جمعه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۷، ۰۶:۲۹ ب.ظ
دیشب خواب دیدم. البته من همیشه خواب میبینم. و تقریبا سه سالی میشه که خوابهامو مینویسم تا یادم نره [۱]. خوابم دربارۀ پروین اعتصامیو یادتونه؟ اگه یادتون نیست اشکال نداره، دوباره تعریف میکنم براتون و دیگه الکی لینک نمیدم. خوابم این بود که یه نفر تو خواب بهم گفته بود پروین اعتصامی خودکشی نکرده بلکه توسط یه غریبۀ مجهولالهویه به قتل رسیده. و منم بیدار شدم علت مرگ پروین اعتصامیو سرچ کردم و دیدم پروین اعتصامی در اثر ابتلا به بیماری سل درگذشته. خب پس الان آمادهاین که خواب دیشبمو براتون تعریف کنم [۲].خواب آهنگر دادگر رو دیدم. خواب همون روزی که داشت از غیرت میگفت و ضبطش کردم و دادم شماها هم بشنوید و یکیتون گفت چه تعریف متفاوت و خوبی [۳]. از خواب بلند شدم. اولین کاری کردم این بود که خوابم رو توی دفترچهام مثل بقیۀ خوابهام بنویسم تا یادم نرفته. هنوز خوابم رو کامل یادداشت نکرده بودم که امید بالای سرم اومد که بدو که نتایج رو زدن [۴]. دارم به شبا و روزایی فکر میکنم که داشتم برا این آزمون میخوندم [۵]. اولین آزمون زندگیم بود که شب قبلش کارت ملی و کپی کارت ورود به جلسه و شناسنامهم رو آماده نذاشته بودم توی کیفم [۶]. بالاخره صفحۀ نتایج بالا اومد و [۷] متاسفانه من در هیج کدرشتهای پذیرفته نشدم [۸]. کارنامه و درصدهای دروس و بالاخره رنگ قرمزی که در پایین کارنامه رخ نمایاند و [۹] همینطوری که زل زده بودم به کلمۀ «مردود»، داشتم به این فکر میکردم که چرا؟ [۱۰] دلیلش رو نمیدونم اما شاید، شاید که نه، حتما خیری توش بوده [۱۱]. چهار تا مصاحبه دکتری رفته بودم. همون چهاری که همه جا بود و من به فال نیک گرفتمش. از شماره پلاک اسنپ گرفته تا روز و طبقه و شمارۀ اتاق [۱۲]. این همه چهار قاعدتاً خوش یمنه [۱۳]. چهار بار نتیجه رو چک کردم و چهار بار مطمئن شدم که آزمون دکترا رو قبول نشدم [۱۴]. هنوز تصمیم نگرفتهم که دوباره کنکور دکتری بدم یا نه. مراد هم که هنوز تصمیم نگرفته منو پیدا کنه یا نه [۱۵]. فکرشو که میکنم هم دلم برای دانشجو بودن تنگ میشه هم نه [۱۶]. برا دکترا و کارهای مربوط بهش قرار بود برم تهران که نشد [۱۷]. حالا، گرچه نمیتونم بگم ناراحت نیستم؛ ولی اتفاقی افتاده که تا حالا نیفتاده بود و من دوست دارم به جنبههایی از این ماجرا نگاه کنم که جدیدن. تجربۀ اتفاق نیفتادن چیزی که با همۀ وجود دوست داری پیش بیاد، وقت زیادی رو صرفش میکنی و تو برنامههای زندگیت رو اتفاق افتادنش تو زمانی که خودت میخوای، حساب باز میکنی، ولی اتفاق نمیافته [۱۸]. همیشه اونجوری نمیشه که ما میخوایم. بعد از اون همه کتاب خوندن و دیدن فیلمای آموزشی و استرس کنکور و مصاحبه، آخرش نشد که بشه [۱۹]. داشتم آروم زمزمه میکردم گر مراد تو ای دوست بیمرادی ماست، مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست [۲۰]. گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود [۲۱]. اما ایمان دارم که حتما خیریتی توی این اتفاق بوده [۲۲]. مگه میشه پست مربوط به شباهنگ جان باشه و طولانی نشه؟ [۲۳]
+ رادیوبلاگیها به مناسبت روز وبلاگنویسی، ینی امروز، بلاگرا رو به چالش «من به جای تو» دعوت کرده بود. ینی یه پست بنویسیم با لحن و سبک و عنوان و رسمالخط یه بلاگر دیگه. منم تعدادی از دوستان رو دعوت کردم به این چالش؛ که به جای من پستِ قبول نشدنمو بنویسن. از متن هر کدوم یه جمله انتخاب کردم و با جملههاشون این پستو نوشتم. روی هر کدوم از شمارهها که کلیک کنید میتونید متن کامل پستی که دوستان نوشتنو بخونید.
