پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۲۰۰۵- از هر وری دری (قسمت ۵۵)

يكشنبه, ۱۸ آذر ۱۴۰۳، ۰۴:۰۰ ب.ظ

۱. حقیقت اینه که معلما بیشتر از بچه‌ها (خیلی خیلی بیشتر از بچه‌ها) به‌خاطر تعطیلی مدارس خوشحال می‌شن.

۲. تقویم سال تحصیلی امسال تعطیلی نداره (تعطیلات مناسبتیش پنج‌شنبه و جمعه‌ست) و من چند ماهه منتظرم هوا آلوده بشه! و مدارس مجازی بشه! بلکه بتونم یه نفسی بکشم!

۳فردا و پس‌فردا رو به‌خاطر آلودگی هوا تعطیل (مجازی) کردن و من یکشنبه‌ها و دوشنبه‌ها کلاس ندارم و بخوره تو سرشون این تعطیلی. به عبارت دیگر: بختت دختر، بختت.

۴. به‌مناسبت روز دانشجو این جمله رو جایی دیدم و می‌نویسم که یادم بمونه: دانشجو مؤذن جامعه است؛ خواب بماند، نماز امت قضا می‌شود.

۵. و نوشته بود بروید سراغ کارهای نشدنی، تا بشود. تصمیم بگیرید بر برداشتن کارهای سنگین، تا بردارید.

۶. همچنین نوشته بود: یا به اندازۀ آرزویت تلاش کن یا به اندازۀ تلاشت آرزو کن.

۷. دانش‌آموزان قبل از ورود من به کلاس، روی تخته شعر می‌نویسن و ابتدای جلسه می‌خونیم شعرها رو. این کارو خودم یادشون دادم. ابتدای سال بهشون گفتم دبیرستانی که بودم، قبل از ورود معلم ادبیاتمون، با هم‌کلاسیام شعر می‌نوشتم روی تخته. عکس شعرهای زمان دانش‌آموزی خودمم گذاشتم تو کانال درسیشون که ببینن و یاد بگیرن. این عکس‌ها رو دههٔ ۸۰ با گوشی سونی اریکسونی که بردنش به مدرسه جرم بود گرفته بودم. 

هر جلسه شعر می‌نویسن. از شعرها و شاعرهای قدیمی و معاصر و حتی از خودشون. البته که شعرهای خودشون وزن و قافیهٔ درستی نداره. ولی، قشنگه. با بعضی از شعرها آه از نهاد آدم بلند میشه. مثلاً نوشته بود:

گفتم ای دوست، تو هم گاه به یادم بودی؟ 

گفت من نام تو را نیز نمی‌دانستم (سجاد سامانی)

یه بارم یکیشون از یه شاعر ناشناس اینو آورده بود (با تأکید بر اهمیت ویرگول)

تا دیدمش عاشق شدم رفت

تا دید عاشق شدم، رفت

بعد با شیطنت می‌گن خانوم اینجا منظور عشق الهی هست.

۸. یکی هست که مسئول کارهای پرورشی و جشنواره و مسابقه‌ست. یه بار اومد بچه‌ها رو ببره کتابخونه برای مشاعره. منم باید باهاشون می‌رفتم. از قضا اون روز مانتو شلوار سرمه‌ای پوشیده بودم و همرنگ دانش‌آموزان بودم. توی عکس‌ها و فیلم‌هایی که از مشاعره گرفته شده، به اون مسئول بیشتر میاد معلم بوده باشه تا من.

۹. غزل‌های مختوم به نونِ حافظ جزو منابع المپیاد ادبی بود و توفیق اجباری بود که در خاطرم بمونن. چند وقت پیش یه موضوعی پیش اومد که سکوت کردم و فقط غصه خوردم. اون شب وقتی با تیکه‌های شکستۀ قلبم برمی‌گشتم خونه این غزلو زمزمه می‌کردم با خودم:

در این خرقه بسی آلودگی هست

خوشا وقت قبای می‌فروشان

در این صوفی‌وشان دردی ندیدم

که صافی باد عیش دُردنوشان

تو نازک‌طبعی و طاقت نیاری

گرانی‌های مشتی دلق‌پوشان

۱۰. یه تعداد از دانش‌آموزانم رو تشویق کردم تو المپیاد ادبی شرکت کنن. هر موقع سؤال ادبی خارج از کتابشون می‌پرسن ذوق می‌کنم و بعضی وقتا هم جوابشونو به جلسهٔ بعد موکول می‌کنم که برم مطالبو مرور کنم! اینکه الان منم مجبورم پا به پای اینا برای المپیاد بخونم جالب نیست :|

۱۱. بعد از سارای مدرسهٔ پارسال، مطهرهٔ مدرسهٔ امسال دومین دانش‌آموزم بود که موقع گرفتن کارنامه به‌خاطر نمرهٔ نوزده گریه می‌کرد.

