پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۸۸۳ مطلب با موضوع «[درس][دانشگاه][استاد][دوستان]» ثبت شده است

۱۵۷۱- ‫افلاطوننان بیر قوری آد قالیبدی‬

دوشنبه, ۱۷ خرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۰۲ ب.ظ

امروز صبح، تا برخط شدم! دیدم فوج‌فوج پیام دارم از بچه‌های انجمن دانشجویی که کجایی بیا باید پوستر کارگاهو ویرایش کنی. گویا استادی که پوستر رو براش طراحی کرده بودم قبل از انتشار یا در ثانیه‌های آغازین انتشار پوسترو دیده بود و گفته بود چرا فقط زیر اسمم نوشتید پژوهشگر فلان موضوع و بهمان حوزه؟ عضو هیئت علمی فلان دانشگاه بودنم رو هم قید بفرمایید زیر اسمم. تو دلم «مگر مشک آن نبود که خود ببوید» گویان پریدم پشت لپ‌تاپ و به طرفة‌العینی پوسترو اصلاح کردم. لابه‌لای پیام‌ها یه تذکر برای نیم‌فاصله هم دیده بودم. همه چی رو درست نوشته بودم و متوجه نشدم کجای کار مشکل داره. از بچه‌ها پرسیدم قضیۀ این نیم‌فاصله چیه؟ گفتن دکتر گفته اسم کوچیکمو بدون نیم‌فاصله بنویسید. اسم کوچیکش یه کلمۀ مرکب بود؛ مثل پاک‌نیت، شیک‌پوش، بهانه‌گیر، مصلحت‌بین، حقیقت‌جو. این کلماتو اصولاً با نیم‌فاصله باید نوشت. ولی حالا چون مسئول ثبت احوال تو شناسنامه‌ش چسبیده نوشته بوده یا خودش چسبیده دوست داشت تذکر داده بود ما هم اسمشو چسبیده بنویسیم. اینم درست کردم و دستمو گرفتم سمت آسمون و خدا رو صدهزار مرتبه شکر کردم که اسم و فامیلم نیم‌فاصله نداره که بابتش حرص بخورم. اگه از این حروف چندآوایی هم نداشت عالی می‌شد. مثلاً الان با سین نسرین مشکل دارم. چون ث و ص هم مثل س تلفظ می‌شه و یه فامیل داریم که فکر می‌کنه نسرین هم‌خانوادۀ ناصره و همیشه اسممو با صاد می‌نویسه و منم هیچ وقت روم نمی‌شه بهش بگم با صاد غلطه. و دعا کردم نرسد اون روزی که مقام و منسبِ زیر اسمم برام مهم باشه.

اون دوتا واریزی نطلبیدۀ هفتۀ پیشم از طرف دانشگاه و حقوق همین انجمن دانشجویی بود. سری اول برای پنج‌تا پوستر صد تومن واریز کرده بودن و این سری برای دوسه‌تا پوستر شیشصد تومن :| البته اون سری ننوشته بودن حقوق ولی این سری تو پیامک قید شده بود که حقوقه و همینش برام عجیب بود. نحوۀ محاسبه‌شون هم ساعتی هشت‌وپونصده. تازه چون ما دکتری هستیم هشت‌وپونصده. کارشناسیا کمتره. اون سری پرسیدن چند ساعت کار کردی و گفتم هر پوستر نیم ساعت وقتمو می‌گیره. این سری نپرسیدن و خودشون شصت هفتاد ساعت کار لحاظ کردن :| البته پشتِ این نیم‌ساعت‌ها، طرف ممکنه سال‌ها تمرین و مهارت‌آموزی کرده باشه ولی درستش اینه که بنویسن طرف سه ساعت کار کرده و ساعتی دویست‌هزار گرفته نه که ساعتی هشت‌وپونصد حساب کنن و شصت هفتاد ساعت کار تو سابقه‌ام بنویسن.

دیروز مهلت تبلیغات کاندیدای دورۀ جدید انجمن تموم شد و همه‌مون یادمون رفت تبلیغات کنیم. امروزم روز رأی‌گیریه. حالا من برای خالی نبودن عریضه، امروز موقع فرستادن لینک سایت انتخابات انجمن، بیتِ تأثیرگذارِ حیدربابا دونیا یالان دونیا دیِ شهریار رو هم فرستادم تو گروه دانشگاه و از هم‌دانشگاهی‌های آذری‌زبانم خواستم حمایتم کنن :|

یه موضوع دیگه هم که دیروز فهمیدم این بود که تلویزیون داره سریال دکتر مجید شهریاری (همونی که سال ۸۹ ترورش کردن) رو پخش می‌کنه و حالا اینکه من تازه از قسمت هفدهمش فهمیدم همچین سریالی ساخته شده و در حال پخشه یه طرف، اینکه با پسر شهید هم‌کلاسی بودم و پدرش استاد هم‌مدرسه‌ایم بود و این اولین رویارویی من از ساخته شدن سریالی که خودمم به‌نوعی توشم هست یه طرف. ینی هر موقع محسن داره می‌ره دانشگاه می‌گم الان داره می‌ره سر همون کلاسی که منم اونجام و هر موقع باباش می‌ره دانشگاه دنبال مهسا و محمد می‌گردم. تموم که شد می‌خوام همه رو دانلود کنم یه‌جا ببینم. خوشم نمیاد قطره‌چکانی فیلم ببینم. و هرگز دلم نمی‌خواست جای محسن باشم و از زندگیم فیلم درست کنن پخش کنن هم‌کلاسیام ببینن.

۱۷ نظر ۱۷ خرداد ۰۰ ، ۱۴:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۷۰- صبر بر عملکرد کُند مسئولان

يكشنبه, ۱۶ خرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۵۳ ق.ظ

در روایت‌ها و احادیث، صبر رو به دو یا سه نوع تقسیم کردن. صبر هنگام مصیبت و صبر هنگام عبادت کردن و صبر بر گناه نکردن. با اجازه‌تون می‌خوام شما رو با نوع چهارم صبر هم آشنا کنم و اون صبر بر عملکرد کند و تأخیر مسئولان هست. اون سفارش مرجوع‌شدۀ هفتۀ پیشم از اُکالا یادتونه؟ مبلغش هنوز به حسابم برنگشته. تو بخش شکایات، درخواست رسیدگی به موضوع رو دادم و زنگ هم زدم، ولی در حال پیگیریه. یه هفته‌ست دارن بررسی می‌کنن پولمو پس بدن یا نه. حالا چند روز بعد از اون سفارش نافرجامی که خودشون مرجوعش کردن و گفتن آدرست دوره و خارج از محدودۀ ماست یه سفارش دیگه هم به همون فروشگاه قبلی دادم و سفارشمو آوردن. این سری پرداخت در محل رو انتخاب کرده بودم که اگه نیاوردن منتظر پس دادن پولم نمونم. و تصمیم دارم سر فرصت اینم پیگیری کنم ببینم چجوریه که سری اول دور بودم و سری دوم نزدیک شدم. به‌نظرم هدفشون سوختنِ کد تخفیف خرید اولم بود که حاصل شد. دانشگاه فعلی هم چند ماهه مدرک ارشدمو می‌خواد و مدرک مذکور رو باید یه مسئول تو سازمان دانشجویی تأیید کنه. هنوز انجامش نداده. نه‌تنها مدرک من بلکه مدرک بقیه که از رشته‌ها و دانشگاه‌های دیگه هستن هم هنوز تأیید نشده. گفتن این تأیید مدارک یه مسئول بیشتر نداره و فعلاً داره پیارسالیا رو تأیید می‌کنه. یکی هم نیست بهشون بگه این همه جوان بی‌کار تو این مملکت ریخته. ده‌تاشونو بردارین بگمارین! تو اون کار که کار ما هم سریع‌تر پیش بره. استاد مشاور دوم ارشدم هم پیام داده که مقالۀ پایان‌نامه‌تو برای ارتقای درجۀ استادی لازم دارم و کی چاپ میشه که ازش بهره ببرم. ایشون از همون ابتدا گفته بود اگه اسم من تو مقاله بیاد هستم وگرنه برو سراغ یکی دیگه. آخ که چقدر مناعت طبع داره این بزرگوار. گفتم مقاله خیلی وقته پذیرش شده ولی چاپش با خداست. بعد پیام دادم به مسئولین مربوطه و گفتن در حال چاپه. یه ساله که در حال چاپه. روال کارهامم این‌جوریه که وقتی فایلی پروژه‌ای چیزی می‌خوان حتماً باید تا فلان ساعت تحویل بدی و بعد که تحویل می‌دی تا چند ماه و حتی چند سال نه خبری از تأیید هست نه رسیدگی نه هیچی. سین هم نمی‌کنن پیامتو حتی. اون‌وقت اون عجله‌شون برای انجامش چیه رو درک نمی‌کنم. هفتۀ پیشم برای پیگیری یه کاری رفته بودم یه جایی. همین که وارد شدم بعد از سلام و درود بر روح پرفتوحشون، مکالمه رو این‌جوری شروع کردم که حدود چهار پنج ماه پیش یه درخواست داده بودم که فلان اطلاعاتم رو ویرایش کنید. مشکل هم از سیستم خودشون بود که گزینۀ دیگه‌ای نداشت و من گزینۀ نامربوط رو مجبور شده بودم بزنم. گفتم اطلاعاتم هنوز همون قبلیه و اصلاحش نکردید. مسئول مربوطه خودش کف کرد که چهار پنج ماهه کارم انجام نشده و گفت چه صبری داری! گفت همون هفتۀ اول باید میومدی پیگیری می‌کردی ببینی چرا انجام نشده. و هفتۀ بعد و بعدتر میومدی تا بالاخره رسیدگی کنیم. گفتم خب حالا که اومدم لطفاً ویرایشش کنید. و به جان خودم یک دقیقه بیشتر طول نکشید اصلاح اطلاعات. یک دقیقه :|

۸ نظر ۱۶ خرداد ۰۰ ، ۱۱:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۶۷- هی فلانی، زندگی شاید همین باشد

دوشنبه, ۱۰ خرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۲۳ ب.ظ

نمی‌دونم این آموزش مجازی و ندیدنِ میز و نیمکت و گچ و تخته منو نسبت به درس خوندن دلسرد کرده و دارد از دل می‌رود هر آنچه از دیده رفته یا چون یک ماهی به‌خاطر کروناگیری! از درس و مشق فاصله گرفتم تنبل شدم یا دچار بحران سی‌سالگی‌ام یا افسردگی دوران دکتری گرفته‌ام یا گرون شدن عجیب و غریب همه چیز و اولویتِ کار کردن و پول درآوردن انگیزه‌مو برای درس خوندن کم کرده یا حتی شاید نمره‌های امتحان دو هفته پیشمون که دور از حد انتظار همه‌مون بوده، علی‌الخصوص اون ششصدوبیست‌وپنج‌هزارمِ اعشار نمره‌م ناامیدم کرده. هر چی که هست و هر دلیلی که داره، نتیجه‌ش شده کلی مشقِ تلنبارشده‌ای که دلم نمی‌خواد انجامشون بدم و برم سمتشون. نسبت به هر چی که رنگ و بوی علم می‌ده قیافه‌م «خب که چی»طوره و به‌وضوح حس می‌کنم دانشگاه داره ازمون بیگاری می‌کشه و کاری که بیرون، حداقل دستمزدش بیست میلیونه رو می‌خواد مفت انجام بدیم و در عوض اسممون تو مقاله بیاد. تازه نه به‌عنوان نویسندۀ اول مقاله. اون پایین‌پایینا.

آخر هفته از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت. گفتم یک چند نیز خدمت معشوق و مِی کنم. با بابا رفتم گل‌های باغچه رو آب بدیم. دوتایی. پدر و دختری. تو ماشین یادم افتاد که قرار تماس تصویری با دوستام دارم. آنلاین شدم و یک ساعتی باهم حرف زدیم. رسیدیم. یه دسته‌کلید دستم بود. یه دسته‌کلید با کلی کلید که قیافۀ همه‌شون شبیه هم بود. هنوز تماس تصویریمون برقرار بود. با بچه‌ها احتمال اینکه اولین کلید، کلید در باشه رو حساب می‌کردیم. کلید اول درو باز کرد. بهتون گفته بودم که اگه به من رأی بدین کاری می‌کنم که اولین کلید، همون کلید اصلی باشه. دلم می‌خواست زمان همون‌جا متوقف می‌شد و تا ابد بین سبزه‌ها و درختا می‌موندم. چای دم کردیم. از باغچه عطر چیدم و ریختم توی قوری. برای ناهار دوتا تخم‌مرغ نیمرو کردم و نعناع چیدم برای سر سفره. اول هفته زدم به دل خیابونا و کارای اداری عقب‌افتاده‌مو سروسامون دادم. رفتم بانک. رفتم بیمه. رفتم از دفتر خدمات پیشخوان فلان اپراتور تأییدیه گرفتم برای سیم‌کارتم. رفتم نمایندگی فلان شرکت. دو جا اطلاعاتمو ویرایش کردم و از اینکه بعد از مدت‌ها مردم رو دیدم و آسمونو دیدم و با مردم حرف زدم مشعوف شدم و حس زندگی و زنده بودن بهم دست داد. دیروز مامان ده متر پارچه آورد و چرخ خیاطیشو گذاشت وسط پذیرایی که روبالشیا و ملافه‌ها رو عوض کنه. لپ‌تاپمو خاموش کردم و بده منم بدوزم گویان بهش ملحق شدم. تمام تلاشمو کردم که یه وجب پارچه هم هدر ندره و تهش ذوق داشتم که از اون همه پارچۀ قلبی صورتی فقط یه مربع کوچولو اضافی موند. یه کم سنم زیادی بزرگ بود برای اینکه اون پارچه رو برای خودم بردارم و تو خونه‌بازی و خاله‌بازیام به‌عنوان اسباب‌بازی ازش استفاده کنم و برای عروسکام لباس بدوزم. دستمالش کردیم. یادم افتاد که چقدر دوختن و اتو کردن رو دوست داشتم. مردا خونه نبودن و ساعت‌ها مادر و دختری بریدیم و دوختیم. شب هردومون همون‌جا وسط پذیرایی از خستگی بی‌هوش شدیم. صبح که ظرفا رو می‌شستم یادم نمیومد آخرین بار کی این کارو کرده بودم ولی یادم بود که ظرف شستن رو هم دوست دارم. به مامان گفتم دقت کردی دیروز تلویزیونو روشن نکردیم؟ دیروز هم دلم می‌خواست زمان همون‌جا متوقف می‌شد و تا ابد بین پارچه‌ها و نخ‌ها می‌موندم. حالا ولی برگشتم سروقت لپ‌تاپم و مجبورم برای ارائۀ چهارشنبه اسلاید آماده کنم و دارم فکر می‌کنم این سه چهار روز چقدر بوی زندگی می‌داد و چقدر بهم خوش گذشت.

۱۰ خرداد ۰۰ ، ۱۴:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۶۶- تُنسى، کأنَّکَ لم تَکُنْ

دوشنبه, ۱۰ خرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۲۳ ب.ظ

دنبال یه مطلب قدیمی بودم که جزئیاتشو فراموش کرده بودم، ولی چون قبلاً تو وبلاگم در موردش نوشته بودم، رفتم سراغ آرشیو بلاگفا. آرشیو ده دوازده سال پیش. مطلبی که دنبالش بودمو پیدا کردم ولی حین جست‌وجو، موقعی که داشتم دنبال اون موضوع می‌گشتم چشمم خورد به یه خاطرۀ ناآشنا و غریب از دوران کارشناسی که کاملاً فراموشش کرده بودم. شروع کردم به خوندن اون پست. و این نوشته انقدر برام تازگی داشت که با شگفتی و حیرت می‌خوندم که ببینم تهش چی میشه. و باورم نمی‌شد که من هم بلد باشم چیزی رو فراموش کنم.

حالا اون خاطره از این قرار بود که یه روز یکی از دخترای غیربرقی که شماره‌شو نداشتم با شمارۀ یه دختر غیربرقی دیگه که دورادور می‌شناختمش و شماره‌شو از یکی از کلاسای عمومی داشتم بهم زنگ می‌زنه و ازم می‌خواد آمار یکی از پسرای برقی رو بگیرم ببینم آخر هفته کجاست. گویا پسره آخر هفته تولدش بوده و دختره می‌خواسته غافلگیرش کنه و فکر کرده بود چون من هم‌کلاسی اون پسرم، می‌دونم که آخر هفته کجاست و می‌ره شهرستان یا تهران می‌مونه. تا اینجای پست که هیچی یادم نمیومد از این قضیه. ادامۀ ماجرا به این صورت بود که من از اون پسره می‌پرسم آخر هفته کجایی و اونم می‌گه با اردوی دانشگاه می‌رم طالقان. منم از اونجایی که نمی‌دونستم طالقان کجاست، می‌پرسم تو مسیر طالقان به خونه‌تونم سر می‌زنی؟ دیگه بماند که خونۀ اونا مرکز و جنوب ایران بود و طالقان شماله. چندتا سؤال عجیب و غریب دیگه هم در راستای تکمیل اطلاعاتم از موقعیت مکانی آخر هفته‌ش می‌پرسم و یادم نیست که این سوتیا رو چجوری جمع کرده بودم ولی درون‌مایۀ پستم این بود که موقع گرفتن آمار، برای اینکه طرف شک نکنه چرا این سؤالا رو می‌پرسم، بهش می‌گم فلان جزوه‌تو برای هفتۀ بعد لازم دارم و باید ازت بگیرمش و الکی‌الکی یه جزوه‌ای هم کپی میشه این وسط. و من که الان حتی یادم نیست کدوم جزوه، آخه این چه کاری بود اون موقع کردم گویان اومدم کلیدواژۀ طالقان رو تو ایمیل‌هام جست‌وجو کردم و دیدم دانشگاه سال 2011 اطلاعیۀ این اردو رو برامون فرستاده بوده و اون موقع هم تلگرام و اینا نبود و ارتباطم با هم‌کلاسیام پیامکی بود. پس به احتمال زیاد این مکالمه به‌صورت پیامکی بوده. و خب الان خیلی دلم می‌خواست بدونم اون روز این پرسش و پاسخ‌ها چجوری شکل گرفته و پیش رفته و با اینکه می‌دونم آرشیو پیام‌ها رو از گوشیای قدیمی‌م پاک نکردم ولی بی‌خیال شدم، چرا که الان اون پیامک‌ها پرن از خاطراتی که بیشترشونو فراموش کردم و نیازی به یادآوریشون ندارم. و به امید روزی که بقیۀ خاطرات و آدما و کارایی که کردم رو هم به همین آسونی و بدون درد و خونریزی و عوارض جانبی فراموش کنم.


عنوان: فراموش خواهی شد، آنچنانکه گویی هرگز نبوده‌ای.

۱۰ خرداد ۰۰ ، ۱۲:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

این بخش آخر پستای اینستای دانشگاهیمه. پستای یک ماه اخیرمه.

سی‌وسه.

یازده سال پیش، تو یه همچین روزی. ۱۲ اردیبهشت، روز معلم.

مبارکِ معلم‌های عزیز و استادهای نازنین و دوستای گلم باشه.

(یه تراکتوری هم در حاشیهٔ تبریکمون مشاهده میشه که یادم نیست دستخط کیه)



سی‌وچهار. پست روز سمپاد، ۱۴ اردیبهشت امسال:

پست و استوری‌های تبریک روز سمپاد (سازمان ملی پرورش استعدادهای درخشان) دوستان رو دیدم یادم افتاد امروز روز سمپاده. هر چند دیگه از ما گذشته این روزو به هم تبریک بگیم ولی هر سال این موقع اول از خودم و دوستان و بعدشم از گوگل می‌پرسم دلیل این نام‌گذاری چیه و چرا سیزدهم یا پونزدهم نه و چرا چهاردهم اردیبهشت؟ چیزی دستگیرم نمیشه ولی سال بعد دوباره سؤالمو تکرار می‌کنم و اول از خودم و دوستان و بعدشم از گوگل می‌پرسم دلیل این نام‌گذاری چیه و چرا سیزدهم یا پونزدهم نه و چرا چهاردهم اردیبهشت؟ بازم چیزی دستگیرم نمیشه. نه روز تولد کسیه، نه کسی ترور یا فوت شده و به شهادت رسیده، و نه اتفاق خاصی افتاده این روز. جدی چرا؟



سی‌وپنج. اردیبهشت‌ماه، تبریز تگرگ اومد. رفتم دم در و از کوچه فیلم گرفتم. فیلمو تو اینستای هم‌دانشگاهیا و فامیل گذاشتم ولی چون اینجا چندتا خوانندۀ تبریزی دارم و چون یک‌هزارم درصد ممکنه خودشون یا اقوامشون ساکن این کوچه باشن، نمی‌تونم اون فیلمو اینجا هم بذارم. یه عکس از کفِ کوچه! می‌ذارم فقط. با متن پست:

الان اینجا داره تگرگ میاد. ما به تگرگ ریز می‌گیم نقل. چون که شبیه نُقله. به تگرگ درشت هم می‌گیم دُلو که به‌معنی پُر و توپُر هست. دلمهٔ خوراکی هم با این دُلو هم‌خانواده‌ست.



سی‌وشش. اینو در ایام کرونا گذاشتم:

صبح بابا داشت تلفنی با یکی از دوستاش حرف می‌زد. دوستش گفت سوپ و مایعات، زیاد بخورید. بعد در توصیف سوپ گفت اگر «یاندْرْسا» بهتره و برای سرفه خوبه. ترجمه‌ش میشه اگه بسوزونه بهتره. منم می‌شنیدم حرفاشونو. یهو شیرجه رفتم وسط مکالمه‌شون و به بابا گفتم ما این فعل رو هم برای غذای تند استفاده می‌کنیم هم برای غذای داغ. منظورشون اینه فلفل بریزیم که بسوزونه یا داغ باشه و بسوزونه؟ دوستشم گفت منظورم اینه سرد نباشه.

بله عزیزان، آدم باید تحت هر شرایطی، حواسش به هم‌معنایی و چندمعنایی کلمات باشه و رسالتشو فراموش نکنه.

دیگه چون عکس مرتبط با موضوع دم دستم نبود اینو می‌ذارم براتون. هفتهٔ پیش سه‌شنبه، شبِ قبل از پیش‌ارائهٔ درس کاربردشناسی این عکسو تو اینستای فامیل‌ها گذاشتم و نوشتم «یکی از علائم کرونا و عجیب‌ترین تجربهٔ کروناییم هم اینه که لواشک به این ترشی مزهٔ نون لواش میده.». نتیجه این شد که تا صبح از بس سرفه کردم نه خودم خوابیدم نه گذاشتم بقیه بخوابن. صبحشم سر ارائه نفسم درنمیومد. بعدشم دیدم خاله‌م زنگ زده به مامانم می‌گه نذارید اون بچه لواشک بخوره تو این وضعیت. پریروزم دلم خوراکی شور و ترش می‌خواست. بس که همه چی مزۀ آب می‌ده این روزا. یه کم هله‌وهوله سفارش دادم از اسنپ‌مارکت. وقتی پیک سفارشمو آورد گفتم بذار پشت در و برو. که رودررو نشیم. ظاهراً بیسکویت و کیک و کلوچه که بی‌ضررن سفارش داده بودم ولی لابه‌لاشون چندتا شکلات و چیپس و پفک هم جاسازی شده بود که سریع آوردم تو کمدم قایم کردم و الان نگرانم لو برم و خوراکیام مصادره بشن.



سی‌وهفت. این پستو چند روز پیش گذاشته بودم:

دیروز تو کلاسِ مجازیِ! کاربردشناسی صحبت این مدل هلیدی بود و افعال رابطه‌ای و وجودی و تفاوتِ هست و است در فارسی. وقتی یکی از دوستان راجع به فعلِ داشتن پرسید، ذهنم رفت سمتِ داشتن در زبان ترکی. چون استاد و هم‌کلاسی‌ها با ترکی آشنا نبودن نتونستم زیاد باهاشون راجع به این مسئله تبادل نظر کنم ولی گفتم بیام لااقل اینجا یادداشتش کنم، شاید یه روز یکیو پیدا کنم که هم ترکی بلد بود هم زبان‌شناسی و راجع به این فعل باهم صحبت کنیم.

ما برای دو مفهومِ بودن و داشتن، از فعلِ «وار» استفاده می‌کنیم. چراشو نمی‌دونم.

هستم هستی هست هستیم هستید هستند میشه:

وارام وارسان واردی وارخ وارسز واردلار

(سوم شخص رو بدون دی، به‌صورت «وار» هم می‌گن. نمی‌دونم خاصیت این دی چیه که میشه حذفش کرد)

مثال۱: یخچلده میوه وار (= در یخچال میوه هست (وجود داره))

مثال۲: یخچلده میوه واردی (= در یخچال میوه هست (وجود داره))

دارم داری دارد داریم دارید دارند میشه:

وارم وارن واره وارمز وارز وارلاری

مثال۳: منیم بوگون امتحان وارم (= من امروز امتحان دارم)

مثال۴: منیم بوگون امتحانیم وار (= برای من امروز امتحانم هست)

هر دو مثال بالا به کار می‌ره و به‌معنی امتحان داشتنه. فقط اون «یم» بعد از من رو تو مثال‌های بالا نمی‌دونم چی ترجمه کنم تو فارسی. اگر اشتباه نکنم حالت برایی یا مالکیت هست. تو مثال‌های پایین هم اومده ولی با توجه به شخص، فرق می‌کنه. تو ترجمۀ فارسی برای نوشتم.

مثال۵: مریمین بوگون امتحانی وار (= برای مریم امروز امتحانش هست)

مثال۶: بیزیم بوگون امتحانیمیز وار (= برای ما امروز امتحانمان هست)

موضوع دیگه هم اینه که تو زبان ترکی، فعل رو با پسوند «می» که بعد از ریشه و قبل از شناسه قرار می‌گیره منفی می‌کنن. و با پسوند «ماخ» مصدر می‌سازن. صورت امری + ماخ می‌شه مصدر. مثلاً می‌آیم می‌شه گَلیرم، نمی‌آیم می‌شه گَلمیرم. گَل می‌شه بیا، گلماخ هم می‌شه آمدن.

برای همهٔ فعل‌ها قاعده همینه ولی هر چی فکر می‌کنم «وار» و «یُخ» رو نمی‌تونم منفی کنم. مصدر هم ندارن. در واقع موقع منفی کردن جمله‌ای که «وار» داره یه فعل دیگه که متضادِ وار هست به کار می‌ره. متضاد وار، یُخ هست. به‌معنیِ نیست. ندارم و نداری و... هم یُخوم و یُخون و... می‌شه. نیستم و نیستی و... هم یُخام، یُخسان و... دقیقاً مثل وارام وارسان صرف می‌شه.

جالبه که نه وار و نه یوخ، هیچ کدومشون نه مصدر دارن نه منفی می‌شن. و اگه بخوایم امر به بودن بکنیم می‌گیم اُل. مصدرشم میشه اُلماخ. که به‌لحاظ آوایی نه به وار شبیهه نه به یُخ.

و خب من نمی‌دونم چرا این‌جوریه و نمی‌تونم تحلیل و توجیه کنم.



سی‌وهشت.

همین‌جوری پیش بریم واسه تابستون باید بریم تو صف خرید ژنراتور با قیمت مصوب ستاد تنظیم بازار.



سی‌ونه.

سطح مطالبات ما الان اینه که لطفاً با اطلاع قبلی قطع کنید یا حداقل فقط یک بار قطع کنید یا طبق برنامهٔ اعلام‌شده قطع کنید.

برق نداریم، ولی خوشبختانه ۹۲ درصد شارژ داریم هنوز.

برق نداریم، ولی متأسفانه فقط همین ۹۲ درصد شارژو داریم.



یکی از دوستام این عکسو دید، بهم پیام داد که برو خدا رو شکر کن لپ‌تاپت باتری داره، من باتری ندارم. بهش گفتم خیلیا همون لپ‌تاپ بی‌باتری رو هم ندارن :|

چهل.

از اون سر شهر کوبیدیم اومدیم این سر شهر که درختا و گلای باغچه رو آب بدیم، پاور و لپ‌تاپ و گوشیا رم شارژ کنیم، دیدیم اینجا هم برق نداره. توی مسیر، به خاطر داشتم که چون به درخت گل رسم دامنی پر کنم هدیهٔ اصحاب را، و بعدشم عکسشو با اصحاب به اشتراک بذارم. اومدم دیدم فعلاً تو مرحلهٔ غنچه هستن عزیزان.

ولی شعار انتخاباتی امسال می‌تونه وصل‌کردن برق باشه.



چهل‌ویک. 

اگر خاطرتون باشه چند وقت پیش، پستی نوشته بودم در مورد تغییر نام دانشگاه‌ها، و نام سابق دانشگاه الزهرا. دیشب داشتم به فلسفهٔ تک‌جنسیتی بودن این دانشگاه و اینکه آیا قبل از انقلاب هم ویژهٔ دختران بوده یا بعداً این‌جوری شده و چرا این‌جوریه فکر می‌کردم. طی تحقیقاتم فهمیدم این محل توسط فردی به نام مستوفی‌الممالک (مقبرهٔ این شخص وسط حیاط دانشگاهه ولی خانواده‌ای که به‌عنوان خادم توش زندگی می‌کنن اجازه نمی‌دن کسی داخل بشه) وقف آموزش دختران شده و در آغاز تأسیس، اسمش رو مدرسهٔ عالی دختران گذاشته بودن. بعداً اسمشو می‌ذارن دانشگاه فرح پهلوی و در سال ۵۷ هم دوباره اسمشو تغییر می‌دن و می‌ذارن دانشگاه متحدین. محبوبه متحدین یکی از اعضای فعال سازمان مجاهدین خلق بوده و توسط رژیم پهلوی کشته می‌شه. ایشون نماد مقاومت بوده و برای همین بعد از انقلاب، در سال ۵۷ اسمشو می‌ذارن روی این دانشگاه. و روی چندین مدرسه و خیابان در شهرهای مختلف. ولی نمی‌دونم بعد از سه چهار سال چه اتفاقی می‌افته که می‌گن چون نام متحدین برای این دانشگاه مصوب مقامات وزارت آموزش عالی نیست، پس اسم دانشگاه رو تغییر بدیم بذاریم الزهرا. تو ویکی‌پدیای دانشگاه هم دیگه اسمی از متحدین نمیارن. در موردش تحقیق کردم و در ادامهٔ جست‌وجوها و پرس‌وجوهام رسیدم به این کتاب از علی شریعتی. قصهٔ حسن و محبوبه. گویا دکتر شریعتی این کتاب رو تحت تأثیر محبوبه و همسرش حسن آلادپوش نوشته. گوگل کردم و کتاب رو از کتابناک گرفتم. حجمش کمه و یه ساعت بیشتر طول نمی‌کشه خوندنش. موضوع کتاب اجتماعی-سیاسیه ولی چون نسخهٔ قدیمی بود، رسم‌الخطش اصلاً چشم‌نواز نیست (قیمت پشت جلدش ۲۰ ریاله). حین خوندن داشتم به این فکر می‌کردم که خب رو دانشگاه شریف هم اسم یه مجاهد رو گذاشتن. محبوبه متحدین چه فرقی با مجید شریف داشته که اسمشو از روی دانشگاه برداشتن؟ رفتم سراغ زندگینامهٔ سیاسی محبوبه و حسن و از اونجا رسیدم به رحمان افراخته، معروف به وحید. وحید از مسئولین بخش مارکسیست سازمان مجاهدین خلق و از عاملان قتل مجید شریف واقفی بوده. محبوبه و حسن هم مارکسیست بودن. و اینجا بود که معما حل شد. اینا با اینکه همه‌شون انقلابی و مخالف رژیم بودن و ساواک دنبالشون بود، ولی سر اسلامی بودن یا نبودن سازمانشون اختلاف‌نظر داشتن. در واقع مقابل هم بودن. بعد داشتم سوسیالیسم اسلامی و عقاید ضدامپریالیستی رو گوگل می‌کردم که از اونجا برسم به انواع مرام‌های سیاسی از جمله برابری جنسیتی که از آسمان ندا آمد که «بسه دیگه تا همین‌جاشم کافیه. حالا که فرق متحدینو با شریف فهمیدی برو به درس و مشقت برس».


۷ نظر ۰۷ خرداد ۰۰ ، ۱۷:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

حدوداً بیست‌تا پست دیگه تو اینستای دانشگاهیم دارم که اینجا در موردشون ننوشتم. و کلی استوری هایلایت‌شده. با نام و یاد خدا فرایند کپی کردن از اونجا و پیست کردن در اینجا و آپلود مجدد عکس‌ها رو شروع می‌کنیم و آنچه گذشت‌ها رو به این صورت پی می‌گیریم:

بیست‌وچهار. این پستو چهارده مارس (اواخر اسفند پارسال) به‌مناسبت تولد اینشتین گذاشته بودم. عکسو برای وبلاگم سانسور کردم:

به‌مناسبت ۱۴ مارس که روز تولد اینشتینه، یادی کنم از زنگ فیزیک سال ۸۷ که کیک خریدیم و تولد گرفتیم برای این بزرگوار. مختصات منم جوریه که انگار تولد منه.



بیست‌وپنج. برای این پست عکس پیاز گذاشته بودم و در راستای نظرسنجی وبلاگ سرندیپ در مورد مزۀ پیاز بود. اول سؤالمو استوری کردم، بعد نتیجه رو تو یه پست توضیح دادم. به این صورت:
یه سؤال تو استوری دیشبم پرسیده بودم. این پست توضیح اونه. سؤالم این بود که اگر مجبور باشین درباره مزهٔ پیاز، بین «تند» و «تلخ» یکی رو انتخاب کنین، کدوم رو انتخاب می‌کنین؟ ترک‌ها میگن «آجی» که معنیش میشه تلخ. ولی فعلش رو می‌گن «یاندرر» که معنی اینم میشه می‌سوزاند. ما (ترک‌های ایران) صفت تند رو به‌عنوان مزه در زبانمون نداریم. اگرم باشه نمی‌دونم چیه و به کار نمی‌بریم. به‌صورت فعل می‌گیم که مثلاً این فلفل می‌سوزونه (یاندرر). به‌صورت صفت فاعلی هم می‌گیم که این فلفل سوزانده (یاندران) هست. برای آتش هم همین فعل و صفت رو استفاده می‌کنیم. البته تلخ (آجی) و شیرین (همون شیرین می‌گیم) رو هم برای فلفل به کار می‌بریم. مخصوصاً برای این فلفلای سبز نازک. حالا چون بحثمون سر معنی تلخه برگردیم سراغ پیاز.
اغلب اونایی که جواب تلخ رو برای اون سؤال انتخاب کردن همشهریام بودن. البته چند نفر از همشهریا و هم‌زبان‌ها هم گفتن تند که شاید اگه در وضعیت واقعی قرارشون بدیم اونا هم بگن تلخ. جواب خودم هم اینه که اگه سؤال رو به زبان ترکی بپرسن ازم و بگن آیا بعضی سغان‌لار آجیدیلار (بعضی پیازا تلخن)؟ می‌گفتم بله. آجی دیلر بعضی‌لری (تلخ هستن بعضیاشون). ولی اگه تو بافت زبان فارسی بپرسن جوابم به «تند» مثبته و معتقدم که تندن نه تلخ (من معمولاً تو انتخاب کلماتم سعی می‌کنم بافت زبانی که درش هستم رو در نظر بگیرم. برای همین دیرتر لو می‌رم که ترکم).
حالا بخوام یه کم تخصصی‌تر صحبت کنم، قضیه اینه که تو زبان فارسی و تو بافت گفتاری و نوشتاری فارسی، تصورمون از تلخی، تلخی بادامه (سرنمون یا پروتوتایپشه) و سرنمون تندی هم فلفله. برای همین موقع خوردن یه همچین پیازی تو یه جمع فارس‌زبان حسم نزدیک به همون حسیه که بعد از خوردن فلفل دارم نه بادام. پس می‌گم «این پیاز چه تنده!»
ولی تو زبان ترکی هر دو رو می‌گیم. هر چند چون تندو به‌صورت صفت نداریم فعلشو می‌گیم. مثلاً می‌گیم: بو سغان آجی دی و یاندرر (تلخه و می‌سوزونه). و این سوزاندن رو هم برای فلفل به کار می‌بریم هم برای غذای داغ، ولی برای بادام تلخ، نمی‌گیم می‌سوزاند. پس اینجا پیازمون هم تلخ شد، هم می‌سوزونه و تنده.
نتیجه اینکه احتمالاً این کلمهٔ آجی ترکی لزوماً معنی تلخ فارسی رو نداره. در واقع دامنهٔ معنایی متفاوتی داره که بخشی از تلخ و بخشی از تند در فارسی رو دربرمی‌گیره. ولی باید بیشتر بررسی کنم ببینم این صفت‌ها دیگه برای چه موصوف‌هایی به کار می‌رن. این‌جوری دامنهٔ معناییشونم پیدا می‌کنیم. کامنت‌ها هم بازه که یه وقت پیامی نظری سؤالی ابهامی بود بحث کنیم.

بیست‌وشش. پست فروردین امسال:
ترم پیش، تو یکی از جلسات درس معنی‌شناسی صحبت هم‌معنایی‌ها شد و بحثمون رسید به اینجا که گویشوران فلان شهر و بهمان شهر به فلان چیز و بهمان چیز چی می‌گن. یکی از مباحث موردعلاقهٔ من وقتی خوابگاه بودم همین موضوع بود. می‌دیدی یه عده به گوجه‌سبز می‌گن آلوچه، به گوجه‌فرنگی می‌گن بادمجان، به سیب‌زمینی می‌گن آلو، به آلو می‌گن آلوچه، به آلوچه می‌گن گوجه، به خیار می‌گن خربزه، به خربزه می‌گن خیار، و حتی مورد داشتیم به پس‌فردا می‌گفتن فردا، به فردای پس‌فردا هم می‌گفتن پسون‌فردا. به فردا هم می‌گفتن صبح. فکر کن فردا صبح باهاشون قرار کوه بذاری. البته ما خودمونم به فردا می‌گیم صبح (در واقع می‌گیم صباح. به صبح هم می‌گیم سحر). این مقدمهٔ اول رو داشته باشید تا بریم سراغ مقدمهٔ دوم!
یکی دیگر از مفاهیمی که تو جاهای مختلف براش واژه‌ها و عبارت‌های مختلف به کار می‌برن ازدواج کردن هست. اینکه وقتی کسی ازدواج می‌کنه، این اتفاق با چه عبارتی بیان میشه. عبارت معیارش که زن گرفتن و شوهر کردن هست. اصفهانیا هم می‌گن زن ستوندن که معنیش میشه همون زن گرفتن. مازندرانیا هم می‌گن زن بردن. اینا یه مرحله جلوتر از اونایی هستن که می‌گیرن. اینا می‌گیرن و می‌برن. تو افغانستان (نمی‌دونم کدوم شهرهاش) زن خریدن می‌گن. این چیزی که اینا می‌گنو دوست ندارم، ولی تو مقالهٔ استادمون بود و چندتا دوست افغانستانیم هم تأیید کردن که چون واقعاً می‌خرن، این لفظو به کار می‌برن. البته تو کشور ما هم پسر غیرمستقیم هزینه می‌ده و زن می‌گیره ولی اونا مستقیماً هزینه‌شو پرداخت می‌کنن. ما خودمونم تو زبان ترکی داخل ایران برای ازدواج کردنِ آقایان می‌گیم اِولَن‌ماخ. که اگه اِو به‌معنی خانه باشه معنیش میشه خانه‌دار شدن یا صاحبِ خانه شدن. البته این لن یا لان پسوند مجهول‌ساز ترکی هست. دقیقاً نمی‌دونم چجوری خانه‌دار شدن رو مجهول ترجمه کنم ولی شدنش مجهول بودنشو می‌رسونه به‌نظرم. خانه هم شاید معنی مجازیش مدنظره. به ازدواج کردن خانم‌ها هم می‌گیم اَرَ گِتماخ. یعنی به شوهر رفتن. که احتمالاً اینجا هم اَر (=شوهر) معنی مجازی داره و منظور، به خانهٔ شوهر رفتنه.
مقدمهٔ دوم هم تموم شد. حالا بریم سر اصل مطلب که عکس پسته.
داشتم برای امتحان یکی از درسای ترم پیشم که به‌خاطر کرونا تا حالا به تعویق افتاده، کتاب اسپنسر رو می‌خوندم. تو فصل مربوط به کلمات مرکبش این مثال marry رو به زبان ویتنامی دیدم. تو ویتنام هم از دو تا واژه استفاده می‌کنن برای این مفهوم که ترجمه‌ش میشه take wife.
عکس از صفحهٔ ۳۱۱ کتاب morphological theory, Andrew Spencer


بیست‌وهفت. پیارسال تو یکی از پستای وبلاگم این عکسو گذاشته بودم. امسالم تو اینستا گذاشتم با این توضیح:
داشتم عکس‌های قدیمی رو مرور می‌کردم، رسیدم به این عکس. دو سال پیش همین موقع بود که این عکسو گرفتم. مامان روبه‌روم نشسته بود. بی‌هوا ازش خواستم عکس بگیره ازم. من و متروی تهران همین الان یهویی مثلاً. بعداً که عکسو دیدم توجهم به اون جملهٔ بالای سرم جلب شد. صورتی که داری رو دوست داشته باش، چون تو زیبایی. جمله‌ای که موقع گرفتن عکس حواسمون بهش نبود.
اکنون اگر فکر می‌کنید می‌خواهم این پست را با این پیام اخلاقی که صورتتونو دوست داشته باشین، چون شما زیبا هستین به پایان برسانم و شما هم لایک!ش کنید و حس خودباوری و اعتمادبه‌نفس بهتان دست بدهد، سخت در اشتباهید چون که اومدم در مورد «را»ی بعد از فعل برم روی منبر و بگم یادتونه دبیرستان بودیم می‌گفتن رای بعد از فعل غلطه و نباید بگیم صورتی که داری رو؟ و باید بگیم صورتی رو که داری دوست داشته باش؟ این درست و غلط‌ها و بایدها و نبایدها بیشترشون بر اساس کتاب غلط ننویسیمِ استاد ابوالحسن نجفی بود و منم همیشه رعایتشون می‌کردم و تازه غلط هم می‌گرفتم از این و اون که این و اون هم رعایت کنن و غلط ننویسن. تا اینکه سال اول ارشد، یه روز سر کلاس نحو استاد شمارهٔ ۶، اون جلسه‌ای که پیرامون «را» صحبت می‌کردیم و مقالهٔ «را»ی ایشونو می‌خوندیم پایه‌های این باور که رای بعد از فعل غلطه متزلزل شد و یه مدت بعد هم فروریخت. و من هم به تیم اونایی که رای بعد از فعل رو غلط نمی‌دونستن پیوستم. با این توجیه که حرکت «را» به جلو نشان‌دهندهٔ آن است که ما می‌خواهیم مفعولمان را برجسته‌تر کنیم. پس غلط نیست. کلاً این جابه‌جایی‌های اجزای جمله برای برجسته کردنشونه. ضمن اینکه وقتی را بعد از فعل میاد، مفعولش می‌تونه کل اون عبارتی که فعل هم توش هست باشه. درواقع، را بعد از فعل نمیاد؛ بعد از گروهی میاد که فعل هم داره. اگه ساخت جمله رو خطی در نظر بگیریم، به‌نظر می‌رسه بعد از فعل اومده؛ اما اگه نگاه سلسله‌مراتبی بهش داشته باشیم، می‌بینیم که بعد از گروه قرار گرفته.
«صورتی که داری» یه گروه اسمیه که بعدش را اومده و با توجه به ساخت غیرخطی جمله درسته. طبیعتاً یه راه دیگه‌اش قرار دادن را بعد از «صورتی» هست که تأکید جمله رو تغییر می‌ده. پس نویسنده یا گوینده با توجه به منظورش می‌تونه جای را رو مشخص کنه.
که البته ویراستاران در نثر معیار این را قبول ندارند و همچنان می‌گن رای بعد از فعل غلطه.
دیگه تصمیم با خودتونه که ویراستارانه و تجویزی به قضیه نگاه کنید یا زبان‌شناسانه و توصیفی.
حساب‌کتاب کردم شمردم دیدم شونزده ماهه که سوار مترو و اتوبوس نشدم!

بیست‌وهشت. پست فروردین امسال:
داشتم واج‌نویسی‌های همکارای پیکرهٔ گفتاری رو بررسی و اصلاح می‌کردم که رسیدم به جملهٔ «ای قشنگ‌تر از پریا تنها تو کوچه نریا». همکارمون پریا رو به‌صورت pariyA واج‌نویسی کرده بود که طبق شیوه‌نامه درسته و پریا رو همین‌جوری باید نوشت. صورت رسمی و غیررسمیش هم همین شکلی میشه. احتمالاً یه پریا نامی بوده و این دختری که شهرام شب‌پره داره این شعرو براش می‌خونه از اون پریا هم قشنگ‌تره. در این صورت این عبارت وقتی معنی‌داره و درسته که ما از قبل این پریا رو بشناسیم و اصطلاحاً اطلاع کهنه باشه. که خب نیست. مثلاً اگه قشنگ‌تر از لیلی یا شیرین می‌گفت معنی داشت ولی پریا معنی نداره. شک کردم که نکنه منظورش ای قشنگ‌تر از پری‌ها بوده. اون وقت باید به‌صورت pari-yA واج‌نویسی بشه. مثلاً شما وقتی می‌خوای «بربری» رو جمع ببندی می‌گی بربریا که صورت رسمیش میشه بربری‌ها. از اونجایی که بود و نبود این خط تیره قبل از y مهمه، آهنگه رو دانلود کردم و چند بار گوش دادم که مطمئن بشم. ولی تشخیص ندادم تکیه روی کدوم بخش پریاست و منظورش پریاست یا پریا!. بعد راه افتادم یکی‌یکی از دوستام بپرسم که تکیهٔ پریا (اسم دختر) و پریا (پری‌ها) یه جاست؟ بعد سؤالمو این‌جوری مطرح کردم که منظور از قشنگ‌تر از پریا، پریای اسم خاص هست یا پری‌ها؟ و چه بحث‌های تخصصی جالبی شکل گرفت. البته هنوز در هاله‌ای از ابهامم و با تردید اون خط تیره رو گذاشتم ولی اومدم بگم بررسی این پیکره رو به کسی سپردید که اگه راه داشت می‌رفت سؤالشو با خود آقای شهرام شب‌پره هم مطرح می‌کرد که مطمئن بشه خط تیره رو درست گذاشته یا نه.


بیست‌ونه. چند ساعت بعد (در راستای همون پریا):
اینجا ساعت ۲ نصفه‌شبه و من تو موقعیتی که در تصویر می‌بینید همچنان داشتم به پریای پست قبلم فکر می‌کردم که آیا کار درستی کردم تو جملهٔ «ای قشنگ‌تر از پریا تنها تو کوچه نریا» اسم خاص در نظرش نگرفتم و صورت رسمیشو پری‌ها نوشتم و با خط تیره واج‌نویسی کردم یا نه. داشتم خودمو متقاعد می‌کردم که پریایی که اسم دختر باشه اینجا معنی نمی‌ده که یهو یاد پریا خانومِ آقای اندی افتادم. اونجا که می‌گه پریای قصه خوب بود پریای من چه بهتر، پریای قصه زیبا، پریای من قشنگ‌تر. گفتم حالا که پریا نامی واقعاً وجود خارجی داره، پس تو آهنگ شهرام شب‌پره هم تو جملهٔ ای قشنگ‌تر از پریا می‌تونه اسم خاص باشه و اون پریا همین پریا باشه. بعد به همین سوی چراغ شبتابم که با بهت و حیرت زل زده بهم قسم که سریع گوگل رو باز کردم و سال تولید دوتا آهنگو آوردم که باهم مقایسه کنم ببینم آیا اون آهنگ می‌تونه جواب این آهنگ باشه؟ ینی ممکنه اندی یه آهنگی برای یه پریا نامی خونده باشه و شهرام شب‌پره هم با جملهٔ ای قشنگ‌تر از پریا به اون پریا اشاره کرده باشه که بگه تو از پریای اندی هم قشنگ‌تری؟ و ماحصل تحقیقاتم اینه که این دوتا آهنگ سی سال اختلاف زمانی دارن و ای قشنگ‌تر از پریا سی سال قبل از پریا خانوم خونده شده و این پریا اون پریا نیست و اون پریا اصلاً پریا نبوده و همون پری‌ها بوده.


سی. این پستو اول اردیبهشت به‌مناسبت بزرگداشت سعدی نوشتم. چون تو متن پست به فامیلیم اشاره کردم مجبورم سانسورش کنم و عکسشم چون عکس اون شعریه که توش فامیلیم اومده رو هم نمی‌تونم نشونتون بدم. حالا هر کی فامیلیمو می‌دونست می‌تونه جاهای خالی رو با عبارت مناسب پر کنه:
یکُم اردیبهشت روز بزرگداشت سعدی هست و به همین مناسبت بیایید براتون یه خاطره تعریف کنم.
مصاحبهٔ ارشد من بهار ۹۴ بود. مصاحبهٔ کنکور زبان‌شناسی. وارد اتاق مصاحبه که شدم، وقتی ازم خواستن خودمو معرفی کنم و گفتم نسرین [بوووق]، دکتر حداد چند بار فامیلی‌مو تکرار کردن و گفتن سعدی یه بیت داره در مورد [بوووق]. می‌دونی کدوم بیتو می‌گم؟ منم مات و مبهوت نگاه می‌کردم و هنوز باورم نشده بود کجام و چه خبره و چی باید بگم و روبه‌روی کیا نشستم. یه کم از اون حکایت سعدی که [بوووق] توش بود و عکسشو پست کردم رو خوندن و احتمالاً انتظار داشتن منم بقیه‌شو بخونم که بلد نبودم. همه رو کامل خوندن و منم تو خاطرم نگه‌داشتم که بعداً یادداشتش کنم. از اون به بعد، هر ترم که باهاشون کلاس داشتیم، جلسهٔ اول تا اسممو می‌گفتم یا حضور غیاب می‌کردن می‌گفتن سعدی یه بیت داره که اونجا گفته [بوووق]. هر موقع هم می‌رفتم دفترشون که راجع به پایان‌نامه‌م‌ صحبت کنیم، تا نگاهشون می‌افتاد به اسمی که روی پایان‌نامه نوشته بودم می‌گفتن سعدی یه بیت داره که اونجا گفته [بوووق]. حتی روز دفاعم هم وقتی داشتن منو به حضّار محترم جلسه معرفی می‌کردن گفتن سعدی یه بیت داره که اونجا گفته [بوووق]. احتمالاً اگه فامیلی‌م نکونام بود هم هر موقع منو می‌دیدن می‌گفتن سعدی یه بیت داره که اونجا گفته سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز. ولی جدی برام سؤاله که اگه [بوووق] [بوووق] [بوووق].

سی‌ویک. پست اردیبهشت:
چند ساله این گلدونی که تا چند دقیقه پیش اسم گلشو نمی‌دونستم رو داریم و هیچ وقت هیچ اقدامی در راستای فهمیدن اسمش نمی‌کردم. از سمت راست اولی صداش می‌کردم. هر وقتم جابه‌جاش می‌کردیم اسمش می‌شد مثلاً از سمت راست چهارمی. گاهی هم اون گلدون خوشگله و گل ستاره‌ای و گل سفید توپی. نیم ساعت پیش فکر کردم دیگه وقتش رسیده که بفهمم اسمش چیه، یا حداقل بدونم بقیهٔ مردم چی صداش می‌کنن. عکسشو تو گوگل آپلود کردم و این نتیجه حاصل شد که گیاهیست از راستهٔ گل‌سپاسی‌سانان، از تیرهٔ خرزهره‌ایان، از خانوادهٔ استبرق و از سردهٔ شمعی. نام علمی آن هویا است. نام این گیاه را گیاه‌شناسی به نام رابرت براون به افتخار دوست گیاه‌شناسش توماس هوی، «هویا» نام‌گذاری کرده است.
اگر گیاه‌شناسان بقیهٔ گل‌ها رو هم به همین شیوه نام‌گذاری کرده باشن، احتمالاً نسرین اسم دوست یه گیاه‌شناس بوده که گل نسرین رو به افتخار دوستش نسرین نام‌گذاری کرده.


سی‌ودو. در مورد اسامی سابق اماکن هست این پست:
سال آخر کارشناسی، وقتی داشتم برای کنکور ارشد می‌خوندم، هفته‌ای یکی دو بار می‌رفتم کتابخونهٔ دانشگاه اسبق و یه بغل کتاب زبان‌شناسی از قفسه‌های خاک‌خوردهٔ ردیف آخر کتابخونه برمی‌داشتم و میاوردم می‌ذاشتم جلوی مسئول مهربون کتابخونه که امانت بگیرمشون. آقاهه هر بار با تعجب می‌پرسید قبلیا رو خوندی؟ منم با ذوق می‌گفتم آره. وقتایی که فرصت و حوصله داشتیم، چند دقیقه‌ای راجع به کتابا و نویسنده‌هاشون حرف می‌زدیم. یه بار یه کتابی برداشتم که مُهر دانشگاه صنعتی آریامهر روش بود. با تعجب عکسشو گرفتم. این عکسِ همون روزه. تازه اون موقع بود که فهمیدم اسم دانشگاه شریف، قبلاً آریامهر بوده. بعدها که فیلم سیانورو دیدم با مجید شریف واقفی بیشتر آشنا شدم.
امروز داشتم با یکی از دوستان سر اسم پیکرهٔ گفتاریمون مشورت می‌کردم. می‌خواستم با سرواژه‌سازی یه واژه بسازم که به پیکره و گفتار و فارسی و دانشگاه [بوووق] مربوط باشه. یه واژه که پ و ف داشته باشه تا پ، پیکره رو تداعی کنه و ف، فارسی رو. از پ و ف رسیدیم به فرح پهلوی. وقتی از این دوستمون شنیدم که اسم سابق دانشگاه [بوووق] فرح پهلوی بوده، شوکه شدم. گوگل کردم و دیدم بله!. ولی حتی یه درصدم فکرشو نمی‌کردم این دانشگاه کار فرح باشه. نیست که فقط برای دختراست، همیشه فکر می‌کردم این تندروهای انقلابی بعد از انقلاب ساختنش. و حس خوبی نسبت به تفکیک جنسیتیش نداشتم. ولی حالا که فهمیدم کی ساخته نظرم در موردش لطیف‌تر شد و البته می‌دونم خوب نیست نظر آدم یهو راجع به یه چیزی عوض بشه.
حالا اگه یه وقت اسمی به ذهنتون رسید که پ داشت و ف و دال و الف و پیکرهٔ گفتاری رو تداعی کرد پیشنهاد بدید.
جا داشت تو این پست «نه میم داره نه ح داره نه دال داره یه دونه ر داره» رو هشتگ بزنم.

۴ نظر ۰۶ خرداد ۰۰ ، ۰۶:۰۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۶۳- چهارشنبه‌ها

چهارشنبه, ۵ خرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۴۴ ق.ظ

از وسط کلاس کاربردشناسی خدمت رسیدم که عرض کنم چقدر دلم می‌خواست سه‌چهارتا بچۀ قدونیم‌قد به‌صورت تمام‌وقت تو دست و بالم داشتم و ازشون می‌خواستم یه ماجرایی که قبلاً اتفاق افتاده رو توضیح بدن تا بررسی کنم ببینم زمان فعل‌هاشون ماضی نقلیه یا بعید یا ساده؟ بعد ترتیب سازه‌های جمله رو بررسی کنم و مطابقۀ فعل با فاعلو. چهارشنبه‌ها روز عجیبیه. شبش تا دیروقت بیدارم و استرس کلاسای صبح رو دارم و نگران ارائه و کارایی‌ام که آماده نیست و باید تحویل بدم. با همین اضطراب می‌خوابم و چون نگرانم خواب بمونم زود بیدار می‌شم و دیگه خوابم نمی‌بره. چون کم خوابیدم و خسته‌م و کلی مونده تا هشتِ صبح، دوست دارم بازم بخوابم ولی نگرانم خواب بمونم. تو این بازۀ زمانی غلط کردم خاصی بابت ادامۀ تحصیل تو چشامه و علاقه‌م به علم و دانش کمترین حد ممکنشه و به تمام موجوداتی که اون ساعت از صبح خوابن حسادت زایدالوصفی می‌ورزم و دلم می‌خواد داد بزنم و همۀ دنیا رو از خواب برخیزونم!. به زمین و زمان ناسزا می‌گم و وقتی به این فکر می‌کنم که تا عصر کلاس دارم و نمی‌تونم بخوابم دلم می‌خواد گریه کنم و وسط گریه، آهنگ شاد می‌ذارم که خوابم بپره و انرژی بگیرم. هشت که میشه قر تو کمر فراوونه و وارد لینک کلاس که می‌شم، یه آدم دیگه‌م. با اشتیاق ارائه‌مو می‌دم و با اشتیاق ارائۀ بقیه رو گوش می‌دم و مشارکت می‌کنم و کلی ایده به ذهنم می‌رسه که میشه مقاله‌شون کرد. بلافاصله بعد از کلاس نظریه‌های نحوی ساعت هشت، کلاس کاربردشناسی ده شروع میشه و اونجا مشارکت و انگیزه و علاقه‌م دوصد چندانه. حدودای دوازده، هم گشنمه هم خسته‌م هم خوابم میاد هم به‌لحاظ علمی دچار یأس فلسفی‌ام و خب که چی خاصی تو چشامه. این فاصلۀ ناهار و استراحت، دوباره به زمین و زمان ناسزا می‌گم و دویست‌تا آلارم تنظیم می‌کنم و بعد بی‌هوش می‌شم و می‌رم تو کما!. ولی انقدر نگران خواب موندنم هستم که قبل از آلارم‌ها بیدار می‌شم و دوباره به زمین و زمان ناسزا می‌گم و علاقه‌م کمتر از اون کمترین حد صبحه و متنفرم حتی. بعد وارد لینک کلاس که می‌شم باز یه آدم دیگه می‌شم و با اشتیاق ارائه‌مو می‌دم و با اشتیاق ارائۀ بقیه رو گوش می‌دم و مشارکت می‌کنم و کلی ایده به ذهنم می‌رسه که میشه مقاله‌شون کرد. کلاسام که تموم میشه، عصر، خسته‌ترین موجود عالَمم و هر جا باشم همون‌جا خوابم می‌بره. ینی حتی توان اینکه خودمو برسونم به تخت و بالش و پتو رو هم ندارم. ولی خیلی زود بیدار می‌شم و بیدار که می‌شم معجونی از عشق و نفرت و انگیزه و انرژی و خستگی‌ام. روز عجیبیه. بس که این روز نوسان احساسی دارم من. و هر هفته هم همین روند تکرار میشه. اگر هم احیاناً یه وقت براتون سؤال ایجاد شد که چرا وسط کلاس پست می‌ذارم عارضم به حضورتون که در ساعات ابتدایی جلسه استاد کاربردشناسی یهو صداش قطع شد و هی هر چی گفتیم صداتونو نداریم واکنشی نشون نداد. بعد همه‌مون پرت شدیم بیرون و اونایی که اسمشون یه دونه نون داره تونستن وارد شن و اونایی که اسمشون نه نون داره نه ر داره موندن بیرون. بعد رفتیم تو گروه پیام گذاشتیم و واکنشی از استاد دریافت نکردیم. بعد اونایی که اسمشون نه نون داره نه ر داره فقط یه دونه میم داره وارد کلاس شدن ولی استاد همچنان قطع بود صداش. منم ضمن خَدو! بر هر چی آموزش مجازی و راه دوره گفتم بیام از فرصت پیش‌آمده نهایت سوءاستفاده رو بکنم و یه پست بذارم. اگه درست نشه کامنتا رم می‌تونم جواب بدم. تو کلاسای واج‌شناسی و آواشناسی بعدازظهرا هم همیشه دلم خواسته یکی‌دوتا نوزاد تو دست‌وبالم باشه که آواهای تولیدی اینا رو بررسی کنم.

۹ نظر ۰۵ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۶۲- در انتظار تأیید صلاحیتم

سه شنبه, ۴ خرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۰۴ ق.ظ

سه چهار روز پیش دبیر انجمن علمی دانشجویی زبان‌شناسی دانشگاهمون پیام داد که برای دورۀ جدید انجمن ثبت‌نام نمی‌کنی؟ صبح بود. با یه چشم بسته و اون یکی نیمه‌باز و در حالی که نه در جریان شیب انجمن بودم نه در جریان بام انجمن، جواب دادم که من ورودی جدیدم، زیاد با قوانین دانشگاه و سایت‌ها آشنا نیستم. ازش خواستم لینک ثبت‌نامو برام بفرسته. این بزرگوار همونی بود که پارسال اواخر پاییز آگهی دعوت به همکاری داده بود برای طراحی پوسترهای سخنرانی‌ها و وبینارهای زبان‌شناسی و منم کلی سؤال‌پیچش کرده بودم که هر ماه چندتا پوستر قراره طراحی کنم و هر پوستر چند ساعت زمان می‌طلبه و آیا اگه فضا ناخوشایند بود می‌تونم هر موقع خواستم انصراف بدم و هی من می‌پرسیدم و هی این بنده خدا جواب می‌داد. بعد ازش خواسته بودم منو با طراح قبلی آشنا کنه که از اونم راهنمایی و مشورت بگیرم و ببینم با چه نرم‌افزارایی کار می‌کرد و چرا ادامه نداد و چه سختیایی داره این کار. بعد در مورد امتیازها و دستمزد و تعهدات و وظایفم پرسیده بودم و اینکه تا کی قراره باهاشون همکاری کنم. بنده خدا با یه حالتی که چقدر جدی گرفتی قضیه رو، گفته بود با این همه سؤال و محکم‌کاری دیگه حتماً یه سال باید برامون طراحی کنید. اون موقع گفته بودم اگه اذیت نشم تا هر موقع بگین و بتونم هستم ولی دوست ندارم قول الکی بدم یا با اکراه یه کاری رو انجام بدم. برای همین همۀ جوانب رو می‌سنجم و تو همۀ کارام همین‌قدر جدی‌ام. تو این چند ماه که اذیت نشدم. از حقوق صدوده‌هزارتومنیم هم که اگه تقسیم بر پنج ماه و پنج‌تا پوستر کنیم میشه بیست‌ودوهزار تومن راضی‌ام :)) اینا هم گویا از کارم راضی بودن و می‌خواستن همچنان باهاشون همکاری کنم. البته تو این پنج ماه اسمم به‌عنوان عضو انجمن، ثبت نشده بود. چون وسط دوره بهشون ملحق شده بودم. حالا اون لینکه رو فرستاد و رفتم توش و دیدم عضویت در انجمن دانشجویی یه سری شرایط داره که باید سال آخر نباشی و معدلت فلان نباشه و مشکل انضباطی نداشته باشی و فلان نباشی و بهمان باشی. شرایطشو داشتم و ثبت‌نام کردم که همکاریم رسمی بشه. بعد دیدم نوشته ثبت‌نامت با موفقیت انجام شد و صلاحیتتو بررسی می‌کنیم و خبر می‌دیم. بعدشم لابد قراره تبلیغاتو شروع کنم و تَکرار کنم که به من رأی بدن و اگرم رأی نیاوردم ضمن ثبت اعتراض، به طرفدارام می‌گم شیشه‌های بانکا رو بشکنن و سطل آشغالا رو آتیش بزنن :|

+ وزیر جوان این دم آخری برای همه ۷ گیگ اینترنت یک‌ماهه در نظر گرفته. ظهر اطلاعیه‌شو برای دوستان و آشنایان فرستادم. یه عده گفتن وای! قضیه مشکوکه و یه عده هم یه متن هشداردهنده که نمی‌دونم کدوم شیرِپاک‌خورده‌ای نوشته رو فوروارد کردن که گولشونو نخوریم و کد ملیمونو بهشون ندیم و اینا به‌خاطر انتخابات می‌خوان اطلاعات ما رو جمع کنن. واقعاً از دانشجوی دکتری حوزۀ زبان و ادبیات انتظار فوروارد کردن همچین پیام بی‌سروتهی رو نداشتم. حالا من خودم از این بُعد به قضیه نگاه می‌کردم که چه خوب که وقتی برق نداریم و مودم قطعه، گوشیامون نت داره. تنها ربطشم به انتخابات این بود که شاید خواستن ملت اینترنت داشته باشن و بازار تبلیغات مجازی گرم باشه. که شما می‌تونی دنبال نکنی و با این هفت گیگ یه کار دیگه بکنی. جالبه اون شصت گیگ دانشجویی رو هم از همین سایت و با همین روشِ کد ملی گرفتن، ولی نمی‌دونم چرا اون موقع مشکوک نشدن. بعد من چون چند روزه به خودم قول دادم تا چهل روز با هیشکی راجع به هیچی بحث نکنم هی لبخند می‌زدم و می‌گفتم باشه عزیزم شما نگیر. و با این رویه اعصابم به‌قدری آرومه که می‌خوام به جای چهل روز، چهل سال آینده رو هم با هیشکی راجع به هیچی بحث نکنم. امسالم تو انتخابات شرکت می‌کنم؛ نه به این دلیل که تو دهن دشمن زده باشم و انگشتمو بکنم تو چشم امریکا و اسرائیل یا ثابت کنم پشتیبان نظامم. اینا می‌تونه دلایل فرعی باشه و لزوماً هم دلیل همۀ مردم نیست. دلیل من خیلی ساده‌تر از این حرفاست و اونم اینه که نمی‌خوام بی‌تفاوت باشم. شما شرکت نمی‌کنی؟ باشه باشه شما شرکت نکن عزیزم :|

+ ولی به من رأی بدین، من براتون پوسترهای خوشگل در کمترین زمان ممکن با محتوایی ویراسته طراحی می‌کنم. و به قول مریم اگر به من رأی بدین به هیچ جوشی اجازۀ پدیدار شدن نمی‌دم، مخصوصاً قبل از مجالس رسمی، چای شما هیچ‌وقت سرد نمی‌شود، مشکل کمبود زمان و علی‌الخصوص کمبود مکان! را در سطح شهر حل می‌کنم، تمام گوشه‌های مبل و میز را با پنبۀ دولا می‌پوشانم تا انگشت کوچیکۀ شما رو اذیت نکنه، سیستمی پیاده می‌کنم که اون‌جایی از پشتتون که دقیقاً می‌خاره رو علامت‌گذاری کنه، خوابتون رو با کیفیت اصحاب کهف تنظیم می‌کنم، قیمت‌ها رو اما با زمان شاه تنظیم می‌کنم، کاری می‌کنم آلارمتون صبح پاشه شما رو ماچ کنه، دوباره خاموش شه، هر چیزی که مجبورید توی رژیم بخورید طعم پیتزا و نوشابه بده، اولین کلیدی که می‌ندازید تو در، همون کلید اصلیه باشه و قابلیت میوت صدا رو روی بچه‌های فامیل نصب می‌کنم. پس به من رأی بدید. قول می‌دم پشیمون نشید.

+ اون میمِ بعد از صلاحیت تو عنوان پست، هم می‌تونه فعلِ هستم باشه هم مضافه‌الیه و ضمیر متصل.

+ و این پست


۸ نظر ۰۴ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۰۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

ظهر، باز برقا رفت. از اون سر شهر کوبیدیم اومدیم این سر شهر که درختا و گلای باغچه رو آب بدیم، پاور و لپ‌تاپ و گوشیا رم شارژ کنیم، دیدیم اینجا هم برق نداره. سطح مطالبات ما الان اینه که لطفاً با اطلاع قبلی قطع کنید یا حداقل فقط یک بار قطع کنید یا طبق برنامهٔ اعلام‌شده قطع کنید. شعار انتخاباتی امسال هم می‌تونه وصل‌کردن برق باشه.

فعلاً پستایی که تو این یک سال تو اینستا گذاشتم و تو وبلاگم در موردشون نگفتم رو اینجا بازنشر کنم که هم شما ازم بی‌خبر نمونید و هم وبلاگم متروک نمونه.

بیست‌ویک. این پست که خودش ده‌تا پست محسوب میشه رو اول اسفند پارسال گذاشتم. از این پستا بود که باید عکساشو ورق می‌زدن. چون اینجا امکان ورق زدن نداریم عکس مربوط به هر جمله رو زیر همون جمله می‌ذارم:

شش سال پیش در چنین روزی...

عکس اول. صبحِ ۲۹ بهمن ۹۳ جمع شدیم همکف دانشکده و آمادهٔ سفر سه‌روزه بودیم به کویر ورزنه. من سمت چپ تصویرم. کنار دوستان، روی میز نشستم. عکسا رو ورق بزنید یکی‌یکی توضیح می‌دم.



۲. سر راهمون یه نیروگاه تولید برق بود. به‌عنوان مهندس برق از نیروگاه مذکور بازدید به عمل آوردیم. اینجا سمت راست تصویرم.



۳. تو همون نیروگاه، یه اتاق کوچیک بود. دوتادوتا و سه‌تا‌سه‌تا رفتیم نماز خوندیم توش. تف به ریا البته.



۴. به دو دستهٔ خواهران و برادران تفکیک شدیم و شبو تو خونه‌های روستایی که مختص مسافرا بود موندیم. صبم دوباره ادغام شدیم و رفتیم کویر.



۵. اینجا دیگه سی‌ام بهمنه.



۶. شبه و تو کویریم و من دارم به تدارکات کمک می‌کنم شامو حاضر کنن. و در واقع دارم به بهداشت قضیه نظارت نامحسوس می‌کنم که اگه یه وقت حرکت چندشناکی ازشون سر زد از کنسروایی که با خودم برده بودم تغذیه کنم.



۷. آتیش روشن کردیم و دور آتیش جمع شدیم و سه‌تار زدیم و خوندیم و گفتیم و خندیدیم. و شاعر اینجا میگه گر نیست تو را ذوقی، کژطبع‌جانوری. بعدشم با تلسکوپ ستاره‌ها و سیاره‌ها و قمرها و سایر اجرام آسمانی موجود و ناموجود رو رصد کردیم.



۸. فردای عکس قبلیه و هر کسی به کاری مشغوله. چند نفر ناهارو آماده می‌کنن، یکی در حال حساب‌وکتابه، دو نفر این جلو نماز می‌خونن، یکی عکس می‌گیره، یکی مستغرق در بحر تفکره و منم دارم عکس می‌گیرم و خاطرات سفرو می‌نویسم. تو این سه روز به اندازهٔ سه‌تا کتاب خاطره نوشتم.



۹. روز آخره و داریم برمی‌گردیم. جا داره بپرسید اون بالا چی کار می‌کنی و در پاسخ باید بگم از یکی از اهالی اجازه گرفتم برم از پشت بوم خونه‌ش روستا رو مشاهده و وسعت و امکانات منطقه رو ارزیابی کنم.



۱۰. اینجا هم اتوبوسه و تو راه برگشتیم به مقصد دانشگاه. دیگه خودتون حدس بزنید که چقدر بهمون خوش گذشت. بعدشم قرار شد هر کی ببره عکسایی که گرفته رو بریزه تو کامپیوتر رسانا (اسم یه جایی بود تو همکف دانشکده) و بقیه برن بردارن این عکسا رو.



بیست‌ودو. این پستو پنجم اسفند، روز مهندس نوشتم:

اینم یه عکس از کارگاه برق دورهٔ کارشناسی به‌مناسبت امروز، که روز مهندس باشه. اینجا داریم نحوهٔ بستن مهتابی رو یاد می‌گیریم.

ولی این نوسانی که تو محتوای پست‌هام یکی در میون دیده میشه رو هیچ اسیلاتوری نداره.



بیست‌وسه. این پست شامل چهارتا عکس بود و موقع اتاق‌تکونی عید گذاشتمش. هم تو صفحۀ دانشگاهی گذاشتم این پستو، هم تو صفحۀ فک و فامیل. ولی ترتیب و توضیح عکس‌ها باهم یه مقدار فرق داشت. تفاوتشون بسیاربسیار ظریف و زبان‌شناسانه هست. مثلاً در توضیح عکس چهارم، برای دوستان دانشگاهی نوشتم کتاب آیین‌نامهٔ رانندگی بابامه، برای فامیل نوشتم کتاب آیین‌نامهٔ رانندگی باباست. دلیلشم اینه که بابا برای فامیل معرفه و شناخته‌شده و اطلاع کهنه هست ولی برای دوستان اطلاع نوئه. لذا لازم بود بعد از بابا، یه ضمیر بذارم که معرفش باشه. و تفاوت‌ها و ظرافت‌هایی از این قبیل. تو سه‌تا از عکس‌ها نام و نام‌خانوادگیمون هم بود که برای هم‌کلاسیا لزومی نداشت سانسور کنم ولی اینجا چون عمومیه ابر کشیدم روش.

با این مقدمه که من همهٔ کتاب‌ها و دفترهای مشق و نقاشی و جزوه‌های پیش‌دبستانی تا الانمو نگه‌داشتم، دیشب وقتی داشتم اتاقمو می‌تکوندم این برگه‌ها و یه سری عتیقهٔ دیگه رو کشف و ضبط کردم عکس گرفتم گفتم نشون شما هم بدم. این برگه‌های امتحان جمله‌سازی رو چند سال پیش رفتم از تو انباری آوردم که سر فرصت از زاویهٔ دید زبان‌شناسی بررسیشون کنم ببینم اوایلِ فارسی‌یادگرفتنم چجوری جمله می‌ساختم. می‌خواستم وضعیت درک و تولیدم رو بررسی کنم. پروانه هم سؤال ثابت معلممون بوده گویا. بزرگوار هر موقع امتحان گرفته خواسته با «پروانه‌ای» جمله بسازیم.



فلاپی‌دیسک تصویر دوم قدمتش به اول دبیرستان برمی‌گرده. چندتا فایل ورد توشه و فقط هم اندازهٔ همین چندتا فایل ورد چندکیلوبایتی جا داره. اسمم هم روش نوشته بودم که با فلاپی‌های بقیهٔ اعضای خانواده و دوستام قاتی نشه. چندتا نوار کاست و یه سی‌دی ری‌رایت هم در پس‌زمینهٔ تصویر مشاهده می‌کنیم. اون کاستا نوارهای لوک لسن اند لرن دوران راهنماییه. تا دیدمشون جملهٔ میت سندی اند سو، دیس ایز سوز کلس، هر تیچرز مستر کلارک تو مغزم پخش شد.



تصویر سوم سمّ خالصه. در این تصویر، ما تصاویر بازیگران و خوانندگان و ورزشکاران موردعلاقهٔ ده‌دوازده‌سالگیم رو مشاهده می‌کنیم. اگه مدیرا و ناظما این آلبوما رو تو کیفامون پیدا می‌کردن اخراج و اعدام رو شاخمون بود. ولی ما گاهی می‌بردیم مدرسه که نشون دوستامون بدیم. البته از اونجایی که سریال «یک مشت پر عقاب» تولید سال ۸۶ هست، به‌نظر می‌رسه تا پونزده‌سالگی دنبال می‌کردم این عزیزان رو. یکی از آلبوما هم مخصوص فوتبالیست‌های جام جهانی ۲۰۰۶ آلمانه. تمرکزم هم بیشتر روی هافبک‌های چپ بود.



و اما عکس چهارم. روی کتاب نوشته جدید، ۶۹، کامپیوتری. کتاب آیین‌نامهٔ رانندگی بابامه که ایشونم اسمشو روش نوشته که لابد اگه گم شد به دست صاحبش برگرده. رو همه‌چی اسممونو می‌نوشتیم. به نسبی بودن مفهوم «جدید» هم میشه دقت کرد. جدید، ۶۹!

هر کدوم از این کارتن‌ها رو که باز کنم کلی از این چیزای نوستالژیک توشه و تا شب می‌تونم با سکه‌های یه‌قرونی و بسته‌های چیپسی که روش نوشته پنجاه تومن و مدادهای شمشیرنشان و لاک‌پشت‌نشان و آدامس لاویز خاطره‌بازی کنم. ولی به همین چهارتا عکس بسنده می‌کنم و شما رو با این سؤال که چرا من اینا رو نگه‌داشتم تنها می‌ذارم. یه دفتر خاطره هم پیدا کردم که دوستای دوران راهنماییم توش یادگاری نوشتن و پیش‌بینی کردن که من در آینده وکیل خوبی می‌شم. وکیل که نشدم ولی به‌نظرم باید نگهبان موزه‌ای چیزی می‌شدم با این روحیه که البته اونم نشدم.


۳ نظر ۰۳ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۰۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

از سر شب تا حالا برق نداریم و پست امشبم تو اینستا این بود که همین‌جوری پیش بریم واسه تابستون باید بریم تو صف خرید ژنراتور با قیمت مصوب ستاد تنظیم بازار!

فعلاً پستایی که تو این یک سال تو اینستا گذاشتم و تو وبلاگم در موردشون نگفتم رو اینجا بازنشر کنم که هم شما ازم بی‌خبر نمونید و هم وبلاگم متروک نمونه.

دوازده. این پستو قبل از نمایشگاهِ کتابِ مجازیِ پارسالِ تهران (چه عبارت پُرکسره‌ای!) گذاشته بودم:

چند وقت پیش این دوست مصریم یه لیست بلندبالا از کتابای فارسی که لازم داشت فرستاد و گفت چگونه این‌ها را یابم؟ کتابخونهٔ دانشگاهشون تو قاهره اینا رو نداشت. اگر درخواست می‌دادن هم براشون نمی‌خریدن. کتابایی که داشتم و در حد چند صفحه نیاز داشت رو عکس گرفتم فرستادم براش، ولی تو درخواست‌های بعدیش تو دوراهی کمک به هم‌نوع و اخلاق علمی و کپی‌رایت و این صحبتا گیر افتادم. از یه طرف می‌دونستم این کارم به‌ضرر ناشر و نویسندهٔ هم‌وطنه، از یه طرفم یه پژوهشگر غیرهم‌وطن و غیرهم‌زبان به این کتاب‌ها نیاز داشت که پژوهشش رو پیش ببره. احتمالاً نفع پژوهشش بعدها به ما هم می‌رسید ولی نمی‌تونستم همهٔ منابعو همیشه رایگان در اختیارش بذارم. یه سریاشونو خودمم نداشتم البته. دوراهی بعدی این بود که بخرم و خودم پست کنم براش یا بگم خودت با فلان ناشر تماس بگیر هزینه‌شو بده پست کنن برات. که این‌جوری چند برابر هزینهٔ کتاب‌ها، هزینهٔ پستشون می‌شد. بعد با خودم گفتم اگه از پس هزینه‌ش برنیاد چی؟ یا هزینه‌شو خودم بدم که یه خاطرهٔ خوب از ایرانیا تو ذهنش بمونه؟ اپلیکیشن طاقچه و فیدیبو رو معرفی کردم و چندتا از کتابا رو تونست از اونجا دانلود کنه. ولی بیشترشو که تازه چاپ شده بودن پیدا نکرد و فکر کردم دیگه بی‌خیال شده. امروز پیام داده که «آیا می توانم از این نمایشگاه استفاده می کنم ؟». خواستم شمارهٔ نمایشگاهو بدم خودش جزئیاتشو بپرسه. بعد یادم افتاد که بلد نیست فارسی صحبت کنه. وسط هزارتا کار و گرفتاری و ارائه و کلاس و مقاله و امتحان، همین‌جوری که داشتم شمارهٔ نمایشگاهو می‌گرفتم غر می‌زدم که دوست عزیز، بزرگوار، آخه نونت نبود، آبت نبود، این زبان ما رو خوندنت چی بود و اصلاً چرا ناشرا کتاباشونو به‌صورت الکترونیکی منتشر نمی‌کنن که به‌سهولت در دسترش جهانیان قرار بگیره و تا کی کتاب کاغذی و تا کی قطع درختان بی‌گناه و تا... تا مسئولین نمایشگاه گوشی رو بردارن همین‌جوری به جان زمین و زمان غر می‌زدم. یه خانومی گوشیو برداشت و ضمن عرض سلام و ادب و احترام پرسیدم برنامه‌شون برای خریداران خارجی چیه. گفت وایستا برم بپرسم. رفت و منم چهار دقیقه پشت خط موندم و تو این فاصله آهنگ وطنم ای شکوه پابرجا پخش می‌شد. بعد خانومه برگشت گفت هنوز تصمیم قطعی گرفته نشده. وی در ادامه افزود، یکُم بهمن‌ماه که نمایشگاه شروع میشه تماس بگیرید بگیم چه تصمیمی اتخاذ شده.

دیگه نمی‌دونم چجوری به این دوستمون بگم که مسئولین امر قراره روز افتتاحیه از تصمیمشون مبنی بر نحوهٔ ارسال به خارج از کشور رونمایی کنن و فعلاً خودشونم نمی‌دونن قراره چی کار کنن.


سیزده. این پست هم مربوط به نمایشگاه کتاب مجازیه:

چند روز پیش این صَدیقَتی جَدیدَتی مِنَ القاهره برای بار چندم پیام داد که چجوری فلان کتابو از نمایشگاه تهران بخرم؟ مشکل اولش این بود که تو بخش گزینه‌های آدرس، استان‌های ایرانه و مشکل دومش هم اینکه پرداخت ریالیه. قبلاً زنگ زده بودم و گفته بودن بعد از افتتاح نمایشگاه زنگ بزن بپرس. منم چون حدس می‌زدم روزای اول سیستم‌هاشون دچار اختلال بشه، دو روز صبر کردم بعد زنگ زدم. کسی جواب نداد. دوباره و سه‌باره زنگ زدم. جواب ندادن. به پشتیبانی نمایشگاه ایمیل زدم و سؤالمو مطرح کردم. یه ساعت بعد جواب ایمیلمو دادن. انصافاً سریع جوابمو دادن. ولی جوابشون این بود که زنگ بزن بپرس. خب اگه قرار بود تلفنی بپرسم ایمیل برای چی بود. برای بار چندم زنگ زدم و بالاخره یکی تلفنو برداشت و وقتی گفتم چجوری میشه آدرس یه کشور دیگه رو وارد کرد گفت صبر کن برم بپرسم. طرف رفت و اومد و ارجاعم داد به بخش ناشران. چندین بار این تماس و رفتن و پرسیدن و برگشتن و ارجاع دادن تکرار شد و کسی از بخش ناشران جوابمو نداد. بار آخری که زنگ زدم بالاخره یکی گوشیو برداشت و گفتم تو رو خدا دیگه ارجاعم نده جای دیگه و خودت جوابمو بده. بنده خدا گفت درسته نمایشگاه، بین‌المللیه ولی منظورمون از بین‌المللی اینه که کتاب خارجی هم می‌فروشیم. نه اینکه به خارج بفروشیم.

خلاصه پس از پرس‌وجوهای بسیار، این نتیجه حاصل شد که نمایشگاه بین‌المللی و مجازی تهران ارسال به خارج نداره. به دوستم گفته بودم از اپلیکیشن فیدیبو (برای خرید نسخهٔ الکترونیکی) بگیر کتابو که الحمدلله اونم پرداخت غیرریالی نداشت. لذا، دیگه مجبور شدم به‌صورت عملی و ملموس، با اصطلاح «مهمان کردن» آشنا کنم این دوست کتاب‌لازم خارجیم رو. و خودم از فیدیبو بخرم براش.

احتمالاً قراره نتیجه بگیره که ایرانیان، مردمانی کمک‌کننده، بخشنده و مهربان‌اند. ولی خبر نداره پشت این مهربانی یه سیستم زغالی هست که نمی‌دونم تا کی قراره انقدر منزوی و متروک و محدود بمونه و تا کی قراره دسترسی به منابع خارجی برای ما و دسترسی به منابع ما، برای خارجی‌ها انقدر پیچیده و دشوار باشه. این موضوع به ضرر بخش آموزش و پژوهشه و نمی‌دونم چرا چاره‌ای اندیشیده نمیشه. تازه خدا رو شکر یه فیدیبویی هست و بعضی از کتابای فارسی رو میشه از اونجا خرید. که البته همون‌طور که گفتم پرداختش ریالیه. بازم شکر که الحمدلله، وگرنه والا به خدا.



چهارده. ترم اول دکتری:

این ترم یه درسی داریم به اسم فلسفۀ زبان که یه درس اختیاریه، ولی ما هیچ اختیاری در انتخابش نداشتیم و به‌اجبار تو برنامه‌مون گذاشتن. مباحثش به‌نظر من انقدر پیچیده و نچسبه که هر چی بیشتر می‌گذره و بیشتر می‌خونم، بیشتر نمی‌فهمم و هر جلسه غر می‌زنم به زمین و زمان که منو چه به فلسفه و چرا فلسفه و هر جلسه به این فکر می‌کنم که اگه درس اختیاریمونه چرا به‌زور می‌گذرونیمش و خب به پاسخ درخوری هم نمی‌رسم.

دقایقی پیش به بخش جهان‌های ممکن فصل سومش رسیدم و با جملهٔ «بی‌نهایت جهان ممکن وجود دارد که خداوند بهترینشان را برگزیده است» عمیقاً به فکر فرورفتم و دارم تلاش می‌کنم که هضمش کنم.

تصویر: صفحهٔ ۱۶۹ کتاب «از‌ فلسفه به زبان‌شناسی» نوشتهٔ شیوان چپمن و ترجمهٔ حسین صافی

پ.ن: اگر این عکس رو اون موقع تو وبلاگم می‌ذاشتم، احتمالاً متنی که براش می‌نوشتم یه متن عاشقانه بود. عنوان پستم هم می‌ذاشتم «جهان ممکنی که تو توش نیستی».



پانزده. پست پاییز پارسال:

دلم به‌قدری برای فضای دانشگاه اسبقم تنگ شده که نشستم فیلمایی که برای سایت مکتب‌خونه ضبط کرده بودنو دوره می‌کنم.

اینجا من اونی‌ام که داره کیفشو از روی دوشش برمی‌داره بشینه.

کلاس آمار و احتمال دکتر نائبی، هفت هشت سال پیش‌، زمستون.

ساعت هفت‌ونیم صبحه و دارم فکر می‌کنم چه ارادهٔ پولادینی داشتیم که این وقت صبح سر کلاسی که حضور و غیاب نداشت و فیلمشم ضبط می‌شد حاضر می‌شدیم. تازه بعدشم کلاس داشتیم. یادمه سال دوم برنامهٔ دو روز از هفته‌م به این صورت بود که ۷ تا ۹ مدار داشتم، بعدش محاسبات، بعدش الکترومغناطیس (الکمِغ صداش می‌کردیم)، ظهر هم حلّت (همون حل تمرین). دیگه نایی برای ریاضی مهندسی سه تا چهارونیم نمی‌موند. بعدشم باز حلّت داشتیم. یه وقتایی ۶ عصر تا پاسی از شب کلاس جبرانی ریضمو و الکمغ هم می‌ذاشتن برامون. جدی این همه انرژی رو از کجا می‌آوردیم؟



شانزده. فردای پست پاییز پارسال:

جایزهٔ سکانس برتر فیلم‌هایی که دیشب مرور می‌کردم و همچنان دارم مرور می‌کنم و هی هر چی بیشتر مرور می‌کنم بیشتر دلم تنگ میشه هم می‌رسه به این کلاس. کلاس الکترونیک۳. اونجا که دکتر شریف‌بختیار بچه‌هایی که فقط چند ثانیه و نهایتش یکی دو دقیقه دیر رسیدن رو راه نمی‌ده و میگه قصدم اذیت کردنشون نیست، چون دوسشون دارم این کارو می‌کنم که یاد بگیرن.

قبل از اینکه برم سراغ فیلم‌های اس‌دی دکتر مشایخی و مرور خاطرات مربوطه، یکی بیاد گوشمو بگیره بنشونه سر درس و مشقم که فردا صبح ارائهٔ صرف در نظریهٔ بهینگی بازنمودی دارم و تا آخر هفته هم باید مقاله‌مو ویرایش کنم بفرستم فرهنگستان و تکلیف‌ها و تمرین‌های درس مهارت‌های پژوهشم هم انجام ندادم و پیش‌نویس مقاله‌شم آماده نکردم و تا شنبه فرصت دارم و پایان‌ترم هم دارم چند روز دیگه.



هفده. این پستو پارسال، یازده بهمن، روز تولد استاد سمیعی گیلانی نوشتم:

سال ۹۵، یه درسی داشتیم به اسم سمینار و هر جلسه یکی از استادان مطرح میومدن راجع به موضوع‌های مختلف صحبت می‌کردن.

تو همین کلاس سمینار با آقای سمیعی گیلانی عزیز آشنا شدم و اون موقع وقتی فهمیدم چند سالشونه، تو دلم گفتم ینی انقدر عمر می‌کنه و انقدر عمر می‌کنم که صدسالگی‌شونم ببینم؟

امروز دیدم ❤️

تولدشون مبارک 🌸


هجده. این پست رو هم یازده بهمن، روز دفاع پریسا گذاشتم:

همون‌طور که می‌دونید، یا اگه نمی‌دونید بدونید که من دوتا پیج اینستا دارم و یکی برای خانواده و فامیله و یکی برای شما. محتوا و گونهٔ زبانی و حتی گاهی زبان پست‌هام هم تو این دو فضا باهم فرق دارن. حالا با این مقدمه که ایشون بچهٔ فامیلن و مامانش امروز دفاع داشت و گذاشته بودنش خونهٔ مادربزرگش و منم رفته بودم خونهٔ خودشون کمک مامانش که اگه برق رفت و نت قطع شد و لپ‌تاپش دچار مشکل شد به دادش برسم و این از اون پست‌هاییه که تو پیج فامیلا گذاشتم ولی دیدم بد نیست اینجا هم به اشتراک بذارم و با کمی تغییر در سبک و لحن با شما نیز در میان گذاشتم، با این مقدمه‌ها،

بعد از دفاع رفتیم بچه رو از خونهٔ مادربزرگش بیاریم و منم برگردم خونه. هر کاری کردیم دیدیم از گوشی پدربزرگ و بازیاش دل نمی‌کنه و نمیاد. گوشی مامانه رو هم چند وقت پیش به رادیکال ۶۳ قسمت نامساوی تقسیم کرده بود. لذا گوشیمو بهش دادم گفتم با این بازی کن و اون گوشی رو رها کن و بیا بریم تا نخوردیم به ساعت منع تردد. پرسید بازی داری؟ یه کم فکر کردم دیدم نه. همین‌جوری که اپ‌های گوشیمو می‌گشتم مقاومت‌یارو دیدم. اینو از دوران کارشناسی دارم و تو آزمایشگاه ازش استفاده می‌کردم. این رنگای روی مقاومتا هر کدوم یه معنی دارن و مقدار مقاومت رو نشون می‌دن. بعد از ورودم به رشتهٔ زبان‌شناسی و تعویض گوشیم، با اینکه دیگه این اپه به کارم نمیومد بازم نصبش کردم و امروز وقتی یاسین گوشیمو گرفت و ازم گیم خواست مقاومت‌یارو نشونش دادم و گفتم این بازی این‌جوریه که رنگ‌ها رو انتخاب می‌کنی و بر اساس انتخابت بهت امتیاز میده. امتیازه همون مقدار مقاومت الکتریکی بود.

رنگا رو انتخاب می‌کرد و امتیازشو نشونم می‌داد و می‌پرسید چنده؟ بعد تلاش می‌کرد رنگی رو پیدا کنه که امتیاز بیشتری بده بهش.

آیا از یه مهندس برق چیزی جز این انتظار داشتید؟



دوم اسفند روز زبان مادری هست. همون روزی که قرار بود برای مدرسۀ توسعۀ پایدار فیلم ضبط کنیم بفرستیم. اون هفته سه‌تا پست راجع به این روز گذاشته بودم تو اینستا. یکیش یه عکس از خودم بود و دوستامو به ضبط فیلم دعوت کرده بودم. یه پست، فیلمی بود که خودم ضبط کردم و یه پست هم فیلم پشت صحنه بود. چون نمی‌تونم (نمی‌خوام) عکس و فیلما رو تو وبلاگم بذارم فقط متن پستا رو می‌ذارم براتون: 

نوزده. امروز ظهر همزمان با انتخاب واحد ترم بعد، دوستم پیام داد و ازم خواست چند دقیقه راجع به آسیب‌ها و تهدیدهای زبان فارسی حرف بزنم، از خودم فیلم بگیرم بفرستم براش که بذاره تو کلیپشون. از اونجایی که چند روز دیگه روز جهانی زبان مادریه و این کلیپ بعد از این روز قراره منتشر بشه صحبتم رو این‌جوری شروع کردم که

چند روز پیش روز جهانی زبان مادری بود. چنین روزی رو نام‌گذاری کردن که از تنوع زبانی حمایت کنن. چون که زبان‌ها هم نیاز به مراقبت و حمایت دارن. آسیبی که به یه زبان وارد میشه شبیه اینه که بیل و تیشه برداریم و یه اثر ملی و تاریخی ارزشمند رو تخریب کنیم. همون‌قدر که این آثار نیاز به مراقبت دارن، زبان‌ها هم نیاز به مراقبت دارن. زبان هم یه اثر ملیه، با این تفاوت که زنده‌ست و نیاز به مراقبت بیشتر و ویژه‌تری داره. «ترکیِ ما هم بس عزیز است و زبان مادری»، اما ما همه‌مون یه زبان ملی و مشترک هم داریم که به‌واسطهٔ اون با هم‌وطنانمون صحبت می‌کنیم. و به همون اندازه که روی زبان مادریمون تعصب داریم باید این زبان مشترکمون رو هم دوست داشته باشیم و مراقبش باشیم. این زبان مشترک، فقط زبان مشترک من و شما نیست، زبان مشترک ما و شاعران و نویسندگان صدها سال پیش هم هست. زبان مشترک سعدی و حافظ و فردوسی هم هست. این عزیزان تو خونه، تو کوچه و بازار به این زبانی که شعر گفتن صحبت نمی‌کردن. یکی گویش شیرازی داشت و یکی از خراسان بود، اما زبان مشترکشون زبان فارسی بود. شهریار یه قصیده‌ای داره؛ اونجا میگه: اختلاف لهجه، ملیت نزاید بهر کس، ملتی با یک زبان، کمتر به یاد آرد زمان. ما باید قدر این زبان مشترکی که داریم رو بدونیم. ما الان چقدر ضرب‌المثل فارسی بلدیم؟ چقدر داستان و قصهٔ فارسی بلدیم؟ چقدر شعر در خاطر و حافظه داریم؟ اوضاع املا و انشا تو مدارس و بین دانش‌آموزا خوبه؟ اصلاً چرا راه دور بریم و دانش‌آموزی که تازه خوندن و نوشتن یاد گرفته رو بگیم، خودمون با مدرک دانشگاهی، هر روز تو مکالمه‌های نوشتاریمون چقدر غلط املایی داریم؟ یه نامهٔ معمولی، اداری هم نه، بلدیم بنویسیم؟ درسته که زبان فارسی زنده‌ست، ولی ما با عملکردمون، با تنبلیمون در آموختن قواعدش، با استفادهٔ نادرست ازش، زبان رو بی‌رمق و ناتوان کردیم. کمتر به زبانمون افتخار می‌کنیم، تعصب نداریم و متأسفانه شأن اجتماعی بالاتری قائلیم به کسی که واژه‌های انگلیسی به کار می‌بره تو جملاتش. ینی نه‌تنها مراقبش نیستیم بلکه داریم بهش آسیب هم می‌زنیم. عکس این پستو امروز حین عرایضم گرفتم گفتم نشون شمام بدم؛ زیرا که لبخند مرا دیرزمانیست ندیدید. یک بار دگر خانه‌ام آباد گفتم سیب.


بعد از چند بار ضبط، به دلم ننشست و به زبان ترکی گفتم اُلمادی. یعنی نشد. و از اول ضبط کردم. این پشت صحنه و المادی گفتنم رو اول تو صفحهٔ فک و فامیل گذاشتم و کلاً متن پستو به زبان ترکی نوشتم. بعد تو صفحهٔ دانشگاهی ترجمه‌شم نوشتم:

بیست. بو پشت صحنه دی. بونی یولّامادم بیللرینه. فقط سیزه گورسدیرم. بوردا بیر آز دانشانّان سورا فارسم قوتولدی دا دایاندم. آخیرده دیرم اُلمادی، و قطع الیرم. ترجمه: این پشت صحنه‌ست. اینو نفرستادم براشون. فقط به شما نشون می‌دم. اینجا بعد از اینکه یه کم حرف زدم فارسیم تموم شد [یادداشت مترجم: این اصطلاحِ فارسیم تموم شد رو ترک‌ها وقتی یه کم فارسی حرف می‌زنن و دیگه نمی‌دونن در ادامه چی بگن می‌گن]، دیگه متوقف شدم. آخرشم می‌گم اُلمادی (یعنی نشد) و قطع می‌کنم.

۵ نظر ۰۲ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

حرف برای گفتن و نوشتن زیاد دارم، ولی تا میام دو دیقه بشینم پای لپ‌تاپ سردرد می‌گیرم و خسته می‌شم. واقعاً خسته می‌شم و این برای منی که پیش اومده تا بیست ساعت هم مداوم پای سیستم نشستم و ناهار و شامم هم خیره به صفحۀ نمایش خوردم و بدون استراحت، آخ هم نگفتم و کارامو انجام دادم عجیبه. برای همین یه هفته‌ست کامنتا بی‌جواب مونده. وقتی شروع می‌کنم به نوشتن، نوشتنِ هر چیزی، نمی‌تونم جمع‌بندیش کنم و متنو نصفه‌نیمه رها می‌کنم و بعدش انگار که کوهی چیزی کنده باشم خسته‌ام. حالا تا وقتی سطح انرژیم برگرده به حالت قبل، به‌نظرم خوبه که پستایی که تو این یک سال تو اینستا نوشتم و تو وبلاگم در موردشون نگفتم رو اینجا بازنشر کنم که هم شما ازم بی‌خبر نمونید و هم وبلاگم متروک نمونه. ممکنه چندتاش تکراری باشه و اینجا هم در موردشون نوشته باشم همون موقع. برای اون سه نفری هم که هم‌کلاسیم بودن و هم اونجا دنبالم می‌کنن و هم اینجا همه‌ش تکراریه. البته بعضی از پستا رو باید به‌لحاظ محتوایی و تصویری سانسور کنم چون به هر حال اون موقع برای اونجا نوشتمشون نه برای اینجا. عنوان این پست رو می‌ذارم آنچه گذشت، به روایت اینستاگرام، صفحۀ دانشگاه، بخش اول. بعدشم بخش دوم و سوم و تا هر جا که پستا تموم شن. عنوان بعدی هم آنچه گذشت، به روایت اینستاگرام، صفحۀ فک و فامیل خواهد بود. کامنتای اینستاگرامم بسته‌ست ولی برای شما کامنتا رو باز می‌کنم. البته به این زودیا توان تأیید و جواب دادن ندارم. برم یه چایی بخورم یه کم خستگی در کنم بعد میام پستا رو از اینستا کپی می‌کنم اینجا :|

یک. این پستو پیارسال نزدیک عید در پاسخ به چالش انتشار عکس خجالت‌آور گذاشتم:

‏اینستا این‌جوری شده که تا دستت می‌خوره به یه عکسی چیزی، یه دایرکت میاد که تو با این کارِت توی چالش شرکت کردی. انگار که مثلاً دست به مهره بازیه. حالا نمی‌دونم دقیقاً رو چه حسابی، ولی دعوت شدم به انتشارِ embarrassing picture of myself. آلبوممو گشتم یه عکس زشت و خجالت‌آور از خودم پیدا کنم و این چهار تا عکس شرم‌آورو یافتم. حالا لزوماً خود عکسا زشت نیستن، ولی کارهایی که تو این عکس‌ها مرتکب شدم کارهایی هستند بسی شرم‌آور. از تصویر چهارم شروع می‌کنم: با این مقدمه که من لیسانسمو برق خوندم (نمی‌دونن بعضیا خب)، تصویر چهارم، سال ۹۳، حلّت اچ‌اسپایسه. حل تمرین نرم‌افزار اچ‌اسپایس. لپ‌تاپامونو می‌بردیم کد بزنیم، ولی تنها کاری که نمی‌کردیم کد زدن بود. اینجا من این‌ور دارم با لپ‌تاپم پست می‌ذارم تو وبلاگم و کامنت جواب می‌دم و ایمیلامو چک می‌کنم، هم‌کلاسیمم اون‌ور داره کمبت و رالی می‌زنه. تصویر سوم، برگهٔ امتحانی ریضموئه. ریاضیات مهندسی، که ریضمو صداش می‌کردیم. سال ۹۱. فرمولو اشتباه نوشتم. فرمولو. فرمولی که باهاش مسأله رو باید حل می‌کردمو. فکر کن آدم حتی نمرهٔ فرمول رو هم نتونه بگیره. اون موقع فیس‌بوک داشتیم. شب دیدم هم‌کلاسیم پست گذاشته که نمرهٔ فرمول رو هم نتونستم بگیرم از ریضمو. این عکسو براش کامنت گذاشتم نوشتم منم. تصویر دوم، سال ۹۳، کلاس اِلِک سهٔ دکتر شریف‌بختیاره. الکترونیک۳. سر کلاس ایشون، گوشیا خاموش، تو کیفمون بود. نه‌تنها رنگ گوشیمونو نمی‌تونستیم ببینیم، بلکه حتی بهش فکر هم نمی‌تونستیم بکنیم. چون که فکرمونو می‌خوند و کافی بود حواست چند لحظه پرت بشه بره هپروت. اون وقت من اینجا گوشیمو درآوردم عکس گرفتم از موقعیت. کلاً عکس‌برداری از اماکنی که اونجاها عکس‌برداری ممنوعه جزو کارهای موردعلاقه‌مه. و اما تصویر اول، سال ۹۲، شب امتحان سیسمُخه. تو شناسنامه سیستم‌های مخابراتیه، ولی ما سیسمُخ صداش می‌کردیم. لای برگه‌های جزوه‌م لواشک تعبیه کرده بودم و فقط به عشق اون لواشکای ترش و خوشمزه تونستم جزوهٔ نچسبمو بخونم تموم کنم. ضمن تقدیر و تشکر از حمیده و نازنین، بابت گذاشتن دستام تو حنای این چالش، شما با خیال راحت لایکتونو بکنید؛ من کسیو به این بازی کثیف و شرم‌آور دعوت نمی‌کنم. والا.



دو. این پستو عید پارسال گذاشتم:

پارسال عید یه سریال پخش می‌شد به اسم نون.خ. که البته ندیدم و نمی‌دونم موضوعش چی بود ولی هر موقع اسم سریالو از این و اون می‌شنیدم احساس می‌کردم اختلاس کردم و دارن غیرمستقیم به من اشاره می‌کنن. امسالم گویا فصل دومش در حال پخشه و من همچنان نمی‌بینمش و همچنان نمی‌دونم قصه چیه، ولی اسمشو که این‌ور و اون‌ور می‌بینم همچنان اون حس خوداختلاسگرپنداری بهم دست میده و گفتم بیام این حسمو باهاتون به اشتراک بذارم.


سه. این پستو روز دختر پارسال گذاشتم:

با این مقدمه که آقای [بووووق] معلم شیمی پیش‌دانشگاهیمون بود (شمردم دیدم بالغ بر ۶۹ ممیز ۹ درصد از دوستان نمی‌دونستن آقای [بووووق] کیه و به این مقدمه نیاز داشتن) و اینو روز دخترِ سال ۸۸ پای تخته برامون نوشت؛ چهار تا نکته راجع به عکس عنوان می‌کنم. نکتهٔ اول، در راستای کیفیت و تاری عکسه که دلیلش اینه اون موقع بردن تلفن همراه به مدرسه غدغن (فرهنگ املایی رو چک کردم مطمئن شم با ق نیست) بود و منم اینو یواشکی و با استرس از دور زوم کردم گرفتم. یه بارم اتفاقاً سر همین کلاس، آقای [بووووق] چهل دقیقه راجع به مضرات و ممنوعیت موبایل صحبت کرد و وقتی سکوت کرد که درسو شروع کنه گوشیم شروع کرد به ویبره. حالا اونی هم که پشت خط بود مگه بی‌خیال می‌شد؟ کیفم هم یکی دو متری باهام فاصله داشت و نمی‌تونستم بردارم خاموشش کنم. همه هم در سکوت مطلق گوشاشونو تیز کرده بودن ببینن صدا از کدوم وره. منم اصلا به روی خودم نمی‌آوردم و البته هیچ اقدامی هم نمی‌تونستم در راستای خنثی‌سازی قضیه انجام بدم. نکتهٔ دوم راجع به اون تاریخ و اسم روی عکسه که همون موقع نوشتمش. اون موقع تازه یه همچین امکاناتی به گوشیا اضافه شده بود و منم هر عکسی می‌گرفتم روش یادداشت می‌نوشتم و ذوق می‌کردم از این کار. نکتهٔ سوم هم بی‌نقطه بودن متنه که به‌واقع دلیلشو نمی‌دونم. و نکتهٔ پایانی: ولادت حضرت معصومه رو تبریک می‌گم، ولی روز دخترو نمی‌تونم گرامی بدارم وقتی خود دختر تو این جامعه گرامی داشته نمیشه.



چهار. این پستو خردادماه پارسال گذاشتم:

پنج سال پیش، تو یه همچین روزایی بود که در بحبوحهٔ امتحانات پایان‌ترم کارشناسی نتایج اولیهٔ ارشد اومد و رفتم فرهنگستان برای مصاحبه. تا رسیدن نوبتم برای اینکه حوصله‌م سر نره تو گوشیم یادداشت می‌نوشتم و فضا رو توصیف می‌کردم.

اومدم یه چند تاشو نشون شما هم بدم و چند تا اعتراف رو باهاتون در میون بذارم. عکسو ورق بزنید یادداشت‌ها رو ببینید.

۱. فکر می‌کردم رئیس فرهنگستان خانم [بووووق]ه. ایشون منشی بود و چون میزش تو دفتر ریاست بود فکر می‌کردم رئیسه.

۲. نمی‌دونستم رئیس فرهنگستان دکتر حداده. اون روز وقتی دیدمش تعجب کردم که اونجا چی کار می‌کنه. همین یه دلیل هم کافی بود که رد بشم از مصاحبه.

۳. پسر و دختری که چند خط راجع بهشون نوشتم هم قبول شدن. اون موقع اسمشونو نمی‌دونستم، ولی الان آقای [بووووق] و خانم [بووووق] صداشون می‌کنم و از بین هفت تا هم‌کلاسی ارشدم با این دو نفر بیشترین تعامل رو داشتم و دارم همچنان.

۴. وقتی رئیس اونجا رو نمی‌شناختم، دیگه نباید انتظار داشته باشید بقیه رو بشناسم. لذا بعد از مصاحبه یه برگه دادم به اون پسره که اسمشو نمی‌دونستم و گفتم میشه اسم اون استادایی که مصاحبه می‌کردنو بنویسین؟ سه تا اسم نوشت و بعد در رابطه با ارتباط چامسکی و دکتر دبیرمقدم و نحو گفت. جا داره اعتراف کنم متوجه نمی‌شدم چی میگه.

۵. اون موقع تحت‌تأثیر فضای راحت دانشگاه سابقم بودم و بعد از اینکه اون پسر مذکور اسم استادها رو نوشت گفتم شماره‌تونم بنویسید که بعد از نتایج در ارتباط باشیم. و باورم نمیشه این‌جوری شماره گرفته باشم از کسی. چرا هیچ ندای درونی بهم نگفت دختر یه کم سرسنگین باش و خجالت پیشه کن؟ کاغذ و خودکار دادم که شماره بده؟ یاللعجب!

۶. وقتی دکتر دبیرمقدم (البته اون موقع نمی‌دونستم دکتر دبیرمقدمه) پرسید از ادبیات کلاسیک و غرب چیا مطالعه کردی گفتم با ادبیات غرب و معاصر آشنا نیستم و علاقه ندارم ولی می‌تونم یه صفحه از تاریخ بیهقی رو که این بخششو خیلی دوست دارم از حفظ بخونم و داستان بر دار کردن حسنک وزیر و بحث‌هایی که با بوسهل زوزنی و سلطان محمود داشت رو خوندم. از قبل هم تمرین نکرده بودم و نمی‌دونم این سؤال برای اون‌ها هم پیش اومد یا نه ولی هنوز که هنوزه برای خودم سؤاله که یهو حسنک وزیر از کجا به ذهنم خطور کرد و چرا نگفتم یه غزل از حافظ؟ چرا نگفتم سعدی؟ فردوسی؟ آخه آدم نرمال بیهقی حفظ می‌کنه؟ اونم نه نثر ساده و مسجع، بلکه نثر مصنوع و متکلّف.

۷. من فکر می‌کردم تو مصاحبه احکام می‌پرسن. ولی سؤالاشون تخصصی و علمی بود. پس این کفن میّت رو کجا قراره ازم بپرسن؟


این چهارتا پستو تابستون وقتی داشتم برای کنکور دکتری می‌خوندم گذاشتم:

پنج. دارم سیر زبان‌شناسیِ دکتر مشکات‌الدینی رو می‌خونم. رسیدم به صفحهٔ ۱۲۹ و با این پدیدهٔ عجیب مواجه شدم.



شش. دارم دستور زبان فارسی از دیدگاه رده‌شناسی شهرزاد ماهوتیانو می‌خونم. در واقع مجبورم بخونم، چون یکی از صدها منبع آزمونه. نسخۀ اصلی کتاب به زبان انگلیسیه و دکتر سمائی به فارسی ترجمه‌ش کرده. بعد چون نویسنده ایران زندگی نکرده و اون‌ور درس خونده و الانم استاد اون‌وره، وقتایی که می‌خواسته مثال بزنه جمله‌های مینا آواز خوند و جمشید رقصید و زیاد مشروب خوردم و حالم بد شد و این سگ مال کیه رو مثال زده؛ غافل از اینکه ما یه عمر علی رفت و حسن آمد و کتاب مریم رو تجزیه و تحلیل کردیم. و چون احتمالاً به فارسی تسلط کافی نداره، بعضی مثال‌هاش ایراد دارن. مثلاً یه جا گفته «این فرشو برای هزار تومن خریدم» یا «به خونۀ مادرشو رفت». یا حتی «نوشابه‌تو خوردنم تو رو اذیت کرد؟». مترجم بیچاره هم هی پانویس اضافه کرده که نداریم همچین چیزی تو فارسی. منم هر چی سعی می‌کنم نیمۀ پر لیوانو ببینم نمی‌تونم و حتی اعتمادمم به مطالب درستش از دست دادم. ینی وقتی فلان مطلبو اشتباه گفته تو این مبحث هم می‌تونه اشتباه کرده باشه. بعد هی حرص می‌خورم که چرا اینو تو دانشگاه‌های خارجی برای عالم و آدم تدریس می‌کنن و قبل چاپ و انتشار نداده استادهای اینجا بخونن نظرشونو بگن؟


هفت. تو پست قبل، سعی کردم نقدم نسبت به محتوای کتاب یه مقدار لطیف و محتاطانه باشه و با اینکه تقریباً هر یکی دو صفحه یه بار، با یه اشتباه جدی و گاهی هم غیرجدی مواجه می‌شدم، ولی با تسامح! رد می‌شدم ازشون. اما این یکیو دیگه نمی‌تونم ندید بگیرم. نوشته بوسیدن از فرانسوی وارد زبان فارسی شده. قشنگ معلومه بزرگوار دو تا دونه غزل عاشقانهٔ فارسی هم نخونده ببینه این عمل چه قدمتی داره در زبان ما. هر بارم نسخهٔ انگلیسیشو چک می‌کنم که یه وقت اشتباه از مترجم نبوده باشه ولی تو نسخهٔ اصلی هم اشتباهه. مترجمم یه جاهایی فکر کنم خسته شده دیگه پانویس نکرده.
یه بیت از سعدی هست که من خیلی دوستش دارم. میگه:
چو بینی یتیمی سر افکنده پیش، مده بوسه بر روی فرزند خویش.


هشت. اینو دیدم یاد یه مطلبی افتادم. چند سال پیش، سر کلاس نحو، بحث مجهول‌ها و فعل‌های کنشی و ارادی بود. استادمون گفت «شبیه کسی بودن» از نوع کنشی و اِرادی نیست، دست خودت نیست، ایستاست؛ پس مجهول نمیشه. مثل لایک (دوست داشتن). اینم مجهول نداره. بعد من سریع دستمو بلند کردم گفتم ولی خودتون تو کتابتون «دوست داشته شدن توسطِ» رو مثال زدید. گفت اون دوست داشتن نیست؛ لاو (عشق) هست. عشق ارادیه، پس میشه مجهول ساخت. دقیقاً نفهمیدم چه فرقی بین این دو تا هست، ولی به‌نظرم هردوشون غیرارادی هستن. تو دلم گفتم حتی حافظ هم میگه عاشقی نه به کسب است و اختیار. بعد شما هی بگو ارادیه و مجهولش کن. حالا یه وقتی گذرم به این جزیرۀ پلینزی افتاد از ساکنانش می‌پرسم ببینم اونا جملهٔ دوستت دارم رو چجوری میگن.
عکس: صفحهٔ ۱۳۷ همون کتابی که از صبح غیبتشو می‌کنم (دستور زبان فارسی شهرزاد ماهوتیان). البته این پانوشتشه و دکتر سمائی نوشته این تیکه رو.


نه. این پستو وقتی اون دوست مصری رو پیدا کردم گذاشتم:

یه دوست مصری پیدا کردم که رشته‌ش زبان فارسیه و تو مصر داره فارسی می‌خونه. هر چند وقت یه بارم تلگرامی سؤال‌هایی ازم می‌پرسه. این سؤالش و جواب‌هامو جهت افزایش اطلاعاتتون با شما هم به اشتراک می‌ذارم.
یه کم که باهاش صمیمی بشم، می‌خوام نظر خودش و مردم کشورشو راجع به فرهنگستانشون بپرسم ببینم اونا هم مثل ما با واژه‌ها جک درست می‌کنن یا نه. البته عرب‌ها هر کدوم برای خودشون فرهنگستان جدا دارن. دمشق یه فرهنگستان جدا داره، قاهره جدا، بغداد جدا و کشورهای‌ اردن و لبنان و سودان و لیبی و عربستان و بقیه هم هر کدوم جدا. ولی فرهنگستانی که تو ایرانه هم برای ایرانه هم برای تاجیکستان، هم افغانستان.
حالا درسته من روی ترک بودنم تعصب خاصی ندارم (انقدر که حتی خیلی از دوستای فرهنگستان نمی‌دونن ترکم)، ولی کاش تو ایران فرهنگستان ترکی هم داشتیم. به‌نظرم واقعاً لازمه. اگه یه روز یه کاره‌ای شدم تو این مملکت، به تأسیسش فکر می‌کنم حتماً.
بعد می‌شینم بر مسند ریاست و می‌شم «تورکی دیلین فرهنگستانین باشی» (رئیس رو سر (هِد، کلّه) ترجمه کردم ولی نمی‌دونم فرهنگستان ترکیش چی میشه). بعد در اولین جلسهٔ شورا برای کلمهٔ فرهنگستان معادل ترکی پیدا می‌کنم. آرزو هم بر جوانان عیب نیست اصلاً.

ده. این پستو ششِ شهریور گذاشتم:

امروز ششِ شش، تولد استاد شمارهٔ ششه. یکی از کارهای موردعلاقهٔ من شماره گذاشتن روی پدیده‌های پیرامونمه. اگه از یه چیزی چند تا داشته باشم می‌شمرم و بر اساس قدمت، رنگ و فرکانس، ابعداد و هر ویژگی قابل اندازه‌گیری، شماره‌گذاری می‌کنم. این‌جوری چینش و دسترسی بهشون و بازیابیشون تو ذهنم راحت‌تر و سریع‌تر صورت می‌گیره. و به‌نظرم دیرتر تو حافظه‌م گم میشن. این سیاست رو حتی روی بعضی از دوستام که هم‌نام هستن هم پیاده کردم. مثل بهارهٔ ۶، مطهرهٔ ۲، امید ۲. اینا حتی خودشونم خودشونو به این اسم معرفی می‌کنن. در همین راستا، توی دورهٔ ارشدم استادهامو هم به‌ترتیبی که باهاشون درس داشتم شماره‌گذاری کردم. به‌عنوان مثال، اولین درس اولین روز دورهٔ ارشدم زبان عربی بود و استاد اون درس استاد شمارهٔ یک من شد. و آخرین درس آخرین روز ترم آخر هم فرهنگ‌نویسی بود که استاد اون درس میشه استاد شمارهٔ ۱۷. این‌جوری هم اون نظم ذهنی حاصل میشه، هم وقتی دارم بابت رفتارهای عجیب استاد شمارهٔ ۴ غر می‌زنم کسی نمی‌فهمه کدوم استاد مدّنظرمه. هویتش محفوظ می‌مونه در واقع. با دکتر دبیرمقدم (که امروز تولدشه) ترم دوم نحو داشتیم و ایشون ششمین استادی بود که سر کلاسش می‌نشستم. بعد از گذشت چهار پنج سال، هنوز این شماره‌ها یادمه و حتی موقع حرف زدن با هم‌کلاسیام هم استفاده می‌کنم گاهی. به این صورت که اگه اسم یه استادی یادم بره، شماره‌ش یادم نمی‌ره و هی می‌گم بابا همون استاد شمارهٔ یازده دیگه. همون که یازدهمین درسو باهاش داشتیم. در ادامه بازم از محاسن این رویکرد می‌گم بهتون.


یازده. این پست رو هم مهر پارسال گذاشتم:

سال ۹۵، یه بار سر کلاس استاد شمارهٔ ۳ بحث اعداد شد. گفتم چه کاریه برای لایه‌های جوّ زمین اسم می‌سازیم و اتمسفر و تروپوسفر و استراتوسفر و مزوسفر و ترموسفر و اگزوسفر صداشون می‌کنیم و بعد میایم معادل‌سازی می‌کنیم و گشت‌سپهر و پوشن‌سپهر و هواسپهر و میان‌سپهر و گرماسپهر و فلان‌سپهر و بهمان‌سپهر و بیسارسپهر می‌گیم بهشون؟ مگه به‌ترتیب ارتفاع نیستن اینا؟ خب بهشون بگیم سپهر اول، سپهر دوم، سپهر سوم و تا هر چند تا که هست. انگلیسیشم اول و دوم و سوم و تا هر ارتفاعی که هست باشه. بعد وقتی دیدم برای انواع باد، معادل‌های نرم‌وزه و نسیم سبک و نسیم ملایم و نسیم نیم‌تند و نسیم تند و تندباد شدید و تندباد کامل و توفان سخت و توفند داریم دیگه قاتی کردم که واقعاً چرا؟ انگلیسیشم همین الفاظ و عبارات بود. چرا دانشمندان نمیان برحسب سرعتشون بگن بادِ فلان واحد در مقیاس فلان؟ چرا این همه اسم می‌سازید آخه؟ والا اگه به من باشه که وسایل خونه رو هم با آدمای توش شماره‌گذاری می‌کنم و مثلاً این میشه بخشی از مکالمهٔ روزانهٔ ده سال بعدِ من که برای ناهار خورشت شمارهٔ ۱۴ درست کنم یا ۱۸؟ فردا ۱۷۳ اینا قراره بیانا. ۶ ممیز ۷ بهم نمیاد. بعد در حالی که دارم نمرات بچه‌هامو بررسی می‌کنم غر می‌زنم که دقت شود و خیلی خوب هم شد نمره؟ و صدای چهارمی از دوردست‌ها میاد که من شمارهٔ ۲ دارم! 

قرار بود یه مقاله بنویسیم در راستای کاربرد اعداد در واژه‌سازی و چارچوبشو نوشتم و چهار سال نرفتم سراغش. ینی نه حسش بود نه فرصتش. این هفته گفتم برم جمعش کنم. فرهنگ واژه‌های مصوب رو بررسی می‌کردم ببینم تو چه واژه‌هایی عدد به‌کار رفته و الگوهاشو دربیارم. رسیدم به این صفحه و کلی ذوق کردم از دیدن این اعداد. الان از اینکه ایدهٔ من صد سال پیش دزدیده شده غمگینم، ولی همین که وقتی هوا توفانیه می‌تونم بگم هوا عدد بوفورت ۹ هست بسی بسیار راضی‌ام از دانشمندان.

تصویر: صفحهٔ ۲۳۸ فرهنگ واژه‌های مصوب فرهنگستان، چاپ ۱۳۸۷

پ.ن۱: انقدرام البته دیوونه نیستم. یه کم پیازداغ این طرز تفکرمو بیشتر کردم که رویکردم قابل‌درک بشه براتون.

پ.ن۲: ولی جدی با آدرسامون مشکل دارم. آدرس باید این‌جوری باشه: خیابان پانزدهم شرقی، کوچهٔ دوم، پلاک ۱۷، طبقهٔ ۷، واحد ۴. نه که بزرگراه آیت‌الله صدر آملی، خیابان میرزا کوچک خان جنگلی، بعد از فلکهٔ انصارالمجاهدین، نرسیده به بانک قوامین، جنب مسجد بلال حبشی، کوچهٔ شهید صیف‌الدین خواجه انصاری (حاج شیح صفی‌الدین سابق)، جنب سوپرمارکت سرداران، بن‌بست آزادی، ساختمان مارلیک، پلاک ۱۲+۱، منزل حاج کمال عین‌آبادی.



+ برم یه چایی دیگه بریزم بخورم بعد بیام عکسا رو آپلود کنم :| البته برای سه‌چهارتاش نیازی به عکس نیست و اون موقع هم به‌اصرار اینستا یه عکسی گذاشته بودم پای نوشته. 

+ حتی کپی پیست کردن چیزی که قبلاً نوشتمم توان‌فرساست. با این وضعیت من چجوری قراره مقاله بنویسم این ترم؟

+ روم به دیوار ولی اون مقالهٔ عدد رو بعد چهار پنج سال هنوز جمع‌بندی نکردم :|

۵ نظر ۳۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۲:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۵۶- فعلاً نیا

سه شنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۸:۰۰ ب.ظ

سرو من، عصر بهار است و اگر چنانچه قصد آمدن داشتی فعلاً به طرْف چمن نیا. قبول دارم که حیف است بهار باشد و تو نباشی ولی برنخیز و نیا. در خانه بمان. ما هم در خانه مانده‌ایم. نتیجۀ تست کرونای هرچهارتایمان مثبت شده و بیایی تو هم مریض می‌شوی. فعلاً نیا که نیامدنت بِه، که بیایی و خودت و خانواده‌ات را گرفتار نمایی. خوب که شدیم بیا. بیا و بپرس آخرین هفتۀ بیست‌ونه‌سالگی‌ام را چگونه گذراندم تا برایت بگویم آن هفته هم ارائه داشتم هم کارگاه داشتم هم امتحان داشتم هم کرونا داشتم هم به تَبَعش سردرد و گلودرد و استرس داشتم، هم چهارشنبه‌اش صبح تا عصر کلاس داشتم. فقط تو را کم داشتم. البته حس بویایی و چشایی هم نداشتم. دل و دماغ جواب دادن به کامنت‌های وبلاگم را هم نداشتم.

۲۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۰:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۵۴- تو که نیستی حال ما خوب نیست

دوشنبه, ۹ فروردين ۱۴۰۰، ۰۶:۵۴ ب.ظ

اواسط اردیبهشت، یه روز دوستم پیام داد که دوستش به کمک یکی که تدوین بلد باشه نیاز داره. ماه رمضون بود. کنکورم هم هر دو هفته یه بار به تعویق می‌افتاد. درگیر کار و نوشتن مقاله هم بودم. و پایان‌نامه. ولی اون دوست ناشناس کمک لازم داشت. به دوستم گفتم شماره‌مو بده بهش تماس بگیره. زنگ زد و خودشو معرفی کرد. گفت مسئول دفتر نمی‌دونم نهاد کجای چیه. رهبری هم بود تو جمله‌ش. سردرنیاورم. همین‌قدر فهمیدم که مسئول کارهای مذهبی دانشگاه و خوابگاهه و حالا که به‌خاطر کرونا خوابگاه‌ها تعطیله و به تبعش برنامۀ نماز جماعت و افطار و سخنرانی هم تعطیله، حاج آقا هر روز چند دقیقه تو نمازخونۀ خالی صحبت می‌کنه و برنامه اینه که هر روز این چند دقیقه صحبت رو بذارن کنار عکس‌های نماز و افطار پارسال و یه آهنگ مذهبی هم پس‌زمینه‌ش کنن. بعد این کلیپو دم افطار بذارن تو کانال دانشگاهشون. یه چندتا کلیپ کار کرده بودن و برام فرستادشون. ولی تدوینگر سر اینکه چیو چجور بذاره قهر کرده بود و اون یکی تدوینگر هم فرصت نداشت و این یکی هم زیاد وارد نیود و از پسش برنمیومد. خلاصه دست‌تنها بود و خودش هم بلد نبود. حالم خوب نبود. نه که الان یا قبلش خوب بوده باشم، ولی اون موقع مشخصاً حوصلۀ هیچیو نداشتم. مخصوصاً حوصلۀ منبر و نصیحت و فاز و فضای مذهبی و دیدن یه همچین کلیپایی. چه رسد به ساختش. به‌نظرم آدم خیلی باید اوضاع روحی خرابی داشته باشه که حتی ماه رمضون هم تو فاز سیر و سلوک نباشه. و من این حال خرابی که حداقل از من انتظار نمی‌رفت رو داشتم. ولی قبول کردم. این‌جور وقتا می‌گم شاید پیامی تو این کار، تو این سخنرانیا نهفته باشه و کائنات بخوان برسونن به گوشم. یا چه می‌دونم، شاید همینا حالمو خوب کنن. من که خودم آدمش نیستم برم بشینم پای برنامۀ سمت خدا. حالا که سمت خدا اومده سمت ما پس نزنم. شاید اصلاً یه حکمتی تو این آشنایی و دوستی با این مسئول کارهای مذهبی بوده باشه. حوصلۀ بیش از این فکر کردنو نداشتم. گفتم سخنرانیا رو بفرسته، بعد از افطار یه کاریش می‌کنم. گفتم آهنگ با تم مذهبی ندارم. هر چیو می‌خوای پس‌زمینۀ سخنرانی و عکسا کنم بفرست. خوشحال شد. همین‌جوری جملۀ دعایی بود که با ایشالا و الهی و به حق کی و کی کنار هم ردیف می‌کرد. ولی من حوصلۀ اینم نداشتم. دیگه آدم باید به کجا رسیده باشه که با شنیدن دعای خوب و الهی فلان و ایشالا بهمان هم ذوق نکنه و خوش به حالش نشه. تو این مدت، ده‌ها آهنگ و سخنرانی و صدها عکس از جای‌جای خوابگاهشون برام فرستاد. از بینشون خودم یه چندتا انتخاب می‌کردم. کلیپو که درست می‌کردم و می‌فرستادم، پاک می‌کردم هر چیو که برام فرستاده بود. حتی عضو کانالشون هم نبودم حاصل دسترنجمو ببینم. ولی بین چیزایی که می‌فرستاد که انتخاب کنم و بذارم تو کلیپشون، یه آهنگ بود که عجیب به دلم نشست. صدای چندتا نوجوان بود که در مورد انتظار می‌خوندن. حدس زدم احتمالاً برای امام زمان می‌خونن. کامل نبود. فقط چند ثانیه‌شو برام فرستاده بود. دوست داشتم همه‌شو بشنوم. تو گوگل نوشتم دانلود آهنگ «بیا نور چشمای دنیا». در واقع یه جمله‌شو گوگل کردم و فهمیدم اسم گروهشون اسرا هست و اسم آهنگ هم انتظار یار. دانلودش کردم و به‌جرئت می‌تونم بگم از بعد از دانلود تا چند روز بعدش بی‌وقفه شنیدمش. بدون اینکه حواسم بهش باشه، همین‌جوری که با لپ‌تاپم کتاب می‌خوندم، مقاله می‌نوشتم، وبلاگ می‌خوندم، برای کنکور تست می‌زدم اینم با صدای آروم در حال پخش بود.

یه جایی تو این آهنگ می‌گه بگو چندتا مرد میدون کمه از اون سیصدوسیزده‌تا سوار. احتمالاً می‌دونید یاران نزدیک حضرت مهدی سیصدوسیزده‌تاست. حالا از جزئیاتش اطلاع ندارم کیا با چه مشخصه‌هایی جزوشون هستن ولی یاد یکی از خواب‌های جالبی که سال نودوپنج دیدم افتادم. خواب می‌دیدم با دوستای دورۀ کارشناسیم تو حیاط دانشگاه دورۀ کارشناسیم جمع شدیم و یه بنده خدایی یه لیست دستشه که توش اسم این سیصدوسیزده نفر بود. حالا اینکه چرا همۀ یاران شریفی بودن یه بحثه اینکه من چرا ذوق داشتم اسمم تو اون لیست باشه یه بحث دیگه. اسما رو خوند و خوند و خوند و، بله عزیزان! اسم من نفر سیصدوسیزدهم بود :)) دیگه بعدش از خواب بیدار شدم و البته از اونجایی که من سابقۀ دیدن پروین اعتصامی (تو خواب بهم گفت من خودکشی نکردم، من به قتل رسیدم و قاتلمو پیدا کن) و محمدرضا شاه و رهبرو تو کارنامۀ خواب‌هام دارم این خوابم هم قطعاً نمی‌تونه رویای صادقه باشه ولی خب غیرصادقه‌ش هم شیرین و دلنشینه. کاش باشم و ببینم اومدن منجی رو. کاش واقعاً تو اون لیست باشه اسمم.

اون یکی دوستم که قبلاً هم قرادادهای شرکتشونو ویرایش کرده بودم دیروز پیام داده که فرصت داری این امیدنامه رو ویرایش کنی؟ امیدنامه‌شون سی‌هزار کلمه بود. حول و حوش دویست صفحه. یه نگاه به کارهای عقب‌افتاده و تلنبارشده از پارسالم انداختم و یه نگاه به چشم‌اندازِ پیشِ رو که نه مقاله‌م آماده‌ست نه محتوای ارائه‌هام نه برای امتحان آماده‌ام انداختم و گفتم آره، عزیزم. و این چنین شد که به‌معنای واقعی کلمه دارم خفه می‌شم زیر آوار کارهای محوّله بِهِم!

۰۹ فروردين ۰۰ ، ۱۸:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۴۷- غیرمنتظره‌ها

سه شنبه, ۳ فروردين ۱۴۰۰، ۰۳:۰۳ ق.ظ

یک. بین صدها پیام تبریک عیدی که این چند روز برام فرستادن، غیرمنتظره‌ترینشون پیام دوست مصریم بود. پیام فرستاده بود که «سال نو مبارک امیدوارم سالی سرشار از شادی و موفقیت باشد». جواب ثابتم برای همه «ممنونم، همچنین برای تو یا شما. ایشالا امسال کلی خبر خوب از همدیگه بشنویم» بود. داشتم همینو می‌نوشتم که دیدم مفهوم واژۀ امسال (سال جدید) برای من و اون فرق می‌کنه. پاک کردم و نوشتم ممنونم فاطمه جان. پیام تبریکت برام غیرمنتظره بود. اصلاً انتظارشو نداشتم. هم غافلگیر شدم و هم بسیار خوشحال. فکر نمی‌کردم خبر داشته باشی که نوروزه و منو یادت باشه.

دو. در واپسین ساعت سال داشتم بلوزمو عوض می‌کردم که متوجه یه بریدگی واقع در ضلع جنوبی حلقومم شدم. یه جایی ده سانت پایین‌تر از چونه. یه بریدگی افقی به طول شش سانتی‌متر که هر چی فکر می‌کنم چرا و چجوری ایجاد شده به نتیجه نمی‌رسم. سناریوهای مختلفی رو بررسی کردم، جاهای تیز خونه رو بررسی کردم، نه ناخنام بلنده نه لباسم زیپ داشت نه گردن‌بند گردنم بود. جهتشم از چپ به راسته. ینی نقطهٔ شروعش سمت چپ بوده و کشیده شده سمت راست. اگه کار خودم باشه احتمالاً با دست راستم این بریدگی رو ایجاد کردم که با توجه به چپ‌دست بودنم بعیده.

سه. من هنوز نفهمیدم اون ۳۰۰ تومن از کجا به حسابم واریز شده. گمانه‌هایی هست مبنی بر اینکه سود سهام عدالته. که از اونجایی که آمار گرفتم و بقیه ۹۰ تومن گرفتن، بعیده اون باشه. هدیهٔ ورود از طرف دانشگاه هم نمی‌تونه باشه چون بقیه همچین پولی نگرفتن. ولی اون ۱۱۰ دستمزد پوسترها بود. خوبه حداقل اینو فهمیدم.

چهار. یادم نبود که کلاسام دو هفته دیگه شروع میشه. فکر می‌کردم تا آخر فروردین تعطیلم و می‌تونم خودمو برای امتحان و ارائه‌هام آماده کنم. من تا همین چهارشنبۀ هفتۀ پیش کلاس داشتم. حداقل یه ماه باید بخوابم که خستگی از تنم بره. صبح همچین که یادم افتاد دو هفته دیگه کلاس دارم انقدر خورد تو ذوقم که حد نداره.

پنج. دیشب حین کندوکاو کتابخونه‌هامون برای هفت‌سین کتاب یه کتاب هم موسوم به سرباز کوچک امام پیدا کردم که احتمالاً هدیه هست. از وجودش بی‌اطلاع بودم و در واقع نمی‌دونستم داریمش. تعریفشو زیاد شنیدم، ولی صد افسوس که تا صد سال دیگه هم فرصت خوندنشو ندارم. یه کتابم پیدا کردم اسمش سین‌جیم‌های خواستگاریه. هر چقدر از این مدل کتابا بد بگم کم گفتم. هیچ‌جوره با منطقم سازگار نیستن. یادمه یه بار تو شرایطی قرار گرفتم که مجبور شدم با یه خواستگار به‌شکل سنتی حرف بزنم. فرقش با صنعتی اینه که تا چند ساعت قبل از صحبت از وجود چنین مخلوقی بی‌اطلاعی. بعد که رفتن، مامان و بابا پرسیدن یک ساعت و ده دقیقه در مورد چی حرف می‌زدید؟ انتظار داشتن با توجه به احساس مجبورشدگی‌م پنج دقیقه نشده ختم جلسه رو اعلام کنم. گفتم اسم محل کارش فارسی نبود. از قانون فرهنگستان برای برندها و اسامی فارسی شروع کردیم و رسیدیم به ثبت اختراع و مشکلی که دستگاهشون با پیوندهای هیدروژنی آب داشت و دلیلی که داورها به اون دلیل ردش کرده بودن. یه کم هم راجع به راه‌حل مشکل این دستگاه صحبت کردیم و بعد فهمیدیم به درد هم نمی‌خوریم. و تنها ویژگی دلخواهی که از اون ویژگی برخوردار بود این بود که گفت به فارسی مسلط‌ترم و اگه میشه فارسی صحبت کنیم. منم که از خدام بود. هم به این دلیل که خودم هم تسلطم موقع صحبت جدی و علمی! روی فارسی بیشتره و هم اینکه ارتباط کلامی به زبان مادری مستلزم نزدیکی و صمیمیت خاصیه. تو دانشگاه هم با همۀ ترک‌ها ترکی صحبت نمی‌کردم. حالا البته تو دانشگاه چون صحبتا بیشتر علمی بود، بحث تسلط بر واژگان مطرح‌تر بود. خلاصه که بدم میاد از این تیپ کتابا و در سطوح بالاتر، از هر آنچه که رنگ و بوی تجویز میده.

شش. چندتا کتاب مهندسیِ سین‌دار هم داشتم که پیداشون نکردم. سیستم‌های مخابراتی (که سیسمُخ صداش می‌کردیم)، سیگنال و سیستم، سیستم‌های قدرت، ساختار کامپیوتر و میکروپروسسور، سیستم‌های کنترل خطی. گویا همه رو دادم رفته. کِی و به کی، یادم نیست. حالا این وسط یاد مدار مخابراتی افتادم که استادمون نوشته بود. فکر می‌کردم اینو چون استادی که دوستش داشتم نوشته حتماً نگه‌داشتم. ولی اینم پیدا نکردم. یادمه داخل کتاب یادداشت هم می‌نوشتم. اگه مال خودم نبود و امانت گرفته بودم، چرا باید توشو می‌نوشتم؟ گیجم. حس می‌کنم تو سرم الکل و استون و وایتکس ریختن و خاطراتمو شستن. ولی خب یه چیزایی هر چقدرم که مدار مخابراتی باشن و گم و گور بشن، بازم یه روزی یه جایی یادشون می‌افتی و سراغشونو می‌گیری. این خاصیت خاطره‌هاست.

هفت. این دوتا بند پنج و شش منو یاد پستِ «از اَبروی برداشته تا خیابان مظفر» نیکولا انداخت. یه پست قدیمی و البته تخیلی! که فروردین پارسال بازخوانیش کردم برای رادیوبلاگی‌ها. با تَکرار این نکته که پست، تخیلیه و ساخته و پرداختۀ ذهن من نیست و به خدا من بی‌تقصیرم، اگه دلتون خواست بشنوید (یه کم تلخه البته):

رادیوبلاگی‌ها، پست فروردین پارسال

هفت‌ونیم. الان دیدم یه نفر برای پست مذکور کامنت گذاشته که صدا خیلی عالی، متن خیلی ضعیف. جا داره بگم عمو، صدا صدای نخراشیدۀ منه و قلم، قلم زیبای نیکولا. صدای منو با قلم نیکولا مقایسه می‌کنی؟ :| چند نفرم گفتن شادی صدام تلخی پستو کم کرده.

هفت‌وهفتادوپنج‌صدم. ولی نفهمیدم چرا دختر یارو «چقدر شبیه من شده تا مادرش» :| مگه فیلم ترکیه؟ :|

۴ نظر ۰۳ فروردين ۰۰ ، ۰۳:۰۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۴۳- وضعیت فعلی

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۹، ۰۳:۴۴ ق.ظ

یک. به‌ندرت تو وضعیت واتساپم پست می‌ذارم. استوری هم کم می‌ذارم. موقتی بودنشونو دوست ندارم. عصر داشتم چک می‌کردم ببینم کیا اون دوتا عکسی که تو پست قبل گذاشتمو دیدن. این کارم به‌ندرت انجام می‌دم. حالا این دفعه جزو به‌ندرت‌ها بود و من، موقع خوندن لیست اسامی بینندگان دوتا عکسی که با هر کی شماره‌شو دارم و شماره‌مو داره به اشتراک گذاشته بودم: اِ! شوهر دخترعمۀ بابا هم شماره‌مو ذخیره داره. اِ! پسرخالۀ بابا، اِ! پسردایی بابا، اِ! دوست بابا، همکار بابا!، حتی اون دوستم که پونزده! سال پیش تو اصفهان باهاش آشنا شدم و دیگه بعدشم ندیدم. از خودم می‌پرسم چرا این بزرگوار شماره‌مو پاک نکرده هنوز؟ چرا نگه‌داشته؟ مگه یادشه منو؟ لابد به همون دلیلی که من شماره‌شو پاک نکردم هنوز :| اِ! اون پسر سال‌پایینی که ازش جزوۀ؟ جزوۀ چی گرفتم ازش؟ یادم نمیاد. حتی یادم نیست شماره‌شو برای چی گرفتم و شماره‌مو برای چی دادم و چرا نگه‌داشتیم هنوز. تازه همون یه درسی که یادم نیست چیه تنها درس مشترکمون بود. اِ! اون پسر سال‌بالایی که سال آخر کارشناسی جزوهٔ؟ اینم یادم نیست چه جزوه‌ای می‌خواست هم دیده. لابد شماره‌مو از یکی گرفته که پیامک بزنه جزوه رو بگیره و از اون موقع شماره‌شو دارم. ولی چرا سکانس ردوبدل شدن جزوه یادم نمیاد؟ مامانِ هم‌اتاقی اسبقم! که فقط یه ترم باهاش هم‌اتاقی بودم. اون دیگه چرا شماره‌مو داره؟ البته یکی هم باید بپرسه من چرا شمارۀ اونو دارم :| صمیمی هم نبودیم که آخه. همو که گاه و بی‌گاه چیز میز می‌فرستاد و سر هیچی دعوامون شد و چند ماهه در سکوت فرورفتیمم دیده. همسر دوست بابا که یه بار تو مشهد دیدمش، اونم دیده وضعیت واتساپمو. کاش شماره‌مو نداشت. وای!، نگهبان خوابگاه هم شماره‌مو داره و دیده. همسایهٔ مادربزرگم اینا حتی. استادم، همکار سابقم، خانم آرایشگر، حاج آقای نمازخونهٔ خوابگاه، اون دختره که برای مصاحبۀ کاری رفتم شرکتشون هم داره هنوز شماره‌مو. چرا داره هنوز؟! من چرا دارم هنوز؟ من که چند ساله با اینا هیچ ارتباط کلامی‌ای ندارم. چقدر معذبم که گوشهٔ ذهن این آدمام هنوز. بعد دوباره برمی‌گردم از ابتدا لیستو مرور می‌کنم. بین صدها آشنا و غریبه دنبال یه اسم می‌گردم که اونم مشاهده کرده باشه وضعیتمو. نیست. شاید پاک کرده شماره‌مو. شاید شماره‌م پاک شده اتفاقی. شاید اهل چک کردن وضعیت‌ها نیست. شاید دسترسی نداشته به اینترنت. اینجاست که سعدی می‌فرماید:

صد سفره دشمن بنهد طالبِ مقصود

باشد که یکی دوست بیاید به ضیافت

دو. ظهر دوتا پیامک واریز داشتم. صدوده تومن و سیصد تومن. هر چی فکر می‌کنم نمی‌دونم از کجان. می‌تونست همون هدیۀ ورودی دانشگاه باشه که چند وقت پیش تلفنی شمارۀ شبامونو گرفتن برای واریز. ولی نیست. چرا نیست؟ چون دیروز زنگ زدم دانشگاه و از همون خانومه که تلفنی شماره‌ها رو می‌گرفت پرسیدم، گفت کنسل شد اون قضیه. صدوده تومنم برای دوتا پوستری که نیم‌ساعته با پینت طراحی کردم زیاده. حالا شایدم دستمزد اونه و سطح توقع من پایینه. 

سه. دو جا رزومه فرستادم برای کار، ولی به‌قدری سرم شلوغه که ترجیح می‌دم حالا حالاها جوابمو ندن. هر دو کارو هم دوست دارم.

چهار. لطفاً به این سؤال سرندیپ که راجع به پیازه جواب بدید. اینجا نه، پای پست خودش.

پنج. اون روز که من پست عیدی رو تو رادیو و همین‌جا تو وبلاگ خودم گذاشتم، بعضیا گفتن که نتونستن وبلاگ‌ها رو باز کنن و بیان خطا می‌داد. حالا اینکه چجوری برای من باز شد و پست کردم هم جای تأمل داره و از کرامات ماست. حالا اگه خودتون یا دیگران پستی تو آرشیو دارید که دوست دارید خودتون بخونید یا تیم رادیوبلاگی‌ها بخونه اطلاع بدید امروز.

شش. یه بار یکی از خوانندگان کامنت گذاشته بود و جزوهٔ یه درسیو خواسته بود. لطفاً دوباره کامنت بذارید بفرستم.

۲۹ اسفند ۹۹ ، ۰۳:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

امروز این دوتا عکسو تو استوری اینستا و وضعیت واتساپم گذاشته بودم؛ گفتم اینجا هم بذارم.

عنوان: ترجمۀ آیۀ ۷ سورۀ ۹۴


۲۷ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۳۹- شما چجوری اعتراض می‌کنید؟

شنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۹، ۱۰:۱۴ ب.ظ

استادمون داشت در مورد انواع متن و پژوهش‌هایی که می‌تونیم تو حوزۀ متن‌کاوی انجام بدیم صحبت می‌کرد. الگوهای تعارف کردن و شوخی کردن و غیبت کردن (چند نفر پشت سر یکی صحبت کنن) رو مثال زد. بعد یادش افتاد که چند سال پیش یکی از دانشجوهاش روی متن اعتراض‌هایی که دانشجوها به استادهاشون بابت نمره نوشتن کار کرده بود و دیگه نمی‌دونم مقاله‌شو منتشر کرده بود یا نه. توضیح می‌داد که این متن‌هایی که دانشجو از استادش درخواست تجدیدنظر می‌کنه، الگوی مشخصی داره. اولش طرف با سلام و سپاس و حمد و ثنا و مدح شروع می‌کنه و بعد گرفتاریا و بدبختیاشو توضیح می‌ده و حاجتشو می‌گه و در پایان بازم تشکر می‌کنه. لزوماً هم شاگردتنبلا درخواست تجدیدنظر نمی‌کنن. چه بسیار دانشجوهایی که به نوزده‌ونیمشون اعتراض می‌کنن که بیست بشن :دی بعد من یاد اعتراض‌های دوران تحصیلم افتادم. از دوران مدرسه که چیزی ثبت و ضبط نشده، دورۀ ارشد هم اگر اعتراضی داشتیم شفاهی بود و بازم چیزی ثبت و ضبط نشده. ولی چون دورۀ کارشناسی روال این‌جوری بود که ایمیل بزنیم به استاد، من این ایمیل‌هامو دارم :)) و الگوی ثابت همه‌شون این بود که تو متن یا عنوان ایمیلم از عبارت «تجدیدنظر» استفاده می‌کردم. تو قسمت جست‌وجوی ایمیلم نوشتم «تجدیدنظر» و کلی خاطره زنده شد برام. تا یه ربع فقط می‌خندیدما :)) بعد یادم افتادم یه متن اعتراضی هم به آموزشگاهی که برای رانندگی می‌رفتم نوشته بودم. قضیه این بود که من امتحان افسرو همون بار اول قبول شدم، ولی اون کتبی تستی رو که صد درصد مطمئن بودم همه رو درست جواب دادم رد شدم. رفتم بهشون گفتم میشه پاسخنامه‌مو بدین ببینم چیا رو غلط جواب دادم؟ گفتن نه. گفتم آخه من انقدر مطمئنم که صد بار دیگه هم همین امتحانو بگیرید همین نمره رو می‌گیرم. یا شما اشتباه تصحیح کردید یا من یه چیزایی رو اشتباه یاد گرفتم. پاسخنامه رو ندادن و منم یه نامۀ 979کلمه‌ای نوشتم برای رئیس آموزشگاه و اعتراض و انتقادمو به سیستم آموزش و آزمونشون ابلاغ کردم. حالا چون کل نامه خارج از حوصلۀ پسته، بخش اصلیش رو می‌ذارم: «نمرۀ آیین‌نامه‌ام 27 شد. قانون کجای دنیا این است که بعد از تصحیح برگه‌ها پاسخنامه در اختیار دانشجو قرار نگیرد؟ اگر صد بار هم امتحان می‌دادم باز هم همان سه اشتباه را داشتم چون جواب‌هایم شانسی نبودند. اگر پاسخنامه‌ام را برای چند لحظه خواستم هدفم این بود که پی به اشتباهاتم ببرم و بدانم کدام موارد را نفهمیده‌ام یا به‌اشتباه فهمیده‌ام. بهتر نبود استاد، از دادن برگۀ پاسخنامۀ من امتناع نمی‌کردند؟ آیا این بازبینی بیشتر از یک دقیقه طول می‌کشید؟» :| نخندید بریم سراغ ایمیل‌ها (ویرایششون نمی‌کنم و فقط این نکته رو یادآوری می‌کنم که اون موقع نمی‌دونستم نیم‌فاصله چیه)

اعتراض شمارۀ یک:

سلام. من همه ی تلاشمو کردم که پروژه ام کامل بشه حتی یه سری از کارهای امتیازی رو هم انجام دادم تا اونجایی که یادم میاد نمره ی خودمو تقریبا کامل گرفتم و سه نمره هم از امتیازی ها چه طور امکان داره نمره ام 88.8 بشه خواهش می کنم یه بار دیگه تجدید نظر کنید ارایه پروژه من 50 دقیقه طول کشید از "آی" اینکلود تا "0" ریترن صفرش توضیح دادم بی انصافیه به خدا برای کسی که پروژه رو خودش نوشته. با تشکر. پیشاپیش عیدتون مبارک.

آخی. ده سال پیش، همین موقع‌ها بود. اعتراض به نمرۀ پروژۀ برنامه‌نویسی ترم اول کارشناسیه. اولین اعتراض دانشگاهیمه. پروژه رو خودم انجام داده بودم و چند هفته برای کدنویسی وقت گذاشته بودم. بعضیا هم داده بودن دوست‌پسراشون براشون بنویسن و حتی نمی‌دونستن موضوع پروژه چیه. به نمرۀ 88.8 اعتراض کردم و نمی‌دونم از چند بود ولی بعد از اعتراضم نمره‌م شد 101.

اعتراض شمارۀ دو:

با سلام. به خاطر مسافرت ضروری که پیش آمده متاسفانه مقدور نیست شنبه برای دیدن ورقه های امتحانی بیام تهران و حتی این چند روز در سفر به اینترنت هم دسترسی ندارم. به شدت نگران قبول شدنم هستم وخواهشمندم در نمره های میانترم و پایانترمم تجدید نظر بفرمایید.

آخ آخ. این اعتراض برای نمرۀ مدار منطقی ترم چهاره. منظور از مسافرت ضروری هم کربلاست. ایمیل رو با یه کامپیوتر داغون از هتل فرستادم برای استادم. اون موقع گوشیا هوشمند نبود و هتل‌ها وای‌فای و اینا نداشتن. نمره‌م هم بد نشد. نمی‌دونم چرا به‌شدت نگران قبول شدنم بودم :))

اعتراض شمارۀ سه:

سلام. متاسفانه هر دو نمره میانترمم دور از حد انتظار هست و نمره پایانترمم هم فقط کمی بهتر شده که یکی از دلایل آن همزمانی امتحان ریاضی مهندسی با امتحانات دیگر بود. لطفا در صورت امکان درصد تاثیر نمرات میانترم و پایانترم را با ارفاق بیشتری در نظر بگیرید. با تشکر.

یادمه امتحانش چهار پنج‌تا سؤال بود که یکی از سؤالاشو هیچ کس نتونسته بود جواب بده. حتی اون نابغه‌هایی که مدال المپیاد داشتن :| :))

اعتراض شمارۀ چهار:

سلام. من همه جلسات سر کلاس بودم تمرین ها رو هم هر دو سری به موقع تحویل دادم. روز امتحان اتوکد هم باور کنید دو تا امتحان دیگه هم داشتم و تا شب دانشگاه بودم. نباید یه فرقی بین کسی که همه عیدش رو صرف یاد گرفتن اتوکد کرده باشه با کسی که چند روز پیش نرم افزارو نصب کرده و یه تمرین آماده و کامل به شما تحویل داده؟ تمرین ها رو در شرایطی تحویل دادم که فردای اون روز امتحان دیگه ای داشتم و اگه دقت کنید سه نصف شب براتون ارسال کردم تمرینامو. اونم با ایمیل شریف چون گوگل اون چند روز کار نمیکرد.

نکتۀ جالب قضیه اینجاست که یادم نمیاد اصلاً کِی اتوکد داشتم و همۀ عیدِ کدوم سال رو صرف یاد گرفتنش کردم :)) از قطع شدن گوگل هم یه چیزای محوی تو خاطرم هست.

اعتراض شمارۀ پنج:

متاسفانه برای بازبینی برگه های امتحان, در زمان تعیین شده, تهران نیستم و ضمن عذرخواهی بابت نمره فاینالم, خواهشمندم در مورد نمره و تصحیح برگه ها تجدید نظر کنید.

از استاد بابت نمره‌م عذرخواهی کردم :)) این ایمیل برای استاد درس تبدیل انرژی بود.

اعتراض شمارۀ شش:

سلام. متاسفانه برای بازبینی برگه ها تهران نیستم. با توجه به اینکه من 18 ام خرداد دو تا امتحان داشتم و 5 ام تیر هم دو تا امتحان که اینها هم منتقل شدند به 18 ام, بنابراین واقعا برای امتحان کنترل پروژه که 19 ام بود فرصت و انرژی کافی نداشتم. با این شرایط, در صورت امکان در مورد نمره پایانترم و نمره نهایی تجدید نظر بفرمایید

الهی بمیرم. چجوری جون سالم به در بردم بعد از همه امتحان تو یه روز؟ :|

اعتراض شمارۀ هفت:

با سلام و ضمن آرزوی قبولی طاعات و عبادات؛ با توجه به اینکه از امتحان پایانی راضی بودم و تمام جلسات حضور داشتم و تمام تمرینات را هم تحویل دادم, انتظار نمره 16.3 را نداشتم, هر چند اطلاعی از نمرات میانترم و پایانترمم ندارم. ولی آیا امکان تجدید نظر در نمره نهایی ارسال شده به آموزش وجود دارد؟

ماه رمضون بود و چون استادمون هم آدم معتقدی بود برای قبولی طاعات و عباداتش هم دعا کردم :)) این‌جوری جواب داده که علیکم السلام، میان ترم شما 13، پایان ترم 17.5 بوده است. نمره کل شما 16.3 شده است که در میان نمرات خوب کلاس محسوب می گردد. امکان تجدید نظر وجود ندارد.

اعتراض شمارۀ هشت:

این نمره برای درس اختیاری خیلی کمه و واقعا دور از حد انتظار هست. پس لطفا توی تصحیح برگه پایانترم تجدید نظر کنید و اگر امکان داره کمی با ارفاق تصحیح کنید.

آخه این چه ادبیاتی بود من داشتم؟ اعتراض برای درس مهندسی پزشکیه. و جالبه نمره‌م انقدرام بد نشده بود، فقط چون دور از حد انتظارم بود اعتراض کردم :|

اعتراض شمارۀ نُه:

نمره پروژه واقعا دور از حد انتظار بود در حالی که pll که جواب داد و در مورد اولی فقط فرکانس تغییر نکرد که مشکل از پتانسیومتر بود و با تغییر مقدار مقاومت ها این مشکل حل میشد.

روم به دیوار ولی یادم نمیاد پی‌ال‌ال چی بود. حتی قیافۀ پتانسیومتر هم یادم رفته. و به‌نظر می‌رسه کلیدواژه‌ای که تو اکثر اعتراض‌هام هست «دور از حد انتظار»ه :))

و اعتراض پایانی، اعتراض به نمرۀ 19.5 پست قبل:

سلام استاد. روزتون به‌خیر. من نمره‌مو دیدم. اولاً بابت زحمت‌هایی که ترم گذشته کشیدید و مطالب جدید و مفیدی که یادمون دادید تشکر می‌کنم. با اینکه خیلی بهمون سخت گذشت (هم به شما و هم به ما)، ولی پایان خوبی داشت. من و خانم... برای اون سؤال امتیازی خروجی اسکوپوس نمرهٔ امتیازی داشتیم. جواب‌های میان‌ترم و پایان‌ترم رو هم به‌موقع تحویل دادیم و از فرصت تمدید استفاده نکردیم. گفته بودید در نظر می‌گیرید این موارد رو. می‌خواستم بپرسم که این نمرهٔ تشویقی تو نمرهٔ پایانیمون لحاظ شده؟ نمرهٔ ما ۱۹.۵ هست الان.


متوجه تغییر ادبیات اعتراضیم می‌شید؟ پخته‌تر شده حس می‌کنم. شما چجوری برای نمره‌های دور از حد انتظارتون اعتراض می‌کردید یا می‌کنید؟ یا اگر معلم و استادید، اعتراض دانش‌آموزا و دانشجوهاتون چه‌شکلیه؟ بیاید تعریف کنید بلکه تونستیم یه مقاله از توش دربیاریم :دی

۲۱ نظر ۲۳ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۱۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

صبح دیدم استاد ترم قبلمون (استاد درس مهارت‌های پژوهش) پیام گذاشته تو گروه که اونایی که به نمره اعتراض دارن بگن. هیچ کدوم خبر نداشتیم نمره‌ها اعلام شده. حتی نمی‌دونستیم نمره‌ها کجا اعلام میشه. پیامشو که دیدم احساس کردم قلبم داره میامد تو دهنم. استرس گرفتم. اول رفتم LMS و دیدم اونجا چیزی نیست. به ایمیلم هم چیزی نفرستاده بودن. همین‌جوری که داشتم لینک به لینک و سایت به سایت می‌گشتم رسیدم به سیستم گلستان. تمام سوراخ‌سنبه‌هاشو گشتم و چیزی پیدا نکردم. ما چون دورۀ کارشناسی و ارشدمون گلستان نداشتیم آشنا نبودم با فضاش. یه قسمتی بود به اسم اطلاعات جامع دانشجو. اونجا هم سر زدم و دیدم نمره‌ها اونجاست. چند ثانیه خشکم زد. مهارت و معنی‌شناسی نوزده‌ونیم شده بودم و فلسفه هفده‌وهفتادوپنج!. صرف هم که امتحان و مقاله‌ش بعد از عیده و هنوز مشخص نیست نمره‌ش. مطمئن بودم همه رو بیست می‌شم و فلسفه رو حالا چون اون شبی که باید مقاله رو می‌فرستادیم بیمارستان بودم و پنج صبح فرستادم، گفتم شاید نهایتش نیم نمره کم کنه. جالبه بعد از اینکه مقاله‌ها رو فرستادیم، گفت تا عید فرصت نمی‌کنم بخونم نمره‌تونو بدم. جالبه استاد می‌تونه توی یه ماه، پنج ساعت فرصت نداشته باشه برای خوندن مقالۀ دانشجو، ولی دانشجو نمی‌تونه چند ساعت تأخیر داشته باشه تو ارسال مقاله. پیام دادم به اون دوستم که فعال‌ترین و پرمعلومات‌ترین عضو کلاسه و دیگه مطمئن بودم اگه خودمم بیست نشم اون نمرۀ بیست کلاسه. اونم نوزده‌ونیم و نوزده گرفته بود. قشنگ هردومون هنگ بودیم که چرا!. واقعاً هیچ کوتاهی تو ارائه‌ها و امتحانا و تکالیف و مقاله‌ها نکرده بودیم و جدی برامون سؤال بود که این نمره‌ها بابت چی کم شده. غیبت هم که نداشتیم. گفتم شاید بابت اینه که اواسط ترم نامه نوشتیم به آموزش و از استاد شکایت کردیم. دوستم گفت اگه یادت باشه حجم مطالب ارائه‌م زیاد بود و دو جلسه طول کشید. شاید به‌خاطر اونه. بعد چون ارائۀ من بعد از دوستم بود، ارائۀ من و بقیه هم یه هفته جابه‌جا شد. گفتیم شاید نمره رو بابت این کم کرده. حالا شاید بگید مگه نمره مهمه؟ آره توی دکتری نمره و معدل خیلی مهمه و قبلاً گفتم که چرا. بعد یادم افتاد من و این دوستم برای این درس مهارت کلی نمرۀ امتیازی داشتیم. امتحانمونم تو همون وقت اصلی تموم کردیم و یه کار ویژه‌ای هم که من کرده بودم این بود که یه جزوۀ تایپ‌شدۀ عالی نوشته بودم که بمونه برای وقتی که خودم بخوام این درسو تدریس کنم. ینی هیچ جوره تو کتم نمی‌رفت بیست نشم. از اونجایی که استاد منتظر بود که اونایی که به نمره اعتراض دارن بگن، پیام دادم و اعتراضمو ابلاغ کردم :| جواب نداده هنوز.


+ یه بارم درس آهنگر دادگر رو فکر می‌کردم بیست می‌شم هفده شدم. اون دیگه واقعاً ناجوانمردانه نمره کم می‌کرد.

۲۳ اسفند ۹۹ ، ۱۸:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۳۷- متن‌کاوی

شنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۹، ۱۱:۰۰ ق.ظ

یه گروه بزرگ واتساپی داریم که توش معمولاً اطلاعیه‌ها رو به اشتراک می‌ذاریم و کسی پیام غیرمرتبط به درس و دانشگاه نمی‌ذاره. دیشب یکی که نمی‌دونم استاد بود، دانشجو بود یا چی، یه متن طولانی بی‌مناسبت گذاشت و منم با اینکه معمولاً وقت و حوصلۀ خوندن متنای فورواردی رو ندارم، این یکیو خوندم. با دقت هم خوندم. بدون دستکاری و ویرایش، کپی می‌کنم:

«سرگذشت فرشته هایی که حقیقت داشتند

دی‌ ماه ۱۳۵۳ استاندار وقت کرمان در دفترش پذیرای زوجی بود، زوج میانسال پولداری، ساکن تهران که به تازگی از مسافرت طولانی‌ به دور دنیا و شهرهایِ ایران برگشته بودند هیچوقت کسی‌ ندونست چرا از بینِ این همه شهر کرمان رو انتخاب کردند. مرد مهندس کشاورزی و تحصیل‌کرده‌ ی دانشگاه تهران و بعدا پاریس بود. خیلی‌ پولدار بودند، پولی‌ که حاصل کارِ مرد از تجارت و تخصصش بود نه ارثیه ی فامیلی.

مرد به استاندار وقت گفت: "سالهاست زندگی‌ می‌کنیم و متاسفانه فرزندی نداریم و وارثی. تصمیم گرفتیم با پولی‌ که داریم در کرمان چیزی بسازیم. "استاندار خیلی‌ خوشحال شد. فوری پیشنهاد داد: 

"بیمارستان بسازین. کرمان بیمارستان کافی‌ نداره."

مرد گفت: "نه!"

استاندار پیشنهاد داد: "هتل! کرمان فقط یک هتل داره."

- نه!

- مدرسه؟ مسجد؟ مرکزِ خرید؟

و جوابِ همه نه بود. همسرِ مرد توضیح داد: 

ما تصمیم گرفته ایم در کرمان دانشگاهی بسازیم. با همه ی امکانات!

و مرد کلامِ همسرش رو کامل کرد: ما یه دانشگاه اینجا میسازیم اونوقت هتل و مسجد و بیمارستان و مرکزِ خرید و مرکزِ جذبِ توریست هم در کنارِ اون دانشگاه ساخته میشه. ما دانشگاهی در کرمان میسازیم برایِ بچه‌هایی‌ که نداریم و می‌تونستیم داشته باشیم.

اون روز و تمامِ هفته ی بعد اون زوجِ میانسال در ماشین استانداری تمامِ کرمان رو برایِ پیدا کردنِ زمین مناسب برایِ ساختن اون دانشگاه زیر و رو کردند. هر جا بردنشون، چیزی پسند نکردند.

روزِ آخر در حومه ی کرمان در بیابونِ برهوتِ کویری کرمان، 

راننده کلافه دمی ایستاد تا خستگی‌ در کنند و آبی بنوشند.

راننده بعدها تعریف کرد که: " تا مرد پیاده شد که قدمی‌ بزند، زیر پاش یک سکه ی یک ریالی پیدا کرد. برش داشت و به من گفت همین زمین رو می‌خوام. برکت داره. پیدا کردنِ این سکه نشونه ی خوبیست. اینجا دانشگاه رو میسازم. 

" راننده می گفت بهشون گفتم: "اینجا؟؟ اینجا بیابونه. بیرونِ کرمانه، نه آب داره و نه برق. خیلی‌ فاصله داره تا شهر." ولی‌ مرد سکه ی یک ریالی رو گذاشته بود جیبش و اصرار کرده بود که نه فقط همین زمین رو می‌خوام. همه ی زمینِ این منطقه رو برام بخرین. دانشگاه رو اینجا میسازم.

"اون زمین خریده شد، و احداثِ دانشگاهِ کرمان از همون ماه با هزینه و نظارتِ مستقیم اون مرد شروع شد. اتاق کوچکی در اون زمین ساخته شد و تصویرِ کوچکی از اون مرد رویِ یکی‌ از دیوار‌ها بود. 

کسی‌ تو کرمان اصلا اونو نمیشناختش. 

سالها گذشت، خیلی‌ اتفاق‌ها افتاد. انقلاب شد، جنگ شد. ولی‌ هیچ چیز و هیچ کس نتونست، مشکلات شخصی‌، بیماری، و حتی در اوج جنگ هرگز اجازه نداد ساختنِ اون دانشگاه متوقف شه. و در تمام این مراحل همسرش در کنارش بود و لحظه‌ای ترکش نکرد. اون دانشگاه ساخته شد. یکی‌ از زیباترین، مجهزترین دانشگاه‌های ایران. شامل دانشکده‌های مختلف تقریبا در تمامی‌ رشته ها. سرانجام در ۲۴ شهریور ۱۳۶۴ در حضور خودش و همسرش ، اون دانشگاه افتتاح شد. دانشگاهِ شهید باهنرِ کرمان! نامی‌ از او بر هیچ جا نبود غیرِ از همون عکسِ کوچیکِ قدیمی‌ تو اون اتاق کوچیک. وقتِ سخنرانی‌ افتتاحیه گفته بود که چقدر خوشحاله که اون دانشگاه رو ساخته و حس میکنه که این فرزندانِ خودش هستند که به اون دانشگاه میان. و آرزو کرده بود که اتاقِ کوچکی در ورودی اون دانشگاه داشت که با همسرش اونجا زندگی‌ میکرد و میتونست آمد و رفتِ هر روزه ی فرزندانش رو ببینه. اتاقی‌ به اون داده نشد. ولی‌ او ادامه برایِ اتمامِ اون دانشگاه رو هرگز متوقف نکرد. دانشکده‌های مختلف یکی‌ بعد از دیگری شروع به کار کردند.

آخرین دانشکده ، دانشکدهِ پزشکی‌ بود. در کنارِ این دانشکده او و همسرش یک بیمارستانِ ۳۵۰ تخت خوابی‌ هم ساخته بودند.

روز افتتاحِ اون دانشکده دقیقا با فارغ التحصیلی من در....... افتتاحیه رفتم، همه ی دانشجوها از رشته‌های مختلف اومده بودند. جا برایِ سوزن انداختن نبود. کسی‌ حتی نمی‌دونست که اونا اومدن یا نه. بیشترِ ماها هیچ تصویری از اونا ندیده بودیم.وقتی‌ رئیس دانشگاه کرمان سخنرانی‌ کرد و گفت به پاسِ تمامِ تلاش‌ها و کاری که کرده ‌اند دانشکده و بیمارستانِ دانشگاهِ کرمان به نام او نامگذاری شده، و با اصرار از او و همسرش خواست که پشت تریبون بیان و شروع به کارِ اونجا رو رسما اعلام کنند، اون وقت ما زوجِ پیر و کوچیک و لاغر اندامی رو دیدیم که از پله‌ها بالا رفتند. هیچ سخنرانی‌ نکردند و هیچ نگفتند. فقط اونجا ایستادند و دانشجوها همه بدونِ هیچ هماهنگی‌ قبلی همه با هم به احترامشون بلند شدند و برایِ بیشتر از ۲۰ دقیقه فقط دست زدند. و اونا فقط نگاه کردند و گریه کردند. زنده یادان فاخره صبا و علیرضا افضلی پور.هم اکنون هر دو در کنار هم و در قبرستان ظهیرالدوله آرمیده اند. روحشان شاد راهشان پر رهرو»

برای منی که تا حالا کرمان نرفتم و دانشگاهشو ندیدم و نمی‌شناسم و اسم این دو بزرگوار رو هم نشنیده بودم متن مفید و تأثیرگذاری بود. شهید باهنر رو هم در این حد می‌شناسم که تو یه دوره‌ای همکار شهید رجایی بوده. اعضای گروه در پاسخ به فرستندهٔ متن تشکر کردن و نوشتن به‌به و جالب بود و عالی بود. اسم و تاریخچۀ دانشگاهو گوگل کردم که یه کم بیشتر بدونم در موردش. دیدم دانشکدهٔ پزشکی این دانشگاه «دانشکدهٔ پزشکی مهندس افضلی‌پور» نامیده شده و این‌طور هم نیست که هیچ نامی از ایشون در دانشگاه نباشه. همین رو نوشتم تو گروه. گفتن مهم اصل مطلبه. ولی خب برای من فرع مطلب و اون نقد پنهانی که پشتش بود هم مهم بود. از ویراسته نبودن و رعایت نشدن علائم نگارشی و نیم‌فاصله‌های متن که صرف‌نظر کنیم، می‌رسیم به اون علامت تعجب بعد از «دانشگاهِ شهید باهنرِ کرمان!» که بی‌معنی نیست. بار عاطفی و یه حسی پشتش داره. «اتاقی به اون داده نشد» هم. اونایی که با تحلیل گفتمان و کاربردشناسی آشنایی دارن متوجه نکات ظریفِ دیگه‌ای که تو متن هست هستن. مثلاً معلوم یا مجهول نوشتن جمله‌ها تو هر متنی هدفمنده. فرض کنید یکی زده یکیو کشته. چه بگیم «پلیس کودکی را در درگیری کشت» چه بگیم «کودکی در یک درگیری کشته شد» یک اتفاق واحد رو روایت کردیم ولی دوتا تفکر متفاوت پشت این دوتا جمله هست. من وقتی داشتم اون متن بالا رو می‌خوندم حس می‌کردم نویسنده ناراحته که دانشگاه کرمان رو این دو نفر ساختن و اسم یکی دیگه روی دانشگاهه. و این تفکر و انتقادشو با یه سری ابزار زبانی بروز داده. حتی اشاره کردن به قبل و بعد از انقلاب هم معنی داره. فعلاً به سیستم نام‌گذاری دانشگاه‌ها و کوچه‌ها و خیابون‌ها (با یادآوری این که اسم دانشگاه شریف هم از شهید مجید شریف واقفی گرفته شده و قبلاً آریامهر بود) کاری نداریم؛ صحبتم الان سر اینه که ما در طول روز در معرض صدها متن هستیم که ظاهرشون معمولی و بی‌طرفانه هست ولی همه‌شون یه تفکری پشتشونه که اون تفکره تأثیر می‌ذاره تو طرز تفکرمون. لزوماً هم متن نوشتاری نیست. تبلیغات تلویزیونی، اخبار، فیلم‌ها و سریال‌ها، وبلاگ‌ها، و حتی عکس‌ها هم متن محسوب می‌شن و پشت همه‌شون یه تفکر هست. 


پ.ن: تحلیل متن و تحلیل گفتمان به‌نظرم غول مرحلۀ آخر زبان‌شناسیه. زبان‌شناسی سطوح مختلفی داره. سطح اولش آواشناسی و واج‌شناسیه که شیوۀ تولید صداها و جایگاه حروف رو بررسی می‌کنه. بعدش سطح واژه‌سازیه که بهش می‌گن صرف یا مورفولوژی یا ساختواژه. یه سطح بالاتر، نحو و ساختِ جمله هست. سطح نهایی هم تحلیل متن و گفتمانه که به‌نظرم شیرین‌ترین بخش هست و چون دورۀ ارشد ما تمرکز، بیشتر روی صرف و ساختواژه بود، کمتر پرداختیم به متن. البته بعد از ما به ورودیای جدید تحلیل گفتمان رو هم ارائه کردن و منم مجازی بودن کلاسا رو غنیمت دونستم و شرکت کردم تو کلاسا، ولی بازم در مقایسه با هم‌کلاسیای الانم که دورۀ کارشناسی و ارشدشون شصت هفتاد واحد مرتبط با این موضوع گذروندن، اطلاعاتم کمه. اما چون سروکارش با متنه و سروکار ما هم تو بلاگستان با متن و نوشتن، علاقۀ ویژه دارم بهش و دوست دارم آموخته‌هامو به وبلاگم هم منتقل کنم. ایشالا چند روز دیگه پست «ساخت اطلاع» رو می‌نویسم اونجا هم توضیح می‌دم. فعلاً ذهنم مشغول ارائۀ چهارشنبۀ این هفته‌ست :(

۲۳ اسفند ۹۹ ، ۱۱:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۳۶- از ویژگی‌های آزمون مجازی (۲)

جمعه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۹، ۰۹:۱۸ ب.ظ

دیروز یکی از هم‌دانشگاهی‌های اسبقم استوری گذاشته بود که اگه کسیو می‌شناسید که رشته‌ش مکانیکه و می‌تونه جای یکی دیگه امتحان هیدرولیک و دینامیک و روش تولید بده معرفی کنید. قیمت هم توافقی. هم‌رشته‌ای هم‌اتاقیام بود. و هم‌اتاقی دوستام. خودش که فارغ‌التحصیل شده بود. دنبال یکی می‌گشت جای دوستش امتحان بده. اول فکر کردم دوربین مخفیه یا شوخی می‌کنه، ولی وقتی رفتم دایرکت و پرسیدم قضیه چیه، گفت دنبال یکی می‌گردم که جای دوستم این سه‌تا امتحانو بده. یه امتحان هم نه، سه‌تا. نمی‌دونستم چی بگم. شوکه شده بودم. گفتم فکر نمی‌کنی کار دوستت اشتباهه؟ گفت لابد یه دلیلی داره دیگه، من در جریان دلیلش نیستم. وقتی گفتم اگه جای تو بودم دوستم رو نصیحت می‌کردم گفت آخه خودم هم موافق کارشم. موافق تقلب بود. منم داشتم به مهندس مکانیکی فکر می‌کردم که یه روز ممکنه یه کاره‌ای بشه تو این مملکت. کسی که یه روزی پول داده و یکی دیگه به جای اون سه‌تا از امتحاناشو داده. اگر کسی حالمو می‌پرسید اون لحظه غمگین، عصبانی و خجالت‌زده بودم. خجالت‌زده از همۀ دنبال‌کنندگان دوستم که اون استوری رو دیده بودن و لابد گفته بودن اینم از دانشجوهای شریف. باهاش کلی خاطرۀ شیرین داشتم و جزو معدود افرادی بود که دلم براش تنگ می‌شد و اگر فرصتی پیش میومد دوست داشتم ببینمش. دوستش داشتم. تا اینکه اون استوری رو گذاشت و گفت موافق تقلبم و از چشمم افتاد.

ضمن اینکه پدر و مادر چه گناهی کردن که هم خرج تحصیل بچه رو می‌دن هم خرج تقلب‌هاشو :|

+ از ویژگی‌های آزمون مجازی (۱)

۲۲ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۳۵- خیییییییییییییییییییییلی سخت

جمعه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۹، ۰۱:۰۶ ب.ظ

یه بار یکی از خواننده‌های وبلاگم که هنوز دانشجو نشده فرق ارائه و سمینار و پروژه رو ازم پرسید و اون موقع تازه فهمیدم که ای دل غافل، من این همه تو پستام از این اصطلاحات استفاده می‌کنم و حواسم نیست که میانگین سنی خواننده‌هام از سن خودم کمتره و احتمالاً این چیزا رو تجربه نکردن و در نتیجه موقع خوندن پست‌هام احتمالاً اون همدلی و همراهی لازم! رو ندارن. لذا بر آن شدم امروز تو چند خط به تعریف این چندتا اصطلاح پرکاربرد بپردازم و بعد بگم منظورم از عنوان پست چیه. البته تعریفام خیلی هم تخصصی نیست.

ارائه یا سمینار (هر دو به یک معنی هستن) این‌جوریه که بر اساس رشته‌ت، یه کاری می‌کنی، مثلاً یه چیزی درست می‌کنی یه کدی می‌زنی یا یه مقاله‌ای کتابی چیزی می‌خونی یا می‌نویسی و می‌ری ماحصل کارتو به یه عده (که اون عده استاد و دانشجو هستن) توضیح می‌دی. نیم ساعت تا دو ساعت طول می‌کشه سمینار و ارائه. آخرین ارائهٔ هر دانشجو هم همون دفاعشه که نهایتش یک ساعت طول می‌کشه. براش پاورپوینت هم درست می‌کنی و حرف می‌زنی فقط. پروژه هم همون کاریه که باید انجامش بدی و ممکنه بگن کارتو ارائه هم بده بعد از انجام یا وسط کار. پروژه چند ماه یا چند سال ممکنه طول بکشه. و عملیه. حالا ممکنه این کار برای نمره باشه یا برای پول یا برای کم شدن سربازی یا حتی در راه رضای خدا. مقاله هم یه متن بیست‌سی‌صفحه‌ای هست که هم می‌تونه راجع به یه پروژه باشه، هم می‌تونه حاصل تحقیق و تفکرات خودت باشه. چند ماه طول می‌کشه تا نوشته بشه. بعضی از استادها همین که مقاله رو بنویسی براشون کافیه، ولی بعضیاشون می‌گن حتماً باید بفرستی به یه مجله‌ای و چاپ کنن. حالا اگه مقاله‌ت انگلیسی باشه و مجله خارجی باشه که عالی میشه.

ترم اول دکتری، ما چهارتا درس داشتیم. یکی از درسا این‌جوری بود که پنج شش جلسه استاد خودش ارائه داشت (ینی فقط خودش حرف زد و ما هم البته اظهارنظر می‌کردیم و جواب سؤالاشو می‌دادیم، ولی جلسه رو استاد اداره می‌کرد) و بعد از اون، هر کدوم از دانشجوها باید یه موضوع برای ارائه‌شون انتخاب می‌کردن و یکی از جلسات رو اداره می‌کردن. این ارائه، شش هفت نمره از نمرۀ پایانی درسه. این درسی که می‌گم مقاله هم داشت که برای نوشتنش شش هفت ماه فرصت دادن. این مقاله هم شش هفت نمره از نمرۀ پایانی درسه. یه امتحان پایانی هم داره که چون براشون مهم بود که امتحان مجازی برگزار نشه، انداختنش آخر فروردین که بتونیم بریم تهران. این امتحان هم شش هفت نمره از نمرۀ پایانی درسه. ینی تو برای گرفتن بیست، باید هم ارائه بدی، هم مقاله بنویسی، هم تو امتحانت نمرۀ کامل بگیری. نمی‌تونی بگی چون بیست نمی‌خوام ارائه نمی‌دم یا مقاله نمی‌نویسم یا تو امتحان شرکت نمی‌کنم. آش کشک خاله‌ته. بخوری پاته نخوری هم پاته :|

ترم اول، یه درس دیگه هم داشتیم که دوتا ارائه و دوتا مقاله می‌خواستن از دانشجو، ولی دیگه امتحان نداشتیم. یه درس دیگه هم بود که اونم دوتا ارائه و یه مقاله و یه پروژه داشت و امتحان نداشت. یه درس هم داشتیم که باید هر هفته تکلیف و تمرین تحویل می‌دادیم و هم امتحان میان‌ترم (امتحانی که وسط ترم گرفته می‌شود) داشت، هم امتحان پایان‌ترم و هم مقاله.

این ترم که ترم دوم باشه، سه‌تا درس داریم. واج‌شناسی، کاربردشناسی، نحو. برای هر کدوم هم باید دوتا ارائه داشته باشیم. مقاله رو همۀ استادها می‌خوان، ولی امتحانو بعضی از استادها نمی‌گیرن. حالا بریم سر اصل مطلب.

سی‌ویک فروردین سال آینده امتحان پایانی همون درس ترم اول رو داریم که استادهاش تأکید داشتن امتحانش مجازی نباشه و بریم تهران. اگه یادتون باشه که احتمالاً نیست، این درس دوتا استاد داشت و با یکیشون هشت جلسۀ اول بودیم، با یکیشون هشت جلسۀ دوم. موعد تحویل مقالۀ این درس هم آخر فروردینه. یکم اردیبهشت سال آینده که فردای روز امتحانمون باشه چهارشنبه هست و چهارشنبه‌ها ما سه‌تا کلاس داریم. ینی اون سه‌تا کلاسی که ترم دوم داریم چهارشنبه‌ها صبح تا عصر به‌صورت مجازی تشکیل میشه. شرایط سختی که برای من پیش اومده چیه؟ اینه که وقتی استاد نحو داشت به هر کدوممون یه جلسه می‌داد برای ارائه، یکِ اردیبهشت رسید به من. حالا از اونجایی که چهارشنبه‌ها سه‌تا درس داریم، اون روز دوتا درس دیگه هم داریم که ارائه دارن. در واقع هر چهارشنبه، سه نفر از دانشجوها ارائه دارن. دیشب تو گروه داشتیم با بچه‌ها تقسیم کار می‌کردیم که ببینیم کی، کِی ارائه داره. همۀ هوش و حواس منم به این بود که اگه فلان چهارشنبه یکی ارائۀ فلان درسو داشت، ارائۀ بهمان درس هم نیافته فلان روز. چون مباحث کاملاً جدیده و آماده شدن برای هر ارائه حداقل یه هفته اعصاب و روان آدمو درگیر می‌کنه. بعد از کلی حرف زدن و پیام و وُیس و هماهنگی، برنامه‌مون که نهایی شد، اون هم‌کلاسیمون که با لغو شدن هر چیزی موافقه و با تشکیل هر کلاسی تو هر ساعتی مخالفه گفت وای من نمی‌تونم یک اردیبهشت ارائه داشته باشم. چون که آخر فروردین امتحان پایان‌ترم داریم و باید بریم تهران و موعد تحویل مقاله‌مون هم هست. قبول نکرد اون روز واج‌شناسی رو ارائه بده. من چون اون روز ارائۀ نحو دارم ارائۀ واج‌شناسیمو گذاشته بودم برای هفتۀ بعدش. این ارائه‌های واج‌شناسی و نحو از یه کتاب سخت سیصدصفحه‌ای هستن که برای همه‌مون جدیدن و باید کلی مطلب بخونیم تا مسلط بشیم که بتونیم ارائه‌ش بدیم. ترجمه و کتاب مشابه هم ندارن و مثال‌هاشونم از زبان‌های ایتالیایی و فرانسوی و اسپانیایی و آلمانی و یه سری زبان‌های عجیب و غریبه که اسمشونم نشنیدیم تا حالا. اون هم‌کلاسیم که دوستش دارم گفت باشه واج‌شناسی یک اردیبهشتو من ارائه می‌دم. گفتم نمیشه تو دو فصل اول رو قبل از عید ارائه دادی و نوبت ماست. اون هم‌کلاسی که زیر بار نمی‌رفت و اتفاقاً ترم پیش هم ارائه‌شو با من عوض کرده بود (چون که موضوع من، موضوع پایان‌نامۀ اون بود و فرصت رو غنیمت دونست که نره دنبال مبحث جدید و همونا رو ارائه بده. البته برای من همه‌شون جدید بودن و فرقی نمی‌کرد. ولی برای اون فرق کرد) تَکرار کرد که نمی‌تونم اون روز ارائه بدم. کس دیگه‌ای هم داوطلب نبود. گفتم باشه و برنامه رو جابه‌جا کردم و اسم خودمو نوشتم. بعد دیدم تشکر کرد و نوشت ولی این‌جوری خیییلی سختت میشه که. ینی جا داشت اون لحظه سرمو بکوبم به دیوار که یه ساعته ما داریم برنامه‌ریزی می‌کنیم کسی سختش نشه، حالا به این نتیجه رسیدی که سختم میشه؟!!! ینی حالا من تو کمتر از ۴۸ ساعت هم امتحان دارم هم تحویل مقاله هم ارائۀ نحو هم ارائۀ واج.



تازه الان یادم افتاد ماه رمضون هم هست اون موقع. برم تهران مسافر محسوب میشم دیگه؟ یا اونجا وطنم پارۀ تنمه هنوز؟ بعد نکته اینجاست که من اگه سی‌ویکم تهران باشم، فرداش که چهارشنبه باشه یا وسط جاده‌ام، یا تو آسمونم یا روی ریلم یا تازه رسیدم خونه و خسته‌م. یا اینکه باید شبو روی کارتن بخوابم و همون‌جا بمونم دو روز :| یه چیز دیگه هم که نمی‌دونم کجای دلم بذارم اون هاردیه که تو دانشگاهه و پروژه‌های کاریمون توشه و من مسئولشونم و یه ساله منتظرن برم اطلاعات توشو بررسی کنم و تصمیم داشتم بعد این از امتحانی که نمی‌دونم خوشحال باشم که حضوریه یا نه برم سراغش.

ساعت مکالمه‌مونم همون‌طور که می‌بینید ۱ و ۱۹ دقیقۀ نصفه‌شبه :|

الان یادم افتاد ماه رمضونا رستورانا هم بسته‌ست.

۲۲ اسفند ۹۹ ، ۱۳:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۳۲- نمیشه

چهارشنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۹، ۱۲:۲۰ ق.ظ
هر جوری برنامه‌ریزی می‌کنم بازم می‌بینم نمیشه هم دکترا خوند و دغدغهٔ علمی داشت و هم کار کرد و دغدغهٔ مالی داشت و هم توی وبلاگ و شبکه‌های اجتماعی تولید محتوا کرد و هم تفریح و استراحت کرد. اگه بشه هم با کیفیت قابل‌قبولی نمیشه. در بهترین حالت دوتاشو باید فدای دوتای دیگه بکنی. تازه مثلاً وقتی وبلاگ رو انتخاب می‌کنی بازم می‌بینی نمیشه هم پست گذاشت هم پستای بقیه رو خوند هم کامنت گذاشت هم کامنت جواب داد. بشه هم با کیفیت قابل‌قبولی نمیشه. 
چی می‌شد این دوتا فرشته که روی شونه‌های راست و چپمون می‌شینن (گویا اسمشون رقیب و عتیده) و اعمال نیک و بدمون رو می‌نویسن، هر شب یه نسخه از اعمال منو برای وبلاگم هم بفرستن پست کنم؟ البته ترجیحاً فقط اون شونه‌راستیه.
۲۰ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۲۸- یِرکُکی

چهارشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۹، ۱۱:۵۶ ب.ظ

این ترم، چهارشنبه‌ها از هشت صبح تا ده، از ده تا دوازده، و از یک تا سه کلاس دارم. امروز صبح تا عصر تو یه دانشگاه دیگه همایش مجازی زبان‌شناسی حقوقی هم بود و دوست داشتم ارائه‌ها رو ببینم. دیگه چون کلاس داشتم به ارائه‌های سه تا پنجش رسیدم فقط. یه گزارش مفصل از سخنرانی‌های اون پویش توسعۀ پایدار هم باید می‌نوشتم. شبم دیر خوابیده بودم و همۀ دیروزو درگیر کمتازیا و ضبط یه فیلم آموزشی بودم. ده دقیقه از دسکتاپم فیلم گرفتم و بعد صدامو ضبط کردم گذاشتم روی فیلم و شد دویست مگ. بعد درگیر این بودم که چجوری حجمشو کم کنم که کیفیتش کم نشه. تهش یه فایل نه‌دقیقه‌ایِ هفده‌مگابایتی با کیفیت خوب حاصل شد که هر کاری کردم با واتساپ ارسال نشد. خودبه‌خود تقسیم می‌شد به سه‌تا فایل سه‌دقیقه‌ای. ولی من می‌خواستم یه‌تیکه باشه. با گوشیا و واتساپ‌های دیگه هم امتحان کردم و نشد و به این نتیجه رسیدم که پیام‌رسانی بی‌خاصیت‌تر از واتساپ وجود نداره. صبشم که امروز باشه چون کلاس داشتم از شش بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد. خوابم میومدا، ولی نگران بودم خواب بمونم و نرسم به کلاس. کم مونده بود وسط کلاس ظهر گریه کنم از بی‌خوابی. مامان هم داشت اون یه گونی هویجی که از این وانتیه که وقتایی که من ارائه دارم بلندگوشو برمی‌داره میاد دم در خونه‌مون محصولاتشو پرزنت می‌کنه خریده رو پوست می‌کند. داره یخچالو برای ماه رمضون آماده می‌کنه. بعد من به‌قدری خسته بودم که وسط ارائۀ زبان‌شناسی حقوقی جلوی آشپزخونه خوابم برد و بقیۀ ارائه رو داشتم تو خواب می‌دیدم. نیم ساعت بعد با صدای بابا که نشسته بود پای رنده و با مامان سر اینکه طول و عرض و ارتفاع هویجا مناسبه یا نه بحث می‌کرد بیدار شدم :| و همین‌جوری که داشتم به اون گزارش مفصلی که هنوز ننوشتم فکر می‌کردم، این سؤال هم ذهنمو درگیر کرده بود که دورۀ کارشناسی چطور از هفت صبح تا هفت شب کلاس داشتم و وقتی هم از دانشگاه برمی‌گشتم می‌نشستم پای گزارش‌کار و پیش‌گزارش و تمرین و تکلیف و کوییز، انقدر خسته نمی‌شدم؟ همین‌جوری که داشتم با عشق مامان و بابا رو نگاه می‌کردم که یکی هویج پوست می‌کَنه و یکی رنده می‌کُنه، مامان گفت می‌تونی تو هم تهِ این هویجا رو (رنده که می‌کردن تهش می‌موند) نگینی خرد کنی؟ با اینکه هزارتا کار عقب‌افتاده داشتم دلم نیومد بگم نه. تو خونه‌تکونی که کمک نمی‌کنم، لااقل این یه کاری که ازم خواسته رو بکنم. ضمن اینکه معتقدم اگه تو یه خونه زندگی می‌کنید و در کارهای خونه مشارکت می‌کنید این اسمش کمک نیست مشارکته. کلمهٔ کمک رو وقتی به کار می‌برن که کار مال یکی دیگه باشه و تو انجامش بدی.

یرککی به زبان ما ینی هویج. یر یعنی زمین، کُک هم ینی ریشه. یرآلما هم میشه سیب‌زمینی.

دیگه چون از یرآلما خرد کردنم عکس گذاشته بودم تو وبلاگم، گفتم یه عکس هم از یرککی‌هام بذارم :دی


۱۳ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۲۶- مقاله‌هامونو نریزیم تو خوابامون

يكشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۹، ۰۳:۱۱ ب.ظ

من بیشتر روی گونۀ گفتاری فارسی کار می‌کنم (چون اغلب روی گونۀ رسمی و نوشتاری تحقیق شده و گفتاری رو اصلاً به رسمیت نمی‌شناسن خیلیا.) و چند ماه پیش که داشتم راجع به موضوع مقاله با استادم مشورت می‌کردم گفت یا روی اصطلاحات کار کن یا تعارف. تعارف و شوخی و تپق و لکنت و تکیه‌کلام، چیزایی هستن که تو گفتار دیده میشن و کمتر پرداخته شده بهشون. منم تو این مدت کلی مقاله راجع به اینا خوندم ببینم کدوم رو بیشتر دوست دارم. تعارف ارتباط مستقیمی با ادب و صداقت داره. زیاده‌روی توی تعارف، بی‌صداقتی رو نشون می‌ده و صراحت هم بی‌ادبی محسوب میشه گاهی. باید تعادل رو رعایت کنی که نه فکر کنن بی‌ادبی نه حال خودتم از حرفای بی‌خود و الکی‌ای که تحویل طرف می‌دی به هم بخوره. من خودم به‌شخصه صداقت رو به ادب ترجیح می‌دم و اهل تعارف نیستم. ینی اگه یه پیشنهادی بدم یا تعریف بکنم از چیزی نظرم واقعیه. حالا هر چی بیشتر مقاله می‌خوندم، بیشتر بدم میومد از تعارف. حین خوندن این مقاله‌ها با یه سری بله‌های تعارفی آشنا شدم که معنی نه می‌دادن و نه‌هایی که معنی بله دارن. و نتیجه اینکه به مکالمه‌کاوی علاقه‌مند شدم. از یه طرفم داشتم روی تداعی معنایی کلمات کار می‌کردم و اینکه بعضی کلمات ممکنه برای یه عده حس خوشایندی داشته باشن و برای بعضیا نه. برای من مثلاً لفظ خواستگاری ذوق‌برانگیز نیست و شاید حتی ناخوشایند هم باشه. علاوه برای ساخت‌واژه، با فرایند و فلسفه‌شم مشکل دارم حتی. یکی از این مقاله‌ها هم عنوانش “By the elders’ leave, I do” بود. بعد حالا با این ذهن درگیر و پریشانم دیشب داشتم خواب می‌دیدم که عاقد در حال خوندن خطبۀ عقده و منم داشتم به همراهان تأکید می‌کردم نگن عروس رفته گل بچینه و گلاب بیاره و اینا تعارفه و توضیح می‌دادم که از این ادا و اطوارها خوشم نمیاد. هماهنگ کردم که من همون اول جواب بله رو می‌دم و نپرن وسط بله گفتن من که رفته گل بچینه و اینا. بعد این عاقد پرسید «سرکار خانم، آیا جواب شما نه هست؟» (اصولاً می‌پرسن وکلیم؟ :)) طرف هم میگه بله. حالا دیگه نمی‌دونم این چه طرز خطبه خوندن بود). منم یه کم فکر کردم و گفتم «با اجازۀ بزرگترا نه». منظورم این بود که جوابم با اجازۀ بزرگترا «نه» نیست. بعد داشتم فکر می‌کردم آیا درست جواب دادم به این سؤال یا نه؟ :))

+ قیافۀ دامادو ندیدم متأسفانه :|


۱۱ نظر ۱۰ اسفند ۹۹ ، ۱۵:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۲۴- خاطرات مجازی، به روایت واتساپ

شنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۹، ۰۷:۲۴ ب.ظ

یک. از مصائب تحصیل مجازی:



دو. این گروهِ استادیه که تا حالا ندیده ما رو. اوایل چند بار گفت وبکمامونو روشن کنیم صحبت کنیم ببینیم همو، ولی بچه‌ها هر بار گفتن ایشالا دفعۀ بعد. این ترم هم باز با همین استاد یه درس دیگه داریم و جلسۀ اول بازم این حرفو پیش کشید که آخه من هیچ تصویر و تصوری از شما ندارم. بچه‌ها این بارم گفتن ایشالا جلسۀ بعد. شایان ذکر است که این استادمون یه مرد دهۀ چهلی هست و به‌واقع جای بابامونه. جلسه که تموم شد، عکسمو گذاشتم تو گروه و زیرش نوشتم استاد من این‌شکلی‌ام.



