پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۹۷۳- خاطرات یک دبیرکل از جلساتش

سه شنبه, ۸ خرداد ۱۴۰۳، ۰۴:۵۹ ب.ظ

داستان دبیرکل شدن من به این صورت شروع شد که بهمن‌ماه دو سال پیش، مسئولان دانشگاهمون دنبال یه نمایندهٔ مناسب بودن که دبیر دبیران انجمن‌های علمی باشه و بفرستنش مشهد که تو یه همایش تو دانشگاه فردوسی شرکت کنه. منظور از مناسب، کسی بود که هم باتجربه و کاربلد باشه و هم بتونه تنهایی بره سفر. اینو بعداً که ازشون پرسیدم چرا منو انتخاب کردید گفتن. اتفاقاً قرار بود اون هفته‌ای که مشهد همایش هست خودم هم برم سیاحت و زیارت. به‌خاطر این همایش بلیتمو عوض کردم و زودتر رفتم و دیرتر برگشتم. از اون موقع من شدم دبیرکل یا نمایندۀ دبیران دانشگاه. البته یکی دو ماه بعد از این همایش یه جشنواره هم تو شمال (یادم نیست کدوم شهر؛ چون ما به همه‌ش می‌گیم شمال) برگزار شد که اونو به من نگفتن و نمی‌دونم کی رفت.


بار دوم که در مقام نماینده جایی دعوت شدم فروردین پارسال بود که از وزارت علوم زنگ زدن و برای افطاری بیت رهبری دعوتم کردن. تحت عنوان دیدار رمضانی با فعالان دانشجویی. اون روز از هر دانشگاه یه نماینده دعوت بود. اونجا من حواسم به تابلوهای عکس‌برداری ممنوع است نبود و چندتا عکس گرفتم و اونا هم منو گرفتن و بعد از اینکه ثابت کردم منظوری نداشتم و نمی‌دونستم اونجا انقدر امنیتیه ولم کردن و آخر از همه اومدم نشستم جلوی کولر. و داشتم به این فکر می‌کردم که من اینجا چی کار می‌کنم اصلاً.


بار سوم دانشگاه شهید بهشتی دعوت شدم. فکر می‌کردم سخنرانی‌ای چیزیه و قراره شنونده باشم و سالن رو پر کنم. لذا عجله‌ای برای حضور نداشتم و تا ظهر فرهنگستان بودم. باآرامش رفتم و وقتی رسیدم دیدم یه میز گرد تو اتاق جلسه‌ست و ده دوازده نفر بیشتر دعوت نیستن و قراره جلوی مسئولان وزارت علوم حرف بزنیم. نماینده‌های دانشگاه‌های تهران دعوت بودن. اونجا بود که فهمیدم هر موقع گیله‌مرد یا دوستش جایی دعوتم کردن، اونجا جای خاصیه و حضور من هم الکی برای پر کردن فضا نیست. 



اون روز یه تفاهم‌نامه در راستای برگزاری یه جشنوارۀ بین‌المللی که به‌اشتباه نوشته بودن ملی و قرار شد عکسا رو با فوتوشاپ درست کنن امضا شد. یکی از عکسا از دستشون در رفته و ملی مونده و منتشر شده تو خبرگزاری‌ها. اونجا حرف خاصی نداشتم و فقط به چندتا سؤال راجع به تاریخ برگزاری انتخابات انجمن‌های دانشگاهمون جواب دادم و در جواب نمایندۀ یکی از دانشگاه‌ها که از حقوق پایین دانشجویی گله داشت گفتم حقوق کار دانشجویی دانشگاه ما ده‌برابر کمتر از شماست. به اونی که تاریخ انتخابات رو پرسیده بود هم گفته بودم ما انتخابات نداریم و مسئولینمون خودشون نماینده رو انتخاب می‌کنن. مثلاً من خودم بدون انتخابات انتخاب شدم. همین دوتا حرف! به‌سرعت رسیده بود به گوش مسئولین دانشگاهمون و فردا صبحش احضارم کرده بودن که اصلاً تو با چه حقی اونجا بودی. عصبانی بودن که چرا پشت سرمون حرف زدی. دروغ نگفته بودم، ولی انگار راستشم نباید می‌گفتم.



این عصبانیتشون و احضار شدنم به دفتر رئیس معاونت مصادف شد با دومین باری که از طرف وزارت علوم دعوت شدم دیدار رهبری. فکر می‌کردم به‌خاطر اون عکس‌ها دیگه دعوتم نمی‌کنن و سابقه‌دار شدم رفت. ولی بازم دعوت بودم و از این بابت خیالم راحت شد. ماجرای عکس‌ها به‌قدری بهم استرس وارد کرده بود که یه بار کابوس می‌دیدم به جرم جاسوسی گرفتنم و احتمالاً قراره اعدام شم. 

به اونی که زنگ زده بود گفتم شاید من دیگه نمایندۀ دانشگاه نباشم. مطمئن نیستم کی نماینده‌ست. گفت ما فعلاً تو رو می‌شناسیم. مهرماه پارسال بود. دیدار با نخبگان و استعدادهای برتر علمی. این بار با شال زرد و مانتوی قرمز (داداشم می‌گه تمِ املت!) حضور به هم رسونده بودم. خسته، کلافه و عصبانی از دست دانشگاه به فکر فرورفته بودم و دوباره داشتم به این فکر می‌کردم که من دوباره اینجا چی کار می‌کنم!