+ بشنوید (radioblogiha.blog.ir/post/293)
۹۷/۰۶/۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)
پاسخ:
عزیزم ^-^ چشم، ایشالا :)
پادکست رادیو رو گوش بدیااااا! این پستو مدیون اون پادکستین :))) سوسن ازم خواسته بود یه چیزی برای امروز بخونم و هر چی سعی کردم دیدم شرمم میاد وبلاگم بسته باشه، اون وقت تو اون فایل صوتیه بهتون بگم محو نشید :|
پاسخ:
سلام. من نرمافزارشو نصب نکردم. مثل ایمیل، تو سایت اینوریدر اکانت دارم و محدودیت نداره. من خودم چیزی حدود ۸۰۰ تا آدرس دارم تو اینوریدم
پاسخ:
چه خوب که دوست داشتی. حال و هوای پستای بچهها با اینکه موضوعشون یکی بود فرق داشت. فکرشم نمیکردم با انتخاب یه جمله از هر کدوم بتونم یه پست منسجم بنویسم. ولی تونستم و کلی ذوق کردم
پاسخ:
چقدر خوبه که دوستای گلی مثل شما دارم.
آره :)) پست تو رو بارها خوندم تا این ایده به ذهنم رسید و حسن ختام بهجایی هم بود انصافا :دی
پاسخ:
حس واقعیم؟
سخته توصیفش. برادرم و پدرم سفر بودن. شب قبلش فقط کابوس دیده بودم و هزار بار بیاغراق سنجشو رفرش کرده بودم. روز قبلش یه چیزایی برای سال تحصیلی جدید و خوابگاه خریده بودم و پایاننامهمو آماده کرده بودم و از اساتید وقت گرفته بودم. صبح نتایجو اعلام کردن. مامانم خواب بود. زانوها و بالشمو بغل کرده بودم و ساعتها گریه میکردم. حتی ساعت یک که مامانم بهزور کشوندم آشپزخونه که صبونه بخورم چیکه چیکه اشک میریختم تو سفره و توی چایی و روی نونا :)) تا چند روزم غذا درست و حسابی از گلوم پایین نرفت و بعدشم چیزایی که برای خوابگاه خریده بودمو دادم رفت. مونده یه چند تا کتاب که با چه مصیبتی پیداشون کرده بودم و با چه ذوقی خونده بودم و آینهٔ دقمن الان.
پاسخ:
ممنونم بازم. پستای همهتونو ذخیره کردم، پست تو رو گذاشتم اون اول اول که هر موقع غم روزگار کمرمو خم کرد بخونمش و دستمو بذارم روی زانوم و بلند شم دوباره
پاسخ:
آره :) اون بیت هم تو عنوان تو بود هم تو پست پرچنه. هم حس واقعی و فعلی منه
پاسخ:
زحمتی نبود :) زحمت اصلی رو شماها کشیدین که لطف کردین نوشتین
موقع نوشتن این پست یاد اون حکایتی افتادم که طرف از هر شاعر یه بیت شعر دزدیده بود و یه قصیده گفته بود :))
پاسخ:
ولی بعد چند روز با آهنگِ مخور غم گذشته، گذشتهها گذشته، هرگز به غصه خوردن گذشته برنگشته، به زندگی برگشتم :| ولی اعتراف میکنم زندگی بدون درس و مشق، خیلی مزخرفه :))
پاسخ:
:) خوشحالم که کارم خوشحالتون کرده
پاسخ:
آره خودمم خیلی ذوق کردم. حسم دقیقا حس کسی بود که یه پازل هزار تیکه رو درست کرده باشه
پاسخ:
شبیه یه ماشینِ بنزین تموم کرده وسط کویرم. فصل سه رو اینجوری مینوشتم که انگار ماشینه هی بنزین تموم میکرد و وایمیستادم کنار جاده و دو لیتر بنزین از ملت میگرفتم و ادامه میدادم و بازم انرژیم تموم میشد و با هل دادن خلاصه یه جوری خودمو رسوندم به نقطهٔ پایان. ولی برای فصل جدید هیچ انگیزهای ندارم. وبلاگ که هیچ، اصن این مدلی زندگی کردنم بلد نیستم حتی، چه برسه این مدلی نوشتن.