۱۲. دانش‌آموزانم گاهی می‌پرسن شما چرا مهاجرت نکردید یا نمی‌کنید؟ بعضی شبا که برادرم خونه نیست بدجوری احساس تنهایی می‌کنم. کاش می‌تونستم بهشون بگم که من تو این مهاجرت درون‌مرزی و داخلی موندم هنوز! کنار نیومدم با تنهایی. برم اون سر دنیا که کدوم قلهٔ فتح‌نشده رو فتح کنم؟ اصلاً برم که چی بشه؟

۱۳. از امروز که کلاس‌های مجازیشون شروع شده، تو برنامهٔ شاد براشون گروه تشکیل دادن و مدیر منم اضافه کرده به گروهشون. هر چند که من امروز و فردا باهاشون کلاس ندارم. امروز چندتاشون پیام دادن و شماره‌مو خواستن. نمی‌دونم در پاسخ بهشون چی بگم؟ پیامشونو هنوز باز نکردم. خودم با اینکه شمارهٔ موبایل همهٔ معلمامو دارم ولی تا حالا یه بارم بهشون پیام ندادم که به خیال خودم مزاحمشون نشم. ولی اینا فرق دارن با نسل ما. آی‌دی کافیه دیگه. شماره برای چی آخه؟

۱۴. پارسال از کلاس نهم مدرسهٔ قبلی یه یادداشت کوچیک (به‌قول بیهقی رُقعه!) پیدا کرده بودم با این محتوا که دانش‌آموزی از هم‌کلاسیش خواسته بود گوشیشو بده تا با اونی که تا پنج بعدازظهر دانشگاهه حرف بزنه. نویسنده و مخاطب ناشناس بود. امسال از دانش‌آموزان دهم مدرسهٔ جدید (به‌ویژه اونایی که داستان می‌نویسن و قلمشون خوبه) خواستم با این چند خط، قصه‌پردازی کنن. یادداشتو نشونشون دادم و گفتم هر چی ایده به ذهنتون می‌رسه بیارید روی کاغذ. انتظار یه داستان عاشقانه داشتم که تهش پند و اندرز بدم و به راه راست هدایتشون کنم. هفتهٔ بعد که این هفته باشه داستان‌هاشونو آوردن بخونن. اولین قصه به این صورت بود که طرف یکیو کشته بود و برای مخفی کردن جسد مقتول دنبال همونی که تا پنج بعدازظهر دانشگاه بود می‌گشت که بهش پیام بده و کمک بخواد. ماجرای عاشقانه‌ای در کار نبود. تو قصهٔ دوم هم خودشونو نخبه فرض کرده بودن و یه نفر پیام‌های تهدیدآمیز برای شخصیت اصلی که اسمش سارا بود می‌فرستاد و دنبالشون بود که ترورشون کنه. تو تیم نخبگانشون یه امیر هم بود که اصرار داشتن برادر ساراست و با توجه به اینکه امیر و دویست‌وشش باهم‌آیی دارن و تو هر قصه‌ای یه امیر با دویست‌وشش وجود داره گفتم امیر ماشینم داره؟ با خنده گفتن آره خانوم، یه دویست‌وشش سفید داره، ولی نخبه‌ست و برادر ساراست.

خلاصه که نتونستم نصیحتشون کنم 😅

۱۵. یکی از دانش‌آموزان یازدهم ریاضی انتقالی گرفت یه شهر دیگه. روز آخری که باهاش کلاس داشتم یه کتاب هدیه دادم یادگاری از طرف معلم ادبیاتش داشته باشه. دستور خط فرهنگستان.

