۱۹۳۲- گذشتن و رفتنِ پیوسته
دیروز رفتم خونهشون آش پشتپاشو خوردم و راهی بلاد کفرش کردیم برای گذروندن دورهٔ پسادکترا که بره با موفقیتهای بیشتری برگرده.
و به همین مناسبت دوست دارم اولین خاطرهای که ازش تو خاطرم مونده رو اینجا ثبت و ضبط کنم.
دوم یا سوم دبیرستان، یه سؤال مثلثاتی از کتابی که حل و پاسخنامه نداشت پیدا کرده بودم که خودم نتونسته بودم حلش کنم. نشونِ همکلاسیام (بچههای کلاس ریاضی۲) داده بودم و اونها هم ایدهای به ذهنشون نرسیده بود. سؤال امتحان یا تمرین و تکلیف هم نبود که اجباری در حلش باشه. چند روزی ذهن خودم و دوستام درگیرش بود. نمیدونم هم چرا از معلمها نمیپرسیدم. شاید هم پرسیده بودیم و بلد نبودن (که البته احتمالش ضعیفه). رها نمیکردم اون مسئله رو. هر روز بهش فکر میکردم و هنوز هم اگر معمایی چیزی ببینم، تا وقتی حلش نکنم آروم نمیگیرم (یا به قولی آروم نمیگیگیرم!). تا اینکه یکی از بچههای کلاسمون گفت برو کلاس ریاضی۱ از مریم بپرس؛ شاید اون بتونه حلش کنه. به چهره نمیشناختم. وارد کلاسشون که شدم از بقیه پرسیدم مریم کدومه و نشونم دادن. ردیف آخر نشسته بود. یا بهتناسب قدش جاش اونجا بود یا اتفاقی در صف آخر مجلس! نشسته بود. سؤالو گذاشتم جلوش، خودمو معرفی کردم و گفتم از کجا آمدهام آمدنم بهر چه بود. پرسیدم میدونی چجوری حل میشه؟ یه کم فکر کرد و چند خطی نوشت و پاک کرد و نوشت و بالاخره به جواب رسید. یکی دو سال بعد، همدانشکدهای و همرشته بودیم باهم تو شریف.
پ.ن۱: برای مهمونی مقنعه نمیپوشن اصولاً. دیروز مستقیم از دانشگاه و جلسهٔ امتحان رفتم دیدنش و فرصت تغییر نبود.
پ.ن۲: تا دیروز تعداد دوستان صمیمی ساکن ایرانم به تعداد انگشتان دستم بود و از امروز به کمتر از تعداد انگشتان یک دست میرسه. هر سال هم نسبت به مدت مشابه پارسال کمتر میشه و مسئولین پاسخگو نیستن. آخرش همه میریم مسئولین تنها میمونن.
پ.ن۳: خرداد پارسال، وقتی سهیلا رفت هم از این پستای خداحافظی براش نوشته بودم و تو اینستا منتشر کرده بودم. فکر کنم اینجا نذاشته بودم. الان میذارم:
هر موقع تو فرم مصاحبهها ازم میخواستن اسم سهتا از دوستای نزدیکمو بنویسم که احتمالاً برای تحقیق برن سراغ اونا، یکی از اسمها اسم سهیلا بود.
چند روز پیش (اردیبهشت پارسال!) پیام داد که دارم میرم، ببینیم همو. بیشتر دوستام، یا اگه دقیقتر بگم همۀ دوستام جز دو سه نفرشون مهاجرت کردن و این اتفاق و شنیدن این جملۀ دارم میرم ببینیم همو برام تازگی نداشت. غمگینم هم نمیکنه این رفتنها. چون میدونم دارن میرن که شرایط بهتری رو تجربه کنن. برای دوستام خوشحالم و البته برای ایران نه. کشوری که هر لحظه داره خالی میشه از نیروی متخصص و کاربلد.
داشتم به روزای اول دوستیمون فکر میکردم. من نمایندۀ کلاسمون بودم و یکی از وظایفم حضور و غیاب بود. سهیلا همیشه به بهانۀ المپیاد کلاسای مدرسه رو میپیچوند و من هر روز جلوی اسمش مینوشتم غایب، المپیاد نجوم. میرفت کتابخونه یا میموند خونه و نجوم میخوند. نجوم منو یاد سهیلا مینداخت و سهیلا یاد نجوم.
بهش گفتم یکی از اون کتابایی که راجع به آسمون و ستارههاست و دلت نیومده بهدلیل مهاجرتت چوب حراج بهش بزنی یا به کسی بدی و به کتابخونهها اهدا کنی و نمیتونی هم با خودت ببری و قراره بذاری اینجا و احتمالاً بره انباری رو برام بیار. یکی از اون قدیمیا که بیشتر باهات بوده. که بذارم تو کتابخونهم و از این به بعد با من باشه. که هی ببینمش و هی یادت بیافتم.
امروز (دوم خرداد پارسال!) دیدیم همو. برای آخرین بار. کتاب صورتهای فلکیشو آورده بود برام. چاپ سال هشتادوسه بود. میگفت از راهنمایی دارمش. منم پیکسل صورت فلکی ماه تولدشو بهش دادم. اینجا صورت فلکی حَمَلو گذاشتیم کنار پیکسل ماه فروردین و چهارتا ستارهای که به هم وصل شده بودنو پیدا کردیم و ثبت کردم این آخرین دیدارو.
و سهیلایی که داره تلاش میکنه عکسامونو از دوربین به گوشی منتقل کنه و منی که کابل و ریدر و فلشبهدست منتظرم و همچنان ثبت میکنم این آخرین لحظات باهم بودنمونو. ولی ای کاش وطن جایی برای ماندن بود.
پ.ن ۴: هنوز که هنوزه عکسایی که با دوربین گرفته بودو نفرستاده برام. گفته بود وقتی برسه اونجا، میفرسته. نه من پیام دادم و یادآوری کردم، نه اون یادش افتاد که بفرسته. از خاطرۀ اون روزمون فقط همین چندتا عکسی که خودم با گوشی گرفتمو دارم.
سلام.
بنظرم نوشتن و استفاده از ترکیب بلاد کفر برای کشوری که دوستت واسه تکمیل تحصیلات رفته اصلا درست نیست ....