قرار بود دانشگاه یه نمایندۀ جدید برای خودش انتخاب کنه؛ ولی مشکل اینجا بود که خودشون نباید انتخاب می‌کردن و باید انتخابات برگزار می‌کردن. که نکردن و من همچنان نماینده موندم. حقوق بچه‌ها رم ده‌برابر کردن و تازه مقدارش رسید به مبلغی که بقیهٔ دانشگاه‌ها می‌گرفتن و می‌گفتن کمه. بعد از این ماجرا دیگه نه من با دانشگاه کاری داشتم نه اونا با من. به بچه‌ها و استادها هم گفته بودم دورۀ بعدی دیگه دبیر نمی‌شم و فکری به حال انجمنشون بکنن. عملاً بار اصلی روی دوش من بود؛ در شرایطی که صبح تا ظهر مدرسه بودم و ظهر تا شب فرهنگستان.

یه مدت از دانشگاه و انجمن فاصله گرفتم و گذشت تا آذرماه که به‌مناسبت روز دانشجو از وزارت علوم خواستن دبیرهای انجمن فیزیک و شیمی و رشته‌های مرتبط با انرژی هسته‌ای رو جمع کنم بریم بازدید از سازمان انرژی اتمی. پیداشون کردم و مشخصاتشونو فرستادم برای وزارت ولی نمی‌دونم خودشون نخواستن یا استعلامشون مشکل داشت که روز بازدید، فقط من حضور داشتم از دانشگاهمون. چون اونجا هم امنیتیه و نیاز به استعلام بود.

همۀ اونایی که اومده بودن تا حدودی به انرژی هسته‌ای مربوط بودن. منم برای اینکه بی‌ربط نباشم، به همه‌شون می‌گفتم برق خوندم. ولی بعد از بازدید نتونستم جلویِ خودِ زبان‌شناسمو بگیرم و از مسئولی که اونجا رو برامون توضیح می‌داد پرسیدم تا حالا واکنش‌گاه به گوشتون نخورده؟ مصوب فرهنگستان برای رآکتوره. گفت نه. اونجا بود که فهمیدم تیم ترویجمون کارشو درست انجام نمی‌ده. این پنجمین حضورم به‌عنوان نمایندۀ دانشگاه بود و دوباره سؤالِ «من اینجا چی کار می‌کنم» رو تو قلب رآکتور، وقتی صحبت از رادیوداروها بود از خودم پرسیدم. یادم اومد که قبل از اینکه برق بخونم دوست داشتم فیزیک بخونم. یادم اومد سال کنکور، عکسامونو زدیم روی دیوار کلاس و هر کدوم اسم رشته‌ای که می‌خواستیم رو کنار عکسمون نوشتیم. من فیزیک رو انتخاب کرده بودم.



ششمین دعوت‌نامه برای حضور در همایش بین‌المللی ترویج اخلاق حرفه‌ای و مسئولیت‌پذیری اجتماعی بود. بهمن‌ماه پارسال، سالن اجلاس سران. سخنران اصلی همایش دکتر قالیباف بود. اکثر جایزه‌ها رو هم دادن به کادر درمان. یه جایزه هم تو حوزهٔ فرهنگ و مسئولیت‌پذیری اجتماعی داشتن که اونو دادن به دکتر حداد. سؤالی که اونجا برام مطرح بود هم این بود که آخه من تو سالن اجلاس سران چی کار می‌کنم؟ من که نه سر پیازم نه ته پیاز. 

یکی از دوستان (همون که مانتوی قرمز پوشیده و کنارم نشسته) رفت با تک‌تک مسئولین سلفی گرفت. بعد من یه گوشه وایستاده بودم و سر و دست شکستن مردم رو برای عکس گرفتن تماشا می‌کردم و هر کی هم می‌گفت سلفی بگیریم، تذکر می‌دادم که خودعکس! که دکتر حداد متوجه حضورم شد و گفت إ شما اینجا چی کار می‌کنی؟ شما عکس نمی‌گیری؟ گفتم من که شما رو می‌بینم هر روز.



هفتمین بار که آخرین بار هم باشه، ۱۵ فروردین بود که دوست گیله‌مرد تماس گرفت و گفت جمعه یه جلسه با ریاست جمهوری داریم. گویا دانشگاهمون هنوز نمایندۀ جدیدشو معرفی نکرده بود، و اینا هنوز منو می‌شناختن. منم از این فرصت! استفاده کردم و گفتم برم ببینم نهاد ریاست جمهوری چه شکلیه. و همچنان این سؤال که من اینجا چی کار می‌کنم.

در حاشیهٔ این دیدار، سر سفرۀ افطار یکی از دخترا گفت چهره‌ت چقدر آشناست؛ کجا دیدمت؟ دونه‌دونه اسم جاهایی که باهاشون در ارتباط بودم یا هستم رو نام بردم و گفت نه، اونجا ندیدمت. بعد یهو گفت آهان، تو همونی هستی که پارسال فلان جا عکس می‌گرفتی گرفتنت. 

ینی منم فراموش کنم بقیه نمی‌ذارن یادم بره چه خبط و خطایی کردم!

۰۳/۰۳/۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

نظرات (۲)

۰۹ خرداد ۰۳ ، ۰۱:۱۵ شاگرد خیاط

خیلی جالب بود خانم دبیر 

حالا ما چی صدات کنیم؟

پاسخ:
همون مهندس خوبه

عنوان رو که دیدم گفتم بیام ببینم جایی ابراز نگرانی هم کردی یا نه. از ملزومات دبیرکل بودنه :)

پاسخ:
نگران نسل بعدم فقط :))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">