۱۴۱۸- قسم به شب، قسم به نور
قبلاً یه فرضیه در مورد خواب دیدن داشتم و اونم این بود که وقتی خاطرات روزانهمو مینویسم، شبا خواب میبینم. یا اینکه همیشه میبینم، چه خاطراتمو بنویسم چه ننویسم، ولی وقتی خاطراتمو مینویسم، خوابهام یادم میمونه. مستنداتی نداشتم که ثابتش کنم و تبدیلش کنم به نظریه، ولی مشاهده میکردم که تعداد و طول و تنوع پستای وبلاگم با تعداد و طول و تنوع خوابهایی که تو دفتر روزانهم ثبت میکنم رابطهٔ مستقیم داره. این شش ماهی هم که چیزی نمینوشتم، زیاد خواب نمیدیدم (یا میدیدم و یادم نمیموند). از شهریور که برگشتم به بلاگستان انتظار داشتم خوابهام هم برگردن، ولی من هنوز خواب نمیبینم (یا میبینم و یادم نمیمونه). این در حالیست که پیش از این هر ماه، میانگین، بیست شب خواب میدیدم و هر خواب هم شامل سه چهار موضوع متنوع بود. ینی در مجموع هر ماه هفتاد هشتاد تا خواب ثبت میکردم. ولی حالا نمیدونم چرا با اینکه روزانهنویسی رو از سر گرفتم ولی همچنان خبری از خواب نیست. باید دنبال متغیر دیگهای بگردم و مسئله رو با اون حل کنم.
شهریورماه سه چهار تا بیشتر خواب ندیدم و دوتاشو الان تعریف میکنم؛ یکیشم بمونه برای بعد. چند شب پیش (یا اگر بخوام دقیقتر بگم، چند روز پیش) خواب یکی از دوستان وبلاگیمو میدیدم. هر چند وقت یه بار خواب دوستانمو میبینم و عجیب نبود که این بار هم دلنیا رو میدیدم. خوابم یه خواب خیلی معمولی بود. خواب میدیدم دلنیا اومده تبریز. حالا نمیدونم برای دیدن من اومده بود یا کار داشت. خوابم از اون سکانسی شروع شد که اومده بود سر کوچه و منم سر کوچهمون بودم ببینمش. داشتیم میرفتیم بگردیم. انگار بدون آمادگی قبلی بود این دیدار. بهش گفتم من کیف و گوشیمو برنداشتم و به مامانم هم نگفتم میرم بیرون. همونجا سر کوچه زنگ زدم (نمیدونم با چی زنگ زدم) به مامانم که بهش بگم میرم بیرون. گفتم با یکی از دوستام میرم دانشگاه و کار دارم. انگار زنگ زده بودم به آیفون خونه. گفت درو باز کنم برات؟ گفتم نه، دارم میرم. بعد نمیدونم باز کرد یا نه ولی به دلنیا گفتم بذار برم چک کنم که یه وقت درو باز نکرده باشه و باز بمونه. ما سر کوچه بودیم و صدای باز شدن در پارکینگ رو هم میشنیدم از پشت تلفن و با خودم فکر میکردم کسی که داره از پارکینگ رد میشه حتماً میبنده در خونه رو. ولی مطمئن نبودم. دیگه نمیدونم با موضوع باز موندن در چه کردم، ولی این سکانس تموم شد و داشتیم باهم میرفتیم تو خیابون. کوچه پر سگ بود. خیلی زیاد بودن و من بهشدت میترسیدم. پنج شش تاشون تو ورودی خیابون بودن و باید از کنارشون عبور میکردیم. وارد خیابون که شدیم تو فضای تهران بودیم. بهش گفتم من کیف پول همرام نیست مهمونت کنم. بریم بستنی بخوریم ولی مهمون تو. یه بستنی هزارتومنی مدّنظرم بود که زیاد به خرج نیفته. وقتی کسی قراره مهمونم کنه چیز گرون پیشنهاد نمیدم و انگار تو خواب هم این اخلاقو دارم. وارد رستورانی شدیم که گویا رستوران شریف بود. چون شریفیا توش بودن. من دیدم دلنیا دو تا رسید غذا دستشه و گویا قبل از اینکه بیاد سر کوچهمون، غذاها رو سفارش داده و حالا غذاها آماده بودن و داشت میگرفت. تو اون حین رفتم بیرون و الهام و یکی دیگه از دخترا که الان یادم نیست کی بود رو دیدم. داشتن باهم صحبت میکردن. پریدم وسط حرفشون و تعارف کردم بیان باهم باشیم و قبول کردن. چهارتایی نشسته بودیم دور یه میز که سعید، یکی از سالپایینیها که الان اون ور آبه، اومد غذا بگیره. نمیدونم چرا تعجب نکردم که ایرانه. متوجه حضورم هم نشد. یا شد و چون جمع دخترونه بود سلام نداد. میخواستم به دلنیا بگم این همون سعیده که چند بار تو وبلاگم به اسم سعید ۹۰ای تگ کردم. رفتم جلو و سلام و احوالپرسی کردم باهاش. راجع به دکترا و رتبهم پرسید. بعد صحبتمون حول همین محور و مصاحبه پیش رفت.