پاسخ:
و چالشهاست که بلاگستان را زنده نگهداشته است
بیا اینجوری به قضیه نگاه کنیم که موفق نشدن هم یه جور موفق شدنه. اینجوری که مثلا: من موفق شدم قبول نشم یا موفق شدم رد بشم :))
پاسخ:
چیزایی که فعلا تو این دو هفته یاد گرفتم اسم چند تا سریال، نحوهٔ کار با کنترل تلویزیون، ماشین لباسشویی، هود! و تلفن خونه است. و نیز جای وسیلههای توی آشپزخونه (از جمله قابلمه، روغن، پیاز و سیبزمینی)، عادات غذایی خانواده (بابا پیاز خام نمیخوره مثلا :دی) و جالبتر از همهشون تا ده ده و نیم خوابیدن :|
پاسخ:
نگاهِ خوبتر از این اینه که اون ده دوازه نفری که قبول شدن، تواناییشون بیشتر از من بوده و برای این رشته مفیدترن و من احتمالا مأموریت مهمتر و خفنتر دیگهای برام تعیین شده.
البته خودمم هنوز نمیدونم چه مأموریتی :))
پاسخ:
نوش جونت، ولی میبینی صدام چقدر شکسته شده؟ داشتم با فایل پارسالی مقایسه میکردم انگار نه انگار همون متنو همون آدم میخونه. همین چند دیقه پیش به حنا میگفتم که چه شاد و پرانرژی بود صداش. من اگه داغون باشم این داغون بودنم تو صدام، پستام، قیافهم، رنگ لباسم، و حتی دستخطم نمود داره.
تازه اینو بعدِ شنیدن صدها آهنگ دوپس دوپسِ دالام دیمبولی و بندری خوندم مثلا حال و هوام عوض شه
پاسخ:
وبلاگ جدید و اسم جدید که ندارم. این اسم و آدرسو دوست دارم :)
الان این پست اون قسمت از جاده است تابلوی پایان فلان شهرو میبینیم، ولی هنوز به شهر بعدی نرسیدیم.
پاسخ:
متأسفانه من بیست ساله که فقط درس خوندم. کارهای دیگهای هم در کنارش انجام دادم، ولی کار اصلیم درس خوندن بوده.
بدبختی اینجاست دوستامم همه تهرانن و هیشکیو! مطلقا هیشکیو ندارم باهاش وقتمو بگذرونم :|
پاسخ:
من هیچ شکی مبنی بر دوباره شرکت کردن یا نکردنم ندارم. از اونجایی که با تمام توانم جلو رفتم و همهٔ انرژی و وقت و سرمایهمو صرف این آزمون کردم و نشد، سال بعد و سالهای بعد این تجربه رو تکرار نخواهم کرد. این رشته برای من تموم شد.
از بامی که پریدیم، پریدیم.
پاسخ:
دست بچهها درد نکنه. من که کاری نکردم. ولی لحنشون انقدر متفاوت بود که خودمم بعد نوشتن پست کیف کردم.
+ صدام به درد برنامههای غروب جمعه میخوره فقط :))
+ یه زمانی این چراغ هر روز چهار بار روشن میشد. باورت میشه آذر ۹۴، ۱۲۴ تا پست نوشته باشم؟! خودمم باورم نمیشه
پاسخ:
الان شما حرف منو تأیید کردی؟ یا لینکی چیزی فرستادین و نیومده؟
پاسخ:
نظر لطفته :) ولی همون طور که گفتم بیشتر به درد برنامههای غروب جمعه میخوره این صدا
پاسخ:
سلام :)
اون موقع که انگیزهی پست گذاشتن داشتم فرصت نبود، الان بیکارم و انگیزه ندارم. ایشالا یه کم حال و هوام عوض شه برای تکتک پستها مینویسم نظرمو. به جولیکم گفته بودم یه پست سبکشناسی بنویسم راجع به سبکها بگم
حسش نیست که نیست
+ تعریف از خود نباشه ها، ولی دیگه هیچ علمی نیست که من بهش علاقه داشتم و سرکی نکشیدم توش. از هنر و ادبیات و موسیقی و زبان تا علوم مهندسی و پزشکی و فلسفی و مذهبی. احساس میکنم ذهنم دیگه کشش نداره. خسته است. خستهام.
