پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۸۸۳ مطلب با موضوع «[درس][دانشگاه][استاد][دوستان]» ثبت شده است

۲۰۱۱- طلعت

جمعه, ۵ بهمن ۱۴۰۳، ۰۵:۳۲ ق.ظ

ادبیات فارسی دورهٔ کارشناسیمو با دکتر طلعت کاویانپور گذروندم. طلعت صداش می‌کردن و من فکر می‌کردم طلعت نام خانوادگی استاده. ترم اول کارشناسی بودم. یه روز رفتم مرکز زبان‌ها و زبان‌شناسی دانشگاه که از مسئول آموزش بپرسم چطور می‌تونم با خانمِ طلعت ادبیات بردارم. بخت با من یار بود که اتاق خانم طلعت! کنار آموزش بود و من قبل از اینکه سؤالم رو مطرح کنم اسمشون رو روی در اتاقشون دیدم.

خاطراتی که اون سال‌ها نوشته‌ام رو مرور می‌کنم‌. کلاسمون الف۱۲ تشکیل می‌شد. یه کلاس بزرگ تو ساختمان ابن‌سینا. این الف هم حرف اول ابن‌سیناست که به اِبنِس معروف بود. در خاطراتم نوشته‌ام که من همیشه ردیف اول می‌نشستم؛ تنها و با فاصلهٔ چند متر جلوتر از بقیه، که ردیف‌های آخر کلاس رو ترجیح می‌دادند. روخوانی متن درس، شعرها و نثرها با من بود. هیچ وقت تأخیر و غیبت نداشتم. اساساً در هیچ درسی هیچ وقت تأخیر و غیبت نداشتم و در تمام کلاس‌ها جای من ردیف اول بود. که بهتر جزوه بنویسم. آخرین خاطره‌ام مربوط به روز امتحان پایان‌ترمه. آخرین روزی که استاد رو دیدم. چهارده سال پیش. مدت امتحان، یک‌ونیم ساعت بود. با خودم فکر کرده بودم هر ساعت صد دقیقه‌ست و در مجموع صدوپنجاه دقیقه زمان داریم. هفت‌تا سؤال بود. همیشه در خاطراتم به جزئیات اشاره می‌کنم. اشاره کرده‌ام که سؤال اول معنی ده بیت شعر بود و سؤال دوم مفهوم ده تا جمله به‌صورت نثر. و من با آرامش به این دو سؤال جواب دادم و بعد نگاه به ساعت کردم و دیدم یک‌ونیم ساعت گذشته. برای محاسبهٔ زمان باقی‌مانده، با خودم گفته بودم صدوپنجاه دقیقه می‌شود دوونیم ساعت. پس یک ساعت دیگر هم زمان دارم. همین که شروع کرده بودم به نوشتن جواب سؤال سوم، مراقب جلسه گفته بود «وقتتون تمومه ورقه‌ها بالا!». فرصت اینکه به چرایی و چگونگی شاهکارم در محاسبهٔ مدت آزمون فکر کنم نداشتم. تا مراقب برگه‌ها رو جمع کنه به سؤال تشریحی سوم جواب دادم. بعد، دو دقیقه فرصت اضافه‌تر خواستم و به یک سؤال تشریحی دیگه جواب دادم. ده بیت شعر حفظی از حافظ رو در شرایطی که یه گوشهٔ برگه‌م دست مراقب بود و گوشهٔ دیگه‌ش دست خودم نوشتم. در خاطراتم ذکر شده که سؤال شش و هفت رو رو هوا در شرایطی که مراقب برگه رو می‌کشید و من اما رهایش نمی‌کردم نوشتم و بعد از تحویل پاسخنامه مستقیم رفتم پیش استاد و ماجرای تبدیل ساعت به دقیقه و دقیقه به ساعت و دلیل تفاوت دست‌خطم برای دو سؤال اول و پنج سؤال بعدی رو توضیح دادم. این آخرین دیدار ما بود.


با کمال تأسف و تأثر به اطلاع می‌رسانیم استاد پیشکسوت مرکز زبان‌ها و زبان‌شناسی دانشگاه صنعتی شریف دکتر طلعت کاویان‌پور به رحمت ایزدی پیوستند. این ضایعه را به خانوادۀ محترم ایشان و جامعۀ دانشگاه صنعتی شریف تسلیت عرض نموده و از درگاه خداوند متعال برای آن مرحوم رحمت و مغفرت و برای خانواده محترم ایشان صبر و سلامتی آرزومندیم.

روحشان شاد و یادشان گرامی

❤️

۱۲ نظر ۰۵ بهمن ۰۳ ، ۰۵:۳۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۱۰- از هر وری دری (قسمت ۵۹)

يكشنبه, ۲۳ دی ۱۴۰۳، ۰۹:۱۷ ق.ظ

۳۱. بیست مگابایت از بستۀ نتم مونده. این پستو دارم با اون ۲۰ مگ می‌ذارم. بعد دیگه تا شب که برم خونه نت ندارم.

۳۲. دلم می‌خواد تعطیلات آخر هفته رو برم تبریز و خانواده و فک و فامیل رو غافلگیر و خوشحال! کنم. خیلی وقته نرفتم. ساعت کاریم تو فرهنگستان دست خودمه و می‌تونم نرم، ولی از مدرسه مطمئن نیستم. بچه‌ها چهارشنبه امتحان دارن و منم مراقبت ندارم اون روز، ولی احتمالش هست که مدرسه کلاس‌ها رو از چهارشنبه شروع کنه و بگه هم امتحان می‌گیریم هم معلما بیان درسشونو بدن. این بخش از معلمی رو دوست ندارم. اینکه زمانت در اختیار خودت نیست.

۳۳. دوشنبه‌ها مدرسه کارگاه ضمن خدمت گذاشته برامون. دارن با هوش مصنوعی آشنامون می‌کنن! انصافاً مطالب جدید و مفیدی ارائه میشه و دستشون درد نکنه. فرصت کنم خلاصه‌شو اینجا برای شما هم می‌ذارم استفاده کنید. همچنان معتقدم قرار نیست هوش مصنوعی جایگزین انسان بشه، ولی انسان‌هایی که از هوش مصنوعی استفاده می‌کنند جایگزین کسانی که استفاده نمی‌کنند خواهند شد.

۳۴. چهارشنبهٔ هفتهٔ پیش مراقب بودم. قبل از امتحان مدیر اومد گفت جمعه یه مراسمی هست و یه سری رضایت‌نامه پخش کردن بین بچه‌ها برای شرکت تو اون مراسم. یه چیزی تو مایه‌های راهپیمایی و تجمع بود. دقیق متوجه نشدم به چه منظوری و به مناسبت چیه. یه سری کاغذ هم دادن به بچه‌ها که برای شهید سلیمانی دلنوشته بنویسن و جمعه با خودشون بیارن. برخلاف مدرسهٔ پارسال نه اجبار و زوری در کار بود نه تهدیدی برای کسر نمره. منم سریع از فرصت استفاده کردم و گفتم اگر دلنوشته‌هاتونو تو گروه نگارش به اشتراک بذارید یه نمره به نمرۀ فارسیتون اضافه میشه. بهترین‌ها رو هم انتخاب می‌کنم برای چاپ تو نشریه. از اونجایی که حدس می‌زدم یه سریا روشون نشه دلنوشته‌شون رو با هم‌کلاسیاشون به اشتراک بذارن، گفتم خصوصی برای خودم هم می‌تونید بفرستید. جالبه اونایی که ۲۰ شده بودن و نیازی به نمره نداشتن هم فرستادن. اونایی بهشون نمیومد تو این فازها باشن هم (حداقل برای گرفتن اون یه نمره) فرستادن. و از این جالب‌تر اینکه اکثراً خصوصی فرستادن که هم‌کلاسیاشون نبینن. یه نفرشونم تأکید کرد جایی بازنشر نکنم متنشو! علم روان‌شناسی به این میگه گروه‌زدگی (ساخت واژه‌ش مثل غرب‌زدگیه).

۳۵. چند روزی بود که مدرسۀ شمارۀ ۲ پیغام و پسغام می‌فرستاد که برم لیست نمرات پارسال رو امضا کنم. واقعاً نیازی به این کار نبود، کما اینکه لیست نمرات مدرسۀ شماره ۳ رو هم امضا نکرده بودم. ولی ول‌کن نبودن. تو وقت غیراداری که نمی‌تونستم برم. وقتای اداری هم یا مدرسهٔ فعلی مراقبت داشتم، یا دانشگاه یا فرهنگستان بودم. و اگه می‌خواستم برم اونجا، ساعت کاریم کم می‌شد. یه روز که دانشگاه با استادم قرار داشتم، تصمیم گرفتم اول برم مدرسه اون کاغذا رو امضا کنم و از اونجا برم دانشگاه. انقدر این کار برام سخت و سنگین بود که خدا می‌دونه. باورم نمی‌شد که من بودم که یک سال تموم این مسیرو از قبل از ۶ صبح راه می‌افتادم و می‌رفتم و برمی‌گشتم. سه‌شنبه ساعت ۱۰ با استادم قرار داشتم. هفت هفت‌ونیم صبح به‌زور و با اکراه راه افتادم سمت مدرسه. تو مسیر همه‌ش به این فکر می‌کردم که چجوری یک سال این مسیرو تحمل کردم. بالاخره نزدیکیای نُه رسیدم و دیدم دانش‌آموزان پارسالم دم درن. امتحانشون تموم شده بود و منتظر سرویسشون بودن. وقتی دیدنم با ذوق گفتن وای خانم فلانی. با اینکه دلم برای یه سریاشون بسیار تنگ شده بود یه سلام معمولی دادم و سریع بدون اینکه وایستم و ببینم کیا ابراز ذوق کردن رد شدم رفتم تو مدرسه و برگه‌ها رو امضا کردم و بازم با اینکه دلم برای یه سری از همکارام هم تنگ شده بود منتظرشون نموندم که مراقبتشون تموم بشه و بیان احوال‌پرسی کنیم. سریع برگشتم. حتی دقت نکردم ببینم اونی که با ذوق پرسید خانوم اومدید که بمونید کیه. گفتم نه عزیزم اومدم نمراتو امضا کنم و سریع رد شدم و رفتم. مسافت خونه تا مدرسه دور بود و مدرسه تا دانشگاه دورتر. واقعاً خدا رو شکر بابت انتقالیم. خدا خیر بده به اونایی که مساعدت کردن! یه کم بعد تو مسیر دانشگاه پیام دادم به نرگس، یکی از دانش‌آموزان درس‌خون و محبوبم که جلوی مدرسه دیدمش. نوشتم سلام نرگس جان. صبحت به‌خیر باشه عزیزم. امروز اومده بودم مدرسه نمره‌ها رو امضا کنم. باید سریع برمی‌گشتم و فرصت نشد بمونم و بیشتر ببینمتون. ولی خوشحال شدم که روی ماهتونو دوباره دیدم. به بقیهٔ بچه‌ها هم سلام برسون. همیشه به یادتونم و دوستتون دارم. موفق باشید.

۳۵.۵. حتی اگه فرصت داشتم هم بازم از نظر روحی، آمادگی مواجهه باهاشون رو نداشتم. نمی‌دونم چجوری توصیف کنم حس اون لحظه‌مو. هم دلتنگشون بودم هم نمی‌خواستم ببینمشون.

۳۶. چند وقت پیش یه بنده خدایی تو گروه دبیران ادبیات تهران پرسید اینجا کی زبان‌شناسی خونده. اعلام حضور کردم ببینم چی کار داره. داشت یه کتابی ترجمه می‌کرد و راجع به یه سری واژه سؤال داشت. راهنماییش کردم که معادل فارسی فلان کلمات چیه و هزارواژهٔ زبان‌شناسی رو هم فرستادم براش. چند روز بعد زنگ زده بود اجازه بگیره که تو مقدمۀ کتاب ازم تشکر کنه. گفتم کاری نکردم و وظیفه بود، ولی باعث افتخاره و ممنون. مشخصات دقیقمو خواست که مثلاً دانش‌آموخته یا پژوهشگر چی بنویسه. هی خانم دکتر خطابم می‌کرد ولی تأکید کردم که دکتر نشدم هنوز. عنوانمو پیامک کردم براش. در جوابم نوشت مهرتون پاینده. بعد من نمی‌دونستم چه جوابی بدم. یاد اون طنزای اینستاگرام افتادم در رابطه با اینایی که با الفاظ قلمبه سلمبه تعارف و تشکر می‌کنن و طرف مقابلشون نمی‌دونه چه جوابی بده. مثلاً یارو می‌گه سبز باشید و مانا، سرفراز باشید و پایدار. شبتون پرستاره و سایه‌تون مستدام. صبح عالی متعالی.

۳۷. از تأثیرات موضوع رساله‌م (که نام‌ها باشه) روی افکارم، می‌تونم به این اشاره کنم که هر چند روز یه بار یه اسم جدید کشف یا اختراع می‌کنم و تصمیم می‌گیرم روی بچه‌های آینده‌م بذارم. مثلاً در حال حاضر نظرم روی اسم‌های مذهبی + یار هست. علی‌یار و مهدی‌یار مثلاً. یکی از دانش‌آموزانم هم اسمش مهدیا هست که می‌تونه خواهر مهدی‌یار باشه. علی‌نام و هر اسمی که تو ترکیبش نام باشه هم قشنگه به‌نظرم. مشکلم تو جدا و چسبیده نوشتن این ترکیباته که احتمالاً خیلیا بلد نباشن با نیم‌فاصله بنویسن اینا رو. مشکل بعدیم هم اینه که رگ ایرانی و پارسی‌دوستیم هنوز فعاله و به عربی بودنشون گیر می‌ده. نسیم و توفان هم همچنان قشنگن به‌نظرم.

۳۸. چند روز پیش تو خیابون یه دختریو دیدم که داشت با یکی صحبت می‌کرد و موقع صحبت به‌طرز محسوس و اغراق‌آمیزی از دستاش استفاده می‌کرد. با اینکه ازش دور بودم و صداشو نمی‌شنیدم، ولی می‌تونستم محتوا و موضوع بحث رو حدس بزنم. بعد داشتم فکر می‌کردم آیا منم موقع حرف زدن از دستام استفاده می‌کنم یا نه. نمی‌دونستم. چند روز بعد داشتم عکسایی که موقع سخنرانیم ازم گرفتن رو نگاه می‌کردم دیدم استفاده می‌کنم، خیلی هم استفاده می‌کنم. اینجا دارم راجع به نام‌های تجاری صحبت می‌کنم.



۳۹. هفتۀ پیش (همون شبی که عروسمون مهمونمون بود) برای اولین بار چغندر قرمز (لبو) پختم. آبش بسیار خوش‌رنگ بود. دلم نیومد دورش بریزم. نگه‌داشتم ببینم به درد تزئین چی می‌خوره. چند روز بعدش موقع درست کردن کیک، به‌نظرم رسید که می‌تونم ازش استفاده کنم و نتیجه رضایت‌بخش بود. روی طعمشم تأثیر چندانی نداشت. فقط رنگشو عوض کرد.



۴۰. دیروز اگر هوا آلوده نبود و تعطیل نبود، به جای این تصویر، تصویری از میز شورای واژه‌گزینی و چای لبریز و لب‌دوز و لب‌سوزِ قندپهلوی جلسه رو باهاتون به اشتراک می‌ذاشتم و این بار نوبتِ پروفایل و استاتوس و استوری و ریپورت و فید و بایو و لایو و هایلایت و ریکوئست و تم و نوتیف و میوت و فن و پیج و کامنت و کپشن و تگ و فالو و ریپلای و ریموو و سابسکرایب بود که تو شورای عمومی بررسی بشن و براشون معادل فارسی تصویب کنند. اما هوا آلوده‌ست و همه‌جا تعطیله و شنبهٔ این هفته رو موندم خونه و برگه‌های امتحان دانش‌آموزانم رو تصحیح کردم. تو این عکس به این فکر می‌کنم که چرا آبِ چغندری که تو مواد کیکم ریختم که صورتیش کنه، این دفعه صورتیش نکرد؟ چرا می‌گویند اسب حیوان نجیبی است؟ و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست؟ و آیا ایستار به‌معنای دیدگاه و شیوهٔ نگرش معادل قابل‌قبولی برای استاتوس و استوری هست؟ آیا شورا به این پیشنهاد رأی خواهد داد؟

معادلِ جوین و اد و لفت و پست و پین و فوروارد هفتهٔ گذشته تصویب شد.

به‌جای تیک هم هفتک بزنیم.



۴۱. هر هفته پنج‌شنبه‌ها رئیس خونه‌شون کلاس مثنوی برگزار می‌کنه. این هفته به آخرین داستان آخرین دفتر مثنوی رسیدن. داستان قلعه ذات الصور یا دز (دژ) هوش‌ربا. حکایت پادشاهی که سه پسر دارد و وقتی پسران عزم سیاحت می‌کنند آنان را پند می‌دهد که هر جا خواستند بروند، اما به آن قلعه نزدیک نشوند. اما پسرها برخلاف قولی که به پدرشان داده‌اند به قلعه می‌روند. مولوی با آنکه فرصت اتمام داستان را داشته اما آن را ادامه نداده و ناتمام گذاشته. کلاً مثنوی رو اصغر فرهادی طور تموم کرده.



۴۲. در فرهنگستان، از قبل از طلوع، تا پاسی از شب؛ به‌منظور پاسداشت زبان فارسی

۱۶ نظر ۲۳ دی ۰۳ ، ۰۹:۱۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۰۷- تعطیلات

دوشنبه, ۲۶ آذر ۱۴۰۳، ۱۲:۱۳ ق.ظ

یکشنبه و دوشنبهٔ هفتهٔ پیش مدارس تهران به‌علت آلودگی هوا مجازی شد. یکشنبه و دوشنبه مدرسه نمی‌رم و فرقی به حالم نکرد، ولی خوشحال شدم که جلسهٔ یکشنبه‌م با استاد مشاورم کنسل (لغو) شد. اگر جلسهٔ دوشنبه‌م با استاد راهنمام هم کنسل می‌شد خوشحال‌تر می‌شدم، ولی نشد.

سه‌شنبه با اینکه هوا بسیار آلوده بود تعطیل نشد. زنگ آخر صدام گرفته بود و به‌سختی نفس می‌کشیدم. ظهر تا عصر هم فرهنگستان بودم. لپ‌تاپم هم فرهنگستان بود. قرار بود چهارشنبه برش گردونم خونه. ظهر گفتن فردا که چهارشنبه باشه مدارس و اداره‌ها تعطیله. کیف لپ‌تاپو روز قبلش که دوشنبه باشه برده بودم خونه که چهارشنبه ببرم فرهنگستان و لپ‌تاپو بذارم توش بیارم. فکر تعطیلی چهارشنبه رو نکرده بودم. کیف نداشتم. پیچیدمش لای شال و گذاشتمش تو کیسه! و برگردوندم خونه که کارامو تو خونه انجام بدم. شب، سرفه‌ها و تنگی نفسم بیشتر شد.

چهارشنبه، هم مدارس هم اداره‌ها (فرهنگستان) کلاً تعطیل شد. مجازی هم نشد. کلاً تعطیل. خونه موندم که استراحت کنم و ورقه‌های امتحان میان‌ترم شاگردامو تصحیح کنم. ظهر مامان و بابا اومدن. سرماخوردگیم شدیدتر شد. رفتم بیمارستان.

پنج‌شنبه هم تعطیل شد. کلاس‌های پودمان پنج‌شنبه هم تعطیل شد و با خیال راحت به بله‌برون رسیدم. پنج‌شنبه بله‌برون برادرم بود.

جمعه به تصحیح اوراق ادامه دادم و خودمو برای سخنرانی شنبه آماده کردم.

شنبه تو فرهنگستان سخنرانی داشتم. به‌مناسبت هفتهٔ پژوهش. مدرسه هم داشتم. نه می‌تونستم زمان سخنرانی فرهنگستان رو جابه‌جا کنم، نه می‌تونستم برنامه‌مو با معلمای دیگه جابه‌جا کنم و نرم مدرسه. تصمیم گرفتم از هر چهارتا کلاسم امتحان انشا بگیرم. این‌جوری فقط به یه نفر نیاز داشتم که مراقب بچه‌ها باشه. مراقب هم پیدا نکردم. 

شنبه تعطیل نشد. سخنرانی فرهنگستان ساعت ۱۰ بود. ۷ صبح رفتم مدرسه تا یه راهی پیدا کنم. ظرفیت سالن آزمون هفتاد هشتاد نفره. خوشبختانه اون روز کلاس‌های دیگه زنگ اول و دوم امتحان شیمی و زنگ سوم و چهارم امتحان زبان داشتن. بچه‌ها رو فرستادم سالن و از معلم‌های شیمی و زبان خواستم مراقب بچه‌های منم باشن. برگشتم فرهنگستان. متن سخنرانیمو آماده کردم و یه ساعتی تمرین کردم. صدام همچنان گرفته بود. با ماسک سخنرانی کردم. وسط عرایضم برق رفت. منتظر موندیم برق اضطراری رو وصل کنن. سخنرانی به خیر گذشت. برگشتم مدرسه و برگه‌های انشا رو تحویل گرفتم و نمرات و ورقه‌های میان‌ترم ادبیات رو تحویل دادم. دوباره برگشتم فرهنگستان. هوا سرد بود و آلوده. شنبه تا عصر جلسه داشتم. اصلاً قشنگیِ شنبه به همین جلسه‌هاشه.

یکشنبه و دوشنبه مجدداً مدارس تعطیل شد. اداره‌ها هم. این بار به‌علت سرما. تعطیلی مدرسه همچنان فرقی به حالم نکرد، ولی تعطیلی فرهنگستان و خونه موندنم از این منظر که هنوز سرفه می‌کنم و بی‌حالم و نیاز به استراحت دارم خوبه. از این منظر که مامان و بابا تهرانن و می‌تونم بیشتر پیششون باشم هم خوبه. ولی از اونجایی که قراردادم با فرهنگستان ساعت مشخصی در ماهه، این تعطیلی‌ها به ضررمه، چون‌که فرصت پر کردن اون ساعت مشخص رو از دست می‌دم. حالا یا باید روزهای دیگه بیشتر بمونم، یا از حقوقم کسر میشه.

دوشنبه که فردا باشه هم سخنرانی داشتم. در دانشگاه و همچنان به‌مناسبت هفتهٔ پژوهش. که خوشبختانه دانشگاه‌ها تعطیل شد و سخنرانیم به روز دیگری موکول شد. چرا خوشبختانه؟ چون مطلب و اسلاید آماده نکرده‌ام هنوز. چون سرماخوردگیم خوب نشده هنوز.

چهارشنبه قراره تو فرهنگستان طی مراسمی از یه سریا تقدیر کنن و منم جزو اون یه سریام. چهارشنبه کلاس هم دارم و باید برم مدرسه. مثل شنبه تصمیم دارم از کلاس‌های چهارشنبه هم امتحان انشا بگیرم و مراقبتشونو بسپرم به یکی از همکارا. شاید چهارشنبه هم تعطیل بشه. شاید مجازی بشه. کاش بشه.

۱۴ نظر ۲۶ آذر ۰۳ ، ۰۰:۱۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۰۵- از هر وری دری (قسمت ۵۵)

يكشنبه, ۱۸ آذر ۱۴۰۳، ۰۴:۰۰ ب.ظ

۱. حقیقت اینه که معلما بیشتر از بچه‌ها (خیلی خیلی بیشتر از بچه‌ها) به‌خاطر تعطیلی مدارس خوشحال می‌شن.

۲. تقویم سال تحصیلی امسال تعطیلی نداره (تعطیلات مناسبتیش پنج‌شنبه و جمعه‌ست) و من چند ماهه منتظرم هوا آلوده بشه! و مدارس مجازی بشه! بلکه بتونم یه نفسی بکشم!

۳فردا و پس‌فردا رو به‌خاطر آلودگی هوا تعطیل (مجازی) کردن و من یکشنبه‌ها و دوشنبه‌ها کلاس ندارم و بخوره تو سرشون این تعطیلی. به عبارت دیگر: بختت دختر، بختت.

۴. به‌مناسبت روز دانشجو این جمله رو جایی دیدم و می‌نویسم که یادم بمونه: دانشجو مؤذن جامعه است؛ خواب بماند، نماز امت قضا می‌شود.

۵. و نوشته بود بروید سراغ کارهای نشدنی، تا بشود. تصمیم بگیرید بر برداشتن کارهای سنگین، تا بردارید.

۶. همچنین نوشته بود: یا به اندازۀ آرزویت تلاش کن یا به اندازۀ تلاشت آرزو کن.

۷. دانش‌آموزان قبل از ورود من به کلاس، روی تخته شعر می‌نویسن و ابتدای جلسه می‌خونیم شعرها رو. این کارو خودم یادشون دادم. ابتدای سال بهشون گفتم دبیرستانی که بودم، قبل از ورود معلم ادبیاتمون، با هم‌کلاسیام شعر می‌نوشتم روی تخته. عکس شعرهای زمان دانش‌آموزی خودمم گذاشتم تو کانال درسیشون که ببینن و یاد بگیرن. این عکس‌ها رو دههٔ ۸۰ با گوشی سونی اریکسونی که بردنش به مدرسه جرم بود گرفته بودم. 

هر جلسه شعر می‌نویسن. از شعرها و شاعرهای قدیمی و معاصر و حتی از خودشون. البته که شعرهای خودشون وزن و قافیهٔ درستی نداره. ولی، قشنگه. با بعضی از شعرها آه از نهاد آدم بلند میشه. مثلاً نوشته بود:

گفتم ای دوست، تو هم گاه به یادم بودی؟ 

گفت من نام تو را نیز نمی‌دانستم (سجاد سامانی)

یه بارم یکیشون از یه شاعر ناشناس اینو آورده بود (با تأکید بر اهمیت ویرگول)

تا دیدمش عاشق شدم رفت

تا دید عاشق شدم، رفت

بعد با شیطنت می‌گن خانوم اینجا منظور عشق الهی هست.

۸. یکی هست که مسئول کارهای پرورشی و جشنواره و مسابقه‌ست. یه بار اومد بچه‌ها رو ببره کتابخونه برای مشاعره. منم باید باهاشون می‌رفتم. از قضا اون روز مانتو شلوار سرمه‌ای پوشیده بودم و همرنگ دانش‌آموزان بودم. توی عکس‌ها و فیلم‌هایی که از مشاعره گرفته شده، به اون مسئول بیشتر میاد معلم بوده باشه تا من.

۹. غزل‌های مختوم به نونِ حافظ جزو منابع المپیاد ادبی بود و توفیق اجباری بود که در خاطرم بمونن. چند وقت پیش یه موضوعی پیش اومد که سکوت کردم و فقط غصه خوردم. اون شب وقتی با تیکه‌های شکستۀ قلبم برمی‌گشتم خونه این غزلو زمزمه می‌کردم با خودم:

در این خرقه بسی آلودگی هست

خوشا وقت قبای می‌فروشان

در این صوفی‌وشان دردی ندیدم

که صافی باد عیش دُردنوشان

تو نازک‌طبعی و طاقت نیاری

گرانی‌های مشتی دلق‌پوشان

۱۰. یه تعداد از دانش‌آموزانم رو تشویق کردم تو المپیاد ادبی شرکت کنن. هر موقع سؤال ادبی خارج از کتابشون می‌پرسن ذوق می‌کنم و بعضی وقتا هم جوابشونو به جلسهٔ بعد موکول می‌کنم که برم مطالبو مرور کنم! اینکه الان منم مجبورم پا به پای اینا برای المپیاد بخونم جالب نیست :|

۱۱. بعد از سارای مدرسهٔ پارسال، مطهرهٔ مدرسهٔ امسال دومین دانش‌آموزم بود که موقع گرفتن کارنامه به‌خاطر نمرهٔ نوزده گریه می‌کرد.

۱۲. دانش‌آموزانم گاهی می‌پرسن شما چرا مهاجرت نکردید یا نمی‌کنید؟ بعضی شبا که برادرم خونه نیست بدجوری احساس تنهایی می‌کنم. کاش می‌تونستم بهشون بگم که من تو این مهاجرت درون‌مرزی و داخلی موندم هنوز! کنار نیومدم با تنهایی. برم اون سر دنیا که کدوم قلهٔ فتح‌نشده رو فتح کنم؟ اصلاً برم که چی بشه؟

۱۳. از امروز که کلاس‌های مجازیشون شروع شده، تو برنامهٔ شاد براشون گروه تشکیل دادن و مدیر منم اضافه کرده به گروهشون. هر چند که من امروز و فردا باهاشون کلاس ندارم. امروز چندتاشون پیام دادن و شماره‌مو خواستن. نمی‌دونم در پاسخ بهشون چی بگم؟ پیامشونو هنوز باز نکردم. خودم با اینکه شمارهٔ موبایل همهٔ معلمامو دارم ولی تا حالا یه بارم بهشون پیام ندادم که به خیال خودم مزاحمشون نشم. ولی اینا فرق دارن با نسل ما. آی‌دی کافیه دیگه. شماره برای چی آخه؟

۱۴. پارسال از کلاس نهم مدرسهٔ قبلی یه یادداشت کوچیک (به‌قول بیهقی رُقعه!) پیدا کرده بودم با این محتوا که دانش‌آموزی از هم‌کلاسیش خواسته بود گوشیشو بده تا با اونی که تا پنج بعدازظهر دانشگاهه حرف بزنه. نویسنده و مخاطب ناشناس بود. امسال از دانش‌آموزان دهم مدرسهٔ جدید (به‌ویژه اونایی که داستان می‌نویسن و قلمشون خوبه) خواستم با این چند خط، قصه‌پردازی کنن. یادداشتو نشونشون دادم و گفتم هر چی ایده به ذهنتون می‌رسه بیارید روی کاغذ. انتظار یه داستان عاشقانه داشتم که تهش پند و اندرز بدم و به راه راست هدایتشون کنم. هفتهٔ بعد که این هفته باشه داستان‌هاشونو آوردن بخونن. اولین قصه به این صورت بود که طرف یکیو کشته بود و برای مخفی کردن جسد مقتول دنبال همونی که تا پنج بعدازظهر دانشگاه بود می‌گشت که بهش پیام بده و کمک بخواد. ماجرای عاشقانه‌ای در کار نبود. تو قصهٔ دوم هم خودشونو نخبه فرض کرده بودن و یه نفر پیام‌های تهدیدآمیز برای شخصیت اصلی که اسمش سارا بود می‌فرستاد و دنبالشون بود که ترورشون کنه. تو تیم نخبگانشون یه امیر هم بود که اصرار داشتن برادر ساراست و با توجه به اینکه امیر و دویست‌وشش باهم‌آیی دارن و تو هر قصه‌ای یه امیر با دویست‌وشش وجود داره گفتم امیر ماشینم داره؟ با خنده گفتن آره خانوم، یه دویست‌وشش سفید داره، ولی نخبه‌ست و برادر ساراست.

خلاصه که نتونستم نصیحتشون کنم 😅

۱۵. یکی از دانش‌آموزان یازدهم ریاضی انتقالی گرفت یه شهر دیگه. روز آخری که باهاش کلاس داشتم یه کتاب هدیه دادم یادگاری از طرف معلم ادبیاتش داشته باشه. دستور خط فرهنگستان.

این دستور خط فرهنگستان هم ماجرای جالبی داره. دو سال پیش که ویرایش جدیدش منتشر شد، دانشجوهای دانشگاهمونو برده بودم فرهنگستان برای بازدید. بهشون از اینا دادن. من مال خودمو بردم دادم به هم‌اتاقیم. بعداً یکی دیگه برای خودم گرفتم. اونم بعداً دادم به هم‌کلاسی اسبق. بعداً یکی دیگه گرفتم و اونم دادم به برادرم. دوباره گرفتم و هی گرفتم و هی هدیه دادم. این دفعه هم دادمش به شاگردم و فعلاً خودم بدون دستور خط موندم تا دوباره بگیرم ببینم اونو به کی قراره بدم.

۱۶. یه دانش‌آموز جدید یازدهم ریاضی هم انتقالی گرفته اومده تهران که وقتی ازش پرسیدم از کجا اومدی (اسم مدرسهٔ قبلیشو می‌خواستم بدونم) گفت از تبریز اومدم. گفتم اتفاقاً منم از تبریز اومدم.

۱۷. پدر یکی از دانش‌آموزانم چند وقت پیش تصادف کرده بود و تو کما بود. هفتهٔ پیش فوت کرد و غصه‌دارم براش.

۱۸. همیشه حواسم هست که اصطلاحات کتاب‌های مدرسه رو سر کلاس استفاده کنم، نه دانشگاه رو. ولی یه وقتایی از دستم درمیره و مثلاً ممکنه به‌جای تضمّن، واژهٔ شمول معنایی رو به‌کار ببرم. یا به‌جای بن ماضی و مضارع بگم ستاک گذشته و حال. بعد موقع تصحیح برگه‌ها می‌بینم یکی دو نفر اینا رو نوشتن!

۱۹. یکی از دانش‌آموزان پرسید تو نگارش می‌تونیم گفتاری بنویسیم؟ گفتم نه، انشاهاتون باید به زبان رسمی و معیار باشه. گفت مثلاً می‌تونید بخوابید درسته یا می‌توانید بخوابید؟ گفتم می‌توانید بخوابید. همه سرشونو گذاشتن روی میزشون خوابیدن.

بعداً تو اینستا دیدم یه اتفاق رایج بین بچه‌هاست. پنج‌شنبه هم تو پودمان از همکارا شنیدم بچه‌های اونا هم این کارو کردن.

۲۰. دیروز در شورای واژه‌گزینی صحبت از زنانه شدن نیروی کار بود که یک اصطلاح تخصصی است و گروه تخصصی جامعه‌شناسی معادل‌هایی پیشنهاد داده بود و در جلسه باید یکی از پیشنهادها تصویب می‌شد. این مثال رو زدن که آموزش و پرورش، بیشتر نیروهای کارش خانم هستند و محیطش زنانه شده. در همین راستا یک بار هم از یکی شنیده بودم که می‌گفت اینجا فرهنگستان زنان و ادب فارسیه. محیط اینجا هم داره زنانه میشه و فقط هیئت‌علمیاش آقا هستن. حتی دانشجوهای ارشدی که می‌گیره هم اکثراً خانومن.

۲۱. امروز با استاد مشاورم که تاکنون از نزدیک ندیدمش و روز دفاع از پروپوزالم هم نیومده بود قرار داشتم. به‌خاطر آلودگی هوا لغو شد جلسه‌مون. ایشون قبل از اینکه استاد مشاورم بشه، از دنبال‌کنندگان و دنبال‌شوندگان اینستاگرامم بود. هم‌سن پدرمه و دانشجوهاشو به اسم کوچیک صدا می‌کنه. جزو استادان محبوبمه. ولی خوشحالم جلسه‌مون کنسل (لغو!) شد.

۲۲. هر هفته دوشنبه‌ها با استاد راهنمام جلسه دارم. هفتهٔ پیش هیچ کاری نکرده بودم که تو جلسه ارائه بدم. یکشنبه شب کیک درست کردم که صبح با خودم ببرم برای استاد. نصف شب بیدار شدم و احساس کردم حالم بده. هر چی روز قبل خورده بودمو بالا آوردم. یه ساعت بعد دوباره بیدار شدم بالا آوردم و تا صبح به بالا آوردن محتویات معده‌م ادامه دادم. با این حال روم نمی‌شد به استادم پیام بدم بگم نمی‌تونم بیام جلسه و می‌خواستم برم. صبح دیدم خودش پیام داده که کاری پیش اومده و جلسه‌مون بمونه یه وقت دیگه. جلسه کنسل شد، ولی باید می‌رفتم فرهنگستان، سر کار. یکی دو ساعت دیرتر رفتم که حالم بهتر بشه. بهتر نشد. صبحانه هم نخوردم و رفتم. تا رسیدم، تو فرهنگستان هم بالا آوردم. البته چون معده‌م خالی بود جز مایع زردرنگ چیزی برای استفراغ! نداشتم. حین استفراغ هم داشتم به این فکر می‌کردم که چرا این واژه با فارغ و فراغت هم‌خانواده‌ست. یه قرص ضدتهوع از همکار اتاق بغلی گرفتم و تا عصر کمابیش کار کردم. شب به اصرار برادرم رفتیم دکتر و سرم زدم و خوب شدم. دکتر گفت مسموم شدی. در رابطه با «اصرار» باید عرض کنم که من آدم دیر-دکتر-برو و حتی دکتر-نرویی هستم و تبریز که بودیم، مامان و بابا به‌زور می‌بردنم دکتر. اینجا هم منو سپردن دست برادرم که هر موقع مریض شدم دست و پامو ببنده به‌زور هم که شده ببره دکتر. ویزیتشم آزاد حساب کردن. چون اون بیمارستانی که رفته بودیم با تأمین اجتماعی قرارداد نداشت.

۲۳. معلمای تازه‌استخدامی که پنج‌شنبه‌ها باهاشون پودمان می‌گذرونم رو بیشتر از معلمای باسابقه‌ای که باهاشون همکارم دوست دارم. نمی‌دونم تأثیر سابقه‌ست که انقدر خودشونو می‌گیرن یا تأثیر منطقه و سطح رفاه. این تازه استخدامیا خیلی مظلومن. در مناطق محروم و حاشیه درس می‌دن، خودشون عمدتاً در حاشیۀ تهران زندگی می‌کنن، متواضع و خاکی‌ان، هنوز حقوق نگرفتن (البته این ماه، حقوق سه ماهشونو یه جا می‌گیرن)، ماشین و لپ‌تاپ و گوشی آنچنانی ندارن و در کل در رفاه نیستن. ولی همکارام... تکبر، تفاخر، غرور... به‌جز دو سه نفرشون، بقیه حس مثبتی بهم نمی‌دن. آدمایی که خودشونو برتر از بقیه ببینن و بدونن رو دوست ندارم. دوستشون ندارم. بعضیاشون انگار از دماغ فیل افتادن.

۲۴. یه وقتایی به سرم می‌زنه بخش نظرات رو به‌خاطر زِرهای مفتِ این احمق که نمی‌دونم هدفش از این کامنت‌ها چیه و چیو می‌خواد ثابت کنه محدود کنم؛ که فقط اونایی که وبلاگ بیان دارن بتونن نظر بدن، که بتونم مسدودش کنم. ولی هر بار گنجایش کاسهٔ صبرمو بیشتر می‌کنم و کظم غیظ می‌کنم!

۱۶ نظر ۱۸ آذر ۰۳ ، ۱۶:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۰۴- یک سر و هزار سودا

يكشنبه, ۴ آذر ۱۴۰۳، ۱۰:۱۷ ب.ظ

۱. امروز با چهارده ساعت حضور در فرهنگستان و تا پاسی از شب کار کردن روی مصوبات «رکورد» شکستم (به جای رکورد معادل مناسبی به ذهنم نمی‌رسه وگرنه حواسم هست که فارسی نیست). یه مهمون ویژه هم داشتیم (هم‌کلاسی و هم‌اتاقی دورهٔ دکتریم) که برای ضبط داده برای رساله‌ش اومده بود. در راستای پژوهش ایشون، دنبال افرادی (مشخصاً آقایونی) می‌گشتیم که زبان مادریشون غیرفارسی نباشه و لهجه نداشته باشن. ماحصل جست‌وجو و پرس‌وجوهامون از پژوهشگران و استادان و کارمندان این بود که فهمیدیم تعداد تهرانی‌الاصل‌های فرهنگستان کمتر از تعداد انگشتانمونه. فی‌الواقع از اقصی نقاط ایران جمع شدیم که فارسی رو پاس بداریم.

و من الان باید زنگ می‌زدم به بچه‌م می‌گفتم معلومه کجایی؟ نه اینکه الان خودم معلوم نباشه کجام.

۲. هفتهٔ دیگه از دانش‌آموزانم قراره امتحان بگیرم و سؤال طراحی نکردم. همون روزم باید تصحیح کنم نمره‌ها رو اعلام کنم. سرگروه منطقه هم ازم طرح تدریس روزانه و ماهانه و سالانه خواسته. ابتدای سال یه چیزایی تحویل مدرسه دادم، ولی منطقه هم می‌خواد. یه سری تکالیف هم استادهای پودمانِ پنج‌شنبه بهمون دادن. مدرسهٔ شمارهٔ ۲ هم پیام داده که بیا لیست نمره‌های پارسال رو امضا کن.

۳. هفتهٔ پیش به استاد راهنمام پیام دادم گفتم هر هفته دوشنبه‌ها همدیگه رو ببینیم. استقبال کرد از پیشنهادم. دیدم ایشون رعایت حالمو می‌کنه و سراغ مقاله و رساله‌مو نمی‌گیره، خودم خودمو مجبور کردم هر هفته برم پیشش، حتی اگه کاری نکرده باشم. تا مجبور بشم کاری بکنم.

۴. شام هم باید درست کنم.

۷ نظر ۰۴ آذر ۰۳ ، ۲۲:۱۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۰۱- از هر وری دری (قسمت ۵۲)

دوشنبه, ۳۰ مهر ۱۴۰۳، ۱۰:۱۷ ب.ظ

۱. نتونستم برم یزد و جلسهٔ اتحادیهٔ زبان‌شناسی رو از دست دادم.

۲. ده دوازده روز دیگه باید برم دانشگاه و گزارشی از پیشرفت رساله‌مو در قالب سخنرانی به‌مناسبت هفتهٔ پژوهش ارائه بدم. چه ارائه‌ای وقتی یه ساله تقریباً هیچ کاری نکردم.

۳. پارسال چون خونه‌مون نزدیک دانشگاه بود، و از اونجایی که از نظر دانشگاه دانشجوی غیرتهرانی محسوب می‌شم و می‌تونم خوابگاه و شام بگیرم، شبا که از سر کار (فرهنگستان) برمی‌گشتم، می‌رفتم دانشگاه دیدن دوستام. شام هم می‌گرفتم از سلف. ولی ناهارو نمی‌تونستم بگیرم؛ چون ظهرها یا مدرسه بودم یا فرهنگستان. چند روز پیش از سر کنجکاوی یه سر به سامانۀ غذا زدم ببینم غذاها و قیمتاشون چه تغییری کرده. دیدم نوشته شما اجازۀ استفاده از این سامانه رو ندارید. گفتم لابد چون ترم نُه هستم اینو میگه. از هم‌کلاسیام پرسیدم؛ گفتن نه ما مشکلی نداریم و می‌گیریم. سامانۀ گلستان رو چک کردم. گفتم شاید ثبت‌نام درست انجام نشده و دانشجو نیستم. دیدم نوشته وضعیت مشغول به تحصیل. زنگ زدم ادارۀ امور تغذیۀ دانشگاه و پرسیدم چرا این‌جوریه؟ توضیح دادم که برای گرفتن غذا اینو نمی‌پرسم؛ فقط می‌خوام ببینم مشکل از کجاست. گفتن چون نیومدی بگی دیگه خوابگاه نمیام غیرفعال شده. گفتم آخه ناهار ربطی به خوابگاه نداره که. اون شامه که فقط برای خوابگاهیاست. فقط اونو باید غیرفعال می‌کردید. قانع شد و ناهارمو فعال کرد. حالا درسته همچنان قرار نیست ناهار بگیرم، ولی احساس می‌کنم یه مشکل از مشکلات دنیا حل شد.

۴. یه بار یکی از خوانندگان بسیار قدیمی وبلاگم که استاد راهنما یا مشاورش استاد دانشگاه دورهٔ کارشناسیمه و به این واسطه اجازهٔ دنبال کردن صفحهٔ اینستای دانشگاهیم رو هم داره گفت فلان چیز (این چیز می‌تونه بیمارستان، مدرسه، پارک، کتابخونه و... باشه)، تهِ کوچهٔ ماست. اون‌جایی که ازش اسم برد یه جای معروفه که فقط یه دونه ازش وجود داره. الان خونهٔ ما کوچهٔ کناری اون جاییه که گفته بود. هر بار از جلوش رد می‌شم و می‌رسم سر کوچه یادش می‌افتم و به این فکر می‌کنم که تو این چند سال هزار بار از اینجایی که من رد می‌شم رد شده. می‌دونم هم که هنوز خونه‌ش اونجاست. بچهٔ خوبیه، آدم امنیه، ولی متأسفانه پسره و دلیلی نمی‌بینم بهش بگم فقط یه کوچه باهم فاصله داریم. وبلاگم هم خیلی وقته نمی‌خونه.

۵. پنج‌شنبه روز اول پودمان دوم بود. واحدها و استادها رو خودشون می‌دن و ما فقط باید حضور داشته باشیم و ارائه بدیم. اسامی استادها رو که تو برنامهٔ درسیمون دیدم به همکارا گفتم یکیشون همون استادیه که شهر ری هم تدریس داشت. همونی که دیر میاد و زود تعطیل می‌کنه و هیچی، به‌معنای واقعی کلمه، «هیچی» درس نمی‌ده و عمرت تو کلاسش هدر می‌ره. بچه‌ها (همکارا) گفتن چهره‌ش یادته؟ گفتم نه، ولی اگه ببینمش یادم می‌افته. وارد کلاس که شد بچه‌ها (همکارا) منو نگاه کردن. تأیید کردم که خودشه. اومد و احوالپرسی و حضور و غیاب کرد و منتظر بود ما سر صحبت رو باز کنیم. دقیقاً مثل شهر ری، یه جمله رو به پنج شش صورت مختلف تکرار می‌کرد که زمان بگذره. یه موضوع بی‌ربط به درس رو مطرح کرد. گفت معلما باید نسبت به لباسشون دقت کنن. لباس مهمه. مهمه که چی بپوشید. لباسی که می‌پوشید اهمیت داره و یه ربع راجع به اهمیت لباس گفت. من به‌ندرت به خودم اجازه می‌دم به کسی بگم بی‌سواد، ولی اگه قرار باشه از معلمای اول ابتداییم تا استادان دکترا، همه رو به ترتیب سواد مرتب کنم ایشون رو می‌ذارم آخر آخر. انقدر ذهنش خالی بود که واقعاً حرفی برای گفتن نداشت. راجع به همین لباسم سطح حرفاش در این حد بود که از دستفروش لباس نخرید چون دانش‌آموز می‌فهمه و زشته. یا از مغازه‌ها و دستفروشای اطراف مدرسه نخرید چون می‌فهمن. بعد می‌خواست راجع به لباس‌های مارک بگه، گفت مارک‌دار هم نخرید. یکی از همکارا گفت البته با این حقوقی که می‌دن نمی‌تونیم که بخریم. یه کم هم از والا بودن مقام معلم گفت و یه ساعت قبل از ساعتی که باید کلاسمون تعطیل می‌شد کلاسو تعطیل کرد. بعد از کلاس بچه‌ها (همکارا) گفتن چه خوب شناخته بودیش با همون یه ساعتی که شهر ری سر کلاسش نشسته بودی. به‌نظرم یه استاد همین که وارد کلاس میشه، از همون یکی دو جملهٔ احوالپرسی میشه فهمید چقدر سواد داره.

۶. روز اولی که برای دورۀ مهارت‌آموزی رفتم شهر ری، شماره‌مو بهشون دادم برای تشکیل گروه تو فضای مجازی. ولی دیگه بعدش اونجا نرفتم و به گروهشونم اضافه نشدم. بعداً یکیشون بهم پیام داد که اونم می‌خواد مثل من بیاد دوره‌شو تهران بگذرونه و دنبال یکی می‌گرده که تهران باشه و بخواد بره شهر ری تا جابه‌جا بشن.

چند وقته که بچه‌ها ازم می‌خوان انجمن ادبی تشکیل بدیم. منم بلد نیستم تشکیل انجمن ادبی دانش‌آموزی چجوریه. تو گروه دبیران ادبیات منطقه مطرح کردم راهنماییم کنن. بعد دیدم این بنده خدایی که می‌خواست جابه‌جا بشه بیاد تهران بهم پیام داد که منم تو این منطقه‌م. و اسم مدرسه‌مو پرسید. حالا کجاش برام عجیبه؟ اینکه ایشون سال اول تدریسشون بود و همون ابتدا فرستاده بودنش اون منطقه‌ای که می‌گفتن مال باتجربه‌هاست و به بی‌تجربه‌ها نمی‌دن. بی‌تجربه‌ها رو معمولاً می‌فرستادن مناطق جنوب تهران یا حاشیۀ شرق و شمال و غربش. اگر فرضیه اینه که شاید چون خونه‌ش اونجا بوده اونجا فرستادن باید بگم خونۀ ما و علاوه بر خونه، فرهنگستان و دانشگاهم هم اونجا بود ولی پارسال هر چی اصرار کردم گفتن نمیشه. امسالم به‌سختی شد.

۷. تو کلاس‌های پودمان داشتیم در مورد مدرسه‌هامون صحبت می‌کردیم. یکی از آقایونِ معلم که جزو اقلیت‌های مذهبی بود، تو مدرسه‌ای تدریس می‌کرد که جزو اقلیت‌های دینیه. خاطرات جالبی داشت. منم دلم از اون مدرسه‌ها خواست.

۸. تو یکی از کلاس‌های پودمان فهمیدم سعدی و سهروردی باهم هم‌کلاسی بودن. در ادامه فهمیدم سهروردی رو در سی‌وهشت‌سالگی انداختن زندان و کشتن؛ چون فکر می‌کردن حرفایی که می‌زنه ضد دینه. با اینکه هیچ علاقه‌ای به فلسفه و موضوعاتی که بابتش کشته شده ندارم ولی عاشقش شدم.

۹. اسم یکی از درسای پودمان دوم فناوریه. استاد گفت هر جلسه چند نفر بیان کارهای فنی‌ای که بلدن یاد بقیه بدن. از هر کدوممون هم پرسید چی بلدیم. پاسخ‌ها از هیچی و فقط تایپ کردن شروع می‌شد تا مهارت‌های هفت‌گانۀ ICDL و فوتوشاپ و غیره. یه سریا واقعاً هیچی بلد نیستن. در این حد که می‌پرسن سؤالات امتحان رو با چه نرم‌افزاری تایپ بکنیم؟ قرار شد من ویرایش یادشون بدم. چون وقتی نمونه سؤال‌های معلم‌ها رو نگاه می‌کنم عذاب می‌کشم که نیم‌فاصله و علائم نگارشی بلد نیستن. فکر کن تو گروه یه چیزی می‌پرسن، ولی آخرش یه علامت سؤال نمی‌ذارن که بفهمیم جمله خبریه یا پرسشی. استاد گفت ساختِ کانال و سایت و وبلاگ رو هم می‌تونید یاد بدید. گفت اگه خودتونم تو فضای مجازی فعالیت دارید صفحه‌تونو بدید دنبال کنیم.

۱۰. استاد معلم تحول‌آفرین که پودمان اول رو باهاش داشتیم، تو این پودمان آموزش تفکر به نوجوانان رو درس می‌ده و گفته هر کدوم هر جلسه یه چیزی راجع به تفکر ارائه بدید. پیشنهاد من کتاب زبان و تفکر محمدرضا باطنی بود. از منابع کنکور ارشد زبان‌شناسیه.

۱۱. یکی از مشکلات شایع این دبیران جدید اینه که یه لینکی براشون ارسال میشه و ظاهراً از طرف مدیر و مدرسه و اداره‌ست، و چون تشخیص نمی‌دن لینک مخربه، کلیک می‌کنن و هک میشن و به فنا می‌رن. خدا رو شکر خودم فعلاً تو دامشون نیفتادم ولی خیلیا میان سراغم که هک شدیم و حالا چی کار کنیم. کلیک نکنید. روی هر لینکی کلیک نکنید و هر چیزی رو نصب نکنید.

۱۲. یه ماه از سال تحصیلی گذشته و نصف بچه‌ها هنوز کتاب ندارن. من خودمم کتاب ندارم و از روی پی‌دی‌اف درس می‌دم. چند شب پیش مدیر مدرسه زنگ زده بود که تو کلاس گوشیتو درنیار؛ بچه‌ها فکر می‌کنن بلد نیستی و از روی گوشی درس می‌دی. بحث نکردم باهاش. گفتم کتاب ندارم و پی‌دی‌اف‌ها تو گوشیمه؛ از این به بعد پرینت می‌گیرم یا می‌نویسم که از روی گوشی نخونم و فکر نکنن بلد نیستم. 

۱۳. مدیر گفت سابقه‌تم نگو بهشون. نذار فکر کنن تازه‌کاری و بلد نیستی. گفتم باشه. ولی من همون جلسهٔ اول همه چیزو بهشون گفتم. گفتم شماها تازه به دنیا اومده بودید که من دیپلممو گرفتم. همه چیو گفتم. حتی اسم کوچیکم هم گفتم. نمی‌دونم چرا می‌گن اینم نگو به بچه‌ها.

۱۴. با اینکه تا حالا پیش نیومده معنی یه کلمه‌ای رو ندونم یا جواب سؤالی رو بلد نباشم، ولی چه اشکالی داره گاهی وقتا از لغت‌نامۀ توی گوشی یا از اینترنت نگاه کنیم و جواب بدیم؟ چرا فکر می‌کنن معلم باید همه چیو بلد باشه؟ خوبه غلط جواب بدیم و به روی خودمون هم نیاریم؟

۱۵. اینا متوسطهٔ اولشون مصادف با کرونا و به‌صورت مجازی بوده. خودشون اعتراف می‌کنن که بقیه به‌جاشون امتحان دادن. به‌جز دو سه نفر، بقیه هیچی بلد نیستن. دو سال دیگه دانشجو میشن هنوز نمی‌دونن ضمیر چیه، نهاد چیه، وند چیه.

۱۶. یکی از بچه‌ها اومد انشاشو بخونه. خودش قبل از خوندن به چیزی که نوشته بود خندید و بقیه خندیدن و دیگه خنده‌شون قطع نمی‌شد. هی می‌خواست شروع کنه هی خنده‌ش می‌گرفت. یهو گفتم بچه‌ها چراغ سبزو روشن کردم، دیگه کسی نخنده. خنده‌شون قطع شد واقعاً.

جوکر نمی‌بینم ولی تو خونه یه جوکربین داریم که هر موقع می‌بینه منم صداشو می‌شنوم و از اونجا یاد گرفته بودم. یه برنامه‌ست که یه عده میان بقیه رو بخندونن و هر کی نخنده برنده‌ست. وقتی چراغ سبزو می‌زنن این بازیِ نخندیدن شروع میشه.

۱۷. این آقای امید جلوداریان احتمالاً معروفِ حضور اونایی که بیست‌وسی می‌بینن هست. چند وقت پیش یه مصاحبه در رابطه با ترند و گرایه با معاون رئیس انجام داده بود. تو فضای مجازی بازخوردهای خوبی نگرفتیم و شنبه هم اومد با رئیس مصاحبه کرد. فکر کنم هنوز پخش نشده، چون چیزی پیدا نکردم از اینترنت.

۱۸. زنگ تفریح برای معلما شیرینی کشمشی آوردن. حوصله نداشتم کشمشاشو دربیارم؛ همون‌جوری خوردم. البته سعی کردم کشمش‌ها نره زیر دندونم. 

۱۹. از بچه‌هایی که قلمشون خوبه پرسیدم جایی دارن که اونجا بنویسن و منتشر کنن؟ می‌خواستم کم‌کم بکشونمشون سمت وبلاگ‌نویسی. گفتن چنل داریم!

۲۰. زنگ تفریح یه سری از معما از بی‌ادبی یه سریا گله می‌کردن. یکی از معلما تعریف می‌کرد که یکی از بچه‌ها حواسش به درس نبود و با دوستش حرف می‌زد. وقتی بهش تذکر دادن گفته شما درستو بده، چی کار به ما داری. منم چهارشنبه یکی از بچه‌های ردیف آخرو بعد از چند بار تذکر از کلاس انداختم بیرون. یه سریا نه خودشون از کلاس بهره می‌برن نه می‌ذارن بقیه استفاده کنن.

۲۱. قبل از اینکه خبر تصویب گرایه منتشر بشه، تو مدرسه شروع کردم به آماده‌سازی ذهنی. تو متن درسا به هر مصدری می‌رسیدیم هم‌خانواده‌هاشو می‌گفتم. برای گراییدن، گرایش و گرایه رو گفتم. بعد گفتم گرایه ترجمۀ فارسی ترِند هست. چند نفر گفتن ترِند نه، ترَند. اینایی که نه‌تنها معادل رو نمی‌پذیرن بلکه انگلیسیشم غلط تلفظ می‌کنن بیشتر از بقیه رو اعصابمن.

۲۲. مدل من این‌جوریه که اگه با کسی کار داشته باشم قبلش اطلاع می‌دم و وقت می‌گیرم و وقتی هم می‌رم پیشش می‌گم چقدر کار دارم و چه کاری دارم. ولی اینجا یکی هست که بدون اطلاع میاد پیشم و ساعت‌ها صحبت می‌کنه. چون بزرگتره روم نمیشه چیزی بگم. فکر کنید لپ‌تاپم روشن جلومه و کلی کار دارم و یکی اومده صحبت‌های متفرقه می‌کنه و باید گوش بدی. یه بار ظهر اومد و تا شب موند و هم نماز ظهرم قضا شد هم ناهار نخوردم هم کلی کار دیگه داشتم که عقب افتاد. حتی پیش اومده تلفنی زنگ بزنه. صحبت‌هاشون بی‌ربط به کار نیستا، ولی میشه توی یک دقیقه هم بیان کرد و به نتیجه رسید. اینکه سه چهار ساعت وقت خودت و بقیه رو هدر بدی خوب نیست و هنوز راه‌حلی براش پیدا نکردم. همین معضل رو هم‌اتاقی‌های سابقم باهم دارن. یکی از هم‌اتاقیا این‌جوری بود که یا با تلفن حرف می‌زد یا با بقیه. تنها موقعی صداشو نمی‌شنیدیم که خواب بود.

۲۳. من این‌جوری‌ام که هر کی میاد اتاقم، به احترامش بلند میشم. حتی نیروهای خدماتی برای خالی کردن سطل آشغال هم میان باز یه تکونی به خودم می‌دم. دقت کردم دیدم دوتا از پژوهشگرها که استادن و جای پدرم هستن هم همین‌جوری‌ان و هر موقع می‌رم اتاقشون بلند میشن و آدمو خجالت می‌دن از احترامی که می‌ذارن. این کارشون نه‌تنها کوچیکشون نمی‌کنه و کسر شأن نیست بلکه از نظر من مقاموشونو خیلی هم بالا می‌بره. ولی یه سری پژوهشگر هم هستن که تقریباً هم‌سطحیم و از این کارها بلد نیستن. هر چند که همونا هم وقتی میان من بلند میشم به احترامشون، ولی عملکردشون باعث میشه به اندازۀ اون دوتا پژوهشگر دیگه محترم و محبوب نباشن.

۲۴. شنبه بعد از مدرسه رفتم فرهنگستان دیدم یه میز جدید به اتاق سه‌نفره‌مون اضافه شده و چهار نفر شدیم. پرس‌وجو کردم و فهمیدم میز جدید مال مهندسه. قبلاً اتاق ایشون روبه‌روی اتاق ما بود. گویا دو نفر دیگه باهم به مشکل خورده بودن و یکیشون با دستیارش جابه‌جا شده بود به اتاق روبه‌روی ما و اعضای اتاق روبه‌رو هم یکیشون اومده بود اتاق ما و یکیشونم رفته بود جای اونایی که اومده بودن اتاق روبه‌روی ما. هم‌اتاقیای من یه کم بابت این قضیه دلخور بودن. چون اتاق ما انقدر هم بزرگ نبود که چهار نفر توش کار کنن. میز مهندس بزرگتر بود و دم در بود. قرار شد میزامونو جابه‌جا کنیم، ولی حس کردم کسی که قراره میزم نزدیک میزش قرار بگیره نمی‌خواد من نزدیک میزش باشم. نه فقط میزم که کلاً خودم هم انگار رو اعصاب ایشون بودم. با مهندس یه جوری چیدمان کردیم که سه‌تا میز یه طرف باشن یه میز یه طرف. امروز رئیس صدام کرد که یه چیزی بگه. یه کم قیافه‌م تو هم بود. متوجه شد و پرسید چیزی شده؟ از چیزی ناراحتی؟ گفتم نه، فقط یه کم خسته‌م. واقعیت این بود که آره ناراحت بودم؛ به‌شدت هم ناراحت بودم. از چی؟ از برخورد همکارام. از بغض و کینه و حسادت پنهانشون. البته من اغلب اوقات ناراحتم، ولی امروز انرژی لازم برای پنهان کردنشو نداشتم. گفت صدات کردم که بگم بری اتاق فلانی و اونجا کار کنی. اتاق فلانی تو همین طبقه‌ست، ولی از جایی که الان هستم فاصله داره و تو یه ضلع دیگه‌ایه. گفتم باشه، هر چی شما بگین. چون با فلانی پروژهٔ مشترک داشتم این تصمیم رو گرفته بود که نزدیک هم باشیم. 

راستش خوشحالم که اتاقمو عوض می‌کنم، ولی متأسفانه با همون پژوهشگری که خیلی صحبت می‌کنه هم‌اتاق شدم و از این بابت خوشحال نیستم.

در همین راستا، یه لپ‌تاپ هم بهم دادن. تو این یه سال، از لپ‌تاپ خودم استفاده می‌کردم. چون کامپیوتری که در اختیارمون گذاشته بودن مال عهد دقیانوس بود و من باهاش راحت نبودم.

۲۵. ما یه دندان‌پزشک خانوادگی داریم که برادرِ زن‌دایی باباست و چهل ساله همۀ فامیل می‌رن پیش اون. بیمه نداره و ارزون هم حساب نمی‌کنه، ولی کارش عالیه. یه ماه پیش دندون شمارۀ هفتم شکست و هفتۀ پیشم دندون شمارۀ چهارم که قبلاً (ده دوازده سال پیش) پرش کرده بودم موقع نخ دندون کشیدن، قسمت پرشده‌ش کنده شد! از اونجایی که تمام روزهای هفته سر کارم و یک ساعت هم مرخصی ندارم و پنج‌شنبه‌ها هم پودمان داریم، نمی‌دونم کی و کجا برم اینا رو درست کنم. یه دونه تعطیلی هم تو تقویم نیست پاشم برم تبریز، این بنده خدا خارج از نوبت پرشون کنه. از اونجایی که عصب‌کشی شدن درد ندارن، تو دید هم نیستن البته.

۲۶. فکر کنم قبلاً هم گفته بودم که وقتی محل زندگیم عوض میشه تا یه مدت یا خواب نمی‌بینم یا اگر ببینم هم چیزی یادم نمیاد. اولین بار، سال ۸۹ بود که به این موضوع دقت کردم و کشف کردم. وقتی خوابگاهی شدم، تا یه مدت یا خواب نمی‌دیدم یا یادم نمی‌موند. سال ۹۶ بعد از تموم شدن دورۀ ارشدم برگشتم خونه و دو سال پشت کنکور دکتری و درگیر دفاع ارشد و بعدشم کرونا و دکترا به‌صورت مجازی. تو این مدتی که خونه بودم خواب‌هام منظم بود. به‌طور میانگین هر ماه بیست شب خواب می‌دیدم و می‌نوشتم. از پارسال که برگشتم تهران قطع شده خواب‌هام. فقط یکی دو مورد در حد کابوس بوده. مثلاً اون هفته که درگیر دفاع پروپوزال و همزمان درگیر گزینش بودم موضوع کابوسم این بود که ازدواج کرده بودم و بچه‌دار شده بودم و نگران این بودم که استادم بفهمه و بگه چرا به‌جای اینکه تمرکزتو بذاری روی رساله بچه‌دار شدی. بعد از ماجرای عکس گرفتن از بیت رهبری هم یه بار خواب دیدم به جرم جاسوسی گرفتنم و اعدام و عفو و چنین چیزهایی. یه کابوس جدید هم پریشب دیدم، به این صورت که با یه تعداد بچه تو غزه زیر بمب و موشک و جلوی تانک بودم و اینا هی پرپر می‌شدن و مجبور می‌شدم جنازه‌هاشونو رها کنم و فرار کنم. آخرش با یه نوزاد به‌سلامتی رسیدم ایران ولی به خانواده‌م گفتم کار و زندگیم اونجاست و دوباره برگشتم وسط جنگ. تو این یک سالی که مدرسه بودم و فرهنگستان کار می‌کردم، با اینکه کلی ماجرا داشتم ولی هیچ خواب مرتبطی ندیدم و فرضیه‌م قوی‌تر شد که وقتی محل سکونت و جای خوابم و به تبعش سبک زندگیم تغییر می‌کنه، تا یه مدت خواب نمی‌بینم، تا وقتی که ذهنم به ثبات برسه. هنوز به این ثباته نرسیدم گویا. یه فرضیه‌م هم اینه که ساعت خوابم کم و منظم شده و اون ساعتی که باید خواب ببینم، بیدارم. نمی‌دونم. ولی راضی‌ام از این وضعیت. حس می‌کنم این‌جوری ذهنم آروم‌تره.

۲۷. من همیشه چند قدم از انقلابی‌ها و ارزشی‌ها و کلاً اینایی که فاز مذهبی دارن عقب بودم. مثلاً یکی شهید می‌شد و اینا تسلیت می‌گفتن و عکس اون فرد رو استوری می‌کردن یا می‌ذاشتن پروفایلشون؛ اون وقت من حتی نمی‌دونستم اینی که شهید شده کیه. ولی بعد که وارد جریان می‌شدم می‌دیدم احساسمون نسبت به اون اتفاق مشترکه. هر چند که من خیلی بلد نیستم حسمو بروز بشم.

۷ نظر ۳۰ مهر ۰۳ ، ۲۲:۱۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۰۰- آن کارِ دیگر (قسمت دوم)

دوشنبه, ۲۳ مهر ۱۴۰۳، ۰۷:۵۲ ب.ظ

۱. پارسال اینجا سه نفرو استخدام کردن که ویژگی مشترک هرسه‌مون این بود که به‌نوعی مهندس بودیم. مدرک یکیشون ارشده (ارشدشو همین‌جا خونده، ولی اون یکی مثل من دانشجوی دکتریه). الان اون دوتا رو مهندس صدا می‌کنن ولی به من می‌گن دکتر. منم حسودیم میشه مثل بچه‌ها. البته استاد شمارۀ ۸ و برادرش به منم می‌گن مهندس، ولی از منظر کودک درونم کافی نیست و از بقیه هم انتظار دارم مهندس صدام کنن.

۲. این اتاقی که به ما دادن قبلاً اتاق استاد شمارهٔ ۵ و ۱۱ بوده. اونا هر کدوم رفتن یه اتاق دیگه و کتابخونه‌شون مونده برای ما. پارسال، روزهای اول چند بار رفتم سراغشون که بیان کتاب‌های شخصی و تقدیمی و مهمشونو بردارن. خودم هم چند بار اسناد و مدارکشونو جدا کردم بردم. کتابایی که مال کتابخونه بوده یا از بقیه امانت گرفته بودن رو هم تحویل دادم، اما بازم کلی کتاب موند. گفتن خودتون استفاده کنید. ولی به کار من نمیومدن. من کتابای خودمو برده بودم خونه و بحثم این نبود که اینجا برای کتابای من جا نیست. چون اگه جا بود هم نمی‌ذاشتم اینجا. موضوع این بود که کتاب‌هاشون تو اتاق ما خاک می‌خورد و استفاده نمی‌شد. 

دیروز چندتا واژه‌نامه و فرهنگ لغت تخصصی رو از کتابخانهٔ مذکور برداشتم بردم دادم به پژوهشگران اون حوزه‌ها. دوتا از پژوهشگرا وقتی دیدن آتیش زدم به مال استادانم و کتاباشونو حراج کردم اومدن کتابایی که لازم داشتنو انتخاب کردن و بردن. البته قبلاً از رفتن و بردن، از کتاب‌ها عکس گرفتم که بدونم کی چیو برد.

۳. نمی‌دونم اینو تعریف کردم یا نه؛ پارسال حین تمیز کردن کتابخونۀ استاد شمارهٔ ۱۱، ورقه‌های امتحانی دورۀ ارشدمونم پیدا کردم. دو ترم باهاشون کلاس داشتیم و یه ترم بیست شدم و یه ترم هم نوزده‌ونیم که بازم بالاترین نمرۀ کلاسشون بودم. این نیم نمره کم شدنم هم از شدت پیچیده فکر کردنم بوده که یه مسئلۀ بسیار سادۀ صرفی رو به پیچیده‌ترین شکل ممکن با ترکیب صرف و نحو جواب داده بودم. چون تخصصیه نمی‌تونم توضیح بدم. یکی از سؤال‌ها هم این بود که ساختِ واژۀ دردانه رو بنویسیم. من اون موقع شباهنگ بودم و هنوز دردانه نشده بودم. هم می‌تونستیم بنویسیم درد+انه هم در+دانه. هر دو درست بود ولی ایشون فقط به اونایی که در+دانه نوشته بودن نمره داده بود. لابه‌لای اسناد و مدارک این ورقه هم بود. بعد از این همه سال، بردم نشونش دادم که چرا به جوابی که من دادم نمره نداده. همچنان قبول نکرد که دردانه، به‌صورت درد+انه هم درسته. یه سری کاغذ که روز مصاحبهٔ ارشد هر کدوم از استادها توش نظرشونو در موردمون نوشته بودن هم بود. اونا رم تحویل دادم. سؤالای امتحان و کلاً چیزای به‌دردبخور و مهم رو جدا کردم و بردم تحویل دادم. غیرمهم‌های یک‌روسفید رو هم یه ساله دارم به‌عنوان چک‌نویس (شایدم چرک‌نویس) استفاده می‌کنم.

۴. چند ماه پیش پدر یکی از همکارام فوت کرده بود. رابطه‌شم با پدرش خوب بود. دو سه روز مرخصی گرفت و ما هم نپرسیدیم کجایی و چرا نیستی. این بشر به‌قدری توداره که تا چهلم مرحوم ما نمی‌دونستیم قضیه رو. تازه همون چهلم هم خودش بهمون گفت. در واقع حلوا آورده بود و اونجا بود که فهمیدیم پدرش فوت کرده. 

۵. هزینهٔ کپی تو فرهنگستان از ده سال پیش و شاید هم از قبل‌تر تا همین پارسال دویست تومن بود و دویست تومن مونده بود. پارسال برای مدرسه کپی شناسنامه و مدارک تحصیلیمو لازم داشتم. یه روز رفتم اینا رو کپی کنم. از هر صفحه ده سری خواستم. مسئولش گفت قیمت‌ها تغییر کرده ها. فکر کردم حالا دویست تومن مگه چقدر می‌خواد تغییر کنه. گفتم مهم نیست لازم دارم. دو سری لازم داشتم ولی ده سری خواستم که هی برای کپی نرم. مبلغ هنگفتی می‌شد. آقاهه چند بار به قیمت جدیدی که روی دیوار چسبونده بود اشاره کرد و من توجه نکردم. موقع حساب و کتاب فهمیدم هر صفحه حدوداً پنج‌هزار تومن شده. اینکه می‌گم حدوداً دلیلش اینه که چهارهزار و نهصد و نمی‌دونم چقدر بود که در مجموع یه رقم غیررند بسیار عجیبی باید پرداخت می‌کردم. سه رقم آخرش ۸۵۰ تومن می‌شد. نقدی پرداخت کردم و انتظار نداشتم ۱۵۰ تومن رو دیگه برگردونه. گفت سکۀ پنجاه‌تومنی ندارم و دوتا سکهٔ صدتومنی! برگردوند. منم چون از سکه‌هاش خوشم اومد و سال‌ها بود سکه ندیده بودم گرفتم که یه وقت ممکنه برای شیر یا خط لازمم بشه. اتفاقاً چند وقت پیشم یکیشو دادم به یکی از همکارا. برای شیر یا خط لازم داشت.

۶. اینجا یه عده هستن که حتی اگه بقیه کاری به کارشون نداشته باشن، بازم به کار بقیه کار دارن و چوب لای چرخشون می‌ذارن و پشت سرشون حرف می‌زنن. سطح این حرفاشونم در این حده که فلانی که خانومه و مجرده چرا همه‌ش با اون آقاهه که متأهله می‌ره و میاد. در مورد من چون مطلب قابل ارائه‌ای گیرشون نیومده بود، رفته بودن به رئیس بخشمون گفته بودن فلانی اولاً سلام نمی‌ده، ثانیاً خیلی پیگیره. وقتی رئیس نقدها رو بهم منتقل کرد نمی‌دونستم بخندم یا چی. گفتم والا پارسال وقتی می‌رسیدم همه رفته بودن. کسی نبود که سلام بدم. وقتایی هم که از صبح هستم، از باغبان‌های بیرون فرهنگستان شروع می‌کنم به سلام و احوالپرسی تا نگهبانی و آبدارچی و نیروهای خدماتی و هر کی که ببینم. یه وقتایی ممکنه چند بار به یه نفر سلام بدم و خودم خنده‌م بگیره که چند دقیقه پیش سلام دادم. این از این. در مورد پیگیری هم والا همه عادت کردن یه کاری وقتی بهشون سپرده میشه، یه سال بعد تحویل بدن. براشون عجیب و ناخوشاینده یکی پیگیر باشه که کارو در اسرع وقت تحویل بده یا تحویل بگیره.

۷. در باب بی‌تفاوت نبودنم به اطرافیانم همین بس که ببینم راهرو تاریکه و یکی جلوی در اتاقش دنبال کلید می‌گرده برقو روشن می‌کنم.

۸. از وقتی فهمیدم آسانسور دوربین داره متانت به خرج می‌دم و دیگه سلفی نمی‌گیرم توش.

۹. از وقتی فهمیدم رئیس دو بار تو آسانسور گیر کرده، کمتر ازش استفاده می‌کنم.

۱۰. پریروز تو جلسه صحبت راجع به انواع وام‌گیری زبانی بود. مثلاً وام‌گیری خط و واج و واژه و دستور و غیره. گفتن مثلاً فارسی باستان ل نداشت و نمی‌دونم از کدوم زبان گرفته. این مطلب رو من چند روز پیش از یکی از پژوهشگرها که فرانسوی هم درس میده شنیده بودم. در ادامه هم رئیس گفت ژاپنی هم ل نداره و اسم و فامیل منو به‌سختی تلفظ می‌کنن. فرداش به اون پژوهشگر گفتم این مطلبو دیروز شنیدم و یاد شما افتادم. بعد یه کم باهم در مورد زبان‌های باستانی و خط اوستایی و پهلوی و میخی حرف زدیم و وقتی فهمید من خط پهلوی بلدم گفت بیا اتاقم روی تخته یه چیزی بنویسم ببینم می‌تونی بخونی یا نه. حالا من این خطو کی یاد گرفتم؟ وقتی شونزده هفده سالم بود. بعداً که اومدم تهران، همون سال اول کارشناسی تو کلاس‌های آقای جنیدی هم شرکت کردم و بعدتر ایشون اومدن شریف و سه واحد اختیاری این خطو آموزش دادن. آخرین مواجهه‌م با این خط برمی‌گرده به همون سال‌های دورۀ کارشناسی. ولی اون کلمه رو خوندم و ایشون کف کرد. گفت دانشجوهای زبان‌های باستانی هم به این روانی و سرعت نمی‌تونن بخونن. در ادامه هم اعتراف کرد اوایل فکر می‌کرد من یه نیروی متوسط یا حتی ضعیفم! و اینو به مراتب بالا گفته بود! ولی الان نظرش اینه که... گفتم نظرتون اینه که خوبم؟ گفت نه؛ خوب نه؛ عالی هستی و اینجا داری تلف می‌شی. گفتم ینی برم؟ کلاً از ایران برم؟ گفت نه؛ سعی کن دچار رکود نشی و همچنان به رشد ادامه بدی. و ازم خواست تو کلاسای فرانسویش شرکت کنم. گفتم علاقه‌ای به یادگیری زبان جدید ندارم. معمولاً در حد ناخنک زدنه. انگلیسی رو چون لازمه بلدم و ترکی هم توفیق اجباریه. این خطوط باستانی رو هم چون یه معلمی داشتم که اینا رو بلد بود و چون اون معلمو دوست داشتم یاد گرفتم. الان برای فرانسوی انگیزه‌ای ندارم. گفت فقط به‌خاطر خودت نمی‌گم. مدل یاد گرفتنت یه‌جوریه که آدم ازت چیز یاد می‌گیره و من خودم می‌خوام شاگردم باشی. مدرسه و رساله رو بهانه کردم و قبول نکردم.

۱۱. متوجه شدم که تمام جزوات دورۀ ارشدمو پرینت گرفتن و دارن بررسی می‌کنن. گفتم حالا که بررسی می‌کنید، یه جزوۀ منتشرنشده هم دارم که به‌دلایلی تا حالا جایی منتشر نکردم. استاد شمارۀ چهار دورۀ ارشدم یادتونه؟ قطعاً یادتون نیست. ایشون استاد درس زبان‌های باستانی بود و اجازه نمی‌داد صداشو کسی ضبط کنه یا از تخته عکس بگیره. من همیشه جزوه‌هامو با صدای ضبط‌شدۀ استادها کامل می‌کردم بعد منتشر می‌کردم ولی چون از صحت مطالبی که سر کلاس ایشون نوشته بودم اطمینان نداشتم هیچ وقت منتشرش نکردم. وقتی فهمیدم جزوه‌هام دست این پژوهشگره و داره بررسیشون می‌کنه، و وقتی فهمیدم تخصص ایشون زبان‌های باستانیه، گفتم این جزوۀ تأییدنشده‌مو بهشون بدم که چک کنن و اگر مطالبش درست بود منتشر کنم. جزوه رو پرینت کردم براشون. حین پرینت متوجه شدم جلسۀ شانزده آذر نودوچهار رو ارجاع دادم به جزوۀ هم‌کلاسی‌ها و خودم هیچی ننوشتم. یه کم عجیب بود از منی که بدون غیبت و تأخیر سر کلاس‌ها حاضر می‌شدم. گفتم اجازه بدید این مورد رو چک کنم. اومدم آرشیو وبلاگمو چک کردم و دیدم اون روز، اون ساعت اولین برف تهران داشته میومده و تو راه که میومدم یه پیرمرده بهم گفته اولین برف نشونۀ خوبیه و بخورش. و من نشسته بودم تو پارک به حرفای اون پیرمرد فکر می‌کردم.

۱۲. جزوه‌هامو شمردم و دیدم جزوهٔ واژه‌گزینی که با رئیس داشتیم بین جزوه‌های پرینت‌شده نیست. پیگیری کردم فهمیدم اون جزوه دست خود رئیسه. 

یادمه یه بار رئیس سر کلاس گفت حتی امام خمینی و حضرت آقا یا آقای خالی یا آقای خامنه‌ای (یادم نیست چجوری گفت) هم همیشه سعیشون بر این بوده که از واژه‌های فارسی استفاده کنن. بعد من با اینکه همیشه هر چی استادها می‌گفتنو عیناً می‌نوشتم، ولی اینجا به جای آقا خودم با مسئولیت خودم تو جزوه نوشتم امام خامنه‌ای. این اصطلاحو تازه یاد گرفته بودم اون موقع 😐

۱۳. یه بارم رفتم یه موضوعی رو با رئیس مطرح کردم و گفتم اومدم اجازه بگیرم که اگر موافقید روی این موضوع فکر کنم. گفت فکر کردن که اجازه نمی‌خواد. گفتم نه دیگه ممکنه من وقت بذارم فکر کنم شما مخالفت کنید. همین ابتدا اجازه‌شو می‌گیرم که زمانم برای فکر کردن هدر نره.

۱۴. چون امروز از صبح فرهنگستان بودم می‌تونستم با خودم ناهار ببرم. دیشب برای ناهار امروزم پیتزا درست کردم. گذاشتم تو ظرف و آماده کردم که صبح ببرم. نصفه‌شب بیدار شدم پیتزائه رو خوردم خوابیدم. نتیجه اینکه امروز ناهار نداشتم.


آن کارِ دیگر (قسمت اول)

۹ نظر ۲۳ مهر ۰۳ ، ۱۹:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱. نوشته بود شما چطوری تنها زندگی می‌کنید و به همه‌چی می‌رسید؟ من فقط دارم برای غذا خرید می‌کنم، غذا درست می‌کنم و ظرف می‌شورم.

آخر هفتهٔ منم دقیقاً این‌شکلی می‌گذره. تازه همهٔ خریدامم اینترنتی انجام می‌دم.

۲. بعضی وقتا عذاب وجدان می‌گیرم که پدرم و مادرمو تنها گذاشتم. دلم هم که همیشه براشون تنگه. ولی مستقل شدن خوبه. همیشه که قرار نیست بچه‌ها پیش والدینشون باشن و اونا حمایتشون کنن.

۳. همیشه از نحوۀ چاقو دست گرفتن برادرم انتقاد می‌کردم که بلد نیستی چیزیو درست پوست بکنی یا خرد کنی و یه‌جوری می‌گیری که عن‌قریبه که دستت ببره. حالا خودم موقع خرد کردن فلفل دلمه‌ای یه‌جوری دستمو بریدم که صد رحمت به شیوۀ اشتباه برادرم. مشکل اینجاست که انگشت شست دست چپمه و نوشتنم رو مختل کرده. و ایضاً ظرف شستنم رو.

۴. یه کم مرغ پختم به نیت درست کردن زرشک‌پلو. بعد چون تازه برنج خورده بودیم، چندتا سیب‌زمینی آب‌پز کردم که تبدیلش کنم به الویه. مرغ و خیارشور و سیب‌زمینی و سس و سایر مخلفاتو باهم ترکیب کردم گذاشتم تو یخچال. چند ساعت بعد درش آوردم و چند دقیقه نگاش کردم. سسش کامل جذب شده بود. تصمیم جدیدم این بود که تبدیلش کنم به کتلت مرغ! سرخشون کردم و عکس گرفتم و فرستادم گروه چهارنفره‌مون، برای مامان و بابا. نوشتم الویه‌ای که تبدیل به کتلت شد. یه کم بعد برادرم زنگ زد که نزدیکم و به‌شدت گشنمه و لطفاً برنج درست کن. نونایی که برای ساندویچ کتلت مرغ درآورده بودمو برگردونم یخچال و دو پیمانه برنج شستم گذاشتم رو گاز. کتلت‌ها هم قرار شد خورشتِ روی برنج باشن. آب برنجم کم‌کم به‌صورت قطره‌چکانی می‌ریختم برای اینکه برنجم شفته نشه و پلن بعدی آش نباشه. به‌جای پلن بگیم برنامه. در همین راستا، مامان وقتی می‌پرسه ناهار یا شام چی دارین می‌گم تا نیارم سر سفره و نکشم تو بشقاب نمی‌دونم.

۵. تا حالا اسم جین اپل به گوشم نخورده بود. با احتیاط چند قاشق! خوردم و خوشم نیومد. مخصوصاً از طعم تندش. بعد که گوگل کردم دیدم ترکیب آب آناناس و توت‌فرنگی و زنجبیله.

۶. هر دو هفته یه بار چهارشنبه‌ها زنگ اول کلاس ندارم. بعد به‌جای اینکه بیشتر بخوابم، زنگ اولو می‌رم فرهنگستان، بعد از اونجا می‌رم مدرسه، ظهر از مدرسه دوباره برمی‌گردم فرهنگستان. به روح پرفتوح هر کی که راهمو نزدیک کرد هم درود می‌فرستم.

۷. یکی از کارمندای ادارهٔ منطقهٔ قبلی زنگ زده بود در رابطه با ویرایش کتابی که دارن چاپ می‌کنن صحبت کنیم. بدون مزد و منت کتابشونو ویرایش کرده بودم و یه سری سؤال در رابطه با صفحه‌آرایی و هزینهٔ چاپ داشت. می‌گفت اگه موقع انتقالیت مرخصی نبودم مخالفت می‌کردم نری! به روح پرفتوح مسبب و باعث و بانی مرخصی ایشون هم درود می‌فرستم.

۸. برای صبحانه کشک و بادمجان با اسپرسو نخوردی و بعدش سر کار نرفتی که عاشقی یادت بره. (صبحِ اون شبی که انقدر خسته بودم که نتونستم شام درست کنم و بادمجون و پیازهای خرده‌شده رو به حال خودشون رها کردم و تا نصفه‌شب خوابیدم و نصفه‌شب بیدار شدم شام درست کردم و تا صبح بیدار بودم و صبح شام خوردم رفتم سر کار. اسپرسو هم برای این بود که مجدداً بتونم تا شب سر پا باشم.)

۹. از وفور سگ‌ها تو خیابون و کوچه و جای‌جای شهر به ستوه اومدم دیگه. هر روز کمِ کمش بیست‌تا سگ در ابعاد مختلف می‌بینم. از وحشی بودن و نجاستش که بگذریم، من از گربه‌شم می‌ترسم چه رسد به سگ. گربه چیه، تو بگو مرغ و جوجه؛ من بازم می‌ترسم. اون وقت یه عده بدون قلاده یه جونورِ وحشی رو همراه خودشون می‌کشن این‌ور اون‌ور. وقتی هم نزدیکشون می‌شی و میگی نگهش دار من رد شم میگن از آدما بترس نه از این زبون‌بسته. من هم از آدما می‌ترسم هم از این زبون‌بسته.

۱۰. پارسال هر چند وقت یه بار زنگای تفریح یه عده فروشنده با هماهنگی مدیر میومدن دفتر دبیران و مربا و عسل و لباس و لوازم آرایشی و اینا می‌فروختن. تو این مدرسه هم چند روزه دوتا خانوم میان برای تبلیغ لوازم آرایشی و بهداشتی و اصرار دارن که به‌صورت رایگان پاکسازی پوست و اینا انجام بدن. تازه میگن اگه به تیم ما ملحق بشید ماهی پنجاه شصت تومن گیرتون میاد. کارشون اینه که میرن مدارس مختلف و مشتری پیدا می‌کنن برای خدمات و محصولاتشون. بعد مشتریا رم آموزش می‌دن که برن مشتری پیدا کنن. یکی از دبیرها پرسید در واقع دارید بازاریابی شبکه‌ای می‌کنید دیگه؟ گفتن نه، ما محصولات باکیفیتمونو معرفی می‌کنیم که اگر تمایل داشتید بخرید. خب این اسمش اگه بازاریابی نیست پس چیه؟

خلاصه یکی دو نفرو فریب دادن و جنساشونو انداختن بهشون.

۱۱. اون دانش‌آموزی که به هر علتی که خدا و خودش و خانواده‌ش بهتر می‌دونن کما بود و مرگ مغزی شده بود، پدر و مادرش رضایت دادن که دستگاه‌ها ازش جدا بشه و سه‌شنبه مراسم تشییع و تدفینش بود. برای اهدای اعضاش هم رضایت ندادن. دوستاش بی‌قرار بودن برن سر خاکش ولی مدرسه اجازه نداد.

۱۲. موضوع انشای این هفته‌شون آزاد بود، ولی یه سری اصول و قواعد رو باید رعایت می‌کردن. یکیشون یه نامۀ فرضی نوشته بود خطاب به کسی که دوستش داره. و محتوای نامه به این صورت بود که قراره بعد از نوشتن نامه خودکشی کنه. گفتم جمله‌بندیات درست و متنت ادبی و شاعرانه بود، ولی محتواشو دوست نداشتم و موضوعی که انتخاب کردیو نپسندیدم. مشاورها خودشون خبر دارن از حال و روز بچه‌ها، ولی شاید بهتر باشه ویژه‌تر به این آدم پرداخته بشه.

۱۳. یکیشونم یه نامهٔ عاشقانه نوشته بود خطاب به کسی که اون اینو رها کرده. خوند و خواست باهم اصلاحش کنیم که قشنگ‌تر بشه. بعد از اصلاحات بهش گفتم رفته که رفته. نازشو می‌کشی چرا؟ فراموشش کن. گفت نمی‌تونم.

۱۴. خداوندا من نه مشاور و روان‌شناسم نه این کارو دوست دارم. خودت به دادشون برس، از من کاری برنمیاد.

۱۵. وقتی سن اینا بودم یه انشا نوشته بودم که موضوعش تردید یه آدم برای خودکشی بود. برای خودم هم عجیبه که چرا همچین موضوعی رو انتخاب کرده بودم، اونم برای شرکت تو یه مسابقۀ نویسندگی. سناریو این بود که طرف می‌ره پشت بام یه ساختمون دوازده‌طبقه و به سقوط فکر می‌کنه. از اونجایی که اعداد رو بی‌دلیل همین‌جوری به‌کار نمی‌برم، احتمالاً این دوازده یه معنی‌ای داشته ولی یادم نیست نماد چی بود و چیو باید تداعی می‌کرد. حتی یادم نیست آخرش چی شد.

۱۶. زنگ نگارش، وقتی یکی از بچه‌های ردیف جلو انشاشو می‌خوند و من و بقیه با دقت گوش می‌دادیم یه موشک از عقب کلاس رفت هوا و افتاد پای تخته. برداشتم و پرسیدم کار کدومتون بود؟ کسی جواب نداد. کاغذشو باز کردم و دیدم چک‌نویس یه انشای بدون اسمه با عنوان زندان من. موضوع انشای اون روز آزاد بود. گفتم یا کار هر کی بود پاشه عذرخواهی کنه یا از نمرهٔ کل کلاس یه نمره کم می‌کنم. نه مجرم خودشو معرفی کرد، نه بقیه لوش دادن. یه کم بعد یکی از دوقلوها اجازه گرفت بره بیرون آبی به دست و صورتش بزنه. چون فرصت نبود همه انشاشونو بخونن از اونایی که هنوز نخونده بودن خواستم عنوان یا موضوعشونو بگن و هفتهٔ بعد بخونن. خواهر اینی که بیرون رفت در مورد کتاب نوشته بود. ازش خواستم عنوان انشای خواهرشو که بیرون رفت هم بگه. گفت زندان من. گفتم میشه دفترشو نشون بدی؟ کاغذاش مثل کاغذ موشک بود. چیزی نگفتم. بقیه فهمیدن که فهمیدم. ولی به روشون نیاوردن. منم چیزی نگفتم. بعد از زنگ دختره اومد گفت می‌خوام باهاتون صحبت کنم و توضیح بدم. گفتم کارش در شأن یه دانش‌آموز دبیرستانی نبود. ضمن اینکه حتی وقتی گفتم از کل کلاس نمره کم می‌کنم هم باز خودشو معرفی نکرد که اینم کار درستی نبود. چون دیرم شده بود و باید می‌رفتم فرهنگستان بحثو ادامه ندادم و رفتم، ولی فردای اون روز که باهاشون ادبیات داشتم بهشون گفتم با اینکه کار دیروز دوستشون بچگانه و نادرست بوده ولی بقیه رو بابت اینکه هم‌کلاسیشونو لو ندادن تحسین می‌کنم. گفتم خوبه که هوای همدیگه رو دارید.

۱۶.۵. یاد دانش‌آموز پارسالم افتادم که یه بار یواشکی اومد بهم گفت می‌خواین آمار بچه‌ها رو بهتون بدم؟ منم گفتم نه. گفت برای بقیهٔ معلما انجام می‌دم. نپذیرفتم. گویا یه سری از همکارا دارن مخبر تربیت می‌کنن برای آینده.

۱۷. مدیر اون مدرسه‌ای که جلسهٔ اول به معلما فلش هدیه داد و دو روز معلمشون بودم و قسمت نبود که باهاشون همکاری کنم، زنگ زده بود که دنبال معلم المپیاده. اول به خودم پیشنهاد داد، بعد گفت اگه فرصت نداری یکی رو پیشنهاد بده. چند نفر تو ذهنم هست، ولی پسرن و انگار ترجیحشون اینه معلم، خانم باشه. گفت اگه خانم پیدا نشه، اشکالی نداره آقا باشه. گفتم یکی رو هم می‌شناسم که بیست سال پیش معلم المپیاد بوده و بعداً استاد شده، ولی به‌دلایلی با دانشگاه قطع همکاری کرده. پرسیدم ایرادی نداره از ایشونم بپرسم ببینم فرصت دارن یا نه؟ گفت از نظر ما مشکلی نیست. ولی اداره هم باید تأیید کنه.

۱۸. فکر نمی‌کردم بچه‌های این دوره و زمونه آهنگ‌های زمان ما رو بلد باشن، ولی وقتی کل مدرسه «گفتی می‌خوام رو ابرا همدم ستاره‌ها شمِ» گروه آرین رو هم‌خوانی می‌کردن فهمیدم اشتباه می‌کنم.

۱۹. یکی از یازدهمیا گفت مامانش هم‌سن منه.

۲۰. از همهٔ دانش‌آموزانم که دویست‌وخرده‌ای نفرن امتحان تعیین سطح گرفتم و سؤالاشون در حد تشخیص نهاد و مفعول و مسند بود که از سال هفتم باید بلد باشن. اکثراً بلد نبودن (هفتمشون مصادف با کرونا بوده و مجازی). حتی بعضیاشون نمی‌دونستن ضمیر چیه. کار سختی پیشِ رو دارم.

۲۱. سه‌شنبه ظهر یه لواشک از کیفم پیدا کردم که مطمئن بودم صبح نبود. چجوری وارد کیفم شده رو نمی‌دونستم.

عصر ماجرای لواشکو برای برادرم تعریف می‌کردم. دید نسبت به لواشک احساس امنیت نمی‌کنم و می‌خوام بندازمش دور، اعتراف کرد کار اونه. یکی دیگه هم داد و الان دوتا لواشک دارم.

۲۲. دو نفر از دانش‌آموزان پارسالم بهم پیام دادن و ابراز محبت کردن. خوشحال شدم و به‌نظرم کار قشنگیه. ولی خودم روم نمیشه به معلما و استادهای سابقم پیام بدم، حتی روز معلم.

۲۳. یکی از هم‌کلاسیای اسبقم که شریف برق خونده، الان دانشجوی دکتری فلسفه‌ست و دکتر حداد استادشونه. یه بار می‌خواستن روز و ساعت کلاسشونو تغییر بدن و راه ارتباطی با استادشون نداشتن؛ من از فرهنگستان براشون راه ارتباطی ایجاد کردم.

۲۴. یکی از دانشجوهای جدید فرهنگستان، دانشجوی برق شریف بوده. رفتم خودمو معرفی کردم و باهاش دوست شدم. البته به‌نظر می‌رسه من نیاز به معرفی کردن ندارم چون هر موقع می‌رم می‌گم فلانی‌ام، می‌گن ذکر خیرتونو از استادها شنیده‌ایم و جزوه‌های شما رو تدریس می‌کنن تو کلاس.

۲۵. من سه سال پشت کنکور دکتری بودم. کتبی رو خوب می‌دادم ولی مصاحبه‌ها رو قبول نمی‌شدم. بار آخر دانشگاه کرمانشاه و سیستان و بلوچستان رو هم انتخاب کردم. این دانشگاهی که الان هستم چون دخترونه بود دوست نداشتم و نمی‌خواستم اونجا برم. ولی سری آخر اونم انتخاب کردم. خلاصه رفتم مصاحبه (زمان کرونا بود و مصاحبه مجازی بود) و همین دانشگاه قبول شدم و دیگه سیستان و بلوچستان نرفتم. روز مصاحبهٔ دانشگاه سیستان و بلوچستان استادشون تماس گرفتن ببینن چجوری می‌رم و کجا می‌مونم و خلاصه پیگیر بودن. با کلی شرمندگی گفتم منصرف شدم. چون روز مصاحبهٔ این دانشگاهی الان دانشجوشم حس کردم همین‌جا قبول می‌شم و شدم. دیروز دوباره این استاد بهم پیام دادن و احوالپرسی کردن (تو لینکدین) و من دوباره شرمنده شدم که نرفتم اونجا.

۲۶. از طرف اتحادیهٔ زبان‌شناسی که من عضو شورای مرکزیشم دعوت شده‌ام به یه جلسه‌ای تو دانشگاه یزد. یه جلسهٔ سه‌روزه، دقیقاً همون روزایی که کلاس دارم. بعیده بتونم برم مگر اینکه بچه‌ها رو اردویی جایی ببرن و کلاسام تعطیل بشه. با توجه به اینکه تا حالا یزد نرفتم دوست داشتم برم ولی احتمالش کمه مدرسه همکاری کنه. گفتن اسکان با دانشگاه یزده و هزینهٔ رفت و آمد رو هم بعداً می‌تونید از دانشگاه خودتون بگیرید. دانشگاه خودمون هم گفته فقط هزینهٔ اتوبوس و قطارو می‌دیم. چون که هواپیما رفت و برگشت پنج‌میلیون میشه. حالا اخلاق حرفه‌ای خودم این‌جوریه که اگه نمی‌گفتن هم هواپیما نمی‌گرفتم. دو سال پیشم که فرستادنم دانشگاه فردوسی، برای رفت چون فقط هواپیما بود با هواپیما رفتم و برگشتنی با قطار برگشتم. اون موقع انقدر گرون نبود و با هر چی می‌رفتی هزینه‌شو می‌دادن. نکتهٔ مهم‌تر هم اینه که کلاً بلیت برای یزد نیست برای اون روزی که اینا گفتن.

۲۷. یکی از دوستام که پارسال اسمشو به‌عنوان معرف گزینش ننوشتم (چون فکر می‌کردم دیگه انقدر صمیمی نیستیم که اگه بهش زنگ زدن و از من پرسیدن، پاسخ درستی بده) تماس گرفته بود که یه جایی داره استخدام میشه و آیا می‌تونه اسم منو به‌عنوان معرف بده یا نه. اینکه اون هنوز منو دوست صمیمی خودش می‌دونه ولی من فکر کرده بودم دیگه صمیمیتمون از بین رفته جای بسی تأمله.

۲۸. تصویری که تو ذهنم از ارتباطم با موجودات اطرافم دارم به این صورته که انگار روبه‌روی هم روی یه تردمیل با طول بی‌نهایت ایستادیم و تردمیل‌هامون خلاف جهت هم آهسته حرکت می‌کنن و هر لحظه ما رو از هم دورتر می‌کنن، مگر اینکه خودمون روبه‌جلو حرکت کنیم و اجازه ندیم که فاصله بگیریم. مثلاً وقتی هم‌کلاسیای قدیمی رو تو اینستا دنبال می‌کنیم خودش یه حرکت روبه‌جلوئه. وقتی کامنتی پیامی واکنشی می‌ذاریم باز یه حرکته. وقتی گروه‌هایی که تو پیام‌رسان‌های مختلف داریم رو ترک نمی‌کنیم یه حرکته. حالا ممکنه یه عده هم باشن که حرکتی نکنن (مثلاً دنبالت نکنن) که این‌جوری زحمت خودت مضاعف میشه برای تداوم این رابطه. یه وقتایی هم ممکنه خودمون هم‌جهت با مسیر تردمیل حرکت کنیم که دور بشیم و زودتر فاصله بگیریم. فقط هم آدما منظورم نیستن. مثلاً بعد از گرفتن مدرک لیسانس و تغییر رشته، همیشه سعی کردم ارتباطم با رشتهٔ کارشناسیمو حفظ کنم. ارتباط با هر چیزی منظورمه. ارتباطم با نوشتن، خوندن، شنیدن، ورزش کردن، آشپزی، ارتباط با دوست، هم‌کلاسی، همکار، فامیل، خانواده، خدا حتی. مثلاً به‌نظرم کار کردن ارتباطمو با نماز و قرآن کم کرده و باید یه فکری به حال معنویاتم بکنم حتماً. می‌خونم، ولی با کیفیت پایین.

۲۸.۵. چند وقت پیش یه کلیپ از دیدار مسئولان و رئیس‌جمهور و وزرای جدید با رهبر دیدم که توی توصیه‌هایی که بهشون کرده بودن به نماز اول وقت و نماز جماعت هم اشاره شده بود. حالا درسته من مسئول نیستم، ولی اینکه از پارسال نه می‌تونم اول وقت بخونم نه به جماعت، ذهنمو درگیر کرده. اینکه بعضی شبا انقدر خسته‌م که تا می‌رسم بیهوش می‌شم و نمازم قضا میشه هم دیگه بدتر.

۲۹. یه دوست هم پیدا کردم به اسم سایه. چجوری دوست شدیم؟ پارسال هر دو همزمان از یه راننده مسیر نمایشگاه و سالن اجلاس رو پرسیدیم و فهمیدیم مقصدمون مشترکه. هم‌مسیر و هم‌صحبت شدیم و وقتی رسیدیم همایش کنار هم نشستیم و برگشتنی هم باهم بودیم. در پایان مراسم مردم پیرامون رئسای سابق و فعلی مجلس جمع شده بودن که باهاشون سلفی بگیرن و نامه بدن و التماس دعا داشتن. بعد از سخنرانی آقای قالیباف تو همایش ترویج، مردم جمع شدن دورش و باهاش عکس گرفتن. سایه رفت با دکتر قالیباف سلفی بگیره. بعد اومد با گوشی من با دکتر حداد هم سلفی گرفت. من خودم تو عکس نیستم (روم نمی‌شد وایستم! و به‌نظرم حرکت سبُکیه!) ولی عکسا با گوشی من گرفته شده.

۳۰. چند ماه پیش یکی که نمی‌شناختمش اضافه‌م کرده بود به کانالی تحت عنوان بانوان نخبۀ حامی یکی از نامزدهای انتخابات. روی اسم اضافه‌کننده زدم دیدم قبلاً بینمون پیام ردوبدل شده. دیدم همونیه که دعوتم کرده بود همایش بین‌المللی ترویج اخلاق حرفه‌ای و مسئولیت‌پذیری اجتماعی و برام دعوت‌نامه فرستاده بود. دلیل اینکه اون موقع یکی از این نماینده‌ها اونجا حضور داشتن رو نمی‌دونم، ولی اینکه دعوت‌شدگان به اون همایش رو به کانال حامیان اضافه کنن کار جالبی نیست. ترک کردم کانالو.

۳۱. فکر کنم تنها کسی که تو فرهنگستان تاریخ و ساعت تلفن اتاقشو تنظیم کرده و تماس‌های بی‌پاسخشو چک می‌کنه و پیگیری می‌کنه خودمم. چهارشنبه صبح مدرسه بودم و از اتاق معاون گروه بهم زنگ زده بودن و طبعاً نتونسته بودم جواب بدم. بعد از ظهرم که اومدم معاون و منشیش نبودن. هفتۀ بعدش رفتم پیگیری که با من چی کار داشتین. اول یادشون نمیومد. بعد یادشون اومد که از دبیرخانه باهام کار داشتن و به اینا زنگ زده بودن که به من زنگ بزنن. موضوع مهمی هم بود.

۳۲. یکی از همکارای اونجا به‌شوخی گفت از وقتی اومدی داری ایرادات کارهای قبلی بقیه رو کشف و اصلاح می‌کنی (البته ایشون عبارتِ گند کارای بقیه رو درمیاری رو به‌کار برد). به تبعش یه عده ناراحت و دلخور میشن و یه عده هم تشکر می‌کنن. بستگی به برداشتشون داره. بعضیا فکر می‌کنن هدفم ایراد گرفتن به خودشونه در حالی که تلاش من اینه کار درست پیش بره.

۳۳. یکی از پژوهشگرای اونجا که از زمان دانشجوییم می‌شناختمش و در ارتباط بودیم داره بازنشسته میشه و مسیر اونو قراره من ادامه بدم. قبل از رفتن باهام صحبت کرد و گفت به هیشکی به اندازهٔ تو اعتماد ندارم که از پس این کار بربیاد.

۳۴. منشی رئیس اومده بود سراغ مدارکی که یکی دیگه گم کرده رو از من بگیره. تا وارد اتاق شد گفت چه بوی سیگاری میاد. بعد گفت آهان اینجا قبلاً اتاق دکتر فلانی بوده. دکتر فلانی همونیه بود بوی سیگار بهمنش را دوست داشتم.

۳۵. تو محیط کارم (در واقع تو محیط کارهام) متوجه شدم یه عده عادت دارن که کارهای دیگران رو به اسم خودشون تموم کنن. لذا، کارها باید امضا داشته باشن. کارهای منو بدون نام و نشون از تو جوب هم پیدا کنید، کاره خودش داد می‌زنه که مال منه. به‌عنوان مثال بخوام عرض کنم اون دقت و نظم و جزئیاتی که تو کارهای من هست تو موارد مشابه دیگه نیست. حتی سؤالات امتحان و نحوهٔ تایپ سؤالاتم هم متفاوته. خلاصه که امضا داشته باشید.

۳۶. یه کاری رو بهم سپرده بودن انجام بدم که برای انجامش نیاز به یه فایل داشتم. قبل از اینکه اون کارو انجام بدم، یه نگاهی به فایله انداختم و یه چندتا اشکال و ایراد از توش پیدا کردم. با احترام و احتیاط به مسئولش تذکر دادم که اصلاح بشه و بعد من اون کاره رو روی فایله انجام بدم. بعد که بیشتر بررسی کردم دیدم دریایی از اشکاله. یه چند روز کارهای خودمو گذاشتم کنار و مشغول اصلاح اون فایله شدیم. نتیجه اینکه مسئولش که به‌زودی بازنشست میشه و سال‌هاست این وظیفه رو بر عهده داره ازم خواست بعد از اون من سرپرستی این فایلو بر عهده بگیرم. می‌گفت تو این چند سال بارها خواستم این کارو به کسی بسپرم و کسیو پیدا نکردم که به دقت و مهارت شما باشه و بتونم بهش اعتماد کنم. گفت دوست داری خودت؟ گفتم از خدامه.

۳۷. گفت به‌نظرم هنوز سنی نداری. متولد چندی؟ گفتم ۷۱. با تعجب گفت فکر می‌کردم بیست اینا باشی. گفتم من ۹ سال پیش که لیسانسمو گرفتم اومدم اینجا. ۹ ساله اینجام. ینی ۹ سال از بیست‌وسه‌سالگیم می‌گذره. گفت آره یادش به‌خیر. حالا خوبه خودش اون روزی که اومدم اینجا ارشد بخونم از مصاحبه‌کنندگان بود.

۳۸. دیدم دارن در و دیوار فرهنگستانو رنگ می‌زنن. گفتم میشه اتاق ما رم رنگ بزنید. گفتن به مسئول بخشتون باید بگید اونا دستور بدن به ما. مسئول بخش هم گفت از طریق اتوماسیون باید اقدام کنی و درخواست بدی. رفتم دیدم تو این اتوماسیون نام کاربری و رمز تعریف نکردن برای مایی که تازه استخدام شدیم. رفتم دبیرخانه و نام کاربری گرفتم و امضامو دادم بهشون که پای نامه‌ها ثبت کنن و اومدم نشستم درخواستمو ثبت کردم. اون یه جملۀ «میشه اتاق ما رم رنگ بزنید» تبدیل شد به اینکه جناب آقای فلانی، مدیر محترم فلان، خواهشمند است با توجه به اینکه در طی سال‌های اخیر دیوارهای اتاق فلان در بخش بهمان تغییر رنگ داشته و نیازمند رنگ‌آمیزی مجدد است، در صورت امکان اقدامات لازم جهت رنگ‌آمیزی آن صورت پذیرد. در حال حاضر و از سال گذشته خانم‌ها فلانی و بهمانی در این واحد مشغول به فعالیت‌اند و پیش از این، متعلق به آقای دکتر فلانی و بهمانی بوده است. پیشاپیش از بذل توجه شما سپاس‌گزارم.

۱۸ نظر ۲۰ مهر ۰۳ ، ۰۷:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۸۹- که تو خشنود باشی و ما رستگار

يكشنبه, ۱۱ شهریور ۱۴۰۳، ۱۲:۳۹ ب.ظ

پارسال این موقع ما تو مسیر برگشت از سفر اربعین بودیم. همسفرهامون نزدیک همدان راهشونو کج کردن سمت تبریز و ما اومدیم تهران. یا اگه دقیق‌تر بگم رفتیم کرج. اون روزا ذهنم درگیر نتایج استخدامی و دفاع پروپوزال بود. نتایج اولیهٔ آزمون رو هفتهٔ اول شهریور، وقتی ما کربلا بودیم اعلام کرده بودن. یه مهلت چندروزه هم داده بودن که مدارکمونو تو سایتشون بارگذاری کنیم. از همون‌جا فرستادم مدارکو. سیم‌کارتمو گذاشته بودم تو ماشین، تو پارکینگ مرز. تازه رسیده بودیم که پیامک زدن فردا صبح (۱۲ شهریور) بیا فلان‌جا برای مصاحبه یا همون گزینش. تو اون مرحله فقط سؤالای مذهبی و اعتقادی و سیاسی و اجتماعی پرسیدن، ولی بعداً گزینش علمی و عملی هم داشتیم. فردای گزینش که ۱۳ شهریور باشه هم روز دفاع از پروپوزالم بود. مامان و بابا اون روز برگشتن تبریز. ظهر روزی که از پروپوزالم دفاع کردم، با استاد ناظر دفاعم (هر دفاعی یه استاد راهنما، یک یا چند استاد مشاور، یک داور داخلی، یک داور خارجی و یک استاد ناظر داره) و دوتا از هم‌کلاسیام ناهار رفتیم «برادران». یه رستوران نزدیک دانشگاه. هر کی مهمون خودش بود. بی‌مناسبت. عصرش به‌قدری حالم بد بود که از شدت ضعف و خستگی سفر و استرس گزینش و دفاع رفتم زیر سِرُم. مامان و بابا هم برگشته بودن تبریز و فقط برادرم پیشم بود. اون موقع یه خونه تو کرج اجاره کرده بودیم و برادرم اونجا کار می‌کرد. منم شاغل نبودم و قرارمون بر این بود که من خوابگاه بمونم و آخر هفته‌ها یه سر برم کرج. تو آزمون استخدامی هم تهران رو انتخاب کرده بودم. از ۲۹ فروردین که از طرف وزارت علوم برای افطاری بیت دعوت شده بودم خوابگاه بودم تا ۱۹ تیر. تابستون خوابگاهو تحویل دادم و رفتم کرج ولی تصمیم داشتم از مهرماه دوباره خوابگاه بگیرم که یهو کار برادرم منتقل شد تهران. بابا هم اومد تهران یه خونه نزدیک دانشگاه من اجاره کرد برامون. ۳۱ شهریور قرارداد خونهٔ تهرانو امضا کردن، ولی ما هنوز کرج بودیم و اسباب‌کشی نکرده بودیم تهران. ۱ مهر رفتم بانک که هزینهٔ مصاحبهٔ عملی آموزش‌وپرورش رو واریز کنم. باید فیش می‌گرفتیم و اینترنتی نمی‌شد انجام داد. برگشتنی از فرهنگستان زنگ زدن که می‌خوایم استخدامت کنیم، پاشو بیا اینجا، مدارکتم بیار. من تو مدارکی که به فرهنگستان تحویل دادم آدرس خونه‌ای رو نوشتم که هنوز ندیده بودمش و فقط یه روز از امضای قراردادش می‌گذشت. از مهرماه شروع به کار کردم و همزمان با کار، گواهی عدم سوءپیشینه و عدم اعتیاد هم گرفتم بردم براشون. هفتهٔ اول کارم تو فرهنگستان به این صورت بود که آفتاب نزده از کرج راه می‌افتادم و حدودای ۹ می‌رسیدم اونجا. ظهر یا بعدازظهرم از اونجا راه می‌افتادم سمت کرج و عصر و یه وقتایی شب جنازه‌م می‌رسید خونه. ۱۰ مهر اسباب‌کشی کردیم تهران. صبح می‌رفتم سر کار، ظهر برمی‌گشتم خونه یا می‌رفتم دانشگاه. یه وقتایی هم تا شب پیش هم‌اتاقیای سابقم می‌موندم و شب برمی‌گشتم خونه. تا اینکه ۲۸ مهر نتایج نهایی آموزش‌وپرورش اعلام شد. جمعه صبح از آموزش‌وپرورش زنگ زدن که همین الان پاشو بیا اداره ابلاغتو بگیر از فردا برو سر کلاس. فکر نمی‌کردم به این زودی بفرستنم مدرسه. من هنوز دوره ندیده بودم. اون روز سر اینکه اون منطقه رو نمی‌خوام و ادبیات می‌خوام بحثم شد و ابلاغمو نگرفتم. فرداش مثل همیشه رفتم فرهنگستان. شنبه‌ها روز جلسه‌ست. موضوع مدرسه رو بعد از جلسه باهاشون مطرح کردم. مخالفتی نکردن. گفتن ساعت کاریتو مثل استادها شناور می‌کنیم که بتونی تا عصر بمونی (هیئت‌علمیای اونجا می‌تونن دیر بیان و تا عصر بمونن)، ولی یه قرارداد جدید امضا می‌کنیم با حقوق کمتر. قبول کردم. چند روز بعد (۳ آبان) از اداره زنگ زدن که باشه به جای اون منطقه بیا برو فلان منطقه تدریس کن. فلان منطقه دلخواهم نبود و به‌لحاظ مسافت بازم دور بود (دورتر بود)، ولی از اینکه زورم رسیده بود که اون منطقه‌ای که اولش گفته بودن نرم حس خوبی داشتم. اونجا قرار بود سه‌تا درس بی‌ربط تدریس کنم. دو هفته در بهت و حیرت و نارضایتی و غلط کردم سپری شد. به انصراف و استعفا فکر می‌کردم. یهو یه مدرسه پیدا شد که معلم ادبیات نداشت و فرستادنم اونجا. یه جای خیلی دور. خیلی خیلی دور. وقتی وقایع این یک سالو مرور می‌کنم می‌بینم هر لحظه‌ش برام غیرمنتظره و پیش‌بینی‌نشده بود. حتی سر دفاع از پرپوزالم اونی که قرار بود داوری کنه یهو تبدیل شد به مشاور؛ بعد به داور جدید بعد از داوری گفتن تو هم مشاور دوم این رساله باش. مسیر و مقصد هر لحظه تغییر می‌کرد. در شرایطی که نمی‌تونستم برای چند روز بعد و حتی چند ساعت بعدم برنامه‌ریزی کنم مثلاً یهو سروکلهٔ خواستگاری که تو فکر مهاجرته پیدا می‌شد. یا یکی که تو فلان شهره و اول باید سر اینکه کدوممون محل کارشو عوض کنه به توافق برسیم میومد سراغم. هر چند وقت یه بارم یکیو معرفی می‌کردن برای برادرم. ما هم با گل و شیرینی پا می‌شدیم می‌رفتیم خواستگاری. درسته که همچنان نمی‌تونم چیزی رو پیش‌بینی کنم ولی احتمال اینکه برادرم زودتر از من ازدواج کنه زیاده و این یعنی باید خودمو برای تنها زندگی کردن آماده کنم؛ چیزی که قبلاً در مخیله‌م هم نمی‌گنجوندم این سبک زندگی رو، ولی حالا باید بگُنجونم.

کاش زودتر تکلیف انتقالیم مشخص بشه و حداقل بدونم امسال تو کدوم مدرسه چی قراره تدریس کنم. از هفتهٔ دیگه دوره‌های مهارت‌آموزیمون شروع میشه و هنوز نگفتن کجا و تا کی قراره برگزار بشه این کلاس‌ها. اگه صبح تا عصر باشه مجبورم از فرهنگستان مرخصی بگیرم. رساله‌م هم هست. امسال سال پنجم دکتریمه و احتمالاً دانشگاه یه جریمه‌ای تعهدی چیزی بگیره بابت سنوات و دیرکرد. البته هنوز سال‌بالایی‌هامونم دفاع نکردن، ولی من چی کار به اونا دارم. 

خدایا چنان کن سرانجام کار...

۱۷ نظر ۱۱ شهریور ۰۳ ، ۱۲:۳۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۷۷- نکوداشت

دوشنبه, ۱۱ تیر ۱۴۰۳، ۱۲:۲۳ ب.ظ

امروز ساعت ۱۷ قراره توی تالار وحدت (بغل تئاتر شهر) مراسم نکوداشت دکتر حداد رو داشته باشیم. اگر حوصلهٔ حرف‌های ادبی و فلسفی دارید تشریف بیارید و همراهی کنید. گزارش مراسم رو هم متعاقباً تو همین پست به سمع و نظرتون می‌رسونم.





یادداشت‌های اینستاگرام:

از شش صبح فرهنگستان بودم و حالا اومدم تالار وحدت (تالار رودکی سابق)، مراسم نکوداشت دکتر حداد. یه کم زود رسیدیم و منتظریم بقیه هم برسن و مراسم شروع بشه. تو این فاصله یه عکس یادگاری هم با دکتر ایران کلباسی گرفتم و در مورد تاریخچهٔ این تالار صحبت کردیم.

با ما همراه باشید.


آقای وزیر فرهنگ یه دونه از این تابلوها بهشون هدیه دادن. بعدش سفیر هند صحبت کردن و در پایان خطاب به ایشون گفتن وجود نازکت آزردهٔ گزند مباد. به نکتهٔ ظریفی اشاره کردن چون وجود دکتر واقعاً نازکه. بعدش دکتر صحرایی، وزیر آموزش‌وپرورش صحبت کردن و به حذف کتاب نگارش و مجدداً برگردوندن این کتاب به مدارس اشاره کردن. یه بنده خدایی هم نیومده بود و نامه فرستاده بود که مجری خوند. پایانِ نامه توفیق روز-افزان مسئلت کرده بود. حالا نمی‌دونم خودش دچار این تصحیح افراطی شده بود یا مجری اشتباه کرد. تصحیح افراطی این‌جوریه که شما می‌بینی تهران رو تهرون می‌گن و نان رو نون می‌گن، میای هر جا اون دیدی تبدیلش می‌کنی به ان که رسمی بشه، ولی کار درستی نمی‌کنی.

رئیس انجمن آثار و مفاخر فرهنگی و دکتر انوری نازنین با لهجهٔ شیرین ترکی و سفیر تاجیکستان با لهجهٔ شیرین‌ترشون هم صحبت کردن. سفیر تاجیکستان در پایان سخنرانیشون گفتن ای بلنداختر خدایت عمر جاویدان دهاد. 

خلاصه‌ای از یه مستند به اسم آقا معلم هم نشون دادن که در مورد دکتر حداد بود و مشتاق شدم همه‌شو ببینم.

همچنان با ما همراه باشید.



در ادامه، استاد غیوری نی زدن و همزمان صدای دکتر حداد که نی‌نامهٔ مولوی رو می‌خوندن پخش شد.


بعد دکتر احمد جلالی از اعضای فرهنگستان که کارشناسی مهندس مکانیک و بعد مثل دکتر حداد فلسفه خوندن و پنجاه‌وشش ساله که (از دورۀ دانشجویی) با ایشون دوست هستن صحبت کردن. گفتن دکتر تو کنکور فلسفه خیلی کمکشون کرده بوده. بخش شوخ‌طبعانهٔ صحبتشونم اونجا بود که گفتن از وقتی دکترو دیدن همین وزن شصت‌کیلویی و هیکلو داشتن. در واقع تکون نخوردن.


بعد خانم مجری به یه تعداد از مهمان‌ها خوشامد گفت؛ از جمله مدیرعامل هولدینگ خلیج فارس. اینجا معادل فارسی هولدینگ رو از دکتر حداد پرسید و ایشونم گفتن می‌تونید بگید شرکت جامع. شرکت نگهدار و شرکت مادر هم گفته شده البته. در پایان مراسم هم یه بار دیگه اسم این مدیرعامل رو آورد و اون موقع گفت مدیرعامل شرکت جامع خلیج فارس. رئیس دانشگاه الزهرا هم اومده بودن. اولین بار بود از نزدیک می‌دیدمشون.


بعد یه شاعر پاکستانی به نام احمد شهریار اومد و در ابتدا عید سعید مباهله رو تبریک گفت. نمی‌دونستم این اتفاق عیده و این عیدو تبریک می‌گن. حالا که دونستم منم تبریک می‌گم بهتون. 

بله؛ عرض می‌کردم. شعر این شاعر پاکستانی چون اشاره‌هایی داشت به آثار و اشعار و کتاب‌های دکتر حداد، و چون من آثار ایشونو نخوندم، زیاد متوجه این اشاره‌ها نشدم ولی تخمین می‌زنم که سی‌چهل‌تا آرایهٔ تلمیح داشت. شعرش با بیتِ من از دیار دهلی‌ام و لاهور... تموم شد.


بعد رئیس فرهنگستان علوم صحبت کردن و بعد دوباره شعرخوانی بود و این دفعه یه خانوم شاعر به اسم سارا جلوداریان از کاشان یه شعر در وصف و مدح دکتر حداد خوند که این بیت‌های آخرش بود:

تو یار مجلس‌آرای زبان فارسی هستی

که عمری پاسداری کرده‌ای این کهنه محفل را

تو آیا فیلسوفی یا ادیبی یا نظام‌الملک

چگونه آورم در نظم این نیکوخصائل را

هم از قرآن‌پژوهانی هم از آزادمردانی

خدا بر گردنت آویخت این زرین حمایل را

تو واعظ نیستی اما کلامت فیض می‌بخشد

مدرس را مهندس را معلم را محصل را

کنار واژه‌ها زانو زدم تا بنویسم 

دو خط از شرح انسانیت حداد عادل را


صحبت‌های دکتر علی‌اشرف صادقی در رابطه با دانشنامه و واژه‌گزینی و هزارواژه‌ها و گروه‌های تخصصی فرهنگستان بود. سهواً گفتن هجده جلد مصوبات منتشر شده که نوزده‌تا بوده در واقع. در رابطه با ویژگی‌های اخلاقی دکتر هم مختصری صحبت کردن.


بعد دکتر موسی اسوار که مترجم متون عربی هستن و عضو فرهنگستانن صحبت کردن. خاطراتی از عربی‌دانی دکتر حداد گفتن. مثلاً اینکه تو یه موقعیتی جملۀ صَدَرَ من أهله وَقَعَ فی محلّه رو از ایشون شنیده‌اند. و تو یه موقعیت دیگه کلّ الصید فی جوف الفرا. تعریف می‌کردن که دکتر حداد یه وقتی تو صحبتشون بیت‌هایی از مُـتَـنَـبّی شاعر عربی هم استفاده کرده. و این شعرو مثال زدن:

وظلـم ذوی القربـى أشــدُّ مضـاضـة على المرء من وقع الحسام المهند. در رابطه با ترجمهٔ قرآن هم صحبت کردن. اینکه ایشون مثلاً تجری رو تو آیهٔ جَنَّاتٌ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ برخلاف ترجمۀ معمول و رایج، کف ترجمه کردن نه زیر، چون زیر بهشت ابهام ایجاد می‌کنه و مَثَلُهُمْ کَمَثَلِ رو مثل ترجمه نکردن و حکایت گفتن و دلیلشو توضیح دادن.


بعد یه حجةالاسلام که شاعر هم بودن اومدن شعر خوندن که بعدش نمی‌دونستیم براش دست بزنیم یا صلوات بفرستیم. ردیف شعرش می‌آید بود. طولانی بود، همین چهارتا رو یادداشت کردم:

شیرین‌دهنان‌اند بر آن چشمه چه بی‌تاب

بر کوه مگر تیشۀ فرهاد می‌آید

ای خون‌جگر از سلسلۀ ماربه‌دوشان

بنگر عَلَم کاوهٔ حداد می‌آید

دلباختۀ همت سرو است چو حافظ

از رنگ تعلق همه آزاد می‌آید 

می‌گفت شبی دست‌خوش تیر ملامت

بوی فرج از نیمهٔ خرداد می‌آید


آخرشم گفت سلام بر تو که مثل بهار، دلخواهی، سلام بر تو که خوبی، محشری، ماهی

مجری هم گفت خوشا به حال شاعران که شاعری بلدند.


در پایان هم دکتر حداد صحبت کردن و یه شعر از جامی خوندن و بعد یه مقالۀ نسبتاً طولانی ولی شنیدنی رو ارائه دادن. بعد با جمعی از بزرگان، بعد هم با نوهٔ پسرشون عکس یادگاری گرفتن. اون چندتای آخر که خانوادگیه، اونا رو از خبرگزاری‌های ایسنا و ایرنا و تسنیم برداشتم. 😅


محتوای اون شعر جامی که خوندن تشکر از ما و شکر خدا بود.

کِای فرازندهٔ این چرخ بلند

وی نوازندهٔ دل‌های نژند


کنم از جیب نظر تا دامن

چه عزیزی که نکردی با من


در دولت به رخم بگشادی

تاج عزت به سرم بنهادی


حد من نیست ثنایت گفتن

گوهر شکر عطایت سفتن


این شعر تو کتاب ادبیات هم هست و من هر موقع از بچه‌ها امتحان می‌گرفتم از معنی کلمات و آرایه‌ها و نقش کلماتش سؤال می‌دادم.


ضمن تشکر از همراهیتون خاطرنشان می‌کنم که این مراسم از شبکۀ خبر هم پخش می‌شد و الان تو تلوبیون هم هست.


دیشب بعد از نکوداشت دوباره برگشتیم فرهنگستان. اینجا ساعت ۹ و ۴۲ دقیقهٔ شبه و اونی که پنج صبح خونه رو به مقصد اینجا ترک کرده بود، هنوز به خانه مراجعت نکرده است.



🔰 محورهای سخنان دکتر حدادعادل در آیین نکوداشت مقام علمی و فرهنگی و ادبی‌اش:

🔸می‌توان به ایران «علاقه» و به اسلام «عقیده» داشت.

🔹عشق و علاقه به استقلال و آزادی ایران با غرب‌ستایی سازگار نیست.

🔸عیب بزرگ فرهنگ غربی حضور نداشتن خدا در زندگی سیاسی و اجتماعی غرب است.

🔹سیاست مانند داربستی است که اهل فرهنگ و هنر بر بالای آن ایستاده‌اند. و به نقش ایوان مشغول‌اند. اگر این داربست از پای‌بست ویران شود، همه‌چیز و همه‌کس فرو می‌ریزد.

🔸اهل فرهنگ به‌جای آنکه از سیاست دوری کنند، باید با ورود به عرصۀ سیاست آن را فرهنگی کنند و از خشونت و بی‌اخلاقی آن بکاهند و تلطیفش کنند.

🔹اگر سیاست‌مداران ما بیشتر کتاب بخوانند و اهل قلم باشند و از تاریخ و فرهنگ و هنر ایران و جهان آگاهی بیشتری داشته باشند، فضای سیاسی کشور ما سامان بهتری پیدا خواهد کرد.

🔸کمبود مدیر در همۀ بخش‌های کشور ما محسوس است، اما کمبود مدیر فرهنگی از همه محسوس‌تر است.

🔹توصیۀ من به معلمان این است که دانش‌آموزان را چنان تربیت کنند که آنها بتوانند در آینده مدیران لایق کشور شوند.

🔸آموزش‌وپرورش را مهم‌ترین نهاد اجتماعی در قوام و دوام یک ملت می‌دانم.

🔹مفیدترین آموزشی که معلمان می‌توانند به دانش‌آموزان هدیه کنند آموختن تفکر است.

🔸اعضای خانوادۀ ما، از پیر و جوان، یا معلم‌اند یا محصل.

🔹از جوانان می‌خواهم به خواندن پیامک‌های دوسطری در فضای مجازی اکتفا نکنند و مخصوصاً از خواندن کتاب‌های تاریخ معاصر ایران غفلت نورزند.

🔸بیگانگان می‌خواهند ما از تاریخ معاصر ایران بی‌خبر باشیم تا آنها بتوانند تاریخ را تکرار کنند.

متن کامل: @HaddadAdel_ir تلگرام و ایتا

۹ نظر ۱۱ تیر ۰۳ ، ۱۲:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۷۳- خاطرات یک دبیرکل از جلساتش

سه شنبه, ۸ خرداد ۱۴۰۳، ۰۴:۵۹ ب.ظ

داستان دبیرکل شدن من به این صورت شروع شد که بهمن‌ماه دو سال پیش، مسئولان دانشگاهمون دنبال یه نمایندهٔ مناسب بودن که دبیر دبیران انجمن‌های علمی باشه و بفرستنش مشهد که تو یه همایش تو دانشگاه فردوسی شرکت کنه. منظور از مناسب، کسی بود که هم باتجربه و کاربلد باشه و هم بتونه تنهایی بره سفر. اینو بعداً که ازشون پرسیدم چرا منو انتخاب کردید گفتن. اتفاقاً قرار بود اون هفته‌ای که مشهد همایش هست خودم هم برم سیاحت و زیارت. به‌خاطر این همایش بلیتمو عوض کردم و زودتر رفتم و دیرتر برگشتم. از اون موقع من شدم دبیرکل یا نمایندۀ دبیران دانشگاه. البته یکی دو ماه بعد از این همایش یه جشنواره هم تو شمال (یادم نیست کدوم شهر؛ چون ما به همه‌ش می‌گیم شمال) برگزار شد که اونو به من نگفتن و نمی‌دونم کی رفت.


بار دوم که در مقام نماینده جایی دعوت شدم فروردین پارسال بود که از وزارت علوم زنگ زدن و برای افطاری بیت رهبری دعوتم کردن. تحت عنوان دیدار رمضانی با فعالان دانشجویی. اون روز از هر دانشگاه یه نماینده دعوت بود. اونجا من حواسم به تابلوهای عکس‌برداری ممنوع است نبود و چندتا عکس گرفتم و اونا هم منو گرفتن و بعد از اینکه ثابت کردم منظوری نداشتم و نمی‌دونستم اونجا انقدر امنیتیه ولم کردن و آخر از همه اومدم نشستم جلوی کولر. و داشتم به این فکر می‌کردم که من اینجا چی کار می‌کنم اصلاً.


بار سوم دانشگاه شهید بهشتی دعوت شدم. فکر می‌کردم سخنرانی‌ای چیزیه و قراره شنونده باشم و سالن رو پر کنم. لذا عجله‌ای برای حضور نداشتم و تا ظهر فرهنگستان بودم. باآرامش رفتم و وقتی رسیدم دیدم یه میز گرد تو اتاق جلسه‌ست و ده دوازده نفر بیشتر دعوت نیستن و قراره جلوی مسئولان وزارت علوم حرف بزنیم. نماینده‌های دانشگاه‌های تهران دعوت بودن. اونجا بود که فهمیدم هر موقع گیله‌مرد یا دوستش جایی دعوتم کردن، اونجا جای خاصیه و حضور من هم الکی برای پر کردن فضا نیست. 



اون روز یه تفاهم‌نامه در راستای برگزاری یه جشنوارۀ بین‌المللی که به‌اشتباه نوشته بودن ملی و قرار شد عکسا رو با فوتوشاپ درست کنن امضا شد. یکی از عکسا از دستشون در رفته و ملی مونده و منتشر شده تو خبرگزاری‌ها. اونجا حرف خاصی نداشتم و فقط به چندتا سؤال راجع به تاریخ برگزاری انتخابات انجمن‌های دانشگاهمون جواب دادم و در جواب نمایندۀ یکی از دانشگاه‌ها که از حقوق پایین دانشجویی گله داشت گفتم حقوق کار دانشجویی دانشگاه ما ده‌برابر کمتر از شماست. به اونی که تاریخ انتخابات رو پرسیده بود هم گفته بودم ما انتخابات نداریم و مسئولینمون خودشون نماینده رو انتخاب می‌کنن. مثلاً من خودم بدون انتخابات انتخاب شدم. همین دوتا حرف! به‌سرعت رسیده بود به گوش مسئولین دانشگاهمون و فردا صبحش احضارم کرده بودن که اصلاً تو با چه حقی اونجا بودی. عصبانی بودن که چرا پشت سرمون حرف زدی. دروغ نگفته بودم، ولی انگار راستشم نباید می‌گفتم.



این عصبانیتشون و احضار شدنم به دفتر رئیس معاونت مصادف شد با دومین باری که از طرف وزارت علوم دعوت شدم دیدار رهبری. فکر می‌کردم به‌خاطر اون عکس‌ها دیگه دعوتم نمی‌کنن و سابقه‌دار شدم رفت. ولی بازم دعوت بودم و از این بابت خیالم راحت شد. ماجرای عکس‌ها به‌قدری بهم استرس وارد کرده بود که یه بار کابوس می‌دیدم به جرم جاسوسی گرفتنم و احتمالاً قراره اعدام شم. 

به اونی که زنگ زده بود گفتم شاید من دیگه نمایندۀ دانشگاه نباشم. مطمئن نیستم کی نماینده‌ست. گفت ما فعلاً تو رو می‌شناسیم. مهرماه پارسال بود. دیدار با نخبگان و استعدادهای برتر علمی. این بار با شال زرد و مانتوی قرمز (داداشم می‌گه تمِ املت!) حضور به هم رسونده بودم. خسته، کلافه و عصبانی از دست دانشگاه به فکر فرورفته بودم و دوباره داشتم به این فکر می‌کردم که من دوباره اینجا چی کار می‌کنم!



قرار بود دانشگاه یه نمایندۀ جدید برای خودش انتخاب کنه؛ ولی مشکل اینجا بود که خودشون نباید انتخاب می‌کردن و باید انتخابات برگزار می‌کردن. که نکردن و من همچنان نماینده موندم. حقوق بچه‌ها رم ده‌برابر کردن و تازه مقدارش رسید به مبلغی که بقیهٔ دانشگاه‌ها می‌گرفتن و می‌گفتن کمه. بعد از این ماجرا دیگه نه من با دانشگاه کاری داشتم نه اونا با من. به بچه‌ها و استادها هم گفته بودم دورۀ بعدی دیگه دبیر نمی‌شم و فکری به حال انجمنشون بکنن. عملاً بار اصلی روی دوش من بود؛ در شرایطی که صبح تا ظهر مدرسه بودم و ظهر تا شب فرهنگستان.

یه مدت از دانشگاه و انجمن فاصله گرفتم و گذشت تا آذرماه که به‌مناسبت روز دانشجو از وزارت علوم خواستن دبیرهای انجمن فیزیک و شیمی و رشته‌های مرتبط با انرژی هسته‌ای رو جمع کنم بریم بازدید از سازمان انرژی اتمی. پیداشون کردم و مشخصاتشونو فرستادم برای وزارت ولی نمی‌دونم خودشون نخواستن یا استعلامشون مشکل داشت که روز بازدید، فقط من حضور داشتم از دانشگاهمون. چون اونجا هم امنیتیه و نیاز به استعلام بود.

همۀ اونایی که اومده بودن تا حدودی به انرژی هسته‌ای مربوط بودن. منم برای اینکه بی‌ربط نباشم، به همه‌شون می‌گفتم برق خوندم. ولی بعد از بازدید نتونستم جلویِ خودِ زبان‌شناسمو بگیرم و از مسئولی که اونجا رو برامون توضیح می‌داد پرسیدم تا حالا واکنش‌گاه به گوشتون نخورده؟ مصوب فرهنگستان برای رآکتوره. گفت نه. اونجا بود که فهمیدم تیم ترویجمون کارشو درست انجام نمی‌ده. این پنجمین حضورم به‌عنوان نمایندۀ دانشگاه بود و دوباره سؤالِ «من اینجا چی کار می‌کنم» رو تو قلب رآکتور، وقتی صحبت از رادیوداروها بود از خودم پرسیدم. یادم اومد که قبل از اینکه برق بخونم دوست داشتم فیزیک بخونم. یادم اومد سال کنکور، عکسامونو زدیم روی دیوار کلاس و هر کدوم اسم رشته‌ای که می‌خواستیم رو کنار عکسمون نوشتیم. من فیزیک رو انتخاب کرده بودم.



ششمین دعوت‌نامه برای حضور در همایش بین‌المللی ترویج اخلاق حرفه‌ای و مسئولیت‌پذیری اجتماعی بود. بهمن‌ماه پارسال، سالن اجلاس سران. سخنران اصلی همایش دکتر قالیباف بود. اکثر جایزه‌ها رو هم دادن به کادر درمان. یه جایزه هم تو حوزهٔ فرهنگ و مسئولیت‌پذیری اجتماعی داشتن که اونو دادن به دکتر حداد. سؤالی که اونجا برام مطرح بود هم این بود که آخه من تو سالن اجلاس سران چی کار می‌کنم؟ من که نه سر پیازم نه ته پیاز. 

یکی از دوستان (همون که مانتوی قرمز پوشیده و کنارم نشسته) رفت با تک‌تک مسئولین سلفی گرفت. بعد من یه گوشه وایستاده بودم و سر و دست شکستن مردم رو برای عکس گرفتن تماشا می‌کردم و هر کی هم می‌گفت سلفی بگیریم، تذکر می‌دادم که خودعکس! که دکتر حداد متوجه حضورم شد و گفت إ شما اینجا چی کار می‌کنی؟ شما عکس نمی‌گیری؟ گفتم من که شما رو می‌بینم هر روز.



هفتمین بار که آخرین بار هم باشه، ۱۵ فروردین بود که دوست گیله‌مرد تماس گرفت و گفت جمعه یه جلسه با ریاست جمهوری داریم. گویا دانشگاهمون هنوز نمایندۀ جدیدشو معرفی نکرده بود، و اینا هنوز منو می‌شناختن. منم از این فرصت! استفاده کردم و گفتم برم ببینم نهاد ریاست جمهوری چه شکلیه. و همچنان این سؤال که من اینجا چی کار می‌کنم.

در حاشیهٔ این دیدار، سر سفرۀ افطار یکی از دخترا گفت چهره‌ت چقدر آشناست؛ کجا دیدمت؟ دونه‌دونه اسم جاهایی که باهاشون در ارتباط بودم یا هستم رو نام بردم و گفت نه، اونجا ندیدمت. بعد یهو گفت آهان، تو همونی هستی که پارسال فلان جا عکس می‌گرفتی گرفتنت. 

ینی منم فراموش کنم بقیه نمی‌ذارن یادم بره چه خبط و خطایی کردم!

۲ نظر ۰۸ خرداد ۰۳ ، ۱۶:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۶۷- آن کارِ دیگر (قسمت اول)

پنجشنبه, ۱۶ فروردين ۱۴۰۳، ۰۲:۲۹ ب.ظ

در عنوان پست، منظور نگارنده از آن کار دیگر، آن کار دیگری که مد نظر حافظ بوده نیست و کار دیگری است که هر روز بعد از تدریس در مدرسه، در فرهنگستان بدان مشغول می‌باشد. می‌باشد هم به‌نظر نگارنده غلط نمی‌باشد. وی با ویراستارانی که می‌باشد را غلط می‌انگارند مخالف است. چون‌که باشیدن از قدیم در زبان فارسی بوده و اسناد و مدارکش موجود می‌باشد. 

۱. در رابطه با مدرسه و ماجراهاش، نگارنده تاکنون عمداً هیچ عکسی باهاتون به اشتراک نذاشته، ولی این یادداشت‌هایی که در مورد فرهنگستانه و به‌زودی به سمع و نظرتون می‌رسه عکس دارن. اما از اونجایی که وی لپ‌تاپشو گذاشته فرهنگستان و الان با گوشی داره پستو می‌نویسه و چون لازمه عکسا رو ویرایش کنه و اطلاعات شخصیشو سانسور کنه و بعدشم اندازه‌شونو کم کنه بعد آپلود کنه و از اونجایی که این کارا با لپ‌تاپ راحت‌تره تا گوشی، لذا خودتون با تخیل خودتون تصویرسازی کنید برای یادداشت‌ها. اینا در واقع پست‌های اینستاست که طی این شش هفت ماه منتشر شده. نگارنده شاید بعداً سر فرصت عکسا رم اضافه کنه به وبلاگش.


۲. ماه رمضان شد می و میخانه برافتاد/ عشق و طرب و باده به وقت سحر افتاد. (نام شاعرشو نمی‌دونستم؛ وقتی گوگل کردم ببینم کی گفته شگفت‌زده شدم)

تصویر: عکس جای خالی سماور در آبدارخونهٔ فرهنگستان، در ماه رمضان!


۳. نوشته بود «یکی از مفاهیمی که هیچ‌وقت در زندگی درک نکردم، مفهوم آبدارچیه. باز تا حدودی اون قسمت تمیزکاریش رو درک می‌کنم، ولی اصلاً نمی‌فهمم که چرا باید یکی برای بقیه چای بریزه یا بره خریدا و کارهای شخصی بقیه رو انجام بده؟». در همین رابطه، روز اولی که تو فرهنگستان مشغول به کار شدم آبدارچی اومد گفت فلان ساعت‌ها چایی میارم، اگه لیوان مخصوص دارید بدید تو اون بیارم. گفتم نه، من خودم هر موقع خواستم میام می‌ریزم برای خودم. راضی به زحمت شما نیستم. حتی وقتایی که تو فرهنگستان مهمون دارم (دوستام میان) هم خودم می‌رم براشون چایی میارم. یکی دو بارم که برای تحویل کتاب رفته بودم کتابخونه گفتن چرا خودتون آوردید؟! می‌دادید بیارن!

تصویر: همون تصویر قبلی 


۴. از آبدارچی پرسیدم اینجا غذامم می‌تونم گرم کنم؟ گفت فرهنگستان کلاً لوله‌کشی گاز نداره و اتاق ناهارخوری و ماکروفر (در واقع ماکروویو) رو نشونم داد.

تصویر: ماکروویو مذکور


۵. به‌جای اینکه ما شیرینی بدیم بهشون، اینا بهمون شیرینی دادن. میز کار هستن ایشون. تلفن و کامپیوتر و بقیهٔ چیزای روی میزم هفتهٔ دیگه میارن. سطل آشغال و زیرپایی و آویز لباس و سیم‌سیار و باتری برای ساعت هم لازمه. اینجا قبلاً اتاق یکی از استادامون بود و این کتابا مال اونه. قراره بیاد ببره اتاق جدیدش.

تصویر: عکس شیرینی با پس‌زمینهٔ کتاب‌های استاد، هفت ماه پیش.


۶. صبح رسیدم فرهنگستان دیدم اینا رو آوردن گذاشتن رو میزم.

تصویر: لوازم اداری، روزای اول کاری در فرهنگستان، هفت ماه پیش.


۷. از کشوی فرهنگستان زبان و ادب فارسی همچین انتظاری نداشتم.

تصویر: یه مشت آی‌سی و سلف و سوییچ و فیوزه که کسی نمی‌دونه قبل از اینکه این میز و فایلو بیارن اینجا مال کی بوده.


۸. سه سال پیش، دنبال این پایان‌نامهٔ آقای مهرامی (بررسی نام‌کالاهای تجاری از نظر ساخت‌واژه) بودم. یه نسخه تو کتابخونهٔ دانشگاه تهران بود و یه نسخه تو کتابخونهٔ دانشگاه شریف که به هیچ کدوم دسترسی نداشتم تو اون دورهٔ همه‌گیری کرونا. مقالهٔ مستخرج ازش رو فقط تونستم بخونم که البته همین مقاله هم نسخهٔ الکترونیکی نداشت و اتفاقی تو یه مجموعه‌مقاله دیده بودمش.

حالا تو فرهنگستان موقع مرتب کردن قفسهٔ کتاب‌های استادم پیداش کردم.

یار در کوزه بود و ما گرد جهان می‌گشتیم!

نوش‌دارو بعد از دفاع پروپوزال هم میشه بهش گفت.

تصویر: پایان‌نامهٔ مذکور


۹. اومده بودن یه سری از کتاباشونو ببرن. گفتم این ماشین‌حساب و ساعت هم برای شماست. گفتن ماشین‌حسابو که لازم ندارن و نمی‌خوان؛ ساعتم خرابه و کار نمی‌کنه. ماشین‌حسابو تصاحب کردم و یه نگاهی به ساعت انداختم ببینم چشه. گفتن اگه تونستی درستش کنی بردار برای خودت. درستش کردم و وقتی مطمئن شدم مثل ساعت! کار می‌کنه بردم تحویل دادم. ضمن تشکر فرمودن از یه مهندس جز این انتظار نمی‌رفت.

در کنار واژه‌سازی، ساعت‌سازی هم می‌کنیم.

تصویر: ساعت مذکور


۱۰. همکارم داره خبرهای این چند روز اخیرو می‌خونه و با حیرت می‌گه پول اسرائیل فلان‌قدر سقوط کرده و منم همین‌جوری که سرم تو لپ‌تاپه می‌گم ایشالا خودشم سقوط می‌کنه.


۱۱. از کتابخونهٔ سابق استادمون سه‌تا سررسیدم پیدا کردیم که مال استاد نیستن و حتی استاد خودشونم نمی‌دونن اینا تو کتابخونه‌شون چی کار می‌کنن و مال کی هستن. ولی صاحبشون هر کی بوده در حال تدوین فرهنگ لغتی لغت‌نامه‌ای چیزی بوده احتمالاً. سه‌تا دفتر بی‌نام‌ونشون، حاوی واژه‌های مترادف و مرتبط.

تصویر: سررسیدهای مذکور


۱۲. صبح رفته بودم اون پایان‌نامهٔ مذکور رو اسکن کنم. برگشتنی دو نفر جعبهٔ‌شیرینی‌به‌دست دیدم که داشتن می‌رفتن سمت پژوهشکده. حدس زدم دانشجو باشن و پرسیدم به‌سلامتی دفاع دارید؟ اونی که دفاع داشت گفت بله خانم فلانی و احوالپرسی گرم و صمیمانه‌ای کرد باهام. غافلگیر شدم و پرسیدم منم شما رو می‌شناسم؟ خودشو معرفی کرد و گفت از فالوراتون هستم تو اینستا. دوباره غافلگیر شدم. با خنده بهش گفتم معمولاً اگه کسی رو نشناسم نمی‌ذارم دنبالم کنه. تو از دستم دررفتی و حواسم نبوده. احتمالاً چون دیدم دانشجوی اونجاست گذاشتم دنبالم کنه.

تصویر: جلسۀ دفاع پایان‌نامۀ یکی از دانشجویان دورۀ کارشناسی ارشد زبان‌شناسی گرایش واژه‌گزینی و اصطلاح‌شناسی، با عنوان «تعامل میان ساخت‌واژه و نحو: نقش نحو در واژه‌سازی زبان علم»


۱۳. کلاس‌های امروزمو با همکارم جابه‌جا کردم که صبح بتونم تو جلسهٔ دفاع پایان‌نامۀ یکی از دانشجویان ارشد فرهنگستان با عنوان «عام‌شدگی و مرگ حقوقی نمانام‌ها و نشان‌های تجاری: پژوهشی اصطلاح‌شناختی در نمانام‌زدایی» شرکت کنم. چون‌که استاد داورش استاد راهنمای دکتری منه.

تصویر: عکسی از جلسهٔ دفاع وی


۱۴. به این فکر می‌کردیم که به‌جای network externalities چی بگیم که هم فارسی باشه و هم حق مطلب ادا بشه. مثلاً فرض کنید کنار یه خونه‌ای پارک و فروشگاه ساختن و این کار باعث شده که قیمت اون خونه بیشتر بشه. ینی عوامل خارجی و بیرونی باعث شدن که ارزش اون خونه افزایش پیدا کنه. الان این آثار بیرونی یا خارجی رو چی بگیم؟

تصویر: جلسهٔ واژه‌گزینی گروه اقتصاد، شنبه ۳۰ دی ۱۴۰۲


۱۵. موضوع سخنرانی، دیدگاه سیاسی سعدی بود. سعدی معتقده که مدارای دشمن به از کارزار. و توصیه‌ش به حاکمان اینه که اگه زورتون به دشمن (اون موقع، مغول) نمی‌رسه، باهاش مدارا کنید و مردم کشورتونو به کشتن ندید. سخنرانی بعدی در مورد ادبیات مقاومت و فلسطینه. دقیقاً نقطهٔ مقابل این نگاه.

تصویر: عکسی از سخنرانی جویا جهانبخش، عضو وابستۀ فرهنگستان. او با تأکید بر این نکته که امروز هم می‌توان به سخنان سیاسی سعدی گوش فراداد، افزود: گمان می‌کنم در میان نویسندگان طراز اول ادب فارسی با وجود مردی چون فردوسی که شاهنامۀ او کتابی کاملاً سیاسی است، گویا سعدی سیاست‌اندیش‌ترین ادیب ماست و این را به‌خوبی در آثار سعدی می‌توان دید. اصلاً باب اول بوستان و گلستان باب‌هایی سیاسی است.‌ بخش بزرگی از قصاید سعدی و اندرزهای او از سیاسیّات است و حتی در تضاعیف تغزّل‌های او هم می‌توان فکر سیاسی یافت.


۱۶. شنبهٔ این هفته هم اختصاص داشت به واژه‌های گروه فلسفه. هفتهٔ قبلم گروه بینایی ماشین دعوت بودن و دوست داشتم بحثاشونو. بحث‌های اینا رو ولی نه خیلی. بعد از این جلسات واژه‌گزینی هم جلسهٔ نام‌هاست که اونو همیشه دوست دارم. حجم چایی که می‌دنم پاسخگوی خستگی صبح و سروکله زدن با بچه‌ها تو مدرسه نیست. کاش شنبه‌ها سماورو بیارن بذارن کنارم.

تصویر: چای و کاغذایی که جلومه.


۱۷. امروز تو فرهنگستان یه مهمون صورتیِ نُقلی داشتیم. هر چی گفتیم دم در بده بفرما تو نفرمود تو.

تصویر: صبیّهٔ محترمهٔ آقای همکار (اگه نمی‌دونید صبیه چیه گوگل کنید :دی)


۱۸. فرهنگستان هفتادهشتادتا کارگروه داره و هر کدومشون واژه‌های تخصصی رشتهٔ خودشونو میارن برای معادل‌یابی و معادل‌سازی. امروز با گروه مهندسی مکانیک دانشگاه تهران جلسه داشتم و اولین جلسه‌م با این گروه بود. اخیراً با گروه‌های بانکداری و باستان‌شناسی و پرنده‌شناسی و علوم و فنون هسته‌ای و کشاورزی و عمومی هم جلسه داشتم. فعلاً مقام محبوب‌ترین گروه و جلسه رو می‌دم به مهندسی مکانیک تا گروه مهندسی برق هم تشکیل بشه و احتمالاً تجدیدنظر کنم.

تصویر: جلسهٔ گروه مکانیک


۱۹. به‌جای رآکتور می‌تونید بگید واکنشگاه. گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر.

تصویر: عکسی از جلسهٔ گروه هسته‌ای و کاغذایی که جلومه. مطلبی که برای این عکس نوشته بودم مفصل بود، ولی به‌دلایل حساسیت‌هایی که نسبت به اعضای این جلسه وجود داشت، رفت زیر تیغ سانسور و همین دو جمله از مطلبم موند.


۲۰. چایشون امروز دارچینی بود. جلسهٔ شورا، بخش سوم از دفتر دهم واژه‌های اقتصاد، بعد از وقفه‌ای که گروه کنه‌شناسی ایجاد کرده بود.

تصویر: عکسی از جلسهٔ فرهنگستان و کاغذایی که جلومه.


۲۱. در واژه‌گزینی و معادل‌یابی و معادل‌سازی، علاوه بر واژه‌های فارسی، از واژه‌های سایر زبان‌ها و گویش‌های ایران هم استفاده میشه. حتی صرف‌نظر از تبار واژه‌های عربی و هندی و ترکی و یونانی و غیره، اینا رم فارسی به حساب میاریم و ازشون استفاده می‌کنیم، به‌شرطی که در فارسی امروز متداول باشن (تو صفحهٔ ۱۳ و ۱۴ اصول و ضوابط واژه‌گزینی چاپ سال ۹۸ نوشته اینا رو). مثلاً اینجا بُداغ یه واژهٔ ترکی به‌معنای شاخهٔ درخته و دیروز به‌عنوان معادل فارسی برای viburnum تصویب شد.

بوته هم به استناد فرهنگ ریشه‌شناختی دکتر حسن‌دوست از ترکی گرفته شده. احتمالاً بین این بوته و بداغ یه ارتباطی باشه.

تصویر: عکسی از جلسهٔ فرهنگستان و کاغذایی که جلومه.


۲۲. «شایستگیِ اعتباری» رو به‌جای یه اصطلاح خارجی پیشنهاد دادن. وقتی گفتیم بهتره گروه نحوی (سازه‌هایی که با کسرهٔ اضافه و حروف اضافه ساخته میشن) نباشه و «اعتبارشایانی» رو به‌جای «شایستگی اعتباری» مطرح کردیم پذیرفتن. گروه‌های نحوی رو نمی‌تونیم به‌راحتی در فرایندهای ترکیبی و اشتقاقی به‌کار ببریم. مثل قمرِ مصنوعی و ماهواره، مرکز ثقل و گرانیگاه. 

تصویر: عکس جلسه و صفحهٔ ۵۴ اصول و ضوابط واژه‌گزینی


۲۳. واژه‌های شورای واژه‌گزینی این هفته چنگی به دلم نزدن. ادامهٔ جلسهٔ همون کارگروه علوم و فنون هسته‌ای هفتهٔ گذشته بود. در مورد فرق پلاسما و پلاسمایی بحث شد و تفاوت زمان و مدت و لَخت و لَختیایی و قائم و عمودی و فشرده کردن و متراکم کردن و چندتا اصطلاح دیگه.

تصویر: عکسی از جلسهٔ فرهنگستان و کاغذایی که جلومه و روشون اینا رو نوشته:

plasma pinch

inertial plasma confinement

confinement time


۲۴. تو جلسهٔ واژه‌گزینی گروه اقتصاد وقتی برای اسپلاین تو ترکیب رگرسیونِ اسپلاین معادل دندانه‌دار رو تصویب می‌کردن فهمیدم سال‌هاست که معادل رگرسیون وایازشه. این واژه از مصوبات جلد چهارمه و حدوداً بیست سال از تصویبش می‌گذره. یازیدن و یازش معنی رشد کردن می‌ده و وایازش میشه میل کردن به یک مقدار متوسط. اولین بارم بود می‌دیدم و می‌شنیدم.

تصویر: عکسی از جلسهٔ اسفندماه و کاغذایی که جلومه.


۲۵. واژهٔ جدید دیگری که تو جلسهٔ ژئوفیزیک اتفاقی به چشمم خورد پالایه بود؛ معادل مصوب برای واژهٔ فیلتر تو حوزه‌های مختلف از جمله شیمی و فیزیک و مهندسی مخابرات. به‌عنوان کسی که دورهٔ کارشناسی، درس فیلتر و سنتز مدار گذرونده، این واژه هم برام جدید و ناآشنا بود. اون موقع اگه می‌خواستیم فارسی رو پاس بداریم به فیلترِ های‌پس می‌گفتیم فیلتر بالاگذر. پالایه نداشتیم دیگه. 

قدمت اینم برمی‌گرده به دورهٔ پهلوی اول.

تصویر: عکس جلسهٔ اسفندماه و کاغذایی که جلومه.


۲۶. وقتی رانش و راندن رو داریم و می‌تونیم باهاشون کلی واژهٔ هم‌خانواده درست کنیم، چرا باید به‌جای «دریفت» بگیم «سوق»، که هم عربیه و هم نمیشه باهاش واژه‌های مرتبط دیگه ساخت؟

پس هم‌وطن، به‌جای «دریفت» یا «سوق» الکترون بگو رانش/ راندن الکترون.

راندن همیشه معنی دور کردن نمی‌ده. شما ماشینم می‌رونی.

تصویر: عکس جلسهٔ اسفندماه و کاغذایی که جلومه.


۲۷. گفتن می‌دونیم این هیبرید «آنچنان پای گرفته‌ست که مشکل برود» اما «اگر ز باغ رعیت مَلَک خورد سیبی، برآورند غلامان او درخت از بیخ». منظورشون این بود که اگر ما اینو بپذیریم، بهانه دست بقیه می‌افته که در برابر واژه‌های دیگه هم مقاومت کنن و معادل فارسی رو نپذیرن.

پس هم‌وطن، به‌جای «هیبرید» بگو ترکیبی/ دوگانه/ دورگه

تصویر: عکسی از جلسهٔ فرهنگستان و کاغذایی که جلومه.


۲۸. خسته بودن این شکلیه عزیزان. ساعت ششه و من هنوز ناهار نخوردم. در واقع هنوز برنگشتم خونه که ناهار بخورم. فعلاً یه مسجد پیدا کردم نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا رو بخونم یه کم استراحت کنم ببینم چی میشه.

تصویر: یه عکس خسته از خودم که تو اینستای فامیل منتشر کرده بودم. تو اینستای استادها و دوستان از این محتواها نمی‌ذارم.


۲۹. تو مسجد چایی پخش می‌کردن. گفتم نه مرسی و برنداشتم. خانومه رد شد و بعدش برگشت گفت چای امام حسینه ها! گفتم باشه پس برمی‌دارم و برداشتم.

میشه همین‌جا بخوابم؟ جون ندارم برگردم خونه و صبح دوباره برگردم این مسیرو.

تصویر: عکس چای، مسجد.


۳۰. دوشنبه‌ها قشنگ‌تره؛ چون نمی‌رم مدرسه و می‌رم دانشگاه و با کلاس‌های جذاب صرف استاد شمارهٔ ۱۷ و املت‌های رستوران یاس شروع میشه و با جلسه‌های واژه‌های گروه پرنده‌شناسی و بانکداری فرهنگستان ادامه پیدا می‌کنه و ختم میشه به دانشکدهٔ فنی دانشگاه تهران و واژه‌های گروه مکانیک و قهوه و شکلات و این منظره.

تصویر: عکس برج میلاد از دانشکدهٔ مکانیک دانشگاه تهران.


۳۱. با دوست و همکارم حرف می‌زدم. ازش پرسیدم هنوز با برادرت زندگی می‌کنی؟ گفت نه، چهار ساله ازدواج کردم. اول از تعجب شاخ درآوردم بعد گفتم چرا اطلاع‌رسانی نکردی؟ یه استوری‌ای عکس پروفایلی خبری چیزی! بعد به اطلاع‌رسانی گفتنم خندیدم :))


۳۲. ز کدام باغی ای گل که چنین خوش است بویت؟

رنگَش هم خوش است.

تصویر: یک عدد گل رز صورتی را تصور کنید که پریروز صبح که مدرسه بودم معاون رئیس آورده گذاشته روی میزم. رسم هرساله‌شونه که اولین روز کاری بعد از نوروز، گل میارن برای کارمنداشون. من چون مدرسه بودم، مال منو گذاشته بودن روی میزم. این هفته دانش‌آموزا نیومده بودن مدرسه، ولی مدیر رهامون نمی‌کرد بریم پی کار و زندگیمون. تا ظهر علّاف بودیم :|


۳۳. از وقتی فهمیدم آسانسور فرهنگستان چند بار خراب شده و رئیس توش گیر کرده کمتر ازش استفاده می‌کنم. یه بار به‌شوخی به یکی از همکارا که پرسید چرا از پله میای گفتم این آسانسور به رئیسش وفا نکرده، من که جای خود دارم.

۳۴. یه سؤال: شما وقتی با پله جمله می‌سازین، می‌گین از پله بیا یا با پله بیا؟

۱۶ نظر ۱۶ فروردين ۰۳ ، ۱۴:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۵۸- سرزمین آفتاب تابان

شنبه, ۱۴ بهمن ۱۴۰۲، ۰۷:۳۸ ب.ظ

امروز جلسهٔ گروه کنه‌شناسی بود. این گروه کنه‌شناسی با اینکه با گروه جانورشناسی و حشره‌شناسی واژه‌های مشترک داره، ولی انجمن و گروه تخصصی خودشو داره و مستقله. بعد از جلسه هم بازی ایران ژاپنو البته از نیمهٔ دوم به بعدش دنبال کردیم و مردیم تا بردیم.

ولی فوتبال تماشا کردن رئیس تماشایی‌تر از خود بازی بود 😂


+ در آستانهٔ شانزدهمین سالگرد تولد وبلاگم هم هستیم.

+ یادی هم کنیم از بازی سال ۹۷: https://nebula.blog.ir/post/1253

۵ نظر ۱۴ بهمن ۰۲ ، ۱۹:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۵۱- بیست‌وپنج مهر

دوشنبه, ۲۰ آذر ۱۴۰۲، ۰۵:۵۷ ب.ظ

اواسط مهر، گیله‌مرد پیام داد که یه جلسه مثل اون سری هست. تشریف میارید؟ گیله‌مردو که یادتونه؟ اگر هر دانشگاه به تعداد رشته‌هاش دبیر انجمن علمی داشته باشه، اون دبیرها بین خودشون یه دبیر دبیران دارن که نمایندهٔ اونا و نمایندهٔ دانشگاهشونه. پس به تعداد دانشگاه‌ها دبیر دبیران داریم. حالا این دبیر دبیران یه نماینده هم دارن که دبیر دبیر دبیرانه و همون گیله‌مرده. تعجب کردم. فکر می‌کردم بعد از اون ماجرای عکس‌ها (یادتونه که کدوم عکس‌ها؟) دیگه دعوتم نمی‌کنن همچین جاهایی. البته گیله‌مرد از اون ماجرا اطلاع نداشت. تو دلم گفتم آخ جون بازم استرس و بازم یه خاطرهٔ هیجان‌انگیز. نوشتم بله، حتماً. نگفت کِی. منم نپرسیدم. 

چند روز بعد زنگ زدن گفتن دانشگاه شهید بهشتی قراره برای برگزاری فلان جشنواره تفاهم‌نامه امضا کنه با فلان‌جا و یکشنبه ۲۳ مهر شما هم دعوتید به این مراسم. فکر کردم از این برنامه‌هاست که هزار نفر دعوتن و چهارتا مسئول میان سخنرانی می‌کنن و می‌رن. به یکی از مسئولان دانشگاه اطلاع دادم که چنین جایی دعوتم و این معرفی‌نامه‌م هست. چون نمایندهٔ دانشگاه بودم فکر کردم که باید به دانشگاه هم اطلاع بدم. و ازشون پرسیدم نمایندهٔ دانشگاهمون آیا هنوز منم یا نه. گفتن تویی، ولی باید یه نمایندهٔ دیگه انتخاب کنیم چون تو نمی‌رسی. راست هم می‌گفتن و من به‌ندرت دانشگاه می‌رفتم و همه‌ش فرهنگستان بودم. نماینده بودن هم صرفاً شرکت تو مراسم و اینا نبود. باید وقت بیشتری برای کارهای اجرایی صرف می‌کردم که نمی‌کردم. در واقع وقتشو نداشتم و از خدام بود نماینده نباشم. برای نماینده بودن هم خودم داوطلب نشده بودم و از پارسال که یکیو می‌خواستن بفرستن برای مراسمِ دانشگاه فردوسی مشهد این وظیفه رو بر عهده گرفته بودم.

چند روز منتظر موندم تا نمایندهٔ جدید دانشگاه رو معرفی کنن و من معرفی‌نامه‌مو بدم بهش و بگم یکشنبه بره شهید بهشتی. خبری نشد. از یه مسئول دیگه هم همین سؤالو کردم و گفت فعلاً تو نماینده‌ای. آخر هفته بود و بعید بود شنبه بتونن نمایندهٔ جدید رو معرفی کنن. ضمن اینکه انتخاب نماینده باید با انتخابات و رأی‌گیری صورت می‌گرفت. هر چند که من خودم بدون رأی‌گیری و همین جوری برای شرکت تو اون مراسمِ دانشگاه مشهد انتخاب شده بودم. خلاصه تا یکشنبه از اینا خبری نشد و منم یکشنبه ظهر از فرهنگستان مرخصی ساعتی گرفتم و زودتر از همیشه کارت زدم اومدم بیرون و رفتم دانشگاه شهید بهشتی. عصرشم جلسهٔ مجازی با گروه عمران و بتن داشتم. همچنان فکر می‌کردم از این مراسماست که تو یه سالن بزرگه و معلوم نیست کی به کیه. صرفاً داشتم می‌رفتم که حضور به هم برسونم و به وظیفهٔ نمایندگیم عمل کرده باشم.

وارد اتاق جلسه که شدم دیدم فقط من و نماینده‌های دانشگاه‌های شهر تهران دعوتیم. یه تعداد هم نیومده بودن و حدوداً ده نفر بودیم. گویا قرار بود حرف بزنیم و بعد تفاهم‌نامه امضا بشه. دوتا دختر و چندتا پسر. با اینکه آمادگی نداشتم و غافلگیر شده بودم و حرفی برای گفتن نداشتم، ولی تصمیم گرفتم اگه گفتن صحبت کن به دو موضوع اشاره کنم و به سؤالاتشون جواب بدم. یکی راجع به حقوق بسیار کم اعضای انجمن‌های علمی بود، یکی هم متفاوت بودن زمان برگزاری انتخابات انجمن‌های دانشگاه‌های مختلف. بسیار کم یعنی دانشگاه‌های دیگه به ساعتی ۱۸ تومن اعتراض داشتن و می‌گفتن کمه، اون وقت دانشگاه ما ساعتی دووپونصد به بچه‌های کارشناسی حقوق می‌داد. به ارشدا چهاروپونصد، دکترا هم هشت‌وخرده‌ای. در مورد انتخاباتم انجمن یه دانشگاه اسفندماه عضو جدید می‌گرفت، یه دانشگاه خرداد، یکی آبان. مشخص نبود. ازم پرسیدن انتخابات شما کی هست؟ گفتم انجمن‌ها خرداده ولی نماینده‌مون نمی‌دونم چجوری انتخاب می‌شه. نمی‌دونم انتصابیه، انتخابیه، چیه. خودمم زمستون پارسال یهویی نماینده شدم. بعد دیدم اینا دارن همدیگه رو نگاه می‌کنن و یه اشاره‌هایی به هم می‌کنن.

فرداش که دوشنبه باشه تو فرهنگستان جلسه داشتم. کلاً من تو فرهنگستان جلسه دارم :)) اون روز جلسهٔ گروه بانکداری بود. بعدشم برای استاد شمارهٔ ۹ تولد گرفتیم. همون مسئولی که در جواب پیامم گفته بود تو نمی‌رسی و باید یه نمایندهٔ جدید انتخاب کنم زنگ زده بود و نتونسته بودم جواب بدم. بعد پیامک زده بود و احضارم کرده بود و در پاسخ به سؤال من که چرا و چی شده، گفته بود خیلی دارم محبت می‌کنم که برات پروندۀ کمیتۀ انضباطی تشکیل نمی‌دم. در ادامه هم گفته بود فردا صبح بیا توضیح بده چرا رفتی فلان‌جا هر چی دوست داشتی پشت سر من گفتی. اصلاً تو وقتی دیگه نمایندهٔ دانشگاه نیستی چرا پا شدی رفتی اونجا؟ گفتم جای تشکره این؟ مرخصی گرفتم و از کار و زندگیم زدم که الان بگین چرا رفتم؟ من نمی‌رفتم کی می‌رفت؟

عزل و نصب نماینده نباید دست مسئولان دانشگاه باشه و باید دانشجو خودش نماینده‌شو انتخاب کنه و اتفاقاً اون حرف دردسرسازم هم این بود که ما تاریخی برای انتخاب دبیر دبیران نداریم و نماینده‌مون انتصابی با نظر مسئولان انتخاب میشه. از اونجایی که خودم هم نماینده بودم، اولین کسی که با این حرف به دردسر می‌افتاد خودم بودم، ولی از خودم تاریخ انتخابات که نمی‌تونستم دربیارم بگم ما هم انتخابات داریم و فلان روز برگزار می‌کنیم. 

به هر حال باید می‌رفتم دانشگاه و توضیح می‌دادم. قرار شد فرداش که سه‌شنبه باشه از فرهنگستان مرخصی بگیرم برم ببینم چه خبره و چی شده. بعد یادم افتاد گیله‌مرد هم منو به‌عنوان نمایندۀ دانشگاه می‌شناسه و دعوتش روی همین حساب بود. منم که دیگه نماینده نبودم. بهش پیام دادم که این دیدار رهبری که چند روز پیش صحبتش بود کِیه؟ گفت فردا صبح. ینی سه‌شنبه. گفت امروز تا وقت اداری تموم نشده برید دعوت‌نامۀ دیدارو از وزارت علوم بگیرید. بعدش از وزارت علوم زنگ زدن که برای گرفتن کارت هماهنگ شیم. گفتم من دیگه نماینده نیستم و سِمَتی ندارم تو دانشگاه. آیا بازم دعوتم و بیام کارتمو بگیرم؟ گفتن تا نمایندۀ جدید رسماً اعلام بشه ما شما رو می‌شناسیم و بیا کارت دعوتتو بگیر. تازه اگه نماینده نبودم هم دیدار، دیدار نخبگان بود و یه رگه‌هایی از نخبگی رو داشتم اگه خدا قبول کنه :دی. به موازات صحبت با گیله‌مرد و وزارت علوم، با اون مسئول دانشگاه هم در حال بحث بودم و توضیح می‌دادم که من پشت سر کسی حرف نزدم و فقط جواب چندتا سؤالو راجع به انتخابات و حقوقمون دادم. حرف آخرش این بود که فردا (سه‌شنبه) صبح بیا دانشگاه با رئیس معاونت جلسه داریم که اونجا توضیح بدی. اول قرار بود مرخصی بگیرم برم ولی یادم افتاد که همین چند دقیقه پیش گیله‌مرد گفت دیدار رهبری فردا صبحه. دوباره به اون مسئول دانشگاه پیام دادم که فردا صبح بیت رهبری دعوتم! و اگه ممکنه از رئیستون بخواید این جلسهٔ توبیخ منو به یه روز دیگه موکول کنن. جواب نداد. زنگ زدم و جواب نداد. حتی به همکارش که پیشش بود تلفنی گفتم بهش بگه پیاممو جواب بده. شنید و پیاممو جواب نداد. از اونجایی که شمارۀ رئیس معاونتو داشتم خودم بهش پیام دادم و ماجرا رو توضیح دادم و گفتم فردا فلان‌جا باید برم و اگه ممکنه یه وقت دیگه خدمت برسم که خدمتم برسید :)) با خوش‌رویی گفت باشه و سلام ما رو به آقا برسون. گفتم حتماً. این مسئول عصبانی فکر نمی‌کرد شماره موبایل رئیسو داشته باشم و خودم شخصاً پیام بدم بهش. تازه بعد از اینکه خودم با رئیس حرف زدم جواب داد که باشه برو. دوباره مرخصی ساعتی گرفتم که تا وقت اداری تموم نشده برم کارت دعوتمو از وزارت علوم بگیرم. بدون این کارت کسیو راه نمی‌دن. سه‌شنبه رم کلاً مرخصی گرفتم و نرفتم فرهنگستان.

این دیدارِ سه‌شنبه، صبح بود و صبحانه هم دادن بهمون. کیک و چای و شیر و شیر کاکائو. بعضی از پدرها با بچه‌هاشون (که این بچه‌ها دانشجو بودن و دعوت بودن) اومده بودن و خواهش می‌کردن اونا رم راه بدن ولی ظرفیت محدود بود و نمی‌شد. دلم براشون سوخت که انقدر مشتاقن و نمی‌تونن. حاضر بودم کارتمو به یکی از این مشتاقان بدم.

این دفعه حواسم بود از در و دیوار عکس نگیرم و بچهٔ خوبی باشم و فقط دقت کنم. در مورد مشکلات نخبگان صحبت شد و در مورد غزه و بعدشم ناهار. مثل اینکه نماز جماعت فقط برای آقایون بود. سری قبلی هم افطاری داده بودن که چون برنج بود و ما برای افطار برنج نمی‌خوریم بردم خوابگاه برای سحری خوردم. ناهارم گرفتم و نخوردم. تا وقت اداری تموم نشده سریع رفتم دانشگاه و رئیس و اون مسئول دانشگاهو دم در اتاقشون گیر آوردم و گفتم فلانی‌ام و دوتا شکایت تنظیم کردم، به کی باید تحویل بدم؟ تازه می‌خواستم تنظیم کنم ولی فعلشو ماضی گفتم که قطعیت رو نشون بدم. تو ذهنم تنظیم کرده بودم. گفتن شکایتِ چی؟ گفتم شکایت از اعضای اون جلسه‌ای که تو دانشگاه شهید بهشتی بودن و اومدن راجع به من به شما گزارش غلط دادن و شما فکر کردید من پشت سر شما حرف زدم در حالی که نزدم. شکایت دوم هم از خود شما که هر کی هر گزارشی میاره بدون صحت‌سنجی باور می‌کنید و قبل از اینکه ماجرا رو از خودم بپرسید با تشکیل پروندۀ انضباطی تهدیدم می‌کنید. گفتن آخه شما رفتی راجع به حقوق و کار دانشجویی بچه‌ها گفتی فلان. گفتم خب مگه جز اینه؟ مگه دروغ گفتم؟ مگه فلان نیست؟ گفتن خب دست ما نیست که. گفتم مگه من گفتم دست شماست؟ من گفتم کمه. مگر اینکه دانشگاه بیشتر بگیره و کمشو بده به دانشجو. گفتن راجع به انتخاب نماینده هم گفتی انتصابیه. گفتم اولاً چون می‌پرسیدن گفتم، ثانیاً مگه اینم جز اینه؟ مگه دروغ یا اشتباه گفتم؟ تازه خودمم اولین کسی‌ام که با این حرفم به دردسر می‌افته. رئیس گفت حالا رفتی دیدار؟ گفتم آره از اونجا میام. تو دلم گفتم بحثو عوض نکن :)) یکی هم اون وسط هی به اونا می‌گفت حالا این بارو ببخشیدش. منم می‌گفتم چی رو ببخشن آخه؟ مگه من حرف اشتباهی زدم؟ خلاصه دیدن من از اون دانشجوهای خجالتی و کم‌رو که بی‌تجربه و مظلومن نیستم و زیر بار نمی‌رم. یه کم اونا کوتاه اومدن و یه کم من و قضیه حل و فصل شد. دیگه هم نرفتم معاونت. نه اونا سراغ منو گرفتن نه من با اونا کاری دارم. الانم همچنان نمی‌دونم نمایندهٔ دانشگاهمون کیه چون انتخاباتی برگزار نشده. اگر نماینده عوض شده باشه بازم به سلیقهٔ خودشون بوده. ولی چند روز پیش دوباره گیله‌مرد پیام داد و گفت می‌خوایم از هر دانشگاه چهار پنج‌تا دبیرو با نماینده‌شون ببریم بازدید سازمان انرژی اتمی. اسم و اطلاعات خودم و دبیرهایی که رشته‌شون مرتبط با انرژی هسته‌ای بودو گرفت و قرار شد بعد از استعلام خبر بدن. گفتم احتمالاً من دیگه نمایندهٔ دانشگاه نیستم و نمی‌دونم کیه. گفت فعلاً تا نمایندهٔ جدید به ما معرفی بشه ما شما رو می‌شناسیم. گفتم باشه و دیگه به دانشگاه اطلاع ندادم که بازم داستان نشه و بازدید به این مهمی و هیجان‌انگیزی رو از دست ندم. هفتهٔ پیش بود این بازدید. اون سه چهارتا دبیر که رشته‌شون مرتبط بود هم نیومده بودن و از دانشگاه ما فقط من بودم. حالا یا صلاحیت نداشتن یا خودشون نخواسته بودن یا نتونسته بودن.

۶ نظر ۲۰ آذر ۰۲ ، ۱۷:۵۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۴۰- از هر وری دری ۴۸

پنجشنبه, ۲۳ شهریور ۱۴۰۲، ۰۷:۰۵ ب.ظ

یک. تو مصاحبۀ استخدامی راجع به آرایش کردن هم پرسیدن. گفتن به‌نظرت چرا خانوما آرایش می‌کنن؟ گفتم برای اینکه زیبا یا زیباتر دیده بشن. در ادامه افزودم دلیل اینم اعتمادبه‌نفس پایینشونه. گفتم البته این نظر شخصی منه و می‌تونه درست نباشه. خانومه گفت خودت آرایش نمی‌کنی؟ گفتم نیازی نمی‌بینم. از همینی که هستم راضی‌ام. بعد گفتم من حتی پیش اومده که برم عروسی و تازه وسط مراسم یادم بیافته آرایش نکردم. اینجا سریع بحثو عوض کردم که راجع به عروسی و رقص و آهنگ و این چیزا نپرسه و نپرسید خدا رو شکر. بعداً که به جوابام فکر می‌کردم خنده‌م می‌گرفت. مثلاً می‌تونستم بگم چون گناهه، چون دستور خداست، یا آرایش فقط برای شوهر! مجازه :)) ولی خب اینا به ذهنم نرسید اون موقع. 

یک‌ونیم. یه سری از دوستان که اون‌ها هم تو آزمون استخدامی شرکت کردن عکس پروفایلشون عوض شده و عکس پرسنلی با مقنعه گذاشتن. چه می‌کنه این مصاحبه با آدم :|

دو. اون روز که درگیر بشوربسابِ خونه و همانندجویی ایرانداک و سروکله زدن با استاد و پروپوزال و جمع کردن وسایلم بودم که شبش برم تبریز، زنگ زدم به بابا گفتم گوشی جدید لازم دارم. اینی که داشتم هم البته سالم بود ولی دیگه باتریش صبح تا شب برای منِ همیشه آنلاین دوام نمیاورد و این اواخر باید پاوربانک یا شارژ همرام بود. اینو از سال ۹۶ داشتم. مدلش آریا بود. گفتم اگه می‌تونه تا من می‌رسم بگیره. پرسید چه مدلی می‌خوای؟ مثل این پسرایی که به مامانشون می‌سپرن براشون یه دختر خوب پیدا کنه و دختر خوب رو توضیح نمی‌دن منم به بابا گفتم یه گوشی خوب می‌خوام. ویژگی خاصی مد نظرم نیست. گفت آخه یه معیاری ملاکی چیزی بگو. گفتم حافظه و باتری و دوربینش خوب باشه. یه چندتا گزینه گذاشت روی میز و منم گزینه‌ها رو فرستادم برای برادرم و گفتم ببین کدومش بهتر از گوشی خودته :)) اون لحظه داشتم یکی تو سر خودم می‌زدم یکی تو سر پروپوزال و لباسا و ملافه‌ها و روبالشیایی که از لباسشویی درمیاوردم پهن می‌کردم و امیدوار بودم تا عصر خشک بشن. یه چک‌لیست بلندبالا هم نوشته بودم که موقع خروج درا رو قفل کن، آب و گازو قطع کن و برق رو قطع نکن چون یخچال هم قطع میشه و فلان چیز و بهمان چیزو بردار. یکی از این فلان چیزها درِ قندون بود که مامانم برای قندون کوچیک، درِ بزرگو آورده بود و گذاشته بودم دم دست که ببرم خونه و عوضش کنم. نه فرصت انتخاب گوشی داشتم نه جزئیاتش واقعاً برام مهم بود. اون چیزی که برام مهمه کارکرد و کاراییه. سر خرید لوازم خانگی هم همینم و هیچ وقت نتونستم اینایی که با دقت و وسواس جهیزیه می‌خرنو درک کنم. ینی وقتی بشقاب می‌خرم فقط به این فکر می‌کنم که قراره توش غذا بخورم. همین. حتی نسبت به لباس و کیف و کفش هم وسواسم نسبت به انتخابشون به حداقل رسیده. خلاصه اگه می‌بینید عکسا خوش‌رنگ‌تره، دلیلش گوشی جدیده.

