۱۸۸۳- روز بیستودوم رمضان (سفرنامۀ مشهد، هتل و سالن کنفرانس)
۱. سهشنبه (بیستوپنج بهمن، روز تولد وبلاگم و فردای اون شبی که خوابگاه دانشگاه فردوسی بودم) صبح پذیرش و پذیرایی شدیم و سپس ناهارمونو تو رستوران دانشگاه خوردیم و بعد رفتیم هتل پردیسان اتاقامونو تحویل گرفتیم و بعد دوباره برگشتیم دانشگاه.
۲. من و دو نفر دیگه باهم بودیم و شمارۀ اتاقمون ۴۲۴ بود. تا جمعه شامها و ناهارها رو دانشگاه بودیم و فقط برای خواب و صبحانه برمیگشتیم هتل. دستشوییها هم بهدلیل پنجستاره بودن هتل، همهشون فرنگی بودن و زین حیث اکثراً ناراضی بودیم :))
منظرۀ شهر، از اتاق ۴۲۴:
۳. تعداد دخترا کم بود، ولی نه انقدر کم که تو تصویر میبینید. یه نفرم با زن و بچهش اومده بود :|
۴. سخنرانیها و جلسات اکثراً تو سالن رودکی بود. یه بار یکی از پسرا از یکی دخترا خواسته بود که دختره بیاد صدام بزنه برم دم در سالن. با نگرانی رفتم ببینم کیه و چی کارم داره. چون کاری به کار کسی نداشتم و کسی منو نمیشناخت و خودمو برای کسی معرفی نکرده بودم، شوکه بودم که این کیه و چی کارم داره. پرسید آیا من خانم فلانیام؟ آب دهنمو قورت دادم و با قلبی آکنده از ترس که اومده بود تو دهنم گفتم بله، چطور؟ گفت از دانشگاه فلان؟ گفتم بله. اینجور مواقع اولین حدسم اینه که یکی از خوانندگان وبلاگ آمارمو گرفته و پیدام کرده. خودشو معرفی کرد و گفت نمایندۀ دبیران فلان دانشگاهه و دنبال دبیر فلان از دانشگاه ماست. شمارهشو داد و شمارۀ چند نفرم گرفت و رفت. وقتی اسم دانشگاهشو گفت، تأکید کرد که این دانشگاه با فلان دانشگاه فرق میکنه و اون نیست و تشابه اسمیه. حالا من نه این دانشگاهو میشناختم نه اونو. پیششمارهشم ۹۱۴ بود ولی روم نشد بپرسم ترک کجاست. لهجه هم نداشت.
۵. از وقتی فهمیده بودم از هر دانشگاه یه نماینده اومده، در تلاش بودم بدونم نمایندۀ شریف کیه. مثلاً ما تو دانشگاهمون شصت هفتادتا رشته و انجمن داریم و نمایندۀ دانشگاه ما یه دانشجوی زبانشناسی که من باشم بود. نمایندۀ علامه طباطبایی از بچههای روانشناسی بود (دختر بود)، نمایندۀ قم مترجمی انگلیسی بود (دختر بود) و دانشگاه گیلان، صنایع غذایی (پسر) و سیرجان، مهندسی عمران (دختر). شب معارفه فهمیدم دبیرکل شریف هم یه پسر برقی با لهجۀ بسیار غلیط یزدیه. دهههشتادی بود و حس مادربزرگانه نسبت بهش داشتم. روز اول و دوم نتونستم سر صحبت رو باهاش باز کنم ولی روز سوم رفتم نشستم سمت راست سالن که اکثراً پسرا اونجا نشسته بودن. وقتی اومد فقط دوتا جای خالی سمت راستم بود. بلند شدم دوتا صندلی جابهجا شدم که با دوستش بیاد سمت چپ من بشینه. بعد یهو گفتم شما دبیرکل شریفین درسته؟ گفت بله. گفتم منم کارشناسی اونجا بودم. البته الان نمایندۀ یه دانشگاه دیگهم. از اوضاع و احوال دانشگاه و بچهها پرسیدم و گفتم اولین و آخرین باری که تو برنامههای انجمنتون شرکت کردم اردوی کویر بود. گفت مرنجاب یا ورزنه؟ گفتم ورزنه. گفت هنوز عکساش تو کامپیوتر رساناست. گفتم خودم آوردم ریختم تو کامپیوتر. من و یکی دو نفر دیگه دوربین برده بودیم و کلی عکس گرفته بودیم از بچهها و آوردم ریختم تو کامپیوتر دانشکده. راجع به مشکلات حرف زدیم. گفت در حال حاضر دغدغهٔ اصلیمون پیدا کردن اسپانسره. پیشنهاد دادم از اسنپ و ایرانسل و همراه اول کمک بگیرن. یادمه میومدن دانشگاه برای خودشون تبلیغ میکردن و در ازای تبلیغ، از برنامهها حمایت مالی میکردن. در پایان شمارهشو گرفتم و شمارهمم دادم که اگه کاری کمکی خواست در خدمت باشیم :| کنار اسمم هم نوشت ورودی ۸۹ برق شریف که یادش بمونه کیام.
۶. کارشناس یکی از دانشگاههای جنوب کشور بهم گفت هوای دبیر ما رو داشته باش. جا داشت بگم بابا من خودم بچۀ شهرستانم. یکی باید باشه هوای منو داشته باشه :|
۷. روز آخر یه گروه چندصدنفره ساختیم برای به اشتراک گذاشتن عکسهایی که گرفته بودیم و شمارهها. چند روز بعد یه شمارۀ ناشناس (فرصت نکرده بودم شمارهها رو ذخیره کنم و ناشناس بود برام) زنگ زد راجع به انتخابات دبیران صحبت کنه. در واقع داشت توجیهم میکرد به نمایندۀ دانشگاه اونا رأی بدم. نمایندۀ یکی از دانشگاههای یکی از شهرهای ترکنشین بود. پیششمارهش ۹۱۴ بود و منم ۹۱۴ام و هر دو میدونستیم طرف مقابلمون ترکه ولی ترکی حرف نمیزدیم :| شاید منتظر بودیم طرف مقابل کانالو عوض کنه که نمیکرد. بعد از اونم چند بار دیگه چند نفر دیگه زنگ زدن خودشونو تبلیغ کنن. آخرش به نمایندۀ گیلان رأی دادم. چون در ادامه قراره بیشتر در موردش بنویسیم اسمشو میذاریم گیلهمرد.
۸. دبیرکل (نمایندۀ دبیران) یکی از دانشگاهها از اینا بود که به رهبر میگن «آقا جان». بعد از اینکه خودش و دانشگاهشو معرفی کرد، به تبیین مشکلات و راهحلها پرداخت. وی وسط حرفاش هی میگفت آقا جانمان اینجوری گفته و آقا جانمان اونجوری گفته. به ظاهرش نمیومد (مثلاً ریش نداشت و یقهشو تا ته نبسته بود) ولی شدیداً پیرو ولایت فقیه و ولایی و انقلابی بود. روز بعدش تو اتوبوس داشتیم سرشماری میکردیم ببینیم کیا موندن و آیا منتظر باشیم یا بریم. دیدم یه نفر یواشکی میگه «آقا جان» نیومده هنوز. یه بارم بعد از سخنرانیِ یکی از مسئولین یه نفر میکروفن خواست یه چیزی بگه. صداشو میشنیدیم ولی نمیدونستیم از کدوم سمت سالن حرف میزنه. همه سراشون در چرخش بود فرد میکروفنبهدستو پیدا کنن. بغلدستیم گفت اوناهاش میکروفن دست آقا جانه. جلوی خودش نه ولی در غیابش اسمش آقا جان بود.
به صورت کلی هدف از انتخاب دبیرها و دبیرکلها چی هست؟
هماهنگی علمی بین دانشگاهها؟
خروجی این دبیرشدن و انتخاب شدن توی سالهای گذشته چیبوده؟