۱۴۹۸- بعد از یلدای نودوسه
با مژده حرف زده بودم که بعد از کنکور ارشد و بعد از تموم شدن ترم ۹ باهم باشیم. مژده ترم ۹ مرخصی گرفته بود. ترم ۱۰ اومد واحد ۱۴۴ که تو همسایگی ۱۴۳ بود. اونم دنبال هماتاقی جدید بود. این واحد ۱۴۴ همون واحدی بود که ترم دوم اونجا بودیم. مژده هم هماتاقی سال اولم بود. کار دنیا رو میبینین تو رو خدا؟ چرخیدم و چرخیدم و برگشتم سر خونۀ اول. با مژده هر روز راه میافتادیم میرفتیم پی مذاکره. با اونایی که دنبال واحد خالی بودن صحبت میکردیم که اگه به توافق رسیدیم بیان واحد ۱۴۴ و با من و مژده باشن. ترم ۱۰ شروع شده بود ولی من هنوز اسبابکشی نکرده بودم واحد ۱۴۴. فعلاً تو همون ۱۴۳ بودم. هماتاقیای واحد ۱۴۳ هم هنوز کسیو پیدا نکرده بودن جای من بیارن. البته نمیدونم اصلاً دلشون میخواست کسی جای من بیاد یا نه. اگه من میرفتم تازه میشدن شش نفر. من و مژده میخواستیم هزینۀ بیشتری بدیم ولی ۱۴۴ خلوت باشه. وقتی ۱۴۳ رو ترک کردم، متین (یکی از اعضای واحد ۱۴۳) هم با من اومد ۱۴۴. بعدها هم یه نفر دیگه اومد و چهار نفر شدیم و همین تعداد موندیم تا آخر. البته متین و اون دختره زیاد نمیومدن خوابگاه و معمولاً خونهٔ دوستاشون بودن. عملاً من و مژده بودیم بیشتر. و خب من مجدداً داشتم بهشت رو تجربه میکردم. میخواید قصۀ ترک ۱۴۳ و توصیف بهشت ۱۴۴ رو از زبانِ «منِ اون موقع» بشنوید؟
پستی که شش اسفند ۹۳ نوشتم. لینکشو بلاگفا بلعیده!. عکس گرفتم از pdf.
بعد از اینکه اون پستِ شش اسفندو خوندید، این پستِ هفت اسفند رو هم بخونید بشوره ببره تلخیشو. بازم چون لینکشو ندارم از pdf عکس گرفتم. برای اینکه عکسه دراز نشه، دو قسمتش کردم. قسمت اول، قسمت دوم.
اینم عکس همون صبحی هست که از واحد ۱۴۳ نقل مکان کردم به ۱۴۴. اون وسیلههای تخت بالایی مال یه بنده خدایی بود که تسویهحساب کرده بود و رفته بود، ولی وسیلههاشو نبرده بود. دورِ داروندارم خط کشیدم.
این دو تا پنجره و بالکنی که گربه جلوش نشسته رو میبینید؟ پنجرههای واحد ۱۴۳ و بالکن مشترک واحد ۱۴۳ و ۱۴۴ هست. پنجرههای واحد ۱۴۴ هم نیفتادن تو عکس. اینورترن.
خب دوستان، قصۀ ما به سر رسید. من از ۷ اسفند ۹۳ تا چهارِ چهارِ نودوچهار تو واحد ۱۴۴ بودم. از اونجایی که مسئولین تصمیم گرفته بودن هر بلوکی که من اونجا سکنی (قرار شد بخونیم سُکنا) گزیدهام رو بکوبن نوسازی کنن، این بار هم نوبت بلوک ۱۳ بود که کوبیده بشه و نو بشه. این شد که دستور تخلیه دادن و همه رفتن. چون مژده تصمیم داشت تابستون هم تهران بمونه و خوابگاه بگیره، چهارِ چهارِ نودوچهار رفت یکی از واحدای بلوک ۱. منم وسیلههامو جمع کردم اومدم خونه. یلداهای دورهٔ ارشدم هم خونه بودم. حالا بهعنوان حسن ختام سلسلهپستهای یلدایی، خاطرۀ واپسین دقایقی که تو واحد ۱۴۴ سپری کردمو تقدیمتون میکنم. این بار ارجاعتون میدم به صدوسومین پست همین وبلاگ:
اوخ اوخ خوبه اون پست بشور ببر بود... یعنی علاوه بر اون صبرتون که تو چشـــــــــم بود پنکیک!!تونم تو چشم بود... عکس کاملاً وسوسهانگیز بود برای درست کردن کیک :))
با دیدن آبمیوهگیری چشام ۴تا شد؟ مگه میشه؟ مگه دااریم؟