پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۸۵۳- تهران (از هر وری دری ۲۷)

شنبه, ۸ بهمن ۱۴۰۱، ۰۳:۵۰ ب.ظ

ادامهٔ شماره‌گذاری از پست قبل:

۸۹. اون روز که داشتم می‌رفتم خونۀ نرگس، تو متروی تربیت مدرس با نگار قرار گذاشته بودم که باهم بریم. با بی‌آرتی داشتم می‌رفتم. از راننده پرسیدم کدوم ایستگاه باید پیاده شم که از اونجا بتونم برم مترو؟ اسم ایستگاه رو گفت. پیاده که شدم، مترو رو می‌دیدم. وایستادم و سرم تو گوشی در حال فرستادن لوکیشن (موقعیت مکانی) برای نگار و نرگس بودم و هندزفری تو گوشم و حواسم یه جای دیگه. نگو راننده از تو بی‌آرتی داشت صدام می‌کرد که مترو رو نشونم بده و من نمی‌شنیدم. بعد فکر کن راننده به یه رهگذر میگه اون خانمو صدا کن و منم چون هندزفری تو گوشم بود متوجه نبودم. رهگذر با ایما اشاره راننده رو نشونم داد و دیدم راننده داره با دستش مترو رو نشونم می‌ده. هم کلی خجالت کشیدم هم حس خوبِ مهم بودن و اهمیت داشتن بهم دست داد. کلی تشکر کردم و به روی خودم هم نیاوردم که مترو رو دیده بودم. یه جوری برخورد کردم که راننده فکر کنه اون بود که مترو رو نشونم داد و احساس مفید بودن بکنه.


۹۰. اون دوشنبه‌ای که رفته بودم معاونت گزارشا رو با کامپیوتری که روش برچسب نارنجی بود ارسال کنم، به دوستم پیام دادم که می‌خواستم فلان استاد رو هم ببینم و چون کلاسا به‌علت آلودگی مجازی شد ندیدم. دوستم گفت الان تو کتابخونه پیش اون استادم و منتظرتیم و اگه می‌تونی بیا. سریع پا شدم رفتم (فکر کنم حتی کامپیوترم خاموش نکردم و کیفم هم برنداشتم). فقط گوشی و کارت شناسایی برداشتم برای ورود به کتابخونه. این استادمون خیلی خوش‌صحبته و مثل خودم همیشه کلی خاطره داره برای تعریف کردن. یادم نیست چه بحثی شد که یاد خاطرۀ «عمه‌نه» افتاد. می‌گفت اون یکی استادمونو برادرزاده‌هاش عمه صدا می‌کردن. وقتی خاله میشه، خواهرزاده‌ش هم عمه صداش می‌کنه. اینا هم هی به بچه می‌گفتن عمه نه، خاله. بچه هم فکر می‌کرد اسمش عمه‌نه هست و استادمونو یه مدت عمه‌نه صدا می‌کرد. بعد که بزرگ میشه خاله گفتنو یاد می‌گیره. قبل از اینکه برم دیدن استادم و این خاطره رو بشنوم، یه کلیپ تو اینستا دیده بودم که یارو می‌ره دستشویی زنانه و می‌گن چرا اونجا رفتی و نرفتی مردانه؟ می‌گه چون روی درش نوشته مردا، نه. ینی مردها نرن اونجا. برای مردها نیست. اونجا هم نوشته زنا، نه. اینم چون مرد بود رفته بود اونجایی که روی درش نوشته بود زنانه. چنین تقطیعی یه بحث تخصصی تو زبان‌شناسی داره و منم اینو برای دوستان زبان‌شناس فرستاده بودم. ولی روم نشده بود برای استادهام هم بفرستم. نمی‌دونم بحثمون از کجا به عمه‌نه! رسید که من این کلیپ رو برای استادم هم تعریف کردم.


۹۱. معمولاً صفحۀ اول مجله‌ها می‌نویسن مسئولیت محتوای این شماره با سردبیر یا فلانی و بهمانی نیست و نویسندۀ مقاله مسئوله. این جمله همیشه تو همۀ شماره‌هامون طی ده سال اخیر بوده و تو این شماره هم بود. حالا نمی‌تونم تا حالا دقت نکرده بودن یا قانون عوض شده یا چی که این سری تذکر دادن این جمله رو برداریم و مسئولیت محتوا رو خودمون بر عهده بگیریم و اصلاً چه معنی داره که انجمن مسئول محتوای مجله‌ش نباشه. دیگه فرصت نشد برم از نزدیک پیگیر کارهای مجله باشم و علاقه هم ندارم. 