سه. از اونجایی که لبخندی که اینجا زدم رو بسی بسیار دوست می‌دارم، با کیفیت بیشتر می‌ذارم شما هم ببینید :|



چهار. یکی از هم‌کلاسیام با لغو شدن هر چیزی مخصوصاً کلاس موافقه و با تشکیل هر کلاسی قبل از ظهر مخالف. این شما و اینم مکالمۀ دوستانۀ ما تو گروهی که استادها توش نیستن:



پنج. جا داره همین‌جا اعتراف کنم که هر موقع استادها یادشون می‌رفت کلاس داریم و آنلاین نبودن یواشکی بهشون پیامک می‌زدم و آگاهشون می‌کردم.



شش. با اون هم‌کلاسیم که اخلاقش شبیه خودمه و بیشتر از بقیه دوستش دارم راجع به امتحان مهارت پژوهش صحبت می‌کنم:



هفت. ادامۀ حرفام، با همون هم‌کلاسی دوست‌داشتنی:



هشت. این یه هم‌کلاسی دیگه‌مه. از اونجایی که عکس پروفایلم با ماسکه، عکس بی‌ماسکمو خواسته که چشمش به جمالم روشن بشه. یک بار برای همیشه هم بگم که هم‌کلاسیام دخترن. لذا، فکرای ناجور نکنید :دی (ولی جدی چی می‌شد اگه فراجنسیتی (نمی‌دونم همچین کلمه‌ای وجود داره یا نه، منظورم اینه که جنسیت مهم نباشه) زندگی می‌کردیم و همین جمله رو اگه از هم‌کلاسی پسر می‌شنیدیم فکرای بد نمی‌کردیم. البته الان هر جوری این جمله رو می‌خونم، نمی‌تونم بپذیرم که میشه از یه پسر شنید و فکرای ناجور نکرد :|)



نه. استادراهنمام در پاسخ به ممنونمِ من گفت عزیزمی، و من ذوق کردم (خانومه این استادم (چرا این زبان ما تای مؤنث نداره من بذارم آخر اسم‌ها که هی مجبور نشم بگم این هم‌کلاسیم دختره، اون پسره، اون استاد مَرده و این زنه. ای بابا.).).



ده. ترم پیش یه استاد داشتیم که اشکالات و سؤالای خودمونو تبدیل می‌کرد به سؤال امتیازی و هر کی جوابشو پیدا می‌کرد نمرۀ ویژه می‌داد بهش. اینجا من و دوستم یه سؤالی پرسیدیم و تهشم خودمون حلش کردیم. با بدبختی و ساعت‌ها کلنجار رفتن البته.



یازده. همون استادی که یهو می‌گفت 1 بفرستید ببینم هستید یا نه.



دوازده. درسته که بلای جان هم‌کلاسیامم، ولی همیشه به فکرشونم:



سیزده. یه همچین هم‌کلاسی مفیدی‌ام:



چهارده. همچنان یه همچین هم‌کلاسی مفیدی‌ام من:



پانزده. یک دست جام باده و یک دست زلف یار... (البته اینجا درستش اینه بگیم یک گوش جام باده و یک گوش زلف یار)



شانزده. نمی‌رسم به این زودیا به نظرات جواب بدم، ولی حالا شما اگه حرفی داشتید نریزید تو خودتون :))

۷ نظر ۰۹ اسفند ۹۹ ، ۱۹:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۲۱- از هر وری دری ۷

دوشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۹، ۰۸:۰۰ ب.ظ

نوزده. چند وقت پیش دانشگاه پیامک زده بود که دانشجوی گرامی، جهت دریافت هدیۀ ورود شمارۀ شبای بانکی خود را به فلان شماره اعلام کنید. شمارۀ مذکور شمارۀ ثابت بود. ینی باید زنگ می‌زدیم که سلام علیکم من دانشجوی گرامی هستم شمارۀ شبام اینه. ترتیب اثر ندادم. چند روز بعد دیدم یکی از بچه‌ها تو اون گروهی که همه هستن پیامو فرستاده نوشته این ینی چی؟ یه عده گفتن برای ما هم فرستادن. یه عده گفتن چرا برای ما نفرستادن. کاشف به عمل اومد برای جدیدالورودها و استعداد درخشان فرستادن. قدیم‌الورودها اعتراض کردن که چرا زمان ما از این هدیه‌ها نبود. من هنوز باورم نشده بود که باید زنگ بزنیم شماره‌مونو بدیم. زنگ زدم به شمارۀ مذکور. چون احتمال دادم که قبل از من هزار نفر دیگه هم زنگ زدن اونجا، سر مسئول پشت خطی رو درد نیاوردم و بی‌مقدمه رفتم سر اصل مطلب. گفتم زنگ زدم شمارۀ شبامو بگم ولی چرا تلفنی؟ می‌تونستیم ایمیل کنیم، پیامک کنیم، یا یه جایی تو سیستم گلستان و فرم ثبت‌نام بنویسیم. انتظار داشتم بگه شایعه‌ست یا یکی سیستم پیامکی رو هک کرده و شوخی کرده باهاتون. گفتم سختتون نمی‌شه پاسخگوی این همه تماس تلفنی باشید؟ وقت دانشجوها هم تلف میشه پشت خط می‌مونن. گفت آخه ایمیل کردن هم برای دانشجو سخته و چاره‌ای نیست. و شماره‌مو گرفت و یادداشت کرد.

بیست. هنوز هیچ مبلغی دریافت نکردم. به محض واریز به سمع و نظرتون می‌رسونم :))

بیست‌ویک. به‌عنوان طراح پوستر و اطلاعیه، عضو انجمن زبان‌شناسی دانشگاهمون شدم. اوایل مقاومت می‌کردم با همون پینت کارشونو راه بندازم ولی این سری مجبور شدم یه کم هم از فوتوشاپ مایه بذارم. اون روز که آگهی دعوت به همکاریشونو دیدم به مسئول انجمن پیام دادم و پرسیدم هر ماه چندتا پوستر قراره طراحی کنم و هر پوستر چند ساعت زمان می‌طلبه و آیا اگه فضا ناخوشایند بود می‌تونم هر موقع خواستم انصراف بدم و هی من می‌پرسیدم و هی این بنده خدا جواب می‌داد. بعد گفتم منو با طراح قبلی آشنا کنه که از اونم راهنمایی و مشورت بگیرم و ببینم با چه نرم‌افزارایی کار می‌کرد و چرا ادامه نداد و چه سختیایی داره این کار. بعد در مورد امتیازها و دستمزد و تعهدات و وظایفم پرسیدم و اینکه تا کی قراره باهاشون همکاری کنم. بنده خدا با یه حالتی که چقدر جدی گرفتی قضیه رو، گفت با این همه سؤال و محکم‌کاری دیگه حتماً یه سال باید برامون طراحی کنید. گفتم والا اگه اذیت نشم تا هر موقع بگین هستم ولی دوست ندارم قول الکی بدم یا با اکراه یه کاری رو انجام بدم. برای همین همۀ جوانب رو می‌سنجم و تو همۀ کارام همین‌قدر جدی‌ام. 

بیست‌ودو. نمی‌دونم دستمزد طراحی هر پوستر چنده. به محض دریافت، مبلغ اونم به سمع و نظرتون می‌رسونم.

بیست‌وسه. پوسترها و اطلاعیه‌های قبلی انجمن زبان‌شناسی رو دیدم و اغلب نیم‌فاصله رو رعایت نکرده بودن تو پست‌هاشون. توی اولین جلسۀ مجازی با اعضای انجمن، خواهش کردم مسئول کانال تلگرامی و اینستا، قبل از انتشار پست‌ها متنشو برای من بفرسته که چک کنم. گفتم معمولاً آنلاینم و زود ویرایش می‌کنم. از پیشنهادم استقبال کردن و علاوه بر طراح، عنوان ویراستار انجمن رو هم از آن خود کردم. اطلاعیه‌هاشون دو سه خط بیشتر نیستا، ولی ویراسته نبودنشون اذیتم می‌کرد.

بیست‌وچهار. واتساپ یه قسمتی داره به اسم «درباره» که گزینه‌هاش در دسترس و در جلسه و در حال خواب و یه همچین عبارتاییه. اغلب مردم اونجا شعر می‌نویسن. وقتایی که امتحان دارم، می‌نویسم الان سر جلسۀ امتحانم، بعداً جوابتونو می‌دم. یه بار یکی سر جلسهٔ امتحان ازم جواب یه سؤالی رو پرسیده بود. امتحان که تموم شد جوابشو دادم :|

بیست‌وپنج. اون درسمون که دانشکده‌ای بود و نفرات زیاد بود، قبل از امتحان ناشناس‌های زیادی میومدن ازم سؤال می‌پرسیدن و مشکلاتشونو مطرح می‌کردن. منم در حد توانم جواب می‌دادم. یکیشون به یه موضوعی علاقه داشت که منم بدم نمیومد یه مقاله تو اون حوزه بنویسم. قبل از امتحان باهم صحبت کردیم و به توافق رسیدیم که بعد از امتحان مفصل راجع به این مقالۀ مشترک باهم صحبت کنیم. موقع امتحان، بهم پیام داد و جواب یه سؤالی رو پرسید. در واقع داشت تقلب می‌کرد. پیامشو باز نکردم و بعد از امتحان جواب دادم. بعد از اونم دیگه راجع به مقاله باهاش صحبت نکردم و قید این شراکتو زدم. حالا شاید بگید مرسومه و سخت نگیر. برای من مرسوم نیست و دوست دارم سخت بگیرم.

بیست‌وشش. روز قبل از امتحان، بچه‌ها داشتن اشکالاشونو تو گروه از استاد و بقیه می‌پرسیدن. پرسش و پاسخ که تموم شد، استاد گفت خب دیگه می‌رم سؤال‌ها رو طرح کنم. قشنگ معلوم بود منتظره ببینه پاشنه‌های آشیلمون کجاست بعد بره روی همونا مانور بده. نوشتم استاد، قیافه‌های مظلوم و دردکشیده و رنج‌کشیدهٔ ما رو هم تصور کنید موقع طراحی سؤالا و نهایت رحم و شفقت رو مبذول فرمایید. یه موسیقی آرام‌بخش هم بذارید پلی بشه برای خودش حین طراحی. با تشکر.

بیست‌وهفت. فقط بقیه نبودن که قبل از امتحان مهارت پژوهش سؤال و اشکال داشتن. منم سؤال داشتم. مثلاً یکی از سؤالاتی که ذهنم درگیرش بود این بود که در استفاده از عکس‌های دیگران تو کارمون، و بحث سرقت علمی و اخلاق پژوهشی، کدوم یک از اینا درسته؟ از آثار دیگران استفاده کنیم مگر اینکه خالق اثر، استفاده رو منع کرده باشه، یا از آثار دیگران استفاده نکنیم مگر اینکه خالق اثر، اجازهٔ استفاده داده باشه؟ استادمون در جواب گفت من از این سؤالا نمی‌دم، اینا سؤالای دکتر فلانیه (استاد خودش). فکر کرده من رفتم نمونه سؤالات دکتر فلانی رو پیدا کردم دارم اونا رو حل می‌کنم!. بعد ادامه داد که این سؤال، چهارتا گزینه داره. گفتم نه به خدا سؤال ذهنی خودمه و فقط هم همین دوتا گزینه به ذهنم رسید. بعد داشتم به گزینه‌های دیگه فکر می‌کردم و اینکه از الان بشینم سؤالات ذهنمو کم‌کم یادداشت کنم. شاید یه وقتی منم استاد شدم. اون موقع به‌عنوان سؤال می‌دم به دانشجوهای بیچاره‌م که پاسخ بدن. بعد با هم‌فکری هم داشتیم گزینه خلق می‌کردیم برای این سؤال. مثلاً گزینه‌های دیگه می‌تونن اینا باشن: از آثار دیگران استفاده نکنیم مگر اینکه خالق اثر عدم استفاده رو منع کرده باشه. از آثار دیگران استفاده کنیم مگر اینکه خالق اثر اجازۀ استفاده نداده باشه.

بیست‌وهشت. امتحان میان‌ترم مهارت پژوهش، سیزده‌تا سؤال بود، دوونیم ساعت زمان. ده شروع شد و رأس ساعت دوازده‌وسی تموم کردم. بیست‌وهشت صفحۀ آچهار جواب نوشته بودم و انگشتام بی‌حس شده بودن. بیشتر سؤال‌ها هم عملی بود. مثلاً یکیش این بود که یه ویدئو تو مجیستو درست کنیم لینکشو بذاریم تو پاسخنامه. من انقدر هول شده بودم که با عکس‌های جغدی که شماها برام فرستاده بودید ویدئو درست کردم. حالا فرقی نمی‌کرد چه عکسی استفاده کنیم ولی درستش اینه جدول و نمودار و اسکرین‌شات اسلایدها و مقاله‌ها و یه همچین چیزایی رو بذاری تو فیلم.

بیست‌ونه. اون روز که امتحان پایان‌ترم این درسو داشتیم با اینکه کاملاً مسلط بودم ولی انقدر استرس داشتم که تو این بیست‌وچند سالی که درس خوندم نداشتم. تنها بودم. فشارم افتاده بود. ضربان قلبم تند و نامنظم بود. رنگم پریده بود. نفسم بالا نمیومد و انگشتامم بی‌حس شده بودن و خواب رفته بودن. سه ساعت بیشتر فرصت نداشتیم و تعداد سؤالا هم بیست‌ویک‌تا بود. سؤالا رو زیاد داده بود که فرصت تقلب نداشته باشیم. چهل‌وچهار صفحه شد پاسخنامه‌م. حتی یک دقیقه از این سه ساعت رو هم تلف نکردم. هنوز که هنوزه یادش می‌افتم قلبم میاد تو دهنم. تو این سه ساعت مطلقاً پیامامو چک نکردم و سرم به لپ‌تاپ بود و تندتند می‌نوشتم و عملی‌ها رو هم انجام می‌دادم. رأس ساعت ۱۲:۵۹ فرستادم پاسخنامه رو. و نفس راحت کشیدم و رفتم سراغ واتساپ. دیدم صدتا پیام تو گروه ثبت شده که یکیش اینه که باشه تا ۱۳:۳۰ تمدید کردم زمان امتحانو. کارد می‌زدی خونم درنمیومد از عصبانیت. در جواب استاد که در جواب خواهش دوستان زمان رو تمدید کرده بود نوشتم: «استاد ممنون که زمان امتحان رو تمدید کردید ولی من حین امتحان تمرکزم روی سؤالا بود نه اینجا، و زمانم رو طوری مدیریت کرده بودم که سه‌ساعته تموم کنم. و تازه الان متوجه شدم زمان رو تمدید کردید. اگر از قبل می‌دونستم تا ساعت یک‌ونیم وقت داریم رأس ساعت ۱۲:۵۹ با استرس و بدون مرور جواب‌هام ارسالشون نمی‌کردم و شاید توضیحات بیشتری براشون می‌نوشتم. لطفاً موقع تصحیح این مورد رو در نظر بگیرید.» گفت هنوز می‌تونی بری ویرایش کنی. گفتم «ساعت ۱۲:۵۹ گزینهٔ اتمام آزمون رو زدم و وضعیت رو نوشته «پایان‌یافته». می‌ترسم دوباره وارد شم مشکلی پیش بیاد و دوباره آپلود نشه دیگه. چون آپلود همینا هم کلی طول کشید و از یه ربع به یک منتظر بودم آپلود بشن فایلام. حالا خدا رو شکر هیچ سؤالی رو بی‌پاسخ نذاشتم. ولی حین امتحان نزدیک صدتا پیام تو واتساپ ثبت شده بود و واقعاً نمیشه از دانشجو انتظار داشت هم اینجا پیام‌ها رو بخونه و از اتفاقات جدید مطلع بشه هم اون‌ور تمرکزش به امتحان باشه و سؤالا رو جواب بده.». بعد دیدم ملت هنوز دارن پیام میدن که استاد تمدید کن و فلان! یکی از هم‌کلاسیامم تازه بعد از من متوجه این تمدید شده بود و اونم با من موافق بود. استاد به اونم گفت می‌تونه تا ۱۳:۳۰ ویرایش کنه. در جوابش پیام گذاشتم که: «بحثِ من سر اینکه دوباره بتونم وارد بشم یا نشم نیست. شما وقتی قبل از آزمون می‌گید تا ساعت یک وقت داریم، من به‌شخصه میام زمانم رو از همون سؤال اول مدیریت می‌کنم که تا ۱۲:۴۵ تموم بشه و یک ربع هم آپلود فایل‌ها طول بکشه. برای آپلود هم زمان کافی کنار می‌ذارم و وقتی می‌دونم فلان قدر وقت دارم به اندازهٔ فلان قدر جواب می‌دم. قبول کنید که این مدل تمدید کردن زمان تو واتساپ! در مقایسه با رفتار حرفه‌ای من یه مقدار غیرحرفه‌ای بود و رنجیدم.». دیدم یه عده نوشتن اسکوپوس کنده و باز نمیشه و سیستممون هنگ کرده و اسکولارسی ارور می‌ده و وقت بیشتری خواسته بودن. خب اسکوپوس و سیستم منم مشکل داشت و کند بود. وردم هم هنگ می‌کرد گاهی. اصلاً یه جایی تاچ لپ‌تاپ قفل شد با موس ادامه دادم. ولی تا این لود بشه می‌رفتم سراغ اون‌یکی سؤال. منتظر نمی‌موندم سیستم درست بشه. از سؤال آخر شروع کردم تا مشکل اسکوپوس سؤال اول حل بشه. قطعاً اگر از تمدید و ارفاق‌های استاد اطلاع داشتم آرامشم حین امتحان بیشتر بود. خلاصه استاد حق رو به من داد و گفت در نظر می‌گیرم این چیزا رو. ولی تا شب همچنان تپش قلب داشتم به‌خاطر فشاری که تو اون سه ساعت تحمل کردم.

سی. اینم عکس یادگاری اون روز از صفحۀ آزمون:


۰۴ اسفند ۹۹ ، ۲۰:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۱۸- از هر وری دری ۶

يكشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۹، ۱۱:۵۴ ق.ظ

سیزده. دیروز رو به‌عنوان روز اسکرین‌شات نام‌گذاری می‌کنم، چرا که بالغ بر ۲۸۰۹ شات از کتاب‌هایی که تو اپ طاقچه داشتم گرفتم و منتقل کردم به لپ‌تاپم که راحت‌تر ازشون استفاده کنم. اون کتاب‌هایی هم که اسکرین‌شاتشون قفل بود و اجازۀ عکس گرفتن ازشون نداشتم رو با گوشی خودم باز کردم و با یه گوشی دیگه از گوشیم و در واقع از کتابی که نمی‌ذاشت اسکرین‌شات کنم عکس گرفتم و تعداد این عکس‌ها هم بالغ بر چهارصدتا بود. من حتی از کتابای کاغذی که دارم هم عکس می‌گیرم و می‌ریزم تو لپ‌تاپم که همیشه در دسترسم باشن. در گام بعدی هم عکس‌ها رو به متن تبدیل می‌کنم که بتونم عملیات سرچ رو انجام بدم و وقتی دنبال کتابی می‌گردم که توش فلان اصطلاح به کار رفته، با یه سرچ تو متنش به نتیجه برسم.

چهارده. دیشب حین اسکرین‌شات گرفتن داشتم برای بابا توضیح می‌دادم که اینا رو به متن تبدیل می‌کنم که موقع ارجاع دادن بهشون دوباره تایپ نکنم دیگه. پرسید چجوری؟ گفتم عکس صفحات رو تو گوگل درایو آپلود می‌کنی و اپن وید گوگل داک رو انتخاب می‌کنی. یکی دو ثانیه بعد متن عکسو تحویلت می‌ده. گفت عه چه خوب، بیا نشونم بده. گفتم حالا هر موقع لپ‌تاپمو روشن کردم نشون می‌دم دیگه. گفت نه با گوشی نشون بده. و من عاشق این علاقۀ پدرم به علم‌آموزی‌ام. گفتم در گام اول باید گوگل درایو و گوگل داک رو دانلود و نصب کنیم. گوگل درایو رو داشت، ولی داک رو دانلود کردیم. اسمشم گوگل داک نبود و سندنگار نوشته بود. لذا زین پس ما هم سندنگار صداش می‌کنیم. یکی از عکسای کتابا رو آپلود کردیم تو گوگل درایو و بعد گفتم اپن وید رو بزن. چون با اپ این کارو انجام می‌دادیم چنین گزینه‌ای نبود. فضاشم شبیه نسخۀ دسکتاپ نبود. گفتم گوگل کروم رو باز کن اونجا بنویس گوگل درایو. نوشت و از قسمت تنظیمات نسخۀ دسکتاپ رو انتخاب کردیم. و چیزی که می‌دیدم عین همونی بود که با لپ‌تاپ انجام می‌دادم. گفتم حالا همین جا دوتا عکس آپلود کن و اپن وید سندنگارو بزن. چنین کرد و چنان شد و بسی ذوق کردیم.

پانزده. من این روشِ تبدیل عکس به متن رو نُهِ نُهِ نودونه از همکارم یاد گرفتم [عکس]. برای کسب اطلاعات بیشتر کلیک کنید.

شانزده. شباهنگام توی تختم داشتم این کتاب فلسفۀ زبانو می‌خوندم و جا داره تَکرار کنم که چقدر این درسو دوست ندارم من. غرق در بحر تفکر بودم که به‌ناگاه دیدم به عنکبوت کوچولو اون گوشۀ سقف راه میره. در حالی که بیتِ هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم تو سرم پلی می‌شد پدرو صدا کردم و گفتم حالا چجوری دستمون برسه بهش؟ یه چیزی پرت کرد سمت عنکبوت بخت‌برگشته و عنکبوته افتاد رو زمین و بابا برش داشت رفت.



هفده. وقتی تذکرات مامان مبنی بر این‌که بعد از خوردن غذا صندلی رو بکشم سر جاش افاقه نکرد و دید همچنان صندلی رو وسط آشپزخونه رها می‌کنم می‌رم، این راهکار به فکرش رسید :))



هجده. این روزها، فک و فامیل و خانواده خوشحالن که کلاسام به لطف کرونا مجازیه و من تهران نیستم و در آغوش گرم خانواده‌ام و هی نمی‌رم و هی نمیام و از خطر کرونا و دزد و داعش و قاچاقچی‌هایی که کلیۀ آدمو درمیارن می‌برن می‌فروشن، و همچنین خطرات وسائط حمل‌ونقل زمینی و هوایی و دریایی! در امانم و وقتی مریضم تنها نیستم و خوراک و پوشاک و نوشاکم! مهیاست. و خوشحال‌ترین خوشحالان هم باباست. و صدالبته که ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست؟

۰۳ اسفند ۹۹ ، ۱۱:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۱۷- از هر وری دری ۵

شنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۹، ۰۱:۳۱ ب.ظ

یک. دنبال یه عنوان ثابت، شکیل، زیبا و با مسمّی (بخونید مسمّا) می‌گردم برای یه همچین پستایی که از چند پُستک (پست کوچک) یا پُک (مخفف پست کوتاه :دی) تشکیل شده‌ن. از هر وری دری هم بد نیست البته. پیشنهاد بهتری ندارید؟

دو. مهلت اون مأموریت سرّی که در موردش باهاتون صحبت کردم و ازتون خواستم فیلم بگیرین از خودتون و راجع به اهمیت زبان فارسی صحبت کنید و بفرستید براشون بازم تمدید شد. تا آخر امشب.

سه. برای اون دو دقیقه‌ای که می‌خواستم صحبت کنم دویست‌تا فیلم از خودم گرفتم و هیچ کدوم به دلم ننشست. وسواس گرفته بودم چیزی نگم که از نظر علمی اشتباه باشه و مایۀ سرافکندگی استادام نشم. حواسم هم بود که ویراسته حرف بزنم. ینی اگه موقع نوشتن، استفاده از کلمۀ «پیرامون» به جای «دربارۀ» غلطه، موقع حرف زدن هم غلطه و باید حواسم به چنین خطاهایی هم بود. بعد یه بار وسط حرف زدنم در زدن، یه بار تلفنم زنگ خورد، یه بار هواپیما رد شد، یه بار گوشیمو که تکیه داده بودم به جایی سُر خورد، یه بار اذان پخش شد از گوشی کناری و یه بارم بعد از گفتنِ دوتا جمله حرفام یادم رفت. خونۀ خودمونم نبودم. یه چندتا از این فیلما رو یادگاری نگه‌داشتم. بامزه‌ترینشون اونجا بود که حرف زدم و همین‌جوری که زل زده بودم به دوربین گوشیم، مکث کردم و گفتم اُلمادی (به زبان ترکی ینی «نشد») و از اول ضبط کردم. چند بارم محل زل زدنمو تست کردم و بالاخره نفهمیدم کجا رو نگاه کنم که دقیقاً چشم تو چشم بینندۀ فیلم بشم. امیدوارم فیلمم بین انبوه فیلم‌های رسیده به دستشون گم بشه.

چهار. یه بارم وسط ضبط همین فیلم، خیرات! آوردن. نوۀ پسرعمۀ بابابزرگم برای شادی روح پدرش و مادربزرگش که متأسفانه کرونا گرفتن و فوت کردن کیک و شیر آورده بود. آخرین باری که فریبا رو دیده بودم اوایل کارشناسی بودم. مادربزرگ و پدربزرگشو آورده بود عیددیدنی. اولین و آخرین باری که اومدن خونه‌مون همون یه بار بود. اون موقع تو فیس‌بوک بودیم و لینک وبلاگمو اونجا گذاشته بودم و از اون طریق خوانندۀ وبلاگم هم بود. انقدر عوض شده بود نشناختمش. باهم خوش و بش کردیم و همون‌جا دم در ده دیقه‌ای حرف زدیم و هر چی بفرما زدم بیا تو گفت نه ممنون باید برم. اون از سختی‌های بزرگ کردن دوتا بچه‌ش که از اسم و جنسیتشون بی‌اطلاعم گفت و منم از مشقت‌های درس خوندن. اون گفت تو کار خوبی کردی درستو ادامه دادی و من گفتم نه اتفاقاً کار تو درست‌تر بود که شوهر کردی :|

پنج. به‌دلیل مشابهت‌های بسیار زیاد تحصیلاتی که یکی از خواستگارها به شوهر پریسا داشت حدس زدم اونا منو به اینا معرفی کردن. چند وقت پیش غیرمستقیم به پریسا گفتم نکنه از این کارا. به این خواستگار آخری هم میومد که با شوهر ندا در ارتباط باشه. هنوز ندیدم ندا رو که به اونم بگم نکنه از این کارا.

شش. یه خانومی تو خیابون جلوی یکی از فامیلامونو گرفته گفته دنبال دختر چادری بیست‌وهفت‌هشت‌ساله‌ام برای پسر سی‌وشش‌وهفت‌ساله‌م. می‌شناسید؟ ایشونم یاد من افتاده و ازش پرسیده آقاپسر چه‌کاره هستن؟ ایشونم گفته پاسدارن. پاسدار به زبان ما میشه همونی که تو سپاهه. خدا رو شکر انقدری شناخت داشت ازم که متوجه باشه به درد این خانواده نمی‌خورم و شماره نده بهشون، ولی وقتی بهم گفت یه همچین موردی بوده قیافه‌م دیدنی بود. آخه این چه طرز دنبال دختر گشتنه؟!!! تو رو خدا به ماماناتون بگید این‌جوری براتون دختر پیدا نکنن. نکنن از این کارا :|

هفت. نوجوان که بودم، آرش جزو اسم‌های موردعلاقه‌م بود. چند وقت پیش یه آرش نامی تو تلگرام پیام داد «۳۴ سالمه تهران شما چند سالتونه از کجایید» جواب ندادم و اسکرین‌شات گرفتم. چند ساعت بعد دیدم پیاماشو پاک کرده ولی اسمش هنوز تو لیست چت‌هام هست. شماره‌ش معلوم نبود. شمارۀ منم کلاً برای هیچ کس معلوم نیست. چند روز پیش دیدم اسمشو عوض کرده. الانم چک کردم دیدم عبارتِ مهندس رو به بیوش اضافه کرده.

هشت. با این مقدمه که استاد شمارۀ ۲۰ و ۱۷ خانوم هستن، برای استاد شمارۀ ۲۰ باید دوتا مقاله می‌فرستادیم. یکی رو پنج صبح و یکی رو دهِ شب فرستادم و توضیح دادم حالم خوب نبود و بیمارستان بودم. استاد بامحبتم در پاسخ نوشته سلام. مقالۀ شما را با یک روز تأخیر دریافت کردم. حالا مقایسه کنید با جواب استاد شمارۀ ۱۷ که وقتی گفت چرا بعد از یک سال هنوز کاراتونو تحویل ندادید و یکی از دخترا گفت کسالت داشتم، در جوابش نوشت بلا به دور، ایشالا حالت خوب بشه، آیا الان بهتری؟، می‌خوای بسپریم یکی دیگه این بخش از کارو انجام بده و چندتا گل و قلب هم گذاشت ته پیامش. حالا ترم بعد بازم با این استاد شمارۀ ۲۰ درس دارم و خدا صبرم بده. ولی خب یکی از قشنگیای زندگی تحصیلیم اینه که استاد راهنمام استاد شمارۀ ۱۷ هست.

نه. باید اسلایدهامونو تو کتابخانۀ دیجیتال دانشگاه (ریپازیتوری هم می‌گن) بارگذاری کنیم. نام کاربری و رمزمون برای سایتا شمارۀ دانشجویی و کد ملی هست. به هر نحوی وارد کردم، وارد نشدم!. دوستام گفتن باید اول زنگ بزنی تو رو تو سیستم تعریف کنن بعد وارد بشی. زنگ که می‌زنم جواب نمی‌دن. ایمیل و پیام هم گذاشتم ولی هنوز جواب ندادن. به استاد شمارۀ ۱۹ پیام دادم که هنوز نام کاربریم تو سیستم تعریف نشده و متأسفانه نتونستم کارامو اونجا بارگذاری کنم. برای کارای ایشونم تا ۳۰ بهمن فرصت داشتیم. جواب داده عیبی نداره کمی صبر کنید. ایشون آقا هستن و گزینۀ مناسبی به‌نظر می‌رسن برای استاد مشاور بودن رساله‌م.

ده. یکی از مقالاتی که تو مقاله‌م بهش ارجاع دادم مقالۀ شاخص‌های معناشناختی واژه‌های فرهنگستان بود. فایلشو نداشتم و چند سال پیش استادمون نسخۀ کاغدیشو بهمون داده بود. این نسخه هم کامل نبود و صفحات آخرو نداشت. معلومم نبود چه سالی چاپ شده و تو کدوم مجله و کنفرانس. گوگلم که کردم اسمی ازش نبود. فقط تو سایت علم‌نت یه اسم ازش بود، بدون تاریخ. نوشته بود مقالۀ کنفرانس آرا و اندیشه سید جمال‌الدین اسدآبادی که تو مجموعه مقالات همایش یکصدوپنجاهمین سالگرد آرا و اندیشه سید جمال‌الدین اسدآبادی چاپ شده. حالا درسته زیاد از تاریخ سر در نمیارم، ولی دیگه انقدر حالیمه که این مقاله نمی‌تونه تو کنفرانس سید جمال‌الدین اسدآبادی ارائه بشه. ولی محض اطمینان مجموعه مقالات مذکور رو پیدا کردم و بررسی کردم و خب توش نبود. بعد از اینکه به نتیجه نرسیدم، تازه اینجا تصمیم گرفتم که مصدع اوقات یکی بشم و ازش بپرسم این مقاله کجا منتشر شده؟ به دو سه نفر پیام دادم و همچنان کتابخونه‌مو داشتم زیرورو می‌کردم بلکه تو یکی از مجموعه مقالات پیداش کردم. مجموعه مقالات اپ‌های طاقچه و فیدیبو و کتابراهم گشتم و بالاخره مقاله رو از صفحۀ سیصد یه کتاب شونصدصفحه‌ای پیدا کردم و سریع رفتم پیاممو قبل از دیده شدن پاک کردم که وقت دوستام حتی برای مسئله‌ای که حل شده گرفته نشه.

یازده. اطلاعیۀ اون شصت گیگ دانشجویی رو گذاشتم تو گروه جدیدالورودها که کل دانشگاه توشه. یکی اومده پیام خصوصی داده خطم به اسم بابامه و پیغام ثبت‌نام موفقیت‌آمیز بود رو دریافت نمی‌کنم چی کار کنم؟ نوشتم خب شمارۀ خودتونو وارد کنید. جواب داد حفظ نیستم. گفتم خب زنگ بزنید یه جایی و شماره‌تون بیفته ببینید. گفت شارژ نداره آخه. نفس عمیقی کشیدم و گفتم خطتون ایرانسله یا همراه اول یا رایتل؟ امیدوار بودم دیگه اینو بدونه و گفت همراه اول. تو گوگل نوشتم کد استعلام شماره همراه اول. اولین نتیجه این بود: ستاره ۹۹ مربع. گفتم این کد رو بزنید شماره‌تونو نشون میده. اینم اضافه کردم که تو گوگل نوشتم و از اونجا فهمیدم. که متوجه بشه که خودش هم می‌تونست این کارو انجام بده. کد رو نوشته و عکس گرفته و نشونم داده که این‌جوری؟ نوشتم بله. بعد نوشته خب بعدش چی کار کنم؟ دوباره نفس عمیق دیگری کشیدم و نوشتم بعد نداره که، به محض وارد کردن کد شماره رو نشون میده. از صفحۀ گوشیش دوباره اسکرین‌شات گرفته فرستاده برام و نوشته میشه شماره‌مو تایپ کنید برام؟ پایین نوشته بود ۹۸۹۱۰ و بقیۀ شماره. نفس عمیق سوم رو کشیدم که حالا گیریم گوگل کردن بلد نیست، ولی یه کاغذ و خودکار پیدا نمیشه اینو یادداشت کنه و تو سایت ثبت‌نام وارد کنه؟ من باید یادداشت کنم براش؟ نوشتم ببین این نهصدوده به بعد شماره‌ته. شماره‌شو یادداشت کردم و تشکر کرد و رفت.

دوازده. چو دیدی نداری نشانی ز شوی، ز گهواره تا گور...


۰۲ اسفند ۹۹ ، ۱۳:۳۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۱۶- سرم

جمعه, ۱ اسفند ۱۳۹۹، ۰۱:۳۰ ب.ظ

از هفتۀ آینده ترم دوم شروع میشه و مقاله‌های ترم اول رو که باید تا سی‌ام تحویل می‌دادم هنوز نتونستم کامل تحویل بدم، چرا که روز آخری که اختصاصش داده بودم به جمع‌بندی و ویرایش مقاله‌ها و اون روز دیروز باشه، از صبح حالم خوب نبود و شبم با اینکه دکتر گفت مسکن زدم به سِرمُت و برو استراحت کن، برگشتم خونه و با پیامِ هنوز مقالۀ شما دریافت نشده و تا پایان امروز فرصت داشتیدِ استادم مواجه شدم و تا هفت صبح امروز که اول اسفند باشه بیدار بودم که حداقل یکی از چهارتا مقاله رو جمع‌بندی کنم بفرستم و فرستادم. برای دومی هم تا آخر شب فرصت گرفتم و استادِ اون دوتای دیگه هم بین استادها ارحم‌الراحمینه و شنبه هم بفرستم چیزی نمی‌گه.

اخلاقم این‌جوریه که اگه مریض بشم خودم خودجوش نمی‌رم دکتر. در برابر دارو و دکتر رفتن مقاومت می‌کنم و منتظر می‌مونم خودم خوب بشم و اطرافیانم باید دست و پامو ببندن و ببرنم دکتر. ولی این سری حس کردم واقعاً دارم می‌میرم. سردرد داشتم و بعدشم تهوع. شب گفتم منو ببرید دکتر و از حال رفتم و من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود. آدما معمولاً لحظۀ مرگشون یاد فسق و فجورشون می‌افتن و توبه می‌کنن و بابت بعضی از اعمال ننگینشون پشیمون می‌شن و تصمیم می‌گیرن اگه نمردن اون کارو ترک کنن یا فلان کار دیگه رو انجام بدن، ولی من در این مواقع حساس به سه چیز و فقط هم به همین سه چیز فکر می‌کنم. اولین چیز اینه که اگه بمیرم کیا غصه می‌خورن و غصۀ غصه خوردنِ اونا رو می‌خورم. دومین چیز مقاله‌ها و پروژه‌های ناتمامیه که دستمه و براشون وقت و انرژی صرف کردم و افسوس می‌خورم که کاش یکی پیدا بشه ادامه بده کارمو و به یه جایی برسوندش و نیمه‌تمام نمونه. سومین چیز هم وبلاگمه که همیشه با خودم درگیرم که قبل از مرگ بیام قالبشو پاک کنم و صفحۀ سفیدش کنم یا بذارم بمونه به امان خدا. به کامنت‌های پاسخ داده نشده هم فکر می‌کنم.

با این طرح منع تردد هم دوتا انتخاب بیشتر نداشتیم اون وقت شب. انتخاب اول این بود که بریم تو دل شهر و جریمه بشیم و با دفترچه بیمه تو بیمارستان دولتی ویزیت بشم و هزینۀ گزافی بابت دکتر و دارو متحمل نشیم، و انتخاب دوم هم اینکه بریم همین بیمارستان خصوصی نزدیک خونه‌مون و در واقع سر کوچه‌مون و جریمه نشیم و به جاش ویزیت و هزینه آزاد باشه که گزینۀ دوم رو انتخاب کردیم و باورم نمیشه یه سرم محتوی مسکن و از اون ویتامینا که رنگش زرده و بوش تنده، صدتومن شده باشه :|

+ چند روزه وبلاگ‌ها رو بدون فیلترشکن نمی‌تونم باز کنم. با فیلترشکن هم کامنتام ارسال نمیشه.

+ اصطلاحِ بکش خوشگلم کن رو شنیدید؟ ما ورژنِ بکش دکترم کن‌ش هستیم [عکس].

+ عنوانو هم هر جور دوست دارید بخونید. سَرَم و سِرُم جناس خط دارن. ما بهش می‌گیم هم‌نویسی یا homography.

+ اگر دانشجویید، برید شصت گیگتون رو بگیرید از اینجا https://ictgifts.ir/


۰۱ اسفند ۹۹ ، ۱۳:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۱۳- سیزده سال گذشت

شنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۹، ۰۵:۱۳ ق.ظ

پونزده سالم بود که با دنیای شما آشنا شدم و به‌زورِ هم‌کلاسیای وبلاگ‌نویسم که در حال حاضر وبلاگ همه‌شون تعطیله گلدان رو افتتاح کردم. به‌زور، چون فرصتشو نداشتم و وقتم همیشه با درس و مشق پر بود. ولی گفتم حالا که سعدی گلستان و بوستان داره منم یه گلدون کوچیک داشته باشم. دوستام گفتن این گلدون هدیۀ ولنتاین ما به توئه. اون روز طعم انتشار اولین پست و دریافت اولین نظرات رو چشیدم. تجربۀ پست گذاشتن با اینترنتِ دیال‌آپ، ذوق دیدنِ نظر جدید، تمرینِ نوشتن، لذت خوندن و خونده شدن، و دیده شدن. تعامل با خواننده‌ها برام تجربهٔ شیرینی بود، اما نه همیشه. گاهی با بعضی پیام‌ها و نظرها ناراحت شدم، عصبانی شدم و حتی ترسیدم اما اغلب برام دلنشین و دلپذیر بودن. امروز سیزدهمین سالگرد بلاگر شدنمه. تو این سال‌ها همه چی عوض شده جز اینکه نویسندۀ وبلاگ همچنان درس داره. این روز به‌اندازۀ روز تولد خودم برام خاصه. وبلاگم برام انقدر عزیز و دوست‌داشتنی بوده که یه روز با هدرم کارت ویزیت درست کرده باشم، که بذارم داخل کیف پولم، که بدمش به دوستام. انقدر عزیز بوده که روز تولدش کیک سفارش بدم و بخوام عکس هدرو روش بزنن و بنویسن تولدت مبارک. هنوزم برام عزیزه. هنوز خونهٔ امن خیالمه و هنوز وقتی یه حرفایی رو نمی‌تونم تو اینستا تو پیج فامیل یا هم‌کلاسیا بنویسم میام اینجا می‌نویسم. اینجا بیشتر خودمم تا جاهای دیگه‌ای که با اسم و رسم خودم می‌نویسم. بیاید قصهٔ آشناییتون با من و وبلاگمو تعریف کنید. منم تا جایی که حافظه‌م یاری کنه همراهی می‌کنم. از کی و کجا و کامنت‌ها و پیوندهای کدوم وبلاگ رسیدید به اینجا؟ یا خودم کِی و کجا و چجوری آدرسمو بهتون دادم؟ اولین برخورد وبلاگیمون یا اولین پستی که خوندید یادتونه؟ چه تصوری از من داشتید و آیا همچنان همون تصور رو دارید یا تغییر کرده؟ تو این مدت حرفی، حدیثی، پیشنهادی، انتقادی، سؤالی، ابهامی تو دلتون مونده که نگفته باشید؟



‌به‌رسم هر سال، یادگاری‌هاتونو کنار هم گذاشتم و به هدر وبلاگم اضافه‌شون کردم. اسم فرستنده‌ها رو هم گوشۀ هر کدوم از عکسا نوشتم. اگر با کیفیت بالا می‌خواید ببینید به بخش تاریخچه و دربارۀ وبلاگ مراجعه کنید.

۵۸ نظر ۲۵ بهمن ۹۹ ، ۰۵:۱۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۱۱- خام بُدم پخته شدم

يكشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۹، ۱۲:۱۴ ق.ظ

رسیدم به این مقالۀ استاد شمارۀ ۱۹ و با خوندن این دوتا پاراگراف لبخندی زدم از اعماق جان، به پهنای صورت که البته به نیشِ تا بناگوش باز شباهت بیشتری داشت تا لبخند. به خودم قول دادم منم در آینده یه همچین مقاله‌ای بنویسم و توش بگم پسر اولم تو فلان سن به فلان چیز فلان می‌گفت و دختر دومم بهمان. من تا یه همچین مقاله‌ای ننویسم آروم نمی‌گیگیرم و اگه یه همچین چیزی ننوشته مُردم رو قبرم بنویسید ناکام. اصلاً به‌نظرم من یه دونه از این مقاله‌ها به دنیا بدهکارم و زندگی هم یه همچین فرصتی رو به من بدهکاره و یه ضرب‌المثل ترکی هم داریم که ترجمه‌ش میشه طلبکار سلامتی بدهکارو می‌خواد۱. حالا این خط و نشون رو اینجا یادگاری می‌ذارم که چند سال دیگه بیام بهتون بگم الوعده وفا. 



من از قبل این استادو نمی‌شناختم، ولی الان یه جوری با این مقاله‌ش و سبک زندگیش حال کردم که اگه انتخاب استاد مشاور با خودم باشه به مشاوری برمی‌گزینمش. قشنگ معلومه از وقتی بچه‌هاش به غان و غون کردن افتادن قلم و کاغذ گرفته دستش و اینا هر چی ادا کردن، ثبت و ضبط کرده و ازش یه مقاله درآورده. و به‌نظرم از اونجایی که باباها نسبت به مامان‌ها با بچه‌ها کمتر در ارتباطن، احتمالاً متوجه ظرایف زبانی بچه‌هاشون نشده. مگر اینکه خانومشم کمکش کرده باشه.

یه نکته هم راجع به این پزیدن بگم. من خودم بچه بودم، اول، دوم و حتی سوم ابتدائی، سعی می‌کردم از فعل پختن استفاده نکنم و به جاش بگم پزیدن. چون پُخ به زبان ترکی معادل با گُه و عن (ببخشید که ان‌قدر شفاف دارم می‌گم) هست و واژۀ مؤدبانه‌ای نیست و من تا این سن بر زبانم جاریشون نکردم و اولین بارم هست تایپشون می‌کنم :)) لذا فکر می‌کردم به جای پختن اگه بگم پزیدن مؤدبانه‌تره. تا اینکه به‌مرور زمان با پختن کنار اومدم و به کار بردمش :|

شمام اگه از کودکی‌تون یا از کودکانتون خاطرۀ زبانی دارید با ما در میان بگذارید.


۱ این ضرب‌المثلی که ترجمه‌شو گفتم اینه: بُشلو بُشلون ساغلن ایستر. ترجمهٔ تحت‌اللفظیش میشه صاحب بدهی سلامتیِ صاحب بدهی رو می‌خواد. حالا نمی‌دونم طلبکار کجاشه که فارسیش میشه طلبکار سلامتی بدهکارو می‌خواد. و دلیلشم اینه که زنده بمونه و بدهیشو بده.

۳۶ نظر ۱۴ دی ۹۹ ، ۰۰:۱۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۱۰- شما چی می‌گین؟

پنجشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۹، ۰۹:۱۲ ب.ظ

دارم فایل‌های ضبط‌شدۀ کلاس معنی‌شناسی رو گوش می‌دم. یکی دو هفته هم باید برای این درسم وقت بذارم. این بخشِ روابط معنایی و هم‌معنایی زیاد هم تخصصی نیست و فکر کردم شاید شما هم مثل من خوشتون بیاد. جملاتی که تو کروشه گذاشتم حرفای خودمه؛ بقیه‌ش حرفای استاد:

هم‌معنایی را می‌توان میان گویش‌های جغرافیایی/ منطقه‌ای یا گویش‌های اجتماعی نیز در نظر گرفت، مانند کوچه در برابر میلان در مشهد و شهرهای همسایه، و بیمارستان در برابر کَسَلخانه در فارسی افغانی. با کمی چشم‌پوشی از تعریفِ نظری لهجه به‌عنوان گونه‌ای از یک زبان با تفاوت آوایی، در میان برخی لهجه‌ها هم می‌توان هم‌معنایی واژگانی را مشاهده کرد (در واقع چون در عمل گویش‌ها بر روی پیوستاری از نزدیکی و دوری از هم قرار دارند، موارد بسیار نزدیک به هم را که تفاوت واژگانی یا دستوری بسیار اندکی دارند، گویش به شمار نمی‌آورند، مانند گونۀ فارسی اصفهانی یا شیرازی؛ ولی به هر حال اندک تفاوت‌های واژگانی و دستوری در کنار تفاوت‌های آوایی آشکار و هویدا همچنان مشاهده می‌شود). در زیر نمونه‌هایی از این هم‌معناهای منطقه‌ای آمده است:

ورود: درآمدگاه (تاجیکستان)

خروج: برآمدگاه (تاجیکستان)

سفره‌خانه: دسترخان (تاجیکستان)

هویج: سبزی (تاجیکستان) [آخه هویج کجاش سبزه که بهش می‌گن سبزی؟! ما می‌گیم یِرکُکی. ترجمۀ تحت‌اللفظیش میشه زمین ریشه (ریشۀ زمینی) سیب‌زمینی رو هم می‌گیم یِرآلما که ترجمۀ اینم میشه زمین سیب]

اشتباه کردن: غلط کردن (افغانستان) [حالا اگه بخوان فحش بدن بگن غلط کردی چی می‌گن؟]

ازدواج کردن: زن گرفتن (تهران)، زن ستوندن (اصفهان)، زن بردن (مازندران)، زن خریدن (افغانستان) [این چیزی که افغان‌ها می‌گنو دوست نداشتم. ما برای ازدواج کردنِ آقایان می‌گیم اِولَن‌ماخ. یعنی خانه‌دار شدن. به ازدواج کردن خانم‌ها هم می‌گیم اَرَ گِتماخ. یعنی به شوهر رفتن :))]

اذان گفتن: اذان زدن (لُرستان، گیلان)، اذان دادن (خراسان)، اذان کشیدن (گرگان، ترکمن‌نشینان) [ما هم می‌گیم اذان وِرماخ که ترجمه‌ش میشه اذان دادن. مثل مردم خراسان می‌گیم. ولی من موقع فارسی حرف زدن نمی‌گم اذان دادن. هر کی هم بگه اذان دادن می‌فهمم ترکه]

خندیدن: خنده کردن (گیلان)

نمی‌فهمم: نمی‌دونم (سیرجان)

چنگ زدن: چنگال گرفتن (گیلان)

رفتن: شدن (مشهد)

بلد بودن: یاد داشتن (مشهد)

(چِشم) لوچ: کُلاج (مشهد)

مدادنوکی/ اتُد: مدادفشاری (مشهد) [ما هم تو مدرسه بیشتر مدادفشاری می‌گفتیم]

نوکِ مداد: مغز مداد (مشهد) [ما هم نوک می‌گفتیم]

مدادتراش: مدادسرکُن (مشهد) [ما می‌گفتیم مدادقدّیین. نمی‌دونم ترجمه‌ش چی میشه. قدّه‌ماخ ینی تا کردن. نمی‌دونم چه ربطی به مدادتراش داره]

تارِ مو: لاخِ مو (مشهد)

نمک‌دان: نمک‌پاش (مشهد)

میدان: فِلکه (مشهد، شیراز)

دم‌پایی: سرپایی (مشهد)

خیار: خربزه (کرمان) [به خیار می‌گن خربزه؛ به خربزه چی می‌گن پس؟]

خیار: خیار سبز (کرمان)

سیب‌زمینی: آلو (شیراز) [من چند سال تو خوابگاه سر اینکه آلو و آلوچه و گوجه و گوجه‌سبز چه فرقی دارن و کدوم معادل با کدومه درگیر بودم. تا اینکه فهمیدم یه معنیِ دیگۀ آلو سیب‌زمینیه :))]

سنجد: انگور فرنگی (رشت) [آخه کجاش شبیه انگوره؟! شیرینم که نیست. آبدار هم نیست حتی]

آبکش: سوماق پالان (رشت)، سماق پالون (اصفهان)، چلوصافی (کرمان) [وای چه جالب! ما هم به آبکش می‌گیم سوماخ پالان. من فکر می‌کردم سوماخ پالان ترکیه ولی گویا شهرهای دیگه هم همینو می‌گن و ترکی نیست]

گوجه‌سبز: آلوچه (اصفهان، کرمان، شمال) [ما هم به گوجه‌سبز می‌گیم آلوچه]

این هم‌معنایی در سطح عبارت‌ها، اصطلاح‌ها و ساختارهای دستوری نیز مشاهده می‌شود، مانندِ

حالت رو بگیرم: حالت رو ببرم (تاجیکستان) [اول بگیر بعد ببر :))]

(گردنم) مو برداشته: (گردنم) مویه کرده (مشهد) [گردن مگه مو برمی‌داره؟!]

فعل منفی برای تأکید (قسمت زیرخط‌دار با آهنگ خیزان ادا می‌شود) (مشهد):

این‌قدر که شلوغ نبود (خیلی شلوغ بود)، نتونستم برم تو مغازه [به‌واقع نفهمیدم چرا منفی می‌گن و منظورشون مثبته. آخه این چه مدل تأکید کردنه!]

این‌قدر که خسته نبودم (خیلی خسته بودم)، نتونستم انجام بدم

یادم رفت: یادم شد (مشهد)

یک ربع مانده به ساعت فلان: ربع ساعت کم از فلان (زاهدان، لُرستان)

فردا: صبح (کرمان)

فردا: پس‌فردا (کرمان) [اگه به فردا می‌گن پس‌فردا، به پس‌فردا چی میگن؟]

۵۱ نظر ۱۱ دی ۹۹ ، ۲۱:۱۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

استادِ مهارت‌های پژوهش، وقتی هم‌سن‌وسال ما بوده، یه استاد مهارت پژوهش داشته که از این به بعد اینجا ایشونو استادِ استادِ شمارۀ ۲۱ صداش می‌کنیم. هر جلسه چند بار از استادش اسم می‌بره و گویا بهش ارادت فراوان داره. اسمشو گوگل کردم فهمیدم محقق هست و کرورکرور مقاله و کتاب داره. خود این استاد ما هم کرورکرور مقاله نوشته و یه بار موقع تدریس وسط صحبتاش گفت پارسال بیست‌تا مقاله نوشتم. حالا چون من مقاله‌ها رو ندیدم و نخوندم و به تخصصش اشراف ندارم نظری نمی‌دم، ولی برداشتم اینه که این حجم مقاله شبیه غذای حاضری و فست‌فود و نودالیته. مقاله باید مثل کوفته و دلمه و قرمه‌سبزی و فسنجان و حتی آش! طول بکشه حاضر شدنش و انقدر روش کار کنی و فکر کنی که خوب جا بیفته. بیست‌تا واقعاً زیاده. حالا هر هفته هم یه سری تمرین و تکالیف بسیار وقت‌گیر و نامفهوم طراحی می‌کنه که ما با انجام اونا مقاله نوشتن رو به‌صورت حرفه‌ای یاد بگیریم. مثلاً تکلیف سری اولش پختن کلمات کلیدی بود که یک فرایند بسیار توان‌فرسا و وقت‌گیر داره و تهشم هیچ نتیجۀ مفیدی به دست نمیاد. ینی تئوریش خوبه ولی در عمل به درد نمی‌خوره. تمرین این هفته هم اینه: مایندمپ تولیدشده را بارگذاری کنید. چارت پایان‌نامۀ پیشنهادی را بارگذاری کنید. همین دوتا جملهٔ نامفهوم و گنگ بود، بدون هیچ توضیحی. اول رفتم فیلم جلسهٔ قبلو دیدم که شاید اونجا گفته باشه شرح تکلیفو. بعد رفتم سراغ دوستام که دوستان، منظور استاد از مایندمپ چیه؟ چارت چی؟ پایان‌نامۀ پیشنهادی کی؟

هر هفته موقع تدریس یه تعداد از مقاله‌های خودش و استادشو نشونمون می‌ده که ما ایده و الگو بگیریم. یه همچین جدولی تو یکی از مقاله‌های استادش بود و گویا تو تکلیف این هفته منظورش این بود که ما هم از این جدول‌ها بکشیم. وقتی تازه منظورشو متوجه شدیم، رفتم گروه پرسیدم استاد، این جدول توصیفیه یا تجویزی؟ و از اونجایی که من متوجهم که این اصطلاحِ تجویزی و توصیفی مخصوص ماست و ممکنه استاد متوجه نشه جمله‌مو این‌جوری ادامه دادم که استادتون این جدول رو با بررسی تعدادی پایان‌نامه کشیده یا توصیه کرده که صفحات پایان‌نامه‌ها این تعداد باشه؟ گفت یه تعداد پایان‌نامه رو بررسی کرده و شما هم تو حوزۀ تخصصی خودتون همین کارو بکنید. پرسیدم خب حالا ما چندتا پایان‌نامه رو بررسی کنیم که چنین آماری به دست بیاد؟ گفت سه چهارتا رو بررسی کنید خوبه.


جدول استادِ استادِ شمارۀ ۲۱


گنج و سیمرغ که در دسترس نبودن پایان‌نامۀ فارسی بگیرم. رفتم چندهزار پایان‌نامۀ خارجی تو حوزۀ صرف و ساختواژه از پروکوئیست برداشتم و بررسی کردم دیدم از صد صفحه داریم تا پونصد صفحه. یکیش پنج فصله یکیش ده فصل. تنوع بیداد می‌کرد. مگه میشه با انتخاب و بررسی سه چهارتا پایان‌نامه به همچین جدولی رسید؟ میانگین گرفتن از سه چهارتا داده چه فایده‌ای داره خب؟ دوستام گفتن بی‌خیال!، فقط انجامش بده که رفع تکلیف بشه. منم دیدم سه چهارتا واقعاً کمه و ده‌تا رو بررسی کردم. نصفه‌شب بالاخره بررسی‌هام تموم شد و دیدم نتیجه منطقی نیست. چرا باید درصد ماکسیمم کمتر از درصد مینیمم باشه؟ جدول استادِ استاد رو هم بررسی کردم و دیدم اونم همین‌شکلیه. تمام محاسبات رو از اول انجام دادم. گفتم شاید اشتباه کردم. نتیجه تغییر نکرد. یه کم فکر کردم و دیدم آقا! این روش از بیخ اشتباهه، برای همین نتیجۀ اشتباه به دست میاریم. همون نصفه‌شب، تو گروه پیام گذاشتم که «من همچنان با این جدول درگیرم. ببینید اینجا، ماکسیمم کمتر از مینیمم هست. ماکسیمم ۲۵ هست مینیمم ۳۳. تو پایان‌نامه‌هایی که خودمم بررسی کردم هم همین نتایج به دست اومده. دلیلشم اینه که اساساً چنین آمارگیری‌ای اشتباهه.». استاد چه جوابی داد؟ گفت این ۲۵ و ۳۳ جابه‌جا نوشته شده. جاشونو عوض کنید درست میشه. خب حالا باید توضیح می‌دادم که جابه‌جا نیست و درسته و مجموع درصدها باید ۱۰۰ باشه و اگه جابه‌جا کنیم ۱۰۰ نمیشه. از اینکه یه صبح تا شبم سر یه همچین جدول بی‌خاصیتی هدر رفته بود عصبانی بودم. نوشتم «۳۵ صفحه مینیمم هست. تقسیم بر ۱۰۷ میشه ۳۳. و ۵۰ صفحه هم ماکسیمم هست. تقسیم بر ۲۰۰ میشه ۲۵. تا اینجا کاملاً درسته. ولی نتیجه‌ای که مشاهده می‌کنیم اینه که درصد ماکسیمم ۲۵ شده و درصد مینیمم ۳۳. دلیلشم اینه که از ابتدای کار، چنین روش محاسباتی‌ای اشتباه بوده. چون که درصد، مجموعش ثابته. مجموعش صده. ولی وقتی ما درصد ماکسیمم و مینیمم رو حساب می‌کنیم انتظار داریم ماکسیمم هر بار بیشتر از مینیمم باشه. انتظار به‌جایی هست، ولی به‌لحاظ محاسباتی و ریاضی چنین چیزی ممکن نیست.». استاد چه پاسخی داد؟ گفت هدف از این کار فقط دونستن اینه که شما بدونید چند فصل و با تقریب، چند صفحه پایان‌نامه بنویسید. با درماندگی نوشتم «ممنونم از راهنماییتون. ولی روش درستی نیست استاد. من از صبح کلی جست‌وجو کردم و ده‌تا پایان‌نامه رو یکی‌یکی با همین روش بررسی کردم که تهش بفهمم فصل یک پایان‌نامه‌ها بین ۱۳ تا ۳۱ صفحه‌ست و درصدشونم حداکثر ۷! و حداقل ۱۰؟». گفت فقط جدول شما این‌جوریه یا جدول دوستاتون هم؟ و برای چندمین بار داشتم توضیح می‌دادم که با این روش، از نظر ریاضی حداقل یکی از ماکسیمم‌ها کمتر از مینیمم میشه. فرقی هم نمی‌کنه جدول من باشه یا جدول دوستام یا جدول استادِ استاد. چون تو هر فصل انتظار داریم صفحات ماکسیمم و درصد ماکسیمم بیشتر از صفحات و درصد مینیمم بشه و چون باید مقدار درصد ثابت (۱۰۰ درصد) باشه، تو حداقل یکی از فصل‌ها، روند رشد یا بیشتر شدن ماکسیمم، معکوس میشه تا این زیاد بودن رو جبران کنه و با کسریش مجموع ۱۰۰ رو به دست بده. و یهو وسط عصبانیت و خستگی یاد اون هوادار تراکتورسازی افتادم که می‌گفت ۱۳ درصد بود درسته؟ پس چرا دوباره شد ۱۱ درصد؟ همه‌ش میومد پایین. به جای اینکه بره بالا میومد پایین :))

همچنان نتونستم استادو قانع کنم که از ماکسیمم و مینیمم درصد گرفتن اشتباهه :)

هم‌کلاسیام امتحان میان‌ترم رو هم یک هفته عقب انداختن که مشکلات فنی رو رفع کنن و بعدشم فرصت داشته باشن تمرین کنن :|


جدولی که کشیدم و به‌عنوان تکلیف این هفته آپلود کردم

۱۷ نظر ۱۱ دی ۹۹ ، ۱۴:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

یکی از سکانس‌های پرتکرار خواب‌هام اینه که کنکور دارم و ساعت هشت‌ونیمه و من تو حوزۀ آزمونم و هنوز صندلیمو پیدا نکردم. یا نشستم و مداد یادم رفته ببرم. یا مداد دستمه ولی هیچی بلد نیستم. بعد با اینکه موضوع خوابم تکراریه، ولی فضاها هر بار مسخره‌تر از قبل میشه. مثلاً یه بار می‌بینم با فک و فامیل سر جلسۀ آزمونم، یه بار می‌بینم مامان و بابام مراقب آزمونن، یه بار کفشامو لنگه‌به‌لنگه پوشیدم، یه بار بیل و کلنگ دستمه و باید سدهای توی مسیرو بکوبم که ازش رد شم و برسم سر جلسه و یه بارم پتو انداختم رو زمین نشستم آزمون می‌دم. دیشبم با ماسک و دستکش و رعایت شیوه‌نامه‌های بهداشتی داشتم می‌رفتم سر جلسۀ کنکور و باید یه تعهدنامه‌ای می‌نوشتم و امضا می‌کردم. مراقب آزمون وایستاده بود دم در و از همه می‌گرفت این تعهد رو. می‌گفت باید پشت کارت جلسه بنویسید و امضا کنید. نفهمیدم چی دارم می‌نویسم و بعدشم که خواستم بخونم ببینم چی نوشتم دیدم دستخط من نیست و دستخط اون مراقبه هست. ولی همونم خونده نمی‌شد بس که کمرنگ بود. انگار با خودکاری که نفسای آخرش بود نوشته بود. و این کاغذبازیا انقدر طول کشید که ساعت هشت‌ونیمو رد کرد و من هنوز دنبال صندلیم بودم. بعدشم نمی‌دونم چرا سر از کشور فلسطین درآوردم. نظامیان اشغالگر رژیم صهیونیستی هم داشتن به طرف مردم تیراندازی می‌کردن. منم تقویمو درآوردم نگاه کردم دیدم ای بابا روز قدسه و این سؤال پیش اومد که چرا این روزو برای سفرمون به این کشور انتخاب کردیم. تعجبم نمی‌کردم که اصلاً اونجا چی کار می‌کنیم. گویا سفرمون یه سفر تفریحی بود. به همراهانم پیشنهاد دادم فعلاً بریم یه جای امن، فردا میایم از شهر بازدید می‌کنیم (دیشب داشتم به فرانسه فکر می‌کردم و اینکه اگه اینجا به دنیا نمیومدم دوست داشتم کجا به دنیا بیام. بس که زبانشونو دوست دارم. تو ایرانم اگه حق انتخاب داشتم که زبان مادریم یه چیز دیگه باشه کردی رو انتخاب می‌کردم. بس که زبان اونا رم دوست دارم. و با این تخیلات خوابیدم و اینکه حالا چرا سر از فلسطین درآوردمو دیگه نمی‌دونم. خدایا همین‌جا که هستم جام خوبه. مرسی :دی).

چند ماه پیشم خواب می‌دیدم استادراهنمام داره پایان‌نامه‌مو تصحیح می‌کنه. کارمو خوند و گفت ۀها رو اشتباه نوشتی و درستشون کن. منظورش همون ۀ تو عبارت‌هایی مثل خانۀ من بود که یه عده خانه‌ی می‌نویسن. گفتم دوران ابتدائی ۀ (خانۀ) می‌نوشتیم، بعداً دوران راهنمایی قانون عوض شد (عوض کردید) و بهمون گفتن ی بنویسید (خانه‌ی)، بعد تو دانشگاه دیدیم باز میگن همون ۀ درسته. گفت نه دیگه بر اساس دستورخط جدید یه کاراکتر دیگه اختراع کردیم و تو این عبارت‌ها باید گردی ه رو برگردونید سمت راست. شبیه p انگلیسی. این علامت همون ۀ هست. گفتم صفحه‌کلید من اینو نداره آخه. گفت کم‌کم قراره به صفحه‌کلیدا اضافه بشه و تو هم الان باید تو متن پایان‌نامه‌ت از این کاراکتر استفاده کنی.

+ و این خواب

۱۴ نظر ۱۰ دی ۹۹ ، ۱۳:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۰۷- دُردانه هستم؛ بلای جانِ هم‌کلاسیام

دوشنبه, ۸ دی ۱۳۹۹، ۰۹:۵۲ ب.ظ

شنبه میان‌ترم دارم و این اولین و احتمالاً آخرین امتحان میان‌ترم مقطع دکتریم خواهد بود؛ چرا که بقیۀ دروس یه سریاشون پایان‌ترم هم ندارن چه رسد میان‌ترم. ارزیابی معمولاً با مقاله و ارائه و مشارکت توی بحث‌هاست. در واقع به کیفیت این فعالیت‌ها نمره داده میشه. ولی مهارت پژوهش، یه درس عملیه و هم میان‌ترم داره هم پایان‌ترم، هم مقاله، هم ارائه، هم بحث و مشارکت در بحث‌ها و هم هر هفته تکلیف و تمرین با اعمال شاقه.

برای این درس باید ده‌ها اکانت تو سایت‌های مختلف ایجاد می‌کردیم، ایمیل دانشگاهی لازم داشتیم، باید کلی نرم‌افزار نصب می‌کردیم و کار با ابزارهای مختلف رو یاد می‌گرفتیم. البته تموم نشده و همچنان داریم یاد می‌گیریم. من به‌شخصه به‌قدری سر این درس بیچارگی و مصیبت کشیدم که اولین «غلط کردمِ» دورۀ دکتریم رو شبِ نصب اندنوت و تحویل تکالیفش ثبت کردم. و فعلاً همون یه دونه غلط کردم رو تو پرونده دارم. دیگه ببینید اون شب چه بر من گذشت که به چنین نتیجه‌ای رسیدم. حالا اوضاع من نسبت به بقیه خوب بود. تونستم ارورهاشو رفع و رجوع کنم و کارام خدا رو شکر راه افتاد. ولی هم‌کلاسیام یه سریاشون تا این لحظه هنوز نتونستن اندنوت نصب کنن. یا یه سریا نصب کردن ولی با وردشون مشکل داره و نمی‌تونن ارجاع بدن. یه سریاشون نمی‌تونن تو وس‌ویور از اندنوت ورودی بگیرن و مشکلاتی از این قبیل. استادمون (این همون استادیه که دکتری شیمی هست و باهم تفهیم و تفاهم نداشتیم. من الان باهاش تفاهم دارم و مشکل ارتباطیم باهاش حل شده، ولی هم‌کلاسیام هنوز دوستش ندارن) واقعاً وقت و انرژی صرف ارورهای تک‌تک دانشجوها می‌کرد که مشکلاتشونو رفع کنه. تو این دو ماه، من هشتاد درصد زمانمو برای این درس صرف کردم و بیست درصد رو بین سه‌تای دیگه تقسیم کردم. خیلی انرژی صرفش کردم تا بالاخره روال دستم اومد و چم و خم کارو یاد گرفتم. فیلم‌های ضبط‌شده رو بارها دیدم و گام‌به‌گام باهاش پیش رفتم و از مراحل کارم هی اسکرین‌شات گرفتم و یه جزوۀ کامل و تروتمیز نوشتم. از اونجایی که استاد از خداش بود وقتی کسی تو گروه مشکلی مطرح می‌کنه، بقیه هم‌فکری و کمک کنن، خودجوش پشتیبانی فنی هم‌کلاسیامو به عهده گرفتم. من عاشق حل چالشم. وقتی میومدن تو گروه می‌گفتن فلان چیز نصب نمیشه، باز نمیشه، یهو بسته میشه، ازشون می‌خواستم از خطاها عکس بگیرن و بفرستن. خودم مراحل رو طی می‌کردم و عکس می‌گرفتم و ازشون می‌خواستم مثل من پیش برن و مشکل بعضیا حل می‌شد و مشکل بعضیا رو نه من نه استاد نه بقیه، هیچ کس نمی‌تونست حل کنه. مسئولین دانشکده‌مون در جواب نامه‌مون گفته بودن اگه از زبان‌شناسیا کسی این کارا رو بلد بود، استاد از دانشکدۀ شیمی نمی‌آوردیم براتون. منم خیلی جدی تصمیم گرفته بودم خودمو آماده کنم برای روزی که برم درخواست بدم برای تدریس. برای همین سعی می‌کردم همه چیزو یاد بگیرم و مشکلات فنی که برای هم‌کلاسیام پیش میاد رو حل کنم. و کمکشون می‌کنم همچنان.

هفتۀ دیگه امتحان داریم و یه عده تازه اومدن پیام گذاشتن که اندنوتمون مشکل داره. مشکل بعضیاشون واقعیه، ولی یه عده هم برای فرار از امتحان و تحویل تکالیف بهانه میارن که امتحان ندن. و خب منصفانه نیست یه عده امتحان بدن و یه عده ندن. حالا اون عده که امتحان ندادن یا نمره‌شونو نمی‌گیرن، یا یه جور دیگه می‌گیرن که این یه جور دیگه هم هر جوری جز جوری باشه که بقیه تجربه کردن منصفانه نیست. به هر حال این مشکلات نرم‌افزاری چه واقعی و چه الکی، وجود دارن. بعضیاشونم حل‌شدنی نیستن. بدون این نرم‌افزارها هم نمیشه به سؤالات جواب داد. لذا، تو گروه پیام گذاشتم که استاد! یه ایده برای برگزاری امتحان به ذهنم رسید. لپ‌تاپ اونایی که مشکل دارن رو با انی دسک متصل کنیم به کامپیوترهای تو دانشکده. کامپیوترهای دانشکده که مشکلی ندارن. اونا از توی خونه با کامپیوتر دانشگاه امتحان بدن. استاد گفت اتفاقاً این راه به فکر خودم هم رسیده بود، ولی سایت تعطیله و مسئولش نیست و باید هماهنگ کنم. گفتم یه راه دیگه هم هست. اونایی که مشکل ندارن، امتحانشونو بدن و با همین انی دسک لپ‌تاپشونو در اختیار دوستاشون که مشکل دارن بذارن. خودمم بعد از امتحان، می‌تونم لپ‌تاپمو در اختیارشون قرار بدم. 

+ دیگه من پیشنهادمو دادم؛ إِمَّا شاکِراً وَ إِمَّا کَفُوراً :))

+ یادی هم کنیم از پستِ شباهنگ هستم؛ بلای جانِ هم‌کلاسیای ارشدم :|

+ وقتی تورنادو بودم هم بلای جان هم‌کلاسیای کارشناسیم بودم، ولی از اون جایی که بلاگفا لینک پستامو خورده، ارجاعتون می‌دم به تصویری از pdf آرشیوم

+ فکرشو که می‌کنم و همین‌جوری که برمی‌گردم عقب، از دوران پیش‌دبستانی بلای جان هم‌کلاسیام بودم :|

۲۷ نظر ۰۸ دی ۹۹ ، ۲۱:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۰۶- از ویژگی‌های آزمون مجازی

دوشنبه, ۸ دی ۱۳۹۹، ۰۲:۵۸ ب.ظ

این روزها که آزمون‌های آنلاین رواجش بیشتر شده، هیچی به اندازۀ شنیدن راجع به اینکه فلانی چطور جای بهمانی امتحان داده ناراحتم نمی‌کنه و هیچ رفتار زشت دیگه‌ای به این اندازه فلانی‌ها و بهمانی‌ها رو از چشمم نمی‌ندازه. «تقلب» همیشه بوده و هست و همچنان خواهد بود. ولی در این روزهای کرونایی با آنلاین شدن آزمون‌ها، بیشتر و راحت‌تر شده. تقلب کار زشتیه. حتی اگر نظام آموزشیمون عیب و ایراد داشته باشه که داره، همچنان تقلب کار زشتیه. چه اونی که جای یکی دیگه امتحان می‌ده و چه اونی که یکی دیگه رو جای خودش می‌فرسته هر دو دارن حق اونی که خودش تلاش کرده و از تفریح و استراحتش زده رو ضایع می‌کنن. نگیم چون دوستمه تو رودروایستی قرار گرفتم و قبول کردم، نگیم چون فامیله، چون خواهرمه، برادرمه، همسرمه، چون بچه داره، چون گرفتاره پس کمکش می‌کنم و به جاش امتحان می‌دم. این اسمش کمک نیست. کمک اینه که بچه‌شو نگه‌داری اون امتحان بده. کمک اینه که چیزی که یاد نگرفته رو یاد بدی خودش جواب بده. کمک اینه که براش کتاب بخری و امکانات در اختیارش بذاری بخونه یاد بگیره خودش امتحان بده. نگیم فقط همین یه درسه و بقیۀ درساش خوبه. نگیم چون معلم‌ها و استادها درست تدریس نکردن و خوب یاد ندادن. گیریم که این درس هیچ وقت قرار نیست به دردمون بخوره. چون به دردمون نمی‌خوره پس حق داریم حق بقیه‌ای که اتفاقاً ممکنه این درس به درد اونا هم نخوره ضایع کنیم؟ بیایید یه کم سطح بالا فکر کنیم به قضیه. با امتحان دادن جای بقیه به کسی که لیاقت اون جایگاه رو نداره، جایگاه می‌دیم. اون کسی که چنین اشتباهی می‌کنه، دیگه حق نداره پس‌فردا غر بزنه فلانی حقش نبود به فلان جا برسه و حق ما رو خورد و به اونجا رسید.

یادتونه تو پست سیگارهای بهمن می‌گفتم یه سری کارها بد هستن ولی وقتی از اونایی که دوستشون داریم این کارها سر می‌زنه، زشتی اون کار کم‌رنگ میشه برامون؟ گفتم هر کی یه سری معیار داره برای دوست داشتن و دوست نداشتن بقیه ولی وقتی عاشق یکی می‌شیم، طرف هر کار بدی هم بکنه ممکنه به چشممون نیاد و روی علاقه‌مون تأثیر نذاره این عیب. ولی این چند وقته به این نتیجه رسیدم که تقلب حتی در ابعاد کوچیکش، به‌نظرم، انقدر زشت هست که یک لحظه تصور اینکه عزیزترین عزیزانم که از دل و جان دوست‌تر می‌دارمشون انجامش بدن، از چشمم می‌ندازدشون. کافیه بفهمم یکی به هر دلیلی همچین کاری کرده؛ دیگه نمی‌تونم مثل سابق دوستش داشته باشم. چون که این کار ریشه‌ش برمی‌گرده به دروغ و ضایع کردن حق بقیه.


۹ نظر ۰۸ دی ۹۹ ، ۱۴:۵۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

چند روز پیش جلسۀ مجازی داشتیم با مسئول آموزش دانشکده که چکیده و نکات آیین‌نامۀ آموزشی رو برامون توضیح بده و اگر سؤالی داشتیم بپرسیم. گفت طبق آیین‌نامه ما هر ترم باید ۶ تا ۸ واحد برداریم. سه ترم آموزشی داریم و بقیه‌ش پایان‌نامه و دفاعه. ترم چهارم باید آزمون جامع بدیم و قبول بشیم. اگه قبول نشیم باید ترم پنج این آزمون جامع رو بدیم و اگر نمرۀ لازم رو کسب نکنیم باید بی‌خیال دکتری بشیم. قبل از آزمون جامع باید همۀ درسامونو پاس کرده باشیم و معدلمون بالای ۱۶ باشه. هر کی معدلش کمتر از ۱۶ باشه باید ترم چهار چندتا درس دیگه برداره و نمرۀ خوب بگیره که معدلش برسه به ۱۶ که ترم پنج آزمون جامع بده. مدرک زبان هم باید داشته باشیم. مدرک من انقضاش تا اسفنده و باید تا ترم ۴ یه بار دیگه امتحان زبان بدم. این آزمون جامع از سه یا چهار درس مهم هست و باید تو این آزمون نمره‌مون تو هر کدوم حداقل ۱۴ باشه و میانگینشون هم حداقل ۱۶ باشه. حالا اگه میانگین بالای ۱۶ بود ولی یکی از درسا کمتر از ۱۴ بود، بازم موردقبول نیست و باید اون درسو دوباره امتحان بدی. اگه همۀ درسای آزمون جامع رو ۱۵.۹۹ بگیری هم قابل‌قبول نیست. چون میانگینشون کمتر از ۱۶ میشه. همه‌ش ۲۰ و یکیش ۱۳.۹۹ هم قابل‌قبول نیست. خلاصه باید نمره‌ها بالای ۱۴ باشن و میانگین بالای ۱۶. بعد از این آزمون جامع می‌تونیم از پروپوزال (که معادل فارسیش پیشنهاده هست و اون ه مال خودشه) دفاع کنیم. تا ترم ۶ این فرصت رو داریم و تا ترم ۶ باید از پروپوزال دفاع کرده باشیم. از اون به بعد روی پایان‌نامه کار می‌کنیم. تا پایانِ ترم ۸ هم باید کلاً دفاع کرده باشیم. قبل از دفاع هم باید حتماً یه مقاله از رساله چاپ شده باشه یا حداقل پذیرفته شده باشه و بعداً چاپ بشه. مجله داخلی باشه هم اشکالی نداره. من فکر می‌کردم باید تو مجلۀ خارجی چاپ کنیم. پرسیدم. گفت اون قانون برای رشته‌های فنی هست. بعد اگه نتونیم تو این ۸ ترم دفاع کنیم، می‌تونیم درخواست بدیم و یه ترم دیگه فرصت بگیریم. این ترم ۹ رایگانه ولی اگر همچنان نتونیم دفاع کنیم ترم ۱۰ و ۱۱ و تا هر وقت دیگه که دفاع نکرده باشیم باید شهریه بدیم. نمی‌دونم شهریه‌ش چقدره. کلاً یه بار می‌تونیم مرخصی بی‌دلیل بگیریم که البته با احتساب هست. ینی جزو سنوات حساب میشه. مسئوله اینا رو که توضیح می‌داد، من یه برگه کنار دستم گذاشته بودم و تندتند یادداشت می‌کردم. برای مرخصی بدون احتساب باید دلیل پزشکی داشته باشیم. ینی خدای نکرده مریض باشی و نیاز به استراحت داشته باشی. دانشجوهای خانم می‌تونن برای تولد هر بچه پنج ترم مرخصی بدون احتساب بگیرن. این پنج ترم برای زایمان و شیر دادن و از آب و گل درآوردن بچه‌ست. گفت محدودیتی هم نداریم و تا هرچندتا بچه باشه مرخصی شاملش میشه. من سریع گوشۀ برگه کنار یادداشت‌هام نوشتم چهار ضربدر پنج مساوی بیست ترم. بعد بیستو تقسیم بر دو کردم ببینم چند سال میشه. بعد دیگه رفتم هپروت و بقیۀ قوانینو نشنیدم :| :))


+ عنوان از سعدی

+ ای سپیده بیا


۸ نظر ۰۵ دی ۹۹ ، ۰۱:۱۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۰۳- از هر وری دری ۴

پنجشنبه, ۴ دی ۱۳۹۹، ۰۵:۳۴ ب.ظ

بیر. خبر جدید و هیجان‌انگیز اینکه دندونِ چپِ پایینِ شمارۀ شِشَم هم شکست و شنبه باید زنگ بزنم یه وقتی بگیرم برم درستش کنم. دوتای قبلی هر کدوم پونصد تومن شد هزینۀ ترمیمش. اینم احتمالاً همین حدودها باشه. دیشب وقتی بیسکویت می‌خوردم شکست.

ایکی. اون کارگاه هوش مصنوعی یادتونه؟ شرکت برای عموم آزاد بود، ولی باید رزومه‌مونو می‌فرستادیم و اگه سابقه و علاقه‌مون مرتبط با کارگاه بود لینک کارگاهو می‌فرستادن. امروز روز اول کارگاه بود و تا دیشب منتظر لینک بودم و نفرستادن. اطلاعیه‌شو همکارم فرستاده بود و قرار بود یه چیزایی یاد بگیرم و تو طرحمون اجرا کنم. بهش گفتم لینکه رو دریافت نکردم. تعجب کرد. ولی به‌نظرم اگه انتخابشون اصولی بوده و واقعاً رزومه‌ها رو بررسی کردن، اشکالی نداره. بالاخره ظرفیت محدوده و نمیشه با قطعیت گفت من مناسب‌ترین فرد بودم.

اوچ. امروز تولد مریمه. چند روز پیشم تولد نرگس بود. به همین بهانه ظهر تماس تصویری گرفتیم و یک‌ونیم ساعتی گروهی باهم حرف زدیم. صحبتامون در تکمیل مباحث تماس قبلی بود. تو تماس گروهی قبلی نتایج کنکور دکتری من و کنکور کارشناسی برادر نگار اعلام نشده بود و نرگس و نگار از پروپوزال‌هاشون دفاع نکرده بودن. پروندۀ اینا رو بستیم و از مباحث جدیدی که بهش پرداختیم قانون منع تردد ساعت نُهِ شب به بعد و گرونی و خرید اینترنتی و مسافرت و مهمونی و کرونا و بسته بودن کتابخونه‌ها و نیاز مبرم من به یه سری کتاب بود که تجدید چاپ هم نمیشن بخرم. حتماً باید برم امانت بگیرم و هر بارم زنگ می‌زنم می‌گن بخش امانت تعطیله. میان‌ترما هم دارن شروع می‌شن. راجع به هیئت‌علمی شدن خودمون و دوستامون هم صحبت کردیم. قرار شد هر کدوم به جایی رسیدیم دست بقیه رو هم بگیریم همون‌جا بند کنیم.

اوچ‌یاریم. بعیده شما این دوتا کتابی که می‌خوامو داشته باشید، ولی اسمشون اینه: معناکاوی فرهاد ساسانی و از فلسفه به زبان‌شناسی چپمن ترجمۀ حسین صافی.

دُرد. نرگس گفت تو پست یلدای سال نود، اونجا که گفته بودم ما از واحد ۷۴ رفتیم و نگار و نرگس و فاطمه و فروغ اومدن رو تصحیح کنم. درستش این بود که نگار و نرگس و منیژه و زهرا و لاله و یه نرگس دیگه اومدن. بعداً منیژه و زهرا و لاله و اون یکی نرگس رفتن و فروغ و فاطمه و بهاره به جاشون اومدن. منم رفتم اون جمله رو تصحیح کردم و گفتم بیام بهتون اطلاع بدم که یه وقت داده‌های ناصحیح بهتون نداده باشم :دی

بِش. سیم‌کارت مریم رایتله. بهش گفتم ستاره ۲۳۲ مربع رو بزن هدیۀ تولدتو بگیر از رایتل. نمی‌دونست همچین کدی وجود داره. زد و دو گیگ اینترنت گرفت. گفتم به شما هم بگم، شاید برای شما هم اتفاق بیافتد.

آلتی. اون استادمون بود که ازش راضی نبودیم و نامه نوشتیم عوضش کنن؛ یادتونه؟ گفته بودیم تخصصش مرتبط به دانشکدۀ ما نیست و یکیو بیارید که باهاش تفهیم و تفاهم داشته باشیم. قبول نکردن و گفتن کسی تو دانشکدۀ خودتون همچین چیزایی رو بلد نیست که یادتون بده. من پیشنهاد دادم همین دانشجوهای پارسال و پیارسال دانشکده‌مون که این درسو گذروندن بیان تدریس کنن. ولی گویا هیچ کدوم انقدر مسلط یا علاقه‌مند به تدریس نبودن. با هم‌کلاسیم قرار گذاشتیم امسال این درسو خوب یاد بگیریم بعداً خودمون داوطلب بشیم برای تدریس تو دانشکده‌مون. این‌جوری دیگه استادی که تخصص مکانیک یا شیمی داره به دانشجوهای زبان‌شناسی روش تحقیق یاد نمیده. البته امیدوارم در آینده دانشجوهای منم نرن نامه بزنن که این استاد تخصصش برقه و تفهیم و تفاهم نداریم :))

یِدّی. یه سریالی هست به اسم بیگانه‌ای با من است که هر شب شبکۀ دو پخش میشه. من این سریالو می‌شنوم. ینی تلویزیونمون همین‌جوری که روشنه و مامان و بابا می‌بینن، منم از تو اتاقم می‌شنوم. دیشب برف میومد و کلاً تلویزیون به هم ریخت و از اون سکانس که این دختره که خودشو جای یکی دیگه جا زده گفت می‌خواد ادامۀ تحصیل بده قطع شد. بعد من دیشب خواب می‌دیدم این اومده دانشگاه و به یکی از استادهای رشتۀ پزشکی بیست تومن (دویست ریال) پول داد و یه پایان‌نامۀ آماده گرفت و رفت دفاع کنه. منم داشتم حرص می‌خوردم که فردا این دکتر بشه با کدوم سواد قراره نسخه بنویسه برای مردم. در ادامۀ خوابم رفتم به اون سایت کارگاه هوش مصنوعی و دیدم نیازی به لینک ورود نبوده و فایل‌ها رو گذاشتن برای دانلود. روی دکمۀ پلی کلیک کردم ببینم که بیدار شدم و فهمیدم ای بابا خواب موندم و به تماس تصویری تولد مریم نرسیدم. ولی این خواب موندنم هم جزو خواب بود و من هنوز خواب بودم و خواب می‌دیدم که خواب موندم. بیدار که شدم همچنان حرص می‌خوردم چجوری بعضیا مقاله و پایان‌نامه می‌خرن و چرا اصلاً کسی باید باشه که به اینا این چیزا رو بفروشه که اینا هم بتونن بخرن.

۱۸ نظر ۰۴ دی ۹۹ ، ۱۷:۳۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

آخرین سه‌شنبهٔ خرداد و اولین یکشنبهٔ تیر پارسال بود. همچنین نیاز دارم وقتی v رو تو کروم تایپ می‌کنم دیگه vclass نیاد بالا.

۷ نظر ۰۱ دی ۹۹ ، ۲۰:۲۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

وقتی ساعت سه کلاس داری و استاد تو گروه پیام میده که میشه کلاس امروزو، ساعت شش تشکیل بدیم و چهار نفر میگن فرقی نمی‌کنه و مشکلی با این ساعت ندارن و موافقن و نفر پنجم، ضمن اعلام موافقت از استاد تشکر می‌کنه و می‌گه این‌جوری به فوتبال هم می‌رسیم. استاد هم تشکر می‌کنه و در پاسخ به نفر پنجم، اون استیکره که می‌خنده و عرق شرم بر جبین داره رو می‌فرسته.

۱۲ نظر ۲۹ آذر ۹۹ ، ۱۴:۴۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۹۵- یلدای نَوَدودو

شنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۹، ۰۹:۰۲ ق.ظ

برای سال تحصیلی ۹۲، من و هم‌اتاقیام بازم می‌خواستیم باهم باشیم. ولی چون مسئولین خوابگاه می‌خواستن بلوک ما رو (همون واحد چهارو که بهشت بود) بکوبن نوسازی کنن، دوتا بلوک رفتیم اون‌ورتر و این بار در واحد ۲۸ باهم بودیم. این بلوک‌ها عین هم بودن و ما وسیله‌هامونو دقیقاً به همون شکلی که قبلاً تو واحد ۴ چیده بودیم، آوردیم تو واحد ۲۸ چیدیم.

یلدای ۹۲، هم‌اتاقیام رفتن خونه. من احتمالاً امتحانی پروژه‌ای چیزی داشتم که نتونستم برم. دخترخالۀ بابا در جریان بود که اون شب تنهام. دعوتم کرد خونه‌شون. خونه‌شون تهرانه. منم رفتم و شبم همون‌جا موندم. از سفرۀ یلدای اونا عکس ندارم، ولی تو مسیر خونه‌شون یه فروشگاه بود که یادم نیست برای خریدِ چی رفته بودم اونجا (احتمالاً می‌خواستم یه چیزی بگیرم دست خالی نرم خونه‌شون)؛ عکس سفرۀ یلدای فروشگاهو گرفتم.



اون سال، هم‌دانشکده‌ایام یه تابلو زده بودن همکف دانشکده که هر کی یه یادگاری بنویسه. کیفیت عکسو کم نکردم که اگه خواستید بخونید، بتونید بخونید. روش کلیک کنید بزرگتر میشه:


سمت راست، اون امضای پرنده بالای دست، کنار ابر اثر منه

۳ نظر ۲۹ آذر ۹۹ ، ۰۹:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۸۹- مسائل شخصی

دوشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۹، ۱۱:۰۹ ق.ظ

چند وقت پیش برای یه جایی باید یه چیزی می‌فرستادم و لازم بود چنین فرمی رو پر کنم. تا پیش از این، موقع اعلام جنسیتم، دو تا گزینۀ F و M بیشتر پیشِ روم نبود و راستش اولین بارم بود چنین گزینه‌هایی می‌دیدم. مستر که نبودم، ولی معنی و مفهوم و تفاوت دقیق اون سه‌تای دیگه هم یادم نمیومد. از زبان انگلیسی اول راهنمایی یه چیزای مبهمی یادم بود که یکیش برای خانم مجرده یکیش برای متأهل، ولی باز مطمئن نبودم چی به چیه و سومی کدومه. گوگل کردم تفاوتشونو. نتیجه این بود که: تکلیف Mr روشنه. Mr رو برای آقایون، چه مجرد و چه متأهل استفاده می‌کنن. Miss، برای دخترایی که قطعاً مجرد هستند و ما مطمئنیم که مجردن به کار می‌ره. تلفظش هم میس هست. Mrs برای زنانی که متأهل یا بیوه و مطلقه‌اند به کار می‌ره و تلفظش هم میسیز هست. Ms هم برای خانمی که ندونیم مجرده یا متأهل. اگه خودش هم نخواد بقیه بدونن وضعیت تأهلشو، از این عنوان استفاده می‌کنه. گویا به کار بردن Ms هم خیلی مؤدبانه‌ست و هم نشون می‌ده شما به ازدواج طرف دخالتی ندارید. ینی لازم نیست یه ساعت فکر کنید طرف متأهله یا مجرد و چی باید بگید. این مرسوم‌ترین و مؤدبانه‌ترین لقبه. وقتی یه خانومی خودشو با Mrs معرفی می‌کنه، معنیش اینه که حواست باشه من متأهلم. وقتی هم که خودشو با Miss صدا می‌زنه، یعنی بدش نمی‌یاد دیگران بدونن مجرده و لابد قصد ازدواج هم داره. ولی وقتی خودشو با Ms معرفی می‌کنه معنیش اینه که دوست نداره دیگران در زندگی شخصی اون دخالت کنن و ترجیح می‌ده ملت کاری به تأهل اون نداشته باشن. این گزینه رو انتخاب کردم، ولی به‌لحاظ زبانی و زبان‌شناختی پدیدۀ خوشایندی نبود برام که این همه واژه برای تأهل و تجرد ما وجود داشته باشه و برای آقایون نه. به هر حال اینم یه جور تبعیضه.



چند روز پیش که برف اومده بود، تو کلاس بحث هوا و برف و بارون شد. یکی از هم‌کلاسیا عکس‌های اون روز شهرشون که تو یه سایتی بود رو فرستاد استادها ببینن. همه گفتیم چه عکسای قشنگی. گفت عکاسشون همسرمه. یکی از عکسا رو هم گذاشته بود پروفایلش و خودشم تو عکس بود. با اینکه هر روز از طریق واتساپ باهم درارتباطیم و داریم مسیر صمیمی شدن رو طی می‌کنیم، ولی به جز همون یه بار هیچ وقت دیگه‌ای به تجرد و تأهلش اشاره نکرده بود.

شنبه یکی دیگه از هم‌کلاسیام ارائه داشت و نیومده بود. یه کم منتظرش موندیم تا بیاد. چون اسلایدشم آماده کرده بود و فرستاده بود فکر می‌کردیم میاد. ولی خبری نشد و داشتیم برنامه رو جابه‌جا می‌کردیم که اون جلسه راجع به چیز دیگه‌ای صحبت کنیم. همسرش به استادمون زنگ زد و گفت حالش خوب نبوده و بردمش دکتر یا بیمارستان. این هم‌کلاسیم هم جز همین یه بار هیچ وقت دیگه‌ای به تجرد و تأهلش اشاره نکرده بود. البته همچنان خودش اشاره نکرده و ما از تماس تلفنی همسرش به استاد این نتیجه رو گرفتیم.

دوتا هم‌کلاسی دیگه هم دارم که در مورد وضعیت تأهلشون چیزی نمی‌دونم و اونا هم در مورد من چیزی نمی‌دونن و واقعاً حس خوبی دارم بعد از دو ماه آشنایی و دوستی و ارتباط صمیمانه که باهم تماس تصویری داریم و عکس ناهارمونو برای هم می‌فرستیم، ولی هنوز این اطلاعات رو در مورد همدیگه نداریم. یعنی با اینکه همیشه داریم از حجم تکالیفمون می‌نالیم، ولی نه اونی که متأهل بوده تا حالا گفته مجردها فرصتشون بیشتره و نه اونایی که مجرد بودن به این موضوع اشاره کردن. من این سبک دوستی رو بیشتر دوست دارم.

یادآوری۱. یاد یه خاطرۀ بامزه افتادم. سال آخر کارشناسی، با یه عده هم‌اتاقی بودم که از قبل نه من اونا رو می‌شناختم نه اونا منو. روز اول یه جلسۀ توجیهی تشکیل دادم و ویژگی‌ها و اخلاقمو بهشون گفتم. راجع به زمان خوابم و غذا خوردنم و تمیزی و اینکه بدم میاد موردسؤال واقع بشم. بهشون گفتم اطلاعات و مسائل شخصی شما نه برام مهمه و نه ازتون خواهم پرسید؛ شما هم سعی کنید ازم زیاد سؤال نپرسید. راجع به بقیه هم از من نپرسید. راجع به من هم از بقیه نپرسید. یه چند هفته‌ای گذشت و یه روز لازم شد یکیشون به من زنگ بزنه. یادم نیست برای چی گفته بودم زنگ بزنه. خلاصه با ترس بهم گفت آخه شماره‌تو ندارم. تعجب کردم که این همه مدت شماره‌مو نگرفتی؟ :)) بعد که شماره‌مو دادم مجدداً با ترس پرسید فامیلیت چیه؟ از خنده پخش و پلا شده بودم که دیگه روی این مسائل حساس نیستم و می‌پرسیدی ازم خب. بنده خدا نه از خودم پرسیده بود نه از بقیه :)) اینو گفتم که یادتون بندازم چقدر از کامنتای پرسشی بدم میاد [لینک پست موجود نیست. عکس از pdf]

یادآوری۲. امروز آخرین دوشنبۀ آذرماهه. کدِ ستاره ۱۰۰ ستاره ۶۴ ستاره ۱ مربع که یادتون نرفته؟ ماه قبل، من صبح زدم کد رو، برای سه‌شنبه هدیه داد. دوستم ظهر زد، برای چهارشنبه گرفت و یه دوست دیگه‌م یادش رفته بود، عصر کد رو زد. اونم برای پنج‌شنبه گرفت. ولی پیش اومده که دیر بزنن و بگه ظرفیت پر شده. 

۲۴ نظر ۲۴ آذر ۹۹ ، ۱۱:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۸۸- از محاسن تحصیل مجازی

يكشنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۹، ۰۹:۵۳ ب.ظ

از مزایای تحصیل مجازی اینه که همزمان که ناهار می‌خوری می‌تونی سر کلاس هم حاضر باشی و از هر دو همزمان مستفیض بشی. نکتهٔ مهمی که لازمه حتماً بهش توجه کنید اینه که قاشقتونو پر نکنید که اگه یهو استادتون سؤال کرد، دهنتون پر نباشه و سریع بتونید قورتش بدید و اظهارنظر نکنید.



پ.ن: کلیدواژۀ ناهارو تو آرشیو وبلاگم جست‌وجو کردم. معمولاً وقت ناهار سر کلاس حل تمرین (حلّت می‌گفتیم) بودم و ناهار نمی‌خوردم. وقتایی هم که کلاس نداشتم، یا می‌رفتم از بوفه یه چیزی می‌گرفتم یا برمی‌گشتم خوابگاه یه چیزی درست می‌کردم و می‌خوردم و دوباره می‌رفتم دانشگاه. با همین یه کلیدواژه کلی خاطره زنده شد برام. دلم تنگ شد برای بی‌ناهار موندنام، برای هول‌هولکی غذا درست کردنام، برای سلف نرفتنام، برای با دوستام ناهار خوردنام.

+ یادی کنیم از ناهارِ قبل از ارائۀ پایان‌نامۀ کارشناسی:

 http://nebula.blog.ir/post/54/post54

۱۷ نظر ۲۳ آذر ۹۹ ، ۲۱:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اون یازده‌تا سؤال که جوابشون رمز عکس و فیلم کارنامه و دفاع بود یادتونه؟ مثلاً پرسیده بودم تعداد بیسکویت‌های فوندو تو هر بسته چندتاست؟ کافی بود کنترل اف رو بزنید و فوندو رو تو وبلاگم جست‌وجو کنید. لابه‌لای پستام در موردش گفته بودم قبلاً. امروز استادمون با یه نوع جست‌وجوی پیشرفته آشنامون کرد که بعد یا قبل یا بین حروف کلیدواژه، علامت ستاره، علامت سؤال یا علامت دلار می‌زنی و نتایجی که حاصل میشه یه کم وسیع‌تره. وسیع‌تر ینی اینکه مثلاً تو دنبال مراد بگردی و علاوه بر مراد، مرادی و مرادپور و مرادزاده و مرداد رو هم پیدا کنی :)) اسم این علامتا رو نمی‌دونسم و می‌خواستم بدونم آیا بازم از اینا هست یا نه. و چون استادمون موقع جست‌وجو سریع یه چندتا کلمه رو با این روش جست‌وجو کرد و رد شد، می‌خواستم برم دنبالش و قواعدشونو دقیق‌تر بدونم. تو گوگل نوشتم symbol * $ ؟ ولی متوجه منظورم نشد. نوشتم advanced search و این کاراکترها رو هم زدم. ولی بازم چیزی دستگیرم نشد. بی‌خیال جست‌وجوی انگلیسی شدم و فارسی نوشتم علامت ستاره * علامت سوال ? علامت $. روی اولین نتیجۀ فارسی کلیک کردم و سرمو انداختم پایین رفتم تو :)) دیدم در رابطه با این علامت‌ها و روش جست‌وجو کلی اطلاعات با مثال و عکس ارائه کرده. اسمشونم نوشته بود Wildcard character. گفتم حالا برای اینکه یادم نره، نتیجه و خلاصۀ تحقیقاتمو به جزوه‌م اضافه کنم که اونجا هم داشته باشمشون. مثالاشو کپی کردم به جزوه‌م: رهبر*. نتایج شامل رهبر یا رهبر و یک یا چند حرف بعد از آن است، مثلاً رهبر، رهبری، رهبران. امام?. نتایج شامل امام و یک حرف دیگر است. مثلاً امامی، امامت، امامَش. بعد دستمو گذاشتم زیر چونه‌م و به فکر فرورفتم و از خودم پرسیدم این چرا مثالاش ولایتمدارانه‌طوره؟ لابد نویسنده‌ش پیرو ولایت فقیه بوده دیگه. چطور تو توی مثالت میگی مراد و مرادی، اونم نوشته رهبر و امام. برگشتم ببینم این مطلبو کی نوشته و کجاست اصلاً اونجا. با بهت و حیرت و وای من اینجا چی کار می‌کنم گویان صحنه رو با نیشی تا بناگوش باز ترک کردم و اومدم این تجربۀ ناب رو باهاتون به اشتراک بذارم :)) :|

+ سایت مذکور: https://farsi.khamenei.ir/help-content?id=16817


۱۶ نظر ۲۲ آذر ۹۹ ، ۲۱:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۸۶- سؤال خیلی فنی (استخراج CSV از اسکوپوس)

جمعه, ۲۱ آذر ۱۳۹۹، ۰۹:۰۸ ب.ظ

جلسۀ سوم، استادمون کار با اسکوپوس و استخراج داده و ذخیره‌شون تو اکسل رو یاد داد. اون موقع در حد جست‌وجو کردن و ذخیره کردن یاد گرفتم و دیگه عملاً همراه با استاد، یا بعد از اون انجامش ندادم ببینم واقعاً روند کارو یاد گرفتم یا نه. امروز فیلم ضبط‌شدۀ اون جلسه رو می‌دیدم و به چندتا مشکل ریز و درشت برخوردم که اون موقع متوجهش نشده بودم. همه رو به کمک گوگل عزیز حل کردم جز این مورد آخر. این مشکل آخرمو رفتم تو گروه درسی که استاد هم هست مطرح کردم و استاد گفت راه‌حلشو نمی‌دونه و تا حالا این مشکل براش پیش نیومده. فکر کردم پس لابد مشکل از خودم و سیستمم هست که استادم تا حالا بهش برنخورده. یه کم بعد بچه‌ها اومدن گفتن استاد، ما هم اتفاقاً همین مشکل رو داریم. تعدادمون که بیشتر شد، استاد مشکله رو جدی گرفت و یه راهنمایی‌هایی کرد و منم از اونجایی که از صبح با این قضیه درگیر بودم، هر راهی که می‌گفت، من قبلاً اون راهو رفته بودم و دست خالی برگشته بودم و با عکس و سند نشون می‌دادم که این راه جواب نمیده. البته مشکل بزرگتر این بود که اصلاً نمی‌دونستیم مشکل چیه :)) هی اسکرین‌شات می‌گرفتم و هی ایده می‌دادم و فرضیه مطرح می‌کردم بلکه جرقه‌ای تو ذهن دوستان بزنه. تا بالاخره استاد حلش کرد. آیا بهمون گفت چجوری؟ خیر. اومد با ذوق پیام گذاشت که بچه‌ها من راه‌حل رو پیدا کردم، ولی تا فردا ظهر نمی‌گم که خودتون فکر کنید و هر کی پیدا کنه یه نمره به پایان‌ترمش اضافه می‌کنم :| نکتۀ غصه‌دار ماجرا اینجاست که من چهارِ صبح خوابیدم هفت بیدار شدم و از صبم پای لپ‌تاپ بودم و دارم از خستگی می‌میرم ولی اون یه نمره رو می‌خوام و حاضرم یه بار دیگه چهار بخوابم و هفت بیدار شم ولی اون یه نمره رو بگیرم.

حلا فکر نکنم اینجا کسی حوصلۀ راهنمایی و همفکری داشته باشه ولی مطرحش می‌کنم که هم بمونه به یادگار، هم شما روش فکر کنید شاید حلش کردیم.

این اسکوپوسه. توش کلیدواژۀ مورفولوژی رو جست‌وجو کردم و بعدشم نتایج رو فیلتر کردم تا اون مقاله‌هایی که به دردم می‌خوره رو نشونم بده.



نمی‌دونم شما چجوری می‌رید تو اسکوپوس. من چون الان خونه‌م و آی‌پی دانشگاهو ندارم از یابش رفتم. فکر کنم باید تو یابش و اسکوپوس اکانت داشته باشید (ایمیل بدید و عضو بشید) که اجازۀ جست‌وجو بده.

این سایت یابشه: لینکاز اونجا روی اسکوپوس کلیک می‌کنید و می‌رید تو اسکوپوس (البته دقیقاً از نیم ساعت پیش تا حالا سرورش خطا میده و باز نمیشه. ولی من از صبح توش! بودم و مشکلی نداشت. مشکلمون الان باز شدن اسکوپوس نیست. این عکس‌ها رو ببینید و فرض کنید باز شده.)



هدف اینه که بعد از جست‌وجو و پیدا کردن مقاله‌های مرتبط (من ۵۲۲ تا مقاله پیدا کردم) کلیدواژه‌های اونا رو (Author keywords و Index keywords رو) تو فایل اکسل ذخیره کنیم. راهش اینه که این گزینه رو بزنیم:



حالا مشکل چیه؟ من وقتی این گزینه رو می‌زنم فایل اکسل خالی تحویلم می‌ده. تو گروه که مطرح کردم بقیه گفتن برای ما هم خالیه. ولی برای استاد خالی نبود. اون روز که درس می‌داد نهصد تا مقاله تونست وارد اکسل کنه. لابد ما یه محدودیتی داریم یا یه تنظیماتی باید انجام بدیم که استاد قبلاً انجامش داده.

من دقت کردم روی این فایل اکسل خروجی (سمت راستی) و متوجه شدم یه تفاوتی با اکسل‌های معمولی و سابقی که داشتم داره. فرمتشو نوشته Comma Separated Values File. ولی برای اون اکسل معمولی خودم (سمت چپی) اینو ننوشته. حالا به‌نظرتون چی کار کنم خروجی موردنظرو بده و اکسل خالی تحویلم نده؟


۳۲ نظر ۲۱ آذر ۹۹ ، ۲۱:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۸۵- بیگاری ۲

جمعه, ۲۱ آذر ۱۳۹۹، ۱۱:۴۲ ق.ظ

جلسۀ اولی که استادمون شروع کرد به یاد دادن اندنوت (یه نرم‌افزاره برای ذخیرۀ اطلاعات مقاله‌ها و ارجاع‌دهی)، هیچ کدوممون درست و حسابی یاد نگرفتیم. خیلیا حتی مشکل نصب و راه‌اندازی هم داشتن. جلسۀ بعدم استادمون زمان رو اختصاص داد به آموزش اندنوت و بازم یه عده مشکل داشتن. من خودم چند تا فیلم آموزشی از آپارات دانلود کردم و دیدم و یه صبح تا ظهر براش وقت گذاشتم تا یاد گرفتم. جلسۀ بعدتر، بچه‌ها دوباره از اندنوت سؤال داشتن و چون کلی مطلب دیگه هم باید یاد می‌گرفتیم، نمی‌شد بازم برای این وقت بذاریم. برای همین بعد از کلاسمون استاد تو واتساپ به مشکلات اندنوت رسیدگی می‌کرد و همچنان یه عده مشکل داشتن. پیشنهاد شد که دانشگاه یه کارگاه آموزشی برگزار کنه و یه بار دیگه هم اونجا به این نرم‌افزار پرداخته بشه. کارگاه‌ها یه صبح تا ظهره و هزینه‌شم امسال سی‌وپنج تومنه. گویا پارسال ده تومن بود. استادمون می‌گفت حالا هر چقدر هم که باشه دانشگاه به من هیچ دستمزدی نمی‌ده و همۀ این ده تومن یا سی‌وپنج تومنو دانشگاه برمی‌داره. برای همین فکر نکنید اگه یه وقت می‌گم تو کارگاه ثبت‌نام کنید، برای پر کردن جیب خودمه. وقتم هم انقدر پر هست که برای تشکیل همین کارگاه باید برنامه‌هامو جابه‌جا کنم تا یه روز صبح تا ظهرم خالی بشه.

می‌گفت پارسال یکی از دانشجوهایی که تو این کارگاه ده‌تومنی شرکت کرده بود، چون تو کارگاه حاضر نبود، براش لینک ضبط‌شده رو فرستاده بودن. لینک‌ها هم چند ماه تاریخ انقضا دارن. باید تو اون فاصلۀ زمانی ببینی یا دانلود کنی یا خودت ضبط کنی و نگه‌داری. بعد از این دانشجو بعد از یک سال شمارۀ کارتشو برای همین استادمون فرستاده بود و گفته بود لینک خرابه و من از این کلاس هیچ بهره‌ای نبردم و ده تومن منو برگردونید!

+ همچنان دارم فکر می‌کنم چرا این عزیزان گوگل نمی‌کنن «آموزش اندنوت» تا از دریای بی‌کران آموزش‌های رایگان بهره ببرن و نه این‌جوری وقت و اعصاب استادو هدر بدن نه جیب یه عده بگم مفت‌خور ایرادی نداره؟ رو پر کنن.

+ لااقل ده درصد مبلغو بدید به استاد. یا ده درصد بکشید رو هزینه و اونو بدید بهش. انصافم خوب چیزیه والّا :|

+ یه مهدکودک هم هست نزدیک دانشگاه شهر ما که استادها بچه‌هاشونو می‌ذارن اونجا. سه‌زبانه هست و به بچه‌ها انگلیسی هم یاد می‌دن و تو مهدکودک باهاشون فارسی حرف می‌زنن که در کنار زبان مادریشون اینا رم یاد بگیرن. چند میلیون شهریه می‌گیرن ولی حقوق مربیاشون ماهی دویست‌هزار تومنه :)

۱۶ نظر ۲۱ آذر ۹۹ ، ۱۱:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۸۴- بیگاری ۱

پنجشنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۹، ۱۰:۴۹ ب.ظ

تو اون گروهی که اسمش دانشجویان جدیدالوروده یکی از سال‌بالایی‌ها که جزو مدیرهای گروهه پیام گذاشته که سردبیر و مدیرمسئول یکی از مجله‌های دانشگاه فارغ‌التحصیل شدن و به جای اونا از دانشجویان جدید دعوت به همکاری می‌گردد. حالا من تو کارای خودمم موندم و وقت اضافی ندارم هیچ، کم هم میارم هر روز و هی کارام تلنبار میشه و هی اولویت‌بندی می‌کنم و یه سری رو عقب می‌ندازم. ولی گفتم حالا ازش بپرسم ببینم این عنوانِ شیکِ مدیرمسئول و سردبیر فصلنامۀ فلان، شرایط و شرح وظایفش چیه و چجوریه. اونی که این پیامو گذاشته بود مسئول فعلی بود. گفت با اینکه این کارو دوست دارم ولی چون فرصت نمی‌کنم و درگیر کار دیگه‌ای‌ام و درسم تموم شده درخواست دادم یکی دیگه جای من بیاد. پرسیدم دقیقاً چی کار می‌کردی و چه وظایفی داشتی؟ گفت سردبیر تو هر شماره یه سرمقاله می‌نویسه و مطالبی که می‌فرستن رو انتخاب می‌کنه و هماهنگی‌های لازم رو انجام می‌ده و جمع‌بندی می‌کنه و می‌فرسته برای چاپ. حدوداً سه ماه درگیری داره هر شماره. نهصد تومن هم دانشگاه بهت بودجه میده که هفتصد هشتصد تومنشو کسی که صفحه‌آرایی می‌کنه می‌گیره، و دویست سیصد هم میدی به ویراستار مجله. در واقع اون پول رو می‌دن بهت که خرج مجله کنی. چیزی برای خودت نمی‌مونه. امتیاز مادی و معنوی خاصی نداره. البته همیشه هم این نهصد تومن رو نمی‌دن. مثلاً امسال چون اون بودجه رو ندادن، منم گفتم از جیب خودم که قرار نیست دستمزد ویراستار و طراحو بدم، برای همین از بهار تا حالا چیزی منتشر نکردیم و احتمالاً زمستون شمارۀ بعدی چاپ بشه.

ضمن قدردانی از زحماتی که تا حالا خودش و تیمش کشیدن و همتی که داشتن، بابت صداقتی که موقع پاسخگویی از خودش نشون داد هم تشکر کردم. الانم منتظرم شمارۀ بعدی مجله چاپ بشه ببینم سردبیر و مدیرمسئول جدیدش کیه :|

۱۳ نظر ۲۰ آذر ۹۹ ، ۲۲:۴۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۸۰- غول چراغ جادو

دوشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۹، ۰۱:۰۰ ب.ظ

دارم خودمو برای ارائۀ راسل آماده می‌کنم که یکی دو ساعت دیگه شروع میشه. مباحث انقدر پیچیده و نچسبه که هر چی بیشتر می‌خونم، بیشتر نمی‌فهمم و بدتر گیج می‌شم و چند دیقه یه بار غر می‌زنم به زمین و زمان که منو چه به فلسفه. بعد به این فکر می‌کنم که اگه فلسفۀ زبان درس اختیاریمونه چرا ترم اول به‌زور چپوندن تو برنامه و خب به پاسخ درخوری نمی‌رسم و مطالعه رو ادامه می‌دم. قراره ارائه‌مو این‌جوری شروع کنم که به نام خدا. سلام. روز همگی به‌خیر. امروز می‌خوایم یه کم در مورد راسل و دیدگاه‌های ایشون در مورد زبان و مفاهیم زبانی صحبت کنیم. راسل، فیلسوف، ریاضیدان، تاریخدان، نویسنده، منتقد اجتماعی و فعّال سیاسی و صلح‌طلب بریتانیاییه که در قرن بیستم زندگی می‌کرد و در سال ۱۹۵۰ جایزه نوبل ادبیات هم دریافت کرده. پدر و مادر و خواهرشو در کودکی از دست داده و مدت کوتاهی هم با پدربزرگش زندگی کرده. پدربزرگش نخست‌وزیر بریتانیا بوده و راسل هم بیشتر عمرشو در انگلستان گذرونده. بعد از مرگ هم به وصیتش جسدشو سوزوندن و خاکسترشو روی کوه‌های زادگاهش ریختن. ویتگنشتاین که جلسۀ سوم در مورد نظریه‌هاش صحبت کردیم از شاگردان راسل بود. راسل با فرگه هم نامه‌نگاری‌هایی داشته... بعدش دیگه تخصصی میشه و به بحث دلالت و معنی می‌پردازم.

صبح حین تحقیقات، این عکس و جمله رو از راسل پیدا کردم و بسیار بسیار باهاش موافقم. در همین راستا، چند وقته که تصمیم گرفتم پس‌اندازمو خرج چیزایی کنم که دخترها معمولاً بعد از ازدواج بهشون می‌رسن. هر چند که رسیدن به اون چیزها هیچ وقت آرزوی من نبوده. 

+ ولی آقای راسل، بعضی از آرزوها مشروط به ازدواجه ها. مثل مادر شدن مثلاً :| :))

+ هرجور حساب می‌کنم دو یا سه‌تا دیگه از خودم لازم دارم واسه انجام کارام.


۲۱ نظر ۱۷ آذر ۹۹ ، ۱۳:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۷۹- پس‌ارائه دیگه چه صیغه‌ایه

دوشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۹، ۰۱:۲۴ ق.ظ

یکی از استادامون جلسهٔ اول گفته بود قراره هر کدوم یه پیش‌ارائه داشته باشید که یک نمره‌ست، و یه ارائهٔ کامل که چهار نمره‌ست. چند نمره هم برای مقاله و امتحان پایان‌ترم و فعالیت کلاسی در نظر گرفته بود. شنبه ارائهٔ من یه ربع طول کشید. بهشون گفتم این پیش‌ارائه بود و ارائهٔ کامل و نتیجهٔ تحقیقاتم رو هم بعداً به سمع و نظرتون می‌رسونم. ارائهٔ هم‌کلاسیم ولی بیشتر از یه ساعت طول کشید و کامل همه چیو گفت و بحثو بست. ارائهٔ بقیه هم کامل بود و گویا جز من کسی حواسش به پیش‌ارائه، سپس ارائه نبود. حتی استاد هم اعتراض نمی‌کرد و چیزی نمی‌گفت بهشون. تو گروه دوستانه داشتیم راجع به زمان و موضوع ارائه‌های بقیه صحبت می‌کردیم. دوستان، اونجا تازه یاد پیش‌ارائه افتادن!. یکی از بچه‌ها گفت وای حالا من چی کار کنم؟ نمرهٔ پیش‌ارائه‌م چی میشه؟ به‌شوخی گفتم تو هم پس‌ارائه بده. بی‌درنگ رفت تو اون گروهه که استاد هم هست گفت استاد من پیش‌ارائه نداشتم، به جاش میشه پس‌ارائه بدم؟ استادم گفت فکر خوبیه و بقیه هم استقبال کردن.

۱۷ آذر ۹۹ ، ۰۱:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۷۶- از مصائب ارائۀ مجازی

شنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۹، ۰۲:۰۸ ب.ظ

کلیک‌رنجه بفرمایید و دانلود کنید [یازده ثانیه، دوونیم مگابایت]

فایله اگر باز نشد، از این تبدیل‌گر آنلاین می‌تونید استفاده کنید و آپلودش کنید، بعد فرمت رو تغییر بدید و هر چی که گوشیتون پشتیبانی کردو انتخاب کنید. کیفیتشو خودم عمداً آوردم پایین که اسمم و نوشته‌ها معلوم نباشه. این فایل که فیلمشو گذاشتم فایل ارائۀ پایان‌نامۀ ارشدمه که سوم آبان‌ماه بود ولی برای ارائه‌های دکتری هم همین داستانو داریم. صبح و ظهر و عصر هم فرقی نداره.

تو این فیلم، چون وانتیه داره به زبان ترکی کارشو پرزنت! می‌کنه :)) من ترجمه می‌کنم براتون. می‌فرماید که: خِردا چورَح (نانِ خُرد یا همون نون خشک)، نایلون (چیزای پلاستیکی)، آلمیون (چیزای آلومینیومی)، دَردَمیر (در و چیزهای آهنی)، یخچل (یخچال)، کابینت، پیلته (فتیله یا همون چراغ نفتی!)، کپسول!، سماور، بخاری، کُر کهنه وسایییییییل (وسایل کهنه و فرسوده. آهنگ صداشو اینجا می‌کشه). به‌واقع نمی‌دونم چرا انتظار داره ما و همسایه‌هامون اینا رو داشته باشیم و ببریم بفروشیم. نون خشک و یخچال حالا منطقیه، ولی چراغ نفتی و کپسول؟ موقعیت جغرافیاییمون هم مرکز شهره. بغل دانشگاه تبریز :|

۹ نظر ۱۵ آذر ۹۹ ، ۱۴:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۷۵- از مصائب تحصیل مجازی

جمعه, ۱۴ آذر ۱۳۹۹، ۰۹:۵۳ ب.ظ

یه ماجرای هیجان‌انگیز تعریف کنم براتون. ما از همون جلسۀ اول، از استاد شمارۀ ۲۱ خوشمون نیومد و باهاش ارتباط برقرار نمی‌کردیم. ولی گفتیم چند جلسه صبر کنیم و زود قضاوت نکنیم. این درس، یه درس دانشکده‌ایه. تو دانشگاه ما، زبان‌شناسی با یه چند تا رشتۀ دیگه تو یه دانشکده هست. مثلاً ممکنه با رشتۀ مترجمی زبان انگلیسی یا با زبان‌های باستانی یا زبان فرانسه یا ادبیات یا حالا هر چی هم‌دانشکده باشیم. از هر رشته چهار پنج نفر دانشجوی دکتری تو این گروه درسی هستن و با استاد بیست نفریم. اوایل فکر می‌کردیم فقط ما زبان‌شناسیا با روش تدریس و تمرینا و تکلیفا مشکل داریم و از اونجایی که حضور فیزیکی نداریم بقیه رو نمی‌شناختیم که باهاشون صحبت کنیم و نظرشونو بپرسیم. یکی از هم‌کلاسیای ما، تو این گروه واتساپی بیست‌نفره زیاد سؤال می‌پرسید و اعتراض می‌کرد به استاد. البته ما هم حمایتش می‌کردیم و تأییدش می‌کردیم که استاد فکر نکنه دوستمون تنهاست. حالا چون این هم‌کلاسی بیشتر بحث می‌کرد، همین باعث شده بود که دانشجوهای رشته‌های دیگه برن تو خصوصی بهش بگن ما هم با شما زبان‌شناسیا هم‌نظریم و ما هم با استاد مشکل داریم. یه مشکل دیگه‌مون هم این بود که توی دکتری کلاس اگه بیشتر از پنج نفر باشه بازدهی میاد پایین و ما بیست نفر بودیم. ترجیح می‌دادیم تفکیک بشیم از رشته‌های دیگه. بعد از یک ماه، ما تصمیم گرفتیم این موضوع رو با استاد شمارۀ ۱۷ و ۱۸ که مدیر گروه و معاون گروه بودن مطرح کنیم. اونا هم گفتن یه نامه بنویسین و مشکلاتتونو مطرح کنید. بچه‌ها این کارو سپردن به من. منم با نام خدا، بدینوسیله به استحضار رساندم و با کلمات قلنبه سلنبه مشکلمونو نوشتم و تهش نوشتم یا استاد روششو عوض کنه یا شما استادو عوض کنید (در واقع تهش نوشتم لذا ضمن تقدیر و تشکر از زحمات استاد گرامی، از شما درخواست داریم با توجه به اینکه روش‌های پژوهش در رشته‌های مختلف، متفاوت است، در صورت امکان گروه‌ها تفکیک شوند و از استاد دیگری که دارای تخصص مرتبط با رشته‌های علوم انسانی، و ترجیحاً رشتۀ زبان‌شناسی است برای ارائۀ این درس دعوت گردد). یادآوری می‌کنم که استادمون شیمی خونده و درک درستی از رشته‌های ما نداره. اول نامه رو فرستادم تو گروه دوستانه و اونجا یه کم ویرایشش کردیم و بعد ایمیل کردم برای دوتا استادی که مدیر و معاون گروه ما هستن تو دانشکده. گذشت تا اولین جلسۀ بعد از اعتراض ما. نمی‌دونستیم خبر طغیانمون به گوش استاد درس رسیده یا هنوز داره مراحل اداری رو طی می‌کنه. خبر نداشتیم که آیا خبر داره در صدد براندازیش هستیم یا نه. اون جلسه (اولین جلسۀ بعد از نامه‌نگاری)، گروهمون یهو بیست‌ویک نفر شد. استاد گفت یه هم‌کلاسی جدید اد کردم و معرفیش کرد. گفت خانم مثلاً پروین اعتصامی هم‌کلاسی جدیدتون هستن. وسط ترم، مگه میشه همچین چیزی؟ مشکوک شدم. استاد وقتی گفت این هم‌کلاسی جدیدتون رشته‌ش زبان‌شناسیه بیشتر مشکوک شدم. که چرا اسمش موقع مصاحبه و معارفه نبود و حالا از کجا پیداش شده. تو کتم نمی‌رفت یهو این وقت سال یه نفر اضافه شده باشه. مگه مدرسه‌ست؟! گروه واتساپ رو چک کردم که پروین اعتصامی رو پیدا کنم و برم خصوصیش ته‌توی قضیه رو دربیارم. اسمشو پیدا نکردم. گروه‌های واتساپ این‌جوریه که اگه کسی تو مخاطبات نباشه فقط شماره‌شو می‌بینی با اسمی که بعضیا برای واتساپشون ثبت می‌کنن. همون موقع که استاد داشت تدریس می‌کرد، رفتم تو گروه واتساپ بیست‌نفره که استاد هم توشه نوشتم خانم اعتصامی لطفاً بیاید خصوصی بهم پیام بدید که لینک گروه‌های درسی دیگه رو هم براتون بفرستم. فرض کنید اسم استادمون فاطمه مرادی هست. این پیامو که تو گروه نوشتم، یه شمارۀ ناشناس بهم پیام داد که سلام، من پروین اعتصامی‌ام، هم‌کلاسی جدیدتون. نگاه به پروفایل و اطلاعاتش کردم و دیدم فامیلیش با فامیلی استاد یکیه. مثلاً بهار مرادی. این اسم‌ها فرضی هستنا. رنگم پرید. هم‌کلاسیای زبان‌شناسی منتظر بودن من ایشونو تو اون گروه صمیمی که استادها توش نیستن هم اد کنم. همون گروهی که توش پشت سر استادا حرف می‌زنیم. گفتم نکنه این نقشه‌ست؟ این اگه پروین اعتصامیه، چرا اسم واتساپش مرادیه؟ نوشتم بچه‌ها قبل از اینکه پروین اعتصامی رو به گروه‌های درسی دیگه‌مون و گروه دوستانه اضافه کنم باید یه مسئلۀ خیلی مهم رو بهتون بگم. اینو نوشتم و اشتباهی به جای اینکه بفرستم تو گروه دوستانۀ پنج‌نفره، فرستادم تو گروه بیست‌نفره که استاد و پروین هم توش بودن :)) خاک بر سرم گویان سریع پاکش کردم، ولی هم‌کلاسیام پیاممو خونده بودن و سریع اومدن خصوصی پرسیدن قضیه چیه؟ گفتم این دختره خودشو پروین اعتصامی معرفی کرده، استاد هم میگه پروین اعتصامیه ولی اسم واتساپس مرادیه. استاد هم که مرادیه. نکنه استاد می‌خواد نفوذ کنه به گروه‌هامون عوامل برانداز رو شناسایی کنه؟

جواب سلام پروین اعتصامی رو دادم، ولی ترجیح دادم قبل از اینکه به گروهمون اضافه‌ش کنم چندتا سؤال انحرافی بپرسم ببینم استاده یا دانشجو :)) ماحصل تحقیقاتم این بود که بنده خدا ورودی زبان‌شناسی پارسال بود و ازدواج کرده بود و یه کم برنامه‌ش به هم ریخته بود و این درسو پارسال حذف کرده بود. برای همین این ترم درخواست داده بود با ما باشه این یه درسو. من تایپ می‌کردم و اون ویس می‌فرستاد. صداش شبیه صدای استاد نبود. اگه شبیه بود هم نمی‌تونست استاد باشه. چون استاد اون موقع در حال تدریس بود و ما این‌ور تو واتساپ در حال چت!. دیگه چون باور کردم استاد نیست، کلی اطلاعات راجع به دانشگاه و استادها و درس‌ها ازش گرفتم. تهش نتونستم نگم که نیم ساعت پیش چه فکرایی راجع بهش کرده بودم. اعتراف کردم که فکر می‌کردم نفوذیه :)) و قضیۀ نامه‌نگاری رو هم گفتم. گفت این استاد در مقایسه با استاد سال قبل که درسشو حذف کردم عالیه :| در رابطه با اسمشم گفت که بهار مرادی اسم مستعارشه تو شبکه‌های اجتماعی.

۲۳ نظر ۱۴ آذر ۹۹ ، ۲۱:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۷۴- خط نوار زمان

جمعه, ۱۴ آذر ۱۳۹۹، ۰۴:۵۷ ب.ظ

روالِ این مقطع تحصیلی جدید این‌جوریه که استادها، یه سری موضوع تخصصی پیشنهاد می‌دن بهمون و میگن هر کدوم یکی رو انتخاب کنید و برید تحقیق کنید و مقاله بنویسید و بیاید ارائه بدید. از اونجایی که سواد من تو این رشته عمیق نیست و اقیانوسیست بی‌کران با عمقی اندک!، هر بار که استادها موضوع میدن بهمون، تو اون گروه صمیمی که استادها توش نیستن می‌گم بچه‌ها شماها با توجه به گرایش کارشناسی و ارشد و علایق و سلایقتون انتخاب کنید و موضوع‌ها رو بردارید و تهش هر چی موند مال من. چون که همه‌شون برای من جدیدن و فرقی بینشون احساس نمی‌کنم که تمایز قائل بشم و ترجیح بدم رو این کار نکنم و رو اون کار کنم. مثلاً اگه رشتۀ من خدای نکرده تاریخ بود، اگه استادمون می‌گفت هر کدوم روی یکی از سلسله‌ها کار کنید، قطعاً زندیه مال من بود. اگه می‌گفت هر کدوم روی یکی از پادشاهان زندیه کار کنید، لطفعلی خان رو من برمی‌داشتم. یا اگه بازم خدای نکرده جانورشناسی می‌خوندم، جغد رو من برمی‌داشتم. ولی وقتی اولین بارمه اسم دکارت و لاک و هیوم و فرگه و راسل و ویتگنشتاین و هایدگر و استراوسن و صرف توزیعی و نقش‌صیغگان و ساخت‌بنیاد و بهینگی بازنمودی و باب‌بنیاد رو می‌شنوم، فرقی بینشون احساس نمی‌کنم که بگم این مال من. البته دکارتو از مختصات دکارتی ریاضیاتش می‌شناسم، ولی نمی‌دونم نظرش راجع به زبان چیه. دوستان هم از این ویژگیم خوششون میاد و کلی تشکر می‌کنن که هر بار به نفع همه می‌کشم کنار که یه رقیب از دور رقابت‌ها کم بشه و موضوع‌های خوشگلو خودشون بردارن و نچسب‌ها و کج‌وکوله‌هایی که به‌سختی میشه براشون منبع و مطلب پیدا کرد بمونه برای من. تازه اگه بعداً بگن بیا موضوع‌هامونو عوض کنیم هم قبول می‌کنم. چرا که همچنان معتقدم فرقی نمی‌کنه برام.

برای شنبه و دوشنبه ارائه دارم. ارائۀ دوشنبه راجع به فیلسوفی به نامِ راسل هست. خب من هیچی راجع به راسل نمی‌دونستم و از گوگل کردن اسمش شروع کردم و از ویکی‌پدیا رسیدم به مقاله‌ها و کتاب‌هاش. فایل‌های صوتی کلاس‌های دانشگاه‌های دیگه هم کمک‌کننده بودن، ولی چون این تحقیق همه‌ش راجع به یه سری فیلسوف و نظریه‌هاشون راجع به زبان بود، حس می‌کردم مطالبی که جمع‌آوری می‌کنم نامنظم و آشفته‌ست. یکی یه چیزی گفته بود، اون یکی رد کرده بود، یکی دیگه اومده بود اونی که قبلی رو رد کرده بودو رد کرده بود و خب منم این وسط گیج شده بودم که اینا چرا همه‌ش دارن همدیگه رو رد می‌کنن. این بود که تصمیم گرفتم برای خودم تایم‌لاین درست کنم و تاریخ تولد و فوت و انتشار مقالات و فعالیت‌های افرادی که باهاشون آشنا شدم و تو ارائه‌م ازشون اسم می‌برم رو تو این تایم‌لاین بیارم. این‌جوری دیگه قاطی نمی‌کردم چی رو کی اول گفته و کی به‌لحاظ زمانی بعدتر بوده و کیا رو می‌تونه رد کنه. نصف روزم صرف یادگیری رسم تایم‌لاین با آفیس شد و کلی نرم‌افزار آنلاین و آفلاینو امتحان کردم تا بالاخره یه همچین چیزی حاصل بشه که در تصویر می‌بینید. تو ابتدای ارائه‌م هم گذاشتم که بعد از معرفی راسل بحثو با همین تایم‌لاینه شروع کنم. الانم هی به ماحصل کارم نگاه می‌کنم و ذوق می‌کنم از دیدن نموداری که کشیدم. از این خط نوار زمان! نکات جالبی میشه کشف کرد. مثلاً ویتگنشتاین که شاگرد راسل بوده هفده سال از راسل کوچیکتر بوده و نوزده سال هم زودتر از استادش می‌میره.

پ.ن: البته با پینت! هم میشه تایم‌لاین (خط نوار زمان بگیم یا چی؟) کشید. ولی من می‌خواستم اصولی رسم کنم :|


۱۶ نظر ۱۴ آذر ۹۹ ، ۱۶:۵۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۷۳- خودمتضاد

چهارشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۹، ۰۹:۰۸ ب.ظ

این هفته از استاد معنی‌شناسی یه مطلب جالب یاد گرفتم گفتم بیام باهاتون به اشتراک بذارم. گروهی از واژه‌ها هستن، در برخی زبان‌ها، که بهشون میگن autoantonymous. این کلمه‌ها بیش از یک معنی دارن (چندمعنا هستن) و یکی از معنی‌هاشون مقابل معنی دیگرشون هست. برای همین بهشون میگن خودمتضاد. مثل sanction در انگلیسی که هم میشه «تحریم کردن» هم «اجازه دادن». در انگلیسی، نمونه‌های دیگه‌ای هم داریم:

sanction: 1) to approve; 2) to censure

temper: 1) to harden; 2) to soften

cleave: 1) to stick together; 2) to force apart

enjoin: 1) to prohibit/ to issue injunction; 2) to order/ to command

fast: 1) moving quickly; 2) fixed firmly in place

stay: 1) remain in a specific place, postpone; 2) guide direction, movement

استادمون می‌گفت از زبان فارسی فقط دوتا مثال پیدا کرده. اون دوتا کلمه، «پس» و «پیش» هستن. «پس» دوتا معنی داره: «پس» تو بافت مکانی به‌معنی عقب هست؛ و «پس» تو بافت زمانی به‌معنی بعد هست. «پیش» هم دوتا معنی داره: «پیشِ» مکانی به‌معنی جلو هست و «پیشِ» زمانی به‌معنی قبل. به‌واقع تا پیش از این به این ویژگی این دو واژه دقت نکرده بودم و اون لحظه که استاد داشت توضیح می‌داد به وجد اومده بودم از شدت ذوق!. فکر کن یه نفر تو مختصات چهاربعدی مکان و زمان بایسته و به زبان فارسی به پس و پیشش اشاره کنه. تصور کنید چیزی که از نظر زمانی هنوز نیومده از نظر مکانی پشت سر گذاشتیمش و چیزی که مربوط به گذشته بوده پیش رومونه. هیجان‌انگیزه!. شبیه نوار موبیوس. انقدر ذوق دارم الان که گر از ذوق بمیرم رواست. شما هم اگر احیاناً ذوق نکردید کژطبع‌جانورید :دی

واژۀ فارسی دیگه‌ای به ذهنتون می‌رسه که دوتا معنی متضاد داشته باشه؟

۱۹ نظر ۱۲ آذر ۹۹ ، ۲۱:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۷۱- ناکا

سه شنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۹، ۰۶:۰۰ ب.ظ

امروز از صبح دارم از دوستان و آشنایان و اقوام و در و همسایه پیامِ «راسته که میگن فرهنگستان به جای ایدز ناکا رو تصویب کرده» رو به طرق مختلف دریافت می‌کنم. اگر احیاناً شما هم عضو این کانال‌های پرمخاطبی هستید که هر روز یه چیزی رو شایع و شایعه می‌کنن، اگر محتواها و اخبارشون رو دنبال می‌کنید و اگر امروز ناگهان مطلع شده‌اید که معادل فارسی ایدز، ناکا هست و فرهنگستان گفته زین پس به جای ایدز بگید ناکا،

اولاً فرهنگستان هم این روزا مثل سایر اداره‌ها و سازمان‌ها تعطیله و چند ماهه جلسه‌ای تشکیل نشده که چیزی هم تصویب بشه.

ثانیاً توجهتون رو جلب می‌کنم به این تصویر که چاپ سال ۸۷ مصوبات هست. ناکا رو امروز و دیروز نساختن. قدیمیه. ولی رایج نشده، که اگه می‌شد، شما انقدر تعجب نمی‌کردید. برای ایدز همون کلمهٔ ایدز تصویب شده، ولی از اونجایی که خود ایدز با حروف ابتدایی عبارتی که ترجمه‌ش میشه «نشانگان اکتسابی کمبود ایمنی» ساخته شده، فرهنگستان هم پیشنهاد داده که ما هم حروف ابتدایی معادلشو، ینی اون نون و الف و کاف و الف رو بذاریم کنار هم و با سرواژه‌ها ناکا رو بسازیم. در حد پیشنهاد بوده. حالا شما دوست داری استفاده کن، دوست نداری همون ایدز رو بگو. دشواری و قیل و قال نداره که.

از اون دوست مصری‌مون که معروف حضورتون هست هم پرسیدم، گفت ما، هم ایدز می‌گیم هم می‌گیم متلازمة نقص المناعة المکتسب. که ترجمه‌ش میشه همون نشانگان اکتسابی کمبود ایمنی خودمون.


۲۶ نظر ۱۱ آذر ۹۹ ، ۱۸:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

چند شب پیش وقتی مجبور شدم تا پنج صبح بیدار بمونم و از وب آو ساینس و اسکوپوس و پروکوئست و ده‌ها سایت دیگه، دنبال مقاله بگردم و هی اِندنوت نصب کنم و هی نشه و هی ندونم چجوری باهاش کار کنم و پاک کنم و دوباره نصب کنم که اطلاعات مقاله‌ها رو واردش کنم و ده جمله از فلان کتاب بخونم و بهش ارجاع بدم و تکالیف و گزارش کارمو بفرستم برای استاد مهارت‌های پژوهش، قبل از جمع‌بندی و آپلود فایل‌ها دست از کار کشیدم و رفتم تلگرام و یه کانال خصوصی برای خودم درست کردم و اسمشو گذاشتم غلط کردم غلط. تصمیم گرفتم تا روز فارغ‌التحصیلی هر موقع با تمام وجودم بی‌هیچ تردیدی احساس کردم که غلط کردم وارد مقطع دکتری شدم، برم اون لحظه رو در قالب یک واژه یا حداکثر یک جمله ثبت و ضبط کنم. و روز دفاع این غلط کردم‌ها رو بشمرم. سپس لپ‌تاپمو بستم و بدون اینکه تکالیفمو بارگذاری کرده باشم رفتم خوابیدم. صبح کلاس داشتم. هشت بیدار شدم و همچنان معتقد بودم که غلط کردم وارد این مقطع تحصیلی شدم، چرا که سه ساعت خواب کافی به‌نظر نمی‌رسید. نُه و پنجاه‌وهشت دقیقه گزارش کارمو با نه ساعت و پنجاه‌وهشت دقیقه تأخیر آپلود کردم و وارد لینک کلاس شدم. سپس به‌عنوان سرگروه داشتم مسائل و مشکلاتمون رو مطرح می‌کردم که استاد پاسخ بده. اولین مسأله‌ای هم که مطرح کردم این بود که تفهیم و تفاهم نداریم. نمی‌فهمیم چی می‌گید. مثلاً وقتی می‌گید کلمات کلیدیتونو بپزید ینی چی کار کنیم باهاشون؟

+ این احساسات زودگذره و معمولاً شب امتحان و شب ارائه و شب تحویل تکالیف عارض می‌شه. 

+ هفتۀ بعد دوتا ارائه دارم.

عنوان از حافظ

۱۰ نظر ۱۰ آذر ۹۹ ، ۱۳:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۶۹- مافین شکلاتی

يكشنبه, ۹ آذر ۱۳۹۹، ۰۹:۰۹ ق.ظ

به ما می‌گفتن نُهی. ما ورودی سال هشتادونه بودیم. ۹ برای من عدد معناداریه. تلمیح داره به چندین موضوع و اتفاق مهم تو زندگیم. برنامه‌ریزی کرده بودم که روز تولد نه‌سالگی وبلاگم تعداد پستای اینجا به ۹۹۹ رسیده باشه. پست ۹۹۹ یادتونه؟ ۹ و ۹ دقیقۀ صبح سر کلاس! منتشرش کردم. عکس شمع ۹ رو گذاشتم روی کی‌بورد لپ‌تاپ و برای وبلاگم تولد گرفتیم. یه نُهِ دیگه هم یادمه. ۹ آذر ۹۴. بعد از کلاس، برگشتنی (برگشتنی قیده؛ ینی وقتی داشتیم برمی‌گشتیم) ورودی مترو کیفامونو گشتن. آخه داعش تهدید کرده بود که آذرماه به ایران حمله می‌کنه. مأمورها حساس شده بودن روی کیف و کوله. البته برای داعش آبان و آذر فرقی نمی‌کنه. بخواد، خرداد هم حمله می‌کنه. اون شب یکی از بلاگرا که پدرش تازه فوت کرده بود یه پست گذاشت با عنوان مافین شکلاتی. عکس مافینایی که از قنادی سر خیابون برای هم‌اتاقیاش گرفته بودو پست کرده بود زیرش نوشته بود تولدت مبارک بابا. مناسبتِ نُهِ نُه رو به تقویمم اضافه کردم. کامنتای عمومی اون پست بسته بود. پیام دادم هدیۀ منم سورۀ الرحمن برای تولدشون. فرداش باید می‌رفتم شریف کارنامۀ کارشناسیمو می‌گرفتم. ترم اول ارشد بودم. آذرِ اون سال رکورد شکستم با ۱۲۴ پست. چقدر پست گذاشتم اون ماه. صبح بلند شدم که حاضر شم برم پی کارنامه. هر چی دنبال ساعتم گشتم نبود. تا ظهر همۀ اتاقو زیرورو کردم. از توی یخچال پیداش کردم. الرحمانی که قول داده بودم بخونمو تو مسجد دانشگاه خوندم. شمرده‌شمرده با صدای قاری قرآنی که از هندزفری می‌شنیدم می‌خوندم. که درست بخونم. همۀ حواسمو جمع هدیه‌م کرده بودم که صحیح و سالم برسه دست صاحبش. وقتی آقای پرهیزگار یکی از کلمات این سوره رو یه جور دیگه خوند جا خوردم. این همه سال به‌اشتباه کلمه‌ای که تشدید نداشتو با تشدید خونده بودم. عصر که رفتم خوابگاه، دیدم کامنتای پست مافین شکلاتی باز شده. نوشته بود حالا که راهتون دادم بیاید تو، پس هدیه هم فراموش نشه. با خوندن کامنت‌ها و فاتحه‌های هدیه‌شده غصه‌م گرفت. از اون روز تا حالا هر سال همین موقع الرحمن می‌خونم برای پدر صاحب اون وبلاگ. وبلاگی که قرار بود بمونه برای بعد.

بند نُهُمش

۰۹ آذر ۹۹ ، ۰۹:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۶۷- بحث پیچیده‌ای است

چهارشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۹، ۰۱:۲۳ ب.ظ

الف. از صبح گیجِ خوابی‌ام که دیشب دیدم. یادم نیست چیزی. بیدار که شدم، ذهنم درگیر بیتِ نصفه‌نیمه‌ای بود که تکرارش می‌کردم تا کاملش کنم. آن مهر بر که افکنم و؟ گر بردارم... گر از تو مهر بردارم؟ چرا باید سر صبی یه همچین شعری بیفته تو دهنم؟ تو سرم؟ از کیه اصلاً این شعر؟ آن دل؟ گر دل؟ کجا؟ قاعده اینه که وقت بیدار شدن، خوابی که دیده‌ام رو بنویسم. ولی امروز نه زمین این خواب یادم میومد نه زمانش. شاید گذشته‌های دور رو می‌دیدم، شایدم آینده‌های دور. حال نبود. اکنون و اینجا نبود. آدمایی رو که می‌دیدم آشنا بودن، نزدیک بودن، امن بودن، ولی یادم نیست کی بودن و چی کار می‌کردن. حس خوشایندی داشتم از حضورشون. خوشحال بودم. دلتنگشون نبودم. شاید هنوز نرفته بودن. شایدم برگشته بودن. واژه‌هایی که از اون شعر تو خاطرم مونده بود رو گوگل کردم. گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر، آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم؟

ب. چند روز پیش رسیدیم به فصل مجهول‌سازی. البته این بار تخصصی‌تر و پیچیده‌تر از دورۀ ارشد. دستمو بلند کردم و گفتم استاد، من هنوز نتونستم اون قاعده‌ای که سر کلاس دکتر فلانی یاد گرفتم رو هضم کنم. یکی از هم‌کلاسی‌ها گفت اتفاقاً من هم اون موقع راجع به این موضوع با اون استاد بحث کرده بودم و قانع نشده بودم. 

استادمون خواست عکس اون صفحه از کتاب دورۀ ارشد رو بفرستیم تو گروه. کتاب دم دست هم‌کلاسیم بود. سریع فرستاد.



ج. استاد فرمود:



د. حالا جدی گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر، آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم؟

۸ نظر ۰۵ آذر ۹۹ ، ۱۳:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۶۶- کتاب‌چین

دوشنبه, ۳ آذر ۱۳۹۹، ۰۱:۰۳ ب.ظ

جوامع انسانی از یک سو پیوسته در تحول و دگرگونی درونی هستند و از این جهت، زبان و به‌ویژه واژگان آن‌ها نیز همواره در تحول و تغییر است و از سوی دیگر، به‌دلایل گوناگون اجتماعی، اقتصادی، تاریخی، جغرافیایی، سیاسی و فرهنگی با یکدیگر در تماس و برخورد هستند و در نتیجه زبان‌های آن‌ها نیز باهم تماس پیدا می‌کنند و بر یکدیگر اثر می‌گذارند (مدرسی، ۱۳۶۸: ۵۳). امروزه به‌دلیل نفوذ فرهنگ غربی در زمینه‌های مختلف و همچنین توسعۀ علم و فناوری، جوامع درحال‌توسعه از جمله جامعۀ ما متحمل تأثیرات بسیاری بوده‌اند و به‌تبع آن، زبان جامعه نیز پذیرای واژه‌های بیگانۀ بسیاری بوده است. به‌گواهی اسناد تاریخی، اولین آکادمی و انجمن واژه‌گزین ایران، یک‌صد سال پیش، در عهد مظفری، آن هم به‌شکل رسمی و دولتی، تحت ریاست ندیم‌السلطان (ندیم‌باشی) وزیر انطباعات و دارالتألیف و دارالترجمه، تأسیس شده است. اما پس از چندی به‌دلیل نامأنوس بودن لغات پیشنهادی که آکادمی مزبور در برابر لغات و اصطلاحات دخیل اروپایی از طریق روزنامۀ «ایران سلطانی» به جامعه عرضه می‌دارد، با اقبال روبه‌رو نمی‌شود و در اندک زمان ممکن از فعالیت واژه‌گزینی بازمی‌ماند. در طول یک‌صد سال گذشته تلاش‌های بسیاری برای واژه‌گزینی یا واژه‌سازی در برابر الفاظ بیگانه در کشور ما صورت گرفته که هر کدام در دورۀ خود، گامی به جلو و در جهت علمی‌تر کردن زبان فارسی بوده است (روستایی، ۱۳۸۵: ۷۶-۷۷). یحیی مدرسی (۱۳۶۸) معتقد است وام‌واژه‌ها در محدودۀ یک زبان معین، برحسب میزان نفوذ و کاربرد آن‌ها به درجات و گروه‌های مختلف قابل‌تقسیم هستند. این واژه‌ها معمولاً توسط افراد دوزبانه که «عوامل وام‌گیری» نامیده می‌شوند به زبان وام‌گیرنده معرفی می‌گردند و سپس در سطح جامعۀ زبانی رواج پیدا می‌کنند. به این ترتیب باید به این واقعیت اشاره کرد که همۀ عناصر قرضی در سطح جامعۀ زبانی پذیرنده به‌طور یکسان رواج نمی‌یابند، زیرا میزان نفوذ آن‌ها با یکدیگر متفاوت است و در واقع، وام‌واژه‌ها در سطوح و درجات گوناگونی به زبان وام‌گیرنده نفوذ می‌کنند. برخی از وام‌واژه‌ها تا اعماق یک جامعۀ زبانی می‌توانند نفوذ کنند و در میان اقشار مختلف آن جامعه کاربرد یابند. این گروه از واژه‌ها غالباً نیازهای ارتباطی تازه در یک جامعه را برآورده می‌سازند و به همین جهت در سطح آن جامعه به‌طور گسترده رواج پیدا می‌کنند. دستۀ دیگری از وام‌واژه‌ها تنها در سطح افراد دوزبانه یا گروه‌های اجتماعی معین کاربرد دارند و بنابراین دامنۀ استفاده از آن‌ها محدود است. کاربرد نسبی این گروه محدودتر از گروه اول است.

پ.ن۱. به‌دعوتِ نسرین (نویسندۀ وبلاگ زمزمه‌های تنهایی) برای شرکت در چالش کتاب‌چینِ بلاگردون

پ.ن۲. کتاب‌هایی که این پستو باهاشون نوشتم:

روستایی، محسن (۱۳۸۵). تاریخ نخستین فرهنگستان ایران به روایت اسناد همراه با واژه‌های مصوب و گمشدۀ فرهنگستان (۱۳۱۴-۱۳۲۰ ش.). تهران: نی.

مدرسی، یحیی (۱۳۶۸). درآمدی بر جامعه‌شناسی زبان. تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی.

پ.ن۳. بخشی از مقدمهٔ پایان‌نامه‌م هم بود.

۶ نظر ۰۳ آذر ۹۹ ، ۱۳:۰۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۶۵- کوئیز شمارۀ یک

يكشنبه, ۲ آذر ۱۳۹۹، ۰۸:۲۹ ب.ظ

یکی یه برگه دربیارید می‌خوام کوئیز بگیرم از وبلاگم :|

سؤال اول. این مبلغ رو چه کسی (نیم نمره) بابت چی (نیم نمره) امروز عصر به حسابم واریز کرد؟ 

سؤال دوم. امروز عصر هوای تبریز چطور بود؟ :)) (یک نمره)



سؤال جایزه‌دار: (این یکیو من طراحی نکردم. تو استوری (داستانک؟ داستانواره؟) بانوچه بود :دی)


۲۶ نظر ۰۲ آذر ۹۹ ، ۲۰:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۶۲- فقط به یک‌ها

چهارشنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۹، ۰۸:۲۸ ق.ظ

استاد شمارۀ ۲۱ نسبت به حضور و غیاب از بقیه حساس‌تره. این هفته وقتی دید غایبا زیادن و همۀ حاضرین هم براش یک نفرستادن عصبانی شد. گفت دیگه لینک جلسات ضبط‌شده رو نمی‌دم بهتون. هر جلسه انقدر مطلب می‌گه که باید حتماً یکی دو دور دیگه ضبط جلسه رو ببینی تا بفهمی چی شد و چی قراره بشه. با گوش دادن هم نمیشه فهمید. باید حتماً ببینی چی کار داره می‌کنه. اسم درسش مهارت‌های پژوهشه و به طرق مختلف سرچ و ریسرچ یادمون می‌ده. انقدر عصبانی بود که تر و خشکو داشت باهم می‌سوزوند. یه کم بعد گفت لینکو می‌دم، ولی فقط به اونایی که اعلام حضور کردن می‌دم. تو گروه هم نمی‌ذارم که همه ببینن. خصوصی فقط برای اونایی که یک فرستادن می‌فرستم و راضی هم نیستم به غایبا لینکو بدین. اون لحظه داشتم فکر می‌کردم چه روش خوبی؛ این فصل که تموم شد، منم لینک فصل بعد از دکتری رو فقط برای اونایی که یک فرستادن می‌فرستم و راضی هم نیستم به غایبا لینکو بدین. 

بعد از کلاس اومد تو گروه پیام گذاشت گفت:



پ.ن۱. برای ضبط دسکتاپتون می‌تونید از نرم‌افزار کمتازیا استفاده کنید و به این صورت ازش خروجی بگیرید. برای گوشیا هم کلی اسکرین ریکوردر هست که هر کدومو خواستید می‌تونید نصب و استفاده کنید. دلیل اینکه این نرم‌افزارها زیاد به دردمون نمی‌خوره و حتماً لینک استاد رو می‌خوایم اینه که اولاً احتمال اینکه نت ما قطع بشه و ضبط متوقف بشه هست، در حالی که تو ضبط استادها این قطعی اتفاق نمی‌افته. ثانیاً یه وقتایی پیش میاد که لازمه تو دسکتاپ، حین جلسه و صحبت استادت یه کار دیگه بکنی. مثلاً جست‌وجوی یه مطلب یا چک کردن یه چیزی از یه کتاب یا مقاله در راستای موضوع درس. یا حتی پاسخ دادن به یه پیام ضروری. ایرادش چیه؟ اولاً تو هر کار مربوط و نامربوطی بکنی توسط کمتازیا ضبط میشه و مجبوری در تمام طول مدت ضبط، از ادوبی کانکت خارج نشی. ثانیاً ممکنه اون لحظه که تو در حال جست‌وجو هستی و طبعاً صفحۀ استادت رو نمی‌بینی، یه اسلایدی مطلبی سایتی نشون بده و اون مطلب ضبط نشه و از دست بره. در واقع کمتازیا چیزی رو ضبط می‌کنه که تو می‌بینی. و برای ضبط مطلوب، مجبوری همۀ دو ساعت استادتو ببینی :))

پ.ن۲. شمام اگه برای پست قبل ۱ نفرستادید علت رو بفرمایید :))

پ.ن۳. هشتگ_قوانین کلاس رو نریزیم تو وبلاگامون :|

پ.ن۴. هشتگ_خواننده‌های خاموش رو اذیت نکنیم :(

پ.ن۵. ولی من جدی گفتم که بعد از تموم شدن دردانه آدرس فصل پنجم رو به همه‌تون نخواهم داد :|

۳۵ نظر ۲۸ آبان ۹۹ ، ۰۸:۲۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۶۱- یک‌ها

يكشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۹، ۰۲:۲۰ ب.ظ

بعضی از استادها نسبت به اینکه همۀ حواسمون بهشون باشه و سر کلاسشون سرتاپا گوش باشیم حساسن. خیلی هم حساسن. که یه وقت وارد جلسه شده باشیم و گوشی و لپ‌تاپامونو به امان خدا رها کرده باشیم و پی کار دیگه‌ای رفته باشیم و اینا برای خودشون حرف بزنن. برای همین گاه و بی‌گاه بین صحبتاشون، بدون اینکه لحن و بلندی صداشونو تغییر بدن یا حرکت جلب‌توجه‌کنندۀ خاصی انجام بدن، خیلی معمولی میگن اگه صدای منو دارید عدد ۱ رو بنویسید تو چت‌باکس و صحبتشونو ادامه می‌دن. اون لحظه اگه آب دستت باشه باید بذاری زمین و عدد ۱ رو بنویسی تو قسمت چت‌ها. روش بدی نیست. هر چند باب میل منی که گاهی تو هپروتم نیست. آخه من قابلیت اینو دارم که با یه جمله، با یه واژه، با یه عدد، حتی با یه نگاه ساعت‌ها برم تو هپروت و همون‌جا بمونم. ولی مجبورم همۀ دو ساعتی که سر کلاس آنلاینم هوش و حواسمو جمع کنم که هر موقع استاد گفت ۱ بفرستید ۱ بفرستم براش. لابد حس خوبی می‌ده بهش وقتی کلی ۱ ردیف میشه تو چت باکس. شما هم اگه صدای منو دارید، اگه پستای وبلاگمو می‌خونید، اگه هستید، اگه هنوز اینجایید، عدد ۱ رو بنویسید تو کامنتدونی. هر چند این برخورد در شأن دانشجو نیست، ولی استاد هم حق داره. تعهد داده اون ساعت در خدمت دانشجو باشه و هست. دانشجو هم باید به تعهدی که بابت حضور تمام‌وقتش داده پایبند باشه.

۸۳ نظر ۲۵ آبان ۹۹ ، ۱۴:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۶۰- سیگارهای بهمنش را دوست دارم (۲)

جمعه, ۲۳ آبان ۱۳۹۹، ۰۷:۳۰ ق.ظ


یکی از دانشگاه‌ها وبینار داشت و از دانشجوهای سراسر کشور دعوت شده بود که شرکت کنن. استادی که تو این جلسه قرار بود صحبت کنه استاد موردعلاقه‌م بود. درسی باهاش نگذروندم، ولی اخلاق و منش و برخوردشو دوست دارم و تخصصش رو هم. بعد از اینکه صحبت‌هاش تموم شد، زمانی رو اختصاص داد به دانشجوها که سؤالاتشونو بپرسن. شمارۀ همراهش رو هم داد و گفت همه‌تون می‌تونید هر روز از فلان ساعت تا فلان ساعت زنگ بزنید و راجع به مسائل درسی باهم صحبت کنیم. با دقت و مهربانی به سؤالات بچه‌ها جواب می‌داد. یک آن دیدم سیگاری درآورد و روشن کرد. جا خوردم. همۀ اون یک ساعتی که در حال پاسخگویی بود، به سیگار گذشت. تموم که می‌شد بعدی رو روشن می‌کرد. اولین بارم بود سیگار کشیدنشو می‌دیدم. اما همچنان استاد موردعلاقه‌م بود. بعضی از کارها هستن که من انجامشون نمی‌دم و به انجامشون علاقه‌مند نیستم. یا عقایدی وجود دارن که من باهاشون مخالفم. تبعاً از کسانی هم که اون کارها رو انجام می‌دن و اون عقاید رو دارن هم خوشم نمیاد. باهاشون ارتباط نمی‌گیرم و اگر هم به‌اجبار در ارتباط باشم همون یه کار و یه عقیده بهونۀ خوبیه برای فاصله گرفتن ازشون و اینکه ازشون بدم بیاد و اگر بدم میاد بیشتر بدم بیاد. لزوماً هم کارهای زشت یا نادرستی نیستن. ممکنه یه کار معمولی و حتی خوب باشه که من باهاش حال نمی‌کنم. ترجیح می‌دم جز همین سیگار کشیدن مثال دیگه‌ای نزنم. چون الان صحبتم سر اینکه چه کارهایی رو دوست ندارم و با چه عقایدی مخالفم و کیا اون عقایدو دارن و اون کارها رو انجام می‌دن نیست. مسئله اینه که یه عده هم هستن که بیشتر از بقیه دوستشون دارم و اونا به این عقایدی که باهاشون حال نمی‌کنم پایبندن. و فعالیت‌هایی دارن که من ازشون بدم میاد. اینجاست که دچار تناقض می‌شم. نمی‌دونم همچنان اون افراد رو دوست داشته باشم یا چون طرف داره کاری که دوست ندارمو می‌کنه ازش بدم بیاد. کما اینکه از بقیه‌ای که اون کارو می‌کردن هم بدم میومد. ممکنه کار، کار خوبی باشه، عقیده، عقیدۀ درستی باشه و به‌نفعتم باشه. ولی الان بحث سر نفس و ماهیت اون کار نیست. بحث سر تغییر دیدگاه ما نسبت به اون کار هست. بحث سر این بی‌منطقیه. تازه مسئله وقتی پیچیده‌تر میشه که اون افراد رو خیلی فراتر از حد معمول و میانگین دوست داشته باشم و به‌نوعی مریدشون باشم. این‌جور مواقع کم‌کم حس بدم نسبت به اون عقیده یا فعالیت رو از دست می‌دم و به‌مرور منم هم‌رنگشون می‌شم. باهاشون همراهی می‌کنم. تأثیر می‌پذیرم. اینکه سیگار دست کی باشه نظرمو نسبت به سیگار تغییر میده و هیچ منطقی هم پشت این تغییر دیدگاهم نیست. این ترسناکه. 

ان‌شاءالله متوجه هستید که سیگار کشیدن مثالی بود برای تقریب ذهنتون. لذا توصیه می‌شود کامنت‌هاتون حول محور سیگار نچرخه.

+ سیگارهای بهمنش را دوست دارم (۱)

۲۴ نظر ۲۳ آبان ۹۹ ، ۰۷:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

از اینکه که چجوری تفکر سیستمی و سیستم داینامیک و مدل‌های اقتصاد و نوآوری دانشکدۀ مدیریت رو به ترویج واژه‌های مصوب فرهنگستان ربط دادم و از پایان‌نامه‌م دفاع کردم که بگذریم، می‌رسیم به این مدل از هَله که سه‌شنبه استادمون داشت برامون تشریح و تبیینش می‌کرد. هی می‌گفت هله این‌جوری گفته و اون‌جوری گفته و منم از اونجایی که نمی‌شناختمش، تو ذهنم داشتم دنبال آخرین باری که اسمشو شنیدم می‌گشتم. صفحۀ آخر کتاب که بخش اَعلامه! رو باز کردم ببینم اسم کوچیکش چی بوده. موریس. اورکا اورکا گویان برگشتم سر کلاس و مدل. یادم افتاده بود که موریس هله، یکی از گزینه‌های سؤال تروبتسکویِ کنکور دکتری بود. همون سؤال ۶۷ که مطمئن نبودم و شصت بار گزینه‌شو از پاسخنامه‌م پاک کردم و علامت زدم. استاد پرسید نظرتون راجع به این فیلتری که تو این مدل هست چیه؟ باید باشه؟ میشه نباشه؟ و خب ذهن من رفت سمت فیلتر و سنتز مدار و فیلترهایی که بعضی از سیگنال‌ها رو رد می‌کردن و بعضی رو نه. به‌نظرم مقدار سلف و خازن‌های اون فیلتر به نوع دیکشنری بستگی داشت. می‌خواستم اینو به زبان زبان‌شناسانه توضیح بدم و بگم یه وقتایی این فیلتر باید قوی باشه هر چیزی رو رد نکنه و یه وقتایی چون نیاز داریم به کلی واژهٔ جدید، باید همهٔ چیزایی که طبق قاعده ساخته شدنو رد کنه. سعی کردم به هر جون کندنی بود منظورمو برسونم و ربطش دادم به فرهنگ مصوبات و فرهنگ‌های لغت عمومی مثل دهخدا و معین و عمید و یه سری فرهنگ تخصصی. استاد از ایده و نکتۀ من خوشش اومد و حتی در ادامه بین صحبتاش می‌گفت همون‌طور که خانم فلانی گفتن می‌تونیم فلان چیزو این‌جوری هم در نظر بگیریم.

دو روزه دارم مقاومت می‌کنم نرم سراغ جزوۀ فیلتر دکتر صاد و بی‌خیال این مدل ساختواژی و ارتباطش به سلف و خازن بشم.


۵ نظر ۲۲ آبان ۹۹ ، ۰۸:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۵۸- تسهیل فرایند دم کشیدن یا معمای دو مزیدی

چهارشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۹، ۱۱:۵۷ ق.ظ


تو کانال تلگرامی توییتر شریف (https://t.me/sut_tw) دیدم یه پست راجع به گوردن ون وایلن (Gordon Van Wylen) گذاشتن که خیلی از دانشجوها با کتاب ترمودینامیکش می‌شناسنش. گویا چند روز پیش در سن ۱۰۰ سالگی دار فانی را وداع گفته. نوشته بودن یادش را با این تصویر از خوابگاه شریف و استفاده از کتاب معتبر او برای تسهیل فرایند دم کشیدن برنج گرامی می‌داریم. تا عکسو دیدم یاد یکی از پستای خودم افتادم و بدوبدو رفتم سراغ بلاگفا که بیام بهتون بگم منم از کتاب 80X86 IBM PC مزیدی به‌عنوان دم‌کنی استفاده می‌کردم. چون کتابش سنگین بود در قابلمه رو کیپ نگه‌می‌داشت و کیکا رو خوب درمیاورد. ولی خب حواسم نبود که پستای سال ۹۳ زیر آوارن و نمی‌تونم لینک بدم بهتون. حالا خدا رو شکر قبل از اون حادثه از وبلاگم پشتیبان گرفته بودم و می‌تونم پستو از پی‌دی‌اف نشونتون بدم. حالا قبل از اینکه توجهتون به تصویر زیر جلب بشه، یه سؤال دارم از خدمتتون. جانیس اسم خانومه؟ جانیس گلیپسی همسر مزیدی بوده؟ نویسنده‌های این دم‌کنی ما اسمشون MuhammadAli Mazidi و Janice Gillispie-Mazidi هست و من تا حالا دقت نکرده بودم جانیس هم فامیلیش مزیدی داره. حالا برام سؤال شده و نتونستم ته‌توشو دربیارم. گوگل و سایت‌ها رو هم زیرورو کردم و هیچ عکس و اطلاعات به‌دردبخوری پیدا نکردم. اسمشونو که جست‌وجو می‌کنم فقط تصویر جلد کتاباشون میاد!


۱۷ نظر ۲۱ آبان ۹۹ ، ۱۱:۵۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۵۷- بازتحلیل

سه شنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۹، ۱۰:۱۱ ق.ظ

هر گاه گویشوران به هر دلیلی ساختار تاریخی و اولیۀ یک واژه را نادیده بگیرند و برای آن واژه ساختار کاملاً متفاوتی قائل شوند با بازتحلیل یا Reanalysis روبه‌رو هستیم. مثال: «دوقلو» واژه‌ای در زبان ترکی متشکل از دوق (زاییدن) + لو (پسوند نسبت) است؛ در فارسی این ساختار را نادیده گرفته، «سه‌قلو» و «چهارقلو» را ساخته‌ایم؛ و نیز «دوبله» و «سوبله»، «لوکس» و «دولوکس».

دخترخاله با علم و اطلاع از این موضوع که من شیفتۀ بچه‌م (برخلاف ماری که بچه‌گریزه)، این عکسو برام فرستاده و زیرش نوشته سه‌قلوهای جاری ندا. اولش متوجه نوشتۀ زیر عکس نشدم. قلب فرستادم و پرسیدم خدا حفظشون کنه، سه‌قلوهای کی‌ان؟ نوشت بچه‌های برادرِ شوهرِ ندا. قلب دیگه‌ای فرستادم و نوشتم چه نازن، اسمشون چیه؟ جواب داد «نیلا ی ائل آی آی هان». با شمّ زبانی تشخیص دادم که اسم یکی نیلای است و دیگری ائلای و آن یکی هم آیهان. هر سه‌شون «آی» دارن که در زبان ترکی یعنی ماه. بعد داشتم فکر می‌کردم حالا کدوما اسم دخترا هست و کدوم اسم پسر؟ اینکه دوتا دختره و یه پسر رو هم از روی رنگ لباسشون تشخیص دادم. گفتم نیل شاید مخفف نیلی و نیلوفر باشه. ائل هم یعنی ایل و مردم و قوم و قبیله. ولی هان نمی‌دونستم ینی چی که به‌لطف گوگل فهمیدم همون خان هست. چون زبان ترکیه، خ نداره. و بدین سان فهمیدم آیهان اسم قلِ آبیه و نیلای و ائلای اسم قلای صورتی :|

من اگه مامانِ یه همچین سه‌قلوهایی بودم، تز دکترامو زبان‌آموزی کودک انتخاب می‌کردم و همزمان بهشون ترکی و فارسی یاد می‌دادم ببینم چجوری قواعد صرفی و نحوی دو زبان از دو خانوادۀ زبانی کاملاً متفاوت رو یاد می‌گیرن. ولی متأسفانه باباشون فعلاً قصد ازدواج نداره و من مجبورم روی یه موضوع دیگه‌ای کار کنم :|

+ بشنویم: گل به صحرا آمده، یارا کجایی؟ پس چرا سوی ده بالا نیایی؟ [لینک]


۲۳ نظر ۲۰ آبان ۹۹ ، ۱۰:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۵۶- به وقت ناهار

دوشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۹، ۱۲:۵۶ ب.ظ

یک. با همکارم قرار و مدار می‌ذاشتم برای جلسه و صحبت راجع به یه سری امور!. یادم نبود دانش می‌جویم و به هوای اینکه دوشنبه‌م خالیه بهش گفتم هر ساعتی بگی هستم. گفت یازده تا یک و سه تا پنج کلاس دارم. اسم کلاسو که آورد گفتم عه، منم بعضی روزای هفته کلاس دارم. بذار چک کنم برنامه‌مو بهت خبر می‌دم. چک کردم و این عکسو با یه استیکر اشکالود براش فرستادم. امروز از صبح تا عصر فقط همین دوازده تا یک خالی بود که اختصاصش دادم به وبلاگ :|



دو. تحلیل گفتمان درس ارشدهاست. دو ماهه مستمع‌آزاد ازش مستفیض می‌شم. ده‌ونیم تموم میشه. معنی‌شناسی خودمم ده شروع میشه. ساعت ده، صدای یکی رو با لپ‌تاپم می‌شنوم، اون یکی رو با گوشی. نه روم می‌شه از کلاس تحلیل گفتمان خارج شم نه دلم میاد. نمی‌خوام مطالب رو از دست بدم. ضبط هم نمیشه بعداً ببینم. نیم ساعت آخر مهمه و دکتر بهمون تکلیف و تمرین میده که تا جلسۀ بعد بهشون فکر کنیم. این یکی هم که کلاس خودمه و ضبط میشه استاد از همون ابتدا هی سؤال می‌پرسه میگه فلانی نظرشو بگه. اون نیم ساعتی که تداخل داره نیم قرن می‌گذره تا تموم بشه. حالا خدا رو شکر امروز استاد معنی‌شناسی مشکل فنی داشت و کلاً نتونست به‌عنوان هاست (میزبان) وارد لینک کلاس بشه و مثل ما مهمان بود و میکروفن نداشتیم هیچ کدوممون :دی. وبینار و زوم و چیزای دیگه رو هم امتحان کردیم و نشد. یا فیلتر بودن یا انواع خطاهای ممکن رو دادن و استادمونم گفت این اتفاق گویا یه حملۀ سایبری! و سراسری بوده و مجبوریم جلسه رو به یه وقت دیگه موکول کنیم. منم این وسط از فرصت پیش‌آمده نهایت حُسن استفاده رو کردم و صبحانه‌ای که نتونسته بودم بخورمو خوردم و جزواتی که به استاد فلسفۀ علم قول داده بودم تایپ کنمو تایپ کردم. ناهارمم ایشالا شب می‌خورم :|

سه. هفتۀ پیش، استاد فلسفه داشت از روی جزوۀ دست‌نویس تدریس می‌کرد. در واقع اسلایدهاش عکس جزوه بود. می‌گفت فرصت نکرده تایپ کنه و کسی هم نبوده براش انجام بده. منم اسکرین‌شات می‌گرفتم که بعداً برای خودم تایپشون کنم. از دورۀ ارشدم عادت کردم به تایپ جزوه. این‌جوری استفاده ازش راحت‌تر میشه. آدم سریع یه کلمه رو سرچ (جست‌وجو) می‌کنه از جزوه و زود پیدا می‌کنه. یا اگه بخواد یه مطلبی رو تکمیل و تصحیح کنه کاغذ و لاک غلط‌گیر نیاز نیست دیگه. چند ساعت زمان می‌بره تایپ کردن، ولی کلی صرفه‌جویی میشه در وقت‌هایی که در آینده قراره تلف بشه. آخر جلسه (همون جلسه که ذهنم درگیر اسم نویسنده‌های زن بود و خشمگین بودم زین حیث)، دستمو بلند کردم و چای‌شیرین‌بازی درآوردم و گفتم استاد، من خودم با جزوۀ تایپ‌شده راحتم و جزوات خودمو تایپ می‌کنم. اینا رم می‌خواستم برای خودم تایپ کنم. اگر شما همۀ عکسا رو برام ایمیل کنید، می‌تونم این یه هفته که برنامه‌م خلوت‌تره همه رو تایپ کنم که جلسات بعدی راحت‌تر استفاده کنیم ازشون. اونم از خداخواسته، همون شب ایمیلشون کرد برام.

چهار. اینجا برگشتم پشت سرم هندزفری بردارم با گوشی جواب سؤال استادو بدم. بدون هندزفری با لپ‌تاپ انگار صدامو نمی‌شنون. این عکسِ کلاسِ صرف یا مورفولوژی استاد شمارۀ هفده و هجدهه مثلاً.



پنج. استاد شمارۀ ۲۱ استاد مهارت‌های پژوهشمون هست. همون که تو جملاتش زیاد از کلمات انگلیسی استفاده می‌کنه و نه‌تنها نیم‌فاصله رو رعایت نمی‌کنه بلکه می‌ذارم رو هم با «ز» می‌نویسه. این استاد همون استادیه که گفت ایمیل دانشگاهی بگیرید و ریسرچ‌گیت و فیس‌بوک و اینا داشته باشید. عکسشو پیدا نمی‌کردم ببینم کیه و چه شکلیه. دیروز بعد از گرفتن ایمیل آموزشی، اکانت ریسرچ‌گیت باز کردم و از اونجا پیداش کردم. فهمیدم دانشجوی دکترای شیمیه!. عکسشم دیدم. و از اونجایی که شیمی رو دوست دارم و از فلسفه متنفرم، این نگرش! داره روی علاقه‌م به استاداشون هم اثر می‌ذاره. بدین صورت که نظرم تو این یه هفته از 20>21 به 21>20 تغییر کرده.



شش. این درس مهارت‌های پژوهش، که نیم‌فاصله‌شو همون بدو ورودم به گروه درست کردم، یه درس دانشکده‌ایه. ینی علاوه بر ما که زبان‌شناسی هستیم، تو دانشکده‌مون هر رشتۀ دیگه‌ای هم هست، این درسو داره. و طبعاً گروه درسی‌مون دیگه متشکل از یه استاد و پنج دانشجو نیست و خیلیا توشن. یکی هست که شماره‌ش 44+ هست و از روزی که وارد گروه شدم تو نخشم ببینم کیه. هنوز هیچ پیامی نفرستاده. این پیش‌شماره رو انقدر دوست دارم که یه روز خواستم مهاجرت کنم می‌رم اون‌جا. البته فعلاً باید با همون پیش‌شمارۀ 041 شهر خودمون دلمو خوش کنم.



شش‌ونیم. تتلو یه آهنگ داره میگه درسته فلان‌چیز ندارم، ولی بهمان چیز که دارم. یاد اون افتادم. درسته پیش‌شمارۀ 44+ ندارم ولی 041 که دارم :| [لینک آهنگ]

هفت. استاد فلسفه ازمون خواسته یه ارائه داشته باشیم و مقاله‌شم تحویل بدیم و چاپ هم بکنیم. این فلسفۀ زبان درس اختیاریه ولی ما هیچ نقشی در انتخابش نداشتیم و به‌اجبار تو برنامه‌مون گذاشتن. اگه به خودم بود که صد سال سیاه برش نمی‌داشتم. جلسۀ اول که تموم شد، یکی از بچه‌ها تو گروهی که استاد هست گفت استاد، من دکارت رو برمی‌دارم، اون یکی گفت استاد، فرگه رو هم من برمی‌دارم ارائه می‌دم. راسل و لاک و هیوم و یه چند تای دیگه مونده بودن و منم خیره به دورترین نقطۀ ممکن، یاد خاطرۀ کانت و دکارت مصاحبۀ پیارسال افتاده بودم و نمی‌دونستم رویکرد اینا چه فرقی باهم دارن :)) بعد دیدم تو گروه دوستانه که استادامون توش نیستن بچه‌ها پرسیدن تو قراره کیو ارائه بدی؟ چنین پاسخی دادم :))



هشت. یه کژتابی جالب!. اینجا جمله‌م پرسشی بود نه درخواستی. می‌خواستم بدونم استاد کجا می‌ذاره لینکو. تو گروه یا تو سایت. فکر کرد جمله‌م درخواستیه. مثل اون جمله‌ها که آدم میگه نمکدونو می‌دی؟ ینی نمکدونو بده. حالا اینم فکر کرده می‌گم لینکو اینجا یا اونجا می‌ذاری؟ جواب داده بله حتماً. و هنوز نفهمیدم قراره کجا بذاره. تا امروز که هیچ‌جا نذاشته.



نه. یه گروه دیگه هم داریم (و خدا می‌دونه من چقدر از گروه‌های مجازی بدم میاد؛ مخصوصاً از نوع واتساپش) که کل دانشگاه اونجا هستن برای پشتیبانی مسائل اینترنتی. همیشه یا در حال اعتراضن یا میکروفن و دوربینشون مشکل داره. همون گروهیه که ملت میان میگن استادها بلد نیستن با این سامانه‌ها کار کنن و همیشه معترضن به نظام و اقتصاد و سیاست. هفتۀ پیش از مسئول گروه پرسیدم آیا لینک جلسات ضبط‌شده رو خودمون نمی‌تونیم از جایی برداریم؟ حتماً باید از استادها بگیریم؟ خیلی مؤدبانه گفتم استادمون بلد نیست لینک بده. گفت به همۀ استادها یاد دادیم و ازم خواست اسم استادو بگم. رفتم اسمشو خصوصی گفتم بهش. و به‌نظرم کار درستی کردم هم از این جهت که مطرح کردم هم از این جهت که جلوی جمع اسمشو نگفتم :| و انصافانه نیست هر جلسه هر کدوم از استادها کیلوکیلو مقاله می‌دن بخونیم ولی خودشون یه نگاه به شیوه‌نامه و راهنماهای استفاده از سایت‌ها نمی‌ندازن که یادش بگیرن. نهایت کم‌لطفیه این.



ده. امروز ساعت یک مراسم معارفۀ مجازی داریم. دیشب همه‌ش خواب این مراسمو می‌دیدم. جا داره یادی هم بکنیم از مراسم معارفۀ ارشد:

nebula.blog.ir/post/261

۲۲ نظر ۱۹ آبان ۹۹ ، ۱۲:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۵۵- واضح نبود

يكشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۹، ۰۲:۰۰ ب.ظ

ایمیل اومده که متن فرم تصویر ارسالی پست قبل واضح نمی‌باشد. لطفاً اصلاح شود. اسکن کارت دانشجویی نیز ضمیمه شود. اسیر شدیم به خدا گویان مجدداً مانتو شال پوشیدم (این سری رنگ انتخاباتی بایدن رو برگزیدم) و در شرایطی که به‌زور جلوی خشم و اخمم رو گرفته بودم این بار از مامان خواستم یه عکس دیگه بگیره بفرستم براشون. پای عکسم هم نوشتم به‌دلیل اینکه دانشجویان جدیدالورود هنوز کارت دانشجویی دریافت نکرده‌اند، گواهی ثبت‌نام خدمتتان ارسال می‌شود. کاش می‌فهمیدم دلیل این حد از سخت‌گیریشون چیه. آخرش نگن تا وقتی کارت دانشجویی نگرفتید ایمیل نمی‌دیم صلوات. آی کرونا، همچنان ببین کارادا.


۲۶ نظر ۱۸ آبان ۹۹ ، ۱۴:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۵۴- مقایسه

شنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۹، ۰۸:۱۷ ب.ظ

عکس سمت چپی سال چهارم کارشناسیه. هفت اردیبهشت. جلوی دانشکده. جزوۀ الکترونیک دکتر شریف‌بختیار دستمه و دوربین دست آزاده‌ست. سمت راستی سال دوم ارشده. شش اردیبهشت. اینجا جزوۀ ساختواژۀ دکتر طباطبایی دستمه و گوشیم دست خانم شین. اینجا همدیگه رو با نام خانوادگی صدا می‌کردیم و اونجا یه وقتایی حتی استادامونم به اسم کوچیک صدامون می‌کردن. اونجا سلف و غذا داشتیم، اینجا نداشتیم. اونجا اینترنت داشتیم، اینجا نداشتیم. اونجا به سه‌تا ایستگاه مترو و یه ایستگاه بی‌آرتی و حتی ترمینال دسترسی داشتیم و اینجا باید کلی راهو پیاده می‌رفتیم که تازه برسیم سر آبادی. اونجا هر روز یکی دوتا ایمیل از طرف دانشگاه و استادها داشتیم و بعد از گذشت پنج سال هنوزم داریم و اینجا نداشتیم. اونجا برای انتخاب واحد یه جایی داشتیم به اسم ای‌دی‌یو و اینجا همه چی روی کاغذ بود. اونجا نمره‌ها رو ایمیل می‌کردن و می‌فرستادن ای‌دی‌یو و اینجا نمراتو زنگ می‌زدیم تلفنی می‌پرسیدیم و بعدشم مسئولین با ماشین‌حساب جمع و تقسیم بر تعداد می‌کردن که معدلمونو حساب کنن. اونجا یه جایی به اسم سی‌دبلیو داشتیم برای آپلود تمرینا و تکلیفا و اینجا یه سایت درست و حسابی هم نداشتیم. اونجا ملت روی چمنا دراز می‌کشیدن و دور هم روی چمنا غذا می‌خوردیم و اینجا یه بار روز اول ترم اول با دخترا نشستیم رو چمنا، فرداش اومدن گفتن دیگه تکرار نشه رو چمن نشستن تو یه محیط فرهنگی. به جاش اونجا یخچال و ماکروویو فقط برای دانشجوهای دکتری بود و اینجا مای ارشد هم از این چیزا داشتیم. اونجا هم ردیف اول کلاس تو حلق استاد می‌نشستم جزوه می‌نوشتم، اینجا هم. اونجا هم مهندس صدام می‌کردن، اینجا هم. اونجا رو هم دوست داشتم، اینجا رم. هردوشون، چه خوب چه بد، چه تلخ چه شیرین، تموم شدن و یه مشت خاطره ازشون موند برام. البته به‌مدد وبلاگم خاطراتم چیزی فراتر از یه مشته و گونی‌گونی خاطره مونده ازشون.



امروز استادمون گفت باید ایمیل دانشگاهی بگیرین. اگه نمی‌گفت هم من پِی‌ش بودم. اون ایمیلی که تهش اتساین جیمیل دات‌کام یا یاهو دات‌کامه، ایمیل غیررسمیه و نمیشه باهاش تو سایت‌های تحقیقاتی عضو شد. برای یه همچین کارایی لازمه از این ایمیلا که دامنه‌ش اسم دانشگاهه داشته باشیم. تو دورۀ کارشناسیم داشتم. از اونجا که فارغ‌التحصیل شدم باطلش کردن. دورهٔ ارشد دیگه خبری از ایمیل آموزشی نبود. ما نه خوابگاه داشتیم (من خوابگاهمو با هزینهٔ آزاد از دانشگاه شهید بهشتی گرفتم)، نه غذا، نه اینترنت، نه سایت. وقتی اونا رو نداشتیم، مطرح کردن دامنۀ آموزشی برای ایمیل خنده‌دار بود. اسممونم به‌عنوان دانشجوی روزانه تو وزارت علوم ثبت شده بود. دانشگاه دورۀ کارشناسیم یه دانشگاه استاندارد محسوب می‌شد و نظم و خفنیّت خاصی در فضای آموزشیش حاکم بود. من از اون جای مدرن وارد محیطی شده بودم که همه چیز دستی و سنتی بود. درخواست ایمیل با دامنۀ آموزشی تو همچین فضایی بی‌معنی بود. نه دانشجوها از حقوقشون آگاه بودن و این حق مسلمشون رو مطالبه می‌کردن نه مسئولین امکاناتشو داشتن. و همون‌طور که یک دست صدا ندارد، با یه دونه گل نسرین هم بهار نشد و درخواست‌ها و اعتراض‌هام ره به جایی نبرد و دورهٔ ارشدم رو بدون ایمیل آموزشی و در حسرتش سر کردم.

حالا استادمون گفته باید ایمیل دانشگاهی بگیرین. ایمیل زدم به مرکز فناوری اطلاعات و ارتباطات دانشگاه جدیدم (قرارداد می‌کنیم که زین پس به شریف بگیم اسبق، به فرهنگستان بگیم سابق) و نوشتم مسئول محترم دانشگاه جدید، من ورودی ۹۹ دکتری هستم. لطفاً راهنمایی بفرمایید چطور می‌تونم ایمیل دانشگاهی دریافت کنم. جواب دادن «نظر به اینکه درخواست پست الکترونیک دانشجویان پیش از این به‌صورت حضوری صورت می‌گرفت، مطابق با قوانین جدید در شرایط فعلی فرم پیوست‌شده را در صورت امکان پرینت کرده و تکمیل کنید (در صورتی که امکان پرینت وجود ندارد مشابه فرم پیوست‌شده را بازنویسی نمایید). فرم تکمیل‌شده را در یک دست و کارت ملی خود را در دست دیگر خود بگیرید و عکسی از خود برای ما بفرستید که در آن چهرۀ شما و فرم و کارت ملی شما مشخص باشد.». اسیر شدیم به خدا گویان مانتو روسری پوشیدم و در شرایطی که به‌زور جلوی خنده‌مو گرفته بودم از بابا خواستم عکسمو بگیره بفرستم براشون. آی کرونا، آخه ببین کارادا!



+ احتمالاً می‌دونید که یکی از ویژگی‌های خوب یا شایدم بد اینستا اینه که هر سال پست‌های اون روزِ سال‌های قبلو یادآوری می‌کنه و پیشنهاد میده استوری کنی. چند روزه عکسِ انگشت بریده‌مو میاره جلوی چشمم که یادته؟ استوریش نمی‌کنی؟ ردش کردم که آخه عکسِ بدون متن و توضیح انگشت بریده‌م به چه درد فک و فامیل می‌خوره که بخوام استوریشم بکنم؟ ولی یادم اومد اینجا عکسش بدون توضیح و متن نبود. یه گشتی تو آرشیو وبلاگم زدم و لبخند نشست رو لبم بعد از خوندن پست اون روز و یادآوری اون روزا. آبان چهار سال پیش، خوابگاه:

http://nebula.blog.ir/post/966

۱۶ نظر ۱۷ آبان ۹۹ ، ۲۰:۱۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۵۳- تودیع و معارفه

جمعه, ۱۶ آبان ۱۳۹۹، ۰۸:۱۶ ق.ظ

استادان این مقطع رو هم با همون قاعدۀ ارشدم نام‌گذاری کردم. تکلیف استاد شمارۀ ۱۷ که معلومه و شماره‌ش همون ۱۷ می‌مونه. بقیه هم به‌ترتیبی که درسشونو ارائه بدن. اولین درس این هفته یه درسی بود که استاد اون درسو استاد شمارۀ ۱۸ می‌نامم. این همون درسیه که نصفشو قراره یه استاد درس بده و نصفشو یه استاد دیگه. فعلاً همین استاد ارائه‌ش می‌ده؛ دو ماه دیگه استاد شمارۀ ۱۷. این دو تا خانومن. استاد شمارۀ ۱۹ آقاست. شمارۀ ۲۰ و ۲۱ هم خانومن. یه آماری هم از استادای ارشدم بدم. از هفده‌تا استاد ارشدم پنج‌تاشون خانم بودن و دوازده‌تا آقا. دورهٔ کارشناسی هم سه‌چهارتا استاد خانم تو کل دانشکده بودن. زمان ما پنج درصد استادها خانم بودن. الان که چک کردم دیدم رسیده به ده درصد. البته اونجا جنسیت دانشجوها هم به همین نسبت بود و هست تقریباً.

استاد شمارۀ ۲۰، تا گروهشو تشکیل داد عکسشو فرستاد و گفت بچه‌ها این منم و شمام عکساتونو بفرستید باهم آشنا بشیم. من یه عکس با ماسک دارم که عکس پروفایل همه‌چیمه. اونو گذاشتم. گفت عزیزجان، بدون ماسک. منم عکس شمال پارسالو فرستادم. پارسال تو پست شمال یه سری فیلم کوتاه هم گذاشته بودم. با توجه به اینکه عکس کارنامه و فیلم دفاعم رو تا این لحظه ۳۹۱ نفر دانلود کردن و فیلمای شمال رو ۱۱۶ نفر، لذا حالا که استقبال می‌کنید، توصیه می‌کنم روی لینک فوق (کلمهٔ شمال که رنگش قرمزه) هم کلیک نموده و فیلم‌های مذکور رو هم ببینید که از قافلۀ اون ۱۱۶ نفر عقب نمونید.

استاد شمارۀ ۱۸ هم ابتدای تدریس گفت وبکماتونو روشن کنید یه نظر ببینمتون بعد خاموش کنید :)) خودشم خنده‌ش گرفت از این یه نظر گفتنش. و ایشون تا این لحظه تنها استادی بوده که لینک جلسهٔ ضبط‌شده رو در اختیار دانشجوها قرار داده. بقیهٔ استادان گویا بلد نیستن و دانشجوها (تو اون گروهی که همهٔ دانشگاه توشن) معترضن که چرا یاد نمی‌گیرن و اگه یاد نمی‌گیرن و با تکنولوژی نمی‌تونن همگام بشن چرا این فرصت و فضا رو در اختیار استادان جوان قرار نمی‌دن و رها نمی‌کنن میز و صندلیشونو (البته اونا عصبانی بودن و یه کم خشن‌تر از اینی که من اینجا نوشتم نوشته بودن حرفاشونو) :|

استاد شمارۀ ۱۹ که آقاست نه عکس خواست نه وبکم. نمی‌دونم برخوردش با دانشجوهای پسر هم این‌جوریه یا چون ما خانومیم (بس که تو دکترا همه سن‌بالا هستن زبونم نمی‌چرخه بگم دختر. البته هم‌کلاسیای من دهۀ شصتی و هفتادی‌ان و خیلی هم سنشون زیاد نیست، ولی دورۀ ارشد، دهۀ چهلی هم داشتیم) چیزی نگفت. البته میکروفنامونو روشن می‌کردیم حرف می‌زدیم، ولی به چهره نمی‌شناسدمون.

با استاد شمارهٔ ۲۱ این هفته کلاس نداشتیم. تا حالا فقط یه وُیس فرستاده تو گروه، جهت آشنایی. تو هر دو سه جمله‌ای که گفته بود یه کلمۀ انگلیسی بود که معادل فارسی رایج داشت (به جای جلسات رو باید کاور کنیم میشه گفت پوشش بدیم). این کار از نگاه ما ناپسنده. معمولاً کسانی که با تکیه بر عوامل زبانی می‌خوان اعتبار اجتماعیشونو بالا ببرن این کارو می‌کنن. پروفایلش عکس گله و اسمشم هر چی گوگل کردم و سایتا رو گشتم هیچ عکسی پیدا نکردم ازش. 

تنها استادی که نیم‌فاصله رو تو طرح درسش و تو چت‌هاش رعایت می‌کنه استاد شمارۀ ۱۹ هست. همین رعایت‌نکنندگان یه روزی میشن داور مقاله و پایان‌نامه‌هامون و گیر میدن به همین فاصله‌ها و نیم‌فاصله‌ها. با معیارهایی مثل سواد و فروتنی و حوصله و اخلاق و غیره، ترتیب علاقه‌م به استادام فعلاً بدین شرح است: 

17>19>18>20>21. خانم‌ها قرمزن، آقایون آبی. 

یه آماری هم از میزان علاقه‌م به استادای ارشدم بدم. با همون معیارها، تا ترم سوم ارشد که سیزده تا استاد داشتیم، علاقه‌م بهشون این‌جوری بود: 

13=11>10>3>8>5>2>12>9>1>6>7>4

ترم آخر، چهار تا استاد دیگه هم اضافه شدن. الان احساسم نسبت به این هفده نفر با توجه به عملکردشون تو این چهار پنج سالی که از آشناییمون می‌گذره بدین شرح است:

3>17>11>10>13>6>14>16>8>9>15>5>2>1>7>12>4

حالا شاید چند سال دیگه نظرم بازم تغییر کنه. شمارهٔ ۱۳ همون آهنگر دادگر هست. و هر کدوم از این عزیزان هیئت علمی دانشگاه‌های مختلفن و یه سریا استاد مدعو و موقتی بودن تو فرهنگستان. شماره‌های چهارتا استادی که روز مصاحبهٔ ارشد منو پذیرفتن ایتالیک یا کج کردم. اون چهارتا ۶، ۱۱، ۱۳ و ۱۴ بودن که با این تصمیمشون سرنوشت منو تغییر دادن. زیر شمارۀ استادهایی هم که برای مصاحبۀ دکتری بهم توصیه‌نامه داده بودن خط کشیدم. از ۳ و ۵ و ۸ و ۱۳ یه بار توصیه‌نامه گرفتم، از ۱۷ دو بار. امسال دیگه هیچی از هیچ کدومشون نگرفتم و عکس قبلیا رو آپلود کردم برای مصاحبهٔ دانشگاهی که استاد شمارهٔ ۱۷ اونجا بود. اونا هم با توجه به شناختی که از قابلیت‌هام داشتن منو پذیرفتن. استاد شمارهٔ ۱۷ هم مثل اون چهارتا استاد، با تصمیمش در سرنوشتم اثرگذار بود. چرا میگم اثرگذار و تعیین‌کننده بودن؟ چون اگه قبول نمی‌شدم سال بعدش اصرار نمی‌کردم. و خدا رو شکر انقدر تنوع دارن علایقم که افسوس نشدن‌ها و نرسیدن‌ها رو نخورم. شد شد، نشد نشد. اون نشد یکی دیگه. این نشد بازم یکی دیگه. تنها چیزی که روش قفلی زدم و کلید کردم مراده که پنج سال و سه ماهه از ثبات خودم این نکته خوش آمد که به‌جور، در سر کوی تو از پای طلب ننشستم. حافظ می‌فرماید.

امسال چهارتا هم هم‌کلاسی دارم که دخترن. اسم دوتاشون با میم شروع میشه و دوتاشونم با نون. دورۀ ارشد ده نفر بودیم و از این ده نفر دو نفر پسر بودن و هشت نفر دختر. یکی از پسرا و یکی از دخترا ترم اول انصراف دادن و یکی دیگه از پسرا هم همین چند ماه پیش انصراف داد و دفاع نکرد. شش نفر تا حالا دفاع کردن. سه نفر قبل از کرونا و سه نفر در زمان کرونا. یه نفر بی‌دفاع داریم که میگن مرخصی مادر شدن گرفته. پسرش فکر کنم دو سالشو تموم کرده. از ورودیای بعد از ما هم سه چهار نفر انصراف دادن. و از ورودیای بعدتر و بعدتر هم. لابد الان تو دلتون می‌گید خب که چی. ولی من دوست دارم آمار دقیق بدم. اصلاً شاید بعداً همین اعداد، رمز عکسی فیلمی وُیسی چیزی شدن. مثلاً رمز دانلود، مجموع تمام اعدادی باشن که تو متن این پست ذکر شده. یا مجموع اعداد زوج ضربدر مجموع اعداد فرد توی متن باشه. یا حالا هر روشی که مردم‌آزارانه‌تره. دورۀ کارشناسی هم دویست نفر بودیم و از این تعداد، حدوداً سی‌تا دختر بودیم و بقیه پسر بودن. البته از دی‌ماه پارسال دیگه دویست نفر نیستیم.