سه. تازه امروز اونم به لطف گوگل کشف کردم چجوری این گوشی جدیدو خاموش کنم. این چند هفته هر موقع لازم بود خاموشش کنم با فرمان صوتی دستور می‌دادم خاموش بشه. روز مصاحبه هم آخرای سؤال و جواب، بابا زنگ زد. صداشو قطع نکرده بودم. در واقع پیدا نکرده بودم از کجای تنظیمات قطع کنم. اگه دقیق‌تر بگم فرصت نکرده بودم پیدا کنم. یکی دو بار که زنگ خورد و قطع کردم به خانومی که مصاحبه می‌کرد با خنده گفتم تازه گرفتم، هنوز بلدش نیستم :|

چهار. یه هفته‌ست بانی‌مد هر روز به‌مناسبت بازگشایی مدارس یه سری سؤال از مقطع دبستان می‌پرسه و کد تخفیف هدیه می‌ده. احتمالاً تا مهر ادامه داشته باشه. من با سه‌تا شماره سه‌تا کد تخفیف صددرصدی (البته تا سقف سیصد تومن و پونصد تومن، از برندهای مشخص) گرفتم و از اونجایی که چیزی لازم نداشتم یه سری جوراب زنانه گرفتم هدیه بدم به این و اون. دوتا جوراب مردانه هم گرفتم و اونا رو دیگه نمی‌شد به این و اون هدیه داد. گذاشتم برای ابوی و اخوی. یه شال‌گردن پسرانه (پسر دبستانی :دی) هم بود که اونو گرفتم برای پسرم. این شال‌گردنه قیمتش صدوپنجاه تومن از تخفیفم کمتر بود. یهو از یه مانتو با یه برند دیگه برای خودم خوشم اومد و اونم برداشتم. چون برندش فرق داشت نباید کد تخفیف روی مانتو اعمال می‌شد ولی شد و بخشی از قیمتشو کم کرد. در واقع صدوپنجاه تومن هم از قیمت مانتو کم شد. دوباره امتحان کردم و دیدم وقتی مانتو رو به‌تنهایی انتخاب می‌کنم کد تخفیف کلاً روش اعمال نمیشه ولی وقتی یه چیز دیگه از اون برندی که کد برای اون برنده برمی‌دارم، کد برای مانتو هم اعمال میشه. از اونجایی که ید طولایی در زمینۀ پیدا کردن باگ سیستم‌ها دارم، به طرق مختلف کد رو امتحان کردم و حالت‌های مختلفشو بررسی کردم. بعد از خرید شال‌گردن و مانتو به پشتیبانی‌شون پیام دادم و گفتم کدتون نباید روی مانتو اعمال می‌شد ولی شد. گفتم سیستمتون باگ داره و در صورت تمایل اصلاحش کنید. تشکر کردن و با اینکه سفارشم آمادۀ ارسال بود ضمن عذرخواهی، تحویلش ندادن و مبلغی که پرداخته کرده بودم هم برگردوندن. کد رو هم مجدداً آزاد کردن که دوباره ثبت سفارش کنم. منم مجدداً برای این و اون جوراب گرفتم و بی‌خیال شال‌گردن پسرم و اون مانتو شدم. یه پیراهنم برای خودم برداشتم که برندش فرق داشت و تخفیف روش اعمال نشد و خیالم راحت شد که سیستمشون درست شده. از اینکه یه باگ از باگ‌های دنیا رو شناسایی و رفع کرده بودم خوشحال بودم. بابت از دست دادن مانتو ناراحت بودم؟ نه. اگه اطلاع نمی‌دادم خودشون متوجه نمی‌شدن ولی هیچ وقت نمی‌تونستم نسبت به اون مانتو حس خوبی داشته باشم و با حس خوب بپوشمش. این اخلاقمو دوست دارم که در آنِ واحد که در نقش مشتری‌ام، خودمو جای فروشنده و جای برنامه‌نویس سایت هم می‌ذارم و فکر بهبود و اصلاح سیستم اونا و ضرر نکردن دیگران هم هستم. چون خودمو از اونا و اونا رو از خودم می‌دونم و پیشرفت و بقای اونا رو پیشرفت و بقای خودم می‌دونم. تو کارهای دیگه‌م هم همین رویکردو دارم.

چهارونیملینک دعوت بانی‌مد

پنج. یادتونه تو مسابقۀ اتاق نمونۀ خوابگاه شرکت کرده بودیم و هر روز منتظر بودیم بیان اتاقمونو چک کنن و امتیاز بدن و نمیومدن و هی ما منتظر بودیم؟ بالاخره یه روز اومدن و اون روز من و هم‌اتاقیام دانشگاه بودیم. قرار شد بعداً بیان. باز ما هی منتظر بودیم و اینا هی نمیومدن. یه روز که من تنها بودم و داشتم حاضر می‌شدم برم دانشگاه اومدن و یخچال و کمدا و در و دیوارو بررسی کردن و چندتا عکس گرفتن رفتن. بعدش دیگه نفهمیدیم نتیجه چی شد و کدوم اتاق، اتاق نمونه شد. تا اینکه چند روز پیش اسم خودم و هم‌اتاقیامو تو سایت دانشگاه دیدم که اتاقمون به‌عنوان اتاق نمونه در مقطع دکتری انتخاب شده. تاریخ خبر، برای چند ماه پیش بود. گویا نتایج همون موقع که ما منتظر نتایج بودیم اعلام شده بود ولی به اطلاع ما نرسیده بود. منم اتفاقی فهمیدم. در واقع دنبال یه چیز دیگه بودم و این خبرو پیدا کردم. نوشته بود جایزه‌مون کارت هدیه‌ست. هنوز نرفتیم بگیریم ببینیم چقدره. هر موقع گرفتم مبلغشو به سمع و نظرتون می‌رسونم.

شش. دوشنبه رفته بودم دانشگاه. پتومم با خودم بردم بذارم خوابگاه. اول راهم نمی‌دادن که هنوز ترم جدید شروع نشده. وقتی گفتم دانشجوی دکتری‌ام و اتاق داشتم و برای ترم بعد هم اتاق گرفتم، خانومه تلفنو برداشت گفت بذار زنگ بزنم بپرسم. زنگ زد گفت یه دانشجوی دکترا اومده پتوشو بذاره تو اتاق سابقش. اجازه بدم بره تو؟ اجازه دادن :|

هفت. کتابخونۀ دانشگاه هم رفتم. که چندتا کتاب در رابطه با رساله‌م بگیرم. کتابخونه یه قسمتی داره که بچه‌ها کتابایی که لازم ندارنو می‌ذارن که کسایی که لازم دارن بردارن. اتفاقی دیدم یه نفر کلی کتاب راجع به آموزش و پرورش و تاریخچه و قوانین و روش تدریس آورده گذاشته اونجا. چندتاشو برداشتم آوردم بخونم که اگه مصاحبۀ تخصصی هم دعوت شدم ذهنم خالی نباشه. اون کتابی که شش سال پیش دادم به بازیافتی و به‌جاش چک‌نویس (یا شایدم چرک‌نویس) گرفتم هم دیدم بین کتابای اهدایی. شش سال پیش نفهمیده بودم اون کتابو. برش داشتم دوباره بخونمش. شاید این بار فهمیدم چی می‌گه. اگه بازم نفهمیدم می‌برم می‌ذارم سر جاش :|

هشت. تا وقتی از رساله دفاع نکردیم، هر ترم باید ثبت‌نام کنیم و رساله رو برداریم. موقع ثبت‌نام دیدم یه مرام‌نامه تو سایت دانشگاه گذاشتن که باید امضاش می‌کردیم. یه سری تخلفات توش بود که باید امضا می‌کردیم که مرتکبش نشیم. یکی از این تخلفات عدم رعایت موازین محرز شرعی در ارتباط با نامحرم و انجام عمل منافی عفت بود. اجازۀ استعمال مواد مخدر و قمار و استفاده از آلات لهو و لعب هم نداریم. علاوه بر خودمون، مامان و بابا و همسر نداشته‌مونم باید امضاش کنه.

نه. یادتونه گفته بودم درِ غربی دانشگاه که نزدیک‌ترین در به خوابگاه باشه رو چند ماهه که بستن؟ دانشجوها چند بار نامه نوشتن و دلیل بستن این درو از مسئولین پرسیدن ولی کسی پاسخگو نبود. شنیده بودیم که اهالی کوچه از حضور دانشجویان و دوستان مذکرشون شکایت کردن و دانشگاه هم درو بسته که کسی از اونجا رفت‌وآمد نکنه. اینم شنیده بودیم که چون ناامنه و کوچه تاریک و باریکه اون درو بستن که از اون مسیر رفت‌وآمد نشه. حتی شنیده بودیم که چون نگهبان کم دارن اون درو تعطیل کردن. اینکه اون در تو سند زمین دانشگاه نیست و باید دیوار باشه نه در، هم یه پاسخ و دلیل دیگه بود. به هر حال بسته شدن اونجا مسیر رفت‌وبرگشت همه رو طولانی‌تر و دسترسی خوابگاهیا به مغازه‌ها رو محدود کرده بود. و همین‌طور دسترسی اونایی که می‌خواستن برن امامزاده قاضی صابر، که تو همون کوچه بود. و دسترسی اونایی که از بیرون می‌خواستن بیان کلینیک دانشگاه. دادِ همه درومده بود. بارها بچه‌ها نامه نوشته بودن و امضا جمع کرده بودیم، ولی چون مسئولین گفته بودن امکان نداره بازش کنیم و اصرار نکنید، اصرار نکردیم دیگه. مثل خیلی چیزای دیگه پذیرفتیم که همینه که هست. چند روز پیش، یه عده که هنوز امیدوار بودن دوباره نامه نوشتن و کارزار راه انداختن. منم امضا کردم و برای دوستانم هم فرستادم. نمی‌دونم کدومشون لینکو کجا فوروارد کرده بود که اسم من هم موقع فوروارد افتاده بود. فرداش از معاونت فرهنگی دانشگاه که نمی‌دونم این در چه ربطی به اونا داره زنگ زدن و گفتن اسمتو پای لینک فلان کارزار دیدیم. بهم تذکر دادن که از این کارا نکنم. دست و بالمون برای باز کردن یه در همین‌قدر بسته‌ست.

۱۴ نظر ۲۳ شهریور ۰۲ ، ۱۹:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۳۹- دربارهٔ پروپوزال و رساله و دفاع و غیره

چهارشنبه, ۲۲ شهریور ۱۴۰۲، ۰۱:۴۲ ب.ظ

شما وقتی یه سند علمی مثل کتاب، مقاله، پایان‌نامه و پروپوزال ارائه می‌دی، باید از سامانهٔ همانندجویی ایرانداک درصد مشابهت بگیری. که جامعهٔ علمی بدونه چقدر از این‌ور اون‌ور کپی کردی. از مسئول آموزشمون پرسیده بودم این عدد چقدر باید باشه و گفته بود برای پروپوزال تا سی درصد مشابهت قابل‌قبوله. اون سی درصدم بابت تعریف‌ها و نقل‌قول‌ها و ارجاعاته که اصولاً نمیشه نباشه و لازمه. سه هفته پیش نسخهٔ نهایی کارمو برای استادم فرستادم و بالاخره تأیید کرد که می‌تونم این نسخه رو برای ایرانداک بفرستم و مشابهت بگیرم. درصد مشابهت کار من ۱۹ شد و درصد مشابهت کار دوستم صفر. بهش گفتم ینی تو اصلاً هیچ نقل‌قولی از کسی نیاوردی و همه رو خودت نوشتی؟ گفت آره من همه چیو بازنویسی کردم. وقتی گواهی‌م رو تحویل استادم دادم گفت ۱۹ درصد زیاده و کمش کن. گفت برای داورها مهمه که کارت تکراری نباشه. گفتم تکراری نیست، ولی برای تعریفِ مثلاً واژه و تکواژ مجبورم از عبارتی استفاده کنم که بقیه هم استفاده کردن. گفت اینا رو حذف کن. گفتم نمیشه که. انسجام متنم به هم می‌خوره. گفت به هر حال یه کاریش بکن زیر ۱۰ درصد بشه. اینا رو تو شرایطی می‌گفت که من داشتم حاضر می‌شدم برم تبریز و لپ‌تاپمو نمی‌خواستم و نمی‌تونستم ببرم (چون اگه می‌بردم، با توجه به اینکه از کربلا مستقیم می‌خواستیم بیایم تهران، باید لپ‌تاپمو تا مرز یا تا کربلا هم می‌بردم) و بلیت قطار پیدا نکرده بودم و معلوم هم نبود اتوبوس گیرم بیاد. این وسط استادم پروپوزالمو امضا نمی‌کرد تا اون درصد همانندی رو بیارم پایین. چون این درصدو هوش مصنوعی حساب می‌کنه، هر جمله‌ای که سه‌تا کلمه‌ش مشابه سه‌تا کلمهٔ یه نفر دیگه بودو مشابهت حساب کرده بود. مثلاً من گفته بودم هما مخفف هواپیمایی ملی ایرانه. اینو هزار نفر دیگه هم مثال زده بودن و مشابهت گرفته بود. باید سرواژه‌ای پیدا می‌کردم که کسی تو کارش نیاورده باشه قبلاً. حالا اینا یه طرف، اینکه بعد از سفر قرار بود مستقیم بیایم اینجا و نمی‌خواستم وقتی مامان و بابا میان خونه نامرتب باشه هم یه طرف. افتاده بودم به جون در و دیوار و بشور و بساب. از شب قبلش تا عصر لباسشویی کار می‌کرد. هی بشور هی پهن کن هی جمع کن و اتو کن و بذار کمد. اصلاً یه وضعی بود. فایلا رو ریختم رو فلش و به استادم گفتم دارم می‌رم تبریز و لپ‌تاپ نمی‌برم و اونجا با کامپیوتر خونه انجام می‌دم. پنج‌شنبه صبح رسیدم خونه و نشستم پای سیستم. همهٔ گنجینهٔ واژگانیمو گذاشتم وسط و تمام کلمات مشابه رو با مترادفشون جایگزین کردم و فرستادم ایرانداک و منتظر بررسی. بررسی کردن و نتیجهٔ درخواست همانندجوییم شد صفر درصد. اینم بگم که هزینهٔ این همانندجویی بار اول ۳۷۵۰۰ و بار دوم و سوم و غیره ۷۵هزار تومنه. هیچ اهمیتی هم نداره واقعاً. ولی گویا جلوی داورها برای یه استاد افتخاره که درصد مشابهت کار دانشجوش کم باشه. استادم بالاخره امضا کرد و در واپسین دقایقی که تبریز بودیم و به سیستم و اینترنت دسترسی داشتم وارد سایت گلستان شدم که مدارکمو آپلود کنم. دیدم همچین جایی برام تعریف نکردن. فکر می‌کردم مسئول آموزش باید تعریف کنه و منتظر اون بودم. اگه می‌دونستم خودم باید انجامش بدم زودتر انجام می‌دادم. اینم اضافه کنم که شب قبل از حرکتمون داشتم اسلایدهای دفاعمو با سیستم خونه که فکر کنم آخرین باری که باهاش کار کرده بودم دانش‌آموز بودم آماده می‌کردم می‌ریختم رو فلش که با خودم ببرم. شنبه صبح تو مسیر کرمانشاه در شرایطی که وضعیت آنتن داغون بود زنگ زدم دانشگاه و گفتن خودت باید بری از فلان‌جا درخواست بدی و بارگذاری کنی. فایل امضاشدهٔ پروپوزال و گواهی همانندجوییمو وسط جاده آپلود کردم و منتظر تأیید مسئول آموزش و استاد و مدیرگروه و رئیس دانشکده و هزار نفر دیگه که تهش بهم اجازهٔ دفاع از پروپوزال بدن. هیچ کدوم از هم‌کلاسیا و استادهام هم نمی‌دونستن دارم می‌رم سفر. فقط به نگار گفته بودم که اگه مشکلی پیش اومد یوزر پس بدم حلش کنه. که خدا رو شکر قبل از اینکه از مرز رد شیم همهٔ تأییدیه‌ها رو گرفتم. تنها چیزی که از دست دادم شرکت در جلسهٔ دفاع پروپوزال دوتا از هم‌کلاسیام بود که زمان دفاعشون یه هفته قبل از من بود و من اون موقع کربلا بودم.

بذارید یه کم برگردم عقب و این پروپوزال رو بیشتر توضیح بدم. وقتی تو کنکور دکتری شرکت می‌کنید و آزمون کتبی رو قبول می‌شید و دعوت به مصاحبه می‌شید، علاوه بر رزومه و مدارکی که آنچه گذشتِ شما رو نشون می‌ده، باید پروپوزال یا طرحی که برای آینده مدّ نظر دارید روش کار کنید رو هم با خودتون سر جلسهٔ مصاحبه ببرید و در موردش صحبت کنید. پروپوزال که معادل فارسیش میشه پیشنهاده، طرح اولیهٔ رسالهٔ دکتری شماست. بر اساس همین موضوعه که استادها روز مصاحبه شما رو انتخاب می‌کنن و امتیاز می‌دن. فرضاً اگه دانشگاه شما برای رشتهٔ شما پنج‌تا ظرفیت و پنج‌تا استاد با تخصص‌ها و گرایش‌های مختلف داشته باشه، هر استاد یه دونه دانشجو می‌تونه انتخاب کنه. انتخاب هم بر اساس رزومه‌ها و پروپوزال‌هاست.

طرح‌هایی که من برای مصاحبهٔ دکتری ارائه داده بودم بیشتر تو حوزهٔ کامپیوتر و پیکره و آموزش بود. با اینکه هیچ اشاره‌ای به ساخت‌واژه یا صرف نکرده بودم، ولی یه استاد صرفی منو برداشت. چون چیزایی که دورهٔ ارشد یاد گرفته بودم به ساخت‌واژه مربوط‌تر بود. این استادی هم که برم داشت استاد یکی از درس‌های دورهٔ ارشدم بود و منو می‌شناخت. در واقع نسبت بهم شناخت داشت.

دورهٔ دکتری این‌جوریه که دو سه ترم کلاس داری و بعدش باید روی پروپوزال و بعدشم روی رساله‌ت کار کنی. ترم سوم وقتی استاد راهنمام پرسید رو چی می‌خوای کار کنی، چندتا موضوع مطرح کردم که از بینشون نام‌های تجاری رو پسندید و گفت روی این کار کن. این موضوع رو اون روز فی‌البداهه گفتم و با اینکه چندین سال، از روزهای اول دورهٔ ارشد ذهنم درگیرش بود ولی روز مصاحبه در موردش صحبت نکرده بودم و براش پروپوزال ننوشته بودم.

استاد راهنمام یکی از استادها رو به عنوان استاد مشاور بهم معرفی کرده بود. یه استاد دیگه هم بود که من دوست داشتم اونم مشاورم باشه ولی استاد راهنمام گفته بود اونو به‌عنوان استاد داور در نظر گرفتم. تیرماه امسال وقتی پروپوزالمو نوشتم و می‌خواستم ثبتش کنم تا اجازهٔ دفاع بدن، اون استادی که قرار بود مشاورم بشه قبول نکرد که مشاورم بشه. نه‌تنها من که کلاً داوری و مشاورهٔ همه رو رد کرد. در نتیجه اون استادی که من دلم می‌خواست مشاورم باشه و برای داوری کنار گذاشته بودیم رو به‌عنوان مشاور انتخاب کردیم و ایشونم پذیرفت که مشاورم باشه. یکی از استادهای دورهٔ ارشدم هم شد داور. برادر یکی دیگه از استادهای ارشدم هم شد داور بعدی. یکی از استادهای دورهٔ دکتریم هم شد یه داور دیگه. یه استاد راهنما داشتم، یه مشاور و سه‌تا داور. بخش پیش‌بینی‌نشدهٔ ماجرا اونجا بود که روز دفاع از پروپوزالم که همین دوشنبهٔ هفتهٔ گذشته باشه، بعد از اینکه دفاع کردم یکی از داورها (همون استاد دورهٔ ارشدم که اتفاقاً مشاور پایان‌نامهٔ ارشدم هم بود و اینجا معروفه به استاد شمارهٔ ۳) شد مشاور رسالهٔ دکتریم. اون مشاور اولم هم کلاً نیومد سر جلسهٔ دفاع و ندیدمش تا حالا. گویا سفر خارج از کشور بود و چون شناخت کافی نسبت بهش ندارم نمی‌تونم این فرضیه رو مطرح کنم که کربلا بود یا جای دیگه.


دوشنبهٔ هفتهٔ پیش، روز دفاع از پروپوزال (فردای مصاحبهٔ استخدامی و پس‌فردای آخرین روزی که کربلا بودیم)، وقتی دارم نکات داورها رو یادداشت می‌کنم:

۴ نظر ۲۲ شهریور ۰۲ ، ۱۳:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۳۵- از هر وری دری ۴۷

سه شنبه, ۲۴ مرداد ۱۴۰۲، ۱۰:۰۲ ق.ظ

۱. حدسم درست بود و قادا، واژهٔ دخیل از زبان عربیه که یه تغییر آوایی کوچیک درش رخ داده و شده قادا، به همون معنای قضا و قدر و خطر و بلا.

توضیح بیشتر: قادا آلماخ در زبان ترکی برای قربون صدقه رفتن به‌کار می‌ره. قادا به‌معنی خطر و بلا و آلماخ هم به‌معنی گرفتنه. معادل با درد و بلات به جونم، قربونت برم. تو ترکیباتی مثل قادالی (پربلا) هم به‌کار رفته این واژه. بیشتر، سن‌وسال‌دارها و گویشوران شهرستان‌های دیگه می‌گن. تو تبریز از هم‌سن‌وسال‌هام (حداقل از دخترها) نشنیدم ولی تو خوابگاه یه بار از یکی از دانشجوهای اهل خوی شنیدم که تو تعارف‌ها و تشکرهاش به‌جای «قربان شما» استفاده می‌کرد این عبارتو. یه بار وقتی از یکی از دوستان کردزبانم جملهٔ قَضات له گیان رو شنیدم شک کردم که نکنه این قادای ما هم همون قضاییه که اینا می‌گن.



۲. آبگرمکن ارورِ E02 می‌داد. تعمیرکار اومده بود ببینه چشه. گفت دودکش نباید انقدر دراز باشه. یه مبدل هم توش بود اونو جرم‌گیری کرد و منم با دقت داشتم نگاه می‌کردم ببینم چی به چیه. گفتم دما رو هم شونزده نشون می‌ده در حالی که آب، داغه. گفت اشتباهی لولۀ آب سردو به سنسور یا دماسنج وصل کرده‌ن. درستش کرد اونم. دو نفر بودن؛ با پسر همسایه می‌شدن سه‌تا. براشون شربت آلبالو درست کردم. فکر کنم از این قاشقای کوچیک دراز برای هم زدن شربت نداریم. یا من پیدا نکردم. تو لیوان کم‌ارتفاع ریختم و قاشق چایخوری گذاشتم توش. 

یادی هم کنیم از آهنگِ نگو نمیامِ هایده. اونجا که می‌گه کبوتر بچه کرده، کاش بودی و می‌دیدی. تعمیرکار می‌گفت دوتا تخم گذاشته و حواسش بود آسیب نبینن و خونه‌ش خراب نشه.



۳. کاش بودی و اینم می‌دیدی:



۴. کاش آبگوشت و پن‌کیک‌هامم می‌دیدی:



۵. حتی اینو: 



۶. تو شرایطی که فرش خیسو لوله کرده بودم و منتظر تعمیرکار بودم، واقعاً دیگه کاش بودی و می‌دیدی:



۷. کاش بودی و اینم می‌دیدی. با یه کم گلاب و یه کم بهارنارنج (همون سوغات شیراز (گفتم شیراز و یاد شاهچراغ افتادم و جا داره تُفم رو نثار شرف نداشتۀ هر کی از ناامنی کشور خوشحال میشه یا بی‌اعتناست بکنم) و یه کم زعفران و شکر و چند تیکه یخ درست کردم. سؤال اول: آب هم لازمه برای این‌جور شربتا که با عرقیجات! درست میشه؟ چون که تا حالا از این چیزا نخوردم. سؤال دوم: مارک لیوانای نو رو باید مثل مارک لباس نو کند یا خودش به‌مرور کنده میشه؟ تا حالا با لیوان نو مواجه نبودم خب اولین بارمه.

این همون لیوان کم‌ارتفاعیه که توش شربت آلبالو درست کردم برای تعمیرکارا.



۸. ولی همون بهتر که نبودی و این ترکیبِ پیوستۀ برنج و عدس و رشته رو ندیدی. خوبه که نیستی و نمی‌بینی چه بلایی سر برنجای فوق اعلای اعلای اعلای شمال میارم (چون‌که روی کیسه‌ش سه بار نوشته اعلا) :| 



۹. هر سال روز تاسوعا با امید و پریسا و محمدرضا شله‌زرد پخش می‌کردیم و می‌رفتیم درِ خونهٔ مادربزرگ دوستم نگار آش‌رشته می‌خوردیم. امسال تهران بودم و نه شله‌زرد پخش کردیم نه کسی برامون شله‌زرد آورد. دیگه خودم دست‌به‌کار شدم و با یه پیمانه برنج و شکر و یه کم گلاب و زعفران و چندتا دونه خلال پسته و خلال بادام نتیجه شد این چهارتا کاسه. نهم مرداد به منصۀ ظهور رسونده بودمش، ولی پیکوفایل مشکل داشت عکسشو نمی‌تونستم آپلود کنم. حالا درست شده.

نذر و نیت خاصی هم نداشتم ولی اگه بیای خوشحال می‌شم و تا وقتی باشی درست می‌کنم. هر سالم مقدارشو دوبرابر سال قبل می‌کنم. تصاعدشم حساب کردم و رو هوا نگفتم دو برابر. تو فقط بیا :)) به‌قول هایده نگو نگو نمیام. در ادامه می‌فرماید امیدو پر دادن! دیگه سخته برام. گلا چشم انتظارن، تا از در برسی تو، گلا غرق بهارن، کاش بودی و می‌دیدی (اینجا منظور از گلا، فقط و فقط گل نسرینه و منظور از غرق بهارن هم غرق آب این لوله‌های ترکیده)



۱۰. یه بار مسئول حضور و غیاب خوابگاه صدام کرد و گفت یه خانومه اومده خوابگاه دنبال دختر خوب بیست‌وهفت‌هشت‌ساله برای پسرشه. گفتم عزیزم من متولد هفتادویکم. سی رو هم رد کردم امسال. گفت اشکالی نداره پسره بزرگتره و دندونپزشکه. گفتم من کلاً ازدواجِ این‌مدلی رو دوست ندارم. ولی اگه دنبال دختر خوبن چند نفرو می‌شناسم. از منم کوچیکترن و ازدواج این‌مدلی رو هم تأیید می‌کنن. گفت مطمئنی؟ گفتم آره. داشت بختمو باز می‌کرد که نذاشتم و گرهشم محکم‌تر کردم تازه.

۱۱. چله فقط چله‌های خودم که روز عاشورا تصمیم گرفتم تا اربعین هر روز زیارت عاشورا بخونم و اون روز خوندم و دیگه یادم رفت تا امروز که سه هفته گذشته از اون تصمیم.

۱۲. مامان فرستاده. ازآب‌گذشته‌ست.



۱۳. یه اسمی اومده بود فرهنگستان برای گرفتن مجوز ثبت. فکر کنم اَبلوچ، آبلوگ یا آبلوج بود. معنیش می‌شد قند مکرر. قندی که دو بار تصفیه شده باشه. بهش مجوز دادن چون خارجی نبود و از اینا نبود که کلمات خارجی رو تداعی می‌کنه و مجوز نمی‌گیره. ولی تلاش ملت برای پیدا کردن نام‌های عجیب و غریب و استفادۀ مجدد از واژه‌های منسوخ ستودنیه. 

به‌دلیل علاقهٔ وافرم به شیرینی‌جات، یکی از دوستام قندائیل، فرشتۀ موکّل بر قند صدام می‌کنه. خودشم خوابائیل و کافائیله. چون یا خوابه یا در حال خوردن قهوه. فرشته‌های موکّل بر خواب و قهوه.



۱۴. یه بار با یکی از بچه‌های خوابگاه سر یه موضوعی بحث می‌کردم. ارجاعش دادم به کتاب الغارات. اونم رفت خوند. درسته که نظرش عوض نشد ولی شوهرش بهش گفته بود اینی که این کتابو بهت معرفی کرده کیه که تونسته تو رو به خوندن این کتاب وادار کنه؟ این دوستمون به‌شدت غیرمذهبی و یک‌دنده بود و شوهرش حق داشت تعجب کنه که کیه تونسته اینو سراغ یه همچین کتابی بفرسته.

۱۵. تو این جمله، «بی‌زحمت» رو هم میشه «لطفاً» معنی کرد هم «راحت». ایهام داره. چند روز پیش تو مترو گرفتم عکسو. انتظار داشتم این واژه زیرمدخل «زحمت» باشه و معانیش اونجا اومده باشه، اما نه فرهنگ معاصر و نه سخن، زیرمدخلش نکرده بودن و بی‌زحمت رو به‌صورت مستقل به‌عنوان سرمدخل آورده بودن. فرهنگ معاصر فقط معنیِ لطفاً رو نوشته بود و فرهنگ سخن هر دو معنی رو. دهخدا و فرهنگ‌های قدیمی هم همین کارو کرده بودن. سرمدخلش کرده بودن. البته دهخدا هم مدخلش کرده بود هم زیرمدخل زحمت. هر دو جا هم معنی کرده بود که به‌نظرم می‌شد ارجاع داد و دوباره‌کاری نکرد. جایی از جزوهٔ فرهنگ‌نویسی ارشدم (که پی‌دی‌افش کردم و همیشه همراهمه) هم نوشته بودم واژه‌ها زیرمدخل نمی‌شن. از اونجایی که بی‌زحمت هم واژه‌ست، لابد به همین دلیل مستقل به‌عنوان سرمدخل اومده بود. ولی اگه منِ کاربر، زیرِ مدخل زحمت دنبال بی‌زحمت بگردم و اونجا انتظار داشته باشم ببینمش، نباید یه ارجاعی چیزی برام گذاشته باشن که دست‌خالی برنگردم؟ یا انتظارم بی‌جاست و از اول باید می‌رفتم سراغ حرف ب و واژهٔ بی‌زحمت، و نه زحمت و زیرمدخلاش؟

#ز_گهواره_تا_گور_حتی_در_مترو_هم_دانش_بجوی



۱۶. اولین بارم بود اصطلاح آب‌خورده رو می‌دیدم. به‌نظر می‌رسه به چیزی که کهنه و فرسوده و ازکارافتاده باشه و به درد نخوره می‌گن. همین غیرقابل‌تعمیری که نوشته. شایدم بشه به یه دردی خوروند و اجزاشو برای کار دیگه‌ای استفاده کرد و اصطلاحاً بازیافتش کرد. مترادف‌هایی که برای این مفهوم به ذهنم می‌رسه ایناست:

زهواردررفته | فکسنی | قراضه | اوراقی | عتیقه | لکنته | آفتابه خرج لحیم |

البته اینا اون معنی بازیافتی رو نمی‌رسونن. شایدم به‌معنی گوشی‌ایه که واقعاً تو آب افتاده. ولی تعمیر چیزی که غیرقابل‌تعمیره تناقض نیست؟



۱۷. یکی از اصطلاحاتی که تو جلسۀ واژه‌های حوزۀ بازاریابی در موردش بسیار بحث شد ماتریس بوستون بود. استادان حوزهٔ بازاریابی این معادل‌ها رو برای چهار وجه ماتریس پیشنهاد داده بودن: سگ، گاو شیرده، ستاره و علامت سؤال. برای انواع محصول در انواع بازار و نرخ رشد و قدرت رقابت. چون بین خودشون این معادل‌ها رایج بود و این‌ها رو استفاده می‌کردن، فرهنگستان هم پیشنهادشونو پذیرفت و تصویب کرد. البته اولش سعی بر این بود که به‌جای سگ معادل دیگه‌ای پیدا کنن ولی بعد از کلی بحث، معادل بهتری پیدا نشد و در نهایت همون وضعیت سگی! تصویب شد.

اصطلاحات انگلیسیشون اینا بودن: Dog, Cash Cow, Star, Question Mark

۱۷.۵. آسانسورهای فرهنگستان آسان‌بر هستند.



۱۸. بعد از جلسات شورای واژه‌گزینی، دکتر حداد و معاونش و مسئول ثبت اسامی جلسه دارن. منم اجازه گرفتم که تو این جلسات حضور داشته باشم. یه بار این آقایی که چایی میاره اومد برای پذیرایی. دکتر حداد گفت دوتا آبمیوه اونجا دارم بیار نصفشون کن. چهار نفر بودیم. یکی از رانیا پرتقال بود یکی هلو. من عاشق پرتقالم و از هلو متنفرم. تا حالا لب به آبِ هلو نزدم. تو لیوان که ریخت رنگشون مثل هم بود، ولی پرتقالا روشن‌تر بودن. اول گرفت سمت دکتر حداد و مسئول ثبت اسامی. اونا پرتقالا رو برداشتن و آه از نهاد من برخاست. هر کی جز ایشون بود می‌گفتم تو رو خدا بیا عوض کنیم ولی روم نشد و نفسمو حبس کردم و بینیمو گرفتم و سرکشیدم هلو رو. شرایط یه‌جوری بود که نمی‌شد نخورم. خوردم ولی حالم داشت به هم می‌خورد و کم مونده بود بالا بیارم. همچنان متنفرم از آب هلو. هر چه از دوست رسد هم نیکو نیست همیشه.

۱۹. یکی از بچه‌های کامپیوتر شریف هم مثل من ارشدشو فرهنگستان بود و الان دکتری می‌خونه. یه بار تعریف می‌کرد که محل کارم تو یه ساختمون مخابراتی نزدیک فرهنگستان بود و از کارمم راضی بودم. از اونجا بیرون اومدم که بیام سراغ زبان‌شناسی و الان عین چی پشیمونم. مشکل اینجا بود که اون ساختمون نزدیک فرهنگستانه و هر بار از جلوش رد میشه و هر بار احساس ندامتش تجدید میشه.

۲۰. یه بار سر جلسۀ دفاع یکی از بچه‌ها رفته بودیم. داورا یه سری ایراد از کارش گرفتن و اصولاً این‌جور مواقع استاد راهنمای آدم از آدم دفاع می‌کنه. چون استاد راهنماست که می‌گه فلان کارو بکن یا نکن. این استاد نه‌تنها دفاع نکرده بود از اون بدبخت که حتی خودشم دعواش کرده بود که آره من چند بار گفتم گوش نکرد. سلب مسئولیت کرده بود در واقع. بعداً یه بارم پیش اومد که به یکی از بچه‌ها یه مسئولیتی داد و اون یه کارایی کرد و بعدتر یکی از استادها تو یه جلسه‌ای توپید به اون دانشجو که شما چه‌کاره‌ای که این کارا رو می‌کنی؟ این استادم به‌جای اینکه بگه من بهش این مسئولیتو دادم سکوت کرده بود. منم یه بار برای یه کاری ازش مجوز گرفته بودم و اون کار به بهترین شکل ممکن انجام شده بود. کلی هم ازم تعریف و تشکر کرده بود. ولی یه سریا به اسم همکاری تو اون کار کلاسشونو پیچونده بودن و همکاری هم نکرده بودن. بعدها استادی که کلاسش مورد پیچوندن واقع شده بود گلایه کرده بود پیش این استاد. این استادم که بهم مجوز داده بود گفته بود نه ما اجازه نداده بودیم و خودسرانه این کارو کرده بودن. حالا درسته این ادعاش مضحک بود و کی باورش میشه ما بدون مجوز چنین کار بزرگی کرده باشیم، ولی همه‌مون فهمیدیم این استاد، مسئولیت‌گریزه و اعتمادبه‌نفس اینو نداره از کاری که کرده دفاع کنه. و حواسمونو در تعامل باهاش بیشتر جمع کردیم.

۲۱. رفته بودم دانشگاه شهید بهشتی. این جمله رو ازش نوشته بودن که بهشت را به بها دهند نه به بهانه. بچه که بودم تو یه کتابی که اسمش یادم نیست خونده بودم که بهشت را به بهانه دهند نه به بها. شاید اشتباه تو ذهنم مونده ولی هر دو می‌تونه درست باشه.



۲۲. اینجا وایستاده بودم که یهو از آسمون یه تخم‌مرغ نازل شد افتاد ترکید. آسمونو نگاه کردم و پرنده‌ای ندیدم. به خانومی که پیشم بود گفتم فکر کنم عجله داشت همون‌جا تو آسمون تخم گذاشت رفت. شوخیمو جدی گرفت و گفت نه نمیشه، پرنده‌ها باید یه جای آروم و نرم باشن تا بتونن تخم بذارن. یکی هم از اون‌ور گفت خوش‌شانسی میاره این اتفاق.



۲۳. خداوندا به من صبری عطا بفرما که عجله نکنم و نرسیده به ایستگاه مدنظر پیاده نشم مجبور نشم بقیه‌شو پیاده برم یا دوباره سوار شم.

۲۴. تو بی‌آرتی دوتا خانوم مسن تسبیح‌به‌دست و ذکربرلب دیدم. تو اتوبوسی که اکثراً حجاب ندارن دیدن چنین صحنه‌ای برام جای شگفتی داشت.



۲۵. دور از جانِ عزیز این دو بزرگوار و من و شما، ولی شاعر می‌فرماید:

سُبحه بر کف، توبه بر لب، دل پر از ذوق گناه

معصیت را خنده می‌آید ز استغفار ما

حتی می‌فرماید:

تو غره بدان مشو که می می‌نخوری

صد لقمه خوری که می غلام است آن را


۲۶. از پیرمردی که تو صف بی‌آرتی نشسته بود و پولای خردشو می‌شمرد و تو کیسه‌ش دوتا فال بود پرسیدم اینا فروشیه؟ گفت آره. گفتم یکیشو میشه بدین به من؟ گفت خودت بردار. 

حیف است طایری چو تو در خاکدان غم


پس‌زمینه، فرشای خوابگاه دانشگاه شهید بهشتیه.

۶۹ نظر ۲۴ مرداد ۰۲ ، ۱۰:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۳۴- از هر وری دری ۴۶

يكشنبه, ۲۲ مرداد ۱۴۰۲، ۱۲:۳۸ ب.ظ

۰. پیکوفایل همچنان مشکل داره و عکس آپلود نمی‌کنه.

۱. چند شب پیش در سکوت و آرامش، غرق در بحر تفکر یه گوشه نشسته بودم پروپوزالمو که معادل فارسیش میشه «پیشنهاده» به منصهٔ ظهور می‌رسوندم و متوجه نشتی لولهٔ آب آشپزخونه نبودم. وقتی شستم خبردار شد که سیل در حال پیشرَوی به سمت من و پروپوزالم بود. با این پرسش که «مگه ترکیدن لوله غول مرحلهٔ آخر چالش‌های خونه‌مجردی نبود؟ پس این چرا تو مرحلهٔ مقدماتی به مصافم اومده؟» فرشو لوله کردم و درپوش چاهکو برداشتم و آبو هدایت کردم پایین. در مورد منشأ قضیه فرضیه‌سازی کردم و طی کشیدم و تعمیرکار خبر کردم بیاد نجاتم بده. در واقع خانواده رو خبر کردم و برادرم از تبریز زنگ زد به همسایهٔ طبقهٔ بالایی و اون تعمیرکار خبر کرد که بیاد نجاتم بده. اومد و تو اون بُحبوحه که همیشه هم با املاش مشکل داشتم و هر سری باید گوگل کنم ببینم با کدوم ح نوشته میشه و اتفاقاً جزو سؤالات آزمون استخدامی هم بود و بلدش نبودم، همین‌جوری که داشتم انبردست می‌دادم دست تعمیرکار، از اون‌ور فایل پروپوزالو برای استاد راهنما و مشاورم آپلود می‌کردم.

۲. این برند که موضوع رساله‌مه برگرفته از واژه‌ای به‌معنای سوزاندن و داغ کردنه. این واژه به علامت‌گذاری حیوانات توسط مالکان برای شناسایی و تمایز آن‌ها اطلاق می‌شده. انجمن بازاریابی امریکا این‌جوری تعریفش کرده که عبارت است از: نام، «اصطلاح»، علامت، نماد، طرح و یا ترکیبی از آن‌ها که برای شناسایی محصولات و خدمات فروشنده و یا گروهی از فروشندگان به‌کار می‌رود و در محیط رقابتی نسبت به رقبا تمایز ایجاد می‌کند. نمی‌دونم هم رو چه حسابی بهش گفته «اصطلاح». باید بیشتر در موردش فکر کنم. خلاصه، این نام تجاری، نشانِ ویژه و منحصربه‌فردی است که پدیده‌ای را از پدیده‌های مشابه یا هم‌طبقه متمایز می‌سازد. نام یا نمادی است بازشناختنی با هدف تمایز میان محصولات یا خدمات، و تفاوت قائل شدن بین آن‌ها و از آنِ رقیبانشان که محصولات یا خدمات به‌ظاهر یکسانی را برای فروش به بازار عرضه می‌کنند. فرهنگستان «نمانام» رو به‌عنوان معادل برای این واژه تصویب کرده بود که مقبول کاربران زبان فارسی واقع نشد و کمتر به‌کار رفت. «ویژند» معادل پیشنهادی جدید فرهنگستان برای واژۀ برنده. که دارم تلاشمو می‌کنم بپذیرم و استفاده‌ش کنم، هر چند که با نام تجاری راحت‌ترم. چهار سال پیش هم در مورد ویژند یه پست نوشته بودم اگه یادتون باشه. اون موقع هنوز تو مرحلهٔ بحث و بررسی بود.

۳. تو اون پستِ چهار سال پیشم در مورد ویژند که لینک کردم و می‌تونید برید مرورش کنید، دکتر احمد روستا هم بودن. متأسفانه دو سال پیش فوت کردن.

۴. هر چی تو این مدت بی‌خوابی کشیده بودم بابت پروپوزال تو این دو روز جبران کردم و خوابیدم فقط. خواب خیلی خوبه. خوش به حال خرسا. خوش به حال هر کی که بی‌دغدغه می‌تونه بخوابه و کار دیگه‌ای جز خوردن و خوابیدن نداره.

۵. سازمان سنجش چش شده؟ یه روز فقط درصدا رو اعلام می‌کنه، یه روز تراز و نمره، یه روز رتبه و حالا کو تا وقتی بگه کجا چی قبول شدی. تو دفترچۀ استخدامی نوشته بود تا بیست‌وششم نتایج اعلام میشه و من تا اون روز هی باید چک کنم. هر سری هم می‌رم سنجش یاد دو نفر از بچه‌های مجازی که کنکوری بودن می‌افتم. در واقع یاد یه نفر و داداشش. ایشالا هر دو قبول شن. داداشش ایشالا رشته‌ای که کمترین آسیب رو به مردم بزنه قبول شه (چون هیچی بارش نیست و دیپلمشم به‌زور و با تقلب گرفته (گویا یه سری از درساشم تجدید شده و دیپلمشم نگرفته هنوز)، رشته‌ش ریاضیه و حتماً قبول میشه با این همه صندلی خالی. لذا ایشالا یه چیزی قبول شه که در آینده بیچاره‌مون نکنه). ولی دوستم خودش که تجربیه ایشالا بهترین رشته و اون چیزی که همیشه دلش می‌خواست و به‌خاطرش پشت کنکور موند قبول بشه. چون حقشه.

۶. اون روز که تعمیرکار اومده بود خانم همسایه هم اومد تنها نباشم. اومده میگه خوب شد خونه بودی و زود فهمیدی. گفتم نه این از دیشب این‌جوری شده. صبر کردم همه بیدار شن (و پروپوزالمو بفرستم) بعد ملتو خبر کنم. گفت کاش صبح به شوهرم و پسرم می‌گفتی. گفتم آره حدودای پنج شش که برای نماز بیدار شده بودم شنیدم صدای درو که رفتن بیرون. فکر کنم داشتن می‌رفتن سر کار و دیگه نخواستم مزاحمشون بشم. جواب داده إ نماز می‌خونی؟ التماس دعا، ما رو هم دعا کن. و یه مشت تعریف و قربون صدقه در رابطه با همین نماز خوندن. الهی بمیرم براشون که نمازخون کم می‌بینین و این‌جوری دامن از کف می‌دن با دیدنمون. وظیفه‌ست خب. تکلیفه. مثل بقیهٔ تکالیف زندگیمون و حتی مهم‌تر. پسرش یا شایدم پسراش مجردن و تو فاصله‌ای که تعمیرکار تو خونه بود پسربزرگه مامانه رو فرستاده بود ور دل من که تنها نباشم. حالا من تو اتاقم درگیر پیغام پسغام با استادم بودم و این خانومه هی میومد یه چیزی می‌پرسید و یه چیزی می‌خواست و در و دیوارو بررسی می‌کرد می‌رفت. یه دورم اومد سقف و دیوارا رو بادقت بررسی کرد مطمئن شه نشتی و اینا نداشته باشن از لوله‌های همسایه‌ها. پسرشم هی می‌گفت مامان بذار بنده خدا به درسش برسه. خانومه هم هر چند دقیقه یه بار تکرار می‌کرد که دو ماه هم نیست اینجا ساخته شده و خدا لعنتشون کنه که فلان‌جایی بودن و سمبل کردن کارو. حالا منم حساسم رو این موضوع که به آدما به‌خاطر جغرافیا یا زبانشون توهین بشه و هی می‌گفتم تقصیر اونا نیست که، تقصیر من و شما هم نیست، لوله‌ست دیگه؛ ترکیده. 

۷. یه مایع قرمز غلیظ! تو یخچال بود. حدس زدم شربت آلبالوئه و برای تعمیرکار شربت درست کردم. بعداً زنگ زدم از مامان بپرسم اون چی بود و گفت شربته ولی بذار بیرون سفت نشه تو یخچال. تو همون یخچال گذاشتم بمونه چون معتقدم هر چی بیرون باشه خراب میشه.

۸. خونه و آشپزخونه رو مامان و دخترخالهٔ بابا با سلیقهٔ خودشون چیده بودن و با اینکه بعد از اینکه رفته بودن با سلیقهٔ خودم تغییرش داده بودم و با اینکه همه چیو چک کرده بودم ولی یه سری چیزا بود که فکر می‌کردم اینجا نداریم. از جمله شعله‌پخش‌کن و از این تخته‌ها که موقع خرد کردن زیر گوشت و سبزی می‌ذارن. موقع خالی کردن کابینت‌ها برای تعمیر لوله دیدم که داریم.

۹. عرضم به حضورتون که ۹۸.۲ درصد چیزایی که تو کابینته رو استفاده نکردم تو این دو ماه. به‌نظرم با دوتا قابلمه و یه ماهیتابه هم میشه رفت خونهٔ شوهر و به عزیزانی که برای مشاهدهٔ جهیزیه تشریف آوردن گفت من دو ماه هر روز صبح و ظهر و شب آشپزی کردم و جز این دوتا وسیله از چیز دیگه‌ای استفاده نکردم. سخت نگیرید به خودتون و بقیه.

۱۰. اتو و جاروبرقی و یخچال و گاز و ماشین‌لباسشویی هم لازمه البته.

۱۱. فرش خیس آشپزخونه رو پسر همسایه برد گذاشت تو حیاط. بعد که خشک شد خودم رفتم آوردم. مامانم زنگ زده می‌گه چرا این کارو کردی، کمرت آسیب می‌بینه. می‌گفتی اونا بیارن. آخه مادر من، چجوری برم در خونه‌شون بگم بیاین این فرشو بردارین بیارین بندازین تو خونه. زشته خب. وقتی خیس بود سنگین بود، ولی خشک‌شده‌ش انقدارم سنگین نبود.

۱۲. تعمیرکار داشت با خانم همسایه حرف می‌زد. تو حرفاشون یه جایی به قضا و قدر و بلا اشاره کردن و گفتن خدا رو شکر که رفع شد. خانم همسایه که اصالتاً ترکه به زبان خودشون داشت قربون صدقهٔ من می‌رفت و واژهٔ قادا رو به‌کار برد تو جمله‌ش. ما ترک‌ها به خطر و بلا می‌گیم قادا. تو ترکیباتی مثل قادالی (پربلا) و قادا آلماق (بلای کسی را به جان خریدن) به‌کار می‌برنش. البته تو تبریز جوان‌ها کمتر به‌کارش می‌برن ولی تو خوابگاه این کلمه رو از یکی از دانشجوهای جوانِ اهل خوی هم شنیده بودم که یه بار یه چیزی شبیه قادا آلماق گفت. عبارتی معادل با دردت به جونم و قربونت برم. این همسایه هم زنجانیه. اینا هم زیاد می‌گن انگار. حس می‌کنم این قضا و قادا یه چیزن. چندتا دوست کُردزبان هم داشتم که یادمه اینا هم یه عبارت داشتن معادل با درد و بلات به جونم، که تو اون عبارته، قضات له گیان بود.

۱۳. دیشب خواب دیدم دوتا شیلنگ آب تو آشپزخونه‌ست که هر چی می‌بندم بسته نمیشن و آب همهٔ خونه رو برداشته.

۱۴. یه گروه ختم قرآن هست که باعث و بانیش وبلاگ بانوچه و دوستاش بود و سال‌هاست که ماه رمضونا با اعضای اون گروه طبق برنامه‌ای که می‌دن به انتخاب خودمون یک تا هر چند صفحه که بتونیم قرآن می‌خونیم. یکی دو ساله بعد از ماه رمضونم ادامه می‌دن این کارو. امسال بعد از ماه رمضون نتونستم همراهی کنم بس که گرفتار بودم و فرصت نمی‌کردم. البته بماند که حامد زمانی یه آهنگ داشت به اسم کرکره که من به اسم گرفتار ذخیره‌ش کردم و اونجا می‌گفت وقتی گرفتاری به اون قرآنِ رو طاقچه یه کمی عمل کن و تأمل کن. آهنگ بی‌وزن و قافیه‌ای بود خداوکیلی ولی چون تو یه وبلاگی که برام عزیز بود معرفی شده بود گرامی می‌دارمش. خلاصه این هفته گرفتاریامو رفع و رجوع کردم و پیام دادم بهشون که زین پس منم هستم تو برنامۀ قرآن خوندنتون. حساب هم کردم دیدم اگه تا ماه رمضون هفته‌ای یه جز که بیست صفحه باشه بخونم تموم میشه. اگه تأییدیه‌های ایراندک و دانشگاهم بگیرم و پرپوزال رو نهایی کنم کربلا هم می‌تونم برم.

۱۵. یکی از استادهای زبان‌شناسی چند روز پیش فوت کرد. همون استادی که سیگارهای بهمنش را دوست داشتم. استاد دانشگاه علامه بود و این دانشگاه تو رشتۀ زبان‌شناسی حرف اولو می‌زنه. کلی استاد خفن و عالی داره و تقریباً همهٔ استادهام شاگرد این استاد بودن. منم تو وبینارهای مجازیش شرکت کرده بودم چند بار. دانشجوها براش پست تسلیت گذاشتن. دوشنبه هم مراسمشه و تصمیم داشتم برم ولی هم کلی کار دارم هم درد گردنم شدید شده و نیاز به استراحت دارم. شاید برم شاید نرم. یکی تو گروه دکتری پیام گذاشته بود که پس چرا وزیر آموزش و پرورش که شاگرد این استاد بود و ادعای ارادت و شاگردی داشت پست تسلیت نذاشته. گفتم چون اینستا فیلتره و شاید چون گرفتاری شخصی داره که نتونسته. دیدم همه باهاش موافقن و منتظر واکنش وزیرن. به تحصیلات نیست که. عین خاله‌زنک‌ها نشستن رصد می‌کنن کی مشکی پوشیده کی بیشتر گریه می‌کنه. گفتم خوب نیست کاری که خودمون فکر می‌کنیم درسته و باید انجام بشه رو از بقیه هم انتظار داشته باشیم. 

۱۶. وقتی به یکی از اعضای تیم پیام دادم که فلان کارو انجام بده و بعدش بهم خبر بده که انجام دادی و وقتی گفت تا غروب انجام می‌ده و می‌فرسته، یاد ضرب‌المثل گَهی پشت به زین گَهی زین به پشت افتادم. تا چند روز پیش این من بودم که باید فلان کارو انجام می‌دادم و می‌فرستادم. حالا دارن انجام می‌دن می‌فرستن برام.

۱۷. نمی‌دونم راجع به ایستگاه اتوبوس کتابخونه ملی اینجا نوشته‌م قبلاً یا نه. فرهنگستان کنار کتابخونه ملیه و من از سال ۹۴، هر روز هم اگه گذرم اونجا نیافتاده باشه، هفته‌ای یکی دو روزو حتماً رفتم. قبلاً  همیشه با مترو می‌رفتم تا حقانی و یه ربع هم پیاده راه بود. یه بار که رفته بودم مصاحبهٔ دکتری دانشگاه شهید بهشتی و از اونجا قرار بود از دانشگاه الانم معرفی‌نامه بگیرم، یه خانومه اتوبوسای شیخ بهایی رو بهم معرفی کرد که مستقیم می‌رفت حقانی. ده دقیقه بیشتر هم راه نبود. از اون موقع تا حالا از همین روش استفاده کردم و قبلش به‌طرز مسخره‌ای تهرانو دور می‌زدم با مترو. با توجه به اینکه دانشگاه الانم نزدیک مترو نیست، این اتوبوسه خیلی خوبه. حالا نکته اینجاست که من تا یکی دو ماه پیش، تو همون متروی حقانی از اتوبوس پیاده می‌شدم و بقیه رو که باز یه ربع راه بود پیاده می‌رفتم. یه بار اتفاقی متوجه شدم این اتوبوس تا کتابخونه ملی که نزدیک فرهنگستان باشه هم می‌ره و من این همه سال یه ایستگاه زودتر پیاده می‌شدم.

۱۸. من وسط کتابا و دفترا و سررسیدام هیچ وقت کاغذ نمی‌ذارم، که وقتی دنبال کاغذا می‌گردم هی ورق نزنم و آخرشم پیدا نکنم. یا صفحهٔ اول، بعد از جلد می‌ذارم یا صفحهٔ آخر. روز آخر دانشگاه که رفته بودم با استادم صحبت کنم و تاریخ دفاعمو بپرسم، یه سری نکته و سؤال هم روی یه تیکه کاغذ نوشته بودم. باعجله گذاشتم وسط سررسیدم و رفتم دانشگاه. استادم گفت تاریخ دفاعت ۱۳ شهریور ساعت فلانه و فلانی و فلانی استاد داور داخلی و خارجی و ناظرن. سررسیدمو باز کردم که یادداشت کنم اینا رو که یادم نره. دیدم اون کاغذه رو تو صفحهٔ ۱۳ شهریور گذاشتم. حالا همه‌ش فکر می‌کنم اگه مثلاً کاغذه رو می‌ذاشتم هفدهم، تاریخش هفدهم میشد یا نه.

۱۹. چند وقتی میشه که کتف چپ و مهره‌های گردنم به‌شدت درد می‌کنه. اولین بار که این دردو حس کردم اردیبهشت نودوچهار بود. رفتم دکتر. فکر می‌کردم قلبم ایراد پیدا کرده. گفت کمتر بشین پای لپ‌تاپ. یه مشت مسکن داد و گفت هیچیت نیست. مدارک و پستشم موجوده، بس که من لحظه‌لحظه‌مو اینجا به رشتهٔ تحریر درآوردم. اون موقع هنوز وارد مقطع ارشد نشده بودم و ویراستاری نمی‌کردم. بلد نبودم در واقع. بعدها تو دورهٔ ارشد پیش اومد که روزی ۱۸ ساعت بشینم پای لپ‌تاپ و غذامم پای لپ‌تاپ بخورم و متن ویرایش کنم یا مقاله بخونم یا جزوه بنویسم. همیشه کتف چپم درد می‌کرد و می‌ذاشتم به حساب چپ‌دستیم که امروزم اتفاقاً روز جهانیمونه. مبارکمون باشه. شهریور پارسال دردش شدیدتر شد و باز فکر کردم قلبم ایراد پیدا کرده. رفتم دکتر و چکاپ کامل خواستم. گفت ورزش کن که عضله‌هات قوی بشه و کمتر بشین پای لپ‌تاپ. اینم گفت هیچیت نیست. منم نه ورزش کردم، نه کمتر نشستم پای لپ‌تاپ. بدتر شد. الان شرایطم این‌جوریه که نیم کیلو سبزی هم نمی‌تونم پاک کنم ولی پاک می‌کنم، نمی‌تونم جارو بکشم ولی می‌کشم و کلی کار ناتمام با لپ‌تاپ دارم که نمی‌تونم و با درد! انجام می‌دم. الانم اینا رو نمی‌دونین تو چه وضعیتی می‌نویسم. یه دستم روی کتفمه و یه‌دستی تایپ می‌کنم و فقط نیم‌فاصله‌ها رو با شیفت و کنترل و ۲ می‌گیرم. سعی می‌کنم قاشق رو گاهی با راست بگیرم چون چپ دیگه یاری نمی‌کنه. تازه غصهٔ اینم می‌خورم که اگه مامان شدم بچه‌هامو! چجوری بغل بگیرم وقتی کیف خالی هم رو شونه‌م سنگینی می‌کنه. لپ‌تاپم هم نمی‌تونم بیرون ببرم چون این یکی دیگه واقعاً سنگینه. باید از امشب ورزشو به برنامه‌های روزانه و شبانه‌م! اضافه کنم تا بدتر از این نشدم. تنها چیزی که ماهیچه و عضله رو قوی می‌کنه انقباض و انبساطه که میشه همون ورزش. ولی تا این قوی بشه من از درد مردم. پست هم کمتر می‌تونم بذارم :| مگر اینکه وُیس بذارم :|

۲۰. ولی جدی اگه مردم روی سنگ قبرم این بیتِ سنایی رو بنویسید: 

آنچنان زی که بمیری برهی

نه چنان زی که بمیری برهند

۱۱ نظر ۲۲ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۳۳- از هر وری دری ۴۵

يكشنبه, ۱۵ مرداد ۱۴۰۲، ۱۱:۲۶ ق.ظ

یک. شهریور قراره مدرسۀ تابستانه برگزار کنیم تو دانشگاه اصفهان. اسمش مدرسه‌ست ولی محتواش دانشگاهیه و مقاله و سخنرانی ارائه میشه. چند روزم طول می‌کشه. اطلاعیه‌شو که منتشر کردم دوستای اصفهانیم گفتن هر موقع اومدی خبر بده همو ببینیم. گفتم خودم نمی‌تونم بیام و صرفاً دارم اطلاع‌رسانی می‌کنم بقیه برن. گفتم دفاع پروپوزالم همون روزاست و آه کشیدم که نمی‌تونم برم. 

دو. دیروز مامان و بعدشم بابا زنگ زده بودن که اربعین میای بریم کربلا؟ بازم قرار نیست پیاده بریم و می‌ریم خونۀ یکی از دوستان. همون دوستی که عروسش کنکور تجربی داره و می‌خواد پزشک بشه. گفتم دفاع پروپوزالم سیزدهمه و نمی‌تونم بیام. آه عمیق‌تری کشیدم.

سه. من بازم دارم ماستو می‌ریزم تو قیمه. به این صورت که تصمیم گرفتم تو مدل ساختار معنایی رساله‌م از گراف‌های ریاضی هوش مصنوعی استفاده کنم و استاد راهنمام هم قبول کرده. تلفیق بازاریابی و زبان‌شناسی بس نبود، حالا ریاضی و کامپیوترم بهش اضافه کردم.

چهار. همیشه موقع شروع آزمون‌ها (چه کنکور چه استخدامی چه هر چی) یکی با بلندگو میگه با نام و یاد خدا و با صلوات به روح رهبر انقلاب، امام راحل، امام خمینی، سؤالات رو بردارید و شروع کنید. تو این ده پونزده سالی که حداقل تو ده پونزده‌تا کنکور ارشد و دکتری و استخدامی شرکت کردم به‌وضوح متوجه بودم که صدای صلوات‌ها آروم‌تر میشه. تو آزمون قبلی که رسماً هیشکی صداش درنیومد. این سری خانومه گفت با نام و یاد خدا و با صلوات شروع کنید. نگفت برای کی و این بار صدای ضعیفی درومد در مقایسه با آزمون‌های قبلی.

پنج. پنج‌شنبه محل آزمون استخدامیِ آموزش و پرورش، شریف بود. اونجا پنج‌تا در داره و من از درِ متروی شریف رفتم. نگهبان گفت دور بزن از درِ مسجد (بعد از درِ آزادی) بیا. چون باید وسایلتونو تو حیاط مسجد بدید امانت و بعدش بگردنتون و بعدش وارد بشید. داشت توضیح می‌داد مسیرو. هی می‌خواستم بگم می‌شناسم ولی بی‌خیال نمی‌شد و توضیح می‌داد. 

شش. سختگیرانه تفتیش می‌کردن و حتی گفتن مقنعه‌تو بکش عقب داخل گوشاتو ببینیم. انگشتر و گوشواره‌های نامتعارف هم ممنوع بود. اتود منو برگردوندن گفتن فقط مداد و پاکن و تراش مجازه. خودکار و اتود ممنوعه. خوراکی هم گفتن ممنوعه و اونجا می‌دیم خودمون. کیفمو داده بودم امانت و وقتی دوباره برگشتم مسجد که اتودمو به آقاهه بدم که بذاره تو کیفم، بهش گفتم بذاره داخل اون کیف جغدی. بعد از امتحان وقتی کیفمو پس می‌گرفتم گفت این کیف چقدر آشناست. گفتم صبح اتودمو توش گذاشتید. گفت آره یادم افتاد.

هفت. شمارۀ داوطلب‌ها با چهارهزار و فلان شروع می‌شد. دختری که پشت سرم نشسته بود به بغل‌دستیش می‌گفت ینی چهل‌میلیون نفر شرکت کردن تو آزمون دبیری ادبیات؟ می‌خواستم بگم اولاً چهل‌میلیون نیست و چهارهزاره، ثانیاً جمعیت ایران هشتادمیلیونه، چجوری نصفش می‌تونه برای دبیری ادبیات تقاضا بده واقعاً؟ دخالت نکردم و بغل‌دستیش همینا رو بهش گفت.

هشت. تو کنکور دکتری یکی دوتا بیشتر داوطلب چادری تو سالن نبود. تو آزمون استخدامی مهندسی که یکی دو سال پیش شرکت کرده بودم هم همین‌طور. ولی تو این آزمون یک‌سوم شرکت‌کنندگان چادری بودن. البته این آمار رشتۀ ادبیاته. شاید رشته‌های دیگه کمتر یا بیشتر باشه. شایدم چون آموزش و پرورشه. تعداد غایب‌ها هم انگشت‌شمار بود.

نُه. دانشکدۀ برق نزدیک‌ترین دانشکده به مسجده. عمران هم نزدیکه، ولی برق بزرگتره و بیشتر تو دیده و چندتا در داره. روز آزمون، بعد از تفتیش هنوز یه کم وقت داشتم. یه سر رفتم دانشکده چرخی بزنم ببینم چه خبره. وارد که شدم به‌وضوح تغییر سیگنال‌های حیاتی اعم از نبض و ضربان و امواج مغزیمو حس می‌کردم. کسی نبود. از درِ سالن کهربا وارد شدم و از در کنار سایت خارج شدم. جلوی همین در داشتن خوراکی می‌دادن. نگهبان وقتی دید از اونجا خارج شدم گفت اونجا چی کار داشتی؟ گفتم دانشکدۀ سابقمه؛ یه سر رفتم برای تجدید خاطره. بعد از آزمونم یه چرخی بین دانشکده‌ها زدم و فهمیدم هنوز فضاش حال و هوامو دگرگون می‌کنه و به همم می‌ریزه.

ده. چهارشنبه و پنج‌شنبۀ هفتۀ پیش به‌خاطر گرمای هوا کل کشور تعطیل بود، ولی آزمون‌های استخدامی برگزار شد. چون برگه‌های سؤالات و پاسخنامه چاپ شده بود و نمیشد به تعویقش انداخت. صبح تو خونه سردم بود و با خودم می‌گفتم رو چه حسابی امروزو تعطیل کردن آخه. ولی بعد از امتحان هوا به‌قدری گرم بود که گوشیم داشت ذوب می‌شد. خودم هم.

یازده. سؤالای آزمون سه نوع بودن. عمومی، اختصاصی، تخصصی. اولین آزمونی بود که سؤالات هوش و ریاضیش عمومی محسوب می‌شدن و سؤالات ادبیات و زبانش تخصصی. وقت کم آوردم و سؤالات ویرایشی و غلط املاییش موند.

دوازده. شب آزمون خواستم زود (حدودای یازده) بخوابم که چهار صبح بیدار شم. نزدیکای دوازده یکی از اقوام زنگ زده بود براش بستۀ اینترنت فعال کنم. برادرم این‌جور مواقع میگه لااقل شب امتحان گوشیتو سایلنت کن راحت بخواب. خودش گوشیشو یه‌جوری تنظیم کرده که دوازده به بعد هر کی زنگ بزنه نشنوه. ولی من دلم نمیاد خلق نیازمند خدا دست‌خالی و ناامید از درگاهم برگردن ولو به قیمت بدخواب شدنم شب امتحان. یکی از مشکلاتی که تو خواب داشتم هم این بود که شبا به‌خاطر هم‌اتاقیام گوشیمو می‌ذاشتم روی حالت ویبره (سکوت هم نه!) و بعضی وقتا که خوابم عمیق بود متوجه لرزشش نمی‌شدم و نمی‌تونستم جواب خلق‌الله رو بدم و گره از کارشون باز کنم.

سیزده. اون روز که برای جلسه رفته بودم دانشگاه شهید بهشتی، چهرۀ نگهبان  به‌شدت آشنا بود. هر چی فکر کردم یادم نیومد کجا دیدمش. از اونجایی که دو سالِ ارشدم تو خوابگاه این دانشگاه بودم حدسم این بود که شاید تو خوابگاه دیدمش. شایدم قبلاً نگهبان دانشگاه یا خوابگاه شریف بوده. هر کی که بود انرژی مثبتی نمی‌داد. روز جلسۀ دانشگاه شهید بهشتی موقع ورود گیر الکی داد بهم. حس کردم قبلاً هم از این گیرا داده بوده و احتمالاً چهره‌شم به‌خاطر همین برام آشنا بوده.

چهارده. یه تعداد از بچه‌های دورۀ ارشدو می‌شناسم که تو فرهنگستان باهم بودیم. اینا پایان‌نامه ندادن و بعد از گذروندن واحدها انصراف دادن. بعضیا واحداشونم نگذروندن. ولی وقتی خودشونو معرفی می‌کنن زیر اسمشون می‌نویسن کارشناسی ارشد فلان از فلان‌جا. اون وقت یه عده فکر می‌کنن من برقو نصفه رها کردم تغییر رشته دادم و هر چند وقت یه بار می‌پرسن چرا ادامه ندادی؟ چیو ادامه می‌دادم؟

پانزده. یکی از آخرین نکاتی که تو نمازخونۀ خوابگاه بعد از نماز از حاج آقای اونجا شنیده بودم و یادداشت کرده بودم که در موردش بیشتر فکر کنم این بود که عقل اولین و مطیع‌ترین مخلوق خداست. نمیشه با عقل نافرمانی کرد. ینی اونی که عقل داره حتماً اطاعت می‌کنه.

شانزده. در وصف حال این روزام به این جملۀ منسوب به شفیعی کدکنی اکتفا می‌کنم که «کاش تو بودی و نبود هر آنچه هست»

هفده. پیکوفایل دوباره مشکل پیدا کرده عکس آپلود نمی‌شه. عکس شله‌زردا و یه چندتا عکس دیگه طلبتون.

۴۱ نظر ۱۵ مرداد ۰۲ ، ۱۱:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۳۲- گذشتن و رفتنِ پیوسته

جمعه, ۱۳ مرداد ۱۴۰۲، ۱۰:۵۰ ب.ظ

دیروز رفتم خونه‌شون آش پشت‌پاشو خوردم و راهی بلاد کفرش کردیم برای گذروندن دورهٔ پسادکترا که بره با موفقیت‌های بیشتری برگرده. 

و به همین مناسبت دوست دارم اولین خاطره‌ای که ازش تو خاطرم مونده رو اینجا ثبت و ضبط کنم.

دوم یا سوم دبیرستان، یه سؤال مثلثاتی از کتابی که حل و پاسخنامه نداشت پیدا کرده بودم که خودم نتونسته بودم حلش کنم. نشونِ هم‌کلاسیام (بچه‌های کلاس ریاضی۲) داده بودم و اون‌ها هم ایده‌ای به ذهنشون نرسیده بود. سؤال امتحان یا تمرین و تکلیف هم نبود که اجباری در حلش باشه. چند روزی ذهن خودم و دوستام درگیرش بود. نمی‌دونم هم چرا از معلم‌ها نمی‌پرسیدم. شاید هم پرسیده بودیم و بلد نبودن (که البته احتمالش ضعیفه). رها نمی‌کردم اون مسئله رو. هر روز بهش فکر می‌کردم و هنوز هم اگر معمایی چیزی ببینم، تا وقتی حلش نکنم آروم نمی‌گیرم (یا به قولی آروم نمی‌گیگیرم!). تا اینکه یکی از بچه‌های کلاسمون گفت برو کلاس ریاضی۱ از مریم بپرس؛ شاید اون بتونه حلش کنه. به چهره نمی‌شناختم. وارد کلاسشون که شدم از بقیه پرسیدم مریم کدومه و نشونم دادن. ردیف آخر نشسته بود. یا به‌تناسب قدش جاش اونجا بود یا اتفاقی در صف آخر مجلس! نشسته بود. سؤالو گذاشتم جلوش، خودمو معرفی کردم و گفتم از کجا آمده‌ام آمدنم بهر چه بود. پرسیدم می‌دونی چجوری حل میشه؟ یه کم فکر کرد و چند خطی نوشت و پاک کرد و نوشت و بالاخره به جواب رسید. یکی دو سال بعد، هم‌دانشکده‌ای و هم‌رشته‌ بودیم باهم تو شریف.



پ.ن۱: برای مهمونی مقنعه نمی‌پوشن اصولاً. دیروز مستقیم از دانشگاه و جلسهٔ امتحان رفتم دیدنش و فرصت تغییر نبود.

پ.ن۲: تا دیروز تعداد دوستان صمیمی ساکن ایرانم به تعداد انگشتان دستم بود و از امروز به کمتر از تعداد انگشتان یک دست می‌رسه. هر سال هم نسبت به مدت مشابه پارسال کمتر میشه و مسئولین پاسخگو نیستن. آخرش همه می‌ریم مسئولین تنها می‌مونن.

پ.ن۳: خرداد پارسال، وقتی سهیلا رفت هم از این پستای خداحافظی براش نوشته بودم و تو اینستا منتشر کرده بودم. فکر کنم اینجا نذاشته بودم. الان می‌ذارم:

هر موقع تو فرم مصاحبه‌ها ازم می‌خواستن اسم سه‌تا از دوستای نزدیکمو بنویسم که احتمالاً برای تحقیق برن سراغ اونا، یکی از اسم‌ها اسم سهیلا بود. 

چند روز پیش (اردیبهشت پارسال!) پیام داد که دارم می‌رم، ببینیم همو. بیشتر دوستام، یا اگه دقیق‌تر بگم همۀ دوستام جز دو سه نفرشون مهاجرت کردن و این اتفاق و شنیدن این جملۀ دارم می‌رم ببینیم همو برام تازگی نداشت. غمگینم هم نمی‌کنه این رفتن‌ها. چون می‌دونم دارن می‌رن که شرایط بهتری رو تجربه کنن. برای دوستام خوشحالم و البته برای ایران نه. کشوری که هر لحظه داره خالی میشه از نیروی متخصص و کاربلد.

داشتم به روزای اول دوستیمون فکر می‌کردم. من نمایندۀ کلاسمون بودم و یکی از وظایفم حضور و غیاب بود. سهیلا همیشه به بهانۀ المپیاد کلاسای مدرسه رو می‌پیچوند و من هر روز جلوی اسمش می‌نوشتم غایب، المپیاد نجوم. می‌رفت کتابخونه یا می‌موند خونه و نجوم می‌خوند. نجوم منو یاد سهیلا می‌نداخت و سهیلا یاد نجوم.

بهش گفتم یکی از اون کتابایی که راجع به آسمون و ستاره‌هاست و دلت نیومده به‌دلیل مهاجرتت چوب حراج بهش بزنی یا به کسی بدی و به کتابخونه‌ها اهدا کنی و نمی‌تونی هم با خودت ببری و قراره بذاری اینجا و احتمالاً بره انباری رو برام بیار. یکی از اون قدیمیا که بیشتر باهات بوده. که بذارم تو کتابخونه‌م و از این به بعد با من باشه. که هی ببینمش و هی یادت بیافتم. 

امروز (دوم خرداد پارسال!) دیدیم همو. برای آخرین بار. کتاب صورت‌های فلکیشو آورده بود برام. چاپ سال هشتادوسه بود. می‌گفت از راهنمایی دارمش. منم پیکسل صورت فلکی ماه تولدشو بهش دادم. اینجا صورت فلکی حَمَلو گذاشتیم کنار پیکسل ماه فروردین و چهارتا ستاره‌ای که به هم وصل شده بودنو پیدا کردیم و ثبت کردم این آخرین دیدارو.



و سهیلایی که داره تلاش می‌کنه عکسامونو از دوربین به گوشی منتقل کنه و منی که کابل و ریدر و فلش‌به‌دست منتظرم و همچنان ثبت می‌کنم این آخرین لحظات باهم بودنمونو. ولی ای کاش وطن جایی برای ماندن بود.



پ.ن ۴: هنوز که هنوزه عکسایی که با دوربین گرفته بودو نفرستاده برام. گفته بود وقتی برسه اونجا، می‌فرسته. نه من پیام دادم و یادآوری کردم، نه اون یادش افتاد که بفرسته. از خاطرۀ اون روزمون فقط همین چندتا عکسی که خودم با گوشی گرفتمو دارم.

۱۸ نظر ۱۳ مرداد ۰۲ ، ۲۲:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۳۱- از هر وری دری ۴۴

دوشنبه, ۹ مرداد ۱۴۰۲، ۰۲:۰۵ ب.ظ

یک. این چند روز، هم نگار تنها بود هم من. دعوتم کرد خونه‌شون. شب هشتم محرم، شریف قرار گذاشتیم و بعد از مراسم و عزاداری اسنپ گرفتیم رفتیم خونۀ اونا. رنگ ماشین اسنپ اطلسی بود و ما نمی‌دونستیم اطلسی چه رنگی میشه.

دو. روز تاسوعا برای ناهار نرگسم دعوت کرد. بنده با مشاهدۀ دستپخت و خانه‌داری نگار بسی بسیار به آیندۀ خودم امیدوار شدم :دی من و نگار در سطح مبتدی هستیم ولی نرگس دستپختش خیلی خوبه. عالیه در واقع. هر بار که رفتیم خونۀ نرگس شگفت‌زده‌مون کرده، بس که کدبانو و باسلیقه‌ست و از هر انگشتش یه هنر می‌ریزه :|

سه. نرگس آش همسایه‌شونو آورده بود. ولی هیشکی برامون شله‌زرد نیاورد. امروز باید دست‌به‌کار شم خودم شله‌زرد درست کنم.

چهار. من وقتی با نگارم یا در حال حرف زدنم یا در حال شنیدن. رکورد قبلیمون یه صبح تا عصر بی‌وقفه حرف زدن بود. الان فهمیدم ما هر چند روز که باهم باشیم حرف برای زدن داریم و حرفامون تموم نمیشه. البته اون سال‌هایی که هم‌اتاقی بودیم (سیزده سال پیش!) هم وضعیت همین بود ولی نه با این میزان صمیمیت. راجع به هر چی هم می‌خواستم حرف بزنم نرگس تو وبلاگم در مورد اون چیز خونده بود. ولی جزئیاتی که نرگس و نگار می‌دونن رو شما نمی‌دونید. یه چیزایی هم دونستن که شما هنوز نمی‌دونین و جزو کلیدواژه‌هامه که بعداً در موردشون بنویسم.

پنج. مریم پنج‌شنبه داره می‌ره. حداقل تا یه مدت تو دورهمیامون نیست و دلمون براش تنگ میشه. امیدوارم مثل همۀ اونایی که گفتن برمی‌گردیم و برنگشتن نباشه و این یکی برگرده.

شش. تو مراسم هیئت شریف، زهرا و مطهره رو هم دیدیم. این دوتا تا ما دوتا رو شوهر ندن آروم نمی‌گیگیرن! یه خانومه تو مراسم هی دوروبر من و نگار می‌چرخید و بررسیمون می‌کرد. یه بار اومد از من ساعت پرسید و گفتم ده‌ونیم. زهرا گفت فکر کنم پسر دم بخت داره این بنده خدا. چی می‌گفت بهت؟ گفتم ساعتو پرسید. بچه‌ها گفتن تو چی جوابشو دادی که رفت؟ گفتم والا بهش گفتم ده‌ونیمه، ولی فکر کنم باید می‌گفتم هر چی شما بگین. اصلاً شما بگی روزه منم می‌گم روزه :)) درست اونجا که نوحه‌خوان اوج گرفته بود ما از این حرفا می‌زدیم و می‌خندیدیم. اسمشم گذاشته بودیم بهجت بعد از ماتم حسینی. خانومه هم نپسندیدمون گویا :|

هفت. مامان و بابای یه سری از دوستام براشون مهمه دوستام کِی کجا با کی باشن و حتی ممکنه اجازه بدن یا ندن که فلان‌جا برن یا نرن. اون وقت مامان و بابای من شب زنگ نزدن حتی بپرسن رسیدی خونۀ نگار یا نه :| همین‌که بگم امشب می‌رم هیئت دانشگاه و شب خونۀ نگار می‌مونم کافیه براشون. یکم نگرانم باشین خب :))

هشت. ما ترک‌ها به حضرت ابوالفضل ارادت ویژه‌ای داریم. ماه محرم، هر شب تو همۀ نوحه‌هامون یه اسمی از حضرت عباس و مشک و آب و عَلَم هست. این چند روز که تو مراسم‌های تهران بودم، کمرنگ بودن این موضوع رو تو نوحه‌هاشون حس کردم. بعد مراسم که میومدم خونه، هر چی نوحۀ ابالفضلی! داشتم می‌ذاشتم که جبران بشه.

نه. پنج‌شنبه هفتِ صبح آزمون دارم و قرار بود امروز بگن محل آزمون کجاست. تصمیم داشتم اگه نزدیک خونۀ نگار باشه شب برم اونجا و اگه نزدیک دانشگاهمون باشه برم خوابگاه بمونم شبو. که صبح زود برسم سر جلسه. البته بعید بود خوابگاه بدن چون گفته بودن تابستون، مهمان و ترددی نداریم. نگران این هم بودم که یه جای ناآشنا و دور باشه و پیدا نکنم و دیر برسم. امروز وقتی فهمیدم محل آزمون، شریفه چشام برق زد. خاطره‌انگیزترین و نزدیک‌ترین جایی بود که می‌تونست باشه. این عکسو چهارشنبه گرفتم. شریفه. روبه‌روی ابن‌سینا یا همون اِبنِس. که فرش انداخته بودن برای عزاداری. جایی که نصف واحدامو اونجا پاس کردم و محل آزمون پنج‌شنبه.



ده. علاوه بر منابع تخصصی، ده دوازده‌تا کتاب مذهبی و سیاسی هم جزو منابع آزمونه. کتاب‌های شهید آوینی و شهید مطهری و امام خمینی و رهبر. کتابخونه فقط چهارتاشو داشت و منم با توجه به فرصت کمم همین چهارتا رو گرفتم. که البته در مجموع بیشتر از هزار صفحه میشن. 

یازده. اولین بارم بود که وصیت‌نامۀ امام رو می‌خوندم و با هر سطرش یه درود به روح پرفتوحش می‌فرستادم. چقدر خوب بود محتواش. اگه معذوریت نداشتم نکات جالبشو استوری هم می‌کردم. چه کنم که فالورای کج‌فهمی دارم و نمی‌تونم. آخرین جمله‌ش «میزان در هر کسی حال فعلی اوست» بود. چقدر این جمله رو دوست داشتم.

دوازده. تعلیم و تربیت در اسلامِ شهید مطهری رو هم دوست داشتم و موقع خوندن فهمیدم منبع نکته‌های بعد از نماز حاج آقای نمازخونۀ خوابگاه همین کتاب بوده.

اینا تو وصیت‌نامۀ مذکور بود:


۲۵ نظر ۰۹ مرداد ۰۲ ، ۱۴:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۲۸- از هر وری دری ۴۳

چهارشنبه, ۴ مرداد ۱۴۰۲، ۰۱:۳۶ ق.ظ

۰. آبگوشتی که پست قبلی وصف شد و عکسش طلبتون بود:



۱. دستمزد کاری که ازم خواسته بودن و قبول کرده بودم انجام بدم رو پیش‌پیش دادن که حتماً انجامش بدم. حالا من هر چی می‌گم مرگ دست خود آدم نیست و شاید قبل از انجام اون کار جان به جان‌آفرین تسلیم کردم یا نه اصلاً فرار کردم گوش نمی‌دن.

۲. جایی که سوار شدم دستگاه برای زدن کارت بلیت نبود. تو بی‌آرتی هم یادم رفت بزنم. پیاده که شدم تو ایستگاه مقصد هم نبود. حالا کو تا من دوباره سوار بی‌آرتی شم و جبران کنم. خدایا نَمیرم تا اون موقع لطفاً. اگه مردم هم یکیتون به نیابت از من کارت بزنید لطفاً. یکیتون بزنید کافیه.

۳. داشتم یه مسیری رو می‌رفتم. یهو قدم‌هامو غیرعادی برداشتم و جابه‌جا شدم. خانومی که نزدیکم بود با تعجب نگام کرد. گفتم مسیرم پرِ مورچه بود نخواستم له بشن اومدم این‌ور. با تعجب بیشتری دوباره نگام کرد. جلوی دانشکدهٔ شیمی شریف هم پر مورچه بود و همیشه با احتیاط تردد می‌کردم له نشن بندگان خدا.

۴. رمز گوشیمو چند وقته که عوض کردم و هنوز که هنوزه رمز قبلی رو می‌زنم. اون رمز ملکهٔ ذهنم شده. می‌خوام ببینم تا کی رمزو اشتباه می‌زنم و از کی عادت می‌کنم به الگوی جدید.

۵. یکی از داورهای رساله‌م برادر استاد شمارهٔ هشته. هم استاد شمارهٔ هشت هم برادرش استاد زبان‌شناسی‌ان. یکی دیگه از داورا هم استاد شمارهٔ سهٔ ارشده. یکیشم استاد شمارهٔ ۱۸ دکتری. استاد مشاورم هم یکی از فالورهای اینستامه. هر موقع راجع به برندها پست می‌ذاشتم لایک می‌کرد و کامنت می‌ذاشت و مقالهٔ مرتبط می‌فرستاد. قرار بود مشاورم استاد شمارهٔ ۱۹ باشه ولی قبول نکرد و الان مشاورم اون استاد اینستامه :دی استاد شمارهٔ ۱۹ داوری رسالهٔ هم‌کلاسیمم قبول نکرد. کلاً فاز قبول نکردن به خودش گرفته و چند وقته که ناراحت و بی‌حوصله‌ست.

۶. اون روز که رفتم خوابگاه هم‌اتاقیامو ببینم، اولش مسئول خوابگاه گفت تابستونا مهمان قبول نمی‌کنیم. گفتم دو سه ساعت بیشتر نمی‌مونم. کارتمم گروگان نگه‌دارید. گفت چرا می‌ری؟ گفتم هم ببینمشون، هم خوراکی آوردم، هم تف به ریا نماز ظهرمو می‌خوام بخونم. قول دادم تا شش عصر ترک کنم خوابگاهو. رأس ساعت ۶ دم در بودم.

۷. تو خوابگاه فقط من چای دمی می‌خوردم و هم‌اتاقیام چای کیسه‌ای می‌خوردن. عادتشون دادم اونا هم دمی بخورن. گفتن تو بری ما بازم کیسه‌ای می‌خوریم چون حوصلۀ دم کردن نداریم. وقتی رفتم دیدنشون قوریمو از تو کمد درآوردم گفتم تا وقتی من اینجام (فی‌الواقع تا ساعت ۶) کسی چای مصنوعی نمی‌خوره.

۸. تو جلسهٔ دیروز اتحادیهٔ زبان‌ها تو دانشگاه شهید بهشتی (چون هنوز نخوابیدم، منظورم از دیروز، دوشنبه‌ست) پنج‌تا قهوهٔ فوری خوردم. دوتا قبل جلسه دوتا حین جلسه یکی بعد جلسه. نتیجه؟ وقتی رسیدم خونه از خستگی بیهوش شدم. اثرش همین‌قدر بود که من سر جلسه نخوابم.

۹. برای اعضای این جلسات، خوابگاه هم داده بودن بمونیم ولی حس کردم دو روز کافیه و لزومی ندیدم تا آخر هفته بمونم. کارهای مهم‌تری داشتم و برگشتم خونه.



۱۰. دانشگاه شهید بهشتی، به‌لحاظ شیب.



۱۱. جلسه‌مون اون بالا بود. عکس‌های جلسه هم طلبتون. اونی که عکسا تو گوشیشه هنوز نفرستاده.

۱۲. هفتهٔ پیش مانتوی قرمزمو پوشیده بودم. حواسم بود که محرم دیگه نپوشمش. روز اول محرم یادم نبود و هنوز تنم بود. شب وقتی برمی‌گشتم خونه معذب بودم یه سریا لباس مشکی تنشونه و من قرمز. البته چادر داشتم و نمود بیرونی نداشت. ولی باطن هم مهمه به هر حال. معتقدم علاوه بر اینکه آدم باید دلش پاک باشه ولی ظاهر هم مهمه. آوردم گذاشتم تو کمد که دم دست نباشه و کرمی و طوسیمو گذاشتم دم دست. مشکیام تبریزه. دیشب خواب می‌دیدم بازم اشتباهی اون مانتو رو پوشیدم.

۱۳. اکثر پسرا تو دانشگاه پیراهن مشکی پوشیده بودن. البته دانشگاه تعطیله و اینایی که دانشگاهن معمولاً برای هیئت و اینا اونجان. منم چون شال و روسری و مانتوهای مشکیم تبریزه با مقنعه و چادرم حفظ ظاهر کردم.

۱۴. صبح تا ظهر جلسه داشتیم و بعدش مستقیم رفتیم کوروش برای ناهار. بعدش بچه‌ها رفتن خرید و تهران‌گردی. بچه‌ها از شهرهای دیگه اومده بودن و تهران براشون جذابیت داشت. من گفتم برمی‌گردم خوابگاه. خوابگاه شهید بهشتی. نزدیک دانشگاه یادم افتاد نماز ظهرمو نخوندم. نیم ساعت تا غروب مونده بود و یه ساعت راه بود تا خوابگاه. خوابگاه بهشتی سرِ کوهه. معلوم هم نبود برم و نگهبان و مسئولا گیر ندن که از کجا آمده‌ای آمدنت بهر چیست و وقتم گرفته نشه. اون‌ورا مسجد نبود. مسیرمو عوض کردم و یه ربع به غروب رسیدم به بیمارستانی که همون‌ورا بود. گفتن نمازخونه‌ش طبقهٔ دومه. سوم بود. یه اتاقک دومتری که نوشته بود نمازخونۀ آقایان. قسمت خانوما رو پیدا نکردم. پرستارا و مسئولین هم اطلاع نداشتن. هشت دقیقه به غروب مونده بود. همون‌جا تو اتاق آقایون خوندم تا قضا نشده.

۱۵. نگهبان دانشگاه نذاشت از داخل دانشگاه برم خوابگاه. گفت الان دانشگاه پر سگ و شغاله. راست هم می‌گفت. منی که از گربه هم می‌ترسم چجوری با سگ و شغال قرار بود مواجه شم. یادمه شریف هم روباه داشت.

۱۶. چند وقت پیش، هم‌کلاسی اسبق رفته بود شیراز. برگشتنی برای یه تعداد از دوستان از جمله من سوغاتی آورد. یه روز که رفته بودم فرهنگستان زنگ زد که بیا سوغاتیتو بدم و من نرفتم. بهانه آوردم و اصطلاحاً پیچوندم. به خودشم گفتم البته. گفتم اگه ناراحت نمیشی می‌خوام بهانه بیارم نیام. بعد که دیدم قانع نمیشه گفتم باید فکر کنم. حق داشت با تعجب بگه مگه سوغاتی گرفتن هم فکر کردن داره، ولی خب من برای هر چیزی فکر می‌کنم. زیاد هم فکر می‌کنم. گفتم اگه تاریخ انقضا نداره و خراب نمیشه بذار برای بعد. دیروز بعد از جلسهٔ دانشگاه شهید بهشتی، قرار شد برم طرفای شریف محموله رو دریافت کنم. بعدش محل دریافت محموله عوض شد و خانهٔ اردیبهشت قرار گذاشتیم. آدرسش پامنار بود و من تا حالا پامو تو اون منطقه نذاشته بودم و نمی‌دونستم کجاست و چه شکلیه. ولی اسم پامنارو زیاد شنیده بودم. از اسم خانۀ اردیبهشتم خوشم اومد. از روی نقشه چک کردم و دیدم نزدیک متروی ملت و امام خمینیه. ملت پیاده شدم و گفتم هفت هشت دقیقه راهو پیاده میرم تا خانهٔ اردیبهشت که منطقه رو هم بشناسم و ارزیابی کنم. همچین که پامو گذاشتم تو خیابون، تا چشم کار می‌کرد مرد بود. حتی یه دونه خانم هم تو خیابون نبود. حتی یه دونه. همهٔ مغازه‌ها ابزارفروشی بودن و موتور و لاستیک و تجهیزات خودرو می‌فروختن. خیابون پر از موتور. پر که می‌گم ینی حداقل دویست سیصدتا. ولی امن بود به‌نظرم. نگاه‌هاشون هم امن بود. برای همین احساس معذب بودن نکردم. اکثراً هم مشکی پوشیده بودن. اینکه می‌گم امن بود، از این لحاظه که بالاخره بعد یه عمر فرق نگاه‌های علافانِ تو پارکو با مردهایی که سر کارشونن و دارن نون درمیارنو می‌فهمم. تا سر خیابون رفتم و از سمت دربار و کوچۀ بهاءالدوله و رکن‌الدوله رسیدم سر قرار. دیر یادم افتاد عکس بگیرم. ولی گرفتم که یادم بمونه. یه خونهٔ قدیمی بود که تبدیلش کرده بودن به کافه و کتابخونه. غذا هم می‌شد خورد، ولی تنوع نداشت. هر روز یه مدل غذا بود. از خانومی که غذا درست می‌کرد شماره گرفتم که تبلیغش کنم. سبزی پاک‌شده و خردشده و پیاز سرخ‌کرده و اینا هم می‌فروخت. خیلی هم مهربون و خوش‌برخورد بود.



مامان انواع اقسام عرقیجاتو از تبریز با خودش آورده بود جز بهارنارنج. سپرده بود خودم بگیرم و منم چون اهل این چیزا نیستم پشت گوش می‌نداختم. که هم‌کلاسی با این بهارنارنجش تیم عرقیجات کابینت آشپزخونۀ ما رو تکمیل کرد.


سوپ نیست، بستنیه. آب شده، سوپ دیده میشه :|

۱ نظر ۰۴ مرداد ۰۲ ، ۰۱:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۲۷- از هر وری دری ۴۲

يكشنبه, ۱ مرداد ۱۴۰۲، ۱۱:۵۶ ب.ظ

۱. بعد از اینکه خانواده رو بدرقه کردم و پشت سرشون آب ریختم که زود برگردن و برگشتم و کلیدو انداختم و درو باز کردم و وارد خونه شدم، اولین سؤالی که برام پیش اومد این بود که اگه یکی در زد چی کار کنم. سؤال بعدی این بود که این سبزیای خردشدۀ داخل یخچال برای چیه و چی کارشون کنم. سؤال بعدی این بود که رب کجاست؟ و این مایع قرمزرنگ شیرین و غلیظِ تو یخچال شربت چیه. با یه کابینت ادویه مواجه بودم که فقط نمکشو می‌شناختم و استفاده می‌کنم. به‌علاوۀ انواع عرقیجات (به‌جز بهارنارنج!) و کلی دم‌نوش و سبزی خشک که نمی‌دونستم چی‌ان و خاصیتشون چیه.

۲. همه چیو صورتی خریدن. از آبکش و جارو بگیر تا پرده و جاکفشی. همه چی جز رنده که سفیده و هر بار هویج رنده می‌کنم نارنجی میشه و هر بار با خودم می‌گم یادم باشه رندۀ جهیزیه‌مو نارنجی بگیرم که نارنجی نشه. البته اگه اونا رم مامان و بابا خودشون تنهایی نرن بخرن. صدالبته که دستشون درد نکنه.

۳. همین که قانع شدن برای اینجا تلویزیون نخرن موفقیت بزرگیه و راضی‌ام. برنامۀ خوبی هم اگه باشه تلوبیون هست دیگه. آنلاین می‌بینم اگه فرصتشو داشته باشم. کاش نیمهٔ مفقودالاثرم هم تلویزیون‌ندوست باشه مثل من. که بچه‌هامو بدون تلویزیون تربیت کنم ببینم چی از آب درمیان.

۴. مامان نسبت به پاک کردن برنج خیلی حساسه. ساعت‌ها وقت می‌ذاره و حتی برنج پاک‌شده رو هم پاک می‌کنه و چشم و گردنشو نابود می‌کنه که یه وقت برنجی که رنگش سفیدتره یا تیره‌تره قاطی برنجا نشده باشه. من ولی نه؛ یه نگاه سرسری می‌ندازم که سنگی چیزی توش نباشه و می‌پزم می‌خورم. این چند روزی که مامان اینجا بود نصف برنجا رو پاک کرده و برای نصفش فرصت نشد. گفت اونا رم بعداً میام پاک می‌کنم. منم دارم از اون پاک‌نشده‌ها استفاده می‌کنم که بعداً بیاد پاک نکنه.

۵. اولین باری که گفتم کاش بابا اینجا بود وقتی بود که زورم نمی‌رسید درِ موکاپات رو باز کنم.

۶. اینترنتی از اسنپ یه مدل بیسکویت برای خونهٔ تبریز گرفتم. به مامان پیام دادم که توشو تا حالا ندیدم و وقتی بازش کردید عکسشو برام بفرستید. قبل از اینکه پیاممو ببینه بابا بیسکوییتا رو خورده بود.

۷. یه سری از دانشجوهای ارشد هنوز یخ رابطه‌شون باهام آب نشده و به فامیلی صدام می‌کنن و زین حیث بسی خرسندم.

۸. پارسال به استاد راهنمام گفته بودم پروپوزالمو تا عید می‌فرستم. عید نوروز اومد و رفت و نفرستادم. حتی عید فطر و غدیر و قربان هم اومد و رفت و نفرستادم. روز آخری که خوابگاه بودم یه سر رفتم دیدنش. گفتم تا آخر هفته می‌فرستم. آخر هفته شد و نفرستادم. یکشنبه زنگ زد. قرار بود تا آخر هفته بفرستم و یکشنبه برم دیدنش. نه فرستاده بودم و نه رفته بودم دیدنش. عکس و اسم و شماره‌شو می‌دیدم ولی نمی‌تونستم جواب زنگشو بدم. چی می‌گفتم که دروغ نباشه و راست هم نباشه. راستش این بود که حالم خوب نیست. خیلی وقته حالم خوب نیست و تمرکز ندارم. جواب ندادم و نشستم فکر کردم چی بگم بهش. یه کم بعد خودم زنگ زدم و گفتم تا شب می‌فرستم و عذرخواهی کردم که با اینکه گفته بودم می‌رم پیشش نرفتم. گفتم شنبه تا عصر فرهنگستان بودم و گرما و ترافیکو بهانه کردم. تا شب نشستم نوشتم. دوی نصفه‌شب فرستادم. صبح جوابمو داده بود و گفته بود فلان‌جاشو فلان‌جور تغییر بده و دوباره بفرست. سه‌شنبه تو جلسۀ دفاع هم‌کلاسیم گفت تغییراتو زودتر اعمال کن تا آخر هفته بفرست. آخر هفته که پریروز باشه نفرستادم. تا آخر این هفته هم بعیده بفرستم. چرا؟ چون حالم خوب نیست.

۹. یه دختره تو مترو خطاب به یکی که نمی‌دونم کی بود داد می‌زد لِوِل تو در سطح منی که دانشجوی دکتری‌ام نیست، حدّتو بدون.

۱۰. از نگهبان یه ساختمون آدرس جایی رو پرسیدم. شب بود. گفت ته این خیابون، دست راست. یه خیابون خلوت و تاریک و باریک بود. گفت نمی‌ترسی که؟ گفتم نه.

۱۱. از وقتی فهمیدم مرکز خرید اُپال به بی‌حجاب‌ها تخفیف می‌ده، هم مرکز خرید از چشمم افتاده هم بی‌حجاب‌ها. آدم مگه آرمانشو می‌فروشه؟ من اگه بفهمم جایی به باحجاب‌ها تخفیف می‌دن نمی‌رم اونجا.

۱۲. امروز دانشگاه شهید بهشتی بودم. این دانشگاه به شیبش معروفه. مسیرش طولانیه و شیب قابل‌توجهی داره. امروز هر بار که ساختمونا و دانشکده‌هاشو بالا پایین کردم یاد جولیک افتادم. یه ساله ازش بی‌خبرم. هنوز کانال داره؟

۱۳. می‌پرسه تا حالا شده حس کنی چقدر دغدغه‌ها و سطح تفکر بقیه پایینه؟ گفتم آره، معمولاً تو آرایشگاه‌ها همچین حسی دارم. گفت مگه تو آرایشگاه می‌ری؟

۱۴. تا نمازمو شروع کردم گوشیم زنگ خورد. گوشی دستم بود که آیة‌الکرسی رو از روش بخونم. حفظم، ولی گفتم یه وقت ممکنه وسطش یادم بره. هی زنگ می‌زد و هی من قطع می‌کردم. بعد یه ربع بیست دیقه زنگ زدم می‌گم سر نماز بودم. می‌گه یه ربع؟ می‌گم این نماز روز آخر ماه ذی‌حجه بود. نحوهٔ خوندنش تو استوری یکی از بچه‌ها دیده بودم. بیست‌تا توحید و آیةالکرسی داشت طول کشید. گفت از کی از این کارا می‌کنی؟

۱۵. در پاسخ به سؤال هم‌اتاقیام راجع به خونه و فرقش با خوابگاه گفتم اولین تفاوتش اینه که اونجا نمازامو آخر وقت می‌خونم و یه چندتاشم قضا شده و اینجا اول وقت با جماعت می‌خوندم.

۱۶. از وقتی مامان و بابا برگشتن تبریز برنامۀ غذایی من به این صورت بوده که روز اول برای ناهار از این الویه‌های آمادۀ کارخونه‌ای خوردم، شام، کوکوسبزی سلف دانشگاهو که تو خوابگاه نخورده بودم و با خودم آورده بودم خونه خوردم. فرداش که ۲۲ تیر باشه برای ناهار سوپ درست کردم. به‌نظرم راحت‌ترین و سریع‌ترین غذاست. برای شام، برنج و مرغی که مامان درست کرده بود گذاشته بود تو یخچال. فرداش ناهار دوباره سوپ خوردم و شام ماکارونی درست کردم. ماکارونی رو هم جزو غذاهای آسون و سریع می‌دونم با این تفاوت که خیلی هم بهش علاقه ندارم. شنبه ۲۴ تیر رفتم فرهنگستان و ناهار نخوردم! شام هم ذرت پختم. یه چیزی شبیه ذرت مکزیکی بدون پنیرپیتزا. پنیرو اینترنتی سفارش داده بودم ولی گفتن سیستم مشکل داره و پیک نداریم و نیاوردن. یکشنبه ناهار و شام سوپ! دوشنبه ناهار سوپ و شام آبگوشت. این آبگوشت اولین آبگوشت عمرم بود که درست می‌کردم. راضی بودم از رنگ و طعم و ظاهرش. البته صفر تا صدش کار خودم نبود. گوشتا رو مامان پخته بود و آماده بود. من از مرحلۀ پخت گوشت به بعد عمل کردم. لپ‌تاپ همرام نیست عکسشو آپلود کنم. عکسش طلبتون. سه‌شنبه ۲۷ تیر رفتم دانشگاه و بعدشم یه سر به خوابگاه و هم‌اتاقیام زدم. دفاع دوتا از هم‌رشته‌ایام بود و شیرینیای دفاعشون شد ناهار من. البته چند قاشقم با هم‌اتاقیام برنج خوردم و برای شام هم آش شله‌قلم‌کار تو یکی از رستوران‌های همون دوروبر. شب ساعت یازده برگشتم خونه. فرداش که چهارشنبه باشه ناهار سوپ خوردم و بالاخره پروندۀ سوپ رو بستم. تموم نمی‌شد لامصب. البته جزو غذاهای موردعلاقه‌مه. شام هم بقیۀ آبگوشت و ذرت، این بار به‌صورت بلال. پنج‌شنبه ناهار و شام ماکارونی درست کردم و جمعه برای ناهار رشته‌پلو با عدس، شایدم عدس‌پلو با رشته درست کردم. نتیجه به‌قدری افتضاح بود که از پنج، نیم هم نمی‌دم به خودم. چون هر چی فکر کردم یادم نیومد چجوری درستش می‌کنن و گوگل هم یاری نکرد. دقیق‌تر که فکر کردم دیدم هیچ وقت موقع درست کردن این غذا پیش مامانم نبودم ببینم رشته‌ها رو کی می‌ریزه توش. راه‌حل‌های گوگل هم برای برنج آبکشی بود نه کته. خلاصه یه چیز شفته و به‌هم‌پیوسته‌ای شد که در وصف نگنجد. دیروز برای ناهار بقیۀ اون شفته‌پلوی پرویروز خوردم و شام کوبیده‌ای که از سلف دانشگاه گرفته بودم و گذاشته بودم فریزر برای روز مبادا. امروز دانشگاه شهید بهشتی جلسه داشتم. بعد از جلسه، ناهار رفتیم کوروش مال! که فارسیش میشه مرکز تجاری کوروش. پیتزا برای ناهار و از این الویه‌های کارخونه‌ای برای شام.

۱۷. هر سال تاسوعا عاشورا با امید و پریسا و محمدرضا برای نگار اینا شله‌زرد می‌بردیم و از مادربزرگش آش می‌گرفتیم و آشه رو تو ماشین می‌خوردیم می‌رفتیم امامزاده حاجتامونو می‌خواستیم. که البته فقط حاجت‌های پریسا برآورده می‌شد. امسال جز پریسا همه‌مون اینجاییم و خبری از شله‌زرد و آش و امامزاده و حتی اون حاجت‌ها نیست.

۱۰ نظر ۰۱ مرداد ۰۲ ، ۲۳:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۲۶- دشتان

پنجشنبه, ۲۹ تیر ۱۴۰۲، ۱۱:۳۴ ق.ظ


نکتهٔ اول: یه سایتی هست به نشانی

https://wiki.apll.ir

که مصوبات فرهنگستان اونجاست.

یه سایت دیگه هم هست به نشانی

http://vajeyar.apll.ir/

که مصوبات فرهنگستان اونجا هم هست.

یه بنده خدایی هم هست به اسم دُردانه که سابقاً شباهنگ بوده و فایل اکسل و پی‌دی‌اف و نسخۀ چاپی هفده جلد مصوباتو داره و هر موقع ازش بپرسید معادل مصوب فلان چیز چیه، چک می‌کنه و می‌گه بهتون.



نکتهٔ دوم: دشتان تو دفتر پنجم مصوباته. تو بخش پزشکی، و نه عمومی.



نکتهٔ سوم: وقتی یه واژه تو جلد پنجم مصوباته، ینی تاریخ تصویبش قبل از سال هشتادوهفت بوده و سال هشتادوهفت منتشر شده.



نکتهٔ چهارم: فرهنگستان یه نهاد زیر نظر ریاست جمهوریه و هر سال رئیس‌جمهور وقت تأیید می‌کنه مصوباتش رو. اظهارنظر نمی‌کنه ها. فقط امضا و تأیید می‌کنه.

سؤال خیلیا: اگر دشتان مربوط به سال هشتادوهفته، پس قضیهٔ اون نامهٔ سیزده تیر امسال چیه؟ 



پاسخ: چهارمِ تیرماهِ امسال، گروه پزشکی نامه می‌زنه به فرهنگستان که ما می‌خوایم در کنار دشتان که پونزده سال پیش تصویب شده، ماهینگی رو هم به‌کار ببریم. چون دشتان قدیمیه و ماهینگی منظورمونو بهتر می‌رسونه. البته هزاران سال پیش همین واژه به‌کار می‌رفته و رایج بوده. یکی دوتا واژهٔ کرونایی هم دو سال پیش تصویب شده بود که درخواست تجدیدنظر برای اونا رو هم می‌دن. فرهنگستان هم دهِ تیر، همون روزی که گروه بازاریابی جلسه داشت (و همون جلسه که نوه‌ها هم اومده بودن و یه گوشه نشسته بودن!)، این چندتا واژهٔ پزشکی رو قبل از جلسهٔ بازاریابی مطرح می‌کنه و ماهینگی هم طبق نظر گروه پزشکی، در کنار واژهٔ دشتان تصویب می‌شه. بعدشم می‌رن سراغ واژه‌های حوزهٔ بازاریابی. سه روز بعدشم که سیزدهِ تیر باشه جواب نامهٔ گروه پزشکی رو می‌دن که پیرو درخواستتون ماهینگی رو هم تصویب کردیم.



الان سؤالی که برای من پیش اومده اینه که چجوری مراجع تقلیدتون از جمله بی‌بی‌سی! با دیدن اون نامه که خطاب به انجمن پزشکیه به این نتیجه رسیدن که فرهنگستان به مردم گفته که از این به بعد به پریود بگن دشتان؟ از این به بعد؟ هشتادوهفت تا حالا کجا بودی بزرگوار؟ حالا بی‌بی‌سی یه چیزی گفته، شمای شنونده نباید عاقل باشی؟

۴۳ نظر ۲۹ تیر ۰۲ ، ۱۱:۳۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۲۵- از هر وری دری ۴۱

يكشنبه, ۱۸ تیر ۱۴۰۲، ۱۲:۴۳ ب.ظ

۱. تو آسمونا دنبال دکتر امیرشاهی می‌گشتم، دیروز اتفاقی تو فرهنگستان تو جلسۀ تصویب واژه‌های مرتبط با برندها و بازاریابی دیدمشون. ایشون هیئت‌علمی دانشکدۀ مدیریت و اقتصاد و بازاریابی دانشگاهمون بودن و بازنشسته شدن چند ساله. برای رسالۀ دکتریم می‌خواستم ازشون مشورت بگیرم که متوجه شدم خارج از کشورن. جمعه تو لینکدین پیداشون کردم و دنبال کردم. تو جلسۀ واژه‌گزینی فرهنگستان با یکی از کارمندا که هم‌دانشگاهیمم بود داشتم راجع به موضوع رساله‌م حرف می‌زدم که گفت با دکتر فلانی هم راجع به کارت حرف می‌زدم و دیشبم که تو لینکدین دنبالش کردی. تعجب کردم که از کجا می‌دونه این موضوع رو. یه استادی پیشش نشسته بود. گفت ایشون دکتر فلانیه. شوکه شدم. انتظارشو نداشتم واقعاً. سلام و احوال‌پرسی کردیم و منو از عکس لینکدینم شناختن و گفتن اتفاقاً در مورد موضوع رساله‌ت با خانم فلانی صحبت می‌کردیم و جالب و جدیده. ولی به قیافه‌ت نمی‌خوره دانشجوی دکتری باشی. یه مقالۀ خوب هم معرفی کردن بهم.

و حضور ایشون در فرهنگستان شاهدیست بر این ادعا که تیم واژه‌گزینی برای معادل‌هایی که می‌گزیند، از متخصصان کمک می‌گیرد.

۲. بعد از اون افتخار قبلی (دیدنِ کارت ملی پدربزرگ مادری نوۀ پسری مقام معظم رهبری :دی)، دیروزم افتخار اینو داشتم که گوشیشو بگیرم و با شیریت براش دهخدا و معین بفرستم. ماجرا این‌جوری شروع شد که یه شرکتی یه اسمی برای خودش انتخاب کرده بود که شبیه کلمات انگلیسی بود. توجیهشم این بود که این کلمه در زبان عربی فلان معنی رو میده. فرهنگستان هم این‌جوری نیست که اگه فلان کلمه عربی باشه مجوز بده. مثلاً یادمه ماذی و رایِز رو رد کردن، هر چند که در زبان عربی معنی داشتن. ولی چون تو فارسی کاربرد ندارن رد شدن. تو اتاقشون دهخدای چندجلدی نبود. یه دهخدا هست که فقط کلمات پرکاربرد رو داره. اونو داشتن و تو اون نبود این کلمه. یکی از کارمندا رفت بیاره. گفتم من تو گوشیم دارم. اینی که من داشتم آفلاین بود و از قدیم داشتم. فکر کنم از گوشی دکمه‌دار سونی اریکسونم انتقال داده بودم. نمی‌دونم. به‌نظرم خیلی وقت بود داشتم. این کلمه رو زدم و معنیشو آورد. گفتن برای منم بفرستش. گفتم شیریت دارید؟ یه نگاهی به برنامه‌هاشون انداختن و گفتن نمی‌دونم شیریت کدومه. گفتن بیا خودت بریز. گوشیشونو گرفتم و علاوه بر دهخدا، معین هم ریختم. بعد نحوۀ استفاده‌شم یادشون دادم :دی هی می‌خواستم بگم آفلاینه و نیازی به اینترنت نداره؛ کلمۀ معادل آفلاین به ذهنم نمی‌رسید. گفتم وقتی اینترنت نیست و دادۀ همراه و وای‌فای خاموشه هم کار می‌کنه. خودشون گفتن منظورت آفلاینه دیگه.

احتمالاً دلتون می‌خواد بدونید چه برنامه‌هایی تو گوشی ایشون بود و مدل گوشیه چی بود، ولی عمداً دقت نکردم :|

۳. هفتۀ پیش نوه‌هاشونم اومده بودن فرهنگستان. پیش اومده که دانش‌آموزها یا دانشجوها بیان برای بازدید. وارد اتاق جلسه که شدم از دور دیدم چهارپنج‌تا دختر و پسر ده‌دوازده‌ساله یه گوشه آروم و مؤدب نشستن و یواشکی باهم حرف می‌زنن. اول فکر کردم برای بازدید اومدن ولی اینکه باهم بودن و باهم صحبت می‌کردن برام عجیب بود. خصوصاً اینکه دخترا چادری بودن و عجیب بود که گرم و صمیمی با پسرا حرف می‌زدن. گفتم شاید دوره زمونه عوض شده :دی یه کم نزدیک‌تر شدم دیدم چقدر چشمای یکی از دخترا شبیه رئیسه. پسرا هم شبیه بودن ولی دختره که بعداً فهمیدم اسمش فاطمه‌ست کپی برابر اصلش بود. انگار سن رئیسو هفتاد سال کوچیکتر کنی و روسری و چادر سرش کنی. چیزی نگفتم و نشستم. وسط جلسه رفتم از منشی اسم سه‌تا از کارشناس‌ها رو بپرسم. بعدش راجع به این بچه‌ها هم پرسیدم که کی‌ان و برای چی اومدن. گفت نوه‌های آقای دکترن. گفتم پس حدسم درست بود. نشستم و دیدم جلوی ماها بیسکویت و آب هست و برای اونا هیچی نذاشتن. همین‌جوری که جلسه در حال برگزاری بود و استادان و متخصصان تو سروکلۀ هم می‌زدن که فلان واژه تصویب بشه یا نه، من برای بچه‌ها از خوراکیایی که روی میز بود بردم. تشکر کردن. بعدش که اومدم نشستم، هر موقع چشم‌توچشم می‌شدیم تشکر می‌کردن. بعد از جلسه هم رفتم پیش رئیس و نوه‌هاشو معرفی کرد و اسماشونو گفت. بعدشم یه جلسۀ خصوصی‌تر داشتیم و اونجا هم باهم بودیم. بسیار مؤدب و آروم و خاکی بودن. برخلاف تصورم که فکر می‌کردم راننده شخصی داشته باشن، خودشون اسنپ گرفتن رفتن خونه. کلی هم دقت کردم و چیز مارک‌دار عجیبی تو پوششون ندیدم. 

۴. یه مغازۀ الکتریکی هست نزدیک خونه‌مون به اسم فاراد. صحبت سر مجوز دادن و ندادن به اسامی انگلیسی بود. گفتم فاراد رو قبول می‌کنید با توجه به اینکه فارسی نیست؟ اون لحظه فقط گفتم فاراد اسم یه آدمه. دکتر حداد گفتن علاوه بر اینکه اسم آدمه، واحد ظرفیت خازن هم هست و چون واحدها بین‌المللی هستن می‌پذیریم. اعتراف می‌کنم به‌عنوان یه مهندس برق یادم نبود فاراد یکای ظرفیت خازنی در سیستم SI هست.

۵. چون پدر هردو هم‌اتاقیم فوت کردن تا جایی که بتونم و حواسم باشه سعی می‌کنم از بابا چیزی نگم تو اتاق. مگه اینکه بپرسن. مثلاً دیروز بابا قرار بود بیاد اینجا و گفته بودم برای جلسۀ پروپوزالم شیرینی بگیره از تبریز. گفت علاوه بر شیرینی، رفته ظرف و یه سری چیزمیز با تِم قرمز گرفته پک درست کنم. حالا من اهل پک و این کارا نیستم و سعی می‌کردم تو ذوقش نزدنم که این چه کاری بود کردی. تازه جلسۀ دفاع رساله نیست که، دفاع از پروپوزاله. قیافه‌م دیدنی بود خلاصه. بعد اینو به هم‌اتاقیام نگفتم که یه وقت دلشون برای پدرشون تنگ میشه. بعداً که خودشون پرسیدن بابات کی می‌خواد بیاد گفتم بابا اومده و چی‌چی آورده.

۶. حاج آقای نمازخونۀ خوابگاه، عید غدیر یه روایتی گفت راجع به فضایل حضرت علی. گویا معاویه به سعد (بابای عمر سعد که این عمر سعد همونی بود که تو کربلا با امام حسین جنگید) می‌گه تو چرا به علی فحش و ناسزا نمی‌گی؟ اون موقع رسم بوده که به حضرت علی دشنام و ناسزا می‌گفتن. اینم می‌گه خودم از پیامبر شنیدم که علی سه‌تا فضیلت داره که منِ عمر سعد حاضر بودم همۀ دنیا رو با یکی از اون فضایل عوض کنم. حاج آقا عید غدیر یکیشو گفت، فرداش یکیشو. دیروز سومی رو نگفت و راجع به یه موضوع دیگه حرف زد. موقع رفتن من بلند شدم دم در ازش پرسیدم سومین فضیلت حضرت علی رو نگفتین چی بود. به‌واقع انتظار نداشت کسی تا این حد پیگیر حرفاش باشه و دنبالش کنه. گفت چون غدیر تموم شد ادامه ندادم بحثو. ولی همون‌جا سر پا سومی رو هم گفت. تازه وقتی فهمید دانشجوی دکتری‌ام ذوق هم کرد چون معمولاً دانشجوهای دکتری تو نماز جماعت شرکت نمی‌کنن. نه که نماز نخوننا، ولی چون نمازخونه تو خوابگاه ارشدهاست و دوره، انتظار نمی‌ره همه شرکت کنن. کلی هم تعجب کرد چون می‌گفت قیافه‌ت به کارشناسیا می‌خوره. تازه وقتی فهمید هم‌اتاقیمم اومده (چند وقتی هست که اون هم‌اتاقیم که عکس شهید رو میزشه رو هم می‌برم نماز جماعت) بیشتر ذوق کرد. هم‌اتاقیام تابستون خوابگاه می‌مونن. اونی که باهام میومد نماز می‌گه اگه بری انگیزه‌م برای نماز جماعت کم میشه. من که بودم، موقع اذان صداش می‌کردم که میاد نماز یا نه و باهم می‌رفتیم. قبلاً چرا نمیومد؟ چون این هم‌اتاقیم یه دوست سنّی داشت که همیشه باهم بودن و موقع نماز می‌رفتن سلف. اون دوست سنی نمازشو قبل از اذان می‌خوند. مثلاً نماز مغرب رو موقع غروب می‌خوند و نمیومد با شیعه‌ها نماز جماعت بخونه. این هم‌اتاقیمم برای اینکه اون تنها نباشه نمیومد با من نماز جماعت. حالا که اون دوست سنی‌مون رفته خونه، هم‌اتاقیم با من میاد نماز جماعت. 

۷. یکی از دعاهایی که تو نمازخونه از حاج آقا یاد گرفتم: اللَّهُمَّ لاَ مَانِعَ لِمَا أَعْطَیْتَ وَ لاَ مُعْطِیَ لِمَا مَنَعْتَ. ترجمه‌ش همون آهنگ احسان خواجه امیریه که می‌گه همه دنیا بخواد و تو بگی نه، نخواد و تو بگی آره تمومه.

۸. آخر هفته وسایل و ملافه و پتو و همه‌چیمو جمع کردم که برم خونه. هم کارام تموم نشده بود، هم دلم نیومد هم‌اتاقیامو به این زودی ترک کنم و موندم یه چند روزم. از اون طرف خانواده اومدن و منتظر منن و می‌خوان یه چند روز دیگه برگردن. دلم برای اونا هم تنگ شده. ینی هر چی دیرتر برم پیششون کمتر می‌بینمشون. از این طرفم اگه خوابگاهو ترک کنم دیگه نمی‌ذارن تا مهر برگردم. اسیر شدیم به خدا.

۹. هم‌اتاقیم می‌گه با خانواده‌ت تعارض منافع داریم. ینی هر موقع با اونایی با ما نیستی، هر موقع با مایی با اونا نیستی.

۱۰. یکی از دانشگاه‌ها، تو یکی از گرایش‌های رشتۀ ما استاد (هیئت‌علمی) نداره. آیا استاد تو این رشته و گرایش نداریم تو ایران؟ داریم، خوبشم داریم. ولی شرط جذب و استخدام هیئت‌علمی تأهله و این استادها مجردن و اونجا استخدامشون نمی‌کنه. استاد مدعو و قراردادی هم ساعتی بیست‌سی‌هزار تومن می‌گیره و فقط یکی دو سال اول برای پر کردن رزومه خوبه نه برای همیشه. الان تنها دانشگاهی که استاد مجرد استخدام می‌کنه دانشگاه ماست که البته فقط مجردهای خانم رو استخدام می‌کنه. چون دانشجوها خانمن. استادان مردِ اینجا هم باید متأهل باشن.

۱۱. از یکی از دوستان شنیدم که یکی از استادهای یه دانشگاه دیگه با یکی ازدواج کرده بود که تو فلان دانشگاه استخدام بشه. بعدشم طلاق گرفته بودن. خبر ازدواجشم منتشر نکرده بود و فقط چند نفر از دوستان بسیار نزدیکش می‌دونستن. منم در این حد می‌دونم که یکی از استادها این کارو کرده. اسمشو نگفتن بهم ولی با این شرط تأهل بعید نیست و چاره‌ای هم جز این نیست.

۱۲. یکی از استادها که تا حالا همو ندیدیم و ارتباطمون مکاتبه‌ای و در چارچوب ارسال و دریافت مقالۀ تخصصیه، یه یادداشت برام فرستاده بود با این محتوا که شاملو ۳۷ سالش بوده و دوتا طلاق تو سابقه‌ش داشته و چهارتا بچه و اعتیاد و وضعیت مالیشم نابسامان بوده و معلوم هم نبوده یه روز شاعر معروفی میشه ولی با این حال یه دختر ۲۳ساله عاشقش بوده. و این سؤالو از خواننده پرسیده که آیا دختران این دوره و زمونه هم عاشق کسی با این ویژگی‌ها میشن یا نه. منظور استاد رو از فرستادن این مطلب نفهمیدم ولی نتونستم بد به دلم راه ندم. یه کم نگران شدم. رزومه‌شو سرچ کردم ببینم چند سالشه و با خودم گفتم نکنه منظور خاصی داره. دیدم از بابام هم بزرگتره. جالبه تا حالا از روی عکس و قبل از سرچ کردن رزومه‌ش فکر می‌کردم دهۀ شصیتیه و جزو استادهای موردعلاقه‌م بود. در واقع موضوعات پژوهشش موردعلاقه‌م بود. پیامشو بی‌جواب گذاشتم و سر صحبت رو باز نکردم. حتی منظورشم نپرسیدم.

۱۳. یه بنده خدایی بین حرفاش گفت سوئدیا همه‌شون عربن، یک‌سوم چین ترکه، و فلانی انقدر نابغه بود که می‌تونست پزشکی شریفو بخونه. دیدم آدم مناسبی برای بحث کردن نیست و صحبتمو ادامه ندادم.

۲۱ نظر ۱۸ تیر ۰۲ ، ۱۲:۴۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۲۳- از هر وری دری ۴۰

چهارشنبه, ۱۴ تیر ۱۴۰۲، ۱۰:۵۹ ب.ظ

یه سری از اینا پستای اینستاگرامم هست و یه سریا مخصوص وبلاگه.

۱. به‌مناسبت سیزدهم تیرماه، سالگرد درگذشت محمد معین (۱۲۹۷-۱۳۵۰) و روز ملی دماوند از مدخل «دماوند» فرهنگ معین (بخش اعلام) عکس گرفتم.



۲. داستان این «ماست» از این قراره که وقتی هم‌کلاسیم (هم‌اتاقیم) رفته بوده سلف ناهار بخوره و ناهار منم بگیره بیاره، یکی از بچه‌های دانشگاه ماستی که کنار غذا بهش دادنو داده بهش و گفته دیشب خواب دیدم که ماستمو می‌دم به یکی که یه لباس شبیه لباس شما پوشیده. اونم با تردید و تعجب گرفته آورده هر کدوم یکی یه قاشق ازش خوردیم که اگه خاصیت معنوی و ماورایی داشت روی هرسه‌مون (خودش و من و اون‌یکی هم‌اتاقی) اثر کنه.



۳. من معمولاً تو سلف همراه غذا آب نمی‌خورم. ولی هر موقع یکی از بچه‌ها منو تو سلف می‌بینه برام آب میاره و می‌گه آب نطلبیده مراده. 

۳.۵. خواننده‌های قدیمی اینجا یادشونه که من آبِ سالاد شیرازی رو دوست نداشتم و کاملاً می‌چلوندم که آبش نیاد تو قاشقم. حتی مورد داشتیم یه سریا با دیدن آب سالاد شیرازی یاد من می‌افتادن عکس می‌گرفتن می‌فرستادن برام. تو این عکس هم معلومه که آبشو نخوردم. ولی چند وقتی هست که می‌خورم و بدم نمیاد. این بدم نیومدن به خوشم اومدن تبدیل شده و کم‌کم دارم عاشقش می‌شم. حتی دیروز به مسئول بخش سالاد گفتم آبشو بیشتر بریزه برام.



۴. صبح یکی از بچه‌ها تو سالن داشت صبحانه می‌خورد که اینو می‌بینه. از من کمک خواست و منم اول رفتم یه چندتا عکس از سوسکه گرفتم و بعد چندتا ایده مطرح کردم برای کشتنش. قبل از اینکه به ایده‌هام جامۀ عمل بپوشونم سوسکه پرواز کرد رفت. اولین بارمون بود سوسک پرنده می‌دیدیم و هر دو شوکه بودیم.



۵. هم‌اتاقی شمارۀ دو چادری نیست ولی مذهبیه و حجابشم معمولیه. هم‌اتاقی شمارۀ یک هم البته چادری نیست ولی مذهبی نیست و حجابش برای دانشگاهه فقط. اونی که مذهبیه اهل عروسی و بزن و برقص و آرایش ملایم و خفیفه ولی اونی که مذهبی نیست اهل این چیزا نیست. اونی که مذهبیه به قیافه‌ش نمی‌خوره نمازخون باشه و چه بسا از روی ظاهر در طبقۀ غیرمذهبی‌ها هم بشه گُنجوندش. ولی از ایناست که حتی تعقیبات و نافله‌های نمازشم می‌خونه و اهل هیئت و فعالیت‌های مذهبیه. هر بارم از جلوی مسجد رد میشه می‌ره برای شهدای گمنام فاتحه می‌خونه. من ولی با اینکه چادری‌ام اهل هیئت و نماز مستحبی و اینا نیستم. فاتحه هم بخونم از دور می‌خونم. حالا این هم‌اتاقی مذهبیم که چادری هم نیست ولی اهل هیئت و کارهای مذهبیه، عکس یه شهیدی رو از روز اول آورده گذاشته روی میزش. یه مدت که نبود و رفته بود خونه‌شون، من و اون‌یکی هم‌اتاقیم (که هزاران فرسنگ با این چیزا فاصله داره) دیگه به وسایل هم‌اتاقیِ شمارۀ دو دست نزدیم و تا برگرده این عکس شهید هم همچنان بود تو اتاقمون. روی میز، و جلوی چشم. یه بار یکی اومده بود اتاقمون؛ فکر کرده بود عکسِ شوهر هم‌اتاقی شمارۀ یکه. یه بارم یکی اومد فکر کرد عکس برای منه.



۶. یه بارم با هم‌اتاقی شمارۀ دو رفتیم صبحانه رو تو پارک (باغ ایرانی) خوردیم.



۷. یکی از دوستانِ کُرد در پاسخ به لطفمون، لطف کرده از این نونای محلی برامون آورده. می‌گه اسمش برساقه. ولی هم‌اتاقیم میگه ما به اینا می‌گیم اگردک.



۸. پن‌کیک‌های خوابگاهی



۹. اون شبی که فرداش می‌خواستم برم خونه، هم‌اتاقی دلتنگی و محبتشو با درست کردن کشک بادمجون و گرفتن این کیکای انگشتی ابراز کرد:



۱۰. عکس یادگاریِ دکتربعدازاین‌ها با استاد شمارۀ نوزده در آزمایشگاه آواشناسی

من قبلاً با این اصطلاحِ دکتربعدازاین آشنا نبودم و نشنیده بودم. تو مثال‌های کتاب‌های صرفی دیدم اولین بار. اگه شما هم نشنیده بودید، به کسی می‌گن که قراره دکتر بشه. البته بعد از آزمون جامع و دفاع از پروپوزال و رساله و گذر از هفت خان.



۱۱. صندلیای آزمایشگاه آواشناسی قرمزه. هر موقع می‌رم اونجا مانتوی قرمزمو می‌پوشم با صندلیا ست شم.



۱۲. استاد آواشناسی یه گروه برای دانشجوهای آواشناسیش درست کرده و منم اضافه کرده به اون گروه. از اونجایی که گرایش من آواشناسی نیست، اسم گروهو گذاشته آواشناسان به‌علاوۀ یک. من اون یه نفر نخودیِ گروهم. و یکی از دغدغه‌های من و هم‌اتاقیم که هم‌کلاسیمم هست اینه که اگه استاد من بفهمه با تیم آواشناسان در ارتباطم و باهاشون ناهار می‌خورم و تو گروهشونم چه واکنشی نشون می‌ده. به‌عنوان مثال، یه هفته‌ست منتظریم استاد من عکس ناهاری که با بچه‌های آواشناسی مهمون استادشون بودم رو لایک کنه و نکرده. اول فکر کردیم شاید به اینستا دسترسی نداره ولی از اونجایی که یکی از پستای هم‌اتاقی مورد لایک استاد من واقع شده، نگرانیم که از این کار من خوشش نیومده و عمداً لایک نکرده.


۱۳. سر جلسۀ دفاع یکی از بچه‌ها، وقتی یکی از داورا صحبت می‌کرد میکروفنش نویز تولید می‌کرد. دوتا فرضیه داشتم. یکیش انگشتر داور بود که وقتی نزدیک میکروفن می‌شد نویز تولید می‌شد، یکیشم تلفن همراه داور که دستش بود. تو همون دستی که انگشتر بود. بعد از جلسه موندم تست کنم فرضیه‌هامو. وقتی دوتا میکروفن به هم نزدیک می‌شدن هم این اتفاق می‌افتاد. فهمیدن مهندسم :))


 

۱۴. یه کتاب دارم می‌خونم؛ ارجاعاتش همین‌قدر دقیق و تخصصیه. یه چیزی گفته، بعد منبعشو پانویس کرده نوشته جزوات اساتید دانشگاه تهران و علامه. آخه کدوم جزوه؟ چه درسی؟ چه سالی؟ کدوم استاد؟ صفحهٔ چند؟

پشت جلد کتاب هم رزومهٔ نویسنده‌هاشو نوشته. نوشته مهمان و کارشناس برخی از برنامه‌های صداوسیما. اینجا هم حتی نگفته کدوم برنامهٔ صداوسیما.

اسم کتاب مدیریت برنده. روی جلدش نوشته تألیف و ترجمهٔ علی خویه و فهیمه احمدی. حتی اینجا هم نگفته ترجمهٔ چی. فقط تو بخش پیشگفتار اشاره کرده که سعی شده سبک‌ها و تکنیک‌ها و تاکتیک‌های مدیریت برندسازی و مهندسی برند با گردآوری و ترجمهٔ ادبیات مختلف در این زمینه ارائه بشه.



۱۵. پژو در نام‌گذاری مدل‌هایش، سبک خاصی دارد و از فرمول X0Y استفاده می‌کند. ایکس برای نشان دادن اندازۀ خودرو و ایگرگ یا وای برای سال تولید خودرو به‌کار می‌رود؛ یعنی هر چه رقم بالاتر باشد، مدل خودرو جدیدتر و بزرگتر است. این روش نام‌گذاری در سال ۱۹۲۹ با عرضۀ مدل پژو ۲۰۱ آغاز شد. همۀ مدل‌های پژو ۱۰۱ تا پژو ۹۰۹ این شرکت به‌عنوان نام‌های تجاری مختص پژو ثبت شده‌اند. اما شرکت‌های دیگر نیز محصولاتی با نام‌هایی مشابه محصولات این شرکت داشتند، که برخی از آن‌ها مانند پورشه ۹۰۱ به پورشه ۹۱۱ تغییر نام داد و برخی دیگر مانند مدل‌هایی از فراری همان نام خود را حفظ کردند.


تصویر: صفحهٔ ۷۳ کتاب حس برند، نوشتهٔ مارتین لیندستروم


۱۶. داشتم مقالهٔ گرایش‌های حاکم بر نام‌گزینی کالاهای تجاری رو می‌خوندم و غرق در بحر تفکر بودم که یهو حس کردم یکی کنترلو برداشت و کانالو عوض کرد. چیزایی که صفحهٔ سمت چپ نوشته بود ربطی به موضوع نداشت. یه نگاه به شمارهٔ صفحه کردم دیدم بله، واقعاً کانال عوض شده و از ۴۰۶ پریده ۴۷۱.

تو کتابخونه بودم و این مجموعه مقاله رو هم از اونجا گرفته بودم. گوگل کردم ببینم می‌تونم دانلودش کنم یا نه. تو اینترنت حتی عنوان مقاله هم نبود چه برسه خود مقاله؛ ولی خوشبختانه تو خونه یه نسخه از این کتابو داشتم و گفتم ازش عکس بگیرن بفرستن، وگرنه الان دربه‌در دنبال صفحات مفقودش بودم ببینم تهِ قصه چی میشه.


۱۷. بعد از اینکه خریدمو کردم و اومدم بیرون، دوباره رفتم تو و گفتم روی نام‌ها و نشان‌های تجاری کار می‌کنم و می‌دونم که اسامی انگلیسی ممنوعه. پرسیدم تا حالا بابت انگلیسی بودن اسم مغازه‌تون بهتون تذکر ندادن؟ خانومه گفت آراِن‌اِس مخفف رنگین‌نخِ صباست.



۱۸. فروشندۀ مغازۀ بعدی نمی‌دونست ان‌اف‌سی مخفف چیه.



۱۹. خلاقیت کبابیل هم جالب بود برام. بر وزن میکائیل و اسرافیل و عزرائیل و جبرئیله.



۲۰. اینم خوب بود:



۲۱. سؤالی که این روزا به هر کی می‌رسم ازش می‌پرسم: با چی بشورم بره؟ (پودر و مایع ماشینی پیشنهاد بدید، با دست نمی‌شورم).



۲۲. چند سال پیش کارت متروی دانشجویی گرفتم. این کارتا این‌جوری هستن که هر چقدر شارژ کنی دو برابر شارژ میشه. البته سالانه تا سقف هفتادهزار تومن. اون موقع که بلیت مترو و اتوبوس دویست تومن هیچ وقت به این سقف نمی‌رسیدم، ولی حالا که سه چهار تومنه با چند بار رفت و برگشت به سقف شارژ کارتم رسیدم و دیگه شارژ نمیشه. حتی عادی هم شارژ نمیشه. رفتم از این کارت‌های عادی بگیرم نداشتن. از این کاغذیای تک‌سفره گرفتم و از اونجایی که اولین بارم بود نمی‌دونستم به کجای دستگاه کارتخوان بی‌آرتی بزنم. از راننده پرسیدم. گفت دستگاه‌های ما اینا رو نمی‌خونن و فقط بی‌آرتیای آزادی این امکانو دارن. اسیر شدیم به خدا.



۲۳. کتاب دیگری سفارش داده بودم و به‌اشتباه اتاقِ پُرو مهدی اشرفی رو ارسال کرده بودن. تماس گرفتم و قرار شد تعویض بشه. قبل از اینکه ببرم پسش بدم، ورق زدم و نگاهی به شعرهاش انداختم که اگه خوب بود و دوست داشتم اینم نگه‌دارم. به‌لحاظ محتوا و وزن با سلیقهٔ من سازگار نبود و چنگی به دلم نزد. 

اما این یکی که عکسشو گذاشتم خوب بود. 

البته فقط هم همین یکی.



۲۴. با دیدن این درخت یاد این بیت از ایرج جنّتی عطایی افتادم که می‌گه: درخت پیر تن من دوباره سبز می‌شود، هر چه تبر زدی مرا زخم نشد جوانه شد.



۲۵. زاغکی قالب پنیری دید

به دهن برگرفت و زود پرید



۲۶. یه دیالوگ بود تو فیلم درخت گیلاس، می‌گفت رفته بودم خودکشی کنم توت چیدم. منم رفته بودم هم‌اتاقیو بدرقه کنم توت چیدم.


۹ نظر ۱۴ تیر ۰۲ ، ۲۲:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۲۲- رزماری‌جوانا

دوشنبه, ۱۲ تیر ۱۴۰۲، ۰۳:۰۶ ب.ظ


داشتم راجع به این رزماری‌های روبه‌روی مسجد دانشگاه حرف می‌زدم. چند بار به‌جای رزماری گفتم ماری‌جوانا. به این صورت که

جلوی مسجد دانشگاه، ماری‌جوانا کاشتن؛

هم‌کلاسیم چند شاخه ماری‌جوانا چیده آورده؛

مثل اینکه ماری‌جوانا برای پوست خوبه و هم‌کلاسیم اینا رو برای پوست صورتش استفاده می‌کنه؛

شمام اگه ماری‌جوانا لازم دارید برید بچینید؛ زیاده.

این هم‌کلاسیم پرسیده و گفتن اگه از ریشه نکَنید اشکالی نداره.

خلاصه محوطهٔ مسجد ما پر از ماری‌جواناست.


لغزش کلامی شامل تلفظ غلط یا استفاده از واژه‌های نابجاست که به اعتقاد برخی، از جمله فروید، با ناخودآگاه ما ارتباط دارد و افکار، احساسات، تمایلات و انگیزه‌هایی را که افراد پنهان نگه‌می‌دارند آشکار می‌کند و فرد کلمه‌ای را بیان می‌کند که قصد آن را نداشته است. لغزش‌های کلامی برای لحظه‌ای چیزهایی را فاش می‌کنند که فرد مایل به پنهان کردن آن‌هاست، چه آگاهانه و چه ناآگاهانه؛ و برای لحظه‌ای هم که شده احساسات واقعی‌اش را برملا می‌کنند. این لغزش‌ها برخاسته از احساسات ناآگاهانه‌ای است که در ذهن او سرکوب شده‌اند، یا این‌که آگاهانه اما بدون موفقیت سعی در خفه کردن آن‌ها داشته است.

اصطلاحی که در حوزهٔ زبان‌شناسی به‌کار می‌ره خطای گفتاره. خطایی که در هنگام تولید گفتار روی می‌دهد و گاهی آبرو و حیثیت آدم را بر باد می‌دهد.

slip of the tongue, lapsus lingua, tongue-slip, speech error

۱۹ نظر ۱۲ تیر ۰۲ ، ۱۵:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۲۰- نمیشه هم شجاع باشم هم بی‌نقص و کامل؟

يكشنبه, ۴ تیر ۱۴۰۲، ۱۱:۵۰ ب.ظ

این کتابو امروز در چهارمین روز از چهارمین ماه سال، ساعت هفت و پنجاه‌ویک دقیقۀ صبح جلوی درِ شرقی دانشگاه، بدون مناسبت خاصی هدیه گرفتم. که بخونم و هدایت بشم، بلکه تغییر کنم. کتابِ «شجاع باش نه بی‌نقص».



هدیه‌دهنده گفت این کتابو به دخترای دیگه هم هدیه داده. گفتم بله ملتفت هستم که باغتون پر از سمنه و انقدر سمن دارید که یاسمن توش گُمه :| البته متوجه بودم که بنده خدا می‌خواست به اهمیت و کاربرد و کارکرد کتاب اشاره کنه نه گل‌های گلستانش :| تو این کتاب، نویسنده (ریشما سوجانیِ هندی‌الاصل)، کمال‌گرایی رو نکوهش کرده و گفته دنبال این نباشید که بی‌نقص باشید. و زنان رو به شجاع بودن دعوت کرده. وقتی عکس می‌گرفتم متوجه شدم جلدش با مانتو و یکی دیگه از کتابام همرنگه. 



سپس تصویر بعدی رو خلق کردم. دمبلا و دمپاییا جاشون همون‌جاست. فرش هم همین‌طور. ولی لاک و آلبالوها رو خودم اضافه کردم به کادر که خوشرنگ‌تر بشه عکسم.



+ فعلاً فرصت خوندنشو ندارم ولی هر موقع خوندم میام نظرمو باهاتون به اشتراک می‌ذارم.

۵ نظر ۰۴ تیر ۰۲ ، ۲۳:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۱۹- اینم یادم باشه

پنجشنبه, ۱ تیر ۱۴۰۲، ۰۳:۳۲ ب.ظ

چند وقتی بود که استاد هم‌اتاقیم تصمیم داشت دانشجوهاشو ناهار مهمون کنه. بدون مناسبت خاصی. چرا می‌گم دانشجوهاش؟ من دانشجوش نیستم؟ هستم. ترم دوم استاد یکی از درسای منم بود، ولی دورۀ دکتری این‌جوریه که یکی دو سال اول با همۀ استادها واحد برمی‌داری و همه استادتن؛ بعد که درسات تموم میشه فقط با استاد راهنمای خودت در ارتباطی و هر روز می‌بینیش. و اون استاد، استادته و بقیه استاد سابقتن. البته رابطۀ من و استاد راهنمام این‌جوری نیست که هر روز همو ببینیم؛ هر موقع کار مهمی داشته باشم پیام می‌دم و می‌رم پیشش. ولی دانشجوهای استادِ هم‌اتاقیم هر روز با استادشون در ارتباطن و باهم جلسه دارن و باهم مقاله می‌نویسن و حتی تو دانشگاه باهم ناهار می‌خورن. من ولی این‌جوری نیستم و اتفاقاً استاد راهنمام هم این‌جوری نیست و جز در مواقع ضروری کاری به کار هم نداریم.



از اونجایی که منم به هر حال ترم دوم دانشجوش بودم و دبیر انجمنم و باهاش در ارتباطم و حتی با یکی از دانشجوهاش هم‌اتاقی‌ام و ذکر خیر همو هر روز می‌شنویم، به منم گفته بود بیام. چون حوزۀ کاریم با این استاد و دانشجوهاش، متفاوته اول یه کم احساس ناخالصی می‌کردم ولی دیگه وقتی دیروز مؤکداً! به بچه‌ها گفته بود که بگید نسرین هم بیاد رفتم و حسابی بهمون خوش گذشت.



عمداً عکسایی که توش غذا نیستو گذاشتم، ولی جا داره یادی کنم از اون سکانسی که هر کی یه چیزی سفارش داد و هم‌اتاقیِ سالم‌خورم مرغ آب‌پز خواست. گارسون هر چی تلاش کرد نظرشو عوض کنه نتونست. گفت این مرغمون فلانه ها! هم‌اتاقیم گفت اشکالی نداره. بعد گفت بهمانه ها. باز این گفت اشکالی نداره. فلان چیز و بهمان چیز نداره ها. آخرش کم مونده بود بگه سرآشپز یه تفم توش کرده ها!



یه کم از غذاها مونده بود. گفتم ظرف بیارن برداریم. برنجو یکی برداشت، خورشتو یکی، سالاد و مخلفاتو یکی، دلستر اضافی رو هم دادیم به استاد. یه پارچ دوغ هم مونده بود که برای هر کی یه لیوان ریختم تموم شد. فقط آبِ اون مرغه موند که چون روغن داشت تمایلی به خوردنش و حتی برداشتنش نداشتیم. این کارم برای یکی از بچه‌ها جالب بود که تعارف و کلاس بی‌خود و الکی ندارم و بدون رودروایستی دارم غذاهای اضافه رو برمی‌دارم و تقسیم می‌کنم. می‌گفت تو چقدر همه جا شبیه خودتی. منظورش این بود که کاری که تو تنهایی می‌کنم و کاری که تو خوابگاه می‌کنم و کاری که جلوی استاد می‌کنم فرقی نداره و شخصیت واحدی دارم و رفتار چندگانه ندارم.

برای چند سال بعد: هزینۀ ناهار و چای و باقلوای شش نفر، تو منطقۀ سۀ تهران، دووهشتصد تومن.


آینۀ خوابگاه:

۱۱ نظر ۰۱ تیر ۰۲ ، ۱۵:۳۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۱۸- یادگاری با فرهنگستانی‌ها، و شریفی‌ها

سه شنبه, ۳۰ خرداد ۱۴۰۲، ۰۷:۰۶ ب.ظ

من تندتد داشتم میز صبحانه رو جمع می‌کردم و ظرفا رو می‌شستم و هم‌اتاقیم لباساشو اتو می‌کرد. مقنعهٔ منم اتو کرد. پرسید مانتوتم اتو کنم؟ گفتم نمی‌خواد، این سریع چروک میشه. گفتم امروز می‌رم فرهنگستان و اونجا چادرمو درنمیارم و چروک مانتوم دیده نمیشه. هردومون عجله هم داشتیم و لزومی ندیدم اتو کنم مانتومو.



بعد اونجا یهو تصمیم گرفتیم با استادها عکس یادگاری بگیریم. از قضا چادرمم درآورده بودم. نتیجه اینکه قبل از اینکه عکسا رو بذارم اینستا با فوتوشاپ اتو کردم مانتومو :))

کپشن‌های اینستا:

با دکتر ...، استادی که اصطلاح‌شناسی را از او و با او یاد گرفتم.

و ورودی‌های جدید فرهنگستان، که می‌خواستم خودمو براشون معرفی کنم گفتن «می‌شناسیمت؛ شما سلطان جزوه هستی. داریم جزوه‌هاتو».

متأسفانه یک لحظه غفلت کردم و جایگاه بلافصل با استاد رو تو این عکس از دست دادم و این افتخار نصیب پریا و مهسا شد که کنار استاد باشن.

اینا برگه‌های امتحان و تکالیف همین استاده:



حتی ایشونم معتقد بودن خطم قشنگه :))



یادگاری با دکتر ژاله آموزگار، 

متولد ۱۲ آذر ۱۳۱۸، شهر خوی،

دکترای زبان‌های باستانی از دانشگاه سوربن فرانسه،

عضو فرهنگستان زبان و ادب فارسی

عزیز، نازنین، و دوست‌داشتنی 

اولین کتابی که ازشون خوندم کتاب زبان پهلوی بود. سال اول کارشناسی از انقلاب گرفتم این کتابو. با شادروان دکتر تفضلی نوشته بودن.



یادگاری با خالق قصه‌های مجید و مهمان مامان

هوشنگ مرادی کرمانی



در راستای علاقه‌م به جایگاه بلافصل با استادها تو عکس‌ها، توجهتونو جلب می‌کنم به این تصویر از کلاس سیستم‌های مخابراتی دورۀ کارشناسی (که سیسمُخ صداش می‌کردیم). دخترا یه طرف بودن و پسرا یه طرف. من صرف‌نظر از اینکه کی کجا وایستاده کنار استاد وایستاده بودم.



اینم عکس‌های خونۀ رئیس که پنج‌شنبه صبح رفته بودیم برای کلاس مثنوی:


پشت این در، ورودی خونه‌شونه. اینجا هم  زیرزمین خونه‌ست.

هم‌کلاسی اسبق داشت از این سن‌ایچا می‌خورد. جلسه رسمی بود و چند نفر داشتن عکاسی و فیلم‌برداری می‌کردن. بهش گفتن بذاره زیر صندلی که تبلیغ نشه. گذاشت زیر صندلی.


۷ نظر ۳۰ خرداد ۰۲ ، ۱۹:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۱۷- یادم باشه

دوشنبه, ۲۹ خرداد ۱۴۰۲، ۱۱:۴۷ ب.ظ

دیروز دوستم چند بار بهم گفت روی لپ‌تاپ استاد زیاد وقت و انرژی نذار. من توجهی نمی‌کردم. آخرش گفتم چطور؟ طفره رفت و گفت به هر حال خودتم کار داری و درست نیست انقدر وقت صرف می‌کنی. گفتم چیزی شده؟ گفت نمی‌دونم بگم یا نه. فکر کنم اگه بگم ناراحت میشی. اصرار کردم و گفت این لپ‌تاپو قرار بود یکی از دانشجوهای استاد درست کنه. امروز وقتی اون دانشجو سراغ لپ‌تاپو از استاد می‌گیره، استاد بهش می‌گه دادم فلانی درست کنه. اونم میگه چرا خب من درستش می‌کردم و استادم برمی‌گرده میگه وقت شما باارزش‌تر و برای من مهم‌تره. دوستم وقتی این حرفو از استاد می‌شنوه وارد بحثشون میشه و می‌گه البته فلانی هم وقتش آزاد نیست و کلی کار داره. اون دانشجو هم می‌تونست همین حرفای دوستمو بزنه یا تأییدش کنه ولی هیچی نگفته. هر چند مشغله داشتن من بر همگان از جمله همین استاد عیانه و نیازی به اثبات و تأیید کسی ندارم، ولی نمی‌دونستم وقتم در مقایسه با وقت اون دانشجو کم‌ارزش‌تره از نظر استاد. یادم باشه از این به بعد کارِ کسایی که من تو اولویتشون نیستم و براشون مهم نیستم رو نذارم تو اولویت. برای کسی بمیرم که برام تب کنه.

۱۸ نظر ۲۹ خرداد ۰۲ ، ۲۳:۴۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۱۶- از هر وری دری ۳۹

دوشنبه, ۲۹ خرداد ۱۴۰۲، ۱۲:۳۶ ق.ظ

۱. تو خوابگاه پیش اومده که وسایل بچه‌ها به سرقت بره. از ظرف و لباس و کیف و کفش تا گوشی و لپ‌تاپ. بنابراین وقتی می‌ری بیرون در اتاقو باید حتماً قفل کنی. دیروز استادم لپ‌تاپشو داد یه نگاهی بهش بندازم. ویندوزش مشکل داشت. قبل از اینکه بیام خوابگاه با لپ‌تاپش بیست جا رفتم و حواسم بود که جایی جا نذارمش. وقتایی که می‌رم ناهار، با اینکه در اتاقو قفل می‌کنم، ولی لپ‌تاپم هم می‌ذارم تو کمد و کمدم رو هم قفل می‌کنم. از دیشب درگیر لپ‌تاپ استادم بودم و آپدیتش طول کشید. دیگه خاموشش نکردم و گفتم بذار همین‌جوری بمونه برم سلف برگردم. لپ‌تاپ خودمم از روی میز جمع نکردم بذارم تو کمد. تو آسانسور شک کردم که در اتاقو قفل کردم یا نه. برگشتم دیدم در بازه و لپ‌تاپ‌ها روی میز به امان خدا رها شدن. خود لپ‌تاپ‌ها یه طرف، اطلاعات توشون یه طرف.

۲. یکی از ورودیای جدید دکتری بدون اینکه از موضوع رسالۀ من خبر داشته باشه خواسته روی برندها کار کنه. بهش گفتن این موضوع رسالۀ خانم فلانیه و نمیشه شما روش کار کنی. یه حس عذاب وجدان ریزی دارم. حس می‌کنم کریمم و مسلمون نیستم و تک دل این دوستمونو بریدم.

۳. تو مراسم بزرگداشت فردوسی و پاسداشت زبان فارسی، درست موقعی که داشتم به دوستم که کنارم نشسته بود می‌گفتم ما ترک‌ها در مقایسه با بقیه کمتر فردوسی رو می‌شناسیم و شاهنامه در آیین‌ها و فرهنگ آذربایجان جایگاهی نداره آقای عاشیق احد ملکی اومد نبرد رستم و سهراب رو به زبان ترکی خوند برامون. تا من باشم بدون تحقیق و بررسی حرف نزنم.

۴. می‌خواستم خودمو برای ورودیای جدید فرهنگستان معرفی کنم. گفتن می‌شناسیمت از جزوه‌هات. یکیشون بهم گفت سلطان جزوه، اون یکی گفت مادر جزوه.

۵. از فرهنگستان برمی‌گشتم. نزدیک باغ کتاب سروش صحتو از دور دیدم. در خلاف جهت هم، داشتیم به هم نزدیک می‌شدیم و مردد بودم سلام بدم و به روی خودم بیارم که می‌شناسمش یا نه. هر چی فکر کردم دیدم از نظر من جدی گرفتن آدمای معروف حرکت چیپیه و من اهلش نیستم. بی‌اعتنا از کنار هم رد شدیم.

۶. از یه خانومه که تو ایستگاه نشسته بود و منتظر اومدن مترو بود پرسیدم خیلی وقته منتظرین؟ گفت منتظر چی؟ می‌خواستم بگم منتظر ظهور حضرت. خب منتظر مترو دیگه.

۷. رانندۀ اسنپ لک بود. رشته‌مو پرسید و تا بخشی از مسیر، زبان لکی رو بررسی کردیم. این آقای لک کلی مثال لکی زد. تو یکی از بخشای عرایضش می‌خواست بگه واژه‌های مشترک زیادی داریم. ماچ رو مثال زد. گفت مثلاً می‌گیم یه ماچ می‌دی. با اینکه منظوری نداشت ولی دیگه بحثو ادامه ندادم. گویا خونه‌ش همین کوچه پشتی خوابگاه بود. می‌گفت وقتی دیدم کرایۀ این مسیری که زدی ۶۰ تومن تعیین شده عمداً قبول نکردم که بیشتر بشه. تا صد تومن صبر کرده بود و منم تا صد تومن بالا بردم مبلغو. چون واقعاً عجله داشتم. گفت ظهر از نمایشگاه تا اینجا هفت دقیقه راهو سیصد گرفتم. با افتخار می‌گفت انقدر صبر کردم که کرایه بیشتر بشه بعد قبول کنم. می‌گفت یه بارم آزادی تا اینجا پونصد گرفتم. زن و بچه‌ش شهرستان بودن و این اینجا مجردی زندگی می‌کرد. کار می‌کرد و خرج اونا رو می‌داد. سه‌تا بچه داشت. این چیزا رو یه بار به زبان فارسی می‌گفت یه بار لکی که من تفاوت فارسی و لکی رو بفهمم. یه آهنگ محلی هم گذاشته بود هیچی نفهمیدم ازش.

۸. تو خیابونی که فکر می‌کردم امنه و بارها توش قدم زدم و فکر کردم و تو حال خودم بودم، کیف هم‌اتاقیمو زدن. البته این زرنگی کرده و کیفشو از دست دزده کشیده و نذاشته دار و ندارشو ببره، ولی من نه جزئت پس گرفتن کیفمو دارم نه جونشو. اون شبی هم که هم‌اتاقیم رفته بود از اونجا خرید کنه، من قرار بود برم خرید کنم. یه کاری پیش اومد و من نرفتم و اون رفت.

۹. سه هفته پیش که داشتم برمی‌گشتم تهران، صبح با صدای مهماندارهای قطار که باهم راجع به اینکه فقط دو نفر برای نماز صبح بلند شدن بیدار شدم. قطار حرکت نمی‌کرد، اما جایی که ایستاده بود، ایستگاه راه‌آهن یا محل مناسبی برای پیاده شدن و نماز خوندن نبود. گویا قطار جلویی خراب شده بود و قطار ما پشت سرش توقف کرده بود. وسط بیابون. چیزی به طلوع آفتاب نمونده بود. یکی از مهماندارها به اون یکی گفت بگیم بیان تو رستوران بخونن. بعد با صدای یه کم بلندتر جوری که مسافرهای داخل واگن هم بشنون گفت: نماز! نماز!. یه کم که گذشت با صدای آروم‌تر به همکارش گفت دیدی کسی نیومد. هم‌کوپه‌ایم قبل از من بیدار بود. ازش پرسیدم چه خبر شده؟ گفت قطار جلویی خراب شده، وایستادیم اونو درست کنن. کوپهٔ چهارم از واگن چهار بودیم. رستوران بین واگن سه و چهار بود؛ کنار واگن ما. بلند شدم رفتم رستوران. که قبله رو بپرسم. هم‌کوپه‌ایم گفت نریا. اینا معلوم نیست چی می‌زنن، چی می‌کشن. می‌ری یه بلایی سرت میاد. بعد گفت بذار منم باهات بیام. تا نیمۀ مسیر اومد و ترسید و برگشت. رفتم رستوران و از روی سجاده‌هایی که روی زمین پهن بود متوجه جهت قبله شدم. یکی از مهماندارها گفت جا هست، می‌تونید اونجا بخونید. و اشاره کرد به گوشه‌ای از رستوران قطار. تشکر کردم و گفتم داخل کوپه راحت‌ترم. اومده بودم قبله رو بپرسم فقط. برگشتم و ملافه‌مو انداختم روی زمین، بین دوتا تخت. بدون مُهر و چادر خوندم. البته بعداً دوباره قضاشو خوندم، چون فهمیدم روی پارچه نمیشه سجده کرد.

۱۰. یکی از هم‌کوپه‌ایا ترس از محیط بسته داشت. من تا حالا از نزدیک اونایی که این فوبیا رو دارنو ندیده بودم. خودش خواست بره تخت بالایی. وقتی دراز کشید، یهو تپش قلب گرفت و صورتش شد مثل گچ دیوار. عین مرده‌ها رنگش سفید شده بود. با وحشت اومد پایین در حالی که نفس‌نفس می‌زد.

۱۱. ساعت حرکت قطار دهِ شب بود و قرار بود دهِ صبح برسیم تهران. نفر چهارممون دیرتر از ما، وقتی خواب بودیم سوار شد. قزوین می‌خواست پیاده بشه. فاصلۀ قزوین تا تهران دو سه ساعته. هفت صبح باید پیاده می‌شد ولی چون نصفه‌شب توقف داشتیم، هفتِ صبح تازه رسیده بودیم زنجان. اون نفر چهارممون هم در جریان این توقف و تأخیر نبود و ساعت هفت وسایلشو جمع کرد و پیاده شد. ما هم خواب بودیم و بعداً فهمیدیم که اشتباه پیاده شده و کاری از دستمون برنمیومد براش.

۱۲. بابت این سه ساعت تأخیر خسارتی پرداخت نشد. زنگ زدم پرسیدم خسارتو برای چند ساعت تأخیر می‌دید؟ گفتن چهار ساعت. 

۱۳. یکی از فنجونای قطار که توش برامون چایی آورده بودن از دست یکی از خانومای هم‌کوپه‌ای افتاد و دسته‌ش شکست. مأمور قطار چهل تومن خسارت گرفت ازش. 

خانومه دو بار تجریۀ طلاق داشت و نگاه قشنگی نسبت به زندگی مشترک و مردها نداشت.

معتقد بود نیروهایی که برای سرکوب مردم فرستاده میشن بچه‌های بهزیستی هستن و خانواده ندارن. 

هم‌کوپه‌ای دیگه‌م ورزشکار بود و عضو تیم ملی بود. مربی هم بود و کلی مقام داشت. می‌گفت درس نخوندم و همۀ انرژیمو گذاشتم برای ورزش. داشت یه کاری با گوشیش انجام می‌داد. یه اروری داد. نشونم داد گفت این چی نوشته؟ به انگلیسی نوشته بود ترای اگین، و عضو تیم ملی معنی ترای اگین رو نمی‌دونست. عجیب بود برام.

هر دو شدیداً به دعانویسی اعتقاد داشتن و تجربه‌هاشونو از دعانویسیای دور و براشون می‌گفتن.

یه جا یکیشون یه توهین نامحسوسی به پیامبر کرد در رابطه با بحث ازدواج. کلاً داشتم از دستشون حرص می‌خوردم و سکوت کرده بودم ولی تو این یه مورد کاش سکوت نمی‌کردم.

بحث پتوهای قطار بود. گفتم دیربه‌دیر می‌شورن و بعضی از مسافرا هم رو زمین می‌ندازنشون. یکیشون گفت نه، هر روز می‌شورن. مسئول قطار که اومد بلیتا رو چک کنه ازش پرسیدم پتوها رو چند وقت یه بار می‌شورین؟ گفت ماهی یه بار.

یکی از هم‌کوپه‌ایا چایشو تو فنجان دهنی من ریخت. من قبل از اون چایی خورده بودم و فنجونمو گذاشته بودم تو سینی. وقتی خواست چایی بریزه برای خودش، اشتباهی ریخت تو فنجان من. اگه نمی‌گفتم متوجه نمی‌شد ولی وقتی خودمو جای اون گذاشتم دیدم دلم نمی‌خواد تو لیوان دهنی یکی دیگه چایی بخورم. بهش گفتم. الکی گفت اشکالی نداره. گفتم نه دیگه تعارف نکن، اینو من می‌خورم تو برای خودت تو فنجان تمیز بریز.

۱۴. اینو قبلاً گفته بودم؛ الان کامل‌ترشو می‌گم. هر کی وارد بخش پایان‌نامه‌های کتابخونه بشه باید اسمشو تو دفتری که اونجاست بنویسه. بار اول که رفتم دیدم چهل صفحه اسمه فقط. بدون تاریخ و ساعت. من تاریخ و ساعت ورود و خروج و مقطع و رشته‌م هم نوشتم. روز بعد که رفتم دیدم نفرات بعدی همچنان به روال قبلن. این بار به تبعیت از نفر قبلی، اسممو بدون فاصله زیر اسم قبلی نوشتم که کاغذ کمتری مصرف بشه. تاریخ و ساعت و مقطع و رشته‌م هم نوشتم بازم. دفعهٔ بعدی که رفتم دیدم نفرات بعدی هم همین کارو کردن. هم تاریخ و ساعت ورود و خروجشونو نوشته بودن، هم فاصله‌ها رو حذف کرده بودن. بدعت این‌جوریه. تو بحث انتشار نوآوری با چهار گروه مواجهیم. گروه اول امثال من، یه حرکتی رو شروع می‌کنن و بقیه رو دنبال خودشون می‌کشونن، گروه دوم بدون مقاومت دنبال گروه اول می‌رن، گروه سوم یه کم مقاومت می‌کنن اما بالاخره تبعیت می‌کنن. یه گروه چهارمی هم هستن که مقاومت می‌کنن و نمی‌پذیرن یا به‌زور می‌پذیرن. من از این همین مدل تو پایان‌نامهٔ ارشدم استفاده کرده بودم که بگم گروه اول اگه کارشونو درست انجام بدن واژه‌های جدید جا می‌افته.

۱۵. اگه آدما رو به دو دستۀ کنش‌گر و واکنش‌گر تقسیم کنیم من تو تیم کنش‌گرهام. ترجیح می‌دم کنش داشته باشم تا واکنش.

۱۶. دورۀ کارشناسی، تو شریف اجازه نمی‌دادن بیشتر از ده صفحه از پایان‌نامه‌ها کپی کنی. نمی‌دونم قانون عوض شده یا اینجا این‌جوریه که هر چقدر دلت بخواد می‌تونی ازشون عکس و کپی بگیری.

۱۷. خیلی وقته که شریف نرفتم. احساس دلتنگی هم نمی‌کنم دیگه.

۱۸یه سری لباس دارم که رنگشون بین سبز و آبیه. تازه فهمیدم به این رنگ می‌گن تیفانی. 

۱۹. یه بارم تو یکی از سفرهای زیارتی، پسری که همراهمون بود شلوار سبز پوشیده بود. سبزش شبیه رنگ لباس نظامیا بود. لب مرز گیر دادن و گفتن عوض کنه. تو عکس پاسپورت هم روسری و شال و لباس سبز و سفید ممنوعه. احتمالاً دلیلش همین باشه. ولی هنوز نفهمیدم چرا اسم امیر خالی ممنوعه. اونی که قرار بود از ثبت احوال بپرسه هم نپرسیده هنوز.

۲۰. یه وقتایی پیش میاد که بچه‌ها سر کارن و نمی‌تونن خودشون غذا بگیرن و از اونایی که می‌تونن می‌خوان براشون بگیرن نگه‌دارن. پیش اومده که خودم غذامو خورده باشم و بعداً یکی دیگه گفته باشه غذامو بگیر و به‌خاطرش دوباره سلف رفته باشم. دیروز یکی از این روزا بود و یکی از بچه‌ها که سر کار بود خواست غذاشو بگیریم. برگشتم خوابگاه و براش ظرف برداشتم و داشتم می‌رفتم سلف که دیدم یکی از بچه‌ها هم داره می‌ره سلف. گفتم میشه غذای فلانی رو هم بگیری؟ گفت نه نمیشه. من نه برای بقیه کاری انجام می‌دم نه انتظاری از بقیه دارم که برام کاری انجام بدن. و رفت. یه چند ثانیه مات و مبهوت مونده بودم که حرفشو هضم کنم. شب تو اتاقم بودم و صداشو می‌شنیدم که تو سالن با یکی حرف می‌زنه. نمی‌دونم ازش چه کاری خواسته بود که جوابی که ظهر به من داده بودو بهش داد و گفت من برای کسی کاری انجام نمی‌دم و کارای خودمم خودم انجام می‌دم.

۲۱. سال هشتادونه که اومدم تهران، یه مدت طولانی خواب ندیدم. یا دیدم و یادم نموند. بعدها به تجربه به این نتیجه رسیدم که وقتی محل سکونتم عوض میشه، تا ذهنم به محل جدید عادت کنه، خواب نمی‌بینم یا می‌بینم و یادم نمی‌مونه. امسال از وقتی اومدم خوابگاه، درست و حسابی خواب ندیدم. فقط اون روزای اول یه بار یه کابوس دیدم که مرتبط با قضیۀ عکس‌های افطاری و جاسوسی بود. بعدش هیچی. دو ماه خواب ندیدم. ولی حالا یه هفته‌ست که هر شب خواب می‌بینم. کم‌کم انگار ذهنم داره به محیط دانشگاه و خوابگاه عادت می‌کنه.

۲۲. آدم می‌تونه کارهای روزمره‌شو انجام بده و ظاهر شاد و نرمالی داشته باشه ولی در باطن به‌شدت غمگین یا حتی افسرده باشه. چند دقیقه پیش بابا زنگ زده بود و موضوع صحبتمون تمدید اینترنت خونه بود. بعدش با مامان حرف زدم و چیزایی که لازم داشتنو اینترنتی گرفتم براشون. چیزایی که لازم دارم بیارن تهرانم مرور کردیم که چیزی جا نمونه. یه کم بعد پیک زنگ زد و کد تحویلو پرسید. همزمان داشتم تو گروه تلگرامی انجمن، بین اعضای جدید تقسیم کار می‌کردم و با هم‌اتاقیم برای صدمین بار به ماجرای گرفتنِ سوسک می‌خندیدیم و هر کی از جلوی اتاقمون رد می‌شد و صدای خنده‌مونو می‌شنیدو صدا می‌کردیم بیاد تو و یه بار دیگه تعریف می‌کردیم و می‌خندیدیم. بعد فکر کردیم نباید این اتفاق فراموش بشه و هم‌اتاقیم زنگ زد برای شوهرشم تعریف کرد. حتی تصمیم داریم برای استادامونم تعریف کنیم. قبضا رو پرداخت کردم، پن‌کیک درست کردم، لباسامو اتو کردم، ظرفا رو شستم. ظاهراً همه چی خوبه و حتی بعضی چیزا عالیه؛ ولی تو آینه وقتی به چشمام نگاه می‌کنم غمگینن. چشما دروغ نمی‌گن. غمگینم واقعاً.

۱۹ نظر ۲۹ خرداد ۰۲ ، ۰۰:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۱۳- خطت قشنگه

پنجشنبه, ۲۵ خرداد ۱۴۰۲، ۰۶:۲۲ ب.ظ

دیشب از هر کی که تو خوابگاه می‌شناختمش و رشته‌ش ادبیات بود و حدس می‌زدم مثنوی داشته باشه سراغ مثنوی مولوی رو گرفتم و نداشتن. داشتن، اما مثل من خونه بود کتاباشون. دیگه آخرش رفتم خوابگاه دانشجوهای بین‌الملل رشتۀ ادبیات. گفتم اونا دیگه حتماً دارن. اونا هم نداشتن. تو آسانسور یه دختریو دیدم که لهجۀ افغانستانی یا تاجیکستانی داشت. درست تشخیص ندادم لهجه‌شو. وقتی بهش گفتم کتابو برای چی و کجا و کِی می‌خوام به شوخی گفت اوه! به خانۀ اصحاب قدرت قراره بری.

دیروز تصمیم داشتم برم از کتابخونۀ دانشگاه مثنوی مولوی رو امانت بگیرم برای امروز. رفتم، اما هر چی فکر کردم یادم نیومد برای چی اونجام. برگشتم خوابگاه و شب یادم افتاد صبح قراره بریم کلاس مثنوی و من کتاب ندارم. اگه بخوام دقیق‌تر بگم قرار بود با یکی از بچه‌ها که یه شعری نوشته بود و می‌خواست نشون دکتر حداد بده برم. شعرش از این متنایی بود که هی اینتر می‌خوره و مثلاً شعره ولی شعر نیست. چون باید با دکتر هماهنگ می‌کردم و می‌گفتم تنها نیستم و چون این یکی از بچه‌ها از هم‌کلاسیای اسبقم بود و چون پسر بود، واژۀ مناسبی برای معرفیش پیدا نکردم که بگم با کی میام یا کی باهام میاد. «با دوستم» که نمی‌تونستم بگم. «با هم‌کلاسی اسبقم» هم باز یه جوری بود. حتی «با یکی از هم‌کلاسیام» هم عبارت مناسبی نبود. کلاً فکر کردم صورت خوشی نداره یه پسر با خودت برداری ببری سر جلسۀ مثنوی :| لذا به چند نفر دیگه که اینا دختر بودن و تو بازدید فرهنگستان شرکت کرده بودن و آدمای علاقه‌مندی بودن پیام دادم و از من به یک اشارت و از این‌ها به سر دویدن. یکی دو نفرم میومدن برای من کفایت می‌کرد. دیگه با حضور اونا خیال منم راحت شد و گفتم با یه تعداد از هم‌کلاسی‌ها و دوستانم قراره بیام و دکتر هم گفتن قدمتون روی چشم. صبح من دیرتر از بقیه رسیدم. مثلاً قرار بود من اونا رو داخل ببرم ولی اونا زودتر رسیده بودن و رفته بودن تو. صندلیا و جاهای خالی یه‌جوری بود که دوتادوتا نشستیم. من و هم‌کلاسی اسبق تو حلق استاد و در معرض دید بودیم. بنابراین نمی‌تونستیم باهم صحبت کنیم. گوشیا هم آنتن نمی‌داد برای چت و اس‌ام‌اس‌بازی. یه کاغذ ازم گرفت روش نوشت همه‌ش می‌خوام بگم دکتر شروع نمی‌کنی؟ ساعت هشت و بیست دقیقه بود و هنوز جلسه شروع نشده بود. کاغذه رو هی رد و بدل می‌کردیم و حرفامونو روی اون می‌نوشتیم. دو صفحه از عرایضمونم توی سررسید من ثبت و ضبط شد. اگه یه شعری ما رو یاد یه شعر دیگه می‌نداخت اونم می‌نوشتیم. همۀ اینا به کنار. اونجا که بی‌مقدمه نوشت خطت قشنگه، لبخند شدم! احساس کردم یه جون به جونام اضافه شد. با اینکه خط قشنگی هم ندارم ولی انگار نیاز داشتم به شنیدن یه همچین چیزی.


۲۵ خرداد ۰۲ ، ۱۸:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اگر تصمیم دارید یا حتی احتمال می‌دید برید از کتابخونه کتاب بگیرید، کیسه‌ای چیزی بردارید با خودتون که مجبور نباشید تو بغلتون بیارید دوازده جلد کتابو.



دیروز ظهر رفتم کتابخونه چندتا کتاب بگیرم و هر چی فکر کردم دیدم هر دوازده‌تاشو امروز می‌خوام. خاطرنشان کنم که دارم روی نام‌های تجاری تحقیق می‌کنم. و یکی از معادل‌های پیشنهادی به‌جای برند، ویژند است. از اونجایی که بیشتر از هفت‌تا امانت نمی‌دن، پرسیدم میشه به اسم یکی دیگه هم بگیرم یا نه و گفتن آره ولی طرف خودش باید بیاد اینجا. سرمو چرخوندم ببینم از بین آدمایی که اونجان کسی هست که قابلیت اعتماد کردن به منی که یه ماه بیشتر نیست خوابگاه و دانشگاه رو به قدومم متبرک کردم داشته باشه یا نه. یکیو دیدم که قبلاً دو بار با هم‌اتاقیم دیده بودمش. نه اون اسممو می‌دونست نه من اسمشو. همون‌جا سریع، فوری، انقلابی باهاش دوست شدم و شش‌تا از کتابا رو به اسم خودم گرفتم و شش‌تا رو به اسم دوست جدیدم.

شبکهٔ ارتباطات و روابط دوستانهٔ من به این صورته که پریشب کیک درست کردم و اون هم‌اتاقیم که هم‌رشته‌ایمه نبود. اون یکی هم‌اتاقیم که باهاش هم‌رشته نیستم هم نبود. رفتم هم‌رشته‌ایشو که ساکن واحد طبقهٔ پایینه و چند بار اومده بود اتاقمون دعوت کردم که بیاد چای و کیک بخوریم. هم‌اتاقیِ هم‌رشته‌ایِ هم‌اتاقیمم دیدم و گفتم اونم بیاد. هم‌رشته‌ایِ هم‌اتاقیِ هم‌رشته‌ایِ هم‌اتاقیمم اونجا بود. گفتم اونم بیاد. بعد دیدیم این هم‌رشته‌ایِ هم‌اتاقیِ هم‌رشته‌ایِ هم‌اتاقیم، خودش یه هم‌اتاقی داره. گفتم هم‌اتاقیِ هم‌رشته‌ایِ هم‌اتاقیِ هم‌رشته‌ایِ هم‌اتاقیمم بیاد.

سری بعد خواستم کیک درست کنم این دوست جدیدم که برام کتاب گرفت هم دعوته. و دوستاش. و دوستای دوستاش.

اینم کیک. گفتم شاید بخواید بدونید کیک‌هایی که تو خوابگاه به منصهٔ ظهور می‌رسن چه شکلی هستن.



این عکسم دیشب سر نماز مغرب تو نمازخونهٔ خوابگاه در کمال تعجب گرفتم و اومدم ضمن به اشتراک گذاشتنِ بُهت و حیرتم با شما، یادآوری کنم که نه‌تنها دخترها هم فوتبال دوست دارن و دربی رو دنبال می‌کنن بلکه دخترهای مذهبی هم فوتبال‌دوستن و حتی وسط نماز هم دربی (مستحب است که به‌جای دربی بگیم شهرآورد) رو دنبال می‌کنن.



عنوان از نهج‌البلاغه، نامۀ ۴۷

و بر شما باد به ارتباط و بذل و بخشش و دوری گزیدن از جدایی و دوری و قطع رابطه و پشت کردن به یکدیگر

۷ نظر ۱۱ خرداد ۰۲ ، ۱۱:۵۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۰۷- حواسم کجاست؟

چهارشنبه, ۱۰ خرداد ۱۴۰۲، ۱۱:۵۹ ق.ظ

برای پیگیری دوتا کار باید می‌رفتم دانشگاه. رفتم و اولی رو انجام دادم اما دومی رو فراموش کردم. هر چی فکر کردم کجا با کی چه کاری داشتم یادم نیومد. وقتی برگشتم و خواستم چندتا کتاب از سایت کتابخونه رزرو کنم یادم اومد که رمزمو فراموش کردم و بازیابی نمیشه و اون کاری که قرار بود انجام بدم همین بود. اینکه برم حضوری بگم درستش کنن و با کتاب‌ها برگردم. 

امروز صبح روی میز مسئول گیت خوابگاه یه پارچ آب با چندتا شاخه‌گل طبیعی بود. رفتم نزدیک‌تر که بو کنم گل‌ها رو. گفتم چه قشنگن اینا. گفت برای تولد امام رضاست؛ شکلات هم بردار. دوروبرمو نگاه کردم و مات و مبهوت گفتم شکلات؟ ظرف بزرگ پر از شکلاتِ روی گیتو نشونم داد. نمی‌دیدم. دقت کردم و دیدم! برداشتم و گفتم مبارک باشه تولدشون. با خنده گفت حواسم هست که حواست نیستا. جا داشت بگم اگه اون شب که کارت مترو رو جای کارت دانشجویی گرفته بودم جلوی گیت، شیفت شما بود و اصرارمو مبنی بر اینکه این گیت چرا باز نمیشه می‌دیدید چی می‌گفتید؟

الان کتابخونه‌م. اومدم رمزمو بپرسم! دم پله‌ها آبدارچی یه جعبه شیرینی گرفت سمتم. تشکر کردم و پرسیدم مناسبتش چیه؟ گفت تولد امام رضاست.

رمزمو درست کردن. تا نشستم و خواستم گوشیمو بزنم به شارژ یادم افتاد که شارژرمو تو خوابگاه جا گذاشتم و دیگه نمی‌تونم با این درصد باتری تا عصر بمونم اینجا. اومدم طبقهٔ دوم که چندتا کتاب امانت بگیرم و برگردم خوابگاه. می‌بینم کارت دانشجوییم همرام نیست و باید برم پایین کارتمو بیارم. بعد برم مسجد که به جماعت برسم. چرا مسجد؟ چون اگه تنها بخونم یادم میره کدوم رکعتم :|

۱۰ خرداد ۰۲ ، ۱۱:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۰۳- این هفته، به روایت اینستاگرام

جمعه, ۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۴:۴۰ ب.ظ

+ بعضی از اینا رو فقط تو پیج فامیلا گذاشتم، بعضیا رو فقط برای هم‌دانشگاهیا و بعضیا رو تو هر دو پیج. 

+ یه پست هم قبل از این پست منتشر کردم. چون پیش‌نویس بود ستاره‌ش روشن نشد. از دستش ندید. 

+ یکی دوتا عکس هم به پست‌های قبلی که عکس نداشتن اضافه کردم.



جمعه (بیست‌ودوم اردیبهشت) برای اولین بار پا شدم رفتم یه ساعت تو صف نونوایی وایستادم که نون تازه بگیرم که بیارم خوابگاه با دوستام یه همچین سفره‌ای بچینیم و در جوار برج میلاد یه همچین صبحانه‌ای نوش جان کنیم.



بعدشم اینترنتی از اُکالا آرد گرفتم و کیک درست کردم به‌مناسبت تولدم.



تولدم بیست‌وششمه، ولی از اونجایی که بیست‌وششم شب شهادت امام صادق بود و هم‌اتاقیمم قرار بود بره خونه و نبود و وسط هفته بود و درس و مشق داشتیم، جمعه که تعطیل بود تولد گرفتیم.

تو دانشکده‌مون یه مسئول آموزش داریم که تا حالا هر مکالمه‌ای باهم داشتیم پرتنش، و حول محور مدارک و رساله و امتحان و نمره و ثبت‌نام بوده. از پرینت یا ارسال اصل فلان گواهی گرفته تا مسائلی از قبیلِ چرا فلان واحدو برداشتی و نباید برمی‌داشتی یا چرا برنداشتی و باید برمی‌داشتی و چرا بعد از ثبت درخواست، تیکشو نزدی و نهاییش نکردی و حتی پوشش مدرس و شرکت‌کنندگان در کارگاه‌ها و دوره‌ها. دوشنبه صبح وقتی شمارهٔ آموزش روی گوشیم افتاد با خودم گفتم وای باز چه کم‌وکسری‌ای تو پرونده‌م پیدا شده و باز چه خبط و خطایی از کی سر زده؟ آمادهٔ هر گونه تذکر و تهدید و تنبیه و توبیخ و توضیح بودم که دیدم بنده خدا زنگ زده حالمو بپرسه و ضمن آرزوی موفقیت و سربلندی، تولدمو پیشاپیش تبریک بگه. همین، و نه جز این. از اونجایی که تاریخ ولادت‌های باسعادت دانشجوها دستشه، لطف کرده بود و یه جایی ثبتشون کرده بود که هر موقع هر کی تولدش بود زنگ بزنه بگه حواسمون بهت هست. به‌واقع اولین بارم بود یه همچین تبریکی رو تجربه می‌کردم. غافلگیر شدم.

عکسو هم‌کلاسی و هم‌اتاقیم جمعه به‌صورتی‌که برج میلاد نقش شمع رو ایفا کنه گرفته.



دوشنبه صبح با دو تن از دوستان دورهٔ لیسانسم رفته بودم کتابخونهٔ ملی که تو آیین گرامیداشت فردوسی حضور به هم برسونیم. آخر مراسم این هم‌کلاسی اسبقم گفت من می‌رم با دکتر حداد دست بدم و بیشتر آشنا بشیم باهم. فکرشم نمی‌کردم بتونه حتی نزدیک ردیف‌اولی‌ها بشه چه برسه به اینکه باهاشون دست هم بده، ولی وی موانع رو درنوردید و تونست. گوشیمو درآوردم فیلم بگیرم از این رخداد و ناباورانه داشتم این لحظه رو ثبت می‌کردم که یهو دیدم منو نشون میده. وی ضمن معرفی خودش به‌عنوان کارآفرین شریفی یه معادل هم برای استارتاپ پیشنهاد کرده بود و خاطرنشان کرده بود که از دوستان و آشنایان یکی از دانشجوهای فرهنگستانه و اسم منو آورده بود. اینجا بود که دیدم دکتر حداد برگشت سمت من و منم هول شدم فیلمو قطع کردم. تازه ازشون اجازه هم گرفت تو جلسات واژه‌گزینی فرهنگستان شرکت کنه و پیشنهادهاشو به تصویب برسونه.



ما سه‌تا (هم‌رشته‌ای‌های اسبق) امروز صبح قرار گذاشته بودیم بریم کتابخونه ملی، تالار قلم، و تو مراسم گرامیداشت فردوسی شرکت کنیم. ولی از اونجایی که هیچ کدوم نمی‌دونستیم تالار قلم کجاست و هرسه‌مون در مجموع، روی‌هم‌رفته سه بار هم کتابخونه ملی رو از نزدیک ندیده بودیم و نمی‌دونستیم از کجا وارد شیم، جلوی فرهنگستان قرار گذاشتیم که به هم ملحق بشیم و بعدش باهم پرسون‌پرسون خودمونو به تالار قلمِ کتابخونه ملی برسونیم.



فرهنگستان بالای یه تپه‌ست و دانشجویان، استادان، کارمندان و دیگران همیشه اون مسیر مارپیچ شیب‌دارو دور می‌زنن که برسن بهش. ولی از اونجایی که این هم‌کلاسی اسبق به اون اصل ریاضی موسوم حمار که کوتاه‌ترین مسیرو ترجیح میده پایبند بود دور نزد و تا من و الهام برسیم، از این دیوار راست بالا رفت و با لباس خاکی در مراسم حضور به هم رسوند. فی‌الواقع بابت اون یه ذره آبرو و حیثیت و اعتباری که طی این سالیان در فرهنگستان کسب کردم احساس خطر می‌کنم.



به‌مناسبت شهادت امام صادق (ع)، تو امامزاده قاضی الصابر مراسم بود. با هم‌اتاقیم رفتیم مستفیض شدیم و از اونجایی که امامزاده روبه‌روی دانشگاهه و خوابگاه توی دانشگاهه، ساعت دوازده برگشتیم.



ساعت ورود به خوابگاه تا نه‌ونیمه، ولی چون امامزاده بودیم چیزی نگفتن بهمون.



صبحانه خوردن با ما این‌جوریه که یهو هستهٔ خرما رو می‌گیریم سمتتون می‌گیم می‌دونستی در زبان عربی این پوست نازک بین هسته و خرما اسم خاص خودشو داره؟ گویشوران زبان‌ها بر اساس نیازشون روی مفاهیم و چیزها اسم می‌ذارن. احتمالاً برای ما فارسی‌زبان‌ها و ترک‌زبان‌ها پوست نازک بین هسته و خرما موضوعیت نداشته که براش اسم مخصوص نداریم.



دسر درست کردن و دسر خوردنمونم به این صورته که، داشتم ژلهٔ نسکافه درست می‌کردم. هم‌اتاقیم گفت برای من شکر نریز که شیرین نشه. به‌قصدِ واژه‌بازی گفتم با شیر درست می‌کنم و به هر حال شیرین میشه. پرسید مطمئنی شیر و شیرین از یه ریشه هستن و هم‌خانواده‌ن؟ گفتم نه؛ بررسی می‌کنم.


