پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۴۹۸- بعد از یلدای نودوسه

يكشنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۹، ۰۹:۰۳ ق.ظ

با مژده حرف زده بودم که بعد از کنکور ارشد و بعد از تموم شدن ترم ۹ باهم باشیم. مژده ترم ۹ مرخصی گرفته بود. ترم ۱۰ اومد واحد ۱۴۴ که تو همسایگی ۱۴۳ بود. اونم دنبال هم‌اتاقی جدید بود. این واحد ۱۴۴ همون واحدی بود که ترم دوم اونجا بودیم. مژده هم هم‌اتاقی سال اولم بود. کار دنیا رو می‌بینین تو رو خدا؟ چرخیدم و چرخیدم و برگشتم سر خونۀ اول. با مژده هر روز راه می‌افتادیم می‌رفتیم پی مذاکره. با اونایی که دنبال واحد خالی بودن صحبت می‌کردیم که اگه به توافق رسیدیم بیان واحد ۱۴۴ و با من و مژده باشن. ترم ۱۰ شروع شده بود ولی من هنوز اسباب‌کشی نکرده بودم واحد ۱۴۴. فعلاً تو همون ۱۴۳ بودم. هم‌اتاقیای واحد ۱۴۳ هم هنوز کسیو پیدا نکرده بودن جای من بیارن. البته نمی‌دونم اصلاً دلشون می‌خواست کسی جای من بیاد یا نه. اگه من می‌رفتم تازه می‌شدن شش نفر. من و مژده می‌خواستیم هزینۀ بیشتری بدیم ولی ۱۴۴ خلوت باشه. وقتی ۱۴۳ رو ترک کردم، متین (یکی از اعضای واحد ۱۴۳) هم با من اومد ۱۴۴. بعدها هم یه نفر دیگه اومد و چهار نفر شدیم و همین تعداد موندیم تا آخر. البته متین و اون دختره زیاد نمیومدن خوابگاه و معمولاً خونهٔ دوستاشون بودن. عملاً من و مژده بودیم بیشتر. و خب من مجدداً داشتم بهشت رو تجربه می‌کردم. می‌خواید قصۀ ترک ۱۴۳ و توصیف بهشت ۱۴۴ رو از زبانِ «منِ اون موقع» بشنوید؟

پستی که شش اسفند ۹۳ نوشتم. لینکشو بلاگفا بلعیده!. عکس گرفتم از pdf.

بعد از اینکه اون پستِ شش اسفندو خوندید، این پستِ هفت اسفند رو هم بخونید بشوره ببره تلخیشو. بازم چون لینکشو ندارم از pdf عکس گرفتم. برای اینکه عکسه دراز نشه، دو قسمتش کردم. قسمت اول، قسمت دوم.

اینم عکس همون صبحی هست که از واحد ۱۴۳ نقل مکان کردم به ۱۴۴. اون وسیله‌های تخت بالایی مال یه بنده خدایی بود که تسویه‌حساب کرده بود و رفته بود، ولی وسیله‌هاشو نبرده بود. دورِ داروندارم خط کشیدم.



این دو تا پنجره و بالکنی که گربه جلوش نشسته رو می‌بینید؟ پنجره‌های واحد ۱۴۳ و بالکن مشترک واحد ۱۴۳ و ۱۴۴ هست. پنجره‌های واحد ۱۴۴ هم نیفتادن تو عکس. این‌ورترن.