این دستور خط فرهنگستان هم ماجرای جالبی داره. دو سال پیش که ویرایش جدیدش منتشر شد، دانشجوهای دانشگاهمونو برده بودم فرهنگستان برای بازدید. بهشون از اینا دادن. من مال خودمو بردم دادم به هم‌اتاقیم. بعداً یکی دیگه برای خودم گرفتم. اونم بعداً دادم به هم‌کلاسی اسبق. بعداً یکی دیگه گرفتم و اونم دادم به برادرم. دوباره گرفتم و هی گرفتم و هی هدیه دادم. این دفعه هم دادمش به شاگردم و فعلاً خودم بدون دستور خط موندم تا دوباره بگیرم ببینم اونو به کی قراره بدم.

۱۶. یه دانش‌آموز جدید یازدهم ریاضی هم انتقالی گرفته اومده تهران که وقتی ازش پرسیدم از کجا اومدی (اسم مدرسهٔ قبلیشو می‌خواستم بدونم) گفت از تبریز اومدم. گفتم اتفاقاً منم از تبریز اومدم.

۱۷. پدر یکی از دانش‌آموزانم چند وقت پیش تصادف کرده بود و تو کما بود. هفتهٔ پیش فوت کرد و غصه‌دارم براش.

۱۸. همیشه حواسم هست که اصطلاحات کتاب‌های مدرسه رو سر کلاس استفاده کنم، نه دانشگاه رو. ولی یه وقتایی از دستم درمیره و مثلاً ممکنه به‌جای تضمّن، واژهٔ شمول معنایی رو به‌کار ببرم. یا به‌جای بن ماضی و مضارع بگم ستاک گذشته و حال. بعد موقع تصحیح برگه‌ها می‌بینم یکی دو نفر اینا رو نوشتن!

۱۹. یکی از دانش‌آموزان پرسید تو نگارش می‌تونیم گفتاری بنویسیم؟ گفتم نه، انشاهاتون باید به زبان رسمی و معیار باشه. گفت مثلاً می‌تونید بخوابید درسته یا می‌توانید بخوابید؟ گفتم می‌توانید بخوابید. همه سرشونو گذاشتن روی میزشون خوابیدن.

بعداً تو اینستا دیدم یه اتفاق رایج بین بچه‌هاست. پنج‌شنبه هم تو پودمان از همکارا شنیدم بچه‌های اونا هم این کارو کردن.

۲۰. دیروز در شورای واژه‌گزینی صحبت از زنانه شدن نیروی کار بود که یک اصطلاح تخصصی است و گروه تخصصی جامعه‌شناسی معادل‌هایی پیشنهاد داده بود و در جلسه باید یکی از پیشنهادها تصویب می‌شد. این مثال رو زدن که آموزش و پرورش، بیشتر نیروهای کارش خانم هستند و محیطش زنانه شده. در همین راستا یک بار هم از یکی شنیده بودم که می‌گفت اینجا فرهنگستان زنان و ادب فارسیه. محیط اینجا هم داره زنانه میشه و فقط هیئت‌علمیاش آقا هستن. حتی دانشجوهای ارشدی که می‌گیره هم اکثراً خانومن.

۲۱. امروز با استاد مشاورم که تاکنون از نزدیک ندیدمش و روز دفاع از پروپوزالم هم نیومده بود قرار داشتم. به‌خاطر آلودگی هوا لغو شد جلسه‌مون. ایشون قبل از اینکه استاد مشاورم بشه، از دنبال‌کنندگان و دنبال‌شوندگان اینستاگرامم بود. هم‌سن پدرمه و دانشجوهاشو به اسم کوچیک صدا می‌کنه. جزو استادان محبوبمه. ولی خوشحالم جلسه‌مون کنسل (لغو!) شد.