۲۳ نظر ۲۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۶:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

یک.

یادم رفته بود که هفتۀ اول خرداد، دانشگاه مازندران میزبان جشنوارۀ حرکته و ما هم دعوتیم. چون یادم نبود بلیت گرفتم که هفتۀ بعد برم خونه. امیدوارم جای من یکی دیگه رو بفرستن مازندران و مجبور نباشم بلیتمو برگردونم و مقصدمو عوض کنم.

دو.

از وقتی اومدم تهران، هر بار تلفنی با خونه حرف زدم اهل بیت پرسیدن کی میای و اظهار دلتنگی کردن. یه بار اصرارشون به اینکه چند روز برگردم خونه و استراحت کنم به‌حدی بود که نگران شدم و زنگ زدم غیرمستقیم از این و اون پرسیدم ببینم چه خبره اونجا. خدا رو شکر حال همه خوبه و جای نگرانی نیست، ولی حدس می‌زنم باز یه کیس مناسب پیدا کردن و چی از این نگران‌کننده‌تر :|

سه.

بعد از یه بحث طولانی با هم‌کلاسیام راجع به ازدواج سنتی، معایب و مزایا، نشستیم شمردیم دیدیم بیشتر استادامون بالای پنجاه سال دارن و چه مرد و چه زن، اکثراً مجردن. چند مورد متارکه هم تو آمارمون داشتیم بین استادها.

چهار. 

هزارتا عکس از یک ماه اخیر دارم ولی فرصت نکردم مرتبشون کنم. یه نیوفولدر ساختم همه رو ریختم اون تو. و هی بهش اضافه میشه. کاری که از من به‌شدت بعیده. منی که هر شب هر عکس و فیلمی تو گوشیم بود رو به فولدر موضوعی مخصوصش توی لپ‌تاپم منتقل می‌کردم و اونایی که قرار بود تو وبلاگ بذارم هم جدا می‌کردم. چقدر بی‌نظم شدم این روزا.

پنج.

یه وقتایی یادم می‌ره اینجا دانشجوی پسر نداره. مثلاً تو سلف، سالن مطالعه، خوابگاه و... از خودم یا بقیه می‌پرسم آیا سلف، سالن مطالعه، یا خوابگاه پسرا هم این‌جوریه؟ بعد یادم می‌افته ما اینجا پسر نداریم. چند روز پیش هم‌اتاقیم راجع به هم‌کلاسیاش یه چیزی گفت. خواستم بپرسم این خصوصیتی که می‌گی فقط بین دختراتون رایجه یا پسرا هم این شکلی‌ان. بعد یادم افتاد هم‌کلاسی پسر نداریم اینجا.

شش.

تو کتابخونه داشتم کارت ملیمو تحویل می‌دادم که کلید کمد بگیرم. یه دانشجوی افغانستانی دید و گفت میشه ببینُم کارت ملی شما چه قِسم است؟ نشونش دادم. گواهینامه و چندتا کارت دیگه‌م هم نشونش دادم ببینه کارتامون چه شکلیه.

هفت.

من هر جا برم یادم نمی‌مونه مردم چی پوشیده بودن ولی کافیه یه روز کیف، شال یا مانتومو عوض کنم. همه واکنش نشون می‌دن که کیف امروزت چه قشنگه و روسریت چه خوشرنگه و این مانتو چه بهت میاد. والا من خودمم یادم نمی‌مونه روز قبل چی پوشیده بودم.

هشت.

برای اینکه فهرست‌نویسی و دیجیتالی کردن پایان‌نامه‌های کتابخونه سریع‌تر پیش بره تقسیم کار کردم و یه طرحی پیشنهاد دادم. ظاهراً استقبال شد ازش.

بعد از تموم شدن کار، رئیس بخش صدام کرد و یواشکی گفت ببین اینجا محیط اداریه و همه کارمندن. قبل از اینکه جمله‌ش تموم بشه اشاره کردم به مانتوم، پرسیدم آستیناش کوتاهه؟ گفت نه. گفتم باید مثل شما مقنعه سر کنم نه شال؟ گفت نه، حرفم به لباس ربطی نداره. اینجا محیطش کارمندیه و کسی از پیشرفت پروژه و سرعت عمل استقبال نمی‌کنه. گفت هر موقع طرحی چیزی داشتی یواشکی به خودم بگو که من نامحسوس و غیرمستقیم تقسیم کار کنم. مستقیم بگی فرار می‌کنن. گفتم باشه. و واقعاً هم فرار کرده بودن بعد از ارائهٔ طرحم.

نه.

از یه جایی برمی‌گشتیم و مسئولیت هماهنگی اتوبوس با بچه‌های کارشناسی بود. نمی‌دونم از بی‌تجربگی اینا بود یا از نابلدی و بدقولی راننده که یه ساعتی علاف شدیم. ولی کسی اعتراض نمی‌کرد. اکثراً بچه‌های کارشناسی بودن و یه تعداد ارشد هم بودن و دو سه نفر هم دکترا. شنیدم که یکیشون آروم به اون یکی می‌گفت «خیلی بد شد، حالا ما خودمون هیچی، ولی شرمندۀ این خانم دکترها شدیم». راستش اولین بارم بود به‌عنوان خانم دکتر مورد ارج و ارزشمندی واقع می‌شدم. دروغ چرا، حس خوبی بود. ولی جا داشت برم بغلش کنم بگم وقت ما باارزش‌تر از وقت شما نیست و غصه نخورید، پیش میاد. همین تفکراته که زمینه رو فراهم می‌کنه که یه عده خودشونو برتر تلقی کنن. ما همه مثل همیم.

ده.

من فکر می‌کردم میرزاقاسمی و کشک بادمجون هر دو شبیه همن و از هر دو بدم میومد. ولی نظرم راجع به کشک بادمجون عوض شده و دیگه دوستش دارم. به‌شرطی که بادمجوناش کاملاً له و غیرقابل‌تشخیص باشن. اما میرزاقاسمی نه. این هفته میرزاقاسمی سلفو گرفتم و اشتباه کردم. با اینکه عادت ندارم غذا رو دور بریزم ولی هر کاری کردم نتونستم بوی سیر پختۀ توشو تحمل کنم. چند لقمه خوردم و بقیه‌شو ریختم دور. و از اونجایی که عادت دارم با اشیا صحبت کنم، کلی ازش عذرخواهی کردم که دارم می‌ریزمش سطل آشغال. چاره‌ای نداشتم واقعاً. هم خدا ببخشه منو بابت اسرافم، هم اون میرزاقاسمی، بابت بی‌مهریم! عذاب وجدان دارم که چرا گرفتمش که بعدش دور بریزم.

یازده.

قبل از اینکه با این دختر واحد بغلی آشنا بشم فکر می‌کردم درون‌گرای عالَم و مردم‌گریزترین مخلوق خودمم. ولی این اصلاً یه چیز دیگه‌ست. با هیچ کس هیچ ارتباطی نمی‌گیره حتی در حد سلام. فقط اون شب که تولد گرفته بودیم و براش کیک و میوه و دسر بردم، فرداش یه شاخه گل خوشگل برام آورد. جز این مورد، تعامل دیگه‌ای نداشتیم. هم‌اتاقیاشم نیستن. تنهای تنهاست.



دوازده.

یکی دو هفته پیش، هفتۀ گرامیداشت خوابگاه‌ها بود. یکی از دانشجوها مسئول اینه که هر شب بیاد حضور و غیاب کنه. یه شب یه فرمی آورد گفت اگه می‌خواید کاندید بشید برای اتاق نمونه این فرمو پر کنید. ما هم گرفتیم پر کردیم و بعدش افتادیم به جون اتاق و همه جا رو تمیز کردیم و منتظر بودیم که بیان ما رو ارزیابی کنن. قرار بود چی گیرمون بیاد؟ نمی‌دونم. آنچه برای من و هم‌اتاقیای خل‌وضع‌تر از من مهمه، مقام آوردنه. اینکه تو فلان چیز، ترین باشیم. مثلاً تمیزترین و مرتب‌ترین اتاق. حالا یه هفته‌ست یه‌جوری رفتار می‌کنیم که یه تار مو هم روی زمین و یه کاغذ اضافه هم روی میز نیست. از راه که می‌رسیم، لباسای بیرونو روی تخت و صندلی پرت نمی‌کنیم. تا می‌کنیم می‌ذاریم تو کمد. داخل کمدها هم قراره بررسی بشه چون. این وسط یکی دو بارم خواب دیدیم اومدن و اتاقمون کثیف و نامرتب بوده. خود من چند شب پیش خواب دیدم کلی لباس کثیف تو کمدمه. در حالی که در عالَم واقع هفته‌ای دو بار لباسامو می‌ندازم تو ماشین و هیچ وقت حتی جوراب کثیف هم نداشتم. حالا این کابوسا به کنار؛ یه‌جوری گوش‌به‌زنگ و چشم‌به‌راهیم که هر بار که یکی در می‌زنه می‌گیم اومدن بازرسی. آماده‌ایم هر لحظه. دیروز هم‌اتاقیم می‌گفت اگه با همین کیفیت که منتظر بازرسای بهداشتیم منتظر امام زمان بودیم تا حالا ظهور کرده بود. به خدا که راست می‌گه.



سیزده.

از یکی از بچه‌ها شنیده بودم که اسم «امیر» به‌تنهایی و نه در ترکیب با اسامی دیگه (مثل علی و حسین) برای پسرها ممنوع شده. پرس‌وجو کردم و بعضیا تأیید کردن. دارم در موردش تحقیق می‌کنم ببینم چرا و از کی. از یکی از کارمندای فرهنگستان که با ثبت احوال در ارتباطه خواستم تحقیق کنه نتیجه رو متعاقباً اعلام کنه.

چهارده.

چند وقتی بود که ذهنم درگیر موضوع اتصال نماز جماعت بود. وقتایی که دیر می‌رسی و می‌بینی و مردم تو رکعت دوم سوم چهارمن می‌تونی نمازتو به اونا متصل کنی و از امتیاز نماز جماعت برخوردار بشی. از بچگی به‌صورت تجربی و مشاهده‌ای، قوانین اتصالو یاد گرفته بودم و می‌دونستم وقتی وصل می‌کنی، باید هماهنگ باشی اما کار خودتو بکنی. مثلاً جایی که باید بشینی بشینی، حتی اگه بقیه بلند شن و جایی که بقیه نشستن ولی تو نباید بشینی، صبر کنی اونا بلند شن و با اونا بلند شی. در همین حد می‌دونستم و وقتایی که دیر می‌رسیدم همین کارا رو می‌کردم. چند شب پیش، این استادی که امام جماعت نمازه و هر بار یه نکته از قرآن و احکام می‌گه، گفت این دفعه شما بگین در مورد چی حرف بزنم. ازش خواستم قوانین اتصال نمازو بگه. وقتی گفت اگه تو رکعت سوم و چهارم متصل کنید، باید خودتون سورۀ حمدو بخونید، و چون سورۀ حمد از ارکان نمازه و اگه خونده نشه نماز باطله، فهمیدم یه تعداد از نمازهام باطل بوده. چون فکر می‌کردم جماعته و حمدو نباید خوند. آخه تو نماز جماعت حمد و توحید بر عهدهٔ امام جماعته. تصمیم گرفتم گاهی وقتا قضا کنم این باطل‌ها رو. حدودی می‌دونستم که از نه‌سالگی تا حالا تعداد اشتباه‌هام به صدتا نمی‌رسه. ولی هم‌اتاقیم می‌گفت چون نمی‌دونستی نیاز نیست دوباره بخونی. چند شب پیش این سؤالو بعد از نماز مطرح کردم که آیا من قضای اون نمازا رو بخونم یا نه. حاج آقا! گفت بستگی داره جاهل قاصر باشی یا مقصر. گفتم فرقشون چیه؟ گفت مقصر خودش کوتاهی می‌کنه و نمی‌ره دنبال منابع که یاد بگیره، ولی قاصر از منابع دوره. مثل مسلمانی که تو چین و افریقاست. گفت جزئیاتشو چک می‌کنم می‌گم. شاید کوتاهی نکرده باشی. روز بعدش رفتم ببینم نتیجه چی شد. قاصرم یا مقصر؟ گفت درسته قصور از خودت بوده ولی جایی ندیدم راجع به باطل شدن اتصال نماز حکم داده باشن و بگن از اول بخون. گفت از چندتا عالِم تو قم می‌پرسم خبر می‌دم. بعد خندید گفت عجب مسائلی مطرح می‌کنید شما.

پانزده.

یه بارم دورهٔ ارشد، از امام جماعت سجدهٔ سهو رو پرسیدم و فهمیدم تا اون موقع اشتباه انجام می‌دادم. این سجده برای وقتاییه که تو نمازت یه کاری رو اشتباه انجام بدی یا یه چیزی رو اشتباه بگی. حالا فکر کن من خود اینم اشتباه انجام می‌دادم :| 

شانزده.

با این شعار که یه ترک از درِ این اتاق وارد شده و دوتا قراره خارج بشه دارم به هم‌اتاقیم ترکی یاد می‌دم و چقدر هم با علاقه و انگیزه داره یاد می‌گیره. ترکی یاد دادن به کسی که زبان‌شناسی خونده راحت‌تر از یاد دادن به کسیه که زبان‌شناسی نخونده. کسی که زبان‌شناسی خونده هم بهتره از کسی که نخونده می‌تونه یاد بده. و از اونجایی که تخصص دوستم آواشناسیه، قواعد آواییشم راحت و سریع متوجه میشه و خطاش خیلی کمه. جالبه چیزایی که یاد می‌گیره رو می‌بره برای استادامون منتقل می‌کنه و استادامون هر سری بهش می‌گن چه معلم خوبی داری و چه پیشرفت سریعی. منم هر موقع می‌بینمشون تعریف شاگردمو می‌کنم و می‌گم بسیار مستعد و باهوشه. فی‌الواقع برای هم نوشابه باز می‌کنیم هی :))

هفده.

چند روز پیش یکی از هم‌کلاسیای اسبقم پیام داده بود که دوست دارم بیشتر باهات آشنا بشم، فرصت بیشتر آشنا شدن رو بهم می‌دی؟ حالا درسته که نظرم در مجموع به هر نوع آشنایی‌ای منفیه و حوصله و انرژیشو ندارم و دیره و الان چه وقت آشناییه، ولی علی‌الحساب بابت اون ویرگول بعد از بشم و نیم‌فاصله بین می و دی، سه امتیاز مثبت دادم. هر چند که چهار امتیاز منفی هم بابت به اسم کوچیک صدا کردنم لحاظ کردم و برایند نظرم در مجموع منفیه. ولی برید نیم‌فاصله و اصول نگارش و ویرایش یاد بگیرید عزیزان. مخ امثال منو با رعایت هر چه بیشتر این چیزا می‌تونید بزنید فقط.

هجده. 

از وقتی فهمیدم استادراهنمام به هکسره اعتقاد داره و غلط نمی‌دونه غمگینم. مثلاً می‌گه می‌تونیم لباس من رو لباسه من، کیف من رو کیفه من بنویسیم؛ چون اون کسره باید نمود زبانی داشته باشه. بعد جالبه من «می‌باشد» رو غلط نمی‌دونم (چون در متون کهن هم می‌باشد داریم و باشیدن مصدرشه) ولی این استادم می‌باشدو غلط می‌دونه. سر این چیزا آبمون تو یه جوب نمی‌ره و فعلاً به عقیدۀ هم احترام می‌ذاریم تا ببینیم چی میشه.

نوزده.

یه جایی تو ماشین (اتوبوس دانشگاه) منتظر بقیه بودیم. مسئول جمع کردنِ بچه‌ها فقط اسماشونو داشت و به چهره نمی‌شناخت. یکی به اسم فاطمه دیر کرده بود و منتظر اون بودیم. دیگه داشتیم حرکت می‌کردیم که یکی پرید تو اتوبوس. پرسیدیم فاطمه‌ای؟ گفت آره و حرکت کردیم. وسط راه گفت من اسم ننوشته بودم و اگه میشه الان اسممو بنویسید. مسئول مربوطه گفت اشکالی نداره و نوشت. بعد یهو یاد اون فاطمه‌ای که اسم نوشته بود و جا موند افتادیم. قسمتش نبود دیگه.

۱۴ نظر ۲۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۶:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

یک.

دو هفته پیش یکی از هم‌کلاسیای سابقم ازم آدرس یه چشم‌پزشک کاربلدو خواست. گفت چند وقت پیش چشمای مادرش همه چیو تار دیده و دیگه خوب نشده. پیش هر کسی هم بردن نفهمیده مشکلش چیه. چند روز پیش دیدم یه صفحۀ مشکی پست کرده و نوشته مادرم... 

ماها حتی اگه مامان و بابای دوستامونو ندیده باشیم و حتی اگه صداشونم نشنیده باشیم، بازم انگار کلی خاطره داریم باهاشون. مثل وقتایی که یه چیزی برای دوستامون درست می‌کنن می‌فرستن یا وقتایی که با دوستامون هستیم و بهشون زنگ می‌زنن. انگار ما هم سهمی از اون خاطره داریم. دلم برای مادرش تنگ شد. مادری که تا حالا ندیدمش.

دو.

سالگرد مادربزرگمه. سال سوم کارشناسی بودم که فوت کرد. هنوز دلم براش تنگ میشه و روزهایی که باهم بودیمو یادمه. وقتایی که میومدم خوابگاه کیفمو پرِ خوراکی می‌کرد. سری آخر برام نون سنگک هم گرفت.

سه.

آخرای شب یه عده دسته‌جمعی یهو از دوردست‌ها شروع کردن به خوندن اصغرآقا بفرما، موقع غذا بفرما، قابل نداره بفرما. من و هم‌اتاقی شمارۀ یک در بهت و حیرت بودیم که این چه آهنگیه ولی هم‌اتاقی دوم شنیده بود و گفت آهنگ معروفیه و تو عروسیا پخش میشه. گوگل کردیم و قیافۀ من و هم‌اتاقی شمارۀ یک دیدنی بود موقع شنیدنش. محتواش همین سه جمله بود که اصغرآقا بفرما، موقع غذا بفرما، قابل نداره بفرما.

چهار.

دوتا دختر، قدم‌زنان جلوتر از من داشتن باهم حرف می‌زدن. یکیشون این گلا رو نشون اون یکی داد و گفت می‌دونی اسم اینا، گل یازده‌امامه؟ من پشت سرشون بودم و می‌شنیدم. عکس گلا رو گرفتم و گوگل کردم ببینم چیه اینی که می‌گن. به‌نظرم رسید یازده رو اشتباه گفته. گوگل هم تو نتایجش گل دوازده‌امام رو آورد. ولی یه جایی یکی نوشته بود دلیل یازده‌تا بودنش غائب بودن امام دوازدهمه. گلبرگ‌های ریز زردرنگ داره، با پرچم‌های قرمز. گویا اسم دیگه‌ش ابریشم مصریه. چیز زیادی در مورد ریشهٔ اسمش دستگیرم نشد. تعداد گلبرگا هم یازده یا دوازده نیست. ولی قرمزا یازده شاخه‌ست.



پنج.

درِ غربی دانشگاه که همون درِ خوابگاه باشه رو چند ماهه که بستن و هیچ کس هیچ توضیحی در این رابطه نمی‌ده. هر چی نامه و امضا می‌بریم هم ترتیب اثر نمی‌دن. یکی می‌گه اهالی کوچه از حضور دانشجویان و دوستان مذکرشون شکایت کردن، یکی می‌گه چون ناامنه درشو بستیم که از اون مسیر رفت‌وآمد نکنید، یکی می‌گه چون نگهبان نداریم. بسته شدن اون در دسترسی خوابگاهیا به مغازه‌ها و امامزاده رو سخت کرده. داد و فریاد همه (مذهبی و غیرمذهبی) درومده ولی مسئولان نه پاسخ می‌دن نه وقعی به اعتراض‌ها می‌نهند.

شش.

چند وقت پیش یکی از مسئولین دانشگاه گذرش به خوابگاه افتاده بود. یکی از بچه‌ها که معلمه، رفت در رابطه با بسته شدن در غربی صحبت کنه با این مسئول. اونم بحثو عوض کرده بود که آیا شما می‌دونید دانشجوی روزانه نباید کار کنه؟ از اونجایی که این دوستم بسیار حاضرجوابه به اون مسئوله می‌گه تا چند سال پیش دانشجوی دکتری حقوق داشت. دانشگاه حقوقمو بده سر کار نرم. این مسئول هم گفته شما که اینجا همه‌چیتون رایگانه پول می‌خواید چی کار. اینم کم نیاورده گفته اون ششصد تومنی که هر ترم برای خوابگاه می‌دم و این دویست تومنی که هر ماه بابت غذا و هفتاد تومنی که بابت صبحانه دادیم رو در نظر نمی‌گیرم، باشه. ولی دانشجو هزینۀ رفت‌وآمد و کتاب و چاپ مقاله و شرکت تو کنفرانس و کارگاه و هزینه‌های دیگه نداره؟ تا کی دستش تو جیب خانواده‌ش باشه؟ طرف دیگه لال شد و هیچی نگفت.

هفت.

دانشجوهایی که نمی‌تونن برن سلف و غذاشونو بگیرن، می‌سپرن که دوستشون براشون بگیره. اونایی که کسی رو ندارن یا نمی‌خوان به کسی زحمت بدن و موقع ناهار و شام دانشگاه نیستن که خودشون غذاشونو بگیرن، زنگ می‌زنن به اسنپ‌سلف که براشون بیاره. کیا تو اسنپ‌سلف کار می‌کنن؟ یه تعداد از دانشجوها. یه بار با یکیشون صحبت می‌کردم. می‌گفت ظرف یه‌بارمصرف هزار تومنه. اگه سوپ یا خورشت جدا داشته باشن یه ظرف هم برای اون می‌گیریم و میشه دو تومن. اگه اتاق اونی که غذا رو قراره براش ببریم طبقات بالا (طبقۀ سه و چهار) باشه پنج تومن هم بابت بردن غذا می‌گیریم و اگه پایین باشه چهار تومن. خودِ غذا چهار یا شش تومنه؛ بسته به نوعش. هزینۀ پیک و ظرف هم شش هفت تومن. اونایی که سر کارن و موقع توزیع غذا دانشگاه نیستن، حاضرن این هزینه رو بدن و غذا رو بگیرن نگه‌دارن برای ناهار روز بعدشون که ببرن سر کار. چون تأمین غذا به‌صورت آزاد واقعاً کمرشکنه. اونایی هم که تو اسنپ‌سلف کار می‌کنن این پولو لازم دارن و به‌نوعی مجبورن. یه سریا هم تو خوابگاه جوراب و لباس میارن می‌فروشن. اوضاع مالی دانشجوها هر روز وخیم‌تر داره میشه.

هشت.

اومدنی دو جعبه بیسکویت بزرگ گرفته بودم برای خونه. به یه هفته نکشیده تموم کرده بودن. دوباره دوتای دیگه سفارش دادم. امروز زنگ زدم می‌پرسم چه خبر از بیسکوییتا؟ مامان می‌گه اولی رو تموم کردیم دومی رو تازه شروع کردیم. با اینکه کیلومترها با خونه فاصله دارم ولی هنوز خریدهای اینترنتی خونه با منه. حتی خاله‌ها و عمه‌ها هم چیزهایی که لازم دارنو می‌گن و اینترنتی سفارش می‌دم براشون.

نه.

ظهر یه مبلغی به حسابم واریز شد. حساب ملیمو اختصاص دادم به کارهای دانشگاه و عالم و آدم اون شماره کارتمو دارن. این مبلغی که واریز شده بود به حساب خصوصیم بود که همه ندارن. مبلغشم نه شبیه حقوق بود نه شبیه هزینۀ کارگاه‌ها و دوره‌ها که بگم کسی ثبت‌نام کرده و هزینۀ ثبت‌نامه. ضمن اینکه هزینۀ کارگاه‌ها و دوره‌ها رو بچه‌ها به ملیم می‌ریزن. یه کم فکر کردم و عقلم جایی قد نداد. عصر خاله‌م زنگ زده بود و راجع به قبض تلفنش سؤال داشت. در پایان صحبت‌ها گفت هزینۀ ماست رو هم به حسابت ریختم. براش ماست خریده بودم و گفته بودم بذار مبلغ خریدا که بیشتر شد همه رو باهم حساب کن. حالا این مبلغی که ظهر به حسابم واریز شده بود بیشتر از قیمت ماست بود. گفت حدس بزن بقیه‌ش برای چیه. گفتم پیشاپیش هزینۀ خریدای بعدی رو دادی؟ گفت نه. گفتم عیدیه؟ گفت الان عیده مگه؟ گفتم آهان کادوی تولدمه.

ده.

یکی از بچه‌ها، بعد از بازدید از فرهنگستان تو کیفش یه کلید پیدا کرده. عکس گرفته فرستاده و یه هفته‌ست دنبال صاحب کلیدیم و هنوز پیدا نکردیم صاحبشو.



یازده.

یه خانوم مسن تو ایستگاه اتوبوس تعریف می‌کرد که دختر منم به درس و دانشگاه علاقه داشت. وقتی دانشجو بود ازدواج کرد. شوهرش گفته بود مشکلی با تحصیل و کارش نداره ولی یه مدت که گذشت مادرشوهرش گفت چیه همه‌ش دانشگاهی. بمون خونه به پسرم برس، براش غذا درست کن، بچه بیار. دیگه نذاشتن بره دانشگاه. وقتی کرونا شد، کار و کاسبی شوهرش کساد شد و به دخترم گفت برو سر کار کمک خرج باش. اونم رفت مربی مهد شد. الانم مربی مهده. نپرسیدم رشتۀ دانشگاه دخترش چی بود و از مادرشوهرش بدم اومد.

دوازده.

وقتایی که تبریزم سالی یه بارم شاید نمازمو به جماعت نخونم. ولی اینجا، هم نماز ظهرو به جماعت می‌خونم هم مغربو. حاج آقایی که امام جماعته، یکی از استادهای معارف دانشگاهه. بچه‌ها استاد صداش می‌کنن. آخر نماز یه نکتۀ کوچیک هم می‌گه و می‌ره. مثلاً دیروز به آیۀ ششم سورۀ حجرات اشاره کرد و گفت وقتی یکی یه خبری میاره، باید در موردش تحقیق کنیم نه که سریع رد یا تأییدش کنیم. پریروزم به آیۀ اولش اشاره داشت و گفت توصیه شده که تو کارهامون از پیامبر جلو نزنیم. اصطلاحاً کاسۀ داغ‌تر از آش نباشیم.

سیزده.

یه بار یکی از دانشجوها پرسید دانشجوهای سنی هم می‌تونن تو نماز جماعت شرکت کنن؟ پاسخ این بود که بله. ما شیعه‌ها هم تو نماز جماعت اونا می‌تونیم شرکت کنیم.

چهارده.

با یه دختر ترکمن آشنا شده‌ام به اسم آیچر. آی به ترکی یعنی ماه، و چر همان چهارده فارسی است. معنی اسمش میشه ماه شب چهارده.

پانزده.

یکی از کارمندای دانشگاه می‌گفت یه سریا هستن که کارشون اینه که پسرای فلان دانشگاهو به دخترای دانشگاه ما وصل کنن. بعد گفت برادر خود من بهم گفته تو دانشگاه بگرد اگه دختر خوب سراغ داشتی بهم معرفی کن باهاش ازدواج کنم. وی در ادامه خاطرنشان کرد: ولی کار سختیه و لازمه راجع به خانوادۀ طرف هم شناخت داشته باشیم.

شانزده.

هر کی میاد اتاقمون، موقع رفتن می‌گم بمون برنج خیس کردم. تا حالا یکی دوتاشون متوجه شوخیم نشدن و فکر کردن واقعاً برنج خیس کردم.

هفده.

یکی اومد اتاقمون گفت اینجا کسی آمپول زدن بلده؟ تو خوابگاه به این گندگی هیچ کدوم بلد نبودیم. با اینکه از آمپول و آمپول زدن خوشم نمیاد، ولی حس کردم چقدر لازمه. انگار مثل شنا و رانندگی باید بلد باشی. سر فرصت باید برم هلال احمری جایی یاد بگیرم.

هجده.

هم‌اتاقیام امشب برام تولد گرفتن. البته چهار روز مونده که متولد شم. ولی دیگه چون هفتۀ بعد نبودن و وسط هفته کار داشتیم زودتر گرفتیم. دیشب دسر درست کردم که تا امروز ببنده. صبم آرد و اینا سفارش دادم که کیک هم درست کنم با این پودر کیکای آماده. به پیک گفتم در خوابگاه که همون در غربی باشه بسته‌ست و بیاره در شمالی دانشگاه تحویل بگیرم. کلی راه قرار بود بکوبم برم اون سر دانشگاه که سفارشمو تحویل بگیرم. گفت همین‌جا در خوابگاهم و بیا بگیر. گفتم بسته‌ست آخه. گفت می‌دم نگهبانی. می‌خواستم بگم نگهبان هم نداره که قطع کرد. رفتم دیدم پشت نرده‌هاست. روی نرده‌ها هم یه صفحۀ تخت جوش زده بودن که چیزی از بینشون رد نشه. می‌خواست از بالا پرت کنه تو که دیدیم نمیشه. گفتم از زیر در بدید. با استرس هی دور و برمو نگاه می‌کردم که مسئولی نگهبانی کسی منو تو این وضعیت نبینه. اسیر شدیم به خدا.

۱۷ نظر ۲۳ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۲:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۰۰- بازدید از فرهنگستان

سه شنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۱:۴۶ ب.ظ

اون ساختمون بالای تپه، فرهنگستانه. به بچه‌ها گفتم باید نردبون بذاریم برم بالا :))


فیلم پستِ ۱۸۹۸ (دو مگابایت)

اینجا داشتن عکسای قدیمی رو برامون توضیح می‌دادن. (یک مگابایت)

صد برابر کیفیت فیلما رو پایین آوردم که راحت دانلود کنید. 




تاریخ عکس سمت راستی، سال نودوپنجه. یه درسی باهاشون داشتیم و آخرین جلسه عکس یادگاری دسته‌جمعی گرفتیم. من دست راستشون وایستادم. تاریخ عکس سمت چپ، هفتۀ پیشه. گفتم بچه‌ها دست راستشو خالی کنید که جای منه :)) نام‌برده یه سروگردن بالاتره تو هر دو عکس. وی متولد ۱۹ اردیبهشت ۱۳۲۴ می‌باشد و امروز هفتادوهشت‌ساله شد.

۴ نظر ۱۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۳:۴۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۹۹- از هر وری دری ۳۶ (با محوریت دانشگاه و خوابگاه)

دوشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۱:۲۰ ق.ظ

۱.

با یه دانشجوی افریقایی دیگه (جز عایشه) آشنا شدم به اسم داینابا. داینابا به زبان اونا همون زینب به زبان ماست. با احتساب فاطمه مِنَ القاهره و عایشۀ سنگالی، این سومین دوست افریقاییم می‌تونه باشه.

۲.

دیشب دومین شبی بود که بدوبدو تا هشت خودمو رسوندم دانشگاه که تا سلف نبسته شام بگیرم. اینکه کارامو با باز شدن و بستن سلف تنظیم کنم تجربۀ جدیدیه برام؛ چرا که دورۀ کارشناسی و ارشد با غذای سلف بیگانه بودم. یا از خونه میاوردم یا خودم درست می‌کردم یا از بیرون می‌گرفتم. الان فرصت غذا خوردن هم ندارم چه رسد غذا درست کردن.

۳.

سلف برای هر وعده دوتا حق انتخاب میده بهت. مثلاً ماکارونی یا سوپ، کوفته یا کوکو، عدس‌پلو یا کشک بادمجان. تقریباً هر سری دارم بین نامحبوب و نامحبوب‌تر، نامحبوب رو برمی‌گزینم. امروز باید بین خوراک لوبیا و جوجه‌کباب انتخاب می‌کردم و یکی از یکی نامحبوب‌تر. پنج‌شنبه‌ها هم حق انتخاب نداری و فقط کرفس ارائه میشه. نامحبوب‌ترین.

۴.

بالاخره فهمیدم چرا اسفندماه که اومده بودم سوپ رایگان بود. اگه غذا رزرو نکرده باشی (که من نکرده بودم) و به رستوران‌های آزاد دانشگاه بری (که من رفته بودم)، هر چی سفارش بدی، بیست‌وپنج‌هزار کم میشه ازش. اون موقع من سرما خورده بودم و سوپ سفارش دادم. قیمتش بیست‌وپنج تومن بود که بعد از اعمال اون تخفیف صفر شد. سالاد ماکارونی هم همین‌طور بود. ولی الان سی‌وسه تومن شده.

۵.

خونه که بودم، عادت داشتم ماه رمضون تا سحر بیدار باشم و بعد از نماز صبح بخوابم. خوابگاه اومدم و دیدم نه می‌تونم تا سحر بیدار بمونم (چون صبح کار داشتم) و نه جرئت دارم بخوابم (چون از بیدار شدنم با زنگ گوشی مطمئن نبودم. تازه دلم هم نمی‌خواست هم‌اتاقیمو با آلارم نصفه‌شبم زابه‌را کنم). اگه می‌خوابیدم، برای سحری خوردن که هیچ، برای نماز صبح هم بیدار نمی‌شدم. به‌واقع تو خوابگاه جونم به لب رسید تا ماه رمضون تموم بشه. 

۶.

بعد از ماه رمضون مشکل جدیدی که باهاش روبه‌رو بودم نماز صبح بود. تو خونه عادت دارم خودم بدون مداخلۀ کسی، و بدون زنگ گوشی، ده بیست دقیقه مونده به طلوع آفتاب بیدار شم، که بعدش نخوابم. اینجا بعد از عید فطر همون ساعتی که عادت داشتم بیدار شم بیدار می‌شدم ولی از اونجایی که اوقات شرعی تهران یه ربع بیست دقیقه زودتر از تبریزه، اون ساعتی که من بیدار می‌شدم به وقت تبریز بود و وقت نماز تهران گذشته بود و خورشید طلوع کرده بود و نمازم قضا می‌شد. دو سه روز اول بعد از ماه رمضون این‌جوری شد. زنگ گوشیمم نمی‌شنیدم که با اون بیدار شم. به‌واقع تو این بخش هم پدرم درومد تا ساعت بیداریمو با طلوع آفتاب تهران که ساعت پنج بود تنظیم کنم. جلو کشیده نشدن ساعت‌ها هم مزید بر علت شده بود. من واقعاً نمی‌فهمم چرا باید پنج صبح هوا روشن شه. تازه تو مشهد ساعت چهار و نیم صبح هوا روشن میشه. ساعتا رو بکشید جلو خب.

۷.

چند شب پیش هم‌اتاقیم پرسید تو نماز صبح هم می‌خونی؟ دیده بود نماز ظهر و مغربمو، ولی صبح رو نه. گفتم متوجه نشدی تا حالا؟ گفت نه. گفتم خدا رو شکر. چون نگران بودم بدخوابش کرده باشم تو این مدت. بعد پرسید کی می‌خونی؟ گفتم هر موقع بیدار شم. از اذان تا طلوع آفتاب. گفت تا حالا فکر می‌کرده وقت نماز صبح بعد از طلوعه. ینی اذان، همون طلوعه. بهش گفتم اذان ساعت سه‌ونیمه و تا پنج فرصت هست بخونیش. نیمه‌شب شرعی رو هم توضیح دادم که یه وقت تو مصاحبه‌ای جایی پرسیدن بلد باشه. یه جوری با حیرت گوش می‌داد و می‌پرسید انگار که از مریخ اومده باشه.

۸.

دورهمیِ جمعهٔ عمارت گود رو همه نیومدن. اونایی که ایرانن یه کم بیشتر از اون تعدادی بود که توی عکس بود. از دلایل نیومدن بعضی از پسرا اطلاع دقیقی ندارم چون هماهنگی پسرا با میم و ح بود، ولی از سی‌تا دختری که من مسئول هماهنگیشون بودم نصفشون ایران نبودن، اونایی هم که بودن دو سه نفرشون متأهل بودن و گفتن تو دورهمی مختلط شرکت نمی‌کنن. چندتاشونم کار داشتن و نیومدن. یکیشونم گفت اگه مختلط نبود هم بازم شرکت نمی‌کرد چون همۀ دخترایی که شرکت کرده بودن حجاب نداشتن. اینو نوشتم که بگم همۀ شریفیا شبیه هم نیستن. حالا از بین اونایی که اومده بودن، مریم متأهل بود و اومد، من و منیره هم چادری بودیم و رفتیم. خیلی هم بهمون خوش گذشت.

۹.

این روزا انقدر مشغله دارم که فرصت نکردم به بازخوردهای دو هفتۀ اخیر دوستان وبلاگیم در رابطه با افطاری بیت رهبری و نماز عید فطر فکر کنم و بازتاب‌ها رو جمع‌بندی کنم. البته مهم هم نبوده برام. ولی علی‌الحساب دو سه نفر وبلاگمو آنفالو کردن (از تعداد دنبال‌کنندگانم کم شده) به این دلیل که تو این دو مراسم شرکت کردم. خودشون با صراحت اینو گفتن. یکی دو نفرم قهر کردن به این دلیل که در پاسخ به برخی اظهار نظرها، از حاکمیت دفاع نکردم. این دو قشر از جامعه رو دوست ندارم. اینایی که تصور می‌کنن حق با اوناست و بقیه هر کاری خلاف میل اونا بکنن اشتباه می‌کنن. من اگه بخوام به حرف بقیه وقعی بنَهَم، الان باید از حرف اون هم‌کلاسیم که پشت سرم به اون یکی هم‌کلاسیم گفته بود تمرکز نسرین هم دورهمی‌های مختلطه، ناراحت می‌شدم. این دورهمی نه پیشنهاد من بود، نه تمرکز من این دورهمیاست. به‌واقع بعد از ۹ سال اولین و آخرین بارمون بود.

۱۰.

یه بار که هم‌اتاقیم تا صبح بیدار بود، دید که بیدار شدم رفتم وضو بگیرم. گفت نمیشه قبل خواب وضو بگیری بخوابی که بعدش دوباره نگیری؟ سؤالاش عجیبن ولی جدی می‌پرسه. گفتم نه دیگه خواب وضو رو باطل می‌کنه. گفت چجوری می‌تونی نصفه‌شب از خواب پاشی دست و صورتتو بشوری آخه؟ خوابت می‌پره خب. گفتم کار سختیه و منم تا چند سال پیش نمی‌تونستم. بعضیا این کارای سختو انجام می‌دن که در قبالش به بهشت برسن. بعضیا از ترس جهنم انجام می‌دن، بعضیا هم از سر علاقه و محبت نسبت به کسی که همچین کاری رو خواسته. بحثو کشوند سمت توجیه و دلایل علمی و عقلی که چرا باید این کارو این موقع از شب با این کیفیت انجام بدیم. گفتم من دنبال دلیلش نیستم. بی‌چون‌وچرا انجامش می‌دم.

۱۱.

با یه خانومی آشنا شدم که خیلی ادیب و مؤدب و فرهیخته‌ست. بچه‌هاش وقتی کار بدی انجام می‌دن به‌جای الفاظ مرسومی که مامان‌ها موقع دعوا کردن به‌کار می‌برن، بهشون می‌گه «بی‌معنی». آخه بی‌معنی هم شد فحش؟

۱۲.

از وقتی اومدم تهران نرفته بودم دیدن استاد راهنمام. و چون لایک‌هاشو پای پستای هم‌کلاسیا و استادای دیگه نمی‌دیدم خیالم راحت بود که به اینستا دسترسی نداره و پستِ دورهمی با بچه‌ها و بازدید از فرهنگستان و جلساتمو نمی‌بینه و متوجه حضورم در تهران نمیشه. چرا نمی‌رفتم دیدنش؟ چون مقاله و پروپوزالم آماده نبود و نیست و اسفندماه بهش پیام داده بودم که تا عید نوروز می‌فرستم. عید شد و نفرستادم. با خودم گفتم تا عید فطر می‌رسم. ولی هنوز که هنوزه نفرستادم براش. برای همین تبریک عید نوروزو تو گروه بهش گفتم که اگه خصوصی بفرستم پیام قبلیم که همون پیام اسفندماهه رو می‌بینه و یادش می‌افته که قبل از عید قرار بود مقاله و پروپوزالمو بفرستم. شوخی هم نداره با کسی. دیر تحویل بدی ممکنه کلاً تحویل نگیره و بگه شما رو به خیر و ما رو به سلامت. کاری که با یکی از بچه‌های ارشد کرد و گفت برو یه استاد دیگه برای خودت برگزین. به هر حال، نه وقتشو داشتم مقاله و پروپوزالمو آماده کنم نه حسشو داشتم نه روم می‌شد دست خالی برم پیشش. البته ذهنم خالی نبود. صفر تا صد کارم تو ذهنم بود و هست، ولی به منصۀ ظهور نرسیده و روی کاغذ نیومده. دوشنبه به‌مناسبت روز معلم عزمم رو جزم کردم و گل و شکلات گرفتم و ظهر بدون اطلاع و هماهنگی رفتم دیدنش. خوشحال شد و بعد از کلی تشکر و ابراز ذوق، بغلم کرد. استادم خانومه! فکر کنم اولین باری بود که توسط یه استاد مورد بغل واقع می‌شدم. بعدشم قرار گذاشتیم فرداش جلسه داشته باشیم و من گزارش کار بدم. فرداش که سه‌شنبه باشه رفتم دیدنش و راجع به کارایی که کردم و می‌خوام بکنم صحبت کردیم. از دستاوردهای جانبی این جلسه این بود که استادم کیف جغدیمو دید و فهمید جغد دوست دارم. منم پرسیدم شما چی دوست دارید؟ گفت فیل. از رنگ شال و مانتومم که آبی بود خوشش اومد و گفت آبی رنگ موردعلاقه‌مه. یکی از استادا رم معرفی کرد باهاش صحبت کنم که مشاورم بشه. گفت خودم قبلاً باهاش صحبت کردم و تمایل داره اما تو هم صحبت کن ببین چی می‌گه. کِی بشه که من دوباره عزمم رو جزم کنم برم دیدن این یکی استادم. این البته آقاست.



۱۳.

یه بار یه نفر تو حیاط خوابگاه جلومو گرفت گفت خانم فلانی؟ گفتم بله. گفت فلانی‌ام، از اعضای جدید انجمن زبان‌شناسی. گفتم از کجا می‌شناسی منو؟ گفت عکس پروفایلت. منو با عکسم تطبیق داده بود و شناخته بود. بعد شما میگی عکساتو چرا سانسور می‌کنی. نکنم همین میشه دیگه. همین‌جوری که تو خیابون راه می‌رم شناسایی می‌شم.

۱۴.

چند روز پیش با خودم فکر می‌کردم که چه خوبه که از بلوار کشاورز و رستاک و انقلاب و آزادی و شریف و طرشت دورم و انقدر سرم شلوغه که نمی‌تونم پامو از دانشگاه بیرون بذارم و برم اونجاها گذشته رو مرور کنم. دیروز وقتی از فرهنگستان برمی‌گشتم، به سرم زد که پیاده برگردم. خیلی راه بود و اولین بارم هم بود. بدون اینکه مسیر مشخصی داشته باشم و راهو بشناسم شروع کردم به یه سمتی حرکت کردن. نه‌تنها به خوابگاه نزدیک نمی‌شدم که دورتر هم می‌شدم. سه چهار ساعت راه رفتم و فکر کردم. بدون اینکه بدونم دقیقاً کجام. یه جایی سرمو بلند کردم دیدم جلوی بیمارستانی‌ام که یادآور از دست دادن کسی بود. رفتم تو. یه چرخی هم تو بیمارستان زدم. حراست بهم شک کرد. اومد پرسید کاری داری؟ گفتم اومدم ساعت کار آزمایشگاه‌هاتونو ببینم. دروغ نگفتم. راستشم نگفتم. یه کم بعد جلوی دانشگاهی بودم که اون هم یادآور کسی بود. نمی‌دونستم دقیقاً کجای تهرانم و حتی نمی‌دونستم اون دانشگاه کجای تهرانه، ولی این دو جایی که اتفاقی پیداشون کرده بودم از صدتا بلوار کشاورز و رستاک و انقلاب و آزادی و شریف و طرشت بدتر بودن به‌لحاظ روانی.

۱۵.

انقدر دلم برای خونه تنگ شده که دلم می‌خواد مثل دانشجوهای کارشناسی برم یه گوشه بشینم گریه کنم. ولی سنی ازم گذشته و این کارا بهم نمیاد. بیشتر از هر موقعی دوروبرم شلوغه و بیشتر از هر موقعی احساس تنهایی می‌کنم.

۱۶.

یه خانوم مسنی تو خیابون یه آدرسی پرسید. آدرس کنسرت بود. داشتم مسیرو نشونش می‌دادم که دیدم می‌گه همیشه پسرم منم می‌برد؛ این دفعه قالم گذاشته و الکی گفته بلیت نیست و خودش رفته. می‌خوام برم ببینم با کیا رفته. به شوخی گفتم نه دیگه نشد! من تو تیم پسرتونم و باهاتون همکاری نمی‌کنم :)) بعد پرسیدم مگه چند سالشه؟ گفت شونزده هفده. گفتم حالا با این روسری زرد خیلی تو چشمین که. گفت نه، می‌رم پشت درختی جایی کمین می‌کنم نبینه. گفتم حالا اگه با کسی هم دیدین شوکه نشین، اقتضای سنشه.

۸ نظر ۱۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۱:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۹۸- به‌نظرتون اینجا داره به چی فکر می‌کنه؟

دوشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۷:۳۷ ق.ظ

دیروز دانشجوها رو برده بودم از فرهنگستان بازدید کنن و با فضای اونجا آشنا بشن. اطلاعاتشون از فرهنگستان در حد کش‌لقمه و درازآویز زینتی بود و حتی نمی‌دونستن اینا طنزه و مصوب فرهنگستان نیست. هیچی راجع به سایر گروه‌های پژوهشی اونجا مثل تصحیح متون و فرهنگ‌نویسی و گویش‌ها و رایانه و ده دوازده بخش مهم دیگه‌ش نمی‌دونستن. حتی اطلاع نداشتن هشت ساله فرهنگستان زبان‌شناسی ارائه می‌ده و دانشجو می‌گیره. دیگه اینا که دانشجوی زبان‌شناسی‌ان اینو ندونن پس کی بدونه؟ در بخشی از این بازدید، دکتر حداد فعالیت‌های فرهنگستان و رشته‌ای که اونجا در مقطع ارشد ارائه می‌شه رو توضیح می‌داد. ضمن صحبت‌هاش اشاره کرد به منی که یکی از فارغ‌التحصیل‌های این رشته و از دانشجوهای اولین دوره‌ش بودم. منم داشتم فیلم می‌گرفتم که بعداً با دوستانی که نیومده بودن به اشتراک بذارم. یهو ازم خواست خودمو برای حضار معرفی کنم و ضمن تبیین اینکه از کجا آمده‌ام آمدنم بهر چه بود رشتۀ ارشدمو توضیح بدم. دید موقع معرفی، به اسم دانشگاه اسبقم اشاره نکردم، خودش گفت از صنعتی شریف. گفتم بله، بله. اینجا تو این سکانس دارم چیستی و چرایی زبان‌شناسی رو شرح می‌دم و گوشیمم همچنان دستمه و فیلم می‌گیره. در پایان خاطرنشان کردم که این رشته مصاحبه داره و زمان ما اتاق مصاحبه‌ش اتاق انتهای راهرو بود. یادمه روز مصاحبه ازم پرسیدن از ادبیات کلاسیک چی می‌دونی و چی خوندی و من بر دار کردن حسنک رو از تاریخ بیهقی از حفظ خوندم براشون. از دوران مدرسه و کتاب ادبیات گوشهٔ ذهنم مونده بود. هنوزم حفظم اون یه صفحه رو. فقط هم همین یه صفحه رو حفظم البته :))



+ فقطم کیک من کاکائوییه. بقیه وانیلی‌ان.

+ امروز ۵۵۵۵امین روز وبلاگ‌نویسیمه.

۲۱ نظر ۱۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۷:۳۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۹۷- حشرات شش پا دارند

يكشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۰:۰۰ ب.ظ

فرهنگستان، شنبه، جلسهٔ شورای واژه‌های رشتهٔ حشره‌شناسی


برای oviporus استادهای حوزۀ حشره‌شناسی سوراخ تخم‌ریزی رو پیشنهاد داده بودن. چند‌تا استاد زبان‌شناسی گفتن بگید روزنه. روزنه مؤدبانه‌تره. حشره‌شناسا گفتن سوراخ رایجه و ما نمی‌گیم روزنه. اینا هم همون سوراخو تصویب کردن.

اون سر میزیا زبان‌شناسن، این‌ور حشره‌شناس. دکتر پورجوادی هم از دانشگاه شریف تشریف میارن همیشه. دو هفته پیشم موضوع جلسه‌شون واژه‌های مخابرات رمز بود و دکتر ترانه اقلیدسو دعوت کرده بودن از دانشگاه اسبق. تو دورهمی جمعه صحبت از فرهنگستان شد. یکی از دوستان پرسیده بود نظر مردم رو هم در مورد واژه‌ها می‌پرسن یا نه. عرض کردم که واژه‌ها همه‌شون تخصصیه و همهٔ مردم متخصص نیستن که نظر بدن. مسائل گوناگون کشور مگر قابل رفراندوم است؟ 😅 کجای دنیا این کار را می‌کنند؟ 😂 مگر همهٔ مردم امکان تحلیل دارند؟ 🤣 این چه حرفی است؟! 😁


من و نمکدونی که روش نوشته فرهنگستان زبان و ادب فارسی

۳ نظر ۱۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۲:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۹۶- عمارت آفرید، کافه گود سابق

يكشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۲:۰۸ ق.ظ

۱۴۰۲/۰۲/۰۸ 

دورهمی بعد از ۹ سال با دوستان دورهٔ کارشناسی‌ای که در مجموع ۲۰۰ نفر بودین و هر ترم سر هر کلاس با افراد جدید آشنا می‌شدین به این صورته که یه سریا همچنان جدیدن و هنوز بعد از ۹ سال این قابلیت رو داری که با افراد جدید آشنا بشی و حتی بفهمی فلانی هم ترک بوده و حتی همشهریت بوده و خبر نداشتی.

آخرین باری که یه جا جمع شدیم عکس بگیریم ۷ اردیبهشت ۹۳ بود. جلوی درِ دانشگاه. حالا از اون جمعِ دویست‌نفری همین چند نفر مونده.


۴ نظر ۱۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۰:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۹۴- کتابخانه (۲)

پنجشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۲:۳۰ ق.ظ

یه جایی کار داشتم. کارمندی که پشت میز نشسته بود با تلفن صحبت می‌کرد. می‌گفت «گفتم یه زنگ بزنم حالتو بپرسم ببینم خودت چطوری مامانت چطوره. آره منم رفتم دکترِ فلان، سه روز استعلاجی داد، اون هفته نیومدم، شمالم نرفتم. فلان دارو رو داد...». اگه نمی‌گفت گفتم یه زنگ بزنم... بنا رو می‌ذاشتم روی این که پشت خطیه زنگ زده. ولی خب خودش داشت می‌گفت که من زنگ زدم. با تلفن دانشگاه زنگ زده بود احوالپرسی کنه. بعد همینا اعتراض می‌کنن که چرا بیت‌المالو فلان می‌کنن. مهم هم نبود یه عده هم پشت خطن و کار مهم دارن. اعتنایی هم به حضور من نمی‌کرد. از اون جالب‌تر همکارش بود که تلفنش زنگ می‌خورد ولی جواب نمی‌داد. کاش می‌تونستم اخراجشون کنم :))

نسبت به کتابخونه حس خوبی دارم. حس مفید بودن و لذت. وسط کارای خودم، به بقیه سر می‌زنم و یا یه چیزی یادشون می‌دم یا اگه مشکلی داشته باشن حلشون می‌کنم. امروز فهمیدم اینترنت دوتاشون وصل نمی‌شه و فقط می‌تونن از شبکۀ داخلی استفاده کنن. گفتم مشکل از تنظیم تاریخ و ساعتاست. درستش کردم و وصل شد. یکیشون که مسن‌تره وقتی یه چیزی یادش می‌دم دفترشو درمیاره و یادداشت‌برداری می‌کنه. امروز اتفاقی متوجه شدم همه‌شون حتی استادمون هم نیم‌فاصله رو با کنترل و - می‌گیرن. گفتم هر کلیدی جز کنترل و شیفت و ۲ برای نیم‌فاصله، کاذب و غیراستاندارده. براشون توضیح دادم فرق نیم‌فاصلۀ کاذب و استانداردو. یکیشون سریع به مسئول شیوه‌نامه‌ها زنگ زد گفت تو شیوه‌نامۀ نگارش پایان‌نامه‌های دانشگاه این نکته رو هم اضافه کنید که دانشجوها از نیم‌فاصلۀ استاندارد استفاده کنن. با اینکه کاری که می‌کنم ربطی به مهندسی نداره ولی مهندس صدام می‌کنن. گوهر گرانبها هم می‌گن بهم. امروز یکیشون می‌گفت فن لپ‌تاپم سوخته، می‌تونی درستش کنی؟ یه بارم یکیشون یهو اومد محکم بغلم کرد از شدت ذوق حاصل از راه افتادن کارا.

یکیشون که به‌نظرم به‌لحاظ سنی از همه کوچیکتره به‌مناسبت عید فطر شیرینی آورده بود امروز. البته خودشم واقف بود به تأخیر. شیرینی رو داده بود یکی از خدماتیا بگیره. نزدیک من که آورد من برای یه کاری رفتم یه سمت دیگه. اون‌ور که اومد من برگشتم سر جای خودم. نتیجه اینکه دیگه برای من نگرفت. بعد یهو همکار مسن گفت ای وای برای تو شیرینی نگرفت؟ گفتم حالا مهم نیست. گفت نه الان می‌گم برگرده. به رئیس گفت، رئیس به یکی دیگه گفت و خلاصه اینا همه‌شون در تکاپوی شیرینی برای من بودن.



اینم از طرف همون همکار مسن‌تره که هر چی یادش می‌دی یادداشت می‌کنه.



بعدازظهر رفتم منفی یک یه سر به پایان‌نامه‌های زبان‌شناسی بزنم. این یکی به‌نظرم جالب بود.



هر کی وارد اونجا بشه باید اسمشو تو یه دفتری بنویسه. بار اول که رفتم دیدم چهل صفحه اسمه فقط. بدون تاریخ و ساعت. من تاریخ و ساعت و رشته و مقطع هم نوشتم. امروز که رفتم دیدم نفرات بعدی هم همین کارو کردن. بدعت این‌جوریه عزیزان.



بچه‌ها می‌گن امروز صبح تهران زلزله اومده. من که تو کتابخونه چیزی حس نکردم. تو سایت زلزله‌نگاری هم چیزی ثبت نشده بود.

۶ نظر ۰۷ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۰:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۹۳- کتابخانه

سه شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۸:۵۶ ب.ظ

هم‌اتاقیم که هم‌ورودی و هم‌رشته‌ای و هم‌کلاسی هم هستیم، بعضی از روزهای هفته مسئول سالن مطالعه‌ست. چندتا سالن مطالعه تو دانشگاه داریم و این مسئول اونیه که بیرون از کتابخونه‌ست. ساعت کارش هشت صبح تا نُهِ شبه. بعضی از روزها هم یکی دیگه از هم‌رشته‌ایام مسئول اونجاست. صبح درِ سالن مطالعه رو باز می‌کنن و شب می‌بندن برمی‌گردن خوابگاه. نیازی به حضور مداوم هم نیست. مثلاً موقع ناهار می‌رن ناهارشونو می‌خورن و تو سالن مطالعه نیستن. یا اگه جایی کار داشته باشن می‌رن انجام می‌دن. مهم باز کردن و بستن در، اول صبح و آخر شبه. وظیفۀ سنگینی بر عهده‌شون نیست. می‌شینن پشت میز و کارای خودشونو انجام می‌دن و سر ماه حقوق دانشجویی می‌گیرن. گفت یکی از روزهای هفته هم تو بیا. یا حداقل بخشی از یه روزو بیا که با فضای کتابخونه در ارتباط باشی. کاراتم همون‌جا انجام می‌دی. گفتم همین‌جوریشم انجمن عقبم انداخته از درس و رساله، وقت آزاد ندارم ولی یه سر می‌زنم.

امروز صبح باهم رفتیم کتابخونه. منو به مسئول اونجا معرفی کرد و گفت دوستمه و اومدیم برای کار دانشجویی. به مسئول اونجا گفتم فرقی نداره تو کدوم قسمت باشم؛ همه جای کتابخونه رو دوست دارم. گفت چون حقوق دکتراها بیشتر از ارشد و ارشد بیشتر از کارشناسیه، سعی و ترجیح دانشگاه بر اینه که برای کارهای ساده (مثل کار دوستم) از دکتراها استفاده نکنه. البته دوستم هم مثل من دانشجوی دکتریه ولی ترجیح اینه که زین پس، از دکتراها برای کارهای تخصصی‌تر استفاده کنن. دوستم خداحافظی کرد و رفت به کارش برسه و منم نشستم ببینم کدوم بخش‌های اونجا برام جذابیت دارن. خانومه گفت تایپت خوبه؟ می‌خواست چکیدۀ پایان‌نامه‌های اسکن‌شده‌ای که فایل ورد ندارنو بده وارد نرم‌افزار کنم. گفتم فراتر از تایپ، ویراستاری هم بلدم ول چرا اینا رو نمی‌دیدید گوگل انجام بده؟ بهش نشون دادم که با گوگل درایو و گوگل داک چقدر راحت و سریع میشه عکسو به متن تبدیل کرد. البته لازمه بعدش خودت چکش کنی ولی بهتر از اینه که همه رو از اول خودت بنویسی. خوشش اومد. گفت از فردا می‌تونی تو همین بخش کمکمون کنی. گفتم از امروزم آمادگیشو دارم. بیشتر خوشش اومد. منو فرستاد پیش همکارش که کار با نرم‌افزارشونو یادم بده و شروع کنم کارمو. بعد من داشتم به همون همکارشونم چیزمیز یاد می‌دادم وسط آموزش دیدنِ خودم. بعد از آشنایی مختصر با فضای کارشون اجازه گرفتم یه چرخی تو کتابخونه بزنم و پایان‌نامه‌ها و رساله‌ها رو ببینم. همکارشونم می‌خواست بره دندون‌پزشکی و من یه ساعتی آزاد بودم.

برای هر کدوم از این پایان‌نامه‌ها کمِ کمش هزار ساعت زمان صرف شده. میلیون‌ها نفرساعت برای همه‌شون. خیلیه. خیلی.


 

ترتیب چندتا از پایان‌نامه‌ها اشتباه بود. مثلاً طرف شمارۀ بیستو برداشته بود، بعداً گذاشته بود کنار چهل. جابه‌جاشون کردم و گذاشتمشون سر جای خودشون. وقتی برگشتم دیدم آمارمو نمی‌دونم از کجا گرفته و می‌پرسه تو مهندسی خوندی؟ گفتم آره چطور؟ گفت کامپیوتر و اینات خوبه؟ گفتم شما که ازم رزومه نخواستین ولی تعریف از خود و حمل بر خودستایی نباشه فلان چیز و بهمان چیزم بلدم و تو فلان کار و بهمان کار تو فلان جا و بهمان جا سابقه دارم. چشماش از خوشحالی برق زد! گفت درسته دیر پیدات کردم ولی دیگه وِلت نمی‌کنم. این میزو داد و گفت خدا تو رو رسونده. انگار برای یه بخش حساس نیروی کاربلد و دقیق و مورداعتماد و سریع کم داشتن (نداشتن) و من شدم مسئول اون قسمت. یه اکانت کارمندی جدا هم برام باز کرد و دسترسیمو به اطلاعات به بالاترین حدش رسوند. رئیس کتابخونه استادراهنمای این دوستم و استاد یکی از درسامون هم بود و ما رو خوب می‌شناسه. گویا ایشونم تو اون فاصله که من داشتم تو طبقۀ منفی یک پایان‌نامه‌ها رو نگاه می‌کردم تعریفمو کرده بود و بهشون گفته بود خیالتون راحت باشه کارش درسته و فلانه و بهمانه. خلاصه اینکه منی که صبح موقع ورود به کتابخونه مجبور شدم کیفمو بذارم تو کمد و خوراکی نبرم تو، در عرض نیم ساعت به چنان ارج و قرب و عزتی رسیدم که الان از خودشونم و برام چایی هم میارن. فلاسکم هم رفتم از تو کمد برداشتم آوردم پیش خودم باشه. وقتی گفتم تا ظهر بیشتر نمی‌تونم بمونم چون باید معاونت فرهنگی هم برم چون دبیر انجمنم گفتن برای حقوقت یه شمارۀ حساب دیگه باید بدی چون نمی‌تونی هم از بابت انجمن زبان‌شناسی حقوق بگیری هم از کتابخونه. حالا حقوقشون چقدره؟ دکترا ساعتی هشت‌وپونصد، ارشد چهاروپونصد، لیسانس دووپونصد. هفته‌ای بیشتر از هشتاد ساعتم نمی‌تونی کار کنی. بیشتر کار کنی، باید شمارۀ حساب دوستاتو بدی حقوقتو برای اونا بریزن از اونا بگیری پولتو. فقط هم بانک ملی رو قبول دارن.

امروز شمارۀ مدرک یه سری از پایان‌نامه‌ها که شماره‌شون اشتباه تایپ شده بود رو اصلاح کردم. یکیشونم شماره نداشت، اطلاع دادم رسیدگی کنن. برای شروع خوب بود ولی خیلی خسته‌م.



و پاسخ همکاری که به آدم گوجه‌سبز می‌ده کمتر از لواشک نیست. 


۱۴ نظر ۰۵ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۰:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۸۸- بیست‌وهفتم رمضان. افطاری سه‌شنبه - بخش اول

سه شنبه, ۲۹ فروردين ۱۴۰۲، ۰۳:۰۷ ب.ظ

هفتهٔ پیش یهو ناغافل بدون مقدمه گیله‌مرد زنگ زد که سه‌شنبهٔ هفتهٔ آینده بیست‌ونهم فروردین یه افطاری‌ای هست، تو بیت رهبری. بعد سکوت کرد ببینه واکنشم چیه. پشت تلفن قیافهٔ من دیدنی بود ولی حیف که نمی‌دید. با تعجب گفتم خب؟! گفت چند نفرو معرفی کردیم. اگر ایرادی نداره اطلاعاتی که لازمه رو براتون بفرستم که اگر تمایل داشتید بفرستید برای من و بفرستم برای وزارت. با یه کم مکث گفتم من تا حالا این‌جور جاها! نرفتم و نمی‌دونم شرایطشو دارم یا نه. گفت منم نرفتم و شرایط خاصی نداره. یه گپ‌وگفت دانشجویی و دوستانه‌ست. گفتم اونجا کار خاصی باید انجام بدم؟ وظیفهٔ خاصی دارم؟ گفت نه، ولی اگه بخواید صحبت کنید می‌تونید. گفتم نه والا صحبتی ندارم. بعد پرسیدم من تحت چه عنوانی یا چه مقام و منصبی اونجا دعوتم؟ منظورم اینه که بعداً قراره بگن کیا رفتن افطاری؟ جمعی از چه کسانی؟ گفت نمایندهٔ دبیران انجمن‌ها و اتحادیه‌های علمی دانشجویی. البته افراد دیگری هم دعوتن. گفتم باشه شما اطلاعاتی که لازمه رو بفرستید من فکرامو بکنم خبر می‌دم. پیامک زد که اسم و کد ملی و رشته و دانشگاه. در کمتر از شصت ثانیه فکرامو کردم و اطلاعاتمو فرستادم. به‌نظرم یه تجربهٔ هیجان‌انگیز و تکرارنشدنی بود که نباید از دستش می‌دادم. بعد از ارسال اطلاعات، گوگل رو باز کردم و نوشتم بیت رهبری کجاست؟ بعد برای دوشنبه ساعت ۱۰ شب بلیت قطار گرفتم که ده‌ونیم یازده صبح تهران باشم. برنامه‌م به این صورت بود که اول چمدونمو ببرم بذارم خوابگاه و یه کم استراحت کنم و عصر برای افطار برم اونجا. فکر نمی‌کردم قبلش صف طولانی تفتیش و سخنرانی و نماز جماعت باشه. یکشنبه ظهر از وزارت علوم زنگ زدن که دعوت‌نامه‌ت اینجاست و امروز یا فردا صبح بیا بگیر. گفتم اونجا کجاست؟ گفتن وزارت علوم دیگه. شهرک غرب، میدان صنعت. گفتم فعلاً که تبریزم. سه‌شنبه تا پایان وقت اداری می‌تونم بیام؟ گفتن نه، زودتر بیا چون ساعت ۲ باید اونجا باشی. پرسیدم جز من کیا دعوتن؟ گفتن دعوت‌نامهٔ هشت‌تا دبیر اینجاست. اسم چند نفرو گفت که یکی رو شناختم. تو مشهد سر میز شام با این دختره آشنا شده بودم. اونجا شماره‌مو گرفته بود و شماره‌شو داده بود که بعداً عکسای مشهدو براش بفرستم. اونم دعوت بود. برای چهارمین بار هم دعوت بود. به این دختره پیام دادم که من نه وزارت علومو می‌شناسم نه بیت رهبری رو نه می‌دونم چرا دعوتم :)) میشه باهم بریم؟ گفتم من صبح ده‌ونیم می‌رسم تهران و اول چمدونمو می‌برم می‌ذارم خوابگاه بعد می‌رم وزارت، دعوت‌نامه رو بگیرم و بعدش میام افطاری. گفت تا ساعت ۲ نمی‌رسی همهٔ این کارا رو بکنی. می‌خوای دعوت‌نامه‌تو من بگیرم بیارم؟ گفتم آره ولی نمی‌دونم بدن یا نه. که ندادن. بعد دیدم حتی اگه وزارت رفتن و دعوتنامه گرفتن رو هم از برنامه‌م حذف کنم بازم نمی‌تونم اول برم چمدونامو بذارم خوابگاه و بعد تا ساعت ۲ خودمو برسونم فلسطین. به بابا گفتم من فقط لپ‌تاپمو می‌برم تهران که چمدون دست و پامو نگیره و دیگه نرم خوابگاه. قرار شد چمدونمو بعداً پست کنن برام.
ظهر رفتم وزارت علوم و کارتمو گرفتم و نمازمم تو نمازخونهٔ همون‌جا خوندم. چون قبل از اذان ظهر رسیده بودم تهران باید روزه‌م هم می‌گرفتم. مسافر محسوب نمی‌شدم. بعد با مترو رفتم تئاتر شهر که از اونجا بیام جمهوری، فلسطین، کوچهٔ نوشیروان، اشکبوس. الانم اینجا تو صفم که کیف و گوشیمو تحویل بدم برم تو. این دوستم می‌گه کارتای سری قبلی خوشگل‌تر بود یادته؟ من: اولین بارمه. دوستم: تو تشکل‌های سیاسی هم هستی؟ نه. هیئت‌های مذهبی چی: نه. چرا دعوتی پس؟ نمی‌دونم به خدا. من یه دبیر معمولی‌ام که یه گوشه نشسته بودم نون و ماستمو می‌خوردم :|
اینجا همه نامه و عریضه دستشونه :|
تا اینجای برنامه و با مشاهدهٔ صف متوجه شدم چادر اجباری نیست و میشه با مانتو هم رفت. بعضیا هم نوزاد بغلشونه. گویا نوزاد هم آزاده. پسرا هم همه‌شون تیپ بسیجی ندارن. فکر کنم از همه پرت‌تر هم خودم باشم. بقیهٔ مشاهدات و سوژه‌هامم رو کاغذ می‌نویسم یادم نره. البته کاغذ و خودکار هم ممنوعه و باید از خودشون بگیرم. 
+ من ماسک زدم شناسایی نشم، این دختره می‌گه بیا به این خبرنگار بگیم عکسمونو بگیره :))
۱۰ نظر ۲۹ فروردين ۰۲ ، ۱۵:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

کارشناسمون گفته بود چون سال بعد دانشگاه ما میزبان جشنوارۀ حرکته، دقت کنم ببینم مشهدیا چجوری برگزار کردن که ازشون الگوبرداری کنیم. منم یه سری مجله و کاتالوگ از نمایشگاه حرکت برداشته بودم که بررسی کنم و ببرم تهران ببینه. اینجا معاونت دانشگاهه. رفته بودم کارشناسو ببینم که با این بادکنکا مواجه شدم. با توجه به اینکه اون موقع اسفند بود، فکر کنم به بیست‌ودوی بهمن مربوط می‌شدن اینا. خواستم جمعشون کنم و یه کم مرتب کنم اونجا رو. کلاً هر جا می‌رم آستینامو بالا می‌زنم شروع می‌کنم به مرتب کردن :)) اول خواستم بازشون کنم و بادشونو خالی کنم، دیدم محکم گره زدن و هیچ جوره باز نمیشه. وصلشون کردم به اون درخت پلاستیکی که زیر دست و پا نباشن حداقل. ولی من خودم بادکنکا رو با نخ می‌بندم که بعداً باز کنم و چند بار استفاده بشن. ینی این قابلیتو دارم که اگه یه جایی رئیس شدم بخشنامه صادر کنم که بادکنکا رو با نخ ببندید که بشه بعداً دوباره استفاده‌شون کرد.



اون کیسه هم توش کیک و آبمیوه‌ست. برای جلسه‌ها و بازدیدها و اینا. که به‌نظرم این چیزا هم هزینۀ الکیه مثل پک دفاع. یادم باشه اینم بخشنامه کنم هر موقع بر مسند قدرت نشستم. اصلاً اگه من رئیس دانشگاه بودم پک دفاع رو ممنوع اعلام می‌کردم :|



هفتۀ دومی که مشهد بودم سرما خوردم. وقتی رسیدم تهران، رفتم از رستوران دانشگاه سوپ بگیرم. فکر کردم سوپ برای سرماخوردگی خوبه. سلف دانشجوها نداشت و رفتم رستوران ترمه که اونم داخل دانشگاهه ولی غذاهاش آزاده. اینی که عکسشو گرفتم بیست تومن بود. بعد از اینکه پولشو دادم و رسیدو گرفتم، دختری که پای صندوق نشسته بود گفت کارت دانشجویی داری؟ گفتم آره چطور؟ گفت سوپ برای دانشجوها رایگانه و پولمو پس داد. نفهمیدم چرا و چطور :| فرداش دوباره همین حرکت رو زدم ببینم قضیه چیه. این بار موقع پرداخت گفتم کارت دانشجویی بدم یا پول؟ گفت کارتتو بده. کارتمو گذاشت روی دستگاه و رسیدو داد. همچنان نفهمیدم چرا و چطور. الان دوتا سوپ تو سامانۀ تغذیۀ من ثبت شده ولی نمی‌فهمم چرا رایگان بودن.



یادم نیست این سری تو خوابگاه جز این نیمرو چی خوردم. عکس نگیرم یادم می‌ره. فقط عکس همینو دارم :| این نیمرو رو روز آخر وقتی داشتم وسایلمو جمع می‌کردم برگردم خونه درست کردم. به هم‌اتاقی افریقاییم گفتم بلیتم برای ساعت هفته و هر موقع چهارونیم شد بگو. هنوز لقمۀ اول رو نذاشته بودم دهنم که گفت ساعت چهارونیم است. با توجه به ترافیک، قرار بود چهارونیم خوابگاه رو ترک کنم حال آنکه نه ناهار خورده بودم نه ظرفشو شسته بودم :| نتیجه اینکه دیر رسیدم راه‌آهن. خانومی که باهاش هم‌کوپه بودم می‌گفت با اسنپ اومده و سه ساعت تو راه بوده. وسط راه پیاده شده با مترو خودشو رسونده. یکی دیگه رو هم شوهرش قرار بوده برسونه. می‌گفت وسط راه پیاده شدم با مترو اومدم. اتفاقاً منم وسط راه پیاده شدم و با مترو رفتم بقیۀ مسیرو. یکی دو دقیقه مونده به حرکت قطار رسیدم و دیگه نتونستم نماز مغربمو بخونم. چون بیشتر از نیم ساعت از اذان گذشته بود وسط راه هم نگه‌نداشت. تنها نماز قضای چند سال اخیرم بود :(



اتفاق جدیدی که این سری تو خوابگاه افتاد، هم‌اتاقی شدنم با یه دختر افریقایی با یه اسم عجیب و غریب بود. دانشجوهای خارجی چون ساختمان جدا دارن انتظار دیدن یه دختر سیاه‌پوست تو اتاقی که بهم دادنو نداشتم. و باید اعتراف کنم در ثانیه‌های نخست ورودم به اتاق علاوه بر اینکه جا خوردم، ترسیدم. موهاش وزوزی و کوتاه بود و شبیه پسرا بود. یه کم طول کشید به چهره‌ش عادت کنم. اولین چیزی که ازش پرسیدم این بود که فارسی بلدی یا نه که گفت بلدم و دانشجوی دکتری ادبیات فارسی‌ام. چون فرانسوی هم بلد بود (افریقا یه زمانی تحت استعمار فرانسه بوده) دو سه مرحله از دولینگو رو هم باهاش جلو رفتم و دیگه وقتی برگشتم خونه دولینگو ولم نمی‌کرد که دلتنگتم و ادامه بده تمریناتو. چند سال پیش فرانسوی رو با دولینگو شروع کردم و وسطاش دیدم داره سخت میشه رهاش کردم. هنوز نیم ساعت نشده بود رسیده بودم که سن و سال و وضعیت تأهلمو پرسید. به شوخی گفتم فکر می‌کردم این سؤالا رو فقط هم‌وطنانم می‌پرسن نگو این کنجکاویا جهانیه. از دوستم هم که چهل سالشه و متأهله ولی بچه نداره پرسید چرا بچه نداری و بچه بیار. به منم گفت ازدواج کن حتماً :|

چیزایی که به‌عنوان سوغاتی از مشهد گرفته بودمو سپرده بودم فامیلامون ببرن تبریز. خودم فقط نمک و نبات بردم تهران که به‌عنوان تبرک بدم به چند نفر از دوستای خوابگاه. یکیشم دادم به این دوستم. گفتم تبرکه. یه جوری که انگار اولین بارش باشه این کلمه رو می‌شنوه پرسید چی؟ گفتم آهان شما تبرک و توسل و از این چیزا ندارید. قبلش اسم کشورشو گوگل کرده بودم و دیده بودم که نوشته مسلمان‌هاش سنّی‌مذهبن. با توجه به اینکه نمازاشم با دستِ بسته می‌خوند از اونجا فهمیدم سُنیه و سنی‌ها امام رضا و تبرک و اینا ندارن. 

یه بارم داشتیم باهم راجع به دلاری که شصتو رد کرده بود اون موقع حرف می‌زدیم. من راجع به هزینۀ دانشگاه ازش پرسیدم و صحبتمون رفت سمت دلار و وضعیت اسف‌بار ایران. گفت درست میشه. به‌شوخی گفتم تا امام زمان ظهور نکنه درست نمیشه اوضاع این مملکت. بازخورد نگرفتم ازش. دیدم همین جوری نگام می‌کنه. یهو گفتم آهان، شما امام زمان هم نداری :| ولی به هر حال هر موقع ظهور کنه اوضاع رو درست می‌کنه. بعد با لحن جدی‌تری گفتم می‌دونی که کیو می‌گم؟ گفت بله. بله‌هاشو بامزه می‌گفت. 

یه بارم وقتی داشت غذا می‌خورد گفتم غذاهای خوابگاهو دوست داری؟ گفت نه خیلی، ولی بد نیستن. دیگه نپرسیدم غذاهای خودتون چجوریه و چیه. ورودی نودوشش بود فکر کنم. می‌گفت وقتی باردار بوده میاد ایران امتحان بده برگرده که کرونا میشه و فرودگاه‌ها رو می‌بندن و این اینجا گیر می‌افته و بچه‌شم اینجا به دنیا میاد. یه بار عکسشو تو واتساپ استوری کرده بود دیدم. الان دو سه سالشه. شبیه شکلاته. شیرین و خواستنی با موهای فرفری :)) می‌گفت شوهرم تا حالا ایران نیومده. در مورد تعداد بچه‌ها تو کشورشون پرسیدم. گفت معمولش چهار پنج‌تاست. گفتم تعدد زوجات هم دارید؟ گفت آره هر مرد معمولاً چهار پنج‌تا زن داره. دلیلشم اینه که تعداد دخترها بیشتره. نمی‌دونم این آمارو از کجا درآورد ولی گفت همه جا تعداد دخترا بیشتره. حالا اون موقع گوگل نکردم ولی بعداً آمار جمعیت ایرانو چک کردم تقریباً یکسان بود. حس می‌کنم تحت تأثیر فضای دانشگاه که همه‌ش دختره قرار گرفته بود و فکر می‌کرد دخترا بیشترن. می‌گفت اونجا معمولاً دخترا تو چهارده پونزده‌سالگی شوهر می‌کنن. بیست به بعد دیگه جذابیت نداره و مردا دختر با سنّ سی به بالا دوست ندارن کلاً :| خودش نزدیک چهل سالش بود و عجیب بود که چطور دیر ازدواج کرده و دیر بچه‌دار شده. دوست داشتم بدونم ولی نپرسیدم. به ما چه :|

اسمش به زبون نمی‌چرخید و سخت بود. گفت می‌تونید عایشه صدام کنید. تو ایران، دوستای ایرانیش عایشه صداش می‌کردن. چند بار تلاش کردم چندتا کلمه ازش یاد بگیرم ولی تلفظشون سخت بود. فقط موقع رفتن گفتم بگو «رفتم» چی میشه؟ گفت demna. گفتم خب پس من دِمنا. خدافظ.

کلاً حوصلۀ بیرون رفتن از خوابگاهو نداشت. چند بار پیشنهاد دادم بیا باهم بریم جاهای دیدنی تهرانو نشونت بدم ولی گفت حوصله ندارم. گفتم یه امامزاده این نزدیکیا هست دیدی؟ انقدر نزدیکه وای‌فای دانشگاه اونجا دیده میشه. گفت یه بار با دوستم رفتم قبلاً. گفتم کشور شما هم امامزاده داره؟ بعد خنده‌م گرفت که کدوم امامزاده پا میشه میره افریقا که قبرش اونجا باشه آخه؟ :)) یه فروشگاه دانشجویی تو خوابگاه هست، گفتم می‌تونی اونجا هم بری حال و هوات عوض شه. ندیده بود. جالبه کسی که چند ساله خوابگاهه اونجا رو ندیده و منی که دو روز بود اومده بودم خوابگاه می‌شناختم. گفتم عکسشو برات می‌فرستم. این عکسو برای عایشه گرفتم.



اون موقع یه سریال ایرانی در حال پخش بود به اسم شهباز. من یکی دو قسمتشو دیده بودم و رفته بودم مشهد. عایشه می‌گفت دختری که نقش اول سریاله رو دوست داره. چون دختر باهوش و زرنگیه و لباساش قشنگه. از لباساش خیلی خوشش اومده بود انگار. دختره تو این سریال، مهندس کامپیوتر بود و تو کار هک و اینا بود. گفتم خدا رو شکر که خارجیا جز بدبختی زن ایرانی، هوش و زیباییشم دیدن. اون یکی هم‌اتاقیم هم از خط چشم دختره خوشش اومده بود. می‌گفت اولین باره که می‌بینه تو یه سریال تلویزیونی بازیگرا آرایش دارن. بعد از اینکه برگشتم خونه همۀ قسمتا رو دانلود کردم یه‌جا دیدم. قسمت 22 دقیقۀ 43 داشتن یه سری پیامک تقلبی رو بررسی می‌کردن و استدلال می‌کردن که چون دختره همیشه انتهای جملاتش نقطه می‌ذاره و نیم‌فاصله رو رعایت می‌کنه و شکلک نمی‌ذاره، پس این پیامک نمی‌تونه از طرف اون باشه. منم از کل سریال این بخششو دوست داشتم :)) 

روز اولی که رسیدم خوابگاه عایشه می‌خواست از تلوبیون قسمت نمی‌دونم چندم این سریالو ببینه. صداش پخش نمی‌شد. بلد هم نبود درستش کنه. گرفتم چک کردم و پرسیدم ویندوزشو تازه عوض کردی؟ گفت بله. هفتاد تومن داده بود تو دانشگاه براش ویندوز نصب کرده بودن ولی کارت صدا و درایوراشو نصب نکرده بودن. دانلود کردم و نصب کردم براش.

سری قبلی یکی از دخترا تو خوابگاه لواشک می‌فروخت. این سری هم یکی یه سری محصولات چوبی آورده بود. جعبه و کشو و اینا. عایشه چندتا گرفت سوغاتی ببره. به دختره می‌گفتیم همین ابتدای کار زدی تو خط صادرات و مشتری خارجی :))



دخترا در مواجهه با گربه‌های خوابگاه به دو دسته تقسیم می‌شن. یا مثل اینا آغوششون براشون بازه، یا مثل من وقتی می‌خوان برن بیرون و می‌بینن یه گربه کنار در نشسته، بی‌خیال می‌شن و برمی‌گردن. برگشتم به دوستم که عاشق گربه‌هاست و خودشم گربه داره گفتم یه گربه پشت در نشسته که یکی درو براش باز کنه بره بیرون. برو کمکش کن من می‌ترسم :|


۷ نظر ۲۷ فروردين ۰۲ ، ۱۵:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

خیلی وقت بود که می‌خواستم فرزانه، یکی از هم‌کلاسیای ارشدمو ببینم و باهم راجع به طرح‌هاش صحبت کنیم. بالاخره شنبه (شش اسفند) این دیدار میسر شد و بعد از جلسهٔ فرهنگستان تو یه کافه نزدیک خوابگاه قرار گذاشتیم. از این کافه‌های تاریک و گرون بود :))



کافه تو شیخ بهایی بود. از متروی حقانی، سوار اتوبوسای شیخ بهایی شدم. این مسیرو تازه کشف کردم. قبلاً با بی‌آرتیای پل مدیریت میومدم و لقمه رو دور سرم می‌چرخوندم. یه دختری کنارم نشسته بود که می‌خواست جلوی بیمارستان پیاده بشه. وقت دکتر داشت و دیرش شده بود. ترافیکم سنگین بود. داشت تلفنی با یکی حرف می‌زد؛ گفت شارژ گوشیم کمه و ممکنه خاموش بشه. بعد از اینکه خداحافظی کرد پاورمو درآوردم گفتم تا پیاده شی شارژ کن گوشیتو. گوشی خودمم همزمان شارژ می‌کردم.



چند ماه پیش اسممو گوگل کردم ببینم چیا میاره تو نتایج جست‌وجو. در کمال تعجب دیدم شمارۀ موبایلم جزو اولین نتایجه و اطلاعاتم به‌صورت پی‌دی‌اف تو سایت دانشگاه گذاشته شده. بدون اینکه خودم خبر داشته باشم. فایلو دانلود کردم دیدم علاوه بر من، شمارۀ بقیه هم در دسترس عمومه. و شمارۀ بچه‌های بقیۀ رشته‌های دانشکده. چون خودم تهران نبودم، از دوستم خواستم پیگیری کنه و مسئول سایتو پیدا کنه و ازش بخواد بردارن این اطلاعاتو. بقیه هم مثل من تعجب کرده بودن و راضی نبودن. بعد از پیگیری‌های من و دوستم اون یادداشتی که این پی‌دی‌اف توش بود رو از سایت برداشتن، ولی پی‌دی‌اف‌ها هنوز در دسترس بودن و همچنان می‌شد دانلودشون کرد. این سری که رفته بودم تهران، خودم رفتم دانشکده و نشستم کنار مسئول مربوطه و ازش خواستم این فایل‌ها رو از اون قسمتی که اونجا آپلود شده حذف کنه. توضیح دادم که تا وقتی لینک دانلود فعاله، اطلاعات هم در دسترسه، حتی اگه اون مطلب رو ظاهراً از سایت برداشته باشید. لینکو حذف کرد و یکی دو هفته بعد گوگل هم اون پی‌دی‌اف رو از نتایجش حذف کرد. انتظار عذرخواهی هم داشتم ولی نه‌تنها کسی این اشتباهو گردن نگرفت بلکه حتی گفتن مگه شماره موبایل جزو اطلاعات خصوصی و شخصیه؟ گفتم شماره موبایل جزو اطلاعات محرمانه نیست، ولی دیگه قرار هم نیست در اختیار همۀ ساکنین کرۀ زمین قرار بگیره.

این عکس نمونه‌ای از تبعاتِ در دسترس قرار گرفتن شماره موبایله. یارو مصدع اوقات شده که بدونه زبان‌شناسی ینی چی.



هفتهٔ دوم و سوم اسفند، یه تعداد از بچه‌های ارشد و یه نفر از بچه‌های دکتری قرار بود دفاع کنن. می‌تونستم و می‌خواستم تو دفاع دونفرشون که اتفاقاً استادراهنماشون استادراهنمای من بود شرکت کنم. تو کانال و اینستای انجمن اطلاع‌رسانی هم کردم که دانشجوهایی که می‌خوان شرکت کنن. اولین بار بود که از نزدیک همدیگه رو می‌دیدیم. 

دوتا برادر هستن که هر دو استاد زبان‌شناسی‌ان. برادر بزرگ اسمش مهدی سمائیه و کوچیکتره فرشید. من دورۀ ارشد با برادر کوچیکتر سه‌تا درس داشتم. همون استاد شمارۀ ۸ که منو مهندس صدا می‌کرد. به من گفتن استاد داور، دکتر سمائیه و منم تو اطلاعیه‌ها نوشتم مهدی سمائی. چرا ننوشتم فرشید؟ چون پارسال، تو یکی از جلساتی که با استادراهنمام داشتم بهم گفت برو پایان‌نامۀ دکتر سمائی رو هم بخون. منم رفته بودم کلی گشته بودم و مقاله یا پایان‌نامۀ فرشید سمائی رو پیدا کرده بودم و دیده بودم به زبان فرانسویه و ترجمه نداره و دست‌ازپادرازتر اومده بودم که نتونستم بخونم. استادم اون روز بهم گفت هر جا سمائی خالی بگیم منظورمون مهدی سمائیه. لذا وقتی گفتن داور دفاع‌ها دکتر سمائیه، طبق حرف اون روز استادم فکر کردم منظورشون مهدی هست و تو اطلاعیه‌ها هم نوشته بودم داور مهدی سمائیه. که خب وقتی دیدم فرشید اومده، سریع ویرایش کردم اطلاعیه‌ها رو. جلوی هم‌کلاسیا و استادهای جدیدم حسابی تحویلم گرفت و تعریف کرد ازم. هنوز بهم می‌گه مهندس.

دکتر مهدی سمائی یه کتاب داره به اسم زبان مخفی. سر جلسهٔ دفاع دوم، دکتر فرشید سمائی گفت پایان‌نامه رو به برادرش هم داده که اونم بخونه و نظرشو بگه. استادهای دیگه که اونجا بودن به‌شوخی گفتن پس ایشونم داور مخفی این دفاعن.




یه روزم رفتم نشستم سر کلاس استاد شمارۀ ۲۰. این درسو ما پارسال به‌صورت مجازی داشتیم و دلم می‌خواست حضوریشم ببینم. با اینکه اولش خودمو معرفی کردم و با اینکه دو سال دانشجوی این استاد بودم و انتظار داشتم منو یادش باشه و بشناسه، ولی منو با یکی دیگه که نمی‌دونم کی بود اشتباه گرفته بود و وسط درس دادناش هی خانم فرخنده صدام می‌کرد. از اون روز هم‌کلاسیامم به‌شوخی فرخنده صدام می‌کنن.
ولی من این رسم پک‌های دفاع رو دوست ندارم. در حد یه جعبه شیرینی اشکالی نداره و خوبه ولی بیشتر از این اسراف و خودنماییه.
۱۰ نظر ۲۶ فروردين ۰۲ ، ۰۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۸۴- روز بیست‌وسوم رمضان (بخش آخر سفرنامۀ مشهد)

جمعه, ۲۵ فروردين ۱۴۰۲، ۱۲:۰۰ ق.ظ

امروز آخرین جمعهٔ ماه رمضان و روز قدسه.

۱. صبحانه‌های هتل رو قبلاً نشونتون دادم. اینا ناهارها و شام‌های دانشگاهه. عکس اوّلی رو یکی از بچه‌ها گرفته. داشته از میز عکس می‌گرفته منم افتادم. یادم نیست تلفنی با کی حرف می‌زدم. احتمالاً با خونه. عکس‌ها مربوط به هفتهٔ آخر بهمنه.



فلسطین پارهٔ تن اسلام است.

۲. این یه‌بارمصرفایی که توشون کوبیده‌ست شام اوناییه که رفته بودن حرم. دو سه نفرشونم سپرده بودن من غذاشونو بگیرم ببرم هتل.



فلسطین از نهر تا بحر، نه حتی یک وجب کمتر.

۳. صبحانۀ سلف‌سرویس هتل به این صورت بود. فکر کنم معادل فارسی مصوّب یا پیشنهادی سلف‌سرویس میشه خودخدمتی.



فلسطین آزاد خواهد شد.

۴. شرط استخدام تو کارخونهٔ این زیتون پرورده داشتن سوءپیشینه‌ست.



به مادری که جوانش شهید گشته قسم
که شهر قدس یهودی‌نشین نمی‌ماند 

۵. مسجد دانشگاه این‌شکلی بود. عکسو همون دوستی که از میز عکس می‌گرفت و منم گوشی‌به‌دست تو کادرش بودم گرفته. من تو عکس نیستم.



برای عبرت دنیا نوشته شد تاریخ

چنان نمانده و هرگز چنین نمی‌ماند

۶. یه جشنواره‌ای هست به اسم حرکت. این نمایشگاه برای نشون دادن دستاوردهای دانشجوها در راستای همین جشنواره بود.



زمین به گفتهٔ قرآن که نیست غیر از حق

همیشه در کف مستکبرین نمی‌ماند

۷. برای انجمن‌های علمی دانشجویی یه سامانۀ جدید طراحی کردن، موسوم به «هدف». سرواژه‌های همیاری دانشگاهیان در فرهنگه. هر سال یه بودجۀ جدید می‌گیرن یه سامانۀ جدید طراحی می‌کنن و خوشحالن که یه کاری کردن. دانشگاه خودمونم برای خودش یه سامانهٔ جدیدتر طراحی کرده :|


نگاه کن که جهان یک‌صدا فلسطین است 

امام گفته و حرفش زمین نمی‌ماند

۸. راهیان نور شنیدین دیگه؟ هر سال آخرای سال بچه‌ها رو اردو می‌برن مناطق جنگی. یه راهیان پیشرفت هم جدیداً اختراع شده که گویا هر سال بچه‌ها رو اردو می‌برن از کارخونه‌ها و نیروگاه‌ها و جاهای علمی بازدید کنن. کارشناسا داشتن بحث می‌کردن که کیا رو ببریم. این کار براشون هزینه داشت و می‌خواستن کارشون مفید واقع بشه و حداکثر استفاده رو ببرن. نظر منم پرسیدن. گفتم آدمایی رو ببرین که قلم و دوربین به دست باشن و چیزایی که دیدن رو بازنشر کنن. این‌جوری شما یه نفرو می‌برین ولی صدها و شاید هزاران نفر شرکت می‌کنن و بهره می‌برن. نظرمو پسندیدن.


همیشه بازی دنیا همین نمی‌ماند

بساط غصب در آن سرزمین نمی‌ماند 

۹. جمعه پنجم اسفند مشهد رو با قطار به مقصد تهران ترک نمودم و شنبه صبح رسیدم تهران.



اون چند بیت از نفیسه‌سادات موسوی بود.

۱۰. من اگه شنبه‌ها تهران باشم حتماً یه سر می‌رم فرهنگستان. اون هفته هم جلسۀ شورای واژه‌گزینی بود و تصویب واژه‌های حمل‌ونقل هوایی و مهندسی حرارتی. دربارۀ معادل فارسیِ اصطلاحِ گِین بحث شد. متخصصان حرارتی، واژۀ «بهره» رو معادل مناسبی برای گین نمی‌دونستند و دریافت و گرمای دریافتی رو به بهره ترجیح می‌دادند. فرهنگستان هم گرمای دریافتی رو تصویب کرد. 

برای رادیاتور و فن‌کویل هم دنبال معادل فارسی بودند. بحث راجع به تفاوت عملکرد رادیاتور در خانه و خودرو و جاهای دیگه بود. رادیاتور از این واژه‌هاست که جا افتاده. دکتر حداد گفت چون به گردَش نمی‌رسی، واگَرد. می‌خواستند همین رادیاتور را بپذیرند اما برخی مخالفت کردند که یک معادل فارسی مثل گرماتاب هم پیشنهاد بدهیم، شاید رایج شد.

گروه حمل‌ونقل هوایی معتقد بود اتاقک معادل مناسبی برای کابین نیست، چون این‌ها هم به جایگاه خلبان می‌گفتند کابین، هم به جایگاه مسافران. جایگاه چندصد مسافر نمی‌تونست اتاقک باشه. خودشون به قسمت مسافران، سالن می‌گفتند. که البته سالن هم فرانسویه. نتیجه این شد که به کابین خلبان، همون اتاقک رو بگن و برای کابین مسافران هم معادل‌سازی نکردند و همون کابین تصویب شد.

همیشه سعی می‌کنم دقیقاً نقطۀ مقابل جناب رئیس بشینم. این چای‌های فرهنگستانم خوردن داره ها. خوش‌رنگ نیست ولی خوش‌عطره.



امشب سومین شب قدره. قدر خودتونو بدونید و ما رو از دعای خیرتون بی‌نصیب نذارید. امشب شب فکر کردنه. 

۱۹ نظر ۲۵ فروردين ۰۲ ، ۰۰:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱. سه‌شنبه (بیست‌وپنج بهمن، روز تولد وبلاگم و فردای اون شبی که خوابگاه دانشگاه فردوسی بودم) صبح پذیرش و پذیرایی شدیم و سپس ناهارمونو تو رستوران دانشگاه خوردیم و بعد رفتیم هتل پردیسان اتاقامونو تحویل گرفتیم و بعد دوباره برگشتیم دانشگاه. 



۲. من و دو نفر دیگه باهم بودیم و شمارۀ اتاقمون ۴۲۴ بود. تا جمعه شام‌ها و ناهارها رو دانشگاه بودیم و فقط برای خواب و صبحانه برمی‌گشتیم هتل. دستشویی‌ها هم به‌دلیل پنج‌ستاره بودن هتل، همه‌شون فرنگی بودن و زین حیث اکثراً ناراضی بودیم :))


منظرۀ شهر، از اتاق ۴۲۴:


۳. تعداد دخترا کم بود، ولی نه انقدر کم که تو تصویر می‌بینید. یه نفرم با زن و بچه‌ش اومده بود :|



۴. سخنرانی‌ها و جلسات اکثراً تو سالن رودکی بود. یه بار یکی از پسرا از یکی دخترا خواسته بود که دختره بیاد صدام بزنه برم دم در سالن. با نگرانی رفتم ببینم کیه و چی کارم داره. چون کاری به کار کسی نداشتم و کسی منو نمی‌شناخت و خودمو برای کسی معرفی نکرده بودم، شوکه بودم که این کیه و چی کارم داره. پرسید آیا من خانم فلانی‌ام؟ آب دهنمو قورت دادم و با قلبی آکنده از ترس که اومده بود تو دهنم گفتم بله، چطور؟ گفت از دانشگاه فلان؟ گفتم بله. این‌جور مواقع اولین حدسم اینه که یکی از خوانندگان وبلاگ آمارمو گرفته و پیدام کرده. خودشو معرفی کرد و گفت نمایندۀ دبیران فلان دانشگاهه و دنبال دبیر فلان از دانشگاه ماست. شماره‌شو داد و شمارۀ چند نفرم گرفت و رفت. وقتی اسم دانشگاهشو گفت، تأکید کرد که این دانشگاه با فلان دانشگاه فرق می‌کنه و اون نیست و تشابه اسمیه. حالا من نه این دانشگاهو می‌شناختم نه اونو. پیش‌شماره‌شم ۹۱۴ بود ولی روم نشد بپرسم ترک کجاست. لهجه هم نداشت.



۵. از وقتی فهمیده بودم از هر دانشگاه یه نماینده اومده، در تلاش بودم بدونم نمایندۀ شریف کیه. مثلاً ما تو دانشگاهمون شصت هفتادتا رشته و انجمن داریم و نمایندۀ دانشگاه ما یه دانشجوی زبان‌شناسی که من باشم بود. نمایندۀ علامه طباطبایی از بچه‌های روان‌شناسی بود (دختر بود)، نمایندۀ قم مترجمی انگلیسی بود (دختر بود) و دانشگاه گیلان، صنایع غذایی (پسر) و سیرجان، مهندسی عمران (دختر). شب معارفه فهمیدم دبیرکل شریف هم یه پسر برقی با لهجۀ بسیار غلیط یزدیه. دهه‌هشتادی بود و حس مادربزرگانه نسبت بهش داشتم. روز اول و دوم نتونستم سر صحبت رو باهاش باز کنم ولی روز سوم رفتم نشستم سمت راست سالن که اکثراً پسرا اونجا نشسته بودن. وقتی اومد فقط دوتا جای خالی سمت راستم بود. بلند شدم دوتا صندلی جابه‌جا شدم که با دوستش بیاد سمت چپ من بشینه. بعد یهو گفتم شما دبیرکل شریفین درسته؟ گفت بله. گفتم منم کارشناسی اونجا بودم. البته الان نمایندۀ یه دانشگاه دیگه‌م. از اوضاع و احوال دانشگاه و بچه‌ها پرسیدم و گفتم اولین و آخرین باری که تو برنامه‌های انجمنتون شرکت کردم اردوی کویر بود. گفت مرنجاب یا ورزنه؟ گفتم ورزنه. گفت هنوز عکساش تو کامپیوتر رساناست. گفتم خودم آوردم ریختم تو کامپیوتر. من و یکی دو نفر دیگه دوربین برده بودیم و کلی عکس گرفته بودیم از بچه‌ها و آوردم ریختم تو کامپیوتر دانشکده. راجع به مشکلات حرف زدیم. گفت در حال حاضر دغدغهٔ اصلیمون پیدا کردن اسپانسره. پیشنهاد دادم از اسنپ و ایرانسل و همراه اول کمک بگیرن. یادمه میومدن دانشگاه برای خودشون تبلیغ می‌کردن و در ازای تبلیغ، از برنامه‌ها حمایت مالی می‌کردن. در پایان شماره‌شو گرفتم و شماره‌مم دادم که اگه کاری کمکی خواست در خدمت باشیم :| کنار اسمم هم نوشت ورودی ۸۹ برق شریف که یادش بمونه کی‌ام.

۶. کارشناس یکی از دانشگاه‌های جنوب کشور بهم گفت هوای دبیر ما رو داشته باش. جا داشت بگم بابا من خودم بچۀ شهرستانم. یکی باید باشه هوای منو داشته باشه :|



۷. روز آخر یه گروه چندصدنفره ساختیم برای به اشتراک گذاشتن عکس‌هایی که گرفته بودیم و شماره‌ها. چند روز بعد یه شمارۀ ناشناس (فرصت نکرده بودم شماره‌ها رو ذخیره کنم و ناشناس بود برام) زنگ زد راجع به انتخابات دبیران صحبت کنه. در واقع داشت توجیهم می‌کرد به نمایندۀ دانشگاه اونا رأی بدم. نمایندۀ یکی از دانشگاه‌های یکی از شهرهای ترک‌نشین بود. پیش‌شماره‌ش ۹۱۴ بود و منم ۹۱۴ام و هر دو می‌دونستیم طرف مقابلمون ترکه ولی ترکی حرف نمی‌زدیم :| شاید منتظر بودیم طرف مقابل کانالو عوض کنه که نمی‌کرد. بعد از اونم چند بار دیگه چند نفر دیگه زنگ زدن خودشونو تبلیغ کنن. آخرش به نمایندۀ گیلان رأی دادم. چون در ادامه قراره بیشتر در موردش بنویسیم اسمشو می‌ذاریم گیله‌مرد.

۸. دبیرکل (نمایندۀ دبیران) یکی از دانشگاه‌ها از اینا بود که به رهبر می‌گن «آقا جان». بعد از اینکه خودش و دانشگاهشو معرفی کرد، به تبیین مشکلات و راه‌حل‌ها پرداخت. وی وسط حرفاش هی می‌گفت آقا جانمان این‌جوری گفته و آقا جانمان اون‌جوری گفته. به ظاهرش نمیومد (مثلاً ریش نداشت و یقه‌شو تا ته نبسته بود) ولی شدیداً پیرو ولایت فقیه و ولایی و انقلابی بود. روز بعدش تو اتوبوس داشتیم سرشماری می‌کردیم ببینیم کیا موندن و آیا منتظر باشیم یا بریم. دیدم یه نفر یواشکی می‌گه «آقا جان» نیومده هنوز. یه بارم بعد از سخنرانیِ یکی از مسئولین یه نفر میکروفن خواست یه چیزی بگه. صداشو می‌شنیدیم ولی نمی‌دونستیم از کدوم سمت سالن حرف می‌زنه. همه سراشون در چرخش بود فرد میکروفن‌به‌دستو پیدا کنن. بغل‌دستیم گفت اوناهاش میکروفن دست آقا جانه. جلوی خودش نه ولی در غیابش اسمش آقا جان بود.


۲۱ نظر ۲۴ فروردين ۰۲ ، ۰۵:۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۷۶- روز پانزدهم رمضان (سفرنامۀ مشهد، دارالشفا)

چهارشنبه, ۱۶ فروردين ۱۴۰۲، ۱۱:۱۵ ب.ظ

هر زبانی برای واژه‌سازی و جمله‌سازی یه سری اصول و قواعد داره که اگه ازشون تخطی بشه و رعایت نشه، نادستوری میشه. مثلاً یکی از این قواعد که اتفاقاً همگانیه و مختص زبان خاصی هم نیست اینه که قید زمان آینده با فعل زمان گذشته نمیاد.

ولی بعضیا خلاقیت به خرج می‌دن و با غلط املایی یا اشتباهات دستوری، این قواعد رو نادیده می‌گیرن. نمی‌دونم کارشون درسته یا نه.

این جمله رو تو دارالشفا دیدم. یه جایی شبیه بیمارستان یا درمانگاهه و اغلب مراجعه‌کنندگان زائر هستن.

چون‌که سرما خورده بودم.


۱۰ نظر ۱۶ فروردين ۰۲ ، ۲۳:۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۵ و ۲۶ و ۲۷ بهمن، دانشگاه فردوسی مشهد

از پست‌های اینستاگرام:

به‌عنوان دانشجوی سابق فرهنگستان زبان و ادب فارسی و شاگرد خلف دکتر حداد عادل لازم دونستم از اتوبوسی که ما رو از هتل تا دانشگاه فردوسی (که بسی رنج برد در اون سال سی) رسوند عکس بگیرم و خدمتتون عرض کنم که به‌جای ترانسفر میشه گفت انتقال دادن، بردن، جابه‌جا کردن.

اون جمله‌ای هم که به زبان ترکی استانبولی روی اتوبوس نوشتن معنیش اینه: خدا را فراموش نکن.

اونوت = فراموش کن، اونوت ما = فراموش نکن، آلله = خدا، آللهی = خدا را

دوست خوش‌ذوقی دارم که کامنت گذاشته بود به جای ترانسفر بانوان میشه گفت: ناقل‌النساء، برندۀ بانوان، مرکبُ الخَواتین.

یکی از دوستانم هم در مورد تفکیک و اختلاط جنسیتی کامنت گذاشته بود که به تبعِ کامنتش یادداشت بعدی رو پست کردم:



این عکس، بخشی از محتوای اتوبوس ترانسفر بانوانه که در یادداشت قبلی بهش اشاره کردم. فقط اسمش برای بانوانه. هر دانشگاهی شصت‌هفتادتا انجمن علمی دانشجویی (حدوداً به تعداد رشته‌ها) داره و هر انجمنی هم یه دبیر. این دبیرها، یه دبیر دبیران هم دارن که بهش می‌گن دبیر کل، که به‌نوعی نمایندۀ انجمن‌های علمی اون دانشگاهه. این گردهمایی برای آشنا شدن دبیران کل باهم و به اشتراک گذاشتن تجربه‌ها و مشکلات و پیدا کردن راه‌حل بود. یکی از گلایه‌ها و مطالبات عجیب دبیران این بود که دانشگاه اجازۀ بازدید و اردوی علمی مختلط نمی‌ده و تلاش می‌کردن این قانون رو تغییر بدن. چرا عجیب بود برام؟ چون دورۀ کارشناسی، اون موقع که شریف بودم مختلطاً تو این اردوها و بازدیدها شرکت کرده بودم و حالا هم چون دانشگاهمون جمع مذکر (چه سالم و چه غیرسالم :دی) نداره، پیش نیومده بود مواجه بشم با چنین محدودیتی. مورد عجیب دیگه هم اینکه فهمیدم چقدر هیچی یکسان و عادلانه نیست و چقدر همه چی به حال و هوای رئیس و مسئولان و استادهای دانشگاه‌ها بستگی داره. یه تعداد از انجمن‌ها در شرایط عالی بودن و یه تعداد در بدترین شرایط ممکن.
مثلاً (اینا رو دیگه تو اینستا ننوشتم و فقط اینجا می‌گم) یه تعداد از دانشگاه‌ها به انجمنا حقوق ثابت می‌دن و در قبالش ازشون می‌خوان تو جشنواره‌ها مقام بیارن. اونا هم تعهد می‌دن که فقط در جهت منافع دانشگاه عمل کنن. یه تعداد از دانشگاه‌ها هم هیچ بودجه‌ای در نظر نمی‌گیرن و اصلاً براشون اهمیتی نداره. یه تعداد هم ساعتی حقوق می‌دن. به اندازه‌ای که کار کرده باشن. تعهدی هم نمی‌گیرن که حتماً مقام بیارید. همین دیشب برای یه برنامه‌ای با دبیران زبان‌شناسی چندتا دانشگاه جلسه داشتیم. یهو یکیشون که بیشتر از همه فعال بود و شوق و ذوق داشت گروهو ترک کرد و گفت دانشگاهشون بهش اجازۀ همکاری با ما رو نداده. چرا؟ چون ما برگزارکننده بودیم و اونا همکار بودن و امتیازو قرار بود به ما بدن. نکتۀ جالبش اینجاست که ما خودمون در جریان این امتیازها و در بند این چیزا نیستیم. بُخل و حسادتشون، و منفعت‌طلبیشون واقعاً عجیب بود برام. صبح بهشون پیشنهاد دادم که شما برگزار کن ما همکاری کنیم :| چیزی که برای من مهمه برگزاری یه رویداد علمیه نه امتیازش :| قبول کردن.
۳ نظر ۱۲ فروردين ۰۲ ، ۲۳:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۶۸- روز هفتم رمضان (موضوع پست: قشنگال)

چهارشنبه, ۹ فروردين ۱۴۰۲، ۰۴:۰۰ ق.ظ

موقع غذا خوردن غر می‌زدم که چرا دانشمندان یک ابزار دوکاره اختراع نمی‌کنند که هم قاشق باشه هم چنگال باشه که مجبور نباشیم دوتا دستمونو برای نگه‌داشتن قاشق و چنگال استفاده کنیم و بتونیم با یه دستمون این ابزار دوکاره رو بگیریم و هم از قاشقش و هم از چنگالش استفاده کنیم، و با دست دیگر گوشیمونو نگه‌داریم و باهاش بنویسیم و بخونیم. همون موقع یکی از دوستان بدون اینکه حرف‌های منو شنیده باشه یا این موضوع رو باهاش در میان گذاشته باشم این مطلب رو از کانال تلگرامی «دقایق زبانی» فرستاد برام (آدرس کانال: https://t.me/language_niceties):

در انگلیسی، به وسیله‌ای که هم ویژگی قاشق را دارد و هم چنگال spork می‌گویند. این واژه تلفیق یا آمیزه‌ای از spoon+fork است. برخی برای این واژه، «قاشگال»، آمیزه‌ای از «قاشق» و «چنگال» را پیشنهاد کرده‌اند. چالش «قاشگال» این است که تلفظش بی‌شباهت با «آشغال» نیست. برخی نیز «قاشنگال» را پیشنهاد کرده‌اند که چالشِ «قاشگال» را ندارد، ولی اندکی طولانی‌تر است. دوستی «قاشقِ چنگالی» را پیشنهاد کرده است که ترکیب شفافی دارد، ولی طولانی است. برخی هم «چنگقاش» و «چنقاش» را پیشنهاد کرده‌اند. این واژه‌ها می‌توانند یادآور واژۀ knork باشند. knork  آمیزه‌ای است که از تلفیق کارد و چنگال (knife + fork) به‌وجود آمده است. برای این واژه فعلاً «چنگارد»، آمیزه‌ای از چنگال و کارد پیشنهاد شده است. اگر معادل بهتری در ذهن دارید، بفرمایید.


موضوع عکس: یک لحظه غفلت

۷ نظر ۰۹ فروردين ۰۲ ، ۰۴:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۶۳- روز دوم رمضان (موضوع پست: از هر وری دری ۲۹)

جمعه, ۴ فروردين ۱۴۰۲، ۱۱:۰۰ ق.ظ

۱. صبح چهارمین روز بهاریمونو چجوری آغاز کردیم؟ با زلزله‌ای که ول‌کنش به چشمای استان همسایه و شهر خوی اتصال کرده و حتی ما هم احساسش می‌کنیم. 

۲. بعد افطار به‌شدت سردرد داشتم. یه کپسول مسکن داشتیم که بازماندهٔ داروهای سرماخوردگی اخیرمون بود که من از مشهد سوغاتی آورده بودم و اهل بیت رو مستفیض کرده بودم ازش. روش نوشته بود ۳۲۵ میلی‌گرم استامینوفن، ۲۰۰ میلی‌گرم ایبوپروفن، ۴۰ میلی‌گرم کافئین. کافئینش با اینکه کمه ولی ساعت‌ها بیدار نگه‌می‌داره آدمو. نتیجه اینکه ساعت ۲ به‌زور خوابیدم و ۴ به‌زور برای سحری بیدار شدم. صبح علی‌الطلوعم کارگاه داشتیم و نتونستم خوب بخوابم. ینی خواستم بخوابما، زلزله نذاشت. الانم اگه بخوابم شب دوباره خوابم نمی‌بره و داستان تکرار میشه هر روز. کلی هم کار دارم.

۳. دیشب دوتا خانواده که همو نمی‌شناختن همزمان اومده بودن مهمونی (عیددیدنی). یکیشون دوست خانوادگی بود یکیشون فامیل. این دوست خانوادگی رو ما عمو و زن‌عمو صدا می‌کنیم. مثل فامیلیم باهم. حالا این فامیلا با تازه‌دامادشون اومده بودن. شب دیروقت بود و دختر و همسر آقای فامیل بلند شدن که چند جای دیگه هم قراره بریم و دیره بریم. آقاهه داشت خاطره تعریف می‌کرد. دختر و همسرش سر پا بودن که پاشو دیره. ولی داماد (همون دامادی که مامانش دهه‌شصتیه) نشسته بود تا پدر خانواده بلند بشه. بعد از اینکه رفتن، خانم دوست خانوادگیمون که زن‌عمو صداش می‌کنم یواشکی بهم گفت چه داماد مؤدبی بود؛ نشسته بود که پدرزنش بلند بشه بعد. گفتم چه خوب که شما هم دقت کردید. فکر می‌کردم فقط من نسبت به این جزئیات رفتاری آدما حساسم.

۴. دیشب با یکی از فامیلامون که اخیراً بچه‌دار شدن سلفی گرفتم گذاشتم اینستا و بچه رو معرفی کردم که این فسقلی دوست جدیدمه. پیش‌بینی کردم که بیشتر از پستای دیگه‌م که متن‌محوره و عکس از در و دیوار و کتاب و ایناست لایک بخوره. پیش‌بینیم درست بود. تو اینستای دانشگاهیمم همینه اوضاع. نمی‌دونم چرا مردم عکس خود آدمو بیشتر از متنش دوست دارن.

۵. یکی از هم‌مدرسه‌ایام که یه زمانی دوست صمیمیم بود استوری گذاشته بود که کیا امروز و فردا تبریزن، ببینیم همو. دیدم زشته استوریشو دیده باشم و جواب ندم. گفتم تبریزم ولی درگیر کارگاهم و روزه هم هستم و بمونه یه وقت دیگه میام تهران همو می‌بینیم. یادم نیست آخرین بار کی دیدمش. احتمالاً اوایل لیسانس. ولی واقعیت این بود که هر چی فکر کردم دیدم برای امروز و فردا حرف مشترکی نداریم که بزنیم باهم. ینی اگه همین استوری رو نگار می‌ذاشت با کله می‌رفتم. چی میشه که آدمایی که یه روز کلی حرف و خاطرۀ مشترک داشتن باهم تبدیل میشن به دوتا غریبه. البته صد رحمت به غریبه. آدم یه وقتایی با غریبه‌ها هم کلی حرف مشترک داره ولی با دوستای سابقش نه.

۶. نمی‌دونم چقدر با Chat GPT آشنا هستید. چت با هوش مصنوعی. تپسی به وب‌اپلیکیشنش اضافه‌ش کرده و میشه هر روز پنج‌تا سؤال باهاش مطرح کرد. دیروز پرسیدم برای افطار چی درست کنیم؟ تو پیشنهادهاش پیتزا بود. سؤال بعدیم ازش این بود که این دیگه چه پیشنهادیه آخه؟ بیچاره عذرخواهی کرد که ببخشید من هوش مصنوعی‌ام، نمی‌فهمم. دم افطارم پرسیدم روزه‌م؛ چقدر باید صبر کنم افطار بشه؟ گفت بستگی داره تو چه شهری باشی. تعداد مخاطبای گوشی آدم هزارتا رو رد کرده باشه اون وقت با یه ربات چت کنه. روزگار غریبیست نازنین :|

۷. این چه تصمیمی بود گرفتم که هی هر روز بیام اینجا پست بذارم. من واقعاً به‌اندازهٔ هر روز حرف ندارم. دارما، ولی نه اینجا و نه با همه. عکس هم که نمی‌تونم آپلود کنم که لااقل سفرنامه بنویسم. حالا یکی هم نیست بگه مگه ناصرخسرو سفرنامه‌شو با عکس نوشته که تو لنگ پیکوفایل موندی. اسیر شدیم به خدا.

۱۱ نظر ۰۴ فروردين ۰۲ ، ۱۱:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۶۱- چه بی‌نشاط بهاری که بی رخ تو رسید

چهارشنبه, ۲ فروردين ۱۴۰۲، ۱۰:۰۹ ب.ظ

استادی که تو بخش ۱۷ پست شمارهٔ ۱۵۶۰ در موردش نوشته بودم امروز در ۱۰۲سالگی فوت کرد. متولد ۱۲۹۹ بود و همهٔ سال‌های هزاروسیصد رو تجربه کرده. تجربهٔ هیجان‌انگیزی بوده احتمالاً. سال دوم ارشد باهاش کلاس داشتیم. اون موقع روم نشد بگم باهم عکس بگیریم و الان پشیمون و غمگینم که روم نشده ذوقمو از هم‌صحبتی باهاش نشون بدم. آروم و مهربون و باسواد بود. این اواخر گوشش هم یه کم سنگین شده بود و باید با صدای بلند و شمرده صحبت می‌کردی تا متوجه بشه. هفتهٔ پیشم نشان نخل آکادمیک رو از سفیر فرانسه گرفت. اگه تهران بودم تو مراسمش شرکت می‌کردم حتماً. روحش شاد.

یکی از هم‌کلاسیای دورهٔ کارشناسیم تو گروه دویست‌نفریمون پیشنهاد داده که هر کی ایرانه اعلام حضور کنه که یه روزی یه جایی قرار بذاریم همو ببینیم. یه تعداد استقبال کردن و قضیه جدی شده. اگه مریم یا نگار یا نرگس یا منیره یا زهرا برن منم می‌رم. ینی حاضرم به‌خاطر این دورهمی پاشم برم تهران. اگه اینا نباشن حوصلهٔ بقیه رو هم ندارم. فقط با همین پنج‌تا که عرض کردم حالم خوبه و یکیشونم تو اون جمع باشه برای من کفایت می‌کنه.

سال هزاروچارصدو«یک نفر» گذشت؛

سال هزاروچارصدو«دو نفر» بشید ایشالا.

۷ نظر ۰۲ فروردين ۰۲ ، ۲۲:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۶۰- چطور دارم پله‌های ترقی رو طی می‌کشم

شنبه, ۲۷ اسفند ۱۴۰۱، ۰۱:۰۰ ب.ظ

اخیراً کلیدواژۀ «دبیر» و «انجمن» رو زیاد تو نوشته‌هام به‌کار بردم. شاید بعداً واژه‌های «دبیرکل» و «اتحادیه» و «مجمع» رو هم زیاد بشنوید ازم. تو این پست می‌خوام توضیح بدم که از کجا شروع شد و چی شد که سر از این فضا درآوردم.


تا دو سال پیش نه با معاونت فرهنگی دانشگاه آشنا بودم، نه می‌دونستم انجمن‌های علمی دانشجویی کجای دانشگاهن و چی کار می‌کنن، و نه حتی اسمشون به گوشم خورده بود. علاقه هم نداشتم که سر از کارشون دربیارم. اولین و آخرین مواجهه‌م باهاشون برمی‌گشت به سال آخر کارشناسی که تو اردوی کویر و بازدید از نیروگاه برقی که سر راه کویر بود شرکت کرده بودم. تازه اون موقع هم نمی‌دونستم این گروهی که دارن ما رو می‌برن اردو و اسمشون رساناست، انجمن علمی دانشجویی دانشکدۀ برقن. همین‌قدر بیگانه بودم با این فعالیت‌های خارج از چارچوب کلاس و درس. یه جایی هم بود تحت عنوان شورای صنفی که همکف دانشکده اتاق داشتن و دو سه نفر از دوستان صمیمیم هم عضو اون شورا بودن. من حتی با اونجا هم غریبه بودم و نمی‌دونستم فرق دارن با گروه رسانا. یه بارم گفتن تو خیلی مسئولیت‌پذیر و منظّمی و بیا تو هم تو انتخابات (یادم نیست انتخابات انجمن علمی دانشجویی یا شورای صنفی) شرکت کن و عضو شو که شرکت کردم و با سی‌وچندتا رأی از دور رقابت‌ها حذف شدم. بقیه رأی بیشتری آورده بودن.

سال اول دکتری، یکی از هم‌رشته‌ایام تو گروه دانشکده پیام گذاشته بود که یکیو لازم داریم که طراحی پوستر بلد باشه. بهش گفتم تو این کار حرفه‌ای نیستم ولی می‌تونم کمکتون کنم. وارد گروهشون شدم. اسم گروه، انجمن علمی دانشجویی زبان‌شناسی بود. فکر می‌کردم یه گروه معمولیه که کارشون برگزاری وبینار و کارگاه و ایناست. تو همون برخوردهای اول متوجه شدن که روی نیم‌فاصله حساسم و مستندسازی و گزارش‌نویسیم خوبه. علاوه بر طراحی پوستر، این کارها رو هم به من سپردن. عضو شورای مرکزی نبودم و غیررسمی داشتم کمکشون می‌کردم. در واقع تعهدی نبود بینمون. یکی دو بارم که دبیر انجمن سرش شلوغ بود و نمی‌تونست وبینارها رو مدیریت کنه، این کارها رو سپرد به من و من مجری و پشتیبان برنامه‌ها شدم. تو دورۀ بعدی انجمن (هر دوره یک ساله)، ازم خواست تو انتخابات شرکت کنم و عضو اصلی شورای مرکزی انجمن زبان‌شناسی بشم. هر انجمن، هفت نفر عضو اصلی و دو عضو علی‌البدل (زاپاس!) داره. تو دورۀ قبلی، من حتی جزو رأی‌دهندگان هم نبودم (در واقع تو باغ نبودم)، اون وقت حالا می‌خواستم کاندید بشم که دانشجوها انتخابم کنن که جزو اون هفت نفر بشم. شرکت کردم و با هفت‌هشت‌تا رأی عضو انجمن شدم. اینجا تعداد دانشجوها (رأی‌دهنده‌ها) در مقایسه با دورۀ کارشناسی خیلی کمه (چون فقط دانشجوی ارشد و دکتری داریم و کارشناسی نداریم) و همه همین تعداد رأی آورده بودن. عضو شورای مرکزی انجمن علمی دانشجویی شدم.

سال دوم، یکی از اعضا (در واقع یکی از دوستانم) به من و یکی از دانشجوهای ارشد پیشنهاد داد تو دورۀ جدید انتخابات انجمن‌ها هم شرکت کنیم و حتماً یکیمون دبیر انجمن بشیم. دبیر انجمن، یکی از اون هفت نفر عضو شورای مرکزیه که بعد از انتخاب شدنش به‌عنوان عضو شورای مرکزی، می‌تونه کاندید بشه برای دبیر شدن، تا اعضای شورا بهش رأی بدن و دبیر بشه. گفت حمایتتون می‌کنیم و بهتون رأی می‌دیم و شما توانایی و لیاقتشو دارید و چندتا هندونه گذاشت زیر بغلمون و چندتا هم نوشابه برامون باز کرد و بعد از اینکه به‌عنوان عضو شورای مرکزی انجمن انتخاب شدیم، کاندید شدیم که دبیر انجمن باشیم. من بیشتر رأی آوردم و دبیر شدم و اون دانشجوی ارشد هم نایب دبیر. و چنین شد که همۀ مسئولیت‌ها افتاد روی دوش ما دوتا. پوسترها و گزارش‌ها کمافی‌السابق بر عهدۀ من بود و حالا وظایف دبیر (که یکیش گرفتن مجوزها و کارهای مالی باشه) هم به کارهام اضافه شد. چون از مسئول گواهی‌ها و روابط عمومی و فضای مجازی راضی نبودم اینا رم خودم بر عهده گرفتم. نایب دبیر هم کمکم می‌کرد، ولی ساعت فعالیتامون ده به یک بود. اگه می‌خواستم خودم این ده ساعت رو صرف انجام این کارها نکنم، باید صد ساعت صرف آموزش تیمم می‌کردم که اونا انجام بدن و بعداً بازم باید ده ساعت زمان می‌ذاشتم برای چک کردن اونا و تأیید و اصلاح کاراشون. نمی‌صرفید و نمی‌ارزید برای یه دورۀ یه‌ساله این همه زمان صرف کنم و نیرو تربیت کنم. علاقه‌ای هم به تربیت شدن نداشتن البته. کسی اگه کاربلد و علاقه‌مند بود کارا رو بهش می‌سپردم، ولی نمی‌تونستم از نیروهای صفرکیلومتر استفاده کنم برای گزارش‌نویسی که مهم‌ترین بخش کار بود. نه‌تنها من، که همۀ هفتادتا دبیر دانشگاه این مشکل رو داشتن. برای همین هم بیشتر از یه سال دبیر نمی‌شدن. خسته می‌شدن به‌واقع.

یه گروه هفتادنفره داشتیم که همۀ دبیران دانشگاه و مسئولان مربوطه اونجا بودن. و از اونجایی که اکثر دبیرها دانشجوهای کارشناسی بودن و کم‌تجربه، تجربه‌های علمی و مهارت‌هامو باهاشون به اشتراک می‌ذاشتم و اگر کاری کمکی چیزی لازم داشتن کمکشون می‌کردم. یا وقتی یه فرمی، فیلمی، لینکی چیزی از مسئولان درخواست می‌کردن اگر دم دستم بود قبل از اینکه مسئولان به خودشون بجنبن براشون می‌فرستادم و سؤالاشونو جواب می‌دادم. انقدر این کارو کرده بودم که یه سریا فکر می‌کردن من از مسئولین هستم و از خودشون نیستم. چون همۀ اعضا همۀ پیام‌رسان‌ها رو نداشتن سعی می‌کردم تا جایی که می‌تونم بخشنامه‌ها و پیام‌های مهم رو بین تلگرام و واتساپ و ایتا ردوبدل کنم که کسی بی‌خبر نمونه از اخبار و برنامه‌ها. روز اولی که وارد گروه دبیران دانشگاهمون شدم شمارۀ همۀ اعضا رو با اسم انجمنشون ذخیره کردم. مثلاً می‌نوشتم فلانی دبیر انجمن فلان رشته. حتی شمارۀ بعضی از اعضاشون که دبیر نبودن هم داشتم و در ارتباط بودیم باهم. این کارمو مقایسه کنید با دبیر فلان رشته که حتی شمارۀ مسئول‌ها رو هم ذخیره نکرده بود و یه بار با لحن بد و بی‌ادبانه‌ای جواب کارشناس دانشگاهو تو گروه داده بود. البته آدم با هم‌دانشگاهیشم نباید بی‌ادبانه برخورد کنه ولی دبیری که شمارۀ اونی که مجوزها رو ازش می‌گیره رو نداره (ذخیره نمی‌کنه) و نمی‌شناسدش دبیر خوبی نیست.

دانشکدۀ ما هفت‌تا رشته و گروه آموزشی داره که هر کدومشون برای خودشون انجمن و دبیر دارن. ینی علاوه زبان‌شناسی، رشتۀ زبان روسی، فرانسوی، عربی و... هم داریم که انجمنای خودشونو دارن. یه روز کارشناس دانشگاه از دبیرها خواست برای دانشکده‌شون دبیر انتخاب کنن. ینی مثلاً دانشکدۀ فنی مهندسی که انواع انجمن‌های مهندسی توش بود یه دبیر داشته باشه که نمایندۀ دبیرهای مهندسی باشه. و یکی از ما هفت نفر که رشته‌مون به زبان و زبان‌شناسی مربوط بود باید می‌شد دبیر دانشکده. من چون تهران نبودم این مسئولیت رو قبول نکردم و به یکی از دبیرها که ساکن تهران بود و شرایط حضور در جلسات حضوری رو داشت رأی دادیم که دبیر دانشکده بشه. اما هیچ وقت هیچ پیگیری و فعالیت و نمایندگی‌ای ازش ندیدیم و عملاً این من بودم که نقش دبیر دانشکده رو تو اون گروه هفت‌نفرۀ دبیران دانشکده ایفا می‌کردم. نکته‌ای که بهش دقت نکرده بودیم این بود که فرد منتخب باید حضور فعالی تو فضای مجازی و پیام‌رسان‌ها می‌داشت که این بزرگوار نداشت. هیچ وقت هم پیش نیومد که جلسۀ حضوری داشته باشیم که نیازی به حضور ایشون باشه.

دانشگاه ما هفتادتا انجمن علمی دانشجویی داره. یه روز کارشناس دانشگاه بهم پیام داد که می‌تونی مسئولیت دبیر دبیران دانشگاه رو بر عهده بگیری؟ اسم رسمیش می‌شد دبیر مجمع دبیران فلان دانشگاه. گفتم چون تهران نیستم و نمی‌تونم تو جلسات حضوری باشم، نمی‌تونم. همین دبیریِ رشتۀ زبان‌شناسی، اونم از راه دور برای هفت پشتم بس بود. من دبیری دانشکده رو هم رد کرده بودم، اون وقت این پیشنهاد می‌داد دبیر دانشگاه بشم. ینی نمایندۀ هفتادتا دبیر. گفتم نمی‌تونم و چیزی نگفت و تموم شد. و چون با سلسله‌مراتب و منصب‌ها و سمت‌ها آشنا نبودم، نمی‌دونستم دبیر دبیرانمون کی بوده قبلاً. و حتی نمی‌دونستم این دبیر دبیران چی کار می‌کنه. فکر می‌کردم حتماً لازمه تهران باشه و همیشه تو دانشگاه باشه و تو جلسات شرکت کنه که من نمی‌تونستم.

(داخل پرانتز یه چیزی هم راجع به اتحادیه‌ها بگم. چون رشتۀ کارشناسی من زبان‌شناسی نبود و چون دورۀ ارشدم تو فضای بستۀ فرهنگستان بودم و چون اولین دانشجویانِ اونجا بودیم، لذا در بدو ورودم به دنیای علوم انسانی کمبود دوستِ زبان‌شناس رو توی دایرۀ روابطم حس می‌کردم. در قدم اول سعی کردم با دوستان دورۀ کارشناسیِ هم‌کلاسی‌های ارشدم دوست بشم و حتی با دوست دوستان دوستانم. در ادامه با ورودی‌های بعد از خودمون تو فرهنگستان که در واقع سال‌پایینی‌هامون بودن ارتباط برقرار کردم که این کمبود رو جبران کنم، ولی بازم از شبکه‌ای که ایجاد کرده بودم راضی نبودم. هم به دلیل اینکه سه سال پشت کنکور دکتری مونده بودم و از فضای دانشگاه دور بودم، هم به دلیل اینکه ورودم به دورۀ دکتری همزمان شده بود با شیوع کرونا و تحصیل مجازی و ندیدنِ فضای دانشگاه و هم به دلیل اینکه دانشگاه دورۀ دکتریم تک‌جنسیتی بود. تو یه سری کارهای پیکره‌ای واقعاً لازمه هر دو جنس! تو تیم باشن. تا اینکه امسال تو گروه دبیران با پدیده‌ای به نام اتحادیه‌ها آشنا شدم. فهمیدم هر رشته یه اتحادیه داره که اعضاش از دانشگاه‌های مختلف کشورن. مثل انجمن دانشگاهه، ولی در سطح کشوره و این‌طور نیست که اعضاش هم‌دانشگاهیات باشن. اعضای اتحادیه‌ها دبیران انجمن‌های علمی دانشجویی دانشگاه‌های مختلفن. یادم نیست کی فرم عضویت رو تو گروه گذاشت، ولی از او به یک اشارت و از من به سر دویدن. صرفاً با این هدف که دوستان زبان‌شناس بیشتری پیدا کنم درخواست عضویتمو ثبت کردم، بی‌خبر از اینکه اتحادیه هم مثل انجمن انتخابات داره و فقط هفت نفر عضو شورای مرکزیش میشن. پرانتز اتحادیه رو می‌بندم ولی بعداً بازم در موردش می‌نویسم.)

اواسط بهمن‌ماه کارشناسمون (همون که بهم پیشنهاد داده بود دبیر دبیران دانشگاه بشم) بهم پیام داد و پرسید می‌تونی هفتۀ دیگه به‌عنوان دبیر دبیران دانشگاه ما، تو جلسۀ وزارت علوم که تو دانشگاه فردوسی مشهد برگزار میشه شرکت کنی؟ من خودم برای اوایل اسفند بلیت گرفته بودم که برم مشهد. به کارشناسمون گفتم چه خوب، اتفاقاً خودمم تصمیم داشتم برم مشهد. آیا جلسه‌ای که می‌گید حتماً باید فلان روز باشه؟ نمیشه جلسه رو یه هفته بندازن عقب؟ چون از اهمیت موضوع اطلاع نداشتم فکر می‌کردم میشه تاریخشو جابه‌جا کنن. گفت نه نمیشه و همایش ملیه و از همۀ دانشگاه‌ها قراره شرکت کنن. گفتم باشه ولی بلیت نیستا. ماه رجب و شعبان به این آسونی بلیت مشهد گیر نمیاد. بحث بلیتو ایشالا بعداً مفصل توضیح می‌دم ولی از این انتصاب و سِمَت جدیدم همین‌قدر بگم که تا یکی دو روز قبل سفرم نمی‌دونستم دبیر دبیرانم و نمایندۀ دانشگاهم و کی‌ام اصلاً. فکر می‌کردم یه گردهمایی معمولیه که همه هستن و منم هستم. تازه اونجا فهمیدم چه مقام شامخی دارم :)) اونجا با اتحادیه‌ها بیشتر آشنا شدم، ولی هنوز متوجه نشده بودم چجوری واردش می‌شن و نمی‌دونستم انتخاباتشون نزدیکه و نمی‌دونستم باید تبلیغات کنیم که بهمون رأی بدن که عضو شورای مرکزی اتحادیۀ رشته‌مون بشیم. یه انتخابات دیگه هم در پیش بود که یه نفر از بین دبیر دبیران انتخاب بشه. راجع به تبلیغات و انتخابات اتحادیه‌ها هم ایشالا بعداً مفصل می‌نویسم. الان همین‌قدر بگم که یه هفته‌ست عضو شورای مرکزی اتحادیۀ زبان‌های خارجی و زبان‌شناسی شدم و نتیجۀ همۀ این اتفاقات در یک سال اخیر، اضافه شدن چندصد شمارۀ جدید به گوشیم بود.

دوتا اتفاق مهم دیگه هم این وسط افتاد که مربوط به فرهنگستانه. اینا رم ایشالا بعداً مفصل توضیح می‌دم ولی خلاصه‌ش به این صورته که اون روز که رفته بودم اونجا، فهمیدم تو بحث استخدام جدی شدن و من یکی از گزینه‌های روی میزشونم. اتفاق دوم هم این بود که یه روز رئیس فرهنگستان به مسئول روابط عمومیشون میگه به دانشگاه‌های مختلف نامه بزنه و ازشون بخواد دانشجوهاشونو بیارن برای بازدید از فرهنگستان. به دانشگاه ما هم این نامه ارسال میشه و اونا هم شمارۀ منو به مسئول روابط عمومی اونجا می‌دن که با من صحبت کنن. نه دانشگاه یادش بود که من دانشجوی فرهنگستان بودم نه مسئول روابط عمومی فرهنگستان می‌دونست اینو. بنده خدا داشت خودشو معرفی می‌کرد و مقدمه‌چینی می‌کرد که توضیح بده فرهنگستان چیه و چی کار می‌کنه که گفتم نیازی به معرفی نیست و من با تمام ابعاد و زوایای پنهان و آشکار اونجا آشنایی دارم و اتفاقاً چند روز پیشم با رئیس اونجا جلسه داشتم. گفتم زمان و تعداد شرکت‌کنندگانو بهتون اطلاع می‌دم. بعد که رفتم از دانشگاهمون ماشین و استادِ همراه بگیرم که دانشجوها رو ببره، گفتن کی بهتر از خودت. خودت ببرشون. بعد که اومدم بین بچه‌ها نظرسنجی کنم ببینم کی وقتشون خالیه و چند نفر می‌رن فهمیدم یکی از سال‌پایینیامون کارمند اونجاست.

۱۳ نظر ۲۷ اسفند ۰۱ ، ۱۳:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۵۳- تهران (از هر وری دری ۲۷)

شنبه, ۸ بهمن ۱۴۰۱، ۰۳:۵۰ ب.ظ

ادامهٔ شماره‌گذاری از پست قبل:

۸۹. اون روز که داشتم می‌رفتم خونۀ نرگس، تو متروی تربیت مدرس با نگار قرار گذاشته بودم که باهم بریم. با بی‌آرتی داشتم می‌رفتم. از راننده پرسیدم کدوم ایستگاه باید پیاده شم که از اونجا بتونم برم مترو؟ اسم ایستگاه رو گفت. پیاده که شدم، مترو رو می‌دیدم. وایستادم و سرم تو گوشی در حال فرستادن لوکیشن (موقعیت مکانی) برای نگار و نرگس بودم و هندزفری تو گوشم و حواسم یه جای دیگه. نگو راننده از تو بی‌آرتی داشت صدام می‌کرد که مترو رو نشونم بده و من نمی‌شنیدم. بعد فکر کن راننده به یه رهگذر میگه اون خانمو صدا کن و منم چون هندزفری تو گوشم بود متوجه نبودم. رهگذر با ایما اشاره راننده رو نشونم داد و دیدم راننده داره با دستش مترو رو نشونم می‌ده. هم کلی خجالت کشیدم هم حس خوبِ مهم بودن و اهمیت داشتن بهم دست داد. کلی تشکر کردم و به روی خودم هم نیاوردم که مترو رو دیده بودم. یه جوری برخورد کردم که راننده فکر کنه اون بود که مترو رو نشونم داد و احساس مفید بودن بکنه.


۹۰. اون دوشنبه‌ای که رفته بودم معاونت گزارشا رو با کامپیوتری که روش برچسب نارنجی بود ارسال کنم، به دوستم پیام دادم که می‌خواستم فلان استاد رو هم ببینم و چون کلاسا به‌علت آلودگی مجازی شد ندیدم. دوستم گفت الان تو کتابخونه پیش اون استادم و منتظرتیم و اگه می‌تونی بیا. سریع پا شدم رفتم (فکر کنم حتی کامپیوترم خاموش نکردم و کیفم هم برنداشتم). فقط گوشی و کارت شناسایی برداشتم برای ورود به کتابخونه. این استادمون خیلی خوش‌صحبته و مثل خودم همیشه کلی خاطره داره برای تعریف کردن. یادم نیست چه بحثی شد که یاد خاطرۀ «عمه‌نه» افتاد. می‌گفت اون یکی استادمونو برادرزاده‌هاش عمه صدا می‌کردن. وقتی خاله میشه، خواهرزاده‌ش هم عمه صداش می‌کنه. اینا هم هی به بچه می‌گفتن عمه نه، خاله. بچه هم فکر می‌کرد اسمش عمه‌نه هست و استادمونو یه مدت عمه‌نه صدا می‌کرد. بعد که بزرگ میشه خاله گفتنو یاد می‌گیره. قبل از اینکه برم دیدن استادم و این خاطره رو بشنوم، یه کلیپ تو اینستا دیده بودم که یارو می‌ره دستشویی زنانه و می‌گن چرا اونجا رفتی و نرفتی مردانه؟ می‌گه چون روی درش نوشته مردا، نه. ینی مردها نرن اونجا. برای مردها نیست. اونجا هم نوشته زنا، نه. اینم چون مرد بود رفته بود اونجایی که روی درش نوشته بود زنانه. چنین تقطیعی یه بحث تخصصی تو زبان‌شناسی داره و منم اینو برای دوستان زبان‌شناس فرستاده بودم. ولی روم نشده بود برای استادهام هم بفرستم. نمی‌دونم بحثمون از کجا به عمه‌نه! رسید که من این کلیپ رو برای استادم هم تعریف کردم.


۹۱. معمولاً صفحۀ اول مجله‌ها می‌نویسن مسئولیت محتوای این شماره با سردبیر یا فلانی و بهمانی نیست و نویسندۀ مقاله مسئوله. این جمله همیشه تو همۀ شماره‌هامون طی ده سال اخیر بوده و تو این شماره هم بود. حالا نمی‌تونم تا حالا دقت نکرده بودن یا قانون عوض شده یا چی که این سری تذکر دادن این جمله رو برداریم و مسئولیت محتوا رو خودمون بر عهده بگیریم و اصلاً چه معنی داره که انجمن مسئول محتوای مجله‌ش نباشه. دیگه فرصت نشد برم از نزدیک پیگیر کارهای مجله باشم و علاقه هم ندارم. 


۹۲. یه اصل تو زبان‌شناسی هست تحت عنوان کم‌کوشی که همون‌طور که از اسمش مشخصه به کم کوشیدن مربوطه. مثلاً جاهایی که گویشور چندتا انتخاب داره، اون تلفظ یا اون ساختی رو استفاده می‌کنه که راحت‌تر و ساده‌تر و سریع‌تر باشه و منظورشو با صرف کمترین انرژی بیان کنه. تو همۀ زبان‌ها هم این اصل وجود داره. 

یه بار از یکی از بچه‌های زبان‌شناسی یه کار پیچیده که انرژی فراوانی لازم داشت خواستم انجام بده. در جوابم به این اصل اشاره کرد و گفت من به اصل کم‌کوشی اعتقاد دارم و با روش ساده‌تر پیش رفت.


۹۳. این سری که تهران رفته بودم، یه لیست نوشته بودم از افرادی که قرار بود ببینمشون و بعد از دیدنشون علامت می‌زدم کنار اسمشون. شش نفر، بدون علامت موندن و ندیدمشون. یه نفرم بود که کلاً فراموش کرده بودم اسمشو بنویسم و وقتی برگشتم یادم افتاد. ینی وقتی برای بار چندم پیام داد که هر موقع اومدی تهران خبرم کن ببینیم همو یادم افتاد که قبلاً هم این پیامو فرستاده بود و گفته بودم ایشالا خبر می‌دم و یادم رفته بود خبر بدم. حالا شاید اسفندماه دوباره برم. بهش خبر می‌دم اگه یادم بمونه :|


۹۴. تو خوابگاه دکتری به ترددی‌ها پتو هم می‌دن. ولی بالش ندارن. بار اول، تابستون که رفته بودم دوتا پتو گرفتم که یکی رو به‌عنوان بالش استفاده کردم و یکی به‌عنوان پتو که البته چون هوا گرم بود، نمی‌کشیدم روم. این سری که رفته بودم زمستون بود و یه پتو گرفتم که روم بکشم و پتویی که به‌عنوان بالش ازش استفاده کنم نگرفتم که اگه یکی سردش بود و پتوی بیشتری لازم داشت پتو کم نیاد. پس چی گذاشتم زیر سرم؟ دوستم پتوی مسافرتیشو لازم نداشت و داد به من. منم تا کردم و پیچیدمش لای کاور پارچه‌ای یک‌بارمصرف و تبدیلش کردم به بالش. موقع پس دادن هم دوستم رفته بود شهرشون. پتوشو گذاشتم روی تختش و چندتا نسکافه و دمنوش گذاشتم کنارش، برای تشکر. چندتا از نارنگیایی که نرگس داده بود رو هم به‌عنوان تشکر دادم به اون دوستم که بشقابشو بهم امانت داده بود. از دوست واحد روبه‌رویی هم با شکلات تشکر کردم.


۹۵. تو دانشگاه دورۀ کارشناسیم، همیشه تو سالن مطالعه و کتابخونه و آزمایشگاه و تقریباً همه جا یکی دوتا سجاده بود و هر کی هر موقع می‌خواست نماز بخونه یه گوشه نمازشو می‌خوند. اتفاق عجیب و نامأنوسی نبود. من خودم چون معمولاً کلاسام فشرده بود و فرصت نمی‌کردم برم مسجد، بیشتر نمازامو روی همون سجاده‌ها خونده بودم. ولی فضای فرهنگستان این‌جوری نبود و یه نمازخونه تو پارکینگ بود که اونجا می‌رفتیم. این سری از یکی از دوستان دانشگاه فعلی شنیدم که یکی از دانشجوها خودش روزنامه یا سجاده برده انداخته یه گوشۀ سالن مطالعه و خواسته نماز بخونه، مسئول اونجا گفته اینجا مسجد نیست و سالن مطالعه‌ست و اگه می‌خوای نماز بخونی برو مسجد. اونم البته وقعی ننهاده به حرف مسئول و نمازشو خونده.


۹۶. مدرس زبان کره‌ای از بچه‌ها خواسته بود دوتادوتا گروه تشکیل بدن برای مکالمه و تمرین. هر کدوم از یه شهر و دانشگاه متفاوت بودن و سن و سال‌ها و رشته‌ها هم متفاوت بود و همدیگه رو نمی‌شناختن. چهل نفر تو گروه تلگرامی بودن که باید دوتادوتا گروه تشکیل می‌دادن. دوتا پسر و بقیه دختر. پسرا ساکت بودن و کسی کاری به کارشون نداشت ولی نحوۀ گروه پیدا کردن دخترا عالی بود. یکی نوشته بود «من اعلام آمادگی می‌کنم. هر کی منو بخواد می‌تونه بخواد». یکی نوشته بود «یه مهرماهی مغرورم. کسی منو نمی‌خواد؟» اون یکی نوشته بود «اردیبهشتی‌ام»، یکی دیگه «تیرماهی». یکی نوشته بود «موجبات خنده‌تون میشم و فیلم زیاد می‌بینم». یکی دیگه هم از شهرش مایه گذاشته بود. این وسط یه نفر روی هم‌گروهیش غیرتی شده بود که دیگه نباید با کسی جز من حرف بزنی. یکی دیگه ریپلای کرده بود روی پیام اون غیرتی و نوشته بود «روزای اول رابطه». یه نفرم آخر از همه اومد نوشت هر کی موند بیاد با من. بعد از چند ساعت دوباره یکی اومد نوشت من تنهام، سرپرستی منم به عهده بگیرید. یکی قبولش کرد و با استیکر ذوق‌مرگی نوشت وای بختم باز شد. یه نفرم تازه وارد بحث شده بود و نمی‌دونست چه خبره.


۹۷. به‌دلیل شیوع کرونا، کلاسای دکتریم مجازی بود و تا قبل از آزمون جامع هم‌کلاسیامو از نزدیک ندیده بودم و ارتباط چندان صمیمانه‌ای هم تو این دو سه سال بینمون شکل نگرفته بود که بپرسیم یا بدونیم چند سالمونه. فقط از روی عددی که تو ایمیل یکیشون بود من حدس می‌زدم هم‌سن باشیم و چون خودم سه سال پشت کنکور مونده بودم، فکر می‌کردم بقیه تو اولین مصاحبه قبول شدن و از من کوچیک‌ترن. تیرماه، روز آزمون وقتی صحبت سن و سال و تجرد و تأهل شد تازه فهمیدم به جز اون یه نفر، بقیه از من بزرگترن و دهه‌شصتی‌ان. بعد بازم با خودم فکر کردم شصت‌ونه باشن. چون بیشتر از این بهشون نمیومد. این بار (آذرماه) ارتباطم باهاشون نزدیک‌تر شده بود و وقتی فهمیدم یکیشون متولد پنجاه‌ونهه و یکیشون شصت، حقیقتاً کفم برید و کرک و پرم ریخت. اصلاً بهشون نمیومد چهلو رد کرده باشن. بماند که خودم با سی سال سن به دبیرستانی‌ها شبیهم.


۹۸. تخصص یکی از استادهای فرهنگستان مرتبط با موضوع رسالۀ دکتریمه. یه بار که رفته بودم ببینمش، گفتن بازنشسته شده و رفته شهرشون. ندیدمش تا حالا. پرسیدم کجاییه؟ کدوم شهر رفته؟ گفتن تبریز :| حالا این سری که رفته بودم فرهنگستان شماره‌شو گرفتم ولی نمی‌دونم کجای تبریز باهاش قرار بذارم :|


۹۹. امسال، تابستون تو دانشگاه نمایشگاه فرش بود. بعد از آزمون جامع اولمون (تیرماه) با هم‌کلاسیام یه سر رفتیم ببینیم تو این نمایشگاه چه خبره و چی می‌فروشن. یکی از تابلوفرش‌ها که تصویر پادشاهان ایرانو داشت توجهمونو به خودش جلب کرد. از هر سلسله یک فرد شاخص رو انتخاب کرده بودن. با این سؤال که پس چرا هیچ نشانه‌ای از انقلاب اسلامی تو این تابلو نیست و باید این گوشه و اون گوشه هم عکس رهبران رو می‌ذاشتن که کامل بشه به دوستم گفتم بیا بریم نزدیک‌تر ببینم از سلسلۀ زندیه کیو انتخاب کردن. اون موقع بحث وکالت دادن و ندادن پیش نیومده بود هنوز. کریم خانو نشونش دادم و براش توضیح دادم که من یه زمانی عاشق لطفعلی خانشون بودم. دیگه نگفتم اسم اولین وبلاگم هم لطفعلی خان زند بود. چندتا سلفی گرفتیم و بگو بخند و شوخی و اندک اطلاعات تاریخیمونو باهم به اشتراک گذاشتیم و به مسیرمون ادامه دادیم.

کین نعمت و مُلک می‌رود دست‌به‌دست.


۸ نظر ۰۸ بهمن ۰۱ ، ۱۵:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

این عکسا رو موقعی که تهران بودم تو اینستا منتشر کرده بودم تا وقتی برگشتم تو وبلاگم هم بذارم. شماره‌هایی که رنگشون قرمزه، فقط تو صفحۀ فک و فامیل، و شماره‌هایی که رنگشون آبیه هم تو صفحۀ فک و فامیل هم تو صفحۀ دوستان و استادان منتشر شده. توضیحات با شماره‌های مشکی‌رنگ هم مختص وبلاگه.

ادامهٔ شماره‌گذاری از پست قبل:

۵۳. اگه برنجتون شفته شد و فکر کردید چه بد شد که این‌جوری شد، بدانید و آگاه باشید که همیشه یه حالت بدتر هم وجود داره. به این صورت که داشتم بقیهٔ اون برنج شفتهٔ شب قبلمو گرم می‌کردم برای ناهار امروز، که حواسم پرت شد و یادم رفت و سوخت.

الان با سه‌تا هود که تا آخرین درجه روشنشون کردم و ملاحظه می‌کنید هم این بوی سوختگی رو نمی‌تونم محو کنم.



۵۴. چهارشنبه نزدیک ظهر یکی از دوستان دورهٔ کارشناسیم (زینب) با پسرش اومده بود دانشگاه، که بعد از هفت سال ببینیم همو.

۵۴.۵. این دانشگاه فعلی من دانشگاه دورۀ ارشد زینب بوده. زینب جزو اولین دوستان شریفیمه و دومین کسیه که بیشترین واحد مشترک باهم داشتیم و زیاد همو می‌دیدیم. از ترم اول باهم بودیم و اولین هم‌گروهیم هم بود. یادمه پنج‌تا دختر تو کلاس اصول برقمون بود و سی چهل‌تا پسر. من و زینب و زهرا و حکیمه و فاطمه که نیوشا صداش می‌کردن. چهارتا از این پنج‌تا دختر، چادری بودن و دوتادوتا همگروه شدن. من و زینب، زهرا و حکیمه. نیوشا تنها موند و با یکی از پسرا همگروه شد. من اون سال آزمایشگاه فیزیک هم برداشته بودم. اونجا هم تعداد دخترا فرد بود و چون فیزیک درس تخصصیمون نبود، از همۀ رشته‌ها بودن تو آزمایشگاه. از دخترا کسیو نمی‌شناختم تو آزمایشگاه. همه دوتادوتا گروه تشکیل دادن و من با یه پسر برقی که همیشه یا دیر میومد یا نمیومد هم‌گروه شدم. با اینکه هم‌ورودی بودیم ولی بعد از اون ترم دیگه هیچ وقت ندیدمش و اسمشم یادم نیست. اگر اشتباه نکنم یه محمد تو اسمش یا فامیلیش داشت. حتی یادم نمیاد چی صداش می‌کردم. حتی تو عکس دسته‌جمعیِ دویست‌نفری فارغ‌التحصیلیمون هم نیست.



۵۵. اول رفتیم مسجد دانشگاه نماز خوندیم و بعدشم رفتیم امامزاده قاضی صابر که همین بغل دانشگاهه. هندونه و کیک (دستپخت زینب بود) خوردیم و با در و دیوار و عکسای روی در و دیوار سلفی گرفتیم و حدودای سه‌ونیم اونا رفتن خونه‌شون و منم برگشتم خوابگاه وسایلمو جمع کنم برم راه‌آهن. ساعت هفت بلیت داشتم.



۵۶. ازش خواستم ازم عکس بگیره. داره بارون میاد و زمین خیسه. تازه بعد از برگشتن من به تبریز بارندگی‌ها شروع شد و شدت گرفت و به برف تبدیل شد.



۵۷. تو امامزاده به محمد (پسر دوستم زینب) گفتم اینجا می‌تونی یواشکی آرزوتو به امامزاده بگی تا برآورده کنه. نزدیک ضریح رفت و یواشکی گفت ماشین کنترلی.

کاش منم حداقل یه آرزو حتی در حد همین ماشین کنترلی داشتم. دلی که چیزی نخواد، مُرده به‌نظرم. شاعر می‌فرماید بی‌همگان به سر شود، تو هم روش.

هر دو عکس از یه ضلع گرفته شدن، اما در جهت مخالف. طوری کنار هم گذاشتمشون که تشکیل مکعب بدن.



۵۸. هندوانهٔ یلدای ۱۴۰۱، امامزاده قاضی صابر



۵۹. شیرینی کشمشی رو یه دانشجو به اسم عفت که ترک اردبیل بود و پژوهشگر برتر شده بود آورد. اون یکی هم شیرینی عقد دختری به اسم منتها بود. انارو یکی از دانشجوهای ترددی به اسم نسرین بهم داد. اونم ترک بود و اهل سراب. انارو به سه قسمت تقسیمش کردم و دوتاشو بردم برای هم‌کلاسیام. همونایی که شامو با یکیشون می‌خوردم، ناهارو با یکیشون. بشقاب هم امانت اونی بود که ظهرا باهم می‌رفتیم سلف و غذاشو نصف می‌کرد و لپه‌ها و لوبیاها رو جدا می‌کرد از خورشتم.



۶۰. یکی از دانشجوهای کارشناسی تو سلف لواشک خونگی می‌فروخت. ده تومن. نسیه هم می‌فروخت. چند نفر که نسیه گرفته بودن، دنبالش بودن که پولشو بدن. ولی شماره‌ای ازش نداشتن. اتفاقی دیدمش و شماره‌شو گرفتم که بدم به اونایی که دنبالش بودن. گفتم می‌تونم برات تبلیغ هم بکنم. اجازه گرفتم که از لواشکاش عکس بگیرم و شماره‌شو بدم به جماعت لواشک‌دوست که اگه خواستن باهاش تماس بگیرن.



۶۱. دارم خوابگاهو به مقصد تبریز ترک می‌کنم بالاخره. هر چند، بیشتر کارایی که قرار بود انجام بدمو به‌خاطر آلودگی هوا و مجازی شدن دانشگاه نتونستم انجام بدم.

یه سریا تبلیغات اصلاح ابرو و تایپ و ترجمه و... چسبونده بودن رو در و دیوار آسانسور. به سرم زد تبلیغ لواشکای دختر لواشک‌فروش رو هم بچسبونم اونجا ولی دیرم شده بود و فرصت نبود. اینم اضافه کنم که خودم نخریدم. چون اگه نبینم یه چیزیو چجوری درست کردن نمی‌خورم و تو مهمونیا هم اگه از تمیزی میزبان اطمینان داشته باشم می‌خورم :| موقع تبلیغم می‌گفتم که صرفاً دارم معرفی می‌کنم، ولی همون معرفی کردنام هم فروششو بیشتر کرد.




۶۲. تهران و بوی ذرت مکزیکی و غروب

تهران و چند خاطرۀ افتضاح و خوب

تهران و خط متروی تجریش تا جنوب

این شهر خسته را به شما می‌سپارمش

تهرانِ سکته کردۀ از هر دو پا فلج

تهرانِ وصله پینه شده با خطوط کج

تهرانِ تا همیشه ترافیک تا کرج

این شهر خسته را به شما می‌سپارمش



۶۳. صبح یکی از دانشجوهای تردّدی خوابگاه (دانشجوهایی که یکی دو شب بیشتر نمی‌مونن) ارائه داشت. ارائه‌ش مجازی بود و شب تا دیروقت و از صبح زود درگیر آماده کردن اسلاید و مطلب بود. صبح مشغول کارهای خودم بودم که متوجه شدم میکروفنش روشن نمیشه و صداشو ندارن. از اونجایی که اولین بارش بود مجازی ارائه می‌داد و تجربهٔ این مسائلو نداشت و از اونجایی که دو سال سابقهٔ تحصیل مجازی و هر هفته یه ارائه تو کارنامه‌م داشتم و با انواع مشکلات صوتی و تصویری دست و پنجه نرم کرده بودم، چم و خم کار دستم بود. همین‌جوری که سرم به کار خودم بود بهش گفتم به مرورگرت مجوز دسترسی به میکروفن بده. انقدر استرس داشت که متوجه نمی‌شد چی می‌گم. گوشیشو گرفتم و اجازهٔ دسترسی دادم. رو لپ‌تاپشم نشون دادم از کجا مجوز میدن. گفتم این‌جوری باید فعالش کنی. درست شد.

عصر که برگشتم این یادداشتو با این دوتا ویفر رو تختم گذاشته بود و رفته بود.

اسم و شماره‌ای ازش ندارم و احتمالاً دیگه نبینمش، چون خودمم سال به سال می‌رم خوابگاه و ترددی‌ام!، ولی دوست داشتم حس خوب این دو خط قدردانیشو برای کارِ واقعاً کوچیکم ثبت کنم اینجا.



۶۴. وقتی می‌گیم یه کاری مثل آب خوردنه، ینی راحته. وقتی هم می‌خوایم به‌صورت گفتاری جملهٔ «کار خوب کردن مثل آب خوردن است» رو بنویسیم، می‌نویسیم «مثل آب خوردنه». نمی‌نویسیم مثل آب خوردنِ. اون علامت کسره رو به‌جای «ه»ای که معنیِ «است» می‌ده استفاده نمی‌کنیم.

این بطری آبو از قطار گرفتم. نام تجاریش دی‌دیه و هنوز نمی‌دونم دی‌دی چه ارتباطی به آب و نوشیدنی داره و ینی چی. ولی آره، به‌نظر منم کار خوب کردن مثل آب خوردن راحته. ولی خوب کار کردن یه کم سخت‌تره.



۶۵. با همون قطار ۴۸۱ مشهد-تبریز که از تهران رد می‌شه دارم برمی‌گردم. یلداتون مبارک 🍉



۶۶. از میز یلدای رستوران قطار عکس نگرفتم. تو کوپه دو نفر بودیم. هم من خسته بودم، هم دختری که باهام همسفر بود. به‌قدری خسته بودیم که از وقتی سوار قطار شدیم خوابیدیم تا صبح. می‌گفت شوهرش داشته می‌رسوندتش راه‌آهن. انقدر ترافیک سنگین بود که از قطار بعدازظهر جا مونده و قطار ساعت هفتو گرفته. بعد که دیده ترافیک همچنان سنگینه و به قطار هفت هم نمی‌رسه، از ماشین پیاده شده و با مترو خودشو رسونده به راه‌آهن. مترو هم به‌شدت شلوغ بوده گویا. چون که شب یلدا بود.


۶۷. روز آخر، تصمیم گرفتم با بی‌آرتی برم راه‌آهن. دوستام توصیه می‌کردن زود راه بیافتم؛ چون شب یلداست و ترافیکه. منم به خیال اینکه بی‌آرتی مسیرش جداست و ترافیک تأثیری تو عملکردش نداره عجله‌ای نداشتم. مسیرم هم باز به خیال خودم سرراست بود. از شمال تهران به جنوب تهران. چهار چهارونیم راه افتادم و انتظار داشتم شش برسم ولی نزدیک سه ساعت طول کشید. در حالی که اومدنی همون مسیر کمتر از یه ساعت طول کشیده بود. شانس آوردم که قطار از مشهد میومد و تأخیر داشت. اگه تأخیر نداشت حتماً جا می‌موندم.


۶۸. پدیدۀ جدیدی که این بار باهاش روبه‌رو بودم شکسته بودن و روشن نبودن یا کلاً عدم وجود دستگاه‌های پرداخت بلیت اتوبوس و بی‌آرتی بود. گیت‌های مترو سالم بودن و مردم کارت می‌زدن، ولی اتوبوس‌ها یکی‌درمیون کارت‌خوان‌هاشون شکسته بودن. جاهایی هم که دستگاهش سالم بود مردم کارت نمی‌زدن. حتی بعضی جاها راننده‌ها خودشون خاموش کرده بودن مردم کارت نزنن. من تا جایی که تونستم کارت زدم ولی چند بار پیش اومد که سایر مسافرها بهم گفتن چرا می‌زنی، نزن. ولی تبریز اصلاً این‌جوری نیست و کنار هر دستگاهی یکی وایستاده که حتماً کارت بزنی بعد سوار شی.


۶۹. وقتی داشتم می‌رفتم راه‌آهن، تو بی‌آرتی با یه خانومی هم‌صحبت شدم. از ته‌لهجه‌ش حدس زدم ترکه. اون ازم پرسید کدوم شهر می‌ری و گفتم تبریز، ولی من نپرسیدم خودش کجاییه. یه جایی یکی بهش زنگ زد و باهاش ترکی حرف زد. ولی بعدش بازم نپرسیدم ترک کجاست. می‌گفت «انقدر که من الان استرس دارم از قطار جا بمونی خودت نداری». خب چی کار می‌کردم؟ با استرس من اتوبوس تندتر که نمی‌ره.


۷۰. من با بی‌آرتی چمران داشتم می‌رفتم. می‌تونستم یه جایی پیاده شم و بقیۀ مسیرو با بی‌آرتی راه‌آهن برم. فکر کردم اگه پیاده شم و دوباره سوار شم وقتم تلف میشه و ممکنه ایستگاه انقدر شلوغ باشه که نتونم سوار شم. در حالی که تو این بی‌آرتی روی صندلی نشسته بودم. این شد که پیاده نشدم و تا ایستگاه رباط کریم رفتم که اونجا پیاده شم و از شوش خودمو برسونم راه‌آهن. مسیرش یه جوری بود که فقط می‌شد پیاده رفت و منم ذهنی بلد بودم نقشه رو. نزدیک راه‌آهن به یه سه‌راهی رسیدم. انقدر عجله داشتم که فکر کردم اگه از گوشیم نگاه کنم دیر میشه. از یه خانوم رهگذر! پرسیدم ایستگاه راه‌آهن کدوم‌وره؟ بدون اینکه عمدی در کارش باشه ۱۸۰ درجه اشتباه گفت و من دور شدم از راه‌آهن. یه کم رفتم و احساس کردم که نباید این همه مغازه تو مسیرم باشه. از یه پسربچه پرسیدم این مسیر تهش راه‌آهنه؟ گفت نه، راه‌آهن اون‌وره. سریع برگشتم. برای اینکه مطمئن شم از یه مغازه‌دار هم پرسیدم و بالاخره پنج دقیقه قبل از ساعت حرکت قطار رسیدم. دیگه فرصت نبود برم نمازمم بخونم. چون از اذان مغرب یکی دو ساعتی گذشته بود و قطار دیگه برای نماز نگه‌نمی‌داشت. وضو داشتم و برنامه‌م این بود وقتی رسیدم راه‌آهن سریع بخونم و سوار قطار شم. ولی دیگه فرصت نبود. از دست اون خانومه که مسیرو اشتباه نشونم داد هم ناراحت و عصبانی نبودم. با خودم گفتم صلاحم این بوده که یه ربع دیرتر برسم. شاید تو مسیرم یکی بوده که نباید می‌دیدم یا اتفاق بدی قرار بود بیافته. یا شایدم خودم قبلاً بدون اینکه عمدی در کارم باشه یکی رو اشتباه راهنمایی کردم و این تاوان اون کارم بوده. به هر حال آدم باید در همه حال راضی و شاکر باشه. رسیدم دیدم نوشته که قطار تأخیر داره و هنوز نرسیده. رفتم نمازم هم خوندم.


۷۱. تیرماه که رفته بودم خوابگاه (برای بار اولی که آزمون جامع داشتیم)، چندتا دوست تردّدی پیدا کردم. اون‌ها هم سالی و ماهی یکی دو بار خوابگاه می‌رفتن. یکیشون از اینا بود که به‌زور واکسن زده بود. حالا بهم پیام داده که این سری که رفتی خوابگاه ازت کارت واکسن خواستن؟ دوز سوم رو اگه نزده باشیم اسکان نمی‌دن؟ گفتم کارت واکسن نخواستن، ولی من چند ماه پیش دوز چهارمم رو هم زدم و تو سامانه کنار شمارۀ دانشجوییم ثبت شده و دانشگاه می‌دونه کی چند بار واکسن زده. شاید چون دیدن زده‌م نخواستن. من اگه موقعیتش پیش بیاد پنجمی رو هم می‌زنم اون وقت هنوز که هنوزه یه عده با واکسن مشکل دارن و افتخار هم می‌کنن که تا حالا نزدن.


۷۲. اون هفته که من تهران بودم بابا هم مسافرت رفته بود و تلفنی نمی‌تونستیم صحبت کنیم. یه بار که با اینترنت خوابگاه و دانشگاه و با بستۀ گوشیم فیلترشکنم وصل نشد و گوگل‌میت و یه سری از ابزارهای گوگل هم باز نشد و به مرز کلافگی و استیصال رسیدم تو اسکای‌روم، تو لینک یکی از کلاسا در قالب ارائه! باهاش تماس تصویری گرفتم.


۷۳. یکی تو یه گروهی پیام گذاشته بود که برای گزارش کشف حجاب به فلان شماره زنگ بزنید. یه فایل صوتی هم فرستاده بود از یه خانوم‌جلسه‌ای که ابراز نگرانی کرده بود و خواسته بود واکنش نشون داده بشه به این قضیه. نمی‌خواستم بحث کنم ولی یه وقتایی حس می‌کنم نباید سکوت کنم. نوشتم که من این خانومو نمی‌شناسم و نمی‌دونم ساکن تهرانه یا نه، ولی وضعیت اینجا طوریه که تو دانشگاه و خیابون و مترو و تقریباً هر جا که رفتم بیشتر خانوما حجاب ندارن. کسی هم کاری به کارشون نداره. یکی دو نفرم نیستن که با تذکر و گزارش حل بشه. گر حکم شود که مست گیرند، در شهر هر آنکه هست گیرند. طرف برگشته می‌گه «ما مأمور به تکلیفیم نه نتیجه». حالا نمی‌دونم این سخن گهربار از کیه و برای چه موضوعی گفته، ولی همین تکالیفه که گند زده به نتیجه و رسیدیم به این نقطه :|


۷۴. مهرماه ۹۴، یه بار سر کلاس استاد شمارۀ ۳، بحث نام‌گذاری شد و چندتا مثال از برندهایی که ترکی هستن آوردم. بعد از اون دیگه هیچ وقت این بحث پیش نیومد. این سری که رفته بودم فرهنگستان، استادهای ارشدم راجع به موضوع رسالۀ دکتریم پرسیدن. وقتی گفتم نام‌های تجاری، استاد شمارۀ ۳ به استاد شمارۀ ۱۱ گفت ایشون اون موقع که دانشجوی ما بود هم به این موضوع علاقه داشت و یه بار سر کلاس نام‌های تجاری‌ای که به زبان‌های دیگه بودنو آورد.

چجوری یادش مونده بود؟


۷۵. سوار اتوبوس بودم و آخرین ایستگاه قرار بود پیاده شم. دوتا دانشجوی دختر (که بعداً باهاشون هم‌صحبت شدم و فهمیدم کارشناسی هستن و هم‌دانشگاهی) هم بودن و اونا هم داشتن می‌رفتن خوابگاه. راننده ازشون پرسید شما کجا پیاده می‌شین؟ اونا هم ایستگاه آخر بودن. راننده فهمید هرسه‌مون داریم می‌ریم خوابگاه، گفت خوبه که باهمین و این‌جوری خیال منم راحته.


۷۶. داشتن از بیمارستان برمی‌گشتن. به راننده گفتن مسموم شده بودیم. راننده گفت تا می‌تونید غذای دانشگاهو نخورید. پیاده که شدیم از دخترا پرسیدم غذای دانشگاه یا خوابگاه مسمومتون کرده بود؟ گفتن نه. گفتم کاش به راننده می‌گفتید که تصور اشتباهش به‌عنوان خبر جدید پخش نشه. بیرون غذا خورده بودن.


۷۷. شنبه شب وقتی داشتم از باغ کتاب برمی‌گشتم خوابگاه، ترافیک سنگین بود. یه مسیر اتوبوس هست از حقانی تا شیخ بهایی که تازه کشفش کردم. از گاندی هم رد میشه. راننده پرسید اگه کسی قبل از گاندی پیاده نمیشه، دور بزنم و از یه جای دیگه برم که نخورم به ترافیک و سه ساعت معطل نشید. ده دوازده نفر بودیم و همه بعد از گاندی بودن. پرسید که حق کسی که زودتر قراره پیاده بشه ضایع نشه و از مسیرش دور نشه. اما من داشتم به اونایی که قبل از گاندی تو ایستگاه منتظر اتوبوس بودن و می‌خواستن سوار این اتوبوس شن فکر می‌کردم. حس می‌کنم حق اونا ضایع شد. هر چند ترافیک انقدر سنگین بود که سه ساعت طول می‌کشید تا برسیم بهشون و برسونیمشون به مقصد.


۷۸. معمولاً تو خیابون هندزفری تو گوشمه و انتخاب آهنگا رو هم می‌ذارم روی حالت تصادفی و رندوم. یه فولدر دارم که نزدیک هزارتا آهنگ توشه و همه جور آهنگی هم توشه. همه جور، ینی واقعاً همه جور. نمی‌دونم آهنگ شاهچراغ از فرشاد کاکو! رو چه کسی برام فرستاده بود و از کی داشتمش که یادم نبود. وقتی گفت توی شاهچراغ زیر چلچراغ وعده کردی قلبم مچاله شد. نتونستم تا آخر گوش بدم و زدم بعدی.


۷۹. اون روز که به دعوت دوستم رفتم باغ فردوس، موزۀ سینما ایام فاطمیه بود. آخرای مراسم یه کلیپ پنج‌شش‌دقیقه‌ای گذاشتن با عنوان «قول مادرانه». فکر کردم به ایام فاطمیه و روز مادر مربوطه. قبلاً ندیده بودمش و موقع شروع کلیپ هم ننوشته بود به چه مناسبتیه. تا یکی دو دقیقه همچنان فکر می‌کردم موضوعش مادره، ولی نبود. ببینید اگر ندیده‌اید.


۸۰. تو معاونت فرهنگی یه کاری داشتم و با دوستم رفتم اون کارو انجام بدم. دوستم بیرون منتظر بود. یه خانومی اونجا بوده و می‌گه چرا بیرون وایستادی و بیا تو. اومد و اون مسئولی که قرار بود اون کارو انجام بده طولش می‌داد. البته دوستم هم کار خاصی نداشت و قرار بود از اونجا بریم سلف برای ناهار. بیشتر نگران این بودم که سلف تعطیل بشه و دوستم بی‌ناهار بمونه. اون خانومی که به دوستم گفته بود بیا تو، وقتی فهمید ما دکتری هستیم کلی تعجب کرد که چرا انقدر فروتنی و خشوع و خضوع دارید و چرا بهتون نمیاد دکتری باشید و چرا از موقعیتتون استفاده نمی‌کنید و چرا فلان و چرا بهمان. می‌گفت دانشجوی دکتری که مثل دوستم این‌جوری مؤدبانه پشت در منتظر باشه و مثل من مؤدبانه بشینه ندیده بود. هی می‌گفت چرا از موقعیتتون استفاده نمی‌کنید؟ اونجا کارمون که تموم شد رفتیم سلف. تو سلف به دوستم گفتم منظورش چی بود؟ دوستم گفت چند وقت پیش یه دانشجوی دکتری رو تو سلف دیده که داد و بیداد راه انداخته بوده که من چون دانشجوی دکتری‌ام باید گوشت بیشتری تو خورشتم بریزید. منظور اون مسئول هم لابد یه همچین چیزایی بود دیگه. مثلاً انتظار داشت بقیه رو از روی صندلی بلند کنیم و خودمون بشینیم یا بقیه موظف باشن کار ما رو زودتر راه بندازن چون ما دکتری هستیم.


۸۱. یکی از دوستام که کلاساش تموم شده کارت دانشجوییشو داده به اون یکی دوستم که با کارتش هر روز غذای دانشگاهو بگیره و بده به یکی از خانوم‌های خدماتی دانشگاه. اونم می‌گیره و می‌بره برای بچه‌هاش. خانومه رو نمی‌شناختم من. یه بار که با دوستم داشتیم می‌رفتیم، دیدم دوستم با یکی احوال‌پرسی می‌کنه و می‌گه غذاتون تو یخچاله و صبر کنید برم بیارم و یه سری صحبت دیگه. بدون خداحافظی با دوستم ازش جدا شدم و انگار نه انگار که باهم بودیم. رفتم که نه من خانومه رو ببینم نه اون منو. بعداً از دوستم عذرخواهی کردم که یهو بدون خداحافظی رهاش کردم. گفتم که نمی‌خواستم خانومه رو ببینم و بفهمم کیه و بشناسمش و اونم منو نبینه و احتمالاً خجالت نکشه. روز بعدش خانومه یه ظرف ترشی آورده بود برامون، به‌عنوان تشکر و قدردانی.


۸۲. تو خوابگاه یه اتاقی بود به اسم اتاق تلویزیون. انجمن ما چهارشنبه یه برنامۀ مجازی مشترک با انجمن‌های دیگه و دانشگاه‌های دیگه داشت. اون روز و اون ساعت چون ما کلاس کره‌ای هم داریم، من کلاس کره‌ای رو اداره می‌کردم و یکی از بچه‌های رشتۀ زبان روسی اومده بود کمکم برای ادارۀ اون برنامۀ مشترک. هم‌اتاقیم (همون دختر سرابی) چون خواب بود و چون ما قرار بود حرف بزنیم، رفتیم اتاق تلویزیون. یه دختر تو اتاق تلویزیون داشت درس می‌خوند. ما که حرف می‌زدیم، تمرکز اونم به هم می‌خورد. گفت میشه یه کم آروم‌تر صحبت کنید؟ گفتم چرا نمی‌رید سالن مطالعه؟ گفت آسم دارم و اونجا هواش اذیتم می‌کنه. گفتم باشه یه کم آروم‌تر حرف می‌زنیم ولی اینجا اتاق تلویزیونه و ما می‌تونیم تلویزیونم روشن کنیم و فوتبال هم ببینیم حتی.


۸۳. ترددی این‌جوریه که هر روز یه هم‌اتاقی جدید داری و روز بعدش دیگه اونو نداری. دکتری هم این‌جوریه که هم‌کلاسیات هر سن و سالی دارن. یکی ممکنه نوه هم داشته باشه حتی. اکثراً ده‌شصتی و پنجاهی بودن و من تنها دهه‌هفتادی جمعشون بودم. هر بارم بحث سن و سال می‌شد می‌گفتم تازه سه سال هم پشت کنکور بودم. تا اینکه یه هم‌اتاقی اومد متولد هفتادوچهار. در نظرِ ما هفتاده‌ویکیا، هفتادوچهاریا بچه‌ن هنوز. وقتی تعجبمو دید گفت تازه یه سالم پشت کنکور مونده بودم.


۸۴. می‌خوام به این شرکت آب معدنی دی‌دی ایمیل بزنم بگم غلط نوشتن اون جمله رو. آدرس ایمیلشون روی بطری هست. فعلاً حالشو ندارم.


۸۵. قبل از اینکه برم تهران هواشناسی رو چک کرده بودم و اون هفته قرار بود بارش برف و باران داشته باشیم. منم دوتا لباس گرم برداشته بودم با خودم. ولی نه بارش چشم‌گیری داشتیم نه هوا انقدر سرد شد که من انتظار داشتم. شایدم سرمای تبریز سطح توقعمو بالا برده.


۸۶. از ویژگی‌های شاخص و حال‌به‌هم‌زن خوابگاه دختران پخش‌وپلا بودن موهای سی‌چهل‌سانتی و بعضاً یک‌متری روی موکت‌ها و فرش‌های اتاق‌هاست. هر چقدرم بین خودشون قانون بذارن که داخل اتاق موهاشونو شونه نکنن، بازم همیشه زمین پر از موئه. روز اول که وارد اتاق شدم دیدم روی فرش و سرامیک پر از آشغال و موئه. یه دفتر گذاشته بودن جلوی در اتاق مسئول خوابگاه و دانشجوها درخواستاشونو اونجا نوشته بودن. رفتم درخواست بدم تمیزش کنن که دیدم چند نفر قبل از من این کارو کردن. حضوری رفتم و توضیح دادم که اگه یه شب بود تحمل می‌کردم، ولی نمی‌تونم یه هفته تو این شرایط زندگی کنم. صبحش خانومی که هر روز میومد سرویس‌های بهداشتی و آشپزخونه رو تمیز می‌کرد اومد و اتاق ترددی رو هم جارو کرد و روی میزا رو تمیز کرد. کلی ازش تشکر کردم و تو اون فاصله که کار می‌کرد رفتم اتاق دوستم که جلوی من معذب نباشه. میوه و شیرینی هم گذاشتم براش، ولی نخورد. چند روز بعد یه دانشجوی بیرجندی (شایدم بجنوردی! بروجرد و بروجن هم می‌تونه باشه) اومد. از تمیزی اتاق تعجب کرده بود. می‌گفت هر ماه میام و هیچ وقت اینجا رو این‌جوری مرتب و تمیز ندیده بودم.


۸۷. روز دوم حضورم در خوابگاه، یکی از دخترا اومد ازم پرسید شما هر شب برقای سالن و سرویس بهداشتی و آشپزخونه رو خاموش می‌کنی؟ گفتم چطور؟ گفت آخه دانشجوهای ثابتِ اینجا این کارو نمی‌کنن و شما چون جدید اومدی حدس زدم کار شماست. اگه ممکنه بذارید روشن بمونه. گفتم شبا که همه خوابن. اسراف میشه اگه روشن بمونن. گفت یکی از دوستام که فنی خونده می‌گه اینا عمرشون با روشن و خاموش شدن کم میشه. یه کم فکر کردم و گفتم منم یه کم از مسائل فنی سر در میارم. یه چند روز فرصت بده برم تحقیق کنم بعد میام بهت می‌گم که دوستت راست می‌گه یا نه. تحقیق! کردم و فهمیدم یه نوعی از ال‌ای‌دیا این‌جوری هستن که با روشن و خاموش شدن عمرشون کم میشه. ینی اونی که در مجموع ده ساعت روشن بوده ولی صد بار روشن و خاموش شده، دوام و عمرش از اونی که صد ساعت مداوم روشن بوده کمتره. ینی اونی که روشن و خاموش نشده، هزار ساعتم عمر می‌کنه ولی اینی که روشن و خاموش شده، با اینکه در مجموع ده ساعت روشن بوده، ممکنه تو ساعت یازدهمش بسوزه. البته همه‌شون این‌جوری نیستن. موقعی که داشتم می‌رفتم، بهش گفتم دوستت اشتباه نگفته. البته نمی‌دونم اینا از اون نوع ال‌ای‌دیا باشن ولی میشه احتیاط کرد و زیاد خاموش و روشنشون نکرد. ولی خب این‌جوری انرژی بی‌خودی هدر می‌ره و دیگه تصمیم با خودتونه که انرژی رو هدر بدید یا به سالم موندن ال‌ای‌دیا فکر کنید.


۸۸. یکی از اتفاقاتی که خوشحالم می‌کنه تموم شدن چیزها در آخرین روز کاربردشونه. مثل تموم شدن خودکار و دفتر مشق روز آخر مدرسه و تموم شدن محتویات یخچال قبل از سفر. سر جلسۀ آزمون جامع، موقع جواب دادن به سؤال آخر خودکارم تموم شد و از اونجایی که آخرین سؤال آخرین امتحانم بود ذوق کردم. ولی جوابم نصفه مونده بود و بقیه‌شو با یه خودکار دیگه نوشتم. اگه چند سطر دیرتر تموم می‌شد بیشتر ذوق می‌کردم ولی همونم مایهٔ مسرّتم بود.

۱۳ نظر ۰۱ بهمن ۰۱ ، ۱۳:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۵۱- تهران ( ۲۶ و ۲۷ و ۲۸ آذر)

چهارشنبه, ۲۸ دی ۱۴۰۱، ۰۴:۵۷ ب.ظ

این عکسا رو موقعی که تهران بودم تو اینستا منتشر کرده بودم تا وقتی برگشتم تو وبلاگم هم بذارم. شماره‌هایی که رنگشون قرمزه، فقط تو صفحۀ فک و فامیل، و شماره‌هایی که رنگشون آبیه هم تو صفحۀ فک و فامیل هم تو صفحۀ دوستان و استادان منتشر شده. توضیحات با شماره‌های مشکی‌رنگ هم مختص وبلاگه.

