پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۶۴۶- شب پنج‌هزارم

شنبه, ۱ آبان ۱۴۰۰، ۱۲:۰۵ ق.ظ

پنج‌هزار شبانه‌روز از موقعی که پا به عرصۀ وبلاگ‌نویسی نهادم می‌گذره. امشب وقتی شروع کردم به نوشتن پستِ شب پنج‌هزارم که همین پستی باشه که می‌خونید، به این فکر می‌کردم که شمارهٔ این پستم چقدر نچسبه و چرا هیچ پنجی توش نیست؟ ناسلامتی پستِ شب پنج‌هزارمه و دریغ از یه دونه پنج. یه سر به آرشیوم زدم که شماره‌ها رو مرور کنم و دیدم شمارهٔ پست سه‌هزارمین روز هم ۸۲۳ بود و اون از اینم نچسب‌تر و غیررندتر. این ۸۲۳ به هیچی هم جز خودش و یک بخش‌پذیر نیست. عدد اولّه. بعد یهو لبخند زدم. نیشم تا بناگوش رفت. دیدم ۱۶۴۶ دقیقاً دو برابرِ ۸۲۳ هست. دقیقاً دو برابرش، بدون اینکه از قبل برنامه‌ریزی کرده باشم. به‌قدری ذوق کردم از این تصادف که در وصف نمی‌گنجه. گر ذوق نیست تو را، کژطبع‌جانوری.

چهار سال پیش، میماجیل ۹ تا جغد برای تولدم چاپ کرد و با چرمی که اینا رو باهاش چاپ کرده بود برام فرستاد. چجوری فرستاد؟ تولد من همزمان با نمایشگاه کتاب بود. جغدا رو داده بود به برادرش که اونجا غرفه داشت. هولدن و دوستاش دورهمی داشتن تو نمایشگاه. یه عده که نمی‌دونم کیا بودن میرن این جغدا رو از برادرِ میماجیل می‌گیرن و تحویل جولیک می‌دن. جولیک قرار بود این بسته رو روز تولدم برسونه دستم. جولیک اون روز علاوه بر این بسته و پیکسل مراد و سنجاق جغدی، یه شال و کلاه جغدی هم برای بچه‌های من بافته بود و آورده بود کافه ورتا. اینا جغدای میماجیل هستن. از این چاپ فقط ۹ تا توی کل جهان وجود داره و افسانه‌ها می‌گن اگر هر نه‌تاشون رو در شب اوّل پاییز روی هم قرار بدن و نور ماه بر اون‌ها بتابه، من احضار میشم. اولی که دست خود میماجیل هست؛ دومی و سومی دست محمدعلی و حریره و چهارمی دست آرزو. قول پنجمی و ششمی رو هم دادم به فاطمه (به هر حال) و میلیونر (ماه توت‌فرنگی). اون دستمال کاغذی خونی هم خون میماجیله. موقع بریدن چرم دستشم می‌بره و ازش خواسته بودم اون دستمالم بفرسته برام. 

