۱۲۸۶- سفرنامه (قسمت چهارم: امیرکبیر، انقلاب)
۲۱. شنبه که رسیدم تهران ۴۶ کیلو بودم. تا دوشنبه انقدر دوندگی کرده بودم که یه کیلو کم کردم و شدم ۴۵. چهارشنبه موقع برگشتن، تو خونۀ دخترخاله خودمو وزن کردم دیدم ۴۴ام. دخترخاله گفت بمون یه چند روزم. گفتم اگه با همین شیب ادامه بدم چیزی ازم نمیمونه. باید برگردم تبریز تا تموم نشدم.
۲۲. یکشنبه ظهر کارم تو فرهنگستان تموم شد. برگشتنی صدای اذان از مسجد باغموزه میومد. نماز ظهرمو اونجا خوندم. دو نفر بیشتر نبودیم تو قسمت خانوما و نماز منم شکسته بود. یادمه مشهد که بودیم خادما میگفتن اونایی که نمازشون شکسته است ردیف اول نشینن. نمیدونستم چی کار کنم. برم پشت سر یه نفر وایسم میشه؟ یه نفر میشه صف تشکیل بده؟ نماز ظهرو ردیف اول خوندم. بعد دو تا خانوم دیگه اومدن و برای نماز بعدی رفتم عقب. اون روز تا غروب شریف بودم و هم با استادهای اونجا کار داشتم، هم با بچهها دورهمی داشتیم. نماز مغربمونم همونجا تو مسجد شریف خوندیم. بعد باید میرفتم انقلاب. وقتی میرم تهران انقدر که سر من شلوغه، رئیس جمهور تو سفرای استانیش انقدر سرش شلوغ نیست. با سحر انقلاب قرار گذاشته بودم.
۲۳. داشتیم سلفی میگرفتیم و منم دوربینو نگاه میکردم و منتظر یک دو سۀ سحر بودم که یهو جیغ زدم این چیه سحر؟!!! دوربینو تنظیم کرده بود روی آرایش! لبامو قرمز کرده بود در حد لعل دلبر! یه ردیف مژه هم گذاشته بود به انضمام مقداری سایه و خط چشم. ابروهامم قهوهای و نازک :| بعد میگفت تو رو خدا ببین چه خوشگل شدی؟ :| از سال اول کارشناسی سحرو میشناسم و دوستم باهاش و خونهش هم رفتم. کم پیش میاد خونهٔ کسی برم من. اولین تولدی که تهران گرفتم، ینی تولد ۱۹ سالگیم سحر هم دعوت بود. یادمه منو کشید یه گوشه و گفت نسرین تو رو خدا بیا این رژو بزن تولد توئه ناسلامتی :)) ینی همه آرایش کرده بودن جز من :)) منم گفتم بابا من همینجوریشم خوشگلم. به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را؟ :دی هشت ساله این بنده خدا در تلاشه منو در عالم واقع آرایش کنه و حالا دست به دامن فوتوشاپ شده بود. گفتم حالا یه دونه سادهشو بذار بگیریم بعد هر بلایی خواستی سر عکسم بیار :| این اون عکس ساده است. خدایی روی زیبا را به مشاطه چه حاجت؟ [روی سنگ قبرم بنویسید از بالا بودن مقدار اعتماد به نفسی که در خونش بود مرد :|]
۲۴. اون جوشو میبینین؟ همچین که نیت کردم میخوام برم تهران عالم و آدمو ببینم درومد. بعد هر چی سعی میکردم مخاطبم تو زاویهای بشینه که نیمرخِ سالمم رو ببینه، چینش صندلیا تو دیدارهام بهگونهای بود که نمیشد. هر روزم تو خیابون یه دوربین و یه میکروفن جلوم ظاهر میشد که باهام مصاحبه کنه. یکیشون از برنامۀ کاملاً دخترونه مصدع اوقاتم شده بود و خب من اصن نمیدونم این برنامه چیه و کی و کجا پخش میشه. آستینامم یه کم کثیفه میدونم. دیگه به بزرگی خودتون ببخشید که صبح تا شب تنم بود و رنگشم روشنه و زود کثیف میشه. اونجا هم فروشگاه کتاب سورۀ مهره. طالبی و موز (طالبی و موز باهم نه ها، طالبی جدا، موز هم جدا :|) ش خوشمزه است. هر موقع رفتین اونجا، به یاد من اینا رو سفارش بدین. نوشیدنیای مورد علاقهمه.