خب دوستان، قصۀ ما به سر رسید. من از ۷ اسفند ۹۳ تا چهارِ چهارِ نودوچهار تو واحد ۱۴۴ بودم. از اونجایی که مسئولین تصمیم گرفته بودن هر بلوکی که من اونجا سکنی (قرار شد بخونیم سُکنا) گزیده‌ام رو بکوبن نوسازی کنن، این بار هم نوبت بلوک ۱۳ بود که کوبیده بشه و نو بشه. این شد که دستور تخلیه دادن و همه رفتن. چون مژده تصمیم داشت تابستون هم تهران بمونه و خوابگاه بگیره، چهارِ چهارِ نودوچهار رفت یکی از واحدای بلوک ۱. منم وسیله‌هامو جمع کردم اومدم خونه. یلداهای دورهٔ ارشدم هم خونه بودم. حالا به‌عنوان حسن ختام سلسله‌پست‌های یلدایی، خاطرۀ واپسین دقایقی که تو واحد ۱۴۴ سپری کردمو تقدیمتون می‌کنم. این بار ارجاعتون می‌دم به صدوسومین پست همین وبلاگ:

nebula.blog.ir/post/103/post103

۹۹/۰۹/۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

زهرا هم‌اتاقی ترم آخر

متین

مژده

نظرات (۱۳)

اوخ اوخ خوبه اون پست بشور ببر بود... یعنی علاوه بر اون صبرتون که تو چشـــــــــم بود پن‌کیک!!‌تونم تو چشم بود... عکس کاملاً وسوسه‌انگیز بود برای درست کردن کیک :))

با دیدن آبمیوه‌گیری چشام ۴تا شد؟ مگه میشه؟ مگه دااریم؟

پاسخ:
آره واقعاً بعد از اون آخرین شب تلخ 143، صبح دلچسبی بود اولین صبح 144
۳۰ آذر ۹۹ ، ۱۴:۱۳ گیسو کمند

مژده عجب دوست خوبیه :)

چه خوب شد که آخرین روزهای خوابگاهی به خوبی و خوشی گذشت و از اون واحد بیرون اومدی. 

گربه که خیلی ناااااازه من از مارمولک میترسم بسسسسس که تند حرکت میکنه.

فکر کن یه بار رفته بودم خرپشتی بالا و چون دیوارش یه سوراخ داشت رو به بالکن( اون موقع خونه هنوز نیمه سازبود ) یه مارمولک اومده بود داخل خرپشتی و من اون موقع کارتنهای کتاب و لوازم اضافه ام رو میذاشتم اونجا. وقتی دیدمش یخ کردم و گفتم خدایا یه کاری بکن از همون سوراخ که اومده تو از همونم بره بیرون :))) و همینم شد روز بعد هر چی دنبالش گشتم نبود. خودمم گچ و آب قاطی کردم و سوراخ رو بستم.

پاسخ:
سال اول که باهم بودیم خوب نبودیم. بیشتر از خود مژده مامانش روی اعصابم بود. بعضی وقتا هم خاله‌ش میومد خوابگاه و اونم دوست نداشتم :)) مامانش روز اول ترم اول یه دستمال داد دستم، کابینتا رو تقسیم کرد، گفت اینجا مال توئه تمیزش کن وسایلتو بچین. منم رفتم نشستم گریه کردم. آخه تا اون موقع کابینت! تمیز نکرده بودم. بعد اگه یادت باشه ترم دوم توی همین واحد ۱۴۴ با مژده و سحر و دنیز به مشکل برخوردم و با ساناز رفتم واحد ۷۴. ولی به‌نظرم هردومون تو این پنج سال پخته شدیم. نه من اون نسرین سال ۸۹ بودم نه مژده اون مژدهٔ سابق بود :))

خرپشتی؟! نشنیده بودم تا حالا این کلمه رو
۳۰ آذر ۹۹ ، ۱۴:۲۹ گیسو کمند

مامان مژده😬 وای خدا🥴

خرپشته هم میگن در واقع این اسم واقعیشه ولی خب بیشتریها بهش میگن خرپشتی

پشته هم میگن. اتاق کوچیکیه که بالای پشت بام ساخته میشه و متصل به راه پله ی داخل خونه ست تا راه پله رو به پشت بام متصل کنه. شما چی بهش میگین؟

پاسخ:
البته سال آخر و به مرور زمان با مامان مژده هم دوست شدم. 
مامانش شمارهٔ مامانمو گرفته بود. هر موقع مامانم اینا می‌خواستن بیان تهران، مامانش برای مژده چیزمیز می‌فرستاد مامانم اینا بیارن.
ما نداریم همچین جایی. اگه داشتیم انباری می‌گفتیم. 
بذار تو گوگل بزنم ببینم چه شکلیه
۳۰ آذر ۹۹ ، ۱۴:۵۷ گیسو کمند