ازش پرسیدم تو افسانه‌ها راجع به پنج‌هزارمین شب وبلاگ‌نویسی شباهنگ مطلبی نیومده؟

گفت «عجیبه. ینی می‌خوای بگی افسانه‌اش رو نگفتم؟! خوب شد یادم انداختی. چون الآن وقت‌شه. بذار تا برات بگم. تو سفرم به ناکجا، از آبادی عجیبی می‌گذشتم به اسم لاکاهاما. مردم‌ش همه روزا می‌خوابیدن و شبا زنده‌گی می‌کردن. استدلال‌شون این بود که آسمون با یه عالمه ستاره، خیلی قشنگ‌تر از آسمون با یه ستاره‌ست. آدمای غریبی بودن. مدرسه‌شون فقط ستاره‌شناسی بود و بس. همه چیز رو با علم اختر یاد می‌گرفتن. اما دور نشم از افسانه‌ی شب پنج هزارم. یه پیرمرد بود به اسم باداکو. پیرترین آدم ناکجا. من رفته بودم لاکاهاما تا باداکو رو ببینم. هیچ‌کس نمی‌دونست چند ساله‌شه. برای هیچ کس هم مهم نبود. چون باداکو دیگه یه فرد معمولی نبود که عمرش مهم باشه. باداکو تو نظر اونا هستی بود. من وارد لاکاهاما که شدم مردم به من اشاره می‌کردن که به کودوم سمت برم. بی این که چیزی بگم و بپرسم. اشاره کردن تا رسیدم به یک رصدخونه غریب و کوچیک. اون‌جا باداکو به پیش‌م اومد و سلام کرد. گفت سلام کردن رو به یاد من پاس بدار. همیشه. نگذاشت دهن باز کنم. صورت فلکی غریبی رو نشون‌م داد که شکل درخت بود. گفت چشماتو ببند و درخت رو تصور کن. بستم. دوتا چشم زرد روی شاخه‌ی درخت دیدم. گفت وارد چشم‌ها شو. غرق چشم‌ها شو. نفس‌م گرفت داشتم مایع طلایی غلیظی غرق می‌شدم. گفت نفس بکش. مایع رو دادم توی سینه هام و گرما سراسر وجودم رو گرفت. باداکو شروع به شمردن کرد از یک تا صد از صد تا هزار از هزار تا پنج هزار. من به حالت عادی برگشته بودم. نه ترسی داشتم و نه دلهره‌ای. تصویری روی دیوار اون رصدخانه دیدم که باداکو هنگام شمردن کشیده بود. پنج هزار ستاره که صورت فلکی جغد روی درخت زنده‌گی ساخته بود.

ام‌شب صورت فلکی جغد کامل می‌شه شباهنگ. باداکو گفت که به‌ت بگم مسیر و راه افسانه‌ی تو برات باز شده. هموار نیست. اما تو قدرت براومدن از پس‌ش رو داری. گفت برای رسیدن به آرامش خودت رو توی اون طلایی غرق کن و بعد نفس بکش و شروع کن به شمردن ستاره‌های صورت فلکی جغد.»

۰۰/۰۸/۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

آرزو دوست وبلاگی

جولیک

حریر

مستر مرادی

میماجیل

هولدن

نظرات (۱۳)

پنج هزارمین شب زندگی مبارک شباهنگ.با هزاران ذوق، برات حافظ میگیرم: 

ای حافظ شیرازی تو که محرم هر رازی تورا به خدا و شاخ نباتت قسم میدهم در این شب پنج هزاره،هرانچه هست برای شباهنگ اشکار سازی:

غزل 399. 

برون خرام و ببر گوی خوبی از همه کس.

پاسخ:
پس منظورش اینه که انقدر تو خونه نشینم (نشین این‌جور پکرِ بابک افرا پخش بشه لطفاً)، برم بیرون و به مردم خوبی کنم و در خوبی کردن هم سرعت عمل داشته باشم. مثلاً اگه خریداشون سنگین بود سریع بگم بدید من بردارم. اگه با ماشین بودم برسونمشون. از دستفروشا چیزمیز بخرم که کمکشون کرده باشم. و اگه دنبال آدرس جایی بودن نشونشون بدم. در ادامه هم گفته: چو عندلیب، فصاحت فروشد ای حافظ، تو قدر او به سخن گفتن دری بشکن.
دری همون فارسی دریه و اینجا توصیه شده که فارسی حرف بزنم. حالا یا منظورش اینه از کلمات بیگانه استفاده نکنم یا اینکه برم تهران و فارسی حرف بزنم یا اینجا با مردمی که از سایر شهرها اومدن فارسی حرف بزنم. دقیق مشخص نکرده فارسی حرف زدن ینی چی و چقدر از خونه بیرون‌تر برم. تا سر خیابون برم، یا از شهر، یا کشور؟ اصلاً این عندلیب فصیح کیه که من بخوام باهاش رقابت کنم؟
۰۱ آبان ۰۰ ، ۰۰:۲۶ میماجیل ‌‌

سلام.

با یاد باداکو.

پاسخ:
سلام ^-^
سلام سلامتی میاره

وقتی اینجور آدمایی نزدیک افراد باشه که این: ((ام‌شب صورت فلکی جغد کامل می‌شه شباهنگ. باداکو گفت که به‌ت بگم مسیر و راه افسانه‌ی تو برات باز شده. هموار نیست. اما تو قدرت براومدن از پس‌ش رو داری. گفت برای رسیدن به آرامش خودت رو توی اون طلایی غرق کن و بعد نفس بکش و شروع کن به شمردن ستاره‌های صورت فلکی جغد.)) جملات بهت بگن زندگیش چقدر با همه سختیاش شیرین میشه.:)))) 

خدا بیشترشون کنه.