ادامهٔ شماره‌گذاری از پست قبل:

۳۶. شنبه صبح قبل از اینکه برم مسجد و بعدش برم فرهنگستان و با نمکدون سلفی بگیرم و بعدش برم باغ کتاب و بعدشم با پنج‌تا تخم‌مرغ برگردم خوابگاه، یه کار دیگه هم کردم. اون کار این بود که صبح علی‌الطلوع، خروس‌خون پا شدم رفتم دانشکده و برنامۀ کلاسی استادها رو نگاه کردم ببینم چه کلاسی دارن. ساعت ۸ تا ۱۰ اجازه گرفتم و نشستم سر کلاس رده‌شناسی استاد شمارۀ ۱۸ و ساعت ۱۰ تا ۱۲ هم اجازه گرفتم و نشستم سر کلاس فرهنگ‌نویسی استاد شمارۀ ۱۷. هر دو درس، برای دورۀ ارشد بودن و برای من تکراری. هر دو رو هم بیست گرفته بودم و دوست داشتم. هم درسا رو هم استادا رو. قبل از کلاس، استادها گفتن برات تکراریه ها! گفتم هدف اصلیم اینه سر کلاستون بشینم و درس دادنتونو تماشا کنم. گفتن باشه پس بیا. پنج نفر دانشجو سر کلاس بودن. شماره‌مو بهشون دادم که اگه برنامۀ خاصی مد نظرشون بود و نیاز داشتن، انجمن براشون برگزار کنه. نمی‌دونم کلاً ارشدها همین تعداد بودن یا غایب هم داشتن. همون ابتدای جلسه، استادها منو معرفی کردن به دانشجوهاشون. گفتن امروز قراره از نظرات ایشون هم استفاده کنیم. حالا درسته سه چهار روز قبلش آزمون جامع داده بودم و ذهنم آماده بود و یه چیزایی بلد بودم، ولی انقدرا هم صاحب‌نظر نبودم که از نظراتم استفاده کنن. لذا ساکت بودم و فقط جاهایی که مثال جدید و جالب به ذهنم می‌رسید اظهار نظر می‌کردم. مثلاً اونجا که استاد فرهنگ‌نویسی راجع به ارجاع کور و دور باطل می‌گفت کارت دانشجوییمو درآوردم و نشون استاد و بچه‌ها دادم و گفتم اینم یه نمونه‌ش. روی کارت نوشته بود انقضا پشتشه و پشتش نوشته بود انقضا روشه. استادمون خبر نداشت کارت دانشجوییمون این شکلیه و براش جالب بود. بعدازظهر استادهای دیگه هم کلاس داشتن، ولی چون جلسۀ فرهنگستان فقط شنبه‌ها تشکیل میشه، فرهنگستان رو ترجیح دادم و ظهر، دانشکده رو به مقصد فرهنگستان ترک کردم. اون روز تو دانشکده چادر نپوشیده بودم. کلاً این سری تو پنج شش موقعیت خاص چادر پوشیدم فقط. بار اول موقعی بود که تلفنی با مسئول خوابگاه صحبت کردم و گفت به هیچ وجه بیشتر از یه شب اتاق نمی‌دن و هر چی توضیح دادم که دبیر انجمن علمی‌ام و بچه‌ها رو قراره ببرم بازدید و اردو و حداقل یه هفته کار دارم قبول نکرد. و چون قبول نکرد، من نتونستم یه روز زودتر از آزمون جامع برم خوابگاه. چون در این صورت بعد از آزمون جامع باید برمی‌گشتم خونه. چند بارم پشت تلفن شمارۀ دانشجویی و کد ملیمو پرسیدن و گفتن خبر می‌دیم. خبرشونم این بود که بیشتر از یه شب نمیشه. فضا یه‌جوری بود که بهشون حق می‌دادم نگران ناآرامی فضای خوابگاه باشن ولی بیشتر نگران این بودم که چی تو شماره دانشجویی و کد ملیم می‌بینن که همچنان می‌گن نه! بعد از آزمون می‌خواستم برم پیش مسئول مربوطه. چادر پوشیدم که احساس ناامنی نکنه. دوباره خودمو معرفی کردم و همون حرفای پشت تلفن رو تکرار کردم. گفت چند شب می‌خوای بمونی؟ گفتم هشت شب. از امروز که سه‌شنبه‌ست تا چهارشنبۀ بعدی. گفت بذار یه تماس بگیرم. با نمی‌دونم کجا تماس گرفت و دوباره اسم و شماره دانشجویی و کد ملیمو پرسیدن و گفتن مشکلی نیست. اون لحظه دلم می‌خواست زمان برمی‌گشت عقب و یه بار دیگه این اتفاق رو با یه پوشش دیگه تکرار می‌کردم ببینم فرقی می‌کنه یا نه. شنبه صبح وقتی می‌رفتم دانشکده که برای اولین بار سر کلاس استادهام بشینم چادر نپوشیدم. البته استاد شمارۀ ۱۷، استاد دورۀ ارشدم بود و می‌شناخت منو. ولی بقیۀ استادها نه. نمی‌خواستم تو شرایط فعلی، اولین دیدارمون با این پوشش باشه. از فضای داخلی کلاس‌ها هم بی‌خبر بودم. فکر می‌کردم حالا که این دوتا استاد خانوم هستن، حداقل سر کلاس اینا، بچه‌ها حجاب نداشته باشن. ولی حجاب داشتن و دوتا از اون پنج نفر هم چادری بودن. ولی ظهرش وقتی می‌خواستم برم فرهنگستان پوشیدم. اونجا همه منو می‌شناختن و لزومی ندیدم نگران اولین برخورد باشم. ولی وقتی تصمیم گرفتم برم باغ کتاب، نپوشیدم. فرداش که قرار بود بریم خونۀ نرگس اینا پوشیدم، پس‌فرداش تو جلسۀ معاونت فرهنگی پوشیدم، ولی وقتی از همون‌جا رفتم کتابخونه مرکزی که استاد شمارۀ ۲۲ رو ببینم نپوشیدم. پسون‌فرداش که رفته بودم باغ فردوس و خانۀ سینما برای دیدن دوست دورۀ ارشدم، نپوشیدم و پس‌پسون‌فرداش که با یکی از دوستای کارشناسیم رفتیم امامزاده و یه چرخی هم اون دوروبرا زدیم پوشیدم. اینو وقتی از باغ فردوس برمی‌گشتم گرفتم و انقدر به دلم نشست که به‌عنوان عکس پروفایلم گذاشتم. سانسورش نکردم که جایزهٔ کوچیکی باشه برای کسی که پاراگراف به این بلندی رو خونده. نزدیک خوابگاه چندتا آینه‌فروشی هست. فولدر آهنگا رو گذاشته بودم روی حالت رندوم که انتخابشون دست خودم نباشه. عجله‌ای هم برای رسیدن به خوابگاه نداشتم. قدم می‌زدم و فکر می‌کردم. وقتی رسیدم به این آینه‌ها، آینۀ فرهاد پلی شد. این‌جور وقتا فکر می‌کنم جای درستی قرار گرفتم. خلاصه پوشش مقولهٔ مهمیه و نمیشه از کسی که آدمو نمی‌شناسه انتظار داشت از روی ظاهر قضاوت نکنه. شاید اگه اون خانم هم‌کوپه‌ای منو با چادر می‌دید انقدر احساس امنیت نمی‌کرد که بگه تو گیت، به چیِ چمدونش گیر دادن.

۳۷. تو پست قبل به سلفی‌ای که شنبه تو باغ کتاب با زورو گرفته بودم اشاره کردم. شاید خواننده‌های دهه‌هشتادیِ اینجا ندونن زورو که بود و چه کرد. عرضم به حضورتون که زورو اینه. کراش دهه‌شصتیا و دهه‌هفتادیا بود. وقتی خردسال بودم، تلویزیون سریالشم پخش می‌کرد و من بسی دوستش می‌داشتم. زورو در زبان اسپانیایی معنی روباه میده. اسم اسبشم تورنادو بود، چون‌که از سرعت بالایی برخوردار بود.



۳۸. یکشنبه (۲۷ آذر) هفتِ صبح دانشجوها جمع شده بودن صبحانهٔ ماهانه‌شونو بگیرن. از دور فکر کردم اعتراضی اعتصابی چیزیه ترسیدم. ولی صف صبونه‌ست. هفتاد تومن می‌دن و به اندازهٔ چهارصد تومن هر چی خواستن (حتی چیزایی که صبونه محسوب نمیشن) خرید می‌کنن. من چون خوابگاهی نیستم از این یارانه! برخوردار نیستم :|

۳۸.۵. آیا مساوی هستند کسانی که کف خیابونن با کسانی که از صف صبحانه هم وحشت می‌کنن؟



۳۹. دانشکده. درنگ نکن، انجامش بده.

۳۹.۵. رفته بودم استادراهنما و استاد شمارۀ بیستو ببینم. استاد راهنما رو چند دقیقه تو همین سالن دیدم و صحبت کوتاهی کردیم باهم. ولی بیستو تا حالا ندیده بودم. گفتن دفترش تو ساختمان ریاسته و اینجا نیست.



۴۰. پرسون‌پرسون خودمو به ساختمان ریاست رسوندم. نگهبانش پرسید وقت قبلی گرفته بودید؟ گفتم نه، همین‌جوری اومدم ببینم. استادم بودن. کارتمو گرفت و یه نگاهی کرد و گفت برو. رفتم دیدم استادم که رئیس هم بود سر کلاس مجازیه. به‌علت آلودگی هوا، کلاسا مجازی شده بود. دوست داشتم حضوری بشینم سر کلاسش، ولی قسمت نبود. منتظر موندم تا کلاس تموم بشه. تو این فاصله در و دیوارو نگاه می‌کردم. یه جایی بود شبیه موزه که کلی جایزه و هدیه و مدال و لوح تقدیر و افتخارات دانشگاهو اونجا گذاشته بودن. و عکس رؤسای سابق رو. چندتا از قاب عکسا که کج بودن رو مخم بودن. اگه قفل نبود حتماً درستشون می‌کردم. بالاخره کلاسشون تموم شد و منشی اومد صدام کرد که می‌تونی بیای. چون هنوز نمره‌های جامع اعلام نشده بود، دست‌خالی و بدون شیرینی و سوغاتی رفتم که برداشت دیگه‌ای نشه. وارد اتاقشون شدم و گفتم فلانی‌ام و اومده بودم که ببینمتون. چون‌که تا حالا از نزدیک ندیده بودمتون. تعجب کرد. چون اصولاً هر کی بتونه به اتاق رئیس راه پیدا کنه یه التماس دعایی چیزی داره. اون وقت من رفته بودم که فقط ببینمش. می‌دونستم که بعدش جلسهٔ مهمی داره و نباید بیشتر از این مصدع اوقات شم. خیلی کوتاه، همون‌جا سر پا راجع به آزمون پرسید و گفت راضی نبودم، ولی نمرهٔ قبولی دادم. گفت کم خونده بودید و به جز یه نفرتون تسلط نداشتید هیچ کدومتون. گفتم من چند بار کتاب و فایل‌های صوتی ضبط‌شدهٔ کلاس رو مرور کرده بودم و جزوهٔ کاملی هم تایپ کردم (اسلایدهای استاد دست‌نویس بود. من تایپ کرده بودم همه رو)، ولی می‌پذیرم که تسلطم کمه، چون مطالب برام تازگی دارن و جا نیافتادن. تعجب کرد که چرا می‌گم جدیدن. گفت مگه فلان درسا رو نداشتین؟ گفتم رشتهٔ کارشناسی من برق بود و دورهٔ ارشد هم تو فرهنگستان، یکی‌دوتا درس مربوط به زبان‌شناسی داشتیم. تمرکزمون روی اصطلاح‌شناسی بود. تعجبش بیشتر شد. منم تعجب می‌کردم که چطور تا حالا رزومه و اطلاعاتمونو ندیده و نمی‌دونه. وقتی گفتم کارشناسی کجا چی خوندم گفت پس هوش و استعدادشو دارید. اینو یه‌جوری گفت که انگار بچه‌های انسانی بی‌هوش و بی‌استعداد هستن و من که از اول انسانی نبودم پس باهوشم. فرصت اینکه بیشتر صحبت کنیم نبود و منم ساعت ۱۰ با نگار قرار داشتم که باهم بریم خونهٔ نرگس. لذا خداحافظی کردیم و همدیگه رو به خداوند منّان سپردیم. موقع ورود، اونجا که کارتمو نشون نگهبانی دادم کاپشن تنم بود و چادر نداشتم، ولی وقتی رفتم دیدن این استاد، چادر پوشیدم. این استادمون خودشم چادریه. بعدش دیگه با همون پوشش بیرون اومدم و رفتم خونهٔ نرگس اینا. نگهبان ساختمان ریاست اگه فکر کرده باشه مشکوک می‌زنم بهش حق می‌دم. تازه بدون قرار قبلی هم رفته بودم.

دقت کردین همیشه چادریا رئیس دانشگاه می‌شن؟



۴۱. یکشنبه، ظهر. خونهٔ دوست دوران کارشناسیم، با دو تن از دوستان دوران مدرسه.

۴۱.۵. منظور از دوست دوران کارشناسی نرگسه. دو تن از دوستان دوران مدرسه هم نگار و مریمن. دسته‌گل سلیقهٔ نگاره. منم به‌مناسبت تولد مریم و نرگس که دی و آذر بود کیک‌بستنی گرفتم. یه کیلو لواشک خونگی هم برده بودم تهران، با هر کی قرار داشتم بهش لواشک می‌دادم. مریم برای خواهر و دختر خواهرشم برد. اون شیرینیای مربعی رو هم مریم آورده بودم. اولین بارم بود می‌خوردم و خوشمزه بود. دوست داشتم. اسمش مسقطیه. من صورتیشو خوردم. موقع خداحافظی هم نرگس به هر کدوممون چند کیلو نارنگی و پرتقال که برای باغشون بود داد. اون روز برای اولین بار با نوعی نارنگی به اسم یافا هم آشنا شدم.



۴۲. دست‌پخت نرگس حرف نداره. خورشتش غاز بود فکر کنم. شایدم اردک. قاشقا رو یه‌جوری گذاشتم که اونایی که راست‌دستن قاشقشون سمت راست باشه، اونی که چپ‌دسته، قاشقش سمت چپ.



۴۳. صبح دوشنبه، خوابگاه. دارم می‌رم معاونت فرهنگی، جلسهٔ دبیران انجمن‌های علمی. با چادر. چون مسئولین اونجا چادری بودن. قاعده و روالم این بود که اگه جایی می‌رفتم که افراد اونجا چادری هستن، چادر می‌پوشیدم، اگه نبودن، دو حالت پیش میومد. اگه اکثریتشون منو از قبل، کامل می‌شناختن چادر می‌پوشیدم اگه نمی‌شناختن نمی‌پوشیدم.



۴۴. یه سری گزارش باید تو سامانه آپلود می‌کردم. چون سامانهٔ معاونت فرهنگی و سایت دانشگاه و گلستان و... هک شده بود، یه‌جوری تنظیم کرده بودن که فقط با آی‌پی دانشگاه باز بشن. برای همین تو خونه نتونسته بودم آپلود کنم. از خونه با پروکسی دانشگاه هم نمی‌شد. حتی از سایت خوابگاه با کامپیوترای اونجا هم نشد. گفتن فقط با دوتا از کامپیوترای معاونت میشه این کارو انجام داد. با کامپیوترایی که روشون برچسب نارنجی هست. نیم ساعت دنبال برچسب نارنجی بودم. رفتم یکیشونو صدا کردم گفتم منظورتون از برچسب نارنجی چیه؟ گفتن اون برچسب‌های روی دیوار. 

من فکر می‌کردم منظور از روشون، بدنهٔ کامپیوتره نه روی دیوار. روی دیوارو نگاه نمی‌کردم اصلاً.



۴۵. دانشکده. 

۴۵.۵. از یکی از دوستام خواستم ازم عکس بگیره. همهٔ عکسام یا سلفی بود یا از آینه. گفتم یه عکس این‌مدلی هم داشته باشم. برای وبلاگم اسم فارسی دانشکده رو حذف کردم که در نگاه اول تو چشم نباشه. به انگلیسیشم کیه که دقت کنه :|



۴۶. سلف دانشگاه. دوشنبه. ناهار با این یکی دوستم، شام با اون یکی دوستم. اینجا داره غذاشو (قیمه‌شو) باهام تقسیم می‌کنه و لپه‌ها رو جدا می‌کنه. چون‌که با لپه هم حال نمی‌کنم زیاد.



۴۷. اینم ناهار سه‌شنبه. تا مرحلهٔ سیب‌زمینی و پیاز و تن‌ماهی خوب پیش رفتم ولی برنجم شفته شد. از پنج، سه می‌دم به خودم.



۴۸. از آخرین باری که برنج درست کرده بودم سال‌ها می‌گذشت و اون قاعدهٔ یه بند انگشت آب برای کته رو فراموش کرده بودم. آبشو زیاد ریختم و این‌جوری شد.



۴۹. سه‌شنبه عصر به دعوت دوستم رفتم باغ فردوس، موزهٔ سینما، مراسم پنجمین جایزهٔ پژوهش سینما. یه تعداد مسئول و مدیر و اینا دعوت بودن که همه بهشون احترام می‌ذاشتن و التماس دعا داشتن، ولی تنها کسی که من اونجا می‌شناختم همون دوست خودم بود که دعوتم کرده بود. حتی عکس بازیگران روی در و دیوارم برام ناآشنا بود. 



۵۰. این آقاهه از سمت چپ، پنجمی داور عصر جدید بود. حتی ایشونم به اسم نمی‌شناختم. مثل اینکه اسمش دکتر مجید اسماعیلیه. این‌جوری صداش می‌کردن.



۵۱. برگشتنی روی پل عابر پیاده داشتم از ترافیک عکس می‌گرفتم که این دویست‌وششو دیدم. مثلاً داشت زرنگی می‌کرد ولی با این کارش نظمو به هم می‌زد و ترافیکو سنگین‌تر هم می‌کرد.



۵۲. این مایع‌ظرفشوییای کوچولو رو تو سوپرمارکت خوابگاه دیدم و عاشقشون شدم. اون پرتقالو گذاشتم کنارشون مقایسه کنید ابعادشونو.



ادامه دارد...

۲۶ نظر ۲۸ دی ۰۱ ، ۱۶:۵۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۵۰- تهران (۲۴ و ۲۵ و ۲۶ آذر)

شنبه, ۲۴ دی ۱۴۰۱، ۱۰:۳۰ ب.ظ

این عکسا رو موقعی که تهران بودم تو اینستا منتشر کرده بودم تا وقتی برگشتم تو وبلاگم هم بذارم. فیلترشکنتون اگه روشن باشه شاید عکسا لود نشن.

ادامهٔ شماره‌گذاری از پست قبل:

پانزده. این چارتا گربه از جمله موانع ورود بنده به دانشگاهن. این‌ور که وایستادم حیاط خوابگاهه، اون‌ور دانشگاه. در واقع این دری که می‌بینید در خروج از خوابگاه و ورود به دانشگاهه. و من هر روز داستان دارم با این چهارتا گربه. حالا شاید بگید گربه که ترس نداره. ولی به‌نظرم خیلی هم ترس داره. مخصوصاً اگر چهارتا باشن و گرسنه. بیشتر هم میشن شبا.



شانزده. پنج‌شنبه ظهر خواستم برم مسجد دانشگاه نماز بخونم. اذان از بلندگوها پخش می‌شد ولی درِ مسجد بسته بود. از یه دختری پرسیدم درِ مسجد همینه؟ گفت آره. گفتم بسته‌ست آخه. نماز جماعت برگزار نمیشه؟ گفت پنج‌شنبه‌ها مسجد تعطیله.



هفده. ایشون اولین غذای سلف در مقطع دکتری هستن که این هفته رزرو کردم و گرفتم. برنج با کباب‌تابه‌ای، که البته مزهٔ کباب‌تابه‌ای خونه رو نمی‌ده اصلاً. احتمالاً آخرین هم باشه چون بقیهٔ غذاها رو دوست نداشتم و رزرو نکردم. در مورد تعداد پرتقال‌ها هم شایان ذکر است که یکیش مال دوستمه. کیف پول هم برای دوستمه. ضمن اینکه ظرف بردم غذامو نصف کردم که بقیه‌شو بعداً بخورم. کلاً موجود کم‌مصرفی‌ام.



هجده. دلتون نخواد برای شامِ امشبم، جوجه‌کباب ایتالیایی درست کردم. پایه‌ش همون جوجه‌کباب خودمونه، ولی به جای نمک و آبلیمو و زعفران، یه سری ادویه‌های دیگه و سبزیجات داره. ادویه‌هاش آماده بود و دقیقاً نمی‌دونم چیه. من فقط گذاشتم بپزه و یه کم سرخ بشه. مزه‌ش تنده. بهش میاد که جوجه‌کباب هندی باشه تا ایتالیایی، بس که فلفل داره.

اینجا خوابگاهه و این بشقاب هم بشقاب دوستمه. یه هفته ازش قرض گرفتم بشقابشو.



نوزده. خوابگاه ترددی دکتری این شکلیه. ترددی به اونایی می‌گن که هر ماه یا هر سال، یکی دو شب بیشتر نمی‌مونن و حضورشون تو خوابگاه موقتیه. شبی ده تومن می‌گیرن. ترمی چهارصد تومنه اگه اتاق دائمی بگیری.



بیست. لپ‌تاپ نبرده بودم و برای نوشتن و ارسال گزارش فعالیت‌های انجمن، جمعه مجبور شدم برم سایت خوابگاه. یه همچین جایی بود. شبیه‌ترین کامپیوتر و صفحه‌کلید به سیستم خونه رو پیدا کردم که غریبی نکنم و راحت باشم. ولی راحت نبودم. مخصوصاً با موس. سال‌هاست با موس کار نکردم. چون نمی‌خواستم فلشمو بزنم بهش و چون نمی‌خواستم جیمیلمو باهاش باز کنم گزارشو نوشتم و آپلود کردم تو یه سایتی و لینک دانلود رو کامنت گذاشتم تو وبلاگ مجله و با گوشیم لینکو از کامنتا برداشتم و دانلود کردم و با گوشی ایمیلش کردم.



بیست‌ویک. ناهار جمعه. سؤالی که این وسط برام پیش اومده اینه که تن‌ماهی چابهار چرا اسمش ترکیه و پسوند لی داره. اصلاً کیمیلی ینی چی؟



بیست‌ودو. من سیب‌زمینی و تن ماهی رو آماده کردم و دوستم رشته‌پلو. دسترنجمون یه همچین چیزی شد. رومیزیش خیلی خوشگل بود. برای شام هم سوپ درست کردم.



بیست‌وسه. شنبه ظهر، رفتم مسجد دانشگاه و نمازمو به جماعت خوندم. دم در چایی می‌دادن به مناسبت ایام فاطمیه.



بیست‌وچهار. کنار چای، از این کتابا هم می‌فروختن با تخفیف. یه دختره وایستاده بود اونجا معرفی می‌کرد کتابا رو. هیچ کدومو نخوندم. سلام بر ابراهیمو دارم ولی حس خوندنش بهم دست نداده هنوز.



بیست‌وپنج. شنبه ظهر رفته بودم فرهنگستان استادهای سابقمو ببینم. اینجا جلسهٔ شورای واژه‌گزینیه. استادها باهم صحبت می‌کردن، منم یاد می‌گرفتم. دوتا چایی هم آوردن برامون.



بیست‌وشش. تو فاصلهٔ دومتریم جمعی از اساتید و بزرگان علم و ادب فارسی واژه‌گزینی می‌کردن و معادل فارسی می‌ساختن و من با این نمکدونه که روش نوشته فرهنگستان زبان و ادب فارسی، سلفی می‌گرفتم.



بیست‌وهفت. یادتونه خرداد ۹۴ توی پست مربوط به مصاحبهٔ ارشد نوشته بودم اتاق مصاحبه انتهای راهرو سمت راست بود؟ الکی نگید آره. خودمم یادم نبود. 

بعد از جلسه، موقعی که داشتم برمی‌گشتم از یه راهرویی عبور می‌کردم که اون اتاق رو دوباره دیدم. درش باز بود. توش سرک کشیدم و یادم افتاد همون اتاق مصاحبهٔ سال نودوچهاره. عکس گرفتم. روز مصاحبه من روبه‌روی پنجره نشسته بودم و دکتر حداد تو ضلع کوچیک مستطیل نشسته بود و سایر استادان پشت به پنجره، روی ضلع بزرگ مستطیل.



بیست‌وهشت. یادمه هفتهٔ اول ترم اول ارشد تو مسیر پرپیچ‌وخم ساختمان فرهنگستان دنبال سرویس بهداشتی می‌گشتم. اون موقع برای اینکه پیچ‌وخم این ساختمان رو نشونتون بدم با پینت نقشه‌شو کشیدم براتون. این سری که رفته بودم فرهنگستان، دیدم ماکتشو ساختن. اونی که من تو اون پستِ سال ۹۴ کشیده بودم یک‌چهارمِ این ماکت بود.



بیست‌ونه. برگشتنی (ینی وقتی داشتم برمی‌گشتم) با سردر فرهنگستان سلفی می‌گرفتم که دیدم استادام هم دارن میان (ساعت نزدیک پنج بود و در واقع داشتن می‌رفتن خونه‌شون). با اونا هم سلفی گرفتم. درس هردوتاشونو دورهٔ ارشد بیست گرفته بودم و شاگرد زرنگ کلاسشون بودم. هردوشون جزو اساتید محبوبم هستن.

چند ساعت جلسه داخل فرهنگستان بس نبود، یه ساعتم سرِ پا همین‌جا باهم صحبت کردیم. بعدشم دیدیم هوا داره تاریک میشه خداحافظی کردیم و همدیگه رو به خداوند منّان سپردیم. اونا رفتن خونه‌شون، منم رفتم باغ کتاب، کتاب بگیرم.



سی. باغ کتاب، بغل فرهنگستانه. رفتم یه دوری توش بزنم این کتابه که روش عکس جغده اولین چیزی بود که توجهمو به خودش جلب کرد.



سی‌ویک. و این دفتر جغدی.



سی‌ودو. شهر رنگی‌رنگی رو شوهر رنگی‌رنگی خونده بودم و نیم ساعت ذهنم درگیرش بود که چه ربطی داره و چرا همچین کتابی تو بخش کودکانه. چندتا کتاب کودک برای بچه‌هام گرفتم و یه سلفی هم با زورو و دیگه حدودای هشت برگشتم خوابگاه. 



سی‌وسه. یه کتاب برای دخترم گرفتم تحت عنوان وقتی که من عروس شم. مشکل اینجاست که خودم هنوز عروس نشدم.



سی‌وچهار. خوابگاه. ساعت هشتِ شب. پنج‌تا تخم‌مرغم سر راه گرفتم نیمرو درست کنم.

سی‌وچهارونیم. اونی که دستمه چادرمه. ظهر، رفتنی (وقتی رفتم مسجد و بعدشم فرهنگستان) پوشیده بودمش ولی برگشتنی (بعد از جلسه و وقتی داشتم می‌رفتم باغ کتاب) فضا یه‌جوری بود که ترجیح دادم نپوشمش.



سی‌وپنج. دوستم برای شام عدس‌پلو درست کرده بود. گفت زیاد درست کردم بیا باهم بخوریم. برنامهٔ نیمرو کنسل شد دیگه. نمی‌دونست کشمش دوست ندارم و کشمش هم ریخته بود. قبل و بعد این عکس داشتیم کشمشا رو جدا می‌کردیم.



ادامه دارد...

۲۱ نظر ۲۴ دی ۰۱ ، ۲۲:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۴۹- تهران (۲۱ و ۲۲ و ۲۳ آذر)

چهارشنبه, ۲۱ دی ۱۴۰۱، ۱۲:۴۲ ب.ظ

این عکسا رو موقعی که تهران بودم تو اینستا منتشر کرده بودم تا وقتی برگشتم تو وبلاگم هم بذارم. شماره‌هایی که رنگشون قرمزه، فقط تو صفحۀ فک و فامیل، و شماره‌هایی که رنگشون آبیه هم تو صفحۀ فک و فامیل هم تو صفحۀ دوستان و استادان منتشر شده. توضیحات با شماره‌های مشکی‌رنگ هم مختص وبلاگه. این قاعدۀ رنگ‌ها برای دوتا پست بعدی هم صادقه. فیلترشکنتون هم اگه روشن باشه شاید عکسا لود نشن.

صفر. دوشنبه عصر خودم رفتم راه‌آهن. نخواستم کسی به‌خاطر من تا اون سر شهر بیاد و برگرده. با یه کوله‌پشتی که هزار بار محتویاتشو سبک‌سنگین کرده بودم که فقط چیزایی که واقعاً لازم دارمو بردارم که از کت‌وکول نیافتم. تا سر کوچه‌مون بغض داشتم و دلم برای خونه و خانواده‌م تنگ بود. قبلاً تا چند روز بعد از اینکه می‌رسیدم تهران این‌جوری بودم، بعدها کم‌کم تا تهران و تا قزوین و تا زنجان و تا پلیس‌راه تبریز این حالو داشتم. الان تا سر کوچه‌مون غمگین می‌شم فقط.

یک. تو سالن انتظار راه‌آهن، هندزفری‌به‌گوش و کوله‌به‌دوش، منتظر قطارم که بیاد منو ببره (بیاره) تهران. اینکه قراره بیاره یا ببره بستگی به موقعیت شما داره. خودمو با این کتابای همیشه‌پرفروش قطار فرهنگ سرگرم کردم که زمان بگذره. از فولدر آهنگ‌هایی که تو گوشیمه عِصیانکار مصطفی صندلو انتخاب کردم. یه آهنگ ترکی با مضمونی عاشقانه که... ادامه‌ش همون پست «ایسترسن»ه که تو وبلاگم هم گذاشته بودم.



دو. دارم با قطار تبریز مشهد، می‌رم تهران. در واقع دارم می‌رم دانشگاه. اگه صبح خواب نمونم تهران پیاده می‌شم. اگرم خواب بمونم نایب‌الزیاره‌تون هستم.

دوونیم. واگن و کوپه و شمارۀ تختم چهار و چهل (اعداد موردعلاقه‌م) بود، ولی چون کادربندی این زاویه بهتر بود از اینجا گرفتم عکسو. ضمن اینکه برای حفاظت اطلاعات خوبه که آدم آدرس دقیقشو منتشر نکنه تو فضای مجازی و عکس واگن بغلی رو بذاره :))



سه. کوپه چهارتخته بود و قبل از من دوتا خانم سوار شده بودن. من که سوار شدم، یکیشون گفت کاش همین سه‌تا باشیم و کسی سوار نشه. تو دلم گفتم خب اگه راحتی می‌خوای پول اون یکی تخت رو هم بده یا دربست بگیر نه که بیای بشینی دعا کنی کسی سوار نشه. لبخند زدم. یه کم بعد که قطار راه افتاد گفت خدا کنه وسط راه، فلان‌جایی و بهمان‌جایی سوار نشه. آخه فلان‌جییا فلانن و بهمانن و بعد شروع کرد پشت سر همسایه‌شون که فلان‌جاییه بد گفتن. اسم شهرهایی که بعد از تبریز هستن و نیم ساعت یه ساعت فاصله دارنو می‌گفت. لبخند زدم و گفتم همه که مثل هم نیستن. هر مدل آدمی همه جا پیدا میشه. گفت نه آخه فلان همکارم که فلان‌جایی بود هم فلان بود. گفتم آخه با دو سه نمونه که نمیشه آمار بدی. کظم غیظ کرده بودم که خفه‌ش نکنم. بعدش پرسید نکنه شما فلان‌جایی هستین؟ گفت نه، ولی خب باهاتون موافق نیستم. بعد اون یکی خانومه گفت موقع رد شدن از گیت تو چمدونش یه چیز غیرقانونی بوده که گیر دادن بهش. گویا یه سری بطری تو چمدونش بود که شبیه بطریای عادی نبود :| نفهمیدم واقعاً اون چیزا تو چمدونش بودن یا چون فقط شبیهش بودن بهش گیر دادن. حتی اینم نپرسیدم که توشون پر بود یا خالی. داشت غر می‌زد که خانم نژادپرست که از فلان‌جاییا و بهمان‌جاییا بدش میاد بحثو عوض کرد. بعد که فهمیدن من فرداش امتحان دارم پرسیدن مگه فراخوان ندادن برای تعطیلی و اینا؟ گفتم در جریان نیستم و چند روزه اخبارو دنبال نکردم. بعد دوباره اون خانومه سریع بحثو عوض کرد.

یکی دو ساعت از تبریز دور شده بودیم که یه دختر فلان‌جایی سوار شد. اینکه می‌گم فلان‌جا و نمی‌گم کجا، یه دلیلش اینه که به اونایی که اهل اونجان برنخوره و ثانیاً به این دلیله که یادم نیست کجا رو می‌گفت. چون مهم نبود و ارزش اینکه یادم نگه‌دارمو نداشت. دختره بنده خدا سرما خورده بود و ماسک داشت. خانومه سریع فرستادش بالا و هی با چشم و ابرو به من اشاره می‌کرد که چرا کسی که سرما خورده کوپۀ دربست نمی‌گیره :|



چهار. قطاری که قرار بود قبل از هفت برسه تهران که من هشت دانشگاه باشم، هشت رسید تهران که من هشت دانشگاه نباشم.



پنج. حتی اگه دیرت شده باشه هم وایستا از کبوترای راه‌آهن عکس بگیر بعد برو. چون که اینجا یاد کبوترای حرم افتادم.

پنج‌ونیم. به استادم و هم‌کلاسیام پیام دادم که قطار تأخیر داشت و دیر می‌رسم سر جلسه. از استادم خواستم اگه ممکنه اول سؤالای اون درسی که سری قبل نمره‌م خوب شد و گفتن این سری معافی رو جواب بدن تا من خودمو برسونم. گفت باشه و نگران نباش.



شش. سرد و آلوده. هوا رو عرض می‌کنم. فردا رو هم تعطیل کردن و سه‌تا جلسهٔ مهم و چندتا جلسهٔ غیرمهمم به تعویق افتاد به‌خاطر این تعطیلی. سلفی من و دوستم و گربه، امروز بعد از آزمون جامع.



هفت. ناهار خودم یه چیزی خوردم و برای شام هم‌کلاسیم گفت بیا بریم سلف. گفتم من غذا رزرو نکردم و اساساً نمی‌دونم از کجا رزرو می‌کنن. گفت حالا بیا یا آزاد می‌گیریم یا باهم می‌خوریم. من چون خوابگاهی نبودم، گزینۀ شام برای من فعال نبود. شام اون شبم جوجه‌کباب بود که دوست ندارم. چند قاشق از برنج خوردم و یه تیکۀ کوچیک از جوجه.



هشت. بعد باهم رفتیم رستوران ترمه که سوپ بگیریم برای یکی از بچه‌ها که سرما خورده بود. گفتن فعلاً آماده نیست و یه ساعت دیگه سر بزنیم. از قیمتا عکس گرفتم که دو سال دیگه تعجب کنم.



نه. چون نمی‌خواستیم منتظر بمونیم رفتیم یه جای دیگه سوپ بگیریم. از قیمتای اینجا هم عکس گرفتم که دو سال دیگه بگم چقدر اون موقع ارزون بود :|



ده. صبح چهارشنبه، خوابگاه. اینجا محوطۀ بین اتاق‌هاست. تو مایه‌های لابی هتل. کیک خونگی بود و ازآب‌گذشته. برای دوستام هم بردم. بشقاب رو هم از یکی از دوستام امانت گرفتم چند روز. کیفم جا نداشت خودم بشقاب ببرم. اون شیرینی هم شیرینی عقد یه دختر به اسم منتها بود. نمی‌شناختمش. دوست دوستام بود و برای منم شیرینی تعارف کرد. از این شیریناست که توشو دوست ندارم. 



یازده. این اسمش گِرده‌ست عزیزان. نان محلی کردها و لرها و لک‌ها؛ که من تا حالا نه خورده بودم و نه دیده بودم و نه اسمشو شنیده بودم و به لطف حضورم در خوابگاه باهاش آشنا شدم.

اینجا پشت این عکس دوتا دانشجوی زبان‌شناسی دارن برای صبحانه گِرده با پنیر و گردو می‌خورن و راجع به این بحث می‌کنن که چرا در گونهٔ گفتاری می‌تونیم بگیم این گردوئه ولی نمی‌تونیم بگیم این گرده‌ئه. و چرا می‌تونیم بگیم این گرده‌ست ولی نمی‌تونیم بگیم این گردوست. دنبال قاعده و استثنائاتشن که دانشجوی سوم که اتفاقاً اونم دانشجوی زبان‌شناسیه وارد میشه و بحث رو با این نکته که گویش‌های غیرمعیار فارسی، مثل مشهدی، می‌گن این گردِیه پی می‌گیرن.

ینی ما این قابلیت رو داریم که از صبونه‌مونم مقاله دربیاریم.



دوازده. از ناهار چهارشنبه عکس نگرفتم و یادم نیست چی خوردم. احتمالاً سوپ آماده. برای شام، دوباره دوستم گفت بیا بریم سلف و بازم من شام نداشتم (چون خوابگاهی نیستم). گفت باهم می‌خوریم. گفتم قرمه‌سبزی و کلاً غذاهای حبوبات‌دار دوست ندارم. ضمن اینکه به اون یکی دوستم هم قول داده بودم شام برم پیشش. گفت پس یه کم از سبزی و گوشتش بخور. قرمه‌سبزی خوردیم و یکی دو ساعتی راجع به آزمون جامع و باقی مسائل حرف زدیم.



سیزده. شام دوم چهارشنبه با این یکی دوستم، که اتفاقاً هم‌اتاقی اون یکی دوستم که باهاش قرمه‌سبزی خوردم هم بود. سبزی‌پلو با گوشت چرخ‌کرده درست کرده بود. گفته بودم تن ماهی دارم و با تن ماهی درست کنه ولی تا من برسم خوابگاه و تن ماهی براش ببرم خودش با گوشت درست کرده بود. اون لیوان رو هم یکی از شاگرداش بهش هدیه داده. این دوستم کلی دانشجوی خارجی داره و بهشون فارسی درس میده.



چهارده. برای این عکس دوتا کپشن متفاوت نوشته بودم. فک و فامیل، ظرفیت متن شاعرانه و احساسی ندارن زیاد. حرف درمیارن برای آدم :)) اینه که برای اونا شعر و اینا نمی‌ذارم.

کپشن این عکس، تو صفحۀ دوستان و استادان: 

من و تهران و اندوه صد آدم، 

من و تهران و بغض آسمونش. 

آلوده به غمه هوای این شهر.

برای صفحۀ فک و فامیل: 

تو این خوابگاه از هر کی بپرسی قبله کدوم وره برج میلادو نشون می‌ده. 

سرد و آلوده.




ادامه دارد.

۷ نظر ۲۱ دی ۰۱ ، ۱۲:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۴۵- ایستَرَم یا ایستیرم

دوشنبه, ۱۴ آذر ۱۴۰۱، ۱۱:۴۱ ق.ظ

در زبان ترکی مصدرِ ایستَماخ (به‌معنی خواستن) رو مثل همۀ مصدرهای دیگه به‌صورت‌های مختلف میشه صرف کرد. مثلاً ایستیرم یعنی می‌خواهم، ایستَ یعنی بخواه، ایستدی یعنی خواست، ایستدیم یعنی خواستم و ایستسم یعنی بخواهم (شرطی).

از اونجایی که موضوع رساله (پایان‌نامۀ دکتری)م برندهاست (هر چند وقت یه بار لابه‌لای پستام تکرار می‌کنم که یادتون نره موضوع کارم چیه) و از اونجایی که یه ساله دارم روی نام‌های تجاری کار می‌کنم که بفهمم چجوری ساخته میشن و معنیشون چیه، لذا هر جا برند جدید و ناآشنا می‌بینم توجهم بهش جلب میشه و یادداشتش می‌کنم. دوستامم هر جا برند جدید ببینن یاد من می‌افتن و برام می‌فرستن. شما هم همین کارو بکنید و منو با معرفی نام‌های تجاری جدید فارسی خوشحال کنید. 

در همین راستا، چند ماه پیش تو خیابون بنر تبلیغاتی «ایسترم» رو دیدم و توجهم بهش جلب شد. برای کیک و کلوچه و تنقلات بود. گذشت، تا همین چند روز پیش که دیدم تلویزیون هم تبلیغش می‌کنه. گوگل کردم و فهمیدم برای استان خودمونه با این اسم ترکی‌ای که داره. گفتم بیام یه توضیحی در مورد معنیش بدم و سؤالی که در ذهنم شکل گرفته رو با شما هم به اشتراک بذارم.

ما اگه به زبان ترکی بخوایم بگیم فلان چیز رو می‌خوایم می‌گیم فلان چیز رو «ایستیرَم». مثلاً می‌ریم مغازه می‌گیم مداد ایستیرم و دفتر ایستیرم. معنیشم میشه مداد می‌خواهم و دفتر می‌خواهم. همون want (وانتِ) انگلیسیه. این «می‌خواهم»، یعنی همین الان می‌خواهم. حالا اگه بگیم ایستَرَم (دقت کنید که تلفظش با ایستیرم فرق داره)، اینم باز معنیِ می‌خواهم می‌ده ولی نه فقط الان، بلکه کلاً از ازل تا ابد، در تمام ادوار زندگی. همیشه. کاربردشم بیشتر برای آدم‌ها و مفاهیم دوست‌داشتنیه و خواستن اینجا به‌معنی دوست داشتنه تا طلب کردن. اتفاقاً در زبان فارسی هم وقتی یکیو دوست داریم می‌گیم می‌خوامت یا می‌گیم خاطرت رو خیلی می‌خوام. این خواستن با اون مداد و دفتر خواستن فرق داره. اونجا نمی‌گیم من مدادی (مداد را) ایسترم. چون آدم نمی‌تونه همیشه مداد بخواد ولی می‌تونه فلان فرد رو همیشه دوست داشته باشه. پس وقتی می‌خواین به یه آدم بگین من تو رو خیلی می‌خوام و خیلی دوستت دارم و برام خیلی عزیزی باید بگین «من سنی (تو را) چُخ (خیلی) ایسترَم (می‌خواهم، دوست دارم). یا می‌تونید بگید من فلانینی (فلانی را) چُخ (خیلی) ایسترَم (می‌خواهم، دوست دارم). اگه ایستیرم بگید محدودش کردید به مقطع زمانی فعلی و معنیشم به خواستن مادی نزدیک‌تره تا دوست داشتن معنوی. یا وقتی یه خانواده‌ای از دختر یه خانوادۀ دیگه خواستگاری می‌کنن می‌گن اینا دختر اونا رو ایستیلر (معنی می‌خواهند میده، نه دوست دارند. شبیه حالتی که می‌ری مغازه و لباس می‌خوای).

حالا شما ممکنه مداد رو بین لوازم تحریر بیشتر از بقیۀ لوازم تحریرا دوست داشته باشید و همیشه عاشق مدادها باشید. اون موقع می‌تونید بگید من مدادی چخ ایسترم (ینی مدادو خیلی می‌خوام، خیلی دوست دارم، همیشه در قلبمه). البته یه کم مسخره و غیرطبیعیه، ولی بی‌معنی نیست که آدم همیشه طالب مداد باشه. حالا نکتۀ کنکوری اینجاست که مثلاً وقتی از خدا مداد می‌خواید!، اگه الان می‌خواید باید ایستیرم رو به‌کار ببرید. چون واقعاً می‌خواید. طلب می‌کنید. ولی اگه همیشه می‌خواید باید ایسترم رو بگید. فقط باید دقت کنید که چون ایسترم قید همیشه رو داره، باید چیزی رو مفعولش قرار بدید که همیشه صدق بکنه. مثلاً اگه بگید من همیشه از خدا مداد! می‌خوام (ایسترم) معنیش یه کم عجیب میشه، چون اگه خدا اونو (مداد رو) بهت بده، دیگه قید همیشه خواستنِ اون صدق نمی‌کنه. چون دیگه داریش. ولی اگه بخوایم بگیم من موفقیت تو رو می‌خوام یا من سلامتی تو رو می‌خوام، اون وقت می‌تونیم بگیم ایسترم (همیشه می‌خوام). چون اینا چیزی نیستن که خدا یه بار بده و تموم بشه. حالا اگه یکی مریض باشه و بریم امامزاده برای سلامتیش دعا کنیم و از خدا سلامتیشو بخوایم کدومو می‌گیم؟ چون این دعا برای اون لحظه‌ست نه همیشه، اونجا می‌گیم ایستیرم. ینی اگه خدا بپرسه چی می‌خوای می‌تونی بگی سلامتیشو می‌خوام (ایستیرم).

حالا سؤالی که ذهنمو درگیر کرده چیه؟ اینکه ایسترم و ایستیرم رو به فارسی چی ترجمه می‌کنیم؟ معنی هر دوی اینا می‌خواهم هست، ولی یکیش خواستن در لحظه‌ست یکیش خواستن در تمام ادوار زندگی. این نکته رو هم اضافه کنم که فقط مصدر «ایستماخ» این‌جوری نیست. کلاً همۀ مصدرهای ترکی به این صورت صرف میشن و همین معنی رو می‌دن. مثلاً گِتماخ میشه رفتن. گِدرَم میشه همیشه می‌روم، گدیرم میشه در حال حاضر و در این مقطع کنونی می‌روم. یا مثلاً یازماخ میشه نوشتن. یازارام میشه همیشه می‌نویسم، یازیرام میشه در حال حاضر و در این مقطع کنونی می‌نویسم. شاید بشه یه دونه «دارم» کنار این فعل‌ها گذاشت و معنیِ در لحظه بودن رو رسوند. مثلاً دارم می‌روم، دارم می‌نویسم. ولی برای «خواستن» نمیشه دارم رو به‌کار برد. نمیشه گفت دارم می‌خواهم.


پ.ن. جای این مدل پستام تو اینستاست که چهارتا استاد و هم‌کلاسی هم باهام هم‌فکری کنن، ولی خب فضای اونجا مناسب نیست همچنان. گفتم حداقل اینجا بنویسم که یادم نره.

۲۴ نظر ۱۴ آذر ۰۱ ، ۱۱:۴۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۴۴- از هر وری دری ۲۶

يكشنبه, ۱۳ آذر ۱۴۰۱، ۱۲:۲۳ ب.ظ

۱. شنیدین می‌گن فلانی پدر علم فلانه؟ تو جزوۀ معنی‌شناسیم از زبان استادم نوشتم زبان‌شناسی پدران متعددی داره و فقط سوسور پدرش نیست :|

۲. اینا رم تو جزوۀ رده‌شناسیم نوشته بودم و به‌نظرم جالبن:

جاهایی که لازم است سریع تصمیم بگیریم و جزئیات برایمان مهم نیست، نگاه دوقطبی کمکمان می‌کند و جاهایی که دقت مهم است رویکرد پیوستاری. به‌عنوان مثال، حیواناتی که غذای ببر هستند، هنگام دیدن یک حیوان راه‌راه، با توجه به اینکه ویژگی راه‌راه بودن، ویژگی برجستۀ ببر است تصمیم می‌گیرند فرار کنند یا فرار نکنند.

طبقه‌بندی‌های افلاطون در فلسفه کاملاً دوقطبی است و در تحلیل‌ها و دیدگاهش به پیوستار اعتقاد ندارد. در دیدگاه افلاطونی X یا عضو طبقۀ A است یا نیست. نمی‌توانیم بگوییم از بعضی جهات عضو این طبقه است و از بعضی جهات نیست. گیون می‌گوید در دیدگاه افلاطونی degree of membership نداریم.

گیون نمایندۀ دیدگاه پیوستاری را ویتکنشتاین  معرفی می‌کند. ویتکنشتاین کاملاً بافت‌مدار و کاربردمدار است، معنا را پیوستاری و معنای کلمه را مساوی کاربرد کلمه در بافت می‌داند، و معتقد است semantic relatedness داریم. یعنی بین اعضای یک خانواده اشتراکاتی در رابطه با مشخصه‌های معنایی‌شان وجود دارد. هر کدام از این دو دیدگاهِ دوقطبی و پیوستاری فایده‌های خودشان را دارند و می‌توانیم برحسب هدفمان از هر کدام استفاده کنیم.

۳. یکی از موضوعاتی که استاد شمارۀ ۱۹ بهش علاقه داشت (و داره) و هفت هشت جلسه در موردش حرف زدیم «را» بود. انقدر در موردش مقاله خوندیم و تحقیق کردیم و داده جمع کردیم که اسم «را» میاد می‌خوام جیغ بزنم سر به کوه و بیابان بذارم. بعد از پاس کردن درس این استاد، یه شب متوجه شدم شبکۀ یک یه سریال تاریخی پخش می‌کنه به اسم «مستوران». هر شب حدودای ده اینا. ده بیست دقیقه بیشتر ندیدمش و متوجه نشدم چه زمان و مکانی رو روایت می‌کنه و موضوعش چیه ولی تاریخی و قدیمی بود. همون موقع به دیالوگاش که دقت کردم دیدم «را»ی جمله‌هایی که فعل متعدی (گذرا) دارنو حذف کردن. رو، یا اُ هم نمی‌گن. کلاً علامت مفعولو ندارن. یه کم عجیب و غریب بود. یا واقعاً اون موقع این‌جوری حرف می‌زدن یا نویسنده فکر کرده با این کار، تاریخی میشه دیالوگا. این‌جوری: هیچ کس دستم نگرفت و دردم نشنید. داغ فرزند، کم جگر نمی‌سوزاند. ذره‌ذره جان پدرمان گرفت. قاتلش خوب نگاه کنید. هنوز تمامش نباخته‌ای. ولی قبل از اسامی خاص «را» رو می‌گن. مثلاً: صولت را دیدم. هر بار شهابم را می‌بینم دلم می‌لرزد. تو ویکی‌پدیا نوشته بود این مجموعه روایتگر ماجراهایی تلفیقی از داستان‌های کهن ایرانی مانند هزارویک شب، کشکول، گلستان و شاهنامه است که در جایی در ایران حدود پانصد سال پیش، در شهری به نام «زابل جان» رخ می‌دهد. مستوران داستانی کهن در دوران صفویان و غزنویان را روایت می‌کند. نمی‌دونم زابل جان کجای ایرانه ولی یه خانوم هم بود تو سریال که لهجۀ ترکی داشت. از این لهجه‌های ساختگی که می‌خوان نشون بدن یکی ترکه. خانومه وسط حرفاش جملات و کلمات ترکی هم استفاده می‌کرد. ترکیش شبیه ترکی آذربایجان شرقی و غربیِ امروزی بود. با این شواهد میشه گفت از اون موقع ما ترکی حرف می‌زدیم و ایران، ترک‌زبان داشت؟ من هنوز راجع به اینکه دقیقاً از کی زبان ما ترکی شده یا اینکه از اول ترکی بوده به قطعیت نرسیدم.

۴. من معمولاً موقع فکر کردن، فکرامو می‌نویسم. به جای حرف زدن می‌نویسم که جملات رو ببینم. نوشتن به ذهنم نظم می‌ده و کمکم می‌کنه بهتر تحلیل کنم و مسئله رو حسابی بشکافم و دل و روده‌شو بریزم بیرون. یادداشت‌هامو سریع منتشر نمی‌کنم. یه وقتی می‌بینید یه چیزی نوشتم که قید زمانش امروزه. مثلاً جمله اینه که امروز رفتم خرید. ولی منتشرش نمی‌کنم. یه روز بعد، دوباره می‌خونمش و جملات متنو جابه‌جا می‌کنم و تغییراتی می‌دم و باز هم منتشر نمی‌شه. اون جمله‌م هم میشه دیروز رفته بودم خرید. چند روز بعد دوباره می‌رم سراغش و کم و زیادش می‌کنم و دیروزم میشه هفتۀ پیش و ماه گذشته و پارسال و بالاخره شاید یه روزی گذاشتم وبلاگم و این‌جوری شروعش کردم که چند سال پیش رفته بودم خرید، فلان شد و بهمان شد.

۵. به جمله‌ای که همۀ حروف الفبای یه زبان رو داشته باشه می‌گن پانگرام. مثال انگلیسیش اینه: The quick brown fox jumps over the lazy dog که البته بعضی از حروفش چند بار تکرار شده. برای فارسی هم اینا رو داریم:

  • بر اثر چنین تلقین و شستشوی مغزی جامعی، سطح و پایهٔ ذهن و فهم و نظر بعضی اشخاص واژگونه و معکوس می‌شود.
  • در صورت حذف این چند واژه غلط به شکیل، ثابت و جامع‌تر ساختن پاراگراف شعر از لحاظ دوری از قافیه‌های اضافه کمک می‌شود.
  • نظامیانِ رژیم، بکتاش جعفری، خشایار چنگیزی، صابر ذبیح‌پور، و غلامرضا طهمورث، سقط شدند.
  • فقط صورت غلامرضا دژاگه، پدرزن کثیرالجهاد ذبیح شمس‌الواعظین چرخید.
  • ‏‎‎‎ضحاک ژنده‌پوش، غازچرانِ خبیثِ عصمت‌السلطنه ظفرقندی جذام گرفت.

شما هم فکر کنید ببینید برای فارسی، جز اینا چه جمله‌هایی میشه ساخت که همۀ سی‌ودوتا حرفو داشته باشه و ترجیحاً هم هر حرف فقط یه بار به‌کار بره نه مثل اینا که بعضی از حرف‌ها چند بار تکرار شدن.

۱۶ نظر ۱۳ آذر ۰۱ ، ۱۲:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۴۳- از هر وری دری ۲۵

شنبه, ۱۲ آذر ۱۴۰۱، ۱۰:۰۱ ق.ظ

۱. من عکسایی که تو وبلاگم می‌ذارمو تو اکانت پیکوفایل (بلاگ اسکای) آپلود می‌کنم. یه هفته‌ست نمی‌تونم چیزی آپلود کنم و پستام بی‌عکسه. لود می‌کنه ولی لینک نمی‌ده و می‌نویسه خطا در ارسال. با اینترنت مودم و گوشی و با دستگاه‌های مختلف امتحان کردم نشد. یه بارم این‌جوری شده بود و بار اولش نیست. یه هفته ده روزی طول کشید اون موقع درست شه.

۲. عروس اون دوست عراقیمون که چند ماه پیش رفته بودیم خونه‌شون دیشب عکس یه سنگ قبرو استوری گذاشته بود. تاریخ فوت نشون می‌داد که سالگرد مرحومه. مرحوم، خواهرشوهرش بود که میشه دختر دوست بابا. دانشجوی پزشکی بود. در مخیلۀ آدم نمی‌گنجه که یه دختر از شهر کربلا بتونه دانشجوی پزشکی باشه ولی بود. با کمک گوگل و بابا تسلیت عربی نوشتم براش فرستادم.

۳. فیلم جلسۀ دوم کلاسمون رو سپرده بودم یکی از بچه‌ها ضبط کنه که بفرستم برای شرکت‌کنندگان غایب. کسی که قرار بود ضبط کنه گفت خونه نیستم و می‌ذارم ضبط بشه ولی دو ساعت بعد از تموم شدنش برمی‌گردم و قطعش می‌کنم. فیلمی که برام فرستاده بیشتر از چهار ساعته و من باید دو سه ساعت آخرشو که خالیه پاک کنم. صدای تلویزیون و دوستاشم میاد. بیشتر از نصفشو پاک کردم ولی حجم فیلم هفت برابر شد!

۳.۵. با اپ پاندا دارم حجمشو کم می‌کنم. احتمالاً هفتاد ساعت طول بکشه که هفت گیگ رو تبدیل کنه به دویست مگ؛ چون هنوز روی یه درصد گیر کرده و جلو نمی‌ره. نمی‌دونم هم قراره چه بلایی سر کیفیتش بیاد. شد دو درصد. داره جلو می‌ره با جون کندن.

۳.۷۵. با پاندا نشد. Program4Pc.Video.Converter رو دانلود کردم با لپ‌تاپم کم کردم حجمشو. بد نشد کیفیتش.

۴. افق کوروش پیام داده که فکر کنم خامه‌ای که خریده بودی تموم شده، بیا که پونزده درصد تخفیف گذاشتیم روی خامه‌هامون. یه ماه پیش چندتا خامه خریده بودم و آره خب تموم شده. اینکه هوش مصنوعی روی برنامۀ زندگیم تسلط داشته باشه و از وضعیتم آگاه باشه رو دوست دارم. اینکه از روی برنامۀ خریدمون حواسش به موجودی یخچالمون هست (اگه حواسش به موجودی حساب بانکیمونم باشه عالی میشه). اینکه تاریخ امتحانامو از قبل به تقویم گوشیم می‌گفتم و جملات انگیزشی می‌فرستاد نزدیک امتحانا و بهم روحیه می‌داد و اینکه امروز ایمپو پیام داده که این چند روز با خودت و بقیه مهربون‌تر باش رو دوست دارم. این درک رو در انسان‌های اطرافم حتی خانواده‌ام کمتر دیدم. حالا درسته درکشم مثل هوشش مصنوعیه ولی بازم بهتر از هیچیه.

۵. از باسلام برای بابا کفش مردونه سفارش دادم. گفتم سایز ۴۲. سؤالم هم روی عکس کفش مردونه بود. اسمم هم خانم فلانیه. یارو برگشته می‌پرسه برای خودتون می‌خواید یا همسرتون؟ و سؤال من اینه که نمی‌تونست بپرسه مردونه می‌خواید یا زنونه؟ آیا پشت این سؤالش نیت دیگه‌ای داشت؟ می‌خواست بدونه مجردم یا نه؟ 

۵.۵. چون با اکانت مامان داشتم سفارش می‌دادم به نیابت از مامانم نوشتم برای همسرم. ولی هنوز هم فکر می‌کنم لزومی نداشت بپرسه برای کی و همین‌که می‌پرسید زنونه یا مردونه کافی بود. هر چند که اونم لزومی نداشت و کفشی که می‌خواستم نوع زنانه نداشت :|

۶. روال باسلام این‌جوریه که تا من ثبت رضایتو نزنم (تا یه هفته) پولو به حساب فروشنده نمی‌ریزن. صبح با پیک فرستاد و پیام پشت پیام که ثبت رضایتو بزن. پیاما رو با همون اپ باسلام می‌فرستاد. گفتم چشم. دوباره پیام داد. بابا خونه نبود که بپوشه و نظرشو بگه. گفتم اجازه بدید هر موقع صاحب کفش نظرشونو گفتن ثبت رضایت می‌کنم. این دفعه پیامک زد! به شمارۀ مامانم. چون با اکانت اون سفارش داده بودم. جواب دادم که آقا تا شب ثبت رضایتو می‌زنیم نگران نباش. مامان گفت خب بهش بگو بابا خونه نیست. من: نه، اون نباید بفهمه ما تنهاییم تو خونه! اگه اومد بلایی سرمون آورد چی؟ :|

۷. برندی که می‌خواستمو نفرستاده بود. روی جعبه‌ش یه چیزی نوشته بود، زیر کفش یه چیزی و تو بخش اطلاعات محصول یه چیز دیگه. خواستم مرجوع کنم، بابا دلش برای یارو سوخت و گفت همینم خوبه. ولی من عصبانی‌ام. من اگه قرار بود اونو بخرم با یک‌سوم این قیمت هم می‌تونستم بخرم. برای خالی نبودن عریضه، به یارو می‌گم من فلان مارکو سفارش دادم و این اونی نیست که من خواستم. به‌جای عذرخواهی می‌گه نوشته بودم طرح فلانه و خود فلان نیست. اسکرین‌شات اطلاعات محصولو فرستادم براش که هیچ جا ننوشتید طرحشه و خودش نیست. جواب نداد. یه عذرخواهی رو که می‌تونست بکنه؟

۸. بیشتر خریدامو با اکانت مامانم که فامیلیش با فامیلیم فرق داره! انجام می‌دم که اگه فروشنده آشنا از آب درومد و منو شناخت، آدرس خونه لو نره! بعد یه بار یه چیزی می‌خواستم سفارش بدم دیدم فروشنده ساکن فلان شهره. به‌دلیل اینکه یه بار یه مزاحم داشتم که ساکن اون شهر بود کلاً بی‌خیال شدم و حتی با اکانت مامانم هم ثبت سفارش نکردم. همون که می‌گن اگه کلاهم هم بیافته اون ورا نمیام بردارم. خیلی بده که رفتارمون باعث بشه دیگران با شنیدن اسم شهرمون یاد ما بیافتن و حالشون به هم بخوره.

۹. چیزی که می‌خواستمو از یه شهر دیگه سفارش دادم. انقدر مؤدب و مشتری‌مدار بودن و رفتار حرفه‌ای داشتن که می‌خوام یکی دوتای دیگه هم سفارش بدم برای سال بعد.

۱۰. بازم اینترنتی از اون سوپرمارکتی که به‌جای ماکارونی هفتصدگرمیِ ۲۱هزارتومنی، پونصدگرمیِ ۱۹۸۰۰تومنی فرستاده بود ماکارونی گرفتم و بازم از من بیست‌ویک تومن گرفت و چیزی که روش نوشته بود ۱۹۸۰۰ فرستاد برام. می‌خواستم بازم امتیازشو کنم که یاد بگیره گران‌فروشی و کم‌فروشی نکنه. دیدم اون ویفر ۲۵۰۰تومنی که کنار اینا گرفته بودم روش نوشته چهار تومن. ینی بابت یه چیزی که چهار تومن بوده از من دووپونصد گرفته. در واقع کم گرفته. فکر کردم منصفانه نیست این بارم اعتراض کنم و بقیۀ پول ماکارونی رو پس بگیرم چون قیمت ویفرم کم حساب کرده بودن و اصطلاحاً یر به یر می‌شد. امتیازشو کامل دادم و اعتراض نکردم ولی الان که بیشتر فکر می‌کنم می‌بینم بابت بی‌دقتی تو قیمتا حقش بود یه امتیاز کم کنم و تذکر بدم به هر حال.

۱۱. رابطۀ من با فامیل خیلی خوبه و محبوب دل‌هاشون هستم. تو یکی از مراسم‌های هفتگی خالۀ بابا وقتی داشتم با عمه‌های بابا سلفی می‌گرفتم گفتن چند ساله فقط تو مراسم‌های فوت! همو می‌بینیم و شادی نداشتیم و دلمون عروسی می‌خواد. همسایۀ مادربزرگم اینا هم پیشمون بود و برای بار هزارم پرسید ینی واقعاً تو دوست‌پسر نداری باهاش ازدواج کنی؟ :| این همه می‌ری تهران میای نتونستی یکیو پیدا کنی که دلخواهت باشه؟ اینو خیلیا می‌پرسن ولی این همسایه زیاد می‌پرسه. همون همسایه که منو اولین بار بعد از تولد برده حموم. هر بارم می‌گم والا من برای درس و کار می‌رم تهران و نهایتش یه قراری با دوستای دخترم می‌ذارم. اونم هر بار کم نمیاره و می‌پرسه دوستای دخترت برادر ندارن؟ باز منم هر سری می‌گم نه ولی گاهی وقتا اتفاقاً به‌خاطر برادراشون ارتباطمو باهاشون کم می‌کنم :|

۱۲. فاز اون فامیل دورمون (عروس دخترخالۀ مادربزرگم!) چی بود که از اون سر میز پا شد اومد سمت میز ما که رشته، مدرک و شاغل بودن یا نبودنمو بپرسه بره؟

۱۳. یه فیلم از دوران کودکی شروین (همون که «برای...» رو خونده) دیدم. تو اون فیلم یه میکروفن گرفته دستش و خودشو شروین، خوانندۀ محبوب دل‌ها معرفی می‌کنه و دلقکِ محمد اصفهانی رو می‌خونه. منم یه فیلم تو همون سن و سال دارم که روز تولدم با امید و پریسا و محمدرضا ایستادیم و میکروفن گرفتیم دستمون و آدم‌فروشِ شادمهرو می‌خونیم. هنوز که هنوزه هیچ کدوممون نمی‌دونیم چرا آدم‌فروشو خوندیم.

۱۴. پارسال چهارتا آهنگ با موضوع تهران دانلود کرده بودم از اندی و سینا حجازی و بابک جهانبخش و رضا مهرتاج. یکی هم از خیلی وقت پیش داشتم از سیاوش قمیشی. تصمیم داشتم هر موقع رفتم تهران تو راه لب‌خوانیشون! کنم و استوری بذارم :دی. بله، مگه ما فرهیخته‌ها دل نداریم از این حرکات خز انجام بدیم؟ ولی الان نه دل و دماغشو دارم، نه دیگه تهران برام تهرانِ پارساله.

۱۵. اشتیاقم برای دیدن کسانی که الان تهرانن و گفتن یا نگفتن اما دوست دارم بگن و نمی‌گن که هر موقع رفتم خبر بدم ببینیم همو یکسان نیست. این میزان، از منفی ۱۰۰ شروع میشه تا مثبت ۱۰۰. مثبت صد برای اونایی که از الان زمان و مکان قرارمونم مشخص کردیم و اشتیاق دوطرفه‌ست. ولی اشتیاق منفی برای اوناییه که علی‌رغم اینکه اونا مشتاق‌ترینن و پیام پشت پیام و زنگ پشت زنگ که کی میای، من نه‌تنها مشتاق دیدارشون نیستم بلکه اگه اتفاقی موقعیت دیدنشون پیش بیاد هم فرار می‌کنم از اون ناحیه. یه دلیلش شناختیه که تو این سه ماه از طرز تفکرشون حاصل شده. شناختی که دستاوردش ترس و گاهی نفرت بوده از آدمای دور و برم. مشخصاً دارم در مورد دوستان فضای حقیقی صحبت می‌کنم و شمایی که کامنت گذاشتی ببینیم همو، و من تمایلی نشون ندادم به خودت نگیر. بحث شما جداست.

۱۶. جزوه‌های ارشدم هم برای این امتحان جامع دارم مرور می‌کنم که اگه نکته‌ای رو فراموش کرده باشم یادم بیافته. حتی درسایی که تو امتحان نمیاد هم مرور می‌کنم چون بعیده دیگه بعداً برم سراغشون. یکی از نکات جالبی که تو جزوه‌م بود و یادم رفته بود این بود که افراد قبیله Tukano (تاکانو) که در آمازون زندگی می‌کنند، اجازه ندارند با هم‌زبان‌هایشان ازدواج کنند و هم‌زبان بودن نوعی محرمیت محسوب می‌شود. نتیجۀ چنین رسمی در این قبیلۀ کوچکِ چندهزارنفری، چندزبانگی است.

۱۰ نظر ۱۲ آذر ۰۱ ، ۱۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

ظهر یکی از مدرس‌ها بهم زنگ زد که اینا ازم مجوز می‌خوان. گفتم بگو مجوزها تو سامانه‌ست و تمام مراحل مجوزگیری! انجام شده و تأییدیه‌ها و امضاها رو گرفتیم از همۀ مسئولین. مگه میشه ما بدون مجوز کاری کنیم آخه؟ کسی که مجوز خواسته بود گوشیو ازش گرفت و توضیح داد که به‌خاطر شرایط، لطفاً مجوز کتبی هم بگیرید بیارید برامون. گفتم باشه. به کسی که مجوز میده پیام دادم که لطف کنه کتباً نامه بنویسه مهر و امضا بزنه بگه کارمون غیرقانونی نیست و بفرسته فلان جا. در جوابم نوشت که دلیل گیر دادنشون پوشش نامناسب مدرس بوده و مجوز بهانه‌ست. اینو که گفت شاخ درآوردم. اسکرین‌شات‌هایی که هر جلسه خودم می‌گیرم که تو گزارشام بیارم رو فرستادم براش نوشتم این بنده خدا مانتو و مقنعه پوشیده. کجاش مشکل داره؟ پرسید برای امروزه؟ گفتم آره. عکسای جلسات قبلم فرستادم. که اتفاقاً اون موقع هم مانتو و مقنعه پوشیده بود. موقع فرستادن عکسا و قانع کردن مسئول مربوطه، مدرس سر کلاس بود. کلاس همزمان هم مجازیه هم حضوری. حواسم به کلاس هم بود. داشت اسلایدا رو توضیح می‌داد برای بچه‌ها. وبکم خاموش بود. خواستم دوباره روشنش کنه. لینک کلاسو دادم به اون مسئول و گفتم بیاد خودشم ببینه. دید و پذیرفت. بعد برگشته میگه پس چرا فلانی گفت طرف تشرت و شلوار لی آبی پوشیده بوده و روسری هم نداشت و کلاه سرش بود؟

نمی‌دونم. یا آمار دروغ بهش دادن، یا یکی از آقایونو دیدن فکر کردن دختره، یا واقعاً یکی با همین سر و وضع رفته خودشو مدرس معرفی کرده. یه احتمال ضعیف‌تر هم هست که مدرس به من دروغ می‌گه و قبل کلاس اون شکلی بوده که خیلی بعیده ولی محتمله. حالا دارم به این فکر می‌کنم که ماجرای به این سادگی رو نمی‌تونم با قطعیت داوری کنم بگم حق با کیه و کی راست می‌گه کی دروغ. اون وقت چجوری بعضیا (خیلیا) انقدر راحت به رسانه‌ها اعتماد می‌کنن؟

۷ نظر ۰۹ آذر ۰۱ ، ۱۹:۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۴۰- از هر وری دری ۲۴

چهارشنبه, ۹ آذر ۱۴۰۱، ۰۹:۴۴ ق.ظ

۱. اونجا که می‌خونه تو زورت بیشتره، ممکنه هر دفعه اون‌جوری، که می‌خواستی پیش نره. همون.

۲. پریشب به برادرم می‌گفتم کانادا ثانیه‌های اول بازی یه گل زد بعدش چهارتا خورد. پرسید با کدوم تیم بازی می‌کرد؟ اسم تیم نوک زبونم بود و مدام بروکراسیِ اداری میومد به ذهنم. مامانم از اون‌ور گفت با کرواسی بازی داشت.

۳. می‌دونستم که به‌شدت آدم استرسی‌ای هستم ولی تو موقعیت‌های مسابقه‌طور مطمئن‌تر می‌شم که من به درد رقابت و هیجان و حتی شغل‌های هیجان‌انگیز و خطرناک نمی‌خورم. به‌عنوان مثال بخوام عرض کنم من از دیدن سیم‌کش و بنا هم استرس می‌گیرم که وای الان برق می‌گیردش وای الان از داربست می‌افته چه رسد به دیدن عمل جراحی و خنثی کردن بمب و جنگ و اینا. دیشب از اول تا آخر بازی هم تپش قلب داشتم هم دستام یخ بود، هم زانوهام می‌لرزید. مختص دیشب و این بازی هم نبود. موقع تماشای هر چیزی که تهشو ندونم همینم. حتی فیلم و سریال. می‌دونستم بازیه و مهم نیستا، ولی بدنم اینو درک نمی‌کرد. همین وضعیتو موقع امتحانا و در حضور استادهام و سخنرانی و... هم داشتم و دارم. شرایط پیش‌بینی‌نشده به‌طرز وحشتناکی علایم حیاتیمو تحت‌الشعاع قرار می‌ده.

۴. با اینکه زبان مادری من ترکیه و تو خونه ترکی صحبت می‌کنیم و تا قبل از مدرسه هم فارسی بلد نبودم، ولی زبان ذهنم فارسیه و موقع سخنرانی و صحبت رسمی تسلطم به فارسی بیشتره تا ترکی. یه دلیلش می‌تونه این باشه که موقع فکر کردن، کلمات رو تو ذهنم کنار هم می‌چینم و کاری شبیه نوشتن انجام می‌دم و چون مهارت خواندن و نوشتن زبان ترکیم ضعیفه (تو مدرسه و دانشگاه آموزش ترکی نداریم و به‌سختی می‌تونم اشعار ترکی شهریارو بخونم و موقع نوشتن هم غلط می‌نویسم)، لذا زبان ذهنم فارسیه و تفکرو به زبان فارسی انجام می‌دم. و همیشه سوژهٔ دوستان زبان‌شناسم هستم که می‌پرسن آیا توی فلان موقعیت هم فارسی فکر می‌کنی و تو بهمان موقعیت هم، و من می‌گم تو هر موقعیتی. و این تسلطم به فارسی، لهجه‌م رو هم پنهان می‌کنه و تا خودم نگم کسی نمی‌فهمه ترکم. اما این چند روز، موقع تماشای بازیای ایران دقت کردم دیدم با اینکه گزارشگر فارسی گزارش می‌کنه و با اینکه می‌دونم این بازیکنا زبانشون فارسیه و ترکی بلد نیستن ولی از اول تا آخر بازی تو موقعیت‌های حساس، تو دلم، زیر لب یا با فریاد! به جای «بزن» و «بنداز» می‌گم «وور»، «آت»، به جای «بگیر» می‌گم «توت»، و تشویق‌ها و فحش‌هامو به زبان ترکی نثار بازیکنان خودی و حریف می‌کنم. کلاً ترکی صحبت می‌کنم با بازیکنا، حتی با خارجیاشون. و عجیب‌تر اینکه زبان مکالمهٔ من با خدا فارسیه اما موقع بازی، وقتی می‌خوام بگم خدایا گل بشه، اینم ترکی می‌گم. نمی‌دونم چرا این‌جوریه و فوتبال چی داره که زبانم رو به تنظیمات کارخانه برمی‌گردونه. البته شأن خودم و خدا رو بالاتر از این می‌دونم که برای بازی دعا کنم و نمی‌کنم، ولی ناخودآگاه از دهن آدم می‌پره این جمله که خدایا فلان بشه یا نشه.

۵. تو این سه ماه اون احساس ناسیونالیستی و ملی‌گرایانه‌ای که ده بیست سال پیش داشتم و کمرنگ شده بود برگشته به همون حالت قبل و زین حیث خوشحالم. حتی دیگه تردید ندارم و پشیمون نیستم که برای ادامۀ تحصیل مهاجرت نکردم. حالا این وسط دانشگاه کنکوردیا اطلاعیه زده برای جذب دانشجوی زبان‌شناسی. 

۶. سردار آزمون تو اون مقطعی که من درگیر درس و مشق بودم و از فضای فوتبال دور بودم، ستاره شد. تا همین دو سه سال پیش همه می‌شناختنش و من نه اسمشو شنیده بودم نه به چهره می‌شناختمش. وقتی هم اولین بار اسمشو شنیدم فکر کردم سردار سپاهه :)) بعدها چندتا بازی ازش دیدم و خوشم اومد ازش. سنی بودنش هم محبتمو بهش بیشتر می‌کرد چون که به‌دلایل نامعلومی من اقلیت‌ها رو دوست‌تر دارم. سال ۲۰۰۶ هم نسبت به آندرانیک تیموریان مسیحی این حسو داشتم و نسبت به بازیکنان چپ‌دست و چپ‌پا و خلاصه هر کی که شبیه بقیه نیست. تا اینکه آزمون یکی دو ماه پیش عکس اون استاد دانشکده برق دانشگاه خواجه نصیرو استوری کرد. یه روایت کورکورانه از استادی که ظاهراً برای کلاس خالی درس می‌داد. ولی من می‌شناختمش و می‌دونستم اون روز صبح قبل از اومدن بچه‌ها رفته مثالو پای تخته نوشته و دیده کسی نیومده کلاسو ترک کرده و این‌طور نبوده که برای کلاس خالی درس بده. زمان دانشجوییم هم یه وقتایی پیش میومد که راه‌حل‌ها مسئله‌ها طولانی بود و استادها چند دقیقه زودتر میومدن و شروع می‌کردن به نوشتن که زمان هدر نره. خلاصه بعد از اون استوری دیگه مثل قبل دوستش ندارم. حالا اگه دنبالش می‌کنید و خبر دارید که عذرخواهی‌ای ابراز ندامتی چیزی کرده بگید من دوباره علاقه‌مند شم بهش :))

۷. اونی که حواسش پرته و شیشۀ ماشینو می‌ده پایین و پیاده میشه برای خرید و کیفش تو ماشینه و گوشیشم روی کیفشه و برمی‌گرده می‌بینه کیف و گوشیش سر جاشه و به سرقت نرفته کیه؟ بله بله خودمم.

۸. سر صُبی یه شمارۀ ناشناس زنگ زده با لهجۀ اصفهانی می‌گه با زن حَج حسین کار دارم، هستن؟ یه نگاه به دور و برم کردم دیدم نه حج حسین داریم نه من زن حَج حسینم. دورۀ کارشناسی، کلی اصفهانی تو دانشگاه داشتیم و من بسی لذت می‌بردم از شنیدن لهجه‌شون. صداشون هنوز تو گوشمه وقتی سر کلاس سؤالی اشکالی چیزی از استادها می‌پرسیدن. دوستشون می‌دارم. دورۀ ارشد و دکتری هم به‌طرز عجیبی تعداد کردها بیشتر بودن. اون‌ها رو هم دوست می‌دارم ^-^

۹. احساسی که نسبت به موضع‌گیری بعضی از دوستانم که دوستشون دارم رو می‌تونم با این بیت از آهنگ ایوان بند! خلاصه کنم. اونجا که می‌گه: منم اون فرمانده که از بخت بد، تو سپاه دشمنش عاشق شده. اگه بجنگه که مدیون دله. بره، یه افسر نالایق شده. نسبت به اقوام و فامیل و بستگان (که رابطۀ خونی و سببی و نسبی دارم باهاشون) هم به این صورته که: حالم چو دلیریست که از بخت بد خویش، در لشکر دشمن پسری داشته باشد.

۱۰. جمعه داشتیم می‌رفتیم مسجد برای مراسم فوت خالۀ بابا. یکی از فامیلامون که زودتر از ما رسیده بود زنگ زد که فلان چهارراه شلوغه و مسیرش بسته‌ست و از بهمان مسیر بیاید. منظورش ترافیک بود ولی تا دوزاریم بیافته که منظور از شلوغی، اغتشاش و درگیری نیست یه دور تا مرز سکته رفتم و با رنگی پریده و قلبی که ریخته بود به زندگی برگشتم.

۱۱. داشتم با یکی از دوستان (من وقتی می‌گم دوستم، بدونید که طرف دختره. وقتی می‌گم یکی از دوستان، یا طرف پسره یا دختریه که باهاش صمیمی نیستم) راجع به رنگ واژه‌ها صحبت می‌کردیم. پرسیده بود آیا به‌نظرتون (اینجا وقتی از ضمیر جمع استفاده کرده می‌تونید حدس بزنید که پسره) واژه‌ها رنگ دارن یا نه که منم گفتم خودشون رنگ ثابتی ندارن (مثل خون انسان که همیشه قرمزه و مثل ماست که سفیده) ولی ممکنه در ذهن شنونده یا گوینده رنگی رو تداعی کنن و چون تداعی‌ها شخصیه، یه واژه ممکنه برای من یه رنگی باشه برای شما یه رنگ دیگه. بعدش چندتا مثال زد و گفت مثلاً زهرا چون ز داره زرده، اصفهان هم سبزه. گفتم اصفهان برای من فیروزه‌ایه و زهرا آبی و تو طیف رنگ‌های سرد. چون همۀ زهراهایی که می‌شناسم فصل زمستون به دنیا اومدن. یه دلیلشم اینه که «ز» زمهریز و زمستونو تداعی می‌کنه برام. برای همین رنگش سرده. بعد گفت رضا برام نارنجی و قرمزه. گفتم برای من مشکیه. چون رضا صادقی و مشکی رنگ عشقه یادم میاد. تو سریال سایۀ آفتاب هم یه رضا بود که همیشه پیرهن مشکی می‌پوشید. در مورد سبز بودن سعید هم اتفاق نظر داشتیم.

۱۲. اونجا که داشتن با افغانستانی‌های ساکن ایران مصاحبه می‌کردن راجع به بازی ایران ولز و آقاهه گفت جگرخون شدیم تا ایران گل زد، عاشق‌تر شدم نسبت به گویششون. افغانستانی‌ها رو هم دوست می‌دارم. 

۱۲.۵. جگرخونم.

۱۳. یکی از سؤالاتی که موقع دیدن عکسای مردم در ذهنم شکل می‌گیره اینه که کی گرفته این عکسو. فضولم خودتونید.

۱۶ نظر ۰۹ آذر ۰۱ ، ۰۹:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۳۵- از هر وری دری ۲۳

سه شنبه, ۱ آذر ۱۴۰۱، ۱۰:۰۷ ب.ظ

یک. باید از فردا حواسم به اینم باشه که یه وقت خدای نکرده تو کلاس آموزش زبان کره‌ای حرف نامربوط نزنن، چون اونی که تعهد داده تو کلاسا بحث سیاسی نشه و تبلیغ بهائیت! نشه منم. منی که تو خونه نشستم نون و ماستمو می‌خورم. ظهر لیست شرکت‌کنندگان کلاس فردا رو فرستادم برای معاونت که فردا راهشون بدن داخل دانشگاه. دوتا پسر، سی‌وشش‌تا دختر. از معاونت زنگ زدن گفتن با توجه به شناختی که از برخی از این افراد داریم حواستون باشه که صحبت اجتماعی و سیاسی نکنن تو کلاسا. فردا باید برای تک‌تکشون خاطرنشان کنم که من شروین نیستم که جای کمرتون شلاق بخورم. لذا بچه‌های خوبی باشید و فقط روی زبان کره‌ای تمرکز کنید.

دو. از یه طرف بلیتا دارن تموم میشن و از طرف دیگه مطمئن نیستم آزمون دوباره به تعویق نمی‌افته. به یکی از هم‌کلاسیام که الان اونجاست پیام دادم ببینم اوضاع چطوره و آیا به‌نظرت برگزار میشه یا نه. برای اینکه حرفاش به‌صورت نوشتاری ثبت نشه زنگ زد. یه ربع حرف زدیم. گوشی من نرم‌افزار ضبط مکالمه داره. بعد از خداحافظی مکالمه‌مونو پاک کردم. ترسیدن به وقت احوال پرسیدن!

سه. لیست ثبت‌نامیا رو ظهر بستم فرستادم دانشگاه. ولی هنوز که هنوزه دارن ثبت‌نام می‌کنن و ایمیل می‌زنن که میشه تا آخر شب واریز کنیم؟ جالبه برای زبان چینی با تمام قوا هر جا که می‌تونستیم تبلیغات کردیم و هفت روزِ هفته من حتی تو گروه فامیلامونم اطلاعیه‌شو می‌ذاشتم ولی هشت نفر بیشتر ثبت‌نام نکردن از کل ایران! اون وقت این کره‌ای رو فقط یه بار پوسترشو گذاشتیم تو پیجمون و بعدشم کلی پست اومد روش و دیده نشد و با توجه به شرایط و جو! مجدداً نخواستیم تبلیغ و یادآوری کنیم. ولی تا حالا نزدیک چهل نفر ثبت‌نام کردن که بی‌سابقه بوده و رکورد ادوار گذشته و آینده و دانشکده‌های دیگه رو هم حتی شکستیم با این تعداد ثبت‌نامی برای یه دورۀ غیررایگان. سریای قبل، اسکای‌رومو برای صد نفر رزرو می‌کردم و می‌دیدیم تعداد شرکت‌کنندگان ده بیست نفر نهایتش سی نفره. این سری ظرفیتی که برای اسکای‌روم خواستم و در نظر گرفتن چهل نفره و داره پر میشه. لبریزه در واقع.

چهار. مدرس بهم می‌گه شما خودتم شرکت کن تو این دوره. گفتم من اون سالی که یانگوم و جومونگ پخش می‌شد مقدمات کره‌ایو یاد گرفتم. ولی حتماً همۀ جلساتو میام که حواسم بهتون باشه. دوره‌شون هم حضوریه هم مجازی. من دورادور حواسم هست.

پنج. مدرس زبان چینی راجع به نحوۀ احوالپرسی تو این زبان می‌گفت. گفت روالشون این‌جوریه که به هم می‌رسن می‌پرسن ناهار خوردی؟ این جمله معنیِ حالت چطوره و چه خبرو میده و لزومی نداره حتماً در رابطه با ناهارتون جواب بدید. یاد یه بنده خدایی که این سؤالو از یه عده پرسیده بود افتادم و تو قسمت چت‌باکس نوشتم به ما ناهار ندادن و علامت خنده گذاشتم. بقیه هم نکته رو گرفتن و با استیکرها واکنش نشون دادن.

شش. یه گروه تو تلگرام درست کردیم برای شرکت‌کنندگان زبان کره‌ای. لینک گروهو براشون ایمیل کردم که خودشون عضو شن و نیازی به این نباشه که شماره‌شونو ذخیره کنم اد کنم تو گروه. تقریباً همه اومدن ولی چون مشخص نبود کیا تو گروهن کیا نیستن، اسماشونو شماره‌گذاری کردم گفتم هر کی تو گروهه شماره‌شو بگه. اون پسری که هم‌نام بابای خدابیامرز مامان‌بزرگ خدابیامرزم بود و در صد سال اخیر ندیده بودم کسی اون اسمو داشته باشه و مشتاق دیدارش بودم شمارۀ شش لیست بود. وقتی شماره‌شو گفت و حاضری زد فهمیدم اونم به گروه پیوسته. رفتم روی پروفایلش ببینم چه شکلیه. اسم پروفایلش یه اسم باکلاس امروزی بود. عکسشم که الله اکبر. به چشم برادری از چشم‌آبی‌های هالیوودم خوشتیپ‌تر بود. هزار الله اکبر. اون یکی پسره هم هم‌نام یکی از اصحاب امام علیه و تو هزار سال اخیر ندیدم کسی اون اسمو داشته باشه. هنوز به گروهمون نپیوسته ببینم چه شکلیه.

هفت. اتحادیۀ زبان‌شناسی می‌خواد یه دبیر از بین دبیران زبان‌شناسی دانشگاه‌های مختلف انتخاب کنه که دبیر دبیران! بشه. از معاونت زنگ زدن که می‌خوای تو انتخاباتشون شرکت کنی؟ گفتم لازمه؟ گفتن دلخواهه. دلم خواست. هر چند که بعیده رأی بیارم. چون کسی منو نمی‌شناسه و اهل تبلیغات هم نیستم. تو فرمشون معدل و اینا می‌خواستن. یادم نمیومد معدل دکتریم چند بود. سامانۀ گلستان هم همچنان باز نمی‌شد برم چک کنم. یه کم فکر کردم و یهو یادم افتاد که پارسال بعد از ثبت آخرین نمره‌م وقتی نگاه به معدلم کردم و بابت رند نبودنش غصه خوردم با خودم گفتم رند نیست ولی ببین رقم اعشارش تاریخ تولدته! فرمو پر کردم و معدلمو نوشتم هیژده و هفتادویک. برای اینکه شمارۀ دانشجوییم هم یادم نره چهار رقم وسطیش (بعد از سال ورودم) سال قتل یه شخصیت تاریخیه و چهار رقم بعدیش آغاز حکومت محمد سوم عثمانی، پسر مراد سوم! 

هشت. یکی از ویژگی‌های رو اعصاب این جماعتی که در حال حاضر باهاشون در تعاملم اینه که اسم کوچیکشونو نمی‌گن و هیچ جا نمی‌نویسن. یکی از معاونت زنگ زد و خودشو فرضاً نادری معرفی کرد و شمارۀ موبایلشو داد یه چیزی بفرستم. خواستم شماره رو ذخیره کنم دیدم یه شمارۀ دیگه با اسم خانم نادری دارم از معاونت. رفتم سایتو چک کردم ببینم این خانم نادری اسم کوچیکش چیه؛ دیدم اونجا هم فقط نوشتن نادری، مسئول فلان. از اینی که شماره موبایلشو داده بود پرسیدم شما همون خانم نادری مسئول فلانید یا یه نادری دیگه؟ گفت نه من یه نادری دیگه‌م. و همچنان اینم اسم کوچیکشو نگفت. الان من تو مخاطبام یه نادری دارم یه «یه نادری دیگه». اسم کوچیکشونم نمی‌دونم. در واقع نمی‌گن که بدونم.

نه. تو کامنتای گوگل‌پلی دیدم که یه عده نوشتن اینستای ما هم می‌پره و متوقف میشه. آپدیت جدیدترشو نصب کردم و فعلاً مشکلی نداره.

ده. یکی از دوستان اطلاع دادن سویل از سویلماخ (سویلماخ هم از سوماخ) میاد و معنیش کسیه که دوست داشته شده. به‌نوعی میشه گفت مترادف با محبوب و معشوقه. این پسوندِ «یل» شبیه پسونده «ه» تو فارسیه. تو فارسی باهاش اسم مفعول می‌سازیم. مثل گفته، نوشته، خورده، خواسته.

یازده. احترامتون واجب! ولی حالا که یه سریاتون اسممو فهمیدین هی تو اینستا و لینکدین و این‌ور و اون‌ور درخواست فالو اینا ندین. رد می‌کنم من. اونجا فقط برای فامیل و هم‌دانشگاهیاست و اینجا مختص شما. ماستو نریزید تو قیمه.

۰۱ آذر ۰۱ ، ۲۲:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۳۳- از هر وری دری ۲۲

دوشنبه, ۳۰ آبان ۱۴۰۱، ۱۱:۱۶ ق.ظ

یک. تخم‌مرغ سفارش دادم. ساعت تحویلو ۱۱ تا ۱ انتخاب کرده بودم. سه‌ونیم آوردن. انقدر عصبانی بودم که می‌خواستم اعتراض کنم و امتیازشونو کم بدم. رفتم پایین کد تحویلو بدم و از پیک بپرسم چرا انقدر دیر؟ دیدم دستاش سیاهه. در ماشینو باز کرد گفت دستام کثیفه بی‌زحمت خودتون بردارید کیسه‌ها رو. بدون اینکه توضیحی بخوام گفت تو راه پنچر شده بود ماشینم. نه اعتراض کردم نه امتیازشو کم دادم.

دو. این سامانۀ گلستان و سایتای دانشگاه ما هنوز درست نشده. دیشب یکی از هم‌کلاسیام تو گروهی که استادها هم بودن پرسید چجوری درخواست بدیم برای آزمون جامع؟ گفت من حتی رفتم دانشگاه و با اینترنت اونجا هم امتحان کردم نشد. گفتم منم مثل وقتایی که می‌خواستیم مقاله و پایان‌نامه دانلود کنیم و از خونه نمی‌شد و با آی‌پی دانشگاه می‌شد، تنظیمات پروکسی رو از خونه تغییر دادم که با آی‌پی دانشگاه وارد شم ولی باز نشد. یکی از بچه‌ها تو گروهی که استادها نیستن برگشت گفت «خوش به حالتون که الان تو این شرایط می‌تونین انقدر پیگیر ثبت‌نام آزمون جامع باشین». این کنایه‌ش ناراحتم کرد ولی چیزی نگفتم. اما اون یکی هم‌کلاسیم ناراحت‌تر شد و گفت چرا توهین می‌کنی؟ اون یکی دوستمون دوباره با کنایه گفت به هر حال دغدغه‌ها فرق می‌کنه. بحث داشت بالا می‌گرفت. با اینکه خودمم دلخور شده بودم، ولی سعی کردم آرومشون کنم که تو فضای نوشتاری از این سوء برداشت‌ها و سوء تفاهم‌ها پیش میاد و با شرایطی که پیش اومده قابل درکه که اعصاب همه‌مون به هم ریخته باشه و ضعیف شده باشه و خلاصه همدیگه رو درک کنیم و دعوا نکنیم.

سه. تو گروه تلگرامی دورۀ کارشناسی یکی از پسرای کُرد با یکی‌دوتا پسر دیگه که نمی‌شناختمشون (ولی همه‌مون هم‌ورودی و هم‌رشته هستیم) راجع به اتفاقات اخیر کردستان صحبت می‌کردن. پیام‌های طولانی و تندی به اشتراک گذاشته بودن و بقیه هم ساکت بودن. یه جا لابه‌لای پیاماشون دیدم یکیشون کُرد رو کورد نوشته. ازش پرسیدم آیا کاربرد «و» تو این کلمه آگاهانه بوده و از ایدئولوژی پشت این قرارداد املایی آگاهه یا نه. یکی دیگه سریع اومد با تندی جواب داد که «اگه تو و همفکرانت هم بهتون ظلم می‌شد و فلان می‌شد و بهمان می‌شد تحمل می‌کردید و جدا نمی‌شدید؟ چرا فکر می‌کنی جدا شدن اشتباهه و اگه اشتباهه راه‌حل درست چیه؟» به‌واقع از دیدن چنین جوابی جا خوردم که من و کدوم همفکرانم؟ مگه من تا حالا اینجا حرفی زدم که طرز فکرمو بدونی و تیم منو جدا کنی از خودتون؟ گفتم منظور من بحث تجزیه‌طلبی و درستی و نادرستیش نبود. یه سؤال صرفاً زبانی پرسیدم راجع به یه قرارداد املایی که ده بیست دهه بیشتر ازش نگذشته و تو فرهنگ لغتی کتابی جایی هم ثبت نشده. گفتم نمی‌دونم ایدۀ کی بوده ولی هوشمندانه بوده و مشابه این تفکر تو املای ترک و اهواز هم هست. بعد دیدم دو نفر دیگه اومدن توپیدن بهم که ما الان وسط ظلم و جنایتیم و حرف زدن راجع به املای واژه‌ها محلی از اعراب نداره و سطح دغدغه‌ت چقدر پایینه و ما به مسائل مهم‌تری فکر می‌کنیم و تریبون‌های نظام تو رو شست‌وشوی مغزی دادن که می‌خوای ما رو از تجزیه بترسونی و فلان و بهمان. چنین حرفایی رو کسایی بهم می‌زدن که تو دورۀ کارشناسی ارتباط چندانی باهم نداشتیم و منو نمی‌شناختن و الانم نمی‌شناسن حتی. ولی نمی‌دونم چجوری انقدر راحت می‌تونن روی آدم برچسب بزنن. ظاهرم هم شبیه اینایی که می‌گه نیست که بگم قضاوتشون از روی ظاهره. انقدر عصبانی بودم که خواستم گروهو ترک کنم، بعد با خودم گفتم اعضای بسیجی و اونایی که عکس پروفایلشون رهبر و امام و سردار سلیمانیه هنوز تو این گروهن و تا حالا کسی گروهو به‌خاطر بحث سیاسی ترک نکرده، اون وقت تو کاسۀ داغ‌تر از آش نباش که به‌خاطر یه همچین بحثی بری بیرون. ولی آرشیو کردم که دیگه پیامای گروهو نبینم از این به بعد. به‌عنوان آخرین پیام هم نوشتم: یکی از مشکلات بحث و صحبت در قالب نوشتار همینه. نه صدای همو می‌شنویم که لحن و احساس همو بدونیم نه قیافه‌ها رو می‌بینیم. در نتیجه سوءتفاهم پیش میاد و منظورها درست منتقل نمی‌شن. من برای پیام‌های این گروه وقت می‌ذارم و با دقت می‌خونم، در موردشون فکر می‌کنم و گاهی برام سؤال ایجاد میشه. الان من فقط یه سؤال ساده پرسیدم که بدونم کاربر فلان کلمهٔ قراردادی، داره آگاهانه ازش استفاده می‌کنه یا نه. هدفم بحث راجع به تجزیه‌طلبی نبود. سؤالم اساساً سیاسی نبود. مخاطبم هم شما نبودی (در واقع همه جواب دادن جز اون بنده‌خدایی که ازش این سؤالو پرسیده بودم). حالا اگه مطرح کردن چنین سؤالی میانگین سطح دغدغهٔ گروهو پایین آورد به بزرگی خودتون ببخشید. از این به بعد منم مثل بقیه سکوت می‌کنم.

چهار. گرایش من به ایران و ملیتم همیشه بیشتر از گرایشم به زبان و قومیتم بوده. ولی دیشب جوابای تند اون هم‌کلاسی منو به فکر انداخت که وقتی یکی نمی‌خواد باهات باشه و می‌خواد مستقل بشه چجوری می‌تونی به‌زور نگهش‌داری؟ قبول دارم که هستند کسایی که ساکن اون منطقه‌ن و با جدایی مخالفن، ولی صحبت من سر اوناییه که ساکن اون منطقه‌ن و نمی‌خوان هم‌وطنت باشن. یه لحظه احساس کردم بینمون یه محبت یه‌طرفه شکل گرفته. من دوستشون دارم و می‌خوام باهم باشیم ولی اونا نمی‌خوان. حس عجیبی بود. خیلیامون تو فضای غیرسیاسی احتمالاً تجربه‌ش کردیم این نوع محبت یک‌طرفه رو.

پنج. اینستا دو روزه که پرتم می‌کنه بیرون و می‌نویسه برنامه متوقف شده است. پاکش کردم دوباره نصب کنم. فیلترشکنامو عوض کردم، لوکیشنو بستم، مجدداً از گوگل‌پلی دانلود کردم، به‌روزرسانی کردم، هر کاری کردم درست نشد و باز نشد. لپ‌تاپم هم فیلترشکن روش نصب نمیشه که با تحت وبش کار کنم. بعد از تلاش بسیار با خودم گفتم حالا مگه چه خیری برام داشت جز له کردن اعصابم. نصبش نکردم دیگه. بعد یادم افتاد یکی از دوستان قدیمی وبلاگیم شماره‌مو نداره (ولی من شماره‌شو دارم) و از طریق دایرکت اینستا باهم در ارتباطیم و هر چند روز یه بار یه چیز غیرسیاسی برای هم می‌فرستیم و احوال همو می‌پرسیم. با مرورگر گوشیم با مشقت اینستای تحت وب گوشیمو باز کردم و ماجرای پاک کردن اینستامو بهش گفتم که اگه پیاماشو با تأخیر دیدم دلیلشو بدونه. ولی دیگه روم نشد شماره یا آی‌دی تلگراممو بدم. گفتم شاید سوءبرداشت بشه :|

شش. چند سال پیش روبیکا رو نصب کرده بودم که به پارسا خائف رأی بدم تو برنامۀ عصر جدید. نمی‌دونستم حالت پیام‌رسانی داره. وقتی فهمیدم خواستم پاکش کنم و وقتی دیدم گزینۀ حذف نام کاربری نداره، دلخور شدم. فقط زورم به این رسید که از برنامه خارج شم و حذف نصب کنم. یه ماه پیش دانشگاه گفت یه گروه هم تو روبیکا زدیم برای دبیران. دوباره نصبش کردم، ولی خدا رو شکر استقبال نشد و تو همون تلگرام موندیم. چند روز پیش گوگل‌پلی خودش حذف نصب کرد برنامه رو. دیشب وقتی داشتم با اینستا کشتی می‌گرفتم دوباره روبیکا رو نصب کردم که اگه گزینۀ حذف نام کاربری رو بهش اضافه کردن پاکش کنم. دیدم اضافه شده و با خوشحالی به هر کی می‌دونستم دلش می‌خواد پاکش کنه خبر دادم پاک کنه. ولی حداقل باید یه هفته لاگین باشی تا اجازۀ پاک کردن بده. بی‌صبرانه منتظرم این یه هفته تموم شه.

هفت. قانون انتشار پایان‌نامه توی ایرانداک این‌جوریه که ۱۸ ماه بعد از دفاع در دسترس بقیه قرارش می‌دن. من بعد از دفاع، ۱۸ ماه صبر کردم که فرهنگستان تازه شیوه‌نامه‌شو تصویب کنه و لوگو طراحی کنه برای دانشکده‌ش. فکر کن از سال ۹۴ ورودی بگیری و لوگو نداشته باشی تا سال ۱۴۰۰. پایان‌نامه‌ای که موقع دفاع نوشته بودم بر اساس شیوه‌نامۀ دانشگاه علامه بود و قرار بود فرهنگستان هم برای خودش شیوه‌نامه بنویسه. پارسال شیوه‌نامه و لوگوشو تصویب کرد و منم متن پایان‌نامه رو بر اساس این شیوه‌نامه اصلاح کردم و سریع فرستادم ایرانداک. چون اون ۱۸ ماه گذشته بود فکر می‌کردم تا بفرستم منتشر میشه. ولی نشد. گفتن باید فرهنگستان تأیید کنه که این پایان‌نامۀ شماست. از فرهنگستان خواستم تأیید کنه. گفتن برای این کار مسئول نداریم. پنج ماهم طول کشید تا مسئول انتخاب کنن برای تأیید اینکه من دانشجوی اونجام و اون پایان‌نامۀ منه. قبلشم چندتا جلسه تشکیل دادن که تازه به این نتیجه برسن که آیا اجازه بدن من پایان‌نامه‌مو منتشر کنم یا نه. مرداد امسال تأیید کردن. انتظار داشتم دیگه بعد از تأیید منتشر بشه. نشد. پیگیری کردم. از ایرانداک گفتن بررسی می‌کنیم قضیه رو. این هفته تماس گرفتن و گفتن قانون ما اینه که ۱۸ ماه بعد از دفاع منتشر بشه ولی سیستم، به جای تاریخ دفاع، تاریخ تأیید دانشگاه رو تشخیص میده و ۱۸ ماه بعد از اون تاریخ منتشر می‌کنه. ینی الان شما باید تا ۱۸ ماه بعد از مرداد امسال صبر کنی.

هشت. یکی از دانشجوهای ارشدمون اعلامیۀ فوت یه خانومی رو استوری کرده. توضیحاتشو خوندم و دیدم مرحوم، مادربزرگ این دانشجوئه. تو اون قسمت که می‌نویسن مادر فلانی و خواهر بهمانی و اینا، جلوی اسم همۀ بازماندگان بدون استثنا یا دکتر نوشته بودن یا مهندس. بدون استثنا. بعد این دوستم هنوز ارشدشم تموم نشده ولی برای اونم نوشته بودن دکتر فلانی. اون وقت من تو انتخابات شورای شهر حرص می‌خوردم که فلانی که دانشجوی دکتراست چرا تو پوستر تبلیغاتیش نوشته دکتر فلانی. به هر کی هم بهم می‌گه دکتر می‌گم هنوز آزمون جامع ندادم و هنوز دفاع نکردم.

نه. هفتۀ گذشته کاملاً اتفاقی از سه نفر شنیدم که موقع تزریق آمپول نوروبیون، شیشه‌ش شکسته. سه‌تا آمار زیادی نیست ولی فکر کنم تو تولید اخیرشون شیشه‌شو نازک تولید کردن. کاش یه جایی داشتیم که اونجا بازخورد می‌دادیم و تعداد شکسته‌ها از یه حدی که بیشتر می‌شد می‌فهمیدن تولیدشون ایراد داشته و فراخوان می‌دادن و جمع می‌کردن. ولی خب هنوز به اون سطح از پیشرفت و تمدن نرسیده‌ایم.

ده. تو پست قبلی اجل رو به‌اشتباه با عین نوشته بودم. مرسی که دقیق می‌خونید و اشتباهاتمو تذکر می‌دید. با الف درسته.

یازده. آخرین باری که بازیای تیم ملی رو کامل دیدم جام جهانی ۲۰۰۶ بود. بیوگرافی همۀ بازیکنان و نیمکت ذخیره‌شو حفظ بودم اون سال‌ها. بعد از اون هر موقع بازی داشت، دنبال کردم ولی تو اولویتم نبود. مثلاً یادمه بازی ایران آرژانتینو ندیدم چون امتحان الکترونیک داشتیم و درس مهم‌تر از فوتبال بود. الانم چون نه قلبم کشش اینو داره که دو ساعت استرسو تحمل کنه نه فرصتشو دارم، فقط دقایق پایانیشو می‌بینم. ولی می‌بینم. همچنان تو اولویتم نیست ولی دلیلی نمی‌بینم تحریمش کنم. اگه ببریم یا حتی مساوی کنیم یه شیرینی از من طلبتون. بعضی از استادها بیست‌وپنج‌صدم نیم نمره شیرینی می‌دن به دانشجوها بابت همچین پیروزیایی.

۳۰ آبان ۰۱ ، ۱۱:۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۳۲- قبل از رفتن

جمعه, ۲۷ آبان ۱۴۰۱، ۰۸:۲۰ ق.ظ

حساب شب‌هایی که با کابوس به صبح رسوندمشون از دستم خارج شده. کابوس‌هایی که در یک ویژگی مشترکن: یه جای شلوغ و یکی که مردُم رو به رگبار گلوله بسته و من و آدم‌هایی که در حال فراریم. سری قبلی که رفته بودم تهران، یه چیزایی رو یادم رفته بود با خودم ببرم. از الان یه کاغذ گذاشتم دم دستم و چیزهایی که تو خوابگاه لازم دارم و باید ببرم و دفعۀ قبل نبرده بودم و کارهایی که قبل از رفتن باید انجام بدمو می‌نویسم. هر چیزی که یادم می‌افته بهش اضافه می‌کنم. لابه‌لای چیزهایی مثل دمپایی، کتری، لیوان، بشقاب، دستگیره، ویتامین د۳ و کش اضافی برای بستن موهام، سفید کردن صفحۀ وبلاگم هم نوشته‌ام. دوست ندارم به این زودی‌ها بمیرم، ولی اگر مردم دوست ندارم وبلاگم همچنان در دسترس باشه و دست اغیار! بیافته. البته که اجل نه از قبل خبر می‌ده و نه وقتی میاد، مهلتی. همین الانشم ممکنه بمیرم و اینجا بیافته دست نامحرمان! اما به هر حال احتمالِ مردن کسی که خونه‌ست و کسی که داره می‌ره دانشگاه آزمون جامع بده یکی نیست. یادم باشه که قبل از رفتن و تا وقتی که برگردم غیرفعالش کنم. جز روزه‌هایی که وقتی ده دوازده سالم بود نتونستم بگیرم و همچنان قضاشونو نگرفته‌ام حقی به گردنم نیست. ان‌شاءالله که نیست. فیلم‌ها و کتاب‌ها و کارهایی که لیست کرده بودم ببینم و بخونم و انجام بدم و امتحان کردنِ ژلهٔ زعفرانی فرمند که برای شب یلدا گرفته بودم و یادداشت‌های منتشرنشده‌ام هم دیگه اهمیتی ندارن. هدیه‌ای که از الان برای تولد مامان گرفتم و قایم کردم رو هم باید تحویل پدر یا برادرم بدم یا حداقل محل اختفاشو نشونشون بدم. رمزهام هم تو سررسید توسی‌رنگه. شاید بهتر باشه باز هم به خانواده‌ام یادآوری کنم که هر چی تو حساب بانک ملیمه برای انجمنه و پول‌های خودم تو اون یکی کارتمه. می‌تونن برای ردّ مظالم! ازش استفاده کنن. تخم‌مرغ هم باید بخرم.


۲۷ آبان ۰۱ ، ۰۸:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۳۱- از هر وری دری ۲۱

چهارشنبه, ۲۵ آبان ۱۴۰۱، ۰۶:۰۹ ب.ظ

۱. سایت دانشگاه و اون سامانه‌ای که توش نمره‌ها و واحدهای درسیمون بود نمی‌دونم کِی توسط کی و چرا هک شده که از اون موقع سایتا رو بستن. در واقع سرورها رو خاموش کردن و به ایمیل دانشگاه و هر چی که دامنۀ دانشگاه داره دسترسی نداریم مگر از داخل دانشگاه. سایت معاونت فرهنگی و گزارشا و درخواستامون فعلاً رو هواست. درخواست خوابگاه و آزمون جامعمون رو هم فعلاً نمی‌تونیم تو گلستان ثبت کنیم حتی از داخل دانشگاه. کارامونو فعلاً تلفنی انجام می‌دیم تا ببینیم چی میشه. صبح به نمایندگی از دوستان زنگ زدم ببینم کی درست میشه این سامانه. گفتن نمی‌دونیم؛ یه چند روز دیگه هم صبر کنید.

۲. بعدش زنگ زدم ایرانداک که بپرسم ببینم کی می‌خوان پایان‌نامۀ ارشد منو بذارن تو سایتشون. گفتن اصولاً باید تا حالا منتشر می‌شد و در دسترس قرار می‌گرفت و نمی‌دونیم چرا نشده. عجیب بود براشون. قرار شد بررسی کنن و بهم خبر بدن. گفتم چند ماهه دارید بررسی می‌کنید. گفتن این بار دقیق‌تر پیگیری می‌کنیم. گفتم پس من دیگه پیگیری نکنم؟ خانومه گفت نه، شما هم پیگیر باش.

۳. اواخر شهریور از مسئول معاونت خواستم از مسئول کار دانشجویی بپرسه بدونم بودجۀ هر انجمن چقدره و شمارۀ کارت بچه‌ها رو کجا ثبت کنم که بهشون حقوق بدن. می‌دونستم نمی‌دن و قبلاً دبیر قبلی گفته بود که بودجه نداریم. ولی گفتم حالا بپرسم شاید سیاستاشون تغییر کرده باشه. مسئول مربوطه گفت حقوقا رو تابستون دادیم. گفتم چه حقوقی؟ شما که هنوز شمارۀ کارت نگرفتی از ما. گفت آبان‌ماه می‌دیم. یه ماه بعد که میشه مهرماه، تو جلسه‌ای که من نبودم و بچه‌ها قرار بود صدای جلسه رو ضبط کنن برای غایبا بفرستن گفته بود دانشگاه ما تنها دانشگاهیه که انجمناش بودجه ندارن. من چون با این سیستم آشنا بودم، به توصیهٔ دبیر قبلیمون با رضایت مدرس‌ها و سخنران‌ها بیست سی درصد مبلغی که بابت کارگاه‌ها و کلاسا جمع می‌شد رو نگه‌می‌داشتم تو حساب خودم (انجمن) که صرف هزینه‌هایی مثل پذیرایی و مسابقه و هدیه و غیره کنیم و حقوق اعضا رو باهاش بدیم. در واقع خودمون بودجه رو تأمین می‌کردیم. امروز دوباره پیام دادم به اون مسئولی که یه بار گفته بود حقوقا رو دادیم و یه بار گفته بود قراره بدیم و حالا می‌گفت نمی‌دیم، که تعرفه‌ها رو بپرسم که بدونم فرق دستمزد اعضای ارشد و دکتری چقدره. بهش گفتم می‌خوام با همین بیست سی درصدی که از پول کارگاه‌ها مونده حقوقا رو پرداخت کنم، ولی مقدارشو نمی‌دونم. گفت اونو خرج حقوقا نکن نگه‌دار برای برنامه‌ها؛ قراره آذرماه پرداخت کنیم حقوقا رو. 

هر بار با این مسئولمون راجع به امور مالی حرف می‌زنم یه جواب متفاوت و حتی متضاد با حرف قبلیش تحویلم می‌ده. احتمالاً دفعهٔ بعدی بگه هر چی تا حالا جمع شده رو بدید به ما، لازمش داریم :|

۴. یکی از اینایی که برای دورهٔ زبان کره‌ای ثبت‌نام کرده هم‌نام پدرِ خدابیامرزِ مادربزرگ خدابیامرزمه. یه اسم بسیار قدیمی که در صد سال اخیر بعید می‌دونم کسی روی بچه‌ش گذاشته باشه. مشتاقم آقاهه رو ببینم، یا حداقل سنشو بفهمم.

۵. انتظار داشتم کسی امروز ثبت‌نام نکنه، ولی سه‌تا ثبت‌نام داشتیم. یکیشونم گفت می‌خوام یه جلسه بیام بشینم اگه خوشم اومد ثبت‌نام کنم.

۶. دو نفر از اقوام که اگه جلوشون آب می‌خوردی می‌گفتن تو این شرایط داری آب می‌خوری؟ هفتهٔ گذشته مراسم عقد و عروسیشون بود. تو پیج خودشون علنی نکردن این شادی رو، و همچنان با تمام قوا داشتن مبارزه می‌کردن، ولی فامیلای دیگه فیلم رقص عروس و دامادو استوری کرده بودن. یه «آخه تو این شرایط» از من طلب دارن اینا.

ولی شانس آوردن. چون اگه مراسمشونو یه شب به تأخیر می‌نداختن حداقل یه سال عقب می‌افتاد به‌خاطر فوت ناگهانی خالهٔ بابا.

۷. امتیاز سوپرمارکته رو کم دادم. از پشتیبانی زنگ زدن برای عذرخواهی و پیگیری. دلیل؟ ماکارونی ۷۰۰گرمیِ ۲۱هزارتومنی سفارش داده بودم ۵۰۰گرمیِ ۱۹۸۰۰تومنی رسیده بود دستم. نتیجه؟ مبلغ ۱۲۰۰ برگشت به حسابم. ضمن عذرخواهی، قول دادن دیگه تکرار نشه.

۸. یکی از دوستان معترض و انقلابی!م که اگه جلوی اونم آب می‌خوردی می‌گفت آخه تو این شرایط؟ زنگ زده بود تو این شرایط! سؤال درسی می‌پرسید. رشته‌شم البته بی‌ربط بود به من و رشته‌هام. یکی از هم‌رشته‌ایاشو معرفی کردم بهش. ولی نتونستم جلوی زبونمو بگیرم و به تلافی همهٔ آخه تو این شرایط‌هایی که شنیده بودم همین سؤالو ازش کردم. گفت استادمون حضور و غیاب می‌کنه و نمی‌تونم نرم. مجبورم. یه «پس بقیۀ مجبورها رو هم درک کن» هم طلب اون.

۹. بعد از اینکه به‌مناسبت درگذشت قیصر امین‌پور شعرِ «ما همه اکبر لیلازادیم» و به‌مناسبت تولد نیما یوشیج شعر «فریاد می‌زنم»ش رو فرستادم همکارم بذاره تو پیج انجمن، دیروزم به‌مناسبت روز کتاب و کتابدار، کتابِ «ما اینجا داریم می‌میریم» رو معرفی کردیم. همچنان با مسئولیت خودم. می‌خوام بهش بگم اگه برای مناسبت‌های آتی خبری ازم نشد یکی از حبسیّه‌ها یا همون زندان‌نامه‌های مسعود سعد سلمان رو پست کنه تو پیجمون منم زیرش تگ کنه. رو سنگ قبرم هم بنویسید نامبرده تبحر خاصی در دوپهلوگویی داشت.

۱۰. مدت‌هاست که احساس غالبم غم و اضطرابه. البته که این غم همیشه بوده. حالم خوب نیست. می‌دونم حال یه کشور خوب نیست ولی حال من به دلایل شخصی خودم خوب نیست و ربطی به حال بقیه نداره.

۲۵ آبان ۰۱ ، ۱۸:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۳۰- تورنادو پیر می‌شود

شنبه, ۲۱ آبان ۱۴۰۱، ۰۸:۰۰ ب.ظ


یک. امروز به‌مناسبت تولد نیما یوشیج می‌خواستم یه شعر ازش پست کنم. گوگل کردم و رسیدم به شعرِ فریاد می‌زنمش. مجموعه‌اشعارشو ندارم. از یکی از دوستان که احتمال می‌دادم داشته باشه خواستم عکس این شعرو برام بفرسته. که هم مطمئن شم از نیماست هم عکسو پست کنم. الساعه گرفت و فرستاد. پست کردم. در پیج انجمن هم پست کردم. البته با این تفاوت که در پیج خودم اول شعرو نوشته بودم بعد به مناسبت فلان رو، در پیج انجمن اول به مناسبت فلان بعد شعرو. که از چینش متن کمک بگیرم و از میزان شوک وارده بر معاونت بکاهم.  

فریاد می‌زنم

من چهره‌ام گرفته

من قایقم نشسته به خشکی

مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست:

«یک دست بی‌صداست

من، دست من، کمک ز دست شما می‌کند طلب.»

فریاد من شکسته اگر در گلو، وگر

فریاد من رسا

من از برای راه خلاص خود و شما،

فریاد می‌زنم.

فریاد می‌زنم!

به‌مناسبت زادروز نیما یوشیج (۱۲۷۶ – ۱۳۳۸ش)

نیمایوشیج، بنیان‌گذار شعر نوِ فارسی، در ۲۱ آبان‌ماه ۱۲۷۶ (۱۳۱۵ ق.) در یوش، از بخشِ نورِ شهرستان آمل، به دنیا آمد. نسبش به اسفندیار پسر کیاجمال‌الدین، حکمران نور و لاریجان در دوره‌های اسلامی، می‌رسد؛ و جزو خاندان اسفندیاریِ مازندران به شمار می‌آید. اوّلین شعرش را با نام نیما نوری یوشی منتشر کرد. چندی بعد به‌جای یوشی، صورت طبری آن، یوشیج، را نهاد. شناسنامۀ خود را نیز با نام نیما یوشیج گرفت. محیط طباطبایی بر آن است که «علی نوری گویا در آغازِ شاعری می‌خواست مانی تخلّص کند و بعد به قلبِ مانی که نیما باشد اکتفا کرد» (محیط طباطبایی، ص۲۱۴). امّا نیما، در نخستین مجموعه‌شعر خود، قصۀ رنگِ پریده، خونِ سرد (۱۳۰۰ش.) دربارۀ نام خود می‌نویسد: «نیماور اسم دو سه نفر از اسپهبدان غربی مازندران بوده است... و مرکب است از نیما= قوس (برج نهم از بروج در زبان طبری) کمان + ور، به‌معنی کماندار یا کماندار بزرگ». پدر نیما، میرزاابراهیم اعظام‎السلطنه از هواداران نهضت مشروطه بود و بعدها زندگی را به کشاورزی و گله‎داری می‎گذراند. نیما می‌گوید: «زندگی بدویِ من در بین شبانان و ایلخی‌بانان می‌گذشت که به هوای چراگاه به نقاط دور، ییلاق قشلاق می‌کنند و شب‌ها بالای کوه‌ها ساعات طولانی با هم به دورِ آتش جمع می‌شوند. از تمام بچّگیِ خود، من به‎جز زد و خوردهای وحشیانه و چیزهای مربوط به زندگی کوچ‌نشینی و تفریحات سادۀ آن‌ها در آرامش یکنواخت و کور و بی‎خبر از همه‌جا، چیزی به خاطر ندارم» (زندگی‌نامۀ نیما یوشیج، ص۲۷). نیما حسرت بازگشت به فضاهای طبیعی را در شعر خود بازتاب داد. برادر کوچکتر او، رضا که سپس نام لادبن اسفندیاری بر خود نهاد، چپ‌گرایی بود که در دورۀ رضاشاه به شوروی گریخت و از تصفیه‌های استالینی جان به در نبرد. از نیما نامه‌های متعددی خطاب به لادبن به جا مانده است (← نامه‌های نیما یوشیج).

دو. تعدادی از دوستان بیانیه‌ای صادر کرده‌اند مبنی بر این که «ما جمعی از استادان، دانش‌آموختگان و دانشجویان زبان‌شناسی به برگزاری کارگاه‌ها، سخنرانی‌ها و همایش‌های مرتبط به حوزه‌های گوناگون زبان‌شناسی اعتراض داریم و چنین رویدادهایی را بی‌توجهی به شرایط حاضر، اعتراضات مردمی و وقایع تلخ اخیر می‌دانیم و شرکت در آن‌ها را تحریم می‌کنیم.». یکی از استادان استوریش کرد و بعد از او هم دو سه نفر از دانشجویان. این استاد این بیانیه رو برای من هم فرستاد که اگر تمایل داشتم من هم استوری کنم. تمایل نداشتم و نکردم. برای پیج انجمن هم فرستاده بود. با استاد مشاور و یکی از اعضا مشورت کردم و قرار شد انجمن زبان‌شناسی واکنشی نشان ندهد. به هر حال ما تابع قوانین دانشگاهیم و چارچوب‌هایی داریم که ملزم به رعایت آن هستیم. به مسئول بخش روابط عمومی گفتم هر کس نسبت به برگزاری دورۀ اخیرمان اعتراض کرد از طرف من بگه تعدادی از دانشجوها درخواست دادن و اعلام نیاز کردن که فلان دوره رو براشون برگزار کنیم. خودشون مدرس رو معرفی کردن و روز و ساعت تعیین کردن. مدرس خودش با ما تماس گرفت. می‌تونستم نپذیرم و بگم ما هم اعتصاب کرده‌ایم. یا حتی اینم نگم و بهانه‌ای بیارم که برگزار نشه. چه بهانه‌ای بهتر از این که دست‌تنهام و آزمون جامع دارم؟ اما من نخواستم نظر شخصیمو، یا حتی نظر اکثریت رو تحمیل کنم روی اقلیت. حتی اگر این اقلیت یک نفر باشه من چنین حقی ندارم. نمی‌تونم گروهی که با من هم‌عقیده نیستن رو نادیده بگیرم. انجمن برای همهٔ دانشجوهاست، با هر عقیده‌ای. هم برای دانشجوهاییه که به نشانهٔ اعتراض اعتصاب کردن، هم برای دانشجویان معترضیه که با اعتصاب موافق نیستن و هم حتی برای دانشجویان غیرمعترضه. پس وقتی درخواست شده، برگزار می‌کنیم. اما خودمون خودجوش برنامه‌ای نداریم. ما وقتی مسئولیت مجموعه‌ای رو بر عهده می‌گیریم، باید همۀ اعضای مرتبط با اون مجموعه رو در نظر بگیریم نه فقط اون‌هایی که با ما هم‌عقیده هستن. قرار نیست همهٔ افراد باهم، هم‌نظر باشن و حتی قرار نیست حتماً نظر همدیگه رو عوض کنن. آزادی ینی همین. هر کسی عقیده‌ای داره و ما به عقایده هم احترام می‌ذاریم. احترام هم از نظر من یعنی توهین و تحمیل نکنیم.

سه. سیدعلی صالحی در کانال تلگرامیش خبری منتشر کرده بود تحت عنوانِ تورنادو منتشر و توزیع می‌شود. مرتبط با نیما یوشیج بود. یکی از دوستانم که اون پستِ اینستامو دیده بود و از اسم وبلاگی اسبقم هم اطلاع داشت با خوندن خبر یادم افتاده بود و برام فورواردش کرده بود. احتمالاً تورنادو استعاره از نیماست. چرایَش را نمی‌دانم :|

خبر. «تورنادو… پیر می‌شود». فصلی در زندگی و شعر نیما یوشیج، از آغازِ شعر پیشرو تا زمان وداع با واژه، به‌زودی منتشر و توزیع می‌شود. این گزارشِ ویژه، گشتی عاطفی در جهانوارهٔ حیات و کلماتِ پیرِ بزرگِ شعر نو پارسی است: نیما یوشیج به روایت سیدعلی صالحی. به اهتمامِ مدیریت مؤسسه فرهنگی انتشاراتی چشمه، سراسرِ مراکزِ معتبرِ جهان نشر و کتاب در ایران، پخش و در دسترس قرار خواهد گرفت. به گفتهٔ بهرنگ کیائیان کتاب «تورنادو» به مرحلهٔ صحافی رسیده است.

۲۱ آبان ۰۱ ، ۲۰:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۲۸- فعل منفی برای تأکید

سه شنبه, ۱۷ آبان ۱۴۰۱، ۰۲:۰۶ ب.ظ

یادتونه یه بار راجع به گویش‌های مختلف فارسی پست گذاشته بودم و دوتا مثال از مشهدی زده بودم که اینا فعل رو منفی می‌گن ولی منظورشون مثبته؟ مثال‌هام اینا بودن:

این‌قدر که شلوغ نبود، نتونستم برم تو مغازه. (منظورش اینه که خیلی شلوغ بود)

این‌قدر که خسته نبودم، نتونستم انجام بدم. (منظورش اینه که خیلی خسته بودم)

یه نفرم کامنت گذاشت بود که منم می‌گم انقدر که بادکنکو باد نکردم؟ ترکید!

نمی‌دونم جز مشهدی، تو کدوم یک از گویش‌ها و زبان‌های دیگه هم این‌جوریه ولی فکر کنم این ویژگی رو در زبان ترکی هم داریم. تازه کشفش کردم و اومدم اینجا ثبتش کنم :دی

چند ماه پیش، یکی برامون حلوا آورد. از این حلواها که یکی می‌میره می‌پزن براش. از مامانم پرسیدم کی آورده؟ گفت «فریده خانمن قین آتاسی الممیشدی؟ اُنوندی». ترجمۀ دقیقش میشه «پدرشوهر فریده خانم نمرده بود؟ مال اونه».

اون روزم که رفته بودیم دکتر، یه نفر از منشی پرسید فلان چیز کجاست. منشی هم گفت «اُ ستون یُخدی پذیرش یازب؟ انون دالسندا» ترجمه‌ش میشه «اون ستون "نیست" [که روی اون] پذیرش نوشته؟ پشت اونه».

این دوتا فعلِ منفی (نمرده بود و نیست) توجهم رو به خودشون جلب کردن و یادداشت کردم که بعداً در موردشون فکر کنم. تو فارسی معمولاً می‌گیم پدرشوهر فریده خانم یادته مرده بود؟ مال اونه. یا می‌گیم اون ستون رو می‌بینی یا اون ستون هست که روش پذیرش نوشته، پشت اونه. شمّ زبانیم می‌گه در زبان فارسی مثبت می‌گیم. ولی این دوتا مثالِ ترکی و کلی مثال دیگه که بعداً کشف کردم منفی هستن. شبیه اون مثال‌های مشهدی. به اینا می‌گن استفهام تأکیدی. جملۀ پرسشی رو با فعل منفی بیان می‌کنیم و هدفمون تأکید روی اون موضوعه. مثال فارسیش میشه مگه به تو نگفته بودم؟ که منظور، تأکید بر گفتن مطلبه. ولی تفاوتی که مثال‌های فارسی با ترکی دارن اینه که توی فارسی، این پرسش‌ها تنها میان ولی توی ترکی یا مشهدی، با این فعل‌های منفی، فاعل یا مفعول رو توصیف می‌کنن و بعدش یه فعل مثبت میاد. مثلاً اینجا اول روی فریده خانمی که پدرشوهرش مرده تأکید می‌کنیم که بعدش بگیم مال اونه. یا اول روی وجودِ ستون تأکید می‌کنیم که بعدش بگیم پشت اونه. توی فارسی معیار همچین مثال‌هایی پیدا نمی‌کنم و هر مثالی هم برای استفهام تأکیدی دیدم یه فعل بیشتر نداشت.


پ.ن۱. این با استفهام انکاری فرق داره. تو استفهام انکاری جملۀ پرسشی با فعل مثبت میاد که یه موضوعی رو انکار کنه. مثل این شعر: همچو نی زهری و تریاقی که دید؟ جوابش هیشکیه. یعنی هیچ کس زهر و پادزهری مانند نی ندیده.

پ.ن۲. جای این مدل پستام تو اینستاست که چهارتا استاد و هم‌کلاسی هم باهام هم‌فکری کنن، ولی خب فضای اونجا مناسب نیست فعلاً. گفتم حداقل اینجا بنویسم که یادم نره. شما هم اگه تو زبان و گویشتون از این مثال‌ها دارید بگید.

۸ نظر ۱۷ آبان ۰۱ ، ۱۴:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۲۷- شرایطِ یاالله در دانشگاه

دوشنبه, ۱۶ آبان ۱۴۰۱، ۰۳:۲۳ ب.ظ

فکر کنم همه‌تون اسم دانشگاه دورۀ کارشناسی و ارشدمو می‌دونید، ولی دکتری رو نه. اسم دانشگاه فعلیمو تا حالا واضح و مستقیم بهتون نگفتم و سعی کردم تو متن پست‌هام هم نیاد که مثلاً یه کم ناشناس بمونم برای خواننده‌های گذری و موقتی. ولی تو یکی‌دوتا پست طولانی، لابه‌لای حرفام اشارۀ غیرمستقیمی بهش کردم (مثل این و این) که اونایی که حواسشون جمع‌تره و همۀ پستا رو می‌خونن و ثابتن بفهمن و بقیه همچنان در هاله‌ای از ابهام بمونن. یکی از ویژگی‌های وبلاگم هم اینه که حرفای مهمم رو تو پستای طویل می‌زنم که گم بشه لابه‌لای جملات و تمرکز روش کم باشه :|

در رابطه با این دورۀ آموزش زبان کره‌ای، گویا یه عده رفتن به معاونت گفتن برامون کلاس کره‌ای بذارید و یه مدرس از بین دانشجوها پیدا کردن و معاونت هم انجمن زبان‌شناسی رو معرفی کرده بهشون که ما برگزار کنیم براشون. پوسترو آماده کردم و مجوزهای لازم رو گرفتم و امروز می‌خواستم تبلیغات رو شروع کنم که یادم افتاد این دوره هم مجازیه هم حضوری. تا حالا همۀ برنامه‌هامونو مجازی برگزار کردیم و با روالش آشنام. می‌دونم چجوری لینک و مجوز اسکای‌روم بگیرم، ولی نه‌تنها تجربۀ برگزاری کلاس حضوری رو تو دانشگاهمون ندارم بلکه خودم هم تجربۀ نشستن سر کلاسای این دانشگاهو به‌صورت حضوری ندارم. اصلاً نمی‌دونم کلاساش چجوریه و کجاست. هیچ ذهنیتی، عکسی، فیلمی ازش ندارم :| بعد حالا این وسط یادم افتاده که دانشگاهمون تک‌جنسیتیه. تو دوره‌های مجازی مشکلی با حضور آقایون نداشتیم ولی الان نمی‌دونم اگه آقایون هم ثبت‌نام کنن چجوری قراره برن تو! البته اون روز که برای آزمون جامع رفته بودم (همونی که همه‌مون ازش رد شدیم) و قبلش که برای تحویل مدرک ارشدم رفته بودم و قبل‌ترش که دانشجوی اونجا نبودم و برای پروژه‌ای که باهاشون داشتم می‌رفتم، نامحرم هم می‌دیدم :دی ولی حضورم در حد چند ساعت بود و اطلاعات دقیقی نداشتم و ندارم که اینایی که می‌بینم کارمندن، نگهبانن، استادن یا چی. البته فضای کلیش شبیه مدرسه‌های دخترونه بود و این برای منی که تو دانشگاه صنعتی که نسبت پسرا به دخترا بیشتره و تو یه سری کلاسا تنها دختر کلاس بودم قابل هضم نبود. حالا موندم تو پوستر و تبلیغات این دورۀ کره‌ای چی بنویسم. حتی نمی‌دونم نظر معاونت و دانشگاه چیه که بعد به این فکر کنم که چی بنویسم تو پوستر. شاید بگن آقایون فقط مجازی می‌تونن شرکت کنن. شایدم بتونن نامۀ ورود بگیرن و نشون حراست بدن بیان داخل. نمی‌دونم. من قبل از اینکه بدونم اونجا رو فرح ساخته هم با تک‌جنسیتی بودنش حال نمی‌کردم. بعد که فهمیدم هم همچنان می‌گم خب که چی، چرا باید جدا باشن. فلسفۀ این تفکیک رو نمی‌فهمم، چه کارِ فرح باشه چه کارِ جمهوری اسلامی. بعد با این حساب چرا الان باید تو خدمات آموزشی‌ای که ارائه می‌دیم آقایون رو هم شرکت بدم؟ این خلاف آرمان‌های دانشگاه نیست؟ هر چند که من همسو با این آرمان‌ها هم نیستم و تو جامعۀ آرمانی من نه سلف تفکیک‌شده‌ست نه مترو نه دانشگاه نه... البته استخرو دیگه تفکیک کنیم خدایی :)) ولی حالا درسته که خلاف آرمان‌های فرح! عمل می‌کنیم و اجازه می‌دیم آقایون هم تو دوره‌هامون شرکت کنن؟ مگه اینجا رو برای دخترا نساخته بود؟

+ تو خوابگاه، هر موقع تأسیساتیا و نگهبانا می‌خواستن بیان تو، از بلندگو اعلام می‌شد که شرایط یاالله هست و حجاب داشته باشیم (پست مرتبط).

۲۰ نظر ۱۶ آبان ۰۱ ، ۱۵:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۲۵- حسینیِ دَهُم

جمعه, ۱۳ آبان ۱۴۰۱، ۱۱:۰۷ ب.ظ

زمان مدرسه، یکی از القابم ۱۱۸ بود. چون شمارهٔ خونه و موبایل همهٔ بچه‌ها و معلما رو داشتم و هر کی شمارهٔ هر کیو لازم داشت میومد سراغ من و منم با کسب اجازه در اختیار متقضیان قرار می‌دادم. الانم تنها دبیر انجمنی هستم که شمارهٔ همهٔ دبیرهای انجمن‌های دانشگاه و دبیران زبان‌شناسی سایر دانشگاه‌ها رو داره. ینی من از رو زمینم شماره پیدا کنم برمی‌دارم ذخیره‌ش می‌کنم، تحت عنوان «شماره‌ای که رو زمین افتاده بود»، که شاید یه روزی به کارم اومد. قبلاً شمارهٔ پیک‌ها و مزاحم‌ها و هر کی زنگ می‌گفت ببخشید اشتباه شده رو هم ذخیره می‌کردم که داشته باشم شاید یه روزی به کارم اومد. بعدها برای اینکه تو پیشنهادهای اینستام نیاردشون پاکشون کردم ولی هنوز ۸۱۸تا مخاطب (تعداد شماره‌ها بیشتره چون بعضیا چندتا شماره دارن) دارم که اینا اونایی هستن که باهم تعامل جدی‌تر و قوی‌تری داشتیم، داریم، یا ممکنه داشته باشیم.

یه ساعت پیش یه شمارهٔ ناشناس پیامک زده بود که سلام خانم فلانی، حسینی هستم از اعضای هیئت‌تحریریهٔ فلان و این ایمیلمه و در رابطه با فلان چیز چی کار کنم؟ از آدرس ایمیل و نام کاربری شبکه‌های اجتماعیش نفهمیدم کدوم حسینیه. از اونجایی که معلوم بود منو کامل می‌شناسه گفتم لابد منم می‌شناسمش و یکی از حسینی‌هاییه که حواسش نبوده شمارهٔ جدیدشو بهم بده. تو بخش جست‌وجوی مخاطبای گوشیم نوشتم حسینی. هشت‌تا حسینی داشتم که با احتساب دختر شهید بهشتی که فامیلیشون حسینی بهشتیه می‌شدن ۹تا. ولی به هیچ کدومشون نمیومد از اعضای هیئت‌تحریریهٔ فلان و با توجه به عدد انتهای ایمیل متولد ۶۴ باشن. روم هم نمی‌شد بپرسم اسم کوچیکشو. حتی از لحن پیامش هم نمی‌تونستم با قطعیت بگم خانومه یا آقا. و اگه فکر کردید با بررسی شماره‌های قبل نشریه ممکنه به نتیجه برسم سخت در اشتباهید چون بررسی کردم و اسمش به‌عنوان هیئت‌تحریریه تو شماره‌های اخیر نبود و تو شماره‌های قدیمی هم چندتا حسینی بود که نمیشه با قطعیت گفت ایشون یکی از هموناست. 

فعلاً حسینیِ دَهُم داخل پرانتز نمی‌دونم کدوم حسینی ذخیره‌ش کردم.

۱۳ آبان ۰۱ ، ۲۳:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۲۲- به تعویق افتاد

دوشنبه, ۹ آبان ۱۴۰۱، ۰۴:۰۲ ب.ظ

دیروز ظهر از آموزش دانشکده تماس گرفتن که «شما چرا درخواست آزمون جامع ندادید هنوز؟». فکر می‌کردم همون انتخاب واحدی که شهریور کردم کافیه. گفتم الان پای سیستمم. از کجا ثبت درخواست کنم؟ خانومه گفت سامانۀ گلستان، پیشخوان خدمت. پرسیدم فقط من ثبت نکرده بودم یا بقیه هم؟ گفت به هم‌کلاسیاتم بگو، اونا هم درخواست ندادن. قبل از اینکه باهاش خداحافظی کنم پرسیدم تاریخ آزمون همون بیست‌وچهار آبانه دیگه؟ گفت آره. ضمن عذرخواهی و تشکر، روز خوبی رو براش آرزو کردم و به خداوند منّان سپردمش. ثبت درخواست آزمون جامع ینی اینکه تو از دانشگاه بخوای ازت امتحان بگیره. همون موقع درخواستمو ثبت کردم ولی موقع زدن گزینۀ تأیید نهایی خطا داد. به همون شمارۀ آموزش زنگ زدم. برنداشتن. به یه شمارۀ دیگه که داشتم زنگ زدم بازم جواب ندادن. به دوستام پیامک زدم و گفتم درخواست آزمون جامع بدن. بعد تو گروه عکس خطایی که درخواستم می‌دادو گذاشتم پرسیدم چرا ثبت نهایی نمیشه؟ گویا برای بقیه هم ثبت نمی‌شد و خطا می‌داد. چند دقیقه بعد یکیشون زنگ زد که از آموزش بهش زنگ زدن گفتن تاریخ امتحان یه هفته عقب افتاده، چون سامانۀ گلستان این تاریخو قبول نمی‌کنه. احتمالاً اول آذر برگزار میشه. گفت برای همین بوده که درخواستمون خطا می‌داد. گفتم ولی همین ده دقیقه پیش به من گفتن آبانه. گفت به منم گفتن آذر. ازش تشکر کردم و ضمن آرزوی روزی خوش، ایشون رو هم به خداوند منّان سپردم. استادراهنمای من مدیر گروهه. من باهاش راحت‌ترم تا بقیۀ هم‌کلاسیا. قرار شد من ازش تاریخ دقیق امتحانو بپرسم. چند ماهی می‌شد که به هم پیام نداده بودیم و نمی‌دونستم استادراهنمام به پیام‌رسان‌های فیلترشده دسترسی داره یا نه. البته تو اینستا پستای همو لایک می‌کنیم هنوز. پیامک زدم بهش. قضیه رو گفتم. گفتم که درخواستمون با خطا مواجه شده و تاریخ آزمون جامع رو پرسیدم ازش. جواب نداد. همیشه پیامکامو زود جواب می‌داد. سابقه نداشت بی‌جواب بذاره. دوستام منتظر بودن که من جواب بگیرم و بهشون بگم تاریخو. یه روز صبر کردیم و جواب نگرفتم همچنان. نگران شدم. ولی زنگ نزدم. من قبل از تماس، پیامک می‌زنم که بدونم طرف وقتش آزاده و می‌تونه صحبت کنه یا نه. زنگ زدم آموزش. بازم کسی جواب نداد. تو گروه واتساپ که استادها و هم‌کلاسیا بودن قضیه رو مطرح کردم که استادها ببینن. استادها پیاممو دیدن، ولی جواب ندادن. تو تلگرام به یکی دیگه از استادها پیام خصوصی دادم. آنلاین می‌شد ولی پیام منو چک نمی‌کرد. این استاد، استاد مشاور انجمن هم بود. ازش راجع به برگزاری دورۀ آموزش زبان کره‌ای هم پرسیده بودم. مدرس زبان کره‌ای منتظر تأیید استاد مشاور انجمن بود. این پیامم هم ندیده بود هنوز. دیشب دوباره پیام دادم. بالاخره جواب داد و گفت در جریان تغییر تاریخ امتحان نیست. گفت می‌پرسه و خبر می‌ده. با برگزاری دورۀ کره‌ای هم مخالفت نکرد ولی گفت بعیده کسی شرکت کنه. گفتم «یه سریا که علاقه‌مند بودن و نیاز داشتن درخواست برگزاری دادن و مدرس هم خودش اومده سراغ ما. ما خودجوش این تصمیمو نگرفتیم. اگه ثبت‌نام کم باشه می‌تونیم لغو کنیم، ولی مدرس گفته با یه نفر ثبت‌نامی هم حاضره برگزار کنه». راجع به پستی که دیروز تو کانال و صفحۀ انجمن گذاشته بودیم و نگران بودم بگن برش دار هم چیزی نگفت. یکی از شعرهای قیصرو به‌مناسبت سالگرد درگذشتش پست کرده بودیم. همین شعر پست قبل وبلاگمو. تو شرایط فعلی می‌شد یه برداشت دیگه ازش کرد. بچه‌ها گفتن صفحه رسمیه و مسئولیتش با خودت. گفتم اشکالی نداره مسئولیتش با من. اگه کسی چیزی گفت خودم توجیهش می‌کنم. خدا رو شکر راجع به این موضوع بهمون تذکر ندادن و فقط راجع به تاریخ آزمون جامع و دورۀ زبان کره‌ای صحبت کردیم. ولی یکی تو کامنتای صفحۀ رسمی! گیر داده بود که «چرا این شعرو انتخاب کردید» که به‌نظرم یا منظور شعرو نمی‌فهمه و نمی‌تونه به شرایط فعلی ربط بده، یا خودشو زده به نفهمیدن. به هم‌کلاسیام خبر دادم که استادمون در جریان تغییر تاریخ آزمون جامع نیست. تو گروه واتساپ، استاد راهنمام که مدیر گروهه و اصولاً باید در جریان باشه بالاخره جواب پیاممو داد. گفت تاریخ تغییر کرده و یه ماه عقب افتاده. احتمالاً اوایل دی برگزار میشه. مسئول آموزش اون روز به دوستم گفته بود اول آذر. استادمون گفت اوایل دی. تازه نگفت قطعاً؛ گفت «احتمالاً». دلیلشم نگفت. ولی من حس می‌کنم می‌خوان از فضای دانشگاه دور نگهمون دارن وگرنه سامانۀ گلستان کیه که فلان تاریخو قبول بکنه یا نکنه. شایدم یه حکمتی داره که آبان تهران نباشیم و اوایل دی بریم برای امتحان. خدا می‌دونه. ایشالا هر چی خیره و خودش صلاح می‌دونه همون بشه. 

حالا که آزمونم عقب افتاده، بیشتر می‌تونم به وبلاگم برسم و بنویسم. ولی با کامنتِ بسته. حال و حوصلۀ تعامل و تبادل نظر راجع به چیزایی که می‌نویسمو ندارم. این روزا حوصلۀ حرف زدن ندارم. اگه کسی چیزی بگه، پیامی بفرسته، سؤالی بپرسه، کامنتی بذاره جواب می‌دم ولی سعی می‌کنم خودم شروع‌کنندۀ مکالمه‌ها نباشم؛ جز با سه نفر. صبح به همون سه نفر پیام دادم که تاریخ آزمون جامعم عقب افتاده. یه نفرِ چهارمی هم بود که مردد بودم به اونم بگم یا نگم. نگفتم. حالا اگه یه وقت پرسید و صحبتش شد می‌گم به اونم. بعد به شوخی به اون سه‌تا گفتم این چیزایی که من حفظ کردم نهایتش تا یه ماه دیگه می‌تونه یادم بمونه. برای دی‌ماه دوباره باید مرور کنم مطالبو.

۰۹ آبان ۰۱ ، ۱۶:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۱۹- گواه‌نمایی

يكشنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۱، ۰۳:۴۹ ق.ظ

امروز (الان ساعت نزدیک چهار نصفه‌شبه، ولی از اونجایی که هنوز نخوابیده‌ام، روز برای من تموم نشده و دیروزِ شما برای من امروز محسوب میشه هنوز) پایان‌نامۀ ارشد عطیه کرمی رو خوندم (این فعل ماضیِ «خوندم» نشون می‌ده که دقایق پایانی روزم رو دارم سپری می‌کنم و روزم روبه‌پایانه). گواه‌نمایی در دفاعیات متهمین پرونده‌های کیفری رو بررسی کرده بود. گواه‌نمایی به‌نوعی زیرمجموعۀ وجه‌نمایی یا وجهیته. قبلاً در مورد وجهیت یه پست نوشته بودم. این موضوع به منبع خبر و تأیید صحت اطلاعات گوینده (شاهد، متهم و...) و به اتفاقاتی که شخص اونو ندیده و نشنیده و درش شرکت نداشته ولی در موردش صحبت می‌کنه مربوطه. اگر عضو ایرانداک هستید می‌تونید از اونجا بگیرید پایان‌نامه‌شو. این لینکشه. اگر هم نمی‌تونید از اونجا بگیرید، آپلود کردم براتون [لینک دانلود، سه مگابایت]. دو سال پیش دفاع کرده و پژوهش نسبتاً جدیده. تو بخش پیشینه‌ش چندتا پژوهش خوب و جالب دیگه هم معرفی کرده. اگر حس کردید زیادی تخصصیه به خوندن فصل چهارمش اکتفا کنید.


(یادم باشه صبح یه عکس از تعریف گواه‌نمایی اضافه کنم اینجا)

نُهِ صبح:


پ.ن: کاش می‌تونستم همۀ خبرهای راست و دروغ این روزها رو جمع کنم و یه مقاله با همین موضوع بنویسم. از خبر شروع کنم و مسیر انتشارشو بررسی کنم و برسم به منبع. یه استاد هست سرش درد می‌کنه برای یه همچین موضوع‌هایی. اگه پیشنهاد بدم که باهم روش کار کنیم حتماً قبول می‌کنه ولی بعیده جایی قبول کنن که چاپش کنن. موضوع حساس و دردسرسازیه. فعلاً هم که آزمون جامعو در پیش دارم و بعدشم پروپوزال و رساله. اگر عمری باقی باشه می‌ذارم تو لیست کارهایی که دوست دارم قبل از مرگ انجامشون بدم و یه روز جامهٔ عمل می‌پوشونم بهش.

۶ نظر ۲۴ مهر ۰۱ ، ۰۳:۴۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۱۷- گیرندگان نامعتبر

جمعه, ۲۲ مهر ۱۴۰۱، ۱۲:۵۵ ق.ظ

اینکه من هر روز با عالم و آدم ارتباط علمیِ و نیمه‌علمی! دارم و باید داشته باشم و در واقع مسئولیتم اینه و با واتساپ و تلگرام و ایمیل با ملت در تعاملم و الان این ارتباطاتم مختل شدن و فیلترشکنا و وی‌پی‌انای لپ‌تاپم سه هفته‌ست از کار افتادن و نتونستم به لینکدینم سر بزنم و دایرکتای اینستای انجمن رو چک کنم ببینم چه خبره و با گوشی هم لاگین نمیشن و نمی‌دونم چرا و هر روز کلی از وقتم سر وصل شدن نت و فیلترشکن و پروکسی برای جواب دادن به پیام فلانی و ارسال پیام به بهمانی تلف میشه و پیامک رو جایگزین پیام‌رسان‌های اینترنتی کرده‌ایم یه طرف، خب؟ اینکه عصر هر چی تلاش کردم به مدرس کارگاه زبان پیامک بزنم یه چیز بسیار مهمو بپرسم و جوابشو برای یکی دیگه بفرستم ولی با این پیغامِ گیرندگان نامعتبرن مواجه شدم و پیامم نرفت که نرفت هم یه طرف. رسماً دیگه اعصاب و روان نمونده برام سر بحث اینترنت. زنگ هم نمی‌زدم چون ترجیح می‌دم قبل از زنگ زدن پیام بدم و بپرسم ببینم وقت داره و می‌تونم زنگ بزنم یا نه. پیامم هم که نمی‌رفت. تا حالا هم پیام نداده بودم و ناشناس محسوب می‌شدم براش. ممکن بود ناشناسا رو جواب نده. این اسکرین‌شات‌ها رو بعد از کلی کلنجار رفتن با فیلترشکن در شرایطی که خونه هم نبودم و فیلترشکن‌ها با دیتای گوشی وصل نمیشن یا با مکافات وصل می‌شن براش فرستادم. شماره درست بود. در واقع شماره‌ای که داشتم بهش پیامک می‌زدم همون شمارۀ واتساپ و تلگرامش بود و سیم‌کارت هم روشن بود. ولی نمی‌دونم چرا پیام‌هام ارسال نمی‌شد. فقط هم به ایشون ارسال نمی‌شد و برای بقیه می‌تونستم راحت پیامک بزنم.

ضمن اینکه صرف‌نظر رو بهتره با نیم‌فاصله بنویسیم نه به‌صورت چسبیده :|


۴ نظر ۲۲ مهر ۰۱ ، ۰۰:۵۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۱۶- صحنه‌سازی

پنجشنبه, ۲۱ مهر ۱۴۰۱، ۰۵:۲۳ ب.ظ

این عکسو دیروز تو چندتا کانال‌ دیدم و چون موقعیت مکانیش محل تحصیل ارشدمه چند نفر با دیدنش یادم افتاده بودن و برام فرستاده بودنش. فکر کردم بد نیست یه نکته بگم در موردش. البته به صلاحدید خودم و برای رعایت برخی موازین، توضیح عکس و قاب عکس‌های برعکس‌شدۀ داخل عکس رو حذف کردم. تو قسمت توضیح عکس نوشته بود کلاسِ درس فلان استاد در فلان جا.

اولین بار که این عکسو دیدم فکر کردم اونجا هم اعتصاب شده و الان قدرت دست دانشجوهاست که تونستن چنین کاری رو انجام بدن. ولی ماجرا از این قرار بود یه نفر تو فاصلۀ بین دوتا کلاس (کلاس‌ها در حال حاضر تو این مکانی که عکسشو گرفتن برقراره. دوتا از استادها هفتهٔ اول کلاس رو تشکیل ندادن، ولی الان برگزار میشه همۀ کلاسا. البته بعضیاشون بدون حضور و غیاب، اما با حضور اکثریت دانشجوها. تو کلاساشونم دربارۀ اتفاقات کف جامعه حرف می‌زنن و استادها به مطالبات دانشجوها گوش می‌دن و به درخواست‌ها و سؤالاتشون پاسخ می‌دن. حتی اسم یکی از همین استادها رو تو لیست استادهایی که برای آزادی دانشجوهای بازداشت‌شده بیانیه رو امضا کرده بودن دیده بودم. البته از این هفته قرار شده صحبت راجع به این مسائل به بعد از کلاس موکول بشه و تو ساعت کلاس، درسشونو بخونن. که موافقم با این روش. حالا البته این نظر منه و نظر شما هم محترمه)، وقتی فضا خلوت بود و کسی نبود عکس‌ها رو برگردونده و از کارش عکس گرفته و سریع هم درستش کرده. تو کلاس بعدی قاب عکس‌ها عادی بودن. بعد هم عکسی که گرفته بود رو به اسم کلاس فلان استاد منتشر کرده. نه یک استاد معمولی بلکه استادی که یکی از نزدیک‌ترین شخصیت‌های سیاسی به شخص اول مملکته.

بعضی از محتواها (عکس‌ها و فیلم‌ها و...) هستند که به مخاطبشون احساس کاذب (مثل آرامش، ترس یا امید واهی و...) می‌دن. ممکنه محتواها واقعی باشن (فوتوشاپ نباشن)، اما چون همۀ واقعیت نیستن، بیننده رو دچار خطا می‌کنن. پس این‌ها هم می‌تونن مصداق دروغ باشن. و کافیه یکی ازت یه حرف دروغ یا یه اطلاع‌رسانی و به‌اشتراک‌گذاری اشتباه بشنوه، دیگه اعتمادش ازت سلب میشه. لزومی نداره برای اثبات حق بودنت به هر وسیله‌ای چنگ بزنی.



بیشتر فیلم‌ها و عکس‌هایی که این روزها می‌بینم طوری هستن که انگار فقط از پیک‌ها (قله‌ها و دره‌ها)ی سیگنال نمونه‌برداری کردن. ایراد یه همچین نمونه‌برداری‌ای اینه که ذهن بیننده ناخودآگاه نمونه‌ها رو تعمیم می‌ده به همه و همه‌جا و همه‌وقت. رسانه‌ها لنز دوربین رو گرفتن سمت جاهایی که دوست دارن نشون بدن. یه سریاشون بزرگنمایی می‌کنن یه سریاشون کوچک‌نمایی. اینکه غایبین چیو ببینن بستگی به این داره که کدوم دوربین رو دنبال کنن. آنچه که این روزها در زندگی روزمرۀ مردم، در محل کار، محل تحصیل، محل تفریح، بیمارستان، رستوران، بازار، مترو، اتوبوس و... در جریانه با اون چیزی که تو فضای رسانه‌ای و مجازی دو طرف دنبال می‌کنم و می‌بینم بعضی جاها یه کم، و بعضی جاها بیشتر از یه کم فاصله داره.

۲۱ مهر ۰۱ ، ۱۷:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۱۵- قتل یا خودکشی؟

دوشنبه, ۱۸ مهر ۱۴۰۱، ۰۹:۳۶ ب.ظ

دیروز و امروزم رو اختصاص دادم به خوندنِ رسالۀ دکتریِ نگار مؤمنی با عنوانِ تحلیل زبان‌شناختی جرایم زبانی در جامعۀ فارسی‌زبان ایران که با رویکرد زبان‌شناسی حقوقی (قانونی) نوشته شده بود. یه رسالۀ ۳۵۷صفحه‌ایِ جامع و کامل بود که واقعاً لذت بردم از خوندنش. تقریباً همۀ جرایمی که با زبان انجام میشه رو پوشش داده بود. مثل تهدید، ترسوندن، اخاذی، توهین، دروغ، تقلب. متأسفانه امکان دانلود نداشت که باهاتون به اشتراک بذارم و از ایرانداک به‌صورت آنلاین (برخط!) خوندم. موقع خوندن این رساله (به پایان‌نامۀ دکتری، رساله می‌گن) یادم افتاد که قبلاً یه کتاب با همین موضوع از طاقچه گرفته بودم. اسم کتاب، «جرم‌واژه» بود، نوشتۀ جان اولسون. ولی نخونده بودم. بعد از اینکه رساله رو تموم کردم رفتم سراغ اون کتاب و دیدم ترجمۀ همین خانم نگار مؤمنی هست. هر خط از مقدمه‌شو که می‌خوندم می‌گفتم چه جالب! عجب! چه جالب! با بعضی از پرونده‌ها ذهنم می‌رفت سمت ماجراهای این روزها. یاد ماجرای فوت افراد مشهور، سیاست‌مدارها، بازیگرها و ورزشکارها می‌افتادم. حتی به قاتل بروسلی هم فکر کردم. کتاب ۲۹۷ صفحه‌ست و هنوز تمومش نکردم ولی جزو معدود کتاب‌هاییه که دارم یک‌نفس می‌خونم و الانم اومدم معرفیش کنم و برم بقیه‌شو بخونم. اگر رمان جنایی و فیلم پلیسی و کارآگاهی دوست دارید احتمالاً بدتون نیاد یه نگاهی بهش بندازید. از نسخهٔ انگلیسیش خبر ندارم ولی ترجمه‌شو از اپلیکیشن طاقچه می‌تونید بخرید. توی طاقچۀ بی‌نهایت هم هست. فهرستش اینه:



پ.ن۱: من هیچ وقت تو زندگیم نه به خودکشی فکر کردم نه اقدام کردم و نه قصدشو دارم. نه که مرفه بی‌دردی باشم که همیشه غرق در شادی و لذت باشه ها. اتفاقاً خیلی جاها کم آوردم و بریدم و فکر کردم دیگه دنیا به آخر رسیده. خیلی موقع‌ها فکر کردم که دیگه نمی‌تونم ادامه بدم. محتوای یه سری از پستام شاید فضای غم‌آلود و مأیوسی داشته باشه، ولی نویسنده هیچ وقت تحت هیچ شرایطی نخواسته به زندگیش پایان بده. تن و بدنم هم خدا رو شکر سالمه و تازه یه ماه پیش چکاپ رفتم و همه چی عالی بود.  

پ.ن۲: فکرشم نمی‌کردم پایان‌نامۀ پست قبلو شصت نفر دانلود کنن. نمی‌دونم چرا همیشه تعداد خواننده‌های اینجا رو کمتر از مقدار واقعیش تخمین می‌زنم. نه‌تنها کمتر، بلکه خیلی کمتر. چون که ساکتید. یه جوری هم ساکتید که آدم فکر می‌کنه قهرید باهاش :))

۱۴ نظر ۱۸ مهر ۰۱ ، ۲۱:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دیشب داشتم پایان‌نامۀ مریم عمارتی رو می‌خوندم. در مورد اعترافات متهمین به قتل کار کرده. پارسال استادمون معرفیش کرده بود و گذاشته بودم سر فرصت بخونمش. اتفاقات این روزها هم بی‌تأثیر نبود در اینکه الان برم سراغ یه همچین موضوعی. دوست داشتم شرایطشو داشتم و ادامه می‌دادم تحقیقاتشو. خوبه آدم ابزار اینو داشته باشه که با تقریب خوبی تشخیص بده طرف مقابلش راست می‌گه یا نه. اگر کلیدواژه‌های زبان‌شناسی حقوقی، قضایی یا قانونی رو تو سایت ایرانداک یا جاهایی که مقاله و پایان‌نامه هست جست‌وجو کنید کارهای مشابه دیگه هم پیدا می‌کنید. یکی از چیزهایی که در موردش نمی‌دونستم و تو این پایان‌نامه دیدم «سرم حقیقت» یا داروهای اعتراف‌گیری بود. که البته نوشته بود استفاده از اینا غیرقانونیه. گوگل کردم و مطالب جالبی در موردشون خوندم. سازوکار این داروها به این صورته که اون قسمت از مغزو که دروغ میگه رو تحت تأثیر قرار می‌ده که طرف راستشو بگه. شبیه حالت مستی که طرف کنترلش دست خودش نیست. مستی و راستی.

اگر تو سایت ایرانداک نام کاربری دارید و دوست دارید یه نگاهی به پایان‌نامه‌ش بندازید این لینک دانلودشه. فصل چهارمش که صفحۀ هفتادودو به بعد باشه و به تحلیل داده‌ها اختصاص داده، برای خوانندۀ غیرمتخصص جالب‌تر از قسمت‌های اولشه. اگرم نمی‌تونید از اونجا دانلود کنید و همچنان دوست دارید یه نگاهی بهش بندازید براتون تو picofile آپلود کردم. کمتر از یه مگابایته. لینک دانلود


پ.ن: پارسال، استاد شمارهٔ ۱۹ جلسۀ آخر درسش چند دقیقه‌ای راجع به زبان‌شناسی قضایی (زبان‌شناسی حقوقی و قانونی هم می‌گن) صحبت کرد. تو اسلایدهاش یه مثال از پایان‌نامۀ مریم عمارتی آورده بود. گفت این گرایش تو ایران زیاد شناخته‌شده نیست و تو بعضی از دانشگاه‌ها تو بعضی از مقاطع تو بعضی از سال‌ها در حد یکی دو واحد درسی، اونم نه اجباری، بلکه اختیاری تدریس می‌شه. ولی تو دادگاه‌های خارج از کشور معمولاً از زبان‌شناس حقوقی هم کمک می‌گیرن که مجرم رو پیدا کنن، یا رد اتهام کنن. مثالی که اون روز استادمون زده بود صرفاً برای آشنایی ما بود و نه قرار بود تو امتحان بیاد، نه ازمون خواسته بود بریم پایان‌نامه رو پیدا کنیم بخونیم، و نه حتی درسمون ارتباط مستقیمی به این حوزه داشت. ولی چون حوزۀ موردعلاقه‌م بود، گوشۀ ذهنم نگه‌داشته بودم که سر فرصت برم سراغش. البته بهتره بگم یکی از حوزه‌های موردعلاقه‌م بود. چون من هیچ وقت نتونستم در امر تحصیل علم تک‌پر باشم و فقط با یه رشته و گرایش رل بزنم. فی‌الواقع با اینکه موضوع رساله‌م نام‌گذاری و نام‌های تجاریه و تمرکزم روی برندهاست ولی از هر فرصتی برای ناخنک زدن به موضوعات دیگه استفاده می‌کنم. دیشب داشتم به این فکر می‌کردم که دومین سالی که کنکور دکتری شرکت کرده بودم اگه از مصاحبۀ دانشگاه تربیت مدرس قبول می‌شدم موضوع رساله‌م همین زبان‌شناسی قضایی و تحلیل اعتراف‌ها بود. ناسلامتی یه زمانی یکی از شغل‌های موردعلاقه‌م وکالت بود. یا اگه مصاحبۀ اصفهانو قبول می‌شدم احتمالاً الان روی زبان‌شناسی رایانشی کار می‌کردم و کد می‌زدم و برمی‌گشتم به همون حوزۀ مهندسی که عشقه. یا اگه اولین باری که کنکور دکتری شرکت کردم از مصاحبۀ دانشگاه شهید بهشتی قبول می‌شدم موضوع رساله‌م پردازش مغز موقع خواب دیدن بود. من سال‌هاست دارم خواب‌هامو می‌نویسم به این امید که یه روزی به کارم میاد. یا اگه تو همون دومین کنکور دکتری از مصاحبۀ دانشگاه تبریز قبول می‌شدم الان با اون پسره که تو جلسۀ خواستگاری داشتیم باهم راجع به وضعیت هیدروژن در دستگاه تصفیۀ آب صحبت می‌کردیم و خانواده‌ها دلشون خوش بود که دو ساعته راجع به مسائل مهم و حیاتی تبادل نظر می‌کنیم ازدواج کرده بودم. سازوکار دستگاه تصفیۀ آب هم مهم بود به هر حال. تازه نیم ساعتم راجع به اینکه چرا اسم فلان کافی‌شاپ فارسی نیست و خارجیه هم اظهار نظر کرده بودم. به هر حال بررسی اصول و ضوابط فرهنگستان هم مهم بود. یا تو مصاحبۀ علامه که قبول هم شده بودم، اما به‌عنوان ذخیره، اگه ظرفیتشون یه دونه بیشتر می‌شد یا اگه یکی از اونایی که امتیازشون بیشتر از من بود انصراف می‌داد الان داشتم روی آموزش فارسی به غیرفارسی‌زبان‌ها کار می‌کردم. یا تو همین دانشگاه خودمون، اگه به‌جای استاد شمارۀ ۱۷ استاد شمارۀ ۲۲ منو به‌عنوان دانشجوش برمی‌داشت سمت گفتاردرمانی می‌رفتم و تو همین کلینیک نزدیک خونه‌مون هم مشغول می‌شدم. زندگی همه‌مون پر از این اگرهاست. اگر فلان می‌شد و اگر بهمان نمی‌شد. البته این اگر به‌معنی کاش نیست. نمی‌گم کاش فلان می‌شد. شعار من همیشه هر چه پیش آید خوش آید بود. و هست. همیشه می‌گم شد شد، نشد نشد. صرفاً داشتم به جهان‌های موازی دیگه‌ای فکر می‌کردم که می‌تونست رخ بده و نداد. تو یکی از این جهان‌های موازی، من می‌تونستم زبان‌شناس قضایی باشم و نیستم.


تصویر: صفحهٔ ۱۶۹ کتاب «از‌ فلسفه به زبان‌شناسی» نوشتهٔ شیوان چپمن و ترجمهٔ حسین صافی

۵ نظر ۱۶ مهر ۰۱ ، ۱۰:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۱۳- ای کاش می‌شد برم عقب

پنجشنبه, ۱۴ مهر ۱۴۰۱، ۱۱:۰۵ ق.ظ

دیروز بعدازظهر رفته بودیم جایی و شب برگشتنی تو ماشین، برادرم «ندارمتِ» محسن یگانه رو گذاشته بود. آهنگ موردعلاقه‌شه و وقتی می‌ذاردش باید گوش جان بسپاریم و غر نزنیم که این چیه گذاشتی و عوضش کن. خودم هم البته بدم نمیاد ازش، ولی چون تهش میگه «برگرد» و چون دلم نمی‌خواد آدم‌ها و چیزهایی که رفته‌اند دوباره برگردن، همه‌شو دوست ندارم. فی‌الواقع تا اونجاشو دوست دارم که میگه ای کاش می‌شد برم عقب، ای کاش ندیده بودمت. تا همین‌جاش خوبه به‌نظرم. دیگه برگرد گفتناشو دوست ندارم. ولی اخوی همه‌شو دوست داره و پیش اومده که صبح تا شب لایَنقَطَع (همون نان‌استاپ، بی‌وقفه) از تو اتاقش همین آهنگ پخش شده باشه و همین آهنگو برای همۀ یه مسیر پرترافیک تکرار کرده باشه و مغزمونو رنده کرده باشه باهاش. هیچ وقت هم نفهمیدیم اون چی یا کیه که نداردش و دوست داره برگرده. ولی دیشب با غر زدن‌های بی‌امان من مواجه شد که تو رو خدا یه امشبو بی‌خیال این آهنگ شو و یه چیز دیگه بذار. متنش یه جوریه که هر چیزی قابلیت تداعی شدن باهاش رو داره و غمگین می‌کنه آدمو. آدم غمگین رو هم غمگین‌تر می‌کنه. همین اسمش که «ندارمت» هست، می‌تونه هر چیزی و هر کسی باشه. عوضش کرد و تا برسیم آهنگ کُردی گذاشت. تا رسیدم خونه نشستم پای انبوهی از پیام‌هام و ذهنم درگیر کارهای خودم شد و انقدر خسته بودم که کارهامم نصفه گذاشتم و زودتر از همیشه خوابم برد. حتی مسواک هم نزدم و شام هم نخوردم و تا سرمو گذاشتم روی بالش، بی‌هوش شدم. خواب دیدم که برگشتم عقب. لحظاتی قبل از خواب تو فکر چیا بودم؟ فکر متنی که معاونت ازم خواسته بود برای سایتشون بنویسم که دانشجویان جدیدالورود باهامون آشنا بشن. فکر گوشی‌ای که دو درصد شارژ داشت و لپ‌تاپی که فیلترشکنش دو هفته‌ست کار نمی‌کنه که پیام‌های تلگرام و واتساپ و اینستا رو با اون جواب بدم. یکی ازم پرسیده بود برای معنی‌شناسیِ آزمون جامع چی خونده بودی که استاد فقط پاسخ‌های تو رو قبول کرده بود و راهنماییش کرده بودم. قبلشم عکس جایی که عصر بودیم رو از یکی گرفته بودم و گذاشته بودم رو عکسایی که خودم گرفته بودم و فرستاده بودم برای یکی دیگه. قبل‌ترش هم یکی ازم فیلترشکن خواسته بود که براش بفرستم و به موازات این کارها، چندتا پست و استوری هم از اوضاع فعلی کشور خونده و دیده بودم و یه کم هم یکی از جزوه‌های دورۀ ارشدمو ویرایش کرده بودم و راجع به تغییر ساعت یکی از کلاس‌هایی که این روزها برگزار می‌کنیم تو گروهی که تو جیمیل ساخته بودم نظرسنجی کرده بودم. راجع به جلسۀ حضوری اعضای نشریه با یکی از دوستانم تلفنی صحبت کرده بودم و یکی دوتا عکس و پست برای اینستا و کانال زبان‌شناسی آماده کرده بودم و چون خودم نمی‌تونستم و نمی‌دونستم چرا وارد اکانت انجمن بشم فرستاده بودم دوستم پست کنه. چون همۀ دبیرها ایتا ندارن پیام‌های معاونت رو از ایتا کپی کرده بودم تو گروه تلگرام و واتساپ که بی‌اطلاع نمونن و جواب ایمیل اونایی که گواهی می‌خواستن و گواهی براشون صادر نشده بود رو داده بودم. ازشون خواسته بودم چند روز دیگه هم صبر کنن چون هیچ کدوممون تهران نیستیم. حق داشتم با این حجم کار بی‌هوش بشم، ولی این وسط تنها چیزی که ذهنم قبل از خواب نرفته بود سمتش ندارمتِ محسن یگانه و جملۀ ای کاش می‌شد برم عقب ای کاش ندیده بودمت بود. به مغزم حق نمی‌دادم از بین این همه موضوع، دست بذاره روی این یکی و بخواد بره عقب. خواب می‌دیدم برگشتم به مهرماهِ دوازده سال پیش. روزهای اول خوابگاه بود و من کسی رو نمی‌شناختم جز هم‌مدرسه‌ایام که باهم بودیم و باهاشون هم‌اتاقی شده بودم. واقعاً هم همین‌طور بود و سال اول با هم‌مدرسه‌ایام هم‌اتاقی بودم. تو خواب بهشون گفتم من از آینده اومدم و این دوازده سالی که اینجا نبودم در مسیر آینده بودم. الان برگشتم که یه جورِ دیگه برم این مسیرو، ولی مطمئن هم نیستم که بتونم تغییری در آینده ایجاد کنم. می‌دونستم قراره چه اتفاقاتی تو این سال‌ها برامون بیفته. حتی می‌دونستم کدوم یک از مسئولین خوابگاه قراره بداخلاق باشن و کدومشون مهربونن. اما اسمشونو نمی‌دونستم. فعلاً کسی رو نمی‌شناختم. حس غریب اون روزها باهام بود. تلفیقی از حس آشنای الانو داشتم و حس ناآشنای گذشته رو. تلفیقی از منِ آگاهِ الان و منِ بی‌اطلاعِ اون موقع بودم. دم در خوابگاه یه بخشیش خاکی و خیس بود. عمیق هم بود. حواسم نبود و رفتم تو گِل و کفشام کثیف شد. تا وقتی بیدار شم مشغول پاک کردن کفشام بودم و به این فکر می‌کردم که من که دیدم اینجا گِلیه، چرا از این مسیر اومدم. هر چی هم می‌شستم تمیز نمی‌شد.

۹ نظر ۱۴ مهر ۰۱ ، ۱۱:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۱۰- برای ترسیدن

يكشنبه, ۱۰ مهر ۱۴۰۱، ۰۷:۲۳ ب.ظ

برای وبینارها و کارگاه‌هامون از سه چهار ماه پیش برنامه‌ریزی کردیم. تبلیغ کردیم، ثبت‌نام کردیم، همه‌مون برنامه‌هامونو جابه‌جا کردیم که تو فلان روز و ساعت خالی باشیم و گوشه‌ای از کارو بگیریم. پیام داد که من دلم نمیاد تو این شرایط این وبینارو برگزار کنم. اگه لغو کنی برات مشکلی پیش میاد؟ می‌تونی یه بهونه برای معاونت بیاری تشکیل نشه؟ یه بهونه برای معاونت آوردم و تشکیل نشد.


پرسیدم کارگاهو تشکیل می‌دی تو این شرایط؟ گفت چون ثبت‌نام کردن و پول دادن، هر چی شرکت‌کننده‌ها بگن. از شرکت‌کننده‌ها پرسیدم مشکل اینترنت ندارید؟ می‌تونید شرکت کنید؟ می‌خواید شرکت کنید؟ همه گفتن آره. تشکیل شد.


دانشگاه پیامک زده بود (ناگفته نمانَد که با هر پیامکی که فرستنده‌ش دانشگاهه قلبم هرّی می‌ریزه) که برای مسئولین نشریه‌ها و مجله‌ها یه گروه تو ایتا تشکیل دادیم و این لینکش. گویا من مدیر مسئول یا سردبیر مجله‌ام. نصب نکردم. دوباره پیامک اومد که اگر اونجا برنامه‌ای جلسه‌ای مطلبی موردی اطلاع‌رسانی بشه مسئولیتِ بی‌خبر موندنتون با خودتونه. نصب کردم و تو bio نوشتم ایتا رو دوست ندارم. دانشگاه مجبورم کرده نصبش کنم.


جمعی از استادان دانشگاه‌ها بیانیه‌ای امضا کرده‌ن که محتواش محکومیت بازداشت دانشجویان و ضرورت آزادی هرچه سریع‌تر آن‌هاست. لیستو مرور می‌کردم و با دیدن اسم استادهای دورۀ کارشناسیم بهشون افتخار می‌کردم که پشت دانشجو رو خالی نکردن. از استادان دورۀ ارشدم یکی دو نفر بیشتر تو این فهرست نبود و از استادان دورۀ دکتری هیچ کس. دنبال چندتا اسم خاص هم گشتم، نبود. گذاشتم به حساب اینکه خبر ندارن از یه همچین بیانیه‌ای.

دیروز لینک بیانیه رو برای استادهام فرستادم. فرستادم تو تک‌تک گروه‌های درسی‌ای که هنوز ترک نکرده بودیم. فقط یک لینک، نه بیشتر. شب پیامک زده بود که می‌خوای پیامی که تو فلان گروه درسی فرستادی رو پاک کن اگه ندیده استاد. نوشتم الان اگه از فرستادنش برای استادم بترسم فردا از امضا کردنش خواهم ترسید. نوشت فلانی فقط استادمون نیست. رئیس دانشگاه هم هست. نوشتم الان اگه نتونم جلوی رئیس دانشگاه، صراحت داشته باشم فردا جلوی رئیس‌های بزرگتر نمی‌تونم حرفمو بزنم. این فقط یه تمرینه.

نتیجه؟ صبح یه کارت زرد گرفتم از رئیس دانشگاه که از ارسال پیام‌های غیردرسی و غیردانشگاهی اکیداً خودداری کنم.

۱۰ مهر ۰۱ ، ۱۹:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۰۹- برای نخبه‌های زندانی

جمعه, ۸ مهر ۱۴۰۱، ۱۱:۲۵ ب.ظ


طرف می‌ره کتابخونۀ اِوین می‌پرسه فلان کتابو دارید؟ می‌گن نه، ولی نویسنده‌شو داریم.

دوازده سال پیش گرفتم این عکسو. مهرماه ۸۹. ساختمان ابن سینای شریف. فکر می‌کنم سومین باره که تو وبلاگم می‌ذارم.


برای هم‌کلاسی‌های دربندمان

برای نخبه‌های زندانی

برای آزادی

۰۸ مهر ۰۱ ، ۲۳:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

چند ماه پیش با دبیر سابق که از قضا هم‌شهری نه، ولی ساکن شهر ما شده بود قرار گذاشتم که حضوری همو ببینیم و اسناد و مدارک و فیلم‌ها و گزارش‌های دورۀ قبل انجمنو بیاره برام. چند ساعتی راجع به مسئولیت‌ها و چم‌وخم کار حرف زدیم. فایل‌ها داشتند از فلش دبیر سابق به لپ‌تاپ دبیر جدید منتقل می‌شدند که من گوشیمو درآوردم و چندتا عکس یادگاری گرفتم. فردای اون روز عکس‌ها رو گذاشتم تو صفحۀ اینستاگرامم و نوشتم: «چالش جدیدی که از دیروز معاونت دانشگاه تیممون رو باهاش مواجه کرده اینه که تو برنامه‌های علمی و زبان‌شناسانه‌مون عفاف و حجاب و ارزش‌های اسلامی رو هم بگنجونیم و فرهنگ ایثار و شهادت رو هم ترویج بدیم. شک ندارم اگه با همین فرمون جلو بریم، به‌زودی موضوع ازدواج آسان و فرزندآوری رو هم باید در دستور کار انجمن زبان‌شناسی قرار بدیم. ما تو این انجمن علمی-دانشجویی در تلاشیم دانش و مهارت علاقه‌مندان به رشتهٔ زبان‌شناسی رو ارتقا بدیم. به همین منظور انواع سمینارها و وبینارها و دوره‌ها و کارگاه‌هایی مثل پروپوزال‌نویسی و و روش تحقیق و ترجمه و نگارش و ویرایش و برنامه‌هایی مثل آموزش زبان‌های مختلف برگزار می‌کنیم و هر چند وقت یه بار هم ژورنال‌کلاب و معرفی و نقد کتاب داریم. حالا باید عقلامونو بریزیم رو هم که ببینیم چه برنامه‌ای میشه ترتیب داد که هم خروجیش علمی و زبان‌شناختی باشه هم در راستای اهداف مذکور معاونت باشه. مثلاً می‌تونیم انواع پوشیدنی و لباس‌ها رو که تو گویش‌های مختلف ایران اسم‌های خاصی دارن معرفی کنیم و واژه‌هاشو ریشه‌شناسی کنیم و قدمتشونو بگیم. کنارش فرهنگ عفاف و حجاب هم ترویج داده میشه». بعدتر دیدم جدی جدی بحث ازدواج آسان و فرزندآوری هم در موضوعات پیشنهادیشون بوده و من ندیده بودم که در دستور کار قرارشون بدم.

هفتۀ گذشته، قرار بود دانشجوها جلوی دانشکدۀ هنر تجمع کنن. به نشانۀ اعتراض. خواستم فراخوانشون رو تو صفحۀ انجمن بازنشر کنم. مخالفت نشد، اما موافقت هم نشد. گفتند مسئولیتش با خودت. با مسئولیت خودم از مسئول معاونت اجازه گرفتم اطلاعیۀ تجمع رو منتشر کنم که هر کسی که خواست شرکت کنه، خبر داشته باشه. اجازه ندادند. برای دو بیت شعر هم نتونستم مجوز بگیرم. حتی برای انتشار یک نقل‌قول و جملۀ خبری و خنثی هم. گفتند انجمن شما علمی است و این مسائل ارتباطی به شما ندارد.


آخر سال که گزارش کارهای حضوری و مجازیمونو خواستن و دنبال برنامه‌های ترویج عفاف و حجاب و فرهنگ ایثار و شهادت و فرزندآوریمون گشتن می‌خوام بهشون بگم انجمن ما علمی بود و این مسائل ارتباطی به ما نداشت.

۰۷ مهر ۰۱ ، ۱۱:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۰۴- سفرنامه - بخش چهارم - دانشگاهی که مرا نمی‌هلد

سه شنبه, ۲۹ شهریور ۱۴۰۱، ۰۲:۵۰ ب.ظ

یکی از مشغله‌های این روزهام و حداقل تا یک سال آینده‌ام کارهای انجمنه. انجمن علمی و دانشجویی رشته‌مون. از وقتی دبیر این انجمن شدم اون اندک وقت آزادی که اختصاص می‌دادم به وب‌گردی و خوندن و نوشتن و جواب دادن به کامنت‌ها! رو گذاشتم پای کارهای انجمن. پای هماهنگی با فلان استاد و سخنران برای برگزاری فلان کارگاه و سمینار و وبینار و نشست و جلسه. نوشتن گزارش فلان فعالیت و طراحی پوستر و درخواست لینک و تبلیغات و اطلاع‌رسانی و بحث و بحث و بحث. صبح تا شب، شب تا صبح دارم تقسیم کار می‌کنم و به اعضا می‌گم چی کار کنن و چی کار نکنن و تهش باز منم و کلی مسئولیت که کسی هنوز بر عهده نگرفته. 

اوایل می‌دیدم این داره زیرآب اونو می‌زنه و اون برای این پاپوش درست می‌کنه. این پشت سر اون بد و اون پشت سر این. فضا مسموم بود و اذیتم می‌کرد. بعضیا هم توهم توطئه داشتن. از دبیر قبلی خواستم تو گروه بمونه که راهنمامون باشه ولی اعضای جدید مخالفت کردن و بیچاره گروهو با دلخوری ترک کرد. فضا همچنان مسمومه.

وقتی تصمیم می‌گیریم راجع به یه موضوعی وبینار یا کارگاه برگزار کنیم، قدم اول صحبت کردن با سخنران موردنظر و مشورت با استاد راهنمای انجمنه. هر دو اگر موافق بودن می‌ریم گام بعدی که دریافت رزومه از سخنرانه. بعد، هماهنگی تاریخ و ساعت سخنرانی، طراحی پوستر، گرفتن مجوز از دانشگاه، گرفتن رضایت‌نامه از سخنران بابت انتشار فیلم‌ها و اسلایدها، فراخوان اولیه، گرفتن لینک برای جلسات مجازی، تبلیغات تو اینستا، تلگرام، لینکدین و گروه‌ها، پاسخگویی دائمی به دنبال‌کنندگان فضاهای مجازی، جواب دادن به ایمیل‌ها، دریافت رسیدهای ثبت‌نام، ارسال لینک برای شرکت‌کنندگان، ضبط برنامه، گزارش نظرسنجی‌ها، آپلود فیلم تو آپارات و اسلایدها تو ریپازیتوری یا کتابخانۀ دیجیتال دانشگاه، و غول مرحلۀ آخر هم پر کردن فرم‌های نهایی سایت معاونت که روی نیم‌فاصله حساسه و بذاری خطا می‌ده! و نوشتن گزارش پایان کار و ارسال به دانشگاه که هیچ کس بر عهده نمی‌گیره این بخشا رو. البته بخش‌های قبلی رو هم معمولاً کسی بر عهده نمی‌گیره جز ضبط برنامه که با مصیبت باید یکیو پیدا کنم که نتش قطع نشه و درست ضبط کنه. مرحلۀ پساپایانی کارمون هم درخواست گواهی از دانشگاه و ایمیل کردن گواهی برای شرکت‌کنندگان و پرداخت حق‌الزحمۀ سخنران و گزارش مالی و گزارش فعالیت اعضاست که تا حالا اینم کار خودم بود و تصمیم گرفتم یکی از اعضا رو آموزش بدم زین پس اون انجام بدم. و ده برابر زمانی که قبلاً خودم می‌ذاشتم پای این کارو گذاشتم برای آموزشش. انجام هر کدوم از کارها ساعت‌ها زمان می‌بره و تا حالا سنگینیش رو دوش دو سه نفر بوده و بیشتر هم روی دوش یه نفر که من باشم. با اینکه هاست شدن و حضور در وبینارها یه کار بسیار ساده‌ست و وظیفۀ من هم نیست ولی اینم معمولاً انجام نمی‌دن. هفتۀ پیش قبل از سفرم به اعضا اطلاع دادم وبینارهای آخر هفته رو خودشون مدیریت کنن. دوتا وبینار عمومی و آزاد و رایگان بود که دردسرِ ارسال لینک برای شرکت‌کنندگان و دریافت رسید واریز هم نداشت. نام کاربریمم در اختیارشون گذاشته بودم که اگه خودشون نتونستن وارد شن با اسم من وارد شن. نگفته بودم می‌رم سفر ولی گفته بودم که نیستم. در پاسخ به پیامم گفته بودن باشه خودمون حلش می‌کنیم، ولی پشت گوش انداخته بودن و انگار نه انگار که وبینار و سخنرانی داریم. اونی که باید ضبط می‌کرد نکرده بود و اونی که در جواب پیامم گفته بود باشه یادش رفته بود من نیستم. بعد یهو چند دقیقه مونده به سخنرانی زنگ پشت زنگ و پیام پشت پیام که کجایی و چرا نیستی.



