پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۲۰۲۱- خطائین

۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۰۲:۳۲ ب.ظ

پنج‌شنبه، ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۴. به‌مناسبت روز معلم دعوتمان کرده بودند به باغ یکی از همکاران، که سمت دماوند بود. بسیار دور. پنجِ عصر با کسی جایی قرار داشتم و اینها تازه پنج قرار بود از آنجا راه بیفتند برگردند تهران. سرویس گرفته بودند که صبح باهم برویم و عصر باهم برگردیم. راستش حوصلهٔ جمع زنانه‌شان را نداشتم. راست‌ترش اینکه حوصلهٔ هیچ جمعی اعم از زنانه و مردانه را نداشتم، ولی در چنین محافلی چون کمتر پوشیده‌تری، بیشتر راحت نبودم. به‌واقع ناراحت‌تر بودم. ضمن اینکه همه سن مادرم هستند و حرف مشترکی جز درس و امتحان و دانش‌آموزان نداریم. لحظهٔ آخر گفتم نمی‌توانم بیایم و عذرخواهی کردم. وقتی عکس‌هایشان را در گروه به اشتراک می‌گذاشتند و می‌دیدم ابداً احساس پشیمانی نمی‌کردم. مادرم همیشه از این جمع‌های زنانه فرصتی برای پیدا کردن شوهر یاد می‌کرد. هیچ وقت نتوانست مرا مجاب کند که حضور به هم برسانم و دیده شوم. قرارم بعد از ظهر بود و صبح تا ظهر وقتم آزاد بود. سه‌ونیمِ بامداد با صدای اذان صبح گوشی بیدار شدم و دیگر نخوابیدم. هفت‌ونیم راهی شدم سمت خانهٔ استاد؛ برای کلاس مثنوی. تولد استاد جمعه که امروز باشد بود و روز قبل که چهارشنبه باشد در فرهنگستان برایش تولد گرفته بودند. وقتی عکس‌های چهارشنبه را دیدم آه از نهادم برخاست که چرا آن روز آنجا نبودم. پنج‌شنبه وقتی تولدش را تبریک گفتم پرسید دیروز نبودی؟ گفتم مدرسه بودم. وقتی استاد کیکش را می‌برید من داشتم از دانش‌آموزانم امتحان انشا می‌گرفتم. قرار بود برداشت خود را از بیت «گاهی گمان نمی‌کنی ولی خوب می‌شود، گاهی نمی‌شود که نمی‌شود که نمی‌شود» بنویسند. از خانهٔ ما تا خانهٔ استاد، پیاده نیم ساعت راه است. وقتی رسیدم هنوز جلسه شروع نشده بود. نشستم. دور و برم را نگاه کردم. کسی را نمی‌شناختم؛ جز آقای معلمی که خودم این کلاس را به او معرفی کرده بودم. با فاصله نشستم و به سلامی از دور اکتفا کردم. خانومی که کنارم نشسته بود از اقوام استاد بود. پیش‌تر کنار دخترش، یک بار هم کنار برادرزاده‌اش نشسته بودم و امروز کنار ایشان. در واقع ایشان کنار من نشسته بود؛ چون من زودتر رسیده بودم.

دفتر ششم مثنوی. بیت ۴۱۷۵. قصهٔ آدم‌هایی که تصویر دختر پادشاه چین را دیده بودند و می‌خواستند بروند چین و به مرادشان برسند. استاد به نقل از مولانا، هر چند دقیقه یک بار از مراد و به مراد رسیدن می‌گفت. می‌گفت وقتی درِ خانه‌ای را می‌زنید و حاجتی دارید، ممکن است مرادتان را از در دیگری بدهند. چون همهٔ این درها برای یک خانه است و صاحب این خانه خداست. پس فرقی نمی‌کند. می‌گفت ناراحت نشوید اگر این در باز نشد. حتماً حکمتی دارد. تا بدانی عجز خویش و جهل خویش. حتماً درِ دیگری باز خواهد شد. اینکه نمی‌دانی از کدام در قرار است به حاجتت برسی حکمت دارد. این حیران بودن و ندانستن حکمت دارد. وآن مرادت از کسی دیگر دهد، بل ز جای دیگر آید آن عطا. یا مراد من برآید زین خروج، یا ز برجی دیگر از ذات البروج. انگار مولانا از دلم خبر داشت. انگار می‌دانست آن روز ساعت پنج با چه کسی به چه قصدی قرار دارم. استاد می‌گفت نفْسِ طلب کردن خودش فایده دارد، حتی اگر به مراد نرسی. حتی اگر هیچ دری باز نشود.