پاسخ:
خجالتم ندین بابا. من لامپم نیستم ستاره چیه :))
+ دوست مجازی و دوستِ راه دور زیاد دارم، ولی دوستی که باهم بریم رستورانی پارکی سینمایی جایی، نه. کسی که لیسانس و ارشدش یه شهر دیگه بوده طبیعیه تو شهر خودش دوستان کمی داشته باشه. سهیلام که شوهر کرد رفت. دوستان خانوادگیم هم طی سه سال گذشته ازدواج کردن و بچهدار شدن و حرف مشترکی نداریم باهم. حتی خیلی از دوستایی که تهران داشتم هم برگشتن شهر خودشون.
پاسخ:
آقا من تا تو رو میبینم ناخودآگاه تورنادو میشم :))
پاسخ:
در کل حضورمون تو این فضا برای همدیگه دلگرمی و انگیزه است برای موندن
پاسخ:
اصن این بیت شعار منه تو زندگیم
پاسخ:
پایاننامه رو همون مردادماه نوشتم و تمومه تقریبا. ولی دفاع نکردم هنوز
پاسخ:
ممنونم. در شرایط فعلی دیگه به دکترا فکر نمیکنم چه برسه به پسادکترا و پساپسدکترا. واقعا حس میکنم بیهوده است تلاش برای گرفتن صندلیای که نظر افراد (استاد) درش دخیله. ینی اگه یه بار دیگه این تجربه تکرار بشه با شناختی که از خودم داره عمراً بتونم بلند شم و به زندگی برگردم :))
پاسخ:
ممنونم :) انشاءالله سال بعد گرایشی که میخوای قبول بشی
پاسخ:
:) دیگه ما اینیم دیگه. اصن میخوای از این به بعد برم از این ور اون ور جمله بردارم باهاش پست بسازم :دی
+ عمر و محدودهٔ دید من به شخصه کوتاهتر و کوچیکتر از اینه بدونم افتادن یا نیفتادن کدوم اتفاق به صلاحم بوده یا نبوده. خدا هم که قربونش برم صبوووووور!
بعد جالبه خودشم میگه ما انسان را
هلوع آفریدیم. ینی بیتاب و کمطاقت :|
پاسخ:
سخت که نه، بیشتر شبیه چیدن پازل بود. پازلی که خودت طرح نهاییشو تعیین کنی ولی تیکههاشو یکی دیگه طرح زده باشه. هیجانانگیز بود :)
+ من هیچ وقت خرخون! به اون معنی که دنبال نمره باشم نبودم. عشقی درس میخوندم. همیشه اون قسمتهای بیشتر بدانید و برای مطالعه برام جذابیت داشتن تا متن کتاب. موقع امتحان از اون قسمتایی شروع میکردم به خوندن که قرار نبود تو امتحان بیاد :| چون فکر میکردم اونایی که قراره ازشون سوال بیادو همه میخونن و همه بلدن و ترجیح میدادم برم سراغ چیزایی که همه نمیرن سراغش. نمره هم مطرح نبود خیلی. در واقع وقتی دارم از مدرسه حرف میزنم، از چیزی فراتر از تعریف عام درس خوندن حرف میزنم. من با تقریب خوبی همهٔ زنگای تفریح تو کتابخونه بودم. چی میخوندم به نظرت؟ قانون و شفای ابنسینا :| مدینهٔ فاضلهٔ من یه همچین درس خوندنیه
پاسخ:
داره!
و دردم همینه که داره.
دانشجو بودن مزیتش اینه که متصلی به یه تیم و به یه شبکهٔ بزرگتر. تو این مملکت (و شاید بقیهٔ جاهای دنیا) اگه دانشجو نباشی، با تقریب خوبی نمیتونی از امکانات آموزشی بهرهمند بشی. امکانات آزمایشگاهی و ارتباط با اساتید به کنار. یه کتاب چیه آخه که ماهها برای دسترسی به کتاب دوندگی کنی. من پارسال و امسال که تبریز بودم، چون دانشجوی اینجا نبودم از کتابخونهٔ هیچ دانشگاهی توی شهر خودم نتونستم استفاده کنم. نه کتاب نه پایاننامه. داشتن و ندادن :| حتی تهران هم رفتم، فقط کتابخونهٔ فرهنگستان آغوشش رو به روی من گشود که دریغ از یه جلد از کتابایی که میخواستم. مجبور شدم به اسم دوستام از کتابخونهٔ شریف بگیرم. حالا اگه دانشجوی شریف نبودم یا دوست شریفی نداشتم باید قید خیلی از کتابا رو میزدم.