اینجا دبیر وظیفه‌شناس انجمن زبان‌شناسی یه گوشهٔ یه ذره خلوت تو حرم گیر آورده، برای رسیدگی به امور مردمی و مدیریت فلان وبینار و بهمان سمینار و پاسخگویی به پیام‌هایی با این مضامین که دستمزد فلانی رو کی پرداخت می‌کنی و گواهیا رو کی می‌دی و لینک وبینارو بفرست و گزارش سخنرانی رو اصلاح کن و مجوز کارگاه‌های جدیدو بگیر و برای ثبت‌نام تخفیف بده و فیلم ضبط‌شدهٔ کلاسو بذار آپارات و بفرست برای فلانی و تبلیغ کن. یادت نره برای آزمون جامع ثبت‌نام کنی و گواهیا رو بگیری و لینکا رو بفرستی و فایلا رو ایمیل کنی. این وسط هیشکی التماس دعا نداشت چون که بهشون نگفته بودم کجام. سیم‌کارتمم درآورده بودم انداخته بودم تو یه گوشی دیگه و گذاشته بودم تو ماشین، تو پارکینگ مرز که اگه دانشگاه پیامک زد که فلان مدرکت برای آزمون جامع ناقصه از دست ندم پیامشو. پیامکای واریز شرکت‌کنندگان هم مهم بودن و باید از دریافتشون مطمئن می‌شدم. از طرفی می‌دونستم اگه آنلاین نباشم اعضای انجمن پیامک می‌دن و زنگ می‌زنن و اگه سیم‌کارتمو می‌بردم هزینه‌شون بدون اینکه بدونن زیاد می‌شد و رد تماس هم نمی‌تونستم بکنم. برای همین روشن گذاشتم سیم‌کارتمو ولی با خودم نبردم.

از اونجایی که همیشه پیاما رو زود جواب می‌دم و سابقه نداشته یه روز آنلاین نباشم، یکی از اعضا نگران شده بود و ایمیل هم زده بود که کجایی و چرا نیستی. فردای روز برگزاری وبینار یه بسته اینترنت عراقی گرفتیم به قیمت خون باباشون. همین که به نت وصل شدم گوشیم منفجر شد از حجم پیاما. از زمین و زمان پیام داشتم. ملت تو حرم نشسته بودن راز و نیاز و عبادت می‌کردن، من یه کنج خلوت گیر آورده بودم که جواب پیاما رو بدم. به هیچ کدوم هم نگفته بودم سفرم. این وسط پرداخت دستمزد مدرس‌ها قوز بالا قوز بود، چون نه سیم‌کارت همرام بود که پیامک ورود به نرم‌افزار و رمز دوم رو دریافت کنم، نه اگه همرام بود پیامکا رو دریافت می‌کردم. پیام دادم بهشون و عذرخواهی کردم بابت تأخیر در پرداخت. گفتم به سیم‌کارتم دسترسی ندارم و چند روز دیگه واریز می‌کنم. چند روز دیگه تا رسیدم پارکینگ مرز پرداخت کردم.



موقع نماز درِ حرم رو می‌بندن. اینجا حرم حضرت ابوالفضله و اون خانوما منتظرن که درو باز کنن.



اینم منم، با انگشت‌کوچیکۀ چسب‌زده‌شدۀ پای چپم. یه گوشه نشستم و به هات‌اسپات گوشی بابا وصلم و اعصابم له شده از عملکرد اعضا. فقط یه نفر احساس مسئولیت کرده بود و با اینکه وظیفه‌ش نبود و نگفته بودم اون ضبط کنه ضبط کرده بود و تنهایی مدیریت کرده بود برنامه رو. ولی بعد از وبینار، گروه و انجمنو ترک کرد و بهم پیام داد که آزمون جامعش تو اولویته و نمی‌تونه با این وضع و عدم همکاریِ بقیه همکاریشو با انجمن ادامه بده. حق داشت. منم اگه موندم، لطف می‌کنم به‌واقع.

بیستم شهریور روز انتخاب واحدمون هم بود و باید مجدداً آزمون جامع رو برمی‌داشتیم. از طریق استادها به‌صورت غیررسمی فهمیده بودیم که هر پنج‌تامون جامع رو افتادیم. بیستم رسماً نمرۀ مردودیمونو دیدیم و تنها خبر مسرت‌بخش این وسط این بود که من و یکی از هم‌کلاسیام از شش‌تا امتحان یکیشو عالی داده بودیم و از اون امتحان معاف شده بودیم. ینی شما فکر کن پنج نفر شش سری برگه برای شش‌تا درس به شش‌تا استاد تحویل دادن، اون‌وقت از سی‌تا امتحانِ گرفته‌شده، فقط دوتاش رضایت‌بخش بوده: معنی‌شناسیِ من و ساختواژۀ دوستم. حالا جالبیش اینه که ساختواژه تخصص و گرایش منه و تخصص اون دوستم آواشناسیه. 

به هر حال مجدداً برای جامع ثبت‌نام کردیم و امتحانمون اواخر آبانه و بازم تهران و خوابگاه.

۱۱ نظر ۲۹ شهریور ۰۱ ، ۱۴:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۹۹- از هر وری دری ۲۰

شنبه, ۱۲ شهریور ۱۴۰۱، ۱۲:۰۱ ق.ظ

۱. لابه‌لای یادداشت‌هام نوشته بودم «متأسفانه فضای بورژوای اینستا از درک طنز و درون‌مایۀ این قاب عاجزه، و چه بسا نه‌تنها ظرایف و دقایق درک نمی‌شه که دچار کج‌فهمی و بدفهمی هم می‌شن این جماعتِ کم‌عمقِ سطحی‌نگر. چه هم‌دانشگاهیان چه اقوام. لیکن به خوانندگان وبلاگ امیدوارترم همیشه. امید که این امیدم ناامید نشود و شما مثل اون‌ها نباشید». اینو نوشته بودم که همراه یه عکس منتشر کنم. ولی هر چی فکر می‌کنم یادم نمیاد چه عکسی بوده که نمی‌خواستم تو اینستا بذارم و تصمیم داشتم تو وبلاگم بذارم و معتقد بودم فضای اینستا از درک طنز و درون‌مایۀ اون قاب عاجزه.

۲. من تو خوابگاه همه‌جور نمازخوندنی دیده‌م. نماز با لاک، نماز بدون وضو، نماز فقط ماه رمضون، نماز با مانتو و شال، نمازِ همیشه‌قضا به‌صورتی که همۀ هفده رکعت یه‌جا خونده بشه، و حتی نماز اول وقت با تلفظ دقیق عربی که هر کدوم به‌نوبۀ خود برام عجیب بودن و تازگی داشتن. ولی  نماز با روسری و لباس آستین کوتاه عجیب‌تر از همه‌شون بود که اینم این سری که رفته بودم تهران برای اولین بار رویت کردم.

۳. تو سفر پارسالم به تهران قرار بود روز آخر، یکی از دوستامو ببینم بعد برم ترمینال و از اونجا بیام خونه. دوستم بعد از من با دوست دیگه‌ش هم قرار داشت. این دوستش از اون بلاگرای اینستاگرامی بود و با دوستم هم تو اینستا آشنا شده بود. زود اومد؛ قبل از اینکه من برم اومد. حالا قبل از اینکه بیاد دوستم هی می‌گفت ببین شوکه نشیا، این دوستم مثل تو فاخر و فرهیخته نیست و یه کم خزه و دیگه ببخشید. حالا من هر چی می‌گفتم نه این چه حرفیه، اشکالی نداره، این هی عذرخواهی می‌کرد که نه آخه خیلی خزه بیاد می‌بینی، از اون بلاگرای اینستاست که مدل حرف زدنشم با تو فرق می‌کنه. حالا نه چهرۀ دوستش یادمه نه اسمش، نه حرفاش. ولی یادمه به مناسبت تولد دوستم که یه ماه ازش می‌گذشت کیک گرفته بود که برن کافی‌شاپ جشن بگیرن. با اینکه هنوز بلیت نگرفته بودم و می‌تونستم باهاشون بمونم و کلی هم اصرار کردن بمونم ولی نموندم. خز نبود، ولی حال نکردم باهاش. 

۴. علاوه بر اینکه کلی سایت رایگان و غیررایگان وجود داره برای دانلود مقاله‌های علمی، یه روشی هم هست که یه کم غیرقانونیه و به این صورته که اطلاعات مقاله رو به یه کلاغ! می‌دی و اون می‌ره لینک دانلود رو پیدا می‌کنه میاره برات. Sci-Hub رو گوگل کنید میاره اون سایت کلاغه رو. پارسال دنبال یه مقاله‌ای بودم و این روش یادم نبود. تو ریسرچ‌گیت به نویسنده‌ش پیام دادم و ازش خواستم مقاله رو برام بفرسته. در واقع پیام دادم و گفتم به این حوزه و موضوع علاقه دارم و مقاله‌تون جذابه و دوست دارم بخونمش. نگفته بودم بفرسته. فکر می‌کردم غیرمستقیم متوجه میشه اینو. اونم بعد از چند ماه جواب داده بود که چه خوب، ممنون. دوباره پیام دادم و این دفعه شفاف گفتم مقاله رو برام بفرسته. فرستاد. ولی احتمالاً پیش خودش گفته این ایرانیا چقدر درستکارن که با اون کلاغه دانلود نمی‌کنن و از نویسنده می‌خوان براشون بفرسته. حال آنکه یادم نبود.

۵. تو سریال بچه مهندس، جواد جوادی و دوستاش یه گروه برای ساخت روبات داشتن به اسم جهت که مخفف اسماشون بود. مخفف جواد و اسم اون دوتای دیگه که یادم نیست چی بود. دورۀ کارشناسی برای درس کنترل خطی ما هم یه گروه داشتیم که من اسمشو گذاشته بودم نشان. مخفف نسرین و شادی و آرزو و نازنین. کار روبات این بود که توپ‌ها رو بر اساس رنگشون نشانه‌گیری کنه بندازه تو سبد.

۶. تازه فهمیدم این مجله‌ای که چند سال پیش مقاله فرستادم و پذیرفت و چاپ کرد رتبه‌ش یکه و بالاترین امتیازو بین مجله‌ها داره. اگه اون موقع می‌دونستم چه جلال و جبروتی داره با اون حجم از اعتمادبه‌نفس این مقاله رو نمی‌فرستادم براش. البته پیشنهاد استادم بود اونجا بفرستیم. اولین بارم هم نیست این اتفاق برام می‌افته. معمولاً با یه سری آدم خفن هم‌صحبت می‌شم و بعداً می‌فهمم یارو کی بود.

۷. اوایل دورۀ دکتری بودم که دیدم انجمن زبان‌شناسی اطلاعیه زده و دنبال طراح خلاق و مسلط به ابزارهای گرافیکی می‌گرده برای پوسترها. از اونجایی که از هر انگشت بنده یه هنر می‌باره و می‌ریزه رو زمین، اعلام آمادگی کردم برای همکاری و اولین طرحمو با پینت! به جامعۀ علمی عرضه کردم. دو روزم بهم وقت داده بودن، بعد من پوسترو تو بیست دقیقه به منصۀ ظهور رسوندم و شدم گرافیست انجمن. تا آخر دوره هم همۀ پوسترا رو با پینت درست کردم. فوتوشاپم داشتما (دوم دبیرستان یه درسی داشتیم به اسم کامپیوتر که اونجا فوتوشاپ یادمون داده بودن و از اون موقع بلد بودم)؛ ولی تا وقتی پینت کار آدمو راه می‌ندازه چرا فوتوشاپ؟ حالا برای دورۀ خودم دیگه فراخوان ندادم برای جذب گرافیست. فکر کردم اگه خودم چند دقیقه وقت بذارم کارا سریع‌تر پیش می‌ره تا اینکه یکی دیگه انجامش بده و هی من بگم نه اینجاشو این‌جوری کن و فلان چیزو فلان‌طور کن و منظورم این نبود و فلان. همۀ اطلاعیه‌ها رو هم یه شکل می‌زنم که هر سری نشینم دنبال طرح جدید بگردم و کلی فکر کنم و نظرسنجی راه بندازم ببینم کدوم قشنگ‌تره. 

۸. من هر سری می‌رم دیدن استادهام براشون سوغاتی می‌برم. معمولاً نوقا، که خودمون لوکا صداش می‌کنیم و نمی‌دونم چه فرایند آوایی رخ داده که لوکا شده نوقا. این سری سه جعبه نوقا گرفتم. یکی برای استاد راهنمام و یکی برای استاد مشاور احتمالیم (چون هنوز رسماً مشاورم نشده ولی یه صحبتایی کرده‌م باهاش) و یکی هم همین‌جوری گرفته بودم و تصمیم قطعی در موردش نگرفته بودم. قرار بود آخر اون هفته‌ای که تهران بودم خونۀ مریم اینا دورهمی داشته باشیم. گفتم می‌برم اونجا، ولی دورهمی به‌خاطر ابتلای مریم و همسرش به کرونا کنسل شد. بعد خواستم ببرم برای استاد شمارۀ ۲۲ که چون دیدم از نتیجۀ امتحانمون راضی نیست ندادم که فکر نکنه می‌خوام رضایتشو جلب کنم! استاد شمارۀ بیستو که ندیدم و اگه می‌دیدم هم فکر نکنم دل خوشی ازمون داشته باشه. حسمون متقابله البته. امتحانشم خیلی بد داده بودم. تقریباً برگه رو سفید دادم. استاد شمارۀ ۱۸ هم با اینکه امتحانشو خوب داده بودم برخورد گرمی نداشت با هیچ کدوممون. حداقل انتظارمون این بود که از اینکه اولین بار می‌بیندمون یه ذوقی بکنه ولی فقط گفت همه‌تون چقدر ریزه‌میزه‌تر از تصورم هستید. و رفت. موند، تا اینکه روز آخر خانم خ (هم‌اتاقی‌ای که تو آسانسور باهاش آشنا شدم) یه جعبه گز بهم داد. نجف‌آبادی بود. فکر کنم اطراف اصفهان باشه. در معرفی خودش و شهرش گفت همون شهر شهید حججی. بعد پرسید می‌شناسی؟ گفتم آره یه کم. در واکنش به جعبۀ گز این دوستمون منم نوقای سوم رو تقدیم ایشون کردم.


۵ نظر ۱۲ شهریور ۰۱ ، ۰۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۹۸- از هر وری دری ۱۹

جمعه, ۱۱ شهریور ۱۴۰۱، ۰۶:۱۱ ق.ظ

۱. پارسال تو یکی از خیابونای نزدیک راه‌آهن مشهد یه مغازه دیدم اسمش دردانه بود. مشهدیا نمی‌خوان برن ازش عکس بگیرن بفرستن برام بگن اینو دیدیم یادت افتادیم؟

۲. مدرس کارگاه زبان می‌گه قبل از کرونا رو قدیم حساب کنید. اون موقع دنیا یه جور دیگه بود، الان یه جور دیگه شده. راست می‌گه.

۳. دبیر انجمن زبان‌شناسی دانشگاه فلان، سال اول کارشناسیه. فاقد هر گونه تجربه از فضای دانشگاه. احتمالاً تو دانشگاهشون قحط‌الرجال بوده که یه همچین مسئولیتی به این بنده خدا رسیده. خودشم البته واقف هست به این موضوع که چم و خم کارو بلد نیست. چند وقت یه بار پیام می‌ده و بدیهیاتی از این قبیل که عضو علی‌البدل ینی چی، چجوری تقسیم کار کنیم، بعد از تقسیم کار چی کار کنیم، پول کارگاه‌ها رو چی کار کنیم می‌پرسه ازم.

۴. یکی از مصیبت‌های اوایل دورۀ دبیر شدنم اونجا بود که یه سری پیج و ایمیل به اسم انجمن بود که دقیقاً مشخص نبود دست کیه و رمزشو کی داره. با بدبختی رمزها رو پیدا کردم و همه رو تغییر دادم. برای تغییرشونم شماره موبایل و ایمیل پشتیبان لازم بود که اینا رم با مشقت پیدا کردم و تغییرشون دادم. بعد رفتم وبلاگ مجله دیدم یه بنده خدایی دو سال پیش قبل از مصاحبۀ دکتری اونجا کامنت گذاشته و گواهی چاپ مقاله‌شو خواسته. درخواستش بی‌جواب مونده بود تا حالا. ده‌ها ایمیل پاسخ‌داده‌نشده و یه سری پیام تو دایرکت اینستا هم داشتیم که چند ماه و حتی بعضیاشون چند سال بی‌پاسخ مونده بودن. حالا ولی هر روز چک می‌کنم و یا خودم یا یکی از اعضا که مسئول این چیزاست پاسخ می‌ده. روی پاسخ‌هایی که میده هم نظارت دارم البته.

۵. وقتایی که استادهام یا بعضی از افراد خاص یا معروف پستای اینستامو لایک می‌کنن برمی‌گردم از اول یه دور دیگه از نگاه اون فرد پستمو می‌خونم. مثلاً استاد راهنمای الانم و همسر استاد مشاور ارشدم و خود استاد مشاور ارشدم جزو این خواصن. و یه تعداد از استادان بزرگی که تا حالا ندیدمشون و دورادور همو می‌شناسیم. بارها پیش اومده که چندتا آدم خاص همزمان لایک کردن و منم به‌ازای هر کدوم از اول نشستم خوندم ببینم از زاویۀ نگاه اونا چجوری نوشتم.

۶. یه دستگاه برقی هم هست به اسم تخم‌مرغ‌پز که توش تخم‌مرغو می‌ذاری و دقایقی بعد می‌پزه تحویل می‌ده. دارم فکر می‌کنم مزیتش چیه نسبت به روشی که تخم‌مرغو می‌ذاریم تو یه قابلمه و یه کم آب می‌ریزیم که بپزه؟

۷. منتظر نوبت دکترِ مامان نشسته بودم. گوشیمو درآوردم چند صفحه قرآنی که با گروه ختم قرآن بانوچه و دوستان وبلاگی از ماه رمضون ادامه دادیمو بخونم. دنبال سورۀ مورد نظر می‌گشتم که دیدم خانومی که سمت راستم نشسته سرش تو گوشیمه و یواشکی به خانوم سمت راستش می‌گه ببین داره قرآن می‌خونه. صحبتاشون در راستای این داشت پیش می‌رفت که دختر خوبیه. قبل از اینکه کار به جاهای باریک کشیده بشه خیلی آروم مسیرمو سمت تلگرام و اینستاگرام کج کردم که نظرشونو راجع به دختر خوب بودنم تغییر بدم. موفق هم شدم.

۸. خونۀ یکی از اقوام خیلی نزدیک بودم. از شدت صمیمت منو تنها گذاشتن رفتن خرید. تو فاصله‌ای که تنها بودم تلفنشون زنگ زد. قطعاً هر کی بود با من کار نداشت ولی گفتم شاید سؤالی کار مهمی پیامی داشته باشه. برداشتم و خودمو معرفی کردم و نسبتم رو با صابخونه خاطرنشان کردم و گفتم که خونه نیستن و تا یه ساعت دیگه برمی‌گردن. خانم جوادی نامی بود که نه من اونو می‌شناختم نه اون منو. گفت باشه پس بعداً زنگ می‌زنم. بعد یهو انگار که یه سؤال جدید به ذهنش رسیده باشه پرسید مجردی؟ اینایی که از هر فرصتی حتی پشت تلفن برای پیدا کردن کیس مناسب استفاده می‌کننو درک نکردم هنوز.

۹. تا نوبت دکترِ مامان برسه یه نوبت هم برای خودم از یه متخصص دیگه گرفتم که برام چکاپ بنویسه. دو ساعتی منتظر موندیم و بالاخره آزمایشه رو نوشت و گفت برو طبقۀ بالا. کد رهگیریمو نشون مسئول آزمایشگاه طبقۀ بالا دادم گفتم باید با شرایط خاصی بیام برای این آزمایش؟ مثلاً ناشتا باشم؟ گفت آره. گفتم ناشتا از نظر شما با گرسنه فرق می‌کنه؟ مثلاً من الان گرسنه‌مه و شش ساعت پیش ناهار خوردم. تو این شش ساعت یه دونه میوه خوردم فقط. ناشتا محسوب می‌شم؟ گفت نه، باید ده ساعت چیزی نخوری. بهتره صبح بیای و حتی چایی هم نخوری.

۱۰. تو اون دو ساعتی که منتظر دکتر بودم همۀ نوشته‌های در و دیوار بیمارستانو خوندم و به همه جاش سرک کشیدم. این وسط با گفتاردرمانی هم آشنا شدم و ضمن آشنایی احساس تمایل هم نسبت بهش پیدا کردم.

۶ نظر ۱۱ شهریور ۰۱ ، ۰۶:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۹۶- از هر وری دری ۱۸

پنجشنبه, ۱۰ شهریور ۱۴۰۱، ۰۱:۰۰ ق.ظ

۱. یکی از موضوعاتی که تو کارگاه‌ها و وبینارهایی که شرکت می‌کردم اذیتم می‌کرد این بود که مثلاً می‌گفتن ساعت ۷ شروع میشه و ساعت ۷ هم یه عده‌ای حاضر بودن، ولی چند دقیقه از ۷ می‌گذشت و تازه میومدن می‌گفتن حالا تا ۷ و  ربع هم صبر کنیم بقیه بیان. از وقتی که به قدرت رسیده‌ام رأس ساعت مقرر به مدرس یا سخنران می‌گم به احترام دوستانی که به‌موقع اومدن شروع بفرمایید؛ جلسه ضبط میشه و دوستانی که دیر برسن می‌تون بعداً فیلمو ببینن. اگه یه روز تو این مملکت کاره‌ای بشم جاهای دیگه هم این موضوع رو نهادینه می‌کنم که هفت ینی هفت.

۲. استاد آمار و اس‌پی‌اس‌اس در ساعت ۱:۲۸:۰۰ کارگاهش می‌خواست مثال بزنه، علی و احمد و جافِت و مراد رو مثال زد. حالا علی و احمد کلیشه هستن، قبول؛ ولی جافت و مراد از کجا به ذهنش رسید؟ جافِت ینی چی اصلاً؟ آیا همون جواده؟

۳. اتوبوسی که باهاش داشتم برمی‌گشتم تبریز (شش روز تهران بودم شش ماه قراره تعریفش کنم)، یه جایی فکر کنم زنجان نگه‌داشت برای ناهار و نماز. یه مسجدی بود، رفتم اونجا برای نماز. یه دختر ده دوازده‌ساله با یه پسر هفت هشت‌ساله اونجا ازم آب خواستن برای وضو. چون عجله داشتن می‌خواستن سریع همون‌جا وضو بگیرن. سرویس بهداشتی شلوغ بود. منم یه بطری آب از شب قبل گذاشته بودم جایخی یخچال خوابگاه که یخ ببنده. یه فلاسک کوچیکم آب‌جوش داشتم. گفتم صبر کنید این دوتا رو ترکیب کنم ببینم می‌تونم براتون آب ولرم جور کنم یا نه. نه اسمشون یادم موند، نه اینکه از کجا میان و به کدوم شهر می‌رن. ولی یادمه که گفتن داریم می‌ریم دیدن خاله‌مون. از آشنایی باهاشون کیف کردم.

۴. امسال محرم میلاد عظیمی یه پست گذاشته بود راجع به شبهۀ فتوحات اسلامی. خلاصۀ پستش این بود که به‌گواهی اسناد تاریخی، سنی و شیعه اعتقاد داشتند و دارند که علی و فرزندان علی و طبعاً امام حسین در فتح ایران شرکت نداشتند. کامل‌تر و جزئیاتش تو کپشن هست.

۵. دختره اصطلاحاً شل‌حجاب بود و مادرش هم چادری نبود. در کل خانواده‌ش با اینکه اهل حلال و حروم و نماز و روزه بودن ولی آنچنان هم مذهبی نبودن. داشتیم راجع به تنهایی سفر رفتن صحبت می‌کردیم که گفت ترم سوم دانشگاه برای نصب تلگرام از پدر و برادرم اجازه گرفتم و تا پیش‌دانشگاهی با مادرم می‌رفتم مدرسه. حتی وقتی خودم زبان تدریس می‌کردم مادرم تا آموزشگاه میومد و اونجا می‌نشست تا تدریس من تموم بشه. سفر مجردی، حتی سفر زیارتیِ دانشجوییِ غیرمختلط هم براش رویا بود. اینجا بود که فهمیدم تعصب ناموسی جدا از مذهبه.

۶. یه فامیلم داریم که چون دریاچۀ ارومیه خشک شده، هر چند وقت یه بار عکس نقشۀ ایرانو می‌ذاره تو گروه و اسم خلیج فارسو خط می‌زنه می‌نویسه خلیج عربی که منو سکته بده. هر بارم من تذکر می‌دم که همون‌قدر که دریاچۀ ارومیه برای ما عزیزه خلیج فارس هم محترم و عزیزه و این خزعبلاتو منتشر نکنه و به بهانۀ حمایت از دریاچۀ ارومیه از عرب‌ها حمایت نکنه و سنگ عرب‌ها رو به سینه نزنه. ولی توجیه نمیشه. منم برای خشک شدن دریاچۀ ارومیه و ده‌ها دریاچۀ دیگه که اینا اسمشونم نشنیدن ناراحتم. ولی دلیل نمیشه اسم خلیجی که مال خودمونه عوض کنم. خدایا منو به تلافی کدوم گناهم با اینا فامیل کردی؟

۷. یکی از هم‌مدرسه‌ایام با خانواده رفته بوده رستوران و عکساشو استوری کرده بود. رستورانه مجلل و باکلاس بود و از اینا بود که تو فضای بازه و یه کاخی قصری چیزی هم کنارشه. یه کم بعد دیدم این هم‌مدرسه‌ای استوری گذاشته که «کارکنان فلان رستوران [همون رستوران مجلل استوری قبلش] بسیار دهاتی هستن و آداب پذیرایی بلد نیستن و وسط غذا خوردن کارت‌خوان میارن پولشونو پرداخت کنیم». حالا من به این رفتار و آداب‌ندانی کارکنان رستوران و قصور در پذیراییشون کاری ندارم، ولی نتونستم معادل گرفتنِ «دهاتی» با «کسی که آداب پذیرایی بلد نیست و بی‌فرهنگه» رو برتابم و ساکت بشینم. لذا به‌نمایندگی از روستاییان سرزمین پهناورم به خانم دکتر خودبافرهنگ‌پندار مملکت تذکر دادم این واژه رو با معانی پَست به‌کار نبره.

۸. یه بار از لابه‌لای حرفای دوستِ مهاجرم متوجه شدم مجبوره که تو محل زندگی جدیدش حجاب نداشته باشه. کاری به اینکه تو دانشگاه و محل کار مجبوری و تو خونه که مجبور نیستی و اگه بخوای می‌تونی عکسای شخصیتو باحجاب بذاری ندارم. سؤالم اینه که چه فرقی هست بین حجاب اجباری و بی‌حجابی اجباری؟ من هر دو رو برنمی‌تابم.

۹. از حدود شصت هفتاد پیکی که تا حالا سفارشای اسنپو برامون آوردن فقط یکیش خانم بوده. یه دختر هم‌سن‌وسال خودم به اسم پروین که با پراید یا ۲۰۶ (یادم نیست مدل ماشینش، ولی سفید بود) رب آورد برامون. دو سه مورد هم غیرترک‌زبان داشتیم بین پیک‌ها. اقلیت‌ها رو دوست دارم.

۱۰. پارسال تو یه پیجی برای اولین بار با کادایف آشنا شدم و خمیر آماده‌شو از یکی از سوپرمارکت‌های اطرافمون سفارش دادم و طبق دستورالعملی که روش نوشته بود و فیلمی که تو یوتیوب بود درستش کردم. ولی خوشمزه نشد. توضیحاتشم به ترکی استانبولی بود. می‌تونید kadayif + hastel رو گوگل کنید ببینید چیا میاره. من به فارسی چیزی پیدا نکردم. ضمن اینکه یادم رفت بعد از درست کردن ازش عکس بگیرم. فقط همین یه عکسو قبل از باز کردن بسته گرفتم ازش:


۴ نظر ۱۰ شهریور ۰۱ ، ۰۱:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

شمارۀ موبایلم تا یکی دو سال پیش به اسم بابا بود. از سوم دبیرستان داشتمش و مدرسه و دانشگاه و دوستام و فک و فامیل همه‌شون همین شماره رو داشتن. در واقع فقط همین شماره رو داشتم و به همه همینو داده بودم. تلگرام و واتسپ و اکانت‌هام هم با همین شماره بود. پنج سال پیش موقع خرید گوشی، یه سیم‌کارت ایرانسل هم مغازه‌دار هدیه داد که به اسم خودم بود ولی شمارۀ اونو به کسی ندادم. چون معتقدم خدا یکی، سیم‌کارت هم یکی. 

دو سه سال پیش موقع ثبت‌نام برای نمایشگاه کتاب که به‌دلیل شیوع کرونا مجازی بود شمارۀ موبایلی که به اسم خودم باشه لازم بود و منم مجبور شدم با ایرانسلم وارد سایت نمایشگاه بشم. بعد از اون رفتیم همراه اولمو به اسم خودم تغییر مالکیت دادیم که از این قبیل مشکلات پیش نیاد.

امسال از نمایشگاه یه چندتا کتاب تخصصی برای برادرم گرفتم و با بقیه‌ش (چون مبلغ کمی مونده بود و نمی‌شد کتاب بزرگسال گرفت) گفتم چندتا کتاب کودکانه بگیرم نگه‌دارم برای بچه‌هام. تو همون هفتۀ نمایشگاه که منتظر کتابا بودم یه شب یه شمارۀ ناشناس زنگ زد به ایرانسلم. از اونجایی که این شماره رو کسی نداره و یادم هم نبود به نمایشگاه این شماره رو دادم و فکرشم نمی‌کردم از نمایشگاه زنگ بزنن، گفتم لابد اشتباه گرفته. برداشتم که بگم اشتباه گرفتید، ولی هر چی الو بفرمایید گفتم هیچ جوابی نشنیدم. دوباره زنگ زد و بازم هیچی نمی‌شنیدم. فکر کردم مزاحمه و رندوم یه شماره‌ای گرفته و عمداً سکوت کرده. دیگه جواب ندادم. پیامک داد که خانم فلانی لطفاً جواب بدید. اسممو که دیدم رنگم پرید. دلم هری ریخت که این کیه که هم شماره‌مو داره هم اسم و فامیلمو می‌دونه. هزار جور فکر و خیال ناجور کردم که یکیش این بود یکی از شماها کشفم کردید! داشتم تایپ می‌کردم شما؟ و همزمان سعی می‌کردم تپش قلبمو کنترل کنم که پیام دومش اومد که از انتشارات فلان تماس گرفتم. رنگ به رخم برگشت. با یه گوشی دیگه زنگ زدم و با صدایی که به‌وضوح از شدت استرسِ وارده می‌لرزید گفتم فلانی‌ام که چند دقیقه پیش تماس گرفته بودید و پیام دادید بهش. گفتم احتمالاً مشکل از گوشی من بود که صداتونو نمی‌شنیدم؛ برای همین با یه گوشی دیگه زنگ زدم بهتون. خانومه گفت آره هر چی می‌گفتم الو نمی‌شنیدید انگار. عذرخواهی کرد که بدموقع با شمارۀ شخصی زنگ زده. گفت کتابی که  سفارش دادید تموم کردیم و اگر اشکالی نداره یه کتاب دیگه به جاش بفرستم. چون داشت سفارشا رو پست می‌کرد نتونسته بود صبر کنه و بدون هماهنگی با من هم نمی‌تونست جایگزین کنه. با صدایی که هنوز می‌لرزید گفتم فرقی نمی‌کنه. پرسید بچه‌هاتون چند سالشونه؟ سنشونو بگید که مناسب سنشون بفرستیم. مغزم هنوز به حالت عادیش برنگشته بود و با این سؤال گیج‌تر هم شدم. گفتم کیا چند سالشونه؟ گفت بچه‌هاتون. گفتم آهان. هنوز خوندن و نوشتن بلد نیستن. یه چیزی بفرستید که عکساش بیشتر از نوشته‌هاش باشه. چی می‌گفتم آخه؟ دروغ نگفتم که. هنوز خوندن و نوشتن بلد نیستن دیگه. در واقع هنوز به دنیال نیومدن که خوندن و نوشتن هم بیاموزن.

وقتی کتابا رسید دستم تو اینستا این عکسو گذاشتم. فضای اونجا جوریه که نمی‌تونستم بنویسم برای بچه‌های خودمه، نوشتم برای بچه‌های اطرافیان. حالا یکی از دوستامم تو کامنتا گیر داده بود که ما حق نداریم برای بچه‌های بقیه تصمیم بگیریم که چه کتابی بخونن و فقط برای بچه‌های خودمون می‌تونیم تصمیم بگیریم که چجوری تربیتشون کنیم.

گوشیمم فقط همون یه شبو قاطی کرده بود که منو به مرز سکته برسونه. بعد از اون مشکل دریافت صدا نداشتم.



متن پست اینستا: هر سال از نمایشگاهِ کتاب حتماً چندتا کتاب کودک می‌خرم و هدیه می‌دم به بچه‌های اطرافیان. یه بار حتی چندتاشو دادم به بچه‌ای که تو قطار باهاش همسفر بودم. به هر حال اثر و ماندگاریش بیشتر از شکلاته. نسبت به محتوا و تصاویرشونم حساسیت به خرج می‌دم و قبل از خرید، باحوصله ورق می‌زنم و چک می‌کنم که یه وقت چیزی توش نباشه که به روح و تربیت بچه آسیب بزنه. امسال تهران نبودم و مجازی خرید کردم و همین‌جوری الله‌بختکی از روی عنوان و تصویر جلد یه چندتا کتاب گرفتم و امروز رسیده دستم. همه‌شون خوب بودن و راضی بودم ازشون، جز این یکی که برای آموزش اعداد فارسیه. بازش که کردم دیدم رعایت نیم‌فاصله پیشکش، هکسره رو هم رعایت نکرده. حالا اگه همه جای کتاب یکدست عمل می‌کرد و به جای علامت کسره، همه جا ه می‌ذاشت غمم نبود. می‌گفتم لابد یه تفکری پشت این کاره، ولی مشکل اینجاست که تو یه خط رعایت کرده و درست نوشته تو خط بعدی نه. و این نایکدستی، گناهش بیشتره. هیچی دیگه. لاک غلط‌گیر و خودکار گرفتم دستم دارم درستشون می‌کنم. بله، ما علاوه بر روح و روان و تربیت کودکان، حواسمون به نگارش و دستورخطشون هم هست. فی‌الواقع هیچ وصیتی هم ندارم جز اینکه هر وقت دار فانی را وداع گفتم متن سنگ قبر و اعلامیهٔ ترحیممو بدید یه ویراستار چک کنه غلط اینا توش نباشه. وگرنه روحم هر شب با پاکن و لاک غلط‌گیر میاد به خوابتون و نمی‌ذاره راحت بخوابید.

توضیح برای دوستانی که براشون سؤاله که این هکسره چیه؟ مثلاً تو همین کتاب که عکسشو گذاشتم باید می‌نوشت «مثل یه توپ فوتبال»، «صفر توخالی‌ام من».

«سبز پررنگ» و «نصف یه نردبون» و «آبی پررنگ» رو درست نوشته ولی «مثل ستون می‌مونم»، «هستم مثل نگهبان»، «مواظب این و آن» این‌جوری درسته. اون ه-ها رو نباید بذاریم.

پس کی می‌ذاریم؟ مثلاً وقتی می‌خوایم بگیم این کتاب پر از غلطه. بعد از غلط، ه می‌ذاریم. چون اینجا ه، همون استه! ولی وقتی می‌خوایم بگیم غلطِ نابخشودنی، ه نمی‌ذاریم و نمی‌نویسیم غلطه نابخشودنی.

۲ نظر ۰۹ شهریور ۰۱ ، ۲۰:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۹۴- از هر وری دری ۱۷

چهارشنبه, ۹ شهریور ۱۴۰۱، ۱۲:۰۱ ق.ظ

۱. حین مرور نکات جزوات سابق دیدم که گوشۀ جزوۀ تاریخ زبان فارسی ترم اول ارشدم نوشته‌ام «یکی از دلایل مهاجرت آریایی‌ها به فلات ایران، سرمای شدید بوده است؛ زیرا محل زندگی‌شان ده ماه زمستان و دو ماه تابستان داشت. دلیل دیگر حملۀ سکاها بوده است و همیشه باهم در حال جنگ بودند». حالا به اینکه سکاها کی بودن و چرا اذیتشون می‌کردن کاری ندارم، ولی لااقل مهاجرت می‌کردید یه جای معتدل که ده ماهش تابستون و دو ماهش زمستون نباشه. تبخیر شدم از گرما.

۲. استاد کارگاه پژوهش‌نویسی پرسید کارکرد صندلی چیه جز نشستن؟ نوشتم اگه چوبی باشه می‌تونیم آتیش بزنیم گرم شیم. خودش اینا رو مثال زد: بذاریم زیر پامون لامپو عوض کنیم، بذاریم پشت در زیر دستگیره که دزد نیاد تو، و اگه اومد تو میشه به‌عنوان سلاح ازش استفاده کرد و کوبید تو سرش.

۳. یکی از معضلات جدیدم هم اینه که بعضی از کسانی که هزینۀ ثبت‌نام کارگاه‌ها رو به حسابم واریز می‌کنن مشخصات و رسیدشونو دیر ایمیل می‌کنن و من چند روز باید تو کف این باشم که این پول از کجا و از طرف کی واریز شده. یا اینکه طرف آشناست و به‌جای اینکه اطلاعاتشو بفرسته به ایمیل انجمن تو واتساپ و اینستا و جاهای دیگه به‌صورت شخصی برام می‌فرسته. این در حالیه که من اگه خودمم بخوام تو کارگاه‌های خودمون شرکت کنم به انجمن ایمیل می‌زنم و اطلاعاتمو می‌فرستم و خودم جواب خودمو می‌دم و در جواب جوابم از خودم تشکر هم می‌کنم حتی.

۴. سال ۹۳ که داشتم برای کنکور ارشد زبان‌شناسی می‌خوندم و بعد که وارد فضای این رشته شدم حس اتباع خارجی توی ایرانو داشتم. فکرشم نمی‌کردم تو جمعشون پذیرفته بشم چه رسد به اینکه پیشنهاد دبیری انجمن رو هم بهم بدن.

۵. نوشته بود بعد از مدرسه می‌فهمی با یه سریا چون هفته‌ای شش روز می‌دیدیشون دوست بودی. من اینو بعد از مدرسه نه، بعد از دانشگاه فهمیدم.

۶. نوشته بود به‌قول رادیو چهرازی: «با همه حرف کم میارم، با تو زمان». بین دوستام تنها کسی که این مورد در موردش صدق می‌کنه نگاره. یه بار قرار گذاشتیم دوتایی بریم پارک. از صبح بدون وقفه حرف زدیم و شب وقتی خداحافظی می‌کردیم هنوز کلی حرف داشتیم.

۷. ایمیل انواع مختلفی مثل یاهو، جیمیل، اوت‌لوک و غیره داره. مثل سیم‌کارت که ایرانسل و همراه اول و رایتل و غیره‌ست. همون‌طور که میشه از سیم‌کارت ایرانسل به همراه اول زنگ زد و پیام داد، از جیمیل هم میشه به یاهو و غیره ایمیل زد. ولی چند روز پیش یکی که اوت‌لوک داشت هر چی به جیمیل من و یکی دیگه ایمیل فرستاد نرسید دستمون. نمی‌دونم مشکل از فرستنده‌ست یا گیرنده‌ها.

۸. روز یکی مونده به آخری که تهران بودم، تو میدون ولیعصر، جلوی یه رستوران، یه آقاهه داشت برگه‌های تبلیغاتی رستورانو پخش می‌کرد. کسی استقبال نمی‌کرد و کاغذا رو نمی‌گرفت ازش. رو دستش مونده بود در واقع. گفتم چندتاشو بدید من ببرم خوابگاه. آخر هفته‌ها و روزای تعطیل که سلف غذا نمی‌ده، خیلیا طالب غذای تلفنی‌ان. انقدر خوشحال شد که اگه می‌تونستم بقیه‌شم می‌گرفتم می‌بردم بقیۀ خوابگاه‌های اقصی نقاط شهر پخش می‌کردم. خوشحال کردن بقیه خوشحالم می‌کنه. یه‌جوری عادت کردم با خوشحالی بقیه خوشحالی شم که یادم رفته خودم مستقیماً با چیا خوشحال می‌شدم.

۹. نوشته بود با کسایی وارد رابطه بشید که جومونگ و مختارنامه رو هر سال دو بار می‌بینن. اینا هیچ‌وقت ازتون خسته نمی‌شن. وی سریال یوسف پیامبرو از قلم انداخته بود که من اینم اضافه می‌کنم. 

۹.۵. تازه فهمیدم شبکۀ استانی خودمون مختارو به ترکی هم دوبله کرده و اونم هر سال به موازات شبکه‌های دیگه ترکیشو بازپخش می‌کنه.

۱۰. این آموزشگاه شیرینی آردین دم پمپ‌بنزین چقدر اسمش بهش میاد.

۵ نظر ۰۹ شهریور ۰۱ ، ۰۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۹۱- نیم‌فاصله در مصر

چهارشنبه, ۲ شهریور ۱۴۰۱، ۱۰:۱۵ ق.ظ

صدیقتی مِنَ القاهره بعد از مدت‌ها متوجه یکی از ویژگی‌های خط فارسی شده و اینجا داره با فارسیِ دست‌وپاشکسته راجع به نیم‌فاصله می‌پرسه. البته اسمشو نمی‌دونست و با مثال و کپی کردن واژه‌ای که دیده بود منظورشو رسوند.



خودمم نیم‌فاصله رو سال آخر کارشناسی، موقع نوشتن پایان‌نامه یاد گرفتم. قبل از اون اسمشم به گوشم نخورده بود و اساساً نمی‌دونستم چنین پدیده‌ای وجود داره. رشته‌م مهندسی بود و با واژه‌ها و نگارش و ویرایش زیاد سروکار نداشتم. می‌نوشتم، ولی بی‌قاعده. چت‌های قدیمی و پستای قدیمی وبلاگمو که می‌خونم دلم می‌خواد بشینم همه رو از اول ویرایش کنم. اون موقع بلد نبودم ولی وقتی یاد گرفتم عاشقش شدم و دیگه حتی تو چت‌ها و دست‌خطم هم رعایتش می‌کردم. وقتی هم وارد انجمن زبان‌شناسی دانشگاهمون شدم، در حرکتی سریع فوری انقلابی نیم‌فاصله‌های صفحات مجازی انجمن و گزارشا و اطلاعیه‌ها رو اصلاح کردم تا احساس آرامش کنم.



+ اگر به زبان اشاره علاقه دارید این وبینارو توصیه می‌کنم. فردا (پنج‌شنبه) دهِ صبح به وقت ایران. مدرّس ناشنواست و مترجم داریم.

+ امروز عصر ساعت ۴ تا ۷ یه کارگاه سه‌ساعته هم داریم با عنوان آمار و SPSS در آموزش زبان فارسی به غیرفارسی‌زبانان. اگه به دردتون می‌خوره اینم توصیه می‌کنم.

+ بقیهٔ اطلاعیه‌ها رو هم اینجا گذاشتم. احتمالاً زبان چینی و آشنایی با آزمون‌های انگلیسی و خواندن متون تخصصی به دردتون بخوره. همۀ برنامه‌ها به‌صورت مجازی برگزار خواهند شد و شرکت در آن برای عموم آزاد و رایگان است. پس می‌تونید با بقیه هم به اشتراک بذارید.

۱۶ نظر ۰۲ شهریور ۰۱ ، ۱۰:۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۸۹- تهران، یه ماه پیش، چهارشنبه

دوشنبه, ۳۱ مرداد ۱۴۰۱، ۰۷:۴۱ ب.ظ

قرار بود چهارشنبه همو ببینیم و من کتابمو ازش بگیرم. ماه رمضونِ امسال، مثل سال‌های گذشته با یه تعداد از بلاگرا ختم قرآن داشتیم. هر کدوممون هر روز طبق برنامه و درخواست خودمون بخشی از قرآنو می‌خوندیم و هر روز یه قرآن ختم می‌شد. بعد از ماه رمضون قرعه‌کشی کردن و قرار شد به چند نفر هدیه بدن. یکی از بلاگرهایی که اسمش تو قرعه‌کشی درومده بود واران بود. بهم پیام داد و گفت می‌خوام هدیه‌مو به تو هدیه بدم. قبول کردم. نمی‌دونستیم چیه ولی باید آدرس می‌دادیم که پستش کنن. بانوچه و دوستاش دست‌اندارکاران این برنامۀ ختم و هدیه بودن. با اینکه هشت ساله هم وارانو می‌شناسم هم بانوچه رو، و بهشون اعتماد دارم، ولی ترجیح دادم به‌جای آدرس خونه، آدرس خوابگاه دکتری نگار، هم‌کلاسی دورهٔ کارشناسیمو بدم بهشون. با نگار هماهنگ کرده بودم و قبلاً هم چند بار این کارو برام کرده بود و بسته‌هامو تحویل گرفته بود. این هدیه روز تولدم رسید دستش. یه کتاب بود به اسم ترجمۀ الغارات. هنوز نخوندمش ولی روش نوشته: سال‌های روایت‌نشده از حکومت امیرالمومنین (ع). گفتم تا آزمون جامع من نگه‌داره و هر موقع رفتم تهران بگیرم ازش.
چهارشنبه قرار بود همو ببینیم. ۲۹ تیر، شریف. مطهره هم قرار بود بیاد. کتاب زبان مطهره هم چند سالی بود که دست من امانت بود و می‌خواستم بهش پس بدم.

موقعی که داشتم می‌رفتم سمت میدون آزادی که از اونجا برم سر قرار، تو ایستگاه بی‌آرتی یه خانومو با دخترش دیدم که قیافه‌شون بسیار آشنا بود. داشتم فکر می‌کردم اینا رو کجا دیدم که دختره متوجه نگاه مبهم من به چهره‌ش شد و لبخند زد. گفتم قیافه‌تون آشناست. دارم فکر می‌کنم کجا دیدمتون. یهو هر دو باهم گفتیم اون شب! همون شب غدیر که کلی منتظر بی‌آرتی موندیم و آخرش کاسهٔ صبر من و چند نفر دیگه لبریز شد و رفتیم مترو که از اونجا دور شیم بلکه اسنپ گیرمون بیاد. این دختر و مادرش با ما نیومدن و منتظر بی‌آرتی موندن. همون مادر و دختری که می‌خواستن گل بخرن. حال و احوال کردیم و ابراز تعجب که دوباره همدیگه رو دیدیم. پرسیدن کجا میری. گفتم اول می‌رم دانشگاه و از اونجا می‌رم ترمینال که برم خونه. گفتن ما هم داریم می‌ریم ترمینال و مسافریم. داشتن می‌رفتن قزوین. 

حدودای ده رسیدم دانشگاه. یه کم معطل نگهبان شدم که داشت بازجوییم می‌کرد. مثل همیشه گفتم ورودی ۸۹ بودم و شمارۀ دانشجوییمو بزنید و اسممو با کارت شناساییم تطبیق بدید. گفت سیستم قطعه. گفتم خب چجوری الان ثابت کنم حرفمو؟ پرسید منو یادت میاد؟ یادم نمیومد. بعید نبود که جدیداً استخدام شده باشه و سؤالش انحرافی باشه تا من به‌دروغ بگم آره و اونم حرف راست قبلمو باور نکنه. گفتم شما رو یادم نمیاد، چون از این در زیاد رفت‌وآمد نداشتم. ولی دری که سمت خوابگاهه یه نگهبان با موهای سفید و بلند داشت که ترک زنجان بود. گفت فلانی رو می‌گی؟ گفتم اسمشو فراموش کردم. چهره‌شو یادمه ولی. گفت می‌تونی بری. تو دانشکدهٔ کامپیوتر که حالا محل کار مطهره بود قرار گذاشته بودیم. وقتی رسیدم، با نگار رفتن از اون دستگاهه که پول می‌دی خوراکی می‌ده و اسم فارسیشو نمی‌دونم یه چیزی بگیرن که گفتم من هم آب‌جوش دارم هم چای و نسکافه و بیسکویت و لواشک و اینا. گفتم اینا رو بخوریم که هم کیف من سبک بشه هم پول شما بمونه تو کارتتون. یه سری شکلات هم داشتم با پرچم تیم‌های فوتبال. 



اون روز ساعت یازده جلسهٔ آنلاین هم داشتم. به‌عنوان دبیر قرار بود تو جلسهٔ کمیتهٔ آموزش باشم و یه سری قانون تصویب کنیم و اساسنامه بنویسیم. همزمان که با نگار و مطهره چای و بیسکویت می‌خوردم و راجع به کار و مسائل اقتصادی و آینده و ازدواج صحبت می‌کردیم، گوشم به حرفای اعضای انجمن هم بود و هر از گاهی میکروفنمو روشن می‌کردم و نظرمم بهشون ابلاغ می‌کردم.

دو سال پیش، یکی از خوانندگان وبلاگم که دانشجوی همین دانشکده بود، راجع به کتابی به اسم «دردانه» کامنت گذاشته بود و گفته بود تو کتابخونهٔ یه اتاق کوچیک تو همکف دانشکدۀ کامپیوتر دیده. در اتاق بسته بود ولی نزدیکای ظهر یکی بازش کرد رفت تو. نگار گفت بازش کردن، اگه می‌خوای برو کتابخونه‌شو ببین. رفتم تو دیدم یه پسره پای لپ‌تاپ نشسته و احتمالاً کد می‌زنه. نمی‌دونم مسئولیتش چی بود اونجا. گفتم می‌تونم یه نگاهی به کتابا بندازم؟ گفت اشکالی نداره. ردیف‌به‌ردیف گشتم، ولی دردانه رو پیدا نکردم. همزمان که گوشم به جلسهٔ کمیتهٔ آموزش بود و حواسم به نگار و مطهره که بیرون نشسته بودن و صحبت می‌کردن، چندتا عکس از کتابا گرفتم و اومدم بیرون.




این سوسکم همون همکف دانشکدهٔ کامپیوتر به قتل رسوندیم. ثانیۀ آخر فیلم، اتاقیه که از تو کتابخونه‌ش دنبال کتاب دردانه می‌گشتم و گشتم نبود، نگرد که نیست.

برگشتم وسایلمو جمع‌وجور کردم و خداحافظی کردیم. یه کم هم لواشک دادم مطهره برای پسراش ببره. که بعداً عکسشونو در حالی که لواشک دستشون بود و ازم تشکر می‌کردن برام فرستاد. مطهره برگشت آزمایشگاه سر کارش و نگارم رفت خونه. من ولی می‌خواستم یه کم بیشتر بمونم تو دانشگاه که هم جلسه‌م تموم بشه هم گوشی و پاورمو شارژ کنم. هندزفری‌به‌گوش رفتم کتابخونه مرکزی و ادامهٔ جلسهٔ آنلاین. حدودای دوازده‌ونیم جلسه تموم شد. بعد یه چیزی برای ناهار خوردم و حاضر شدم که برم ترمینال و برگردم خونه. که البته بلیت پیدا نکردم و برگشتم خوابگاه و فردا صُبش رفتم.


* * *

بعد از دورهٔ کارشناسی، تا پارسال هر موقع می‌رفتم شریف امکان نداشت به دانشکدهٔ برق سر نزنم. دورهٔ ارشدم، کتابخونه و سالن مطالعهٔ فرهنگستانو گذاشته بودم می‌رفتم شریف که از کتابخونهٔ اونجا استفاده کنم. حتی بعد از ارشد، تو اون سه سالی که پشت کنکور دکتری بودم، برای مصاحبهٔ هر دانشگاهی که می‌رفتم، قبل و بعدش یه سری هم به شریف و دانشکدهٔ برق می‌زدم. کار خاصی نداشتم. همین‌جوری می‌رفتم یه قدمی می‌زدم، طبقاتشو بررسی می‌کردم، خبرنامه‌ها و اطلاعیه‌های روی دیوارا رو می‌خوندم، سلامی به استادهای عبورکننده از سالن می‌دادم، اسم‌هایی که روی در اتاقا بودو چک می‌کردم ببینم کیا هستن و کیا رفتن و چندتا عکس می‌گرفتم و برمی‌گشتم. دانشکدهٔ برق سه‌تا در داره. حتی اگه اونجا هیچ کاری نداشتم و عجله داشتم که برم جای دیگه، از یکی از درا وارد می‌شدم و از اون یکی درش خارج می‌شدم که به هر حال اکسیژن دانشکده رو تنفس کرده باشم و رد شده باشم ازش. بی‌خود و بی‌راه هم نبود که لوکیشن خواب‌هام اونجا بود. بس که برای مغزم تکرارش می‌کردم.

ولی اتفاقی که چهارشنبه افتاد عجیب بود. بعد از خداحافظی با مطهره و نگار رفتم کتابخونه مرکزی. جلسهٔ آنلاینم که تموم شد، کوله‌مو برداشتم و رفتم سمت درِ آزادی که از اونجا برم میدون آزادی و ترمینال. جلوی کتابخونه فهرست کارایی که قرار بود انجام بدمو چند بار مرور کردم که همه رو انجام داده باشم. کتابمو از نگار گرفته بودم و کتاب مطهره رو پس داده بودم، دانشکدهٔ کامپیوتر سراغ کتاب دردانه رفته بودم و گوشی و پاورمو شارژ کرده بودم و همین. دانشکدهٔ برق نزدیک در دانشگاهه. از جلوش رد شدم و واینستادم. از جلوی درش رد شدم و نرفتم تو که از اون یکی درش خارج شم. هیچ عمدی در کار نبود. حواسم کاملاً جمع بود و عجله هم نداشتم. ولی انگار فراموش کرده بودم این عادت چندساله‌مو. انگار داشتم از جلوی فیزیک، عمران، یا شیمی رد می‌شدم. خیلی عادی و خنثی. رسیدم ترمینال غرب و یه ساعتی دنبال بلیت تبریز گشتم و بلیتای ترمینال بیهقی و جنوبم چک کردم و فقط تونستم برای فردای اون روز بلیت اتوبوس گیر بیارم. قطار هم نبود. تازه وقتی برگشتم خونه و عکسای اون یه هفته رو ریختم رو لپ‌تاپ متوجه شدم عکسی از دانشکده بینشون نیست. تازه یادم افتاد که از جلوی دانشکده رد شدم و نرفتم تو. یادم افتاد که خبرنامه‌هاشو چک نکردم، اسم‌ها رو چک نکردم و اکسیژنشو مصرف نکردم. حتی حالا که فکرشو می‌کنم می‌بینم حسم نسبت به در و دیوار اونجا خنثی شده. نمی‌دونم دقیقاً چجوری توصیف کنم حسمو. مثل آهنربایی که دیگه آهنربا نیست. خنثای خنثی.

۴ نظر ۳۱ مرداد ۰۱ ، ۱۹:۴۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۸۷- ارجاع چرخه‌ای یا دوره‌ای (circular reference)

شنبه, ۲۹ مرداد ۱۴۰۱، ۰۷:۴۷ ب.ظ

کارت متروی تهرانم (این میم برای کارته نه تهران) از این کارتای دانشجوییه که نیم‌بها حساب می‌شه. وقتی ارشد قبول شدم با این کارتا آشنا شدم و نمی‌دونم از کی وجود داشتن. قبلش از اون معمولیا داشتم. روال شارژ کردنشونم به این صورت بود که بیست تومن توش می‌ریختی ولی موجودیش می‌شد چهل تومن. قبلاً خودم با اون دستگاه‌ها که مردم کارتای معمولی رو از اونجا شارژ می‌کنن شارژ می‌کردم. این سری که رفته بودم تهران دیدم خطا می‌ده و می‌گه اول باید بری مسئول فروش بلیت کارت دانشجوییتو ببینه و دانشجو بودنتو تأیید کنه بعد. رفتم کارت دانشجوییمو نشون بدم. آقاهه کارتو گرفت اعتبارشو چک کنه و یه نگاه به روی کارت کرد و یه نگاه به پشتش و با قیافه‌ای که ابهام و سؤال و حیرت درش موج می‌زد پرسید این چرا این‌جوریه؟ روی کارتم نوشته بود به تاریخ اعتبار در پشت کارت توجه شود و پشتشم نوشته بود تاریخ اعتبار در روی کارت درج شده است. کارتو گرفتم گفتم به این می‌گن ارجاع چرخه‌ای یا دوری. حالتی که دو مدخل به هم ارجاع دادن و تو هیچ کدومشون اطلاعات موردنظر ارائه نشده. گفت حالا از کجا بدونم کارتت هنوز معتبره؟ سؤال خوبی بود. گفتم اون نودونهی که شمارۀ دانشجوییم باهاش شروع شده رو می‌بینید؟ اون نشون می‌ده ورودی چه سالی هستم. هیچ دانشجوی دکتری‌ای هم نمی‌تونه توی دو سال دفاع کنه. پس هنوز دانشجوام. قانع شد، ولی هنوز داشت فکر می‌کرد این کارت چرا این‌جوریه.

پ.ن تخصصی: تو یه مقاله دیدم ارجاع دوسویه یا تقابلی رو به این صورت نوشته بود:

A->B

B->A

فکر کردم این دوسویه همون چرخه‌ایه ولی تو این واژه‌نامه، دوسویه رو همون ارجاع عادی در نظر گرفتن و با چرخه‌ای فرق داره. در واقع کراس رفرنس رو ارجاع دادن به رفرنس. شاید تو دوسویه یا تقابلی اطلاعات موردنظر ارائه می‌شه ولی تو چرخه‌ای نه.

۴ نظر ۲۹ مرداد ۰۱ ، ۱۹:۴۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۸۵- دوتا پتو

پنجشنبه, ۲۷ مرداد ۱۴۰۱، ۱۰:۴۸ ب.ظ

عصر داشتم اتاقمو مرتب می‌کردم و کارت‌های شناساییمو جمع‌وجور می‌کردم که چشمم خورد به برچسبی که روی کارت کتابخونه‌م بود. یه برچسب کوچیک که روش نوشته بود «دوتا پتو». قبلاً همچین چیزی روش نبود. از یه طرف داشتم به معنی و مفهوم دوتا پتو و کدوم دوتا پتو و چرا دوتا پتو و پس چندتا پتو فکر می‌کردم و از طرفی به اینکه آخرین بار کی و کجا این کارتو استفاده کرده‌ام.

یادم افتاد یه ماه پیش که برای آزمون جامع رفته بودم تهران، تو دانشگاه و خوابگاه برای هر کاری، یه کارتی گرو گذاشته بودم. برای گرفتن کلید خوابگاه و کلید کتابخونه، کارت ملی و کارت دانشجوییمو داده بودم. برای گرفتن مجوز تردد خوابگاه و اینکه تا روز مقرر اونجا رو ترک کنم گواهینامه و برای گرفتن پتو کارت کتابخونه رو. دوستمم کارت واکسنشو با کلید خوابگاه مبادله کرده بود. 

شب اولی که می‌خواستم خوابگاه بمونم، دیدم تختا تشک دارن، ولی پتو ندارن. رفتم از مسئول خوابگاه که اتاقش همکف بود و کلی پتوی نو و تمیز تو کمدش داشت پتو بگیرم. کارت شناسایی خواست که تا وقتی پتوها رو پس ندادم نگه‌داره. گفتم هیچی ندارم. یهو یادم افتاد کارت کتابخونۀ تبریزو دارم هنوز. گفتم کارت کتابخونه قبوله؟ گفت آره. کارت کتابخونه رو هم خرج دوتا پتو کردم که البته یکیش حکم بالشو داشت. حتی یه جایی چند دقیقه موبایلمو گرو گذاشتم، کیفمو، کوله، و اگه به همین منوال ادامه می‌دادم احتمالاً کارم به گرو گذاشتن سبیل نداشته‌م هم می‌کشید.



اینجا در گوشۀ تصویر اون دوتا پتو رو روی تخت می‌بینید که نقش یکیش پتوئه و یکی حکم بالشو داره. این قابلمه هم علاوه بر اینکه قابلمه‌ست و میشه توش نودالیت و سوپ و حتی سالاد درست کرد، حکم کتری رو هم داشت برام؛ برای جوشوندن آب و تهیۀ چای و نسکافه. اون درِ فلاسک هم علاوه بر در بودن، لیوان هم بود. از جوراب [البته تمیز]م هم به‌عنوان دستگیره موقع برداشتن قابلمه استفاده می‌کردم. کشی که باهاش انتهای بافت موهامو می‌بندم هم روز دوم گم شد و چون کلیپس و کش دیگه‌ای نداشتم و جایی که از این چیزا بفروشه اون دوروبرا نبود، از کش ماسکم استفاده کردم برای بستن بافت موهام. هر معضل و مشکلی پیش میومد یا راهی می‌یافتم یا راهی می‌ساختم. نمونۀ اعلاش این دمپاییا بود. وقتی رسیدم خوابگاه، تازه یادم افتاد دمپایی نبردم برای سرویس بهداشتی و حموم. جاکفشی رو باز کردم دیدم یکی از ساکنین قبلیِ اون اتاق دمپایی پاره‌شو گذاشته رفته. سطح رویی دمپایی کنده شده بود و نمی‌شد پوشید. سطحش بسته نبود. منم چسب نداشتم و اگه داشتم هم جوابگو نبود. یه کیسه فریزرو برداشتم پیچیدم دورش و گره زدم. تبدیلش کردم به یه دمپایی کارآمد.



صبح استاد شمارۀ ۱۸ بعد از چند ماه پیام داد و سراغ مقاله‌ای که قول داده بودم بعد از آزمون جامع اصلاحاتشو انجام بدم و بفرستم برای چاپ رو گرفت. راجع به نمره‌هامون نپرسیدم، ولی همون موقع که به من پیام داده بود، بعد از اینکه سراغ مقالۀ یکی دیگه از بچه‌ها رو گرفته بود بهش گفته بود میانگین همه‌تون زیر شونزده شده و باید پاییز یا زمستون دوباره آزمون جامع بدید. این نتیجه برای خودم دور از انتظار نبود، اما بقیه شوکه شده بودن. من ولی ناراحت نبودم بابت این اتفاق. چون تسلط کافی رو نداشتم و حقم قبولی نبود. هر چند که شرمندهٔ استادام هستم بابت یه همچین نتیجه‌ای. یه دلیل دیگهٔ ناراحت نبودنم هم اینه که هنوز از کتابام سیر نشدم و همین که یه بهانۀ دیگه جور شده باز بشینم پای درس و مشق خوشحالم می‌کنه.

۴ نظر ۲۷ مرداد ۰۱ ، ۲۲:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۸۰- الهی امتحان داشته باشم استادم تو باشی

چهارشنبه, ۱۹ مرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۰۹ ق.ظ

به‌واقع نمی‌دونم چه فعل و انفعالاتی در مغز آدمی صورت می‌گیره و چی توش می‌گذره که شبی که روزش با خرید شروع شده و فارغ از هیاهوی درس و دانشگاه و امتحان بی‌آنکه صاحب مغز تعاملی با هم‌کلاسی‌هاش داشته باشه و به اون‌ها فکر کنه بره هیئت و زیارت عاشورا بخونه و به اربعین فکر کنه و سفرهای سابقش رو تو ذهنش مرور کنه و یه پست هم با محتوای قبرستون بذاره و شب رو هم به پخش غذای نذری بگذرونه و وقتی هم برسه خونه یکی از غذاها رو به همسایه‌شون بده و کودک همسایه بگه می‌خوام بیام خونه‌تون باهات بازی کنم و تا حدودای دو اینا هم به نقاشی و بازی با کودک بگذره، خواب آزمون جامع ببینه؟ جدی می‌خوام بدونم بر اساس چه سازوکاری این مغز تصمیم می‌گیره که بعد از چنین روز و شبی خواب ببینه که امتحان جامع دکتری داره و سر جلسۀ امتحانه و هیچی بلد نیست؟ موقعیت مکانی جلسۀ آزمون هم جایی شبیه مدرسۀ دوران ابتدائی یا راهنماییش باشه. دانشگاه نبود ولی حس می‌کردم تو دانشگاهم. همیشه هم دوستان دورۀ کارشناسیمو تو خواب‌های امتحانیم می‌بینم ولی این بار هم‌کلاسی‌های دورۀ دکتریمو می‌دیدم و نمی‌دونم چرا سؤالات آواشناسی و معنی‌شناسی و ساختواژه و صرف و نحو، دیود و آپ‌آمپ و مقاومت و خازن داشت. فی‌الواقع می‌دونستم دارم سؤالات جامع زبان‌شناسی رو جواب می‌دم، ولی حضور دیود توی سؤال‌ها برام عجیب نبود و خیلی طبیعی برخورد می‌کردم باهاشون. و حتی قبل از امتحان از یکی از این هم‌کلاسی‌هام خواسته بودم این مدارها رو برام توضیح بده و داشت توضیح می‌داد. بخش عجیب‌تر ماجرا که اتفاقاً تو خواب هم برام عجیب بود این بود که روی برگۀ سؤالات، اسم یکی از هم‌دانشگاهی‌های سابقم رو به‌عنوان استاد می‌دیدم. از این هم‌دانشگاهی در حال حاضر در این حد خبر دارم که هیئت‌علمی شده و با نفوذی که توی گروه‌های دانشجویی دارم اطلاع دارم که استاد بسیار باسواد و بااخلاق و بسیار خوبی است! ولیکن حتی در خواب هم نمی‌دیدم که دانشجوی این دوستمون باشم که امشب دیدم. اما از اونجایی که طبق معمولِ خواب‌هام بلد نبودم سؤال‌ها رو جواب بدم، مردّد بودم که برای حفظ آبرو پیش این استاد، برگه رو خالی نذارم و تا جایی که می‌تونم بنویسم ولو چرت‌وپرت، یا اینکه سفید بدم به خیال اینکه منو یادش نیست و نمی‌شناسنه و بیافتم اون درسو.


+ این پست هم خواندنیست: https://fevrier.blog.ir/1401/05/07

۶ نظر ۱۹ مرداد ۰۱ ، ۱۱:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۷۸- بازپس‌گیری

سه شنبه, ۱۸ مرداد ۱۴۰۱، ۰۳:۰۶ ب.ظ

دو ماه پیش، توی اوج سرشلوغی‌هام هم‌کلاسی دورۀ کارشناسیِ هم‌کلاسیِ دورۀ ارشدم! دوتا یادداشت راجع به تقلب علمی و اخلاقی یه نویسنده فرستاد برام. این نویسنده یه جایزۀ علمی مهم (تو مایه‌های نوبل!) هم بابت پژوهش‌هاش گرفته بود، که اغلبشون تقلب از روی کارهای بقیه بود. حتی رسالۀ دکتریش هم کپی بود. تو اون یادداشت‌ها با سند و مدرک ثابت کرده بودن که تقلب صورت گرفته و از من خواسته بودن نامه‌ای که محتواش پس گرفتن اون جایزه بود رو امضا کنم. چند روزی فرصت خواستم که یادداشت‌ها و مستندات رو بخونم؛ اما فرصت نکردم. چون عجله داشتن و برای ارسال چنین درخواستی به امضای چند نفر احتیاج بود سرسری یادداشت‌ها رو خوندم و با اعتمادی که به این دوستمون (هم‌کلاسی دورۀ کارشناسیِ هم‌کلاسیِ دورۀ ارشدم) داشتم علی‌رغم اینکه نویسندۀ متقلب رو نمی‌شناختم گفتم اسم منم بنویسید پای نامه. اعتماد داشتم و می‌دونستم کسی که از من درخواست امضا کرده هزاربار باسوادتره و از سر حسادت و کینه نیست این کارش. دنبال پست و مقام و خودنمایی هم نیست و صرفاً می‌خواد حق و ناحق نشه. خودش هم این نویسندۀ متقلب رو از قبل نمی‌شناخت و اتفاقی بعد از اینکه خبر گرفتن این جایزه به گوشش رسیده بود و نقدهای دیگران و مقاله‌ها رو خونده بود متوجه تقلب و کپی بودنشون شده بود.

امروز جواب دانشگاه رو فرستاد برام. بررسی‌های مجدد داوران، تقلب‌ها رو تأیید می‌کرد. حتی تقلب‌های بیشتری هم پیدا شده بود. ولی رئیس دانشگاه خواسته بود این‌هایی که اسمشون پای نامه‌ست نامه رو پرینت کنن و امضا کنن و با امضا بفرستن تا یک جلسۀ رسمی تشکیل بشه. گفتم حالا که قضیه جدی شده، نامه رو نه صرفاً با تکیه بر اعتمادم، بلکه آگاهانه‌تر امضا کنم. انقدر جدی که فرد متقلب از نویسنده‌های اون یادداشت‌ها و نقدها شکایت هم کرده بود که آبرویم را برده‌اید! نقدها رو با دقت خوندم و به‌حق بودن. تقلب تو مقاله‌ها و رسالۀ اون فرد مشهود بود. کسی که می‌خواست با این رزومۀ پربار و جایزۀ خفنش هیئت علمی بشه، حالا باید جواب پس می‌داد. به احتمال زیاد علاوه بر این جایزه، مدرک دکتراش رو هم ازش پس بگیرن. هر چند که شنیده‌ام وضع مالیش خوبه و این احتمال رو می‌دم که از همین اهرم قدرت استفاده کنه و اعتراض ما ره به جایی نبره. ولی کاری که ما داریم می‌کنیم یه کار درست و مرسوم تو فضای علمیه. هر چند که خیلی هم با روحیه‌م سازگار نیست، ولی باید تمرین کنم. می‌تونید کلیدواژه‌های Plagiarism + Retraction رو گوگل کنید.

ری‌ترکت (Retract) شدن مقاله: ممکن است بعد از چاپ مقاله و آنلاین شدن آن در وب‌سایت‌ها و پایگاه‌های داده، ایرادات و اشکالاتی مانند سرقت ادبی یا علمی (Plagiarism) پیدا شود و اعتبار مقاله را زیرسؤال ببرد. در این صورت مقاله بازپس گرفته می‌شود. بازپس‌گیری یا Retraction به خوانندگان مقاله هشدار می‌دهد که گرچه مقاله چاپ شده است اما محتوای آن اشکالات اساسی دارد و دیگر سندیت و اعتبار لازم را ندارد.

۵ نظر ۱۸ مرداد ۰۱ ، ۱۵:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۷۴- اطلاعات مشترک

پنجشنبه, ۱۳ مرداد ۱۴۰۱، ۰۴:۲۸ ب.ظ

امسال عید یه پست نوشته بودم در مورد شعری که استادمون سروده بود و گذاشته بود تو گروه. من معنیشو متوجه نمی‌شدم و از چند نفر از دوستانم و بعد هم از استاد معنیشو پرسیده بودم. راجع به این اتفاق تو اینستا هم نوشته بودم. برخلاف سابق، مدت‌هاست که سعی می‌کنم تو نوشته‌هام حتی‌الامکان از کسی اسم نبرم. یا کلاً جوری می‌نویسم که انگار کسی جز خودم تو قصه نبوده یا می‌نویسم یکی از دوستان، یکی از هم‌کلاسیام، فلانی. تو اون پست هم همین کارو کرده بودم و از دوستانم اسم نبرده بودم. لزومی هم نداشت. یکی از همون‌هایی که ازش معنی اون شعرو پرسیده بودم پای اون پست اینستا کامنت گذاشته بود که «یه فلانی هم این وسط بوده که انگار نیست». به جای فلانی اسمشو نوشته بود. دلخور بود که چرا از قصه حذفش کردم و راجع بهش ننوشتم و ازش اسم نبردم. در جوابش نوشتم «من این اتفاق رو تو سه فضای مختلف روایت کردم و جالبه بدونی متنشون تو این سه فضا عین هم نیست. از تعداد کاراکترها تا میزان معرفگی و ارجاعشون. روایت یکیه ولی شیوهٔ روایت متفاوته. مثلاً اینجا از استاد اسم بردم ولی تو یه فضای دیگه (وبلاگ) که با اسم مستعارم و مخاطب منم نمی‌شناسه چه برسه به استادم، و نمی‌خوام هم بشناسه، معرفگی و ارجاع متنو کم کردم و تمرکزم روی فعل‌ها بود تا اسم‌ها. از طرف دیگه، روایت کردن، همزمان برای کسایی که بعضیاشون تو دل ماجرا بودن و حضور داشتن و یه سریاشون برای اولین بار می‌شنون و همه چی براشون نکره‌ست سخته. مدام باید به معرفه و نکره و ارجاعی و غیرارجاعی بودن اسم‌هات فکر کنی و حواست به اطلاعاتی که می‌دی و انسجام متن باشه. مثلاً اونجا که گفتم «یکی اومد گفت شما دیگه چرا»، برای مخاطبِ اینجا (اینستا) نکره‌ست، ولی باید حواسم بود که تو و چند نفر دیگه توی اون گروه (واتساپ) هستین و راجع به اون ناشناس اطلاعات بیشتری ندم تا برای شما هم نکره بمونه همچنان. در واقع می‌خوام بگم وقتی دارم یه چیزیو یه جایی تعریف می‌کنم به هزارتا چیز فکر می‌کنم و یکی از اون هزارتا چیز هم اینه که آیا اصلاً اون فرد می‌خواد و راضیه که تو روایت من باشه یا نه. می‌خواد معرفه باشه یا «یکی از دوستان» باشه. از تو مطمئن نبودم، ولی با بازخوردی که دادی متوجه شدم می‌تونم زین پس ازت اسم ببرم».

دو هفته پیش که دانشگاه بودم و با تعدادی از هم‌کلاسی‌ها از جمله این هم‌کلاسیم رفته بودیم دیدن همین استادِ شاعر، یک عکس یادگاری هم گرفتیم. ظهر قبل از اینکه استاد ناهارشو بخوره رسیدیم و دعوتمون کرد اتاقش. ناهارش روی میز بود. اون روز صحبتمون با استاد انقدر طول کشید که غذاش سرد شد. لابه‌لای حرفاش فهمیدیم هیچ کدوم امتحان جامع رو خوب ندادیم و بالاترین نمره‌مون تو درس این استاد، نمرۀ همین دوستمون بوده که نمرۀ خوبی هم نبوده البته. با اینکه تخصصش هم همین درس بود و خودش انتظار داشت بیست بشه ولی کم شده بود و ما کمتر. اون روز عکس یادگاریمونو پست کردم (قبلش از افرادی که تو عکس بودن اجازه گرفته بودم و اطلاع داده بودم که می‌ذارم اینستا) و نوشتم «و هنوز و همچنان با ماسک. ظهر یکشنبه‌ای که برای اولین بار رفتم کتابخونهٔ دانشگاه و برای اولین بار دکتر ... عزیزو دیدم؛ که راجع به برنامه‌های ... صحبت کنیم. جلسه‌ای که نه نگران قطعی برق و اینترنت بودیم، نه کیفیت صدا و تصویر پایین بود و نه میکروفون مشکل داشت. دو ساعتی راجع به همه چی حرف زدیم و بعد هم این عکس یادگاری رو گرفتیم. این سر میز که تو عکس نیفتاده غذای استاده که تا سه که ما اونجا بودیم بود و سرد شد (ولی دوغ گرم شد. در واقع غذا و نوشیدنی هر دو به دمای محیط رسیدن). اون سر میز هم ماییم و استادی که صحبت با دانشجوهاشو به وقت ناهارش ترجیح داده و دانشجوهایی که هم شرمندهٔ ناهار اون سر میزن و هم شرمندهٔ نتیجهٔ آزمون جامعشون. ولی چقدر حیف که دورهٔ دکتری مجازی گذشت و تازه بعد از آزمون جامع داریم استادهامونو می‌بینیم.» [اون ...ها اطلاعات شخصی هستن که تو اینستا نوشته بودم ولی دونستنش برای خوانندۀ وبلاگ ضرورتی نداره و حذف کردم از متن]

اون روز بعد از انتشار این پست در اینستا، همون هم‌کلاسی که عید دلخور بود چرا تو پست شعر استاد ازش اسم نبردم، پیام داد که چرا نوشتی شرمندهٔ نتیجهٔ آزمون جامعشون. چرا «شون»؟! این ضمیر شامل من هم میشه و چرا بدون اطلاع من، راجع به شرمندگی من نوشتی. معتقد بود یا نباید این اطلاع رو به خواننده می‌دادم یا باید طوری می‌نوشتم که خواننده فقط شرمندگی خودمو متوجه بشه. توضیح دادم که خوانندگان اونجا بیشترشون هم‌کلاسی‌های مدرسه و دورۀ لیسانسم هستن و هم‌کلاسیای جدیدمو نمی‌شناسن و اصلاً گیرم بشناسن و حوصلۀ خوندنِ کپشن رو هم داشته باشن، چرا فکر می‌کنی این عبارتِ شرمنده بودن ما براشون مهمه؟ یادآوری کردم که وقتی ازش اسم نمی‌برم دلخور میشه که چرا از قصه حذف شدم و حالا که راجع به امتحان و نتیجه‌ش نوشتم می‌گه چرا چیزی که به منم مربوطه رو بدون اطلاع من منتشر کردی. بحثمون بی‌فایده بود. مشخص نبود حق با کدوممونه. آخرش اون عبارت شرمنده بودنمون رو از پستم حذف کردم، ولی معتقد بود دیر شده و آبروش رفته. منم معتقد بودم حساسیت بیش از حدش آزادی بیانمو سلب کرده. یه دلخوری دوطرفه. با اینکه بهش حق می‌دم نگران اطلاعاتش باشه ولی حساسیت‌هاش باعث شده من نتونم دو کلمه راجع به درس و دانشگاه بنویسم.

۷ نظر ۱۳ مرداد ۰۱ ، ۱۶:۲۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

مسیر خوابگاه من جوری بود که با مترو نمی‌شد رفت. اون طرفا یه ایستگاه بی‌آرتی بود و یه ایستگاه اتوبوس که چون مبدأ اتوبوس، ولیعصر بود و ولیعصر اون شب غوغا بود بی‌خیالش شدم. شب عید بود. عید غدیر. نشستم روی یکی از صندلی‌های ایستگاه بی‌آرتی. داشتم حساب می‌کردم که از اینجا تا خوابگاه چند ایستگاهه و کی می‌رسم. زودتر از ده بعید بود برسم. احتمالاً بهم تذکر می‌دادن یا نهایتش تعهد می‌گرفتن که دیر نکنم. اولین شب تأخیر بود و نمی‌دونستم چه برخوردی قراره بشه. ماشین‌ها رو تماشا می‌کردم. ماشین‌ها و آدم‌ها. بعضیاشون خسته بودن، بعضیاشون خوشحال. یه پسری داشت گل می‌فروخت. کسی چیزی ازش نمی‌خرید، با این حال ناامید نمی‌شد و می‌رفت سراغ ماشین بعدی و بعدی و بعدی. هیچ کدوم حرکت نمی‌کردن. تا چشم کار می‌کرد ماشین بود. ترافیک بود. انگار که همه‌شون پشت چراغ قرمز باشن. چشمم به خیابون بود و گوشم با این‌هایی که مثل من منتظر اومدن بی‌آرتی بودن. یه خانوم مسن که کلی کیسه دستش بود به خانوم مسن کناریش می‌گفت یه ساعته منتظرم. ایستاده بودن هر دو؛ با اینکه جا برای نشستن هم بود. انگار اگه نشینن زودتر میاد. دختری هم‌سن‌وسال خودم با مادرش سمت راستم نشسته بود. راجع به گل حرف می‌زدن باهم. از من و بقیه می‌پرسیدن این دوروبرا گل‌فروشی هست؟ کجا میشه گل پیدا کرد؟ به‌نظر می‌رسید گل رو برای کسی که قراره برن خونه‌شون می‌خوان. اشاره کردم به پسرک گل‌فروش. گفتم اوناهاش. با دست اشاره کرد که بیاد سمت ما. یه دختر دیگه داشت تلفنی به زبان کُردی با پدرش حرف می‌زد و می‌گفت هنوز نیومده و منتظرم. دوتا دختر هم روبه‌روم ایستاده بودن. یکیشون ساز روی دوشش بود و گویا از کلاس موسیقی برمی‌گشت. اون یکی می‌گفت تا حالا سر کار بوده. یه دختر دیگه هم کنارشون ایستاده بود ولی ساکت بود. مردها دورتر بودن و صداشونو نمی‌شنیدم. چند دقیقه یه بار گوشی‌ها زنگ می‌خورد و جواب‌ها شبیه هم بود: ترافیکه، هنوز اتوبوس نیومده، تو ایستگاه بی‌آرتی‌ام، دیر می‌رسم. یه خانوم چادری هم دورتر ایستاده بود. از این گوشی‌های قدیمی دکمه‌ای دستش بود. یکی می‌گفت زنگ بزنید ادارۀ اتوبوسرانی و بپرسید بی‌آرتیای این مسیر کجا موندن، یکی می‌گفت نمیاد بی‌خودی منتظریم، یکی می‌گفت میاد شاید تو ترافیکه، یکی می‌گفت اگه قرار بود بیاد تو این یه ساعت میومد، چقدر دیگه صبر کنیم؟ سؤال خوبی بود. چقدر دیگه صبر کنیم؟ گل‌های پسر گل‌فروش پلاسیده بود. دختره و مادرش نپسندیدن و دوباره پسرک برگشت سر چهارراه.

دوشنبه بود. دوشنبه‌ای که عید بود. با یکی از دوستان دورۀ کارشناسیم قرار داشتم که ببینیم همو. حدودای نُه بود که نزدیک میدان توحید خداحافظی کردیم. هم اون دیرش شده بود هم من. اون با مترو رفت و من قرار بود با بی‌آرتی برم. باتری گوشیم داشت تموم می‌شد و نمی‌تونستم اسنپ بگیرم. تازه اگه راننده‌ای پیدا می‌شد که تو این ترافیک بخواد کسیو ببره اون سر شهر. پاورمو از تو کیفم درآوردم و گوشیمو زدم به شارژ. خاموش شد. دعا می‌کردم کسی امشب با من تماس نگیره، مخصوصاً از خونه. اینا اگه زنگ بزنن و خاموش باشم دلشون هزار راه میره و زمین و زمان رو به هم می‌دوزن تا یه خبری ازم بگیرن.

نزدیک ده بود. دخترِ گل‌لازمی که کنارم نشسته بود داشت اسنپ می‌گرفت. مسیرمون یکی بود. همون‌جایی قرار بود پیاده شن که من. گفتم اگه اومد منم با شما میام. هزینه‌شم کمتر میشه. به مادرش گفت هفتاده تومنه، بگیرم؟ مادرش گفت یه کم دیگه هم صبر می‌کنیم. دختری که روی دوشش ساز بود با دختری که از سر کار برمی‌گشت صحبت می‌کرد. می‌گفت اسنپ اینجا نمیاد، ترافیکه. باید بریم یه جای خلوت. چندتا ماشین پلیس رد شد. پرسیدم وزیری وکیلی کسی قراره از اینجا رد شه؟ همه اظهار بی‌اطلاعی کردن. دختر سازبه‌دوش با صدای بلند گفت هر کی پل مدیریته و می‌خواد اسنپ بگیره با ما بیاد. من و دخترِ کُرد و خانم چادری که گوشی دکمه‌ای داشت بلند شدیم. دختری که ساکت ایستاده بود گفت منم میام. با دختری که از سر کار میومد شدیم شش نفر. دختری که با مادرش نشسته بود نیومد. مادرش گفت صبر می‌کنیم؛ میاد. به دختر سازبه‌دوش گفتم چقدر باید از اینجا دور بشیم تا اسنپ بیاد؟ گفت با مترو می‌ریم جلوی دانشگاه تربیت مدرس. اونجا خلوته. نیم ساعت یه ساعتی تو مترو، دورِ شمسی و قمری زدیم تا بالاخره رسیدیم تربیت مدرس. تو مترو بیشتر باهم آشنا شدیم. با هر سه هم‌دانشگاهی بودم. دختری که کم‌حرف بود، فارغ‌التحصیل هوافضای شریف بود. دختری که از سر کار برمی‌گشت ارشد گرافیک بود. دختر سازبه‌دوش هم سال آخر ارشد زبان‌شناسی بود. این دوتا هم‌دانشگاهی فعلیم بودن و داشتن می‌رفتن همون خوابگاهی که من قرار بود برم. شمارۀ خوابگاهو داشتن. زنگ زدن شرایطو توضیح دادن و گفتن دیر می‌رسیم. دخترِ کُرد، نیمۀ راه ازمون جدا شد. گفت مقصدم شرق تهرانه. سمت کلاهدوز برم زودتر می‌رسم. تربیت مدرس پیاده شدیم. با مترو بیشتر از این نمی‌شد جلو رفت. نزدیک‌ترین ایستگاه مترو به مقصد ما همین‌جا بود. خانم چادری که گوشی دکمه‌ای داشت می‌گفت نمی‌تونم از کارت بانکیم استفاده کنم ولی پول نقد همرامه؛ میشه شما حساب کنید من بهتون پول نقد بدم؟ گفتم آره اشکالی نداره. نگران بود و مدام می‌پرسید کجاییم و کجا می‌ریم. موقع پیاده شدن گمش کردیم. دختر سازبه‌دوش، گوشی‌به‌دست داشت اسنپ می‌گرفت. با اینکه به مقصد نزدیک‌تر بودیم و مبلغ همون هفتاد تومن بود، ولی هنوز هیچ راننده‌ای قبول نکرده بود. می‌گفتن اعتصاب کردن بابت کم بودن دستمزدشون. دختر کم‌حرف هم خونه‌ش نزدیک خوابگاه ما بود. راه‌حل دیگه‌ای که داشتیم گرفتن تاکسی یا اعتماد کردن به یکی از این ماشین‌شخصیا بود. داشتیم از خیابون رد می‌شدیم که اون سه‌تا یهو گفتن بی‌آرتی بی‌آرتی، بُدوین، بی‌آرتی! مات و متحیر گفتم بی‌آرتیِ چی؟ کجا؟ اشاره کردن به بی‌آرتی اون ور خیابون و گفتن بدو سوار شو می‌گیم حالا. من هر چقدر که مترو رو مثل کف دستم می‌شناسم به همون اندازه با بی‌آرتی و اتوبوس غریبه‌ام. نمی‌فهمم کجا باید سوار بشی و کجا پیدا بشی و از کجا میان و کجا می‌رن. به‌ندرت با اتوبوس جایی می‌رم. سوار شدیم و گفتم این کجا میره؟ هر سه باهم گفتن همون بی‌آرتی‌ایه که منتظرش بودیم دیگه. گویا تو این یه ساعتی که ما تو مترو بودیم که خودمونو برسونیم به تربیت مدرس و از اونجا اسنپ بگیریم، بی‌آرتیه اومده بود و جماعتِ منتظر رو با خودش برداشته بود آورده بود سمت ما و حالا ما رو سوار کرده بود و داشتیم می‌رفتیم پل مدیریت. هنوز متوجه حرف‌های این سه‌تا نشده بودم که کدوم بی‌آرتی از کجا اومده و ما رو سوار کرده و کجا می‌بره. تا اینکه دختر سازبه‌دوش، دخترِ گل‌لازم و مادر صبورشو نشونم داد. بعد اون دوتا خانوم مسن که از یه ساعت قبل از ما تو ایستگاه منتظر بودنو دیدم. تازه فهمیدم قضیه چیه. گفتم همه‌مون تهش با همین اومدیم ولی حیف شد این وسط اون خانوم چادری که گوشی دکمه‌ای داشت گم شد. دختری که از سر کار برمی‌گشت خانومه رو نشونم داد گفت اونم اینجاست. فکّم چسبید به زمین از تعجب. کفم برید به رادیکال شصت‌وسه قسمت نامساوی تقسیم شد! گفت وقتی تو مترو گممون می‌کنه، سریع قبل از ما خودشو می‌رسونه خیابون و سوار بی‌آرتی میشه. یهو همه‌مون زدیم زیر خنده. داشتیم به کار خودمون می‌خندیدیم. دختر کم‌حرف شماره‌شو داد به دختر سازبه‌دوش. چون خونه داشت، قیمتای منطقه دستش بود و دختر سازبه‌دوش هم دنبال خونه و پانسیون بود. منم شمارۀ دختر سازبه‌دوشو گرفتم و اونم شمارۀ منو. به هر حال هم‌رشته‌ای بودیم باهم. لازم می‌شد. گفتم بچه‌ها درس عبرتی که از این ماجرا می‌گیریم چیه؟ با خنده گفتن ما از این داستان نتیجه می‌گیریم که چه صبر می‌کردیم و تو میدون توحید سوار می‌شدیم، چه ناامید می‌شدیم و تا جلوی تربیت مدرس میومدیم، بالاخره قسمتمون این بود که با همین بریم خوابگاه. گفتم ولی قسمت اون دختر کُرد مترو بود. نیومد باهامون. دختر سازبه‌دوش گفت ولی ممکن بود این بی‌آرتیه کلاً نیاد. اگه نمیومد، اون موقع اینایی که با ما نیومدن و منتظر بودن باید درس عبرت می‌گرفتن که هنرِ رها کردنِ به‌موقع رو بلد باشن.

وقتی پیاده شدیم، تو مسیر خوابگاه، دختر گرافیکی که از سر کار برمی‌گشت بستنی مهمونمون کرد. اینجا گیتِ خوابگاهه:



+ من کلاً خوراکیای شکلاتی رو به میوه‌ای ترجیح می‌دم و هیچی میوه‌ایشو دوست ندارم. یکی دو بار پیش اومده بود که بستنی میوه‌ای بگیرم و خوشم نیاد و نخورم، ولی طعم اینو دوست داشتم. بستنی یخی پرتقالی برند جیتو کاله. رفت تو لیست علاقه‌مندی‌ها.

+ اسم دختر سازبه‌دوشِ هم‌رشته‌ای و هم‌دانشگاهی معصومه بود ولی مهتاب صداش می‌کردن.
۲۵ نظر ۰۸ مرداد ۰۱ ، ۱۲:۲۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۷۲- چرا مکه؟ چرا تهران نه؟

جمعه, ۷ مرداد ۱۴۰۱، ۰۱:۴۱ ق.ظ

امشب آقای صالحیِ ویراستاران، این پستِ حامد مهربانی رو استوری کرده بود که یه سکانسی از سریال وضعیت زرده. و من تا قبل از اون استوری نمی‌دونستم یه همچین سریالی وجود داره. قبلاً اگه سریالا رم نمی‌دیدم لااقل اسماشونو بلد بودم الان توفیق آشنایی با اسم سریالا رم از دست دادم. استوریه رو دیدم و از این سکانسه خوشم اومد و منم استوریش کردم که تعقیب‌کنندگانم! هم ببینن. تو سکانس مذکور، بحث معادل‌های فارسی یه سری کلمات بود. بعد دوستان اومدن دایرکت و بحث معادل فارسی پاپ‌کورن پیش اومد و منم این پستِ چشم‌وچراغ رو استوری کردم که هر کی اطلاع نداره با معادل‌های فارسی این پدیده آشنا بشه.

وقتی داشتم با جمعی از دوستان راجع به پاپ‌کورن صحبت می‌کردم، خواستم بهشون بگم ما تو ترکی به ذرت می‌گیم مکه. بدون تشدید. قبل از اینکه اینو بگم و اینا بپرسن چرا و مکه ینی چی، خودم از خودم پرسیدم چرا مکه؟ مکه ینی چی؟

که بعد از این همه سال مکه گفتن تازه امشب به کمک گوگل فهمیدم این مکه‌ای که ما می‌گیم همون شهر مکه‌ست. شاید اولین بار از اونجا اومده و اسمش ذرت مکه بوده و به‌مرور زمان ذرتشو نگفتن و فقط مکه رو گفتن و اسمش شده مکه. البته ما شهر مکّه رو با تشدید، مَکَّ، می‌گیم و نمی‌دونم این مکهٔ خوردنی رو چرا بدون تشدید می‌گیم. اصلاً اگه این ذرته از اونجا اومده چرا فقط ما می‌گیم مکه و جاهای دیگه مکه صداش نمی‌کنن؟


+ عنوان، تلمیح ریزی داره به حواشی مراسم تدفین استاد شجریان

۸ نظر ۰۷ مرداد ۰۱ ، ۰۱:۴۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۷۰- من، تو، او، ما، شما، آن‌ها، همه

چهارشنبه, ۵ مرداد ۱۴۰۱، ۱۰:۲۴ ق.ظ


دوشنبه ظهر ناهارمو برداشتم رفتم این باغ ایرانی نزدیک دانشگاه. این‌ور پل مدیریت. دنبال جای خلوت و نیمکت خالی می‌گشتم که با کسی که این عکسو گرفت و پشت دوربینه و شما نمی‌بینیدش آشنا شدم (البته شما چهرۀ اونی که جلوی دوربینه رو هم درست و حسابی نمی‌بینید). می‌گفت در نگاه اول، از دور، از پوششم وحشت کرده بود و فکر کرده بود دارم می‌رم بگیرمش. اما وقتی نزدیک شدم و اجازه گرفتم رو نیمکت کناریش بشینم سریع و فوری احساس آرامش کرد. گفت که ترسیده بود. گفتم چرا؟ گفت بابت پوششم، سیگارم، سرووضعم. گفت خاطرهٔ خوبی از شماها تو خاطرم نمونده. ذهنیت بدی از خودتون برام گذاشتید. اینکه داشت از ضمیر شما و فعل‌های دوم‌شخص استفاده می‌کرد خوشایندم نبود، ولی حق داشت. گفتم هر کی سلیقه‌ای داره دیگه. من با اینکه حجاب دارم ولی مخالف حجاب اجباری‌ام. به‌شدت هم مخالفم و این موضوع رو اولویت هزارم مدیر کشور نمی‌دونم چه رسد به اینکه بذاره تو ابتدای اولویتاش. دو ساعتی باهم هم‌صحبت شدیم و نشستم پای درد دلش. من ناهارمو تموم نکردم ولی اون یه پاکت سیگارو تموم کرد. از مهاجرت دوستام گفتم، از گشت ارشاد گفت، از گرونی گفتیم و از نیمه به بعد، از اونا ناراضی بود و اونا اذیتش می‌کردن. همین که منو از اونا جدا کرده بود جای شکر داشت. همین که دیگه نمی‌گفت شما خوشحال بودم. ولی دوست داشتم بدونه منم از این شرایط ناراضی‌ام. در واقع ما ناراضی‌ایم.

داشتم از خودم و ناهارم همون الان یهویی عکس می‌گرفتم که گفت گوشیتو بده من برات بگیرم. و این عکسو گرفت و رفت. موقع رفتن از آشنایی باهام خوشحال شده بود. منم همین‌طور‌.

عکس دوم، عکس گربه‌ایه که چند بار اومد میومیو کرد و چون با زبانشون آشنایی ندارم نمی‌فهمیدم چی می‌گه ولی وقتی ظرفو گذاشتم جلوش خوشحال شد. تا برم دستامو بشورم و برگردم مرغاشو خورده بود و رفته بود و حالا کلاغا داشتن از بقیهٔ زرشک‌پلو مستفیض می‌شدن و قارقار می‌کردن. با زبان اونا هم آشنا نیستم متأسفانه. عکس سوم عکس کلاغاست. ظرفو برداشتم گذاشتم روی سطل آشغال که وقتی خوردن و رفتن، دیگری به زحمت نیافته برای برداشتن ظرف من.


۱۲ نظر ۰۵ مرداد ۰۱ ، ۱۰:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۶۷- دنیا وفا ندارد، ای نور هر دو دیده

دوشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۷:۲۹ ب.ظ

یک.

تو ایران، یا حداقل تو شهر ما، یا نه اصلاً تو فک و فامیل ما رسم نیست عکس خانومی که فوت کرده رو روی قبر و اعلامیۀ ترحیمش بزنن. تو اون قسمت از اعلامیه که اسم بستگان مرحوم رو می‌نویسن هم رسم نیست اسم دختران و خواهران و مادر و زن و نوه و سایر بستگان مؤنث مرحوم رو بنویسن. ینی مرحوم اگه یه خواهر به اسم زهرا و یه برادر به اسم علی داشته باشه، زیر اسمش فقط می‌نویسن برادرِ علی. انگار اگه بقیه اسم خواهر و مادر طرفو بدونن چی میشه. چند وقت پیش اعلامیۀ فوت یه آقای روستایی رو دیدم که هم اسم زن مرحوم توش بود هم اسم دختراش. نکتۀ جالب دیگۀ این اعلامیه این بود که شمارۀ موبایل بستگان متوفی رو زده بودن روی اعلامیه که برای ابراز همدردی باهاشون تماس بگیرن.

دو.

یکی از اقوام دورمون ماه رمضون فوت کرد. فامیلِ شوهرِ نوۀ عمۀ پدرم بود. تو اعلامیه‌ش، تو اون قسمت که می‌نویسن پدرِ فلانیاست، اسم پسراشو نوشته بودن و آخرشم نوشته بودن و دختران داغدارش. در واقع نوشته بودن پدر سعید و پرویز و دختران داغدارش. باز جای شکرش باقیه که دختران داغدار رو کلاً نادیده نگرفتن. ولی دیگه تو اون قسمت که می‌نویسه برادر فلانیا، صحبتی از خواهران داغدارش نبود.

سه.

عموی یکی از هم‌کلاسیامم ماه رمضون فوت کرد. اعلامیه‌شو استوری کرده بودن. نکتۀ جالب اینم اونجا بود که ششم اردیبهشت که ماه رمضون بود، ملت رو به صرف ناهار در فلان مسجد جنب فلان تالار دعوت کرده بودن. بعد از ناهارم قرار بود مرحوم رو دفن کنن. ماه رمضون، تو مسجد، ناهار؟! عجیب ولی واقعی.

چهار.

یکی از دوستان، کتاب و فایل‌های صوتی «آن سوی مرگ» رو پیشنهاد کرده بود. با اینکه فکر نمی‌کردم حالاحالاها فرصت اینو داشته باشم که برم سراغ این پیشنهاد، ولی ماه رمضون تو یه هفته تمومش کردم. چون گفتمان دینی داره و پیش‌زمنیۀ مذهبی و یه ایمان حداقلی می‌خواد به همه‌تون نمی‌تونم پیشنهاد بدم، ولی اگر فکر می‌کنید می‌تونه براتون مفید باشه استفاده کنید. فرصت نکردم موقع شنیدن فایل‌های صوتی در موردشون بنویسم ولی چندتا کلیدواژه از بخش‌هایی که برام تازگی داشت یا جالب بود نوشتم:

بحثی که راجع به عادت‌ها و شاکله بود جالب بود برام. این‌ها همیشه با ما هستند. حتی بعد از مرگ. مثلاً یکی از شاکله‌های من بی‌تفاوت نبودن نسبت به بقیه و کمک کردن یا انجام هر کاریه که از دستم بربیاد براشون. برای مرده‌ها فاتحه می‌خونم، اگه کار خوبی انجام بدم به نیت اونا انجام می‌دم، و رفتارم با زنده‌ها هم همین‌قدر خیرخواهانه‌ست. از حل کردن مسائل و مشکلات نرم‌افزاری و سخت‌افزاری تا یاد دادن هر چی که براشون مفیده. اینا برام عادت شده و دیگه جزوی از منه. در واقع شاکلۀ منه. تو مهمونی، تو عروسی، تو خیابون، بانک، بیمارستان، قطار، فرودگاه، سفر، حتی تو خواب. تو خواب دیشبم یه گوشی از تو خیابون پیدا کردم که صاحبش گمش کرده بود. هی زنگ می‌زد که بلکه یکی برداره. برداشتم و بهش گفتم می‌دمش به نگهبانی دانشگاه و بیاد از اونجا بگیره. کدوم دانشگاه؟ مثل همیشه شریف.

بحث دیگری که تو این فایل صوتیِ آن سوی مرگ بود و برام جالب بود چلهٔ زیارت عاشورا و مصلحت نبودنِ رسیدن به بعضی حاجت‌ها بود. می‌گفت یه نوع زیارت عاشورا خوندن هست که یه ساعت طول می‌کشه. اگه طبق همون روش پیش بری و چهل روز بخونی به خواسته‌ت می‌رسی ولی اگه بعدش گرفتار شدی پای خودت. بعد می‌گفت اگه واقعاً مصلحت نباشه که تو به اون خواسته‌ت برسی، شرایط خوندن اون مدل زیارت عاشورا هم ازت گرفته میشه. من یه بار خواستم این زیارت عاشورای یک‌ساعته رو بخونم. پای همۀ سختیای بعد از رسیدن به اون مقصود و مطلوبم هم بودم. روز اول خوندم و تا چهل روز باید تکرار می‌کردم. از روز دوم بلایی سرم اومد که خودم متوجه شدم باید بی‌خیال این چله بشم.

بحث جالب دیگه راجع به باران برزخی بود. از وقتی شنیدم میشه یه فاتحه رو نه برای یه نفر بلکه برای همه خوند و از اثرش کم نمیشه و کپی میشه و به همه می‌رسه، موقع خیرات، همۀ مرده‌ها از بدو خلقت! از هابیل تا همین الانو مدنظر قرار می‌دم. البتۀ نه همهٔ همۀ مرده‌ها. مثلاً دیگه نمیام شمر و یزید و صدّام و چنگیزخان مغول رو هم مشمول فاتحه‌م قرار بدم. اونا رو خدا لعنتشون کنه :|

یه کلیدواژۀ دیگه که یادداشت کردم پشت سر مرده حرف زدنه. می‌گفت اینکه می‌گن پشت سر مرده حرف نزن اشتباهه. تو قرآن کلی داستان هست راجع به آدم‌های خوب و بدی که مرده‌ن و خدا داره در موردشون و در مورد کارای خوب و بدشون حرف می‌زنه.

یه جک بامزه هم راجع به وضعیت مملکت و بی‌عرضه بودن مسئولین و الطاف الهی! گفت که عین چیزی که گفت یادم نیست ولی مضمونش این بود یه روز یه افغانستانی به حالا من نمی‌گم به کی که بی‌احترامی نشه می‌گه کشور ما هم گرفتاره و بدبخته و به داد ما هم برس و به ما هم نظری کن. این شخص هم همین‌جوری که نگاهش سمت کشور ایران بوده می‌گه من اگه یه لحظه چشم از این کشور بردارم فرومی‌پاشه و منهدم میشه و حواسمو پرت نکن خلاصه.

یه کلیدواژه هم در مورد سن آدما بعد از مرگ نوشتم که در عالم ذر! (اطلاعات زیادی در موردش ندارم) همه در سن سی‌سالگی هستند. ینی سنی که هفتۀ بعد بهش می‌رسم. و با توجه به اینکه هر کی خودم یا عکسمو می‌بینه می‌گه چقدر بیبی‌فیسی، کاش من در عالم ذر در سن چهل اینا باشم.

اونجا هم که گفت انتشار هر خط مطلب علمی کلی پاداش بهشتی دارد راغب‌تر شدم به نوشتن مقاله و وبلاگ و تولید محتوا.

یه چیزی هم راجع به حضور شیطان در بازار و حتی مسجد بازار گفت که گویا یکی از مکان‌هایی که فرشته‌ها اونجا کمتر حضور دارن بازاره. بین مسجدها هم مسجد بازار از همۀ مسجدای دیگه کم‌امتیازتره. چون تو بازار کمتر کار خیر انجام می‌دن و احتمال گناه (کم‌فروشی و کلاه گذاشتن سر ملت و برداشتن کلاه بقیه) بیشتره. می‌گفت اگه قصد خرید ندارید همین‌جوری الکی نرید بازار. من با اینکه این نکته رو نمی‌دونستم ولی هیچ وقت بازار مکان محبوبم نبود. مدت خریدم هم همیشه کوتاهه و هیچ وقت فضاشو دوست نداشتم. زین پس برای این دوست نداشتنم دلیل هم دارم.

یه چیزی هم راجع به کراهت مطالعه هنگام غروب گفت. اینو نمی‌دونستم. من همیشه در همه حال در حال مطالعه‌ام و به طلوع و غروبش کاری ندارم. زین پس اگه حواسم باشه سعی می‌کنم موقع غروب مطالعه نکنم.

این کتابِ آن سوی مرگ راجع به مرگ سه نفره که من از قصۀ نفر سوم بیشتر خوشم اومد. فایل شمارۀ ۱۷ به بعدش که راجع به نفر سوم و حق‌الناس بود جالب‌تر بود برام. می‌گفت یقۀ یه نفرو اون دنیا گرفته بودن صرفاً به این دلیل که کتابِ کتابخونه رو دیر پس داده بود یا پس نداده بود. با این کارش حقی به گردنش بود. حق همۀ اونایی که اون کتابو لازم داشتن و محروم مونده بودن.

یه نکته هم راجع به اینکه اون دنیا حتی بابت لایک‌هایی که کردیم یا نکردیم هم باید حساب پس بدیم گفت که برام جالب بود. من از زمان فیس‌بوک که این لایک اختراع شد همیشه حواسم بود که چیو لایک می‌کنم و چیو نمی‌کنم. احتمالاً اون دنیا از این بابت مشکلی نداشته باشم.

یه کلیدواژه هم راجع به نقاشی بچه‌ها و امام حسن نوشتم که الان یادم نیست چی بود و چرا نوشتم.

یه حدیثم گفت با این مضمون که سعی کنید دُم باشید نه سر. الان یادم نمیاد این حدیثو برای چی گفت و از کیه و چه ربطی به کدوم حرف داشت ولی منو یاد الگوی پذیرش می‌ندازه. تو الگوی پذیرش بعضیا همون اول یه چیزیو قبول می‌کنن و میشن رهبر و سرتیم و بعضیا بعد از پذیرفتن گروهِ نخست می‌پذیرن و در واقع تابعن و بعضیا هم آخر از همه به‌زور و با اکراه و احتیاط. من یه جاهایی جزو گروه اولم و یه جاهایی جزو گروه آخر. نمی‌دونم حدیث به این ربط داشت یا چی.

یه نکته هم نوشتم با این مضمون که در حوزه با سخن خدا کار می‌کنیم در دانشگاه با فعل خدا. اونجا راجع به اینکه خدا چه گفت و تو دانشگاه راجع به اینکه خدا چه کرد. تمایز جالبی بود بین حوزه و دانشگاه.

آخرین نکته‌ای هم که یادداشت کردم راجع به ازدواج در بهشت بود که می‌گفت روایت داریم در بهشت، حضرت معصومه با حضرت عیسی ازدواج می‌کنه. اینا تو این دنیا مجرد بودن و همسر بهشتی همن. بعد به شوخی گفت با این وصلت ما با اروپاییا فامیل می‌شیم.

پنج. 

تا حالا به این فکر کردید که چقدر آمادگی دارید برای مردن؟ به اینکه وقتی مردیم فقط کارهامونو می‌تونیم با خودمون ببریم و به اینکه چه کارهایی کردیم تا حالا؟ من پونزده سال از این سی سال عمرمو تو همین فضای مجازی گذروندم. خوندم و نوشتم. با کلماتم حال خیلیا رو خوب کردم، به خیلیا خیلی چیزا یاد دادم ولی ممکن هم هست با همین کلمات دل کسی رو هم شکسته باشم یا از کسی بد گفته باشم و غیبت کرده باشم یا دروغ...؟ انصافاً با اینکه هر راستی رو نگفتم ولی جز راست هم نگفتم. جاهایی هم که بدگویی کردم یا کارهای بدی که فلانی در حقم کرده رو توصیف کردم سعی کردم ناشناس بمونه براتون. یا سعی کردم خوبیاشم بگم که منصف باشم. یه جاهایی عمداً تگ نکردم که شما متوجه نشید فلانی همینیه که فلان کارو کرده. می‌دونید که پای پستام کسایی که ازشون نوشتم یا اسم بردمو تگ می‌کنم. همیشه تو حفظ اطلاعات و اسم و رسم و چهره‌ها امانت‌دار بودم، ولی بازم نگرانم. حالا شاید بگید خب ننویس تا به گناه هم نیافتی! ولی اگه بعداً یقه‌مو گرفتن که تو که بلد بودی با نوشتن حال ملتو خوب کنی و چرا نکردی چی؟ اینکه در کنج عزلت بمونی و با مردم نباشی و خطا نکنی که هنر نیست. هنر اینه که در تعامل باشی و حواست به خطوط قرمز هم باشه.

شش.

امروزمو با خبر درگذشت ناگهانی سال‌پایینی ارشدم که پارسال به‌واسطۀ دوست دوستم باهم دوست شدیم که راجع به مصاحبۀ ارشد ازم مشورت بگیره و هر چند وقت یه بار پیام می‌داد و راجع به درس و دانشگاه و امتحان سؤال می‌پرسید آغاز کردم. بر اثر بیماری. اولین و آخرین باری که از نزدیک دیدمش بهمن پارسال بود که برای گرفتن مدرک ارشدم رفته بودم فرهنگستان. امتحان معنی‌شناسی داشتن. بهش پیام دادم که بعد از امتحان ببینیم همو. دیدیم و دوست‌تر شدیم. حالا با احتساب مریمی که هم‌کلاسی دوران دبیرستانم بود و فاطمه و سحری که سال‌پایینی ارشدم بودند و نازلی، سال‌بالایی دکتری و ایمانی که هم‌کلاسی دورۀ کارشناسیم بود، قبل از اینکه سی سالم بشه مرگ پنج‌تا از هم‌درس‌هامو دیدم و به‌نظرم همین پنج تجربه کفایت می‌کنه برای بی‌انگیزه شدن آدم برای زندگی و اینکه هی از خودش بپرسه خب که چی؟ که یادش باشه دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ، که دائم به خودش بگه ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ، که با خودش تکرار کنه دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده.

۳۷ نظر ۱۹ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۹:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۶۵- ماکارونی

جمعه, ۱۶ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۷:۰۲ ب.ظ

تو این پست قراره هم یه نکتۀ زبانی رو راجع به ماکارونی که این روزا بحثش داغه باهم مرور کنیم و هم یادی کنیم از مسابقۀ آشپزی‌ای که ماکارونیمون توش اول شد.

ماکارونی یه واژۀ فرانسوی ایتالیایی‌تباره که برخی به‌غلط و در قیاس با آنچه که دربارۀ نان و نون، یا باران و بارون رخ داده، بهش می‌گن ماکارانی. در زبان‌شناسی به این کار تصحیح افراطی می‌گیم. ینی هر جا او دیدیم به آ تبدیل کنیم و به خیال خودمون فکر کنیم با این کار داریم رسمی صحبت می‌کنیم. که خب اشتباهه. مثلاً یکی که اسمش فریدونه، صورت رسمیش نمی‌شه فریدان. ماکارونی هم مثل فریدون و بر خلاف گلدون و خیابون به همین صورتِ ماکارونی درسته و اگه مثل گلدان و خیابان به اینم بگیم ماکارانی افراط کردیم. پس قرار نیست هر جا او دیدیم به آ تبدیلش کنیم.



و اما تصویر پست. عکس همون مسابقه‌ست. مسابقه‌ای که تو خوابگاه دورۀ کارشناسیم برگزار شد و در یک رقابت تنگاتنگ و نفس‌گیر ماکارونی تیم ما توش اول شد. همون ظرف مستطیل‌شکلِ گوشۀ تصویر که ماحصل خلاقیت و ابتکار سه‌تا مهندس بود که ماکارونیا رو پیچیدن داخل نون لواش و بعد سرخش کردن و آنچه که قرار بود تهِ دیگ باشه رو به‌شکل رولت توسعه دادن تا داورها راحت‌تر تستش کنن و مزۀ ته‌دیگ و ماکارونی رو باهم بچشن.

جایزه‌مونم یه ماهیتابه با پنج‌هزار تومن وجه رایج مملکت بود. معادل با پنج دلارِ الان.


+ یادی از گذشته‌ها:

deathofstars.blogfa.com/post/77

۹ نظر ۱۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۹:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1763- CODA

سه شنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۱۰:۲۳ ق.ظ

اولین مواجهه‌م با زبان اشاره برمی‌گرده به بهمن دو سال پیش که ازم خواستن برای کارگاه زبان اشاره پوستر درست کنم. پوسترو درست کردم و خودمم شرکت کردم. دومین مواجهه‌م مهر پارسال، وقتی بود که استاد یکی از درس‌ها موضوعاتی رو تعیین کرده بود که هر کس راجع به اون‌ها یک جلسه صحبت کنه. موضوع ارائۀ من Sign Language Typology بود. قرار بود مقاله‌ای که نویسنده‌هاش خانم Ulrike Zeshan (متولد آلمان) و آقای Nick Palfreyman بودو ارائه بدم. سومین مواجهه‌م هم آذر پارسال تو هفتۀ پژوهش بود. من مجری کارگاهی بودم که ارائه‌دهنده‌ش ناشنوا بود. تجربۀ جالبی بود. تنها راه ارتباطیم باهاش این بود که بنویسم و بخونه و بنویسه و بخونم. البته مترجم زبان اشاره هم داشتیم و یه جاهایی لازم می‌شد که حرفمو بگم تا با اشاره به اون ارائه‌دهنده منتقل کنه و اشاره‌های اونو ترجمه کنه برام.

این هفته فیلم کُدا (کودا) رو دیدم. یه فیلم امریکایی کمدی-درام که ۲۰۲۱ تولید و منتشر شده و ۲۰۲۲ هم اسکار گرفته. کودا مخفف Child of Deaf Adults هست. بچه‌هایی که خودشون شنوا هستن و پدر و مادر ناشنوا دارن. دوتا پادکست هم راجع به همین بچه‌ها گوش دادم از رادیو مرز و راوی. یکی از پادکستا راجع به زندگی مترجم همون کارگاهی بود که تو هفتۀ پژوهش مجریش بودم. حرفاش برام تازگی داشت و جالب بود. تو جلسۀ دفاع دکتری اون دانشجوی ناشنوا که خانواده‌شم ناشنوا هستن و رساله‌ش در مورد زبان اشاره بود و پارسال تو هفتۀ پژوهش برامون کارگاه گذاشت هم شرکت کردم. دفاعش حضوری بود (تو امریکا:|) ولی تو اینستا به‌صورت زنده! هم می‌شد دنبال کرد جلسه رو.

از پنج، ۴.۸۹ می‌دم به فیلم. تو نسخهٔ یک‌ونیم‌ساعته که من دیدم به جز دوتا دیالوگ کوتاه که شاید نشه جلوی خانواده شنید، بقیۀ فیلمو می‌شه جلوی خانواده دید. ولی نسخهٔ یک ساعت و پنجاه دقیقه‌ایشو نمیشه. یه فیلم خانوادگیه و محوریتش ارج نهادن به مقام شامخ خانواده! و فداکاری این نوع بچه‌ها برای اعضای خانواده‌شونه. کاراکتر موردعلاقه‌م تو این فیلم، آقای وی، معلم موسیقی دختره بود. یه جای فیلم خندیدم و دو جاش (دقیقۀ هفتاد و سکانس پایانی) متأثر شدم و نزدیک بود گریه کنم. خنده‌م برای اون سکانسی بود که دختره با هم‌کلاسی پسرش (هم‌کلاسی‌ای که پسر بود نه هم‌کلاسیِ فرزندِ پسرش!) داشت تمرین می‌کرد یه آهنگیو دوتایی بخونن. معلمشون (همون آقای وی) به‌اجبار تو یه گروه انداخته بودشون. روبه‌روی هم وایستاده بودن و چون نمی‌دونستن موقع آواز خوندن کجای صورت همدیگه رو نگاه کنن، پشت به هم کردن و روبه‌دیوار آوازشونو تمرین کردن. با این مشکلِ کجا رو نگاه کردن موقع حرف زدن بسی بسیار هم‌ذات‌پنداری کردم. همیشه یکی از معضلاتم موقع ارائه ارتباط چشمی با مخاطبم بود. هیچ وقت نتونستم تو چشم بعضی از آدما زل بزنم و خیره بشم. هر بارم سعی کردم این کارو انجام بدم انرژیم کامل تخلیه شد. که خدا رو شکر این ارائه‌های مجازی و وبینارها مشکلمو حل کردن. این هم‌گروهی اجباری هم منو یاد آزمایشگاه فیزیک ترم اول کارشناسی انداخت که تعداد دخترا و پسرا فرد بود و همه دوتادوتا با همجنسشون هم‌گروه شدن و مسئول آزمایشگاه نمی‌دونم چه قابلیت‌هایی رو در من دید که با یه پسره همگروهم کرد و منم روشنفکربازی درآوردم و چیزی نگفتم. که البته خدا رو شکر اون هم‌گروهم هم ید طولایی در پیچوندن کلاسا داشت و معمولاً با غیبت و تأخیر حضور به هم می‌رسوند و اتفاقاً جلسۀ اول هم نیومده بود. وقتی هم میومد، حین انجام آزمایش در و دیوارو نگاه می‌کردیم و موقع حرف زدن سقفو! جالبه با اینکه هم‌دوره‌ای و هم‌رشته‌ای بودیم هیچ وقت تو دانشکده نمی‌دیدمش و اسمشم یادم رفته. قیافه‌شم که ندیدم یادم بمونه و هر کجا هست موفق و مؤید باشه :|

اگه روحیۀ دوران دبیرستانو داشتم که هر چند وقت یه بار به الفبای یه زبان جدید ناخنک می‌زدم و یهو به سرم می‌زد در بُحبوحۀ امتحانات و کنکور، میخی و پهلوی و اوستایی و کره‌ای و اینا یاد بگیرم و کتیبه‌های باستانی رو رمزگشایی کنم، سراغ زبان اشاره هم می‌رفتم و یاد می‌گرفتم. ولی نیستم تو اون حال و هوا.


+ عید سعید فطرتونم مبارک باشه :)

۱۱ نظر ۱۳ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۰:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۶۰- کرده به دست اشارت کز من بگو چه خواهی

يكشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۳:۴۱ ب.ظ

دیروز یه کلیپ از مراسم شب قدر ناشنوایان به زبان اشاره دیدم و از اونجایی که تا حالا به این فکر نکرده بودم که ناشنواها هم می‌تونن از این مراسما داشته باشن برام جالب بود. پارسال برای درس رده‌شناسی یه ارائه هم راجع به زبان‌های اشاره داشتم و موضوعی بود که دوست داشتم. دقت که کردم دیدم تو این مراسم، مثلاً اسم حضرت علی رو با اشارهٔ دو انگشت که شبیه شمشیر دولبهٔ ذوالفقار هست نشون می‌دن، اسم امام حسین رو با اشاره به گلو، و اسم حضرت ابوالفضل رو با اشاره به دست بریده.

برام این سؤال ایجاد شد که زبان اشاره‌ای که اینا دارن استفاده می‌کنن زبان اشارهٔ کجاست. برخلاف تصور عامهٔ مردم، فقط یه دونه زبان اشاره نداریم. ناشنواهای شهرها و کشورهای مختلف زبان اشارهٔ خاص خودشونو دارن. مثل زبان شنواها که گونه‌ها و گویش‌های مختلفی داره، زبان اشاره هم تنوع داره. این طور نیست که یه ناشنوا از ایران به‌راحتی با ناشنوای یه کشور دیگه ارتباط برقرار کنه. مگر اینکه یکیشون زبان اشارهٔ اون یکی رو بلد باشه. حتی اون زبان اشاره‌ای رو که بعضی از خبرهای تلویزیونی استفاده می‌کنن، همهٔ ناشنواها بلدش نیستن. یکی از نقدهایی هم که به نظام آموزشی‌شون میشه اینه که تو مدرسهٔ ناشنوایان زبانی رو بهشون یاد می‌دن که متفاوت با زبانیه که تو خونه استفاده می‌کنن. تقریباً شبیه اتفاقی که برای دانش‌آموزان شنوای ترک‌زبان تو مدرسه می‌افته و دوزبانه می‌شن. یه زبان مادری بلدن و یه زبان استاندارد یاد می‌گیرن.

هنوز این سؤال که تو این کلیپ از کدوم زبان اشاره استفاده شده بی‌پاسخ مونده بود. این کلیپ رو برای دو نفر که استاد زبان‌های اشاره هستن فرستادم و گفتن زبان اشاره‌ای که تو مراسم شب قدر استفاده شده زبان اشارهٔ ایرانی یا همون اشارانی هست. همون زبانی که اکثر ناشنواها از بچگی یادش گرفتن، نه اون زبان استانداردی که تو مدرسه باید یاد می‌گرفتن. به‌نظرم این اتفاق خوبی می‌تونه باشه که از زبان اشارهٔ ایرانی استفاده کردن.

(یه مثال دیگه هم الان یادم افتاد. سال بیست‌وهفت شاه رو تو دانشگاه تهران ترور می‌کنن و گلوله از جلوی بینیش رد میشه. بعد از اون ماجرا همین نشانه یعنی اشاره به بینی رو برای کلمهٔ دانشگاه استفاده می‌کنن.)

اگر دوست داشتید در مورد زبان اشارانی بیشتر بدونید، یه کتاب هست به همین اسم که اسمشو گوگل کنید، در دسترسه. انتشارات دانشگاه آزاد واحد فرشتگان هم لینکشو رایگان گذاشته: کتاب مقدمه‌ای بر زبان اشاره ایرانی (اشارانی) اثر اردوان گیتی، فرزانه سلیمان‌بیگی، سارا سیاوشی، مینو عالمی، چاپ اول، سال ۱۴۰۰، انتشارات دانشگاه شریف.



کرده به دست اشارت کز من بگو چه خواهی

مخمورِ می چه خواهد جز نقل و جام و باده 

(دیوان شمسِ مولانا)

۶ نظر ۰۴ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۵:۴۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۵۶- از هر وری دری ۱۶

سه شنبه, ۳۰ فروردين ۱۴۰۱، ۱۱:۲۱ ق.ظ

سؤال: من اگه بخوام براتون وبینار برگزار کنم دوست دارید راجع به چه موضوعی باشه؟ آواشناسی (صحبت در مورد صدای مثلاً «ر»، «ق»، «غ»، «گ» و... در زبان‌های مختلف و تفاوت‌هاشون)، ساختواژه (در مورد واژه‌ها و فرایند ساختشون)، معنی‌شناسی (در مورد معنی واژه‌ها و عبارت‌ها)، نحو و گفتمان (در مورد جملات و متن و...) یا مباحث میان‌رشته‌ای مثل زبان‌شناسیِ حقوقی و قضایی، زبان‌شناسی رایانشی (تلفیق مهندسی کامپیوتر و زبان‌شناسی) یا روش پژوهش تو این رشته (جمع‌آوری داده و آمارگیری و...)، نرم‌افزارهای خاص زبان‌شناسی مثل پرت، ویرایش و نگارش، فرهنگستان و...

یک. هر موقع از جاهای مختلف بهم پیشنهاد میشه که با موضوع دلخواه خودم وبینار برگزار کنم، موضوعی که ذهنمو قلقلک می‌ده وبلاگ‌نوسیه. کاری که با زبان و نوشتن و متن درگیره. یا حتی در مورد کامنت گذاشتن. ولی دلیل اینکه هیچ وقت این کارو نمی‌کنم اینه که این‌جوری اولاً هویتم برای دوستان مجازی لو می‌ره! هم ممکنه مجازیا تو وبینار سوتی بدن و هویت مجازیمو برای دوستان حقیقی برملا کنن و بعدش باید خر بیاریم باقالی بار کنیم :|

دو. امروز صبح یه جلسۀ کاری داشتم که به‌صورت تصویری تشکیل شد. آقای همکار وسط صحبتش چند بار سرفه کرد و ضمن عذرخواهی آب خورد. من اگه تو اون شرایط بودم ضمن عذرخواهی دوربینمو قطع می‌کردم آب می‌خوردم بعد روشن می‌کردم.

سه. روزای آخر سال آخر ارشد کلاسامون خورد به ماه رمضون. اینکه رو میز هر کارمند و مسئولی یه لیوان چای بود یه طرف، اینکه آبدارچی‌ای که همیشه وسط تدریس استادها براشون چای و بیسکویت یا شیرینی میاورد، همچنان داشت به کارش ادامه می‌داد یه طرف. آره ما باکلاس بودیم، به استادهامون وسط تدریس چای و بیسکویت و شیرینی می‌دادیم. البته چند بار دقت کردم دیدم تو ماه رمضون استادها چیزایی که آبدارچی میاره رو نمی‌خورن. منم اگه جای اونا بودم همین کارو می‌کردم.

چهار. گروه تلگرامی برق ۸۹ رو منتقل کردیم واتساپ و داشتیم با دوستانی که خیلی وقته ازشون بی‌خبریم حال و احوال می‌کردیم. یکی از دوستانِ رتبۀ تک‌رقمی بسیار خفنِ نابغه‌مون که ایران موند و دکتراشو چند روز پیش گرفت گفت فعلاً بی‌کارم. پریروز که دانشگاه افطاری دعوت کرده بود سلفی گرفته بودن. من و یکی از بچه‌ها چون تو عکس نبودیم همون دوست نابغه‌ای که گفته بود فعلاً بی‌کارم گفت شما رو با فوتوشاپ اضافه می‌کنم. بعد، کلۀ دوتا غریبه که الکی تو عکس بودنو کَند و کلۀ ما رو گذاشت جاش. انقدر کارش تمیز بود که پیشنهاد دادم بره تو کار جعل سند و امضا. از بی‌کاری که بهتره :)) اصلاً بیاد پیش خودم :دی

چهاروبیست‌وپنج‌صدم. داشتیم در مورد دفاع و دکتری حرف می‌زدیم که یکی از دوستان (که لیسانسشو گرفت و شروع به کار کرد و مجرد هم هست) گفت احساس بی‌سوادی می‌کنم که همه‌تون دکتری می‌خونید. بهش گفتیم عوضش تو هم این همه سال سابقۀ کار تخصصی داری و ما نداریم. ما هم احساس بی‌کاری می‌کنیم :|

چهارونیم. بچه‌ها تو افطاری همگروه دورۀ کارشناسیمو دیده بودن. چون تو تلگرام و واتساپ و اینستا نیست بی‌خبر بودم ازش. می‌گفتن سه‌تا دختر داره. یه دوست دیگه‌مون دوتا پسر داره، یکیش یه پسر و یه دختر، یکیشم آخرین باری که باهاش صحبت کردم به پسر داشت. خدا همه‌شونو حفظ کنه و بیشترش کنه. ولی الان مشابهِ اون احساسِ بی‌سوادی‌ای که اون یکی دوستم می‌کردو من نسبت به داشتن بچه می‌کنم (که اسم این احساس رو می‌تونیم بذاریم احساس بی‌کودکی). احساس بی‌مرادی هم می‌کنم البته :))

چهاروهفتادوپنج‌صدم. بعد از لیسانس، هر کدوم از دخترا یه راهی رو انتخاب کردن. یه سریا مهاجرت کردن، یه سریا موندن، یه سریا ادامۀ تحصیل دادن، یه سریا ازدواج کردن، یه سریا وارد کار شدن. یه سریا هم تلفیقی عمل کردن. ینی هم ادامۀ تحصیل هم ازدواج. یه سریا صاحب دوسه‌تا بچه شدن و کار و تحصیل رو رها کردن، یه سریا کار و تحصیل و بچه رو باهم دارن الان. چندین فقره طلاق هم داشتیم. به‌نظرم مهم نیست کدوم روش رو انتخاب کردیم، مهم اینه که حالمون با انتخابمون خوب باشه. البته من حالم از انتخابم به هم می‌خوره ولی مطمئن هم نیستم که اگه مسیر دیگه‌ای رو انتخاب می‌کردم حالم بهتر بود. ولی جدی قرار نیست همه شبیه هم باشن و شبیه هم فکر کنن و شبیه هم عمل کنن.

پنج. یه تُکِ پا رفته بودم فیدیبو یه سر به کتابام بزنم ببینم چی دارم چی ندارم که این دوتا پیشنهادو آورد: ایام بی‌شوهری و شوهریابی پس از سی‌سالگی. همۀ کتابای توی فیدیبومم به زبان‌شناسی مربوطه. از هوش مصنوعی چنین انتظاری نداشتم به‌واقع :|

پنج‌وبیست‌وپنج‌صدم. گفتند یافت می‌نشود جُسته‌ایم ما. گفت آنکه یافت می‌نشود آنم آرزوست (مولانا)

پنج‌ونیم. در عمل اونی که جست‌وجو میشه دختره نه شوهر. در واقع صورت فعلیش اینه که دنبال دختر می‌گردن برای پسرشون، و معمولاً دنبال پسر نمی‌گردن برای دخترشون. ولی عجیبه که کلمۀ شوهریابی داریم و کلمۀ زن‌یابی یا دختریابی نداریم. نمی‌دونم چرا برعکسه :|

پنج‌وهفتادوپنج‌صدم. به جست‌وجوی تو در چشم خلق خیره شدم، غریبه‌اند برایم تمام رهگذران (فاضل نظری)

شش. پارسال یه همایش راجع به نام‌ها برگزار شد و یکی از ارائه‌ها راجع به اسم کفشدوزک بود. مقالۀ بسیار جالبی بود. ده‌ها نام برای کفشدوزک تو زبان‌ها و کشورهای مختلف وجود داره که ارائه‌دهنده داشت راجع به اونا صحبت می‌کرد. یه بخشی از ارائه رو هم اختصاص داده بود به افسانه‌هایی که در مورد کفشدوزک‌ها وجود داره.



شش‌ونیم. یه کفشدوزکم دوروبرمون نیست پرواز کنه ببینیم کدوم‌وری می‌ره که بعدش بفهمیم تو از کدوم‌وری میای.

شش‌وشصت‌وهشت‌صدم. خدایا، خودت از آسمون نازلش کن :|

هفت. به سؤالی که در ابتدای پست پرسیدم هم پاسخ بدید لطفاً. مهمه. قرار نیست شما هم شرکت کنید. می‌خوام نیازسنجی کنم ببینم کدوم موضوعات خواهان بیشتری داره.

۱۹ نظر ۳۰ فروردين ۰۱ ، ۱۱:۲۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۵۴- دگر عضوها را نماند قرار

يكشنبه, ۲۸ فروردين ۱۴۰۱، ۱۲:۴۱ ق.ظ

داشتم اسکرین‌شات‌های گوشیمو مرور می‌کردم که رسیدم به این عکس. هشت و بیست‌وچهار دقیقۀ صبحِ دوازدهمین روز از یکی از ماه‌های پارسال این عکسو گرفتم. روزی که دمای هوا هشت درجه بود و شارژ گوشیم چهل‌وچهار درصد. تصویر بخشی از گروه‌های تلگرامی‌ایه که درشون عضوم و سایر اعضا گروه‌ها رو ترک کرده‌اند و فقط من مانده‌ام. یادمه که بعضی از این گروه‌ها زمانی بیست سی نفر عضو داشتند. احتمالاً می‌خواستم با این اسکرین‌شات نشون بدم که چه سربازِ سنگرحفظ‌کن و چه آدمِ رهانکنی‌ام و ول‌کنم همیشه به جایی که هستم اتصالی دارد. ولی یادم نیست از کدوم قسمتِ تلگرام گرفتم این عکسو. با توجه به واژۀ هدایتی که اون پایین نوشته احتمالاً چیزی رو از کانالی فوروارد کردم که این لیستو آورده. که البته الان هر جوری امتحان کردم نشد و نیومد اینجا. اون کلمۀ بحث هم که اون بالا نوشته نمی‌دونم چیه. به هر روی، با مرور این عکس جواب این سؤالو که چرا مهاجرت نمی‌کنم فهمیدم. من آدمِ رها کردن و رفتن نیستم. با این خصلتی هم که در خودم می‌بینم، اگه یه روز همۀ بلاگستان وبلاگشونو تعطیل کرده باشن و رفته باشن تلگرام و اینستا و اینجا رو رها کرده باشن، احتمالاً اون روز من همچنان دارم پست می‌ذارم و خلاصه ثبت است بر جریدۀ عالم دوام ما.

جدی این اسکرین‌شاتو چجوری گرفتم که الان نمی‌تونم بگیرم؟ :))

۷ نظر ۲۸ فروردين ۰۱ ، ۰۰:۴۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۵۳- از هر وری دری ۱۵

جمعه, ۲۶ فروردين ۱۴۰۱، ۰۴:۲۶ ب.ظ

یک. نمرۀ آخرین امتحان وارد کارنامه شد و بیست. و این تنها بیستِ کارنامۀ دکتریمه. نمره‌های دیگه‌م بدین شرحه: ۱۶، ۱۷.۷۵، ۱۸.۶، ۱۹، ۱۹.۵، ۱۹.۵، ۱۹.۵. یکیشم نامشخصه فعلاً. اون ۱۶ برای اون درسیه که استادش یه کم بدخلقی کرد و نمرۀ مقاله و ارائه و امتحانمونو (به‌جز دانشجوی خودش) ناچیز داد و انداخت. بعد یه مقالۀ جبرانی خواست و با اون مقاله شدیم ۱۶. اون ۱۷.۷۵ هم برای یه درس دیگه از این استاده. و جالب‌تر اینکه مقاله‌ای برای این درسی که بیست شدم دادم همون مقاله‌ایه که بار اول برای این استادی که درسشو با ۱۶ پاس کردم داده بودم. وقتی دیدم مقاله‌مو با نمرۀ ناچیز و بدون هیچ توضیحی رد کرده، بدون هیچ تغییری برای این یکی استادم فرستادم و اون ایراداتشو گفت و اصلاح کردم و حالا می‌خوایم بفرستیم برای چاپ و انتشار. یه مورد جالب دیگه هم اینکه این درسی که بیست گرفتم سه‌تا منبع امتحانی داشت که یکی از منابع، همون منبع امتحانی درسی بود که نمره‌ش بار اول ناچیز و بعد با مقاله ۱۶ شد. این استادی که بیست داده استاد آسون‌گیری نیست و همون استادیه که اون یکی درسشو با ۱۸.۶ گذروندم. خلاصه می‌خوام بگم اون ۱۶ حقم نبود و جاش درد می‌کنه هنوز.

دو. انقدر با مامان سر اینکه بی‌خیال این مدل بافت فرانسوی روی موهام بشه بحث می‌کنم که دیشب خواب می‌دیدم رفته رنگ موی بنفش گرفته به قیمت بیست‌وهفت‌هزار تومن که تو خواب فکر می‌کردم گرون گرفته و جاهای دیگه ارزون‌تره. روی جعبه‌ش فروشنده با دستخط خودش نوشته بود صد درصد تضمینی و مامان هم بدون اینکه توش اکسیدان بریزه همین‌جوری رنگه رو می‌مالید به موهام و موهام قرار بود زیتونی بشه. حالا این وسط من نگران این بودم که به همسر آینده‌ام نگفتم و اگه از این رنگ خوشش نیاد چی؟ بعد داشت با پسته و بادام و گردو موهامو تزئین می‌کرد. بعد تو همون شرایط داشتیم اسباب‌کشی می‌کردیم چند خیابون پایین‌تر، به کوچۀ شاه عباس اول. منم همین‌جوری که داشتم به این فکر می‌کردم که مگه شاه عباس چندتا بود که ما تو اولیشیم یادم افتاد که شاهان صفوی چون اسماشون تکراری بود اول و دوم و سوم داشتن. بعد اینجا تو وبلاگم لوکیشن خونه‌مونو گذاشتم. دخترخالۀ بابا هم بود انگار. یا شایدم تماس تصویری گرفته بود باهام. زیرا که در عالم واقع زیاد تماس تصویری می‌گیره. نگران اینم بودم که یکی از خوانندگان خفن وبلاگم با هک کردن اون لوکیشن پیدام کنه. یکی هم نبود بگه پیدا کردن با استفاده از لوکیشن خفنیت و هک نمی‌خواد که. بعدش خودمو در خوابگاه دختران یافتم و دانشگاه حضوری شده بود و یه سری دختر داشتن می‌رفتن دانشگاه و من اول باید موهامو می‌شستم و مونده بودم با اون تزئینات آجیلیِ روش چه کنم و جواب شوهر آینده‌مو چی بدم.

سه. یکی از هم‌دانشگاهیام تو اینستا استوری گذاشته بود و دنبال همخونه بود. همون موقع دیدم ماری جوانا هم تو کانالش پست و تو اینستا استوری گذاشته که دوستش دنبال همخونه می‌گرده. دوستمو با دوستش دوست کردم. بعد به ماری می‌گم ما برای وصل کردن آمدیم. نکتۀ عجیب ماجرا اینجا بود که هر چی به مغزم فشار آوردم فامیلی دوستم یادم نیومد. شماره‌شم نداشتم. فقط تو اینستا داشتمش. از دورۀ کارشناسی. در واقع هم‌اتاقیِ دوستم بود و دوستِ هم‌اتاقیم. روم هم نمی‌شد بگم فامیلیتو فراموش کردم. باهم نون و نمک خورده بودیم و چنین فراموشی‌ای بعید بود از منی که به داشتنِ حافظۀ خوب شهره‌ام. خلاصه رفتم از لینکدین پیداش کردم و شرمم باد.

چهار. چند دقیقه از برنامۀ زندگی پس از زندگی رو دیدم و خوشم اومد. حیف که شبکهٔ ۴ پخش می‌شه و دیده نمی‌شه. شبیه این بچه‌های باهوشه که تو یه خانوادهٔ فقیر تو یه کشور بدبخت و جنگ‌زده به دنیا میان و شکوفا نمی‌شن. در اولین فرصت می‌خوام هر سه فصلشو دانلود کنم ببینم. حالا این اولین فرصتم کی هست خدا می‌دونه. میزان ساعتی که برای دیدن فیلم‌ها و سریال‌ها و برنامه‌های مورد علاقه‌ام نیاز دارم بیشتر از باقی‌ماندۀ عمرمه. فی‌الواقع بعد از مرگم یه دور دیگه باید به دنیا بیام و تو اون دور دوم فقط فیلم ببینم و کتاب بخونم. ولی اینو قبل از مرگم در اولین فرصت باید ببینم. خیلی تأثیرگذاره. منم چون آدم دیرتأثیرپذیری‌ام، وقتی یه چیزی پیدا می‌کنم که می‌تونه روم اثر بذاره عاشقش می‌شم. الان عاشق این برنامه شدم.

پنج. دانشگاه فعلی و دانشگاه اسبق برای افطاری دعوتمون کرده و تهران نیستم که برم. دانشگاه اسبق با خانواده (همسر و فرزند و...) دعوتمون کرده. اون موقع که تهران بودم هم هیچ وقت شرایطش جور نمی‌شد برم و نمی‌دونم افطاری دانشگاه چه‌شکلی میشه. من یه دونه از این افطاریا به خودم بدهکارم. با خانواده. شیرینم اومده ایران و قرار بود که یه قراری بذاریم همو ببینیم. تو گروه راجع به زمان و مکان این قرارمون صحبت کردیم و قرار شد که تو همین مراسم افطاری همو ببینیم. من البته با تماس تصویری حضور به هم خواهم رساند.

۲۰ نظر ۲۶ فروردين ۰۱ ، ۱۶:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۵۱- از هر وری دری ۱۳

چهارشنبه, ۲۴ فروردين ۱۴۰۱، ۰۳:۵۰ ب.ظ

یک. یکی از سؤالای امتحانِ رده‌شناسی هفتۀ پیش این بود که آیا میان وجهیت فعل و ارجاعی بودن متمم‌های آن رابطه‌ای وجود داره یا نه. خواسته بود مثال هم بزنیم. گیوُن تو کتابش John wanted to marry a rich woman رو مثال زده بود. اگه در ادامه می‌گفتیم but she refused him ارجاعی می‌شد و اگه می‌گفتیم but he couldn’t find any، غیرارجاعی. بحث سر فعل و متمم‌هاش بود و چون فرقی نمی‌کرد چه صفتی برای زن بیاریم، من نوشتم زن باسواد. جان می‌خواست با یه زن باسواد ازدواج کنه. من یه همچین جانی رو به جانی که دنبال زن ثروتمند باشه ترجیح می‌دم. ثروت و زیبایی ثبات کمتری نسبت به دانش دارن. اخلاق و شعور هم مهمه البته.

دو. یه پسره تو گروه دانشگاهمونه که من هر اطلاعیه‌ای می‌ذاشتم یا جواب هر سؤال علمی بقیه رو می‌دادم این ریپلایِ خصوصی می‌زد میومد ازم تشکر می‌کرد و بعد با یه سری تعریف و تمجید بی‌خود و مسخره با این محتوا که خوش به حال فلانی و بهمانی که با شما هم‌کلاس یا همکار بودن یا هستن و چقدر شما باهوشید و چقدر باکمالاتید و چقدر فلان و چقدر بهمان سر صحبت رو باز می‌کرد. بعد با اینکه می‌دید من جوابشو ندادم یا فقط گفتم ممنون، ادامه می‌داد و پیام پشت پیام. با تأخیر فقط جملات سؤالیِ پیاماشو جواب می‌دادم. مثلاً می‌پرسید فلان درسو با کی داشتید؟ می‌گفتم فلانی. شروع می‌کرد راجع به فلانی حرف زدن. تهشم خوش به حال فلانی که شما شاگردش بودید. یه بار یه استیکر قلب فرستاد که روش نوشته بود شما دل منو بردی. چون ربطی به پیاماش نداشت با این فرض که ایشالا اشتباه فرستاده هیچی نگفتم که هم روش باز نشه هم احترامشو نگه‌داشته باشم. البته آدم محترمی به‌نظر نمی‌رسید و در واقع داشتم احترام خودمو نگه‌میداشتم. چند روز بعد تو گروه با استادم حرف می‌زدم که این دوباره مثل قاشق نشسته پرید وسط بحث تخصصیمون و ریپلایِ خصوصی و دوباره تعریف و تمجید از هوش و ذکاوت من و دوباره اون استیکر قلب. دیگه عصبانی شدم و با جملۀ «این استیکر مناسب گفت‌وگوی علمی نیست» شستم پهنش کردم رو بند. فکر کنم هنوز خشک نشده. دیگه پیام نمی‌ده و به حول و قوۀ الهی شرّش کم شد از سرمون.

سه. اهل بازیای کامپیوتری و موبایلی نیستم و تو گوشی و لپ‌تاپم هم بازی ندارم. نشون به این نشون که وقتی بچۀ فامیل ازم خواست از تو گوشیم براش بازی بیارم برنامۀ مقدار مقاومت مدارو گذاشتم جلوش با رنگاش بازی کنه. ولی فک و فامیل و دوستان و آشنایان وقتی تو یکی از مراحل بازیاشون گیر می‌کنن می‌تونن روی من حساب کنن. عمۀ شمارۀ دو تو مرحلۀ 543 بازی حباب‌ها مونده بود و می‌گفت یه ماهه نمی‌تونم این مرحله رو تا ته برم. یه نصف روز با یه مشت حباب سروکله زدم و مرحلۀ جدیدو تقدیمش کرد.

چهار. یکشنبه وقتی برگشتم خونه و بابا موهامو که داده بودم عمۀ شمارۀ یک، مدل فرانسوی ببافه دید گفت به مامانتم یاد بده از این به بعد موهاتو این‌جوری ببافه.

کی بود می‌گفت مردها دقت نمی‌کنن؟

حالا مامان برای اینکه توانایی‌هاشو بهمون ثابت کنه چند شبه سرمو می‌ذاره جلوش بافت فرانسوی تمرین می‌کنه و هر چی می‌گم بسه کچلم کردی بی‌خیال نمیشه.

پنج. پسرِ حدوداً هفده‌سالۀ همسایۀ مادربزرگم اینا تو یکی از قنادی‌های معروف شهر کارگره. صبح می‌ره و تا دم افطار تو قنادیه. مادرش تعریف می‌کرد که صاحب قنادی اجازه نمی‌ده اونجا نماز ظهر بخونه و می‌گه راضی نیستم تو قنادی من نماز بخونید. گویا فقط دو نفر از کارگرا روزه می‌گیرن. عمداً اینا رو گذاشته پای تنور که گرم‌تره. اونایی که روزه نیستن هم جلوی کولر، جواب مشتری رو می‌دن. ظهر وقتی بقیه داشتن ناهار می‌خوردن، این دوتا که روزه بودن اجازه می‌گیرن که برن مسجد نمازشونو بخونن زود برگردن. صاحب قنادی اجازه نمی‌ده و می‌گه شما کارگر تمام‌وقتید و باید همین‌جا بشینید غذا خوردن ما رو تماشا کنید. فکر کنم دلش از یه جای دیگه پره تلافیشو سر این طفل معصوما درمیاره.

شش. دوتا سؤالِ «چرا مهاجرت نمی‌کنی» و «چرا ازدواج نمی‌کنی» رو زیاد ازم می‌پرسن. امروز خودمم داشتم از خودم این دوتا چرا رو می‌پرسیدم.

هفت. فهرست آهنگ‌هامو بالا پایین می‌کردم که چشمم خورد به یه کدومشون که نه دانلودش کرده بودم نه با تلگرام و واتسپ و وایبر و ایمیل برام فرستاده بودنش. یه روز از روزای اول دورۀ کارشناسی، یکی از هم‌کلاسیام پرسیده بود فلان آهنگو از فلانی شنیدی و گفته بودم نه. اون روز گفت بلوتوثتو روشن کن برات بفرستم. چه خاطرات دوری. دور و آدماش دورتر.

هشت. وقتی یه اسم آشنا تو قسمتِ Who to follow (پیشنهادهایی که ریسرچ‌گیت برای دنبال کردن بقیه می‌ده) می‌بینی و فالو نمی‌کنی... وقتی همون حسو با Suggestions For Youهای اینستا و People you may knowهای لینکدین داری... وقتی نه جرئت دنبال کردن داری نه قدرت پیام دادن. حس غریبگی با کسای که یه زمانی صمیمیت بسیار زیادی داشتین غم عمیقی داره.

نه. سعدی یه بیت داره، می‌گه: به امیدِ آن که جایی، قدمی نهاده باشی، همه خاک‌هایِ شیراز، به دیدگان بِرُفتم. یه روز این بیتو با رسم شکل براتون معنی می‌کنم. اصلاً شاید یه روز یه کتاب نوشتم اسمشو گذاشتم به امیدِ آن که جایی، قدمی نهاده باشی.

۱۸ نظر ۲۴ فروردين ۰۱ ، ۱۵:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۵۰- سال اسب‌های پیش‌کشی و نطلبیده

سه شنبه, ۲۳ فروردين ۱۴۰۱، ۰۵:۳۳ ب.ظ

پارسال زمستون رفتم تهران برای تسویه‌حساب با فرهنگستان و تکمیل فرایند ثبت‌نام دکتری در دانشگاه جدید. وقتی کارام تموم شد و داشتم برمی‌گشتم خونه، یه عکس از وضعیتم پست کردم و سحر فهمید که تهرانم. پیام داد که چرا خبر ندادی که ببینیم همو؟ گفتم هنوز بلیت نگرفتم اگه وقتت آزاده بیا شریف. اومد، ولی راهش ندادن داخل دانشگاه. رفتیم پارک طرشت. همون نزدیکیا بود. داشتیم راجع به درس و دانشگاه حرف می‌زدیم که یهو از کیفش یه چیزی درآورد گرفت سمتم. گفت می‌دونستم که نوشت‌افزار و تقویم دوست داری؛ برات پلنر (دفتر برنامه‌ریزی) و شمع گرفتم. جمله‌ش شبیه این بود که بگی می‌دونستم که فسنجون دوست داری، برات قرمه‌سبزی درست کردم. دستورِ دندون اسب پیش‌کشی رو نمی‌شمرن تو مغزم فعال شد و با ذوق شمع و پلنر قشنگمو گرفتم و گفتم بیا صفحۀ اولشو همین‌جا پر کنیم. نذاشتم بفهمه که من از دفتر برنامه‌ریزی خوشم نمیاد و ترجیح می‌دم برنامه‌هام مستقل از زمان تو ذهنم باشن نه روی کاغذ. باید علامت می‌زدم که اون روز چند لیوان آب خوردم و چند ساعت ورزش کردم و چقدر خرج کردم. یه قسمت به اسم شکرگزاری هم داشت. و چندتا شکلک که احساسات اون روزم رو نشون می‌دادن. خوشحال و خسته رو علامت زدم. تو بخش اهداف و کارهای روزانه نوشتم صحافی پایان‌نامه، گرفتن و تحویل دادن مدرک ارشد و تحویل دادن کارت دانشجویی سابق و گرفتن کارت دانشجویی جدید و دیدن سحر. تو قسمت یادداشت‌ها ازش خواستم چند خط یادگاری برام بنویسه. اون پایین یه جایی هم گذاشته بودن برای نوشتنِ جملۀ روز. گفتم اونم تو بنویس. نوشت «سخت بود ولی ما تونستیم». راستشو بخواید من از این جمله‌های انگیزشی هم خوشم نمیاد. بعد از اون روز دیگه چیزی توش ننوشتم، ولی جلوی چشم گذاشتمش که هر روز ببینم و یادم نره که هنوز کسایی رو دارم که دوستم دارن. دوستایی که حتی اگه بلد نباشن چجوری، ولی سعی می‌کنن خوشحالم کنن.



روزای آخر سال دنبال سررسید بودم. همۀ مغازه‌های شهرو زیرورو کرده بودم که اونی که به دلم می‌شینه رو پیدا کنم. پاپکو و سیب و قدیما رو نشون کرده بودم و هنوز تصمیم نگرفته بودم که کدومشونو بگیرم. رنگ کاغذش، اندازه‌ش، وزنش، محتواش، طرح جلدش، قشنگیش و حتی فونتش برام مهم بود و من با دقت اینا رو بررسی می‌کردم ببینم کدومشون به معیارهام نزدیک‌تره. دم تحویل سال برادرم با یه سررسید ساده با جلد شکلاتی بی‌هیچ طرح و نقش و نگاری اومد خونه و گفت اینو برای تو گرفتم. صفحۀ اولشم برات یادگاری نوشتم. چون که سررسید دوست داری. من هیچ، من نگاه بودم که آخه اینا چرا قبل از خرید این اسب‌های پیش‌کششون مشورت نمی‌کنن با آدم :|

حالا هر روز توی این سررسید بی‌نقش‌ونگار جدیدم چند خط از کارهایی که کردم (و نه کارهایی که قراره بکنم) رو می‌نویسم. مثلاً تو صفحۀ بیست‌ودوم فروردینش نوشته‌ام تا لنگ ظهر خوابیدم، عصر فیلم «دینامیت» و «پروفسور و مرد دیوانه» رو دیدم و شب «منصور» رو. تماشای هر سه توصیه می‌شود.

+ می‌گن آب نطلبیده مراده. شمع و پلنر و سررسید و آب‌هلوی نطلبیده چی؟ اونا هم مرادن یا فقط آب؟

۹ نظر ۲۳ فروردين ۰۱ ، ۱۷:۳۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۴۸- در طلب تو هستم، در طلب تو بودم

شنبه, ۲۰ فروردين ۱۴۰۱، ۰۲:۲۰ ب.ظ

ادامۀ بندِ هشت و نه و دهِ این پست


آذرماه پارسال انجمن زبان‌شناسی دانشگاه به‌مناسبت هفتۀ پژوهش یکی یه دونه از این لیوان‌های دسته‌دار سفالی بزرگ که معروف هستن به ماگ و نمی‌دونم فارسیش چی میشه به استادها و اعضای انجمن زبان‌شناسی هدیه داد. من چون تهران نبودم و چون از قضای روزگار دبیر انجمن، خونه‌شون تبریز بود، قرار شد هر موقع اومد لطف کنه ماگ منم با خودش بیاره و یه روز قرار بذاریم همو ببینیم و من هدیه‌مو بگیرم. 

موقع طراحیِ تقویمی که قرار بود روی ماگ‌ها چاپ بشه، پیشنهاد داده بودم یه جغد کوچیک هم یه گوشۀ تقویم ۱۴۰۱ بذارن و اون برای من باشه. ده دوازده‌تاشو ساده و ده دوازده‌تاشم با اون جغد چاپ کردن. وقتی دبیر انجمن گفت از بین سبز و صورتی و نارنجی و آبی یکیو انتخاب کنم گفتم رنگش فرقی نمی‌کنه، ولی اونی که روش جغد داره رو برا من کنار بذارید. 

بعد از اینکه یه دور من امیکرون گرفتم و یه دور خانم دبیر و هی خواستیم همو ببینیم و هی نشد، بالاخره امسال دیدار میسّر شد و سه‌شنبه بعد از امتحان رده‌شناسی که آخرین امتحان دورۀ دکتری باشه، اولین هم‌دانشگاهیمو از نزدیک دیدم و به تبعش چشمم به جمال ماگ تقویم‌دارم هم روشن شد. عصر قبل افطار رفتم درِ خونۀ دبیر انجمن و بعد از دو سال همکاری، برای اولین بار همو دیدیم و ماگمو گرفتم. 



کسی که ماگ‌ها رو کادوپیچ کرده بود و اسممونو روش نوشته بود، حواسش نبود من اون روز تو گروه چی گفتم و ازشون چی خواستم و یه سادۀ صورتیشو گذاشته بود برام. دیگه چون از بچگی یادمون دادن دندون اسب پیشکشی رو نمی‌شمرن به روم نیاوردم که مراد من این نبود. ولی خدایا، تو که حواست هست، تو که می‌دونی من چی می‌خوام، تو که عَلِیمٌ بِذاتِ الصُّدُوری، تو که یَعْلَمُ مُرادَ الْمُریدین، تو که یَعْلَمُ ضَمیرَ الصّامِتین، تو که از رنگ و طرح و شعاع و ارتفاع ماگ مد نظرم آگاهی، تو دیگه تو ذوقم نزن، تو با من این کارو نکن، تو که مهربونی، تو همونی که گوشه‌ش یه جغد کوچیک چاپ شده رو برام بفرست لطفاً.

۴ نظر ۲۰ فروردين ۰۱ ، ۱۴:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۴۶- آخرین امتحان پایان‌ترم

سه شنبه, ۱۶ فروردين ۱۴۰۱، ۰۴:۰۴ ق.ظ

تا ساعاتی دیگر امتحان رده‌شناسی دارم (از دی‌ماه پارسال کلاسامون تموم شده و این امتحانِ ترم قبله که به تعویق افتاد که حضوری بشه و نشد). الان دارم نکاتشو مرور می‌کنم. عمدهٔ مطالب، مقایسۀ ویژگی‌های زبان‌های مختلفه. یه مطلب از فصل ۸ کتاب Introduction to typology وِیلی (Whaley) راجع به زبان‌های ترکیبی خوندم که جالب بود. سیستم مطابقت در این زبان‌ها بسیار قوی و غنیه و حالا بماند که زبان‌های ترکیبی چیه اصلاً. چون اگه اینو توضیح بدم باید زبان‌های تحلیلی و پیوندی و آمیخته رو هم توضیح بدم. یه مثالی آورده از زبان تیوا که زبان ترکیبیه و یه پیشوند داره (tow) که قبل از فعل میاد و همزمان هم با فاعل هم با مفعول مستقیم و هم مفعول غیرمستقیم مطابقت داره. مفعول مستقیم که می‌دونید چیه، غیرمستقیم هم «تو» توی جملۀ من کتاب را به تو دادمه. در زبان فارسی «م» توی جملۀ من رفتم با ضمیر «من» مطابقت می‌کنه. بعد دیگه ما مطابقت با مفعولو نداریم. اینکه من تو رو ببینم یا اونو ببینم، یه نفرو ببینم، ده نفرو ببینم، یه زن ببینم یا یه مرد، فعلِ دیدم با مفعول مطابقت نمی‌کنه. ولی تو این زبان تیوا یه پیشوند هست که همزمان با سه چیز باید مطابقت داشته باشه. یعنی به محض اینکه یکی از این سه‌تا تغییر کنه، این پیشوند هم تغییر می‌کنه و مثلاً میشه tam، که قبل از فعل می‌ذارنش. بعد نوشته در زبان تیوایی جنوبی فقط برای فاعل اول شخص مفرد، ۱۵تا پیشوند وجود داره که تو شرایط مختلف می‌ذارن ابتدای فعل‌ها. فقط برای منِ فاعل ۱۵تا پیشوند فعلی.

اگر رشتۀ جدیدی برنگزینم و ادامۀ تحصیل ندم، امشب آخرین شب عمر تحصیلیم خواهد بود که فرداش امتحان پایان‌ترم دارم و به‌خاطر مرور نکات تا صبح بیدارم و در حالی که دو دیقه یه بار خمیازه می‌کشم و یه قُلُپ! نسکافه (که چند وقت پیش دو بستۀ ۴۸تایی از «با سلام» گرفتم) می‌خورم و زمان باقی‌مانده تا هشتِ صبح رو محاسبه می‌کنم و به زمین و زمان ناسزا می‌گم و ایضاً به خودم که چرا مرور نکات رو زودتر شروع نکردم و چرا تموم نمیشه و چرا انقدر زیاده و اصلاً چرا ترک تحصیل نمی‌کنم و چرا وارد این مقطع و رشته شدم و چرا زمین گرده و چرا پنجره بازه و چرا کتری رو گازه و چرا دُم خر درازه و حتی چرا خورشت سحریمون کرفسه.

+ ما برای افطار یه چیز سبک می‌خوریم و شام نمی‌خوریم و سحری، غذای برنجی می‌خوریم.

+ تقلب روزه رو باطل می‌کنه؟

۸ نظر ۱۶ فروردين ۰۱ ، ۰۴:۰۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۴۴- مرا یک آمدنت بِه، که دَه بهار آید

شنبه, ۱۳ فروردين ۱۴۰۱، ۱۰:۲۰ ق.ظ

استاد شمارۀ ۲۲ به‌مناسبت امروز که سیزده‌بدر و روز طبیعت و روز گره زدن سبزه‌ها باشه، تصویر سبز و عاشقانه‌ای رو در گروه دانشکده به اشتراک گذاشته بود و روی تصویر نوشته بود بی‌قراریِ دل و نحسیِ ایّامِ فِراق گرهی بـر گـره رشتهٔ دیـدار بزن. همه داشتند از زیبایی بیت تعریف و از استاد تشکر می‌کردند و من اندر خم معنی جمله بودم که آیا منظور استاد اینه که «خودمون بی‌قراری و نحسی را به هم گره بزنیم» یا «ای بی‌قراری و نحسی، شما رشتهٔ دیدار من و یارم رو گره بزنید». وزنش که فَعَلاتُن، فَعَلاتُن، فَعَلاتُن، فَعَلُن باشه رو تشخیص می‌دادم، ولی اینکه جملۀ امری خطاب به کیه رو نه. و به تبعش معنیش رو هم نمی‌فهمیدم. در مفعول و منادا بودن مصراع اول تردید داشتم. بعد از اینکه خصوصی از یکی از هم‌کلاسی‌هام جای تکیۀ فراق رو پرسیدم و باز هم معنی جمله رو متوجه نشدم، دلمو زدم به دریا و بعد از ده‌ها پیامِ وای چه بیت قشنگیِ بقیه، نوشتم خانم دکتر، اگر براتون مقدوره میشه لطفاً بخونید؟ مصراع اولشو متوجه نمی‌شم. تا ایشون پیاممو ببینه یک قاشق نشُسته که هر پیام بی‌ربط و باربطم تو گروه رو بهانه می‌کنه که بیاد تو خصوصی سر صحبت رو باز کنه اومد گفت خانم فلانی، شما دیگه چرا؟ انگار که خانم فلانی علامۀ دهره و حتماً معنی همه چیزو باید بدونه. خب آدم وقتی یه چیزیو نمی‌فهمه نپرسه که کسر شأنشه؟ حیفِ بیت به این قشنگی نبود نفهمیده از کنارش رد شم؟ اصلاً نیمی از دانش من حاصل (یا شایدم محصول) مطرح کردن سؤالای ساده‌ست. داشت معنیشو توضیح می‌داد که گفتم بهتره تو گروه توضیح بدید، شاید فرد دیگری هم متوجه نشده باشه و روش نشده باشه بپرسه. اساساً اگه من می‌خواستم از تو بپرسم که مرض نداشتم تو گروه پیام بذارم. استاد پیامم رو دید و وقتی پیام صوتی فرستاد و بیتو خوند تازه متوجه شدم مصراع اول یه‌جورایی قیده و نباید مفعول یا منادا بخونمش. یعنی ای یار، در شرایط بی‌قراری دل و در شرایط نحسی ایام فراق، رشتهٔ دیدار رو گره بزن، یعنی لطفاً بیا.



+ های «گره» ملفوظ است و باید «گرهی بر گرهِ» بنویسیم. می‌خواستم خودم تصویر رو ویرایش کنم از اول بنویسم دیدم عکس پس‌زمینه خراب می‌شه. تو گره اول الف، تو گره دوم ی رو نباید بذاریم. رشتهٔ رو هم اگه این‌جوری بنویسیم و ی ننویسیم به صواب نزدیک‌تره. نیم‌فاصلهٔ بی‌قراری رو هم رعایت کنیم دیگه نور علی نور می‌شه.

+ ماه آسمون درومد، شاخه گل من نیومد :|

۵ نظر ۱۳ فروردين ۰۱ ، ۱۰:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۴۳- متضاد بر وفق مراد چیه؟ همون

پنجشنبه, ۱۱ فروردين ۱۴۰۱، ۰۷:۴۵ ب.ظ

ظهر مقاله رو برای بار هزارم به‌لحاظ نگارشی و ویرایشی چک کردم و از منابع و پی‌نوشت و جدول‌ها و نمودارها و یکدستی همه چی که خیالم راحت شد برای استاد و همکارم ایمیل کردم که تأیید کنن و بفرستم برای مجله. بعد لپ‌تاپمو خاموش کردم و رفتم یه کم استراحت کنم.

عصر روشنش کردم که سومین کتابی که قراره ازش تو امتحان بیادو تازه شروع کنم به خوندن و جلسات ضبط‌شدهٔ کلاسو ببینم و خلاصه‌هایی که برای دوتا کتاب دیگه نوشتم مرور کنم. نیم ساعت طول کشید تا ویندوز بالا بیاد. سابقه نداشت همچین چیزی. همیشه زیر یک دقیقه بالا میومد. گفتم لابد داره به‌روزرسانی می‌کنه سیستمشو. بعد که بالاخره چشمم به جمال دسکتاپ روشن شد، دیدم روی هیچی نمی‌تونم کلیک کنم. البته توی دسکتاپم فقط مای‌کامپیوتر هست و سطل آشغال. این پایینم مرورگر هست که روی اونم کلیک کردم و فقط چرخید. پایین، گوشهٔ سمت راست روی تاریخ و وای‌فای هم کلیک کردم باز نشد. ولی عکس‌های دسکتاپم که تنظیم کردم هر یک دقیقه یه بار عوض بشن عوض میشن. نور و صدا هم کم و زیاد میشه. موس رو هم وقتی وصل‌ می‌کنم می‌شناسه. ولی دیگه در همین حد خدمات می‌ده بهم. حتی سیستم‌ریستورشم باز نمیشه که برگردونمش به یکی دو روز پیش.

باید ویندوز عوض کنم و درایورهایی که یادم نیست کجا گذاشتمو پیدا کنم و یکی‌یکی نصب کنم.

این پستو با گوشی نوشتم.

۱۵ نظر ۱۱ فروردين ۰۱ ، ۱۹:۴۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۴۲- بر وفق مراد

چهارشنبه, ۱۰ فروردين ۱۴۰۱، ۰۳:۱۱ ب.ظ

ترجمۀ اون چندتا منبع چغر و بدبدن رو سپردم به همکارم. برای تحویل مقاله‌هایی که پارسال باید تحویل می‌دادم هم مهلت گرفتم. سرما هم نخوردم و سرماخوردگان خونه هم خوب شدن. بعد، دیشب پیام گذاشتم تو گروه درس رده‌شناسی و از استاد شمارۀ 18 که امتحان پایان‌ترمو هی به تعویق انداخت که دانشگاه‌ها باز بشه و بالاخره باز شد پرسیدم اگه شونزدهم فروردین قطعیه بلیتامونو بگیریم. گفت آره امتحان ساعت هشت‌ونیم صبح برگزار میشه. یکی از هم‌کلاسیای همدانی خوابگاه گرفته و هفته‌ای چند روز می‌ره تهران. یکی از هم‌کلاسیا هم ساکن کرجه و اونم مشکل رفت‌وآمد و سکونت نداره. یه هم‌کلاسی سنندجی هم داشتیم (داریم هنوز!) که پابه‌ماه بود و دو روز پیش فارغ شد. اون اسفندماه امتحانشو مجازی داد. استاد گفت اگه من و اون یکی دوست همدانی می‌تونیم روز قبل از امتحان تهران باشیم که تا ساعت هشت خودمونو برسونیم دانشگاه، امتحانو صبح برگزار کنه. ولی اگه تهران جایی نداریم شبو بمونیم که صبح بریم دانشگاه، یه فکر دیگه بکنه. دوتا همدانی داریم. این همدانی دوم که خوابگاه نگرفته تو خصوصی بهم گفت کاش امتحان بمونه برای بعد از ماه رمضون. تو گروه در جواب استاد گفتم شما شرایط رو تعیین کنید، من خودمو وفق می‌دم. با یه چیزی میام و بلیتمو یه وقتی می‌گیرم که شونزدهم شش صبح تهران باشم. 

بعد هر چی سایت‌های خرید بلیتو بالا پایین کردم یه دونه بلیت قطار هم پیدا نکردم. نمی‌دونم از کی همه رو فروخته بودن. اتوبوسم که دوست ندارم. چندتا دونه بلیت هواپیما مونده بود، به قیمت خون پدرشون، اونم تو ساعتای ناجور. فکر کن یه تومن برای رفت و یه تومن برای برگشت هزینه کنی که یه ساعت بری بشینی جلوی چشم استاد به چهارتا دونه سؤال جواب بدی. ماه رمضونم هست و بعدش نه می‌تونی با کسی بری بیرون چیزی بخوری و بگردی نه اساساً حوصلۀ گشت‌وگذار و دیدن کسیو داری. حوصلۀ خودمم ندارم این روزا. دلم می‌خواست این آخرین امتحانمونم مجازی باشه و حالاحالاها نرم تهران. مخصوصاً تو این تاریخ. فی‌الواقع همۀ روزای سال یه طرف، پونزده و شونزده فروردین هم یه طرف. این دوست همدانی دوم تو گروه چیزی نگفت ولی نمی‌دونم تو خصوصی به استاد چی گفت که نظر استاد عوض شد و صبح تو گروه پیام گذاشت که شونزدهم امتحانو مجازی برگزار می‌کنه. البته یه سری شرط و شروط هم گذاشت که وقت امتحان زیاد نیست و دوربینا باید روشن باشه و اینا که طبیعیه.

۲۳ نظر ۱۰ فروردين ۰۱ ، ۱۵:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۴۱- [In Persian] Sima

چهارشنبه, ۱۰ فروردين ۱۴۰۱، ۰۴:۲۹ ق.ظ

کی بود که فکر می‌کرد ترجمۀ منابع مقاله کاری نداره و چند دقیقه بیشتر طول نمی‌کشه و اونو این همه خوشبختی محاله؟ زهی خیال باطل که اتفاقاً خیلی هم کار داره. وی از صبح دیروز تا همین الان که چهارونیم بامداد امروز که فردای دیروز باشه بیدار بود و همچنان بیداره و با یه مشت منبع که خود نویسنده‌هاشونم تا حالا عنوان کارشونو ترجمه نکرده‌ن سروکله می‌زنه و هنوز معادل یه تعداد از عناوینش در هاله‌ای از ابهامه و نمی‌دونه چه کوفتی جایگزین اون اصطلاحات کنه. یکی هم نیست بگه دلت برای خودت نمی‌سوزه برای این لپ‌تاپت بسوزه که بیست‌چاری روشنه.


و منظور از ترجمۀ منبع ینی برای شقاقی، و. (۱۳۸۷). مبانی صرف. تهران: سازمان مطالعه و تدوین کتب علوم انسانی دانشگاه‌ها (سمت) بنویسی:

Shaghaghi, V. (2008). An introduction to morphology. Tehran: Samt [In Persian]

ولی ندونی اونجا که یارو نوشته بررسی فلان چیز در برنامه‌های سیمای جمهوری اسلامی ایران، به جای سیما چی بنویسی که تصویرو شامل بشه و صدا رو نه :|

۴ نظر ۱۰ فروردين ۰۱ ، ۰۴:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۴۰- دست‌اندرکاران ۳

سه شنبه, ۹ فروردين ۱۴۰۱، ۱۲:۰۹ ق.ظ

دو سال پیش با یکی از اعضای تیم پروژه و استادی که باهاش کار می‌کردیم برای یه مجله‌ای یه مقاله فرستادیم. مقاله رو پذیرفتن، ولی از اونجایی که تعداد متقاضی‌ها زیاد بود، گفتن وایستید تو نوبت تا نوبت انتشارش برسه. تو این دو سال استادمون از مقام استادیاری به دانشیاری ارتقا پیدا کرد و منی که اون موقع هنوز تو کنکور دکتری هم شرکت نکرده بودم، دانشجوی دکتری شدم و همکارم که دانشجوی دکتری بود، دفاع کرد و فارغ‌التحصیل شد. پارسال به مجله ایمیل زدم و گفتم که ما دیگه اون آدم سابق نیستیم. عناوین جدیدمونو براشون فرستادم و گفتم موقع چاپ اینا رو بنویسن. گفتن باشه و همچنان تو نوبت بودیم. بالاخره دیروز ایمیل زدن که عنوان جدول‌ها و منابع فارسی رو ترجمه کنید پی‌نوشت‌ها رو چک کنید و یه چکیدۀ مبسوط هم بنویسید و تا دوازدهم بفرستید. و اگه نفرستید، می‌مونید برای دور بعد. چکیدۀ معمولی رو همون دو سال پیش نوشته بودم، ولی چکیدۀ مبسوطِ دو سه صفحه‌ای رو بلد نبودم چجوری می‌نویسن و چی توش می‌گنجونن. ایمیلشونو فوروارد کردم برای استاد و همکارم که تو پست دست‌اندرکاران۱ اعصابم از همکاری باهاشون خط‌خطی بود و تو پست دست‌اندرکاران۲ دلخوریم تا حدودی رفع شده بود. صرفاً جهت اطلاع براشون فرستادم و انتظار نداشتم کاری انجام بدن و فکر می‌کردم همۀ این کارا رو خودم باید انجام بدم. استادم امشب پیام داد که شمارۀ پى‌نوشت‌ها رو درست کردم، عنوان انگلیسى هم براى نمودارها و جدول‌ها گذاشتم. الان باید چکیدۀ مبسوط نوشته بشه و منابع فارسى به انگلیسى ترجمه بشه و در فهرست منابع بیاد. همکارم هم پیام داد که چکیدۀ مبسوط انگلیسی رو هم من آماده می‌کنم و سعی می‌کنم تا سه‌شنبه براتون بفرستم.

الان فقط ترجمۀ منابع مونده که کاری نداره و من و این همه خوشبختی محال به‌نظر می‌رسه :|

۵ نظر ۰۹ فروردين ۰۱ ، ۰۰:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۳۹- Topic Persistence (TP)

دوشنبه, ۸ فروردين ۱۴۰۱، ۰۵:۰۵ ب.ظ

دیشب تو صفحۀ چهارصدوپنجاه‌وششِ یکی از سه کتابی که برای امتحان باید بخونم! مطلب جالبی راجع به معرفگی و ارجاع دیدم که چون به سبک وبلاگ‌نویسی خودم هم مربوط بود دوست داشتم اینجا با شما هم به اشتراک بذارمش. فی‌الواقع جای مناسب دیگه‌ای نداشتم که اونجا به اشتراک بذارم و پیشاپیش عذر می‌خوام که قراره سرتونو درد بیارم! سعی می‌کنم ساده توضیح بدم که پستو نصفه رها نکنید و متوجه عرایضم بشید. اگر هم احیاناً علاقه داشتید که بیشتر بدونید می‌تونید کتاب Syntax. An Introduction تالمی گیون (Givón, T) رو گوگل و دانلود کنید و فصل دهمشو بخونید. من نسخۀ 2001 کتاب رو دارم.

احتمالاً بحث اسم معرفه (اسامی خاص و نشانۀ «الـ» عربی) و اسم نکره (یای نکره فارسی و تنوین عربی) و حروف تعریف معین و نامعین (a/an و the انگلیسی) رو یادتونه. وقتی گوینده تشخیص میده که یه مصداقی برای شنونده قابل‌تشخیصه از اسم معرفه استفاده می‌کنه. مثلاً در جملۀ دیروز در خیابان یک دختری دیدم، دختری نکره‌ست. دختره لباس قشنگی پوشیده بود. اینجا دختره معرفه‌ست. هر زبانی هم ابزار دستوری خاص خودشو برای نشون دادن معرفه و نکره داره. یه بحث دیگه هم هست که خیلی نزدیکه به این بحث معرفگی (Definiteness) و اونم بحث ارجاع (Reference) هست. اسم‌های معرفه غالباً ارجاعی هستن. ولی نکره‌ها می‌تونن ارجاعی باشن یا نباشن. قسمت هیجان‌انگیزش همین‌جاست. اینکه نکره‌ها می‌تونن ارجاعی باشن یا نباشن.

من وقتی یه اسم (نه لزوماً اسم خاص) رو تو جمله‌م میارم، اون اسم برای شمای خواننده یا شنونده، یا معرفه‌ست یا نکره. البته این معرفه و نکره بودن انقدرها هم دوقطبی نیست و روی یه پیوستاره. حتی ممکنه یه اسم از نظر گوینده معرفه باشه از نظر شنونده نکره باشه. ولی حالا اگه معرفه باشه، ارجاعیه و شما می‌دونی در جهان خارج از جمله، مصداقش چیه یا کیه. ارجاعی بودن ینی اینکه مصداقش معلومه. ولی وقتی اسم نکره تو جمله‌م میارم دو حالت داره. یا ارجاعیه یا غیرارجاعیه. پس اسم ارجاعی ینی اینکه اون اسم یه مصداقی اون بیرون، تو جهان! داشته باشه، چه شما بشناسید، چه نشناسید.

حالا اینا چه ربطی به وبلاگ داره؟ الان می‌گم. فرض کنید تو یه متنی، کلمۀ book یا کتاب به‌کار رفته. اگر گوینده در ادامۀ صحبتاش یا تو پستای بعدی بخواد راجع به اون کتاب صحبت کنه، یه نشانه کنار اون اسم میاره که نشون بده اون اسم ارجاعیه، و قراره بعداً دوباره راجع بهش صحبت کنه. ولی اگه اون نشانه رو نیاره باید بفهمیم که غیرارجاعیه و دیگه برنمی‌گردیم بهش. حالا یا مهم نبوده یا نویسنده خودش عمداً نمی‌خواد که بهش برگرده و تکرارش کنه. و مایی که شنونده یا خواننده‌ایم باید متوجه این موضوع باشیم و راجع به اون چیز غیرمهم یا چیزی که نویسنده نمی‌خواد بهش موضوعیت بده سؤال نپرسیم! تو همین فصل ده، یه مثال از زبان عبری (عربی نه ها، عبری) آورده که book توی مثال a (صفحهٔ ۴۵۶) ارجاعی بوده و بعد از اولین باری که نویسنده book رو تو جمله‌ش آورده، در ادامه چند بار با it در مورد اون کتاب صحبت کرده. با اینکه این کتاب برای خواننده یا شنونده نکره‌ست ولی چون ارجاعی بوده یه نشانه در کنار کتاب آورده که متوجه باشیم که قراره بهش برگردیم (اون نشانه در عبری xad هست که معنیش میشه one). ولی در مثال b نشانه‌ای کنار book نیست و غیرارجاعیه. اگر به جملات بعدی تو همین مثال b دقت کنیم، گوینده در ادامۀ صحبتاش دیگه راجع به اون کتاب حرف نزده. 

بعد متن‌های انگلیسی و صحبت‌های چندتا انگلیسی‌زبان رو بررسی کردن و دیدن در زبان انگلیسی هم با ابزار this می‌شه این کارو کرد. وقتی یه اسمی با this میاد، خواننده می‌تونه منتظر باشه که بعداً هم به اون اسم اشاره بشه ولی اگه اسم با a/an بیاد، احتمالش کمه که بعداً به اون اسم برگردیم. متن‌های گفتاری و نوشتاری زیادی رو بررسی کردن و آمارِ اسم‌هایی که قبلشون this اومده رو گرفتن و دیدن افرادی که تو صحبتاشون این نشانۀ ارجاع رو استفاده کردن، بعداً راجع به اون اسم صحبت کردن ولی اسم‌هایی که a/an داشتن بهشون پرداخته نشده و انگار مهم نبودن.

راجع به ارجاع در زبان فارسی زیاد کار نشده و نمی‌دونم چه ابزارهایی تو متن‌های فارسی وجود داره که ارجاعی و غیرارجاعی بودن اسم رو نشون می‌دن. این متنی هم که می‌گیم یکی‌دو پاراگراف نیست. باید یه چیزی باشه که انسجام داشته باشه و بی‌سروته نباشه. مثلاً آرشیو وبلاگ من از ابتدا تا الان می‌تونه یه متن باشه. بعد با اینکه منِ نویسندهٔ فارسی‌زبان این ابزارها رو نمی‌شناسم، ولی همیشه تو ناخودآگاهم پستامو یه جوری نوشتم که وقتی یه اسم نکره رو به‌کار بردم، حواسم به این بوده که بعداً بهش برخواهم گشت یا نه. نمی‌دونم از چه ابزارهایی استفاده می‌کنم ولی همیشه تو ناخودآگاهم حواسم به این ارجاعی و غیرارجاعی بودن بوده. و پیش اومده وقتی یه پستی رو منتشر کردم، خواننده دست گذاشته روی یه اسم غیرارجاعی که احتمالاً دلم نمی‌خواسته بهش برگردم و فقط همون یه بار دوست داشتم تو متنم بیاد. یا عمداً بسامد تکرار یه اسم (بازم می‌گم نه لزوماً اسم خاص) رو توی پستام کم کردم یا نخواستم که تو جملاتم بعضی از اسم‌ها رو به‌کار ببرم و وقتی خواننده در کامنتش به اون اسم موضوعیت داده یا در موردش پرسیده حس ناخوشایندی بهم دست داده. یه دلیل اینکه گاهی کامنتا رو می‌بندم هم همینه. چون گاهی دست گذاشته میشه دقیقاً روی موضوعی که نمی‌خوام موضوع باشه یا دلم نمی‌خواد ادامه‌ش بدم یا بهش برگردم. 

حالا اینا رو نگفتم که موقع کامنت گذاشتن استرس بگیرید که وای الان یه چیزی می‌گم این ناراحت میشه، نه. فقط خواستم بدونید که این زبانی که برای ایجاد ارتباط انقدر راحت ازش استفاده می‌کنیم چه ظرافت‌هایی داره.

۸ نظر ۰۸ فروردين ۰۱ ، ۱۷:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

گروه تلگرامی هم‌کلاسیای دورهٔ کارشناسی هنوز برقراره و بعد از کلی پیام تبریک عید و آرزوی سلامتی و شادی در سال جدید، یه نفر خوش‌سلیقگی کرد و نوشت:

Exp{یک سال خوب و فوق‌العاده}×زندگی تک‌تک‌تون. وی در ادامه افزود: سال جدید‌تون سرشار از رزونانس حس‌های خوب و شیرین. منم خلاقیتشو بی‌جواب نذاشتم و نوشتم «امیدوارم شادی و موفقیت در مدار زندگیتون در جریان باشه و مقاومت و سختی‌های مسیر امسالتون انقدر کم باشه که با افت ولتاژ محسوسی مواجه نشید و پرانرژی باشید همیشه.»


