۱۹۰۱- از هر وری دری ۳۷ (با محوریت دانشگاه و خوابگاه)
یک.
دو هفته پیش یکی از همکلاسیای سابقم ازم آدرس یه چشمپزشک کاربلدو خواست. گفت چند وقت پیش چشمای مادرش همه چیو تار دیده و دیگه خوب نشده. پیش هر کسی هم بردن نفهمیده مشکلش چیه. چند روز پیش دیدم یه صفحۀ مشکی پست کرده و نوشته مادرم...
ماها حتی اگه مامان و بابای دوستامونو ندیده باشیم و حتی اگه صداشونم نشنیده باشیم، بازم انگار کلی خاطره داریم باهاشون. مثل وقتایی که یه چیزی برای دوستامون درست میکنن میفرستن یا وقتایی که با دوستامون هستیم و بهشون زنگ میزنن. انگار ما هم سهمی از اون خاطره داریم. دلم برای مادرش تنگ شد. مادری که تا حالا ندیدمش.
دو.
سالگرد مادربزرگمه. سال سوم کارشناسی بودم که فوت کرد. هنوز دلم براش تنگ میشه و روزهایی که باهم بودیمو یادمه. وقتایی که میومدم خوابگاه کیفمو پرِ خوراکی میکرد. سری آخر برام نون سنگک هم گرفت.
سه.
آخرای شب یه عده دستهجمعی یهو از دوردستها شروع کردن به خوندن اصغرآقا بفرما، موقع غذا بفرما، قابل نداره بفرما. من و هماتاقی شمارۀ یک در بهت و حیرت بودیم که این چه آهنگیه ولی هماتاقی دوم شنیده بود و گفت آهنگ معروفیه و تو عروسیا پخش میشه. گوگل کردیم و قیافۀ من و هماتاقی شمارۀ یک دیدنی بود موقع شنیدنش. محتواش همین سه جمله بود که اصغرآقا بفرما، موقع غذا بفرما، قابل نداره بفرما.
چهار.
دوتا دختر، قدمزنان جلوتر از من داشتن باهم حرف میزدن. یکیشون این گلا رو نشون اون یکی داد و گفت میدونی اسم اینا، گل یازدهامامه؟ من پشت سرشون بودم و میشنیدم. عکس گلا رو گرفتم و گوگل کردم ببینم چیه اینی که میگن. بهنظرم رسید یازده رو اشتباه گفته. گوگل هم تو نتایجش گل دوازدهامام رو آورد. ولی یه جایی یکی نوشته بود دلیل یازدهتا بودنش غائب بودن امام دوازدهمه. گلبرگهای ریز زردرنگ داره، با پرچمهای قرمز. گویا اسم دیگهش ابریشم مصریه. چیز زیادی در مورد ریشهٔ اسمش دستگیرم نشد. تعداد گلبرگا هم یازده یا دوازده نیست. ولی قرمزا یازده شاخهست.
پنج.
درِ غربی دانشگاه که همون درِ خوابگاه باشه رو چند ماهه که بستن و هیچ کس هیچ توضیحی در این رابطه نمیده. هر چی نامه و امضا میبریم هم ترتیب اثر نمیدن. یکی میگه اهالی کوچه از حضور دانشجویان و دوستان مذکرشون شکایت کردن، یکی میگه چون ناامنه درشو بستیم که از اون مسیر رفتوآمد نکنید، یکی میگه چون نگهبان نداریم. بسته شدن اون در دسترسی خوابگاهیا به مغازهها و امامزاده رو سخت کرده. داد و فریاد همه (مذهبی و غیرمذهبی) درومده ولی مسئولان نه پاسخ میدن نه وقعی به اعتراضها مینهند.
شش.
چند وقت پیش یکی از مسئولین دانشگاه گذرش به خوابگاه افتاده بود. یکی از بچهها که معلمه، رفت در رابطه با بسته شدن در غربی صحبت کنه با این مسئول. اونم بحثو عوض کرده بود که آیا شما میدونید دانشجوی روزانه نباید کار کنه؟ از اونجایی که این دوستم بسیار حاضرجوابه به اون مسئوله میگه تا چند سال پیش دانشجوی دکتری حقوق داشت. دانشگاه حقوقمو بده سر کار نرم. این مسئول هم گفته شما که اینجا همهچیتون رایگانه پول میخواید چی کار. اینم کم نیاورده گفته اون ششصد تومنی که هر ترم برای خوابگاه میدم و این دویست تومنی که هر ماه بابت غذا و هفتاد تومنی که بابت صبحانه دادیم رو در نظر نمیگیرم، باشه. ولی دانشجو هزینۀ رفتوآمد و کتاب و چاپ مقاله و شرکت تو کنفرانس و کارگاه و هزینههای دیگه نداره؟ تا کی دستش تو جیب خانوادهش باشه؟ طرف دیگه لال شد و هیچی نگفت.