و استاد شمارۀ ۱۰ و ۷ و ۱۶ و ۶ در یک قاب یا کادر:



چون اینا از جاهای مختلفن و این عکس هم فرهنگستان نیست، تو یه کادر بودنشون، و تو کادر نبودن یه فرد دیگه که استادم نباشه برام جالب بود. عکسو اتفاقی از گوگل پیدا کردم.

۱۳ نظر ۱۶ آبان ۹۹ ، ۰۸:۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۵۲- داستانواره‌ها یا استوری‌های دیروز

پنجشنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۹، ۱۲:۱۵ ق.ظ



پ.ن۱. در ایام طفولیتم هم اسم عروسکام یکدست بودن و همه با سین شروع می‌شدن. حتی خرسمم سیاخرسه صدا می‌کردم که با سین شروع بشه. ینی می‌خوام بگم ریشه در کودکیم داره این بیماری :)) :|

پ.ن۲. به جای استوری اینستا چه معادلی میشه گفت؟ بیاید همین‌جا یه چیزی تصویب کنیم زین پس اونو به‌کار ببرم.

پ.ن۳. از غمی خبر ندارین؟ اگه باهاش در ارتباطین سلاممو بهش برسونین بگین این ترم فلسفهٔ زبان دارم و به کمکش نیاز دارم :(

۲۲ نظر ۱۵ آبان ۹۹ ، ۰۰:۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۵۱- چرا بردی ز یادم؟

چهارشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۹، ۱۲:۱۴ ق.ظ

اوایل دهۀ هشتاد، وقتی من راهنمایی بودم، وقتی فریدون آسرایی گل هیاهوشو منتشر کرد، عاشق این آهنگ شدم و تصمیم گرفتم هر موقع گوشی خریدم، همینو روی صدای زنگش بذارم. آهای گفتنشو دوست داشتم. وقتی گوشی آدم زنگ می‌خوره انگار یکی پشت خط داره صداش می‌کنه که آهای وصله به موهای تو سنجاق شقایق بیا گوشی رو وردار. تازه تهشم میگه اگه دست روی دستام نذاری خدانگهدار. سال‌ها بعد یه روز سر کلاس فیزیک، وقتی گوشی معلممون زنگ خورد نظرم عوض شد. صدای زنگش گل ارکیده بود. فیزیکو دوست داشتم. معلممون رو هم. تصمیم گرفتم هر موقع گوشی خریدم، ارکیدۀ ایلیا منفردو بذارم روی صدای زنگش. همین کارم کردم. تابستون همون سال، بعد از گرفتن دیپلم گوشی گرفتم و ارکیده رو گذاشتم روی زنگش. اوایل دورۀ کارشناسی یه گوشی دیگه گرفتم. صدای زنگ اصلیم همچنان همین بود، ولی سی‌چهل‌تا صدای دیگه هم انتخاب کردم که اختصاصی باشن برای اونایی که بیشتر بهم زنگ می‌زنن و باهاشون بیشتر از بقیه در ارتباطم. دورۀ ارشدم باز یه گوشی دیگه گرفتم. همون اختصاصیا رو مجدداً منتقل کردم به این گوشی و یه چند تا آهنگ جدید هم برای دوستان و استادان ارشدم انتخاب کردم. وقتی درس و دانشگاه تموم شد و برگشتم خونه آریا رو گرفتم. آریا به‌ندرت زنگ می‌خورد. کمتر پیش میومد کسی کاری باهام داشته باشه. مگر فامیل. فولدر صداهای اختصاصیمو انتقال ندادم به این گوشی. صدای زنگ پیش‌فرضشم عوض نکردم. حتی تلاش نکردم بفهمم از کجا میشه تغییرش داد. حتی نمی‌دونستم این آهنگ پیش‌فرض کجای گوشیه و اسمش چیه.

دیشب برای یکی می‌خواستم پیام بفرستم. هر چی اسمشو تو مخاطبام گشتم نبود. قبلاً یه بار دیگه هم این اتفاق افتاده بود که دنبال یه اسمی می‌گشتم و نبود. اون موقع با خاموش و روشن کردن گوشی درست شده بود و اسمش برگشته بود. ولی حالا هر جوری گشتم پیدا نکردم. چون قبلاً هم پیام داده بودم بهش، آرشیو پیامک‌هامو چک کردم و دیدم پیامم اونجا هست. ولی فقط شماره رو نشون می‌داد. انگار که ذخیره‌ش نکرده باشم. عجیب بود ولی حوصلۀ فکر کردن به اینکه چی شده و چرا شده رو نداشتم. مجدداً شماره‌شو ذخیره کردم و دلیل غیب شدن اسمشم نفهمیدم. در جریان کلنجار رفتنم با گوشی و گشتن دنبال تنظیمات مخاطب‌ها، بخش تغییر صدای زنگشم کشف کردم. باورم نمی‌شد سه سال این گوشی هر لحظه دستم بوده باشه و سرک نکشیده باشم تو این قسمتش. بقیۀ آهنگ‌هایی که داشت رو هم گوش کردم ببینم چیا داره و دیدم یه بخشی هم هست که می‌تونی خودت یه آهنگ به‌دلخواهت از فولدرهات برداری. یهو پرت شدم به شونزده هفده سال پیش. یاد گل هیاهوی فریدون افتادم. رفتم تو اون قسمت و گشتم از بین چندصد آهنگی که داشتم و گل هیاهو رو پیدا کردم. انتخابش کردم به‌عنوان صدای زنگ اصلی. چند بار با گوشیای دیگۀ تو خونه به خودم زنگ زدم ببینم چجوری میشه وقتی آهای طعنه زده چشم تو به چشمای آهو صدا زده می‌شم. بعد اومدم سراغ لپ‌تاپم و اون فولدر سی‌چهل‌تایی که یه زمانی صداهای اختصاصی دوستان و بستگانم بودن. همون فولدری که انتقالش نداده بودم به گوشی جدیدم. همین گوشی‌ای که سه ساله دارمش. به‌اسم، یادم نمیومد هر کدوم از این آهنگا مال کیا بودن. یکی‌یکی پلی کردم و سعی کردم یادم بیارم. پنج شش سالی می‌شد که نشنیده بودمشون. و خب همون‌طور که انتظار می‌رفت قلبم مچاله و بعدشم شرحه‌شرحه شد از حجم غمی که با شنیدن تک‌تکشون از گوشم به قلبم منتقل شد.


+ این پست جولیک

+ و یادی کنیم از روزی که این گوشی رو خریدم

۱۳ نظر ۱۴ آبان ۹۹ ، ۰۰:۱۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

استاد ابتدای اولین جلسه داشت طرح درسو می‌گفت. توی طرح درس، خلاصۀ جلسات آینده و سرفصل‌ها و منابع و مقالات و نحوۀ ارزیابی و امتحان و تکالیف رو می‌نویسن. توضیح می‌داد که جلسۀ اول قراره راجع به این مبحث صحبت کنیم و این کتاب‌ها یا مقالات رو بررسی کنیم. همین‌جوری که داشتم گوش می‌دادم و یادداشت برمی‌داشتم، یه چیزی توجهم رو جلب کرد. توی قسمت مترجم‌ها و نویسنده‌های این کتاب‌ها و مقالاتی که معرفی می‌شد، اسم شاپور و مراد و امیرعباس کامل نوشته شده بود، ولی اون وسط یه چند تا اسم بودن که اسم کوچیکشون به‌اختصار نوشته شده بود و فقط نام خانوادگیشون بود. عین، ف.، الف، میم، سین، نون. یاد پست دیشبم و کامنت‌ها افتادم. میم رو می‌شناختم. یکی از سرگروه‌های پروژه‌ای بود که درش همکاری داشتم. همکارم بود. میم، خانم بود. هنوز ذهنم درگیر پرسیدن اسم پدر و نپرسیدن اسم مادر توی فرم‌ها بود. هنوز داشتم فکر می‌کردم چرا حتی یه وقتایی تو اعلامیه‌های فوت و سنگ قبر هم می‌نویسن بانو فلانی. با خودم فکر کردم نکنه استاد اسم کوچیک خانوما رو به‌اختصار نوشته که... که چی؟ چرا باید اسم آقایون کامل نوشته بشه و اسم خانوما نه. عصبانی شدم. خواستم برخیزم و اعتراض کنم و این طرز تفکر رو محکوم کنم. آخر کلاس، وقتی استاد گفت هر کی سؤال داره روی علامت دست کلیک کنه، دلم می‌خواست دستمو بلند کنم، میکروفنمو روشن کنم و بگم استاد این چه رفتاریه با خانوما دارید؟ شما که استاد این مملکتی، شما که تحصیل‌کرده‌ای، شما که خودت خانومی چرا؟ مردان علیه زنان، زنان هم علیه زنان؟ پس کی با ماست؟ تا کی قراره بهمون ظلم کنن و به خودمون ظلم کنیم؟ قطارقطار حرف ردیف کرده بودم و همچنان عصبانی بودم. مجدداً پرسید کسی سؤالی نداره؟ منصرف شدم. فکر کردم درست نباشه جلسه رو به حاشیه بکشم و از همه مهم‌تر اینکه نمی‌خواستم در اولین برخوردمون این موضوع تو ذهنش ثبت بشه و بعدها هر موقع منو دید و یادم افتاد بگه همون دختر فمینیست که می‌خواست حق خودش و بقیۀ زنان رو از حلقوم جامعه بکشه بیرون. منصرف شدم که بیشتر فکر کنم و بی‌گدار به آب نزنم. ضمن اینکه اساساً آدم هیجانی‌ای هم نیستم و همیشه محتاط و حساب‌شده قدم برمی‌دارم.

الان که داشتم مقاله‌ها رو می‌خوندم، متوجه شدم عین و الف و یه چندتای دیگه از اون اسم‌ها، آقا هستن. در واقع هدف این نبوده که فقط اسم خانوم‌ها نشون داده نشه. دیگه اینکه چرا اسم‌ها رو این‌جوری نوشته مهم نیست.

اگه منصرف نمی‌شدم و اعتراض می‌کردم یه‌جوری ضایع می‌شدم که عمراً تا عمر داشتم یادم می‌رفت. مثلاً کافی بود در جوابم بگه از کجا می‌دونی الف خانومه؟ :| خطر ضایع شدن از بیخ گوشم رد شد.

بله عزیزان. ما از این پست این نتیجه رو می‌گیریم که هنگام عصبانیت یک لیوان آب بخوریم، سکوت کنیم و کار دیگه‌ای نکنیم تا هم خشممون فروکش کنه، هم شاید بعداً فهمیدیم که اشتباه می‌کردیم.


۶ نظر ۱۳ آبان ۹۹ ، ۰۰:۱۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۴۹- ننوشته بود بابت پاسخ کدوم سؤال دکترلازمم

دوشنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۹، ۰۲:۲۲ ق.ظ

آخر هفته‌م به پر کردن فرم و پرسش‌نامه و پرینت و امضای انواع تعهدها و گرفتن عکس از فرم‌ها و اسکن و آپلود و پست کردن برخی مدارک به این‌ور و اون‌ور گذشت. هفت خانِ (خوان هم می‌نویسن) ثبت‌نام یه طرف، انواع پرسش‌نامه‌های سلامت روان و سلامت جسم و سوابق و علایق ورزشی و هنری و تحصیلی هم یه طرف. سؤالی نموند که نپرسیده باشن و من پاسخ نداده باشم. از آداب غذا خوردن گرفته تا مسائل روان‌شناسانه و سابقۀ کارهای پژوهشی و حتی راجع به کرونا. همین‌جوری که داشتم به سؤالاشون فکر می‌کردم زیر لب غر می‌زدم که چرا توی گزینه‌های رشتۀ دبیرستان شما چه بود نوشتن ریاضی و ننوشتن ریاضی-فیزیک؟ اصلاً به شما چه ربطی داره من چند ساعت بعد از غذا چای می‌خورم، چقدر از زندگی لذت می‌برم، درآمدم چقدره، درآمد اعضای خانواده‌ام چقدره، پدر و مادر باهم زندگی می‌کنند یا نه و چقدر رشته‌م رو دوست دارم. اصلاً گیریم که جواب همۀ اینا رو فهمیدید. خب که چی؟ قراره اقدام خاصی هم بکنید یا فقط آمار می‌گیرید؟ اصلاً بین پاسخگویان، کسی بوده که به آیندۀ شغلی رشته‌اش امیدوار باشه و گزینۀ خیلی زیاد رو انتخاب کنه؟ اسکرین‌شات می‌گرفتم از صفحات که بعداً یه وقتی سرم خلوت شد بیام اینجا و مفصّل در موردشون بنویسم. سوژۀ اعظمم این بود که چرا توی فرم‌ها بعد از نام و نام‌خانوادگی و تاریخ تولد، فقط نام پدر رو می‌پرسن و آیا مهم نیست که ما محصول مشترک دو نفریم نه یه نفر؟ همین‌جوری که داشتم جواب اینکه قد و وزن و گروه خونیم چیه رو می‌دادم، به این هم فکر می‌کردم که جدی چرا؟ به دوستان خارج‌نشینم پیام دادم و پرسیدم شما اونجا وقتی فرم پر می‌کنید، جز اسم خودتون، اسم پدر و مادرتون رو هم می‌پرسن؟ یا گفتن نه، یا گفتن بله، و هر دو. یادم افتاد صداوسیمامون اسم کوچیک مجری‌های خانم رو هم زیرنویس نمی‌کنه. که نامحرم نبینه و ندونه؟ نمی‌دونم. همۀ دنیا می‌دونن اسم مادر و همسر و دختر پیامبر چی بود. مگه اونا الگوی ما نیستن؟ چند روز گذشت و دیدم نه‌تنها سرم خلوت نمیشه بلکه هر لحظه به‌صورت تصاعدی برنامه‌م سنگین‌تر هم میشه. همین دیشب تا پنج صبح بیدار بودم. در این حد که از بی‌خوابی نمیرم خوابیدم و هشت صبح بیدار شدم. الانم که ساعت دوئه و فردام از ساعت هشت سه‌تا کلاس پشت سر هم دارم. اون روز که پست نفرساعت رو می‌نوشتم و می‌گفتم اگر از خوابم هم بزنم و تا آخر آبان هیچ کاری جز کارهای اون لیستو انجام ندم بازم تموم نمیشن، فکر کلاس‌های مجازی و تکالیف و تمرین‌هامو نکرده بودم.

یه تعداد از سؤال‌ها رو بین متن لینک کردم، یه تعداد رو هم اینجا می‌ذارم: عکس یک، دو، سه، چهار، پنج، شش.

بعد از پر کردن سؤالات خواب و خوراک، دیدم تو گواهی سلامتم اینو نوشتن:



اینو می‌تونستم ضمیمۀ اون سؤال کنم که پرسیده بود چقدر هله‌هوله می‌خوری. زیر میزمه اینجا:



این عکسم هم می‌خواستم ضمیمۀ اون سؤال کنم که پرسیده بود اخیراً چقدر تغییرات وزنی داشتی.

+ یادی هم بکنیم از گذشته‌ها

۱۴ نظر ۱۲ آبان ۹۹ ، ۰۲:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

از دیروز که ثبت‌نامم نهایی شده و پیامک تأیید مدارک اومده، زل زدم به شمارهٔ دانشجویی جدیدم و سعی می‌کنم با این ده رقم ارتباط برقرار کنم. از هر زاویه‌ای به هشت رقم بعد از ۹۹ که سال ورودمه نگاه می‌کردم هیچ چیز و هیچ کسی رو برام تداعی نمی‌کردن. شبیه هیچی نبودن. نه ارقام موردعلاقه‌م بینشون بود، نه حتی مضاربشون. چند تا عدد بی‌ریخت بودن که هیچ رابطه‌ای باهم نداشتن. دوتادوتا و سه‌تاسه‌تا و چهارتاچهارتا از راست و چپ جداشون کردم و چهارتا کم کردم و هشت‌تا گذاشتم رو هر کدوم که بلکه نسبتی، ترتیبی، توالی‌ای چیزی بینشون پیدا کنم. آخه شماره انقدر زشت؟ عدد انقدر کج و کوله؟ کم مونده بود زنگ بزنم سازمان سنجشی وزارت علومی جایی تقاضای عاجزانه کنم شماره‌مو عوض کنن. حداقل یکی بذارن روی اون ۱۰۰۳ آخرش. یا سه تا کم کنن ازش. تلاش می‌کردم دوستش داشته باشم، ولی من حتی نمی‌تونستم این ارقام ناموزون رو به خاطر بسپرم. یهو گوگل رو باز کردم و نوشتم وقایع سال ۱۰۰۳. نتایج رو که آورد نیشم تا بناگوش رفت. 

چهار رقم وسطی رو هم جست‌وجو کردم. اونم سال قتل یه شخصیت تاریخیه. نمی‌گم کی که یه وقت نرید بگردید ببینید فلانی رو تو چه سالی کشتن که پازل شمارهٔ دانشجوییم کامل بشه. علی‌الحساب همین‌قدر بدونید که شمارهٔ دانشجوییم به آغاز حکومت محمد سوم عثمانی، پسر مراد سوم ختم میشه. در ادامهٔ تحقیقاتم هم به این نتیجه رسیدم که ۹۸.۲ درصد پادشاهان عثمانی اسم خودشون یا باباشون یا پسرشون مراد بوده.

+ نمی‌رسم به کامنتا جواب بدم. ببندم ناراحت می‌شین؟ باز بذارم ولی جواب ندم چی؟

+ یادی هم بکنیم از گذشته‌ها

۱۸ نظر ۰۹ آبان ۹۹ ، ۲۳:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۴۷- جلسۀ دفاع

شنبه, ۳ آبان ۱۳۹۹، ۰۹:۱۸ ب.ظ


بر طبل شادانه بکوبید که بالاخره دفاع کردم. سه ساعت طول کشید. فیلم لحظات پایانی جلسه رو براتون آپلود کردم. رمزش همون رمز کارنامه‌ست که توی پست قبل توضیح دادم چجوری به‌دست میاد. همون عدد رو وارد کنید و در صورت تمایل دانلود کنید ببینید. لحظه‌ای که آهنگر دادگر از روی صندلی بلند شد که نمره‌مو به جهانیان اعلام کنه اینترنتم قطع شد و نفهمیدم نمره‌م چند شد. وقتی داشت خدافظی می‌کرد بره نتم دوباره وصل شد. زنگ زدم از دوستام پرسیدم نمره‌مو :|

[لینک دانلود فیلم، سی ثانیه، یک مگابایت]

متأسفانه هنوز فرصت نکردم به پیام‌هاتون پاسخ بدم. همه رو خوندم و می‌خونم همچنان، ولی توان و مجال پاسخ دادن ندارم فعلاً. ایشالا تا آخر هفته سر فرصت مناسب سعی می‌کنم با حوصله جواب بدم. صبوری کنید. جواب هر کدوم از سؤالات پست قبل رو هم نمی‌دونستید، می‌تونید از بغل‌دستیاتون کمک بگیرید.

۳۶ نظر ۰۳ آبان ۹۹ ، ۲۱:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۴۵- از هر وری دری ۳

پنجشنبه, ۱ آبان ۱۳۹۹، ۰۸:۰۱ ق.ظ

بیست‌وپنج. یکی از برنامه‌ها یا پلن‌ها این بود که تا سی‌ام دفاع کنم و نتایج دکتری بیاد و من قبول نشم و طبق برنامه و قرارمون این وبلاگ توی پست ۱۴۴۴ که عدد موردعلاقه‌م هم هست متوقف بشه و فصل چهارو تموم کنیم بریم پی کارمون. ولی من هنوز دفاع نکردم و نتایج هم هنوز اعلام نشده. پس مجبوریم دری‌وریامونو ادامه بدیم. دیگه این نتایج چه امروز اعلام بشه چه فردا، من پستشو زودتر از شنبه عصر نمی‌تونم بذارم. چون که شنبه ظهر دفاع دارم ‌و باید خودمو برای اون آماده کنم.

بیست‌وشش. سه‌شنبه آقای «از جمله» دفاع کرد و چهارشنبه هم قرار بود آقای ه. دفاع کنه. روز دفاع من هنوز مشخص نشده بود. آقای از جمله نه اسمش از جمله هست نه فامیلیش و نه تکیه‌کلامش. از جمله رمزیه که من و یکی از دوستام بین خودمون گذاشتیم و این آقا رو از جمله خطاب می‌کنیم تو صحبتامون. بنده خدا خودشم خبر نداره از جمله‌ست. ساعت سه قرار بود شروع بشه ولی تا سه‌ونیم درگیر قطع و وصلی صوت و تصویر بودن. نمی‌دونم چه اصراری بود همه صوت و تصویرشونو به اشتراک بذارن که تداخل پیش بیاد. داورش استاد شمارۀ ۱۷ بود و استاد راهنما و مشاورش دو تا استاد باتجربه بودن که روزی روزگاری استاد همین داور جوان بودن. داور ابتدا عذرخواهی کرد که کار استاداشو داره داوری می‌کنه و سپس به‌مدت یک ساعت دانشجو رو با خاک یکسان کرد. چون اون دو استاد باتجربه استاد من نبودن شمارۀ مخصوص ندارن، ولی یکیشون یکی دو سال جای استاد شمارۀ چهار ما تدریس کرد و می‌تونیم چهارپریم صداش کنیم. استاد داور، همۀ یک ساعتی که در اخیارش قرار داده بودن رو ایراد گرفت و وقتش تموم شد و کلی ایراد دیگه هم موند که بهش گفتن رو کاغذ بنویس بده. و البته که کار از جمله ایراد زیادی داشت. بچه‌ها می‌گفتن دلمون خنک شد ولی راستش من دلم سوخت. بالاخره زحمت کشیده بود. هر چند برخورد خودشم یه‌جوری بود که جای دلسوزی نداشت. ایراداتشو قبول نمی‌کرد و می‌گفت همینی که من می‌گم درسته. برخورد داور هم طوری بود که از همون اول شمشیرشو از رو بسته بود و همه‌مون وحشت کرده بودیم. من که به‌شخصه استرس وجودمو گرفته بود و شبش کابوس می‌دیدم که روز دفاع منم این‌جوری میشه. آقای ه. هم که قرار بود فردای اون روز دفاع کنه فکر کنم از شدت افت فشار و نبض و ضربان بیهوش شده بود :))

بیست‌وهفت. با مامان و بابا باهم نشسته بودیم دفاع از جمله رو می‌دیدیم. انگار مثلاً فوتباله :)) بابام هی می‌گفت یاد بگیر، وقتی این سؤالو ازت پرسیدن این‌جوری نگو یا اون‌جوری بگو. بعد راجع به سن و سال و کاروبار افراد صحبت می‌کردیم. یه جا به مامانم گفتم این خانومو می‌بینی؟ پنجاه سالشه ولی ببین چه خوب مونده. انگار بیست‌وچندساله‌ست. مامانم اومد نزدیک‌تر و با دقت بیشتری نگاش کرد. در ادامه افزودم مجرده. گفت خب پس! چون ازدواج نکرده انقدر خوب مونده. بعد یه لحظه قلبم اومد تو دهنم و میکروفنمو چک کردم و دیدم خدا رو شکر خاموشه :)) البته الان که فکرشو می‌کنم می‌بینم هیچ کدوم ترکی بلد نبودن بفهمن چی می‌گیم :|

بیست‌وهشت. این عکس جلسۀ دفاع از جمله‌ست. اون فایل ورد فایل کلیدواژه‌های وبلاگمه که دارن به پست تبدیل می‌شن. این پایینم دارم تندتند اسکرین‌شات می‌گیرم ذخیره می‌کنم. وبلاگم هم اون بالا بازه صفحه‌ش. اون اکسلم یه سری سؤاله که جوابشون یه عدده و مجموع اون اعداد، رمز پست نتایج کنکور دکترا خواهد بود. داشتم براتون سؤال طراحی می‌کردم و مجموع اعدادو با اکسل حساب می‌کردم! مثلاً یکی از سؤالا اینه که در عرض سالن جلسۀ کنکور چند ردیف صندلی چیده شده بود؟ امتحانتون کتاب‌بازه و می‌تونید با مراجعه به پست‌های همین صفحۀ نخست تقلب کنید. حالا اگه تو این دو ماه درساتونو خوب خونده باشید و یاد گرفته باشید! نیازی به تقلب ندارید و سریع می‌گید ۱۶ تا صندلی در طول سالن بود و ۹ تا در عرض سالن. اگه معمولی خونده باشید لااقل یادتون میاد که تو پست ۱۴۲۶ به این موضوع اشاره کرده بودم. اگرم درساتونو نخونده باشید و حوصلۀ حل معما نداشته باشید که هیچی دیگه. رمزو از دست می‌دید و نمی‌فهمید من بالاخره قبول شدم یا نه :))



بیست‌ونه. یه کم بعد از تموم شدن دفاع از جمله، از آموزش باهام تماس گرفتن که صدا و تصویر و نمایش اسلاید منو تست کنن. با اینکه پشت لپ‌تاپ بودم ولی به‌لحاظ پوشش آمادگی نداشتم. مسئول آموزش گفت تا برم برای خودم یه چایی بریزم شما میکروفنو آماده کن از طریق لپ‌تاپ چک کنیم و تلفنو قطع کرد. منم سریع یه روسری انداختم رو سرم و یه مانتو پوشیدم و نشستم پشت لپ‌تاپ و همه چی خوب بود و مشکلی نبود. گفت دفاع شما هم شنبه ساعت ۲ هست. خبر دارید؟ گفتم نه والا. خبر نداشتم؛ ولی همین الانم بگید حاضرم ارائه بدم.

سی. راجع به دفاع آقای ه. تو این چند ماه با آقای ه. کلی صحبت کرده بودم و استاد راهنماش هم تو کلاس‌های دوشنبه صبح که من اونجا مستمع‌آزادم هی راجع به پایان‌نامۀ ایشون صحبت می‌کرد. از اونجایی که استاد راهنمای ایشون استاد داور من بود و استاد مشاورش استاد مشاور من بود و استاد داورش هم همسر استاد مشاورمون بود، شدیداً مشتاق بودم حضور داشته باشم و ببینم چجوری بحث می‌کنن باهم، ولی به‌طرز عجیبی چهارشنبه به‌کل فراموش کردم ایشون دفاع دارن. صبح تا ظهر پای گوشی بودم و تو وبلاگ‌ها و اینستا ول می‌چرخیدم و جالبه دلیل این علافیم این بود که از قبل این وقت رو خالی کرده بودم بشینم پای دفاع ایشون، ولی چون فراموش کرده بودم قضیۀ دفاع رو، دیگه کار خاصی هم برای انجام دادن نداشتم. عمیقاً ناراحت شدم که جلسهٔ دفاعشو از دست دادم. از دفاع از جمله کلی اسکرین شات یادگاری گرفته بودم و از این جلسه هم می‌خواستم بگیرم ولی نشد. جلسه ضبط هم نشده بود. جالبه وقتی افسوسمو بیان کردم، آقای ه. تعجب کرد که شما که بودین!. حالا نمی‌دونم از شدت استرس توهم زده و فکر کرده منم هستم یا یکی به اسم من وارد شده یا از روز قبلش تو حافظۀ سیستم مونده. یاد اینایی می‌افتم که قصد زیارت رفتن داشتن و نمیشه و نمی‌رن و دوستاشون میان می‌گن اونجا تو سفر به چشممون می‌خوردی و می‌دیدیمت. 

سی‌ونیم. برای من سؤال بود، شاید برای شما هم سؤال باشه که آیا استاد داور و مشاور که زن و شوهر بودن باهم بودن؟ که از دوستان پرسیدم و گفتن هر کدوم تو محل کار خودشون بودن. جدا از هم.

سی‌ویک. وقتی آقای ه. داشت دفاع می‌کرد، من داشتم سؤالات فاطمه من القاهره رو جواب می‌دادم و تندتند استوری می‌کردم تو صفحۀ هم‌کلاسیا. استوریای دیروزم:



سی‌ویک‌ونیم. لینک استوری بالا رو تو کانال مستانه دیدم و خودم نخریدم ببینم چجوریه. لازم نداشتم که بخرم. من از ابتدای ظهور کرونا تا این لحظه فقط دو تا ماسک استفاده کردم. چون که تو این مدت سه چهار بار بیشتر از خونه بیرون نرفتم و همون سه چهار بارم از این ماسکای پارچه‌ای مشکی که قابل‌شست‌وشو هستن استفاده کردم. تو عکس روز کنکورمم بود. یه بارم بیرون یادم افتاد ماسک نزدم که یه دونه از این یه‌بارمصرفا گرفتم.

سی‌ودو. برای پست قبلی، در ابتدا عنوان «یه روزایی حس می‌کنم پشت من، همه شهر می‌گرده دنبال تو» رو انتخاب کرده بودم که آخر پستم بگم عنوان بخشی از آهنگ نابرده‌رنج خواجه‌امیری. این عنوان به محتوا و کامنت‌های موجود در تصویر دوم هم میومد. ولی روضه‌ش زیادی باز بود و منصرف شدم. چند باری گذاشتم و برداشتم و گذاشتم و تصمیم نهاییم این شد که نذارم این عنوانو. یه عنوان دیگه گذاشتم. اینو گفتم که بدونید چقدر حضور مخاطب اثر داره روی انتخاب عنوان و عکس و موضوع پست و تک‌تک کلماتم.

۰۱ آبان ۹۹ ، ۰۸:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۴۳- از هر وری دری ۲

سه شنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۲۹ ق.ظ

هفده. یه بنده‌خدایی هست که چند ساله تو کار مخ‌زنیه. اسم و روش کارشم ثابته. بدین صورت که کاملاً مؤدبانه می‌ره تو صفحهٔ اینستای دخترا و ضمن عذرخواهی فراوان، دایرکت می‌ده و میگه اینستای شما رو از لینکدین پیدا کردم و متوجه شدم تو فلان دانشگاه درس خوندید. من نیز تحصیلات قابل‌قبولی دارم. دنبال همسر باسوادم و تحقیق کردم و فهمیدم شما از این ویژگی برخورداری. سپس اطمینان خاطر میده که اگه جوابت مثبت باشه از طریق خانواده وارد عمل میشه و قصد مزاحمت نداره و نیتش خیره. اگه جواب ندی یا جواب رد بدی، نه اسمشو عوض می‌کنه نه متن پیامشو. فقط از ابتدای پیام‌هاش، اون سلام خانم فلانی رو ویرایش می‌کنه و اسم یه خانم جدید رو می‌نویسه و می‌فرسته برای یه دختر دیگه. یکی دو سال پیش برای یکی از دوستام پیام داده بود و اونم طبعاً جواب رد داده بود بهش. چون با دوستام راجع به این مسائل صحبت نمی‌کنم در جریان نیستم تا حالا برای چند نفر دیگه هم فرستاده این پیامو. حالا نمی‌دونم لیستی که دستشه رو بر چه اساسی مرتب کرده، ولی بالاخره نوبت منم رسید و منم چند روز پیش اون پیامه رو دریافت کردم. ولی مخم زده نشد و با خونسردی بدون اینکه حتی جوابشو بدم بلاکش کردم. 

هفده‌ونیم. از اونجایی که چند ساله اسم همین آقای مخ‌زن ناکام رو برای پسرم انتخاب کردم، برگشتم به بابا می‌گم یکی اسمش مثلاً قلی باشه، ثبت‌احوال می‌ذاره اسم پسرشم بذاره قلی؟ 

هفده‌وهفتادوپنج‌صدم. جدی اگه یه وقت اسم مراد، امیرحسین بود چی کار کنم؟

هجده. مامانم دو ساله بازی آمیرزا رو نصب کرده رو گوشیش و از اون موقع تا حالا همۀ بازیای روزانه‌شو انجام داده و یه وقتی انقدر میره جلو که برنامه پیام میده سؤالامون تموم شده و صبر کنین داریم سؤال جدید طرح می‌کنیم. با اینکه پاسخنامه‌ش تو اینترنت هست، ولی تقلب نمی‌کنه و هر جا گیر می‌کنه میاد سراغ من. ظهر اومده شش تا حرف «ا» و «د» و «ر» و «ز» و «م» و «ن» رو گذاشته جلوم میگه سه چهارحرفیاشو پیدا کردم ولی کلمۀ شش‌حرفیش نمی‌دونم چیه. گفتم مرادو زدی؟ :دی گفت آره اونو همون اول زدم. مادرو چی؟ اونم زدم. شش‌حرفیو پیدا کن. یه کم فکر کردم. نادرو چی؟ چهارحرفیا رو زدم. دنبال شش‌حرفی‌ام. یه کم دیگه هم فکر کردم. تقلب هم نمی‌ذاره بکنم از گوگل. می‌گم رمزدانو بزن. می‌گه رمزدان چیه؟ می‌گم یه ظرفه که توش رمزا رو می‌ریزن نگه‌می‌دارن :| مرزدان رو هم بزن. اونم ظرفیه که توش مرزها رو نگه‌داری می‌کنن. پوکرفیس نگام می‌کنه. دوباره یه کم دیگه فکر می‌کنم و می‌زنم زیر خنده و حالا نخند کی بخند. بین خنده‌هام می‌گم پیدا کردم پیدا کردم. میگه خب بگو. می‌گم فقط می‌تونم یه کم راهنماییت کنم. میگه خب راهنمایی کنم. می‌گم در آینده قراره همچین کسی بشی. سریع «مادرزن» رو وارد می‌کنه و می‌ره مرحلهٔ بعد. بعد با یه قیافۀ کاملاً جدی میگه چشمم آب نمی‌خوره. تو از این خاصیتا نداری :| 

هجده‌ونیم. حالا من گیر داده بودم که ببین این یه نشونه‌ست که سه تا از جوابای این مرحله مادر و مراد و مادرزنه. تو به‌زودی مادرزن میشی. فقط از اونجایی که نادر هم تو جوابا بود، امیدوارم اسمش نادر نباشه. یاد نادرشاه افشار می‌افتم که پسرش شاهرخو کور کرد :|

نوزده. با یه تعداد از دوستای دختر دورۀ کارشناسیم تماس تصویری گروهی داشتم. خلاصۀ مباحثو اینجا می‌ذارم که بماند به یادگار. در ابتدا هر کی یه شرح مختصری از آنچه گذشتِ خودش داد. راجع به درس و دفاع و مصاحبه صحبت کردیم، راجع به شیوع کرونا، هزینهٔ اسنپ و رفت‌وآمد، هزینۀ چاپ مقاله، مسافرت و وسایل حمل‌ونقل، تحصیل مجازی و دورکاری، سربازی برادران و شوهران، سریال دل و همگناه (ندیدمشون من)، هیئت علمی شدن یاسمن، نشستن نیکا خواهرزادهٔ مریم (تازه متولد شده)، سن محمدجواد پسر مطهره (تازه متولد شده اونم)، زمان خوابیدن و شیر خوردن بچه‌ها. همچنین عملکرد بعضی از اساتیدمون رو موردنقد و بررسی قرار دادیم. راجع به آغاز به کار وبلاگ منم صحبت شد (اونجا که پرسیدن چه خبر؟ نرگس گفت هر خبر جدیدی جز چیزایی که تو وبلاگ نوشتی بده بهمون). آخرشم به جای عکس یادگاری اسکرین شات گرفتیم :|

بیست. داشتم پستای آموزشگاه رانندگی بلاگران جوان! رو می‌خوندم. یادم افتاد مربی من مرد بود و قانون آموزشگاه‌ها اینه که آموزنده‌های خانم (چی میگن به اونی که داره رانندگی یاد می‌گیره؟) اگه مربیش مرد باشه باید همراه داشته باشه. خب با همین استدلال باید مریض زن وقتی میره پیش دکتر مرد همراه داشته باشه و دانشجوی دختر اگه استادراهنما و مشاورش مرد بود همراه داشته باشه و مسافر زن وقتی سوار تاکسی میشه اگه راننده مرد بود، همراه داشته باشه. نمی‌فهمم چرا کسی تا حالا اعتراض نکرده لغو کنن این قانونو. هر کی خواست و احساس نیاز کرد با خودش همراه می‌بره دیگه. چرا به‌شکل قانون درش‌آوردن آخه :|

بیست‌ونیم. من یه وقتی تو این مملکت یه کاره‌ای شدم، اول این قانونو ملغی (بخونید ملغا) می‌کنم. بعد به اتباع غیرایرانی هم بدون اعمال شاقه گواهی‌نامه می‌دم :|

بیست‌ویک. صبح یه پیام ناشناس تو تلگرام داشتم از یکی که خودشو سال‌پایینی معرفی کرد. گفت فلانی (فامیلیشو گفت) هستم. کمک لازم داشت و شماره‌مو خواست. استادمون یه گروه داره؛ هر سال دانشجوهاشو اضافه می‌کنه اونجا. آی‌دی منو از اون گروه پیدا کرده بود و اومده بود پی‌وی. چون دیده بود برای اون یکی سال‌پایینی پرسشنامه درست کردم، فکر کرده بود تو کار دستگیری از مستمندانم. شماره‌مو دادم و همون موقع زنگ زد. چون اسم کوچیکشو نگفته بود نمی‌دونستم پسره یا دختر. عکس پروفایلشم طبیعت بود. جواب تلفنشو دادم و تعجب کردم که پسره. معمولاً روال این‌جوریه که دخترا بیشتر کمک می‌خوان و پسرا اگر هم کمک بخوان از دخترا کمک نمی‌خوان. حالا این زنگ زده بود و تو همون ثانیه‌های نخستین داشت از بدبختیاش می‌گفت و اینکه اگه پروپوزالشو تا آبان تحویل نده محروم میشه. موضوع رو گفت و ازم خواست براش پروپوزال بنویسم. پیشنهاد به‌شدت بی‌شرمانه‌ای بود که نمی‌دونستم چجوری به محترمانه‌ترین شکل ممکنش بگم نه. کلی راهنماییش کردم، ولی تهش باز گفت شما بنویسید. آخرش یه پایان‌نامه مشابه موضوع خودشو معرفی کردم گفتم برید این دانشجو یا استادشو پیدا کنید و ازشون راهنمایی بخواید. موضوعش برای من انقدر ساده بود که می‌تونستم در عرض دو ساعت براش بیست صفحه پروپوزال بنویسم و حداقل یه تومن دستمزد بگیرم. ولی کیه که ندونه من چقدر متنفرم از آدمایی که کارشونو می‌سپرن بقیه انجام بدن و متنفرترم از اونایی که این کارو برای اونا انجام می‌دن.

بیست‌ویک‌ونیم. یکی از کارهای زشتی که بعضی از دانشجوهای باهوش و درس‌خون و حتی استادها می‌کنن اینه که برای یه عده دانشجوی بی‌هوش و درس‌نخون پروپوزال و مقاله و پایان‌نامه می‌نویسن و ازشون پول می‌گیرن. وقتی می‌شنوین فلانی مقاله‌شو خریده، از این زاویه هم به قضیه نگاه کنین که یکی مقاله‌شو فروخته که این تونسته بخره. با اینکه من همیشه تو مراحل مختلف کارهای هم‌کلاسیام کمکشون می‌کنم، ولی برای خودم یه سری اصول و خط قرمز دارم که به‌شدت پایبندم بهشون. اولین اصلم اینه که نقص کارشو خودش رفع کنه، یا رفع کردنشو یاد بگیره. مثلاً همین چند وقت پیش مقالۀ دوست هم‌کلاسیم به‌خاطر نحوۀ نوشتن فرمول‌ها رد شده بود و هم‌کلاسیم ازم خواست درستش کنم. پیشنهاد یه مبلغی رو هم بهم داد. گفتم اگه مشکلش صرفاً مربوط به ورد یا هر چیزی باشه که به تخصص اون فرد مربوط نمیشه بدون دستمزد هم راهنماییش می‌کنم و درستش می‌کنم. البته به‌شرطی که خودش هم یاد بگیره. ولی اگه چیزی باشه که تخصصیه و خودش باید بلد می‌بود و بلد نیست و نمی‌خواد هم بلد بشه!، ده‌برابر اون مبلغم بدین بهم انجام نمی‌دم و هر چقدر هم محتاج اون پول باشم بازم انجامش نمی‌دم. چون که اون فرد قراره از اون مقاله یا پایان‌نامه استفاده کنه و به مدارج بالا برسه و مدیری رئیسی استادی کسی بشه. درسته که من نمی‌تونم مانع به قدرت رسیدن افراد کم‌لیاقت بشم، ولی حداقل کاری که از دستم برمیاد اینه که روند رشد و ترقیشونو تسریع نبخشم. و تقریباً هم‌کلاسیای خودم به این اخلاقم واقفن و می‌دونن تو این زمینه‌ها همکاری نمی‌کنم با کسی. ولی از اونجایی که سال‌پایینیا از این ویژگیم آگاهی ندارن، به خودشون اجازه می‌دن که ازم بخوان براشون پروپوزال، مقاله یا پایان‌نامه بنویسم. یه‌جوری هم مطرح میشه که انگار یه درخواست عادیه و حالا اگه من نه، یکی دیگه. می‌رن سراغ یکی دیگه.

بیست‌ودو. یه بنده خدایی که خودشو با فامیلیش معرفی کرد و نفهمیدم خانمه یا آقا، یه پرسشنامه برام فرستاده پرش کنم و پیشاپیش تشکر هم کرده بابت همکاریم در پیشبرد تحقیقش. بعد در پاسخ به این سؤالم که شما؟ میگه دانشجوی فلان دانشگاهم و شماره‌تونو با اجازۀ سازمان سنجش، از فلان دانشگاهی که برای مصاحبه‌ش دعوت شده بودید گرفتم. حالا من با اینکه دعوت شده بودم نرفته بودم مصاحبه. شخصیتم هم این‌جوریه که هر کی پرسشنامه بده دستم جواب می‌دم که آمار و تحقیقش جلو بره. ولی حداقل انتظارم این بود که ازم اجازه گرفته بشه بعد شماره‌م در اختیار محقق قرار داده بشه.

بیست‌وسه. هیچ وقت فکر نمی‌کردم به مرحلۀ میوت کردن استوری و پستای اینستای کسی برسم. یه سری از جوانان اقوام هر روز چهل تا پست و استوری می‌ذاشتن از شکست عشقی و سخنان بزرگان. دوست ندارم همچین پستایی رو. روم هم نمی‌شد آنفالو کنم. لذا میوتشون کردم. بعد حالا من جرئت ندارم تو صفحۀ فامیلا یه بیت شعرِ حتی حماسی بذارم. که حرف درنیارن پشت سرم که رفته تهران به جای درس خوندن عاشق شده :| اون وقت اینا چجوری این همه شعر عاشقانه می‌ذارن و کسی کاریشون نداره؟

بیست‌وسه‌ونیم. شاعر می‌گه:

«و با چه قید بگویم که دوستت دارم؟ 

که تا ابد؟ که همیشه؟ که جاودان؟ که هنوز؟»

بیست‌وسه‌وهفتادوپنج‌صدم. شما حرف درنمیارین دیگه، مگه نه؟ به‌نظرم جوابش هر روز، هر ساعت، هر ثانیه، یا هر لحظه هم می‌تونه باشه.

بیست‌وچهار. اون مسابقه‌های روزانۀ کتاب‌پلاس یادتونه؟ چند ماه پیش، این سؤالو اشتباه جواب دادم و باختم و از اون موقع تا حالا همچنان دارم به این فکر می‌کنم که علت ازدواج داستایوفسکی چی بوده؟ مثل اون سؤال تروبتسکوی رفته رو مخم :|


۲۹ مهر ۹۹ ، ۰۷:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۴۲- از هر وری دری ۱

دوشنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۲۸ ق.ظ

صفر. آیا می‌دانید افرادی که توی هر پست ازشون اسم می‌برم پای همون پست برچسب می‌خورن و اگر روی عنوان پست‌ها کلیک کنید به برچسب‌ها و از اون طریق به پست‌های مرتبط با اون افراد می‌رسید؟

یک. آیا می‌دانید کلمه یا جملات قرمزرنگ داخل متن ارجاع به عکس یا پست هستند و اگه یه روز بخوام ازتون امتحان بگیرم از اون قسمت‌ها هم سؤال میاد؟

دو. آیا می‌دانید پست‌های جالب و مفید دیگران رو می‌ذارم تو ستون سمت چپ، تو قسمت بازنشر؟ یادم باشه راجع به اون مقالۀ پیرسون یه پست مجزا بذارم بعداً.

سه. آیا می‌دانید کنار پیام‌هایی که با نام کاربری بیان برای دیگران می‌فرستید یه چراغ هست که اگر زرد باشه یعنی پیامتون هنوز خونده نشده؟ البته گیرنده می‌تونه این امکان رو برداره و شما نفهمید پیامتون خونده شده یا نه. ولی من این امکان رو برنداشتم که مطمئن باشید از شهریور تا حالا به پنل اون وبلاگی که پیام‌هاتونو اونجا می‌ذارید مراجعه نکردم و الان حتی نمی‌دونم چند تا پیام اونجا دارم. فکر نکنید می‌خونم و جواب نمی‌دم یا می‌خونم و فرق می‌ذارم بینتون و به بعضیا جواب می‌دم. چراغ همۀ پیام‌های دریافتیم روشنه.

چهار. آیا می‌دانید امروز ساعت ۱۹ به وقت ایران! قراره محمود همسر ماری جوانا (هر دو از بلاگرای قدیمی هستند) توی شبکهٔ ۴ (برنامهٔ چرخ) راجع به تحولات دنیای برنامه‌نویسی در ده سال اخیر صحبت کنه؟

پنج. آیا می‌دانید امروز آخرین دوشنبۀ ماهه و همراه اولی‌ها اگر کد ستاره ۱۰۰ ستاره ۶۴ مربع رو بزنند اینترنت هدیه می‌گیرند؟

پنج‌ونیم. آیا می‌دانید معتادها هم می‌گیرند؟

شش. آیا می‌دانید ایرانسل تو اپش (اپ ایرانسل من) یه قسمتی داره که از اونجا می‌تونید تعرفۀ آزاد اینترنت رو غیرفعال کنید و وقتی بستۀ اینترنتی ندارید و دادۀ همراهتون بازه روی قبضتون هزینۀ آزاد نیاد یا از اعتبارتون کم نشه؟ همراه اول این امکان رو نداشت. چند روز پیش اپش (اپ همراه من) رو به‌روزرسانی کردم و دیدم به بخش خدماتش قطع تعرفۀ آزادو اضافه کرده. اگه اپشو ندارید با کد ستاره ۱۰۰ ستاره ۱۱۳ مربع هم می‌تونید غیرفعالش کنید. اینترنت با تعرفۀ آزاد هر گیگش نزدیک شصت‌هزار تومنه. توصیه می‌کنم غیرفعالش کنید. حالا اگه یه وقت پیش اومد که چند ثانیه در حد چک کردن یه پیام یا سایت اینترنت لازم داشتید، بازم به‌صرفه‌تر هست که اینترنت ساعتی بگیرید و بدون بسته از تعرفۀ آزاد استفاده نکنید. کد اینترنت ساعتی ستاره ۱۲۱ ستاره ۲ مربعه. 

شش‌ونیم. چرا این اپراتورا منو استخدام نمی‌کنن؟ این همه تبلیغات و پشتیبانی می‌کنم براشون، لااقل یه چند ماه مکالمۀ رایگانی اینترنتی چیزی بدن بهم :|

هفت. اون روز که آقای شجریان فوت کرد، اومدم سراغ فولدر ۱۳ گیگابایتیِ آهنگ‌هام ببینم چی دارم ازش. از ۲۳۷۹ تا آهنگی که داشتم هفت‌تاش متعلق به ایشون بود.

هشت. پایان‌نامه‌مو که پست کرده بودم یادتونه؟ با کد رهگیری که پست داده بود هر چند ساعت یه بار چک می‌کردم ببینم کجاست. پستچی چند بار برده تحویل بده و نبودن. انقدر عصبانی بودم که اسکرین‌شات رفت‌وآمد پستچی رو فرستادم برای معاون آموزش و منشی معاون آموزش. هیچی هم ننوشتم زیر عکس. چون که عصبانی بودم و حرفی برای گفتن نداشتم. قبل از پرینت چندین بار بهشون گفته بودم که دانشگاه‌ها تعطیله و چه لزومی داره من پرینت کنم براتون بفرستم. ایمیل کرده بودم براشون که ایمیل کنن برای داور که زمان رو از دست ندیم و داور پی‌دی‌افشو بخونه. اصراااااااااار داشتن که نه، روالش اینه پرینت کنی سیمی کنی بفرستی برامون که بفرستیم برای داور و داور از روی کاغذ بخونه. بفرما. حالا بفرستید برای داور تماشا کنیم. خب صد بار به رَوش سنتی عمل کردی و دیدی ثمرش را. ایمیل چه بدی داشت که یک بار نکردی؟ اصلاً چرا پستچی بسته رو نداده به نگهبان؟ یا شاید خواسته بده و نگهبان نبوده. خب چرا نبوده؟ چرا به شمارۀ همراه مسئول آموزش که روی پاکت بود زنگ نزده؟ اگه زنگ زده چرا جواب نداده؟ و همچنان اون سؤال اصلی که چه اصراری بود پرینت کنم بفرستم وقتی پدیده‌ای نه‌چندان نوظهور به نام ایمیل وجود داره؟

هشت‌ونیم. اسم نامه‌رسان تو این دو بار مراجعه یکی بود. بعد موندم چجوری تو هردوشون، هم تو نوبت صبح هم تو نوبت ظهر نوشته مراجعه برای بار اول.

نه. همون‌طور که پیش‌بینی کرده بودم در اولین جلسۀ آنلاینِ اون طرحی که تو پستِ مانتوسبز شال‌نارنجی خدمتتون عرض کرده بودم، رئیس جلسه که مجری طرح باشه پس از ذخیرۀ شماره‌هامون تو گوشیش، قبل از اینکه جلسه تموم بشه با همون شمارۀ پنج سال و پنج ماه پیشش اومد تلگرام و ابراز شگفتی کرد.

ده. چند روز پیش این عکسو استوری کرده بودم تو صفحۀ اینستایی که هم‌کلاسیا هستن. سؤالا رو از چند نفر پرسیدم، ولی یا بلد نبودن، یا یادشون رفته بود، یا فقط یکی‌دوتاشو مطمئن بودن. یکیشونم پیاممو دید و جواب نداد. اولین بارشم نیست بی‌جواب می‌ذاره پیاممو. یه بار بهم گفت تو وقت غیراداری ازم سؤال نپرس :| چون کارمنده برخوردشم با ما کارمندیه. انگار نه انگار خودش نصف شب زنگ می‌زد که براش جزوه بفرستم. اگه می‌دونستم یه همچین خاصیتی داره منم تو ساعات غیراداری جواب تلفناشو نمی‌دادم. خب آدم هر موقع بخواد می‌تونه پیامشو بفرسته، ولی شما هر موقع تونستی جواب بده. سؤال دوستانه که وقت اداری و غیراداری نداره. زنگ که نمی‌زنم بگی مصدع اوقاتت شدم. این همون بزرگواریه که اسم پایان‌نامه‌شو نگفت بهش ارجاع بدم. انقدر رفتارش عجیب و غریب و نامأنوسه که بعضی وقتا تصمیم می‌گیرم منم همین رویه رو در رابطه باهاش داشته باشم تا بفهمه چه حسی نسبت به رفتارها و کردارهاش دارم، ولی هر بار به خودم می‌گم ولش کن، قرار نیست شخصیت خودمو به‌خاطر شخصیت بقیه ببرم زیر سؤال. تو خودت باش.

ده‌ونیم. اینم برای اونایی که تخصصشون تو این حوزه‌ست و مشتاقن بدونن چه جوابی به سؤالات این دوستمون دادم. قبل از اینکه براش بفرستم فرستادم برای استادم که چک کنه که اشتباه راهنمایی نکنم.

ده‌وهفتادوپنج‌صدم. بهش بگم این «را» رو بعد از «دست شما» نگه؟ یا مهم نیست؟ :| همیشه با «را» میگه.

یازده. ما برای خرید خوراکی (قاقالی‌لی) خانوادگی می‌ریم و هر کی مستقل از بقیه خوراکی موردعلاقه‌شو به‌صورت انبوه! برمی‌داره و بعد میاریم تو خونه باهم به اشتراک می‌ذاریم. مثلاً من کلی هیس برمی‌دارم و میام از هیس‌هام به بقیه می‌دم و بقیه هم از خوراکیاشون به من می‌دن. صبح یادم افتاد داداشم یه بسته رنگارنگ برداشته بود که بازش نکرد ازش بهمون بده. ما هم یادمون رفت بگیریم. سریع پیام گذاشتم تو گروه خانوادگی و مطالباتم رو مطرح کردم.

دوازده. یه خوراکی جدید کشف کردم به اسم فوندو. محصول شرکت آیدینه. مزه‌ش شبیه بیسکویتای شیرین عسله که دو تا بیسکویت شکلاتیه و بینشون مارشمالوی سفیده. اینم تقریباً همونه ولی خوشگل‌تر و جذاب‌تره به‌نظرم. یه وقت یه جایی دیدینش بخرین. قیمت امروزش پنج‌هزاره :|

دوازده‌ونیم. اپراتورا که استخدامم نکردن؛ لااقل شیرین عسل و آیدین چند تا از محصولاتشونو به‌عنوان دستمزد تبلیغاتی که براشون می‌کنم، یک سال به‌صورت مفتکی بدن بهم.

سیزده. چهار تا بیسکوتارت قلبی نیکا برداشتم. مامانم میگه اینا رو بده من نگه‌دارم هر موقع قهر کردین از زیر در بفرستم تو اتاقتون آشتی کنین (در صورتی که ایران زندگی نمی‌کنید یا آنتنتون این‌ورو نمی‌گیره و متوجه نشدید چی می‌گم کلیک کنید).

چهارده. داشتم بیسکویت مادر می‌خوردم. بابا بیسکویتا رو ازم گرفته میگه به‌به، دختر گلم! برو اون جلو نشون بده به بابا چقدر قوی شدی و چی بلدی (در صورتی که ایران زندگی نمی‌کنید یا آنتنتون این‌ورو نمی‌گیره و متوجه نشدید چی می‌گم کلیک کنید). و همۀ بیسکویتامو خورد.

پانزده. یه فایل ورد دارم که توش کلی کلیدواژه نوشتم که بعداً پست بنویسیم در موردشون. دیروز داشتم مرتبشون می‌کردم. اولویت‌بندی کردم و غیرمفیدها و بی‌اهمیت‌ها رو پاک کردم و یه سریا رو گذاشتم تو فوریت! که همین روزا در موردشون بنویسم. یه کلیدواژه هم داشتم با عنوان «فارسی حرف زدن خ». حالا هر چی فکر می‌کنم این خ کی بوده و من راجع به کی قرار بود پست بذارم هیچی یادم نمیاد :| خانم بوده، آقا بوده، خ اسم کوچیکش بوده، فامیلیش بوده، هیچی یادم نیست. یکی هم نیست بگه آخه مگه مجبوری رمزی بنویسی کلیدواژه‌هاتو :|

شانزده. بی‌صبرانه منتظر نتایج دکترام. تو دلم دارن رخت می‌شورن. کاش نتایجو آخر پاییز یا حتی آخر سال اعلام کنن. یا اصلاً اعلام نکنن هیچ وقت. هر چی به لحظۀ اعلام نتایج نزدیک‌تر می‌شیم استرسم بیشتر میشه. مگه قرار نبود نتیجه مهم نباشه برام؟

۲۸ مهر ۹۹ ، ۰۷:۲۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۴۱- جبران انجیر

يكشنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۲۷ ق.ظ

اون موقع که هنوز گوشیامون هوشمند نشده بودن و وایبر و تلگرام نداشتیم، از مدرسه و بعدها از دانشگاه که برمی‌گشتم، جی‌تاک و یاهومسنجرمو باز می‌کردم و تا وقتی بخوابم آنلاین بودم. همین‌جوری که زندگیمو می‌کردم، کنار کارای روزمره با سهیلا هم چت می‌کردم. یه وقتایی ساعت‌ها تا صبح حرف می‌زدیم. وقتایی که امتحان داشتیم ساکت بودیم. حرفامون هیچ وقت تموم نمی‌شد. همیشه چیزی برای گفتن داشتیم. یه وقتایی هم تلفنی حرف می‌زدیم. موقع حرف زدن با سهیلا بود که فهمیدم وقتی زمان مکالمه به یک ساعت می‌رسه تلفن خودبه‌خود قطع میشه. تا قبل از اون با کسی این همه حرف نزده بودم. یه روز صحبت انجیر شد. از نمی‌دونم کجا رسیده بودیم به انجیر خشک. گفت آدرس خوابگاهتو بده برات بفرستم. اون موقع طرشت بودم. سال آخر کارشناسی. چند روز بعد، یه بستۀ پستی داشتم از دانشکدۀ مواد دانشگاه تبریز. چند تا انجیر، با یه شونۀ چوبی و یه یادداشت کنار انجیرا. نوشته بود انجیرها نشُسته هستن، قبل خوردن بشورشون. تو یه شهر دور، تو غربت و غم و تنهایی، چقدر به یه دستخط از طرف یه دوست نیاز داشتم.


عکسو سال ۹۴ گرفتم


پارسال تو یه مسابقۀ ویراستاری اینستاگرامی، برندۀ رنگ مو! شدم. تازه با اکانت خودم هم جواب نداده بودم و اکانته مال بابا بود. از این جوایز ناجور زیاد گرفتم. یه بارم دو تا کاسه جایزه دادن بابت مقام نمی‌دونم چندم تو المپیاد. رنگش به دلخواه خودمون بود، ولی هیچ کدوم از اعضای خانه رنگه رو حالا هر رنگی که می‌خواست باشه لازم نداشتن. اون روز به یاد ایام قدیم داشتم با سهیلا چت می‌کردم. هر چند این روزها حرف مشترک کمتری باهم داریم. از جایزه‌ای که بابت ویرایش برنده شده بودم گفتم. گفت آبیشو سفارش بده، بده به من؛ ولی به‌شرطی که پولشم بدم و باهاش چیزی که دوست داری بگیری. آدرس و کد پستی‌شو گرفتم و قبول کردم (اینم یه شاهد دیگه بر این ادعا که تعارف حالیم نمیشه :دی). گفتم رنگو بفرستن برای سهیلا. حالا دیگه آدرس خونه‌شو داشتم و می‌تونستم هی براش هدیه بفرستم و هی غافلگیرش کنم و هی اون انجیرها رو جبران کنم. 

یه زمانی عاشق آسمون و ستاره‌ها و نجوم بود. نمی‌دونستم هنوزم دوست داره یا نه. هفتۀ پیش با یه هدیه که عکس آسمون روش بود غافلگیرش کردم. ولی حس می‌کردم هنوز نتونستم اون انجیرها رو جبران کنم. نه با لواشک، نه با کتاب و نه با گلدون. با یه تریلی پر انجیر هم نمی‌تونم. اون چند تا دونه انجیر وقتی به دست من رسیده بودن که تو یه شهر غریب بودم؛ دور، تنها، غمگین. طرف باید تو یه همچین شرایطی باشه که به‌اندازۀ من خوشحال بشه. البته خدا نکنه دور و تنها و غمگین باشه، ولی چند وقت پیش شنیدم که داره از ایران میره. ویزاشم اومده. با رفتن سهیلا تعداد دوستای نزدیکم که وقتی دلم براشون تنگ میشه بدون گذرنامه و ویزا می‌تونم بغلشون کنم کمتر از انگشتای دست راستم میشه. با اینکه تو این ده سال ده بار هم از نزدیک ندیدمش ولی از وقتی رفتنش قطعی شده، هر روز دلم براش تنگ میشه. رفیق روزهای سختم بود. حالا شاید یه روز وقتی تو غربت، هوس باقلوا، بربری، لواشک یا یه همچین چیزایی کرد، بتونم انجیراشو جبران کنم. البته همینا هم پیدا میشن همه جا. یکی هم نیست بگه حالا حتماً چه اصراریه جبران کنی.

+ آن روزها: یک، دو

۲۷ مهر ۹۹ ، ۰۷:۲۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۳۹- اللّهُمَّ بیربیر

جمعه, ۲۵ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۲۵ ق.ظ

پریسا اومده بود تو نوشتن پایان‌نامه‌ش کمکش کنم. روز اول پسرشو گذاشت خونۀ مامانش ولی روز دوم با خودش آورد. نسبت به دو سال پیش آروم‌تر شده بود، ولی وقتی شمارۀ یک یا دو داشت، نمی‌گفت و مثل اینکه عادت داره بره بشینه روی مبل کارشو انجام بده. قبلاً لااقل خیالمون راحت بود پوشک داره، الان ولی باید نیمی از تمرکزمونو می‌ذاشتیم روی این موضوع که اگه رفت نشست جایی، سریع ازش بپرسیم جیش داری؟ که البته موفق هم نبودیم و هم روز قبل و هم اون روز، کار خودشو کرد. چند وقت پیشم گوشی پریسا رو به رادیکال شصت‌وسه قسمت نامساوی تقسیم کرده بود و گوشۀ لپ‌تاپشم شکونده بود. نصف اون نصفهٔ تمرکز باقی‌مانده‌مونم باید می‌ذاشتیم روی مراقبت از گوشی و لپ‌تاپ که وی نشکندشون؛ و با اندک تمرکزی که برامون مونده بود روی انتقال توأم بی‌سیم توان و اطلاعات با استفاده از مدولاسیون شاخص‌ها کار می‌کردیم. دورۀ کارشناسی رشتۀ هردومون برق بود. ولی الان پریسا ارشد مخابرات سیستمه و گرایش کارشناسی من الکترونیک بود. لذا سردرنمیاوردم چی کار می‌خواد بکنه. از آموزش نیم‌فاصله شروع کردم. بدین صورت که گفتم فایلتو ری‌نیم! کن و به جای پایان نامه بنویس پایان‌نامه. گفت چجوری؟ گفتم پایان رو که نوشتی، بعدش شیفت و کنترل و ۲ رو باهم بگیر و رها کن. بعدش نامه رو تایپ کن. زود یاد گرفت. قواعدشم گفتم. اینکه کجاها باید نیم‌فاصله بزنیم و کجاها فاصله. می‌گفتم خودت خط‌به‌خط بخون و هر جا رو حس کردی باید ویرایش کنم بگو. بعدشم عنوان‌ها و زیرعنوان‌ها و شکل‌ها و جدول‌ها و فهرست‌ها و منابع و فونت‌ها و سایزها رو درست کردیم. دوست ندارم لقمۀ آماده بذارم دهن کسی. باید خودشم یاد می‌گرفت. و یاد می‌گرفت. عصر با استادراهنماش جلسۀ آنلاین داشت. یکی از گوشیای هندزفری تو گوش من بود و دیگری تو گوش پریسا. همین‌جوری که استادش داشت ایرادات کارشو می‌گفت، منم تندتند رو کاغذ می‌نوشتم بگو چشم، بگو انجام دادم این قسمتو، بگو ایشالا تا آخر هفته، بپرس فلان چیزو کجا بنویسم؟ فلان چیزم بگو، بهمان چیزم بپرس. استادش گیر داده بود که این موج‌های تک‌حامله و چندحامله چیه نوشتی و به جای حامله بنویس حامل. چون که حامله صورت قشنگی نداره. متوجه نبود که «ه» توی تک‌حامله پسوند صفت‌سازه و موج رو توصیف می‌کنه. روی کاغذ برای پریسا نوشتم بگو چشم. بعداً همۀ حامله‌ها رو سلکت کردم جاشون حاملی رو ریپلیس کردم شد موج‌های تک‌حاملی و چندحاملی. هر چند که مصوب فرهنگستان با همون پسوند «ه» هست نه «ی». تو اون شرایط رقت‌انگیز که نودوهشت ممیز دو دهم درصد حواس هردومون به بچه بود، گوشیمم دستم بود و داشتم به سؤال‌های زبان‌شناسی فاطمه مِنَ القاهره! جواب می‌دادم. سؤالاش هر سری سخت‌تر از سری قبل میشه. به‌اندازۀ همۀ کوئیزایی که استادامون نگرفتن هر روز داره ازم کوئیز پیشرفته می‌گیره. سعی می‌کنم وقتی نمی‌دونم نگم نمی‌دونم و جواب سؤالشو از زیر سنگ هم شده پیدا کنم. هر چیزی رو هم که شک داشته باشم تو گروه ارشدمون مطرح می‌کنم یا از هم‌کلاسیای سابقم یا از سال‌پایینیا می‌پرسم که مطمئن بشم و درست راهنماییش کنم. همین‌جوری که گوشم با استادراهنمای پریسا بود و چشمم توی تلگرام، هم‌اتاقی دورۀ کارشناسیم از واتساپ پیام داد بهم. راجع به ویرایش یه کتاب مدیریتی مشورت می‌خواست. بعد از رایزنی، قرار شد ویرایششو من انجام بدم، ولی از اونجایی که تروتمیز و اصولی ترجمه شده بود، انصاف نبود دستمزد کامل ازشون بگیرم. یک‌سوم قیمت معمول رو بهش پیشنهاد دادم. تازه بعدشم گفتم ناشر ممکنه شیوه‌نامۀ مخصوص داشته باشه و هزینه‌ای که می‌کنید هدر بره و بهتره هزینه نکنید. بعد دیدم دوستم چند ساعت پیش پیام داده و شمارۀ استاد شمارۀ ۱۷ رو خواسته. انقدر درگیر بودم که دیر دیده بودم پیامشو. پیام دادم به استادم که ازش اجازه بگیرم بعد شماره‌شو به دوستم بدم. چون آنلاین نبود، پیامک هم زدم بهش. وی ضمن دادن اجازه یه پیشنهاد کاری در راستای کار قبلیمم داد. منم ذیل همون پیامک پیشنهادشو پذیرفتم و گفتم انجامش می‌دم. در ادامه پرسیده بود تاریخ دفاعت مشخص نشد؟ در جوابش، جواب استاد مشاورمو که صبح ازش پرسیده بودم کی قراره دفاع کنم کپی کردم که گفته بود امروز جلسه دارن و تاریخشو قراره تو همین جلسه تعیین کنن. پس از فراغت از بخش پیامک گوشیم، به استاد مشاورم تو واتساپ پیام دادم که نتیجۀ جلسه رو بپرسم. همون موقع ترلو نوتیفیکیشن نظرسنجی زمان جلسۀ پروژۀ اصطلاحات عامیانه رو آورد. با ساعتی که تعیین کرده بودن موافق بودم، و امیدوار بودم کلاس آنلاینی که قبل جلسه دارم طول نکشه و به‌موقع تموم بشه. از منشی آموزش راجع به پرینت و پست سؤال کردم. گفت زنگ بزن جزئیاتو از مسئول آموزش بپرس. عصر شده بود و فکر کردم درست نباشه این موقع زنگ بزنم بهش. جلسۀ پریسا با استادش تموم شده بود و رفته بود لباسای پسرشو بشوره (چون که خرابکاری کرده بود)، و من همچنان داشتم پیام جواب می‌دادم و اینو برای اون می‌فرستادم و اونو برای این.

دیروز قرار بود من برم خونه‌شون و یه کم دیگه هم کار کنیم. به‌قدری خسته بودم که پیام دادم هر محتوایی قراره به کارِت اضافه کنی اضافه کن بعدش ایمیل کن برام همین‌جا درستش کنم. موندم خونه و یه ظهر تا شب در آرامش نشستم پای کار و تمومش کردم.

وقتی بچه رو می‌شست پرسید هنوزم بچه دوست داری؟ گفتم نمی‌دونی چقدر جای هر چهارتاشون خالیه و اگه سه تای اول سه‌قلو باشن فبهالمراد. گفت پس خدایا زودتر برسون باباشونو من قیافهٔ اینو وقتی داره اولی رو می‌شوره و دومی از گشنگی جیغ می‌زنه و سیم هندزفری تو دهنشه و سومی نشسته یه گوشه جزوه‌های مامانشو پاره می‌کنه ببینم. گفتم آمین.

پ.ن: بیربیر یعنی یکی‌یکی. در شرایطی که کلّی کار یهو به آدم محوّل میشه میگن.

۲۵ مهر ۹۹ ، ۰۷:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۳۸- دست‌اندرکاران ۲

پنجشنبه, ۲۴ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۲۴ ق.ظ

ادامهٔ دست‌اندرکاران ۱

همکارم خودش داور یه مجلۀ دیگه‌ست و حضورش الان برای رفع ایرادهایی که داورهای این مجله گرفتن نعمته. چون که زبان داورها رو بهتر می‌فهمه. وقتی داورا میگن کشکش کمه، بهتر از من می‌دونه چقدر کمه. دیشب پیام داد و گفت فکر می‌کرده که هزینۀ مقاله رو من و استادمون باهم تقسیم کردیم و نمی‌دونست همه رو خودم پرداخت کردم. نمی‌دونم چرا یهو بحث هزینه رو پیش کشید. شمارۀ کارتمو خواست و گفت بگید سهم من چقدر میشه که پرداخت کنم. گفتم والا در مجموع چهارصد تومن شده، ولی نمی‌دونم چجوری باید تقسیمش کنیم. گفت یک‌سومشو من می‌دم. تشکر کردم و شمارۀ کارتمو فرستادم. دیگه نمی‌دونم داشت تعارف می‌کرد یا چی. در تعامل با من شوخی یا تعارف نکنید؛ من این چیزا حالیم نمیشه. یه بار سر سفره، یکی از دخترای فامیل لیوان دوغشو گرفت سمت من گفت بفرمایید. منم گرفتم فرمودم. با من تعارف نکنید خلاصه. چند دقیقه بعد استادمون پیام داد که نمی‌دونستم مجله هزینه رو قبل از چاپ ازتون گرفته و فکر می‌کردم بعداً می‌گیره و می‌خواستم بعداً خودم حساب کنم. گفت همۀ هزینه‌های مقاله رو من پرداخت می‌کنم و حالا که حساب کردین شمارۀ کارتتونو بدین به شما برگردونم مبلغ رو. منم ضمن بهت و حیرت که یهو چرا هردوشون بحث پولو کشیدن وسط گفتم با خانم فلانی قراره تقسیم کنیم. گفت نه نمیشه و من هزینه‌شو می‌دم. حالا چون تعارف بلد نیستم و خوشم هم نمیاد از این جمله‌های الکی و بی‌خود، اصرار نکردم و وقتی گفت هزینه رو خودم پرداخت می‌کنم شمارۀ کارتمو فرستادم براش. البته یقین دارم که استادم تعارف نمی‌کرد. چون همکارم همون موقع پیام داد گفت هر چی تلاش کرده و به استاد اصرار کرده هزینه رو ما بدیم قبول نکرده. لذا، منم دیگه اون یه ذره مقاومتی رو که اونم الکی و بی‌خود می‌دونم نشون ندادم و شمارهٔ کارتمو به استادم هم دادم. البته اینکه چرا همکارم و استادم هم باهم راجع به هزینه مکاتبه داشتن هم جای تأمل داره. حدس می‌زنم همکارم بعد از اینکه شمارۀ کارتمو گرفته، به استاد پیام داده که راجع به سهمش مشورت کنه و استاد هم اونجا متوجه شده که مجله همین ابتدا پولشو گرفته. فقط امیدوارم این برداشت رو نکرده باشه که من رفتم به همکارم گفتم سهمتو بده.

این استاد شمارۀ ۱۷ رو گوشۀ ذهنتون نگه‌دارید، شاید بعداً بازم بهش برگردیم. این استاد، هفدهمین استاد دورۀ ارشدم بود. بعد از گذروندن درسی که باهاش داشتم، تو یه پروژه‌ای هم باهم همکاری کردیم و می‌کنیم و رئیسمم محسوب میشه. یه مقاله هم باهم کار کردیم سر همین پروژه. استاد مصاحبۀ دکترا هم بود. و اگه قبول بشم استاد راهنمام هم خواهد بود. جزو چهار استادی که پارسال وقتی رفتم دیدنشون براشون یه جعبه نوقا (سوغاتی اینجاست. قیافه‌ش شبیه گزه) بردم هم هست. یه بار یه جایی گفتم این استاد شمارۀ ۱۷ همه چیِ منه و چند ساله هر روز باهاش ایمیلی و پیامکی و واتساپی و تلگرامی و گاهی هم حضوری در ارتباطم و هم خودشو هم درسشو دوست دارم و علاقه‌مون دوطرفه‌ست و اونم نظرش نسبت به من مثبته. بعد وقتی با چشمان حیرت‌زدۀ شنوندگان و حضّار مواجه شدم در ادامه افزودم خانومه :|

۲۴ مهر ۹۹ ، ۰۷:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۳۷- دو ساعت از دیروز

چهارشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۲۳ ق.ظ

یکی از هم‌رشته‌ایامم همین روزا داره دفاع می‌کنه. استاد داور من که همون استاد شمارۀ ۶ باشه استاد راهنمای اونه. بهش پیام داده بودم که ایمیل استادمونو بگیرم و پایان‌نامه‌مو براش ایمیل هم بکنم که تا پرینتم با پست برسه دستش، زمان رو از دست ندیم و اگه فرصت داره خوندنشو شروع کنه. برنامه اینه که من با پست بفرستم تهران و اونا با پیک موتوری بفرستن خونۀ داور. ایمیل استادو گرفتم ولی منصرف شدم. چون داورمه، فکر کردم درست نباشه خودم بفرستم و ممکنه از هر جمله‌ای که در متن ایمیلم به‌کار می‌برم برداشت دیگه‌ای بکنه. حالا شاید مجدداً منصرف بشم و بفرستم. به این هم‌رشته‌ایمم گفتن پایان‌نامه‌شو پرینت بگیره ببره براشون. داشتیم راجع به هزینه‌ها و اینکه باید یک‌روسفید باشه یا میشه نباشه صحبت می‌کردیم؛ گفت قیمت پرینت و کپی صفحه‌ای الان حدوداً هزار تومنه و یه جاییو می‌شناسه که هزینه اونجا سیصد تومنه. نمی‌دونم چرا همچنان تعجب می‌کنم وقتی قیمت یه چیزیو می‌شنوم. اصولاً باید تا الان عادی می‌شد این افزایش لحظه‌به‌لحظۀ قیمتا، ولی عادی نمیشه برام. هر روز یه شاخ جدید به شاخ‌هایی که روز قبل روی سرم درومده اضافه میشه.

چند سال پیش یه بسته برگۀ آچهارو (اون موقع پونصدتاش هفت هشت‌هزار تومن بود. الانو نمی‌دونم، ولی سری آخری که خریدم پنجاه‌هزار بود) بردم دادم برام پانچ کنن (حاشیه‌هاشو سوراخ کنن). بعضی از جزوه‌هامو تو اینا می‌نوشتم و آخر ترم سیم می‌نداختم. 

دیروز به جای اینکه ببرم بیرون پرینت بگیرم سیمی کنم (نمی‌دونم چه اصراری دارن سیمی بشه) تو خونه تو همینا پرینت گرفتم سیم انداختم فرستادم. ۱۸ تومنم هزینۀ پست شد. البته تو فاکتور نوشته ۱۴۳۰۰ تومن، ۶۱۰ گرم، ولی ۱۸ تومن گرفتن. عجیب بود که هزینۀ پست ده برابر نشده. 



هر برگه‌ای که از تو پرینتر بیرون میومد یه صلوات می‌فرستادم و صلوات بعدی رو جلی‌تر ختم می‌کردم که برگۀ بعدی گیر نکنه توش، یا جوهر روش پخش نشه. تا صفحۀ شصت خوب پیش رفت. بعد یهو به این صورت که در تصویر زیر می‌بینید قاطی کرد. یه کارتریج یدکی داشتم. عوضش کردم و با مصیبت و مشقت، باقی صفحات رو هم پرینت گرفتم.



موقع سیم انداختن از چوب کبریت برای نظم دادن به صفحات استفاده کردم. تموم که شد، بابا گرفت ورق زد ببینه ماحصل این چند سال پژوهشم چیه. مامانمم یه نگاهی به حجمش انداخت و پرسید همه رو خودت نوشتی؟ موضوعش چیه؟ گفتم آره، خط‌به‌خط و کلمه‌به‌کلمه‌شو خودم نوشتم. در مورد موضوع گفتم یادته یه بار تو رستوران وقتی به این فکر می‌کردم که جوجه رو انتخاب کنم یا کوبیده رو، اشتباهی گفتم جوجیده؟ جوجیده یه واژۀ جدید بود که تا اون موقع نشنیده بودیم. اگه من این واژۀ جدیدو پیش دوستام استفاده کنم اونا هم یاد می‌گیرن و استفاده می‌کنن و خانواده‌شون یاد می‌گیره. بعد خانوادۀ اونا استفاده می‌کنن و سرایت می‌کنه به همسایه‌ها و فامیل. مثل همین کرونا که همه رو مبتلا کرده. مامانم داشت با دقت گوش می‌داد. بعد یه نگاه به حجم پایان‌نامه‌م انداخت و گفت خب اینایی که گفتی رو میشه تو یه صفحه هم نوشت. بقیۀ این صدوپنج صفحه چی نوشتی؟


نُهِ صبحِ دیروز

۲۳ مهر ۹۹ ، ۰۷:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۳۶- چهار ساعت از دیروز

سه شنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۲۲ ق.ظ

از اونجایی که دوستدار دانایی‌ام، دوشنبه‌ها ۸ صبح در نقش مستمع آزاد تو کلاس تحلیل گفتمان حضور به هم می‌رسونم. دیروز همین‌جوری که استاد داشت درس می‌داد، صداشو گذاشته بودم روی بلندگو و اون طرف برای خودم لباسامو اتو می‌کردم، کمد لباسامو مرتب می‌کردم، گلدونامو آب می‌دادم، برای خودم چای می‌ریختم و می‌خوردم و البته حواسم به کلاس هم بود و علم هم می‌آموختم. بعدش بلافاصله یه جلسۀ کاری داشتم. پنج دقیقهٔ نخست جلسه من داشتم دنبال هندزفریم می‌گشتم و اونام اون‌ور منتظر من بودن و به خیال اینکه جلسه رو فراموش کردم، پیام پشت پیام که کجا موندی پس؟ از زیر بالشم پیداش کردم.


طرز تهیه‌شو وقتی خوابگاهی بودم گفته بودم بهتون.


اینجا هندزفری مشکی تو گوش راستمه، میکروفنشم فعاله و دارم با مدیر پروژه و اعضای گروه صحبت و تبادل نظر می‌کنم. از وسطای جلسه هندزفری سفیدو متصل کردم به گوشیم و داشتم حین تبادل نظر و اعلام موافقت و مخالفت و ارائهٔ پیشنهادهای سازنده تو اسکای‌روم، توی واتساپ هم با همکارم راجع به اون آش گفت‌وگو می‌کردم. مجله یه سری ایراد تو این مایه‌ها که چرا کشکش کمه گرفته بود و منم محترمانه از همکارم که اون موقع تو آشپزخونه مشغول کارای خودش بود و آخر سر هم اسمشو روی قابلمه نوشتیم خواستم خودش به ایرادها رسیدگی کنه. من پیاممو می‌نوشتم، اونم هم می‌نوشت و هم ویس می‌فرستاد. ویسای اونم با گوش چپم می‌شنیدم. از طریق تلگرام هم داشتم با مسئول آموزش رایزنی می‌کردم مبنی بر چگونگی دفاع. بالاخره قبول کردن همۀ دفاع‌ها مجازی باشه، ولی همچنان اصرار دارن یه نسخه از کارمو پرینت بگیرم با پست بفرستم براشون. نکتۀ قابل‌تأمل و غیرقابل‌هضم اینجاست که دانشگاه‌ها تعطیله و اینی که من قراره براشون بفرستم (دیروز قرار بود بفرستم ولی فرصت نکردم پرینت بگیرم سیمی کنم بعدش پست کنم و این کار هم تلنبار شد رو کارای امروزم)، نمی‌دونم چجوری به دستشون می‌رسه وقتی دانشگاه نمی‌رن. یکی از اقوام هم سپرده بود براش از شفاداک وقت دکتر بگیرم. از ۷:۳۰ هر چی سایت و اپشو رفرش کردم، خطا داد و نوشت در حال حاضر ارتباط با مرکز درمانی موردنظر برقرار نیست. دیگه نمی‌دونم اون ۱۴ نفری که نوبت گرفتن چجوری گرفتن ولی من هر چی رزرو رو زدم خطا داد. هم با اینترنت خونه، هم همراه اول و هم ایرانسل، هم با گوشی خودم و هم با گوشی اهل بیت امتحان کردم. نشد که نشد. الانم که در خدمت شمام هنوز یه ظرفیت خالی هست برای اون دکتر تو اون بیمارستان، ولی رزرو نمیشه. پدر هم وایستاده بالای سرم که اون پرینتو بگیر بده ببرم پست کنم که با پرواز ظهر بفرستن تهران.

عکس دوم رو با گوشی قدیمیم گرفتم.

۲۲ مهر ۹۹ ، ۰۷:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۳۵- نفرساعت

دوشنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۲۱ ق.ظ

دیروز و پریروز یهو از زمین و آسمان انواع و اقسام پیام و درخواست و پیشنهاد کاری رسید دستم و ابر و باد و مه و خورشید و فلک، هر کی یه سری کار ازم خواست انجام بدم که ده‌تاشو دیروز انجام دادم، دوازده‌تاشو امروز باید انجام بدم، شش‌تاشو تا آخر هفته، سه‌تاشو تا آخر مهر و پنج‌تاشم تا آخر آبان. تنوع زمان‌بریشونم به این صورته که یکیش مثلاً پر کردن پرسشنامه‌ست و بیست دقیقه زمان می‌طلبه، یکیش پرداخت قبضه و دو دقیقه، یکیش جلسهٔ کاری دوساعته‌ست و یکی هم مثلاً ویرایش یه کتاب ۵۵۳ صفحه‌ای. نشستم حساب کردم دیدم در مجموع هزار نفرساعت کاره. ینی برای انجامشون یا هزار نفر باید هر کدوم یه ساعت کار کنن، یا یه نفر هزار ساعت کار انجام بده، یا دو نفر پونصد ساعت، یا پنج نفر دویست ساعت، یا سایر مقسوم‌علیه‌های ۱۰۰۰. بعدشم چهل روز رو ضربدر بیست‌وچهار ساعت کردم دیدم از امروز تا آخر آبان اگر هیچ کاری جز این کارا انجام ندم بازم کم میارم. دیگه الان یه طوری‌ام که با استرس واتساپ و تلگراممو باز می‌کنم و ایمیل چک می‌کنم که نکنه یه وقت یه درخواست یا کار جدید بهم محوّل شده باشه. 

[خمیازه می‌کشد و روی لینک جلسهٔ آنلاین کلیک می‌کند]

۲۱ مهر ۹۹ ، ۰۷:۲۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۳۴- صَدیقَتی الجَدیدَة مِنَ القاهِرَة (۳)

يكشنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۲۰ ق.ظ

صَدیقَتی الجَدیدَة مِنَ القاهِرَة (۲)




+ این مکالمۀ آخری، فقط اونجاش که دارم زورمو می‌زنم کتابی و رسمی بنویسم و وی در پاسخ میگه «باشه».

+ مکالمهٔ آخر، مکالمهٔ دیشبه. پس نتیجه بگیرید خونه نیستم :|

+ منظور از دفتر، جلده.

۲۰ مهر ۹۹ ، ۰۷:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

صَدیقَتی الجَدیدَة مِنَ القاهِرَة (۱)


«سلام علیکم من دانشجوی کارشناسی ارشد زبان فارسی و موضوع رساله ام درباره اصطلاح فارسی و و فرایند های واژه سازی در زبان فارسی است . براینکه پرسم از روش های که فرهنگستان از آن ها برای تولید اصطلاح ها استفاده میکند ، من از شما می پرسم چرا که من گیج می شوم ، در یکی از مقاله ها روش های اشتقاق و ترکیب و آمیزش و وام گیری و نام آوا و گسترش استعاری به نام فرایند های واژه سازی بررسی می کرد ، در مقاله های دیگری اشتقاق و ترکیب به نام واژه سازی بررسی می کرد چرا که این فرایند های از الگو های قاعده مند استفاده می شود اما گسترش استعاری و نو واژه سازی و اختصار و دوگان سازی و وام گیری به نام واژه آفرینی بررسی می کرد چرا که این فرایند های فاقد قواعد دقیق و مشخص اند ، و هم در کتاب اصول و ضوابط واژه گزینی روش های گسترش استعاری و نو واژه سازی بررسی نمی کرد».

پیامشو ویرایش نکردم و همین‌شکلی بود. چندین بار خوندمش تا بالاخره متوجه شدم چی میگه و چی می‌خواد. از کارشناس ارشد زبان فارسی یه همچین متن آشفته‌ای بعید بود. شروع کردم به غر زدن که پس چی یاد بچه‌ها می‌دن تو مدرسه و دانشگاه که دو خط پیام هم بلد نیستن بنویسن. نوشتم «سلام. کتاب‌های دکتر طباطبائی این‌ها رو کامل توضیح داده. هر نویسنده دسته‌بندی خاص خودشو داره. کتاب‌های ایشون به‌نظرم کامله.». نوشت «باشد ، آیا شما به من کمک می دهید تا این کتاب ها را یابم». جزو مخاطبام نبود و شماره‌شو نداشتم. کلیک کردم روی اسمش و دیدم گروه مشترکمون همون گروه پست قبله. همون بنده خدایی بود که اون سؤال ساده رو راجع به روش‌های واژه‌سازی مطرح کرده بود و من جوابشو تو گروه داده بودم و راهنماییش کرده بودم. اومده بود پی‌وی! که مزاحم سایر اعضا نشیم. فرضیۀ دانشجویِ ایرانیِ کم‌سواد بودنش کمرنگ شد و فرضیۀ جدیدم این بود که ایرانی نیست و فارسیو خوب بلد نیست. نوشتم «بله حتماً. خوشحال می‌شم اگر کاری از دستم بربیاد و کمکتون کنم.». عکس جلد کتاب‌ها رو براش فرستادم که جست‌وجو کنه و بیابه. در پاسخ به عکس‌ها نوشت «متشکرم خسته نباشید». از خسته نباشید گفتنش خنده‌م گرفت. پرسیدم «راستی، زبان مادری شما فارسی نیست؟ فعل‌هاتون یه کم متفاوت با بقیه هست.». گفت «بله ،زبان مادری من فارسی نیست». توضیح بیشتری نداد. نوشتم «از آشنایی با شما خوشحالم». جواب داد «من هم از آشنایی با شما خوشحالم من فاطمه ، من مصری هستم». گفتم «من این سه کتاب رو دارم و اگر به کتابخانه دسترسی دارید می‌تونید امانت بگیرید و بخونید.». گفت «خسته نباشید ، چگونه میتوانم این کتاب ها را یابم؟» دوباره از خسته نباشید گفتنش خنده‌م گرفت. دست هر کی که این جمله رو یادش داده درد نکنه، ولی کاش بهش می‌گفت خسته نباشیدو آخر مکالمه موقع خداحافظی می‌گن نه همین ابتدا و نه دم به دیقه. داشتم فکر می‌کردم آدرس کجا رو بدم که بره کتابا رو از اونجا بگیره. پرسیدم ساکن تهران هستید؟ گفت «نه در مصر زندگی می کنم». جا خوردم. فکر می‌کردم از دانشجوهای خارجی یکی از دانشگاه‌های تهرانه، ولی دانشجوی مصر بود و اصلاً ایران نبود. جا داشت ازش بپرسم آخه نونت نبود، آبت نبود، اونجا تو مصر زبان فارسی خوندنت چی بود. می‌دونستم که کار درستی نیست از کتابام عکس بگیرم بفرستم و اصولاً کتاب رو یا باید خرید یا از کتابخونه امانت گرفت. ولی چاره‌ای نداشتم. این کتاب‌ها رو فقط می‌شد از تهران پیدا کرد و فرض کردم که دارم کتابامو بهش امانت می‌دم. گفتم عکس می‌گیرم و تا فردا می‌فرستم. گفت «خیلی متشکرم دست شما را درد نکند». می‌خواستم بگم درد نکردن گذرا به مفعول نیست. نگفتم. یه گوشه برای خودم یادداشت کردم که اگه یه وقت باهاش صمیمی شدم، ازشم بپرسم ببینم سریال یوسف پیامبرو دیده یا نه و نظرشو راجع به یوزارسیف حکیم جویا بشم. فرداش کلی کتاب و مقاله براش فرستادم و اون سؤالی هم که در ابتدا ازم پرسیده بودو تو گروه درسیمون مطرح کردم که استادها و دوستام هم نظرشونو بگن. یکی از دوستان گفت «گسترش استعاری در اصول و ضوابط همان «نوگزینش» است. نوواژه‌سازی هم ذیل همان «واژه‌سازی» بررسی می‌شود.». این جوابو برای فاطمه هم فرستادم. گفت «دست شما را درد نکند ، خیلی متشکرم خسته نباشید». می‌خواستم بگم خسته نیستم به خدا. گفتم چند تا کتاب دیگه هم هست. اگر کتابخانهٔ دانشگاهتون داشته باشه امانت بگیرید و بخونید. اسم و تصویر جلد کتاب‌ها رو براش فرستادم. گفت:



سایت فرهنگستانشونو گرفتم و سایت فرهنگستانمونو بهش دادم. سعی می‌کردم جمله‌هامو کوتاه و کتابی و رسمی بنویسم و از کلمات ساده و پرکاربرد استفاده کنم که راحت‌تر متوجه بشه. شماره‌ش قبلاً نشون داده نمی‌شد. بعدها شماره‌شو برام قابل‌نمایش کرد. پیش‌شمارهٔ مصر بود واقعاً. منم ذخیره‌ش کردم. ذخیره که شد، جزو مخاطب‌هام که شد، عکس پروفایلم هم براش نشون داده شد. دوست‌تر شدیم. ولی تا حالا روم نشده بهش بگم کی بگه خسته نباشید و درد نکردن گذرا به مفعول نیست. موقع نوشتن پایان‌نامه‌ش هر سؤال و ابهامی که براش پیش میاد ازم می‌پرسه. همیشه مکالمه‌هاشو با جملۀ من به کمک شما نیاز دارم شروع می‌کنه. منم هر کمکی از دستم برمیاد انجام می‌دم و دریغ نمی‌کنم. انقدر که من در دسترسشم استادهای مشاور و راهنمای خودم برای پایان‌نامه‌م نبودن. نمی‌دونم چه کار خیری کرده که خدا منو سر راه پایان‌نامه‌ش قرار داده؛ چون که هیچ‌یک از هم‌کلاسیام حوصله و اعصاب این کارا رو ندارن و من یه دونه‌م، واسه نمونه‌م :دی

یه زمانی یکی از فانتزیام استاد شدن بود. که دیگه فکر نکنم بهش دست پیدا کنم و مدت‌هاست خیالش از سرم افتاده. ولی با پایان‌نامهٔ این دوستمون در حال حاضر به‌صورت فرامرزی دارم با استادراهنماها هم‌ذات‌پنداری می‌کنم. تجربهٔ شیرینیه. تنها مشکلم اینه که رساله‌شو به زبان عربی می‌نویسه و منم مثل شما عربی کلاسیک بلدم، نه این عربی امروزی رو. علی ایُّ حال تو پست بعدی می‌خوام تعدادی از سؤال‌ها و جواب‌هامونو باهاتون به اشتراک بذارم. به‌نظرم سؤالات جالبی هستن و دونستن جوابشون برای شما خالی از لطف نیست.

ادامه دارد...

۱۹ مهر ۹۹ ، ۰۷:۱۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

بذارید از اول اولش بگم. یکی از انتقاداتی که همیشه به فرهنگستان داشتیم این بود که دیر اقدام می‌کنه و از واژه‌های جدید واردشده به زبان عقبه و واژه میاد جا می‌افته و فرهنگستان بعد از چند سال تازه اقدام می‌کنه براش معادل فارسی پیدا کنه یا بسازه. لذا، دست‌اندرکاران امر واژه‌گزینی یه گروه تلگرامی درست کردن و استادها، دانشجوها، نویسنده‌ها، ویراستارها، مترجم‌ها و اهالی قلم رو اضافه کردن به گروه که باهم در ارتباط باشیم و اگه با واژۀ جدیدی مواجه شدیم، سریع تو گروه مطرح کنیم و چاره‌ای بیاندیشیم. متأسفانه لینک عضویت در گروه دست سره‌گرایان هم افتاد. همینایی که هیچ واژۀ عربی به‌کار نمی‌برن و مثل شاهنامه حرف می‌زنن. والا شاهنامه‌شم پونصد تا کلمهٔ عربی داره. اینا اساساً با اصول اولیهٔ واژه‌گزینی آشنا نبودن و نمی‌دونستن یا می‌دونستن و نمی‌خواستن قبول کنن که فرهنگستان با واژه‌های رایج عربی و انگلیسی هیچ مشکلی نداره و اصراری نداره براشون معادل فارسی بسازه. کلماتی مثل تلفن و پلیس و کتاب و عشق درسته که فارسی نیستن ولی برای اینا معادل‌سازی نمی‌کنیم. ولی اینا هر روز میومدن یه همچین چیزایی رو تو گروه مطرح می‌کردن و هر بار هم براشون توضیح می‌دادیم که لطفاً اصول و ضوابط واژه‌گزینی رو بخونن بعد بیان تو گروه پیام بذارن. ولی یه گوششون در بود یه گوششون دروازه. یه عده هم بودن که هر روز می‌پرسیدن این کار چه ضرورتی داره و چون کامپیوترو غربی‌ها اختراع کردن ما هم باید بگیم کامپیوتر. اینا رو هم باید شیرفهم می‌کردیم که همون غربی‌ها هم همه‌شون نمی‌گن کامپیوتر و فرانسه یه چیزی میگه، آلمان یه چیز و انگلیس یه چیز دیگه. از این‌ور ژاپن هم معادل خودشو برای کامپیوتر داره، عربستان و ترکیه هم معادل خودشونو. قرار نیست چون کامپیوترو فلان کشور ساخته همۀ دنیا به کامپیوتر بگن کامپیوتر. به ایشان هم توصیه می‌کردیم اول اصول و ضوابط واژه‌گزینی رو بخونن بعد بیان تو گروه پیام بذارن. ولی یه گوش اینا هم در بود و اون یکی گوششون دروازه. جای پان‌ترک‌ها خالی بود که اونا هم اومدن و نورٌ علی نور شد. نزدیک هزار نفر تو این گروه حضور داشتن ولی انقدر از این بحث‌های ابتدائی و بی‌فایده تو گروه شکل گرفت که هدف اصلیمون به فراموشی سپرده شد و خیلیا گروهو ترک کردن. اونایی هم که بودن دیگه پیام‌ها رو چک نمی‌کردن و تو رودروایستی گروهو ترک نمی‌کردن. قانون گروه این بود که پیام‌های بی‌ربط و پرسش و پاسخ‌ها حذف بشن. دیگه حتی مدیر گروه هم پیام‌ها رو چک نمی‌کرد و پاک نمی‌کرد. این وسط یه سری ربات و افراد عجیب و غریب هم وارد گروه شده بودن و پیام‌های مبتذل می‌ذاشتن و کانال‌های مبتذلشونو تبلیغ می‌کردن. بدین صورت که وسط صحبت‌های من و یه بزرگوار دیگه راجع به فلان پسوند، ده تا پیام ارسال می‌شد با مضمون روش‌های مخ‌زنی و جلب توجه همسر و تحکیم روابط زناشویی. هر چند ساعت یه بار به مدیر گروه شخصاً پیام می‌دادم که لطفاً به پیام‌ها رسیدگی کنه. اونم ضمن سپاس اون پیام‌ها و اون افراد رو از گروه پاک می‌کرد و چند روز بعد همون آش و همون کاسه. با این مقدمه، توجه شما رو جلب می‌کنم به پستی که عید امسال تو اینستاگرامم منتشر کردم:

«یه گروه چندصدنفری تلگرامی داریم که اونجا استادان و دانشجویان و دست‌اندرکاران فرهنگستان حضور دارن و واژه‌های بیگانهٔ جدیدی که وارد زبان میشه رو معرفی می‌کنیم و معادل فارسی پیشنهاد می‌دیم که بعداً تو جلسات رسمی فرهنگستان اینا رو بررسی و تصویب کنن. صبح دیدم یکی اومده برای اسامی کشورها معادل فارسی پیشنهاد داده. اولش فکر کردم هنوز خوابم و چیزی که می‌بینم کابوسه. بعد که فهمیدم واقعیه گفتم لابد شوخیه. وقتی دیدم بقیه هم مشارکت می‌کنن و دارن معادل‌های بهتر دیگه‌ای پیشنهاد می‌دن که مثلا به جای ایسلند بگیم یخستان، به قدرت قرنطینه و آثار شگفت‌انگیزی که روی مغز بشر می‌تونه بذاره ایمان آوردم و به دورترین نقطهٔ ممکن که گوشه‌ای از سقف اتاقم باشه خیره شدم. وات د فاز گویان برای این بزرگوار نوشتم که ابتدا اصول و ضوابط رو بخونه بعد بیاد پیشنهاد بده که به جای ژاپن بگیم درخشان. فکر کن مثلاً بگیم بلیت گرفتم برم درخشان. امروز یخستان و درخشان بازی دارن. والا ما به هایلایتم نمی‌گیم درخشان، اون وقت به ژاپن بگیم درخشان؟ حالا معنیش درخشان هست که هست. که چی؟ بعد با این پاسخ فاخری که بزرگوار به تذکر بنده داد یه لحظه حس کردم با سپر و شمشیر توی دربار ساسانیان، روبه‌روی خسروپرویز ایستادم. خدایا خودت ظهور کن.»



حالا تو این بلبشو و اوضاع قاراشمیش و شیرتوشیر که پیام، صاحبشو پیدا نمی‌کرد!، لینک این گروهمون نمی‌دونم از چه طریقی افتاد دست پژوهشگران خارجی. یه عده از اون ور آب عضو گروهمون شده بودن که با فرایند واژه‌گزینی فرهنگستان آشنا بشن. دیگه نمی‌دونستم بابت پیام‌های چجوری مخ بزنیم خجالت بکشم یا بابت گیس‌وگیس‌کشیامون با سره‌گراها یا دعوای ترک و فارس. حس می‌کردم خارجیا یه گروه جدا برای خودشون درست کردن و اونجا دارن به عملکردمون می‌خندن. و البته حق داشتن. من خودمم بعضی پیام‌ها رو فوروارد می‌کردم برای دوستام یا پست و استوری می‌کردم تو اینستا و ریسه می‌رفتیم از خنده. فعال‌ترین و شاید تنها عضو فعال گروه من بودم که با تمام قوا تلاش می‌کردم گمراهان رو به راه راست هدایت کنم. چقدرم حرص می‌خوردم در مسیر این رسالت. 

به‌مرور زمان منم گروهو به حال خودش رها کردم. دیگه به پیام‌ها جواب نمی‌دادم و حتی گاهی نمی‌خوندمشون. یه روز اتفاقی یه سؤال به چشمم خورد. یه بنده خدایی پرسیده بود در زبان فارسی با چه روش‌هایی واژه ساخته میشه. بی‌پاسخ بود. زیرا کسی اعصاب و حوصله و نای بحث کردن نداشت. عین پیامش یادم نیست. مدیر گروه پاکش کرده و دسترسی ندارم به پیامش، ولی یادمه نیم‌فاصله‌ها رو رعایت نکرده بود. سؤالشم سؤال پیش‌پاافتاده‌ای محسوب می‌شد تو اون جمع. رعایت نکردن مسائل نگارشی تو فضایی که ما هستیم نشونۀ کم‌سوادیه و با دیدن یه همچین پیامی که غلط نگارشی هم داشت حرص می‌خوردم که این چه سرنوشتی بود که برای گروهمون رقم خورد. ما این گروهو تشکیل داده بودیم که هر جا واژۀ جدید خارجی دیدیم که وارد زبان فارسی شده مطرح کنیم و معادل بسازیم براش نه که به یه همچین سؤال ساده‌ای که جوابش تو اصول و ضوابط هست پاسخ بدیم. همین‌جوری که داشتم غر می‌زدم و حرص می‌خوردم، جواب سؤالشو دادم. چند دقیقه بعد یه پیام از یه ناشناس دریافت کردم. تلگرام ازم پرسید جزو مخاطب‌هات نیست؛ بلاکش می‌کنی و به عنوان اسپم گزارش می‌کنی یا جواب می‌دی؟

ادامه دارد...

۱۸ مهر ۹۹ ، ۰۷:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1428- Sharing is caring

يكشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۱۳ ق.ظ

کارهای پژوهشی یه بخشی دارن به اسم پیشینه که اونجا از مطالعات مشابهی که انجام شده اسم می‌برن و از نتایج تحقیقاتی که قبلاً صورت گرفته میگن و خواننده رو ارجاع می‌دن به اون پایان‌نامه‌ها یا مقاله‌ها و حتی کتاب‌ها. من چون سال ۹۶ تو آزمون دکترا شرکت کرده بودم، اگه قبول می‌شدم باید تا مهر ۹۷ دفاع می‌کردم. با این امید و احتمال که ممکنه قبول شم، پایان‌نامه‌مو آماده کرده بودم برای دفاع. پیشینه‌مو دو قسمت کرده بودم. قسمت اولش پیشینۀ کارهایی بود که باهاشون موضوع مشترک داشتم، قسمت دوم پیشینۀ کارهایی بود که باهاشون روش مشترک داشتم. مثلاً تو قسمت اول نوشته بودم فلانی فلان سال راجع به پذیرش واژه‌های حوزۀ فلان کار کرده و نظرش اینه، تو قسمت دوم نوشته بودم فلانی فلان سال شیوع فلان چیز رو مدل کرده و مدل منم همینه. از بدو خلقت تا سال ۹۷ هر پژوهشی که موضوع یا روش کارش مشابه موضوع یا روش کار من بودو آورده بودم تو پیشینه. اینکه وقتی رفتم کارمو تحویل بدم گفتن یه استاد مشاور دوم هم انتخاب کن اینا رو تأیید کنه بماند. اینکه استاد موردنظرو پیدا کردم و لقمهٔ آماده رو تحویلش دادم و تأیید کرد و دوباره یه درخواست دیگه داشتن هم بماند. این کش اومدن کار برای خودم خیلی مهم نبود. چون تا وقتی دکترا قبول نشده بودم، به مدرک ارشدم نیازی نداشتم. چیزی که برام مهم بود این بود که پیشینه‌م تو تحقیقات سال ۹۷ متوقف نشده باشه. همچنان پیگیر بودم که تا روز دفاع اگر کار جدیدی تو این مدت انجام شده، اونم تو پیشینه‌م بیارم و پیشینه‌م به‌روز باشه. این به‌روز بودن و کامل بودن و سمبل نشدن کارم برام مهم‌تر از حتی نمره‌شه. یکی از تحقیقات جدید، مقالۀ هم‌کلاسی خودم بود که سال ۹۷ دفاع کرد. سال ۹۸ هم دو تای دیگه از دوستام دفاع کردن و امسالم دو تای دیگه. هر کدوم از بچه‌ها که دفاع می‌کردن مقاله‌هاشونو می‌گرفتم و اگر مرتبط به کار من بود تو پیشینه می‌آوردم. پیگیر مقاله‌های شیوع کرونای دکتر مشایخی هم بودم و وقتی منتشر شد از اونا هم اسم بردم. چرا که به‌لحاظ نظری مدل پذیرش و ابتلا به هر چیز جدیدی یکیه. این چیز جدید می‌تونهٔ واژهٔ جدید، یا ویروس جدید باشه.

چند روز پیش پیام دادم به اون دو تا دوستم که همین یکی دو ماه پیش دفاع کردن و ازشون خواستم عنوان و چکیده یا دو خط از نتیجۀ کارشونو بفرستن که تو پیشینه بیارم. به‌خاطر کرونا کسی نرفته بود جلسۀ دفاعشون و منم در جریان جزئیات موضوع و نتیجه‌شون نبودم. ولی می‌دونستم کلیت کارشون چیه. این کارِ من انقدر که برای اونا سود داره برای خودم نداره. بالاخره کارشون دیده میشه و ارجاع داشتن از جاهای مختلف امتیازه براشون. بخوام صادقانه هدفمو از این کار بگم، هدفم لطف و محبت بود. پیشینه‌مو با تحقیقات دیگه هم می‌تونستم به‌روز نگه‌دارم. می‌دیدم که استادها چجوری تو مقاله‌های خودشون به کارای همدیگه ارجاع می‌دن، منم احساس وظیفه کردم که این‌جوری هوای هم‌کلاسیامو داشته باشم. پیشینه‌ای هم که نوشته بودم انقدر کافی بود که بود و نبود اینا فرقی به حال کیفیتش نکنه. اون دوستم که ۹۸ دفاع کرده بود متن چکیده‌شو فرستاده بود. یکی از اینایی که ۹۹ دفاع کرده بودن هم عکس گرفت فرستاد. منم دو خط برای معرفی هر کدوم اختصاص دادم. ولی اون یکی هم‌کلاسیم حتی عنوانشم نگفت! عنوان پایان‌نامه‌ای که دفاع کرده بود و ارائه داده بودو نگفت! گفت خودم دارم مقالۀ پایان‌نامه‌مو می‌نویسم و نمی‌تونم بگم. انگار اگه می‌گفت من می‌رفتم مقاله‌شو به نامم ثبت می‌کردم. در بهت و حیرت فرورفته بودم و باورم نمی‌شد بهم گفت نه نمی‌دم. حالا اگه عنوان پایان‌نامه‌ای که ارائه شده رو می‌گفت من چه سوءاستفاده‌ای می‌تونستم بکنم که خودمم خبر ندارم؟

پایان‌نامه مثل مقاله نیست که به‌راحتی بشه از سایت و مجله دانلودش کرد. از کتابخونه هم بخوای بگیری، تعداد محدودی از صفحاتشو می‌ذارن کپی کنی. که دیدم یه عده می‌رن هر کدوم یه بخشی رو کپی می‌کنن می‌ذارن کنار هم که کامل بشه! ولی بعضی از استادها پایان‌نامه‌های دانشجوهای سابقشونو به‌طور کامل در اختیار دانشجوهای جدیدشون قرار می‌دن. پارسال کارمو فرستاده بودم استاد مشاور دوم که بخونه و نظر جدیدی داشت بگه؛ اینم خونده بود و چون از نظر خودش همه چیش درست بود، آپلود کرده بود تو سایتش! فکر کن پایان‌نامه قبل از اینکه ازش دفاع بشه منتشر شده تو سایت! که البته ابداً ناراحت نشدم از این اتفاق. چون همیشه از به اشتراک گذاشتن دانشم حال خوبی بهم دست میده. اون وقت این بزرگوار یه عنوان ناقابل از پایا‌نامه‌ش رو هم از ما دریغ کرد.

۱۳ مهر ۹۹ ، ۰۷:۱۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۲۶- آخرین کنکور خود را چگونه گذراندید؟

جمعه, ۱۱ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۱۱ ق.ظ
ما سوم اسفند آزمون دکترا داشتیم که به‌خاطر کرونا عقب افتاد و گفتن ۲۸ فروردین برگزار میشه. چند روز مونده به آزمون باز عقب افتاد و گفتن نهم خرداد. باز چند روز مونده به نهم خرداد به تعویق افتاد و گفتن ۲۶ تیر. که اینم به تعویق افتاد و گفتن ۹ مرداد. این درسا یه بخشیش یادگرفتنیه؛ بخش اعظمش حفظیه و باید تا روز آزمون بخونی که فراموشت نشن. منم از تابستون پارسال آهسته و پیوسته می‌خوندم تا همین دو ماه پیش.

صبح روز قبل از کنکور که هشتم مرداد باشه، چون کم خوابیده بودم (هفتۀ آخر منو از خواب و خوراک انداخت برخی مسائل)، دو سه لیوان نسکافه خوردم که تا شب سر حال باشم و شب به‌موقع بخوابم که صبح روز بعد، سر جلسه خوابم نیاد. نتیجۀ این اقدام نابخردانه‌م این شد که من تا دو روز بعد از این نسکافه‌ها همچنان بیدار بودم. 



این عکسو یک نصفه‌شبی که صبحش باید سر جلسه بودم گرفتم. خوابم نمی‌برد. عکسو استوری کردم تو اینستا و روش نوشتم ما در زبان ترکی به کسی که بعد از خواندن چهار جلد کتاب آواشناسی از حق‌شناس و ثمره و مدرسی و لاری هایمن، ساعت یک نصفه‌شبی که صبحش کنکور داره کمدشو زیرورو می‌کنه تا جزوۀ صد سال پیش آواشناسیشو پیدا کنه و اونم بخونه بعد بخوابه می‌گیم: «یِمانان دُیمی‌ییبدی، ایستی‌ییر یالامانان دُیا». ینی با خوردن سیر نشده، می‌خواد با لیس زدنِ [ته ظرف] سیر بشه. ینی یه سال وقت داشته بخونه و الان که واپسین ساعات قبل از آزمونه، همچنان داره می‌خونه. واقعیت این بود که خوابم نمی‌برد و می‌خواستم یه چیزی بخونم که چشام گرم بشه خسته شم. ولی حاشا و کلا!

حدودای چهار بالاخره به‌زور خوابم برد، و قبل از شش، قبل از آلارم گوشیم بیدار شدم. یه جور استرس نهفته داشتم که نمود بیرونی نداشت ولی خوابو از چشام گرفته بود. جزوه‌به‌دست صبحانه خوردم و لباس پوشیدم و ماسکمو زدم و به این صورت سوار ماشین شدم. یه سلفی گرفتم و استوری کردم که اون ضرب‌المثل ترکی رو به کسی که تو ماشین، تو مسیر آزمون هم همچنان جزوه دستشه هم میگن.



هفت رسیدم دانشگاه و بابا رفت. خلاصه‌ها و گوشیمم بهش دادم که نبرم بدم بخش امانت آزمون. هیچی جز جامدادی و کارت آزمون و کارت شناسایی همرام نبود. گفتم دوازده تموم میشه و همین حدودا بیاد دنبالم. اون روز سالگرد بابابزرگم هم بود و قرار بود بریم سر خاک. وارد حیاط که شدم همه ماسک داشتن. موضوعی که منو به شگفتی وامی‌داشت مامان و باباها و شوهرهایی بودن که تو خیابون نشسته بودن. خدایی دیگه دانشجوی دکترا یا باید خودش بیاد، یا اگرم کسی از بستگانش می‌رسوندش همراهش نشینه پشت در. زشته. بچه که نیستیم. دیگه دقت نکردم مادرا دعا و تسبیح هم دستشون بود یا نه؛ ولی به‌خاطر کرونا هم که شده نباید میومدن. از اونجایی که هیچی نداشتم بخونم و گوشی هم نداشتم، شروع کردم به شمردن. اول افرادو شمردم، بعد ماسکای سفیدو، بعد ماسکای آبی و سبز و مشکی. سفیدا بیشتر بود. سبز و آبی و مشکی دو سه تا. همه مقنعۀ مشکی داشتن و نتونستم آمار شال و روسریا رو بگیرم. عینکیا رو هم شمردم. همین‌جوری که توی صف ایستاده بودم و قدم‌به‌قدم به محل تب‌سنجی نزدیک می‌شدم، سرعت نزدیک شدنم رو هم حساب کردم. دیگه تا برسم طول و عرض و تعداد آجرای ساختمونای اطراف رو هم حساب کرده بودم. اول از یه درگاه (گیت) رد شدیم و کفشامونو الکلی کردن. بعد یه دستگاهی گرفتن که احتمالاً وسایل الکترونیکی رو شناسایی می‌کرد. تفتیش بدنی نکردن دیگه. بعدشم یه آقایی جلوتر تبمونو گرفت و همزمان انگشتمونو گذاشتیم توی یه چیزی که سردرنیاوردم چیه. چون همه انگشتشونو می‌کردن تو اون دستگاه، جلوتر یه مسئول دیگه با پیس‌پیس! وایستاده بود انگشتمونو ضدعفونی کنه. این مرحله رو که رد کردیم، وارد یه دوراهی شدیم که براساس شماره‌مون باید سمت راست یا چپ می‌رفتیم. من سالن ورزش دانشگاه بودم. یه عده هم ساختمان کلاس‌ها بودن. دم در سالن یه گربه نشسته بود. منتظر وایستادم بره کنار که برم تو. نرفت. یه دختره اومد که بره تو. گفتم من از گربه می‌ترسم، منو همراهی کن. گفت منم می‌ترسم. گفتم پس بیا همدیگه رو همراهی کنیم :)) یه کم نزدیک در که شدیم صبر کردیم گربه بره کنار. ولی وقعی به حضور ما نمی‌نهاد. برگشتم عقب که اگه حمله کرد بتونم فرار کنم :| چند نفر اومدن رد شدن و گربه هم بالاخره یه تکونی به خودش داد و رفت کنار. منم از فرصت استفاده کردم و دویدم تو :)) بیسکوییت و بطری آبو از دم در برداشتم و وارد سالنی که توش پر صندلی بود شدم. آروم آروم حرکت می‌کردم که بتونم اسم و رشتۀ ملتو بخونم :| فقط چهار نفر جز من زبان‌شناسی بودن. رقیه، سمانه، سمیرا، نگار. فامیلی رقیه آشنا بود. تو آزمون پارسال که اسفند پیارسال بود هم دیده بودمش. فعلاً نیومده بودن که ازشون بپرسم ارشد کدوم دانشگاه بودن. نشستم و نگاه به ساعت کردم. خیلی مونده تا آزمون شروع بشه. شروع کردم به شمردن صندلیا. ۹ صندلی در عرض سالن و ۱۶ صندلی در طول سالن بودن. من درست وسط سالن بودم. همون‌جایی که توپ رو می‌ذارن و بازی شروع میشه. شمارش صندلیا که تموم شد، آدما رو شمردم، غایبا رو، ماسکای سفید، سبز، آبی و مشکی. عینکیا، مانتو رنگیا، چادریا. دیگه هر چیو که بشه شمرد شمردم. اجازه نمی‌دادن بلند شیم یا ماسکمونو برداریم صحبت کنیم. برگشتم عقب دیدم یکی از هم‌رشته‌ایام اومده. سه تاشون پشت سر من بودن و رقیه جلو بود. ماسکمو کشیدم پایین و با پشت سری احوالپرسی کردم و سر صحبت رو به این صورت باز کردم که چقدر آمادگی داره. بعد ماسکمو زدم. گفت آمادگی چیه، شوهرم به‌زور ثبت‌نامم کرده. الانم حاضریمو بزنن پا می‌شم می‌رم. من هیچ، من نگاه بودم. یکی از پشت سریاش غایب بودن. اشاره کرد به صندلی خالی و گفت نیومدن بعضیا. مسئول سالن داشت تذکر می‌داد سکوت کنیم. به مسئوله گفتم این صندلی جلوییم زبان‌شناسیه. میشه نگاه کنید ببینید جلویی اون چیه؟ رفت نگاه کرد اومد گفت زبان‌های باستانی. زیست و زمین ردیف سمت راستم بودن و زبان‌شناسی و زبان‌های باستانی همین ردیفی که من بودم. این دختره که رشته‌ش زمین بود پارسال تک‌رقمی شده بود؛ ولی قبول نشده بود. داشت با دوستش حرف می‌زد شنیدم. حوصله‌م سر رفته بود. تازه داشتن دفترچه‌ها رو میاوردن تو که پخش کنن. دیدم یه مورچه روی صندلیمه. آروم، یه‌جوری که له نشه برش داشتم و گذاشتم کنار پایۀ صندلی. امن‌ترین جایی بود که به ذهنم می‌رسید. امیدوار بودم همون‌جا وایسته و تکون نخوره. هر چی تلاش می‌کردم بچسبه به زمین، انگشتمو ول نمی‌کرد و میومد روی دستم. نباید توجه بقیه رو جلب می‌کردم. دوباره آهسته خم شدم و براش توضیح دادم که نمی‌تونم روی دستم نگهش‌دارم. اگه روی دستۀ صندلیمم بشینه ممکنه وقتی به سؤالا جواب می‌دم له بشه. پس به‌صلاحه که همون‌جا کنار پایه باشه. قبول کرد. آزمون هشت‌ونیم شروع شد. شرح ماوقع آزمون رو قبلاً تو پست تروبتسکوی خوندید.

چهار ساعت بعد:

رقیه تنها هم‌رشته‌ایم بود که تا آخر نشست. جلسه که تموم شد رفتم احوالپرسی کردم. تعحب کرد که اسمش تو خاطرم مونده بود. تا سر خیابون راجع به مصاحبه و استادا حرف زدیم. بابا نیومده بود و گوشی نداشتم زنگ بزنم ببینم کجاست. نیم ساعتی منتظر موندم و رفتم نگهبانی. ازش خواستم اجازه بده با تلفن اونجا زنگ بزنم. گفت تو راهه و داره میاد. تا برسه، اون دستی که باهاش شماره گرفته بودمو جدا نگه‌داشته بودم و حواسم بود به چشم و صورتم نزنم. تا سوار شدم، گفتم اسپری؛ دستم کروناییه. یه کم جلوتر پیشنهاد دادم من بشینم پشت فرمون. هنوز دقایقی از این گفته سپری نشده بود که ماشین به لرزه افتاد و صدای عجیب و غریبی از خودش درآورد. پیاده شدیم دیدیم پنچر شده :|



حالا شانسی که آوردیم مسیر وادی رحمت (اسم بهشت زهرای ما وادی رحمته. تو شهرای دیگه بهشت رضا، بهشت معصومه و بهشت سکینه هم میگن) هر بیست متر یه مکانیکیه. ما هم داشتیم می‌رفتیم سر خاک و وسط دو تا مکانیکی این اتفاق افتاد. ینی دو قدم جلوتر و دو قدم عقب‌تر مکانیکی بود و از این لحاظ جای نگرانی نبود. 

اینجا بابا داره لاستیکو عوض می‌کنه و می‌پرسه اگه من نبودم چی کار می‌خواستی بکنی. که قبل از پاسخ دادن، اون یارویی که باهاش ارتفاع جکو تنظیم می‌کردو گرفتم ببینم می‌تونم تکونشم بدم که دیدم زورم نمی‌رسه. باز کردن پیچای لاستیکم امتحان کردم که اینم نشد. وقتی اطمینان حاصل کردم که خودم از پسش برنمیام گفتم خب زنگ می‌زنم امدادخودرو. حالا تو یه سکانسی بابا رفته تو مکانیکی و من کنار ماشینم. منتظر بودم یه جوانمرد نگه‌داره بپرسه ببینه کمک لازم دارم یا نه. هیشکی واینستاد. تو فیلما وایمی‌ستادن کمک می‌کردن :| افسانه بودن اونا؟



لاستیکه رو تو مکانیکیه گذاشتیم. گفت باید ببره یه جای دیگه با لیزر نمی‌دونم چی کارش کنه. اونجا ابزارشو نداشت. گفتیم درست که شد با اسنپ بفرسته به آدرسی که بهش دادیم.

تو سکانس پایانی ماشین درست شده و از سر خاک برمی‌گردیم و داریم می‌ریم خونه. اینجا چون قشنگ می‌خندم، گفتم این لبخند زیبامو ازتون دریغ نکنم. این لبخندو قدر بدانید که فقط اینجا گذاشتم و اینستا از این عکسا نمی‌ذارم. اون ابر کوچیک روی مچم، هم بابت اینه که بیش از حد شرعی بیرون بود هم اینکه ساعتی که رو مچم بود، مدلش رمز پستای دخترانه‌ست. یه وقت کسی ساعت‌شناس حرفه‌ای باشه رمز لو میره :| 

خدایی به این قیافه میاد از جلسۀ کنکور برگشته باشه و شب قبلشم یه ساعت خوابیده باشه و شب قبل‌تر سه چهار ساعت؟ چه انرژی‌ای دارم :))


۱۱ مهر ۹۹ ، ۰۷:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۲۵- پرسشنامه

پنجشنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۱۰ ق.ظ

دیروز اولین روز بی‌ددلاین زندگی من بود. از وقتی دست چپ و راستمو از هم تشخیص داده بودم، همیشۀ خدا مشقی برای نوشتن و تکلیفی برای انجام دادن داشتم. هیچ کدوم از روزای زندگیم طوری نگذشته بود که با خیالی آسوده بگم از امروز دیگه کاری برای انجام دادن ندارم و بیکارم. وقتی می‌گم همیشۀ خدا، یعنی همیشۀ خدایا. یعنی من حتی تا خود کربلاشم لپ‌تاپ بردم و اونجا کار تحویل دادم. ینی من یه روز بدون اینترنت می‌موندم هزار سال از کارام عقب می‌افتادم. از وقتی یادم میاد، باید تا آخر شب مشقامو می‌نوشتم، تا آخر هفته تمرینامو انجام می‌دادم، تا آخر ماه فلان تعداد تست می‌زدم، تا آخر ترم فلان پروژه، تا آخر سال فلان مقاله، فلان کار، فلان قرار. تعطیل و غیرتعطیل برای من معنی نداشت. همیشه ذهنم درگیر یه چیزی بود که باید تا فلان روز آماده‌ش می‌کردم. تا ظهر، تا عصر، تا شب، تا فردا، تا آخر هفته. توی صفحات آیندۀ تقویمم حداقل یک روز بود که جلوش نوشته باشم موعد تحویل فلان چیز. دیروز که از خواب بیدار شدم، اولین روزی بود که اون روز و روزهای بعدش موعد تحویل هیچی نبود. پریروز من همهٔ آنچه که باید تحویل کائنات می‌دادم دادم. دیگه هیچ کس منتظر نبود براش تکلیف، تمرین، پروپوزال، مقاله، پایان‌نامه، گزارش یا هر چیز دیگه‌ای بفرستم.

ولی از اونجایی که ما اگر مشغله نداشته باشیم، مشغله را یا خواهیم یافت یا خواهیم ساخت، گوشیو برداشتم پیام دادم به اون دوستم که چند وقت پیش تماس گرفته بود مشورت بگیره برای پایان‌نامه‌ش و پرسشنامه فرستاده بود پر کنم. پی‌دی‌اف بود. اگه می‌خواستم پرش کنم اول باید پرینت می‌کردم، جواب می‌دادم، عکس می‌گرفتم بعد می‌فرستادم برای دوستم و اونم باید پاسخ‌های من و دیگران رو وارد جدول می‌کرد و نمودار می‌کشید و تحلیل می‌کرد. گفتم چرا پرسشنامهٔ آنلاین درست نکردی؟ گفت بلد نیستم (این دوستم و بیشتر دوستای ارشدم بیست سال از من بزرگترن و با چنین ابزارهای به‌قول خودشون مهندسی و اینترنتی آشنا نیستن. انسانی خوندنشونم مزید بر علته). من خودمم تا حالا فرم درست نکرده بودم. همون چند وقت پیش روش درست کردنشو گوگل کردم و برای دوستم فرستادم. گفتم اگه درگیر نبودم و وقتم آزاد بود خودم درست می‌کردم برات. منتظر بودم فرمو درست کنه لینک بده پرش کنم به‌عنوان یکی از اعضای جامعۀ آماریش. خبری نشد. شب، همون اولین شب آرامش، بهش پیام دادم تونستی فرمو درست کنی؟ گفت نه نشد. به روش سنتی و کاغذی آمار می‌گیرم. بهش گفتم تا فردا برات درست می‌کنم. با این «تا فردا» انگار دوباره جون گرفتم. دوباره یه کاری بهم محوّل شد که باید تا موعد مقرر انجامش می‌دادم. پرس‌وجو کردم ببینم کدوم سایتا خدمات بهتری ارائه می‌دن. همه گفتن گوگل‌فُرم. سؤالا رو داشتم. پس صفحهٔ گوگل‌فرمو باز کردم و شروع کردم به نوشتن و درست کردن پرسشنامه. دو تا مشکل پیش اومد. سؤالام فارسی بودن و چیزی که می‌دیدم چپ‌چین بود. اینو هر کاریش کردم درست نشد. مشکل دومم این بود که من گزینه‌ها رو به‌تریب وارد کرده بودم، ولی تو فرم نهایی قاتی پاتی بود. از دو تا از دوستام که رشته‌هاشون از این کارای آماری داره پرسیدم و گفتن shuffle option order رو غیرفعال کن. غیرفعال کردم و درست شد. به همین سادگی. اول خودم پر کردم. بعدشم از چهار تا از دوستام خواستم اونا هم آزمایشی پر کنن تا یه خروجی بگیرم. مشکلی نبود. لینکو برای اون دوستم که تحقیق مال اون بود فرستادم و ازش خواستم اونم پر کنه و اگه ایرادی داشت بگه که قبل از انتشار درستش کنم. ایمیلشم به بخش نتایج اضافه کردم که اونم هر موقع خواست آخرین آمار ثبت‌شده رو ببینه. چون من فرمو ساخته بودم اولش فقط من دسترسی داشتم به نتایج. انقدر ذوق کرد و خوشحال شد و تشکر کرد که قابل توصیف نیست. هی می‌گفت نمی‌دونم چجوری جبران کنم. لینکو گذاشت تو گروه ارشدمون و اونجا هم دوباره ازم تشکر کرد :))

تمرکزش بیشتر روی تهرانه. وقتی دیدم شهر و خیابان محل سکونتو به‌صورت تشریحی خواسته، پیشنهاد دادم به‌صورت گزینه‌ای بنویسم که بعداً راحت‌تر بشه تحلیلش کرد. یه پیشنهاد دیگه هم دادم. گفتم سؤالا رو فقط از تهرانیا نپرسه. از همه بپرسه، ولی تهش یه گزینۀ ساکن تهران نیستم هم بذاره و اونا رو جدا تحلیل کنه. حالا اگه تحقیق خودم بود یه سؤال دیگه هم می‌ذاشتم برای اونایی که تهرانن ولی حضورشون به‌خاطر کار یا تحصیله و اونایی که تهران بودن و اخیراً مهاجرت کردن یه شهر یا کشور دیگه. مدت حضورشونم می‌پرسیدم.

۲۹ تا سؤال چندگزینه‌ایه در مورد منوی (فهرست نوشیدنی‌ها و غذاهای) کافه‌ها و رستوران‌ها. اگر دوست داشتید شما هم پاسخ بدید و با دوستانتون به اشتراک بذارید که اونا هم پاسخ بدن. نظرسنجی ناشناسه و هیچ اسم یا ایمیلی از شما تو پاسخنامه ثبت نمیشه:

[لینک پرسشنامه]


+ چرا کمکش کردم؟ که این چرخهٔ مهربانی بچرخه همچنان.

۱۰ مهر ۹۹ ، ۰۷:۱۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۲۳- معما چو حل گشت آسان شود

سه شنبه, ۸ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۰۸ ق.ظ

چند سالی بود که ذهنم درگیر این سؤال بود که چرا وقتی وُرد رو به پی‌دی‌اف تبدیل می‌کنم، توی پی‌دی‌اف، آخرین سطر آخرین پاراگراف بعضی صفحاتش به صفحۀ بعد منتقل میشه، در حالی که توی ورد همۀ پاراگراف تو همون صفحۀ قبله. به این صورت که در تصویر زیر می‌بینید:



اون وردو وقتی پی‌دی‌اف کردم (با نرم‌افزار خاصی این کارو انجام نمی‌دم و save as pdf می‌کنم ورد رو) خط آخر ورد، تو صفحهٔ ۹ پی‌دی‌اف دیده نمیشه و رفته صفحۀ بعدی. به این صورت:



این مشکل وقتی جدی میشه که فایل موردنظر فایل مقاله یا پایان‌نامه باشه و فلان مطلب توی فهرستِ ورد، صفحۀ فلان باشه و توی پی‌دی‌اف یه صفحۀ دیگه. و موقع پرینت می‌بینی هیچ مطلبی تو صفحه‌ای که باید باشه نیست. چرا این تبدیل، گاهی آن‌طور که باید صورت بگیره نمی‌گیره؟ به ابعاد صفحه مربوطه؟ به حاشیه‌ها؟ به فونت؟ به پانوشت؟ سؤالی که بارها از گوگل و از دوستانم پرسیده بودم و پاسخ و راه‌حلی پیدا نکرده بودیم. حتی وقتی فایلم رو براشون می‌فرستادم که اون‌ها به پی‌دی‌اف تبدیلش کنند هم همچنان توی پی‌دی‌اف، آخرین سطر بعضی صفحات به صفحۀ بعد منتقل می‌شد، در حالی که توی ورد این‌طور نبود. چیزی که من انتظار داشتم این بود:



اگر دقت کنید، این پی‌دی‌اف عین ورده. و همون چیزیه که من می‌خوام. حالا چجوری تونستم به این هدف دست پیدا کنم و از کجا فهمیدم دردش چیه؟ به این فایل ورد دقت کنید:



وقتی پی‌دی‌افش کردم این‌جوری شد:



تو متن قبلی هم سطرهای پاورقی پی‌دی‌اف اندکی از هم فاصله گرفتن ولی فاصلۀ محسوس سطرهای پاورقی تو این فایل باعث شد روی این بخش بیشتر تمرکز کنم. این افزایش فاصلۀ میلی‌متری باعث شده بود یه سطر از متن اصلی بره صفحۀ بعد. یه مشکل دیگه هم داشتم. اعداد پاورقی انگلیسیم موقع تبدیل به pdf فارسی میشد در حالی که تو ورد، انگلیسی بود. تو تب رفرنس show notes رو که زدم سلکت آل کردم و فونت همۀ پاورقیا رو یه فونت انگلیسی گذاشتم. درسته ظاهراً انگلیسی بودن، ولی باطنشون لابد فارسی بوده که موقع تبدیل به pdf فارسی می‌شده. برای حل مشکل اصلیمون رفتم بخش پاراگراف و line spacing پانویس‌ها رو روی یکی از حالت‌های Exactly یا At least گذاشتم. فاصله‌های متن من چون روی گزینهٔ single بود این‌جوری می‌شد. اینو با سعی و خطا فهمیدم؛ شاید راه‌حل دیگه‌ای هم داشته باشه. نتیجه شد همون چیزی که می‌خوام:



پ.ن۱. این فایل ورد تست رو به‌عنوان تمرین اینجا می‌ذارم. فاصلۀ خطوط پاورقی رو تغییر بدید ببینید موقع تبدیل به پی‌دی‌اف چه اتفاقی می‌افته. این فایل ورد تست، یه قاشق ۳۳ کیلوبایتی از اون آشِ پست دست‌اندرکارانه.

پ.ن۲. جا داره خاطرنشان کنم که شب مصاحبه به این کشف نائل آمدم :|

۰۸ مهر ۹۹ ، ۰۷:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۲۲- تا یار که را خواهد و میلش به که باشد

دوشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۰۷ ق.ظ


الان مثلاً این جلسهٔ مصاحبهٔ دکتراست. صبح به این صورت جلوی دوربین نشسته بودم و استادامم از اون ور داشتن سؤال می‌پرسیدن. چون ماسک داشتن قیافه‌هاشونو درست تشخیص ندادم. مصاحبه‌م ده دقیقه بیشتر طول نکشید. اون وانتیه هم نیومد. چند روزه که نمیاد. چون استادها می‌شناختنم، فقط چیزایی رو پرسیدن که نمی‌دونن. روال عادی اینه بپرسن کی هستی؟ از کجا اومدی؟ آمدنت بهر چیه؟ چی خوندی؟ چرا خوندی؟ کجا خوندی؟ با کی خوندی؟ کجا رفتی؟ کجا نرفتی؟ چرا نرفتی؟ چی دوست داری؟ چرا دوست داری؟ از کی دوست داری؟ چی دوست نداری؟ چرا دوست نداری؟ چه کارایی بلدی؟ برنامه‌ت چیه؟ رتبه‌ت چند بود؟ درصدات چند بود؟ چرا؟ آیا؟ چطور؟ کدوم؟ کجا؟ کی؟ از من فقط پرسیدن جز اینجا تو مصاحبه‌های کجاها شرکت کردی یا می‌خوای شرکت کنی، رتبه‌ت چند بود، اگه قبول شی روی چه موضوعی می‌خوای کار کنی و دقیقاً تو چه تاریخی دفاع می‌کنی؟ استادی که این سؤال آخرو پرسید استاد فرهنگ‌نویسیم بود. همون درسی که دورۀ ارشد براش فرهنگ فانوسو نوشتم. من اولین کسی بودم که فرهنگمو تحویل دادم. بچه‌ها خواسته بودن زمان تحویلو تمدید کنه. بعداً تو پروژه‌ش هم باهم همکاری کردیم و کارایی که همکارام شش ماه براش فرصت می‌گرفتن و کلی توش خطا داشتنو من یه‌ماهه با کمترین خطا تحویل می‌دادم. می‌دونست آدم تنبل و کار امروز به فردا بندازی نیستم.

هنوزم می‌گم من اگه یه وقت کاره‌ای تو این مملکت شدم همه چیزو مجازی و غیرحضوری می‌کنم. اگه شرایط مثل پارسال بود من الان تو قطار بودم. بعد خسته و کوفته باید خودمو از این سر شهر می‌رسوندم دانشگاه که اون سر شهره و کلی نامه و گواهی ازشون می‌گرفتم و می‌بردم یه دانشگاه دیگه که یه سر دیگهٔ شهره و کلی تو صف وایمیستادم که نوبتم بشه و برم بشینم همین چهار تا سؤالو بپرسن و بعدشم خسته و گشنه برم کافه‌ای رستورانی جایی پیدا کنم و بعدشم بلیت بگیرم برگردم خونه.

برای مصاحبه علاوه بر اینترنت خونه، احتیاطاً هفت گیگ بسته هم گرفتم. الان می‌بینم فقط ۴۵ مگ مصرف شده ازش. با بقیه‌ش می‌تونم تو ۱۵۵ تا مصاحبهٔ دیگه هم شرکت کنم. نتایج نهاییو اواخر مهر اعلام می‌کنن. بیاید دیگه پروندۀ مصاحبه و دکترا رو ببندیم و بهش فکر نکنیم تا وقتی نتایج اعلام بشه.


پ.ن۱. عکس این پست و پست قبلو با همین متنا، البته یه کم خلاصه‌تر، همزمان گذاشتم تو هر دو صفحهٔ اینستای فامیل و هم‌کلاسیا. جالبه بدونید که عکس این پست دو برابر عکس پست قبل پسندیده شد. متناشون شبیه بود و تفاوت تو عکسا بود. این بیشتر لایک خورد. کج‌سلیقه‌ها دنبال عکسن نه متن و مطلب. شما اینجا مثل اونا نباشید :|

پ.ن۲. آقای صفائی‌نژاد به وبلاگ‌نویس‌ها یه کتاب از نشر صاد، به انتخاب خودتون هدیه می‌ده. برای دریافت هدیه کافیه اپ طاقچه و یک عدد وبلاگ داشته باشید. من کتاب کلاه‌پوستی‌ها رو انتخاب کردم و گرفتم. از امروز خوندنشو شروع کردم. تموم که شد میام یه پست در موردش می‌نویسم. شما هم برید هدیه‌تونو بگیرید، بخونید و تو وبلاگتون در موردش بنویسید.

۰۷ مهر ۹۹ ، ۰۷:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۲۱- آزمون کتبی مصاحبه چطور بود؟

يكشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۰۶ ق.ظ
چند شبه در پاسخ به التماس‌های مکرر مغزم مبنی بر نیاز مبرمش به خواب، وعده‌های سر خرمن می‌دم که این یه شبم بگذره تمومه و دیگه به آزادی و رهایی می‌رسی. ولی هم من می‌دونم این کسری خواب تا وقتی در قید حیاتم جبران نمیشه هم اون می‌دونه. سیاست من در مورد خواب کأنّه سیاست سایپا و ایران خودروئه که همیشه با تقاضای زیاد و عرضۀ کم دست به گریبانن و تا قیامت هم این کسریشون جبران نمیشه.
دیروز صبح گوش‌به‌زنگ و چشم‌به‌راه سؤالات مصاحبه نشسته بودم پشت لپ‌تاپ. و خمیازه می‌کشیدم. ساعت ۹ شد و خبری نشد. فکر می‌کردم با واتساپ قراره از دانشگاه تماس بگیرن. ایمیلمو تندتند چک می‌کردم. فکر می‌کردم سؤالا رو قراره ایمیل کنن. ساعت ۹ و ۳ دقیقه شد. یه خمیازهٔ دیگه هم کشیدم. بعد یهو استرس گرفتم که وای حالا چی کار کنم؟ کجا زنگ بزنم؟ ضمن حفظ آرامش، رفتم اون فایلی که توش ملزومات مصاحبه رو نوشته بودو باز کردم شماره‌ای چیزی پیدا کنم. دیدم لینک جلسه رو ابتدای صفحه نوشتن و من دقت نکرده بودم. روی لینک کلیک کردم و وارد یه همچین فضای مخوفی شدم:



هم با گوشی درخواست داده بودم هم با لپ‌تاپ. گوشیمو قبول کرده بودن. رفتم تو دیدم فقط من با گوشی‌ام. بعد یکی دیگه هم با گوشی اومد تو جلسه. مسئوله گفت با گوشی سخته تایپ کنید جواب سؤالا رو. اگه لپ‌تاپ دارید با اون بیاید. گفتم درخواستشو داده بودم ولی قبول نکردین. دوباره درخواست دادم و قبول کرد و من با دو هویت اونجا حضور داشتم. گفتن باید از گوشی خارج شی. خارج شدم. بعد هر کاری کردم و هر چی جست‌وجو کردم علامت دوربینو از توی لپ‌تاپم پیدا نکردم. اون مسئولی که جلسه رو مدیریت می‌کرد و دوربینا رو فعال می‌کرد می‌گفت دوربین نداری. چند دقیقه پیش اسکایپو تست کرده بودم و کار می‌کرد. آخه مگه میشه لپ‌تاپ بی‌دوربین باشه؟ خیلیای دیگه هم دوربینشون فعال نشده بود. امتحان قرار بود ۹ شروع بشه و ما تا ۱۰ درگیر دوربین و میکروفن بودیم. بعد یهو اون خانومه عصبانی شد گفت آزمونو شروع می‌کنیم، ولی هر کی دوربینش فعال نشه برگه‌شو تصحیح نمی‌کنیم. گفتم خب پس بذارید با گوشی بیام. شما منو با گوشی ببین، منم با لپ‌تاپم جواب بدم به سؤالا. مجدداً با گوشی وارد شدم. و مشکل من حل شد. دیگه نمی‌دونم بقیه چی کار کردن و برگه‌شون چجوری تصحیح میشه.

چهل دقیقه وقت داشتیم و قرار بود لینک سؤالات هر درسو بذارن تو همون قسمت چت که روش کلیک کنیم و بریم توش. گفتن برای هر درس ده دقیقه زمان دارید، دو تا سؤاله و تشریحیه. روی لینک اول کلیک کردم. صرف بود و صرفم خوبه. تایپم هم سریعه و کلی مطلب می‌تونم تو ده دقیقه بنویسم. ولی انگار مغزم قفل شده بود. سؤاله رو نمی‌فهمیدم. هی می‌نوشتم هی پاک می‌کردم. درگیر دو تا سؤال صرف بودم که خانوم مسئول جلسه گفت خب دوستان، بعد از لینک صرف و نحو، حالا نوبت لینک معنی‌شناسی و آواشناسیه. نحو؟! کی لینک نحو رو گذاشت؟ کی این بیست دقیقه گذشت؟ سریع پاسخنامۀ صرف رو فرستادم و علی‌رغم اینکه صرفم بهتر از نحوه، ولی با سؤالای نحو بیشتر و بهتر ارتباط برقرار کردم. هر چی به ذهنم رسید نوشتم و رفتم سراغ معنی‌شناسی. اوضاع معنی‌شناسیم خوبه و نگران این درس نبودم. ولی همون‌طور که حدس می‌زدم آواشناسی سخت بود. سؤال دومش ابهت خاصی داشت. سؤال اولش این بود که انواع ژست‌های تولیدی واژۀ جان رو تو فارسی معیار بنویسیم. و من اصلاً نمی‌دونم ژست تولیدی چی هست که بخوام انواعشو برای جان بنویسم :| ولی خب از رو نرفتم و هر چی به ذهنم رسید راجع به تولید کلمۀ جان نوشتم. حالا شاید چیزایی که نوشتم به ژستش ربط نداشته باشه ولی به تولیدش که ربط داره :| یه سؤالم بود که توش یه کلمه بود که اون کلمه رو تا حالا نشنیده بودم. چون معنی اون کلمه رو نمی‌دونستم لذا سؤال رو هم نمی‌فهمیدم. راجع به زبان‌های ضمیرانداز یه چیزی پرسیده بودن و منم تا حالا ضمیرانداز نشنیدم. گوگل کردم ضمیرانداز و دیدم همون حذف ضمیر خودمونه. مثلاً شما چه بگی من رفتم چه بگی رفتم، معنی یکیه. دیگه وقتی اینو فهمیدم متوجه شدم سؤال چی می‌خواد از جونم. 

رأس چهل دقیقه، خانومه گفت وقت آزمون تمومه و از جلسه خارج بشید. با اینکه هنوز یه عده تو جلسه بودن، من سریع خارج شدم و با اینکه هنوز اون سؤال باابهت آواشناسی رو کامل نخونده بودم، لینک اونم بستم و چیزی ننوشتم. فکر کردم یه وقت ممکنه حساس باشن روی این موضوع که جواب‌ها رو دقیقاً کی ثبت کردیم؛ برای همین وقتی زمان تموم شد لینکو بستم. ولی دلم پیش اون سؤاله موند. فرصت نشد بخونم ببینم اصلاً بلدم یا نه.

ولی انصافاً تایپ کردن خیلی بهتر از نوشتن با خودکار و کاغذه. هم به محیط‌زیست آسیب نمی‌زنیم هم اینکه موقع تایپ، هی می‌تونیم کلمه و جملۀ جدید به ابتدا و انتها و وسط متن اضافه کنیم. لاک غلط‌گیر و پاکن هم دیگه نیاز نخواهیم داشت. من یه وقت تو این مملکت کاره‌ای بشم، همۀ امتحانا رو تایپی می‌کنم.

دیروز بعد از آزمون: از شدت خستگی و خواب‌آلودگی مغزم داشت امواج بتا و تتا ساطع می‌کرد. پناه بردم به تخت‌خواب و نزدیکیای موج دلتا بودم که یَک دفعه دیدم تلفنم زنگ زد. صدای زنگ گوشیم در ضعیف‌ترین مقدار ممکن بود ولی بیدارم کرد. جواب دادم. آقاهه سلام کرد و پرسید شما خانم دردانۀ شباهنگیان هستید؟ گفتم سلام، بله خودم هستم بفرمایید. گفت من از ستسینبتسن تماس می‌گیرم. متوجه نشدم چی گفت. انگار هنوز خواب بودم. به‌زور چشامو باز کردم گفتم کجا؟ گفت دانشگاه سیستان و بلوچستان. گفتم آهان. گفت شما این دانشگاه رو انتخاب کرده بودید و برای مصاحبه دعوت هم شدید ولی مدارکتونو نفرستادید هنوز. یه لحظه احساس شرمندگی کردم و می‌خواستم از شدت خجالت آب شم برم زیر زمین. این دانشگاه‌هایی که از دماغ فیل افتادن و دانشجو رو به هیچ هم نمی‌گیرن بیان طرز اهمیت دادن به دانشجو رو از سیستان و بلوچستان یاد بگیرن. انقدر تو این چند سال ارج نهاده نشدن رو تجربه کرده بودم که با همین یه تلفن تحت تأثیر مرام و معرفت و بزرگواریشون قرار گرفته بودم و دلم خواست برم سیستان. آقاهه گفت دکتر فلانی (استاد اونجا) میگه اگه فرصت می‌خواید برای ارسال مدارک، صبر کنیم. با شرمندگی گفتم تهران هم دعوت به مصاحبه شدم و چون اولویتم اینه تهران باشم، اگر ایرادی نداره انصراف بدم (می‌دونستم ایرادی نداره؛ ولی رسم ادب این بود که رک نگم اونجا رو نمی‌خوام) و مدارکمو نفرستم براتون. گفت نه اشکالی نداره و آرزوی موفقیت کرد و خداحافظی کردیم. و خواب از سرم پرید :|

امروز ساعت ۸ مصاحبهٔ غیرکتبی شروع میشه. قراره بپرسن کی هستی؟ از کجا اومدی؟ آمدنت بهر چیه؟ چی خوندی؟ چرا خوندی؟ کجا خوندی؟ با کی خوندی؟ کجا رفتی؟ کجا نرفتی؟ چرا نرفتی؟ چی دوست داری؟ چرا دوست داری؟ از کی دوست داری؟ چی دوست نداری؟ چرا دوست نداری؟ چه کارایی بلدی؟ برنامه‌ت چیه؟ رتبه‌ت چند بود؟ درصدات چند بود؟ چرا؟ آیا؟ چطور؟ کدوم؟ کجا؟ کی؟ آه، من اصلاً حوصلهٔ جواب دادن به این همه سؤالو ندارم :|


+ دوستان کتابخوانِ طاقچه‌دار، گردونهٔ اپ طاقچه رو هر روز بچرخونید. هر روز یه هدیه داره براتون.

۰۶ مهر ۹۹ ، ۰۷:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دیشب ارشمیدس‌وارانه راه‌حل مشکل عدم تطابق پی‌دی‌اف و ورد موقع تبدیل ورد به پی‌دی‌افو که تو پست ۱۴۰۰ بهش اشاره کرده بودم فهمیدم و فریادِ یافتم یافتم سر دادم. یه پست عکس‌دار طلبتون راجع به اون معضل. فعلاً باید تمرکز کنم روی آزمونی که یکی دو ساعت دیگه دارم. امروز آزمون کتبی مصاحبه‌م قراره برگزار بشه و فردا هم مصاحبۀ شفاهی دارم. آزمون‌ها و مصاحبه‌ها همه‌شون غیرحضوریه. امتحان کتبی دانشگاه اصفهان پارسال تشریحی بود. از همهٔ درسا، سه چهار تا سؤال داده بودن. یه ساعتم وقت داشتیم جواب بدیم. حالا نمی‌دونم امتحان این دانشگاهم تشریحیه یا تستی. همهٔ دانشگاه‌ها امتحان نمی‌گیرن قبل از مصاحبه. قبلاً می‌گفتم سنگ مفت گنجشک مفت و تو همهٔ مصاحبه‌ها شرکت می‌کردم که هم تجربه کسب کنم، هم شیوهٔ مصاحبهٔ دانشگاه‌ها رو باهم مقایسه کنم. هم فال بود هم تماشا. البته مفتِ مفت هم نبود و صد تومن هزینهٔ مصاحبه بود و چندصد تومنم هزینهٔ سفر و اقامت. فکر می‌کردم تو این رفت‌وآمدها تجربه کسب می‌کنم، ولی الان می‌بینم در بلندمدت تأثیر بدی روی روحیهٔ آدم می‌ذاره این ناکامی‌ها. چون بعداً می‌شینی هی با خودت فکر می‌کنی آخه فلان استاد که طرحمو دوست داشت، آخه اونی که خودش توصیه‌نامه داده بود هم اونجا بود، اون چرا دفاع نکرد ازم، فلانی چرا حمایتم نکرد و کلی چرا تو ذهنته که با اینکه براشون جواب منطقی هم داری ولی رهات نمی‌کنن. بدتر اینکه با استدلال استقرایی امیدتو برای تلاش‌های بعدی هم از دست می‌دی. چون این قضیه ربط زیادی به تلاش نداره. تلاش لازمه، ولی کافی نیست. لذا فقط هزینهٔ همین یه دانشگاهی که فکر می‌کنم احتمال قبولیم اونجا صفر نیستو پرداخت کردم برای مصاحبه.

برای آزمون یه جیمیل خواستن و یه شمارۀ موبایل واتساپ‌دار. با جیمیل که لابد می‌خوان سؤالا رو بفرستن، ولی با واتساپ نمی‌دونم چی کار دارن. می‌خوان چک کنن که یه وقت حین امتحان کتابامونو باز نکنیم و تقلب نکنیم و خودمون جواب بدیم؟ یه لیست دادن روش نوشتن ملزومات مصاحبه: کامپیوتر مجهز به دوربین، گوشی هوشمند مجهز به دوربین، اینترنت پرسرعت، نرم‌افزارهای لازم جهت استفاده از ادوبی کانکت، آشنایی با گوگل فرم، یک آدرس ایمیل فعال، اکانت واتساپ. تو یه لیست دیگه هم، اسم و زمان مصاحبهٔ ۳۵ نفری که دعوت کردن رو نوشتن. هیچ کدوم رو نمی‌شناسم، حتی به اسم. فقط یکیش هم‌اسم دوست دوران راهنماییمه و اگه آزمون حضوری بود می‌تونستم مطمئن بشم که اونه یا نه. خیلی بعیده، ولی غیرممکن نیست.

پستای مصاحبه‌های پارسال و پیارسالو مرور می‌کردم. رسیدم به این پست. مصاحبۀ علوم شناختی دانشگاه تبریزه. چون خونه‌مون نزدیک دانشگاهه خوشحال بودم که می‌تونم تا یه ربع قبل مصاحبه خواب باشم و محل مصاحبه رو از پشت پنجرۀ اتاقم ببینم. الانم رو تختم نشستم و با محل مصاحبه یه متر فاصله دارم و خوشحال‌ترینم. من اگه تو این مملکت یه کاره‌ای بودم می‌گفتم بعد کرونا هم همین روال غیرحضوری و مجازی رو ادامه بدید.

گفتن لباس رسمی بپوشید. حالا من برای اینکه قشنگ تو نقشم فروبرم جوراب و کفش هم پوشیدم. به‌صورت نمادین ماسک هم می‌تونم بزنم. فعلاً دارم زاویهٔ دوربینو تنظیم می‌کنم به سمتی که در اتاقم اونجا نباشه که یکی یهو ناغافل وارد شد بتونم مدیریت کنم. الان دغدغه‌م بعد از خود آزمون و سؤالاش اون وانتیه‌ست که هر روز همین موقع قارچ میاره بفروشه جلوی خونه‌مون. بلندگوی اونو نمی‌دونم چجوری مدیریت کنم. کیلویی سی تومنه؛ معادل با یه دلار. سال اول کارشناسی بلیت هواپیما سی تومن بود. الان با سی تومن تا فرودگاهم نمی‌برن.

۰۵ مهر ۹۹ ، ۰۷:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۱۹- درآورندۀ ته‌وتوی قضایا

جمعه, ۴ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۰۴ ق.ظ

داشتم آواشناسی حق‌شناسو می‌خوندم. دیدم کتابشو به جلیل توحیدی تقدیم کرده. گوگل کردم ببینم کیه. اونم زبان‌شناس بود و تخصص اونم آواشناسی بود و دکتراشو از لندن گرفته بود. گفتم لابد دوست یا هم‌کلاسی بودن باهم. بیشتر تحقیق کردم. تو ویکی‌پدیا نوشته بود سال ۵۳ تو ۳۴ سالگی فوت کرده. بیشتر تحقیق کردم و رسیدم به یه حادثۀ عجیب و غم‌انگیز. فروریختن سقف یکی از سالن‌های فرودگاه مهرآباد. چهل‌وشش سال پیش. این آقای جلیل اون روز مسافر بوده و وقتی تو سالن انتظار منتظر نشسته بوده، سقف در اثر ریزش برف (آذرماه بود) می‌ریزه رو سر این بنده خدا و چند نفر دیگه. نزدیک بیست نفر فوت می‌کنن و چند نفرم زخمی می‌شن. نوشته بود ستون نگهدارندۀ سقف سالن برای انجام عملیات عمرانی موقتاً برداشته شده بود. گویا یکی از کارکنان ساعتی قبل از حادثه در سالن حضور داشته و منشی دفتر اطلاعات و مدیر سالن رو در جریان خطری که در اثر برداشتن ستون و ریزش سنگین برف در حال شکل‌گیری بوده گذاشته، اما مدیر سالن با ذکر این موضوع که این عملیات کاملاً کنترل‌شده و مهندسی هست، ترتیب اثری به این هشدار نداده.

#چرا_به_هشدارها_ترتیب_اثر_ندادید

وقتی کتاب دستم می‌گیرم از بِ بسم‌اللهش شروع می‌کنم به خوندن تا نون پایان. صفحه‌ای که اطلاعات ناشر و نویسنده رو نوشته، صفحۀ تقدیم، تشکر، پیش‌گفتار، مقدمه، پانویس، نمایه، حتی اون صفحۀ آخری که سایر آثار نویسنده و ناشرو نوشتن توش. یه بار از یکی از همین صفحات قدردانی ابتدای کتاب ۶۲۴ صفحه‌ای دستور زبان فهمیدم اسم همسر استاد شمارۀ ۱۱ رویاست. خواسته بود از رویای جوانی و پیریش تشکر کنه ولی نوشته بود زبانم قاصر و ناتوانه. اونجا داشتم فکر می‌کردم چه خوبه اسم آدم اسم خاص نباشه و ایهام داشته باشه که طرف این‌جوری بتونه در لفافه ازشون استفاده کنه. اسمایی مثل مژده، هدیه، نغمه، خاطره، آرزو، اندیشه، بهار، سایه، شادی، مونس، زیبا، یاور، آرمان، امید، سامان، کمال. یه همچین اسمایی اتفاقاً راستِ کارِ تخلص شاعری هم هستن. مثلاً با این سه تای آخری میشه مصدرهای امید داشتن، سامان یافتن و به کمال رسیدن رو ساخت.

#ای_ملک_العرش_مرادش_بده

یه زبان‌شناس هست به اسم جورج لیکاف که خیلی معروفه تو حوزۀ تخصصش. داشتم یه مقالۀ زبان‌شناسی می‌خوندم. چند جا دیدم به رابین لیکاف ارجاع دادن. عجیب بود که تا حالا اسم رابینو نشنیده بودم. گوگل هم که کردم خیلی معروف نبود و چیز خاصی ازش پیدا نکردم. گفتم لابد همون جورجه و اسمش یه زمانی رابین بوده. یه کم بیشتر راجع به جورج تحقیق کردم ببینم قبلاً اسمش چی بود. حین تحقیق متوجه شدم اسم همسرش رابین بوده و ازش جدا شده. از اونجایی که هر دو زبان‌شناسن، لابد تو دانشگاه با رابین آشنا شده، باهم ازدواج کردن و رابین مقاله‌هاشو با نام خانوادگی شوهرش نوشته. یا شایدم دخترعموش بوده و فامیلی اونم لیکاف بوده. بعدشم دیدن به تفاهم نمی‌رسن و جدا شدن از هم. ته‌توی اینو نتونستم خوب دربیارم.

#مگه_فضولی؟

یه بارم از تو فرهنگ واژه‌های مصوب دنبال کلماتی می‌گشتم که تو ساختشون عدد به‌کار رفته بود. یکی‌یکی پیدا می‌کردم و علامت می‌زدم. رسیدم به دماسنج سیکس. عجیب بود که فرهنگستان بهش نگفته دماسنج شش. یه کم فکر کردم. به املاش بیشتر دقت کردم و همچنان عجیب بود. گوگل کردم دماسنج سیکس. اسم دیگه‌ش دماسنج کمینه بیشینه بود. خب این چه ربطی به شش داره؟ بیشتر تحقیق کردم و رسیدم به سایتی که راجع به تاریخچه‌ش نوشته بود. فهمیدم که سیکس اسم مخترعشه. ته‌وتو رو هم گوگل کردم. دهخدا نوشته بود ژرفای چیزی، عمق موضوعی، جزئیات امری.

#ولی_هنوز_نفهمیدم_گلشائی_همون_گلشاهیه_یا_نه


+ فردا امتحان کتبیِ مصاحبهٔ دکتراست. البته غیرحضوری.

۰۴ مهر ۹۹ ، ۰۷:۰۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۱۸- قسم به شب، قسم به نور

پنجشنبه, ۳ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۰۳ ق.ظ

قبلاً یه فرضیه در مورد خواب دیدن داشتم و اونم این بود که وقتی خاطرات روزانه‌مو می‌نویسم، شبا خواب می‌بینم. یا اینکه همیشه می‌بینم، چه خاطراتمو بنویسم چه ننویسم، ولی وقتی خاطراتمو می‌نویسم، خواب‌هام یادم می‌مونه. مستنداتی نداشتم که ثابتش کنم و تبدیلش کنم به نظریه، ولی مشاهده می‌کردم که تعداد و طول و تنوع پستای وبلاگم با تعداد و طول و تنوع خواب‌هایی که تو دفتر روزانه‌م ثبت می‌کنم رابطهٔ مستقیم داره. این شش ماهی هم که چیزی نمی‌نوشتم، زیاد خواب نمی‌دیدم (یا می‌دیدم و یادم نمی‌موند). از شهریور که برگشتم به بلاگستان انتظار داشتم خواب‌هام هم برگردن، ولی من هنوز خواب نمی‌بینم (یا می‌بینم و یادم نمی‌مونه). این در حالیست که پیش از این هر ماه، میانگین، بیست شب خواب می‌دیدم و هر خواب هم شامل سه چهار موضوع متنوع بود. ینی در مجموع هر ماه هفتاد هشتاد تا خواب ثبت می‌کردم. ولی حالا نمی‌دونم چرا با اینکه روزانه‌نویسی رو از سر گرفتم ولی همچنان خبری از خواب نیست. باید دنبال متغیر دیگه‌ای بگردم و مسئله رو با اون حل کنم.

شهریورماه سه چهار تا بیشتر خواب ندیدم و دوتاشو الان تعریف می‌کنم؛ یکیشم بمونه برای بعد. چند شب پیش (یا اگر بخوام دقیق‌تر بگم، چند روز پیش) خواب یکی از دوستان وبلاگیمو می‌دیدم. هر چند وقت یه بار خواب دوستانمو می‌بینم و عجیب نبود که این بار هم دلنیا رو می‌دیدم. خوابم یه خواب خیلی معمولی بود. خواب می‌دیدم دلنیا اومده تبریز. حالا نمی‌دونم برای دیدن من اومده بود یا کار داشت. خوابم از اون سکانسی شروع شد که اومده بود سر کوچه و منم سر کوچه‌مون بودم ببینمش. داشتیم می‌رفتیم بگردیم. انگار بدون آمادگی قبلی بود این دیدار. بهش گفتم من کیف و گوشیمو برنداشتم و به مامانم هم نگفتم می‌رم بیرون. همون‌جا سر کوچه زنگ زدم (نمی‌دونم با چی زنگ زدم) به مامانم که بهش بگم می‌رم بیرون. گفتم با یکی از دوستام می‌رم دانشگاه و کار دارم. انگار زنگ زده بودم به آیفون خونه. گفت درو باز کنم برات؟ گفتم نه، دارم می‌رم. بعد نمی‌دونم باز کرد یا نه ولی به دلنیا گفتم بذار برم چک کنم که یه وقت درو باز نکرده باشه و باز بمونه. ما سر کوچه بودیم و صدای باز شدن در پارکینگ رو هم می‌شنیدم از پشت تلفن و با خودم فکر می‌کردم کسی که داره از پارکینگ رد میشه حتماً می‌بنده در خونه رو. ولی مطمئن نبودم. دیگه نمی‌دونم با موضوع باز موندن در چه کردم، ولی این سکانس تموم شد و داشتیم باهم می‌رفتیم تو خیابون. کوچه پر سگ بود. خیلی زیاد بودن و من به‌شدت می‌ترسیدم. پنج شش تاشون تو ورودی خیابون بودن و باید از کنارشون عبور می‌کردیم. وارد خیابون که شدیم تو فضای تهران بودیم. بهش گفتم من کیف پول همرام نیست مهمونت کنم. بریم بستنی بخوریم ولی مهمون تو. یه بستنی هزارتومنی مدّنظرم بود که زیاد به خرج نیفته. وقتی کسی قراره مهمونم کنه چیز گرون پیشنهاد نمی‌دم و انگار تو خواب هم این اخلاقو دارم. وارد رستورانی شدیم که گویا رستوران شریف بود. چون شریفیا توش بودن. من دیدم دلنیا دو تا رسید غذا دستشه و گویا قبل از اینکه بیاد سر کوچه‌مون، غذاها رو سفارش داده و حالا غذاها آماده بودن و داشت می‌گرفت. تو اون حین رفتم بیرون و الهام و یکی دیگه از دخترا که الان یادم نیست کی بود رو دیدم. داشتن باهم صحبت می‌کردن. پریدم وسط حرفشون و تعارف کردم بیان باهم باشیم و قبول کردن. چهارتایی نشسته بودیم دور یه میز که سعید، یکی از سال‌پایینی‌ها که الان اون ور آبه، اومد غذا بگیره. نمی‌دونم چرا تعجب نکردم که ایرانه. متوجه حضورم هم نشد. یا شد و چون جمع دخترونه بود سلام نداد. می‌خواستم به دلنیا بگم این همون سعیده که چند بار تو وبلاگم به اسم سعید ۹۰ای تگ کردم. رفتم جلو و سلام و احوالپرسی کردم باهاش. راجع به دکترا و رتبه‌م پرسید. بعد صحبتمون حول همین محور و مصاحبه پیش رفت.

چون شب دیر خوابیده بودم و صبح خیلی زود بیدار شده بودم، هشت دوباره خوابیدم تا یازده‌ونیم. این خوابو تو همین فاصلهٔ هشت تا یازده‌ونیم دیدم. بیدار که شدم، نوشتمش و برای دلنیا کامنت گذاشتم که چنین خوابی دیدم. یه خواب خیلی معمولی بود و انتظار نداشتم کرک و پرش بریزه. ولی کرک و پرش ریخت و با جوابی که بهم داد کرک و پر منم ریخت. الان هر دو بی‌کرک‌وپریم. چراکه اونم اون ساعت خواب منو دیده بود. جوابش:

«کرک و پرم داره می‌ریزه. الان لپ‌تاپ رو باز کرده و شاکی‌ام که چرا خوابم تموم شده. یه بار ساعت ده نصفه از خواب بیدار شدم ولی به‌زور نذاشتم کامل هوشیار شم تا بقیۀ خوابمو ببینم و دیدم! ینی تا پنج دقیقه پیش من در حال خواب دیدن بودم. و منم خیلی وقته خواب طولانی و واضح نداشتم. الانم اومدم برات خوابمو بنویسم ولی دیدم نظر و ستارۀ روشن دارم، اونا رو خاموش کردم و رفرش کردم دیدم خودت کامنت دادی. خوابم چی بود؟ شب بود و داشتم یه سری کوچه خیابون رو می‌دویدم. این وسطا یه سر به ساختمونا می‌زدم و انگار چیزی که دنبالش بودم رو توشون پیدا نمی‌کردم و بعد باز هم می‌دویدم. یه جایی انگار رسیدم به یه ساختمون و رو پله‌های روبه‌روش نشستم. یه دختری اومد بیرون با تونیک قرمز و شلوار مشکی و رژ قرمز و اینا. دیدم تویی که! حالا ساختمونه که روبه‌روش بودم کجا بود؟ دانشکدۀ... دانشگاه... بود. تعارف کردی بیا بریم تو خونه‌مون و گفتم اینجا که خونۀ ماست، خونۀ شما نیست، خونۀ شما شریفه. رفتی تو و برام چایی آوردی رو همون پله‌های روبه‌روش نشستیم. نمی‌دونم داشتیم چی می‌گفتیم. فقط صدای پچ‌پچ و وزوز می‌شنیدم. و اینکه فکر کنم من داشتم گریه می‌کردم. یه جایی سرمو آوردم بالا و دیدم آسمون پرستاره‌ست و رنگ شب سیاه نیست، سورمه‌ایه. گفتم قسم به نور و بعدش بیدار شدم.».

پ.ن۱: یه تونیک قرمز دارم که روش عکس جغده. چند سال پیش عکسشو برای دلنیا فرستاده بودم. لابد اون تو ذهنش مونده که منو با یه همچین شمایلی دیده تو خواب. اسم دانشکده و دانشگاهشو هم به‌صلاحدید خودم سه‌نقطه کردم.

پ.ن۲: چند شب پیشم خواب می‌دیدم یکی کامنت گذاشته که «چرا کامنتا بسته‌ست و کی باز میشه؟». جواب داده بودم که مگه دلیلشو نگفتم بهتون؟ مگه نگفتم تا کی؟ چرا پستامو دقیق نمی‌خونید و چیزی که قبلاً توضیح دادمو دوباره می‌پرسید؟ چون که وقت پاسخ‌گویی ندارم، چون که نمی‌خوام کسی راجع به کارام نظر بده، چون که سردرگم و آشفته‌ام، چون که با هیچ کسم میل سخن نیست. پس به قول تَتَل «بذار تو حال خودم باشم» (خواستم لینک دانلودشم بدم؛ تو گوگل زدم دانلودِ بذار تو حال خودم باشم. نوشت آیا منظور شما بزار تو حال خودم باشمه؟ انقدر این گذاشتن رو با ز نوشتید که گوگلم فکر می‌کنه بزار درسته :| بذار، بگذار، گذاشتن. تا فردا دویست بار از روش بنویسید ملکهٔ ذهنتون بشه که بذار با ز نیست. با تشکر).

یک چنین حالی دارم:


۰۳ مهر ۹۹ ، ۰۷:۰۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۱۶- دوستدار دانایی

سه شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۰۱ ق.ظ

ما چون اولین ورودیای رشته‌مون تو ارشد بودیم، موش آزمایشگاهی طور تربیت شدیم. مثلاً سال اول یه واحدی ارائه شد، گذروندم، بعد دیدن مفید نیست، سال بعد ارائه ندادن برای ورودیای جدید. یا مثلاً سال ما فلان استاد فلان درسو ارائه داد، بعد دیدن عملکردش خوب نبوده، سال بعد یه استاد دیگه آوردن برای سال‌پایینیا. یا می‌دیدن نمره‌ها خیلی کم شده، اون درسو اختیاری می‌کردن. معلوم نبود چی پیش‌نیازه چی اجباریه چی اختیاریه. چه بیست‌هایی که سر همین سیاستگذاریای یهویی تو معدلم لحاظ نشدن و آه و فغان از اون سیزدهی که از درس استاد شمارۀ چهار گرفتم و نمره‌شم تو معدل کل اثر دادن. به‌قدری ناراضی بودیم از اون درس و استاد که سال بعد از ما، استاد شمارۀ چهار پریم اون درسو ارائه داد. استاد ما اجازه نمی‌داد صداشو ضبط کنیم. یه کم هم ترسناک و خشن بود. آدم جرئت نمی‌کرد چیزی بخواد یا بپرسه. تقریباً هیچی یاد نگرفته بودیم تو اون کلاس و منم این سیزدهو با اطلاعات دبیرستانم گرفتم. خیلی باسواد بود، ولی هر آدم باسوادی لزوماً استاد خوبی نیست. محتوای درس به خط میخی و پهلوی و زبان‌های باستانی ربط داشت. دو نفر از بچه‌های ما اون درسو افتادن و اونا هم با نودوپنجیا با استاد شمارۀ چهار پریم گذروندن. چهار پریم عالی بود و یکی از بزرگترین حسرتای زندگیم اینه که چرا بعد از گذروندن درس با شمارۀ چهار نرفتم مستمع آزاد بشینم سر کلاس چهار پریم. به‌قدری این بشر متواضع بود که دانشجوها بدون ترس و وحشت برای کتاباش نقد می‌نوشتن و اونم با حوصله یا قانعشون می‌کرد، یا می‌پذیرفت اشتباهشو. فوق‌العاده هم باسواد بود. ولی چون خیلی پیر بود و قلبشم ناراحت بود، از پارسال یا از امسال این درسو سپردن به استاد شمارۀ چهار زگوند. یه سری از درسا رم به اولین ورودیا که ما باشیم ارائه ندادن و بعداً متوجه لزوم و اهمیتش شدن و به برنامه اضافه کردن. یکی از این درسای ارائه‌نشده برای ما تحلیل گفتمان بود که به‌شدت هم استادشو هم درسشو دوست داشتم و دلم می‌خواست یاد بگیرم. وقتی چهل واحد ما تموم شد و برگشتیم خونه، این درس برای ورودیای نودوپنج و نودوپنج به بعد ارائه شد. با اینکه جزوه و فایلای صوتی کلاسو بعداً از سال‌پایینیام گرفتم، ولی حسرت اینکه کاش اون موقع منم تو کلاسشون بودم به دلم بود. دیروز برنامۀ درسی نودوهشتیا و نودونهیا رو گذاشته بودن کانال. برنامه‌شونو باز کردم و دیدم امسال چهارزگوند اون درسی که با نمرۀ درخشان سیزده پاس کردم و درست هم یادش نگرفتم رو ارائه داده و استاد شمارۀ شش هم تحلیل گفتمان رو. کلاس‌ها به‌خاطر کرونا مجازی بود. سریع به خانم میم پیام دادم میشه با استادها صحبت کنید و اجازه بگیرید و لینک کلاس‌ها رو برای منم بفرستید؟

۰۱ مهر ۹۹ ، ۰۷:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۱۵- خواه پند گیر خواه ملال

دوشنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۹، ۰۶:۳۱ ق.ظ

سخنی چند با کنکوری‌ها

دیروز رتبه‌های کنکور کارشناسی اعلام شده و می‌دونم که ذهنتون درگیر انتخاب رشته و مشورت با این و اون و تجزیه و تحلیل اطلاعاتیه که از این‌ور و اون‌ور کسب می‌کنید. از اونجایی که چند تا پیرهن بیشتر از شما پاره کردم لازم دیدم بیام چند تا نکته رو باهاتون در میان بذارم و از تجربه‌هام بگم.

- بقیه هر کاری می‌کنن شما هم همون کارو نکنید. نظرسنجی نکنید ببینید نظر اکثریت چیه. نگید رتبه‌های فلان تا فلان همیشه میرن رشتۀ فلان و دانشگاه فلان. مستقل فکر کنید.

- درستش اینه که از سال‌ها قبل برای آینده‌تون تحقیق‌ها و مشورت‌هاتونو کرده باشید و برنامه‌هاتونو ریخته باشید. ولی معمولاً رتبۀ آدم از آنچه آدم فکرشو می‌کنه بدتر میشه و همینه که برنامه‌های آدمو به هم می‌ریزه. ممکنه فکر کنید صد می‌شید و رشتۀ فلان از دانشگاه فلان مدّنظرتون باشه؛ بعد می‌بینید رتبه‌تون هزار شده و حالا یا باید یه رشتۀ دیگه که سطحش پایین‌تر هست از همین دانشگاه انتخاب کنید، یا اون رشتۀ تاپ رو از یه دانشگاه دیگه که سطح دانشگاه یه کم پایین‌تر هست انتخاب کنید. ببینید رشته براتون مهمه یا دانشگاه.

- با هر کسی مشورت نکنید. دخترا برای تحصیل یه شرایطی دارن، پسرا یه شرایط دیگه. بعضی از دخترا محدودیت بیشتری دارن بعضیا کمتر. شرایط و دغدغه‌ها و محدودیت‌ها و علایق و اهداف آدما باهم فرق می‌کنه. با یکی شبیه خودتون مشورت کنید. اگه دخترید با دختر، اگه پسرید با پسر. اگه اهل فلان شهرید، با یکی که اهل فلان شهره. چون محدودیت‌هایی که یه دختر تجربه کرده رو پسر تجربه نکرده. دغدغه‌هایی هم که یه پسر داره رو شاید یه دختر نداشته باشه. این‌جوری نباشه که تصادفی جلوی طرفو بگیری نظرشو راجع به رشته‌ش بپرسی. شما ممکنه محدودیت داشته باشید و نتونید و نذارن یا نخواید هر شهری برید، یا اینکه حتماً بخواید فلان شهر برید. شاید شهریه براتون مهم باشه، شایدم نباشه. شاید نخواید بعداً کار کنید. شاید بخواید حتماً کار کنید. من خیلیا رو می‌شناسم چون نیاز مالی یا علاقه ندارن کار نمی‌کنن. یکی هدفش پوله، یکی هدفش اینه مفید باشه، یکی هم هدفش اینه لذت ببره و نه فایدۀ رشته براش مهمه نه درآمد. ببینید چی براتون مهمه، بر اساس اون تصمیم بگیرید.

- سعی کنید هم با اونایی که هر سه مقطع کارشناسی و ارشد و دکترا رو یه رشتۀ خاص خوندن مشورت کنید، هم با اونایی که تغییر رشته دادن. آمار دقیق ندارم ولی می‌دونم که بسیاری از هم‌دانشگاهیای کارشناسی من دورۀ ارشد تغییر رشته دادن.

- برای خیلی از رشته‌ها کار نیست و نمیشه به‌راحتی با مدرک و دانش اون رشته‌ها پول درآورد. اگه می‌خواید تو رشتۀ خودتون مشغول به کار بشید دفترچه‌های آزمون استخدام و آگهی‌های استخدام رو ببینید تا حساب دستتون بیاد کدوم رشته‌ها ظرفیت داره برای استخدام و دنیا دست کیه. 

- اگر با شاغلان فلان رشته مشورت می‌کنید، با فارغ‌التحصیلان بی‌کارشم مشورت کنید. شاید اون شاغلی که میگه خیالت راحت بازار کار هست، یه امتیازی پارتی‌ای چیزی داشته. یا شاید اصلاً شانس آورده اون کاره گیرش اومده. یا به دعای خیر پدر و مادرش اون کارو پیدا کرده.

- اگر قصد فرار (مهاجرت) دارید خوبه که یه رشتۀ خوب تو یه دانشگاه خوب بخونید، یا هر رشته‌ای، تو یه دانشگاه خیلی خوب. مثلاً شما هر چی تو شریف بخونی، امکان اپلای داری، ولی بخوای از دانشگاه یه شهر دیگه اپلای کنی بهتره رشته‌ت خوب باشه. منظورم از خوب همون رشته‌های تاپه. البته این‌طور هم نیست که برای اپلای حتماً مدرک رشتهٔ فلان از دانشگاه فلان نیاز باشه. اینا امتیاز داره، ولی اگه امتیاز اینا رو نداشتید می‌تونید با چیزای دیگه جبران کنید.

- اگه همهٔ تلاشتونو کردید و نتیجهٔ خوبی نگرفتید، با پشت کنکور موندن لزوماً نتیجهٔ بهتری نمی‌گیرید. عمرتونو بی‌خودی هدر می‌دید. چون توان شما همینه و سال بعد رقبا قرار نیست ضعیف‌تر بشن. منتظر معجزه هم نباشید. اگه همهٔ تلاشتونو کردید، پشت کنکور نمونید. یه رشتهٔ معمولی که بهش بی‌علاقه هم نیستید انتخاب کنید و سخت نگیرید به خودتون.

- رتبه برای اینه که بدونید چی و کجا نمی‌تونید برید، نه اینکه چون رتبه‌تون یکه حتماً برید برق شریف و پزشکی و حقوق تهران. نبوغتون رو در اختیار بقیهٔ رشته‌ها هم قرار بدید. بذارید سایر رشته‌ها هم از هوش و استعدادتون بهره ببرن. اون فایل چهارمگابایتی دکتر نایبی رو هم دوباره گوش بدید. اونجا خودمو پیدا نکردم. فکر کنم کنار دوربین نشسته بودم. ولی اینجا همونی‌ام که از سمت راست کادر وارد صحنه می‌شم و کوله‌مو از روی دوشم برمی‌دارم و می‌شینم.

- انتخاب هر کی به علاقه و شرایطش بستگی داره. تحقیق کردن خوبه، ولی تهش اونی که اون واحدا رو باید پاس کنه شمایی نه مشاور. ممکنه من از وضعیتم ناراضی باشم و بگم نیا فلان رشته، این رشته فلانه و بهمانه، ولی شما اون فلان رشته رو با همۀ سختی‌ها و عیب‌هاش دوست داشته باشی. یا ممکنه بگم پول تو فلان رشته‌ست، ولی شما از اون رشته خوشت نیاد و پول هم برات تو اولویت نباشه، یا تواناییشو نداشته باشی. واقع‌بین باشید و جوگیر نشید. ایشالا که خیر و صلاحتون هر چی بود همون اتفاق براتون بیفته.

- می‌خواستم از معایب و مزایای مستقل شدن و جدا شدن از خانواده و زندگی مجردی و خوابگاهی هم بنویسم، ولی این بحث انقدر مفصل هست که بمونه یه وقت دیگه.

- پستای کانال مریم (ماری جوانا) هم ممکنه مفید باشه براتون. ملت از مزایا و معایب رشته‌هاشون گفتن و مریم هم به اشتراک گذاشته.

- اینم به مناسبت امروز که آخرین روز شهریور باشه: 

[چشاشو یه آن بست پاییز شد]

- همراه اولی‌ها، کد ستاره ۱۰۰ ستاره ۶۴ مربع رو هم بزنید. دوشنبهٔ آخر ماهه :|

والسلام علی من اتّبع الهدی :|

۳۱ شهریور ۹۹ ، ۰۶:۳۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

ده روزه نتایج دعوت به مصاحبه اعلام شده و من هنوز ثبت‌نام نکردم. دانشگاه‌ها هم دم به دیقه پیام می‌فرستن که مهلت تموم شد، مهلت تمدید شد. صبح پیام دادم به خانم میم که از اونجایی که من هنوز دانشجو محسوب می‌شم و مدرک فارغ‌التحصیلیم دستم نیست باید فرم معدل و تأییدیۀ واحدایی که گذروندمو ازتون بگیرم. ازش خواستم لطف کنه فرمو پر کنه مهر و امضا بزنه عکس بگیره بفرسته برام. تأیید کرد که از مهر ۹۴ تا خرداد ۹۶ چهل واحد درسی رو طی چهار ترم با موفقیت گذروندم. امضا کرد و فرستاد و پرسید پس کی می‌خوای دفاع کنی؟ گفتم به‌خاطر کرونا نمی‌تونم بیام تهران. ولی اگه دفاع‌ها مجازیه آماده‌ام. گفت نه حضوریه. بعد گفت همین الان زنگ بزن آموزش. همون الان که کلۀ سحر باشه با یه حالت خسته‌ای زنگ زدم ببینم چی کارم دارن. مسئول پشت خط یه کم تهدید کرد و گفت اگه نیاید مثل فلانی و بهمانی محروم از تحصیل می‌شید و اِل میشه و بِل میشه و تا همین الانشم دیر شده و چرا نمیاید دفاع کنید و چرا پیگیری نمی‌کنید؟ گفتم تو این سه سال می‌دونید چند بار اومدم و پیگیری کردم؟ گفت می‌دونم رفت‌وآمد سخته. گفتم سخت‌تر از رفتن و آمدن، موندنه. هم خسته شدم، هم از پارسال بابت فلان موضوع دلخورم. یه مقدار از حق رو به من داد و بقیه‌شم بین بقیه تقسیم کرد. بعد گفت دکترا قبول شی از این ور ارشدتو تأیید نکنیم به دردسر می‌افتیا. نمی‌تونی ثبت‌نام کنیا. قبول بشی اخراج میشیا. دیر کنی مدرک ارشدتم نمی‌دیما. گفتم مهم نیست؛ تهش میام انصراف می‌دم. طوری نمیشه. فکر کنم یه کم جا خورد. انتظار همچین حرفیو حداقل از من یکی دیگه نداشت. یه فرمم هست توش می‌نویسن معدل فلانی جزو سه معدل بالای اینجاست و گواهی می‌دهیم که وی دانشجوی درسخونیه. مستحبه اگه باشه لابه‌لای مدارک مصاحبه. نگرفتم اونو دیگه. خوبه که از استادات معرفی‌نامه هم بگیری. اینم نگرفتم. ظهر خانم میم زنگ زده که تو فرم تأیید واحدایی که برات فرستادم اسم دانشگاه و سال تحصیلیتو اشتباه نوشتم. گفتم بله متوجه شدم. اسم رشته رو هم ننوشته بودید و چون نخواستم دوباره بهتون زحمت پرینت و اسکن بدم خودم با فوتوشاپ درستش کردم. گفت می‌خوای دوباره پر کنم بفرستم؟ ایراد نگیرن یه وقت؟ گفتم مصاحبه مجازیه و فقط عکس فرما رو خواستن. گفت یه وقت می‌فهمن گیر میدنا. گفتم طوری نمیشه؛ معلوم نیست فوتوشاپه. مهم هم نیست.

۳۰ شهریور ۹۹ ، ۰۶:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۱۱- مانتوسبزِ شال‌نارنجی

پنجشنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۹، ۰۶:۲۷ ق.ظ

هفتۀ آخر اردیبهشت بود. هفتهٔ لباس محلی. سال ۹۴. واپسین روزهای دورهٔ کارشناسیم. دانشجوها با لباس محلی میومدن دانشگاه و با همون لباسا می‌نشستن سر کلاس. غرفه هم داشتن. یه روز ظهر بعد از تموم شدن کلاسام رفتم دیدن دوستام. همه داشتن عکس می‌گرفتن. تو اون شلوغی با دوربینی که نمی‌دونم مال کی بود و دست کی بود، جلوی یکی از غرفه‌ها با یه عده که نمی‌دونم کی بودن یه عکس یادگاری گرفتم. عکسو می‌خواستم بذارم وبلاگم. از اون جمعی که تو عکس بودن فقط یه نفرو می‌شناختم و دورادور دو نفر دیگه رو. اون روز همه دوربین دستشون بود. عجله داشتم. زود رفتم. گفتم بعداً از بچه‌ها می‌گیرم عکسو. ولی چجوری این عکسو پیدا می‌کردم وقتی نمی‌دونستم کی با کدوم دوربین گرفته؟ اون روز به هر کی که فکر می‌کردم سر نخ اون عکس باشه پیام دادم و کلی شماره از این و اون گرفتم و به صاحبان اون شماره‌ها پیام دادم بلکه به عکسم برسم. کلی عکس تو دوربیناشون بود. به همه‌شون می‌گفتم عکسی که فلان روز فلان ساعت فلان جا گرفته شده رو می‌خوام. توصیف می‌کردم که تو اون عکس، حدوداً ده نفریم و از سمت چپ اولی، یه دختر ایستاده و مانتوی سبز و شال نارنجی پوشیده و دومی لباس عربی. بالاخره پیدا کردم عکسو. ولی شماره‌ها و پیام‌ها رو پاک نکردم. به هر حال هم‌دانشگاهیم بودن و شاید یه روز این شماره‌ها به دردم می‌خوردن. 

چند وقت پیش تو گروه ویراستاران یکی از اعضا یه پیامی فوروارد کرد که محتواش دعوت به همکاری برای یه طرحی بود که به معادل‌های فارسی کلمات انگلیسی ربط داشت. یه نگاهی به سایتشون انداختم و متوجه شدم به شریف هم ربط داره این طرح. یه شماره گذاشته بودن که در صورت تمایل به همکاری پیام بدیم بهشون. شماره رو ذخیره نداشتم و جدید بود. به اسم سایتشون ذخیره کردم، ولی از اونجایی که ایمو دیرتر از بقیۀ اپ‌هام با اسم مخاطبام سینک یا همگام میشه، وقتی شماره رو ذخیره کردم، اطلاع داد که اچ تی عضو ایمو هست. من به اسم سایتشون ذخیره کرده بودم شماره رو، ولی ایمو اچ تی نشون می‌داد. احتمالاً حروف اول اسم و فامیل صاحب شماره بود. بعد از چند ثانیه ایمو هم با اسمی که خودم ذخیره کرده بودم سینک شد. نام کاربری تلگرامش به اسم سایت بود و عکس پروفایلش لوگوی سایت. تو مخاطبای گوشیم بین چندصد نفر فقط دو نفر اسمشون با اچ شروع می‌شد و فامیلیشون با تی. اولی یکی از اون دو نفری بود که تو اون عکس بودن و دورادور می‌شناختمش و دومی هم یکی از همونایی که بهشون پیام داده بودم و خواسته بودم عکس‌هایی که دوشنبه ۲۸ اردیبهشت، ساعت دوونیم نزدیک کتابخونه، جلوی سالن ورزش گرفته رو نگاه کنه ببینه بینشون عکسِ حدوداً ده‌نفره‌ای هست که سمت چپ یه دختر با مانتوی سبز و شال نارنجی کنار یکی که لباس عربی پوشیده ایستاده؟ به خیلیا این پیامو فرستاده بودم و تو دوربین اونا این عکس با این مشخصات نبود، جز همین آقای اچ تی. گویا اون روز دوربینشو داده بود به نمی‌دونم کی که این عکسو بگیره. نمی‌دونستم رشته و مقطع تحصیلیش چیه. حتی نمی‌دونستم همونیه که تو همون عکس، سمت راست با لباس کردی ایستاده. شاید مسئول غرفه بود، یا شایدم با یکی از اینایی که تو عکس بودن دوست بود، یا همسر یکی از دخترای تو عکس بود. نمی‌دونم. اون موقع دکترا بود و هیچ ربطی به ما که همه کارشناسی بودیم نداشت. شماره‌شو با چند واسطه از دوست دوست همون لباس‌عربیه گرفته بودم. بهش پیام داده بودم و تصویری که تو ذهنم بود رو توصیف کرده بودم. عکس‌های دوربینشو گشته بود و چیزی که دنبالش بودمو پیدا کرده بود. آخرین پیامی که بین ما رد و بدل شده بود همین عکس بود و بله همین منظورم بود و ممنون. اون موقع برام مهم نبود بدونم صاحب دوربین کیه، رشته‌ش چیه و کیا تو این عکسن، ولی حالا حدس می‌زدم مدیر این طرح، همون اچ تیِ صاحب دوربینه و دوست داشتم بدونم حدسم درسته یا نه. به لطف عکسایی که تو سایتشون گذاشته بودن و تطبیقش با عکس پروفایل تلگرام صاحب دوربین که همون آقای لباس‌کردیِ سمت راست عکس بود این اطمینان حاصل شد. به لطف گوگل و چند تا مصاحبه‌ای که ازش تو چند تا روزنامه و مجله چاپ شده بود هم رشته و شهر و سال ورودشو فهمیدم. همون بود. پیام دادم و اعلام آمادگی کردم برای طرحشون. استقبال کردن و قرار شد همین روزا جلسه داشته باشیم. حالا دغدغه‌م اینه که وقتی رفتم شرکتشون، آیا بهشون بگم من همون دختره‌ام که سال نودوچهار دربه‌در دنبال عکسش بود یا صبر کنم یه روز اتفاقی بخواد با شمارۀ خودش پیامی چیزی بده و ببینه قبل از اینم دو سه تا پیام ثبت شده تو تلگرام و تعجب کنه و پیاما رو بخونه و یادش بیفته من همون مانتوسبزِ شال‌نارنجی‌ام که دنبال عکسم بودم؟ یا به روم نیارم و اونم هیچ وقت نفهمه؟

پ.ن۱: البته همیشه سرِ سبز بودن یا آبی بودن این مانتو بحث هست بین من و دوستان. دقیق‌تر بخوام بگم رنگش سبزآبیه. ولی من سبز می‌بینمش.

پ.ن۲: اگر پنج سال و چهار ماه پیش، تو همون غرفه بهم می‌گفتن صاحب اون دوربینی که دارین باهاش عکس یادگاری می‌گیرین یه روز شرکتی تأسیس می‌کنه که ربطی به رشته و مدال المپیادش نداره و تو هم در نقش نمایندۀ فرهنگستان باهاشون همکاری می‌کنی به عقل گویندۀ این خبر شک می‌کردم؛ چرا که من اون موقع نه می‌دونستم فرهنگستان چیه نه می‌دونستم رئیسش کیه. و سندِ این ادعا یادداشتیه که اواخر خردادِ ۹۴، روز مصاحبهٔ ارشد، تو فرهنگستان نوشته بودم.

۲۷ شهریور ۹۹ ، ۰۶:۲۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۰۹- دست‌اندرکاران

سه شنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۹، ۰۶:۲۵ ق.ظ

فرض کن یکی (یه استاد) ازت خواسته برای یه مراسمی (مجله‌ای)، غذا (مقاله) درست کنی (بنویسی). تو هم فکر می‌کنی و می‌گی آشو (فلان موضوع رو) بهتر از غذاهای دیگه (موضوع‌های دیگه) بلدی. اونم میگه باشه همینو درست کن. فرض کن یه همکارم داری که تجربه‌ش از تو بیشتره و قراره کمکت کنه. البته قرارِ قرار هم نیست. ولی تو آشپزخونه‌ست اونم. اون همکار پیشنهاد میده آش کشک درست کنی. عکس یکی از غذاهاشم که توش کشک به‌کار رفته (مثلاً فرضاً کشک بادمجون) رو نشون می‌ده که ازش ایده بگیری. تو هم کیف پولتو برمی‌داری، میری بازار و سبزی و نخود و لوبیا و برنج و رشته و کشک و روغن و سیر و پیاز و نمک می‌خری و میای می‌شینی و شروع می‌کنی به پاک کردن و پوست کندن و خرد کردن و شستن و پختن. چند ماه، شب و روزتو می‌دوزی به هم تا آشت آماده بشه. وسط کار گاهی از همکارت می‌پرسی به‌نظرت دو لیوان برنج بسه؟ اونم میگه من فعلاً درگیر فلان کارم، نمی‌رسم به این مسئله فکر کنم. تو هم میگی باشه. یه چند روز بعد نخودا رو نشونش میدی و می‌گی به‌نظرت پخته یا سفته و بذارم بازم بپزه؟ میگه ببخشید، من باید تا آخر ماه فلان کارو تحویل بدم و نمی‌رسم به این مسئله فکر کنم. کارت تموم میشه و چکیدۀ آشو براش می‌فرستی بچشه. می‌پرسی نمکش خوبه؟ میگه من درگیرم و تا چهل روز آینده به هیچ موضوع دیگه‌ای نمی‌تونم فکر کنم. احساس می‌کنی مزاحم کارشی و سعی می‌کنی دیگه تمرکزشو به هم نریزی. قابلمۀ آشو می‌فرستی برای استاد. می‌چشه و میگه کاش توش عدس هم می‌ریختی. کیف پولتو برمی‌داری، می‌ری عدس می‌خری، میای پاک می‌کنی، خیس می‌کنی، می‌پزی و به آش اضافه می‌کنی. قابلمه رو مجدداً می‌فرستی براش. می‌چشه و میگه یه ذره نمکش کمه. برمی‌گردی آشپزخونه و یه کم نمک اضافه می‌کنی. قابلمه رو می‌فرستی براش. می‌چشه و میگه سفته. می‌ری بازار، گوشت می‌خری، می‌پزی، آبشو به آشت اضافه می‌کنی و شل که شد، دوباره می‌فرستی براش. در واقع آشتو به آب نمی‌بندی و سعی می‌کنی کیفیت رو حفظ کنی. می‌چشه و تشکر می‌کنه و می‌گه حالا بفرستیم برای مراسم. فقط یه نکته‌ای هست. لطفاً اسم منو اول بنویسید. قانون مراسم اینه اسم استاد اول باشه، اسم دانشجو دوم بیاد. می‌خوره تو ذوقت که این من بودم که شب و روز تو آشپزخونه شستم و پختم و از کت و کول افتادم. حالا اسم من دوم بیاد؟ چیزی نمی‌گی و اسم‌ها رو جابه‌جا می‌کنی. میزان مشارکت خودتو می‌نویسی پنجاه درصد و مشارکت استاد هم پنجاه درصد. داری فکر می‌کنی چقدر فرق هست بین این دو تا پنجاه. چقدر نامساوی‌اند این دو تا عدد. وقتی می‌خوای بفرستی برای مراسم، می‌بینی چهارصدهزار تومن ازت پول می‌خوان تا آشتو بچشن و داوری کنن. انتظار داری اونی که اسمش اول اومده این مبلغ رو بده، ولی انتظار بیهوده و باطلیه. پنجاه‌ها نامساوی‌تر می‌شن. کیف پولتو برمی‌داری و چهارصد تومن کارت می‌کشی. آشتم براشون می‌فرستی و می‌خورن و می‌گن به‌به چه طعمی، چه رنگی، چه عطری. دست گلت درد نکنه. بعد یه روز همکارت پیام میده میگه اون آشو برای منم می‌فرستی؟ میگی با کمال میل و آشتو براش ایمیل می‌کنی. در قابلمه رو برمی‌داره می‌بینه اسمش روی آش نیست. چند ساعت بعد استادت باهات تماس می‌گیره که ایدۀ آش کشک، ایدۀ اون همکارمون بود. ایشون در تهیۀ مواد اولیه و پخت‌وپز خیلی کمکمون کردن. اسم ایشونو تو بخش دست‌اندرکاران ننوشتیم؟ با توجه به این که ایدۀ مقاله مال ایشون بوده، و بخش زیادى از داده‌ها رو ایشون جمع کرده بودند، و در تحلیل‌ها هم کمک کرده بودند، به‌لحاظ اخلاقى و علمى کار درستى نیست که اسمشون نباشه. با بهت و حیرت به پیام استادت نگاه می‌کنی که کدوم ایده؟ بخش زیادی از کدوم داده‌ها؟ تحلیل چی؟ چه کمکی؟ یه نفس عمیق می‌کشی و شروع می‌کنی به تایپ کردن جواب استاد. می‌نویسی و پاک می‌کنی. هی می‌نویسی و هی پاک می‌کنی. جملاتتو جابه‌جا می‌کنی و سعی می‌کنی صادق باشی و در عین حال بدگویی هم نکنی. سعی می‌کنی خشمتو پنهان کنی. سعی می‌کنی گریه نکنی. حس می‌کنی دارن حقتو از چنگت درمیارن. می‌نویسی. پیامی که نوشتی رو چند بار می‌خونی و ارسال می‌کنی. «قبل از شروع کار که باهاشون صحبت می‌کردم، چنین تصمیمی داشتم و می‌خواستم باهم بنویسیم، ولی ایشون گفتن درگیر دفاع از رسالهٔ خودشون هستند و تا پایان مرداد نمی‌رسن برای این مقاله وقت بذارن. همون ابتدای کار، اردیبهشت‌ماه، مقالهٔ خودشونو برام فرستادن و پیشنهاد دادن از این روش استفاده کنم و دیگه بعدش پیگیری نکردن. دو سه بار حین کار برام سؤالاتی پیش اومد و نظرشونو پرسیدم و ایشون هر بار گفتن فعلاً فرصت پرداختن به مقاله رو ندارم. منم فکر کردم درست نیست حالا که سرشون شلوغه مزاحمشون بشم و درگیر کارم کنم. تحلیل و جمع‌آوری داده‌ها هم صفر تا صدش راستش با خودم بود. ایشون متأسفانه حتی فرصت نکردن تحلیلمو بخونن و کارمو تأیید یا تصحیح کنن. اما چون به هر حال طبقه‌بندی پیشنهاد ایشون بود، به مجله درخواست ویرایش می‌دم و اسم ایشون رو هم میارم. هدف من از همون ابتدا یه کار مشترک بود. وقتی موضوع رو پیشنهاد دادم و ایشون مقاله‌شونو فرستادن واقعاً خوشحال شدم. ولی حین کار وقتی مسئله‌ای رو مطرح می‌کردم و می‌گفتن امکان پرداختن به مقاله رو ندارن، حس می‌کردم دلشون نمی‌خواد همکاری کنیم و مزاحمم. از اون موقع که گفتن تا چهل روز نمی‌تونن به مقاله فکر کنن من دیگه پیام ندادم بهشون. قصدم تک‌روی و ضایع کردن حق ایشون نبود. من به‌قدری به مسائل حقوقی اهمیت می‌دم و رعایت می‌کنم که تو صفحهٔ تشکر و قدردانی پایان‌نامه‌م حتی اسم کتابدارها رو هم آوردم و ازشون تشکر کردم، چه رسد به کسانی که باهام همکاری کرده باشن. ولی جالبه که تو این مدت، ایشون فکر می‌کردن داریم همکاری می‌کنیم و من فکر می‌کردم چقدر دست‌تنهام.». استاد بابت توضیحات دقیق و کامل ازت تشکر می‌کنه و میگه «چون از پایبندى شما به مسائل اخلاقى کاملاً مطمئن بودم، بهتون پیام دادم. به‌نظرم خوبه که اسمشون بیاد.». اسمشون میاد. اون پنجاه درصد سهمت از مقاله کمتر میشه. به مصاحبه‌های پیشِ رو فکر می‌کنی. به اینکه همین استاد هم قراره جزو مصاحبه‌کننده‌ها باشه. به اینکه اگه قبول شی باید خودتو تو این سیستم هضم کنی. به اینکه باید بپذیری این سیستم نادلچسبو. فکر می‌کنی؛ به پژوهش، به درس و به دانشگاه و به انگیزه‌ای که نداری. به سهمِ کمتر از پنجاه درصدت برای کاری که تنهایی انجامش دادی. به خستگی‌ای که به تنت موند و می‌مونه تا ابد. حتی به اون چهارصد تومنِ بی‌زبون.

