۱۸۵۳- تهران (از هر وری دری ۲۷)
ادامهٔ شمارهگذاری از پست قبل:
۸۹. اون روز که داشتم میرفتم خونۀ نرگس، تو متروی تربیت مدرس با نگار قرار گذاشته بودم که باهم بریم. با بیآرتی داشتم میرفتم. از راننده پرسیدم کدوم ایستگاه باید پیاده شم که از اونجا بتونم برم مترو؟ اسم ایستگاه رو گفت. پیاده که شدم، مترو رو میدیدم. وایستادم و سرم تو گوشی در حال فرستادن لوکیشن (موقعیت مکانی) برای نگار و نرگس بودم و هندزفری تو گوشم و حواسم یه جای دیگه. نگو راننده از تو بیآرتی داشت صدام میکرد که مترو رو نشونم بده و من نمیشنیدم. بعد فکر کن راننده به یه رهگذر میگه اون خانمو صدا کن و منم چون هندزفری تو گوشم بود متوجه نبودم. رهگذر با ایما اشاره راننده رو نشونم داد و دیدم راننده داره با دستش مترو رو نشونم میده. هم کلی خجالت کشیدم هم حس خوبِ مهم بودن و اهمیت داشتن بهم دست داد. کلی تشکر کردم و به روی خودم هم نیاوردم که مترو رو دیده بودم. یه جوری برخورد کردم که راننده فکر کنه اون بود که مترو رو نشونم داد و احساس مفید بودن بکنه.
۹۰. اون دوشنبهای که رفته بودم معاونت گزارشا رو با کامپیوتری که روش برچسب نارنجی بود ارسال کنم، به دوستم پیام دادم که میخواستم فلان استاد رو هم ببینم و چون کلاسا بهعلت آلودگی مجازی شد ندیدم. دوستم گفت الان تو کتابخونه پیش اون استادم و منتظرتیم و اگه میتونی بیا. سریع پا شدم رفتم (فکر کنم حتی کامپیوترم خاموش نکردم و کیفم هم برنداشتم). فقط گوشی و کارت شناسایی برداشتم برای ورود به کتابخونه. این استادمون خیلی خوشصحبته و مثل خودم همیشه کلی خاطره داره برای تعریف کردن. یادم نیست چه بحثی شد که یاد خاطرۀ «عمهنه» افتاد. میگفت اون یکی استادمونو برادرزادههاش عمه صدا میکردن. وقتی خاله میشه، خواهرزادهش هم عمه صداش میکنه. اینا هم هی به بچه میگفتن عمه نه، خاله. بچه هم فکر میکرد اسمش عمهنه هست و استادمونو یه مدت عمهنه صدا میکرد. بعد که بزرگ میشه خاله گفتنو یاد میگیره. قبل از اینکه برم دیدن استادم و این خاطره رو بشنوم، یه کلیپ تو اینستا دیده بودم که یارو میره دستشویی زنانه و میگن چرا اونجا رفتی و نرفتی مردانه؟ میگه چون روی درش نوشته مردا، نه. ینی مردها نرن اونجا. برای مردها نیست. اونجا هم نوشته زنا، نه. اینم چون مرد بود رفته بود اونجایی که روی درش نوشته بود زنانه. چنین تقطیعی یه بحث تخصصی تو زبانشناسی داره و منم اینو برای دوستان زبانشناس فرستاده بودم. ولی روم نشده بود برای استادهام هم بفرستم. نمیدونم بحثمون از کجا به عمهنه! رسید که من این کلیپ رو برای استادم هم تعریف کردم.
۹۱. معمولاً صفحۀ اول مجلهها مینویسن مسئولیت محتوای این شماره با سردبیر یا فلانی و بهمانی نیست و نویسندۀ مقاله مسئوله. این جمله همیشه تو همۀ شمارههامون طی ده سال اخیر بوده و تو این شماره هم بود. حالا نمیتونم تا حالا دقت نکرده بودن یا قانون عوض شده یا چی که این سری تذکر دادن این جمله رو برداریم و مسئولیت محتوا رو خودمون بر عهده بگیریم و اصلاً چه معنی داره که انجمن مسئول محتوای مجلهش نباشه. دیگه فرصت نشد برم از نزدیک پیگیر کارهای مجله باشم و علاقه هم ندارم.
۹۲. یه اصل تو زبانشناسی هست تحت عنوان کمکوشی که همونطور که از اسمش مشخصه به کم کوشیدن مربوطه. مثلاً جاهایی که گویشور چندتا انتخاب داره، اون تلفظ یا اون ساختی رو استفاده میکنه که راحتتر و سادهتر و سریعتر باشه و منظورشو با صرف کمترین انرژی بیان کنه. تو همۀ زبانها هم این اصل وجود داره.
