۲۰۱۰- از هر وری دری (قسمت ۵۹)
۳۱. بیست مگابایت از بستۀ نتم مونده. این پستو دارم با اون ۲۰ مگ میذارم. بعد دیگه تا شب که برم خونه نت ندارم.
۳۲. دلم میخواد تعطیلات آخر هفته رو برم تبریز و خانواده و فک و فامیل رو غافلگیر و خوشحال! کنم. خیلی وقته نرفتم. ساعت کاریم تو فرهنگستان دست خودمه و میتونم نرم، ولی از مدرسه مطمئن نیستم. بچهها چهارشنبه امتحان دارن و منم مراقبت ندارم اون روز، ولی احتمالش هست که مدرسه کلاسها رو از چهارشنبه شروع کنه و بگه هم امتحان میگیریم هم معلما بیان درسشونو بدن. این بخش از معلمی رو دوست ندارم. اینکه زمانت در اختیار خودت نیست.
۳۳. دوشنبهها مدرسه کارگاه ضمن خدمت گذاشته برامون. دارن با هوش مصنوعی آشنامون میکنن! انصافاً مطالب جدید و مفیدی ارائه میشه و دستشون درد نکنه. فرصت کنم خلاصهشو اینجا برای شما هم میذارم استفاده کنید. همچنان معتقدم قرار نیست هوش مصنوعی جایگزین انسان بشه، ولی انسانهایی که از هوش مصنوعی استفاده میکنند جایگزین کسانی که استفاده نمیکنند خواهند شد.
۳۴. چهارشنبهٔ هفتهٔ پیش مراقب بودم. قبل از امتحان مدیر اومد گفت جمعه یه مراسمی هست و یه سری رضایتنامه پخش کردن بین بچهها برای شرکت تو اون مراسم. یه چیزی تو مایههای راهپیمایی و تجمع بود. دقیق متوجه نشدم به چه منظوری و به مناسبت چیه. یه سری کاغذ هم دادن به بچهها که برای شهید سلیمانی دلنوشته بنویسن و جمعه با خودشون بیارن. برخلاف مدرسهٔ پارسال نه اجبار و زوری در کار بود نه تهدیدی برای کسر نمره. منم سریع از فرصت استفاده کردم و گفتم اگر دلنوشتههاتونو تو گروه نگارش به اشتراک بذارید یه نمره به نمرۀ فارسیتون اضافه میشه. بهترینها رو هم انتخاب میکنم برای چاپ تو نشریه. از اونجایی که حدس میزدم یه سریا روشون نشه دلنوشتهشون رو با همکلاسیاشون به اشتراک بذارن، گفتم خصوصی برای خودم هم میتونید بفرستید. جالبه اونایی که ۲۰ شده بودن و نیازی به نمره نداشتن هم فرستادن. اونایی بهشون نمیومد تو این فازها باشن هم (حداقل برای گرفتن اون یه نمره) فرستادن. و از این جالبتر اینکه اکثراً خصوصی فرستادن که همکلاسیاشون نبینن. یه نفرشونم تأکید کرد جایی بازنشر نکنم متنشو! علم روانشناسی به این میگه گروهزدگی (ساخت واژهش مثل غربزدگیه).
