۱۹۲۳- از هر وری دری ۴۰
یه سری از اینا پستای اینستاگرامم هست و یه سریا مخصوص وبلاگه.
۱. بهمناسبت سیزدهم تیرماه، سالگرد درگذشت محمد معین (۱۲۹۷-۱۳۵۰) و روز ملی دماوند از مدخل «دماوند» فرهنگ معین (بخش اعلام) عکس گرفتم.
۲. داستان این «ماست» از این قراره که وقتی همکلاسیم (هماتاقیم) رفته بوده سلف ناهار بخوره و ناهار منم بگیره بیاره، یکی از بچههای دانشگاه ماستی که کنار غذا بهش دادنو داده بهش و گفته دیشب خواب دیدم که ماستمو میدم به یکی که یه لباس شبیه لباس شما پوشیده. اونم با تردید و تعجب گرفته آورده هر کدوم یکی یه قاشق ازش خوردیم که اگه خاصیت معنوی و ماورایی داشت روی هرسهمون (خودش و من و اونیکی هماتاقی) اثر کنه.
۳. من معمولاً تو سلف همراه غذا آب نمیخورم. ولی هر موقع یکی از بچهها منو تو سلف میبینه برام آب میاره و میگه آب نطلبیده مراده.
۳.۵. خوانندههای قدیمی اینجا یادشونه که من آبِ سالاد شیرازی رو دوست نداشتم و کاملاً میچلوندم که آبش نیاد تو قاشقم. حتی مورد داشتیم یه سریا با دیدن آب سالاد شیرازی یاد من میافتادن عکس میگرفتن میفرستادن برام. تو این عکس هم معلومه که آبشو نخوردم. ولی چند وقتی هست که میخورم و بدم نمیاد. این بدم نیومدن به خوشم اومدن تبدیل شده و کمکم دارم عاشقش میشم. حتی دیروز به مسئول بخش سالاد گفتم آبشو بیشتر بریزه برام.
۴. صبح یکی از بچهها تو سالن داشت صبحانه میخورد که اینو میبینه. از من کمک خواست و منم اول رفتم یه چندتا عکس از سوسکه گرفتم و بعد چندتا ایده مطرح کردم برای کشتنش. قبل از اینکه به ایدههام جامۀ عمل بپوشونم سوسکه پرواز کرد رفت. اولین بارمون بود سوسک پرنده میدیدیم و هر دو شوکه بودیم.
۵. هماتاقی شمارۀ دو چادری نیست ولی مذهبیه و حجابشم معمولیه. هماتاقی شمارۀ یک هم البته چادری نیست ولی مذهبی نیست و حجابش برای دانشگاهه فقط. اونی که مذهبیه اهل عروسی و بزن و برقص و آرایش ملایم و خفیفه ولی اونی که مذهبی نیست اهل این چیزا نیست. اونی که مذهبیه به قیافهش نمیخوره نمازخون باشه و چه بسا از روی ظاهر در طبقۀ غیرمذهبیها هم بشه گُنجوندش. ولی از ایناست که حتی تعقیبات و نافلههای نمازشم میخونه و اهل هیئت و فعالیتهای مذهبیه. هر بارم از جلوی مسجد رد میشه میره برای شهدای گمنام فاتحه میخونه. من ولی با اینکه چادریام اهل هیئت و نماز مستحبی و اینا نیستم. فاتحه هم بخونم از دور میخونم. حالا این هماتاقی مذهبیم که چادری هم نیست ولی اهل هیئت و کارهای مذهبیه، عکس یه شهیدی رو از روز اول آورده گذاشته روی میزش. یه مدت که نبود و رفته بود خونهشون، من و اونیکی هماتاقیم (که هزاران فرسنگ با این چیزا فاصله داره) دیگه به وسایل هماتاقیِ شمارۀ دو دست نزدیم و تا برگرده این عکس شهید هم همچنان بود تو اتاقمون. روی میز، و جلوی چشم. یه بار یکی اومده بود اتاقمون؛ فکر کرده بود عکسِ شوهر هماتاقی شمارۀ یکه. یه بارم یکی اومد فکر کرد عکس برای منه.
۶. یه بارم با هماتاقی شمارۀ دو رفتیم صبحانه رو تو پارک (باغ ایرانی) خوردیم.
۷. یکی از دوستانِ کُرد در پاسخ به لطفمون، لطف کرده از این نونای محلی برامون آورده. میگه اسمش برساقه. ولی هماتاقیم میگه ما به اینا میگیم اگردک.
۸. پنکیکهای خوابگاهی
۹. اون شبی که فرداش میخواستم برم خونه، هماتاقی دلتنگی و محبتشو با درست کردن کشک بادمجون و گرفتن این کیکای انگشتی ابراز کرد:
۱۰. عکس یادگاریِ دکتربعدازاینها با استاد شمارۀ نوزده در آزمایشگاه آواشناسی
من قبلاً با این اصطلاحِ دکتربعدازاین آشنا نبودم و نشنیده بودم. تو مثالهای کتابهای صرفی دیدم اولین بار. اگه شما هم نشنیده بودید، به کسی میگن که قراره دکتر بشه. البته بعد از آزمون جامع و دفاع از پروپوزال و رساله و گذر از هفت خان.
۱۱. صندلیای آزمایشگاه آواشناسی قرمزه. هر موقع میرم اونجا مانتوی قرمزمو میپوشم با صندلیا ست شم.
۱۲. استاد آواشناسی یه گروه برای دانشجوهای آواشناسیش درست کرده و منم اضافه کرده به اون گروه. از اونجایی که گرایش من آواشناسی نیست، اسم گروهو گذاشته آواشناسان بهعلاوۀ یک. من اون یه نفر نخودیِ گروهم. و یکی از دغدغههای من و هماتاقیم که همکلاسیمم هست اینه که اگه استاد من بفهمه با تیم آواشناسان در ارتباطم و باهاشون ناهار میخورم و تو گروهشونم چه واکنشی نشون میده. بهعنوان مثال، یه هفتهست منتظریم استاد من عکس ناهاری که با بچههای آواشناسی مهمون استادشون بودم رو لایک کنه و نکرده. اول فکر کردیم شاید به اینستا دسترسی نداره ولی از اونجایی که یکی از پستای هماتاقی مورد لایک استاد من واقع شده، نگرانیم که از این کار من خوشش نیومده و عمداً لایک نکرده.
۱۳. سر جلسۀ دفاع یکی از بچهها، وقتی یکی از داورا صحبت میکرد میکروفنش نویز تولید میکرد. دوتا فرضیه داشتم. یکیش انگشتر داور بود که وقتی نزدیک میکروفن میشد نویز تولید میشد، یکیشم تلفن همراه داور که دستش بود. تو همون دستی که انگشتر بود. بعد از جلسه موندم تست کنم فرضیههامو. وقتی دوتا میکروفن به هم نزدیک میشدن هم این اتفاق میافتاد. فهمیدن مهندسم :))
۱۴. یه کتاب دارم میخونم؛ ارجاعاتش همینقدر دقیق و تخصصیه. یه چیزی گفته، بعد منبعشو پانویس کرده نوشته جزوات اساتید دانشگاه تهران و علامه. آخه کدوم جزوه؟ چه درسی؟ چه سالی؟ کدوم استاد؟ صفحهٔ چند؟
پشت جلد کتاب هم رزومهٔ نویسندههاشو نوشته. نوشته مهمان و کارشناس برخی از برنامههای صداوسیما. اینجا هم حتی نگفته کدوم برنامهٔ صداوسیما.
اسم کتاب مدیریت برنده. روی جلدش نوشته تألیف و ترجمهٔ علی خویه و فهیمه احمدی. حتی اینجا هم نگفته ترجمهٔ چی. فقط تو بخش پیشگفتار اشاره کرده که سعی شده سبکها و تکنیکها و تاکتیکهای مدیریت برندسازی و مهندسی برند با گردآوری و ترجمهٔ ادبیات مختلف در این زمینه ارائه بشه.
۱۵. پژو در نامگذاری مدلهایش، سبک خاصی دارد و از فرمول X0Y استفاده میکند. ایکس برای نشان دادن اندازۀ خودرو و ایگرگ یا وای برای سال تولید خودرو بهکار میرود؛ یعنی هر چه رقم بالاتر باشد، مدل خودرو جدیدتر و بزرگتر است. این روش نامگذاری در سال ۱۹۲۹ با عرضۀ مدل پژو ۲۰۱ آغاز شد. همۀ مدلهای پژو ۱۰۱ تا پژو ۹۰۹ این شرکت بهعنوان نامهای تجاری مختص پژو ثبت شدهاند. اما شرکتهای دیگر نیز محصولاتی با نامهایی مشابه محصولات این شرکت داشتند، که برخی از آنها مانند پورشه ۹۰۱ به پورشه ۹۱۱ تغییر نام داد و برخی دیگر مانند مدلهایی از فراری همان نام خود را حفظ کردند.
تصویر: صفحهٔ ۷۳ کتاب حس برند، نوشتهٔ مارتین لیندستروم
۱۶. داشتم مقالهٔ گرایشهای حاکم بر نامگزینی کالاهای تجاری رو میخوندم و غرق در بحر تفکر بودم که یهو حس کردم یکی کنترلو برداشت و کانالو عوض کرد. چیزایی که صفحهٔ سمت چپ نوشته بود ربطی به موضوع نداشت. یه نگاه به شمارهٔ صفحه کردم دیدم بله، واقعاً کانال عوض شده و از ۴۰۶ پریده ۴۷۱.
تو کتابخونه بودم و این مجموعه مقاله رو هم از اونجا گرفته بودم. گوگل کردم ببینم میتونم دانلودش کنم یا نه. تو اینترنت حتی عنوان مقاله هم نبود چه برسه خود مقاله؛ ولی خوشبختانه تو خونه یه نسخه از این کتابو داشتم و گفتم ازش عکس بگیرن بفرستن، وگرنه الان دربهدر دنبال صفحات مفقودش بودم ببینم تهِ قصه چی میشه.
۱۷. بعد از اینکه خریدمو کردم و اومدم بیرون، دوباره رفتم تو و گفتم روی نامها و نشانهای تجاری کار میکنم و میدونم که اسامی انگلیسی ممنوعه. پرسیدم تا حالا بابت انگلیسی بودن اسم مغازهتون بهتون تذکر ندادن؟ خانومه گفت آراِناِس مخفف رنگیننخِ صباست.
۱۸. فروشندۀ مغازۀ بعدی نمیدونست انافسی مخفف چیه.
۱۹. خلاقیت کبابیل هم جالب بود برام. بر وزن میکائیل و اسرافیل و عزرائیل و جبرئیله.
۲۰. اینم خوب بود:
۲۱. سؤالی که این روزا به هر کی میرسم ازش میپرسم: با چی بشورم بره؟ (پودر و مایع ماشینی پیشنهاد بدید، با دست نمیشورم).
۲۲. چند سال پیش کارت متروی دانشجویی گرفتم. این کارتا اینجوری هستن که هر چقدر شارژ کنی دو برابر شارژ میشه. البته سالانه تا سقف هفتادهزار تومن. اون موقع که بلیت مترو و اتوبوس دویست تومن هیچ وقت به این سقف نمیرسیدم، ولی حالا که سه چهار تومنه با چند بار رفت و برگشت به سقف شارژ کارتم رسیدم و دیگه شارژ نمیشه. حتی عادی هم شارژ نمیشه. رفتم از این کارتهای عادی بگیرم نداشتن. از این کاغذیای تکسفره گرفتم و از اونجایی که اولین بارم بود نمیدونستم به کجای دستگاه کارتخوان بیآرتی بزنم. از راننده پرسیدم. گفت دستگاههای ما اینا رو نمیخونن و فقط بیآرتیای آزادی این امکانو دارن. اسیر شدیم به خدا.
۲۳. کتاب دیگری سفارش داده بودم و بهاشتباه اتاقِ پُرو مهدی اشرفی رو ارسال کرده بودن. تماس گرفتم و قرار شد تعویض بشه. قبل از اینکه ببرم پسش بدم، ورق زدم و نگاهی به شعرهاش انداختم که اگه خوب بود و دوست داشتم اینم نگهدارم. بهلحاظ محتوا و وزن با سلیقهٔ من سازگار نبود و چنگی به دلم نزد.
اما این یکی که عکسشو گذاشتم خوب بود.
البته فقط هم همین یکی.
۲۴. با دیدن این درخت یاد این بیت از ایرج جنّتی عطایی افتادم که میگه: درخت پیر تن من دوباره سبز میشود، هر چه تبر زدی مرا زخم نشد جوانه شد.
۲۵. زاغکی قالب پنیری دید
به دهن برگرفت و زود پرید
۲۶. یه دیالوگ بود تو فیلم درخت گیلاس، میگفت رفته بودم خودکشی کنم توت چیدم. منم رفته بودم هماتاقیو بدرقه کنم توت چیدم.
سلام خانوم دکتر بعد ازاین (شما رو به خدا ببینین چجوری منِ طفلکی رو گرفتار کردین) !
تهران است و توتش.
شما شرق تهران برین غرق توت میشین.
در پناه حق