۱۵۵۹- آنچه گذشت، به روایت اینستاگرام، صفحۀ دانشگاهی، بخش اول
حرف برای گفتن و نوشتن زیاد دارم، ولی تا میام دو دیقه بشینم پای لپتاپ سردرد میگیرم و خسته میشم. واقعاً خسته میشم و این برای منی که پیش اومده تا بیست ساعت هم مداوم پای سیستم نشستم و ناهار و شامم هم خیره به صفحۀ نمایش خوردم و بدون استراحت، آخ هم نگفتم و کارامو انجام دادم عجیبه. برای همین یه هفتهست کامنتا بیجواب مونده. وقتی شروع میکنم به نوشتن، نوشتنِ هر چیزی، نمیتونم جمعبندیش کنم و متنو نصفهنیمه رها میکنم و بعدش انگار که کوهی چیزی کنده باشم خستهام. حالا تا وقتی سطح انرژیم برگرده به حالت قبل، بهنظرم خوبه که پستایی که تو این یک سال تو اینستا نوشتم و تو وبلاگم در موردشون نگفتم رو اینجا بازنشر کنم که هم شما ازم بیخبر نمونید و هم وبلاگم متروک نمونه. ممکنه چندتاش تکراری باشه و اینجا هم در موردشون نوشته باشم همون موقع. برای اون سه نفری هم که همکلاسیم بودن و هم اونجا دنبالم میکنن و هم اینجا همهش تکراریه. البته بعضی از پستا رو باید بهلحاظ محتوایی و تصویری سانسور کنم چون به هر حال اون موقع برای اونجا نوشتمشون نه برای اینجا. عنوان این پست رو میذارم آنچه گذشت، به روایت اینستاگرام، صفحۀ دانشگاه، بخش اول. بعدشم بخش دوم و سوم و تا هر جا که پستا تموم شن. عنوان بعدی هم آنچه گذشت، به روایت اینستاگرام، صفحۀ فک و فامیل خواهد بود. کامنتای اینستاگرامم بستهست ولی برای شما کامنتا رو باز میکنم. البته به این زودیا توان تأیید و جواب دادن ندارم. برم یه چایی بخورم یه کم خستگی در کنم بعد میام پستا رو از اینستا کپی میکنم اینجا :|
یک. این پستو پیارسال نزدیک عید در پاسخ به چالش انتشار عکس خجالتآور گذاشتم:
اینستا اینجوری شده که تا دستت میخوره به یه عکسی چیزی، یه دایرکت میاد که تو با این کارِت توی چالش شرکت کردی. انگار که مثلاً دست به مهره بازیه. حالا نمیدونم دقیقاً رو چه حسابی، ولی دعوت شدم به انتشارِ embarrassing picture of myself. آلبوممو گشتم یه عکس زشت و خجالتآور از خودم پیدا کنم و این چهار تا عکس شرمآورو یافتم. حالا لزوماً خود عکسا زشت نیستن، ولی کارهایی که تو این عکسها مرتکب شدم کارهایی هستند بسی شرمآور. از تصویر چهارم شروع میکنم: با این مقدمه که من لیسانسمو برق خوندم (نمیدونن بعضیا خب)، تصویر چهارم، سال ۹۳، حلّت اچاسپایسه. حل تمرین نرمافزار اچاسپایس. لپتاپامونو میبردیم کد بزنیم، ولی تنها کاری که نمیکردیم کد زدن بود. اینجا من اینور دارم با لپتاپم پست میذارم تو وبلاگم و کامنت جواب میدم و ایمیلامو چک میکنم، همکلاسیمم اونور داره کمبت و رالی میزنه. تصویر سوم، برگهٔ امتحانی ریضموئه. ریاضیات مهندسی، که ریضمو صداش میکردیم. سال ۹۱. فرمولو اشتباه نوشتم. فرمولو. فرمولی که باهاش مسأله رو باید حل میکردمو. فکر کن آدم حتی نمرهٔ فرمول رو هم نتونه بگیره. اون موقع فیسبوک داشتیم. شب دیدم همکلاسیم پست گذاشته که نمرهٔ فرمول رو هم نتونستم بگیرم