۲۰۲۶- از هر وری دری (قسمت ۶۹)
۱۶. یکی از همکارای مدرسه (خانم ر.) و دوتا از همکارای دورهٔ مهارتآموزی (خانم ن. و خانم ک.) دیشب وقتی فهمیدن تنهام گفتن بیا خومهٔ ما. یکیشون آدرس خونهشم فرستاد برام. همهشونم تأکید کردن تو خونه مرد نداریم و تنهاییم یا با دختر یا خواهر یا مادرمون هستیم و خیالت راحت. مادر عروسمون هم زنگ زد که بیا خونهٔ ما. برادرم اونجا بود. وقتی گفتم مرسی و نه و تشکر کردم گفت میخوای بچهها رو بفرستم دنبالت؟ بازم تشکر کردم و نرفتم. اگه بخوام بر اساس میزان تعارف یا از ته دل بودن این دعوتها رتبهبندیشون کنم اونی که آدرس داد از ته دلش بود و بقیه تعارفِ شایستهٔ تقدیر بودن. از اقوام تبریز هم اون پسرخالهٔ بابا که سال اول کارشناسی، موقع ثبتنام کارشناسی باهاش اومدیم تهران و کلی بهخاطر ما معطل شد تماس گرفت احوالمو پرسید. و اون دخترخالهٔ بابا که تا یکی دو سال پیش خونهشون تهران بود و دورهٔ لیسانس و ارشد زیاد میرفتم خونهشون.
۱۷. مامان و بابا قرار بود صبح بیان تهران. اون یکی پسرخالهٔ بابا که برادر دخترخالهٔ مذکور باشه شب بهش گفته پمپبنزینا بستهست و اینا رو فعلاً منصرف کرده از اومدن.
۱۸. نگار و برادرش صبح قرار بود برن تبریز. بهم گفتن تو هم با ما بیا. گفتم هنوز از بچهها امتحان نگرفتم و برگههای دهمیا رو باید تصحیح کنم تحویل بدم بعد. دهمیا نهایی نبودن و خودم قراره ازشون امتحان بگیرم. پنجتا کلاسن. ازش خواستم گزارش باز و بسته بودن پمپبنزینا رو بده تو مسیر. میگه بازه؛ فقط محدود کردن سهم هر کس رو. هر جایگاه ۲۰تا با کارت خودش میده، ۴۰تا با کارت خودت.
۱۹. با اینکه تو خبرها اعلام کردن که امتحانات مدارس فردا برگزار میشه، دانشآموزان هر پنجتا کلاس دهم، ظهر داشتن تو گروههای درسی اعلام میکردن که امتحان فردا کنسله و این خبر رو از معاون شنیدن. گفتن معاون زنگ زده گفته. تو گروه دبیران مدرسه نوشتم اگر این خبر دروغ و شیطنت باشه که هیچی، ولی اگر راست بگن، این دومین باره که دانشآموز قبل از معلم در جریان کنسلی و تعطیلی قرار میگیره! معاون جواب داد که تصمیم شورا بوده. گفتم به شورای مدرسه ابلاغ بفرمایید که این قبیل خبرها رو بر اساس سلسلهمراتب اول به اطلاع معلم و همکاران میرسونن بعد دانشآموز. فروردینماه موقع لغو امتحان میانترم یازدهمیها هم همین اتفاق افتاد و امروز دوباره تکرار شد. در جواب یکی از معلما که از این تصمیم تعجب کرده بود هم نوشتم انشاءالله شورای مدرسه دلایل قابلقبولی برای این تصمیم و عدم توجهشان به اطلاعیهٔ آموزشوپرورش و به تعویق انداختن آزمون دارند. شاید بهتر بود همکاران یا حداقل معلم درس هم یک حق رأی داشته باشد یا لااقل مشورتی هم با ما صورت بگیرد. اکثر دانشآموزان منتظر اتمام امتحانات و برنامهریزی برای سفر بودند. این تصمیم تبعاتی در رابطه با تصحیح برگهها و تحویل نمره هم دارد.
من هفتهٔ دیگه نیستم که برگهها رو تحویلم بدن تصحیح کنم. یا با پست بفرستن تبریز، یا یه ماه صبر کنن برگردم.
۲۰. دیشب یکی از شاگردام پیام داده بود که خونهشون داغون شده و الان تقریباً آواره هستن. خودشون آسیب ندیدن خدا رو شکر، ولی نگران امتحان فردا بود که متأسفانه یا خوشبختانه به هفتهٔ بعد موکول شد.
۲۱. نیمهٔ گمشدهٔ عزیزم، دو سال پیش که تو خونهٔ کرج لولهٔ آشپزخونه ترکید تنها بودم و تونستم اوضاع رو تحت کنترل داشته باشم و تنهایی مدیریت کنم. چند وقت پیشم گاز خونه قطع بود و وقتی وصلش کردن، تونستم خودم آبگرمکن رو روشن کنم. فکر میکردم بلد نیستم، ولی یاد گرفتم. دیشبم تنها بودم و شب بسیار سختی رو گذروندم، ولی فهمیدم که اینم میتونم. تونستم با صدای موشک و تیر و ترکش هم تنها باشم. محبوبم! حالا فقط مونده باز کردن درِ شیشهٔ رب و مربا که اگه از پس اونم برییام و خودکفا بشم دیگه نمیخواد بیای.