۹۲. یه اصل تو زبان‌شناسی هست تحت عنوان کم‌کوشی که همون‌طور که از اسمش مشخصه به کم کوشیدن مربوطه. مثلاً جاهایی که گویشور چندتا انتخاب داره، اون تلفظ یا اون ساختی رو استفاده می‌کنه که راحت‌تر و ساده‌تر و سریع‌تر باشه و منظورشو با صرف کمترین انرژی بیان کنه. تو همۀ زبان‌ها هم این اصل وجود داره. 

یه بار از یکی از بچه‌های زبان‌شناسی یه کار پیچیده که انرژی فراوانی لازم داشت خواستم انجام بده. در جوابم به این اصل اشاره کرد و گفت من به اصل کم‌کوشی اعتقاد دارم و با روش ساده‌تر پیش رفت.


۹۳. این سری که تهران رفته بودم، یه لیست نوشته بودم از افرادی که قرار بود ببینمشون و بعد از دیدنشون علامت می‌زدم کنار اسمشون. شش نفر، بدون علامت موندن و ندیدمشون. یه نفرم بود که کلاً فراموش کرده بودم اسمشو بنویسم و وقتی برگشتم یادم افتاد. ینی وقتی برای بار چندم پیام داد که هر موقع اومدی تهران خبرم کن ببینیم همو یادم افتاد که قبلاً هم این پیامو فرستاده بود و گفته بودم ایشالا خبر می‌دم و یادم رفته بود خبر بدم. حالا شاید اسفندماه دوباره برم. بهش خبر می‌دم اگه یادم بمونه :|


۹۴. تو خوابگاه دکتری به ترددی‌ها پتو هم می‌دن. ولی بالش ندارن. بار اول، تابستون که رفته بودم دوتا پتو گرفتم که یکی رو به‌عنوان بالش استفاده کردم و یکی به‌عنوان پتو که البته چون هوا گرم بود، نمی‌کشیدم روم. این سری که رفته بودم زمستون بود و یه پتو گرفتم که روم بکشم و پتویی که به‌عنوان بالش ازش استفاده کنم نگرفتم که اگه یکی سردش بود و پتوی بیشتری لازم داشت پتو کم نیاد. پس چی گذاشتم زیر سرم؟ دوستم پتوی مسافرتیشو لازم نداشت و داد به من. منم تا کردم و پیچیدمش لای کاور پارچه‌ای یک‌بارمصرف و تبدیلش کردم به بالش. موقع پس دادن هم دوستم رفته بود شهرشون. پتوشو گذاشتم روی تختش و چندتا نسکافه و دمنوش گذاشتم کنارش، برای تشکر. چندتا از نارنگیایی که نرگس داده بود رو هم به‌عنوان تشکر دادم به اون دوستم که بشقابشو بهم امانت داده بود. از دوست واحد روبه‌رویی هم با شکلات تشکر کردم.


۹۵. تو دانشگاه دورۀ کارشناسیم، همیشه تو سالن مطالعه و کتابخونه و آزمایشگاه و تقریباً همه جا یکی دوتا سجاده بود و هر کی هر موقع می‌خواست نماز بخونه یه گوشه نمازشو می‌خوند. اتفاق عجیب و نامأنوسی نبود. من خودم چون معمولاً کلاسام فشرده بود و فرصت نمی‌کردم برم مسجد، بیشتر نمازامو روی همون سجاده‌ها خونده بودم. ولی فضای فرهنگستان این‌جوری نبود و یه نمازخونه تو پارکینگ بود که اونجا می‌رفتیم. این سری از یکی از دوستان دانشگاه فعلی شنیدم که یکی از دانشجوها خودش روزنامه یا سجاده برده انداخته یه گوشۀ سالن مطالعه و خواسته نماز بخونه، مسئول اونجا گفته اینجا مسجد نیست و سالن مطالعه‌ست و اگه می‌خوای نماز بخونی برو مسجد. اونم البته وقعی ننهاده به حرف مسئول و نمازشو خونده.