چون شب دیر خوابیده بودم و صبح خیلی زود بیدار شده بودم، هشت دوباره خوابیدم تا یازدهونیم. این خوابو تو همین فاصلهٔ هشت تا یازدهونیم دیدم. بیدار که شدم، نوشتمش و برای دلنیا کامنت گذاشتم که چنین خوابی دیدم. یه خواب خیلی معمولی بود و انتظار نداشتم کرک و پرش بریزه. ولی کرک و پرش ریخت و با جوابی که بهم داد کرک و پر منم ریخت. الان هر دو بیکرکوپریم. چراکه اونم اون ساعت خواب منو دیده بود. جوابش:
«کرک و پرم داره میریزه. الان لپتاپ رو باز کرده و شاکیام که چرا خوابم تموم شده. یه بار ساعت ده نصفه از خواب بیدار شدم ولی بهزور نذاشتم کامل هوشیار شم تا بقیۀ خوابمو ببینم و دیدم! ینی تا پنج دقیقه پیش من در حال خواب دیدن بودم. و منم خیلی وقته خواب طولانی و واضح نداشتم. الانم اومدم برات خوابمو بنویسم ولی دیدم نظر و ستارۀ روشن دارم، اونا رو خاموش کردم و رفرش کردم دیدم خودت کامنت دادی. خوابم چی بود؟ شب بود و داشتم یه سری کوچه خیابون رو میدویدم. این وسطا یه سر به ساختمونا میزدم و انگار چیزی که دنبالش بودم رو توشون پیدا نمیکردم و بعد باز هم میدویدم. یه جایی انگار رسیدم به یه ساختمون و رو پلههای روبهروش نشستم. یه دختری اومد بیرون با تونیک قرمز و شلوار مشکی و رژ قرمز و اینا. دیدم تویی که! حالا ساختمونه که روبهروش بودم کجا بود؟ دانشکدۀ... دانشگاه... بود. تعارف کردی بیا بریم تو خونهمون و گفتم اینجا که خونۀ ماست، خونۀ شما نیست، خونۀ شما شریفه. رفتی تو و برام چایی آوردی رو همون پلههای روبهروش نشستیم. نمیدونم داشتیم چی میگفتیم. فقط صدای پچپچ و وزوز میشنیدم. و اینکه فکر کنم من داشتم گریه میکردم. یه جایی سرمو آوردم بالا و دیدم آسمون پرستارهست و رنگ شب سیاه نیست، سورمهایه. گفتم قسم به نور و بعدش بیدار شدم.».
پ.ن۱: یه تونیک قرمز دارم که روش عکس جغده. چند سال پیش عکسشو برای دلنیا فرستاده بودم. لابد اون تو ذهنش مونده که منو با یه همچین شمایلی دیده تو خواب. اسم دانشکده و دانشگاهشو هم بهصلاحدید خودم سهنقطه کردم.
پ.ن۲: چند شب پیشم خواب میدیدم یکی کامنت گذاشته که «چرا کامنتا بستهست و کی باز میشه؟». جواب داده بودم که مگه دلیلشو نگفتم بهتون؟ مگه نگفتم تا کی؟ چرا پستامو دقیق نمیخونید و چیزی که قبلاً توضیح دادمو دوباره میپرسید؟ چون که وقت پاسخگویی ندارم، چون که نمیخوام کسی راجع به کارام نظر بده، چون که سردرگم و آشفتهام، چون که با هیچ کسم میل سخن نیست. پس به قول تَتَل «بذار تو حال خودم باشم» (خواستم لینک دانلودشم بدم؛ تو گوگل زدم دانلودِ بذار تو حال خودم باشم. نوشت آیا منظور شما بزار تو حال خودم باشمه؟ انقدر این گذاشتن رو با ز نوشتید که گوگلم فکر میکنه بزار درسته :| بذار، بگذار، گذاشتن. تا فردا دویست بار از روش بنویسید ملکهٔ ذهنتون بشه که بذار با ز نیست. با تشکر).
یک چنین حالی دارم: