پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آنچه گذشت

۲۰۵۸- از هر وری دری (قسمت ۸۱)

۳۰ آبان ۱۴۰۴، ۰۲:۰۱ ب.ظ

۱. چهارشنبه یکی از هم‌دوره‌ای‌هام از رساله‌اش دفاع کرد. چهار نفر بودیم و این اولین فارغ‌التحصیل بود.

۲. در هفته‌ای که گذشت، سرگروه ادبیات منطقه اومد از کلاس‌ها و روش تدریسم بازدید کنه. تنها کلاسی که یه کم باهاش چالش داشتم یازده انسانی بود. از شانس قشنگم دقیقاً همون ساعت اومده بود. گویا این یازده انسانی از معلم پارسالشون راضی نبودن و رفته بودن گفته بودن این معلم رو نمی‌خوایم. مثل اینکه اول سال بعد از یکی دو جلسه همین حرفو در مورد من هم زده بودن. اولین امتحان رو که گرفتم فهمیدم در حد بچۀ ابتدایی هم سواد ندارن ولی بسیار پرادعا و پررو و بی‌ادبن. وقتی نمراتشونو دیدن گفتن اینا رو قراره بذارید تو کارنامه‌مون؟ جلوی همین سرگروه منطقه گفتن. لحنشون طوری بود که انگار من باید شرمنده باشم که اینا این نمره رو گرفتن. البته معتقد بودن من خوب درس ندادم. از ابتدای سال برای فعل معلوم و مجهول دویست‌تا مثال کار کردم باهاشون. به هر جمله‌ای رسیدیم مجهولش کردم که تمرین بشه. سه جلسه فقط فعل مجهول رو گفتم. ولی فقط دو سه نفر تونسته بودن جواب بدن، اونم نه کامل. از ابتدای سال فقط دنبال این بودن که یه چیزی پیدا کنن بپرسن من بلد نباشم. دیگه کارشون رسید به جایی که روز بزرگداشت فلان شاعر و بهمان شاعرو بپرسن. کاملاً اتفاقی چون بزرگداشت فردوسی یه روز قبل از تولدم و بزرگداشت خیام دو روز بعد از تولدم بود و تو تقویم دیده بودم یادم بود و جواب درست دادم و این مرحله رو هم رد کردم. کم‌کم بهم ایمان آوردن و الان رابطه‌مون نسبتاً بهتره. تو همین امتحان، به‌عنوان سؤال امتیازی گفته بودم روز بزرگداشت هر شاعری که می‌دونید رو بنویسید. هر شاعر، نیم نمره به نمرۀ برگه اضافه می‌کرد. از کل مدرسه، تعداد اونایی که جواب داده بودن به ده نفر هم نمی‌رسید. یکیشون نوشته بود هفت مهر، بزرگداشت مولوی. خط کشیده بودم نوشته بودم هفت مهر بزرگداشت شمسه، هشت مهر بزرگداشت مولوی. 

۳. یک بار هم یکی از بچه‌ها پرسید مولانا همون شمس نیست؟ گفتم نه فرق دارن. یه کم مکث کردم گفتم ببین یکیش پارسا پیروزفره یکیش شهاب حسینی.

۴. در هفته‌ای که گذشت، از طرف مدرسه با بچه‌ها رفتیم سینما. بچهٔ مردم رو دیدیم. بد نبود. مناسب سن نوجوان بود بیشتر.

۵. چند روز پیش، برای اولین بار نمازم رو تو نمازخونۀ مدرسه به جماعت خوندم. مدیر مدرسه که خانومه، امام جماعت بود. کلاً هم دو نفر از معلما پشتش ایستاده بودن که من هم رفتم شدیم سه نفر. از دانش‌آموزان هم یه نفر گوشهٔ نمازخونه خواب بود و یه نفر هم خودش تنهایی می‌خوند. بعد از نماز، یکی از معلم‌ها به مدیر گفت میشه رکوع‌ها رو یه کم طولانی‌تر بگید؟ زود بلند می‌شید ذکری که من می‌گم ناتمام می‌مونه.

۶. از بچه‌ها خواستم چند خط دربارهٔ تجربه‌شون از جنگ بنویسن. یکی از دوازدهمیا عالی نوشته بود و می‌خواستم بفرستم جشنواره‌ای جایی، ولی آخرش دیدم چندتا انتقاد کنایه‌طور به سران نظام داده. چیزی نگفتم و به روی خودم هم نیاوردم. در واقع نشنیده گرفتم. نخواستم هم بگم این بخش‌ها رو حذف کنه بده بفرستم جشنواره‌ای جایی.