وقتی به بیت «چون خطایین آن حساب با صفا، گرددش روشن ز بَعد دو خطا» رسیدیم، استاد رفت پای تخته تا معنای خطائین و دو خطا را توضیح دهد. با طرح یک مسئلهٔ ریاضی شروع کرد تا با حساب خطائین حلش کند. البته هر مسئله‌ای را می‌توان با این روش کرد. آن مسئله این بود: چند نفر به بازار رفتند. یکی یک متر پارچه خرید، دیگری دو متر و سومی سه متر و الی آخر. پس از آنکه آنها از بازار خارج شدند و پارچه‌های خود را جمع و به‌طور مساوی بین خود تقسیم کردند، به هر یک شش متر پارچه رسید. معلوم کنید عدهٔ آنها را. دفتر یادداشتم را باز کردم و خودکارم را برداشتم و شروع کردم به حل کردن. این یک تصاعد یا دنبالهٔ حسابی بود که با فرمولی که گاوس در کودکی کشف کرده بود مجموع پارچه‌ها به دست می‌آمد. میانگین را داشتیم و با تقسیمِ مجموع بر میانگین به تعداد افراد می‌رسیدیم.

اما خطائین؛ که نام قاعده‌ای است در علم حساب برای استخراج مجهولات. در کتاب بحر الجواهر فی علم الدفاتر این قاعده چنین شرح داده شده است: بدان که طریق بسیار در استخراج می‌باشد... و اسهل و اصلح به حال اغلب ناس خطائین می‌باشد و طریقهٔ آن، آنکه مجهول را آنچه خواهند فرض نموده و بحسب سؤال به آن عمل کرده؛ اگر مطابق با سؤال باشد، نعم الاتفاق و الّا یا خطا ناقص است یا زاید، پس باید چیز دیگری فرض نمود. در آن به دستور سابق معمول دارند؛ اگر خطا باشد به زیاده یا نقصان باشد، پس مفروض اول را در خطای ثانی ضرب نموده و آن را محفوظ اول نامند و مفروض ثانی را در خطای اول و آن را محفوظ ثانی نامند، پس از این باید ملاحظه نمود که اگر خطا هر دو مطابق یکدیگر می‌باشند به این معنی که هر دو زاید یا ناقص است باید فضل بین‌المحفوظین را بر فضل بین‌الخطائین قسمت نمود، خارج قسمت مجهول است و اگر خطائین مختلفه می‌باشد، باید مجموع محفوظین را بر مجموع خطائین قسمت نمود، خارج قسمت مجهول می‌باشد. این‌ها را استاد به نقل از ریاضی‌دانان هزار سال پیش می‌گفت. به زبان ساده منظورش این بود که دو بار فرض کن جواب مسئله فلان و بهمان است. این فرض‌ها خطاست. با تفاضل و ضرب و تقسیم این خطاها به جواب درست می‌رسی.

از استاد وقتی پای تخته بود عکس گرفتم. البته که بیان چند وقتی است اجازهٔ آپلود عکس و ارسال لینک نمی‌دهد. مسئله با روشی که هزار سال پیش ابوریحان بیرونی در کتاب التفهیمش شرح داده بود حل شد و به همان جوابِ یازدهی که با روش گاوس رسیده بودم رسیدیم. پرسید کسی با روش دیگری به جواب رسیده؟ دستم را بلند کردم و توضیح دادم. دیدم شفاهی نمی‌شود. گفتم بیایم پای تخته؟ ماژیک را برداشتم و نوشتم مجموع پارچه‌ها اِن در اِن به‌علاوهٔ یک تقسیم بر دو است. اِن را نمی‌دانیم، اما میانگین شش است. پس این عبارت تقسیم بر اِن می‌شود شش. پس اِن، یازده است. یک آن به خودم آمدم و دیدم دارم برای جماعتی ریش‌سفید، ادیب و فاضل و بعضاً استاد و شاعر که نشسته‌اند و زیر دست همه‌شان مثنوی مولوی است، مسئلهٔ تصاعد حسابی و میانگین حل می‌کنم و فرمول گاوس را توضیح می‌دهم. به قول توییتری‌ها: خدایا یا منو پولدار کن یا سر کلاس مثنوی‌خوانی، برم پای تخته اِن در اِن به‌علاوهٔ یک تقسیم بر دو رو بر اِن تقسیم کنم و رئیس تشویقم کنه.