یه بار از یکی از بچههای زبانشناسی یه کار پیچیده که انرژی فراوانی لازم داشت خواستم انجام بده. در جوابم به این اصل اشاره کرد و گفت من به اصل کمکوشی اعتقاد دارم و با روش سادهتر پیش رفت.
۹۳. این سری که تهران رفته بودم، یه لیست نوشته بودم از افرادی که قرار بود ببینمشون و بعد از دیدنشون علامت میزدم کنار اسمشون. شش نفر، بدون علامت موندن و ندیدمشون. یه نفرم بود که کلاً فراموش کرده بودم اسمشو بنویسم و وقتی برگشتم یادم افتاد. ینی وقتی برای بار چندم پیام داد که هر موقع اومدی تهران خبرم کن ببینیم همو یادم افتاد که قبلاً هم این پیامو فرستاده بود و گفته بودم ایشالا خبر میدم و یادم رفته بود خبر بدم. حالا شاید اسفندماه دوباره برم. بهش خبر میدم اگه یادم بمونه :|
۹۴. تو خوابگاه دکتری به ترددیها پتو هم میدن. ولی بالش ندارن. بار اول، تابستون که رفته بودم دوتا پتو گرفتم که یکی رو بهعنوان بالش استفاده کردم و یکی بهعنوان پتو که البته چون هوا گرم بود، نمیکشیدم روم. این سری که رفته بودم زمستون بود و یه پتو گرفتم که روم بکشم و پتویی که بهعنوان بالش ازش استفاده کنم نگرفتم که اگه یکی سردش بود و پتوی بیشتری لازم داشت پتو کم نیاد. پس چی گذاشتم زیر سرم؟ دوستم پتوی مسافرتیشو لازم نداشت و داد به من. منم تا کردم و پیچیدمش لای کاور پارچهای یکبارمصرف و تبدیلش کردم به بالش. موقع پس دادن هم دوستم رفته بود شهرشون. پتوشو گذاشتم روی تختش و چندتا نسکافه و دمنوش گذاشتم کنارش، برای تشکر. چندتا از نارنگیایی که نرگس داده بود رو هم بهعنوان تشکر دادم به اون دوستم که بشقابشو بهم امانت داده بود. از دوست واحد روبهرویی هم با شکلات تشکر کردم.
۹۵. تو دانشگاه دورۀ کارشناسیم، همیشه تو سالن مطالعه و کتابخونه و آزمایشگاه و تقریباً همه جا یکی دوتا سجاده بود و هر کی هر موقع میخواست نماز بخونه یه گوشه نمازشو میخوند. اتفاق عجیب و نامأنوسی نبود. من خودم چون معمولاً کلاسام فشرده بود و فرصت نمیکردم برم مسجد، بیشتر نمازامو روی همون سجادهها خونده بودم. ولی فضای فرهنگستان اینجوری نبود و یه نمازخونه تو پارکینگ بود که اونجا میرفتیم. این سری از یکی از دوستان دانشگاه فعلی شنیدم که یکی از دانشجوها خودش روزنامه یا سجاده برده انداخته یه گوشۀ سالن مطالعه و خواسته نماز بخونه، مسئول اونجا گفته اینجا مسجد نیست و سالن مطالعهست و اگه میخوای نماز بخونی برو مسجد. اونم البته وقعی ننهاده به حرف مسئول و نمازشو خونده.
۹۶. مدرس زبان کرهای از بچهها خواسته بود دوتادوتا گروه تشکیل بدن برای مکالمه و تمرین. هر کدوم از یه شهر و دانشگاه متفاوت بودن و سن و سالها و رشتهها هم متفاوت بود و همدیگه رو نمیشناختن. چهل نفر تو گروه تلگرامی بودن که باید دوتادوتا گروه تشکیل میدادن. دوتا پسر و بقیه دختر. پسرا ساکت بودن و کسی کاری به کارشون نداشت ولی نحوۀ گروه پیدا کردن دخترا عالی بود. یکی نوشته بود «من اعلام آمادگی میکنم. هر کی منو بخواد میتونه بخواد». یکی نوشته بود «یه مهرماهی مغرورم. کسی منو نمیخواد؟» اون یکی نوشته بود «اردیبهشتیام»، یکی دیگه «تیرماهی». یکی نوشته بود «موجبات خندهتون میشم و فیلم زیاد میبینم». یکی دیگه هم از شهرش مایه گذاشته بود. این وسط یه نفر روی همگروهیش غیرتی شده بود که دیگه نباید با کسی جز من حرف بزنی. یکی دیگه ریپلای کرده بود روی پیام اون غیرتی و نوشته بود «روزای اول رابطه». یه نفرم آخر از همه اومد نوشت هر کی موند بیاد با من. بعد از چند ساعت دوباره یکی اومد نوشت من تنهام، سرپرستی منم به عهده بگیرید. یکی قبولش کرد و با استیکر ذوقمرگی نوشت وای بختم باز شد. یه نفرم تازه وارد بحث شده بود و نمیدونست چه خبره.