۹۶. مدرس زبان کره‌ای از بچه‌ها خواسته بود دوتادوتا گروه تشکیل بدن برای مکالمه و تمرین. هر کدوم از یه شهر و دانشگاه متفاوت بودن و سن و سال‌ها و رشته‌ها هم متفاوت بود و همدیگه رو نمی‌شناختن. چهل نفر تو گروه تلگرامی بودن که باید دوتادوتا گروه تشکیل می‌دادن. دوتا پسر و بقیه دختر. پسرا ساکت بودن و کسی کاری به کارشون نداشت ولی نحوۀ گروه پیدا کردن دخترا عالی بود. یکی نوشته بود «من اعلام آمادگی می‌کنم. هر کی منو بخواد می‌تونه بخواد». یکی نوشته بود «یه مهرماهی مغرورم. کسی منو نمی‌خواد؟» اون یکی نوشته بود «اردیبهشتی‌ام»، یکی دیگه «تیرماهی». یکی نوشته بود «موجبات خنده‌تون میشم و فیلم زیاد می‌بینم». یکی دیگه هم از شهرش مایه گذاشته بود. این وسط یه نفر روی هم‌گروهیش غیرتی شده بود که دیگه نباید با کسی جز من حرف بزنی. یکی دیگه ریپلای کرده بود روی پیام اون غیرتی و نوشته بود «روزای اول رابطه». یه نفرم آخر از همه اومد نوشت هر کی موند بیاد با من. بعد از چند ساعت دوباره یکی اومد نوشت من تنهام، سرپرستی منم به عهده بگیرید. یکی قبولش کرد و با استیکر ذوق‌مرگی نوشت وای بختم باز شد. یه نفرم تازه وارد بحث شده بود و نمی‌دونست چه خبره.


۹۷. به‌دلیل شیوع کرونا، کلاسای دکتریم مجازی بود و تا قبل از آزمون جامع هم‌کلاسیامو از نزدیک ندیده بودم و ارتباط چندان صمیمانه‌ای هم تو این دو سه سال بینمون شکل نگرفته بود که بپرسیم یا بدونیم چند سالمونه. فقط از روی عددی که تو ایمیل یکیشون بود من حدس می‌زدم هم‌سن باشیم و چون خودم سه سال پشت کنکور مونده بودم، فکر می‌کردم بقیه تو اولین مصاحبه قبول شدن و از من کوچیک‌ترن. تیرماه، روز آزمون وقتی صحبت سن و سال و تجرد و تأهل شد تازه فهمیدم به جز اون یه نفر، بقیه از من بزرگترن و دهه‌شصتی‌ان. بعد بازم با خودم فکر کردم شصت‌ونه باشن. چون بیشتر از این بهشون نمیومد. این بار (آذرماه) ارتباطم باهاشون نزدیک‌تر شده بود و وقتی فهمیدم یکیشون متولد پنجاه‌ونهه و یکیشون شصت، حقیقتاً کفم برید و کرک و پرم ریخت. اصلاً بهشون نمیومد چهلو رد کرده باشن. بماند که خودم با سی سال سن به دبیرستانی‌ها شبیهم.


۹۸. تخصص یکی از استادهای فرهنگستان مرتبط با موضوع رسالۀ دکتریمه. یه بار که رفته بودم ببینمش، گفتن بازنشسته شده و رفته شهرشون. ندیدمش تا حالا. پرسیدم کجاییه؟ کدوم شهر رفته؟ گفتن تبریز :| حالا این سری که رفته بودم فرهنگستان شماره‌شو گرفتم ولی نمی‌دونم کجای تبریز باهاش قرار بذارم :|


۹۹. امسال، تابستون تو دانشگاه نمایشگاه فرش بود. بعد از آزمون جامع اولمون (تیرماه) با هم‌کلاسیام یه سر رفتیم ببینیم تو این نمایشگاه چه خبره و چی می‌فروشن. یکی از تابلوفرش‌ها که تصویر پادشاهان ایرانو داشت توجهمونو به خودش جلب کرد. از هر سلسله یک فرد شاخص رو انتخاب کرده بودن. با این سؤال که پس چرا هیچ نشانه‌ای از انقلاب اسلامی تو این تابلو نیست و باید این گوشه و اون گوشه هم عکس رهبران رو می‌ذاشتن که کامل بشه به دوستم گفتم بیا بریم نزدیک‌تر ببینم از سلسلۀ زندیه کیو انتخاب کردن. اون موقع بحث وکالت دادن و ندادن پیش نیومده بود هنوز. کریم خانو نشونش دادم و براش توضیح دادم که من یه زمانی عاشق لطفعلی خانشون بودم. دیگه نگفتم اسم اولین وبلاگم هم لطفعلی خان زند بود. چندتا سلفی گرفتیم و بگو بخند و شوخی و اندک اطلاعات تاریخیمونو باهم به اشتراک گذاشتیم و به مسیرمون ادامه دادیم.