دانشجوهایی که نمیتونن برن سلف و غذاشونو بگیرن، میسپرن که دوستشون براشون بگیره. اونایی که کسی رو ندارن یا نمیخوان به کسی زحمت بدن و موقع ناهار و شام دانشگاه نیستن که خودشون غذاشونو بگیرن، زنگ میزنن به اسنپسلف که براشون بیاره. کیا تو اسنپسلف کار میکنن؟ یه تعداد از دانشجوها. یه بار با یکیشون صحبت میکردم. میگفت ظرف یهبارمصرف هزار تومنه. اگه سوپ یا خورشت جدا داشته باشن یه ظرف هم برای اون میگیریم و میشه دو تومن. اگه اتاق اونی که غذا رو قراره براش ببریم طبقات بالا (طبقۀ سه و چهار) باشه پنج تومن هم بابت بردن غذا میگیریم و اگه پایین باشه چهار تومن. خودِ غذا چهار یا شش تومنه؛ بسته به نوعش. هزینۀ پیک و ظرف هم شش هفت تومن. اونایی که سر کارن و موقع توزیع غذا دانشگاه نیستن، حاضرن این هزینه رو بدن و غذا رو بگیرن نگهدارن برای ناهار روز بعدشون که ببرن سر کار. چون تأمین غذا بهصورت آزاد واقعاً کمرشکنه. اونایی هم که تو اسنپسلف کار میکنن این پولو لازم دارن و بهنوعی مجبورن. یه سریا هم تو خوابگاه جوراب و لباس میارن میفروشن. اوضاع مالی دانشجوها هر روز وخیمتر داره میشه.
هشت.
اومدنی دو جعبه بیسکویت بزرگ گرفته بودم برای خونه. به یه هفته نکشیده تموم کرده بودن. دوباره دوتای دیگه سفارش دادم. امروز زنگ زدم میپرسم چه خبر از بیسکوییتا؟ مامان میگه اولی رو تموم کردیم دومی رو تازه شروع کردیم. با اینکه کیلومترها با خونه فاصله دارم ولی هنوز خریدهای اینترنتی خونه با منه. حتی خالهها و عمهها هم چیزهایی که لازم دارنو میگن و اینترنتی سفارش میدم براشون.
نه.
ظهر یه مبلغی به حسابم واریز شد. حساب ملیمو اختصاص دادم به کارهای دانشگاه و عالم و آدم اون شماره کارتمو دارن. این مبلغی که واریز شده بود به حساب خصوصیم بود که همه ندارن. مبلغشم نه شبیه حقوق بود نه شبیه هزینۀ کارگاهها و دورهها که بگم کسی ثبتنام کرده و هزینۀ ثبتنامه. ضمن اینکه هزینۀ کارگاهها و دورهها رو بچهها به ملیم میریزن. یه کم فکر کردم و عقلم جایی قد نداد. عصر خالهم زنگ زده بود و راجع به قبض تلفنش سؤال داشت. در پایان صحبتها گفت هزینۀ ماست رو هم به حسابت ریختم. براش ماست خریده بودم و گفته بودم بذار مبلغ خریدا که بیشتر شد همه رو باهم حساب کن. حالا این مبلغی که ظهر به حسابم واریز شده بود بیشتر از قیمت ماست بود. گفت حدس بزن بقیهش برای چیه. گفتم پیشاپیش هزینۀ خریدای بعدی رو دادی؟ گفت نه. گفتم عیدیه؟ گفت الان عیده مگه؟ گفتم آهان کادوی تولدمه.
ده.
یکی از بچهها، بعد از بازدید از فرهنگستان تو کیفش یه کلید پیدا کرده. عکس گرفته فرستاده و یه هفتهست دنبال صاحب کلیدیم و هنوز پیدا نکردیم صاحبشو.
یازده.
