۲۰۶۳- مغز قلم گوسفند با کالانکوئه
این متن، انسجام چندانی نداره. یه سری حرفها و افکار پراکندهست راجع به آشپزی که دوست داشتم ثبت کنم.
هفتۀ پیش که با اون بنده خدا راجع به کارِ خونه و آشپزی صحبت میکردم، برداشتش این بود که من این کارها رو انجام نمیدم و دوست ندارم. برداشتشو تصحیح کردم و گفتم اتفاقاً دوست دارم و انجام میدم، ولی نه برای هر کسی و نه بهعنوان وظیفه. در واقع کسی که اون غذا رو قراره بخوره باید برام انقدر ارزش داشته باشه که ساعتها پای گاز وایستم وقتمو براش صرف کنم. در مورد کارهای دیگه هم همینطور. کلاً وقتمو صرف آدمی که باهاش حال نمیکنم، نمیکنم.
چند سال پیش، یادم نیست تو کامنتهای وبلاگ خودم یا فوریه، بحثِ ناهار درست کردن برای شوهر پیش اومد. الان اکثر شرکتها به کارکنانشون ناهار میدن و اگه ندن هم معمولاً آدما از بیرون یه چیزی سفارش میدن. اون موقع که این حرفو میزدم این چیزا مثل الان رایج نبود. من نوشته بودم دوست دارم برای شوهرم ناهار درست کنم با خودش ببره، ولی دوست ندارم به همکاراش از اون غذا بده چون من اون غذا رو با عشق فقط برای اون درست کردم و دوست ندارم بقیه از اون لذت ببرن :| یادمه فوریه مخالف بود که خب بوی غذا میپیچه و بقیه ممکنه دلشون بخواد. و دوران خوابگاه رو مثال زده بودم که همیشه برای هماتاقیایی که دوستشون داشتم کیک درست میکردم ولی یه سریا هم بودن که باهاشون حال نمیکردم. وقتایی که اونا بودن کیک درست نمیکردم :|
دیروز مهمون داشتم. یکی از پلنها! این بود که ناهارو از بیرون سفارش بدیم؛ ولی از اونجایی که معمولاً آخر هفتهها آشپزی میکنم و کلی غذا درست میکنم برای هفتۀ بعد، ترجیحم این بود خودم ناهار درست کنم که بیشتر درست کنم و بمونه برای هفتۀ بعد. از طرف دیگه، باارزشترین چیز برای من تو دنیا وقتمه و یه جورایی هدر دادنش خط قرمزمه. به وقتم به چشم سرمایهای نگاه میکنم که هر روز بیستوچهار ساعت ازش کم میشه و این ساعتا رو فقط صرف کارها و آدمایی میکنم که دوستشون دارم. حالا اگه کسی مهمونم باشه و زیاد باهاش حال نکنم، ترجیحم همون سفارشه. چون زورم میاد این وقتمو براش صرف کنم. ولی مهمونای دیروزو دوست داشتم.
تا ظهر ایدهای نداشتم چی قراره درست کنم. صبح یه بسته گوشت از فریزر درآوردم گذاشتم بپزه. معمولاً این کارها رو مامان انجام میداد و میپخت آماده میکرد. این دفعه خواستم خودم انجام بدم ببینم چی از آب درمیاد. فقط چون گوشت گوسفند بود خیلی چرب بود. بعد از اینکه پخت، تو غذاساز خردش کردم و با پیاز و هویج و رب ترکیب کردم و یه خورشت مندرآوردی درست کردم که بهنظرم طعمش بد نشد. نگار و نرگسم دوست داشتن. عکسو یهو و عجلهای گرفتم. بشقاباشون دستشونه، برای همین تو عکس نیست :|
دوتا استخون هم کنار گوشتا بود که بهنظرم ساق پای گوسفنده بود. شایدم ساق دستاش. از این استخونا که توش مغز هم داره و برعکس کنی بکوبی تو ظرف، مغزش درمیاد. امروز صبح گرمش کردم برای صبحانه بخورم. هر چی تلاش کردم مغزو دربیارم نشد. بعد به ذهنم رسید که از نی! کمک بگیرم. انقدر راحت و تمیز درومد که جا داشت یه کلیپ اینستاگرامی درست کنم با این محتوا که هنوزم مغز قلم گوسفندو اینجوری میخوری؟ بیا تا یادت بدم چجوری میخورن. بعد نشون میدادم که چجوری با نی، مغزو از توی قلم بکشی بیرون.

گل برای گل از طرف دو گل
اسمش کالانکوئه هست. شبیه گل قاشقیه، ولی اون نیست. اردیبهشت امسال روز معلم هم از اینا بهمون دادن. چون از مدرسه مستقیم میرم فرهنگستان، گذاشتم همونجا روی میزم. چند روز بعدم گلاش خشک شد. بعدش آوردم خونه. بعد که جنگ شد با خودم بردم تبریز. الان اون گل روز معلم، تو تبریزه و نمیدونم دوباره گل درآورده یا نه. سه ماه گل داره سه ماه گل نداره.

وای راهکارتون برای مغز قلم چه خوب بود:)
مهمونا دوستای صمیمی آدم باشند مهمونی به جور دیگه ای دلچسبه و به همه زحمتش می ارزه