+ سالو تحویل دادم، مقاله‌هامو هنوز نه :|

۶ نظر ۲۹ اسفند ۰۰ ، ۲۳:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۳۵- بی‌سابقه

شنبه, ۲۸ اسفند ۱۴۰۰، ۰۱:۳۹ ق.ظ
یکی از بخش‌های اصلی هر مقاله‌ای پیشینه‌شه. تو پیشینه می‌نویسی که قبل از تو کیا روی این موضوع کار کردن و به چه نتایجی رسیدن. اینکه از چند نفر اسم ببری و کار چند نفرو تو پیشینه بیاری و معرفی کنی بستگی به موضوعت داره. ممکنه کلی مقالهٔ مرتبط پیدا کنی، ممکن هم هست چیز زیادی پیدا نکنی. مثلاً من برای پایان‌نامهٔ ارشدم، هیچ پژوهش قبلی‌ای پیدا نکردم که بیاد گسترش نوواژه رو با سیستم‌های دینامیک بررسی کنه، ولی یه تعداد مقاله خونده بودم راجع به بررسی گسترش چیزای دیگه با همین رویکرد. منم همونا رو تو پیشینه آوردم. مثلاً یه مقاله بود راجع به گسترش ویروس کرونا. من همونو تشبیه کرده بودم به گسترش یه واژهٔ جدید و مدلشو تو پیشینه آورده بودم. مدلی هم که استفاده کرده بودم برگرفته از گسترش یه کالای جدید بود. به‌واقع همهٔ زورمو زده بودم برای تکمیل این پیشینه. حالا از صبح دارم سایت‌ها و مجله‌ها رو زیرورو می‌کنم که لااقل یه مقالهٔ مرتبط با درک کودک از ضرب‌المثل‌ها و اصطلاحات پیدا کنم که تو پیشینهٔ این مقاله‌م بیارم و هیچی دستگیرم نشده فعلاً. فقط دوتا مقالهٔ یه کم مرتبط پیدا کردم که اولی راجع به درک نوجوانان دوزبانهٔ ترکی-فارسی از ضرب‌المثل‌های فارسیه و دومی در مورد درک اصطلاحات، بدون در نظر گرفتن متغیر سن. و من مشخصاً دارم روی درک کودکان کار می‌کنم نه نوجوانان، و نه دوزبانه‌ها.
حالا چی شد و چطور شد که تصمیم گرفتم روی این موضوع کار کنم؟ یه بار از جلوی تلویزیون رد می‌شدم (من همیشه از جلوش رد می‌شم و به‌ندرت می‌شینم جلوش :|)، دیدم مجری از یه سری بچه می‌پرسه چشمم آب نمی‌خوره ینی چی؟ اونا هم جوابای بامزه‌ای می‌دادن که درست نبودن ولی تأمل‌برانگیز بودن و خوراک یه مقالهٔ معنی‌شناسی. بعداً فهمیدم اسم اون برنامه اعجوبه‌هاست. فردا می‌خوام بشینم آرشیوشو از تلوبیون دانلود کنم اون قسمت‌های ضرب‌المثلاشو جدا کنم تحلیل کنم تو مقاله‌م بیارم، ولی هنوز مقالهٔ مرتبط پیدا نکردم تو پیشینه بیارم :|

شما این برنامه رو می‌بینید؟ تو همهٔ قسمتا این سؤال ضرب‌المثلا رو می‌پرسن یا مقطعی بوده؟ می‌خوام ببینم چندتا داده می‌تونم از توش دربیارم. اگه بینندهٔ ثابتش هستین لطفاً یه کم راجع به این برنامه بهم اطلاعات بدید. چند قسمت پخش شده و از کی پخش میشه و تا کی پخش میشه و چه روزایی پخش میشه و آیا برنامهٔ دیگه‌ای می‌شناسید شبیه این باشه یا نه؟
۱۰ نظر ۲۸ اسفند ۰۰ ، ۰۱:۳۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

توی تلویزیون تو یه برنامۀ سیاسی-اجتماعی یه آقایِ حدوداً پنجاه‌ساله داشت صحبت می‌کرد که تا دیدمش با خودم گفتم قیافه‌ش چقدر آشناست و چقدر یکی از هم‌کلاسیای دورۀ ارشدمو تداعی می‌کنه! یکی از ویژگی‌های تحصیل در مقطع ارشد و دکتری اینه که هم‌کلاسیای آدم نه‌تنها هم‌سن آدم نیستن بلکه هم‌سن والدین آدمن. با این هم‌کلاسی‌ای که چهره‌ش تداعی می‌شد و اسمش نوک زبونم بود ولی یادم نمیومد، فقط یه درس مشترک داشتم. ما ورودیای نودوچهار، سال دوم ارشد یه درسی داشتیم که برای اینکه در وقت و انرژی استاد درس صرفه‌جویی بشه، اون درسو برای ورودیای نودوپنج که اون سال، سال اولشون بود هم ارائه دادن و اونجا ما با نودوپنجیا هم‌کلاس شدیم. اون سال یه عکس دسته‌جمعی هم گرفته بودیم که این هم‌کلاسی تو اون عکس هم بود. می‌خواستم چهرۀ این آقای توی تلویزیون رو با اون عکس تطبیق بدم که دیگه تا من بگردم و اون عکسو پیدا کنم اسمشو زیرنویس کرد. با تردیدی توأم با تعجب گفتم فلانی؟ معاون وزیر؟! از اونجایی که باورم نمی‌شد این فلانی اون هم‌کلاسی باشه و معاون وزیر شده باشه اسم این آقای معاون وزیرو تو مخاطبای گوشیم زدم که ببینم هم‌کلاسی‌ای به اون اسم داشتم یا نه که بله، خودش بود. البته این آقا اون موقع که ارشد قبول شد هم مقام و منصب داشت ولی نه ما پرسیده بودیم نه خودش گفته بود کجا چی کار می‌کنه. از قبل، یه مدرک ارشد دیگه هم داشت و این دومی بود که اینم نپرسیده بودیم که کجا چی خونده.

+ ولی به کسی که پروپوزال و پایان‌نامۀ ارشدشو تحویل نداده و دفاع نکرده و انصراف داده نگیم دانش‌آموختۀ اون رشته. آخه این‌جوری اون دانش‌آموخته‌هایی که برای نوشتن پایان‌نامه و گرفتن مدرک چهار پنج سال جسماً و روحاً شکنجه شدن ناراحت می‌شن.

۲۷ اسفند ۰۰ ، ۲۰:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

تعریف از خود و حمل بر خودستایی نباشه، ولی من اگه تو یه کاری خفن و عالی باشم، اون کار جزوه نوشتنه. تعداد تأخیرها و غیبت‌های دوران تحصیلم از پیش‌دبستانی تا این لحظه کمتر از انگشتان یه دست بوده و اگر گاهی به هر دلیلی بخشی یا همۀ جلسه رو از دست می‌دادم، بعداً دست‌نوشته‌های همۀ هم‌کلاسیامو می‌گرفتم که جزوه‌مو باهاشون تکمیل کنم. حتی آخر سال جزوۀ چند نفرو که به جزوه‌شون ایمان داشتم می‌گرفتم که تطبیق بدم با جزوه‌م و اگر مطلبی رو اشتباه نوشتم یا ننوشتم تصحیح یا اضافه کنم. جزوه‌های سال‌بالایی‌هامم می‌گرفتم ببینم اون سال به اونا چی یاد دادن و تطبیق بدم! زمان مدرسه (دهۀ هفتاد هشتاد) امکان ضبط صدای کلاسا رو نداشتیم ولی دورۀ کارشناسی و ارشد کلاسا رو ضبط می‌کردم و حتی یه وقتایی که درسمون شکل و نمودار داشت فیلم هم می‌گرفتم که بعداً جزوه‌مو باهاشون کامل کنم. دورۀ دکتری هم که کلاسامون مجازی شد و هم دانشگاه لینک جلسۀ ضبط‌شده رو در اختیارمون می‌ذاشت، هم خودمون می‌تونستیم اسکرین گوشی و لپ‌تاپو ضبط کنیم. جزوه‌های مدرسه و کارشناسیم دست‌نویس بودن ولی ارشد و دکتری رو تایپ کردم. همین‌جوری معمولی هم تایپ نمی‌کنم و جزوه‌هام فهرست و پانویس و ارجاع و شکل و نمودار و جدول و همه چی داره. به‌لحاظ ویرایشی هم که همیشه سعی کردم طبق شیوه‌نامه و یکدست باشه. آخر سال هم در اختیار استاد و هم‌کلاسیام قرار می‌دادم و حس خوب و مفید بودن بهم دست می‌داد. چند بارم تو دورۀ ارشد پیش اومده بود که استادها با دقت جزوه‌هایی که تایپ کرده بودم رو بخونن و کامنت بذارن و بگن فلان مطلبو فلان‌جور تغییر بده و اصلاحش کن. 

ولی حالا استاد شمارۀ ۱۸ با انتشار جزوه‌م و به‌اشتراک گذاشتنش با دیگران موافقت نکرده و بسیار ضدحال خوردم از این بابت. دیشب بهش پیام دادم و به رسم ادب ازش اجازه خواستم که جزوه رو در اختیار دوستانم قرار بدم و تو کتابخانۀ دیجیتال دانشگاه بذارم. بقیۀ استادها معمولاً نه‌تنها اجازه می‌دن بلکه خوشحال هم می‌شن و بعضیاشون حتی می‌گن بده یه دور بخونم که اگه اشکالی داشت رفع کنیم بعد منتشر کنیم. ولی ایشون نه‌تنها اجازه نداد بلکه دلیلشم توضیح نداد و فقط گفت موافق نیستم. حتی نگفت بفرست ببینم چی توش نوشتی. البته چون محتوای جزوه‌م مطالب کلاسای ایشونه از این بابت بهش حق می‌دم که بخواد این مطالب رو به اشتراک بذاره یا نذاره ولی مطالبی که تدریس شده از یه سری کتاب خارجیه که به‌صورت رایگان در دسترسه. و اگر استاد هر جلسه فقط دو ساعت صحبت کرده، من دو روز وقت و انرژی گذاشتم که اون دو ساعت رو تبدیل کنم به ده بیست صفحه مطلب. تازه قصد فروشش رو هم ندارم که بحث سهم‌خواهی و سود مادی پیش بیاد. شاید نگرانه که بقیه بردارن بفروشن یا استفاده کنن که خب ما منتشر می‌کنیم که بقیه استفاده کنن. هر جا هم ببینیم یکی برداشته به اسم خودش می‌فروشه به پلیس فتا می‌گیم :)) واقعاً الان حس بدی دارم که جزوه رو نوشتم ولی در پستوی خانه نهانش کردم و نمی‌تونم به اشتراک بذارم :|

پانوشت۱. این اخلاقِ ثبت و ضبط کردن آموخته‌ها و به اشتراک گذاشتنشون هم مختص درس و دانشگاه نیست و من حتی تو کلاسای آموزش رانندگی و آشپزی هم جزوه نوشتم و به هم‌دوره‌ایام دادم. جزوۀ کلاس آشپزیمو تو وبلاگم هم گذاشته بودم و می‌تونید برای دانلود کلیک کنید. البته پلیس فتا گفته روی لینک‌های ناشناس کلیک نکنید و شما هم هر جا هر لینکی دیدید کلیک نکنید. ولی روی این می‌تونید کلیک کنید و کلی عکس خوشمزه ببینید.

پانوشت۲. پارسال بعد از تموم شدن یکی از درسا جزوه‌ای که نوشته بودمو گذاشتم تو گروه دانشکده. یه سری از غیرِهم‌رشته‌ایام که شماره‌مو نداشتن فکر کرده بودن استادم. با اینکه تصمیم ندارم و تمایلی هم ندارم استاد بشم ولی حس دلچسبیه به آدم بگن «استاد» :|


۲۶ نظر ۲۶ اسفند ۰۰ ، ۱۱:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۳۲- تمام شهر خوابیدن، من از فکر تو بیدارم

چهارشنبه, ۲۵ اسفند ۱۴۰۰، ۰۴:۲۲ ق.ظ

ساعت چهار و بیست دقیقهٔ صبحه و دقایقی پیش مقاله‌ای که موضوعش تأثیرات فارسی روی ترکی بود رو برای استاد شمارهٔ ۱۸ ایمیل کردم. و کمتر از پنج روز فرصت دارم که مقاله‌های استادان شمارهٔ ۱۹ و ۱۷ رو هم آماده کنم و بفرستم براشون. موضوع یکی از این مقاله‌ها زبان کودکانه و موضوع یکیشم نام‌های تجاری. دومی تقریباً آماده‌ست ولی اولی تو ذهنمه و روی کاغذ پیاده‌ش نکردم هنوز.

۶ نظر ۲۵ اسفند ۰۰ ، ۰۴:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۳۰- داغی یک عشق قدیمو، اومدی تازه کردی

سه شنبه, ۲۴ اسفند ۱۴۰۰، ۱۲:۲۴ ب.ظ

اگر بپرسید واپسین دقایق سال را در شرایطی که موعد تحویل مقاله‌هات هم نزدیکه و آماده نیستن و یه امتحان خوفناک هم در پیش داری و کلی کامنتِ پاسخ‌داده‌نشده هم تلنبار شدن تو پنل وبلاگت چطور می‌گذرانی می‌گم چهارتا کامنت جواب می‌دم و دو خط تحلیل برای مقاله‌م می‌نویسم و یه ساعت کارتونِ داستان‌های شاهنامه می‌بینم. یه کارتون هم هست به اسم داستان‌های تاریخ. کلید کردم روی قسمتِ انقراض زندیه و تأسیس قاجارش. اینا رو اولین بار سال هشتادوپنج‌شش اینا دیدم و دیگه ندیدم. چند وقت پیش از آپارات پیداشون کردم و از وقتی پیداشون کردم صد بار دیدمشون و هی می‌بینم و هی سیر نمی‌شم و هی حرص می‌خورم و هر بارم یه‌جوری می‌بینم که انگار این دفعه قراره یه جور دیگه تموم بشه و قهرمانان قصه نمیرن. دوتا دوست هم دارم از نوادگان این دو سلسله‌ن. یکیشونو چند سال پیش تو مصاحبۀ آزمون دکتری دانشگاه شهید بهشتی پیدا کردم. بعد از مصاحبه تا یه مسیری باهم بودیم. تو خیابون وقتی از جلوی یه رمان تاریخی رد می‌شدیم صحبت علاقه‌م به لطفعلی‌خان شد و گفتم قبر لطفعلی‌خان همین‌جا تو تهرانه. دو بار رفتم اونجا تا حالا. و هم‌مدرسه‌ایام هنوز که هنوزه منو با عشقم به سلسلۀ زندیه یادشونه. ولی نگفتم که آدرس اولین وبلاگم لطفعلی‌خان زند دات بلاگفا بود. اونم با ذوق گفت من نوۀ نوۀ نوۀ فتحعلی‌شاهم. فتحعلی‌شاه برادرزادۀ قاتل لطفعلی‌خان میشه. چون قاتلش که آقامحمدخان باشه بچه نداشت، برادرزاده‌ش جانشینش شد. این فتحعلی‌شاه یه‌جوری شورِ ازدواجو درآورده بود و رکورد تولیدمثلو زده بود که لقبش باباخان بود. بابای خیلیا بود. این یکی دوستم هم که به‌نوعی همکارِ همکارمه خودش عکس کریم‌خانو استوری کرده بود نوشته بود جد پدری. سمت راستی، لطفعلی‌خان زندِ تو کارتونه. سمت چپی هم کریم‌خان، برادرِ پدربزرگِ لطفعلی‌خان، جد پدری دوستم.



+ اینم لینک کارتون‌ها: کارتون لطفعلی‌خان و آقامحمدخان، کارتون رستم و سهراب، رستم و اسفندیار، رستم و شغاد (شغاد برادر رستمه که رستمو گول می‌زنه می‌ندازه تو چاهِ پر از نیزه و شمشیر و می‌کشه). یه سریال هم بود به اسم چهل سرباز. محصولِ سال هشتادوشش. اونم به اسطوره‌ها و داستان‌های شاهنامه پرداخته بود. اونم دوست داشتم و دارم مقاومت می‌کنم در شرایطی که امتحان از رگ گردن هم بهم نزدیک‌تره نرم سراغش و برای چهلمین بار نبینمش. عنوان‌ها هم اغلب بخشی از یه شعر یا ترانه‌ن که یا از اول خودتون متوجه می‌شید، یا می‌تونید گوگل کنید و متوجه بشید.

۱۴ نظر ۲۴ اسفند ۰۰ ، ۱۲:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۲۷- و نخ‌به‌نخ دهنم دود است

سه شنبه, ۱۷ اسفند ۱۴۰۰، ۰۸:۲۰ ب.ظ

یکی از دوستان برای پست قبلم کامنت گذاشته بود که مثل اینکه عرب‌ها هم سیگار را می‌نوشند و با شرب بیانش می‌کنند. رفتم سراغ صدیقتی مِن القاهره و پرسیدم شما به سیگار کشیدن چه می‌گویید؟ گفت تدخین السجائر. گفتم برای سیگار و قلیان و تریاک و سایر مواد مخدر از فعلِ «شرب» استفاده نمی‌کنید؟ گفت چرا، در عربی عامیانه از این فعل استفاده می‌کنیم. هروئین و کوکائین و بعضی‌ها را با فعلِ بوییدن می‌گوییم ولی سیگار و تریاک و قلیان و حشیش را با شرب. مثلاً أنا عمری ما شربت سجایر یعنی من هرگز سیگار نمی‌کشم.

عنوان از «غمت غلیظ‌ترین کام است»


بگو ستارۀ دُردانه
در انزوای رصدخانه
کدام کوزه شکست آن‌ روز
که با گذشتنِ نهصد سال
هنوز حلقۀ دستانش
به دورِ گردن خیام است؟

۱۰ نظر ۱۷ اسفند ۰۰ ، ۲۰:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۲۶- من خاطره می‌نوشَم و

دوشنبه, ۱۶ اسفند ۱۴۰۰، ۱۱:۲۹ ق.ظ

دوتا پستِ مرتبط با معنی‌شناسی تو صفحهٔ اینستاگرامم گذاشته‌ام که فکر می‌کنم بد نیست اینجا هم با شما به اشتراک بذارم:

پست اول:

داشتم یه مقاله راجع به فعل‌های مرکب زبان ترکی می‌خوندم که رسیدم به جدولی۱ که معادل‌های ترکی بعضی از فعل‌های مرکب فارسی رو نوشته بود و این سؤال در ذهنم شکل گرفت که چرا در فارسی قسم رو می‌خورن و در ترکی می‌نوشن؟ مسئله رو با دوستانم مطرح کردم و از بحث جامد یا مایع بودنِ سوگند که همون گوگرد باشه و اینکه مردم در گذشته واقعاً سوگند رو می‌خوردن تا حرفشونو ثابت کنن رسیدیم به اینکه در زبان فارسی، چیزهایی که نوشیدنی باشن رو هم می‌خورن و فعلِ نوشیدن خیلی وقته که کاربرد نداره تو این زبان. مخصوصاً در گونهٔ گفتاری. بعد این سؤال ایجاد شد که چرا و چی شد که در زبان فارسی فعل نوشیدن رو از رواج انداختیم و همه چیو صرف‌نظر از جامد و مایع بودنش می‌خوریم، در حالی که در زبان ترکی مثلاً سوپ و انواع آش رو می‌نوشیم و برنج و غذاهای سِفت‌تر رو می‌خوریم. فرنی رو چی؟ با اینکه انتظار داشتم اینم مثل سوپ و آش بنوشیم ولی شاید چون گران‌رَوی (معادل فارسی ویسکوزیتی)ش بیشتر از سوپه می‌خوریمش. شایدم فارسی داره روی ترکی تأثیر می‌ذاره و اون همگرایی‌ای که انتظار می‌ره موقع تماس زبان‌ها رخ بده می‌ده و ترکی هم داره شبیه فارسی میشه و فرنی رو به جای اینکه بنوشن می‌خورن. از نتایج و دستاوردهای دیگر این بحث هم می‌توان به این اشاره کرد که سوپ و آش غذا محسوب نمی‌شن که اگه می‌شدن ما هم می‌خوردیمشون و نمی‌نوشیدیم.
#سوپ_غذا_نیست
۱ جدول: از مقالۀ «مقایسۀ مدل‌های ذهنی فارسی‌زبانان و آذری‌زبانان (بررسی موردی مصدرهای مرکب با جزءهای فعلی خوردن، زدن، کشیدن و گرفتن)، نوشتۀ بلقیس روشن و مینا وندحسینی.

پست دوم:
بعد از بررسی موشکافانهٔ خوردن و نوشیدن سوگند و تفاوت برنج و آش و فرنی و انواع فعل مرکبی که با «خوردن» و «نوشیدن» بیان می‌شن، حین بحث و صحبت با دوستانم کاشف به عمل اومد که «سیگار کشیدن» و «قلیان کشیدن» و کشیدنِ سایر دخانیات و مواد مخدر به زبان ترکی استانبولی معادل با «سیگار نوشیدن» و «قلیان نوشیدن» هست و فعلی که برای اینا به‌کار می‌برن نوشیدنه‌ نه کشیدن. ینی الان شما قسمو می‌خورین، ما می‌نوشیم، ما سیگارو می‌کشیم، اونا می‌نوشن. در واقع همون‌طور که «خوردن» در فارسی برای جامد و مایع به‌کار می‌ره، «نوشیدن» (= ایچماخ) هم در ترکی استانبولی دو جا به‌کار می‌ره: برای مایعات و برای دودها! (تو ترکی آذربایجان نه ها، ما برای سیگار و قلیان و غیره همون کشیدن رو می‌گیم)
الان دارم به این فکر می‌کنم که در زبان فارسی هم لیوان آب رو موقع «نوشیدن» سر «می‌کشن». از این منظر می‌تونیم بگیم نوشیدن و کشیدن معناشون به‌نوعی به هم نزدیکه. هر چند مطمئن نیستم که این ارتباط معنایی همون ارتباطیه که در زبان ترکی استانبولی هست یا نه.

عنوان پست: https://nebula.blog.ir/post/1000

۱۲ نظر ۱۶ اسفند ۰۰ ، ۱۱:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۲۵- یوْمَ الْآزِفَه

شنبه, ۱۴ اسفند ۱۴۰۰، ۱۱:۵۴ ب.ظ

تا پایانِ سال باید سه‌تا مقاله تحویل استادهای ترم قبل بدم. واحدهای درسیم تموم شده و دیگه کلاس ندارم که رخداد و خاطره‌ای هم شکل بگیره و توی وبلاگم بنویسم. از این به بعد باید تمرکزم روی آزمون جامع و رساله باشه. یکی از امتحانات پایان‌ترمِ ترم قبل هم موکول شده به ۱۶ فروردین سال آینده. باید خودمو برای اون امتحان هم آماده کنم. حضوریه و باید بریم تهران. استاد این درس نمی‌خواست امتحانو مجازی بگیره و به تعویقش انداخت که اوضاع بهتر بشه.

عنوان: روزِ نزدیک و نزدیک‌شونده. یکی از اسامی روزِ قیامته. 

۷ نظر ۱۴ اسفند ۰۰ ، ۲۳:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۲۲- در عشق باید آخرین عدد باشی!

جمعه, ۶ اسفند ۱۴۰۰، ۱۱:۵۴ ب.ظ

دانشگاه به‌مناسبت روز مهندس آهنگِ مهندس جانِ اخشابی رو گذاشته بود تو کانالش. فوروارد کرده بودم برای خودم که هر موقع تلگرام لپ‌تاپمو باز کردم دانلودش کنم.

عکس و متن پست قبلو تو هر دو صفحۀ اینستا و وضعیت واتساپم هم گذاشته بودم. از پونصدتا مخاطبِ واتساپ‌دارم که وضعیتمو باهاشون به اشتراک می‌ذارم معمولاً صدتاشون مشاهده‌ش می‌کنن. ده دوازده نفر از این صد نفر کسایی هستن که وقتی اسمشونو جزو مشاهده‌کنندگان وضعیتم می‌بینم تعجب می‌کنم از اینکه جزو مخاطبینشون هستم و شماره‌مو دارن و وضعیتمو می‌بینن. آدمایی که انتظار ندارم منو تو دایرۀ روابطشون جا بدن و اسمم تو لیست مخاطبشون باشه و پستمو مشاهده کنن ولی می‌کنن.

یه چند نفر از دوستان دورۀ دکتری که از سابقه‌م خبر نداشتن با خوندن اون یادداشت تو وضعیت واتساپم روز مهندس رو بهم تبریک گفتن و ابراز ذوق فراوان کردن. یکیشون که از قضا پسر بود و من به‌عنوان ویراستار یکی از مجلات ذخیره‌ش کرده بودم و یادم نمیاد شماره‌مو بهش داده باشم و لابد از گروه مشترکی که درش هستیم یا از اطلاعات یکی از مقاله‌هام شماره‌مو برداشته ذخیره کرده وقتی وضعیت واتساپمو دید و رشته‌مو فهمید کف کرد و با فهمیدن دانشگاه سابق و اسبق کف‌تر! کرد و بعد در اولین مکالمه! بحث اشتغال و استخدام و موانع رشد و بالندگی جوانان و بی‌کفایتی مسئولین رو پیش کشید و دیگه ول‌کن ماجرا نبود و هی هر چی من کوتاه جواب می‌دادم رها نمی‌کرد. یه جایی هم بین عرایضش گفت شما دختر خوب و متین و نابغه‌ای هستید :| 

وقتی سرسنگین جواب می‌دم یاد این بنده خدا می‌افتم :|

یکی از خوانندگان شریفی وبلاگم خبر از ارائۀ یکی از درسای دانشکدۀ معارف (آیین زندگی) توسط دکتر نایبیِ دانشکدۀ برق داد و وقتی اشتیاق منو مبنی بر شرکت در کلاسای این استاد (همون استادِ پست قبل) دید لینک جلسات ضبط‌شدۀ کلاسا رو در اختیارم گذاشت.

امروز بالاخره فرصت کردم برم سراغ آهنگ مهندس جان و گذاشتم دانلود بشه ببینم چی می‌گه.

سپس روی لینک جلسۀ اول کلاس آیین زندگی دکتر نایبی کلیک کردم و علامت پلی رو زدم. یه صفحۀ سفید اومد و بعد با نام و یاد خدا مرکز آموزش‌های الکترونیکی دانشگاه شریف تقدیم کرد!. همزمان که هشدارِ «کلیۀ حقوق مادی و معنوی این اثر متعلق به دانشگاه صنعتی شریف است و هر گونه نسخه‌برداری و بازنشر آن بدون مجوزِ این دانشگاه ممنوع است» رو روی صفحه نشون می‌داد یه یارویی شروع کرد به خوندنِ عشق من ضرب‌درِ تو به توان نگاهت، جمعِ خوشبختی ماست می‌شود بی‌نهایت! حد و مشتق گرفتم از وجودم تو ماندی، عاقبت پای ما را به ریاضی کشاندی. از اونجایی که یادم رفته بود که همین چند ثانیه پیش خودم مهندس جانِ اخشابی رو گذاشتم دانلود بشه و چون آهنگا بعد از دانلود خودبه‌خود پخش می‌شن، موقعی که من فیلم کلاسو پلی کرده بودم اینم شروع کرده بود به خوندن و فکر می‌کردم آهنگِ ابتدایی آیین زندگیه. با حیرت خیره مونده بودم روی صفحۀ کلاس که ماذا فازا؟ وسطای آهنگ دیدم یکی از اون دوردورا می‌گه آقای فلانی باد کولرو می‌شه کم کنی؟ داره کاغذای منو می‌بره. آهنگه هم به‌صورت دوپس دوپس در پس‌زمینه در حال پخش بود. بعد استادی که باد کولر کاغذاشو می‌برد گفت بسم الله الرحمن الرحیم الحمد لله رب العالمین والصلاة والسلام على سیدنا محمد وعلى اله الطیبین الطاهرین. خودش بود. صدای دکتر نایبی بود. شنیدنِ یه همچین جملاتی از زبان استاد دانشکدۀ برق به‌قدر کفایت عجیب و سورئال! بود و با صدای اون یارویی که هنوز یادم نیفتاده بود اخشابیه و مهندس جانش داره از تلگرامم پخش می‌شه فضا رو عجیب‌تر هم کرده بود. تا دوزاری کجم بیافته و بفهمم که خط رو خط شده، قیافه‌م دیدنی بود و جدی فکر می‌کردم آهنگ تیتراژ ابتدایی فیلم کلاسای شریفه :|

+ کاش بقیۀ دانشگاه‌ها هم لینک جلسات ضبط‌شده‌شونو عمومی می‌کردن می‌رفتم استفاده می‌کردم از محضر اساتیدی که تو فلان دانشگاه شنبه‌ها هفت‌ونیم تا نُه فلانِ۱ و نُه تا ده‌ونیم فلانِ۲ ارائه می‌دن :|

+ عنوان پست، آخرین جملۀ آهنگ مذکوره :| آخرین عدد دقیقاً کدوم می‌شه که برم باشم؟

۷ نظر ۰۶ اسفند ۰۰ ، ۲۳:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۲۱- هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم؟

پنجشنبه, ۵ اسفند ۱۴۰۰، ۱۲:۵۰ ب.ظ

اردیبهشت ۹۲ با دکتر نایبی آمار و احتمال داشتیم. استاد دانشکدۀ برق بود. یه بار آخرای جلسه این مدار آرسی رو کشید روی تخته و گفت افق دید این خازن اگه همین پنج ولت باشه در نهایت به همین پنج ولت می‌رسه، ولی اونی که افق دیدش پنجاه ولته خیلی سریع اون پنج ولت رو رد می‌کنه و می‌رسه به پنجاه. گفت آرزوهای بزرگ داشته باشید. بزرگ، ولی دست‌یافتنی.

کلاس که تموم شد، داشت تخته رو پاک می‌کرد. گفتم استاد اگه می‌شه پاک نکنید ازش عکس بگیرم. لبخند زد و گفت بگیر.



+ در بزرگ بودنِ توی چندصدمگاولتی که شکّی نیست، بزرگی؛ خیلی بزرگ، اما نمی‌دونم دست‌یافتنی هم هستی یا نه. نمی‌دونم خازنم ظرفیت داشتن تو رو داره یا نه. دست‌یافتنی باشی یا نباشی، ظرفیتشو داشته باشم یا نه، به هر حال عاشقت که می‌شه باشم، آرزوم که می‌شه باشی.

+ روز خانم مهندسا و آقا مهندسا و اونایی که عمرشونو گذاشتن پای این اعداد و ارقام مبارک.

۲۵ نظر ۰۵ اسفند ۰۰ ، ۱۲:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۲۰- زبان مادری

دوشنبه, ۲ اسفند ۱۴۰۰، ۰۱:۴۱ ب.ظ


به‌مناسبت امروز که روز زبان مادریه لازم می‌دونم بگم که در ایران صدها زبان رایج داریم که طبق این پژوهش ۱۱تاشون در معرض خطر شدید و ۲۵تاشون در معرض خطر و ۲تاشون در وضعیت هشدار انقراض هستن. گویشوران این زبان‌ها در حال حاضر افراد مسن هستن و به بچه‌هاشون این زبان‌ها رو یاد ندادن و زبانشون داره فراموش می‌شه. برای حفظ زبان‌ها و گویش‌های محلی، آسان‌ترین و کم‌هزینه‌ترین راه اینه که خانواده‌ها خودشون اون زبان رو به فرزندانشون منتقل کنن.

امروز یکی از دوستان با دیدن این تصویر این سؤال رو مطرح کرد که اساساً چه نیازی به این همه زبان و گویش داریم؟ یک زبان برای برقراری ارتباط کافی نیست؟

سؤال سختی بود. مثل اینه که شما وارد یه باغ بزرگ پر از میوه‌ها و گل‌های گوناگون بشید و بگید چه نیازی به این تنوع هست، یه نوع باشه کافیه دیگه.

اتفاقاً قشنگی دنیا به این تنوعشه. بحث هویت و فرهنگ هم هست البته.

+ وَمِنْ آیَاتِهِ خَلْقُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَاخْتِلَافُ أَلْسِنَتِکُمْ وَأَلْوَانِکُمْ ۚ إِنَّ فِی ذَٰلِکَ لَآیَاتٍ لِلْعَالِمِینَ. ۲۲/روم

+ و از نشانه‌هاى الهى، آفرینش آسمان‌ها و زمین، و تفاوت زبان‌ها و رنگ‌هاى شماست؛ همانا در این امر براى دانشمندان نشانه‌هایى قطعى است.


+ برای این پست با زبان مادریتون نظر بنویسید (= بو پُستا آنادیلیزینن نظر یازن)

۲۶ نظر ۰۲ اسفند ۰۰ ، ۱۳:۴۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۱۸- بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین

شنبه, ۳۰ بهمن ۱۴۰۰، ۰۱:۴۰ ق.ظ

یکی از دوستام که از اعضای تحریریۀ یکی از مجله‌هاییه که مقاله‌م دستشونه سر شب پیام داد که یه عکس از خودت بفرست بذاریم کنار مقاله‌ت. اینکه عکس نویسنده کنار مطلبش باشه مرسومه و تو مجله‌های خارجی مرسوم‌تر. البته این مجله داخلیه. پرسیدم تا کی بفرستم و گفت دارن صفحه‌آرایی می‌کنن، هر چی زودتر بهتر. پوشۀ عکسامو باز کردم و دیدم هر چی تو این دو سه سال عکس گرفتم تو خونه بوده و طبعاً با لباس خونه. معدود عکسایی که بیرون گرفتم هم همه‌شون با ماسک و اغلب سلفی. یه عکس درست و درمون درخور مجله پیدا نکردم از توشون. یه عکس پرسنلی داشتم که آخرین عکس پرسنلیم بود. رفتم سراغ اون. دو سال پیش برای ثبت‌نام، همین عکسو داده بودم به دانشگاه. دو سال پیش؟ چرا حس می‌کنم همین دیروز بود؟ سال نودوهشت برای ثبت‌نام کنکور هم. سال نودوهفت هم. نودوشش هم؟ سال نودوشش هم. عکسامو با تاریخشون ذخیره می‌کنم. وقتی نگاهم افتاد به تاریخش حیرت کردم. من چطور شش ساله به این تصویر می‌گم جدید و همه جا همینو می‌دم؟ نصف‌شبی با قیافه‌ای که خستگی ازش می‌بارید و چشمایی که از صبح خیره به مانیتور بودن و به‌سختی باز نگهشون داشته بودم مقنعه سرم کردم و به برادرم گفتم اون دوربینو بردار بیار یه عکس جدید! بگیر ازم بفرستم برای مجله. وقتی عکسه رو گذاشتم کنار اون عکس شش سال پیش تازه متوجه گذر عمر شدم. چقدر تغییر کرده بودم و حواسم نبود.

+ ای دل دیگه بال و پر نداری/ داری پیر می‌شی و خبر نداری

۳۰ بهمن ۰۰ ، ۰۱:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۱۷- سفرنامه، قسمت ششم (تهران)

چهارشنبه, ۲۷ بهمن ۱۴۰۰، ۰۵:۰۰ ب.ظ

تو سفر هفتۀ پیشم به تهران چندتا اتفاق جالب دیگه هم افتاد که الان یادشون افتادم. شماره‌گذاریا رو از قسمت پنجم سفر ادامه می‌دم و همچنان نمی‌تونم عکس آپلود کنم.

۶۹. ظهرِ روز سه‌شنبه وقتی مدرک ارشدمو گرفتم، بدوبدو خودمو رسوندم به دانشگاه جدیدم که دو ساله بدون مدرک ارشد دانشجوی دکتریشون بودم. سر خیابون زنگ زدم به خانومی که مسئول آموزش بود و از این به بعد خانوم شین صداش می‌کنیم. قبلاً (چند سال پیش) یکی دو بار به این دانشگاه رفته بودم و مسیرو بلد بودم، ولی اولین بارم بود که با اتوبوس و از ضلع غربی دانشگاه می‌رفتم. زنگ زدم به خانم شین که هم درِ ورودی دانشگاهو بپرسم ازش هم اگه داره حاضر می‌شه که کارشو تعطیل کنه بره دو دیقه وایسته که من برسم. چون گفته بود تا مدرکتو نیاری سیستم انتخاب واحد رو برات باز نمی‌کنم. دو و بیست دقیقه رسیدم و وقت اداری هم دو و نیم تموم می‌شد. کلی پله‌ها رو بالا پایین کردم تا دفترشو پیدا کنم. قیافه‌ش اصلاً شبیه صدایی که تو این دو سال پشت تلفن شنیده بودم نبود. صداش خیلی جوان‌تر از چهره‌ش بود. وقتی مدرکمو دادم دستش، یه نفس راحت کشیدم و منتظر بودم کارت دانشجویی جدیدمو بده و سیستم رو باز کنه و انتخاب واحدمو انجام بدم و برم. مدرکمو گرفت و چیزی که روش نوشته بود رو خوند و رفت پرونده‌مو از توی کمدش آورد گذاشت روی میز و چیزایی که تو پرونده‌م نوشته شده بود رو هم خوند و یهو خشمگین شد و کوبیدشون روی میز. منم هاج و واج وایستاده بودم ببینم چی شد یهو. گفت توی مدرک ارشدت نوشته سی‌ام شهریور فارغ‌التحصیل شدی و توی گواهی موقت نوشته بیست‌وپنج شهریور و این عدم تطابق چه معنی‌ای می‌ده؟ چرا تو مدرکت به سال‌های تعهد خدمتت اشاره نشده در حالی که تو گواهی موقت نوشته ده سال تعهد خدمت داری؟ اینا چرا مثل هم نیستن؟ از کیفم یه کاغذ درآوردم و شمارۀ مسئول آموزش فرهنگستانو روش نوشتم و گفتم خودتون باهاشون صحبت کنید من در جریان نیستم. با عصبانیت شماره رو گرفت و تلفن دفترشو برداشت و شماره‌ها رو چنان محکم می‌کوبید که تو دلم می‌گفتم الانه که تلفن بشکنه. قیافه‌ش برافروخته و بسیار عصبانی بود. شمارۀ فرهنگستان هم یه‌جوریه که برای ارتباط با فلان بخش باید عدد فلان و برای ارتباط با کارشناس عدد بهمان و اینا رو بزنی. اپراتور که اینا رو می‌گفت، این خانم شین نفس عمیق می‌کشید و عدد فلان رو محکم می‌کوبید. یه چند ثانیه پشت خط موند و بالاخره از اون ور خانم میم گوشیو برداشت. بعد یهو صدای خانوم شین نرم و ظریف شد و با خوشرویی گفت سلام، حال شما؟ فلانی هستم از دانشگاه فلان، در رابطه با مدرک ارشد فلان دانشجو تماس گرفتم. به‌قدری با مهربانی حرف می‌زد که باورم نمی‌شد این صدا از حنجرۀ این چهرۀ برافروخته داره خارج میشه. چهره‌ش همچنان برافروخته بودا، ولی صداش نرم و آروم بود. باهم سر مدرکم بحث کردن و گویا خانم میم نتونسته بود متقاعدش کنه و گوشی رو داده بود به آقای ق که اون توضیح بده. عدم تطابق تاریخ فارغ‌التحصیلی رو قرار شد اصلاح کنن، ولی دعوای اصلی سر تعهد خدمت بود. تو مدرک کارشناسی من به تعداد سال‌هایی که از مزایای تحصیل روزانه استفاده کرده بودم، نوشته بودن که متعهد به خدمت به کشورم هستم. اینو تو مدرک ارشدم ننوشته بودن. با اینکه ارشد هم روزانه بودم. خانم شین می‌گفت چرا ننوشتید تعهد خدمت داره و شما اولین جایی هستید که به تعهد خدمت اشاره نکردید و اونا هم می‌گفتن درسته که اون دانشجو اولین دانشجویی هست که بهش مدرک دادیم و در این زمینه بی‌تجربه‌ایم، اما ما تمام قوانین جدید و مدرک‌های سایر دانشگاه‌ها رو بررسی کرده‌ایم و تو هیچ کدومشون به تعهد خدمت اشاره نشده. خانم شین هم می‌گفت مگه میشه نشه و اونا هم می‌گفتن فلانی به ما این‌جوری گفته. اینا نیم ساعت بحث کردن و با اینکه صدای خانم شین همچنان مهربان و آهسته بود ولی قیافه‌ش هر لحظه عصبانی‌تر می‌شد. مخصوصاً اینکه ساعت دوونیم هم رد کرده بود. بالاخره قرار شد فردا قوانین جدیدو پیگیری کنن ببینن کی راست میگه. با ملاطفت از آقای ق خداحافظی کرد و تلفنو کوبید. منم چون بی‌تقصیر بودم کارت دانشجوییمو داد و سیستم رو برام باز کرد که انتخاب واحد کنم. ولی گفت باید تا فردا تکلیف قضیۀ سنوات خدمتت توی مدرکت مشخص بشه.

گذاشتم درِ کوزه کنار اون یکی


۷۰. از خانم شین خداحافظی کردم و رفتم انقلاب که یه نسخۀ دیگه هم صحافی کنم از پایان‌نامه. صبحِ سه‌شنبه دو نسخه صحافی کرده بودم و وقتی برده بودم فرهنگستان گفته بودن باید سه‌تا میاوردی. بهشون گفته بودم شما این مدرک ارشدمو بدین ببرم و انتخاب واحدمو انجام بدم، قول می‌دم نسخۀ سوم رو هم براتون بیارم. گفتن ما تا عصر هستیم و صحافی کن بیار. حالا انتخاب واحدمو کرده بودم و داشتم می‌رفتم یه نسخۀ دیگه صحافی کنم. صحافی این نسخه ششِ عصر آماده شد و به مسئولی که بهش قول داده بودم پیام دادم که الان دیگه دیره و تا من برسم اونجا شب شده و فردا (چهارشنبه) صبح میارم حتماً.

۷۱. تو فرهنگستان یه برگه هم دادن دستم موسوم به برگۀ تسویه حساب. باید از کتابخونه تأییدیه می‌گرفتم که هیچ کتابی به امانت دستم نیست. بعد باید از بخش رفاه یا یه همچین جایی تأییدیه می‌گرفتم که وام نگرفتم یا اگر گرفتم پرداخت کردم. حتی از واحد تکثیر هم باید امضا می‌گرفتم که تأیید کنن که بهشون مقروض نیستم. من اولین و آخرین باری که رفته بودم واحد تکثیر، آذر ۹۴ بود که رفته بودم مدرک و کارنامۀ دورۀ کارشناسیمو کپی کنم. حالا بعد از ۶ سال دوباره گذرم به واحد تکثیر افتاده بود و وقتی رفتم امضا بگیرم گفتم مگه شما نسیه هم کار می‌کنید که کسی بهتون مقروض باشه؟ گفتن آره اگه کسی پول همراش نباشه اسمشو می‌نویسیم که بعداً حساب کنه. پرسید اسم شما اینجا نیست؟ گفتم نه.

۷۲. چهارشنبه ورودیای ۱۴۰۰ ارشد فرهنگستان امتحان داشتن. با دانشجوها در ارتباط بودم و می‌دونستم امتحانشون صبح چه ساعتی شروع میشه. اینم می‌دونستم که استاد این درسشون استاد شمارۀ ۳ هست. همون استادی که درسو با جزوۀ من براشون تدریس می‌کرد و استاد مشاور پایان‌نامهٔ ارشدم بود. یه موقعی رفتم فرهنگستان که بعد از امتحانشون ببینمشون. نفیسه زود برگه‌شو تحویل داده بود و رفته بود و ندیدمش. قیافۀ اونایی رو که دیدم، هیچ کدوم شبیه تصوراتم نبود. حتی با اینکه عکسشونو قبلاً دیده بودم و چندتاشونو تو اینستا هم دنبال می‌کردم، ولی همچنان با تصورم کیلومترها فاصله داشتن. امتحان کتاب‌باز بود. پشت در وایستاده بودم که امتحانشون تموم بشه. خانم میم مراقبشون بود. گفت بیا تو. رفتم و سلام و احوالپرسی کردیم و بعد یه نگاهی به سؤالا و جواباشون انداختم. نمی‌گم سؤالاشون راحت بود، ولی جواب همه‌شون تو جزوه بود و از اونجایی که کتاب و جزوه آزاد بود می‌تونستن بازش کنن و جوابو کپی کنن. زمان ما هم سؤالا مفهومی بودن، هم باز کردن کتاب و جزوه تقلب محسوب می‌شد. با این حال، یکی از دانشجوها وقتی برگه‌شو داد از من و خانم میم پرسید به‌نظرتون استاد تا حالا کسی رو انداخته؟ گفتم سؤالا که خیلی آسون بود. باز کردن کتاب و جزوه هم که آزاد بود. چرا فکر می‌کنی می‌افتی؟ گفت خیلی بد نوشتم، می‌افتم.

۷۳. فرهنگستان هر سال ده‌تا ورودی زبان‌شناسی می‌گیره و هر سال دو نفر همون اوایل ترم اول انصراف می‌دن. از ورودیای ما یه نفرم وسطای نوشتن پایان‌نامه‌ش انصراف داد. از نودوچهار تا حالا هفتادتا دانشجو گرفته که هنوز ده دوازده نفر بیشتر دفاع نکردن. هر بار که می‌رم اونجا آمار می‌گیرم ببینم امسال چند نفر گرفتن، چند نفر انصراف دادن، چند نفرشون پسرن، چند نفر دخترن، چند نفر ترکن، حتی می‌پرسم چند نفرن مهندسن و آیا بینشون شریفی هم هست یا نه. هیشکی هم نمیگه به تو چه و پاسخ می‌دن :دی :))

۷۴. من وقتی رسیدم اونجا استاد شمارۀ ۳ جلسه داشت. دفترش روبه‌روی آبدارخونه‌ست. وقتی رفتم برای خودم چایی بریزم در اتاقش باز بود و دیدم که داره با همکاراش صحبت می‌کنه. امیدوار بودم جلسه‌ش زود تموم بشه و ببینمش. یه کم بعد تو سالن دیدمش و دعوتم کرد دفترش. نیم ساعتی نشستیم و راجع به درس‌های دورۀ دکتری حرف زدیم. موقع خداحافظی استاد شمارۀ ۹ اومد اتاقش و ایشونم دیدم. دوست داشتم شمارۀ ۱۱ رو هم می‌دیدم ولی چون دفترش با استاد شمارۀ ۵ مشترکه نرفتم دیدنش. استاد شمارۀ ۵، استاد یکی از دانشگاه‌هایی بود که سه چهار سال پیش برای مصاحبۀ دکتری رفته بودم و قبول نشدم از مصاحبه. از اون موقع به بعد یه‌جوری می‌شم وقتی می‌بینمش. برای همین نرفتم دیدنِ استاد شمارۀ ۱۱ که ناخواسته استاد شمارۀ ۵ رو هم نبینم. استاد شمارۀ ۶ هم استاد یکی از دانشگاه‌هایی بود که از مصاحبه‌ش رد شدم. ولی از دیدار مجددش یه‌جوری نمی‌شم و اگه می‌دیدمش خوشحال می‌شدم. ۵ خانومه، بقیهٔ شماره‌ها آقا.

۷۵. چهارشنبه صبح وقتی نسخۀ سوم صحافی رو تحویلشون دادم، قضیۀ تعهد خدمت رو هم پرسیدم ببینم حق با کی بوده. گویا حق با فرهنگستان بوده و بر اساس قوانین جدید، سنوات خدمتو تو مدرک نمیارن. اون خانم هم انگار زنگ زده بوده و عذرخواهی کرده بوده که اشتباه کرده فکر کرده که اینا اشتباه کردن.

۷۶. وقتی پرینت پایان‌نامه‌مو بهشون دادم، یه سی‌دی خام هم بهشون دادم که فایلشو تو سی‌دی هم بریزن. خودم لپ‌تاپ همرام نبود این کارو انجام بدم. بهشون گفتم از دانشجوها هر کی خواست بهش بدن و مشکلی با به اشتراک گذاشتن پایان‌نامه‌م ندارم. وقتی اینو گفتم، سه‌تا مسئول تو دفتر آموزش بود و هر سه‌شون با تعجب گفتن نه! ندیا به کسی. اگه به کسی بدی می‌دزدن! منم هاج و واج نگاشون می‌کردم که چرا؟ مگه قرار نیست تو ایرانداک (یه جاییه که پایان‌نامه‌ها رو اونجا می‌ذارن و بقیه می‌تونن برن دانلود کنن بخونن) آپلود کنم؟ گفتن قانون جدید اومده که کسی اونجا پایان‌نامه نذاره و هر کی هم گذاشته از دسترس خارج شده. من همچنان مات و مبهوت نگاشون می‌کردم که وا! ینی چی؟ اگه یه کار علمی منتشر نشه و به درد بقیه نخوره، اصلاً از اول چرا انجام میشه؟ پایان‌نامهٔ من فقط برای گرفتن مدرک ارشد نبوده که. گفتم به هر حال اگه حاصل زحمات منه که من با انتشارش مشکلی ندارم و هر کی خواست بهش بدین.

۷۷. دو سال پیش وقتی نسخۀ اولیۀ پایان‌نامه‌مو فرستاده بودم برای استاد مشاور دومم که بخونه و نظرشو بگه، گفته بود خوبه و همون نسخۀ اولیه رو گذاشته بود تو سایتش! دو سال بود که همین نسخۀ اولیه رو سایتش بود و تو این مدت این نسخه هزار بار ویرایش شد. بعد از صحافی پایان‌نامه، نسخۀ نهایی رو برای استاد مشاور دومم فرستادم که این نسخه رو با اون جایگزین کنه و بذاره تو سایتش. به استاد مشاور اولم (استاد شمارۀ ۳) هم گفتم هر کدوم از دانشجوها خواستن بهش بدین.

۱۸ نظر ۲۷ بهمن ۰۰ ، ۱۷:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۱۶- پارسال دوست، امسال آشنا

سه شنبه, ۲۶ بهمن ۱۴۰۰، ۱۱:۵۴ ب.ظ

سال‌ها پیش دوتا هم‌کلاسی داشتم که باهاشون خیلی صمیمی بودم و به‌نوعی می‌شد گفت دو تن از نزدیک‌ترین‌های اون مقطع زمانی بودن و هر روز حداقل سیزده چهارده ساعت باهم در ارتباط بودیم. با یکیشون هر ترم هفت روز هفته هفت صبح تا هفت شب بیست واحد درس مشترک داشتم و با یکیشونم که یه شهر دیگه بود بیست‌وچهارساعته صفحۀ جی‌تاکمون باز بود و در حال گفت‌وگو. خواننده‌های ثابت وبلاگم هم بودن هر دو. الان ولی نه می‌دونم کجای دنیا چی کار می‌کنن و در چه حالن، نه تو این چند سال سلامی و کلامی بینمون ردوبدل شده. متقابلاً اونا هم از من بی‌خبرن. دو سال پیش که روز زن و ولنتاین مصادف شده بود، یکی از این دو هم‌کلاسی، همونی که هر ترم هفت روز هفته هفت صبح تا هفت شب بیست واحد درس مشترک داشتیم پست تبریک تولد خانومشو گذاشته بود. تا پستشو دیدم با خودم گفتم چه جالب! امروز برای همسرش هم روز تولده هم روز زن هم ولنتاین. بعد داشتم فکر می‌کردم آدما تو این شرایط سه‌تا کادو می‌گیرن یا طرف مقابلشون با تیرِ یه کادو سه نشون می‌زنه؟ امسالم اتفاقاً روز مرد و ولنتاین مصادف شد و اون یکی هم‌کلاسی که همونی باشه که یه زمانی بیست‌وچهارساعته صفحۀ جی‌تاکمون باز بود پست تبریک تولد شوهرشو گذاشته بود. این دفعه هم باز با همون ذوقِ دو سال پیش با خودم گفتم امروزم برای فلانی هم روز تولده هم روز مرد هم ولنتاین. چه جالب که تولد همسر هر دو دوستم تو یه روزه. بعد روی واژۀ «دوست» متوقف شدم. فکر کردم به معنیش، به مفهومش، به ارتباطی که سال‌هاست در جریان نیست. این دوستی ما خیلی وقته که متوقف شده و فکر کردم شاید بهتر باشه برای زمان حال یه واژۀ دیگه رو جایگزینش کنم. مثلاً آشنا، یه آشنای دور، قدیمی.

قبلاً هم گفته بودم؛ یکی از واقعیت‌های تلخی که وجود داره ارتباط‌ها یا دوستی‌‌ها یا دوست‌های دوره‌ایه. یه مدت با کسی خیلی صمیمی می‌شی، باهاش کلی حرف می‌زنی، کلی خاطره می‌سازی، کلی چیزای خوب اتفاق می‌افته، کلی اینتراکشن یا تعامل و اثر متقابل داری، ولی بعد از یه مدت حتی از همدیگه خبر هم ندارین. حس غریبگی با کسی که یه زمانی صمیمیت بسیار زیادی داشتین غم عمیقی داره. دنیا پُر شده از آدمایی که قدرت پیام دادن به کسی که قبلاً باهاش صمیمی بودن رو ندارن.

+ به یاد ولنتاین شش سال پیش، به یاد یه همچین شبی

۲۶ بهمن ۰۰ ، ۲۳:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۱۵- عیدتون هم مبارک

سه شنبه, ۲۶ بهمن ۱۴۰۰، ۱۲:۲۴ ق.ظ

دیدم لینکی که جلسات هفتگیم با استاد راهنمام اونجا برگزار می‌شد غیرفعال شده و باید لینک ترم چهارو بگیرم. به استادم پیام دادم که از این به بعد جلساتمون کجا و چه روزها و ساعت‌هایی برگزار میشه و آیا فردا جلسه خواهیم داشت؟ در حالی که کمرم خم نمی‌شد رو صندلی و پشت میز بشینم، تصمیم گرفته بودم کمافی‌السابق تا صبح بیدار بمونم و خودمو برای جلسهٔ فردا که سه‌شنبه باشه آماده کنم که جواب آمد: فردا که تعطیله و کلاس نداریم. سپس در مورد نحوهٔ برگزاری جلساتمون به نکاتی اشاره کرده و در پایان گفته بود عیدتون هم مبارک.

اینجانب تو کارنامه‌م چندین فقره سابقهٔ مراجعه به بانک و دانشگاه و اداره‌جات در روزهای تعطیل رو دارم. و چندصد فقره مراجعه به این‌جور جاها در ساعات تعطیل. کلاً اون بخش از مغزم که مسئولیت تفکیک روزهای کاری از روزهای تعطیل و ساعات کاری از ساعات تعطیل رو داره تعطیله. انتظار داره ملت هم مثل خودش بیست‌چاری در فعالیت باشن.

+ دندون شمارهٔ ۷ بالا سمت راستم در حالی شکست که نمی‌تونم برم دکتر و ملت رو هم مبتلا کنم.

+ پیکوفایل برای ادامهٔ روند همکاری در زمینهٔ آپلود! شمارهٔ موبایل می‌خواد. دادم. ولی همچنان هیچی آپلود نمی‌کنه. باید با پشتیبانیشون تماس بگیرم.

+ تعداد نظرات پست تولد چهارده‌سالگی در حالی تک‌رقمیه که پست تولدهای قبلی ۲۰۰تا رم رد کرده بود. حس دایناسوری رو دارم که داره منقرض میشه.

۸ نظر ۲۶ بهمن ۰۰ ، ۰۰:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۱۲- سفرنامه، قسمت چهارم (تهران)

شنبه, ۲۳ بهمن ۱۴۰۰، ۰۸:۳۰ ب.ظ

+ پیکوفایل عکسا رو آپلود نمی‌کنه. فعلاً متنو می‌ذارم، عکسا بمونه برای یه وقت دیگه. هر موقع درست شد، عکسا رم اضافه می‌کنم. فعلاً خودتون یه عکس مرتبط با متن تصور کنید تا پیکوفایل درست بشه.

+ شمارۀ ۳۱ تا ۳۵ رو اولین باره منتشر می‌کنم و تو اینستا نذاشتم. ولی ۳۶ تا ۵۵ پست‌های اینستاست.

۳۱. اولین مسئله‌ای که در سفر تهران باهاش مواجه بودم این بود که این چند روزی که تهرانم، کجا قراره بمونم. چون از مشهد برمی‌گشتم و قطعاً ناقل بودم نمی‌خواستم برم خونۀ اقوام. خوابگاه‌ها هم به‌خاطر قرمز شدن وضعیت تهران تعطیل و تخلیه شده بودن. دوتا گزینه بیشتر نداشتم. مهمانسرای بنیاد سعدی و هتل. بنیاد سعدی یه جاییه وابسته به فرهنگستان که خارجی‌ها می‌رن اونجا فارسی یاد می‌گیرن. طبقۀ آخر ساختمان بنیاد سعدی، چهارتا واحد مسکونیه که دانشجوها چند روز و گاهی چند هفته اونجا می‌مونن. اگه فرهنگستان و بنیاد مهمان خارجی داشته باشن هم مهمان می‌ره اونجا می‌مونه. هر کدوم از واحدها دوطبقه‌ست و سه‌تا اتاق خواب داره و بزرگه. همۀ امکانات رو هم داره. از اتو و لباسشویی تا ظرف و گاز و اینا. زنگ زدم فرهنگستان و ازشون خواستم اگه واحد خالی تو بنیاد هست و میشه رفت، اجازه بگیرن که یکی دو شب اونجا بمونم. اجازه صادر شد.

۳۲. دومین مسئله این بود که لپ‌تاپ همرام نبود و من دوشنبه عصر می‌رسیدم تهران و دانشگاه‌ها اون موقع تعطیل بودن و نمی‌شد که از کامپیوترشون استفاده کنم و اگه می‌خواستم سه‌شنبه صبح با لپ‌تاپ دانشکده اصلاحاتو انجام بدم و بعد برم پرینت و صحافی کنم، دیر می‌شد و بعدش اگه مدرکم هم می‌گرفتم، نمی‌تونستم تا پایان وقت اداری ببرم تحویل دانشگاه جدید بدم و انتخاب واحد کنم.

۳۳. فرورفتگی‌های زیرعنوان‌های فهرست پایان‌نامه‌مو باید درست می‌کردم. تا حالا پایان‌نامه‌های خیلیا رو اصلاح کرده بودم. دوستام دم آخر، وقتایی که می‌رفتن کارشونو تحویل بدن و متنشون اصلاحیه می‌خورد و لپ‌تاپ همراشون نبود یا وقتایی که یه چیزیو بلد نبودن، وقتایی که وردو می‌خواستن پی‌دی‌اف کنن یا فونت و فهرست و عنوان‌ها و زیرعنوان‌ها و پانویس‌هاشونو درست کنن دست به دامن من می‌شدن. نه فقط پایان‌نامه‌های دوستام که یه وقتایی پایان‌نامه‌های همسر و خواهر و برادر و داییشونم می‌فرستادن من درست کنم. اصلاً یه فولدر دارم تو لپ‌تاپم به اسم پایان‌نامه‌های دیگران. یکی‌یکی تو ذهنم مرورشون کردم و نتونستم به هیچ کدومشون پیام بدم که فلانی یادته فلان روز به دادت رسیدم و گفتی ایشالا جبران کنم؟ حالا وقت جبرانه. یه همچین آدمی نبودم که در ازای کمکم انتظار جبران داشته باشم. لیست چندصدنفری دوستامو بالا پایین کردم و الهام (دوست دوران کارشناسیم) تنها کسی بود که می‌تونستم روی کمکش حساب کنم. دقیق‌ترین و کاربلدترین و البته سرشلوغ‌ترین دوستم بود. ولی اون تا حالا چیزی ازم نخواسته بود که این درخواستم بشه جبران اون کارم. از این جهت مردد بودم که یه همچین زحمتی رو بهش بدم. دوشنبه تو قطار، چند ساعت مونده به تهران بهش پیام دادم و ازش پرسیدم امروز وقتت آزاده؟ می‌دونستم که آزاد نیست ولی داستان مدرک ارشد و انتخاب واحد دکتری و صحافی و اصلاحات پایان‌نامه رو بهش گفتم (البته خوانندۀ وبلاگم هم هست و تا حدودی در جریان بود). ازم خواست فایل‌ها و شیوه‌نامه رو بفرستم تا درستشون کنه. آخرین نسخۀ کارمو که برای آموزش ایمیل کرده بودم براش فرستادم. روز آخری که مشهد بودم جواب ایمیلمو داده بودن و گفته بودن چیا رو باید تغییر بدم. جواب اونا رم برای الهام فرستادم که بدونه چیا رو باید درست کنه. اگه آموزش چند روز زودتر جوابمو داده بود خودم تو خونه درستش می‌کردم و همون‌جا هم صحافی می‌کردم و انقدر به مشقت نمی‌افتادم. تا من برسم تهران الهام درستشون کرد و مجدداً برای اون مسئولی که باید تأیید می‌کرد فرستادم که اگه ایرادی نداشت صبح صحافی کنم و تا ظهر ببرم براشون تا مدرکمو بگیرم و تا وقت اداری تموم نشده مدرکو تحویل دانشگاه جدید بدم.


اطلاعات فایل وُرد، بماند به یادگار!


۳۴. به استاد راهنمام پیام دادم و قضیۀ تهران رفتنمو گفتم و جلسۀ سه‌شنبه‌مونو لغو کردم. بهش گفتم که مدرکم گروگانه و این چند روز درگیر صحافی پایان‌نامه‌م خواهم بود. وی ضمن آرزوی موفقیت، قبول کرد که سه‌شنبه جلسه نداشته باشیم. از این بابت خیالم راحت شد.

۳۵. دوشنبه عصر رسیدم تهران. تو ایستگاه راه‌آهن از مامان و بابا و امید خداحافظی کردم و اونا مسیر مشهد-تبریزو ادامه دادن و من پیاده شدم. هر چی از قطار فاصله می‌گرفتم، چشمام گرم‌تر می‌شد. نزدیک در خروجی که رسیدم احساس کردم نفسم بالا نمیاد و می‌خوام بشینم زارزار گریه کنم. دلیلشو نمی‌دونستم. دلیلش می‌تونست دلتنگی برای خانواده و جدایی باشه، می‌تونست یادآوری خاطرات تهران و دوستانم باشه، می‌تونست پایان‌نامه و مدرک و انتخاب واحد باشه. به هر حال به هر دلیلی حالم خوب نبود. گیج و مبهوت وایستاده بودم وسط خیابون و نمی‌دونستم از کجا باید برم. اصلاً کجا باید برم. به جای اینکه سوار بی‌آرتی شم و مستقیم برم تا تجریش، سوار مترو شدم. یکی دو ساعتی تو ایستگاه‌های مترو حیران و سرگردان بودم. چندتا مسیرو اشتباهی سوار شدم و جایی که نباید پیاده شدم. نقشه دستم بودم، ولی نمی‌فهمیدم چی میگه و شمال کجاست و جنوب کجاست. دیدم نمی‌تونم با مترو ادامه بدم. هر چی فکر می‌کردم یادم نمیومد چجوری می‌رفتم ولنجک. ایستگاه متروی شهید بهشتی پیاده شدم و پیاده راه افتادم به یه سمتی. شب بود. تاریک بود. ولی فکر کردم اگه یه کم قدم بزنم هم حالم بهتر میشه هم مسیرها یادم میاد. تو مسیرم یکی دوتا صحافی دیدم. هم قیمت گرفتم هم زمان تحویلشونو پرسیدم. گفتن چون خودمون انجام نمی‌دیم و می‌بریم انقلاب، یه روز طول می‌کشه. هزینه‌شم حدودای صدوپنجاه. گفتن اگه زودتر می‌خوای خودت ببر انقلاب. بعد از نیم ساعت پیاده‌روی رسیدم ولیعصر. تو مسیرم دوسه‌تا ایستگاه مترو هم دیدم. جلوی بیمارستان هاجر سوار بی‌آرتی پارک‌وی شدم. تا پایانۀ افشار رفتم و بعدشم اتوبوسای ولنجک. تازه یادم افتاد این مسیرو از راه‌آهن هم می‌تونستم مستقیم بیام.


تو کوچه پس‌کوچه‌ها می‌گشتم اتفاقی این ساختمونو پیدا کردم. هم‌اسم بودیم.


بریم ببینیم تو اینستا چجوری روایت کردم این قصه رو:

۳۶. من تهران پیاده شدم و مامان و بابا و امید رفتن تبریز.

[سلفی جلوی ایستگاه راه‌آهن]

۳۷. با مترو از راه‌آهن رفتم شهید بهشتی. اونجا پیاده شدم و تا ولیعصر پیاده رفتم. تو مسیرم می‌خواستم جاهایی که پایان‌نامه صحافی می‌کننو پیدا کنم. یکی‌دوتا پیدا کردم ولی چون دیدم دیر تحویل می‌دن فردا می‌رم انقلابم بگردم. ولیعصر سوار بی‌آرتی پارک‌وی شدم. بعد از کلی ایستگاه پارک‌وی پیاده شدم و حالا اومدم پایانهٔ افشار. منتظرم اتوبوس ولنجک بیاد سوار شم. بعد، ایستگاه مسجدالنبی پیاده می‌شم و از اونجا می‌رم بنیاد سعدی و شبو اونجا می‌مونم.

[ایستگاه اتوبوسو تصور کنید]


۳۸. رسیدم و الان اینجا ساکنم. اینجا مهمانسرای مهمان‌های خارجی فرهنگستانه، ولی ما که داخلی هستیم هم می‌تونیم بیایم بمونیم. الان اینجا تنهام ولی واحدهای روبه‌رویی و کناری یه سری دانشجوی روسی ساکنن که اومدن فارسی یاد بگیرن.

[اینجا رو تصور کنید]


۳۹. ساعت شش‌ونیم، اینجا تهران، بالکن طبقهٔ هفتم ساختمون بنیاد سعدی. منتظرم هوا یه کم دیگه روشن بشه بزنم به دل خیابونا ببینم دنیا دست کیه.

[طلوع آفتاب رو تصور کنید]

۴۰. اینجا منتظر نشستم پایان‌نامه‌مو پرینت و صحافی کنم. از هفت صبح دنبال صحافی بودم. یا بسته بودن، یا باز بودن و می‌گفتن فردا تحویل می‌دیم. اینی که روبه‌روی ورودی دوم متروی انقلابه یک‌ونیم‌ساعته تحویل می‌ده. دو نسخهٔ ۱۱۰صفحه‌ای، دویست‌وبیست‌هزار تومن شد. جاهای دیگه هم دیرتر تحویل می‌دادن هم گرون‌تر بودن. البته اینم ارزون نبود زیاد. گفتن تا ۱۱ آماده میشه. حالا تا این حاضر شه برم یه کم انقلابو بگردم ببینم سررسید خوشگل چی پیدا می‌کنم.

[فضای داخلی یه مغازه رو تصور کنید]


۴۱. منتظر اتوبوس ولنجکم. از شش‌ونیم صبح که همون صبح علی‌الطلوع باشه شمال و جنوب و شرق و غرب تهران رو دَرنَوردیدم واسه خاطر این. با چه مشقتی دو نسخه صحافی کردم بردم گفتن چرا دوتا؟ گفتم پس چندتا؟ گفتن سه‌تا. اون دوتا رو تحویل دانشگاه ارشدم دادم و مدرک ارشدمو گرفتم و تا وقت اداری تموم نشده بردم دانشگاه جدید و کارت دانشجویی جدیدمو گرفتم. بعد دوباره برگشتم انقلاب و یه نسخهٔ دیگه هم صحافی کردم. همینی که دستمه. این گرون‌تر از اون دوتا شد. الانم که ساعت نه باشه دارم برمی‌گردم بنیاد سعدی ناهار و شامو باهم بخورم و بخوابم. فکر نکنم زودتر از ده برسم. فردا صبح علی‌الطلوع باید ببرم اینم تحویل بدم.

[منو تو همون ایستگاه اتوبوس قبلی تصور کنید]


۴۲. هر چی منتظر موندم اتوبوس نیومد. آقاهه گفت آخرین سرویس اتوبوسای ولنجک هشت‌ونیمه. از اونجایی که ساعت نه بود، دیدم دارم بر عبث می‌پایم و قبل از اینکه علف زیر پام سبز بشه رفتم سراغ اسنپ و شگفت‌زده شدم از قیمتش. اسنپای اینجا وحشتناک گرونه. لذا یه تاکسی معمولی گرفتم اومدم و حالا می‌خوام شام بخورم. دیشب از قطار غذا گرفته بودم ولی اینجا کبریت و فندک نداشتم گرمش کنم. برگشتنی می‌خواستم از نگهبانی بگیرم که نبود. لذا رفتم از این دوستان روسی واحد روبه‌رویی گرفتم. سلام کردم و گفتم کبریت دارید؟ معنی کبریتو نفهمیدن. گفتن فندک، یه کم فهمیدن ولی دقیق نفهمیدن. گفتم آتیش داری؟ :)) اینو فهمیدن و رفتن برام آتیش آوردن. دختره اسمش ولادا بود. ولادا هم‌خانوادهٔ ولادیمیره فکر کنم.

[فندک آبی‌رنگی که دستمه رو تصور کنید]


۴۳. ما گرمی این غذا رو مدیون فندک وِلادای واحد روبه‌رویی هستیم. یه نیم ساعتم با درِ نوشابه کشتی گرفتم و با چنگ و دندون تمام تلاشمو کردم بازش کنم و زورم نرسید. دیگه کم‌کم داشتم می‌رفتم به یکی از این ولادیمیرهای واحد بغلی بگم بازش کنه که بالاخره زورم رسید. حالا سه‌تا مسئله این وسط وجود داره. یک اینکه من جوجه دوست ندارم. دو اینکه انقدر خسته‌م و خوابم میاد که اشتها ندارم. سه اینکه شاید دوباره خواستم یه چیزی گرم کنم و دلم نمیاد گازو خاموش کنم. روشنه هنوز.

[جوجه‌کباب و نوشابه رو تصور کنید]


۴۴. اگه خونه بودم جیغ می‌زدم و فرار می‌کردم و عملیات انهدام اینو به پدر واگذار می‌کردم. ولی اینجا چون تنهام و کسی نیست خودمو براش لوس کنم، خیلی عادی به جای جیغ و فرار دمپاییمو درآوردم و اول از سوسکه عذرخواهی کردم که قصد کشتنشو دارم و سپس با دو حرکت به قتل رسوندمش. تو حرکت اول فرار کرد زیر میز تلویزیون و منم سریع میزو کنار کشیدم و زدم تو سرش.

[سوسکی که زیر دمپایی له شده رو تصور کنید]


۴۵. بیدار شدم دیدم سوسکه سر جاش نیست. دقت کردم دیدم گوشهٔ دیواره و کلی مورچه دوروبرشه. تا صبح هزارتا مورچه اومده بودن خورده بودنش و پوستشو داشتن می‌بردن زیر دیوار. منم طبق فرمایشِ میازار موری که دانه‌کش است، مورهای سوسک‌کِش رو نیازردم و گذاشتم به کارشون برسن. دیشب یه خرده وجدانم درد گرفته بود که این سوسک بینوا رو کشتم ولی حالا وقتی می‌بینم هزارتا مورچه رو باهاش سیر کردم عذاب وجدانم کم میشه. به هر حال این مورچه‌ها هم غذا نیاز دارن.

[سوسکه رو روی دوش هزاران مورچه تصور کنید]


۴۶. دارم می‌رم فرهنگستان نسخهٔ سوم پایان‌نامه‌مو تحویل بدم. دیروز دوتاشو بردم و قول دادم سومی رو هم امروز ببرم. اسم اون دوتا شنگول و منگول بود و اینی که دستمه حبهٔ انگوره. و اینجا آسانسور طبقهٔ هفتم بنیاد سعدیه و آشغالای این دو روزم دستمه که ببرم بذارم دم در. باید حواسمو جمع کنم به جای آشغالا پایان‌نامه رو نندازم تو سطل زباله. اگه بلیت گیرم بیاد امشب می‌رم تبریز (در واقع میام تبریز).

[سلفی تو آسانسورو تصور کنید]


۴۷. اون ساختمون بالای کوه، فرهنگستانه. حالا سه راه بیشتر ندارم. یا باید پرواز کنم، که بال ندارم و نمیشه. یا باید کوه رو بنَوردم که تجهیزات کوهنوردی ندارم و بازم نمیشه. تازه شیبشم زیاده. راه آخر هم اینه که دور بزنم این مسیرو که دارم همین کارو می‌کنم.

[ساختمان فرهنگستان رو از دور تصور کنید]


۴۸. رسیدم و دارم می‌رم این حبهٔ انگورو تحویل بدم بذارن کنار شنگول و منگول. بعدش شاید چندتا از استادامم ببینم. لازم می‌دونم همین جا به این نکته اشاره کنم که درازآویز زینتی و رایانک مالشی و کش‌لقمه و درازلقمه ساختهٔ فرهنگستان نیست و جُکه. کلاً اینایی که تو استنداپ کمدی می‌گنو باور نکنید. اونا طنزن و برای خندوندن عوامه.

[سلفی با سردر فرهنگستان رو تصور کنید]


۴۹. اینم سه نسخه از پایان‌نامه‌م تو کتابخونهٔ فرهنگستان که قرار شد شنگول و منگول و حبهٔ انگور صداشون کنیم. از اونجایی که تبریز شهر اولین‌هاست، اولین پایان‌نامهٔ اینجا هم باید مال تبریزیا می‌شد که شد. الان من اولین دانشجویی هستم که تونستم این هفت‌خانو رد کنم و بالاخره به این مرحله برسم که پایان‌نامه‌مو بیارم بذارم تو کتابخونه.

[سه نسخه پایان‌نامه رو در کنار هم تصور کنید]


۵۰. یه مسجد روبه‌روی فرهنگستان هست اسمش مسجد جامع خرمشهره. دارم می‌رم اونجا نمازمو بخونم بعد برم شریف. نمیشه که بیام تهران و شریف نرم.

[مسجدو تصور کنید]

۵۱. خوابگاه دورهٔ کارشناسیم اینجا بود. حسینمردی. شریف هم پشت سرمه. نزدیک میدان آزادی بودیم.

[میدان آزادی رو تصور کنید]


۵۲. تا حالا تو میدان آزادی و با برج آزادی عکس نگرفته بودم که اینم امروز انجام دادم.

[من و برج آزادی رو تصور کنید]


۵۳. شاید باورتون نشه ولی اینجا سرویس بهداشتی ترمیناله. خیلی خوشگله. به قیافه‌ش نمی‌خوره سرویس بهداشتی باشه. وضو گرفتم که برم نمازمو بخونم و بعدش دیگه بلیت می‌گیرم میام تبریز و شما هم راحت می‌شین از دست پستای من.

[یه سرویس بهداشتی بسیار شیک رو تصور کنید]


۵۴. تو راهم. دارم میام. مستحضر باشید که اگه یه وقت شتری گاوی گوسفندی مرغی چیزی مد نظر دارید حدودای پنج‌ونیم شش جلوی ترمینال باشید. البته اصلاً و ابداً راضی به زحمتتون نیستم.

[فضای داخل اتوبوسو تصور کنید]


۵۵. یِتیشدیم (=رسیدم)

[سلفی من با بابا در پمپ بنزین رو تصور کنید]


+ تو پست بعدی، شاید عکس‌ها و یادداشت‌هایی که تو اینستا منتشر نکردمو منتشر کنم. شایدم نکنم. نمی‌دونم :|

۱۱ نظر ۲۳ بهمن ۰۰ ، ۲۰:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۰۸- حالت‌نمایی یا حالت‌دهی یا حالت‌گذاری

يكشنبه, ۱۰ بهمن ۱۴۰۰، ۰۶:۲۲ ب.ظ

مشابه اتفاقی که تو پست قبل و این هفته برام افتاد، پارسال هم افتاده بود و وقتی داشتم خودمو برای ارائۀ درس نحو آماده می‌کردم فهمیدم که فلان وبلاگ‌نویس که حالا مترجم کتاب‌های تخصصی تو حوزۀ فلانه، فارغ‌التحصیل دانشگاه دورۀ دکتریمه و یه صفحۀ پرمخاطب هم تو اینستا داره و بروبیا و کیابیایی داره برای خودش. یادمه اون موقع هم خیلی ذوق داشتم از آشنایی باهاش. ولی چیزی در مورد اون آشنایی ننوشتم و الانم جزئیاتشو فراموش کردم. ولی حالا تا جایی که ذهنم یاری کنه ماجرا رو می‌نویسم که بمونه. البته ازش اسم نمی‌برم و ترجیحم اینه ناشناس باشه. همین‌قدر بگم که این دوستمون استغفرالله پسر نیست و ده سالی ازم بزرگتره.

پارسال ترم اول یه درسی داشتیم به اسم فلسفۀ زبان که استاد این درس، تخصص نحوی داشت و مباحث فلسفی رو ارتباط می‌داد به نحو. منم اگه قرار باشه تو دوتا درس زبان‌شناسی لنگ بزنم، همین دوتا درسِ فلسفه و نحو هست که خب از جمله دلایلش اینه که رشتۀ کارشناسیم مرتبط با این مباحث نبوده و دورۀ ارشدم هم از این چیزا نداشتیم و علاقه هم نداشتم خودم برم سراغشون. جا داره خاطرنشان کنم که سومین درسی که توش لنگ می‌زنم هم آواشناسیه و فقط صرف یا مورفولوژی و معنی‌شناسیم خوبه. ترم اول، فلسفه رو که یه درس اختیاریه، بِالاِجبار! گذاشتن تو برنامه‌مون و ترم دوم هم نحو رو. مباحثشون هم به‌شدت نچسب و جدید. استاد این دوتا درس هم استاد شمارۀ بیست بود که معروف حضورمون هست با کاری که ترم گذشته سر قضیۀ امتحان مجازی و مقاله‌هامون کرد. جلسۀ اول، فصل‌های یه کتاب بسیار تخصصی که قبلاً حتی اسمشم نشنیده بودیم چه برسه به اینکه بخونیم رو تقسیم‌بندی کرد و قرار شد هر کی دو فصلشو ارائه بده. تو جلسۀ ارائه هم همۀ دو ساعت در اختیار دانشجو هست و راجع به مطالب اون فصل صحبت می‌کنه. هم‌کلاسیام خودشون انتخاب کردن کدوم فصلا رو ارائه بدن و برای من چون فرقی نداشت، صبر کردم ببینم چی می‌مونه برام. فصل چهار و هشت رسید به من. موضوع فصل چهار، کیس مارکینگ‌ها بود که من در حد یه خط تعریف هم ازش نمی‌دونستم چه برسه دو ساعت سخنرانی. کتاب هم انگلیسی و پر از اصطلاحات تخصصی و ارائۀ منم فارسی. در این حد برام نامأنوس بود که همون ابتدای کارم، نمی‌دونستم عنوان فصلو حالت‌نمایی ترجمه کنم یا حالت‌دهی یا حالت‌گذاری. تو موقعیتی هم نبودم که از کسی بشنوم ببینم کدوم معادل رایج‌تره. الان مثلاً اگه صحبت راجع به مدار و جریان و ولتاژ باشه، من اینا رو در طول پنج سال کارشناسی هزاران بار از صدها نفر شنیده‌ام، ولی کیس مارکینگو شاید دو بار از دو نفر شنیده باشم.

محتوای فصل به این صورت بود که اگرچه حرف اضافۀ by نقش‌های معنایی چندگانه‌ای را رمزگذاری می‌کند، اما «مفعول غیرمستقیم» یک رابطۀ دستوری نیست و هیچ ویژگی دستوری یکنواخت‌کننده‌ای (unifying) ندارد، بلکه تنها ویژگی‌های فاعل یا مفعول مستقیم را ندارد. البته، در بعضی از زبان‌ها رابطه‌های دستوری فاعل و/یا مفعول مستقیم به‌واسطۀ یک ساختواژۀ یکنواخت‌کننده نشان‌دار نمی‌شوند. نمونۀ برجستۀ چنین زبان‌هایی، زبان‌های Active-Stative و Ergative-Absolutive (کُنایی-مطلق)اند. الان اگه شما فهمیدین این چی گفت، منم اون هفته‌ای که این فصلو می‌خوندم فهمیدم چی میگه. تازه فهم مطلب یه طرف، فارسی کردن این اصطلاحات یه طرف، انتقال چیزی که فهمیدی به مخاطب هم طرف. یادمه اون هفته گوگل و گوگل‌اسکالر و همۀ سایت‌هایی که توشون مقاله‌های مرتبط با کیس مارکینگ هستو زیرورو کردم که چهارتا مطلب مرتبط فارسی پیدا کنم که اگه اینو نفهمیدم لااقل از اون مطالب کمک بگیرم. ولی تقریباً هیچی پیدا نکردم. چیزایی که پیدا می‌کردم از محتوای این فصل هم نامفهوم‌تر و پیچیده‌تر بودن.

یادم نیست دقیقاً چه کلیدواژه‌هایی رو تو گوگل جست‌وجو کردم که رسیدم به وبلاگ متروک یه دختر که رشته‌ش زبان‌شناسی بود. یه چرخی تو پستاش زدم و اسم استادهامو دیدم. اونم مثل من که استادهامو تگ می‌کنم پای پستای مرتبط با هر استاد اسمشو برچسب زده بود، ولی نه با شماره و به‌صورت استاد شمارۀ فلان، بلکه با اسم واقعیشون. وبلاگشم به اسم خودش بود نه اسم مستعار. ارائه‌ها و مقاله‌هایی که برای درساش نوشته بودو تو وبلاگش هم به اشتراک گذاشته بود. و همین‌طور کتاب‌هایی که استادها به‌عنوان منبع معرفی کرده بودن. تاریخ پست‌ها و محتواشون نشون می‌داد سال‌ها پیش دانشجوی دکتری همین دانشگاهی بوده که من الان هستم. روی اسم استاد شمارۀ بیست کلیک کردم. این دختر هم این درسو با همین استاد داشت. فکّم چسبید به زمین وقتی دیدم اونم فصل چهارو ارائه داده بوده و همۀ فصلو با دقت و جزئیات ترجمه کرده. یه ترجمۀ کاملاً حرفه‌ای. پی‌دی‌افشو گذاشته بود پای اون پست و منم دانلودش کردم. وقتی خوندمش، تازه فهمیدم قضیه چیه و داستان از چه قراره! روی لینکای دیگه کلیک کردم که مقاله‌ها و بقیۀ فایلا رو هم دانلود کنم ولی لینک‌ها منقضی شده بودن. دلیل منقضی نشدن این لینک هم این بود که جای دیگه آپلودش کرده بود. مثلاً الان اگه بیان هم مثل بلاگفا حذف بشه، من چون عکسای پستامو تو پیکوفایلِ بلاگ‌اسکای آپلود می‌کنم عکسام می‌مونه ولی اگه بلاگ‌اسکای مثل بلاگفا سرورهاشو از دست بده، پستای من بدون عکس می‌شن. اونم چون این فایلو یه جای دیگه آپلود کرده بود، لینک دانلودش فعال بود. تو وبلاگش بیشتر گشتم و متوجه شدم این وبلاگ حذف شده و در واقع من الان تو کَشِش هستم. دامنۀ وبلاگ پرشین‌بلاگ بود و چون دوست پرشین‌بلاگی ندارم نمی‌دونم همون بلایی که سر بلاگفا و میهن‌بلاگ اومده سر این دامنه هم اومده یا چون این وبلاگ یه مدت متروک مونده خودبه‌خود حذف شده و لینک‌هاش هم منقضی شده. به هر حال من فایل نجات‌بخشم رو پیدا کرده بودم و حالا نوبت سپاس‌گزاری بود.

راه ارتبطی وبلاگش که کامنت‌ها باشه بسته بود. چون در واقع وبلاگی نبود که کامنتی بذارم و اگر هم می‌ذاشتم بعید بود چک کنه. اسمشو گوگل کردم تا یه نشونی ازش پیدا کنم. من فقط می‌دونستم این دختر که اسمشو گوگل می‌کنم یه زمانی وبلاگ‌نویس بوده و رشته‌ش زبان‌شناسیه. نه می‌دونستم در حال حاضر مترجمه و نه عکسشو دیده بودم نه سن و سالشو می‌دونستم. حتی اسمشم مطمئن نبودم، چون اون اسم می‌تونست یه اسم مستعار برای وبلاگش باشه. تو گروه کلاسمون پیام گذاشتم و از چند نفر پرسیدم ببینم آیا این دخترو می‌شناسن یا نه. دو نفر می‌شناختن. یکیشون چند سال پیش تو جلسۀ دفاع این دختر شرکت کرده بود و یکیشون هم یه دوست مشترک با این دختر داشت. ازش خواستم از اون دوست مشترک بخواد که اگه ممکنه یه راه ارتباطی ازش بگیره. ایمیل، شماره، اینستا، هر چی. یه راهی که بتونم از اون طریق ازش تشکر کنم. توضیح هم داده بودم که موضوع درسیه و صرفاً می‌خوام بابت یکی از پستای وبلاگش ازش تشکر کنم. نمی‌دونم چرا، ولی تمایلی به دادن شماره‌ش نشون نداد اون شب. وقتی خودمو گذاشتم جای کسی که مدت‌هاست وبلاگشو رها کرده و حالا یکی اومده شماره‌مو می‌خواد که بابت یکی از پستام تشکر کنه، حق دادم بهش که به‌راحتی راه ارتباطی نده. و من اون چند خط پیام تشکرآمیزمو برای دوستم فرستادم که بفرسته برای دوستش که اونم بفرسته برای اون دختر. در جوابم نوشته بود درود و وقت بخیر دوست عزیز، صمیمانه از لطف و توجه شما سپاس‌گزارم. واقعیت این است که گمان نمی‌کردم آن وبلاگ خواننده‌ای داشته باشد. بسیار خوشحالم که شما دوست فرهیخته مخاطب آن وبلاگ فراموش‌شده هستید. برایتان آرزوی سربلندی و سعادت دارم. این پیامو در جوابم فرستاده بود برای اون دوست مشترک که بفرسته برای دوستم که دوستم هم بفرسته برای من. به این فکر کردم که اگر من هم جای اون بودم همین جوابو می‌دادم و همین کارو می‌کردم. پس ناراحت نشدم. اسلایدها و ارائه‌م هم انقدر خوب بود که استاد بعد از ارائه‌م به بقیه گفت زین پس شما هم مثل ایشون ارائه بدید.

چند ماه بعد، اتفاقی صفحۀ اینستاگرام این دخترو پیدا کردم. چندهزار دنبال‌کننده داشت. با اینکه محتوای پستاش چندان موردپسندم نبودن و به حوزۀ تخصصیش هم علاقه نداشتم، دنبالش کردم. فهمیدم در حال حاضر مترجم کلی کتاب تو حوزۀ زبان‌شناسیه و کارگاه‌ها و دوره‌های آشنایی با فلان موضوع و بهمان موضوع تشکیل می‌ده و بروبیایی داره برای خودش. چون اون تشکرم تو گلوم گیر کرده بود و خودم مراتب قدردانیم رو به جا نیاورده بودم، شمارۀ موبایل و ایمیلشو از صفحۀ اینستاش برداشتم و ایمیل زدم بهش. هم تشکر کردم، و هم به‌عنوان یک سال‌پایینی، از کسی که این مسیرو قبلاً رفته بود خواستم اگر فایلی، مطلبی، وصیتی از زمان دانشجوییش داره باهام به اشتراک بذاره و از تجاربش بگه. خیلی زود جواب ایمیلمو به‌گرمی داد و در حال حاضر هم باهم دوستیم و اونم منو تو اینستا دنبال می‌کنه و همونیه که چند وقت پیش وقتی یه عکس از کارگاه برق کنار لامپای مهتابی که یادم نمیاد چجوری مدار اینا رو می‌بستیم استوری کردم، در پاسخ به اون عکس نوشت چه افتخار غرورانگیزی که دوست شریفی دارم. وقتی صحبت از فایل‌های درسی دورۀ دکتراش شد گفت چند سال پیش هاردش می‌سوزه و همۀ فایل‌هاشو از دست می‌ده و با پاک شدن وبلاگش فایل‌هایی که اونجا آپلود کرده بود هم از بین می‌رن. لینکِ وب‌آرشیو وبلاگشو که در واقع همون کَش باشه براش فرستادم که لااقل پستاشو ببینه و اگه خواست کپی کنه. در جوابم نوشته بود نمی‌دونی چقدر خوشحالم کردی. جا داشت بگم نه اتفاقاً می‌دونم چقدر خوشحالت کردم و من کارم همینه و شما اولین کسی نیستی که آرشیوشو بهش می‌رسونم و قابل شما رو نداره. 

ضمن اینکه اول بذارید حداقل این آزمون جامع رو بدم ببینیم قبول می‌شم یا نه بعد دکتر صدام بزنید :|



سؤال: من عکس‌های پست‌های وبلاگمو کجا آپلود می‌کنم همیشه؟ (نیم نمره)

اگه احیاناً دوست داشتید بدونید کُنایی و مطلق ینی چی: کلیک

۲۰ نظر ۱۰ بهمن ۰۰ ، ۱۸:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۰۷- مامان دانشجو

شنبه, ۹ بهمن ۱۴۰۰، ۰۲:۵۶ ق.ظ

امروز عصر یکی از اعضای گروه ویراستاران یه پرسش‌نامه گذاشت تو گروه. گروهی که نزدیک هزار نفر عضو داره. وارد لینک پرسش‌نامه شدم دیدم ۳۰۰تا سؤال راجع به ۳۰ اصطلاح مربوط به نوجوانان و زبان مخفیه. سؤالا به این صورت بود که آیا معنی فلان واژه رو می‌دونیم و از کیا شنیدیم و کجا شنیدیم و اونایی که از این کلمات استفاده می‌کنن چه سن و تحصیلاتی دارن. اعضای گروه بابت زیاد بودن سؤالات گله کرده بودن و گفته بودن پرسش‌نامه رو همون ابتدای کار رها کردن و جلو نرفتن. ولی من در راستای اعتلای فرهنگی و کمک به توسعۀ علمی کشور! شروع کردم به جواب دادن و تصمیم گرفتم تا تهش برم. یه چندتا جواب دادم و دیدم واقعاً سیصدتا سؤال زیاده. تازه اولشم نوشته بود ممنون می‌شم ده دقیقه زمان بذارید و این پرسش‌نامه رو پر کنید. چندتا جواب دادم و گذاشتم کنار و به کارام رسیدم و دوباره چندتا جواب دادم. تا بالاخره آخرِ شب تمومشون کردم و با پیامِ «ممنون از وقتی که برای یاری یه مامان دانشجو گذاشتید» مواجه شدم. تصویر این پیامو تو گروه به اشتراک گذاشتم و اعضا فرمودن: «احسنت بر این اراده». جا داشت بهشون بگم در ایام جوانی و کودکی همیشه عادت داشتم بازی‌های رایانه‌ای و موبایلی و آتاری و پلی‌استیشن رو تا مرحلۀ آخر برم و کلاً تا به ته‌دیگ چیزی نرسم و ته‌توشو درنیارم رهاش نمی‌کنم. ناگفته نماند دویست سیصد نفر دیگه هم اون پرسش‌نامۀ سیصدسؤالی رو پر کرده بودن قبل از من.

در پاسخ به کسی که پرسش‌نامه رو به اشتراک گذاشته بود پیام گذاشتم که «به‌نظرم می‌شد همۀ این سؤالات رو با فعال کردنِ امکان انتخاب چند گزینه، توی بیست‌تا سؤال خلاصه کرد. مثلاً به جای اینکه سی بار بپرسه این کلمه رو شنیده‌اید یا نه یه بار بپرسه از این سی‌تا کلمه کدوما رو تا حالا شنیده‌اید و ما بتونیم چندتاشو انتخاب کنیم. و سؤال بعدی این باشه که کاربرد کدوما به سن مربوط نیست و بازم بتونیم چندتاشو انتخاب کنیم.».

بعد این سؤال رو مطرح کردم که به‌نظرتون «مامان دانشجو» در جملۀ ممنون از وقتی که برای یاری یه مامان دانشجو گذاشتید کژتابی نداره؟ چون من متوجه نشدم به مادرِ این دانشجو کمک کردم یا به دانشجویی که مادره و دانشجو هم هست. و آیا اون «یه» قبل از مامان تأثیری در کاهش این کژتابی داره یا نه. دوستان پاسخ‌های جالبی دادن و جالب‌تر از همه این بود که یکی نوشت واژه‌هایی مثل «مادر-دانشجو» چند ساله که رواج داده می‌شه و برای تأکید بر اینه که دانشجو شدن، مانعی برای مادر شدن نیست. بیشتر هم از دهان افراد مذهبی شنیده می‌شه.‌ هدف کسانی که این ترکیبات (مامان دانشجو) رو رواج داده‌اند این بوده که بگن یک نقش به دیگری آسیب نمی‌زنه.

چون اون دانشجویی که این سیصدتا سؤال رو برای مقاله یا تحقیقش طراحی کرده بود تو گروه نبود، کلیک کردم روی اسم کانالی که پرسش‌نامه از اونجا فوروارد شده بود. اسم کانال «نواده تهمینه» بود. یه چرخی توش زدم و از عکسش معلوم بود نویسنده هم مامانه و هم دانشجو. در رابطه با ایرادات پرسش‌نامه براش کامنت گذاشتم و راهنماییش کردم که اگه فلان‌جور طراحی می‌کرد، تعداد سؤالا بیست‌تا می‌شد نه سیصدتا!. تشکر کرد. دیدم توی معرفی و توضیحات کانال نوشته روزنوشت‌های نفیسه‌سادات موسوی، دانشجوی ارشد فرهنگستان و یه سری توضیح دیگه راجع به خودش. از سؤالایی که تو پرسش‌نامه بود معلوم بود که طرف دانشجوی زبان‌شناسیه، ولی تا حالا اسم نفیسه موسوی رو تو فرهنگستان نشنیده بودم. من یه نفیسه‌سادات موسوی می‌شناختم که شاعر بود و در حد یکی دو بیت و غزل شنیده بودم ازش. عکسشم ندیده بودم و نمی‌دونستم این اونه یا نه. دانشجوهای نودوچهاری که خودمون باشیم نفیسه نداشتیم، نودوپنجیا رو هم دیده بودم و نفیسه نداشتن. تصمیم گرفتم از بچه‌های ورودی نودوشش و هفتیا و هشتیا و نهیایی که باهاشون در ارتباطم بپرسم ببینم آیا هم‌کلاسی‌ای به اسم نفیسه موسوی دارن یا نه. با یکی از ورودیای ۱۴۰۰ هم ارتباط دارم و از اونم پرسیدم. گفت آره هم‌کلاسی ماست و فردا هم امتحان داریم. برگشتم سروقت کانالش و دیدم بله، نویسندۀ کانال فردا امتحان داره و پستاش، پستای شب امتحانه. کلیدواژه‌های استاد و کلاس و امتحان و فرهنگستانو جست‌وجو کردم و چقدر برام جالب بودن. پستای روز مصاحبۀ ارشدشم پیدا کردم و چندتا اسکرین‌شات از کلاسای مجازی امسالشون. البته اون مثل من استاداشو شماره‌گذاری نکرده بود و عکسا رو ادیت نکرده بود. کارای خودمو ول کرده بودم و داشتم روزنوشت‌های یه سال‌پایینی رو شخم می‌زدم و خاطراتشو زیرورو می‌کردم. چقدر شیرینه خوندن یادداشت‌های کسی که راجع به آدمایی نوشته که می‌شناسیشون.  پای یکی از پستای کانالش خودمو معرفی کردم و گفتم ارشدمو همون‌جایی بودم که اون الان اونجاست. منو شناخت و گفت اسممو تو جزوه‌ای که استاد شمارۀ ۳ تدریس می‌کنه دیده و باعث افتخارشه که با من هم‌کلام شده. متقابلاً منم مراتب ذوق و مسرّتم رو از آشنایی باهاش نشون دادم، ولی بخش عمدۀ این ذوقم نه به جهت آشنایی و دوستی با یک شاعر بلکه بابت جزوه‌ای بود که سال ۹۵ تایپ کرده بودم و برای استاد و هم‌کلاسیام فرستاده بودم و فکرشم نمی‌کردم استادم موقع تدریس ازش استفاده کنه و اسمم پای اون جزوه باشه و دانشجوهای ورودیِ ۶ سال بعد از خودم منو با اون جزوه بشناسن. الان از شدت ذوق در پوست خودم نمی‌گنجم و در آسمان‌ها سیر می‌کنم. به‌ندرت پیش میاد انقدر هیجان‌زده بشم از چیزی و چیزی تا این حد خوشحالم کنه و الان یکی از اون به‌ندرت‌هاست. معمولاً هم وقتی هیجان‌زده‌ام (چه وقتی خیلی خوشحالم، چه وقتی خیلی ناراحتم) پست نمی‌ذارم و اگرم چیزی بنویسم منتشر نمی‌کنم و یه کم صبر می‌کنم وضعیتم به حالت تعادل برگرده و نوشته رو ویرایش کنم بعد. ولی چون می‌دونستم اگه یه کم بگذره این ذوق هم به سرنوشت خب‌که‌چی‌ها دچار میشه گفتم تا ذوقم کور نشده بنویسم و منتشرش کنم.


تا دل از کف ندهد هر که تو را می‌بیند، روز و شب نذر نگاهت وَجَعَلنا خواندم. 

سؤال: این بیت از کیست و منظور از «وجعلنا خواندم» چیست؟ (۲ نمره)

سؤال امتیازی: «قلبم اکلیلی شد» زبان مخفی محسوب میشه و اصطلاحیه که نوجوانان به‌کار می‌برن و امثال من که پامون لب گوره معنیشو نمی‌دونیم. گوگل هم نمی‌دونست. شما می‌دونین ینی چی؟ (۱ نمره)

۲۷ نظر ۰۹ بهمن ۰۰ ، ۰۲:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۰۶- از هر وری دری ۱۲

پنجشنبه, ۷ بهمن ۱۴۰۰، ۱۱:۱۱ ق.ظ

یک. صبحم رو با سؤال سرت کدوم ورۀ مامان آغاز کردم. دوتا بالش دارم که یکی این سر تخته یکی اون سرش. بسته به حال و هوام هر شب سرمو رو یکیش می‌ذارم. اگه تختم مربعی بود دو طرف دیگه‌شم بالش می‌ذاشتم و اگه دایره بود همۀ محیطشو مجهز به بالش می‌کردم :| بعد با اینکه معمولاً خودم بیدار می‌شم، می‌گم مامان صدامم بزنه که یه وقت خواب نمونم. حالا اومده دیده پتو رو یه‌جوری رو سرم کشیدم که معلوم نبود سرم کدوم وره :| خودمم سر صبی داشتم فکر می‌کردم سرم کدوم وره :|

دو. صبح برادرم یه جایی کار داشت. رفت و یه کم بعد زنگ زد که از لپ‌تاپش یه چیزی براش بفرستم. رمزشو نمی‌دونستم و گفت و الان حس کسیو داره که به خزانۀ بانک مرکزی دست پیدا کرده. هر چند فولدرای مهمش باز رمز جداگانه داره ولی بسی مشعوفم رمز ورود به لپ‌تاپشو بالاخره فهمیدم :|

سه. یه هفته‌ست منتظر شارلوتم. قالب کیک شارلوت. چند وقتی بود که مامان می‌گفت قالب جدید بگیرم و منم در حال تحقیق و بررسی بودم که اول ته‌توی قالبا رو دربیارم بعد قیمت کنم و بعد یکی رو به غلامی قبول کنیم. این وسط اسنپ‌شاپ هم هی کد تخفیف خرید اول می‌فرستاد و حالا علاوه بر اینکه باید روی قالب‌ها و نظرات مشتریان تحقیق می‌کردم، باید ته‌توی اسنپ‌شاپ رو هم درمیاوردم ببینم چی به چیه. فرایند ثبت سفارش اسنپ‌شاپ هم مثل نون و میوه و شیرینی بود ولی فروشگاه‌ها تهران بودن و برام عجیب بود که چجوری یه فروشگاه از اون سر میهن به این سر میهن چیزمیز می‌فرسته. گفتم لابد شبیه دیجی‌کالاست دیگه. مامان گفت حالا که می‌گیری چهارتا بگیر. اگه به خودم باشه بعد از اون همه تحقیق و بررسی، اول یه دونه می‌گیرم و اگه خوب بود و راضی بودم سفارش مجدد می‌دم. ولی خانواده دلِ گنده‌ای دارن و مثل من سخت نمی‌گیرن و همون ابتدا ندیده چهارتا قالب می‌خوان. شنبه دوتا قالب زرشکی و مشکی با شمارۀ خودم و دوتا قالب زرشکی و مشکی با شمارۀ بابا سفارش دادم و با اینکه گزینۀ ارسال سریع زیر دو ساعت فعال بود، اون گزینه رو گذاشتم به حساب خطای سیستم و گزینۀ تحویلِ سه روز دیگه رو زدم. معقول نبود که قالب‌ها زیر دو ساعت از تهران برسن دستم. همین دوتا رنگم داشتن فقط. پرداخت که کردم، اون شمارش معکوس فعال شد و تا سه‌شنبه منتظر بودم. با اینکه کلی تجربۀ خرید اینترنتی دارم ولی حس می‌کردم این دفعه سر کارم و قراره زنگ بزنن لغوش کنن. بارها پیش اومده بود از دوتا خیابون اون‌ورتر غذا سفارش بدم و زنگ بزنن بگن دوریم و لغو کنن. این که دیگه صدها کیلومتر اون‌ورتر بود و امیدی نداشتم برسه دستم. هزینۀ پیکشونم ده تومن بود که به‌نظرم کم بود و دیگه واقعاً فکر می‌کردم قضیه سرکاریه. سه‌شنبه ظهر پیام دادم به پشتیبانی و پرسیدم به‌نظرتون این سفارش تا شب می‌رسه دستم یا لغوش می‌کنید؟ پشتیبان شماره‌مو گرفت که زنگ بزنه و تا اون زنگ بزنه پیک زنگ زد که سر کوچه‌م. باورم نمی‌شد. با تعجب پرسیدم سر کوچۀ ما؟ بعد که رفتم تحویل گرفتم به پشتیبانی پیام دادم که نیازی به پیگیری نیست و سفارشمو تحویل گرفتم. ولی خب فقط سفارش منو آورده بودن و اون دوتا قالب دیگه که با شمارۀ بابا از همین مغازه و همزمان سفارش داده بودم هنوز نرسیده دستم. به پیک هم گفتم که همزمان سفارش داده بودم و فکر می‌کردم باهم می‌فرستن. گفت احتمالاً اونو به یه پیک دیگه دادن و من خبر ندارم. حالا دو روز گذشته و دو بار اعلام تأخیر کردم و هی میگن تو راهه و دارن میارن و هنوز نیاوردن. با این همه، فقط دو ستاره ازشون کم کردم. تحویل هم نگرفتم هنوز :|

چهار. شش‌تا کتاب درسی از نمایشگاه کتاب سفارش دادم و برای اینکه مبلغش رُند بشه یه کتاب قصۀ کودکانۀ سه چهارتومنیِ پنج‌شش‌صفحه‌ای هم سفارش دادم. کتاب قصه رو دیروز آوردن و هنوز خبری از کتابای اصلی نیست. هزینۀ ارسال کتابا رایگانه، ولی روی بسته می‌نویسه هزینه‌ش ده‌بیست‌هزار تومنه و واقعاً خجلم که برای کتاب سه‌چهارتومنی ده بیست تومن هزینه می‌کنن.

پنج. هفتۀ پیش نسخۀ نهایی پایان‌نامۀ ارشدمو ایمیل کرده بودم آموزش که تأیید کنه که صحافیش کنم. خانم میم همون روز پیام داد که بچه‌ها دارن بررسی می‌کنن و یه چندتا ایراد کوچیک داره. بعد از هشت روز، دیروز ظهر بچه‌ها! بالاخره اون ایرادها رو فرستادن و در عرض یک ساعت و پنج دقیقه اصلاحش کردم و دوباره ایمیل کردم براشون. احتمالاً یه هشت روز دیگه هم باید صبر کنم که تأییدیۀ نهایی رو بفرستن. مثلاً یکی از ایرادها این بود که عنوان و توضیحات جدول‌ها و نمودارها، براساس شیوه‌نامه، نباید برجسته (بولد) باشد. من اینو می‌دونستم ولی استادم گفته بود برجسته‌ش کن و من نمی‌دونستم نظر استاد ارجحه یا شیوه‌نامه. برجسته‌ش کرده بودم و حالا نظر بچه‌ها این بود که برجسته نباشه. یه ایراد دیگه‌شم این بود که اندازۀ قلم برای درج شمارۀ صفحات باید یازده باشه و برجسته (بولد) نباشد. یکیشم این بود که فهرست به‌هم‌ریخته است. که اینو متوجه نشدم ینی چی. چیزی که من می‌دیدم به‌هم‌ریخته نبود و نمی‌دونم منظورشون چی بود. یه ایراد دیگه‌شم این بود که خط پانوشت از منتهاالیه سمت چپ شروع شود. انصافاً نمی‌دونستم خط پانوشت رو میشه جابه‌جا کرد و یک ساعت گشتم تا جای تنظیماتشو پیدا کنم و شرط می‌بندم هم‌کلاسیام خود پانوشت رو بلد نیستن چه رسد به تنظیم نقطۀ شروع خط پانوشت :| حالا بعد از اینکه خبرِ گرفتنِ تأییدیه بین دوستان بپیچه، همه‌شون پایان‌نامه‌مو می‌گیرن و متنشو پاک می‌کنن و محتوای خودشونو کپی می‌کنن توش و هیچ وقت نمی‌فهمن برای جابه‌جا کردن خط پانوشت چه اعصابی از من به فنا رفته. حالا بماند که بعضیاشون حال و حوصلۀ همین کپی پیستم ندارن و چند بار به خود من پیشنهاد دادن کارشونو انجام بدم یا یکیو پیدا کنم براشون پایان‌نامه بنویسه :| که البته نه خودم انجام دادم براشون نه کسیو پیدا کردم. ده امتیازم از رابطۀ دوستیمون کم کردم و ازشون فاصله گرفتم :|

شش. دیشب به بابا می‌گم باید یه جایی پیدا کنم پایان‌نامه‌مو بدم صحافی کنن. سریع برداشته زنگ زده به دوستش که دخترم پایان‌نامۀ دکتراشو! می‌خواد صحافی کنه و دنبال یه جای امنیم که محتواشو ندزدن و برای خودشون کپی برندارن و شما کجا رو پیشنهاد می‌دی؟ صحبتشون که تموم شد، من: بابا این پایان‌نامۀ ارشده. حالا کو تا دکترا. بعدشم، پایان‌نامه‌ها تو ایرانداک هست دیگه. بخوان بدزدن میرن از اونجا برمی‌دارن. تازه! استاد مشاورم پارسال وقتی یه نسخه براش فرستاده بودم که بخونه، برداشت همون نسخۀ نهایی‌نشده و تأییدنشده رو گذاشت تو سایتش. فی‌الواقع تنها کسی که پایان‌نامۀ منو نداره خواجه حافظ شیرازیه :|

هفت. پشت شیشه برف می‌بارد. در سکوت سینه‌ام دستی، دانۀ اندوه می‌کارد.

۸ نظر ۰۷ بهمن ۰۰ ، ۱۱:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۰۵- ای نامه که می‌روی به سوی حضرت‌عالی

دوشنبه, ۴ بهمن ۱۴۰۰، ۱۰:۰۷ ب.ظ

نزدیک ظهر مسئول آموزش دانشکدۀ ارشدم با شمارۀ همراه شخصیش تماس گرفته بود و از اونجایی که گوشیم اغلب روی حالت بی‌صداست و سرم گرم سایت نمایشگاه کتاب و انتخاب کتاب بود صدای لرزشش رو متوجه نشده بودم. بعداً بهش پیام دادم و عذرخواهی کردم و زنگ زدم آموزش که اگه رفته بود و نبود و جواب نداد مزاحم شمارۀ شخصیش نشم. البته خانم میم روی این چیزا حساس نیست و نصف شبم زنگ بزنی کارتو پیگیری می‌کنه، ولی یه هم‌کلاسی داشتم که کارمند اونجا بود و حساس بود روی این چیزا. حدودای دو زنگ زدم و جواب داد و گفت بچه‌ها پایان‌نامه‌تو خوندن و حالا باید تأییدیۀ استاد راهنماتو بگیری که بعدش صحافی کنی که بعدش ما هم مدرک ارشدتو بفرستیم برای دانشگاه دورۀ دکتری. منظورش از بچه‌ها دو نفر از ورودیای بعد از ما بودن که یکیش سربازیشو اونجا سپری می‌کنه و یکیشم فکر کنم استخدام شده. اون هم‌کلاسی حساسم هم چندین ساله که کارمند اونجاست و جزو بچه‌ها نیست. گفتم خب چجوری تأییدیه بگیرم از استادم؟ مگه بچه‌ها تأیید نکردن؟ گفت یه نامه خطاب به استادت بنویس بگو پایان‌نامه‌تو بر اساس شیوه‌نامۀ جدید اصلاح کردی و نظر استاد داور و استاد راهنما و مشاورها رو اعمال کردی و برامون ایمیل کردی و بچه‌ها چک کردن و همه چی درسته و حالا می‌خوای صحافی کنی. ازش بخواه اصلاحات رو تأیید کنه و بهت اجازه بده که صحافی کنی. تلفنی هم نمیشه و باید حتماً نامه بنویسی براش. پرسیدم قبل از من کسی این کارو انجام نداده که من نمونۀ نامه‌شو ببینم؟ شش هفت نفر قبل از من دفاع کرده بودن؛ پنج نفر از ورودیای خودمون و دو سه نفر از ورودیای بعدیمون. چند نفرم تقریباً همزمان با من دفاع کردن. گفت نه، اونا هنوز نیومدن دنبال مدرکشون. گفتم دو نفرشون یه سال قبل از من دکترا قبول شدن؛ اونام نیومدن دنبال مدرک ارشدشون تا حالا؟ گفت نه تو اولین دانشجویی هستی که پیگیر مدرکتی. گفتم باشه پس تا شب نامه رو می‌نویسم می‌فرستم براتون که برسونید دست استاد راهنما. 

در حال حاضر ضمن اینکه الهی بمیرم برای مدرک‌هایی که کسی تا حالا نرفته سراغشون که حتی بگیرن بذارن درِ کوزه آبشو بخورن، برای خودم هم که دارم دو خط جملۀ ساده و شفاف رو می‌پیچونم که رسمی و اداری و پرطمطراقش کنم که تهش تأییدیۀ اصلاحات رو بگیرم هم بمیرم الهی. تازه امروز دوز سوم واکسنم هم زدم و بازوی راستم هم اوف شده و فردا هشت صبم جلسه دارم (حین نوشتن این سطر استادم پیام داد که میشه جلسه بمونه برای ساعت ۱۰ و گفتم بله چرا که نه). البته اگه زلزله نیاد و میکروفن استاد یاری کنه :|

بعد حالا کل نامه‌ای که نوشتم یه طرف، اون «صمیمانه از حمایت‌ها و رهنمودهای حضرت‌عالی سپاس‌گزاری می‌شودِ» تهش هم یه طرف.

۵ نظر ۰۴ بهمن ۰۰ ، ۲۲:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۰۳- ما مثل هم نیستیم

يكشنبه, ۳ بهمن ۱۴۰۰، ۱۱:۲۸ ق.ظ

یه سری میم یا محتوای تصویری هست که پس‌زمینه‌ش یه آقای کراواتی سیاه‌پوسته و میگه تو فلان می‌کنی و من فلان و تهش می‌گه ما مثل هم نیستیم. مثلاً میگه تو توی تقویم دنبال فوریه می‌گردی که ببینی ولنتاین چه روزیه و من تو گوگل سرچ می‌کنم فوریه که تبدیل کوفتیشو پیدا کنم. ما مثل هم نیستیم (تو مهندسی یه تبدیل داریم به اسم تبدیل فوریه. اونو میگه). یا میگه تو سرچ می‌کنی تیلور که موزیک ویدئو ببینی، من سرچ می‌کنم تیلور که بسطشو پیدا کنم. ما مثل هم نیستیم (بسط یا سری تیلور هم باز یه بحثیه تو مهندسی). یا وقتی شریف دوتا از استادهای دانشکدۀ فلسفه‌شو اخراج کرد تو کانالش نوشته بودن تو (غرب) کلی هزینه می‌کنی تا سرمایۀ انسانی جذب کنی و من (ایران) همونایی که دارم هم اخراج می‌کنم یا فراری می‌دم (یا بالاخره یه بلایی سرشون میارم :|) و ما مثل هم نیستیم. با این مقدمه، دیشب یکی از دوستان! از اسنپ شیرینی سفارش داده بود و به جای کیک یزدی براش دانمارکی فرستاده بودن. اینم حداقل امتیازو بهشون داده بود و خطاب به پشتیبانیشون که نه پولو برگردونده بود نه تعویض کرده بود نوشته بود بمیر. و دیگه قضیه رو پیگیری نکرده بود. حالا اگه من بودم به پاسِ رولت‌های خوشمزه‌ای که اونا رو درست فرستاده بودن امتیاز کامل می‌دادم و یزدیا رو هم انقدر پیگیری می‌کردم که به نتیجه برسم. حالا برای منم از هر صدتا سفارش، پیش اومده که یکیش مغایرت داشته باشه که البته یا اومدن تعویض کردن، یا مبلغشو برگردوندن و اونی هم که اشتباه فرستاده بودن پس نگرفتن دیگه. ولی این‌جور وقتا که اشتباه می‌فرستن با تمرکز روی نکات مثبت، یا امتیاز کامل می‌دم یا فقط یه ستاره کم می‌کنم. سر همین امتیاز دادن همیشه تو خونه‌مون بحثه. من الرحمان و رحیمم و برادرم مثل این دوستمون، المنتقم القاصم الجبارین. تهش اگه کار به دعوا بکشه برادرم می‌پرسه تو با مایی یا اونا؟ :)) اینم لحن یکی از اعتراض‌های اخیرمه که کراکر نمکی کراکس سفارش داده بودم، ولی کراکر چوب کنجدی فرستاده بودن. بستنی دایتی سفارش داده بودم، ولی بستنی دومینو فرستاده بودن. فان کیک عروسکی درنا سفارش داده بودم، ولی کیک درنا برگر فرستاده بودن. عکسشونو براشون فرستادم و فقط تذکر دادم زین پس یه کم بیشتر دقت کنن. امتیازشونم کامل دادم. خلاصه که ما مثل هم نیستیم :|



حالا که با بحث خرید اینترنتی شد چندتا عکس دیگه هم نشونتون بدم:

چند وقت پیش با استادم سر بعضی برندها که نشنیده بود و تو شهر ما معروف بود بحثمون شد. گویا بعضی چیزا تو تبریز هست که تهران نیست و بعضی چیزا هم اونجا هست و اینجا نیست. حال آنکه من فکر می‌کردم همه چی همه جا هست. بعد از جلسه گفتم بذار حالا آدرس خوابگاه تهرانو بزنم ببینم سوپرمارکتای اطراف خوابگاه چی دارن. خوابگاه دورۀ دکتری شمال شهره که البته نرفتم تا حالا. داشتم اون طرفا دنبال موقعیت دقیقش می‌گشتم که رسیدم به مرادآباد :)) الان من محل اختفای مرادو پیدا کردم. یه همتی بکنم خودشم پیدا کنم دیگه کار تمومه :)) ولی اسمش یه‌جوریه که آدم فکر می‌کنه یه جاییه پر از مراد :دی



یه بارم از یه سوپرمارکت نزدیک خونه‌مون یه چیزی سفارش دادم که یه‌ربع‌بیست‌دقیقه‌ای قرار بود بیارن. ولی از اونجایی که سیستم قاطی کرده بود، پیکو تو تهران نشون می‌داد و شمارش معکوس زمان تحویل سفارشو چندین ساعت محاسبه می‌کرد و بعد از چند ساعت سیستم بابت تأخیر عذرخواهی می‌کرد و دوباره تخمین جدید می‌زد که پیک در راه است:



یه بارم به‌جای شش‌تا بستنی پنج‌تا و به‌جای سی‌تا کوپا، بیست‌ونه‌تا فرستاده بودن. مواقعی که سفارش مشکل داره باید عکسشو بفرستی برای پشتیبانی. مثلاً اگه تاریخش گذشته باشه، یا بسته‌بندیش باز شده باشه یا شکسته باشه یا اگه برند و نوعش مغایرت داشته باشه تو اون قسمت که اعلام مشکل می‌کنی عکسشم باید آپلود کنی. بعد من نمی‌دونستم عکس چیزی که نیست رو چجوری بگیرم بفرستم، یاد این عکس افتادم که تو یکی از کانال‌ها یا تو استوری یکی از دوستام دیده بودمش :))



۹ نظر ۰۳ بهمن ۰۰ ، ۱۱:۲۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۰۲- زن

شنبه, ۲ بهمن ۱۴۰۰، ۰۱:۲۹ ب.ظ

دیشب داشتم مقاله‌های مرتبط با نام‌گذاری برندها رو می‌خوندم. یه مقاله پیدا کردم با عنوان بررسی مفاهیم نشانه‌شناسی صداها و حروف الفبایی در انتخاب نام برند. از اونجایی که تخصص استاد راهنمام (استاد شمارۀ ۱۷) صرف و ساختواژه (مورفولوژی) هست و گرایش و علاقۀ خودمم به این حوزه بیشتره تا آواشناسی و نحو، همون ابتدای کار وقتی داشتیم موضوع رساله (پایان‌نامه) رو انتخاب می‌کردیم، تصمیم گرفتیم که رویکرد آواشناسی و روان‌شناسی و نحوی نداشته باشیم و ساختواژی و اصطلاح‌شناختی به قضیه نگاه کنیم. حالا تو این مقاله‌ای که می‌خوندم طرف اومده بود صداها و حروف رو بررسی کرده بود و با استناد به کلی کتاب و مقالۀ دیگه گفته بود مثلاً وقتی صدای ر رو می‌شنویم یاد فلان چیز می‌افتیم و صدای خ فلان و صدای ز بهمان و بعد اومده بود نام‌هایی که این صداها رو دارن رو تحلیل کرده بود. واقعیتش اینه که نه من نه استادم و نه خیلیای دیگه این چیزا رو قبول نداریم و برای همین هم همون ابتدای کار تصمیم گرفتیم مسائل آوایی و روان‌شناختی رو وارد رساله نکنیم. ولی خب یه تعداد هستن که این چیزا رو قبول دارن. مثلاً همین حاج آقا و دوستاش که برای پروژۀ آواشناسیشون از استاد شمارۀ ۳ خواسته بودن یکیو معرفی کنه که ازشون مشورت بگیرن و آقای دکتر هم بنده رو معرفی کرده بود بهشون؛ ایشون بر این عقیده هستن. البته منم چون سررشته‌ای از آواشناسی نداشتم استاد شمارۀ ۲۲ رو معرفی کردم بهشون و الان باهاشون در ارتباط نیستم بدونم پروژه‌شون به کجا رسیده. گویا می‌خواستن تأثیر آوایی کتاب‌های دینی رو بررسی کنن که خب همون‌طور که گفتم این تأثیرات رو روان‌شناس‌ها و علوم دینی و معارف و الهیات خونده‌ها بیشتر قبول دارن تا زبان‌شناس‌ها. دیدم حالا درسته که این مقالۀ نشانه‌شناسی صداها و حروف الفبایی در انتخاب نام برند به درد من نمی‌خوره، ولی مقدمه و مبانی و منابعش شاید به درد حاج آقا و دوستاش بخوره. فایل مقاله رو تو واتساپ برای حجةالاسلام والمسلمین فرستادم و زیرشم نوشتم در مورد نشانه‌شناسی صداهاست و احتمالاً به دردتون می‌خوره. صبح دیدم در جواب مقاله تشکر کرده و بعد به‌مناسبت روز زن پونزده‌تا حدیث در اطاعت از شوهر و رضایت شوهر و شوهرداری فرستاده. یادمه روز دختر هم یه سخنرانی فرستاده بود تحت عنوان آسیب‌های اشتغال زنان و اینکه بهتره خانم‌ها خانه‌دار باشن یا شاغل باشن. نه در جواب اون سخنرانی تشکر کرده بودم نه واکنشی به این احادیث نشون دادم. حدیثا رم درست و حسابی نخوندم و سرسری با دیدن چندتا کلیدواژه محتواشون دستم اومد و هی نفس عمیق می‌کشیدم و هی به خودم می‌گفتم هیچی نگو فقط نفس بکش و آروم باش. جواب نده. بحث نکن. آروم باش. یه کم آروم‌تر که شدم حدیثا رو بادقت خوندم و دیدم حرفای بدی نیستن. مثلاً یکیش این بود که یه لیوان آب دست شوهر بدی ثوابش بیشتر از یه سال نماز شب و روزه‌ست. برداشتی که از این جمله می‌کنم اینه که در خدمت شوهر بودن خیلی خوبه. ولی اگه یه‌جوری بیان می‌شد که زن و شوهر در خدمت همدیگر باشن بهتر نبود؟ قطعاً احادیثی هم خطاب به آقایون و توصیه‌هایی در خدمت به خانوماشون داریم، ولی هیچ وقت اونا رو در کنار اینا نمیارن و تمرکز حاج آقاها و حتی خانوم جلسه‌ایا (از ماست که بر ماست) روی توصیه‌هاییه که خطاب به خانوماست و به سود آقایون. فی‌الواقع به نام اسلام و به کام خودشون. حالا نمی‌دونم این حاج آقا هدفش از به اشتراک گذاشتن اون سخنرانی و این احادیث چی بود؛ احتمالاً چندتا گروه و کانال هم داره که اونجا هم منتشر می‌کنه و به خیال خودش داره تبلیغ دین می‌کنه، ولی من نوعی با این شیوه زده می‌شم از دین. دین اینو نمی‌گه. در واقع دین فقط اینو نمی‌گه. برام عجیبه که یه مبلّغ که یه عمر درس تبلیغ خونده، راه تبلیغ رو این‌جوری اشتباه می‌ره.

+ شش سال پیش، تو این پست، راجع به آرامش زن ممّد که نماد زنان خانه‌دار و به‌لحاظ اقتصادی غیرمستقل بود گفتم. اون شب تحت فشار کاری و درسی خسته بودم یه چیزی گفتم. حالا بعداً هم ممکنه خسته باشم یه چیزی بگم، ولی تفکر غالبم اینه که زن می‌تونه تو جامعه باشه، می‌تونه کار کنه و استقلال مالی داشته باشه و در کنارش خونه رو هم مدیریت کنه. والسلام.

۳ نظر ۰۲ بهمن ۰۰ ، ۱۳:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۰۱- دانشجوی خطرناک

جمعه, ۱ بهمن ۱۴۰۰، ۱۲:۲۷ ب.ظ

یکی از دوستانم پرسیده بود «عالم تماشاخانۀ شگفتی‌های آفرینش است. یعنی به هر طرف که نگاه کنیم آفریده‌های زیبای خداوند را می‌بینیم» از چند جمله تشکیل شده. سؤال امتحان برادرش بود. خودش (برادر دوستم) نوشته بود دو جمله ولی معلمش غلط گرفته بود که سه جمله‌ست. بیشتر هم‌کلاسیاشم نوشته بودن سه جمله. من هم اعتقاد داشتم دو جمله‌ست ولی برای اطمینان خاطر موضوع رو تو گروه استاد شمارۀ ۱۹ مطرح کردم. این گروه در مقایسه با گروه‌های دیگه فعال‌تره و اگر کسی سؤالی مطرح کنه و مطلبی به اشتراک بذاره، بقیه می‌بینن و بازخورد می‌دن. هم‌کلاسی‌هام و استادم هم مثل من معتقد بودن دو جمله‌ست. تعریف‌هایی که از جمله داشتیم رو به اشتراک گذاشتیم و با همۀ این تعریف‌ها باز هم دو جمله بود. استادمون می‌گفت «پسر من هم همین مشکل رو داره. مشکل اینه که اساساً معلم‌ها خودشون به تمایز تعریفی که می‌کنند، یعنی وجود فعل توجه نمی‌کنند. کتاب‌های فارسی دبستان مفهومی تدوین شده، با پرهیز از آموزش مستقیم دستور زبان؛ ولی معلم‌ها همچنان کار قدیم خودشون رو می‌کنند. هنوز به بچه‌ها جملۀ مرکب و بند موصولی رو یاد نداده‌اند، ولی مثال اون‌ها رو می‌زنند. در مورد متممِ بندی هم که اصلاً مشکل دارند». استادمون معتقد بود که مشکل بیش از آموزش و پرورش و کتاب‌ها، معلم‌ها هستن. در واقع کتاب‌ها تا حد زیادی اصلاح شده‌اند ولی معلم‌ها ساز خودشون رو می‌زنن و به‌روز نمی‌شن. با استاد موافق بودم. سر همین معادل‌های فارسی هم معلم‌ها خیلی‌هاشون می‌گفتن ما از اول گفتیم کلروفیل و عادت کردیم و دیگه نمی‌تونیم بگیم سبزینه. هر چقدر توجیهشون می‌کردیم که بچه‌هایی که هنوز نه کلروفیل به گوششون خورده نه سبزینه، و هنوز عادت نکردن که بگن کلروفیل بهتره که اولین بار بهشون سبزینه رو یاد بدید، گوششون بدهکار نبود که نه دیگه ما عادت داریم بگیم کلروفیل. بحث اصلی، اشتباهات معلم‌ها بود. نوشتم «فکر کنم در کنار مسائل مربوط به آموزش، باید تو بخش پرورش به بچه‌ها یاد بدن که وقتی فکر می‌کنن یه چیزی اشتباهه به‌شکل مؤدبانه مطرحش کنن و دفاع کنن از باورشون». بعد یادِ اون داستان کتاب تعلیمات دینی ابتدائی افتادم که امام حسن (ع) و امام حسین (ع) بچه بودن و دیده بودن یه پیرمرد اشتباه وضو می‌گیره و به‌شکل مؤدبانه‌ای متوجه اشتباهش کرده بودن. پس بخش پرورشی هم کم نذاشته برای ما. داشتیم در مورد اشتباهات بزرگترها صحبت می‌کردیم. اینکه وقتی یه چیزی رو اشتباه می‌گن چه واکنشی نشون بدیم و بچه‌ها رو چجوری تربیت کنیم که واکنش درست نشون بدن. به هر حال معلم بزرگتره و احترامش واجب. اما میشه زیر بار هر کار و سخن اشتباهی رفت که بی‌احترامی نشه؟ یکی از هم‌کلاسیام می‌گفت من اغلب نمی‌تونم سکوت کنم و یه طوری همون موقع موضوع رو مطرح می‌کنم. که خیلی وقت‌ها باعث دلخوری می‌شه البته. یکی از هم‌کلاسیام که خودش معلم بود به‌شوخی گفت اگه کسی غلطمو دربیاره ازش نمره کسر می‌کنم. منم گفتم در ۹۸.۲ درصد موارد سکوت می‌کنم و اگر هم بگم خیلی نرم و لطیف می‌گم. اما حتماً به‌عنوان خاطره عکسی، فیلمی، صوتی چیزی ذخیره می‌کنم و نگه‌می‌دارم. بعد چندتا خاطره تعریف کردم براشون از اشتباهات علمی و غیرعلمی معلم‌ها و استادهام و در پایان عکس چندتا از غلط‌های املایی معلم‌های دوران دبیرستان و اشتباهات محاسباتی استادهام رو بدون اینکه از کسی اسم ببرم گذاشتم تو گروه. یکی از عکس‌ها مربوط به دوران دبیرستان بود. معلممون فصل یک و دو پنج رو حذف کرده بود که تو امتحان نمیاد. پای تخته نوشت اینا حذفن و حذف رو با ظ نوشته بود. من هم عکس گرفته بودم. استاد با شکلک خنده گفت عجب دانشجوی خطرناکی هستید شما! چند تا عکس از کار من گرفتیه‌اید تا حالا؟ بعد گفت اگر اشتباهات لپی و دستوری و واژگانی و علمی من رو هم جمع کردید، بهم بگید؛ نمره اضافه کنم.


+ یه معلم هم داشتیم که هر جلسه یه ربع بیست دقیقه خاطره تعریف می‌کرد. اغلب راجع به دانش‌آموزان قدیمیش. منم هر چی تعریف می‌کردو گوشۀ کتابم می‌نوشتم. آخر سال فهمید و گفت خاطراتی که نوشتیو برام بیار نگه‌دارم. منم روز امتحان نهایی از صفحات خاطره‌دارِ کتابم کپی گرفتم بردم براش.

+ یکی دیگه از کارهای عجیب دوران تحصیلم این بود که تکیه‌کلام‌های معلم‌هامو می‌شمردم یادداشت می‌کردم. این کارم کمک می‌کرد که حواسم همیشه جمعِ حرفاشون باشه. یه دفتر داشتم که توش می‌نوشتم فلانی تو فلان جلسه ده بار گفت پس بنابراین فلانی بیست بار گفت مثلاً، چیز، اوکی، به‌اصطلاح و...

۱۸ نظر ۰۱ بهمن ۰۰ ، ۱۲:۲۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۰۰- سه‌شنبه‌ها با استاد شمارۀ هفده

چهارشنبه, ۲۹ دی ۱۴۰۰، ۰۹:۵۸ ب.ظ


اوایل مهر، روزای اول ترم این‌جوری بود که دوشنبه‌ها، شب بعد از خوردن شام اعلام می‌کردم که من هشتِ صبح کلاس دارم و باید زود (حدودای یازده‌ونیم دوازده) بخوابم که صبح پرانرژی باشم و اتفاقاً همین کارم کردم چند بار. ولی هنوز دو سه هفته از شروع ترم نگذشته بود که دیدم اگه تا دو سه و حتی چهار بیدار نمونم کارام تموم نمی‌شه. این اواخرم تا پنج و شش بیدار می‌موندم و هفت‌ونیم بیدار می‌شدم. چند وقتی هم هست که کلاً بیدارم و چشم رو هم نمی‌ذارم و متنفرم از این شرایط. تازه متوجه شدم که من علاوه بر مشاغل سفارشی که یه نفر بگه فلان کارو فلان جور انجام بده، از کارهایی که کشیک و شب‌بیداری داشته باشه هم متنفرم.

سه‌شنبه ششِ صبح بالاخره اصلاحات پایان‌نامۀ ارشدم تموم شد و ایمیل کردم براشون که تأیید کنن و صحافی کنم بفرستم براشون. اگه لنگ مدرک ارشدم نبودم حالاحالاها پیگیری نمی‌کردم. نظرِ چهارپنج‌تا استادو باید اعمال می‌کردم و اصلاحش کار وقت‌گیری بود. صبح از شدت خستگی و خواب داشتم بیهوش می‌شدم و وقتی به این فکر می‌کردم که تازه ساعت هشت جلسه دارم و اسلایدهای این جلسه رو آماده نکردم و اگه آماده کنم حداقل دو ساعت دیگه هم باید بیدار بمونم که تو جلسه حرف بزنم و توضیحشون بدم دلم می‌خواست گریه کنم. تا هشت چندتا مطلب آماده کردم و تصمیم گرفتم راجع به سه‌تا از مقاله‌هایی که به‌نظرم جالب بودن صحبت کنم. بعد وارد کلاس شدم و بازم مثل هفتۀ پیش میکروفن استاد مشکل داشت و صداشو نمی‌تونستم بشنوم. استاد صدای منو می‌شنید، ولی من هیچی نمی‌شنیدم و فقط خش‌خش هوا و نویز محیطو داشتم. چون کلاس دونفره‌ست و لازم بود که باهم صحبت و تبادل نظر کنیم متکلم وحده بودنِ من فایده‌ای نداشت و چون طبق قوانین دانشگاه نمی‌شد که تو محیط دیگه‌ای (مثلاً تو گوگل‌میت) این جلسه رو تشکیل بدیم، استاد گفت (در واقع نوشت) که صبر کن مهندس دانشکده رو خبر کنم بیاد ببینم مشکل از کجاست. زنگ زد به یه آقایی که مهندس صداش می‌کنن. این مهندس مسئول گروه پشتیبانی فنی دانشکده‌ست و شماره‌شو از توی اون گروه واتساپی داشتم. چند بارم قبلاً بهش پیام داده بودم بابت لینک‌های ضبط‌شده و مسائل فنی دیگه. استاد گفت یه پیام بده بهش که با انی‌دسک سیستمتو چک کنه. من مطمئن بودم که مشکل از سیستم من نیست و اول باید سیستم استاد چک بشه. چون من هم با گوشی وصل بودم هم با لپ‌تاپ و هم با مرورگر و هم با ادوبی، با بستۀ سیم‌کارت و اینترنت مودم، با هندزفری و بدون هندزفری. همۀ حالتا رو امتحان کرده بودم و مشکلی نداشتم. تو کلاسای دیگه هم مشکلی نداشتم. اینا رو به اون آقای مهندس گفتم و اینم اضافه کردم که من وقتی با دو سیستم وارد می‌شم خودم صدای اون یکی خودمو! می‌شنوم. پس من می‌شنوم. ولی با هیچ کدوم از این سیستم‌ها صدای استاد شنیده نمیشه. پس میکروفن سیستم استاد باید چک بشه. بعد دوباره اینم اضافه کردم که لینک ضبط‌شدۀ هفتۀ پیشم چک کردم و اونجا صدای استاد نیفتاده روی ضبط و فقط صدای من هست. با این همه توضیح! گفت انی‌دسکمو باز کنم که از اونجا لپ‌تاپمو چک کنه. از اونجایی که اولین بارم بود به کسی دسترسی می‌دادم که با انی‌دسک به لپ‌تاپم دسترسی داشته باشه اولش یه کم استرس داشتم و نمی‌دونستم دقیقاً باید چی کار کنم و چجوری دسترسی بدم. در واقع می‌دونستم ولی تا حالا انجامش نداده بودم و اولین بار بود. برنامه‌شو داشتم و سریع بازش کردم و اون کدی که گوشۀ سمت چپ می‌دیدمو بهش دادم و کده رو وارد کرد و موسش اومد تو سیستم من :| یه کم ترسناک بود اولش. یه کم با بلندگو و میکروفن لپ‌تاپم وررفت و صدا رو کم و زیاد کرد و بعد یه سری بهانه‌های عجیب آورد. اینکه چرا با دوتا سیستم وارد کلاس شدی و چرا با مرورگر وارد شدی و چرا فلان و چرا بهمان. دو ساله روال من همینه خب. مهندس هر چی می‌گفت من سریع بازخورد می‌دادم و بهانه‌شو ازش می‌گرفتم که خب بیا یکی از سیستما رو خارج کردم ولی دیدی درست نشد؟ بیا مرورگرم بستم با اپ وارد شدم ولی درست نشد. بیا هندزفری رو هم درآوردم و همچنان صدا نمیاد. حالا این وسط هی می‌گفتم شما خودت وارد لینک کلاس شو ببین صدای استادو می‌شنوی یا نه بعد منو چک کن. بالاخره بعد بیست‌وچند دقیقه خودش وارد کلاس شد و از استاد خواست صحبت کنه. اینجا تو این تصویر دارم با رسم شکل به جناب مهندس و استاد توضیح می‌دم اینا گوشی و هندزفری منه و با ادوبی و اینترنت سیم‌کارتم وارد شدم و تصویرمم با لپ‌تاپی که با مرور و اینترنت مودم وارد کلاس شدم می‌بینید و صدامم که با هر دو سیستم شنیده میشه. برای بارِ احتمالاً هزارم داشتم تَکرار می‌کردم که مشکل از اینا نیست و میکروفن استادو باید چک کنید. دقیقاً تو دقیقۀ سی‌ام فیلم مهندس گفت آهان ینی مشکل از میکروفن استاده؟ و وقتی دید که صدای استادو نمی‌شنوه! با انی‌دسک وارد سیستم استاد شد که اونجا رو چک کنه و تأیید کرد که مشکل از میکروفن استاده :| تا حدودای ۹ هم درگیر میکروفن استاد بودیم و دیگه قرار شد جلسه به هفتۀ بعد موکول بشه. از کلاس خارج شدم و تا لپ‌تاپو خاموش کنم استادم زنگ زد و عذرخواهی کرد بابت مشکلِ پیش‌اومده و من هی می‌گفتم پیش میاد و عذرخواهی برای چی و اون می‌گفت ببخشید که میکروفنم این‌جوری شد و من هی می‌گفتم اشکالی نداره و استاد عذرخواهی می‌کرد. حالا دروغ چرا، همۀ شبو بیدار بودم و از خدام هم بود جلسه کنسل بشه و برم بخوابم. ساعت نه بعد از یک ساعت کلنجار رفتن با بلندگو و میکروفن رفتم بخوابم و به محض برخورد سرم به بالش، جان به جان‌آفرین تسلیم کردم و بیهوش شدم. فکر می‌کردم تا ابد بخوابم ولی یک بیدار شدم :|

۱۰ نظر ۲۹ دی ۰۰ ، ۲۱:۵۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۹۷- آزمون جامع (قسمت اول)

پنجشنبه, ۲۳ دی ۱۴۰۰، ۱۲:۴۴ ب.ظ

دانشگاه هی پیام می‌ده که برای آزمون جامع باید مدرک زبان داشته باشید و دلیلِ این هی پیام دادنشم اینه که آزمون‌های زبان هر یکی دو ماه یه بار و حتی هر چند ماه یه بار برگزار می‌شن و طرف ممکنه امتیاز کافی رو نیاره و قبول نشه و لازم باشه دوباره شرکت کنه و ظرفیت‌های آزمون هم محدوده و یه وقت ممکنه تا تابستون (که قراره آزمون جامع برگزار بشه) نتونه مدرک زبان رو بگیره. مثل من که چهار سال پیش می‌خواستم امتحان بدم و تو شهر خودم ظرفیت پر شد و مجبور شدم پاشم برم قزوین امتحان بدم (پست اینستای مربوطه: قبل از آزمون، بعد از آزمون). بعضی از هم‌کلاسیام چند وقته درگیر این امتحانن که تا تابستون مدرکشو بگیرن. به‌خاطر کرونا و امیکرون هم دیربه‌دیرتر از سال‌های قبل آزمون برگزار میشه و عرضه کم و تقاضا زیاده. حالا از اونجایی که خودم تا پنج سال پیش اسم آزمون جامع به گوشم نخورده بود، لازمه اینجا یه پرانتز بزرگ باز کنم و آزمون جامع رو توضیح بدم بعد دوباره برگردیم سر وقت آزمون زبان که اصل مطلب همین آزمون زبانه.

دانشجویان مقطع دکتری، ترم چهار باید آزمون جامع بدن و حتماً قبول بشن. اگه قبول نشن باید ترم پنج این آزمون جامع رو دوباره بدن و اگر نمرۀ لازم رو کسب نکنن باید بی‌خیال دکتری بشن و برن پی کارشون. قبل از آزمون جامع باید همۀ درساشونو پاس کرده باشن و معدلشونم بالای ۱۶ باشه. هر کی معدلش کمتر از ۱۶ باشه باید ترم چهار چندتا درس دیگه برداره و نمرۀ خوب بگیره که معدلش برسه به ۱۶ که ترم پنج آزمون جامع بده. محتوای آزمون جامع، درس‌های ارشد و دکتریه. شبیه کنکور، از همه چی سؤال میاد. تو رشتۀ ما یا شایدم تو همۀ رشته‌ها باید تو آزمون جامع نمرۀ هر کدوم از درسایی که ازش سؤال میدن حداقل ۱۴ باشه و میانگینشون هم حداقل ۱۶ باشه. حالا اگه میانگین بالای ۱۶ بود ولی یکی از درسا کمتر از ۱۴ بود، بازم موردقبول نیست و باید اون درسو دوباره امتحان بدی. اگه همۀ درسای آزمون جامع رو ۱۵.۹۹ بگیری هم قابل‌قبول نیست. چون میانگینشون کمتر از ۱۶ میشه. همه‌ش ۲۰ و یکیش ۱۳.۹۹ هم قابل‌قبول نیست. خلاصه باید نمره‌ها بالای ۱۴ باشن و میانگین بالای ۱۶. بعد از این آزمون جامع می‌تونیم از پروپوزال (که معادل فارسیش پیشنهاده هست و اون ه مال خودشه) دفاع کنیم. ولی قبلش طرف باید مدرک زبان هم داشته باشه. تو آزمون جامع، امتحان زبان نمی‌گیرن و مدرک زبان رو طرف باید خودش بره از یه جای معتبر بگیره. تافل، آیلتس، دولینگو و PTE (که البته این آخری رو فکر کنم باید تو یه کشور دیگه بدی به‌خاطر تحریم و مسائل ارزی) معتبرن و چون بین‌المللی هستن و با دلار باید ثبت‌نام صورت بگیره گرونن. تولیمو و ام‌اس‌آرتی (مخفف عبارت Ministry of Science, Research and Technology به‌معنای وزارت علوم، تحقیقات و فناوری) که قبلاً اسمش MCHE (مخفف عبارت Ministry of Culture, and Higher Education به‌معنای وزارت فرهنگ و آموزش عالی) بود هم آزمون‌های داخلی هستن که در داخل کشور اعتبار دارن و حدودای دویست تومنن و در مقایسه با بین‌المللی‌ها گرون محسوب نمی‌شن. شاید بعضی از دانشگاه‌ها خودشونم امتحان زبان بگیرن، که البته از کمّ و کیفش اطلاع دقیقی ندارم.

خب حالا بریم سراغ اصل مطلب. اون آزمون زبان قزوینِ بند (پاراگراف) اول پست، کفِ نمره‌ش 45 بود و من 44 شدم. در واقع قبول نشدم. اسفند 97 تو شهر خودمون دوباره یه آزمون دیگه دادم که اون موقع کفِ نمره 50 بود و من 51 شدم. فی‌الواقع سعی می‌کنم از مرزها فاصله نگیرم و با کمترین اختلاف یا این ورشم یا اون ورش. اینم اضافه کنم که این مدرک‌های زبان همه‌شون دو سال اعتبار دارن. ینی تا زمستون 99 انقضا داشت مدرکم. از اونجایی که من پاییز 99 وارد مقطع دکتری شدم، پس با مدرک معتبر زبان (البته با نمره‌ای نه‌چندان زیبا)، دکترا رو شروع کرده بودم. حالا با اون پیام‌هایی که راه به راه دانشگاه می‌فرستاد این سؤال برام ایجاد شده بود که برای آزمون جامعی که سال بعد باید بدم و با توجه به اینکه انقضاشم زمستون پارسال تموم شد آیا دوباره باید برم مدرک زبان بگیرم یا نه. الان اصل اصل مطلب همینه و یه ساعته دارم آسمون و ریسمون می‌بافم که به اینجا برسم که:

این هفته زنگ زدم به مسئول آموزش دانشکده و با یه لحنی که انگار داره یه مسئلۀ شرعی رو مطرح می‌کنه که حکمشو بدونه پرسیدم کسی که پاییز 99 وارد مقطع دکتری شده و انقضای مدرک زبانش زمستان 99 بوده، برای آزمون جامعی که تابستان 1400 قراره بده باید مجدداً مدرک بگیره؟ مسئول مربوطه چند لحظه فکر کرد و استفتا داد که با توجه به اینکه وقتی وارد مدرک دکتری شدی هنوز مدرکت معتبر بوده، نه دیگه لازم نیست دوباره مدرک بگیری. گفتم یه سؤال دیگه. با توجه به اینکه کف نمرۀ قبولی برای شما پنجاهه، نمرۀ اون مدرک چه 51 باشه چه 100 باشه، فرقی می‌کنه به حال اون دانشجو؟ باز یه کم فکر کرد و گفت نه. همین که بالای 50 باشه کافیه و از نظر ما برای آزمون جامع، 51 و 100 فرقی ندارن و مهم اینه که بالای پنجاهن. و اکنون من بسیار خوشحالم که از اون کوه کارهایی که تا پاییز سال بعد باهاشون دست‌به‌گریبانم، یه تپۀ کوچیک کم شد :|



پ.ن:عبارت آزمون جامع رو برای اولین بار تو وبلاگ یکی از دوستان که درگیر این آزمون و نگران قبولیش بود دیدم. که البته قبول شد و دکتراشو گرفت و وارد مرحلۀ فوق دکتری شد. اون موقع که این کامنتو می‌ذاشتم سال اول ارشد بودم و هنوز شباهنگ بودم و هنوز نمی‌دونستم آزمون جامع چیه. بعضی از کلمات هستن که وقتی می‌شنویمشون یاد کسی یا جایی می‌افتیم و برامون چیزی رو تداعی می‌کنن. حلا من وقتی آزمون جامع رو می‌شنوم یاد این وبلاگ و اون پست و کامنت می‌افتم.

+ شما با دیدن و شنیدن کدوم واژه‌ها یاد من می‌افتید؟

۱۷ نظر ۲۳ دی ۰۰ ، ۱۲:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۹۶- از هر وری دری ۱۱

چهارشنبه, ۲۲ دی ۱۴۰۰، ۰۲:۰۲ ق.ظ

یک. یه روش واژه‌سازی هست به اسم بلندینگ که معادل فارسیش آمیزه‌سازیه. شبیه ترکیبه ولی قبل از ترکیب، حداقل یکی از اجزا کوتاه میشه. مثل motel که ترکیب موتور + هتل هست. وقتی اینا رو ترکیب می‌کنیم نمی‌گیم موتورهتل؛ بلکه اول موتور رو کوتاه می‌کنیم بعد با هتل ترکیب می‌کنیم. موتل هم به اون هتلایی می‌گن که پارکینگ داره و با ماشین می‌تونی بری توش. تو برندهای آب‌معدنی، اُکساب هست که اونم ترکیب اکسیژن + آبه، ولی اول اکسیژن کوتاه میشه بعد به آب می‌چسبه. حالا با این مقدمه، امروز تیزر پخش یه برنامه رو دیدم به اسم کارویا که شبیه برنامۀ میدون بود. یادم نیست کدوم شبکه. موضوع برنامه راجع به کسب‌وکار بود و یه سری داور به کارآفرین‌ها امتیاز می‌دادن که تهش سرمایه جذب کنن. روش ساختِ واژۀ کارویا هم بلندینگه. یعنی وقتی کار + رویا رو گذاشتیم کنار هم، اول کار رو کوتاه کردیم بعد ترکیب صورت گرفته. البته میشه گفت رویا رو هم کوتاه کردیم و کار + ویا شده. یه برند دیگه هم هست به اسم آناتا. برای بیسکویت و شکلات و این‌جور چیزاست. اونم ترکیب آنا + آتا هست که به زبان ترکی یعنی مادر + پدر. اینجا هم بلندینگ صورت گرفته و الف از انتهای آنا یا از ابتدای آتا حذف شده بعد ترکیب شدن.

دو. امشب اتفاقی یه بخشی از این برنامۀ کارویا رو دیدم. نمی‌دونم قسمت چندمش بود. تو این قسمت دکتر کاوه‌وش (یکی از استادهای دانشگاه اسبقم) با همکارش اومده بود و کارشو معرفی کرد تا جذب سرمایه کنن. یه دستگاهی اختراع کرده بودن برای تشخیص اینکه چه سلاحی زیر لباست قایم کردی. قیافۀ دکتر کاوه‌وش انقدر تغییر کرده بود که باور نمی‌کردم خودش باشه تا اینکه موقع معرفی گفت از استادان فلان دانشگاهم و باورم شد خودشه. یه کم که فکر کردم دیدم من ده ساله استادهامو ندیدم و خب طبیعیه که قیافه‌شون عوض شده باشه و تغییر کنن. با این وضعیت من اگه معلمامو ببینم چی می‌گم. خودمم البته کم تغییر نکردم.

سه. کلاسامون تموم شده ولی کلاس انفرادی من ادامه داره. هر دانشجو با استاد راهنمای خودش این انفرادی رو داره و صحبت‌ها حول محور رساله‌ست. بقیۀ دانشجوها این هفته انفرادیشونم تموم شد؛ ولی استاد من میگه دوست دارم تا وقتی دفاع می‌کنی این جلسات تشکیل بشه و بگی هر هفته چی کار کردی. از اینکه هر هفته باید ذهنمو درگیر این موضوع کنم در عذابم. ولی خدا رو شکر که از موضوع رساله‌م بدم نمیاد و این از میزان عذابش کم می‌کنه. به‌واقع من آدمِ کارهای آهسته و پیوسته نیستم. من ترجیح می‌دم کارمو سریع، فوری، انقلابی انجام بدم و احساس آرامش کنم نه که قطره‌چکانی هر هفته یه ذره از کارو پیش ببرم و هی هر هفته گزارش بدم.

چهار. این کلاسای انفرادی تا حالا سه‌شنبه‌ها ظهر تشکیل می‌شد. از این هفته تا نمی‌دونم کی قراره هشت صبح تشکیل بشه. روال این‌جوریه که استاد هر هفته یه سری کار بهم محوّل می‌کنه و یه هفته وقت دارم انجامشون بدم. بعد من نگه‌می‌دارم دوشنبه بعد از خوردن شام انجامشون بدم و تا صبح سه‌شنبه طول می‌کشه. به‌جرئت می‌تونم بگم این چند ماه میانگین خواب سه‌شنبه‌هام کمتر از یک ساعت در طول شب بوده. بعد از ظهرا هم عادت ندارم بخوابم و جز یکی دو باری که عصر از شدت خستگی بی‌هوش شدم، بقیۀ سه‌شنبه‌هامو با همین یکی دو ساعت خوابِ شب به چهارشنبه رسوندم. جا داره همین جا به این نکته اشاره کنم که بدم میاد از سه‌شنبه‌ها. متنفرم از سه‌شنبه‌ها.

پنج. هر بار سه‌شنبه‌ها نزدیک صبح از خودم می‌پرسم آخه کاری که یک هفته براش وقت داشتیو چرا نگه‌داشتی برای شبِ قبل از تحویل و هر بار این جوابو به خودم می‌دم که کاری که میشه تو هفت هشت ساعت جمع کردو چرا در طول هفته کش بدم و ذهنمو درگیرش کنم. کارو باید سریع، فوری، انقلابی انجام داد تا مردم احساس آرامش کنند :))

شش. امروز صبح هر کاری کردم صدای استاد نیومد. با لپ‌تاپ، با گوشی، با اینترنت خونه، با بستۀ سیم‌کارت، با هندزفری، بدون هندزفری؛ همۀ حالتا رو امتحان کردم و فقط نویز محیطو می‌شنیدم. چند بارم من و استاد خارج شدیم و دوباره وارد لینک کلاس شدیم و همچنان صدا رو نداشتم. چون استاد صدای منو می‌شنید، تو قسمت پیام‌ها نوشت من حرفامو بزنم و هر جا لازم شد ایشون جوابشو بنویسه. دیگه همۀ یه ساعتو من حرف زدم و فقط یکی دو جا استاد گفت چه جالب و بله و چندتا جملۀ کوتاه. به معنای واقعی کلمه متکلم وحده بودم.

شش‌ونیم. بعد از جلسه، لینک ضبط‌شده رو از سایت چک کردم ببینم واقع صدا نمیومد یا مشکل از من و گوشام بود. واقعاً صدا نمیومد.

هفت. با اینکه خودم چند وقت پیش برای مجلۀ دانشگاه پوستر فراخوان دریافت مقاله طراحی کردم و جزو ویراستارهای مجله‌ام (که البته نمی‌خوام باشم و از کمبود نیرو این کار به من محوّل شده)، ولی بشخصه تمایلی به ارسال مقاله نداشتم. مقاله‌هامونم البته آماده بود. همون مقاله‌های یکی از درسای ترم اول درس استاد شمارۀ ۲۰ رو قرار بود بفرستیم. بقیۀ هم‌کلاسیا و بچه‌های ورودی سال‌های قبل فرستاده بودن و من ناز می‌کردم. چند بار اعضای نشریه ازم خواستن بفرستم و منم عدم تمایلمو نشون دادم. هم به‌دلیل حضور استاد شمارۀ ۲۰ تو مجله، هم به این دلیل که ترم اول که این مقاله‌ها رو براش فرستادیم هیچ بازخوردی نداد و فقط نمره داد، هم به این دلیل که نمره‌م حدودای ۱۸ بود و فکر می‌کردم کارم لابد نقصی داشته که نمرۀ کامل نگرفتم و هم به این دلیل که کارم تلفیق دوتا حوزه بود و این مجله اختصاصی یکی از حوزه‌های زبان‌شناسی بود و کار من ربط مستقیمی بهش نداشت. بعد دیگه این هفته دوباره یکی از بچه‌های مجله مقاله‌مو خواست و منم حس کردم زشته همچنان بگم نه و ناز کم کردم و یکی دو روزم صرف ویرایش و بازبینیش کردم و فرستادم براشون.

هشت. تصمیم انجمن این شد که برای استادهایی که هفتۀ پژوهش سخنرانی کردن ماگ سفارش بدیم. طرحشم تقویم سال بعد باشه با لوگوی دانشگاه. طرح تقویم خیلی ساده بود. قبل از اینکه سفارش بدیم طرحو گذاشتن تو گروه و من گفتم کاش لااقل یه جغدی چیزی کنار این ماه‌های سال بذارید قشنگ بشه. از اونجایی که اون لحظه مرغ آمین روی شونه‌م نشسته بود، طراح، یه جغد هم روی ماگ اضافه کرد و قرار شد ماگ‌هایی که به اعضای انجمن می‌دن یه جغد کنار ماه‌های سال داشته باشه و ماگ استادها ساده باشه و فقط ماه‌های سال باشه. داخل ماگ هم چند رنگ مختلف باشه. ماگ‌های عکس‌پرینت صدوبیست تومن بود و چون بیست‌تا می‌خواستیم سفارش بدیم گرون بود. یکی از دوستان متین رو معرفی کرد و اونجا تقریباً پنجاه تومن گرفتن برای هر ماگ. کمتر از نصف قیمت عکس‌پرینت.

نه. مسئول انجمن که یکی از بچه‌های ورودیِ قبل از ماست قراره ماگ‌ها رو پست کنه برای تک‌تک استادها (به جز اونایی که ایران نیستن) و اعضا. خوبی عکس‌پرینت این بود که ده تومن برای ارسالش به هر نقطه از ایران می‌گرفت و از این لحاظ راحت بود کارمون. ولی خب قیمت ماگ‌هاشونم بیشتر از دوبرابر قیمتای متین بود. امروز ن۳ (همین مسئول انجمن) تو گروه پیام گذاشت که آدرسای استادها رو جمع کنیم و آدرس خودمونم بهش بدیم ماگ‌ها رو پست کنه. بعد اومد تو خصوصی ازم پرسید آیا تبریزم؟ گفتم آره. گفت هفتۀ دیگه میام تبریز و مال تو رو خودم میارم. می‌خواستم بگم بده به نگهبان کتابخونه مرکزی یا نگهبان دانشگاه که بعداً برم بگیرم که همدیگه رو نبینیم که بعد یادم افتاد هم‌دانشگاهیمه و دوست وبلاگی نیست که همو نبینیم و این لوس‌بازیا چیه :)) قرار شد هفتۀ دیگه یه روز همو ببینیم و ماگمو بگیرم. اگه ببینمش، اولین هم‌دانشگاهی دورۀ دکتریم خواهد بود که از نزدیک می‌بینمش. پرسید توی ماگت می‌خوای چه رنگی باشه؟ گفتم طرح جغدی رو می‌خوام، ولی توش فرقی نمی‌کنه و هر چه از دوست رسد نکوست.

ده. عکسی که ن۳ گذاشت تو گروه. حدس می‌زنید چه رنگی میاره برام؟


۱۲ نظر ۲۲ دی ۰۰ ، ۰۲:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۹۳- هفتۀ شانزدهم ترم سوم (هفتۀ آخر)

جمعه, ۱۷ دی ۱۴۰۰، ۱۰:۴۹ ق.ظ

یک. خدا رو شکر این پستای هفتۀ فلان ترم بهمانم تموم شدن بالاخره. شما رو نمی‌دونم ولی خودم بشخصه خسته شده بودم. بعد چون مجبور بودم هر هفته پست بذارم و گزارش بدم و چون هیچ کاریو نیمه‌کاره رها نمی‌کنم و تا تهش ادامه می‌دم، این پستا به یه جور تکلیف هفتگی تبدیل شده بودن.

دو. کلاس سه‌شنبه‌ها هشت صبحمون با استاد شمارۀ ۱۸ تموم شد. کلاس دوشنبۀ استاد شمارۀ ۱۹ هم داشت تموم می‌شد که ن۱ گفت من یه مطلب آماده کردم ارائه بدم. با توجه به اینکه آخرین جلسه بود استاد نظرسنجی کرد و اکثریت گفتن استاد هر چی شما بگین و ما تا هر موقع بگین هستیم. من گفتم حالا هفتۀ بعدو تشکیل بدیم ولی دیگه سه چهار هفته فرصت بدین روی امتحان و مقاله تمرکز کنیم. پیشنهاد من با حداقل آرا تصویب شد :))

دوونیم. این کارِ نون۱ و کش دادن جلسات منو یاد بلاهایی که دورۀ کارشناسی و ارشد سر بقیه آوردم می‌ندازه. به‌عنوان نمونه: [عکس از آرشیو بلاگفا]

سه. کلاس سه‌شنبه ظهرم انفرادیه و چون کلاسِ رساله‌ست، تا وقتی فارغ بشم از تحصیل، تشکیل میشه. استادم (استاد شمارۀ ۱۷) پیشنهاد داد کلاس رو از این به بعد سه‌شنبه هشت صبح تشکیل بدیم. گفتم خوبه اتفاقاً این هفته کلاس هشت صبحمون جلسۀ آخرش بود و از هفتۀ دیگه صبحم خالیه و می‌تونم هشت صبح سه‌شنبه‌ام رو به انفرادی اختصاص بدم. (کجاش خوبه واقعاً؟ اصلاً هم خوب نیست. قدیما رو نبین از شش دانشگاه بودم که هفت صبح سر کلاس باشم. الان با اینکه تو خونه‌ام و با شلوار گل‌گلی تو کلاسا حاضر می‌شم، ولی به هر حال کلاس هشت صبح زور داره برای آدم. بله؛ پیر شدیم دیگه).

چهار. استاد شمارۀ ۱۹ فرمود این هفته خانم فلانی (که من باشم) ساکت بودن. بله ساکت بودم، چون دلم گرفته بود. هنوزم باز نشده و چاهش گرفته. خیلی هم گرفته.

پنج. کلاسای استاد شمارۀ ۱۹ از پنج عدد دانشجو و یه استاد و یه دانشجوی مستمع‌آزاد تشکیل میشه؛ ولی هر جلسه فقط من و ن۱ و استاد دوربینامونو روشن می‌کنیم. بقیه گاهی روشنن گاهی خاموش. اینم یه عکس یادگاری از هفتۀ شانزدهم ترم سوم کلاس استاد شمارۀ ۱۹.



شش. جهت میز اتاق برادرم یه‌جوریه که در اتاقش پشت سر کسیه که پشت میزه. اتاق منم این‌جوریه ولی چون دوتا میز دارم، موقع جلسۀ تصویری این‌ور می‌شینم و مواقع عادی اون‌ور که پشت سرم دره. از اونجایی که در طلب دمای مطلوب موقتاً اتاقامونو عوض کردیم باید یه فکری به حال این موضوع کنم که یهو وسط جلسۀ انفرادیم یکی اومد تو اتاق برادرم دیده نشه :|

هفت. هنوز با اصلاحاتی که استاد شمارۀ؟ آهنگر دادگر شماره‌ش چند بود؟ آهان ۱۳. هنوز با اصلاحاتی که استاد شمارۀ ۱۳ برای پایان‌نامۀ ارشدم پیشنهاد داده درگیرم و الان برام سؤاله که مرد و زن با زن و مرد چه فرقی داره آخه :| الهم افرغ علینا صبراً جداً.



هشت. یکی از دوستای دورۀ ارشدم تو کار ثبت برنده و هر از گاهی ازم راجع به معنی یا تداعی برندها می‌پرسه. این هفته پیام گذاشته بود که وقتی ایزار رو می‌شنوی چی تو ذهنت تداعی می‌شه و یاد چی می‌افتی و به‌نظرت برندِ کدوم حوزه هست. گفتم آزار و ابزار برام تداعی میشه و به‌نظرم هر چی که هست مخصوص آقایونه. توضیح دادم چون «ز» و «ر» داره و این دوتا آوا، واژه‌های رزم و رضا رو تداعی می‌کنن منو یاد آقایون می‌ندازن. البته خودِ کلمۀ آزار هم جنسیت مرد رو برام تداعی می‌کنه. خودمم خنده‌م گرفته بود از پاسخ غیرعلمی‌ای که بهش دادم، ولی روان‌شناسانه‌ست اینایی که گفتم. و احتمالاً خیلی هم علمیه :| البته به‌خاطر وجودِ ای، به کسب‌وکارهای الکترونیکی (نه الکتریکی) و اینترنتی هم می‌تونه مربوط باشه این واژۀ ایزار.

نه. وقتی تو گروه واتساپِ هم‌کلاسیا، وسط ارائۀ یکی از هم‌کلاسیا باهم صحبت می‌کنیم عذاب وجدان می‌گیرم که بعداً اگه این بنده خدا که تو گروهه مکالمه‌ها رو بخونه می‌گه اینا حواسشون به ارائۀ من نبود. لذا وسط صحبتامون خاطرنشان می‌کنم که فلانی حواسم به ارائۀ تو هم هست. بقیه هم تأیید می‌کنن که ما هم همین‌طور. به‌عنوان مثال به این صورت :|

ده. دانشگاه یه اطلاعیه فرستاده بود که وقتی وارد لینک کلاس می‌شید با نام کاربری خودتون از سامانۀ فلان و گزینۀ پیوستن به کلاس استفاده کنید و ورود به‌عنوان مهمان رو نزنید. استاد هم چند وقت پیش این اطلاعیه رو گذاشت تو گروه. فکر کنم برای حضور و غیابِ خودکار این قانونو گذاشته بودن که با لینک وارد نشیم. حالا ما که همیشه همه‌مون حاضر بودیم و تعدادمونم یه‌طوری بود که هر کی غایب می‌شد یا حتی ساکت بود جای خالیش حس می‌شد. ولی از اونجایی که قانون این بود که با نام کاربری وارد شیم، این موضوع رو تو کلاس مطرح کردم و بعدش خودم با دستای خودم! موضوع رو منحرف کردم به سمت مفعول‌ها و نقشِ «را». به این صورت!

یازده. بهتون گفته بودم تو انجمن (انجمن علمی-دانشجویی زبان‌شناسی دانشگاه :|) اسممو گذاشتن نیم‌فاصله؟ بس که این نیم‌فاصله رو تذکر دادم تو گروه :|

دوازده. یکی از دوستام با توجه به شناختی که ازم داشت این هفته بهم یه پیشنهاد کاری داد و با شناختی که من از خودم داشتم گفتم مهارتشو ندارم و دیگه برای کسب مهارت هم دیره به‌نظرم. این سومین کاریه که نمی‌پذیرم و می‌گم مهارتشو ندارم و با توجه به اینکه از نپذیرفتن دوتای قبلی بعد از شش هفت سال پشیمونم و فقط خودمو دست‌کم گرفته بودم و خیلی هم مهارتشو داشتم، امیدوارم این دفعه اشتباه نکرده باشم و چند سال دیگه پشیمون نشم.

۶ نظر ۱۷ دی ۰۰ ، ۱۰:۴۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۸۹- انواع استاد، به‌لحاظ نحوۀ بازخورد

دوشنبه, ۱۳ دی ۱۴۰۰، ۰۹:۰۵ ب.ظ

استادها در مواجهه با فعالیت‌های دانشجوها به دو دسته تقسیم می‌شن: دستۀ اول استادهایی هستن که دانشجو کارشو براشون می‌فرسته و هیچ واکنشی نشون نمی‌دن؛ یا نهایت بازخوردشون یه نمره‌ست؛ بی‌هیچ‌توضیحی. آدم فکر می‌کنه اصاً نخوندن کارو.

دستۀ دوم اونایی هستن که با حوصله و دقت می‌شینن کارو بررسی می‌کنن و بازخورد می‌دن؛ ولی نحوۀ بازخورد دادنِ اینا به دو نوع تقسیم میشه. نوع اول اونایی هستن که کار با وردو بلدن و توانایی کار با رایانه رو دارن و معمولاً جوان هستن و به‌روزن و با تکنولوژی آشنان و می‌تونی کارتو براشون ایمیل کنی. اونا ایمیلتو دریافت می‌کنن و مقاله رو می‌خونن و براش کامنت می‌ذارن و دوباره برات ایمیل می‌کنن. مثلاً به این صورت:



نوع دوم از دستۀ دوم اونایی هستن که سن بالایی دارن و توانایی یا مهارت کار با رایانه رو ندارن و به‌قول خودشون قدیمی‌ان. اینا خودشون دوباره به دو دسته تقسیم می‌شن. دستۀ اول از نوع دومِ دستۀ دوم اونایی هستن که با اینکه با تکنولوژی آشنا نیستن یا به‌علت سن بالا توانایی نشستن پای رایانه رو ندارن، اما معاون یا منشی یا یکی رو دارن دوروبرشون که کارتو براشون ایمیل کنی و اون بنده خدا پرینت بگیره برسونه دست استاد. این نوع استادها پرینت کارتو تحویل می‌گیرن و می‌خونن و نظراتشونو با مداد یا خودکار روش می‌نویسن و می‌دن به معاون یا منشی یا دستیارشون تا اسکن کنه و عکس یا پی‌دی‌افشو ایمیل کنه برات. مثلاً ممکنه یه سری ویرگول به کارت اضافه کنن، یه سری ویرگول ازش کم کنن، یا بگن کلاهِ الفِ فرایندو بردار، به جای سناریو بنوبس فرانامه، به جای استراتژی بنویس راهبرد، به جای کنترل واپایش و به جای سیستمی هم نظام‌مند. به این صورت:



 دستۀ دوم از نوع دومِ دستۀ دوم اونایی هستن که راه ارتباطیشون با دانشجو دیدار حضوری و تلفنی و کبوتر نامه‌بره و دانشجو کارشو باید پرینت کنه و پست کنه و مقاله از این سر میهن اسلامی با پیک بره اون سر میهن اسلامی و استاد با مداد یا خودکار نظراتشو بنویسه و مجدداً پست کنه برای دانشجو و مقاله از اون سر میهن اسلامی برگرده این سر میهن اسلامی. مثلاً به این صورت:



امشب بعد از مدت‌ها نشستم نظرات استادان راهنما و مشاور و داورو تلفیق کنم که بعدش پایان‌نامۀ ارشدمو برای جهانیان عرضه کنم. حالا این وسط یه شخصیت نامعلومی هم هست که قبل از عرضه برای جهانیان اول باید برای اون ایمیل کنم و تأیید کنه که بر اساس شیوه‌نامه‌شون نوشتم. بعد از تأیید ایشون باید دو نسخه با جلد زرشکی صحافی کنم و بدم کبوتر نامه‌بر ببره تهران و فایلشم آپلود کنم تو ایرانداک.

پ.ن: استادراهنمای ارشدم جزو دستۀ اول از نوع دومِ دستۀ دوم بود و استاد داورم جزو دستۀ دوم از نوع دومِ دستۀ دوم. استادان مشاورم هم هر دوشون شکر خدا جزو دستۀ اول از دستۀ دومِ بودن و کامنت گذاشتن و ایمیل کردن.

۷ نظر ۱۳ دی ۰۰ ، ۲۱:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۸۷- هفتۀ پانزدهم ترم سوم

جمعه, ۱۰ دی ۱۴۰۰، ۰۵:۱۵ ب.ظ

یک. برگشتم خونه دیدم مسئول کتابخونه یکی از کتابایی که گرفتمو تو سیستم ثبت نکرده. ینی یه کتاب از کتابخونه خارج شده بدون اینکه به اسم کسی امانت زده شده باشه. همین بی‌دقتیا رو می‌کنن که نصف کتاباشون مفقود میشه دیگه. زنگ زدم تلفنی گفتم کتابو بزنن به نامم. یه بارم یه کتاب هنوز دستم بود، برگشت زده بودن که یعنی پس گرفتیم. در حالی که تمدید کرده بودم و دستم بود هنوز.

دو. روز دانشجو اومد و رفت و در موردش ننوشتم. با اینکه ما همیشه روز معلم، این روزو با ارسال پیام به استادها و معلم‌هامون تبریک می‌گیم، ولی به‌ندرت استادهامون روز دانشجو رو به‌صورت متنی و به همون روشی که ما روز معلم رو تبریک می‌گیم تبریک می‌گن. امسال روز دانشجو، یکی از استادهای ارشد تو گروه تلگرامی و یکی از استادهای ترم پیش تو گروه واتساپ این روزو بهمون تبریک گفتن. یادم باشه...

سه. یکی از دوستای دورۀ کارشناسیم پیام داده که فلانی (یکی از سال‌بالایی‌های دورۀ کارشناسی) دنبال یکی بود که زبان‌شناسی خونده باشه و شمارۀ تو رو دادم. چون می‌دونه که با به اشتراک گذاشته شدن شماره‌م بین هم‌کلاسیا و بچه‌های دانشگاه مشکلی ندارم، پس این پیامش جنبهٔ اطلاعی داره نه کسب اجازه. بعد برگشتم به این دوستم می‌گم مطمئنی طرف دنبال زبان‌شناس بود؟ مطمئنی روان‌شناس رو اشتباهی زبان‌شناس نشنیدی؟ مطمئنی نگفته روان‌شناسی؟ خودم هر جا می‌گم زبان‌شناسی، شنوندگان می‌گن چی؟ روان‌شناسی؟ 

بله؛ ینی یه همچین رشتۀ معروفی دارم که وقتی اسمشو از یکی می‌شنوم باورم نمی‌شه.

صبح یکی پیام داد که من خواهر فلانی‌ام و کی می‌تونم زنگ بزنم. گفتم هر موقع تماس بگیرید در خدمتم. همون موقع زنگ زد و یه نیم ساعتی حرف زدیم. کنکوری بود و راجع به این رشته سؤال داشت و در واقع داشت باهام مشورت می‌کرد. و چقدر سخته راهنمایی کردن. با خنده گفتم ببین این رشته که آینده‌ای نداره اینجا، ولی لاقل نرو سراغ گرایش ارشد من. اون گرایشی که من خوندم هیییییییچ آینده‌ای نداره اینجا. تباهی محضه. اگه می‌تونی برو سراغ رایانشی.

سه‌ونیم. مکالمه‌ای که صدها بار تجربه کردم:



چهار. تو کلاس وقتی استاد یا بچه‌ها یه چیزی می‌گن، وظیفۀ پیدا کردن مثال نقض بر عهدۀ منه. کافیۀ جملۀ همۀ فلان‌ها بهمان‌اند از دهن یکی خارج بشه تا من برم یه فلان پیدا کنم که بهمان نیست. هفتۀ پیش استادمون یه جایی سخنرانی (وبینار) داشت و منم شرکت کرده بودم. یه چیزی راجع به وَ (VA) و اُ (O) گفت و اینکه تو شعر فارسی «وَ» نمی‌گیم و اُ می‌گیم. همون لحظه یاد جملاتی که سهراب دم مرگش به رستم می‌گفت افتادم. کنون گر تو در آب ماهی شوی، وگر چون شب اندر سیاهی شوی، وگر چون ستاره شوی بر سپهر، ببری ز روی زمین پاک مهر، بخواهد هم از تو پدر کین من، چو بیند که خاکست بالین من. همین ابیاتو نوشتم تو بخش سؤالات و پرسیدم آیا اینجا هم اُ می‌خونیم یا استثنائاً وَ می‌خونیم؟

گذشت، تا همین چند روز پیش که یکی از بچه‌ها تو گروهی که این استاد هم هست پرسید کاربرد صفحۀ روزگار بیشتره یا صحنۀ روزگار؟ ن۱ شعرِ زندگی صحنۀ یکتای هنرمندی ماست رو مثال زد. از ژالۀ اصفهانی. از اونجایی که آوردنِ مثالِ شعری در تأیید یا نقض گزاره‌ها تخصص منه و همیشه منم که از این مثال‌ها میارم و اتفاقاً تو کلاسِ اون روز سر قضیۀ فعل‌ها برای خواستن و تواستن مثال آورده بودم، استاد فکر کرد اون شعرِ زندگی صحنۀ یکتای هنرمندی ماست رو هم من نوشتم و بابت این مثال‌ها اظهار رضایمندی کرد و گفت خوبه که نمونه‌های شعری هم دارید برای هر چیزی. بعد اسم منو آورد و گفت فلانی هم هر بار یه شعری داره، برای «و»، برای می‌خواهم و می‌توانم، و الان هم از ژاله اصفهانی. ایشون تا حالا منو با م۱ اشتباه می‌گرفت، به‌نظرم این دفعه هم با ن۱ اشتباه گرفته بود. چون اون شعرو ن۱ گفت. شایدم استاد اشتباه نگرفته بود و کلاً داشت رضایتشو نشون می‌داد بابت این مثال‌ها. بعد در ادامۀ بحثمون راجع به صفحه و صحنه، برای اینکه منم به هر حال مثال‌نزده از دنیا نرفته باشم، یاد ثبت است بر جریدۀ عالم دوام ما افتادم و این مثال رو عنوان کردم و خاطرنشان کردم تو این بیت تمرکز روی صفحه بوده نه صحنه.



پنج. اون هفته که هم‌کلاسیم تو گروه ازمون خواهش کرد که اگر برامون مقدوره تاریخ ارائه‌مونو باهاش جابه‌جا کنیم، اگر من زمان ارائه‌مو عوض نمی‌کردم، این هفته ارائه داشتم. و این هفته، اون دو روزی که کلاس داشتم چنان سردرد و دل‌دردی عارض شده بود که صبحش به‌زووووووور تونستم بلند شم وارد لینک کلاس بشم و نای نشستن روی صندلی و پشت دوربین و شنیدن ارائۀ بقیه رو نداشتم چه رسد به اینکه بخوام خودم ارائه بدم. صبح مچاله شده بودم زیر پتو و سعی می‌کردم بفهمم چی می‌گن اینا، و همراهی کنم باهاشون. اون لحظه هزار بار خدا رو شکر می‌کردم که ارائه‌هامونو جابه‌جا کردیم و من دو هفته پیش ارائه دادم و این هفته ارائه ندارم و مجبور نیستم با این حال نزار سخنرانی کنم. درسته که اون هفته موقع قبولِ درخواست هم‌کلاسیم برای جابه‌جایی اصلاً و ابداً به این هفته و شرایطی که در انتظارم بود فکر نکرده بودم، ولی به‌قول فرزانه «نظم دنیا تمام خوبی‌هایت را به تو بازمی‌گرداند».



شش. یه سؤالی چند وقته که ذهنمو درگیر کرده و فرصت نکردم برم جوابشو پیدا کنم. اونم اینه که سهراب فهمید رستم باباشه و مرد یا نفهمید و مرد؟ اگه فهمید، عکس‌العملش چی بود؟ خودشم منتظر نوشدارو بود؟ دیگه هر طور شده امروز باید جواب این سؤالو پیدا کنم.

هفت. نظرات و پیام‌هایتان را پاسخ خواهم داد. نه فوراً، ولی حتماً. پیشاپیش از صبر و شکیبایی‌تان سپاس‌گزارم :))

۸ نظر ۱۰ دی ۰۰ ، ۱۷:۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۸۲- هفتۀ چهاردهم ترم سوم

پنجشنبه, ۲ دی ۱۴۰۰، ۰۹:۲۱ ب.ظ

یک. این هفته یکی از هم‌دانشگاهیای الانم موسوم به ن۳، دختر، هم‌رشته‌ای، به‌لحاظ پایۀ تحصیلی بزرگتر از من که با نام خانوادگی صداش می‌کنم و یه ساله باهم دوستیم یهو پیام داد پرسید «من می‌تونم وقتی با شما حرف می‌زنم از فعل‌های اول شخص مفرد استفاده کنم؟». گفتم آره عزیزم راحت باش. انقدر برخوردم با این دوستای جدیدم رسمی و محترمانه‌ست که بنده خدا روش نمی‌شد به اسم کوچیک، با ضمیرِ تو خطابم کنه و داشت اجازه می‌گرفت. بعد همزمان، کاملاً اتفاقی همون روز یکی از دوستان دورۀ کارشناسیم (پسر، به‌لحاظ سنی و پایۀ تحصیلی بزرگتر از من، که با ایشون هم رفتارم محترمانه بود و به فامیلی صداش می‌کردم) بعد از مدت‌های مدید!!! پیام داد و پیامشو این‌جوری شروع کرده بود که عمراً منو یادت بیاد. که خب اشتباه می‌کرد و من کاملاً به خاطر داشتمش. نکتۀ جالب این مکالمه‌ها اونجا بود که همزمان که اون دخترِ هم‌دانشگاهیِ فعلی پرسیده بود آیا می‌تونم وقتی با شما حرف می‌زنم از فعل‌های اول شخص مفرد استفاده کنم و داشت اجازه می‌گرفت نسرین صدام کنه، این دوست قدیمی نوشته بود «انتظار نداری که خانم فلانی صدات کنم؟ همون موقع هم بهت می‌گفتیم نسرین».

یک‌ونیم. تفاوت را احساس کنید :|


دو. هنوز دو سه هفته دیگه از کلاس‌هامون مونده. هر چند ارائه‌های من تموم شده و آزاد شدم ننه و ایشالا این آزادی قسمت همه، ولی همچنان دوشنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها کلاس دارم. استاد درس دوشنبه که اسم درس، درس آزاده (استاد شمارۀ ۱۹) گفته بعد از تموم شدن ترم هم می‌تونیم درسو ادامه بدیم. چون که اسم درس آزاده و ما هم آزادیم تا هر موقع بخوایم ادامه‌ش بدیم. البته بیشتر شبیه جلسۀ تبادل نظره تا کلاس. مثلاً ده جلسه‌ست داریم راجع به فعل، مخصوصاً فعل مرکب صحبت می‌کنیم و هنوز به نتیجه نرسیده‌ایم. دو سه هفته پیش از استاد خواستم یکی دو جلسه بحثو عوض کنیم که من راجع به گام‌های متن صحبت کنم. من صحبت کردم و بعد دوباره برگشتیم سر وقت فعل. امتحان هم نداره این درس. ولی هر کدوم چند بار ارائه داشتیم و قراره تهش یه مقاله هم بنویسیم تحویل بدیم نمره بگیرم.


سه. در زبان فارسی انواع مختلف فعل داریم، از جمله فعل ساده و فعل مرکب. استاد شمارۀ ۱۹ و برخی استادان دیگر، قائل به وجود فعل مرکب نیستن. دلایل متعددی دارن که یکی از دلایل، اومدنِ یه جزء دیگه بین این دو جزء هست. مثلاً فکر کردن رو به‌صورت یه فکری به حال ما کن می‌گیم. این شکاف بین فکر و کردن خیلی مهم و بحث‌برانگیزه. چند وقت پیش استاد بعد از اینکه نمونه‌های خودشو مطرح کرد از ما خواست بریم متن‌های مختلف رو بررسی کنیم و سی چهل مورد از این فعل‌ها رو پیدا کنیم. یکی از بچه‌ها یه رمان رو بررسی کرد، یکی روزنامه‌ها و هر کی یه جایی رو. من اون آواچه‌های ویراستارانو که چند سال پیش تایپ کرده بودمو بررسی کردم و مثال‌های بسیار جالبی پیدا کردم. استاد وقتی داشت مثال‌های منو می‌خوند حظ می‌کرد و با ذوق می‌گفت چه مثال‌های خوبی چه مثال‌های جالبی چه نمونه‌هایی!. هی تعریف می‌کرد و هی ذوق می‌کرد و با ذوق استاد منم ذوق می‌کنم و از اینکه لبخند رضایت بر لبان استاد نشانده بودم بسیار بسیار مشعوف و کیفور بودم :|


چهار. هر هفته سه‌شنبه‌ها ظهر با استاد راهنمام انفرادی دارم و موضوع صحبتامون حول محور برندهاست. بعد از ده دوازده جلسه صحبت راجع به پیشینه و داده‌ها، این هفته خیلی جدی بحث مبانی نظری کارو پیش کشیدم و با اینکه به‌خاطر ارائۀ صبح، شبو بیدار مونده بودم و خسته بودم و خوابم میومد، ولی از تخصصی شدنِ قضیه خوشحال بودم و صحبت‌هامون برام ملال‌آور و خسته‌کننده نبود.


پنج. اون جلسه که موضوع درس آزادمون عوض شد و من راجع به گام‌های متن ارائه داشتم، استاد لینک کلاسو داده بود به یکی از دانشجوهاش که بیاد از مطالب ارزشمندمون فیض ببره. بعد از ارائه دیدم اون پایین، یه پیام خصوصی از طرف اون دانشجو دارم. معمولاً به پیام‌ها دقت نمی‌کنم و همیشه می‌گم هر کی سؤال یا مطلبی داره میکروفنشو روشن کنه حرف بزنه و ننویسه. اتفاقی دیدم پیامشو. و چه خوب که دیدم. بنده خدا شماره‌مو می‌خواست.

