۱۸۸۶- روز بیستوپنجم رمضان (تهران، معاونت، ترمه و خوابگاه)
کارشناسمون گفته بود چون سال بعد دانشگاه ما میزبان جشنوارۀ حرکته، دقت کنم ببینم مشهدیا چجوری برگزار کردن که ازشون الگوبرداری کنیم. منم یه سری مجله و کاتالوگ از نمایشگاه حرکت برداشته بودم که بررسی کنم و ببرم تهران ببینه. اینجا معاونت دانشگاهه. رفته بودم کارشناسو ببینم که با این بادکنکا مواجه شدم. با توجه به اینکه اون موقع اسفند بود، فکر کنم به بیستودوی بهمن مربوط میشدن اینا. خواستم جمعشون کنم و یه کم مرتب کنم اونجا رو. کلاً هر جا میرم آستینامو بالا میزنم شروع میکنم به مرتب کردن :)) اول خواستم بازشون کنم و بادشونو خالی کنم، دیدم محکم گره زدن و هیچ جوره باز نمیشه. وصلشون کردم به اون درخت پلاستیکی که زیر دست و پا نباشن حداقل. ولی من خودم بادکنکا رو با نخ میبندم که بعداً باز کنم و چند بار استفاده بشن. ینی این قابلیتو دارم که اگه یه جایی رئیس شدم بخشنامه صادر کنم که بادکنکا رو با نخ ببندید که بشه بعداً دوباره استفادهشون کرد.
اون کیسه هم توش کیک و آبمیوهست. برای جلسهها و بازدیدها و اینا. که بهنظرم این چیزا هم هزینۀ الکیه مثل پک دفاع. یادم باشه اینم بخشنامه کنم هر موقع بر مسند قدرت نشستم. اصلاً اگه من رئیس دانشگاه بودم پک دفاع رو ممنوع اعلام میکردم :|
هفتۀ دومی که مشهد بودم سرما خوردم. وقتی رسیدم تهران، رفتم از رستوران دانشگاه سوپ بگیرم. فکر کردم سوپ برای سرماخوردگی خوبه. سلف دانشجوها نداشت و رفتم رستوران ترمه که اونم داخل دانشگاهه ولی غذاهاش آزاده. اینی که عکسشو گرفتم بیست تومن بود. بعد از اینکه پولشو دادم و رسیدو گرفتم، دختری که پای صندوق نشسته بود گفت کارت دانشجویی داری؟ گفتم آره چطور؟ گفت سوپ برای دانشجوها رایگانه و پولمو پس داد. نفهمیدم چرا و چطور :| فرداش دوباره همین حرکت رو زدم ببینم قضیه چیه. این بار موقع پرداخت گفتم کارت دانشجویی بدم یا پول؟ گفت کارتتو بده. کارتمو گذاشت روی دستگاه و رسیدو داد. همچنان نفهمیدم چرا و چطور. الان دوتا سوپ تو سامانۀ تغذیۀ من ثبت شده ولی نمیفهمم چرا رایگان بودن.
یادم نیست این سری تو خوابگاه جز این نیمرو چی خوردم. عکس نگیرم یادم میره. فقط عکس همینو دارم :| این نیمرو رو روز آخر وقتی داشتم وسایلمو جمع میکردم برگردم خونه درست کردم. به هماتاقی افریقاییم گفتم بلیتم برای ساعت هفته و هر موقع چهارونیم شد بگو. هنوز لقمۀ اول رو نذاشته بودم دهنم که گفت ساعت چهارونیم است. با توجه به ترافیک، قرار بود چهارونیم خوابگاه رو ترک کنم حال آنکه نه ناهار خورده بودم نه ظرفشو شسته بودم :| نتیجه اینکه دیر رسیدم راهآهن. خانومی که باهاش همکوپه بودم میگفت با اسنپ اومده و سه ساعت تو راه بوده. وسط راه پیاده شده با مترو خودشو رسونده. یکی دیگه رو هم شوهرش قرار بوده برسونه. میگفت وسط راه پیاده شدم با مترو اومدم. اتفاقاً منم وسط راه پیاده شدم و با مترو رفتم بقیۀ مسیرو. یکی دو دقیقه مونده به حرکت قطار رسیدم و دیگه نتونستم نماز مغربمو بخونم. چون بیشتر از نیم ساعت از اذان گذشته بود وسط راه هم نگهنداشت. تنها نماز قضای چند سال اخیرم بود :(