۲۲. هر هفته دوشنبه‌ها با استاد راهنمام جلسه دارم. هفتهٔ پیش هیچ کاری نکرده بودم که تو جلسه ارائه بدم. یکشنبه شب کیک درست کردم که صبح با خودم ببرم برای استاد. نصف شب بیدار شدم و احساس کردم حالم بده. هر چی روز قبل خورده بودمو بالا آوردم. یه ساعت بعد دوباره بیدار شدم بالا آوردم و تا صبح به بالا آوردن محتویات معده‌م ادامه دادم. با این حال روم نمی‌شد به استادم پیام بدم بگم نمی‌تونم بیام جلسه و می‌خواستم برم. صبح دیدم خودش پیام داده که کاری پیش اومده و جلسه‌مون بمونه یه وقت دیگه. جلسه کنسل شد، ولی باید می‌رفتم فرهنگستان، سر کار. یکی دو ساعت دیرتر رفتم که حالم بهتر بشه. بهتر نشد. صبحانه هم نخوردم و رفتم. تا رسیدم، تو فرهنگستان هم بالا آوردم. البته چون معده‌م خالی بود جز مایع زردرنگ چیزی برای استفراغ! نداشتم. حین استفراغ هم داشتم به این فکر می‌کردم که چرا این واژه با فارغ و فراغت هم‌خانواده‌ست. یه قرص ضدتهوع از همکار اتاق بغلی گرفتم و تا عصر کمابیش کار کردم. شب به اصرار برادرم رفتیم دکتر و سرم زدم و خوب شدم. دکتر گفت مسموم شدی. در رابطه با «اصرار» باید عرض کنم که من آدم دیر-دکتر-برو و حتی دکتر-نرویی هستم و تبریز که بودیم، مامان و بابا به‌زور می‌بردنم دکتر. اینجا هم منو سپردن دست برادرم که هر موقع مریض شدم دست و پامو ببنده به‌زور هم که شده ببره دکتر. ویزیتشم آزاد حساب کردن. چون اون بیمارستانی که رفته بودیم با تأمین اجتماعی قرارداد نداشت.

۲۳. معلمای تازه‌استخدامی که پنج‌شنبه‌ها باهاشون پودمان می‌گذرونم رو بیشتر از معلمای باسابقه‌ای که باهاشون همکارم دوست دارم. نمی‌دونم تأثیر سابقه‌ست که انقدر خودشونو می‌گیرن یا تأثیر منطقه و سطح رفاه. این تازه استخدامیا خیلی مظلومن. در مناطق محروم و حاشیه درس می‌دن، خودشون عمدتاً در حاشیۀ تهران زندگی می‌کنن، متواضع و خاکی‌ان، هنوز حقوق نگرفتن (البته این ماه، حقوق سه ماهشونو یه جا می‌گیرن)، ماشین و لپ‌تاپ و گوشی آنچنانی ندارن و در کل در رفاه نیستن. ولی همکارام... تکبر، تفاخر، غرور... به‌جز دو سه نفرشون، بقیه حس مثبتی بهم نمی‌دن. آدمایی که خودشونو برتر از بقیه ببینن و بدونن رو دوست ندارم. دوستشون ندارم. بعضیاشون انگار از دماغ فیل افتادن.

۲۴. یه وقتایی به سرم می‌زنه بخش نظرات رو به‌خاطر زِرهای مفتِ این احمق که نمی‌دونم هدفش از این کامنت‌ها چیه و چیو می‌خواد ثابت کنه محدود کنم؛ که فقط اونایی که وبلاگ بیان دارن بتونن نظر بدن، که بتونم مسدودش کنم. ولی هر بار گنجایش کاسهٔ صبرمو بیشتر می‌کنم و کظم غیظ می‌کنم!

۰۳/۰۹/۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

نظرات (۱۵)

۲۴. واقعا طرف چه فشاری میخوره و چه قلب سیاه و عقل اندکی داره. خدا شفاش بده

پاسخ:
گویا برای نرگس هم همین پیام‌ها رو می‌فرسته.
۱۸ آذر ۰۳ ، ۱۹:۱۳ نـــرگــــس ⠀

این احمق، دقیقا همین نظرات رو برای منم کپی پیست می‌کنه.

حتی جالبه، دیروز، یه پیام کپی کرده بود که اولش یه جوری نوشته بود مشخص بود نظر باید برای یک وبلاگ نویس مرد ارسال بشه.

دوباره همون پیام رو کپی کرده و ویرایش کرده؛ مناسبِ ارسال به یک وبلاگ‌نویس زن!