از حواشی این کلاس اینکه قبل از شروع جلسه تخته پاک نشده بود. داشتند پاک می‌کردند. یکی با ماژیکی که پاک نشود بالای تخته نوشته بود لبیک یا فلان. پاکش نکردند. استاد بنا به اقتضای شرایط و فضا گفت این را هم پاک کنید. پاک نمی‌شد. با الکل پاک کردند.

وقتی از پای تخته برگشتم و نشستم، همان خانومی که کنارم نشسته بود گفت پسر من هم شریف برق خوانده. چرا این را گفت؟ چون در فاصله‌ای که من راه‌حل را پای تخته می‌نوشتم استاد پشت میکروفن داشت رزومه‌ام را برای حضار توضیح می‌داد که فلان جا فلان چیز خوانده و الان فلان جا مشغول فلان است.

در پایان جلسه پیرمردی آمد و شماره‌ام را گرفت. دیگر نمی‌دانم برای پسرش، نوه‌ش یا خودش یا اینکه برای مدرسه‌اش دنبال معلم ریاضی بود. نمی‌شناختمش. نامش را پرسیدم و گفت. متوجه نشدم. نپرسیدم دوباره. گفتم اگر آدم معروفی باشد زشت است که من نشناسم. خلاصه که شماره‌ام را گرفت و رفت. به چه منظور؟ الله اعلم.

عصر یادداشت‌هایم را نشانش دادم و با ذوق از حساب خطائین گفتم. گفتم شنبه سر کلاس برای دانش‌آموزانم هم توضیح خواهم داد.

چیزی به غروب نمانده بود. برای خواندن نماز ظهر و عصر به مسجدی در همان حوالی رفتم. خواندم و نشستم منتظر اذان مغرب. پیش‌تر هم در این مسجد نماز خوانده بودم. یک بار که به اشتباه به سمت دیگری که قبله نبود نماز می‌خواندم یکی از خانوم‌ها آمد و راهنمایی‌ام کرد. منتظر اذان مغرب نشسته بودم. همان خانومی که قبله را نشانم داده بود آمد و نشست کنارم. گفت قبلاً هم چند بار دیده بودم که آمده بودی برای نماز. دقت کرده بود که معمولاً آخر وقت می‌آیم. به حرف گرفت و بالاخره فهمید مجردم! ردیف جلو یک در میان خالی بود. خانمی که جلو نشسته بود به ماها که عقب نشسته بودیم گفت بیایید جلو. کسی از جایش تکان نخورد. گفت خانم‌ها بیایید جلو، این ردیف مراد می‌دهند، بیایید. نیمچه لبخندی روی لبم نشست با شنیدن جمله‌اش. اما همچنان تکان نخوردم. سه چهار بار که جمله‌اش را تکرار کرد بلند شدم و رفتم جلو.


تاریخ انتشار: ۱۴۰۴/۲/۱۹

نمی‌دانم چرا تاریخِ بیان یک روز جلوتر است.

۰۴/۰۲/۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

واژه‌ها

نظرات (۳۳)

با هر دو روش حلش کردم. بامزه بود. کشف روش خطائین ذهن پیچیده‌تری می‌خواد به نظرم. هرچند دیرتر به جواب می‌رسه.

پاسخ:
من می‌تونم ثابت کنم که روش درستیه، ولی اینکه چجوری به این روش رسیدن رو نمی‌فهمم.

ببخشید که انگلیسی میگم ولی

I like where this is going 

در ضمن لحن این متن متفاوت بود و دوست داشتم

پاسخ:
به‌نظرم وقتش رسیده که خرید اکانت پرمیوم پست‌های وبلاگم رو فعال کنم و از میزان اشتیاقتون به ادامهٔ قصه، کسب درآمد کنم. به‌ویژه اینکه از بلاد کفر هم خواننده دارم و درآمد دلاری و 😎

چون تو صفحهٔ دانشگاهی اینستا و صفحهٔ فک و فامیل و کانال شاگردام هم منتشر کردم، لحنمو رسمی‌تر کردم. البته برای اونا فقط قسمت محاسباتیشو گفتم.

واقعا نیاز به اکانت پرمیوم حس میشه. می‌تونی رو پست های مجانی تبلیغ هم بذاری تازه. 

