۱۸۹۹- از هر وری دری ۳۶ (با محوریت دانشگاه و خوابگاه)
۱.
با یه دانشجوی افریقایی دیگه (جز عایشه) آشنا شدم به اسم داینابا. داینابا به زبان اونا همون زینب به زبان ماست. با احتساب فاطمه مِنَ القاهره و عایشۀ سنگالی، این سومین دوست افریقاییم میتونه باشه.
دیشب دومین شبی بود که بدوبدو تا هشت خودمو رسوندم دانشگاه که تا سلف نبسته شام بگیرم. اینکه کارامو با باز شدن و بستن سلف تنظیم کنم تجربۀ جدیدیه برام؛ چرا که دورۀ کارشناسی و ارشد با غذای سلف بیگانه بودم. یا از خونه میاوردم یا خودم درست میکردم یا از بیرون میگرفتم. الان فرصت غذا خوردن هم ندارم چه رسد غذا درست کردن.
۳.
سلف برای هر وعده دوتا حق انتخاب میده بهت. مثلاً ماکارونی یا سوپ، کوفته یا کوکو، عدسپلو یا کشک بادمجان. تقریباً هر سری دارم بین نامحبوب و نامحبوبتر، نامحبوب رو برمیگزینم. امروز باید بین خوراک لوبیا و جوجهکباب انتخاب میکردم و یکی از یکی نامحبوبتر. پنجشنبهها هم حق انتخاب نداری و فقط کرفس ارائه میشه. نامحبوبترین.
۴.
بالاخره فهمیدم چرا اسفندماه که اومده بودم سوپ رایگان بود. اگه غذا رزرو نکرده باشی (که من نکرده بودم) و به رستورانهای آزاد دانشگاه بری (که من رفته بودم)، هر چی سفارش بدی، بیستوپنجهزار کم میشه ازش. اون موقع من سرما خورده بودم و سوپ سفارش دادم. قیمتش بیستوپنج تومن بود که بعد از اعمال اون تخفیف صفر شد. سالاد ماکارونی هم همینطور بود. ولی الان سیوسه تومن شده.
۵.
خونه که بودم، عادت داشتم ماه رمضون تا سحر بیدار باشم و بعد از نماز صبح بخوابم. خوابگاه اومدم و دیدم نه میتونم تا سحر بیدار بمونم (چون صبح کار داشتم) و نه جرئت دارم بخوابم (چون از بیدار شدنم با زنگ گوشی مطمئن نبودم. تازه دلم هم نمیخواست هماتاقیمو با آلارم نصفهشبم زابهرا کنم). اگه میخوابیدم، برای سحری خوردن که هیچ، برای نماز صبح هم بیدار نمیشدم. بهواقع تو خوابگاه جونم به لب رسید تا ماه رمضون تموم بشه.
۶.
بعد از ماه رمضون مشکل جدیدی که باهاش روبهرو بودم نماز صبح بود. تو خونه عادت دارم خودم بدون مداخلۀ کسی، و بدون زنگ گوشی، ده بیست دقیقه مونده به طلوع آفتاب بیدار شم، که بعدش نخوابم. اینجا بعد از عید فطر همون ساعتی که عادت داشتم بیدار شم بیدار میشدم ولی از اونجایی که اوقات شرعی تهران یه ربع بیست دقیقه زودتر از تبریزه، اون ساعتی که من بیدار میشدم به وقت تبریز بود و وقت نماز تهران گذشته بود و خورشید طلوع کرده بود و نمازم قضا میشد. دو سه روز اول بعد از ماه رمضون اینجوری شد. زنگ گوشیمم نمیشنیدم که با اون بیدار شم. بهواقع تو این بخش هم پدرم درومد تا ساعت بیداریمو با طلوع آفتاب تهران که ساعت پنج بود تنظیم کنم. جلو کشیده نشدن ساعتها هم مزید بر علت شده بود. من واقعاً نمیفهمم چرا باید پنج صبح هوا روشن شه. تازه تو مشهد ساعت چهار و نیم صبح هوا روشن میشه. ساعتا رو بکشید جلو خب.
۷.
چند شب پیش هماتاقیم پرسید تو نماز صبح هم میخونی؟ دیده بود نماز ظهر و مغربمو، ولی صبح رو نه. گفتم متوجه نشدی تا حالا؟ گفت نه. گفتم خدا رو شکر. چون نگران بودم بدخوابش کرده باشم تو این مدت. بعد پرسید کی میخونی؟ گفتم هر موقع بیدار شم. از اذان تا طلوع آفتاب. گفت تا حالا فکر میکرده وقت نماز صبح بعد از طلوعه. ینی اذان، همون طلوعه. بهش گفتم اذان ساعت سهونیمه و تا پنج فرصت هست بخونیش. نیمهشب شرعی رو هم توضیح دادم که یه وقت تو مصاحبهای جایی پرسیدن بلد باشه. یه جوری با حیرت گوش میداد و میپرسید انگار که از مریخ اومده باشه.
۸.
دورهمیِ جمعهٔ عمارت گود رو همه نیومدن. اونایی که ایرانن یه کم بیشتر از اون تعدادی بود که توی عکس بود. از دلایل نیومدن بعضی از پسرا اطلاع دقیقی ندارم چون هماهنگی پسرا با میم و ح بود، ولی از سیتا دختری که من مسئول هماهنگیشون بودم نصفشون ایران نبودن، اونایی هم که بودن دو سه نفرشون متأهل بودن و گفتن تو دورهمی مختلط شرکت نمیکنن. چندتاشونم کار داشتن و نیومدن. یکیشونم گفت اگه مختلط نبود هم بازم شرکت نمیکرد چون همۀ دخترایی که شرکت کرده بودن حجاب نداشتن. اینو نوشتم که بگم همۀ شریفیا شبیه هم نیستن. حالا از بین اونایی که اومده بودن، مریم متأهل بود و اومد، من و منیره هم چادری بودیم و رفتیم. خیلی هم بهمون خوش گذشت.
۹.
این روزا انقدر مشغله دارم که فرصت نکردم به بازخوردهای دو هفتۀ اخیر دوستان وبلاگیم در رابطه با افطاری بیت رهبری و نماز عید فطر فکر کنم و بازتابها رو جمعبندی کنم. البته مهم هم نبوده برام. ولی علیالحساب دو سه نفر وبلاگمو آنفالو کردن (از تعداد دنبالکنندگانم کم شده) به این دلیل که تو این دو مراسم شرکت کردم. خودشون با صراحت اینو گفتن. یکی دو نفرم قهر کردن به این دلیل که در پاسخ به برخی اظهار نظرها، از حاکمیت دفاع نکردم. این دو قشر از جامعه رو دوست ندارم. اینایی که تصور میکنن حق با اوناست و بقیه هر کاری خلاف میل اونا بکنن اشتباه میکنن. من اگه بخوام به حرف بقیه وقعی بنَهَم، الان باید از حرف اون همکلاسیم که پشت سرم به اون یکی همکلاسیم گفته بود تمرکز نسرین هم دورهمیهای مختلطه، ناراحت میشدم. این دورهمی نه پیشنهاد من بود، نه تمرکز من این دورهمیاست. بهواقع بعد از ۹ سال اولین و آخرین بارمون بود.
۱۰.
یه بار که هماتاقیم تا صبح بیدار بود، دید که بیدار شدم رفتم وضو بگیرم. گفت نمیشه قبل خواب وضو بگیری بخوابی که بعدش دوباره نگیری؟ سؤالاش عجیبن ولی جدی میپرسه. گفتم نه دیگه خواب وضو رو باطل میکنه. گفت چجوری میتونی نصفهشب از خواب پاشی دست و صورتتو بشوری آخه؟ خوابت میپره خب. گفتم کار سختیه و منم تا چند سال پیش نمیتونستم. بعضیا این کارای سختو انجام میدن که در قبالش به بهشت برسن. بعضیا از ترس جهنم انجام میدن، بعضیا هم از سر علاقه و محبت نسبت به کسی که همچین کاری رو خواسته. بحثو کشوند سمت توجیه و دلایل علمی و عقلی که چرا باید این کارو این موقع از شب با این کیفیت انجام بدیم. گفتم من دنبال دلیلش نیستم. بیچونوچرا انجامش میدم.
با یه خانومی آشنا شدم که خیلی ادیب و مؤدب و فرهیختهست. بچههاش وقتی کار بدی انجام میدن بهجای الفاظ مرسومی که مامانها موقع دعوا کردن بهکار میبرن، بهشون میگه «بیمعنی». آخه بیمعنی هم شد فحش؟
از وقتی اومدم تهران نرفته بودم دیدن استاد راهنمام. و چون لایکهاشو پای پستای همکلاسیا و استادای دیگه نمیدیدم خیالم راحت بود که به اینستا دسترسی نداره و پستِ دورهمی با بچهها و بازدید از فرهنگستان و جلساتمو نمیبینه و متوجه حضورم در تهران نمیشه. چرا نمیرفتم دیدنش؟ چون مقاله و پروپوزالم آماده نبود و نیست و اسفندماه بهش پیام داده بودم که تا عید نوروز میفرستم. عید شد و نفرستادم. با خودم گفتم تا عید فطر میرسم. ولی هنوز که هنوزه نفرستادم براش. برای همین تبریک عید نوروزو تو گروه بهش گفتم که اگه خصوصی بفرستم پیام قبلیم که همون پیام اسفندماهه رو میبینه و یادش میافته که قبل از عید قرار بود مقاله و پروپوزالمو بفرستم. شوخی هم نداره با کسی. دیر تحویل بدی ممکنه کلاً تحویل نگیره و بگه شما رو به خیر و ما رو به سلامت. کاری که با یکی از بچههای ارشد کرد و گفت برو یه استاد دیگه برای خودت برگزین. به