تو نازک‌طبعی و طاقت نیاری...

۲۵ شهریور ۹۹ ، ۰۶:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۰۸- معمای دو رامین

دوشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۹، ۰۶:۲۴ ق.ظ

دیروز به یکی از همکارای سابقم که دکترای زبان‌شناسی داره، پیام دادم و ازش راجع به استادهای زبان‌شناسیِ یه سری از دانشگاه‌ها سؤال کردم. با این همکارم سال ۹۴ تو ایرانداک آشنا شدم. من اون موقع ترم اول ارشد بودم و اون در حال دفاع دکترا بود. هردومون سرگروه بودیم. پروژه چهار تا سرگروه داشت که سه تاشون دکترای زبان‌شناسی بودن و من تازه ترم اول ارشد بودم. رشتهٔ کارشناسیمم مرتبط نبود و یه‌جورایی صفرکیلومتر محسوب می‌شدم. ولی چنان قابلیتی از خودم نشون دادم که همه فراموش کردن من هنوز یه واحدم از زبان‌شناسی پاس نکردم. رئیس پروژه روز آخر می‌گفت من تا حالا فکر می‌کردم شما هم مثل بقیه دانشجوی دکترایی. بعد از اون پروژه دیگه این همکارمو ندیدم تا دیروز که پیام دادم و ازش راهنمایی خواستم. وقتی فهمیدم الان خودش هیئت علمی یکی از همون دانشگاه‌هاییه که راجع بهشون ازش سؤال کردم کرک و پرم ریخت. قشنگ دست و پامو جمع کردم و بقیهٔ پیامامو رسمی‌تر پرسیدم. چون که داشتم با یه استاد صحبت می‌کردم و این احتمال وجود داشت تو جلسهٔ مصاحبه ببینمش. لذا باید حواسم به سؤالایی که داشتم ازش می‌پرسیدم بود. حس اینکه توسط دوست و همکارت موردمصاحبه واقع بشی یه حس عجیبیه که نمی‌شه وصفش کرد. متأسفانه دستور زبان فارسی، مؤنث و مذکر نداره و الان من مجبورم خاطرنشان کنم که دارم در مورد همکار خانوم صحبت می‌کنم. اگه متنو به عربی یا انگلیسی می‌نوشتم، همون ابتدای متن، اونجا که گفتم «ازش راهنمایی خواستم» می‌تونستم با یه ضمیر مذکر یا مؤنث بعد از «از» این اطلاع رو بهتون بدم و مجبور نباشم این همه توضیح به متنم اضافه کنم. خلاصه یه کم اطلاعات گرفتم ازش راجع به اینکه کجا کدوم استاد روی چی کار می‌کنه. من می‌نوشتم و اون ویس می‌فرستاد. توضیحاتش که تموم شد، گفتم بین این استادها هیچ کدوم رایانشی نبودن. ازش پرسیدم کسیو می‌شناسه تو این حوزه کار کرده باشه یا نه. گفت آقای گلشاهی رو می‌شناسه که هم‌دانشگاهیش بوده و ایرانداک هم بوده و حالا هیئت علمی فلان‌جاست. چون ویس می‌داد، دقیق نفهمیدم میگه گلشاهی یا گلشائی. حالا یه فلاش‌بک بزنیم به روزایی که می‌رفتم ایرانداک برای جلسات همین پروژه. اتاق رئیس ما انتهای سالن، سمت چپ بود. از آسانسور که میومدی بیرون، همون ابتدای سالن، دفتر یکی از استادهای اونجا بود به اسم رامین گلشائی. نمی‌دونستم تخصصش چیه و چه شکلیه و چند سالشه، ولی هر بار که اسمشو می‌دیدم، یاد رامین پسر همسایهٔ شش‌سالگیم می‌افتادم، یاد دو تا از خواننده‌های وبلاگم، یاد دو تا از بلاگرا و دو تا از هم‌دانشگاهیام. حتی یاد منظومهٔ ویس و رامین و دانشجوی استاد شمارهٔ ۱ هم می‌افتادم. ینی من تو اون چند ثانیه که از آسانسور میومدم بیرون، تا بپیچم دست چپ، یاد و خاطرات رامین‌های پیرامونم زنده می‌شد. بعدها که تصمیم گرفتم تو کنکور علوم شناختی شرکت کنم، دیدم یکی از منابع آزمون رو همین رامین گلشائی ترجمه کرده و دیگه هر موقع کتابو می‌گرفتم دستم، یاد ایرانداک می‌افتادم و یاد پسر همسایهٔ بیست‌ودو سال پیشمون و دو تا از خواننده‌های وبلاگم و دو تا از بلاگرا و دو تا از هم‌دانشگاهیام و حتی یاد ویس و رامین و دانشجوی استادم. حالا برگردیم به زمان حال و دوباره فلاش‌بک بزنیم به چند وقت پیش که لینکدینم رو فعال کردم. لینکدین افرادی که فکر می‌کرد ممکنه من بشناسمو هی معرفی می‌کرد که دنبالشون کنم. چون کلی دوست تو حوزهٔ زبان‌شناسی تو لینکدین داشتم، به‌واسطهٔ اونا لینکدین چند تا از استادامم دنبال کردم و به‌واسطهٔ این استادها، دوباره چند تا استاد دیگه معرفی کرد. یکی از این استادها رامین گلشائی بود. حالا وقتی این همکارم گفت آقای گلشاهی رو می‌شناسه که تو حوزهٔ رایانشی هم کار کرده، من بی‌هوا گفتم رامین گلشائی؟ گفت نه، گلشائی نه، گلشاهی. ولی تأیید کرد که آره اسمش رامینه. گفتم خب اگه این اون نیست، چجوری اسمش همونه؟! اینجا بود که اون معما شکل گرفت. دوستم داشت در مورد رامین گلشاهی حرف می‌زد، من در مورد رامین گلشائی. دوستم تربیت مدرس درس خونده بود و همکلاسیش که همون گلشاهی باشه هم اونجا درس خونده بود و گوگل می‌گفت رامین گلشائی هم فارغ‌التحصیل همون دانشگاهه. دوستم می‌گفت گلشاهی یه زمانی ایرانداک بوده. خب منم هر موقع می‌رفتم ایرانداک، هر موقع از آسانسور خارج می‌شدم، تا بپیچم دست چپ، اسم رامین گلشائی رو روی در اتاقش می‌دیدم. به دوستم گفتم این همونه ها. گفت نه اینی که من می‌گم گلشاهیه. هر دو اسم رو گوگل کردم، هر دو رو به‌عنوان زبان‌شناس آورد. البته یکی معروف‌تر. تو مقاله‌هاشون اسم انگلیسیشونو چک کردم. متفاوت بود. آخر یکی هی بود یکی ای. چون تو فارسی هم یکیشون گلشاهی بود یکیشون گلشائی. موضوع مقاله‌ها شبیه هم بودن. رزومه‌هاشون هم. این همه شباهت زیادی عجیب بود. حدسم این بود اسمشو عوض کرده، یا دو تا اسم داره، یا؟ نمی‌دونم. اگه لااقل اسمشو به انگلیسی یکسان می‌نوشت می‌گفتم فارسیش اشتباه تایپی داره. ولی اینا دو فرد کاملاً مجزا بودن. مجزا، در عین شباهت. چارهٔ کار این بود که عکس لینکدین آقای گلشائی رو برای دوستم بفرستم و ازش بپرسم آیا هم‌کلاسیت (گلشاهی) ایشونه یا نه. به چند دلیل نتونستم این کارو انجام بدم. دلیل اول این بود که این دوستم الان استاد بود و اتفاقاً استاد یکی از دانشگاه‌های مدّنظرم برای مصاحبه بود و نمی‌خواستم فکر کنه دارم با این سؤالا رفاقت قدیممون رو مستحکم‌تر می‌کنم و قصدم اینه که با اطالهٔ کلام بهش نزدیک‌تر بشم. تازه همین آقای گلشاهی یا گلشائی هم هیئت علمی همون جا بود. نمی‌خواستم فکر کنه هدفم اینه به اون استاد هم نزدیک بشم. چون که روال اینه دانشجو قبل از مصاحبه بره استادها رو شناسایی کنه و باهاشون صحبت کنه و خودشو بهشون بشناسونه. این‌جوری احتمال قبولیش بیشتر می‌شه. من چون این روال رو دوست ندارم، نه چنین قصدی داشتم نه می‌خواستم فکر کنه چنین قصدی دارم. فقط می‌خواستم قبل از مصاحبه استادها رو بشناسم و مثل ارشد نشه که تازه سر جلسه فهمیدم دکتر حداد رئیس فرهنگستانه. لذا وقتی فهمیدم این دوستم، خودشم استاده بابت راهنماییاش تشکر کردم و سریع به صحبتمون پایان دادم. بعداً از چند نفر از همکارا و دوستای دیگه‌م هم پرسیدم ببینم این دو نفرو (گلشائی و گلشاهی)، یا حداقل یکی از این دو نفرو می‌شناسن یا نه که همه‌شون گفتن نه، نمی‌شناسن. بعدشم یه‌جوری می‌پرسیدن چطور؟! که مجبور می‌شدم از اول همینایی که به شما گفتمو برای اونا هم توضیح بدم. یه راهشم اینه از خود گلشائی بپرسم که با توجه به اینکه اونم الان استاده، صورت خوشی نداره. لذا فعلاً بی‌خیال یافتن پاسخ این پرسشم که آیا گلشاهی همون گلشائیه یا اینا باهم فرق دارن و از دو هویت جدا برخوردارن. اگه جدا باشن که این همه شباهت شگفت‌انگیزه. اگرم یه نفر باشن که هیچ توجیهی ندارم که چرا با دو اسم متفاوت کتاب و مقاله نوشتن.

+ عنوان پست رو به قیاسِ عنوان معمای دو برادر نوشتم.

۲۴ شهریور ۹۹ ، ۰۶:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۰۴- the

پنجشنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۹، ۰۶:۲۰ ق.ظ

ساده از کنار اعداد رد نمی‌شم. گاهی خیره می‌شم به پلاک ماشین جلویی که چیزی یا کسی رو یادم انداخته، گاهی به قیمت‌ها، گاهی به تاریخ انقضا، به شماره‌های شناسنامه، درصد شارژ و تعداد کلمات نوشته‌هام توی وُرد. همین چند وقت پیش بود که برای مقاله‌م چکیده می‌نوشتم. «۱۹۹۳جمله از این ۱۴۰۰۰ جمله وام‌واژه دارند. تعداد وام‌واژه‌های موجود در پیکره با تکرار، ۲۴۹۲ و بدون تکرار، ۶۰۴ است که ۱۳۴ مورد از این...». آه حسرت‌باری کشیدم که کاش تعداد جملاتِ دارای وام‌واژه ۱۹۹۲ تا بود. به‌نیت تاریخ تولدم. بعد خیره روی این ۲۴۹۲ و ۶۰۴ و ۱۳۴، غرق در فکر و خیال و معنا. باید چکیده‌های فارسی و انگلیسی رو توی سایت مجله آپلود می‌کردم. قبل از اینکه بفرستم برای مجله فرستادم برای دوستم که بخونه و اگه ایراد نگارشی داره درستش کنم. سایت به تعداد کلمات ارسالی حساس بود. نباید بیشتر از ۲۵۰ کلمه استفاده می‌کردم. خطا داد. قبول نکرد. نوشت چکیدهٔ انگلیسی ۲۵۴ کلمه هست و باید حداکثر ۲۵۰ تا باشه. فارسیش ۲۴۵ تا بود و مضرب پنج بود. رند بود. دوستش داشتم. ۲۵۴ هم قشنگ بود. هم یکانش چهار بود، هم ۴۵ و ۵۴ معکوس هم بودن. ولی سایت اینو نمی‌فهمید. پاشو کرده بود تو یه کفش که حداقل چهار تا از کلماتو پاک کن. چند بار خوندمش. به همۀ جمله‌ها و واژه‌ها نیاز داشتم، ولی چهار نفر باید پیاده می‌شدن از این اتوبوس، از این آسانسور. باید اون چهار نفری رو انتخاب می‌کردم که حذفشون چکیدۀ فارسی رو به هم نریزه. به دوستم گفتم چی کارش کنم؟ یه نگاهی به متن انداخت و گفت به جای with the aim of بنویس for، به جای the corpus of spoken Persian بنویس spoken Persian corpus. این‌جوری ۹ کلمه به ۴ کلمه تبدیل شد. یعنی ۵ کلمه کم شد و شد ۲۴۹ کلمه. مشکلم به همین سادگی و خوشمزگی حل شد و خوشحال شدم. البته خوشحال‌تر می‌شدم اگه ۲۵۰ کلمه می‌شد. ۲۵۰ رُنده و بیشتر از ۲۴۹ دوستش دارم. ۲۴۹ انگار یکیو کم داره. انگار یه صندلیش خالیه، انگار یکی هست که نیست، یه جای خالی داره این عدد. از دوستم تشکر کردم و برای بار آخر، متنو مرور کردیم تا اگه مشکلی نداره بفرستم برای مجله. نمی‌دونم برای بار چندم داشتیم می‌خوندیمش. گفت باید به جای gender of speakers بنویسی gender of the speakers. همیشه به دقتی که داره غبطه می‌خورم. با اینکه خودم آدمِ مو رو از ماست بیرون کِشنده‌ای هستم و تجربۀ ویراستاری دارم، ولی دقتم در برابر دقت این دوستم هیچه. هیچ. چه غلط‌های املایی که از توی همین پست‌هایی که قبل از انتشار، ده‌ها بار می‌خونم و ویرایششون می‌کنم پیدا نکرده. the رو به جمله‌م اضافه کردم. هم جمله‌م درست شد، هم اون صندلی خالی پر شد. برای بار آخر خوندمش و به حال خوب چکیده غبطه خوردم؛ به کامل بودنش. به the فکر کردم. به theهایی که باید باشن و نیستن، به جای خالیشون.

۲۰ شهریور ۹۹ ، ۰۶:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۰۲- خواستن‌ها همه موقوف توانستن بود

سه شنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۹، ۰۶:۱۸ ق.ظ

یادآوری و خلاصه‌ای از آنچه گذشت:

فصل دُردانه رو به‌نیت اینکه این فصل، فصل دکترا باشه کلید زده بودم. سه سال پیش بعد از تموم شدن دورۀ ارشد و برگشتن به خانه، از علاقه‌م به علوم شناختی، رشتۀ سومی که برای ادامۀ تحصلیم انتخاب کرده بودم نوشتم. از ارتباطی که به پایان‌نامۀ کارشناسیم داشت و از اشتراکاتش با رشتۀ ارشدم، زبان و مغز و از مشقت‌هایی که برای پیدا کردن منابع تجربه کردم. بخش‌های جذاب منابعی که می‌خوندم رو به اشتراک گذاشتم، از سفرها و مصاحبه‌ها گفتم. اون سال که پیارسال باشه قبول نشدم. اگر یادتون باشه اون روزا چالش «شما به جای من» راه افتاده بود. بلاگرا جای همدیگه پست می‌ذاشتن. ازتون خواسته بودم خودتونو جای من بذارید و پست قبول نشدنمو بنویسید. بیست‌وسه نفر جای من پست نوشته بودن و از پست هر کدوم یه جمله انتخاب کردم و با اون جمله‌ها یه پست جدید نوشتم. علاقه‌م به اون مبحث همچنان سر جاش بود ولی برای ادامۀ تحصیل برگشتم سراغ رشتۀ دومم، همین رشتۀ ارشد. این یکی رو هم دوست داشتم. شانسم هم برای قبولی بیشتر بود تو این رشته. دوباره از مشقت‌هایی که برای پیدا کردن منابع آزمون تجربه می‌کردم نوشتم، از سفرهام، از مصاحبه‌ها. بخش‌های جذاب منابعی که می‌خوندم رو باز هم اینجا با شما به اشتراک گذاشتم. پارسال هم قبول نشدم. عکس کارنامه‌مو رمزدار گذاشتم و گفتم رمزش یکی از این دو کلمه هست و خودتون حدس بزنید: قبول یا مردود.

امسال سومین و آخرین سالیه که برای رسیدن به این خواسته، آرزو، هدف یا هر چی که اسمشه تلاش می‌کنم. شاید بهتر بود که اسم فصل رو می‌ذاشتم فصل تلاش‌های مذبوحانه، فصل «هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم»‌ها. 

دو هفته قبل:

رتبه‌ها اعلام شده و منتظر دفترچۀ انتخاب رشته‌ام. دفترچه رو که نمی‌دونم چرا اسمش انتخاب رشته است وقتی رشته مشخصه و آنچه که مدّنظره انتخاب دانشگاهه دانلود می‌کنم. می‌دونم که گروه زبان آخره و رشتۀ من آخرِ آخر. آروم میام پایین و رشته‌محل‌های بقیۀ رشته‌ها رو هم مرور می‌کنم. سر مهندسیا وایمیستم و ظرفیتا رو مقایسه می‌کنم. به نیازهای واقعی کشور فکر می‌کنم. یاد حرفی که دکتر نایبی سر کلاس آمار زد می‌افتم. می‌رسم به آخرین جدول. جدول رشتۀ خودم. نوزده تا انتخاب دارم. تربیت مدرسی که پارسال تو لیست بود، امسال نیست. پیارسال اولین انتخاب من بود. اون سال قبول نشدم از مصاحبه‌ش و پارسال هم رتبه‌م نرسید بهش. همدان و کرمانشاه و زاهدان رو می‌بینم و دو تا دانشگاه توی تهران که پارسال نبودن. شیراز و مشهد و اصفهان هم هستن مثل پارسال. گوگل رو باز می‌کنم و می‌نویسم نقشۀ ایران. کرمانشاه و همدان رو پیدا می‌کنم. خیلی هم دور نیستن از اینجا. شیراز و سیستان و بلوچستان ولی دورن. پارسال رتبه‌م به مشهد نرسید و شیراز رو خودم نخواستم. خیلی قوی نیست زبان‌شناسیش. پارسال اصفهان رو علی‌رغم میل باطنی پدر انتخاب کرده بودم و حالا داشتم فکر می‌کردم پدری که می‌گفت ترجیحاً اصفهان نه، چطور نظرشو راجع به همدان و کرمانشاه و زاهدان بپرسم؟ پارسال می‌گفت حالا که تبریز این رشته رو نداره پس فقط تهران. امسال همین سؤالو بپرسم میگه اولویت اول ازدواج و بعد هر جا خواستی برو. نوزده تا انتخاب دارم. همه رو می‌خوام انتخاب کنم که ترازشونو بفهمم. اگه انتخابشون نکنم و اسمشون تو کارنامه‌م نباشه نمی‌نویسه ترازشونو. پیام نورو می‌ذارم آخرِ آخر. نوزدهم. دو تا پردیس و یه غیرانتفاعی هم هست. اینا رو می‌ذارم قبل پیام نور. اولویت شونزدهم، پردیس علامه، بعد غیرانتفاعی علوم شناختی، بعد پردیس شیراز. این غیرانتفاعی علوم شناختی دو سال پیش برای خود علوم شناختی دانشجو می‌گرفت، امسال برای گرایش زبان‌شناسی. دوستش دارم. از صد میلیون شهریۀ دو سال پیشش که الان نمی‌دونم چقدر بیشتر شده بگذریم، مشکل عمدۀ پدر با اونجا اینه که خوابگاه نداره. چون خوابگاه رو محیط امنی می‌دونه و به‌گمانش خونۀ مجردی این امنیت رو نداره. حالا همین که مشکلی با تهران رفتنم نداره جای شکر داره. بعد از این چهار انتخاب قعر جدولی می‌رم سراغ روزانه‌ها و شبانه‌های غیر از تهران. روزانه و شبانۀ زاهدانو به‌عنوان انتخاب چهاردهم و پونزدهم می‌نویسم تو لیست. کرمانشاه فقط روزانه داره. اونو می‌نویسم تو اولویت سیزدهم. به‌نظرم باید دل شیر داشته باشی که تو یه شهر مرزی زندگی کنی. نگاهم می‌افته به استان خودمون. البته ما هم مرزی هستیم؛ ولی مرز داریم تا مرز. مرز ترکیه و آذربایجان کجا و مرز پاکستان و عراق کجا؟ یاد محرومیت‌ها می‌افتم، یاد امکانات پایتخت. غمگین می‌شم. شیرازو می‌نویسم تو اولویت دوازده. شبانه‌های مشهد و اصفهان هم ده و یازده. روزانه‌هاشونو تو اولویت هشتم و نُهم می‌نویسم. این‌ها رو صرفاً جهت اطلاع از حدنصاب‌هاشون نوشتم و نه می‌تونم و نه می‌خوام و نه می‌ذارن که تو مصاحبه‌هاشون شرکت کنم. احتمال قبولیم هم کمه تو این شهرا. وقتی دو سه نفر ظرفیت دارن منطقی هست که یکیو بردارن که اهل همون‌جا باشه که بمونه و بعداً به دردشون بخوره. همدان رو می‌نویسم تو اولویت هفتم. همدان هم مثل الزهرا روی پیکرۀ گفتاری کار می‌کنه و خوبه که من چند سال سابقه دارم تو این کار. می‌تونم تو پروژه‌شون همکاری کنم. یکی از استاداشم شاگرد استاد ارشدمه. می‌رم سراغ شش تا گزینه‌ای که از شهر تهران دارم. پژوهشگاه خوابگاه نداره. اینو می‌ذارم تو اولویت پنجم. شبانۀ تهران هم اولویت ششم. شبانه‌ها هزینهٔ هنگفتی دارن و معمولاً خوابگاه هم ندارن. می‌مونه بهشتی و علامه که پارسال رفتم و قبول نشدم. می‌نویسمشون تو ردیف سوم و چهارم. صرفاً جهت اطلاع از حدنصابشون می‌نویسم. نمی‌خوام دوباره برم مصاحبۀ جاهایی که قبلاً رفتم. می‌مونه الزهرا و تهران که شانسم برای تهران هم تقریباً صفره. به الزهرا فکر می‌کنم. دانشگاه استاد شمارهٔ ۱۷. استادی که وقتی پارسال برای گرفتن معرفی‌نامه رفتم پیشش پرسید چرا اینجا رو انتخاب نکردی؟ گفتم انتخاب کرده بودم اما رتبه‌م نرسید. سه تا معرفی‌نامه داد دستم برای اون سه دانشگاهی که دعوتم کرده بودن برای مصاحبه. گفت کاش قبولت نکنن و سال دیگه بیشتر تلاش کنی و بیای اینجا. ولی اگه قبولت نکنن ضرر می‌کنن. با این همه کاش قبول نشی. قبول نشدم. بیشتر تلاش کردم. رتبه‌م بهتر شد. پس امسال امیدوار باشم؟ نمی‌دونم. امسال قبول می‌شم؟ نمی‌دونم. مهمه برام؟ حتی اینم نمی‌دونم.


+ اون لینک دکتر نایبی ارجاع به یه کانال تلگرامه که چند دقیقه از فیلم کلاس آمار توشه. برای اونایی که تلگرام ندارن: [۴ مگابایت]

۱۸ شهریور ۹۹ ، ۰۶:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۰۱- تروبتسکوی

دوشنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۹، ۰۶:۱۷ ق.ظ

قبل از آزمون به خودم قول دادم هر سؤالی رو بلد نبودم و مطمئن نبودم جوابش کدومه، رد کنم و برم سؤال بعدی. مدام به خودم یادآوری می‌کردم که این با کنکور کارشناسی فرق داره و اینجا سی درصد جواب بدی کافیه و ملت با چهل درصد تک‌رقمی میشن. اون سؤالی که پیارسال بیست دقیقه برای حلش وقت گذاشته بودم رو یادآوری می‌کردم و می‌گفتم نتیجۀ این کمال‌گرایی و من همه رو می‌خوام جواب بدمت چی شد؟ نتیجه این شد که نرسیدی بقیۀ سؤال‌هایی که بلد بودی رو بخونی. رها کن سؤالایی رو که بلد نیستی، شک داری یا زمان‌بره حلش. آزمون که شروع شد، دیدم سؤال اول، آواشناسیه. بلد نبودم. در واقع چون اون بخش برام ناملموس بود و نمی‌فهمیدم و دوستش نداشتم، نخونده بودم و بلد نبودم. سؤال دو، سه، چهار، پنج، یکی‌یکی جواب دادم و رسیدم به نُه. تغییرات آوایی قانون گریم. این یکی رو بلد بودم ولی انقدر هم مسلط نبودم بهش. رها کردم و رفتم سراغ سؤال ده. با اینکه جواب، گزینۀ دو بود، نمی‌دونم چرا سه رو زدم. یازده، دوازده، سیزده. کم‌کم تعداد سؤال‌هایی که بلد نبودم و شک داشتم بیشتر شد. یهو استرس گرفتم. ولی به خودم قول داده بودم هر سؤالی رو بلد نبودم و مطمئن نبودم جوابش کدومه، رد کنم. مدام به خودم یادآوری می‌کردم که نمرۀ منفی داره و اگه اشتباه کنی نمرۀ همین چند تایی که مطمئنی و درست جواب دادی رو هم از دست می‌دی. رسیدم به سؤال ۵۵. تعداد سفیدهام خیلی زیاد شده بود. برگشتم سراغ سؤالاتی که بین دو گزینه شک داشتم. سؤال ۴۳ بین گزینۀ ۳ و ۴ شک داشتم. التماس می‌کردم که بی‌خیالش بشم، چون که اگر اشتباه کنم... اشتباه کردم. گزینۀ سه اشتباه بود و من اشتباه کردم. برگشتم سراغ ۵۵. تا ۶۶ پیش رفتم. جواب این ۶۶ باید گزینۀ سه باشه ولی خیلی هم مطمئن نیستم. جرئت انتخاب گزینه‌ای که خیلی هم مطمئن نبودم رو نداشتم. سؤال ۶۷. بنیان‌گذار مطالعات واج‌شناختی کیست؟ نیکولای تروبتسکوی، لری هایمن، نوام چامسکی، موریس هله. می‌دونستم تروبتسکوی بنیان‌گذار یه چیزی هست، ولی یادم نمیومد چی. چامسکی که نیست. چامسکی نحو بود و باید دنبال یکی باشم که اسمشو سر کلاس آواشناسی شنیده باشم. اسم موریس هله آشنا نبود برام. لری هایمن یه کتاب آواشناسی داره، ولی این دلیل نمیشه بنیان‌گذار اون رشته هم باشه. آره، آفرین. این یه گزینۀ انحرافیه و من نباید منحرف بشم. تروبتسکوی به مکتب پراگ ربط داشت. ولی اگه تروبتسکوی مطالعات واج‌شناختی داشت چرا سر کلاس نحو اسمشو از استاد نحو شنیده بودم؟ نگاه به ساعت کردم. به‌نرمی و مهربانی گفتم میشه بی‌خیال این سؤال بشیم؟ ولی من اینو بلدم. باید فکر کنم. باید بیشتر فکر کنم. نکنه جواب، همین موریس هله باشه؟ چرا اسم پراگ منو یاد واج‌شناسی می‌ندازه؟ این بار با تندی گفتم میشه بریم سؤال بعدی؟ سؤال ۶۸. کدام اصطلاح از ابداعات مکتب پراگه؟ اگه دو یا چهار باشه، جواب قبلی هم تروبتسکوی هست. مغزتو به کار بنداز. همین چند ساعت پیش وقتی خلاصه‌هاتو مرور می‌کردی اسم این و چند تا مکتب دیگه رو گوشۀ کاغذ نوشتی. تصمیم بگیر. دو یا چهار؟ برگشتم سؤال قبلی. گزینۀ یک رو توی پاسخنامه پر کردم. تروبتسکوی. بنیان‌گذار مکتب پراگه و لابد مطالعات واج‌شناختی هم داشته. سؤال ۶۸. کدام اصطلاح از ابداعات مکتب پراگه؟ چرا این دو تا سؤال هر دو شون راجع به پراگن؟ نکنه اشتباه می‌کنم و جواب ۶۷ همون موریس هله باشه؟ یا نکنه لری هایمن جواب انحرافی نیست و حالا که کتاب آواشناسی داره، بنیان‌گذارشم هست. آه. جواب ۶۷ رو از پاسخنامه پاک کردم. سؤال ۶۸، دو یا چهار؟ تصمیمتو بگیر دیگه. دو. با نیت گزینۀ دو رفتم سمت پاسخنامه و موقع پر کردن نظرم عوض شد. چهار. سؤال ۶۹ راجع به هلیدی بود. شک داشتم. چرا من امروز همه‌ش شک دارم؟ سؤال ۷۰ راجع به فرث. من اینا رو خونده بودم. بلد بودم. ولی الان گزینه‌ها همه‌شون شبیه همن. با تردید گزینۀ یک رو علامت زدم و یادآوری کردم که نمرۀ منفی داره و اگه اشتباه کنی نمرۀ همین چند تایی که مطمئنی و درست جواب دادی رو هم از دست می‌دی. یه کم فکر کردم و گفتم ۷۰ همون گزینۀ یکه ولی نکنه ۶۸ رو اشتباه جواب دادم؟ رفتم سراغ پاسخنامه و اون چهارو پاک کردم. یه نگاه به ساعت کردم و یه نگاه به پاسخنامه. از این سه صفحه فقط هفتاشو جواب داده بودم. نفس عمیق کشیدم و دوباره تروبتسکوی رو علامت زدم. تا پایان آزمون، تا وقتی برگه‌ها رو بگیرن بارها برگشتم سراغ این سؤال و این گزینه رو پاک کردم و چند دقیقه بعد همین گزینه رو علامت زدم. پاک کردم و علامت زدم. پاک کردم و علامت زدم. وقتی آزمون تموم شد و برگشتم خونه، هنوز بهش فکر می‌کردم. یادم نمیومد که آخرین بار پاک کردم یا علامت زدم. نرفتم سراغ کلید آزمون. چون اگه جواب این سؤال تروبتسکوی بود، نمی‌دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت. چون که یادم نمیومد که آخرین بار پاک کردم یا علامت زدم.

این چند وقت، بیشتر خواب‌هام نامفهوم و گنگ بودن. بیدار که می‌شدم یادم نمیومد چی دیدم. چند بار خواب جلسۀ کنکورو دیدم. خواب پر کردن و پاک کردن پاسخنامه. یه روز صبح، مثل همیشه گیج و منگ و خسته، چنان‌که گویی همۀ شبو کوه کنده باشم بیدار شدم و در حالی که با خودم اسم تروبتسکوی رو تکرار می‌کردم رفتم سراغ سایت سنجش. با چشمایی که به‌سختی باز می‌شدن سؤالات و پاسخنامه رو دانلود کردم. ذهن بیچاره‌م هنوز درگیر این بود که بنیان‌گذار مطالعات واج‌شناختی کیه و من باید پاسخ این سؤال رو براش پیدا می‌کردم تا آروم بگیره. تا این کابوس هر شبم رهام کنه. تا دیگه بهش فکر نکنم. دفترچه رو باز کردم و مستقیم رفتم سراغ همون سؤال. یادم بود تو کدوم صفحه و کجای صفحه‌ست. کلید سؤالات رو هم باز کردم. جواب درست همین بود. تروبتسکوی. با اینکه همچنان یادم نمیومد آخرین بار این گزینه رو از پاسخنامه‌م پاک کردم یا پر کردم، اما خوشحال بودم. بعدها دیدم پاسخنامهٔ خودمون رو هم گذاشتن. درست جواب داده بودم. خوشحالیم دوچندان شد.

۱۷ شهریور ۹۹ ، ۰۶:۱۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۹۹- ادامۀ فصل چهار

يكشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۹، ۰۴:۰۴ ق.ظ

نتایج اولیه و رتبه‌های آزمون دکترا رو اول شهریور اعلام کردن. منم همهٔ دانشگاه‌های موجودو به‌ترتیب اولویت انتخاب کردم و در حال حاضر منتظر نتایج دعوت به مصاحبه‌ام. تا وقتی که نتایج نهایی اعلام بشه، می‌نویسم و این فصل رو ادامه می‌دم. باید قصه‌های ناتمامشو تموم کنم. موضوع خاصی مدّنظرم نیست برای نوشتن. بخشی از مسائلی که ذهنم این روزا درگیرشونه و بهشون فکر می‌کنم رو می‌نویسم. همهٔ مسائل رو نمی‌تونم مطرح کنم. هیچ وقت نتونستم. هیچ وقت دیگه‌ای هم نمی‌تونم. حالا اگه قبول شدم احتملاً همین فصل رو ادامه می‌دم. اگر نه که پست اعلام مردودی به‌عنوان آخرین پست این فصل خواهد بود و پروندۀ دُردانه و دکترا و ادامۀ تحصیلِ من برای همیشه بسته خواهد شد.

بخش نظرات پست‌ها و پیام خصوصی تا روزی که نتایج نهایی اعلام بشه بسته خواهد بود؛ چون که از نظر روحی نیازمند خلوت، آرامش و تمرکزی هستم که با پیام‌ها، نظرات و پرسش‌های دیگران از دستش می‌دم. علاوه بر این، فرصت پاسخ‌گویی هم ندارم. ضمن اینکه شما وقتی کتاب می‌خونید یا سریال می‌بینید به نویسنده پیام نمی‌دید فلان جا چی شد و ازش نمی‌خواید بیشتر توضیح بده یا نمی‌پرسید قسمت بعد چی میشه. صبر می‌کنید تا گره‌ها یکی‌یکی باز بشن. الانم اینجا همین روال رو پیاده کنید. بذارید خودم هر موقع صلاح دونستم رفع ابهام کنم. تا آبان سعی می‌کنم هر روز بنویسم. آخرشو خودمم نمی‌دونم و در هاله‌ای از ابهامم. اگر دوست داشتید همراهی کنید و پابه‌پای من این مسیر مبهم رو بیاید تا ببینیم تهش به کجا می‌رسیم. وسط راه هم چیزی نپرسید ازم. اگر پیام مهمی، عکسی، چیزی داشتید که فکر می‌کنید اگر نفرستید یادتون می‌ره، اینجا بفرستید: 

deathofstars.blog.ir/page/message

ولی پیام‌ها رو تا آبان نمی‌بینم و پاسخ نمی‌دم. این آدرسی که دادم، برای کامنت‌های پست‌های اینجا نیست. کامنت‌ها بسته است. این آدرس صرفاً برای رفاه حال شما تعبیه شده تا راه ارتباطتون قطع نشه. و دلیل اینکه ارجاع دادم به یه آدرس دیگه اینه که فعلاً پیام‌ها رو تو پنلم نبینم. سعی کنید در مواقع واقعاً ضروری از اون لینک استفاده کنید؛ چون قطره‌قطره جمع گردد وانگهی دریا شود و پاسخ دادن به دریای پیام‌هایی که تو دو ماه جمع شده هم از توانم خارجه. و اگر جزو معدود بندگان خوشبخت خدا هستید که راه‌های ارتباطی دیگری مثل ایمیل و تلگرام دارید، تو این مدت از اون راه‌ها استفاده نکنید که در حق بقیه که از این نعمت بی‌نصیب‌اند، بی‌عدالتی نشه. قدردان این سکوت و صبوری‌تان هستم.


+ روز وبلاگ‌نویسیه امروز. مبارکمون باشه.

+ قیافه‌هایی که الان و در آینده موقع خوندن پست‌ها براتون متصوّرم:


۱۶ شهریور ۹۹ ، ۰۴:۰۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۹۶- خانه‌مانی

يكشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۸، ۰۴:۴۴ ق.ظ

اپیزود اول. بعد از یک ماه خونه‌نشینی لازمه قبل از پایان سال پامو از خونه بذارم بیرون و برم بانک. احتمالاً وقتی دارید این پستو می‌خونید من تو بانکم. نمی‌دونم می‌تونم مقاومت کنم و بعدش نرم شهر کتاب و سررسیدای رنگی‌رنگی و خوشگل ۹۹ رو نبینم و نخرم یا نه. من هر سال همین موقع شهرو زیرورو می‌کردم برای پیدا کردن تقویم دلخواه سال نو. اگه سررسیدا ویروسی شده باشن چی؟ اگه ویروسو با خودم بیارم خونه، اگه تو بانک ویروسی شم برم سررسیدا رو ویروسی کنم، اگه ویروسه بره خونهٔ مردم... آه خدای من، کی تموم میشه این کابوس؟ شب از شدت استرس خواب کرونا می‌دیدم. دلم ریش میشه وقتی گزارشای خبری بیمارستانا و مصاحبه با مریضای کرونایی رو می‌بینم. با خودم می‌گم نکنه فوت کرده باشن و الان خانواده‌شون این گزارشو ببینن. دلم ریش میشه وقتی به کسبه و کسادی بازار فکر می‌کنم. دلم می‌گیره وقتی صحن و حرم خلوت امام رضا و غلغلهٔ بیمارستان امام رضا رو می‌بینم. من یه آدم درونگرایِ همیشه در خانه و عاشق تنهایی‌ام. ولی دیگه دارم دیوونه میشم. نه که کاری برای انجام دادن نداشته باشم. نه. از این حصار خسته شدم. از این منع شدن. از این استرس و دلهرهٔ وای اگه فلانی و بهمانی بگیرن بمیرن. دوستم پیام داده حوصله‌مون سررفت؛ کسی شمارهٔ میرحسین موسوی رو نداره ازش بپرسه از سال ۸۸ تو خونه چی کار می‌کنه؟ جواب دادم «رسد آدمی به جایی... فکر کن من! هیشکی نه ها، من! که تو عمرم تن به ذلت دیدن هیچ سریالی ندادم و دقیقه‌ای از عمرمو پای این چیزا تلف نکردم، از صبح دارم سریال ترکیه‌ای می‌بینم. این سریالو از دوران ارشد و خوابگاه تصمیم داشتم ببینم، چون اسم شخصیت نقش اولش مراد بود. ولی وجدانم اجازه نمی‌داد در امر شکافتن اتم‌ها لحظه‌ای درنگ کنم و بشینم پاش. ولیکن نفس امّاره‌م بالاخره بر لوّامه غلبه کرد و الان قسمت دوازدهشم. تا ۱۰۳ هم تصمیم دارم پیش برم. چون نمی‌تونم هیچ کاری رو نصفه نیمه رها کنم. البته ۱۰۳ رو اول دیدم بعدش از یک شروع کردم. لذا تا ۱۰۲ قراره پیش برم.» اسم سریالو نمی‌گم چون همینم مونده بود تو وبلاگم سریالای ترکیه که ۹۸.۲ درصدش آب خالصه و کارگردان تا تونسته سکانس به سکانسشو به آب بسته رو تبلیغ کنم :| حالا برای اینکه اندکی از عذاب وجدانم کم بشه همین‌جوری که دارم با لپ‌تاپم پست می‌ذارم، یا کامنت جواب می‌دم یا کتاب و مقاله می‌خونم، اونم همزمان با گوشیم پلی کردم که همۀ وقتم پاش هدر ندره و در واقع دارم سریالو می‌شنوم. خدای من، دارم تباه میشم من. چند روز پیش کنترل تلویزیون دستم بود. مثل عوام! دنبال یه چیزی بودم برای دیدن. اگه همین‌جوری ادامه بدم ممکنه رو گوشیم بازی هم نصب کنم :| آه باورتون نمیشه منِ سلبریتی‌گریز که هرگز پیج هیچ هنرمندی رو دنبال نکرده‌ام از پیج سهراب رسیدم به پیج هاشم و بعد نغمه. بعد چون اینا آرزو رو تگ نکرده بودن گوگل کردم پیج اینستای اون دختره آرزو تو سریال از سرنوشت. تباه شدم. گوگل چشاش از حدقه زده بود بیرون!

اپیزود دوم. دکتر مشایخی چند روز پیش یه مقاله منتشر کرده با عنوان تحلیل سیستم دینامیک شروع کرونا در ایران. کانال تفکر سیستمی در عمل هم پستی گذاشته بود با عنوان رویکرد سیستمی در غلبه بر بیماری‌های همه‌گیر. نرخ ابتلا به بیماری‌های همه‌گیر تحت تأثیر چند عامله: ۱. جمعیت مستعد (بالقوه)، ۲. نرخ تماس، ۳. احتمال ابتلا، ۴. جمعیت مبتلا. بنابراین کاهش نرخ ابتلا می‌تونه از طریق کاهش هر یک از این عوامل اتفاق بیفته. توضیح داده بود چجوری. پست و مدل رو فرستادم تو گروه ارشد که استادها و دانشجوهای زبان‌شناسی چند تا دانشگاه اونجان. نوشتم: منم برای مدل‌سازی رواج واژه‌های جدید فرهنگستان از این رویکرد استفاده کرده بودم. توی مدل من جمعیت مستعد، افرادی بودن که هنوز واژهٔ نو رو نپذیرفته بودن و واژهٔ بیگانه به‌کار می‌بردن، اما مستعد پذیرش بودن. جمعیت مبتلا هم افرادی بودن که واژهٔ مصوب فارسی رو پذیرفته بودن و استفاده می‌کردن. روند پذیرش یه شکلی شبیه اس انگلیسیه. البته مدل من جمعیت بهبودیافته نداره. چون برای ساده‌تر شدن معادلات، فرضم بر این بود که کسی که واژهٔ فارسی رو پذیرفته دیگه پذیرفته و بعد از چند سال واژهٔ مصوب فارسی رو کنار نمی‌ذاره که دوباره معادل انگلیسیش رو استفاده کنه. نرخ تماس تو این مدل خیلی مهمه. دلیل اصلی رایج نشدن معادل‌های فارسی در جامعهٔ زبانی اینه که کاربران با این واژه‌ها تماس کافی ندارن. ذوق کردم وقتی استاد مشاورم اومد پی‌وی و گفت مطلبتان را خواندم. خواندنی و اطلاع‌دهنده بود. ممنون.

سال ۹۶ اولین سالی بود که بعد از هفت‌سالگیم مهرماهش من خونه بودم و درس و دانشگاهم تموم شده بود. تقریباً از اون موقع به جز وقتایی که یکی دو روز تفریحی تهران بودم خونه هستم تا امروز و نمی‌دونم تا کی. تو این پست بعد از سفرنوشت‌ها می‌خوام چند تا مطلب زبان‌شناسانه باهاتون به اشتراک بذارم. حواستون باشه با همین چند تا مطلبِ احتمالاً جالب عاشق این رشته نشید. من الان دارم خوشگلیاشو نشونتون می‌دم. 

سفرنوشت ۱۳۹۶. اینجا بار و بندیلو بسته بودیم و داشتیم می‌رفتیم شمال جوج بزنیم با نوشابه. لحظۀ تحویل سال رامسر بودیم. من اینجا تو این عکس دارم برای کنکور دومین ارشدم می‌خونم. رشتۀ فلسفۀ علم. هدفم شریف بود ولی اصفهان قبول شدم. و نرفتم. چرا نرفتم؟ چون اولاً در حال تحصیلِ ارشد بودم. دو تا ارشدو که نمیشه همزمان خوند :| ثانیاً چون ارشدو یه بار روزانه خوندم و این سری حتی با اینکه روزانه قبول شده بودم باید هزینۀ شبانه رو پرداخت می‌کردم. پس چرا شرکت کردم؟ چون دوست دارم خودمو به چالش بکشم ببینم می‌تونم یا نه. همین‌قدر اسکل و دیوانه :)) :| 

عکسی دیگر از این سفر: nebula.blog.ir/post/1023



سفرنوشت ۱۳۹۶. قطار. مشهد. همون مشهدی که تو این پست خاطراتشو نوشته بودم.



سفرنوشت ۱۳۹۶. آبِ گرمِ سرعین. من چون از آب و استخر خوشم نمیاد و چندشم میشه برم تو آبی که هزار نفر توشن، به خریدِ یک فقره مایو اکتفا کردم تو این سفر. داریم آش دوغ می‌خوریم. البته خانواده هم نرفتن استخر. کلاً رفتیم آش خوردیم خرید کردیم برگشتیم :))



سفرنوشت ۱۳۹۶. اینجا سراب، قطب لبنیات استانه. فطیر هم داره. منم که عاشق وعدۀ صبحانه‌ام کلی حال کردم با محصولاتش. یه جا نگه‌داشتیم بستنی خریدیم. بابا همین‌جوری فلّه‌ای هر طعمی دستش اومده بود برداشته بود. یه بستنی بین بستنیا بود با این طعم. هیچ کس مسئولیت خوردنشو به عهده نمی‌گرفت:



زبان‌شناسی. یک.



درآمدی بر زبان‌شناسی معاصرِ ویلیام اُگریدی و مایکل دابروولسکی و مارک آرُنف که علی درزی ترجمه‌ش کرده. حین مطالعۀ این کتاب با شهرستانی در ولز آشنا شدم؛ گفتم بیام اسمشو به شما هم بگم و حیرتم رو باهاتون به اشتراک بذارم. 

شنفرپوشگوین‌گیش‌گوگریخوئیرندروبوشنتیسیلیوگوگوگوخ. در نگاه اول خیلی جدی فکر کردم موقع نامگذاری یکی مشتشو چند بار کوبیده روی صفحه‌کلید و این نام تولید شده. ولی گویا یه کلمهٔ مرکبه و معنی هم داره حتی. به نقل از ویکی‌پدیا از یه همچین عناصری تشکیل شده اسمش: کلیسا، مریم، استخر، فندق‌های سفید، در نزدیکی، در مقابل، گرداب سریع، غار سرخ.

زبان‌شناسی. دو.



در نتیجه با بچه‌ها درست صحبت کنید. چون که اونا درک می‌کنن و می‌فهمن و لابد تو دلشون بهتون می‌خندن. البته مولوی هم معتقده چون که با کودک سر و کارت فُتاد پس زبان کودکی باید گشاد.

تصویر از کتاب درآمدی بر زبان‌شناسی معاصر، صفحهٔ ۴۴۵

زبان‌شناسی. سه.



این اصطلاح اسم‌گریزی منو یاد دو تا خاطره از دورۀ کارشناسیم انداخت. من برای خطاب افراد، چه دختر، چه پسر، چه از من بزرگتر، چه از من کوچیکتر، چه استاد، چه کارمند، چه دستیار استاد، چه هم‌گروه، چه هم‌کلاسی، چه همکار، چه حالا هر کی، قاعدۀ کلی و ثابتی نداشتم. یه مدت طرف رو بررسی می‌کردم ببینم بقیه چی صداش می‌زنن، اون بقیه رو چی صدا می‌زنه و منو چی صدا می‌زنه و بعد تصمیم می‌گرفتم چی و چه جوری صداش کنم.

یه بار سر کلاس ریاضی مهندسی، استاد داشت به سؤال بچه‌ها جواب می‌داد. خیلی طول کشید بحثشون. یکی از هم‌کلاسیام خسته بود، خواست بخوابه. یکشنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها هفت تا نُه تئوری مدار و بعدشم محاسبات و الکمغ و حلّت داشتیم. دیگه نایی برای ریاضی مهندسی سه تا چهارونیم نمی‌موند. تازه بعدشم باز حلّت داشتیم. حتی یه وقتایی شش عصر تا پاسی از شب کلاس جبرانی ریضمو و الکمغ می‌ذاشتن برامون. این هم‌کلاسیم که اتفاقاً از صبح باهم بودیم، سرشو گذاشت روی جزوه‌ش و گفت هر موقع سؤال بچه‌ها تموم شد و استاد درسو شروع کرد بیدارم کن. سؤالای بچه‌ها که تموم شد هر چی فکر کردم چجوری بیدارش کنم ایده‌ای به ذهنم نرسید. مثلاً می‌گفتم آقای فلانی؟ نه مسخره است. فلانی خالی؟ انواع جملاتِ بیدارکننده رو تو ذهنم مرور کردم اما نتونستم به زبون بیارم. خوشبختانه یه ربع بعد خودش بیدار شد و فقط شش تخته عقب مونده بود از بحث اون جلسه.

بعد یه بارم قرار بود جزوه‌هاشو کپی کنم ببرم کف دانشکده پسش بدم. یه جای دیگه یه کار دیگه داشتم و عجله داشتم. داشت با یکی دیگه از هم‌کلاسیا پله‌ها رو می‌رفت بالا. دویدم و رسیدم بهشون. اما خب پشت سرشون بودم و برای متوقف کردنشون باید یکیشونو صدا می‌کردم که برگردن سمتم. هر دو فرد، نحوۀ خطابشون در دست بررسی بود و به اسم کوچیک صدا کردنشون برای منِ دیرجوشِ زودصمیمی‌نشوندۀ محتاط در روابط و شعاع و حدود تعاملات، زود بود. ندای درونی اون لحظه نهیب زد که آیا وقت آن نرسیده است که این مسخره‌بازیا رو بذاری کنار؟ صداش کردم و وایستاد و جزوه‌ها رو دادم بهش. اون ندای درونی گفت دیدی اصن درد نداشت؟

راجع به این اسم‌گریزی یه اعترافی هم بکنم کفتون ببره قطعه قطعه بشه به رادیکال شصت‌وسه قسمت مساوی تقسیم بشه. یادتونه می‌گفتم عنوان پست‌های من اغلب معنایی فراتر آنچه که در ظاهر تصور می‌کنید دارن؟ چهار سال پیش یه پستی نوشته بودم راجع به داستان ویس و رامین، و اینکه اغلب دوستام فکر می‌کنن ویس پسر هست و رامین دختره. تو کامنتا هم خیلیا گفته بودن چنین تصوری داشتن. بعدش ربط داده بودم به دانشجوی استادم که دختر بود و اسمش رامین بود و ملت نمی‌تونستن رامین صداش کنن. عنوان پستم هم گذاشته بودم چجوری رامین صداش کنم آخه. تا اینجا همه چی عادی بود و شما پستو خوندید و رد شدید. ولی باید اعتراف کنم منظور من یه رامین دیگه بود. در واقع من به جای اینکه بیام با صراحت بنویسم ذهنم درگیر نحوۀ خطابِ فلانیه، و ذهن مخاطب رو درگیر فلانی کنم، غیرمستقیم با داستان‌های کهن و خاطرۀ دانشجوی استادم اون درگیری رو به‌نحوی ماهرانه تو دفتر خاطرات وبلاگیم ثبت کردم، بدون اینکه خواننده متوجه اصل قضیه بشه. خلاصه که خبر ندارین چقدر با عنوان‌ها و ایهام‌ها گولتون زدم تو این چند سال :دی. عذاب وجدان هم ندارم. اصلاً هم پشیمون نیستم :))

تصویر از کتاب درآمدی بر زبان‌شناسی معاصر، صفحهٔ ۵۶۷

زبان‌شناسی. چهار.



بنده نه‌تنها با یورک عزیز موافقم و همدلی و همدردی می‌کنم باهاش، بلکه حتی معتقدم مردی که ندونه نیم‌فاصله چیه مرد زندگی نیست.

زبان‌شناسی. پنج.



نوشته می‌توانید امتحان کنید. ینی فقط همینمون مونده بود بریم سر کوچه غارغار کنیم ببینیم کلاغا با شنیدن غارغار ما از این شاخه به اون شاخه می‌پرن یا نه.

زبان‌شناسی. شش.



ینی اگه اون موقع به جای مجسمهٔ شیری که از دهنش آب میومده بیرون ببر و پلنگ می‌ذاشتن الان ببر آب گرم و پلنگ آب سرد داشتیم، ببرو می‌بستیم، یا پلنگو باز می‌کردیم. یا حتی مثلاً ببرآلات و پلنگ‌آلات اخوان و راسان و قهرمان.

تصویر از کتاب درآمدی بر معنی‌شناسی جان لاینز، صفحهٔ ۹۰

زبان‌شناسی. هفت.



حالا درسته اون پایین نوشته طنز، ولی به‌نظرم شوخیشم قشنگ نیست.

صفحهٔ ۱۰۴، کتاب نگاهی به زبان، جرج یول

زبان‌شناسی. هشت.



صفحهٔ ۱۹۵، کتاب نگاهی به زبان، جرج یول

قصۀ جینی، یکی از عجیب‌ترین قصه‌هایی بود که وقتی وارد رشتۀ زبان‌شناسی شدم شنیدم.

ویکی‌پدیا، برای کسب اطلاعات بیشتر: [کلیک]

زبان‌شناسی. نه.



صفحهٔ ۲۰۰، کتاب نگاهی به زبان، جرج یول

زبان‌شناسی. ده.

دو ماه پیش، هر موقع نشستیم پای اخبار یا اومدیم سراغ فضای مجازی، تو دورهمیای خانوادگی و دوستانه، همه، همه جا راجع به هواپیما و موشک و جنگ و چنین چیزهایی صحبت می‌کردن. یه ماه پیش بود که حس کردم ذهنم خسته شده و دیگه کشش نداره. تصمیم گرفتم کتاب بخونم و یه کم از این فضای آشفته دور بشم. کاملاً اتفاقی و بی‌هیچ برنامه‌ای کتابِ «دانش زبان» چامسکی رو انتخاب کردم و علی‌رغم اینکه مطالبش سنگین بود و متوجه نمی‌شدم چی داره میگه، اما به خوندنش ادامه دادم و تا حدودی در دور شدن از فضای موشکی موفق بودم. قشنگ رفته بودم تو بحر نظریۀ ایکس-تیره و مرجع‌گزینی و چنین بحث‌هایی. تا اینکه رسیدم به فصل پایانی کتاب و شش هفت صفحه‌ای که راجع به سقوط هواپیماهای غیرنظامی بود. انقدر این مطالب برام غیرمنتظره بودن که چند لحظه فکر کردم توهّم زدم و از شدت خستگی و خواب‌آلودگی دارم هذیان می‌خونم. گفتم بیام این حیرتم رو با شما هم به اشتراک بذارم.



زبان‌شناسی. یازده.

چند روز پیش، مهسا ازم بن مضارع «بودن» رو پرسید. گفتم باش. بعد با خودم گفتم باش رو که بچه مدرسه‌ای هم بلده. بذار کتابم هم چک کنم مطمئن شم. کتاب دستورزبانی که مال زمان دانشجویی بابامه و دوران راهنمایی چندین بار خونده بودمش و سطربه‌سطرشو حفظ بودمو نگاه کردم دیدم شگفتا!!! نوشته بن مضارعش «بو» هست. خیلی عجیب بود. این همه من این کتابو خونده بودم و تا حالا به این دقت نکرده بودم. برای اینکه مطمئن شم از چند تا از هم‌کلاسیام هم پرسیدم و بعد رفتم سراغ واژه‌نامۀ انتهای کتاب نامۀ پهلوانی. یه کتاب به خط پهلوی ساسانی هست که آخرش واژه‌نامه داره. بَوی رو پیدا کردم و دیدم بله! درسته. حالا شاید برای شما جالب نباشه، ولی برای من خیلی هیجان‌انگیز بود این کشف.



زبان‌شناسی. دوازده.



زبان‌شناسی. سیزده.



در راستای تبدیلِ آ به او، اینجا کسی خاطرۀ کولر گازی رو یادشه؟ می‌خوام ببینم چند تا از قدیمیا هنوز هستن و می‌خونن وبلاگمو :))

زبان‌شناسی. چهارده.

من، وقتی دارم آواشناسی می‌خونم :دی



زبان‌شناسی. پانزده.

اینو فقط هم‌دانشگاهیا می‌فهمن :)) (توضیح: ما به ساختمان ابن سینا می‌گفتیم الف. بعدشم شمارۀ کلاسو می‌گفتیم. مثلاً الف‌هفت، الف‌بیست. سرویس بهداشتی چون همکف بود بهش می‌گفتیم الف‌صفر :دی)



زبان‌شناسی. شانزده.

ذوق یه بلاگر، وقتی داره دنبال معادل فارسی واژه‌ای می‌گرده و اتفاقی یه همچین کلمه‌ای می‌خوره به پستش:



زبان‌شناسی. هفده.

ذوق یه بلاگر، وقتی داره دنبال معادل فارسی واژه‌ای می‌گرده و اتفاقی یه همچین کلمه‌ای می‌خوره به پستش:



زبان‌شناسی. هجده.

ذوق یه بلاگر، وقتی داره دنبال معادل فارسی واژه‌ای می‌گرده و اتفاقی یه همچین کلماتی می‌خوره به پستش:



زبان‌شناسی. نوزده.

ذوق یه بلاگر، وقتی داره زبان می‌خونه و اتفاقی یه همچین کلمه‌ای می‌خوره به پستش:



زبان‌شناسی. بیست.

مردادماهِ ۹۳، ماه رمضون، سالِ کارآموزی، خسته و گشنه از مخابرات برگشته بودم و چشمم به ساعت بود و منتظر اذان. داشتم وبگردی می‌کردم. از این وبلاگ به اون وبلاگ، از این لینک، به اون لینک. اتفاقی روی لینک یکی از کامنتای یه وبلاگی کلیک کردم و رسیدم به وبلاگ راکی. شروع کردم به خوندن. داشتم با دقت تک‌تک پستا رو با کامنتاشون می‌خوندم. آخه طرف هم‌دانشگاهی و هم‌رشته‌ای از آب درومده بود. خوندم و خوندم و رسیدم به پستی با عنوان شب‌مرّگی. «دانشمندان! می‌گویند که آدما خواب رنگی نمی‌بینند بلکه تصورات بعد از بیدار شدن آن‌هاست که باعث می‌شود فکر کنند خوابشان رنگی است. با کمال احترامی که نسبت به این قشر زحمتکش جامعه دارم اما باید بگویم که به نظر من دانشمندان دارند چرت می‌گویند. مورد داشتیم که من توی خواب قبل اینکه بیدار بشم همه‌ی این رنگ‌ها رو با گوشت و پوست خودم حس کرده بودم. مثلا همین دیشب! آقای دانشمند اگه راست میگی چرا توی خواب دیشبم گوجه‌های توی یخچال قرمز بودند؟ یا حتی فلفل‌ها هم سبز بودند؟» کامنت گذاشتم: «منم خوابای رنگی می‌بینم! یادمه یه بار خواب بستنی می‌دیدم، بستنی نارنجی و بنفش! تو خواب داشتم فکر می‌کردم کدوم رنگو انتخاب کنم. بنابراین دانشمندان چرت میگن.» ایمیل و آدرس وبلاگمو ننوشتم. فقط اسممو نوشتم. نسرین. چند روز بعد هم راکی اتفاقی از کامنتای وبلاگی که هردومون می‌خوندیمش رسید به تورنادو و برای آخرین پست ماه رمضونم کامنت گذاشت. نمی‌دونست تورنادو همون نسرینیه که چند روز پیش برای پست شب‌مرّگیش کامنت گذاشته بود. در جواب کامنتش نوشتم من همونی‌ام که خواب‌های رنگی می‌بینم. من به چهره می‌شناختمش، اون اما نه. اوایل هر موقع اتفاقی تو دانشگاه از دور می‌دیدمش راهمو کج می‌کردم نخوریم به پست هم. ارتباط وبلاگی خوبی داشتیم. از تابستون ۹۳. وبلاگش تو فولدر وبلاگ‌هایی بود که حسابشون جداست. همۀ آرشیوشو با کامنتا خونده بودم. سال آخری که شریف بودم، اون سالی که برای تولد وبلاگم کیک گرفته بودم، یه تیکه از کیکو بریدم و بردم اتاقش. دیگه بعد از اون ندیدمش. وبلاگشم کم‌کم مثل خیلیای دیگه تعطیل کرد و دیگه ازش خبری نداشتم. چند روز پیش یادش افتادم. البته که آدم همیشه یاد دوستاشه، ولی این بار با دلتنگی یادش افتادم. خرجش یه پیامک ده‌تومنی بود که حالشو بپرسم، یه پیام تلگرامی، واتساپی، ایمیلی. دست و دلم به نوشتنِ همین مختصر احوالپرسی هم نرفت. می‌دونستم که کامنتاشم چک نمی‌کنه. جواب آخرین کامنتمو چند ماه بعد داده بود. آدم وقتی یه مدت از کسی بی‌خبر باشه، نمی‌دونه اگه احوالشو بپرسه واکنشش چیه. خوشحال میشه؟ نمیشه؟ نور به قبر مخترع عکس پروفایل و بیو بباره و اگه زنده است خدا حفظش کنه با این اختراع زیباش. دیدم تو قسمت «درباره» واتساپش جمله‌ای نوشته که غلط املایی داره. گفتم بهانۀ خوبیه ها. پیام بده بگو عاشوراعییان غلطه و درستش عاشوراییانه. نگفتم. تو مپندار که تنها عاشوراییان را بدان بلا آزموده‌اند و لا غیر. صحرای بلا به وسعت همۀ تاریخ است. بی‌حوصله یکی از منابع کنکور دکترا رو که تا نصفه خونده بودم باز کردم و گفتم سرم که گرم بشه دلتنگی از یادم میره. چند خط بیشتر نخونده بودم که رسیدم به این صفحه:


۵۶ نظر ۲۵ اسفند ۹۸ ، ۰۴:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۹۵- دوری صیّاد

پنجشنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۸، ۰۶:۳۲ ق.ظ

نظرنوشت ۱۳۹۵. شهریور ۹۱ آموزشگاه رانندگی رفتم و چهار سال بعد، مرداد ۹۵ گواهینامه گرفتم. چجوری؟ [کلیک]

سفرنوشت ۱۳۹۵. لحظۀ تحویل سال کربلا بودیم. بین‌الحرمین. زمستون همون سال باز دوباره قسمت شد رفتیم. دو تا عکس از سومین و چهارمین سفر کربلا. این کیفم هم از نجف خریدم.



عکس‌نوشت ۱۳۹۵. شریف دیر جشن فارغ‌التحصیلی می‌گیره و اینجا ترم دوم ارشدم و تازه برامون جشن فارغ‌التحصیلی از کارشناسی گرفتن.



عکس‌نوشت ۱۳۹۵. صبح پنج‌شنبه با بروبچ جمع شدیم رفتیم خونۀ دکتر حداد. مثنوی می‌خوند و معنی می‌کرد. اینجا پارکینگه. اون درو باز کنید می‌خوره به راه‌پله‌های ساختمون.



عکس‌نوشت ۱۳۹۵. اولین حضور من در نماز جمعه و تا این لحظه آخرین حضورم هم هست. اونجا چی کار می‌کردم؟ چون می‌خواستم برم حوزۀ شریف، قبول نشدم البته (یادآوری پست مصاحبۀ حوزه)، فکر کردم ممکنه تو مصاحبه ازم راجع به نماز جمعه هم بپرسن، گفتم یه سر برم ببینم چجوریاس. 



سفرنوشت ۱۳۹۵. جلفا، باغ صفا. یه عکسِ دیگه از این باغ، همون روز، پای درخت: nebula.blog.ir/post/936



رقصانه. دخترا، بیاید رقص مورد علاقه‌مو نشونتون بدم دلتون واشه یه کم. این بخش مخصوص خانوماست ولی حالا اگه آقایون بخونن و ببینن هم اشکالی نداره. آهنگِ صیاد افتخاری رو که احتمالاً شنیدین. خیلیا گروهی و انفرادی با این آهنگ رقصیدن و ویدئوهای زیادی دیدم. اولین بار هم تو عروسی آرزو دیدم. چون هر کدوم ایرادات جزئی داشتن، به هیچ کدومشون نمرۀ کامل نمی‌دم. ولی از بین چند تایی که خوب بودن، این از همه‌شون بهتر بود. مثلاً اونجا که میگه برخیز که داد از منِ بیچاره ستانی یا اونجا که میگه بنشین که شرر در دلِ تنگم بنشانی، طرف باید برخیزه و بنشینه. نه که تو حال خودش باشه و همچنان برقصه. یا اونجا که میگه تا سجده گذارم باید خم بشه که اغلبشون خم نمیشن. فقط چون از youtube هست، به فیلترشکن نیاز دارید. اگر فیلترشکن ندارید پیشنهاد من browsec هست. می‌تونید گوگل کنید و افزونه‌شو نصب کنید. اینم فیلم آموزش تصویری نصبه (کلیک). بعد از اینکه مشکل فیلترینگ رو حل کردید، کلیک کنید روی تصویر زیر و هدایت بشید (در واقع منحرف بشید :دی) به سایت یوتیوب. اگه به این رقص با ارفاق ۵ بدم، به این دو تا هم به ترتیب ۴.۵ و ۴ می‌دم: این و این.

https://www.youtube.com/watch?v=WyUAv0YU3ro


یه چیزی هم راجع به دانلود از یوتیوب یادتون بدم. توی URL یعنی همون آدرس لینک، بین you و tube وقتی بنویسید magic می‌پرسه با چه کیفیتی برات فایلو ذخیره کنه و می‌تونید کیفیتشو انتخاب کنید و دانلود کنید. الان مثلاً برای کلیپ بالا لینک دانلود میشه [این] ولی خب البته اینم فیلتره.

۲۶ نظر ۲۲ اسفند ۹۸ ، ۰۶:۳۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۹۴- نقطۀ عطف

سه شنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۸، ۱۲:۵۳ ق.ظ

به‌دعوتِ بانوچه، برای بازی وبلاگی آقاگل:

کاکِروی عزیزم こんにちは.

お元気ですか?

コロナで何をしていますか?

 と申します دردانه

日本人ではありません و 日本語が よく 話せません

می‌خواستم بهت بگم که 愛してる و 大事にしたい

چون 君は本当にいいヤツだな

またね و さようなら

نفهمیدین چی گفتم؟ خب برای شما ننوشتم که بفهمید. نامه برای کاکروئه. شمام برای ترجمۀ جملات ژاپنی اگر خواستید از گوگل ترنسلیت استفاده کنید گزینۀ ژاپنی به انگلیسی رو انتخاب کنید. اگر ژاپنی به فارسی بزنید به سرنوشت پست ۱۲۵۳ دچار می‌شید. یادتونه که؟ کلیک کنید یادتون بیافته. این دومین نامهٔ من به یک شخصیت خیالی بود. اولین نامه رو وقتی ده سالم بود برای عمو پورنگ نوشتم. براش یه نقاشی هم کشیدم و همچنان منتظرم نامه‌مو از صندوق پستی برنامه دربیاره و بخونه. کد پستیشون اگر اشتباه نکنم نوزده سیصدونودوپنج خط تیره چهل‌وسه چهل‌وسه بود. اکنون ضمن دعوت از همه‌تون که شما هم نامه بنویسید برای شخصیت داستانی یا کارتونی مورد علاقه‌تون، دو قسمت موردعلاقه‌م از فوتبالیست‌ها رو معرفی می‌کنم:

فوتبالیست‌ها ۲۰۱۸، قسمت ۵۲ [کلیک] تو این قسمت عاشق کاکرو شدم. تا پیش از این ازش بدم میومد :دی

فوتبالیست‌ها در راه جام جهانی، قسمت آخر [کلیک]

عکس‌نوشت ۹۴. سیزده‌بدر. با پریسا اینا رفتیم شاهگلی. شوهر پریسا هم اون سال به جمع ما اضافه شده بود. عمارت شاهگلی در دستان من.



بعدش نمی‌دونم چی شد که سر از کوه درآوردیم. انقدر یهویی و بدون برنامه‌ریزی بود که با یه همچین کفشایی کوه رو درمی‌نوردیدم.



عکس‌نوشت ۹۴. آخرین روزهایِ خوابگاه کارشناسی. روزهای خوبی که با مژده سپری می‌شد. ماه رمضونی که خونه نبودم. سحرهایی که بلند می‌شدم و آهسته، طوری که بقیه رو بدخواب نکنم سحری درست می‌کردم. سحری می‌خوردم. دانشگاه می‌رفتم. ظهرهای گرم تهران. عصرهایی که جون نداشتم بلند شم دو قدم راه برم، ولی می‌رفتم خرید. نون تازه، سبزی، میوه، هندونه، طالبی. کیک درست می‌کردم. سالاد، سوپ، دسر. میز افطار می‌چیدم و دلم تنگ می‌شد برای در و دیوار. برای آدما؟ نه برای همه‌شون. نه برای خیلیاشون.



عکس‌نوشت ۹۴. ارشد زبان‌شناسی قبول شدم. و حالا فرهنگستان، من در حال ارائه.



عکس‌نوشت ۹۴. کارگاه یک‌روزۀ زبان‌شناسی رایانشی شریف. اینجا هم همه رو سانسور کردم جز خودم و دکتر ش.



عکس‌نوشت ۹۴. ترم اول ارشد. با هم‌اتاقی جدیدم رفتیم کلاس رقص ثبت‌نام کردیم و برگشتنی یه گلدون کاکتوس خریدیم.



عکس‌نوشت ۹۴. بهمن‌ماه. دانشکدۀ برق. عرشه. برای وبلاگم تولد گرفتم. براش کیک خریدم. باورتون میشه؟ من برای تولد وبلاگم کیک خریدم و از آقای شیرینی‌فروش خواستم روش جغد بکشه و بنویسه تولدت مبارک شباهنگ. لبخندِ توی این عکس جزو معدود لبخندهای راست‌راستکیمه. لبخندی که پشتش غمی نیست، یا اگه هست انقدرام بزرگ نیست. 



سفرنوشت ۹۴. دومین سفر کربلا. فرودگاه نجف:



عنوان: سال ۹۴ سال عجیبی بود. نقطۀ عطف زندگیم بود. نقطۀ عطف توی همۀ ابعاد زندگیم. همۀ ابعاد. نقطۀ عطف به معنای واقعی کلمه. دقیقاً همون نقطۀ عطفی که تو ریاضیات و توابع تعریفشو خونده بودیم. جایی که منحنی تغییر، تغییر می‌کنه. من روند زندگیمو به دو بخش تقسیم می‌کنم. من، قبل از ۹۴، و من، بعد از ۹۴.

+ نقطۀ عطف زندگی شما کجاست؟

۴۰ نظر ۲۰ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1393- Restore point

يكشنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۸، ۱۲:۰۶ ق.ظ

+ در بازی وبلاگی آقاگل شرکت کنید و نامه بنویسید برای...

سفرنوشت ۱۳۹۳. زمستونِ ۹۳ با اردوی گروه رسانا (یه گروه علمی فرهنگی توی دانشکدۀ برق) رفتیم کویر ورزنه. نزدیک اصفهان. از نیروگاه سیکل ترکیبی زواره هم بازدید کردیم. تو این سه چهار روز کلی پست سفرنامه‌طور نوشتم برای وبلاگم که چون در لحظه می‌نوشتم به جزئیات جالبی اشاره می‌کردم. پست‌ها و عکس‌ها زیر آوار بلاگفاست و نمی‌تونم لینک پست‌های اون موقع رو بدم. ولی یادداشت‌هامو دارم هنوز. می‌تونید کلیک کنید روی این و به‌ترتیب از راست به چپ بخونید (۳۶ تا یادداشته و ۵ مگابایت حجمشه). 



عکس‌نوشت ۱۳۹۳. یه دورهمی دیگه با بچه‌های مدرسه، بازم توی شاهگلی. هنگامه داشت از ایران می‌رفت. دارم براش یادگاری می‌نویسم. گل سرخ و سفید و ارغوانی، فراموشم نکن تا می‌توانی...



عکس‌نوشت ۱۳۹۳. یکی از اتفاقات هیجان‌انگیز ۹۳ توفان خردادماه تهران بود. اغلب بلاگرهایی که تهران بودن راجع به اون روز پست نوشتن. افسوس که بلاگفا همه رو بلعید. لحظه‌ای که توفان شد من و مطهره دقیقاً تو این موقعیت بودیم و داشتیم برمی‌گشتیم خوابگاه. یهو آسمون قرمز شد و سطل آشغال‌ها شروع کردن به حرکت. درخت‌ها شکستن و افتادن. برگشتیم سمت دانشکده. شیشه‌های رسانا شکست. همه‌مون هنگ کرده بودیم. من با یه دستم کیف و چادرمو محکم گرفته بودم و با اون یکی دستم عکس می‌گرفتم. وقتی رسیدیم خوابگاه همه چی وسط حیاط بود. عکسا رو نشون هم‌اتاقیام دادم و بعد کابلو وصل کردم به گوشیم که عکسا رو بریزم تو لپ‌تاپم. کاتشون کردم از گوشی و پیست کردم رو لپ‌تاپ. اما هیچی پیست نشد. برگشتم تو فولدر گوشیم و دیدم فقط همین یه عکس مونده. هیچ وقت نفهمیدم اون همه عکس چی شد و کجا رفت. 



فردای اون روز رفتم دانشگاه و دوباره عکس گرفتم. از درختایی که شکسته بودن و افتاده بودن روی زمین. از سطل آشغالایی که هر کدوم یه گوشه افتاده بودن.


 

عکس‌نوشت ۱۳۹۳. تابستون ۹۳، ماه رمضون، کارآموزی می‌رفتم ادارۀ مخابرات تبریز. یه درس اجباریِ صفرواحدی بود. نکتۀ جالب توجه این کارآموزی نوع پوششمه. من اونجا تنها کارآموزی بودم که شال و شلوار سفید و مانتوی صورتی می‌پوشیدم. بقیه همه این شکلی بودن. همون‌طور که قبلاً هم عرض کردم همه هر جوری باشن من برعکسشونم. اون دختره هم که سمت راست تصویره سهیلاست. اومده دیدنم.



اینجا تو این عکس، روز آخر کارآموزیمه و با سهیلا رفتم کلی امضا و مُهر و اینا گرفتم و خوشحال و خندان جلوی اداره ازش خواستم ازم عکس بگیره. هوا به‌شدت طوفانی بود. چند ثانیه بعد از این صحنه باد پرونده‌مو برد :| بعد من و سهیلا راه افتاده بودیم دنبال کاغذایی که تو هوا می‌رقصیدن :|



عکس‌نوشت ۱۳۹۳. سهیلا دانشگاه تبریز بود و ترم تابستونی برداشته بود. بعضی وقتا، تو وقتای آزادم بعد از کارآموزیم یه سر می‌رفتم دیدنش. یه بار با شال رفته بودم راهم ندادن داخل دانشگاه. مجبور شدم سریای بعدی مقنعه بپوشم. چادر هم داشتم البته. ولی خب نگهبان وقتی گیر بده نمیشه کاریش کرد. اینجا تو این عکس داریم کامنتای خاطرات تورنادو رو جواب می‌دیم.



درگذشتگان ۱۳۹۳. عید ۹۳ عمو تصادف کرد. بابا برای یه سفر کاری رفته بود مشهد. تازه رسیده بود اونجا که زنگ زدیم برگرده. گفتیم عمو بیمارستانه و حالش خوب نیست، ولی منظورمون این بود که فوت کرده و خودتو برسون برای مراسم تشییع و خاکسپاری. به خاطر مشابهت اسمی من و عمو، برخی از اقوام موقع خبر دادن به هم پشت تلفن فکر کرده بودن من تصادف کردم و دعوت حق رو لبیک گفتم!. بسیار گریه‌ها کرده بودن برام. روزای اولی که خوابگاه بودم خیلی سخت می‌گذشت. بساط گریه‌هام به هر بهانه‌ای به راه بود. یادمه اون موقع چند بار عمو زنگ زد دلداریم بده که غصه نخورم، که زود تموم میشه و مهندس میشم و برمی‌گردم پیششون. نموند و ندید مهندس شدنمو. زمستون همون سال خاله‌م هم فوت کرد. تو بیمارستان. کنکور ارشد داشتم. نتونستم برم تبریز. بچه که بودیم دستمونو می‌گرفت می‌برد برامون مداد و ماژیک و مدادشمعی می‌گرفت. یادگاریاشو نگه‌داشتم هنوز.

مرتضی پاشایی هم ۹۳ فوت کرد. اون سال هر جا می‌رفتی، توی ماشین، تاکسی، بوتیک، برنامۀ ماه عسل، رادیو، تلویزیون، توی گوشیا و لپ‌تاپامون آهنگ‌های مرتضی پاشایی بود. اون موقع هنوز نیومده بودم بیان. آهنگِ محبوبم «یکی هست» بود. کدشو گذاشته بودم روی قالب بلاگفا که آنلاین پخش بشه. عنوان یکی دو تا از پست‌هام هم یه بخشایی از همین آهنگ بود. نمی‌دونم چی شد و چطور شد که سوءتفاهم شد. نقد شدم، قضاوت شدم، یکی یه پست نوشت خطاب به من. در نصیحتِ من. رمزدار. رمزشو فقط به من داد که بخونم. غصه‌م گرفت. دفاعیه نوشتم. من هم رمزدار. نخواستم رمز بیافته دست بعضیا. سهواً افتاد. بد شد. آهنگه از چشمم افتاد. قلبم شکست. دیگه گوش نکردم. تا همین چند روز پیش که یه شمارۀ ناشناس زنگ زد. گفت خانم، من جلوی خوابگاهم. سفارشتونو آوردم. به دوستتون می‌گید بیاد تحویل بگیره؟ تحویل به شهرستان نداشتن و موقع سفارش گفته بودم که تهران نیستم و آدرس خوابگاه دوستمو داده بودم. گفتم یه چند دیقه صبر کنید بهش خبر بدم. زنگ زدم نگار و ازش خواستم بسته رو تحویل بگیره و هر موقع اومد تبریز بیاره برام. خوابگاه نبود. با هم‌اتاقیش هماهنگ کردم. زنگ زدم به اون شمارۀ ناشناس که بگم هم‌اتاقی دوستم داره میاد بگیره. خطش از این آهنگای پیشواز داشت. تا اون گوشیشو از جیبش دربیاره و کلید سبزه رو بکشه سمت چپ من رفتم سال ۹۳ و به هم ریختم و برگشتم. آهنگ پیشوازش یکی هستِ پاشایی بود. قلبم... قلبم دوباره مچاله شد.

عنوان: وقتایی که کامپیوتر یا لپ‌تاپمون دچار مشکل میشه، از عملکردش راضی نیستیم، هنگ می‌کنه و درست کار نمی‌کنه، اگه از سیستم، بک‌آپ داشته باشیم، می‌تونیم برش‌گردونیم به وضعیت یه هفته پیش، یه ماه پیش، یه سال پیش، یا هر موقع دیگه‌ای که به‌طور خودکار یا قبلاً توسط خودمون به‌عنوان Restore point مشخص شده. وضعیت رو برمی‌گردونیم به موقعی که تا اونجا و تا اون موقع اوضاع خوب بود. برمی‌گردیم عقب، می‌کوبیم و از نو می‌سازیم. اگه یه روز به من این فرصتو بدن که برگردم به گذشته، برمی‌گردم به ابتدای سال ۹۳. سالی که پراشتباه‌ترین مقطع زندگیم بود؛ در همۀ زمینه‌ها. تحصیلی، مالی، کاری، عاطفی، توی روابط دوستانه، تو محیط خوابگاه، توی انتخاب هم‌اتاقی، توی دانشگاه، توی انتخاب واحد، استاد، رشته و حتی اینجا تو فضای مجازی و وبلاگی. اشتباهاتی که نمی‌تونم جبرانشون کنم. نیمهٔ خالی لیوان همین اشتباهات و تتمّه‌هاشه و نیمهٔ پر، تجربه‌هاییه که کسب کردم. تجربه‌هایی که البته تاوان سنگینی بابتشون دادم و میدم.

+ ریستور پوینت شما کِیه؟

۴۰ نظر ۱۸ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عکس‌نوشت ۱۳۹۲. با هم‌اتاقیای جدیدم رفتیم تهران‌گردی. همین‌جوری هر چه پیش آید خوش آید، بدون هدف و مقصد راه افتادیم و رسیدیم پارک طالقانی و آب و آتش و باغ‌موزۀ دفاع مقدس حقّانی. جلوی فرهنگستان. اون موقع که کنار این تانک عکس می‌گرفتم نمی‌دونستم دو سال دیگه سرنوشتم گره می‌خوره اینجا. اون موقع حتی نمی‌دونستم فرهنگستان اونجاست و اصلاً جایی به اسم فرهنگستان وجود داره.



سفرنوشت ۱۳۹۲. اینجا قُمه و خونۀ امام خمینی :دی. دیگه گفتم از لوکیشن‌های مختلف عکس می‌ذارم از اینجا هم عکس بذارم. مقصد من تهران بود و بعدِ زیارت یه آژانس! گرفتم رفتم تهران. کلاس داشتم و بیشتر نگران غذاهای توی چمدونم بودم که یخشون آب نشه و خراب نشن. خانواده فکر کنم برگشتنی یه سر هم رفتن کاشان. رفیق نیمه‌راه که میگن منم.



عکس‌نوشت ۱۳۹۲. کارگاه برق، با اعمال شاقّه و امتحان کتبی و اصن یه وضعی. بیست‌ویک ساله هستم، ترم هفت :|



درگذشتگان ۱۳۹۲. مادربزرگم؛ مادربزرگ عزیز و نازنینم، مادربزرگ مهربونم. هر بار می‌خواستم برم خوابگاه چمدونمو پر خوراکی می‌کرد. آخرین بار برام سنگک گرفته بود. می‌دونست که چقدر سختمه نونوایی رفتن و نون خریدن. نموند و ندید مهندس شدنم رو. نبودم و ندیدم وقتی رفت. زنگ زدن گفتن حالش خوب نیست بیا. گفتم امتحان دارم. گفتن بابا هم قراره بیاد. بابا مکه بود. بابا سفرشو نصفه گذاشت و برگشت تبریز. فامیلای تهران و کرج اومدن خوابگاه دنبالم که ببرنم تبریز. با پیرهن مشکی. می‌گفتن نگران نباش بیمارستانه و یه کم حالش خوب نیست. می‌دونستم دروغ میگن. پیرهن مشکیاشون داد می‌زد دروغ میگن، ولی دلم می‌خواست باور کنم و مامان‌بزرگم فقط یه کم حالش خوب نباشه. وقتی رسیدیم از این پارچه مشکیا زده بودن جلوی در. قلبم... قلبم مچاله شد. 



عنوان: بخشی از آهنگ من و تهران قمیشی

۶۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۹۱- گذشته‌ها رو دوره کن؛ روزای خوبمون گذشت

سه شنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۸، ۰۷:۱۹ ق.ظ

عکس‌نوشت ۱۳۹۱. ترم چهار، با هم‌اتاقیام تو مسابقۀ آشپزی خوابگاه شرکت کردیم. انتخاب نوع غذا دلخواه بود. ملت کلی غذای سخت و پیچیده و محلی و بین‌المللی درست کرده بودن. ما تصمیم گرفتیم ماکارونی درست کنیم. خدایی از منی که تا قبل از خوابگاهی شدنم آب هم بلد نبودم بجوشونم جز این انتظار نمی‌رفت. من ماکارونی رو درست کردم و هم‌اتاقیام سالادو. غذای تیم ما اول شد و ماهیتابه و پنج هزار تومن وجه نقد! برنده شدیم. من ماهیتابه رو برداشتم هم‌اتاقیام پولو. اون موقع با پنج تومن می‌تونستی با قطار بری تبریز :| ینی می‌خوام بگم کم پولی نبود پنج تومن. ماهیتابه رو استفاده نکردم و نگه‌داشتم با خودم ببرم خونۀ بخت و توش اولین نیمروی زندگی مشترکمونو به منصهٔ ظهور برسونم :| من اونی‌ام که ابر قرمز رو صورتشه. به سه نفر اول ماهیتابه دادن و به نفر چهارم که کنار من ایستاده و اسمشو نمی‌دونم و یه سر و گردن از بقیه بلندتره بطری آب. موقعیت عکس هم نمازخونۀ خوابگاهه. داورهای مسابقه هم مسئولین خوابگاه و اون خانومه که از مرکز معارف میومد دخترای دم بختو به پسرای دم بخت وصلت می‌داد و دختر سه‌ساله‌ش بودن.



عکس‌نوشت ۱۳۹۱. چه ذوقی می‌کردیم وقتی مدار جواب می‌داد.



عکس‌نوشت ۱۳۹۱. غذای خوابگاه و دانشگاهو نمی‌خوردم. یا از خونه غذا می‌بردم یا خودم درست می‌کردم. ولی هر از گاهی هم پیش میومد که راه گم کنم و برم سلف.


چون که مدلش رمز خانوماست.


عکس‌نوشت ۱۳۹۱. شاهگلی شاهگلی که میگن اینجاست. البته اسم بعد از انقلابش ائلگلیه ولی ما خودمون عادت کردیم می‌گیم شاهگلی. با هم‌مدرسه‌ایام اینجا دورهمی داشتیم. بعد از کنکور، اوایل از این دورهمیا زیاد داشتیم و تند تند دلمون برای هم تنگ می‌شد. ولی از یه جا به بعد دیگه سراغ همو نگرفتیم و دلمون هم تنگ نشد برای هم.



سفرنوشت ۱۳۹۱. سال ۹۱ دو تا سفر داشتیم. قم-جمکران، کربلا و نجف. هم جمکران رفتنم اولین بار بود هم کربلا. ترم چهار بودم اون موقع. سر کلاس محاسبات عددی نشسته بودم که بابا زنگ زد. رفتم بیرون و جواب دادم. گفت داریم می‌ریم سفر و ادامۀ صحبت‌ها (به‌شدت توصیه می‌کنم کلیک کنید روش و خاطرۀ اولین سفر کربلامو بخونید).



پی‌نوشت. سال ۹۱ کلاس رانندگی رفتم و آزمون کتبی دادم و برای اولین بار با ماشینِ بدونِ کلاج و ترمزِ کمکی رانندگی کردم. البته فرصت نکردم امتحان افسرو بدم و چهار سال دیگه! قراره گواهینامه‌مو بگیرم. فعلاً اینو گوشۀ ذهنتون نگه‌دارید، تو پست ۱۳۹۵ خاطرۀ امتحان افسرم هم تعریف می‌کنم براتون.

عنوان. بخشی از آهنگ گذشته‌ها از احسان خواجه‌امیری

۳۳ نظر ۱۳ اسفند ۹۸ ، ۰۷:۱۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

درگذشتگان ۱۳۸۷ و ۱۳۸۹. تصمیم جدیدی گرفتم مبنی بر اینکه در کنار عکس‌نوشت‌ها و سفرنوشت‌هایی که مصادف با شمارهٔ پست‌ها هستن، یادی هم بکنم از عزیزانی که تو اون سال‌ها از دست دادم و بند جدیدی تحت عنوان درگذشتگان اون سال به هر پستم اضافه کنم. پدربزرگ و مادربزرگ مادریمو وقتی ابتدائی بودم از دست دادم و تاریخ دقیقش یادم نیست. سال ۸۷ مادربزرگ پدرم فوت کرد. مامانِ بابابزرگم. با محمدرضا و پریسا اینا زندگی می‌کرد؛ چون که پدر و مادر محمدرضا و پریسا هردوشون نوه‌های ایشون بودن. هر سال تو مناسبت‌ها، تاسوعا و عاشورا و سیزده‌بدر و یلدا و تولدهامون، تو همهٔ مراسم‌هامون حضور داشت. عاشق سس مایونز بود. هر موقع سسو خالی می‌کنیم رو سالاد می‌خندیم و یادش می‌افتیم. خردادماه فوت کرد. البته من همیشه فکر می‌کردم سال فوتش  ۸۸ هست و من خرداد سال ۸۸ سوم دبیرستان بودم و توی مراسم ختم و کفن و دفن منتظر نتایج المپیاد ادبی. ولی شاهدان قضیه میگن سال فوتش ۸۷ بود و تو دوم دبیرستان بودی اون موقع. لابد ۸۸ تو مراسم سالگردش من منتظر نتایج بودم. سال ۸۹ هم پدربزرگم فوت کرد. مردادماه. درست قبل از اعلام نتایج کنکور. نبود و ندید وقتی نتایج اومد. پدربزرگم هم عاشق ترشی بود. منم که نوهٔ همین مرد باشم شیفتهٔ ترشیجاتم. اینا انقدر برام عزیز بودن و دوستشون داشتم و دارم که هنوز دلتنگشون میشم و خوابشونو می‌بینم.

پدربزرگ و مادرش، سیزده‌بدر


عکس‌نوشت ۱۳۸۹. دارم می‌رم سر جلسۀ کنکور. هیژده سالمه.


چون مچ تا آرنجم هم معلوم بود :| 


سفرنوشت ۱۳۸۹. مشهد. اردوی ورودی‌های دانشگاه. ششمین سفر مشهدمه این سفر.



عکس‌نوشت ۱۳۸۹. یک واحد کارگاه عمومی، با اعمال شاقّه.



عکس‌نوشت ۱۳۸۹. اولین نونی که گرفتم. دویست تومن. خوابگاه.



+ عنوان، بخشی از شعریه که شب کنکور کارشناسی تو وبلاگم نوشته بودم. امشبم قرار بود شب کنکور سومین آزمون دکترا باشه. کلی برنامه‌ریزی کرده بودم این پست با این شماره امشب منتشر بشه. ولی خب کنکورو به‌خاطر کرونا دو ماه عقب انداختن و البته که خوشحالم.

+ چند روزه که وزارت بهداشت برای همه پیام‌‌‌‌‌های بهداشتی می‌‌‌فرسته. امروز فهمیدم پیام‌‌‌هایی که به ایرانسلم میان متفاوت با پیام‌‌‌‌های همراه اولم هستن. تعدادشون هم بیشتره. و نکتهٔ جالب دیگه اینکه تو خونه، بیشتر از همه برای من پیام می‌‌‌‌‌‌‌فرسته.

+ و بدینوسیله به استحضار غمی‌خوانان می‌رسانم غمی اینجاست: 

ghami.blog.ir

۳۸ نظر ۰۸ اسفند ۹۸ ، ۱۹:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۸۳- شهرِیار

جمعه, ۴ بهمن ۱۳۹۸، ۰۱:۰۰ ق.ظ

بیر.

داشتم با مسئول آموزش صحبت می‌کردم. گفت شما همون روز که اومدی اینجا برای مصاحبۀ ارشد، همون روز ما انتخابت کردیم که بمونی و همین جا کار کنی. گفت یه درخواست بده و همین جا مشغول شو. یه همچین حرفی حتی اگه بُلُف باشه، اگه تعارف باشه، اگه یه دروغ مصلحتی و دلخوش‌کنک باشه، اگه جز من به هزار نفر دیگه هم گفته شده باشه، هر چی که باشه آدم دلش می‌خواد باور کنه. که دلش گرم بشه که دیده شده، که مهمه، که براش ارزش قائلن. گفتم من که تهران نیستم فعلاً. دکترا هم معلوم نیست قبول شم و بیام. گفت پس برو بنیاد شهریار با دکتر باقری صحبت کن. گفت اونجا زیرمجموعۀ ماست و نامه می‌دیم و زنگ می‌زنیم بهشون که فلان کار و بهمان کارو بکنی. نمیشه آدم هر حرفیو به هر کسی بگه. حتی نمیشه هر حرفیو هر جایی بنویسه. در لفافه گفتم که قبلاً یه بار رفتم و یه سر و گوشی آب دادم. اونجا همه خسته‌ن. مثل اینجا. مثل همه جا.

ایکی.

اولین بار اسمشو روی جلد یکی از کتاب‌هایی که منبع کنکور ارشد زبان‌شناسی بود دیده بودم. مهری باقری. نمی‌دونم چرا اون موقع فکر کرده بودم صاحب این اسم باید یک دختر جوان باشه. حتی بعداً که فهمیدم خانم باقری استاد دانشگاه تبریزه باز هم همچنان در تصورم باقری، یک استاد جوان هم‌سن‌وسال خودم بود. فرهنگستان که بودم سؤالِ دکتر باقری رو می‌شناسی رو زیاد از من می‌پرسیدند و من هر بار پاسخم نه بود. لابد فکر می‌کردند چون استاد دانشگاه تبریزه باید بشناسم. اولین بار که اسمشو گوگل کردم همین پارسال بود. اقوام پیام داده بودند که حدادتون هم که داره میاد تبریز. خبر نداشتم. در باب گام نمی‌دونم چندم انقلاب، دانشگاه تبریز سخنرانی داشت. زمستون بود. شال و کلاه کردم سمت دانشگاه. ملت به‌زور نمره و دانشگاه حضور به هم رسانده بودن و من حتی نرفتم خودمو نشون استاد بدم و احوالپرسی کنم. یه گوشه کناری پیدا کردم نشستم و از محفل فیض بردم. یه خانوم مسنّی اومد و ضمن خوشامدگویی به حدادمون، نشست ردیف اول. تنها خانوم ردیف اول بود. اینترنت نداشتم. به دخترهای پشت سریم که سرشون توی گوشی‌هاشون بود گفتم می‌شه اسم دکتر مهری باقری رو گوگل کنید عکسشو ببینم. نشونم دادن. گفتم شبیه همین خانوم ردیف اول نیست؟ خودش بود. همین خانومی بود که ردیف اول نشسته بود و به دکتر خوشامد گفته بود. اونجا اولین باری بود که دیدمش. موقع رفتن پالتوشو جا گذاشت. می‌دونستم برمی‌گرده. کنار پالتو منتظر موندم و وقتی برگشت و از دور اشاره کرد که بی‌زحمت پالتوشو براش ببرم بردم. پیش‌تر هم دکتر حداد کلاهشو توی کلاس جا گذاشته بود و براش برده بودم. پیش‌ترتر هم استاد شمارۀ پانزده کتش رو. خب هر کس یه علاقه‌مندی‌ای داره و علاقۀ من هم تحویل رخت و لباس جاماندۀ اساتیدم بهشونه. از سخنرانی که برگشتم دوباره خودم گوگل کردم و فهمیدم که متولد تهرانه و مدرکشو از دانشگاه تبریز گرفته. اسم همسرش آشنا بود. همسرش، مرحوم سرکاراتی، استاد دانشگاه تبریز بود و خب حدس زدم که احتمالاً وقتی برای تحصیل آمده اینجا، یا قبل‌تر، با استادش ازدواج کرده و مونده و بعداً هم خودش همین‌جا استاد شده.

اوچ.

شمارۀ بنیاد شهریار رو از سایتشون برداشتم و زنگ زدم. یه خانومی گوشی رو برداشت. منشی اونجا بود. خودم رو دانشجوی فرهنگستان معرفی کردم. از اونجایی که بنیاد شهریار، تبریزه، با خانومه ترکی حرف می‌زدم. تا گفتم با دکتر باقری کار دارم گفت بذار وصل کنم و وصل کرد. اصلاً مهلت نداد که بپرسم این خانم باقری ترکی بلده یا نه. وقتی صدای پشت خط گفت بله، سلام کردم و خودمو معرفی کردم. چند جملۀ اولم ترکی بود. بعد با تردید پرسیدم شما متوجه می‌شید چی میگم؟ به فارسی گفت بله بفرمایید. گفتم پس فارسی می‌گم که دوزبانه نشه مکالمه‌مون. قرار شد دوشنبه ششم آبان ساعت نُه، یک جلسۀ حضوری داشته باشیم. کلی ایده توی سرم بود که می‌دونستم اینجا نمی‌تونم به هیچ کدوم جامۀ عمل بپوشونم. در واقع همون بدو ورود متوجه شدم محیط خسته‌ای داره که هیچ جوره نمیشه تکونش داد. یکی از ایده‌هام این بود که راجع به زبان آذری (نه ترکی) که چند صد گویشور بیشتر نداره و در روستاهای دورافتاده به‌کار میره تحقیق کنم. دلیل اینکه تا الان منقرض نشده دورافتاده و صعب‌العبور بودن روستاهاست و بدبختی اینجاست هیچ زبان‌شناسی هم نمی‌خواد یا نمی‌تونه به این مناطق بره. من ولی دوست دارم. خانم باقری گفت منم وقتی جوان بودم از این کارها می‌کردم. گفت هنوز که هنوزه نمیشه با ماشین رفت اونجا. اسم روستاها رو پرسیدم و یادداشت کردم. با اینکه می‌دونستم حالا حالاها کسیو ندارم و شاید تا ابد هم کسیو نداشته باشم که تو این مسیر همراهیم کنه و یه کوله‌پشتی برداره و بزنیم به دل طبیعت و نجات بقایای زبان‌های در حال انقراض، اما با این همه اسم روستاها رو نوشتم. یه چند تا طرح دیگه هم داشتم و گفتم. اشاره کرد به موهاش و گفت اینا رو تو آسیاب سفید نکردم. هفتاد سالمه. دیگه با یه نگاه تشخیص می‌دم دانشجو باسواد و علاقه‌مند هست یا نیست. گفتم نظر لطفتونه.

دُرد.

برای بقیۀ ایده‌هام هم قرار شد برم سراغ استاد دیگه‌ای که اون روز و اون ساعت دانشگاه تبریز زبان ترکی درس می‌داد. خانم دکتر... راستش هنوز دفاع نکرده و حالا حالاها هم بعیده دفاع کنه. اما چون اینجا ایرانه، دکتر صداش می‌کنن و استاده. بعد از جلسۀ بنیاد رفتم دانشگاه. با مشقت‌های فراوان ساختمان مورد نظر رو پیدا کردم. یه دختر، تا حدودی شبیه خودم. خودمو معرفی کردم. خندید و گفت من فلانی و تو بهمانی؛ من مست و تو دیوانه. راجع به یکی از لهجه‌های زبان ترکی تحقیق می‌کرد. رساله‌ش راجع به همین موضوع بود. دو ساعتی باهم صحبت کردیم و بیش از پیش مطمئن شدم که اینجا اگه قرار باشه کاری کنم خودم باید پیشرو و محرک باشم. بقیه یا خسته‌ان و انگیزه ندارن، یا امکانات و بودجه ندارن، یا نیروی انسانی و توانایی ندارن. من اما همۀ این‌ها رو هر چند رو به زوال و افول، دارم. وقتی راجع به تحقیق روی زبان آذری گفتم و وقتی راجع به گویش‌ها و لهجه‌های منطقه گفت، بحثمون کلاً رفت سمت اینکه کجا به چه زبانی صحبت میشه. بعضی جاها زبانشون با زبان هم‌استانی‌هاشون متفاوته و از نظر جغرافیای سیاسی با یه استانن و از نظر جغرافیای زبان با یه جای دیگه. جغرافیم هیچ وقت خوب نبود. هیچ وقت دوستش نداشتم. از هر بحثی که توش اسم شهر و کوه و دشت و دریا و جلگه بود گریزان بودم و سعی می‌کردم بحث رو عوض کنم. اما وقتی لابه‌لای حرفاش گفت فلان جا به فلان لهجه صحبت می‌کنن درحالی که این لهجه به لهجۀ بهمان جا شبیه‌تره، لبخند شدم. گفتم چه جالب. با اینکه می‌دونستم، اما خواستم بیشتر توضیح بده، که بیشتر بشنوم...

بِش.

بار دومی که قرار بود زنگ بزنم بنیاد شهریار، همین چند روز پیش بود. بیرون بودم و دسترسی به اینترنت نداشتم. شماره‌شونم ذخیره نکرده بودم. زنگ زدم ۱۱۸ و گفتم شمارۀ بنیاد شهریارو می‌خوام. خانومه گفت چند لحظه. بعد وصل کرد به اپراتور که شماره رو بگه. اپراتور گفت شماره‌ای ثبت نشده است. دوباره زنگ زدم. یه خانوم دیگه برداشت. گفتم خانوم این بنیاد شهریار یه جای معروفه. امکان نداره شماره‌ش ثبت نشده باشه. شاید همکارتون درست تایپ نکرده. گفت چند لحظه. بعد وصل کرده به اپراتور که شماره رو بگه. گفت. یادداشت کردم. زنگ زدم. یه آقایی گوشی رو برداشت. گفتم بنیاد شهریار؟ گفت بله. گفتم فلانی هستم؛ با دکتر باقری کار دارم. پرسید دکتر باقری کیه؟ گفتم رئیس اونجاست دیگه. گفت چند ساله رئیس اینجا آقای فلانیه. گفتم نه آقا من همین چند وقت پیش اومدم اونجا. رئیسش خانم دکتر باقری بود. گفت شما با کجا تماس گرفتید؟ گفتم بنیاد شهریار نیست مگه؟ گفت نه اینجا بنیاد شهیده :|. گفتم ببخشید، من این شماره رو از ۱۱۸ گرفتم. اشتباه شنیدن و اشتباهی شمارۀ اینجا رو دادن. برای بار سوم زنگ زدم ۱۱۸. یه خانوم دیگه گوشی رو برداشت. سعی کردم خشمم رو فروبخورم! و آروم باشم. گفتم شمارۀ بنیادِ شهریارو می‌خوام. و چند بار خیلی واضح تکرار کردم بنیاد شهریار. گفت چند لحظه. بعد وصل کرد به اپراتور که شماره رو بگه. شماره‌ای که اپراتور گفت با ششصد شروع میشد که این سمت تبریزه و شمارۀ بنیاد شهریار باید با پونصد شروع میشد. چون اون سمت تبریزه. دیگه زنگ نزدم به این شماره. زنگ زدم بابا و گفتم گوگل کنه بنیاد شهریارو؛ شماره‌شو بگه بهم. چند تا فحشِ باادبانه هم نثار کارمندانِ سخت‌کوش و ساعی ۱۱۸ کردم.

آلتی.

بار دومی که رفتم بنیاد شهریار، دکتر باقری اسم کوچیکم رو هم پرسید. یه کم فکر کرد و گفت یاد یکی از شعرهای همسرم افتادم. من گلم، نسترنم، نسرینم. اما مچینم؛ زیرا که با باد قراری دارم.

یدّی.

ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش، بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش.

عکس‌نوشت ۱۳۸۳. اینجایی که درش نشستم مقبرةالشعرای تبریزه. ما می‌گیم شهریار. از هشتصد سال پیش تا حالا بیشتر از چهارصد شاعر اینجا دفن شده که معروف‌ترینشون شهریاره. دوازده سالمه تو این عکس. چند تا بیت از شهریار تو خاطرم هست که خیلی دوستشون دارم. اینجا می‌نویسمشون؛ شما هم اگر دوست داشتید شعر کامنت بذارید من با شعر جواب بدم. از هر کی که دوست دارین.


۱.

من اختیار نکردم پس از تو یار دگر

به غیر گریه که آن هم به اختیارم نیست

۲.

درس این زندگی از بهر ندانستن ماست

این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه

بدتر از خواستن این لطمۀ نتوانستن

هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه

۳.

خراب از باد پاییز خمارانگیز تهرانم

خمار آن بهار شوخ و شهرآشوب شمرانم

خدایا خاطرات سرکش یک عمر شیدایی

گرفته در دماغی خسته چون خوابی پریشانم

خیال رفتگان شب تا سحر در جانم آویزد

خدایا این شب‌آویزان چه می‌خواهند از جانم

۴.

چون تو نه در مقابلی عکس تو پیش رو نهیم

این هم از آب و آینه خواهش ماه کردنست

گاه به گاه پرسشی کن که زکات زندگی

پرسش حال دوستان گاه به گاه کردنست

بوسهٔ تو به کام من کوه‌نورد تشنه را

کوزهٔ آب زندگی توشهٔ راه کردنست

خود برسان به شهریار ای که در این محیط غم

بی تو نفس کشیدنم عمر تباه کردنست

۵.

رفتی و در دل هنوزم حسرت دیدار باقی

حسرت عهد و وداعم با دل و دلدار باقی

عقده بود اشکم به دل تا بی‌خبر رفتی ولیکن

باز شد وقتی نوشتی یار باقی کار باقی

وه چه پیکی هم پیام آورده از یارم خدایا

یار باقی وآنکه می‌آرد پیام یار باقی

آمدی و رفتی اما با که گویم این حکایت

غمگسارا همچنان غم باقی و غمخوار باقی

کافر نعمت نباشم بارها روی تو دیدم

لیک هر بارت که بینم شوق دیگربار باقی

۱۰۴ نظر ۰۴ بهمن ۹۸ ، ۰۱:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۷۵- کنفرانس مشهد

شنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۸، ۰۶:۰۰ ق.ظ

عکس‌نوشت ۱۳۷۵. باغچۀ حیاط خونۀ مامان‌بزرگم ایناست. یه درخت گیلاس داشتن که از وقتی یادم میاد بود. دیگه نیست. هر سال اردیبهشت گیلاسا رو می‌چیدیم و می‌دادیم به در و همسایه. من باهاشون برای خودم گوشواره درست می‌کردم. تاب، تاب، عباسی، گوشواره‌هات گیلاسی، دوستِ من و بهاری، میوه و سایه‌ داری، گوشواره‌هات قشنگن، شیرین و رنگارنگن. تاب، تاب، هم‌بازی، یه جفت‌شو می‌ندازی؟



۱. دو تا سؤال فنّی و تخصصی از خانوما دارم. خوانندگان سابق در جریان هستن که پست‌های دخترونه رمزشون مدل ساعتمه و فقط خانوما دارن رمزو. چند سالی میشه که پست رمزدار نمی‌ذارم و اگه موردی پیش بیاد به پانوشت پست ۴۰۴ اضافه می‌‌‌‌‌کنم. الانم این سؤالامو اونجا مطرح کردم. اگه رمزو ندارید بخواید بدم رمزو. خانوم‌‌‌‌‌‌های جدیدالورود و مشکوک هم با خودشون دو تا ضامنِ امین و عادل بیارن تا بهشون مدل ساعتمو بگم. 

۲. دارم شال و کلاه می‌کنم (به جای شال و کلاه کردن، چادر چاقچور کردن هم میشه گفت) که برم مشهد. تنهایی. برای کنفرانس دانشگاه مشهد. بله؛ مقاله‌ام پذیرفته شد. با اینکه برای جزئی‌ترین موارد این مقاله دقت فراوانی به عمل آورده بودم، اما شنیدم که میگن مقاله‌های کنفرانسی به‌راحتی پذیرفته میشن و این همه دقت لازم نبود. چون پولشو می‌گیرن. ولی خب فقط چهار تا مقاله رو برای ارائه پذیرفتن و این حس خوبی بهم می‌ده که جزو پذیرفته‌شدگانم. استرس دارم. تنهام. ناامیدم. کلاً بی‌انگیزه‌ام و نمی‌دونم این ارائه رو کجای دلم بذارم. و از اکنون این نوید رو به خودم می‌دم که تا روز ارائه و حتی تا ماه‌های آتی انواع و اقسام کابوس‌های کنفرانسی رو ببینم. از اینکه یهو ببینم موقع ارائه دمپایی صورتی پامه تا دیر رسیدن و نرسیدن حتی. برگشتنی (برگشتنی قیده؛ ینی وقتی از مشهد برمی‌گردم)، یه سر می‌رم تهران کارای پایان‌نامه‌ام هم پی بگیرم. سه ساله که دارم کارای پایان‌‌‌‌‌‌‌‌‌نامه‌مو پی می‌‌‌‌‌گیرم و در اینجا بر خود لازم می‌دانم توضیح بدم که من اصلاً آدم امروز فردا کن و پشت گوش بندازی نیستم و خیلی هم سرعت عملم خوب و زیاده. پستِ شباهنگ هستم، بلای جان هم‌کلاسیام یادتونه؟ استادا هر موقع تکلیف و تمرین می‌دادن، نه‌تنها اولین کسی بودم که تحویل می‌دادم، بلکه کفنِ حرف استاد خشک نشده شروع می‌کردم به نوشتن و در اولین فرصت ممکن تحویل می‌دادم. دیگه یه طوری شده بود که استادا می‌گفتن موعد تحویل، یه هفته بعد از اینکه من تحویل دادم. و نه‌تنها در عرصۀ تحصیل که در کارم هم همیشه زودبازده بودم. پستِ فردا که میای یا با خودت طناب بیار یا بستنی یادتونه؟ همکارم گفته بود من سه روزه که با یه فایل درگیرم و من که روز اولم بود هشت تا فایل کار کرده بودم. انقدر سرعتم خوب بود که یه روز رئیسمون اومد کامپیوترمو چک کرد گفت من به شما مشکوکم. چجوری آخه این همه فایلو با این دقت تموم می‌کنی؟ نه فقط اون موقع که الان هم همین سرعت عمل رو در کار جدیدم حفظ کردم. سه سال پیش که وارد پروژۀ استاد شمارۀ ۱۷ شدم، برای هر پکیجی که می‌گرفتیم شش ماه وقت می‌داد و میده بهمون. بعد من گفتم چون برای کنکور می‌خونم و در حال دفاعم (سه ساله در حال دفاعم!) پاره‌وقت کار خواهم کرد. بعد با این همه مشغله تا حالا پنج تا پکیج تحویل دادم؛ اون وقت چند روز پیش یکی از همکارا که قبل از من تو تیم بود بهم می‌گفت هنوز پکیج اولم رو تحویل ندادم. بقیۀ همکاران هم همچنین. (داخل پرانتز یه کم راجع به پکیجا بگم. کار ما تو این پروژه اینه که اول اون پکیج صوتی که بهمون دادن رو جمله‌به‌جمله تقطیع کنیم و محاوره‌ای هر جوری که می‌شنویم تایپ کنیم. موقع تایپ هم باید شیوه‌نامه رو رعایت کنیم. یکی از مواردی که باید رعایت بشه نیم‌فاصله هست. هر یه ساعت فایل صوتی تقریبا هزاروپونصد جمله میشه. بعد باید اینا رو به‌شکل رسمی بنویسیم. بعد واج‌نویسی کنیم. بعدش برچسب بزنیم روی تک‌تک جملات و واژه‌ها و یه سری کارای دیگه. بخش اعظم کار تخصص زبان‌شناسی و نرم‌افزاری می‌خواد. ولی برای تایپ و واج‌نویسی طرف دانش عمومی زبان فارسی داشته باشه هم کافیه. سه تا پکیج اول رو صفر تا صدشو خودم کار کردم. بعد این فکر به ذهنم رسید که خب چرا یه تیم درست نکنم؟ درسته خودم زیرمجموعۀ یه تیم بزرگتر بودم، ولی می‌تونستم یه تیم کوچیک هم به سرپرستی خودم تشکیل بدم. این پیشنهاد رو همون اول اول اول به همه داده بودم که بیاید تقسیم کار کنیم و صفر تا صد رو انفرادی انجام ندیم. ولی گفتن مدیریت تیم سخته. این شد که خودم نشستم زمانی که برای هر مرحله از کارها صرف می‌کردم و سختی کارها رو محاسبه کردم و گفتم اگه فلان قدر برای کل کار دستمزد می‌گیرم، یک‌بیستمشو بدم به کسی که فقط تایپ می‌کنه. یک‌دوازدهمشم اختصاص بدم به کسی که واج‌نویسی می‌کنه. بعد باید خودم اینا رو وارد نرم‌افزار می‌کردم که این کار هفت‌ونیم برابرِ تایپ و واج‌نویسی زمان و اعصاب می‌طلبید!. این‌جوری هم من کمتر خسته می‌شدم هم اینکه یه پولی می‌رفت تو جیب دوستام. دوباره این بار حضوری و نه تلگرامی این ایده رو با استاد و اعضای تیم مطرح کردم و دیدم وقعی نمی‌نهند و ترجیح می‌دن هر کی انفرادی رو پکیجش کار کنه. این شد که آستینامو بالا زدم و قضیه رو با چند تن از دوستانم که نیم‌فاصله رو تو کامنت‌ها و پیام‌ها و پستاشون رعایت می‌کردن! و مورد اعتماد بودن، مطرح کردم و چون فرصت همکاری هم داشتن، یک‌هفت‌ونیممِ! کار رو سپردم به اونا و پکیجای چهار و پنج رو با کمک اونا برچسب زدم. بعد من موقعیتم اینجوریه که کار زیاد پیشنهاد میشه بهم، ولی معمولاً وقتشو ندارم و دوستامو معرفی می‌کنم. اغلبم دوستای وبلاگیمو معرفی می‌کنم. چون نیم‌فاصله بلدن. هزار بارم توصیه می‌کنم یه وقت نگن دوست وبلاگیمن. مورد داشتیم طرف صداش خوب بود، معرفیش کردم برای تیم کتاب صوتی. شمام اگه نیم‌فاصله بلدید یا صدای خوبی دارید :دی یه ندا بدید که هر موقع موقعیتش پیش اومد معرفیتون کنم به بچه‌های بالا، یا حتی تو پکیجای بعدی ازتون کمک بگیرم. ولی اگه یه وقت احیاناً مشکل برملا شدن هویتتون رو دارید ندا ندید دیگه. چون تهش باید شماره حساب بدید دستمزدتونو بدیم. مگر اینکه راه دیگری برای گرفتن دستمزداتون پیدا کنید. (داخل پرانتز نیم‌فاصله رو هم برای هزارمین بار یادتون بدم. نیم‌فاصله اینه: وقتی می‌خواید بنویسید می‌نویسم، اول بنویسید می بعد کنترل و شیفت و عدد دو رو بگیرید و سپس نویسم رو بنویسید. ننویسید مینویسم یا می نویسم.) پرانتز پکیج رو هم ببندیم بریم سراغ کنفرانس).

۳. یه کم از کنفرانسِ پیشِ رو بگم. سال ۹۵ که برای پایان‌نامۀ ارشد از ما پروپوزال (معادل فارسیش میشه پیشنهاده) خواستن، من خیلی روی موضوعی که می‌خواستم روش کار کنم فکر کردم. یه بار رفتم به مدیر آموزشمون گفتم من خوب بیل می‌زنم، ولی نمی‌دونم کجا رو بیل بزنم و دوست دارم جایی رو بیل بزنم که شما اونجا به بیل زدن من احتیاج دارید. این توان رو در خودم می‌دیدم که هر موضوعی بگن روش کار کنم و مفید واقع بشم. ولی اونا خودشونم نمی‌دونستن چی می‌خوان. گرایش من زبان‌شناسی محض نیست و اصطلاح‌شناسی یه جورایی میان‌رشته‌ای محسوب میشه. برای همین نمی‌خواستم پا کنم تو کفش زبان‌شناسیا. خودم رو هم در حدی نمی‌دیدم که وارد حوزۀ زبان‌شناسی محض بشم و البته اشتباه فکر می‌کردم. چون الان می‌بینم خیلی بیشتر از اونایی که لیسانسشون زبان‌شناسی بوده کتاب خوندم و سواد دارم و بلدم :دی و از طرف دیگر به مباحث نظری و صرفاً زبان‌شناسی علاقه نداشتم و همیشه دوست داشتم علوم مختلف رو به هم ربط بدم و ماستو بریزم تو قیمه. 

سال دوم ارشد، ینی همون سال ۹۵، یه روز دکتر حداد تو کلاس سر یه بحثی راجع به هجوم واژه‌های بیگانه گفت اونایی که اصرار دارن خودکار خارجی استفاده کنن، حتی اگه خودکار تولید داخل با کیفیت خوب هم باشه باز اصرار دارن خارجی بخرن، همونایی هستن که اصرار دارن تو جملاتشون از کلمات خارجی استفاده کنن. اتفاقاً اون سال، سال حمایت از تولید داخل و اینا هم بود. بعد من فکرم رفت سمت اقتصاد و تولید و به این فکر کردم که مشکل فرهنگستان چقدر شبیه مشکل تولیدکنندگان و صنعتگران داخلیه. یاد درسی افتادم که سال سوم کارشناسی از دانشکدۀ مدیریت و اقتصاد اختیاری برداشته بودم. البته این اختیاریای ما اجباری بود. ینی مجبور بودیم که چند تا درس مدیریتی و اقتصادی پاس کنیم (بگذرونیم)؛ ولی اینکه چه درسی برداریم به اختیار خودمون بود. چون دوستام تحلیل دینامیک‌های سیستم برداشته بودن، منم همینو برداشتم اون سال. با دکتر مشایخی. این اسمو یادتون نگه‌دارید تا بعداً بهش برگردیم. تو اون درس، با سیستم‌ها و فرایندهای مختلفی آشنا شدیم که یکیش فرایند اشاعۀ نوآوری و محصولات جدید بود. اینکه یه تولیدکننده چجوری بیاره محصول یا ایدۀ جدیدشو بین مشتریا جا بندازه و محصولش فروش بره. وقتی دکتر حداد به مشکل جا افتادن واژه‌های جدید اشاره کرد، من یاد این درسی که دورۀ کارشناسی گذرونده بودم افتادم و با خودم گفتم اونجا تولیدکننده می‌خواد محصولاتشو عرضه کنه و خب اینجا هم ما همین قصدو داریم. ایده‌ای که داشتم رو برای استاد شمارۀ ۳ توضیح دادم. استاد شمارۀ ۳ تنها استادیه که خوب گوش میده و خوب راهنمایی می‌کنه. با اینکه تخصص خودش زبان‌شناسی بود و تقریباً متوجه اصطلاحات مدیریتی و اقتصادی من نشد، اما حمایتم کرد که طرح یا همون پروپوزال رو بنویسم. پروپوزال رو نوشتم، اما هنوز نه استاد مشاورم رو انتخاب کرده بودم و نه استاد راهنما. احساس می‌کردم اونجا کسی نیست که حرفامو بفهمه و راهنماییم کنه و از طرف دیگه می‌ترسیدم طرحم بار انتقادی داشته باشه و بربخوره به کسی. مردّد بودم و می‌خواستم موضوع رو عوض کنم و یه جای دیگه رو بیل بزنم که همین استاد شمارۀ ۳ طرحمو پی گرفت و پرسید به کجا رسوندم. براش توضیح دادم که این موضوع خیلی جدیده و من برای کارم پیشینه ندارم و دقیقاً نمی‌دونم از کجا شروع کنم. قرار شد از پیشینه‌های مشابه استفاده کنم. مثلاً اگه بانک برای سیستم بانکداری نوین از یه مدلی استفاده کرده، منم از اون مدل استفاده کنم. یا اگه برای کشاورزی و آبیاری نوین از یه مدلی استفاده شده، منم از اون مدل ایده بگیرم. کلاً هر جا هر چیز نوینی! رو خواسته بودن با یه مدلی جا بندازن، من اون مدل‌ها رو برداشتم و پایۀ مدل خودم قرار دادم. چیز نوی من واژه بود و آنچه که مهم بود جا افتادن این چیز نو بود. مدل‌های دینامیک سیستم ریاضیه و کار منم پر از فرمول و عدد و رقم بود. به دو دلیل دکتر حداد رو به‌عنوان استاد راهنما انتخاب کردم. یک اینکه چون ایشون فیزیک خوندن، فکر کردم با نمودارها و فرمول‌ها بهتر ارتباط برقرار می‌کنن به نسبت بقیۀ استادها. و دو اینکه بخش پایانی کار من نقد سیستم و سیاست‌گذاریه که هر استاد دیگه‌ای رو انتخاب می‌کردم، کارم به هر حال به تأیید رئیس فرهنگستان نیاز داشت. پس به‌صرفه بود که با همین رئیس فرهنگستان کار کنم. پس از ایشون خواستم استاد راهنمام بشن و استاد شمارۀ ۳ هم شدن استاد مشاورم. 

اوایل سال ۹۶ طرح یا همین پیشنهاده تصویب شد و گفتن باشه برو روش کار کن. درسم هم تموم شده بود و برگشته بودم خونه. خوابگاهم نداشتم و تهران نبودم دیگه. از کجا باید شروع می‌کردم کارمو؟ از هم‌کلاسیای کارشناسیم اونایی که هنوز مهاجرت نکرده بودن، تقریباً اکثرشون تغییر رشته داده بودن و ارشد، مدیریت می‌خوندن. شقایق، مهرزاده، امینه، نازنین، نیلوفر، مانا، میترا، سارا، مهدی، ارشیا و خیلیای دیگه. با تقریب خوبی همۀ برقیا داشتن تو همون شریف مدیریت می‌خوندن. ینی کافی بود یه تک پا پاشم برم دانشکدۀ مدیریت. همه اونجا آشنا بودن و سلام علیک داشتیم باهم. مدلم رو برای همه‌شون فرستادم. یکی دینامیک سیستم یادش نبود، یکی نرم‌افزار ونسیم بلد نبود، یکی نمی‌دونست چی می‌گم، یکی می‌فهمید چی می‌گم ولی ایده‌ای نداشت.

تا اواخر ۹۷ من با این مدل‌سازی درگیر بودم. نه استادی داشتم که راهنماییم کنه یا حداقل کارمو تأیید کنه، نه دوستی که مباحث یادش باشه و بلد باشه که سؤالامو ازش بپرسم. منم آدمی نبودم که پول بدم برام انجامش بدن. بعد من این‌جوری‌ام که همین الان ازم از تاریخ و جغرافی و مدنی! و اجتماعی ابتدائی و راهنمایی سؤال کنید نمی‌گم بلد نیستم یا یادم نیست. به احترام یک سالی که برای این درسا وقت گذاشتم کتابامو از انباری میارم تورق می‌کنم جواب می‌دم سؤالِ سؤال‌کننده رو. بعد اون وقت اینایی که رشته‌شون مدیریت بود و رتبه‌های یک و دو و سه بودن و اسم دانشگاهشونو تریلی هم نمی‌تونست بکشه!، وقتی می‌گفتن بلد نیستیم کفری می‌شدم که یا مشکل از نظام آموزشیه یا مشکل از دانش‌آموزا و دانشجوها. از بین این همه دوست برقیِ مدیر!، مهشید تنها کسی بود که این مباحث هم یادش بود، هم بلد بود، هم کلی راهنماییم کرد. میترا معرفیش کرد. مهرزاده هم تا حدودی بهم ایده داد. امینه هم منو با دوستش غزاله آشنا کرد تا سؤالات نرم‌افزاریمو ازش بپرسم. و همۀ این راهنمایی‌ها تا قبل از شکل‌گیری مدلم بود. بعد از مدل‌سازی دیگه کسیو نداشتم بتونه تأیید یا ردش کنه.

نسخۀ اولیۀ کارمو زمستون ۹۷ نوشتم و بردم تحویل استاد مشاورم دادم. چون استاد راهنمام معمولاً فرصت نداشت، بیشتر با استاد مشاورم در ارتباط بودم. درستش اینه که با راهنما بیشتر در ارتباط باشی و مشاور فقط گاهی مشورت بده. ولی استاد مشاورم لطف کرد و همۀ صد صفحه رو خوند و برای خط‌به‌خطش کامنت گذاشت. بعد که رفتم پیش استاد راهنمام، یه نگاهی به کارم کرد و گفت بگو استاد مشاورت هم بیاد باهم صحبت کنیم. استاد مشاورم که اومد، هر دو متفق‌القول بودن که من یه استاد مشاور دوم هم داشته باشم که استاد مدیریت یا اقتصاد باشه که اولاً بفهمه چی میگم و ثانیاً این همه شکل و نمودار و فرمول‌های عجیب و غریب رو تأیید کنه. فکر کن من سال ۹۵ پروپوزال نوشتم، اون وقت زمستون ۹۷ تازه بهم میگن یه استاد مشاور دیگه هم باید داشته باشی. البته حق داشتن و خودم هم از همون اول اول اولش می‌خواستم بگم استاد مشاور دوم هم لازم دارم، ولی نگفته بودم. چون فکر می‌کردم اگه بگم یه استاد مدیریتی هم لازمه، فکر می‌کنن منظورم اینه که شما کار منو متوجه نمی‌شید. اینه که صبر کردم که خودشون بگن که استاد مشاور دیگه‌ای لازم داری. گفتم باشه و مستقیم رفتم شریف، دانشکدۀ مدیریت، سراغ دکتر مشایخی. همون که دورۀ کارشناسی باهاش تحلیل دینامیک‌های سیستم داشتم. کِی رفتم پیشش؟ زمستون ۹۷. اونجا یه سری اتفاق بامزه افتاد که نمی‌دونم گفتم بهتون یا نه؛ ولی دوباره می‌گم.

 رفتم دانشکدۀ مدیریت و گفتن که دکتر رفته سفر. یکی گفت مالزی یا اندونزیه (یادم نیست کدومو گفت. همیشه این دو تا رو باهم اشتباه می‌گیرم من)، یکی گفت امریکاست و خلاصه ایران نبود. گفتم پس این ترم کی این درسو ارائه می‌ده؟ گفتن دستیارش، آقای فلانی. اسم آقای فلانی یادم نیست. فرض کنید مثلاً جعفری بود اسمش. گفتن آقای جعفری دانشجوی دکتراست و اون درس دکتر رو تا وقتی دکتر از سفر برگرده ارائه می‌ده. از شانس منم اون روز ساعت سه تا چهارونیم اون درسه ارائه می‌شد. یه سر رفتم دانشکده دوستامو دیدم و بعد رفتم ساختمان ابنس جلوی در کلاس وایستادم که آقای جعفری بیاد بیرون و من مدلم رو نشونش بدم و تأیید کنه و اگه وقت داشت استاد مشاورم بشه. کلی منتظر موندم و استادای شریفم که اگه کلاسشون تا چهارونیم باشه تا خود پنج نگهت‌می‌دارن. یه طوری شد که استاد بعدی به زور اومد این آقای جعفری و دانشجوها رو بیرون کرد. بیرون که اومد، رفتم جلو و ضمن عرض سلام و ادب و احترام، در کمتر از شصت ثانیه خودم و کارمو معرفی کردم و مدلم رو نشونش دادم و گفتم از کجا آمده‌ام آمدنم بهر چیه. قیافه‌ش دیدنی بود وقتی دید چجوری ماستو ریختم توی قیمه. یا حیرت گفت استادراهنماتون همین آقای حداد و کش‌لقمه و؟ ینی هنوز باورش نشده بود با کی طرفه. گفتم بله بله خودشه. ولی این معادل‌هایی که سر زبونا افتاده جُکه. گفتم یه راه ارتباطی بده که بعداً یه جلسۀ حضوری داشته باشیم و مفصل صحبت کنیم. کارتشو داد و خداحافظی کردیم و رفت. وقتی رفت و نگاه به کارته کردم قیافه‌م دیدنی بود. نمی‌دونستم بخندم یا برم تو افق محو شم. روی کارت نوشته بود باقری. اون لحظه فقط به این فکر می‌کردم که آیا حین مکالمه آقای جعفری صداش کردم یا نه. گویا آقای جعفری هم کار داشته یا نمی‌دونم چی شده بوده که درس دکتر مشایخی رو یه استاد دیگه به اسم آقای باقری از دانشگاه تربیت مدرس تدریس می‌کرد. ینی من داشتم با دکتر باقری صحبت می‌کردم، به خیال اینکه دارم با دانشجوی دکترا (جعفری) صحبت می‌کنم.

دکتر مشایخی که سفر بود، جعفری رو هم پیدا نکردم، دکتر باقری هم تربیت مدرس بود و گرایشش با کار من متفاوت بود. روز قبلش اتفاقاً جلسۀ تصویب واژه‌های مدیریت بود و چند تا از استادهای دانشگاه شهید بهشتی دعوت بودن. هر چند گرایششون فرق داشت، ولی شمارۀ تماسشونو گرفتم. دانشگاه الزهرا هم رفتم و شمارۀ تماس و برنامۀ ملاقات استادهای مدیریت اونارم برداشتم. بعد رفتم دانشگاه امیرکبیر با استادهای مدیریت اونجا صحبت کنم. خواجه نصیر و علم و صنعت رو هم تو برنامه‌هام قرار داده بودم. این دانشگاه‌گردیام همون روزی بود که اتوبوس دانشگاه آزاد چپ کرد و کلی دانشجو فوت کردن. همه نگرانم شده بودن که یه وقت دانشگاه آزاد نرفته باشم. استادی که گرایشش اس‌دی باشه پیدا نکردم. فقط همون دکتر مشایخی بود که ایران نبود. اینجا شقایق به دادم رسید. گفت استاد داور پایان‌نامه‌ش اس‌دی (ما به سیستم دینامیک می‌گفتیم اس‌دی) تدریس می‌کنه. دانشگاه خوارزمی بود. تماس گرفتم و رفتم باهاش صحبت کردم. کارمو دید و گفت جدیده. بعد قبول کرد که استاد مشاورم بشه. منم خوشحال و خندان رفتم فرهنگستان و گفتم استاد مشاوری که می‌گفتین رو پیدا کردم. برگشتم خونه و تو این فاصله که داشتم روی پایان‌نامه‌م کار می‌کردم دکتر مشایخی برگشت ایران و همه‌ش دلم پیشش بود که کاش اون استاد مشاورم باشه. یا کاش حداقل اون استاد داورم باشه. ایشون بنیان‌گذار این رشته و دانشکده تو دانشگاه ما بودن. گذشت تا همین چند وقت پیش که نسخۀ دوم کارمو تحویل استاد راهنما و استادهای مشاورم دادم که بخونن و دفاع کنم. استاد مشاور اولم که مثل سری قبلی خط‌به‌خط خونده بود و کامنت گذاشته بود. استاد مشاور دوم که منو یادش نمیومد و استاد راهنمام هم همیشه سرش شلوغه و فرصت نداره. سه ماه تمام من مثل دارکوب رو مخ منشی دفترش بودم تا بالاخره هر سه استاد کارمو خوندن. استاد راهنمام گفت باید یه جلسه پیش‌دفاع داشته باشی. گفتم لطفاً در اولین فرصت این جلسه رو تشکیل بدن، چون واقعاً از این همه رفت‌وآمد هم خسته شده بودم، هم بلیتا گرون شده بود :دی هم جای موندن نداشتم و دلم می‌خواست زود برگردم خونه.

قبل از جلسۀ پیش‌دفاع رفتم دانشگاه خوارزمی و با استاد مشاورم صحبت کردم که چی بگم و چی نگم تو این جلسه. با استاد مشاور اولم هم صحبت کردم. استاد راهنمام هم رفته بود کربلا. یه سر هم رفتم شریف که دکتر مشایخی رو ببینم. همون روز که با کتاب قصۀ جغدی نشسته بودم منتظرش بودم. چون وقت قبلی نگرفته بودم نگران بودم فرصت نداشته باشه و نشه. از صبح رفتم نشستم دم در اتاقش. ظهر کلاس داشت. اومد رد شد که بره کلاس. بلند شدم خودمو معرفی کردم و گفتم اگه امکان داره بعد از کلاسشون چند دقیقه کوتاه ببینمشون. یادآوری کردم که سال ۹۲ دانشجوشون بودم. گفت باشه. دو ساعتی منتظر موندم و برگشت اتاقش. تو فاصله‌ای که داشت کیفشو برمی‌داشت بره خودم و کارمو معرفی کردم و مدلم رو نشون داد. چکیده رو در کمتر از یک دقیقه بیان کردم و تو فاصلۀ اتاقش تا آسانسور قضیۀ پیش‌دفاع رو گفتم. کیفم رو همین‌جوری به امان خدا تو سالن رها کردم و باهاش سوار آسانسور شدم. توی آسانسور چند تا مقاله و نویسنده معرفی کرد. از آسانسور تا دم در دانشکده هم گفت که تو این جلسۀ پیش‌دفاع چی بگم. بعد که رسیدیم دم در، گفت مقاله‌تو که نوشتی برام بفرست بخونم. کلی ذوق کردم و چشمام قلبی شد. بعد پرسید در جریان کنفرانس دانشگاه مشهد هستم یا نه؟ گفتم نه. گفت تو سایتمون گذاشتیم. گفتم سایتتون؟ آدرس سایتو داد و گفت کنفرانس اواخر پاییزه و مقاله‌تو بفرست براشون و شرکت کن حتماً. چشمام مجدداً قلبی شد. آرزوی موفقیت کرد و خدافظی کردیم و برگشتم دانشکده که کیفمو بردارم. وقتی رفتم سایت کنفرانس دیدم رئیس کنفرانس ایشونه. ذوقم مضاعف شد که رئیس کنفرانس ازم خواسته برای کنفرانسشون مقاله بفرستم.

۴. آخر هفته میرم مشهد و نایب‌الزیاره‌تونم. فقط چون فرصتم کمه، این دفعه دیگه نخواین به جاتون جامعۀ کبیره و بقره بخونم. سورۀ کوثری، ناسی، عصری، صلواتی، یه همچین درخواستایی بکنین :دی

۵. سه ماه پیش، کامنتی رسیده بود دستم که اگه هنوز تهرانم برم فلان جا آش بخورم. من اون موقع برگشته بودم خونه. ایشالا این سری، سمعاً و طاعتاً. اگه آشش خوب بود میام تبلیغ می‌کنم.

۶. کیا مشهدن یا مشهدی هستن؟

۱۶ آذر ۹۸ ، ۰۶:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۷۴- شش دقیقه بیشتر نمونده

شنبه, ۹ آذر ۱۳۹۸، ۱۱:۵۴ ب.ظ

عکس‌نوشت ۱۳۷۴. رفته بودیم آتلیه. سه سالمه اینجا. در کنار پدر. مثال عینی بیتِ لبخند تو را چند صباحی‌ست ندیدم، یک بار دگر خانه‌ات آباد، بگو سیب هستم تو این عکس. ببین چه غمی نشسته روی صورتم. حتی حواسم به آقای عکاس و فلاش دوربینش هم نیست. چند تا عکس دیگه هم دارم از اون موقع، از اینجا؛ که اونا هم همه اخمو، همه غمگین، همه توی فکر. انگار که کشتیام غرق شده باشن، انگار که غم عالم به دلم باشه.



برای کنفرانسی باید مقاله‌ای می‌فرستادم. مهلت ارسال مقاله سی‌ام آبان بود. هزینه‌اش هم ۲۳۰ هزار تومان وجه رایج مملکت. به کسانی که زودتر از موعد مقرر اقدام می‌کردند و مقاله‌شان را تا دهم می‌فرستادند ۴۵ هزار تومانی تخفیف می‌دادند. زیاد نبود. کم هم نبود. مقاله‌ام از خیلی وقت پیش‌تر آماده بود اما هنوز بر اساس شیوه‌نامۀ کنفرانس ویرایشش نکرده بودم. باید خلاصه‌تر می‌شد، باید فونت و اندازه‌اش تغییر می‌کرد، باید چیزی که نوشته بودم را می‌کوبیدم و از نو می‌ساختم. تمام طول روزِ دهم آبان یکی تو سر خودم می‌زدم و یکی تو سر این مقاله. چیزی به دوازده شب نمانده بود و داشتم این ۴۵ هزار تومان تخفیف را از دست می‌دادم. اگر یک دقیقه هم دیرتر می‌فرستادم فرقی با کسی که ۳۰ ام فرستاده نداشتم. یک چشمم به ساعت بود و یک چشمم به صفحات مقاله. نباید بیش‌تر از بیست صفحه می‌شد، اما بود. هنوز خیلی چیزها را باید حذف می‌کردم. چکیده‌ام ۳۱۴ کلمه بود. باید قید یکی دو جمله‌اش را می‌زدم. یک چشمم به ساعت بود و یک چشمم به تعداد کلمات، به تعداد صفحات. از اینکه در چارچوبم بگذارند بدم می‌آید. در چارچوبشان گیر افتاده بودم. تا ساعت دوازده، پنج تا بیست صفحه، سیصد کلمه، با فونت سیزدهِ نازنین، با حاشیۀ دوونیم. این‌ها چارچوب‌هایی بودند که کلافه‌ام کرده بودند. پی‌دی‌افش می‌کردم، فایل را می‌بستم، باز می‌کردم، می‌خواندم، شکلی، جمله‌ای، نموداری به دلم نمی‌نشست و فایل ورد را باز می‌کردم و تغییرش می‌دادم. دوباره پی‌دی‌افش می‌کردم، می‌بستم، باز می‌کردم، می‌خواندم، دوباره شکلی، جمله‌ای، نموداری به دلم نمی‌نشست و این کار را بارها و بارها تکرار کردم. ۹ دقیقه مانده به دوازده وارد سایتشان شدم. روی گزینۀ ارسال مقاله کلیک کردم. لبخند زدم و گفتم ۹ دقیقه بیشتر نمونده.



چهار سال پیش، در یک چنین شبی پستی نوشته بودم راجع به اولین تجربۀ کاریم. راجع به رئیسی که نسبت به آن‌تایم بودن ما حساسیت شدیدی داشت. خودش هم از همین لفظ حساسیت شدید استفاده می‌کرد. می‌گفت آن‌تایم باشید؛ حساسیت شدیدی به این موضوع دارم. بعد از جلسه گفته بود تا ساعت دوازده گزارش پروژه را بفرستیم. این تا ساعت دوازده به این معنی بود که تا ساعت دوازده، و نه دیرتر. آمده بودم همین جا پست گذاشته بودم که باید تا ساعت دوازده گزارش کارم را ایمیل کنم. همچنان که داشتم تندتند گزارش می‌نوشتم و یکی تو سر خودم می‌زدم و یکی تو سر گزارشم، کامنت‌های بستۀ پستم را هم چک می‌کردم. کسی چیزی برایم ننوشته بود؛ اما من همچنان سرمی‌زدم به اینجا. یکی تو سر خودم می‌زدم و یکی تو سر گزارشم. یازده و پنجاه‌وچهار دقیقه کامنتی کوتاه، یک‌خطی و یک‌جمله‌ای رسید دستم. «۶ دقیقه بیشتر نمونده!». ابتدای جمله هم عدد ۵۰۵ نوشته شده بود. همیشه تأکید می‌کردم شمارۀ پست را ابتدای کامنت‌هایتان بنویسید که بعداً بفهمم این پیامتان برای کدام پست بود. کمتر کسی توجه می‌کرد. اغلبتان وقعی به این حرفم نمی‌نهادید و نمی‌نهید و من همیشه سردرگم بودم و هستم که این عالی بودتان، این موافقم و این مخالفم گفتنتان به کدام پست برمی‌گردد. شش دقیقه بیشتر نمانده بود. خط آخر گزارشم را نوشتم و نقطه گذاشتم و فایل را ذخیره کردم. ایمیلم را باز کردم و آپلودش کردم. یازده و پنجاه‌وپنج دقیقه گزارش ارسال شد. دوباره برگشتم سراغ وبلاگم و این کامنت. ۵۰۵ دونقطه ۶ دقیقه بیشتر نمونده!. هنوز آن لبخندی که با خواندن دوباره و سه‌بارۀ این جمله روی لبم نشست را به یاد دارم. و قندی که در دلم آب شد را. شاید این شیرین‌ترین و به‌موقع‌ترین کامنتی بود که در طول این همه سال وبلاگ نوشتن رسیده بود دستم. انقدر شیرین که هنوز هر شبی که تا دوازدهش باید فایلی، گزارشی، تکلیفی، مقاله‌ای، چیزی بفرستم برای کسی و جایی، یاد این کامنت می‌افتم، لبخندی روی لبم می‌نشیند و زیر لب می‌گویم: ۶ دقیقه بیشتر نمونده!. 

۰۹ آذر ۹۸ ، ۲۳:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عکس‌نوشت ۱۳۷۳. من یه طرف، اون تلویزیون نارنجیِ سیاه‌وسفیدِ روی کتابخونه هم یه طرف. بابا اون موقع دانشجوی حقوق بود و این کتابخونه پر کتابای حقوقی و قانون. خوندن و نوشتن که یاد گرفتم، اول رفتم سراغ اینا که ببینم چی توشون نوشته. هم‌سن‌وسالام گیر سارا انار دارد و آن مرد با اسب آمد بودن؛ اون وقت من شونصد تا کتاب راجع به طلاق و حضانت و ارث خونده بودم. یه کتابم بود به اسم جدول دیات. عاشق اون کتاب بودم نمی‌دونم چرا. مقدار دیۀ مو و ناخن و دندون تا هر چی که به ذهن آدم نمی‌رسه که دیه داشته باشه رو نوشته بود. بعد من می‌نشستم حفظ می‌کردم چی چقدر دیه‌شه. روایت خاصی راجع به این عکس به دستم نرسیده. حدسم اینه که یه مورچه پیدا کردم گرفتم دستم دارم نشون ملت می‌دم که ببینید چه کوچولوئه. 

و از آنجا که هر کدوم از دخترای فامیل که ازدواج کردن بچه‌هاشون کپی برابر اصل بچگیای خودشونه، (جز پسر پریسا که کپی برابر اصل باباشه،) و من هر بار به شگفت میام از این همه شباهت در خلقت خداوند، فلذا هر موقع عکسای کودکیمو می‌بینم عمیقاً آرزو می‌کنم هر چهارتاشون شبیه من بشن در آینده، نه باباشون. بس که شیرین و ناز و بامزه‌ام. ای من به قربان دست و پای بلورینم.



کتابخانهٔ مرکزی تبریز. مسئول بخش امانت گفت کارمندا همه‌شون رفتن سالن همایش و منم الان دارم می‌رم اونجا. آقای متشخصی بود. دلم می‌خواست بگم وقت اداریه و شما نباید موقعیتتون رو ترک کنید، اما نگفتم. گفتم اونجا چه خبره؟ گفت همایش هفتۀ کتابه. به‌مناسبت هفتۀ کتاب سخنرانی قراره بکنن. دلم می‌خواست بگم موز و شیرینی هم می‌دن، اما نگفتم. گفتم کتابی که من می‌خوام تو مخزن سه هست و باید همون‌جا بخونمش. گفت پس برو طبقۀ سوم؛ ولی مسئولش نیست و بعیده بهت بدن. دلم می‌خواست بگم باید تو سایتتون یا روی تابلویی جایی اطلاع‌رسانی می‌کردید که مسئول مخزن سه نیست و ملت نیان علاف نشن. گفتم. گفت حالا شما برو شاید دادن. رفتم سمت راه‌پله. ابعاد آسانسور شصت سانت در شصت سانت بود. کلید طبقۀ سوم رو زدم و رفتم بالا. از آسانسور که بیرون اومدم با تعدادی در مواجه شدم و رفتم اتاقی که درش باز بود. توجه خانومی که داشت قفسه‌ها رو مرتب می‌کرد رو با سرفه! به خودم جلب کردم. سلام کردم و گفتم چند وقت پیش برای گرفتن تعدادی کتاب اومده بودم اینجا که یه سری رو امانت دادن و دوتاش رو هم گفتن چون تو مخزن سه هست باید همین‌جا بخونم. حالا اومدم همین‌جا بخونم. مخزن سه، محل نگه‌داری کتاب‌هایی هست که اهدا شده و اهداکنندگان شرط کردن کتاب‌ها به بیرون از کتابخانه امانت داده نشه و افراد بیان همون‌جا بخونن. خانومه پرسید چه کتابایی؟ گفتم جامعه‌شناسی زبان و زبان‌شناسی نظری. گفت اینا باید پایین باشن. کتابای خاصی نیستن. گفتم نه اینجان. چون اهدایی هستن اینجان. اسم نویسنده‌شونو پرسید. رفت پای کامپیوتر و یه چیزایی تایپ کرد و بعد گفت جامعه‌شناسی زبان نه، درآمدی بر جامعه‌شناسی زبان. گفتم همون. می‌دین همین‌جا بخونم؟ گفت مسئول اینجا امروز رفته مرخصی و منم دارم می‌رم همایش. دلم می‌خواست بگم موز و شیرینی هم می‌دن اون پایین، اما نگفتم. دلم می‌خواست بگم هیچ کدومتون به شرکت در همایش و شنیدن سخنرانی علاقه‌مند نیستین و هدفتون موز و شیرینیه و اینکه چند ساعت از زیر کار دربرین و اگه دستمزد این چند ساعت رو از حقوقتون کم می‌کردن و یا این چند ساعت رو مرخصی حساب می‌کردن و باز از حقوقتون کم می‌کردن عمراً نمی‌رفتید. به جاش گفتم مسئولی که رفته مرخصی جایگزین نداره که از اون بگیرم؟ من واسه خاطر همین دو تا کتاب اومدم و باید تو سایتتون یا روی تابلویی جایی اطلاع‌رسانی می‌کردید که مسئول مخزن سه نیست و ملت نیان علاف نشن. گفت برو از رئیس کتابخونه نامه بگیر که من بدم. زود هم بیا چون دارم می‌رم همایش. تازه اگرم بدم چند دقیقه بیشتر نمی‌تونی بخونیشون. چون دارم می‌رم همایش و در اینجا رو می‌بندم. گفتم پس تا من برمی‌گردم شما کتابا رو از قفسه‌ها پیدا کنید. گفت حالا تو برو، من می‌دونم کتابا کجاست. گفتم برای تسریع روند کارمون می‌گم. شما تا کتابو از قفسه بیاری منم نامه رو میارم. گفت حالا تو برو، کتاب آوردن زیاد طول نمی‌کشه. تو چشاش عمراً رئیسو پیدا کنی و عمراً نامه بگیری و اگرم گرفتی عمراً جایی برای خوندنشون پیدا کنیِ خاصی بود. 

رفتم سراغ همون آقای متشخص ابتدای پاراگراف قبل که مسئول بخش امانت بود و گفته بود کارمندا همه‌شون رفتن سالن همایش و منم الان دارم می‌رم اونجا. داشت می‌رفت اونجا. ازش پرسیدم رئیس کتابخونه رو چجوری می‌تونم پیدا کنم؟ گفتم خانوم مخزن سه گفت اسمش خانوم اصغری، پوراصغر، اصغرپور، یه همچین چیزیه. باید از رئیس کتابخونه نامه بگیرم و اومدم نامه بگیرم. یه خانوم متشخص هم کنار آقای متشخص بود. گفتن برو همکف، تو سالن همایش پیداش می‌کنی. رفتم سالن همایش کتابخونه و از آقایی که دوربین دستش بود و چلیک چلیک از در و دیوار عکس می‌گرفت پرسیدم رئیس کتابخونه رو می‌شناسید؟ بهم گفتن اینجاست. خانوم اصغری، پوراصغر، اصغرپور، یه همچین چیزی. از قیافه‌ش معلوم بود ترکی متوجه نمیشه و فقط اصغر و رئیس کتابخونه رو فهمیده. گفت نمی‌شناسم. یه کم جلوتر، از خانومی که داشت با یه خانوم دیگه حرف می‌زد با تردید پرسیدم خانوم اصغری... نمی‌دونستم فعل جمله رو فارسی بگم یا ترکی. با اون خانومه ترکی حرف می‌زد. پس منم ترکی پرسیدم. گفتم می‌شناسیدش؟ گفت بله رئیس اینجاست. گفتم میشه نشونم بدین؟ دور و برو نگاه کرد گفت اینجا نیست. گفتم کجاست پس؟ گفت هر جایی می‌تونه باشه. گفتم لااقل بگین چه شکلیه. گفت خیلی بلند. خیلی خیلی قدبلند. رفتم بیرون و یکی یکی در اتاق‌ها رو می‌زدم و دنبال یه خانوم خیلی بلند می‌گشتم. از این سالن به اون سالن. بالاخره یه شیرپاک‌خورده‌ای اتاق رئیس کتابخونه رو نشونم داد گفت برو اونجا شاید باشه. رفتم تو و دو تا خانوم دیدم. ضمن عرض سلام و ادب و احترام قداشونو چک کردم و اونی که نشسته بود، رعنا! و سرو! به‌نظر می‌رسید. هم‌سن خودم بود. گفتم دو تا کتاب از مخزن سه می‌خوام و جمله‌مو خودش اینجوری ادامه داد که کارمندش رفته مرخصی. گفتم بله؛ می‌دونم. خانومی که ظاهراً جاش وایستاده یا همکارشه میگه شما باید نامه بدید که کتابا رو بهم بده. بعد چون خانومه می‌خواد بیاد از همایش استفاده کنه مخزن سه رو می‌بنده و من این کتابا رو باید جای دیگه بخونم. سالن مطالعه‌ای، نمازخونه‌ای، جایی. گفت عضو کتابخونه‌ای؟ سؤالش اصلاً منطقی نبود. نفس عمیقی کشیدم و گفت بله. آخه کسی که عضو کتابخونه نیست میاد کتاب امانت بگیره؟ اشاره کرد به خانوم دیگری که کنارش ایستاده بود. خانومه اسم کتاب‌هایی که برای امانت می‌خواستم رو پرسید و روی کاغذ نوشت و کارت شناساییمو خواست. دادم بهش. بعد گفت موبایل. گوشیمو از کیفم درآوردم و گرفتم سمتش. خنده‌ش گرفت. گفت شمارۀ موبایل می‌خوام نه خود موبایل. گفتم این جک‌هایی که راجع به دخترا می‌شنوین برای شما جکه، برای ما خاطره است. منم خنده‌ام گرفت. گفتم واسه خاطر این دو تا کتاب انقدر از این طبقه به اون طبقه و از این اتاق به اون اتاق فرستادینم که فکر کردم موبایلمو می‌خواین گرو نگه‌دارین تا پسشون بیارم. گفت نه شماره‌تو بده که یه وقت لازم شد زنگ بزنیم. همچنان می‌خندیدم. شماره‌مو نوشت و گفت با من بیا. به‌سختی دوتایی سوار آسانسور شصت در شصت مذکور شدیم و رفتیم طبقۀ سوم. خانوم مخزن سه فکرشم نمی‌کرد با نامه برگردم. دست از طلب ندارم تا کام من برآید یا تن رسد به جانان یا جان ز تن درآیدِ خاصی تو چشام بود.

گفتم حالا کتابا رو می‌دین؟ گفت کارت شناساییتو بده. گفتم دست این خانومیه که با من اومده. رفت از خانومی که باهام اومده بود و پشت در بود پرسید کارت این خانوم دست شماست؟ بعد گفت من دارم می‌رم همایش، کجا می‌خونیشون؟ گفتم تو سالن مطالعه می‌خونم و بعدش به همین خانومه که کارتم دستشه تحویل می‌دم. از خانومی که باهام اومده بود و پشت در بود پرسید به شما باید تحویل بده کتابا رو؟ بعد که مطمئن شد دروغ نمی‌گم و سمج‌تر از این حرفام برگشت سمت قفسه‌ها و به همکارش گفت سرابی کجاست؟ بگو بره این کتابا رو از قفسه بیاره. یه کم دنبال سرابی گشتن و بعد همکارش گفت سرابی نیست؛ رفته همایش. دلم می‌خواست بشینم دونه دونه موهای سرمو بکنم از دست اینا. خب سرابی نه، یکی دیگه. حتماً باید سرابی از قفسه برداره کتابو بده؟ شما نمی‌تونی برداری؟ من نمی‌تونم بردارم؟ جلوی قفسه‌ها بودیما اون وقت دنبال سرابی می‌گشت. خداوندا چرا هر کسی رو بر مسند قدرت می‌نشونی آخه. بالاخره خودش کتابو از قفسه برداشت و آورد و داد دستم و منم تشکر کردم و گرفتم و دوباره با خانومی که نامه رو برام آورده بود سوار آسانسور شدیم که بریم تا سالن مطالعه رو نشونم بده.

اینجا سالن مطالعه است. همین که واردش شدم یاد دلنیا افتادم. تو پستاش انقدر از سالن مطالعه می‌نویسه که هر جا سالن مطالعه می‌بینم فکر می‌کنم الان دلنیا توشه. هیچی دیگه. نشستم از تک‌تک صفحات کتاب‌ها عکس گرفتم که تو خونه با تمرکز بخونم و کارم که تموم شد بردم تحویل رئیس کتابخونه دادم و کارتمم گرفتم و ضمن خداحافظی سؤال پایانی رو بدین صورت مطرح کردم که آیا امروز کتابخونه تعطیل بود؟ گفت نه چطور؟ گفتم آخه کارمندای بخشای مختلف همه‌شون تو همایش بودن و کسی سر پستش نبود. و لبخند زدم و خداحافظی کردم برگشتم خونه. دیگه بقیه‌شو خودش می‌دونه و کارمندای از زیرکاردرروش!



چون دانشگاه تبریز و دانشگاه‌های شهرها و استان‌های اطراف، زبان‌شناسی ندارن، کتاب‌های این رشته هم تو کتابفروشی‌های اینجا پیدا نمی‌شن، یا به‌سختی پیدا میشن. پیارسال که کنکور علوم شناختی شرکت کرده بودم، با اینکه دانشگاه تبریز هم این رشته رو داشت، بازم با بدبختی کتابایی که می‌خواستم رو خریدم. خیلیاشم پیدا نکردم و رفتم از تهران گرفتم. بعد دیگه پارسال تصمیم گرفتم برای کنکور زبان‌شناسی کتاب نخونم و سؤالای سال‌های قبلو بخونم و جزوه‌هامم مرور کنم برم سر جلسه. نتیجه خیلی هم بد نشد. ینی دانشجو با این روش می‌تونه به مرحلۀ مصاحبه برسه. ولی حس قلبی خودم این بود که چون منابع رو نخوندم و چون لیسانسم هم زبان‌شناسی نیست، پس سوادم کمه. فلذا تصمیم گرفتم امسال همۀ منابع رو بخونم. اگه امسال نخونم، شاید دیگه هیچ وقت فرصت نکنم. و تصمیم گرفتم امسال برای سومین بار، و آخرین بار، کنکور دکتری شرکت کنم. اینکه می‌گم آخرین بار دلیلش اینه که بیشتر از این نمی‌خوام برای قبول شدن هزینه کنم. چه به‌لحاظ مادی و چه به‌لحاظ انرژی و زمان. دیگه انقدر درجۀ اهمیت دکتری خوندن برام پایین اومده که نه‌تنها قبول نشدن برام مهم نیست قبول شدن هم مهم نیست. چیزای دیگه‌ای هم هستن که اونا هم از اولویت و اهمیت ساقط شدن و هیچی تو زندگیم سر جای قبلش نیست. در یک کلام می‌تونم بگم چی فکر می‌کردم چی شد. می‌تونم بگم این نبود اون چشم‌اندازی که سال‌ها پیش از آینده ترسیم کرده بودم. و به قول شاعر: 

ای بر پدرت دنیا، آهسته چه‌ها کردی؛ بین من و دیروزم، مغلوبه به پا کردی...

لابه‌لای پست‌هام سایت‌ها و اپلیکیشن‌های زیادی رو تا حالا معرفی کردم. امروزم می‌خوام با «ایرانسل من» آشناتون کنم. اگر سیم‌کارت ایرانسل دارید و این برنامه رو دارید، بازش کنید و برید قسمت پیشنهادها. همون خط اول نوشته یک گیگ یک‌روزه صفر تومان. اونو فعال کنید. هدیه است به همۀ ایرانسلی‌ها. نمی‌دونم تا کی اونجاست اون گزینه. اگرم اپشو ندارید دانلود کنید و نصب کنید. یا بگید یکی که داره دعوتتون کنه. به دعوت‌کننده ۵۰ گیگ هدیه میده. من دعوتتون نمی‌کنم چون اولاً این ۵۰ گیگو لازم ندارم، ثانیاً دعوت مستلزم اینه که شماره‌تونو داشته باشم و پیام دعوت هم که بیاد شماره‌مو می‌فهمید.

چند شبه خواب می‌بینم که بیدار می‌شم و می‌بینم اینترنت وصله. بعد که واقعاً بیدار می‌شم می‌بینم خواب دیدم.

+ چهارشنبه‌های آبانی تموم شد و نوبتی هم باشه نوبت شنبه‌های آذریه. طبق برنامه‌ای که ساعت‌ها روش فکر کردم و تدوین کردم، این ماه شنبه‌ها پست می‌ذارم.

+ بعداًنوشت: اینترنت مخابرات آزاد شد. دیتاهای گوشی هم کم‌کم آزاد میشه. اینوریدر هم باز شد. ۳۶۳ تا پست نخونده دارم :|

۰۲ آذر ۹۸ ، ۱۳:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۶۸

چهارشنبه, ۱ آبان ۱۳۹۸، ۱۰:۵۱ ق.ظ

توی حیاط مسجد دانشگاه سابقم نشسته بودم و آدم‌ها و آجرها و کاشی‌ها و درها و شیرهای کنار حوضو می‌شمردم. سری هم به دانشکده زده بودم و اسم استادهایی که عکس‌هاشونو زده بودن جلوی در، روی دیوار، مرور کرده بودم. بعضی از استادها جدید بودن. نمی‌شناختمشون. با نام کاربری و رمز یکی از ورودی‌ها که خودش این‌ها رو بهم داده بود با وای‌فای دانشکده و آی‌پی شریف سری هم به وبلاگم زده بودم. یک زمانی دل‌خوشی‌م همین آی‌پی و چک کردن آماری بود که نشون می‌داد هنوز هم‌دانشگاهی‌هام وبلاگم رو می‌خونن. سری هم به مریم زده بودم. گفته بودم می‌شینم سالن مطالعۀ دانشکده تا کارش تموم بشه و بیاد پیشم. اومد و رفتیم بالا ناهارشو برداشتیم که بریم باهم بخوریم. دستپخت مادرشوهرش بود. گفت توی دانشکده یک آشپزخانه درست کردن. آشپزخونه‌شون یک یخچال بود و ماکروفر و در. در واقع یک کمد دومتری بود که توش یخچال و ماکروفر گذاشته بودن. کلید آشپزخانه رو پیدا نمی‌کرد. یکی‌یکی در اتاق دانشجوها رو می‌زد که کلید اونا رو بگیره. همین‌جوری دق‌ّالباب می‌کرد و هی به در بسته می‌خورد و می‌رفت در بعدی. کم‌کم داشت می‌رسید به دری که چهار سال پیش با یک بشقاب کیک آمدم و به خواننده‌ای که توی آن اتاق بود کیک تولد وبلاگمو دادم. یک در مانده به اون در بالاخره کلید پیدا شد. درِ ظرفو برداشتیم و گذاشتیم توی ماکروفر. تا گرم بشه و مریم بره و دو تا قاشق بیاره تو این فاصلۀ دودقیقه‌ای من درِظرفِ‌قرمه‌سبزی‌به‌دست ایستاده بودم و اون در بسته رو تماشا می‌کردم. بوی قرمه‌سبزی همۀ دانشکده رو برداشته بود. حالا توی حیاط زانوهامو بغل کرده بودم و تکیه داده بودم به دیوار سنگ قبر شهدای گمنام و می‌شمردم. روزها رو می‌شمردم. هفته‌ها و ماه‌ها و سال‌ها رو. از مرداد ۹۳ تا امروز، از تیر ۹۴ تا امروز، از مرداد ۹۴ تا امروز، از بهمن ۹۴ تا امروز، از اردیبهشت ۹۵ تا امروز. تا امروز، تا فردا، تا پس‌فردا، تا کی؟ شاید این شمردن رو هم یک روز کنار بذارم. هنوز تو فکر قرمه‌سبزی بودم. میشه منم یه روز دستپخت مادرشوهرمو بیارم بریم با مریم بشینیم شریف پلاس و قرمه‌سبزی بخوریم؟ بریز دور این فانتزیا رو. خسته نشدی از این همه خواستن و نشدن و نرسیدن؟ بریز دور. براشون قرآن خوندم. یک صفحه از جعبۀ نخوانده‌ها برداشتم و خوندم و گذاشتم تو جعبۀ خوانده‌ها. خیلی وقت نیست اینجا رو کشف کردم. اون موقع که دانشجوی این دانشگاه بودم ندیده بودم اینجا رو. شاید نبود اون موقع. شایدم بود و من دقت نکرده بودم. نسیم می‌گه بود. می‌گه حتی وقتی آورده بودنشون دعوا بود سر اینکه باشن یا نباشن. یک عده که نمی‌خواستن اینا اینجا باشن ریخته بودن سر رئیس دانشگاه و کتکش زده بودن. می‌گه اخبار هم نشون داده بود. رئیس دانشگاه گفته بود این‌هایی که منو زدن دانشجوهای اینجا نبودن. به دخترهایی که آخر هفته‌ها میرن بهشت زهرا و عکس سنگ قبر شهدا رو استوری می‌کنن و از شهدا می‌نویسن فکر می‌کردم. چجوری ارتباط می‌گیرن باهاشون؟ من الان یه ساعته اینجا نشستم هیچ اتفاقی نیفتاده. چجوری با شهدا حرف می‌زنن؟ این صمیمیته از کجا میاد که برای من نمیاد؟ حالا اگه دعای عاقبت‌به‌خیری باشه میشه ازشون خواست؛ ولی دیگه نمیشه ریز مسائل رو باهاشون در میون گذاشت. اتفاقاً خودم هم یکی از اون عکس‌ها گرفته بودم، ولی جایی نداشتم که بذارم و نشون بدم و کسی رو هم نداشتم که براش بفرستم. چند سالی میشه که من برای خیلی از عکس‌هام و خیلی از نوشته‌هام کسی رو ندارم باهاش به اشتراک بذارم. صدای اذان از بلندگوها پخش شد. یکی از استادهام اومد تو حیاط و رفت داخل مسجد. هر چی فکر کردم اسم درسی که باهاش داشتم یادم نیومد. زانوهامو بغل کرده بودم و تکیه داده بودم به دیوار و فکر می‌کردم. به ریز مسائل فکر می‌کردم. همون‌ها که نمیشه با کسی در میون گذاشت. هندزفری تو گوشم بود. پاوزش کرده بودم اذان تموم بشه. نشسته بودم همچنان. اذان تموم شد. نشسته بودم همچنان. توی سکوت. پسرا داشتن وضو می‌گرفتن. بلند شدم. این تبعیضو که اونا دارن با آب حوض وضو می‌گیرن و من باید برم وضوخانه رو کجای دلم بذارم؟ گذاشتم کنار بقیۀ تبعیض‌ها. کنار اون تبعیض‌بزرگه که منو کشونده اینجا و نشونده توی حیاط. رفتم تو. گوشیمو گذاشتم توی کیفم و کیفمو گذاشتم روی صندلی. چادرمو انداختم روش. خیره شدم توی آینۀ وضوخانه، توی چشمام. پرسیدم کولی کنار آتش، رقص شبانه‌ات کو؟ شادی چرا رمیده؟ آتش چرا فسرده؟ دو تا انگشت اشاره‌مو گذاشتم گوشه‌های لبم و کشیدم بالا. مشتمو پر آب کردم و پاشیدم روی صورتم. نماز شروع شده بود. با طمأنینه وضو گرفتم. در خالی‌ترین حالت ممکن. حسی شبیه وقتی که هیچی بلد نیستی پای برگۀ امتحان بنویسی و سفید سفید تحویلش می‌دی. کیفمو برداشتم و چادرمو سر کردم. خودمو یه بار دیگه تو آینه نگاه کردم. صدامو کلفت کردم و گفتم «اخم نکن دختر». رفتم سمت جاکفشی. کفشامو در بی‌حوصله‌ترین حالت ممکن گذاشتم تو یکی از کمدا. درشو بستم و کلیدو برداشتم. رفتم تو و یه مهر برداشتم و خودمو رسوندم صف آخر. کلیدو انداختم کنار مهر و یادم اومد که شکسته است نمازم؛ مسافرم. اینجا دیگه شهر دانشجویی من نیست. نمازمو وصل کردم به رکعت سومشون. بعدِ تشهّد و سلام، خیره به مهر، هنوز همچنان دمغ، هنوز همچنان تو فکر، هنوز همچنان سکوت. تو فکر ریز مسائل بودم. همون‌ها که نمیشه با کسی در میونش گذاشت. سراسر سکوت بودم. دیگه حتی با خدا هم در میون نمی‌ذاشتم. خیره به مهر، داشتم تعداد اضلاع و مجموع زوایای داخلیش رو حساب می‌کردم. احساس می‌کردم منتظره چیزی بگم، چیزی بخوام. اما من همچنان تو حال خودم بودم. الکی مثلاً قهرم. هشت منهای دو ضربدر صدوهشتاد. فرمول مجموع زوایای داخلی هشت‌ضلعی همین بود دیگه؟ شش هشت تا چهل‌وهشت تا. شش یک تا شش تا. با اون چهار میشه ده. نگاهم سُر خورد روی کلید. دستمو بردم جلو و آروم برش داشتم. منحنی محو و بی‌جانی نشست روی لب‌هام. برق زد چشمام. برقش چند میلی‌ولت بود ولی برق بود. انحنای لبخندم بیشتر شد. پشت و رو کردم. آوردمش نزدیک‌تر، دقیق شدم. بردم دورتر، چرخوندم و دوباره گرفتم جلوی صورتم و رفتم تو فکر. فرشتۀ سمت چپی خودکارشو گذاشت لای دفتر خبط و خطاها و معصیت‌هام و دفترو بست. آروم زد روی شونه‌م و گفت چیه خب کلیده؛ کلید کمد کفشات. گرفتم سمتش گفتم یه نشونه است. ولی کاش این گوشه کمرنگ با مداد یه جوری که فقط خودم بتونم بخونم روز و ماهشم می‌نوشتین. فرشتۀ سمت راستی بال‌هاشو گرفت سمت آسمون و گفت خدایا رد داده این؛ خودت شفاش بده.


۰۱ آبان ۹۸ ، ۱۰:۵۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۶۶- سُک‌سُک

چهارشنبه, ۲۴ مهر ۱۳۹۸، ۰۱:۰۸ ق.ظ

صفر. به دلیل ضیق شدید وقت فعلاً همینا رو داشته باشید، شاید بعداً تو یه پست دیگه مبسوط توضیح دادم ماحصل سفرم رو.

۱. من بازم دارم می‌رم تهران. قرار بود کلاهمم اگه افتاد اون ورا نرم بردارم. ولی مجبوووووورم. می‌فهمین؟ مجبوووووور. الانم با مسافرا نشستم ستایش می‌بینم و منتظر قطارم. پونصد مگم بسته گرفتم قراره با همین پونصد مگ با گزارش لحظه‌به‌لحظهٔ سفرم در خدمتتون باشم.



۲. بیست‌وپنج دقیقه بعد از پست قبلی. دارن صدامون می‌کنن بریم سوار قطار شیم 😐 همه به جز این چند نفر رفتن صف وایستادن و من منتظرم همه سوار شن من آخری باشم 😂 هنوز بیست دیقه مونده تا حرکت. برم وایستم تو صف که چی بشه. نشستم ستایشمو می‌بینم دیگه. سروصدای سالنم انقدر زیاده که فقط می‌تونم لب‌خوانی کنم بفهمم چی به چیه.



۳. من کیک و آبمیوه با طعم موز و آناناس و هلو و انگور و سیب و گلابی و گیلاس و توت فرنگی و کلاً کیک با طعم میوه و آبمیوه جز پرتقال دوست ندارم. خب؟ تو این ده سالی که هی میرم میام حسرت به دل موندم یه بار تو قطار آب‌پرتقال یا شیرکاکائو یا کیک شکلاتی بدن. خب مگه پولشو نمی‌گیرین؟ بذارین طعمشو خودمون انتخاب کنیم دیگه. اه. از مسئولین خواهشمندم رسیدگی کنن.



۴. اومدم فرهنگستان، جلسهٔ تصویب واژه‌ها. بعدشم با استاد راهنما و مشاورم جلسه دارم. برای هردوشون نوقا آوردم‌. اون برند یادتونه سر معادل فارسیش درگیر بودن؟ هنوووووووز درگیرن. هنوووووووز تصویب نشده معادلش. هر کی یه چیزی میگه. یه عده میگن همین برندو تصویب کنید، یه عده دارن واژهٔ جدید می‌سازن‌، دکتر حدادم میگه بذارید بمونه نه برندو تصویب کنیم نه کلمهٔ جدید بسازید. فعلا یه ساعته که به توافق نرسیدن.



۵. منتظر استادهامم. به‌نظرم فرایند و روند هر پایان‌نامه‌ای باید یه دکمهٔ غلط کردم داشته باشه، که اونو بزنی برگردی به روزی که پروپوزال نوشتی و استادهاتو مشخص کردی و طرح اولیه رو تحویل دادی. که اون دکمه رو بزنی و طرح سنگین و پیچیده برنداری که مجبور نشی شونصد بار بیای بری و بیای بری و بیای و بری



۶. دوستم میگه تو بیای تهران نری شریف گویا رفتی قم و جمکرانو زیارت نکردی. هیچی دیگه. الان اومدم شریف ببینم چه خبره 😂😜



۷. اینجا مسجد دانشگاهه و بنده از ظهر با جمعی از صحابه عمود بر راستای قبله نشسته و ایستاده و حتی دراز کشیده بودیم و تحقیق می‌کردیم و مقاله می‌نوشتیم و من یتیشمیشدیم مقالنین شیرین یرینه کی یهو چراغا رو خاموش کردن کردن و به زبان بی‌زبانی گفتن شب شده و جل و پلاسمونو جمع کنیم بریم خونه‌هامون. که خب البته من بی‌خانمان محسوب میشم و دارم می‌رم خونهٔ دخترخالهٔ ابوی. آقا من که فردا صبح دوباره می‌خوام بیام نمیشه تو همین مسجد بخوابم؟! کی حالا حوصله داره از‌ این سر شهر پاشه بره اون سر شهر، دوباره صبح از اون سر شهر بیاد این سر شهر :(



۸. صبح اینا رو از دست‌فروش سر کوچه گرفتم. سیزده تا گرفتم. الان اومدم دانشکده مدیریت و اقتصاد شریف‌ و همین‌جوری که منتظر استادمم، جدولای اینارم حل می‌کنم خوابم نبره. ببینید جغداش چه بامزه‌ن. دارم می‌شمرم ببینم چند تان. بعدشم قراره برم یه جلسهٔ فوق تخصصی پیرامون اجراسازی مدل پویایی‌شناسی سیستم با استادم داشته باشم و امیدوارم اونجا مغزم یهو ایستی سُیوخ نشه 😂😜



۹. مثلا یه جوری عکس گرفتم که معلوم باشه تو اتوبوسم و رو صندلی نشستم و کیف بغلمه. از اتفاقات بسیار نادری که هر دویست‌هزار سال رخ میده اینه که تو مترو یا بی‌آرتی من جا برای‌ نشستن پیدا کنم و فرد مسن و ناتوان هم سر پا نباشه که بشینم و عذاب وجدان بگیرم که اون ایستاده. و اکنون این اتفاق میمون و مبارک به وقوع پیوسته و بعد از اینکه سوار شدم یه خانومه پیاده شد و جاشو داد به من. و اومدم این لحظهٔ تاریخیِ نشستنم روی صندلی رو در تاریخ ثبت کنم. الان از شادی این جلوس در پوست خود نمی‌گنجم و از خستگی دارم بیهوش می‌شم.



۱۰. اینجا نوشته مزمز انتخاب کسانی است که از فرهنگ غذایی بالایی برخوردار بوده و به سلامت و کیفیت تغذیهٔ خود اهمیت می‌‌دهند. ولی در واقع مزمز انتخاب کسانی هست که دو روز میان مهمان خوابگاه باشن و هر چی کابینتای آشپزخونه رو زیرورو و کندوکاو می‌کنن یه دونه کبریتم پیدا نمی‌کنن و فندکم ندارن و حال هم ندارن برن بخرن بیان باهاش غذا گرم کنن و چاره‌ای جز این ندارن که فعلا برای ناهار همین مزمزو بخورن تا شب ببینن چی میشه. مزمز تنها انتخابشونه در واقع. حالا خوبه برای آب اون یارو آب‌سردکن و آب‌گرم‌کنی که در گوشهٔ تصویر می‌بینید هست، وگرنه با آب شیر باید چایی درست می‌کردم.



۷+۴. لابه‌لای پستام اپلیکیشن‌های زیادی رو تا حالا معرفی کردم. امشبم می‌خوام اپ سُک‌سُک رو معرفی کنم. این اپ به درد مادران و پدران! می‌خوره. ابتدا باید برید سایت سُک‌سُک و از اونجا اپ رو دانلود کنید. سپس کتاب‌های رنگ‌آمیزی و هوش و سرگرمی و قصه‌های سُک‌سُک رو بخرید و با اپ ازشون عکس بگیرید تا از طریق اون عکس، ویدئوی کتابا رو که حجم کمی هم داره لود کنید. می‌تونید هم لود نکنید و کتابو خالی خالی بخونید برای بچه‌هاتون. چون شما الان هیچ کدوم از کتابا رو ندارین، من به نیابت از شما اینو گرفتم دستم. از صفحۀ نمایش لپ‌تاپ من، با اون اپ از این کتاب عکس بگیرید ببینید چی میشه.


۲۴ مهر ۹۸ ، ۰۱:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۵۲- و یادم می‌رود دنبال چه می‌گشتم

جمعه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۸، ۰۷:۰۰ ب.ظ

یک وقت‌هایی مصوّبات فرهنگستان را دستم می‌گیرم و دنبال معادل فارسی واژه‌ای می‌گردم. همین‌طور که ورق می‌زنم، اتفاقی چشمم می‌خورد به کلمه‌ای که با دیدنش ناخودآگاه و بی‌اختیار لبخند می‌زنم. لبخندی به پهنای صورت. به واژه‌ای می‌رسم که در آن آدرس وبلاگم هست، شمارۀ دانشجویی‌ام هست، جغد هست، و نجوم هست. مراد هست. و واژۀ جدیدی که تاکنون آن را نشنیده‌ام. در خیالم نقطۀ نون را می‌آورم پایین و حالا می‌شود شباهنگ.


۱۵ شهریور ۹۸ ، ۱۹:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۵۱- اگر در دیدۀ مجنون نشینی

جمعه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۸، ۰۳:۰۰ ب.ظ

فراموش کرده بودم که سنجش یکی دو روز بعد از اعلام نتایج، چیزی به نام کارنامۀ نهایی دانشجو رو می‌ذاره روی سایتش و برم ببینم این دانشگاه‌هایی که رفتم برای مصاحبه بهم چند دادن. کارنامۀ پارسال و امسالم رو دانلود کردم و شگفت‌زده شدم. برای مصاحبه، دانشگاه‌ها و اساتید یه شیوه‌نامه دارن که بر اساس اون امتیاز می‌دن. کمترین نمره که ۳ باشه رو از مصاحبه‌ای گرفتم که استادی که ازش معرفی‌نامه داشتم و همۀ درساشو با بیست پاس کرده بودم تو جلسۀ مصاحبه حضور داشت. و بیشترین نمره که ۲۰ باشه رو از مصاحبه‌ای که دو تا از استادایی که دورۀ ارشدم نمرۀ خوبی از درساشون نگرفته بودم تو اون مصاحبه حضور داشتن و سؤالاشونم بلد نبودم و نتونستم جواب بدم. کمترین امتیازو از جاهایی گرفتم که بیشترین امید رو داشتم و بیشترین امتیازو از جاهایی که کمترین امید رو داشتم. شیوه‌نامه‌شون که یکسانه، سؤالاشون هم تقریباً مشابهه، دانشجو هم که عوض نمی‌شه و همون آدمه و همون اسناد و مدارک و جواب‌هایی که به دانشگاه ایکس داده رو به دانشگاه وای و زِد می‌ده. پس چی باعث میشه که امتیازها انقدر تلرانس! داشته باشه که از یه دانشگاه ۶ می‌گیری، از یکی ۱۲ و از یکی ۲۰؟

۱۵ شهریور ۹۸ ، ۱۵:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

از خواب‌هایی که به‌شکل‌های مختلف هر چند وقت یه بار می‌بینم اینه که از دانشگاه زنگ می‌زنن می‌گن باید بیای دوباره امتحان فلان درسو بدی و من می‌رم می‌شینم پای سؤالاتی که هفت هشت سال پیش درسشو گذروندم و حالا هیچی یادم نمیاد. واقعاً در عالم واقع هم هیچی یادم نمیاد. نه‌تنها من، که هم‌کلاسیام هم الان هیچی از اون درسا یادشون نمیاد. ولی انگار فقط منم که هر شب با این عذاب وجدان می‌خوابم که چرا فرمول دیورژانس و ماکسوِل رو فراموش کرده‌ام. 

موضوع دیگری هم که مکرّراً به انحای مختلف تو خواب‌هام تکرار میشه اینه که بازم از دانشگاه زنگ می‌زنن که فلان درسو نگذروندی و باید بیای سر کلاس. و من معمولاً با دمپایی یا لباس خونه می‌رم دانشگاه و نمی‌دونم کلاس کجاست و چه ساعتی تشکیل میشه و وقتی هم که می‌رسم سر کلاس می‌بینم ماه‌ها و سال‌ها غیبت داشتم. حال آنکه در عالم واقع هیچ وقت غیبت نداشتم و خیلی بیشتر از واحدهایی که باید می‌گذروندم اختیاری گذروندم.

موضوع جدیدی هم که اخیراً به خواب‌هام اضافه شده اینه که تو خواب‌هام و سر این کلاس‌ها و امتحان‌ها هم‌کلاسیای مهاجرت‌کرده‌ام رو می‌بینم که دیپورتشون کردن و گفتن باید برگردید ایران اون درسا رو بگذرونید بعد بیاید اینجا. ینی مهاجرتشو اونا کردن، استرس برگشتن به وضعیت قبلو من می‌کشم اینجا. مثل خواب دیشبم.


+ من خسته شدم بس که هر شب خواب دانشگاه و امتحان دیدم. واقعاً خسته شدم :| ۲

+ من خسته شدم بس که هر شب خواب دانشگاه و امتحان دیدم. واقعاً خسته شدم :| ۱

۱۱ شهریور ۹۸ ، ۱۱:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۴۳- میحانه

پنجشنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۸، ۰۲:۱۴ ب.ظ

میحانه اصطلاحی است عامیانه که در میان مردم بغداد رواج داشته است. میحانه مخفف جملۀ ما حان موعدنا، به‌معنای مگر وقت دیدارمان نبود؟ است. این اصطلاح برای خُلف وعده و نیامدن معشوق بر سر قرار به‌کار می‌رود. یه شعر عربی هست به اسم میحانه که مهدی یراحی هم خوندتش. اونجا میگه غابت شَمِسنا الحِلو ما جانا. ینی آفتاب ما غروب کرد و زیباروی ما نیامد. علی جسر المُسَیب سَیبونی. معنیش میشه منو روی پل مُسَیب کاشتی و نیومدی. ینی کاری که سازمان سنجش کرده با ما. گفته بود هفتۀ اول شهریور نتایج اعلام میشه و هنوز خبری نیست. ینی انقدر که من تو این یه هفته رفرشش کردم، دیگه کم مونده آی‌پیمو بلاک کنن بگن بسه دیگه، سایتمون سوخت. ینی شبی نبوده که من خواب نتایجو نبینم. صبحی نبوده که با چشمای بسته از زیر بالش و تختم دنبال گوشیم نگردم و روزم رو با سنجش دات اُ آر جی آغاز نکنم. وای که هر بار با هر پیامکی که برای خودم و بقیه اومد از جام پریدم که سنجشه. وای که چقدر کلافه‌ام.

نتایج که اعلام بشه، عکس کارنامه‌مو می‌ذارم تهِ همین پست. بالاخره یا قبول میشم یا نمی‌شم. عکسه رمز داره و رمزو اونایی دارن که پستِ قبلو خوندن. خط آخر اون پست گفته بودم رمزو. رمز شش هفت تا پست اولم برداشتم که هی نگین نیم‌فاصله نداریم و بلد نیستیم و نمیشه. بقیۀ رمزا دیگه ساده است. اونایی هم که هنوز نمی‌دونن رمز هر پست آخرین کلمۀ پست قبله، ینی اون پست اول رو نخوندن و اونایی هم که پست می‌ذارن میگن عنوان نداریم، بیا الان من سه تا عنوان دیگه هم برای این پستم دارم: کار دل رفته رو به بی‌تابی، لحظه‌ها را انتظارم روز و شب، اللَّهُمَّ وَفِّقْنِی لِمَا تُحِبُّ وَتَرْضَى.


+ بچه‌ها نتایج اومد. کلیک کنید روش، بعد رمزو بزنید. رمز یکی از اون دو تا کلمه‌ای هست که بهتون گفتم :)

http://s2.picofile.com/file/8370868992/980607.png

۶۵ نظر ۰۷ شهریور ۹۸ ، ۱۴:۱۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۳۸ (رمز: م****) باغ کتاب

دوشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۴۴ ب.ظ

شنبه شب فقط دو ساعت خوابیده بودم و هشت صبح تا هشت شب تو فرهنگستان پشت لپ‌تاپ بودم. ده شب رسیدم خونه (خونۀ دخترخاله)، دیدم برنامۀ درکه دارن. گفتم اگه اجازه بدین من بمونم و به کارام برسم. تا نصف شب و تا اینا برگردن پشت لپ‌تاپ چرت زدم فقط. وقتی برگشتن سویل خواب بود و گویا اعصاب ندا رو هم به هم ریخته بود بابت بادکنکی که دست یه بچه‌ای می‌بینه و می‌خواد و اینا هم نصف شبی بادکنک از کجا پیدا کنن. بعداً با دخترخاله که حرف می‌زدم می‌گفت که ندا می‌گفته که خوش به حال نسرین. چقدر آزاده و چقدر برای خودش زندگی می‌کنه. خوش به حالش که هر موقع با هر کی هر جا بخواد می‌ره و میاد و تفریح و دوستاش و درسش و کارش و همه چیو داره. به دخترخاله گفتم حاضر بودم هیچ کدومشو نداشتم و یکی مثل سویلو داشتم. خدا انگار هیچ وقت نمی‌تونه بنده‌هاشو راضی کنه. چیزی که من دارم آرزوی اونه و چیزی که اون داره آرزوی من.

یکشنبه صبح باهاشون خداحافظی کردم و گفتم دیگه برای ناهار برنمی‌گردم و کارم که تو فرهنگستان تموم بشه برمی‌گردم تبریز. کتابا و یه سری از وسایلمم دادم ندا اینا بیارن تبریز. عصر دو نسخه از کارمو پرینت گرفتم و بردم گذاشتم رو میز استادهام و بلیت قطار گرفتم و رفتم باغ کتاب یه چرخی بزنم. باغ کتاب درست بغل فرهنگستانه و چهار سال هر روز از جلوش رد شدم، ولی این اولین بارم بود اونجا رو به قدومم متبرک می‌کردم.

موقع رفتن از آبدارچی تشکر کردم بابت چایی‌ها. می‌دونستم ترکه، ولی این چند سال هیچ وقت ترکی حرف نزده بودم باهاش. موقع رفتن به ترکی گفتم دارم می‌رم تبریز و شما ترک کجایین؟ یه جایی اطراف تبریزو گفت. خوشحال شد که یه همشهری تو فرهنگستان داره. کاش زودتر خودمو معرفی می‌کردم. دیگه تصمیم گرفتم به تلافی این چند سال، باهاش فارسی حرف نزنم.

پستای اینستای اون روزم:

می‌خواستم این جامدادی و دفتر و اون مدادتراش رومیزی آبی رو از باغ کتاب بخرم. جامدادیه ۵۱ تومن بود، مدادتراش ۳۶، دفترم ۳۵. هر جوری حساب کردم دیدم گرونه و دو ساعت طول کشید خودمو متقاعد کنم که نخرمشون. پیشنهادم اینه که با بچه‌هاتون نرید باغ کتاب. اونا مثل من انقدر زود مقاعد نمیشن. اونا کلاً متقاعد نمیشن. اون دستبند نارنجی هم کلید کمدیه که کوله‌مو گذاشتم توش. گفتن با کوله نمیشه رفت تو.



اینا اسمشون اسطوخودوسه. رو میز منشی دکتر حداد دیدم. گفت از پارک جلوی فرهنگستان چیده و برای اعصاب خوبه و میشه دم کرد خورد و آرامش‌بخشه. الان ساعت شش‌ونیمه و این سر شهر دارم اسطوخودوس می‌چینم. بلیتم هم هفت و بیست دقیقه است. راه‌آهن هم اون سر شهره. اگه دیر برسم و جا بمونم از قطار و بپرسن چرا دیر اومدی می‌گم داشتم اسطوخودوس می‌چیدم. شما مثل نسرین نباشید. شما یه ساعت قبل حرکتتون تو راه‌آهن باشید.



رسیدم راه‌آهن. ولی چخ پیس اخلاقدی دقیقهٔ نودی اولماخ (ولی خیلی اخلاق زشتیه دقیقه‌نودی بودن).

الان تو قطارم و طبق معمول آبمیوه‌شون آناناسه، که من دوست ندارم. آناناس هم شد میوه آخه‌؟!

این کتابارم از باغ کتاب گرفتم. من خیلی حساسم که علاوه بر محتوا رسم‌الخط کتابا هم درست باشه. جزو معدود کتابایی بود که نیم‌فاصله رو هم رعایت کردن توش.



کتابا رو دادم به دختری که تو کوپه‌مون بود. دیدم دوستشون داره گفتم بردار مال تو. مامانش گفت آخه برای خودت خریده بودی. گفتم حالا بعداً می‌خرم برای خودم. گفت پس بذار پولشو بدم. گفتم باشه بده :دی با اینکه علاقه ندارم به بازاریابی، ولی بازاریاب خوبی می‌شم. مهارت و استعداد فوق‌العاده‌ای دارم تو این عرصه. تعارف هم سرم نمیشه. بذار پولشو بدم ینی بذار پولشو بدم. معنیش چیزی جز اینه؟



سسیمی تبریزدن اشیدیسیز. دا بُرکومده توشسه تهرانا گدیپ گُتومرم. یُرولدوم اِله هی هر هفته تهران هر هفته تهران (صدامو از تبریز می‌شنوید. دیگه کلاهمم بیفته تهران نمی‌رم بردارم. خسته شدم هی هر هفته تهران هر هفته تهران).

پیشیح دن گرخانّار مجبور دولار یارم سات بوردا مونتظر دورالار کی بو گده. نرده لر دن کی رد اولماخ اولماز. جالیب یری ده بوردا دی کی من اونّان گُرخورام اُ منّن (افرادی که از گربه می‌ترسند مجبورند نیم ساعت اینجا منتظر بمانند که این برود. از نرده‌ها هم که نمی‌شود رد شد. نکتۀ جالبش اینجاست که من از اون می‌ترسم اون از من). تو رو خدا ببین کجا وایستاده آخه.



بالاخره امروز موفق شدم کارت بانک ملیمو عوض کنم. تاریخ انقضاش تموم شده بود. دو تا نکته: یک اینکه من همون امضای هفتهٔ پیشو زدم و کارمند بانک نگفت امضات این نیست و تو سیستم ثبت نشده. منم نگفتم هفتهٔ پیش کارمند تهران گفته امضات این نیست و کارتمو عوض نکرده. ولی خیلی دلم می‌خواد دلیل کارشو بدونم. یا الکی گیر داد به امضام که بعیده، یا کارمند تبریز حواسش پرت بود و متوجه امضام نشد که بازم به‌خاطر بازرس‌ها بعیده همچین بی‌دقتی‌ و اشتباهی. نکتهٔ دوم هم اینکه من از وقتی به سن قانونی رسیدم کارت اهدای عضو دارم و پیوندکارتم با کارت بانک ملیم یکیه. قانونشون اینه که یکی باشه. موقع تعویض کارتم باید حواستون باشه که هر شعبه‌ای نرید. چون فقط بعضی‌از شعبه‌های بانک ملی از این کارتا دارن. شعبه‌های تهران زیاده، ولی توی تبریز شعبهٔ میدان شهدا پیوندکارت میده و شعبۀ دانشگاه تبریز.


۲۸ مرداد ۹۸ ، ۱۳:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۳۷ (رمز: ص**) چه دانستم

دوشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۴۴ ب.ظ

تو فرهنگستان، اتاق بچه‌های ارشد پشت لپ‌تاپ نشسته بودم و سرم تو کار خودم بود. ظهر که شد یکی دو تا از کارمندا آوردن غذاهاشونو گرم کنن. یخچال و ماکروویو چون اتاق ماست، بقیه هر موقع لازم داشته باشن میان و استفاده می‌کنن. بلند شدم بطری آبمو بذارم تو یخچال و ببینم چی توشه. دو تا خربزه و یه کیک و کلی نون و چند تا ظرف غذا. اومدم نشستم پای کارم و غرق در بحر تفکر. یه پسره ظرف ماکارونی به دست وارد شد و خب نمی‌شناختمش که سلام بدم. می‌خواست گرمش کنه. سرم تو کار خودم بود. گفت ببخشید شما خانوم فلانی نیستی؟ گفتم خودمم، شما از دانشجوهای جدیدی؟ گفت آره دوره چهارمی‌ام. ورودی ۹۷. سلام و احوالپرسی کردم و گفتم هنوز کلاس دارین؟ ترم تابستونی‌ای چیزی گذاشتن؟ گفت نه همین‌جوری اومدم. راجع به پایان‌نامه‌ام پرسید و جزوه‌هایی که تایپ کردم و دادم آموزش که هر موقع هر کی خواست بگیره. در مورد استادها و اخلاقشون و نمره‌ها و حتی راجع به شریفم حرف زدیم. من اما هنوز نه اسمشو می‌دونستم، نه می‌دونستم لیسانس چی خونده. تیپ مذهبی نداشت. از علاقه‌ش به زبان‌های باستانی گفت و گفتم کمترین نمرۀ کارنامه‌م برای همین درسه. از دوران مدرسه هم بلد بودم چند تا خط و زبان قدیمی رو. یه کم پشت سر استاد شمارهٔ چهار غیبت کردیم و بحث کلاس خط پهلوی شد و مصاحبۀ ارشد و گفتم من چون علم رجال این حوزه رو نداشتم، چند تا سوتی دادم و تو جلسۀ مصاحبه از افرادی اسم بردم که اینا قبولشون ندارن. به علم رجال گفتنم خندید و گفت تا حالا این اصطلاح رو به این معنی نشنیده بودم. گفتم منظورم علمی هست که نسبت به رجال یه رشته باید داشته باشیم. مثلاً من استادهای فلان رشته رو می‌شناسم، ینی علم رجال اون رشته رو دارم. گفت آخه علم رجال یه تعریف دیگه‌ای داره. گفتم ببخشید شما چی خوندین؟ گفت تحصیلات حوزوی دارم. گفتم آهان. چه جالب. ظرف ناهارشو گذاشت تو ماکروویو و چند دقیقه‌ای سکوت شد. بعد آورد سر میز و گفت اگه قاشق دارین باهم بخوریم. گفتم نه مرسی و ممنون و خب از ایشون تعارف و از من تعارف. گفت آخه این‌جوری بد میشه و کاش قاشق اضافی داشتیم. روی میزم اتفاقاً هفت هشت ده تا قاشق فلزی و یه بار مصرف بود. امیدوار بودم نبیندشون. لپ‌تاپمو خاموش کردم و بلند شدم. گفتم راحت باشید. می‌رم برای نماز. گفت ای بابا به خاطر من اذیت میشین و اینا. گفتم به هر حال که باید برم نمازمو بخونم. الان می‌رم. رفتم و چند ثانیه بعد برگشتم گفتم ببخشید اسمتونو نپرسیدم. گفت فلانی هستم. تو گروه تلگرامی فلان استادم هستم. رفتم و وقتی برگشتم نبود.