اتفاق جدیدی که این سری تو خوابگاه افتاد، هماتاقی شدنم با یه دختر افریقایی با یه اسم عجیب و غریب بود. دانشجوهای خارجی چون ساختمان جدا دارن انتظار دیدن یه دختر سیاهپوست تو اتاقی که بهم دادنو نداشتم. و باید اعتراف کنم در ثانیههای نخست ورودم به اتاق علاوه بر اینکه جا خوردم، ترسیدم. موهاش وزوزی و کوتاه بود و شبیه پسرا بود. یه کم طول کشید به چهرهش عادت کنم. اولین چیزی که ازش پرسیدم این بود که فارسی بلدی یا نه که گفت بلدم و دانشجوی دکتری ادبیات فارسیام. چون فرانسوی هم بلد بود (افریقا یه زمانی تحت استعمار فرانسه بوده) دو سه مرحله از دولینگو رو هم باهاش جلو رفتم و دیگه وقتی برگشتم خونه دولینگو ولم نمیکرد که دلتنگتم و ادامه بده تمریناتو. چند سال پیش فرانسوی رو با دولینگو شروع کردم و وسطاش دیدم داره سخت میشه رهاش کردم. هنوز نیم ساعت نشده بود رسیده بودم که سن و سال و وضعیت تأهلمو پرسید. به شوخی گفتم فکر میکردم این سؤالا رو فقط هموطنانم میپرسن نگو این کنجکاویا جهانیه. از دوستم هم که چهل سالشه و متأهله ولی بچه نداره پرسید چرا بچه نداری و بچه بیار. به منم گفت ازدواج کن حتماً :|
چیزایی که بهعنوان سوغاتی از مشهد گرفته بودمو سپرده بودم فامیلامون ببرن تبریز. خودم فقط نمک و نبات بردم تهران که بهعنوان تبرک بدم به چند نفر از دوستای خوابگاه. یکیشم دادم به این دوستم. گفتم تبرکه. یه جوری که انگار اولین بارش باشه این کلمه رو میشنوه پرسید چی؟ گفتم آهان شما تبرک و توسل و از این چیزا ندارید. قبلش اسم کشورشو گوگل کرده بودم و دیده بودم که نوشته مسلمانهاش سنّیمذهبن. با توجه به اینکه نمازاشم با دستِ بسته میخوند از اونجا فهمیدم سُنیه و سنیها امام رضا و تبرک و اینا ندارن.
یه بارم داشتیم باهم راجع به دلاری که شصتو رد کرده بود اون موقع حرف میزدیم. من راجع به هزینۀ دانشگاه ازش پرسیدم و صحبتمون رفت سمت دلار و وضعیت اسفبار ایران. گفت درست میشه. بهشوخی گفتم تا امام زمان ظهور نکنه درست نمیشه اوضاع این مملکت. بازخورد نگرفتم ازش. دیدم همین جوری نگام میکنه. یهو گفتم آهان، شما امام زمان هم نداری :| ولی به هر حال هر موقع ظهور کنه اوضاع رو درست میکنه. بعد با لحن جدیتری گفتم میدونی که کیو میگم؟ گفت بله. بلههاشو بامزه میگفت.
یه بارم وقتی داشت غذا میخورد گفتم غذاهای خوابگاهو دوست داری؟ گفت نه خیلی، ولی بد نیستن. دیگه نپرسیدم غذاهای خودتون چجوریه و چیه. ورودی نودوشش بود فکر کنم. میگفت وقتی باردار بوده میاد ایران امتحان بده برگرده که کرونا میشه و فرودگاهها رو میبندن و این اینجا گیر میافته و بچهشم اینجا به دنیا میاد. یه بار عکسشو تو واتساپ استوری کرده بود دیدم. الان دو سه سالشه. شبیه شکلاته. شیرین و خواستنی با موهای فرفری :)) میگفت شوهرم تا حالا ایران نیومده. در مورد تعداد بچهها تو کشورشون پرسیدم. گفت معمولش چهار پنجتاست. گفتم تعدد زوجات هم دارید؟ گفت آره هر مرد معمولاً چهار پنجتا زن داره. دلیلشم اینه که تعداد دخترها بیشتره. نمیدونم این آمارو از کجا درآورد ولی گفت همه جا تعداد دخترا بیشتره. حالا اون موقع گوگل نکردم ولی بعداً آمار جمعیت ایرانو چک کردم تقریباً یکسان بود. حس میکنم تحت تأثیر فضای دانشگاه که همهش دختره قرار گرفته بود و فکر میکرد دخترا بیشترن. میگفت اونجا معمولاً دخترا تو چهارده پونزدهسالگی شوهر میکنن. بیست به بعد دیگه جذابیت نداره و مردا دختر با سنّ سی به بالا دوست ندارن کلاً :| خودش نزدیک چهل سالش بود و عجیب بود که چطور دیر ازدواج کرده و دیر بچهدار شده. دوست داشتم بدونم ولی نپرسیدم. به ما چه :|
اسمش به زبون نمیچرخید و سخت بود. گفت میتونید عایشه صدام کنید. تو ایران، دوستای ایرانیش عایشه صداش میکردن. چند بار تلاش کردم چندتا کلمه ازش یاد بگیرم ولی تلفظشون سخت بود. فقط موقع رفتن گفتم بگو «رفتم» چی میشه؟ گفت demna. گفتم خب پس من دِمنا. خدافظ.
