۱۹۱۳- خطت قشنگه
دیشب از هر کی که تو خوابگاه میشناختمش و رشتهش ادبیات بود و حدس میزدم مثنوی داشته باشه سراغ مثنوی مولوی رو گرفتم و نداشتن. داشتن، اما مثل من خونه بود کتاباشون. دیگه آخرش رفتم خوابگاه دانشجوهای بینالملل رشتۀ ادبیات. گفتم اونا دیگه حتماً دارن. اونا هم نداشتن. تو آسانسور یه دختریو دیدم که لهجۀ افغانستانی یا تاجیکستانی داشت. درست تشخیص ندادم لهجهشو. وقتی بهش گفتم کتابو برای چی و کجا و کِی میخوام به شوخی گفت اوه! به خانۀ اصحاب قدرت قراره بری.
دیروز تصمیم داشتم برم از کتابخونۀ دانشگاه مثنوی مولوی رو امانت بگیرم برای امروز. رفتم، اما هر چی فکر کردم یادم نیومد برای چی اونجام. برگشتم خوابگاه و شب یادم افتاد صبح قراره بریم کلاس مثنوی و من کتاب ندارم. اگه بخوام دقیقتر بگم قرار بود با یکی از بچهها که یه شعری نوشته بود و میخواست نشون دکتر حداد بده برم. شعرش از این متنایی بود که هی اینتر میخوره و مثلاً شعره ولی شعر نیست. چون باید با دکتر هماهنگ میکردم و میگفتم تنها نیستم و چون این یکی از بچهها از همکلاسیای اسبقم بود و چون پسر بود، واژۀ مناسبی برای معرفیش پیدا نکردم که بگم با کی میام یا کی باهام میاد. «با دوستم» که نمیتونستم بگم. «با همکلاسی اسبقم» هم باز یه جوری بود. حتی «با یکی از همکلاسیام» هم عبارت مناسبی نبود. کلاً فکر کردم صورت خوشی نداره یه پسر با خودت برداری ببری سر جلسۀ مثنوی :| لذا به چند نفر دیگه که اینا دختر بودن و تو بازدید فرهنگستان شرکت کرده بودن و آدمای علاقهمندی بودن پیام دادم و از من به یک اشارت و از اینها به سر دویدن. یکی دو نفرم میومدن برای من کفایت میکرد. دیگه با حضور اونا خیال منم راحت شد و گفتم با یه تعداد از همکلاسیها و دوستانم قراره بیام و دکتر هم گفتن قدمتون روی چشم. صبح من دیرتر از بقیه رسیدم. مثلاً قرار بود من اونا رو داخل ببرم ولی اونا زودتر رسیده بودن و رفته بودن تو. صندلیا و جاهای خالی یهجوری بود که دوتادوتا نشستیم. من و همکلاسی اسبق تو حلق استاد و در معرض دید بودیم. بنابراین نمیتونستیم باهم صحبت کنیم. گوشیا هم آنتن نمیداد برای چت و اساماسبازی. یه کاغذ ازم گرفت روش نوشت همهش میخوام بگم دکتر شروع نمیکنی؟ ساعت هشت و بیست دقیقه بود و هنوز جلسه شروع نشده بود. کاغذه رو هی رد و بدل میکردیم و حرفامونو روی اون مینوشتیم. دو صفحه از عرایضمونم توی سررسید من ثبت و ضبط شد. اگه یه شعری ما رو یاد یه شعر دیگه مینداخت اونم مینوشتیم. همۀ اینا به کنار. اونجا که بیمقدمه نوشت خطت قشنگه، لبخند شدم! احساس کردم یه جون به جونام اضافه شد. با اینکه خط قشنگی هم ندارم ولی انگار نیاز داشتم به شنیدن یه همچین چیزی.