یه خانوم مسن تو ایستگاه اتوبوس تعریف میکرد که دختر منم به درس و دانشگاه علاقه داشت. وقتی دانشجو بود ازدواج کرد. شوهرش گفته بود مشکلی با تحصیل و کارش نداره ولی یه مدت که گذشت مادرشوهرش گفت چیه همهش دانشگاهی. بمون خونه به پسرم برس، براش غذا درست کن، بچه بیار. دیگه نذاشتن بره دانشگاه. وقتی کرونا شد، کار و کاسبی شوهرش کساد شد و به دخترم گفت برو سر کار کمک خرج باش. اونم رفت مربی مهد شد. الانم مربی مهده. نپرسیدم رشتۀ دانشگاه دخترش چی بود و از مادرشوهرش بدم اومد.
دوازده.
وقتایی که تبریزم سالی یه بارم شاید نمازمو به جماعت نخونم. ولی اینجا، هم نماز ظهرو به جماعت میخونم هم مغربو. حاج آقایی که امام جماعته، یکی از استادهای معارف دانشگاهه. بچهها استاد صداش میکنن. آخر نماز یه نکتۀ کوچیک هم میگه و میره. مثلاً دیروز به آیۀ ششم سورۀ حجرات اشاره کرد و گفت وقتی یکی یه خبری میاره، باید در موردش تحقیق کنیم نه که سریع رد یا تأییدش کنیم. پریروزم به آیۀ اولش اشاره داشت و گفت توصیه شده که تو کارهامون از پیامبر جلو نزنیم. اصطلاحاً کاسۀ داغتر از آش نباشیم.
سیزده.
یه بار یکی از دانشجوها پرسید دانشجوهای سنی هم میتونن تو نماز جماعت شرکت کنن؟ پاسخ این بود که بله. ما شیعهها هم تو نماز جماعت اونا میتونیم شرکت کنیم.
با یه دختر ترکمن آشنا شدهام به اسم آیچر. آی به ترکی یعنی ماه، و چر همان چهارده فارسی است. معنی اسمش میشه ماه شب چهارده.
یکی از کارمندای دانشگاه میگفت یه سریا هستن که کارشون اینه که پسرای فلان دانشگاهو به دخترای دانشگاه ما وصل کنن. بعد گفت برادر خود من بهم گفته تو دانشگاه بگرد اگه دختر خوب سراغ داشتی بهم معرفی کن باهاش ازدواج کنم. وی در ادامه خاطرنشان کرد: ولی کار سختیه و لازمه راجع به خانوادۀ طرف هم شناخت داشته باشیم.
شانزده.
هر کی میاد اتاقمون، موقع رفتن میگم بمون برنج خیس کردم. تا حالا یکی دوتاشون متوجه شوخیم نشدن و فکر کردن واقعاً برنج خیس کردم.
هفده.
یکی اومد اتاقمون گفت اینجا کسی آمپول زدن بلده؟ تو خوابگاه به این گندگی هیچ کدوم بلد نبودیم. با اینکه از آمپول و آمپول زدن خوشم نمیاد، ولی حس کردم چقدر لازمه. انگار مثل شنا و رانندگی باید بلد باشی. سر فرصت باید برم هلال احمری جایی یاد بگیرم.
هجده.
هماتاقیام امشب برام تولد گرفتن. البته چهار روز مونده که متولد شم. ولی دیگه چون هفتۀ بعد نبودن و وسط هفته کار داشتیم زودتر گرفتیم. دیشب دسر درست کردم که تا امروز ببنده. صبم آرد و اینا سفارش دادم که کیک هم درست کنم با این پودر کیکای آماده. به پیک گفتم در خوابگاه که همون در غربی باشه بستهست و بیاره در شمالی دانشگاه تحویل بگیرم. کلی راه قرار بود بکوبم برم اون سر دانشگاه که سفارشمو تحویل بگیرم. گفت همینجا در خوابگاهم و بیا بگیر. گفتم بستهست آخه. گفت میدم نگهبانی. میخواستم بگم نگهبان هم نداره که قطع کرد. رفتم دیدم پشت نردههاست. روی نردهها هم یه صفحۀ تخت جوش زده بودن که چیزی از بینشون رد نشه. میخواست از بالا پرت کنه تو که دیدیم نمیشه. گفتم از زیر در بدید. با استرس هی دور و برمو نگاه میکردم که مسئولی نگهبانی کسی منو تو این وضعیت نبینه. اسیر شدیم به خدا.
تولدتون ۲۶ درسته؟
تولدتون مبارک .