۲۰۰۰- آن کارِ دیگر (قسمت دوم)
۱. پارسال اینجا سه نفرو استخدام کردن که ویژگی مشترک هرسهمون این بود که بهنوعی مهندس بودیم. مدرک یکیشون ارشده (ارشدشو همینجا خونده، ولی اون یکی مثل من دانشجوی دکتریه). الان اون دوتا رو مهندس صدا میکنن ولی به من میگن دکتر. منم حسودیم میشه مثل بچهها. البته استاد شمارۀ ۸ و برادرش به منم میگن مهندس، ولی از منظر کودک درونم کافی نیست و از بقیه هم انتظار دارم مهندس صدام کنن.
۲. این اتاقی که به ما دادن قبلاً اتاق استاد شمارهٔ ۵ و ۱۱ بوده. اونا هر کدوم رفتن یه اتاق دیگه و کتابخونهشون مونده برای ما. پارسال، روزهای اول چند بار رفتم سراغشون که بیان کتابهای شخصی و تقدیمی و مهمشونو بردارن. خودم هم چند بار اسناد و مدارکشونو جدا کردم بردم. کتابایی که مال کتابخونه بوده یا از بقیه امانت گرفته بودن رو هم تحویل دادم، اما بازم کلی کتاب موند. گفتن خودتون استفاده کنید. ولی به کار من نمیومدن. من کتابای خودمو برده بودم خونه و بحثم این نبود که اینجا برای کتابای من جا نیست. چون اگه جا بود هم نمیذاشتم اینجا. موضوع این بود که کتابهاشون تو اتاق ما خاک میخورد و استفاده نمیشد.
دیروز چندتا واژهنامه و فرهنگ لغت تخصصی رو از کتابخانهٔ مذکور برداشتم بردم دادم به پژوهشگران اون حوزهها. دوتا از پژوهشگرا وقتی دیدن آتیش زدم به مال استادانم و کتاباشونو حراج کردم اومدن کتابایی که لازم داشتنو انتخاب کردن و بردن. البته قبلاً از رفتن و بردن، از کتابها عکس گرفتم که بدونم کی چیو برد.
۳. نمیدونم اینو تعریف کردم یا نه؛ پارسال حین تمیز کردن کتابخونۀ استاد شمارهٔ ۱۱، ورقههای امتحانی دورۀ ارشدمونم پیدا کردم. دو ترم باهاشون کلاس داشتیم و یه ترم بیست شدم و یه ترم هم نوزدهونیم که بازم بالاترین نمرۀ کلاسشون بودم. این نیم نمره کم شدنم هم از شدت پیچیده فکر کردنم بوده که یه مسئلۀ بسیار سادۀ صرفی رو به پیچیدهترین شکل ممکن با ترکیب صرف و نحو جواب داده بودم. چون تخصصیه نمیتونم توضیح بدم. یکی از سؤالها هم این بود که ساختِ واژۀ دردانه رو بنویسیم. من اون موقع شباهنگ بودم و هنوز دردانه نشده بودم. هم میتونستیم بنویسیم درد+انه هم در+دانه. هر دو درست بود ولی ایشون فقط به اونایی که در+دانه نوشته بودن نمره داده بود. لابهلای اسناد و مدارک این ورقه هم بود. بعد از این همه سال، بردم نشونش دادم که چرا به جوابی که من دادم نمره نداده. همچنان قبول نکرد که دردانه، بهصورت درد+انه هم درسته. یه سری کاغذ که روز مصاحبهٔ ارشد هر کدوم از استادها توش نظرشونو در موردمون نوشته بودن هم بود. اونا رم تحویل دادم. سؤالای امتحان و کلاً چیزای بهدردبخور و مهم رو جدا کردم و بردم تحویل دادم. غیرمهمهای یکروسفید رو هم یه ساله دارم بهعنوان چکنویس (شایدم چرکنویس) استفاده میکنم.
۴. چند ماه پیش پدر یکی از همکارام فوت کرده بود. رابطهشم با پدرش خوب بود. دو سه روز مرخصی گرفت و ما هم نپرسیدیم کجایی و چرا نیستی. این بشر بهقدری توداره که تا چهلم مرحوم ما نمیدونستیم قضیه رو. تازه همون چهلم هم خودش بهمون گفت. در واقع حلوا آورده بود و اونجا بود که فهمیدیم پدرش فوت کرده.