بهت تبریک میگم نسرین جان. خیلی خوبه که آدم منعطف باشه و همیشه توی روابط هم به خودش و هم به دیگران فرصت دوباره بده👏🏻👏🏻👏🏻

سرچ کردی؟ این یه چیزی که تو همه ی خونه ها و ساختمون ها هست🤔

پاسخ:
آره گوگل کردم دیدم. ما چون نداریم همچین جایی، کلمه‌شم نداریم. کلاً زبان این‌جوریه. مثلاً تو عربستان هزار تا اسم ممکنه برای بیابان و شتر باشه ولی برای برف یه کلمه داشته باشن. اسکیموها هم ممکنه هزار تا اسم برای برف و انواعش داشته باشن و برای شتر کلمه نداشته باشن.
۳۰ آذر ۹۹ ، ۱۵:۱۰ گیسو کمند

چه جالب من نمیدونستم که استانهایی هم هستن که براش اسم نداشته باشن.اینم از قشنگیهای داشتن یه دوست زبان شناسه :)

پاسخ:
ما تو خوابگاه وقتی با بچه‌های استان‌های دیگه حرف می‌زدیم کلی از این چیزا پیدا می‌کردیم
۳۰ آذر ۹۹ ، ۱۵:۵۶ 1 بنده ی خدا

عجب پایانی بود.واقعا خداروشکر که هپی اند بود.

سال اول روز ثبت نام یکی رو توی خوابگاه دیدم که رشتمو پرسید و گفت میای اتاق بگیریم؟که خب منم بنظرم اوکی بود و اوکی دادم و رفتم خونه.دونفر دیگه رو هم اون پیدا کرد. بعد اون دونفر خیلی شانسکی فامیل دور از اب اومدن منتها یکیشون خیلی رو تمیزی و مرتبی حساس بود، اون یکی نبود و تقریبا شلخته ی اتاق محسوب میشد.اخرای ترم 2 بچه ها نمیخواستن دیگه باهاش هم اتاقی باشن(بخاطر عدم نظم و این قضایا) و من مشکلی نداشتم منتها در اخر منو مجبور کردن بگم که میخوام با "ر" هم اتاقی شم(کلا مثل اینایی بودم که با قضیه هیچ مشکلی ندارن ولی بقیه میندازنش جلو که حررف بزنه و بگه مشکل داره) و در واقع بااین حرکت فرد بی نظم رفت و "ر" اومد. سال اخر(دو ترم پیش) اون دونفر با همون فرد بی نظم هم اتاق شدن(ما سال سوم ازشون جدا شدیم، سال اخرم من خوابگاه نگرفتم و "ر" رفت با سه نفر دیگه)

+واقعا آبمیوه گیری تو خوابگاه جزو پدیده هاست.فکرکن ما تو خونمونم زیاد از ابمیوه گیری استفاده نمیکنیم

پاسخ:
آره هپی اند بود
والا اتو خودش یه وسیلهٔ لوکس بود تو خوابگاه چه رسد به آب‌هویج‌گیری!!! :)) 

سلام و درود ذُردونه خانوم عزیز 

 

ممنونم ازت جغددانا ک ما رو شریک بخشی از خاطره‌هات میکنی ! 

مثل یک مجری خوب ب موقع خواننده‌ات رو ارجاع میدی ب  قسمت‌ها ! 

 

یلدات هم میارک باشه خانوم !

 

شاد و سلامت باشی الهی!