پاسخ:
چه جالب! پس با شخص من مشکل نداره. 
حالا درسته که من نه وقت جواب دادن دارم نه علاقه‌ای به بحث کردن، ولی راه ارتباطی نمی‌ذاره و خصوصی پیام می‌ده که چی بشه دقیقاً؟

به منم از این طور کامنتها خیلی میومد 

الان که کم‌کار شدم طبیعتا کمتر شده 

بلاک کردم 

امکان نظر بدون ثبت نام رو برداشتم 

همچنان تو هرزنامه‌ام هستن :)

پاسخ:
یه سریاش خودبه‌خود می‌ره هرزنامه. یه سریاشم نمی‌ره. ولی خوبه حداقل فهمیدم برای بقیه هم می‌فرسته.
۱۸ آذر ۰۳ ، ۲۰:۳۲ اقای ‌ میم

ما رو هم دیوونه کرده ول کن هم نیست 

پاسخ:
ای بابا. پس تنها نیستیم.
۱۸ آذر ۰۳ ، ۲۰:۴۳ اقای ‌ میم

بدبختی اینجاست من سر کار هم همکار این مدلی داشتم

تو مجازی اینجور سر کار اونجور

پاسخ:
آخ آخ حضوری خیلی بده.
۱۸ آذر ۰۳ ، ۲۳:۵۵ پلڪــــ شیشـہ اے

خدااااقوت. ♥💙♥

پاسخ:
تشکر 

الان دیدم تو کامنتا گفتن جاهای دیگه‌م پیام میده حالا علاوه بر بیکاری عجیب غریبش چقدرم بنده خدا بیسواده معلومه صرفا به صورت لقمه‌ای چهارتا مطلب اینور اونور به چشمش خورده. کلا بعضیا تا میبینن طرف یکم اعتقادات مذهبی داره فکر میکنن کل مشکلات ایران و منطقه رو باید ازشون طلب کنه. 

پاسخ:
ولی خیالم راحت شد که مشکلش با شخص من نیست و برای همه می‌فرسته.

چه جالب من همیشه فکر میکردم معلما حرص میخورن و ناراحت میشن از تعطیلی چون درسامون عقب میوفته مثلا. 

پاسخ:
از لغو شدن امتحان هم استقبال می‌کنیم. چون برگهٔ کمتری تصحیح می‌کنیم.
۱۹ آذر ۰۳ ، ۰۵:۴۶ پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

قسمت ۱۴ رو کامل‌تر کردم.

پاسخ:
ممنون که اطلاع دادی :))

19 جالب بود. خندیدم

 

پاسخ:
اصلنم خنده نداشت 🙄😅
۱۹ آذر ۰۳ ، ۱۳:۰۷ پلڪــــ شیشـہ اے

فقط داستان هاشون😂😂😅

ماها رمانتیک تر بودیم. این عزیزان توی ژانر جنایی اند. 

پاسخ:
اینا نیازی به رمانتیک‌بازی ندارن. رمانتیستم رو زندگی می‌کنند.

این غذاها سلف و بیرون اینارو نخور ات آشغالا مریض میکنه تورو🥺وقت نمیکنی غذا درست کنی عایا؟؟؟ املتی چمیدونم سالاد سزاری ،چرخ کرده با گوجه و چیزا سبک و حاضری طور درست کن .نودل اصلا نخور چرته

پاسخ:
سلف که نداریم. غذای بیرونم نخورده بودم. 
هر شب خودم غذا درست می‌کنم. املت و حاضری رو هم غذا محسوب نمی‌کنم و واقعاً غذا درست می‌کنم.
۲۰ آذر ۰۳ ، ۰۱:۱۹ پلڪــــ شیشـہ اے

اوه. 🫢😂😂😂🤣🤣🤣

 

تا حالا اینجوری قانع نشده بودم. 

آه از نهاد من هم بلند شد با اون شعرها

پاسخ:
اونجا که شیخ بهایی میگه:
بهر امتحان ای دوست، گر طلب کنی جان را
آن‌چنان برافشانم، کز طلب خجل مانی!
۲۱ آذر ۰۳ ، ۱۸:۳۵ حاج خانوم

سلام

برا منم می‌ذاشت. بعد که نظرات رو بسته بودم، یه کس دیگه یا همین ادم با کاربری بیان، مشابه همین نظرات رو می‌ذاشت...

پاسخ:
سلام
من فکر می‌کردم با من مشکل داره فقط. خوب شد اینجا مطرح کردم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">