۵. هزینهٔ کپی تو فرهنگستان از ده سال پیش و شاید هم از قبلتر تا همین پارسال دویست تومن بود و دویست تومن مونده بود. پارسال برای مدرسه کپی شناسنامه و مدارک تحصیلیمو لازم داشتم. یه روز رفتم اینا رو کپی کنم. از هر صفحه ده سری خواستم. مسئولش گفت قیمتها تغییر کرده ها. فکر کردم حالا دویست تومن مگه چقدر میخواد تغییر کنه. گفتم مهم نیست لازم دارم. دو سری لازم داشتم ولی ده سری خواستم که هی برای کپی نرم. مبلغ هنگفتی میشد. آقاهه چند بار به قیمت جدیدی که روی دیوار چسبونده بود اشاره کرد و من توجه نکردم. موقع حساب و کتاب فهمیدم هر صفحه حدوداً پنجهزار تومن شده. اینکه میگم حدوداً دلیلش اینه که چهارهزار و نهصد و نمیدونم چقدر بود که در مجموع یه رقم غیررند بسیار عجیبی باید پرداخت میکردم. سه رقم آخرش ۸۵۰ تومن میشد. نقدی پرداخت کردم و انتظار نداشتم ۱۵۰ تومن رو دیگه برگردونه. گفت سکۀ پنجاهتومنی ندارم و دوتا سکهٔ صدتومنی! برگردوند. منم چون از سکههاش خوشم اومد و سالها بود سکه ندیده بودم گرفتم که یه وقت ممکنه برای شیر یا خط لازمم بشه. اتفاقاً چند وقت پیشم یکیشو دادم به یکی از همکارا. برای شیر یا خط لازم داشت.
۶. اینجا یه عده هستن که حتی اگه بقیه کاری به کارشون نداشته باشن، بازم به کار بقیه کار دارن و چوب لای چرخشون میذارن و پشت سرشون حرف میزنن. سطح این حرفاشونم در این حده که فلانی که خانومه و مجرده چرا همهش با اون آقاهه که متأهله میره و میاد. در مورد من چون مطلب قابل ارائهای گیرشون نیومده بود، رفته بودن به رئیس بخشمون گفته بودن فلانی اولاً سلام نمیده، ثانیاً خیلی پیگیره. وقتی رئیس نقدها رو بهم منتقل کرد نمیدونستم بخندم یا چی. گفتم والا پارسال وقتی میرسیدم همه رفته بودن. کسی نبود که سلام بدم. وقتایی هم که از صبح هستم، از باغبانهای بیرون فرهنگستان شروع میکنم به سلام و احوالپرسی تا نگهبانی و آبدارچی و نیروهای خدماتی و هر کی که ببینم. یه وقتایی ممکنه چند بار به یه نفر سلام بدم و خودم خندهم بگیره که چند دقیقه پیش سلام دادم. این از این. در مورد پیگیری هم والا همه عادت کردن یه کاری وقتی بهشون سپرده میشه، یه سال بعد تحویل بدن. براشون عجیب و ناخوشاینده یکی پیگیر باشه که کارو در اسرع وقت تحویل بده یا تحویل بگیره.
۷. در باب بیتفاوت نبودنم به اطرافیانم همین بس که ببینم راهرو تاریکه و یکی جلوی در اتاقش دنبال کلید میگرده برقو روشن میکنم.
۸. از وقتی فهمیدم آسانسور دوربین داره متانت به خرج میدم و دیگه سلفی نمیگیرم توش.
۹. از وقتی فهمیدم رئیس دو بار تو آسانسور گیر کرده، کمتر ازش استفاده میکنم.
۱۰. پریروز تو جلسه صحبت راجع به انواع وامگیری زبانی بود. مثلاً وامگیری خط و واج و واژه و دستور و غیره. گفتن مثلاً فارسی باستان ل نداشت و نمیدونم از کدوم زبان گرفته. این مطلب رو من چند روز پیش از یکی از پژوهشگرها که فرانسوی هم درس میده شنیده بودم. در ادامه هم رئیس گفت ژاپنی هم ل نداره و اسم و فامیل منو بهسختی تلفظ میکنن. فرداش به اون پژوهشگر گفتم این مطلبو دیروز شنیدم و یاد شما افتادم. بعد یه کم باهم در مورد زبانهای باستانی و خط اوستایی و پهلوی و میخی حرف زدیم و وقتی فهمید من خط پهلوی بلدم گفت بیا اتاقم روی تخته یه چیزی بنویسم ببینم میتونی بخونی یا نه. حالا من این خطو کی یاد گرفتم؟ وقتی شونزده هفده سالم بود. بعداً که اومدم تهران، همون سال اول کارشناسی تو کلاسهای آقای جنیدی هم شرکت کردم و بعدتر ایشون اومدن شریف و سه واحد اختیاری این خطو آموزش دادن. آخرین مواجههم با این خط برمیگرده به همون سالهای دورۀ کارشناسی. ولی اون کلمه رو خوندم و ایشون کف کرد. گفت دانشجوهای زبانهای باستانی هم به این روانی و سرعت نمیتونن بخونن. در ادامه هم اعتراف کرد اوایل فکر میکرد من یه نیروی متوسط یا حتی ضعیفم! و اینو به مراتب بالا گفته بود! ولی الان نظرش اینه که... گفتم نظرتون اینه که خوبم؟ گفت نه؛ خوب نه؛ عالی هستی و اینجا داری تلف میشی. گفتم ینی برم؟ کلاً از ایران برم؟ گفت نه؛ سعی کن دچار رکود نشی و همچنان به رشد ادامه بدی. و ازم خواست تو کلاسای فرانسویش شرکت کنم. گفتم علاقهای به یادگیری زبان جدید ندارم. معمولاً در حد ناخنک زدنه. انگلیسی رو چون لازمه بلدم و ترکی هم توفیق اجباریه. این خطوط باستانی رو هم چون یه معلمی داشتم که اینا رو بلد بود و چون اون معلمو دوست داشتم یاد گرفتم. الان برای فرانسوی انگیزهای ندارم. گفت فقط بهخاطر خودت نمیگم. مدل یاد گرفتنت یهجوریه که آدم ازت چیز یاد میگیره و من خودم میخوام شاگردم باشی. مدرسه و رساله رو بهانه کردم و قبول نکردم.