بعد از این همه وقت، چند شب پیش یادش افتادم و اسمش یادم نمیومد. برداشتم اعضای گروه تلگرامی استادمونو بالا پایین کنم بلکه یادم بیاد و یادم نیومد. استادمون دانشجوهای چند دانشگاه و چند دوره رو تو این گروه جمع کرده بود و به این آسونی نمی‌شد کسی که اسمش یادت رفته رو پیدا کنی. بی‌خیال شدم و داشتم گوشیمو می‌ذاشتم روی میز که پیام ناشناس بدون شماره اومد که سلام من فلانی‌ام؛ اون روز یادم رفت موضوع پایان‌نامه‌تونو بپرسم. چه جالب! خودش بود. جواب سلامشو دادم و عنوان و کلیدواژه‌های کارمو فرستادم. چند تا سؤال دیگه هم راجع به کارم پرسید و جواب دادم و خواست روز دفاع بهش اطلاع بدم که اگه تونست بیاد. بعد راجع به دکتری و مصاحبه پرسید. فردای اون شب یه کلیپ راجع به مسیحیت فرستاد. بامزه بود و کلی خندیدم. بعدش یه جمله از سخنرانی آقای عاملی و ترجمه‌ش. گفتم نمی‌شناسمشون. گفت خیلی آدم حسابیه و مردم اردبیل می‌شناسنش. چیزی نگفتم. چی می‌گفتم آخه. فرداش یه متنی فرستاد که نوشته بود کلمۀ هردمبیل همون هردنبیر از ترکی رفته به فارسی. پرسیده بود آیا درسته این مطلب یا نه. یه کم گیج شده بودم. این از کجا می‌دونست من ترکم؟ توضیح دادم که به نظرم ریشۀ هردن، همون هردمِ فارسیه و از فارسی رفته ترکی. ولی بیرش ترکیه. تشکر کرد و روز بعد یه متن راجع به یونس نبی! فرستاد. بعد بحث ویراستاری شد و دو روز بعد، روز جهانی چپ‌دستا رو تبریک گفت. دیگه واقعاً گیج شده بودم. از کجا می‌دونست چپ‌دستم. احساس می‌کردم یکی روبه‌رومه که منو خیلی وقته می‌شناسه و من هیچی ازش نمی‌دونم. یه چیزی تو مایه‌های خواننده‌های خاموش و ناشناس وبلاگ. که چند سال وبلاگ آدمو می‌خونن و نویسنده نمی‌شناسدشون. بابت تبریکش تشکر کردم و غیرمستقیم پرسیدم از کجا می‌دونه ترکم و چپ‌دستم. گفت با مسئول آموزش بحث خوابگاه بود و حرف شما شد و لابه‌لای حرفاشون به این موضوع اشاره کردن که شما اهل کجایین. چپ‌دست بودنتونم از عکس پروفایل تلگرامتون متوجه شدم. در واقع از عکس پروفایل چند سال پیشم که قلم و کاغذ دستمه و زیرش نوشتم ۱۳ آگوست، روز جهانی چپ‌دستا. فرداش یه متن از مقالات شمس تبریزی فرستاد. «هنوز ما را "اهلیتِ گفت" نیست. کاشکی "اهلیتِ شنودن" بودی. تمام‌ گفتن می‌باید و تمام‌ شنودن. بر دل‌ها مُهر است، بر زبان‌ها مُهر است. و بر گوش‌ها مُهر است. مرد آن باشد که در ناخوشی خوش باشد، در غم شاد باشد. زیرا که داند آن "مراد" در "بی‌مرادی" درپیچیده است.». همچین که دیدم مراد و بی‌مرادی رو گذاشته بین دو تا کوتیشن نیم‌سکته رو زدم. هیچ کدوم از بچه‌های فرهنگستان از وجود وبلاگم آگاه نیستن و چه می‌دونن مراد کیه. چرا همچین چیزی فرستاده؟ آره می‌دونم، کاملاً اتفاقی بوده وجود همچین کلمه‌ای تو همچین متنی. می‌دونم. و جوابی نداشتم. منم باید شعر می‌فرستادم؟ چی باید می‌گفتم؟ نوشتم زیباست. فرداش یه متن از فیه‌مافیه مولوی فرستاد و خوندم و جواب ندادم. جواب ندادم که دیگه چیزی نفرسته که مجبور نشم جواب بدم. 

سال‌هاست یه دایرۀ قرمز دور خودم کشیدم که هر کی به هر دلیلی بهش نزدیک میشه مثل یه اسب وحشی رم می‌کنم. 

چه دانستم که این سودا مرا زین‌سان کند مجنون.

۲۸ مرداد ۹۸ ، ۱۲:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۳۶ (رمز: گ****) سویل

دوشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۴۴ ق.ظ

از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون، اما از دخترخاله پنهون! اون چند روزی که خونه‌شون بودم، همه‌ش پای لپ‌تاپم بودم و پایان‌نامه‌مو ویرایش می‌کردم. فهرست، شکل‌ها، نیم‌فاصله‌ها و کارهایی از این قبیل. جمله‌به‌جمله و خط‌به‌خط می‌خوندم و مگه تموم می‌شد؟ بعد این دخترخاله هم بنده خدا از سر خیرخواهی و دلسوزی هی می‌پرسید تموم نشد؟ چپ می‌رفت می‌پرسید تموم نشد و راست میومد می‌پرسید تموم نشد. هی بشقاب بشقاب میوه میاورد می‌ذاشت کنارم و تقویتم می‌کرد و می‌پرسید تموم نشد؟ خانواده و حتی عمه‌ها هم هی از تبریز زنگ می‌زدن که تموم نشد؟ ینی انقدر که اینا پی‌گیر پایان‌نامه‌م بودن به خداوندی خدا استادهام نبودن. بعد منم خوشم نمیاد یکی بالا سرم وایسته هی ددلاین و ضرب‌العجل! رو یادآوری کنه برام و بپرسه کی تموم میشه کارت. ترجیح می‌دم یه مهلتی تعیین بشه و تا موعد تحویل انجامش می‌دم حتماً. برای اینکه از این سؤال روی مخ خلاص شم و دروغ هم نگفته باشم، تموم شدن رو برای خودم تو دل خودم، ویرایشِ فصل اول و دوم کارم تعریف کردم. ناگفته نماند که چیزی که کمر دانشجو رو می‌شکنه فصل چهاره. فصل دوم که تموم ادای آدمایی که آخ جون کارشون تموم شده رو درآوردم و هورا کشیدم که خیال دخترخاله راحت بشه. آقا چشمتون روز بد نبینه، همچین که گفتم کارم تموم شد فرستادم خرید. منم که ظاهراً کاری نداشتم. رفتم و برگشتم و نشسته بودم پای فصل سه که دیدم میگه پاشو بریم بازار یه پیراهن دیدم خیلی خوشگله، دوست داشتی بخر. ای بابا. بازارو یه جوری پیچوندم و نرفتیم. بعد اون یکی دخترخاله اینا از تبریز زنگ زدن که دارن میان تهران برن دکتر و تلفنی برای این هفته وقت ندادن و ما، ینی من و این یکی دخترخاله حضوری بریم صحبت کنیم وقت بگیریم و آخر هفته با همسر و دخترش ندا و داماد و نوه‌ش سویل بیان تهران برن دکتر. منم که بی‌کار. پس پاشو بریم بیمارستان فلان. رفتیم و برگشتیم و یه کم از فصل سه رو جمع و جور کردم که دیدم با همسرش شال و کلاه کردن که بریم ولیعصر خرید و بستنی و دور دور!. خداوندا غلط کردم دروغ گفتم. ینی من شنبۀ هفتۀ بعدی باید کار نهاییمو تحویل می‌دادم و هنوز فصل چهارو جمع‌بندی نکرده بودم. از دور دور که برگشتیم دیدم یه ایمیل اومده از طرف همکارم که فلان بخش از کارو تصحیح کن و با اینکه می‌دونستم برای این تصحیح کلی وقت دارم، الکی با صدای بلند گفتم وااااای سرگروهم گفته اینا رو درست کن بفرست و باید درستشون کنم سریع بفرستم. سرگروهم گفته بود تصحیح کن، ولی نگفته بود کی بفرست. و بدین سان دوباره برگشتم به حالت قبل و نشستم پای فصول پایان‌نامه و این بار سؤال این بود که تصحیح کردی؟ تموم شد؟ 

اینکه میگن دروغ دروغ میاره همینه ها. دیگه من غلط بکنم حتی مصلحتی‌شو بگم.

رفته بودم برای دخترخاله قارچ بگیرم بیف درست کنه، که البته پیدا نکردم و دست خالی برگشتم. سر راه یه آقای دست‌فروشی رو دیدم کتاب قصه می‌فروخت. هم برای اینکه یه کمکی بهش بشه و هم برای آیندۀ بچه‌هام، نشستم و هفت تا از کتاباشو انتخاب کردم و خریدم. با چه وسواسی هم انتخاب می‌کردم. یکی یکی بازشون می‌کردم توشونو ورق می‌زدم ببینم مناسب بچه‌هام هست یا نه. دخترخاله هم نگرانم شده بود که پس کجا موندم. به جای قارچ، با کتاب برگشتم و گفتم که برای بچه‌هام خریدم. دخترخاله هم نسیم و خاطره و امیرحسینمو می‌شناسه، هم چهارمی رو. چهارمی اسم نداره و همه‌مون چهارمی صداش می‌کنیم. کتابا رو دید و گفت یکیشو من ازت می‌خرم بدم به سویل، دختر ندا. ندا میشه خواهرزاده‌ش که دو سال از من کوچیکتره. گفتم باشه و دوتاشو گفتم خودش انتخاب کنه. یکی رو از طرف خودش بده و یکی هم از طرف من. چون من هرهفتاشو دوست داشتم و فرقی نمی‌کرد کدوم بمونه برای بچه‌هام. بعد گفت دو تای دیگه هم برمی‌دارم برای فاطمه دختر اون یکی دخترخاله. گفتم باشه هر کدومو می‌خواین بردارین. بعد دیدیم این کتابا صوتی هستن و اگه اپ سُک‌سُکو نصب کنیم می‌تونیم با کدی که پشت کتاب‌هاست کارتونشم دانلود کنیم. کارتون هر هفت تا رو برای بچه‌هام :دی دانلود کردم و گفتم یادم بندازین روی گوشی ندا هم نصب کنم اپشو.



آن هفته به روایت اینستا:

۴ مرداد ۹۸، تهران. دخترخاله هستن ایشون. منتظر شیرموزبستنی و آیس‌پک. اولین آیس‌پک عمرمه این‌. اولین بار ده سال پیش، وقتی پیش‌دانشگاهی بودم و با دوستام رفته بودیم کافه با آیس‌پک آشنا شدم، ولی نخوردم. حالا بعد از ده سال اعتراف می‌کنم اشتباه کردم نخوردم و چیز خوشمزه‌ایه. اینجا هم بستنی میثم ولیعصره. دیدم تو اپ فیدیلیو نیست، شماره‌شونو گرفتم و معرفی کردم به اپ و امتیاز گرفتم :دی



مهمون داریم، چه مهمونی. دیگه بعد از یه هفته منم میزبان محسوب میشم و عرضم به حضورتون که مهمونای تبریزمون ساعت دوی نصف شب رسیدن خونۀ دخترخاله و منتظرم این کوچولو بیدار شه با اینا شگفت‌زده و خوشحالش کنم. سویل خانوم هستن ایشون. دختر ندا. براش کتاب قصه خریدیم.

[عکس سویل؟ همۀ عکسای اینستامو که نمی‌تونم بذارم وبلاگم. و صد البته که همۀ عکسای اینجارم نمی‌تونم بذارم اونجا :دی]

شنبه است. پنج صبح خوابیدم، هفت‌ونیم بیدار شدم، از ۹ صبح اینجام، تا ۸ شبم کارم طول می‌کشه. اون سیزده جلد کتابم گرفتم ببرم با خودم. ینی هر جوری و از هر لحاظ فکر می‌کنم، دلم برای خودم می‌سوزه. اون کوکه رو هم ندا اینا از تبریز آوردن. ازآب‌گذشته است. کوکه نین فارسیسی نمنه اولور؟ (کوکه به زبان فارسی چی میشه؟) ناهارا اُنی ییه جام خولاصه (برای ناهار اونو می‌خورم خلاصه). نکتهٔ دیگه اینکه هفت تا قندون رو میزمه، ولی در مجموع هفت تا دونه قند هم توشون نیست. و مسئولین رسیدگی نمی‌کنن. 



سن آلله باخین آخی. یدی دا قدّانین، یدی دا قندی یوخ (آخه ببینین تو رو خدا. هفت تا قندون، هفت تا قندم ندارن). حالا خوبه چاییمو بدون قند می‌خورم این‌جوری گیر دادم به قند و قندون.



من هنوز اینجام. راهکارهایی در راستای کنترل هشیاری در صورتی که شب فقط دو ساعت خوابیده باشید و کلی کار روی سرتون آوار شده باشه:

چای. بو آتمش‌سگّیزیمینجی لیواندی کی ایچیرم (این شصت‌وهشتمین لیوان چاییه که می‌خورم). هر چی پررنگ‌تر، مؤثرتر.

کولر. درجه‌سین گویون صفر درجییه (درجه‌شو بذارین روی صفر).

آهنگ. بندری آهنگه گولاخ آسن (آهنگ بندری گوش بدین)، عربی آهنگ ده جواب وریر (آهنگ عربی هم جواب میده). سسین ده حتما گویون آخیره (صداشم حتماً بذارین آخر).



ساعت هشت‌ونیمه و من هنوز فرهنگستانم. تو اتاق منشی دکتر حداد، منتظر ماشین. این اتاق همون اتاقیه که روز مصاحبۀ ارشدم نشسته بودم منتظر بودم اسممو بگن برم برای مصاحبه. دکتر اومد خداحافظی کنه بره، کتابا رو دید فکر کرد جعبۀ شیرینیه. پرسید برای من سوغاتی آوردی؟ گفتم نه استاد. کتابه. سوغاتیو سری بعد میارم ایشالا. و خبر بد اینکه کارم تموم نشد و فردا ده صبم جلسه دارم و کلی کار دیگه باید انجام بدم تا فردا صبح.


۲۸ مرداد ۹۸ ، ۱۰:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۳۵ (رمز: ن****) شریف

دوشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۰۰ ق.ظ

انقضای کارت بانکیم تموم شده بود. چون کارتم با کارت اهدای عضوم یکیه گفتم از تهران بگیرم. فکر کردم شاید تبریز از این کارتا نداشته باشه. رفتم تمدیدش کنم. فرمو امضا کردم تحویل کارمنده دادم. گفت امضات این نیست. گفتم ده ساله امضام همینه. گفت اینجا این ثبت نشده. گفتم بعیده پرنده رو برای بانک ثبت کرده باشم. ولی اونم زدم. گفت اینم نیست. قدیما یه امضای هنری برای انشا و نقاشی و اینا داشتم شبیه تنگ ماهی. اونو زدم. گفت اونم نیست. گفتم من امضای دیگه‌ای ندارم آخه. بعد گفتم شاید چون بابا زمان مدرسه برام این حسابو باز کرده، امضای خودشو زده جای من. شبیه امضای بابا رو زدم گفت اونم نیست. گفتم شاید بابا جای من یه بیضی کشیده. بیضی هم نبود. دیگه اعصابم خط‌خطی شد گفتم نخواستم اصلا. تندیس و جام بلورین و اسکار قانون‌مداری رو تقدیم کارمنده کردم برگشتم.

داشتم با مترو می‌رفتم شریف. روی پله‌های برقی خروجی متروی حبیب‌اله بودم که مامان زنگ زد و چیزی خواست که تو لپ‌تاپم بود. درخواستش فوری بود. دنبال یه جایی می‌گشتم که بشینم و لپ‌تاپمو روشن کنم. اینجا رو کنار متروی حبیب‌اله کشف کردم. اسمشو نمی‌دونم، ولی چند تا شهید گم‌نام اینجا هستن. از سمت آزادی، دویست سیصد متر بعد شریفه. خلوت و خنک و باصفاست. یه خانومه هم بود می‌گفت نذر کرده بوده و به حاجتش رسیده و حالا اومده ادا کنه نذرشو. نمک نذر کرده بود.



سالن مطالعۀ دانشکدۀ سابقم نشستم به صفحۀ تقدیم پایان‌نامۀ ارشدم می‌اندیشم.



توی سورهٔ فرقان یه آیه هست که میگه یَا وَیْلَتَى لَیْتَنِی لَمْ أَتَّخِذْ فُلَانًا خَلِیلًا. معنیش اینه که واى بر من، کاش فلانى را دوست خود نگرفته بودم. این آیه برای وقتیه که یکی رو وارد دایرهٔ روابطت می‌کنی و تهش، حالا یا این دنیا یا اون دنیا پشیمون میشی که کاش باهاش دوست نمی‌شدم و حتی کاش هیچ وقت باهاش آشنا نمی‌شدم. من خیلی به این آیه فکر می‌کنم. تقریباً همیشه و در  اولین برخوردم با آدما همین آیه یادم میاد و ابتدای هر ارتباطی تهشو پیش‌بینی می‌کنم و خیلی وقتا قید رفاقت با خیلیا رو می‌زنم. ظهر نشسته بودم تو حیاط مسجد دانشگاه سابقم و تکیه داده بودم یه سنگ مزار شهدای گمنام. نمی‌دونم این قسمت از حیاط کی تأسیس شده و چند تا شهید اینجان و از کی اینجان، ولی هر چی فکر می‌کنم یادم نمیاد دورۀ کارشناسیم دیده باشمشون، یا عکسی، خاطره‌ای از این بخش از حیاط داشته باشم. ولی بعد از فارغ‌التحصیلیم، هر بار که رفتم شریف، اگر عجله داشتم به یک فاتحه اکتفا کردم و اگر نه چند دقیقه‌ای نشستم و رو به سمت حوض، آدما رو تماشا کردم. اون روزم تکیه داده بودم و فکر می‌کردم چرا اینجام؟ اینجا چی کار می‌کنم من؟ صدای اذان که پیچید، بلند شدم برای وضو و نماز. دم در ورودی از دور فریدو دیدم. هم‌کلاسی‌ای که دورۀ کارشناسی یکی دو درس مشترک بیشتر باهم نداشتیم و منو نمی‌شناخت. اما من خوب می‌شناختمش. دبیرستان، مدرسه‌هامون همسایهٔ دیواربه‌دیوار هم بود و از دوستان هم‌مدرسه‌ایم بود. ۹ سال پیش وقتی مهسا که یه دانشگاه دیگه قبول شده بود گفت فلانی تو کلاس شماست و کمکی چیزی لازم داشتی پسر خوبیه، گفتم آره، ردیف آخر می‌شینه. اما هیچ وقت بهش نزدیک نشدم. ارتباطش با دخترا خیلی خوب بود. با همین هم‌مدرسه‌ایم و تیمشون گردش و کوه می‌رفتن و زمانی که فیس‌بوک داشتم بارها عکسای دورهمیاشونو لایک کرده بودم. ولی نمی‌شناخت منو. ظهر وقتی تو مسجد دیدمش تعجب کردم که هنوز ایرانه. یادم افتاد که پیش‌‌تر هم درست موقع اذان تو حیاط مسجد دیده بودمش. چندین بار دیده بودمش. و هر بار همین جا، دم در مسجد. تو دلم گفتم ینی اونم نماز می‌خونه؟ کسی که موقع نماز تو حیاط مسجد در حال عزیمت به سمت ورودی آقایان باشه، احتمالاً برای نماز اومده دیگه. اون لحظه با خودم گفتم واى بر من، کاش فلانى را دوست خود گرفته بودم. آخه من دوستی که نماز بخونه کم دارم.

توی مسجد نشسته بودم و سرم گرم لپ‌تاپم بود که یه دختر با نوزادش اومد و شیرش داد و رفت یه گوشه نشست یه کم درس بخونه. دیگه حواسم بهش نبود. عصر که بلند شدم برم دیدم خوابه و کوچولوشم کنار خودش خوابونده. تصویر بسیار شیرینی بود. حاضر بودم همۀ اعتبار علمیمو با اون بچه عوض کنم.

لپ‌تاپم جلوم بود و داشتم مقاله می‌خوندم، فیلم می‌دیدم، و با اینکه دلم می‌خواست آهنگ هم گوش بدم نمی‌دادم. من از اوناش نیستم که موسیقی رو حرام می‌دونن، ولی یکی موقع اذان، یکی هم تو مسجد آهنگ گوش نمی‌دم. بعد همین‌جوری که تو عالم خودم بودم و غرق در تفکر و هپروت، دیدم یه سوسکی از کنار لپ‌تاپم رد شد و داره میاد سمتم. بلند شدم وایستادم و دختری که کنارم خوابیده بود رو بیدار کردم گفتم اگه از سوسک می‌ترسی برخیز! پست اینستام، در همین راستا:



ساعت ۳، من و سوسک مسجد دانشگاه صنعتی شریف همین الان یهویی :| چرا خدا باید یه همچین موجود زشت و کریه‌المنظر و ترسناکی رو خلق کنه؟ نمیشد رنگش حداقل صورتی بود؟ اگه من الان خواب بودم و این می‌رفت تو دهنم کی پاسخگو بود؟ چرا مسئولین رسیدگی نمی‌کنن؟!

+ امروز دوشنبۀ آخر ماهه. کد ستاره ۱۰۰ ستارۀ ۶۴ ستاره ۱ مربع رو بزنین از همراه اول اینترنت هدیه بگیرید. اعتباری و دائمی هم فرقی نمی‌کنه. من دو گیگ گرفتم :|

۲۸ مرداد ۹۸ ، ۰۴:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۳۴ (رمز: ب**) کجا بمونم

يكشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۸، ۰۸:۴۴ ب.ظ

این یکی دو ماهی که تهران می‌رفتم و برمی‌گشتم بیشتر از رفت و برگشت، اونجا موندنا اذیتم کرد. فامیلای تهران و کرج یه مدت تبریز بودن و خونۀ اونا نمی‌تونستم برم. خودم که خوابگاه نداشتم، خوابگاه دوستامم محدودیت داشت و بنیاد سعدی هم از تنهایی می‌ترسیدم. تو خوابگاه یا بنیاد مشکل غذایی هم دارم. بالاخره تا یه حدی می‌تونم شام و ناهار مهمون دوستم باشم یا بیرون غذا بخورم.

بعد از عروسی مریم رفتم خوابگاه نگار. جمعه هم بعد از دورهمی رفتم کرج خونۀ پسردایی بابا. تازه از تبریز اومده بودن. فکر می‌کردم شنبه هم پایان‌نامه‌مو تحویل استادهام می‌دم و برمی‌گردم تبریز. ولی استاد مشاورم برای دوشنبه وقت داشت و مجبور بودم تا دوشنبه بمونم تهران. فرهنگستانم که اون هفته کلاً تعطیل بود. پس مجبور بودم تا هفتۀ بعدش بمونم تهران. کجا؟ دخترخالۀ بابا هم از تبریز برگشته بود و حالا دیگه تهران بودن. گفت بیا خونۀ ما. با اینکه بچه ندارن و با دخترخاله خیلی راحت و صمیمی‌ام، ولی از همسرش خجالت می‌کشیدم. رفتم خونه‌شون، ولی صبح می‌رفتم شریف و شب دیروقت برمی‌گشتم خونه‌شون که حداقل ناهارو راحت باشن. فرهنگستان تعطیل بود و تو اون موقعیت، شریف تنها پناهگاه من بود. می‌رفتم و می‌نشستم تو مسجد یا سالن مطالعه و تغییراتی که استاد مشاورم دوشنبه بهم گفته بود رو روی پایان‌نامه‌ام اعمال می‌کردم.

ظهرا بیرون یه چیزی می‌خوردم و زحمت شام و صبونه‌ام دیگه با دخترخاله بود. مشکل جای خوابم هم حل شده بود. چه مشکل دیگه‌ای داشتم؟ بله؛ لباس. من به هوای اینکه پنج‌شنبه میرم و شنبه برمی‌گردم، برای این سه روز تدبیر اندیشیده بودم نه یازده روز. یه دست لباس خونه برداشته بودم که اونم تنم بود. شلوار راحتی هم برنداشتم کلاً. گفتم کسی با سه روز شلوار لی پوشیدن نمرده و الکی کیفمو سنگین نکنم. فقط یه مانتو شلوار و روسری دیگه برداشتم برای عروسی و لباس عروسی و همین.

اینجا اون اپ فیدیلیو به‌کارم اومد. به چه کارم اومد؟ 

اون اپه یادتونه معرفی کردم گفتم اسم و آدرس رستوران‌ها و کافه‌ها و قنادیا رو داره؟ بعد اگه راجع به این مکان‌ها نظر بدی یا عکسشونو بذاری یا اگه اسمشون تو لیست نباشه معرفیشون کنی، بهت امتیاز هم میده. من ۶۱ هزار امتیاز داشتم و می‌تونستم با امتیازام از فروشگاه فیدلیو خرید کنم. هر کدوم از این تیشرتا ۳۰ هزار امتیاز می‌خواست. قبل از اینکه برم تهران با امتیازام دو تا تیشرت خریدم. بعدش زنگ زدن آدرس خونه رو خواستن که بفرستن. وقتی گفتم تبریز، گفتن فقط ارسال به تهرانو داریم. گفتم خب شما آدرس بدین من بیام بگیرم. آدرسشون میرداماد بود. اون هفته‌ای که تهران بودم و لباس لازم داشتم اینا به دادم رسیدن. یکشنبه صبح رفتم گرفتم. و بازم امتیازامو جمع می‌کنم ازشون چیز میز بخرم. هیچ پولی هم بابت اینا نمی‌گیرن. حالا شما برو کلش بازی کن امتیاز جمع کن هی هویج بکار.

عکس تو مترو


یه دوست ارشدم دارم که اینجا کمتر راجع بهش نوشتم. ارومیه‌ایه و سال‌پایینی. ولی از من چند سال بزرگتره. اینم کارشناسی شریف بوده و ارشد اومده فرهنگستان. یه مدرک ارشد دیگه هم داره و با داداشش خونه گرفتن و تهران زندگی می‌کنن. یه بار که داشتیم راجع به مزایا و معایب خونه و خوابگاه باهم صحبت می‌کردیم می‌گفت اگه یه وقت خونه گرفتی، با داداشت هم‌خونه نشو، چون نه اون می‌تونه دوستاشو بیاره خونه باهم فوتبال ببینن و نه تو می‌تونی دوستاتو بیاری درس بخونین. دیدم به نکتۀ خوبی اشاره کرد که خودم تا حالا بهش دقت نکرده بودم. حالا این دوستم از اونجایی که خبر داشت من خوابگاه ندارم و خوابگاه دوستامم سه روز بیشتر نمی‌تونم بمونم و فامیلامون تا اواخر تیر تبریزن و خونۀ اونا هم نمی‌تونم برم، هی می‌گفت بیا خونۀ ما. ینی هر بار که من پامو می‌ذاشتم تهران می‌گفت بیا خونۀ ما. چون اونم کنکور دکتری شرکت کرده بود، از روز مصاحبه‌ها اطلاع داشت و آمارم دستش بود. و هی می‌گفت بیا خونۀ ما. فکر کردم لابد داداشش تهران نیست. ولی یه بار وقتی گفت الان خونه است و داره والیبال می‌بینه، فرضیه‌ام رد شد. سری آخر که تو اتوبوس بودم و داشتم برمی‌گشتم تبریز پیام داد گفت چرا نموندی و نیومدی پیشم و منم غیرمستقیم بهش گفتم چون تنها نیستی. بعد دیدم داره به اصرارش ادامه می‌ده و مستقیم گفتم آقا! تو داداش داری و داداشت هم که خونه است. چجوری بیام آخه؟ که دیدم میگه اتاق زیاد داریم و اون چی کار به ما داره آخه. دیدم نه! این اصلاً متوجه نیست من چی می‌گم. داداشه چند سالش بود؟ نمی‌دونم. ولی از اونجایی که یه بار شنیده بودم که خیلی وقته درسشو تموم کرده، اگه از دوستمم کوچیکتر بود، از من نمی‌تونست کوچیکتر باشه. حالا نمی‌دونم از این اصرارها چه منظوری داشت، یا نداشت، ولی خب چند وقته ارتباطمو باهاش کم کردم. یه اعترافی هم بکنم و آن اینکه یه بزرگواری رو می‌خواستم به این دوستم معرفی کنم و دوستمو به اون بزرگوار معرفی کنم و این دو تا رو به هم بپیوندونم. ولی بیشتر که فکر کردم گفتم آنچه را برای خود نمی‌پسندی برای دیگران هم نپسند. وقتی من خودم خوشم نمیاد اینجوری پیوند داده بشم، پس احتمالاً بقیه هم خوششون نیاد. تازه بیشتر که فکر کردم دیدم تا حالا از این کارا نکردم و بلد هم نیستم.

۲۷ مرداد ۹۸ ، ۲۰:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۳۰ (رمز: ژ******) نوسفراتو

يكشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۰۰ ق.ظ

به الهام و مهدی پیام می‌دم که ارشیا داره میره. آخر هفته یه دورهمی‌ای، قراری، چیزی بذاریم همو ببینیم. می‌گم پنج‌شنبه عروسی مریمه و دارم میام تهران. می‌پرسم جمعه وقتتون آزاده؟ یه گروه درست می‌کنم و اسمشو می‌ذارم دورهمی جهت وداع با یک مغز فراری. عکس یه مغز که چمدون دستشه و عینک هم داره و قدشم بلنده رو می‌ذارم برای پروفایل گروه و بچه‌ها رو اضافه می‌کنم. شاید این آخرین دیدارمون باشه. دارم اولین‌ها رو یادم میارم.

اولین بار که اسمتو شنیدم توی خوابگاه بودم و زانوی غم بغل کرده بودم که ریاضی یکو افتادم. زارزار گریه می‌کردم. مژده اومد آرومم کنه. گفت «سخت بود سؤالا. خیلیا افتادن. حتی ارشیا هم افتاده.». ترم بعد به هر دری زدم آنالوگ و معادلات بردارم؛ نشد. آموزش با درخواست هم‌نیازی موافقت نمی‌کرد. پیشنیاز همه چی ریاضی بود. این‌جوری یه سال از دوستام عقب می‌افتادم. این‌جوری تنها می‌شدم. توی دانشکده، جلوی آموزش نشسته بودم. بغض کرده بودم. آذر اومد آرومم کنه. گفت «غصه نداره که. خیلیا افتادن. آموزش با درخواست من و ارشیا هم موافقت نکرد.». این دومین بار بود که اسمتو می‌شنیدم. نمی‌شناختم این ارشیایی که خبر افتادنش تو کل دانشکده پیچیده بود.

اولین بار که دیدمت، ترم دو، جلسۀ اول آزمایشگاه فیزیک بود. یه پسره داشت به دوستاش می‌گفت بدبخت شدیم. تا ریاضیو پاس نکنیم هیچی نمی‌ذارن برداریم. می‌گفت این ترم آز فیزیک ۱ و ۲ و همۀ درسای عمومی رو باهم برداشتم که واحدام پر بشه فقط. سرمو بلند کردم و برگشتم سمتت. ندیده بودمت تا حالا. عینکی و لاغر و قدبلند. یه چیزی تو مایه‌های نی قلیون بودی. زیر لب گفتم فکر کنم ارشیاست. تی‌ای اومد و حضور غیاب کرد. درست حدس زده بودم. 

منم اون ترم آز فیزیک ۱ و ۲ و همۀ درسای عمومی رو باهم برداشته بودم که واحدام پر بشه فقط. هر روز می‌دیدمت. هر روز، سر هر کلاسی و حل تمرینی. صبح تو مسیر دانشگاه و عصر تو مسیر خوابگاه. تو سوپری سر خیابون، سوپری اون ور خیابون، سوپری این ور خیابون، تره‌بار، نونوایی، دم عابر بانک، سایت دانشکده و رسانا و اتاق شورا و انتشاراتی و معمولاً جزوه به دست، کنار دستگاه کپی. هر روز می‌دیدمت. وقتی با درد دندون چپ بالا رفتم برای عصب‌کشی و کشیدن عقل بغلش و دیدم تو هم روی یونیتی به‌واقع کف کردم. هر جا که می‌رفتم قبل از من اونجا بودی. خیلی جالب بود برام. حتی دندون‌پزشکی. بعداً فهمیدم تو هم دندون چپ بالاییتو جراحی می‌کردی. بر کفم افزوده شد.

اولین جزوه‌ای که ازت دیدم جزوۀ ریاضی یکت بود. ریاضی یکی که ترم دو دوباره برداشته بودیم. دست هم‌اتاقیم دیدم. همۀ خوابگاه جزوۀ تو رو می‌خوندن. من نه. من حسودیم می‌شد به جزوه‌هات. یه روز نشستم از رو یادداشت‌های خودم و کپی جزوه‌ت یه جزوۀ دیگه نوشتم، کامل‌تر. شب امتحان، وقتی لیلا اومد از جزوه‌ت یه چیزی بپرسه بهش گفتم جزوۀ کیه این انقدر ناقصه؟ بیا از رو جزوۀ خودم توضیح بدم برات. ناقص نبود جزوه‌ت خدایی. ولی قبول کن که بازارمو کساد کرده بودی با جزوه‌هات و می‌خواستم سر به تن خودت و جزوه‌هات نباشه. نمی‌گی دختر مردم با هزار امید و آرزو اومده دانشگاه جزوه بنویسه؟ فکر آیندۀ من نبودی دیگه. فرصت‌هامو سوزوندی رفت :دی.

اولین بار که سر کلاس آنالوگ دیدم مدارها و خط کسریا رو هم با خط‌کش می‌کشی ماتم برده بود. قیافه‌م دیدنی بود. دهنم باز مونده بود.

اولین چیزایی که ازت تو خاطرم مونده همین خط‌کش استیل پونزده‌سانتی و تخته‌شاسی و اتودت بود و Au nom de dieu ای که به زبان فرانسوی صفحۀ اول جزوه‌هات می‌نوشتی و امضای That's all folks صفحۀ آخرشون. خط‌کشی که نمی‌دونم کی و چجوری و چرا تصمیم گرفتم ازت بخوامش و پس ندم و یادگاری نگه‌دارم. یادم نیست بار اول کی و کجا شمارۀ دانشجوییتو دیدم. تو لیست حضور غیاب، نمره‌های امتحان، یا شایدم از گزارش کار و تمرینا. شماره‌ت مثل شماره موبایلم صفر داشت و ۹ و ۱ و ۴ و ۸. شش تا عدد دورقمی با یه تصاعد حسابی از عدد مورد علاقه‌م چهار. یادم موند و دیگه نتونستم فراموش کنم. نمره‌های پایانترم آنالوگ که اومد مجموع نمرۀ کلاسی و تمرینای من از صد، ۱۱۱ شده بود. اول فکر کردم اشتباه شده. یه نگاه به بقیۀ نمره‌ها کردم و دیدم یه نفر دیگه هم ۱۳۶ گرفته. جلوی نمره‌ها اسم نمی‌نوشتن؛ اما شماره دانشجویی اونی که ۱۳۶ گرفته بود برام آشنا بود. صفر داشت و ۹ و ۱ و ۴ و ۸. شش تا عدد دورقمی با یه تصاعد حسابی. از اون به بعد، هر موقع نمره‌ها میومد اول نمرۀ خودمو چک می‌کردم بعد نمرۀ تو رو. همیشه یکی دو نمره بیشتر از من می‌گرفتی. تو همه چی. هر موقع می‌رفتم دم در اتاق استادا تمرینامو بردارم، تمرینای تو رو هم برمی‌داشتم و جواب سؤالایی که ننوشته بودم یا غلط نوشته بودم رو از روی تمرینای تو می‌خوندم و یاد می‌گرفتم. بعداً می‌ذاشتمشون سر جاش البته.

سر همۀ کلاسا می‌دیدیم همو، کنار هم می‌نشستیم، شصت هفتاد واحد مشترک پاس کرده بودیم، ولی هنوز به هم سلام هم نمی‌دادیم. بعد چهار ترم، هنوز هیچ دیالوگی بینمون رد و بدل نشده بود. منتظر بودم تو سر صحبت رو باز کنی. هفتۀ آخر اسفند بود. وارد کلاس شدم. یهو بی‌مقدمه پرسیدی «حلّتِ ریضمو تشکیل می‌شه امروز؟». هول شدم! ریضمو همیشه منو یاد ریزموج‌ها می‌نداخت و ریزموج هم یاد الکترومغناطیس. فکر کردم حل تمرین الکترومغناطیسو می‌گی. گفتم آره تشکیل میشه. گفتی واقعاً؟ گفتم نه؛ گفتی نه؟ گفتم نمی‌دونم. اون لحظه اسمم هم اگه می‌پرسیدی نمی‌دونستم. غافلگیر شده بودم. انتظار همچین مکالمه‌ای رو نداشتم. فکر می‌کردم اولین مکالمه‌ها همیشه راجع به آب‌وهوا و اوضاع نابسامان مملکت و گرونیه. یه سررسید داشتم که چرت‌ترین اتفاقات ممکن دانشگاه رو توش می‌نوشتم. تو وبلاگم هم می‌نوشتم. ولی هر چیزی رو که نمی‌تونستم تو وبلاگم بنویسم تو اون سررسید می‌نوشتم. این اولین دیالوگ رو توش ثبت کردم که یادم نره. جلسۀ اول بعد از عید دومین بار و یه هفته بعدشم سومین دیالوگ ما پیرامون الکترومغناطیس و مصائب پاس کردن آن برقرار شد. اون روز تو سررسیدم نوشته بودم نمی‌دونم تو مکالماتم چی صداش کنم؟ محترمانه به فامیلی خطابش کنم یا با اسم کوچیک؟ منتظر بودم ببینم چی صدام می‌کنی. وقتی سر کلاس ریضمو گفتی نسرین، تمرینای الکمغتو نوشتی، سررسیدمو باز کردم و توش نوشتم نسرین صدام می‌کنه.

پسرا رو به اسم کوچیک صدا نمی‌کردم. تعداد دخترا و پسرا سر آز فیزیک فرد بود و نمی‌دونم تی‌ای چه قابلیتی در من دید که منو با یه پسر هم‌گروه کرد. من حتی هم‌گروه آزم رو هم به اسم کوچیک صدا نمی‌کردم. ولی تو رو می‌خواستم به اسم کوچیک صدا کنم. اولین تلاش من برای صدا کردنت سر کلاس ریاضی مهندسی شکل گرفت. کمالی‌نژاد، موهاشو یادته؟، داشت به سؤال بچه‌ها جواب می‌داد. خسته بودی. یکشنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها هفت تا نه تئوری مدار و بعدشم محاسبات و الکمغ و حلّت داشتیم. دیگه نایی برای ریاضی مهندسی سه تا چهارونیم نمی‌موند. تازه بعدشم باز حلّت داشتیم. حتی یه وقتایی شش عصر تا پاسی از شب کلاس جبرانی ریضمو و الکمغ می‌ذاشتن برامون. سرتو گذاشتی روی جزوه‌ت و گفتی هر موقع سؤال بچه‌ها تموم شد و درسو شروع کرد بیدارم کن. سؤالای بچه‌ها که تموم شد هر چی فکر کردم چجوری بیدارت کنم ایده‌ای به ذهنم نرسید. مثلاً می‌گفتم آقای؟ نه مسخره است. انواع جملاتِ بیدارکننده رو تو ذهنم مرور کردم اما نتونستم به زبون بیارم که «ارشیا بیدار شو!». خوشبختانه یه ربع بعد خودت بیدار شدی و فقط شش تخته عقب مونده بودی از بحث اون جلسه.

اون سال، روز تولدم از هفت صبح تا هشت شب بی‌وقفه کلاس داشتیم. بی‌وقفه که می‌گم ینی بی‌وقفه. ینی از این کلاس، مستقیم به سمت اون کلاس. حسرت ناهار به دلم موند یکشنبه‌ها و سه‌شنبه‌های ترم چهار. شب، بعد از آخرین کلاس جبرانی رفتم کیکی که سفارش دادمو بگیرم. گفتی عه! چه جالب! تولد منم هفتۀ بعده. روز تولدتو تو سررسیدم نوشتم.

شب بود. جمعه. داشتم تمرینای مدار منطقیمو می‌نوشتم. ترم چهار. پیام اومد. از یه شمارۀ ناشناس با پیش‌شمارۀ ۹۱۳. بازش کردم. Hi. Xubi? Arshia hastam. پرسیده بودی تمرینا رو حل کردی یا نه. همه رو نه؛ اما بیشترشو جواب داده بودم. ایمیلتو بهم دادی و از جوابام عکس گرفتم برات فرستادم. از اون به بعد تا وقتی فارغ‌التحصیل بشیم تمرینامونو قبل تحویل چک می‌کردیم، راجع به جوابامون بحث می‌کردیم و اگه جواب سؤالی رو نمی‌دونستیم به هم یاد می‌دادیم. تو بودی که بیشتر یاد می‌دادی. خیالم راحت بود که هر چیزی رو بلد نباشم تو بلدی و می‌تونم از تو بپرسم. رسم‌الخط عجیب و غریبی داشتی موقع پیام دادن. دو تا D می‌نوشتی و باید دیدی می‌خوندم. تا صفحه‌کلید فارسی نصب کنی رو گوشیت پیر شدم سر رمزگشایی پیام‌هات.

دوازده‌ونیم قرار بود جزوه‌هاتو بیارم کف دانشکده. یه جای دیگه یه کار دیگه داشتم و عجله داشتم. داشتی پله‌ها رو می‌رفتی بالا. با احسان. دویدم و رسیدم بهتون. اما خب پشت سرتون بودم و برای متوقف کردنتون باید یکیتونو صدا می‌کردم که برگردین سمتم. به اسم کوچیک صدا کردنت برای منِ دیرجوشِ زودصمیمی‌نشوندۀ محتاط در روابط و شعاع و حدود تعاملات زود بود. ندای درونی اون لحظه نهیب زد که آیا وقت آن نرسیده است که این مسخره‌بازیا رو بذاری کنار؟ صدات کردم «ارشیا!»؛ وایستادی و جزوه‌ها رو بهت دادم و رفتی. ندای درونی گفت دیدی اصن درد نداشت؟ :دی

سر کلاس گفتی بلوتوثمو روشن کنم برام یه آهنگ بفرستی. My Immortal، از اونسنس. اسم بولوتوثت نوسفراتو بود. گفتی اسم یه فیلمه. اون شب دانلودش کردم و دیدم. یه فیلمِ ترسناکِ سیاه‌وسفیدی که پیام و درون‌مایه‌شو نفهمیدم هیچ وقت.

اون موقع فیس بوک داشتم. هی بهم پیشنهاد می‌داد که ارشیا رو می‌شناسی؟ چهار تا دوست مشترک باهم دارینا. نمی‌خوای بهش ریکوئست بدی فرند بشین؟ من یک دیرجوشِ زودصمیمی‌نشوندۀ محتاط در روابط و شعاع و حدود تعاملات بودم. به این آسونی کسی رو وارد دایرۀ روابطم نمی‌کردم و خودم هم به این آسونیا وارد دایرۀ روابط بقیه نمی‌شدم. انقدر صبر کردم که تو ریکوئست دادی بالاخره. پذیرفتم و متقابلاً منم دنبالت کردم. همۀ پستاتو با کامنتاش خوندم. پازلی که داشتم از شخصیتت می‌ساختم کم‌کم کامل شد. تصمیم گرفتم آدرس وبلاگمو بهت بدم. تو وبلاگم خاطرات دانشگاه و خوابگاه رو می‌نوشتم. از شبای امتحان، از کلاسا و هم‌کلاسیام. وقتی آدرس خاطرات تورنادو رو بهت دادم و چند تا از پستامو خوندی گفتی تو فوق‌العاده‌ای. گفتی کفم به رادیکال ۶۳ قسمت نامساوى تقسیم شد. بعد چند تا پست دیگه خوندی و نوشتی U never cease to amaze و کلی علامت تعجب گذاشتی ته جمله‌ت. و دوباره چند دقیقه بعد ایمیل زدی که «پروفایلت وحشتنااااااااکهههههههههههههههههه !!!!!!!!!!!!!!!!! یکى بیاد منو جمع کنه!!!!!». برای یه بلاگر که خاطرات شخصی و روزانه‌شو می‌نویسه، سخت‌ترین چیز اینه که اطرافیانش هم وبلاگشو بخونن. اما برای من نه سخت‌ترین، بلکه شیرین‌ترین اتفاق بود که تو کلاس، تو حلق استاد نشسته باشم و غرق در بحر معادلات پای تخته باشم و یهو یکی یواشکی بگه جوجیده و بخندیم هر دو. و جوجیده عنوان پست دیشبم باشه. برای من شیرین بود وقتی کسی برای خاطره‌ای کامنت می‌ذاشت که از نزدیک شاهد اون اتفاق بود و تو اون اتفاق سهم داشت. یکی که حضورش باعث نمی‌شد نوشته‌هامو سانسور کنم. کسی که اجازه می‌داد ازش بنویسم و این اجازه رو همه نمی‌دادن. کسی که اگه صبح سر کلاس چرت می‌زد، یا وقتایی که به جای کد زدن، سر کلاس کمبت می‌زد، خبرش در اولین فرصت رسانه‌ای می‌شد و بدون اینکه روحشم خبر داشته باشه که ازش عکس گرفتم، سوژۀ وبلاگم می‌شد. کسی که اسمش بیشترین تگ رو تو پست‌هام داشت، طولانی‌ترین کامنت‌ها رو می‌ذاشت. یه دوست خوب، یه هم‌کلاسی خوب، یه تجربۀ خوب تو زندگی تحصیلیم و حتی یه خوانندۀ خوب برای وبلاگم.

اسم گروهی که ساختم رو می‌ذارم دورهمی جهت وداع با یک مغز فراری. عکس یه مغز که چمدون دستشه و عینک هم داره و قدشم بلنده رو می‌ذارم برای پروفایل گروه و الهام و مهدی رو اضافه می‌کنم. ارشیا رو هم اضافه می‌کنم. همسر مهدی رو هم. و نمی‌دونم چجوری به ارشیا بگم عیالشم بگه بیاد. در لفافه و غیرمستقیم می‌نویسم اگه از دوستات کسایی هستن که حال و هواشون به جمعمون بخوره و دوست داشته باشن با دوستات دوست بشن بگو بیان. خدا رو شکر باهوشه و منظورمو می‌گیره. میگه فقط عیال هست که ایشونم تهران نیست. قرارمون جمعه، یکی از کافه‌های انقلاب. می‌گن کدوم کافه؟ می‌گم ما با رفقا معمولاً اینجوری قرار می‌ذاریم که کلی گزینه معرفی می‌کنیم و بحث و بررسی می‌کنیم و جوانب رو می‌سنجیم و رأی می‌گیریم و می‌گیم بریم کافۀ فلان. اما اولین کسی که می‌رسه کافۀ فلان می‌بینه شلوغه یا بسته است یا یه عیبی ایرادی مشکلی داره و به بقیه که تو راهن پیام میده که بیاید کافه بهمان و می‌ریم کافه بهمانی که اصن تو لیست کاندیدا نبود. پس زمانشو مشخص کنیم و مکانش بمونه همون روز مشخص میشه.

رمز پست بعد: پنیر


۲۷ مرداد ۹۸ ، ۰۴:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۲۶ (رمز: ج***) علّامه

شنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۸، ۰۲:۴۴ ب.ظ

مصاحبۀ دانشگاه علامه به‌روایت پست‌های اینستا:

این دانشگاهی که فردا صبح اونجا مصاحبه دارم دهکدهٔ المپیکه. دانشگاه علامه طباطبائی. و از اونجایی که من تا حالا اونجا نرفتم، الان نقشهٔ تهرانو گذاشتم جلوم ببینم چجوری باید برم اونجا. مسیرش اینجوریه که هر جای تهران که باشم، اول باید خودمو برسونم ارم سبز و اکباتان. بعد با مترو برم سمت کرج. چیتگر پیاده شم و یه کم پیاده برم و برسم به اتوبوسای همت و شریعتی. سوار اتوبوس شم و یه ایستگاه نه دو ایستگاه نه، حتی سه و چهار و پنج ایستگاه هم نه، بلکه هفده ایستگاه باید برم که تازه برسم دهکدهٔ المپیک. یه کیلومترم پیاده تا برسم دانشگاه مذکور. ینی من صبح برسم تهران، تا ظهر به‌زور می‌تونم خودمو برسونم دانشگاه.

ساعت ۱۱ شب، ۸ تیر

اتوبوس راه افتاد و از ترمینال خارج شد. با بابا هم خداحافظی کرده بودم و رفته بود. رفتم دم پنجره، پردهٔ اتوبوسو کنار زدم بیرونو ببینم یهو بابا رو دیدم انقدر ذوق کردم.

ساعت ۹ صبح، ۹ تیر

تا حالا فکر می‌کردم بدمسیرترین دانشگاه دنیا شهید بهشتیه. ولی امروز می‌خوام این تندیس و مقام رو از بهشتی بگیرم و بدم به علامه. مسئولین چی فکر کردن با خودشون که تو یه همچین جای پرت و پلایی دانشگاه ساختن واقعا؟ بغل ورزشگاه آزادیه. یه کم دیگه هم می‌رفتم رسیده بودم کرج.

دیشب برای اینکه زود راه بیفتم گاندو رو ندیدم که امروز زود برسم تهران. یه کم اتوبوسه تأخیر داشت و دو ساعتم علاف خیابونای تهران بودم. دیر رسیدم، ولی بالاخره رسیدم. نفر هشتمم و چند ساعتم اینجا باید منتظر بشینم تا اسممو صدا کنن. پذیراییشون در حد آب و کیکه. در مقایسه با شهید بهشتی که هیچی ندادن خوبه ولی در مقایسه با اصفهان که هم صبونه دادن هم ناهار و هم خوابگاه می‌دادن شبو بمونی، راضی نیستم از مهمان‌نوازیشون. ولی عوضش چند تا مشاور تحصیلی نشستن دارن راه و چاه مصاحبه رو میگن به دانشجوها و اون دو تا دانشگاه قبلی مشاوره نداشتن.



ساعت ۱۲، مسجد دانشگاه علامه طباطبائی

مصاحبه تموم شد و اومدم مسجد. ظاهر مسجدشون تقریباً هیچ شباهتی به مسجدای بقیهٔ دانشگاه‌ها و کلاً مسجدای دیگه نداره. همکفش که بخش اداریه، طبقهٔ اولشم تا حدودی اداریه و کلی در داره که معلوم نیست کدومش در ورودیه. 



مسجدش موزه هم داره. اولین بار که از جلوی این اتاقه رد شدم فکر کردم واقعی‌ان. بعد دقت کردم دیدم تکون نمی‌خورن. سمت چپی علامه‌ طباطبائیه، وسطی شهید مطهری و اون یکی هم نمی‌دونم کیه. مسجد باحالی دارن خلاصه.



ساعت ۱۴

اگر دانشگاه بهتان ناهار نداد،

اگر بوفهٔ دانشگاه را پیدا نکردید تا خودتان چیزی بخرید،

اگر سلف تا ساعت یک‌ونیم تعطیل می‌شود و اکنون ساعت دو است،

اگر با بیسکویت و شکلات حال نمی‌کنید،

اگر سوار اتوبوس هستید و دارید می‌روید ترمینال و گرسنه‌اید،

کافیست یک بسته نودالیت از کیفتان دربیاورید و همان جا داخل اتوبوس با آب جوش درون فلاسکتان (بعضیا هم میگن فلاکس) مخلوط کنید و بگذارید پنج دقیقه دم بکشد. سپس توی همان اتوبوسی که جز شما و راننده موجود دیگری داخلش نیست ناهارتان را میل بفرمایید. به همین سادگی، به همین خوشمزگی.



ساعت ۱۴:۲۰، اینجا تهران، ایستگاه حکیم

اتوبوسه داغ کرد، خراب شد. راننده هم گفت با عرض پوزش پیاده شید و سوار بعدی بشید. الان من منتظر بعدی‌ام و هوای تهرانم کأنّه جهنمه. انگار توی تنور نشسته باشی‌.



ساعت ۱۶، سایت دانشکدهٔ مهندسی پزشکی دانشگاه امیرکبیر

داشتم می‌رفتم ترمینال که بیام خونه، دوستم پیام داد که بیا امیرکبیر بریم بستنی بخوریم. منم اومدم امیرکبیر بریم بستنی بخوریم. الان اینجا نشستم منتظرم جلسهٔ دوستم و استادش تموم بشه و تا جلسه‌شون تموم بشه تلاش می‌کنم با خوردن قاقالی‌لیام کیفمو سبک‌تر کنم. گرمه، ولی خوشمزه است.



سمت راستیه که دست منه بیسکوبستنیه. این هیچی‌. معروف حضورتونه. ولی سمت چپی رو احتمالا نمی‌شناسید. پس معرفی می‌کنم: بستنی یخی خاکشیر و تخم شربتی، با هل و گلاب و زعفران. دو تا گربۀ وحشی هم موقع خوردن بستنی اومدن مصدع اوقاتمون شدن.



ساعت ۱۹، اتوبوس تهران-تبریز. هر چی منتظر موندیم اتوبوس پر نشد و ۶ نفریم. این آقاهه که با دخترش سمت راست من نشسته دوست باباست. آقای جبرئیل معروف به آجَبی!. من ایشونو می‌شناسم، ولی ایشون منو نمی‌شناسن. اول خواستم خودمو معرفی کنم، بعد گفتم بی‌خیال بذار راحت باشن. صبح وقتی بابا اومد دنبالم می‌بینن همو دیگه.

ولی خواب بودم و نتونستم قبل رسیدن زنگ بزنم بیان دنبالم. چهار صبح بیرونِ ترمینال پیاده‌مون کردن و منم تازه اون موقع زنگ زدم بابا. تا برسه، چند بار سکته کردم از حضور سگ‌های بغل خیابون و ماشینا و آدما. اما همچنان خودمو برای دوست بابا و دخترش معرفی نکردم و اونا رفتن. فکر کردم اگه بفهمن دیر زنگ زدم و هنوز کسی نیومده دنبالم، مجبور میشن منو برسونن و ترجیح دادن خومو معرفی نکنم و منتظر بمونم بابا بیاد.



ناگفته‌های اینستا:

دوستام گفتن اگه از صادقیه برم دهکدۀ المپیک بهتره. رفتم صادقیه. اینجا که رسیدم، درست همین جا و پای همین دو تا اتوبوس پاهام سست شد. قلبم؟ مچاله شد. دلتنگی اتفاق عجیبیست. گویی خواهی مرد اما نمی‌میری.



یکی از سؤالات مصاحبه اینه که چه زبان‌هایی رو چقدر بلدی. وقتی نام بردم و تهشم گفتم ترکی هم که خب زبان مادریمه استادی که این سؤال رو کرده بود برگشت سمت یه استاد دیگه و گفت قابل توجه شما؛ ترک هستن ایشون. منظورشو متوجه نشدم که چرا اینو گفت. دیکشنری تخصصی انگلیسی به انگلیسی رو باز کردن و یه کلمه آوردن گفتن راجع بهش توضیح بده. من نشنیده بودم اون کلمه رو تا حالا. گفتم بلد نیستم. استاد شمارۀ ۷ احتمالاً یادش نبود که یه زمانی باهاش آواشناسی پاس کردم، اما استاد شمارۀ ۶ هیچی نپرسید و گفت من این خانوم رو کامل می‌شناسم و از دانشجوهای خوب فرهنگستانه و نیازی نمی‌بینم چیزی بپرسم. و فقط کتابی که صفحۀ اولش ازم تقدیر! شده بود رو ورق زد و استاد دیگری راجع به کتاب چیزهایی پرسید.

چینش میز و صندلیای مصاحبه رو دوست نداشتم. کلی استاد پای تخته نشسته بودن و دانشجو باید تک‌وتنها، ردیف اول کلاس می‌نشست. چینش اصفهان هم بد بود. اونجا هم استادها تو کلاس جای دانشجوها نشسته بودن و دانشجو تک‌وتنها باید پای تخته می‌نشست. ولی بهشتی رو دوست داشتم. اتاق جلسه بود و میز گرد داشتن و دور یه میز کنار استادها می‌نشستیم. پارسالم بهشتی همین‌شکلی بود. پارسال تربیت مدرس و تبریز هم مصاحبه‌هاشون تو اتاق جلسه بود. در کل می‌خوام تندیس افتضاح‌ترین حالت چیدمان رو به‌لحاظ روانی به همین دانشگاه علامه بدم.

بعد از مصاحبه، با اتوبوس برگشتم صادقیه. یه خانومه تو اتوبوس داشت با خواهرش صحبت می‌کرد. مثل اینکه داشتن جست‌وجوی خانه‌به‌خانه می‌کردن برای پیدا کردن عروس و یه خوبشو دستچین کرده بودن و حالا داشت به خواهرش می‌گفت حسینم ببریم ببینه. ببینیم اصن می‌پسنده، نمی‌پسنده. بعد داشت راجع به قسمت حرف می‌زد. به خواهرش می‌گفت ببینیم قسمت چیه. حالم بد شد. انگار یکی دستمو گرفت و برد ۱۹ بهمن و نشوندم جلوی مهمونایی که کاش نمیومدن.

تا برسیم تبریز، راننده مسافر پیدا نکرد و همون شش نفر موندیم. فقط تونست وسط راه یه پیرمردی رو سوار کنه قزوین می‌خواست پیاده بشه. پیرمرده تا سوار شد یه مشت کاغذ خیس از ساکش درآورد و پهن کرد روی صندلیای خالی و زنگ زد به پسرش و تا می‌تونست فحش داد که چرا آبو گذاشتی کنار مدارک و اسناد. برگشتم و دیدم همۀ سنداش خمیر شدن. از راننده پرسید چقدر تا قزوین مونده؟ نشنید. گفتم شصت تا. چند دقیقه بعد دوباره پرسید و هر چند دقیقه یه بار سؤالشو تکرار می‌کرد و انگار فقط من می‌شنیدم. کسی جوابشو نمی‌داد. ترکی قزوین و ترکی ما یه کم فرق داره و عددهایی که می‌گفتم رو درست متوجه نمی‌شد. نون محلی بهم تعارف کرد. گفتم نه. اصرار کرد. اندازۀ یه بند انگشت برداشتم که دستشو رد نکرده باشم. دو تا آب‌نبات نعنایی از کیفم درآوردم و یکیو خودم خوردم و یکی دادم به پیرمرده. دوباره پسرش زنگ زد و باز فحشش داد. عصبانی بود. وقتی رسیدن قزوین، سر کرایه هم با راننده و شاگردش بحثش شد. گفت قبلاً پنج می‌دادم و حالا اونا پونزده می‌خواستن. اتوبوس تاریک بود. چراغ موبایلمو گرفتم که یه وقت کاغذاشو جا نذاره. یکی هم افتاده بود روی زمین، زیر صندلی. دلم براش سوخت. مدارک مهمی بودن که همه‌شون پاره و خمیر شده بودن.
اتوبوس یه جایی نگه‌داشت برای نماز. نمازخونه، قسمت خانوما بسته بود. رفتم نمازخونۀ آقایون و دم در، ردیف آخر آخر خوندم و برگشتم.
شیرای آب سرویس بهداشتی از این چشمیا بود. موقع گرفتن وضو دیدم یه دختر بچه اومده دستاشو بشوره. یه کم شیرو نگاه کرد و هر جاییشو که فکر می‌کرد میشه چرخوند، چرخوند و آب نیومد. دستامو گرفتم جلوی شیر و گفتم دستاتو بیار جلو. ببین هر موقع دستاتو اینجا ببینه آب میاد. نفهمید. ترکی گفتم. نفهمید. گفتم ترکی یا فارس؟ گفت کُردم. اسمشو پرسیدم. گفت اژین. احتمالاً معنیشو نمی‌دونست. منم نمی‌دونستم. بعداً گوگل کردم دیدم یه جا نوشته اژین یعنی زِبر، یه جا هم نوشته یعنی زندگی. گویا اسم یه جزیره هم هست توی یونان.
۲۶ مرداد ۹۸ ، ۱۴:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۲۵ (رمز: ص****) علّامه

شنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۸، ۰۲:۰۰ ب.ظ

مصاحبۀ دانشگاه علامه یک هفته بعد از اصفهان بود. رفتنی، تو اتوبوس، صندلی کناریم خالی بود و یه مسافر آقا بعد از من سوار شد و فقط هم صندلی کنار من خالی بود. برای اینکه معذب نباشم، یه خانومه گفت بیا بشین پیش من و برادرش جاش رو با من عوض کرد که دو تا آقا پیش هم باشن. خانوم و برادرش هردوشون میانسال بودن. سر صحبت باز شد و خانومه هر چی سؤال راجع به کنکور و دکتری داشت ازم پرسید و تهشم گفت خیلی دلم می‌خواد بدونم قبول میشی یا نه. لبخند زدم. واضح و مبرهن بود که دلش می‌خواد شماره‌مو داشته باشه، لیکن من دیگه اون آدم سابق نبودم که تو قطار و اتوبوس شمارۀ همسفرامو می‌گرفتم و شماره می‌دادم بهشون.

یک‌دهم، یک‌دهم که زیاده، یک‌صدم انرژی و شور و شوقی که برای شهید بهشتی و اصفهان داشتم رو برای علامه نداشتم. یک‌هزارمشم نداشتم. کلاً هیچی انرژی و شور و اشتیاق نداشتم و چون روزانه مجاز نشده بودم، می‌دونستم اگه قبول شم و از پس شهریه‌شم بربیایم، تو بحث خوابگاه و خونه دچار مشکل میشم. اون یه هفته‌ای که خونه بودم به کشف و رفع باگ سیستم ثبت‌نامشون گذشت. این دانشگاه همون دانشگاهی بود که ول‌کنم به باگشون اتصالی کرده بود و واسه همۀ پیگیریام و واسه همه زنگ زدنام مرسی.

رتبه‌بندی دانشگاه‌ها تو دورۀ کارشناسی اینجوریه که مثلاً چون رتبۀ یک تا هزار میرن شریف، پس شریف خفنه. ولی دورۀ ارشد و دکتری، خفن بودن دانشگاه، رشته به رشته فرق می‌کنه. تو یه رشته شریف خوبه، یه رشته تهران خوبه، یه رشته امیرکبیر و تو رشتۀ ما هم تهران به‌لحاظ امکانات خفنش خوبه و علامه به‌خاطر اساتید خفنش. برای همین رتبه‌های یک تا دهمون معمولاً میرن این دو تا دانشگاه. تو دورۀ ارشد با این اساتید خفنی که می‌گم واحد داشتم. نه نمرۀ خوبی گرفتم، نه به درسشون علاقه‌مند شدم. نمرۀ ناخوب ینی اگه بقیه رو بیست گرفتم، اینا رو با شونزده و هفده پاس کردم که بده برای ارشد. با اساتیدشونم نتونستم ارتباط قلبی و عاطفی خوبی برقرار کنم. دوستشون داشتم و این دوست داشتنم یه دوست داشتن معمولی بود. حال آنکه عاشق اون یکی استادام بودم.

یه مشکل دیگه هم داشتم و اون این بود که دو تا استادایی که دورۀ ارشد باهاشون درس داشتم تو جلسۀ مصاحبه بودن. پارسال یکی از استادایی که همۀ درساشو با بیست پاس کرده بودم و ازش معرفی‌نامه داشتم تو جلسۀ مصاحبه بود و اون مصاحبه رو قبول نشدم. حالا داشتم می‌رفتم تو مصاحبه‌ای شرکت کنم که دو تا از استادایی که درساشونو با نمرۀ خوبی پاس نکردم اونجان. اصلاً اینکه یه آشنا تو جلسۀ مصاحبه باشه حالمو بد می‌کنه. بلد نیستم و نمی‌دونم رو به‌راحتی می‌تونم به اساتید غریبۀ بقیۀ مصاحبه‌ها بگم، ولی وقتی استادی که منو می‌شناسه جلوم نشسته و سؤال می‌کنه، معذبم، احساس ضعف می‌کنم، نمی‌تونم صادق باشم و حالم بد میشه بعدش. تو راه به این فکر می‌کردم که اگر این ۱۰۰ تومن هزینۀ ثبت‌نام رو با ۶۵ تومن بلیت رفت و ۶۵ تومن بلیت برگشت می‌ریختم تو جوب، حتی اگه حس خوبی بهم دست نمی‌داد، لااقل حس بدی هم بهم دست نمی‌داد. در حالی که مطمئن بودم بعد از مصاحبه حال خوبی نخواهم داشت. و بشر چجوری به این مرحله از پیشرفت رسیده که خودش دستی یه پولی هم میده که حالشو خراب کنن؟ انقدر خراب که برگشتنی به‌اشتباه بلیتو از ترمینال جنوب گرفته بودم و داشتم می‌رفتم ترمینال غرب. بعد تو مترو و نزدیکیای ترمینال غرب و نیم ساعت مونده به حرکتم فهمیدم بلیتو از غرب نگرفتم و باید خودمو تا نیم ساعت دیگه برسونم ترمینال جنوب.

۲۶ مرداد ۹۸ ، ۱۴:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۲۴ (رمز: ر***) گوشی

جمعه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۴۴ ب.ظ

نشسته بودم تو اتاقم و زل زده بودم به گوشی‌ای که هفتۀ قبل گمش کرده بودم. اتفاقاتی که اون هفته گذشته بود رو مرور می‌کردم و هنوز انگار خستگیش به تنم بود. به گوشیم فکر می‌کردم. اگه پیداش نمی‌کردم؟ اگه دست یه نااهل می‌افتاد؟ چه دختر خوبی بود. ازش تشکر کردم؟ وقتی رسیدم گوشیم دستش بود و با نگار حرف می‌زد. گوشیو گرفتم و رفتم. گوشیو گرفتم و رفتم؟ چه ناسپاس و بی‌ادب. حالا چجوری می‌تونستم تشکر کنم؟ اون که با شمارۀ خودش زنگ نزده بود به دوستام. یادمه نگار می‌گفت دختره شمارۀ خودشو بهش داده بود که نگار زنگ بزنه بهش و باهاش هماهنگ کنه و گوشیمو ازش بگیره. ینی نگار شماره‌شو داشت؟ پرسیدم ازش. گفت دور انداخته. ینی بعداً خط کشیده روی شماره و دورش انداخته. 

یادم اومد که گوشیم مکالمات رو ضبط می‌کنه. مکالمه‌های اون روزو آوردم و گوش کردم. دختره اول زنگ می‌زنه به عاطفه. احتمالاً آخرین کسی بوده که باهاش تماس داشتم. با خودش فکر می‌کنه لابد دوست صمیمیمه. عاطفه میگه اصفهانم و دختره میگه دوستت گوشیشو دانشگاه بهشتی جا گذاشته. عاطفه با هیچ کدوم از دوستای کارشناسی من در ارتباط نیست. شمارۀ خانواده‌مم نداره. کاری از دستش برنمیاد و تنها فکری که به ذهنش می‌رسه اینه که زنگ بزنه به نگهبان بنیاد سعدی بگه که به من بگه که گوشیم دست کیه. دختره بعد زنگ می‌زنه به بابا. بابا خوابه و مامان گوشی رو برمی‌داره. سر صبی فکر کن یکی زنگ بزنه بگه گوشی دخترتو پیدا کردم و چی کارش کنم. مامانم یه کم فکر می‌کنه و میگه ما تبریزیم. بیشتر فکر می‌کنه. سعی می‌کنه اسم دوستای منو یادش بیاره. مامان فقط نگارو می‌شناسه اما شماره‌شو نداره. فامیلیشو می‌دونه؟ نه. چقدر من کم اطلاعات می‌دم راجع به خودم و دوستام به خانواده. دختره میگه چی کار کنم پس؟ مامان میگه مخاطبای گوشیشو بگرد ببین نگارو پیدا می‌کنی؟ زنگ بزن نگار. دختره زنگ می‌زنه نگار. چند تا نگار دیگه هم جز همین نگار تو مخاطبام دارم. لابد چون این نگار شماره‌ش عکس داره، حدس می‌زنه دوست نزدیکمه. زنگ می‌زنه بهش و میگه یه گوشی پیدا کرده. میگه امتحان داره و نمی‌تونه منتظر بمونه. نگار نمی‌دونه چی کار کنه. دختره میگه شماره‌مو یادداشت کن که بعد از امتحان هماهنگ کنیم. شماره‌شو میگه و نگار داره یادداشت می‌کنه که من می‌رسم. صدای من هم ضبط شده. می‌رسم و می‌گم ببخشید؟ این گوشی من نیست؟ دختره میگه عه! گوشی شماست؟ رمز نداشت. زنگ زدم با دوستات هماهنگ کنم که بیان بگیرن و بهت بدن. گوشی رو میده و میره سر جلسۀ امتحان. به نگار می‌گم باید برم مصاحبه و ازش خداحافظی می‌کنم. تشکر نمی‌کنم از کسی. چطور تشکر نکردم؟ دوباره گوش می‌دم. شماره‌شو داره به نگار می‌گه. می‌زنم عقب و همین‌جوری که داره شماره رو برای نگار می‌خونه، منم یادداشت می‌کنم. حالا دیگه شماره‌شو دارم و می‌تونم ازش تشکر کنم. بهش پیام می‌دم:

سلام. من همون دختر سربه‌هوا و حواس‌پرتی‌ام که چهارشنبهٔ هفتهٔ قبل، توی دانشکدهٔ شما، روی نیمکت گوشیشو جا گذاشته بود و شما پیداش کرده بودی. من اون روز ذهنم انقدر درگیر مصاحبه و گم شدن گوشیم بود که یادم رفت از شما تشکر کنم. بعداً هم هیچ دسترسی‌ای بهتون نداشتم. الان یهو یادم افتاد شما اون روز شماره‌تونو داده بودید به دوستام و اونا شماره‌تونو دارن و می‌تونم از این طریق بهتون پیام بدم و بگم واقعاً ممنونم؛ خیلی لطف کردید.

میگه کاری نکردم. خدا رو شکر که پیدا شد و رسید دستتون. دوباره تشکر می‌کنم و یاد وقتایی می‌افتم که یه چیزی پیدا می‌کردم و خودمو به آب و آتیش می‌زدم که برسونم دست صاحبش.

۲۵ مرداد ۹۸ ، ۱۹:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۲۳ (رمز: ق***) پایتون

جمعه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۸، ۰۶:۴۴ ب.ظ

اصفهان. چهارمین نفری بودم که رسیدم دانشکدۀ زبان، اما دوازدهمین نفر مدارکم رو تحویل مسئول مصاحبه دادم. مسئول تحویل مدارک یه آقای خوش‌برخورد و مهربون بود که وقتی مدارکم رو بهش دادم و فهمید از فرهنگستانم، نشستیم به صحبت راجع به دکتر حداد و واژه‌گزینی و دکتری و رتبه‌ها و نمره‌ها و معدل‌ها و پایان‌نامه‌ها و حتی وقتی فهمید با عاطفه دوستم گفت دورۀ کارشناسی دانشجوی اینجا بود و دانشجوی خوبی بود و راجع به عاطفه هم حرف زدیم و گفتم همین دیروز دفاع کرد. راجع به پایان‌نامۀ من هم پرسید و اینکه کی دفاع می‌کنم و چرا تا الان سه نفر فقط دفاع کردن. صحبتمون انقدر ساده و صمیمی بود که فکر می‌کردم دارم با یه کارمند معمولی درد دل می‌کنم. بعداً بچه‌ها گفتن اون آقایی که مدارک رو می‌گرفت خودش استاد اینجاست. نمی‌دونستم. شاید بهتر بود یه حرفایی رو نمی‌زدم. 

دست یکی از دخترا پایان‌نامۀ دانشگاه الزهرا رو دیدم. پرسیدم فلانی رو می‌شناسی و از فلان پروژه خبر داری و گفت آره. فهمیدم از اعضای همون پروژه‌ایه که داریم روش کار می‌کنیم. سرگروه‌هامون فرق داشت. از فایل‌هایی که روشون کار می‌کرد پرسیدم. گفت یه فایل تر و تمیز از صحبت مجری و مهمان دستمه. گفتم وای! نه. قرار بود روی جملات کنترل‌شده کار نشه. تلویزیون سر تا پاش کنترل میشه. پرسیدم کی این فایلا رو بهت داده و چرا حواسش نبوده که صحبت تلویزیونی نده. گفت نمی‌دونستم همچین محدودیتی هست. گفتم منم سر کلاس از استاد شنیده بودم. تو شیوه‌نامه ننوشتن چیزی. بهش گفتم دست نگه‌داره و ادامه نده. چون این فایلا به درد نمی‌خورن. به استادمون پیام دادم که امروز یکی از همکارا رو تو جلسۀ مصاحبه دیدم و بحث پروژه شد و فهمیدم فایل کنترل‌شدۀ تلویزیون دستشه. گفتم من سری قبل که به سرگروه‌ها تذکر دادم از این فایل‌ها نفرستن ناراحت شدن که فقط همین یه بار بود. اما مثل اینکه برای بقیه هم فرستادن و بقیه هم که خبر ندارن نباید روی این فایلا کار کنن. تشکر کرد و گفت پیگیری می‌کنم. همین کارا می‌کنم که ازم راضیه و دوستم داره و می‌خواد سرگروهم کنه. حواسم به همه چیِ پروژه هست. 

از دانشکده‌شون خوشم اومده بود. همه چیزش داشت به دلم می‌نشست و دوستش داشتم. دو سال پیش کنکور ارشد فلسفۀ علم شرکت کرده بودم و همین دانشگاه قبول شده بودم. با اینکه اون موقع نیومدم برای ثبت‌نام و پیگیری نکردم این قبولی رو، ولی با این همه، خودمو دانشجوی بالقوۀ اصفهان می‌دونستم. حالا برای مصاحبۀ دکتری اومده بودم. مصاحبه‌ای که ظرفیتش یه نفر بود و شانس من؟ تقریباً صفر. پیش‌تر بهم گفته بودن که اگه بردارن دانشجوی دانشگاه خودشونو برمی‌دارن. کسیو برمی‌دارن که لااقل اصفهانی باشه. بهم گفته بودن که خیلی پرت و بی‌ربطم، اما دوست نداشتم بعداً بگم کاش، بعداً بگم اگه. همه چیزش داشت به دلم می‌نشست و این خوب نبود. مدام با خودم تکرار می‌کردم که احتمال قبولیت کمه، امتیازت کمه، نمره‌ت کمه، شانست کمه، همه چیزت از بیشتر اینایی که اومدن اینجا کمتره و بگذر از این دوست داشتن. با دختری آشنا شدم که دانشجوی همونجا بود. معدل الفشون. استاد راهنما و مشاورش استادهای مصاحبه بودن و شانسش از همه‌مون بیشتر بود. اون بود که گفت مسئول گرفتن مدارک، استاد همین دانشکده است. و اون بود که گفت تو مهمونی هم از همین خیارها می‌ذاریم جلوی مهمون. هر بار که در باز می‌شد و کسی می‌رفت یا میومد ازش می‌پرسیدم اون استاده که پیراهنش فلان‌رنگه استاد چیه؟ اخلاقش چجوریه؟ اونم با حوصله توضیح می‌داد. نفر یازدهم بود و باهم جلوی در ایستاده بودیم و منتظر بودیم که صدامون کنن. هر مصاحبه یه ربع بیست دقیقه طول می‌کشید. گرم صحبت با دختری بودم که تا ظهر و حتی تو صف سلف هم باهم بودیم و نمی‌دونم چرا اسمش رو نپرسیدم. یا پرسیدم و یادم نیست. داشتیم راجع به پایان‌نامه‌مون حرف می‌زدیم که یه پسری اومد طرفمون و ضمن عرض سلام و ادب و احترام، رتبه‌مونو پرسید. اینکه پیش از این کجاها رفتیم مصاحبه و اوضاع رو چطور ارزیابی می‌کنیم. به دختره گفت با اینکه اصفهانی هستین، اما لهجه ندارین. پایان‌نامۀ دختره رو گرفت و همین که باز کرد گفت کارای آماریشو کی انجام داده؟ فلان چیزش اشتباهه. دختره گفت داده بودم برام انجام بدن و می‌دونم که اشتباهه، اما فرصت نکردم درستش کنم. دختره دفاع کرده بود. کارای آماریشو داده بود براش انجام بدن. نتایج اشتباه بود. و شانسش از همه‌مون برای قبولی بیشتر بود. لعنت به این شانس. 

داشتن راجع به کارهای آماری حرف می‌زدن. دختره نوبت مصاحبه‌ش رسید. رفت و من موندم و پسری که باهوش و باسواد به‌نظر می‌رسید. راجع به پایان‌نامه‌م پرسید، راجع به کارام پرسید، راجع به پروژه‌هایی که کار کردم. همۀ استادهایی که باهاشون کار کرده بودم رو می‌شناخت. از پروژه‌هاشون هم خبر داشت. پیشنهاد داد با یکی از دوستاش که اندونزی یا مالزی بود همکاری کنم. حرفاشو با دقت گوش نمی‌کردم. حتی یادم نموند دوستش روی چی چه کاری انجام میده. ایمیل دوستش رو روی کاغذ نوشت و بهم داد. می‌خواست چند تا منبع و کتاب معرفی کنه که نوبت مصاحبه‌م رسید. رفتم تو. پرانرژی. با لبخند. با قدرت. سؤالاتشون تخصصی نبود. سؤالات تخصصی رو قرار بود کتبی بپرسن. راجع به خودمون می‌پرسیدن. راجع به تبریز، تهران، فرهنگستان، شریف، ایرانداک، پروژه‌هام، کتابی که صفحۀ اولش ازم تشکر کرده بودن، پایان‌نامه‌م، ایده‌هایی که برای دکتری داشتم، مهارتایی که دارم و کارایی که کردم. بحث زبان مادری شد. گفتن ترکی بلد نیستی؟ گفتم چطور؟ گفتن به فارسی مسلطی. گفتم به ترکی هم مسلطم. تو خونه ترکی حرف می‌زنم. اونا می‌پرسیدن و من جواب می‌دادم. رضایت رو تو چهره‌شون می‌دیدم. اولی راضی‌تر بود. انگار که بخواد بقیه رو هم مجاب کنه من خوبم. لبخند روی لبم بود اما مدام تو ذهنم با خودم تکرار می‌کردم که سه تا مصاحبۀ پارسال یادت نیست؟ با اون رتبه و اون همه معرفی‌نامه برت نداشتن و حالا می‌خوای برت دارن؟ باور نکن. دارن گولت می‌زنن. دلم می‌خواست بهشون بگم اگه قبولم بکنین پشیمون نمی‌شین. یاد حرف استادم افتادم. چهارشنبه‌ای که رفته بودم الزهرا ازش معرفی‌نامه بگیرم گفت ضرر می‌کنن اگه برت ندارن. ولی بعدش دعا کرد برم ندارن که سال دیگه باز شرکت کنم و رتبه‌م بهتر بشه و الزهرا هم مجاز بشم که خودش برم داره. گفت بمونی سال بعد من برت می‌دارم. معرفی‌نامه‌ها رو که داد دستم گفت دلم می‌خواست انقدر ازت بد بنویسم که قبولت نکنن. گفتم هر چی قسمت باشه.

وقتی اومدم بیرون پسره همون جای قبلی بود. اومد بپرسه چیا پرسیدن و چی گفتم. داشت یه چیزایی راجع به پایتون و برنامه‌نویسی می‌گفت که صدامون کردن برای آزمون کتبی. حرفاش نصفه موند. گفت بعداً می‌گم. نه شماره‌ای ازش گرفتم و نه شماره‌ای دادم و نه حتی اسمشو پرسیدم. یاد مصاحبۀ دورۀ ارشدم افتادم که یه تیکه کاغذ دادم دست آقای پ و گفتم میشه شماره‌تونو داشته باشم که در ارتباط باشیم؟ چقدر تغییر کرده بودم. چقدر عوض شده بودم. هفت هشت برگۀ آچهار سؤال دادن دستمون. خوش‌خط و خوانا و با حوصله هر چیو که بلد بودم جواب دادم. برای یه همچین امتحانی نمیشد چیزی خوند. چهار ماه بعد از کنکور داشتن دوباره ازمون امتحان می‌گرفتن. خوندن خلاصه‌ها هم دردی رو دوا نمی‌کرد. فقط جدول آوانویسی رو مرور کرده بودم. از همۀ درسای کارشناسی و ارشد سؤال داده بودن. پسره زودتر از همه برگه‌شو داد و رفت. من اما هنوز داشتم می‌نوشتم. همه رفته بودن و من همچنان می‌نوشتم. یهو یه خانومی اومد و گفت تو هنوز برگه‌تو ندادی؟ برگه‌ها رو برده بودن شمرده بودن و دیده بودن یکی کمه. برگشته بودن سالن و دیده بودن من هنوز برگه‌م دستمه و مشغول نوشتنم و حواسم نیست که همه رفته‌ن. گفتم جواب دو تا از سؤالا مونده آخه. برگه‌مو دادم. با دو سؤال بی‌پاسخ و جمله‌ای که نصفه موند. وقت ناهار داشت تموم میشد. داشتم به اون پسره فکر می‌کردم. همه رفته بودن. من حتی اسمشم نمی‌دونستم. چجوری باید پیداش می‌کردم؟ به دوستش ایمیل می‌زدم و می‌گفتم این ایمیل رو از دوستتون گرفتم و اسم دوستتون چیه؟ خب اون از کجا بدونه کدوم دوستش ایمیلشو بهم داده؟ خسته بودم. انگار که ظرفیت ارتباطیم پر شده باشه. دلم آدم جدید، دوست جدید، ارتباط جدید و هیچیِ جدیدی نمی‌خواست. رفتم رستوران. رستوران مختلط بود. نشستم و داشتم با جوجه‌ها بازی می‌کردم. اشتها نداشتم. اومد و با دوستاش نشست میز روبه‌رویی. می‌تونستم بلند شم و برم بگم حرفتون نصفه موند. داشتین راجع به پایتون می‌گفتین. می‌خواستین یه چیزایی بفرستین برام. باید شماره‌شو می‌گرفتم. بدش نمیومد اگه می‌گفتم شماره‌شو بهم بده و اگه شماره‌مو می‌دادم بهش. خسته بودم. خستۀ آدما بودم. همون خسته‌ای که معنی مجروح می‌داد. یکی انگار بلندم می‌کرد که پاشو برو خودتو معرفی کن و اسمشو بپرس و یکی دستمو می‌گرفت که بشین. نشستم. انقدر نشستم که بلند شه و بره. رفت. منم رفتم.

۲۵ مرداد ۹۸ ، ۱۸:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۲۲ (رمز: ز********) اصفهان

جمعه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۴۴ ب.ظ

شش صبح رسیدم اصفهان و در همین ابتدای کار باید پاسخ سه سؤال اساسی و مهم رو پیدا می‌کردم. یک اینکه الان دقیقاً کجای اصفهانم و اسم این پایانه‌ای که پیاده شدم چیه؟ صفّه است، کاوه است، یا چی؟ که گوگل‌مپ گفت کاوه. دوم اینکه دانشگاه اصفهان کجاست؟ سوم اینکه چجوری و با چی می‌تونم برم دانشگاه اصفهان؟ که خب از توی همین ترمینال یه ایستگاه مترو پیدا کردم که درش بسته است و مثل بقیه منتظرم بازش کنن و باهاش برم دانشگاهو پیدا کنم. 



پیام دادم به عاطفه (هم‌کلاسی اصفهانی دورۀ ارشدم). گفت سوار مترو شو به سمت ایستگاه دفاع مقدس (صفّه). بعد ایستگاه آزادی پیاده شو. وقتی اومدی بیرون برو به سمت خیابون هزار جریب. دانشگاه اونجاست.

به‌روایت پستای اینستا:

ساعت ۶:۳۰. الان تو ایستگاه مترو نشستم (در واقع ایستادم، چون جا برای نشستن نیست) و منتظر قطارم. کارت متروی اینجا رو نداشتم. به یه آقاهه هزار تومن دادم جای منم کارت بزنه. کارت زد، ولی نمی‌خواست پول بگیره. اصرار کردم و پولو دادم که سری بعد هم انگیزه‌ای برای کمک کردن به بقیه داشته باشه. نکتهٔ هیجان‌انگیز اینجاست که الان به درجه‌ای از خودکفایی رسیدم که تا حالا تو مترو دو نفر ازم آدرس پرسیدن و راهنماییشون کردم که کجا برن و کجا پیاده شن. ینی می‌خوام بگم تبریزی‌ها رو دست کم نگیرین. اونا حتی تو اصفهانم آدرس میدن.



ساعت ۷. رسیدم دانشگاه. فضاش شبیه فضای دانشگاه تبریزه. از نظر بزرگی و طبیعت و ساختموناش و اینا. ولی برخورد نگهبان دانشگاه در مقایسه با نگهبان‌های سایر دانشگاه‌ها عالی بود به‌نظرم. کارت شناسایی هم نخواست. همین که گفتم برای مصاحبه اومدم مسیرو نشونم داد. ولی چند باری که دانشگاه تبریز کار داشتم نگهبانا اینجوری بودن که تا سند خونه و ملک و مغازه و ازدواج و فیش حقوقی و سه تا ضامن نمی‌آوردی به این آسونیا رات نمی‌دادن.



ساعت ۸، دانشکدهٔ زبان‌های خارجی. نفر چهارمم که اومدم برای مصاحبه. قبل من سه نفر دیگه هم بودن که زودتر از من رسیده بودن. و جا داره این نکته رو همین‌جا خاطرنشان کنم که ظرفیت اینجا یکه و من شانس کمی دارم و می‌دونم که اولویت با دانشجوهای همین دانشگاهه که ارشد همین‌جا بودن. ولی خب اومدم مثل بقیهٔ این بیست سی نفری که اومدن شانسشونو امتحان کنن منم شانسمو امتحان کنم. عاشق لهجهٔ اصفهانیام. هی الکی می‌خوام ازشون یه چیزی بپرسم که اصفهانی جواب بدن.



ساعت ۸:۳۰. دانشگاه اصفهان به دانشجوهایی که اومدن برای مصاحبه صبحانه هم میده. قابل توجه مسئولین سایر دانشگاه‌ها.



ساعت ۱۱:۳۰. مصاحبه تموم شد و تو سالن منتظریم بیان ازمون امتحان کتبی هم بگیرن. اسیر شدیم به خدا. نفری یه ژتونم دادن گفتن بعد امتحان می‌تونید برید ناهار بخورید. اینا به دانشجوهایی که برای مصاحبه میان، علاوه بر صبحانه، ناهار هم میدن. قابل توجه مسئولین بقیهٔ دانشگاه‌ها.



ساعت ۱۳:۳۰، رستوران یاس

تجربه: جلوی کولر روی غذاتون فلفل نپاشید میره تو چشتون.



هم کوبیده داشتن هم جوجه. نمی‌دونستم غذای مصاحبه‌شونده‌ها چیه. خانومی که مسئول غذا بود ژتونمو گرفت گفت تو جوجه‌ای. با دوستم خندیدیم به این جمله‌ش. اسم دوستمو یادم رفت بپرسم. از صبم باهم بودیم.



ساعت ۱۶. سی‌وسه پل



دارم سعی می‌کنم بقیۀ ناهارم رو بخورم، ولی هر کاری می‌کنم نمی‌تونم به این غذا علاقه‌مند بشم و در نهایت گذاشتم کنار سطل آشغال که گربه‌ها بخورن.



ساعت ۱۹:۳۰، اتوبوس اصفهان-تبریز. به خانه برمی‌گردم. 

اصفهانیا به سیزده، سینزده میگن. الان راننده اتوبوس داشت رمز کارتشو به شاگردش می‌گفت بره بنزین بزنه، دو رقم آخر رمزش ۱۳ بود بهش گفت سینزده.

این اتوبوس شام هم داره. هزینهٔ شامو روی هزینهٔ بلیت حساب کردن گرفتن. بلیتش تا تبریز ۹۴ تومنه. شاگرد راننده شاممونو داد دستمون و بعد رفت یواشکی یه چیزی در گوش راننده گفت. گویا یه غذا اون عقب برای یکی کم اومده بود. داشتن باهم صحبت می‌کردن که چرا و چجوری و چی کار کنیم. شنیدم حرفاشونو. گفتم مال منو بدین بهش. اونا هم از خداخواسته، غذای منو دادن به عقبی. البته از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان اگه کوبیده بود چنین ایثاری نمی‌کردم. جوجه بود و من زیاد جوجه دوست ندارم. تازه ناهارم جوجه بود. این بود که انفاق کردم.



ساعت ۸ صبح، ۳ تیر. من هر بار سوار اتوبوس می‌شم دقت می‌کنم ببینم کیا کمربندشونو می‌بندن و می‌بینم هیشکی جز من کمربندشو نمی‌بنده و تازه منی که بستم هم یه جوری نگاه می‌کنن. الان حتی راننده هم کمربندشو نبسته. حتی راننده. بعد بگین چرا پیشرفت نمی‌کنیم و چرا جهان سومیم و راز موفقیت اروپا و امریکا چیه. ما حتی ساده‌ترین قوانینی که رعایتش به نفع خودمونه رو هم رعایت نمی‌کنیم، اون وقت انتظار داریم برسیم به جایی که ژاپن رسیده؟ زهی خیال باطل.



اون جملهٔ «هیچ جا خونهٔ خود آدم نمیشه» رو به‌نظرم باید با آب‌طلا نوشت و زد رو دیوار. بله، بالاخره پس از یک هفته ایرانگردی و دربه‌دری و بی‌خانمانی به خانه برگشتم و اکنون صدای مرا از اتاقم می‌شنوید. اولین چیزی هم که در بدو ورود نظرمو به خودش جلب کرد این لپ‌تاپِ خاک‌خورده‌م هست که همیشه همه جا حتی کربلا هم با خودم می‌بردمش و این دفعه گذاشتمش خونه بمونه. و فکر نمی‌کردم یه روزم بتونم دوریشو تحمل کنم.



تو متروی اصفهان با دختری به اسم مینا آشنا شدم که برگشتنی جای من کارت زد و با اصرار فراوان تونستم هزار تومنشو بهش بدم. کامپیوتر خونده بود و حالا مربی یکی از رشته‌های ورزشی بود. تا قطار بیاد کلی باهم حرف زدیم. بهش گفتم پس از بررسی‌های موشکافانهٔ اصفهان تا اینجا سه تفاوت کشف کردم:

تفاوت اول، صبح تو مترو. اینکه خانوماشون نسبت به خانومای تهران و تبریز خیلی کمتر آرایش می‌کنن، یا نمی‌کنن.

تفاوت دوم، خیابوناشون؛ که تمیز و مثل آینه صافه و چاله چوله نداره.

تفاوت سوم هم خیاراشون که کوچولوئه. اینا رو گذاشته بودن کنار پنیر و گوجه. از یکی از بچه‌های اصفهان پرسیدم جلوی مهمونم همینا رو می‌ذارین؟ گفت آره کلاً خیارامون این شکلیه.

معیارم اون لیوان یه بار مصرفه که ببینین چقدر کوچولوئه.



از اصفهان برای خودم سوغاتی آوردم. اینو از چهارباغ گرفتم. این ور سی‌وسه پله. کیفیت و قیمت کاراش خوب بود. تولید خودشونم هست. حالا خوبه آقاهه حتی هزار تومنم تخفیف نداد بهم این‌جوری دارم براش تبلیغ می‌کنم. سال ۹۸، سال رونق تولید ملی. حمایت از کالای باکیفیت داخلی.



یه بار زمان بلاگفا پست گذاشته بودم که خواننده‌های وبلاگم نصفشون ترکن، نصفشون اصفهانی. حالا هر چی فکر کردم دوستای وبلاگی اصفهانیم یادم بیاد، کسی یادم نیومد. بعد که رفتم گز بخرم دیدم اسم گزشون نیمائه. دو جعبه گز نیما خریدم و یاد ساحل افکار افتادم و ذوق کردم. ولی خب کسی نبود این ذوقو باهاش به اشتراک بذارم و تو اینستا هم همه فامیلن و نگه‌داشتم یه روز تو وبلاگم بگم.



یادتونه گفتم کفشامو یادتون نگه‌دارید قراره بهشون برگردیم؟

این سری که داشتم می‌رفتم تهران، می‌دونستم دوندگی زیاد دارم و دو جفت کفش با خودم بردم. مشکیا رو تازه (دو سه روز پیش) خریده بودم و نپوشیده بودمشون که ببینم پامو می‌زنه یا نه. برای همین صورتیا رو برداشتم برای مسیرای پیاده و شمال و مشکیا رو برای دانشگاه. تا ظهر مشکیا پام بود و بعد از مصاحبه درش آوردم و صورتیا رو پوشیدم و رفتم سی‌وسه پل. بعد وقتی وارد پاساژای خفن می‌شدم حس می‌کردم صورتیا باکلاس و مناسب این فضا نیست و باید کفشای مشکی رو بپوشم :| و می‌رفتم یه جای خلوت و کفشامو عوض می‌کردم و خرید می‌کردم و دوباره برمی‌گشتم صورتیا رو می‌پوشیدم. اصن این حجم از اهمیت دادنم به نظر مردم عجیب بود برام :))



عاطفه وقتی گفت دانشگاه اصفهان تو هزار جریبه، اولین سؤالی که تو ذهنم شکل گرفت این بود که جریب ینی چی. دهخدا میگه جریب، زمینیه که مساحتش به‌اندازه‌ای باشه که بشه توش یک جریب بذر کاشت. جریب یه نوع واحد اندازه‌گیری برای وزن هست؛ معادل با چهار قفیز.

۲۵ مرداد ۹۸ ، ۱۲:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۲۱ (رمز: و***) دفاع عاطفه

جمعه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۴۴ ق.ظ

شنبه، ۱ تیر، ساعت ۱۲، فرهنگستان، جلسهٔ دفاع دوستم عاطفه. شهریورم نوبت دفاع منه. اگه کسی زودتر از من کارشو تموم نکرده باشه من چهارمین مدافع دوره‌مون میشم.



ساعت ۱۴

داریم برای برند دنبال معادل فارسی می‌گردیم (عید تا عیدِ ۵).

ساعت ۲۰

اینجا فرهنگستان، اتاق دانشجوهای ارشد. منتظرم شب بشه برم ترمینال، از اونجا برم اصفهان و شما رو با جاذبه‌های گردشگری اونجا هم آشنا کنم. مصاحبه دارم فردا. اون نخ و سوزن چیه؟ والا دارم کش چادرمو می‌دوزم. تدابیر لازم رو اندیشیده بودم و نخ و سوزن تو کیفم گذاشته بودم که یه وقت مثل جلسهٔ پارسال کشش دررفت اسیر نشم. حالا کشش دررفته دارم می‌دوزم. اون کتابارم امروز از اینجا گرفتم و امانت دادم به یکی از کارمندا برام نگه‌داره تا دوباره برگردم تهران. هر چی فکر کردم دیدم کیفم الان بیست کیلوئه، اینارم اضافه کنم دیگه وزنش با وزن خودم برابری می‌کنه و نمی‌تونم با خودم ببرمشون خدایی. 



اینا همون کتاباییه که عید تا عیدِ ۱۴ درخواستشو دادم که خانوم پ اقدامات لازم را مبذول دارد که بهم بدن.

قبلاً کجا کش چادرم دررفته بود؟

اینجا تو این همایش. تو عکسم معلومه با کشش درگیرم.



ساعت ۲۲، ترمینال جنوب. فکر کنم دومین یا سومین بارمه که تو این عمر بابرکتم پامو ترمینال جنوب می‌ذارم. یه بار یادمه دیر رسیدم راه‌آهن و از قطار جا موندم و چون ترمینال جنوب بغل راه‌آهنه اومدم از ترمینال جنوب رفتم تبریز. ولی یه نصیحت خواهرانه و مادرانه و دوستانه بهتون می‌کنم. و آن اینکه اگه می‌تونید با ترمینال بیهقی یا ترمینال آزادی جایی برید و گزینۀ ترمینال جنوب هم رو میزه، ترمینال جنوب اولویت آخرتون باشه. محیطش برای یه خانوم تنها زیاد مناسب نیست.

به سوی اصفهان، در مسیر زاینده‌رود.


۲۵ مرداد ۹۸ ، ۱۰:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۱۸ (رمز: ظ**) الزهرا

پنجشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۸، ۰۸:۴۴ ب.ظ

اسم دانشکده‌ای که برای مصاحبه رفته بودم رو نمی‌دونم. همین یادمه که شصت تا پله رو با کوله‌پشتی بیست‌کیلوییم درنوردیدم تا بهش برسم. بعد که رسیدم دیدم یه جای باعظمته که زبان‌شناسی و انواع ادبیات‌های داخلی و خارجی و زبان‌های باستانی و چند تا رشتۀ انسانی دیگه هم تو اون دانشکده تدریس میشه. طبقاتش رو نیم ساعت بالا پایین کردم تا بخش زبان‌شناسی رو پیدا کنم. وقتی هم پیدا کردم دیدم دقیقاً دم در ورودی روی کاغذ با فونت بزرگ نوشته بودن بخش زبان‌شناسی کدوم وره. و من کور بودم.

وقتی رسیدم و مدارکم رو تحویل دادم تازه فهمیدم مصاحبهٔ روزانه‌ها ۲۸ ام بود و مصاحبهٔ شبانه‌ها ۲۹ امه. براشون توضیح دادم که نمی‌دونستم که باید ۲۸ ام میومدم و بهشون گفتم که روزانه‌ام. گفتن باشه.

یه مسئول آموزش داشت که موقع گرفتن مدارک، از انرژی و بلبل‌زبونی من به وجد اومده بود. می‌گفت چجوری این همه جمله رو تندتند پشت سر هم ردیف می‌کنی؟ کلاس فن بیان رفتی؟ گفتم نه بابا من فن بیانم کجا بود. نمی‌خواستم با کوله‌پشتی برم سر جلسۀ مصاحبه. کیفمو بردم گذاشتش پیشش. گفت سنگین به نظر می‌رسه. این همه وسیله برای چیه؟ گفتم از شهرستان میام و با همینا قراره برم شمال و برگردم تهران و برم اصفهان برای مصاحبه. پرسید از کجا میام و وقتی گفتم تبریز، گفت تازه ترکی و فن بیانت انقدر خوبه.

اونایی که اومده بودن برای مصاحبه همه‌شون شبانه بودن. ظرفیت شبانه یه نفر بود فکر کنم. با یه دختر به اسم یاسمن آشنا شدم که اونم شبانه بود. فارغ‌التحصیل همون جا بود و استادها رو حسابی می‌شناخت. یه کم ازش راجع به خلق‌وخوی استادها اطلاعات گرفتم. چند ساعتی باهم بودیم و دوست شدیم. وقتی از کنار یه رمان تاریخی رد می‌شدیم و از علاقه‌م به لطفعلی‌خان زند گفتم، گفت من نوۀ نوۀ نوۀ فتحعلی‌شاهم. گفتم همون که لقبش باباخان بود بس که بچه داشت؟ گفت آره آره خودش. گفتم پس قاتل عشق من عموی جدّ شما بوده. گفت اتفاقاً منم عاشق لطفعلی‌خان هستم. گفتم من از هوو خوشم نمیادا. گفته باشم. شماره‌مونو به هم دادیم و تا یه مسیری باهم بودیم. یه جا اون کرایۀ منو حساب کرد و تو یه مسیری من کرایۀ اونو. کم پیش میاد من این‌جوری زود بجوشم با کسی. تو بی‌آرتی وقتی از خانوم مسن خواستم هزارتومنیشو با من عوض کنه، وقتی گفتم رنگشونو دوست دارم یاسمن پیشم بود. گفت اگه بگم منم عاشق این هزارتومنیام نمی‌گی اینم هر چی من دوست دارم دوست داره؟ گفتم نظرت راجع به جغد چیه؟ گفت نظری ندارم. گفتم جغد دوست نداری؟ گفت نه. گفتم خدا رو شکر. موقع خداحافظی برای هم آرزوی موفقیت کردیم. گفتیم ایشالا هردومون قبول شیم و همون لحظه هردومون یادمون افتاد ظرفیت مصاحبۀ امروز یه نفره. بعد یاسمن سریع گفت خب تو روزانه، من شبانه.

سر جلسۀ مصاحبه هم انرژیم اساتید رو متعجب کرده بود. نمی‌دونم چرا انتظار دارن بترسیم یا غمگین و افسرده باشیم و وقتی نیستیم متعجب میشن. البته اون روزم نمی‌دونم چی زده بودم که انقدر شاد بودم. یکی از استادها گفت خوبه همچین روحیه‌ای سر جلسۀ مصاحبه. گفت امتیاز مثبت داره. من سابقۀ تدریس نداشتم و به سؤالات تخصصیشون نتونستم جواب بدم. ولی خودم رو نباختم و همچنان لبخند رو لبم بود. گفتم گرایش ارشد من چیز دیگری بود و تو این حوزه‌ای که سؤال می‌کنید مطالعه نداشتم. ولی تو فلان حوزه این اصطلاحات به گوشم خورده. از فرهنگستان پرسیدن و سابقۀ پژوهشیم و اینکه اصن چرا دارم ادامۀ تحصیل می‌دم. پارسال پنج تا معرفی‌نامه و یه گواهی معدل با خودم برده بودم که تأثیری نداشت. امسال صرفاً جهت خالی نبودن عریضه، تصمیم گرفتم فقط از دو تا استادی که باهاشون کار کردم و رئیس پروژه‌هایی بودن که بابتشون پول گرفتم معرفی‌نامه بگیرم نه استادهای درسیم. از دکتر بهشتی که روز قبلش گواهی گرفته بودم و چون فرصت نکردم برم الزهرا، معرفی‌نامۀ پارسالِ همین استادی که قرار بود برم ازش معرفی‌نامه بگیرم رو دادم. پارسال تو جلسۀ مصاحبه به‌اشتباه یکی از معرفی‌نامه‌ها رو به خودم برگردونده بودن و نگه‌داشته بودم و امسال ازش استفاده کردم. فقط شانس آوردم استادم پارسال اسم رشته رو تو معرفی‌نامه ننوشته بود. چون اگه می‌نوشت نمی‌تونستم استفاده کنم. پارسال دکتری علوم شناختی شرکت کرده بودم و امسال زبان‌شناسی.

و خبر بد اینکه دکتر داوری جزو اساتید مصاحبه نبود. همون استادی که روز قبلش تو کنفرانسش شرکت کرده بودم که تو جلسۀ مصاحبه بپرسه من شما رو کجا دیدم و بگم تو کنفرانس دیروز. از مسئول آموزش پرسیدم چرا ایشون نیومدن؟ گفت دیروز برای مصاحبۀ روزانه‌ها اومده بود. افسوس خوردم. آدم که ریا قاطی نیّتش بکنه همین میشه. والا.

بعد از مصاحبه رفتم دانشگاه الزهرا که معرفی‌نامه بگیرم. به هر حال برای مصاحبۀ اصفهان و علامه معرفی‌نامه لازم داشتم.



دو تا جعبه نوقا با خودم آورده بودم. نوقای پسته‌ای رو بردم ایرانداک دادم به دکتر بهشتی و گردویی رو آوردم برای این استادم. با دکتر بهشتی دیگه همکاری نمی‌کنم و پروژه‌مون پارسال تموم شد. ولی با این استادم هنوز در ارتباطم و مشغول به کار. و چقدر از کارم راضیه. بعد از گرفتن معرفی‌نامه‌ها بحث همین پروژه پیش اومد و یه ساعتی حرف زدیم و گفت اتفاقاً امروز با سرگروه‌ها جلسه دارم و دوست داشتی بمون و تو جلسه شرکت کن. منم با کمال میل قبول کردم. من سرگروه نیستم و عضو عادی‌ام. سرگروه‌ها دانشجوها یا فارغ‌التحصیلای دکتری هستن و من و بچه‌های ارشد، اعضای معمولی هستیم. انقدر از کارم راضی بودن که داشتن سرگروهم می‌کردن. ولی از اونجایی که این میزها به کسی وفا نکرده تا حالا :دی، نپذیرفتم و گفتم نه. چجوری گفتم نه؟ دکمۀ پاوز رو بزنید یه چیز ۱۸+ بگم. اون پستِ جولیک یادتونه راجع به افعال مرکب زبان فارسی؟ لینکشو پیدا نکردم. اینکه چرا وقتی فعل مرکبی به‌کار می‌بریم که «کردن» و «دادن» داره ذهن یه عده میره جاهای بد!؟ اونجا کامنت گذاشته بودم که من همیشه سعی می‌کنم این افعال رو خالی خالی به‌کار نبردم که ذهن یه عده نره جاهای بد. حالا دکمۀ پلی رو بزنید بقیه‌شو بگم. نحوۀ کارمون تو این پروژه اینجوریه که یه سری فایل صوتی به من می‌دن روشون کار می‌کنم و منم به سرگروهم می‌دم تصحیح کنه و از اونجایی که کارای من خطای کمی داره، می‌گفتن تو هم بیا تو تیم تصحیح. منم میگم اگه من سرگروه شم، کی جای منو پر می‌کنه و کار باکیفیت تحویل پروژه می‌ده؟ اینو چجوری گفتم بهشون؟ گفتن چرا شما سرگروه نمی‌شی؟ گفتم من خودم می‌دم دیگه. حالا شما می‌خواین دو نفر دیگه رو بیارین که به من بدن؟ که سکوتی بر جلسه حاکم شد و استاد و سرگروه‌ها و حتی خودم زدیم زیر خنده و دیگه مگه قطع میشد این خنده‌ها. و خدا رو شکر همه‌مون خانوم بودیم. بعد یادم افتاد که یه بار مشهد یا کربلا، یه خانومی تو حرم بهم شکلات داد و اونجا هم گفتم من خودم میدم، اون وقت این به من میده. هیچی دیگه. به‌نظرم افعال مظلومی هستن این دو تا. آدم باید با احتیاط مصرفشون کنه.

چهار عصر با دوستای کارشناسیم دورهمی داشتیم. وسط جلسه بودم که دیدم زنگ پشت زنگ و پیام پشت پیام که ما رسیدیم حقانی و تو کجایی. می‌خواستم جلسه رو نصفه بذارم برم که دیدم بقیه هم می‌خوان برن و منم جمع کردم که سریع خودمو برسونم پل طبیعت.


۲۴ مرداد ۹۸ ، ۲۰:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۱۷ (رمز: خ******) بهشتی

پنجشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۴۴ ب.ظ

دوازده شب خوابیدم، پنج صبح بدون هیچ آلارمی بیدار شدم. ینی من هر چقدر که در امر خواب جغدم، عملکردم موقع بیدار شدن مثل خروسه. بیدار شدم و اول رفتم اینستا این بیدار شدن رو به سمع و نظر خانواده و فامیل رسوندم بعد صبونه و بعدشم حاضر شدم برم مصاحبهٔ دکتری. یادداشت‌های اینستا:

ساعت ۵ صبح. دونن گجه اِله یادتم کی کاسیبین بختی کیمین. زلزله هم میومد، توپ و تانکم بغلم منفجر میشد، بیدار نمی‌شدم. اینجا آشپزخونه است. از نظر امکانات مجهزه، همه چی داره ولی، یخچالشون کاسیبین جیبی کیمین بُشدی. به عبارت دیگر من امروز برای صبونه چای و بیسکویت خواهم داشت. تا شعاع یه کیلومتری اینجا رو قبلاً گشتم، نونوایی نیست. بقالی هم نیست. تره‌بار و اینا هم نیست. یه هایپرمارکت خفن هست که همه چی داره و ملت زنگ می‌زنن چیزایی که لازم دارن رو براشون میارن. نونم از سوپری می‌خرن. و سؤالی که پیش میاد اینه که اگه دلشون نون گرم بخواد چی کار می‌کنن؟ می‌کوبن میرن پایین‌شهر؟ دو تا سوسک مرده هم در قسمت مرکزی تصویر توی چاهک آشپزخونه قابل مشاهده است که گفتم حیفه ازشون اسم نبرم تو خاطراتم.



ساعت ۶ صبح، جلوی پنجره. عاشق طبقهٔ شش ساختمون روبه‌رویی شدم. منتظر بودم هوا روشن بشه عکس بگیرم نشون شما هم بدم. خیلی خوشگله تراسش. من اگه پولدار بشم این طبقه رو می‌خرم. فعلا که حساب کردم دیدم وسعم در حد خرید نصف نصف یک مترمربع از این خونه‌هاست. این ساختمون بغلی استخرم داره.



ساعت ۸ صبح. کاسیب دیلخُشلوغی ینی بوکی بِله بیر خفن یرده گالاسان، ولی اَرییین چردیین گُیاسان جیبیوه کی یُلدا داش تاپاسان سندراسان ییه سن. دارم بنیاد سعدی رو به مقصد دانشگاه شهید بهشتی ترک می‌کنم. و جا داره بگم اینجا وای‌فای داشت و من نمی‌دونستم و با دیتای گوشیم پست می‌ذاشتم. الان دیدم رو دیوار رمز وای‌فای رو نوشتن. افسوس که دیر فهمیدم. حالا سری بعد خواستم بیام جبران می‌کنم این حجم از دست رفته رو.



ساعت ۹ صبح. دانشگاه شهید بهشتی رو اگه دیده باشین یا توصیفشو از دانشجوهاش شنیده باشین، همه از شیبش می‌نالن. خیلی بدمسیره. بام تهرانه و مسیرش شیب ۴۵ درجه داره. حالا ما بعد از کلی کوهپیمایی رسیدیم جایی که تازه شصت تا پلهٔ دیگه هم باید بریم بالاتر تا برسیم دانشکدهٔ مدّنظرمون. دقیقاً ۶۰ تا پله است. شمردم.



ساعت ۱۰. طبقهٔ دوم دانشکده، پشت در اتاق اساتید نشستم منتظرم اسممو صدا کنن. نفر ششمم. کیفمو باز کردم گوشیمو دربیارم اینستا پست بذارم براتون دیدم نیست. جیبامو گشتم دیدم نیست. دوباره کیفمو گشتم دیدم نیست. رفتم جاهایی که از اونجاها رد شده بودم یا اونجاها نشسته بودمو بگردم نبود. بعد دیدم دو تا دختر همکف نشستن با گوشی‌ای که شبیه مال منه با یکی حرف می‌زنن. داشتن قرار و مدار می‌ذاشتن گوشیمو بدن بهش برسونه دست من. تو غربت و تو این اوضاع اسفناک اقتصادی، داشتم بی‌گوشی می‌شدما. خدا رحم کرد.

پ.ن: پستایی که تو اینستا می‌ذارم، چون برای فامیل و خانواده هست، جملات ترکی هم داره. بعضی از پستامم که کلاً ترکیه. الان براتون ترجمه‌شون می‌کنم. «دونن گجه اِله یادتم کی کاسیبین بختی کیمین» ینی دیشب چنان خوابیدم مانند بخت آدم فقیر. یه جور ضرب‌المثل یا اصطلاحه که موقع خواب عمیق و راحت می‌گن. «یخچالشون کاسیبین جیبی کیمین بُشدی» ینی یخچالشون مانند جیب آدم فقیر خالیه. «کاسیب دیلخُشلوغی» یه اصطلاحه. یه چیزی تو مایه‌های دلخوشی فقیرانه و فقرا. «کاسیب دیلخُشلوغی ینی بوکی بِله بیر خفن یرده گالاسان، ولی اَرییین چردیین گُیاسان جیبیوه کی یُلدا داش تاپاسان سندراسان ییه سن»، ترجمه‌ش میشه دلخوشی فقیرانه اینه که در یک همچین جای خفنی بمونی، ولی هستۀ زردآلو رو بذاری تو جیبت که تو راه سنگ پیدا کنی و بشکنی و بخوری. پس یاد گرفتیم که «کاسیب» به زبان ترکی ینی فقیر و «کیمیین» ینی مانندِ، مثلِ. «دونن گجه» ینی دیشب، «یادتم» ینی خوابیدم. «بُش» هم ینی خالی. بشقابی که هر روز توش غذا می‌خورین هم ترکیه. بُش که معنیش میشه خالی، قاب هم ینی ظرف.

۲۴ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۱۵ (رمز: ش***) شریف

چهارشنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۸، ۰۶:۴۴ ب.ظ

این تصویر اگر بخشی از نقشۀ تهران باشه، خط‌های مشکی مسیرِ ۲۸ خرداد منه و خط‌های قرمز مسیر ۲۹ خرداد که همون روز مصاحبۀ دانشگاه شهید بهشتی باشه. بعد اگه دقت کنید، من بعد از مصاحبه، رفتم دانشگاه الزهرا و معرفی‌نامه گرفتم از استادم. بعد از مصاحبه :))



من هر موقع میرم تهران، یه سرم به دانشگاه و دانشکدهٔ سابقم می‌زنم. اگه نرم شریف، بلاتشبیه، حس می‌کنم رفتم مشهد و نرفتم زیارت. یا مثل اینه که بری شمال و دریا رو نبینی. هر بار که می‌خوام برم تو، نگهبان دم در کارت می‌خواد یا می‌پرسه چی کار داری؟ هر بار دلم می‌خواد  راستشو بگم. بگم کاری ندارم. بگم فقط می‌خوام برم در و دیوار و آدما رو تماشا کنم. هر بار که می‌رم، چند ساعتی تو عرشه و سالن مطالعه می‌شینم و فکر می‌کنم. تو حیاطش قدم می‌زنم و فکر می‌کنم. روی صندلیا و روی چمنا می‌شینم و فکر می‌کنم. انگار که جای دیگه فکر کردنو بلد نباشم، همۀ فکرامو با خودم می‌برم اونجا و فکر می‌کنم. بعد بلند می‌شم و بی‌سر و صدا می‌رم پی زندگیم. 

هفت رسیدم شریف. هفت عصر، زمان معمول و عادی‌ای برای ورود به دانشگاه نیست. مخصوصاً اگه دانشجوی اون دانشگاه نباشی و مخصوصاًتر اگه تابستون باشه. نگهبان پرسید کجا؟ گفتم تولد مربی والیبال دوستمه. اومدم تولد. خودمم قبلاً دانشجوی اینجا بودم. شمارۀ دانشجوییمو پرسید و گفت برو. تولد مربی والیبال نگار بود واقعاً. رفته بودم تو خوردن کیک کمکشون کنم.



این دفعه محسوس‌ترین تغییر دانشکده میز و صندلیای همکف بود. زمان ما نبود همچین امکاناتی. رو زمین می‌نشستیم. این گلدونا هم نبود. سایت هم خیلی عوض شده بود. ولی سالن مطالعه و کلاسا تغییری نکرده بودن. بعد از تولد، حدودای هشت، هشت‌ونیم تا یه جایی با نگار بودم و بعد دیگه مسیرمون عوض شد. اون رفت خوابگاه و من رفتم بنیاد سعدی.

۲۳ مرداد ۹۸ ، ۱۸:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۱۴ (رمز: ح****) فرهنگستان و پژوهشگاه

چهارشنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۴۴ ب.ظ



فرهنگستان اون نقطۀ دوریه که در عمق تصویر می‌بینید. متروی حقانی هم پشت سرمه. اندازۀ همین مسیری که می‌بینیدو از متروی حقانی پیاده اومدم و تا فرهنگستانم باید پیاده برم. و هر موقع میرم اونجا یه پستی از سردرش می‌ذارم اینستا که حرص فامیلو دربیارم و پستای متعصبانۀ اونا رو راجع به زبان ترکی و فارسی تلافی کنم. اون روزم همین که رسیدم پست گذاشتم که کابُل و تهران و تبریز و بخارا و خُجند، جمله مُلک توست تا بلخ و نشابور و هری. خطاب جمله به زبان فارسیه. شاعرشم دکتر حداده.



سپس رفتم از مسئول آموزش، کارنامه و گواهی معدل و کاغذ ماغذایی که برای مصاحبه لازم داشتمو گرفتم. جلد شونزده مصوبات و واژه‌های زمین‌شناسی و روان‌شناسی و کشاورزی و باستان‌شناسی و یه هفت هشت ده تای دیگه رو نداشتم و رفتم اونارم بگیرم. زمان دانشجوییمون این کتابا رو رایگان بهمون می‌دادن. هیچ کسم جز من طالبشون نبود. سال اول یه چند تاشو به‌عنوان هدیۀ روز دانشجو بهمون دادن و بعداً دیگه هر کدومو لازم داشتیم می‌رفتیم برمی‌داشتیم. من تنها کسی بودم که وسواس داشتم مجموعه‌ام کامل باشه و همه رو داشته باشم. ینی معتقدم یا باید همه‌شو داشته باشم، یا هیچ کدومو نمی‌خوام. تا پارسال هر موقع مجموعۀ جدیدی چاپ می‌شد من می‌رفتم می‌گرفتم و می‌بردم خونه. این سری که رفتم بگیرم دیدم کتابا جای همیشگی نیست. به خانوم میم گفتم، گفت برو پیش خانوم ب، خانوم ب فرستاد پیش خانوم جیم و دال و هی از این اتاق به اون اتاق فرستاده شدم. تهش دوباره رسیدم به خانوم میم و گفتم قضیه چیه؟ گفت بودجه نداریم و کاغذ و کتاب گرون شده و یه کم سخت می‌گیرن. آقای ق گفت یه نامه و درخواست رسمی بنویس برای خانوم پ، اگه موافقت کرد کتابایی که می‌خوای رو بیارن برات. گفتم حالا که انقدر مشقت داره، لیست همۀ کتابا رو بدین ببینم چیا رو ندارم که همه رو تو نامه بنویسم :دی گفتن برو پیش خانوم جیم و دال و دوباره از این اتاق به اون اتاق، تا اینکه این لیستو پیدا کردم. اونایی که نداشتم رو تو نامه نوشتم و امضا کردم و دادم به منشی خانوم پ. و جا داره اعلان برائت کنم از نوشتنِ هر چی نامۀ اداریه. آقا من می‌خوام بگم این ده تا کتابو بدین بهم. دیگه این اصطلاحات عجیب و غریب و فاخر و خواهشمند است اقدامات لازم را مبذول دارید چیه آخه. اَه.



ساعت تقریباً یک شد و چهار باید می‌رفتم پژوهشگاه علوم انسانی و ساعت هفت هم قرار بود برم شریف. مجوز خوابگاه بهشتی رو هم نگرفته بودم و جای خواب نداشتم اون شب. کوله‌پشتیم سنگین بود و سختم بود برای یه امضای کوچیک تا دانشگاه بهشتی برم و تا چهار خودمو برسونم پژوهشگاه. به مسئول آموزشمون گفتم میشه زنگ بزنید بنیاد سعدی و اگه واحداش خالی بود و اجازه دادن شب برم اونجا؟ گفت باشه زنگ می‌زنم. زنگ زد و گفتن صبر کنین خبر می‌دیم. آقای ق گفت صبر کن خبر می‌دن. گفتم چقدر صبر کنم؟ یه ساعت دیگه وقت اداری تموم میشه و اداره‌های دانشگاه بهشتی تعطیل میشه. گفتم اگه فکر می‌کنید میگن نه، برم بهشتی و از اونجا مجوز خوابگاه بهشتیو بگیرم. دوباره زنگ زد و گفتن باشه بیاد اشکالی نداره. گفتم بهشون بگین شب دیر می‌رما. مثل خوابگاه یه وقت گیر ندن. گفت ینی چقدر دیر؟ گفتم نُه، ده. دیگه تا یازده خودمو می‌رسونم اونجا ایشالا :دی

یه کم از بنیاد سعدی بگم براتون.

خارجی‌هایی که میان ایران و می‌خوان زبان فارسی یاد بگیرن، کلاساشون بنیاد سعدی برگزار میشه. هفت هشت طبقه است که پنج شش تاش اداری و کلاسه و دوتای آخری دوبلکس، خونه است. در واقع محل اسکان موقت این خارجیاست و یه جورایی مهمان‌سراطوره. دورۀ ارشد، من خوابگاه شهید بهشتی بودم. فرهنگستان یه نامه داد بهشون و ازشون خواست دو سال مهمانشون باشم. ترم دوم، امتحانای پایان‌ترم فرهنگستان دیرتر از امتحانای دانشگاه بهشتی تموم شد و خوابگاهو خالی کردن و همه رو انداختن بیرون برای سمپاشی و تعمیرات. فرهنگستانم من و دوستم عاطفه رو فرستاد بنیاد سعدی و اون چند روزی که امتحان داشتیم بنیاد سعدی بودیم. (یادآوری: این، این و این)

بعد از اینکه خیالم بابت جای خواب اون شبم راحت شد، پیام دادم و حس و حال مرادی رو جویا شدم. می‌دونم الان همه‌تون بهش حسودیتون میشه، ولی حسادت چیز خوبی نیست عزیزان من :دی



بعد با الهام تماس گرفتم و باهم قرار گذاشتیم که بریم پژوهشگاه علوم انسانی و تو یه کنفرانس زبان‌شناسی شرکت کنیم. راجع به تحلیل گفتمان تطبیقی اخبار بی‌بی‌سی‌ فارسی و اخبار شبکهٔ یک خودمون بود و خانوم دکتر داوری قرار بود ارائه بدن. الهام هم‌رشته‌ای دورۀ کارشناسیمه و مهندسه و به خاطر من تو این کنفرانس شرکت می‌کرد که من تنها نباشم. من به خاطر چی شرکت می‌کردم؟ تف به ریا :دی دکتر داوری استاد دانشگاه شهید بهشتیه و باخبر شده بودم یکی از استادهای مصاحبه هم هست. می‌خواستم تو کنفرانسش حضور فعالم رو نشون بدم که فردا تو جلسۀ مصاحبه بپرسه من شما رو کجا دیدم؟ منم بگم دیروز تو کنفرانس.

حدودای سه‌ونیم رسیدیم پژوهشگاه و با الهام نشستیم تو پارک جلوی پژوهشگاه و میوه خوردیم. چهار تا شش جلسه بودیم و جلسه که تموم شد، عکس گرفتیم. بعد من یه فلش گرفته بودم دستم و دنبال عکس بودم که دیدم الهام منو می‌کشه که بیا اول با خانوم دکتر دست بده خسته نباشید بگو و خودتو معرفی کن بعد برو دنبال عکس :دی. که خب دیدم راست میگه و رفتم سلام و خسته نباشید گفتم و سعی کردم یه جوری خودمو تو ذهنش ثبت کنم که لااقل تا فردا یادش بمونم که بپرسه من شما رو کجا دیدم و منم بگم دیروز تو کنفرانس. و سپس رفتم سراغ آقای عکاس که عکسو بگیرم. عکسمون:



و حدودای شش‌ونیم هفت از الهام جدا شدم که برم شریف.

۲۳ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۱۳ (رمز: ا*****) ایرانداک

چهارشنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۸، ۰۲:۰۰ ب.ظ

۲۷ ام با اتوبوس راه افتادم سمت تهران. شمارۀ صندلیم بیست‌ودو بود. فقط بلاگرا هستن که شمارۀ صندلیشون هم اونا رو یاد هم می‌ندازه. یاد بیست‌ودوی عزیز افتادم. وی دیروز در پاسخ به کامنت خصوصی‌ای که برای پست اخیرش گذاشته بودم اذعان کرد که پستای عید تا عیدم از کار و زندگی انداختدش و الان شوهرش میاد و ناهار ندارن و در ادامه افزود: خدا بگم چی کارت کنه.

۲۸ ام، حدودای ۸ صبح رسیدم ترمینال آزادی که همون ترمینال غرب باشه. طبق معمول اول به خانواده پیام دادم که رسیدم و بعد رفتم سمت مترو که برم ایرانداک. از اونجایی که دانشگاه شریف، تو آزادیه و خوابگاه دورۀ کارشناسیم هم آزادی بود قلبم در همین ابتدای کار مچاله شد.

با دکتر بهشتی ساعت ۹، ایرانداک قرار داشتم و رأس ساعت ۹، جعبۀ نوقا به دست تو آسانسور بودم. قرار بود یک جلد کلام الله مجید! و یک نامه و یک نشان جغد هم بدم به مستر مرادی. یه لحظه دکمۀ پاوز! رو بزنید بگم داستان قرآن و جغد و مرادی چی بود، بعد.

پارسال روز تولدم، میماجیل ۹ تا جغد برام چاپ کرد و با چرمی که اینا رو باهاش چاپ کرده بود برام فرستاد. چجوری فرستاد؟ تولد من همزمان با نمایشگاه کتابه. جغدا رو داده بود داداشش که اونجا غرفه داشت. هولدن و دوستاش دورهمی داشتن تو نمایشگاه. یه عده که نمی‌دونم کیا بودن میرن این جغدا رو از برادرِ میماجیل می‌گیرن و تحویل جولیک می‌دن. جولیک قرار بود این بسته رو روز تولدم برسونه دستم. جولیک اون روز علاوه بر این بسته و پیکسل مراد و سنجاق جغدی، یه شال و کلاه جغدی هم برای بچه‌های من بافته بود و آورده بود. اینا جغدای میماجیل هستن. از این چاپ فقط ۹ تا توی کل جهان وجود داره و افسانه‌ها می‌گن اگر هر نه‌تاشون رو در شب اوّل پاییز روی هم قرار بدن و نور ماه بر اون‌ها بتابه، من احضار میشم. اولی که دست خود میماجیل هست؛ دومی و سومی رو هم قرار بود با قرآن بدم به مستر مرادی و حریر. اون دستمال کاغذی خونی هم خون میماجیله. موقع بریدن چرم دستشم می‌بره و ازش خواسته بودم اون دستمالم بفرسته برام. 



داستان قرآن چی بود؟ 

حریر پارسال یه پستی گذاشته بود و از دلتنگیاش نوشته بود. توی پانوشت پستش نوشته بود قرآن ندارم و مدتیه می‌خوام برای خودم قرآن به خط عثمان طه بخرم. کامنت گذاشتم که من چند جلد قرآن عثمان طه دارم. این قرآن‌ها رو بابا از کربلا و مکه برام سوغاتی آورده بود. تو همون کامنتا داشتیم قرار می‌ذاشتیم که یکی از قرآن‌ها رو برسونم دستش که دیدم مستر مرادی اومده کامنت گذاشته که میشه اون یکی جلدشم مال من باشه؟ 

مرادی کیه؟ مرادی یه بلاگر کنکوریه که چون کمتر از شش ماه با دهه‌هشتادیا اختلاف سنی داره من دهه‌هشتادی حسابش می‌کنم و به چشم فرزندی بسیار دوستش دارم و به خودش و وبلاگش ارادت فراوان دارم.



یه نامه برای حریر و یه نامه برای مرادی تو پاکت رسمی فرهنگستان و یه جغد میماجیل هم برای هر کدوم گذاشتم کنار قرآن‌ها و گفتم بیان ایرانداک و تحویل بگیرن. چون نمی‌خواستم باهاشون رودررو بشم و ببینیم همو (هر چند اونا تو دورهمی بلاگرا همدیگرو دیده بودن)، بهشون گفتم صبح، ۱۰ به بعد بیان ایرانداک که من بسته رو بدم به نگهبان و از نگهبان بگیرنش. حالا دکمۀ پلی رو بزنید ادامه بدیم.

با دکتر بهشتی ساعت ۹، ایرانداک قرار داشتم و رأس ساعت ۹، جعبۀ نوقا به دست تو آسانسور بودم. حریر نتونست بیاد. ولی مرادی چرک‌نویساش تموم شده بود و می‌خواست بیاد انقلاب کاغذ بخره و ایرانداک هم که انقلابه و قرارمون سر جاش بود. بستۀ مرادی رو گذاشتم رو میز نگهبان و گفتم این بسته رو قراره بدم به یکی از دوستانم. و امیدوار بودم که به قیافه‌ش بخوره که دوست من باشه. گفتم چون ساعت ۹ با خانوم دکتر قرار دارم و نمی‌دونم جلسه‌م تا کی طول بکشه، اگه آقای مرادی اومد، شما این بسته رو بهش بدین. و توضیح دادم که قرآنه و دیگه نگفتم نشان جغد میماجیل و یه نامه هم کنارشه. و یادم اومد خودم حتی یک صفحه هم از این قرآن نخوندم. همون‌جا سر پا صفحۀ اولشو باز کردم و خوندم و هدیه کردم به روح رفتگان خودم و مرادی و شما و همه.

ساعت ۱۰ جلسه‌م تموم شد و گواهی کار و معرفی‌نامه و کتابی که توش ازم تقدیر و تشکر شده بود رو از خانوم دکتر گرفتم و اومدم پایین. با آسانسور نیومدم. چون آسانسور روبه‌روی نگهبانی بود و نمی‌خواستم وقتی درش باز میشه یهو با مرادی مواجه بشم. آروم‌آروم از پله‌ها اومدم و یواشکی از دور! سرک کشیدم رو میز نگهبان و دیدم بسته هنوز رو میزشه. یه کم منتظر موندم مرادی برسه و بگیره و بره. بعد دیدم نامردیه من مخفی شم و ببینمش و اون نبینه منو. پس حالت عجله به خودم گرفتم و رفتم به نگهبان گفتم ببخشید، من خیلی عجله دارم و باید تا یک ساعت دیگه فرهنگستان باشم. آقای مرادی بسته رو تحویل گرفتن؟ می‌دونستم نه، ولی خب سعی کردم طبیعی رفتار کنم. نگهبان گفت نه هنوز نیومدن. گفتم اوه! خدای من! حالا چی کار کنیم؟ همین‌جوری که داشتم با نگهبان صحبت می‌کردم چشمم به در بود و قلبم تو دهنم که مرادی یهو وارد صحنه نشه. دیدنِ مرادی یه طرف، اینکه چجوری برخورد کنم که نگهبان فکر نکنه اولین بارمونه همو می‌بینیم یه طرف. و چون ندیده بودمش ممکن بود بیاد و من نشناسمش و نگهبان بگه این چجور دوستیه که نمی‌شناسیش. به نگهبان گفتم میشه شمارۀ همراه آقای مرادی رو روی بسته یادداشت کنم و برم؟ اگر تا یک ساعت دیگه نیومدن شما باهاشون تماس بگیرید. مرادی وبلاگشو صفحهٔ سفید کرده بود و یه شماره نوشته بود که اگه کاری داشتیم با اون شماره تماس بگیریم. اون شماره رو نوشتم روی کاغذ و دادم به نگهبان و فلنگو بستم و الفرار.

به روایتِ پست اینستا:

ساعت ۹ صبح، چهارراه ولیعصر، ایرانداک، تو آسانسور، به سوی طبقهٔ سوم. دارم برای استادم‌ نوقا می‌برم. استادم اصفهانیه. هر موقع می‌رم دیدنش بهم گز میده میگه سوغات اصفهانه. گفتم این سری منم براش نوقا ببرم بگم سوغات تبریزه. اصفهان نصف جهان، تبریز کل جهان. والا.



به روایتِ تلگرام:



آقا من می‌خواستم تو این پست، وقایع ۹ صبح تا ۱۱ شبِ ۲۸ خرداد رو تعریف کنم. سه ساعته دارم تایپ می‌کنم و هنوز اندرخمِ ایرانداکم و تازه از ذکر مصیبت جلسه‌ای که با استادم داشتم صرف‌نظر کردم. این فقط یه ساعت اولِ ۲۸ خرداد بود :| خدا صبرتون بده. 

اینم اون کتابی که خانوم دکتر بهم داد. گفت بخونش و اگه ایرادی داشت بهم بگو. صفحهٔ اولش از من و دوستان تشکر کرده بابت همکاری و یاری رساندن در تألیفش. این کتاب و کفشم رو یادتون نگه‌دارید، چون قراره بازم بهشون برگردیم و نقش تأثیرگذاری در مصاحبه‌هام داشتن. 

ساعت ده و ربع، مترو، ایستگاه تئاتر شهر، به سمت فرهنگستان و ایستگاه شهید حقانی.


۲۳ مرداد ۹۸ ، ۱۴:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۱۲ (رمز: ک***) اتوبوس

چهارشنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۰۱ ق.ظ

از مصاحبۀ بهشتی شروع کنیم. ۲۸ ام و ۲۹ ام خرداد مصاحبۀ بهشتی بود و یکم تیر دفاع دوستم و دوم تیر مصاحبۀ اصفهان. من مجبور بودم ۲۸ ام تا یکم تهران باشم. همۀ فک و فامیل تهرانی و کرجیمون تشریف آورده بودن تبریز، خودم که خوابگاه نداشتم، خوابگاه دوستام هم سه روز بیشتر نمی‌تونستم بمونم. قانونشون این‌جوریه که دانشجوها هر ماه، سه روز می‌تونن مهمون داشته باشن. دوستام هم که همه‌شون یا فارغ‌التحصیل شده بودن یا ازدواج کرده بودن و یه دوست خوابگاهی بیشتر نداشتم. شب اول رو گفتم حالا یه کاریش می‌کنم و ۲۹ ام و ۳۰ ام و ۳۱ ام قرار شد برم خوابگاه نگار اینا. یکم هم شب راه می‌افتادم سمت اصفهان و تو اتوبوس می‌خوابیدم.

قبل از مصاحبه آدم باید بره مدارکشو از دانشگاهش بگیره و چند تا گواهی و معرفی‌نامه هم از استادهاش بگیره و خودشو آماده کنه برای مصاحبه. من هیچ کدوم این مدارک رو نگرفته بودم و نداشتم. پس تصمیم گرفتم ۲۸ ام رو اختصاص بدم به جمع‌آوری مدارک و معرفی‌نامه و گواهی‌نامه و دیدن اساتید و ۲۹ ام برم مصاحبه.

دانشگاه‌ها معمولاً به مصاحبه‌شوندگان خوابگاه میدن. هفتۀ قبلش زنگ زده بودم خوابگاه بهشتی و قول گرفته بودم که شب اول رو برم اونجا. دورۀ ارشدم با اینکه دانشجوشون نبودم، اما خوابگاه بهشتی بودم و مسئولینش رو می‌شناختم و از روال کارشون آگاه بودم. دانشگاهشون اون سر شهر بود و خوابگاهشون این سر شهر. روال مهمان‌پذیریشون این‌جوری بود که سه‌شنبه باید می‌رفتم دانشگاه و مجوز می‌گرفتم و بعد می‌رفتم خوابگاه که یه شب مهمانشون باشم. دانشگاه تا ساعت اداری باز بود و من تا ساعت اداری و حتی بعدتر از ساعت اداری و تا شب هزار تا قرار و کار مهم داشتم و باید مدارکم رو از این و اون می‌گرفتم. واقعاً نمی‌رسیدم برم دانشگاه و مجوز خوابگاه رو بگیرم. یکی از استادهام که برای گرفتن معرفی‌نامه باید می‌رفتم پیشش دانشگاه الزهرا بود، یکیشون که رئیسم هم بود ایرانداک بود، مدارکم هم فرهنگستان بود. پژوهشگاه علوم انسانی هم باید می‌رفتم و استادی که روز مصاحبه بود رو می‌دیدم. هر کدوم از اینا یه ور تهران بودن و تو این اوضاع قاراشمیش، با یکی از بلاگرها هم قرار داشتم.

دوشنبه از خونه زنگ زدم دانشگاه بهشتی که بهشون بگم این مجوز رو که فقط یک امضاست تلفنی بدن. واقعاً هیج‌جوره نمی‌رسیدم سه‌شنبه برم دانشگاه. زنگ زدم بگم بذارید شبو برم خوابگاه، چهارشنبه صبح که بالاخره برای مصاحبه میام دانشگاهتون، اون موقع امضا و مجوز رو می‌گیرم ازتون. هی زنگ زدم، هی زنگ زدم، هی زنگ زدم، ولی نه دانشگاه جواب داد نه خوابگاه. ده روز قبلش جواب داده بودنا، ولی اون روز حتی یک نفر هم به تلفن‌های من جواب نداد. من اگه یه روز تو این مملکت یه کاره‌ای بشم، دستور میدم همهٔ کارمندانی که تو وقت اداری به تلفن محل کارشون جواب نمیدن اخراج بشن تا عبرتی باشد برای سایر کارمندان. بردارین بگین کار دارم سرم شلوغه نیم ساعت بعد زنگ بزن. ولی بردارین. شاید یه کار خیلی واجب و فوری و مهم دارم آخه.

دوشنبه حدودای یازده دوازده شب با دو جعبه نوقا برای استاد ایرانداک و استاد دانشگاه الزهرا راه افتادم سمت تهران.

این دو تا پاراگراف، پست اینستامه:

دوشنبه. ساعت ۲۳. دارم می‌رم تهران. دو تا نکتهٔ حائز اهمیت اینجا وجود داره. یک اینکه من هنوزم وقتی می‌رم تهران بغض می‌کنم و دلم برای خونه تنگ میشه. این در حالیست که تهرانو دوست دارم و الان برای مصاحبهٔ دکتری تو یکی از دانشگاه‌های تهران می‌رم تهران. ینی هم دلم برای خونه تنگ میشه، هم تهرانو دوست دارم. و نکتهٔ دوم اینکه من در ۹۹ درصد مواقع و موارد با قطار میرم این ور و اون ور و این سری چون با استادم ساعت ۹ قرار دارم و چون قطار ساعت ۱۰ می‌رسه تهران با اتوبوس می‌رم. وگرنه وسیلهٔ نقلیهٔ محبوبم هنوزم همون قطاره.

سه‌شنبه. ساعت ۵ صبح. الان قزوینیم. چقدر پیشرفت کردن اتوبوسا. من چند سالی بود که سوار اتوبوس نشده بودم و در همین راستا، امشب دو تا کشف مهم کردم که اومدم باهاتون به اشتراک بذارم. یک اینکه از طریق اون صفحهٔ نمایش میشه فیلم دید و آهنگ گوش داد. یه فولدر عکس هم هست. عکس طبیعته. آهنگاشم شجریان و سراج و سنتیه. دوست دارم. فیلماشو ندیدم، ولی از این فیلمای عامه‌پسند و بی‌محتواست گویا. و دو اینکه میشه گوشی رو شارژ کرد. البته سرعت شارژش کمه و نیم ساعته دو درصد شارژ کرده گوشی منو. یه چیزی رو هم کشف نکردم. اینکه این قسمت تخت‌شوی صندلی چجوری تخت میشه. اون دکمه‌شو که فشار بدم صاف بشه رو پیدا نکردم. و هنوزم معتقدم بهترین وسیلهٔ نقلیه قطاره. واقعاً نمی‌فهمم ملت چجوری روی صندلی اتوبوس می‌تونن بشینن و نشسته بخوابن.

با همین یه دونه کوله‌پشتی دارم می‌رم تهران و از اونجا شمال و دوباره تهران و بعدشم اصفهان.


۲۳ مرداد ۹۸ ، ۰۴:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۱۱ (رمز: گ****) خلاصه و چکیده

چهارشنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۰۰ ق.ظ

قبل از هر چیز، لازم می‌دونم یه خسته نباشید و خدا قوت جانانه بگم به اون ۵۰ نفری که تا این لحظه به مرحلهٔ یازدهم سلسله‌پست‌های ما صعود کردن. مرسی که هستین :دی

این پست یه جورایی خلاصه و چکیدهٔ ۲۹ تا پست بعدیه. بله عزیزانم، من این بازی رو تا مرحلهٔ چهلم می‌خوام ادامه بدم و شما هم که قربونتون برم پایه‌این :)) حالا اگه بخوام خرداد، تیر و مرداد رو توی یه پاراگراف خلاصه کنم، باید بگم که: ۲۷ ام با اتوبوس رفتم تهران. من با اتوبوس راحت نیستم و چون قطار ساعت ۱۰ صبح می‌رسید و من ۹ با استادم قرار داشتم مجبور شدم با اتوبوس برم. ۲۸ ام استادم، و در واقع رئیسم رو دیدم و ازش گواهی و سابقۀ کار و معرفی‌نامه گرفتم و ۲۹ ام رفتم مصاحبۀ دانشگاه شهید بهشتی. تو دفتر رئیسم هم با یکی از بلاگرا قرار داشتم یه چیزی بهش بدم. و یه جوری برنامه‌ریزی کرده بودم همو نبینیم. عصر روز مصاحبه با دوستای کارشناسیم پل طبیعت دورهمی داشتیم و ۳۰ ام با یکی از دوستام رفتیم شمال آب‌وهوامون عوض بشه. ۱ ام که شنبه باشه روز دفاع دوستم بود. صبح، جلسۀ دفاع دوستم و بعدشم جلسۀ بازاریابی و معادل‌یابی برای برند شرکت کردم و شبش راه افتادم سمت اصفهان. یه قطار بیشتر نداره و صبح دیر می‌رسید و چون مصاحبه داشتم و چون مصاحبه‌م هم کتبی بود هم شفاهی بازم مجبور شدم با اتوبوس برم. دوم تیر اصفهان بودم و شبش راه افتادم سمت تبریز و بازم با اتوبوس. چند روز تبریز بودم و هفتۀ بعدش، ۹ ام دوباره مصاحبه داشتم. بازم مجبور شدم با اتوبوس برم و بعد از مصاحبه دیگه تهران نموندم و همون شب برگشتم تبریز. بازم با اتوبوس. یه هفته تبریز بودم. سینما رفتیم، شاهگلی رفتیم و کلی خوش گذشت و هفتۀ بعدش بازم تهران کار داشتم. این سری بابا هم همرام بود و اونم تهران کار داشت. ۱۸ ام صبح با هواپیما رفتیم و شبش قرار بود برگردیم که پروازمون تأخیر داشت و تقریباً صبح فرداش رسیدیم خونه. هفتۀ بعد ۲۷ ام عروسی دوستم بود و دوباره باید می‌رفتم تهران. اگه می‌خواستم با قطار برم باید روز قبلش راه می‌افتادم که صبح برسم، ولی عروسی شب بود و نمی‌خواستم صبح برسم و تا شب علاف شم و تو خونه هم کلی کار داشتم. موندم خونه و ۲۷ ام صبح با اتوبوس راه افتادم سمت تهران که عصر برسم و مستقیم برم عروسی. ینی همۀ این چهار سالی که پا توی ترمینال و اتوبوس نذاشته بودم رو تلافی کردم تو این یه ماه. به هوای اینکه پنج‌شنبه عروسیه و جمعه هم گودبای! پارتی یکی از بچه‌هاست و شنبه کارمو تحویل استاد راهنما و مشاورم می‌دم و برمی‌گردم تبریز، جز یه دست لباس عروسی هیچی با خودم نبردم تهران. کارم با استاد مشاورم تا دوشنبه ۳۱ ام طول کشید. استاد راهنمام هم تا ۵ مرداد نبود. در واقع فرهنگستان سالی یه هفته تعطیل میشه که از شانس خجستۀ من همون هفته بود. نمی‌تونستم ۳۱ ام برگردم تبریز و دوباره ۵ ام تهران باشم. موندم تهران و دوستامو دیدم و خونۀ فامیلا رفتم و بد نگذشت، اما ۵ ام کارم انجام نشد و موند برای فرداش. بازم مجبور شدم بمونم و ۶ ام دیگه بلیت قطار گرفتم و گفتم هر طور که شده برمی‌گردم خونه، با قطار هم برمی‌گردم و کلاهم هم این ورا بیفته دیگه نمیام برش دارم. تو این مدت با اینکه اتفاقات متنوع و هیجان‌انگیز زیادی افتاد، اما نه خواستم و نه تونستم چیزی بنویسم. حالا سعی می‌کنم کم‌کم یادم بیارم چی گذشته بهم و تعریف کنم براتون. به‌لحاظ تنوع، همین‌قدر بگم که روز قبل از جلسۀ تصویب واژه‌های بازاریابی و برند و اینا، تو حس و حال جاده‌های شمال محاله یادم بره بودم و روز بعدش در مسیر زاینده‌رود و سر جلسۀ مصاحبه و سی‌وسه پل و اصفهان‌گردی. ینی برنامه‌م یه جوری فشرده بود که با کیف و کوله‌ای که توش لپ‌تاپ بود رفته بودم عروسی و با تجهیزات سفر شمال نشسته بودم سر جلسۀ مصاحبه. عینهو حلزون و لاک‌پشت خانه‌به‌دوش زیستم این یکی دو ماه. و چون جایی نداشتم که وسایلمو بذارم اونجا و بخشی از کارمو انجام بدم و برگردم وسایلم رو بردارم مجبور بودم همه چیو با خودم ببرم این ور اون ور و رسماً کتف و کمرم داغون شد. ینی شرایطم طوری بود که صُبا که از خواب بیدار می‌شدم تا چند دقیقه به این فکر می‌کردم که کجام.

۲۳ مرداد ۹۸ ، ۰۴:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۹ (رمز: چ**) حوزۀ سلامت

سه شنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۸، ۰۲:۰۰ ب.ظ

پُرواضح است که اطلاعات دانش‌آموزان تجربی راجع به تولیدمثل و فرایندش! همیشه از بچه‌های ریاضی و انسانی بیشتر بوده. توی دانشگاه هم بچه‌های پزشکی و پیراپزشکی به نسبت سایر دانشجوها، بیشتر و عمیق‌تر با این مسائل آشنا هستند. و مجموع اطلاعات ما ریاضیا و انسانیا از این موضوع در دوران تجرد! خلاصه میشه توی اون صفر واحد تنظیم خانواده‌ای که پاس کردیم و فیلم‌هایی که احتمالاً از دستمون دررفته و در عهد شباب و جهالتمون دیدیم و اطلاعات پراکنده‌ای که خودمون از کتاب‌ها و مقالات! و گوگل! به‌دست آوردیم. هیچ وقت صبح اون روزی که امتحان تنظیم داشتیمو یادم نمی‌ره. صفر واحد بود. باید هم پاسش می‌کردیم. کلاس هم نداشتیم براش. دانشگاهمون هم صنعتی، همه‌مونم تعطیل و پاستوریزه. همۀ جزوه رم نگه‌داشته بودیم شب امتحان و قیافه‌ها دیدنی بود صبح روز امتحان.

* * *

روال کار فرهنگستان این‌جوریه که در طول سال، ده بیست نفر از متخصصین یه رشته جلسه می‌ذارن و در حضور دو تن از اساتید و اعضای فرهنگستان برای اصطلاحات تخصصیشون معادل‌های فارسی می‌سازن یا پیدا می‌کنن و بعد از جمع‌بندی تو جلسۀ شورا که شنبه‌ها تشکیل میشه مطرح می‌کنن تا تصویب بشه. ده بیست نفر از اساتید فرهنگستان تو این جلسه حضور دارن و دو تا نماینده از اون متخصص‌ها. مثلاً سری قبل، نوبت واژه‌های بازاریابی بود و درگیر معادل فارسی برند بودند.

* * *

سال دوم ارشد که سال آخرمون هم بود یه درسی شبیه کارگاه و کارآموزی داشتیم و به‌دلخواه خودمون باید می‌رفتیم تو تعدادی از این جلسات شورا و جلساتی که بیشترش متخصصین فلان رشته بودن می‌نشستیم و گزارش می‌نوشتیم. اون موقع فرصت نمی‌کردیم بریم و نمرۀ خوبی هم از این درس برای هیچ کدوممون حاصل شد. من بعد از تموم شدن واحدهام، سرم که خلوت‌تر شد، هر موقع که تهران بودم و فرصت می‌کردم جلسات رو می‌رفتم و کسب تجربه می‌کردم. نه اجباری به‌لحاظ نمره بود و نه منفعت مادی داشت برام. اما دوست داشتم یه گوشه‌ای بشینم و بحث کردنشونو تماشا کنم. دوست داشتم ببینم چجوری از عقیده‌شون دفاع می‌کنن، چجوری اعتراض می‌کنن، چجوری بقیه رو متقاعد می‌کنن و چجوری وقتی عصبانی می‌شن از کوره درمیرن. پس هر موقع می‌رفتم تهران، جلسات روز شنبه رو از دست نمی‌دادم. ساعت دوی بعدازظهر می‌رفتم می‌ایستادم جلوی در و بعد از احوالپرسی با استادها ازشون اجازه می‌گرفتم و می‌نشستم تو جلسه و گوش می‌کردم. از قبل هم خبر نداشتم جلسۀ چیه. مثلاً یه بار گروه نظامی اومده بودن، یه بار گروه پزشکی، یه بار فیزیک، یه بار بازاریابی و گروه‌هایی از این قبیل.

* * *

تو فرهنگستان یه گروه هم هست به اسم سلامت که زیرگروه پزشکیه و من تا چند روز پیش فکر می‌کردم منظور از سلامت، اینه که ورزش کنیم و سیب بخوریم و مسواک بزنیم تا سالم بمونیم. روال انتشار مصوبات هم بدین صورته که هر سال، چند هزار تا واژه از حوزه‌های مختلف رو تصویب می‌کنن و تو یه جلد به‌ترتیب حروف الفبا منتشر می‌کنن. آخرین جلدی که منتشر شده جلد شونزدهمه که همه جور واژه‌ای توش هست و سال ۹۷ تصویب شده. واژه‌های مهندسی، پزشکی، هنری، ورزشی و... . جلد پونزده و چهارده و بقیۀ جلدها هم همین‌طوره. هر کدوم مال یه ساله. وقتی تعداد واژه‌های یه حوزۀ خاصی به هزار تا برسه، اونا رو جدا هم چاپ می‌کنن. مثلاً واژه‌های زمین‌شناسی علاوه بر اینکه تو این شونزده جلد پخش شده، جدا هم چاپ شده. واژه‌های حوزۀ سلامت هم. و من همۀ این کتاب‌ها رو دارم و هیچ وقت نمی‌رفتم سراغشون. تا اینکه تصمیم گرفتم مقاله‌ای که راجع به کاربرد اعداد در واژه‌سازی نوشته بودم رو جمع‌بندی کنم و بفرستم برای استادم. و در همین راستا، شونزده جلدِ چندصدصفحه‌ای مصوبات رو باید یکی‌یکی بررسی می‌کردم و از توشون کلماتی که عدد داشتن رو جدا می‌کردم. و روال کارم بدین صورت بود که هر جا و هر موقع فرصتی گیرم میومد یه جلد از این مصوبات رو می‌گرفتم دستم و در جای‌جای خونه یه جلد از اینا پخش و پلا بود و هیچ کسم البته وقعی نمی‌نهید بهشون. تا اینکه یه روز به یکی دو تا از واژه‌های حوزۀ سلامت برخورد کردم. و اون لحظه بود که برق از سرم پرید و انگار که رسیده باشم به سکانس‌های صحنه‌دار فیلم، سریع صفحاتو رد کردم و دیدم خیر؛ این حوزه در یکی دو واژه خلاصه نشده و بازم هست. دیگه از اون به بعد رفتم تو اتاقم و درو بستم و کتاب رو نیمه‌باز می‌گرفتم دستم و دنبال عدد می‌گشتم. شانس که نداریم. این همه وقت کسی کتابا رو از اینجا برنمی‌داشت بذاره اونجا. حالا یه موقع دیدی یکی برش داشت و بازش کرد ببینه ما اونجا تو فرهنگستان چی می‌سازیم و همین واژه‌ها خورد به پستش. و تازه اون روز فهمیدم سلامت، مخفف سلامت جنسی و زادآوری هست و ربطی به مسواک و سیب و ورزش نداره.

* * *

وقتی متخصصین فلان حوزه، واژه‌ها رو میارن جلسه، نماینده موظفه تعریفشون رو برای حضّار بخونه و اگر واژه یا تعریفش ابهام داشت توضیح بیشتری بده. و بدون خوندن تعریف، هرگز هیچ واژه‌ای رو تصویب نمی‌کنن. و من داشتم فکر می‌کردم خانوم میم یا خانوم خ یا هر کدوم از این خانوما که همیشه تعریف‌ها رو برای اساتید می‌خونن چجوری روشون شده این اصطلاحات رو بخونن و بقیه چجوری روشون شده بشنون و کلاً چجوری روشون شده اون جلسه رو تشکیل بدن و ابهاماتشون رو چجوری مطرح کردن. مجموعه‌واژه‌های حوزۀ سلامت رو گرفته بودم دستم و ورق می‌زدم. من نه تنها نمی‌دونستم چنین مفاهیمی تو فرهنگستان مورد بررسی قرار گرفتن، بلکه حتی نمی‌دونستم برای این مفاهیم، واژه هست و حتی‌تر اینکه نمی‌دونستم اصلاً چنین مفاهیمی وجود داره و انقدر موضوعیت داره که براش جلسه تشکیل بدن. آخه کجا راجع به این چیزها صحبت میشه که براشون واژه هم باشه؟ و هی زیر لب می‌گفتم خدایا شکرت. خدایا صدهزار مرتبه شکرت که من اون هفته که اینا تصویب شده تو جلسه نبودم. آیا نباید سجدۀ شکر به جا بیارم که تو این دو سالی که هی می‌رفتم تهران و هی می‌رفتم می‌نشستم تو جلسات تصویب واژه‌ها و تازه اونجا می‌پرسیدم امروز جلسۀ کدوم حوزه است، گیر حوزۀ سلامت نیفتادم؟

البته درستش این بود که چند تا از این واژه‌ها رو به‌عنوان مثال می‌آوردم تو پست یا عکسی لینکی چیزی از صفحات کتاب می‌ذاشتم براتون که شما هم به عمق فاجعه پی ببرید و مثل من کُپ کنید و کفتون ببره و در بهت و حیرتم شریک باشید، لیکن بسی شرم دارم و شما هم شرم پیشه کنید و نپرسید.

۲۲ مرداد ۹۸ ، ۱۴:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۸ (رمز: م***) هزاری

سه شنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۰۲ ق.ظ

یادم نیست اولین بار کی و کجا عاشق این هزارتومنی‌های جدید شدم. رنگِش، رقمِش، اندازه‌اش، همه چیش به دلم نشسته بود و یک روز کیف پولمو باز کردم و دیدم خیلی وقته که دارم از این هزاریا جمع می‌کنم و دلم نمیاد خرجشون کنم.

سفره‌ای که دستش بود همرنگ کاغذدیواریای پذیراییمون بود. گفتم چند؟ گفت پنج تومن. چند تا دوتومنی داشتم و ده‌تومنی. پول خرد نداشت. کارت‌خوان هم نداشت. پرسید هزاری نداری؟ می‌دید که دارم. نه می‌تونستم بی‌خیال سفره شم و نه از هزاری‌های دلبندم دل بکنم. دو تا دوتومنی و یه هزاری دادم و از اون به بعد این هزاری‌های دوست‌داشتنی‌م رو توی کیف پولم نذاشتم که مجبور نشم خرجشون کنم.

سوار بی‌آرتی شدم. خانوم مسنی کیف پولشو باز کرده بود و دنبال پول می‌گشت. یه هزاری درآورد بده به کسی، بابت کارتی که جای اون زده بود. یک هزاری قدیمی گرفتم سمتش و گفتم می‌شه اون هزاری که دستتونه بدید به من؟ ماتش برده بود. هزاری دست منو نمی‌دید و لابد داشت با خودش فکر می‌کرد آیا سائلم؟ آیا غریبم؟ آیا گرسنه‌ام؟ هزاری توی دستمو نزدیک‌تر گرفتم و گفتم میشه عوض کنیم؟ خندید. گفت آهان. گفتم رنگشونو دوست دارم. گفت این پنجاه تومنیا هم خوشرنگن. گفتم دیگه وسعم نمی‌رسه از اونا جمع کنم.

پیتزا سفارش دادیم. حساب کرد و اومد نشست. داشت بقیۀ پولو توی کیفش می‌ذاشت که یه هزاری قدیمی، از اون بزرگ‌ها از کیفم درآوردم و گفتم می‌شه اون هزاری که دستته رو با این عوض کنی؟

عکس چهار تا هزاری رو گرفته بود و برام فرستاده بود. نوشته بود برای تو نگه‌داشتم که هر موقع بیای خونه‌مون بدمشون بهت.

هیچ کس هنوز نمی‌دونه این هزاریا رو برای چی دارم جمع می‌کنم و انگیزه‌م چیه.


۲۲ مرداد ۹۸ ، ۰۴:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۷ (رمز: ت*********) واسه همه زنگ زدنام مرسی

سه شنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۰۱ ق.ظ

بازم از اوضاع دانشگاه‌هامون بگم براتون.

رفته بودم سایت یکی از همین دانشگاه‌ها قسمت گزارش تراکنش هزینهٔ مصاحبه. شمارهٔ شناسنامه و داوطلبیمو خواست. وارد کردم و رفتم تو یه قسمتی که دیدم شمارهٔ شناسنامه و کد ملی و کد داوطلبی و شمارۀ پرونده و همهٔ اطلاعات شخصی افرادو توش نوشتن و نشونم میدن. ینی اگه یه ذره بی‌شعور بودم می‌تونستم کارنامهٔ دانشجوها، درصداشون و حتی از بخش ثبت‌نام، آدرس خونه و شمارۀ تلفن و کل اطلاعاتشونو بردارم. و اگه یه کم بیشتر بی‌شعور بودم می‌تونستم رزومه‌شونو بررسی کنم ببینم مقاله چی دارن و تزشون چیه و معرفی‌نامه‌هاشون از کیه و حتی می‌تونستم برم از فرم صلاحیت عمومی، اسم و شمارهٔ دوستان صمیمیشونو بردارم. یه فرم هست اسمش صلاحیت عمومیه. اونجا اسم و آدرس دوستای صمیمی آدمو می‌خوان. و من به اون فرم‌ها هم دسترسی داشتم. و هر بار چقدر به مسئولین فحش می‌دم بابت این فرم و پرسیدن اسامی دوستان صمیمی. چون واقعیت اینه که من تو این دنیا هیچ دوست صمیمی و نزدیکی ندارم. کسی که همۀ اسرارم یا بخش اعظمش رو بدونه ندارم و خودم هم دوست صمیمی کسی نیستم. شب بود. دیگه ثبت‌نام نکردم و پولو واریز نکردم که صبح زنگ بزنم دانشگاه بپرسم چرا اطلاعات شخصی دانشجوها رو عمومی کردن. 

صبح قبل از اینکه زنگ بزنم گفتم یه بار دیگه هم چک کنم سایتو با گوشیم. دیدم همهٔ اون اطلاعات ارزشمند رو برداشته‌ن فقط آمار چپ‌دست‌ها رو نگه‌داشتن. تازه نگفتن کی چپ‌دسته ها. فقط نوشتن از ۱۵ پسری که تاکنون پولشونو واریز کردن ۲ تاشون چپ‌دست هستن، از ۲۴ تا دختری هم که برای مصاحبه ثبت‌نام کردن ۲ تاشون چپ‌دست هستن. نمی‌دونم این چپ‌دست بودنو چرا باید تو قسمت گزارش تراکنش مالی می‌نوشتن ولی خب همین که به اشتباهشون پی برده بودن جای شکر داشت. ولی ملت هنوز هم می‌تونستن شکایت کنن بابت لو رفتن اطلاعاتشون.

اما از اونجایی که من اگه به یه چیزی گیر بدم ولکنش نیستم، و کلاً آدم پیگیری‌ام، یه بار دیگه هم با لپ‌تاپ چک کردم سایتو. و متوجه شدم هنوز اطلاعات شخصی دانشجوها رو بهم نشون میده. زنگ زدم دانشگاه و قضیه رو گفتم. باورشون نمی‌شد. گفتم این شمارۀ شناسنامهٔ من، اینم شمارۀ پرونده‌م. همین الان با اطلاعات من وارد شید ببینید چی می‌بینم. وارد شدن و دیدن اطلاعات همه رو نشون میده. گفتم ممکنه ملت ازتون شکایت کنن. کلی تشکر کردن ازم. و از اونجایی که اطلاعات دانشجوها دستم بود، یه بارم با اطلاعات اونا وارد بخش گزارش تراکنش شدم و در کمال شگفتی دیدم برای اونا فقط اسم و اطلاعات خودشونو نشون میده. پس چرا من می‌تونستم اطلاعات همه رو ببینم؟

با هشتگِ ول‌کنم_به_باگ_سایتشون_اتصالی_کرده به پیگیریم ادامه دادم و از اون لیستی که دستم بود یکیو پیدا کردم به اسم میم الف که تراکنشش ناموفق بود. وقتی اطلاعات اونو وارد کردم دیدم برای اونم اسم و آدرس و اطلاعات همه رو نشون میده. و فهمیدم قضیه چیه. دوباره زنگ زدم دانشگاه و به آقاهه گفتم من همونی‌ام که چند دقیقه پیش تماس گرفته بودم. گفتم باگ سیستمتونو پیدا کردم. سیستم شما برای اونایی که پرداختشون موفق بوده فقط اطلاعات خودشونو نشون میده، ولی برای اونایی که مثل من هنوز پرداخت نکردن یا مثل آقای میم الف که تراکنششون ناموفق بوده اطلاعات همه رو نشون میده. تعجب کرد و دوباره کلی تشکر کرد و شک ندارم تو دلش گفت بابت همهٔ پیگیری‌هات مرسی.

حالا اون تعداد چپ‌دستا چی بود صبح که با گوشی رفتم سایت دیدم؟ اونم کشف کردم. صبح خوابالود بودم و رقم آخر شمارهٔ پرونده‌مو اشتباه وارد کرده بودم. اون وقت به جای اینکه بهم بگه اطلاعات وارد شده غلطه، تعداد ثبت‌نامی‌ها و تعداد چپ‌دستا رو نشونم داده بود. دوباره با چند تا شمارهٔ الکی وارد سیستم شدم دیدم آره برای شماره‌های الکی تعداد ثبت‌نامی‌ها و چپ‌دستا رو نشون میده فقط. با پیگیری‌های به‌عمل‌آمده، ساعاتی بعد بالاخره سیستمشون درست شد و منم با طیب خاطر پولو واریز کردم. ولی خدایی صد تومن برای چهار تا سؤال و جواب خیلیه. جا داشت مسئولین دانشگاه، به‌عنوان تقدیر و تشکر رایگان ازم مصاحبه بگیرن. یا یه چیزی دستی بهم بدن. بالاخره باگ سیستمشونو کشف کردم و این همه زنگ زدم راهکار ارائه دادم.

#واسه_همه_پیگیریات_مرسی

#واسه_همه_زنگ_زدنات_مرسی

۲۲ مرداد ۹۸ ، ۰۴:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۶ (رمز: ذ**) سنجش

سه شنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۰۰ ق.ظ

یه کم از سازمان سنجش و اوضاع دانشگاه‌ها بگم براتون.

چهار ماه پیش که رتبه‌های دکتری اعلام شد، باید دانشگاه‌هایی که می‌خواستیم رو انتخاب می‌کردیم. هفت هشت تا دانشگاهو انتخاب کردم. بهشتی، علامه، مدرس، تهران، الزهرا، اصفهان، مشهد. چند روز بعد از پر کردن فرم، دانشگاه شهید بهشتی اسمشو از لیست همه‌مون حذف کرد گفت منصرف شدیم، امسال برای این رشته دانشجو نمی‌گیریم. بعدشم یه گرایش جدید اضافه کرد گفت اینو ارائه می‌دیم. ینی تازه بعد از انتخاب ما، رشته‌ها حذف و اضافه می‌شدن و باید فرم ثبت‌نامی رو ویرایش می‌کردیم.

یه ماه بعد، نتایج انتخاب‌هامون اعلام شد و دانشگاه اصفهان و شهید بهشتی دعوت به مصاحبه شدم. اون یکیا ترازشون بالا بود، نمره‌م نمی‌رسید. هزینهٔ مصاحبه‌ها رو پرداخت کردیم. مصاحبه‌ها شروع شده بود که یه سری از دانشگاه‌ها مثل شریف و تهران و بهشتی گفتن تصمیم گرفتیم ترازمونو بیاریم پایین و افراد بیشتری رو دعوت به مصاحبه کنیم. یه سری از دانشگاه‌ها مثل علامه هم تازه تصمیم گرفتن گرایش جدید ارائه بدن. ینی بعد از اعلام نتایج مصاحبه، رشته‌های جدیدی داشتن معرفی می‌شدن و تازه بعد از شروع مصاحبه‌ها ترازا رو میاوردن پایین و کارنامه‌هامونو ویرایش می‌کردن و تعداد دعوت‌شدگان به مصاحبه رو افزایش می‌دادن. و این چنین شد که یهو علامه هم دعوت به مصاحبه شدم. آیا باید خوشحال می‌شدم و گولشونو می‌خوردم؟ به‌نظرم نه. این کارشون دو تا دلیل بیشتر نداره. یا یکی که می‌خواستن قبولش کنن ترازش پایینه و ترازو به‌خاطر اون آوردن پایین که بتونه تو مصاحبه شرکت کنه، یا عدۀ کمی به مصاحبه دعوت شدن و پول پرداخت کردن و می‌خوان با این کارشون اون تعداد رو افزایش بدن. وگرنه ظرفیتا ثابت بود. اما گول خوردم و تصمیم گرفتم توی مصاحبۀ علامه هم شرکت کنم. 

نوزدهم مصاحبهٔ دانشگاه بهشتی بود و روز قبلش داشتم حاضر می‌شدم برم تهران و با کلی از استادام قرار ملاقات گذاشته بودم و با دوستام برنامهٔ ناهار و پارک و سینما چیده بودم که از دانشگاه مذکور زنگ زدن گفتن مصاحبه موند برای ده روز دیگه. فردا نیاید. ینی می‌خوام بگم اینا حتی چند ساعت قبل از مصاحبه، زمان مصاحبه رو هم تغییر میدن. ینی ثبات موج می‌زنه تو تک‌تک تصمیم‌هاشون.

۲۲ مرداد ۹۸ ، ۰۴:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۵ (رمز: ل****) برند

دوشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۴۴ ب.ظ

پشت در اتاق جلسه داشتم سلفی می‌گرفتم. من و اتاق مصوبات فرهنگستان، همین الان یهویی. خوب نشد. دوباره گوشیو گرفتم و یک دو سه. داشتم می‌گفتم سیب که آقای هوشنگ مرادی کرمانی از اتاق اومد بیرون. هول شدم. گوشیو قایم کردم. گفت چی کار می‌کردی؟ گفتم استاد با اجازه‌تون داشتم سلفی می‌گرفتم. منتظر دکتر حدادم. گفتم تا بیان، تو اینستام چند تا پست بذارم. خندید و رفت. دوباره گوشیو گرفتم بالا و داشتم انحنای لب و لبخندم رو تنظیم می‌کردم که یادم افتاد باید می‌گفتم خودعکس. چند بار گفتم خودعکس و گرفتم. دکتر اومد. سلام و احوالپرسی کردم و اجازه گرفتم که تو جلسه حضور داشته باشم. نیازی به اجازه نبود؛ اما من دوست دارم به بهانۀ اجازه گرفتن هم که شده با استادهام هم‌کلام و هم‌صحبت بشم. اصلاً عمداً ایستاده بودم دم در که هر استادی که رد میشه، میره تو یا میاد بیرون بپرسه چی کار دارم و من جواب بدم، حالمو بپرسه و تشکر کنم. 

جلسۀ گروه بازاریابی بود. متخصصین، معادل فارسی برند رو پس آورده بودن می‌گفتن جا نیفتاده و مردم همین برند رو می‌گن. خوبه معادل‌ها رو خودشون پیشنهاد می‌دن و فرهنگستان فقط تأیید می‌کنه. حالا پسش آورده بودن. این‌جور مواقع یا باید خودشون یه معادل جدید پیشنهاد بدن، یا معادل جدیدی که استادهای فرهنگستان پیشنهاد میدن رو بپذیرن، یا فرهنگستان همین برند رو مثل تلفن و رادیو و تلویزیون قبول و تصویب کنه. برخی از اساتید می‌گفتن بازم به معادل فارسیش فرصت بدیم. برخی می‌گفتن اجازه بدیم مردم پیشنهاد بدن. برخی هم معادل‌هایی رو پیشنهاد می‌دادن، اما متخصصین این حوزه معادل‌های فارسی رو قبول نمی‌کردن. می‌گفتن نام و نشان و هم‌خانواده‌هاشون مفهوم برند رو نمی‌رسونن. یکی از اساتید گفت مثلاً همین دانشگاه شریف، برنده. اسم شریف که اومد قلبم تندتر زد. یه جوری که انگار قبلش نمی‌زد. انگار جون گرفته باشم. دستمو گذاشتم روی زانوهام. به‌وضوح داشتن می‌لرزیدن. دکتر حداد داشت یه چیزایی برای خودش یادداشت می‌کرد. این جلسات، جلسات بحث نیست. متخصص‌ها بحث‌ها رو باید قبلاً بین خودشون بکنن و اینجا واژۀ نهایی رو بیارن و تأییدیه بگیرن. ولی گویا بین خودشون به نتیجه نرسیده بودن. از بحث‌هاشون متوجه شدم اگر هم قراره معادلی تصویب بشه، ترجیح می‌دن هم‌خانوادۀ شناس باشه. روی یه تیکه کاغذ نوشتم شناسند چطوره؟ هم هم‌خانوادۀ شناس هست، هم بر وزن برند هست، هم مخفف شناسنده هست. برگه رو نشون خانم میم دادم. از نماینده‌های فرهنگستانه و باهاش راحتم. در واقع یه جورایی باهاش دوستم. گفتم شما مطرح کنید. میکروفنش رو روشن کرد و اشاره کرد به من و معرفیم کرد. واژه‌ای که ساخته بودم رو پیشنهاد داد و توضیح مختصری که روی کاغذ نوشته بودم رو خوند. گفتن اینم پیشنهاد خوبیه. اما هنوز سر معادل فارسی برند دعوا بود. بعد از یک‌ونیم ساعت بحث، معادل خوب و قابل‌قبولی تصویب نشد. گفتن بازم روش فکر کنید و هفتۀ آینده تصمیم می‌گیریم که چی کارش کنیم. معادل فارسی بقیۀ واژه‌ها رو تصویب کردن و جلسه تموم شد. 

هفتۀ آینده تهران نبودم و نمی‌دونم نتیجۀ بحثشون چی شد. اون روز جلسه که تموم شد، همه رفتن. معمولاً سعی می‌کنم آخرین نفری باشم که اونجا رو ترک می‌کنم. وقتی همه رفتن، میزو دور می‌زنم ببینم چه رد و اثری ازشون مونده که به غنیمت ببرم. غنایم معنوی. رفتم سر میز دکتر حداد که از یادداشت‌هاش عکس بگیرم. نمی‌دونم اون یادداشت‌ها رو بعداً کی برمی‌داره و چی سرشون میاد. یواشکی عکس گرفتم و فرار کردم. هر کی تو جلسه هر چی گفته بود رو نوشته بود. دیدم پیشنهاد و نظر منم نوشته. وقتی اسم خودم و معادل پیشنهادیم رو کنار اسم اون همه استاد صاحب‌نظر دیدم چشمام دو تا قلب شد از شدت ذوق.


۲۱ مرداد ۹۸ ، ۱۹:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

‌۱۳۰۱- سه ماه قبل

جمعه, ۳ خرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۰۳ ق.ظ

صندلی‌مو پیدا می‌کنم و می‌شینم و از اینکه چپ‌دسته و لازم نیست راه بیفتم دنبال مراقب و مسئول آزمون که یه صندلی دیگه بیارن بذارن کنار دستم خوشحالم. نگاه به ساعتم می‌کنم. بیشتر از یک ساعت تا شروع آزمون مونده. بلند می‌شم و قدم می‌زنم. رشتۀ داوطلب‌ها رو از روی برگه‌ای که روی دستۀ صندلیا چسبوندن می‌خونم. زیست‌شناسی، زمین‌شناسی، زبان انگلیسی، و زبان‌شناسی. گویا رشته‌ها رو به ترتیب حروف الفبا چیدن و رشته‌هایی که با «ز» شروع می‌شن تو این کلاسن. دو نفر قبل و یکی بعد از من زبان‌شناسیه. ازشون می‌پرسم ارشد، کجا خوندن و میگن رشتۀ ارشدشون زبان‌شناسی نبوده. راجع به زبان‌شناسی حرف می‌زنیم. پشت سریم میگه زیاد نخوندم. میگه پاسخنامه‌تو یه جوری بگیر منم ببینم. به همین خیال باشِ خاصی تو چشامه. لبخند می‌زنم و برای هم آرزوی موفقیت می‌کنیم. می‌شینم و پچ‌پچی که با خودم آوردم رو باز می‌کنم و وقتی دختر ردیف سمت راستی می‌خنده که از الان؟، میگم اثر آنی که نداره. الان باید بخورم که موقع جواب دادن به سؤال‌ها تأثیرشو بذاره. به آرزوی موفقیتی که برای هم کردیم فکر می‌کنم. موفق شدنِ اونا مستلزم عدم موفقیت منه و و موفقیت من، یعنی ناکامی اونا. مسخره است. دوباره بلند می‌شم و اسم اون سه نفری که زبان‌شناسی بودنو از روی صندلی‌شون می‌خونم. با خودم تکرار می‌کنم و سعی می‌کنم به خاطر بسپارم. نگاهم گره می‌خوره به قاب عکس روی دیوار؛ عکس رهبر و امام. زیرش نوشته پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به مملکت شما آسیبی نرسد. چند بار تکرارش می‌کنم و سعی می‌کنم این جمله رو هم به خاطر بسپرم. به خاطر سپردن چیزها برام لذت‌بخش‌ترین کار دنیاست. دنبال ساعت می‌گردم. این کلاس، روز به این مهمی ساعت دیواری نداره؟ نداره. صندلیا رو می‌شمرم. غایب‌ها رو می‌شمرم. چادری‌ها رو می‌شمرم، مانتو مشکیا رو می‌شمرم، عینکیا رو می‌شمرم. شمردن، بعد از به خاطر سپردن لذت‌بخش‌ترین کار دنیاست. چاهک کلاس توجهم رو جلب می‌کنه. درش بازه و پایۀ یکی از صندلی‌ها درست لبۀ چاهکه و اگه یه کم جابه‌جا بشه پایه‌ش می‌افته توی چاهک. باید به اونی که قراره روش بشینه بگم حواسش باشه. نیومده هنوز. پایین چادرم خاکی شده. می‌شینم و جمعش می‌کنم و شروع می‌کنم به پاک کردن. دلم می‌خواد بنویسم. ویار نوشتن دارم. چند وقته ننوشتم؟ با مداد، آروم و کمرنگ پشت برگه‌ای که اسم و شمارۀ داوطلبی‌مو روش نوشتن و روی دستۀ صندلیم چسبوندن می‌نویسم «چاهک». دختری که ردیف آخر، گوشۀ کلاس نشسته دنبال دستمال کاغذیه. ندارم که بهش بدم. اگه داشتم می‌تونستم روش از چاهک بنویسم، از ساعت دیواری، از آهنگ‌هایی که صبح رانندۀ اسنپ از دلکش و الهه و جمشید شیبانی گذاشته بود و بابت انتخاب و سلیقه‌ش پنج ستاره دادم، از جملۀ زیر عکس و اسم اون سه نفری که برای کنکور زبان‌شناسی اومدن. دلم می‌خواد بنویسم. نوشتن بعد از به خاطر سپردن و شمردن سومین کار لذت‌بخش دنیاست برام. یکی بلند میشه و مسئول جلسه رو صدا می‌کنه و میگه بوی گاز میاد. پشت همون برگه‌ای که اسم و شمارۀ داوطلبی‌مو نوشتن و چسبوندن روی دستۀ صندلیم می‌نویسم «بوی گاز»، می‌نویسم «رقیه»، «فرزانه»، «ساناز»، «پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به مملکت شما آسیبی نرسد». به این فکر می‌کنم که این خانومه که صندلی جلویی نشسته اصلاً بهش نمیاد اسمش فرزانه باشه و پشت سریم هم شبیه سانازها نیست. دختری که پایۀ صندلیش کنار چاهکه میاد و می‌شینه و سر صحبتش با ساناز باز میشه راجع به کار. می‌گه برای زمین‌شناسی، اونم گرایشی که من خوندم کار نیست؛ می‌رفتم سراغ آرایشگری و خیاطی پول پارو می‌کردم. میگه تابلوفرش هم پول خوبی توشه. برمی‌گردم عقب و ضمن تأیید و همدردی، بهش میگم پایۀ صندلیت لب چاهکه؛ حواست بهش باشه. تشکر می‌کنه و صندلی‌شو می‌کشه سمت ردیف ما و این‌جوری یه کم از چاهک فاصله می‌گیره. دفترچه‌ها رو میارن. توی پاکت شکلاتی‌رنگه. این دومین کنکور دکتری و هشتمین کنکور عمرمه. همۀ پاکت‌ها رو نگه‌داشتم. هر کدوم یه رنگه و این شکلاتی‌رنگ. یواشکی روی برگه‌ای که روی دستۀ صندلیم چسبوندن می‌نویسم «شکلاتی». نمی‌خوام کسی فکر کنه دارم روش تقلب می‌نویسم. یواشکی و بااحتیاط می‌نویسم. به جای شکلاتی می‌تونستم بنویسم قهوه‌ای؟ خنده‌م می‌گیره. بعد از امتحان الکترومغناطیس با بچه‌ها رفته بودیم جزوۀ تئوری مدارمو کپی کنن و من شب قبلش خوب نخوابیده بودم. اون شب تا صبح قهوه خورده بودم. تو انتشاراتی به بچه‌ها گفته بودم دیشب انقدر قهوه خوردم که برگۀ سؤالات رو قهوه‌ای می‌دیدم و امروز همه چی برام قهوه‌ایه، حتی شما. من معنی دوم قهوه‌ای رو چند سال بعد فهمیده بودم. قرآن می‌خونن. نمی‌دونم کدوم سوره، کدوم آیه. چرا هیچ وقت نمی‌گن کدوم سوره رو می‌خونن؟ نمی‌تونم به خاطر بسپرم. جدول آواشناسی رو تو ذهنم می‌کشم. چیزی شبیه جدول مندلیف شیمی. سر جلسۀ کنکور کارشناسی و قبل از شروع آزمون هم همین کارو کرده بودم. جدول مندلیف رو تو ذهنم کشیده بودم. فلوئور، کلر، برم، ید، استاتین. هالوژن بودن اینا. گروه؟ گروه هفده. آب می‌خورم و نگاه به ساعتم می‌کنم. نفس عمیق می‌کشم و آواهای سایشی، انسدادی و انسایشی رو زیر لب تکرار می‌کنم. پ، ب، ت، د، ک، گ، ق، غ؟ چرا من این سه تا رو نمی‌تونم تفکیک کنم از هم؟ ک کامیه، گ نرم‌کامی، ق ملازی، غ چیه پس؟ مسئول برگزاری آزمون میگه با نام و یاد خدا و با صلوات برای سلامتی رهبر و هدیه به روح امام شروع کنید. صلوات آهسته و خسته‌ای فرستاده میشه و همه خم میشن سمت دفترچه‌ها. یاد وقتایی می‌افتم که سر صف می‌گفتن صلوات و به وعجِّل فرجهُمش هم اکتفا نمی‌کردیم و صدای اَهلِک اَعدائهُم اَجمعینمون تا چند تا خیابون اون‌ورترم می‌رفت. نگاه به جای خالی ساعت می‌کنم و خم میشم. بسم الله میگم و دفترچه رو از روی زمین برمی‌دارم. آروم بستۀ شکلاتی‌رنگ سؤالات رو باز می‌کنم. اسم و کد داوطلبی روی پاسخنامه رو چک می‌کنم. همونا رو توی دفترچه می‌نویسم و امضا می‌کنم. پاسخنامه رو هم امضا می‌کنم. از پایین صفحه، از سؤال هشت شروع می‌کنم. بلدم. سؤال هفت، شش، پنج، می‌خونم و جواب می‌دم و می‌رسم به سؤال اول. برمی‌گردم سراغ سؤال هشت. ساعتمو نگاه می‌کنم. گزینه‌ها رو توی پاسخنامه پر می‌کنم. دفترچه رو ورق می‌زنم. صفحۀ بعد. بعد و بعدتر. ۹ و ۱۸ دقیقه است. چقدر از آواشناسی و فرآیندهای آوایی سؤال دادن امسال. می‌رسم به انبه و امبه و شک دارم بین خیشومی‌شدگی و لبی‌شدگی. مثل دانمارک نیست؟ فرایند آواییش کدوم بود؟ دامّارک. یاد تو می‌افتم. چشمامو می‌بندم. فرایند آواییش کدوم بود؟ دانمارک. صدای قدماتو می‌شنوم. گرمای نفستو حس می‌کنم. برمی‌گردم عقب. می‌پرسی اوضاع بر وفق ماست؟ مدادو می‌ذارم روی دفترچه؛ لبخند می‌زنم و میگم تو اینجا چی کار می‌کنی؟ چجوری راهت دادن بیای تو؟ خم میشی چادرمو جمع می‌کنی میگی خاکی شده. آروم می‌تکونمش. مدادو کنار می‌کشی و برگه‌ها رو برمی‌داری. میگم بِدش من الان مراقب می‌بینه. می‌ری عقب‌تر و پاسخنامه رو تو یه دستت می‌گیری و سؤالا رو تو یه دست. گردالیای مشکی منو از روی پاسخنامه می‌شمری و می‌خندی. میگی همه رو جواب نده نمره منفی داره. میگم منو از چی می‌ترسونی؟ الکترومغناطیسمو منفی بیست‌ودو زدم آخ نگفتم. می‌خندی. نگاهت می‌افته به اون سه خطی که پایین دفترچه‌م نوشتم. شروع می‌کنی به خوندن: «دارم ز تو نامهربان شوقی به دل شوری به جان». می‌گم هیس! آروم؛ حواس بچه‌ها رو پرت می‌کنی. می‌خندی و میگی فعلاً اونی که اینجا حواسش پرته تویی. ادامه میدی: «عاشقم من، عاشقی بی‌قرارم، کس ندارد خبر از دل زارم». دفترچه رو می‌کشم از دستت. نمی‌دیش. میگم بده تو رو خدا وقت کم میارما؛ چه وقت اومدن بود الان. اخم می‌کنی که باشه از این به بعد زنگ می‌زنم از منشیت وقت قبلی می‌گیرم. «بعد از این دیگر نیایم بی‌وفا حتی به خوابت». چپ‌چپ نگات می‌کنم. میگی خودت اینجا نوشتی. ببین؛ ایناهاش. نوشتی بعد از این دیگر نیایم... دفترچه رو می‌ذاری روی دستۀ صندلیم و میگی آهنگای اسنپه؟ دفترچه رو قراره ازتون بگیرن. اگه می‌خوای بعداً دانلودشون کنی تو اون برگه که اسم و شمارۀ داوطلبی‌تو نوشتن و چسبوندن روی دستۀ صندلیت بنویس. اونو می‌تونی با خودت ببری. ولی دفترچه‌ها رو می‌گیرن. تشکر می‌کنم که تو این گیرودار فکر کلیدواژه‌هامی. مدادو برمی‌دارم و روی اون دو تا گزینه‌ای که مطمئنم اشتباهه خط می‌کشم. پاسخنامه‌م هنوز دستته. می‌ذاریش روی دستۀ صندلیم و میگی اگه شک داری جواب نده. می‌گم شک دارم. چیزی نمی‌گی. می‌پرسم فرایند آواییش کدوم بود؟ چیزی نمی‌گی. چشمامو باز می‌کنم. برمی‌گردم عقب. نیستی. همه سرشون پایینه. دنبالت می‌گردم. نیستی. مراقب بلند میشه میاد سمتم. می‌پرسه چیزی شده خانوم؟ چیزی گم کردی؟ می‌خوام بگم آره؛ می‌خوام بهش بگم که تو رو. میگم نه. ساعتو نگاه می‌کنم. ۹ و ۱۸ دقیقه است.

سوم اسفندماه هزاروسیصدونودوهفت

۰۳ خرداد ۹۸ ، ۰۰:۰۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۰۰- یادداشت‌های سفر و پساسفر؛ ویرایش نهایی

جمعه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۷:۲۵ ب.ظ

 (98-02-03) letter.JPG

 (98-02-04) letter2.JPG

 (98-02-05) letter3.JPG

 (98-02-06) letter4.JPG

موقعیت فعلی (۹۸/۲/۷): کربلا، هتل، پای لپ‌تاپ. شرایط جسمی: سرماخورده، دارای سردرد و حالت تهوع همراه با آبریزش بینی. شرایط روحی: چهار حس متضاد نسبت به وبلاگم دارم. حس نوشتن و منتشر کردن، حس نوشتن و منتشر نکردن، حس ننوشتن و ثبت و ضبط نکردن چیزی برای بعد و حس ننوشتن و کاش بنویسم که بمونه برای بعد. نوشتن و ننوشتن، منتشر کردن و منتشر نکردن.

یک. بلیت رفت (یا در واقع بهتره بگم بلیت آمد) رو از تهران گرفتیم. شب نیمۀ شعبان باید می‌رفتیم تهران. بلیت قطار گرفته بودیم برای تهران. اون شب خیابونا انقدر شلوغ و ترافیک انقدر سنگین بود که ما از قطار جا موندیم. وقتی رسیدیم راه‌آهن، قطار پنج دقیقه بود که حرکت کرده بود. سریع یه ماشین از راه‌آهن گرفتیم و راه افتادیم دنبال قطار و بعد از یک‌ونیم ساعت تعقیب و گریز، قطارو تو عجب‌شیر (اسم یه شهره که صد تا با تبریز فاصله داره) خفتش کردیم و سوار شدیم. اسم این کارمون گویا تعقیب قطاره. چون یکی به راننده زنگ زد که کجایی؟ گفت سرویس تعقیب قطار دارم. هفتاد تومن گرفت که به‌نظرم منصفانه بود. بعد که رسیدیم تهران ده ساعت تا پروازمون به نجف وقت آزاد داشتیم. کربلا فرودگاه نداره و ملت یا میرن بغداد و از اونجا میان کربلا، یا میرن نجف و از اونجا میان کربلا. پیشنهاد دادم این ده ساعتی که تهرانیم بریم شابدالعظیم (شاه عبدالعظیم حسنی، از نوادگان امام حسن). این امامزاده تو مسیر فرودگاه امام هم هست و دور نیست. گفتن دیر میشه و از پرواز جا می‌مونیم. گفتم اگه جا موندیم یه هلی‌کوپتر تعقیب هواپیما می‌گیریم می‌ریم پشت سر هواپیما. بالاخره تو موصلی بغدادی جایی خفتش می‌کنیم سوارش می‌شیم دیگه. ولی خب پیشنهادم رد شد و ترجیح بر آن بود که بریم ده ساعت تو فرودگاه منتظر بمونیم.

دو. همیشه با تاکسی می‌رفتیم فرودگاه و کرایۀ تاکسی از مرکز تهران تا فرودگاه امام کمِ کمش صد تومنه. اسنپ هم نصف این مقداره تقریباً. پیشنهاد دادم این دفعه با مترو بریم. متروی فرودگاه خیلی خلوته. در واقع تو هر واگن دو سه نفر بیشتر نیست. پیشنهادم پذیرفته شد. وقتی رسیدیم دیدم هفت‌وپونصد از کارتم کم شد. و اونجا بود که فهمیدم بلیت متروی فرودگاه نفری هفت‌وپونصده.

سه. یه آقاهه تو متروی منتهی به فرودگاه از یه آقای دیگه پرسید باید خط عوض کنیم؟ آقاهه گفت نه. از یه آقای دیگه پرسید باید خط عوض کنیم؟ آقاهه گفت نه. از سومی پرسید و پرسان‌پرسان اومد سراغ ما. همه بهش گفتیم نه و فکر کردیم یه تخته‌ش کمه که سؤالشو هی تکرار می‌کنه. وقتی قطار ایستاد که خط عوض کنیم همه همدیگه رو نگاه کردیم و فهمیدیم باید خط عوض کنیم.

چهار. ما نیمۀ شعبان وقتی توی ترافیک بودیم، به شربت‌خورندگان وسط خیابون و بوق‌بوق کنندگان پشت سر ماشین عروس و اینایی که اومده بودن نیمۀ شعبان چراغای رنگی‌رنگی توی خیابونا رو ببینن و حضورشون ترافیکو سنگین‌تر کرده بود غر نزدیم و فحش ندادیم. واقعاً غر نزدیم و تصمیم گرفتیم زین پس کمی زودتر منزل رو به مقصد هر جایی که اون شب قراره بریم اونجا ترک کنیم.

پنج. پروازمون با شانگهای همزمان بود. یه تعداد از چینیا بعد از نشون داد پاسپورت و رد شدن از گیت، شالشونو برداشتن. یه لحظه شوکه شدم از حرکتشون. بامزه بود. انتظارشو نداشتم همون جا تو فرودگاه این کارو بکنن.

شش. به دوستم که روز آزمون دکتری با دیگر دوستان قرار بود برن استخر و منو هم دعوت کرده بودن، گفته بودم چون اون روز و اون ساعت کنکور دارم نمی‌تونم بیام و قول داده بودم اگر قبول شدم براش مایو بخرم به‌عنوان شیرینی. فعلاً مجازم و اگه از مصاحبه هم جان سالم به در ببرم قبولم. اگه از اینجا براش مایو بخرم می‌تونم با یک تیر سه نشان بزنم و این مایو هم سوغاتیش حساب بشه، هم کادوی تولدش و هم شیرینی قبولیم. می‌تونم نگهش دارم روز دفاع دکتراش بهش بدم که کادوی دفاعش هم لحاظ بشه. اگر نشان‌های دیگری هم به نظرتون می‌رسه بگید با همین تیر بزنم. اصن مایو به عربی چی میشه؟

هفت. لپ‌تاپمو آورده بودم کربلا که اینجا انتخاب رشته کنم. اون وقت هر کاری کردم با لپ‌تاپم نتونستم وارد سیستم بشم و هی ارور داد و با گوشی ثبت‌نام کردم. بعدِ سه روز فهمیدم دانشگاهی که اولویت سومم بود انصراف داده و حذف شده. دوباره مجبور شدم اطلاعات ثبت‌نامی‌مو ویرایش کنم. این دفعه لپ‌تاپم همکاری کرد باهام.

هشت. چند روز قبل اومدن، اتفاقی یه آهنگ پیدا کردم و خوشم اومد ازش. آهنگِ «شاه پناهم بده خستۀ راه آمدم، آه نگاهم مَکُن یا شایدم بَکُن غرق گناه آمدم». یه خوانندۀ تاجیکی به اسم دولتمند خالف برای امام رضا خونده. اولشو درست متوجه نمی‌شم که میگه نگاهم بَکُن یا نگاهم مَکُن. نظر شخصیم اینه که وقتی غرق گناه و اشتباه میری پیش یه بزرگی، ترجیح میدی نگاهت نکنه، بس که شرمنده‌ای. ولی خب از طرفی دوست داری نگاهی از سر لطف و بخشش بهت بکنه. پس هر دو معنیش می‌تونه درست باشه. البته تو تکرار بعدی بیت، میمِ نگاهم مکن رو واضح‌تر میگه و میم می‌شنوم. شاید بگید خب اینو برای امام رضا خوندن نه امام حسین که منم میگم کلهم نورٌ واحد. فرقی ندارن. باری به هر جهت!، من اینو تو این هفته هزاران بار گوش کردم و هر بار به این فکر می‌کنم که این تاجیکیا چقدر گویش شیرینی دارن و چقدر من دوستشون دارم.