کین نعمت و مُلک می‌رود دست‌به‌دست.


۰۱/۱۱/۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

استاد شماره 17

استاد شماره 22

م. ف.

ن1 هم‌کلاسی دکتری

نرگس

نگار

نظرات (۸)

۰۸ بهمن ۰۱ ، ۱۹:۲۵ هِـ ‌‌‌‌‌‌‌‌ـنار

پدربزرگ منم می‌گن چون پسرعموهاشون ازشون بزرگ‌تر بودن، به تقلید از اونا پدرشونو عمو صدا می‌کردن و عموشونو بابا، چون فک می‌کردن درستش اینه. حتی هنوزم وقتی می‌خوان چیزی راجع به پدرشون تعریف کنن، عمو می‌گن.

خیلی بچه که بودم روبه‌روی خونه‌مون یه سوپرمارکت بود و چون اکثراً ازش شیر می‌خریدیم، من فک می‌کردم اسم فروشنده‌ش "دو تا شیر بده"س و همیشه آقا دوتا شیر بده صداش می‌کردم. مثلاً سلام آقا دوتا شیر بده، یه بستنی می‌خوام :دی.

پاسخ:
:)))))))))))))))))))) وای خیلی خوب بود
یه جایی هم می‌خوندم که بچه اومده به مامانش گفته امسال خانوممون آقاست. فکر می‌کرده خانوم، معنی معلم می‌ده.

۸۹. هفته گذشته که به دلیل سرما و کمبود گاز ادارات و مدارس شهر ما تعطیل شد من خبرش و خونده بودم و اطلاع داشتم. ساعت ۱۲ شب، جاریم پیام داد که بیداری؟ و وقتی جواب دادم زنگ زد و با ذوق بهم‌ گفت که تعطیلی. منم دلم نیومد بهش بگم اطلاع داشتم اطهار خوشحالی کردم و کلی بابت اطلاع‌رسانیش تشکر کردم البته دروغم نگفتم که نمی‌دونستم اما اون از لحنم فکر کرد نمی‌دونستم. با خودم فکر کردم لطف داشته که به یاد من بوده و دبش می‌خواسته خوشحالم کنه.

۹۹. شاید چون عکس پادشاهان بوده نمادی از انقلاب اسلامی تو تابلو نبوده.

پاسخ:
شاید. ما هر چی دقت کردیم نفهمیدیم رو چه حسابی عکسا رو گذاشتن. از قاجار، ناصرالدین شاه بود (که نه مؤسس بود نه آخری)، از پهلوی محمدرضا (آخری) از زندیه کریم‌خان (اولین پادشاه). جامع نبود و همۀ سلسله‌ها رو پوشش نداده بودن به‌نظرم. اون وسطا حملۀ مغول و حملۀ نادر رو هم گذاشته بودن. فکر کنم خسروپرویز و نامۀ پیامبر هم بود. از پهلوی هم دو نفرو گذاشته بودن (از سمت چپ، اولی، شبیه رضا شاهه). این پایینم یه سری خلفای عباسی مثل مأمون بود (هر چند من اونا رو جزو حاکمان ایران حساب نمی‌کنم :| اگرچه اینجا حکومت کرده باشن). یه نیم ساعتی تحلیلش کردیم و از زوایای مختلف عکس گرفتیم و قیمتشو پرسیدیم و رفتیم پی کارمون. اکثر فرشا حول و حوش صدمیلیون بودن.
۰۸ بهمن ۰۱ ، ۲۳:۴۱ مهرداد ‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏

اطراف زلزله اومد؟

امیدوارم از هموطنان کسی آسیب ندیده باشه.

پاسخ:
آره. آذربایجان غربی (شهر خوی) اومد و پس‌لرزه‌هاش رسید اینجا. امیدوارم شدید نبوده باشه تو این هوای به‌شدت سرد :|
سایت زلزله‌نگاری رو دیدین؟ صفحۀ اولش فقط اسم شهر خوی هست.