شش. تو این مکالمه که دوشنبه صبح شکل گرفته، پیامِ اول (سلام، من امروز کلاس رو از مرکز آزفا برگزار می‌کنم) از طرف استاد شمارۀ نوزدهه، بعدش هم‌کلاسیم (ن۱) در جواب استاد یه سؤالی مطرح کرده و من جواب دوستمو دادم که ابهامشو برطرف کنم.
متوجهِ دقت و ظرافتم در برداشت از پیام استاد شدید یا بیشتر توضیح بدم؟
۴ نظر ۰۲ دی ۰۰ ، ۲۱:۲۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۷۹- آخرین ارائه

سه شنبه, ۳۰ آذر ۱۴۰۰، ۰۱:۵۰ ق.ظ

اگه ادامۀ تحصیل ندم و وارد مقطع پسادکتری نشم امشب آخرین شب عمر تحصیلیم خواهد بود که فرداش ارائۀ کلاسی دارم و به‌خاطر آماده کردن اسلاید برای ارائۀ صبح، تا صبح بیدارم و در حالی که دو دیقه یه بار خمیازه می‌کشم و یه قُلُپ! نسکافه (که اتفاقاً اینم آخرین نسکافه‌ست و یه کارتن نسکافه‌ای که چند سال پیش خریده بودیم و هزاران نسکافه توش بود تموم شد) می‌خورم و زمان باقی‌مانده تا هشتِ صبح رو محاسبه می‌کنم، به زمین و زمان ناسزا می‌گم و ایضاً به خودم که چرا اینا رو زودتر آماده نکردم و اصلاً چرا ترک تحصیل نمی‌کنم و چرا وارد این مقطع شدم و چرا زمین گرده و چرا پنجره بازه و چرا کتری رو گازه و چرا دم خر درازه.

۱۲ نظر ۳۰ آذر ۰۰ ، ۰۱:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۷۸- لیوان دسته‌دار بزرگ سفالی

دوشنبه, ۲۹ آذر ۱۴۰۰، ۰۱:۰۳ ق.ظ

چند روز پیش دبیر انجمن (انجمن علمی دانشجویی زبان‌شناسی دانشگاه، نه انجمن اسلامی مستقل یا غیرمستقل :|) نظرمونو راجع به اینکه به استادهایی که تو هفتۀ پژوهش سخنرانی کردن هدیه بدیم پرسید. انقدر بودجه نداریم که سکه، نیم‌سکه، ربع‌سکه، و حتی سکۀ گرمی بدیم بهشون. هر مبلغی هم تقدیمشون کنیم ناچیزه. تعدادشونم دوازده‌تاست که با عدم احتساب اونی که ایران نیست میشن یازده‌تا. قرار شد یه چیزی به‌عنوان یادبود با لوگوی دانشگاهمون بخریم بفرستیم براشون. این استادها هر کدومشون از دانشگاه‌های مختلفن و ازشون دعوت کرده بودیم تو هفتۀ پژوهش برامون وبینار برگزار کنن. بعضی از بچه‌ها ماگ رو پیشنهاد دادن، بعضیا ساعت، بعضیا سررسید، تقویم رومیزی، جاقلمی، گلدون، ظرف شکلات‌خوری و هر چی که به فکرمون رسیدو مطرح کردیم، ولی چون می‌خواستیم لوگوی انجمن رو هم روی هدایا چاپ کنیم و چون روی بعضی از اینا نمی‌شد چیزی چاپ کرد و چون کسی از بینمون فرصت مدیریت این داستانو نداشت که بره سفارش بده تحویل بگیره و برسونه دست استادها، پیشنهاد دادم سفارش بدیم عکس‌پرینت لوگو رو روی ماگ یا تقویم رومیزی چاپ کنه و بفرسته به آدرس هر کدومشون. لازم نبود حضوری بریم سفارش بدیم و تحویل بگیریم و ببریم براشون. همۀ این کارا رو عکس‌پرینت انجام می‌داد. ارسالشم به سراسر ایران ده‌هزار تومنه و مبلغ زیادی نیست. البته اگه حضوری تحویل بگیریم رایگانه. دفترشون جای بدمسیری نیست. میدان آزادیه. سر کوچۀ خوابگاه کارشناسی ما. انقدر نزدیک بود که خودم همیشه حضوری تحویل می‌گرفتم و هزینۀ پست نمی‌دادم. پیشنهاد من تأیید و تصویب شد و قرار شد اون اندک بودجه رو بذارن در اختیار من که برای استادها ماگ سفارش بدم. از عکس‌پرینت. بعد دیدم دبیر انجمن میگه به پاس قدردانی از زحماتمون، برای اعضا هم سفارش بدم. و از اونجایی که طراح پوسترها منم و طراح عکس ماگ‌ها هم قراره من باشم، تصمیم دارم روی ماگ خودم تصاویر منحصربه‌فردی چاپ کنم. البته کنار اون تصاویر منحصربه‌فرد، لوگوی دانشگاه، به‌علاوۀ از طرف و تقدیم و اینا هم می‌ذارم :| بعد اینا تصمیم داشتن فقط لوگو چاپ کنن روی ماگ؛ که بهشون گفتم ماگ ساده خودش سی‌هزار تومنه تو دیجی‌کالا. این ۱۲۰هزار تومنی که عکس‌پرینت روی این ماگ‌ها قیمت گذاشته بابت عکسیه که روش چاپ میشه. لذا باید حداکثر محتوا رو روش اعمال کرد. حداکثر محتوا هم ینی یه عکس مثلاً از طبیعت دانشگاه یا عکس صاحب ماگ و جملۀ از طرف انجمن فلان و تقدیم با احترام برای فلانی و دیگه تا جایی که روی ماگ جا باشه باید استفاده کنیم از فضا.

شمام اگه جای دیگه‌ای می‌شناسید که با عکس‌پرینت مزیت رقابتی داشته باشه معرفی کنید. جایی که قیمتش با هزینۀ ارسال کمتر از صدوبیست باشه، یا کیفیتش بهتر باشه، یا سرعت ارسالش بیشتر باشه.

من ماگ زیاد دارم. مازاد بر نیازمه. نمیشه این صدوبیست تومنو بدن بزنم به یه زخمی چیزی؟ والا!

سال ۹۵ برای تولد نسیم ماگ سفارش داده بودم. از همین عکس‌پرینت. پونزده تومن بود اون موقع.

+ امروز آخرین دوشنبۀ ماهه و همراه اولی‌ها اگر کد ستاره ۱۰۰ ستاره ۶۴ ستاره ۱ مربع رو بزنند اینترنت هدیه می‌گیرند.



+ عکس پرینت

+ چاپ متین

۱ نظر ۲۹ آذر ۰۰ ، ۰۱:۰۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۷۷- هفتۀ سیزدهم ترم سوم

شنبه, ۲۷ آذر ۱۴۰۰، ۱۰:۴۲ ب.ظ
هفتۀ هیجان‌انگیزی رو سپری کردم. مجری برنامه‌ای بودم که سخنرانش ناشنوا بود.
هفته، هفتۀ پژوهشه و قبلش درگیر پوستر وبینارها بودم و بعد درگیر خود وبینارها. علاوه بر تهیۀ پوستر، مسئول مستندسازی هم هستم. آخر هر سخنرانی یه گزارش می‌نویسم که موضوع سخنرانی چی بود، کی حرف زد، چی گفت، چقدر حرف زد و چند نفر شرکت کرده بودن. چندتا اسکرین‌شات هم می‌گیرم که ضمیمۀ گزارش بشه. یه نفرم هست که جلسه رو ضبط می‌کنه که در اختیار غایبین بذاریم. مجری برنامه‌ها دو نفر از بچه‌ها هستن که نوبتی اجرا رو به عهده می‌گیرن. سخنرانو معرفی می‌کنن، وبینارو مدیریت می‌کنن، میکروفون‌ها رو روشن می‌کنن، سؤال‌های متنی بقیه رو می‌پرسن و کارهایی از این قبیل. این هفته اون دو نفر، درست موقع سخنرانی کار مهمی داشتن و از من و اونی که ضبط برنامه‌ها رو بر عهده داره خواستن مجری باشیم. اون دوستم که ضبط می‌کنه گفت نمی‌تونم میکروفنمو روشن کنم و صحبت کنم و از اونجایی که مجری باید حرف بزنه قرار شد من مجری باشم. برنامه چهارشنبه ساعت پنج عصر بود. ساعت چهار یه سخنرانی بسیار جالب تو مرکز زبان‌شناسی شریف قرار بود برگزار بشه و تصمیم داشتم حتماً شرکت کنم. همون ساعت، یعنی ساعت چهار، یکی از استادهای فرهنگستان هم یه سخنرانی با موضوع اصطلاح‌شناسی داشت که اونم جالب بود و علاوه بر جالب بودن، نیاز داشتم که شرکت کنم و سؤالامو مطرح کنم. این سخنرانیِ ساعت پنجِ دانشگاه خودمون به‌قدری ذهنمو مشغول کرده بود و به‌قدری استرس اجرا داشتم که اون دوتا سخنرانیِ ساعتِ چهارِ دانشگاه اسبق و سابق رو کلاً فراموش کردم. جالب اینجاست که همیشه لینک سخنرانیا رو با تاریخ و ساعتش می‌ذارم تو بوک‌مارک و جلوی چشممه و جلوی چشمم بود اون روز. ساعت چهار تا پنجو اختصاص داده بودم به تمرینِ اینکه چجوری سلام عرض کنم خدمت حضار و چی بگم. ناشنوا بودنِ استادی که قرار بود سخنرانی کنه استرسم رو بیشتر کرده بود. من تا حالا آدم ناشنوا ندیده بودم و باهاش حرف نزده بودم. نمی‌دونستم چه اتفاقی قراره بیافته. نمی‌دونستم می‌تونه حرف بزنه یا نه. روم هم نمی‌شد بپرسم. البته بهم گفته بودن که ایشون مترجم دارن، ولی نمی‌دونستم مترجم قراره چی کار کنه. یک دقیقه به ساعت پنج وقتی وارد لینک سخنرانی شدم دیدم بسته‌ست و میگه هنوز اپراتور (میزبان) وارد نشده و صبر کنید. من همیشه به‌عنوان مهمان وارد لینک‌ها می‌شدم و از اونجایی که حالا اپراتور بودم، همه منتظر ورود من بودن. ورود بقیه مشروط به ورود منِ میزبان بود. یوزر پس نداشتم. در واقع فراموش کرده بودم بگیرم. به اون دوستم که برنامه رو ضبط می‌کنه گفتم زنگ بزنه به ن۳ و منم زنگ زدم به ن۱. این دوتا نون! مجری‌های همیشگی هستن که این جلسه کار مهمی داشتن و وبینارو سپرده بودن دست من و م۱. ن۳ جواب م۱ رو نداده بود ولی ن۱ جواب منو داد و تا گفت الو گفتم سلام یوزر پس ندارم. یوزر پس اونو گرفتم و با اسم اون وارد شدم. بعد بقیه وارد شدن. بعد م۱ (همون دوستم که قرار بود برنامه رو ضبط کنه) رو اپراتور کردم و خودم خارج شدم و دوباره با اسم خودم به‌عنوان مهمان وارد شدم. بعد از م۱ خواستم منو میزبان کنه. همۀ این کارها توی یک دقیقه انجام شد و من تو این یه دیقه علائم حیاتی نداشتم از شدت استرس. بعد نقش سخنران رو از کاربر عادی به ارائه‌دهنده تغییر دادم و تو چت‌باکس ازش خواستم فایل یا اسلایدشو بارگذاری کنه. مترجم نوشته بود میکروفنشو فعال کنم. از اونجایی که تا حالا میکروفن کسی رو فعال نکرده بودم نمی‌دونستم از کجا باید انجامش بدم. سریع از اون قسمت که نقش‌ها رو تغییر می‌دادم میکروفنو پیدا کردم و دوربین و میکروفنشو روشن کردم. نمی‌دونم و یادم نیست چجوری، ولی دوربین سخنران از اول روشن بود. شاید خودم فعال کرده بودم. شاید خودش. نمی‌دونم. بعد میکروفن خودمو فعال کردم و ضمن عرض سلام و ادب و احترام، سخنران رو معرفی کردم. مترجم با زبان اشاره حرفای منو به سخنران نشون می‌داد. حرفام که تموم شد، آقای گیتی که همون استاد و سخنران برنامه باشه با اشاره یه چیزایی نشون داد که مترجم با صدای بلند اون اشاره‌ها رو به صدا تبدیل کنه. در واقع داشت ترجمه‌شون می‌کرد. هیجان‌انگیز بود. اجازه گرفتم که فایل ضبط‌شده رو به غایب‌ها بدیم. چون خیلیا می‌خواستن شرکت کنن و اون ساعت کار داشتن. مترجم درخواستمو با اشاره گفت و آقای گیتی هم اجازه داد. یه کم که گذشت به اوضاع مسلط شدم و شرایط تحت کنترلم بود. دیگه استرس نداشتم.
برای ابتدای جلسه این متنو آماده کرده بودم: 
سلام عرض می‌کنم خدمت حاضران و شرکت‌کنندگان این وبینار. برنامۀ امروزمون که پنجمین [ششمین سخنرانی بود، ولی انقدر استرس داشتم که فکر کردم پنجمیه] سخنرانی از سلسله‌سخنرانی‌های هفتهٔ پژوهشه اختصاص داره به موضوع زبان‌های اشاره و اخلاق پژوهش که انجمن علمی دانشجویی زبان‌شناسی دانشگاه [...] به‌مناسبت هفتۀ پژوهش تدارک دیده. امروز در این جلسه در خدمت آقای اردوان گیتی هستیم. ایشون متولد سال ۱۳۶۵ [اینجا تپق زدم به جای شصت گفتم هشت بعد درستش کردم] هستن و در حال حاضر دانشجوی دکترای زبان‌شناسی دانشگاه گَلودت [تلفظ اینو بلد نبودم و گوگل کردم قبل وبینار. تو گوگل هم هر کی با یه لهجه تلفظش کرده بود] امریکا که یکی از قدیمی‌ترین مؤسسه‌های آموزش عالی دنیاست که مخصوص ناشنوایانه. آقای گیتی خودشون هم در یک خانوادۀ ناشنوا [من موقع معرفی ایشون فکر می‌کردم از خانواده‌ش فقط خواهرش ناشنواست. موقع سخنرانی از حرفاش فهمیدم پدر و مادرش هم ناشنوا هستن و جالب بود برام] به دنیا اومدن و در حال حاضر در این دانشگاه درس‌های زبان‌شناسی و فرهنگ ناشنواها رو تدریس هم می‌کنن و مشاور بین‌الملل سرپرست واحد فرشتگان هم هستن. ایشون همچنین جزو نویسندگان کتاب ناشنوا هستن که از طرف انتشارات نویسه منتشر شده.

عکس خودشو گذاشته برای اسلایدش:

۷ نظر ۲۷ آذر ۰۰ ، ۲۲:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

ماه توت‌فرنگی دعوتم کرده به چالشِ گفتنِ یه راز بامزه که خجالت می‌کشی به کسی بگی. الان من باید از مجموعۀ رازهام و مجموعۀ اتفاقاتی که بامزه هستن و موضوعاتی که خجالت می‌کشم به کسی بگم اشتراک بگیرم و یه راز بامزه که خجالت می‌کشم به کسی بگم پیدا کنم. چنین مجموعه‌ای تُهیه. ینی چیزی وجود نداره که هم راز باشه و به کسی نگفته باشم، هم بامزه باشه و هم خجالت بکشم که به کسی بگم. ولی برای اینکه دست خالی این پستو ترک نکنید، یه کم توضیح می‌دم راجع به تهی بودن این مجموعه. 

من کلاً سه موضوع مهم تو زندگیم دارم که دوست ندارم همه بدونن. خجالت نمی‌کشم از بیانش، ولی دوست ندارم همه بدونن. شاید بشه به این سه موضوع گفت راز. یکیشون واقعاً رازه ولی دوتاشون اطلاعات شخصیه تا راز. همه نمی‌دونن، ولی بین دوستام، یکی دو نفر هستند که یک یا دو یا سه‌تا از این رازها رو می‌دونن. بامزه هم نیستن اصلاً. پس اشتراک مجموعۀ رازها و مجموعۀ بامزه‌ها تهی هست. جالبه بدونید خیلیا رو می‌شناسم همینایی که من می‌گم رازه و به همه نمی‌گم رو به همه می‌گن و همه جا درباره‌ش می‌نویسن و براشون راز محسوب نمی‌شه. ولی برای من میشه. طبیعیه همه‌مون یه سری اطلاعات شخصی داشته باشیم که اونا رو با هر کسی به اشتراک نذاریم. مثلاً آدرس خونۀ ما راز نیست، ولی هیچ وقت نمیام تو وبلاگم بنویسم دقیقاً کدوم کوچه و خیابون زندگی می‌کنم. حالا اگه یکی در حاشیۀ شهر زندگی کنه، شاید خجالت بکشه به دوستاش بگه خونه‌شون کجاست. ولی آدرس خونه همچنان راز نیست. راز اینه که تو زیرزمین خونه‌تون جسدی، گنجی چیزی قایم کرده باشی :)) اینکه من زمان مدرسه گاهی یواشکی یخمک که جزو خوراکیای ممنوعه بود می‌خریدم یا موقعی که کرونا گرفته بودیم یواشکی چیپس و پفک سفارش می‌دادم که لابه‌لای بقیۀ خریدها بیارن هم ممکنه راز محسوب بشه. یه راز بین من و شما :))

حالا بریم سراغ اتفاقات بامزه. من همیشه همۀ اتفاقات بامزه‌مو برای همه تعریف می‌کنم و خجالت هم نمی‌کشم از بیانشون. همیشه این اتفاقات بامزه که اغلب به‌صورت سوتی دادن هستن رو می‌نویسم و تو وبلاگم یا تو اینستا یا تو مهمونی و جمع دوستانه برای بقیه تعریف می‌کنم که بخندیم. پس اشتراک اتفاقات بامزه و اتفاقاتی که از بیانشون خجالت بکشم هم تهی هست. مثلاً یه نمونه از اتفاقات بامزۀ زندگیم اینه که یه بار تو رستوران می‌خواستم بگم کوبیده، ولی جوجه اومد به ذهنم و گفتم جوجیده. یا یه بار زمان مدرسه، راننده تاکسی مسیرمو پرسید و گفت راهنمایی هستی؟ راهنمایی اسم خیابونِ مقصدم بود. ولی من فکر کردم مقطع تحصیلیمو می‌پرسه و براش توضیح می‌دادم که پیش‌دانشگاهی‌ام و اینا. یا یه بار، ترم اول کارشناسی، جلسۀ اول، یکی از پسرا خودشو جای استاد جا زد و من و چند نفر از دخترا که یکی دو دقیقه دیر رسیده بودیم سر کار گذاشت که چرا دیر اومدین و تأخیر داشتین و اسمتونو تو این کاغذ بنویسین. ما هم نوشتیم و نشستیم و بعد استاد اومد.

و اما اتفاقاتی که از بیانشون خجالت بکشم. الان هیچی به ذهنم نمی‌رسه که بیانش برام خجالت‌آور باشه. کلاً یا کاری که موجب خجالتم بشه انجام نمی‌دم، یا اگه کاری رو انجام بدم بابتش خجالت نمی‌کشم. مثلاً اگه نمرۀ کمی بگیرم، درسته که باید خجالت بکشم، ولی یا کم نمی‌گیرم، یا اگه گرفتم هم برام مهم نیست عالم و آدم بدونن. یا اگه یه چیزی رو با تخفیف یا قیمت پایین بگیریم، نه‌تنها خجالت نمی‌کشم و از بقیه پنهان نمی‌کنم بلکه آدرس می‌دم بقیه هم برن بگیرن (ولی اگه چیز گرون بگیرم به دو دلیل در بوق و کرنا نمی‌کنم. یکی به این خاطر که ممکنه شنونده نتونه بخره و دلش بخواد، یکی هم به این دلیل که ممکنه فکر کنه دارم پز می‌دم و داشته‌هامو می‌کنم تو چش و چالش. این سیاست رو برای نمره‌هام هم دارم. ینی انقدر که از نمره‌های پایین و شکست‌هام می‌نویسم از موفقیت‌هام نمی‌نویسم). خلاصه این مجموعۀ خجالت‌آورها خودش تهی هست و اشتراکش با هر مجموعه‌ای تهی میشه.

۶ نظر ۲۶ آذر ۰۰ ، ۱۴:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۷۲- هفتۀ دوازدهم ترم سوم

شنبه, ۲۰ آذر ۱۴۰۰، ۱۰:۳۰ ق.ظ

یک. برنامۀ ارائه‌های کلاس سه‌شنبه صبح رو استاد شمارۀ ۱۸ خودش تنظیم کرده و ما نقشی در انتخاب موضوع و زمان ارائه‌ها نداشتیم. هر کی یه جلسه راجع به یکی از موضوع‌ها صحبت می‌کنه. من یه بار راجع به Sign language typology یا همون زبان‌های اشاره ارائه داشتم و یه بارم راجع به Verbal complements که همون متمم‌های فعلیه. هفتۀ اول دی‌ماه باز نوبت منه و موضوع این ارائه هم Marked topic constructions هست که نمی‌دونم فارسیِ مصوبش چیه. هفتۀ آخر آذر هم نوبت یکی از هم‌کلاسیامه که بارداره. موضوع اونم Contrastive focus constructions هست که بازم معادل فارسی مصوبشو نمی‌دونم. اینا چون اصطلاح علمی هستن، نمیشه همین‌جوری ترجمه‌شون کرد. صبح دیدم تو گروه پیام گذاشته که کسی هست بتونه زمان ارائه‌شو جابه‌جا کنه باهاش؟ استاد راهنمای این دوستم استاد شمارۀ بیسته که معروف حضورمون هست و می‌دونیم که چقدر سخت‌گیره. این استاد برای انفرادی، تا اول دی از دوستم مقاله و پروپوزال خواسته، در حالی که استادِ انفرادی من تا آخر سال بهم فرصت داده. به‌خاطر شرایطش قبول کردم که زمان ارائه و حتی موضوعمو باهاش جابه‌جا کنم. 

یک‌ونیم. وقتایی که با قطار می‌رفتم تهران یا برمی‌گشتم، با اینکه تخت‌های پایینو می‌گرفتم، ولی همیشه یه خانوم باردار پیدا می‌شد که نمی‌تونست بره بالا. همیشه من تختمو با اینا و با خانومای مسن عوض می‌کردم. امیدوارم نوبت خودم که برسه دنیا قانون سوم نیوتن رو رعایت کنه و عکس‌العمل این جابه‌جا شدن‌هام بهم برگرده.

دو. تا همین یه هفته پیش هیچ کدوممون نمی‌دونستیم ن۲ بارداره. پیش میومد که گاهی وقتا تو صحبتاش بگه بیمارستان بودم یا وقت دکتر داشتم یا حالم خوب نبود. ولی چون فضولِ کار مردم نبودیم نمی‌پرسیدم چرا؟ از استادها هم فقط به استاد راهنماش که همون استاد انفرادی خودشه گفته بود. این هفته وقتی استاد شمارۀ ۱۸ و ۱۹ تو کلاس بهش تبریک گفتن ما هم خبردار شدیم. به‌نظر می‌رسه استادها هم یه گروه دارن برای خودشون که ما اونجا نیستیم و راجع به ما صحبت می‌کنن. استاد شمارۀ ۱۸ می‌گفت وقتی این خبرو شنیدم یه‌جوری خوشحال شدم که انگار نوه‌دار شدم. ما هم گفتیم به ما هم حس خاله شدن دست داد. 

دوونیم. حالا نمی‌دونم برای بچه‌های هم‌کلاسی‌های پسر هم همچنان باید حس خاله بودن بهمون دست بده یا عمه بودن.

سه. استاد شمارۀ ۱۹ گفت یه استادی هست تو فلان دانشگاه که از دانشجوهاش تعهد می‌گیره در طول دوران دکتری ازدواج نکنن و اگر هم متأهلن بچه‌دار نشن. استاد شمارۀ ۱۹ و اون استاد آقا هستن. می‌گفت یه بار یکی از دخترا ازدواج کرد و بنده خدا نمی‌دونست چجوری این خبرو به استادش بده. در ادامه خیلی زود هم بچه‌دار شد و دیگه واقعاً نمی‌دونست چی کار کنه. وی همسر استادو واسطه کرده بود که با استادش صحبت کنه :)) البته اون تعهد شوخی بود و اون دانشجو هم تونسته بود کارهاشو به نحو احسن مدیریت کنه ولی استادمون می‌گفت خیلیا نمی‌تونن و به محض ازدواج یا بچه‌دار شدن درسو رها می‌کنن. می‌گفت شماها این‌جوری نباشین.

چهار. بچۀ این دوستم قراره فروردین به دنیا بیاد و دوستم هم تابستون آزمون جامع داره. همه‌مون البته تابستون آزمون جامع داریم. نمی‌دونم مرخصی می‌گیره یا نه. این هم‌کلاسیم ترم اول هم پدرش فوت کرد. شرایط روحی سختی داره. استاد شمارۀ ۱۷ اون روز که خبر فوت پدر این هم‌کلاسیمونو شنید موقع دلداری دادن گفت درکت می‌کنم؛ پدر منم وقتی ترم اول دکتری بودم فوت کرد. 

چهارونیم. بعضی وقتا آدم فکر می‌کنه چه شرایط سختی داره. ولی وقتی خودشو می‌ذاره جای بقیه، تازه می‌فهمه چقدر تو ناز و نعمته. 

چهاروهفتادوپنج‌صدم. یاد یکی از دوستان قدیمی افتادم که پدر اونم سال اول دکتری فوت کرد. خدا همه‌شونو رحمت کنه و به پدر و مادرایی هم که در قید حیاتن طول عمر بده.

پنج. دوشنبه ارائه داشتم. برای درس استاد شمارۀ ۱۹. چون قرار بود جلسۀ قبلش ارائه بدم، یه سری اسلاید آماده کرده بودم از اون موقع. ولی اون جلسه استاد و بقیه حرف زدن و ارائۀ من موند برای هفتهٔ بعد که هفتهٔ دوازدهم باشه. تصمیم داشتم دوشنبه صبح بیدار شم چندتا مطلب دیگه هم به اسلایدم اضافه کنم. شب به‌موقع خوابیدم؛ خسته هم نبودم. ولی صبح خواب موندم. کلاسمون ساعت ده شروع میشه و من نه‌وربع بیدار شدم. تو این چند سال این اولین باری بود که بعد از طلوع آفتاب بیدار می‌شدم. من حتی تابستونا و حتی روزهای تعطیل و حتی روزایی که قرار نیست برای نماز صبح پاشم هم صبح زود قبل از طلوع بیدار می‌شم و دیگه نمی‌خوابم. خیلی عجیب بود این خواب موندن. انگار مرده بودم. دیگه همون اسلایدهایی که هفتۀ پیش آماده کرده بودمو ارائه دادم و فرصت نشد چیزی اضافه کنم.

پنج‌ونیم. آلارم یا هشدار نمی‌ذارم صُبا. همیشه خودم بیدار می‌شم.

شش. بخشی از ارائه‌م راجع به گام‌های پایانی بعضی از متن‌ها بود. گام پایانی معمولاً تو اغلب متن‌ها به تشکر اختصاص داده میشه. صحبت از تشکر شد و استاد یه سکانس از یه سریالی یادش افتاد که اونجا می‌گفت مردمِ فلان منطقه تو فرهنگشون تشکر ندارن. حالا این وسط اون چیزی که برام جالب بود تشکر نداشتن مردم فلان منطقه نبود، این بود که استادمون چجوری اون سریالو دیده. و چجوری اومده میگه من اون سریالو دیدم. من این سریالو هفت سال پیش تو دوران کارآموزیم دانلود کردم یا از دوستم گرفتم که ببینم و با اینکه ژانر موردعلاقه‌م هم بود ولی قسمت‌های اولش به‌قدری صحنۀ خاک‌برسری خشن داشت که عطاشو به لقاش بخشیدم :|

هفت. تو کلاس سه‌شنبه بحث زیروبمی صدا و تفاوت فرکانس صدای مرد و زن و آواز خوندن خانوما پیش کشیده شد. استادمون می‌گفت یه مقاله نوشته شده (اسم نویسنده و عنوان مقاله دقیق یادش نبود ولی خارجی بود) راجع به تغییر فرکانس صدای خانوم‌های ایران تو این چهل سال. گویا نویسندۀ اون مقاله تأثیر حجاب رو بررسی کرده بود و می‌گفت این شال و روسری و مقنعه زاویۀ گردن رو تغییر میده و باعث میشه صدا زیرتر بشه. حالا من که این مقاله رو نخوندم ولی با احترام به نویسنده‌ای که نمی‌دونم کیه و خارجیه، عارضم که این روش پژوهش از اساس غلطه. ایشون باید چهارتا کشور مسلمان دیگه که خانوماش حجاب دارن رو هم بررسی می‌کرد. تازه چرا چهل سال؟ حجاب ایران زمان قاجار که سخت‌تر بود. یه مقاله هم به منع خوانندگی خانوما بعد از انقلاب پرداخته بود و تأثیرش روی فرکانس فعلی صدای خانوما!. انگار اون موقع همۀ خانوما می‌خوندن و حالا هیشکی نمی‌تونه بخونه. هی نمی‌خوام بگم چرت گفتن هی نمیشه. ولی خب به‌نظرم کارهاشون پایۀ علمی نداره. الان اگه خودمون این مقاله‌ها رو می‌نوشتیم هیچ داوری روش تحقیقشو قبول نمی‌کرد ولی چون خارجیه، به‌به و چه‌چه! یه مقالۀ دیگه هم بود که فرکانس صوت زنان ترک و زنان ژاپنی رو مقایسه کرده بود و نتیجۀ اون مقاله این بود که صدای زن‌های ترک (ترکیه) بم‌تره و ژاپن زیرتر. که در تأییدش و در بم‌تر بودن صدای خانومای ترک همین بس که من هر موقع یه آهنگ جدید ترکی می‌شنوم که خواننده‌شو نمی‌شناسم تشخیص نمی‌دم صدای زنه یا مرد. بس که صدای زن‌هاشون کلفته.

هشت. استاد شمارۀ ۲۲ هم تو هفتۀ پژوهش سخنرانی داره و پوستر ایشونم قرار بود من درست کنم. راجع به آواشناسی قضائی هست و جالبه. ایشون برای پوسترش انقدر اصلاحیه فرستاد، انقدر اصلاحیه فرستاد، انقدر اصلاحیه فرستاد که پوسترش کلاً یه چیز دیگه شد و سری آخر می‌خواستم لپ‌تاپو رو سرم خرد و خاک‌شیر کنم. ولی چون این استادو دوست دارم و لحنشم مهربانانه بود، با مهربانی تغییرات رو اعمال می‌کردم ولی به هر حال سختم بود. من فکر می‌کردم این چیزا خیلی هم مهم نیست و مهم ساعت و تاریخ و لینک وروده و بقیۀ چیزا انقدرها هم اهمیتی نداره. ولی رنگ فونت و جای لوگوها و فاصله‌شون هم برای بعضی استادها به‌شدت مهمه. یه جایی دیگه نتونستم احساسمو بروز ندم و چندتا استیکرِ کوبیدن سر به در و دیوار در جواب مسئول انجمن فرستادم براش. استادم اصلاحات رو برای مسئول انجمن می‌فرستاد و اونم برای من. وقتی براش نوشتم که وقتی پیامی مبنی بر تغییر پوستر دریافت می‌کنم حسم اینه، در جوابم چندتا استیکر بامزه که طرف خجالت می‌کشه و شرمنده‌ست و صورتشو با یه چیزی می‌پوشونه فرستاد و گفت حس منم هر بار که استادها اصلاحیه می‌فرستن که بفرستم برات اینه. هردومون خنده‌مون گرفته بود. گفتم حالا تو از این به بعد انقدر خجالت نکش، منم سعی می‌کنم کمتر حرص بخورم.

نه. دانشگاه پیام فرستاده بود که هر کی می‌خواد عضو شورای صنفی بشه کاندید بشه و تبلیغات کنه و انتخابات هم فلان روزه. یه لحظه جوگیر شدم که منم ثبت‌نام کنم. رفتم لیست اعضای شورای پارسال و سال‌های قبلو از سایت دانشگاه برداشتم و نگاه به تعداد آراشون که کردم، منصرف شدم. میانگین آرا پونصد ششصدتا بود، در حالی که پنج شش نفرم تو این دانشگاه منو نمی‌شناسن که بهم رأی بدن :|

۶ نظر ۲۰ آذر ۰۰ ، ۱۰:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۷۱- یادم باشد

جمعه, ۱۹ آذر ۱۴۰۰، ۱۱:۵۹ ب.ظ

دیروز تولد یکی از هم‌کلاسی‌های دورۀ کارشناسیم بود که دو سال پیش توی یه سانحۀ هوایی... 

این چندمین باره که این جمله رو تایپ می‌کنم و پاک می‌کنم و دوباره می‌نویسم و دوباره پاک می‌کنم. این هفته، این چندمین باره که شروع می‌کنم به نوشتن این پست و درست بعد از گذاشتن نقطۀ اولین جمله متوقف می‌شم و نمی‌تونم ادامه بدم. همیشه سعی کردم مناسبت‌ترین واژه‌ها رو برای پست‌هام انتخاب کنم. واژه‌های به‌جا، درست، که جز راست نباشن، و البته هر راستی هم نباشن. واژه‌هایی که حریم خصوصی آدما رو رد نکنن، و واژه‌هایی که حق مطلب رو ادا کنن. واژه‌های این پست رام نمی‌شن. آروم و قرار ندارن. کنار هم نمی‌شینن.

چهارشنبه وقتی روی گزینۀ ارسال مطلب جدید کلیک کردم و شروع کردم به نوشتنِ جملۀ فردا تولد یکی از هم‌کلاسی‌های دورۀ کارشناسیمه، تو همین واژه متوقف شدم. پاک کردم. نمی‌دونستم از چه فعلی استفاده کنم. بنویسم «مُرد»، «فوت کرد»، «کشته شد»، یا چی؟ بنویسم «شهید شد»؟ سطرها رو خط‌خطی کردم و بدون اینکه پستو ذخیره کنم انصراف رو زدم و از صفحۀ وبلاگم بیرون اومدم. 

پنج‌شنبه ۸ صبح قرار بود هم‌کلاسی‌های ایمان تو گوگل‌میت با خانواده‌ش دیدار داشته باشن. به مناسبت تولدش، و زنده نگه‌داشتن یادش. صبح قبل از هشت دوباره صفحۀ وبلاگمو باز کردم و روی گزینۀ ارسال مطلب جدید کلیک کردم و شروع کردم به نوشتنِ جملۀ امروز تولد یکی از هم‌کلاسی‌های دورۀ کارشناسیمه که دو سال پیش...، متوقف شدم. دو سال پیش چی؟ نمی‌دونستم جمله رو با کدوم فعل کامل کنم. پاک کردم. یه سردرگمی عجیبی تو جملاتم بود. هنوزم هست. چون که هنوز نتونستم با گزاره‌های ضدونقیض دو سال پیش به یه نتیجۀ منطقی برسم. باز هم بدون اینکه پستو ذخیره کنم انصرافو زدم و از صفحۀ وبلاگم بیرون اومدم. وارد لینک قرارمون شدم. لینک رو چند روز پیش یکی از هم‌کلاسیا تو گروه تلگرامی گذاشته بود. دوتا گروه تلگرامی داریم. تو یکیش بیست‌وچند نفریم و فقط برای دخترای برقی ورودی هشتادونه هست و تو یکیش نزدیک دویست نفریم و پسرای برقی ورودی هشتادونه هم هستن. این گروهِ بزرگتر تا دو سال پیش فقط برای پسرا بود. یه روز با خودشون به این نتیجه می‌رسن که چرا دخترا تو گروهمون نیستن و ما رو هم اضافه می‌کنن به گروهشون و گروهشون میشه گروهمون. چند روز پیش که راجع به برنامۀ پنج‌شنبه صحبت شد، چند نفر از پسرا اعلام آمادگی کردن برای حضور تو این مراسم مجازی. از دخترا صدایی بلند نشد. فقط یکیشون گفت که اگه بتونه، شاید شرکت کنه. هر کی یه جایی بود و هماهنگ کردن ساعتی که همه بتونن باشن ممکن نبود. بعضیا هم تو گروه نبودن. بعضیا بودن، ولی چون دیربه‌دیر چک می‌کردن پیاما رو، در جریان این دیدار و قرار نبودن. فیلتر بودن تلگرام هم مزید بر علت بی‌اطلاعی شده بود. البته برای اونایی که ایران بودن هنوز. چون بعضیا پیام‌های گروه‌ها رو میوت می‌کنن، کسی که مدیریت هماهنگی این برنامه رو به عهده گرفته بود برای تک‌تک اعضا پیام جداگانه هم فرستاد. که البته تلگرام هم فکر کرد طرف رباته و چند روز بلاکش کرده بود. تو اون پیام پرسیده بود آیا تو این برنامه شرکت می‌کنیم یا نه و اگر آره، آیا صحبت می‌کنیم یا فقط گوش می‌دیم. من جواب داده بودم شرکت می‌کنم و فقط گوش می‌دم. حرفی برای گفتن نداشتم. نه راجع به خودم نه راجع به ایمان. پیشنهاد هم دادم این اطلاع‌رسانی‌ها از طریق ایمیل باشه. مخصوصاً به این دلیل که تو گوگل‌میت برگزار میشه و با ایمیل راحت‌تر میشه هماهنگ کرد. یه روز قبل، خودم هم تو اینستا استوری گذاشتم. نوشتم فردا قراره یه دورهمی داشته باشیم که هم همدیگه رو ببینیم هم به بهانۀ تولد ایمان یادشو زنده نگه‌داریم. بعضی از دوستان هم قراره از خودشون و کارهایی که انجام می‌دن بگن و خلاصه هر کی لینکو نداره بگه براش بفرستم. برای یکی دو نفر فرستادم.

مانتو پوشیدم و شال سرم کردم و نشستم پای لپ‌تاپ. مردد بودم که دوربین رو روشن کنم یا نه. تعداد دخترای برقی خیلی کمه و از این تعداد کم هم بعید بود بیشتر از یکی دو نفر شرکت کنن. همین یکی دو نفر هم ایران نبودن و می‌دونستم که حجاب ندارن. نمی‌خواستم خاص، و تافتۀ جدابافته باشم. امیدوار بودم تنها خانوم جمع نباشم. خیالم راحت بود که اگر باشم هم با خواهر و مادر ایمان می‌شیم سه‌تا. که البته با نیوشا شدیم چهارتا و بعد با آزاده پنج‌تا. با در اقلیت بودن به‌لحاظ جنسیت یه جوری کنار اومدم، ولی شالی که سرم بود اقلیت در اقلیت بود. حس خوبی بهم نمی‌داد. متعارف نبود انگار. آزاده یه کم دیر اومد. آزاده ایرانه و جزو معدود هم‌کلاسی‌هامه که هنوز حجاب داره. صبر کردم اول اون دوربینشو روشن کنه، بعد من. حضور آزاده بهم اعتمادبه‌نفس داد. یادم باشه که یه وقت خواستم به بلاد کفر مهاجرت کنم آزاده رو هم با خودم ببرم. دوست داشتم میکروفنم هم روشن کنم و چیزی بگم، ولی بغض کرده بودم. تصمیم نداشتم راجع به خودم صحبت کنم. در واقع حرفی برای گفتن نداشتم. فقط می‌خواستم حضور داشته باشم و بشنوم. حضورم کمترین کاری بود که از دستم برمیومد برای تسلی خاطر خانوادۀ ایمان. ولی حیف که هیچ خاطره‌ای نداشتم که برای مادرش تعریف کنم. مادرش داره کتاب خاطرات پسرشو می‌نویسه و ازمون خواست اگر خاطره‌ای داریم تعریف کنیم. بارها این درخواستو تکرار کرد. من فقط یه عکس دسته‌جمعی داشتم از آخرین جلسۀ کلاس الکترونیک. ایمان کنار استاد ایستاده بود. و یه عکس از آخرین روزهای دورۀ کارشناسی که همه‌مون رفتیم جلوی سردر اصلی وایستادیم و عکس گرفتیم. فصل دوم وبلاگم پر از خاطرات دورۀ کارشناسیم بود ولی هیچ وقت هیچ برخوردی با این پسر نداشتم که حالا همون دو خط خاطره رو برای مادرش تعریف کنم و ذوق کنه. دوستاش می‌گفتن ایمان شعرهای مولوی و حافظ و سعدی رو تغییر می‌داد و هر از گاهی یه شعر جدید ارائه می‌داد. مادرش از این شعرها چیزی نمی‌دونست. با اشتیاق به حرف‌های بچه‌ها گوش می‌داد و برای خودش یادداشت برمی‌داشت.

۱۹ آذر ۰۰ ، ۲۳:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۷۰- نه منظورم این نبود

شنبه, ۱۳ آذر ۱۴۰۰، ۰۸:۴۷ ب.ظ

دوستم داره روی نارسایی‌های خط فارسی در شبکەهای اجتماعی کار می‌کنه و نیازمند دادە (دیتا) هست. تو گروه ازمون خواست اون پیام‌هایی کە دریافت یا ارسال کرده‌ایم و منجر به برداشت‌های اشتباه از طرف ما یا مخاطب شده و ناشی از نارسایی خط فارسی بوده رو براش بفرستیم. مثلاً جملۀ «دوستم مرده» که دو برداشت میشه ازش کرد: ١. مرد می‌تواند صفت مرد بودن باشد. ٢. مرد می‌تواند فعل مردن باشد.

ازمون خواست اگر با چنین موضوعی روبەرو شدیم اصل پیام و برداشت خود و منظور اصلی رو براش بفرستیم یا اگر تونستیم چند مثال این‌چنینی بزنیم. در جوابش به اعضای گروه پیشنهاد دادم که اگر چت‌هاتونو پاک نمی‌کنید «نه منظورم» رو توی تلگرام و واتساپ و جاهایی که اونجا چت می‌کنید جست‌وجو کنید. کلی موقعیت میاره که داری توضیح میدی نه منظورم اون نبود این بود. بعد خودم همین کلیدواژۀ «نه منظورم» رو گشتم و کلی موقعیت پیدا کردم که البته اغلبشون به خط مربوط نبودن و دلیلشون غیر از خط بود و به کژتابی جمله و کج‌فهمی خودم یا مخاطبم ربط داشت. و اعصابم خرد و خاکشیر شد وقتی یاد این صدها (بدون اغراق صدها!) موقعیت افتادم که داشتم برای طرف مقابلم توضیح می‌دادم که منظورم این نیست و منظورم چیه و ساعت‌ها بحث می‌کردم که منظورمو تبیین کنم. چه حوصله‌ای داشتم به خدا. چه انرژی‌ای، چه اعصابی. الان دیگه نه با کسی چت می‌کنم نه وارد بحث می‌شم نه درست و حسابی کامنت می‌ذارم نه وقتی کسی از حرفم اشتباه برداشت می‌کنه توجیهش می‌کنم. خودمم کلاً برداشت نمی‌کنم که حالا درست باشه یا اشتباه.


من اینا رو پیدا کردم و برای دوستم فرستادم:

- این غرفه کجاس؟

- روبه‌روی کتابخونه مرکزی

- نه منظورم اینه مال کدوم شرکت بود

(اینجا چون دوستم علامت «ۀ» رو نذاشته بود من فکر کردم می‌گه غرفه، کجاست؟ ولی منظورش این بود که غرفۀ کجاست.)

- مال کی هست؟

- مال خودمه

- نه منظورم از کی زمانه

(مشکل اینم نبودِ علامتِ کسره در خط فارسی هست.)


شما هم از این مثال‌ها دارید؟ براتون پیش اومده موقع چت کردن یا کامنت گذاشتن یا جواب دادن به کامنت‌ها، خط فارسی به اشتباه بندازدتون؟ تو پستای همین وبلاگ یا وبلاگ‌های دیگه، یا تو کامنت‌ها چنین موقعیتی براتون پیش اومده؟

۱۴ نظر ۱۳ آذر ۰۰ ، ۲۰:۴۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۶۹- هفتۀ یازدهم ترم سوم

جمعه, ۱۲ آذر ۱۴۰۰، ۰۲:۵۰ ب.ظ

یک. تو خریدای سوپرمارکتی اینترنتی باید سبد خریدت حداقل یه مبلغی باشه که بیارن. وقتایی که یکی‌دوهزار تومن کم میارم با رنگارنگ پرش می‌کنم. چند روز پیش یه برند جدید پیدا کردم به اسم رامینا. اسمش قشنگ بود. چندتا برداشتم. قیمت و شکل و ظاهر و ابعاد و حتی بسته‌بندیش شبیه رنگارنگ بود، ولی طعمش نه. دوست نداشتم. گول ظاهرشو خوردم. سه‌شنبه با استادم لابه‌لای یه سری بحث تخصصی، راجع به ساختواژۀ رامینا و رنگارنگ حرف می‌زدم. تا هفتۀ دیگه باید روی سیصد چهارصدتای دیگه هم کار کنم. موضوع رساله‌م (پایان‌نامۀ دورۀ دکتری را رساله گویند) رو دوست دارم. زیاد اذیتم نمی‌کنه. بیشتر برام ماهیت تفریحی داره تا درسی. با برندها و اسم کالاها و محصولات سروکله می‌زنم.

دو. این هفته منتظر چندتا پیک بودم. یکیشون اُکالا بود که به جای چهار کیلو شکر دو کیلو فرستاده بود و درخواست پیگیری داده بودم. چقدر پیگیریشون کنده. چقدر بررسی یه درخواستو طولش می‌دن. چقدر داغونن کلاً. یه کم از اسنپ یاد بگیرن که وقتی درخواست پیگیری می‌دی به پنج دقیقه نکشیده تماس می‌گیرن و مشکلو حل می‌کنن. چون نمی‌دونستم پیک‌ها دقیقاً کی می‌رسن و اون پیگیری کی انجام میشه و کی زنگ می‌زنن، سیم‌کارتمو قبل از کلاس درآوردم انداختم تو یه گوشی دیگه که با تماس اونا نتم قطع نشه و ارائه‌م مختل نشه و رد تماس هم نکنم. سه‌شنبه وسط ارائۀ انفرادیم زنگ زدن. از استادم عذرخواهی کردم و جواب دادم. مسئول آموزش از دانشگاه زنگ زده بود که پس چی شد این مدرک ارشدت؟ گفتم منتظرم مسئولین ارشد شیوه‌نامه تدوین کنن و لوگو طراحی کنن برای خودشون. همه‌مون پایان‌نامه‌مونو بر اساس شیوه‌نامۀ یه دانشگاه دیگه نوشتیم و منتظر شیوه‌نامه و لوگوییم که بعدش پایان‌نامه رو چاپ کنیم ببریم بدیم و مدرکمونو بگیریم. خداحافظی کردم و وقتی برگشتم سر وقت ارائه، به استادم گفتم که از کجا و برای چه کاری زنگ زده بودن. چون جلسه ضبط می‌شد نمی‌تونستم احساس واقعیم رو نسبت به این موضوع بیان کنم، ولی از اونجایی که این استاد، استادِ دورۀ ارشدم هم بود و به سیستمِ اونجا اشراف داره درکم می‌کرد.

سه. این هفته یه پیراهن مجلسی خریدم از بانی‌مد که برای سایز من که S باشه تخفیف باورنکردنی و خیلی خوبی داشت. یکی از پیک‌هایی که منتظرش بودم پیکِ همین بانی‌مد بود. پیراهنه غیرقابل‌تعویض هم بود و امکان مرجوع کردن نداشت. اینش خوب بود، چون خیالم راحت بود که قبل از من کسی اینو نگرفته پس بده بعد برسه دست من. گفتم اگه اندازه‌م هم نشه هدیه می‌دم به دخترهای نوجوان فامیل. دیروز آوردن و کاملاً اندازه‌مه، ولی اگه دو سه کیلو چاق شم زیپش بسته نمیشه :| از طرفی، سه سال پیش یه مانتو گرفتم از اینا که روش شعر داره. کوچکترین سایز اون مانتو تو تنم زار می‌زد و برام بزرگ بود. نگه‌داشته بودمش برای وقتی که یه کم چاق شم و خب نه‌تنها چاق نشدم بلکه لاغرتر هم شدم تو این سه سال. بعد حالا نمی‌دونم مسیر زندگیمو متناسب با اون پیراهنه پیش برم یا این مانتو. هر دو رو هم دوست دارم. دچار تضاد مقاصد شده‌ام و شما همین یه موردو تعمیم بده به کل زندگیم.

چهار. همراه پیراهن بند قبل، کادوی تولد مامانم (که شب یلداست) رو هم گرفتم. فعلاً به کسی نگفتم تو جعبه علاوه بر پیراهن خودم، کادوی مامان هم بود. امیدوارم چیزایی که خریدم اندازه‌ش بشه. اگرم نشه، دیگه مرجوع نمی‌کنم و هدیه می‌دم به یکی دیگه.

پنج. استاد فلان دانشگاه که قرار بوده برای دانشگاه ما سخنرانی کنه گفته رنگ‌بندی پس‌زمینۀ پوستر در یک تناژ باشه و به هم نزدیک باشه. به‌نظر من آبی و نارنجی خیلی هم به هم میان. به‌لحاظ هنری مکمل هم هستن تازه. مثل سبز و قرمز، بنفش و زرد. شغل من طراحی نیست، قرار هم نیست باشه، ولی با هر پوستری که برای وبینارهای هفتۀ پژوهش درست می‌کنم به این نتیجه می‌رسم که من نه‌تنها به درد کارهای سفارشی که دلخواه طرف مقابل درش دخیله نمی‌خورم و باهاشون سازگار نیستم، بلکه از این قبیل کارها متنفرم و اعصاب و روانم له میشه وقتی ازم می‌خوان یه چیزیو اصلاح کنم یا تغییر بدم. چیزِ غلط نه ها، چیزای سلیقه‌ای. مثلاً رنگ، مثلاً فونت، مثلاً اندازه. حرص می‌خورم و تک‌تک سلول‌هام بعد از شنیدنِ اگه اینو این‌جوری کنی اون‌جوری میشه فریادِ همینه که هست، گر تو بهتر می‌زنی بستان بزن سر می‌ده. از این قبیل کارها یعنی کارهایی مثل معماری، نقشه‌کشی، طراحی لباس، خیاطی، آرایشگری، آشپزی، جراحی زیبایی، عکاسی و فیلم‌برداری از مراسم، و هر کاری که برای یکی باشه که بهت بگه من این‌جوری دوست دارم و اون‌جوری دوست ندارم و تو مجبور باشی بگی هر چی شما بگین، و صاحب اختیار نباشی. من یه روزم دوام نمیارم تو این کارا. خلق‌وخو و روحیه‌م باهاشون سازگاری نداره. ولی مثلاً کار جراح قلبو دوست دارم؛ اینجا دیگه مریض خودشو در اختیار پزشک می‌ذاره و انقلت نمیاره توی کار که اینجاشو اون‌جوری کن. چون که خودرأی‌ام و این عیب نیست، ویژگیه. دوست دارم آقای خودم و نوکر خودم باشم. نه که مشورت نکنم، نه که انتقادپذیر نباشم، ولی خب از قدیم گفتن هر کسی را بهر کاری ساخته‌اند و من برای کارهای سفارشی ساخته نشدم. بعد حالا یه اخلاق متضاد دیگه‌م هم اینه که فکر می‌کنم اونی که بازخورد داده، کارمو دیده و اهمیت داده بهش، و بیشتر دوستش دارم در مقایسه با اونای دیگه که بازخوردی نمی‌دن. در حال حاضر، هم دارم از دست اون استادِ مته رو خشخاش گذارنده حرص می‌خورم هم بازخورد دادنشو دوست داشتم.

شش. وقتی یه وبیناری تشکیل میشه، گزارششو من می‌نویسم. اینکه کی شروع شد و کی تموم شد و چند نفر شرکت کردن و کی سخنرانی کرد و راجع به چی حرف زد. می‌نویسم و می‌فرستم برای مدیر انجمن و مسئول آموزش. چند روز پیش دیدم یه گزارش نصفه نیمه که سر و ته نداره برام فرستادن که لطفاً اینو طبق قالب گزارش‌نویسی بنویسید. گزارشی بود که من نوشته بودم ولی سر و ته نداشت و فقط پاراگراف وسطش بود. اول فکر کردم اشتباه از من بوده و گزارش ناقص براشون فرستادم. گفتم چشم کاملش می‌کنم و می‌خواستم آخر هفته بشینم پای کار و درستش کنم. علاوه بر اینکه گزارشا رو ایمیل می‌کنم، تو واتساپ هم می‌فرستم. صبح چندتا پیام رفتم عقب‌تر و دیدم بله! گزارشی که من فرستاده بودم کامل بوده و نمی‌دونم چرا اینا فقط پاراگراف وسطشو برداشتن و حالا هم برگشت داده بودن که کاملش کنم. با خشمی نهفته! ریپلای کردم روی همون پیام که گزارش کامل اونجا بود. نوشتم گزارشی که من براتون فرستاده بودم این بود که دقیقاً طبق همون فرمت گزارش‌نویسیه. جواب دادن که آهان خب پس اشتباه شده. 

هفت. یکی دیگه از پیک‌هایی که منتظرش بودم پیک اسنپ‌فود بود. تو بازی مرکب، اسنپ به هر کی می‌باخت یه کد تخفیف غذا می‌داد. کد دوازده‌هزارتومنی که منم باهاشون برای ناهار دوتا سوپ و دوتا آش رشته و سه‌تا سالاد گرفتم. خودمم البته سی چهل تومن گذاشتم روی کد. با دوتا شماره سفارش دادم، ولی از یه رستوران. تو قسمت توضیحات سفارش نوشته بودم که دو سری سفارش برای یه آدرسه و باهم بفرستن. یکی رو زودتر فرستادن و ما هم همونی که زودتر فرستادنو چهار قسمت کردیم و خوردیم و گفتیم حالا هر موقع اون یکی اومد اونم تقسیم می‌کنیم. بابا قرار بود بره مراسم سالگرد اون فامیلمون که پارسال فوت کرد. عجله داشت و رفت. در کم‌مصرف بودنِ خانواده‌مون همین بس که بقیه هم با همون نصفِ آش که در واقع برای دو نفر بود و چهارنفری خوردیم سیر شدن و منتظر سوپ نموندیم. چند دقیقه بعد از اینکه بابا رفت، زنگ درو زدن. همیشه به پیک‌ها می‌گم سفارشو بذارن پایین، روی جاکفشی. این جمله رو احتمالاً تا حالا دویست بار تکرار کردم. آیفونو برداشتم دیدم بابا با لحن پیک‌ها میگه غذاها رو آوردم. منم با همون لحن همیشگی ولی با خنده و ریسه گفتم لطفاً بذارید روی جاکفشی میام برمی‌دارم. حالا این‌ور مامان که نمی‌دونست بابا پشت دره متعجب از خنده‌م قیافۀ «یه کم سنگین باش دختر» به خودش گرفته بود و خندۀ منم بند نمیومد توضیح بدم کیه :|

هشت. دیشب یکی از هم‌کلاسیای دورۀ ارشدم که شمارۀ همه از جمله من از گوشیش پاک شده بود، از طریق آی‌دیم که تو یکی از گروه‌های مشترکمون تو تلگرام بود بهم پیام داد و بعد از احوالپرسی یه سؤال درسی پرسید و یه فایلی که می‌دونست هیشکی نداشته باشه من حتماً دارمو خواست و براش فرستادم. بعد زنگ زد و دو ساعت حرف زدیم. این هم‌کلاسی که عرض می‌کنم دختره و ده سالی ازم بزرگتره. جزو دانشجوهای بسیار خوب و باسواد بود که من وقتی وارد مقطع ارشد شدم اون از قبل چندتا مدرک ارشد و لیسانس دیگه هم داشت و رتبه و معدلش عالی بود. سال آخر رفت تو یه شرکت یا کارخونه استخدام شد و کلاً از فضای علمی دور شد. کارشم هیچ ربطی به مدرک‌هاش نداشت. این دوستم می‌تونست هیئت‌علمی و استاد هم بشه ولی تو اون دو ساعتی که باهم حرف می‌زدیم می‌گفت درآمدی که الان دارم در برابر سی چهل میلیونی که به استادها میدن خیلی بیشتره و تو این سه سال تونستم ماشین و زمین و هر چی که نداشتمو بگیرم و تا تونستم ولخرجی کردم. در ادامه افزود خونه هم می‌تونستم بگیرم ولی فعلاً خونۀ پدرم هست و خونه تو اولویتم نبود. حالا این سه سالی که ایشون پله‌های ترقی رو این‌جوری طی کرده، برای من به این صورت سپری شده که کلاً کارو گذاشتم کنار و پس‌انداز کارهای سال‌های قبلم هم خرج کردم و سه بار تو کنکور دکتری شرکت کردم و هی از مصاحبه‌ها رد شدم و در حال حاضر هم بر عبث می‌پایم.

۸ نظر ۱۲ آذر ۰۰ ، ۱۴:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


این تصویری که ملاحظه می‌کنید، تصویر کلاس روز سه‌شنبه‌ست. همین هفته. پایینی همون هم‌کلاسیمه که این هفته رفته بود تهران که خوابگاهو از نزدیک ببینه و هم‌اتاقیش بهش گفته بود وقتایی که کلاس مجازی داری تو اتاق نباش که صدات آرامشمو نخراشه. هم‌کلاسیمم از کتابخونه مرکزی دانشگاه وارد لینک کلاس شد و حضور به هم رسوند. سمت راستی استادمونه و سمت چپی هم منم که دارم از دوربین لپ‌تاپم به‌عنوان آینه استفاده می‌کنم که شالمو درست کنم و این تنظیم حجاب یکی دو دقیقه طول می‌کشه و حواسم نیست که استارت و به‌اشتراک‌گذاری وب‌کم هم فعال شده و بقیه هم دارن منو می‌بینن و نه‌تنها می‌بینن بلکه ضبط هم می‌شه حرکات و سکناتم!. حالا خدا رو شکر که الحمدلله که حین عملیات درست کردن شالم اسلامو به خطر ننداختم و دست تو دماغم هم نکردم. ولی چند بار برگشتم پشت سرم و چک کردم ببینم تختم که کنار دیواره معلومه یا نه. و زاویۀ دوربینو جابه‌جا کردم که بالشم معلوم نباشه. و همۀ این مدت، غافل از فعال بودن دوربین به تنظیم خودم و پیرامونم پرداختم و خدو بر تحصیل آنلاین و مجازی که یه همچین مشقت‌هایی داره. قیافه‌ام هم اونجایی دیدنی میشه که ژست تمرکز روی حرفای استادو می‌گیرم که وبکم رو روشن کنم و می‌بینم روشنه که!. و ابداً به روی مبارک نمیارم که جا خوردم.

حالا سؤال امتحانتون اینه که با توجه به اینکه این کلاس دو ساعت و سی‌وسه دقیقه طول کشیده و با توجه به اطلاعات مندرج در پست قبل، و همچنین با توجه به جنسیت استاد، این استاد، استاد شمارۀ چنده؟ ۱۸ یا ۱۹؟ امتحان کتاب‌بازه؛ اگر خواستید می‌تونید نیم‌نگاهی به منابع و جزوه‌تون بندازید ولی دیگه سر و صدا نکنید و به همدیگه تقلب نرسونید.

جواب‌هاتون فعلاً نمایش داده نمیشه ^-^

۲۴ نظر ۰۵ آذر ۰۰ ، ۰۹:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۶۵- هفتۀ دهم ترم سوم + نظرسنجی

پنجشنبه, ۴ آذر ۱۴۰۰، ۰۹:۱۸ ب.ظ

پارسال دانشگاه پیامک زده بود به دانشجوهای جدیدالورود که زنگ بزنید به فلان مسئول تو دانشگاه و شمارۀ حساب بانکیتونو بگید که هدیۀ ورودتونو بدیم. حالا پیام دادن که فرم واکسن رو از سایت دانشگاه پر کنید، بعد تو واتساپ پیام بدید به فلان مسئول تو فلان قسمت دانشگاه و بهش بگید فرمو پر کردید. تو فرم هم فقط نوع و تاریخ واکسن‌ها و تاریخ ابتلاها رو خواسته که دسترسیِ دانشگاه به این اطلاعات کار سختی نیست و کافی بود کد ملیمونو به وزارت بهداشت بده و نیازی به پر کردن فرم نبود. حالا فرضاً نیازه که فرمم پر کنیم، ولی دیگه پیام به مسئول دانشگاه برای چیشه. اینا با اینکه دستشون بهمون نمی‌رسه و همه چی مجازی و از راه دور شده و نمی‌تونن کمافی‌السابق یه کاغذ بدن دستمون که پله‌های این ساختمون و اون ساختمون رو بالا پایین کنیم و از این و اون امضا بگیریم، ولی هنوز اون روحیۀ کاغذبازیشون رو از دست ندادن و خوششون میاد دانشجو رو درگیر فرم و مراجعه به این مسئول و اون مسئول کنن. مثلاً نمی‌تونن شمارۀ حسابا رو ایمیلی و اینترنتی بگیرن و باید زنگ بزنیم بگیم بهشون. وقتی هم که فرمی رو پر کردیم باید پیام بدیم بهشون و بگیم که پر کردیم. سؤال من اینه که این فرما رو برای کی پر می‌کنیم؟ به هر حال باید یکی باشه که دریافتشون کنه دیگه. حالا اگه دریافت می‌کنه، چه نیازی به پیام ما هست که تو واتساپ بگیم آقا یا خانم فلانی، ما فرمو پر کردیم؟ کِی این سیستم چراغ‌نفتیشون برقی میشه الله اعلم.


هفتۀ پژوهش نزدیکه و منی که تا حالا هر ماه دوسه‌تا پوستر برای یکی‌دوتا کارگاه و وبینار درست می‌کردم باید برای ده‌بیست‌تا برنامه و سخنرانی در هفته‌های پیشِ رو پوستر درست کنم. که البته همین دیشب آماده‌شون کردم و فرستادم برای مسئول انجمن و ملالی نیست جز اصلاحات. جدیداً یه دوست جدید با این مسئولمون همکار شده و هر چی می‌فرستم برای اون مسئول، ایشون نظر اون دوست جدید رو هم می‌پرسه و منو ارجاع می‌ده به اون. بعد هی این تعارف می‌کنه که هر چی اون بگه، هی اون تعارف می‌کنه که هر چی این بگه. منم که اعصابمو برای این چیزا هدر نمی‌دم و هر چی بخوان همونو تحویلو می‌دم و نظر خودمو اعمال نمی‌کنم. الان مشکلی که باهاش مواجهم اینه که یه وقتایی اینا دو نظر مختلف ارائه می‌دن و بعد می‌گن هر چی اون یکی بگه! بعد من نمی‌دونم نظر کدومو اعمال کنم که اون یکی ناراحت نشه و اسیر شدیم به خدا.


اخیراً به این نتیجه رسیده‌ام که هفته‌هایی که ارائۀ استادخواسته و شاید هم خداخواسته و به هر حال ناخواسته (فرقش با ارائۀ خودخواسته اینه که موضوع و زمان رو فرد دیگری تعیین و تحمیل کرده) دارم تا مرز نفرت از درس و دانشگاه و غلط کردم وارد این مقطع شدم پیش می‌رم و اون شبی که صبحش ارائه دارم یا از شدت خستگی خوابم نمی‌بره و جوری تنم درد می‌کنه که انگار کوهی رو کنده یا درنَوَردیده‌ام! یا اینکه یک دست کتک حسابی خورده‌ام؛ یا خوابم می‌بره و کابوس اسلاید و ارائه می‌بینم. چون که همیشه اسلایدهامو دقیقۀ نود که صبح همون روزِ ارائه باشه درست می‌کنم و شبا استرس اینو دارم که اگه خواب بمونم و رأس ساعت ارائه بیدار شم چه خاکی باید به سرم بریزم در برابر ملتی که منتظرن من برم براشون صحبت کنم؟ چرا از قبل آماده نمی‌کنم متن سخنرانی و اسلایدمو؟ زودتر آماده نمی‌کنم به این امید که شاید از آسمون سنگ بارید و ارائه‌م کنسل شد. شاید اصلاً خودم مُردم و از ارائه و متعلقاتش راحت شدم. حتی اخیراً علاوه بر اینکه اسلایدامو آماده نمی‌کنم، کتاب یا مقاله‌ای که باید می‌خوندم رو هم نمی‌خونم و نگه‌می‌دارم نصف‌شب بیدار شم بخونم و تا صبح اسلاید درست کنم براش. چرا زودتر آماده نمی‌شم؟ گفتم دیگه! چون منتظرم از آسمون سنگ نازل بشه کنسل بشه کلاسم.


دوشنبه صبح استاد شمارۀ ۱۹ پیام داد و گفت یه جلسه تو دانشگاه براش پیش اومده و اگه ممکنه کلاسو عصر یا فردا تشکیل بدیم. با فردا صبح که سه‌شنبه ده‌ونیم باشه به توافق رسیدیم. سه‌شنبه هشت تا ده من برای کلاس استاد شمارۀ ۱۸ ارائه داشتم. و متأسفانه از آسمون سنگ نبارید و کنسل نشد. قبل از ارائۀ دانشجوها این استادمون خودش یه کم درس می‌ده و با اینکه کلاس قانوناً تا ساعت دهه، ارائه‌ها تا ده‌ونیم طول می‌کشه و کلاس ده‌ونیم تموم میشه. من این هفته تا ده‌وبیست دقیقه سعی کردم ارائه رو تموم کنم که برای کلاسِ ده‌ونیمِ استاد شمارۀ ۱۹ تجدید قوا کنیم. از پنج صبح بیدار بودم و شبم خوب نخوابیده بودم. صبم که ارائه داشتم. خسته بودم. ده‌ونیم کلاس استاد شمارۀ ۱۹ تشکیل شد و بدون لحظه‌ای توقف تا خودِ یک طول کشید. تصویری هم بود و دیگه آدم با خیال راحت یه خمیازه هم نمی‌تونست بکشه. بعد ما همه‌مون سه‌شنبه‌ها ساعت یک انفرادی داریم. من هفتۀ پیش از استادم مرخصی گرفته بودم و چون می‌دونستم درگیر ارائۀ صبح می‌شم و نمی‌رسم برای انفرادی کاری انجام بدم، انفرادیمو کنسل کرده بودم. لذا ساعت یک آزاد شدم و اول یه کم دراز کشیدم و بعد یادم افتاد هنوز صبونه نخوردم. ولی هم‌کلاسیام رفتن انفرادی و به هر حال جام می و خون دل هر یک به کسی دادند، در دایرۀ قسمت اوضاع چنین باشد. نکتۀ شگفت‌انگیز داستان هم اینجا بود که ساعت یک وقتی استاد شمارۀ ۱۹ پرسید ادامه بدیم یا خسته شدید گفتیم نه استاد ادامه بدیم، بعد اون‌ور تو گروه خودمون که استاد نبود داشتیم شهید می‌شدیم و استیکر خمیازه می‌ذاشتیم و من نوشته بودم رو به اضمحلالم و یکی از بچه‌ها هم نوشته بود من جیش دارم :| که البته خدا رو شکر استاد خودش خسته بود و ختم جلسه رو بعد از دوونیم ساعت سخنرانی بی‌وقفه در باب فعل اعلام کرد و گفت ایشالا هفتۀ بعد هم خانم فلانی (که من باشم) قراره راجع به گام‌های متن صحبت کنن. حالا درسته من گفته بودم به این موضوع علاقه‌مندم و مایلم صحبت کنم، ولی نه به این زودی :|


این هفته یکی از هم‌کلاسی‌های این دوره‌ام که باهاش صمیمی‌تر از بقیه‌ام رفته بود خوابگاه. تو گروه چیزی راجع به این موضوع نگفته بود و فقط به من گفت که خوابگاهه. منم ازش خواستم تا می‌تونه عکس بگیره و برام بفرسته از همه چی و همه جا. هر موقع می‌گفت الان تو کتابخونه‌ام الان تو رستورانم الان اتاقم ازش می‌خوستم موقعیت مکانی رو دقیق بفرسته که تو نقشه هم ببینم کجاست دقیقاً. اولین سؤالم هم راجع به لباسشویی بود که خدا رو شکر نه‌تنها مجهز به لباسشویی بلکه مجهز به خیلی چیزای دیگه هم بود. به‌لحاظ تمیزی و قشنگی در مقایسه با خوابگاه‌های سابق و اسبقم بهشت بود، و من با تمام وجودم دلم می‌خواست اونجا بودم. تا اینکه فهمیدم اتاق‌ها تک‌نفره نیست و دونفره‌ست و سوییت نیست و این دوستمون گیر یه هم‌اتاقی کم‌شعور افتاده که چون چند ماهه اونجاست همۀ امکانات رو مال خودش می‌دونه و حاضر نیست کمد و میز و یخچال و غیره رو با هم‌کلاسیم که همون‌قدر که اون پول داده اینم داده به اشتراک بذاره. تازه بهش گفته بود روزایی که کلاس آنلاین داری تو اتاق نباش که صدات اذیتم نکنه. تو اتاق نباشه کجا باشه پس؟ وقتی هم‌کلاسیم اینا رو تعریف می‌کرد یه کم از دلتنگیم برای فضای خوابگاه کاسته شد ولی همچنان دلم می‌خواست اونجا باشم. پیشنهاد دادم اگه ترم بعد لازم شد خوابگاه بگیریم روی هم‌اتاقی شدن با من حساب کنه. هر چند چون کلاسامون تموم میشه نیازی به خوابگاه نیست و الانشم اختیاریه. حتی گفتم اگه خوابگاه با کمبود ظرفیت مواجه نباشه و کسی که واقعاً نیازمنده بی‌اتاق نمونده باشه، می‌تونه ترم بعد اسم منو صوری تو لیست بنویسه و من باشم ولی نباشم و یه اتاقو برای خودش برداره.


به‌ندرت تو نوشته‌هام و حتی موقع حرف زدن، از کلیدواژه‌های «دکتری» و «شریف» استفاده می‌کنم. قبلاً هم اگر استفاده می‌کردم الان کمتر استفاده می‌کنم و چون بار معناییشون سنگینه، به‌نظرم میشه با «مقطع تحصیلی فعلی» و «دانشگاه دورۀ کارشناسی» و «دانشگاه اسبق» همون منظورو رسوند. حتی بسامد کاربرد «فرهنگستان» هم کمتر شده تو نوشته‌های وبلاگم که اینم دلیل خاص خودشو داره. به جای اونم معمولاً می‌گم «محل تحصیل ارشد». در همین راستا، تازه چند روز پیش یکی از دوستان مقطع فعلیم فهمیده شریفی‌ام (بودم) و پیام داده که چه افتخار غرورانگیزی که دوست شریفی دارم. منم نوشتم قربان شما. داستان هم از اینجا شروع شد که تو اینستا، دوستام یه عکس از دورۀ کارشناسی استوری کردن و نوشتن یه عکس بهش اضافه کن که نشون بده شریفی هستی. از این استوریای زنجیره‌ای بود که یه موضوع واحد داره و هی بهش اضافه میشه. منم یه عکس از کارگاه برق کنار لامپای مهتابی که به خدای احد و واحد یه اپسیلون هم یادم نمیاد چجوری مدار اینا رو می‌بستیم اضافه کردم و حس افتخار غرورانگیز به دوستان جدید القا شد. تا باشه از این حس‌ها.


تو کانال ناشریف نوشته بود «از حضور پررنگ و مداوم یک سری از آدم‌ها در ادوار مختلف زندگیم حالا فقط یک عکس و اسم در سین استوری‌هام باقی مونده. زندگی همینه گمونم. پر از آدم‌های موقت، صمیمیت‌های مقطعی». من الان با تمام وجودم با گوشت و پوست و استخونم این گزاره رو لمس می‌کنم. از حضور پررنگ و مداوم تا یه اسم در سین استوری‌ها. آدم‌های موقت، صمیمیت‌های مقطعی. دنبال‌کنندگان اینستام بیشتر از صدتاست ولی معمولاً فقط صد نفر می‌بینن پستامو. تصمیم گرفتم اون سی نفری که تا حالا ازشون نه لایکی دیده‌ام نه استاریامو می‌بینن نه کامنتی نه پیامی نه کلامی نه سلامی حذف کنم که دیگه دنبالم نکنن. چون معتقدم دنبال کردن آداب داره. شاید یه روز با وبلاگم هم همین کارو کردم. با رمزی نوشتن و رمزو فقط به یه عده دادن یا در جای دیگری نوشتن و آدرس را به یک عده دادن.


این هفته برای کلاس استاد شمارۀ ۱۸ ارائه داشتم که از اون ارائه‌های ناخواسته یا استادخواسته بود. هفتۀ بعد هم یه ارائه برای کلاس استاد شمارۀ ۱۹ دارم و یه ارائه هم تو انفرادی برای استاد شمارۀ ۱۷. این دوتا چون تا حدودی خودخواسته هستن (حداقل موضوعشونو خودم انتخاب کردم) دردش کمتره، ولی به هر حال باید براشون مطلب آماده کنم. بعد از این ارائه‌هام دوتا پست باید بنویسم؛ یکی راجع به ویژند، یکی راجع به فرقِ هست و است. بعد چون این یادداشت‌ها رو قراره بدم یکی از دوستان تو سایتش هم بذاره، وسواس دارم که دقیق و کامل و مستند بنویسمشون و اون بخش کمال‌طلب مغزم رضایت نمی‌ده یه چیزی سرهم کنم تحویل بدم.

 

از بچگی عاشق شکلات و چیزای شکلاتی بودم. انقدر که اگه چارلی سند کارخونۀ شکلات‌سازیشو می‌نداخت پشت قباله‌م حتماً باهاش ازدواج می‌کردم و تا آخر عمرم تو شکلات غلت می‌زدم. ولی امروز حساب کردم دیدم شونزده هیفده سالی می‌شه که شکلات هوبی نخورده‌ام. مزه‌ش کاملاً یادم رفته بود. دقت کردم دیدم نه‌تنها نخورده‌ام بلکه خیلی وقته از نزدیک هم ندیده‌ام و اگر هم دیده‌ام، دقت نکرده‌ام. نه که ترکِ شکلات کرده باشم؛ این ده بیست سال بیشتر به هیس و باراکا و شونیز و فرمند خوردن گذشت و از وقتی هم که شکلات‌ها گرون شدن ترمزِ شکلات‌دوستیمو کشیدم و به‌قدر ضرورت می‌خرم. ظهر داشتم از اسنپ برای خونه کره می‌گرفتم که دیدم سوپرمارکته هوبی هم داره. به پاس ارائۀ خوبی که این هفته داشتم و جان سالم به در بردم برای خودم یه دونه هوبی به‌عنوان جایزه گرفتم که البته اکنون که این پست را به رشتۀ تحریر درمی‌آورم تو شکممه و صدالبته اون پنجاه‌وپنج درصد تخفیفی که خورده بود در این اقدام بی‌تأثیر نبود، وگرنه حالاحالاها دلم نمیومد ده تومن بدم بابت چُس‌مثقال شکلاتی که به‌نظرم هیس از اون خوشمزه‌تره. تازه هیس قیمتشم نصف اینه (و می‌دونم چس‌مثقال مؤدبانه نیست و به‌جاش میشه گفت مقدار اندک، ولی یکی از آرزوهام بود که قبل از مرگم تو یکی از جملاتم به کار ببرمش :دی).


نظرتون راجع به باز یا بسته بودنِ بخش نظراتِ پست‌هایی شبیه این پست که خاطره و روایتِ آنچه گذشته چیه؟ لطفاً چه به‌عنوان کسی که معمولاً نظر می‌ذاره، چه به‌عنوان کسی که نظری نداره ولی نظرات بقیه و پاسخ نویسنده رو دنبال می‌کنه، و چه به‌عنوان کسی که کاری به نظرها نداره و فقط پست‌ها رو می‌خونه جواب این سؤال رو بدید.

۱. باز و بسته بودنش برام فرقی نمی‌کنه و مهم نیست.

۲. باز باشه خوشحال می‌شم.

۳. بسته باشه ناراحت می‌شم.

عدد گزینۀ مورد نظرتون رو بفرستید دارم آمار می‌گیرم (گزینه‌هاتون نشون داده نمی‌شن)

۳۶ نظر ۰۴ آذر ۰۰ ، ۲۱:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۶۳- هفتۀ نهم ترم سوم

پنجشنبه, ۲۷ آبان ۱۴۰۰، ۱۱:۲۴ ق.ظ


دوشنبه تو کلاس استاد شمارۀ ۱۹ متوجه شدم قاب عکس‌های پشت سرم نامتقارن و کجه



و سه‌شنبه برای کلاس استاد شمارۀ ۱۷ و ۱۸ متقارن و صافشون کردم. به استاد شمارۀ ۱۷ هم گفتم چون هفتۀ دیگه برای کلاس استاد شمارۀ ۱۸ ارائه دارم، هفتۀ بعد جلسه نداشته باشیم و دو هفته دیگه در خدمتش باشم. اونم قبول کرد.

دیگه بیشتر از این حرفم نمیاد. احساس می‌کنم خالی‌ام از حرف، خالی از انرژی، خالی از احساس، خالی از همه چی. در ولم کنید تو رو خدا ترین حالت ممکنمم. خب که چی ترین لحظات رو سپری می‌کنم. می‌خواید کامنتا رو چند روز باز کنم یه خرده هم شما حرف بزنید من بخونم. با جملات خبری، پرسشی، دعایی و حتی امری سر صحبت رو باز کنید. به حرفم بیارید. بی‌ربط‌ترین کامنت‌های ممکن رو بذارید. از خودتون بگید. هر چی دلتون می‌خواد بپرسید. دقیقاً هر چی دلتون می‌خواد رو بپرسید چون دوست دارم بدونم چی دلتون می‌خواد بپرسید ازم. یکی یه دونه ۱ هم بفرستید تو کامنت‌دونی این پست ببینم کیا هنوز هستن و می‌خونن اینجا رو. فکر کنید دارم حضور و غیاب می‌کنم.

۵۲ نظر ۲۷ آبان ۰۰ ، ۱۱:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

+ ادامۀ این پسته. برای همین از بندِ ۴۲ شروع میشه.

+ این پست‌ها برای اون چهارتا هم‌دانشگاهیم که هم اینستامو دنبال می‌کنن هم اینجا رو تکراریه، ولی پاراگراف آخرش جدیده :)


چهل‌ودو.

سال اول کارشناسی تو یه همچین روزایی تو سالن مطالعۀ خوابگاه داشتم برای امتحان ریاضی می‌خوندم. یه دختر قدبلند با موهای خیلی بلند جزوۀریاضی‌به‌دست اومد سمتم و وقتی دید منم جزوۀ ریاضی جلومه، گفت می‌تونم یه سؤال ریاضی بپرسم؟ هم‌رشته‌ای نبودیم و نمی‌شناختیم همو. ریاضی درس عمومی‌مون بود و همه‌مون باید می‌گذروندیم. سؤالش از بخش‌های آخر بود. از شکل‌های هندسی و پیدا کردن لاندا. اکثر بچه‌ها جزوۀ یکی از هم‌رشته‌ایامو گرفته بودن و کپی کرده بودن. من ولی جزوۀ خودمو داشتم. شیطنت کردم و با اینکه می‌دونستم کپی جزوۀ کی دستشه گفتم جزوۀ کیه این؟ اصلاً خوب توضیح نداده این شکلا رو. بیا از جزوۀ خودم توضیح بدم برات. من راه‌حل اون مسئله رو چند بخش کرده بودم که راحت‌تر بفهممش. پیدا کردن لاندا و حل معادله و آخرشم به این نتیجه می‌رسیدیم که اون شکل، هُذلولیه یا بیضی یا دایره. راه‌حلم رو براش توضیح دادم و متوجه شد و خوشحال و خندان رفت. نیم ساعت بعد دوباره برگشت و یه چیز دیگه پرسید. و نیم ساعت بعد و بعد. و هر بار کلی عذرخواهی می‌کرد و منم تو دلم می‌گفتم چقدر مؤدبه! بابت سؤال‌هاش اجازه می‌گیره و کلی عذرخواهی می‌کنه. و هر بار هم با جزوۀ خودم توضیح می‌دادم و تأکید می‌کردم جزوه‌ای که دستته خوب توضیح نداده. البته باید اعتراف کنم جزوه‌های اون هم‌رشته‌ایم بی‌نظیر بودن و شوخی می‌کردم. نمی‌دونم اون شب اسمشو پرسیدم یا نه. اصولاً اگر می‌پرسیدم هم یادم نمی‌موند. چند ماه بعد اومد اتاقمون. همون دختر قدبلند با موهای خیلی بلند. تعجب کردم. بعد دیدم با هم‌اتاقیم کار داره نه با من. باهم هم‌رشته‌ای بودن. یه شبم موند پیشمون. تو همین برخوردهای گاه‌به‌گاهمون بود که فهمیدم ژاپنی بلده. اون موقع تو فاز زبان و زبان‌شناسی نبودم، ولی دوست داشتم از بقیۀ زبان‌ها هم سر دربیارم. تا فهمیدم ژاپنی بلده، جزوۀ مدارمنطقی‌ای که دستم بودو گرفتم سمتش و گفتم همین‌جا برام حروف الفبای ژاپنی رو بنویس. بعد ازش خواستم اسممو بنویسه و چند تا جمله به خط و زبان ژاپنی. این عکس، عکس همون روز و همون جزوه‌ست. اون روز روی نیمکت جلوی بلوک ۸، چند ساعتی نشستیم و حرف زدیم. راجع به خودمون و درس و دانشگاه و یهو فهمیدیم اِ هردومون تُرکیم!. چون هم‌رشته‌ای نبودیم، به‌مرور زمان هر چی درسامون تخصصی‌تر و دانشکده‌ای‌تر شد کمتر همو دیدیم و دیگه از یه جایی به بعد هم کلاً ندیدیم. تو این چند سال خبری ازش نداشتم، تا اینکه امروز دیدم یه پیج آموزشی زده و داره ژاپنی درس می‌ده. اومدم بگم که اگه به یاد گرفتن زبان ژاپنی علاقه یا نیاز دارید لیلا معلم خوبیه. (صفحۀ اینستاگرام لیلا: reira.sensei)



چهل‌وسه.

اون روز که برای مقالۀ درس نظریه‌های واج‌شناسی داشتم داده جمع می‌کردم که شیوۀ تولید «ر» در ترکی رو بررسی کنم، متوجه شدم که هیچ کدوم از کلمات ترکیِ دارای «ر» که جمع کردم با «ر» شروع نمی‌شن. بیست‌سی‌تا فرهنگ لغت مختلف ترکی رو بررسی کردم و دیدم کلمه‌ای که اصالتش ترکی باشه و با «ر» شروع بشه نداریم. مدخل «ر» در همۀ این فرهنگ‌ها وام‌واژه بود و کلماتش دخیل از زبان فارسی و عربی و انگلیسی و غیره. حین تحقیق، با اسم ایرضا توی منظومۀ حیدربابا برخورد کرده بودم که این رضا گویا دوست شهریار بوده و شهریار ایرضا خطابش کرده تو شعر. یاد چند اسم خاص فارسی و عربی دیگه افتاده بودم که با «ر» شروع می‌شن و در زبان ترکی، روستایی‌ها و پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها و یه کم قدیمی‌ترها موقع تلفظشون یه ای اولش می‌ذارن. و بالاخره کاشف به عمل آوردم که اسم این پدیده پیش‌هِشت هست. میان‌هِشت و پس‌هِشت هم داریم. واکه‌افزایی و درج واکه‌ای هم می‌گن. ولی دلیلشو نفهمیدم.

یکی از دوستان که یادش بود که من با این «ر» آغازی درگیرم، دیروز این مقالۀ تازه‌ازتنوردرآمدۀ دکتر علی‌اشرف صادقی عزیز رو برام فرستاد و وقتی نتیجه‌ای که گرفته بودم رو تو مقالۀ ایشون هم دیدم بسی ذوق کردم. البته هنوز دلیلشو نفهمیدم. شایدم دلیل خاصی نداشته باشه.

تصویر، از مقالۀ «ریشه‌شناسی ده نام جغرافیایی مربوط به آذربایجان» از دکتر علی‌اشرف صادقی هست که در توضیح یکی از ریشه‌های محتمل نام «ارومیه» به این موضوع اشاره شده. مقاله تو مجلۀ گزارش میراث، شمارۀ ٨٨ـ٨٩، پاییز و زمستان ١٣٩٨ چاپ شده (تاریخ انتشار: پاییز ١۴٠٠)، صفحه‌های ١۴ـ٢٢.



چهل‌وچهار.

پارسال یه درسی با یکی از استادها داشتیم که یه بار سر قضیهٔ غیرحضوری بودن دانشگاه گِله کرد که در حسرتم از روحیه و جدیت دانشجوهای علوم پایه (منظورشون فیزیک و شیمی و رشته‌های عملی و آزمایشگاهی بود) که در طول دورۀ کرونا درِ آزمایشگاه‌هاشون همیشه بازه و دانشجوها مشغول کار و تحقیقن. استادمون به استاد اونا به‌خاطرِ داشتن چنین دانشجوهایی غبطه خورده بودن و این روحیه رو باعث موفقیت و سربلندی خود دانشجو می‌دونستن.

اما به‌نظر من، اینکه دانشجوی شیمی تو آزمایشگاهه و ما تو خونه، پس اون دانشجو جدی و کوشا هست و موفق می‌شه و ما نه، مقایسهٔ درستی نبود و قیاس مع‌الفارق بود. خیلیاتون دوستان دورهٔ کارشناسی من هستید و دیده بودید که گاهی تا دیروقت دانشگاه بودیم. چون که رشته‌مون ایجاب می‌کرد دانشگاه باشیم. می‌موندم و از ابزارها و امکانات آزمایشگاه و کارگاه استفاده می‌کردم. درسته که الان رشته‌م عوض شده ولی خودم عوض نشدم. اگر الان هم مطالعاتم آزمایشگاهی بود و ایجاب می‌کرد دانشگاه باشم، بودم. ولی ابزار رشتۀ زبان‌شناسی لزوماً در آزمایشگاه نیست. اون زبان‌شناسی که عاشق رشته‌ش باشه سر میز شام و موقع دیدن فیلم و حین تماس تلفنی یا بغل گرفتن بچه هم فکر و ذکرش مسائل زبانیه. ما هر جا که باشیم ابزارمون کنارمونه.

غرض از این پست و این عکس اینکه، امروز صبح کوهی از مانتو و شال و روسری ریخته بودم روی تختم و یکی‌یکی داشتم اتوشون می‌کردم؛ که این سؤال برام ایجاد شد که من دارم اتو می‌کنم، یا اتو می‌کشم یا اتو می‌زنم. حین کار به تفاوت‌های معنایی فعلِ مرکبِ اتو کردن/ کشیدن/ زدن فکر می‌کردم و اینکه کِی و کجا کدوم همکرد رو بیشتر می‌گیم (به کردن و کشیدن و زدن می‌گن همکرد). فرضیه‌سازی می‌کردم و همین‌جوری که لباس‌های اتوشده رو به کمدم برمی‌گردوندم فرضیه‌هامو رد یا تأیید می‌کردم. مثلاً یکی از فرضیه‌هام این بود که اگر حجم لباس‌ها کم باشه و زمان انجام کار کوتاه باشه از زدن استفاده می‌کنیم و اگر طول بکشه از کشیدن. بعد داشتم کاربرد این فعلو در ترکی بررسی می‌کردم که اونجا هم از زدن (اتو + وور + ماخ) و کشیدن (اتو + چَه + ماخ) استفاده می‌شه، ولی کردن رو در اتو کردن یه‌جوری تلفظ می‌کنیم که متوجه نمی‌شم پسوند فعل‌سازه یا همون همکردِ کردنه که این‌جوری تلفظ میشه (اتو + لَ + ماخ یا اتو + اِلَ + ماخ).

اخیراً هم موقع خرید آنچنان تو بحر اسامی کالاها غرق می‌شم و به چشم داده‌های رساله بهشون نگاه می‌کنم که یادم می‌ره رفته بودم چی بخرم و با حالتِ از کجا آمده‌ام آمدنم بهر چه بود از مغازه‌ها میام بیرون و می‌رم تو افق محو می‌شم 😂😅

کامنت حمیده برای پست اتو: نسرین تو که اینکاره‌ای اینو به من بگو اگه یه چیزی قراره کارش "قاچ" کردن باشه چرا اسمش قاچو نیست و چاقوعه؟ چاقو باید چاق کنه نه قاچ.

پاسخ من: تا حالا از این زاویه به چاقو نگاه نکرده بودم :دی. ببین این استدلالی که در جواب سؤالت می‌خوام ارائه بدم رو از جایی نخوندم و اعتباری بهش نیست و الان یهو بهم وحی شد، ولی فکر کنم چیزی که می‌گم درسته: ق جزو حروف فارسی نیست و اگر کلمه‌ای ق داشت یا اصالتش فارسی نیست و به احتمال زیاد ترکیه یا اینکه کلمه فارسیه و اون ق یه چیز دیگه بوده و به ق تبدیل شده. الان اینجا به‌نظرم چاقو، چاکو بوده و برای چاک دادن به‌کار می‌رفته و به‌مرور زمان چاقو شده. پس چاقو میشه اسم ابزار برای چاک دادن. قاچ هم قطعاً ترکی هست و به‌معنی شکاف و برشه. و از اونجایی که ترکی و فارسی از یه خانوادهٔ زبانی نیستن، نمی‌تونیم بگیم قاچ و چاک هم‌ریشه هستن و ربطی به هم دارن. و به‌عنوان نکتهٔ پایانی: فارسی و انگلیسی از یه خانواده هستن و اگر تو این زبان‌ها دوتا کلمه شبیه هم و هم‌معنی بودن می‌تونیم بگیم اون کلمات از یه ریشه‌ان (مثل کلمهٔ پدر و مادر و برادر)، ولی ترکی و فارسی ریشهٔ مشترک ندارن و شباهت چاک و قاچ به‌نظرم اتفاقی بوده.



نکته‌ای که به شما می‌گم و تو اینستا ننوشتم: اوایل دهۀ نود که سال‌های اول خوابگاهی شدن من بود، بابا رفت سفر و پرسید چی برات سوغاتی بیارم. گفتم یه فلاسک کوچیک و یه اتو لازم دارم. تا وقتی خوابگاه بودم اتوی سوغاتی بابا رو استفاده می‌کردم و بعد از تموم شدن دورۀ ارشد وقتی برگشتم خونه، گذاشتمش تو اتاقم که دیگه هی نرم اتوی مامانو بردارم. به‌مرور زمان مامان عاشق اتوی من شد و قرار شد تا موقعی که دکتری قبول شم و برگردم خوابگاه اتوهامونو عوض کنیم. این اتوی سفید اتوی مامانه که الان مال من شده و اینم اتوی منه که دست مامانمه و پسش نمی‌ده :))

پ.ن۱: بعضی از پست‌های اینستاگرامم رو همون موقع که اونجا می‌ذارم اینجا هم با شما به اشتراک می‌ذارم. ولی بعضیا رو نگه‌می‌دارم که بعداً سر فرصت و موقعیت مناسب تو وبلاگم بذارم و بعضیا رم قرار نیست هیچ وقت تو وبلاگم منتشر کنم چون که به هر حال بعضی از محتواها، اطلاعات شخصی دارن و نمی‌تونم اینجا بذارم.

پ.ن۲: من یه شعار دارم و اونم اینه که تو فضای مجازی اگه خودت باشی دیگه نمی‌تونی خودت باشی. در همین راستا چون استادهام و هم‌دانشگاهی‌ها و هم‌مدرسه‌ای‌هایی که ظاهراً منو می‌شناسن اما منِ واقعی رو نمی‌شناسن جزو دنبال‌کنندگان اینستام هستن، محتوای مطالب اونجا زیاد خودمانی نیست. و چون با افرادی که این محتواها رو می‌خونن رودروایستی دارم، نمی‌تونم احساسات واقعیم رو بروز بدم و باهاشون به اشتراک بذارم. لذا، این پست‌ها در مقایسه با پست‌های وبلاگم به‌لحاظ احساسی سانسورشده‌ترن. اینجا چون شماها ناشناس‌اید و منم براتون تاحدودی ناشناسم، راحت‌تر خودم رو توضیح می‌دم. اصلاً یه دلیل اینکه همیشه سعی می‌کنم فاصله‌مو باهاتون حفظ کنم اینه که هر چی بهم نزدیک‌تر بشید دورتر می‌شید! 

۲۱ آبان ۰۰ ، ۱۸:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۵۸- هفتۀ هشتم ترم سوم

پنجشنبه, ۲۰ آبان ۱۴۰۰، ۰۶:۰۰ ب.ظ

شمارۀ بندها شمارۀ استادهای مرتبط با بند هست.

۳. قلیزادۀ پست قبل امروز عصر با شمارۀ ثابت تماس گرفت و بعد از اینکه پروژه‌شونو یه کم توضیح داد، گفتم با شمارۀ موبایلش یه پیام بده که اطلاعاتی که می‌خواد رو بفرستم. شماره‌شو که ذخیره کردم دیدم یه گروه مشترک داریم. تو دورۀ ارشد، استاد شمارۀ ۳ یه گروه تلگرامی تشکیل داده بود و دانشجوها و دوستاشو از دانشگاه‌های اقصی نقاط کشور و حتی دنیا تو اون گروه جمع کرده بود. یه گروه که دیگه فعال نیست و اغلب من و استاد و یکی دو نفر دیگه توش پیام و مطلب به اشتراک می‌ذاریم. قلیزاده هم تو این گروه بود و با توجه به اینکه فلان سال فلان درسو تو فلان دانشگاه با استادمون داشته طبیعیه که اونم از اعضای گروه استادمون باشه. حالا با اینکه همچنان اسم کوچیکشو نگفت و پروفایلش اشعار حافظ و سعدیه و سنشو از صداش تشخیص ندادم، ولی در حرکتی محیرالعقول اسم کوچیک و اینستاشو پیدا کردم و حداقل از عکس پروفایلش اندکی شناخت حاصل کردم. از نیمرخ شبیه داوودِ سریال گاندوئه :|
یه چیزی هم راجع به همکارش (حجةالاسلام والمسلمین که اسمشو گذاشتیم حاج آقا انصاریان) بگم. چند روز بعد از اینکه استادم بهم پیام داد و گفتم شماره‌مو به این تیم بده و چند روز قبل از اینکه اون حاج آقا زنگ بزنه، یه شمارۀ ناشناس با پیش‌شمارۀ ۹۱۹ تو واتساپ به من پیام داده بود. بدون سلام و مقدمه یه عکس فرستاده بود که محتواش یه حدیث راجع به صدقه دادن بود. منم در جواب نوشتم سلام، ببخشید شما؟ و جوابی دریافت نکردم. فرداش حاج آقا با شمارۀ ۹۱۲ زنگ زد و دیگه همین شماره رو ذخیره کردم و وقتی هم دیدم واتساپ نداره، روز و ساعت جلسه رو پیامکی فرستادم. روز بعدش اون ۹۱۹ که حدیث صدقه فرستاده بود جوابِ سؤالِ ببخشید شمای منو داد و نوشت انصاریانم :| و جا داره همین‌جا به این نکته اشاره کنم که این روزا اصلاً حال و حوصلۀ مواجهه با آدمای جدید و شروع ارتباطات جدید رو ندارم. چه تو لینکدین چه اینستا چه وبلاگ چه دانشگاه و چه هر جای دیگه. هر درخواستی میاد یا رد می‌کنم یا بدون اینکه واکنشی نشون بدم به حال خود رها می‌کنم. به‌واقع خیلی وقته که از آشنایی با کسی خوش‌وقت نمی‌شم و اگرم می‌گم خوش‌وقتم از صمیم قلبم نیست.

۱۷. دوشنبه شب پیام دادم به استادم و جلسۀ این هفته رو کنسل کردم. آمادگی روحی و جسمی و علمی لازم رو نداشتم. سختمه هر هفته خودمو پرانرژی و فعال نشون بدم و خدا رو شکر دانشگاه غیرحضوریه؛ چرا که پرانرژی نشون دادنِ خود به دیگران از نزدیک و به‌صورت حضوری به‌مراتب سخت‌تره. حالا این هفته سردرد و دل‌درد و یأس فلسفی و غم و اندوه مزید بر علت شده بودن و باهم هم‌افزایی کرده بودن که دیگه از هر زاویه به این کلاسمون نگاه می‌کردم نه حسش بود نه توانش. حالا درسته لحن پیامم درخواستی بود، ولی همین‌که تونستم از قالب دانشجوییم بیام بیرون و جلسۀ رسمی با استادم رو نتشکیلونم! تغییر عمده‌ای محسوب میشه. پیام دادم که «این هفته قرار بود در مورد فلان مبحث مطالعه کنم و در موردش صحبت کنیم. چند مقالۀ مرتبط با این موضوع رو بررسی کردم، ولی هنوز نتونستم روی داده‌های خودم پیاده‌شون کنم و داده‌ها رو مقوله‌بندی کنم. می‌خواستم اگر ممکنه یک هفتۀ دیگه هم به من فرصت بدید تا بیشتر فکر کنم. هنوز به نتیجۀ منسجم و قابل‌ارائه‌ای نرسیدم.». این پیامو که فرستادم، تا صبح کابوس تشکیل کلاس و ارائه رو می‌دیدم. صبح دیدم استادم جواب داده که بسیار خوب، پس امروز کلاس نداریم و ان‌شاءلله هفتۀ بعد کلاس رو برگزار می‌کنیم. یه موضوع دیگه رو هم به کارهایی که این هفته باید انجام می‌دادم اضافه کرده بود که تا هفتۀ بعد روی اونم کار کنم. تشکر کردم و گفتم انقدر ذهنم درگیر بود که دیشب خواب می‌دیدم شما با تشکیل نشدن جلسه موافقت نکردید و پیام دادید که همون نتایج پراکنده و نامنسجم رو ارائه بدم و منم تا صبح تو خواب داشتم اسلاید درست می‌کردم که امروز ارائه بدم. با خنده جواب داد که ای جان!، من توی خواب هم دست از سر شما برنمی‌دارم. گفتم خوبیش اینه که خوابه. بعد در ادامۀ مکالمه خواب چهار سال پیشمو برای استادم تعریف کردم. دورۀ ارشد هم با این استاد یه درس داشتم که اون درسو با بیست گذروندم و درس سختی نبود برام؛ درسه رو دوست داشتم، ولی شبایی که مشغول پروژۀ عملی این درس بودم کابوس می‌دیدم که افتادم درسو. برای استادم تعریف کردم که یه شب خواب دیدم فرهنگ لغت نوشتم و شما به‌خاطر اینکه قیمت انواع میوه‌ها و قیمت انواع نان و طرز پخت و دمای فر برای تهیهٔ کیک رو به‌عنوان مطالب پایانی توی فرهنگم نیاوردم، ۹.۲ نمره ازم کم کردین و نمره‌ام شده ۱۰.۸ و افتادم درسو.

۱۹. کلاس دوشنبه رو تصویری برگزار کردیم. اسم کلاس دوشنبه درس آزاده. از هر وری دری به سوی علم می‌گشاییم و حرف می‌زنیم. مشکل قطع و وصلی نت و تصویر و صدا پیش نیومد، ولی دوربین یه نفرمون روشن نشد که نفهمیدیم چرا و چجوری درستش کنیم. من انقدر بی‌حوصله بودم که نخواستم پاشم کاورای پرینتر و کامپیوتر پشت سرمو که همیشه موقع روشن کردن وب‌کم برمی‌دارم بردارم. این سری برگشتم یه نگاه عمیق فلسفی بهشون انداختم و پاسخ درخوری برای اینکه چرا باید کاورا رو بردارم پیدا نکردم. سالی دو بارم ازشون استفاده نمی‌کنیم و کاور کشیدم که گرد و خاک نگیردشون. استاد این درسِ آزاد، همون استاد معنی‌شناسی ترم اول و کاربردشناسی ترم دومه که سومین ترمه باهاش درس داریم و همچنان من و یکی از بچه‌ها رو باهم اشتباه می‌گیره و نه ما و نه خودش نمی‌دونیم چرا.

۲۲. یه پست مرتبط به واجِ «ر»! تو اینستا گذاشته بودم (تو پست بعدی از پست‌های چند ماه اخیر اینستای دانشگاهم که البته سیزده‌تا پست بیشتر نیست و فقط سه‌تاشو اینجا باهاتون به اشتراک نذاشتم رونمایی می‌کنم) که چون دوتا از هم‌کلاسیا و استاد آواشناسی و واج‌شناسیمون اونجا دنبالم نمی‌کنن پستو تو گروه درسی هم گذاشتم و بازخورد استاد دلگرم‌کننده بود. ازم خواسته بود مقاله رو به مرحلۀ چاپ و انتشار برسونم، چون که ارزشش رو داره و کار خوبی از آب درمیاد. ما این مقاله‌ها رو برای گذروندن درس و گرفتنِ هفت هشت نمره می‌نویسیم و مجبور نیستیم چاپشون کنیم، ولی اگر کسی بخواد در آینده یه کاره‌ای بشه که تو اون کار تعداد مقاله‌های چاپ‌شده مهم باشه، خوبه که چاپشون کنه و این استاد از اون استادهاست که همیشه دانشجوهاشو تشویق می‌کنه به این کار.

+ دانشگاه برای واریز حقوق اعضای انجمن دانشجویی (بابت تشکیل وبینارها و کارگاه‌ها و فعالیت‌های آموزشی و جلسات و مدیریت صفحات مجازی و طراحی پوستر و...) تأکید داره که حساب بانک ملی بدیم بهش. حساب من که ملیه ولی قراره اونایی که تو این بانک حساب ندارن، یکی از اونایی که ملی دارن رو معرفی کنن که دستمزدشون به حساب اونا واریز بشه. یکی از هم‌کلاسیام که از این ترم وارد انجمن شده و تو این بانک حساب نداره گفت اگه میشه حقوق منو به حساب تو واریز کنن. قبول کردم و تا دیروز هر چند وقت یه بار با واریزهای یهویی با ارقام عجیب و غریب که لااقل می‌دونستم مال خودمه درگیر بودم، از فردا باید اینم بررسی کنم که مال کدوممونه. دستمزدها ثابت نیست و متناسب با ساعت کارمونه و زمان و واریزشم وقت و بی‌وقته. کاش حداقل می‌دونستم دلیل تأکید دانشگاه برای ملی بودن حساب‌ها چیه.

+ از تهی سرشار، جویبار لحظه‌ها جاریست.

۲۰ آبان ۰۰ ، ۱۸:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۵۷- همکاران جدید

يكشنبه, ۱۶ آبان ۱۴۰۰، ۰۹:۳۹ ب.ظ
هفتۀ پیش، استاد شمارۀ ۳ پیام یکی از دانشجوهاشو که از ایشون درخواست کرده بود یکیو برای یه پروژه‌ای که به آواشناسی مربوطه معرفی کنه برام فرستاده بود و نوشته بود شما به فکرم رسیدید. منم تشکر کرده بودم و گفته بودم شماره‌مو بهش بدید صحبت کنم باهاش. اینم اضافه کرده بودم که دانشجوهای استاد شمارۀ ۲۲ تجربه و مهارتشون تو پروژه‌های آواشناسی از من بیشتره و اگه خودم از پس کار برنیومدم اونا رو معرفی می‌کنم. پروژه به فهم کتاب‌های آسمانی و هیجان در صدا و یه همچین چیزایی مربوط بود که چون فقط عنوان پروژه رو می‌دونستم، زیاد سر در نیاوردم. اینی که به استادم پیام داده بود، تو پیامش اسم کوچیکشو نگفته بود. مثلاً فرض کنید نوشته بود سلام استاد، قلیزاده هستم، از دانشجوهای دانشگاه فلان که فلان سال فلان درسو باهاتون داشتم. چون اسم کوچیکشو نگفته بود، حس کردم که خانومه. معمولاً خانوما اسم کوچیکشونو نمی‌گن و این استادمونم آقا بود، برای همین فکر کردم قلیزاده خانومه. تا امروز منتظر تماس این دانشجو بودم و بالاخره امروز یه شمارۀ ناشناس زنگ زد. انتتظار داشتم اول پیام بده ببینه کی وقتم آزاده و منم فرصت داشته باشم شماره‌شو ذخیره کنم و عکس پروفایلشو ببینم؛ ولی خب اول زنگ زد. گفت فلانی‌ام. قلیزاده نبود. مثلاً فرض کنید گفت انصاریانم. صداش صدای خانوم نبود. گفت در رابطه با اون کار پژوهشی که در موردش باهاتون صحبت کرده بودن تماس گرفتم. از اونجایی من منتظر تماس قلیزاده بودم و پروژه‌های متعدد و مختلفی تو دست و بالم دارم :دی، خودمو زدم به کوچۀ علی‌چپ و گفتم کدوم پروژه؟ گفت آقای قلیزاده شما رو معرفی کردن. تا اینو گفت گفتم آهان بله، ایشون با آقای دکتر فلانی صحبت کرده بودن و آقای دکتر هم بنده رو به ایشون معرفی کرده بودن. اینجا فهمیدم که قلیزاده خانوم نیست و آقاست. حالا با این تصور که قلیزاده و انصاریان (این اسامی فرضی‌ان) دانشجو هستن، مکالمه رو ادامه دادیم و من راجع به روش پژوهش و داده‌هاشون پرسیدم. گفت لازمه که یه جلسۀ حضوری داشته باشیم. بعد تا من بگم تهران نیستم پرسید شما الان قم تشریف دارین؟ قم؟ نه. گویا اعضای تیم قم بودن ولی ایشون ساکن تهران بود. گفتم استاد شمارهٔ ۲۲ تخصصشون آواشناسیه و تهرانن. می‌تونم باهاشون صحبت کنم که تو دانشگاه باهاتون قرار بذارن و صحبت کنید. گفت باشه و من ازش خواستم تا به استادم پیام می‌دم و هماهنگی‌های لازم رو به عمل میارم یه چکیده از این پژوهش رو با واستپ یا تلگرام یا ایمیل بفرسته که بفرستم برای استادم. خداحافظی کردیم و قضیه رو تو گروهی که هم‌کلاسیامم بودن به استاد گفتم و استاد گفت فلان روز ساعت یازده دانشگاهم. منم پیامک زدم که فلان روز ساعت فلان دانشگاه فلان باشید. آدرس دانشگاه رو هم فرستادم. شماره‌شو ذخیره نکرده بودم که با واتسپ و تلگرام و اینا پیام بدم. تازه از کجا معلوم آنلاین باشه و ببینه. پیامک زدم و بعد یهو دلم شور افتاد که این آقاهه که تیمش تو قم هست و پروژه‌شون به کتاب‌های آسمانی مربوطه، نکنه طلبه‌ای روحانی‌ای یا یه همچین کسیه؟ شماره‌شو ذخیره کردم که عکسشو ببینم و خب واتسپ نداشت. تلگرامشم عکس نداشت و خیلی وقت بود چک نکرده بود. یه حسی گفت پیام‌رسان‌های داخلی رو هم چک کن که از داخلیا فقط سروش دارم که وقتایی که مجبورم ازش استفاده کنم لاگین می‌شم و بعد لاگ‌اوت می‌شم تا مواقع لزوم. مثلاً یکی از موارد لزوم تشکیل گروه برای یه کارگاه ویرایشی بود که می‌گفتن حتماً باید اونجا تشکیل بشه. خلاصه وارد شدم و حدسم درست بود. عکس پروفایل کسی که بهم زنگ زده بود عکس یه حاج آقای روحانی بود. سریع به استادم پیام دادم که اونی که قراره ساعت یازده بیاد دفترتون یه حاج آقای روحانیه و مثل من شوکه نشید و جا نخورید. گفتم خودمم اینو الان از عکس پروفایلش فهمیدم و بسی خجالت کشیدم که باهاش به سبک دانشجویی صحبت کردم. به هر حال آدم با یه حاج آقا یه‌جور حرف می‌زنه، با دانشجو یه‌جور. استادم هم مثل من فکر می‌کرد طرف یه دانشجوی بیست‌وچندساله‌ست و گفت خوب شد که گفتی. اسمشو تو گوشیم از آقای فلانی به حاج آقا فلانی تغییر دادم. حاج آقا یه کم بعد زنگ زد که من ظهر برای نماز (یادم نیست فقط نماز گفت یا نماز جماعت) باید فلان‌جا باشم و اگه یازده برم دانشگاه به نماز نمی‌رسم و اگه میشه زودتر استادتونو ببینم. دوباره پیام دادم به استاد و قضیۀ نمازو گفتم و قرار شد نه‌ونیم همو ببینن و راجع به پروژه صحبت کنن و نتیجه رو به ما هم بگن.
می‌خواستم عنوان پستو بذارم همکاری با حجةالاسلام والمسلمین و دوستانش، دیدم این‌جوری داستان سریع لو می‌ره :))
۱۶ آبان ۰۰ ، ۲۱:۳۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۵۶- یکتاپرستی

يكشنبه, ۱۶ آبان ۱۴۰۰، ۰۱:۴۴ ب.ظ

تو این پست قراره موضوع رساله‌مو بریزم تو خریدهای سوپرمارکتی خاله‌ها و عمه‌ها و همین‌جوری که دارم ماست و قیمه رو باهم مخلوط می‌کنم یه فلاش‌بک بزنم به روز پدر پارسال و خریدای اون روزم با پریسا بعد از دفاع ارشدش و گشتن دنبال سررسید جغد و صحبت‌هامون راجع به سخت‌گیری در انتخاب، از سررسید گرفته تا رشته و همسر. موضوع اصلی و درون‌مایۀ پست، انتخاب کردنه. البته من هیچ وقت پستامو این‌جوری شروع نمی‌کنم که همون ابتدای عرایضم بگم قراره راجع به چی حرف بزنم ولی این سری چون حس کردم ممکنه موقع خوندن سردرگم بشید که چی می‌خوام بگم و فکر کنید دارم پراکنده‌گویی می‌کنم گفتم همین اول کار چکیده و کلیدواژه‌ها رو بگم خدمتتون بعد برم رو منبر و ماست و قیمه رو هم بزنم تا ببینیم به چه نتیجه‌ای می‌رسیم و چه ربطی به عنوان پست داره.

تجربۀ خرید اینترنتی رو خیلی ساله دارم ولی از اردیبهشت امسال خریدهای سوپرمارکتی خونه رو هم اینترنتی انجام می‌دم و چند وقتی هم هست که علاوه بر خریدای خودمون، خریدهای خاله‌ها و عمه‌ها هم با منه. چیزایی که لازم دارنو می‌گن و من سفارش می‌دم و پیک می‌بره در خونه‌شون. بعضی چیزارم فقط سوپرمارکتای سمت ما داره و آدرس اونا رو قبول نمی‌کنه. این‌جور مواقع سفارشا میاد خونۀ ما و بعداً یا خودم می‌برم براشون یا خودشون میان می‌برن. اون موقع که تهران بودم هم وقتایی که می‌رفتم خونۀ اقوام، زنگ می‌زدم و لیست خریدشونو می‌گرفتم که سر راه چیزایی که لازم دارنو بگیرم. یادمه دخترخاله همیشه تأکید می‌کرد که دوغی که براشون می‌گیرم عالیس باشه و چیز دیگه‌ای نباشه. عمه‌ها فقط خامۀ پگاه دوست دارن، خاله‌ها فقط کرۀ شکلّی و ماکارونی مانا و پودر لباسشویی پرسیل و مامان هم فقط رب سانیا. برندهای دیگه هر چقدر هم تخفیف داشته باشن یا بهتر باشن قبول نمی‌کنن، چون که براشون این‌ها بهترین هستن و اگر این‌ها موجود نباشن صبر می‌کنن که موجود بشن و چیز دیگه‌ای رو جایگزین نمی‌کنن. من ولی معقدم همه‌شون مثل همن و مغزم تفاوتی قائل نمیشه بینشون. همین پریروز بود که خاله سپرده بود ماکارونی بگیرم. زنگ زدم گفتم قیمت مانا دو برابر شده و بیا برای یه بارم که شده برندهای دیگه رو امتحان کن. کلی از رشد و زر و تک تعریف کردم و گفتم ما از همه‌شون می‌گیریم و فرقی ندارن. تا بالاخره رضایت داد این سری تک بگیرم، ولی حتماً باید قطرش 1.2 باشه. البته تک‌ماکارون هم گرون شده بود، ولی نه دو برابر. و نکتۀ جالب اینجا بود که من تا قبل از خرید کردن برای خاله، به قطر ماکارونی‌ها دقت نمی‌کردم و نمی‌دونستم فرق دارن. البته موقع خوردن متوجه می‌شدیم نازک‌تر یا کلفت‌تر از قبل هستن ولی برامون مهم نبود. حالا این فرق نداشتن، در انتخاب رشته و دانشگاه و موضوع ارائه و رساله هم نمود داشت که اگه نداشت تو کنکورِ ارشد چهارتا رشتۀ مختلف شرکت نمی‌کردم که رتبه‌م تو هر کدوم بهتر شد برم اون رشته و موقع انتخاب موضوع ارائه به هم‌کلاسیام نمی‌گفتم شما موضوعتونو انتخاب کنید، هر چی تهش موند مال من.

وقتی برای رساله یا پایان‌نامۀ دکتری، برندها (پیش‌تر پستی راجع به معادل فارسی برند نوشته‌ام. ویژند و نمانام و نام و نشان تجاری هم می‌گن بهش ولی هنوز هیچ کدوم از این معادل‌ها برام جا نیافتاده و فعلاً برند می‌گم) رو انتخاب کردم (البته برای چندتا موضوع دیگه هم پروپوزال نوشته بودم و فرقی نمی‌کرد برام که استادم از کدومشون خوشش بیاد)، گفتم که تمرکزم قراره روی بخش زبان‌شناختی این واژه‌ها باشه نه رفتار مصرف‌کنندگان کالاها. وقتی رفتم سراغ پیشینۀ پژوهش، 99.99 درصد مقاله‌ها رو استادها و دانشجوهای مدیریت و بازرگانی نوشته بودن و تعداد کارهای زبان‌شناسی بسیار اندک بود. یکی از چیزهای جالبی که تو مقاله‌های مرتبط بهشون برخورد کردم تعصب روی برندهای خاص بود. رفتاری که در اطرافیانم مشاهده می‌کردم و برای منی که بخش تعصبی مغزم خاموشه عجیب بود. ینی من نه اونایی که تأکید می‌کردن فقط فلان واکنسو می‌زنیمو درک می‌کردم و می‌کنم نه اونایی که می‌گفتن وای نه عمراً فلان واکسن رو نمی‌زنیم. همین که همه‌شون تأیید شده‌اند و اثربخشی دارن کافیه. حالا عارضه یا اثربخشی‌شون دو درصد کمتر و بیشتر فرقی نمی‌کنه برام. حالا هر چقدر هم خاله بگه ماکارونیای مانا خوش‌رنگ‌تره و کرۀ شکلّی چرب‌تره و بیسکویت جوین خوش‌طعم‌تر و پرسیل پاک‌کننده‌تره و عمه بگه خامه‌های پگاه سفت‌تره و ماست دومینو خوشمزه‌تره، برای من فرقی نمی‌کنه؛ من همه‌شونو یه‌جور می‌بینم و کاری به اسمش ندارم. بعد وقتی تو این مقاله‌ها می‌بینم جماعتی متخصص چقدر روی اسم و برچسب و شکل و شمایل کالا کار می‌کنن خجالت می‌کشم از اینکه وقعی به این متغیرها نمی‌نهم.

زمستون پارسال پریسا داشت دفاع می‌کرد. دفاعش مجازی بود. همسرش سر کار بود و بچه رو هم گذاشته بود خونۀ مادرش. رفتم پیشش که اگه کمک فنی و غیرفنی لازم داشت تنها نباشه. بعد از دفاع، یه سر رفتیم بیرون که هم من برای خودم سررسید و برای تولد بابا و روز پدر کادو بگیرم، هم اون برای همسر و پدرش کادوی روز مرد بگیره. خونه‌شون نزدیک مراکز خرید بود. از کوچه‌شون که اومدیم بیرون و وارد خیابون که شدیم، من اولین مغازۀ لباس مردونه فروشی رو که دیدم وارد شدم و یه پیراهن و یه کمربند انتخاب کردم و داشتم می‌خریدمشون که پریسا دستمو کشید و برد بیرون که تو چرا انقدر هولی! چهارتا مغازۀ دیگه رم ببین، از چند جا قیمت بگیر، مقایسه کن، بعد. قیافۀ من اون لحظه این‌جوری بود که خب اینا که همه‌شون شبیه همه؛ چی رو مقایسه کنم. دو دیقه بعد دوباره این اتفاق تکرار شد و دوباره چند مغازه بعدتر و تا یک ساعت بعد که من عزمم رو جزم می‌کردم که قال قضیه رو بکنم که پریسا می‌گفت یه کم دیگه هم بگردیم. تا اینکه ایشون منو برد جایی که همیشه از اونجا برای برادر و پدر و همسرش کمربند می‌گیره. حالا از اونجایی که من اونجا هم همۀ کمربندا رو یه‌جور می‌دیدم، صبر کردم اون انتخاب کنه و گفتم یکی هم از همینایی که اون گرفت بده به من. در پایان بالاخره من پیراهنه رو خریدم و پریسا گفت پیراهن‌ها نیاز به بررسی بیشتری دارن. ینی تا برگردیم خونه فقط خندیدیم به این روش خرید کردنمون. ینی من فقط کارکرد اون مقوله برای رفع نیازم برام مهم بود و دیگه اینکه از کجا بخرم و از کی بخرم و اسمش چی باشه مهم نبود. حالا وسط خیابون این سؤال برای پریسا پیش اومده بود که منی که قصد ازدواج دارم، اصولاً باید همۀ خواستگارها رو یه‌شکل ببینم و فرقی برام نداشته باشن و قضیه رو سخت نگیرم. پس چرا تا حالا ازدواج نکردم؟

 دفاع پریسا اوایل بهمن بود و اون موقع هنوز تقویم و سررسیدهای سال جدید چاپ نشده بود. اون روز از هر مغازه‌ای پرسیدیم گفتن هنوز نیاوردیم. سه چهار هفته بعد، اسفندماه دوباره رفتم دیدن پریسا. این دفعه می‌خواست بره دانشگاه برای کارهای فارغ‌التحصیلی. همسرش سر کار بود و بچه رو گذاشته بود پیش مامانش. راه افتادیم سمت دانشگاهش و قرار شد تو مسیر رفت و برگشت سررسید هم بگیریم. بهش گفته بودم دنبال سررسیدی‌ام که ترجیحاً روش عکس جغد باشه و ترجیحاً برندهای سیب، اردیبهشت، یا پاپکو باشه. قبلاً از اینا گرفته بودم و جنس کاغذ و اندازه و طرحاشونو دوست داشتم. حالا برندش خیلی هم مهم نبود، مهم این بود که به دلم بشینه و باهاش ارتباط قلبی برقرار کنم. گفت باشه و راه افتادیم. تک‌تک مغازه‌های نوشت‌افزارفروشی و هر جایی که احتمال می‌دادیم تقویم و سررسید داشته باشه رو سر زدیم و رفتنی از یه مسیر رفتیم و برگشتنی از یه مسیر دیگه که مغازه‌ای از قلم نیافته. نبود. چیزی که به دلم بشینه نبود. دیگه خودمم خسته شده بودم. پیاده از صبح تا بعدازظهر همۀ شهرو زیرورو کرده بودیم و این بار پریسا بود که همۀ تقویم‌ها رو به یک شکل می‌دید و می‌گفت اینا که همه‌شون شبیه همن؛ چه فرقی دارن که انتخاب نمی‌کنی. البته که من دنبال برند خاصی نبودم. دنبال تقویمی بودم که کوچیک باشه و جای زیادی رو اشغال نکنه، برای هر روزش صفحۀ مجزا داشته باشه، و عکس جغد یا یه طرح خاص روش باشه. نزدیکیای خونه‌شون، بعضی از مغازه‌ها رو برای بار دوم داشتیم بررسی می‌کردیم. من ناامید از یافتن بودم. هردومون خسته و گشنه بودیم. با استیصال ندای نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد سر داده بودم و با بی‌رمقی طرح‌های برند «قدیما» رو نگاه می‌کردم و خودمو قانع می‌کردم که طرح انارش هم قشنگه، طرح مهندسی هم بد نیست، که ناگهان چشمام برق زد و پریسا رو صدا زدم که بیا، پیدا کردم. این زیر بود و ندیده بودیمش. عکس جغد بنفش‌رنگ بامزه‌ای روش بود. انگار دنیا رو بهم داده بودن. پولشو پریسا حساب کرد که هدیه‌ای باشه به‌عنوان تشکر بابت کمک به کارهای پایان‌نامه و دفاعش. صفحۀ آخرشم دو خط یادگاری برام نوشت و بعدشم گفت حالا می‌فهمم چرا تا حالا ازدواج نکردی :| 

منم تو یکی از صفحات همین تقویم این بیت شعرو از فاضل نظری نوشتم: 

نمی‌آید به چشمم هیچ کس غیر از تو این یعنی،

به لطف عشق تمرین می‌کنم یکتاپرستی را



+ تو عمر وبلاگ‌نویسیم این همه خاطرۀ پراکنده رو با یه عنوان به هم ربط نداده بودم. مرزهای انسجام رو دارم درمی‌نوردم!

۱۶ آبان ۰۰ ، ۱۳:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۵۵- وجهیت

شنبه, ۱۵ آبان ۱۴۰۰، ۱۰:۴۰ ق.ظ

یادم نیست از کی و چرا و چطور، ولی خیلی وقته که سعی می‌کنم تو وبلاگم روایتگر و توصیفگر وقایعِ اتفاق‌افتاده باشم و کمتر راجع به چیزهایی که باید یا دوست دارم اتفاق بیافته یا چیزهایی که تو سرم یا تو دلم می‌گذره و فلان موضع یا احساس رو راجع بهش دارم و به‌نظرم چنینه یا چنانه بنویسم. اصطلاح تخصصیش اینه که به محتواها بیش از پیش رنگ قطعیت دادم. دقت که می‌کنم می‌بینم در نوشته‌های اخیرم حتماً یه قید زمان و یه قید مکان اومده و یه روزی یه جایی یه اتفاقی افتاده و من شرحش دادم. حالا شاید موقع شرح دادن احساسم رو هم بیان کرده باشم، ولی فراتر نرفتم و به مرز دلنوشته بودن و به مرز یک تحلیل اجتماعی یا سیاسی یا اعتقادی و آنچه که باید باشه یا بهتره باشه نرسیده. «بود» رو توصیف کردم نه «باید» و «باشد» رو. اینکه چطور از این مرزها فاصله گرفتم یادم نمیاد، ولی مدت‌هاست خبری از نوشته‌های مستقل از زمان و مکانم نیست. نوشته‌هایی که موضع و منظر منو به پیرامونم نشون می‌دادن و نظر من بودن، احساس من بودن، برداشت من بودن، حاصل فکر من بودن نه صرفاً روایتی پیش‌پاافتاده از یک اتفاق که بقیه فقط شنونده‌ش باشن و نشه باهاش مخالفت کرد و گفت نه این‌جوری نیست. چیزهایی که این روزها می‌نویسم همین‌جوریه و جز این نمی‌تونه باشه. شاید وقتایی که پستامو با به‌نظرم فلان شروع می‌کردم مخالفی پیدا می‌شد و با نه به‌نظر من بهمان اوقاتمو تلخ می‌کرد و بحث به جاهای باریک کشیده می‌شد و برای همین من هم کم‌کم تصمیم گرفتم نظرمو با بقیه به اشتراک نذارم و نظر بقیه رو هم نشنوم. به هر حال یادم نیست از کی، ولی از یه جایی به بعد محتواهایی که منتشر کردم قطعیتشون پررنگ‌تر شد و راجع به مثلاً دم کردن چای در محل کار توسط فلانی و خوردن قهوه در کافه با بهمانی و شکسته شدن صندلی در کلاس وقتی فلانی روی آن نشسته بود و شستن بشقاب در خانه توسط بهمانی و ماجراهای یک مهمانی یا نشستن گربه یا دیدن سگی در خیابانی در فلان روز بوده تا بحث مستقیم راجع به موانع اشتغال و چالش‌های تحصیل و مشکلات زندگی و ازدواج و طلاق و محیط‌زیست و حقوق حیوانات و فقر و مهاجرت و حجاب و این‌ها. وقتی بعضی از یادداشت‌های خیلی سال پیشمو لابه‌لای آرشیوم مرور می‌کنم می‌بینم دیگه راجع به اون موضوع اون موضع رو ندارم و اون‌طوری فکر نمی‌کنم و دلم می‌خواد پای اون پست یه برچسب جدید بچسبونم و بنویسم نگارنده دیگه این‌جوری فکر نمی‌کنه. نگارنده فکر می‌کنه که اشتباه کرده و شاید حالا هم اشتباه می‌کنه که فکر می‌کنه اشتباه کرده. به هر حال شاید یه دلیل دیگۀ فاصله گرفتنم از نوشتنِ این نوع محتواها این بوده که به‌مرور زمان متوجه شدم مواضعم در حال تغییرن و نظرم راجع به فلان چیزی که نوشته‌ام عوض شده و دیگه لزومی ندیدم این چیزهای در حال تغییر و غیرقطعی رو ثبت کنم و چسبیدم به قطعیاتی که اتفاق افتاده و تموم شده و نمیشه براشون اِنقلت آورد.

پ.ن: داشتم راجع به مبحث وجهیت فعل (modality) می‌خوندم، یاد محتواهای وبلاگم افتادم. وجهیت عبارت است از اعلام نظر گوینده در مورد وضعیت امور. وجهیت، تعهد گوینده را نسبت به میزان صحت اجزای سخن یا نوع درخواست وی برای وقوع کنش مطرح در پاره‌گفتار را بازنمایی می‌کند. وجهیت حاکی از قطعیت یا عدم قطعیت هر نوع رویداد است. بر همین اساس، جملات از نظر وجهیت، به دو دستۀ کلی قابل تقسیم هستند. هر گاه تحقق رخداد یا موقعیت، بی‌قید و شرط باشد، قطعی یا غیروجهی نامیده می‌شود؛ در صورتی که وقوع رخداد یا موقعیت، منوط به تحقق شرطی از شروط باشد، یا هنگامی که به جای سخن از تحقق، پای مفاهیمی از قبیل ضرورت، امکان، احتمال، تمایل، توانایی و امثال آن در میان باشد، با رویدادها و موقعیت‌های وجهی روبه‌رو هستیم. وقایع و وضعیت‌های وجهی در زبان‌های گوناگون با استفاده از ابزار مختلف بیان می‌شوند: افعال وجهی، قیود وجهی، افعال شبه‌وجهی و فعل با وجه التزامی از رایج‌ترین اسباب بیان وجهیت است. دقت کردم دیدم چقدر این روزها نوشته‌های این وبلاگ رنگ و بوی غیروجهی به خودشون گرفتن. بیشتر قطعیات و گذشته رو توصیف کردم نه آینده و تمایل‌ها و خواسته‌ها و امثال این‌ها رو.

۱۵ آبان ۰۰ ، ۱۰:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۵۴- هفتۀ هفتم ترم سوم

پنجشنبه, ۱۳ آبان ۱۴۰۰، ۱۱:۵۴ ب.ظ

یک. چند وقت پیش چندتا مقاله از ریسرچ‌گیت دانلود کردم راجع به برندها. موضوع رساله‌مه. حالا از وقتی فهمیده دنبال این موضوعم هر موقع بهش سر می‌زنم یه مقاله میاره برام بالاش می‌نویسه:

Suggested research based on your interests

این اخلاقشو دوست دارم.

دو. نمرۀ یکی دیگه از درس‌های ترم دوم هم اعلام شد. استاد این درس (آواشناسی و واج‌شناسی) استاد شمارۀ ۲۲ بود. همون که موقع توضیح واک‌های جیرجیری یه آهنگ از رضا یزدانی برامون فرستاد و گفت شبیه صدای این خواننده‌ست. این درس هم مثل درس استاد شمارۀ ۲۰، یه امتحان کتبی مجازی داشت، چندتا ارائه داشتیم و یه مقاله. ۱۹.۵ شدم و از نمره‌م هم بسیار راضی‌ام. احتمالاً این نیم نمره از مقاله‌م کم شده. از اونجایی که تا حالا تجربۀ کار آوایی و نرم‌افزاری نداشتم، احتمال می‌دادم که کارم بی‌عیب و نقص نباشه. ابتدای مقاله هم برای استادم یادداشت گذاشته بودم که با توجه به اینکه این اولین تجربۀ من تو این حوزه هست احتمال خطا در روند اجرای پژوهش وجود دارد. لذا خواهشمندم پس از مطالعه، نظرتان را دربارۀ روش پژوهش و نتایج حاصل از آن منعکس بفرمایید تا اصلاحات لازم صورت بگیرد و نواقص احتمالی برطرف شود.

سه. استاد شمارۀ ۳ پیام یکی از دانشجوهاشو که از ایشون درخواست کرده بود یکیو برای یه پروژه‌ای که به آواشناسی مربوطه معرفی کنه برام فرستاده و نوشته شما به فکرم رسیدید. تشکر کردم و گفتم شماره‌مو بهش بدید صحبت کنم باهاش. اینم اضافه کردم که دانشجوهای استاد شمارۀ ۲۲ تجربه و مهارتشون تو پروژه‌های آواشناسی از من بیشتره و اگه خودم از پس کار برنیومدم اونا رو معرفی می‌کنم.

چهار. دیدید اینایی که می‌گن دیگی که برای من نجوشه می‌خوام سر سگ توش بجوشه؟ من این‌جوری‌ام که می‌گم حالا که این دیگ به هر دلیلی برای من نجوشید، دست بقیه رو بگیرم بیارم پای دیگ برای اونا بجوشه. حالا این پروژه یه موردشه. موارد دیگه‌ای هم هست که گفتنی نیست. ولی در کل این اخلاقمو دوست دارم :|

پنج. این استاد شمارۀ ۳ سومین استاد ارشدم و استاد مشاور ارشدم بود. با اینکه مشاورم بود، ولی بیشتر از راهنما زحمت کشید و کمکم کرد (اصولاً اونی که باید بیشتر کمک کنه راهنماست نه مشاور). استادهای شمارۀ ۱ تا ۱۷ مربوط به دورۀ ارشدم هستن و ۱۷ تا ۲۲ مربوط به دورۀ دکتری هستن. ترتیب شماره‌گذاری به‌ترتیب زمان آشناییم باهاشونه. استاد شمارۀ ۱۷ مربوط به هر دو دوره هست.

شش. مقاله‌ای که برای استاد شمارۀ ۲۰ فرستاده بودم و از هشت بهش ۱.۹۵ داده بود و نفهمیدم چرا رو یادتونه؟ بدون هیچ تغییری فرستادم برای استاد شمارۀ ۱۸. با اینکه استاد شمارۀ ۱۸ مدیر گروهه و پارسال که از استاد شمارۀ ۲۱ گله داشتیم به همین استاد شمارۀ ۱۸ نامه فرستاده بودیم، ولی در مورد قضیۀ استاد شمارۀ ۲۰ چیزی بهش نگفتیم. این نگفتنمون چندتا دلیل داشت و یه دلیلش این بود که شمارۀ ۲۱ جوان بود و بی‌تجربه و زورش کم بود و نامه و اعتراض ما اثر داشت، ولی شمارۀ ۲۰ زورش از همه بیشتر بود و اعتراضمون نه‌تنها نمی‌تونست مؤثر باشه بلکه به ضررمون هم ممکن بود تموم بشه. خلاصه این ترم اون مقاله رو برای استاد شمارۀ ۱۸ که باهاش یه درس دیگه ولی مرتبط دارم فرستادم و ازش خواستم نظرشو بگه تا ایراداتشو رفع کنم. می‌دونستم ایراد داره، ولی نمی‌دونستم کجاش. آخر هفته خوند و شنبه کامنت گذاشت و فرستاد.

هفت. سه‌شنبه آخرای جلسۀ انفرادی وب‌کم رو روشن کردم استادم (استاد راهنمام) بعد از سه سال! منو ببینه. چقدر ذوق کرد از دیدنم. آخرین باری که همو از نزدیک دیده بودیم رفته بودم دفترش که ازش معرفی‌نامه بگیرم برای مصاحبۀ دکتری برای یه سری دانشگاه دیگه. که البته قبول نشدم اون سال. یادمه موقعِ دادنِ معرفی‌نامه گفت اگه قبولت نکنن ضرر کردن ولی کاش امسال قبول نشی سال دیگه بیای دانشگاه ما. اون سال قبول نشدم و سال بعدش رفتم دانشگاه اونا.

هشت. پارسال یه مقاله‌ای با استاد شمارۀ ۱۷ نوشته بودم که چون مقالۀ کار پژوهشی بود باید اسم ایشون اول میومد. تو این پروژه یه همکار هم داشتیم که اسم اونم اومد تو مقاله و هر کی یک‌سوم از سهم مقاله رو برداشت. داور این مقاله همین استاد شمارۀ ۱۸ بود. من تو این مقاله به یه نتیجۀ جالب که خلاف نتایج پیشین بود رسیده بودم. چند روز پیش یکی از بچه‌های ارشد محل تحصیل سابقم دفاع داشت و استاد راهنماش استاد شمارۀ ۱۷ بود و داورش هم استاد شمارۀ ۱۸. منم تو جلسۀ دفاعش شرکت کرده بودم. دیدم تو نتایجش همین نتیجه‌ای که من گرفته بودم رو گرفته و خوشحال شدم که یه پژوهش دیگه هم کارمو تأیید می‌کنه. بعد نکتۀ جالب اینجا بود که داورِ این دانشجو که همون داور مقالۀ ما هم بود، از دیدن این نتیجه یه‌جوری شگفت‌زده شده بود که انگار اولین باره این نتیجۀ جالب رو می‌بینه. اصلاً یادش نبود پارسال مقاله‌ای رو داوری کرده که تو اون مقاله هم به این نتیجه رسیده بودن. از اون جالب‌تر استاد راهنمای این دانشجو بود که همون استاد شمارۀ ۱۷ باشه. یادش نبود که تو مقالۀ پارسالمون ما هم به این نتیجه رسیده بودیم. حالا چرا من یادم بود؟ چون اون بدبختی که چند ماه با داده‌ها سر و کله زده بود و دسته‌بندیش کرده بود من بودم نه استاد، نه همکار و نه داور. طبیعیه که تا قیامت یادم باشه چه نتیجه‌ای حاصل شده از این پژوهش.

نه. استاد شمارۀ ۱۹ یک سال و یک ماهه که منو با میم۱ (یکی از هم‌کلاسیای دورۀ دکتری) اشتباه می‌گیره. میم۱ نه اسمش شبیه اسم منه نه فامیلیش نه محل سکونت و تولدش نه دانشگاه‌های کارشناسی و ارشدش نه قیافه‌ش نه صداش نه موضوع ارائه‌ها و علایقش. ولی هر موقع من ارائه دارم استاد اسم اونو میاره و میگه آماده هستیم که ارائۀ میم۱ رو بشنویم و هر موقع اون چیزی برای استاد می‌فرسته استاد با من راجع به اون چیز حرف می‌زنه. یا اگه من دستمو بلند کنم چیزی بپرسم استاد میکروفن اونو روشن می‌کنه. هنوز نفهمیدیم چرا ما رو باهم قاطی می‌کنه و برای خود استاد هم جالبه و خودشم نمی‌دونه چرا. کلاس‌ها هم مجازیه و این ندیدن قیافه‌مون مزید بر علت میشه که تشخیص نده کی به کیه. این هفته استاد پیشنهاد داد از هفتۀ دیگه وب‌کم‌هامونو روشن کنیم و ببینیم همو. البته یه نفر به‌خاطر سرعت پایین نتش مخالفت کرد. حالا تا هفتۀ بعد برسه و مشکل سرعت نت حل بشه یا نشه، من یه اسکرین‌شات از جلسۀ انفرادی گرفتم و فرستادم تو گروه همین استاد و گفتم استاد این منم. هر چند که قبلاً هم عکسمو فرستاده بودم و گفته بودم این منم.

ده. اسطورۀ اعتمادبه‌نفس فقط خودم که آخرین باری که رفتم آرایشگاه و ابروهامو اصلاح کردم به دوران پیشاکرونا برمی‌گرده و نه‌تنها با قیافه‌ای که به تنظیمات کارخونه برگشته و در طبیعی‌ترین حالت ممکنشه وب‌کم روشن می‌کنم، بلکه اسکرین‌شات می‌گیرم و برای گروه استاد دیگه هم می‌فرستم که این منم. و نه‌تنها اسکرین‌شات می‌گیرم و برای گروه استاد دیگه می‌فرستم بلکه تو اینستای فک و فامیل هم به اشتراک می‌ذارمش :| 

یازده. پست مذکور:



دوازده. دانشگاه این هفته کنفرانس بین‌المللی برگزار کرده بود و یه عده دانشجو و استاد اومده بودن راجع به یه سری موضوعات حرف می‌زدن. اسم این آقای دنیل رو زیاد شنیده بودم و فکر می‌کردم هم‌سن‌وسال خودمونه. به‌واقع جا خوردم از دیدن موهای سفیدش. بنده خدا فارسی بلد نبود و مثل اینکه اسکای‌رومش فارسی بود و نمی‌تونست فایلشو آپلود کنه. شایدم انگلیسی بود ولی بلد نبود با اسکای‌روم کار کنه. خلاصه کلی معطل شدیم و کلی ایشون عذرخواهی کرد و کلی ما عذرخواهی کردیم و آخرشم نفهمیدیم مقصر کی بود و مشکل چی بود. بالاخره یکی از بچه‌ها به فارسی گفت چرا خودتون نمی‌ذارید و یکی از این‌ور اسلایدای ایشونو بارگذاری کرد که ایشون ارائه بده و صفحات رو از اینجا براش جابه‌جا کنن. بنده خدا دو خط حرف می‌زد و بعد می‌گفت پلیز نکست پیج. صفحه رو براش جابه‌جا می‌کردن. بعد دو خط دیگه حرف می‌زد و دوباره پلیز نکست پیج. دو دیقه بعد دوباره پلیز نکست پیج :|



سیزده. این آقای سمت راستی (توماس) راجع به زبان‌های ایرانی قدیمی ارائه داشت. ابتدای ارائه‌شم بابت پس‌زمینۀ غیررسمیش عذرخواهی کرد که تو دفترش نیست و از خونه تو وبینار شرکت کنه. ارائه‌ش طبعاً انگلیسی بود و بقیه هم باهاش انگلیسی حرف می‌زدن ولی گویا فارسی رو هم یه کم متوجه می‌شد. البته تخصصش فارسی چندهزار سال پیش بود نه معاصر. این خارجیایی که راجع به ما تحقیق می‌کنن هم آدمای عجیبی‌ان. حسِ آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد به آدم دست می‌ده موقع شنیدن حرفاشون. البته ایشون انقدر گرم و صمیمی بود برخوردش که آدم فکر می‌کرد از خودمونه.


۱۳ آبان ۰۰ ، ۲۳:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۴۹- هفتۀ ششم ترم سوم

جمعه, ۷ آبان ۱۴۰۰، ۰۱:۱۰ ق.ظ

- دو سال پیش برای کاری که هنوز کلید نخورده بود برای جایی که نسبت به ما به‌نوعی تعهد کاری داشت رزومه فرستاده بودیم و منتظر خبر از سوی مسئولین بودیم. این هفته یکی از دوستان رفته کاشف به عمل آورده که کاره چند وقته که کلید خورده و مسئولین مربوطه یکی از خودشونو مسئول اون کار کردن و امکانات در اختیارش گذاشتن و بهش سپردن که نیروی کمکی هم جذب کنه. ولی این خانوم غیرمتخصص در رابطه با کاری که بیست نفر متخصص هم براش کمه گفته چون کار تیمی دوست ندارم و کار گروهی بلد نیستم، خودم تنهایی انجامش می‌دم. تنهایی هم که البته عمراً بتونه پیش ببره کارو. این وسط حیفِ اون امکانات و سرمایهٔ اولیه و اعتماد ما. به نام ما و به کام اونا. ما چقدر ساده‌ایم به خدا. ما چقدر زود خام می‌شیم. ما چقدر حُسن نیت داریم. ما چقدر گول شما رو می‌خوریم. و چقدر شماها هفت‌خط‌اید!

- بالاخره درس استاد شمارهٔ ۲۰ رو پاس شدیم. من با ۱۶، بقیه هم همین حول و حوش. پروندهٔ این درس هم بسته شد؛ ولی حقمون این نمره‌ها نبود.

- استاد شمارهٔ ۱۹ لینک یه سایت روسی رو گذاشته بود تو گروه و یه سری از دانشگاه‌هایی که بورسیه‌مون می‌کنه رو معرفی کرده بود. فرداش یه استاد روسی تو لینکدین درخواست داد. بعد تو اینستا یه مؤسسه‌ای که اسمش روسی بود. نه سایته رو باز کردم نه درخواست این خانم روسی رو قبول کردم، نه رد کردم، نه به روسیه علاقه دارم، نه زبان روسیو دوست دارم، نه حوصلهٔ رفتن دارم. ولم کنین تو رو خدا.

- سه‌شنبه ظهر استادم پیام داد که جلسه‌ش طول کشیده و احتمالاً به کلاس ۱ تا ۳ انفرادی نرسه. گفت اگه میشه این هفته تشکیل نشه یا بعد از تموم شدن جلسه خبر بده و دیر تشکیل بشه. کلی هم عذرخواهی کرد. گفتم چون ۳ وقت دندون‌پزشکی دارم نمی‌تونم صبر کنم و کلاسمون بمونه برای هفتهٔ آینده. در ادامه جا داشت اضافه کنم که اتفاقاً خوب شد که تشکیل نشد. حوصلهٔ ارائهٔ گزارش این هفته رو نداشتم. به‌واقع حوصلهٔ هیچ کس و هیچی رو ندارم.

- چه درونم تنهاست. پشت لبخندی پنهان هر چیز.

۰۷ آبان ۰۰ ، ۰۱:۱۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۴۵- هفتۀ پنجم ترم سوم

پنجشنبه, ۲۹ مهر ۱۴۰۰، ۱۱:۲۳ ب.ظ

اول یه نگاه به عمر سایت که عمر وبلاگ‌نویسی من باشه بندازید بعد بریم سراغ ماجراهای هیجان‌انگیز این هفته. عمر سایت تو همین ستون سمت چپه. از بهمن ۸۶ محاسبه شده.

یک.

صبحِ روز دوشنبه رو با ایمیل استاد شمارۀ ۲۰ آغاز کردم. عنوان ایمیلش «مقاله بررسی شده» بود و متنش «سلام یک فایل پیوست است». تا اسمشو دیدم دلم هُرّی ریخت. بعد دلم اومد تو دهنم. بعد این دل بی‌صاحابم شروع کرد به بسکتبال بازی کردن. نمی‌دونم کدوم مقاله رو بررسی کرده بود و چیو پیوست کرده بود. اون مقاله که از هشت بهش دو داده بود یا اون مقالۀ دوم که جبرانی بود؟ گفتم تا سه‌شنبه شب ایمیلشو باز نکنم و ارائه‌هامو بدم و برم دندون‌پزشکی بعد بیام ببینم چه آشی برام پخته و چند وجب روغن روشه. هنوز دلم داشت تاب‌تاب می‌زد. نتونستم صبر کنم و همون اول صبح، قبل از شروع کلاس و قبل از ارائه‌م، ایمیله رو باز کردم و کامنت‌هایی که برای خط‌به‌خط مقاله‌م گذاشته بود رو خوندم. مقالۀ دوم رو بررسی کرده بود. همین مقالۀ جبرانی. کامنتاش معقول و تا حدودی منصفانه بود؛ هر چند مته روی خشخاش گذاشته بود و مو رو از ماست کشیده بود بیرون، ولی به هر حال بابت وقتی که برای خوندن مقاله گذاشته بود و با دقت‌نظر و حوصله بازخورد داده بود ازش تشکر کردم و گفتم حتماً در اولین فرصت نکاتی رو که فرموده اعمال می‌کنم و اشکالات و نواقصش رو برطرف می‌کنم. جوابمو نداد و بعید می‌دونم بده. روال اینه که مهلتی تعیین کنه که بدونم تا کی باید مقاله رو ویرایش کنم و بفرستم برای چاپ. بعد می‌خواستم بپرسم موقع چاپ اسمشو اول بیارم یا دوم، یا نیارم. بعدشم راجع به اینکه برای کدوم مجله بفرستم سؤال داشتم. ولی خب جوابِ اینکه تا کی ویرایش کنمو نداد و اگه تا آخر ترم قضیه رو پیگیری نکنه، یه سری دادۀ جدید بهش اضافه می‌کنم و می‌فرستم برای استاد شمارۀ ۱۹. که با اون چاپش کنم. اون مقالۀ اولم که ازش دو گرفتم و اصلاً نفهمیدم ایرادش کجا بود رو هم تصمیم دارم بفرستم برای استاد شمارۀ ۱۸. به هر حال این ترم برای استاد شمارۀ ۱۸ و ۱۹ باید مقاله بدم. همین مقاله‌های استاد شمارۀ ۲۰ رو می‌دم.

دو.

سه‌شنبه صبح، ارائۀ من راجع به زبان اشارۀ ناشنوایان بود. موضوع جالبی بود و برای همه‌مون، حتی استاد تازگی داشت. ارائۀ هفتۀ بعد یکی از هم‌کلاسیامم راجع به تابوها و حرف‌های زشت و بی‌ادبانه‌ست. بی‌صبرانه مشتاق شنیدن ارائه‌شیم.

سه.

هفتۀ گذشته تو کلاس انفرادی، استادم (استاد شمارۀ ۱۷) گفته بود برای این هفته علاوه بر کلی کار دیگه، رسالۀ دکتری دکتر س. رو هم بخونم تا در موردش صحبت کنیم. کلی گشتم و از زیر سنگ، فقط بیست صفحۀ اولشو پیدا کردم و خوندم. این هفته تا اومدم توضیحش بدم استادم گفت رسالۀ دکتر م. س. منظورم نبود که، رسالۀ برادرشون، دکتر ف. س. رو گفته بودم بخونی. این دو برادر هر دو زبان‌شناسن و جالبه این رسالۀ اشتباهی بی‌ارتباط هم نبود به رسالۀ من. قرار شد این هفته برم رسالۀ دکتر ف. س. رو پیدا کنم و اگر هم پیدا نکردم از خودش بگیرم. دکتر ف. س. همون استاد شمارۀ ۸ دورۀ ارشدمه که منو مهندس صدا می‌کرد. دکتراشو از فرانسه گرفته و طبعاً رساله‌ش به زبان فرانسوی هست. چون عنوان دقیقشو نمی‌دونستم و قدیمی هم بود، چیزی از گوگل دستگیرم نشد. تصمیم گرفتم بهش پیام بدم و بگم اگه مقالۀ انگلیسی یا فارسی از رساله‌ش استخراج کرده برام بفرسته و اگه رساله‌شو از فرانسوی به انگلیسی یا فارسی ترجمه کرده اونم بفرسته. واتساپو باز کردم دیدم آخرین پیامی که بهش دادم برای وقتیه که تلگرام فیلتر شد. ازم خواسته بود براش با واتساپ فیلترشکن بفرستم و آخرین پیاممون ارسال فیلترشکن و تشکر بود. تلگرامو باز کردم دیدم تاریخ آخرین پیام تلگرام هم اسفند نودوهفته و تو اون پیام نوروز ۹۸ رو تبریک گفتم. روم نمی‌شد حالا بعدِ این همه سال پیام بدم و رساله بخوام. اصلاً نمی‌دونستم چجوری سر صحبت رو باز کنم. هی نوشتم و پاک کردم، هی نوشتم و ویرایش کردم و پاک کردم، و بالاخره صبح درخواستمو با توضیح فراوان و ارجاع به توصیهٔ استاد شمارهٔ ۱۷ نوشتم و ارسال کردم. یه کم بعد یادم افتاد که ای بابا من که خودمو معرفی نکردم. این احتمال رو دادم که شماره‌م از گوشیش پاک شده باشه یا فراموشم کرده باشه. یه پیام دیگه دادم و توش خودمو معرفی کردم و گفتم فلانی‌ام، از دانشجویان سابقتون. ظهر جوابمو داده بود. نوشته بود تماس بگیرید صحبت کنیم. زنگ زدم. احوالپرسی گرمی کرد و گفت نیازی به معرفی نبود؛ چون که هم شماره‌مو داشت هم منو یادش بود. گفت مگه میشه فراموش کنه.

چهار.

چهارشنبۀ هفتۀ گذشته امیرحسین، یکی از بچه‌های ارشد دانشگاه سابق دفاع داشت. چون استاد راهنماش استاد شمارۀ ۱۷ بود و این استاد الان استاد راهنمای منه دوست داشتم حتماً شرکت کنم تو جلسۀ دفاعش که ببینم این استاد چجوری از دانشجوش حمایت می‌کنه. استاد داورش هم استاد شمارۀ ۱۸ بود. همونی که دوشنبه زبان اشاره رو براش ارائه دادم. چهارشنبۀ این هفته هم جواد جوادی و مهدیه دفاع داشتن. استاد راهنمای جواد هم استاد شمارهٔ ۸ بود. مهدیه هم‌دوره‌ایم بود و ورودی ۹۴ بود، ولی به‌خاطر به دنیا اومدنِ پسرش این دو سه سال اخیرو مرخصی گرفت و دفاعش تا حالا طول کشید. مهدیه رو می‌شناختم ولی امیرحسین و جواد سال‌پایینی‌م بودن و ندیده بودمشون. در واقع اینا بعد از خروج من، وارد فرهنگستان شده بودن. نکتۀ جالب توجه دفاعشون اونجا بود که بعد از ارائه‌شون به دوزبانه بودنشون و اینکه ترک هستن اشاره کردن و کفم برید. اینا اصلاً لهجه نداشتن و منی که لهجۀ نهفتۀ ترک‌ها رو، مخصوصاً تو شرایط هیجانی دفاع، رو هوا شکار می‌کنم هم متوجه نشده بودم ترکن. نکتۀ جالب‌توجه‌تر هم اینکه جواد جوادی گفت از خطۀ آذربایجان شرقی‌ام و بعدشم فهمیدم همشهری هستیم.

پنج.

هم‌دانشگاهیای دورۀ کارشناسیم، اونایی که ترک بودن تا می‌گفتن سلام، فقط با یک کلام من می‌فهمیدم ترکِ کجان. ولی این ترک‌های دورۀ ارشد و دکتری به‌طرز عجیبی بی‌لهجه‌ن و فقط از نهصدوچهاردهِ شماره‌هاشون می‌فهمم ترکن. تا حالا سه‌تا سال‌بالایی تُرک از دورۀ دکتری کشف کردم و سه‌تا هم سال‌پایینی از دورۀ ارشد، که وقتی فهمیدم ترکن جا خوردم. شاید بشه گفت ترک‌های زبان‌شناسی تسلطشون روی آواهای فارسی بیشتر از دانشجوهای مهندسیه. البته یکی از این سال‌پایینیای ارشد و یکی از سال‌بالایی‌های دکتری که از ترک بودنشون جا خوردم هم‌دانشگاهی دورۀ کارشناسیم هم بودن و از رشته‌های مهندسی اومده بودن سمت زبان‌شناسی.

شش.

اینکه آدمِ «دکترنرو»یی هستم و اگر هم برم آدم «دیردکتررَونده‌ای»ام جزو ویژگی‌هاییه که حس می‌کنم حتماً باید اطرافیانم بدونن و هر موقع لازم بود خودشون وارد عمل بشن و به حرف من گوش ندن و ببرنم دکتر. مثلاً یکی از اولین توصیه‌های پدر و مادرم موقع ازدواج به دامادشون این می‌تونه باشه که در مورد دکتر بردنم هیچ وقت به حرف من گوش نکنه و بنا به صلاحدید خودش عمل کنه. حالا اگه به خودم بود، برای همین عفونت دندونم وقت دندون‌پزشکی رو تا یکشنبۀ هفتۀ بعد به تعویق می‌نداختم و حالا حالاها نمی‌رفتم ببینم چه مرگشه. از خردادماه هم هر از گاهی اذیتم می‌کرد ولی وقعی نمی‌نهادم و تصور می‌کردم عاملش استرسه. اصرار بقیه بود که همین یکشنبه زنگ بزنم وقت بگیرم. البته اگه دقیق‌تر بگم خودشون زنگ زدن وقت گرفتن و من همچنان معتقد بودم خودم خوب می‌شم. یکشنبه دکتر یه مرحله از کارشو انجام داد و گفت سه‌شنبه هم برم. سه‌شنبه که رفتم دیدم کاری که داره انجام می‌ده شبیه عصب‌کشیه. کارش که تموم شد گفت سه‌شنبۀ بعدی هم بیا. گفتم عصب‌کشی کردین؟ گفت آره دیگه. ریشه‌ای که عفونت کرده رو می‌خواستی چی کار کنم؟

هفت.

سه‌شنبه هشتِ صبح و یکِ ظهر ارائه داشتم و اسلایدهام آماده نبود. یه اسلاید برای زبان اشاره باید آماده می‌کردم و یه اسلاید هم برای انفرادی. دوازدهِ شب داشتم از شدت خستگی بی‌هوش می‌شدم. تصمیم گرفتم بخوابم و دو بیدار شم بقیۀ اسلایدا رو درست کنم. می‌دونم دو ساعت خواب کمه ولی تا حالا شده دوازده و نیم بشه و خوابت نبرده باشه و یه ربع به دو هم بیدارت کنن که پاشو اسلاید درست کن؟ 

۱۸ نظر ۲۹ مهر ۰۰ ، ۲۳:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

صبح با خودم گفتم مگه تو نبودی می‌گفتی «همیشه از خوبی آدم‌ها برای خودت دیوار بساز و هر وقت در حق تو بدی کردند فقط یک آجر از دیوار بردار؛ چون که بی‌انصافیست دیوار را خراب کنی»؟ مگه شعارت همین نبود تو زندگی؟ چرا دیوار بین خودت و استادتو خراب می‌کنی؟ بلند شو بهش پیام بده و به بهانۀ پرسیدنِ اینکه تا چه ساعتی فرصت دارید مقالۀ جبرانی رو بفرستید سر صحبت رو باز کن باهاش. شاید اون دوتا پیام قبلیتو می‌خواسته جواب بده ولی یادش رفته و بی‌جواب گذاشته، شاید جواب داده ولی ارسال رو نزده، شاید نتش قطع شده نرسیده. شاید یه درصد حق با اونه. به هر حال استادته. حق داره به گردنت. تو این یه سال کم زحمت نکشیده براتون. بزرگتره. کلی درس ازش یاد گرفتی. یادت رفته تو کلاس هر موقع هر سؤالی داشتی جواب می‌داد؟ یادته چند بارم بهت گفته بود عزیز؟ یادته چند بار از خودت و مثال‌ها و ارائه‌هات تعریف کرده بود؟ یادته بعد از ارائه تشکر می‌کرد؟ یه سال باهم این دیوار رفاقتو ساختید. حالا همۀ دیوارو به‌خاطر یکی دو آجر اشتباه خراب نکن. پاشو پیام بده بهش. پا شدم گوشیمو برداشتم و نوشتم سلام. صبح به‌خیر گفتم. بعد از احوالپرسی، راجع به مهلت ارسال مقاله پرسیدم. اینکه تا ساعت ۱۲ شب فرصت داریم یا زودتر بفرستیم. منتظر جوابش موندم.

جواب استاد یه عدد بود. تا ساعت ۸ شب. حتی جواب سلامم نداده بود.

واقعاً نمی‌خواستم این‌جوری تموم بشه. من همون‌قدر که همیشه سعی کردم آغازگر رابطه‌ها نباشم، پایان‌دهنده هم نبودم و سعی کردم من تمومش نکنم؛ ولی این بزرگوار هیچ راهی واسم برای ادامۀ ارتباطمون نذاشته.

این برخورد و بی‌اعتنایی استادم منو یاد یکی از دوستام می‌ندازه که چند ساله هیچ پیامی ازش دریافت نکردم و تو این چند سال، من بودم که به بهانه‌ها و مناسب‌های مختلف براش تبریک و تسلیت فرستادم و حالشو پرسیدم. اونم یکی در میون یا جواب نمی‌داد یا به یه ممنون خالی اکتفا می‌کرد.

۱۷ نظر ۲۳ مهر ۰۰ ، ۲۰:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۴۱- هفتۀ چهارم ترم سوم

چهارشنبه, ۲۱ مهر ۱۴۰۰، ۰۸:۰۰ ب.ظ

شماره‌ها رو به‌ترتیب بخونید.

یک.

چند روز پیش دوتا از هم‌کلاسیام تو خصوصی پیام دادن و موعد تحویل مقالۀ جبرانی رو پرسیدن. محض یادآوری بگم که ما ترم گذشته درسی با استاد شمارۀ ۲۰ داشتیم که ۸ نمره برای مقاله در نظر گرفته بود، ۶ نمره برای ارائه (هر کدوممون دوتا ارائه داشتیم) و ۶ نمره هم برای امتحان کتبی که اصرار داشت حضوری باشه. امتحان به‌صورت مجازی ۸ صبح تو ساعتی که خودش قبلاً تعیین کرده بود برگزار شد. این استاد، اخیراً به منصب‌ها و مقام‌های جدیدی نائل شده و شب قبل از امتحان پیام داده بود که به‌خاطر همون مقام‌ها و منصب‌ها، اون ساعتی که قراره امتحان برگزار بشه جلسۀ کاری داره و امتحان رو یا شب بدیم یا ششِ صبح. من مشکلی نداشتم ولی برای بقیه مقدور نبود و قبول نکردیم و گفتیم صبر می‌کنیم جلسه‌تون تموم بشه. گویا ناراحت شد و امتحانو همون ساعت ۸ گرفت و جلسه‌شو از دست داد. خب چرا یکی باید قبول کنه که هم استاد باشه هم رئیس فلان جا و بهمان جا؟ لااقل وقتی رئیس و مسئول فلان جا و بهمان جا می‌شید دیگه استاد نباشید. یک ساعت هم بیشتر فرصت نداد برای امتحان. دوربینامونم روشن بود موقع نوشتن پاسخ سؤالات. من از جواب‌هام مطمئن بودم و می‌دونستم که از ۶ نمره کتبی، حداقل ۵.۵ رو می‌گیرم. نمره‌ام شده بود ۴. معمولاً استادها نمرۀ ارائه‌ها رو کامل می‌دن. ارائه یعنی یه فصل از کتاب یا یه مقاله‌ای رو بیای برای بقیه‌ای که اون مبحث براشون تازگی داره درس بدی. عجیب بود که نمرۀ ارائه‌م هم شده بود ۴.۵ و من هیچ توجیهی برای کم کردن این یک‌ونیم نمرهٔ ارائه نداشتم. تازه با تعریف‌هایی که در طول ترم از اسلایدها و نحوۀ ارائه‌م می‌کرد و منو الگوی بقیه قرار داده بود انتظار نمرۀ امتیازی هم داشتم. این استاد ضربۀ نهایی رو وقتی زد که به مقاله‌ام از هشت، ۲ داد. وقتی هم مؤدبانه و با احترام دلیلشو پرسیدم پیامم بی‌پاسخ موند. تازه جمله‌مو سؤالی یا امری مطرح نکردم. گفتم اگر ایرادات و نواقص مقاله رو می‌دونستم در مقاله‌های بعدی تکرار نمی‌کردم. ببینید من چقدر تو پیامم این استاد رو رعایت می‌کنم و باشعورم که نمی‌گم ایراداتو بگید و حتی نمی‌گم اگر ایراداتشو بگید و می‌گم اگر ایراداتشو می‌دونستم...، که امرِ گفتنِ ایرادات کارم رو مستقیماً روی دوش اون ننداخته باشم. به هر حال پیاممو دید و جواب نداد. دوباره طور دیگری مطرح کردم و بی‌پاسخ موند! وقتی کسی به دوتا پیام پشت سر هم جواب نمی‌ده، دیگه سومی رو نمی‌فرستم و ارتباطمو باهاش قطع می‌کنم. همۀ این یک هفته رو تو اتاقم نشسته بودم و به کارهای بدم فکر می‌کردم. بارها و بارها چهار و چهارونیم و دو رو جمع زدم و به ده‌ونیمی فکر می‌کردم که از این درس گرفتم و تازه با مقالۀ جبرانی و با منّت استاد می‌تونست به نمرۀ قبولی برسه. انقدر اون بالا بالاها سیر کرده بودم و به نوزده‌ونیم بیست عادت کرده بودم که نمی‌دونستم و هنوزم نمی‌دونم کف نمرۀ قبولی برای تحصیلات تکمیلی چنده و من این ده‌ونیمو باید به چند برسونم که پاس بشه. به این فکر می‌کردم که نکنه چون تو مقاله‌م به مقاله‌های استاد ارجاع ندادم ناراحت شده، نکنه چون فلان چیز رو تو مقاله بررسی کردم این‌جوری شده، نکنه چون فلان چیز رو بررسی نکردم، نکنه زیاد نوشتم، نکنه کم نوشتم، نکنه فلان کردم، نکنه بهمان کردم. هزار جور فکر و خیال کردم. تا اینکه چند روز پیش دوتا از هم‌کلاسیام تو خصوصی پیام دادن و موعد تحویل مقالۀ جبرانی رو پرسیدن. و من تازه فهمیدم نمرۀ اونا کمتر از نمرۀ ده‌ونیمِ من شده. وقتی نمره‌مو بهشون گفتم و پرسیدم مگه چند شدن که فکر مقالۀ جبرانی‌ان، یکیشون گفت خییییییییییییییییییلی کم و یکیشون گفت انقدر کم که اگه نمرۀ امتحان و ارائه رو صفر در نظر بگیرم، بازم این نمره برای فقط مقاله کمه. یعنی مجموع نمرۀ امتحان و مقاله و ارائه‌ش کمتر از نمرۀ مقالۀ کامل شده. فکر کن به دانشجویی که بدون غیبت و تأخیر تو کلاس حاضر بوده و همهٔ کاراشو کامل تحویل داده چنین نمره‌ای بده و دلیلشم نگه و دانشجوی بدبخت هم حتی نتونه حدس بزنه. تازه این هم‌کلاسیم مقاله‌شو انگلیسی نوشته بود (چون انگلیسی نوشتنِ مقاله مثل فارسی نوشتنِ اسلاید امتیاز ویژه داره) که بفرسته برای مجلۀ خارجی. استاد نه‌تنها به اون‌ها هم دلیل کم شدن نمره و ایرادات مقاله‌شون رو نگفته بود بلکه جزئیات نمراتشونم نگفته بود. بازم خدا رو شکر من می‌دونستم این ده‌ونیم مجموعِ چیاست. من که هیچ وقت زورم به این استاد نخواهد رسید که این ظلمشو تلافی کنم. شاید نتونم به مدیر آموزش و استاد راهنمام هم بگم قضیه رو. تازه اگه ظلمش عادلانه بود یه چیزی؛ ولی عجیبه که  دانشجوی خودش (کسی که استاد راهنماش این استاده) از نمره‌ش راضیه و نمره‌ش خوب شده. با عدالتی هم که تو زندگیم جاریه بعید می‌دونم تو این دنیا به سزای اعمالش برسه. می‌دونم هم یه مدت دیگه این موضوع اهمیتشو از دست می‌ده و شاید فراموش کنم که این هفته چه فشاری روی من و اون دوتا هم‌کلاسیم بود. ولی آخرتی اگر باشه، اونجا با این خانوم کار دارم :|

دو.

هر هفته سه‌تا کلاس دارم. به جز انفرادی که هر هفته باید حرفی برای زدن و کاری برای انجام دادن داشته باشم، ارائه‌های دوتا کلاسِ دیگه‌م نوبتیه و پنج شش هفته یه بار نوبتمون میشه. حالا از شانسم برای هفتۀ بعد، علاوه بر انفرادی، دوتا ارائه هم برای اون دوتا کلاس دیگه‌م دارم. برای درس استاد شمارۀ ۱۸ باید چندتا مقاله و کتاب راجع به زبان اشارۀ ناشنوایان بخونم و ارائه بدم و برای درس استاد شمارۀ ۱۹ هم راجع به «را» صحبت کنم. یکی از هم‌کلاسیام، جملاتی که «را» داشت رو از پادکست‌ها پیدا کرده بود و این هفته ارائه داد، یکی از رمان و داستان پیدا کرده بود، یکی از روزنامه و منم گفته بودم از وبلاگ‌ها و گفت‌وگوهای تلویزیونی. اگه یه وقت به بخشِ مالکیت معنوی وبلاگ‌هاتون سر زدید و دیدید یکی اومده آرشیو یک سال اخیرتونو کپی کرده برده اون من بودم :| هم‌کلاسیام هر کدوم حدوداً صدتا جمله رو بررسی کرده بودن، ولی از اونجایی که کلاً من دستم به کم نمی‌ره، هشتادتا برنامهٔ تلویزیونی که توش ۱۵۰۰تا را بود بررسی کردم و یه متن صدهزارکلمه‌ای از ده‌تا وبلاگ برداشتم و حدود ۱۵۰۰تا جملۀ را-دار هم از اینجا پیدا کردم. بعد حالا این ایده به ذهنم رسیده که جملاتی که می‌تونست «را» بیاد و نیومده رو هم بررسی کنم. مثلاً کتاب خریدم با کتاب رو خریدم و کتابو خریدم فرق داره. 

سه. 

وبلاگ‌هایی که از جملاتشون استفاده کردم اینا هستن: وبلاگ خودم، مهتاب، تسنیم، فاطمه، بانوچه، محمدعلی، مهدی، مهرداد، حامد، معلوم‌الحال. با اینکه متغیر جنسیت در استفاده از را دخیل نیست ولی پنج‌تا نویسندۀ مرد و پنج‌تا زن انتخاب کردم و از هر کی هم تقریباً ده‌هزار کلمه برداشتم. تأکید استاد این بود که متن‌هایی انتخاب بشه که گفتاری و روزمره می‌نویسن. پستای هوپ و نسرین رو هم دوست داشتم ولی قفل کرده بودن کپیشونو. دکتر سین هم هر پستشو تو یه صفحه گذاشته بود و چون فرصت نداشتم تک‌تک کپی کنم نشد استفاده کنم. پستای آقاگل و شارمین هم چون تو ادامۀ مطلب بود و بازم چون فرصتِ کپی تک‌تک مطالب رو نداشتم نتونستم ازشون استفاده کنم. اولویتم وبلاگ‌هایی بود که حداقل ده‌بیست‌تا پست طولانی تو هر صفحه‌شون داشته باشن که با سلکت آل و کنترل سی و کنترل وی برشون دارم. و از اونجایی که از محتوای بعضی جملاتی که تو پستای خودم بود معلوم بود نویسنده‌ش منم، اونا رو مجبور شدم حذف کنم یا تغییر بدم که لو نرم. مثلاً جملۀ «استاد گفت امتحان رو یا شب بدیم یا شش صبح»، قطعاً برای هم‌کلاسیام آشناست. چون هیچ استادی جز استاد ما این درخواستو نمی‌کنه. برای همین مجبور شدم تغییرش بدم و بنویسم عصر یا دهِ صبح. ابتدای اسلایدی هم که برای ارائه آماده کردم نوشتم نام نویسندگان و آدرس وبلاگ‌ها برای حفظ حریم خصوصی درج نشده است. امکان جست‌وجو با گوگل وبلاگم هم بستم که کسی با جست‌وجوی اون جمله‌ها به اینجا نرسه :|

چهار.

این استاد شمارۀ ۱۹ که ارائهٔ «را» رو دارم براش آماده می‌کنم آدم باحالیه. هم باسواده هم به‌روز، هم اخلاقشو دوست دارم. تو این سه ترم با شناختی که ازش به دست آوردم، دوست داشتم به‌عنوان استاد مشاور پایان‌نامه‌م انتخابش کنم. استاد راهنمام که استاد شمارۀ ۱۷ هست و تکلیفش مشخصه. خودم در انتخاب استاد شمارهٔ ۱۷ نقشی نداشتم و اون بود که منو انتخاب کرد و تو مصاحبه قبولم کرد که دانشجوش باشم. در واقع اول من دانشگاهِ اون استاد رو انتخاب کردم، بعد اون استاد تو مصاحبه منو انتخاب کرد. از انتخاب شدن توسط این استاد از صمیم قلب و با تمام وجودم راضی‌ام. مصاحبۀ دکتری این‌جوریه که دانشجوها راجع به تخصص و مهارتشون حرف می‌زنن و استادهایی که ازشون خوششون میاد برش می‌دارن. روز مصاحبه منو استاد شمارۀ ۱۷ که استاد یکی از درسای ارشدم بود پسند کرده بود و قبولم کرده بود. ولی برای استاد مشاور، خودم باید با یه استاد دیگه حرف می‌زدم و درخواست می‌دادم. از این استاد شمارۀ ۲۰ که متنفرم و به کنار. احتمالاً دیگه تو وبلاگم هم در مورد این استاد شمارهٔ ۲۰ ننویسم و ارتباطمو باهاش قطع کنم. ۲۲ رو هم با اینکه خیلی دوستش دارم و استاد باحالیه، ولی تخصصش آواشناسیه و به درد هم نمی‌خوریم. من روی معنی و ساختمان کلمه کار می‌کنم و اون روی صدای کلمه. به درد هم نمی‌خوریم زیاد. استاد شمارهٔ ۱۸ هم تخصصش مثل ۱۷ ساختمان کلمه هست، ولی تا حالا نه جذبش شدم نه دافعه داشته. حسی نسبت بهش ندارم. می‌مونه شمارهٔ ۱۹ که دوست داشتم همین استاد مشاورم باشه. این هفته تو انفرادی وقتی راجع به ایده‌هایی که برای پایان‌نامه‌م که راجع به برندهاست داشتم با استادِ شمارۀ ۱۷ که استاد راهنمامه حرف می‌زدم گفت تو گروه استادها موضوع کار بچه‌ها رو مطرح کردیم و منم موضوع تو رو مطرح کردم و استاد شمارۀ ۱۹ خوشش اومد. اگه تمایل داشتی باهاش صحبت کن و منابعی که لازم داریو بگیر ازش. منم که از خدام بود گفتم می‌تونم به‌عنوان استاد مشاور انتخابشون کنم؟ گفت چرا که نه. بهشون پیام بده و از این به بعد با ایشونم در ارتباط باش. 

پنج.

چه تو دورهٔ کارشناسی چه ارشد، همیشه موقع انتخاب استاد راهنما و مشاور یکی از نگرانیام این بود که خودم پیش‌قدم بشم و اون استاد با اکراه یا تو رودربایستی قبولم کنه. حتی در انتخاب دوست یا هم‌اتاقی هم همیشه این حس نگرانی بابت آغازگر ارتباط بودن رو داشتم. تو ارتباط وبلاگی هم سعی می‌کنم اول کامنت بگیرم بعد کامنت بذارم. برای همینه که سال‌هاست تو خیلی از وبلاگ‌ها خوانندهٔ خاموشم. موقع گرفتن توصیه‌نامه برای مصاحبهٔ دکتری هم سختم بود بگم منو تعریف کنید و بگید خوبم. الان ولی با این سیگنالی که از استاد شمارهٔ ۱۹ گرفتم خیالم راحت شد و این حس نگرانی رو ندارم.

شش. 

در مورد بی‌پاسخ موندن دوتا پیامی که به استاد شمارهٔ ۲۰ فرستادم و حتی پیام‌های تبریک منصب جدید و تشکر و خداحافظی که تو گروه گذاشتیم و بی‌پاسخ موند گفتم، در مورد پاسخ‌های استاد شمارهٔ ۱۷ هم بگم. سه‌شنبه ظهر تو انفرادی منتظرش بودم. ساعت یک شد و دیدم استادم نیومد. تو واتساپ پیام دادم امروز جلسه داریم؟ آنلاین نبود. خواستم پیامک بزنم که اومد. چند ساعت بعد پیام واتساپمو دید و جلسه هم تشکیل شده بود و منتظر جوابش نبودم. می‌تونست بدون پاسخ بذاره و جواب هم نده. ولی برای اینکه سؤالمو بی‌جواب و خالی نذاره استیکر گل و بادکنک فرستاد. 

۲۵ نظر ۲۱ مهر ۰۰ ، ۲۰:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۳۷- هفتۀ سوم ترم سوم

سه شنبه, ۱۳ مهر ۱۴۰۰، ۰۸:۲۰ ب.ظ

این هفته با خبر فوت یکی از هم‌دانشگاهیام بر اثر کرونا شروع شد. هم‌رشته‌ای بودیم و دو سه سالی از ما بزرگتر بود. کم‌کم داشت آمادۀ دفاع می‌شد و استادها منتظر دریافت رساله‌ش بودن که یهو غیبش زد و یه مدت خبری ازش نشد. تازه چهلمش فهمیدیم که فوت کرده. استاد شمارۀ ۲۲ و ۱۹ استاد راهنما و مشاورش بودن. عکسشو گذاشته بودن اینستا و متن‌های غم‌انگیزی براش نوشته بودن. روحش شاد.

شنبه هشتِ صبح امتحان داشتیم. امتحان پایان‌ترمِ یکی از درسای ترم دوم بود. عصر جمعه استاد پیام داد که فردا صبح جلسه دارم و آیا می‌تونید امتحان رو شب یا شش صبح بدید؟ البته اگر بخوام دقیق‌تر نقل‌قول کنم گفته بود سلام عزیزان. با توجه به مشغله‌های من بعد از انتصاب به فلان مقام و ضرورت شرکت من در جلسه‌ای در ساعت ۸ صبح ممنون می‌شوم امتحان را یا ساعت ۶ صبح برگزار کنیم یا امشب هر ساعتی که شما مایل بودید. برای من فرقی نمی‌کرد، ولی بچه‌ها تو گروهی که استاد نبود گفتن نمی‌تونیم شب یا صبح امتحان بدیم. استاد منتظر بود. به من زنگ زد و گفت سریع جواب منو بدید. سریع نوشتم «سلام استاد، روزتون به‌خیر. باهم مشورت کردیم و متأسفانه برامون مقدور نیست امشب یا فردا صبح زود در امتحان شرکت کنیم. لطفاً امتحان رو به پس‌فردا یا روز دیگری در ساعتی متعارف موکول کنیم». نمی‌دونم ناراحت شد یا بهش برخورد، ولی با کنایه از همکاری صمیمانه‌مون تشکر کرد و گفت همون ساعت ۸ امتحان برگزار می‌شه.

چند دقیقه قبل از شروع امتحان وارد لینک کلاس شدیم و منتظر تأیید استاد بودیم که اجازۀ ورود بده. تأکید کرده بود وقتی وارد شدیم دوربین‌ها رو روشن کنیم. برای من فعال نمی‌شد. دوربین یکی از دوستان هم مشکل منو داشت. ما اصلاً گزینۀ دوربینو نداشتیم که فعالش کنیم. به استاد گفتم اول شما باید دوربین و میکروفن رو در اختیار ما بذارید تا ما هم از این‌ور تأییدش کنیم. گفت من به همه دوربین دادم و مشکل از خودتونه. بعد شروع کرد به دعوا کردن! که من به‌خاطر شما جلسۀ به اون مهمی رو از دست دادم و هر کاری می‌تونید بکنید که دوربین روشن بشه و به من ربطی نداره و تا ساعت ۹ وقت دارید جواب بدید به سؤالا و تا دوربین همه روشن نشه سؤالا رو نمی‌دم و شما باید از قبل دوربینتونو چک می‌کردید و... . و من واقعاً داشتم لذت می‌بردم که شرایط امتحان مجازی رو درک می‌کنه و باهامون همکاری می‌کنه و بهمون استرس نمی‌ده. با گوشیم وارد لینک کلاس شدم و دوربین گوشیمو روشن کردم و به دوستم هم گفتم اونم این کارو بکنه. گوشی رو گذاشتم کنار صفحۀ لپ‌تاپ و مشکل حل شد. امتحان با دو سه دقیقه تأخیر شروع شد. پنج‌تا سؤال کلی بود که برای هر کدوم ده دوازده دقیقه بیشتر فرصت نداشتیم. چهارتا رو کامل نوشتم و یکی رو کامل بلد نبودم. چند خط بیشتر جواب ننوشتم که البته اون چند خط هم درست بودن. می‌تونستم پی‌دی‌اف کتاب رو باز کنم و با یه کنترل اف! جواب کامل رو پیدا کنم. نمی‌دونم چرا این کارو نکردم. ساعت ۹ همه‌مون جواب‌ها رو فرستادیم برای استاد. بعدشم من تو گروه پیامی سرشار از محبت و سپاس‌گزاری و توأم با عذرخواهی بابت جلسهٔ ساعت هشتِ استاد فرستادم. استاد دید و جواب نداد. حتی نگفت خواهش می‌کنم.

گفته بود مقاله رو روز امتحان باید پرینت کنید بیارید. بنا رو گذاشته بود به حضوری بودن امتحان. چون دیگه نرفتیم تهران، بعضیا شب قبل از امتحان ایمیل کرده بودن، بعضیا صبح. من نزدیک چهارِ صبح تموم کردم و ایمیل کردم. یکی دو ساعتی خوابیدم و صبح زود بیدار شدم که نکات رو مرور کنم. مقاله‌م مقالۀ خوبی از آب درومده بود و دوست داشتم بعد از تأیید استاد چاپ هم بکنم.

امتحان، شش نمره بود. شش نمره هم ارائه‌هامون. هر کدوممون دو فصل از کتاب رو ارائه داده بودیم. مقاله هم هشت نمره بود. استاد اسلایدهای منو دوست داشت. همیشه به بقیه می‌گفت شما هم این‌جوری اسلاید درست کنید و ارائه بدید. کتابی که ارائه‌ش می‌دادیم انگلیسی بود و ترجمه نداشت. من ترجمه می‌کردم و اسلایدهامو فارسی می‌نوشتم. کار خودمو سخت می‌کردم. ولی آوردنِ معادل دقیق اصطلاحات یه حُسن بود که فقط تو کارای من بود.

امروز صبح استاد تو گروه پیام گذاشت که نمره‌ها در سامانه درج شده و دانشجوهایی که مایل به ترمیم نمره هستند تا جمعۀ آینده فرصت دارند مقاله دیگری ارسال کنند. این آخرین فرصت است و حداکثر تلاش را می‌طلبد. وارد سامانه شدم و وقتی با نمرۀ ۱۰.۵ مواجه شدم خشکم زد. برای دکتری این نمره یعنی مردود. نمی‌دونستم چی بگم. اصلاً مگه با این استاد می‌شد حرف زد و پرسید چرا؟ مقاله به اون خوبی، ارائه‌هام همیشه تحسین‌برانگیز!، امتحان هم که فقط یه سؤال رو ناقص جواب داده بودم و بقیه رو مطمئن بودم کامل و درست نوشتم. پیام خصوصی دادم به استاد و تنها سؤالی که ازش پرسیدم این بود تو هر کدوم از بخش‌ها نمره‌م چند شده که مجموعشون شده ده‌ونیم؟ گفت ارائه‌ها ۴.۵ از ۶ امتحان ۴ از ۶ و مقاله ۲ از ۸. مطمئن بودم زبان سرخِ اون روزم سر سبزم رو بر باد داده ولی برام مهم نبود. تنها کاری که الان از دستم برمیاد اینه که یه مقالۀ دیگه آماده کنم که نمره‌مو برسونم به دوازدهی سیزدهی چهاردهی. ولی حق من این نبود!