پاسخ:
این مارمولک اسمش آقا اخضره :))
یکی از همکلاسیای مدرسه، یه جامدادی به همین شکل داشت اسمشو گذاشته بودیم اخضر. به یاد اون این عکس پروفایلمه :دی
+ اون قسمت از مغزم که خیر و شرو تشخیص بده و خوشحال یا ناراحت بشه از کار افتاده رسماً
پاسخ:
نگوییم کلاژ :دی بگوییم تکهچسبانی :))
پاسخ:
:) بذار یه شعر میکسی هم برات بخونم:
شاعر میگه میازار موری که دانهکش است که جان دارد و جانم به قربانت ولی حالا چرا عاقل کند کاری که بازآید به کنعان غم مخور. کلبهٔ احزان شود روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خواستن توانستن است :|
پاسخ:
کتابای تخصصی، مخصوصا تخصصیهای رشتههای خاص برای مقطع دکتری همه جا پیدا نمیشه. چون خریدار نداره. تبریز با این همه دبدبه و کبکبه کتابفروشیهای بزرگ و زیادی نداره. نمایشگاه کتاب تهران هم رفتم و چند تاشو پیدا نکردم. خلاصه پارسال خیلی اذیت شدم سر همین کتابا. به همهٔ دانشجوهای فامیل سپرده بودم دنبال کتابای من باشن. تا کتابخونهٔ دانشگاه تبریزم رفتم. یکی از دانشکدهها داشت و نداد نگاه کنم حتی :)) جلوی چشمم بوداااا! کتابخونه مرکزیشم گفت یه مبلغی میگیریم و دو بار میتونی از امکانات ما استفاده کنی. گفتم دو بار در هفته؟ دو بار در ترم؟ دو بار در چی؟ گفت کلا دو بار تو عمرت :))
البته از این نظر که حق دانشجوهای اینجاست از امکانات استفاده کنن و من دانشجوشون نیستم، بهشون حق میدم ولی تو اون مقطع کسی اون کتابا رو نمیخواست جز من. حق کسی رو نمیخوردم واقعا.
فقط هم دانشگاه اینجوری نیست. زمان مدرسه، مدیر ما از تهران یه معلم المپیادی آورد. برای المپیاد ادبی. سال قبلش دوستم از مدرسهٔ ما انتقالی گرفت رفت فرهنگ که انسانی بخونه. اون معلم که اومد برای ما درس بده (ما که میگم، من و یکی دیگه از بچهها المپیادی بودیم فقط) مدیرمون اجازه نداد دوستم هم بیاد بشینه سر کلاس. گفت تو دیگه رفتی فرهنگ و اگه مدال و افتخاری هم کسب میکرد برای مدرسهٔ ما نبود. اجازه نداد بیاد از اطلاعات اون معلم استفاده کنه. مدرسهٔ فرهنگ هم برای اون دوستم و کلا المپیاد معلم نگرفت و اون دوستم خودش خوند. مدال طلا هم گرفت.
پاسخ:
یادم نیست کدوم پست بود، ولی اینو میدونم که تو پستهای سال ۹۵ بود که با ایشون ادبیات پاس کردیم:
شایدم این:
پاسخ:
:)) سپاس بیکران
این تکهچسبانی رو از فرهنگستان یاد نگرفتما. وقتی کودک بودم برنامهٔ کودک یه عمو فیضی داشت که کاردستی یاد میداد. منم هر روز میدیدم و کاردستیاشو درست میکردم. یه بخشش کلاژ یا تکهچسبانی بود. از اون یاد گرفتم
پاسخ:
هوراااااا پیدا کردم. تعریف غیرت تو همین لینک پست احوال دل گداخته است که بهت دادم. چند ثانیهٔ آخرشم صدای منه راجع به جغد پرسیدم :)))
اون شعر میکس هم نوش جونت :دی کپیش کن اصلا :))
پاسخ:
ممنونم :)
همیشه که نمیشه :) ولی تا وقتی زنده باشم و نت داشته باشم و بیان باشه سعی میکنم بنویسم
پاسخ:
سلام
ایشالا که مشکلت حل میشه عزیزم. سعی کن حرف مردم برات مهم نباشه. خودت مهمی. خودت باید از زندگیت راضی باشه. وگرنه اگه به حرف مردم باشه من خیلی شاد و موفقم. حال آنکه نظر خودم این نیست.
پاسخ:
مگه دیوانهام دوباره شروع کنم؟!!! حرفِ اون دختری که سومین بارش بود میومد مصاحبه رو سرلوحه قرار میدم و قید این رشته رو میزنم.