۸۹-چه انسان خوبی =) خدا زیادشون کنه

 

۹۰-همون برچسب روی دیوارا =) یه سری استادهایی که خاطره تعریف می‌کنند جذابن یه سری رو مخ

۹۱-خوبه یا بد ؟ 

اینجوری مجله دیگه هیچ خط قرمزی رو رد نمیکنه سختگیری و نظارت رو رسوندن به سطح اول=/

 

۹۳-یادمه یه بار یه نفر سر همین قضیه از من ناراحت شد که من گفتم برگشتی ولایت همو ببینیم تو گفتی باشه و نیومدی منو ببینی =) قرار شد دفعه بعد برگشتم همو ببینیم که دفعه بعد خودش نیومد=/

 

۹۵-روتین همه سالن مطالعه‌ها هست خیلی جاها دیدم که حالا مسئول کتابخونه  محل مشخص کردن یا دانشجوها خودش جوش یه قسمت برای نماز دارن با دو سه تا سجاده

 

 

۹۶=)))

 

۹۷-نتیجه می‌گیریم هیچوقت دیر نیست.

 

۹۸-مثل این جمله بود حالا من چی بپوشم=))

پاسخ:
91. به‌نظرم بده. چون مجلۀ ما علمیه. همین که نویسنده مسئول باشه کافیه دیگه. برن یقۀ نویسنده رو بگیرن اگه مشکل داشت. تازه مگه چه مشکلی می‌تونه داشته باشه یه مجلۀ علمی :|
می‌خواستم لینک وبلاگ مجله رو بذارم اینجا، یادم افتاد که اگه یه وبلاگ به یه وبلاگ دیگه ارجاع بده تو آمار وبلاگ مقصد ثبت میشه و من که مبدأ باشم لو می‌رم :| خودتون تو گوگل بزنید مجلۀ علمی دانشجویی بیان.
98. هنوز به مرحلۀ چی بپوشم نرسیدم. فعلاً نمی‌دونم کجا قرار بذارم باهاش :|

ما خوی فامیل داریم چندروز پیش که مادرم حال و احوال کرد گفتن توو پارکیم حالا امروزم شنیدم دوباره زلزله اومده. خدا رحم کنه. همیشخ زلزله توو اوج سرما میاد :(

منم توو خوابگاه بشقاب بچه هارو خالی پس نمیدادم تووش بیسکوییتی چیزی میذاشتم بچه ها بهم میگفتن عین مامانا رفتار میکنی.

اصولا اساتید بعد از بازنشستگی هم دوست دارن همچنان محافلی تشکیل بدن و شاگردانی باشن که فیض ببرن! فلذا زنگ بزنی احتمالا خودش با استقبال دیداری رو شکل بده.

ما توو دانشگاه کارشناسیمون مسجد بود خب و همه اونجا نماز میخوندن ولی توو ارشد با اینکه مسجد و نماز خونه ی کلی هم توو دانشگاه بود اما توو هر دانشکده ای یکی از کلاس هارو فرش انداخته بودن و بچه ها استراحت میکردن، میخوابیدن، نماز میخوندن. یعنی اونقدری که دانشگاه ارشد من با اینکه شهری غیر تهران بود خوب بود و به فکر دانشجو دانشگاه کارشناسیم وسط تهران نبود. 

پاسخ:
یادمه زلزلۀ بم هم دی‌ماه بود. 

یه بار یکی از واحدای همسایه تو خوابگاه یه چیزی آورد که دوست نداشتم. بردم دادم به یه دوستم که یه بلوک دیگه بود. اون دوستم برای تشکر یه چیزی تو اون ظرف داد. من اونم دوست نداشتم. اینی که دوست دوم به‌عنوان تشکر آورده بود رو بردم برای واحد همسایه، بابت تشکر از اون چیزی که دوست نداشتم :| 
یادم نیست چی بود. اگه بگردم، احتمالاً تو وبلاگ بلاگفا در موردش نوشته‌م.

آخه تبریز، رشتۀ زبان‌شناسی نداره و این بنده خدا نمی‌دونم تو کدوم محافل حضور به هم می‌رسونه. دوم اسفند روز زبان مادریه. اگه یه برنامه تو شهرمون پیدا کنم دعوتش می‌کنم. نکته اینجاست که اون روز خودم تبریز نیستم :)) :|

من یکی دو ماه تو شرکت یکی از استادهای کارشناسیم کار می‌کردم. اونجا از این سجاده‌ها نبود و هر روز سر نماز خوندنم داستان داشتم. یه جوری زمانمو تنظیم می‌کردم که تا غروب نشده تو مترو بخونم بعد برگردم خوابگاه :| هیچ وقت هم روم نشد ازشون بپرسم اونا کجا می‌خونن. همه‌شون آقا بودن و فضای شرکت یه جوری بود که جا برای نماز خوندن نبود :|

۹۱_ یاد مدرک کارشناسی افتادم که آخرش مینویسن این مدرک به درخواست ایشان صادر شده و ارزش قانونی دیگری ندارد:)) بابا لامصبا، یارو پدرش دراومده اون مدرکو گرفته حالا ارزش دیگه‌ایی نداره!!

