۱۴۶۷- بحث پیچیدهای است
الف. از صبح گیجِ خوابیام که دیشب دیدم. یادم نیست چیزی. بیدار که شدم، ذهنم درگیر بیتِ نصفهنیمهای بود که تکرارش میکردم تا کاملش کنم. آن مهر بر که افکنم و؟ گر بردارم... گر از تو مهر بردارم؟ چرا باید سر صبی یه همچین شعری بیفته تو دهنم؟ تو سرم؟ از کیه اصلاً این شعر؟ آن دل؟ گر دل؟ کجا؟ قاعده اینه که وقت بیدار شدن، خوابی که دیدهام رو بنویسم. ولی امروز نه زمین این خواب یادم میومد نه زمانش. شاید گذشتههای دور رو میدیدم، شایدم آیندههای دور. حال نبود. اکنون و اینجا نبود. آدمایی رو که میدیدم آشنا بودن، نزدیک بودن، امن بودن، ولی یادم نیست کی بودن و چی کار میکردن. حس خوشایندی داشتم از حضورشون. خوشحال بودم. دلتنگشون نبودم. شاید هنوز نرفته بودن. شایدم برگشته بودن. واژههایی که از اون شعر تو خاطرم مونده بود رو گوگل کردم. گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر، آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم؟
ب. چند روز پیش رسیدیم به فصل مجهولسازی. البته این بار تخصصیتر و پیچیدهتر از دورۀ ارشد. دستمو بلند کردم و گفتم استاد، من هنوز نتونستم اون قاعدهای که سر کلاس دکتر فلانی یاد گرفتم رو هضم کنم. یکی از همکلاسیها گفت اتفاقاً من هم اون موقع راجع به این موضوع با اون استاد بحث کرده بودم و قانع نشده بودم.
استادمون خواست عکس اون صفحه از کتاب دورۀ ارشد رو بفرستیم تو گروه. کتاب دم دست همکلاسیم بود. سریع فرستاد.
ج. استاد فرمود:
د. حالا جدی گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر، آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم؟
من میدونستم که این بیت از حافظه :)
غزل قشنگیه.
یه جایی تو همین غزل فرموده اند که :
ساقی بیا که از مدد بخت کارساز
کامی که خواستم ز خدا شد میسرم