پاسخ:
ولی هیچی هیجان‌انگیزتر از این نیست که خودمم مثل شمام و قسمت‌قسمت باید دنبال کنم ببینم چی میشه تهش 🤣 تنها مزیتی که خودم دارم اینه که قسمت جدید رو زودتر از شما می‌بینم و نسخه‌ای که می‌بینم بدون سانسوره 😎

چه پست قشنگی بود. من حس میکنم همین مراد میشه و باهاش ازدواج میکنی و همین امسالم بچه دار میشی، صرفا برای ثبت در تاریخ. از ته دل دعا میکنم هرچی پیش میاد خیر و خوشبختیت باشه فقط.

پاسخ:
ولی من همچین حسی نمی‌کنم 😐

میگم نسرین چجوری سخنرانی میکنی استرس نمیگیری ؟من خیلی استرسی ام تو جمع نمیدونم چجوری به خودم مسلط باشم .ولی من فقط قسمت ساعت ۵ عصر پنجشنبه اش رو دوست داشتم :)

پاسخ:
از جمع‌های کوچیک و خودمونی شروع کن به تمرین

سلام

جالب بود

صرفاً برای هفتک‌زدن، حضور بهم رسوندم.

پاسخ:
سلام
هفتک دریافت شد.

حسم می‌گه که خبری در راه است...

پاسخ:
چه خبری وقتی نه من حاضرم به‌خاطر کارم برم اونجا نه اون حاضره به‌خاطر کارش بیاد اینجا 

بعضی وقتا یک سری از ادما ارزش ایجاد تغییرات توی زندگی رو دارن. البته که با جلورفتن آشنایی مشحص میشه.

پاسخ:
درختی که ریشه‌های عمیقی داره و تنومند شده رو نمیشه خم کرد. می‌شکنیم.
وقتی بخش اعظمی از مسیرو تنهایی رفتی و به مقصدت نزدیک شدی، نمی‌تونی به‌خاطر هم‌مسیر شدن با یکی دیگه از هدفت دست بکشی و راهو کج کنی یه ور دیگه.

کلاس فن بیان شاید برم .چرا مگه اهل کجا هست اهل خود تهران نیس؟

پاسخ:
پرسیدن یه همچین سؤالی نشون میده شناخت درستی از من و روال اینجا ندارید. من هر مطلب و موضوعی رو به هر میزان صلاح بدونم باهاتون به اشتراک می‌ذارم. وقتی نگفتم، یعنی یا صلاحیت دونستنش رو ندارید یا لزومی نداره گفته بشه.

شما یه اخلاقی دارید و اون اینه که دوست ندارید کسی ازتون سوال بپرسه و به 

حریم شخصیتون نزدیک بشه که خب حفاظت از حریم شخصیه اما اینکه این حق رو ندید به مخاطب که سوال بپرسه هم جالب نیست یعنی قرار نیست ماها هم خودمون رو با اخلاق شما مچ کنیم

پاسخ:
شما حق دارید بپرسید و منم حق دارم جواب ندم.

 منم همین رو عرض کردم

اینکه یه اشاره ریز بکنی که مخاطب رو حساس کنی و بعدش بگی چرا سوال پرسیدی هم در نوع خودش جالبه. به نظرم مساله‌ای که آدم دوست نداره کسی ازش سردربیاره (و خب حق طبیعیش هم هست!) لزومی نداره معماگونه هم مطرح بشه. البته این هم نظر شخصیه و ممکنه شما خلافش رو دوست داشته باشی که بازم پذیرفته‌س. 

پاسخ:
خوانندگان قدیمی‌تر و حرفه‌ای‌تر می‌دونن که این اشارات ریز و نامحسوس جزو سبک نگارشیمه. در طول سال ممکنه ده بار از این اتفاقات بیفته ولی من هیچ اشاره‌ای نکنم. حالا که اشاره کردم هم دیگه ندید بدید بازی درنیارید 🤣

اوه آره حواسم نبود حساسی نسبت به سوال پرسیدن !! کنجکاو شده بودم بیخیال زیاد سخت نگیر به قول مهران مدیری دنیا اونقدرا هم جدی نیست. اینحا هم که همو نمی‌شناسیم این جوری بهتره .حالا اهل هرجا که باشه فعلا پله های ترقی رو یکی پس از دیگری طی کن کماکان تا به اهدافت برسی ولی در کل تک بعدی زندگی نباید کرد .

