۱۳۶۸
توی حیاط مسجد دانشگاه سابقم نشسته بودم و آدمها و آجرها و کاشیها و درها و شیرهای کنار حوضو میشمردم. سری هم به دانشکده زده بودم و اسم استادهایی که عکسهاشونو زده بودن جلوی در، روی دیوار، مرور کرده بودم. بعضی از استادها جدید بودن. نمیشناختمشون. با نام کاربری و رمز یکی از ورودیها که خودش اینها رو بهم داده بود با وایفای دانشکده و آیپی شریف سری هم به وبلاگم زده بودم. یک زمانی دلخوشیم همین آیپی و چک کردن آماری بود که نشون میداد هنوز همدانشگاهیهام وبلاگم رو میخونن. سری هم به مریم زده بودم. گفته بودم میشینم سالن مطالعۀ دانشکده تا کارش تموم بشه و بیاد پیشم. اومد و رفتیم بالا ناهارشو برداشتیم که بریم باهم بخوریم. دستپخت مادرشوهرش بود. گفت توی دانشکده یک آشپزخانه درست کردن. آشپزخونهشون یک یخچال بود و ماکروفر و در. در واقع یک کمد دومتری بود که توش یخچال و ماکروفر گذاشته بودن. کلید آشپزخانه رو پیدا نمیکرد. یکییکی در اتاق دانشجوها رو میزد که کلید اونا رو بگیره. همینجوری دقّالباب میکرد و هی به در بسته میخورد و میرفت در بعدی. کمکم داشت میرسید به دری که چهار سال پیش با یک بشقاب کیک آمدم و به خوانندهای که توی آن اتاق بود کیک تولد وبلاگمو دادم. یک در مانده به اون در بالاخره کلید پیدا شد. درِ ظرفو برداشتیم و گذاشتیم توی ماکروفر. تا گرم بشه و مریم بره و دو تا قاشق بیاره تو این فاصلۀ دودقیقهای من درِظرفِقرمهسبزیبهدست ایستاده بودم و اون در بسته رو تماشا میکردم. بوی قرمهسبزی همۀ دانشکده رو برداشته بود. حالا توی حیاط زانوهامو بغل کرده بودم و تکیه داده بودم به دیوار سنگ قبر شهدای گمنام و میشمردم. روزها رو میشمردم. هفتهها و ماهها و سالها رو. از مرداد ۹۳ تا امروز، از تیر ۹۴ تا امروز، از مرداد ۹۴ تا امروز، از بهمن ۹۴ تا امروز، از اردیبهشت ۹۵ تا امروز. تا امروز، تا فردا، تا پسفردا، تا کی؟ شاید این شمردن رو هم یک روز کنار بذارم. هنوز تو فکر قرمهسبزی بودم. میشه منم یه روز دستپخت مادرشوهرمو بیارم بریم با مریم بشینیم شریف پلاس و قرمهسبزی بخوریم؟ بریز دور این فانتزیا رو. خسته نشدی از این همه خواستن و نشدن و نرسیدن؟ بریز دور. براشون قرآن خوندم. یک صفحه از جعبۀ نخواندهها برداشتم و خوندم و گذاشتم تو جعبۀ خواندهها. خیلی وقت نیست اینجا رو کشف کردم. اون موقع که دانشجوی این دانشگاه بودم ندیده بودم اینجا رو. شاید نبود اون موقع. شایدم بود و من دقت نکرده بودم. نسیم میگه بود. میگه حتی وقتی آورده بودنشون دعوا بود سر اینکه باشن یا نباشن. یک عده که نمیخواستن اینا اینجا باشن ریخته بودن سر رئیس دانشگاه و کتکش زده بودن. میگه اخبار هم نشون داده بود. رئیس دانشگاه گفته بود اینهایی که منو زدن دانشجوهای اینجا نبودن. به دخترهایی که آخر هفتهها میرن بهشت زهرا و عکس سنگ قبر شهدا رو استوری میکنن و از شهدا مینویسن فکر میکردم. چجوری ارتباط میگیرن باهاشون؟ من الان یه ساعته اینجا نشستم هیچ اتفاقی نیفتاده. چجوری با شهدا حرف میزنن؟ این صمیمیته از کجا میاد که برای من نمیاد؟ حالا اگه دعای عاقبتبهخیری باشه میشه ازشون خواست؛ ولی دیگه نمیشه ریز مسائل رو باهاشون در میون گذاشت. اتفاقاً خودم هم یکی از اون عکسها گرفته بودم، ولی جایی نداشتم که بذارم و نشون بدم و کسی رو هم نداشتم که براش بفرستم. چند سالی میشه که من برای خیلی از عکسهام و خیلی از نوشتههام کسی رو ندارم باهاش به اشتراک بذارم. صدای اذان از بلندگوها پخش شد. یکی از استادهام اومد تو حیاط و رفت داخل مسجد. هر چی فکر کردم اسم درسی که باهاش داشتم یادم نیومد. زانوهامو بغل کرده بودم و تکیه داده بودم به دیوار و فکر میکردم. به ریز مسائل فکر میکردم. همونها که نمیشه با کسی در میون گذاشت. هندزفری تو گوشم بود. پاوزش کرده بودم اذان تموم بشه. نشسته بودم همچنان. اذان تموم شد. نشسته بودم همچنان. توی سکوت. پسرا داشتن وضو میگرفتن. بلند شدم. این تبعیضو که اونا دارن با آب حوض وضو میگیرن و من باید برم وضوخانه رو کجای دلم بذارم؟ گذاشتم کنار بقیۀ تبعیضها. کنار اون تبعیضبزرگه که منو کشونده اینجا و نشونده توی حیاط. رفتم تو. گوشیمو گذاشتم توی کیفم و کیفمو گذاشتم روی صندلی. چادرمو انداختم روش. خیره شدم توی آینۀ وضوخانه، توی چشمام. پرسیدم کولی کنار آتش، رقص شبانهات کو؟ شادی چرا رمیده؟ آتش چرا فسرده؟ دو تا انگشت اشارهمو گذاشتم گوشههای لبم و کشیدم بالا. مشتمو پر آب کردم و پاشیدم روی صورتم. نماز شروع شده بود. با طمأنینه وضو گرفتم. در خالیترین حالت ممکن. حسی شبیه وقتی که هیچی بلد نیستی پای برگۀ امتحان بنویسی و سفید سفید تحویلش میدی. کیفمو برداشتم و چادرمو سر کردم. خودمو یه بار دیگه تو آینه نگاه کردم. صدامو کلفت کردم و گفتم «اخم نکن دختر». رفتم سمت جاکفشی. کفشامو در بیحوصلهترین حالت ممکن گذاشتم تو یکی از کمدا. درشو بستم و کلیدو برداشتم. رفتم تو و یه مهر برداشتم و خودمو رسوندم صف آخر. کلیدو انداختم کنار مهر و یادم اومد که شکسته است نمازم؛ مسافرم. اینجا دیگه شهر دانشجویی من نیست. نمازمو وصل کردم به رکعت سومشون. بعدِ تشهّد و سلام، خیره به مهر، هنوز همچنان دمغ، هنوز همچنان تو فکر، هنوز همچنان سکوت. تو فکر ریز مسائل بودم. همونها که نمیشه با کسی در میونش گذاشت. سراسر سکوت بودم. دیگه حتی با خدا هم در میون نمیذاشتم. خیره به مهر، داشتم تعداد اضلاع و مجموع زوایای داخلیش رو حساب میکردم. احساس میکردم منتظره چیزی بگم، چیزی بخوام. اما من همچنان تو حال خودم بودم. الکی مثلاً قهرم. هشت منهای دو ضربدر صدوهشتاد. فرمول مجموع زوایای داخلی هشتضلعی همین بود دیگه؟ شش هشت تا چهلوهشت تا. شش یک تا شش تا. با اون چهار میشه ده. نگاهم سُر خورد روی کلید. دستمو بردم جلو و آروم برش داشتم. منحنی محو و بیجانی نشست روی لبهام. برق زد چشمام. برقش چند میلیولت بود ولی برق بود. انحنای لبخندم بیشتر شد. پشت و رو کردم. آوردمش نزدیکتر، دقیق شدم. بردم دورتر، چرخوندم و دوباره گرفتم جلوی صورتم و رفتم تو فکر. فرشتۀ سمت چپی خودکارشو گذاشت لای دفتر خبط و خطاها و معصیتهام و دفترو بست. آروم زد روی شونهم و گفت چیه خب کلیده؛ کلید کمد کفشات. گرفتم سمتش گفتم یه نشونه است. ولی کاش این گوشه کمرنگ با مداد یه جوری که فقط خودم بتونم بخونم روز و ماهشم مینوشتین. فرشتۀ سمت راستی بالهاشو گرفت سمت آسمون و گفت خدایا رد داده این؛ خودت شفاش بده.