هر حال، نه وقتشو داشتم مقاله و پروپوزالمو آماده کنم نه حسشو داشتم نه روم میشد دست خالی برم پیشش. البته ذهنم خالی نبود. صفر تا صد کارم تو ذهنم بود و هست، ولی به منصۀ ظهور نرسیده و روی کاغذ نیومده. دوشنبه بهمناسبت روز معلم عزمم رو جزم کردم و گل و شکلات گرفتم و ظهر بدون اطلاع و هماهنگی رفتم دیدنش. خوشحال شد و بعد از کلی تشکر و ابراز ذوق، بغلم کرد. استادم خانومه! فکر کنم اولین باری بود که توسط یه استاد مورد بغل واقع میشدم. بعدشم قرار گذاشتیم فرداش جلسه داشته باشیم و من گزارش کار بدم. فرداش که سهشنبه باشه رفتم دیدنش و راجع به کارایی که کردم و میخوام بکنم صحبت کردیم. از دستاوردهای جانبی این جلسه این بود که استادم کیف جغدیمو دید و فهمید جغد دوست دارم. منم پرسیدم شما چی دوست دارید؟ گفت فیل. از رنگ شال و مانتومم که آبی بود خوشش اومد و گفت آبی رنگ موردعلاقهمه. یکی از استادا رم معرفی کرد باهاش صحبت کنم که مشاورم بشه. گفت خودم قبلاً باهاش صحبت کردم و تمایل داره اما تو هم صحبت کن ببین چی میگه. کِی بشه که من دوباره عزمم رو جزم کنم برم دیدن این یکی استادم. این البته آقاست.
۱۳.
یه بار یه نفر تو حیاط خوابگاه جلومو گرفت گفت خانم فلانی؟ گفتم بله. گفت فلانیام، از اعضای جدید انجمن زبانشناسی. گفتم از کجا میشناسی منو؟ گفت عکس پروفایلت. منو با عکسم تطبیق داده بود و شناخته بود. بعد شما میگی عکساتو چرا سانسور میکنی. نکنم همین میشه دیگه. همینجوری که تو خیابون راه میرم شناسایی میشم.
۱۴.
چند روز پیش با خودم فکر میکردم که چه خوبه که از بلوار کشاورز و رستاک و انقلاب و آزادی و شریف و طرشت دورم و انقدر سرم شلوغه که نمیتونم پامو از دانشگاه بیرون بذارم و برم اونجاها گذشته رو مرور کنم. دیروز وقتی از فرهنگستان برمیگشتم، به سرم زد که پیاده برگردم. خیلی راه بود و اولین بارم هم بود. بدون اینکه مسیر مشخصی داشته باشم و راهو بشناسم شروع کردم به یه سمتی حرکت کردن. نهتنها به خوابگاه نزدیک نمیشدم که دورتر هم میشدم. سه چهار ساعت راه رفتم و فکر کردم. بدون اینکه بدونم دقیقاً کجام. یه جایی سرمو بلند کردم دیدم جلوی بیمارستانیام که یادآور از دست دادن کسی بود. رفتم تو. یه چرخی هم تو بیمارستان زدم. حراست بهم شک کرد. اومد پرسید کاری داری؟ گفتم اومدم ساعت کار آزمایشگاههاتونو ببینم. دروغ نگفتم. راستشم نگفتم. یه کم بعد جلوی دانشگاهی بودم که اون هم یادآور کسی بود. نمیدونستم دقیقاً کجای تهرانم و حتی نمیدونستم اون دانشگاه کجای تهرانه، ولی این دو جایی که اتفاقی پیداشون کرده بودم از صدتا بلوار کشاورز و رستاک و انقلاب و آزادی و شریف و طرشت بدتر بودن بهلحاظ روانی.
۱۵.
انقدر دلم برای خونه تنگ شده که دلم میخواد مثل دانشجوهای کارشناسی برم یه گوشه بشینم گریه کنم. ولی سنی ازم گذشته و این کارا بهم نمیاد. بیشتر از هر موقعی دوروبرم شلوغه و بیشتر از هر موقعی احساس تنهایی میکنم.
۱۶.
یه خانوم مسنی تو خیابون یه آدرسی پرسید. آدرس کنسرت بود. داشتم مسیرو نشونش میدادم که دیدم میگه همیشه پسرم منم میبرد؛ این دفعه قالم گذاشته و الکی گفته بلیت نیست و خودش رفته. میخوام برم ببینم با کیا رفته. به شوخی گفتم نه دیگه نشد! من تو تیم پسرتونم و باهاتون همکاری نمیکنم :)) بعد پرسیدم مگه چند سالشه؟ گفت شونزده هفده. گفتم حالا با این روسری زرد خیلی تو چشمین که. گفت نه، میرم پشت درختی جایی کمین میکنم نبینه. گفتم حالا اگه با کسی هم دیدین شوکه نشین، اقتضای سنشه.
چجوری انقدر می نویسی؟ اینهمه تایپ می کنی؟ مگه میشه آخه؟ مگه داریم؟!!!! خسته نمیشی؟!