 

5000 روز:))

پاسخ:
آدمی به امید زنده‌ست. امید به اینکه صبح میشه این شب، باز میشه این در.

می‌رسه روزی که همین مجموعه و اعضا، شش‌هزارمین روزو ببینیم؟

اون جغدام که دیگه برای خوانندگان قدیمی حکم کلید ورود به در بهشت رو داره:)) .

اجازه ورود به تیم جغدی دُردانه (شباهنگ سابق، تورنادوی اسبق) با همین جغدا صادر میشه؟

 

پاسخ:
اعضای تیم شباهنگ اونایی هستن که شمارهٔ شبا دارن. دویست سیصد نفری تا حالا از این کدا گرفتن :)) 
ولی این جغدای چاپی چون تعدادشون کمه به همه نمی‌رسه و جغدا خودشون تصمیم می‌گیرن که قسمت کی بشن و به دست چه کسی برسن. 
۰۱ آبان ۰۰ ، ۰۸:۴۹ مهرداد ‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏

اوه، اوه چه طرفداری پر و پاقرصی، هدیه می‌دن، بافتنی می‌بافن😅😅

باداکو؟🤔🤔😶

پاسخ:
آره ^-^ 
یادم رفته بود عکس خودم و جولیک و شال و کلاه رو لینک کنم به متن. اضافه‌ش کردم. روی کافه ورتا کلیک کنید می‌بینید.

حالا من برداشتام از این فاله یه سری چیز دیگه بود که میگم و لزوما صحیح نیستند یا حداقل لزوما اشکار نیستند

برداشت اولم این بود که اگاه یا نااگاه در یک محیطی ممکنه باشی که مختلف العلامت افتادی با جمع و این اختلاف علامت میتونه یک حکم صحیحی باشه بر چگونگی  رد کردن این شرایط و نماد یک دگرگونی الزامی هست که باید تو ایجادش بکنی و به خودت هم توی این مسیر اعتماد داشته باشی و جسارت به خرج بدی.

برداشت دومم اینه که در یک جایی همه چیز داره طبق یک سری اصول پیش میره و چارچوب های از پیش تعین شده داره لاکن ارزشمندی به این چهارچوب ها نیست و به چیزهای دیگری هست اما تعصب حاکم بر محیط اجازه شکوندن این یخ رو نمیده ولی از عهده تو بر میاد.

برداشت سومم اینه که بردن گوی خوبی از دیگران حتما به این معنی نیست که از دیگران خوب تر باشی در امور خیر، بلکه در هر امری که زیبایی و تعالی توش هست با تکون خوردن میتونی برنده این مسیر باشی و البته حافظ داره میگه بلند شو و این کارو بکن  یعنی بهت مژده "شدن" هم داده. حالا تو اون خوبی رو میتونی معنوی در نظر بگیری میتونی مادی در نظر بگیری.

و میدونی به نظرم این حافظ شور حماسی داشت، جوری که تورو از جا نمیکنه بلکه تویِ از جا کنده رو شتاب میده به سمت چیزی که باید. یعنی همون اوازیه که سراسر مردم یک قبیله میخونن قبل از رفتن قهرمان به زمینی که توش پیروزی حتمیه.

 

پاسخ:
چه نگاه قشنگی داری و چه برداشت فاخری. آره به‌نظرم داره میگه چارچوب‌ها رو بشکن و توصیه می‌کنه به تأثیرگذاری مثبت. اون برداشت اولم هم شوخی بود :دی جدیش نگیر خیلی :))

سلام *_*

آخ‌آخ شباهنگ، چقـــــدر این افسانۀ شبِ پنج‌هزارم قشنگ بود، چقدر واقعاً *_* با تشکر از میماجیل.

و از خودت، که این همه روز موندی و نوشتی و ما رو اینجا جمع کردی.