نه. غبطه می‌خورم به حال اینایی که تو حرم زارزار گریه می‌کنن و چیزی برای خواستن دارن. اون وقت من با بهت و حیرت فقط نگاه می‌کنم و اندر خمِ چیستیِ دعا و جبر و اختیارم. آره، من برای مریضا دعا کردم، برای کنکوریا دعا کردم، برای بیکارا و بی‌بچه‌ها و بی‌زن‌ها و بی‌شوهرها و بی‌خونه‌ها دعا کردم. ولی من که می‌دونم همۀ مریضا قرار نیست خوب شن، من که می‌دونم ظرفیت دانشگاه محدوده و همه قرار نیست قبول شن، من که می‌دونم برای همه کار نیست، برای همه خونه نیست، پس چرا دعا کنم؟ دعا نکنم چی میشه؟ اینایی که دعا نمی‌کنن به هیچی نمی‌رسن؟ دعا چیه اصلاً؟

ده. به‌عنوان دانش‌آموزی که از اول راهنمایی تا دیپلم همۀ عربیاشو بیست گرفت و صد زد و دورۀ دبیرستان به عربی رشتۀ انسانی هم ناخنک زد ببینه چی توشه و حتی عربی دورۀ ارشدشم با بیست پاس کرد اما حالا تو یه کشور عربی یک کلمه هم بلد نیست عربی حرف بزنه و حرف‌های بقیه رو هم متوجه نمیشه، به‌عنوان کسی که عربی و معلم و استاد عربیشو دوست داشت و داره، به نظام آموزشی کشورم اعتراض دارم و برای خودم و معلمام و مدرسه و دانشگاهم از صمیم قلب متأسفم. ینی حیف اون ساعتایی که به صرف ذهب ذهبا ذهبوا گذشت.

یازده. رمز وای‌فای هتل 40506070 هست. داشتم رمزو می‌خوندم مامان وارد گوشیش کنه. گفتم چهارصدوپنج، صفر ششصدوهفت، صفر. گفت خب بگو چهل پنجاه شصت هفتاد دیگه. یه بار دیگه رمزو نگاه کردم و به این فکر کردم که چرا همیشه مسائل رو پیچیده می‌بینم؟ چشم‌ها را باید شست. جور دیگر باید دید.

دوازده. راجع به دو تا موضوع نوشتم و چون ترجیح دادم که این دو مبحث رو فقط خانوم‌ها بخونن، به ادامۀ پست 404 (کلیک کنید) اضافه‌ش کردم. خانوم‌هایی که رمز ندارن، بخوان بدم.

سیزده. چرا لامپ‌های حرم کم‌مصرف نیست؟ این لامپای پرمصرف می‌دونید چقدر هزینه‌شون میشه؟

چهارده. چرا اینجا هویج نداره؟ حتی تو غذاهای رستورانشونم هویج نیست. از وقتی اومدیم اینجا هیچ جا هویج ندیدم. تره‌بارشون همه چی داره جز هویج. آقا من عاشق هویجم و جای خالیشو حس می‌کنم. فصلش نیست؟ یا کلاً هویچ نمی‌خورن؟

پونزده. اینا گربه‌هاشون ژنتیکی لاغرن یا از گشنگی لاغر موندن؟

شونزده. بعضی از خانومای عرب که نمی‌دونم اهل کجان، از یه سری کلیپسای غول‌پیکری استفاده می‌کنن که حجم سرشونو سه برابر می‌کنه. خیلی دلم می‌خواد بهشون بگم این‌جوری اصن خوشگل دیده نمیشن. ولی خب یه به من چه می‌گم و رد میشم. یه گروهی از خانومای عرب هم هستن که بازم نمی‌دونم اهل کجان، اینا هم اصرار دارن که اون قسمت از شالشون که روی فرق سرشونه خیلی تیز و عمودی باشه و برای اینکه صاف نشه با سوزن اون قسمت رو تیز نگه‌می‌دارن. از گوگل پیدا نکردم چیزی. خودتون تصور کنید چی میگم. به اینا علاوه بر اینکه می‌خوام بگم این‌جوری اصن قشنگ دیده نمیشن، اینم می‌خوام اضافه کنم که خب اون سوزنه می‌ره تو سرتون. چرا عادی سرتون نمی‌کنید شالو خب. بله می‌دونم ربطی به من نداره.

هفده. تو صف نماز جماعت صبح، با یه خانوم دزفولی آشنا شدم. گفت از خوزستان اومدم و گفتم ینی عربی بلدین و گفت خوزستان فقط عربا نیستن و لر هست و عرب هست و بحث زبان و قومیت‌ها شد. بعد که پرسید تو اهل کجایی و گفتم تبریز، گفتم اصن شبیه تبریزیا نیستی. گفتم چجوری‌ام ینی؟ گفت یه بار اومده بودیم تبریز. اصن باهامون فارسی حرف نمی‌زدن. حتی جوونا و مغازه‌داراشون وقتی آدرس می‌پرسیدیم ترکی جواب می‌دادن. ما هم متوجه نمی‌شدیم. گفتم خب یه کم تعصب دارن، ولی همه این‌جوری نیستن. گفت نه همه این‌جوری بودن. حالا من هی می‌خواستم خاطرات بدشو بشورم ببرم و نمیشد :)) دیگه بهش نگفتم که همین چند ساعت پیش خودم زدم یکی از فامیلامونو تو اینستا آنفالو کردم. بس که این بشر متعصب و بی‌ادب بود. یه الف بچه‌ستاااا. سن و سوادی هم نداره. اون وقت همۀ پستاش فحش و بد و بیراه به فارس‌ها و حداده. منم هی تحمل کردم و هی لایک نکردم و هی هیچی نگفتم. دیگه امشب کاسۀ صبرم لبریز شد آنفالوش کردم :| فکر کنم منم وقتی از فرهنگستان می‌نویسم اونم همین حسو نسبت به من داره و هی کاسۀ صبرش لبریز میشه و دلش می‌خواد آنفالوم کنه ولی روش نمیشه.

هجده. همه جا به چندین زبان تابلو و اخطار و هشدار زدن که لطفاً روی در و دیوار حرم چیزی ننویسید. بعد می‌بینی ملت یواشکی خودکار و ماژیک میارن اسم خودشون و التماس دعا کنندگان و حاجتاشونو می‌نویسن. بعد مسئولین حرم پارچه می‌کشن روی در و دیوار. اینا روی پارچه رو می‌نویسن. ننویسین خب. به چه زبونی بگن ننویسین. زشت میشه در و دیوار.

نوزده. اینایی که چادرشونو می‌بندن به کمرشون و آستیناشونو بالا می‌زنن و می‌رن سمت ضریح و اونایی که جلوشونن رو پس می‌زنن و هی می‌رن جلو و دل جمعیت رو می‌شکافن و موانع رو از سد راه برمی‌دارن و می‌رسن به ضریح و دیگه ضریحو ول نمی‌کننو نمی‌فهمم. یه همچین کارایی زشته جلوی دیگر ادیان. یه کم متین و باوقار باشید خب. از فاصلۀ یکی‌دومتری هم میشه زیارت کرد. حتماً که نباید دستت برسه به ضریح.

بیست. آقا من دیشب نماز شب خوندم. همه‌تون بگین تف به ریا. بلد نبودم. بعد خجالت می‌کشیدم از مامانم بپرسم. اون وقت تو کف اینایی بودم که چجوری جلوی جمع دعا می‌کنن و گریه می‌کنن و خجالت نمی‌کشن. من حتی تسبیحم خجالت می‌کشم یه وقتایی جلوی جمع و حتی مامانم بگم. کلاً تنهایی راحت‌ترم. خلاصه نماز شب بلد نبودم. مثل مشهدم نیست گوشی ببری و از گوگل کمک بگیری. موبایل ممنوعه اینجا. نیم ساعت مفاتیحو از اول به آخر و از آخر به اول گشتم و بالاخره پیداش کردم. بعد انقدر پیچیده نوشته بود که نفهمیدم اصن چند رکعته. یه بار تو مشهد خونده بودما. ولی کمّ و کیفش یادم نبود. از یه خانومه که با یه دست قنوت کرده بود و یه دستش تسبیح بود پرسیدم. نماز شبو چون این‌جوری می‌خونن فکر کردم لابد بلده دیگه. انقدر خوب توضیح داد که دیگه یادم نمی‌ره. گفت روش سختشو می‌خوای یا آسون؟ گفتم آسون. گفت چهار تا دورکعتی بخون. مثل نماز صبح. این هشت تا نماز شبه. بعد یه دونه دورکعتی بخون. اسم اینم نماز شفع هست. یه دونه هم یه‌رکعتی بخون که اسمش نماز وتره. تو قنوت این یه رکعت گفت می‌تونی یه ذکر ساده بگی، یا اگه حالشو داشتی هفت تا هذا مقامُ العایذٍِ بکَ منَ النّارِ و سیصد تا العفو العفو. اگه بازم حوصله داشتی برای چهل تا مؤمن هم دعا کن تو قنوت. من اشتباهی هفتادوهفت تا گفتم هذا مقامُ العایذٍِ بکَ منَ النّارِ. معنیش میشه این است مقام کسی که از آتش قیامت به تو پناه می‌برد. بعد اون العفو هم چون دوتاست، نفهمیدم در مجموع ششصد تا میشه یا صدوپنجاه تا بگم که سیصد تا بشه. ششصد تا گفتم خلاصه. باشد که قبول افتد. بازم تف به ریا.

بیست‌ویک. یه بنده خدایی داشت تو حرم به یه بنده خدای دیگه نماز جعفر طیار یاد می‌داد. گویا سه ساعتی طول می‌کشه این نماز. کلی خاصیت داره و برای بخت‌گشایی هم هست انگار. بعد من داشتم فکر می‌کردم تا آخر عمرم هم مرادو پیدا نکنم واقعاً کشششو ندارم سه ساعت نماز بخونم. اصن این نمازها چجوری به‌وجود اومدن؟ مثلاً یه آقایی بوده به اسم جعفر طیار و این‌جوری نماز خونده و مردم هم خوششون اومده و تبعیت کردن؟ و تو مفاتیح نوشتن؟ پس چرا دیگه بعداً نمازهای مستحب جدیدی معرفی نشد؟ سؤاله واقعاً.

بیست‌ودو. اینجا چون نماز ما شکسته است، تو نمازهای چهاررکعتی، تو رکعت دوم نمازو تموم می‌کنیم و بلند می‌شیم با بقیه که دارن سوم و چهارم رو می‌خونن دو رکعت نماز مستحبی یا قضا می‌خونیم. بعد من رکعت اولو حمد و سوره میگم و رکعت دوم یادم میره داشتم نماز دورکعتی می‌خوندم و مثل اونایی که دارن برای رکعت چهارم تسبیحات اربعه میگن، سبحان الله میگم. خواستم این نوع نماز رو هم همین‌جا به نام خودم ثبت کنم. خاصیت خاصی هم نداره البته.

بیست‌وسه. یه چیزی هم تو رستوران ابداع کردم به اسم آبدوغ‌پیاز. دوغو ریختم تو کاسه و پیازو نگینی خرد کردم توش و با غذا خوردم. نمی‌دونم خاصیتش چیه، ولی اسمشو دوست دارم. خودم این اسمو براش انتخاب کردم. آبدوغ‌پیاز.

بیست‌وچهار. می‌دونستید قبر خواجه نصیرالدین طوسی کاظمینه؟ چند روز پیش رفته بودیم کاظمین. کاظمین نزدیک بغداده. نزدیک ضریح امام هفتم و نهم که میشه امام کاظم (پدر امام رضا) و امام جواد (پسر امام رضا)، یه ضریح بود که نوشته بود خواجه نصیرالدین طوسی. کلی ذوق کردم. به مامان گفتم این آقاهه همونه که روز تولدش روز مهندسه. 

بیست‌وپنج. امسالم مثل پیارسال تو کاظمین همون هتل قبلی که تو خیابان مراده و به باب‌المراد منتهی میشه بودیم و امسال هم مثل پیارسال تو خیابان مذکور گم شدیدم. خیابون کوچیک و پیچیده‌ای هم نیستا. پیارسال که مسیرو اشتباه رفتیم، امسالم هی تا نصفه می‌رفتیم و فکر می‌کردیم اشتباه اومدیم و برمی‌گشتیم سمت حرم و هی دوباره می‌رفتیم سمت هتل و برمی‌گشتیم سمت حرم. [یادآوری: پست 777]

بیست‌وشش. تو خیابونای کاظمین، هر ده متر یکی یه دونه از این ترازوها که وزن و قدو اندازه می‌گیره گذاشتن و از جلوش که رد میشی دستگاهه میگه مرحبا بکم. ترازوئه خط‌کش داره و میری روش وزنو که اندازه گرفت، قدتم با اون سنسوری که رو خطکشه میگه. بعد چون ملت در حال رفت‌وآمدن، اینا هی میگن مرحبا بکم. ینی تو یه مسیر پنج‌دقیقه‌ای پونصد بار می‌شنوی که خانومه میگه مرحبا بکم، مرحبا بکم، مرحبا بکم :|

بیست‌وهفت. یه خانومه تو رستوران بود که دوستش نیومده بود غذا بخوره. بقیه پرسیدن فلانی چرا نمیاد و خانومه گفت یه کم نسبت به غذای رستوران حساسه. خانوما هم پذیرفتن و غذاشونو خوردن و رفتن. فقط من مونده بودم و اون خانومی که دوستش نبود. گفتم دوستتون پس چی می‌خورن؟ غذای هتل خیلی تمیز و بهداشتیه. اینجا رو قبول ندارن واقعاً؟ غذای بیرون که خیلی کثیفه. خودم با چشمای خودم مگس‌هایی که روشون می‌شیننو دیدم. خانومه گفت نسبت به رستوران حساس نیست. کلاً تو کربلا چیزی نمی‌خوره زیاد. تو مفاتیح نوشته مکروهه اینجا سیر بخوری. اونم فقط یه کم آب و نون می‌خوره. میگه حساسم که بقیه هی نپرسن چرا غذا نمی‌خوره و رستوران نمیاد. و از اونجایی که اولین بارم بود همچین چیزی رو می‌شنیدم، با شگفتی گفتم واقعاً؟ چه جالب! گفت آره اگه بتونی تو کربلا روزه هم بگیری خیلی ثواب داره.

بیست‌وهشت. یه خانومه بهم گفت بعد از نماز، تو حرم حضرت ابوالفضل بعثۀ رهبری مراسم داره. چون تا حالا بعثه رو نشنیده بودم تو ذهنم یه چیزی تو مایه‌های BC بود و نمی‌دونستم چیه دقیقاً. اسم مکانه؟ اسم زمانه؟ اسم آدمه؟ چیه خب. رفتم حرم حضرت ابوالفضل و از یکی از خادما پرسیدم ببخشید مراسم کجاست؟ گفت مستقیم دست راست. مستقیم رفتم و پیچیدم دست راست و دیدم اونجا مغاسله. ینی دستشویی :))) دیدین اینایی که «ر» رو «غ» می‌گن؟ این خادمم از اینا بود که «ر» رو «غ» می‌شنون :| 

بیست‌ونه. موقع تفتیش، خادم از یه پیرمرده پرسید حرم یا خیمه‌گاه؟ پیرمرده گفت آره. خادمه دوباره پرسید حرم یا خیمه‌گاه؟ پیرمرده گفت آره آره. خادمه گفت چی آره!؟ حرم یا خیمه‌گاه؟ وای داشتم از خنده می‌مردم اون لحظه. قیافۀ خادمه دیدنی بود :)))

سی. بعضی وقتا یه جوری کیف کوچولوی کمریمو می‌گردن که از توش چیزایی که توش نذاشتم هم پیدا می‌کنن و یه وقتایی هم سرسری فقط دست می‌کشن و خودم برمی‌گردم می‌پرسم اینا توش بود، اشکالی نداره؟ :|

سی‌ویکسال 95، یه بار زیر قبه درست بغل ضریح، محزون ایستاده بودم و همه داشتن عربی حرف می‌زدن و دعا می‌خوندن. یهو پیرزنی که کنارم ایستاده بود به زبان فارسی گفت آی خانوما اینجا زیر قُبّه است، اینجا هر چی آرزو کنین برآورده میشه، اینجا مراد میدن، مرادتونو بخواین، مراد همین جاست. مگه دیگه می‌تونستم جلوی خنده‌مو بگیرم؟ حزن و اندوه به کل یادم رفت دیگه. امروز صبم حرم خلوت بود و رفتم نزدیک، زیر قبه و این دفعه یه پیرزن اومد وایستاد کنارم و دستاشو برد سمت آسمون و به ترکی گفت آی آلله مرادیمی ور. ینی ای خدا مرادمو بده. دیگه خودتون قیافۀ نیش تا بناگوش باز منو تصور کنید. بعد داشتم فکر می‌کردم بنده خدا به اون سن رسیده، هنوز به مرادش نرسیده ینی؟ خدایا! نکن این کارو با ما :)) خدایا تو رو خدا :دی

سی‌ودو. تو حرم حضرت ابوالفضل نشسته بودم. همه جور دعا و زیارت و نمازی خونده بودم و گفتم بذار یه حرکت جدید بزنم. چهل تا آیةالکرسی خوندم. فکر کنم بهش میگن چلّه. برای محکم‌کاری یه دونه دیگه هم خوندم که اگه اشتباه شمرده باشم کم نیاد. 41 تا شد. اولین و آخرین باری که همچین کاری کرده بودم آذر 94 بود. تو مسیر خوابگاه. داشتم چرخی تو آرشیو می‌زدم که اون پستو پیدا کنم، دیدم تو عنوانش تعدادشو 41 تا نوشتم. [یادآوری: پست 486]

سی‌وسه. اینجا، بردنِ موبایل و کفش داخل حرم ممنوعه. برخلاف مشهد که آزاده و کفشاتو می‌ذاری تو کیسه پلاستیک و می‌بری تو، اینجا باید تحویل امانت بدی. خیلی هم حساسن موبایل نبری تو و عکس نگیری. برای همین حسابی تفتیش می‌کنن و یه بار که خانومه داشت از روی روسری لای موهامو دقیق بررسی می‌کرد خنده‌م گرفت که آخه خدایی خودتون می‌تونین موبایلو اینجا قایم کنید؟ کلیپس و گیره هم نداشتما. بعد که رفتم تو حرم دیدم یکی از خادما با یکی از خانومای هم‌وطن داره دعوا می‌کنه و گوشیشو گرفته و در حال پاک کردن عکساشه. هم‌وطنمون هم داشت جیغ و داد می‌کرد که چطور شما میاین مشهد ما اجازه می‌دیم موبایل بیارین و عکس بگیرین و این عکسا مال امام حسینه و گوشیمو بده و خادم هم همچنان در حال پاک کردن عکسا بود. حالا این صحنۀ دعوا و پاک کن و پاک نمی‌کنم منو برد به بیست و چند سال پیش که با مامان‌بزرگم اینا رفته بودیم شمال و ملت داشتن تو آب شنا می‌کردن و عمه‌ها ازم در حال شنا عکس گرفته بودن و در پس‌زمینۀ عکسم ملت هم افتاده بودن و بعدشم جیغ و داد که عکسا رو پاک کنید و اینا. البته اون موقع می‌گفتن بسوزونین و نمی‌دونم سوزوندن و دوتاش موند یا کلاً دو تا عکس گرفته بودیم و چیزی نسوخته بود. علی ایُ حال الان دو تا عکس از شمال تو آلبوممون هست که من لب ساحلم و بانوان پشت سرم در حال شنا. و صد البته که این عکسو هیچ وقت نشون آقایون ندادیم و نمی‌دیم :|

سی‌و‌چهار. این عرب‌ها عجیب روی حجاب و مو حساسن. اگه شل‌حجابی و بدحجابی و بی‌حجابی رو گناه و کار زشتی بدونیم، این کار قُبحش (زشتیش) تو ایران و حداقل تو شهرهایی که من بودم شکسته شده رسماً. و این عرب‌ها چون اینو نمی‌دونن هی تو حرم به ایرانیا تذکر می‌دن که موهات معلومه. زیاد هم معلوم نیستا. سه بار تا حالا به خود من تذکر دادن که جالبه همون لحظه آینه رو نگاه کردم دیدم روسریم لب مرز پیشونی و موهامه و در حد چند تار مو دیده میشه. ولی چون خودشون روبند می‌ندازن روی همین چند تا تار مو هم حساسن. اصن وقتی خدا خودش گفته گردی صورت و دست‌ها تا مچ می‌تونه بیرون باشه، ینی چی که سر تا پا مشکی می‌پوشن و یه روبند مشکی هم می‌ندازن جلوی صورتشون؟ حتی چشماشون هم دیده نمیشه. اعتدال خواهرم، اعتدال.

سی‌وپنج. من موقع شنیدن (لیسنینگ!) بعضی عربیا رو می‌فهمم و موقع مکالمه باهاشون ارتباط برقرار می‌کنم و بعضیا رو نمی‌فهمم. و تا دیشب نمی‌فهمیدم چرا بعضی رو می‌فهمم و بعضی رو نمی‌فهمم. تا اینکه فهمیدم عرب‌ها هم بین خودشون لهجه دارن. می‌دونستم لهجه دارنا، ولی نمی‌دونستم چجوری و چقدر. گویا اونایی که می‌فهمم لهجه یا بهتره بگیم گویش لبنانیه و اونایی که نمی‌فهمم سوری و عراقی و سایر کشورها. مثل ترکی دیگه. من الان ترکیِ کشور آذربایجان رو بهتر از ترکی ترکیه می‌فهمم، ترکی زنجان رو کمتر متوجه میشم و یه دوستی هم داشتم تو خوابگاه، که از استان گلستان بود. اون ترکی ما رو متوجه می‌شد و ما ترکی اونا رو نه. خلاصه که زبان، پدیدۀ جالبیه.

سی‌وشش. اون ذکره بود که یا کاشف الکرب عن وجه الحسین إکشف کربی بحق أخیک الحسین، اونو من به جای إکشف کربی می‌گم إکشف کربنا. کربی میشه غم و اندوه من، کربنا میشه غم و اندوه ما. من موقع دعا بقیه رو هم در نظر می‌گیرم و با یک تیر چند صد نشان می‌زنم که غم و اندوه همه‌مون نیست و نابود بشه. بعد هر کی تو حرم می‌پرسه اون ذکره چی بود برام بنویس، می‌نویسم کربی و تو پرانتز می‌نویسم کربنا و بعد میگم کربنا بگی ثوابش بیشتره :)) می‌ترسم سر پل صراط به جرم تحریف اذکار و انتشار احادیث دروغین یقه‌مو بگیرن :)) اصن مگه آقای قرائتی نمی‌گفت وقتی دعا می‌کنین فقط برای خودتون دعا نکنین؟ مگه نمیگن حضرت فاطمه اول برای همسایه‌ها و بقیه دعا می‌کرد؟ خب منم با همین استدلال این فتوا رو دادم دیگه. شما هم کربنا بگین. کربنا ثوابش بیشتره :دی

سی‌وهفت. حافظ یه جایی میگه حافظ وظیفۀ تو دعا گفتن است و بس، در بند آن مباش که نشنید یا شنید.

سی‌وهشت. اون آواچۀ التماس دعا یادتونه؟ که خلاقانه بگیم التماس دعا؟ دو تا خواهر هستن که چند ساله بچه‌دار نمیشن و مامانشون بهم گفته هر جا بچۀ کوچولو و نی‌نی! دیدم به نیابت از اونا بگم اللهم ارزقنا. ینی خدایا به ما هم بده. از وقتی اومدم اینجا اندازۀ صد تا مهدکودک اللهم ارزقنا گفتم. خدایا لطفاً بهشون و به هر کی که حسرت بچه داره بچه بده.

سی‌ونه. تو صف نماز جماعت نشسته بودم. یه خانوم پیر اومد با لهجۀ ترکی گفت گادانالیم به منم جا میدی بشینم؟ یه کم جابه‌جا شدم و نشست و تشکر کرد و صورتمو بوسید و نفهمید من خودم ترکم. موقع بوسیدنم هم نفسمو حبس کردم ویروسای سرماخوردگیم بهش منتقل نشه. این گادانالیم یه اصطلاح ترکی هست که ترجمۀ لفظ به لفظشو دقیق بلد نیستم، ولی معنیش یه چیزی تو مایه‌های دردت به جونمه. گادا مثلاً فرضاً اگه درد باشه، آل یعنی بگیر و آلیم ینی بگیرم. اون نون هم بعد از گادا ضمیر تو هست تو حالت مضاف‌الیهی. حالا خوبه بلد نبودم و این‌جوری تجزیه‌ش کردم؛ بلد بودم می‌خواستم چی کار کنم :دی این اصطلاح رو بالاشهری‌ها و باکلاسا و کلاً شهریا نمیگن و چند بار از روستایی‌ها و اهالی شهرستان‌های کوچیک اطراف شنیدم. بعد من انقدر این کلمه رو دوست دارم که یکی از فانتزیام اینه که مادرشوهرم هی اینو بهم بگه. جزو کلمات مورد علاقه‌مه که یه کم پیر بشم شاید خودمم به‌کار ببرم و به نوه‌هام هی بگم گادانالیم فلان کارو بکن یا نکن. اصطلاحی نیست که جوونا هم به‌کار ببرن. برای همین فعلاً خودم به‌کار نمی‌برم. تو فک و فامیلمون فقط همسر شوهرخالۀ بابا اینو میگه. البته الان که بیشتر دقت می‌کنم فکر می‌کنم این اصطلاح دو تا کاربرد داره. بابا وقتی با یه آقا صحبت می‌کنه، موقع خداحافظی میگه گادانالّام، یاشا، خدافظ. ینی قربانت، زنده باشی، خدافظ. بیشتر که دقت می‌کنم این کاربرد دومشو خانوما نمیگن و آقایون هم به خانوما نمیگن گادانالّام. انگار اولی به‌صورت گادانالیم مختص خانوماست، به‌معنی دردت به جونم و دومی به‌صورت گادانالّام مختص آقایونه با لحن مردونۀ چاکرت، قربونت، فدات!

چهل. تو حرم، لب مرز قبّه نشسته بودم و منتظر وقت نماز بودم که برم برای جماعت. داشتم بلند می‌شدم برم که یه خانوم پیر عرب گفت مای؟ گفتم نمی‌فهمم. با اشاره آب خوردن رو نشون داد. منم با تکون سرم گفتم ندارم. بیرون که رفتم، دیدم تو صحن لیوان یه بار مصرف و آب هست. پرش کردم و برگشتم حرم پیش خانومه. داشت نماز می‌خوند. به خانوم پیر بغل دستش گفتم آب خواسته بود؛ نمازشو که تموم کرد بهش بگین اینو برای ایشون آوردم. خدا رو شکر بغل دستیه ایرانی بود و متوجه شد چی میگم. گفت باشه میگم. بعد گفت آبو از کجا آوردی؟ گفتم شما هم می‌خواین؟ براتون میارم. گفت نه زحمتت میشه و گفتم نه بابا شما اینو بخورین برم دوباره بیارم. رفتم و این سری دو تا لیوان پر کردم که اگه خانوم بغل دستِ خانوم بغل دستی هم تشنه‌ش بود بدم بهش. برگشتم دیدم خانوم عرب نمازشو تموم کرده و با خانوم ایرانیه سر اینکه کی بخوره تعارف می‌کنه که نه تو بخور و تو تشنه‌تری. لیوان‌های دوم و سومی که دستم بودو دادم بهشون و کلی خوشحال شدن و کلی دعام کردن و رفتم صحن که نماز جماعت بخونم. مامان گفت کجا بودی و دیر کردی. گفتم برای دو تا خانوم آب می‌بردم. گفت خب برای منم می‌آوردی. هیچی دیگه. بلند شدم دوباره رفتم و حرمو دور زدم و دو تا لیوان دیگه هم پر کردم و آوردم. دو تا پر کردم که اگه بغل دستی مامان هم تشنه‌ش بود لیوان دومو بدیم به اون. بعد که نشستم خانوم عرب پشت سریمون گفت آب دارین؟ :| سقای دشت کربلا ابالفضل... سقای حرم هم من :))

چهل‌ویک. خانوم عرب پیر تو حرم ازم پرسید ساعت چنده؟ گفتم ده‌ونیم. گفت فارسی نمی‌فهمم. ساعتمو نشونش دادم. گفت سواد ندارم، اینم نمی‌فهمم. گفتم خب آخه منم عربی نمی‌فهمم. فقط دهشو بلدم. گفتم عشر، عاشر خب؟ عشر و نیم :| گفت چی؟ گفتم عشر و سی. سی میشه؟ ثلاث؟ ثلاثون؟ نمی‌دونم. بعد رفتم از خادم پرسیدم الان ساعت چنده؟ گفت ده و نیم. گفتم نه، عربی بگین. پوکر فیس نگام کرد گفت عشر و نُس! گفتم نُس؟ :| گفت نُث. گفتم نُث؟ گفت نُص. نفهمیدم. اومدم سراغ پیرزنه، گفتم همون عشرو داشته باش نیم ساعت دیگه میگم یازدهه. نفهمید چی میگم. نیم ساعت گذشت و یازده که شد بهش گفت الان ساعت حادی عشره. شایدم احد عشر. بعد که از حرم برگشتیم شب از بابا پرسیدم ده و نیم به عربی چی میشه؟ گفت عشر و نُصف. گفتم هااااااااااا! نُصف. همون نِصف خودمونه که :)))

چهل‌ودو. یکی از القاب امام حسین قتیل العبرات هست؛ یعنی کشتۀ اشک‌ها. ینی کسی که یادش گریه‌آوره و گریه براش ثواب داره. روی سردر یکی از ورودیای حرم هم نوشته السلام علیک یا قتیل العبرات. داشتیم می‌رفتیم حرم. جلوی در ایستاده بودم. یه آقاهه اومد گفت السلام علیک یا قتیل العربات و وارد شد :| الان عذاب وجدان دارم که نرفتم بهش بگم اشتباه میگی :|

چهل‌وسه. نزدیک ضریح ابراهیم مجاب نشسته بودم. خانوم پیر بحرینی از روی صندلیش بلند شد و یه چیزایی گفت. گفتم نمی‌فهمم. اشاره کرد به صندلیش که ینی جای منو نگه‌دار تا برگردم. از کجا فهمیدم بحرینیه؟ امممم... روی صندلیش نوشته بود ساخت بحرین. حدس زدم لابد خانومه هم بحرینیه و از بحرین خریدتش. برگشت پرسید اهل کجایی؟ گفتم ایران. کلی چیز میز گفت که فقط عجمشو فهمیدم. در جوابش گفتم شما هم بحرین. پوکر فیس نگام کرد و چیزی نگفت. نوشتۀ روی صندلیشو نشونش دادم و گفتم اینجا نوشته بحرین. بعد دوباره یه چیزایی گفت که نفهمیدم. بعد اشاره کرد به سه چهار تا دختر بیست‌وچندساله‌ای که پیشم بودن و عربی حرف می‌زدن و از اون کلیپسا که حجم سر رو افزایش میده داشتن. یه چیزی ازم پرسید که از توش فقط اخت رو گرفتم و گفتم نه خواهرام نیستن؛ أنا واحد (أنا واحد ینی من خواهر ندارم :دی). خب مگه نمی‌بینی اونا عربی حرف می‌زنن من فارسی؟ مگه نمی‌بینی من کلیپس ندارم؟ چجوری خواهرمن آخه :|

چهل‌وچهار. روبه‌روی ضریح هفتادودو تن داشتم نماز می‌خوندم و در حال قنوت بودم. یه خانوم عرب با دو تا پسر حدوداً چهارساله که دوقلو بودن اومدن نشستن پیشم. این پسرا انقدر شیرین بودن که عاشقشون شدم و همون‌جا تو قنوت دعا کردم که اللهم ارزقنا از اینا. وقتی نمازم تموم شد و نشستم دو تا شکلاتی که خودم بسیار بسیار دوست می‌داشتم و فقط دو تا ازش داشتم رو از تو کیفم درآوردم و دادم بهشون. سمت چپیه گفت شکراً. سمت راستی خجالتی بود یه کم. خواستم ازشون بپرسم اسمشون چیه، بعد دیدم حتی اینم بلد نیستم به عربی بگم. در نتیجه خودم تو ذهنم اسم یکی از دوقلوها رو گذاشتم امیرحسین، یکی رو گذاشتم امیرعباس. اونی که گفت شکراً امیرحسین بود.

چهل‌وپنج. تو رستوران داشتیم ناهار می‌خوردیم. میز بغلی یه خانوم و پسرش نشسته بودن. پسره سه چهار سالش بود و مامانش محمد صداش می‌کرد. نه خودش غذا می‌خورد نه می‌ذاشت مامانه بخوره. با قاشقا و لیوانای یه‌بارمصرف بازی می‌کرد و با تمام قوا داشت میزو به هم می‌ریخت. بهش لبخند زدم و بعد چشمک زدم. نگام کرد. منم همین‌جوری داشتم نگاش می‌کردم. یهو اومد سمت میز ما محکم بغلم کرد :)) منم یه شکلات از تو کیفم درآوردم دادم بهش. بازش کرد و گذاشت تو دهنش و رفت روی میز ما و عملیات تخریب این بخش رو هم آغاز کرد. بعد یه دختر هم‌سن‌وسال خودش از میز پشتی اومد بهش گفت بیا پایین بقیه نگات می‌کنن. بعد رو کرد به من و گفت می‌دونی اسمش چیه؟ گفتم محمد؟ گفت نه، محمدامیر. و رفت. محمدامیرم دوباره بغلم کرد و رفت :|

چهل‌وشش. تو حرم حضرت ابوالفضل، تو صف نماز با یه تعداد خانوم ایرانی هی جابه‌جا می‌شدیم و جامونو می‌دادیم به هم که همه جا بشیم. مثلاً دو تا لاغر با یه چاق جاشونو عوض می‌کردن، بعد یه لاغر که جاش خوبه با یه چاق که جاش تنگه و هیچ کدومم البته همو نمی‌شناختیم. یهو یه خانوم پیر عرب اومد نشست جایی که برای یکی خالی کرده بودیم بشینه و زبان ما رو هم متوجه نمی‌شد که بگیم جای کسیه. ما هم هیچی نگفتیم و دوباره جابه‌جا شدیم و برای اونی که جاشو گرفته بودن هم جا باز کردیم. موقع نماز خانوم پیر عرب بلند شد رفت یه گوشه. گفتیم بیا بشین بابا اشکالی نداره و متوجه نمی‌شد چی می‌گیم. یکی از خانوما رفت جای خالی اون و جای خودشو داد بهش و تا نماز شروع بشه ما هی داشتیم جابه‌جا می‌شدیم. من چون سمت دیوار بودم، بعد نماز خانوم عرب اشاره کرد کمرم درد می‌کنه و بیا جامونو عوض کنیم. و دوباره جابه‌جا شدیم :| بعد از نمازم همه از هم تشکر کردیم که در امر جابه‌جایی باهم نهایت همکاری رو کردیم و خانوم عرب هم یه شکلات از کیفش درآورد و از اونجایی که من ده سال جوون‌تر از سنمم دادش به من.

چهل‌وهفت. تو خیابون دو تا آقا که یکیش عرب بود یکیش ایرانی باهم حرف می‌زدن. آقای عرب به ایرانیه می‌گفت تهران خوب نیست. ولی مشهد، خوب. می‌خواستم برم بهش بگم نه نه تهران هم خوب :))

چهل‌وهشت. تو رستوران بودیم. رفتم ترشی بردارم. بله، من با سرماخوردگیم ترشی هم می‌خورم. ترشی تموم شده بود. گفتم برام آوردن و گرفتم و داشتم برمی‌گشتم سمت میز که یه خانوم مسن جلومو گرفت گفت اونو بده من ببرم برای خواهرم، تو برو برای خودت بگیر دوباره. چی می‌گفتم بهش آخه. دادم بهش. نه لطفنی، نه تشکری، نه هیچی.

چهل‌ونه. خیلی دوست دارم قصۀ هشت سال جنگ ایران و عراق رو از زاویۀ دید عراقیا ببینم و از زبان اونا بشنوم. آمار رزمنده‌های ایران و عراق رو دقیق نمی‌دونم، ولی الان از هر صد تا زائر ایرانی و خادم عراقی بالاخره یه تعدادی در گذشته درگیر این قصه بودن دیگه. ینی چه حسی دارن نسبت به ما؟ من که شخصاً بعضی وقتا عراقیا رو تو لباس نظامی می‌بینم خوف می‌کنم :))

پنجاه. روبه‌روی هتلمون یه دبیرستان پسرانه است. بچه‌ها دوچرخه‌ها و موتوراشونو پارک می‌کنن جلوی مدرسه. نمی‌دونم دوشیفته هستن یا چی، ولی یه بار دیدم چهارونیم عصر تعطیل شدن. بعضیاشون کیف دارن، بعضیاشونم طناب می‌بندن دور کتاباشون. خیلی دلم می‌خواد توی کتاباشونم ببینم. اگه دختر بودن شاید می‌تونستم ازشون بخوام بدن نگاه کنم.

پنجاه‌ونیم. این همون مدرسه است. اون سقفم در اثر طوفان شکسته.



پنجاه‌ویک. کنار ستون، زیر قبه نشسته بودم. «دخترم؟ می‌تونی اینو بخونی من تکرار کنم؟». شبیه مامان‌بزرگم بود. مفاتیحو گرفت سمتم و گفت اینو. زیارت عاشوراست. گفتم بله، بله، البته. شروع کردم به خوندن. تا حالا چیزی رو برای کسی نخونده بودم. آروم و شمرده شمرده می‌خوندم و تکرار می‌کرد. خانوم بغل دستیش هم همین‌طور. با همۀ زیارت عاشوراهایی که تا حالا خونده بودم فرق داشت. نمی‌دونم چرا؛ ولی می‌خواستم کتابو بذارم رو زمین و بی‌دلیل گریه کنم. تموم که شد بغلم کرد. صورتمو بوسید و گفت یه نوه داره که شبیه منه. دعام کرد و گفت خوشبخت شی ایشالا.

پنجاه‌ودو. خانومه دنبال مفاتیح ایرانی می‌گشت. از اینا که توضیحاتش فارسیه. گفتم براتون میارم. گشتم و آوردم و بهش دادم. گفت ایشالا حجت‌روا شی.

پنجاه‌وسه. منتظر بودیم خطبه‌های عربی نماز جمعه تموم بشه و نمازو شروع کنن. هر کی به یه کاری مشغول بود. یکی نماز می‌خوند، یکی قرآن، یکی دعا. دو تا خانوم، ردیف جلویی نشسته بودن. گفتن ما که خطبه رو نمی‌فهمیم چی کار کنیم؟ گفتم قرآن یا دعا بخونین. گفتن بلد نیستیم. گفتم ذکر بگین. صلوات بفرستین. گفتن تسبیح داری؟ گفتم براتون پیدا می‌کنم. وجب‌به‌وجب حرمو گشتم؛ دریغ از یه دونۀ تسبیح. همه انگار همۀ تسبیحا رو برداشته بودن و ذکر می‌گفتن. از یکی از خادما خواستم و یکی برام پیدا کرد. یکی هم خودم پیدا کردم. بردم دادم بهشون. خوشحال شدن. گفتن خوشبخت شی الهی. ایشالا حاجتتو بگیری از امام حسین.

پنجاه‌وچهار. خانوم پیری که ردیف ما بود با خانوم پیر ردیف عقبی و خانم پیر ردیف جلویی سر تنگی جای نماز هنگام سجده بحثش شده بود. ردیف عقبیه عرب بود، ردیف جلوییه ترک بود و این خانوم هم فارس بود. بحثشون بامزه و شنیدنی بود. منم نقش مترجم رو داشتم و سعی در تلطیف فضا داشتم. اون خانوم ترک جلوییه خیلی گوگولی و بامزه بود.

پنجاه‌وپنج. خانومه جلوی کفشداری گوشیشو داده به من میگه میشه ازم عکس بگیری؟ آخه جلوی کفشداری؟ با پس‌زمینۀ کفش؟ :|

پنجاه‌وشش. بعد نماز، خانوم ردیف عقبی داشت با خانوما دست می‌داد و می‌گفت اگه بعد نماز باهم دست بدین گناهاتون می‌ریزه. من اصن عادت ندارم دست بدم. نه که ندم و نخوام بدما؛ پیش نمیاد و منم پیش‌قدم نمیشم. نماز جماعت و مسجدم زیاد نمی‌رم که عادت کنم. ولی اینایی که بعد نماز دست میدن میگن قبول باشه خیلی باحالن. من چند بار تمرین کردم دستمو ببرم جلو بگم قبول باشه نتونستم. همه‌ش احساس می‌کنم ممکنه نبینن دستمو، ضایع بشم :))

پنجاه‌وهفت. تو صف نماز یه خانوم عرب کنارم بود که یه کیف جغدی داشت. یه پسر گوگولی هم داشت که مهرها رو برمی‌داشت می‌خورد. تو خیابونم یه خانومی رو دیدم که چمدونش جغدی بود. یه خانومم دیدم که سبد خریدش جغدی بود. تو هیچ کدوم از موقعیت‌ها هم موبایل نداشتم عکس بگیرم. نیست که گوشی تو حرم ممنوعه؟ برای همین می‌ذارم هتل و کلی سوژۀ عکاسی رو از دست می‌دم.

پنجاه‌وهشت. امروز عصر، یه اتفاق هیجان‌انگیز افتاد. البته چهار نفر تو این اتفاق کشته شدن متأسفانه، که خدا رحمتشون کنه. حدودای چهارونیم پنج عصر بود. با مامان داشتیم می‌رفتیم حرم. من گفتم حالا که تا اذان و نماز کلی فرصت داریم، اول بریم از اون مغازۀ نزدیک مقام امام زمان مهر بگیریم بعد بریم حرم. مقام امام زمان انتهای خیابونی هست که عمود بر راستای بین‌الحرمینه. نیمی از راه رو رفته بودیم که یهو برقا رفت. برقای کل مغازه‌ها و خیابون. البته این قطعی برق تو کربلا و نجف عادیه. بعد دیدم فقط قطعی برق نیست. مثل این فیلما که گردباد میاد و همه چی رو با خودش می‌بره، یه سری ابر سیاه دارن نزدیکمون میشن. بعد دیدم سطل آشغال بزرگ کنار خیابون داره میاد وسط خیابون. همه جا گرد و خاک شد و دیگه چیزی معلوم نبود. اول فکر کردم زلزله اومده. پریدم تو یه مغازه و مامانم با خودم کشیدم تو. هر کی هر جا بود خودشو انداخت توی نزدیکترین مغازه. مغازه‌ها هم کوچیک. بعد دیگه هیچی معلوم نبود و فقط صدای شکسته شدن شیشه‌ها رو می‌شنیدیم. یه ربع بیست دقیقه‌ای طول کشید و من همه‌ش نگران بودم صاحب مغازه بخواد مغازه رو ببنده و روش نشه بگه برید بیرون. خواستم برم بیرون که دیدم پسره میگه خانووووم بیرون، خطر. پسره همون صاحب مغازه بود که داشت با گوشیش از طوفان فیلم می‌گرفت. اونجا بود که فهمیدم فیلمبرداری از سوانح و بلایای طبیعی و غیرطبیعی مختص هموطنانم نیست و همه جا روال همینه و ملت گوشی به دست فیلم و عکس می‌گیرن از حوادث :| البته من خودمم دلم می‌خواست فیلم بگیرم. حیف که گوشی همرام نبود :| بعدشم بارون میومد در حد سیل. زمینم که خاکی؛ رسماً گلی شدیم. اینا به این پدیده میگن عاصفة ترابیة. ینی طوفان خاک. [فیلم]

پنجاه‌وهشت‌ونیم. این همون خیابونه که توی یکی از مغازه‌های سمت راستش پناه گرفتیم.



پنجاه‌ونه. وزش باد شدید و گرد و غبار در کربلا باعث شکسته شدن درخت‌ها و خسارت به ساختمان‌ها شد و خبرها از کشته شدن چهار شهروند عراقی در کربلا حکایت دارد. وزش باد شدید و گرد و غبار در کربلا و نجف خسارت‌های فراوانی به بار آورده و خبرها از لغو پروازها در فرودگاه نجف و نیز کشته شدن چهار شهروند عراقی در کربلا و زخمی شدن 61 تن دیگر حکایت دارد. همزمان بارندگی شدید در مناطق مختلف عراق از جمله در بغداد پایتخت این کشور از ساعتی پیش آغاز شده و همچنان ادامه دارد. در کربلا سرعت وزش باد تا 120 کیلومتر بر ساعت اعلام شده است. 60 حادثه رانندگی در ساعت اولیه وزش طوفان در نجف اشرف گزارش شده است.



شصت. از جلوی شبستان رد می‌شدیم؛ به مامان گفتم یه دیقه وایستا زود برمی‌گردم. رفتم طبقۀ بالا و از خادمی که دم پله برقی نشسته بود پرسیدم امّ عمّار اینجاست؟ گفت پایین. رفتم پایین و دیدم کسی نیست. رفتم پایین‌تر؛ شبستان زیرزمین. مامان گفت دنبال کی می‌گردی؟ گفتم امّ عمّار یادته؟ همون خانومه که قبل و بعد نماز منبر داشت، یادته؟ یادش اومد. زیرزمین بود. وقتی رسیدیم ته‌دیگِ منبرش بود. به زبان عربی داشت جواب سؤال یه خانومی رو می‌داد. یه کم وایستادیم و گفتم بیا بریم بهش سلام بدیم و بریم. رفتیم نزدیک‌تر و دور و بریاش وقتی فهمیدن ایرانی هستیم، حرفاشو ترجمه کردن برامون. بعد که خودش متوجهمون شد، از اول هر چی گفته بودو ترجمه کرد و به فارسی گفت. داشت راجع به ناخن مصنوعی حرف می‌زد. خانومه که گویا از اعراب ایران بود انگار بهش گفته بود تو ایران بعضی مراجع فتوا دادن که با ناخن مصنوعی میشه وضو گرفت و نماز خوند. امّ عمار هم داشت توضیح می‌داد که همچین چیزی دروغه. خواستم بهش بگم یه تک پا بیا تهران ببین چه خبره. همین چند وقت پیش مشهد بودیم. کلی خانوم با ناخن مصنوعی و لاک دیدم که داشتن نماز می‌خوندن تو صف جماعت. من خودمم به بلندی و خوشگلی و لاک ناخن خیلی اهمیت می‌دم و تو مدرسه به‌خاطر بلندی ناخنام همیشه دعوام می‌کردن. ورزشامم به‌خاطر ناخنام صفر می‌گرفتم همیشه :دی رکورد بلندیشونم دو سانته و شاید حالتون به هم بخوره، ولی من این ناخنا رو یادگاری نگه‌داشتم حتی. ولی از کاشت ناخن خوشم نمیاد. دلیلم هم اینه که احوال و روحیاتم معمولاً توی ناخنام نمود داره و وقتی خیلی حالم خوبه بلند و لاکی هستن و وقتی کلافه‌ام کوتاهن. وقتی تصمیم‌های مهم می‌گیرم هم کوتاهشون می‌کنم. انگار که بخوام از نو شروع کنم. ولی اگه ناخن بکارم، نمی‌تونم همچین تغییراتی رو اعمال کنم و همیشه باید بلند و لاکی باشن. خلاصه که مقولۀ پیچیده‌ایه این ناخن.

شصت‌ویک. یه اصطلاح جالب و بامزه از امّ عمار یاد گرفتم که فقط به خانوما می‌تونم بگم. بی‌زحمت بازم تشریف ببرید ادامۀ پست 404 (کلیک کنید). خانوم‌هایی که رمز ندارن، بخوان بدم.

شصت‌ودو. یکی از ویژگی‌های نیکو و پسندیده و اخلاق حسنۀ من اینه که الگوی مصرف آب و برق و همه چیم چه تو خونه چه تو خوابگاه چه هتل و چه هر جای دیگه‌ای یکسانه. ینی این‌طور نیست که بگم تو خونه چون قبضا رو بابا می‌ده انقدر مصرف کنم، تو خوابگاه چون دولت میده انقدر مصرف کنم و چون تو هتل پولشو دادیم انقدر و اگه خودم پولشو بدم انقدر. فرقی نمی‌کنه برام. هر جا باشم، چه اونجا رایگان باشه، چه یکی دیگه پولشو بده، چه قرار باشه پولشو خودم بدم، چه پولشو داده باشم و چه هر حالت دیگه‌ای، شدیداً نسبت به مصرف آب و برق و انرژی و غذا و اسراف و بریز و بپاش حساسم. و واقعاً این ویژگی‌مو دوست دارم و خدا ازم نگیردش به حق پنج تن :)) [یادآوری: پست 678]

شصت‌وسه. من عاشق بچه‌ام. خب؟ بعد وقتی تو خیابون می‌بینم این خانومای عرب با شوهرشون میرن جایی و یه بچه بغل خودشونه و یکی بغل شوهرشونه و دو تا بچه جلوشون دست همو گرفتن می‌رن و یکی عقب‌تر و یکی تو کالسکه و یکیشم حتی تو راهه و به‌زودی قراره به جمعشون بپیونده کلی ذوق می‌کنم و اینجاست که آرزو می‌کنم مرادم عربی باشه. فکر کنم مردهای عرب خیلی بچه دوست دارن. و ناگفته نماند که خانوماشون تا پونزده شونزده سالگی ازدواج می‌کنن و دیگه برای یه دختر بیست و هفت هشت ساله دیره همچین آرزوهایی. ولی در کل جز این یه مورد، حس خوبی نسبت به آقایون عرب ندارم. حس می‌کنم نگاهشون به خانوما ضعیفه‌طوره. یه حسی تو این مایه‌ها که ازت انتظار دارن مطیع و بنده‌شون باشی. نمی‌دونما. صرفاً یه حسه. نسبت به مردهای ترک هم این حسو دارم که زیادی غیرتی‌ان و می‌خوان فقط مال خودشون باشی. اینم البته حسی بیش نیست و می‌تونه درست نباشه.

شصت‌وچهار. دیشب رفتم موزۀ حرم. چقدر خلوت و چقدر کوچیک و چقدر کم بود چیز میزای توش. یه تصور دیگه‌ای داشتم از موزۀ اینجا. ده دقیقه بیشتر طول نکشید کل بازدیدم.

شصت‌وپنج. تو هتل، از اتاق بغلی صدای سریال حضرت یوسف میاد. وای نگین که دوباره دارن پخشش می‌کنن :| این همه سریال مذهبی هست، اونا رو پخش کنن خب. چرا یوسف آخه؟ یه جکه بود می‌گفت سریال یوسف تمام نمی‌شود بلکه از کانالی به کانال دیگر منتقل می‌گردد. از یک به دو، دو به سه، بعد افق، بعد نسیم، و شبکه خبر حتی :|

شصت‌وشش. امّ عمّار دیشب داشت می‌گفت وقتی از خدا و امام حسین حاجت می‌خواین دقیقاً نگین فلان کسو می‌خوام یا فلان چیزو می‌خوام. حتی نگین بچه می‌خوام یا مال و ثروت می‌خوام. می‌گفت یه وقتایی اینایی که می‌خواین بدبختتون می‌کنن. برای همین بهتره عاقبت‌به‌خیری و خوشبختی بخواین. این‌جوری خدا خودش می‌دونه چی بده بهتون که به صلاحتون باشه. الهی که همه‌تون عاقبت‌به‌خیر شین. خدایا لطفاً عاقبت‌به‌خیرمون کن با مراد :دی

شصت‌وهفت. شما میری مشهد و کربلا مهر و تسبیح می‌خری؟ من نوشت‌افزاراشونو کشف می‌کنم و دفتر و مداد می‌خرم :| یه جایی پیدا کردم، ورودی اون خیابونی که می‌رسه به مقام امام زمان، دست راست، مداد جغدی داشت. دیشب پول همرام نبود. امروز می‌خوام یه بسته شایدم دو سه چهار بسته مداد بگیرم نگه‌دارم برای بچه‌هام. چند سال پیشم از همین‌جا سه تا جامدادی جغدی گرفته بودم یکی برای خودم، یکی برای دخترم، یکی هم برای پسرم.

شصت‌وهشت. تو رستوران چند تا خانوم مسن (از اینا که پیرن، ولی گوشیشون لمسیه و دلشون جوونه) داشتن باهم راجع به پریز اتاقشون صحبت می‌کردن. از هم می‌پرسیدن مال شما هم شارژر نمی‌ره توش؟ می‌گفتن آره و تازه اینترنت هم نداریم. غذام که تموم شد، رفتم سر میزشون گفتم سلام. من می‌تونم کمکتون کنم. بهشون توضیح دادم که پریزای اینجا سه تا سوراخ داره و دوشاخه‌های خودشون در واقع سه‌شاخه است و میره سومی رو باز می‌کنه که اون دو تا راهشون باز بشه و سعی می‌کردم تا جایی که ممکنه ساده بگم تا متوجه بشن که باید یه چیز پلاستیکی رو فروکنیم تو اون بالاییه که شارژر بره تو این پایینیا. ولی خب متوجه نشدن و شمارۀ اتاقمونو گرفتن که بیان ببرنم اتاقشون. اومدن و بردنم اتاقشون و پریزاشونو درست کردم و بعد شارژرو درآوردم گفتم حالا که یاد گرفتین خودتون انجام بدید که مطمئن شم یاد گرفتین :)) بعد گفتن وای‌فای هم نصب کنم براشون :| وای‌فای هم نصب کردم براشون :| :| بعد گفتن تلگرامشونم پاک شده بود و اصلیه رو براشون نصب کردم و فیلترشکن و پروکسی رو توضیح دادم و بعد یکیشون گفت ایمو هم یادش بدم. ایمو هم یادش دادم و پرسید چی خوندی؟ گفت برق :| گفت آفرین. رشتۀ به‌دردبخوری خوندی که الان اومدی اینا رو یادمون می‌دی. گفتم بله دیگه تو دانشگاه کار با پریز و لامپ و اینا رو یادمون دادن. بعد فرداش خانومه که ایمو بلد نبود اومد گفت پیامم نمیره برای پسرم و رفتم روشن کردنِ وای‌فای رو هم توضیح دادم براش و بعد گفت دوباره ایمو رو بگو. و یه خودکار و کاغذ آورده بود و مرحله‌به‌مرحله می‌نوشت که ابتدا روی نام شخص فشار می‌دهیم. سپس بالا سمت راست، مستطیلی که دم دارد را می‌زنیم. و برای قطع کردن، پس از خداحافظی قرمز را فشار می‌دهیم. :| و در پایان پرسیدن کربلا اسنپ داره؟ :|

شصت‌ونه. دارن حرم رو توسعه می‌دن و می‌خوان بزرگترش کنن. روبه‌روی خیمه‌گاه، جای تلّ زینبیه یه جای خیلی بزرگی رو دارن می‌سازن و قراره بشه صحن حضرت زینب. بعد من هر موقع از اونجا رد میشم و این مهندسای ایرانی رو می‌بینم ذوق می‌کنم. نزدیک هتلمون یه مهندس عمران دیدم که کلاه ایمنی سفیدشو زده بود کمرش و داشت می‌رفت سمت اون قسمتی که دارن می‌سازن. مگه دیگه چشم برمی‌داشتم ازش؟ :)) بعد به مامان میگم ببین ببین، اون آقاهه مهندسه؛ کلاهشو ببین :|

هفتاد. خانومه هم‌سن‌وسال خودم بود. با دخترش کنارم نشسته بود. دید کار خاصی نمی‌کنم؛ مفاتیحی که دستش بودو باز کرد و دو تا دعا نشونم داد. گفت توصیه شده اینا رو بخونیم. معنیشم بخون، خیلی قشنگه. یکیش جامعه کبیره بود، یکی عالیة المضامین. اسم جامعه کبیره رو شنیده بودم ولی نخونده بودم. اون یکی دعا، اسمشم نشنیده بودم. بعد یه کتاب دیگه داد دستم که نماز امام حسینو توش نوشته بود. گفت اینم بخونی خوبه. خوندم :)

هفتادویک. آمارگیر وبلاگاتونو چک کنید. اونی که 10 اردیبهشت، حدودای یک‌ونیم دوی ظهر با آی‌پی عراق بهتون سر زده منم. خواستم آی‌پی اینجا رو یادگاری ازم داشته باشین :))

هفتادودو. داریم برمی‌گردیم ایران. کامنت‌ها رو ایشالا خونه جواب میدم.


آسمان نجف



پساسفر

یک. ساعت دوی نصف شبه و تازه رسیدیم تهران و فرودگاه امامیم الان. اون وقت من برای فردا صبح، که در واقع میشه امروز صبح با استادم قرار گذاشتم برم راجع به الگوی ترویج واژه‌های فرهنگستان باهم صحبت کنیم. ینی فکر کن آدم خسته و کوفته و له و لورده، با حال و هوای معنوی و عرفانی و ملکوتی از زیارت نجف و کربلا و کاظمین بیاد و مستقیم بره دانشگاه و سر وقت پایان‌نامه‌ش. زیباتر از این؟

دو. اینجا تهران، نمازخونهٔ دانشکدهٔ مدیریت دانشگاه خوارزمی. اهل بیت رفتن تبریز و منم منتظر استاد مشاور دومم‌ هستم که کلاسش شروع بشه برم مستمع آزاد بشینم سر کلاس پویایی کسب‌وکار. چه ربطی به فرهنگستان داره؟ خودمم نمی‌دونم. گفت تا کلاس شروع بشه اگه خواستی نرم‌افزارو دانلود کن بعد نصب کن بعد بیا. اسیر شدیم به خدا...



سه. دانشگاه، پشت در اتاق استاد. اون روز که تو کربلا غذا ماهی بود بهمون خرما دادن با ماهی بخوریم. منم آوردم دادم به استادم گفتم براتون سوغاتی آوردم. اتفاقا داشت چایی می‌خورد، گفتم با چایی بخورین.



سه‌ونیم. دو تا از دانشجوهای استادمم پشت در بودن. همون دو تا پسری بودن که اون روز ارائه نداشتن ولی چون آماده بودن کارشونو ارائه دادن و چون وقت کم آوردن و همۀ مطالب رو پوشش ندادن استاد یه کم دعواشون کرد. ولی در کل کارشون خوب بود و نمره‌شونو گرفتن. دیدن دارم از خرما عکس می‌گیرم؛ گفتن چیه و اینا. گفتم سوغات کربلاست. دارم می‌برم برای استاد. یه بسته هم به اونا دادم باهم بخورن. زیارت قبول هم گفتن حتی. وقتی داشتن ارائه می‌دادن، رفتم عقب رو صندلی اونا نشستم که اونا هم لپ‌تاپو بذارن جلو رو صندلی من. جزوه‌شون زیر دستم بود. عکس گرفتم.



چهار. بعد یه سر اومدم شریف و دانشکدهٔ سابقم. ینی امکان نداره بیام تهران و اینجا نیام. همیشه همین‌جوری الکی میام یه چرخی می‌زنم میرم. و متأسفانه با اعلامیهٔ مسئول آزمایشگاه الکترونیک مواجه شدم. پیرمرد دوست‌داشتنی و نازنینی بود. روحش شاد. دلم براش تنگ میشه. نزدیک صد سالش بود. عکس اعلامیه‌ش خیلی جوونه.



پنج. از فردوسی تا تئاتر شهر و بعدش تا انقلابو پیاده‌روی کردم. دلم برای خیابونای تهران تنگ شده بود. کلی هم چیز میز جغدی دیدم و ازشون عکس گرفتم. اون تقویمی هم که از تبریز پیدا نکرده بودم از انقلاب پیدا کردم. قیمتش پارسال ۹۰۰۰ تومن بود، امسال ۲۰۳۰۰ تومن. همون اندازه و مدل و جنس. فقط موندم اون سیصدش برای چی بود.



پنج‌ونیم. چینی و کریستال و آرکوپال چیه آخه؛ من جهیزیه‌م باید این شکلی باشه.



شش. موقع ورود به شریف، نگهبانه پرسید کجا میری؟ گفتم دوستم ساعت پنج سالن جابر کلاس یوگا داره، میرم اونو ببینم. البته مطمئن نبودم نگار اونجاست. فقط ازش شنیده بودم امروز کلاس یوگا هست تو دانشگاه. بعد انگار که کلمهٔ رمز شبو اشتباه گفته باشم نگهبانه به اون یکی نگهبان گفت سالن چی گفت؟ همدیگه رو نگاه می‌کردن که گفتم جابر نه جباری. ینی من ده ساله هنوز این دو تا رو اشتباه می‌گیرم. همیشه هم به خودم میگم جابر مال شیمیه جباری ورزشه و با جابربن‌حیان و مجتبی جباری یادم نگه‌داشتم. 

شش‌ونیم. یه دستگاهم گذاشتن دم در ورودی دانشگاه و میگن شمارۀ ملی یا دانشجویی یا موبایلتو وارد کن. من هر سه رو وارد کردم نشناخت. رفتم به نگهبان گفتم اطلاعات من انگار تو سیستمتون نیست. گفت اشکالی نداره می‌تونی بری تو. خب اگه می‌تونم برم اون دستگاهه برای چیه خب؟

هفت. برای ساعت هشت بلیت قطار گرفتم که برگردم تبریز.

هشت. تو کوپه‌مون یه دختره هست، تقریبا هم‌سن خودم؛ یه کم بزرگتر. اسمش عالَمه. بحث رشته شد و چی می‌خونی و اینا. گفتم زبان‌شناسی و گفت دکترای برق-مخابرات. وقتی پرسیدم رمز یا سیستم یا میدان چند لحظه شوکه شد. گفتم لیسانس منم برق بوده و من الکترونیکم. این‌کاره‌م در واقع. گفت منم میدان. راجع به گرایشا حرف زدیم و بعد بهش گفتم به‌خاطر الکترومغناطیس با دو تا گرایش پدرکشتگی دارم. یکیش مخابراته، یکیشم قدرت. دیگه زیاد توضیح ندادم که چقدر از الکمغ متنفرم،‌ ولی فکر کنم خودش از چشام خوند. البته الان که فکر می‌کنم حس دلتنگی انقدر بر من مستولی شده که حاضرم یه بار دیگه برم بشینم سر کلاس الکمغ و معادلۀ ماکسول حل کنم. دختره اهل کَلِیبَره؛ یکی از شهرستان‌های استانمون. و از اونجایی که من با هر کی حرف بزنم ناخودآگاه لهجۀ اونجا رو به خودم می‌گیرم، الان شدیداً دارم کلیبری حرف می‌زنم.

نه. یه خانومه با پسر کوچیکش تو کوپه‌مون هستن. خانومه اهل اَهَره، بزرگ‌شدۀ تهران و الان ساکن عجب‌شیر. با یه عجب‌شیری ازدواج کرده. اهر و عجب‌شیر از شهرستان‌های استانمون هستن. خانومه خودش نه زیاد، ولی پسرش شدیداً لهجۀ عجب‌شیر یا اهرو داره. لهجه‌های ترکی رو تشخیص نمی‌دم که کدوم مال کجاست؛ فقط می‌فهمم این لهجه لهجۀ تبریز هست یا نیست. پسره به خانومای تو قطارم میگه عمه. دیدین میگن به خاله سلام کن؟ مامانه بهش میگه به عمه سلام کن، به عمه فلان چیزو بگو یا عمه رو اذیت نکن. اول فکر کردم خانومای دیگه عمه‌ش هستن. بعد دیدم به من هم میگه عمه. بعد فهمیدم کلاً به بقیۀ خانوما میگه عمه.

ده. شمام تو قطار مسواک می‌زنین و ما بی‌شماریم، یا فقط منم که اگه مسواک نزنم با عذاب وجدان می‌خوابم؟

یازده. شمام فکر می‌کنین اگه بشینین و صبر کنین و آخر از همه از هواپیما و قطار پیاده شین خیلی باکلاس و روشنفکرین یا فقط من این‌جوری‌ام؟

دوازده. یتیشدیم تبریزه. قطاردا اِله یاتدیم کی کاسیبین بختی‌ کیمین. نچه گون یوخسوزلون عوضین آشدیم. ترجمه‌ش میشه رسیدم تبریز. تو قطار یجوری خوابیدم که مثل بخت آدم بدبخت (این یه ضرب‌المثل ترکیه :دی). چند روز بی‌خوابی رو تلافی کردم. 



سیزده. الان که دقت می‌کنم می‌بینم قطار بهمون میان‌وعده نداد. کیک و شیر و آبمیوه و اینا.

چهارده. اینایی که تو صف بی‌آرتی وایمیستن و سوار نمیشن و جلوی سوار شدن بقیه رو هم می‌گیرن و استدلالشونم اینه که تو اتوبوس جا برای نشستن نیست؛ اینا رو باید به قصد کشت زد. خواهرم، جا برای نشستن نیست، برای ایستادن که هست. برو کنار باو عجله دارم.

پونزده. عید، یکی از اقوام یه پیام تبریک تروتمیز و زیبا فرستاده بود. از اونا که میشه برای‌ معلما و استادا فرستاد. یه ذره ویرایشش کردم و نیم‌فاصله‌هاشو درست کردم و اسمشو از آخرش برداشتم و اسم خودمو نوشتم و فرستادم برای خیل عظیمی از استادان. امروز روز معلمه و بهش پیام دادم برای تبریک روز معلم از اون پیاما که عید فرستادی نداری؟ می‌خوام از تهش اسمتو بردارم اسم خودمو بذارم بفرستم برای استادام. حیف که بابا خونه نیست و سفره. تو یه همچین موقعیتایی پیامایی که برای بابا می‌فرستادنو کش می‌رفتم یواشکی. بعدشم برای‌ خودش می‌فرستادم همونا رو.

شونزده. من ترس از اتوبوس دارم. نمیشه گفت فوبیا،‌ ولی بین قطار و هواپیما و اسب و شتر و مترو و تاکسی و پیاده و اتوبوس، اتوبوس اولویت آخرمه. چون کم ازش استفاده کردم، برام ناشناخته است و می‌ترسم منو ببره یه جای دور و پیاده‌م کنه بگه آخرشه و من اونجا گم بشم. الان دارم با بی‌آرتی برمی‌گردم خونه. همیشه عین اسکولا آبرسان پیاده میشم تا ایستگاه دانشگاه تبریز پیاده میرم. چون همیشه فکر می‌کنم دانشگاه نگه‌نمیداره و اگه آبرسان پیاده نشم میرم آخر دنیا و گم میشم اونجا. امروز تا ایستگاه دانشگاه اومدم و پیاده شدم و اعتراف می‌کنم که چقدر اسکول بودم.

هفده. سر کوچه‌مون یه دختر کوچولو با باباش تو ماشین نشسته بودن و با صدای بلند هایده گوش می‌دادن. روسری دختره دم در ماشین افتاده بود. اشاره کردم به زمین و گفتم روسریت افتاده رو زمین. در ماشینو باز کرد و برداشت و تشکر کرد. یه کم که فاصله گرفتم فهمیدم جمله‌مو فارسی گفتم بهشون. رفتم قسمت ستینگ مغزم لنگوئیچمو تغییر بدم به ترکی.

هجده. چند بار تو حرم، دست خانومای عرب گوشی دیدم که یواشکی داشتن باهاش حرف می‌زدن. دست خادما هم دیدم، ولی اینایی که یواشکی حرف می‌زدن زائر بودن. چیزی که چند روزه ذهنمو مشغول کرده اینه که چجوری گوشی رو بردن تو؟ خانومایی که تو ورودی حرم آدمو می‌گردن دقت و حساسیت بالایی دارن و نمیشه یواشکی گوشی برد تو. دارم فکر می‌کنم چون عرب بودن، یا اهل اون کشور بودن و خودی محسوب می‌شدن براشون ارفاق قائل شدن؟ یا بین مأمورا یه دوستی آشنایی کسی دارن و همیشه می‌رن اونا بگردنشون که گوشیشونو نگیرن؟ درسته عکس نمی‌گرفتن و گوشیشون ساده بود، ولی این تبعیضه ذهنمو اذیت می‌کنه.

نوزده. یه بارم تو حرم از رو زمین یه شماره پیدا کردم. شمارۀ کمد امانت موبایل بود. پرس‌وجو کردم و صاحبشو پیدا نکردم. روال اونجا اینجوریه که وقتی میری تو باید کفشاتو بدی کفشداری و یه کلید که شماره داره بگیری و بعداً اون شماره رو تحویل بدی و کفشاتو بگیری. اگه گوشی و دوربین و چیز ممنوع دیگه‌ای هم داشته باشی باید بدی امانت. و اگه اون شماره رو ندی وسیله‌تو نمیدن. این‌طور نیست که بری بگی کفش من تو کمد شمارۀ فلانه و لطفاً بدینش. میگن اول شماره رو بده. هر دری چند تا کفشداری و امانتداری داره و هر کدوم از حرم‌ها هم ده دوازده تا در دارن. و حرم‌ها 378 متر باهم فاصله دارن. من این شماره رو از حرم امام حسین پیدا کرده بودم. هتلمونم سمت در هشت بود. کفشامم یا می‌دادم در هشتم، یا نهم. هر کدوم که خلوت بود. هیچ وقت هم شماره‌ها رو حفظ نمی‌کردم و اگه شماره دستم نبود نمی‌دونستم کفشامو کجا تحویل دادم. اگه بخوام با شکل توضیح بدم، هتل ما اون دایرۀ قرمزه، کفشامو داده بودم دایرۀ سبز. بعد داشتم فکر می‌کردم این خانومی که شمارۀ کمد امانت موبایلشو گم کرده حالا باید چی کار کنه. در خوشبینانه‌ترین حالت شماره رو حفظه و میره میگه موبایلم تو کمد فلانه و بدینش. مأموره هم میگه کلیدو بده و خب اونم گمش کرده. تا ثابت کنه، کلی وقتش تلف میشه و اذیت میشه. اگه روز آخر سفرش باشه که عجله هم داره لابد. اگه شماره رو رها می‌کردم و یک ناجوانمرد برش می‌داشت و می‌برد و موبایل اون خانوم رو می‌گرفت چی؟ به هر حال اون موبایلو به کسی می‌دادن که این کلید دستشه و حالا کلید روی زمین بود. چند درصد احتمال داشت خانومه بیاد و بگرده و کلیدشو پیدا کنه؟ اصلاً مگه آدم جای به این بزرگی یادش می‌مونه کجا رفته و کجا نشسته و کجا چی گم کرده؟ شماره رو گرفتم دستم و رفتم سراغ کفشام. از مسئول کفشداری پرسیدم این شماره برای کدوم دره و گفت برو بین‌الحرمین. پی‌دوم رادیان دایره‌ای به شعاع دویست مترو چرخیدم و رسیدم بین‌الحرمین. از یه خادم پرسیدم این شماره برای کدوم دره؟ گفت برو اون ور بین‌الحرمین؛ این مال حرم حضرت ابوالفضله. 378 متر دیگه رفتم و رسیدم حرم حضرت ابوالفضل. سمت چپ. دوباره از یکی پرسیدم این شماره برای کدوم دره؟ گفتن باید دور بزنی بری اون ور حرم. سه‌پی‌دوم رادیان هم دور زدم و رسیدم به نقطۀ آبی. وقتی تحویل دادم، مسئوله می‌خواست موبایلو بهم بده. بهش گفتم اینو تو حرم، از قسمت خانوما پیدا کردم. احتمالاً چند ساعت دیگه صاحبش میاد و میگه شماره‌مو گم کردم. با این کارم، اون خانومه راحت‌تر می‌تونست ثابت کنه که کلیدشو گم کرده. و اون مسیر زردو ادامه دادم که برسم هتل. مامان هم باهام بود و مدام می‌گفت چرا برش داشتی و خودتو گرفتارش کردی و من هم داشتم فکر می‌کردم چرا همیشه فکر می‌کنم مسئولیت چیزهایی که تو مسیرمن با منه؟ چرا فکر کردم مسئولیت اون کلید با منه حال آنکه هزار نفر دیگه هم تو حرم بودن و لااقل صد نفر دیگه جز من اون شماره رو دیده بودن و می‌دیدن و دست بهش نزده بودن.



بیست. یکی از کشورایی که ما براشون پراید صادر می‌کنیم عراقه. هر موقع تو خیابون پراید می‌دیدم دلم می‌خواست برم از راننده‌ش بپرسم اینو چند خریدی؟

بیست‌ویک. من و برادرم لپ‌تاپ‌هامونو چهار سال پیش همزمان و یه مدل یکسان خریدیم. هر موقع لپ‌تاپمو می‌ذارم کنار لپ‌تاپ اون و مقایسه می‌کنم می‌بینم مال من چهل سال پیرتر و فرسوده‌تره. دلیلشم اینه که من این بدبختو هر جا می‌رم با خودم می‌کشونم می‌برم و تو همۀ سفرها باهام بوده و هیچ شبی نبود که من یه جایی بخوابم و لپ‌تاپم یه جای دیگه. همیشه همه جا باهام بوده و در مقایسه با لپ‌تاپ داداشم که نازپرورده و آفتاب مهتاب ندیده است و لای پر قو زیسته حق داره پیرتر به نظر بیاد. ینی چهارشنبه صبح وقتی به استاد مشاوری که می‌دونست دارم مستقیم از نجف میرم سر جلسه، گفتم لپ‌تاپ هم همرامه کف کرد. قسمت رو مخ سفر با لپ‌تاپ هم اونجاست که تو فرودگاه از هر گیتی بخوای رد شی باید یه دور روشنش کنی. ینی خودشون نمی‌تونن تشخیص بدن که بمبه یا لپ‌تاپ؟

بیست‌ودو. تو فرودگاه تهران یه خانوم پیر مانتویی شیک اشاره کرد به برادرم که ازم چهار سال کوچیکتره، و یواش پرسید آقاتونه؟ بعد که فهمید نه و بعدتر که فهمید از نجف برمی‌گردیم بغلم کرد و بوسید صورتمو. بعد گفت اومده برای بدرقۀ خواهرش که داره میره سوئد. گفتم برای تحصیل؟ گفت نه بابا خواهرم نوه داره الان. اونجا زندگی می‌کنه کلاً. وقتی هم فهمید اهل تبریزم گفت چه جای خوبی و منم می‌خوام یه جایی بیرون تهران خونه بخرم. همین‌جوری که داشتیم از در و دیوار حرف می‌زدیم که زمان بگذره، گفت امروز به خاطر دوری از خواهرم خیلی ناراحت بودم و دو تا اتفاق خوشحالم کرد. یکیش تو بودی که دیدمت و دلم آروم شد، یکیشم امام. گفتم امام؟ کدوم امام؟ گفت آره، داشتم به امام فکر می‌کردم که یهو عکسشو دیدم و آروم شدم. وقتی دید هنوز نگرفتم قضیه رو، اشاره کرد به قاب عکس امام خمینی که تو فرودگاه بود. می‌خواستم بگم خدایی دوربین مخفی نیست؟ امام خمینی؟ بعد گفت دعا کن منم برم نجف. گفتم باشه ایشالا به‌زودی قسمتتون میشه. گفت به دلت افتاده؟ ینی میرم واقعاً؟ قیمت بلیتا و وضعیت هتل‌ها و غذاها رو پرسید و بعد که گفتم یه کم گرونه گفت پولش هست، قسمتش نیست. می‌خواستم بهش خرمای کربلا رو بدم، یهو غیبش زد. هنوز دارم فکر می‌کنم دوربین مخفی بود. امام خمینی آخه؟ بهش نمیومد اصلاً.

بیست‌وسه. تو کربلا یه وانتیه دیدم داشت هندونه می‌فروخت. به زبان خودشون می‌گفت هندونه هندونه کیلویی فلان دینار. راسته که میگن هندونه برای سرماخوردگی خوب نیست؟ من که خوردم خوب شدم. اونم دستمال کاغذیمه که دم به دیقه توش عطسه می‌کردم.



بیست‌وچهار. یه سری انگورم بود که دیدم اگه بگم خیلی بزرگ بود، کافی نیست و عکسشو در مقایسه با خودکارم گرفتم که متوجه بشین چقدر بزرگ بود. اینم همون خودکاریه که باهاش نامه‌ها رو تو حرم می‌نوشتم. هم‌سطحن. انگوره جلو و خودکاره عقب نیست.



بیست‌وپنج. یه سری انگورم بود که از هند وارد شده بود. چرا هند آخه؟ اینا خودشون مگه باغ انگور ندارن؟



بیست‌وشش. این شیرینیارم یکی از دوستای بابا از لبنان آورده بود. نمی‌دونم اسمشون چیه، شبیه باقلواست، ولی کم‌شیرین‌تر و خوشمزه‌تره.



بیست‌وهفت. این عادتِ رو زمین نشستن عرب‌ها هم عادت باحالیه ها. یه وقت می‌دیدی تو کوچه و خیابون دور هم رو زمین نشستن حرف می‌زنن یا غذا می‌خورن. بعد این عادتو تا فرودگاه هم حفظ می‌کردن. می‌دیدی بغل گیت چند تا خانوم رو زمین نشستن غذا می‌خورن؛ کنارشونم کلی صندلی خالی هست.

بیست‌وهشت. پارسال اسممو رو کیک تولدم غلط نوشته بودن بس نبود، حالا رو بلیتمم اسممو با صاد نوشتن. فکر کردم یارو عربه و با نصر و ناصر و اینا هم‌خانواده گرفته اسممو. بعد بابا گفت کار یه مسئول بی‌سواد ایرانیه. 

روش جدید ویرایش و سانسور عکس: با چیز میزای پیرامون



بیست‌ونه. اینا رو سوغاتی برای بچه‌های یک تا هجده سال فامیل و دوستان خریدم. بردمشون حرم امام حسین و حضرت ابوالفضل تبرکشون هم کردم. اون مدادهای جغدی هم مال خودمه. به کسی نمی‌دمشون.



سی. این حدیثو تو رستوران هتل دیدم. ادب و حیا و خوش‌خویی رو دارم؛ عقل و دینم به یغما رفته فقط. یه جا سعدی به یارش میگه ز دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینم، به جز رویت نمی‌خواهم که روی هیچ کس بینم. من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم، که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم. تو را من دوست می‌دارم خلاف هر که در عالم، اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینم. وگر شمشیر برگیری سپر پیشت بیندازم، که بی‌شمشیر خود کشتی به ساعدهای سیمینم. برآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد، که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم. یه جا هم بهش میگه ای به دیدار تو روشن چشم عالم‌بین من، آخرت رحمی نیاید بر دل مسکین من؟ سوزناک افتاده چون پروانه‌ام در پای تو، خود نمی‌سوزد دلت چون شمع بر بالین من؟ تا تو را دیدم که داری سنبله بر آفتاب، آسمان حیران بماند از اشک چون پروین من. گر بهار و لاله و نسرین نروید گو مروی، پرده بردار ای بهار و لاله و نسرین من. گر به رعنایی برون آیی دریغا صبر و هوش، ور به شوخی درخرامی وای عقل و دین من. بله عزیزان، وایِ عقل و دین من، وای!



سی‌ویک. انقلابگردی چهارشنبه خیلی چسبید. این مغازه رو ندیده بودم تا حالا. مثل شما که عکس می‌گیرین می‌فرستین برای شباهنگ، منم عکس گرفتم بفرستم برای شباهنگ.



سی‌ودو.

صورتی که داری رو دوست داشته باش

چون تو زیبایی

این عکسو چند روز پیش تو مترو با گوشی مامان گرفتم. اون روز به جمله‌ای که بالای سرم بود دقت نکرده بودم. الان که داشتم عکسا رو می‌ریختم تو لپ‌تاپم دیدمش و خوشم اومد ازش؛ گفتم بیام به شما هم بگم صورتتونو دوست داشته باشین، چون شما زیبا هستین.



حسن ختام پست. برای ماه رمضون یه پیشنهاد دارم. یه کتاب هست به اسم ترجمۀ خواندنی قرآن. اگه می‌تونید بخرید و ماه رمضون بخونید. فکر کنم همه جا پیدا بشه. نمایشگاه کتاب هم هست. از سایت ویراستاران هم میشه خرید [virastaran.net/product/qurantr]. نرم‌افزارشم برای گوشیای اندروید نوشته شده و می‌تونید دانلود کنید و با گوشی بخونید [t.me/virastaran/2778]؛ و اگه تلگرام ندارید [لینک دانلود، 3مگابایت]. موقع نصب و استفاده، مثل خیلی از برنامه‌ها اجازۀ دسترسی به گالری گوشیو می‌خواد. چرا؟ این به خاطر دانلود و پخش صوت هست. اگه بخواید صوتشم بشنوید دانلود می‌کنه فایل‌ها رو و این فایل‌ها در حافظه ذخیره میشن. در واقع دسترسی به گالری نیست، به حافظه هست. اگر چنین نمی‌کردند، حجم اصلیِ برنامه بسیار سنگین می‌شد.

بانوچه هم قراره تو وبلاگش ختم قرآن برگزار کنه. هر روز هر چقدر که می‌تونید بخونید رو بهش بگید تا برنامه رو تنظیم کنه. یک جزء حدوداً یک ساعت طول می‌کشه و یک حزب یک ربع طول می‌کشه. من چون تصمیم دارم کتاب ترجمۀ خواندنی رو هم بخونم امسال هر روز یک حزب می‌تونم با گروه بانوچه همراهی کنم.

[banoooche.blog.ir/post/282]

۱۷۶ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۹:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۹۳- راست گفت خداوند بلندمرتبه و بزرگ

سه شنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۷، ۱۱:۴۴ ق.ظ

برای شرکت در مصاحبه‌های دکتری و تقریباً هر مصاحبۀ کاری و تحصیلی دیگری احتیاط مستحب و حتی گاهی واجب است که یک مدرک زبان معتبر، و لو داخلی و نه در حد تافل و آیلتس داشته باشی. نتیجۀ آزمون اردیبهشت‌ماهم آن‌چنان خوب نبود. تیرماه هم شرکت کردم. اما درگیر مصاحبه بودم و نخوندم و چون هزینۀ آزمون رو پرداخت کرده بودم درخواست تغییر تاریخ آزمون دادم. پذیرفتند که مردادماه شرکت کنم. مردادماه به‌شدت درگیر پروژه‌ای بودم که باید تا پایان شهریور تحویل می‌دادم و چون فکر می‌کردم شهریور دفاع می‌کنم ساعت کارم رو افزایش دادم که پروژه رو تا پایان مرداد تحویل بدم. پس برای زبان چیزی نخوندم. درخواست تغییر تاریخ آزمون دادم. پذیرفتند که شهریورماه شرکت کنم. شهریورماه اون هفته کلی عروسی دعوت بودم. درخواست تغییر تاریخ آزمون دادم. پذیرفتند که مهرماه شرکت کنم. مهرماه حال روحی خوبی نداشتم. از تمام مصاحبه‌ها رد شده بودم و کار و درس و پایان‌نامه و زندگی رو تعطیل کرده بودم و غصه می‌خوردم فقط. درخواست تغییر تاریخ آزمون دادم. پذیرفتند. آبان‌ماه هم به همین حال و احوال گذشت. چیزی نخونده بودم. درخواست تغییر تاریخ آزمون دادم. پذیرفتند که آذرماه شرکت کنم. استادم پیام داد که پایان‌نامه‌ات چه شد و خب باید می‌نشستم پای پایان‌نامه‌ام و کاملش می‌کردم. پس آذرماه هم زبان نخواندم. درخواست تغییر تاریخ آزمون به بهمن‌ماه را دادم. پذیرفتند. برای بهمن‌ماه هم چند تا پروژۀ جدید گرفته بودم، هم دوباره در آزمون دکتری شرکت کرده بودم، هم کماکان درگیر پایان‌نامه بودم. پس امروز دوباره درخواست تغییر تاریخ آزمون دادم. هنوز نپذیرفته‌اند، ولی قرار است بپذیرند. اما این درخواست، آخرین درخواست بود. چون آزمون‌ها را به سال بعد موکول نمی‌کنند. بعید می‌دانم برای آزمون اسفندماه هم فرصت خواندن داشته باشم. خب از این داستان چه نتیجه‌ی می‌گیریم؟

صبح که داشتم درخواستم رو می‌نوشتم خنده‌ام گرفت. یاد آیه‌ای افتادم که ملت وقتی زمان مرگشون می‌رسه به خدا می‌گن تو رو خدا بهمون یه فرصت دیگه بده. برمون‌گردون دنیا، قول می‌دیم کارای خوب انجام بدیم و خوب درس بخونیم. خدا هم میگه حاشا و کلا که من شماها رو می‌شناسم. اگه برتون‌گردونم و مهلت بدم باز همین آشه و همین کاسه. و صدق الله العلی العظیم :|



پ.ن۱: «و مردم را از روزی که عذاب الهی به سراغشان می‌آید بترسان. آن روز که ظالمان می‌گویند: پروردگارا، مدّت کوتاهی ما را مهلت ده تا دعوت تو را بپذیریم و از پیامبران پیروی کنیم» (ابراهیم: ۴۴)

پ.ن۲: «(آن‌ها همچنان به راه غلط خود ادامه می‌دهند) تا زمانی که مرگ یکی از آنان فرا رسد. می‌گوید: پروردگار من، مرا بازگردانید؛ شاید در آنچه ترک کردم (و کوتاهی نمودم) عمل صالحی انجام دهم. (ولی به او می‌گویند:) چنین نیست! این سخنی است که او به زبان می‌گوید (و اگر بازگردد، کارش همچون گذشته است) و پشت سر آنان برزخی است تا روزی که برانگیخته شوند» (مۆمنون: ۹۹ و ۱۰۰)

پ.ن۳: «(آن‌ها در واقع پشیمان نیستند؛) بلکه اعمال و نیّاتی را که قبلاً پنهان می‌کردند در برابر آن‌ها آشکار شده (و به وحشت افتاده‌اند) و اگر بازگردند، به همان اعمالی که از آن نهی شده بودند، باز می‌گردند؛ آن‌ها دروغ‌گویانند» (انعام: ۲۸)

پ.ن۴: داشتم عنوان پست‌های قدیمی‌م رو می‌خوندم. چقدر از آیه و حدیث استفاده می‌کردم تو عنوان‌هام اون موقع. آرشیوم رو مرور می‌کردم. پیش‌تر بیشتر روی منبر می‌رفتم. سیمم متصل‌تر بود به اون بالا بالاها.

۱۸ دی ۹۷ ، ۱۱:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

چهارشنبه قبل از اینکه برم تهران، رفتم بنیاد شهریار.

اسم بنیاد سعدی و بنیاد شهریار رو زیاد شنیده بودم از اهالی فرهنگ و فرهنگستان. هر دو یک جورهایی وابسته به فرهنگستان هستند. یکی برای اعتلای زبان فارسی تلاش می‌کند و دیگری برای اعتلای شعر فارسی. بنیاد سعدی، تهران بود و رفته بودم قبلاً و دیده بودم و بنیاد شهریار، تبریز. پیش‌تر عکس‌هایی از بنیاد سعدی گذاشته بودم اینجا، اما چون چند روزی خودم مهمان اونجا بودم اسمش رو نگفتم که یک وقت نیایید اونجا ترورم کنید :دی طبقۀ آخر بنیاد سعدی مخصوص مهمانان خارجی هست و یه جورایی مهمانسرا محسوب میشه و چند روزی که خوابگاه نداشتم اونجا بودم. هنوز هم هر موقع برم تهران و بی‌مکان! باشم امیدم به اونجاست.

دوباره بخوانید: nebula.blog.ir/post/903

بنیاد شهریار رو نمی‌شناختم. نرفته بودم تا حالا و دقیقاً نمی‌دونستم کجای تبریزه. به لطف گوگل‌مپ پیداش کردم و بابا رسوندم جلوی ساختمونش و رفت. و از اونجایی که من یه کم اسکولم :| ساختمونو دور زدم و کلاً رفتم یه خیابون دیگه و یه ساعتی گم شدم. بعد که برگشتم همون جایی که پیاده شده بودم قیافه‌م دیدنی بود :|

در زدم و از این آیفون‌های تصویری داشتن. نمی‌دونستم اگه می‌پرسیدن کیه چی بگم. نپرسیدن و بی‌هوا درو باز کردن. رفتم تو، گفتن شما؟ خودمو معرفی کردم و گفتم از دانشجوهای فرهنگستانم و اومدم ببینم اینجا چه خبره. دقیقاً همینو گفتم :)) هدایتم کردن جایی که دو تا خانوم نشسته بودن. هر چی من انرژی و شور و شوق داشتم اونا همون‌قدر خسته و یخ بودن. مثل اینایی که بهشون میگی دوستت دارم و میگن مرسی. برنامۀ کلاس‌ها و جلسات و گردهمایی‌هاشونو گرفتم و اومدم بیرون. پنج دقیقه هم طول نکشید مکالمه‌م با خانوما. جاذبۀ خاصی نداشتن. حالا نمی‌دونم تهران و برخورد تهرانی‌ها و بشین برات چایی بیاریمشون پرتوقعم کرده یا اون روز خسته بودن یا کلاً همیشه همینن. هر چی می‌پرسیدم می‌گفتن تو کانال تلگرامیمون هست :| من هم همون‌جا عضو کانالشون شدم و دیدم تنها چیزی که تو کانالشون هست اینه که امروز کلاس‌های فلان استاد تشکیل میشه یا نمیشه.

کانالشون: bonyadeshahriar@

ضد تبلیغ نکرده باشم؛ کلاس‌های خوبی اونجا تشکیل میشه. قیمت‌هاش هم مناسبه. گفت ترمی صد تومن و من نفهمیدم هر درس صد تومن یا کلاً صد تومن و چون تصمیم نداشتم شرکت کنم نپرسیدم. کلاس‌های شعر فارسی و زبان ترکی آذری که راستش خودم به هیچ کدوم علاقه ندارم. ولی بارها شماها پرسیده بودین ازم که برای یادگرفتن زبان ترکی چی کار کنیم که به نظرم کلاس‌های بنیاد شهریار رو امتحان کنید اگه ترکی بلد نیستید و ساکن تبریزید.

[شماره تلفن بنیاد شهریار و برنامۀ کلاس‌ها]

یکشنبه که رفته بودم دکتر حداد رو ببینم از بنیاد شهریار هم گفتم. وقتی پرسیدن چطور بود گفتم مثل کسی که بهش بگین دوستت دارم و بگه مرسی. بعداً که به جوابم فکر می‌کردم خنده‌م گرفته بود. نمی‌دونم چرا من مثل خیلیا که جلوی ایشون فاخر و رسمی صحبت می‌کنن نمی‌تونم صحبت کنم و نمی‌دونم چجوری تونستم یه همچین چیزی بگم :))

برگشتنی (ینی وقتی داشتم از بنیاد شهریار برمی‌گشتم خونه)، تصمیم گرفتم برای اولین بار متروی شهرمون رو تجربه کنم. نمی‌دونم چند وقته مترو داریم ولی من اولین بارم بود می‌خواستم با مترو برم جایی و اصن نمی‌دونستم ایستگاه‌های مترو کجان. یکیشون صدمتری بنیاد شهریار و اون‌ور خیابون و روبه‌روی میدان ساعت بود. ولی از اونجایی که من هم اسکولم و هم کور! از جلوی مترو رد شدم و رفتم سمت بازار و تربیت و سه راه امین و ۱۷ شهریور و ارتش و خدا شاهده دقیقاً بعد از دو ساعت پیاده‌روی و جست‌وجو و پرس‌وجو رسیدم میدان ساعت و همون جای قبلی. کارد می‌زدن خونم از خشم درنمیومد. دو ساعت پیاده‌روی که اگه در راستای مسیر خونه بود، نیم‌ساعته رسیده بودم :| تازه نقشه هم دستم بود و از اونجایی که تو نقشه نمی‌نویسه این ایستگاه مترویی که تو نقشه هست در حال ساخت و احداثه، یه چند تا ایستگاه که تازه کلنگشو زده بودن بسازنش هم پیدا کردم تو این دو ساعت :|

قبل از ۹ کارم تو بنیاد شهریار تموم شده بود و ۱۱ دوباره برگشتم جلوی ساختمون بنیاد. نمی‌دونستم بخندم یا بگریم. از هر کی هم می‌پرسیدم مترو کجاست نمی‌دونست و یه جوری نگام می‌کرد :| و این نشون می‌داد مردم ما هنوز با مترو آشنا نشدن.

یازده رسیدم همین‌جایی که تو عکسه و تا ده دقیقه، یه ربع کسی جز من اونجا نبود. منم تا تونستم از در و دیوار و زمین و زمان عکس گرفتم. روکش بعضی صندلیارم نکنده بودن و خییییییییلی دلم می‌خواست برم بکنمشون. ولی مأمور مترو نگام می‌کرد و نمی‌شد. بعد یه دختره اومد. ازش پرسیدم طبق نقشه ما الان میدان ساعتیم و وسط خطیم. ولی چرا اونجا راهش بسته است؟ قطار چجوری قراره بیاد؟ گفت اینجا اول خطه و مترو میاد اینجا و از اینجا برمی‌گرده. اون نصف دیگه‌شو هنوز نساختن.



لحظۀ اومدنِ قطار :دی. ینی یه جوری عینهو ندید بدیدا عکس می‌گرفتم از همه چی که مطمئن بودم ملت تو دلشون می‌گن آخی طفلک تا حالا مترو ندیده.



نقشه‌ای که دستم بود کلی خطوط پرپیچ‌وخم داشت مثل متروی تهران. ولی زهی خیال باطل که اون ایستگاه‌ها رو هنوز کلنگشم نزده بودن و فرضی بودن همه‌شون. کل متروی ما همین یه خطه که تازه نصفشم هنوز نساختن و از میدان ساعت که وسط خطه شروع میشه میره ائلگلی (ضدانقلابا می‌گن شاهگلی :دی ائلگلی ینی برکهٔ مردم، شاهگلی ینی برکهٔ شاه :|) و برمی‌گرده.



سه نفر تو واگن خانوما بودن و چهار پنج نفر تو واگن آقایون. ینی نه‌تنها جا برای نشستن بود، بلکه جا برای دراز کشیدن هم بود :)) بعد باید پیاده می‌شدم و نمی‌دونستم کجا پیاده شم و اگه پیاده شم، ایستگاه کجای اونجاییه که پیاده شدم. خونه‌مون بین ایستگاه دانشگاه و آبرسانه و من یا باید آبرسان پیاده می‌شدم و یه کم می‌رفتم اون‌ور، یا دانشگاه پیاده می‌شدم و یه کم میومدم این‌ور. تازه اینم نمی‌دونستم ایستگاه مترو کجای آبرسان یا دانشگاه تبریزه :))

موقع پیاده شدن هم تا جایی که تونستم عکس گرفتم و وجدانم تصویر خودشو شطرنجی کرده بود و هی می‌گفت بسه تو رو خدا آبرومو بردی. من ولی از رو نمی‌رفتم و به ثبت لحظات شیرین متروسواریم ادامه می‌دادم. موقع خروجم از مأمور مترو پرسیدم لازم نیست کارت بزنیم؟ گفت فعلاً نه. متروی تهران این‌جوریه که موقع خروج هم کارت می‌زنی که یه مقدار از مبلغ رو برگردونه اگه تا آخر خط نرفته باشی. با این سؤالم حس کردم که مأموره حس کرد که من خودم بچۀ کف متروام و انقدرام ندید بدید نیستم. ولی خب مطمئنم اون روز یه عده رفتن تو خونه برای خونواده‌شون تعریف کردن که امروز یه دختره سوار مترو شده بود که تا حالا مترو ندیده بود و از همه چی عکس می‌گرفت. 

عنوان: متروی تبریز

۰۸ دی ۹۷ ، ۱۶:۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۳۱. هدف اصلیم از رفتن به دانشگاه الزهرا، بستن یه قرارداد کاری با استادم بود. هر چند یه سر هم به دانشکدۀ مدیریتشون زدم که یه قدمی برای پایان‌نامه‌م برداشته باشم. اونجا که نشسته بودم منتظر استادم که قرارداد رو امضا کنه، یه آقاهه اومد که ازش ده دقیقه فایل صوتی ضبط کنن برای یه پروژۀ زبان‌شناسانه. بهش گفتن هر چی می‌خوای بگی بگو. اصن یه خاطره تعریف کن. مهم نیست محتوای حرفات. اینم گفت اینجا کسی ترک نیست؟ گفتن چطور؟ گفت می‌خوام یه خاطره بگم ممکنه به ترک‌ها بربخوره :| منم گوشامو تیز کردم ببینم چی می‌خواد بگه و اصن به روی خودم نیاوردم ترکم :| بعد این رفت تو یه اتاقک و شروع کرد به تعریف کردن خاطره. موضوع حرفاش اختلاف تبریزیا با اردبیلی‌ها بود. حال آنکه ما اصن با اونا، با ارومیه‌ای‌ها و کلاً با هیچ گروه دیگه‌ای هیچ مشکلی نداریم. شایدم داریم و من خبر ندارم :| بعضیا علاوه بر اینکه بین ترک‌ها و فارس‌ها تفرقه می‌ندازن، بین ترک‌ها هم تفرقه ایجاد می‌کنن. خب که چی آخه؟ اتّحدوا ایهاالناس، اتّحدوا و لاتفرّقوا!

۳۲. تندیس مهربون‌ترین نگهبان دانشگاه رو مشترکاً اهدا می‌کنم به نگهبانِ روز یکشنبۀ دانشکده مدیریت شریف و نگهبان روز چهارشنبۀ دانشکدۀ مدیریت دانشگاه خوارزمی. با اینکه نگه‌داشتن وسیله‌های دانشجو توسط نگهبان مرسوم نیست و همه‌شون توهم دارن بمبی، موادی چیزی تو کیفمون باشه، ولی اینا کوله‌پشتی سنگینمو که حاوی لپ‌تاپ، مقادیر متنابهی (قابل توجه) سوغاتی و یکی دو دست لباس بود نگه‌داشتن و مسیرو نشونم دادن. حتی نگهبان خوارزمی گفت حواسم به گوشیم باشه (همیشه هندزفری تو گوشمه و گوشی دستم). گفت همین چند وقت پیش گوشی یکی از بچه‌ها رو زدن. علاءالدین هم که همین بغله؛ سریع می‌برن اونجا و آبش می‌کنن. 

بین خودمون بمونه ولی تا چند دقیقه فکر می‌کردم علاءالدینِ چراغ جادو رو میگه و نمی‌تونستم ارتباط گوشی و علاءالدین رو بفهمم. اولین بارمم بود اونجا می‌رفتم و نمی‌دونستم نزدیک جمهوری‌ام و ساختمان علاءالدین.

۳۳. سه‌شنبه چهارمین روز سفرم بود. منتظر جواب ایمیل دکتر ح. بودم و تقریباً علاف و آواره. نگار اون روز مسابقۀ والیبال داشت و بهش گفته بودم اگه تهران بودم و وقتم آزاد بود می‌رم تشویقش می‌کنم. تولد مریم هم بود؛ اما به کل فراموش کردم بهش تبریک بگم. روز قبلش به مهدی و خانومش پیام دادم که اگه خانومش و خواهرِ خانومش دوست داشتن و فرصت داشتن بیان والیبال و نگارو تشویق کنن. تیم دانشکده فنی با تیم تربیت بدنی مسابقه داشت. گفتم نرگسی رو هم بیارن. انقدر به این نرگس کوچولو نرگسی گفتن که وقتی ازش می‌پرسیدم اسمت چیه می‌گفت نرگسی :دی از چپ به راست: مریم، من، مامان نرگسی، خالۀ نرگسی. نرگسی هم بغل منه و تمام هوش و حواسش پی بازیه :|

+ دوباره بخوانید: nebula.blog.ir/post/1103



۳۴. از والدینش اجازه گرفتم عکسشو ویرایش نکنم و نشونتون بدم. یه شکلاتم گذاشت تو جیبش ببره برای باباش. یکی از دخترا پرسید خواهرته؟ گفتم والا باباش از منم کوچیکتره :))) مهدی ۹۰ای بود :دی هر کی هم می‌پرسید کیه می‌گفتم دختر هم‌کلاسیم و دیگه توضیح نمی‌دادم مامانش هم‌کلاسیمه یا باباش.



۳۵. شیرین، بانمک، و بسیاربسیار شیطون و پرانرژی و از دیوار راست بالارونده و یک جا آرام و قرار نگیرنده.



۳۶. تیم نگار اینا باختن و دوم شدن. البته باختن به تیم تربیت بدنی، چیزی از ارزش‌های آدم کم نمی‌کنه. تازه نگار می‌گفت تیم دخترا با تیم پسرا هم بازی دوستانه داشته و پسرا گفتن تیمتون قویه و تربیت بدنی رو می‌برین و خلاصه شییییییییییییییییره! فنی :| 

آرایش کردن بعضی از دخترا قبل از بازی هم صحنۀ بامزه‌ای بود که دلم نیومد اینجا ثبت و ضبطش نکنم.

یه دختره هم بود ناخنای بلند و لاکی داشت. گفتم نگار این چجوری قراره بازی کنه؟ یواشکی با اشارۀ چشم و ابرو حالیم کرد که سرپرستشونه و قرار نیست بازی کنه :|

یکی از فانتزیام هم این بود که یه روزی یه مدالو گاز بگیرم که مدال نگار این رویای منو به واقعیت تبدیل کرد.



۳۷. بعد از مسابقه با نرگسی و مامان و خاله‌ش رفتیم همون‌جایی که پریروزش با سحر رفته بودم. میز، همون همیشگی و نوشیدنی هم همون همیشگی. اون سطل شنم خاله‌ش براش خرید. اون دو تا شیرینیِ کنار چیزکیک رو هم خانومای تونسی میز بغلی بهمون دادن.



۳۸. از اونجایی که مهدی و خانومش اهوازی هستن، عربی هم بلدن. من تا برم سفارش بدم برگردم، دیدم داره با خانومای میز بغلی عربی حرف می‌زنه. اونا هم با ما دوست شدن و بهمون از این شیرینیا دادن. سوغات کرمانشاهه و هنوز نفهمیدم تونس چه ربطی به کرمانشاه داره.



۳۹. اون روز (سه‌شنبه) فکر می‌کردم برمی‌گردم خونه و نمی‌دونستم قراره از قطار جا بمونم و نمی‌دونستم دکتر ح. جواب ایمیلمو می‌ده و موندنی‌ام. رفتم برای مامان و بابا و امید یه چیزی بگیرم و به خدیجه و خواهرش گفتم همون‌جا بشینن تا من زودی برگردم. ینی من این قابلیت رو دارم که در عرض ده دقیقه برای سه نفر خرید کنم برگردم. یه پلیور یشمی برای امید و یه پلیور سفید با یه تیکهٔ مشکی برای بابا و یه شال زمستونی هم که نصفش سفید بود نصفش مشکی برای مامان گرفتم. شال مامان و پلیور بابا همرنگ بودن و شبیه هم و زین حیث بسی ذوقمندم. موقع خرید پلیور، آقاهه گفت برای چه سنی می‌خواین؟ گفتم هم‌سن و سال خودتون. بعد در ادامه اذعان کردم البته برای داداشم :| نمی‌دونم واقعاً چرا اینو گفتم :)) همیشه موقع خرید برای بابا و امید، خجالت می‌کشم. همه‌ش فکر می‌کنم باید توضیح بدم به فروشنده که دارم برای کی خرید می‌کنم :| موقع پرداخت مبلغ، عددی که آقاهه باید وارد کارتخوانش می‌کرد ۷۰ تومن بود. به آقاهه گفتم حالا من چونه نزدم، شما نمی‌خوای تخفیف بدی؟ اونم نوشت شش و داشت به رقم یکانش فکر می‌کرد. منم یهو بدون اینکه فکر کنم داره بهم تخفیف میده و یه رقم پایین‌تر بگم گفتم هشت. اونم شصت و هشت تومن از کارتم کشید و همین‌جوری که داشت نگام می‌کرد گفتم عدد مورد علاقه‌مه :| اون: :| من: :| و کماکان من: :| خدایا خودت شفام بده دکترا قطع امید کردن :))

۴۰. یه هفته ده روزه که خواب نمی‌بینم.

۰۸ دی ۹۷ ، ۰۸:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۱. شنبه که رسیدم تهران ۴۶ کیلو بودم. تا دوشنبه انقدر دوندگی کرده بودم که یه کیلو کم کردم و شدم ۴۵. چهارشنبه موقع برگشتن، تو خونۀ دخترخاله خودمو وزن کردم دیدم ۴۴ام. دخترخاله گفت بمون یه چند روزم. گفتم اگه با همین شیب ادامه بدم چیزی ازم نمی‌مونه. باید برگردم تبریز تا تموم نشدم.



۲۲. یکشنبه ظهر کارم تو فرهنگستان تموم شد. برگشتنی صدای اذان از مسجد باغ‌موزه میومد. نماز ظهرمو اونجا خوندم. دو نفر بیشتر نبودیم تو قسمت خانوما و نماز منم شکسته بود. یادمه مشهد که بودیم خادما می‌گفتن اونایی که نمازشون شکسته است ردیف اول نشینن. نمی‌دونستم چی کار کنم. برم پشت سر یه نفر وایسم میشه؟ یه نفر میشه صف تشکیل بده؟ نماز ظهرو ردیف اول خوندم. بعد دو تا خانوم دیگه اومدن و برای نماز بعدی رفتم عقب. اون روز تا غروب شریف بودم و هم با استادهای اونجا کار داشتم، هم با بچه‌ها دورهمی داشتیم. نماز مغربمونم همون‌جا تو مسجد شریف خوندیم. بعد باید می‌رفتم انقلاب. وقتی می‌رم تهران انقدر که سر من شلوغه، رئیس جمهور تو سفرای استانیش انقدر سرش شلوغ نیست. با سحر انقلاب قرار گذاشته بودم. 



۲۳. داشتیم سلفی می‌گرفتیم و منم دوربینو نگاه می‌کردم و منتظر یک دو سۀ سحر بودم که یهو جیغ زدم این چیه سحر؟!!! دوربینو تنظیم کرده بود روی آرایش! لبامو قرمز کرده بود در حد لعل دلبر! یه ردیف مژه هم گذاشته بود به انضمام مقداری سایه و خط چشم. ابروهامم قهوه‌ای و نازک :| بعد می‌گفت تو رو خدا ببین چه خوشگل شدی؟ :| از سال اول کارشناسی سحرو می‌شناسم و دوستم باهاش و خونه‌ش هم رفتم. کم پیش میاد خونهٔ کسی برم من. اولین تولدی که تهران گرفتم، ینی تولد ۱۹ سالگیم سحر هم دعوت بود. یادمه منو کشید یه گوشه و گفت نسرین تو رو خدا بیا این رژو بزن تولد توئه ناسلامتی :)) ینی همه آرایش کرده بودن جز من :)) منم گفتم بابا من همین‌جوریشم خوشگلم. به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را؟ :دی هشت ساله این بنده خدا در تلاشه منو در عالم واقع آرایش کنه و حالا دست به دامن فوتوشاپ شده بود. گفتم حالا یه دونه ساده‌شو بذار بگیریم بعد هر بلایی خواستی سر عکسم بیار :| این اون عکس ساده است. خدایی روی زیبا را به مشاطه چه حاجت؟ [روی سنگ قبرم بنویسید از بالا بودن مقدار اعتماد به نفسی که در خونش بود مرد :|]



۲۴. اون جوشو می‌بینین؟ همچین که نیت کردم می‌خوام برم تهران عالم و آدمو ببینم درومد. بعد هر چی سعی می‌کردم مخاطبم تو زاویه‌ای بشینه که نیم‌رخِ سالمم رو ببینه، چینش صندلیا تو دیدارهام به‌گونه‌ای بود که نمیشد. هر روزم تو خیابون یه دوربین و یه میکروفن جلوم ظاهر می‌شد که باهام مصاحبه کنه. یکیشون از برنامۀ کاملاً دخترونه مصدع اوقاتم شده بود و خب من اصن نمی‌دونم این برنامه چیه و کی و کجا پخش میشه. آستینامم یه کم کثیفه می‌دونم. دیگه به بزرگی خودتون ببخشید که صبح تا شب تنم بود و رنگشم روشنه و زود کثیف میشه. اونجا هم فروشگاه کتاب سورۀ مهره. طالبی و موز (طالبی و موز باهم نه ها، طالبی جدا، موز هم جدا :|) ش خوشمزه است. هر موقع رفتین اونجا، به یاد من اینا رو سفارش بدین. نوشیدنیای مورد علاقه‌مه.

+ دوباره بخوانید: nebula.blog.ir/post/1057

۲۵. سحر یه گربه به اسم لوسیانا داره. برگشتنی براش بالش کوچولوی قلبی خرید :| میگه گربه‌ها اندازۀ بچۀ دوساله درک و شعور دارن :| نمی‌دونم به خاطر حس ترسم از حیواناته یا به خاطر حس انسان‌دوستیمه که نمی‌فهمم این کارا رو. من اگه پولم اضافی بیاد، میرم برای یه آدم شیر می‌خرم میدم بخوره نه گربه :| و اگه بازم پولم اضافی اومد می‌ریزم به حساب این خیریه‌ها که برای درمان یه آدم خرج بشه نه که ببرم گربه رو یه هفته تو بیمارستان بستری کنم چون تب کرده :| :))) تب که خوبه، یه بار داشت بهم می‌گفت چشمای گربه‌م ضعیف شده :| نمی‌فهمم به خدا :| نمی‌فهمم :| حالا کم هم نیست دور و برم از این اقشار و خب خیلی نمی‌تونم غر بزنم که این چه کاریه. 

۲۶. دانشگاه امیرکبیر؛ دوشنبه ظهر، با الهام. صبش با غزاله قرار داشتم. ظهر با الهام. عصرش دانشگاه الزهرا با هانیه. شب دوباره امیرکبیر با الهام. ینی هر جوری فکر می‌کنم سرم از سر رئیس جمهور تو سفرهای استانی شلوغ‌تره. دیگه نگم اونا سوغاتیای مشهده و هر جا می‌رفتم هر کیو ببینم یه بسته ره‌توشه هم با خودم می‌بردم براش. اون جغدم می‌بینین رو تقویمم؟ الهام برام خریده :) لوبیاپلو هم جزو غذاهای مورد علاقه‌مه. کلاً هرچی‌پلو رو به چلو با هرچی ترجیح می‌دم. پلو اونه که رنگش اینجوری قاطی پاتیه و خورشت توشه و چلو اونه که برنج سفید و خالیه.



۲۷. غزاله هم‌رشته‌ای امینه است و امینه معرفیش کرده بود. برای مدل‌سازی پایان‌نامه‌م، نیاز به نرم‌افزار وِنسیم داشتم و پنج سالی میشه که با این نرم‌افزار کار نکردم و می‌خواستم یکی آموخته‌هامو دوباره یادم بندازه. امینه غزاله رو معرفی کرد و باهاش مترو قرار گذاشتم و باهم رفتیم امیرکبیر و اونجا یه نیم ساعت یه ساعتی باهم بودیم. اتفاقات بامزه‌ای اونجا برامون افتاد. وارد دانشکده‌شون که شدیم همۀ کلاسا پر بود. از نگهبانشون خواست در یکی از کلاسای خالی رو باز کنه ما دو تا بریم بشینیم اونجا. رفتیم و نشستیم و بعد سه تا پسر که یکیشون قد بسیار درازی داشت و یکیش حلقه داشت و متأهل بود و یکیشم اسمش حسین بود و اونم دراز بود اومدن تو و با غزاله احوالپرسی کردن و فهمیدم هم‌کلاسی‌ان. همه‌شون اون روز ارائه داشتن. هم‌گروه بودن در واقع. منم خودمو معرفی کردم و کارمو توضیح دادم و از پایان‌نامه‌م گفتم و از رشته‌هام و اونا هم از ارائۀ اون روزشون گفتن. رشته‌شون مدیریت بود و موضوع ارائه‌شون انقلاب بود. داشتیم حرفای سیاسی می‌زدیم که یهو نگهبانه اومد بهشون گفت شما اینجا چی کار می‌کنین؟ چه معنی داره دو تا دختر و سه تا پسر یه جا باشن و بیرونشون کرد :)) غزاله هم برگشت به نگهبان گفت آقا اینکه خودش زن داره، اون یکی هم اصن خطری نداره و اینم که حسینه. در هم که بازه. همه‌مونم که کتاب و لپ‌تاپ جلومونه. وای ینی یه جوری جدی داشت اینا رو به نگهبان می‌گفت که نتونستم جلوی خنده‌مو بگیرم :)) خلاصه بیرونشون کرد و بعداً که یه دختره هم به ما ملحق شد، گذاشت اونا هم بیان تو. کارم که تموم شد، منتظر الهام بودم که بیاد دنبالم و ببردم دانشکدۀ مهندسی پزشکی. نمی‌شناختم خودم. تو اون فاصله که بیکار بودم و منتظر الهام، بچه‌ها داشتن خودشونو برای ارائه آماده می‌کردن. اون پسره که اسمش حسین بود گفت بچه‌ها آخرِ ارائه‌مون این شعار ترکی رو هم بگیم که آذریابجان دایاخدی انقلابا اویاخدی. یهو برگشتم سمتش. گفت ای وای! شما ترکی؟ گفتم آره. گفت ای وای! حرف بدی زدم؟ گفتم نه :))) حرف بدی نزدین. اشتباه گفتین. باید بگین آذربایجان اویاخدی، انقلابا دایاخدی. ینی آذربایجان بیداره و تکیه‌گاه انقلابه و وایستاده پای انقلاب. بعد رفتم نشستم صندلی کناریش و گفتم میشه ببینم پاورپوینتتون رو؟ اونم همون‌جا یه دور ارائه‌شو برام ارائه داد. خیلی خوب بود. خیلی وقت بود یه همچین فضای مختلط و البته سالمی! رو تجربه نکرده بودم. خوش گذشت و کلی چیز میز یاد گرفتم و یادشون دادم.

۲۸. دو تا مدرسه روبه‌روی دانشکده‌شون بود اسمشون مدرسۀ گیو و مدرسۀ گشتاسپ بود. خوشم اومد.

۲۹. در راستای حواسپرتی و اشتباه پیاده شدن و اشتباه سوار شدنام، یه جا اشتباهی از این قسمتِ متروی انقلاب اومدم بیرون. پایان‌نامه و مقاله و اینا خرید و فروش میشه اینجا. یادم اومد آخرین باری که اینجا و این کوچه اومده بودم و از جلوی این بستنی‌فروشیه رد شده بودم ترم اول کارشناسی بودم. اون روز که با مریم و مهسا قرار داشتم و گفتن بیا بریم شیرینی لپ‌تاپتو بده بهمون بردمشون این بستنی‌فروشیه و اون موقع که بلیت قطار چهار هزار تومن بود، براشون بستنی هشتصد تومنی خریدم. الان همون بلیت پنجاه هزار تومنه و بستنی اون روز معادل با بستنی ده هزار تومنیِ امروزه :)) (ضمن اشاره به این نکته که قیمت همون لپ‌تاپ یه تومنی الان ده تومن شده، جا داشت یه خاک بر سر مسئولین اقتصادی کشور هم بگم که کظم غیظ می‌کنم نمی‌گم و ارجاعتون می‌دم به عکس پست ماکسیمیلیانوسِ لافکا :دی)



۳۰. گفتم لافکا، یاد این کتابی که تو پست ماکسیمیلیانوسش معرفی کرده افتادم. انقلابو زیرورو کردم و این کتابو پیدا نکردم. تصمیم داشتم بخرمش و امضا کنم و بذارمش تو همون کتاب‌فروشیه و کامنت بذارم بره بگیردش و همین‌جوری الکی یه یادگاری از ما داشته باشه؛ ولی خب از هر کی و هر کجا پرسیدم گفتن نداریم. فرصت هم نکردم برم انتشارات نیاز دانش رو پیدا کنم ببینم کجاست و از اونجا بگیرم. حالا شما نرین پیداش کنین دو تا بخرین امضا کنین برامون کامنت بذارین بریم بگیریم :))

۰۷ دی ۹۷ ، ۱۶:۰۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۱. این چند روز، خونۀ دخترخالۀ بابا بودم. شبا حدودای ۹ می‌رفتم خونه‌شون و شام و خواب و صبح می‌زدم به دل خیابونا و دانشگاه‌ها. سر کوچه‌شون که می‌رسیدم زنگ می‌زدم ببینم اگه چیزی لازم دارن بگیرم. یه بار که زنگ زدم دخترخاله گفت نیم کیلو سبزی خوردن و نیم کیلو سبزی آش دوغ. حالا فکر کن منم نمی‌دونم سبزی خوردن شامل چیا میشه و تو آش دوغ چی می‌ریزن. خودم وقتایی که تو خوابگاه آش و کوکوسبزی و غذاهای سبز درست می‌کردم از همه‌شون می‌خریدم و از همه‌شون تو همه چی می‌ریختم و سبزی خوردنم هم شامل همه نوع سبزی‌ای بود :| گوشی دستم بود و دخترخاله تندتند داشت می‌گفت از فلان سبزی کم بذاره و فلان سبزی رو نذاره و اونو بیشتر بذاره و خب منم که یادم نمی‌مونه. اصن سبزیا رو درست و حسابی از هم تفکیک نمی‌دم که یادم بمونه چیو چقدر بخرم. خداحافظی که کردم، اومدم یه گوشه وایستادم و از اونجایی که گوشیم مکالمه‌ها رو ضبط می‌کنه، مکالمه‌مونو دوباره گوش کردم و لیست خرید رو یادداشت کردم. گشنیز و شوید و سیر تازه نیم کیلو. شویدش کم باشه. اگه ریحانش خوب بود نیم کیلو سبزی خوردن بگیرم. اگه خوب نبود نگیرم. اگه گرفتم تره و تربچه و ریحان باشه و پیازچه نباشه. شاهی کم باشه و اینا رو نوشتم و رفتم سبزی‌فروشی و گفتم سلام. بعد یادداشتو درآوردم و گفتم گشنیز و شوید و سیر تازه نیم کیلو. شوید کم باشه. بعد پرسیدم ریحان‌هاتون خوبه؟ اگه خوبه سبزی خوردن هم می‌خوام؛ شاملِ :|

۱۲. فرداش وقتی داشتم می‌رفتم خونه‌شون سر کوچه‌شون یه آقاهه که فرش‌فروشی داشت گفت دخترم یه دیقه وایستا. یه دیقه وایستادم. یه کم گوشت آورد گفت گوشت قربونیه. گفتم ممنون. لازم نداریم :| گفت قربونیه، بگیر :| یه پیرزنم کنارم بود. به اونم داد. گرفت و رفت. بعد من نمی‌دونستم چی کار کنم و چی بگم. خب تا حالا گوشت قربونی نگرفته بودم نمی‌دونستم چی میگن تو یه همچون موقعیتی. از طرفی فکر می‌کردم اگه نگیرم بهتره و آقاهه می‌تونه سهم منو بده به یکی که خیلی وقته گوشت نخورده. گرفتم و بردم خونۀ دخترخاله و فرداشبش برای شام آبگوشت داشتیم.

۱۳. خیلی دوست داشتم شرکت کنم تو این گردهمایی. ولی چهار روز بود که خونۀ دخترخاله بودم و با اینکه خودش و شوهرش خیلی مهربون و مهمان‌نوازن و بچه هم ندارن و راحتم تو خونه‌شون، ولی دیگه روم نمی‌شد بیشتر از این بمونم تهران. چهارشنبه برگشتم تبریز.



۱۴. یکشنبه صبح باید می‌رفتم فرهنگستان و بعدشم شریف. اول رفتم دانشکدۀ مدیریت که بیرون دانشگاهه. چقدر نگهبانشون مهربون بود. تا حالا همۀ نگهبان‌ها مهربون بودن باهام. همۀ نگهبان‌های همۀ دانشگاه‌ها و خوابگاه‌ها. هیچ وقت پیش نیومده راهم ندن یا اذیتم کنن. شاید یه وقتایی گفته باشن از این در نمیشه بری تو و از فلان در برو، شاید یه بار نگهبان خوابگاه کارشناسی و یه بارم نگهبان خوابگاه ارشدم به خاطر دیر اومدن مؤاخذه‌ام کرده باشن و گریه کرده باشم به خاطر رفتارشون و اینکه درک نکردن سر کار یا سر جلسۀ امتحان بودم، ولی برآیند رفتار همه‌شون مهربونی بوده و همیشه همکاری کردن و کارمو راه انداختن. و جا داره تشکر ویژه کنم از نگهبان دانشکدۀ مدیریت که فکر کرد اون منطقه رو نمی‌شناسم و داشت راهنماییم می‌کرد از کجا برم و مسیرو نشونم می‌داد و منم برای اینکه دلش نشکنه خودمو زدم به خنگی و الکی مثلاً اولین بارمه میام شریف و نمی‌شناسم اونجا رو.

۱۵. جلوی سلف لادنو دیدم. لادن هم‌رشته‌ایم بود و ۹۰ای. از قیافه‌ش حدس زدم ازدواج کرده، ولی از اونجایی که پرسیدن یه همچین سؤالی تو مرام ما نیست، مکالمه‌مون به احوالپرسی معمولی گذشت و بهش گفتم عصر با چند تا از دخترای ۸۹ای دورهمی داریم و خوشحال می‌شیم اونم بیاد. لادن تو بیشتر دورهمیامون بوده و بچه‌ها می‌شناسنش. گفت از صبح دانشگاه بوده و داره برمی‌گرده و نمی‌تونه تا عصر بمونه. بعد گفت تو یخچال آزمایشگاه یه جعبه شیرینی گذاشته. شیرینی عروسیشه. اینو که گفت ذوقمو بروز دادم و کلی تبریک و خوشحالی و آرزوی خوشبختی و بعدشم خداحافظی کردیم.



۱۶. این یخچالی که شیرینی توشه و لادن روش نوشته از شیرینای توش می‌تونید بخورید همون یخچالیه که بهمن ۹۴ کیک تولد وبلاگمو توش گذاشته بودم.



۱۷. با مریم رفتم آزمایشگاه و شیرینیو برداشتیم بردیم اتاقش و بعد رفتیم شریف پلاس یه چیزی بخوریم. چرا اول شیرینیو برداشتیم بعد رفتیم پلاس؟ چون فکر کردیم ممکنه تا ما می‌ریم یه چیزی بخوریم برگردیم یه عده بیان شیرینیو بخورن :| اون کاغذا پایان‌نامه‌م هستن، اون هات‌چاکلت هم اولین هات‌چاکلت عمرمه که می‌خورم. تا اون موقع فکر می‌کردم هات‌چاکلت دوست ندارم. این هفته چند تا چیز دیگه که دوستشون نداشتم هم خوردم. شب آخری که خونه بودم آناناس خوردم و تا بدان لحظه لب به آناناس نزده بودم. همون‌طور که فکرشو می‌کردم مزخرف بود. دانشگاه امیرکبیر کلوچه خوردم و من هیچ وقت کلوچه نمی‌خورم. دل‌درد و حالت تهوع گرفتم. چند وقت پیشم پیازداغ رو غذام ریختم. قابل تحمل بود. اما هنوز هم دوستشون ندارم. البته تجربۀ دردناکی نبود. ولی هات‌چاکلت رو دوست داشتم و راضی‌ام ازش. مزۀ شیرکاکائو می‌داد و صد البته که شیر و شیرکاکائوی داغ دوست ندارم. اون کیف پول جغدی هم کیف منه. هدیۀ یکی از خوانندگان وبلاگمه.



۱۸. همون‌طور که گفتم از وقتی با این تکنولوژی آشنا شدم تا جایی که جا داشت شورشو درآوردم و هر جا می‌رم موقعیت می‌دم. این اون لحظه‌ایه که تالار شش، روبه‌روی ابن سینا (ابنس) منتظر آقای خ. (و در واقع آقای ب.) بودم. تا چهار و نیم کلاس داشت و بچه‌ها رو تا ۱۶:۳۱ نگه‌داشت و درس داد. بعدشم دم در کلاس یه دانشجو داشت در مورد آقای میان‌آبادی باهاش صحبت می‌کرد. یاد فامیل فائلا اینا افتادم. اون ۵۱ هم ینی تا ۵۱ دقیقه این موقعیت با دوستان به اشتراک گذاشته بشه.



۱۹. جلوی کتابخونه مرکزی دو تا پسر داشتن راجع به فرکانس یه چیزی باهم صحبت می‌کردن. می‌خواستم برم دانشکده؛ از مسیر جکوز رفتم. ما اون موقع به بوفه‌هامون آیدا و هایدا می‌گفتیم. الان اونجا رو کوبیدن و از نو یه جایی به اسم شریف پلاس ساختن. اونجا چند نفر داشتن سیگمای یه دنباله رو حساب می‌کردن. بعد رفتم دانشکده کیفمو بذارم اتاق مریم. سنگین بود اذیت می‌شدم. جلوی دانشکده دو نفر داشتن در مورد اختلاف پتانسیل دو تا صفحه حرف می‌زدن. قشنگ معلوم بود لوکیشنم شریفه :|

تو این عکس منم و نگار و مریم و زهرا. نرگس نیومده هنوز.



۲۰. مریم گفت یه زمانی مامانم هم وبلاگتو می‌خوند. گفتم دیگه دل و دماغ و انرژی اون روزا رو ندارم. جلوی آسانسور، - مریم یه دیقه همین جا وایسا زود برمی‌گردم. - کجا می‌ری؟ - زود برمی‌گردم. زود برگشتم. تو آسانسور، - یکی از بلاگرا چند وقته ازش خبری نیست. رفتم ببینم اسمش هنوز رو در اتاقشه یا نه.

در حق خواننده‌های وبلاگم دعاهای زیادی کردم تا حالا. برای خوشحالی‌شون، خوشبختی‌شون، موفقیت‌شون، عاقبت به خیری‌شون. ولی اون دعای بلاگرانه که همیشه از ته دلم برای همه‌تون می‌کنم اینه که نیاد اون روزی که نباشم و انقدر دلتون برای من و نوشته‌هام تنگ بشه که آرشیومو برای چندمین بار بخونید. نیاد اون روزی که آرشیوم هم نباشه و از گوگل دنبال مقاله‌ها و کتابام بگردید.

۰۷ دی ۹۷ ، ۱۲:۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۸۴- سفرنامه (قسمت دوم: فرهنگستان و مترو)

پنجشنبه, ۶ دی ۱۳۹۷، ۰۷:۳۷ ب.ظ

۶. برای شرکت در جلسۀ دفاع دوستم رفته بودم تهران و البته برای پیگیری کارهای خودم. این اولین دفاعی بود که من درش شرکت می‌کردم و از اونجایی که فرهنگستان تو سایت و کانالش اطلاعیه می‌زنه که فلانی دفاع داره پاشید بیاید حضور به هم برسونید و عکس جلسۀ دفاع رو هم می‌ذاره تو همون سایت و کانالش، من از الان غصۀ پخش شدن عکسمو می‌خورم و دلم می‌خواد برم به مسئول سایتشون بگم روز دفاع من، تو رو خدا روی عکسم از این رعد و برقا بزن بعد منتشر کن که هویتم برملا نشه. حول و حوش شصت هفتاد نفر اومده بودن برای دفاع. از خانواده‌ش فقط خواهرش بود و از دوستاشم هفت هشت نفر از ورودیای خودمون و سه چهار نفر از بچه‌های سال پایین‌تر. بقیه همه استاد و پژوهشگر و کارمند بودن. من واقعاً نمی‌تونم جلوی اون همه آدم فرهیخته صحبت کنم. با اینکه در حالت عادی لهجهٔ ترکی ندارم مطمئنم اون روز از شدت استرس حتی فارسی حرف زدن رو هم فراموش خواهم کرد و همه‌شم کابوس می‌بینم شماها روز دفاع پا می‌شید میاید اونجا (میاید اونجا ترکیب غلطیه :| یا باید بگم میاید اینجا یا می‌رید اونجا. ولی خب دوست دارم بگم میاید اونجا :|). عمق فاجعه هم اینجاست که نمره رو همون‌جا در ملأ عام اعلام می‌کنن و تو سایت هم می‌نویسن. ینی هر جوری و از هر زاویه‌ای به قضیه فکر می‌کنم استرس می‌گیرم و برخلاف بعضیا که دوست دارن دیده بشن من همیشه متنفر بودم از شهرت و جلوی دوربین بودن و از اینکه خیلیا بشناسنم. ینی من اگه شهید بشم ترجیح می‌دم شهیدِ گمنامِ مفقودالاثر باشم. خوشا گمنامی...

۷. هشت‌ونیم از تبریز راه افتادم و هشت‌ونیم باید می‌رسیدیم تهران. من باید قبل از ده می‌رسیدم فرهنگستان، ولی قطار یه ساعت تأخیر داشت و تا پامو گذاشتم تو خاک تهران! بدو بدو رفتم سمت مترو. دیرم شده بود و نمی‌دونستم چجوری وسط جلسه به ملت ملحق شم و کجا بشینم و همه‌ش استرس داشتم وقتی رفتم تو با نگاه‌های نچ نچ نچ نچ چقدر دیر اومدۀ ملت چی کار کنم. وقتی پیاده شدم، بهتاب و محسن رو دیدم. این دو تا سال پایینی هستن و باهاشون نسبت به سال پایینی‌های دیگه سلام و احوالپرسی بیشتری دارم. همین‌که اینا رو دیدم فرزانه هم زنگ زد که کجایی و من نرسیدم هنوز. گفتم با بهتاب و محسن... بعد یه کم مکث کردم و گفتم با بهتاب و آقای ه. دارم میام. گفت بیرون مترو زیر پل عابر پیاده است و منتظرمون می‌مونه باهم بریم. گوشیو که قطع کردم برگشتم سمت اون دو تا گفتم شما اسمتون محسن بود؟ ینی تف به این حافظه که اسم هم‌کلاسیای آدمم به زوال می‌بره :| حالا دیگه چار تا بودیم و استرس ورود باتأخیر به جلسۀ دفاع رو نداشتم و عاطفه هم زودتر از من رسیده بود و کنارش یه صندلی خالی برام نگه‌داشته بود. تازه بعد جلسه، استاد مشاورم گفت چرا شما نیومده بودی؟ گفتم بودم و چهار تا صندلی با شما فاصله داشتم. و اونجا بود که فهمیدم اصن موقع ورود کسی حواسش به من نبوده. در واقع استاد مشاورِ تیزبین و دقیقم اگه متوجه چیزی نشه به طریق اولی (بخونید اولا) بقیه هم متوجه نمیشن قطعاً. و زین حیث بسی خوشحالم :|



۸. برای یکی از بخش‌های پایان‌نامه‌ام استادم کامنت گذاشته که این بخش لاغره. می‌خواستم بگم من خودمم لاغرم آخه :| 

۹. یه بسته سوغاتی برای دوست بابا آورده بودم و چون خودش سفر بود، پسرش قرار بود بیاد فرهنگستان بگیره بسته رو. دادم نگهبانی که بیاد از اونجا تحویل بگیره. برای اینکه شمارۀ خودمو ندم بهشون شمارۀ نگهبانی رو گرفتم و دادم به بابا که بده به دوستش که اونم بده به پسرش. تا ظهر نیومده بود بگیره و منم بردم دادم نگهبان پارکینگ. اونجا تا شب بازه. حدودای چهار که داشتم می‌رفتم دیدم بسته هنوز تو نگهبانیه. به بابا پیام دادم که به دوستش پیام بده که اونم به پسرش بگه که در نگهبانی بالا بسته است و از پارکینگ بیاد بگیره. ینی رسماً مثل ناموسم دارم از شماره‌م محافظت می‌کنم دست نامحرم نیفته :))

۱۰. چند تا اتفاق باحال هم این چند روز تو مترو افتاد:

۱۰-۱. این یادداشتو رو زمین دیدم (خلاصۀ نکات شیمی پیش‌دانشگاهیه). یاد بلاگرای کنکوری افتادم که چند بار تو پستاشون از شیمی نالیده بودن. هی خم و راست می‌شدم از زمین عکس بگیرم و ملت تو نخ این کاغذ بودن ببینن چیه و هر کی رد می‌شد خم می‌شد ببینه چیه. ینی نه تنها خودم اسکولم، بلکه قابلیت اسکول کردن بقیه رو هم دارم.



۱۰-۲. من اگه برسم ببینم درای مترو دارن بسته می‌شن نمی‌دوم سمت قطار. منتظر قطار بعدی می‌مونم؛ حتی اگه دیرم شده باشه. چون احتمال ناکام موندنم رو می‌دم، دوست ندارم بدوم و بخورم به در بسته. این رویکرد کلیِ زندگیمه. تو یکی از ایستگاه‌ها وقتی رسیدم دیدم درا بسته میشه. یه آقاهه داشت پیاده می‌شد. دید من دارم میام پاشو گذاشت لای در. بعد دستشو گذاشت و بعد خودش رفت وسط در وایستاد و صحنۀ به‌غایت مسخره‌ای بود. اشاره کردم نمی‌خواد خودکشی کنی من عجله ندارم. البته عجله داشتم ولی خب این کارا چیه آخه :|

۱۰-۳. از مترو یه سفرۀ صورتی گرفتم پنج تومن. چند وقته عاشق این هزار تومنیای جدید شدم. نیست که کوچولوئه، به نظرم شبیه پولای خارجیه :| رنگشم دوست دارم. هر جا از اینا ببینم می‌گیرم خرج نمی‌کنم. تا حالا کلی از این هزاریا جمع کردم. بعد تو مترو یه پسره داشت سفره می‌فروخت، دیدم رنگ یکیشون با رنگ دیوارای پذیراییمون یکیه. یه دونه خریدم و همۀ پولامم دو تومنی و ده تومنی و زوج بودن خلاصه. پسره هم پول خرد نداشت. مجبور شدم یکی از این هزاریامو بدم بهش و زین حیث بسی غمگینم. ولی خب رنگ سفره رو دوست دارم.

۱۰-۴. یه جا تو مترو یه آقاهه داشت تلفنی با یکی حرف می‌زد، گفت بفرستش بازداشتگاه ممنوع‌الملاقاتش کن تا بیام. یه بارم یه پسره داشت به اونی که پشت تلفن بود می‌گفت آقا من صد تومن می‌دم تو بگو انجام میدی یا نه (صد میلیون). بعد گفت نمی‌خوام ممنوع‌الخروج شم. می‌خوام برم هر طور شده.

۱۰-۵. با اینکه نقشۀ مترو رو حفظم ولی پیش اومده که مسیرمو اشتباه برم. اما این سری دیگه حواس‌پرتی رو به درجۀ اعلای خودش رسونده بودم. یه جا می‌خواستم برم توحید، تئاتر شهر خط عوض کردم. یهو چشم باز کردم دیدم فردوسی‌ام. برگشتنی باید نواب پیاده می‌شدم توحید پیاده شدم. می‌خواستم از تئاتر شهر برم امام خمینی، اشتباهی رفتم دروازه شمیران. بعد به جای اینکه دوباره برگردم سمت تئاتر شهر یا بهارستان، رفتم امام حسین و دورتر شدم :| خسته هم بودم. عجله هم داشتم :(

۱۰-۶. تو یکی از ایستگاه‌ها یه دختر چادری چادرش گیر کرد به پله برقی و پله‌ها وایستادن و همه‌مون پیاده رفتیم پایین. چادرش به پلۀ پایین گیر کرده بود. رفتیم دیدیم همه دارن تلاش می‌کنن چادرشو نجات بدن. من قیچی بردم چادرشو قیچی کنه. گفت نمیشه آخه چادرم امانته. گفتم به هر حال که چادرت به فنا رفته. قیچی کن بره پی کارش منتظر چی هستی آخه. همین‌جوری وایستاده بود و کاری نمی‌کرد. یادم نیست کی و کجا، ولی یه بارم چادر من یه جایی گیر کرده بود. به در، به درخت، به چیش یادم نیست. قشنگ یادمه قیچیمو درآوردم کندم اون قسمت رو. یه بارم آدامس به موهام چسبیده بود، با قیچی بریدم :| از اینام که دندون لق رو می‌کشم سریع. رویکرد کلی من تو زندگی در مواجهه با مشکلات، کندن و رها کردنه. مثل وقتایی که با هم‌اتاقیام به مشکل برمی‌خوردم و چمدونمو جمع می‌کردم می‌رفتم یه جای دیگه. صبر کنم که چی بشه؟ آستانۀ تحملم بالاستااا! خیلی صبورم خدایی. ولی کارد به استخوان برسه می‌کَنم می‌رم.

۱۰-۷. تو رو خدا بذارین اول پیاده شیم بعد سوار شین :|

۱۰-۸. قبلاً این‌جوری بود که کارت مترو رو می‌دادیم اونجا شارژ می‌کردن برامون. چند وقته که انگار فقط بلیت رو می‌فروشن و اگه کسی خواست کارتشو شارژ کنه خودش باید این کارو انجام بده. کارتم شارژ کافی نداشت و مجبور بودم شارژش کنم. اول فکر می‌کردم بعضی ایستگاه‌ها این‌جوری‌ان. چند جا رفتم دیدم همه جا فقط فروشه و برای شارژ، یه دستگاهی روی دیواره و خودت باید انجام بدی. منم از اینام که در مواجهه با چیزای جدید مقاومت می‌کنم و آخرین کسی‌ام که ملحق میشم به پذیرندگان خدمات. هر چند این دستگاه جدید نبود. ولی تا حالا ازش استفاده نکرده بودم. رفتم یه ایستگاه خلوت که اگه بلد نبودم آبروم نره خیلی. مثل پیرزن بیسوادی که تا حالا پاشو از روستا بیرون نذاشته و حالا اومده شهر و کارت مترو رو بهش دادن شارژش کنه وایستاده بودم جلوی دستگاه :)) و برای اینکه حالاحالاها کارم به اون دستگاهه نیفته بیست تومن شارژش کردم. البته کار سختی هم نبود :|

۰۶ دی ۹۷ ، ۱۹:۳۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۸۲- ز حکمت ببندد دری

چهارشنبه, ۵ دی ۱۳۹۷، ۱۱:۴۲ ب.ظ

استاد مشاورم که دقیق بودنش رو بسیاربسیار دوست می‌دارم، سطربه‌سطر پایان‌نامه‌مو خونده و ویرایش کرده. فکر می‌کردم کارم هیچ ایرادی نداشته باشه ولی از عنوان و فهرست و نحوۀ ارجاع گرفته تا شاید باورتون نشه حتی بخش تشکرشو باید تغییر بدم. چون اول از استاد مشاورم تشکر کردم، بعد از استاد راهنمام. و این مرسوم نیست. ینی از ۷۵ صفحه‌ای که داده بودم بخونه، با دقت و حوصله و ظرافت و نکته‌سنجی فوق‌العاده‌ای که ایشون داره، ۷۵۰ تا ایراد پیدا کرده و در جای‌جای پایان‌نامه‌م یادداشت و کامنت گذاشته. و تنها جایی که ازم تعریف کرده همین اول کاره که نوشته شروع بسیار مرتبط و مناسب. از مقدمه، و در واقع از اولین پاراگرافِ اولین بخش کارم، ینی اولین چیزی که گفتم راضی بوده و من این شروع مناسب رو مدیون وبلاگمم که همیشه موقع نوشتن پست‌هام به این فکر کردم که چجوری و با چه جمله‌ای سخنم رو آغاز کنم که بیشترین اثرگذاری رو داشته باشه و مخاطب رو تا ته طویله بنشونه پای نوشته‌م. جا داره تو قسمت تشکر از شماها هم سپاس‌گزاری کنم که تا ته می‌نشینید پای منبرم :دی



یکشنبه که رفته بودم دکتر حداد رو ببینم مهربانانه نگاهی به کارم انداخت و زنگ زد استاد مشاورم هم بیاد. باهم صحبت کردن و گفتن استاد مشاور دومی که تخصص مدل‌سازی و سیستم دینامیک یا پویایی‌های سیستم داشته باشه انتخاب کنم و اون استاد تأیید کنه کارمو. و صد البته که حرفشون به‌حق بود و خودم هم از ابتدا چنین قصدی داشتم. اما اون موقع روم نمی‌شد بهشون بگم شما تخصص فلان بخش از کارم رو ندارید و نتونستم ازشون بخوام اجازه بدن از استاد دیگری هم کمک بگیرم. گفتن از دانشکدۀ مدیریت دانشگاه سابقم استاد مشاور دومم رو برگزینم و خب کی بهتر از دکتر مشایخی که ترم شش کارشناسی باهاش سیستم دینامیک پاس کرده بودم؟ همون روز، ینی یکشنبه رفتم شریف و دانشکدۀ مدیریت و طبقۀ چهارم و خوردم به در بسته. گفتن دکتر مشایخی ایران نیست. پرسیدم پس چه کسی کلاساشونو اداره می‌کنه؟ گفتن یکی به اسم آقای خ. که از شانس یا قسمت یا هر اسمی که این پدیده داره یکشنبه ظهر دکتر مشایخی کلاس سیستم دینامیک داشت و اون روز یکشنبه بود و ظهر نشده بود هنوز. رفتم پشت در کلاس منتظر موندم کلاس آقای خ. تموم بشه. یه آقای حدوداً چهل‌ساله اومد بیرون. تصورم از آقای خ. یه موجود بیست و چند ساله بود و فکر می‌کردم از دانشجوهای دکتراست. کارمو براش توضیح دادم و گفتم اومدم پی دکتر مشایخی و گفتن ایران نیست و گفتن شما به جای ایشون درسشونو ارائه می‌دید. گفتم اگه وقتش آزاده کارمو بخونه و استاد مشاور دومم باشه. گفت تا یه ماه فرصت این کارو ندارم، ولی اواخر دی می‌تونم بخونم جواب بدم. موقع خداحافظی ازش خواستم اگه ممکنه اطلاعات تماسش رو داشته باشم. شماره، ایمیل، آدرس دفتر و دانشکده و هر کانال ارتباطی دیگه‌ای. کارتشو داد و رفت. روی کارتش نوشته بود ع. ب. استاد دانشگاه تربیت مدرس. صحنۀ به‌غایت خنده‌داری بود. فکر کن یه ساعت با یکی که فکر می‌کنی آقای خ. هست حرف بزنی و موقع خداحافظی بفهمی آقای ب. هست. چون برای اواخر دی وقت داده بود، به دوستام سپردم استاد دیگه‌ای بهم معرفی کنن که زودتر از این تاریخ وقتش آزاد باشه و مهشید گفت یه استادی هست که از علم و صنعت میاد دفاع بچه‌های شریف. ولی اسمشو نمی‌دونست. از بچه‌های شریف نام و نشان این بزرگوار رو پرس‌وجو کردم و با اینکه به شدت کارم لنگ یه همچین استادی بود، ولی ته دلم خداخدا می‌کردم پام به علم و صنعت باز نشه. مهرزاده هویت این استاد رو پیدا کرد. اسمش خ۲ بود. اما اغلب ایران نبود. خدا رو شکر که نبود. از جلسۀ تصویب واژه‌های رشتۀ مدیریت یه استاد مسن و باکلاس که اسمش نسرین بود هم پیدا کردم که هیئت علمی دانشگاه شهید بهشتی بود. هر چند تخصصش یه کم متفاوت با کار من بود ولی شماره و ایمیل و آدرس دفترشو گرفتم که اگه کمک لازم داشتم برم سراغش. دانشگاه الزهرا هم رفتم. دانشگاه امیرکبیر هم رفتم. اما اساتید مدیریت اونجا گرایششون اندکی فرق داشت با کار من. همون موقع شقایق استاد داور خودش، دکتر ح. رو معرفی کرد. از دانشگاه خوارزمی. ینی من این یه هفته رو دانشگاه‌گردی کردم فقط. دکتر ح. تخصصش دقیقاً همونی بود که می‌خواستم و حتی این درس رو ارائه هم داده بود به شقایق اینا. ایمیل زدم بهش که کی می‌تونم بیام مصدع اوقات بشم و اصن می‌تونم بیام یا نه؟ تأکید کردم ساکن تهران نیستم و در اولین فرصتی که داره بهم وقت بده. منتظر جوابش موندم. یه ساعت، دو ساعت، یه روز، یه روز و نصفی و دیگه دیروز عصر ناامید شدم و شال و کلاه کردم سمت راه‌آهن که برگردم تبریز. خسته، له، داغون، بی‌نتیجه. خب خیلیا هستن که جواب آدمو نمی‌دن. کم تجربه نکردم تماس‌های بی‌پاسخ و پیام‌ها و ایمیل‌های بی‌پاسخ و حتی کامنت‌های بی‌پاسخ رو. حرکت قطار ساعت شش بود. ده دقیقه به شش رسیدم راه‌آهن. هنوز بلیت نگرفته بودم. زنگ زدم بابا و گفتم شش از اینجا راه بیفتم حدودای شش می‌رسم تبریز و بیاید دنبالم. خدافظی کردم و تندتند اطلاعاتمو وارد سایت خرید بلیت کردم. اما هر کاری کردم وارد صفحۀ بانک و پرداخت نشد که نشد. بعدشم خطا داد که چون چیزی به حرکت قطار نمونده امکان خرید ندارید. رفتم به مأمور قطار گفتم میشه همین‌جا پول بلیتو دستی بدم؟ (می‌دونم اتوبوس نیست و قطاره :دی) گفتم ۵۰ تا جای خالی دارین تو همین واگن. گفت یا اینترنتی بخر، یا برگرد از دفتر راه‌آهن بلیت بگیر. گفتم دو دیقه دیگه راه می‌افتین آخه. گفت با رئیس قطار صحبت کن. کلی آدم دور رئیس قطار جمع شده بودن که مثل من بلیت نداشتن. همه‌شون مرد بودن و فقط من خانم بودم اونجا. چون رئیس قطار به اونا توجه نمی‌کرد منم دیگه نرفتم جلو که مورد توجه واقع نشدنم رو ببینم. با اینکه کلی تمرین کردم وقتی نه می‌شنوم ناراحت نشم ولی هنوز قدرت نه شنیدن ندارم و نرفتم جلو. درهای قطار بسته شد و من غمگین و خسته و له و داغون زنگ زدم بابا و گفتم از این قطار جا موندم. با قطار هفت یا هشت میام. صدای سوت قطارو شنیدم. راه افتاد و از رفتنش فیلم گرفتم. لحظۀ بسیار جان‌گذاری بود به‌واقع. آن‌چنان که مأمور قطار هم دلش به حالم سوخت و گفت اشکالی نداره با بعدی میری.


[فیلمِ دور شدن قطار، سه ثانیه، ۴ مگابایت]


شش و چهار دقیقه کنار ریل ایستاده بودم که صدای ایمیل اومد. بله من همیشه آنلاینم :دی دکتر ح.، استاد شقایق اینا جواب ایمیلمو داده بود و گفته بود فردا ظهر بیا دفترم صحبت کنیم. زنگ زدم بابا و گفتم امشب نمیام. (جا داشت بابا بگه اول بذار دو دیقه از تصمیم قبلیت بگذره بعد تصمیم جدید بگیر :دی)

امروز رفتم دفتر دکتر ح. باهاش صحبت کنم. قبول کرد که استاد مشاور دومم باشه. از کارمم خوشش اومد و گفت خیلی جدیده و معلومه کلی فکر پشتشه. و من داشتم فکر می‌کردم اگه دیروز سوار قطار می‌شدم، اگه جواب ایمیلمو اون موقع نمی‌دیدم و بلیت بعدی رو می‌گرفتم و برمی‌گشتم تبریز...

این آیه رو خیلی دوست دارم:

«عَسى أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ وَ عَسى أَنْ تُحِبُّوا شَیْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ وَ اللَّهُ یَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ» بقره، ۲۱۶

چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید، حال آن که خیر شما در آن است. و یا چیزی را دوست داشته باشید، حال آنکه شر شما در آن است.

۰۵ دی ۹۷ ، ۲۳:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۸۱- سیر نمی‌شوم ز تو

سه شنبه, ۴ دی ۱۳۹۷، ۱۱:۴۷ ب.ظ

بعد از لیسانس، هفت روز هفته، شش روزشو شریف بودم. به هر بهانه‌ای. به هر بهانه‌ای. خودکارم که تموم می‌شد، هلک هلک پا می‌شدم می‌رفتم شریف که خودکار بخرم. برگۀ A4 لازم داشتم؟ کاغذ کادو می‌خواستم؟ لاک غلط‌گیرم تموم می‌شد؟ لوازم‌تحریری شریف همۀ اینا رو داشت. دوستم سیم‌کارتشو داده براش پانچ کنم؟ کجا؟ تو همین تعاونی شریف یه جایی هست، اونجا سیم‌کارتو کوچیک می‌کنن. شارژرم می‌سوخت؟ بغل تعاونی یه مغازه هست، شارژر و موس و فلش و همه چی داره. جزوه‌مو می‌خواستم سیمی کنم؟ تمرینامو باید پرینت کنم؟ انتشاراتی شریف. ناهار ندارم؟ بوفۀ شریف. نماز نخوندم؟ مسجد شریف. فلان کتابو لازم دارم؟ کتابخونۀ شریف. دندونم درد می‌کنه؟ سرما خوردم؟ درمانگاه شریف. کرمم تموم شده؟ داروخونۀ شریف. بلیت باید بخرم؟ آژانس بغل شریف. حجم اینترنتم تموم شده؟ اکانت شریفم هست هنوز. بعد از لیسانس و فارغ‌التحصیلیم یادشون رفته غیرفعالش کنن. کجا با بچه‌ها جمع شیم برای دورهمی؟ خب شریف. کیک تولدمو از کجا بگیرم؟ قنادی روبه‌روی در آزادی شریف. کیک تولد وبلاگمو از کجا گرفتم؟ قنادی روبه‌روی دانشکده مدیریت شریف. 

دانشجوی فرهنگستان بودم، ولی درسامو تو سالن مطالعۀ شریف می‌خوندم. پاییز اون سالی که درگیر کارای فارغ‌التحصیلی و گرفتن مهر و امضا از فلان بخش و فلان اداره بودم، با اینکه هر بار که می‌رفتم پی این کاغذبازیا میومدم اینجا و غر می‌زدم که امروز شصت جا رفتم و شصت تا امضای دیگه مونده که باید از فلانی و فلان جا بگیرم، ولی دلم می‌خواست این مراحل تا ابد طول بکشه و من هر روز برم اونجا و هر روز بیام غر بزنم که مدرکمو نگرفتم هنوز. پیاده می‌رفتم دیر برسم و بگن فردا بیا. از پله‌ها می‌رفتم که طول بکشه. اگه صف بود و نوبتم می‌رسید جامو می‌دادم به بعدیا. انقدر کشش می‌دادم این مدرک گرفتنو که دیگه صدای آموزش ارشدم هم درومده بود که چی شد این گواهی فارغ‌التحصیلیت؟ سه سال پیش، تو یه همچین روزایی. باید می‌رفتم کارت دانشجوییمو تحویل آموزش می‌دادم. نمی‌دادم. مگه به این آسونی بود دل کندن.

یکشنبه ظهر برای یه کاری رفته بودم شریف. عصرشم با بچه‌ها دورهمی داشتیم. دیدم کلی کیف پای تختۀ یکی از کلاساست. صحنۀ دلخراشی بود. کلی کیف پای تخته ینی کلی آدم که دارن امتحان می‌دن. به خدا که جان‌گدازه :دی



۰۴ دی ۹۷ ، ۲۳:۴۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

سال سوم دبیرستان، جبر و هندسه داشتیم. آقای هاشمی معلم هر دوی اینا بود. بعدها معلم گسسته‌مون هم شد. یادم نیست چرا ما یکی از اینا رو نیم‌سال اول خوندیم و یکی رو نیم‌سال دوم. ولی آخرای سال از هردوتاشون امتحان می‌گرفتن که مطالب برامون تکرار بشه. شاگرد منظم و درس‌خونی بودم. هر امتحان و تکلیفی رو تو تقویمم یادداشت می‌کردم که فراموش نکنم. ولی یه بار اشتباهی به‌جای هندسه، جبر خونده بودم. یا به جای جبر، هندسه. وقتی برگۀ سؤالاتو پخش کردن دلم هرّی ریخت. گند زدم و هیچ‌وقت نتونستم تلخی اون روزو فراموش کنم.

دیشب خواب دیدم دانشگاهم. سر کلاس شیمی. استادمون چند نفرو صدا کرد پای تخته که ازشون امتحان بگیره. مثل وقتایی که معلما اسممونو می‌خوندن که بریم برای پرسش شفاهی. یه وقتایی خداخدا می‌کردیم اسممونو نخونن و یه وقتایی داوطلب می‌شدیم. اسم یکی دو نفرو خوند و رفتن پای تخته و بعدی من بودم. وقتی اسممو خوند دلم هرّی ریخت. آخه چیز زیادی از شیمی تو خاطرم نمونده. وقتی برگۀ سؤالات رو داد دستم دیدم سؤالای زمین‌شناسیه. بماند که من توی هیچ کدوم از مقاطع تحصیلیم زمین‌شناسی نداشتم. سؤالا رو گرفتم و دیدم هیچی بلد نیستم. گریه‌م گرفته بود. واقعاً داشتم گریه می‌کردم :| به استادمون که یه خانوم بود گفتم آماده نیستم. گفتم فکر می‌کردم شیمی داریم این ساعت. فرستادم دفتر. رفتم به ناظم دانشگاه گفتم این چه رفتاریه با دانشجوها دارن؟ چرا وقتی می‌گم آماده نیستم درکم نمی‌کنید؟

۲۶ آذر ۹۷ ، ۰۹:۱۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1269- emni set merazto

چهارشنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۷، ۱۰:۰۷ ق.ظ

چهار سال پیش، تو یه همچین روزایی در تب و تاب کنکور ارشد بودم. سال آخر برق؛ درگیر پایان‌نامه و امتحانا و واحدهای پاس نشده و فارغ‌التحصیلی و ارائه‌ها و سمینارها. آخرین قفسۀ کتابخونۀ شریف، اون پشتِ پشت، آخرِ آخر، قفسۀ کتابای زبان و زبان‌شناسی بود. هر هفته یه چند تاشو به اسم خودم و هم‌اتاقیام و هم‌کلاسیام می‌گرفتم و می‌خوندم و خلاصه‌شو می‌نوشتم و پس می‌دادم و دوباره یه چند تای دیگه می‌گرفتم. سؤالای کنکورو می‌ذاشتم جلوم و می‌گفتم این سؤاله جوابش تو این کتاب بود. با اینکه مطالب رو خوب متوجه نمی‌شدم، سؤال‌ها رو نمی‌فهمیدم و بعضی کلمات رو اولین بارم بود می‌دیدم و حتی نمی‌دونستم چجوری باید تلفظش کنم کلمه رو، اما به تلاشم ادامه می‌دادم و هر آنچه که برام تازگی داشت و فکر می‌کردم مهمه رو تو سررسیدم یادداشت می‌کردم. حالا بعد از چهار سال اومدم سراغ سررسید سال 93، سراغ خلاصه‌هام. که خودمو برای دکتری آماده کنم. سؤالا رو گذاشتم جلوم و به این فکر می‌کنم که جوابش تو کدوم کتاب می‌تونه باشه. ندارم اون کتابا رو. آخرین قفسۀ کتابخونه مدام از جلوی چشمم رد میشه. خلاصه‌هامو مرور می‌کنم. به نکات مهمی که حالا به‌نظرم ساده و مسخره‌ن می‌خندم. به اینکه کنار چه کلماتی علامت سؤال گذاشتم و نوشتم نمی‌دونم ینی چی می‌خندم. نشستم خاطرات اون روزامو می‌خونم و چی بودیم چی شدیم خاصی تو چشامه.

+ پند مادرانه: فرزندم، وقتی کسی لهجه دارد، معنایش این است که او یک زبان بیشتر از تو می‌داند.

+ عنوان، از این یکی از پست‌های زیر آوار موندۀ بلاگفا [از پی‌دی‌اف عکس گرفتم؛ کلیک کنید]


۲۱ آذر ۹۷ ، ۱۰:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دیروز کامنتای ارسالیمو داشتم ارزیابی می‌کردم؛ ۹۸.۲ درصد کامنتای من غلط‌های املایی ملت بود :دی بعد یاد کیک تولد امسالم افتادم که روش شصت تا غلط ویرایشی و نگارشی اعمال شد. و یاد یکی از مقاله‌هام که تعیین رو تأیین نوشته بودم و هنوز وقتی استادی که اون غلطو کشف کرده بودو می‌بینم راهمو کج می‌کنم می‌رم تو افق محو می‌شم.



اینم از دشت امروز :)))


۶۲ نظر ۰۶ آذر ۹۷ ، ۰۸:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

برای تکمیل مبانی نظری پایان‌نامه‌م به یه مبحثی تو حوزهٔ کسب‌وکار نیاز دارم (یه جوری فرهنگستان و مدیریت رو درهم آمیختم که خودمم هنوز باورم نشده چطور). از فهرست یه کتاب کت و کلفت مبحثی که دنبالش بودمو پیداش کردم و خب نمی‌ارزه کتابه رو بخرم برای چند صفحه مطلب. کتاب کوچیکی هم نیست. بخوام بخرمم پیدا نمیشه اینجا. اینترنتی هم سفارش بدم طول می‌کشه برسه دستم و فردا لازمش دارم. پاشم برم تهران؟ بازم نمی‌ارزه این همه هزینه برای چند صفحه مطلبی که بهش اشراف دارم و فقط برای ارجاع دادن می‌خوامش. از هفت هشت ده نفر از دوستای کارشناسیم که تغییر رشته داده بودن مدیریت و اقتصاد پرس‌وجو کردم و هیچ کدوم نداشتنش. یکیشون نسخهٔ انگلیسیشو داشت که خب از هیچی بهتره و یکیشونم گفت توی دانشکده آقای فوتوکپی کتابه رو داره و هر کی بخواد براش کپی می‌کنه.

۵۹ نظر ۲۷ آبان ۹۷ ، ۰۰:۲۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۵۴- چرت و پرت جدید

شنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۷، ۱۱:۱۳ ق.ظ

چند روز دیگه و اگه دقیق‌تر بگم چهار روز دیگه ثبت‌نام دکتری ۹۸ شروع میشه، اون وقت این مغز بی‌صاحاب من کماکان داره خواب مصاحبه و نتایج آزمون قبلو می‌بینه و گویا نپذیرفته که من هنوز تصمیمی مبتنی بر ادامۀ تحصیل نگرفته‌ام و بی‌خیال آنچه گذشت شود. دیشب از دوستم که پایان‌نامه‌ش تأیید شده و وارد مرحلۀ دفاع شده شنیدم باید فونت پایان‌نامه‌هامون بی‌نازنین باشه و فاصلۀ خطوط ۱.۱۵. اون وقت من پایان‌نامه‌مو با بی‌لوتوس نوشتم، با فاصلۀ ۱.۵. خب چرا تغییرش نمی‌دم که منطبق بر اصول و ضوابط مصوب بشه؟ چون بی‌لوتوس رو دوست دارم. چون پایان‌نامۀ کارشناسیم هم بی‌لوتوس بود. چون نمی‌خوام خطوطم تو هم باشه و می‌خوام ۱.۵ باشه فاصله‌شون. چون پاراگراف‌ها و بخش‌ها رو طوری تنظیم کردم که صفحه که تموم میشه پاراگراف هم تموم بشه و اگه فونت و فاصله‌ها رو تغییر بدم نصف حرفم این ور صفحه است و نصفش اون ور صفحه. این رو اعصابمه. خواب دیدم امروز پا شدم رفتم فرهنگستان با استادم صحبت کنم که اجازه بده فونت پایان‌نامه‌م بی‌لوتوس و فاصلۀ خطوط ۱.۵ بمونه. نشسته بودم منتظر استاد مشاورم بودم که اومد تو و گفت سلام آقای دکتر حداد. گفتم سلام. ولی من آقای دکتر حداد نیستم. نه آقام نه دکترم نه حدادم. گفتم میشه فونت پایان‌نامه‌مو تغییر ندم و همینی که نوشتم بمونه؟ بهش قول داده بودم تا سی‌ام کارمو تحویل بدم و تو خواب حواسم بود که امروز بیست‌وششمه و چهار روز دیگه باید کارمو تحویل بدم. داشتیم باهم راجع به فونت صحبت می‌کردیم که صدام کردن گفتن نوبت مصاحبه‌ته. عذرخواهی کردم که بحث فونت رو نصفه رها می‌کنم و رفتم برای مصاحبه. خوشحال شدم که استادم جزو تیم مصاحبه‌کنندگان نیست. یه میز دراز با کلی استاد که دور میز نشسته بودن. روی تنها صندلی خالی که در عرض میز واقع شده بود نشستم و هفت هشت ده استاد خانوم سمت راست نشسته بودن و هفت هشت ده استاد خانوم در سمت چپ میز. اساتید گرایش روان‌شناسی علوم شناختی بودن. این گرایش اولویت آخرم بود. گویا مصاحبهٔ قبلی الکی بوده و حالا داشتن دوباره مصاحبه می‌کردن با ملت. حواسم بود که سال تحصیلی شروع شده و می‌دونستم باز هم شانسی برای قبولی ندارم. گفتم اجازه می‌دید قبل از شروع مصاحبه یه چیزی بگم؟ یه چیزی تو دلم مونده که داره خفه‌م می‌کنه و اگه اجازه بدید بگم. گفتن بگو. گفتم اون روز که وارد اتاق مصاحبه شدم یه آقایی داشت با تلفن صحبت می‌کرد. منتظر موندم تلفنش تموم بشه، اما اون هنوز داشت صحبت می‌کرد که بقیۀ استادها اسممو پرسیدن. معدلمو پرسیدن، اسم دانشگاه‌هایی که اونجاها درس خوندمو پرسیدن. گفتم اون روز خیلی بهم برخورد که آقاهه داشت با تلفن صحبت می‌کرد و گوش نمی‌کرد. ولی چیزی نگفتم. از یه استاد همچین انتظاری نداشتم. تلفنش که تموم شد پرسید اوقات فراغتمو چی کار می‌کنم. اونا در واقع داشتن وقت تلف می‌کردن و چیزایی رو می‌پرسیدن که تو فرمی که دستشون بود نوشته بودم. خانومی که روبه‌روم نشسته بود همون خانومی بود که روز مصاحبه هم دیده بودمش. گفتم شما می‌دونین من با چه بدبختی منابع آزمون رو پیدا کرده بودم و خونده بودم؟ چقدر تلاش کرده بودم؟ می‌دونین برای هر کدومشون چند بار اومدم تهران، به عالم و آدم سپردم کتابا رو برام پیدا کنن؟ اما حالا اون کتاب‌ها دارن تو کتابخونه‌م خاک می‌خورن. این‌ها رو تو خواب گفتم. بعد سرمو بلند کردم دیدم اساتید دارن ناهار می‌خورن و باهم حرف می‌زنن و اصن حواسشون به من و حرف‌های من نیست.

+ عنوان: امروز صبح از سوی یکی از خوانندگان کامنتی دریافت کردم با این مضمون: «چرت و پرت جدید ندارید بنویسید؟»


۲۶ نظر ۲۶ آبان ۹۷ ، ۱۱:۱۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

من که از عنفوان کودکیم عاشق این سلسله بودم و قدمت لطفعلی‌خان خیلی بیشتر از قدمت مراده. ولی ذوقم مضاعف می‌شه وقتی می‌بینم این همه مراد تو این سلسله بوده. بعد می‌دونستین اگه روزای اول دورۀ ارشدم دوستم اون یه لیوان آبو نمی‌داد دستم و نمی‌گفت بخور آب نطلبیده مراده، کاراکتر مراد هیچ وقت خلق نمی‌شد؟

داشتم از جلوی تلویزیون رد می‌شدم، نگاهم ناخودآگاه و گذرا افتاد رو زیرنویس برنامه‌ای که پخش می‌شد و کسی نگاش نمی‌کرد. یه برنامۀ مذهبی بود راجع به اربعین و یه آقایی داشت صحبت می‌کرد و اون پایین نوشته بود امامزاده زید، بازار بزرگ تهران. چند قدم از تلویزیون فاصله گرفته بودم که یهو برگشتم گفتم امامزاده زید؟!!! امامزاده زید!!! مامان، امامزاده زید. ببین. ببین اونجا رو. می‌بینی؟ سمت راست آقاهه رو ببین. یه در سبزه. دره یه کم این‌ورتره و دیده نمیشه. ولی ببین، ببین ایناهاش. لطفعلی‌خان اونجاست. اونجا دفنش کردن. قبرش اونجاست. الان امامزاده رو مرمت کردن. قبلاً این‌جوری نبود که. داغون بود. اونجا رو می‌بینی؟ یه کم اون‌ورتر. اونجا تالار کامران‌میرزاست. اینجا بازار کفاش‌هاست. تهِ بازار کفاش‌ها. ببین. و تمام مدت مامان که خدا شفات بدۀ خاصی تو چشاش بود چیزی جز یه آقاهه که روی صندلی نشسته و راجع به عطر اربعین صحبت می‌کنه نمی‌دید و من همچنان داشتم توضیح می‌دادم یه کم اون‌ورتر از آقاهه کجاست و یه کم این‌ورتر از آقاهه و پشت دوربین تو زاویه‌ای که ما ایستادیم چیه.

پ.ن: اگه هشت سال پیش عقل و تجربۀ الانمو داشتم، هیچ وقت تنهایی تو روز تعطیل پا نمی‌شدم برم امامزادۀ مخروبه‌ای که تا حالا نرفتم و تهِ بازاره و بازار تعطیله (+، +، +).

۰۴ آبان ۹۷ ، ۱۷:۲۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

من به دانشگاه فکر نمی‌کنم. من یک سال و پنج ماهه که دانشگاه نمی‌رم. من دیگه امتحان ندارم. من همۀ کتاب‌ها و جزوه‌هامو بردم گذاشتم انباری. من مدت‌هاست هم‌کلاسیامو ندیدم. استادهامو ندیدم. مدت‌هاست که باهاشون در ارتباط نیستم. مدت‌هاست ازشون بی‌خبرم. من دیگه امتحان ندارم. من دیگه دانشگاه نمی‌رم. مغز عزیزم، لطفاً بفهم اینو. بفهم بزرگوار :|


می‌تونید روش کلیک کنید

۰۳ آبان ۹۷ ، ۱۵:۲۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۳۶- صفحۀ ۴۶، فونت و اطلاعات هدینگ

چهارشنبه, ۲ آبان ۱۳۹۷، ۰۷:۵۹ ق.ظ
۰۲ آبان ۹۷ ، ۰۷:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

ضمن عرض سلام و خسته نباشید و صبح به خیر، در خدمت شما هستیم با پستی دیگر از سلسله پست‌های «هر چه من دیوانه بودم، ابن سیرین۱ بیشتر». مستحضر هستید که من هنوز که هنوزه خواب کلاس و درس و مدرسه می‌بینم و هر بار به طرق مختلف از آزمون‌های گوناگون زندگیم قبول یا رد میشم و شبی نیست که یه امتحان تو خواب ازم نگیرن. الانم اومدم تندیس مسخره‌ترین خوابو تقدیم خواب دیشبم کنم و برم. مسواک به دهن داشتم می‌رفتم سرویس بهداشتی طبقهٔ چهارم خوابگاه مسواک بزنم. دورهٔ کارشناسی خوابگاهمون سوئیت بود و آشپزخونه و سرویس‌ها توی واحدمون بودن. ولی دورهٔ ارشد اینا بیرون اتاقمون بودن و صُبا معمولاً سرویس طبقهٔ خودمون پر بود و من می‌رفتم طبقهٔ چهارم مسواک می‌زدم. تو خوابم هم داشتم می‌رفتم طبقهٔ چهارم مسواک بزنم. هر طبقه هم یه نگهبان داشت که می‌پرسید کجا میری و چرا میری و میری کیو ببینی و میری چی کار کنی. تو خواب. موقع رفتن نگهبان طبقهٔ چهارم مادرشوهر مارال تو سریال آنام بود. بله من این سریال رو هم دیده‌ام به لطف و برکتِ فراغت از تحصیل و سوز به دل همه‌تون که دیالوگ‌های ترکیشو بدون زیرنویس متوجه می‌شدم :دی. اجازه داد برم و وقتی برگشتم نگهبان عوض شده بود و جلومو گرفت گفت تو اون بالا چه می‌کردی و چجوری رفتی و چرا رفتی و چرا ندیدمت وقتی رفتی؟ که مادرشوهر مارال اومد گفت من اجازه دادم بره مسواک بزنه. بعد یه متنی که انگار پایان‌نامه‌م بودو نشونش دادم که ببینه فونتش درسته یا نه. یادتونه مشهد، تو رواق غدیر چند تا خانوم ردیف جلو نشسته بودن و کتاب دعاشون به خط اردو و شبیه هندیا بود؟ این تصویر از کتابشون گوشهٔ ذهن من مونده بود. استادم هم یه گزارش از پایان‌نامه‌م خواسته و گفته تا پایان مهرماه بفرستم براش. امروزم پایان مهره و دیشب داشتم فکر می‌کردم امروز چه خاکی به سرم قراره بریزم و از یکی از دوستان که دکتری قبول شده و شاید باورتون نشه دفاع نکرده و مدرک ارشد نداره هنوز، خواستم شیوه‌نامه‌ای که باید بر اون اساس پایان‌نامه بنویسیمو برام بفرسته. خودم فونت و سایز و اینا رو بر اساس شیوه‌نامهٔ شریف تنظیم کرده بودم. حالا این بحث فونت متن هم یه گوشهٔ دیگهٔ ذهنم بود. بعد این چیزی که تو خواب نوشته بودم فارسی بود، ولی شبیه خط هندیا بود. نشون نگهبان طبقات خوابگاه دادم و گفت اینکه فونتش منطبق بر اصول ما نیست که. این فونتش بی مراده ببر فونتشو عوض کن باید تاهما باشه.

۱ ابن سیرین معبّر خواب بودن و در این زمینه تخصص فراوان داشتن.

۳۰ مهر ۹۷ ، ۰۷:۴۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۳۱- امروز هفدهمین روز از دهمین ماه سال میلادیه

چهارشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۷، ۰۲:۳۸ ب.ظ


از اونجایی که من هنوز که هنوزه خواب امتحان علوم و تاریخ و جغرافی و الکترومغناطیس می‌بینم و هر بار به انحای مختلف از کنکورهای کارشناسی، ارشد و دکتری قبول یا رد میشم و در عالم رویا منتظر اعلام نتایجم هنوز، بعید می‌دونم بعد از دفاع هم حتی خواب‌های دفاعانه دست از سرم بردارن و هر شب خواب داورا رو نبینم. علی ایُ حال یه جوری مرزهای خواب دیدن رو درنوردیده‌ام که خواب می‌بینم استاد شمارۀ یازده که داور دفاع‌هاست و جای بابابزرگمه، مثل ما داره پایان‌نامه می‌نویسه و استاد راهنماش هم استاد شمارۀ پنجه. استاد شمارۀ پنج هم منو یادش نمیاد و به کل فراموشم کرده و وقتی پایان‌نامه‌مو می‌بینه می‌گه چه جالب! شما زبان‌شناسی خوندین؟ کدوم دانشگاه؟ اما تندیس برترین سکانس فعلاً تعلق می‌گیره به اون قسمت از خواب دیشبم که داد زدم سر اساتیدم که دست از سرم بردارین من اصن نمی‌خوام دفاع کنم، من اصن مدرک نمی‌خوام ولم کنین بذارین تو حال خودم باشم. یه جوری داد زده بودم که صبح گلوم درد می‌کرد :|

۲۵ مهر ۹۷ ، ۱۴:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۲۶- سفرنامۀ نه چندان مختصر :دی

شنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۷، ۰۷:۲۲ ب.ظ

این ۹۱ تا، به جز یادداشت ۶۸ام خاطراتی هستن که در طول سفر نوشتم. برای اینکه بیات نشن و تازه از تنور درومده بخونیدشون، همون موقع برای پست قبلی کامنت می‌ذاشتم اینا رو. و برای اینکه به‌عنوان پست مستقل تو آرشیوم هم داشته باشم، اینجا هم می‌ذارمشون. تک‌تک پستشون نکردم که دم به دیقۀ ستارۀ اعلان پست جدید برای دنبال کنندگان وبلاگم روشن نشه و کلافه نشدید :)




۱. این دانشجوهای کوله به دوشی که تو راه‌آهن دیدم و الان کوپهٔ بغلن، وقتی دیدمشون یه حسرتی تو نگاهم بود که در قالب کلمات نمی‌گنجه (۱۱ مهر ۹۷، ۱۵:۰۹)

همین تو نبودی که تا پارسال آه و ناله می‌کردی و از غم غریبی و غربت می‌گفتی؟

۲. دیشب داداشم برای مامانم یه کیف کادو داد. بی‌مناسبت‌. منم خیلی وقته کیف مجلسی نخریدم و داشته‌هامم یا دادم رفته یا کهنه شدن و کیف نو ندارم خلاصه. تصمیم داشتم یه کیف برای خودم بگیرم و هی صبر می‌کردم اوضاع اقتصادی مملکت به ثبات برسه بعد. کیف مامانو که دیدم گفتم منم ایشالا از مشهد می‌گیرم. تو کوپه، یهو مامانم یاد کیفش افتاد و کلی از داداشم تشکر کرد و کلی دعاش کرد و بعد برگشته به من میگه تو هم که گفتی از مشهد می‌خری برام. زیپش فلان باشه و رنگش بهمان باشه و پیشاپیش از تو هم ممنونم و خیر از جوونیت ببینی و ایشالا به مرادت برسی و خوشبخت شین و اینا. بعد داداشم میگه بیا همینی که من خریدمو دنگی حساب کنیم تو دیگه نخر. 

آقاااااا من اصن منظورم این نبود که می‌خوام برای مامان کیف بخرم. برای خودم می‌خواستم بخرم :| :))) سوء تفاهم شده به خدا :| نتیجهٔ اخلاقی: هنگام ادای جملات، فاعل و مفعول و مضاف‌الیه و متمم و مسند و فعل و حروف ربط و اضافه و سایر ملزومات جمله رو دقیق بیان کنید که تو این اوضاع اسفناک اقتصادی خرج‌های پیش‌بینی نشده و بی‌مناسبت و کمرشکن تراشیده نشه براتون (۱۱ مهر ۹۷، ۱۵:۲۴)

الان قیمتا ( قیمت هر چیزی) یه جوری گزاف و عجیب و تخیلیه که نمی‌دونی اون عددی که روی اجناس زدن به ریاله، تومنه، چیه؟! همین‌جوری صفر بی‌زبونو ردیف کردن کنار هم :(

۳. هم‌قطاران خسته‌ای دارم این سری. از وقتی سوار شدن خوابن :| به این حجم از سکوت عادت ندارم. معمولاً قطارای دوران دانشجوییم اینجوری بودن که تو همون نیم ساعت اول همه سیر تا پیاز زندگیشونو می‌ریختن وسط دایره (در واقع وسط زمین مستطیل‌شکل بین دو تا تخت) و آی حرف می‌زدن! آی حرف می‌زدن :))) ولی اینا اصن هیچی نمیگن :دی (۱۱ مهر ۹۷، ۱۵:۳۸)

انصافاً تو هم زیادی کم‌خوابی :|

۴. گشنمه :| بیدارشون کردم میگم ناهار نمی‌خورین؟ بیست دیقه به چهاره. میگن نه. اگه تو گشنته بخور :| سیر و خسته‌ن (۱۱ مهر ۹۷، ۱۵:۴۳)

چقدرم غذا خوردی. اون همه داد و بیدار کردی نصف ساندویچم به زور خوردی

۵. ساعت چهار ناهار خوردیم، فیلم دیدیم و الان داریم منچ بازی می‌کنیم. از این منچ‌های موبایلی :دی منم همیشه رنگم آبیه. حدودای سه سه و نیم قطار داشت محمد رسول الله رو پخش می‌کرد و اوایلش که خواب بودیم (بودند) و و ندیدیم. از بعدِ فوت آمنه دیدیم و چقدر خوب بود، چقدر قشنگ بود. چقققققققدر عالی. چقدر دوستش داشتم و چقدر افسوس می‌خورم که پیش از این ندیدمش. یادم باشه بعداً دوباره و سه‌باره و چهارباره ببینمش. چقدر لذت بردم از این فیلم ^-^ (۱۱ مهر ۹۷، ۱۷:۳۱)

انقدر خوب بود این فیلم که بیش از پیش‌ عاشق حضرت محمد شدم ^-^



۶. بازی منچو من بردم

میانه (اسم یه شهریه تو استان خودمون) نگه‌داشته بودن برای نماز.

همه‌مون پیاده شدیم و چون لپ‌تاپ خودم و داداشم و دوربین و کلی چیز میز مهم تو کوپه داشتیم بدو بدو خوندم و زودی برگشتم قطار که مراقب وسیله‌هامون باشم. داشتم سوار می‌شدم که یه خانوم شیک و مسن گفت دخترم؟ از گوشی و اینترنت سردرمیاری؟ منم که عاششششششق کمک کردن به ملتم، گفتم بله یه کم. گوشیشو داد و گفت ما از ترکیه میایم و داریم می‌ریم مشهد. لهجه‌ش مشهدی بود. گفت خطم روشنه ولی هر چی دادهٔ گوشی‌مو باز می‌کنم تلگرامم وصل نمیشه. اینترنت نمیره کلاً. گوشی‌شو گرفتم و گفتم ایرانسلین یا همراه اول؟ گفت ایرانسل. گفتم برنامهٔ ایرانسل من دارین؟ گفت آره. رفتم اون تو و دیدم بستهٔ اینترنتیش ۲ تا ۷ صبحه. گفتم الان این ساعت بسته ندارین. گفت کار واجب دارم. چی کار کنم؟ ۱۴۰۰ تومن شارژ داشت فقط. گفتم با این مبلغ می‌تونم براتون یه گیگ یه ساعته بگیرم. بگیرم؟ گفت آره. بعد که اینترنتشو فعال کردم دیدم تلگرام ایکس و پلاس و از این تلگراما داره که فیلترشکن لازم داره. گفتم تلگرام فیلتره. فیلترشکن ندارین؟ داشت، ولی کار نمی‌کرد. سریع رفتم بازار و براش تلگرام طلایی دانلود کردم. قبلش بازارش نیاز به آپدیت داشت. اونو اول به‌روزرسانی کردم. شمارهٔ تلگرامشو که پرسیدم گفت ۹۱۵. از اونجا فهمیدم مشهدی‌ان. نصب که شد، از قسمت تنظیمات، دانلود خودکارشو غیرفعال کردم و گوشیو دادم دستش و گفتم درست شد. بعد قطار سوت زد که ینی سوار شین دارم میرم. سوار شدیم و همهٔ این کارا رو تو کمتر از سه چهار دقیقه انجام دادم :دی کلی تشکر کرد و منم کلی ذوق‌زده و خوشحالم الان. و جالبه با اینکه تو اکانت ایرانسل من و تلگرامش اسمشو نوشته بود و شماره‌شم گفت بهم، مطلقاً هیچی یادم نمیاد و الان نه اسمشو می‌دونم نه شماره‌ش یادمه (۱۱ مهر ۹۷، ۲۰:۱۹)

۷. فکر کنم سه چهار ساعت پیش تهرانو رد کردیم. خواب بودم اون موقع. ایستگاه قزوین که رسیدیم رفتم بخوابم. گفتم اینجا قزوینه و خوابیدم. مامان گفت از کجا فهمیدی قزوینه؟ گفتم از ساعت، از این دار و درختا. ناسلامتی خاطره داشتم چهار پنج ماه پیش از این ایستگاه. چه صبحی بود اون صبح. دلم فقط خواب می‌خواست و باید می‌رفتم سر جلسهٔ امتحان. الان بیدارم و دلتنگ... دقیقاً هم نمی‌دونم تنگِ چی و کی و کجا. شاید دلتنگ تاکسیای روبه‌روی کوچهٔ رستاک که صُبا وقتی می‌رفتم فرهنگستان راننده‌ها داد می‌زدن آریاشهر، جنت‌آباد، خانم آریاشهر؟ امان از بی‌خوابی‌های شبانه که با آنتن ندادن گوشی و کمبود باتری و فاصله از پریز همراه باشه و جز خیره شدن به سقف و یادداشت‌های بی‌سروته راه دیگه‌ای نداشته باشی (۱۲ مهر ۹۷، ۰۳:۳۷)

۸. در شهری به نام گرداب (که از گوگل جست‌وجو کردم و سر از استان مازندران و لرستان و کهکیلویه و بویر احمد درآوردم) نماز صبح خوندیم. نمی‌دونم کجاییم دقیقاً ولی حدسم به سمنانه. برای صبونه، عمه‌ها کیک درست کرده بودن و آورده بودن راه‌آهن. خاله‌ها هم نون روغنی گرفته بودن برامون. الان دارم کیک می‌خورم و می‌بینم کیک کشمشیه. اسم کشمش هم حتی حالم رو متحول می‌کنه چه برسه به خوردنش. داشتم دونه دونه کشمشا رو شناسایی می‌کردم و جدا می‌کردم و می‌دادم به بابا که یکیش انگار خودشو مخفی کرده بود و ندیدم و خوردم. آقا وقتی حضور کشمشو زیر دندونم حس کردم و خرچ صدا داد چنان عقی زدم که می‌خواستم شام و ناهار دیروز و پریروز و پس‌پریروز و هر چی تو معده‌م از روزهای پیشین ذخیره دارمو بالا بیارم. کشمش نریزید تو کیکایی که من قراره بخورم. مرسی :) (۱۲ مهر ۹۷، ۰۷:۲۰)

۹. صبح یه کم بعد نماز خوابیدم، همه‌ش خواب وبلاگمو می‌دیدم. خواب می‌دیدم پستمو ۱۵ نفر لایک و ۱۴ نفر دیس‌لایک کردن. بعد داشتم دنبال کلمهٔ سلام تو کامنتا می‌گشتم و گوگل همهٔ کامنتای سلام‌دارو نشونم داد. بقیه‌ش یادم نیست دیگه. با صدای بلند بچهٔ کوپه بغلی بلند شدم. با صدای فوق‌العاده بلند داشت آواز می‌خوند :| (۱۲ مهر ۹۷، ۰۷:۳۶)

تا ظهر صداش رو مخم بود :|

۱۰. از دیشب همه‌ش به این سریال شبکهٔ سه فکر می‌کنم که نتونستم ببینم. بعداً باید دانلود کنم. سر جمع نیم ساعتم ندیدم فصل اولشو. دوست نداشتم. هم به خاطر اسم فیلم و پیش‌فرضی که از فیلمای عاشقانهٔ ایرانی داشتم، هم به خاطر این دختره ارغوان. اصلا از حرف زدن و ادا و اطواراش خوشم نمیومد. نه تنها اون، بقیهٔ کاراکتراشم دوست نداشتم. غیرقابل درک و ناملموس بود رفتاراشون. لوس :|، چندش :|. بعد یادمه تو یه سکانسی پسر کوچیکهٔ خانواده (فکر کنم اسمش حامد بود) گفت رتبهٔ تک‌رقمیه و المپیادیه و مهندسی می‌خونه و اِله و بِله و جیمبله. گفتم ایول لابد شریفیه. بعد تو یه سکانسی داشت از شهرستان که دانشگاه و خوابگاهش اونجا بود میومد تهران :| مگه داریم؟ مگه میشه؟ ینی نویسنده به این فکر نکرده اینا معمولا میرن شریف؟ تازه این پسره که تهرانی بود، چه مرضی داره بره شهرستان و خوابگاه؟ شریف نشد امیرکبیر، خواجه نصیر، علم و صنعت، ولی دیگه شهرستان آخه؟ ولی چون سریالو دقیق نمی‌دیدم پیگیری نکردم ببینم چی به چیه. ولی فصل دومشو دوست داشتم. بازیگراشم همین‌طور. در کل این سریالایی که دههٔ شصت و هفتادو نشون میده رو دوست دارم. وقتی اون دوره رو می‌بینم خاطره‌هام زنده میشن انگار :))) مانتوهای اپل‌دار بلند، تاکسیای نارنجی و زمان جنگ و در کل چیزای قدیمی رو دوست دارم. شباهنگ که سریال نمی‌دیدی همه عمر، دیدی که چگونه سریال، شباهنگ گرفت؟ (۱۲ مهر ۹۷، ۰۷:۴۲)

۱۱. الان فکر کنم نزدیکیای نیشابور باشیم. یکی از دوستان کامنت گذاشته که دیشب معلوم شد که ارغوان دختر مالکه. منم با ذوق داداشمو که نه فصل یکو دیده نه دو رو و نه کلا سریال می‌بینه و هر موقع هم ما می‌بینم مورد تمسخر قرار میده که داریم عمرمونو تلف می‌کنیم بیدار کردم میگم اون دختر لوس که ازش خوشم نمیومد دختر مالک بود!!! خمیازه‌کشان با یه چشم باز و یه چشم بسته جواب داد میگی چی کار کنم؟ :| و دوباره خوابید. حالا ما یه بار از یه سریالی خوشمون اومدااااا. ببین چجوری ذوقمو کور می‌کنه؟ الان دارم افسوس می‌خورم قسمتای اولشو ندیدم و آیا دانلود کنم یا نکنم؟ ولی به خدا دختره رو مخمه هنوز. خییییلیا، نه یه کم (۱۲ مهر ۹۷، ۱۰:۵۸)

۱۲. نیم ساعت پیش رسیدیم. اگه قول بدین نیاین پیدامون کنین و ترورم نکنین بگم‌ که جایی که در اونجا سکنا گزیده‌ایم خیابان چهل‌وچهارمه :)) چهار، این عدد دوست‌داشتنی (۱۲ مهر ۹۷، ۱۳:۳۲)

اگه دقیق‌تر بگم چهار تا خیابون بعد از ۴۴ :دی

۱۳. تو این بیست و چند سال عمر بابرکتم کمِ کم بیست و چند تا هتل دیدم و تجربه کردم و این اولین باره می‌بینم بعد از گرفتن خدا تومن هزینه برای هر شبش، برای آبِ خوردن و اینترنت هزینهٔ جدا می‌گیرن. خب یا نگیر یا روی همون هزینهٔ هتل بگیر. یه بطری آب دو تومن، پونصد مگ پنج هزار، با سرعت حلزون :| (۱۲ مهر ۹۷، ۱۶:۰۹)

واااای غذاهاشو بگو. ینی هر چی از منو سفارش میدم، سری بعدی اون غذا رو می‌فرستم لیست سیاه و حاضر نیستم حتی بهش فکر کنم :|

۱۴. داریم با اسنپ می‌ریم سمت باب‌الرضا و من دارم اینا رو هی تمرین می‌کنم یادم نره:

هر جا زعفران دیدم: حامد سپهر، کبوتر و یاکریم دیدم: من مبهم، گلی آرزوهای نجیب، دختر کوچولو دیدم: نیلگون، یاد وبلاگ و کامنت افتادم: بلوئیش، نسیم خنک صبح وزیدن بگیره: صبا مهدوی، خادم مهربونی که لبخند می‌زنه: نسرین، هر وقت دلدادگان دیدم یا هر وقت از قطار پیاده شدم که برم نماز بخونم یا هر وقت که دو تا مهره منچم هنوز وارد بازی نشده بود ولی به‌طرز حیرت‌آوری با ۵ ۶ تا ۶ِ پشت سر هم بردم، رفتم صحن گوهرشاد و نمازِ صبح جمعه، حاج آقا سوره جمعه رو خوند: صالحه، هر جا در دیدم: حورا منتظر اتفاقات خوب، صحن انقلاب، روبروی گنبد و ایوان طلا: نیایش، دخترای کوچولو دیدم که دنبال کبوترا می‌کنن و انگار نه انگار پدر مادری دارن: شهاب‌الدین، بچهٔ شیطونی دیدم که با تذکرهای خادمان به خودش و مامانش هم‌چنان دست از فعالیت و احتمالا سر و صدا برنمی‌داره: آرزو، هر وقت اسمال (؟) طلا رو دیدم: فاطمه (این اسمال چیه خدایی؟!)، گنبد: احسان، وقتی باد کولرهای حرم خورد بهم و لرزم گرفت: هوپ، اگه موقع نقاره زدن اونجا بودم: آنشرلی، سقاخونه رفتم: راضیه، اون چیزایی که باهاش ضریحو تمیز می‌کننو دیدم: بهاره، نوشته‌ای چیزی روی در و دیوار دیدم: مهرناز، بارون اومد: زد عچ آر، هر وقت اسکرین گوشی‌مو دیدم: نلیسا، هر وقت یکی از اون خادمای حرم که سن و سالی ازشون گذشته، از اون پیرغلامای امام رضا که لباس فرم بلند مشکی می‌پوشن دیدم: شهرزاد، گنبد طلا رو دیدم: دکتر یونس، باب‌الرضا و گوهرشاد رفتم: مهتاب، ساعت چهار تو حرم باشم: دیوانه، اگه تو حرم، لهجه یزدی شنیدم: یاد ezefa بیفتم. و حاجت‌روایی دوستان که خالی خالی التماس دعا گفتن :دی (۱۲ مهر ۹۷، ۱۶:۵۹)

۱۵. دو رکعت نماز به نیابت از همه‌تون خوندم و الانم می‌خوایم نماز مغرب بخونیم به جماعت. شب شهادت امام چهارم هم هست (۱۲ مهر ۹۷، ۱۷:۳۵)

۱۶. دعای کمیل، باب‌الجواد :) (۱۲ مهر ۹۷، ۱۹:۲۰)



۱۷. تو لابی (یادم باشه بعداً معادل فارسیشو چک کنم ببینم چیه) نشستیم منتظر سرویس هتلیم ما رو برای نماز صبح ببره حرم (۱۳ مهر ۹۷، ۰۳:۲۱)

چقدرم به موقع اومد این سرویس. کلاً تو این سه روز یه بار با سرویس رفتیم حرم :| کلاً یه بار :|

۱۸. اولین دعای ندبهٔ عمرم :) اون حیاطی که (حیاط می‌گن؟) ایوان طلا داره (ایوان رو هم مطمئن نیستم که درست می‌گم. یه جای طلاییه). تو اون حیاطیم خلاصه (۱۳ مهر ۹۷، ۰۵:۴۴)



۱۹. عرضم به حضورتون که، خانواده گفتن بعد نماز، ساعت پنج برگردیم هتل. من گفتم بیشتر بمونیم و دعای ندبه هم بخونیم. گفتن پس تا هفت. گفتم نه یه کم بیشتر بمونیم و حیاطا رو هم بگردیم (من می‌گم حیاط، شما بخون صحن). بعدش متفرق شدیم که تا هشت هر کی‌ هر کاری خواست بکنه. اینم بگم که من با اینکه کم‌خوابم ولی اون مقدار خواب لازمم رو باید انجام بدم. نتیجه آنکه من اواسط دعای ندبه داشتم بیهوش می‌شدم و متفرق بودیم و من نمی‌تونستم ابراز ندامت کنم و برگردیم و داشتم از خواب و خمیازه می‌مردم. ولی الان زنده‌ام و دارم حیاطا رو می‌گردم (۱۳ مهر ۹۷، ۰۷:۱۷)

خدایی من خیلی کم می‌خوابم. ولی اون کمو حتما باید بخوابم :| مثلا الان که دارم کامنتا رو جواب میدم خانواده خوابن. ولی برای من همون چند ساعت خواب دیشب کافی بود.