صدامم قابل شما رو نداره :) گوشاتون قشنگ میشنوه
پاسخ:
سلام :)
موبایلت اشتباه نکرده بود :)) وبلاگم از مردادماه بسته بود و از دسترس ملت خارج کرده بودم.
راستش اگه کار میکردم و سرم گرم بود انقدر این قبول نشدنه که به تبع اون علافی و بیکاریه اذیتم نمیکرد. یه کار فرهنگنویسی و یه کار اصطلاحنامهنویسی پیشنهاد داشتم که گفتم بمونه بعدِ نتایج. چون تهران بودن و من تهران نیستم و غیرحضوری هم نمیشه، از دستشون دادم. الان مونده اون پیکرهٔ گفتاری استادم، که نه خیلی وقتمو میگیره نه سرگرمم میکنه نه دستمزد داره.
پاسخ:
سلام :)
پیشنهادهای خوبیه. ولی با شناختی که از خودم دارم این حوزهٔ مطالعاتی به گروه خونی من نمیخوره. من همیشه از اینکه بدونم فلانی که بود و چه کرد فراری بودم. واقعا اینکه بدونم فلانی و بهمانی چه تفکراتی داشتن و الان چه تفکراتی دارن و کجای سفرهٔ انقلاب نشستن، حسی جز نفرت و حرص خوردن در من نمیانگیزن. مهم اینه که خودم که بودم و هستم و چه کردم و میکنم.
پیشنهاد دومتون هم جالبه ولی من حتی چهار قلِ قرآنم حفظ نیستم. چند وقت پیش تصمیم گرفتم اذان و اقامه رو حفظ کنم (البته هر چند وقت یه بار این تصمیمو میگیرم، ولی جامهٔ عمل نمیپوشونم) با کدِ ۴ بار اولی، بقیهاش ۲ بار میشه اذان و همهاش ۲ بار جز آخری که یکه میشه اقامه حفظ کردم :)) هر بارم کلی فکر میکنم ببینم چی ۴ بود چی ۲، چی ۱. خلاصه که خدا خودش معافم کرده از حفظ.
ولی جدی، به نظرم این مورد دوم آمادگی قلبی رو میطلبه. من اون سالی که حوزهٔ شریف ثبتنام کردم، با کلی ذوق و شوق و عشق دلم میخواست وارد این مباحث بشم. بعد از رد شدن تو مصاحبه، با اینکه چند جلسه مستمع آزاد رفتم نشستم سر کلاساش، ولی دیگه اون جاذبه رو برام نداشتن. ینی اون حال خوبی که موقع ثبتنام و حتی روز مصاحبهٔ حوزه داشتمو دیگه هیچ وقت تجربه نکردم و قیدشو زدم.
پاسخ:
سلام. ولی من خوشحال نیستم برگشتم :)) ولی خوشحالم که جماعتی رو خوشحال کردم :دی
نکتهٔ خوبی رو یادم انداختی. یادم نبود و بهش فکر میکنم.
پاسخ:
ناراحت نمیشم عزیزم :) همینجا بپرس راهنماییت کنم. چون وبلاگ نداری، مرگ من، این تن بمیره خصوصی نفرست که جوابتو بتونم بدم :))
یه سوال: تو مگه آیدی تلگراممو داری که تلگرامی ازم بپرسی؟!!!
پاسخ:
عههههههه تو اونی؟! شمارهتو دارم هنوز :دی ولی تو شمارهمو سیو نکردی. اتفاقا چند وقت پیش داشتم به اونایی که یه مدت بودن و غیبشون زد فکر میکردم و یاد تو هم افتادم. گفتم لابد بعد ازدواج سرت گرم زندگیه. نمیدونستم مهندس خانوم همون همکار سابقمونه.
الان خودم بهت پیام میدم :)
پاسخ:
ممنونم. به روی چشم :) ایشالا :)
پاسخ:
سلام :)
من انقدر که نوشتنم خوبه حرف زدنم خوب نیست. حرفهای هم نیستم اصلا. صدای حنانه کجا، صدای من کجا!
و جا داره یادی کنم از دوستم که تا پارسال فکر میکرد من اهل اصفهانم :|
و در پایان مجدداً از شما و دستاندرکاران پستهای من به جای تو، کمال تشکر را دارم.