+ دوباره بخوانید: nebula.blog.ir/post/1057
۲۵. سحر یه گربه به اسم لوسیانا داره. برگشتنی براش بالش کوچولوی قلبی خرید :| میگه گربهها اندازۀ بچۀ دوساله درک و شعور دارن :| نمیدونم به خاطر حس ترسم از حیواناته یا به خاطر حس انساندوستیمه که نمیفهمم این کارا رو. من اگه پولم اضافی بیاد، میرم برای یه آدم شیر میخرم میدم بخوره نه گربه :| و اگه بازم پولم اضافی اومد میریزم به حساب این خیریهها که برای درمان یه آدم خرج بشه نه که ببرم گربه رو یه هفته تو بیمارستان بستری کنم چون تب کرده :| :))) تب که خوبه، یه بار داشت بهم میگفت چشمای گربهم ضعیف شده :| نمیفهمم به خدا :| نمیفهمم :| حالا کم هم نیست دور و برم از این اقشار و خب خیلی نمیتونم غر بزنم که این چه کاریه.
۲۶. دانشگاه امیرکبیر؛ دوشنبه ظهر، با الهام. صبش با غزاله قرار داشتم. ظهر با الهام. عصرش دانشگاه الزهرا با هانیه. شب دوباره امیرکبیر با الهام. ینی هر جوری فکر میکنم سرم از سر رئیس جمهور تو سفرهای استانی شلوغتره. دیگه نگم اونا سوغاتیای مشهده و هر جا میرفتم هر کیو ببینم یه بسته رهتوشه هم با خودم میبردم براش. اون جغدم میبینین رو تقویمم؟ الهام برام خریده :) لوبیاپلو هم جزو غذاهای مورد علاقهمه. کلاً هرچیپلو رو به چلو با هرچی ترجیح میدم. پلو اونه که رنگش اینجوری قاطی پاتیه و خورشت توشه و چلو اونه که برنج سفید و خالیه.
۲۷. غزاله همرشتهای امینه است و امینه معرفیش کرده بود. برای مدلسازی پایاننامهم، نیاز به نرمافزار وِنسیم داشتم و پنج سالی میشه که با این نرمافزار کار نکردم و میخواستم یکی آموختههامو دوباره یادم بندازه. امینه غزاله رو معرفی کرد و باهاش مترو قرار گذاشتم و باهم رفتیم امیرکبیر و اونجا یه نیم ساعت یه ساعتی باهم بودیم. اتفاقات بامزهای اونجا برامون افتاد. وارد دانشکدهشون که شدیم همۀ کلاسا پر بود. از نگهبانشون خواست در یکی از کلاسای خالی رو باز کنه ما دو تا بریم بشینیم اونجا. رفتیم و نشستیم و بعد سه تا پسر که یکیشون قد بسیار درازی داشت و یکیش حلقه داشت و متأهل بود و یکیشم اسمش حسین بود و اونم دراز بود اومدن تو و با غزاله احوالپرسی کردن و فهمیدم همکلاسیان. همهشون اون روز ارائه داشتن. همگروه بودن در واقع. منم خودمو معرفی کردم و کارمو توضیح دادم و از پایاننامهم گفتم و از رشتههام و اونا هم از ارائۀ اون روزشون گفتن. رشتهشون مدیریت بود و موضوع ارائهشون انقلاب بود. داشتیم حرفای سیاسی میزدیم که یهو نگهبانه اومد بهشون گفت شما اینجا چی کار میکنین؟ چه معنی داره دو تا دختر و سه تا پسر یه جا باشن و بیرونشون کرد :)) غزاله هم برگشت به نگهبان گفت آقا اینکه خودش زن داره، اون یکی هم اصن خطری نداره و اینم که حسینه. در هم که بازه. همهمونم که کتاب و لپتاپ جلومونه. وای ینی یه جوری جدی داشت اینا رو به نگهبان میگفت که نتونستم جلوی خندهمو بگیرم :)) خلاصه بیرونشون کرد و بعداً که یه دختره هم به ما ملحق شد، گذاشت اونا هم بیان تو. کارم که تموم شد، منتظر الهام بودم که بیاد دنبالم و ببردم دانشکدۀ مهندسی پزشکی. نمیشناختم خودم. تو اون فاصله که بیکار بودم و منتظر الهام، بچهها داشتن خودشونو برای ارائه آماده میکردن. اون پسره که اسمش حسین بود گفت بچهها آخرِ ارائهمون این شعار ترکی رو هم بگیم که آذریابجان دایاخدی انقلابا اویاخدی. یهو برگشتم سمتش. گفت ای وای! شما ترکی؟ گفتم آره. گفت ای وای! حرف بدی زدم؟ گفتم نه :))) حرف بدی نزدین. اشتباه گفتین. باید بگین آذربایجان اویاخدی، انقلابا دایاخدی. ینی آذربایجان بیداره و تکیهگاه انقلابه و وایستاده پای انقلاب. بعد رفتم نشستم صندلی کناریش و گفتم میشه ببینم پاورپوینتتون رو؟ اونم همونجا یه دور ارائهشو برام ارائه داد. خیلی خوب بود. خیلی وقت بود یه همچین فضای مختلط و البته سالمی! رو تجربه نکرده بودم. خوش گذشت و کلی چیز میز یاد گرفتم و یادشون دادم.
۲۸. دو تا مدرسه روبهروی دانشکدهشون بود اسمشون مدرسۀ گیو و مدرسۀ گشتاسپ بود. خوشم اومد.
۲۹. در راستای حواسپرتی و اشتباه پیاده شدن و اشتباه سوار شدنام، یه جا اشتباهی از این قسمتِ متروی انقلاب اومدم بیرون. پایاننامه و مقاله و اینا خرید و فروش میشه اینجا. یادم اومد آخرین باری که اینجا و این کوچه اومده بودم و از جلوی این بستنیفروشیه رد شده بودم ترم اول کارشناسی بودم. اون روز که با مریم و مهسا قرار داشتم و گفتن بیا بریم شیرینی لپتاپتو بده بهمون بردمشون این بستنیفروشیه و اون موقع که بلیت قطار چهار هزار تومن بود، براشون بستنی هشتصد تومنی خریدم. الان همون بلیت پنجاه هزار تومنه و بستنی اون روز معادل با بستنی ده هزار تومنیِ امروزه :)) (ضمن اشاره به این نکته که قیمت همون لپتاپ یه تومنی الان ده تومن شده، جا داشت یه خاک بر سر مسئولین اقتصادی کشور هم بگم که کظم غیظ میکنم نمیگم و ارجاعتون میدم به عکس پست ماکسیمیلیانوسِ لافکا :دی)
۳۰. گفتم لافکا، یاد این کتابی که تو پست ماکسیمیلیانوسش معرفی کرده افتادم. انقلابو زیرورو کردم و این کتابو پیدا نکردم. تصمیم داشتم بخرمش و امضا کنم و بذارمش تو همون کتابفروشیه و کامنت بذارم بره بگیردش و همینجوری الکی یه یادگاری از ما داشته باشه؛ ولی خب از هر کی و هر کجا پرسیدم گفتن نداریم. فرصت هم نکردم برم انتشارات نیاز دانش رو پیدا کنم ببینم کجاست و از اونجا بگیرم. حالا شما نرین پیداش کنین دو تا بخرین امضا کنین برامون کامنت بذارین بریم بگیریم :))