۲۰. داریم با بی‌آرتی برمی‌گردیم هتل صبونه بخوریم. بی‌آرتیای اینجا هم مثل بی‌آرتیای شهر خودمون خانوما عقبن آقایون جلو. تهران ولی برعکسه. به جای بی‌آرتی هم بهتره بگیم اتوبوس تندرو. قیمت بلیت اینجا ۵۰۰ تومنه. تهران و تبریزو نمی‌دونم چنده :| (۱۳ مهر ۹۷، ۰۷:۴۵)

از مامانش اجازه گرفتم ازش عکس بگیرم



۲۱. یه آقای عرب داشت به زبان عربی دنبال نونوایی می‌گشت و از مغازه‌داری که ما از جلوی مغازه‌ش رد می‌شدیم آدرس می‌پرسید. مغازه‌دار، عربی متوجه نمیشد. بابا متوجه میشد ولی نونوایی رو بلد نبود. بابا از مغازه‌دار آدرس نونوایی رو پرسید و به آقای عرب گفت. به این میگن کار تیمی. ینی یکی آدرس بلده عربی بلد نیست، یکی عربی بلده آدرس بلد نیست. و با همکاری هم یه آدرس عربی رو به مرد عرب میگن و اونو به مقصود می‌رسونن (۱۳ مهر ۹۷، ۰۸:۰۴)

در همین راستا یه انیمیشن هست که خرگوش و لاک‌پشت همکاری می‌کنن باهم و به هم کمک می‌کنن که به هدفشون برسن

۲۲. با این مقدمه که صبحانه سلف‌سرویسه و هر کی خودش میره هر چی می‌خواد برمی‌داره، مامانم سر میز صبحانه برگشته بهمون میگه وقتی داشتم پنیر برمی‌داشتم یه آقایی تو بشقابم گوجه و خیار می‌ذاشت. نمی‌دونم رو چه حسابی بود. شاید اشتباه گرفته بود‌. داداشم هم مامانو پوکرفیس نگاه می‌کرد که اون آقا من بودم :| منم داشتم میز و صندلیا رو گاز می‌گرفتم از شدت خنده :))))))) (۱۳ مهر ۹۷، ۰۸:۵۶)

دیروزم بابا داشت عکسایی که خودم موقع وضو گرفتنش یواشکی ازش گرفته بودمو نشونم می‌داد می‌گفت امید گرفته :|

۲۳. دارم با مامان می‌رم حرم برای نماز جمعه. کیا نماز جمعهٔ کربلای ما یادشونه؟ هنوزم همون‌قدر بلدیم که اون موقع بلد بودیم :دی (۱۳ مهر ۹۷، ۱۰:۰۶)

۲۴. الان تو صف بازرسی هستیم. از اینا که آدمو می‌گردن چیز خطرناکی همراش نباشه. یه خانومی صف کناری ایستاده که قاب گوشیش جغد بنفشه. پشت سرش یه خانوم دیگه با یه بچه تو کالسکهٔ قرمز ایستاده و یه کیف دستی جغدی دستشه. اینا رو دیدم یاد خودم افتادم :دی (۱۳ مهر ۹۷، ۱۰:۴۵)

روی دیوار پل عابر پیاده هم یکی نوشته بود مرادلو. عکس گرفتم ازش :دی



۲۵. نیم ساعته نشستم به خیال اینکه خطبه گوش می‌دم با دقت دارم به حرفای یه آقایی که صداش از بلندگو پخش میشه و راجع به مسائل روز از جمله اینترنت و فضای مجازی و ازدواج اینترنتی و طلاق و تصادفات و امنیت کشور و آمار استان خراسان صحبت می‌کنه گوش میدم. الان یه آقایی اومده میگه گوش جان بسپارید به خطبه‌های پرصلابت امام جمعهٔ محترم حضرت آیت الله علم‌الهدی :| پس اینی که گوش می‌کردم چی بود؟ کی بود؟ (۱۳ مهر ۹۷، ۱۱:۲۲)

خطبه رو مگه نباید کسی که نماز می‌خونه بخونه؟ پس چرا صدای خطبه‌خوان و نمازخوان (امام جمعه میگن؟) فرق داشت؟ شایدم اون حرفا خطبه نبودن کلا.

۲۶. الان اذانو گفتن. نمی‌دونم دیگه بعدش چی میشه. یه آقایی داره حرف می‌زنه و موضوع حرفاش مذهبی و تفسیر قرآنه. فعلا گوش می‌دم ببینم شبیه خطبه است یا نه. از یه خانومه پرسیدم ما مسافریم. آیا نماز عصر جمعه رو هم باید شکسته بخونیم؟ گفت آره. گفتم ظهر هم دو رکعته دیگه؟ یه کم بعد اونم نحوهٔ بی‌صدا و خاموش کردن گوشی‌شو ازم پرسید (۱۳ مهر ۹۷، ۱۱:۳۲)

وسط خطبه یه شعر از باباطاهر خوند که دل و دیده داشت. ز دست دیده و دل هر دو فریاد نه ها. یه شعر دیگه. هر چی فکر می‌کنم یادم نمیاد.

۲۷. وقتی دارم اینا رو می‌نویسم، مامانم هم می‌خونه. منم سعی می‌کنم ریزش کنم نتونه بخونه :دی ولی بازم می‌تونه بخونه :))) نخون خب :دی مامان سمت چپم نشسته، یه خانومه هم سمت راستمه. خانومه عطر مامانو برداشت یه نگاهی کرد و گفت خوش‌بوئه و گذاشت سر جاش. بعد تسبیح مامانو که از کربلا گرفتیم برداشت و نگاه کرد و گفت خوشگله و گذاشت سر جاش. چند لحظه بعد مامان تسبیحو برداشت ذکر بگه، تسبیح منهدم شد پاشید نابود شد اصن :))) چشم‌هایش :| :دی (۱۳ مهر ۹۷، ۱۱:۵۱)

۲۸. چند تا خانوم عرب‌زبان تو صف ما هستن که دارن وسط خطبه نماز می‌خونن. اون خانومه که نحوهٔ خاموش کردن گوشیشو ازم پرسید، گفت بهشون بگم باید به خطبه گوش بدن و نماز مستحبی نخونن. گفتم اینا فارسی متوجه نمیشن و خطبه‌ها رو نمی‌فهمن. برای همین نماز می‌خونن :) گفت آهان. باشه پس :) اینا همون حسی رو دارن که ما تو کربلا داشتیم. ولی اونجا یه وقتایی به خاطر ما سخنرانی فارسی هم ارائه می‌کردن و چقدرم لهجهٔ فارسیشون بامزه بود. اینجا ولی ندیدم سخنرانی به زبان عربی باشه (۱۳ مهر ۹۷، ۱۲:۰۲)

روز آخر یه جایی رو کشف کردم سخنرانی عربی داشت.

یه پسر و دخترم صحن غدیر انگلیسی حرف می‌زدن. به چیزی به هم گفتن بعد گفتن ان‌شاءالله اِگِین. ولی خدایی سخته یه جایی باشی زبونشو نفهمی.

۲۹. مامانم میگه اینا رو برای کی می‌نویسی؟ کی می‌خونه؟ میگم اینا پست نیست. یادداشته. چون دوست ندارم دم به دیقه ستارهٔ وبلاگم روشن بشه و ملت هی بیان ببینن من دارم گزارش لحظه به لحظه میدم، بی‌صدا دارم تو قسمت کامنتا یادداشت می‌کنم حرفامو. بعد تعداد آنلاینا رو نشونش می‌دم میگم ببین، اینا الان دارن حرفامو می‌خونن :))) (۱۳ مهر ۹۷، ۱۲:۱۰)

۳۰. خب به سلامتی، دومین نماز جمعهٔ زندگی‌مو به منصهٔ ظهور رسوندم و تقدیم درگاه احدیت کردم :دی خیلی باحال بود. دو تا قنوت داشت. قنوتاشو چون متوجه نمی‌شدم چه ذکری میگه و چون دوست نداشتم الکی تکرار کنم، همون ذکر همیشگی خودمو گفتم (۱۳ مهر ۹۷، ۱۲:۳۸)

یه موقع تو مصاحبه‌ای جایی ازم پرسیدن نماز جمعه میری یا نه، میگم من پشت سر آقای علم‌الهدی نماز خوندم. چی فکر کردین؟ :)))

۳۱. برای نماز صبح، خانواده رو با خودم آوردم رواق غدیر. این رواق کوچیکه و زود پر میشه و باید از حدودای سه بیای بشینی تو صف نماز و بعدش درو می‌بندن. الان که من اینو می‌نویسم کامل پر شده و درو بستن و نیم ساعتم تا اذان مونده هنوز. بعد نمازم قرآن می‌خونن و گل می‌دن به ملت :) پارسال تنهایی اومده بودم اینجا (۱۴ مهر ۹۷، ۰۳:۳۳)

۳۲. وضو با ناخن مصنوعی درسته؟ الان چند نفر تو صف نماز هستن ناخن مصنوعی دارن :| یکیش لاک هم داره :|

ظهرم یه دختره اومده بود از خانم خادمی که کنارم نشسته بود می‌پرسید بعد از وضو لبم خونی شده، وضوم باطل میشه این‌جوری؟ خانومه هم گفت نه، ولی اگه خون رو صورتته هنوز، چون نجسه بشور. ولی وضوت سر جاشه.

یه خانوم مسن هم اومد از خانوم سمت راستی که آب داشت آب خواست. گفت خوابم برده و وضوم باطل شده و یه کم آب بده همین جا وضو بگیرم. وضو گرفت. ولی دستاشو نشست اصن. در گام اول دست راستشو پر آب کرد و صورتشو شست :| تموم که شد بهش گفتیم اول دستاتونو باید می‌شستینا. گفت الان که تموم شده دستام خیسه دیگه :| (۱۴ مهر ۹۷، ۰۴:۱۴)

۳۳. دیشب رفته بودیم فروشگاه رضوی. دونات گرفتیم و به یاد دوستان! داشتم دنبال مارشمالو می‌گشتم :)) و نبود. به امید گفتم بپرسه از یکی از مسئولین ببینیم دارن یا نه. اصن نمی‌دونستن مارشمالو چیه. امید گفت فارسیش چی میشه؟ اونو بگو بپرسم ازشون. گفتم والا فرهنگستان نبات‌پفی، پف‌نباتی، یا یه همچین چیزی معادل گذاشته ولی دقیق نمی‌دونم. که خب بعید بود کسی که مارشمالو نشنیده معادلشو شنیده باشه. بیرون فروشگاه تو یه مغازه دیدم و به بابا گفتم ایناهاش. اینو می‌گفتم. کلی هم سلفی گرفتیم با مارشمالوها :))) پارسال و پیارسال مارشمالو می‌خریدم هزار تومن، دیشب گرفتیم هفت تومن :| چه خبره واقعا؟ قیمت روشم پاک کرده بودن نامردا. نهایتش دو تومن، یا اصن سه تومن. هفت تومن خیلی دیگه ستمه (۱۴ مهر ۹۷، ۱۰:۳۵)



۳۴. واااای بچه‌ها همین الان بهم پیام اومد که برای غذای امام رضا، مهمانسرای حرم دعوت شدم و چهار نفر همراه هم می‌تونم با خودم ببرم. قبل اومدن اپ رضوانو رو گوشی خودم و مامان و بابا و امید نصب کرده بودم و پیامو از این طریق دریافت کردم. ذوق‌مرگم الان :دی (۱۴ مهر ۹۷، ۱۲:۳۲)



۳۵. شام خوردیم و داریم از مهمانسرای امام رضا برمی‌گردیم و به‌شدت داره بارون میاد. به‌شدت!!! موقع بستن چمدون مامان گفت چتر برداریما. ما گفتیم نمی‌خواد. مشهد و بارون؟! اگرم بیاد که بعیده بیاد چتر می‌خریم. حالا اگه آسمون با همین روال به باریدن ادامه بده باید چتر بخریم :| (۱۴ مهر ۹۷، ۲۰:۰۹)



۳۶. دارم از خستگی شهید میشم و نه چشام باز میشه نه انگشتام نای تایپ داره، ولی باااااید بنویسم :دی

یه قنادی سر کوچهٔ هتلمون هست. من هر موقع از جلوش رد میشم یه کم وایمیستم کیکاشو تماشا می‌کنم. خیلی خوشگلن. ولی روم نمیشه عکس بگیرم. دیوانه‌وار عاشق کیکم من. هی نگاه می‌کنم و هی روزا رو می‌شمرم ببینم کی ۲۶ اردیبهشت می‌رسه تولد بگیرم. عاشق کیک خوردن نیستما، عاشق قیافه‌شونم بیشتر. نسبت به بقیهٔ قنادیا هم اینجوری‌ام. هر جا قنادی ببینم وایمیستم کیکاشو تماشا می‌کنم. دیدی بعضی خانوما وقتی از جلوی طلافروشی رد میشن جذب میشن؟ من همین حسو نسبت به قنادیا دارم :) (۱۴ مهر ۹۷، ۲۱:۰۶)

اینم بگم که بعد از قنادی نسبت به قصابیا این عشقو دارم. از جلوشون که رد میشم می‌خوام بمونم فقط بوی گوشتا رو استشمام کنم :)))

۳۷. ظهر تو صحن جامع (اسم صحن‌ها رو تازه یاد گرفتم) یه دخترِ کوچولوی ناز دست باباشو گرفته بود و ده بیست متر جلوتر از من داشتن می‌رفتن. یهو دمپایی دختره که زرد بود رنگش، از پاش درومد و مامان و باباش نفهمیدن. دختره هم یه نگاه به دمپایی کرد و مسیرشو ادامه داد و رفت. از بی‌اعتناییش خنده‌م گرفت. صداشون کردم: دم، دمپایی، خانوم، دمپایی. نشنیدن و رفتن. برش داشتم و دویدم دنبالشون. حین دویدن کماکان می‌خندیدم به دختره که با یه پای برهنه و با یه دمپایی داشت تاتی‌تاتی می‌کرد :))) رسیدم به مامانش و گفتم دمپایی و خندیدم دوباره. تشکر کردن و ما هم بعدش رفتیم مسجد گوهرشاد نماز ظهر خوندیم (۱۴ مهر ۹۷، ۲۱:۴۷)

۳۸. هنوز هوا بارونیه. نماز صبو تو هتل خوندیم. صبح می‌خوایم هتلو تحویل بدیم بریم یه هتل نزدیک‌تر به حرم. خواب تهران و دوستای تهرانی و پایان‌نامه‌مو می‌دیدم امشب :( خواب عجیب و غریبی بود. کلی آدم بی‌ربط به هم تو خوابم بودن (۱۵ مهر ۹۷، ۰۴:۴۶)

جدیداً از خواب‌هایی که لوکیشنشون تهرانه بدم میاد :|

۳۹. اومدیم همون هتلی که پارسال با مامان و خاله اومده بودیم. البته بابا اینو نمی‌دونست. طبقهٔ چهارمیم :) از دیشب حالم گرفته است. و می‌دونم که به خاطر بارونه. بارون به تنهایی بی هیچ عنصر کمکی دیگه‌ای این قابلیت رو داره که حال روحی منو از عرش اعلی به فرش؟ خیر! از فرش هم پایین‌تر و تا بخش گوشتهٔ زمین و حتی پایین‌تر، تا هستهٔ مرکزی ببره. خدا یه چیزی می‌دونست که منو شمال و تو منطقهٔ بارونی نیافرید (۱۵ مهر ۹۷، ۱۰:۱۶)

این‌جور موقع‌ها میرم فولدر آهنگ‌های مورد علاقه‌م و اینا رو انتخاب می‌کنم و هندزفری رو می‌کنم تو گوشم و بارونو تماشا می‌کنم: بارونِ امین رستمی، من و بارونِ بابک جهانبخش و رضا صادقی، بزن بارونِ حمید عسکری، بودنت هنوز مثل بارونه، ببار ای بارونِ شجریان، بارونِ مهدی شکوهی، بزن بارانِ ایهام، بزن بارانِ حبیب، بوی بارانِ محمد اصفهانی، باران که می‌باردِ خواجه‌امیری و یاغیش آلتیندا (زیر باران) علی پرمهر

این منم:


۴۰. عاشق این دختره شدم که اومد گفت میشه یه کم جمع‌تر بشینین منم بینتون بشینم و نشست سمت چپم. چهار تا از ناخنای پاش لاک قرمز داشت. جوراب داشتا. مشکی هم بود. یه کم نازک بود متوجه شدم. منم یه زمانی چهار تا از ناخنامو لاک می‌زدم و یکی رو نگه‌می‌داشتم برای مسح. از این نماز و وضو تا نماز و وضوی بعدی لاک می‌زدم و پاک می‌کردم. حالا ولی لاکامو می‌دم به بچه‌های فامیل که تا خشک نشده استفاده کنن. چند وقت پیشم رفته بودیم عروسی و اونجا یادم افتاد لاک نزدم. ینی انقدر بیگانه شدم با این عادت. دیدمش یاد خودم افتادم. خودِ قبلی. مهربونم بود. بعد نماز گفت قبول باشه. باید لاک بگیرم. شاید حالم بهتر بشه (۱۵ مهر ۹۷، ۱۲:۲۷)

۴۱. بخش اول خواب صبمو در جواب کامنت الهام گفتم. بخش دوم خوابم هم الان یهو یادم اومد. تو یه سکانسی که بابام هم بود و فرهنگستان بودم، اساتید و مدیر آموزشمون فهمیده بودن کلاس آشپزی میرم و با نمد جعبه دستمال‌کاغذی درست کردم، داشتن سرزنشم می‌کردن چرا وقتمو با این کارا تلف می‌کنم و منم بهشون گفتم اگه مدرک ارشدمو بگیرم میرم آزمون استخدامی شرکت می‌کنم و کار می‌کنم. ولی تا مدرک نداشته باشم کار نمیدن بهم (۱۵ مهر ۹۷، ۱۲:۴۱)

نه تنها دیگه رغبتی به تهران ندارم بلکه با تقریب خوبی از خواب‌های تهران هم متنفرم و کابوس‌ حسابشون می‌کنم

۴۲. تو مسجد گوهرشاد نشستیم، چند تا خادم با جرثقیل اومدن لوسترا رو درست می‌کنن. دیروز همین جایی که نشستم، یه کم جلوتر بخشی از یه فرشی رو اندازهٔ سینی (به شعاع حدود چهل سانتی‌متر) شسته بودن و شاهدین می‌گفتن بچه جیش کرده. یه دختر پنج شش ساله هم کنار محل مذکور نشسته بود و هر کی میومد رد شه بهش می‌گفت اونجا خیسه و بچه جیش کرده :| (۱۵ مهر ۹۷، ۱۲:۴۸)

ولی از دختره زیاد خوشم نیومد. از این بچه‌های لجباز بود که حرف مامانشم گوش نمی‌کرد. مؤدب نبود. یه خانومه گفت یه کم برو اون‌ورتر که منم بشینم. نمی‌رفت. ولی وقتی دید خانومه مهر نداره مهرشو داد به خانومه. تنها حرکت مثبتش همین بود.



۴۳. باب‌الجواد، اون ور خیابون یه آب‌انار فروشی هست. امروز دیدم. تا دیروز مسیرمون از باب‌الرضا بود ندیده بودم. دوست سیصد جعبه انار تو یه مغازهٔ کوچیکه. پر اناره مغازه‌ش. امروز وقتی از جلوش رد می‌شدم یاد سهیلا افتادم. نمی‌دونه مشهدم و نگفته هر جا انار دیدم یادش بیفتم. ولی خب اون نگفته، مرام ما کجا رفته. به هر حال من امروز کلی انار دیدم و یاد سهیلا افتادم :) (۱۵ مهر ۹۷، ۱۳:۴۶)

اونم یه بار از جلوی رستورانی که اسمش تورنادو بود رد شده بود و یاد من افتاده بود و عکس گرفته بود برام



۴۴. رستوران این یکی هتل محشره. ینی اگه از بیست بخوام نمره بدم ۱۹ میدم و این یه نمره رو هم بابت این کم کردم که غذا رو که سفارش میدی یه کم دیر میارن. وگرنه همه چیش عالیه. سوپ و سالاد و نوشیدنی و ته‌دیگ و نون و سس و ماست و متفرقاتش سلف‌سرویسه و منوی غذاش هم خوبه. ولی به اون یکی اگه نمره بدم از بیست ۱ میدم و این ۱ رو هم بابت این دادم که سیرمون می‌کردن. سالاداش افتضاح بودن. طرف یه بشقاب بزرگ سالاد با دو تا سس میاورد می‌گفت دو نفری بخورین :| بشقاب اضافه هم خواستم ندادن. پسره گفت یه خانواده‌این دیگه. چه اشکالی داره از یه بشقاب بخورین؟ خب ما از اون خونواده‌هاش نیستیم :| این همه پول می‌گیرین، دریغ از سرویس! همه شاکی بودنا، نه فقط من. منوش انقدر افتضاح بود که هر بار هر کدوممون هر چی سفارش دادیم سری بعد اون چیزو سفارش ندادیم دیگه. ماهیش که اندازهٔ ماهی سفرهٔ هفت‌سین بود. به خداااا. حالا اینجا برای ناهار جوجه می‌خوریم برای شامم امید کوفته و مامان و بابا عدس‌پلو سفارش دادن. منم اول جوجه یونانی سفارش داده بودم بعد عکسشو از گوگل جست‌وجو کردم دیدم چنگی به دلم نزد و تغییر دادم و برای شام امشب جوجه چینی گفتم. هیچ کدومو تا حالا نخوردما. اصن نمی‌دونم چه شکلی و چه طعمی دارن (۱۵ مهر ۹۷، ۱۴:۰۱)

رستورانش عالیه ولی آسانسور اون یکی هتل بزرگتر و بیشتر بود. مال این یه دونه است و کوچیکه. به هر حال هر خوشگلی یه عیبی داره.

۴۵. به تلافی سس‌ها و سالادهای اون یکی هتل، الان یه بشقاب دستم گرفتم دارم بدین صورت سالاد می‌کشم که اول توی بشقاب خالی سس ریختم، بعد کاهو بعد سس بعد کلم بعد سس بعد هویج بعد سس بعد سس بعد بازم سس. غرق سسه سالادم. سس با سالاد می‌خورم در واقع. سسشونم زرده رنگش. جوجه چینی‌شونم همون شکلیه که تو گوگل بود. طعمش بد نیست. طعم مرغه دیگه. بستگی داره چقدر مرغ دوست داشته باشین. برای ناهار و شام فردا هم کوبیده و کباب سفارش دادم (۱۵ مهر ۹۷، ۲۱:۱۲)

سوپ‌هاشونم خوشمزه است. سوپ‌های اون یکی هتل جو به‌علاوهٔ رب به‌علاوهٔ آب بود :))) حالا انقدر غیبت اون هتلو می‌کنم که پرسنلش شب میان به خوابم :)))



۴۶. هورااااا بالاخره تونستم همهٔ کامنتا رو جواب بدم. برم بخسبم که برای نماز صبح قراره بریم حرم (۱۵ مهر ۹۷، ۲۲:۰۳)

۴۷. صبح رفتم نمایشگاه نوشت‌افزار و کیف. همین نمایشگاه که باب‌الجواده. چه ذوقی داشتم. دارم هنوز. نیشم تا بناگوش باز بود‌. بازه هنوز :))) نوشته بود با لبخند وارد شوید و من تمام مدتی که اونجا بودم بی‌اختیار لبخند داشتم و دارم هنوز. فکر کنم خرید هیچی به اندازهٔ لوازم تحریر حالمو خوب نمی‌کنه. کلی چیز میز نشون کردم برای خرید. عصر دوباره میام ایشالا. الان دارم میرم کتابخونهٔ حرم (۱۶ مهر ۹۷، ۱۰:۱۰)

یک عدد فارغ‌التحصیل هستم که هنوز که هنوزه وسایل مدرسه می‌خره :دی


اینو خریدم


۴۸. از پا افتادم. دقیقا یک ساعته دارم صحن به صحن دنبال اون کتابخونه‌ای می‌گردم که فروشگاه هم داشت و پارسال ازش اتود (مداد نوکی، مداد فشاری یا حالا هر چی که بگین) خریده بودم. پیداش کردم. نمی‌دونم کجام و کجاست. ولی جایی که ایستادم سمت چپم صحن انقلابه و سمت راستم بست شیخ طوسی (۱۶ مهر ۹۷، ۱۰:۵۸)

اینجایی که میگم نوشت‌افزار و اسباب‌بازی و کتاب کودک هم داره.

۴۹. یه لاک غلط‌گیر کوچولو (هفت هشت سانته قدش) از کتابخونه گرفتم. دوست دارم وقتی میرم جایی یه چیزی برای یادگاری از اونجا داشته باشم.

دیگه برم یه جا بشینم که الان نماز شروع میشه :) (۱۶ مهر ۹۷، ۱۱:۱۵)

دو سه سال پیشم کلی راهو کوبیدم رفتم از شریف لاک غلط‌گیر بگیرم. اونو دادم به داداشم چند وقت پیش.

۵۰. الان صحن انقلابم. دقیقاً نشستم صف آخر نماز. ردیف آخر. یاد این شعر افتادم که میگه «ما مدعیان صف اول بودیم، از آخر مجلس شهدا را چیدند» میگم اگه یه موقع اومدن از آخر مجلس منو چیدن دیگه خودتون حلالم کنین :)) (۱۶ مهر ۹۷، ۱۱:۲۴)

شهید شدی شفاعت یاد نره. شفاعتمون کن که کوله‌باری از گناه داریم و رو دوشمون سنگینی می‌کنه :دی

۵۱. اومدم نزدیک ضریح. گرم‌ترم هست نسبت به بیرون. ورودی حرم چند جا روی دیوار نوشته بود نفسی معیوب، عقلی مغلوب، هوائی غالب. خوشم اومد. شاید بقیه هم داشته باشه. الان تو گوگل زدم ببینم کدوم دعاست. دعای صباح هست گویا. نشنیدم تا حالا. قشنگه ولی. دقت کردین از دیروز تنها میام زیارت؟ روش زیارت مامان اینجوریه که می‌شینه یه جایی و نماز و دعا می‌خونه و اگه تو صحن‌ها بگردیم میگه وقتمون تلف شد بریم یه جا بشینیم دعا بخونیم و سخنرانی گوش بدیم. منم اینجوری‌ام که یه جا نمی‌تونم بند باشم. دوست دارم برم همه جا رو ببینم و زوایای پنهان رو کشف کنم. یه کم دعا می‌خونم و قدری نماز و بعد میرم به اونایی که آدرس می‌پرسن آدرس نشون بدم، براشون قرآن و مفاتیح و مهر بیارم، اگه گم شده باشن ببرم دفتر گم‌شدگان و برای کفشاشون کیسه پیدا کنم و به بچه‌ها لبخند بزنم. نمازو که می‌خونم بلند میشم میرم دنبال ماجراجویی. برای یه خونواده عکس دسته‌جمعی می‌گیرم، برای پیرمرد و پیرزنی که سواد ندارن کاغذشونو یا اسمسی که براشون اومده رو می‌خونم و حتی میرم سرویس، کیف و چادر ملتو نگه‌می‌دارم و هی نوبتمو میدم به اونایی که عجله دارن :دی منم اینجوری حالم خوب میشه خب. هر کی یه مدله دیگه. و هنوز تو کف سیستم در و سیفوناشونم که چجوری وقتی درو وامی‌کنیم بریم بیرون سیفون فعال میشه. وقتایی هم که می‌شینم تو صحن‌ها و رواق‌ها، آدما و در و دیوارا رو تماشا می‌کنم و یادداشتامو تو گوشیم می‌نویسم. مثل الان. بعد یه ساعت مشخص با خانواده قرار می‌ذاریم که باهم برگردیم برای ناهار و شام (۱۶ مهر ۹۷، ۱۲:۱۳)

اینجا یه وقتایی هم به مترجمی مشغولیم :دی

۵۲. دو تا تفاوت بین حرم امام رضا (ع) و حرم امام حسین (ع) کشف کردم. یکی ساعته یکی هم کفش. عرب‌ها انگار کفشو خیلی بی‌احترامی می‌دونن اگه داخل حرم ببریم و حتما باید بدیم کفش‌داری. ولی اینجا این‌طور نیست. ساعت هم اونجا زیاده و اینجا من هر چی نگاه می‌کنم ساعت نمی‌بینم. جز یکی دو جا که اذانو نوشتن. که اونم یادم نیست کجا بود. ولی اونجا این‌جوری بود که هر طرف که سرتو برمی‌گردوندی چند تا ساعت می‌دیدی (۱۶ مهر ۹۷، ۱۳:۰۷)

حرم امام علی (ع) هم شبیه کربلا بود از این نظر

۵۳. اون روز تو نونوایی یه پنج تومنی دادم و دو تا نون گرفتیم. دو تومن هم باقی پولم بود که پسر آقای نانوا برگردوند. گذاشته بودمش گوشهٔ کیف پولم و دلم نمیومد خرجش کنم. دلیلی هم نداشتم یادگاری نگهش دارم. دو هفته‌ای بود که تو کیفم بود. امروز وقتی داشتم اون لاک غلط‌گیر هفت‌ هشت سانتی رو می‌خریدم حواسم نبود و این دو تومنو دادم به آقای فروشنده. الان یهو یادم افتاد‌ این دو تومن اون دو تومن بود (۱۶ مهر ۹۷، ۱۶:۲۹)

کاش همین‌جوری به حواس‌پرتیت ادامه بدی و یه کم از اموال به درد نخورتو بدی بره :))

۵۴. الان یه چیزی کشف کردم. گفتم بیام باهاتون به اشتراک بذارم. من این چند روزو، بعد نماز نمی‌نشستم برای زیارت آل یاسین. اصن نمی‌دونستم چیه. من یه زیارت عاشورا بلدم یه توسل. اینا رو می‌خونم گاهی. دیروز یه کم موندم و دیدم یهو ملت برگشتن و خلاف جهت قبله نشستن. الان فهمیدم برمی‌گردن سمت حرم می‌خونن. گویا برای امام رضا هست.

یه دعا هم هست نمی‌دونم چیه. اونم وقتی می‌خونن سمت چپ و راست برمی‌گردن. اونو هنوز کشف نکردم (۱۶ مهر ۹۷، ۱۷:۲۰)

آل یاسین نه و امین الله. انگار فقط هم برای امام رضا نیست و برای تمام امامان میشه خوند این دعا رو

۵۵. اومدیم بیرون یه چرخی تو شهر بزنیم. دمای اینجا الان منفی چهل درجه است و دستام از شدت سرما بی‌حسه. اون وقت من بستنی حصیری شکلاتی، زعفرانی، وانیلی سفارش دادم و خانواده شیرکاکائوی داغ. استدلالم هم اینه که بستنی دمای درونی بدنمو با دمای بیرون و محیط هم‌دما می‌کنه و دیگه سردم نمیشه. استدلال دوم هم اینه که یه راجو نامی تو یه فیلم هندی گفته بود خلاف جهت رودخونه شنا کنید. سردمه :| (۱۶ مهر ۹۷، ۲۰:۳۶)

سردمه هنوز. سلول به سلول تنم یخ زده



۵۶. دوباره اومدیم رواق غدیر. همون‌جا که گل میدن. شش هفت تا خانوم هندی یا پاکستانی ردیف جلو نشستن. کتاب دعاشون به خط اردو هست. شایدم یه خط دیگه است. شبیه هندیه ولی. خیلی باحاله. آقایی هم که امروز سخنرانی داره تأکید عجیبی داره روی این نکته که حرفاشو گوش بدیم. هر سی ثانیه یه بار میگه گوش کنید، چرا گوش نمی‌دید؟ آقایون با شمام، خانوما حواستون با منه؟ گوش می‌کنید؟ منو نگاه کنید. می‌خوام بلند شم بگم آقا! به خدااااا گوشمون با شماست. شما ادامه بده. الانم گفت خواهش می‌کنم گوش کنید :))) ده ثانیه بعد: مادرایی که پسر دارید، مادرایی که برای پسراتون می‌رید خواستگاری گوش کنید. گوش کنید دیگه :دی (۱۷ مهر ۹۷، ۰۳:۴۵)

۵۷. رواق غدیر دو ردیفو برای آقایون اختصاص دادن و هشت ردیف برای خانوما. من ردیف دوم خانومام. حدود ده متر با حاج آقای سخنران فاصله دارم. هنوز داره میگه گوش کنید، گوش می‌کنید؟ آقا گوش کن، خانووووم! با شمام. یهو گفت «آآآی دختر خانومی که موبایل..‌. تا اینو شنیدم یه نیم‌سکته‌ای زدم و گوشیمو پرت کردم کنار مهرم. بعد جمله‌شو این‌جوری ادامه داد که: با گوشیت حرف می‌زنی». خانوم کناری از واکنش من خنده‌ش گرفت. گفتم فکر کردم منو میگه :))) یکی دیگه رو می‌گفت. حرفاش خیلی خوبه در کل، ولی به خدا هر سی ثانیه یه بار میگه گوش کنید. بدون اغراق، هر دقیقه دو بار ما رو به گوش کردن فرامی‌خواند :)) (۱۷ مهر ۹۷، ۰۳:۵۶)

ولی حاج آقای روز اول که جوون هم بود بهتر و مفیدتر بود حرفاش. به قول بابا این یکی حاج آقا شبیه حاج آقاهای مسجدای محله بود و انگار داشت برای عوام حرف می‌زد. اون یکی یه کم سطح بالا بود.

۵۸. این حاج آقا یه جوری از فواید و خواص نماز شب گفت که یهو کل حسرت عالم به دلم نشست که نماز شب بلد نیستم :( (۱۷ مهر ۹۷، ۰۴:۳۴)

فردا دیگه روز آخره. اگه می‌خوای بخونی، فرصتو از دست نده :)

۵۹. بعد نماز صبح، رفتیم صحن انقلاب برای صدای نقاره و هر چی منتظر موندیم اتفاقی نیفتاد. از یکی از خادما پرسیدیم، گفت ایام وفات و عزا و کلاً محرم و صفر نقاره‌زنی نداریم. چند تا عکس گرفتیم و برگشتیم. کلی هم کبوتر دیدیم. صبح که خلوت‌تره، کبوتر بیشتر از موقع‌های دیگه است (۱۷ مهر ۹۷، ۰۶:۵۴)

۶۰. زیارت ضریح پایین (زیرزمین)، صبح و ظهر نوبت خانوماست و عصر و شب نوبت آقایون. دیشب امید و بابا رفتن زیارت. صبم من و مامان رفتیم. برگشتنی (برگشتنی قید زمانه. ینی وقتی داشتیم برمی‌گشتیم) دم پله برقیای دارالحجه امید یه خانم پیر که چادر سرمه‌ای پوشیده بود نشونم داد گفت اون آبی رو دریاب، برو کمکش داره دنبال آدرس می‌گرده و خادما ترکی بلد نیستن. رفتم دیدم از یه کفشداری یه چیزی می‌پرسه و کفشداره هم گفت ترکی بلد نیستم. رفتم نزدیک‌تر و گفتم حاج خانوم من ترکی بولوروم. هارانی آخداریسان؟ (من ترکی می‌دونم. دنبال کجا می‌گردی؟) گفت می‌خوام برم اونجا که ملت خوابیدن. گفتم ایستیرسن اردا یاتاسان؟ (می‌خوای اونجا بخوابی؟) اینو برای این پرسیدم که تا اونجایی که یادم میومد کارت شناسایی می‌خواستن و گفتم ببینم اگه کارت همراش نیست یه جای دیگه نشونش بدم. البته شک داشتم برای خوابیدن کارت می‌خوان یا برای گرفتن پتو. خلاصه پیرزنه گفت نه، دوستام اونجان. باهاشون اونجا قرار گذاشتم. از کفشداری پرسیدم استراحتگاه کجاست و نشونم داد و خانومه رو بردم اونجا و کلی دعام کرد. گفت خوشبخت شی الهی :دی مامانم هم باهام اومد که تو دعاها شریک بشه. داداشم می‌گفت چون من معرفیش کردم منم شریکم :| مامانم هم می‌گفت منم تا استراحتگاه اومدم و منم سهم دارم. خلاصه یه همچین خانوادهٔ باحالی هستیم ما (۱۷ مهر ۹۷، ۰۷:۰۷)

۶۱. دیروز برای صبونه یه آقای لر برای خانواده‌ش سنگک گرفته بود آورده بود رستوران. ما هم یاد گرفتیم ازش و امروز صبح وقتی داشتیم از حرم برمی‌گشتیم دو تا سنگک گرفتیم. سنگک اینجا ۱۲۰۰ تومنه. البته نمیشه مقایسه کرد با شهرای دیگه. چون ابعادش فرق می‌کنه. الکی مثلاً من ناصرخسروام، دارم سفرنامه می‌نویسم (۱۷ مهر ۹۷، ۰۹:۱۳)

تو اصن مارکوپولو. ولی حین راه رفتن، وسط خیابون جای کامنت گذاشتن و جواب دادن نیست. حتی اونا هم یه جا ساکن می‌شدن بعد می‌نوشتن

۶۲. یه دخترِ کوچولوی ناز چار دست و پا از دوردست‌ها اومد مهر و جانماز و تسبیحمو دگرگون کرد و یه کم بازی کرد و رفت. دوباره که برگشت مهر خانوم بغلی رو برداشته بود داشت می‌خورد. ازش گرفتم گفتم نخور کثیفه. بعد از مامانش اجازه گرفتم و یه بیسکویت کرمدار شبیه مهر بهش دادم اونو بخوره. نحوهٔ اجازه گرفتنم هم بدین صورت بود که از خانم بغلی و اونم از بغلی و همون‌جور برو تا برسی به مامانش جملهٔ می‌تونم بهش بیسکویت بدم منتقل شد و آره ممنون دست به دست رسید به گوش من (۱۷ مهر ۹۷، ۱۱:۲۶)



۶۳. نماز مغرب دارالحجه بودیم. زیرِ زمینه و آنتن نمیده اونجا گزارش لحظه به لحظه ارائه بدم. مختصراً و با تأخیر بگم که با دو تا دختر ۴ و ۴ و نیم ساله به نام‌های فاطمه و صایما دوست شدم. این دو تا در ابتدا سر دفتر و مداد باهم بحثشون میشه و صایما به فاطمه که از ردیف عقب اومده بود میگه دفتر منو خط‌خطی نکن. باهاشون دوست شدم و به هر کدوم یه کاغذ کوچولو دادم برام نقاشی کنن. بعد باهم دوستشون کردم که باهم تو دفتر صایما نقاشی بکشن. فاطمه زیاد بلد نبود و خط‌خطی می‌کرد خدایی :))) بعدشم از صایما خواستم نقاشیاشو برام توضیح بده. یه ساعتی باهم بودیم و مامانش به مامان‌بزرگش می‌گفت می‌بینی؟ از وقتی اومدیم مشهد، صایما ساکت بود. ببین الان چه گرم و صمیمی شده با این دختر! ازم پرسید‌ بچه دوست داری؟ گفتم عاشق بچه‌هام. معنی صایما رو از مامانش پرسیدم. گفت صایما ینی زن روزگار (۱۷ مهر ۹۷، ۱۸:۵۹)

ازشون پرسیدم از کجا اومدین؟ صایما گفت تهران و مامانش همزمان گفت شمال. شمالی بودن و ساکن تهران



۶۴. ساعت سه با صدای زنگ گوشی مامان بیدار شدم. صدای زنگش اذانه. ینی چهار عصر هم آلارم بذاره صداش اذانه. بیدار شدم فکر کردم اذان صبه و غصه خوردم که نماز شبم قضا شد (الکی مثلا‌ فکر کنید من هر شب نماز شب می‌خونم). همه رو بیدار کردم و دیدم همه دارن از‌ بدخوابی اون شب می‌نالن. گویا صدای گریهٔ بچهٔ اتاق بغلی چند شبه روی اعصاب و روان کل هتل و هتل‌های بغلی بوده و نذاشته ملت بخوابن. ولی من به برکت یه عمر زندگی خوابگاهی با نور و صدا و زلزله و سیل و طوفان و هر سر و صدا و آشوبی اوکی‌ام و تنها مشکلم اینه که اگه بیدار شم دیگه نمی‌تونم بخوابم. به سختی بیدارشون کردم و دیگه دیر شده بود برای رواق غدیر و پر شده بود. رفتیم رواقی که زیر حرم بود. اونجا چون اینترنت آنتن نمیده، بیرون تو صحن روش خواندن نماز شبو جست‌وجو کردم (فکر کنم یه بارم کربلا خونده بودم، ولی روشش یادم رفته بود). وقتی رسیدیم و نشستیم ۹ دقیقه تا اذان مونده بود. با ۶ دقیقه‌ش چهار تا دو رکعتی ساده رو خوندم و ۲ دقیقه هم برای اون یکی دورکعتی که ناس و فلق داشت. سورهٔ فلقو حفظ نبودم با گوشیم خوندم. بعد یه دونه یه رکعتی بود که کلی ذکر هفتادتایی و سیصدتایی داشت. اونا رو یه بار گفتم که تا اذان صبح نمازم تموم بشه‌. این بود نماز شب من :دی 

وقتی هم نماز صبح شروع شد، یه خانومه پرسید نماز صبح هم شکسته است؟ نمازمو شروع کرده بودم و با ابروهام جواب دادم نه :| نماز صبح خودش شکسته است دیگه. شکسته‌تر از این؟ :| (۱۸ مهر ۹۷، ۰۶:۱۰)



۶۵. داشتیم نماز می‌خوندم، یه خانومه صدام کرد پرسید دعای انفر داری؟ گفتم انفر؟ گفت نه انسفر. گفتم انسفر؟ گفت انسِ فل. گفتم متوجه نمیشم، ولی کلا دعا ندارم. اصن نمی‌فهمیدم چی میگه. بعد برگشتم به مامان میگم دعای انفال داری؟ این خانوم می‌خواد. یه خانوم دیگه گفت دعای اول صفر می‌خواد :| بعد همون خانومه که در مورد شکستگی نماز صبح پرسید، قبل نماز پرسید اینستاگرام بلدم یا نه. گفتم آره ولی اینجا آنتن نمیده. زیر زمینیم. گفت نه، سؤالاتم کلیه. کلاً می‌خوام ببینم چیه، چجوریه. بعد گوشی‌شو درآورد و اینستاشو باز کرد و دونه دونه موارد رو نشونم می‌داد می‌گفت این چیه و برای چیه. هر سؤالم ده بار می‌پرسید. بعد گفت کدومشو نزنم عکسای گوشیمو کسی نبینه؟ گفتم حساب شما خصوصی نیست. هر جا آنتن داد و نت داشتین اول اینو خصوصی کنین و بعدش این علامت مثبت وسطو نزنین. بعد پرسید ممکنه با اینستا حساب بانکیمم خالی کنن؟ اینم براش توضیح دادم و گفتم آخه اینستا به چه دردتون می‌خوره که نصب کردین؟ گفت مال شوهرمه. می‌خوام یاد بگیرم. بعد سؤالات قبلی رو دوباره تکرار کرد و منم پاسخ‌هامو دوباره تکرار کردم. من خودم شخصاً اینجوری‌ام که تا چند و چون و تمام زوایای پنهان و نیمه‌پنهان چیزی رو کشف نکنم وارد اون فضا نمیشم و تقریبا آخرین کسی بودم که وارد محیط فیس‌بوک، اینستا، تویتر، تلگرام، وایبر و یه همچین شبکه‌هایی شدم و تو خیلیاشونم نموندم‌. اون وقت نمی‌دونم چه اصراریه کسی که سواد و شناخت و اطلاعات چندانی نداره وارد این دنیای بی‌رحم و خطرناک میشه (۱۸ مهر ۹۷، ۱۰:۳۱)

۶۶. تا الان فکر می‌کردم در حق خانوما کوتاهی میشه که آقایون می‌تونن تو صحن‌ها کنار حوض وضو بگیرن و خانوما نمی‌تونن و حتی داشتم فکر می‌کردم میشه یه پرده‌ای چیزی زد کنار حوض که خانوما هم اونجا وضو بگیرن. الان یه جایی رو کشف کردم که یه حوض بزرگ داره برای وضوی خانوما. سرویس بهداشتی شمارهٔ ششه، روبه‌روی مسجد گوهرشاد. همیشه تو هتل وضو می‌گیرم. صبح اتاقمونو تحویل دادیم و عجله‌ شد و وضو نداشتم. اومدم اینجا کنار حوض وضو گرفتم. سعی می‌کنم از چیزایی که راجع بهشون می‌نویسم عکس هم بگیرم. ولی اینجا دیگه مجلس، زنونه است نمیشه عکس گرفت :))) (۱۸ مهر ۹۷، ۱۱:۱۲)

و هنووووز تو کف سنسورهای بین در و سیفون این اماکنم. چجوری وصلن به هم آخه؟!



۶۷. من اینا رو تو تلگرامم (قسمت پیام‌های ذخیره شده) می‌نویسم، بعد هر جا آنتن داشتم کامنت می‌ذارم. نزدیک ضریح نشستیم برای نماز جماعت. یه خانومه ازم می‌پرسه شما سیم‌کارتت ایرانسله یا همراه اول؟ گفتم چطور؟ گفت آخه تلگرامت بازه داری می‌نویسی و تعجب کردم آنتن میده. گفتم اینا رو می‌نویسم ولی چون نت ندارم ارسال نمیشه. صبر می‌کنم تا هر موقع که رفتم صحن. الان صحن انقلابم و امین الله می‌خونیم :دی یه جایی میگه: اللهم فجعل نفسی مطمئنه بقدرک و راضیهٔ بقضائک. دوست داشتم این تیکه‌شو (۱۸ مهر ۹۷، ۱۱:۵۳)

دیگه بعد یه هفته آمار تمام نقاطی که گوشیم آنتن میده و نمیده دستم اومده :))

۶۹. کیف و چمدون و وسیله‌هامونو گذاشتیم نمازخونهٔ هتل و منم جز این گوشی چیزی دیگه‌ای با خودم نیاوردم حرم. امروز با مهرهای اینجا نماز خوندم. کم‌کم احساس می‌کنم دلم برای اینجا تنگ میشه. ولی فکر کن بیای مشهد که حال و هوایی عوض کنی و فکر درس و دانشگاه و پایان‌نامه رو از سرت بیرون کنی چند روز، اون وقت اسم استاد مشاورت دکتر رضوی باشه و هر طرفو نگاه کنی رضوی باشه و یاد پایان‌نامه بیفتی. به‌نظرم باید در انتخاب استاد مشاور و راهنما بیشتر دقت کنیم (۱۸ مهر ۹۷، ۱۲:۰۳)

کاش می‌تونستم تا آخر عمرم همین‌جا بمونم و دیگه برنگردم به زندگی ملا‌ل‌آور و پوچ بیرون

۷۰. من به جز این هفده رکعت نماز اصلی، نماز دیگه‌ای بلد نیستم. از این نمازها که میگن یک حمد و فلان تعداد فلان سوره و فلان ذکر و اینا رو بلد نیستم. الان جایی که نشستم روبه‌روی ضریحم و سه‌متری دارالشکر. یکی از دوستان گفته بود دارالشکر نماز بخونم. دو رکعت مثل نماز صبح خوندم و سه متر اومدم عقب‌تر که بقیه هم بخونن. بسی بسیار شلوغه و عجیب‌تر اینکه آنتن دارم و به تبع اون نت دارم. دو تا خانوم پشت سرم دارن راجع به نماز دورکعتی پدر امام رضا (ع) ینی امام هفتم (امام موسی کاظم یا موسی بن جعفر) که چهارشنبه‌ها خونده میشه صحبت می‌کنن. خانوم سمتی چپی به سمت راستیه گفت یک حمد و ۱۲ تا قل هو الله بخون. خانوم سمت راستی خوند و نتونست دوازده تا بشمره و خانم سمت چپی بهش تسبیح داد برای شمردن. هر دوشون پیرن. خانومه دوباره خوند و اون یکی خانوم هم تسبیحو ازش پس نگرفت و هدیه داد بهش. گفت سوغات کربلاست. الان می‌خوام این نمازی که دارن‌ در موردش حرف می‌زننو بخونم (۱۸ مهر ۹۷، ۱۴:۲۹)

بعد زیارت و دعای وداع یه نماز دورکعتی مثل نماز صبح هم از دو تا خانوم دیگه یاد گرفتم. می‌گفتن هدیه به امام جواده. اونم خوندم.



۷۱. داشتم یادداشت قبلی رو تایپ می‌کردم که یه خانوم عرب‌زبان اومد و یه جملهٔ پرسشی خطاب به من گفت. متوجه نشدم چی میگه. به زبان فارسی گفتم میشه دوباره بگین؟ چیزی نگفت‌. به زبان اشاره گفتم نمی‌فهمم و ایشون جمله‌ای شبیه جملهٔ قبلشو تکرار کرد و فقط سردابشو فهمیدم. گفتم سرداب؟ گفتم هان، هی، هه یا یه همچین چیزی. بلند شدم از نزدیک‌ترین خانوم خادم پرسیدم شما اینجا سرداب دارین؟ گفت آره بعد از کفش‌داری شمارهٔ یک. گفتم اینو میشه به زبان عربی به این خانوم بگین؟ اونم در این حد عربی بلد بود که بگه بعد کشوانیه واحد :| به مامان گفتم همون‌جایی که نشسته بشینه تا چند دقیقهٔ دیگه برگردم. خانوم عربو تا کشوانیهٔ واحد و بعد تا سرداب بردم و دیدم عجب! اینجا که همون زیرزمین خودمونه :)) تو راه کلی دعام کرد و یه چیزایی گفت که اصن یه کلمه‌شم نفهمیدم. فقط وقتی رسیدیم یه شکراً رو متوجه شدم که در پاسخ لبخند زدم و گفتم خواهش می‌کنم (۱۸ مهر ۹۷، ۱۴:۵۳)

۷۲. نکته‌ای که از روز اول توجهم رو به خودش جلب کرده بوی حرم و عطر مشهده. هیچ بویی نمیاد اینجا. حالا نمی‌دونم بوی نجف و کربلا مونده تو ذهنم و به اشتباه فکر می‌کردم مشهد هم عطر داره، یا داشته و دیگه نداره، یا حس بویاییم ضعیف شده که خب ضعیف هست ذاتاً ولی بقیه هم میگن بوی عطر مشهد نمیاد. یا مثل نقاره‌ها چون محرم و صفره عطر نمی‌زنن (۱۸ مهر ۹۷، ۱۵:۰۰)

حتی از بازارها و مغازه‌ها و آدما هم این بویی که میگم به بینی‌م نمی‌رسه

۷۳. برای ناهار اومدیم یه رستوران لبنانی، به اسم لیالی. ساعت چهار و چهار دقیقه است و ما هنوز ناهار نخوردیم :| دو تا آقا و خانوم عربی هم روبه‌روم نشستن. یکی از خانوما فقط یه کلاه کوچیک سرشه و گوش‌ها و گوشواره‌ها و گردنش معلومه. از این کلاهای شبیه کلاه استخر که بعضی خانوما زیر مقنعه و روسری می‌پوشن موهاشون معلوم نباشه. از اون کلاها. عجیب بود پوششش برام (۱۸ مهر ۹۷، ۱۶:۰۵)

اون یکی خانومم شال سرش بود و مثل اغلب خانومای عرب شالو انقدر دور سرش پیچیده بود که شبیه گنبد بود. همیشه برام سواله که چی زیر شاله؟ کلیپس؟ خیلی حجیمه آخه



۷۴. پیتزای مخلوط لحم (گوشت) بعلبکی سفارش دادیم. مربعی‌شکله، سی در سی. پنجاه تومن. به نظرم عالیه. هم طعمش، هم قیمتش، هم اینکه جلوی خودت درست می‌کنن و بهداشتیه. به همه پیشنهاد می‌کنم این‌جا رو. بین خیابان بهجت ۱ و ۲ هست. یکی دو کیلومتری حرم (۱۸ مهر ۹۷، ۱۶:۵۴)

دو تا شعبه داره. یه شعبه‌شم وکیل‌آباده. حدودای چهار خلوت‌تره و موقع ناهار و شام خیلی خیلی شلوغه و بهتره دیرتر یا زودتر از موقع ناهار و شام برید.



۷۵. لحظهٔ وداع... (۱۸ مهر ۹۷، ۲۰:۱۱)

دلم تنگ میشه برای این یه هفته

۷۶. من و امید تو لابی نشسته بودیم دلدادگان می‌دیدیم (من چند روزه ندیدم و فصل یکم درست و حسابی ندیدم و نمی‌فهمم چی به چیه. امیدم که کلاً هیچی ندیده و کلاً نمی‌دونه چی به چیه :|) مامان و بابا هم تو نمازخونه نشستن با گوشیم آمیرزا بازی می‌کنن و باتری گوشیمو به فنا دادن :)) تا سوار قطار شیم و اینو بزنم به برق که شارژ بشه چی کار کنم من؟ کجا افکارمو به رشتهٔ تحریر دربیارم؟ (۱۸ مهر ۹۷، ۲۱:۳۷)

نمی‌دونم چرا وقتی کامل ندیدم و نمی‌تونم ببینم اصرار دارم بدونم تهش چی میشه :|
خوبه خودشونم این بازیو رو گوشیاشون دارناااا. زورشون به گوشی من می‌رسه :(

۷۷. بابا اوایل با اسنپ موافق نبود. می‌گفت همین‌جا که وایستادی دستتو بلند می‌کنی میگی تاکسی! و می‌بردت مقصد. برای همینم این یه هفته فقط سه بار به زور و با خواهش و تمنا اسنپ گرفتیم و بقیه رو با تاکسی و یکی دو بار با بی‌آرتی رفتیم و اومدیم. ظهر که می‌خواستیم بریم رستوران، مسیرمون انقدر کوتاه بود که پیاده هم میشد رفت. اون‌وقت پدر گرامی اشاره کردن به تاکسی و تاکسیه ما رو یک ساعت تا شعاع چند کیلومتری حرم گشنه و خسته دور حرم چرخوند و برگردوند دم هتل و خدا تومن پول گرفت و تازه رستورانم پیدا نکرد. من که فقط داشتم حرص می‌خوردم. وقتی پیاده شدیم اسم رستورانو تو نقشه آوردم و اسنپ گرفتیم و دو دیقه بعدش تو رستوران بودیم :| این‌جوری شد که بابا به اسنپ ایمان آورد و داداشم عاشق اسنپ شد و امشب با اشتیاق برای راه‌آهن هم اسنپ گرفتیم (روز اول از راه‌آهن تا هتلو تاکسی گرفتیم که کرایه‌ش دقیقا سه برابر اسنپ بود :|)

رانندهٔ اسنپی که امشب ما رو رسوند راه‌آهن نام خانوادگیش با ما یکی بود و اسمشم شبیه اسم امید و بابا بود. تا برسیم راه‌آهن بحث سر همین اسم و فامیل بود و اجدادمون. پول خُرد هم نداشت و زیاد برگردوند. بابا هم از مرامش خوشش اومد و پس داد و گفت تو چرا زیاد بدی؟ من زیاد می‌دم. تازه سلام هم رسوند به فامیلای مشهدیمون :)) (۱۹ مهر ۹۷، ۰۰:۰۰)

کشتارگاه مرغ هم داشت و اسنپ شغل دومش بود

۷۸. سوار قطار شدیم. واگن ۱. شمارهٔ صندلیامون؟ ۴۱، ۴۲، ۴۳، ۴۴ :دی (۱۹ مهر ۹۷، ۰۰:۳۲)

۷۹. معمولاً یه ربع بیست دقیقه بعد از حرکت قطار ملافه‌ها و کیک و آبمیوه‌ها رو میارن. تا سوار شدیم، سرمو کردم رو به سوی آسمون (در واقع به سوی سقف قطار) و از ته دلم گفت آب‌ پرتقال باشه خدایا. مامانم گفت این دیگه چه دعاییه، بگو مرادتو بفرسته. گفتم آب‌ پرتقال باشه و مرادم هم بفرست لطفا. یه ربع بعد مأمور قطار با چهار تا آب آناناس اومد. دوباره سرمو بلند کردم سمت آسمون گفتم می‌بینی خدا؟ پرتقال می‌خوام آناناس می‌دی. حرفی نیست. کَرَمتو شکر. ولی خدایی به جای مراد، قل‌مراد نفرست :| (۱۹ مهر ۹۷، ۰۸:۵۳)

خواننده‌های اینجا اغلب سن‌پایینن. بعیده قل‌مراد یادشون بیاد :|

۸۰. امید و مامان تهران پیاده شدن. می‌خوان برن خونهٔ خالهٔ مامان. هر چهار تا خالهٔ مامان تهرانن. منم چند ثانیه پیاده شدم برای خداحافظی. موقع پیاده شدن بهشون میگم منم می‌خوام پامو بذارم خاک تهران؛ امید میگه خاک نیست سنگ‌فرشه. بعد با لهجهٔ شهرستانی! می‌پرسه تا حالا اومدی تهران؟ :))) امید و مامان خونهٔ خالهٔ مذکورو ندیدن و منم تو این چند سالی که تهران بودم، یه بار سال اول دانشگاه با خاله‌م رفتم و نیم ساعت یه ساعت بیشتر نموندم (۱۹ مهر ۹۷، ۱۱:۵۷)

یاد دخترخالهٔ بابا افتادم که وقتایی که خوابگاه نداشتم می‌رفتم خونه‌شون و پیش میومد که تا یه هفته هم خونه‌شون می‌موندم

۸۱. داریم برمی‌گردیم، اون وقت کلی کلیدواژه‌ مونده که هنوز فرصت نکردم در موردشون بنویسم.

مورد اول یه بچهٔ گوگولی ناز بود تو بغل باباش بود. تو یکی از صحن‌ها. باباهه بغلش کرده بود و داشت می‌بردش و من فقط پاهای کوچولوشو می‌تونستم ببینم. و برای اینکه بیشتر ببینم این بچه رو، راه افتاده بودم دنبالشون و هی پاهای کوچولوشو نگاه می‌کردم و هی ذوق می‌کردم. چون لباسش قرمز بود حدس می‌زنم دختر بود.

مورد بعدی یه گوگولی پسر بود. ایشونم بغل باباش بود و تو آسانسور دیدمش. بچه‌هه نگام می‌کرد و می‌خندید و دستاشو می‌ذاشت روی چشماش و دستاشو برمی‌داشت و دوباره می‌خندید. به قدری شیرین بود خنده‌های این بچه که اگه بغل مامانش بود حتتتتتماً ازش می‌خواستم اجازه بده باهاش سلفی بگیرم. ولیکن متأسفانه بغل باباش بود و روم نشد یه همچین درخواستی کنم.

مورد سوم یه فسقلی نمی‌دونم دختر یا پسر بود که تو بی‌آرتی بغل مامان‌بزرگش خوابیده بود و با تمام قوا انگشتاشو کرده بود تو حلقش. از مامانش اجازه گرفتم از خوابش عکس بگیرم و گرفتم. اینو از وقتی تو ایستگاه منتظر بی‌آرتی وایستاده بودیم دیده بودمش و هی اتوبوس میومد و می‌رفت و من منتظر بودم ببینم اینا کی سوار میشن که منم سوار همون بی‌آرتی بشم که اینا شدن :|

یه پسر ناز حدود سه ساله هم تو حرم دیدم که یه لنگه از کفشاش از کیسه افتاد و رفتم دنبالش و کفششو بهش دادم.

مورد یکی مونده به آخرم یه پسر به اسم امیرحسین بود (حدوداً سه ساله) دیشب تو لابی منو دید و گفت تو تا حالا تُجا بودی؟ اولین بارم بود می‌دیدمش. سؤال و قیافه‌ش انقدر بامزه بود که می‌خواستم محکم بگیرم و تا می‌تونم تو بغلم بچلونمش. دوباره سؤالشو تکرار کرد :))) منم نمی‌دونستم چی بگم. گفتم حرم بودم تا حالا.

گوگولی آخرم یه پسر هم‌سن امیرحسین بود. اولش فکر کردم اونه. دم در بودم که یهو اومد بیرون و دوید تو خیابون. خیابون فرعی بود. ولی پرتدد بود. ماشین رد می‌شد. اینم پرید وسط خیابون. یهو قلبم اومد تو دهنم. بدون اینکه فکر کنم دویدم طرفش و کشیدمش سمت خودم. بعد دیدم باباش اومد که علی، علی کجا میری؟ بیا تو. هلاک آرامش باباش بودم‌ (۱۹ مهر ۹۷، ۱۶:۰۵)

چهار تا بچه کمه برات :)) به نظرم یه مهد کودک تأسیس کن :دی

۸۲. قطار یتیم‌خانهٔ ایرانو پخش می‌کرد. بابا خواب بود، صداشو کم کردم و بعد دیگه خودمم خوابم گرفت و ندیدم. یه فیلم تاریخی در مورد ایرانه. در مورد قحطی‌ها و جنگ‌ها و بیماری‌ها و بدبختیا. جزو فیلم‌هاییه که دوست دارم با دقت و با اطلاعات کافی و مطالعه و پیش‌زمینه و همراه کسی که تاریخ خونده ببینمش و هیچ وقت این فرصت برام پیش نیومده تا حالا (۱۹ مهر ۹۷، ۱۹:۲۶)

با تقریب خوبی این ژانر و موضوع تو فیلم و سریال، ژانر و موضوع مورد علاقهٔ منه

۸۳. میانه پیاده شدیم برای نماز. معمولاً تو ایستگاه‌ها بیشتر و بهتر آنتن دارم :) بابا رفته از بوفه نون بگیره برای شام تن ماهی بخوریم. چقدر از این ایستگاه‌های بین راهی خاطره دارم من (۱۹ مهر ۹۷، ۱۹:۴۳)

اینجا جلوی نمازخونه با یه فسقلی آشنا شدم که اصرار داشت کلاهشو دربیاره و مامانش نمی‌ذاشت :))

۸۴. با بابا داریم آمیرزا بازی می‌کنیم‌. مرحلهٔ ۱۵۰ ایم‌. با حروف «م»، «ر»، «د»، «ا» و «ن» باید ۹ تا کلمهٔ سه و چهار و پنج حرفی بسازیم. من: مراد و مدار :دی (۱۹ مهر ۹۷، ۲۰:۴۹)

سعدی میگه: به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل، و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم



۸۵. وااااای! خاطرهٔ اون روزی که دعوت شدیم مهمانسرای حرم رو نگفتم!

اون روز من می‌تونستم اسم چهار نفر دیگه رو تو اپ رضوان بنویسم. چهارتایی با امید و مامان و بابا رفتیم دفترشون که صحن غدیر بود تا کارتای دعوتو بگیریم. اول خواستیم با شمارهٔ ملی عمه‌م غذای پنجم رو هم بگیریم ببریم هتل بین بقیه پخش کنیم. بعد دیدیم نمیشه و باید کارت ملیشم باشه که نبود. تازه این‌جوری اونم تا سه سال محروم میشد از خوردن غذا که منصفانه نبود. جای مهمان پنجم خالی موند و به عبارتی سوخت. خودمونم تا سه سال نمی‌تونستیم دعوت بشیم. کارتای دعوت رو گرفتم و اومدم بیرون. بیرون یه آقای مسن با لهجهٔ اصفهانی دم در ازم پرسید ببخشید دخترم، شوما چجوری ثبت‌نام کردی و گوشیشو درآورد. گفتم یا باید پیامک می‌دادید و عدد ۳ رو به ۸۸۰۰ می‌فرستادید، یا اپ رضوان رو نصب می‌کردید. گفت همین کارو کردم و نشونم داد. گفتم درسته. الان شما تو لیست قرعه‌کشی هستید و باید منتظر بمونید تا اسمتون دربیاد و بهتون پیامک بدن که بیاید. کد نصب اپ رضوانو نشونم داد گفت این نیست؟ گفتم این کد نصب برنامه است. خانومشم پیشش بود. گفتم ما چهار نفریم و غذای پنجم رو نگرفتیم. می‌خواین بیاین بپرسیم ببینیم میشه اسم شما رو وارد سیستم کرد یا نه. به خانومش گفت تو برو. اسم خانومش فاطمه بود. اومد و از دختری که مسئول این بخش بود خواستم این خانوم رو هم به لیست اضافه کنه. اولش گفت نمیشه دیگه شما کارتاتونو گرفتید. گفتم فکر کنم این غذا قسمت این خانوم و آقاست. هیچ راهی نداره؟ گفت کارتاتونو پس‌ بدید از اول هر پنج تاتونو وارد سامانه کنم. برگشتم کارتا رو از بابا گرفتم و آوردم پس دادم و دوباره گرفتم و یکی رو دادم به خانومه و ته دلم خیلی خوشحال بودم و حس عجیبی داشتم.

بعد از خوردن غذا!

بیست سی نفر پشت در صف بسته بودن و از هر کی که میومد بیرون بقیهٔ غذاشونو می‌خواستن. درخواست معمولی نه ها! با حمله. من و مامان نصف غذامونو قبل خوردن کشیده بودیم تو ظرف‌ یه بار مصرف. وقتی اومدیم بیرون یه خانومه ازمون خواست غذامونو بهش بدیم. من گفتم برنج خالیه. تا اینو گفتم دستشو آورد جلو و ظرفو کشید طرف خودش. بعد دو تا خانومی که همراهش بودن گفتن ما هم می‌خوایم. بعد یه آقاهه! بعد چند نفر دیگه اضافه شدن و دورمون حلقه زده بودن. به‌شدت هم بارون میومد. نمی‌دونستم چی کار کنم. به همه که نمیشد بدم و به یه نفرم نمی‌دونستم کدوم مستحق‌تره. به‌نظرم آدم مستحق انقدر وحشی نمیشه کیسه رو از دست آدم بکشه پاره کنه. امید و بابا جلوتر از ما رفته بودن و منتظرمون بودن. دیدن نمیایم برگشتن و وضعمونو دیدن. امید اومد جلو و نجاتمون داد :)) وضعیت سخت و غم‌انگیز و ترسناک و عجیبی بود (۲۰ مهر ۹۷، ۰۰:۳۶)



۸۶. یه بارم تو یکی از صحن‌ها از جلوی یکی از محل‌هایی که برای اطلاعات و پرسش و راهنمایی بود رد می‌شدم، یه آقا و خانوم پیر اومده بودن از خادم می‌پرسیدن چجوری می‌تونن غذای مهمانسرا رو بگیرن و اونم راهنماییشون کرد با پیامک یا اپ. اونا گفتن ما سواد نداریم و آقای خادم بیشتر راهنمایشون کرد و گفت الان تو لیست قرعه‌کشی هستین و هر موقع دعوت بشید پیامک میاد. آقاهه گفت ما سواد خوندن پیامکو نداریم میشه هر موقع پیامک اومد بهتون نشون بدیم بخونید برامون؟ خادم گفت آره حتما.

از ته دلم می‌خواستم خیلی زود پیامک دعوت براشون ارسال بشه. کاش دعوت شده باشن :) (۲۰ مهر ۹۷، ۰۰:۴۵)

بعد از بچه‌ها، عاشق پیرمردا و پیرزنام. انقدر که با غیرهم‌سنم حال می‌کنم با هم‌سنم نه

۸۷. رسیدیم و الان داریم با اسنپ می‌ریم خونه :) شمارهٔ پلاک اسنپ، دو رقم سمت چپش شصت‌وهشته. این عددم من خیلی دوست دارم :) (۲۰ مهر ۹۷، ۰۱:۰۱)

اون شمارهٔ ایرانسلم هم که کسی نداردش یه ۷۱ توشه یه ۶۸

شغل دوم این اسنپم تولیدی کفشه

۸۸. عرضم به حضور انور و منور این سه نفر آنلاین که با خودم میشیم چهار تا، لباسا رو به سه قسمتِ رنگی، سفید و تیره تقسیم کردم و منتظرم صبح بشه بندازم تو ماشین. و از اونجایی که مادر گرامی الان تهرانن، من و ابوی داریم پت و مت طور دنبال وسیله‌های مورد نیازمون که جاشونو فقط مامان بلده می‌گردیم. از جمله آبپاش :| (۲۰ مهر ۹۷، ۰۳:۲۶)

شاید باورتون نشه ولی یکی از کارهای مورد علاقه‌م ریختن لباس‌های کثیف داخل ماشین و اتو کردنشونه :))

۸۹ پست مخصوص بانوان :دیچهار خوابیدم و هشت و نیم اینا بیدار شدم و اول لباسا رو انداختم تو لباسشویی. دارم خونه رو مرتب می‌کنم و تموم نمیشه. سوغاتیارم باید تقسیم کنم. این کیفی که خریدم رنگش با رنگ یکی از لاک‌هام سته و خیلی ذوق دارم براش به خاطر همرنگی. این لاکم تاریخ تولیدش ۲۰۰۸ هست. عمه‌م از سوریه گرفته بود چند تا و همه رو استفاده کردم و این چون رنگش خاص بود هر جایی نتونستم استفاده کنم و تا الان سالم مونده و خشک نشده. بزنم به تخته.

وااااای شانس منو می‌بینی؟! :| برقا رفت. الان لباسا تو ماشین نصفه نیمه شسته شده و گیر کرده :| برم صبونه رو آماده کنم :| (۲۰ مهر ۹۷، ۰۹:۳۵)

تاریخ تولید لاکمو اشتباه گفتم. تولیدش ۲۰۰۴ هست انقضا ۲۰۰۸ و هنوز سالمه. چند بار توش استون ریختما. ولی برای بقیهٔ لاک‌هام هم همین کارو می‌کنم و خشک میشن باز بعد یه مدت. این یادش رفته خشک بشه‌.


این کیف و لاک و دفترو از از نمایشگاه نوشت‌افزار گرفتم


۹۰. دقت نکرده بودم گازمونم با برق کار می‌کنه :| ریموت پارکینگم با برق کار می‌کنه و فعلا تو خونه زندانی هستیم.

دیشب خواب دیدم کلید یه جایی رو سپردم به کفشداری شمارهٔ شش حرم یا یه کفشداری که شمارهٔ خونه‌ای که وسایلمو اونجا گذاشت شش بود. تحویل دادم و یه کم بعد گرفتم و دوباره همون‌جا تحویل دادم و گرفتم و سری بعد موقع تحویل دادن کلید گفتم یه مدت نمیام مشهد. شاید حدود یه سال. پرسیدم لازمه اینو می‌گفتم بهتون؟ گفتن آره کار خوبی کردی. اینایی که دیر قراره بیان امانتشونو پس بگیرن خوبه که بگن تا ما وسیله‌شونو یه جای دیگه بذاریم. اول فکر کردم کلیدو با خودم ببرم. کلید خوابگاه بود. بعد گفتم ممکنه وقتی میرم تهران یادم بره کلیدو بردارم بمونم پشت در. برای همین تحویل اونجا دادم. و نمی‌دونم خوابگاهی که تهرانه چه ربطی به مشهد داره :))) بعد خوابگاه جدیدمو دیدم. ینی رفتم اونجا. با ریحانه (هم‌اتاقی سال دومم) هم‌اتاقی شده بودم برای دکتری. من هنوز تو خواب دارم ادامهٔ تحصیل میدم :))) دختر فوق‌العاده خوب و مهربونی بود. ولی اون سال که باهاش هم‌اتاقی شدم فهمیدم نمی‌تونیم باهم زیر یک سقف زندگی کنیم. واقعا نمی‌تونستیم :| خصوصیات مهم هر دو مون در تضاد باهم بود. و البته از قبل باهم دوست بودیم و پارک و خرید می‌رفتیم. کلاس مشترک هم داشتیم. ولی هم‌اتاقی خوبی نمی‌تونستیم برای هم باشیم. تو خواب تا دیدمش گفتم چرا دوباره باهاش هم‌اتاقی شدم آخه. بعد همون‌جا تو خواب تصمیم گرفتم یه پست راجع به هم‌اتاقیام بنویسم و تجربه‌هامو بگم بهتون. ریحانه الان امریکاست. بعد سانازو دیدم. هم‌مدرسه‌ایم بود. اونم الان اون ور آبه. تا دیدمش یاد خاطرهٔ مثالی که زنگ زبان فارسی زد افتادم و براش تعریف کردم. مثال زده بود «علی پسر خوب همسایه آش آورد». کلی خندیده بودیم به مثالش. بهش گفتم اون موقع فکر می‌کردیم در آینده با علی ازدواج می‌کنی. ولی اسم شوهرش علی نیست. بعد رفتم سر یخچال دیدم یه دسر خوشگل اونجاست. دیروز داشتم عکسای مربی آشپزیمو از اینستا نگاه می‌کردم. کلی عکس دسر داشت. این دسرو برای همین تو خواب دیدم. پرسیدم دسرو کی درست کرده؟ ریحانه گفت من. طرز تهیه‌شو پرسیدم. گفت همون کاستره که توش پشمک هم ریختم. دیگه یادم نیست چی دیدم. فکر کنم مامان‌بزرگم هم دیدم. چون همیشه موقع دسر درست کردن کمکم می‌کرد. تختامون یه طبقه بود تو خوابگاهی که تو خواب دیدم (۲۰ مهر ۹۷، ۰۹:۴۰)

اینکه من تو خواب‌هام دارم در مقطع دکتری به تحصیلم ادامه می‌دم خیلی برام جالبه :)))

۹۱. در پارکینگ ما از این اتوماتیکاست که با ریموت باز میشه. خونه‌مونم دو طبقه است و دو تا خانواده بیشتر نیستیم. صبح همسایهٔ طبقهٔ پایینی در پارکینگو باز می‌کنه و ماشینشو درمیاره و میره مهمونی. ظهر، حدودای یک، من و بابا داشتیم می‌رفتیم بیرون و هر کاری کردیم در باز نشد. نیم ساعتی با ریموت و در درگیر بودیم و باز نشد. زنگ زدیم به همسایه‌مون و پرسیدیم ببینیم آیا اونا هم با در مشکل داشتن یا مشکل از ریموت ماست که گفتن مشکلی نداشتن‌. برگشتن و ریموتشونو آوردن و با مال اونا هم باز نشد. نیم ساعتم با اونا با در درگیر بودیم. حتی دستی هم باز نمیشد. تکون نمی‌خورد اصلا. بابا و آقای همسایه بعد از تلاش‌های بی‌وقفه ناامید شدن و دیگه داشتن پیچ‌گوشتی و انبر و چکش و وسیله‌هاشونو‌ جمع می‌کردن که یهو فکر کردم چرا از گوگل کمک نگیریم. کلیدواژه‌های باز کردن + در پارکینگ + بدون ریموت رو نوشتم و دیدم دو تا روش نوشته که روش اول موقع قطعی برق بود و روش دوم به صورت دستی. تو روش دستی نوشته بود اول برق رو قطع کنید که ما نمی‌کردیم. گفتم بابا اینجا نوشته اول برقو قطع کنید بعد با دستتون بکشید بالا. این کارو کردن و باز شد :) مشکل ریموت هنوز حل نشده ولی خوشحالم که تونستم بخشی از مشکل رو حل کنم (۲۰ مهر ۹۷، ۱۴:۲۴)

۱۸ نظر ۲۱ مهر ۹۷ ، ۱۹:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

لطفعلی‌خان لطفعلی‌خان که می‌گفتم ایشونه. عشق دیرینم. عکسش لای کتاب تاریخم بود.



اگه اتاقم جا داشت نمی‌آوردمشون انباری. این‌ها پارهٔ تن من‌اند. در حفظ و نگه‌داریشان کوشا باشید.

۱. حداکثر چهار کارتن روی هم چیده شود.

۲. روی کارتن‌ها راه نروید.

۳.با احتیاط جابه‌جا شود.

۴. نریزید دور.

۵. ندید برای بازیافت.

۶. بدون هماهنگی با من به کسی امانت هم ندید.



توش سرویس ۷ پارچهٔ قابلمه نیست. کتاب و دفترهای دبیرستانم تو کارتنه. در حفظ و نگه‌داریشان کوشا باشید لطفاً.



پ.ن: اتاقِ ۹ مترمربعی و کتابخونهٔ کوچیکم داشت منفجر می‌شد. بردم گذاشتمشون انباری.

۲۴ نظر ۰۴ مهر ۹۷ ، ۱۰:۴۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۱۶- به شکوفه‌ها به باران، برسان سلام ما را (1)

جمعه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۷، ۰۷:۱۹ ب.ظ

اولین باری که دیدمش تو سایت دانشکده با همگروهیای پروژهٔ میکرو منتظرش بودیم. منتظر بودیم بیاد و بگه مدارمون چه مرگشه که کدمون جواب نمیده. سال پایینی بود و به چهره نمی‌شناختیمش. پای لپ‌تاپم نشسته بودم و یه چشمم به کد بود و یه چشمم به در. چند بار اومد و رفت و اون چند بار نفهمیدم خودشه. تو تخیلم سعیدها موجودات ضعیف‌الجثه و لاغر و نحیف بودن و هر کی وارد سایت می‌شد قد و وزنشو چک می‌کردم و می‌گفتم نچ! این نیست، این شبیه سعیدها نیست. دیدم هی میره و میاد و به مدار و کد بقیه هم سر می‌زنه. خودش بود. یه موجود قوی‌پیکر و ابرهیکل و چهارشونهٔ مثبت صد کیلو که اگه کنارش می‌ایستادم به فیل و فنجان می‌مانستیم. با خواهرش اومده بود. کمردرد داشت و خواهرش اومده بود کیف و کوله‌شو بیاره براش. اسم خواهرشو پرسیدم؟ اگرم پرسیده باشم فراموش کردم.

چند وقت پیش پیام داد گفت دارم میرم. خوبی و بدی دیدی حلالمون کن. گفتم جز خوبی که ندیدم. گفتم حالا که اینستا نداری و با بورژوای حاکم بر فضای اینستا حال نمی‌کنی رسیدی چند تا عکس و فیلم از خارج بگیر بفرست ببینیم این خارج خارج که میگن چه شکلیه. صبح دیدم چند تا عکس و فیلم از طبیعتِ خارج فرستاده. براش آرزوی موفقیت کردم و گفتم اینجوری سختت میشه هی عکس‌های غربت رو بفرستی برای تک‌تک دوستان؛ یه کانالی چیزی درست کن عکسا رو بذار کانالت و آپلود کن اونجا که همه‌مون استفاده کنیم. گفت همه الان اینجان. شما که اونجایی باید کانال درست کنی. دیدم راست میگه. من الان غریب‌تر از اونام.

+ عمو صداش می‌کردن بچه‌ها

+ سورِ بعد از ارائهٔ پروژه و پاس کردن درس کذایی

۳۰ شهریور ۹۷ ، ۱۹:۱۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۱۰- تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف

سه شنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۷، ۰۲:۵۹ ب.ظ

دیدم سایت فرهنگستان خبر آغاز چهارمین دورۀ ارشدو گذاشته و از مراسم افتتاحیه گفته و این عکسو زده زیرش، گفتم بیام بگم این عکس کلاسمونه. کلاس سابقمون البته. جای فرزانه ردیف سوم بود. ردیف جلو رو دوست نداشت زیاد. خانم خ. و لادن و مهدیه ردیف دوم می‌نشستن. خانم خ. کنار پنجره، بعد لادن، بعد مهدیه. جای آقای پ. ردیف اول سمت دیوار بود؛ بعد خانم ش. و عاطفه و جای منم ردیف اول از سمت چپ چهارمی.


۴۲ نظر ۲۰ شهریور ۹۷ ، ۱۴:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۰۵- کتاب‌هایی که دوست دارم بنویسم

شنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۰۰ ب.ظ

به دعوت صبای عزیزم و دکتر سین، برای شرکت در چالش آقای صفایی‌نژاد؛ اینکه اگه یه روز خواستید کتابی بنویسید، دوست دارید موضوع کتابتون چی باشه و در چه زمینه‌ای باشه.

1. دوست دارم یه کتابِ یه کم تخصصی راجع به زبان‌آموزی کودک بنویسم. اینکه یه نوزاد چطور از مرحلۀ غان‌وغون و تولید آواهای بی‌معنی می‌رسه به ساخت کلمه و جمله و کدوم قواعد نحوی رو زودتر یاد می‌گیره و کدوم رو دیرتر. می‌تونم یه فصلشم اختصاص بدم به زبان‌آموزی بچه‌های دوزبانه و کتابمو تقدیم کنم به بچه‌هام: امیرحسین (طوفان سابق)، نسیم، خاطره و چهارمی که اسمشو قراره باباش بذاره و فعلاً چهارمی صداش می‌کنیم.

2. دوست دارم یه کتاب با موضوع وبلاگ و وبلاگ‌نویسی بنویسم. ترجیحاً با اسم مستعار وبلاگیم. یه فصلشو اختصاص بدم به بلاگرها و اصول و قواعد نویسندگی، یه فصل برای خواننده‌ها، یه فصل راجع به تعامل خواننده و نویسنده و کامنت و تجربیات این چند سال خودم و فصل آخر هم از رفتن و بستن و حذف کردن وبلاگ و دلایل این کار. و این کتاب رو تقدیم کنم به پدر و برادرم که بلاگر بودند، برادرم هنوزم بلاگره و مرادمم اگه بلاگر باشه فبهاالمراد! تقدیم ایشونم می‌کنم.

3. دوست دارم یه کتاب تخصصی و علمی در مورد خواب و فرایند خواب دیدن در رد و ابطال کتاب‌های تعبیر خواب بنویسم. من منکر رویای صادقه و وحی و الهام نیستم، ولی وقتی می‌بینم یه عده چطور خوابشونو جدی می‌گیرن و چقدر کتاب تعبیر خواب الکی و بی‌خود همه جا ریخته کهیر می‌زنم. و چون آدما خوابی که دیدنو زود فراموش می‌کنن، من اولین کاری که می‌کنم بعد از بیدار شدن، نوشتن خوابمه و از اونجایی که یه مدت بعد یادم میره چی نوشتم یکی از تفریحاتم اینه که هر چند وقت یه بار نوشته‌هامو بخونم و ریسه برم از خنده. و این کتاب رو هم تقدیم کنم به همۀ مادران، به پاس لالایی‌هایی که تو گوشمون خوندن و اولین بار تو آغوش این عزیزان خواب رفتیم.

4. من اصولاً آدمِ ابراز احساسات جلوی جمع نیستم. ندارم، ولی اگه استعداد سعدی و حافظ رو داشتم قطعاً هیچ وقت نمی‌تونستم شعرهایی که برای یار گفتم رو منتشر کنم و به جهانیان عرضه بدارم و همون یه نسخه‌ای که نگاشته بودم رو می‌بردم به یار می‌دادم و می‌گفتم فقط خودت بخونیا. همون طور که اگه یه غذایی برای یکی که دوستش دارم درست کنم تأکید می‌کنم فقط خودت بخوریا. آخه نیست که عشق قاطیش می‌کنم، خوشم نمیاد کس دیگه‌ای بهره ببره. در همین راستا دوست دارم یه کتاب بنویسم که برای تو باشه، از تو باشه، از با تو نبودن و با تو بودنم باشه. یه نسخه و فقط هم همون یه نسخه رو داشته باشم و یه روزی که نمی‌دونم کی بدمش به تو.

5. دوست دارم یه روز برم جنوب، مناطق جنگی و اخراجی‌هاطور و حتی معراجی‌هاطور متحول بشم و برای ادای دینم به شهدا یه کتاب با موضوع دفاع مقدس بنویسم. فعلاً چون از این فضا خیلی دور و پرتم و تا حالا یه صفحه کتابم راجع به این موضوع نخوندم، ایده‌ای راجع به محتواش ندارم و نوشتن این کتاب در حد فانتزیه برام.

6. دوست دارم یه فرهنگ لغت جامع شامل فحش‌ها و حرف‌های خیلی زشت و بی‌ادبانه بنویسم. چند وقتیه که با استادم و تیمش در تهیه پیکرۀ گفتاری همکاری می‌کنم. کار ما اینه که فایل‌های صوتی طبیعی رو، ینی صداهایی که بدون اطلاع گوینده ضبط شده رو جمله به جمله و کلمه به کلمه با نرم‌افزار خاصی که داریم تقطیع کنیم و برای اولین بار در ایران! یه سری کارهای زبان‌شناسانه روش انجام بدیم. دلیل اطلاع ندادن بهشون اینه که اگه بدونن صداشون ضبط میشه یه چیزایی رو نمی‌گن و به چیزایی رو یه جور دیگه میگن. بعد شما فکر کن یه عده تو این فایل‌های صوتی حرف‌های زشت هم می‌زنن. خیلی زشت ها. بعد من به واسطۀ هم‌صحبتی با دوستان بی‌ادبم تو خوابگاه، متوجه می‌شم که این فحشه، ولی معنی‌شو نمی‌فهمم. املاشم بلد نیستم. اگه بدونین این روزا چیا از گوگل جست‌وجو می‌کنم. بعد هر بار یاد مصرع هر چیز که در جستن آنی، آنیِ مولوی می‌افتم خنده‌م می‌گیره. روم هم نمیشه از استادم یا سایر همکاران معنی این عبارات وزین رو یا حتی املا و آوانویسی‌شونو بپرسم و فرهنگ لغتی هم پیدا نکردم که جامع و مدون به این مبحث پرداخته باشه. یه فرهنگ عامیانه دارم که خب اسمش روشه دیگه عامیانه است، هر عامیانه‌ای که فحش نیست. این شد که تصمیم گرفتم خودم یه روز یه همچین کتابی بنویسم و تقدیم دوستان بی‌ادبم کنم که مرا در تهیۀ این کتاب یاری نمودند.

6.5. تو این پروژه، من تو تیم ضبط صدا نیستم. نمی‌خوام اطرافیانم همه‌ش حس کنن وقتی دارن با من حرف می‌زنن صداشونو ضبط می‌کنم. هر چند میشه بعد از ضبط بهشون اطلاع داد و اجازه گرفت و هیچ اسمی از اون فرد برده نمیشه و مهم‌تر اینکه این جملات و کلمات به تیکه‌های دو سه ثانیه‌ای تقطیع میشن و اسامی خاص هم از فایل صوتی حذف میشه. با این حال من کارهای نرم‌افزاری و زبانی رو انجام میدم فقط و می‌دونم که تیم ضبط صدا چقدر با مشکل کمبود موقعیت روبه‌رو هست. به عنوان مثال ما از کلانتری و زندان و دادگاه و پادگان و اینجور جاها، فایل صوتی نداریم و پیکره‌مون کلمات و جملاتی که تو این موقعیت‌ها به‌کار میره رو نداره. چون اغلبمونم دختریم صدای مردونه و موقعیت مردونه هم کم داریم. من خودم صدای خودمو حین کشتن سوسک تو خوابگاه برای استادم فرستادم. البته اون موقع که اون بزرگوار رو می‌کشتم و ازش فیلم می‌گرفتم فکر نمی‌کردم قراره بعداً به دردم بخوره. 

+ زین پس می‌تونید به جای عکس جغد فایل صوتی هم برام بفرستید بفرستم برای استادم.

+ با تشکر از دوستان که از این چالش‌ها برگزار می‌کنن و تشکر ویژه‌تر از دعوت کنندگان.

+ منم باید دعوت کنم؟ خب، دعوت می‌کنم ازتون شما هم شرکت نمایید و بگید دوست دارید چه کتابی بنویسید؟


۲۶ نظر ۱۳ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۰۴- هفده مرداد

سه شنبه, ۲ مرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۵۲ ب.ظ

داشتم ایمیل‌هام رو چک می‌کردم. اطلاعیۀ برگزاری سمینار آشنایی با تفکر سیستمی. از این ایمیل‌ها که دانشگاه سابقم چند وقت یه بار برای فارغ‌التحصیل‌ها می‌فرسته. چقدر پایان‌نامه‌م لنگِ این موضوع بود و چقدر به این سمینار و آدمای اونجا نیاز داشتم و چقدر دربه‌در دنبالشون بودم و چه خوب که این فرصت پیش اومده. زمان؟ چهارشنبه هفده مرداد، از هفت صبح تا هفت عصر. هفده مرداد؛ انگار که این تاریخ چیزی رو در ذهنم تداعی کنه، کسی رو یادم بندازه، انگار که دستم رو بگیره و ببره به سه سال قبل، به اون گفت‌وگوی دوستانه، به یه چیزی می‌خوام بهت بگم، به حرف‌هایی که شروع نشده به ولش کن ختم شد. یک آن به خودم اومدم و گفتم وای امروز سه‌شنبه است، چرا انقدر دیر اطلاع دادن؟ تندتند داشتم میزم رو مرتب می‌کردم. چیزهایی که لازم داشتم رو می‌ریختم روی تختم. چی بپوشم؟ چی ببرم؟ با چی برم؟ شب پیش کی بمونم؟ داشتم باعجله خرت و پرت‌هام رو می‌ریختم تو کیفم، قرارهای امروز و فردامو کنسل می‌کردم، به کاری که باید تا آخر هفته تحویل می‌دادم و دیگه فرصتی برای تکمیلش ندارم فکر می‌کردم، ساعت بلیت‌ها رو نگاه می‌کردم و واقعاً داشتم حاضر می‌شدم برم تهران که یادم اومد هنوز اول ماهیم، سه‌شنبه است ولی شونزدهم نیست که سمینار، فردا باشه.

+ عقل و صبرم ببُرد و طاقت و هوش

۰۲ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۰۳- ته‌دیگِ فصل سوم

پنجشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۷، ۰۲:۰۰ ب.ظ



1. افطاری در قطار

به مقصد تهران

سوار قطار تبریز-مشهد


2. دیشب تو قطار دیدم

به یه بار دیدنش می‌ارزه :)

ببینید اگه فرصت داشتید


3. افطاری، مهمان هم‌اتاقی سابقم نسیم :)


4. یکی از مراحل و مناسک و اعمال مستحب مصاحبهٔ دکتری، گرفتن توصیه‌نامه از اساتیدیه که باهاشون درس داشتی. میری بهشون میگی دکتری قبول شدی و اونا هم لطف می‌کنن نامه می‌نویسن به دانشگاه مذکور که این دانشجو خیلی خوبه و خیلی خفنه و اِله و بِله و من تأییدش می‌کنم و به غلامی و کنیزی بپذیریدش. اونا هم می‌پذیرنش. 

الان من تو اون مرحله‌ام و دانشگاه به دانشگاه و دانشکده به دانشکده دارم دنبال اساتیدم می‌گردم و اقصی، بخوانید اقصا، نقاط تهرانو زیر پا گذاشتم پیداشون کنم که منو توصیه کنن.

هم‌اکنون در محضر مبارک استادی که باهاش فرهنگ‌نگاری داشتم. اون فرهنگ لغت فانوس یادتونه؟ پارسال. آره همون استاد.

این دانشگاه الزهرا هم خیلی باحاله ها. همهٔ دانشجوهاش دخترن. حس دبیرستان به آدم دست میده


5. یه زمانی این نقشه رو حفظ بودم و چشم‌بسته می‌تونستم ملتو راهنمایی کنم چجوری از فلان جا برن بهمان جا. حالا یه جوری فراموش کردم ایستگاه‌ها و آدرسا رو که ده دیقه یه بار نقشه رو نگاه می‌کنم و می‌پرسم و تازه اشتباه هم سوار میشم و دور می‌زنم برمی‌گردم سر جای قبلی.

هم‌اکنون در مترو، این سر شهر به سوی اون سر شهر برای گرفتن توصیه‌نامه‌ای دیگر


6. حالا از اون سر شهر اومدم این سر شهر بلکه یه توصیه‌نامه هم از استادراهنمای شریفم بگیرم. قبلا وقت نگرفتم و ممکنه نباشه تو اتاقش. حتی ممکنه منو یادش نیاد. اون وقت میگم من همون دانشجویی‌ام که شما وقتی رئیس دانشگاه بودین و اومدین خوابگاه‌ها سربزنین، با خدم و حشم اومدین اتاقشو دیدین. آره من همونم که دو دقیقه قبل از ورودتون به خوابگاه بهش خبر دادن قراره بیان بازدید و تو این دو دقیقه در و دیوارو سابیدم و زمینی به مساحت هفتاد مترمربع رو جارو کردم و توی همون دو دقیقه ظرفای نشسته رو گذاشتم تو یخچال و لباسا رو چپوندم تو کابینتای آشپزخونه و هر چی دم دست و رو زمین ول بودو هُل دادم زیر تختا و زیر پتو پنهان کردم. اگه بازم یادش نیومد من کی‌ام میگم همونم که وقتی فراموش کرده بودین فلشتون و اسلایدا رو بیارین سر کلاس و عن‌قریب بود کلاس منحل بشه، فلشمو درآوردم از تو کیفم و گفتم استاااااااد، من اسلایدا رو دارم و ملت چقدر دعا به جونم کردن که نذاشتم کلاس تشکیل نشه و کلاسو تشکیلوندم. 

حالا اگه بازم یادش نیومد میگم من همونم که در فلششو ندادین و تو جیبتون جا موند.

و حمید هیراد در راستای این عکس می‌فرماید:

گر جان به جان من کنی

جان و جهان من تویی

سیر نمی‌شوم ز تو

تاب و توان من تویی

هر بار میام تهران، زیارت اهل قبور هم میام. کلی خاطره اینجا دفن شده.


7. ظهر که داشتم می‌رفتم فرهنگستان گرفتم این عکسو. شعری که سر در فرهنگستان نوشتن رو دکتر حداد سروده. تو یه بیتش کلمهٔ تبریز بود، گفتم نشونتون بدم ذوق کنین مثل من. بیتش اینه

کابل و تهران و تبریز و بخارا و خُجَند

جمله مُلک توست تا بلخ و نشابور و هَری

خطاب به زبان فارسی میگه اینو

قابل توجه فامیل‌های عزیزم که عاشق زبان فارسی‌ن


8. پیکسل‌های روی کیف هر کس نشانهٔ شخصیت اوست؛ شناسنامهٔ اوست‌؛ و حتی هویت اوست و کلاً اوست. دوستام منو با اینا می‌شناسن و همه‌ش استرس دارم یکی از پشت سر صدام کنه دستشو بذاره روی شونه‌م بگه سُک سُک دیدمت

هم‌اکنون در مترو

خسته


9. دانشگاه شهید بهشتی روی کوه ساخته شده و به شیبش معروفه. ینی شما از هر کدوم از دانشجوهاش بخوای بهشتی رو توصیف کنه امکان نداره به این شیب ۴۵ درجه اشاره نکنن

صبح که داشتم می‌رفتم مصاحبه، نمی‌دوستم دانشکده علوم شناختی کجاست و از تو نقشه هم پیدا نکردم و رفتم نوک قله و پُرسون پُرسون خودمو رسوندم کوهپایه و دامنه و دیدم دانشکدهٔ مذکور دقیقا دم در ورودیه

مصاحبه چطور بود؟ 

دو تا گرایش دعوت شده بودم. یکی مهندسی‌تر بود و یکی انسانی‌تر. در واقع یکیش گرایش مدل‌سازی شناختی بود و یکیش گرایش روان‌شناسی شناختی. عرضم به حضورتون که حیف اون هفتاد تومنی که ریختم تو حلق مصاحبه‌کنندگان روان‌شناسیِ شناختی. اصن همین که وارد شدم معلوم بود می‌خوان ردم کنن. هیچی نپرسیدن جز رشتهٔ کارشناسی و ارشدم که تو برگه‌ای که دستشون بود، نوشته شده بود و لزومی نداشت بپرسن. بعدشم الکی برای خالی نبودن عریضه پرسیدن اوقات فراغتتو چجوری سپری می‌کنی. آخه من اوقات فراغت دارم؟

هیچی دیگه. همین. البته حق داشتن. به هر حال من هیچ پیش‌زمینهٔ روان‌شناسانه ندارم. ولیکن می‌تونستم برم شکوفا بشم تو گرایششون.

ولی مصاحبه‌کنندگان گرایش مدل‌سازی رو دوست داشتم. تقریبآً همه‌شون مهندس بودن. مهندس کامپیوتر و برق. راجع به رشته و پایان‌نامهٔ کارشناسیم هم پرسیدن. حتی پرسیدن کار می‌کنم یا نه. براشون مهم بود تمام‌وقت درس بخونم و درگیر مسائل دیگه نباشم. حتی وضعیت تجردم هم پرسیدن که یه وقت درگیر این موضوع هم نباشم. کلاً انتظار داشتن بیست‌وچهار ساعته با کتاب و کامپیوتر سر و کله بزنم و خلاصه سؤالاشون خوب بود و فرصت دادن در مورد موضوعاتی که مورد علاقه‌مه حرف بزنم. به قبول شدنم تو این گرایش امیدوارم


10. مهمانی که از مصاحبه برگردد و کیفش را بگذارد زمین و مانتو به تن و مقنعه به سر، دست به قابلمه شود و برای افطار میزبانش سوپ درست کند گلی است از گل‌های بهشت

ما که مسافریم و روزه نیستیم، میزبانمونم که تا عصر دانشگاهه. 

بعدِ مصاحبه رفتم تره‌بار و هویج و سیب‌زمینی و اینا گرفتم و گفتم یه حال اساسی به هم‌اتاقی‌م بدم

فقط یه کم تند شد

یه ذره بیشتر فلفل نزدما، ولی لامصب خیلی تند بود


11. اون موقع که خوابگاهی بودم، وقت و بی‌وقت تو آشپزخونه بودم. یه موقع می‌دیدی سهٔ نصفه شب دارم کیک درست می‌کنم، کلهٔ سحر مرغ می‌پزم و شش عصر تدارک ناهار می‌بینم. حالا این وقت شب هوس سیب‌زمینی سرخ کرده کردم و به بچه‌ها میگم الان واحدای کنار آشپزخونه صدای جلز و ولز روغنو می‌شنون میگن باز این دیوونه اومد

در این تصویر علاوه بر دست هم‌اتاقی سابقم، انگشتان پای هم‌اتاقی جدید وی هم قابل رویته


12. اون قطار تبریز-مشهد یادتونه باهاش اومدم تهران؟ منتظرم از مشهد بیاد منو برگردونه تبریز


13. تنها مسافر کوپه می‌باشم و تمام تخت‌ها الان تحت سیطرهٔ منه. در واقع این کوپه کلاً واس ماس

برای ناهارم الویه درست کردم دیشب

سوپم که تند شده بود، اینم یه کم خوش‌نمک شده

ندای درونم میگه تا می‌تونی بخور که فردا همین موقع روزه‌ای و از فرط گشنگی جان به جان‌آفرین تسلیم خواهی نمود


14. یه قسمت از کار پایان‌نامه‌م اینه که رشد کاربرد دوازده‌هزار واژه‌ای که بیست سال پیش فرهنگستان تصویب کرده رو پیدا کنم. با خودم فکر کردم اگه تو گوگل بزنم تعداد پهباد، بسپار، رایانه، یارانه، برجام، پیامک و هر کلمهٔ جدید دیگه که فرهنگستان برای حوزه‌های تخصصی ساخته و طی سال‌های ۷۱ تا ۷۲ به‌کاررفته، این جست‌وجو و ثبت اطلاعات اگه یک دقیقه طول بکشه، هشت شبانه‌روز کار مداوم بدون لحظه‌ای درنگ لازمه. بعد باید سال ۷۲ تا ۷۳ رو پیدا می‌کردم و ۷۳ تا ۷۴ و تا ۹۶ و ۹۷. به عبارت دیگه من اگه دویست روز نخورم و نخوابم و پشت لپ‌تاپ بشینم، این جست‌وجو تموم میشه. تحلیل بعدشم یه زمان جدا می‌طلبه. بعد با خودم فکر کردم چرا یه کد کامپیوتری ننویسم که اون این کارو انجام بده؟ هم سرعتش بیشتره هم خطاش صفره و در همین راستا، دو روزه درگیر این کد و نصب پایتون و پیپ و داس و لینوکس و این ماجراهام و حتی تو قطارم بی‌خیال این قضیه نشدم و از وقتی سوار شدم درگیرم و دوستان کامپیوتریمو بسیج کردم این درست شه


15. پریروز تو مترو یه دختری هم‌سن و سال خودم با دختر یه‌ساله‌ش کنارم نشسته بود. من محو تماشای بچه و شکلک درآوردن و خندوندنش بودم و اونم تو فاصله‌ای که منتظر قطار بودیم شصت جا زنگ زد و گویا می‌خواست کوچولوشو بسپره به کسی و کسی نبود. دوستاش یا دانشگاه بودن یا کار داشتن یا سرما خورده بودن یا خواب بودن یا جواب ندادن. بالاخره قطار اومد و بی‌خیال دوستاش شد و دخترشو بغل کرد و گفت اشکالی نداره باهم می‌ریم دانشگاه. سوار شدیم و تا برسیم مقصد چشم از بچه برنداشتم. وقتی رسیدن چهارراه ولیعصر دختره به فسقلی گفت با خاله خدافظی کن پیاده شیم. اونم دستشو تکون داد برام. قبل پیاده شدن اسم فسقلیو پرسیدم و لپشو ناز کردم. گفت اسمش ریحانه است. حافظهٔ تصویری من اصلاً خوب نیست و قیافهٔ آدما زود یادم میره. عجیبه که هنوز تصویر ریحانه و مامانش تو خاطرم مونده. چقدر این بچه شیرین بود. چقدر دوست دارم بازم ببینمش.

پند و نتیجه اخلاقی پست: درس خوندن با بچه کار سختیه. اگه به مهدکودک و پرستار اعتقاد نداری سعی کن یا نزدیک مامانت اینا خونه بگیری، یا نزدیک مامانش اینا

والسلام علی من اتبع الهدی


16. اینو همین یکشنبه که شریف بودم گرفتم. یکی از هشت هزار و هشتصد و بیست و پنج عکسیه که تو این هفت هشت ده سال گرفتم و تو فولدر عکس‌های لپ‌تاپمه. همه می‌دونن چقدر جونم به این عکسا بنده و با چه دقت و حوصله‌ای عکسا رو بر اساس زمان و مکان و موضوع دسته‌بندی می‌کنم و چقدر کیفیت و زاویه و نور و روشنایی و حس توی عکس‌ها برام مهمه و چند بار یه تصویرو می‌گیرم تا یکی از عکسا به دلم بشینه.

داشتم فکر می‌کردم اگه یه روز همهٔ این عکس‌های دلبندمو ازم بگیرن و حتی اون قسمت از هیپوکامپ مغزم که شریف و متعلقاتش توشه رو هم پاک کنن و بگن فقط یه عکس و یه خاطره رو می‌تونی نگه‌داری میگم این عکس، اینجا، اون روز.


17. دیدین وقتایی که یه پولی و لو در حد بوزوشموش جرخ یوز تومنخ از جیب لباسای قدیمی و کیفای کهنه و لای کتاب و پشت کمد و زیر فرش و از توی متکامون، بله متکامون، پیدا می‌کنیم چقدر ذوق می‌کنیم؟ 

دم‌دمای افطار، دلم هله هوله می‌خواست و هیچی نداشتم. خسته و تشنه و گشنه کف اتاقم پخش و پلا بودم و دلم کماکان هله هوله می‌خواست و هیچی نداشتم. ثانیه‌ها رو می‌شمردم اذانو بگن و دلم هله هوله می‌خواست و هیچی نداشتم. بعد یهو یه کیسهٔ گُنده زیر تختم توجهم رو به خودش جلب کرد و بله عزیزان... دو ماه پیش اینا رو خریدم و رفتم تهران و برگشتم و دوباره رفتم تهران و برگشتم و ماه رمضون اومد و این وسط این دلبران رو به کل فراموش کرده بودم. 

هیچی دیگه. گفتم بیام ذوقمو باهاتون به اشتراک بذارم و بگم دعایی، حاجتی چیزی داشتین بگین من از درگاه احدیت طلب کنم. گویا مستجاب‌الدعوه بودیم و خبر نداشتیم


18. وقتی جایی، خونه‌ی کسی میری مهمونی،

دمِ رفتن

اونجا که جلوی در وایسادی و هی خداحافظی میکنی و باز برمیگردی و مرورِ خاطرات میکنی،

صاحب‌خونه میگه صبر کنید

بدو بدو میره چندتا کیسه میاره

چندتا کیسه پر از توشه‌ی راه

میگه اینارو ببرید با خودتون، لازمتون میشه

میگه حتما بخورید که یه وقت ضعف نکنید تو راه

یه وقت گرسنه نمونید تا رسیدن به مقصد...

هی سفارش میکنه..‌. هی مُشت مشت جیبا رو پر میکنه...

آخدا سفره‌ت داره جمع میشه،

سفره‌ای که سی روز مهمونش بودیم... که دل کندن ازش خودِ جون کندنه...

که هی خداحافظی می‌کنیم و هی دلمون نمیاد بریم..‌.

آخدا ما دمِ در وایسادیم منتظر!

دستای خالیمونو پر نمی‌کنی؟

راه درازه و صعب‌العبور،

توشه‌ی راه بهمون نمیدی؟

ما قوت نداریما... ما بدونِ توشه‌ی مقویِ تو کم میاریما...

آخدا ما بی‌عرضه‌ایم... بلد نبودیم این چند روز از گوشه و کنار سفره‌ت چیزمیز جمع کنیم

جیبامونو پر کنیم...

میشه مثلِ همیشه خودت زحمتشو بکشی؟


19. اینو صبح یه خانومه بعد نماز بهم داد. دقت کردم دیدم به همه نمیده و جامعهٔ هدفش ردهٔ سنی ۱۲ تا ۱۷ ساله. منم تصمیم گرفتم بعدِ دکترا شناسنامه‌مو عوض کنم یه دیپلم دیگه بگیرم از اول برم دانشگاه


20. تهران، مسجد راه‌آهن

منتظر روشن شدن هوا

و در حال نوشتن بخشی از پایان‌نامه

در پس‌زمینه تصویرمونم جماعتی خفته‌اند و جا داره یادی کنیم از آهنگ تموم شهر خوابیدن و من از فکر توِ پایان‌نامه و کنکور بیدارِ خواجه‌امیری

از گوشی قبلی هم به‌عنوان مودم استفاده می‌نماییم


21. منم از اینایی بودم که تا دقیقهٔ نود و حتی توی وقت اضافه و موقع پخش کردن برگه‌ها هم به جزوه خوندنم ادامه می‌دادم و نیمی از امتحانامو تو مترو و نیم دیگرشو در حین طی طریق مسیر امتحان و با پای پیاده خوندم و پاس کردم.

فی‌الواقع ضمن آرزوی موفقیت برای بدبخت‌بیچاره‌های امتحان‌دار این نکته رو متذکر میشم که دختره امتحان فیزیک داره و چه امتحانی شیرین‌تر از فیزیک

به خدا ما از اوناش نیستیم که تو مترو سرشون تو گوشی بغلیه. جزوه‌ش انقدر نخ و قرقره داره که از شش فرسخی معلومه جزوهٔ فیزیکه خب :دی

هم‌اکنون در مترو، به سمت فرهنگستان


22. فرهنگستان، فرهنگستان که میگم اینجاست. این اتاق واس ماس. ینی واسه ما دانشجوهاست و همون طور که ملاحظه می‌کنید یخچال و ماکروفر هم داریم. اون بند و بساطم خرت و پرتای منه روی میز. دو سومِ یخچالم خودم شخصاً با هله هوله و قاقالی‌لیام پر کردم.

حالا تو پست بعدی عکس قاقالی‌لیامم نشونتون میدم.


23. میوه‌های باغ صفا هستن ایشون. آوردم خوابگاه با هم‌اتاقیای باصفاترم بخورم. 

دیروز صبح که رسیدم تهران مستقیم رفتم فرهنگستان. گذاشته بودم تو یخچال اونجا و هی می‌خواستم برای استادامم ببرم بگم مراحل کاشت و داشت و برداشتشو خودمون انجام دادیم و تولید ملّیه و اگه نمرهٔ خوبی بهم بدین سری بعد براتون ترشی و عسل و شیر و ماست و تخم‌مرغ و فتیرم میارم از دهاتمون

که یادم افتاد ما ده نداریم اصن


24. خوابگاه، خوابگاه هم که میگم اینجاست. گفتم شاید تا حالا خوابگاه ندیده باشین نشونتون بدم. از شیر مرغ تا جون آدمیزاد توش پیدا میشه

اون روفرشی رو هم که ملاحظه می‌کنید پس‌زمینهٔ عکسای منه


25. کی گفته اینستا محل نشر عکس‌ها و پست‌های لاکچری جماعت مرفه و بی‌درد و باکلاسه؟ حاشا و کلا که من ساعت‌هاست دنبال سنگ و گوشت‌کوب می‌گردم اینا رو بشکنم بخورم، نمی‌یابم.

آخرشم نتونستم بشکنم :| هعی دریغا!


26. زینب (هم‌اتاقی جدیدِ هم‌اتاقی سابقم نسیم) اومده با بُهت و حیرت میگه وااای بچه‌ها دهان‌شویه‌ای که یه ماه پیش بیست و پنج گرفته بودمو امروز چهل گرفتم. اسکاچی که سه تاش دو هزار بودو، یکی هزار و پونصد خریدم. پشت سرش فاطمه (دوست زینب و هم‌اتاقی جدید هم‌اتاقی سابقم نسیم) رسیده میگه باورتون میشه پنکک شصت تومنی رو امروز صد تومن می‌دادن؟ مجبور شدم شصت تومن بدم و کیفیت پایین‌ترشو بگیرم. سهیلا (از بچه‌های واحد بغلی) اومده احوالمونو بپرسه، از ضدآفتاب هشتادتومنی‌ای رونمایی کرد که دیروز شصت تومن بود. مریم (هم‌اتاقی جدید هم‌اتاقی سابقم نسیم) نیز خاطرنشان کرد منم پفک هزارتومنیو دو تومن گرفتم.

منم در حال حاضر خیره شدم به قیمت بلیتایی که ده تومن اومده روش. ینی دیروز با چهل تومن اومدم تهران، فردا با پنجاه تومنم نمی‌تونم برگردم

روحانی مچکریم

یکی از دوستام، یه گربه از کوچه پیدا کرده و حس کرده چشماش ضعیفه و براش دکتر آورده و قطره و واکسن گرفته براش و وقتی دیده گربه دچار اسهال و استفراغ شده برده پنج روز بیمارستان گربه‌ها بستریش کرده. طی این چند روز یک و نیم خرج گربه‌هه کرده و به فرزندی قبولش نموده آخر سر. اون وقت دغدغهٔ من اینه که چرا قیمت بلیتا ده تومن ده تومن گرون میشه هی و چجوری برم بیام


27. بریم که داشته باشیم مصاحبهٔ امروزو که چهارمین روز از چهارمین ماه سال باشه

به اینا میگن توصیه‌نامه. دو تاش کافیه ولی من پنج تا گرفتم. چراکه کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کنه.

توش چی نوشته شده؟

اساتید توشون می‌نویسن فلانی اِله و بِله و جیمبله و من ازش راضی‌ام و برای دکتری قبولش کنین. بعد می‌ذارن تو پاکت و درشو می‌بندن و می‌چسبونن و اصولاً دانشجو نباید توشو ببینه و بخونه. ولیکن چون موقع ثبت‌نام اینا رو باید آپلود می‌کردیم روی سایت، اساتید دادن خودم بعد از آپلود بذارم تو پاکت و درشو مهر و موم کنم و منم توشونو خوندم و فهمیدم چی نوشتن.

نوشته بودن نسرین اِله و بِله و جیمبله و ما ازش راضی‌ایم و برای دکتری بپذیریدش


28. اسنپ می‌گیریم و خودمونو می‌رسونیم دانشگاه تربیت مدرس. شماره پلاک اسنپ چند بود؟ ۴۴

امروز چندم بود؟ چهارم

اینجا من باید مدارکمو تحویل کی بدم؟

خانم کاوه

اتاقش کجاست؟ طبقه چهار، اتاق ِ؟ ۴۵۵


29. بله عزیزان، در ادامهٔ پست قبلمون همون طور که ملاحظه می‌کنید بین اتاق ۴۵۴ و ۴۵۶، هیچ اتاقی موسوم به ۴۵۵ وجود نداره

لیکن ناامید نمی‌شیم و به جُستنمون ادامه می‌دیم که در نومیدی بسی امید است


30. دانشکده رو زیر و رو می‌کنیم و بالاخره این ۴۵۵ رو پیدا می‌کنیم. بعد می‌بینیم هفت هشت ده تا ۴۵۵ کنار هم ردیف کردن که خانوم کاوهٔ ما تو چهارصد و پنجاه و پنجِ چهارمه. امروز چندم بود؟ چهارم؟ پلاک اسنپ؟ ۴۴. خانوم کاوه کجا؟ طبقهٔ چهار، ۴-۴۵۵. بله عزیزان. باید هشت و نیم مدارکو تحویل ایشون بدیم و گویا ایشون قراره ۹، ۹ و نیم تشریف بیارن


31. یه کاغذ روی در اتاق مصاحبه زده بودن و هر کی میومد اسمشو می‌نوشتن اونجا. من وقتی رسیدم سه نفر قبل من اونجا بودن. آقاهه که فکر کنم استاد بود اسم اونا رو نوشت و رفت. گفتم عه پس من چی؟ گفت تو هم مگه برای مصاحبه اومدی؟ فکر کردم خواهر کوچیکهٔ یکی از اینایی

ارجاعتون می‌دم به پست عید فطر و اون خانومه که بعد نماز، تبلیغات طرح تابستانی ۱۲ تا ۱۷ ساله‌ها رو داد دستم

حالا امروز چندمه؟ چهارم. پلاک اسنپ؟ ۴۴، اتاق خانم کاوه؟ طبقهٔ چهار، ۴-۴۵۵. من نفر چندمم؟ چهارم.


32. توصیه‌نامه‌ها رو گذاشتم تو پاکت و پشت در منتظرم صدام کنن


33. یه همچین حیاطی داره


34. هنوز منتظرم

اون کاغذ روی در همون کاغذه است که اسممونو روش نوشتن

شماره اتاق مصاحبه دویست و سی و چهاره

امروز چندم بود؟ چهارم

پلاک اسنپ؟ چهل و چهار

اتاق خانم کاوه؟ طبقه چهار، ۴-۴۵۵


35. منتظرم نفر دوم بیاد سومی بره بعد نوبت من بشه.

هر مصاحبه نیم ساعت طول می‌کشه. آقا اینا انگار خیلی جدی گرفتن قضیه رو. برن از دانشگاه شهید بهشتی یاد بگیرن که هفتاد تومن می‌گرفت هر مصاحبه‌شم دو دیقه بود.

برامون کیک و شیرم آوردن. شیرش که داغ بود. فکر کنم رفت تو معده‌م ماست شد. کیکشم میوه‌ای بود نخوردم.


36. این دختره کیفش چه خوشششگله

کجام؟

تو اتوبوس.

کجا میرم؟ انقلاب، 

که از اونجا برم شریف

چرا؟ که استادمو ببینم

استادم اتاقش طبقهٔ چندمه؟ چهار

اصن چهار موج می‌زنه تو پستام

این دختره خیلی مهربون بود. بهش گفتم من زیاد اتوبوس سوار نمیشم و مسیرا رو نمی‌شناسم. همیشه با مترو میرم میام. گفت منم مسیرم با تو یکیه و تا مترو باهم بودیم. موقع خداحافظی بهش گفتم کیفت خیلی خوشگله و دوستش دارم. گفت همه چیم جغدیه. گفتم منم همین طور


37. اینو برای تولد نگار گرفته بودم. بعد مصاحبه دیدم عه دانشگاشون روبه‌روی دانشگامونه و خدایی نمی‌دونستم دانشکده‌های فنی تهران و تربیت مدرس انقدر روبه‌روی هم باشن دیگه. رفتم دیدمش و اینو ازش گرفتم خودمم بخونم. بعد رفتم خوابگاشون و ناهارشم تصاحب کردم.

کتاب خوبیه

سه‌شنبه‌ها با موری

سه‌شنبه روز چندم هفته است؟ چهارم

مصاحبه چطور بود؟

دست رو دلم نذارین. در اتاق مصاحبه رو که باز کردن برم تو رفتم دیدم استاد خودمم اون تو تشریف داره. ینی تا نیم ساعت هنوز تو شوک بودم. استادی که ازش توصیه‌نامه گرفته بودم برای مصاحبه خودش تو تیم مصاحبه بود

هر چی هم پرسیدن بلد نبودم. انقدر گفتم نمی‌دونم که خودشون گفتن می‌خوای خودت یه سوال طرح کن جواب بده

بعدش استادم یه کتاب انگلیسی گذاشت جلوم گفت بخون ترجمه کن

اینو دیگه بلد بودم

مصاحبهٔ این سری خیلی بد بود به نظرم

هعی...

حالم چو دلیری است که از بخت بد خویش

در لشکر دشمن پسری، یا حتی میشه گفت استادی داشته باشد

شاعرش فکر کنم حسین جنتیه


38. ایشون ناهار امروزم هستن. 

زمان ما اسم سلف‌های شریف آیدا و هایدا بود. الان میگن شریف‌پلاس. بزرگترم هست خیلی. قیمتاشم دو سه برابر قیمتای زمان ماست. قارچم نمی‌ریزن تو ماکارونی. قبلاً می‌ریختن. اصن من به عشق قارچش سفارش دادم اینو. فکر کنم قبلا گوشتم می‌ریختن، الان فقط سویا داشت توش.

حالا اگه خونه بود غر می‌زدم ماکارونی چیه و ماکارونی دوست ندارم. ولیکن چون شریفه می‌خوریم.


39. ماکارونی پست قبلو خوردم.

یه بطری آبم روش.

پنج تا خانم مسن که گویا کارمند یا مسئول کتابخونه یا آموزش دانشکده‌ها یا نگهبان یا بالاخره مسئول یه جایی تو دانشگاه بودن اومدن نشستن سر میزی که من نشسته بودم. سه تاشون بندری سفارش داده بود، یکی سالاد، یکیشونم از خونه ماهی آورده بود. بندری رو بهانه کرده بودن و بندری می‌زدن و می‌رقصیدن. یک ساعت تمام گفتن و خندیدن و حتی یکیشون موبایلشو درآورد قرص قمر بهنام بانیو پخش کرد برامون.

ینی می‌خوام بگم یه همچین مسئولین شادی داریم ما. اون وقت منو میگی انگار کشتیام غرق شده بود و دار و ندارمم توش بود.


40. سخت‌ترین قسمت امروز اونجا بود که تا ۱۲ کارم در اقصی، بخونید اقصا، نقاط تهران تموم شد و بلیتم برای ۹ بود. و من رسماً این ۹ ساعتو علاف بودم. دوستامم وقتشون آزاد نبود برم مصدع اوقاتشون بشم جز این دوستم که ظهر تا عصر باهم بودیم و رفتیم پارک طالقانی. یه کم پایین‌تر از آب و آتش.

یه گربه هم جدیداً به فرزندی قبول کردن ایشون که عکسشو تو عکس ملاحظه می‌نمایید


41. همیشه تو قطار بهمون از این بسته‌ها میدن و توش کیک و آبمیوه و اینا می‌ذارن. به ضرس قاطع می‌تونم بگم تو این هشت سالی که این همه با قطار رفتم و اومدم اولین باره که آب‌پرتقال و کیک شکلاتی نصیبم شده. هر بار طعم آبمیوه و کیکاشون آناناس و انبه و سیب و انگور و توت‌فرنگی و اینا بود و من متنفرم از این طعم‌ها. و هر بار موقع تهران رفتن می‌بردم می‌دادم به هم‌اتاقیام، موقع برگشتنم به زور می‌کردمشون تو حلق خانواده. ولیکن این سری خودم ازشون مستفیض شدم.

ضمن اینکه کیک و آبمیوهٔ سایر دوستان توی کوپه از همون میوه‌هاست که من دوست ندارم و جا داره بگم من و این همه خوشبختی از محالاته


42. یه استادی هم داشتیم توی دورهٔ کارشناسی؛ می‌گفت کلاسای من مثل نمازه. نیتو که کردین و تکبیرو که گفتین و کلاس که شروع شد مطلقاً برای هیچ کاری، تأکید می‌کنم هیچ کاری حق خروج ندارین تا کلاس تموم بشه. جیکّ‌مون درنمیومد تو کلاس. تازه منم تنها دختر کلاس بودم و زین حیث هم فضا، فضای سنگینی بود. 

ایستگاه مراغه

دو ساعت دیگه تبریزم ایشالا


43. حال این بچه رو خریدارم. 

حال خوبشو خریدارم.

رسیدم.


44. دو روزم تو مهدکودک برای بچه‌ها نقاشی و الفبا و رنگ‌ها رو یاد دادم و یه ماهه دارم خاطرات این دو روزو تعریف می‌کنم و به‌نظر می‌رسه تا دو سال آینده هم تموم نمیشه خاطراتم. 

بامزه‌ترین سکانس سلسله خاطراتم اونجا بود که یکی از بچه‌ها بوی وحشتناکی می‌داد و رفتم مسئول تعویض پوشک رو صدا کردم رسیدگی کنه به موضوع. گفتم این بچه بوی شماره دو میده. گفت این بوی شماره یکه که چهار ساعته خشک شده. گفت یه مدت بگذره تو هم بوها رو یاد می‌گیری.

این دو روز کلی انرژی گرفتم و کلی تجربه کسب کردم و کلی خاطره و کلی دوستِ چهار پنج ساله پیدا کردم.

چرا انصراف دادم؟

اولا تکلیف درس و دکترا مشخص نشده، ثانیاً مدرک و تخصص این کارو ندارم و باید دوره‌شو ببینم، ثالثاً تخصص خودم یه چیز دیگه است و درستش اینه که در راستای تخصص خودم کار کنم و کلی پروژه از استادام گرفتم و اونا رو باید انجام بدم و رابعاً حقوقش. از بچه‌ها شش هفت میلیون می‌گیرن و فکر می‌کردم کمِ کمش یه تومنم به مربی میدن. خودم اگه مدیر اونجا بودم برای یه همچین کاری سه تومن کمتر به مربیا نمی‌دادم. ولی در کمال ناباوری حقوقِ هفتِ صبح تا سهٔ بعد از ظهر، شش روزِ هفته بدون مرخصی و مزایا و بیمه و حتی آب‌جوش برای صبحانه، ماهی دویست تومنه. حقوق، ماهی دویست تومن. همه جا هم روال همینه. یه جورایی میشه گفت بیگاری مُردن که مسبب این ظالم‌پروری همین مربیایی هستن که این شرایطو قبول می‌کنن. تازه اغلب مربیا هم تخصص مربی‌گری ندارن و این وسط حیفِ تربیت بچه و حیف ساعت‌هایی که بچهٔ بیچاره تو مهد سپری می‌کنه


45. اینم از مصاحبهٔ چهارم، و آخر.

یکی از محاسن بومی بودن و خونهٔ نزدیک دانشگاه اینه یه ربع قبل مصاحبه‌ت می‌تونی توی خواب ناز باشی و محل مصاحبه رو از پشت پنجرهٔ اتاقت ببینی حتی. ولیکن این احتمال هم وجود داره که یهو با صدای بابات مثل برق از جا بپری که دختر مگه تو مصاحبه نداری امروز. پاشو برو دیگه.

از دیگر محاسن هم اینه که بعد مصاحبه آوارهٔ خیابونا نیستی و دنبال رستوران و کافه نمی‌گردی و مستقیم میای خونه و ناهار مامان‌پزتو می‌خوری

محاسن دیگه‌ای هم داره. از جمله اینکه تهران اگه مدارک پرینت‌شده‌ت ناقص باشه باید دربه‌در کپی و پیدا کردن مسئول تکثیر باشی و اینجا می‌تونی برگردی خونه و کارنامه‌تو پرینت کنی و دویست تومنم پس‌انداز کنی این وسط. والا غنیمته تو این اوضاع اقتصادی. و ضمن تقدیر و تشکر از روحانی و یاران بابت اوضاع قشنگ اقتصادی‌مون و آب و برق و گاز و تلفن و سایر امکانات، لابد می‌پرسین مصاحبه چطور بود؟

خوب بود.

اون خانومه که اون گوشه نشسته، مسئول بازبینی مدارک و دادن پاکت برای گذاشتن مدارکه. حال آنکه من خودم پاکت داشتم. تو مصاحبه‌های قبلی هم روال همین بود. یک ساعت، بلکه بیشتر دانشجوی بی‌نوا باید بشینه تو نوبت که پاکت بگیره مدارکو بذاره توش و یک ساعت دیگه بشینه تو نوبت تا بره تو اتاق مصاحبه.

حالا اگه بخوام به خودم تو این مصاحبه‌ها نمره بدم، تبریز، گرایش علوم اعصاب نمرهٔ بالا رو می‌گیرم، ولی اولویت چهارممه. بعد شهید بهشتی، گرایش مدل‌سازی نمرهٔ بهتری میارم که اولویت دوممه. بعد تربیت مدرس، گرایش زبان‌شناسی که این اولویت اولم بود ولیکن از مصاحبه راضی نبودم. 

و هیچ امیدی به گرایش روان‌شناسی شهید بهشتی ندارم. اینم اولویت سومم بود. اینو مطمئنم قبول نمیشم. چون قبولت نمی‌کنیم خاصی تو چشای اساتید بود.


46. این مصاحبه آخرمو بین‌العروسیین می‌نامم. تلفظشو دقت کنید که بین‌العروسین نیست، بین‌العروسیینه. ینی مصاحبه‌ای که زمانش بین دو فقره عروسی واقع میشه و شما شب قبل از مصاحبه از عروسی میای صُبِش میری مصاحبه و ظهر دوباره یه عروسی دیگه دعوتی. اینکه چجوری از فاز قر به فاز آکادمیک سوئیچ کنی و دوباره برگردی به فاز قبل و اونجا جلوی اساتید دلکم دلبرکم، خوشگلا باید برقصن تو مغزت رژه نره، خودش بحث جداییه و در این مقال نمی‌گنجه. آنچه که بایسته است آرزوی خوشبختی برای این دو عزیزه و تَکرار این بیت وزین که چو دیدی نداری نشانی ز شوی، ز گهواره تا گور دانش بجوی


+ حوصله ندارم. فکر هم نمی‌کنم تا چند ماه آینده حوصله‌م برگرده و حوصله‌دار بشم. دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست. برای همین کامنتا رو بستم. ولی شما کماکان می‌تونید پیام خصوصی بذارید برام. پیام‌هاتونو می‌خونم :)

۱۴ تیر ۹۷ ، ۱۴:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

راهی تهرانم برای مصاحبهٔ دکتری. واگن هفت، کوپهٔ نه. طبق معمول بحث، بحث شوهر و ظلم‌های مادرشوهر و خواهرشوهر و فواید مهریه و مشقت‌های زندگی مشترک و راه‌های مقابله با جاری و فک و فامیل شوهره. خانومه میگه من تحصیل‌کرده بودم، کار هم داشتم. موقع ازدواج شوهرم گفت سر کار نرو، خودم هر ماه حقوق میدم بهت. بیست سال پیش ماهی یه تومن می‌گرفتم و الان سه تومن. شوهرم یه مرد ایده‌آله ولی دعوا هم کردم باهاش یه موقع‌هایی. مهرم هم خواستم به اجرا بذارم و تهدیدشم کردم یه وقتایی. پونصد تا سکه مهریه‌مه. پرسیدم می‌تونم شغل همسرتونو بپرسم؟ گفت مدیر فلان جاست. بحث شیرین گربهٔ دم حجله رو ادامه دادیم. از این حرفا که مهریه برای دوام زندگی لازمه و چهارده تا چیه و مگه عقل نداری تو و ناسلامتی تحصیل‌کرده‌ای و پسرا رو می‌شناسی و مهریه‌ت کم باشه طرف هر موقع بخواد برت می‌گردونه خونهٔ بابات و ارزشی برات قائل نیست و فلان شرطو باید حتماً تو عقدنامه بنویسی و امضا بگیری و یادت باشه عندالمطالبه، نه استطاعه و اول زندگی فلان رفتارو باید داشته باشی و نمی‌خوام و لازم ندارم تو کارِت نباشه و با مثال و نمودار و توضیح و تفسیر تجربیات گرانبهاشونو در اختیارم گذاشتن که زن هر چی کم‌خرج‌تر کم‌ارج‌تر. خاطر نشان کردند شوهر که کردی این حرفامونو یادت بیار و به روان پاکمون درود بفرست. از بدو آشنایی و سوار شدن تا الان که رسیدیم به یه ایستگاهی که سیم‌کارتم آنتن بده و این پستو بذارم دارن شست‌وشوی مغزیم میدن و به خیال خودشون چشم و دلمو به روی حقایق زندگی روشن کردن. قانعم کرده بودن که مرد رو باید چزوند و چلوند و پدرشو درآورد و هر از گاهی هم با مهریه تهدیدش کرد. پس از ساعت‌ها اندرز، وقتی که خیالشون راحت شد که توضیحاتشون کافی و مبسوط بوده و من دیگه متقاعد شدم، خانوم کنار پنجره از خانوم روبه‌روییش مسیر مترو و بی‌آرتیا رو پرسید که چجوری میشه رفت فلان جا که خونه‌شونه. مسیرش سرراست بود. اما چون اصالتاً تهرانی نبود و ترک هم نبود و رفته بود تبریز داداششو ببینه که یه زن ترک گرفته و زنه اگه مهریه‌ش زیاد نبود تا حالا طلاقش داده بود، و چون اولین بارش بود با قطار میومد تهران بلد نبود خونه‌شونو. سپس از همدیگه پرسیدن کی می‌رسیم و خانوم روبه‌رویی گفت حدودای پنج. خانوم کناریم که دامادش دخترشو با یک عدد بچهٔ هنوز پا به عرصهٔ وجود ننهاده رها کرده و رفته تصدیق کرد و خانوم کنار پنجره گفت پس زنگ بزنم شوهرم حدودای چهار راه‌آهن باشه. هر چند می‌دونم خواب می‌مونه و خودم میرم. داشت گوشیشو درمیاورد به شوهرش زنگ بزنه که یهو گفتم وای نه تو رو خدا بنده خدا رو بدخواب نکنین صبح سر کارم باید بره بیچاره. بذارین تا هفت بخوابه. شمام تا شش صبر کنین هوا روشن بشه خودتون برید. منم تا یه جایی باهاتون میام مسیرو نشونتون می‌دم. جمله‌م که منعقد شد چنان سکوتی فضای کوپه رو فراگرفت و چنان چپ‌چپی نگام کردن و یهو زدن زیر خنده که خودم متوجه شدم زحمات چندساعته‌شونو مبنی بر چلوندن و چزوندن مراد به هدر دادم.

۰۱ تیر ۹۷ ، ۲۳:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


1. فکر می‌کردم عشقولانه و هندیه، لیکن سخت در اشتباه بودم. به یه بار دیدنش می‌ارزه


2. هر بار متنی که در راستای پایان‌نامه‌م نوشتمو پس می‌گیرم تغییرش بدم یه غلط کردمِ خاصی تو چشامه به جهت انتخاب موضوع و استاد مشاور و استاد راهنما و حتی ادامه تحصیل

و جا داره باریکلایی بگم به خودم بابت حدس سن و سال ملت. اون از همکارم تو اون شرکته که هی ازم راجع به کنکور ارشد می‌پرسید و تصور می‌کردم از من کوچیکتره و روز آخر فهمیدم دو تا ارشد و یه دکترا داره و اینم از استاد مشاورم که هم‌سن بابامه و فکر می‌کردم اندکی از من بزرگتره فقط. تازه امروز فهمیدم ۴۹ سالشه. ولی خدایی خوب مونده.

ینی می‌خوام بگم تخمین زدن‌هام تو حلقم :|


3. تا ساعاتی دیگر امتحان زبان دارم و خوابم میاد. فکر می‌کردم چهار می‌رسم قزوین، پنج رسیدم و خوابم میاد. از سه بیدار بودم و نگران بودم خواب بمونم و الان خوابم میاد. تا یک نصف شب خوابم نمی‌برد و الان خوابم میاد. دیشب من فقط دو ساعت خوابیدم و طبیعیه که خوابم بیاد. هم‌اکنون نشستم سالن انتظار راه‌آهن قزوین که هوا روشن بشه و خوابم میاد. باید تا هشت و نیم خودمو برسونم دانشگاه امام خمینی و خوابم میاد. دانشگاه امام خمینی رو نمی‌شناسم و خوابم میاد. بعد از امتحان باید برم تهران و خوابم میاد.


4. تهران یه نفر

یه نفر تهران

اتوبوسای ترمینال که خالیه. قطارم که نیست. دقیقاً یک ساعته با سه تن از دوستانی که از سر جلسه پیداشون کردم نشستیم توی تاکسی و راننده داره حنجره‌شو پاره می‌کنه یه مسافر دیگه پیدا کنه و کسی نیست. الان علاوه بر اینکه خوابم میاد، گشنه هم هستم.

یه نفر تهران

تهران یه نفر

هنوز در قزوین


5. ره‌آورد نمایشگاه کتاب تهران

اون شاخه گل رزو یه خانومه تو نمایشگاه بهم داد و گفت ممنون که پوششت قشنگه. منم مات و مبهوت و متحیر گله رو گرفتم و گفتم خواهش می‌کنم.

و مثل همیشه بن کتابم کم اومد و از جیب خرج کردم.

هم‌اکنون در مترو


6. چایِ قبل از کیک تولد

هر لیوان ۴۵۰۰ تومن :(

یازده و نیم تا بودیم

نگار و مریم هم‌مدرسه‌ای و هم‌رشته‌ای کارشناسی

زهرا هم‌رشته‌ای کارشناسی

نسیم ۱ و فهیمه هم‌اتاقی ارشد

نسیم ۲ هم‌مدرسه‌ای من و نگار و مریم

شن‌های ساحل و جولیک دوست وبلاگی

و خدیجه و زهرا و نرگس، همسر، خواهرزن و فرزند هم‌کلاسی کارشناسی

ینی یه جورایی میشه گفت هیچ کدوم از مدعوین همدیگه رو نمی‌شناختن 😂


7. چای‌های ۴۵۰۰ تومنی که دستم خورد ریخت روی میز و بعدش رفت زیر میز و کتابایی که برای دوستام کادو گرفته بودمو خیس کرد

ما چهار تا اردیبهشتی هستیم و میانگین گرفتیم از تولدامون و میانگینمون امروز بود. 

من ۲۶ ام. تبریکاتونو نگه‌دارید اون موقع بگید


8. اگه یه وقت دیدین یه دختری خسته و کوفته با کوله‌باری از کتاب داره یه هندونهٔ ده کیلویی رو تو یه مسیری با خودش حمل می‌کنه شک نکنید دانشجوی خوابگاهیه و تو اون شهر غریبه

شیرین بود :)


9. وقتی برای تولد کسی هدیه می‌خرید یه چیزی بخرید که به دردش بخوره و به کارش بیاد. مثلا از این لیوانا که مثل قوریه و چای توش دم می‌کشه بخرید که طرف از صبح فردای اون روز که هدیه‌شو تحویل گرفت توش چای دم کنه و بخوره و دعاتون کنه

با تشکر از دوستی که اینو برام خرید


10. یادتونه می‌گفتم جغد دوست دارم؟ اگه یادتون نیست برید پستای سه چهار ماه پیشو مرور کنید یادتون بیفته و دیگه سعی کنید مطالبی که می‌گمو یادتون نره

خب از اونجایی که جغد دوست دارم بلوزی که الان تنمه جغدیه، کیفی که روی دوشمه جغدیه، دستبند دستم جغدیه، کیف پول و جلد دفترا و جاکلیدیمم جغدیه. نصف کادوهای دیشبم هم جغدی بود. اون شال و کلاه جغدی رو هم دوستم بافته نگهش دارم برای نسل‌های آینده و دلتون بسوزه که شما از این دوستا ندارید و من دارم

با تشکر از دوستی که این شال و کلاه جغدی رو بافته


11. تصویری که مشاهده می‌کنید تصویر گل‌های جلوی مسجد دانشگاه شریفه. اصولا من الان باید پژوهشگاه علوم انسانی سر جلسهٔ سخنرانی تاریخچهٔ واژه‌گزینی می‌بودم

ولیکن صبح رفتم شریف و دو ساعتی توی کتابخونه‌ش چرخیدم و دو ساعتی در مسجدش خسبیدم و دیدم من الان این سر شهرم و سخنرانی اون سر شهر. بعد دیدم اصن نای راه رفتن ندارم. تازه صبم برخلاف عادتم که بعد اذان و نماز صبح نمی‌خوابم دل سیر خوابیده بودم. فلذا به خسبیدنم تو مسجد ادامه دادم و سخنرانی رو نرفتم. حال آنکه یکی از اهدافم از تهران اومدن حضور توی اون سخنرانیه بود


12. تصویری که مشاهده می‌کنید عکس چای نُقل‌پَهلوی بر وزن قندپهلوی جلسهٔ دیروز فرهنگستانه. نقل‌ها رو دوست ارومیه‌ایم آورده بود و منم سری بعد باید یه چیزی از تبریز ببرم که به هر حال کم نیاورده باشیم جلوی ارومیه‌ای‌ها. در سمت چپ تصویر که شما مشاهده‌ش نمی‌کنید چند تا صندلی اون‌ورتر دکتر حداد نشسته و روبه‌روم چند صندلی اون‌ورتر هوشنگ مرادی کرمانی و دکتر پورجوادی و طباطبائی و علی کافی و ژاله آموزگار و چند تا استاد دیگه است که احتمالاً نمی‌شناسید. ولی به هر حال من این پستو می‌ذارم که دلتون بسوزه و بدونید ما با کیا نشست و برخاست داریم و با کیا چایی می‌خوریم


13. از اونجایی که من خوابگاه ندارم و یکی دو روز بیشتر تهران نیستم، امشب شام ماکارونی مهمون هم‌اتاقی سابقم نسیم


14. از اونجایی که من خوابگاه ندارم و یکی دو روز بیشتر تهران نیستم، پریشب شام ماکارونی مهمون هم‌اتاقی خیلی سابقم نگار

در واقع می‌خوام بگم ماکارونی عضو ثابت سفرهٔ یه خوابگاهیه

اون آشم دستپخت مامان نگاره


15. دستپخت هم‌اتاقیمه

چشم والدینمو دور دیدم و امشب شام سوسیس‌تخم‌مرغ داشتیم

فکر کنم پونزده سالی میشه که ما سوسیس نمی‌خوریم و معده‌م در حال تعجبه الان


16. شش عصر جنازهٔ خسته و گشنه و ناهار نخورده‌ و بی‌جانمو رسوندم خوابگاه و رفتم از حلیم‌فروشی پشت خوابگاه حلیم بگیرم. پرسیدم هنوز حلیم دارین؟ خدایی شش عصر چنین انتظاری، انتظار منطقی‌ای نیست. ولی خوشبختانه به اندازهٔ همین یه کاسه تهِ دیگشون حلیم داشتن

اون لیوانم از اتاق استادم برداشتم آوردم. برام چایی ریخت. منم بعد اینکه خوردم لیوانو گذاشتم تو کیفم و گفتم استاد، من کلی لیوان یه بار مصرف یادگاری جمع کردم اینم می‌برم بذارم پیش اونا


17. دیگه گفتم سر صُبی، بخشی از هزاران هزار هنرم رو فروکنم تو چش و چال ملت بعد برم دانشگاه. برای تهیهٔ این خاگینه، از اونجایی که ساکن خوابگاه نیستم و از لوازم خوابگاهی برخوردار نمی‌باشم، مقداری روغن و آرد و شکر و تعدادی تخم‌مرغ از نسیم و کمی ماست از سهیلا اخذ نمودم و داخل کاسهٔ فاطمه ریخته و باهم مخلوط کرده و با قاشق و چنگال نسیم هم‌زده و در ماهیتابهٔ زینب به منصهٔ ظهور رسوندم و چیدمشون توی بشقاب نسیم. بعدشم ظروف کثیف تلنبار شده توی سینک رو با اسکاچ و مایع ظرفشویی یکی از همین عزیزان، دقیقاً نمی‌دونم کدومشون، شستم و فی‌الواقع داریم دور هم حاصل دست‌رنجمو نوش جان می‌کنیم. حالا من از اونایی بودم که از هیشکی هیچی نمی‌گرفتم که جانما سینمز. ولی الان می‌بینم به جانم می‌سیند


18. روز پاسداشت زبان فارسی و بزرگداشت فردوسی

اون آقاهه ردیف اول، دومی، دکتر حداده

اون خانومه هم از صدا و سیما اومده

باهم اومدیم

اصن اگه من نبودم اون خانومه اینجا رو پیدا نمی‌کرد گم میشد

والا

سه تایی همزمان رسیدیم هر چی گفتم شما بفرمایید نفرمودن و اول منو فرموندن تو


19. از سمت راست پنجمی استاد سمیعی گیلانیه. بزنم به تخته چند روز بیشتر تا تولد صدسالگیش نمونده. چهارمی هم استاد سعادته که نود و سه چهار سالشه

حفظکم الله

دیروز یکی از دغدغه‌هام این بود که تو یه همچین شرایطی که در هر لحظه از زمان حداقل یکی از این یازده بزرگوار نگام می‌کنن چجوری آدامسمو دربیارم جاش شکلات بذارم دهنم

این عزیزان دل، مدیران یازده گروه فرهنگستانن و همونطور که ملاحظه می‌نمایید دکتر حداد و واژه‌گزینی یکی از گروه‌هاست و فرهنگستان فقط منحصر در واژه‌سازی نیست و کارهای دیگری هم می‌کنه و مدیران دیگری هم داره که می‌بینید


20. اعتراف می‌کنم این پیرمرد تنها کسیه که وقتی دارم برمی‌گردم تبریز دلم براش تنگ میشه و هر بار به امید اینکه یه بار دیگه از جلوی بساطش رد شم و ببینمش تهران رو ترک می‌کنم و برمی‌گردم خونه

بلوار کشاورز، حوالی خوابگاه سابقم


21. خُرفه‌وَرتا هستن ایشون. هدیهٔ تولد هم‌اتاقی‌های سابق ارشدم. اسمشم خودم گذاشتم. نامی وزین و شیک و شکیل و بسیار هم زیبا. خرفه که اسم عامیانهٔ خودشه؛ مثل کاکتوس، شب‌بو و غیره. ورتا هم در زبان پهلوی ینی گل سرخ و اشاره داره به کافه‌قنادی ورتا که تولد رو اونجا برگزار نمودیم. حالا اگه گل در بیاره رنگ گل‌هاش قرمز میشه و از این لحاظ هم ورتا اسم مناسبیه. ضمن اینکه این زبان پهلوی زبان رضاشاه و محمدرضاشاه پهلوی نیست. اونا اصن پهلوی نبودن و این زبان، زبان هزار سال پیشمونه. در واقع زبان ایرانیان در زمان ساسانیان و اشکانیان. و جا داره ضمن تقدیر و تشکر از کادودهندگان یه نصحیت و توصیهٔ دوستانه و خواهرانه هم داشته باشم و اون اینکه وقتی می‌خواید برای کسی که خونه‌ش یه شهر دیگه است و تولدشو یه جای دیگه گرفته کادو بگیرید، به این نکته دقت و توجه داشته باشید که این بدبخت چجوری می‌خواد این هدیه رو ببره خونه. به ابعاد و حجم و وزن و چگالی‌ش دقت نمایید. از کت و کول افتادم تا بیارمش خونه به خدا


22. آقا؟!


23. پیرمردی که کیکو ازش گرفتیم بنده خدا دیکته‌ش خیلی ضعیف بود. اول یه دندونه اضافی گذاشت و تذکر دادم و با خامه درستش کرد. بعد دیدم ی بعد از سین هم اضافیه و بابا چشمک زد برام که گیر ندم دیگه و دیگه چیزی نگفتم. برای جان هم نقطه نذاشت 😂

خلاصه برای یه ویراستار هیچی دردناک‌تر از این نمیتونه باشه 😭


+ بچه‌ها این اکانت اینستای من خانوادگیه و فقط فامیل درجۀ یک و دو و سۀ سببی و نسبی می‌تونن پستامو دنبال کنن. حتی دوستان و هم‌کلاسیای صمیمی و نزدیکم هم نه.

+ یادتونه می‌گفتم یه چیزایی برای ویراستاران تایپ کردم و چون بابت هر کلمه‌ش دستمزد گرفتم نمی‌تونم بدون اجازه‌شون بذارم وبلاگم و اگرم اجازه بگیرم نمی‌تونم آدرس وبلاگمو بهشون بدم؟ الوعده وفا که اجازه رو گرفتم و آدرس اون یکی وبلاگو بهشون دادم که اونجا منتشر کنم. زین پس هر روز یک پست با موضوع درست‌نویسی:

persianacademy.blog.ir/category/virastaran

۱۷۵ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۸:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

www.persianacademy.blog.ir

جمعه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۶، ۱۲:۲۵ ب.ظ

گفتم حالا که تصمیم گرفتم یه چند وقتی وبلاگمو به‌روز نکنم و روزانه‌نویسی رو یه مدت کنار بذارم، حداقل یه وبلاگ زبان‌شناسی درست کنم که هم یه کار مفیدی کرده باشم و عمرم به بطالت نگذره و نوشتن یادم نره و حوصله‌م سر نره، هم اینکه از یاد و خاطرۀ شما محو نشم و بهانه‌ای باشه که به تعامل و ارتباطمون ادامه بدیم. خودم ترجیح می‌دم اگه قراره چیزی یاد بگیرم، لابه‌لای تجربیات شخصی و روزانه‌نویسی‌های بلاگر اون چیز رو یاد بگیرم و اون نکته تو متن و بطن زندگی‌ش باشه؛ نه صرفاً یه مقاله و سخنرانی یا مطلب کپی شده از جایی. به نظرم بلاگر اگه لابه‌لای روزمرگی‌ها و خاطراتش مطلب علمی و اخلاقی و ادبی و حتی سیاسی بگنجونه، نفوذ و اثر اون مطلب بیشتر از موقعیه که یه مطلب خشک و بی‌روح ارائه بده به مخاطبی که هدف اولش از وبگردی تفریح و سرگرمیه. پس سعی می‌کنم جذاب نبودنِ پست‌های زبان‌شناسانه‌مو با شیرین و دلنشین جواب دادن به کامنت‌ها و پرسش‌ها و نقدهاتون جبران کنم. برنامۀ فعلی‌م اینه که در مورد بخش فرهنگستان برنامه‌ی صبح به خیر ایران بحث کنیم. اگه فن بیان اساتید یا لحن و برخورد مجری، خوب و مناسب نیست، اگه سطح مطالب بالاتر از سواد مخاطبه، یا زیادی عامیانه است، یا وقت برنامه کوتاهه و هر ابهام و ایراد و نقد دیگه‌ای که به ذهنتون می‌رسه بگید که برسونم به گوش بچه‌های بالا. البته به نظرم شما تو این مدتی که خوانندۀ اینجا بودید، سواد زبان‌شناسی‌تون به قدر کفایت بالا رفته و اطلاعاتتون از هم‌کلاسیام بیشتر نباشه، کمتر نیست و تو این مدت انقدر براتون این مسائل رو شفاف‌سازی کردم که نیازی به بحث نباشه. ولی خب شما برای جوسازی و دلخوشی من هم که شده، بحث کنید و به چالش بکشید مطالبو. چون هدف اصلیم انتقال مفاهیم و ارتباط با مخاطب و پاسخگویی به سؤالاته. خواهش اولم حضور حداکثری و پرشورتونه و خواهش دومم هم اینه که اونجا تو کامنت‌ها احوالپرسی نکنید و چطوری و چه خبر و سوالات شخصی نپرسید و منو جغد و شباهنگ و تورنادو صدا نکنید :دی اینجا هم حالاحالاها به‌روز نمیشه و با قطعیت پایان فصل سوم وبلاگم، شباهنگ رو اعلام می‌کنم. ولی خب اگه یه روز بخوام برگردم و فصل چهارمِ وبلاگمو شروع کنم، همین جا برمی‌گردم و از همین جا ادامه میدم.

سال نو مبارک و نود و هفتتون پر از شادی و اتفاقات خوب. اینم عیدی من به شما:

persianacademy.blog.ir


۷۱ نظر ۲۵ اسفند ۹۶ ، ۱۲:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1193- یادداشت‌های پراکنده

پنجشنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۶، ۰۹:۵۰ ب.ظ

در زمان‌ها و مکان‌ها و شرایط روحی مختلف نوشتمشون. عید امسال، زمستون پارسال، عصر جمعه، صبح شنبه، تو خیابون، تو مهمونی، تو قطار، تو کلاس، قبل خواب، بعد امتحان، تو گوشیم، گوشه‌ی کتاب، و حالا اینجا.

0. چند ماه پیش یکی (یادم نیست کی) کامنت گذاشته بود و فرق زبان و گویش و لهجه رو پرسیده بود. اگه هنوز اینجا رو می‌خونی اینا رو ببین: [1] و [2

1. یکی از فانتزیام اینه که وقتی سرم درد می‌کنه و میرم دکتر و داره معاینه‌م می‌کنه ببینه چمه، بهش بگم دکتر دُرسولترال پرفرونتال چپم درد می‌کنه. بعدشم اشاره کنم به ناحیه‌ی پیش‌پیشانی خلفی جانبی نیم‌کره‌ی چپ مغزم و بگم همین جا. دقیقاً همین جا.

2. به نظرم استدلال به کار رفته در بیتِ هر دو شبیهیم مگر موی تو مثل دل ساده‌ی من صاف نیستِ آهنگ نیمه‌ی منِ حامد همایون همین قدر ضعیف و سخیف و غیرمنطقیه که بگیم هر دو شبیهیم مگر قد تو مثل ناخنای من دراز نیست.

3. دارم زبانِ مدرسان شریفو می‌خونم. ۳۴ تا نکته برای کاربرد حرف تعریف the نوشته. مورد هفتم و دهم اینه که قبل از اسامی کشورهایی که به صورت مشترک‌المنافع اداره میشه و رشته‌کوه‌ها به جز کوه‌ها و قله‌ها the میاد. ینی الان این از من انتظار داره فرق کوه و رشته‌کوه و قله رو بدونم و بدونم کدوم کشورا به صورت مشترک‌المنافع اداره میشن؟ واقعاً یه همچین انتظاری از منی داره که همیشه‌ی خدا جغرافیامو با بدبختی پاس کردم؟

4. هزار روز، خیلیه. خیلی. هزار روز و هزار شب. کلی ثانیه میشه.

5. وقتی استادم و دستیارش در جواب پیامم که «چون اسفند کنکور دارم و درگیرم، فعلاً نمی‌تونم همکاری کنم» میگن «شما جزء افرادی هستید که ما دوست داریم باهامون همکاری کنین. بنابراین هر موقع وقتتون آزاد شد حتماً بگین».

6. عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش، که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند. این هفته چند جای مختلف این شعرو از چند تا آدم مختلف شنیدم. بار اول، مشهد، صحن غدیر، حاج آقای نماز صبح گفت. بار دوم از تلویزیون، از جلوش رد می‌شدم یکی گفت، شنیدم. نمی‌دونم کی، برای کی، برای چی. بار سوم یه جایی خوندم. یادم نیست کجا. حس می‌کنم ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست در دست هم دارن سعی می‌کنن یه چیزی رو حالیم کنن. چه چیزی؟ نمی‌دونم.

7. داشتم دنبال یه جمله‌ی خوب برای استادم می‌گشتم بنویسم روی چیزی که قرار بود بهش بدم. استادم خانمه. اینو پیدا کردم: «عطرهای خوب شیشه‌ی خالی‌شان هم بوی خوب می‌دهد. درست مثل جای خالی تو». خوبه؛ جمله‌هه به دلم نشست. ولی خب الان تو این فاز و فضا به دردم نمی‌خوره. زیادی عاشقانه است. امیدوارم هیچ وقت هیج جا به دردم نخوره این جمله. کلی غم توشه لامصب.

8. شخصی می‌گفت: «من سی سال دارم.» بزرگی به او خرده گرفت و گفت: «نباید بگویی سی سال دارم، باید بگویی آن سی سال را دیگر ندارم». یادم باشه از این به بعد اینو روی کادوی تولد دوستام بنویسم. هر سال هی تکراری می‌نویسم با آرزوی بهترین‌ها. تولدت مبارک. دیگه خودمم از این جمله‌های کلیشه‌ای خسته شده بودم. زین پس همینو می‌نویسم براشون.

9. امروز یه کلمه‌ی جدید یاد گرفتم. کراش. قبلاً هم شنیده بودم چند بار. از دوستام، تو خوابگاه. ولی معنی‌شو نمی‌دونستم. ینی انقدر برام موضوعیت نداشت که برم کاربرد و معنی و ریشه‌شو پیدا کنم. هزار تا چیز دیگه هم شنیده بودم ازشون که معنی‌شو نمی‌دونستم. برای همین این کلمه توشون گم بود. امروز سه بار، سه جای مختلف به این کلمه برخوردم. صبح تو سایت فارسی شهری، ظهر تو کانال چهرازی، شب تو یه سریال. تو یه سکانسی، دختره داشت برای دوستش معنی این کلمه رو توضیح می‌داد و اونجا یاد گرفتم. تو کانال چهرازی نوشته بود «به دلبر به‌دست نیامده اطلاق می‌شود. به دلبری که تو هر چقدر دوستش داری، او همانقدر یا خبر ندارد؛ یا دارد و دوستت ندارد. هر چقدر در خیال توست و با او حرف می‌زنی، همانقدر او بودنت را عین خیالش نیست و هیچ نیازی به حرف زدن با تو ندارد. به دلبری که هر چقدر عاشقش هستی و دوست داری با تو باشد، او همانقدر دوست دارد با کسی جز تو باشد. معانیِ دیگری هم دارد؛ له‌شدن، خرد شدن و با صدا شکستن. به‌نظرم عجیب هر سه‌تایش درست است؛ خصوصاً آخری».

10. یه روز یه کتاب می‌نویسم و اسمشو می‌ذارم «بیا عاشقی را رعایت کنیم». تو یکی از صفحاتش که احتمالاً مضرب چهاره به سوال تا حالا عاشق شدی مهران مدیری جواب میدم و آخرشم اینجوری تموم می‌کنم که عشق یه کم با دوست داشتن فرق داره. یه تجربه است. یه فرصت برای شناختن جهان درون و جهان بیرون. لزوماً تهش وصال نیست. هدف رسیدن نیست، رفتنه. مقصد نیست. همه‌ش مسیره. یه مسیر پر پیچ و خم و صعب‌العبور. کسی که عاشق میشه اول مسیره. اول همین راه پر چاله چوله. همه عاشق میشن. در واقع همه می‌تونن اول اون مسیرو تجربه کنن. ولی هر کسی تحمل طی کردن این مسیرو نداره. هر کدوم از ما فقط چند قدم از این مسیرو می‌ریم. بعدشم اینترو می‌زنم و کتابو با این جمله تموم می‌کنم که مجنون تا تهش رفت.

11. از سرفصل‌های مهم این چند تا کتابی که این روزا می‌خونم مفهوم لذت و خوشحالیه. دارم فکر می‌کنم چند ساله از تهِ دلم خوشحال نبودم؟ نه که خوشحال نشده باشم این چند وقت، نه. ولی چند ثانیه بیشتر طول نکشیده این خوشحالیم. همه‌ش چند ثانیه، اونم نه از تهِ دل. یه جا راجع به داروها و مواد مخدر و تأثیرشون روی سیستم لذت و خوشحالی می‌خوندم. نوشته بود اینا بعضیاشون سطح شادی آدمو انقدر بالا می‌برن که دیگه برای رسیدن به اون سطح، مدام باید مصرف بشن. دارم فکر می‌کنم از کی سطح شادی من رفت چسبید به سقف که دیگه دستم بهش نرسید. یه جا می‌خوندم که «لذت بردن را یادمان ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ. از گرما می‌نالیم. از سرما فرار می‌کنیم. در جمع از شلوغی کلافه می‌شویم و در خلوت از تنهایی بغض می‌کنیم. تمام هفته منتظر رسیدن روز تعطیل هستیم و آخر هفته هم بی‌حوصلگی، تقصیر غروب جمعه است. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪگی‌مان هستند».

12. ده دوازده سالم بود. خیلی دوست داشتم تو اتاقم تلفن داشتم برای خودم. که هر موقع دوستام زنگ می‌زنن جلوی بقیه باهاشون صحبت نکنم. که بقیه نشنون؟ نمی‌دونم. صحبتامون همه‌ش چهار تا سوال درسی بود و اینکه خانوم برای فردا چقدر مشق گفته و دیکته‌ی فردا تا کجاست. ولی همینارم نمی‌خواستم کسی بشنوه انگار. بچه بودم. سقف آرزوهام همین یه تلفن بود. همین قدر پایین. اگه تو فیلما می‌دیدم کسی تو اتاقش تلفن داره با خودم فکر می‌کردم چقدر خوشبخته این آدم که تو اتاقش تلفن داره. الان که نشستم اینا رو می‌نویسم، یه تلفن روی میز کنار دستمه. یه تلفن که سال‌هاست از پریز درش آوردم و خاصیتی نداره جز اینکه یه وقتایی منو یاد بچگیام بندازه. هر بار که چشمم بهش می‌افته یاد شماره‌مون می‌افتم که چند ساله عوض شده و دوستام هیچ کدوم این شماره رو ندارن. ینی پیش نیومده که شماره‌ی خونه رو بهشون بدم و اگه کاری باهام داشتن زنگ زدن موبایلم. درست و حسابی خونه هم نبودم این چند سال که کسی زنگ بزنه و باهام کار داشته باشه. حالا یه تلفن تو اتاقمه. حالا که نه مشقی دارم و نه دوستی که زنگ بزنم و تکالیف فردا رو ازش بپرسم و بپرسه امتحان تا کجاست. بعضی آرزوها دیر برآورده میشن. از دهن می‌افتن انگار. انقدر دیر که بی‌رمق از پریز درش میاری و می‌ذاری یه گوشه و گاهی انگشتتو روش می‌کشی و میگی چه خاکی روش نشسته.

13. آخرای کلاس دوم یه چند وقت خونه‌ی مامان‌بزرگم اینا بودیم. خونه‌شون تا مدرسه‌م دور بود و یه وقتایی دیر میومدن دنبالم. یه بار خیلی دیر کردن. تنهایی پشت در مدرسه منتظر نشسته بودم و ماشینا رو می‌شمردم. یه خانومه اومد و شماره‌ی خونه‌ی مامان‌بزرگم اینا رو گرفت که بهشون زنگ بزنه. خودم دستم نمی‌رسید به تلفن. از این تلفنای سکه‌ای بود. کنار خیابون، روبه‌روی مدرسه. مثل قلک سکه رو می‌نداختی توش و شماره رو می‌گرفتی و حرف می‌زدی. فکر کردم یه روز منم بزرگ میشم و دستم به تلفن می‌رسه.

14. اولین روزِ کلاس چهارم، آخرای جلسه بود فکر کنم. معلممون پرسید کسی اینجا فرق معنی آمرزگار و آموزگارو می‌دونه؟ بعد زنگ خورد و متفرق شدیم. من روی یه تیکه کاغذ معنی این دو تا رو نوشتم و بردم که بهش بدم. یه دختره، فکر کنم مبصر کلاسمون بود، کاغذو ازم گرفت و گفت من می‌برمش. کاغذو بهش دادم. نمی‌دونم برد و به خانم خ. داد کاغذو یا نه. اسممو روش ننوشته بودم. انقدر عجله‌ای نوشتم معنی این دو تا کلمه رو که فرصت نکردم اسمم هم بنویسم. اسم برای چی. خودم داشتم می‌بردم دیگه. برای همین اسممو ننوشتم لابد. ولی خانم خ. هیچ وقت راجع به اون کاغذ حرف نزد. راجع به اون دو تا کلمه و معنیاشون هم همین طور. هیچ وقت نفهمیدم معنی‌شونو نمی‌دونست یا داشت ما رو امتحان می‌کرد. هیچ وقت نفهمیدم اون دختره برد اون کاغذو بهش داد یا انداختش دور. نکنه کاغذه رو به اسم خودش داد و کلی هم تشویقش کردن؟ یه وقتایی فکر می‌کنم چرا یه همچین اتفاق بی‌اهمیتی یادم نمیره؟ چرا با اینکه حتی اسم و قیافه‌ی اون دختره یادم نمیاد، این کارشو فراموش نمی‌کنم؟ چرا نذاشت خودم ببرم؟ بعضی سوالا انگار باید تا همیشه تو ذهنمون بمونن. بی‌جواب.

15. یه بارم معلم نقاشی کلاس اولم روی پرچمی که کنار مدرسه کشیده بودم خط کشید و گفت پرچمو اون وری نمی‌کشن. با خودکار پرچمو اینوری کشید و گفت این درسته. با خودم گفتم مگه جهت پرچم این ور و اون ور داره؟ باد از هر طرف بخوره، جهت پرچم اون ورِ دیگه میشه خب. تازه اگه از این ور ببینیم، یه وره، از اون ور ببینیم، یه ور دیگه. چرا اون معلم یه بچه‌ی هفت‌ساله رو با یه همچین سوال مهمی رها کرد و بی‌پاسخ گذاشت؟ فکر نکرد بعد هیژده سال، هنوز برام سواله که مگه جهت پرچم این ور و اون ور داره؟

16. ذهن، درآمدی بر علوم شناختی، فصل پنج، صفحۀ 109. دنیایی را تصور کنید که در آن مجبورید همیشه همه چیز را از اول شروع کنید؛ هر کلاسی تجربه‌ی اولتان است و هر رابطه‌ی دوستی را بار اول است که تجربه می‌کنید. خوشبختانه انسان‌ها قادرند تجارب قبلی را به خاطر بسپارند و از آنها یاد بگیرند. اما این نوع یادگیری همیشه منجر به کسب دانشی عمومی از نوع دانش موجود در قاعده‌ها و مفهوم‌ها نمی‌شود. تفکر تمثیلی یعنی با موقعیت جدید بر اساس موقعیت‌های مشابه قبلی رفتار کنید. تمثیل‌های نیرومند نه تنها مستلزم شباهت‌های ظاهری بلکه مستلزم روابط ساختاری عمیق‌تر نیز هستند. اگر امسال به علت ثبت‌نام نتوانستید مجموعه‌ی تلویزیونی بعدازظهرتان را تماشا کنید، ممکن است به یاد آورید که قبلاً به علت پرداخت شهریه، برنامه‌ی مورد علاقه‌ی خود را از دست داده بودید. بنابراین دلیل مطابقت میان این دو موقعیت این نیست که هر دو شامل تشریفات اداری و از دست دادن برنامه‌ی تلویزیونی هستند؛ بلکه تناظر میان این دو موقعیت یک رابطه‌ی سطح بالاتری است: "شما به علت تشریفات اداری، برنامه‌ی مورد علاقه‌تان را از دست دادید." اگرچه هر دو موقعیت، از این نظر که در یکی ثبت‌نام رخ داده و در دیگری پرداخت شهریه، متفاوت هستند، اما هر دو، ساختار دقیقاً یکسانی دارند. زیرا رابطه‌های «از دست دادن» و «علت» کاملاٌ هم‌تراز هستند. تصمیم‌گیری در باب اینکه کدام اعمال را انجام دهیم نیز غالباً به صورت تمثیلی انجام می‌گیرد. تمثیل‌ها می‌توانند به واسطه‌ی فراخوانی راه‌حل‌های موفقیت‌آمیز قبلی و یادآوری فاجعه‌های گذشته به رهبران، تصمیم‌گیری را بهبود بخشند.

17. یه روزم یه کتاب راجع به تربیت بچه‌ها می‌نویسم. اسمشو می‌ذارم.... نمی‌دونم. هنوز اسمی براش انتخاب نکردم. یه فصلشو اختصاص می‌دم به تصمیم‌هایی که بچه‌هامون می‌گیرن. نقل قول می‌کنم از معلم زبان فارسیم که بهمون می‌گفت تو همه‌ی مراحل زندگی‌تون با بزرگتراتون مشورت کنید و ازشون راهنمایی بخواید؛ از تجربیاتشون استفاده کنید و حرفاشونو بشنوید، و یادتون باشه که اونا خیر و صلاح شما رو می‌خوان. یه وقتایی اجازه بدید اونا براتون انتخاب کنن و اونا به جای شما تصمیم بگیرن. ولی دو تا چیز هست که باید خودتون انتخاب کنید و خودتون تصمیم نهایی رو بگیرید: یک. وقتی دارید رشته‌ی تحصیلی‌تونو چه حالا برای دبیرستان، چه برای دانشگاه، انتخاب می‌کنید و دو. وقتی دارید ازدواج می‌کنید. پدر و مادر صلاح شما رو می‌خوان و قطعاً بد براتون نمی‌خوان. نمی‌خوان بندازنتون تو چاه؛ ولی این شمایی که باید چند سال سر اون کلاس بشینی و سال‌ها با اون رشته کار کنی و با کسی که باهاش ازدواج کردی زندگی کنی نه پدر و مادر. پس خودتون انتخاب کنید و پای انتخابتون وایستید. اینو به مامان و باباها میگم. میگم من رشته، گرایش و حتی شهر و دانشگاهی که بزرگترهام با منطقشون صلاح می‌دونستن رو انتخاب نکردم. نه دبیرستان و موقع انتخاب رشته، نه برای لیسانس، نه ارشد، نه دکترا. ولی اونا به تصمیم‌های من احترام گذاشتن و حمایتم کردن. جلومو نگرفتن. نه نگفتن. بهم روحیه دادن. با این حال گاهی تهِ حرفاشون اگر فلان نمی‌کردی و بهمان می‌کردی چنین نمی‌شد و چنان میشدی بود؛ که مثل تهِ خیار تلخ بود برام. از تلخی همین کاش و اگر میگم.

18. از وقتی مدرسه می‌رفتم می‌شناختمش. ندیده بودمش؛ ولی همیشه تعریف و توصیفشو از مادربزرگم می‌شنیدم. همیشه از اخلاق و ادبش می‌گفت. می‌گفت دانشجوی مهندسیه و هر موقع کلاس نداشته باشه میاد نونوایی کمک پدرش. گذشت و من خودم دانشجو شدم و مادربزرگم فوت کرد. یه روز صبح که کسی نبود بره نون بخره پُرسون پُرسون خودمو رسوندم اونجا. همون نونوایی. همچین نزدیک هم نبود. یه نیم ساعتی پیاده راه بود. یه ساعتم تو صف نونوایی منتظر ایستادم. تکیه داده بودم به کیسه‌های آرد کنار دیوار. چادرم حسابی آردی شد. اون موقع این گوشیای لمسی تازه اومده بازار. اونم از این گوشیا داشت. گذاشته بود تو کیسه فریزر که آردی نشه. شیطنت کردم و وقتی برگشت سمت تنور عکس گرفتم از نونم. یه جوری گرفتم که اونم تو کادرم باشه. گذشت... تا همین پارسال که اتفاقی از جلوی اون نونوایی رد می‌شدیم که عمه گفت پسر نونوایی اینجا یادته مامان‌بزرگ هی ازش تعریف می‌کرد؟ گفتم آره آره! یه بارم خودم رفتم نون بگیرم و یواشکی عکسم گرفتم. امان از دست توئی گفت و چشم غره‌ای رفت و گفت طفلک تو مسیر دانشگاه تصادف کرده و چند ماهه کماست. ناراحت شدم و غصه خوردم برای کسی که نه اسمشو می‌دونستم، نه قیافه‌ش یادم بود، نه اصن منو می‌شناخت.
چند وقت پیش شنیدم به هوش اومده. خوشحال شدم. می‌گفتن دندوناش تو تصادف شکسته و دیگه اون آدم سابق نیست. ساکت و آروم و افسرده. ناراحت شدم براش. می‌دونم یه همچین غصه خوردن و خوشحال شدن و به فکر کسی بودنی تو سیستم فرهنگی و اجتماعی ما تعریف نشده. برای همین یه وقتایی با حسرت آه می‌کشم و میگم اگه دختر نبودم، یه دسته گل و یه جعبه شیرینی می‌گرفتم و می‌رفتم اون نونوایی و می‌گفتم خوشحالم که زنده‌ای. عکسشو نشونش می‌دادم و می‌گفتم دوست جدیدی که خیلی وقته می‌شناسدت نمی‌خوای؟ کمکش می‌کردم درسشو ادامه بده و ازش می‌خواستم راجع به دوره‌ای که کما بوده حرف بزنه، بگه چیا یادشه و چیا رو فراموش کرده، هنوز رانندگی می‌کنه یا نه، اگه نه حسش ترسه یا نفرت و هزار تا سوال دیگه. ولی خب من دخترم و همین چند خطی هم که دارم در مورد این موضوع می‌نویسم در شأنم نیست و درست نیست و خوب نیست و عیبه و زشته.

19. به نظرم یکی از بزرگترین و مهم‌ترین تفاوت‌های من با اطرافیانم اینه که پیله می‌کنم به چیزی که کوچکترین اهمیتی نه تنها برای اونا بلکه برای هیچ کس نداره. نمی‌فهمم چه طور می‌تونن از کنار مسائلی به این هیجان‌انگیزی بگذرن و از خودشون نپرسن چرا! چی چرا؟ دو سال پیش بزرگواری به اسم «سعیدم» هفت صبح بهم پیام داد که «سلام. صبح به خیر». جواب دادم «سلام. من شما رو می‌شناسم؟»، فرمود «نه. نمی‌شناسی». گفتم «خب؟»، گفت «من یک دوست میخوام». من هم در حالی که برو خدا روزی‌تو جای دیگه بده‌ی خاصی تو چشام بود گفتم امیدوارم به زودی یه دوست خوب پیدا کنید و بلاکتون می‌کنم که دیگه پیام ندید. بلاکش کردم. تا همین چند وقت پیش که موقع تعویض گوشیم، داشتم مخاطبین و مزاحمین و بلاک شدگانم رو سامان‌دهی می‌کردم از بلاک درش آوردم. همون لحظه پیام داد می‌خوای بدونی کی عکس پروفایلتو چک یا ذخیره کرده؟ روی این لینک کلیک کن. رایگان و واقعیه. سیامک‌انصاری‌طور خیره شدم به دورترین نقطه‌ی ممکن و دوباره بلاکش کردم و به این فکر می‌کردم که آیا ایشون دو سال آزگار منتظر بودن من از بلاک درشون بیارم پیام بدن که می‌خوای بدونی کی عکس پروفایلتو چک یا ذخیره کرده؟ اصن این سعیدم ینی سعید هستم، یا سعیدِ من؟ این میم، واژه‌بستِ فعلیه یا مضاف‌الیه؟ سوال مهمی بود که ذهنم درگیرش بود. شماره‌ش برام قابل رویت بود. و عکس پروفایلش دختری رو نشون می‌داد که روی اعضا و جوارحش اسم سعید رو هکاکی کرده. پس احتمالاً منظورش از سعیدم، سعیدِ منه. سعید من نه ها! من سعید ندارم. سعید خودش. در ادامه‌ی بررسی عکساش دیدم چند تا شعر و گل و بوس و بغل‌های کارتونی! و یه چند تا عکس عاشقانه از سریال‌های خز و خیل ترکیه‌ای گذاشته؛ با یه تعداد دیالوگ از بازیگرا. کف دستشم نوشته سعید لاو می. وقتی من شماره‌شو می‌تونم ببینم، پس شماره‌ی من تو گوشی اون ذخیره شده. ینی قبل از اینکه بهم پیام بده، یه شماره‌ای رو که شماره‌ی من باشه شانسی سیو کرده و پیام داده بهش. واقعاً شانسی تورم کرده یا می‌شناخته منو از قبل؟ چرا علی‌رغم اینکه دو سال بلاک بود پاک نکرده شماره‌مو؟ و چرا وقتی دارم با ذوق و هیجان یه همچین مسأله‌ای رو براتون تعریف می‌کنم که باهم روش فکر کنیم و در مورد اینکه آدم چطور می‌تونه هفت صبح به یه غریبه پیام بده و ازش بخواد باهاش دوست بشه، پوکر فیس نگام می‌کنید و می‌گید پاشو برو ظرفا رو بشور امشب نوبت توئه؟ و چرا وقتی نوبت خودتونه می‌رید مسافرت و آدمو با تلنبار ظرف نشسته تنها می‌ذارید؟

20. دوستم: امروز اولین دروغ زندگی‌مو گفتم. ازم پرسید قبل از من چند تا دوست‌پسر داشتی؟ خجالت کشیدم بگم نداشتم. دروغکی گفتم یکی قبلاً بوده که دیگه نیست. خیلی ضایع بود اگه می‌گفتم هفت سال تهران بودم و تنها بودم. یه دروغ دیگه هم گفتم. اون مانتو آبیه که چهارده تومن خریده بودمشو پوشیده بودم. خیلی خوشش اومد، پرسید چند خریدی؟ الکی گفتم هشتاد تومن.

21. شیما میگه انقدر قارچ خام نخور مریض میشی. چه مرضی رو نمی‌دونه دقیقاً. منم نمی‌دونم. هیچ کسم تو خوابگاه نیست علوم تغذیه بخونه و صحت و سقم این مطلبو ازش بپرسیم ببینیم اگه کسی چند سال قارچ خام خورده باشه چند وقت دیگه زنده است. نمیشه که تفتش بدم بریزم تو سالاد. چند روز پیشم داشتم چرخ‌کرده رو تفت می‌دادم. شیما اینا هم تو آشپزخونه بودن. واحدشون روبه‌روی آشپزخونه‌ست و دم به یه دیقه اونجان. نفیسه گیر داده بود این هنوز خامه و نپخته و بیشتر تفتش بده. یه تیکه خامشو برداشتم گذاشتم تو دهنم گفتم بببن اگه قرار بود بمیرم تا حالا مرده بودم. بهش گفتم مامان‌بزرگم هم همیشه می‌گفت چیی اَت دَت گتیرر، ینی گوشت خام درد میاره. اینکه چه دردی به کدوم ناحیه عارض میشه رو نمی‌دونم. مامان‌بزرگم هم نمی‌دونست. اصن مگه قبل از کشف آتش کسی غذاشو می‌پخت؟

22. حدودای دو، سه‌ی شب بود. خوابم نمی‌برد. من تخت بالایی بودم. خانومی که تخت بالای اونوری بود بیدار شد و یه سیگار از تو کیفش درآورد و خواست روشن کنه. دید من بیدارم. پرسید ایرادی نداره اینجا روشن کنم؟ به نظرم خیلی ایراد داشت. تو یه کوپه‌ای که در و پنجره‌ش بسته است خیلی ایراد داره سیگار کشیده بشه. بماند که از خانومای سیگاری بیشتر بدم میاد تا آقایون سیگاری. حالا نیاین بگین حقوق مرد و زن باید برابر باشه و خانوما هم حق سیگار کشیدن دارن و نباید بیشتر تعجب کنیم و باید به اندازه‌ی مساوی بدمون بیاد. خیر! من دوست دارم از کارِ خانومای سیگاری بیشتر تر بدم بیاد. ولی اون لحظه نمی‌دونم چرا دلم به حالش سوخت. کسی که یهو نصف شب بیدار شه سیگار بکشه، مستحق اینه که دلمون براش بسوزه. لابد یه دردی داره که می‌خواد با سیگار تسکین بده. گفتم از نظر من نه. بقیه هم که خواب بودن. کشید و من تا صبح داشتم خفه می‌شدم از بوی بد سیگارش. ولی خب، چیزی نگفتم. هر کس دیگه‌ای هم بود بهش اجازه می‌دادم بکشه. صبح خانم تخت پایینی یواشکی تو گوشم گفت من دیشب بیدار بودم و ترسیدم بگم نکشه. حساسیت هم دارم، ولی نتونستم بگم. چون سیگاری بود، ترسیدم ازش. 

دارم به این فکر می‌کنم که درسته من اون شب از حق خودم گذشتم، ولی وقتی قدرتِ نه گفتن داشتم و مثل خانوم تخت پایینی که جرئت بیان حرف حقش رو نداشت نبودم و این قدرت رو حداقل در کلامم داشتم، نباید فقط از طرف خودم بهش می‌گفتم اشکالی نداره. باید از حق بقیه‌ای که نمی‌تونستن از حقشون دفاع کنن هم دفاع می‌کردم. در واقع یه جاهایی شاید خودمون نه ذی‌نفع باشیم نه آسیبی بهمون برسه، ولی این قدرتو داشته باشیم که از حق کسی دفاع کنیم. اگه دفاع نکنیم ما هم تو اون ظلم شریکیم. یادم باشه دیگه این اشتباهو تکرار نکنم.

23. خانومه تا سوار شد، گوشی‌شو درآورد و شروع کرد به نشون دادن عکسای عروسی دیشب. عروسی برادرزاده‌ش بود و اومده بود عروسی. حالا داشت برمی‌گشت تهران. پرسید دانشجویی؟ گفتم آره. دو تا خانوم مسن دیگه هم بودن تو کوپه. چهار نفر بودیم. یکیشون اهل اون شهرستانی بود که همین چند وقت پیش سیل اومده بود. می‌گفت کلی از محصولات و داممون تلف شد. داشت می‌رفت تهران بچه‌هاشو ببینه. اون یکی خانومه هم می‌رفت خواهرشو ببینه. این دو تا خانوم مسیرشون نزدیک خوابگاه ما بود و یه ماشین گرفتیم و باهم بودیم. اون خانومه که از عروسی برادرزاده‌ش برمی‌گشت، قرار بود شوهرش بیاد دنبالش. می‌گفت از وقتی شوهر کردم اومدم تهران و بچه‌هام هم همین جا به دنیا اومدن. عکس دو تا دخترشو نشونمون داد. بعد دوربینشو از کیفش درآورد و بقیه‌ی عکسای عروسی رو نشون داد. چرا فکر می‌کرد عکسای عروسی برادرزاده‌ش برای ما جذابیت داره؟ بعدشم فیلمِ رقصیدن عروس و داماد و خودش. می‌گفت توی تالار اجازه‌ی فیلم‌برداری نمی‌دن و یواشکی فیلم گرفتم. یه بند داشت صحبت می‌کرد. بی‌وقفه! با تمام جزئیات. جزئیاتش در این حد بود که کی چی پوشیده بود و من چی پوشیده بودم. ضمن اینکه تأکید داشت جوراب هم پوشیده بودم. بعد داشت می‌گفت شوهرم به حجابم کاری نداره و اصن اونجا تو عروسی حجاب و روسری و اینا نداشتم. ولی شوهرم روی جوراب حساسه و میگه حتی اگه شده رنگ پا بپوشی، ولی بپوش. چرا داشت اینا رو به ما می‌گفت؟ نمی‌دونم. لابد انتظار داشت بگیم خب خب؟ بعدش چی شد؟ اینکه کیا دعوت بودن و کی چی کادو آورده بود و جهیزیه رو از کجا خریدیم و چی خریدیم و چقدر خریدیم و... مامان دختره انگار سکته کرده بود و همه‌ی کارای عروسی رو عمه‌ها که یکی از عمه‌ها همین خانوم بود انجام داده بودن. بابای دختره راننده‌ی کامیون بود و همیشه تو جاده. خانومه می‌گفت اگه ما نبودیم و اون یکی خواهرام نبودن فلان میشد و بهمان میشد و شوهرم فلان قدر داد برای خرید فلان چیز. یه ساعتی هم راجع مادر عروس صحبت کرد. اینکه خواهراش میرن بهش می‌رسن و یه ساعتی هم راجع خواهر کوچیکش صحبت کرد. (شکر و قند و نبات داخل کلام خودم. جهیزیه مقوله‌ی مهمیه تو فرهنگ ما. مثلاً همین چند وقت پیش از یکی شنیدم با آب و تاب می‌گفت دختره تو جهیزه‌ش کامپیوتر هم داره. خب اولاً، این رسم مزخرف جمع کردن جهیزیه تو یه مکان و نشون دادنش به ملت باید برچیده بشه. که چی آخه. به بقیه چه ربطی داره کی چی خریده یا نخریده. ثانیاً، کامپیوترِ خودشه خب. لابد تو خونه‌ی پدرش کسی نبوده ازش استفاده کنه و داره می‌بردش خونه‌ی شوهر. ثالثاً، کامپیوتر داشتن توی جهیزیه افتخار داره؟ اگه آره، احتمالاً دوربین و لپ‌تاپ و هارد و فلش! هم موجبات افتخار هستن. پرینتر و دستگاه فکس چی؟ پرینترمون سه‌کاره‌ستاااا.) بعد عکس پسرشو نشونمون داد و گفت رفته آلمان. اسمش سهرابه. قربون صدقه‌ش رفت و ابراز دلتنگی. تا اینجای داستان ساکت بودم. برای خالی نبودن عریضه گفتم رشته‌شون چی بوده؟ برای ادامه‌ی تحصیل رفتن؟ از کدوم دانشگاه بورسیه گرفتن؟ گفت نه بابا درس نخوند که. سربازی هم نرفت. رفت ترکیه و از اونجا فرار کرد آلمان و پناهنده شد. چند وقت دیگه قراره دادگاهی بشه. توی دادگاه از بدبختیای اینجا میگه و بعدش رسماً به عنوان پناهنده می‌پذیرنش. از اون تیمی که با قایق فرار کرده بودن، فقط پسر من زنده مونده و یه دختر و پسر دیگه. هی براش پول می‌فرستیم. ولی قراره بعد دادگاه حقوق هم بدن بهش. بچه‌م اینجا آزاد نبود. برای همین رفت. الان اونجا راحت مشروب می‌خوره، با هر کی بخواد هست، با هر کی نخواد نیست. بهش گفتم آزاد باش. الان هر کیو بخواد میاره خونه‌ش، با هر کی بخواد هست، با هر کی نخواد نیست. دخترامم آزاد گذاشتم. دختر بزرگه و دامادم هفت سال باهم دوست بودن. ازدواج که کردن، چند ماه بعد با گیس و گیس کشی طلاق گرفتن. دخترم می‌گفت پسره شکاک بود و اجازه نمی‌داد بره بیرون و وقتی خودش می‌رفت سر کار از اون ورِ در چوب کبریت می‌ذاشت لای در که اگه دخترم باز کرد درو بفهمه باز کرده درو. بهت‌زده گفتم ینی دخترتون نتونسته تو این هفت سال پسره رو بشناسه؟ چرا با یه همچین موجود شکاکی ازدواج کرده خب؟ بعد تو دلم گفتم یا شایدم پسره تو این هفت سال دختره رو خوب شناخته. اون وقت چرا با دختری که بهش شک داره ازدواج کرده؟ به من چه اصلاً. 

24. کتاب «منطق صوری» خوانساری، صفحه‌ی 15: «قانون لغتی است یونانی که در اصل لغت به معنی مسطره یعنی خط‌کش است»... مسطره، خط‌کش. کلیدواژه‌ای که دستتو می‌گیره و از تونل زمان ردت می‌کنه و پرتت می‌کنه تو حال و هوای یه پست، دو تا کامنت، یه ایمیل، چهل دقیقه می‌گذره و هنوز صفحه‌ی پونزدهی و به اون ایمیل فکر می‌کنی. ایمیلی که هنوز گاهی می‌خونیش.

25. بدون شرح:

۴۹ نظر ۱۹ بهمن ۹۶ ، ۲۱:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1191- شما هم با من کتاب بخوانید

سه شنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ۱۱:۴۸ ق.ظ

1


2

در واقع سوال سیتا اینه که مرادم کدومه الان


3

فکر کن مرادو با لیوان اشتباه بگیری :|


4

من یه بار اینجوری شدم. تجربه‌ی به غایت مزخرفیه


5

موافقم شدیداً!


6

حالا درسته با ادویه‌جات حال نمی‌کنم و به نمک و فلفل اکتفا می‌کنم، ولی این بیست درصده رو یادم باشه. یه وقت دیدی بعداً به دردم خورد.


7

نظری ندارم


8

فکر کنم مصداقِ این شعر باشه که 

تمنای کمک در عشق آسان نیست، این یعنی 

کسی حین سقوط از پرتگاهی لال هم باشد


9

یاللعجب!!! یاللعجب!!! یاللعجب!!!

ینی الان با این اوصاف کسینوس مراد و نسرین چند درجه است؟ :دی


10

چرا یه چیزی میگین بعد می‌زنین زیرش خب... میگه این هشت لیوان آب افسانه است. خرافاته. اصن مسمومیت آبی میاره و تأثیر بدی می‌ذاره روی مغز. اینو اون دانشمند! وقتی داشته آزمایش می‌کرده دقت نکرده الکل، آب بدنو کم می‌کنه و نمونه‌هاش الکلی‌ن و اون همه آب برای اونا لازمه نه ما که الکلی نیستیم


11

میمون جغدی دیگه چه جور جونوریه :|


12

این کتاب، یکی از هفت تا کتابیه که به اسم مریم از کتابخونه‌ی شریف گرفتم یه ماه پیش :)

ارجاع به بند 34 و 35 و 36 و 37 و 38 و 74 پست 1177


13


14

۵۳ نظر ۱۰ بهمن ۹۶ ، ۱۱:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1190- مشروحِ بند 41، 42، و 43 پستِ 1177

يكشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۶، ۰۸:۳۲ ب.ظ

رفته بودم از منشی‌ش وقت بگیرم برای پایان‌نامه‌ام. قبلاً تلفنی به معاون آموزشمون سپرده بودم که به مسئول آموزشمون بسپره که با منشیه صحبت کنه و بهم خبر بده که کی برم پیشش. ولی خبری نشده بود و منم خودم رفتم که وقت بگیرم. منشیه شناخت منو. گفت یه دیقه بشین برم بپرسم ببینم اگه الان سرش خلوته، بری صحبت کنی باهاش. داشت ناهار می‌خورد. منتظر موندم ناهارش تموم بشه. تموم که شد، منشیه منو برد پیشش. اتاقش از این قفلای برقی داشت که از تو یه دکمه‌ای چیزی می‌زدی و باز می‌شد. بزرگ بود و دلباز. حس بویایی‌م خوب نیست. هر چی بو کشیدم نفهمیدم چی بود ناهارش. لابد ساندویچی، لقمه‌ای چیزی بوده که ظرف نداشته. آخه ظرف ناهارشو ندیدم. ظرف غذای استاد شماره‌ی یازدهو زیاد دیدم ولی. بنده خدا هر موقع ناهار می‌خورد می‌رفتم سر وقتش. هر بار سعی می‌کردم یه وقتی برم که قاشق به دست نبینمشا؛ ولی نمی‌شد. انگار اونم هر بار وقت ناهارشو تغییر می‌داد و عدل، موقعی غذا می‌خورد که من می‌رفتم سوالی، اشکالی، چیزی بپرسم. در اتاقشم قفل نمی‌کرد. هر موقع می‌رفتم یا خودش درو باز می‌کرد برام یا بفرمایی می‌گفت که برم تو. بچه‌ها می‌گفتن بوی سیگار میده اتاقش. تو که می‌رفتم ریه‌هامو با تمام قوا پر می‌کردم ببینم راست میگن؟ ولی هر چی بو می‌کشیدم چیزی متوجه نمی‌شدم. ضعیفه لامصب. بویایی‌مو میگم. ولی خب وقتی یکیو دوست داری، بوی سیگارشم دوست داری. به اندازه‌ی همه‌ی غذاهایی که سرد شد تا جواب سوالای منو بده بهش مدیونم و دوستش دارم. این دو تا رو بیشتر از بقیه‌ی استادام دوست دارم و البته بیشتر از بقیه ازشون می‌ترسم. یازدهمی رو بیشتر. از یازدهمی بیشتر. 

برامون چایی آوردن. قبلاً کلی تمرین کرده بودم که چی بگم و چه جوری بگم و چرت و پرت نگم. ولی تو که رفتم استرس گرفتم و همه چی یادم رفت. فقط سعی می‌کردم یادم نره چرا اونجام. وقتایی که میرم پیش استادام حس می‌کنم دارم وقت باارزششونو تلف می‌کنم. بی‌مقدمه رفتم سر اصل مطلب. هر چند، ترجیح می‌دادم انقدر فرصت داشتم که یکی دو ساعتی مقدمه‌چینی می‌کردم برای حرفام. من یا حرف نمی‌زنم، یا برم روی منبر، باید با چک و لگد بیارنم پایین. هنوز حرفام تموم نشده بود که گفت چایی‌تو بخور سرد نشه بابا. چقدر این بابا گفتنشو دوست دارم. قندو کشید سمت من که بردارم. نخواستم بحثمون سر یه حبه قند به حاشیه کشیده بشه. وگرنه من چاییمو بدون قند می‌خورم. «شما اهل کجا بودی؟» قنده رو گذاشتم تو دهنم و «تبریز». سعی کردم ناراحت نشم که یادش نیست من اهل کجام. کلی مشغله داره. همین که یادشه من دانشجوشم خیلیه. خیلیه؟ چرا من انقدر کم‌توقعم؟ ولی استاد شماره‌ی یازده یادش بود همیشه. اون مگه مشغله نداره؟ تازه منتظرم نمی‌ذاشت که ناهارشو بخوره. این من بودم که غذاهاشو از دهن می‌نداختم همیشه. «ترکی هم بلدی؟» گفتم «زبان مادریمه! چرا بلد نباشم. اتفاقاً فارسی رو تا شش سالگیم بلد نبودم. مدرسه که رفتم کم‌کم یاد گرفتم.» استکان چایشو گذاشت روی میز و: «فارسی رو خوب صحبت می‌کنی. میشه اینا رو برام بنویسی؟» تموم نکرده بودم چایمو هنوز. «چیو بنویسم؟» پیام اومد. برگشت سمت گوشی‌ش. اسمس بود یا تلگرام، نفهمیدم. من ولی گوشی‌مو گذاشته بودم دفتر منشی‌ش. هم شارژ بشه، هم کسی زنگ نزنه و پیام نده و مزاحممون نشه. «هر چی خاطره داری از حرف زدن‌های بچگیت و از فارسی یاد گرفتن و فارسی نوشتنت. بنویس بیار برام. اینکه چجوری یاد گرفتی و چیا رو اول یاد گرفتی. می‌تونی بنویسی؟ برای یه طرح و تحقیق می‌خوایم. داریم داده جمع می‌کنیم.» خواستم بگه آره!!! من دفترهای انشا و جمله‌سازی‌مو نگه‌داشتم. همه رو. از اول اول ابتدائی. کلی خاطره از فارسی یاد گرفتنم دارم. مدت‌های مدیدی با املا و معنیِ «می‌شد» و «می‌شود» درگیر بودم. مثل خورشید که واوش رو اُ می‌خونیم، همیشه برام سوال بود که واوِ می‌شود رو اُ نمی‌خونیم چرا و اگه بخونیم چه فرقی با میشد می‌تونه داشته باشه. با پختن و پزیدن هم درگیر بودم. حتی با بالِ ترکی که میشه عسل و بالِ فارسی که بال پرنده است. با داغ و باغ، با ان الانسان لفی خسر که تازه حفظش کرده بودم و با پسر همسایه که اسمش خسرو بود. با خودش نه ها! با اسمش. اینا هم‌معنی بودن ینی؟ خسر و خسرو؟ چهار تا کتاب صد و چند صفحه‌ای برای دیکته‌ی شب داشتم. کلی کلمه که معنی‌شونو بلد نبودم. جایزه‌ی اولین روزه‌م لغت‌نامه‌ی عمید بود. بابا سر سفره‌ی سحری بهم داد. اون کتابی که در مورد محاصره‌ی اقتصادی در صدر اسلام بود و از کتابخونه‌ی بابا برداشته بودم، اونو چند صد بار خوندم و هر بار هیچی نفهمیدم. چرا می‌خوندم؟ نمی‌دونم. دوست داشتم چیزای سخت سخت بخونم. کتابای قانون و حقوق بابا رو هم می‌خوندم. چند سال درگیرِ معنی حضانت بودم. جابربن‌حیان رو جابر، بِن، حِیان، حجرالاسود رو حَجَر، آلاسود، الف لام التماس رو فکر می‌کردم الف لام معرفه است و اتماس می‌خوندم و دیگه، دیگه همینا یادمه. یه بارم چهل تا حدیث بهمون دادن حفظ کنیم سر صف بگیم از حفظ چندتاشو. من اون موقع هنوز خوندن بلد نبودم زیاد. برام می‌خوندن که حفظشون کنم. چون معنی حدیثا رو نمی‌فهمیدم حفظ نمی‌شدم. رفتم سر صف گفتم حسود هرگز نیاسود. بعد دیگه بقیه‌ی حدیثا یادم نیومد. تازه معنی نیاسودم بلد نبودم. همینجوری حفظ کرده بودم. خواستم بگم کلی کتاب قصه خوندم وقتی بچه بودم. خوندم و نفهمیدم و خوندم و نفهمیدم و انقدر نفهمیدم که بالاخره فهمیدم زبان شما رو. از اون به بعد تو مدرسه نه با دوستام نه با معلما ترکی حرف نزدم دیگه. انقدر فارسیم خوب شد که روز مصاحبه شما هم نفهمیدی ترکم. اینا رو نگفتم. ولی گفتم وقتی با مامان بزرگم اینا رفته بودیم مشهد با اون دختر مشهدیه دعوام شده بود سر اینکه هر چی میگم نمی‌فهمه و هر چی میگه نمی‌فهمم. بعد گریه کرده بودم و سال بعدش که رفته بودم مدرسه و سال بعدترش که دوباره رفته بودیم مشهد، یاد گرفته بودم زبان شما رو. انقدری که با مامان بزرگم که فارسی بلد نبود رفتیم بازار و یه کیلو خیار خریدیم. پنجاه یا صد تومن بود کیلویی.