۷. یه دانش‌آموز هم دارم که تا پایهٔ دهم مدرسه نرفته و اصطلاحاً هوم‌اسکول بوده. براش معلم خصوصی گرفتن و تو این مدت درس‌ها رو خونه یاد گرفته. در وصف ایشون همین بس که نمی‌تونه یه جا بند بشه. اون روز مامانش اومده بود می‌گفت صندلیاتون نرم نیست. بماند که این مدرسه برای همهٔ بچه‌ها از این بالش‌ها گرفته و روی اون می‌شینن و خیلی هم نرمه. مطلب جالب دیگه اینکه بافتنی میاره سر کلاس، میگه شما درس بده منم بافتنی می‌بافم. براش توضیح دادم که این کار در شأن کلاس نیست و مثلاً من نمی‌تونم حین تدریس غذا هم بخورم یا آدامس بجوم. گفت خب شما هم انجام بدید. کلاً نمی‌فهمه کلاس و مدرسه چیه و چی کار باید بکنه. ولی کلاً ایدۀ بدی نیست این هوم‌اسکول. شاید روی بچه‌های خودم هم اعمال کردم. خودم می‌شم معلم همۀ درساشون :|

۸. یکی از دبیران، اشتباهی حکمش رو فرستاده بود گروه شهر تهران. من هم کنجکاوی کردم ببینم حقوق کسی که رتبۀ پنجه (بالاترین رتبه) و استادمعلمه و ۲۷ سال سابقه داره چقدره. نتیجه اینکه فهمیدم خیلی کمه. فقط هفت تومن بیشتر بود از حقوق منی که بی‌سابقه‌م! و پایین‌ترین رتبه رو دارم. بقیۀ شرایطمون برابر بود و اختلافمون فقط تو سابقه و رتبه‌بندی بود.

۹. تو این دو سال به هر کی می‌گفتم سال اول تدریسم یه جای دور بودم و اذیت شدم با تعجب می‌پرسید مگه خودت انتخاب نکرده بودی کجا باشی؟ منم می‌گفتم نه، اون سال هر جا نیاز بود همون‌جا می‌فرستادن. یه سریا می‌گفتن مثل کنکور دوسه‌تا منطقه رو بر اساس اولویت انتخاب کردیم و اکثراً هم انتخاب اولشون قبول شده بودن و همه راضی بودن. فقط یکیشون می‌گفت اون جایی که می‌خواسته نفرستادنش، ولی جای خیلی دوری هم نرفته بود و اونم راضی بود. حدسشم این بود که چون خونه و جای ثابتی نداشت و مجرد بود این‌جوری شده بود. ولی من یادم نمیاد تو فرایند استخدامم تو هیچ فرمی چنین سؤالی رو جواب داده باشم. فقط یادمه که موقع گزینش و آزمون عملی، مدارکمونو تو یه پوشهٔ آموزگاری گذاشته بودن که روی پوشه اولویت‌ها رو باید می‌نوشتن. من و چند نفر دیگه گفتیم پوشه رو اشتباه دادین ما دبیر هستیم نه آموزگار. که گفتن پوشه‌های دبیریمون تموم شده و مهم نیست این پوشه. مهم مدارک توشه. برای همین منم دیگه روی این پوشه چیزی ننوشتیم. و فکر کردم نوشتن اولویت مخصوص آموزگارهاست نه دبیرها. اصلاً من اون موقع منطقه‌های تهرانو بلد نبودم و نمی‌دونستم فلان منطقه کجای تهرانه. حتی یادمه موقع اعلام نتایج وقتی از اداره زنگ زدن که برو خودتو به فلان منطقه معرفی کن، تو نقشه زدم ببینم کجاست. پس اون موقع بلد نبودم که بنویسم. پس ننوشتم. الان ذهنم درگیر اینه که نکنه اشتباه از من بوده که ننوشتم و اونا هم فکر کردن برام فرقی نمی‌کنه. شایدم نوشته باشم و الان فراموش کردم. شایدم چون آدرس خوابگاه رو داده بودم (چون هنوز خونه نگرفته بودیم) با منم مثل اون همکاری که مجرد بود و خونه نداشت رفتار کردن. نمی‌دونم. با اینکه دیگه تو اون منطقه نیستم و جایی که می‌خوام هستم ولی نشستم دارم به این فکر می‌کنم که نکنه همهٔ اون رنجی که سال اول بابت دور بودنم کشیدم از سهل‌انگاری و اشتباه خودم بوده؟ نکنه بیهوده رنج کشیدم؟ بیهوده که نه، قطعاً تجربه بود، ولی دردناک بود و درد می‌کنه هنوز!