۱۱. متوجه شدم که تمام جزوات دورۀ ارشدمو پرینت گرفتن و دارن بررسی میکنن. گفتم حالا که بررسی میکنید، یه جزوۀ منتشرنشده هم دارم که بهدلایلی تا حالا جایی منتشر نکردم. استاد شمارۀ چهار دورۀ ارشدم یادتونه؟ قطعاً یادتون نیست. ایشون استاد درس زبانهای باستانی بود و اجازه نمیداد صداشو کسی ضبط کنه یا از تخته عکس بگیره. من همیشه جزوههامو با صدای ضبطشدۀ استادها کامل میکردم بعد منتشر میکردم ولی چون از صحت مطالبی که سر کلاس ایشون نوشته بودم اطمینان نداشتم هیچ وقت منتشرش نکردم. وقتی فهمیدم جزوههام دست این پژوهشگره و داره بررسیشون میکنه، و وقتی فهمیدم تخصص ایشون زبانهای باستانیه، گفتم این جزوۀ تأییدنشدهمو بهشون بدم که چک کنن و اگر مطالبش درست بود منتشر کنم. جزوه رو پرینت کردم براشون. حین پرینت متوجه شدم جلسۀ شانزده آذر نودوچهار رو ارجاع دادم به جزوۀ همکلاسیها و خودم هیچی ننوشتم. یه کم عجیب بود از منی که بدون غیبت و تأخیر سر کلاسها حاضر میشدم. گفتم اجازه بدید این مورد رو چک کنم. اومدم آرشیو وبلاگمو چک کردم و دیدم اون روز، اون ساعت اولین برف تهران داشته میومده و تو راه که میومدم یه پیرمرده بهم گفته اولین برف نشونۀ خوبیه و بخورش. و من نشسته بودم تو پارک به حرفای اون پیرمرد فکر میکردم.
۱۲. جزوههامو شمردم و دیدم جزوهٔ واژهگزینی که با رئیس داشتیم بین جزوههای پرینتشده نیست. پیگیری کردم فهمیدم اون جزوه دست خود رئیسه.
یادمه یه بار رئیس سر کلاس گفت حتی امام خمینی و حضرت آقا یا آقای خالی یا آقای خامنهای (یادم نیست چجوری گفت) هم همیشه سعیشون بر این بوده که از واژههای فارسی استفاده کنن. بعد من با اینکه همیشه هر چی استادها میگفتنو عیناً مینوشتم، ولی اینجا به جای آقا خودم با مسئولیت خودم تو جزوه نوشتم امام خامنهای. این اصطلاحو تازه یاد گرفته بودم اون موقع 😐
۱۳. یه بارم رفتم یه موضوعی رو با رئیس مطرح کردم و گفتم اومدم اجازه بگیرم که اگر موافقید روی این موضوع فکر کنم. گفت فکر کردن که اجازه نمیخواد. گفتم نه دیگه ممکنه من وقت بذارم فکر کنم شما مخالفت کنید. همین ابتدا اجازهشو میگیرم که زمانم برای فکر کردن هدر نره.
۱۴. چون امروز از صبح فرهنگستان بودم میتونستم با خودم ناهار ببرم. دیشب برای ناهار امروزم پیتزا درست کردم. گذاشتم تو ظرف و آماده کردم که صبح ببرم. نصفهشب بیدار شدم پیتزائه رو خوردم خوابیدم. نتیجه اینکه امروز ناهار نداشتم.
وقتی تو یه فرسته لینک میدی به یه فرستهٔ دیگه که اون خودش چهار تا لینک داره به چهار تا مطلب دیگه که اونا باز ممکنه هرکدوم یکیدو تا لینک دیگه داشته باشن، ایدئالگرایی من وادارم میکنه همه رو بخونم تا ته🙄
۱۴ همونه که بهش میگن «حسن ختام» :)