پاسخ:
❤️

سلام

علت نمایش تاریخ اشتباه در بیان اینه که فرمول محاسبه کبیسه (کبیسه‌گیری به قول اهل فن) غلط بوده و سال ۱۴۰۳ رو کبیسه در نظر نگرفته. پس ۳۰ اسفند شده ۱ فروردین و همین‌طور اومده جلو. به احتمال زیاد اطلاعات رو به شکل میلادی نگهداری می‌کنن و فقط بخش تبدیل مشکل داره که حلش نباید سخت باشه. متاسفانه نشون می‌ده بیان رو رها کردن. از یک سرویس رایگان انتظاری هم نمی‌شه داشت.

ما هم این مشکل رو تو سیستم خودمون داشتیم و مجبور شدیم تعداد زیادی سرور رو وصله بزنیم. محاسبات تقویمی به شکل الگوریتمی کار هر کسی نیست و قطعا تو رشته کامپیوتر هم تدریس نمی‌شه بنابراین برنامه‌نویس‌ها اکثرا از پیاده‌سازی‌های موجود استفاده می‌کنن. حالا معلوم نیست کدوم شیرپاک‌خورده‌ای از الگوریتم غلط یا قدیمی استفاده کرده و افراد زیادی از روی دستش کپی کردن. ظاهرا الگوریتمی هست که خطی و آسونه اما دقیقا تو سال ۱۴۰۳ دچار مشکل می‌شه. علاوه بر ویکی‌پدیای فارسی، اینجا(+) یکی از شرکت‌های نرم‌افزاری توضیحاتی ارائه کرده برای علاقه‌مندان که البته من صلاحیت ندارم از نظر علمی تایید یا ردش کنم.

 

پاسخ:
سلام
من چند وقیه عکس هم نمی‌تونم آپلود کنم و لینک هم نمی‌شه تو متن پست گذاشت 

برای خودتون ویژگی خوبیه نشون دهنده حفاظت از حریم خصوصیه ما شاید نتونیم خودمون رو با این ویژگی شما مچ کنیم که البته این هم نشون دهنده ضعف ما نیست.

پاسخ:
بله درسته

نسرین بهترین شغل این هست که مثل دختردایی هام و پسردایی هام و دخترخاله ها و پسرخاله ارث کلان از پدربزرگ بهت برسه و با آرامش و بدون استرس زندگیتو کنی تشکیل خانواده بدی 🥺نه مثل من راسش پشیمونم از اینکه سمت وکالت رفتم خیلییییی سخته و فشار و استرس و دوندگی و پیگیری داره و سخت هس کلا .دکمه غلط کردم کجاست 😑

پاسخ:
زندگی سخته به هر حال. نمیشه که همه‌ش لذت باشه.

برای من همش سختی بود :( دوس ندارم این سختی هارو 🥺

 

 

۳۱ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۹:۰۶ سربازِ روزِ نهم

سلام

خیلی دوست دارم من رو بخونم🫣

خدا رو شکر هنوز طولانی می‌نویسید

پاسخ:
سلام. من رو بخونم؟ متوجه منظورتون نشدم.

سلام

من دوشنبه حوالی ۷ونیم صبح نشسته بودم روی نیمکت‌های حیاط دانشگاه و خوابم میومد و نمی‌دونستم چطور باید تو اون موقعیت بخوابم، چشمامو بستم، با صدای پاشنه‌ی کفش چشممو باز کردم دیدم شمایید که دارید به سرعت می‌رید سمت یاس:))) هیجان زده شدم دیگه خواب از سرم پرید. البته شایدم خواب بوده یا خوابالو بودم و اشتباهی دیدم:)

ولی نمی‌دونم چرا حس خوبی دارم از اینکه میاید دانشگاه و ممکنه اتفاقی ببینمتون، یکبارم در ایستگاه مترو دیدمتون:)

پاسخ:
سلام. 🤣🤣🤣🤣 خواب دیدی لابد

+ مدرسه‌ها تعطیله، بیشتر میام دانشگاه.
یه بار بیا جلو خودتو معرفی کن منم بشناسمت خب 🙄 
همونی هستی که یه بار کیک درست کردی عکس فرستادی؟