از ریضمو. این عکسو براش کامنت گذاشتم نوشتم منم. تصویر دوم، سال ۹۳، کلاس اِلِک سهٔ دکتر شریفبختیاره. الکترونیک۳. سر کلاس ایشون، گوشیا خاموش، تو کیفمون بود. نهتنها رنگ گوشیمونو نمیتونستیم ببینیم، بلکه حتی بهش فکر هم نمیتونستیم بکنیم. چون که فکرمونو میخوند و کافی بود حواست چند لحظه پرت بشه بره هپروت. اون وقت من اینجا گوشیمو درآوردم عکس گرفتم از موقعیت. کلاً عکسبرداری از اماکنی که اونجاها عکسبرداری ممنوعه جزو کارهای موردعلاقهمه. و اما تصویر اول، سال ۹۲، شب امتحان سیسمُخه. تو شناسنامه سیستمهای مخابراتیه، ولی ما سیسمُخ صداش میکردیم. لای برگههای جزوهم لواشک تعبیه کرده بودم و فقط به عشق اون لواشکای ترش و خوشمزه تونستم جزوهٔ نچسبمو بخونم تموم کنم. ضمن تقدیر و تشکر از حمیده و نازنین، بابت گذاشتن دستام تو حنای این چالش، شما با خیال راحت لایکتونو بکنید؛ من کسیو به این بازی کثیف و شرمآور دعوت نمیکنم. والا.
دو. این پستو عید پارسال گذاشتم:
پارسال عید یه سریال پخش میشد به اسم نون.خ. که البته ندیدم و نمیدونم موضوعش چی بود ولی هر موقع اسم سریالو از این و اون میشنیدم احساس میکردم اختلاس کردم و دارن غیرمستقیم به من اشاره میکنن. امسالم گویا فصل دومش در حال پخشه و من همچنان نمیبینمش و همچنان نمیدونم قصه چیه، ولی اسمشو که اینور و اونور میبینم همچنان اون حس خوداختلاسگرپنداری بهم دست میده و گفتم بیام این حسمو باهاتون به اشتراک بذارم.
سه. این پستو روز دختر پارسال گذاشتم:
با این مقدمه که آقای [بووووق] معلم شیمی پیشدانشگاهیمون بود (شمردم دیدم بالغ بر ۶۹ ممیز ۹ درصد از دوستان نمیدونستن آقای [بووووق] کیه و به این مقدمه نیاز داشتن) و اینو روز دخترِ سال ۸۸ پای تخته برامون نوشت؛ چهار تا نکته راجع به عکس عنوان میکنم. نکتهٔ اول، در راستای کیفیت و تاری عکسه که دلیلش اینه اون موقع بردن تلفن همراه به مدرسه غدغن (فرهنگ املایی رو چک کردم مطمئن شم با ق نیست) بود و منم اینو یواشکی و با استرس از دور زوم کردم گرفتم. یه بارم اتفاقاً سر همین کلاس، آقای [بووووق] چهل دقیقه راجع به مضرات و ممنوعیت موبایل صحبت کرد و وقتی سکوت کرد که درسو شروع کنه گوشیم شروع کرد به ویبره. حالا اونی هم که پشت خط بود مگه بیخیال میشد؟ کیفم هم یکی دو متری باهام فاصله داشت و نمیتونستم بردارم خاموشش کنم. همه هم در سکوت مطلق گوشاشونو تیز کرده بودن ببینن صدا از کدوم وره. منم اصلا به روی خودم نمیآوردم و البته هیچ اقدامی هم نمیتونستم در راستای خنثیسازی قضیه انجام بدم. نکتهٔ دوم راجع به اون تاریخ و اسم روی عکسه که همون موقع نوشتمش. اون موقع تازه یه همچین امکاناتی به گوشیا اضافه شده بود و منم هر عکسی میگرفتم روش یادداشت مینوشتم و ذوق میکردم از این کار. نکتهٔ سوم هم بینقطه بودن متنه که بهواقع دلیلشو نمیدونم. و نکتهٔ پایانی: ولادت حضرت معصومه رو تبریک میگم، ولی روز دخترو نمیتونم گرامی بدارم وقتی خود دختر تو این جامعه گرامی داشته نمیشه.