۲۲. یکی از بچههای دانشگاه تو گروه خوابگاه پیام گذاشته که اگر توی خوابگاه به چیزی احتیاج داشتید و در دسترس نبود، بگید یه جوری بهتون برسونم. نمیدونم چرا بعضیا دارن شرایطو غیرعادی جلوه میدن. در جوابش تشکر کردم و نوشتم فلانی جان، اسنپ و اکالا مثل همیشه فعال و بازن. اتفاقاً یه کم پیش خرید کردم و سریع هم آوردن.
۲۳. یکی از شاگردام میخواد تو یه جشنوارۀ ادبی شرکت کنه. دیشب یه تعداد از شعرهاشو برام فرستاده بود نظرمو بگم و اگه ایراد داره اصلاح کنیم. در شرایطی که بیرون صدای رگبار و توپ و تفنگ بود، ما داشتیم راجع به اینکه چیو با اقبال و اجلال همقافیه کنیم حرف میزدیم. مخاطب همهشون معشوق بود. گفتم یکی از اینایی که محتواش بیا هستنو خطاب به منجی بنویس بفرست برای بخش مهدویت. مخاطب یکی از شعرها رو هم گفتم خلیج فارس قرار بده و بفرسته برای بخش حماسی و ملی. بقیه رو هم گذاشتیم تو بخش عاشقانه که بعیده عاشقانهها مقام بیارن. یه جایی خطاب به معشوق نوشته بود حرف تو مرا خامم کرد. گفتم چرا خام حرفاش میشی آخه؟ تازه قافیهشم با بیت قبلی که خوابم کرده جور نیست. چندتا قافیه پیشنهاد دادم بهش. گفت پس مینویسم حرف تو مرا آبم کرد. یعنی خجالت کشیدم و از خجالت آب شدم.
۲۴. از اسفند پارسال تصمیم داشتم سررسید بخرم و چیزی که به دلم بشینه پیدا نمیکردم. فرصت هم نداشتم مثل قدیما برم انقلاب حضوری بگردم. اواخر اردیبهشت (اگه دقیقتر بخوام بگم روز تولدم) از این سررسیدای «یه سال خوب» تو باسلام دیدم و هم سبک بود هم چون دو ماه گذشته بود تخفیف خورده بود هم همونی بود که میخواستم. دوتا گرفتم، یکی برای خودم یکی مامان. مامان هم مثل من روزانهنویسه و اتفاقاتی که میافته رو مینویسه. برای اینکه تشویقش کنم این کارو ادامه بده هر سال برای اونم میگیرم.
۲۵. اوایل خرداد، دانشگاه اسبق جشن شصتسالگی گرفته بود برای دانشکدۀ برق. با نگار رفتم و خوش گذشت بهمون. یه بنر هم بود که آخر مراسم همه توش یادگاری نوشتن. من یه مدار کشیدم. بعد مدارو اتصال کوتاه کردم و نوشتم تا بینهایت بر مدار عشق. وقتایی که تو یه مداری اتصال کوتاه اتفاق میافته جریان بینهایت ازش عبور میکنه. بعد بهمون یه سررسید با لوگوی شریف دادن. الان دوتا سررسید دارم که یکی رو اختصاص دادم به کارهای مدرسه و یکی رو به کارهای فرهنگستان. روزمرگیها رو هم تو همونی که برای مدرسهست مینویسم.
از ورودیای خودمون آشنا ندیدم تو این جشن. آخرای مراسم موقع گرفتن عکس یادگاری، نگار گفت عه، فلانی. این فلانی، از بچههای المپیادی تبریز بود. سال اول کارشناسی، مهسا (دوست دوران دبیرستانم که اونم المپیادی بود و اون بود که منو با وبلاگنویسی آشنا کرد) گفت فلانی هم برق قبول شده. به مهسا گفتم من روم نمیشه برم سلام و احوالپرسی کنم و خودمو معرفی کنم. از این دخترای مأخوذبهحیایی بودم که تا ترم ۴ به پسرا سلام هم نمیکردم. از ترم ۴ به بعد هم با دو سه نفر از پسرا سلام علیک داشتم. با این فلانی هم هیچ وقت سلام علیک نکردم تا دو سال پیش که تو دورهمی دیدمش و منیره گفت همسرِ فلانی همشهری ماست و اینجوری شد که سر صحبت باز شد و در حد دو سه جمله حرف زدیم. حالا تو این مراسم دوباره دیدیمش و من همچنان همون دختر مأخوذبهحیای پونزده سال پیش بودم که بازم روم نمیشد برم سلام بدم! بعد از گرفتن عکس دستهجمعی و امضای بنر و نوشتن یادگاری رفتیم سلف شام بخوریم. فلانی و خانومش با یه بچه تو کالسکه اومدن کنار میز ما نشستن. به نگار گفتم زشته اینا رو از صبح (البته مراسم از عصر شروع شده بود و صبح اینجا اغراقه) میبینیم ولی سلام نمیدیم. نگار خودشم روش نمیشد و اون از منم مأخودبهحیاتره. ینی من اگه از ترم ۴ سلام دادنو شروع کردم اون هیچ وقت این کارو شروع نکرد. خلاصه نشسته بودیم به سالاد کاهو خیره شده بودیم و من همچنان روم نمیشد. هی با فلانی و خانومش چشم تو چشم شدیم و من هی خودمو زدم به کوچۀ علی چپ که نمیشناسمش. بعد دیگه دیدم واقعاً زشته و پا شدم رفتم سر میزشون گفتم سلام آقای فلانی، من از همکلاسیهای دورۀ کارشناسیتونم؛ به جا آوردین؟ اسم منیره و مهسا رم آوردم که به جا بیاره. در کمال ناباوری گفت بله خانم فلانی. دیدم هم میشناسه هم یادشه. با خانومشم احوالپرسی کردم و بعدش دیدم نگار هم اومد سلام احوالپرسی و بعد برگشتیم نشستیم سر میزمون یه نفس راحت کشیدیم.