۹۴_این رسم رو من خیلی دوست دارم ولی اینروزا یه خورده کمتر شده اینکارا 

۹۵_ به یکی گفته بودن داداش اینجا پمپ بنزینه جلوش سیگار نکش! میگه: من جلوی بابام هم سیگار میکشم اینکه چیزی نیست:))

۹۷_ منشیِ دفترِ یکی از برق‌منطقه‌ای‌های جنوب کشور یه خانومیه که من فقط تلفنی باهاشون صحبت کرده بودم و صداش خیلی بچه‌گونه بود و گاهی هم باهم شوخی میکردیم، یه بار که ماموریت جنوب رفته بودم دیدم اون خانوم یه خانم میانسال خیلی متشخصِ که کسی جرات نداره باهاش شوخی کنه، خلاصه که خیلی عذرخواهی کردم ازشون:)

 

 

پاسخ:
94. بین ما و همسایۀ پایینیمون از این تبادل غذاها زیاده. ظرف همو خالی برنمی‌گردونیم. یه بار اونا تو یه بشقاب یه چیزی آوردن (شایدم ما بردیم) و با یه چیز دیگه تو این بشقاب جواب دادیم و دوباره اونا یه چیز دیگه تو این بشقاب گذاشتن پس دادن و دوباره ما. ما فکر می‌کردیم بشقاب مال اوناست و پس می‌دادیم و اونا فکر می‌کردن مال ماست و پس می‌دادن. آخرش من به این نتیجه رسیدم که اونا فکر می‌کنن بشقاب برای ماست. بهشون گفتیم. گفتن مگه مال شما نیست؟ گفتیم نه. اونا گفتن ما هم از اینا نداریم آخه. خلاصه مشخص نشد مال کیه و الانم یادم نیست کدوممون بالاخره سرپرستی این بشقابو به عهده گرفتیم و این بازی رو تموم کردیم :))

97. من دورۀ کارشناسیم، با پسرایی که از من کوچیکتر بودن راحت‌تر برخورد می‌کردم نسبت به اونایی که بزرگتر بودن. مثلاً تو انتخاب ضمیر جمع و شناسۀ فعل و... یه بار یکیشون راجع به کنکور ارشد ازم مشورت می‌خواست. اون موقع من تازه دانشجوی ارشد شده بودم. فکر کردم از من کوچیکتره و کلی راهنماییش کردم. برخوردم هم یه جوری بود که فکر می‌کردم بچه‌ست. وقتی فهمیدم قبلاً یه مدرک ارشد دیگه گرفته و این دومیه قیافه‌م دیدنی بود :|

تو از اینکه کسی کانال تلگرامت رو داشته باشه و باهات سلام علیک کنه و حرف بزنه بدت میاد؟ یعنی معاشرتی نیستی؟ مرد گریزی؟ یعنی از حرف زدن با مردها فرار می کنی؟ 

پاسخ:
من با ارتباط مجازی خارج از چارچوب وبلاگ مشکل دارم نه با مردها و نه با تلگرام. ینی اگه خوانندۀ وبلاگم (اعم از مرد و زن!) بهم ایمیل بزنه هم خوشم نمیاد، تو اینستا دنبالم کنه یا تو دایرکت پیام بده هم همین‌طور. فقط کامنتو قبول دارم.

خب خواننده وبلاگت از کجا ایمیلت رو داره جز اینکه خودت آدرس ایمیلت رو گذاشتی و اصلا ایمیل ساختن مگه برای ایمیل زدن و فرستادن ساخته نمیشه؟ :) 

پاسخ:
خوانندۀ سمج و فضول، ایمیل که سهله، محل زندگی آدمم پیدا می‌کنه. من پونزده ساله وبلاگ دارم. کم ندیدم خواننده‌هایی که حریم شخصی آدمو رعایت نکنن.