۳۵. چند روزی بود که مدرسۀ شمارۀ ۲ پیغام و پسغام میفرستاد که برم لیست نمرات پارسال رو امضا کنم. واقعاً نیازی به این کار نبود، کما اینکه لیست نمرات مدرسۀ شماره ۳ رو هم امضا نکرده بودم. ولی ولکن نبودن. تو وقت غیراداری که نمیتونستم برم. وقتای اداری هم یا مدرسهٔ فعلی مراقبت داشتم، یا دانشگاه یا فرهنگستان بودم. و اگه میخواستم برم اونجا، ساعت کاریم کم میشد. یه روز که دانشگاه با استادم قرار داشتم، تصمیم گرفتم اول برم مدرسه اون کاغذا رو امضا کنم و از اونجا برم دانشگاه. انقدر این کار برام سخت و سنگین بود که خدا میدونه. باورم نمیشد که من بودم که یک سال تموم این مسیرو از قبل از ۶ صبح راه میافتادم و میرفتم و برمیگشتم. سهشنبه ساعت ۱۰ با استادم قرار داشتم. هفت هفتونیم صبح بهزور و با اکراه راه افتادم سمت مدرسه. تو مسیر همهش به این فکر میکردم که چجوری یک سال این مسیرو تحمل کردم. بالاخره نزدیکیای نُه رسیدم و دیدم دانشآموزان پارسالم دم درن. امتحانشون تموم شده بود و منتظر سرویسشون بودن. وقتی دیدنم با ذوق گفتن وای خانم فلانی. با اینکه دلم برای یه سریاشون بسیار تنگ شده بود یه سلام معمولی دادم و سریع بدون اینکه وایستم و ببینم کیا ابراز ذوق کردن رد شدم رفتم تو مدرسه و برگهها رو امضا کردم و بازم با اینکه دلم برای یه سری از همکارام هم تنگ شده بود منتظرشون نموندم که مراقبتشون تموم بشه و بیان احوالپرسی کنیم. سریع برگشتم. حتی دقت نکردم ببینم اونی که با ذوق پرسید خانوم اومدید که بمونید کیه. گفتم نه عزیزم اومدم نمراتو امضا کنم و سریع رد شدم و رفتم. مسافت خونه تا مدرسه دور بود و مدرسه تا دانشگاه دورتر. واقعاً خدا رو شکر بابت انتقالیم. خدا خیر بده به اونایی که مساعدت کردن! یه کم بعد تو مسیر دانشگاه پیام دادم به نرگس، یکی از دانشآموزان درسخون و محبوبم که جلوی مدرسه دیدمش. نوشتم سلام نرگس جان. صبحت بهخیر باشه عزیزم. امروز اومده بودم مدرسه نمرهها رو امضا کنم. باید سریع برمیگشتم و فرصت نشد بمونم و بیشتر ببینمتون. ولی خوشحال شدم که روی ماهتونو دوباره دیدم. به بقیهٔ بچهها هم سلام برسون. همیشه به یادتونم و دوستتون دارم. موفق باشید.
۳۵.۵. حتی اگه فرصت داشتم هم بازم از نظر روحی، آمادگی مواجهه باهاشون رو نداشتم. نمیدونم چجوری توصیف کنم حس اون لحظهمو. هم دلتنگشون بودم هم نمیخواستم ببینمشون.
۳۶. چند وقت پیش یه بنده خدایی تو گروه دبیران ادبیات تهران پرسید اینجا کی زبانشناسی خونده. اعلام حضور کردم ببینم چی کار داره. داشت یه کتابی ترجمه میکرد و راجع به یه سری واژه سؤال داشت. راهنماییش کردم که معادل فارسی فلان کلمات چیه و هزارواژهٔ زبانشناسی رو هم فرستادم براش. چند روز بعد زنگ زده بود اجازه بگیره که تو مقدمۀ کتاب ازم تشکر کنه. گفتم کاری نکردم و وظیفه بود، ولی باعث افتخاره و ممنون. مشخصات دقیقمو خواست که مثلاً دانشآموخته یا پژوهشگر چی بنویسه. هی خانم دکتر خطابم میکرد ولی تأکید کردم که دکتر نشدم هنوز. عنوانمو پیامک کردم براش. در جوابم نوشت مهرتون پاینده. بعد من نمیدونستم چه جوابی بدم. یاد اون طنزای اینستاگرام افتادم در رابطه با اینایی که با الفاظ قلمبه سلمبه تعارف و تشکر میکنن و طرف مقابلشون نمیدونه چه جوابی بده. مثلاً یارو میگه سبز باشید و مانا، سرفراز باشید و پایدار. شبتون پرستاره و سایهتون مستدام. صبح عالی متعالی.
۳۷. از تأثیرات موضوع رسالهم (که نامها باشه) روی افکارم، میتونم به این اشاره کنم که هر چند روز یه بار یه اسم جدید کشف یا اختراع میکنم و تصمیم میگیرم روی بچههای آیندهم بذارم. مثلاً در حال حاضر نظرم روی اسمهای مذهبی + یار هست. علییار و مهدییار مثلاً. یکی از دانشآموزانم هم اسمش مهدیا هست که میتونه خواهر مهدییار باشه. علینام و هر اسمی که تو ترکیبش نام باشه هم قشنگه بهنظرم. مشکلم تو جدا و چسبیده نوشتن این ترکیباته که احتمالاً خیلیا بلد نباشن با نیمفاصله بنویسن اینا رو. مشکل بعدیم هم اینه که رگ ایرانی و پارسیدوستیم هنوز فعاله و به عربی بودنشون گیر میده. نسیم و توفان هم همچنان قشنگن بهنظرم.