۲۶. دوتا از شاگردام عاشق شریفن. بهشون گفته بودم اگه مراسمی چیزی برگزار بشه خبر میدم اونا هم بیان. برای جشن شصتسالگی میتونستیم با خودمون چند نفر همراه هم ببریم. بهشون گفتم. از شانسشون یکیشون اون روز تهران نبود، یکیشم مامان و باباش خونه نبودن و تنهایی نمیتونست بیاد. حیف شد. یکی از شاگردامم با اینکه باهوشه و المپیادیه شریفو دوست نداره. دلیلشم اینه که فضاش پسرونهست و بیشتر دانشجوها پسرن. این دانشآموزم که شریفو دوست نداره از نظر زیبایی بهشدت خوشگله. ببینید چجوریه که منی که این چیزا برام مهم نیست هم معترفم به زیبایی فوقالعادهش.
۲۷. یه کتاب شعر هست به اسم دُردانه که از هر شاعر، بیتهای قشنگشو توش آورده. چند بار بردم سر کلاس و بچهها شعرهاشو خوندن. اولین بار یکی از خوانندههای اینجا که شریفی هم بود این کتابو معرفی کرد. یه نسخه از کتابو گذاشته بود کتابخونۀ دانشگاه که یه روز برم بردارم. ولی یه روز رفتم و پیداش نکردم. اینی که الان دارم مال پژوهشگر بازنشستۀ فرهنگستانه که رفته و کتاباش رسیده به من.
۲۸. تو دورهای که دبیر انجمن علمی دانشگاه بودم گزارشها رو خودم مینوشتم. تو دورۀ قبلی که دبیر نبودم هم مسئول مستندسازی و نوشتن گزارشها خودم بودم. بین شصت هفتادتا انجمن، معاونت همیشه گزارشهای انجمن ما رو مثال میزد و تو کارگاههای آموزشی هم همیشه یوزر پسِ منو میگرفتن و با اکانت من میرفتن که نشون بدن پنل دبیر انجمن چجوریه و چجوری باید فرمها رو کامل کرد و گزارش نوشت. تو این مدت جزو انجمنهایی بودیم که بیشترین برنامهها و ساعت کار رو داشتیم. توی دو سال شصت هفتادتا برنامه برگزار کردیم و نزدیک هزار ساعت کار کردیم. نشریهمونم همین چند وقت پیش منتخب شد تو کشور و جایزه گرفت. البته جایزه رو اعضای جدید گرفتن و تحویل استاد دادن. چیزی به ماها که تو نشریه کار کرده بودیم نرسید. این اعضای جدید از پارسال فقط یه برنامه اجرا کردن و نشریه نداشتن. مسائل مالی رو هم پیگیری نکردن برای گرفتن حقوق بچهها. اوایلِ دورهشون بازم من گزارش مالی دادم و حقوق بچههای قبلی رو گرفتم ولی دیگه از یه جایی به بعد پیگیری نکردم که خودشون انجام بدن که ندادن. و خیلی عجیب بود که چند وقت پیش شنیدم یه عده به همه میگن ما (من و تیمم) کاری برای انجمن نکردیم. کمکاری هم نه؛ اینکه کلاً کاری برای انجمن نکردیم. اکثراً هم باور میکنن.
۲۹. نوشته بود هیچ وقت بهخاطر زخماتون پیش کسی ناله نکنید. زخم بهجز صاحبش واسه کسی درد نداره. موافقم باهاش.
ولش کن چرا اخه امتحانات عقب انداخت حالا یک هفته مثلا چه تغییری صورت میگرفت .برادرت حداقل کاش میومد پیشت دیگه وقتی میدونه تنهایی !!!باز عروستون پیش خانوادش هست تنها نیست .زودتر برگه ها تصحیح کن و برگرد پیش مامان و بابات تو این شرایط کنار هم باشید بهتره هم خودت نگرانشونی همش دلت اونجاست هم اون بنده خداها که پدر و مادرن و نگران 🥲