لینک ضبط‌شدهٔ کلاسا رو همهٔ استادا در اختیارمون گذاشتن و می‌ذارن جز این استاد که هم می‌گفت فرصتشو ندارم و سخته لینکو بردارم بفرستم، هم اینکه فکر می‌کرد اگه بعداً لینک بده درسو گوش نمی‌دیم. ولی من خودم ضبط می‌کردم که بعداً جزوه‌مو کامل کنم. می‌خواستم جزوه‌مو آخر ترم بدم بهش. کاری که آخر هر ترم برای همهٔ استادها می‌کنم. ولی برای ایشون نمی‌خوام چنین لطفی بکنم دیگه. این استادمون یه سری از اسلایداش دست‌نویس بود. از همه‌شون اسکرین‌شات گرفته بودم و تایپشون کرده بودم که بهش بدم که سال‌های دیگه با اسلایدهای دستی درس نده. اونا رم دیگه نمی‌دم بهش. از همون اول دلیلی برای دوست داشتنش پیدا نمی‌کردم، ولی حالا کلی دلیل برای دوست نداشتنش دارم. یادم هم نمی‌ره که این همون استادیه که ترم اول هم باهاش درس داشتم و شبی که باید مقالۀ اون درسو ایمیل می‌کردم بیمارستان بودم و صبح فرستادم و گفتم که کجا بودم و در پاسخ گفت مقالۀ شما با تأخیر دریافت شد. بدون اینکه حالمو بپرسه. این همون استاده. استاد شمارۀ ۲۰.

دو هفته دیگه برای درس استاد شمارۀ ۱۸ باید یه جلسۀ کامل راجع به زبان اشارۀ ناشنوایان صحبت کنم. هنوز راجع به این موضوع هیچی نخوندم. برای انفرادی تا هفتۀ دیگه باید چندتا پایان‌نامۀ خارجی راجع به برند تو حوزۀ زبان‌شناسی بخونم و گزارش بدم. هیچی نخوندم هنوز. بالاخره دارن مقالۀ پایان‌نامۀ ارشدمو چاپ می‌کنن و باید پاسخگوی پیام‌های سردبیر مجله هم باشم و تغییراتی که می‌دن رو تأیید کنم. استاد راهنما و همکارم هم پیام دادن که اون مقاله‌ای که پارسال برای فلان جا فرستادیم چی شد و چرا چاپش نکردن هنوز. باید اونم پیگیری کنم. چند بار برای مجله ایمیل فرستادم و وقتی دیدم جواب نمی‌دن غیررسمی وارد عمل شدم و به تلفن همراه مسئول مربوطه پیام دادم. گفت سفره و قرار شد پیگیری کنه. این وسط ذهنم از همه بیشتر درگیر نمرۀ درس این استاد شمارۀ ۲۰ هست که باید تا جمعۀ آینده مقالۀ دیگری ارسال کنم تا اگر مقاله مقبول وی واقع شد، پاس شم. برای هفتۀ آینده برای درس استاد شمارۀ ۱۹ هر کدوممون باید یه چیزی رو یه جایی بررسی کنیم. دوشنبه داشت می‌گفت تو کتاب، روزنامه، تلویزیون، وبلاگ... تا اسم وبلاگ اومد گفتم وبلاگ‌ها با من. این استاد شمارۀ ۱۹ همونیه که برای مقاله‌ش تا آخر مهر فرصت گرفتم که داده‌هامو پنج برابر کنم. پریروز مقاله‌هایی که با دانشجوهاش نوشته رو برام ایمیل کرده که اونا رو هم بخونم. از در و دیوار داره کار و ددلاین می‌ریزه. غمگینم. هم‌دانشگاهیم کرونا گرفته مُرده و غمگینم. درسی که فکر می‌کردم بالاترین نمره رو می‌گیرمو افتادم و غمگینم. انقضای مدرک زبانم تموم شده و باید تا آزمون جامع که ترم چهاره یه مدرک دیگه بگیرم و غمگینم. نوبت دوم واکسنم همین روزاست و وقت اضافی برای عوارضش ندارم و غمگینم. بعد تو این هاگیرواگیر خانوادۀ همکار همسر یکی از دخترای فامیل شمارۀ خونه‌مونو گرفته و منتظره ماه صفر تموم بشه بیان آشنا بشیم. ماه صفر داره تموم میشه و برای این موضوع هزار بار غمگینم.

+ اون علامتِ ـُ ی دُردانه رو از عنوان وبلاگم برداشتم که دَردانه هم خونده بشه. اصلاً این دَردانه بیشتر به محتوای این فصل میاد تا دُردانه :|

+ دلیل روشن نشدن دوربینم هم فهمیدم [کلیک]

۱۳ مهر ۰۰ ، ۲۰:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۳۳- هفتۀ دوم ترم سوم

چهارشنبه, ۷ مهر ۱۴۰۰، ۱۰:۴۳ ب.ظ

این ترم دوشنبه‌ها یه کلاس دارم و سه‌شنبه‌ها دو کلاس. همین‌جا در ابتدای عرایضم مراتب مسرّتمو بابت تعطیل بودنِ دوشنبۀ این هفته و سه‌شنبۀ هفتۀ بعد اعلام می‌نمایم. نه که دانشجوی تنبل و گریزان از درس و مشقی باشم و زین حیث خوشحال باشم؛ نه. دلیلش اینه که هر جلسه یه تپّه به کوه کارهایی که باید انجام بدم اضافه میشه و اگه جلسه تشکیل نشه و تعطیل باشه اون یه تپه اضافه نمی‌شه و به هر حال همینم غنیمته. کلاس انفرادی سه‌شنبه‌ست. هفتۀ پیش استادم گفت زمانشو می‌تونیم تغییر بدیم. گفتم با هر موقع که شما وقتتون آزاد باشه موافقم، ولی دوشنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها چون فلان کلاسا رو دارم تحت تأثیرشون انگیزه و انرژیم بیشتر از بقیۀ روزای هفته‌ست. گفت پس انفرادی هم همین سه‌شنبه باشه و تغییرش ندادیم. قرار بود هفتۀ اول راجع به موضوع موردعلاقه‌م صحبت کنم و طرح کلی پایان‌نامه‌م مشخص بشه. نمی‌دونم چی شد و چطور شد که وقتی استادم پرسید چه موضوع‌هایی مدنظرته رشتۀ کلام از دستم سُر خورد و رفت سمت نام‌های تجاری. مشابه اتفاقی که برای پایان‌نامۀ ارشدم افتاد و سر از دانشکدۀ مدیریت و شاخۀ بازاریابی درآورد. اینکه می‌گم سر خورد برای اینه که اصلاً قرار نبود این سمتی برم و حتی تو پروپوزال‌هایی که پارسال موقع مصاحبۀ دکتری تحویل داده بودم هم حرفی راجع به این موضوع نزده بودم. پروپوزال‌هام بیشتر تو حوزۀ زبان‌شناسی رایانشی و کارای نرم‌افزاری و پیکره‌ای و گونۀ گفتاری و آموزش زبان و زبان‌آموزی کودک و بچه‌های دوزبانه بود. تخصص استادم هم ساختواژه و فرهنگ‌نویسیه. هیچ کدومِ اینا هیچ ربطی به برند ندارن. و شگفت آنکه یهویی و فی‌البداهه داشتم ضرورت موضوع برندها رو هم توضیح می‌دادم. بعد دیگه قرار شد یه هفته روی پیشینۀ موضوع کار کنم ببینم چقدر جای کار داره. حالا می‌بینم هزارتا مقاله راجع به برند نوشته شده ولی حتی ده‌تاش هم تو حوزۀ زبان‌شناسی نیست و توسط زبان‌شناس نوشته نشده. یه مقالۀ فارسی با رویکرد ساخت‌واژی و دوسه‌تا مقاله با رویکرد نشانه‌شناسی و معنی‌شناسی پیدا کردم که اصلاً کافی نیستن و این ضرورتشو شدیدتر و کار منو سخت‌تر می‌کنه. البته هنوز سراغ کارای خارجی نرفتم. برای دانلود منابع خارجی باید آی‌پی‌مو تغییر بدم و روی دانشگاه تنظیمش کنم که اجازۀ دسترسی به سایت‌ها رو بده. ولی از اونجایی که شنبه امتحان دارم و می‌ترسم آی‌پی‌مو عوض کنم و سایت‌های دیگه باز نشه و سیستم لپ‌تاپم به هم بریزه فعلاً دست نگه‌داشتم که بعد از امتحان برم سراغ تغییر آی‌پی و منابع خارجی. بیشتر دنبال پایان‌نامه‌ام. مقاله خیلی به دردم نمی‌خوره. یه پایان‌نامۀ فارسی پیدا کردم که مال بیست سال پیش دانشگاه تهرانه و دانشجویی که اون موقع از این پایان‌نامه دفاع کرده الان خودش استاد شده. مقاله‌ها و پایان‌نامه‌های فارسی رو میشه از گنج ایرانداک دانلود کرد و دانلودشون هم کاملاً شرعی و قانونیه، ولی این پایان‌نامه چون قدیمیه، نسخۀ الکترونیکی نداره برای دانلود. ینی نه خود دانشجو فایلشو داده نه کسی اسکنش کرده اونجا آپلود کنه و باید حضوری بری کتابخونۀ اون دانشگاهی که این پایان‌نامه تو اون دانشگاه دفاع شده و بخونیش. روال اینه که دانشجوها پایان‌نامه‌هاشونو پرینت می‌کنن و تحویل کتابخونۀ دانشگاهشون می‌دن و اونا هم نگه‌می‌دارن که هر کی لازم داشت در اختیارش بذارن. البته نه همه‌شو. شریف این‌جوری بود که فقط بیست سی صفحه‌شو می‌ذاشت کپی کنی ولی اگه بخوای بشینی تو کتابخونه بخونی و کپی نکنی و ازش عکس نگیری همه‌شو در اختیارت قرار می‌دن. ولی دانشگاه تهران به‌شرطی که دو سال از دفاع اون پایان‌نامه گذشته باشه اجازه می‌ده همه رو کپی بگیری ببری. تو سایتش تو قسمت پایان‌نامه‌ها یه قسمت هم داره به اسم خرید که نمی‌دونم خریدِ پی‌دی‌اف هست یا پرینت. جلوی اینم نوشته فاقد ثبت که نمی‌دونم ینی چی ولی بیست صفحه‌شو گذاشته برای دانلود و اون بیست صفحه به‌صورت پی‌دی‌افه. حالا پایان‌نامۀ خیلی مهمی هم نیستا. هم به این دلیل که برای مقطع ارشده، هم اینکه قدیمیه. ولی دیگه چون تنها پایان‌نامۀ مرتبط با موضوع هست باید بررسیش کنم. قسمت عجیب ماجرا هم اینجاست که وقتی عنوان پایان‌نامه رو گوگل کردم اولین نتیجه کتابخونۀ دانشگاه شریف بود نه تهران. اصلاً اسمی از دانشگاه تهران نبود. اینکه پایان‌نامۀ زبان‌شناسی‌ای که توی دانشگاه تهران و دانشکدۀ ادبیاتش دفاع شده تو کتابخونۀ دانشگاه صنعتی شریف چی کار می‌کنه و چه کسی جز خود دانشجو می‌تونه پرینت کنه ببره بده به کتابخونه و اصلاً اونجا به چه دردی و به درد چه کسی می‌خوره و چرا همچین کاری کرده سؤالیه که جوابی براش ندارم.


+ پایان‌نامه‌ای که دنبالشم

+ انفرادی اینجاست. با گوشی و لپ‌تاپ منتظر استاد شمارۀ ۱۷ بودم.

+ یکی هست تو گروه دانشگاه فامیلیش مرادمنده. موضوع صحبتمونم راجع به باز شدن سایت اینترنت دانشجویی بود.

+ وقتی استاد شمارۀ ۱۹ می‌گه موقعیت‌هایی که برای قطع کلام مهمان توسط مجری به‌علت تموم شدن وقت برنامه بررسی کردی خوبه و تو جوگیر می‌شی و پنج‌تا موقعیت کمرشکن دیگه هم به مقاله‌ت اضافه می‌کنی و می‌گی برای هر موقعیت صدتا داده رو تحلیل می‌کنی و تا آخر ماه گزارششو می‌فرستی. یا معنیِ برای هر موقعیت صدتا داده رو نمی‌دونی یا معنیِ تا آخر ماه رو یا یادت رفته همون صدتایی که بررسی کردی چه پدری ازت درآورد :|

+ وقتی تو کلاس استاد شمارۀ ۱۸ مثال ترکی می‌زنم: [یک] [دو] [سه] [چهار]

۱۶ نظر ۰۷ مهر ۰۰ ، ۲۲:۴۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۳۰- هفتۀ اولِ ترم سوم

سه شنبه, ۳۰ شهریور ۱۴۰۰، ۱۲:۰۸ ب.ظ

یک. امروز جلسۀ اول یکی از درسامون بود و طبق برنامۀ ازپیش‌تعیین‌شدۀ استاد، نوبت ارائۀ یکی از بچه‌ها امروز بود. این دوستمون قبلاً تو گروهی که استادمون نیست اعلام نارضایتی کرده بود بابت این برنامه. و البته بهش حق می‌دادیم چون واقعاً این دو هفتۀ اول حجم کارامون زیاده و ترم جدید شروع شده در حالی که هنوز مقاله‌های ترم قبل رو تحویل ندادیم و یکی از امتحانات پایان‌ترمِ ترم قبل هم مونده. واقعاً ارائه داشتن تو همچین شرایطی ستمه. این برنامۀ ارائه هم نه بر اساس اسم و فامیلمون بود و نه موضوع‌ها ارتباطی به علاقه یا سوابق تخصصیمون داشت. تصادفی بود. خلاصه، امروز جلسۀ اول تشکیل شد و این دوستمون در پاسخ به پیامکمون که کجایی پس؟ گفت که نمی‌تونه وارد کلاس بشه و مشکل اینترنتی داره. این استاد، ما رو همکارش می‌دونه و خیلی اذیتمون نمی‌کنه. لذا! به جای اون دانشجو خودش یه بخش دیگه رو ارائه داد و گفت ارائۀ ایشونم بمونه برای بعد. لینک ضبط‌شده رو هم برای همه‌مون فرستاد. احتمالاً اگه استاد شمارۀ بیست یا بیست‌ویک، استاد این درس بودن می‌گفتن دانشجو از صفحۀ لپ‌تاپش فیلم بگیره و نشون بده که چه اروری می‌ده و چجوری نمی‌تونه وارد بشه و بعداً بفرسته فیلمو. لینک این جلسه رو هم در اختیارمون نمی‌ذاشتن. دارم فکر می‌کنم اگه من استاد بودم چی کار می‌کردم؟ باور می‌کردم؟ دارم با خودم کلنجار می‌رم که یک درصد هم احتمال ندم که بهانه آورده و خودش نخواسته وارد لینک کلاس بشه و نمی‌تونم. چقدر سخته قاضی بودن.

دو. وقتی حواست فقط چند ثانیه پرت می‌شه و درست همون لحظه‌ای که تو هپروتی استاد می‌گه بذارید نظر خانم فلانی رو هم بپرسیم. خانم فلانی؟ چرا جملۀ هفتم غلطه؟ و تو که در جریان جملۀ هفتم نیستی و نمی‌دونی چیه که بخوای راجع به غلط بودنش هم اظهار نظر کنی، سریع میکروفنتو روشن می‌کنی و می‌گی استاد، غلط بودن نسبیه. به‌نظر من می‌تونه غلط نباشه. نمی‌دونم واقعاً کسی که گفته غلطه دلیلش چی بوده ولی به‌نظر من درست و غلط بودن روی یه پیوستار قرار داده و همین‌جوری که داری چرت و پرت می‌گی جملۀ هفتم رو می‌خونی و می‌بینی اِ! این که جملۀ معروف چامسکیه. Colorless green ideas sleep furiously. فکرهای بی‌رنگ سبز خشمگین می‌خوابند. چامسکی خودش این جمله رو بیان کرده و بعد گفته غلطه. یکی از بچه‌ها راجع به باهم‌آیی واژه‌ها و انسجام می‌گه و تو هم یادت می‌افته دلیل غلط و بی‌معنی بودن این جمله اینه که با اینکه کلماتِ درست به‌شیوه‌ای درست کنار هم قرار گرفتن، اما چون ربطی به هم ندارن نتونستن جملۀ معنی‌دار بسازن. دوباره دستتو بلند می‌کنی و میکروفنتو روشن می‌کنی و می‌گی استاد، پس این شعرهایی که جدیداً مد شده و شاعر! چندتا کلمۀ بی‌ربطو می‌ذاره کنار هم و به‌عنوان متن ادبی تحویل مخاطبش می‌ده رو چجوری تحلیل می‌کنیم؟ پیام و معنی چجوری منتقل می‌شه تو این شعرها؟

سه. دیروز استاد شمارۀ نوزده سراغ مقاله‌هامونو گرفت. هر کسی در مورد کاری که کرده بود چیزی گفت. توضیحات من رفت سمت اینکه متغیر جنسیت رو توی کارم در نظر نگرفتم، چون که تفاوتی بین رفتار زنان و مردان تو این موضوعی که بررسی کردم نبود. استاد هم با من موافق بود و خوشحال شدم که بالاخره یه نفر تو این قضیه با من موافقه. ولی الان که داشتم نوشته‌های خودمو به ترتیبی که نوشتم و نه به‌ترتیبی که منتشر کردم (چون یه وقتایی یه چیزی می‌نویسم و چند روز بعد یا چند ماه بعد منتشر می‌کنم) مرور می‌کردم متوجه نوسان منظمی که به‌لحاظ انرژی توی متن بود شدم. این نوسان حتی توی چت‌ها و گفت‌وگوهای دوستانه و نظر دادن‌ها و جواب نظر دادن‌ها هم حس میشه. فرضیۀ جدیدم اینه که در حالت عادی رفتار زبانی زن و مرد مشابه هست و تفاوت‌ها بسیار جزئیه، ولی هر چند وقت یه بار متفاوت میشه و چند روز بعد دوباره عادی میشه. حتی می‌تونم پیش‌بینی کنم که بیشتر درگیری‌های لفظی تو این بازه‌های زمانی شکل می‌گیره. کاش استاد این درس هم مثل بقیۀ استادها، زن بود و می‌رفتم این فرضیه‌م رو باهاش مطرح می‌کردم. حتی می‌شد یه مقاله نوشت با عنوان بررسی عامل فلان بر رفتار زبانی زنان :|

چهار. وقتی استوری می‌ذاری «تنها چیزی که هیچ وقت منو وسط ناملایمات زندگی تنها نذاشته امتحانه؛ ینی هر بدبختی‌ای که داشته باشم اون وسط دوتا امتحان هم دارم»، و استاد راهنمات که خودش یکی از بانیان وضع موجوده با این استیکر چنین ری‌اکشنی نشون می‌ده:



پنج. یه ماشین خارجی بود که سؤال مهمی تو پلاکش بود. اونم پریروز استوری کردم. ندید اونو خدا رو شکر :|

شش. تو اون گروهی که استادامون توش نیستن داریم راجع به کلاس انفرادیامون ابراز نگرانی و استرس می‌کنیم. یه ساعت دیگه می‌ریم تو انفرادی :|

هفت. کلیک

۱۷ نظر ۳۰ شهریور ۰۰ ، ۱۲:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

این ترم سه‌تا درس دارم، با استاد شمارۀ ۱۷ و ۱۸ و ۱۹. این درسی که با استاد شمارۀ ۱۷ دارم اسمش انفرادیه. فقط منم و استاد. همکلاسیامم با استادراهنمای خودشون این انفرادی رو دارن. مثلاً ن۱ با استاد شمارۀ ۲۲ انفرادی داره، ن۲ با استاد شمارۀ ۲۰، م۱ با استاد شمارۀ ۱۸ و م۲ با استاد شمارۀ ۱۹. دیگه تا وقتی از رساله‌مون دفاع کنیم و فارغ‌التحصیل بشیم این انفرادیه رو داریم هر ترم. فکر کن هر جلسه یکی بشینه جلوت که براش توضیح بدی در هفته‌ای که گذشت چی کار کردی و اعتراف کنی چقدر پیش رفتی. سخته. مثل کلاس‌های عادی نیست که هر چند وقت یه بار نوبت ارائه‌ت بشه و یه ترم هم بیشتر طول نکشه. زین پس هر هفته خودت به‌تنهایی ارائه داری. هر هفته. دیگه این‌جوری نیست که اگه یه وقتی حوصله نداشتی بتونی بری تو لاک خودت و نه سؤالی بپرسی و نه سؤالی جواب بدی و انقدر سمن تو کلاس باشه که یاسمنی که تو باشی توش گم باشی. دیگه گم نمی‌شی. دیگه تو چشمی. جلوی چشم استادتی. حالا اگه صرفاً تحویلِ گزارش یا انجام کار و ارسال نتیجه بود می‌شد یه کاریش کرد، ولی ارتباط کلامی مداوم سخته. تو ارتباط کلامی باید سطح انرژیتو بالا نگهداری و خودتو همچنان علاقه‌مند و باانگیزه نشون بدی. هر هفته. همۀ هفته‌های سال. امسال و سال بعد و سال بعدتر. از همۀ اینا سخت‌تر جلسۀ این هفته‌ست که جلسۀ اول باشه، که باید برای سؤالِ دوست داری دقیقاً روی چه موضوعی کار کنی و موضوع رساله‌ت چیه جوابی داشته باشم برای استادم که ندارم. تو مودِ وایستا دنیا می‌خوام پیاده شمم به‌واقع.

۲۷ شهریور ۰۰ ، ۱۹:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۲۸- مردود، نداشتنِ حد نصاب

شنبه, ۲۷ شهریور ۱۴۰۰، ۱۱:۵۳ ق.ظ

با ۸۴.۴۴ درصد نمرۀ ریاضی و زبان و ادبیات فارسی و ۴.۴۴ درصد دانش اجتماعی و سیاسی و یه سری درصد شرم‌آور دیگه حدنصاب اون آزمون استخدامیِ یه ماه پیشو کسب نکردم. آنچه که برای خودم تأمل‌برانگیزه اینه که درصد درس مخابراتِ منِ الکترونیکیِ گریزان از مخابرات بیشتر از درصد درسای الکترونیکی شده. درصد یکی از درسامم که خیر سرم بیشتر بلدش بودم صفر شده. سفید نه ها. صفر. یعنی به‌ازای هر سؤال درست سه‌تا غلط داشتم و نتیجه یربه‌یر شده اصطلاحاً :|

درسته ظاهرم در تکاپو و تلاشه و در نگاه دیگران باانگیزه به‌نظر می‌رسم، ولی به‌واقع حس می‌کنم بعد از طی کردن یه مسیر سخت و طولانی گم شدم. مطمئن نیستم بقیۀ راهو از کدوم ور برم و چجوری برم و اصلاً چرا برم و حتی یادم رفته کجا قرار بود برم. خسته هم هستم تازه. یه کم دیگه هم هوا تاریک و سرد میشه و آب و غذایی که همراهمه تموم میشه. دیگه تعبیر و استعاره از این ملموس‌تر و نزدیک‌تر و بهتر به ذهنم نمی‌رسه. به این صورت مثلاً:



+ عکس هفت سال پیش اردوی کویر ورزنه‌ست.

۲۷ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۲۷- شانه‌هایت را برای گریه کردن دوست دارم

جمعه, ۲۶ شهریور ۱۴۰۰، ۰۹:۱۷ ق.ظ

دانشجوی ارشد بودم وقتی شریف برامون جشن فارغ‌التحصیلی گرفت. اون روز با خودم دوربین برده بودم و دست‌به‌دست می‌چرخید و من از بقیه و بقیه از من عکس می‌گرفتن. خانواده‌ها هم اومده بودن. اون روز کلی عکس گرفتم. کلی خاطره ثبت شد. دوستام با لباس فارغ‌التحصیلی کنار پدر و مادر و مادربزرگ و همسر و فرزندانشون می‌ایستادن و ازم می‌خواستن عکسشونو بگیرم و بعداً براشون بفرستم. دوتا از این عکس‌ها برای آزاده بود. چند روز پیش از دوستان مشترکمون شنیدم که پدرش فوت کرده. ان‌قدر باهم صمیمی نبودیم که در این پنج شش سال سلام و علیکی رد و بدل کرده باشیم و جویای حال هم باشیم. فکر نمی‌کردم منتظر تسلیت من باشه. اصلاً وقتی چند ساله که هیچ پیامی به هم نداده‌ایم، این پیامِ تسلیتم چه خاصیتی می‌تونه داشته باشه. یاد عکسای اون روز افتادم. رفتم سراغشون. یکی‌یکی مرورشون کردم. برای پدرش فاتحه خوندم. برای همۀ پدرهایی که دیگه کنار بچه‌هاشون نیستن. فکرم ولی همچنان درگیرش بود. که چه می‌کنه این روزا، که چجوری می‌گذره این روزا... تا دیشب که بهم پیام داد و حالمو پرسید و گفت هنوز داری اون عکسو؟ معلومه که دارم. تسلیت گفتم. حالشو پرسیدم و عکسا رو براش فرستادم. می‌گفت برای سنگ قبر پدرم یه عکس باکیفیت لازم داریم. لپ‌تاپشو دزدیده بودن. دنبال عکسی از پدرش بود. بغضم گرفت. کاش عکسای بیشتری می‌گرفتم. یاد لحظه‌ای افتادم که از توی قاب دوربینم نگاشون می‌کردم و می‌گفتم لبخند بزنید. یک، دو، سه. چه می‌دونستم این عکس قراره یه روز عکس سنگ قبر کسی باشه. تو عکسی که گرفته بودم دست آزاده روی شونۀ پدرش بود. گفتم اگه بخوای می‌تونم با فوتوشاپ درستش کنم. گفت زحمتت می‌شه. گفتم چه زحمتی. وقتی فوتوشاپ یاد می‌گرفتم چه می‌دونستم یه روز قراره دستی رو از شونۀ کسی بردارم...

۲۶ شهریور ۰۰ ، ۰۹:۱۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۲۶- به عمل کار برآید

پنجشنبه, ۲۵ شهریور ۱۴۰۰، ۰۸:۰۹ ب.ظ

چند روز پیش استادی که اصرار داشت امتحان پایان‌ترمش حضوری برگزار بشه و تا حالا به تعویق انداختدش پیام گذاشته بود تو گروه که از وضعیت واکسیناسیونتون چه خبر؟ گفته بود با توجه به نزدیک بودن زمان امتحانتون و مشکل بودن محتوای امتحان اصلاً مایل به برگزاری امتحان به‌صورت مجازی نیستم، چون سرعت پاسخگویی مهمه. نظرمونو در خصوص امکان حضورمون در دانشگاه پرسیده بود. چهار نفر دوز اول رو زده بودن و نفر پنجم گفته بود پزشکش فعلاً منعش کرده. استاد گفت برای گرفتن خوابگاه درخواست بدید و یکی دو روز زودتر بیایید و استراحت کنید. درخواست خوابگاه صرفاً برای شرکت در یک امتحان دوساعته، و البته سخت بود. چون که ترم بعدمون هم مجازیه. پیگیری کردیم و درخواست دادیم. قرار شد استاد راهنمای هر کدوممون درخواست‌ها رو تأیید کنه و بعد مسئول آموزش و مسئول خوابگاه و چندتا مسئول دیگه. بعد باید پروندۀ پزشکی تشکیل می‌دادیم و اطمینان خاطر می‌دادیم بهشون که سالمیم. بعد انتخاب اتاق و پرداخت هزینۀ خوابگاه. تو گروهی که استاد بود خودمونو مشتاق دیدار نشون می‌دادیم ولی بین خودمون مدام صحبت سر این بود که با این اوضاع چجوری بریم دانشگاه؟ با ماشین شخصی که نمی‌شد. اگه می‌شد هم من چند ساله که نمی‌ذارم خانواده به‌خاطر من این مسیرو بیان و برن. گذشت اون چهارشنبه‌هایی که بابا صبح از تبریز می‌کوبید میومد وایمیستاد جلوی در خوابگاه شریف که آخرین کلاس هفته‌م عصر تموم بشه و بریم خونه و جمعه شب دوباره از تبریز راه بیافتیم سمت تهران و شنبه صبح برای چهارمین بار اون جاده رو طی کنه برگرده تبریز. اگه قرار بود برم تهران خودم می‌رفتم. ولی زورم میومد برای دو ساعت امتحان هزینه بدم. تازه من همین‌جوری تو خونه هم کرونا می‌گیرم چه رسد به اینکه سوار اتوبوس و قطار و هواپیما شم. بلیت هواپیما رو چک کردم، رفت‌وبرگشت دو تومن می‌شد. قطار باید کوپۀ دربست می‌گرفتم که کسی پیشم نباشه و این‌جوری هزینه‌ش با هواپیما برابر می‌شد. دیشب تو گروه خودمون که استاد توش نیست همچنان صحبت سر این بود که چرا حرف دلمونو واضح به استاد نمی‌گیم؟ قرار شد من حرف دلمونو بنویسم و نماینده تو گروه بذاره برای استاد. حالا چرا نماینده؟ چون با شناختی که از استاد داریم خوشش نمیاد غیرنماینده‌ها باهاش در ارتباط باشن. نماینده‌مونم چون ساکن کرج بود نماینده شد. ما چهارتا از کردستان و ترکستانیم و صلاحیت نماینده شدن نداشتیم. حالا انگار مثلاً اونی که کرجه دائم تو دانشگاهه. قرار شد متنو بنویسم و بقیه نظرشونو بگن و بعد نماینده بفرسته برای استاد. نوشتم «سلام خانم دکتر، شبتون به‌خیر. امیدوارم حالتون خوب باشه. دکتر فلانی گفتن این ترم هم کلاس‌ها مجازیه. با توجه به اینکه ما هنوز دوز دوم واکسن‌هامونو نزدیم عملاً فرقی با کسی که واکسن نزده نداریم. به‌نظر شما امکانش هست امتحان تا دوز دوممون به تعویق بیافته؟ امتحان صرف ترم گذشته به‌صورت مجازی اما با دوربین روشن حین پاسخ دادن به سؤالات بود. شما با این روش موافقید؟» یکی گفت عملاً فرقی نداریم با کسی که واکسن نزده رو حذف کن. یکی گفت تعویق گزینۀ دوم باشه و اول مسالۀ مجازی بودن رو مطرح کنیم. یکی دیگه گفت فکر نمی‌کنم مشکل استاد تقلب و دوربین روشن باشه پس این رو نگیم. اون یکی جواب داد دوربین یه آپشنه واسه کنترل که به‌نظرم براشون خیلی مهمه. قرار شد ترتیب جملات به این صورت باشه: واکسن نزدیم، کلاس‌ها مجازیه، امتحان مجازی باشه، به تعویق بیفته تا دوز دومو بزنیم. متنو به این صورت اصلاح کردم: «سلام خانم دکتر، شبتون به‌خیر. امیدوارم حالتون خوب باشه و سلامت باشید. با توجه به اینکه ما هنوز دوز دوم واکسن‌هامونو نزدیم نگران سفر هستیم. دکتر فلانی هم امروز گفتن این ترم هم کلاس‌هامون مجازیه. از نظر شما امکان امتحان مجازی وجود داره؟ البته مثل امتحان صرف با دوربین روشن یا هر شرایطی که شما بفرمایید. اگر نه امکانش هست امتحان تا دوز دوممون به تعویق بیافته؟». بچه‌ها گفتن اون عبارتِ یا هر شرایطی که شما بفرمایید رو حذف کن. یکی دیگه پرسید مثل امتحان صرفو بهتر نیست حذف کنید؟ می‌تونیم اون گزینه دوربین روشن رو هم حذف کنیم. باورم نمی‌شد برای بیان چندتا جملۀ ساده داریم انقدر بحث می‌کنیم. و البته با شناختی که از استادمون داشتیم واقعاً جای بحث بود. متنو برای چندمین بار اصلاح کردم. یکی از بچه‌ها گفت می‌خوای آخرش یه «ما خیلی نگرانیم» هم اضافه کن. اضافه شد و نماینده مزیّنش کرد به چندتا گل و قلب و پیام ارسال شد. به این صورت که: سلام استاد، وقت به‌خیر.💐امیدوارم حالتون خوب باشه. استاد با توجه به اینکه ما هنوز دوز دوم واکسن‌هامونو نزدیم نگران سفر هستیم. دکتر فلانی هم امروز گفتن این ترم هم کلاس‌هامون مجازیه. از نظر شما امکان امتحان مجازی وجود داره؟ اگر نه امکانش هست امتحان تا دوز دوممون به تعویق بیافته؟ چون واقعاً ما خیلی نگرانیم استاد. ممنون. 💐💌

با نگرانی و اضطراب خوابیدیم. کابوس دیدیم. و امروز صبح بیدار شدیم و دیدیم استاد همه‌مونو شسته پهن کرده رو بند و تهشم گفته باشه مجازی می‌گیرم، ولی خیلی سخت‌تر. زمان هم کمتر. با دوربین روشن، و بدون امکانِ بازگشت به سؤال قبل. یه جایی هم بین خط و نشان‌ها و صحبتاش گفته بود «ولی در حسرتم از روحیه و جدیت دانشجوهای علوم پایه. در طول دورۀ کرونا می‌دیدم که درِ آزمایشگاه‌های شیمی و فیزیک و میکروبیولوژی بازه و دانشجوها دارند کار می‌کنند. به‌خاطر بخار حاصل از واکنش‌ها گاهی می‌آمدند بیرون و حتی ماسکشون را برمی‌داشتند تا بتوانند نفس بکشند. واقعاً به استاداشون به‌خاطر داشتن چنین دانشجوهایی این همه علاقه‌مند غبطه می‌خورم. البته این روحیه باعث موفقیت و سربلندی در آیندۀ خود دانشجو است که این همه علاقه و جدیت در کارشون دیده می‌شود». این طرز برخورد به همه‌مون برخورده بود و ناراحت بودیم. همه‌مون می‌دونیم که دانشجوی دکتری همکار استادشه نه صرفاً شاگردش. تا عصر در سکوت فرورفته بودیم و حتی جوابِ اون سؤال استاد که دوز دومتون کی هست رو نداده بودیم. چند دقیقه پیش سکوت رو شکستم و تاریخ دوز دومم رو گفتم. بقیه هم اومدن تاریخشونو گفتن. ولی هنوز جای اون مقایسه درد می‌کرد. اینکه دانشجوی شیمی تو آزمایشگاهه و ما تو خونه قیاس مع الفارق بود. دل‌دل کردم. با خودم کلنجار رفتم و آخرش دلو زدم به دریا و نوشتم «استاد، رشتۀ کارشناسی بنده فنی بود و ایجاب می‌کرد که گاهی تا دیروقت دانشگاه باشم. می‌موندم و از ابزارهای آزمایشگاه و کارگاه استفاده می‌کردم. درسته که رشته‌م عوض شده ولی خودم عوض نشدم. اگر الان هم مطالعاتم آزمایشگاهی بود و ایجاب می‌کرد دانشگاه باشم، بودم. ولی خودتون می‌دونید که ابزار رشتۀ زبان‌شناسی لزوماً در آزمایشگاه نیست. اون زبان‌شناسی که عاشق رشته‌ش باشه سر میز شام و موقع دیدن فیلم و حین تماس تلفنی یا بغل گرفتن بچه هم فکر و ذکرش مسائل زبانیه. راستش ناراحت شدم که حسرت روحیۀ اون دانشجوها رو خوردید. اون‌ها مجبورن که تو آزمایشگاه باشن. چون ماهیت کارشون اینه. ولی ما هر جا که باشیم ابزارمون کنارمونه. خیالتون راحت باشه که بنده و دوستان حاضر در این گروه، به‌مراتب از اون دانشجوها باانگیزه‌تریم.».

نتیجه اینکه بچه‌ها جرئت و جسارتمو در گروهِ بدون استاد تحسین کردن و استاد هم در جوابم گفت خانم فلانی، به عمل کار برآید. حالا این وسط سعدیِ درونم هی می‌گفت در جواب استاد بگو جز به خردمند مفرما عمل، گرچه عمل کار خردمند نیست :)) ولی از اونجایی که تا همین‌جاشم خیلی خطر کرده بودم سکوت پیشه کردم و می‌رم که خودمو برای امتحانِ سختی که زمانشم کمه و با دوربین روشن امکان بازگشت به سؤال قبل رو نداریم آماده کنم :|

۲۵ شهریور ۰۰ ، ۲۰:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۲۴- «ر» مثل؟

چهارشنبه, ۱۷ شهریور ۱۴۰۰، ۱۱:۵۴ ب.ظ

روش تحقیق کردن و مقاله نوشتنِ من به این صورته که تصمیم ‌می‌گیرم برای درس آواشناسی و واج‌شناسی مثلاً روی انواع «ر» در ترکی بررسی صوت‌شناختی انجام بدم و کلی داده جمع می‌کنم که ضبط کنم و با نرم‌افزار پِرَت فرکانس‌هاشونو بررسی کنم ببینم چجوری تولید می‌شن. «ر» انواع مختلفی داره. مثل «ر» لرزشی واک‌دار دندانی یا لثوی توی کلمۀ برّه که زبان باید سه یا چهار بار متناوباً به لثه یا پشت دندان‌ها برخورد کنه و جدا بشه. مثل «ر» زنشی واک‌دار دندانی یا لثوی توی کلمات عروس و آره که «ر» بین دو واکه یا مصوت هست. مثل «ر» ناسودۀ واک‌دار لثوی توی کلمۀ راه وقتی زبان به سطح بالایی نزدیک می‌شه اما تماس پیدا نمی‌کنه. «ر» سایشی، بازم توی همون کلمۀ راه اگه به‌صورت سایشی باشه. «ر» زنشی واک‌دار برگشتی که بیشتر در انگلیسی و هندی هست. اینجا زبان می‌چرخه و موقع برگشتن یه ضربه می‌زنه. «ر» ناسودۀ واک‌دار برگشتی که «ر» رایج انگلیسیه و زبان به داخل پیچ می‌خوره اما با بالا تماس پیدا نمی‌کنه. «ر» لرزشی واک‌دار ملازی هم صدای غ می‌ده و در آلمانی و فرانسوی وجود داره. «ر» ناسودۀ واک‌دار ملازی هم صدای غ می‌ده و اونم در فرانسوی وجود داره. «ر» زنشی کناری واک‌دار دندانی یا لثوی هم صدایی بین «ل» و «ر» داره. این «ر» در بعضی گونه‌های زبانی مثل ژاپنی و جزیرۀ لارک (خودشون رارک می‌گن) که تمایزی بین «ل» و «ر» وجود نداره هست. با یه همچین مقدمه‌ای شروع می‌کنم به مرتب کردن داده‌ها و متوجه می‌شم که هیچ کدوم از این کلماتی که من جمع کردم با «ر» شروع نمی‌شن، ولی تا دلت بخواد کلمه هست که با «ر» تموم می‌شه. «ر» رو توی وندهایی مثل لَر و لار که برای جمع کردن به کار می‌رن و تو صرف فعل‌ها، مثلاً برای استمراری کردن و التزامی کردنشون زیاد می‌بینم، ولی ابتدای کلمات نه. با این سؤال که ترک‌ها قبل از آشنایی با ایرانیان و اعراب و فرنگی‌ها چجوری اسم و شهرت بازی می‌کردن و از کجا اسمی که با «ر» شروع بشه پیدا می‌کردن می‌رم بیست‌سی‌تا فرهنگ لغت مختلف ترکی از این‌ور و اون‌ور پیدا می‌کنم و چک می‌کنم و متوجه می‌شم کلمه‌ای که اصالتش ترکی باشه و با «ر» شروع بشه نداریم. ینی مدخل «ر» در همۀ این فرهنگ‌ها وام‌واژه هست و دخیل از فارسی و عربی و انگلیسی و غیره. حین تحقیقاتم با اسم ایرضا توی منظومۀ حیدربابا برخورد می‌کنم که این رضا گویا دوست شهریار بوده و شهریار ایرضا خطابش کرده تو شعر. سؤال جدیدی پیش میاد. این ای دیگه چیه اولش؟ یاد چند اسم خاص فارسی و عربی دیگه می‌افتم که با «ر» شروع می‌شن و پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها و روستایی‌ها موقع تلفظشون یه ای اولش می‌ذارن. کاشف به عمل میارم اسم این پدیده پیش‌هِشت هست و میان‌هشت و پس‌هِشت هم داریم حتی. بهش واکه‌افزایی و درج واکه‌ای هم می‌گن. نتیجه اینکه الان من از بررسی فرکانس‌های ر-آواها توی نرم‌افزار پِرَت رسیدم به خودمانی‌سازی نام‌های خاص در ترکی و الان دارم فرایند هماهنگی واکه‌ای در ترکی رو تحلیل می‌کنم و مطمئن نیستم مقاله‌ای که در نهایت می‌رسه دست استادم همین موضوع خواهد بود یا به شاخۀ جذاب‌تر دیگری خواهم پرید.

+ یادداشت مرتبط: دربارۀ «ر»

۶ نظر ۱۷ شهریور ۰۰ ، ۲۳:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۲۳- از هر وری دری، منتخب خوانندگان، سری پنجم

سه شنبه, ۱۶ شهریور ۱۴۰۰، ۱۱:۰۰ ب.ظ

پنجاه‌تا از یادداشت‌های منتشرنشده‌ای که تو وُرد نوشته بودمو شماره‌گذاری کردم. و ازتون خواستم یه عدد از ۱ تا ۵۰ بگین. هر شب پنج‌تا از یادداشت‌های منتخب شما اینجا منتشر میشه. برای امشب، یادداشت‌های شمارۀ ۴۳ و ۲ و ۵ و ۶ و ۴۸ انتخاب شدن. این یادداشت‌ها رو تو این یکی دو سال اخیر تو یه فایل ورد موسوم به «خب که چی» نوشته‌ام.


۴۳. اگر غضروف‌های آریتنوئید محکم به هم بچسبند حالتی پیش می‌آید که تارآواها فقط در یک انتها ارتعاش می‌کنند. در این حالت موج صوتی به وجود می‌آید که دامنه و فرکانس پایینی دارد و به آن واک بازداشته یا جیرجیری گفته می‌شود. این مصوت یا واکِ جیرجیری یا بازداشته یه جور واک هست که استاد آواشناسیمون وقتی داشت توضیحش می‌داد برای اینکه بهتر متوجه بشیم چی میگه یه آهنگ از رضا یزدانی فرستاد گفت شبیه صدای رضا یزدانی.


۲. یه زمانی به‌معنای واقعی کلمه وطن‌پرست بودم و ایرانو از همه جا و همه چی بیشتر دوست داشتم. عِرق ملی داشتم. تو گذشته‌های باشکوهمون سِیر می‌کردم. از چندتا سایت زرتشتی خط میخی و اوستایی یاد گرفته بودم که کتیبه‌ها رو خودم بخونم. بعدتر خط پهلوی ساسانی و اشکانی رو هم یاد گرفتم. رو در و دیوار اتاقم عکس کتیبه‌ها و عتیقه‌ها و جاهای تاریخی و باستانی بود. وطنم پارۀ تنم بود. ولی حالا حس می‌کنم اون حس وطن‌پرستیم نسبت به گذشته کمتر شده. گذشته ینی اون روزا که دبیر و سوریان و ساعی و رضازاده طلا می‌گرفتن و دوستام هنوز مهاجرت نکرده بودن. حالا وقتی می‌بینم چقدر بابت ایرانی بودنشون اذیت یا تحقیر می‌شن یا مورد ترحم واقع میشن، دفاعی ندارم. از اینکه دیگه خبری از عشق آتشینم به این خاک نیست ناراحتم. حس قشنگی نیست.


۵. یکی از فامیلامون یه فیلمی فرستاده برام با این محتوا که شکلات تلخ، ممنوع. شکلات تلخ اِله و بِله و فلان سم‌ها رو داره. کسی که داشت این حرفا رو می‌زد یه پیرمرد با محاسن سفید و کلاهی که اغلب تو سر بابابزرگا دیدم بود. نمی‌شناختمش. اومدم پایین‌تر و توی توضیحات یه دونه هشتگ روازاده دیدم. اسم این آقای روازاده رو یه بار از یکی که مسواک نمی‌زد و می‌گفت آقای روازاده گفته مسواک و خمیردندون باعث پوسیدگی دندان‌ها میشه شنیده بودم. همین‌جا به این نکته هم اشاره کنم که بیشتر دندونای اینی که مسواک نمی‌زنه پوسیده و دارو نمی‌خوره و دکتر نمی‌ره چون آقای روازاده گفته دارو فلانه و بهمانه. چندتا حرکت عجیب دیگه هم ازش دیده بودم که اونا هم گویا توصیۀ آقای تبریزیان بوده. حالا نمی‌دونم این دو نفر باهم همکارن یا استاد و شاگردن یا چی. ینی نه تا حالا عکسشونو دیدم نه اسم کوچیکشونو می‌دونم ولی خب ندیده و نشناخته ازشون بدم میاد. مخصوصاً وقتی می‌شنوم یکی واکسن نمی‌زنه و کرونا رو در حد سرماخوردگی معمولی فرض می‌کنه و می‌گه تبریزیان گفته. دیروز به یکیشون می‌گم تو واکسنتو بزن، کنارش داروی امام کاظمتم ادامه بده. می‌گه نه این‌جوری اثر داروی امام کاظم می‌ره. دو ساعت حرف زدم بعد دیدم نرود میخ آهنین در سنگ. متحجر و تحجر که شاخ و دم نداره. همینه دقیقاً. از حجر میاد و معنی سنگ می‌ده.


۶. وبلاگ برام مثل یه پازل بزرگِ چندهزار تیکه‌ست که دارم به‌مرور کاملش می‌کنم و البته بعضی تیکه‌هاشم تو مشتم قایم کردم و نشون نمی‌دم. هر چی زمان می‌گذره تصویری که از خودم ساختم روشن‌تر می‌شه. ولی حالم با این تصویر خوب نیست. دوست دارم به همش بریزم و برای همیشه برم. دلشو ندارم ولی. بلد نیستم ولی.


۴۸. یه فایل ورد دارم که توش دوست‌داشتنی‌های آدمای دوست‌داشتنی زندگیم رو نوشتم. نوشتم نگه‌داشتم برای وقتی که می‌خوام خوشحالشون کنم. نوشتم که حواسم باشه کی با چی خوشحال می‌شه. با ساعت مچی، رومیزی، دیواری، شنی، آفتابی. کاکتوس. هر چیزی که یه شکل منحنی‌وار داشته باشه. گل، گل یاس، نرگس، گل‌های ریزه‌میزه. مکعب روبیک. آسمون. نجوم. کتاب. کتاب نجوم. کتاب‌های امیرخانی. دوربین دوچشمی. تلسکوپ. تأسیس رصدخانه. سریال مختارنامه. مستند راز. مستند ثریا. رادیو. فوتبال. هر چی که عکس توتورو روش باشه. گوجه‌سبز. نارنگی. آلو. لواشک. آلبالو. شیرینی خامه‌ای. نون‌خامه‌ای. بستنی طالبی یا زعفرانی. شکلات خیلی تلخ. آش‌رشته دستپخت مامانش. مهمانداریِ هواپیما. پیشخدمتی تو کافه. کار کردن تو بایگانی. کار کردن تو آزمایشگاه شیمی. ویرایش و مستندسازی. نوشتن نامۀ انگلیسی. بیسکویت سالمین. بستنی سالار. دایتی. رنگ بنفش. چیدن میوه. ماژیک. مدادرنگی. خودکار. پاکن. پنیر. بازیِ منچ... بازم هست... 

شما با چی خوشحال می‌شین؟


+ فردا شب هم یادداشت شمارۀ ۳۹ و ۴۱ و سه یادداشت دیگه به انتخاب شما منتشر میشه. لطفاً یه عدد از ۱ تا ۵۰ به جز اینایی که گفته شده بگید. این شماره‌ها تا حالا انتخاب شدن: ۱ و ۲ و ۳ و ۴ و ۵ و ۶ و ۷ و ۸ و ۱۰ و ۱۳ و ۱۴ و ۱۷ و ۱۸ و ۱۹ و ۲۲ و ۲۷ و ۳۰ و ۳۴ و ۳۹ و ۴۰ و ۴۱ و ۴۲ و ۴۳ و ۴۴ و ۴۸ و ۴۹ و ۵۰.

۱۳ نظر ۱۶ شهریور ۰۰ ، ۲۳:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۲۲- قوز بالای قوز و هر دو روی یه قوز دیگه

دوشنبه, ۱۵ شهریور ۱۴۰۰، ۱۰:۰۶ ق.ظ

اون علائمی که سری قبل داشتمو این سری ندارم ولی مدام عطسه می‌کنم و آبِ بینیمو بالا می‌کشم و حس می‌کنم راهِ بینیم بسته شده. خسته و بی‌حال هم هستم. مشت‌مشت قرص ویتامین و کیلوکیلو میوه به خوردم می‌دن و کلافه شدم از چاردیواری اتاقم که دیگه حتی آشپزخونه هم نمی‌رم و قرنطینه در قرنطینه‌ام. همچنان در برابر دمنوش‌ها مقاومت می‌کنم. استرسِ مقاله‌هامم دارم. مامان و بابا سالمن ولی حال برادرم شبیه حال منه. مطمئن نیستم ولی احتمالاً چند روز پیش که بابا حالش خوب نبود و باهاش رفتم بیمارستان قلب و از جلوی اورژانس کروناییا رد شدم از اونجا گرفتم آوردم خونه. دوتایی رفته بودیم. برادرم هم تنهایی رفته بود داروخونه. اونم می‌تونه از اونجا گرفته باشه آورده باشه. بابا هر دو دوز واکسنشو زده ولی برای واکسن مامان هر جا رفتیم گفتن فعلاً دوز دوم می‌زنیم و واکسن نزده هنوز. دوستان و آشنایان و فک و فامیل یکی‌یکی دارن پرپر می‌شن و نگرانم. یکی از استادای ترم قبل هم گفته مهرماه باید بیایید امتحانتونو جلوی چشم خودم بدید تا نمره‌های پایانی رو بدم. برای امتحان اون درس هنوز هیچی نخوندم. گفتن ترم بعد احتمالاً حضوریه. حال تهران رفتن و این امتحانو ندارم. حوصلۀ خوابگاهو که دیگه اصلاً ندارم. از یه طرف دانشگاه پیامک داده توش نوشته «کسری مدارک». توضیح دیگه‌ای نداده. امروز روز انتخاب واحد برای ترم بعد که ترم سوم باشه هم هست. صبح وارد سامانه شدم دیدم نوشته کسری مدارک داری و اجازۀ ثبت‌نام نداری. مدارک دورۀ ارشدم هنوز دست دانشگاه دورۀ دکتری نرسیده. زنگ زدم محل تحصیل ارشدم و گفتن ایشالا تا اواسط مهر آماده میشه و شما تا اون موقع پایان‌نامه‌تو طبق نظر داور دفاع ارشدت باید ویرایش کنی و پرینت بگیری و با جلد زرشکی صحافی کنی بیاری برامون تا مدرکتو بدیم. در ادامه افزودند باید از ادارۀ رفاه و آموزش و کتابخونه و یه سری جاهای دیگه هم برگۀ تسویه‌حساب بگیری. گفتم من اصلاً وام نگرفتم که بخوام تسویه کنم. کتابی هم از کتابخونه‌تون دستم نیست. گفتن به هر حال باید مراحلشو طی کنی. حالا من از مراحل آزادسازی مدرک ارشد و ارسالش به دانشگاه جدید اطلاع چندانی ندارم ولی قبلاً هفت خان (شایدم هفت خوان) مدرک کارشناسی رو گذروندم که بگیرم ببرم برای ارشد و می‌دونم که همون بند و بساط در انتظارمه. دوباره زنگ زدم بهشون گفتم حالا تا اواسط مهر مدرکم آماده بشه و من این مراحلو طی کنم خودشون یه زنگی به آموزش دانشگاه فعلی بزنن بگن منع ثبت‌ناممو بردارن که واحدای ترمو بعدو بردارم. بعد ایشالا مدرک ارشدم هم می‌برم براشون. حالا سیستم ثبت‌نامو باز کردم می‌بینم سه‌تا گزینه بیشتر نداریم و همون سه‌تا گزینه رو هم باید برداریم. ینی دریغ از یه درجه آزادی عمل. یا اینا مفهوم انتخاب رو متوجه نشدن یا من اشتباه برداشت کردم. البته کل زندگی همینه. بشقاب کرفسو می‌ذارن جلوت می‌گن همینه که هست، می‌خوای بخور می‌خوای نخور. اشرف مخلوقات هم هستیم تازه.

+ ایشالا از فردا شب پست‌های از هر وری دری رو با قسمت پنجم پی می‌گیریم. به شرط حیات البته :|

۱۵ شهریور ۰۰ ، ۱۰:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

پنجاه‌تا از یادداشت‌های منتشرنشده‌ای که تو وُرد نوشته بودمو شماره‌گذاری کردم. و ازتون خواستم یه عدد از ۱ تا ۵۰ بگین. هر شب پنج‌تا از یادداشت‌های منتخب شما اینجا منتشر میشه. برای امشب، یادداشت‌های شمارۀ ۱۴ و ۷ و ۵۰ و ۲۲ و ۱ انتخاب شدن. این یادداشت‌ها رو تو این یکی دو سال اخیر تو یه فایل ورد موسوم به «خب که چی» نوشته‌ام.


۱۴. نصف‌شبی در حالی که سعی می‌کردم بخوابم یاد یانگوم (یه سریال کره‌ای که سال ۸۶ از شبکۀ دو پخش می‌شد) افتادم و با این سؤال بدموقع یا شایدم بی‌موقع که باباش کی بود و چرا تو فیلم نبود یا شایدم بود و من یادم نمیاد و چرا یادم نمیاد، در تاریکی‌های شب گوشیمو برداشتم و گوگل کردم: بابای یانگوم. گویا باباش هم مثل مامانش تو دربار بوده و وقتی بچه بوده کشته بودنش. یادم اومد من اون فیلمو از اون قسمتی دیدم که مامانش مرد. چون باباشو قبل از مامانش کشته بودن من ندیده بودم باباشو. سپس با خیالی آسوده خوابیدم.


۷. بیست سال پیش که تو اغلب خونه‌ها کامپیوتر و اینترنت نبود، ملت می‌رفتن از یه جایی به اسم ویدیوکلوپ فیلم کرایه می‌کردن. فیلم‌ها اوایل به‌شکل نوار ویدیو بود و بعدها سی‌دی رایج شد. کرایه‌شم صد تومن بود. شایدم کمتر. دارم از اواخر دهۀ هفتاد و اوایل هشتاد صحبت می‌کنم. حالا بخواید بدونید اون موقع با صد تومن چی می‌شد خرید، خدمتتون عرض کنم که دهه‌های فجر تو مدرسه هر کدوم صد تومن می‌دادیم به نمایندۀ کلاس و اون در مجموع با سه‌هزار تومن می‌تونست یه کیک تولد بزرگ با سی تا موز بگیره. آخر هفته یا تعطیلات تابستون بابا از ویدیوکلوپ سر کوچه کلی فیلم هندی و ایرانی و چینی و خارجی (اینجا منظور از خارج، آمریکا و اروپاست!) می‌گرفت، می‌دیدیم و پس می‌دادیم. مثل امانت گرفتن کتاب از کتابخونه بود. فکر کنم علاوه بر صد تومن، کارت ملی یا شناسنامه هم می‌گرفتن. یادم نیست چه ضمانتی برای پس دادنش می‌دادیم. از اونجایی که اینترنت نبود، اسم فیلمای جدیدو از مجله‌ها برمی‌داشتم یا تو مدرسه از همکلاسیام می‌شنیدم و به بابا می‌گفتم فلان فیلمو بگیره. تا جایی هم که یادم میاد معمولاً بابا خودش تنها می‌رفت اونجا. حالا شاید یکی دو بار باهاش رفته باشم ولی یادم نمیاد. این ویدیوکلوپ‌ها روی شیشۀ مغازه و در و دیوارشون عکس بازیگرها و پوستر فیلما رو می‌چسبوندن و این‌جوری برای اون فیلم تبلیغ می‌کردن. هر موقع از جلوی ویدیوکلوپ‌ها رد می‌شدم سرعتمو کم می‌کردم پوسترها رو دقیق‌تر ببینم و بخونم. هر سال ظهر عاشورا یاد ویدیوکلوپ‌هایی که حالا تعطیل شدن می‌افتم. چطور؟ من و پریسا (فکر کنم معروف حضور همه‌تون شده باشه تو این چند سال بس که تو وبلاگم ازش اسم بردم) از اونجایی پدربزرگ‌های مرحوممون باهم برادر بودن و خونه‌شون تو یه کوچه بود و سر کوچه هیئت بود (اون موقع هیئت‌ها تو محله چادر می‌زدن و ملت می‌رفتن توی چادر می‌نشستن چایی می‌خوردن و عزاداری می‌کردن)، باباها می‌رفتن هیئت و ما هم هر سال تاسوعا و عاشورا باهم بودیم و مأموریت داشتیم که تعداد شرکت‌کنندگان در دسته‌های عزاداری رو بشمریم. خودمون این مأموریت رو برای خودمون تعریف کرده بودیم. تو شهر ما رسمه که نُه روز اول محرم، شبا عزاداری میشه و روز دهم که عاشورا باشه صبح تا ظهر. شبا با بزرگترا می‌رفتیم برای تماشا ولی ظهر عاشورا چون روز بود و هوا روشن بود اجازه داشتیم دوتایی بدون بزرگتر بریم برای تماشا. تا هر جا که دستۀ محله می‌رفت می‌رفتیم و خیالمون و خیال بزرگترا راحت بود که با همون دسته برمی‌گردیم و گم نمی‌شیم. من هر سال ظهر عاشورا با خودم خودکار و کاغذ برمی‌داشتم و با پریسا می‌رفتیم جلوی ویدیوکلوپ‌های اون منطقه و اسم تک‌تک فیلم‌های تازه‌اکران‌شده رو می‌خوندیم و یادداشت می‌کردیم. اسم بازیگراشم می‌نوشتیم که اولویت‌بندی کنیم کدومو زودتر ببینیم. سال بعد دوباره می‌رفتیم آمار فیلمای جدیدو می‌گرفتیم. من اسم فیلما رو مرتب تو یه سررسید پاک‌نویس می‌کردم. هنوز دارمش. تو انباری کنار کتابای دوران راهنماییمه. یادمه یه فیلمی بود به اسم نان و عشق و موتور هزار که نمی‌تونستم با اسمش ارتباط برقرار کنم. همیشه برام سؤال بود که چرا سه‌تا چیز ناهم‌پایه که ربطی به هم ندارنو با واو عطف جمع بستن.


۵۰. از اواسط دهۀ هشتاد که پای اینترنت به خونۀ ما باز شد، تا امروز، تقریباً هیچ روزی نبوده که من به اینترنت دسترسی نداشته باشم. چرا می‌گم تقریباً؟ مثلاً یه بار با هم‌دانشکده‌ایای دورۀ کارشناسیم سه روز رفتم کویر و اون سه روز نت نداشتم. بار اولی هم که رفته بودیم کربلا، هتلاشون اینترنت نداشت و برای چک کردن ایمیلم یه بار از رئیس هتل اجازه گرفتم و با کامپیوتری که تو لابی بود ایمیلمو چک کردم. جز این دو بار و آبان ۹۸ که اینترنت کل ایران قطع بود، یادم نمیاد ۲۴ ساعتی رو سپری کرده باشم که تو اون ۲۴ ساعت حداقل یه بار به اینترنت متصل نشده باشم. برای همین اغلب پیام‌هامو زود جواب می‌دم. اینترنت برای من یه چیزی تو مایه‌های آب و غذا و هواست‌ (این یادداشت همین‌جا تو اوج! بدون نتیجه‌گیری خاصی رها شده. شاید می‌خواستم ربطش بدم به مقدار حجم مصرفیم یا طرح صیانت).


۲۲. امروز (۲۳ فروردین) روز دندان‌پزشک‌هاست. می‌دونستید من عصب دندونمو لای دفتر خاطراتم نگه‌داشتم؟ این عصب در ابتدا به‌صورت یه بافت نرم داخل کانال دندونم بود که از آقای دکتری که دندونمو عصب‌کشی کرد خواستم بهم بده و یادگاری نگهش دارم. گرفتم چسبوندم رو کاغذ و گذاشتم لای دفتر خاطراتم. کلی عکس هم از دندون عقل نهفته‌م دارم که جرئت نمی‌کنم برم بکشمش. دو سال یه بار موقعیتشو ثبت می‌کنم و تصمیم دارم هر موقع کشیدمش بگیرم تو الکل نگه‌دارم. اغلب مردم عادی وقتی می‌رن دندون‌پزشکی، غبطه می‌خورن به این شغل. مخصوصاً موقع پرداخت هزینه‌ها. حتی از پزشک‌ها هم می‌شنوم که موقع مشاوره به کنکوری‌ها دندون‌پزشکی رو به پزشکی ترجیح می‌دن. دردسر و سختی کارش کمتر از پزشکیه. کشیک شبانه هم نداره. ولی من هر بار که عکسای پیج مهسا رو می‌بینم، دستمو می‌گیرم سمت آسمون و می‌گم خدایا شکرت که تجربی نخوندم و هزار بار دیگه شکرت که دندون‌پزشک نیستم. اینکه قلبم شرحه شرحه می‌شه از دیدن زخم و خون یه طرف، اینکه دلشو ندارم یکی جلوم دهنشو باز کنه دست کنم تو دهنش و چندشم میشه هم یه طرف.


۱. داشتم روی موضوع چگالی بستنی و اینکه اگه با آبمیوه ترکیب بشه ته‌نشین میشه یا نه تحقیق می‌کردم، گفتم عکسایی که طی قرون و اعصار با دوستام گرفتمو مرور کنم ببینم تو عکسا بستنیا کجای لیوان مستقر شدن. زوم می‌کردم روی بستنیا و همین‌جوری خاطره بود که یکی‌یکی زنده می‌شد. عکس اولی اسفند ۹۱ کافی‌شاپ عمارت شاهگلی تبریزه. دومی شهریور ۹۱ کافی‌شاپ هتل گسترش تبریز. بعدی دی ۹۷ کافی‌شاپ سورۀ مهر تهران. ردیف دوم سمت چپ، خرداد ۹۴ کافه ایل تهران. مرداد ۹۸ میدان ولیعصر تهران. آذر ۹۸ دانشگاه فردوسی مشهد. اردیبهشت ۹۲ بوفۀ شریف. تیر ۹۸ کافه بستنی چتر تهران. مهر ۹۸ روبه‌روی دانشکدۀ کامپیوتر شریف. خرداد ۹۴ روبه‌روی ساختمان ابن‌سینای شریف. و آخری هم خرداد ۹۸ پل طبیعت. انگار همهٔ دلخوشی‌ها و خاطرات خوب تو همون سال ۹۸ موندن و متوقف شدن. فقط به زمان و مکان عکسا اشاره کردم و دیگه اسم نبرم با کیا که قلبم بیشتر از این تنگ و مچاله نشه براشون.



+ فکر کنم برای بار دوم کرونا گرفتم. نمی‌دونم کدوم ورژنشه ولی از دیروز سردرد و دل‌درد و گلودرد و یه کم تنگی نفس دارم و مدام عطسه می‌کنم. چند روز استراحت کنم بعد ایشالا برمی‌گردم و ادامه می‌دیم این بازی شماره‌ها رو :)

۱۲ نظر ۱۳ شهریور ۰۰ ، ۲۱:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۲۰- از هر وری دری، منتخب خوانندگان، سری سوم

جمعه, ۱۲ شهریور ۱۴۰۰، ۱۱:۵۴ ب.ظ
پنجاه‌تا از یادداشت‌های منتشرنشده‌ای که تو وُرد نوشته بودمو شماره‌گذاری کردم. و ازتون خواستم یه عدد از ۱ تا ۵۰ بگین. هر شب پنج‌تا از یادداشت‌های منتخب شما اینجا منتشر میشه. برای امشب، یادداشت‌های شمارۀ ۴۹ و ۱۷ و ۱۹ و ۳ و ۴۴ انتخاب شدن. این یادداشت‌ها رو تو این یکی دو سال اخیر تو یه فایل ورد موسوم به «خب که چی» نوشته‌ام.

۴۹. چندتا هم‌کلاسی قدیمی دارم که سال‌هاست که سالی دو بار، دوتا و دقیقاً دوتا پیام بینمون ردوبدل میشه و هیچ حرف مشترک دیگه‌ای جز تبریک تولدمون نداریم. پدیدۀ عجیبیه. انگار نه دلمون میاد پیوندمون برای همیشه گسسته بشه و همو فراموش کنیم، نه دلمون می‌خواد به هم نزدیک‌تر بشیم. مثل استخوان توی گلو شدیم. جایگاه و تکلیفمون مشخص نیست و معلوم نیست که دوستیم یا غریبه. به قول یکی از دوستان، خیلی از ارتباط‌ها در اثر یه سری جبر‌ها مثل فامیل بودن، همکار بودن، همکلاسی بودن و... شکل می‌گیره و وقتی اون جبرها نباشن رفاقت‌های ناشی از اون جبرم منحل میشه. اگرم منحل نشه، میشه مثل رابطه‌م با همین هم‌کلاسیای قدیمی، که دیگه دنیای جدید همو نمی‌فهمیم، که شاید تو رودروایستی پستای همدیگه رو تحمل می‌کنیم و لایک می‌کنیم و گاهی هم البته هیچ کاری نمی‌کنیم و رد می‌شیم از کنار پست‌های همدیگه. معدود رفاقت‌هایی هستند که انتخابی‌اند. به‌نظرم رفاقت تو دنیای وبلاگ‌نویسی انتخابیه و این زیباتر از رابطه‌های اجباری تو مدرسه و دانشگاه و محل کاره.

۱۷. استادمون تعریف می‌کرد که یکی بود که هر سال چندتا کتاب قطور می‌نوشت منتشر می‌کرد و همکاراش به‌شوخی می‌گفتن اسهال قلم داره. حالا نمی‌دونم اینا متن رو دقیقاً به چی تشبیه می‌کردن که زیاده‌روی در نوشتن رو بشه به اسهال تشبیه کرد، ولی منم یه زمانی تو وبلاگم یه همچین حالی داشتم. ولی حالا با همین مشبّه و مشبّه‌به و وجه شبه اگر به مسئلۀ ننوشتن نگاه کنیم، چند وقتیه که گلاب به روتون همه یبوست قلم گرفتن.

۱۹. چهار سال پیش، روز انتخابات کرج بودم. بعد از انداختن آرا توی صندوق پسردایی بابا پرسید پارک یا خونه؟ ایلیا (پسر پسردایی و دخترخالۀ بابا) گفت پارک. بیتا (خواهر ایلیا) هم گفت پارک. برای شام ماکارونی داشتن. دخترخالۀ بابا که مامانِ بچه‌ها باشه، خطاب به من که مهمونشون باشم گفت ببخشید تو رو خدا، پارک و ماکارونی پیشنهاد بچه‌ها بود. ایلیا نگاه به انگشتم کرد و گفت تو هم رأی دادی؟ گفتم آره. ایناهاش. گفت من تا حالا رأی ندادم. فایده نداره. به اینکه هنوز هفت سالشم نشده و میگه تا حالا رأی ندادم چون فایده نداره خندیدم. گفتم ولی تو همین الان به پارک رأی دادی ایلیا. وقتی بابات پرسید بریم خونه یا پارک، اگه ما نمی‌گفتیم پارک الان پارک نبودیم. ماکارونی هم پیشنهاد شما بوده وگرنه همه ماکارونی دوست ندارن. فکر کنم همسر دختردایی بابا ماکارونی دوست نداشت. منم همیشه ماکارونی رو از سر اجبار خوردم. طبیعیه که همه به یک اندازه طرفدار ماکارونی نباشن، ولی همه‌مون کنار هم بودیم و با اونایی که ماکارونی دوست داشتن، باهم سر یه سفره نشسته بودیم.
دورۀ ماکاروحانی! هم تموم شد و اون‌طور که بوش میاد این سری برای شام کرفس داریم و اینم جزو غذاهای موردعلاقه‌م نیست. چرا شورای نگهبان هیچ وقت تو منوش پاستا پنه با سس آلفردو نداره؟

۳. می‌خوام چیزهایی که حالمو خوب می‌کنن و عاشقشونم رو فهرست کنم. ماست، شیر، سس مایونز، شکلات، نون‌خامه‌ای، چیپس، کرانچی، رولت شکلاتی، بستنی شکلاتی و زعفرانی، سیب‌زمینی سرخ‌کرده، هویج رنده‌شده، آش‌رشتۀ نذری ترجیحاً بدون پیازداغ، تخم‌مرغ مخصوصاً عسلی، گوشت گاو، گوسفند، مرغ، ماهی، میگو، وعدهٔ صبحانه با نان گرم، لاک ترجیحاً قرمز یا صورتی، نوزاد، نوشت‌افزار، تقویم و سررسید، گل و گلدان، هر چیزی که نشان جغد داشته باشه، نمرۀ بیست، بوی میدان تره‌بار، پر کردن هر چیزی اعم از شارژ گوشی و بطری و نمکدان و...، شمردن و دسته‌بندی کردن، شستن و پختن، تا کردن و اتو کردن لباس، ویرایش متن، دور ریختن مواد غذایی فاسد و داروهای تاریخ مصرف گذشته و پاک کردن پیام‌های اسپم و تبلیغاتی، تماشای کسی که آچاربه‌دست کار فنی و تأسیساتی می‌کنه و همکاری باهاش، واریز مبلغی به حسابم که موجودیمو تا چهار رقم سمت راست رند کنه، پیدا کردن ایکس تو مسئله‌های ریاضی و کشیدن دایره دورش.

۴۴. یه تُک پا اومدم سر میزم نمی‌دونم چی کار کنم یا چی بنویسم که ترکیب صورتی خودکار توی دستم و لاکم و بلوزم و کتاب زیر دستم و طلق اون جزوه و برچسبای توی کادر چشمو گرفت و بسی ذوق کردم از این همه صورتی یهو یه جا. عکس گرفتم و یادم رفت چی کار داشتم و هر چی فکر می‌کنم هم یادم نمیاد (این یادداشت مربوط به قبل از شیوع کرونا و قبل از کنکور دکتری هست. کتابا رو برای کنکورم از کتابخونه مرکزی شهرمون گرفته بودم).


+ فردا شب هم یادداشت شمارۀ ۷ و ۵۰ و سه یادداشت دیگه به انتخاب شما منتشر میشه. لطفاً یه عدد از ۱ تا ۵۰ به جز اینایی که گفته شده بگید. این شماره‌ها تا حالا انتخاب شدن: ۳ و ۴ و ۷ و ۸ و ۱۰ و ۱۳ و ۱۷ و ۱۸ و ۱۹ و ۲۷ و ۳۰ و ۳۴ و ۴۰ و ۴۲ و ۴۴ و ۴۹ و ۵۰.
۱۵ نظر ۱۲ شهریور ۰۰ ، ۲۳:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۱۹- از هر وری دری، منتخب خوانندگان، سری دوم

پنجشنبه, ۱۱ شهریور ۱۴۰۰، ۱۱:۵۴ ب.ظ

پنجاه‌تا از یادداشت‌های منتشرنشده‌ای که تو وُرد نوشته بودمو شماره‌گذاری کردم. و ازتون خواستم یه عدد از ۱ تا ۵۰ بگین. هر شب پنج‌تا از یادداشت‌های منتخب شما اینجا منتشر میشه. برای امشب، یادداشت‌های شمارۀ ۱۳ و ۳۴ و ۸ و ۴۰ و ۳۰ انتخاب شدن. این یادداشت‌ها رو تو این یکی دو سال اخیر تو یه فایل ورد موسوم به «خب که چی» نوشته‌ام.


۱۳. خواب می‌دیدم که با ماشین زمان رفتم به گذشته. به مدرسۀ استقلال و دوران ابتدائیم. تو مدرسه به دوستام می‌گفتم در آینده قیمت همین خوراکی‌هایی که دستتونه قراره فلان‌قدر بشه. اونا هم تعجب می‌کردن. مدیر مدرسه شمارۀ آژانس‌ها (تاکسیای تلفنی) رو نوشته بود زده بود رو دیوار که اگه سرویس‌ها نیومدن بهشون زنگ بزنه.


۳۴. یکی از دوستای نزدیکم شوهرش آدم مشهوریه. تقریباً همه می‌شناسنش. اونایی که نمی‌شناسن هم اگه عکسشو نشون بدم می‌گن آهان، فهمیدم کیو می‌گی. برای یه کاری همکارا به یه آدم معروف نیاز داشتن و گفتن هر کی به سلبریتیا دسترسی داره پیشنهاد بده. گفتم شوهر دوستم فلانیه و بهش می‌گم به شوهرش بگه در صورت تمایل باهامون همکاری کنه. همه با تعجب گفتن الان یا قبلاً؟ گفتم ینی چی الان یا قبلاً؟ گفتن الان شوهرشه یا قبلاً شوهرش بود؟ در ادامه افزودند: اینا مگه طلاق نگرفتن؟ من هیچ من نگاه بودم. فکر کن طرف دوست نزدیکمه و شوهرشم آدم مشهوریه و پیج (صفحهٔ شخصی!) داره و تو پیجشم به طلاقش اشاره کرده، اون وقت من انقدر آدمِ سرم‌به‌کارِخودم و سؤال‌نپرسنده و پیج‌دنبال‌نکنی هستم که در جریان طلاقشون نبودم و تازه بعد دو سال از اینستای شوهر معروف مذکور متوجه شدم که دیگه شوهر دوستم نیست. ظاهرشون به هم میومدا. نمی‌دونم چرا بعدِ پنج سال این‌جوری شد. شما هم مثل من باشید. سرتون به کار خودتون باشه.


۸. یکی از تمرین‌های کارگاه نگارش و ویرایش یکشنبه این بیت بود: گورخانه‌یْ رازِ تو چون دل شود، آن مرادت زودتر حاصل شود. اتفاقاً روان‌شناس‌ها هم میگن وقتی یه تصمیمی گرفتید و هدفی مدّنظر دارید، دیگران رو از اون مقصودتون آگاه نکنید وگرنه انجامش نمی‌دید و به هدفتون نمی‌رسید. منظور دوم شاعر اینم می‌تونه باشه که میزان اشتراک‌گذاری اسرار رابطۀ مستقیمی با سرعت حصول مراد داره و اگه ببری اسرارتو توی دلت گم و گور کنی مراد زودتر حاصل می‌شه.


۴۰. به‌نظرم وقتی از یه امتحانی رد می‌شیم یا امتیازی که انتظارشو داریم رو نمی‌گیریم خوبه که بدونیم چرا. احتمالاً بیشترتون گواهی‌نامه دارید و می‌دونید امتحانش چجوریه. چندتا سؤال تستی کتبی راجع به تابلوها و حق تقدم و ایناست و عملی هم همون امتحان رانندگی پیش افسر راهنمایی رانندگیه. احتمالاً یه امتحان فنی هم داشته باشه که چند تا سؤال راجع به موتور خودرو می‌پرسن. ده سال پیش که این‌جوری بود. من امتحان عملی رو همون بار اول قبول شدم ولی کتبی رو نه. وقتی نمره‌های کتبی اعلام شد باورم نمی‌شد که من اون نمره رو گرفته باشم. من خیلی مسلط بودم به کتاب. جزوه نوشته بودم و همه از من جزوه گرفته بودن!. مباحث رو خیلی خوب بلد بودم و فکر می‌کردم همه رو درست جواب دادم. حتی یه سؤالم با شک جواب نداده بودم. وقتی گفتن از آزمون کتبی رد شدی و دوباره باید شرکت کنی، ازشون خواستم پاسخنامه‌مو بدن تا جوابامو ببینم. چند دقیقه بیشتر طول نمی‌کشید چک کردن جوابام. قبول نکردن. نامه نوشتم برای مدیر آموزشگاه. هر چی خواهش و اصرار کردم به درخواستم ترتیب اثر ندادن. اون نمره و دوباره امتحان دادن برام مهم نبود؛ چیزی که ذهنمو درگیر کرده بود این بود که چرا رد شدم؟ چون به فلان تعداد سؤال پاسخ اشتباه دادم؟ به کدوم سؤالا آخه؟ من انقدر به جوابام مطمئن بودم که صد بار دیگه هم اون امتحانو ازم می‌گرفتن هر صد بار، همون نمره رو می‌گرفتم. بعداً دوباره امتحان دادم و سؤالا چون فرق داشت، این بار قبول شدم. همه رو هم درست جواب داده بودم ولی بعد از این همه سال هنوز فکرم پیش اون اشتباهات امتحان سری اوله. با اینکه سال‌ها از این ماجرا گذشته، ولی هنوز که هنوزه به این قصه فکر می‌کنم و هنوز از خودم می‌پرسم چرا اون سری رد شدم؟ اون روز کدوم سؤالا رو اشتباه جواب دادم که رد شدم؟


۳۰. رو دیوار اتاقم یه نخ دومتری کشیدم و یه وقتایی تو موقعیت‌هایی که به‌نظر خودم خاصن یا دوست دارم حس و حالم ثبت بشه، جمله‌ای، شعری، آیه‌ای که وصف حالم باشه می‌نویسم و از این نخ آویزون می‌کنم. چند روز پیش (زمستون پارسال) موقع اتاق‌تکونی همه رو کندم ریختم تو جعبۀ یادگاری‌ها. الان (این یادداشتو زمستون پارسال نوشتم و منظور از الان، الان نیست دیگه) یادداشتامو گذاشتم جلوم، به‌ترتیب مرورشون می‌کنم ببینم سال ۹۹ چطور گذشته. یادم نیست بعضیاشونو از کجا نوشتم و چرا نوشتم و جمله‌ها از کیه و دقیقاً تو چه روز و ساعتی با چه حالی نوشتم. بیشتر ثبت اون حال مدنظرم بوده. یه خاطره یا یه اتفاقی پشت همۀ این یادداشت‌ها هست. تاریخ و توضیح و تفسیر هم ننوشتم براشون. یادداشت اولم این بود: بار الها به ما صبر عطا فرما تا در آنچه تو به تأخیر انداخته‌ای تعجیل نکنیم. یادمه که این دعای تحویل سالَم بود. سال ۹۹. بقیه‌ش: عجله نمی‌کنم بر اتفاقی که به وقتش می‌افته. ثانیه‌به‌ثانیه می‌خوامت. در کوی نیک‌نامان ما را گذر ندادند، گر تو نمی‌پسندی تغییر ده قضا را. البَلاءُ لِلولا. رحمتی کن کز غمت جان می‌سپارم، بیش از اینم طاقت هجران ندارم. گر چه ناز دلبران دل تازه دارد، ناز هم بر دل من اندازه دارد. چه زیبا می‌کُشی عشق. شکوه از تو، غرور از تو، غم دنیا، به دور از تو. پی‌یر، یکی از شخصیت‌های دوست‌داشتنی جنگ و صلح، محزون و پریشان، با خود می‌گوید: دوستش دارم و هیچ‌کس، هیچ‌وقت، از این راز آگاه نخواهد شد. چو بذل تو کردم جوانی خویش، به هنگام پیری مرانم ز پیش. صدایی از صدای عشق خوش‌تر نیست حافظ گفت. اگرچه بر صدایش زخم‌ها زد تیغ تاتاری. مَنْ عَشَقَ و کَتَم و عفّ و ماتَ، ماتَ شهیداً. با تواَم ای نور، ای منشور، ای تمام طیف‌های آفتابی. سعی کردم که بفهمانم و فهمیده نشد. افضلُ الاعمال احمزها. بهترین کارها سخت‌ترین آنهاست. درونم خون شد از نادیدن دوست، الا تعسا الایام الفراق. لبخند تو را چند صباحیست ندیدم، یک بار دگر خانه‌ات آباد بگو سیب. صحرای کربلا به وسعت همۀ تاریخ است. خواستن نه، خاستن توانستن است. ربّنا و لاتُحمّلنا ما لا طاقة لَنا. خواستن‌ها همه موقوف توانستن بود. خدا هست. هر سلطنت که خواهی می‌کن که دلپذیری. تصمیم‌گیری عاقلانه، برنامه‌ریزی مناسب، عزم خستگی‌ناپذیر، توکل بر خدا [اینو برای کنکور دکتری نوشته بودم]. بقدر الکد تکتسب المعالی، و من طلب العلی سهر اللیالی [اینم برای شبایی بود که برای کنکور بیدار می‌موندم درس بخونم]. من رشتۀ محبت تو را پاره می‌کنم، شاید گره خورَد به تو نزدیک‌تر شوم. لا ابرحُ حتّی ابلغُ. چشم عاشق نتوان دوخت که معشوق نبیند، نای بلبل نتوان بست که بر گل نسراید. هذا مِن فضل رَبّی. تو پای به راه در نه و هیچ مپرس. خود راه بگویدت که چون باید رفت. در محفلی که خورشید اندر شمار ذره‌ست، خود را بزرگ دیدن، شرط ادب نباشد. بهار دلکش رسید و دل به جا نباشد [اینو آخرای سال نوشته بودم]. یه همچین دیواری:



+ فردا شب هم مطلب شمارۀ ۴۴ و چهار یادداشت دیگه به انتخاب شما منتشر میشه. لطفاً یه عدد از ۱ تا ۵۰ به جز اینایی که گفته شده بگید.

۱۰ نظر ۱۱ شهریور ۰۰ ، ۲۳:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۱۶- اَلا یا اَیُّهَا السّاقی

جمعه, ۵ شهریور ۱۴۰۰، ۰۱:۰۱ ب.ظ

امروز با یه نکتۀ ادبی دیگه هم در خدمتتون هستم :))

چند روز پیش تو یکی از کانال‌های پرمخاطب خوندم که نوشته بود «چند سالت بود که فهمیدی قلۀ ادب فارسی با یک مصرع عربی از یزید‌بن‌معاویه آن هم نه با نام خدا بلکه با شراب آغاز می‌شه؟». منظورش بیتِ الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولها، که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌های حافظ بود. احتمالاً معنیشو می‌دونید. میگه ساقیا! اون جام باده رو بچرخون و بِدِش به من که عشق اول آسون به‌نظر می‌رسه ولی در ادامه بیچاره‌ت می‌کنه و به غلط کردم می‌افتی.

چون اولین بارم بود می‌شنیدم مصرع اول این بیت از یزیده اول شوکه شدم و بعد شروع کردم به گوگل کردن و درآوردن و ته و توی قضیه. دیدم بله یه همچین ادعایی وجود داره. از یکی از دوستان که الان دانشجوی دکتری ادبیاته و خیلی باسواد و بامعلوماته و هر سؤال ادبی داشته باشم آوار می‌شم سرش هم پرسیدم و گفت آره یزید شاعر خوبی بوده و یکی از علما گفته شعر یزید رو بخونین و ازش استفاده کنین. تهش یه لعنت هم بهش بفرستین. بعد یه مقاله از قزوینی برام فرستاد که اونجا ایشون توی ده صفحه توضیح داده و ثابت کرده این ادعا درست نیست و تو دیوان یزید نیومده این بیت. ولی حالا از اونجایی که یزید شاعر خوبی بوده و شعرها به کار حافظ میومده، ممکنه حافظ تو غزل‌های عربیش از یکی دو بیت از یزید استفاده کرده باشه. البته شعرهای یزید مضمون اخلاقی و عالی نداره و مثل بوستان سعدی نیست که آموزنده باشه. تو مایه‌های اشعار آهنگای ساسی مانکن خودمونه :| بعد یه جای دیگه هم دیدم نوشته بود ‏ناصرالدین شاه عاشق کتاب بود، یزید شاعر چیره‌دستی بود، هیتلر هم نقاش بود. بعد نوشته بود آدم‌ها در جاهای اشتباه فاجعه درست می‌کنن.


برای کسب اطلاعات بیشتر: 

www.islamquest.net/fa/archive/fa54789

 radiofarhang.ir/NewsDetails/?m=060001&n=119817

اینم پی‌دی‌اف مقاله‌ای که اون دوستمون برام فرستاد: [لینک] حجمش کمتر از نیم مگابایته و چهارده صفحه‌ست. البته قدیمیه و یه مقدار سنگین نوشته و آدم به‌سختی متوجه می‌شه که چی گفته ولی اصل حرفش اینه که این ادعا درست نیست و چرا درست نیستشو با دلیل و سند توضیح داده.

۲۴ نظر ۰۵ شهریور ۰۰ ، ۱۳:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۱۵- جان سالم به در بردن

جمعه, ۵ شهریور ۱۴۰۰، ۰۱:۱۷ ق.ظ

هشدار!

چون اینجا خوانندهٔ کودک و نوجوان هم دارم لازم می‌دونم اخطار بدم که محتوای این پست برای افراد زیر ۱۸ سال مناسب نیست :))


امروز وقتی داشتم ضرب‌المثل‌ها رو بررسی می‌کردم، یاد یه خاطرهٔ قدیمی افتادم گفتم بیام تعریف کنم براتون. سال سوم دبیرستان، من تو المپیاد ادبی شرکت کرده بودم. مدیرمون هر سال دوتا معلم که دانشجوی دکتری ادبیات بودن و مدال المپیاد داشتن از تهران دعوت می‌کرد بیان بهمون گلستان و بوستان و شاهنامه و تاریخ بیهقی و کتابای انسانیا رو درس بدن. چون رشته‌مون ریاضی یا تجربی بود، اطلاعات ادبیمون کمتر از رقبای انسانی بود و لازم بود این کلاسا. منم چون عاشق مباحث ادبی بودم، علاوه بر سال سوم که خودم آزمون داشتم، سال اول و دوم و پیش‌دانشگاهی هم تو کلاسای المپیاد در نقش مستمع‌آزاد شرکت می‌کردم. البته مدال و مقام نیاوردم ولی کلی چیزمیز یاد گرفتم از این کلاسا و الانم یاد یکی از اون چیزمیزا افتادم.

یه بار یکی از این معلما (یادم نیست کدومشون) داشت در مورد حروفی که برای زبان فارسی نیست صحبت می‌کرد. می‌گفت ث و ص و ض و ظ و ط و ع و ق و ح فارسی نیستن و هر کلمه‌ای اینا رو داشته باشه یا از عربی وارد فارسی شده یا از ترکی یا حالا هر زبان دیگه‌ای. می‌گفت اون کلماتی که ق دارن بیشترشون از ترکی اومدن. من اینا رو خودم قبلاً از مقدمهٔ فرهنگ لغت عمید خونده بودم و برام تازگی نداشت. ولی همچنان دوست داشتم و کلاسا برام کسل‌کننده نبود. بعد یادمه این معلم (که همچنان یادم نیست کدومش) یهو چندتا استثنا یادش افتاد و گفت چندتا کلمه هستن که ق دارن ولی فارسی‌ان. که البته دلیلش می‌تونه تغییرات آوایی باشه. یعنی تو اون کلمهٔ فارسی در ابتدا مثلاً خ بوده بعد به مرور تبدیل شده به ق و با ق نوشته شده. چندتا از این استثناها رو گفت که متأسفانه الان یادم نیست چیا بودن و فقط یکیش یادم مونده که موضوع پست هم همون کلمه‌ست. اون کلمه قِسِر بود. این کلمه رو که گفت ضرب‌المثلِ قسر در رفتن رو مثال زد و معنیشو توضیح داد. و من از اون روز تا حالا دیگه هیچ وقت از این ضرب‌المثل استفاده نکردم. وقتی هم می‌شنوم یکی تو فضای رسمی ازش استفاده می‌کنه، آب می‌شم می‌رم زیرِ زمین و روم هم نمیشه آگاهش کنم که استفاده نکنه. و همیشه از خودم می‌پرسم آیا طرف می‌دونه چی می‌گه و می‌گه یا نمی‌دونه و می‌گه؟ داستان اینه که انسان‌ها، تو یه فصلی که حالا دقیقاً نمی‌دونم کِی هست، گاو و گوسفند و اسب و کلاً حیوونای نر و ماده‌شونو توی طویله‌ای جایی رها می‌کنن که در کنار هم تولیدمثل کنن. حالا ممکنه این گاو یا گوسفند یا اسب ماده دلش نخواد فعلاً بچه‌دار بشه. به اون حیوان ماده‌ای که از دست حیوان نر فرار کنه که باردار نشه می‌گن قسر. و هر موقع یکی بتونه از اتفاقی که قرار بوده براش بیافته فرار کنه می‌گن طرف قسر در رفت. مثلاً یه روز که امتحان داشتی و درس نخونده بودی ماشین معلم پنچر شده یا پاش شکسته و نیومده مدرسه یا سؤالا رو تو خونه جا گذاشته یا معلم پرورشی صدات کرده برای تمرین گروه سرود یا زنگ آخر بوده مامانت اومده دنبالت از معلم اجازه گرفته برین مهمونی و خلاصه موفق شدی که امتحان ندی. تو یه همچین موقعیتی می‌گن فلانی قسر در رفت که البته میشه به جاش گفت فلانی شانس آورد یا فلانی جان سالم به در برد.


با اجازه‌تون من این کامنتا رو ببندم که سکوت کنیم و بعدشم از خجالت آب شم برم زیرِ زمین با این نکات ادبی (در واقع بی‌ادبی). شما هم زین پس ضرب‌المثلی که معنی دقیق کلماتشو نمی‌دونینو به کار نبرین :|

۰۵ شهریور ۰۰ ، ۰۱:۱۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۱۴- فَإِذا فَرَغْتَ فَانْصَبْ

چهارشنبه, ۳ شهریور ۱۴۰۰، ۰۶:۰۲ ب.ظ


امروز ظهر مقالۀ تعارف رو با دوونیم روز تأخیر برای استادم ایمیل کردم و بابت دیرکرد هم عذرخواهی کردم. تشکر کرد و قرار شد بخونه و نظرشو بگه. اون روز که بهش پیام داده بودم و گفته بودم تا فردا که اون فردا آخر مرداد باشه ایمیل می‌کنم تخمین زده بودم که یه‌روزه تموم می‌شه و استادم هم گفته بود این مهلت برای اوناست که قبولیشون منوط (فکر کنم اولین باره می‌نویسم منوط) به ارسال مقاله‌ست. برای گذروندن هر درس معمولاً سه‌تا کار باید انجام بدیم. یکیش امتحانه یکیش ارائه و آخر سر هم مقاله. حالا من اون روز دیدم در دیزی بازه، گفتم دو روز دیرتر تحویل بدم و به جاش چندتا متغیر دیگه هم به کارم اضافه کنم. یعنی علاوه بر اینکه داشتم از بین سیصدهزار جمله دنبال تعارف‌ها می‌گشتم، انواع جملات رو هم مشخص می‌کردم که ببینم پرسشی‌ها بیشتره یا خبری یا امری یا دعایی که بهش تقاضایی هم می‌گن. بعد چون استادم دوست داره تو هر مقاله‌ای متغیر جنسیت رو هم لحاظ کنم، فراوانی انواع تعارف رو در گفت‌وگوهای زنانه و مردانه و مختلط هم بررسی کردم و فهمیدم تو جمع مختلط تعارف بیشتر از جمع تک‌جنسیه. البته من به‌شخصه هیچ وقت این متغیر جنسیت رو دوست نداشتم تو مقاله بیارم و ترجیح می‌دادم فرض کنم که زنان و مردان مشابه هم عمل می‌کنن و فرقی قائل نشم بینشون. ولی خب زبان‌شناسان بر این عقیده‌اند که فرق دارن.

حالا از این ور برای مقالۀ بعدیم دوونیم روز وقت کم میارم. مقالۀ بعدی رو باید تا شنبه تموم کنم و بفرستم برای استاد نحو. این استاد نحو همون استاد فلسفۀ ترم اول هست. همون استادی که گفته بود تا آخر بهمن مقالۀ فلسفه‌تونو بفرستید و من مقاله رو نوشته بودم و مونده بود مرتب کردن منابعش. عدل همون روز آخری که داشتم ویرایشش می‌کردم و به منابع سروسامون می‌دادم سردرد و حالت تهوع گرفتم و رفتیم نزدیک‌ترین اورژانس. بعد که از زیر سرُم برگشتم تا صبح بیدار موندم و صبح مقاله رو فرستادم و دلیل تأخیرم هم گفتم که حالم خوب نبود و بیمارستان بودم و عذرخواهی کردم. انتظار داشتم استاد یه واکنشی به حالم نشون بده و مثلاً بگه الان بهتری؟ ولی خب در جوابم فقط نوشته بود مقالۀ شما با تأخیر دریافت شد. تهشم اون درسو با هفده و هفتادوپنج‌صدم پاس کردم. امتحان کتبی هم نداشت و به جاش دو بار ارائه داشتیم.

حالا دارم برای همین استاد نامهربان مقالۀ نحو رو می‌نویسم و موضوعی که انتخاب کردم ترتیب سازه‌ها هست. مثلاً تو انگلیسی ترتیب به‌صورت SVO هست. یعنی اول فاعل میاد بعد فعل بعد مفعول. تو عربی این ترتیب یه جوره، ترکی یه جوره و فارسی هم یه جور. ولی شواهد نشون می‌ده ترتیب سازه‌ها در فارسی، مخصوصاً فارسی گفتاری که با نوشتاری متفاوته داره تغییر می‌کنه و داره یه جور دیگه میشه. اول می‌خواستم از همون پیکره‌ای که تعارف‌ها رو ازش استخراج کردم استفاده کنم، ولی به‌لحاظ قانونی باید اسم اون یکی استادم هم می‌آوردم و اسمش اول هم باید میومد. موضوع رو با این یکی استادم که همون استاد نامهربان باشه مطرح کردم و گفت از نظر من مشکلی نیست اسم ایشونم بیاد و تازه من چون استاد تمامم اصلاً نیازی به اومدن اسمم تو مقاله ندارم که باهاش ترفیع بگیرم. بعد قضیه رو با اون یکی استادم که پیکره مال اونه مطرح کردم و گفت چون مقاله‌ت برای درس من نیست جالب نمی‌شه اسم من تو مقاله بیاد و چون بدون آوردن اسمم نمی‌تونی از پیکره استفاده کنی و چون این ترتیب سازه‌ها تو گونۀ گفتاری موضوع بسیار جالبیه نگهش‌دار بعداً باهم روش کار کنیم. و چون استاد راهنمای پایان‌نامه‌م هست بعداً قراره باهم کلی مقاله بنویسیم و از الان موضوع یکی از اون کلی مقاله مشخص شد. ولی از اونجایی که برای درسِ نحو موضوع دیگه‌ای که بلدش باشم به ذهنم نمی‌رسه می‌خوام همین ترتیب سازه‌ها رو فعلاً روی یه پیکرۀ نوشتاری کار کنم و بعداً با اون یکی استادم که استاد راهنمامه گونۀ گفتاریشم بررسی کنم. حالا این پیکرۀ نوشتاری می‌تونه روزنامه یا رمان و حتی شعر باشه. باید بگردم ببینم روی چیا تحقیق شده و روی چیا نشده. حدس می‌زنم تا حالا کسی ترتیب سازه‌های ضرب‌المثل‌ها رو کار نکرده. می‌تونم چندصدتا ضرب‌المثل از امثال و حکم دهخدا انتخاب کنم و اونا رو بررسی کنم. 

برای مقالۀ واج‌شناسی هنوز ایده‌ای به ذهنم نرسیده. مشکلم با این درس اینه که انقدر توش تخصص ندارم که به خودم اجازه بدم که مقاله بنویسم براش. ولی خب مجبورم. شاید روی واج‌های ترکی کار کنم. برای مقالۀ کاربردشناسی هم باز به پیکره نیاز دارم. استادم می‌گفت برنامۀ نود یا همرفیق یا کتاب‌باز خوبه. اول باید ببینم چی رو قراره بررسی کنم بعد پیکره‌شو انتخاب می‌کنم. کلاً این پیکره تو زبان‌شناسی چیز مهمیه. یادمه تابستونِ نودوپنج داشتم برای یه شرکتی که نرم‌افزار تبدیل صوت به متن درست می‌کرد پیکره‌شونو تقطیع می‌کردم. پیکره‌شون اخبار ساعت نمی‌دونم چند شبکۀ یک بود. فکر کن اخبارِ چند ماهو به یه آدم خبرگریز بدن بگن تقطیعش کن. 

+ مکالمۀ من و رئیس، سال نودوپنج: [کلیک]

+ عنوان: آیۀ ۷ سورۀ ۹۴ (پس هنگامی که از کار مهمّی فارغ می‌شوی به مهم دیگری بپرداز)

+ رده‌شناسی هم درس ترم بعدمونه که از الان طرح درس و برنامه و موضوع ارائه‌ها و مهلت تحویل مقاله‌شو ابلاغ کردن :|

۱۵ نظر ۰۳ شهریور ۰۰ ، ۱۸:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۱۲- خدایگان تغییر مسیر

دوشنبه, ۱ شهریور ۱۴۰۰، ۰۶:۱۰ ق.ظ

روز پزشکو به همۀ پزشک‌های عزیز و نازنین، به‌ویژه هم‌اتاقی ترمِ دوم کارشناسیم (هم‌اتاقی سال دوم نه ها، ترم دوم. ترم اول با یه گروه بودم، ترم دوم با یه گروه، سال دوم با یه گروه دیگه) که شاگرد اول مهندسی نفت بود و ارشد هم همچنان نفت شریف بود و فکر کنم حتی بدون کنکور با معدل بالای کارشناسیش ارشد نفت خوند و الان سال سوم پزشکیه و هر چند من همچنان با اون کلاه پلاستیکی کنار دکل نفت به خاطر دارمش و تو کتم نمی‌ره سه ساله روپوش سفید پزشکی تنش کرده باشه تبریک و تهنیت عرض می‌کنم.

یه سال‌پایینیِ هم‌دانشکده‌ای هم داشتم سال آخر از مهندسی برق انصراف داد رفت رتبۀ یک تجربی شد. به اونم تبریک می‌گم و خدمت ایشون هم عرض می‌نمایم که من تو رو با بیوسنسور در حال اندازه‌گیری ولتاژ و جریان یادمه. چجوری آخه توی روپوش سفید و آمپول‌به‌دست تصورت کنم آخه؟

به مریضایی که تو مطب دکتر تعداد مریض‌ها رو ضرب‌در مبلغ ویزیت می‌کنن هم تبریک می‌گم این روزو :))


۱۶ نظر ۰۱ شهریور ۰۰ ، ۰۶:۱۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۱۱- پیکرۀ پرزحمت

يكشنبه, ۳۱ مرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۴۱ ق.ظ

اون مقاله‌ای که باید تا آخر مرداد تحویل می‌دادمو هنوز تموم نکردم که تحویل بدم. تخمین زده بودم که تا آخر هفته تموم میشه ولی نشد. شنبه هم تموم نشد. دیگه امروز سی‌ویکمه و باید هر طور شده تموم بشه. ۹۹ درصدِ کارو پیش بردم و مونده یه درصدش. ینی حداقل ۹۹ روز روش کار کردم و مونده یه روز. حالا اون یه درصد از کار که مونده برای امروز چیه؟ اینه که از یه فایل وردِ ششصدهزارکلمه‌ای که با خون دل جمعش کردم و متن بیست ساعت مکالمه‌ست، تعارف‌ها رو پیدا کنم علامت بزنم دسته‌بندی کنم بشمرم جدول و نمودارشو بکشم و نتیجه رو تحلیل کنم و به مقاله‌ای که نوشتم اضافه کنم. از اونجایی که ششصدهزار کلمه توی ورد، هزاران صفحه میشه، فونت متن این ورده رو ریز کردم که تعداد صفحاتش کمتر بشه و فشار روحی و روانی کمتری بهم وارد بشه و کمتر وحشت بکنم. حالا با فونتِ ریز شده دوهزار صفحه و یه روز بیشترم فرصت ندارم و هر سی ثانیه اگه یه صفحه‌شو بررسی کنم و تا فردا نخوابم و وردم هنگ نکنه و برق نره و ابر و باد و مه و خورشید و فلک همکاری کنن عصر، عملیات جست‌وجو تموم میشه و می‌مونه دسته‌بندی و شمارش و جدول و نمودار و تحلیل که دیگه می‌مونه برای فرداشب. بعد حالا چرا همه رو ریختم تو یه فایل؟ چون که پیکره‌ست و پیکره باید یه جا باشه و نمی‌تونه چند جا باشه. اگه چند جا باشه زحمتت چندبرابر می‌شه و استانداردش اینه یه جا باشه. اینم اولش ۲۳۰ جا بود و با زحمت به یه فایل تبدیلش کردم و همه رو به یه جا منتقل کردم. البته هیچ جای دنیا اون یه جا ورد نیست. پیکره رو تو نرم‌افزاری سایتی چیزی می‌ریزن بعد انواع جست‌وجوها رو توش انجام می‌دن و سیم‌ثانیه که معادل با سه سوت هست نتایج رو دریافت می‌کنن. ولیکن تو مملکت ما هیچ وقت برای تأمین این امکانات بودجه ندارن و من الان اگه برم به هر جای دنیا بگم پیکره‌مو تو ورد ریختم و بعد خودم دستی و چشمی به جست‌وجو و استخراج داده پرداختم پناهندگی می‌دن بهم. حالا همین وردم با خونِ دل خوردن به ششصدهزار کلمه رسوندم و چند ماه طول کشیده داده‌ها رو یکی‌یکی جمع کنم. ولی باز جای شکرش باقیه که استادم قدر زحمتی که می‌کشم رو می‌دونه و متوجه سختیِ کارم هست و حداقل با دو خط پیام بهم انرژی مثبت می‌ده. ولی خبر بد اینکه بازم مثل سری قبل اسم من دوم میاد و اسم استاد اول.

+ مثلاً اینجا اواسط کاره که وُردم هنگ کرد:



۳۳ نظر ۳۱ مرداد ۰۰ ، ۰۱:۴۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۰۸- ویراستارجماعت چگونه کراش می‌زند؟

سه شنبه, ۲۶ مرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۰۲ ب.ظ


چند روز پیش تصویر سمت چپو توی توییتر دیدم و گفتم وای راست می‌گه. منم این‌جوری‌ام. مثلاً با یه پسری آشنا می‌شی که خوش‌اخلاقه و خوش‌تیپه و خوش‌صداست و وضع مالیشم خوبه و مهندسه و هر چه خوبان همه دارند او یک‌جا دارد. بعد یهو می‌بینی هکسره رو بلد نیست و رعایت نمی‌کنه (هکسره ینی به جای گل من بنویسی گله من یا به جای لب یار و چشم من بنویسی لبه یار و چشمه من. خلاصه به جای کسره، «ه» بذاری).

بعد یکی از استادان فرهنگستان تو صفحه‌ش یه جورِ دیگه‌شم استوری کرده بود (تصویر سمت راست) که اگه باهاش رودروایستی نداشتم در جواب می‌نوشتم خانم فلانی این خودِ خودِ منم. نشون به این نشون که یه بار یکی یه همچین پیامِ ناشناسی توی تلگرام بهم داده بود و اول جوابشو ندادم و روز بعد هم جوابشو ندادم و روز بعد دیگه در جواب سلام نسرین خانومش گفتم امرتونو بفرمانید. اسمم هم چون نام کاربری تلگراممه از اونجا می‌دونست. وقتی گفتم امرتونو بفرمایید و گفت عَرضه، دامن از کف بدادم که وای خدای من فرق امر و عرضو می‌دونه و نیمۀ گمشده‌م همینه :)) ولی زود خودمو جمع کردم و در پاسخ به پیشنهادش رئیسی‌طور یا بایدن‌طور! از پاسخ قاطع و کوتاه «خیر» استفاده نموده و سپس بلاکش کردم که دیگه پیام نده و مخمو نزنه :| اگه داستان این خیر قاطع و کوتاه بایدن و رئیسی رو هم نمی‌دونید گوگل کنید خودتون. همه چیزو که من نباید توضیح بدم.

این استیکرِ پرمهر و عاشقانه رو هم یکی از دوستام فرستاده بود. در پاسخ به ابراز احساساتش نوزده دادم بهش که درست دوسَم داشته باشه :|


۱۹ نظر ۲۶ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۰۶. من تو را دوست دارم

يكشنبه, ۲۴ مرداد ۱۴۰۰، ۰۶:۰۶ ق.ظ

چند سالی هست که تو یه گروه تلگرامی عضوم که اغلب اعضاش یا نویسنده و ویراستارن یا تحصیلاتشون مرتبط با این حوزه هست. پارسال یکی از اعضای همین گروه بحث «کراش» رو پیش کشید و صحبت‌ها در راستای معنای این واژه پیش رفت. نوشته بود اصطلاح «کراش داشتن» نوواژۀ دهۀ هفتادی‌ها و هشتادی‌هاست. «روت کراش دارم» یعنی بهت نظر دارم، عاشقتم، گیرتم، مخاطب خاصمی و زیر نظرت گرفتم. این واژه‌ و واژه‌های مانند آن، جزو واژه‌های زبان مخفی‌اند. زبان مخفی، زبان گروه خاصی از جامعه است. زمانی که این افراد می‌خواهند به‌صورت پنهانی به نکته‌ای اشاره کنند از واژه‌هایی بهره می‌برند که معنایش پنهان است. دو جوانی را در نظر بگیرید که در جمعی نشسته‌اند و برای اینکه بزرگ‌ترها متوجه حرفشان نشوند از واژه‌های رمزی بین خودشان استفاده کنند. کراش داشتن نیز از جملۀ این واژه‌هاست. گویا حافظ هم کراش داشته است که واژۀ «به‌چشم‌کردن» را در بیت «به‌چشم کرده‌ام ابروی ماه‌سیمایی، خیال سبزخطی نقش بسته‌ام جایی» به‌کار برده است. یکی دیگر از اعضا نوشت به‌نظرم این «نهانی به کسی نظر داشتن» در شعر حافظ هم کم از «کراش داشتن روی کسی» نیست. «گر چه می‌گفت که زارت بکشم می‌دیدم، که نهانش نظری با منِ دل‌سوخته بود». همین جا بود که من این «زارَت» رو زارت (به سکونِ حرف ر) خونده بودم. دیگری جواب داده بود اخیراً جایی جملۀ «روش کراش دارم» رو شنیدم که گرته‌برداری از have a crush on somebody است. به‌معنای عاشق کسی بودن،‌ خاطرخواه کسی بودن (معمولاً به‌معنای عشق قوی اما کوتاه‌مدت و گذرا) است. او در ادامه این مسئله رو از پنج زاویه بررسی کرده بود و یکی هم در جوابش نوشته بود دوتا کلمۀ دیگه هم که خیلی میگن اِکس، یعنی کسی که قبلاً باهم دوست بودند حالا جدا شدند (اکسم بم زنگ زد) و جاج نکن، یعنی قضاوت نکن است. در جواب او هم نوشتند «غرب‌شیفتگیِ ما ایرانی‌ها چه‌ها که نمی‌کند.». آقای مدیر گروه هم از کراش داشتن و مکروش بودن! نوشت و گفت نوواژۀ داغ این روزهای دهه‌هفتادی‌هاست. بعد گروه کراش‌یابی دانشگاه علامه رو معرفی کرد تا بریم و از نزدیک مثال‌هاشو ببینیم. من هم به‌عنوان یک عدد دهه‌هفتادیِ متمایل به شصت ساکت نشسته بودم و بحث رو دنبال می‌کردم و با دیدن پست‌های اون گروه کراش‌یابی دانشگاه علامه فکّم چسبید به زمین. هدف گروه این بود که ملت به‌صورت ناشناس، کراششونو توصیف کنن و کراش بفهمه اونو می‌گن و بعد به هم برسن. شگفتا!!!. بعد بحث معادل فارسی کراش پیش کشیده شد. داشتند در مورد «نهان‌شیدا» صحبت می‌کردند. یک بیت هم از حافظ مثال زدند: «مرا بهتر همان باشد که پنهان عشقِ او ورزم، کنار و بوس و آغوشش، چه گویم چون نخواهد شد». بعد یکی اومد و نوشت اصولاً «شیدایی» پنهان نیست. شیدایی آشکار و پیداست. دیگری پرسید عشق ورزیدنِ پنهان چه فرقی با شیدایی دارد؟ جواب داده بودند که ممکن است کسی عاشق باشد و آن را پنهان کند و دیگران هرگز از حالش باخبر نشوند؛ اما شیدایی گونۀ آشکارشده و رسواشدۀ فرد عاشق است، به‌گونه‌ای که دیگر نمی‌تواند آن را پنهان کند. یکی از اعضا که اون موقع نمی‌شناختمش و حالا استاد کارگاه نگارش و ویرایشِ روزهای یکشنبه‌ست (امروز هم آخرین جلسۀ این کارگاهه) نوشت «دقت کنید که این اصطلاح، انگلیسی‌اش متعلق به گونۀ گفتاری یا غیررسمی است، بنابراین معادلِ فارسی‌اش هم باید واژه یا اصطلاحی گفتاری و غیررسمی باشد. واژۀ «نهان‌شیدا» کاملاً رسمی و حتی ادبی است و از این لحاظ مناسب نیست. خودمان هم می‌دانیم که مصرف‌کنندگانِ چنین اصطلاحی نوجوانان و جوانان هستند، نه نویسندگان و ادیبان. پس بگذاریم خودِ نوجوانان و جوانان درباره‌اش تصمیم بگیرند.». من موافق بودم با این نظر. البته با واژۀ نهان‌شیدا هم موافق بودم. یکی هم نوشت ما در فرهنگ نوجوانانه (تینیجری) معنای دیگری از آن دیده‌ایم. کراش در فرهنگ نوجوانان ایران حداقل، عشق و دلسپردگیِ عمیق نیست. علاقه‌مندیِ کوتاه‌مدت و با دلایل بسیار سطحی است، یعنی چیزی در طرف نیافته‌اند که به ظن خودشان، در دیگران یافت می‌نشود! هر وقت می‌گویند «روی فلانی کراش زدم/ دارم» خودشان می‌دانند زودگذر است و به مویی بند است! حتی برخلاف دلبستگی که فرد میل بسیار به وصال یار دارد، در کراش چنین انتظاری ندارد.

نقطۀ اوج و پایانی این بحث‌ها شاید بازنشر پستی از کانال چهرازی بود، که «کراش به دلبر به ‌دست نیامده اطلاق می‌شود. به دلبری که تو هر چقدر دوستش داری، او همان‌قدر یا خبر ندارد، یا دارد و دوستت ندارد. هر چقدر در خیال توست و با او حرف می‌زنی، همان‌قدر او بودنت را عین خیالش نیست و هیچ نیازی به حرف زدن با تو نمی‌بیند. به دلبری که هر چقدر عاشقش هستی و دوست داری با تو باشد او همان‌قدر دوست دارد با کسی جز تو باشد. معانیِ دیگری هم دارد: له‌ شدن، خرد شدن، و با صدا شکستن. به‌نظرم عجیب هر سه‌ تایش درست است. خصوصاً آخری.».

یک دوستی هم دارم که متن‌های قشنگی رو استوری می‌کنه. اون روز اینو استوری کرده بود:


۱۹ نظر ۲۴ مرداد ۰۰ ، ۰۶:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۰۴- اهر، مراد، آستارا

جمعه, ۲۲ مرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۴۲ ب.ظ

روی میز کنار مداد و پاکن نرم و مدادتراش و ماسک و دستمال کاغذی و کارت ورود به جلسه و کارت ملی‌م دوتا پچ‌پچ هم گذاشته بودم که ببرم سر جلسۀ آزمون. معمولاً خوراکیایی که اونجا میدنو دوست ندارم. گوشی نبردم. نمی‌خواستم اونجا بدم برام نگه‌دارن. وارد سالن که شدم، نگاهی به صندلیا و شماره‌هاشون انداختم و از مراقب جلسه پرسیدم شماره‌ها از کجا شروع می‌شن. سمت راستو نشون داد. صندلی من ردیف چهارم از ستون اول، کنار دیوار بود. وقتی دیدم چپ‌دسته لبخندی به نشانۀ رضایت زدم و روز چپ‌دست‌ها رو هم همون‌جا به خودم تبریک گفتم. قبل از اینکه روی صندلی مخصوصم بشینم رفتم یه دوری تو سالن بزنم و نگاهی به رشتۀ بقیه بندازم و اوضاع رو ارزیابی کنم. ردیف اول رشته‌ش با من یکی بود. ردیف دوم و سوم و کلاً همۀ این ستون برق بودن. ستون دوم و سوم هم. تا آخر سالن، تا یکی دو ستون مونده به دیوارِ سمت چپ داوطلب‌های برق بودن. برگشتم و نشستم روی صندلیم و زیر لب گفتم هفت هشت تا پنج‌وشش‌تا. پنج‌وشش‌تا رقیب دختر دارم. پسرا احتمالاً تعدادشون بیشتره. در مجموع دویست نفر متقاضی این شغل باشن و دو سه نفر ظرفیت داشته باشه، شانس من برای قبولی چقدر میشه؟ تعداد صندلیای خالی رو شمردم. بیست نفر غایب بودن. احتمالاً همین تعداد هم از پسرا غایب باشن. کاش قبول شم. این کاش رو ملایم و یواشکی گفتم که اگه نشدم هم غصه نخورم.

تعداد صندلیا رو شمرده بودم، تعداد حاضرین و غایبین رو شمرده بودم، فراوانی ماسک‌ها رو بر حسب رنگ حساب کرده بودم و تعداد مانتوییا و چادریا و آمار رنگ مانتوها و مقنعه‌ها و عینکیا رو درآورده بودم و از مانتوی دختر ردیف عقبی خوشم اومده بود. دیگه چیزی برای شمردن و بررسی و تحلیل نداشتم و هنوز خبری از دفترچه‌ها نبود. نگاهم گره خورد به نوشتۀ پشت صندلی ردیف اول، ستون دوم. پنج شش متری باهام فاصله داشت. اهر، مراد، آستارا. با ماژیک مشکی نوشته بودن. دقیق‌تر شدم. مراد چه ربطی به اهر و آستارا داره؟ شروع کردم به فرضیه‌سازی. شاید کسی که اینو نوشته اسمش مراد بوده. شاید مراد هم اسم یه شهر وسط این دوتا شهره. شاید هم مراد یه جایی بین این دوتا شهر زندگی می‌کنه. سعی کردم نقشۀ ایران و جغرافیای استان رو یادم بیارم ببینم کدوم شهرها بین اهر و آستاران. اهر یکی از شهرهای استانمونه. احتمالاً شرق یا شمال یا غرب تبریزه. جنوب نیست. از تهران که میایم، از میانه و هشترود و بستان‌آباد رد می‌شیم که برسیم تبریز. می‌دونم که این سه‌تا جنوب تبریزن، ولی اهر؟ اهر بالا باید باشه. آستارا هم که خیلی بالاتره. سمت گیلان و اردبیل. خب ربطشون به مراد چیه؟ از پشت ماسک لبخند زدم. همچنان داشتم به ارتباط این سه واژه فکر می‌کردم.

همین دو سه سال پیش بود که از سر جلسۀ اولین یا دومین کنکور دکتری برگشتم و توی وبلاگم از نحوۀ برگزاری آزمون نوشتم. مسئول برگزاری آزمون بعد از پخش دفترچه‌ها گفته بود با نام و یاد خدا و با صلوات برای سلامتی رهبر و هدیه به روح امام شروع کنید. اون روز رأس ساعت هشت و سی دقیقه صلوات آهسته و خسته‌ای فرستاده شد و خم شدیم سمت دفترچه‌ها. یاد وقتایی افتاده بودم که توی مدرسه، سر صف می‌گفتن صلوات و به وعجِّل فرجهُمش هم اکتفا نمی‌کردیم و صدای اَهلِک اَعدائهُم اَجمعینمون تا چند تا خیابون اون‌ورترم می‌رفت.

امروز صبح آزمون استخدامی داشتم. تو همون حوزۀ امتحانی کنکور دکتری. حوزۀ دومین و سومین کنکور دکتری که درش شرکت کرده بودم. داشتن دفترچه‌ها رو پخش می‌کردن. موزیک ملایم بی‌کلام قطع شد. خانومی که پشت میکروفن بود شروع کرد به توضیح اینکه پاسخنامه رو با چی و چجوری پر کنیم. تعداد سؤال‌ها و زمان امتحان رو گفت و هشدار داد که تلفن همراه همراهمون نباشه، حتی خاموش. قرآن پخش شد. قاری آیه‌ای که کلمۀ فتح داشت رو می‌خوند. همین یک کلمه یادم موند. بعد از تموم شدن قرآن، خانومه میکروفن رو روشن کرد و مجدداً هشدار داد که نباید تلفن همراه همراهمون باشه، حتی خاموش. بعد گفت با نام و یاد خدا و با صلوات بر روح پرفتوح امام خمینی و شهدا و سلامتی رهبر شروع کنید. امتحان شروع شد، بدون اینکه صدای صلواتی بلند بشه. دیگه حتی از اون صلوات آهسته و خستۀ پارسال هم خبری نبود. سکوت مطلق و بعد هم خش‌خشِ باز شدن پاکت دفترچه‌های آزمون.

از پسِ سؤال‌های ریاضی و آمار و زبان و ادبیات فارسی خوب تونستم بربیام و احتمالاً بالای نود درصد زده باشم، ولی معارف کمتر از نصفشو بلد بودم. فناوری اطلاعات و کامپیوتر هم. آسون بودن، ولی تو هر سؤال دوتا گزینه بود که بینشون شک داشتم. اطلاعات عمومی و تاریخ و جغرافیا و دانش اجتماعی و حقوق اساسی هم چیزی حدود صفر. مثلاً یکی از سؤال‌ها این بود که امام خمینی چی کار کرد که تبعیدش کردن ترکیه. بلد نبودم. یا اینکه تو کدوم عملیات، دزفول از محاصره درومد یا محاصره شد یا یه همچین چیزی. بلد نبودم. هشتِ شهریورِ سال شصت چه اتفاقی افتاد؟ حدس می‌زدم یکی ترور شده، ولی کی؟ یادم نبود. اگه ماجرای نیمروز و رد خون رو بادقت می‌دیدم جوابش ترور شهید رجایی و باهنر بود. حالا خوبه اینا رو هم تو سینما دیده بودم هم تو خونه. تنها سؤالی که بلد بودم اسم امام جمعۀ اولین نماز جمعۀ تهران بود. اینو نمی‌دونم کی و از کجا گوشۀ ذهنم سپرده بودم که آیت‌الله طالقانیه. ولی اگه امام جمعۀ تبریزو می‌پرسیدن بازم بلد نبودم.

این چند روز که نمونه‌سؤال‌های تخصصی برق رو مرور می‌کردم حس خوبی داشتم. با مرور هر مسئله یه یادش به‌خیری می‌گفتم و خاطرات دور برام زنده می‌شد. دیشب یهو وسط حل یکی از همین سؤال‌ها گوگل رو باز کردم و نوشتم کدوم خری گفته شرط عاشقی نیست با یک دل دو دلبر داشتن؟ قبل از اینکه اینتر بزنم پاکش کردم و نوشتم نام شاعر شرط یا رسم عاشقی نیست با یک دل دو دلبر داشتن چیه. مثلاً چرا نشه که آدم یه دل تو حوزۀ مهندسی داشته باشه و یه دل تو حوزۀ زبان‌شناسی؟ من تازه فهمیدم چقدر هر دو رو دوست دارم و چقدر پیدا کردن ایکس از معادله‌ها و کشیدن مستطیل دورِ جواب نهایی حالمو خوب می‌کنه. از نمونه‌سؤال‌ها یه اصطلاح جدید و بامزه هم یاد گرفتم. چولگی. نشنیده بودم تا حالا. تو سؤالات آمار و ریاضی سال‌های قبل بود. یه فرمول داره که از روی اون چولگی رو محاسبه می‌کنن. چندتا اصطلاح تخصصی هم تو سؤال‌های برق بود که دورۀ کارشناسی شب و روز باهاشون سروکله می‌زدم و حالا از حافظه‌م پاک شده بودن. ینی تو این شش سال حتی یک بار هم بهشون فکر نکرده بودم و سراغشون نرفته بودم. ولی حالا تا دیدمشون، مغزم بازیابیشون کرد و دوباره برگشتن به حافظه‌م. اصطلاحاتی مثل تِوِنَن، نورتون، لاپلاس، نایکوئیست، کارنو. شش سالی می‌شد که نه به زبون آورده بودمشون نه یادشون افتاده بودم.

پاسخنامه رو که تحویل دادم، بلند شدم. رفتم نزدیک‌تر. اهر، مرند، آستارا. حرف نـ از دال جدا شده بود و نقطه‌ش پاک شده بود و الف خونده می‌شد. نوشته بودن مرند. مرند هم نام شهریست در استان ما.

۲۰ نظر ۲۲ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۹۷- خیار غبن افحش

چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۰۹ ق.ظ

بابا برای یکی از آشناها که ازش خواسته بود براش یه قرارداد بنویسه، یه مبایعه‌نامه نوشته آورده برام که بیا متنشو از اون کارا که هی فاصله‌هاشو کم و زیاد می‌کنی بکن. می‌گم منظورت ویرایشه دیگه؟ :دی. 

متنه، پاراگراف آخرش به این صورته که: «این مبایعه‌نامه با ارادۀ شخصی با علم و آگاهی از کم و کیف مورد معامله و اوضاع و احوال و زمان و مکان و نیز برابری ارزش مبیع با ثمن و با رضایت کامل طرفین مبادرت به انجام معامله نموده و با قبول اسقاط کافة خیارات خصوصاً خیار غبن اگر چه افحش باشد، هیچ یک از طرفین حق فسخ آن را ندارد و صیغۀ شرعی عقد بیع ایجاباً و قبولاً جاری شده و نسبت به آنان و ورثه و قائم مقام قانونی لازم‌الاجراء است.».

حالا می‌دونین اون قبول اسقاط کافة خیارات خصوصاً خیار غبن اگر چه افحش باشد یعنی چی؟ یعنی شما هر گونه اختیاری برای لغو قرارداد را از دست دادی. یعنی اگر احساس کردی که ضرر می‌کنی نمی‌توانی قرارداد را لغو کنی. تازه این ضرر چه معمولی و فاحش باشد چه بسیار زیاد و افحش باشد، باز هم نمی‌توانی لغو کنی. بعد من نمی‌دونم چرا همین جملات واضح و شفاف رو تو قراردادها نمی‌نویسن و انقدر متنو سنگین می‌کنن.

چند وقت پیشم من از بابا خواستم یه قرارداد ویراستاری برام بنویسه. دیدم انقدر کلماتش قلنبه سلنبه‌ست که نه من می‌فهمم نه اونی که کارشو سپرده بهم. گفتم ولش کن. خودم نشستم به زبان ساده و روان چند خط قرارداد نوشتم و هر موقع می‌بندمش! کیف می‌کنم از سادگیش. یه جوری هم نوشتمش که بچۀ هفت‌ساله هم می‌فهمه چیه. خیار و خربزه هم نداره.

بعد حالا تو زبان‌شناسی یه گرایشم داریم با عنوان زبان‌شناسی حقوقی که تو ایران زیاد شناخته‌شده نیست و تو بعضی از دانشگاه‌ها تو بعضی از مقاطع تو بعضی از سال‌ها در حد یکی دو واحد درسی اختیاری تدریس می‌شه. ولی تو خارج!، بسیار رایج هست و تو دادگاه‌ها و تحقیقات معمولاً از زبان‌شناس حقوقی هم کمک می‌گیرن که مجرم رو پیدا کنن، یا رد اتهام کنن. ما هم نصف یه جلسه رو بهش اختصاص دادیم و در حد یه مثال با این حوزه آشنا شدیم. تو این مثال که واقعی هم هست استادمون داشت از زاویۀ دید یه زبان‌شناس حقوقی اعترافات متهم رو بررسی می‌کرد.



حالا اینا به کنار. شما وقتی می‌ری مطب فامیل، مگه دندوناتو مجانی ترمیم می‌کنن که براشون قرارداد مجانی بنویسیم و راه و چاه حقوقی نشون بدیم و مشاورۀ مجانی بدیم و قراردادشونم مجانی ویرایش کنیم؟ البته هنوزم فکر می‌کنم تو نیکی می‌کن و در دجله انداز.

۸ نظر ۰۶ مرداد ۰۰ ، ۱۱:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اولین مواجهۀ من با صفحه‌کلید و تایپ برمی‌گرده به سال ۸۵. از اون موقع شروع کردم به نوشتن و تا سال ۹۳ که درگیر پایان‌نامۀ کارشناسی شدم، نمی‌دونستم نوشتن آداب داره. تا اون موقع حتی اسم نیم‌فاصله هم به گوشم نخورده بود چه برسه به اینکه رعایتش کنم. وبلاگم هم بی‌قاعده می‌نوشتم. کم‌کم قواعد ویرایش رو از این‌ور و اون‌ور یاد گرفتم و هر جا برام سؤال پیش اومد که فلان چیزو چجوری بنویسم به دستور خط فرهنگستان و شیوه‌نامۀ مؤسسۀ ویراستاران مراجعه کردم.

قواعد نگارش و ویرایش، مثل احکام دینه که هر فقیهی فتوای خاص خودشو داره و هر کسی به مرجع تقلیدش رجوع می‌کنه ببینه اون چی گفته. اصولش مشترکه ولی فروع، سلیقه‌ایه. مثلاً تو بعضی از شیوه‌نامه‌ها قبل از علامت "(" فاصله می‌ذارن و تو بعضی از شیوه‌نامه‌ها نمی‌ذارن و پرانتز رو به کلمۀ قبل از کمانک! می‌چسبونن. من شخصاً پیروِ اون مکتبی هستم که میگه قبل از «(» اسپیس بزن. مثال: دُردانه (شباهنگ سابق، تورنادوی اسبق) یا دُردانه(شباهنگ سابق، تورنادوی اسبق).

این چند سالی که از شیوه‌نامۀ ویراستاران تبعیت می‌کردم، مثل راننده‌ای بودم که مسافرکشی می‌کنه ولی گواهی‌نامۀ رانندگی نداره. خودآموز یاد گرفته بودم. اخیراً چند جا ازم مدرک ویراستاری خواستن و نداشتم. این شد که مجبور شدم تو یه دورۀ یک‌ماهۀ نگارش و ویرایش شرکت کنم تا گواهی بگیرم. دانشگاه با همکاری یکی از مؤسسه‌ها این دوره رو برگزار کرده و منم شرکت کردم.

کارگاه یکشنبه‌ها برگزار میشه و در طول این یک ماه می‌تونیم سؤالاتمونو تو گروه مطرح کنیم تا استادها جواب بدن. جلسۀ اول، متوجه شدم شیوه‌نامۀ مؤسسه‌ای که کارگاه رو برگزار کرده یه مقدار با اون شیوه‌ای که ملکۀ ذهن منه مغایرت داره. این موارد رو می‌پرسیدم و برای خودم یادداشت می‌کردم. نکات اصلی که تقریباً همۀ ویراستاران بهش پایبند هستند رو قبلاً تو وبلاگ زنگ فارسی عنوان کردم. ولی این نکاتی که اینجا میارم مواردی هستند که یا نمی‌دونستم و تا حالا رعایت نمی‌کردم، یا می‌دونستم ولی دوست ندارم رعایت کنم. سؤالاتی که هفتۀ اول از استاد پرسیدم، همراه با پاسخ:


من: بعد از »ها نقطه لازم نیست؟ مثلاً گفت: «ممکن بود یکی از پاهات بشکنه.».

استاد: نه. یک نقطه کافی است، آن‌هم داخلِ گیومه.

من: مگر به تعداد جملات خبری متن نقطه نمی‌ذاریم؟ اینجا یک نقطه برای جملهٔ داخل گیومه لازمه، یک نقطه هم برای جملهٔ گفت. اون عبارت داخل گیومه مفعولِ گفت هست.

استاد: هرگز دو نقطه در پایانِ جمله نمی‌گذاریم.

قانع نشدم، ولی بحثو ادامه ندادم و تشکر کردم.


من: «به‌دلیل» فلان و «به‌علت» بهمان و «به‌نظر» من و «به‌عقیدۀ» شما و مثال‌های مشابهشون رو با نیم‌فاصله نمی‌نویسیم؟ شما تو جزوه‌تون جدا نوشتید.

استاد: جدا می‌نویسیم. به دلیل، به علت، به نظر، به عقیدۀ.

بحثو ادامه ندادم و تشکر کردم. ولی من همچنان با نیم‌فاصله خواهم نوشت. :|


من: مگر جلو مثل تابلو تلفظ نمی‌شه که املای جلوم (جلو هستم) با تابلوام (تابلو هستم) متفاوته؟

استاد: جلو: jelow تابلو: tâblo می‌بینید که واکۀ پایانی‌شان با هم فرق دارد. رجوع کنید به فرهنگِ بزرگِ سخن.

قانع نشدم. چون من جلو رو مثل تابلو تلفظ می‌کنم و می‌گم جلوام. نه جلوَم!. ولی دیگه بحثو ادامه ندادم و تشکر کردم. :|


من: کدوم جمله درسته؟ «املایِ دو یا چند گانه دارند» یا «املایِ دو یا چندگانه دارند»؟

استاد: املای دوگانه دارند. املای چندگانه دارند. وقتی دو این جمله را ادغام می‌کنیم و از «-گانه» فاکتور می‌گیریم، می‌شود: املای دو یا چند گانه دارند.

قانع نشدم، مگه ریاضیه فاکتور بگیریم از تکواژِ گانه؟ بحثو ادامه ندادم و تشکر کردم ولی به‌نظر من جملۀ دوم درسته. :|


من: انتظار داشتم کاروبار و هارت‌وپورت رو با نیم‌فاصله ببینم تو جزوه‌تون. پس شما سازوکار رو هم جدا می‌نویسید (ساز و کار)؟

استاد: تمامِ واژه‌های مرکبِ عطفی را بافاصله می‌نویسم. بی‌فاصله هم درست است، ولی روشِ من نیست.

قانع شدم. ولی روش منم بی‌فاصله‌ست.


من: هر و هیچ رو جدا نوشتید و گفتید باید جدا باشه، ولی توی هیچ‌کدام و هریک و هرگونه و هرچه و هرچند فاصله نذاشتید. چرا؟

استاد: چون واژۀ مرکب‌اند و در فرهنگِ لغت مدخل می‌شوند.

قانع نشدم. مدخل شدن و نشدن کلمات دست ماست. می‌تونستیم مدخلشون نکنیم. ولی دیگه بحثو ادامه ندادم و تشکر کردم. :|


من: عمداً سطرهای فایل جزوه‌تون justify نشده یا سهواً؟

استاد: صفحه‌بندی برایم اهمیتی نداشته.

ولی برای من اهمیت داره. حتی پستای وبلاگم هم جاستیفای می‌کنم :|


من: چه‌گونه رو به این صورت نوشتید. چجور و چطور رو هم چه‌جور و چه‌طور می‌نویسید؟ شبیه «چرا» نیستن اینا؟

استاد: چه + طور: صفت + اسم ← چه‌طور، چه + جور: صفت + اسم ← چه‌جور، چه + گونه: صفت + اسم ← چه‌گونه، چه + را: ضمیر + حرفِ اضافه ← چرا. در آینده شاید بتوان «چرا» را هم «چه‌را» نوشت. فعلاً صبر می‌کنم تا آن سه‌‌تای اول جا بیفتند، بعد نوبت به «چرا» برسد. مرحله به مرحله پیش می‌روم.

خدا اون روزو نیاره که چرا رو چه‌را بنویسیم :))


استاد: اگر اصلِ «کم‌کوشیِ زبانی» را بپذیریم، یکی از بارزترین مصداق‌هایش کاربردِ تنوین است، زیرا بزرگ‌ترین مزیتِ تنوین کوتاهیِ فوق‌العادۀ آن است. مثلاً همین واژۀ سه‌هجایی و موجزِ «مثلاً» را در نظر بگیرید. اگر تنوین‌ستیز باشیم و بخواهیم آن را حذف کنیم، باید به‌جایش بگوییم «به‌ عنوانِ مثال» (شش هجا). یعنی تعبیری شش‌هجایی را جانشینِ واژه‌ای سه‌هجایی کرده‌ایم که خلافِ اصلِ کم‌کوشی و اقتصادِ زبانی است. آیا این کار منطقی است؟ مسلّماً خیر! زیرا به‌ خاطرِ کوتاهیِ فوق‌العاده‌ و کارکردِ ویژۀ تنوین هیچ عنصری جای‌گزینش نمی‌شود. آیا تا کنون از خودمان پرسیده‌ایم که چرا مردم واژه‌هایی چون «خانوادتاً»، «خواهشاً»، «نژاداً»، و «ژنتیکاً» را می‌سازند و به‌ کار می‌برند؟ علتش همین ایجازی است که در تنوین وجود دارد. وآن‌گهی، تنوین، به‌ عنوانِ عنصری قیدساز، کارکردِ مشخص و تثبیت‌شده‌ای در زبان دارد و هیچ عنصری نمی‌تواند با همین میزان ایجاز و کارآیی و بی‌ابهامی جانشینش شود. گویش‌ور همواره کوتاه‌ترین راه‌ها را برای بیانِ مقصودِ خود می‌یابد و برمی‌گزیند، گیریم که به مذاقِ ویراستاران خوش نیاید. بنا بر این بیرون‌ راندنِ تنوین از زبانِ فارسی و نیز تغییرِ املایش، یعنی نوشتنِ «حتمن» به‌جای «حتماً»، ناشی از تعصبِ عربی‌ستیزی و ناآشنایی با کارکرد و پیشینۀ زبان است که متأسفانه گریبان‌گیرِ بسیاری از نویسندگان و تحصیل‌کردگان شده‌است. بی‌تردید عرصۀ زبان و املا جای عقده‌گشاییِ فرهنگی نیست. پس قدرِ تنوین را، که یکی از موهبت‌های زبانِ عربی برای فارسی است، بیش‌تر بدانیم و از استعمالِ به‌جایش مانند استعمالِ به‌جای سایرِ واژگانِ عربی، که امروز هویتی مستقل و فارسی دارند، سر بازنزنیم. املای «-ن» به‌جای «-اً» ابهام‌آفرین است، چون «-ن» چند کارکرد در فارسی دارد: ۱. ممکن است حرفِ آخرِ واژه باشد: آهن، بدن، گردن؛ ۲. در گفتاری‌نویسی، ممکن است فعلِ ربطیِ سوم‌شخصِ جمع از مصدرِ بودن باشد: اصلن (اصل‌اند)، قطعن (قطع‌اند)، گِردن (گِردند)؛ ۳. در گفتاری‌نویسی، ممکن است شناسۀ سوم‌شخصِ جمعِ ماضی باشد: اومدن (آمدند)، رفتن (رفتند)، گرفتن (گرفتند). املای «-اً» بلافاصله قابل‌ِتشخیص است و هیچ‌کدام از ابهام‌های فوق را ندارد. در جست و جوهای کامپیوتری هم با هیچ چیزِ دیگری اشتباه نمی‌شود. اگر املای «اصلاً» را جست و جو کنید، تمامِ جواب‌های جست و جو «اصلاً» خواهند بود؛ اما اگر املای «اصلن» را جست و جو کنید، ممکن است در میانِ جواب‌ها به چنین جمله‌ای هم بربخورید: اینا همه اصلن (اصل‌اند)؛ هیچ‌کدومشون بدل نیستن.

من: تو این یادداشت دو بار از «به + جا» استفاده کردید. یکی به‌عنوان صفت به‌معنی مناسب و یکی هم به‌معنی جای‌گزین. هر دو رو با نیم‌فاصله می‌نویسیم؟ «او به‌جای من رفت»، «انتخاب به‌جایی کرد». به این صورت؟

استاد: بله.

ولی من ترجیح می‌دم اولی رو جدا بنویسم :|


استاد: این واژه‌ها را با «ت» باید نوشت: اتاق، اتراق، اتریشی، اتو، امپراتور، ایتالیا، باتری، باتلاق، بلیت، تاس، تایر، تپانچه، تپش، تپنده، تپیدن، تراز، تشت، تنبور، رتیل، سِتبر، شَمّاته‌دار، غلتان، غلتاندن، غلت زدن، غلتیدن، قاتی، قاتی‌پاتی

این واژه‌ها را با «ط» باید نوشت: الواطی، بطری، سطل، طاق، طاق‌چه/ طاقچه، طناب، طوطی، طوفان، طومار، فطیر، قرنطینه، لوطی، ملاط

من: توفانی که از توفیدن ساخته شده باشه نداریم؟

استاد: نه، نداریم. اصلاً توفیدن غلط است. نوفیدن بوده که تصحیف شده. درباره‌اش پژوهش کرده‌اند و مقاله نوشته‌اند.

اون موقع که اسمم تورنادو بود دوست داشتم اسم پسرمو بذارم طوفان. در فصل شباهنگ اسمشو تغییر دادم به امیرحسین. ولی الان نظری ندارم و مهم نیست دیگه :|


استاد: این‌ها را با «ذ» بنویسید: اثرگذاری، ارزش‌گذاری، اسم‌گذاری، اشتراک‌گذاری، اِعراب‌گذاری، انگشت‌گذاری، بارگذاری، بمب‌گذاری، بنیان‌گذاری، بیمه‌گذاری، پایه‌گذاری، پُست‌گذاری، تأثیرگذاری، تاج‌گذاری، تخمک‌گذاری، تخم‌گذاری، جای‌گذاری، جدول‌گذاری، حرکت‌گذاری، رمزگذاری، ریل‌گذاری، زباله‌گذاری، سپرده‌گذاری، سرمایه‌گذاری، سیاست‌گذاری، شماره‌گذاری، علامت‌گذاری، عمامه‌گذاری، فاصله‌گذاری، فرسته‌گذاری، فشنگ‌گذاری، قانون‌گذاری، قیمت‌گذاری، کدگذاری، گروگذاری، مین‌گذاری، نام‌گذاری، نشانه‌گذاری، نقطه‌گذاری، واگذاری، هدف‌گذاری

این‌ها را با «ز» بنویسید: برگزاری، پیغام‌گزاری، حج‌گزاری، خبرگزاری، خدمت‌گزاری، خواب‌گزاری، سپاس‌گزاری، سجده‌گزاری، شکرگزاری، گِله‌گزاری، متن‌گزاری، نمازگزاری

من: ولی پیغام رو با «گذاشتن» میاریم. مثلاً پیغام بگذارید یا پیغام گذاشتن. این‌ها رو با ذ می‌نویسیم. اشتباهه؟

استاد: پیغام گذاشتن با «ذ» است، چون گذاشتن به معنیِ بر جا نهادن است.

من: پس پیغام هم با گذاشتن میاد هم با گزاردن؟ چون پیغام‌گزاری رو هم مثال زدید.

استاد: پیغام‌گزاری، به معنیِ ابلاغِ رسالت که کارِ پیامبران است، با «ز» است. پیغامی که من و شما در تلفن برای کسی می‌گذاریم با «ذ» است.

تقریباً قانع شدم.


استاد: معنای این واژه‌ها را خودتان با هم مقایسه کنید.

من: اینجا در جملهٔ «با هم» مقایسه کنید چون با هم به‌معنی با یکدیگر است با و هم رو جدا نوشتید یا همیشه و همه جا جدا می‌نویسید؟ باهم بیایید یا با هم بیایید؟

استاد: همیشه همه جا «با هم» را بافاصله می‌نویسم.

ولی من دوست دارم بی‌فاصله بنویسم باهم. به همون دلیلی که استاد هیچ‌کدام و هریک و هرگونه و هرچه و هرچند رو بی‌فاصله می‌نویسه.

۱۴ نظر ۰۲ مرداد ۰۰ ، ۲۳:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۸۶- جلسۀ امتحان، به روایت تصویر

پنجشنبه, ۲۴ تیر ۱۴۰۰، ۰۸:۲۰ ب.ظ

این تصویرِ آزمونِ پایان‌ترم آمار و احتمالِ دورۀ کارشناسیه. تو همون تالاری که درش روبه‌روی ساختمانِ ابن‌سیناست. وارد ساختمان تالارها که میشی، دست راست. فکر کنم تالار شمارهٔ ۲ میشه. شمارۀ داوطلب‌ها رو هم چسبوندن روی صندلیا. اغلب کابوس‌هام تو این لوکیشنه. به این صورت که خواب می‌بینم امتحان شروع شده و همه مشغول جواب دادن به سؤالاتن و من دارم دنبال شماره‌م می‌گردم و پیدا نمی‌کنم.



این تصویرِ آزمون پایان‌ترم درس متون ادب فارسی دورۀ ارشده. همیشه عکسمونو روی پاسخنامه پرینت می‌کردن!



اینم تصویر آزمون پایان‌ترم امروزه. وسط امتحان، برادرم اون بخش از سرِ سنگک که مثلثه و همیشه سهم منه رو آورده که بابا نونِ تازه گرفته بیا بخور!. بعد وقتی داشتم سؤال دوم رو جواب می‌دادم مامانم طالبی رو دقیقاً به همین صورت داده دستم که بخور جون بگیر. حالا خوبه مثل امتحان صرف، نگفته بودن دوربیناتون روشن باشه :| :))



اینم تصویر امتحان پایان‌ترم درس صرف هست. این درسِ ترم اول بود، ولی چون می‌خواستن امتحانش حضوری باشه، هی به تعویق می‌نداختن که شرایط مساعد بشه. ولی نشد و بالاخره استادا به امتحان مجازی رضایت دادن. ولی گفتن موقع پاسخ دادن دوربینا روشن باشه. اردیبهشت امساله. سرفه‌ام هم به‌خاطر کروناست.


۱۲ نظر ۲۴ تیر ۰۰ ، ۲۰:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۸۵- دانمارک

پنجشنبه, ۲۴ تیر ۱۴۰۰، ۰۱:۵۰ ب.ظ

امروز عصر امتحان واج‌شناسی دارم. این ترم سه‌تا درس داشتم. یکی از درسام که استادش آسون‌گیره! امتحان نداره و یکی دیگه از درسامم یه استاد بسیار سخت‌گیر داره که اصرار داره امتحانش حضوری باشه. گفته تا مهرماه صبر می‌کنم بیاید دانشگاه حضوری امتحان بگیرم. این امتحان واج‌شناسیِ امروز مجازیه. یه کم استرس دارم. نگران قطعی برق و نتم. پریشب خواب می‌دیدم امتحانمون تو دانشگاه اسبقه و به‌صورت حضوریه و من هیچی بلد نیستم. از شش‌تا سؤال فقط یکی رو تونسته بودم جواب بدم. وقت امتحان تموم شد و برگه‌ها رو گرفتن و ناراحت بودم که پاس نمی‌شم. از این کابوسا زیاد می‌بینم. حالا اینکه من هنوز خواب امتحان می‌بینم طبیعیه، چون به هر حال هنوز امتحان پس می‌دم! ولی اینکه چرا موقعیت امتحان‌ها شریفه رو نمی‌فهمم. البته متوجهم که مغزم فعلاً خاطره‌ای از دانشگاه جدیدم نداره که تو خواب‌ها ازش استفاده کنه، ولی فضای فرهنگستان هم هست خب. چرا ول‌کنش به شریف اتصالی داده فقط. تو خواب دیشبم هم برندۀ یه جایزۀ تلویزیونی شده بودم و برای گرفتن جایزه‌م نرفتم جلوی دوربین که شما چهره‌مو نبینین. یادم هم نمیاد قرعه‌کشی بود یا مسابقۀ چی بود و جایزه‌م چی بود. نفر هفتم شده بودم و به نفر ششم یه دونه تشک سفید خوشگل دادن. وقتی جایزه‌شو دیدم گفتم کاش من ششم می‌شدم و اینو به من می‌دادن که ببرم بذارم روی تخت خوابگاه ترم بعدم. تشک سفید سابقم رو گذاشتم تو خوابگاه ارشد بمونه و اهدا کردم به هم‌اتاقیم که هر کاری خواست باهاش بکنه. اون موقع لازمش نداشتم ولی ترم بعد باید برای خوابگاهم تشک تهیه کنم. بعدِ سه سال به‌لحاظ روحی آمادگی مواجهۀ مجدد با خوابگاهو ندارم. صبح وقتی داشتم مقالۀ استادم رو می‌خوندم و به سلسله‌مراتب واجی کتاب نسپر و ووگل فکر می‌کردم و جملۀ «در زبان فارسی نیز مانند بسیاری از زبان‌های دیگر یک قاعدۀ همگونی وجود دارد که در داخل یک هجا و بین دو هجا هنگامی که هجای اول به همخوان خیشومی [n] ختم شده باشد و هجای دوم با همخوان لبی آغاز شده باشد رخ می‌دهد» رو می‌خوندم مثالِ دانمارک اومد به ذهنم و یاد داستان دامّارک افتادم. صفحۀ پی‌دی‌اف مقالۀ واج‌شناسی استادم رو کنار زدم و اینوریدر رو باز کردم و تو جست‌وجوی آرشیو وبلاگ‌های حذف‌شده نوشتم دانمارک. روی پستِ مارس 2015 از آرشیوِ وبلاگ مدّنظر! کلیک کردم و برای هزارمین بار خوندمش.

۲۴ تیر ۰۰ ، ۱۳:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۸۴- سنگ قبر آرزو

چهارشنبه, ۲۳ تیر ۱۴۰۰، ۰۱:۲۳ ب.ظ

تو یه قسمت از سریال لحظۀ گرگ‌ومیش پدرِ رازمیک می‌میره و تو سکانس مراسم خاک‌سپاریش، حامد و یاسمن که از دوستان خانوادگی مرحوم هستن بعد از سال‌ها، سر خاک می‌بینن همو. سری به نشانۀ سلام برای هم تکون می‌دن و مثل یه غریبه از کنار هم رد می‌شن. امروز صبح برای دکتر رنجبر مراسم ختم و یادبود گرفته بودن. از استادان محبوب دانشکدۀ اسبقم بود. چند روز پیش فوت کرد و عمرشو داد به شما. مراسمش مجازی بود و من هم شرکت کرده بودم. وقتی فهرست حاضرین رو اسکرول می‌کردم و از کنار اسمایی که یه زمانی آشنا و حالا خیلی غریبه بودن رد می‌شدم، یاد اون سکانس افتادم.

یکی از واقعیت‌های تلخی که وجود داره ارتباط‌ها یا دوستی‌‌ها یا دوست‌های دوره‌ایه. یه مدت با کسی خیلی صمیمی می‌شی، باهاش کلی حرف می‌زنی، کلی خاطره می‌سازی، کلی چیزای خوب اتفاق می‌افته، کلی اینتراکشن یا تعامل و اثر متقابل داری، ولی بعد از یه مدت حتی از همدیگه خبر هم ندارین. حس غریبگی با کسی که یه زمانی صمیمیت بسیار زیادی داشتین غم عمیقی داره. دنیا پُر شده از آدمایی که قدرت پیام دادن به کسی که قبلاً باهاش صمیمی بودن رو ندارن.


+ به وقتِ ششمین سالگرد.

۲۳ تیر ۰۰ ، ۱۳:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۸۱- دربارۀ «ر»

پنجشنبه, ۳ تیر ۱۴۰۰، ۰۱:۰۷ ق.ظ

همین ابتدای عرایضم عرض کنم که اگر خیال کردید که قراره تو این پست راجع به رضا، رسول، رحمان، رحیم، رحمت، روزبه، رامیار، رامبد، رهام، رستم!، رامتین، رامسین، رامین، یا حتی روح‌الله! صحبت کنم و تا عنوانو دیدید با خودتون یه کاسه تخمه آوردید نشستید روبه‌روم که من تعریف کنم و شما تخمه بشکنید و درباره‌ش بشنوید، زهی خیال باطل. «ر» یکی از پیچیده‌ترین آواهای زبانه و انواع مختلف داره. انقدر مختلف که هر سال حتماً یکی از سؤالات کنکور زبان‌شناسی اینه که ر تو کدوم گزینه با بقیۀ ر-ها فرق می‌کنه؟ اینکه این ر بعد از چی و قبل از چی و بین چیا بیاد روی نحوه و جایگاه تولیدش اثر داره و انواع مختلف یا اصطلاحاً واج‌گونه‌هاشو ایجاد می‌کنه. دورۀ ارشد با چندتا از این ر-ها آشنا شدم و به هر زحمتی بود برای امتحانای اون موقع حفظشون کردم که کدوم رو کجا می‌گیم و کدوم رو کجا. بعد اومدم دکتری و درهای بیشتری از ر به روم باز شد و دیدم تعدادشون خییییییییلی بیشتر از این حرفاست. به‌عنوان مثال، شما در این اسلاید که مربوط به جلسۀ دیروز آواشناسی هست هشت‌تاشو می‌بینید. ولی همین هشتا نیست و بازم هست (احیاناً اگر تلفظشونم خواستید بدونید چجوریه می‌تونید به این سایت مراجعه کنید و روی آوای موردنظر کلیک بفرمایید. برای کسب اطلاعات بیشتر هم از گوگل کمک بگیرید.). 

تا دیروز هر موقع صحبت از «ر» می‌شد فرار رو بر قرار ترجیح می‌دادم و سعی می‌کردم وارد حوزۀ آواشناسی، مخصوصاً ر-آواها نشم کلاً. ولی دیروز وقتی استاد آواشناسیمون داشت راجع به موضوع مقاله‌هامون می‌پرسید و راهنماییمون می‌کرد که از کجا شروع کنیم و بعد از اینکه گفتم می‌خوام روی گفتار و لهجۀ کودکان دوزبانه کار کنم و بعد از اینکه هر کی یه موضوعی رو مطرح کرد و بعد از اینکه نمی‌دونم از کجا رسیدیم به بحث ر و صحبت انواع ر در فارسی پیش کشیده شد، حس علاقه به این موضوع بهم دست داد و به سرم زد که حالا که انواع ر در فارسی بررسی شده، منم انواع ر رو در ترکی بررسی کنم. برای مقاله‌هامون محدودیت نداریم که روی چه زبانی کار کنیم و ایران هم که بهشت زبان‌شناسیه بس که گونه‌های مختلف زبانی داره. بعد یاد چند نفر از دوستانم افتادم که به جای ر می‌گن غ. یعنی هر کلمه‌ای ر داشته باشه، رِشو غ تلفظ می‌کنن. کره مربا رو می‌گن کغه مغبا. یه سریا هم به جای ر، می‌گن ی. حالا اونایی که ر رو غ می‌گن لزوماً ترک نیستن، ولی اینایی که ی می‌گن ترکن. هم‌کلاسیا و استادمون معتقد بودن این یه جور ناتوانیه و با گفتاردرمانی حل می‌شه. ولی من باهاشون موافق نیستم و می‌خوام غ و ی رو نوعی ر در نظر بگیرم. فرانسویا هم که ر رو غ می‌گن لزوماً ناتوان نیستن. البته این یه فرضیه‌ست و باید بیشتر بررسی کنم و یه سری کلمۀ رِدار مشخص کنم بدم کیس‌هام بخونن بعد با نرم‌افزار پرات تحلیل کنم ببینم به کجا می‌رسم.

+ امروز (پنج‌شنبه) ساعت ۲ بعدازظهر استادمون قراره کارگاه آموزش پرات برگزار کنه. اگر علاقه‌مند یا نیازمند به کار با این نرم‌افزار هستید و دوست دارید یاد بگیرید، کامنت خصوصی بذارید لینک کارگاه رو در اختیارتون بذارم. شرکت برای عموم آزاد و رایگانه.

۰۳ تیر ۰۰ ، ۰۱:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۸۰- تغییر (۴) و (۵) و (۶)

چهارشنبه, ۲ تیر ۱۴۰۰، ۰۲:۰۰ ب.ظ

۴.

از وقتی به سن تکلیف رسیده بودم هر سال یه دفترچهٔ دوازده‌برگ درست می‌کردم برای ثبت نمازای صبح. جلدش آبی بود. تو هر صفحه‌ش یه جدول کشیده بودم با سی‌تا خونه. مدرسه‌مون دوشیفته بود. وقتایی که نوبت صبح بودم و نیمۀ دوم سال بود و شبا طولانی بود و آفتاب دیرتر طلوع می‌کرد به وقتش می‌خوندم و علامت می‌زدم. وقتایی هم که بعدازظهری بودم قضا می‌شد و «بعداً» می‌خوندم. بعداً یعنی ظهر همون روز یا چند روز بعد یا آخر هفته یا حتی چند ماه بعد. وقتی می‌خوندم خونه‌ها رو رنگ می‌کردم. زمان دانشجویی و دوران خوابگاه هم اوضاع همین بود. هر موقع بیدار می‌شدم می‌خوندم. ساعت هفت، هشت، گاهی ده و یازده. یه وقتایی هم که تا صبح بیدار بودم می‌خوندم و می‌خوابیدم. شش هفت سال پیش پای نمی‌دونم کدوم پستِ کدوم وبلاگ سر کل‌کل و شرط‌بندی با دوتا دوستی که حالا غریبه‌ترینن، برای اینکه ثابت کنم می‌تونم کاری که بهش عادت ندارم رو انجام بدم تصمیم گرفتم هر روز قبل از طلوع بیدار شم. این شرطو وقتی می‌باختم که نماز صبحم قضا بشه. تخفیف داده بودن که اشکالی نداره هفته‌ای یا ماهی یکی دو بار قضا بشه، ولی عمر رابطه‌مون کفاف نداد که حالا بعد شش هفت سال بهشون بگم هنوز تعداد استفاده از تخفیف‌هام به ده‌تا هم نرسیده و من اون شرطی که حالا حتی یادم نیست سر چی بود و تا کی بود رو نباختم هنوز.

۵.

اوایل دهۀ هشتاد، که نه من تلفن همراه داشتم و نه هم‌کلاسیام، روزای آخری که باهم بودیم، شمارۀ خونه و تاریخ تولد همه‌شونو گرفتم و تو یه دفتر کوچیک یادداشت کردم. هر سال روز تولدشون به خونه‌شون زنگ می‌زدم و تولدشونو تبریک می‌گفتم. به همه‌شون، بدون استثنا. از دوستای نزدیکی که کنارم می‌نشستن تا اون ردیف آخریا که باهاشون کمتر صمیمی بودم. اسم مدرسۀ جدیدشونو پرسیده بودم و هر ماه براشون نامه می‌نوشتم و نامه‌ها با کلی واسطه می‌رسید دستشون. تا کی؟ یادم نیست. نه تاریخ آخرین نامه یادمه و نه یادمه اون دفتری که شماره‌هاشونو توش نوشته بودم کجا گذاشتم. بعدها همین برنامه رو با دوستای دورۀ کارشناسیم داشتم. هر سال تا همین چند وقت پیش، روز تولدشون پیام تبریکمو می‌ذاشتم تو گروه که یاد بقیه هم بیافته و بقیه هم تبریک می‌گفتن. عادت کرده بودم هر سال برای همه‌شون پیام بدم. یادم نیست آخرین تبریک رو کِی به کدومشون گفتم ولی همین‌قدر مطمئنم که تو سه چهار سال اخیر به سه چهار نفر بیشتر «تولدت مبارک» نگفتم و تاریخ آخرین مکالمه‌م با خیلیا به سه چهار سال پیش برمی‌گرده. خیلی از این خیلیا همونایی بودن که یه زمانی بیست‌وچهارساعته در ارتباط کلامی بودیم باهم.

۶.

هر چیزی در طول زمان دچار تغییر میشه. مثلاً زبان‌ها هر یکی‌دوهزار سال یه بار یه‌جوری عوض می‌شن که دیگه گویشورانشون اون زبان دوسه‌هزار سال پیش رو نمی‌فهمن. آدم‌ها هم تغییر می‌کنن. حتی عادت‌های چندساله‌شون هم تغییر می‌کنه. هر چی هم سن آدم بالاتر میره تحولاتش بیشتر و بهتر دیده میشه. مثلاً تا همین چند سال پیش، من و برادرم عادت داشتیم که هر شب قبل از خواب، مامان و بابا رو ببوسیم و «شب به‌خیر» بگیم. از وقتی زبون باز کردیم و راه رفتن رو یاد گرفتیم و از وقتی که یادم میاد تا همین چند سال پیش که با اینکه خوابگاهی بودم و خونه نبودم، اما وقتی برای تعطیلات برمی‌گشتم خونه، همچنان یادم بود که شب، قبل از خواب برم ببوسمشون و بگم شب به‌خیر. چند روز پیش داشتم بهشون می‌گفتم یادتونه ما هر شب می‌بوسیدیمتون و شب به‌خیر می‌گفتیم؟ دقت کردین دیگه این کارو نمی‌کنیم؟ بعد هر چی فکر کردیم یادمون نیومد اولین باری که یادمون رفت شب به‌خیر بگیم یا تصمیم گرفتیم نگیم و بدون بوسیدن والدین! خوابیدیم کی بود.


پ.ن: چند سال پیش هم در مورد تغییراتم نوشته بودم. عنوان اون پست‌ها تغییر (۱) و تغییر (۲) و تغییر (۳) بود. برای همین عنوان این پستو تغییر ۴ و ۵ و ۶ گذاشتم.

۰۲ تیر ۰۰ ، ۱۴:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۷۹- از هر وری دری ۱۰

سه شنبه, ۱ تیر ۱۴۰۰، ۰۲:۴۰ ب.ظ

یک. کی فکرشو می‌کرد منِ وطن‌پرست که یه زمانی تم گوشیم (گوشیای سونی اریکسونِ دهۀ هشتادی که سیستم عاملشون جاوا و سیمبین بود تم داشتن) پرچم ایران بود، یادم بره رنگ سبز پرچممون بالاست یا پایین و گوگل کنم پرچم ایرانو. سر صبی هر چی فکر کردم یادم نیومد ترتیب رنگا. چون سبز نماد سرسبزی بود و زمین سبز میشه نه آسمون، انتظار داشتم پایین باشه. ولی مطمئن نبودم. ناخودآگاهم سبزو بالا می‌دید ولی بازم مطمئن نبودم. گوگل کردم.

دو. یه بارم سال اول ارشد، رفتم تو نمازخونۀ مترو نماز بخونم. موقع وضو هر چی فکر کردم اول با دست راستم روی چپی آب بریزم یا با دست چپم روی راستی یادم نیومد. کسی هم نبود بپرسم. اینترنت هم نداشتم. پیامک زدم به دوستم و پرسیدم. از نه‌سالگیم هم نماز می‌خونم خیر سرم.

سه. با فاصلۀ ده دقیقه دو بار از اسنپ‌مارکت خرید کردم. با اینکه هزینۀ پیک رو برای هر کدوم جدا داده بودم ولی موقع سفارش سوم از همون سوپرمارکت! روم نمی‌شد و انتظار داشتم پیکه دعوام کنه که چرا همه چیو یه‌جا نمی‌گیرم و هی از اون سر شهر می‌کشونمش این سر شهر. لذا سومی رو به یه سوپری دیگه سفارش دادم.

چهار. من خریدای اسنپ‌فود و اسنپ‌مارکتو با اپلیکیشن اسنپ (همون که رنگش سبزه) انجام می‌دم. وارد اسنپ می‌شم و می‌رم تو بخش سوپرمارکت یا غذا. اپلیکیشن جداگانۀ اسنپ‌فود و اسنپ‌مارکت رو هم دارم که رنگشون صورتی و آبیه، ولی وقتی آدرس خونه رو به اپ اسنپ‌مارکت می‌دم میگه اسنپ‌مارکت هنوز تو شهر شما خدمات نمی‌ده. در حالی که با اپ اسنپ، وقتی وارد قسمت سوپرمارکت می‌شم خدمات می‌ده!. حالا این اسنپ‌مارکت آبی‌رنگ که تو شهر ما خدمات نمی‌ده، چند روز پیش یه نظرسنجی گذاشته بود و زحمت کشیدم و به سه‌تا سؤالش جواب دادم و اونم به‌عنوان تشکر، برام یه کد تخفیف ۴۰هزارتومنی فرستاد. امتحان کردم دیدم وقتی سفارشو به آدرس خونه می‌زنم قبول نمی‌کنه و می‌گه تو شهر شما فعلاً خدمات نداریم. ولی وقتی آدرس خوابگاه تهرانو می‌زنم کد رو قبول می‌کنه. اون سوپرمارکت نزدیک خوابگاه شرط حداقل خریدش شصت تومن بود. باید شصت تومن خرید کنید که چهل تومن رو تخفیف بده. نمی‌دونم کدش اختصاصی برای نام کاربری منه یا بقیه هم می‌تونن استفاده کنن. می‌ذارمش اینجا. مال هر کی که زودتر از بقیه برش‌داره. البته لزوماً برای تهران نیستا. چندتا آدرس از شیراز و اصفهان و ارومیه و مشهدو امتحان کردم قبول کرد. ولی هر جای تبریزو زدم نوشت در حال حاضر برای این آدرس سرویس فعالی وجود ندارد. SAQ1S60W68

پنج. تو انجمن علمی دانشگاه یکی هست که کارش مستندسازی و گزارش‌نویسیه. یعنی تا حالا هر چی کارگاه و نشست برگزار شده و هر فعالیتی داشتیم با عکس و تاریخ آرشیو کرده و نگه‌داشته. گزارش این یه سالو نوشته بود و دبیر انجمن فرستاد برای من که به‌لحاظ ویرایشی بررسی کنم. داغون بود. گفتم چرا هیچ‌جا نیم‌فاصله نزده؟ گفت چون ارشده هنوز بلد نیست. کم‌کم یادش می‌دیم. برای جلسات واتساپی! اسکرین‌شات چت‌هامونو گذاشته بود. برای جلسۀ مرداد تصویری گذاشته بود که توش یه جمله از من بود. منم از بهمن به گروه ملحق شده بودم و از اونجا فهمیدم عکسا الکیه. پیام گذاشتم تو گروه و مطرحش کردم. قرار شد کلاً عکس نذاریم. بعد این دوستمون که گزارشو نوشته بود اومد خصوصی و [کلیک].

شش. یه کارگاه نگارش و ویرایش قراره برگزار کنیم. هزینه‌ش برای چهار جلسه دویست تومنه. من چون گواهی و مدرک ویراستاری ندارم برای گرفتن اینا هم که شده می‌خوام شرکت کنم. و چون خودم شرکت می‌کنم و چون شرکت‌کنندگان قراره اضافه بشن به یه گروه و به‌مدت یک ماه! اونجا تمرین کنن و سؤالاشونو از استادها بپرسن، نمی‌تونم لینک بدم شما هم شرکت کنی :| ولی می‌تونید سؤالای ویرایشی‌تونو ازم بپرسید که از استادها بپرسم. 

هفت. پوستر کارگاه نگارشی و ویرایشی رو با نهایت دقت! طراحی کردم و فرستادم برای دبیر انجمن که تأییدش کنه و تبلیغاتو شروع کنیم. این یه بخشی از پوستره که همون‌طور که ان‌شاءالله! ملاحظه می‌کنید کادرش آبیه. جواب داده که بچه‌ها می‌گن برای کادرش یه رنگی انتخاب کنید که به سبز بیاد. گفتم قرمز و سبز مکملن. فکر کردم لابد منظورش اینه به جای آبی، قرمز کنم کادرو. گفت مثلاً تون‌های مختلف آبی!. کادر پوستر از اول آبی بودا ولی آبی رو بنفش می‌بینن همه‌شون! :|

هشت. هزینۀ این کارگاه به‌نظر من معقوله، ولی می‌خواستن به دانشجوهای دانشگاه خودمون تخفیف بدن. استادها قراره همین دویست تومن رو بگیرن از هر شرکت‌کننده، ولی چند نفر گفتن از بقیۀ شرکت‌کننده‌ها یه ذره بیشتر بگیریم و به دانشجوهای خودمون تخفیف بدیم. کلی بحث کردیم و تهش دبیر انجمن گفت «ما یه بودجه‌ای دستمونه که حقوق شما رو از اونجا می‌دیم و می‌تونیم با بقیه‌ش مسابقه برگزار کنیم و جایزه بخریم، می‌تونیم باهاش اردو برگزار کنیم یا وام بدیم یا کارگاه رایگان برگزار کنیم و هزینه رو از این بودجۀ دانشگاه تأمین کنیم. حالا اگه خرجش نکنیم دانشگاه ازمون پسش می‌گیره. برای همین می‌گم برای دانشجوهای خودمون تخفیف بدیم که به هر حال این پول برای دانشجوهای خودمون صرف بشه». قانع شدیم که از بودجه خرج کنیم برای تخفیف. یاد شهردارمون افتادم. تبریزیا هر موقع می‌رن اصفهان و خیابوناشو می‌بینن و با آسفالت خیابونای خودشون مقایسه می‌کنن می‌گن شهردار اونجا هر چی بودجه می‌گیره صرف آبادانی شهرشون می‌کنه، اون‌وقت مسئولای شهر ما خرج نمی‌کنن و آخر سال بودجه رو برمی‌گردونن به خزانۀ دولت. بعضی وقتا هم برای اینکه حتماً بودجه رو یه جایی خرج کرده باشن زیرگذرها و روگذرهای احمقانه‌ای تو شهر درست می‌کنن که هر چی فکر می‌کنی چرا اینو اینجا ساختن به جواب منطقی نمی‌رسی.

نه. بالاخره فهمیدم اون کشف اتفاقی پست قبل کار کدوم دانشمند بود. هانری بکرل وقتی داشته روی مقاله‌ای که رونتگن منتشر کرده بود کار می‌کرد ترکیب‌های اورانیوم‌دار رو می‌ذاره کنار فیلم عکاسی و چند روز بعد با یه پدیدۀ عجیب روبه‌رو میشه. بعدشم، ماری کوری کشف می‌کنه که اون خاصیتی که هانری بکرل کشف کرده بود و نمی‌دونست چیه همون پرتوزایی هست. اینا رو یکی از خوانندگان وبلاگم فرستاده: [یک] و [دو]

ده. دیشب تو این وضعیت و خیره به این زاویه خوابم برد. خوابیدن تو موقعیتی که آسمون و ماه و ستاره‌ها رو تماشا می‌کنی و غوغای ستارگانِ شکیلا یا اصفهانی با صدای آروم پخش می‌شه حس غریبیه. سه شب دیگه ماه کامل می‌شه!.


۰۱ تیر ۰۰ ، ۱۴:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۷۸- از هر وری دری ۹

دوشنبه, ۳۱ خرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۰۰ ق.ظ
یک. یکی از نامزدهای شورای شهرمون، کدش ۱۵۷۸ بود و من بهش رأی داده بودم و انتخاب شد. ۱۵۷۸امین پست اینجا رو تقدیم این بزرگوار می‌کنم. نتایج انتخابات انجمن علمی دانشکده هم اعلام شد و اونی که بهش رأی نداده بودم (چون که پیاما رو دیر چک می‌کرد و انجمن تو اولویتش نبود) با ۱۱ رأی جزو چهار نفر اول شده. منم با ۷ رأی، علی‌البدلم و با حفظ سِمت همچنان به طراحی پوستر و گاهی هم ویرایش گزارش مشغولم.

دو. من عاشق چهار و مشتقات چهارَم و یادآوری می‌کنم که دُرد به زبان ترکی میشه چهار و دُردِ دُردانه هم اشاره داره به فصل چهارم وبلاگ‌نویسیم. اگه خاطرتون باشه که احتمالاً نیست برای تولد بیست‌وچهارسالگیم هم یه پست نوشته بودم پر از چهار بود. روز تولدم هم بین چهارمین روز چهارمین ماه میلادی و چهارمین روز چهارمین ماه شمسیه. روز تولد قمریم هم چهارده ذی‌القعده‌ست که امسال مصادف شده با چهار تیر. بعد حالا با این همه ارادت و عشقی که به چهار و مشتقاتش دارم انتظار می‌رفت پای صندوق ذوق کنم از دیدن کد انتخاباتی ۴۴ و عکس‌ها بگیرم و بگیرید و نشونتون بدم و نشونم بدید. ولی نداشتم این ذوقو. من بادمجون و کدو و پیاز و کرفس دوست ندارم. حس می‌کردم تو رستورانم و گشنمه و یه همچین مِنویی جلومه.

سه. ذی‌القَعدة یا ذوالقَعدة یازدهمین ماه از ماه‌های قمری است. این ماه جزو ماه‌های حرام و ماه‌های حج است. ذوالقعده از قعود و نشستن گرفته شده و از آنجا که اعراب در این ماه از جنگ فرومی‌نشستند، به این نام نامیده‌اند.

چهار. چهاردهم هر ماه، ماه کامل میشه و بهش می‌گن ماه شب چهارده. این هفته شبی که ماه قراره کامل بشه تولد قمریمه. اون شب ماهو ببینید و یاد من بیافتید. پرنورترین ستاره هم ستارۀ شباهنگه. درخشان‌ترین ستارۀ آسمان که کمابیش از همهٔ نقاط مسکونی زمین دیده می‌شود.

پنج. یه سری گیاه که اسمشونو نمی‌دونم و عطر صداش می‌کنیم تو باغچه داریم و اینا رو می‌چینیم و می‌ریزیم تو قوری که چایو معطر کنه. این عطرا این‌جوری‌ان که اگه یکی دو روز بمونن زرد می‌شن. امروز مامان می‌گفت موقع چیدنشون نعناع هم چیدم و نعناع‌ها رو گذاشتم تو کیسه فریزر کنار اینا که بعداً جداشون کنم و بعداً یادش رفته و اینا چند روز کنار هم موندن. می‌گفت تو این چند روز عطرها زرد نشدن. گفتم سری بعد که چیدی یه سری از عطرا رو با نعناع نگه‌دار و یه سریا رو بدون نعناع. اگه زرد نشن، این کشف اتفاقیتو به جامعۀ بشریت اعلام می‌کنیم.

شش. تو کتاب شیمی دوم دبیرستانمون راجع به کشف اتفاقی یه ماده یا خاصیت یه ماده نوشته بود. یه دانشمندی که یادم نیست اسمش چی بود یه چیزی رو می‌ذاره تو کشو، کنار یه چیز دیگه و یادش می‌ره گذاشته اونجا و تعطیلات میشه و نمی‌ره دفترش سراغ اون کشو. بعد چند روز اون چیزه روی چیزای تو کشو اثر می‌ذاره. از وقتی مامان کشفشو بهم گفته یادش افتادم و از صبح دارم چیزایی که اتفاقی کشف شدن رو گوگل می‌کنم و از دوستام می‌پرسم و پیدا نمی‌کنم اون چیز چی بود و اون دانشمند کی بود. یکیشون گفت هانری بکرل بود، یکیشون گفت ماری کوری و چندتا اسم دیگه. حدس خودمم رونتگنه. ولی یه حسی میگه اینا نیستن. حالا هم پیله کردم پیدا کنم کی بود و چی بود، هم زورم میاد پاشم برم از انباری کتاب شیمیمو دربیارم. جای سختیه. کتابای نظام جدید شماها هم احتمالاً نداشته باشه این مطلبی که من دنبالشمو.

هفت. دیشب بابا داشت با دوست عربش حرف می‌زد. منم داشتم سعی می‌کردم بفهمم چی می‌گن و فقط عائله و کرونا رو متوجه شدم. فکر کنم داشت خانوادگی کرونا گرفتنمونو توضیح می‌داد. یه جمله هم گفت توش دکترا و لا قصد ازدواج داشت. فکر کنم منو می‌گفت.

هشت. چهارشنبه دوتا ارائه داشتم و این دوتا آخرین ارائه‌هام بودن. آخرین جلسۀ کلاسامونم بود. البته قراره تابستون بازم گاهی جلسه داشته باشیم، ولی ارائه نداریم دیگه. این دوتا چهارشنبۀ اخیر واقعاً سخت گذشت. پنج‌تا کلاس دوساعته داشتم پشت سر هم. حسم بعد از آخرین کلاس، «آزاد شدم خوشحالم ننه» بود. ترم بعد هم کلاسا حضوریه. تو مقطع دکتری حدوداً نُه‌تا درس باید بگذرونی. هر ترم تقریباً سه‌تا. کلاً سه ترمه و بقیه‌ش پایان‌نامه‌ست. با اینکه دلم برای تهران تنگ شده و چندتا کار ریز و درشت تو دانشگاه دارم که باید برم و انجامشون بدم ولی زورم میاد بار و بندیل ببندم برم خوابگاه. به‌لحاظ روحی ترجیح می‌دم یا یه اتاق تک‌نفره بگیرم و تنها باشم یا یه اتاق تک‌نفره بگیرم و تنها باشم :|

نُه. اپلیکیشن همراه من رو به‌روزرسانی کنید و از قسمت طرح‌های تشویقی اپ، ده گیگ اینترنت سه‌روزه هدیه بگیرید. امروزم دوشنبۀ آخر ماهه و کد ستاره صد ستاره شصت‌وچهار مربع یادتون نره. جمعه هم ماه تو آسمون کامل میشه.
۳۱ خرداد ۰۰ ، ۰۸:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۷۳- از هر وری دری ۸

جمعه, ۲۱ خرداد ۱۴۰۰، ۰۳:۳۰ ق.ظ

یک. یکی از هم‌کلاسیام تو گروه پرسید مگه ی رو تو خانۀ به‌صورت خانه‌ی نمی‌نویسیم؟ گفتم چند ساله که قانونش عوض شده و بهتره به‌صورت خانۀ بنویسیم. صحبتمون سر کسرۀ اضافه و همزه بود که یکی از هم‌کلاسیام گفت من ده سال وبلاگمو با ی نوشتم. غافلگیر شدم. مردد بودم که راجع به وبلاگش بپرسم یا نه. خودم چند ساله به آشناها آدرس وبلاگمو نمی‌دم و راجع به وبلاگم با دوستان جدیدم صحبت نمی‌کنم. تا حالا به هر کی آدرس دادم اشتباه نکردم، ولی اگه از این به بعد بدم هیچ تضمینی وجود نداره که باظرفیت و باجنبه از آب دربیان و پشیمونم نکنن. پرسیدم هنوز وبلاگتو داری؟ گفت چهار ساله وبلاگ‌نویسی نمی‌کنم و تو دفترم برای خودم می‌نویسم. حساب کردم دیدم وبلاگ‌نویسی رو موقعی شروع کرده که من شروع کردم. به روم نیاوردم که منم وبلاگ دارم. پرسیدم با اسم مستعار می‌نوشتی؟ موضوعش چی بود؟ گفت آره، خاطرات روزانه‌مو می‌نوشتم. گاهی هم مسائل تخصصی رو لابه‌لای خاطراتم میاوردم. یاد همین‌جا افتادم. وبلاگ خودم. گفتم کاش ادامه می‌دادی. گفت چون امنیت سیاسی اجتماعی نداشتم، ترجیح دادم برای خودم بنویسم و خودسانسوری نکنم.

دو. دانشگاه پیامک زده بود که برید سایت گلستان و به عملکرد استادهاتون نمره بدید. داشتم دنبال بخش ارزشیابی گلستان می‌گشتم که دیدم یه جایی هست به اسم کارنامه و رتبۀ دانشجو توی دانشکده و دانشگاه. نگاه کردم دیدم بین ورودیای امسال معدل دومم. بین ورودیای امسال و پارسال هم دومم. توی دانشکده و دانشگاه هم در مقایسه با بقیه معدلم بد نبود. از اینکه استاد راهنمامو بین بقیهٔ استادها سربلند کرده بودم خوشحال شدم. همیشه همین‌جوری‌ام. بیشتر به جای اینکه برای خودم خوشحال باشم بابت خوشحال شدن بقیه خوشحال می‌شم. تو گروه به دوستام هم خبر دادم که سایت گلستان یه همچین جایی داره. بعد تو خصوصی به اون دوستم که باهاش صمیمی‌ترم و چون درسخون‌تره بیشتر دوستش دارم و تازگیا فهمیدم وبلاگ‌نویس هم بوده گفتم حدس می‌زنم شاگرد اولمون تویی و بهش تبریک گفتم. حدسم درست بود. به‌نظرم اول شدن حق مسلمش بود. بس که باسواد و تلاشگر و کوشاست. دورۀ ارشدم هم مثل حالا شاگرد دوم بودم و شاگرد اولمون دوست صمیمی‌م بود. چون رشتۀ کارشناسی من زبان‌شناسی نبوده، همیشه مقام اول رو حق اونایی دونستم که چهار پنج سال بیشتر از من تو این حوزه بودن. سقف و حدی که برای خودم در نظر گرفتم همیشه همین دومیه. آدم باید واقع‌بین باشه. تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف.

سه. بابا لینک آزمون استخدامی سنجش رو برام فرستاده. دفترچه رو دانلود کردم و مثل همیشه کنترل+اف رو زدم و رشته‌ها و شهرمو جست‌وجو کردم و مثل همیشه می‌خواستم بگم زبان‌شناسی تو دفترچه نیست و ظرفیت مهندسی برق هم یا فقط برای مردهاست یا برای شهرستان‌های دیگه‌ست. ولی ناباورانه دیدم دانشگاه تبریز کارشناس آزمایشگاه برق لازم داره!. حالا هر چی به بابا می‌گم از برق فقط قانون اُهمش یادم مونده و شش ساله از وادی مهندسی دورم اصرار داره که شرکت کنم. آزمون کِیه؟ مرداد. امتحانای پایان‌ترمم کی شروع می‌شن؟ تیرماه. مشغول چه کاری هستم؟ تولید مقاله برای درسای این ترم و یکی از درسای ترم قبل. چقدر فرصت دارم برای آزمون استخدامی بخونم؟ در بهترین حالتش یه ماه. منابع؟ مخابرات و مدار ۱ و ۲ و ماشین ۱ و ۲ و الکترونیک ۱ و ۲ و آزمایشگاه‌ها. لینک و دفترچه رو برای چند نفر از دوستان که هم‌رشته‌ای و هم‌شهریم هستن هم فرستادم. ملت رُقباشونو از صحنۀ رقابت محو می‌کنن، ما بهشون خبر می‌دیم بیان وسط گود. به‌نظرم اگه اونا تواناتر از من هستن، حق اوناست که این جایگاه رو داشته باشن. آدم باید منصف باشه.

چهار. چهارشنبه یکی از هم‌کلاسیام راجع به بافت و متن ارائه داشت. این اسلایدشو دیدم یاد شماها افتادم. وقتایی که رو در و دیوار و تو کتاب و دفترچۀ آزمون این بیتو می‌دیدید و عکس می‌گرفتید برام می‌فرستادید. گفتم عکس بگیرم نشونتون بدم.

پنج. چون می‌دونستم نامزدهای انتخابات انجمن دانشجویی باید حداقل یه تعداد خاصی رأی رو کسب کنن تا پذیرفته بشن، به همۀ رقبا رأی دادم. چند نفر از دوستان هم همین کارو کردن. روال اینه که آدم فقط به خودش رأی بده که جلو بیفته از بقیه. ما هشت نفر بودیم و هر کدوم هفت‌تا حق رأی داشتیم. یکی بود که پیام‌های گروه کاری رو دیر چک می‌کرد و می‌گفت من کارهای دیگه‌ای هم دارم. در واقع فعالیت‌های انجمن در اولویتش نبود و دیگه نمی‌دونم چرا با این همه مشغله برای دورۀ بعد هم نامزد شده بود. ولی بقیه پرتلاش و کاری بودن. البته شناختم از رقبا و رفقا در همین حده که پیام‌ها رو با چه کیفیتی جواب می‌دن. نتیجه اینکه به خودم و بقیه رأی دادم جز اون یه نفر. و البته با تک‌رأی‌هایی که بعضیا به خودشون داده بودن رأی من از اونا کمتر شد :| هنوز نتیجۀ نهایی رو اعلام نکردن ولی کاش می‌دونستم کیا فقط به خودشون رأی دادن :|

شش. اُکالا مبلغ سفارش مرجوعیمو بعد ده روز به حسابم برگردوند و کلی هم عذرخواهی کرد. می‌خوام زنگ بزنم ازشون تشکر کنم و بپرسم چرا هیچ وقت بستنی ندارید؟ همیشه روی همۀ بستنیا نوشته تمام شد. هر موقع هم چک می‌کنم همچنان نوشته تمام شد. از اونجایی که نمیشه شعبه‌های دورترو انتخاب کرد، نمی‌تونم بفهمم فقط شعبۀ نزدیک ما نداره یا هیچ کدوم ندارن. چند بار سعی کردم آدرسمو یه جای دیگه بزنم که بستنیای شعبه‌های دیگه رو چک کنم، ولی هر آدرسی می‌زنم همین جایی که هستم رو به‌صورت خودکار شناسایی می‌کنه.

هفت. سه‌شنبه حدودای سۀ نصف‌شب تبریز زلزله اومد. دیگه نمی‌دونم خواب من سبک بود یا شدت زلزله زیاد بود که با همون تکون اول بیدار شدم. دیر خوابیده بودم و بیدار که شدم دیگه خوابم نبرد. تا هشت روی ویبره بودیم. فرداشم که همون چهارشنبه‌های معروف باشه از هشت تا هفت بعدازظهر بی‌وقفه کلاس داشتم. مکالمۀ اون روزم با دوستان: [یک] و [دو]. عکس آب‌دوغ‌خیارم هم طلبتون.

هشت. با کامنت بسته راحت‌تر می‌نویسم. ولی درِ لینک پیام خصوصی همچنان به روی همه‌تون بازه.

۲۱ خرداد ۰۰ ، ۰۳:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)