پاسخ:
:)) ملت انقدر خوب نوشتن که بهنظرم زین پس من سوژهها رو بدم دوستان به جای من بنویسن :دی بعد من از هر کدوم یه جمله بردارم پستش کنم :|
میدونستی گرخیدن ترکیه؟ گرخما ینی نترس. گرخاخ ینی ترسو. گرخماخ ینی ترسیدن. گرخیدنو هم فکر کنم خودتون ساختید. البته
برخی معتقدند گریختن رو گرخیدن میگین
پاسخ:
علیالحساب میخواین همهتون فعلا روی این موضوع مانور بدین که دنبال کلاس آشپزی و شیرینیپزیام برای گذران اوقات علافیم :))
پاسخ:
وای نه تو رو خدا! از این هنرهایی که چیزای تزئینی درست میکنن از در و دیوار آویزون میکنن یا میذارن توی ویترین و روی طاقچه! متنفرم. چند تا از این شمعا رو دوستام برای تولدم گرفته بودن، همه رو گذاشتم تو کارتن بعد گذاشتم تهِ کمدم. شدیداً و عمیقاً معتقدم چیزی که میخری یا تولید میکنی باید بهکار بیاد و به یه دردی بخوره. شمع به چه دردی میخوره دقیقا آخه. ولی شیرینی و غذا رو میتونی بخوری :)) کلاس خیاطی هم خوبه. میتونی لباس بدوزی :|
برعکس خانوادهام که عاشششششق چیزای تزئینی و دکوریان، من دوست دارم خونه خلوت خلوت باشه. تلویزیونم نباشه حتی. عینهو سلمان فارسی که یه آفتابه داشت، یه قالیچه و دیگه؟
صبر کن برم روایتشو پیدا کنم دقیق بگم
هان. پیدا کردم: آفتابه و طشت و یادم رفت :|
برم دوباره نگاه کنم :|
آفتابه و کاسه و طشت. قالیچه هم نداشت :|
که خب امروزه با پیشرفت علم، دوش حموم و شیلنگ کار طشت و کاسه و آفتابه رو انجام میدن و به اونا هم نیازی نیست :)))
پاسخ:
:)) منم معمولا پستامو اینجوری مینوشتم که سر جلسهٔ امتحان، تو مترو، حین بستنِ در تاکسی و یا عبور از این ور جوب به اون ور جوب یه ایدهای، سوژهای چیزی به ذهنم میرسید و حالا یه جا گیر بیار کلیدواژههاتو یادداشت کن یادت نره. تو مرحلهٔ بعد اینا رو تبدیل به جمله میکردم. بعد سر فرصت تبدیل به بند یا پاراگراف میشدن. بعد سر فرصت بندهای مختلف در کنار هم قرار میگرفتن تا تشکیل پست احتمالیو بدن. هی متنو کم و زیاد میکردم اطلاعات اضافی و ناکافی به مخاطب ندم. یه روزم عکسای مربوطه رو ادیت میکردم. میدیدی یه هفته است دارم به عنوانش فکر میکنم. کلی تو آبلیمو و پیاز و زعفرون میخوابوندم که خلاصه خوش به دل مخاطب بشینه چرت و پرتام :|
باورم نمیشد حتی اون صفحهٔ سفیدِ بدون مطلب هم گاهی ده پونزده تا مخاطب آنلاین داشت. بعد من یه وقتایی فکر میکردم ملت دقیقا دارن چی کار میکنن پشت سیستم و خیره به این صفحه :)) هی دلم میخواست صفحه رو فعال کنم بگم پخخخخخخ :))) و الکی مثلا ترسوندمتون :|
مهمون در حد کوغاژی دوغانژ نمیدونم چقدر میشه ولی L'invité est un ami de Dieu :))))
پاسخ:
سلام :)
اصن به نظرم کل این پستا یه تعریف، پست توئی که وبلاگت قلبل از پست چالش من تعطیل بود و بهخاطر چالش من وبلاگتو افتتاح کردی یه طرف. شاید بزرگترین موفقیتم تو عرصهٔ وبلاگنویسی همین یه قلم کاری باشه که با وبلاگ تو و البته با وبلاگ خودکار بیکِ فاطمه کردم :دی
پاسخ:
اتفاقا همین الان از ثبتنام کلاس آشپزی میام :)
دانشبنیان استخدام شرکتهای خصوصی بود. نمیدونم کارایی که به من پیشنهاد شد اینجوری بودن یا کلا اینجوریه یا شهر من اینجوریه. دستمزدها به شدت پایین بود. بهشدت!!!