۹۷. بهدلیل شیوع کرونا، کلاسای دکتریم مجازی بود و تا قبل از آزمون جامع همکلاسیامو از نزدیک ندیده بودم و ارتباط چندان صمیمانهای هم تو این دو سه سال بینمون شکل نگرفته بود که بپرسیم یا بدونیم چند سالمونه. فقط از روی عددی که تو ایمیل یکیشون بود من حدس میزدم همسن باشیم و چون خودم سه سال پشت کنکور مونده بودم، فکر میکردم بقیه تو اولین مصاحبه قبول شدن و از من کوچیکترن. تیرماه، روز آزمون وقتی صحبت سن و سال و تجرد و تأهل شد تازه فهمیدم به جز اون یه نفر، بقیه از من بزرگترن و دههشصتیان. بعد بازم با خودم فکر کردم شصتونه باشن. چون بیشتر از این بهشون نمیومد. این بار (آذرماه) ارتباطم باهاشون نزدیکتر شده بود و وقتی فهمیدم یکیشون متولد پنجاهونهه و یکیشون شصت، حقیقتاً کفم برید و کرک و پرم ریخت. اصلاً بهشون نمیومد چهلو رد کرده باشن. بماند که خودم با سی سال سن به دبیرستانیها شبیهم.
۹۸. تخصص یکی از استادهای فرهنگستان مرتبط با موضوع رسالۀ دکتریمه. یه بار که رفته بودم ببینمش، گفتن بازنشسته شده و رفته شهرشون. ندیدمش تا حالا. پرسیدم کجاییه؟ کدوم شهر رفته؟ گفتن تبریز :| حالا این سری که رفته بودم فرهنگستان شمارهشو گرفتم ولی نمیدونم کجای تبریز باهاش قرار بذارم :|
۹۹. امسال، تابستون تو دانشگاه نمایشگاه فرش بود. بعد از آزمون جامع اولمون (تیرماه) با همکلاسیام یه سر رفتیم ببینیم تو این نمایشگاه چه خبره و چی میفروشن. یکی از تابلوفرشها که تصویر پادشاهان ایرانو داشت توجهمونو به خودش جلب کرد. از هر سلسله یک فرد شاخص رو انتخاب کرده بودن. با این سؤال که پس چرا هیچ نشانهای از انقلاب اسلامی تو این تابلو نیست و باید این گوشه و اون گوشه هم عکس رهبران رو میذاشتن که کامل بشه به دوستم گفتم بیا بریم نزدیکتر ببینم از سلسلۀ زندیه کیو انتخاب کردن. اون موقع بحث وکالت دادن و ندادن پیش نیومده بود هنوز. کریم خانو نشونش دادم و براش توضیح دادم که من یه زمانی عاشق لطفعلی خانشون بودم. دیگه نگفتم اسم اولین وبلاگم هم لطفعلی خان زند بود. چندتا سلفی گرفتیم و بگو بخند و شوخی و اندک اطلاعات تاریخیمونو باهم به اشتراک گذاشتیم و به مسیرمون ادامه دادیم.
کین نعمت و مُلک میرود دستبهدست.
پدربزرگ منم میگن چون پسرعموهاشون ازشون بزرگتر بودن، به تقلید از اونا پدرشونو عمو صدا میکردن و عموشونو بابا، چون فک میکردن درستش اینه. حتی هنوزم وقتی میخوان چیزی راجع به پدرشون تعریف کنن، عمو میگن.
خیلی بچه که بودم روبهروی خونهمون یه سوپرمارکت بود و چون اکثراً ازش شیر میخریدیم، من فک میکردم اسم فروشندهش "دو تا شیر بده"س و همیشه آقا دوتا شیر بده صداش میکردم. مثلاً سلام آقا دوتا شیر بده، یه بستنی میخوام :دی.