چهار. این پستو خردادماه پارسال گذاشتم:
پنج سال پیش، تو یه همچین روزایی بود که در بحبوحهٔ امتحانات پایانترم کارشناسی نتایج اولیهٔ ارشد اومد و رفتم فرهنگستان برای مصاحبه. تا رسیدن نوبتم برای اینکه حوصلهم سر نره تو گوشیم یادداشت مینوشتم و فضا رو توصیف میکردم.
اومدم یه چند تاشو نشون شما هم بدم و چند تا اعتراف رو باهاتون در میون بذارم. عکسو ورق بزنید یادداشتها رو ببینید.
۱. فکر میکردم رئیس فرهنگستان خانم [بووووق]ه. ایشون منشی بود و چون میزش تو دفتر ریاست بود فکر میکردم رئیسه.
۲. نمیدونستم رئیس فرهنگستان دکتر حداده. اون روز وقتی دیدمش تعجب کردم که اونجا چی کار میکنه. همین یه دلیل هم کافی بود که رد بشم از مصاحبه.
۳. پسر و دختری که چند خط راجع بهشون نوشتم هم قبول شدن. اون موقع اسمشونو نمیدونستم، ولی الان آقای [بووووق] و خانم [بووووق] صداشون میکنم و از بین هفت تا همکلاسی ارشدم با این دو نفر بیشترین تعامل رو داشتم و دارم همچنان.
۴. وقتی رئیس اونجا رو نمیشناختم، دیگه نباید انتظار داشته باشید بقیه رو بشناسم. لذا بعد از مصاحبه یه برگه دادم به اون پسره که اسمشو نمیدونستم و گفتم میشه اسم اون استادایی که مصاحبه میکردنو بنویسین؟ سه تا اسم نوشت و بعد در رابطه با ارتباط چامسکی و دکتر دبیرمقدم و نحو گفت. جا داره اعتراف کنم متوجه نمیشدم چی میگه.
۵. اون موقع تحتتأثیر فضای راحت دانشگاه سابقم بودم و بعد از اینکه اون پسر مذکور اسم استادها رو نوشت گفتم شمارهتونم بنویسید که بعد از نتایج در ارتباط باشیم. و باورم نمیشه اینجوری شماره گرفته باشم از کسی. چرا هیچ ندای درونی بهم نگفت دختر یه کم سرسنگین باش و خجالت پیشه کن؟ کاغذ و خودکار دادم که شماره بده؟ یاللعجب!
۶. وقتی دکتر دبیرمقدم (البته اون موقع نمیدونستم دکتر دبیرمقدمه) پرسید از ادبیات کلاسیک و غرب چیا مطالعه کردی گفتم با ادبیات غرب و معاصر آشنا نیستم و علاقه ندارم ولی میتونم یه صفحه از تاریخ بیهقی رو که این بخششو خیلی دوست دارم از حفظ بخونم و داستان بر دار کردن حسنک وزیر و بحثهایی که با بوسهل زوزنی و سلطان محمود داشت رو خوندم. از قبل هم تمرین نکرده بودم و نمیدونم این سؤال برای اونها هم پیش اومد یا نه ولی هنوز که هنوزه برای خودم سؤاله که یهو حسنک وزیر از کجا به ذهنم خطور کرد و چرا نگفتم یه غزل از حافظ؟ چرا نگفتم سعدی؟ فردوسی؟ آخه آدم نرمال بیهقی حفظ میکنه؟ اونم نه نثر ساده و مسجع، بلکه نثر مصنوع و متکلّف.