۱۰. در هفته‌ای که گذشت، تو سومین همایش بین‌المللی بازاریابی شرکت کردم. برگزارکننده، انجمن بازاریابی بود که با فرهنگستان هم همکاری داره. به مهمان‌ها، موقع ورود، دفترچهٔ واژه‌های مصوب حوزهٔ بازاریابی رو دادن که با اصطلاحات این حوزه آشنا و از فعالیت‌های انجمن در فرهنگستان مطلع بشن. این یه قدم مثبت در راستای پاسداشت زبان فارسیه و قابل تحسین و تقدیره. اما کافی نیست. به‌عنوان مثال، حتی یک بار هم نشنیدم یه نفر تو سخنرانی‌ها و صحبت‌ها به جای برند بگه ویژند. تو این چند ساعت چندصد بار واژهٔ برند و برندینگ رو شنیدم و معادلشو نشنیدم از کسی.

۱۱. یک بنده خدایی چند وقت پیش بدجوری ناراحتم کرد. جوری که تا مسیر خونه، فقط گریه کردم و واگذارش کردم به خدا. اون شب گفتم حلالش نمی‌کنم. گفتم خدایا اگه من فراموش کنم هم تو فراموش نکن. ولی چند روز پیش، وقتی خبر فوتشو شنیدم اولین جمله‌ای که گفتم این بود که حلالش کردم. دلم سوخت براش.

۱۲. تا حالا شده بی‌صدا جیغ بزنین؟ حداقل تو فیلما دیدین که یه وقتایی طرف به مرحله‌ای از خشم و استیصال می‌رسه که هم می‌خواد داد بزنه هم گریه کنه هم صداش درنمیاد که کسی متوجه نشه. خب من چند روز پیش تو فرهنگستان این‌جوری شدم. نمی‌تونستم تا شب صبر کنم که تو مسیر برگشت به خونه احساسمو تخلیه کنم. پس درو بستو و پشت در خم شدم و دستمو گذاشتم روی زانوهام، و فریاد زدم. از این فریادهای بی‌صدا. و اشک بود که بی‌قفه می‌ریخت روی زمین! چقدر آخه بعضیا می‌تونن بی‌شعور باشن. گفتم وقتشه چه دیگه برم استعفا بدم. دیدم نیازی به استعفا نیست و من قراردادی‌ام. همین که نرم یعنی نمی‌خوام کار کنم. به کاری که هنوز تموم نشده بود فکر کردم و دلم نیومد نصفه رهاش کنم. به این فکر کردم که سال دیگه تمدید نمی‌کنم. بپرسن چرا چی بگم؟ حقوقش کمه؟ نه. می‌دونن که من این کارو بیشتر از حقوقش دوست دارم. بگم علاقه ندارم به این کار؟ می‌دونن که عاشق این بخشم. ولی خسته‌م کردن. به خدا خسته‌م کردن با دورویی و دروغ‌هاشون.

۱۳. در هفته‌ای که گذشت، یه پیشنهاد کاری از یه جایی وابسته به شریف داشتم. کسی رو می‌خواستن که سه روز در هفته پیگیری‌های مجله رو انجام بده و بتونه ایمیل‌های دریافتی از نویسندگان و داوران داخلی و خارجی رو منتقل کنه به افراد مربوطه. نیازی به حضور نبود و دورکاری هم می‌شد. حقوقشم بیشتر از حقوق فرهنگستان بود. اگه تا آخر سال با فرهنگستان قرارداد نداشتم جدی‌تر بهش فکر می‌کردم. هر چند قراردادم تو فرهنگستان این‌طوری نیست که حتماً براشون کار کنم یا فلان کارو بکنم. قراردادم این‌جوریه که اگه برم و کار کنم حقوق می‌گیرم. می‌تونم نرم و حقوقی هم نگیرم. از این نظر آزادم، ولی چون اون کاری که انجام می‌دم رو کسی جز من انجام نمی‌ده از نظر اخلاقی دلم نیومد رهاش کنم. کاری که انجام می‌دادم هنوز تموم نشده و چهار ماه از قراردادم مونده. بعد از من هم فعلاً کسی نیست این کارو انجام بده. علی‌رغم میل باطنیم نپذیرفتم و یکی از ورودی‌های جدید فرهنگستان که از شریف اومده و اونم برق خونده و گرایشش دقیقاً همون گرایش مجله بود رو معرفی کردم. اونم قبول کرد. ولی بهش گفتم اگه پشیمون شدی بهم خبر بده. چون تمایلی به تمدید قراردادم با فرهنگستان ندارم. البته سعی می‌کنم تا جایی که می‌تونم کاری که دستم هست رو کامل کنم و به یه جایی برسونم بعد برم. ولی می‌رم. حلالشون نمی‌کنم و می‌رم! اگه بمیرن هم دلم براشون نمی‌سوزه.