۲۹ نظر ۰۸ بهمن ۹۶ ، ۲۰:۳۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1188- سحر ندارد این شبِ تار

چهارشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۶، ۰۷:۱۴ ب.ظ

وی پس از اینکه یه ربع بیست دیقه حتی نیم ساعت، به این سوال و گزینه‌ی چهارش خیره شد و خیره موند، اومد این پستو نوشت، یاد شعرِ من از یادت نمی‌کاهم افتاد و رفت پتو رو کشید روی سرش، هندزفریو گذاشت تو گوشش و مرا به خاطرت نگهدارو پلی کرد، گزینه‌ی ریپیت نان استاپشو زد و بغض کرد و منتظر موند فردا بشه. بعد یادش افتاد کمتر از یک ماه دیگر تا کنکور دکترا باقیست و شونزده فصل از بیست فصلِ آمار و احتمال دلاور مونده هنوز. پتو رو کنار زد، آهنگه رو قطع کرد، هندزفریاشو درآورد انداخت روی تخت و اومد نشست پای بقیه‌ی سؤالات روان‌شناسی هیلگارد.


۴۰ نظر ۰۴ بهمن ۹۶ ، ۱۹:۱۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1180- تو رو قبلاً کجا دیدم؟

چهارشنبه, ۲۰ دی ۱۳۹۶، ۰۶:۵۸ ق.ظ

ایام میمون و مبارک و خجسته‌ی امتحاناته و دنبال یه فرمول و نمودار ریاضی برای رفع اشکال اخوی، کتاب به کتاب و جزوه به جزوه گشتم و رسیدم به سررسیدی که ترم دوی کارشناسی، ریاضی رو سر کلاس تو اون می‌نوشتم و بعد تو خوابگاه پاکنویسش می‌کردم. بعدشم با جزوه‌ی یکی که می‌گفتن خیلی جزوه‌ش کامله تطبیق می‌دادم جزوه‌م چیزی کمتر از جزوه‌ی اون نداشته باشه. بعد چند تا بیشتر بدانید و آیا می‌دانید و برای مطالعه تهش اضافه می‌کردم که مال من کامل‌تر باشه. با این همه همیشه به خوش‌خطیش حسودیم میشد. نشستم به ورق زدن سررسید. ورق می‌زدم و یاد ایام جوانی می‌کردم. گویا علاوه بر ریاضی، توش خلاصه‌های ادبیات و فیزیک و اصول مهندسی برق هم نوشته بودم. و زبان؟ نه، زبان نبود. اول فکر کردم تمرینِ رایتینگه. ولی خط اولشو که خوندم دیدم ترکی نوشتم؛ با خط لاتین. عجیبه. من نه عادت به ترکی نوشتن داشتم و دارم، نه به خط لاتین نوشتن. بلد هم نیستم و نبودم. هر چی فکر کردم یادم نیومد اینا رو کی و کجا نوشتم. برای کی نوشتم. خط‌به‌خط می‌خوندم و هیچی یادم نمیومد. یه جوری این نوشته‌ها برام تازگی داشتن و غریب بودن که انگار اولین بارم باشه می‌خونمشون و انگار نه انگار خودم نوشته باشم.


ترجمه: اسم من نسرینه. از تبریز اومدم. نوزده سال دارم. بیست و شش اردیبهشت به دنیا اومدم. توی بیمارستان طالقانی. روز شنبه. ساعت یازده. خیلی دختر منظمی‌ام. خیلی. تو خوابگاه راحت نیستم. کثافت از همه جا می‌باره. (۹۰/۲/۲)

این روزا احساس می‌کنم که کم‌کم دارم به اینجا عادت می‌کنم. البته این نشون نمیده که اینجا رو دوست دارم. دیروز سرما خوردم. امروز آش درست می‌کنم به همه میدم. خوشمزه میشه. رشته‌شو از سارا گرفتم. قابلمه رو هم از اون گرفتم. آش آماده است. به‌به. (۹۰/۲/۳)

یکی از بچه‌ها این دفترو می‌خواد. و من مجبور شدم سر کلاس ریاضی، سریع جمله‌هامو بنویسم. انقدر خسته بودم که کلاس فیزیکو نرفتم. تو استراحتگاه خوابیدم. خیلی خسته بودم. وقتی برگردم خوابگاه برای خودم بستنی می‌خرم. خیلی هوس کردم. با دنیز برمی‌گردم. اونم ریاضی داره. کلاس تموم شد. (۹۰/۲/۵)

سحر دلمه درست کرده. خوشمزه شده. به همه هم داد. منم وقتی آش درست کردم به همه دادم. تو بشقاب من برد به سارا اینا داد. یه کم نمکش کم شده. مامان مژده اومده. قبل از اینکه برسه همه‌مون باید اینجا رو مرتب کنیم دعوامون نکنه. (۹۰/۲/۶)

فردا میرم خونه‌ی دخترخاله اینا. ایشالا جمعه برمی‌گردم. تو مسابقه‌ی فدک ثبت‌نام کردم. جوابامو اونجا می‌نویسم، شنبه تحویل میدم. جایزه داره. اطلاعات عمومی رو هم بالا می‌بره. سمینار سعدی هم رفتم. امروز خیلی خوش گذشت. ناهار هم نخوردم. گرسنه نبودم. (۹۰/۲/۷)

دوشنبه‌ها رو دوست ندارم. خسته‌کننده است. تربیت بدنی آدمو خسته می‌کنه. دیگه جونی برای کلاس ریاضی و فیزیک برام نمی‌مونه. سر کلاس خوابم میاد. تا چند روز نمی‌تونم راه برم. اه بابا ول کن. (۹۰/۲/۱۲)

مژده اولین کسی بود که تولدمو تبریک گفت. داداشم امید هم شب قبلش پیشاپیش تبریک گفته بود. بعدش مهسا م. اسمس زد و مامان و سحر و مهسا ن. و خاله. باباجون هم بهم زنگ زد. با امید و مامان هم صحبت کردم. توی استراحتگاه رقیه رو دیدم و بهم گفت تولدت مبارک و بعدش آتنه و خیلی‌های دیگه. (۹۰/۲/۲۶)

تهران خیلی گرمه. به اندازه‌ی جهنم و حتی بیشتر. امروز سر جلسه‌ی فیزیک آقای الف (استادمون) پرسید گرمه؟ وقتی شکایت کردیم و آه و ناله، گفت اشکالی نداره تحملتون برای اون دنیا بیشتر میشه. استاد می‌گفت از یکی شنیده که دلیل اینکه این همه از بهشت میگن و از جهنم نمی‌گن اینه که خب می‌ریم جهنم رو از نزدیک می‌بینیم ولی بهتره نسبت به بهشت هم شناخت داشته باشیم. (۹۰/۳/۲)

خدایی چرا هیچی از این مسابقه و سمینار سعدی یادم نمیاد؟ اصن این سمیناره کجا بود؟ جایزه‌ی فدکو بردم؟ نبردم؟ تو یادداشت دوازده اردیبهشت اه بابا چی رو ول کنم؟ من ترم دو آش درست کردم؟ من که آب هم بلد نبودم بجوشونم برای صبونه؟ چرا انقدر سخیف و سبک و بی‌محتوا بود نوشته‌هام قبلاً؟ و عجیب‌تر اینکه پاراگراف اولو یکی انگار از نظر املایی تصحیح کرده. کی؟ یادم نمیاد. برای کی نوشتم اینا رو؟ برای چی نوشتم؟ یادم نمیاد. مگه چند سال گذشته از این نوشته‌ها؟ ینی ممکنه روزی برسه که اینجا و این نوشته‌ها یادم نیاد؟

بشنویم: تو رو قبلاً کجا دیدم؟

۳۷ نظر ۲۰ دی ۹۶ ، ۰۶:۵۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۱۷۷- تهران

پنجشنبه, ۷ دی ۱۳۹۶، ۰۸:۰۱ ق.ظ

۱. ساعت شش و شش دقیقه، تهران، راه‌آهن

شش ماه و شش روز پیش همین جایی که الان ایستادم، گوشیمو درآوردم و نوشتم ساعت چهار و چهار دقیقه است. اولین روز چهارمین ماه سال و اولین روزِ بعد از ترمِ چهار. سوار قطار شماره‌ی چهارصد و نمی‌دونم چند به مقصد خونه با یه بلیت چهل و چند هزار و چند صد تومنی، تو یه کوپه‌ی چهارتخته، توی واگن شماره‌ی چهار. نگاه به بازدیدهای وبلاگم کردم و دیدم چیزی نمونده که بشه ۴۴۴۴۴۴. گوشیمو انداختم تو کیفم و دستمو گذاشتم زیر چونه‌ام و رفتم تو لاک خودم. حالا برگشتم. شش ماه و شش روز بعد، ساعت شش و شش دقیقه، تو یه کوپه‌ی شش‌تخته. 

۲. ساعت هشت، ایستگاه استاد معین، عکس پرینت، خوابگاه طرشت و پارک طرشت

از سال اول کارشناسی، هر چند وقت یه بار از هر کدوم از رویدادهای مهم و خاطره‌انگیز زندگی‌م یه چند تا عکس انتخاب می‌کردم و می‌دادم عکس‌پرینت چاپ کنه. اینترنتی سفارش می‌دادم و در واقع آپلودشون می‌کردم. و از اونجایی که نمایندگی‌ش بغل خوابگاهمون بود، حضوری تحویل می‌گرفتم و هزینه‌ی پست هم می‌موند تو جیبم. نزدیک هفتصد هشتصد تا عکس تا حالا چاپ کردم و هنوز در حال چاپم. از وقتی دونه‌ای دویست تومن بود، تا الان که ۶۷۵ تومنه. یکی از عکسا رو برای عملیات روز شنبه می‌خواستم و بقیه برای خودم بود. عکس‌های فرهنگستان، دورهمی با دوستام، سفر، عید، تولد، عروسی و هر صحنه‌ی خاطره‌انگیزی که بخوام بذارمش تو آلبومم و هر از گاهی ورق بزنم و روحم شاد شه. حواسم به ساعت نبود و وقتی رسیدم عکس‌پرینت دیدم کارمندا هنوز نیومدن و فقط آقای مستخدم تو بود که اونم تازه رسیده بود. با خوش‌رویی درو برام باز کرد و گفت ساعت کار اینجا هشت و نیمه و زود اومدی. گفتم پس برم نیم ساعت دیگه بیام. پرسید اومدی سفارشتو تحویل بگیری؟ گفتم آره. یه چند تا عکس سفارش داده بودم. سفارش شماره‌ی ۲۱۶۴۱۶. هفت هشت ده دیقه‌ای کمد انبوه از سفارشاتو گشت و آخر سر یه بیست و یک، شصت و چهار، شونزدهی یافت که از آن من نبود و به اسم یه آقاهه بود. گفت مطمئنی همین شماره بود سفارشت؟ ایمیلمو دوباره چک کردم و ضمن عذرخواهی و طلب پوزش، گفتم مثل اینکه تهش چهاردهه نه شونزده :دی. بنده خدا دوباره گشت و منم در حال فرورفتن داخل زمین بودم از شدت خجالت. عکسا رو گرفتم و رسیدو امضا کردم و تشکر و خدافظی. خدا خیرش بده. مِهرِ عکس‌پرینت هفت ساله به دلمه، ولی با برخورد امروز ایشون محبتم فزونی یافت و بیش از پیش شد به این مجموعه.

بعد همونجا وسط خیابون داشتم هول‌هولکی عکسا رو می‌دیدم. انگار نه انگار که خودم گرفتم و خودم آپلود کردم و عکس خودمه. انقدر برام جذابیت و تازگی داشت. آدمم نشدم با اون تجربه‌ی به باد رفتن عکسام. سال‌های اول دانشگاه عکسای مدرسه‌مو داده بودم برای چاپ و همچین که تحویل گرفتم باز کردم تو خیابون ببینم و چشتون روز بد نبینه از دستم لیز خوردن و همه‌شون ریختن رو زمین و باد بردشون :دی. چهل و یکی عکس سفارش داده بودم. چهل تاشو پیدا کردم و یکی‌شم انگار آب شده بود رفته بود زیر زمین. که بعد از کلاس برگشتم و دوباره اون منطقه رو گشتم و دیدم یکی پیداش کرده و ریزریزش کرده گذاشته گوشه‌ی دیوار. منم برداشتم چسبوندم و الان هر موقع آلبوممو ورق می‌زنم و می‌رسم به اون عکس، یاد اون روز می‌افتم و اینکه پشت دستمو داغ کرده بودم تو خیابون عکس نبینم. ولیکن توبه کردم که دگر می نخورم، به جز امشب و فردا شب و شب‌های دگر.

کوچه‌ی بغل عکس‌پرینت خوابگاه دوره‌ی کارشناسی‌م بود. یه سر رفتم اونجا که از جلوش رد شم تجدید خاطره بشه. بعد مثل قدیما چنانکه گویی دارم میرم دانشگاه، به مسیرم ادامه دادم و الان اومدم نشستم پارک نزدیک دانشگاه و صبونه می‌خورم. یه عده هم دارن برای خودشون ورزش می‌کنن. این پارکو دوست دارم. قرارامو معمولا تو همین پارک می‌ذاشتم. بغل خوابگاه بود و خوش‌مسیر. وقتایی که بابا میومد تهران براش صبونه آماده می‌کردم و میومدیم همین جا می‌خوردیم. یه بارم رفتیم کله‌پزی نزدیک خوابگاه پسرا اونجا صبونه خوردیم. من البته فقط عکس می‌گرفتم و سعی می‌کردم به دل و روده‌م مسلط باشم نیاد تو دهنم. خدایی درک نمی‌کنم چشم و مغز و زبان و گوش و حلق و بینی یه گوسفند چه طور انقدر جذابیت دارن برای بعضیا. جذابیتش اصن بخوره تو فرق سر من، سوال اساسی‌م اینه وقتی سرشو می‌پزن، محتویات بینی‌ش نمی‌ریزه بیرون؟ اونم خوشمزه است ینی؟

۳. ساعت ۱۰، مترو شریف

این بیچاره‌هایی که کتاب به دست و سرشون تو جزوه صبح پنج‌شنبه دارن میرن دانشگاه یحتمل میانترم دارن.

و جا داره یادی بکنم از کتابخونه‌ی طرشت که توی پارک طرشته و من امتحان ریاضی و مباحث کرل و دیورژانسو اینجا برای امتحان خوندم. یه بارم با سحر رفتیم امامزاده‌ی بغل کتابخونه. باید تحقیق کنم ببینم این طرشت کیه که این همه چیز میز به اسمشه.

اون شرکته که یه مدت توش کار می‌کردم بغل مترو شریفه. اومدم از جلوش رد شم هم خاطرات کاری تجدید بشه هم برم عملیات بعدی رو به انجام برسونم.

۴. ساعت ۱۰:۵۹، سر کوچه‌ی نرگس اینا

۵. ساعت ۱۳، در حال سورپرایز کردن مریم بابت تولدش، با یک فقره ساعت هوشمند، خونه‌ی نرگس اینا، حاضرین: نرگس، نگار، مینا، من و مریم

۶. ساعت ۱۴، کم‌کم می‌خوایم میز ناهارو بچینیم.

۷. ساعت ۱۴:۳۰، داریم ناهار می‌خوریم.

۸. ساعت ۱۵، کماکان داریم ناهار می‌خوریم. نرگس برای هفت نفر اندازه‌ی هفتاد نفر غذا درست کرده. سوپ، قرمه‌سبزی، اردک، سالاد ماکارونی، یه چند جور سالاد دیگه و مخلفات!

۹. ساعت ۱۵:۳۰، بچه‌ها دارن ظرفا رو می‌شورن و غذاها رو به داخل یخچال منتقل می‌کنن. منم دارم ثبت می‌کنم خاطراتو. ناظر کیفی و فنی هم هستم :دی

۱۰. ساعت ۱۶، با همکاری لادن و فاطمه (تأکید کرد ازش اسم ببرم و تگش کنم) و نگار و مریم و مینا و زهرا (زهرا خودش نبود، ولی کادوش بود) نرگسو به سورپرایزانه‌ترین شکل ممکن با کادوهامون غافلگیر کردیم و بعدشم ازش خواستیم فیلم عروسی‌شو بیاره نشون‌مون بده.

۱۱. ساعت ۱۶:۳۰، کماکان داریم فیلم می‌بینیم و چای دارچینی می‌خوریم و نرگس ازمون می‌خواد میوه پوست بکنیم ولیکن نمی‌کنیم. چون تا خرخره ناهار خوردیم و جا نداریم.

۱۲. ساعت ۱۷، داریم متفرق میشیم. 

۱۳. ساعت ۱۷:۳۰، دارم ایستگاه امام خمینی خط عوض می‌کنم برم خونه‌ی دخترخاله‌ی بابا

۱۴. ساعت ۱۸، تو قنادی‌ام و دارم شیرینی‌های مورد علاقه‌ی خودمو برمی‌گزینم بخرم برای دخترخاله اینا :دی و نیز یه جعبه شکلات برای عملیات روز شنبه (همون عملیاتی که یه عکسم چاپ کردم براش. ارجاع به بند ۲)

۱۵. ساعت ۱۹:۳۰، با دخترخاله اینا داریم می‌ریم تهران‌گردی. خسته‌ام :( جنازه‌ام به‌واقع :(

۱۶. ساعت ۲۱، ذرت مکزیکی و آیس‌پک، میدون ولیعصر

۱۷. ساعت ۲۲، اولین باره میام پارک ساعی. اینجا پر مجسمه‌ی حیواناته. کنار مجسمه‌ی جغد عکس گرفتم و داریم برمی‌گردیم خونه. هوا سرده و منم نه کاپشن آوردم با خودم نه پالتو. امیدوارم سردتر نشه :(

۱۸. ساعت ۲۳ پنج‌شنبه، با تمام وجود خوابم میاد. از سه صبح بیدارم.

۱۹. ساعت ۷:۱۰ بیدار شدم تندتند (سه چهار دیقه تا طلوع نمونده بود) نماز صبمو خوندم و گور بابای کنکور گویان می‌خوام برای یه بارم که شده صبح جمعه رو تا لنگ ظهر بخسبم!

۲۰. ساعت ۸:۴۵، ولیکن هنوز بیدارم و خیره به سقف. و دارم فکر می‌کنم تو این یه ساعت چند تا تست می‌تونستم بزنم. تف به ذات کنکور کلاً. دیشب خواستم مثل فیلمای وطنی با روسری بخوابم، دخترخاله نذاشت که خیالت راحت؛ هیشکی نمیاد این اتاق. بعد من امشب همه‌ش خواب می‌دیدم در اتاق باز میشه و ملت هی میان اینجا و منو بی‌حجاب می‌بینن. جالبه من اصن تو خواب دغدغه‌ی حجاب ندارم و اولین بارم بود خواب اسلامی می‌دیدم. یه بار خواب دیدم خندوانه دعوتم کرده و منم موهامو با یه کش ساده بسته بودم و در برنامه‌شون حضور به عمل رسونده بودم.

بلند شم یه کم درس بخونم :(

۲۱. چرا من از دیشب هر چی اینترنت مصرف می‌کنم حجم بسته‌م تموم نمیشه؟ حتی حجم شبانه‌م هم ثابته و کم نمیشه. تا ساعت ۹ صبح اینجوریه. آیکون تفکر در راستای چرایی و چگونگی این امر

۲۲. سردرد و ژلوفن!

۲۳. ساعت ۱۳، سبزی‌فروشی سر کوچه‌ی دخترخاله اینا. تو لیستی که دستمه نوشتم نیم کیلو گشنیز و شوید، سیر تازه چهار پنج شاخه، یه کیلو سبزی قرمه‌سبزی، شنبلیله کم بذاره. اگه اینا رو نداشت نیم کیلو تره و جعفری. خیار اگر خوب بود (پرسیدم خوب ینی چی؟ دخترخاله گفت بوته‌ای باشه خوبه، درختی خوب نیست. و بنده تا بدین سن نمی‌دونستم خیار دو جوره و خوب و بد داره)، یک کیلو.

۲۴. ۱۶:۳۰ سر سجاده‌ی نماز ظهر (شما یاد نگیر و اول وقت بخون). دیروز با بچه‌ها بحث نماز شکسته بود و حواسم بود که نماز خونه‌ی نرگس اینا رو شکسته بخونم. امروز یادم رفت و نشکوندم و دوباره خوندم. تهرانِ عزیزم، وقتی نمازامو اینجا شکسته می‌خونم احساس غریبی می‌کنم باهات :(

۲۵. چرا با بسته‌ی ایرانسلم فقط تلگرام باز میشه و با بسته‌ی همراه اولم همه چی؟ و چرا اینستاگرامم فقط به شرط فیلترشکن باز میشه؟ چرا خب آخه!؟

۲۶. ساعت ۱۹، گفتن کجا بریم امشب؟ گفتم پارک لاله. خوابگاه ارشدم بغل پارک لاله بود و کلی خاطره داشتم تو این پارک. تجدید شدن :)) تیم شیما اینا هم تو پارک بودن. دیدمشون، ولیکن نرفتم احوالپرسی کنم.

۲۷. فردا راهپیمایی‌ای چیزی قراره رخ بده؟ اداره‌جات و دانشگاه‌ها تعطیل نباشن یه وقت. به خدا کلی کار دارم.

۲۸. ساعت ۷:۳۰ شنبه، نماز صبم با چند دیقه تأخیر قضا شد. تف به ریا، ولی این اتفاق هر چند صد سال یه بار می‌افته. 

۲۹. ساعت ۸، تو مترو نشستم و منتظرم خلوت شه سوار شم. با اینکه منِ نی قلیون حجم قابل توجهی رو اشغال نمی‌کنم، ولیکن له که میشم. نمیشم؟ یقیناً میشم اگه الان سوار شم.

۳۰. ساعت ۸:۳۰، کماکان توی مترو. راننده گفت دو تا ایستگاه بعدی نگه‌نمیداره و اونایی که مقصدشون اون دو تا بود سوار نشدن و سواره‌ها هم پیاده شدن با بعدی برن. با این حرکت خیرخواهانه و انسان‌دوستانه‌ی راننده موجبات سوار شدن من فراهم شد و هم اکنون عازم شریفم برای گرفتن تعدادی کتاب از کتابخونه‌ش، برای خودم، ولیکن به اسم مریم و نرگس و لادن.

۳۱. بخوای بری شریف، هم می‌تونی ایستگاه شریف پیاده شی، هم ایستگاه حبیب‌اله هم استاد معین. ایستگاه شریف نزدیک در اصلی دانشگاه نیست ، ولی بغل کتابخونه مرکزیه و خب منم دارم میرم کتابخونه. ولیکن دانشجوهایی که در حال تحصیل در این دانشگاه نیستنو از این در به سختی راه میدن تو. به واقع از هر صد باری که از این در خواستم برم تو، ۹۸.۲ دفعه‌ش نتونستم. الانم دارم شانسمو امتحان می‌کنم.

۳۲. ساعت ۸:۴۵، رسیدم. ینی الان هر کی آنلاین باشه و اینو بخونه و ایستگاه شریف هم باشه می‌تونه دیدگانش رو به جمال من منوّر کنه. و چه سعادتی!

۳۳. وای باورم نمیشه حتی کارت شناسایی هم نخواست ازم. با کلمه‌ی عبور «من فارغ‌التحصیل شدم» نگهبانه لبخندی مهربانانه و زد و گفت بفرمایید. خجسته بااااااد اییییییین پیروزی. ایییییین پیروزی خجسته باد! البته نگهبان دم در آقا بود و یه ورودی بیشتر نداشت. تا جایی که یادمه در ورودی پسرا و دخترا جدا بود قبلا و نگهبان دخترا خانوم بود. الان اون خانومه نبود.

۳۴. ساعت ۹، طبقه‌ی اول کتابخونه مرکزی. ۹:۳۰، طبقه‌ی دوم. از ده تا کتابی که می‌خواستم دو تاش رفرنس بود و نمیدن (نباید هم بدن خب)، یکیش گم و گور شده بود و معلوم نبود اشتباهی کجا گذاشته بودن که نه امانت بود نه تو کتابخونه. یکیشم تا دیروز امانت نبود و امروز گرفته بودن. می‌دونین این ینی چی؟ ینی یکی هست که یه همچین موقعی کتابایی که من لازم دارمو لازم داره. ینی یه رقیبِ احتمالا شریفی و قدر قدرت دارم.

۳۵. ساعت ۱۰. اومدم دانشکده منتظر بچه‌هام جلسه‌شون تموم شه بریم کتابا رو بگیریم. مسئول کتابخونه گفت به دانشجوهای دانشگاه‌های دیگه کتاب نمی‌دیم. من الان دانشجوی دانشگاه‌های دیگه محسوب میشم. گفت ولی یه طرح غدیر هست که عضو باشی میدیم. گفتم اصن اسم اینی که می‌گین رو نشنیده بودم. دارم با در و دیوار دانشکده تجدید خاطره می‌کنم. یه دختره اومد ازم پرسید ۳۰۸ جنوبی کجاست؟ می‌خواست تمریناشو تحویل تی‌ای بده. الهی بمیرم براش. تمرین تحویلی یکی از عذاب‌های اخرویه که در دنیا اجرا میشه روی آدم. گفتم همین روبه‌رو ۳۰۸ جنوبیه. به واقع من الان روبه‌روی اتاق ۳۰۸ جنوبی که همون عرشه باشه نشستم. مریم گفت ۱۱ تموم میشه جلسه‌شون. فکر کنم بهتره برم کتابخونه و تو این فاصله چار صفه کتاب بخونم. لابد الان رقیبم هم داره مطالعه می‌کنه :دی

۳۶. فعلا کتابخونه‌ام. اومدم نشستم کنار مسئول بخش مراجع. قبلا بغل قفسه‌ها میز و صندلی‌هایی برای دانشجویان تعبیه شده بود که دیگه نیست انگار. مریم نیومده هنوز. سپرده بودم به آقای پ. که پرس‌وجو کنه و اگه امروز جلسه‌ی تصویب بود خبر بده که برم. الان زنگ زد گفت هست. باید تا ۲ خودمو برسونم فرهنگستان. با هشت جلد کتاب. از شانس من هر دانشجوی دکترا هشت تا کتاب می‌تونه بگیره و مریم هم دکتراست و کلا امروز رو شانسم. در راستای پایان‌نامه‌م با دکتر حداد کار مهمی دارم و پیداش نمی‌کنم. دیگه گفتم یا باید برم خونه‌شون برای کلاس مثنوی، که هر هفته پنج‌شنبه‌هاست و دیروز صبح باید می‌رفتم، یا تو این جلسه‌های تصویب معادل‌های فارسی که هر دو هفته یه باره و از شانس من این هفته هم هست شرکت می‌کردم. برم ببینم این سری چیا رو می‌خوان تصویب کنن.

۳۷. ساعت ۱۱:۵۵. مریم نیومده هنوز و من دارم از بی‌خوابی می‌میرم به واقع. تازه می‌خواستم خونه‌ی مطهره و امممم چی صداش کنم خانمِ مهدی رو؟ خب الان من نمی‌دونم می‌تونم از خانومش تو خاطراتم اسم ببرم یا اسم همسر فرد جزو اطلاعات شخصی فرد محسوب میشه. خودش تو وبلاگش اسمشو گفته ها، ولی خب ما اینجا خانم مهدی صداش می‌کنیم. حالا بعداً منم که شوهر کردم، شما خواستین از شوهرم اسم ببرین تو خاطراتتون، آقای نسرین؟ نه خب همون مراد صداش کنین. بعدشم اینکه چرا شما باید با شوهر من خاطره‌ی مشترک داشته باشین که اسم ببرین اصلاً. بله عرض می‌کردم. قرار بود برم خونه‌شون. با مطهره اینا همسایه‌ن و خب از اونجایی که مطهره هم‌کلاسیم بود با مطهره راحت‌ترم و گفتم اول برم مطهره رو ببینم، بعد با مطهره بریم خونه‌ی اونا. هماهنگم کرده بودم همسراشون سر کار باشن اون موقع. ولی خب امروز کلی کار دارم و نرسیدم برم. مطهره هم کلاس داره فکر کنم و سختش میشه اگه الان برم. از همه مهم‌تر اینکه برای عکسی که چاپ کردم قاب عکس دلخواهمو پیدا نکردم هنوز. عکس نرگس و مامانشو (مامان نرگس میشه خانم مهدی :دی) از پروفایلشون کش رفتم و چاپ کردم. پنج‌شنبه برای همین رفته بودم عکس‌پرینت. حالا درسته مهدی هر صد سال یه بار وبلاگمو می‌خونه، ولی امیدوارم یه امروزو نخونه و سورپرایزم به فنا نره. دنبال قاب عکس با طرح گل نرگسم. نرگس که یادتونه؟ دختر مهدی. همین تیر ماه به دنیا اومد و یه پست اختصاصی هم براش نوشته بودم. 

ایناهاش: nebula.blog.ir/post/1103

۳۸. ساعت ۱۲، انگار کار مریم خیلی طول می‌کشه. خواستم برم کارت دانشجویی‌شو بگیرم، مسئول کتابخونه گفت نمیشه و خودش باید بیاد. حالا اگه نمی‌گفتم کارت خودم نیست نمی‌فهمیدا. دیگه چی کار کنم که نمی‌تونم صداقتو زیر پا بذارم و خدشه‌دارش کنم. کتابا رو گذاشتم تو پلاستیک تحویل مسئول کتابخونه دادم و به مریم گفتم هر موقع کارش تموم شد بره کتابخونه کتابا رو بگیره و بذاره همون جا، عصر برگردم برشون دارم. 

۳۹. ساعت ۱۲:۳۰، ایستگاه طالقانی. در حال حاضر پنج تا دست‌فروش در فاصله‌ی یه متری‌م هستن و در حال مخ‌زنیِ مشتریانن. مترو تا حدودی خلوته و صندلی گیرم اومده. اون چند نفری هم که ایستادن جَوونن و حاضر نیستم بلند شم جامو بدم بهشون. یه پسره اومده واگن بانوان خودکار می‌فروشه. خودکارش از ایناست که با پاکن پاک میشه. شبیه مداد نیست، چون پاکنشم فرق داره. نمی‌دونم چه جوریه. یه دونه سه تومن، دو تا پنج هزار. یه خانومه هم فتیر (شایدم فطیر) می‌فروشه. ضمن تبلیغات، داشت طرز تهیه‌شم توضیح می‌داد و می‌گفت خانومای آذری می‌دونن فطیر چیه. من به عنوان یک بانوی آذری اولین بار اسم فطیرو تو وبلاگ مهدی که جنوبیه خوندم و اولین بارم امسال که شمال رفته بودیم، برگشتنی (برگشتنی قیده، ینی وقتی داشتیم برمی‌گشتیم) سراب نگه‌داشتیم و اونجا خریدیم خوردیم. من بای‌دیفالت چیزای جدیدو دوست ندارم مگه اینکه خلافش ثابت بشه. فطیرم اولش فکر کردم دوست ندارم. ولی خوردم و نمردم و خوشمزه هم بود. نمی‌دونم سوغات کجاست دقیقاً. ولی واس ماس به هر حال.

۴۰. ساعت ۱۳، متروی حقانی، زیر سایه‌ی درختان باغ‌موزه‌ی روبه‌روی فرهنگستان. هم باغه، هم موزه‌ی تانک و موشک و اینا. باغ‌موزه‌ی دفاع مقدسه فکر کنم. دو سال آزگار مسیر هر روزه‌ی من به فرهنگستان این باغ‌موزه بود. از مترو تا فرهنگستان یه ربع پیاده راهه. این مسیر باغ‌موزه تاکسی نداره. پیاده نخواین بیاین باید دم در مترو سوار ون بشین از اتوبان بیاین. پر شدن ون ده بیست دیقه طول می‌کشه معمولا. برسم، اول میرم نمازخونه بعد کتابخونه بعدشم تا خدا چی بخواد.

۴۱. ای وایِ من. گفتم قبل نماز و کتابخونه یه سر به منشی دکتر بزنم وقت بگیرم برای فردا پس فردا. دیدم دکتر داره ناهار می‌خوره. گفت یه دیقه واستا ناهارم الان تموم میشه... استرس گرفتم...

۴۲. ۱۳:۲۷، دفتر ریاست. منتظر تموم شدن ناهار رئیس. دستام از استرس می‌لرزه موقع تایپ این سطور.

۴۳. یه کم صحبت‌های شخصی کردیم و منم که صحبتام خاطره‌طوره. خوشش اومد و گفت خاطرات مربوط به زبان و فرهنگستانتو بنویس بیار برام. آدرس وبلاگمو بدم بهش؟! :))))

۴۴. الان جلسه‌ام. استاد شماره‌ی ۳ و ۵ و ۸ هم هستن. با جناب هوشنگ مرادی کرمانی همزمان وارد اتاق شدم و همه به احترام ایشون برخاستن و خب منم به معیت ایشون حال کردم. دورترین صندلی نسبت به صندلی ریاست نشستم الان. دقیقاً روبه‌روی دکتر :دی نه ناهار خوردم نه نماز نه کتابخونه... ای وایِ من! عشقم استاد شماره‌ی ۱۱ هم اومد. خب دیگه. جلسه رسمیه. الان گوشی‌مو می‌گیرن می‌کنن تو حلقم.

۴۵. ساعت ۱۴:۴۵، یکی از اساتید شریف که اخیراً استاد ممتاز شدن هم اینجان. ملت بابت این مقام ازش شیرینی میخوان. تو این استکانای کمرباریک برامون چای آوردن. نیم ساعت پیش، یکی تو اتاق رئیس خوردم و این دومیه. جلسه هم قراره دو ساعت طول بکشه. بیرونم نمیشه رفت. یه بطری آبم تو مترو خوردم. متوجه هستین که چی میخوام بگم؟ 

۴۶. ساعت ۱۵:۳۰، بازم چای آوردن. از طرفی گشنمه، از طرف دیگر معده‌م و دل و روده و کلیه‌هام دارن منفجر میشن، و نکته‌ی مهم‌تر آنکه نیاز دارم یه چیزی تو مایه‌های چای که محرک مغز و اعصابه بخورم خوابم بپره. اینایی که شما الان می‌خونید زیر میز تایپ میشن :))

۴۷. ساعت ۱۶:۱۵، تموم شد. الان هم گشنمه هم نمازم داره قضا میشه هم سرویس بهداشتی روبه‌روی اتاق استاد شماره‌ی یازدهه، هم با همه‌ی اساتید سلام و احوالپرسی کردم جز ایشون. و هم اینکه الان پیش خانم ت. ام و دارم یه سری اسناد مهم ازش می‌گیرم و اگه نگیرم دیگه دستم بهش نمی‌رسه بگیرم.

۴۸. ساعت ۱۶:۴۵، نمازخونه‌ی فرهنگستان نشستم روبه‌قبله دارم نون و پنیری که برای صبونه‌م تدارک دیده بودمو می‌خورم. نزدیک نمازخونه یه سرویس هست برای خانوما که کلیدش پشت در نمازخونه است و همیشه قفله. و همگان از محل اختفای کلید آگاه نیستن. اونو برداشتم و خودمو از مرگ حتمی نجات دادم. تا شش باید خودمو برسونم شریف که کتابارو بگیرم. این در حالیست که الان آقای پ. بالا منتظرمه که راجع ایده‌هاش و وبلاگ اصطلاح‌شناسی و مباحثی از این دست باهام مشورت و تبادل نظر کنه. نمی‌خوام هم بگم بیا تو مسیر صحبت کنیم. خلاصه یه سر دارم هزار سودا.

۴۹. ساعت ۱۷:۴۰ متروی حقاقی. بدیِ مسیر فرهنگستان اینه که برای رفتن، حداقل چهار تا دونه تاکسی پیدا میشه، ولی مسیر برگشت یه‌طرفه است و باس پیاده برگردی تا مترو. باغ‌موزه‌م این موقع شب خلوت و تاریکه و دیگه راهی نمی‌مونه جز اتوبان. از خستگی پای چپ و کتف چپم باهم دارن کنده میشن. اگه برم ببینم مسئول کتابخونه رفته همونجا نفت می‌ریزم رو خودم، هم خودمو آتیش می‌زنم هم کتابخونه رو. 

۵۰. ساعت ۱۸:۱۰، ایستگاه امام خمینی. باید پیاده شم. الان اینا رو توی واگن بانوان می‌نویسم. در شرایطی که از شش جهت در محاصره‌ام.

۵۱. ساعت ۱۸:۳۴، نرگسو دیدم سر کوچه

۵۲. ساعت ۱۸:۳۵، دم در نگهبانی. آیا راهم خواهد داد؟

۵۳. ساعت ۱۹، ایستگاه امام خمینی، به سمت خونه‌ی دخترخاله. کتابا رو گرفتم. در کمال ناباوری ساعت کار کتابخونه تا ۱۸:۴۵ بود و من ۱۸:۴۴ رسیدم اونجا. نگهبان دم در دانشگاهم نه کارت خواست نه چیزی پرسید. خداوندگار عالم را هزاران مرتبه شکر که ظهر مریم نتونست بیاد بگیره. ظهر می‌گرفتم، هشت تا کتابو چه جوری می‌خواستم ببرم فرهنگستان؟ من حیث المجموع از وزن خودمم بیشتره وزن این کتابا. و نکته‌ی غم‌انگیز ماجرا اینجاست که من اینا رو یه بار دیگه باید کول کنم برگردونم شریف.

۵۴. یه خانومه تو مترو داشت زیتون می‌فروخت. زیتوناشو سپرد به من که بره تبلیغات کنه و اونایی که دستش بودو بفروشه. ولی برنگشت. منم داشتم پیاده می‌شدم و سپردمشون به یه خانوم دیگه.

۵۵. ساعت ۲۰، اگه فکر کردین چون روز سختی داشتم همچین که رسیدم خونه، تخت گرفتم خوابیدم سخت در اشتباهید. دخترخاله یه بشقاب آش دوغ داده دستم و سین جیمم می‌کنه ببینه معیارام برای ازدواج چیه و آیا کسی رو زیر سر! دارم یا خیر. و اخیراً آیا خواستگار داشتم یا نه . اگه آره چرا بهشون گفتم نه. بعد فکر کن می‌پرسه دوست داری اسم شوهرت چی باشه. اونم الان که نصف مغز و بدنم از کار افتاده و از خستگی نای حرف زدن ندارم. دقیق‌تر که فکر می‌کنم نای تایپ هم ندارم...

۵۶. ۶ صبح یکشنبه، با چشمانی که به زور باز میشن، با دست چپی که از کار افتاده و فقط با راست میشه تایپ کرد و درد زانو! دارم شصت هفتاد پست نخونده‌ی دیروزو می‌خونم و کامنت می‌ذارم براتون. ماشالا ۹۸.۲ درصدتونم سیاسی نوشته بودین.

۵۷. جلسه‌ی دیروز فرهنگستان خیلی خوب و مفید بود. تقریبا همه‌ی اساتید ما که اونجا هیئت علمی بودن و تخصصشون به جلسه مربوط بود تو جلسه بودن. جلسه‌ی تصویب واژه‌های علم اصطلاح‌شناسی بود. دقیقاً همون مباحثی که دو سال در موردش بحث می‌کردیم و دغدغه‌مون بود. اصطلاح‌شناسی هم مثل زیست‌شناسی و زمین‌شناسی علمه و کلی لغت خارجی داره که معادل باید براشون ساخته بشه. مثلا دزیگنیشن، یکیشه که کلی بحث شد و بازنمود و برنمون و یه چند تا معادل دیگه پیشنهاد کرده بودن و رأی‌گیری می‌کردن. یکی از بحث‌های مهم هم سر معادل ترمینولوژی بود که چندین ساله یه عده میگن واژه‌گزینی و یه عده هم میگن اصطلاح‌شناسی. روی کارت دانشجویی و مدرک ما هر دو رو نوشتن. هر گروه که این معادل‌ها رو پیشنهاد داده دلایل منطقی خودشو داره. حالا چون این موضوع زیادی تخصصیه و خارج از حوصله‌ی وبلاگه، بگذریم. نتیجه‌ی کار خوب بود و اساتید ما راضی بودن از آرای کسب شده و انگار حرفشون به کرسی نشسته بود. اینا تو یه تیم بودن و اصطلاح‌شناسی رو قبول داشتن و یه چند نفر از عزیزان هم واژه‌گزینی رو. جالب‌ترین بخش جلسه هم اونجایی بود که در مورد بودجه بحث شد. فرهنگستان تو این بیست سال، برای ۶۰ هزار واژه‌ی علمی و تخصصی، معادل فارسی تصویب کرده (هر سال میانگین سه هزار تا). اولین سال، دویست و شصت هفتاد تا مصوبه داشته و این گزارشو ابلاغ می‌کنه جایی. حالا بماند کجا. بعدشم هر سال روی چند هزار تا واژه کار می‌کنن. یه عده اخیراً اعلامیه‌های اعتراض‌آمیز نوشتن که چرا فرهنگستان برای هر واژه دوازده میلیون بودجه می‌گیره. حتی بیشتر. اونجا تو جلسه بودجه رو (که تازه همه‌ش برای واژه‌گزینی نیست و صرف کارهای دیگه‌ی زبانی هم میشه) تقسیم به دوازده میلیون تومن کردیم و دیدیم اگه حقیقت داشته باشه، با این بودجه دویست و شصت هفتاد تا واژه میشه تصویب کرد. ینی چی؟ ینی طرف رفته آمار بیست سال پیشو گرفته و بودجه‌ی امسالو تقسیم به آمار اون موقع کرده. ینی همون دویست و شصت هفتاد تای بیست سال پیش. تازه بودجه‌ی کل فرهنگستانو تقسیم به این مقدار واژه کرده، در حالی که اونجا نزدیک بیست تا بخش مجزا داره و بودجه بین این بخش‌ها تقسیم میشه و فقط یکی از بخش‌ها واژه‌گزینیه.

۵۸. ساعت ۱۱:۳۰، دارم میرم فرهنگستان. یه چند تا کتاب باید از کتابخونه می‌گرفتم که دیروز فرصت نشد. عصر شاید برم از خوابگاه نگار هم بازدید به عمل بیارم.

۵۹. امروز تولد خاله‌ی هشتادساله‌ی باباست. مامان همین دخترخاله‌ای که الان خونه‌شم. دیگه جدی جدی امسال هشتاد سالو تموم کرد و رسماً میشه خاله‌ی هشتادساله صداش کرد. زنگ زدم تبریز و بهش تبریک گفتم. کلی ذوق کرد و خوشحال شد. نوه‌های خودش برنامه‌ای نداشتن انگار. فکر کنم زنگ هم نزده بودن بهش. یحتمل خبر هم نداشتن. من بودم، یه جشن کوچیک می‌گرفتم براش. دو سال پیش که دایی بابا فوت کرد، همه از تبریز اومدن اینجا برای مراسم. کمِ کمش ده تا ماشین با پلاک ۱۵ سر کوچه‌ی دایی اینا بود. برای چهلم دیگه نشد با ماشین بیان. ۱۰ دی بود. زمستون بود و اوضاع جاده‌ها خوب نبود. یه چند نفر با هواپیما اومدن و قرار شد من برای هیژده نفر بلیت قطار بگیرم. رفتنی (در واقع درست‌ترش اینه که بگم اومدنی) چهار تا چهارتخته گرفتم و یه تکی برای خودم و یه تکی برای یکی از آقایون. کلی نمودار و جدول کشیده بودم محارم رو باهم بندازم و تو کوپه راحت باشن. اون شب همه‌شون شماره‌ی شناسنامه و تاریخ تولدشونو برام فرستادن که اینترنتی بگیرم. موقع خرید بلیت فهمیدم تولد خاله‌ی هشتاد ساله‌ی بابا ۱۰ دی، ینی همون شبی هست که تو قطاریم. اون یکی خاله‌ی بابا هم اومده بود و تولد اونم ۱۰ دی بود. از اون موقع یادم مونده این شب خاطره‌انگیز. کل واگنو گذاشته بودیم روی سرمون :)) انگار نه انگار میریم مراسم چهلم. برگشتنی من موندم تهران (دانشجو بودم دیگه! کلاس داشتم) ملت برگشتن، چه برگشتنی! تا عمر دارن یادشون نمیره :)) بلیت چهارتخته تموم شده بود و شش‌تخته گرفتم براشون. همه‌شونم چاق و هیکلی! برگشتنی خیلی تنگ شده بوده جاشون ظاهراً. ینی تا برسن تبریز، نفرینم کرده بودن :دی

۶۰. ساعت ۱۲:۳۰، مسجد جامع خرمشهر :))) بهتون گفته بودم یکی از تفریحات سالمم کشف مساجد و تجربه‌های جدید معنویه؟ :دی خب الان میگم. داشتم می‌رفتم فرهنگستان و موقع اذان رسیدم همون باغ‌موزه‌ای که دیروز در موردش نوشته بودم. یه مسجد بغل پارکه که دو سال آزگار از جلوش رد شدم و یه بارم سرمو بلند نکردم اسم مسجدو بخونم. دوره‌ی ارشدم زیاد و دوره‌ی کارشناسی‌م یه وقتایی پیش میومد که صبح تا شب بیرون باشم و دنبال جایی برای ادای فریضه‌ی نماز. معمولاً وضو می‌گرفتم می‌رفتم بیرون که اگه موقع اذان از جلوی مسجدی رد شدم، سرمو بندازم پایین برم تو ببینم چه خبره و چجوریه و نمازمم بخونم. در کل از تنوع و تجربه‌های جدید استقبال می‌کنم. خلاصه که مسجد جامع خرمشهرم الان و دارم برنامه‌ی صبونه‌ی فردا رو با منیره تنظیم می‌کنم.

۶۱. ساعت ۱۳:۳۰، کتابخونه‌ی اینجا کتابایی که می‌خوامو نداره.

۶۲. ساعت ۱۴، منتظرم مسئول آموزشمون بیاد، یه سری مسائل آموزشی رو باهاش مطرح کنم و چند تا سوال ازش بپرسم.

۶۳. ساعت ۱۴:۳۰، چقدررررررر این آدم با شعور و خیرخواه و ماهه آخه! مسئول آموزشمونو عرض می‌کنم. مسئول به تمام معناست. همیشه به من میگه شما جای خواهر کوچیکمی.

۶۴. ساعت ۱۵، سرویس (اتوبوس) فرهنگستان. عمداً سوار سرویس شدم آقای ر، بابای ریحانه رو ببینم. نخواستم تو فرهنگستان مزاحم کارش بشم. الان کنارش نشستم و داریم در مورد پروژه‌ی روز سه‌شنبه صحبت می‌کنیم. ازش حال ریحانه رو هم پرسیدم؛ گفت صنایع شریف قبول شده. خوشحال شدم براش. فکر کنم بابای ریحانه نمی‌دونه منم شریفی بودم یه زمانی. چند ماه پیش یکی به اسم شیما کامنت گذاشته بود که شیمی شریف قبول شده و منم گفته بودم هر موقع اومدم تهران نمونه‌سوال‌های شریفو میارم می‌ذارم جاکفشی شماره‌ی ۴۴ مسجد. ولی خب از اونجایی که این خواننده اسم و آدرس و ایمیل و شماره از خودش برجای نذاشته، می‌ذاشت هم من ارتباط برقرار نمی‌کردم، به بابای ریحانه گفتم که اگه میشه شماره‌ی ریحانه رو بده بهم که فردا که میرم شریف، نمونه سوالای ریاضی و فیزیکو بدم بهش، یا یه جوری باهاش قرار بذارم و با واسطه یا بی‌واسطه برسونم دستش. ریحانه رو که یادتونه؟

ایناهاش: nebula.blog.ir/post/751

۶۵. ساعت ۱۵:۱۵، از مترو دو تا کلیپس خریدم برای عمه‌هام. هشت سال مقاومت کردم از مترو چیزی نخرمااااا. ولی خب نمی‌خوام یه وقتی حسرتش به دلم بمونه که من هیچ وقت هیچی از دستفروشای مترو نخریدم.

۶۶. به برکت فیلتر شدن تلگرام، دارم از امکانات پیامک گوشیم استفاده می‌کنم. برنامه‌ی فردا ان شاء الله بدین شرح است: صبح با منیره، ظهر با مطهره، بعد از ظهر با مامان نرگس. جولیک اگه صدای منو می‌شنوی بعد از غروب، تو مترو هم با شما (و تو ای جولیک! بدان و آگاه باش که اولین مجازی‌ای هستی که می‌خوام ببینمت)

۶۷. ساعت ۲۳، دخترخاله می‌فرمایند یکی هست به شدت پولدار و به شدت خوشتیپ، ولیکن دیپلم. دنبال یکی مثل توئه. آیا وکیلم؟ (مراد تو رو خدا دست بجنبون دارم از دستت میرماااا! هی بختم شل میشه و هی می‌خواد وا شه و من هی دارم گره‌شو محکم‌تر می‌کنم. تو هم انگار نه انگار)

۶۸. ساعت ۲۳:۳۰، داریم شام می‌خوریم و دخترخاله با تمام قوا تا تونسته توی ماکارونی پیاز ریخته و خب منم پیاز دوست ندارم. یه چند تا شو جدا کردم گذاشتم گوشه‌ی بشقابم. بعد دیدم خسته‌ام. خیلی هم خسته‌ام. آنچنانکه نای تفکیک پیاز از ماکارونی رو نداشتم. فلذا بی‌خیال شدم و خوردم. و نمردم.

۶۹. ساعت ۷ صبح دوشنبه. شصت تا وبلاگِ نخونده هم برای امروز داشتم که درون‌مایه‌ی ۹۸.۲ درصدشون فیلتر شدن تلگرام بود. الان من نمی‌دونم به مقاومتم ادامه بدم و با فیلترشکن برم تلگرام، یا سروش نصب کنم؟

۷۰. ساعت ۸، سروش نصب کردم. از حدود پونصد مخاطبی که دارم ۳۸ نفر سروش داشتن پیش از من.

۷۱. ساعت ۲۰:۰۸ لحظه‌ی وداع با جولیک! (مترو، ایستگاه دانشگاه سابق :|)

۷۲. ساعت ۵:۳۰ از مطهره، علی (پسرش)، مامان و خاله‌ی نرگس و خود نرگس؟ خیر، خود نرگس خواب بود، خداحافظی کردم و راهی مترو شدم. شماره‌ی جولیکو نداشتم. تا به حال ندیده بودمش و تلگرام با فیلترشکن هم گشوده نمی‌شد. و آی‌دی‌ش در اون شرایط به‌کار نمیومد. به امید کامنتی از سوی وی، سری به اینجا، یعنی بیان زدم. شماره‌شو برام کامنت گذاشته بود. ذوقمندانه پیام دادم «سلام. شباهنگم :دی عجله نکن من x6ام هنوز. با آرامش به کارت ادامه بده تا برسم. می‌تونی یه کم بیشتر بمونی شرکت؟ تا هفت می‌رسم ایشالا». و چنین پاسخ داد: «سلام. ای ای ای خدا رو شکر. داشتم کم کم نگران می‌شدم. تا هفت می‌رسی x1؟ x6 کدوم خطه؟ می‌خوای اگه از سمت کلاهدوز میای من یه ایستگاه برم عقب، x0 وایسم یه کمم تاریخ شفاهی داشته باشیم؟» گفتم «آره می‌رسم. x6 غرب تهرانه. نزدیک کرج. از ارم سبز میام و از x4 رد میشم که برسم امام خمینی و بعدشم وارد خط تجریش میشم. مسیرم اینه ولی می‌تونم مسیرمو منحرف کنم سمت x1 که تا ساعت ۷ به هم بپیوندیم». یه ربع بعد کامنت گذاشتم هفت می‌رسم x4. جواب داد طبق کامنتت هفت می‌رسی x4 یا طبق اس ام است هفت می‌رسی x1؟ گفتم وقتی اسمس می‌زدم نشسته بودم ایستگاه x6 و فکر می‌کردم الانه که قطار بیاد سوارم کنه. یه ربع گذشت و نیومد. بعد وقتی کامنتو جواب می‌دادم قطار اومد. در واقع یه ربع از آنچه پیش‌بینی کرده بودم عقب افتادم. جواب داد خب پس من میام x2 وامیستم که تو نخواد خط عوض کنی. خوبه؟ چندی مونده به هفت میام x2، خط دو، به سمت فرهنگسرا. گفتم زودتر از هفت نیا. هر کی زود رسید، بره بشینه سمت واگن بانوان، دست چپ. گفت قبوله :دی

۱۸:۵۳ پیام دادم راهتو ادامه بده بیا x4. من داشتم منفجر می‌شدم! (وقتایی که صبح تا غروب بیرونم به این مشکل دچار میشم :دی)، x4 اومدم بیرون برم سرویس بهداشتی مترو (بعضی ایستگاه‌ها بیرونشون یه همچین امکاناتی رو در اختیار بشریت قرار میدن). گفتم اگه تهِ مسیرت همینجاست تو هم بیا بیرون مترو. گفت باشه میام x4.

ساعت ۷ پیام دادم خب من به زندگی برگشتم :))) حالا فرض کن مشتمو بستم و گرفتم سمتت. تو یکیش اسنکه، یکیش ذرت. کدوم دستمو انتخاب می‌کنی؟ اون دستی که توش چیه؟ گفت اسنک. دیروز ذرت خوردم :)) و در ادامه افزود: x4 اسنکیش جمع کرده رفته ها.

به آقای اسنکیِ x4 که جمع نکرده بود و نرفته بود گفتم دو تا اسنک لطفاً. گفت تموم شده.

۱۹:۰۶ پیام داد من به قطار شیش و پنجاه و پنج نرسیدم :( نشستم x1 تا قطار بیاد. جواب دادم دارم میام سمت x2.

۱۹:۱۶ پرسید کجایی همکنون؟ و اذعان کرد اگه نصفه شب رسیدی خونه بگو تقصیر جولیک بود.

گفتم ایستگاه x2ام. پیاده شدم. تو چی؟ 

واکنش جولیک، بعد از اینکه x2 پیاده شدم: نیا نیا نیاااا. من تو راه x5ام! وای نههههه. متوقف شو! ایمپریو! پتریفیکوس توتالوس! نهههه. بگو که x5ای. لطفا بگو نرفتی x2. بگو اینا همه‌ش دروغه. جواب دادم جلوی اسنک‌فروشی x2ام. برگرد x3. منم میام x3 :دی

۱۹:۲۶ پیام داد رسیدم. :نفس نفس و دقایقی بعد افزود: یا من x3 نیستم یا اینجا که هستم سمت چپ نیست یا تو x3 نیستی یا اونجا که هستی راسته :دی

١٩:٣١ پیام دادم یه دیقه‌ی دیگه چشمت به جمال دختری روشن میشه که دو تا اسنک دستشه. و چنین شد.

۷۳. جولیک رو پیش از این ندیده بودم، ولی پارسال که برای کارهای خوابگاهم رفته بودم بهشتی یه سر به دانشکده‌ی برق و کامپیوترشونم زدم نگارو ببینم. اون روز جولیک پست گذاشته بود تو نمازخونه‌ی دانشکده داریم کد می‌زنیم. بعداً کاشف به عمل اومد اون لحظه که من جلوی آسانسور همکف بودم، ایشونم اونجا بودن. اولین مجازیا و بلاگرایی که از نزدیک دیده بودمشون هم‌دانشگاهیام بودن (به جز شن‌های ساحل که هم‌دانشگاهی نبودیم، ولی دایی محترمش استادراهنمای هم‌اتاقیم بود :دی). اسنک به دست از قطار پیاده شدم. از قبل برنامه‌ای برای اولین دیالوگ‌هامون در آغازین لحظه‌های دیدار نداشتم. پس بی‌مقدمه نشستیم به خوردن اسنک‌ها. حرف زدیم و بعدشم جعبه‌ی فیلای جولیکو باز کردیم. جعبه‌ی نیمه‌جانی که ششصد کیلومتر راهو کوبیده بود و اومده بود تهران و همه‌ی این شش روز هم تو کیفم بود. محتوی شش قلاده! فیل بندانگشتی! که اسم شش تا ایستگاه x1 تا x6 رو با دلیل و منطق روشون گذاشتیم. بعد دو بسته پاستیل مهندسی و زبان‌شناسانه به علاوه‌ی نیم متر مارشمالو تقدیمم شد که موجبات ذوقمو فراهم کرد. ولیکن اصن فضا فضای عزیزم‌گویی و وای گلم مرسی و فدات و قربونت و بوس نبود. نمی‌دونم چرا اصن بهش نمیومد اینا رو بهش بگم. سعی می‌کردم رسمی نباشما، ولی یکی تو ناحیه‌ی فرونتال مغزم نشسته بود و هر چند ثانیه یه بار یادآوری می‌کرد جدی باش. رسمی باش. چرت و پرت نگو. در پایان یادی کردیم از بانوچه که دو روز دیگه تولدشه. یادداشتی نوشتیم براش که سند مکتوبی باشه جهت یادبود وی. عکسی هم گرفتیم از یادداشت مذکور تا برای متولد عزیز ارسال گردد. ارسال گردیدنشو گردیده، ولیکن سین نشده هنوز. بانوچه اگه صدای منو می‌شنوی سینش کن :دی

۷۴. می‌دونید که تهران الان شلوغ پلوغه و نمیشه از هر مسیری رفت‌وآمد کرد. به همین دلیل، این چند روزه جرئت نکردم برم انقلاب و ولیعصر. هر چند روز آخری که امروز باشه مجبورم برم و خواهم رفت. کار مهمی دارم. دیروز برای علی (تقریباً یک‌ساله) و نرگس (دقیقاً شش‌ماهه) می‌خواستم اسباب‌بازی بخرم و نتونستم. صبم منیره نتونست بیاد شریف. اوضاع قمر در عقرب بود. خدا بگم چی کارشون نکنه که تظاهرات کردنم بلد نیستن :| بله عرض می‌کردم. من ولی به هر حال باید می‌رفتم و کتابای کتابخونه رو پس می‌دادم. نشستم از همه‌شون عکس گرفتم. نمی‌تونستم با خودم ببرم تبریز یا کپی کنم. اولاً به اسم خودم نبودن و دو هفته بیشتر نمی‌تونستم امانت ببرم. از اونجایی که یکی از کتابایی که می‌خواستم نبود و دست یکی امانت بود، فهمیدم حداقل یکی هست اونجا که لابد اونم کنکوریه و بعید نبود همینایی که دستم بودو رزرو کنه و نتونم تمدیدشون کنم. هم اینکه سنگین بودن، هم اگه کپی می‌کردم باز سنگین بودن. هشت جلد کتاب، میانگین هر کدوم سیصد صفحه. عکس گرفتم از همه‌شون :| زیرا که شهرمون از این کتابا نداشت و کلی دنبالشون گشته بودم بخرم و گشتم نبود، نگرد که نیست. سه تاشو از طبقه‌ی اول کتابخونه گرفته بودم پنج تاشو از طبقه‌ی دوم. اون سه تای طبقه‌ی اولو تحویل کتابخونه دادم. آقاهه نگاه به سیستم کرد و گفت ۳۳۶ روز تأخیر داری. فکر کردم چون زود بردم پس بدم شوخی می‌کنه. لبخند زدم و چیزی نگفتم. جمله‌شو تکرار کرد. دیدم نه، کاملا جدی و طلبکاره. گفتم من اینا رو شنبه گرفتم. یادتون نیست دوستم اومد به اسم خودش برای من گرفت؟ گفت به هر حال ۳۳۶ روز تأخیر داری! گفتم آقااااا شما تاریخ تحویلو یه سال پیش زدی آخه. گفت خب چون یه سال پیش گرفتی. من دیگه حرفی نداشتم واقعاً. عجله هم داشتم و ناهار خونه‌ی مطهره دعوت بودم و دیرم شده بود. گفتم واقعاً نمی‌تونم بیشتر از این توضیح بدم و قانعتون کنم. و رفتم طبقه‌ی دوم. مسئول اونجا تاریخ این پنج تا رو درست نوشته بود. برگشتم به آقای طبقه‌ی اول گفتم آقای طبقه‌ی دوم تاریخ شنبه رو زده و شما شنبه‌ی پارسالو لابد. لطفاً تصحیح کنید که بعداً مشکلی برای دوستم که کتابا به اسم اونه پیش نیاد.

۷۵. تو همون کوچه‌ای که بند ۵۱، ساعت ۱۸:۳۴ نرگسو دیده بودم، دوباره نرگسو دیدم. این بار ۱۲ ظهر، در حالی که داشتم می‌رفتم کتابخونه کتابا رو تحویل بدم. اگه قرار می‌ذاشتیم سر کوچه‌ی منتهی به دانشگاه فلان ساعت همو ببینیم باید چند ماه قبلش برنامه‌ریزی می‌کردیم.

۷۶. ساعت ۸:۵۸ سه‌شنبه. از بسته‌ی یه هفته‌ای همراه اولم ۱۸ مگ مونده. همین الان یهویی پنج گیگ ایرانسل خریدم. ایرانسلی شو! دنیاتو تغییر بده :|

۷۷. رفته بودم ایرانداک گواهی یا سابقه‌ی کارمو بگیرم. ظاهراً رئیسم ناخوش احوال بودن و نیومده بودن. وقتی زنگ زدم که من ایرانداکم و رسیدم کلی عذرخواهی و ابراز شرمندگی کرد. آخه خودش این روز و ساعت رو پیشنهاد داده بود. دیگه نشد ببینمش. یه کم زود رسیده بودم و می‌خواستم برم شیرینی فرانسه، یه چیزی هم بگیرم براش دست خالی نباشم. خوب شد منیره به موقع رسید ایرانداک و دیگه نرفتم برای شیرینی. کادوی جغدیمم آورده بود. برای مصاحبه‌ها به درد می‌خوره یه همچین گواهیایی. که خب موند برای یه وقت دیگه که بیام تهران.

۷۸. ساعت ۱۴، سه‌شنبه. برای یه مأموریت فوق سرّی اومدم دانشگاه الزهرا. دانشکده‌ی ادبیاتم الان. به راستی که دانشگاهشون شبیه دبیرستان دخترونه است.

۷۹. ساعت ۲۰:۲۶، یکشنبه. مطهره: فردا کى میاى ایشالا؟ من: چه ساعتی خونه‌ای؟ صبح میرم شریف منیره رو ببینم و بعدش آزادم. مطهره: ناهار منتظرت باشم دیگه؟ من: خیلی دوست دارم ناهار باهم باشیم ولی از صمیم قلبم نمی‌خوام به زحمت بیفتی. مطهره: نه عزیزم من با بچه اصلا نمی‌تونم تدارک آنچنانى بچینم. نگران نباش. ساعت چند با منیره قرار دارى؟ می‌خوام ببینم کى حدودا منتظرت باشم. من: ۱۰ می‌خوایم باهم املت بزنیم :دی شما کی ناهار می‌خورین؟ تا یک برسم خوبه؟ مطهره: خوبه. منتظرم. منیره هم اگه میومد بیارش. من: بهش گفتم. به نرگس و نگار و مریم هم گفتم میام خونه‌تون. گفتن خیییلی دوره. من میام بعد بهشون میگم که دور بود یا نه. چون زهرا این سری نتونست بیاد خونه‌ی نرگس، ایشالا اسفندم می‌خوایم دور هم باشیم. اون موقع میایم می‌بینیمت. 

۸۰. ساعت ۲۱:۳۰، من: فردا خونه‌ای دیگه؟ ایشالا اول میام مطهره رو ببینم، بعد از ظهر باهم میایم خونه‌ی شما دور هم باشیم. مامان نرگس: خیلی خوشحال میشم. خوش می‌گذره حتما.

۸۱. ساعت ۱۲:۱۰، دوشنبه. درحالی‌که گیر مسئول حواس‌پرت کتابخونه افتادم و هیچ جوره حاضر نیست متوجه بشه من این کتابا رو یه سال پیش نگرفتم و پریروز گرفتم، من: یه کم دیر می‌رسم مطهره. انقلاب تا آزادی شلوغ بود. منیره هم نتونست بیا‌د دانشگاه. دنبال قاب عکسم. عکسشونو چاپ کردم که بذارم تو قاب. طرفای شما همچین چیزی پیدا میشه یا برم آزادی؟ مطهره: قاب عکس اینجا نه ولى وردآورد داره که بلد نیستی. شلوغ کردن باز؟

۸۲. ساعت ۱۲:۳۱. من: ایستگاه‌های متروی طرفای انقلابو بستن کلا. الان استاد معینم اینجا عکاسی زیاده. از اینجا می‌گیرم. وردآورد که پیاده شدم بیام بیرون سوار چی بشم؟ مطهره: اتوبوساى شهرک دانشگاه.

۸۳. ساعت ۱۳:۳. مطهره: کجایی؟ من: من هنوز آزادی‌ام. قاب عکس پیدا نکردم.دارم میام از ورداورد بگیرم. مطهره: ورداورد اتوبوساش فرق داره با شهرکااا گم میشى یه وقت.

۸۴. ساعت ۱۳:۸. من: الان متروام دارم میام سمت ارم سبز. آزادی پر ماشین پلیس بود. ترسیدم انقلاب برم. خیلی بد شد. تو ناهارتو بخور یه دورم با من می‌خوری. مطهره: حواست باشه قطاراى تندرو رو سوار نشى. من: اتفاقا می‌خواستم تندرو سوار شم زود برسم :))) یادم نبود نگه‌نمیداره وسطا. الان ارم سبزم. پرس‌وجو می‌کنم از ملت ببینم عادیه یا تند. مطهره: ورداورد میرى؟ من: وردآورد از ایستگاه متروش خیلی دوره؟ خب شهرک سوپری و قنادی هم نداره ینی؟ از شانس خجسته‌ی من قطار الان تندروئه و باید منتظر بعدی بمونم. مطهره: نه دور که نیست. قنادى، ورداورد داره. سوپرى داره شهرک. برای من چیزى نخریا. ماشینم ندارم امروز که بیام دنبالت باهم بریم. من: حالا بذار مسیر بدون ماشینو یاد بگیرم سری بعد با ماشین میام. برای تو یه بسته شکلات گرفته بودم که از فرط گرسنگی چند تا شو خودم تو مترو خوردم :)) مطهره: :)) همون شکلاتو ببر براشون. خودتو اذیت نکن. دیگه ورداورد نرو. من: نه آخه من می‌خوام خودمو اذیت کنم :دی این شکلاتا تا برسن شهرک تموم میشن.

۸۵. ساعت ۱۴:۷، من: مطهره من الان وردآوردم. میرم سوار اتوبوس شهرک شم. گاو و گوسفند و شترارو آماده کن.

۸۶. ساعت ۱۴:۲۳، رسیدم و پیاده شدم.

۸۷. ساعت ۱۵:۳۳، مامان نرگس: سلام عزیزم کجایی پس؟ من: سلام. خونه‌ی مطهره. علیو یه ساعت بخوابونیم میایم. خسته است خیلی بی‌قراره. مامان نرگس: خب بیاید اینجا بخوابونیدش. من: خیلی بدخوابه داره زمین و زمانو به هم می‌ریزه.

۸۸. ساعت ۱۵:۴۵، از مطهره آدرس چند تا سوپری رو گرفتم برم برای مامان نرگس یه چیزی بگیرم. قاب عکس و اسباب‌بازی برای بچه‌ها که نشد، گفتم لااقل یه جعبه شیرینی و شکلات بگیرم. بیشتر مغازه‌ها بسته بود از شانس من. خوشبختانه روز قبلش برای مطهره شکلات گرفته بودم و مطهره می‌گفت بیا همینو ببر برای مامان نرگس :دی نمی‌خواست زحمتم بشه و برای یه جعبه شیرینی برگردم این همه راهو. ولی خب برگشتم :دی و اولین سوپری بسته بود. یه کم پایین‌تر، یه سوپری دیگه بود که باز بود خدا رو شکر.

۸۹. ساعت ۱۶:۱۶، اسمس دادم مطهره که باورت میشه اون سوپریه بسته باشه؟ علی خوابید؟ مطهره: نه. بیا. کجایی؟ من: تو راه‌پله. همکف. الان می‌رسم. نمازم مونده هنوز. بخونم بعد بریم.

۹۰. ساعت ۱۶:۵، منیره: امروز الان جایی هستی که حدود یک ساعت اونجا باشی بتونم برات بفرستم جغدتو؟ بازم معذرت می‌خوام که امروز نتونستم بیام. من: تا شش شهرک دانشگاه شریفم پیش مطهره. بعدشم تا هفت تو متروام. کاش خودتم می‌تونستم ببینم. برای جغد که نیومدم تهران. منیره: عب نداره ایشالا یه وقت دیگه همدیگه رو می‌بینیم. شاید من اومدم تبریز. می‌ترسم این یکی‌م ندم الان بهت، بمونه رو دستم (پارسال یه لیوان جغدی برام خریده بود و انقدر نرفتم بگیرمش که خودش استفاده کرد). 

۹۱. ساعت ۱۶:۱۶، منیره: خب پس آدرس اونجا رو به علاوه لوکیشنشو برام بفرست من می‌فرستم برات. فکر کنم نیم ساعت بعد ارسالم برسه دستت. من: آدرسش دوره برات. وردآورده. غرب تهران. من فردا ساعت ۱۱ ایرانداکم. چهارراه ولیعصره. بفرست اونجا. یا خودت بیا‌. اصن بگو خودم بیام شرکت. منیره: خب پس فردا حدود ساعت ۱۱ همونجا می‌رسونم دستت. حالا یا خودم میام یا می‌فرستم برات. ما که جامون تو دانشگاهه ولی خیلی روزا اونجا نیستم. من: اگه رفتی دانشگاه بگو من بیام پیشت، چون تا ۱۱ بیکارم اگه نه که می‌سپرم به نگهبان ایرانداک که تحویل بگیره. تا ۱۲ اونجا پیش دکتر ب. ام.

۹۲. ساعت ۶:۴۶، صبح سه‌شنبه، سحر: «سلام نسرین جونم، خوبی زیباا؟ کلاسمون امروز تشکیل نمیشه. رو این حساب، با توجه به جو انقلاب فکر نکنم دیگه دانشگاه بیام. از امروز میرم کتابخونه ملی. فردا یا هر روز دیگه‌ای که اونجا بودی بیا ببینمت». باهم قرار صبونه داشتیم از شنبه. ولی به خاطر شلوغیا هی قرارمون کنسل شد و عقب افتاد. جواب دادم: «سلام خانومی. صبحت به خیر. بمونه یه وقتی که اوضاع آروم بشه. دوستت دارم». و چنین پاسخ داد: «باشه. من بیشتر دوستت دارم». دوشنبه صبح با منیره هم قرار صبونه داشتم که به خاطر شلوغیا کنسل شد و قرار شد سه‌شنبه ایرانداک چند دیقه همو ببینیم و جغدمو ازش بگیرم.

۹۳. ساعت ۸:۳۵، صبح سه‌شنبه، من: امروز می‌تونیم همو ببینیم الهام؟ یا هنوز کارات تموم نشده و بمونه برای بعد؟ الهام: نمی‌دونم، شاید تا قبل از ۱۱ تموم شه، شایدم تا قبل از ۱. الان می‌تونی بیای پست میدون ولیعصر؟ دستبندات امانتن، امروز بهت بدمشون.

۹۴. ساعت ۸:۵۶، دارم وسایلمو جمع می‌کنم. از دخترخاله اینا که خداحافظی کنم دیگه برنمی‌گردم خونه‌شون. کارای امروزمو که انجام بدم میرم راه‌آهن. من: الهام همین الان نمی‌تونم. وسیله‌هامو جمع نکردم هنوز. ولی اگه تا ۱۰ اونجا باشی میام. الهام: فکر کنم تا ۱۰ هم هستم. محض احتیاط، إن شاءالله ۹.۵ دوباره اعلام وضعیت می‌کنم. من: خوبه. منم تا نه و نیم می‌تونم وسیله‌هامو جمع کنم. قراره برم تئاتر شهر. الهام: یعنی یه قرار دیگه هم همون ساعت داری که به خاطرش باید بری تئاتر شهر؟ یا همون ساعت ۱۱ ایرانداک رو منظورت بود؟ سؤالم در راستای اینه که یه وقت اخلالی در برنامه‌هات ایجاد نکرده باشم. من: نه. ایرانداک ایستگاه تئاتر شهر مترو هست. ساعت ١١ باید برم ایرانداک.

۹۵. ساعت ۹:۲۸، الهام: روی صندلیای انتظار طبقه اول نشستم. ۱۷ نفر مونده تا نوبتم بشه. وقتی جواب اولین اس‌ام‌اس امروزتو دادم، ۶۳ نفر مونده بود تا نوبتم بشه.

۹۶. ساعت ۹:۲۹، الهام: الان ۱۵ نفر مونده تا نوبتم بشه.

۹۷. ساعت ۹:۳۴، الهام: ۱ نفر مونده تا نوبتم بشه.

۹۸. ساعت ۹:۳۹، الهام: نوبتم شد.

۹۹. ساعت ۱۰:۳، منیره: من حول و حوش ۱۱ شایدم مثلا ۵ یا ۱۰ دقیقه زودتر میام چهارراه ولیعصر. این ایرانداک کجاشه که بیام اونجا دو دقیقه ببینمت؟ من: چشمی بلدم. خروجی پنج یا شش مترو سمت انقلابه. دارم با مترو میام من. منیره: باشه پس می‌بینمت. حدودا چه ساعتی می‌رسی؟ من: ایشالا ده دیقه به ده تئاتر شهرم. از سمت دروازده دولت میام با خط ارم سبز. 

۱۰۰. ساعت ۱۰:۱۲، الهام: اگه از متروی میدون ولیعصر میری تئاتر شهر، فکر کنم قرارمون تو مترو باشه بهتره. البته فکر کنم تو با خط تجریش-کهریزک (خط ۱) تو دروازه دولت خط عوض می‌کنی به سمت تئاتر شهر، که در اون صورت همون متروی تئاتر شهر هم میشه همو دید و دوباره برگردم پست و دانشگاه تهران. هنوز کارم تو پست تموم نشده. من: به کارت ادامه بده ایشالا ده دیقه به ده تئاتر شهرم. از دروازده دولت میام (پیامی که برای منیره فرستاده بودمو براش کپی کردم). الهام: ده دقیقه به یازده رو منظورته البته فکر کنم. باشه، إن شاءالله. جلسه‌ی ایرانداک ساعت ۱۳ تموم میشه؟ آخه اینجا شناسنامه‌م رو ازم گرفتن، تا پسش نگیرم نمی‌خوام اینجا رو ترک کنم چون از بس بی‌نظمن و همچنین از بس شلوغه که می‌ترسم گم بشه، و مطمئن نیستم که تا ساعت ده دقیقه به یازده شناسنامه‌م رو بهم می‌دن یا نه. من: اونجا ‌حداکثر کارم یه ساعت طول می‌کشه. بعد خودمو تا ۲ می‌رسونم الزهرا. الهام: آره جلسه‌ی ۲ تا ۴ الزهرا رو یادمه. باشه، ۱۲ هم خوبه فکر کنم. البته اینجا فکر کنم کارم داره تموم میشه. دقیق‌ترش پنج دقیقه دیگه مشخص میشه.

۱۰۱. ساعت ۱۰:۳۶، من: منیره من رسیدم. تو مسیرتو با مترو ادامه می‌دی؟ برم بیرون سمت ایرانداک یا بمونم تو مترو؟ منیره: نه من با بی‌آرتی میام از سمت انقلاب. بیا بیرون. من ۱۰ دقیقه دیگه می‌رسم.

۱۰۲. ساعت ۱۰:۴۱، الهام: خب کار دومم تو پست، انجام شد. الان از متروی میدون ولیعصر میرم متروی تئاتر شهر، منتظرت می‌شینم.

۱۰۳. ساعت ۱۰:۴۵، من: الهام رسیدم. دارم میرم بیرون. صبح نشد منیره رو ببینم، داره با بی‌آرتی میاد اونم. الهام: من با مترو دارم میام. پس منم میام بیرون. بی‌آرتی آزادی-تهران‌پارس یا راه‌آهن-تجریش؟ من: تهران‌پارس. خروجی شش. الان رسیدم بیرون و آسمونو دیدم. الهام: البته من چون از خط قائم-آزادگان تردد نمی‌کنم، سمت قطارو اشتباه گرفتم فلذا دیرتر می‌رسم! ولی قبل از ۱۱ می‌رسم دم ایرانداک. یعنی مستقیم میرم دم ایرانداک.

۱۰۴. ساعت ۱۰:۵۱، من: منیره من از خروجی شش اومدم بیرون و یک دقیقه پیاده اومدم و الان جلوی ایرانداکم.

۱۰۵. ساعت ۱۰:۵۳، الهام: هنوز قطار نیومده، اگه نرسیده بودم، برو جلسه‌ی ایرانداک رو. فوقش دوباره ۱۲ میام دم ایرانداک! من حساب کردم دیدم یازده و دو سه دقیقه می‌رسم دم ایرانداک، که خب دیره. فلذا میرم بقیه‌ی کارای اداریم رو تو دانشگاه تهران انجام می‌دم و میام تئاتر شهر (اگه قراره از تئاتر شهر بری توحید و الزهرا)

۱۰۶. ساعت ۱۱، من: الهام منیره رسید و جغدشو داد و داره میره. دکتر ب. هنوز نیومده. میای؟ الهام: من همون پنج دقیقه به یازده از متروی میدون ولیعصر بیرون اومدم و الان تو بلوار کشاورزم، فلسطین. اگه برگردم، دیر می‌رسم و فایده نداره چون اون موقع به احتمال زیاد جلسه‌ت شروع شده و اون جوری نه می‌تونم ببینمت و نه کار خودمم انجام نمیشه. إن شاءالله بعد جلسه‌ت همو می‌بینیم. متروی تئاتر شهر خوبه؟

۱۰۷. ساعت ۱۱:۶، با دکتر ب. تماس گرفتم و متوجه شدم یه کم حالش خوب نیست و نیومده ایرانداک. کلی عذرخواهی کرد که یادش رفته بهم اطلاع بده کنسل شدن قرارمونو.

۱۰۸. ساعت ۱۱:۱۳، من: الهام دکتر ب. نبود. زنگ زدم خواب بود انگار. گفت مریض بودم یادم رفت بگم. حالا من بیام سمت تو؟ تا ۲ کلی وقت دارم. دقیقا کجا باید بیام؟ الهام: متأسفانه نمی‌دونم دقیقا کجا باید بیای، چون دانشگاه تهران خیلی بی‌نظمه و معلوم نیست کار من دقیقا تو چه بخشی می‌تونه حل شه. الان ساختمون مرکزی دانشگاه تهران تو سر خیابون قدس تو بلوار کشاورزم.

۱۰۹. ساعت ۱۱:۱۶، دارم میرم سمتی که الهام گفت. وقتی از جلوی مغازه‌ها رد میشم و قاب عکس و اسباب‌بازیا رو می‌بینم با حسرت نگاشون می‌کنم که چرا من دیروز ترسیدم و نیومدم از اینجا بخرم اینا رو. یه ماشین خوشگل و یه عروسک طلب علی و نرگس و یه قاب عکسم طلب مامان نرگس برای عکس بدون قابشون. اگه می‌دونستم اینجوری میشه رو تخته شاسی یا مگنت چاپ می‌کردم.

۱۱۰. ساعت کمی قبل از ۱۱:۲۹، یه موتوری یه چیزی گفت دور از شأن و شخصیت من؛ و رفت. شأن و شخصیت خودش که معلوم بود چقدر پست و اسفناکه. دعا کردم چند متر اون طرف‌تر با کله بره تو جوب و دست و پاشم اگه نشکست فکّش بشکنه یه مدت نتونه صحبت کنه. نمی‌دونم دعام مستجاب میشه یا نه.

۱۱۱. ساعت ۱۱:۲۹، من: الهام من الان خیابان قدسم. دم در دانشگاه. بخوام بیام تو راه میدن یا چه کنم؟

۱۱۲. حدودای یازده و نیم، بیست دیقه به دوازده چشممون بالاخره به جمال هم روشن شد. اول رفتیم بقیه‌ی کارای اداری الهامو انجام بدیم و بعدش نشستیم همکفِ اونجا و الهام از سه تا دستبند جغدی که قولشو بهم داده بود رونمایی کرد. با مصیبت و مکافات و سعی و تلاش فراوان و با کمک و همفکری هم، هر سه تا دستبندو بستیم به دستم و تا متروی انقلاب باهم بودیم. 

۱۱۳. ساعت ۱۲:۳۴، به ریحانه اسمس دادم (مرده شور بیاد تلگرامو ببره که اسمس‌های این یه هفته ورشکستم کرد) من امروز برمی‌گردم شهرمون. نتونستم برم شریف یا فرهنگستان. اینا نمونه‌سوالات پایان‌ترم ریاضی و فیزیکه. اگه بدم به دوستای تهرانی بیارن شریف یا فرهنگستان، یه ماه دیگه شاید بیارن. بدم به دوستم؟ گفت بله بله بدین. کتابایی رو که باید می‌رسوندم دست ریحانه (دختر آقای ر.) دادم به الهام که هر موقع فرصت کرد ببره شریف. توحید از هم خداحافظی کردیم. باید با بی‌آرتی خودمو می‌رسوندم پل مدیریت و از اونجا ده ونک و الزهرا.

۱۱۴. ساعت ۱۳:۱۶، الهام: بی‌آرتی مورد نظرو پیدا کردی؟ پایانه افشار-ترمینال جنوب رو باید سوار شی، به سمت پایانه افشار. و برگشتنی (یادداشت نگارنده: برگشتنی قیده و منظور الهام وقتیه که دارم از الزهرا برمی‌گردم) هم می‌تونی با همین بی‌آرتی بیای متروی توحید و بری راه‌آهن. از توحید به راه‌آهن رو بلدی یا بگم؟ من: آره. یه ایستگاه مونده تا پل مدیریت. الهام: خوبه پس دیرت نشد. سفرت هم به خیر و سلامتی :)

۱۱۵. ساعت ۱۳:۵۶، من: رسیدم الزهرا و اول رفتم نمازمو بخونم. موقع وضو باز کردم دستبندامو. دستبندایی که با کلی زحمت بسته بودیم.

۱۱۶. نمازخونه‌شون جهت قبله رو مشخص نکرده بود. اول فکر کردم به چهار جهت بخونم. یکیش درست از آب درمیاد بالاخره. بعد دیدم فرصت کمه و تصمیم گرفتم با جهت سایه و نور خورشید قبله رو پیدا کنم که خب هوا بارونی بود و خورشید اصن معلوم نبود. رفتم بیرون که از نگهبان دم در بپرسم. یه دختره تو نگهبانی بود و خود نگهبان نبود. ازش پرسیدم و وقتی برگشتم دیدم یه دختره هم داره نماز می‌خونه. همون جهتی که دختر توی اتاق نگهبانی بهم گفته بود.

۱۱۷. شاید باورتون نشه ولی یکی از موضوعاتی که من و جولیک داشتیم در موردش بحث می‌کردیم این بود که شهید باهنر خوش‌تیپه یا شهید بهشتی. بعد من می‌گفتم شهید بهشتی منو یاد آلمان می‌ندازه :دی

۱۱۸. ساعت ۱۶:۲۵، سه‌شنبه. من میگم فوبیای اتوبوس و بی‌آرتی دارم شما باور نکن. ینی حاضرم تا اون سر دنیا با مترو برم و سوار تاکسی و اتوبوس نشم. اصن هر چیز چهار چرخی اعصابمو خرد و خاک شیر می‌کنه. جلسه که تموم شد، از ملت پرسیدم از الزهرا تا راه‌آهن چجوری باید برم؟ گفتن با بی‌آرتیای ترمینال جنوب. سه و ربع سوار شدم و به قول خودمون «ها گت کی یتیشجاخسان!». ینی هی برو که برسی :)) از ایستگاه‌هایی رد شدیم که حتی اسمشونم به گوشم برخورد نکرده بود. یکیش کمیل بود. بقیه یادم نموند. بعد از یک ساعت، حتی بیشتر، از راننده پرسیدم هنوز نرسیدیم راه‌آهن یا رد کردیم یا من اشتباه سوار شدم؟ همه چی برام نامأنوس بود. گفت راه‌آهنو رد کردیم و شوشم رد کردیم حتی. داشت مسیر برگشت با اتوبوس و تاکسی رو می‌گفت بهم، که پنج دیقه بیشتر نیست. شوش مولوی راه‌آهن که یادتونه؟ شین میم ر :دی ولیکن اومدم متروی ترمینال جنوب، دارم میرم سمت تجریش که از ایستگاه‌های شوش، محمدیه (مولوی سابق)، خیام، پونزده خرداد، امام خمینی، سعدی رد شم و دروازه دولت خط عوض کنم سمت ارم سبز و فردوسی رو رد کنم برم تئاتر شهر پیاده شم و دوباره خط عوض کنم سمت آزادگان که برم منیریه و رازی و بعدشم راه‌آهن. وبلاگ یه همچین اسکولی رو می‌خونید شماها. ولی خب از اونجایی که بلیتم برای ۶ه، بد نشد. می‌رفتم راه‌آهن حوصله‌ام سر می‌رفت. واگنا خلوته و جا برای نشستن هست خوشبختانه.

۱۱۹. ساعت ۶:۱۵، صبح چهارشنبه. در شهری به نام گوگان، و نه گرگان، برای ادای فریضه‌ی نماز صبح نگه‌داشته و در همین حین منیره یه شعر فرستاده که بیت چهارمش سخته (و من در عالم خواب و بیداری فکر کردم مصرع چهارم منظورشه). گفته ویس بفرستم. ولیکن ملت خوابن و دارم آوانگاری می‌کنم براش.

من: الان تو قطارم ملت خوابن. صبح می‌خونمش برات.

‌ke har ke ra to begiri ze khishtan berahani

منیره: بیت چهارم نسرین

من: آهان. مصرع چهارم خوندم تو عالم خواب. تلفظ نظره مثل لحظه است. نگه‌داشتن برای نماز صبح. یه چند دیقه رفتم پایین. برای همین دیر جواب دادم.

chonan be nazreye aval ze shakhs mibebari del

ke baz minatavanad gereft nazreye sani

ینی یه جوری در نگاه اول دلبری می‌کنی که کار به نگاه دوم و سوم نمی‌رسه. طرف از دست میره دیگه.

۱۲۰.

ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی

جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی

به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت

که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی

مرا مپرس که چونی به هر صفت که تو خواهی

مرا مگوی که چه نامی به هر لقب که تو خوانی

چنان به نظره اول ز شخص می‌ببری دل

که باز می‌نتواند گرفت نظره ثانی

تو پرده پیش گرفتی و ز اشتیاق جمالت

ز پرده‌ها به درافتاد رازهای نهانی

بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد

تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی

چو پیش خاطرم آید خیال صورت خوبت

ندانمت که چه گویم ز اختلاف معانی

مرا گناه نباشد نظر به روی جوانان

که پیر داند مقدار روزگار جوانی

تو را که دیده ز خواب و خمار باز نباشد

ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی

من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم

تو می‌روی به سلامت سلام من برسانی

سر از کمند تو سعدی به هیچ روی نتابد

اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی

۱۲۱. ۷:۳۰، راه‌آهن تبریز

۱۲۲. ۷:۴۵، با بی‌آرتی میرم. گم نشم و آبرسانو رد نکنم صلوات...

۱۲۳. ۷:۵۰. نشسته بودم. یه خانوم مسن سوار شد که جا برای نشستنش نبود. تا بلند شم جامو بدم بهش یه نفر دیگه پیشدستی کرد. والسابقون السابقون. اولئک المقربون!

۱۲۴. هر دو دیقه یه بار از همین خانوم مسنی که جا برای نشستنش نبود و الان کنار من نشسته می‌پرسم تا آبرسان خیلی مونده؟ جواب میده خیلی!

۱۲۵. ۸:۲۰. رسیدم، پیاده شدم و دارم از سنگک‌فروشی روبه‌روی برج بلور سنگک می‌خرم. این اولین باره که تو شهر خودمون سنگک می‌خرم.

۱۲۶. ۸:۳۵. خونه.

پایان

تا سه‌شنبه اینجام و پست جدید منتشر نمیشه. همین پستو هر چند ساعت یه بار ویرایش و تکمیل می‌کنم. برای افزایش ضریب امنیت و اطمینان، اینکه کجا میرم و چی کار می‌کنمو با چند ساعت تأخیر و پس از ترک موقعیتم خواهم نوشت تا خوانندگان پیش از من در محل حضور نیابند و شناسایی‌م نکنن :دی

۶۸ نظر ۰۷ دی ۹۶ ، ۰۸:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1176- بازم مکتب‌خونه :دی

سه شنبه, ۵ دی ۱۳۹۶، ۰۶:۳۶ ب.ظ

زمستون بود. تالارِ؟ کدوم تالار بود اینجا؟ فکر کنم تالار سه. چهارمین تالار از سمت راستِ درِ ورودی. همیشه وقت بیدار شدن و صبحانه خوردن و حاضر شدنمو جوری تنظیم می‌کردم که به موقع سر کلاس باشم. به موقع ینی نه دیر، نه زود. خارجکیا میگن آن‌تایم. ساعت هفت و بیست و نه دقیقه است و یک دقیقه‌ی دیگه استاد درسو شروع می‌کنه. استاد صددرصد دلخواهم، که بین درسش چند دقیقه بهمون وقت استراحت می‌داد و تو این فاصله حرف می‌زد برامون. نصیحت، قصه، حکایت، خاطره، آیا می‌دانید و حتی شعر. یه بار گفت بچه‌ها گله‌ای زندگی نکنید. کاری به بقیه نداشته باشید که چون فلانی فلان مسیرو رفت منم برم پشت سرش. خودمون تصمیم بگیریم و مسیرمونو خودمون انتخاب کنیم. قرار نیست همه‌ی نمره بالاها و رتبه‌های بهتر پزشکی و حقوق و برق بخونن. بقیه‌ی رشته‌ها هم به آدمای باهوش نیاز دارن. برین اونجاها رو پر کنین.

داشتم مکتب‌خونه رو شخم می‌زدم و تحقیق و تفحص می‌کردم درسایی که به دردم می‌خورن و بهشون علاقه‌مندم رو دانلود کنم ببینم باسواد شم معلوماتم بره بالا که یادم افتاد اون ترم که اِلِک۲ و اس‌دی و آمار داشتم یه عده با دوربین و میکروفون و تجهیزات میومدن کلاسمون و جلساتو ضبط می‌کردن و لابد می‌بردن می‌ذاشتن سایتشون. اون موقع هنوز این مکتب‌خونه رو خوب نمی‌شناختم.

هویجوری شانسکی یکی از فیلمای آمار و احتمالو دانلود کردم تجدید خاطره‌ای بشه برام که یهو یه لبخند پهن نشست رو صورتم. ما تصور شفاف و دقیقی از دانشگاه‌های دهه‌ی هفتاد و جوّ کلاس‌های پدر و مادرامون نداریم. جز اون چند سکانسی که از ریختن و پخش و پلا شدن جزوه و عشق و عاشقی تو فیلما و سریالا دیدیم و می‌بینیم. که افسانه‌ای بیش نیست :دی. الان من می‌تونم اینو نشون نوه‌هام بدم بگم ببین، ببین منو. این منم ننه. بعد آه بکشم و بگم اینجا بیست سالمه. اونا هم بگن تکون نخوردی عزیز :دی



۱۸ نظر ۰۵ دی ۹۶ ، ۱۸:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

صبح داشتم سوال‌های سال‌های قبل کنکور دکتری و ارشد علوم شناختی رو پرینت می‌کردم که کاغذای باطله‌م تموم شد. نمی‌تونم صبح تا شب و شب تا صبح پشت لپ‌تاپ بشینم و پی‌دی‌اف بخونم. چشام اذیت میشه. کم نیست؛ شش هفت سری سوال، هر کدوم پنجاه شصت صفحه است. حیفم هم میاد برای یه همچین چیزایی کاغذ پشت و رو سفید استفاده کنم. یه بار بیشتر که قرار نیست بخونم سوالا رو. پرینتامو نصفه گذاشتم و شال و کلاه کردم برم بیرون. 

ساکت بودم. نمی‌دونستم چه جوری بهش بگم. این تصمیم به نفع هردومون بود. برای آخرین بار نگاش کردم و هنوز ساکت بودم. اونم ساکت بود. تو خودش بود. گفتم نمی‌دونستم تهش اینجوری میشه. متأسفم؛ ما به درد هم نمی‌خوریم. بهتره بیشتر از این ادامه ندیم. این برای هردومون بهتره. به هر حال یه جایی باید تموم میشد. اینجا همونجاست. قبول دارم که من تو انتخابم اشتباه کردم؛ ولی تو هم بی‌تقصیر نبودی. می‌تونستی همون موقع که دیدمت و همون موقع که خواستمت و همون موقع که انتخابت کردم بهم بگی که اونی نیستی که فکر می‌کنم. سرشو بلند کرد و زل زد تو چشام. سرمو انداختم پایین. گفت پس نمی‌دونستی تهش اینجوری میشه... کدوم تَه؟ اینجا تهش نیست! تو داری جا می‌زنی. اول راه داری ولم می‌کنی. سرمو بلند کردم و گفتم اینجا و الان نه اول راهه، نه وسط راه. آخرشه. متأسفم. من نمی‌تونستم بیشتر از این ادامه بدم. واقعاً نمی‌تونستم. حضورت آزارم میده. نمی‌خوام باشی. نمی‌خوامت. ما همدیگه رو نمی‌فهمیم؛ درک نمی‌کنیم همو. اصن قبول نداریم همدیگه رو. من سعی کردم که بفهممت، ولی نشد، نتونستم، نخواستی. پیچیده بودی. زیادی پیچیده بودی. مترجم، خوب ترجمه‌ت نکرده بود. پر از غلط املایی و نگارشی و ویرایشی بودی. بار علمی چندانی هم نداشتی. بهتره دیگه ادامه ندیم. با بغض گفت نمی‌خوای بیشتر فکر کنی؟ گفتم نه. دلیلی نداره باهم بودنی رو ادامه بدم که هر لحظه‌ش به تموم شدن فکر می‌کنم و مدام از خودم می‌پرسم کِی تموم میشه. هر بار ورقت زدم چشمم به شماره‌ی صفحه بود که ببینم کی تموم میشی. تموم هم نشدی بالاخره. ساکت بود. یه کم نزدیک‌تر رفتم و آروم تو گوشش گفتم «سعی نکن به زور خودتو توی کتابخونه‌ی کسی جا کنی. چون جا نمیشی؛ مچاله میشی». ساکت بود. گرفتمش سمت آقای کتابفروش و گفتم من این کتابو دو ماه پیش ازتون گرفته بودم. فکر می‌کردم از منابع امتحانه و به درد کنکورم می‌خوره؛ اسمش که اینجوری نشون می‌داد. ولی به دردم نخورد. تا نصفه خوندم و دیگه نتونستم ادامه بدم. اونی که فکر می‌کردم نبود. به درد من که نخورد، آوردمش بذارین اینجا؛ شاید یکی بخوادش. الکی تو کتابخونه‌ی من خاک بخوره که چی بشه. کتابو ازم گرفت و یه نگاه به جلد و قیمتش کرد. طرحواره‌های شناختی و باورهای بنیادین در مشکلات روان‌شناختی. نشست روی صندلی و داشت صفحاتشو ورق می‌زد. منم سرگرم کتابای توی قفسه بودم. نمی‌خواستم نگاهم به نگاه ملتمسانه‌ش بیافته که نگهش دارم. من بریده بودم. اونم باید می‌برید. بست و گذاشت روی میز و گفت هزار و پونصد می‌خرمش. جا خوردم. گفتم اینی که می‌گین حتی نصف نصف قیمت روی جلدشم نیست... ولی خب، مهم نیست. به جاش کاغذ باطله بدین. از این آچهارهای یه رو سفید. برای پرینت می‌خوام.

۴۶ نظر ۰۲ دی ۹۶ ، ۱۷:۳۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1160- اهمیت نده ۱

شنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۶، ۰۸:۵۹ ق.ظ

کافیه این جمله رو تو مکالمات، ایمیل‌ها، چت‌ها، پیام‌ها و اسمس‌هام جست‌وجو کنم تا با انبوهی از موضوعات و مشکلاتی مواجه بشم که با دوستانم در میان گذاشتم تا راه‌حلی برای مساله‌ی پیش اومده بیندیشیم و در پاسخ گفتند "اهمیت نده".

من به چیزهایی اهمیت میدم که مردم به این چیزها اهمیت نمیدن. این خیلی بده که یه موضوعی درجه‌ی اهمیتش برات انقدر زیاد باشه که بذاریش تو اولویت که حلش کنی، به خاطرش ناراحت و عصبانی بشی، انرژی بذاری و از حل نشدنش به هم بریزی، و برای دیگران یه همچین موضوعی مهم نباشه؛ حتی اگه برای خودشون پیش بیاد و خودشون در جایگاه تو باشن.

پارسال، استاد شماره‌ی سه، گروهشون رو به ما معرفی کردن و ازمون خواستن در صورت تمایل عضو بشیم تا دور هم باشیم و دانشمون رو باهم به اشتراک بگذاریم. هر از گاهی هر کدوممون مقاله‌ای، مطلبی، عکسی، فیلمی راجع به معنی‌شناسی پیدا می‌کردیم که فکر می‌کردیم ممکنه برای بقیه هم جالب و مفید باشه تو گروه می‌ذاشتیم. پیش از ما دانشجوهای اون یکی دانشگاهِ استادمون عضو گروه بودن و با ما هشت نفر، شدیم حدود سی نفر. بعدها هفت هشت نفر از ورودی‌های ما هم به این گروه اضافه شدن و همین چند وقت پیش هم تعداد دیگری از دوستان.

ماجرا، موضوع یا مشکل از اونجایی شروع شد که اعضای جدید وارد گروه شدن و شدیم 44 نفر. گروه دیگه انگار اون گروه سابق نبود. گروهی که تعداد پست‌هاش هفته‌ای از یکی دو تا فراتر نمی‌رفت، حالا هر موقع باز می‌کردم با انبوهی از پیام‌ها مواجه می‌شدم. یکی یک مطلبی بی‌ربط به معنی‌شناسی می‌گذاشت و نفر بعدی تشکر می‌کرد و وی در پاسخ می‌گفت خواهش می‌کنم و نفر سوم تشکر می‌کرد و دوباره خواهش می‌کنم و چند دقیقه بعد عکس گلی فرستاده می‌شد و دوباره تشکر. گروهمون مصداق این شعر شده بود که: سال‌ها هی بیخود و بیجا تشکر کرده‎ایم، باز هم هی بیخود و بیجا تشکر می‎کنیم. 
ما تشکر می‎کنیم آنها تشکر می‎کنند! چون تشکر می‎کنند از ما تشکر می‎کنیم!

ساکت بودم و فکر می‌کردم یه کم که بگذره و سکوت ما رو که ببینن، فضای گروه میاد دستشون. ولیکن زهی خیال باطل! از اونجایی که نمی‌دونستم این اعضای جدید دانشجوهای ما هستن یا دانشجوهای اون یکی دانشگاه، پیام دادم که سلام دوستان! شبتون به‌خیر. از چند روز پیش که اعضای جدیدی به گروهمون اضافه شدن، گروه فعال‌تره شده و مباحث رنگ و بوی دیگری گرفته. می‌تونم بپرسم گرایش دوستان جدیدمون چیه؟ من ورودی سال فلانِ فلان جا هستم و از آشنایی باهاتون خوشحالم. 

خودشونو معرفی کردن و باز هم چند تا عکس گل و تشکرات و خواهش می‌کنم‌ها. گذشت تا اینکه چند شب پیش یکی‌شون یه آهنگ از شجریان و یه دکلمه از نمی‌دونم کی گذاشت تو گروه. خواستم اعتراض کنم که بنده تو گروه معنی‌شناسی عضو نشدم که آهنگ دانلود کنم؛ ولیکن سکوت کردم تا اگر نیازی به اعتراض بود خود استاد این کارو بکنه و خب استاد هم لطف کرد و تذکر داد که فقط مطالب مرتبط درسی به اشتراک گذاشته بشه. گفتند چشم؛ ولی باز هم هر بار گروهو باز می‌کردم با انبوهی از سپاس‌گزارم‌ها و خواهش‌می‌کنم‌ها مواجه می‌شدم. 

نفس عمیقی کشیدم و چند تا گلِ کوچیک زرد و قرمز و صورتی ابتدای کلامم گذاشتم و نوشتم ضمن عرض سلام و ادب و احترام خدمت دوستان، پیرو تذکر استاد در راستای مطالب غیرمرتبط، مستحضر هستیم که تعداد اعضای گروه از تعداد اعضای یک کلاس بیشتر است و اگر قرار باشد هر کدام از ما در واکنش به مطالب دوستان تشکر کنیم، بگوییم خوب است و یک استیکر هم بفرستیم و طرف مقابل هم بگوید خواهش می‌کنم، تعداد پیام‌ها بی‌رویه زیاد می‌شود و هر بار باید بگردیم و از لابه‌لای انبوه سلام‌ها و احوالپرسی‌ها و تشکرات و شمع و گل و پروانه، چهار تا خبر و مطلب مفید پیدا کنیم. گروه ویراستاران چهار پنج تا قانون ساده داره که شاید اگر اینجا هم رعایت بشه، این دورهمی‌مون پرثمرتر بشه.

یک، مطلب «غیرمرتبط» نگذارید. اینجا کشکول نیست. فقط مرتبط. هر مطلب نامرتبطی، هرچقدر هم حساس و مهم و سرنوشت‌ساز باشه، درجش توی گروه ممنوعه. بله، مطلب غیرمرتبط نذارین؛ «هر چقدر» هم حساس و مهم باشه و رسالت اجتماعی و دینی و انسانی‌تون حکم کنه که باید در پخشودن (انتشار) اون فعال ظاهر بشین. هیچ مناسبت تقویمی رو اینجا تبریک و تسلیت و گرامی باد نگین، نه عید نوروز، نه عید فطر، نه... .

دو، شکلک‌گذاری (استیکر) غدِغنه. باید تمرین کنیم معنای مدنظرمون رو با واژه‌ها و جمله‌ها «بنویسیم»، نه اینکه با یه شکلک، خودمون رو راحت کنیم.

سه، سلام و صبح به‌خیر و خوش اومدین و تشکر و سپاس و ممنون و «پیام‌های شخصیِ غیرمفید برای همه» رو نباید توی گروه گذاشت. فقط به‌صورت شخصی به خودِ شخص می‌شه فرستاد. باز هم، به‌تکرار: در گروه، از پاسخ‌دادنِ کسی به سؤالمون تشکر نمی‌کنیم و این کار رو به‌صورت شخصی در پیام خصوصی به خودِ وی انجام می‌دیم.

چهار، درضمن، سعی کنیم بریده‌بریده و جداجدا مطلبمون رو ننویسیم. تعداد پیام‌ها الکی زیاد می‌شه! تا جایی که می‌شه، توی «یک» پیام منظورمون رو درج کنیم. 

قصد اینه: وقتی می‌بینیم چهار تا پیام توی گروه تلگرامی هست، همه به این امید گروه رو باز کنیم که چهار تا نوشتهٔ «مفید» و «مرتبط» بخونیم یا سؤال کسی رو جواب بدیم. حالا فکر کنین وقتی گروه رو باز می‌کنیم، می‌بینیم: یکی از یکی دیگه تشکر کرده، یکی نوشته‌ای نامرتبط گذاشته، یکی شکلک گذاشته، یکی هم...! به‌بیان دیگه امید اعضای گروه رو از «فایده‌‌دار» بودن گروه از بین نبریم.

مطمئنم خیلی‌ها حسی که من داشتم رو داشتند؛ ولی بروز نمی‌دادند.

یکی از همین دوستان جدید رفته بود آرشیو مکالمات گروه رو گشته بود و یک و فقط یک استیکر از طرف من پیدا کرده بود که تازه عکس هم نبود و "سپاس‌گزارم"ی بود در قالب استیکر. استیکرِ منو عَلَمِ یزید کرده بود که ببین خودتم از استیکر استفاده کردی و دوست دیگری هم با لحنی تند و ناخوشایند طی پیامی طویل‌تر از پیام من گفته بود که اگه استیکر بَده، چرا خودت ابتدای پیامت گل گذاشتی. جواب هردوشونو دادم و گفتم منظور و خطابم فرد خاصی یا استیکرِ خاصی نبود. این چند نکته، اصول یا قوانینی هم که عرض کردم، مربوط به گروه ویراستاران بود که حس کردم توجه بهشون خالی از لطف نیست و به تداوم ارتباطمون کمک می‌کنه. و اگر نقدی کردم و موضوعی رو تذکر دادم، با هدفی خیرخواهانه این کارو انجام دادم. گل نماد لطافت و محبته. اگر در ابتدای پیامم ازش استفاده کردم، هدفم این بود که از نظر روانی فضا و لحنم رو نرم‌تر کرده باشم تا خشم یا خشونت و عصبانیت به ذهن خواننده متبادر نشه.

قبل از اینکه استاد آنلاین بشه و پیامشونو بخونه پیام‌هاشونو حذف کردن. یکی‌شونم اومد پی‌وی و یه چیزی گفت و تهش هم نوشت سپاسگذارم و منم نامردی نکردم و گفتم سپاس‌گزارم با ز درسته. سپس بلاکم کرد. یکی از هم‌کلاسی‌های خودم هم اومد پی‌وی و تشکر کرد که یک همچون مطلب تروتمیزی نوشته‌ام. مطمئن بودم خیلی‌ها حسی که من داشتم رو داشتند؛ ولی بروز نمی‌دادند. یکی از دوستان هم تو گروه هشت‌نفره‌ی خودمون گفت ولش کن اهمیت نده. استاد هم اومد پی‌وی و تشکر کرد. من هم به سانِ همان شعرِ اولش عرض سلام و بعد از آن عرض ادب، آخرش هم قبل هر امضا تشکر می‎کنیم تشکر کردم و گفتم ارتباط در فضای مجازی و تعامل و مکاتبه با افرادی که تاکنون ندیدیم‌شون و شناخت کافی نسبت به هم و خلق و خوی هم نداریم، قواعد و اصول خاص خودش رو داره و با افزایش تعداد اعضای گروه پیچیده‌تر و سخت‌تر هم میشه. فعالیت در چنین فضایی نیازمند چارچوبی محدود و از پیش تعیین شده هست و به هر حال باید بپذیریم که محدودیت‌ها معمولا خوشایند نیستند. هدف من قانون‌گذاری نبود و صرفاً خواستم نکاتی رو که به تداوم ارتباط افراد کمک می‌کنه بگم. امیدوارم اعضا به دل نگرفته باشن. جواب دادند شما یکی از بهترین دانشجویان این چند سال اخیر کلاسهایم هستید و کاش همه ذهن و روحیه و رفتار و خلاقیت شما را داشتند 

و من سیامک‌انصاری‌وارانه خیره به دوربین بودم که خب آخه دختره چرا بلاکم کرد این وسط.

۱۱ نظر ۲۰ آبان ۹۶ ، ۰۸:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

+ فردا چه ساعتی کلاس داری؟

- فردا پنج‌شنبه است! تازه اربعینم هست. تعطیله.

+ هممم...

مثل همیشه بی آلارم و زنگ بیدار می‌شم و تا وضو بگیرم لپ‌تاپمو روشن می‌کنم. نمازمو می‌خونم و پیام‌های تلگراممو چک می‌کنم. یکی از کانال‌هایی که برای آشنایی با علومِ شناختی دنبال می‌کنم یه ویدئو از تِد در مورد مدل‌های مغزی گذاشته. دانلود می‌کنم و می‌بینم. لهجه‌ی پسره اصلاً شبیه لهجه‌ی خارجیا نیست. فوروارد می‌کنم برای الهام و ملیکا و میگم فکر کنم ایرانیه. حتی فکر می‌کنم ترکه. می‌گردم و اسمشو پیدا می‌کنم. برمی‌گردم می‌بینم کاناله اسم و فامیلشم نوشته بوده و نیازی به حدس و تحقیقات نبود. پسوندِ "لَر" فامیلی‌ش توجه‌م رو جلب می‌کنه. با خودم میگم میشه انقدر به همه چی دقت نکنی و گیر ندی؟ از فولدر همیشگی و از بین 425 تا آهنگی که دارم، مدادرنگیِ اِبی رو انتخاب می‌کنم. "روزا با تو زندگی رو، پر از قشنگی می‌بینم"، در اتاقمو می‌بندم و صداشو بلندتر می‌کنم. می‌رم سمت تختم پتومو مرتب کنم، "شبا به یاد تو..." یاد حرف دیشب برادرم می‌افتم؛ که امروز اربعینه. گیج و خسته، جوری که انگار زمین و زمان رو گم کرده باشم برمی‌گردم سمت لپ‌تاپ و قطع می‌کنم آهنگو. حالا یه امروزو شاد گوش ندم نمی‌میرم که. صفحه‌ی گوگلو باز می‌کنم. چند وقت پیش یه جایی یه نوحه شنیده بودم از ترک‌های عراق؛ ترکی با لهجه‌ی عربی. چقدر تلفظ ح و ق و عین‌هاشونو دوست داشتم و برام جالب بود. سرچ می‌کنم نوحه + ترکی + کرکوک عراق.


میگن قراره از امروز، پنجشنبه‌ها (ساعت 15:15) جلسات واژه‌گزینی دکتر حداد از رادیو فرهنگ پخش بشه. اگه پخش بشه و این جلسات همون کلاسای ما باشه که از رادیو میومدن ضبط می‌کردن و ما هم سعی می‌کردیم حرف نزنیم صدامون ضبط نشه، یه پست راجع بهش طلبتون.

۲۱ نظر ۱۸ آبان ۹۶ ، ۰۹:۵۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1158- و هنوز فانوس

سه شنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ق.ظ

درخواست فالو برای اکانت خانوادگی‌م. نمی‌شناسمش. عکس پروفایلش دونفره است. نمی‌تونم تشخیص بدم درخواست دهنده خانومه یا آقا. اسمش ماه تولدشه. مثلاً اردیبهشت‌ماهی. می‌رم دایرکت و "سلام؛ من شما رو می‌شناسم؟" جواب میده "نه؛ ولی من شما رو می‌شناسم. دو سالی میشه که خواننده‌ی وبلاگتونم". خودشو معرفی می‌کنه. اینکه اهل کجاست، کدوم وبلاگ‌ها رو می‌خونه و از تلاش و پشتکارم میگه، از خودش، از من. ازم می‌خواد تو مسابقه‌ی هوش برتر شرکت کنم. میگه هر موقع این مسابقه رو می‌بینم یاد شما می‌افتم و لینک شرکت تو مسابقه رو برام می‌فرسته. خانومه. ولی اسمشو به یاد نمیارم. تشکر می‌کنم. بهش میگم خوشحالم که خواننده‌ی عزیز و دوست‌داشتنی و خوبی مثل تو دارم. ذوق می‌کنه و میگه حسم مثل کسیه که با رئیس جمهور تونسته ارتباط برقرار کنه. می‌خندم و تو دلم می‌گم پرزیدنت شباهنگ! صاحب نبوغ و هوش برتر! پوزخند می‌زنم به خودم و میگم ما رو چه به این حرفا. با احترام درخواست فالوشو رد می‌کنم و میگم اینستای من منحصر به اقوام و فامیل، یا هم‌کلاسیا و هم‌دانشگاهیاست. دوباره تشکر می‌کنم بابت پیامش و عذرخواهی می‌کنم ازش.

یه پیام، از یه ناشناس دیگه: "سلام، خوبین؟ شما فرهنگ‌نویسی پاس کردین؟". جواب میدم: "سلام. بله". روی اسم و پروفایلش کلیک می‌کنم و هنوز برام ناشناسه. پیام جدید: "با کدام استاد؟" جواب میدم دکتر فلانی (استاد شماره‌ی 17). گروه‌های مشترکی که با این خانوم دارم رو چک می‌کنم و می‌بینم بله! من و ایشون تو گروه درس معنی‌شناسیِ استاد شماره‌ی 3 باهمیم و اسم و آی‌دیمو از اونجا پیدا کرده. استادمون توی دو دانشگاه مختلف این درسو ارائه میده و دانشجوهاشو تو یه گروه تلگرامی جمع کرده که باهم تعامل داشته باشیم. در حال تایپه و منم دارم سوابق مکالمات رو چک می‌کنم. می‌رم عقب‌تر و یادم می‌افته این خانوم همونیه که بعد از امتحان معنی‌شناسی بهم پیام داده بود و پرسیده بود "امتحان معنیِ شما چندمه" و منم گفته بودم "دیروز بود". پرسیده بود "این توصیفی تحلیلی که میگن یعنی چی؟ امتحانتون سخت بود؟ همون چیزایی که سرکلاس گفتن بود؟". حس خوبی نسبت به سوالاش نداشتم. یاد مدرسه و امتحانای غیرهماهنگ افتاده بودم و وقتایی که یه کلاس زودتر از بقیه‌ی کلاسا امتحان می‌داد و بقیه می‌رفتن ازشون می‌پرسیدن خانوم از چیا سوال داده بود. کارش به‌نظرم بچگانه و غیرحرفه‌ای بود. جواب داده بودم "ما توصیفی تحلیلی نخوندیم. نمی‌دونم". مباحث معنی‌شناسی گرایش ما فرق داشت. بهش گفته بودم "امتحان سخت نبود". چون بیست گرفته بودم سخت نبود؟ شاید خوب خونده بودم، شاید زیاد خونده بودم، شاید خوب بلد بودم، شایدم واقعاً سخت نبود. ولی بود. معنی‌شناسی همیشه برای من سخت و سنگین بود. خوب که فکر می‌کنم می‌بینم تعریف دقیقی از سختی ندارم. سختی امتحان، سختی فنر نیست که با فرمول هوک به دستش بیاریم و بگیم سخت هست یا نه. شایدم هنوز فرمولشو کشف نکردن و امتحان هم ضریب سختی داره. منتظرم پیامشو تایپ کنه و تو دلم می‌گم دِ بزن اون اینترو خب! پیام جدید: "استاد خیلی تعریف کارای بچه‌های فرهنگستان رو می‌کردن. از بچه‌های ما فقط کار چند نفر جالب بود. عکسی از کارتون دارین؟ خیلی دلم می‌خواد ببینم". گویا علاوه بر استاد شماره‌ی 3 و درس معنی‌شناسی، استاد مشترک دیگه‌ای هم داشتیم؛ استاد شماره‌ی 17 که استاد فرهنگ‌نگاری‌مون بود. جواب دادم بله؛ الان می‌فرستم عکسشو، و چند تا عکس از فرهنگ فانوسم براش فرستادم. 

عکسا رو که دید گفت بسیار زیبا و هنرمندانه است. حق‌تون بیست بوده. گفتم نظر لطف شماست و یاد اون روزی افتادم که یکی از هم‌کلاسیام رفته بوده استادو ببینه و استاد فرهنگمو نشونش داده بود و در موردش حرف زده بودن. هم‌کلاسیم از جزوه‌هام گفته بود و از اینکه به فانوس تشبیه‌شون می‌کردن. به استاد گفته بود که چرا این اسمو روی فرهنگم گذاشتم. اون شب بهم پیام داده بود: "چه هنرمند! چه خوش‌سلیقه! دست مریزاد! آفرین! هرازگاهی یه چشمه میومدین؛ ولی هیچ‌وقت این‌جوری یه‌جا، نشون نمی‌دادین که این‌قدر کاردون و باسلیقه‌این. استاد فرهگتونو به‌م نشون داد. عالی بود! غوغا کرده بودین". اون شب این پیامو خونده بودم و خوشحال شده بودم. نمره‌مو دیده بودم و خوشحال‌تر بودم. من غوغا کرده بودم. من بیست گرفته بودم. کار من عالی بود. آوازه‌ی کار من به دانشگاه‌های دیگه هم رسیده بود. اما...

من غوغا کرده بودم؟ من بیست گرفته بودم؟ کار من عالی بود؟ من؟ مگه من کی‌ام بدونِ تو؟

چشم باز می‌کنم و خودمو تو لجن‌زار غرور و فخر و عُجب می‌بینم، خسته میشم از این همه تعریف و تحسین و تمجید. بدم میاد از این منِ هیچ، منِ پوچ، منِ خالی، منِ بی‌خود، منی که هیچی نیست. 

هیچ اگر سایه پذیرد منم آن سایه‌ی هیچ.

۱۶ آبان ۹۶ ، ۱۱:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1156- بغلتیم

شنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۶، ۰۸:۱۵ ق.ظ

چند روز پیش به معیتِ (معیت ینی همراهی) جناب اَخَوی (اخوی هم ینی برادر) رفتیم نمایشگاه کتاب شهرمون و به امید اینکه چون رشته‌ی منتخبم (منتخب ینی انتخاب شده) دو تا دانشجو هم تو شهر خودمون پذیرش داره و لابد شناخته شده هست، خواستم خیر سرم چند تا کتاب برای کنکورم بگیرم که خب زهی خیال باطل! ینی حتی اسم این رشته‌ی علوم شناختی رو هم نشنیده بودن؛ چه برسه به ارائه‌ی منابعش. انتشارات سمت هم که قربونش برم چهار تا دونه کتابم نیاورده بود عرضه کنه به متقاضیان! دیگه برای اینکه دست خالی برنگردیم، گفتیم چند تا کتاب شعر بگیریم. ضد و آن‌ها و گریه‌های امپراطور و اقلیت فاضل نظری رو پارسال پیارسال از تهران گرفته بودم و این کتابش رو نداشتم. گفتیم مجموعه‌ی آثارشو تکمیل کنیم و کتاب آخرش که همانا اسمش کتاب باشه رو بخریم برگردیم.

دیشب با حس و حالی شاعرانه و عاشقانه و غرق در بحر عروض و قافیه (عَروض و قافیه برای انسانیا یه چیزی تو مایه‌های معادلات دیفرانسیلِ ریاضیاست) نشستم به خوندنِ کتاب و رسیدم اونجا که شاعر گفته بود چون اناری سر راه تو به خاک افتادیم! به‌به! حظ بردیم و دوباره این مصرع رو تکرار کردیم با خودمون که ای یار! چون اناری سر راه تو به خاک افتادیم، و در ادامه: تا بَغَلِتیم در آغوش تو ای رود، به خون. بعد دیدم وزنش می‌لنگه و از فاضل بعیده یه همچین سکته‌ای توی وزن. فلذا دوباره خوندم چون اناری سر راه تو به خاک افتادیم، خب؟ تا بَغَلِتیم در آغوش تو ای رود، به خون؟ نشد که!!! ینی تا صبح با این بیت درگیر بودم و یه درصد هم به ذهنِ منحرفم خطور نمی‌کرد که خب شاید غلت بزنیمه :| در واقع داشتم بِغَلتیم (غلت بزنیم!) رو بَغَلِتیم (بغل‌ت هستیم!) می‌خوندم :دی و ذهنم منحرف‌تر از این حرفا بود که احتمال دیگه‌ای بده و طور دیگه‌ای بخونه. ولی بالاخره طور دیگه‌ش هم به ذهنم رسید و گفتم بیام با شما هم در میون بذارم این کشفم رو. بازم خدا رو شکر که الحمدلله؛ وگرنه والا به خدا :|

در حاشیه: برای گرفتن بن کتاب، رفته بودیم بانک. کارمند بانک تا کارت دانشجویی‌مو دید یه نگاه به من کرد و یه نگاه به کارت دانشجویی‌م و اسم فرهنگستان و دوباره یه نگاه به من و دوباره کارت و کاملاً جدی و رسمی پرسید معادل فارسی پیتزا چیه؟ راسته که میگن کش‌لقمه است؟ و من فقط چند ثانیه و در حد چند جمله فرصت داشتم تا بیست تا درس بیست جلسه‌ای و دو سال دانشم رو انتقال بدم به کسی که شاید از فرهنگستان همین کش‌لقمه رو شنیده. بماند که هنگام تبیین این موضوع باید جنبه‌های سیاسی و حزبی رو هم در نظر گرفت و از اون مهم‌تر ابعاد اجتماعی و فرهنگی هست؛ چرا که من و کارمند بانک در شمال غرب کشور، نه به زبان فارسی، در مورد فرهنگستانی صحبت می‌کردیم که شاید برخی فقط به این دلیل که فرهنگستان فارسی‌ست و فرهنگستان ترکی نیست قبولش ندارن.


۳۹ نظر ۱۳ آبان ۹۶ ، ۰۸:۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دیشب پسرخاله‌اینا مهمونمون بودن. همچین که رسیدن، تا نشستن، خانوم پسرخاله اشاره کرد به پسرخاله و بهم گفت اومده با تو بحث کنه! گفتم من؟ پسرخاله گفت ندیدی بخش‌نامه کردن ترک‌ها رو استخدام نکنن؟ حالا تو هی بگو آهنگر خوبه! خندیدم و گفتم اصلنم خوب نیست. خیلی هم بده. نمرات ترم چهارو تازه دیروز اعلام کردن و همه‌شون بیست، جز نمره‌ی درسِ همین آهنگرِ خوب! حیف اون همه زحمتی که برای نشر مصوباتش کشیدم و عرقی که برای دفاع ازش ریختم. حیف اون همه پست! حیف اون یه دونه رأی‌ای که بهش دادم و سی و یکم شد :دی حیف اون چار تومن پول تاکسی که دادم و رفتم خونه‌ش برای کلاس مثنوی. حیف! و صدها حیفِ دیگر :)) پسرخاله خندید و گفت بگم بروبچ بریزن پیجشو با خاک یکسان کنن که چرا به دختر پسرخاله‌ی ما هفده دادی؟ آخه تا کی به ترک‌ها ظلم میشه تو این ممکلت؟ تا کی؟!!! خندیدم و گفتم نه تو رو خدا؛ من خودم اعتراض نکردم. یه چی میگین همین هفدهم ازم می‌گیرن بدبخت میشم :))) خانمش گفت حالا جدی چرا هفده؟ گفتم والا تنها درسی که مطمئن بودم بیست میشم همین بود. احتمالاً چون تهران نبودم و زیاد نتونستم تو جلسات مصوبات شرکت کنم، فکر کردن فعالیت خارج از کلاسیم کمه. یه نمره‌شم سرِ غیبتِ بعد از عید بود که گفت از همه‌تون یکی یه نمره کم می‌کنم تا الکی کلاسو تعطیل نکنید.


بیات‌نوشت‌ها و خرده خاطراتِ باقی‌مانده از ترم چهار:

0. در نوشته‌های زیر منظور از امروز و دیروز، امروز و دیروز نیست و قیدهای زمان و زمان افعال به چند ماه پیش برمی‌گرده.

1. تو کلاس نشسته بودم که اومدن بهم گفتن چرا نشستی که دارن وام میدن. گفتم ینی الان باید چی کار کنم؟ گفتن اسمتو تو لیست بنویس و درخواست بده دیگه. تا حالا وام نگرفتی مگه؟ گفتم چقدر می‌دن حالا؟ تصورم چند ده میلیون بود؛ که مثلاً بشه باهاش ماشین و خونه خرید. سند و مدرک و ضامن و اینا می‌خواستن. بعدِ نیم ساعت یه ساعت علافی فهمیدم سیصد چهارصد تومن میدن :)) ینی چار تا کتابم نمیشه خرید با این مبلغ. به دوستم گفتم برو باباااااااااااااااا! به منتش نمی‌ارزه. فکر کردم حالا چقدر میخوان وام بدن. بچه‌ها گفتن می‌تونی باهاش کتاب بخری و همین که بهره نداره غنیمته و فلان و بهمان و بیسار. و متقاعد شدم که بگیرم. اومدم زنگ زدم به بابا میگم وام دانشجویی میدن و مثل اینکه باید وکالت‌نامه داشته باشم یا یه چیزی تو مایه‌های سند محضری و یه ضامن با فلان ویژگی‌ها و یه حساب تو فلان بانک و اینا. مدارکو تا فردا تهیه کنید بفرستید تهران برم وامو بگیرم. بابا: آخه وامو می‌خوای چی کار؟ اگه یکی دو میلیونه ولش کن. نمی‌ارزه به دردسرش. پول لازم داری بگو بریزم به حسابت. من: یکی دو میلیون؟!! نه خب. چیز. راستش. یکی دو میلیون که نه. خب... سیصد چهارصد تومنه مبلغش :دی
کاش بودم و قیافه‌ی بابا رو می‌دیدم.
همون شب هم‌اتاقی شماره 3 اومده میگه دانشگاه ما (دانشگاه من و دانشگاه هم‌اتاقیام فرق داشت و در واقع من دو سال مهمان خوابگاهِ دانشگاه اونا بودم) داره وام خرید چادر میده. نمی‌خوای؟ من: خریدِ چی؟ ایشون: چادر :|
کاش بودین و قیافه‌ی منو می‌دیدین.

2. تو پارکینگ منتظر مسئول انتشاراتی بودیم که یه ماشین سیاسی با کلی محافظ و خدم و حشم (البته حشم ینی چهارپا و حشم بینشون نبود) اومد پارکینگ و یه عده پیاده شدن و رفتن طبقه‌ی بالا. بدون اینکه سرمو برگردونم، به دوستم گفتم می‌شناسی‌شون؟ برگشت که نگاشون کنه. گفتم نه نگاه نکن. مشکوک می‌شن بهمون. بعد همونجوری که داشتم سقفو نگاه می‌کردم به آقای مسئول انتشاراتی گفتم شما می‌دونید اون آقایون کی‌ن؟ نگاه به سقف کرد و گفت کیا؟ گفتم همینایی که پشت سر منن. نگاشون نکنید که مشکوک نشن بهمون. خندید و چند تا اسم گفت که یادم نموند. زیرچشمی نیم نگاهی بهشون کردم و کماکان نشناختمشون. از حرفای مسئول انتشارات، مصدق و نفت و وزیر یادم موند فقط. آدمای مهمی به نظر می‌رسیدن. به هر حال از منی که تازه روز مصاحبه فهمیدم رئیس اونجا کیه نباید انتظار داشته باشیم وزرای سابق رو بشناسم. 

3. یه فایل متنی از فرهنگستان گرفته بودم. اینا برای حفاظت اطلاعات، خیر سرشون پسورد گذاشته بودن و نمی‌تونستم تغییرش بدم. خیلی شیک اطلاعات رو کپی کردم توی یه فایل جدید و اونجا تغییرشون دادم. برای هر تغییری پسورد گذاشته بودن. ولی کپی رو غیرفعال نکرده بودن. منم کپی کردم و تغییر دادم. اگه مسئول و نگارنده‌ی این فایل یه بلاگر بود، اول از همه کد غیرفعال کردن کپی رو اعمال می‌کرد به فایلش لابد.

4. میگن اگه یه خانومی یه جا بشینه و بلند شه و یه آقای دیگه بخواد بیاد اونجا بشینه، باید صبر کنه اون مکان (صندلی، یا اون قسمت از فرش و زمین) سرد بشه. ایکس وقتی می‌خواست جای ایگرگ بشینه به شوخی صندلی رو فوت کرد خنک شه بعد نشست. [از سلسه خاطراتی که هزار بار، هزار جور به هزاران طریق نوشتم و پاک کردم و هر بار به این فکر کردم که چرا نمیشه عین برداشت و حست رو در قالب متن و کلمات به مخاطب منتقل کنی]

5. محل آزمون ارشد دومم دانشگاه سابقم بود. جلسه که تموم شد، یه چرخی تو دانشگاه زدم و آهسته و خرامان داشتم می‌رفتم سمت در اصلی. یه دختره که سر جلسه هم دیده بودمش دم در داشت سیگار می‌کشید. فکر کنم اعصابش از سوالا خط‌خطی شده بود.

6. تصمیم نداشتم سوال‌های زبانو جواب بدم. در واقع تصمیم داشتم جواب ندم. وقت اضافه آوردم و نشستم متناشو خوندم. نصف بیشترش متن و reading بود. تو یکی از متن‌ها در مورد testimony نوشته بود. هر چی متنو خوندم معنی‌شو نفهمیدم. بدجوری تو نخ این کلمه بودم. فکر می‌کردم یه جور اختلال روانیه یا یه جور خطای ذهنی و زبانی. تا برسم خوابگاه مدام تکرارش می‌کردم که یادم نره و بیام سرچ کنم ببینم چیه. همچین که رسیدم پای لپ‌تاپ کلمه‌هه یادم رفت. دیگه باید منتظر می‌موندم سنجش سوالا رو بذاره روی سایت و دفترچه رو دانلود کنم ببینم چی بود اون کلمه. حالا دفترچه رو دانلود کردم و فهمیدم چیه. ولی خب کسی نیست که ذوقمو باهاش تقسیم کنم و این قضیه رو باهاش به اشتراک بذارم.

7. این روزا همه چی بوی آخرین میده. آخرین باری که دستمو بلند می‌کنم تا از استاد چیزی بپرسم؛ آخرین صبحی که بیدار میشم و تا 8 باید خودمو برسونم سر کلاس؛ آخرین باری که متروی بهشتی پیاده میشم و سمت تجریش خط عوض می‌کنم که خودمو برسونم فرهنگستان؛ آخرین سطرهای جزوه‌ای که تایپ می‌کنم؛ آخرین باری که می‌رم آشپزخونه ظرفامو بشورم؛ آخرین باری که صدای فروشنده‌های مترو رو می‌شنوم؛ آخرین باری که خانومه میگه مسافرین محترمی که قصد ادامۀ مسیر به سمت ایستگاه صادقیه و یا فرهنگسرا و یا تجریش و کهریزک را دارند می‌توانند در این ایستگاه از قطار پیاده شده و با توجه به تابلوهای راهنما وارد خط 1 و 2 شوند. همه چی و همه جا و همه کس بوی آخرین میدن و من دستمو محکم گذاشتم جلوی بینی‌م. بوی تعفنِ تموم شدن و جدایی. 

8. خواب مترو می‌دیدم. پله‌های برقی، تابلوهای ایستگاه‌ها، شلوغی، ازدحام، نرسیدن. تا رسیدم درا بسته شد و رفت. تو شلوغی یه لنگه از کفشمو گم کردم. خوابم در عین غم‌انگیزی، به شدت مسخره بود. باید می‌رفتم دوباره کفش می‌خریدم. مترو پرِ کفش بود. کفشای آدمایی که کفشاشونو جا گذاشته بود. یکی‌شونو برداشتم و پوشیدم. پوشیدم که برم بیرون و برای خودم کفش بخرم :|

9. میدونین؟ نه خب. از کجا باید بدونین؟

10. من همچین که پامو از در خوابگاه می‌ذارم بیرون، هندزفریامو می‌کنم تو گوشم. اصولاً چون همیشه تنها می‌رم اینور و اونور، خلوتمو با آهنگ‌های توی گوشیم پر می‌کنم. معمولاً هم شاد گوش میدم. به جز روزهایی که مثلاً محرم باشه. اینجور موقع‌ها یا فایل‌های تقویت زبان گوش میدم، یا سخنرانی مثلاً. بعد این همه وقت، یکی از هم‌کلاسیام امروز ازم می‌پرسه تو چی گوش میدی که همیشه هندزفری تو گوشته؟ گفتم حدس بزن ببینم چی بهم میاد گوش بدم. گفت فایل‌های صوتی کلاس و صدای اساتید. گفتم این چه تصور چندشیه از من داری آخه؟

11. تا این نمره‌های فرهنگ فانوس اعلام بشه، من قراره هر شب کابوسشو ببینم. صبح بیدار شدم تو گروه درسی‌مون پیام دادم ضمن عرض سلام و ادب و احترام، جهت شادی روحتون، اومدم خوابی که دیشب دیدم رو به سمع و نظرتون برسونم. خواب دیدم استاد از اینکه قیمت انواع میوه‌ها (هلو، سیب و گیلاس) و قیمت انواع نان و طرز پخت و دمای فر برای تهیه‌ی کیک رو به عنوان مطالب پایانی توی فرهنگم نیاوردم، 9.2 نمره ازم کم کردن و نمره‌ام شد 10.8 و افتادم و بسی غمگین بودم.

12. مثل وقتی که به استادت میگی این قسمت کتاب اشتباهه و ب‌م‌م مخفف بزرگترین مضرب مشترک نیست. چون اصولاً نمیشه بزرگترین مضرب رو تعیین کرد و استادت میگه نه درسته اینم میشه. مثل وقتی که استادت تازه آخر ترم می‌فهمه شما دانشجوی ارشدید نه دکترا و شما به سطح معلوماتتون و مسئولین آموزشتون که استادتون رو توجیه نکرده سر کدوم کلاس میره افتخار می‌کنید. مثل وقتی که استاد کلاهشو تو کلاس جا بذاره و همه برن و تو باشی و کلاس و کلاه و برش داری ببری و هی داد بزنی استاد! استاد! کلاهتون. و ملت بگن هم کلاه استادو برداشتی هم گذاشتی سرش. مثل وقتی که استاد دیگری کتشو جا بذاره و کسی حاضر نباشه دست به کتش بزنه و تو برش داری و ببری و برسونی دستش. مثل وقتی که استادت آخر ترم بپرسه تعطیلات کجا میری و تو بگی خونه و بگه خونه‌تون کجاست و تو با بهت و حیرت بگی تبریز :| مثل وقتی که بری از استاد دیگری فایل درسی بگیری و بپرسه متولد چندی و دو نقطه خط صاف طورانه بگی 71. و مدام از خودت بپرسی آیا من نسبت به سوالات ملت زیادی حساسم یا سوالات ملت زیادی یک جوری است؟ مثل وقتی که یکی از پسرای ورودی، زمان استراحت بین کلاسا میاد ازتون می‌پرسه تسبیح دارید؟ و شما تسبیحو دستمال می‌شنوید و می‌گه برای استخاره می‌خوام و شما به این فکر می‌کنید که چه جوری میشه با دستمال استخاره کرد و اصن الان چه وقت استخاره کردنه و چی رو می‌خواد استخاره کنه. و یکی از دوستان بهش تسبیح می‌رسونه و استخاره رو انجام میده. مثل وقتی که همین ایشون در طول ترم روی مخت باشه و مدام ازش فرار کنی و سوالاشو جواب سربالا بدی و آخر ترم که یه مدت نیومد و فهمیدی مریضه و مرخصی گرفته غمگین بشی که چرا مهربون نبودی باهاش و با خودت بگی: خب خدایی رو مُخم بود آخه. مثل وقتی که استاد بگه شادی را تعریف کنید که پای تخته بنویسم و ملت کلی تعریف از خودشون ارائه بدن و تو بگی شادی یعنی شاد بودن و سپس ارجاع بدی به معنیِ شاد. و استاد که می‌خواسته ارجاع رو یادمون بده بگه دست گلت درد نکنه کار منو برای سه جلسه راحت کردی. مثل وقتی که مسئول آموزش که آخر هر ترم میاد و برگه‌ی ارزیابی اساتیدو میده دستمون که به اساتید نمره بدیم با عصبانیتی توأم با لبخند بیاد و بگه همه‌تون نمره‌ی رُندِ پنج و ده و بیست میدید و راحت میانگین می‌گیرم. ولی کیه که همیشه نمرات عجیب و غریب به اساتید میده؟ و تو دستتو بلند کنی و بپرسه خدایی چه جوری حساب کتاب می‌کنی که بهشون هشت ممیز پونزده صدم می‌دی؟

مثل وقتی که داری روی شله‌زردا یاابالفضل می‌نویسی و با خودت فکر می‌کنی چرا روی پیرهن رضازاده همیشه یاابوالفضل می‌نوشتن؟ مگه یا حرف ندا نیست و مگه منادا منصوب نمیشه و مگه ابا منصوب و ابو مرفوع نیست؟ مثل وقتی که دلت برای استاد عربی‌ت تنگ بشه و یاد سوالایی می‌افتی که طول هفته جمع می‌کردی که آخر جلسه بپرسی.

و مثل وقتی که یک عده چندین ماه پیش کامنت گذاشته باشن نتیجه‌ی تحقیق علل اربعه رو تو وبلاگت بنویس و تو یادت نیاد کی این درخواستو ازت کرده بود که نتایج تحقیقو برسونی دستش.

13. روز آخر قبل ماه رمضون به بچه‌ها گفتم از هفته‌ی دیگه این میز خالی میشه و جمعش نکنید یه عکس یهویی از آخرین صحنه‌ی روی میزمون بگیرم. اون روز یکی از بچه‌ها داشت در مورد برندها تحقیق می‌کرد و بحثمون نمی‌دونم از کجا رسید به مارشمالو. نشنیده بود تا حالا اسمشو. یکی از بچه‌ها رفت یه بسته مارشمالو گرفت آورد نشونِ این هم‌کلاسی داد و خوردیم و خب مارشمالو هم تو این عکسه بود. یاد یکی از بلاگرا افتادم که منو یاد مارشمالو می‌ندازه. شایدم مارشمالو منو یاد اون می‌ندازه. عکسو براش فرستادم و جواب داد "وقتی یکی از بین این همه سوژه از بین اون لیوان پلاستیکیا که سرطان‌زاس! از بین اون ساقه طلایی که خوراک دانشجوها و سربازاس! از بین اون ریموتایی که یکیش احتمالا برای سمند باید باشه! از بین اون ریکوردر و تبلت و گوشی که روی میزه... از اون پوست رنگارنگ که دلم خواست! از اون نسکافه‌ای که اون گوشه قائم شده کسی پیداش نکنه! از اون ماگ قشنگی که روش حتما نوشته از ما به جز حکایت عشق و وفا مپرس! از اون ده تومنی لای کتاب و لیستی که روی کتاب گذاشتن که حس لیست خرید خونه به آدم میده! از اون قندون فلزی که نوستالژی‌بازا باهاش خاطره دارن! از این همه، شیبابا رو عکس بگیره واسه من بفرسته که بعد دق کنم از گشنگی..."


۶۰ نظر ۲۶ مهر ۹۶ ، ۱۱:۵۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1149- آدمای خاص هیچ وقت فراموش نمیشن

دوشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۶، ۰۱:۰۶ ب.ظ

مقدمات نوروسایکولوژی؛ یکی از منابعی که باید برای دکترا بخونم. نه از نوروش خوشم میاد نه سایکولوژی‌ش. بی‌رمق ورق می‌زنم. برمی‌گردم به فهرست و فصل اول، ساختمان، کارکرد و زیست‌شیمی سلول عصبی، فصل دوم، دستگاه عصبی، فصل سوم، چهارم، پنجم، ششم، هفتم، هشتم، هیپوتالاموس، تالاموس، دهم، یازدهم، آهِ سردی می‌کشم و ورق می‌زنم. فصل هفدهم، حافظه، فصل هجدهم، خواب. انگشت اشاره‌مو می‌کشم روی شماره‌های فهرست و میام پایین. فصل هفده، صفحه‌ی 235. نحوه‌ی ضبط و ذخیره‌ی حافظه. کتابو ورق می‌زنم و می‌رسم به 235. "یکی از تفاوت‌های عمده بین انسان و حیوان آن است که رفتار انسان با اطلاعات اندوخته شده و با تجارب کسب شده در طول عمر رابطه‌ی زیادی دارد."؛ چند صفحه می‌رم جلوتر. "نحوه‌ی ضبط و ذخیره‌ی حافظه هنوز مشخص نشده است و نظریه‌های مختلفی در مورد آن وجود دارد."؛ می‌رم جلوتر و عنوان نظریه‌ها رو می‌خونم. تشکیل سیناپس‌های جدید، انهدام سیناپس‌های زاید، نظریه‌ی مولکولی، میدان شکل‌ساز، نظریه‌ی هولوگرافیک؛ ورق می‌زنم و می‌رم جلوتر. انگار یه چیزی چنگ زده باشه به قلبم. انگار ناخنی زخمی کهنه رو خراش بده. می‌رسم به قسمت سوالات فصل. "تکرار خاطرات و تکرار تحریکات حسی که منجر به خاطرات شده‌اند باعث تسهیل در دستیابی به آن خاطره‌ها می‌شوند. آیا گذشت زمان به تنهایی می‌تواند باعث چنین تسهیلی شود؟"، "بسیاری از خاطره‌ها در مغز به راحتی در دسترس نیستند. چه وسایلی برای دستیابی به این نوع خاطرات وجود دارد؟"، "زمان وقوع تحریکات حسی نیز همراه با خاطرات در مغز ذخیره می‌شوند. به نظر شما برای نشانه‌گذاری زمانی خاطرات کدام قسمت از مغز همکاری می‌نماید؟"، "آیا بیماری می‌شناسید که در آن نشانه‌گذاری زمانی خاطرات دچار اختلال شده باشد؟"... کتابو می‌بندم و سرمو می‌ذارم روش. چشامو می‌بندم و برمی‌گردم عقب. دو سال، سه سال، چهار سال، هفت سال، ده سال. می‌رم عقب‌تر و یک آن با صدای پیام تلگرام گوشیم به خودم میام. یه پیام جدید، از یه شماره‌ی ناشناس.

salam nasrin jan. Sanazam

ساناز در حال تایپه. یاد سانازهای این چند سال می‌افتم. سانازِ هم‌اتاقی، اون سانازی که باهاش آمار داشتم، سانازِ اِلِک سه؟ سانازِ؟

chegadr shabihe emzaye shomast
یه عکس می‌فرسته. یه امضا. تصویرِ زیباترین امضای گینس. چندمین باره که اینو برام می‌فرستن و میگن دیدیمش و یاد تو افتادیم.
emzaro didam yadet oftadam
zibatarin emzaye gines ro dari khanum
هنوز چیزی براش ننوشتم. حتی جواب سلامشم ندادم هنوز. سانازِ هم‌مدرسه‌ایمه. فقط اونا این امضا رو یادشونه. 
سلام. امضای من یادته هنوز؟ ممنون (یه قلب براش می‌فرستم و) من فکر می‌کردم خودمم یادت بره چه برسه امضا (شکلکِ خنده رو می‌ذارم تهِ جمله‌م)
na chizaye khas hichvagt faramush nemishan
چیزای خاص هیچ وقت فراموش نمیشن. چیزای خاص هیچ وقت فراموش نمیشن... لبخند می‌زنم و می‌گم ممنونم ساناز جان. خیلی خوشحال شدم. این شماره‌تو نداشتم، سیوش کنم؟ میگه آره گلم سیو کن. دیگه انگار حرفی برای گفتن نداریم. انگار حرفامون تموم شده باشه. استیکر تشکر می‌فرستم و قلب و بوس می‌فرسته برام. می‌رم سراغ لپ‌تاپم که عکسو تو فولدر یادگاریا سیو کنم. یاد مسابقه‌ی عکاسی شریف می‌افتم که قرار بود بگردم و چند تا عکس پیدا کنم و یکیو بفرستم براشون. فولدرِ عکس‌ها، عکس‌های دانشگاه، شریف، دانشکده. یکی‌یکی نگاشون می‌کنم و می‌رسم به عکسی که هفت سال پیش از دیوار کلاس گرفتم. روی دیوار چیزی نوشته بود که منو یاد کسی می‌ندازه. ایمیلمو باز می‌کنم و عکسو آپلود می‌کنم. نمی‌دونم بعدِ این همه وقت چه‌جوری شروع کنم. می‌نویسم سلام و می‌رم سر اصل مطلب که برای مسابقه‌ای دنبال عکس می‌گشتم و اینو دیدم و یاد شما افتادم. می‌فرستم و چند دیقه بعد جواب ایمیلم میاد. سلام. جالب بود. ممنون.

با خودم می‌گم حتی نپرسید عکسِ دیوارِ کدوم کلاس بود...

۱۷ مهر ۹۶ ، ۱۳:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1148- آریا

جمعه, ۱۴ مهر ۱۳۹۶، ۰۷:۳۹ ب.ظ

1. اون سمت چپ، اولی، اولین گوشی‌م بود. از سوم دبیرستان تا اوایل کارشناسی. عکسای مدرسه و فصل اول وبلاگمو با اون گرفتم. مدرسه هم می‌بردمش یواشکی. تو جیب‌کوچیکه‌ی کاپشنم قایمش می‌کردم و وقتایی که کاپشن نمی‌پوشیدم می‌ذاشتمش اونجای کیفم که زیپ مخفی داشت1
روزای اول دانشگاه جان به جان‌آفرین تسلیم کرد2
ساتیو دومین همراهم بود. صدای اس‌ام‌اس‌هاش هنوز تو گوشمه3
عکسای دانشگاه و فصل تورنادو رو با همین گرفتم. صدای استادا رو باهاش ضبط می‌کردم، فیلم می‌گرفتم، از جزوه‌ها عکس می‌گرفتم، از در و دیوار و غذاهایی که درست می‌کردم و صُبا اون بود که بیدارم می‌کرد تا خواب نمونم4
سیستم عاملش سیمبین بود. وایبر و تلگرام که اومد، بهونه‌گیر شد، هی خاموش شد و بالاخره تاچش از کار افتاد. 
سال آخر کارشناسی سونی رو خریدم. سومین همدم و همراه. هر کدومشون انگار مال یه دوره از زندگی‌م بودن. انگار هر فصلی از زندگی‌م که تموم می‌شد و ورق می‌خورد، گوشیام می‌دونستن که وقت رفتنه. چند وقتی بود که سونی نای همراهی نداشت. از حال می‌رفت و دیگه صدام به صداش نمی‌رسید. 
دو روزه آریا وارد زندگی‌م شده. آریا اسمشه. در واقع مدلشه، و چهارمین همراه و همدم من محسوب میشه. 
2. یه سیم‌کارت ایرانسلم توش بود؛ به عنوان هدیه. تو انتخاب شماره نقشی نداشتم؛ شانسی بود. رُند نیست؛ ولی جامع و کامله. ینی جز اون صفرِ اولش، ده رقم بعدیش شامل رقم‌های صفر تا نُهه. دو تا سالِ تولد هم توشه. 71 و شصتو؟ چه اهمیتی داره شصت و چنده. 
راسته که میگن ایرانسلی شو، دنیاتو تغییر بده؟ دنیای من که هنوز همونه که.
3. انقد به روزمره‌نویسی گیر ندید؛ شاید بعضیا واقعا کسی رو ندارن که در مورد همین اتفاقات ساده و پیش پا افتاده‌ی زندگیشون باهاش حرف بزنن.
4. مصلحت کشور، مصرف تولید داخلی و کمک به کارگر ایرانی است.

۳۹ نظر ۱۴ مهر ۹۶ ، ۱۹:۳۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

گوشی‌مو گرفته بودم یه دستم و یه دستمم کفگیر بود. از رو لیست شماره تلفنا، اسم دوستامو یکی‌یکی زیر لب می‌گفتم و شله زردو هم می‌زدم و برای راست‌وریس شدن کارها و رفع مشکلات و برآورده شدن خواسته‌هاشون صلوات می‌فرستادم. می‌دونم همه دنیا بخواد و تو بگی نه، نخواد و تو بگی آره تمومه؛ ولی من صلواتمو می‌فرستادم. بقیه‌ش دیگه با خودت. برای مخاطبایی که همین چند وقت پیش شماره‌شونو پاک کردم هم صلوات فرستادم. چند روزه که گوشیم حالش ناخوشه و باید یکی دیگه بخرم. دیروز پریروز مخاطبای گوشیمو سر و سامون دادم و چهل و یکی دو نفرو پاک کردم و بعدشم بک‌آپ گرفتم از شماره‌ها که بریزم تو گوشی جدید. مزاحم و غیرمزاحم و شناس و ناشناس، دوست و دشمن؛ لازمشون نداشتم اون چندتایی که پاک کردمو. امیدوارم اونا هم هیچ وقت منو لازم نداشته باشن. هر اسم یه دنیا خاطره‌ی خوب و بدو تداعی می‌کرد برام. به بعضیاشون که می‌رسیدم چند ثانیه‌ای مکث می‌کردم. ملت داشتن یکی‌یکی اسم امواتشونو میاوردن و صلوات می‌فرستادن براشون. گفتم این سری گلابش با من. کفگیرو دادم این یکی دستم و گوشیمو با اون یکی گرفتم. مرادو که پیدا کردم، باهم می‌ریم مشهد و از اونجا زعفران میاریم و از اون به بعد گلاب و زعفرانش میشه سهم ما. دوباره سرمو کردم تو گوشی. همه یه جوری از تهِ دل ایشالا گفتن و صلوات بعدی رو جلی‌تر ختم کردن چنانکه گویی از صحبت من نیک به تنگ آمده باشن.

داشتم فکر می‌کردم چی بنویسم رو شله زردای خودمون؛ یاد اون روزی افتادم که با بهنوش روی فوتودیود کار می‌کردم. مدارمون کار نمی‌کرد. ینی صُبش جواب گرفتیم و دیگه کار نکرد و تا شب هر کاری کردیم دیوده روشن نشد. دیگه هردومون دیرمون شده بود. هوا تاریک شده بود و دانشگاهم داشت تعطیل میشد. رفتیم منفی یک. آزمایشگاه استادمون اونجا بود. گفتیم مدارشو درست طراحی کردیم و بستیم، ولی کار نمی‌کنه. مامان بهنوش زنگ زده بود ببینه کی کارمون تموم میشه. گفت براتون فال گرفتم و ایشالا جواب می‌گیرین. مامانش ادبیات خونده بود. آهی از سر دردِ تلف شدنِ یه روز از عمرمون و جواب نگرفتن از مدارمون کشیدیم و مدارو گذاشتیم جلوی استاد. ولت‌مترو گرفت دستش و گفت ترانزیستور تو که سوخته و ترانزیستور بهنوشم اُپن کلکتوره. درستش کرد و دیوده روشن شد. 

پرسیدم کدوما مال خودمونه؟ گفتن این سه تا. گفتم مطمئنین دیگه؟ الان یه چیزی روش ننویسم بعد بیاین بگین فلانی مونده، بدیم بهش؟ پارسال هر چی مراد نوشته بودمو دادین این و اون. آبرو برا آدم نمی‌ذارین که. پرسیدم مال خودمونه دیگه؟ گفتن آره. نوشتم گذاشتم خنک شه. صبح دیدم شباهنگو بردن برای همسایه. هر سال کارشون همینه. کار منم همینه هر سال البته.

اون شب که داشتم برمی‌گشتم خوابگاه و بهنوش می‌رفت سمت مترو که بره خونه ازش پرسیدم مامانت نگفت فالمون چی بود؟ گفت چرا؟ مامانم گفت حافظ گفته گر چه وصالش نه به کوشش دهند، هر قدر ای دل که توانی بکوش
لطف خدا بیشتر از جرم ماست، نکته سربسته چه دانی خموش
ای ملک العرش مرادش بده، و از خطر چشم بدش دار گوش

+ دو تا لیوان نطلبیده‌مو شستم گذاشتم کنار لیوان آب نطلبیده‌م. اون کیفمم که یادتونه از کجا خریدم؟

۳۲ نظر ۱۱ مهر ۹۶ ، ۰۸:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1142- بیات‌نوشت4 (این قسمت: من فارسی دیلین سویرم)

سه شنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۶، ۰۸:۴۴ ق.ظ

دو سال پیش، روز مصاحبه‌ی ارشدم بابت دو موضوعِ به نظر خودم مهم نگران بودم. اولی نامرتبط بودن رشته‌ی کارشناسی و دبیرستانم به زبان‌شناسی و علوم انسانی بود و دومی تُرک بودنم و اینکه چه طور باید بهشون ثابت کنم که عاشق زبان فارسی‌ام. هر چند، هنوز که هنوزه بیشتر اساتیدم نمی‌دونن من ترکم، ولی اون روز با خودم فکر می‌کردم با سابقه‌ای که هم‌زبانانم در مخالفت با فرهنگستان دارن، همین دو دلیل و بهانه کافیه برای رد شدنم از مصاحبه. و تا آخر عمرم خودمو مدیون همه‌ی اساتیدی می‌دونم که رأی قبولی دادن و موافقت کردن که من هم جزو تیمشون باشم.

چند شب پیش آقای صالحی، دبیر انجمن فرهنگی آموزشی ویرایش و درست‌نویسی مهمان خندوانه بود. رامبد جوان در حضور ایشون از گرافیست برنامه خواست یک اثر گرافیکى در مورد زبان فارسی خلق کنه که روى صفحۀ اینستاگرامشون انتشار بدن و از کسانی که دلشون می‌خواست برای زبان فارسى قدمی بردارند، خواستند این تصویرو در صفحه‌شون بگذارند و از دوستانشون بخوان که درست بنویسن، غلط املایى نداشته باشن و به زبان فارسى اهمیت بدن. ذوق کردم و ذوقم بیشتر هم شد وقتی دیدم رامبد جوان، فرهنگ توصیفی دستور زبان فارسیِ استاد شماره‌ی 11 رو به آقای صالحی هدیه داد. ذوق کردم و دلم برای استادمون تنگ شد.

هم‌کلاسیام و همکارام هم این عکسو تو صفحه‌هاشون گذاشتن. داشتم کامنت‌ها رو می‌خوندم و تاسف می‌خوردم و شرمنده بودم. تأسف از ناآگاهی و تعصب جاهلانه و این بیماری روانی که ملت رو در فضای مجازی به رگبار فحش ببندی و لذت هم ببری. و خب ازاونجایی‌که دنبال‌کننده‌ها و دنبال‌شده‌های اینستاگرامی من فک و فامیلم و فقط فک و فامیلم هستند، برخوردها و کامنت‌های خودم رو هم پیش‌بینی می‌کردم. 

قانع کردن مخالف‌های فارس‌زبانِ غرب‌زده، با همه‌ی سختی‌هایی که داره، به سختیِ توجیه کردنِ هم‌زبان‌های خودم نیست. و من چقدر ناتوانم که نمی‌تونم به نزدیک‌ترین کسانم بفهمونم زبان چیه و فرهنگستان دقیقاً داره چی کار می‌کنه و فارسی لهجه‌ی سی و سوم عربی نیست و اصلاً فارسی لهجه نیست و فارسی از یه شاخه‌ی زبانی جداست و عربی جدا. چقدر ناتوانم موقع بحث کردن با آدمایی که نه هدف مشترکی دارم باهاشون، نه علاقه‌ی مشترک. هیچ چیز مشترکی جز زبان مشترک. و چقدر بحث کردن باهاشون بی‌فایده است. /تیرماه 96/



اواخر تیرماه بعد از دیدن این برنامه و به توصیه‌ی رامبد عزیز! تصمیم گرفتم من هم قدمی هر چند کوچک، برای زبان فارسی بردارم و تا آخر تابستون هر شب یه نکته‌ی نگارشی و ویرایشی تو وبلاگم بذارم. پست‌هایی که مدّ نظرم بود آماده بودن. می‌تونستم اون شصت هفتاد تا مطلبی که برای محل کارم نوشته بودم رو بذارم. ولی خب... چون بابت اون مطالب، پول گرفته بودم، شرعاً و قانوناً و اخلاقاً اونا دیگه مال خودم نبودن و باید بهشون اطلاع می‌دادم که میخوام ازشون استفاده کنم و ازشون اجازه می‌گرفتم و به اسم اونا منتشر می‌کردم. اگه از اونا اسم می‌بردم، شما می‌فهمیدین اونا کی‌ن و این دلخواه من نبود. از طرفی اگه می‌پرسیدن کجا می‌خوای ازشون استفاده کنی چی می‌گفتم؟ می‌گفتم وبلاگم؟ این هم دلخواه من نبود...

بیات‌نوشت چیست؟ نوشته‌های منتشر نشده، از دهن افتاده و بیاتی که خاصیت و اهمیت چندانی نداره و پیام مهمی درش نهفته نشده.

۱۹ نظر ۲۸ شهریور ۹۶ ، ۰۸:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1138- نامیرا

پنجشنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۶، ۱۱:۱۱ ق.ظ


«نامیرا»؛ داستانی که مخاطب آخرش را می‌داند و نمی‌داند. داستانی شخصیت‌محور و رمانی با خرده‌روایت‌هایی از انتخاب شدن، انتخاب کردن، تغییر روش، تغییر هدف، تغییر آرزو و تغییر عاقبت آدم‌ها. نام کتاب ریشه در مفهوم «کل یوم‌ عاشورا و کل ارض کربلا» دارد. مفهومی که می‌گوید پهنه‌ی سرزمین کربلا به اندازه‌ی کل زمین وسعت پیدا کرده است.

دیدین بعضیا بعدِ یکی دو صفحه از خوندنِ رمان و یکی دو دیقه بعدِ دیدن فیلم می‌زنن جلو و میرن صفحه‌ی آخرشو می‌خونن و دوباره برمی‌گردن اول قصه؟ خب من اینجوری‌ام و فکر کردم چون این دفعه می‌دونم تهش چی میشه، می‌تونم این سری عین آدم! قصه رو بخونم و برم جلو. ولی از اونجایی که شخصیت‌های داستانو نمی‌شناختم، تا فصل آخر نمی‌دونستم بالاخره کی کدوم ور می‌مونه و کی با کیه. 

+ اون یادداشت‌های توی تقویمِ کنار کتاب چیه؟ 
من به سختی می‌تونم اسامی، قیافه‌ها و صدای آدما رو یادم نگه‌دارم. نقطه‌ی ضعف و پاشنه‌ی آشیلم هم تو دوران تحصیل، همین موضوع و حفظ کردن اعلام و انواع و اقسام اسم آدما و اسم آثارشون بود. موقع خوندنِ این کتابم یه همچون گیر و گرفتاری‌ای داشتم. هی شِیث و شَبَث و اَشعَثو قاطی می‌کردم و یادم می‌رفت کی کدومه. همون‌طور که شب امتحان متون کهن علمی با جوزجانی و بوزجانی درگیر بودم و صبح دیدم جرجانی هم داریم حتی! و در همین راستا، هر موقع رمان می‌خونم اسم کاراکترها رو یه گوشه یادداشت می‌کنم و شخصیت‌هایی که به هم مربوطن رو با فلش به هم وصل می‌کنم. همین چند وقت پیش، سر کلاس معنی‌شناسی، یکی از هم‌کلاسیای سال پایینی که ارتباطمون در حد سلام و جزوه بود و حتی نمی‌دونستم رشته‌ی کارشناسی‌ش چیه، چند دیقه بعدِ من اومد و نشست رو صندلی کناریم. از بدوِ ورودش تا جلسه تموم بشه من غرق در بحر مکاشفه بودم و داشتم فکر می‌کردم این اسمش چی بود؟ ضمیر ناخودآگاهم می‌گفت اسمش ف. و د. داره. یه برگه درآوردم و هر چی اسم پسرِ ف. و دال‌دار به ذهنم می‌رسیدو نوشتم. فرزاد؟ فرهاد؟ فرشاد؟ فربد؟ فرنود؟ فرهود؟ فرشید؟ فریدون!؟ فردین!!!؟ فرود؟ فرید؟ فِرِد؟ :| استادمون بنده خدا فکر می‌کرد من به چه موضوع مهمی دارم فکر می‌کنم و چی یادداشت می‌کنم. درسش که تموم شد گفت احساس می‌کنم شما یه سوالی تو ذهنتونه. بپرسید. و من روم نشد بگم چه سوال مهمی از صبح تو ذهنمه و چون روم نشد بگم چه سوال مهمی از صبح تو ذهنمه گفتم میشه در مورد مشخصه‌های نمونه‌ای، Prototypeها، تفاوت قالب‌ها (Stereotype) و کهن‌الگوها (Archetypes) بیشتر توضیح بدید؟ و بیشتر توضیح داد.

+ پیام اخلاقی این پست چی بود و در کل چی می‌خواستم بگم؟ 
- در کوفه‌ای که ۱۸ هزار نامه برای امام حسین علیه‌السلام فرستاده می‌شود چطور یکباره ورق برمی‌‌گردد و آدم‌هایی که تا دیروز مشتاق استقبال از پسر پیامبر و علی بودند، ناگهان با زرق و برق سکه‌های پسر مرجانه پشت او را خالی کردند و سفیرش را ‌کشتند؟ بصیرت یعنی اینکه بدانیم شمری که سر از امام حسین (ع) برید همان جانباز جنگ صفین است که در کنار امام علی (ع) تا مرز شهادت پیش رفت.

+ بالاخره اسم هم‌کلاسیت یادت افتاد؟
- خیر. بعد از کلاس لیست شماره‌هامو چک کردم. زیرا که اسم و شماره‌ی ایشون تو گوشیم بود و فؤاد بود ایشون.

+ کدوم بخش کتابو بیشتر از همه دوست داشتم؟ [این قسمت]

+ از کدوم صفحات کتاب عکس گرفتم؟ [یک] و [دو] و [سه]

+ چه جوری می‌تونیم بخریم این کتابو؟ [دیجی‌کالا]

+ کی خریده بود اینو برام؟ [ایشون]

+ فکر کنیم: [دردِ بی‌دردی]

۵۶ نظر ۲۳ شهریور ۹۶ ، ۱۱:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1137- پیرامون فانوس

دوشنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۶، ۰۴:۵۴ ب.ظ

1. درسته که این فرهنگ، فرهنگ واقعی و کامل نبود و پروژه‌ی کوچیک درسی بود؛ ولی باید شبیه یه کتاب واقعی تحویل استاد می‌دادیم. ینی هم اسمش مهم بود، هم طرح جلدش، هم صفحه‌آرایی، هم شکل و قیافه، هم فونت و سایز مطالب، هم مقدمه و پیش‌گفتار، هم تصاویر، هم همه چی. همه‌ی این ظواهر یه طرف و محتواش هم همون طرف.

4تقسیم‌بر2. دوست داشتم اسمشو تورنادو یا شباهنگ بذارم. حتی می‌خواستم اسم این چهل نفری که کامنت گذاشتن و توی تست تعریف‌ها کمکم کردنو بیارم و تشکر کنم ازشون. خیلی چیزای دیگه هم دوست داشتم و می‌خواستم بشه. اما کی گفته همیشه اون اتفاقاتی که ما دوست داریم و می‌خوایم بیافته می‌افته؟
ولی... 
مثل یک اتفاق خوب بیا و بیفت در زندگی‌ام.

3. اندر مشقت‌های کارم همین بس که 6 صبح بیدار می‌شدم و تو گروه پیام می‌ذاشتم که بچه‌ها برای تعریفِ گیلاس، چون فیلم خارجی نمی‌بینم، نمی‌دونم اینا توی گیلاس فقط مشروب می‌خورن یا آب هم می‌خورن توش. کسی می‌دونه؟ نیم ساعت بعد پیام می‌دادم مثالِ گیلاستو بخور، غیراسلامیه. براش مثال نوشتم: گیلاسشو ریخت روی زمین. و در ادامه می‌پرسیدم برای زیرمدخلِ حرم، مدافع حرمو دارم تعریف می‌کنم. کسی می‌دونه کدوم کشورا برای مدافعین حرم سرباز می‌فرستن؟ آخه ویکی‌پدیا نوشته ایران سازماندهی می‌کنه؛ ولی نژاد سربازاشو ننوشته. یه ربع بعد: بچه‌ها کیک نوعی نان نیست؟ شیرینیه؟ دسره؟ نوعی چیه کیک؟ یازدهِ شب: دوستان! من امشب تا حدودای دوازده تنهام. تو کل ساختمونم کسی نیست. همسایه‌هامونم نیستن. هی صداهای عجیب می‌شنوم. الان عین چی پشیمونم که با مامان و بابا نرفتم و موندم این فرهنگ کوفتی رو بنویسم. می‌ترسم. و تو خود حدیث مفصل بخوان ازین مجمل.

4. از اونجایی که استادمون 44 سالش بود و منم 44 کیلو بودم، گفتم به‌به چه حسنِ تصادفی! فلذا قیمت پشت جلدِ فرهنگو 4 هزار تومن نوشتم و 4 نسخه چاپ کردم و سایزشو 12 در 8 سانتی‌متر تعیین کردم که مضارب 4 باشن و زورمو زدم و فونت و سایز و حاشیه‌شو جوری تنظیم کردم که محتوای اصلی 40 صفحه بشه. به علاوه‌ی 20 صفحه فرانت مَتِر و بَک مَتِر! که شماره‌هاشون به صورت الف و ب و ج و دال و اینا بود! در کل شد 60 صفحه که ایشونم مضرب 4 هستن. 40 نفر هم برای پست‌های "هل مِن ناصرٍ یَنصرنی‌"م کامنت گذاشتن و تعریف‌ها رو حدس زدن. متأسفانه نتونستم تعداد تصاویرو کاریش بکنم. 30 تا شد. مضرب 4 نیست، ولی رُنده. ارجاعاتم هم انقدر کم و زیاد کردم که 40 تا بشه. و شد. کی گفته نمیشه اون اتفاقاتی که ما دوست داریم و می‌خوایم بیافته بیافته؟
پس... 
مثل یک اتفاق خوب بیا و بیفت در زندگی‌ام...

5. یه بار با یکی از هم‌کلاسیام (شِکَر توی کلامم! این هم‌کلاسی‌م خانوم بودن. نیست که زبان فارسی مثل عربی و فرانسوی ضمیر مذکر و مؤنث نداره، آدم یه وقتایی مجبوره توضیح بده داره کیو میگه. اتفاقاً به نظرم خوبه که اینجوریه. چون یه وقتایی آدم دوست داره متنشو در هاله‌ای از ابهام بنویسه و خواننده ندونه کیو میگی) بله عرض می‌کردم؛ یه روز با یکی از هم‌کلاسیام سر این موضوع که علاوه بر فایل pdf جزوه‌هام، فایل وُرد هم بهشون بدم بحثم شد. وُردشو ندادم. بچه‌ها هم برای اینکه دلداری‌م داده باشن گفتن تو حق داری و اصن از این به بعد ما هم تو نوشتن جزوه کمکت می‌کنیم و تقسیم کار می‌کنیم و تو خیلی زحمت می‌کشی و ما قدرتو می‌دونیم و بهت افتخار می‌کنیم و هیچ وقت نمی‌تونیم الطافتو جبران کنیم. منم گفتم اصلاً تایپ جزوه برای من کار سنگینی نیست. هم شیرینه هم لذت‌بخش، و هم اینکه به نفع خودمه و اگه ننویسم یاد نمی‌گیرم. تازه با این کار معروف هم شدم حتی. از همه‌ی اینا مهم‌تر اینکه که من این دو سال، نیاز داشتم به کارهای وقت‌گیری که وقتمو بگیرن و خسته‌م کنن. البته این از همه مهم‌تره رو بهشون نگفتم. گفتم چه شما هم بنویسید، چه ننویسید من باز هم خواهم نوشت. چون برای خودم می‌نویسم. گفتم این جزوه‌ها مثل فانوسی هستن که برای روشن شدن راه خودم روشن کردم. حالا بقیه هم از نورش استفاده بکنن. از نور فانوس من که کم نمیشه. و اینجوری شد که از اون به بعد جزوه‌هامو "فانوس" صدا می‌کردیم و موقع امتحانا که میشد بچه‌ها می‌گفتن چه خبر از فانوسِ فلان درس؟ یا وقتی جزوه رو آپلود می‌کردم تو گروه، می‌گفتن بالاخره فانوس روشن شد، یا چه فانوس ملوّنی. از این رو، برای اینکه فانوس در خاطره‌ها ماندگار بشه، اسم فرهنگو گذاشتم فانوس.

6. دوران دبیرستان، یه درسی داشتیم به اسم رایانه، کار با رایانه، یا یه همچین چیزی. سال اول وُرد و آفیس کار کردیم و سال دوم فوتوشاپ و سال سوم برنامه‌نویسی. فوتوشاپ 19 شدم و بعد از اون دیگه سراغش نرفتم و با paint کارامو راه انداختم. هر چند همیشه رو لپ‌تاپم فوتوشاپه رو باید داشته باشم. هر موقع هم کارم یه کم پیچیده می‌شد از فوتوفیلتر استفاده می‌کردم و برای کارهای خیلی پیچیده‌تر می‌رفتم سراغ داداشم که خداوندگار فوتوشاپه. برای طرح جلد فرهنگم هم قرار بود برم سراغ ایشون. ولی ایشون تو این بازه‌ی زمانی که بنده درگیر فرهنگم بودم رفتن مسافرت و من موندم و کاسه‌ی چه کنمی که دستم گرفته بودم. طرحی که برای جلد فرهنگ در نظر داشتم یه طرح تاریک و سیاه بود که با نور یه فانوس کوچیک روشن می‌شد [این عکس]. و بیشتر به درد اعلامیه‌ی ترحیم و سوگواری و عکس سر قبر آدم می‌خورد تا جلد فرهنگ :))) این موضوع رو با گروه رادیوبلاگی‌ها در میان گذاشتم و دکتر سین زحمت طراحی رو برعهده گرفت و طرحی پیشنهاد داد که توی خواب هم نمی‌دیدم. و چون با انتشاراتی خاصی قرارداد نداشتیم خودمون یه نشر و لوگوی قلابی! که همانا امضا و بخشی از نام خانوادگی من بود، درست کردیم و زدیم روی جلد :دی و در ادامه من از نبوغم استفاده کردم و این ایده رو دادم که حالا که داریم فرهنگ‌نویسی می‌کنیم، پشت جلدش اطلاعاتِ فانوس رو به صورت مدخل، با زیرمدخلِ فرهنگ فانوس ارائه بدیم [این عکس]. شایان ذکر است عکسی که برای مدخلِ تابلو، انتخاب کردم، تصویر تابلویی است که پدرم، وقتی هم‌سن و سال من بوده کشیده [این عکس].

7. «پیرامون» ینی چی؟ پیرامون ینی حول‌وحوش، اطراف، گرداگرد. پیرامون به‌معنی «درباره» نیست. بعضیا می‌گن گرته‌برداری از انگلیسی هست. چون یکی از معانی about در انگلیسی، به جز «درباره»، «پیرامون» هم هست. «درباره» رو که می‌دونستیم. ولی «about» در انگلیسی به‌معنی «پیرامون» هم میاد.

«Look about» به اطراف نگاه کن
«and see if you can find it» ببین می‌تونی پیداش کنی 

پس هر وقت در متن‌هاتون به پیرامون رسیدید دقت کنید ببینید اگر به‌معنی حول‌وحوش، اطراف و گرداگرد چیزی بود درسته ولی اگه خواستید به‌معنی «درباره» استفاده کنید، همان «درباره» یا «راجع به» و «در زمینۀ» رو بیارید. اینا رو گفتم که بگم عنوانم غلطه. غلط ننویسیم.

4ضربدر2. در شرایطی که بنده یکی تو سر خودم می‌زدم یکی تو سر جلد و صحافی، یکی تو سر تعاریف و تصاویر، خبر رسید که بچه‌ها زنگ زدن و از استاد خواستن که 2 هفته موعد تحویل رو تمدید کنه. کارد می‌زدی خون من درنمیومد. بس که حرص خوردم تو این 7 سال سر یه همچین مسائلی. هر چند تو دانشگاه سابقم و دوره‌ی لیسانسم کم بود یه همچین مواردی. خب عزیزان! بزرگواران! شش ماه فرصت کم بود به راستی؟ اگه هر روز سه چهار ساعت وقت می‌ذاشتن، یه ماهه تموم میشد! ولیکن استادمون زمان تحویل رو تمدید کرد. من اگه استاد بشم هرگز چنین کاری نمی‌کنم. در همین راستا، توی گروه و نه حتی توی پی‌ویِ استاد، پیام گذاشتم که ای استاد، کار من تموم شده و آدرستو بده پست کنم فرهنگو. و آدرس داد، و پست کردم فرهنگو. و تا جایی که تونستم خودمو توی چش و چال استاد نهادینه کردم.

9. مریم هر وقت وبلاگمو می‌خونه تحت تاثیر قرار می‌گیره و پیام حماسی و شورانگیز میده و ازم میخواد به چاپ خاطراتم فکر کنم. و هر بار من میگم این حرف‌های روزمره‌ی من به درد کسی نمی‌خوره جز همونایی که تو اون خاطره حضور داشتن و هر بار مریم، رضا امیرخانیِ شریفی و سمپادی و امیرعلی نبویانِ برقی رو مثال می‌زنه. و تأکید می‌کنه که اونا تونستن، پس تو هم می‌تونی.

10. نوشتن این فرهنگ کوچولو تجربه‌ی شیرین و لذت‌بخش و البته توان‌فرسایی بود. بدم نمیاد یه روز کتابمو دستتون ببینم و ازم بخواین صفحه‌ی اولشو براتون امضا کنم. دروغ چرا؟ یکی از رویاهامه؛ که یه کتاب برای بلاگرا بنویسم، از وبلاگ بنویسم، درباره‌ی وبلاگ بنویسم، و یه کتاب از حرف‌هایی که نگفتم هیچ وقت.

11. بارها اساتیدمون ازمون خواستن و اصرار و تشویق و حمایت کردن که حرفامونو چاپ کنیم. هنوزم که هنوزه ستون خالی برای حرفامون هست، خواننده هست، حرف برای گفتن هست، ولی یه چیزی کمه این وسط. یه چیز مهم‌تر. چیزی که نمی‌دونم چیه.

4ضربدر3. لیلی بنشین خاطره‌ها را رو کن، لب وا کن و با واژه بزن جادو کن. لیلی تو بگو، حرف بزن، نوبت توست، بعد از من و جان کندن من نوبت توست. لیلی مگذار از دَمِ خود دود شوم، لیلی مپسند این همه نابود شوم.

۵۱ نظر ۱۳ شهریور ۹۶ ، ۱۶:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1136- فرهنگِ فانوسم هستن ایشون

دوشنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۶، ۱۲:۱۶ ق.ظ

۲۷ نظر ۱۳ شهریور ۹۶ ، ۰۰:۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1129- بازم به منِ بینوایِ محشر کمک می‌کنید؟

يكشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۶، ۰۵:۳۵ ب.ظ

اون کلماتی که پست قبل مد نظر من بود، اینا بودن:

1-استخر، 2-آبی، 3-اسب، 4-آبی، 5-اسب آبی، 6-اسب بخار، 7-پفک، 8-اسب دریایی، 9-بادام، 10-بردن، 11-بیل، 12-تابلو، 13-پفک نمکی، 14-پفک هندی، 15-پول، 16-پول پیش، 17-آهو، 18-خاک رس، 19-پول توجیبی، 20-پول چای، 21-پول شیرینی، 22-پول یامفت، 23-تابلو برق، 24-تازه، 25-تپه، 26-تیله، 27-ثابت، 28-جشن، 29-جنگ سرد، 30-جنگ، 31-باران، 32-جنگ تن‌به‌تن، 33-جنگ جهانی، 34-جنگ زرگری، 35-خرس، 36-جنگ نرم، 37-جُنگ، 38-چمدان، 39-حرم، 40-خاک، 41-خاک کمیاب یا نادر، 42-خرس قطبی، 43-خشن، 44-خودکار، 45-خرس پاندا، 46-خودکار، 47-تا، 48-جنگ روانی، 49-خوشبختانه.

تندیس کامل‌ترین تعریف رو اهدا می‌کنیم به تعریف «خاک رس» «بیل»، «باران»، «استخر»، «اسب»، «آهو» و «آبی» که جز اون دو سه نفری که به جای آبی گفتن نیلی و به جای رس گفتن شن و ماسه و به جای باران، شبنم و جز اون بزرگواری که به جای اسب گفته بود قاطر و به جای آبی گفته بود اشعه ایکس، 98 ممیز 2 دهم درصد شرکت کنندگان تونستن درست حدس بزنن اینا رو. میگن از دیروز اسب‌ها اعتصاب کردن و میگن از کی از قاطر برای سوارکاری و مسابقه استفاده می‌کنید؟

تندیسِ ملت را به انحراف کشاننده‌ترین تعریف رو هم مشترکاً اهدا می‌کنیم به تعریف «اسب آبی» و «بادام» که فیل و کرگدن و گردو و زیتون و آووکادو آمارشون بیشتر از اسب آبی و بادام بود. یه بزرگواری هم تذکر داده بود چرا از خرطومش چیزی توی تعریف نیاوردی. خب بزرگوار! تو اشتباه زدی داداچ!

اسب بخار دو حالت بیشتر نداشت؛ یا کسی بلد نبود، یا بلد بود. ولی جا داره تقدیری هم داشته باشیم از سه بزرگواری که توی پاسخنامه‌شون «آمپر»، «ژول» و «ژول بر ثانیه» رو نوشته بودن. تحقیق کردیم و کاشف به عمل اومد این عزیزان پزشک و دندانپزشک هستن و عفوشون کردیم.

تندیسِ هیشکی نتونست حدس بزنه ولی همه‌ی تلاششو کردترین تعریف رو هم اهدا می‌کنیم به تعریف پفک، پفک نمکی و پفک هندی. فی‌الواقع پفک نوعی تنقلات شیرین، پوک و کم‌وزن هست که از تخم‌مرغ و شکر تهیه می‌شود و در دهان زود آب می‌شود. عکسش اینه: [کلیک]

پفک نمکی هم یه نوع پفکِ معمولاً شور و نارنجیه و پفک هندی هم همونه که باید بندازی تو روغن داغ تا پف کنه.

دیگه بگذریم که 98.2 درصدتون پول پیش و پول توجیبیو گفتین رهن و نفقه؛ ولی خدایی من هنوز نفهمیدم پول چای و پول شیرینی کدومش رشوه است، کدوم انعامه. دو تا فرهنگ لغت بزرگ دقیقاً عکس هم نوشتن و از بررسی جواب‌های شما هم نتیجه‌ی قطعی نگرفتم. تقریباً همون تعدادی که گفتن پول چای رشوه است، همون تعداد هم گفتن پول چای انعامه و پول شیرینی رشوه است. باید از مدیران و مسئولین بپرسیم. اونا بهتر می‌دونن :دی

یه اشتباهی هم کرده بودم توی تعریفِ سوم ثابت از لفظ ثابت استفاده کرده بودم و مرسی که متذکر شدید این نکته رو!

جُنگ و تابلو برق رو فقط یکی دو نفر حدس زده بودن که واقعاً ذوق کردم؛ چون دیگه کم‌کم داشتم ناامید می‌شدم از تعریف این دو کلمه.

در مورد جنگ نرم و سرد و روانی عارضم به حضورتون که 

جنگ سرد: رفتارهای دشمنانه مانند تبلیغات، توطئه، تحریک و قطع یا محدود کردن رابطه‌های سیاسی و اقتصادی بدون به‌کارگیری نیروهای جنگی، سلاح‌های نظامی و جنگ‌افزار، 

جنگ نرم: اقدامات تبلیغاتی و روانی در حوزۀ فرهنگی و اجتماعی، بدون به‌کارگیری نیروهای جنگی، سلاح‌های نظامی و جنگ‌افزار،

جنگ روانی: جنگی که در آن از تبلیغات و امکانات گوناگون برای تضعیف روحیۀ دشمن بهره گرفته می‌شود

تو جواباتون یه چند تا دیپازیت، ایذایی و پروپاگاندا دیدم که اولین بارم بود این کلمه‌ها رو می‌دیدم.

یه نکته‌ی بامزه هم این بود که هر کی نوشته بود پاندا کنارش علامت چشمک هم گذاشته بود. اینجوری ^-^

تندیس متنوع‌ترین جواب‌ها رو هم میدم به تعریفِ خودکار (به معنای اتوماتیک)؛ دارای ویژگی یا توانایی انجام دادن کار یا کارهای معینی بدون نیاز به دخالت، دستور و راهنمایی کسی.

جواباتون: استعداد، فطری، رهبر، رئیس، داور، دستورالعمل، استقلال، متخصص، خودکفا ،ماهر، خودکار، مختار، توانمند، قوی، خفن، هیولا، قابلیت، مستقل، متعهد، اتوماتیک، خودجوش، مهارت، مستعد، مسلط، قابل اطمینان، ربات، هوش مصنوعی، اوتو پایلوت!

تعدادی از تعریف‌هایی که نوشته بودم رو برای پست قبل کامنت گذاشته بودم. بقیه‌شو برای این پست کامنت گذاشتم. اگه بازم وقت و حوصله‌شو دارید، بخونید و بگید هر تعریف، تعریفِ چیه. کامنت‌های این پست فعلاً تایید و نشون داده نمیشن. اگه دوست دارید بازم کمکم کنید تا سه شنبه کامنت بذارید. چون سه شنبه می‌برم چاپش کنم بفرستم تهران.

گفتید کامنت‌های پست قبل رو نشون بدم که جواب‌هاتونو چک کنید. چنین کردم. الان کامنت‌های پست قبل بازه و می‌تونیم اونجا به بحث و تبادل نظر بپردازیم. اون‌هایی که خصوصی فرستادن، نمایش کامنتشون از دست من خارجه؛ ولی اگه خواستن می‌تونن بگن کامنتشونو از طرف خودم کپی کنم تو کامنت‌دونیِ اونجا. فقط جواب‌های اینجا رو اونجا نگید.

تو پیش‌گفتار فرهنگ ازتون تقدیر و تشکر کردم :دی و این پستو با عنوان «نتایج نظرسنجی‌م» جهت شادی ارواح اعضای کلاس کپی کردم گذاشتم تو گروه درسی‌مون.

واکنش استاد:



بعداًنوشت:

50- داور، 51- راز، 52- زار، 53- زار زدن، 54- زار، 55- سوپ، 56- شاد، 57- شهر، 58- زار و نزار، 59- زرد، 60- زرد کردن، 61- سیب، 62- سیب آدم، 63- شهربازی، 64- شهرفرنگ، 65- سیب گلاب، 66- شهر هرت، 67- صابون، 68- ضرب، 69- عصر، 70- جدول ضرب، 71- عصربه خیر، 72- عصر حجر، 73- عصر یخبندان، 74- نماز عصر، 75- عید، 76- عصر، 77- عید اول، 78- عیدپاک، 79- فرشته، 80- فریاد، 81- کاسه، 82- کیک، 83- گِل، 84- گل گاوزبان، 85- گل، 86- ون، 87- گل و لای، 88- گل، 89- گیلاس، 90- لولو، 91- لولوی سر خرمن، 92- گل طلایی، 93- گیلاس، 94- میخک، 95- نفرت، 96- ون، 97- هلو، 98- یویو، 99- ون

۳۱ نظر ۰۵ شهریور ۹۶ ، ۱۷:۳۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1128- کمکم می‌کنید؟ (1)

جمعه, ۳ شهریور ۱۳۹۶، ۰۹:۲۴ ب.ظ

جلسه‌ی اول استاد ازمون پرسید با کارِ عملی راحت‌تریم یا امتحان؟ گفت چون درس فرهنگ‌نگاری هم تئوری و نظریه و هم عملی و کاربردی، معمولاً از دانشجوهام می‌خوام یه فرهنگ کوچیک بنویسن ببینم فرهنگ‌نویسی رو یاد گرفتن یا نه. ما هم گفتیم هر دو؛ ینی هم امتحان بدیم هم فرهنگ بنویسیم. ینی یه همچین دانشجویان فعال، کوشا و از زیر کار درنرویی هستیم ما. قرار شد امتحانو سخت نگیرن و پنج نمره، بارم امتحان باشه و 15 نمره بارم کار عملی‌مون. سوال‌های امتحان یه چیزی تو این مایه‌ها بود که چند جور فرهنگ لغت داریم و یه فرهنگ از چه قسمت‌هایی تشکیل شده و برای هر مدخل چه اطلاعاتی رو حتماً باید ارائه بدیم و چه جوری ارائه می‌دیم. یه کلمه هم داده بود که مثل فرهنگ لغت براش تعریف بنویسم. باید برای «ساعت» اطلاع املایی، آوایی، دستوری (اطلاعات نحوی و صرفی)، تبار واژه، اطلاعات کاربردی، تاریخی، تخصصی، معنایی و در صورت لزوم تصویر و شاهد و مثال می‌آوردیم. فکر کنم 5 نمره رو گرفتم. هنوز نمره‌ها اعلام نشده البته. برای کار عملی هم قرار شد خود استاد 50 کلمه انتخاب کنه و اونا مدخل فرهنگ لغتمون باشه. معمولاً هر کدوم از مدخل‌ها چهار پنج تا زیرمدخل هم داره و در کل 200 تا تعریفه. موعد تحویل این فرهنگ لغت، اواسط شهریوره. ینی چند روز دیگه. ولیکن من از همون جلسه‌ی اول، ینی قبل از عید گیر داده بودم استاد این پنجاه تا لغتو بهمون بگه که بذاریم خوب خیس بخوره. هر چی منتظر موندیم خبری از این پنجاه تا نشد و ملت امیدوار بودن استاد یادش رفته باشه یا آخر ترم دلش به رحم بیاد و حجم کارو کم کنه. جلسه‌ی آخرِ قبل از عید تمنا و التماس کردم و خواهش و استدعاها نمودم به محضر استاد که این پنجاه تا رو همون جا تو کلاس تعیین کنه که بذاریم عید این کلمه‌ها تو مغزمون خیس بخوره. وقتی پرسید چرا انقدر عجله داری و وقتی گفتم می‌خوام واژه‌ها تو ذهنم خیس بخوره گفت "خیس بخوره؟!!!" گفتم آره دیگه. شما وقتی آش درست می‌کنی، نمی‌ذاری از شب قبلش نخودا خیس بخوره؟ استادمون خانوم بود. کل کلاس ترکید رفت رو هوا! خودمم خنده‌ام گرفت. گفت تا حالا نشنیده بودم این اصطلاحو. گفتم ولی من زیاد استفاده می‌کنم و در واقع تو زندگی‌م مقوله‌های زیادی رو می‌ذارم خیس بخوره و حسابی جا بیافته. گفت باشه؛ آخرِ همین جلسه این پنجاه تا رو می‌گم بهتون. جلسه که تموم شد تخته رو پاک کرد که اون 50 تا کلمه رو بنویسه.

اصلی که موقع تعریف مدخل‌ها باید رعایت کنیم اینه که تعریف برای مخاطبان غیرمتخصص در هر رشته نوشته میشه و اطلاعات تخصصی و دایرةالمعارفی رو توی تعریف نیاریم. مثلاً برای تعریف آب لازم نیست چگالی و فرمول شیمیایی و پیوند مولکولی‌شو بنویسیم. اگه اینا رو بگیم تعریفمون دقیق میشه هاااا! ولی این کار اشتباهه. در واقع دیگه تعریفمون تعریف نیست. هر چند یه جاهایی مجبوری و چیز دیگه‌ای نداری که در توصیف اون کلمه بگی. پای‌بندی به این اصل، کار رو سخت می‌کنه؛ چون مثلاً در مورد گیاهان و جانوران که با مشخص کردن رده و شاخه و زیستگاه و عکس به‌راحتی و با دقت میشه توصیفشون کرد، باید به زبان ساده به بیان مشخصات ظاهری‌شون اکتفا کنیم و خب این سادگی باعث میشه تعریف ما دقیق و جامع و مانع نباشه و مثلاً نتونیم فرق گرگ و سگ رو دقیق بگیم. از طرف دیگه تعریف خوب تعریفی هست که وقتی اونو به کسی می‌گیم و می‌پرسیم اون چیه که فلانه و بهمانه، بگه اینه. اون کلمه‌ای که تعریف میشه هم نباید تو خود تعریف باشه. تعدادی از تعریف‌هایی که نوشتم رو برای همین پست کامنت گذاشتم. زیرمدخل‌ها زیاد بودن و همه‌ی اونا رو نپرسیدم ازتون. کلمات قدیمی رو هم نیاوردم. چون مثلاً آهو به معنای عیب و ایراد رو هر چقدر هم خوب تعریف می‌کردم، بازم به ذهن کسی نمی‌رسید بگه اون تعریف، تعریف آهو هست (آ در زبان پهلوی پیشوند نفی هست و هو همون خوب هست و آهو ینی کسی که خوبی نداره و عیب و ایراد داره). به ترتیب حروف الفبا ننوشتم و ممکنه اولین کلمه، کلمه‌ای باشه که با حرف «ی» شروع میشه. اگه وقت و حوصله‌شو دارید، بخونید و بگید هر تعریف، تعریفِ چیه. اگه همونی رو حدس بزنید که مد نظر منه، می‌فهمم تعریفم کامل بوده و اگه نتونید حدس بزنید یا چند تا چیز رو برای اون تعریف حدس بزنید من می‌فهمم تعریفم تعریف مانعی نبوده و باید محدودترش کنم. جواب‌هاتون تایید و نشون داده نمیشن. ولی اگه کامنتتون سوالی باشه، جواب میدم. اگه دوست دارید کمکم کنید همین امروز، فردا کامنت بذارید. چون چند روز دیگه باید چاپش کنم بفرستم تهران. و اگه جواب رو نتونستید حدس بزنید سرچ نکنید یا خیلی به ذهنتون فشار نیارید. من نمی‌خوام اطلاعات شما رو بسنجم. ناتوانی شما، ضعف تعریف منو نشون میده. پس لزوماً قرار نیست همه‌ی اینا رو بلد باشید. پیشاپیش از همه‌تون ممنونم.

۵۴ نظر ۰۳ شهریور ۹۶ ، ۲۱:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1127- خواب و بیدار

جمعه, ۳ شهریور ۱۳۹۶، ۱۲:۱۷ ب.ظ

دیشب تولد الناز دعوت بودیم. وقتی خاله‌ی الناز و عروس خاله‌ی الناز بلند شدن برقصن، خاله‌ی الناز که میشد مادرشوهر عروس خاله‌ی الناز، وسط رقص رفت یه بسته شکلات آورد ریخت رو سر عروسش. از اون شکلات‌هایی بود که من دوست ندارم. یادم باشه به مادرشوهرم بگم رو سر من کمتر از کیندر و مرسی نریزه. بعدِ رقص شکلاتا رو جمع کرد و آورد یکی یه دونه به مهمونا داد و گفت شکلاتی که رو سر عروس ریخته باشن خوردن داره و بختو باز می‌کنه و مشکل‌گشا هست و شگون داره و اینا. ولی به هر حال من از اون شکلاتا دوست نداشتم. پس گذاشتمش تو کیفم. ساندویچمم تا نصفه خوردم و بقیه‌ش موند. اونم گذاشتم تو کیفم.

ترم هفت کارشناسی، تحقیق در عملیات داشتیم. اُ آر می‌گفتیم خودمون. Operational Research. یه روز استادمون یهو خواست ازمون کوئیز بگیره. از این کوئیزا که استادا بخوان بگیرن که جذبه و اقتدارشونو نشون بدن و عصبانیتشونو خالی کنن. قرار هم نبود تصحیح بشه، یا نمره‌ش جایی لحاظ بشه. یه سوال چرت داده بود که روش‌های فلان چیزو نام ببرید. فکر کنم از پنج تا چیز چهار تاشو نام بردم. هم‌کلاسیم برگه‌شو یه جوری گرفت که روش آخری هم یادم بیاد.

دبیرستان که بودم یه بار آقای الف، معلم ادبیاتمون، یهو خواست ازمون امتحان بگیره. از این امتحانا که معلما بخوان جذبه و اقتدارشونو نشون بدن و عصبانیتشونو خالی کنن. قرار هم نبود تصحیح بشه، یا نمره‌ش جایی لحاظ بشه. سوالای المپیاد ادبی دوره‌ی قبل بود. جایی ننوشته بود اینا سوالای المپیاده؛ ولی سوالای المپیاد بود. تستی بود. من نمره‌ی کاملو گرفتم و بغل‌دستیام، هفده هژده و بقیه‌ی کلاس حول و حوش ده و کمتر حتی. خب من چند سال برای المپیاد ادبی کار کرده بودم. این سوالا برام آشنا بود. پاسخنامه‌م هم یه جوری گرفته بودم که خب بگذریم.

دیشب خواب دیدم سر جلسه‌ی امتحانم. تالار ششِ شریف. امتحان آمار و احتمال و مدار مخابراتیم اونجا بود. توی تالار شش نشسته بودم و سوالای المپیاد ادبی جلوم بود. همون سوالایی که اون روز تو مدرسه معلم ادبیاتمون امتحانشو ازمون گرفت تا اقتدارشو نشون بده. هم‌کلاسیم پرسید سوال سه رو بلدی؟ همون هم‌کلاسی که سر کوئیز اُ آر برگه‌شو کج کرده بود سمت من. سوال سه رو نگاه کردم. سوال آواشناسی ارشدم بود. جوابو بهش گفتم. وقت امتحان داشت تموم می‌شد و من هیچی ننوشته بودم. نمی‌تونستم بنویسم. گرسنه‌م بود. سرم گیج می‌رفت. اون هم‌کلاسیم اومد نزدیک‌تر نشست و برگه‌شو کج کرد سمت من. نگاه کردم و گفتم جوابات اشتباهه. مثل اون روز که هم‌کلاسی ارشدم داشت بهم تقلب می‌رسوند و وسط امتحان داشتم توجیهش می‌کردم که جوابش اشتباهه. کیفم اون جلو، پای تخته بود. فشارم افتاده بود. رفتم اون شکلات و ساندویچ نصفه نیمه‌ی تولدو بیارم بخورم. وقتی برگشتم دیدم برگه‌ها تصحیح شده و من هفده گرفتم و هم‌کلاسیم شونزده. برگه رو نشونش دادم و گفتم دیدی اشتباه نوشته بودی؟ شکلاتو باز کردم و گذاشتم تو دهنم و از خواب بیدار شدم.

۱۶ نظر ۰۳ شهریور ۹۶ ، ۱۲:۱۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)