۳۸. چند روز پیش تو خیابون یه دختریو دیدم که داشت با یکی صحبت میکرد و موقع صحبت بهطرز محسوس و اغراقآمیزی از دستاش استفاده میکرد. با اینکه ازش دور بودم و صداشو نمیشنیدم، ولی میتونستم محتوا و موضوع بحث رو حدس بزنم. بعد داشتم فکر میکردم آیا منم موقع حرف زدن از دستام استفاده میکنم یا نه. نمیدونستم. چند روز بعد داشتم عکسایی که موقع سخنرانیم ازم گرفتن رو نگاه میکردم دیدم استفاده میکنم، خیلی هم استفاده میکنم. اینجا دارم راجع به نامهای تجاری صحبت میکنم.
۳۹. هفتۀ پیش (همون شبی که عروسمون مهمونمون بود) برای اولین بار چغندر قرمز (لبو) پختم. آبش بسیار خوشرنگ بود. دلم نیومد دورش بریزم. نگهداشتم ببینم به درد تزئین چی میخوره. چند روز بعدش موقع درست کردن کیک، بهنظرم رسید که میتونم ازش استفاده کنم و نتیجه رضایتبخش بود. روی طعمشم تأثیر چندانی نداشت. فقط رنگشو عوض کرد.
۴۰. دیروز اگر هوا آلوده نبود و تعطیل نبود، به جای این تصویر، تصویری از میز شورای واژهگزینی و چای لبریز و لبدوز و لبسوزِ قندپهلوی جلسه رو باهاتون به اشتراک میذاشتم و این بار نوبتِ پروفایل و استاتوس و استوری و ریپورت و فید و بایو و لایو و هایلایت و ریکوئست و تم و نوتیف و میوت و فن و پیج و کامنت و کپشن و تگ و فالو و ریپلای و ریموو و سابسکرایب بود که تو شورای عمومی بررسی بشن و براشون معادل فارسی تصویب کنند. اما هوا آلودهست و همهجا تعطیله و شنبهٔ این هفته رو موندم خونه و برگههای امتحان دانشآموزانم رو تصحیح کردم. تو این عکس به این فکر میکنم که چرا آبِ چغندری که تو مواد کیکم ریختم که صورتیش کنه، این دفعه صورتیش نکرد؟ چرا میگویند اسب حیوان نجیبی است؟ و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست؟ و آیا ایستار بهمعنای دیدگاه و شیوهٔ نگرش معادل قابلقبولی برای استاتوس و استوری هست؟ آیا شورا به این پیشنهاد رأی خواهد داد؟
معادلِ جوین و اد و لفت و پست و پین و فوروارد هفتهٔ گذشته تصویب شد.
بهجای تیک هم هفتک بزنیم.
۴۱. هر هفته پنجشنبهها رئیس خونهشون کلاس مثنوی برگزار میکنه. این هفته به آخرین داستان آخرین دفتر مثنوی رسیدن. داستان قلعه ذات الصور یا دز (دژ) هوشربا. حکایت پادشاهی که سه پسر دارد و وقتی پسران عزم سیاحت میکنند آنان را پند میدهد که هر جا خواستند بروند، اما به آن قلعه نزدیک نشوند. اما پسرها برخلاف قولی که به پدرشان دادهاند به قلعه میروند. مولوی با آنکه فرصت اتمام داستان را داشته اما آن را ادامه نداده و ناتمام گذاشته. کلاً مثنوی رو اصغر فرهادی طور تموم کرده.
۴۲. در فرهنگستان، از قبل از طلوع، تا پاسی از شب؛ بهمنظور پاسداشت زبان فارسی
سلام
اون روزی یه خانم نسرین نامی تغییر تیک به هفتک رو با یه فیلم اعلام کرد کا تو اخبار بود
هرچند فکر نمیکنم شما بوده باشید ولی کنجکاو شوم نکنه خودتون بودید؟