۱۴. چند روز پیش که دختر دوست بابا (که اینجا دانشگاه قبول شده و خوابگاهیه) اومده بود پیشم نمکدونا و ظرفای ادویه رو شسته بودم. و موقتاً نمک و ادویه‌ها رو ریخته بودم تو کاسه. همین جوری آوردمشون سر سفره. میزان صمیمیت و راحتیم با یه سری از مهمونام به‌گونه‌ایه که غذا رو با قابلمه‌ش میارم سر سفره و ظرفا رو نوبتی می‌شوریم. چایی رو خودشون دم می‌کنن و شبم می‌مونن. اوج تعارف نداشتنمونم اونجاست که من زودتر از مهمون می‌خوابم. موقع رفتن هم جارو رو برمی‌دارن همه جا رو تمیز می‌کنن بعد می‌رن. اومده بود لباساشو بندازه تو ماشین لباسشویی. با ماشین خوابگاه راحت نبود و چندشش می‌شد. من که خدای وسواس بودم از ماشین لباسشویی خوابگاه استفاده می‌کردم. این از منم حساس‌تره.

۱۵. اگر خاطر مبارکتان باشد ۱۸ اردیبهشت به‌مناسبت روز معلم باغ یکی از همکاران دعوت بودیم. نرفتم. چون عصر اون روز با کسی قرار داشتم. قرار آشنایی بود به قصد ازدواج که نشد. البته حوصلۀ جمع همکاران مدرسه رو هم نداشتم. دلِ خوشی هم ازشون نداشتم. اون روز تا عصر وقتم آزاد بود و رفتم کلاس مثنوی. مثنوی هر هفته در خانهٔ استاد (دکتر و رئیس هم صدایش می‌زنیم!) برگزار می‌شد و من هر از گاهی می‌رفتم. موضوع اشعار اون روز حول محور مراد بود و بدجوری روی اعصابم بود! در یکی از بیت‌ها به واژهٔ خطائین رسیدیم. استاد پای تخته یک مسئلهٔ ریاضی نوشت و با روش خطائین که هزار سال پیش به‌کار می‌رفت حلش کرد. من با تصاعد حسابی حل کردم و به همان جواب رسیدم. گفت بیا پای تخته و روش جدید رو توضیح بده. حین حل مسئله، استاد داشت منو به حاضرین جلسه معرفی می‌کرد. از کمالات و جمالاتم می‌گفت و اینکه کجا چه خوانده‌ام و اکنون چه می‌کنم. موقع رفتن پیرمردی شماره‌م رو خواست. گفتم لابد برای تدریس می‌خواد. اینجا به‌شوخی نوشته بودم یا شاید هم برای پسرش، ولی اونجا جدی فکر می‌کردم قصدش تدریسه.

چند روز پیش یه خانومی تماس گرفت که من فلانی‌ام، همسر فلانی. به جا نیاوردم. گفت همونی تو کلاس مثنوی شماره‌تونو گرفته بود. پرسید مجرد هستید؟ گفتم بله، ولی راستش اگه می‌دونستم به این نیت شماره‌مو می‌خوان نمی‌دادم. یه کم حرف زدیم. اجازه گرفت و شماره‌مو داد به پسرش که با اونم حرف بزنم. سه ساعت! تلفنی با پسرش حرف زدم. شاید بپرسید راجع به چی؟ از سریال‌های ترکی گرفته تا سرعت کِشتی و مسائل آیرودینامیک. از اصول و ضوابط واژه‌گزینی تا منشور کوروش کبیر. قرار شد همدیگه رو ببینیم. به پدر و مادرم نگفتم، چون هر بار ذوق می‌کنن و ذوقشون کور میشه. خانومه مجدداً تماس گرفت گفت شمارهٔ مادرتونو بدید ازشون اجازه بگیرم برای این دیدار حضوری. منم بالاجبار و علی‌رغم میل باطنی شمارهٔ مامانو دادم و سریع زنگ زدم به بابا و تندتند همه چی رو به هردوشون گفتم. اینکه طبق اصول و آداب رفتار می‌کردند خوب بود. پسرش عصر تنها با یک شاخه گل! اومد فرهنگستان دنبالم و رفتیم یه جایی برای شام. به‌نظرم برای گل زود بود. و تا ۱۲ شب حرف زدیم. یکی از آخرین جمله‌هامون این بود که چند ساعته داریم حرف می‌زنیم هنوز یه نقطهٔ مشترک پیدا نکردیم! نمی‌دوم بقیه بلد نیستن دلمو به دست بیارن یا من به این آسونی به کسی دل نمی‌دم.

۰۴/۰۸/۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">