716- و به کوتاهی آن لحظهی شادی که گذشت؛ غصه هم میگذرد...
24 بهمن 94 - عرشه - دانشکده برق
دیروز حدودای 10 از خوابگاه کنونی راه افتادم سمت دانشگاه سابق
حال روحیم خییییییییییلی بد بود که از پستهای شب قبلشم میشد حدس زد
و اگه رودروایسی نداشتم با بچهها زنگ میزدم قرار و مدار تولد رو کنسل میکردم و
سراغ کیکم نمیرفتم اصلاً
تو مترو بودم که مسئول آموزش زنگ زد و نمره امتحانای ترم پیشو اعلام کرد و
با بیستِ عربی یه لبخند نصفه نیمهای اومد رو لبام ولی خب هنوز پاهام نایِ رفتن نداشت
با همهی دوستام یه ساعت معین و یه جای معین قرار نداشتم
چون دوستام هیچ وقت هیچ اشتراکی باهم نداشتن که یه جا جمعشون کنم
اولین کسی که قرار بود ببینمش الهام بود
ویراستار این وبلاگ و کسی که با تقریب خوبی همهی فصول وبلاگمو خونده و با دقت هم خونده!!!
ینی یه ویرگولم اشتباه بذارم تذکر میده و عاشقم ینی!
و قرار بود باهم بریم کیکو تحویل بگیریم
وقتی رسیدم دانشگاه، الهام سالن مطالعه دانشکده برق بود و من سمت درِ انرژی
داشتم میرفتم دانشکده که جلوی سلف و مرکز معارف یکی از خوانندگان وبلاگمو دیدم
برای اینکه رو در رو نشیم مسیرمو کاملاً طبیعیطور! کج کردم سمت دانشکده مهندسی شیمی
ولی خب ایشون متوجه شده بودن که من راهمو کج کردم!
ینی بعداً خودشون بهم گفتن
و البته ایشون تاکنون منو ندیده بودن به واقع!
و در ادامه خواهید دید که چگونه یهویی بُرقَع از رخ برفکندم و براشون کیک بردم!!!
دومین کسی که قرار بود ببینمش دکتر ن. استاد کنترل خطیم بود که
درس ایشونم با 13 پاس کردم؛ ولی خب این 13 کجا، سیزدهِ تاریخ زبان کجا!
دکتر ف. استاد اس اس دی و بیوسنسورمم دیدیم و
دکتر ن. نبود و یه چرخی تو دانشکده زدیم و رفتیم سراغ کیک (با الهام)
و بنده صبحانه و ناهار و حتی شب قبلش شام هم نخورده بودم و از الهام خواستم برام شکلات بخره
و این شکلات هدیه تولد وبلاگم بود به واقع :دی
روبهروی ساختمان ابنسینا
اسم آقای شیرینی فروش شاهین بود
ینی همکارش صداش کرد که شاهین بیا کیک جغدی این خانومو بده و اونجا بود که اسمشو فهمیدم
و البته مهم هم نیست به واقع!
فقط یاد همسایه روبهرویی دوران کودکیم افتادم که دو تا پسر بودن به اسم شاهین و رامین و
باباشون پلیس بود
کیکو گرفتیم و الهام دیرش شده بود و باید میرفت دنبال اَخَویش
باهم رفتیم خوابگاه سابق و من کیکو گذاشتم نگهبانی و با الهام تا دم مترو رفتم و
الهام رفت و من برگشتم خوابگاه سابق و کیکو برداشتم و پیش به سوی دانشگاه سابق
سومین کسی که قرار بود ببینمش میم. بود
میم. دو سه سال پیش از طریق گوگل کشفم کرده بود و بعداً فهمیدیم همکلاسی هستیم
و البته ایشون سال پایینی بودن
اسمس دادم کجایی و بیرون دانشگاه بود و داشت میومد سلف
گفت باتری گوشیم کمه و ممکنه خاموش بشه
گفتم میام جلوی درِ انرژی و
وقتی رسیدم جلوی دانشکده شیمی، اسمس داد که جلوی کتابخونهام و
جلوی کتابخونه همو دیدیم
البته تا من برسم یه پسره رفت باهاش احوالپرسی کنه و کمی تعلل کردم (از معطلی میاد فکر کنم)
املای تعلل رو شک دارم
پلیز ویت... برم چک کنم
آره درسته! تعلل ینی درنگ کردن!
درنگ کردم تا پسره بره و رفت و
میم. رو بعد از ماهها دیدم
و از اونجایی که مدیریت چادر و کیف و کیک سخت بود، زحمت جعبهی کیک رو تا تعاونی ایشون کشیدند
و خب چون دو روز پیش تولد خودش بود ملت فکر میکردن کیک خودشه
قرار بود ظرف یه بار مصرف بگیرم و
رفتیم تعاونی و گرفتم و
میخواستم بگم میم. حساب کنه که کادوی تولد وبلاگم محسوب بشه ولی خب روم نشد به واقع!
الهام انقدر دوست داره این به واقع گفتنامو که هی دوست دارم بگم به واقع!
چهارمین عنصر دعوت شده به مراسم، جناب الف.، حضرت صاحبِ ماکسیمم تگِ فصل2 بود
این یکیو دیگه خییییییییییییلی وقت بود ندیده بودم
انتظار داشتم پیر شده باشه و عصا به دست ببینمش!!!