ینی مثلا فرض کن تدریس برای پیشدبستانی ماهی دویست تومن. حالا شانس من بود که نزدیک خونهمون بود. یه دختره دو تا بیآرتی عوض میکرد که بره و بیاد. ینی شصت تومن از دستمزدی که میگیره پول اتوبوسشه. هیچ مزایا و تعطیلی و مرخصی و بیمه و امکاناتی هم نداشت. ینی دریغ از آب جوش برای مربیا :|
مهندسی برق هم که هیچی. تو آزمونای استخدامی یا اثری ازش نیست، یا هست و فقط برای بعضی گرایشا هست، یا برای گرایش منم هست ولی تهرانه.
زبانشناسی هم تعریف نشده هنوز :)))
پاسخ:
مخِ مدیریتی من خوب کار میکنه. اگه چار تا رفیق پایه داشتم، یه شرکت میزدم.
پاسخ:
سلام. والا چهار جلسه ۹۰ تومن. هر جلسه سه ساعت :| مواد اولیهشم با خودت :|
حالا من برم یاد بگیرم. میام اینجا پست آشپزی میذارم به شماها هم یاد میدم. ولی رمزی میکنم پستامو :دی هزینهٔ دریافت رمزم نفری ۱۰۰۰ تومن. ۹۰ نفر پستمو بخونن، کافیه برام :)))
+ ولی مسئول ثبتنام خیلی بیسواد بود. ده بار ازش پرسیدم تئوریه کلاساتون؟ هی میگفت بله اینجا گاز هست، لوازم هست. میگفتم پس تئوری نیست دیگه. میگفت نه اینجا لوازم هست، تئوریه :|
آخرش گفتم مداد و کاغذ هم بیارم؟ گفت بیار :| گفتم پس تئوریه. گفت نه :|
سپاسگزاری رو هم با ذ نوشته بود :|
پاسخ:
اوه اوه نه. در این زمینه اصلا آبمون تو یه جوب نمیره. مدل فکر کردنمون به مسائل از بیخ و بن فرق داره باهم
پاسخ:
سلام. ممنونم :)
علوم شناختی
مریم
دانشبنیان اسم خفن و دهنپرکنی داره ولی همهٔ افرادش اتم نمیشکافن. تو لیست مشاغلش نگهبان و آشپز و انباردار و مسئول حملونقل و کلی کار دیگه بود که تحصیلات مورد نیازش دیپلم بود.
پاسخ:
:)) چه خوب. حالا درسته خودم این روزا خیلی تمایل و رغبتی به نوشتن ندارم، ولی تلاشمو میکنم بقیه رو تشویق کنم
پاسخ:
فکر کنم اون فرزانگان زمان ما با مال شما فرق داره. مدیر ما از اول مدیر ما بود. بعد از ما کلاً معلما و کارکنانش عوض شدن.
+ صدها رشته تو دفترچه بود.
پاسخ:
من مشاغل مرتبط با تولید و خدماتو بیشتر دوست دارم تا تجارت و خرید و فروش. ینی از بینِ چهار تا شغلِ بافندهٔ فرش، فروشندهٔ فرش، آموزش دهندهٔ نحوهٔ بافت فرش و سرمایهگذار بافت فرش، ترجیح میدم یا بافنده باشم یا آموزش دهنده. حتی اگه سرمایهگذار هم باشم، ترجیح میدم در کنارش بافنده یا آموزش دهنده هم باشم.
پاسخ:
همهٔ جملات اصلِ اصله. خودم حتی یه واو هم اضافه نکردم :))
پاسخ:
سلام :)
همهٔ محرم یه طرف، ظهر تاسوعاش که چهارتایی با امید و محمدرضا و پریسا میرفتیم از مامانبزرگ نگار آش میگرفتیم همونجا دم در میخوردیم و نمیبردیم خونه یه طرف. البته امسال یه نینی هم بغل پریساست :)
گفت پول همرات باشه که هر جلسه مواد اولیه بخری. برای مربی که قرار نیست مواد اولیه بخرم. لابد خودمم قراره درست کنم دیگه.
پاسخ:
سلام :)
ممنونم بابت راهنماییهاتون. حتما راجع به این موضوع بیشتر فکر میکنم
پاسخ:
آره موافقم اتفاقا بحث، دقیقا بحث لذت بردنه :)
مثل نگاه کردن به تابلوی نقاشی و قاب عکس
پاسخ:
کاش همهٔ اونایی که دلتنگشونیم به این زودی و آسونی برگردن...
لطفا برامون بمون و نرو ^_^