۱۸۶۱- چه بینشاط بهاری که بی رخ تو رسید
استادی که تو بخش ۱۷ پست شمارهٔ ۱۵۶۰ در موردش نوشته بودم امروز در ۱۰۲سالگی فوت کرد. متولد ۱۲۹۹ بود و همهٔ سالهای هزاروسیصد رو تجربه کرده. تجربهٔ هیجانانگیزی بوده احتمالاً. سال دوم ارشد باهاش کلاس داشتیم. اون موقع روم نشد بگم باهم عکس بگیریم و الان پشیمون و غمگینم که روم نشده ذوقمو از همصحبتی باهاش نشون بدم. آروم و مهربون و باسواد بود. این اواخر گوشش هم یه کم سنگین شده بود و باید با صدای بلند و شمرده صحبت میکردی تا متوجه بشه. هفتهٔ پیشم نشان نخل آکادمیک رو از سفیر فرانسه گرفت. اگه تهران بودم تو مراسمش شرکت میکردم حتماً. روحش شاد.
یکی از همکلاسیای دورهٔ کارشناسیم تو گروه دویستنفریمون پیشنهاد داده که هر کی ایرانه اعلام حضور کنه که یه روزی یه جایی قرار بذاریم همو ببینیم. یه تعداد استقبال کردن و قضیه جدی شده. اگه مریم یا نگار یا نرگس یا منیره یا زهرا برن منم میرم. ینی حاضرم بهخاطر این دورهمی پاشم برم تهران. اگه اینا نباشن حوصلهٔ بقیه رو هم ندارم. فقط با همین پنجتا که عرض کردم حالم خوبه و یکیشونم تو اون جمع باشه برای من کفایت میکنه.
سال هزاروچارصدو«یک نفر» گذشت؛
سال هزاروچارصدو«دو نفر» بشید ایشالا.
خدابیامرزه. خدا به همه عمر با عزتی بده مثل ایشون.
عیدت مبارک دردانه. رفقا عید رو به هم تبریک میگن دیگه. ؛)