۷. من فکر میکردم تو مصاحبه احکام میپرسن. ولی سؤالاشون تخصصی و علمی بود. پس این کفن میّت رو کجا قراره ازم بپرسن؟
این چهارتا پستو تابستون وقتی داشتم برای کنکور دکتری میخوندم گذاشتم:
پنج. دارم سیر زبانشناسیِ دکتر مشکاتالدینی رو میخونم. رسیدم به صفحهٔ ۱۲۹ و با این پدیدهٔ عجیب مواجه شدم.
نه. این پستو وقتی اون دوست مصری رو پیدا کردم گذاشتم:
ده. این پستو ششِ شهریور گذاشتم:
امروز ششِ شش، تولد استاد شمارهٔ ششه. یکی از کارهای موردعلاقهٔ من شماره گذاشتن روی پدیدههای پیرامونمه. اگه از یه چیزی چند تا داشته باشم میشمرم و بر اساس قدمت، رنگ و فرکانس، ابعداد و هر ویژگی قابل اندازهگیری، شمارهگذاری میکنم. اینجوری چینش و دسترسی بهشون و بازیابیشون تو ذهنم راحتتر و سریعتر صورت میگیره. و بهنظرم دیرتر تو حافظهم گم میشن. این سیاست رو حتی روی بعضی از دوستام که همنام هستن هم پیاده کردم. مثل بهارهٔ ۶، مطهرهٔ ۲، امید ۲. اینا حتی خودشونم خودشونو به این اسم معرفی میکنن. در همین راستا، توی دورهٔ ارشدم استادهامو هم بهترتیبی که باهاشون درس داشتم شمارهگذاری کردم. بهعنوان مثال، اولین درس اولین روز دورهٔ ارشدم زبان عربی بود و استاد اون درس استاد شمارهٔ یک من شد. و آخرین درس آخرین روز ترم آخر هم فرهنگنویسی بود که استاد اون درس میشه استاد شمارهٔ ۱۷. اینجوری هم اون نظم ذهنی حاصل میشه، هم وقتی دارم بابت رفتارهای عجیب استاد شمارهٔ ۴ غر میزنم کسی نمیفهمه کدوم استاد مدّنظرمه. هویتش محفوظ میمونه در واقع. با دکتر دبیرمقدم (که امروز تولدشه) ترم دوم نحو داشتیم و ایشون ششمین استادی بود که سر کلاسش مینشستم. بعد از گذشت چهار پنج سال، هنوز این شمارهها یادمه و حتی موقع حرف زدن با همکلاسیام هم استفاده میکنم گاهی. به این صورت که اگه اسم یه استادی یادم بره، شمارهش یادم نمیره و هی میگم بابا همون استاد شمارهٔ یازده دیگه. همون که یازدهمین درسو باهاش داشتیم. در ادامه بازم از محاسن این رویکرد میگم بهتون.
یازده. این پست رو هم مهر پارسال گذاشتم:
سال ۹۵، یه بار سر کلاس استاد شمارهٔ ۳ بحث اعداد شد. گفتم چه کاریه برای لایههای جوّ زمین اسم میسازیم و اتمسفر و تروپوسفر و استراتوسفر و مزوسفر و ترموسفر و اگزوسفر صداشون میکنیم و بعد میایم معادلسازی میکنیم و گشتسپهر و پوشنسپهر و هواسپهر و میانسپهر و گرماسپهر و فلانسپهر و بهمانسپهر و بیسارسپهر میگیم بهشون؟ مگه بهترتیب ارتفاع نیستن اینا؟ خب بهشون بگیم سپهر اول، سپهر دوم، سپهر سوم و تا هر چند تا که هست. انگلیسیشم اول و دوم و سوم و تا هر ارتفاعی که هست باشه. بعد وقتی دیدم برای انواع باد، معادلهای نرموزه و نسیم سبک و نسیم ملایم و نسیم نیمتند و نسیم تند و تندباد شدید و تندباد کامل و توفان سخت و توفند داریم دیگه قاتی کردم که واقعاً چرا؟ انگلیسیشم همین الفاظ و عبارات بود. چرا دانشمندان نمیان برحسب سرعتشون بگن بادِ فلان واحد در مقیاس فلان؟ چرا این همه اسم میسازید آخه؟ والا اگه به من باشه که وسایل خونه رو هم با آدمای توش شمارهگذاری میکنم و مثلاً این میشه بخشی از مکالمهٔ روزانهٔ ده سال بعدِ من که برای ناهار خورشت شمارهٔ ۱۴ درست کنم یا ۱۸؟ فردا ۱۷۳ اینا قراره بیانا. ۶ ممیز ۷ بهم نمیاد. بعد در حالی که دارم نمرات بچههامو بررسی میکنم غر میزنم که دقت شود و خیلی خوب هم شد نمره؟ و صدای چهارمی از دوردستها میاد که من شمارهٔ ۲ دارم!