 

 

پاسخ:
سلام
برای خوانندگان خیلی قدیمی تکراری بود، ولی خوشحالم بقیه دوست داشتن

یلدای شما هم مبارک
۳۰ آذر ۹۹ ، ۲۰:۴۳ مهرداد ‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏

چه غم‌انگیز بود اوضاع واحد 143 آدم بغضش می‌گرفت😶

پاسخ:
هنوز نتونستم اون ماجرا رو هضم کنم که چجوری شب قبلش بهم گفت عزیزم صبح بیدارم کن و یه شب بعد گفت فردا صبح از اینجا برو چون حضورت تمرکزمونو به هم می‌ریزه. من کم‌حرف‌ترین و یه‌گوشه‌نشسته‌ترین و سرش‌تولاک‌خودترین عضو اونجا بودم. چون وضع اتاق یه‌جوری بود که شتر با بارش گم می‌شد، من حتی چمدونامم باز نکرده بودم و وسیله‌هامم نچیده بودم. چند تا کتاب و چند تا ظرف دم دستی. حتی لباسامم تو چمدون بود. واقعاً نفهمیدم دلش از چی و کجا پر بود. 
۰۱ دی ۹۹ ، ۰۸:۵۹ حامد سپهر

چه پا قدم خوبی داشتی هرجا خوابگاه میگرفتی تخریبش میکردن:))

پاسخ:
خوش به حال ساکنین بعد از مای اون واحدها.
۰۱ دی ۹۹ ، ۰۹:۰۰ حامد سپهر

یلداتون هم البته با تاخیر مبارک، ایشالا همیشه به خوشی

پاسخ:
ممنون. همچنین :)

سلام. اونقدر رفتار اون که عزیزم خطابت کرده بود واسم عجیب بود که به دلایل عجیب واسه رفتارش فکر کردم.  شاید خیلی دوستت داشته و شنیدن خبر رفتن و جداشدنت اذیتش کرده بنابراین رفتار وارونه نشون داده و گفته حالا که تصمیم گرفتی بری زودتر عملیش کن تا تمرکزم بهم ‌نریزه!( خوب یلدا که گذشت اما امیدوارم شب خوبی رو کنار خانواده‌ات سپری کرده باشی، فکر کنم ‌تولدت مامانت هم بود که انشاءالله سلامت باشند)

پاسخ:
سلام
چه حدس تخیلی و عجیبی به ذهنت رسیده. حتی یک درصد هم چنین احتمالی رو نمی‌دم در مورد این آدم. من احتمال کینه یا حسادت یا یه جور خشم فروخورده رو دادم که جمع شده بود و یهو منفجر شد. 

ممنون
۰۱ دی ۹۹ ، ۲۱:۵۷ مهرداد ‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏

بعضی این جوری بار اومدن، دوستی داشتم هم اتاقی،می‌گفتم ببین عقل و عرف و... می‌گن این جوری رفتار کنی درسته ،دراومد گفت آخه چه کنم دست خودم نیست شعور ندارم😶😶😶

پاسخ:
:)) حالا خوبه خودش آگاه بود که بی‌شعوره

:-(((

یاد آب پرتقال های طبیعی که همخونه ام (همونی که اول همه رفت و افسرده شدم!) میگرفت و به زور بهمون میداد افتادم. بعد یاد گرفته بود اب پرتقال خونی رو جوری می ریخت توی لیوان که لیوان به دو نیمه چپ قرمز و راست نارنجی تقسیم میشدن. ( حال عکس گذاشتن ندارم به مولا!)

یه بارم سه تایی توی پلوپز کیک لایه ای درست کردیم. اول یه لایه اش رو پختیم و بعد لایه بعدی و سپس هر لایه رو دو لایه کردیم و بینش رو پر نوتلا کردیم ؛-((

یه بار دیگم هوس شیرموز کردیم، من موز رنده کردم و توی یه پارچ شیرموز درست کردیم.

 

دلم تنگ شد... خیلی دلم تنگ شد


در ضمن دلم با خوندن مظلومیتت گرفت بدجور خوب شد ارجاع بعدیا رو گذاشتی و من یاد خاطرات خوب هم افتادم.

پاسخ:
چه هم‌خونه‌ای‌های خوبی داشتی.
دائماً یکسان نباشد حال دوران غم مخور :)