کلاً حوصلۀ بیرون رفتن از خوابگاهو نداشت. چند بار پیشنهاد دادم بیا باهم بریم جاهای دیدنی تهرانو نشونت بدم ولی گفت حوصله ندارم. گفتم یه امامزاده این نزدیکیا هست دیدی؟ انقدر نزدیکه وایفای دانشگاه اونجا دیده میشه. گفت یه بار با دوستم رفتم قبلاً. گفتم کشور شما هم امامزاده داره؟ بعد خندهم گرفت که کدوم امامزاده پا میشه میره افریقا که قبرش اونجا باشه آخه؟ :)) یه فروشگاه دانشجویی تو خوابگاه هست، گفتم میتونی اونجا هم بری حال و هوات عوض شه. ندیده بود. جالبه کسی که چند ساله خوابگاهه اونجا رو ندیده و منی که دو روز بود اومده بودم خوابگاه میشناختم. گفتم عکسشو برات میفرستم. این عکسو برای عایشه گرفتم.
اون موقع یه سریال ایرانی در حال پخش بود به اسم شهباز. من یکی دو قسمتشو دیده بودم و رفته بودم مشهد. عایشه میگفت دختری که نقش اول سریاله رو دوست داره. چون دختر باهوش و زرنگیه و لباساش قشنگه. از لباساش خیلی خوشش اومده بود انگار. دختره تو این سریال، مهندس کامپیوتر بود و تو کار هک و اینا بود. گفتم خدا رو شکر که خارجیا جز بدبختی زن ایرانی، هوش و زیباییشم دیدن. اون یکی هماتاقیم هم از خط چشم دختره خوشش اومده بود. میگفت اولین باره که میبینه تو یه سریال تلویزیونی بازیگرا آرایش دارن. بعد از اینکه برگشتم خونه همۀ قسمتا رو دانلود کردم یهجا دیدم. قسمت 22 دقیقۀ 43 داشتن یه سری پیامک تقلبی رو بررسی میکردن و استدلال میکردن که چون دختره همیشه انتهای جملاتش نقطه میذاره و نیمفاصله رو رعایت میکنه و شکلک نمیذاره، پس این پیامک نمیتونه از طرف اون باشه. منم از کل سریال این بخششو دوست داشتم :))
روز اولی که رسیدم خوابگاه عایشه میخواست از تلوبیون قسمت نمیدونم چندم این سریالو ببینه. صداش پخش نمیشد. بلد هم نبود درستش کنه. گرفتم چک کردم و پرسیدم ویندوزشو تازه عوض کردی؟ گفت بله. هفتاد تومن داده بود تو دانشگاه براش ویندوز نصب کرده بودن ولی کارت صدا و درایوراشو نصب نکرده بودن. دانلود کردم و نصب کردم براش.
سری قبلی یکی از دخترا تو خوابگاه لواشک میفروخت. این سری هم یکی یه سری محصولات چوبی آورده بود. جعبه و کشو و اینا. عایشه چندتا گرفت سوغاتی ببره. به دختره میگفتیم همین ابتدای کار زدی تو خط صادرات و مشتری خارجی :))
دخترا در مواجهه با گربههای خوابگاه به دو دسته تقسیم میشن. یا مثل اینا آغوششون براشون بازه، یا مثل من وقتی میخوان برن بیرون و میبینن یه گربه کنار در نشسته، بیخیال میشن و برمیگردن. برگشتم به دوستم که عاشق گربههاست و خودشم گربه داره گفتم یه گربه پشت در نشسته که یکی درو براش باز کنه بره بیرون. برو کمکش کن من میترسم :|
رستوران ترمه میدونم اگه دانشجو باشی تخفیف میده رو غذاش. ولی نمیدونستم سوپ رو رایگان میده.
این دختره از کدوم کشور اومده بود؟ ازش پرسیدی چطور با فارسی آشنا شده و دلش خواسته بیاد ایران ادبیات فارسی بخونه؟
شهباز رو یه بار داشتم کانال عوض میکردم نصف یه قسمتشو دیدم و جالب بود. چند بار بعدش خواستم ادامهشو ببینم ولی دیگه پیش نیومد :)) منم از دختره خوشم اومد و اینکه زحمت کشیدن یه سریال ایرانی ساختن شخصیت اولش یه دختر مهندسه. حالا نمیدونم یهو متحول شدن خواستن بگن به دختران ارج مینهیم یا از قبلتر سریالش داشته ساخته میشده. به هر حال هنوز نشده ببینم کامل. ولی اون سکانسی که تعریف کردی باحال بود، خوراک منم هست :))