قرار بود یه مقاله بنویسیم در راستای کاربرد اعداد در واژهسازی و چارچوبشو نوشتم و چهار سال نرفتم سراغش. ینی نه حسش بود نه فرصتش. این هفته گفتم برم جمعش کنم. فرهنگ واژههای مصوب رو بررسی میکردم ببینم تو چه واژههایی عدد بهکار رفته و الگوهاشو دربیارم. رسیدم به این صفحه و کلی ذوق کردم از دیدن این اعداد. الان از اینکه ایدهٔ من صد سال پیش دزدیده شده غمگینم، ولی همین که وقتی هوا توفانیه میتونم بگم هوا عدد بوفورت ۹ هست بسی بسیار راضیام از دانشمندان.
تصویر: صفحهٔ ۲۳۸ فرهنگ واژههای مصوب فرهنگستان، چاپ ۱۳۸۷
پ.ن۱: انقدرام البته دیوونه نیستم. یه کم پیازداغ این طرز تفکرمو بیشتر کردم که رویکردم قابلدرک بشه براتون.
پ.ن۲: ولی جدی با آدرسامون مشکل دارم. آدرس باید اینجوری باشه: خیابان پانزدهم شرقی، کوچهٔ دوم، پلاک ۱۷، طبقهٔ ۷، واحد ۴. نه که بزرگراه آیتالله صدر آملی، خیابان میرزا کوچک خان جنگلی، بعد از فلکهٔ انصارالمجاهدین، نرسیده به بانک قوامین، جنب مسجد بلال حبشی، کوچهٔ شهید صیفالدین خواجه انصاری (حاج شیح صفیالدین سابق)، جنب سوپرمارکت سرداران، بنبست آزادی، ساختمان مارلیک، پلاک ۱۲+۱، منزل حاج کمال عینآبادی.
+ برم یه چایی دیگه بریزم بخورم بعد بیام عکسا رو آپلود کنم :| البته برای سهچهارتاش نیازی به عکس نیست و اون موقع هم بهاصرار اینستا یه عکسی گذاشته بودم پای نوشته.
+ حتی کپی پیست کردن چیزی که قبلاً نوشتمم توانفرساست. با این وضعیت من چجوری قراره مقاله بنویسم این ترم؟
+ روم به دیوار ولی اون مقالهٔ عدد رو بعد چهار پنج سال هنوز جمعبندی نکردم :|
آقو اینا که خجالت آور نبودن 😄
دوران نقاهت هست، باید تقویت کنین خودتان ره ره.🙂
چه قدر خاطره، لاکن خاطرههای من از گذشته دارن آرومم آروم محو میشن 🙄
همینه دیگه برا اینستاییها پست میذارین، بلاگیها نه😅
یاد مرحوم آقاسی افتادم میگفت : آقا جون به خوبا سر میزنی ، مگه ما بدا دل نداریم 😄😄😄😄 البته بلا تشبیه.
سلامت باشید و پایدار.