بله همون کیک انار

من خیلی خیلی محتاط و خجالتی‌ام، این دوباری که دیدمتون واقعا نمی‌دونستم چطور باید بیام جلو و معرفی کنم، این دفعه دوم که اصن هیچی، من قشنگ در حالت خواااب، بعد شما پرانرژی به سمت یاس:) البته حس کردم عجله دارید و کار مهمی دارید، شایدم مقصدتون انتشارات بوده، اگر خواب نبوده باشه:)))

امیدوارم دفعه بعد که دیدمتون جرئت و شجاعت به خرج بدم و بتونم بیام جلو

پاسخ:
آره هم کار داشتم هم عجله، هم داشتم می‌رفتم انتشاراتی هم یاس هم بعدش با بخش آی‌تی کار داشتم (چون یوزر پس وای‌فای دانشگاه) برام منقضی شده و نمی‌دونم چجوری وارد شم. برای دانلود مقاله آی‌پی دانشگاه رو لازم دارم. هم بعدش باید می‌رفتم فرهنگستان.

این‌جور مواقع بیا جلو بگو پیچندِ شباهنگانیان؟ منم بگم نرگس کیک‌اناری؟ بعد لبخند کش‌داری بزنیم و هر کدوم به مسیر خودمون ادامه بدیم چون بعدش حرف دیگه‌ای برای گفتن نداریم 🤣

چشم:)

راستی از یارانه یاس خبر دارید؟ روزایی که از رستوران مرکزی استفاده نمی‌کنید می‌تونید از یارانه یاس استفاده کنید. گفتم شاید دیر به دیر میاید خبر نداشته باشید.

پاسخ:
آره خبر دارم؛ بس که رو در و دیوار اطلاعیه‌شو زدن. اتفاقاً شنبه اومدم یاس صبحانه بگیرم دیدم کارتم کار نمی‌کنه. همه فکر می‌کردن دستگاه خرابه. ولی از دستگاه نبود و ادارهٔ تغذیه باید هر هفته، اول هفته رزرو رو فعال کنه که نکرده بود. همون‌جا زنگ زدم امور تغذیه گفتم فعال کنن. بعد که کارت زدم خانومه گفت عه درست شد. گفتم خودم درست کردم 🤣
ببین اون کیکای دیبادو قیمتشون چنده؟ روش هیچی ننوشته بود. اونایی که اونجا بودن هم نمی‌دونستن. آقاهه گفت ۲۵ خانومه گفت ۵۰. دوتا گرفتم ولی یکیشو خوردم تا مطمئن شم 🙄 

راستش من تا حالا از تنقلاتش استفاده نکردم، معمولا زمستونا مشتری عدسی و خوراک لوبیاش بودم که الانم ندارن

ولی کیک دیبادو رو از جای دیگه ۲۰ خریده بودم، دیگه گرونم بخوان بدن فکر نکنم ۵۰ بشه🤔

پاسخ:
جالبه تو هیچ فروشگاه اینترنتی هم نیست چک کنم.

راستی شما دفاعتون رو انجام دادید؟

سمینار یا سخنرانی برگزار نمی‌کنید در دانشگاه؟:)

پاسخ:
دفاع نکردم هنوز ولی تا حالا چند بار سخنرانی برگزار کردم.

دفاعتون یا سمینارهاتون رو می‌شه از قبل اینجا اطلاع‌رسانی کنید منم بیام؟ 

پاسخ:
قول نمی‌دم ولی به درخواست و پیشنهادت فکر می‌کنم 😅

ممنون:)

نسرین کجایی حالت خوبه ؟

پاسخ:
والا همین الانو بخوام بگم تو راه فرهنگستانم. دارم می‌رم لقمه نانی به کف آرم و به غفلت نخورم.
۰۶ خرداد ۰۴ ، ۰۱:۲۶ مهرداد ‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏

درود و خسته نباشید

مدرسه تا کی دایر هست؟

با این ساعت کاری جدید وفق پیدا کردند دانش‌آموزان ؟😅

ما که ساعت کاری برامون فرقی نداره

قطعی برق هم نداریم، همیشه هم در محل خنک کار می‌کنیم😎، از خوابگاه تا اتاق کار هم ۴۵ پله هست .

آخه دوتا دیزل ژنراتور داریم با دوتا UPS.

می‌ریم خونه شرایط سخت تره 🤦‍♂️😅

 

 

پاسخ:
سلام
همون روز که این قانونو اطلاع‌رسانی کردن، روز آخر مدرسه بود. بعدشم امتحانا شروع شد که ۷:۳۰ هست زمانش.
زود شروع شدن ساعت کار برای من خوبه؛ چون از چهار پنج بیدارم به هر حال.
قطعی رو ما حتماً داریم. کولر هم نداریم. 
از اونجایی که شب می‌رسم خونه، متوجه قطعی‌های طول روز نمی‌شم و از این نظر خوبه. تو فرهنگستان هم برق اضطراری هست. فقط نت قطع میشه که اونو دیگه اضطراری نکردن.

سلوووم صبحت بخیر🥺 منم از ۵ صبح بیدارم 😑قبلا ۷ بیدار میشدم یا۶ 😕سرما هم خوردم چند روزه ولی باید برم ساری 🤕مراقب این ویروس جدیده باش من که ماسک میزنم .

پاسخ:
سلام
باشه 

یچی جالب برات بگم یک مرغ مینا دارم بعد حرف میزنه خیلییی بامزس من پیشش کنار قفس چندماه پیش نشسته بودم مثلا بیسکوئیت یا کلوچه میزدم تو لیوان چایی و میخوردم این قشنگ با دقت نگاه می‌کرد الان چندماهه یاد گرفته از جای دون هاش ،یدونه پلت برمی‌داره میندازه تو جای آبش با آب میخوره خخ .یا بوس بهش یاد دادم منقارش میاره جلو میذاره تو دهنت یالبت.

پاسخ:
جالب بود 🙄

سلام

شبیه داستان شده شباهنگ ولی شنبه صبح قبل از ساعت ۸ که یاس بسته بود، من نشسته بودم روی نیمکت نزدیک یاس و داشتم نون لواشی که از نونوایی گرفته بودم رو می‌خوردم که اومدید نشستید کنارم روی نیمکت:))) یه لحظه لقمه گیر کرد و به سختی تونستم قورت بدم و تو تمام اون مدت که شما نشسته بودید روی اون نیمکت من عین مجسمه به روبرو خیره شده بودم و لقمه می‌خوردم! بعدم که بلند شدید و یه نگاه به یاس انداختید و رو به ۲-۳ نفری که اونجا بودیم گفتید فکر کنم باز شده، اینجا من بازم نتونستم خودمو معرفی کنم. هزاربار سناریو چیدم که با یه لبخند ساده بگم سلام، نرگسم:) ولی خب نتونستم دوباره.

برام جالب و عجیب بود که یه روزایی از دوران نوجوانی، تو یه شهر دیگه، وبلاگتون رو هر روز می‌خوندم و تلاشتون رو تحسین می‌کردم و خب به ذهنمم خطور نمی‌کرد یه روز اتفاقی ببینمتون، حالا به طور کاملا اتفاقی نشسته بودیم روی یه نیمکت تو یه دانشگاه. نمی‌دونم اینجور وقتا باید گفت دنیا کوچیکه یا چی...

*اگه صلاح نمی‌دونستید تایید نکنید کامنتم رو

پاسخ:
سلام!
وای اون دختره تو بودی؟!
نمی‌دونستم تویی، ولی به‌شدت و بادقت تو نخت بودم و با این احساس کنارت نشسته بودم که آخی طفلک سال اوله و من پونزده سال ازش بزرگترم و چقدر بدبختی تجربه کردم تو این مدت. و چقدر قراره بدبختی تجربه کنه! یاد تو نبودم ولی حتی می‌خواستم سر صحبت رو باز کنم تجربه‌هامو به اشتراک بذارم باهاش. 
بذار از زاویهٔ دید خودم روایت کنم ماجرای این چند روز حضورم رو. قبلاً که خونه‌مون روبه‌روی دانشگاه بود زیاد میومدم دانشگاه. حتی با اینکه خوابگاهی نبودم، هر شب میومدم سلف شام می‌خوردم و دوستامو می‌دیدم. پارسال که خونه‌مونو عوض کردیم خیلی دور شدم از دانشگاه و دیگه نیومدم. تا اینکه از دوستم یه کتاب امانت گرفتم برای ارجاع مقاله و بعدش دیگه همدیگه رو پیدا نمی‌کردیم من اینو پس بدم بهش. در این حد نمی‌تونستم بیام دانشگاه که این کتابو بدم. بالاخره یه روز اومدم دانشگاه و صبح زود هم بود. رفتم از یاس یه چیزی بگیرم. آقاهه آشپز بود و قیمتا رو نمی‌دونست. اون کیکای پنجاه‌تومنی رو ۲۵ حساب کرد. همون روز فهمیدم به وای‌فای دانشگاه هم نمی‌تونم وصل شم. زنگ زدم بخش آی‌تی جواب ندادن. صبر کردم مسئول IT بیاد بپرسم. نیومد. گفتم بعداً میام درستش کنم. چون برای دانلود مقاله لازمم میشه آی‌پی دانشگاه. بعداً که اومدم دوباره رفتم یاس یه چیزی بگیرم و این دفعه شنیدم ۵۰ تومنه اون کیکا. ولی آقاهه مطمئن نبود بازم. شنبه اومدم حسابمو تسویه کنم خیالم راحت بشه که این دفعه نه کارکنان یاس اومده بودن نه اون آشپز! منم دیگه گفتم تا اونجا اومدم بشینم تا بیان و حساب کتاب کنم تموم بشه خیالم راحت بشه. که خب بازم اونایی که قیمتا رو می‌دونن نبودن و فقط یه دونات از آشپز گرفتم برگشتم فرهنگستان. قسمت سخت ماجرا اینجا بود که لپ‌تاپم هم همرام بود و واقعاً سختم بود. اما! بالاخره دیروز ظهر بعد از مراقبت مدرسه رفتم دانشگاه و پنجاه تومنو تسویه کردم و خیالم راحت شد که مدیونشون نیستم. کیکه رو هم نخوردم هنوز. 
فکر کنم چند برابر اون پنجاه تومن هزینهٔ رفت‌وآمدم شد تو این مدت 🤣
حالا حالاها هم تصمیم ندارم بیام مگر اینکه ۱۰ خرداد برای انتخابات انجمن زبان‌شناسی مجبور بشم بیام 🙁

همچنان نمی‌تونم به وای‌فای وصل شم. ایمیل زدم ببینم چی میشه.

سال اول:)) اکثرا همین فکرو می‌کنن:)

چه جالب که شما هم می‌خواستید سر صحبت رو باز کنید:) من حس کردم شاید از چند بار نگاه من متوجه شدید که من می‌شناسمتون و راحت نیستید، بخاطر همین دیگه تا آخر به افق نگاه کردم:)

منم چند روز پیش قیمتشون رو پرسیدم که بهتون بگم اما نمی‌دونستن. داخل بوفه یاس شماره کارت هم گذاشتن، می‌تونید عکسش رو داشته باشید و کارت به کارت کنید برای اینجور وقتا.

ما هم این هفته، هفته آخر کلاس‌هاست و بعد امتحانات شروع می‌شه.

من این ترم، ترم آخرم بود اما آزمایشگاه پروژه از ترم‌های بعد، امیدوارم دوباره ببینمتون:)

 

 

 

پاسخ:
من از وقتی دبیر انجمن زبان‌شناسی شدم و بعدشم که دبیر دبیران شدم به این نگاه‌ها عادت کردم که منو بشناسن و من نشناسم طرفو. ولی کلاً آدمِ سر صحبت بازکنی هستم. حتی تو خیابون در برخورد با غریبه‌ها. هدفم هم معمولاً انتقال تجربه و راهنماییه. چون مشکلی رو شناسایی نکردم سر صحبت باز نشد وگرنه اگه مثلاً با یه چیزی درگیر بودی می‌گفتم شاید بتونم کمکت کنم یا می‌پرسیدم می‌خوای کمکت کنم؟

امیدوارم دیدار دوباره‌مون تو جلسهٔ دفاع باشه 😭

امیدوارم به‌زودی😊

پاسخ:
این پستو بخون اگه نخوندی:

https://nebula.blog.ir/post/428/428-%D9%86%D9%85%D8%A7%DB%8C%D8%B4%DA%AF%D8%A7%D9%87-%D8%B5%D9%86%D8%B9%D8%AA-%D8%A8%D8%B1%D9%82

خوندم:) 

برای خودم خیلی هیجان انگیز و جذابه این موقعیت‌ها، مخصوصا وقتی که شخصیت اون فرد مجازی همیشه برات قابل تحسین بوده، یعنی به شخصه از دیدن سلبریتی‌ها و بازیگرها و ... هیچ حسی بهم دست نمی‌ده در برابر دیدار با فردی که اثرگذاری مثبت داشته روم...

کامنت‌های شن‌های ساحل رو تو گلدان زیاد دیده بودم، تقریبا زیر هر پستی کامنت داشت:)