و خیلی خیلی خوشحالم که یکی از اون جغدها الآن توی اتاق منه :))

راستی برای پاراگراف اول منم ذوق کردم، جداً حال می‌ده بدون برنامه‌ریزی از این اتفاق‌ها بیفته *_*

پاسخ:
سلام ^-^
خلاقیت ذهن میماجیل تحسین‌برانگیزه. منم دوست داشتم این افسانه رو.
کاش روزی که پست شب شش‌هزارم رو می‌ذارم همین جمع، جمعش جمع باشه و به قول شاعر از این همه عزیزان یک دونه کم نباشه! :))
۰۱ آبان ۰۰ ، ۱۳:۵۷ ماه توت‌فرنگی

وای خیلی داستان باحالی بود. این میماجیل کیه؟ خیلی از خیال‌پردازیش خوشم اومد!

با اینکه جغدم فعلا بهم نرسیده و بعییید می‌دونم نه تو و نه خودم شرایط رسوندنش و دریافتش رو به این زودی‌ها داشته باشیم، ولی بازم خوشحالم حداقل مال خودمه. :)

شب پنج‌هزارم هم مبارک باشه. 

پاسخ:
عرضم به حضورت که، میماجیل یه بلاگره که اولین بار زمستان سال ۹۶ اومد اینجا و یه سری سؤال راجع به فیدلی و اینوریدر و کلمات کلیدی وبلاگ پرسید. وبلاگ منو یکی از دوستان مشترک بهش معرفی کرده بود. پسره. چند سال از ما کوچیکتره. کار و تحصیلشم مرتبط با هنره. خب این از پاسخ به سؤال میماجیل کیه.
ببین اصلاً غصهٔ مسافت و دوری رو نخور. وقتش که برسه همه چی با واسطه جور میشه :))
۰۱ آبان ۰۰ ، ۱۴:۵۲ ماه توت‌فرنگی

وبلاگش کو خب؟

پاسخ:
همه رو لینک کردم دیگه. تو متن پست رو اسمش کلیک کنی میاد.
کلاً همهٔ اون سبزا عکس و پست و... هست.

من الان حس اونی رو دارم که تلوزیون رو روشن کرده و 40 دقیقه از یه سریال رو دیده و به نظرش جالب بوده و بعدش زیرنویس میاد که قسمت صدم داره پخش میشه :دی

 

 

 

پاسخ:
:))))))) توصیفتون عالی بود. شاید براتون جالب باشه بدونید که من روز چهارهزارم با پست شمارهٔ ۱۲۹۹ خداحافظی کردم از عرصهٔ وبلاگ‌نویسی و فصل سوم (شباهنگ) رو به پایان رسوندم و دیگه نمی‌خواستم ادامه بدم. ولی چند ماه گذشت و دیدم تماشاگرا همچنان نشستن و خیال رفتن ندارن؛ برگشتم و فصل چهارم (دردانه) رو شروع کردم. عکسی که تو پست ۱۲۹۹ گذاشتم هدر وبلاگم بود اون موقع.

تبریک فراوان بابت شبِ پنج‌هزارم و به امید خواندن پستِ شبِ ده‌هزارم.

پایدار باشید.

 

پاسخ:
ممنونم
ده‌هزار خیلیه! ولی ایشالا :)

سلام خیلی مبارک باشه ^_^

خیلی خوشحالم که نوشتن رو ادامه دادی من اصلا اسم وبلاگ بیاد یاد وبلاگ شما میوفتم در واقع کلمه وبلاگ برای من به شباهنگ و دردانه گره خورده.

انقد چیزای جغدی اینجا دیدم که منم تو زندگی قبل کرونام یه کیف گرفتم که عکس یه جغد روش بود مدلای دیگه‌م داشت ولی همون جغدی رو برداشتم، جغدش کمرنگ شده الان وگرنه عکسشو میفرستادم.

 

پاسخ:
سلام
چه خوب. خیلی خوشحالم اینو می‌شنوم.
تو شرایط دریافت عکس نگفتم که حتماً پررنگ باشه :)) قبل از اینکه جغدش کامل محو بشه یه عکس ازش بگیر. حالا نفرستادی هم طوری نیست. عکسو نگه‌دار که بیست سال دیگه با دیدنش یادم بیافتی :))

باشه میگیرم ولی کلا من عکسم نداشته باشم تا وقتی حافظه‌م به فعالیتش ادامه بده هرجا جغد ببینم اینجا یادم میاد :))

پاسخ:
عکس‌ها به تقویت حافظه کمک می‌کنن
نمی‌دونم این سایتو بهت معرفی کردم یا نه؛ هر موقع خواستی چیزی بفرستی برام، اینجا آپلود کن و لینکشو بفرست برام: