۱۴۶۸- مگه قرار نبود بمونه برای بعد؟
بعد از خوندن پستِ «در سوگ تعطیل شدن میهنبلاگ» توی وبلاگ سرندیپ، ماتم برد. توی شوک بودم. داشتم فکر میکردم چجوری این خبرو به گوش میهنبلاگیها برسونم و بگم سرورهای سایت قراره بهزودی (پونزدهم آذر) خاموش بشن. بیمعطلی رفتم سراغ اینوریدرم. قلبم بهوضوح به تپش افتاده بود. کلیدواژۀ mihanblog.com رو جستوجو کردم تا همۀ وبلاگهایی رو که با این دامنه بودن و میخوندمشون بیاره. بیشترشون تعطیل شده بودن. صرفنظر از اینکه هنوز منو میخونن یا نمیخونن و تو چه اولویتی هستن سعی کردم براشون پیام بذارم و بگم از پستهاشون نسخۀ پشتیبان بگیرن. بخش نظرات خطا میداد. قبلاً هم این مشکل رو با میهنبلاگ داشتم. هیچ نظر و پیامی ثبت نمیشد. دوتاشون چند وقتی بود که مهاجرت کرده بودن بیان. رفتم اونجا پیام گذاشتم. گفتم میهنبلاگشون قراره بهزودی حذف بشه. آه کشیدم و اومدم سروقت وبلاگ «بمونه برای بعد». با این وبلاگ ماه رمضون ۹۳ آشنا شده بودم. همون روزایی که بعد سحر میرفتم کارآموزی و قبل افطار جنازهم برمیگشت خونه. چشمم به ساعت بود و منتظر اذان داشتم وبگردی میکردم. از این وبلاگ به اون وبلاگ، از این لینک، به اون لینک. «اتفاقی» روی لینک یکی از کامنتای یه وبلاگی کلیک کردم و رسیدم به این وبلاگ. شروع کردم به خوندن. داشتم با دقت تکتک پستا رو با کامنتاشون میخوندم. بعد از ساعتها تفحّص رسیدم به یه پستی با عنوان شبمرگی. «دانشمندان! میگویند که آدما خواب رنگی نمیبینند بلکه تصورات بعد از بیدار شدن آنهاست که باعث میشود فکر کنند خوابشان رنگی است. با کمال احترامی که نسبت به این قشر زحمتکش جامعه دارم اما باید بگویم که بهنظر من دانشمندان دارند چرت میگویند. مورد داشتیم که من توی خواب قبل اینکه بیدار بشم همهٔ این رنگها رو با گوشت و پوست خودم حس کرده بودم. مثلاً همین دیشب! آقای دانشمند اگه راست میگی چرا توی خواب دیشبم گوجههای توی یخچال قرمز بودند؟ یا حتی فلفلها هم سبز بودند؟» کامنت گذاشتم: «منم خوابای رنگی میبینم! یادمه یه بار خواب بستنی میدیدم، بستنی نارنجی و بنفش! تو خواب داشتم فکر میکردم کدوم رنگو انتخاب کنم. بنابراین دانشمندان چرت میگن.» ایمیل و اسم و آدرس وبلاگمو ننوشته بودم. شاید چون فکرشم نمیکردم دوباره برگردم سراغ این وبلاگ. جواب داده بود: «خب خدا رو شکر! من رو از این شبهه نجات دادید که فکر میکردم دیوونه شدم. کلاً (بعضی از) دانشمندا خیلی وقتها حرف مفت زیاد میزنند». چند روز بعد نویسندۀ اون وبلاگ «اتفاقی» لینک به لینک و وبلاگ به وبلاگ رسید به تورنادو و برای آخرین پست ماه رمضونم کامنت گذاشت. در جواب کامنتش گفته بودم من همونیام که خوابهای رنگی میبینم. همدانشگاهی از آب درومدیم. همدانشکدهای. همزبان. وبلاگشو گذاشتم تو فولدر «ویژه»، جایی بالاتر از اولویت اول. سالها از اون موقع میگذره و حالا اون وبلاگ تعطیله. آخرین کامنتی که گذاشته بودم با ماهها تأخیر پاسخ داده شد و امیدی ندارم پیامِ «از میهنبلاگتون نسخۀ پشتیبان بردارید»م رو حالاحالاها ببینه. وبلاگش رو موقع تعطیل کردن از دسترس خارج کرده بود. برای همین نمیتونم خودم پشتیبان بگیرم. متن پستها تو اینوریدرم ذخیره شده اما کامنتها نه، پاسخها نه، قالب وبلاگ هم نه. اصلاً نمیدونم براش مهمه که وبلاگش داره از دست میره یا نه. مهمه. اگه مهم نبود که اسمشو نمیذاشت بمونه برای بعد. احساس میکنم دارم بخشی از خاطرات مشترکم رو از دست میدم. پناه بردم به web.archive.org. که البته چند وقتیه که فیلتره. وسط این همه مشغلهٔ کاری و درسی، نشستم با فیلترشکن یکییکی صفحات بمونه برای بعدو باز میکنم، ذخیره میکنم، کپی میکنم، اسکرینشات میگیرم. که بمونه برای بعد. احساس میکنم دارن گذشتهام رو از چنگم درمیارن و اگه نجنبم هیچ نشونی از اون روزا نمیمونه. غمگینتر از وقتیام که پستای بلاگفای خودم از دست رفت.
چقدر غم انگیز
من یه وبلاگی رو میخوندم دوران دبیرستان.تایم زیادی.دونه دونه پستاشو دوست داشتم. چندوقت چک نکردم.بعد اومدم دیدم طرف وبلاگشو پاک کرده و یکی دیگه از نو زده. نمیدونم حس خودش به این پاک کردن چی بوده.یا اصن بک آپ داشته یا نه ولی من واقعا حس میکنم بخشی از خاطره هامو و مورد علاقه هامو ازم گرفتن.دارم میگم پاک شدن وبلاگ شاید گاهی از طرف اون بلاگر مسئله ای نباشه.ولی بعضی خواننده ها واقعا ناراحت میشن.
+نمیفهمم چرا اون سایت ارشیو گیرنده باید فیلتر شه؟خیلی خوبه واقعا