گفت دندونپزشکیه و ایشونم مثل من نصف عمرشونو سر کلاس بودن و در حال نوشتن جزوه و
نصف دیگهش دندونپزشکی
با میم. و جعبه کیک و ظروف یه بار مصرف رفتیم دانشکده و
میم. همکف دانشکده رفقاشو دید و مشغول احوالپرسی بود و
بهش گفتم میرم سالن مطالعه و احوالپرسیش که تموم شد با الف. بره عرشه تا منم بیام
سالن مطالعه آناهیتا رو دیدم و ازش خواستم چند تا عکس ازم بگیره و
کیکو برداشتم و رفتم عرشه
الف.، یک و نیم با دکتر صاد فیلتر داشت و به خاطر دندونش قرار شد بعداً بیاد کیکشو ببره
ولی یه کوچولو از خامهشو خورد و
موقع بریدن کیک، من: این روبانشو بردارم؟
الف.: آره فکر نکنم قابل هضم باشه
میم.: شمع نداری؛ نه؟
من: خط کش!!!
الف.: :دی
من: به خاطر این خط کش دو هفته ظرفای خونه رو شستم! نخند!!!
اون قسمت شباهنگ رو برش دادیم که برسد به دست کسی که این اسمو برای وبلاگم پیشنهاد داده
و مورد قبول واقع شده!
ینی بنده خدای شماره1
جعبه کیکو گذاشتم سالن مطالعه و
با میم. رفتیم طبقه 4 تا طی یک حرکت انتحاری و فوقِ سورپرایزانه بنده خدای شماره 1 رو خوشحال کنیم!
من پشت ستون اختفا کردم و از میم. خواستم بره اون بنده خدارو به بهانهای درسی بکشونه بیرون
خودم عمراً نمیتونستم برم همچین کاری بکنم
و این حرکتم رو مدیون حضور میم. هستم!
یه درصد فکر کن من کیک به دست برم درِ اتاقِ یه دانشجو دکترارو بزنم بگم بیا برات کیک آوردم!
تازه همکاراشم تو اتاقش بودن و اصن نمیشد
نکته قابل تامل اینجاست که بنده تو عرشه با الف. و میم. سلفی میگیرم
اون وقت اونجا سرمم بلند نکردم ببینم این بنده خدا چه شکلیه دقیقاً :دی
میم.
الف.
سپس با میم. رفتیم سالن مطالعه و کیکو برداشتیم و من رفتم نشستم تو عرشه منتظر نگار و مریم و نرگس
میم. هم رفت پیِ کارش!
تو آسانسور، من خطاب به میم.: کاش امروز دکتر میم. رو نبینم!!!
آقا همین که این جملهی وامونده از دهان مبارک بنده خارج شد،
دکتر میم. و ف. و دو تا دکتر دیگه وارد آسانسور شدن و
هیچی دیگه!
اتفاقاً صبم به الهام میگفتم امروز سر کار نرفتم و
به رئیسم که استاد کامپیوتر اینجاست گفتم کار مهم دارم و
همین که اینو گفتم، دیدم رئیس محترم داره میاد سمت ما و :دی
تو عرشه نشسته بودم که آرزو رو دیدم و ایشان هم در جریان وبلاگم هست!
کلاً همهی همکلاسیام در جریان وبلاگم هستن به واقع
بعدش مریم اومد و نرگس و نگار همزمان رسیدن و کیکو برداشتیم رفتیم سالن مطالعه
مریم نسکافه مهمونمون کرد و از اونجایی که لیوان نداشتیم،
نگار هم لیواناشو مهمونمون کرد
هزینه خرید یک عدد ظرف یه بار مصرف رو هم متقبل شد که برای هماتاقیامم کیک بیارم
و اینارم هدیه تولد وبلاگم محسوب کردیم
و آرزو همون لحظه که منو دید اشاره کرد به روسریم و
خاطره پیارسال که یه بار یهویی بهم گفته بود "کصافط عجب رنگی داره" تجدید شد
الهام هم بعداً اسمس داد و خاطر نشان کرد که رنگ روسریمو لایک میکنه!
منم تشکر کردم و گفتم چشماشون خوشگل میبینه!
نرگس و آرزو کلاس داشتن و رفتن و من و مریم رفتیم آزمایشگاه مخابرات و
منتظر الهام و الف.
الهام قرار بود اخویشو ببره کلاس زبان و دوباره بیاد دانشگاه و با ع. اومد
ع. مثل میم. 90ایه، ینی سال پایینی و الهام 88ایه (ینی سال بالایی)
همهی اینایی که دارم در موردشون حرف میزنم، عکسشون تو پروفایلم هست
الف. هم اسمس داد که دارم مهمون میارم با خودم و
منم اول فکر کردم خانومشه و زهی خیال باطل
مهمون مورد نظر لیلا بود که بیخیال دیگه لیلا رو نمیتونم توضیح بدم و
نیومد البته!
کیکو گذاشته بودم تو یخچال آزمایشگاه و
الهام و ع. و الف. اومدن و رفتن عرشه و منم کیکو از تو یخچال برداشتم رفتم اونجا
ینی از صبح این جعبه دستم بود و از این ور به اون ور منتقلش میکردم به واقع
الهام سریع کیکشو خورد و رفت دنبال اَخویش که ببره خونه
کلاس نگار تموم شد و رفت آزمایشگاه پیش مریم و
من و ع. و الف. تو عرشه نشسته بودیم و
غیبتِ بابابزرگِ نوهی مقام معظم رهبری رو میکردیم
نقطه اوج ماجرا اونجایی بود که یکی از پسرای همدورهایم که من با این بشر یه درس مشترک داشتم و
فقط هم یه درس مشترک داشتم
و به جز اون یه باری که ازم جزوه خواسته بود تاکنون باهاش همکلام هم نشده بودم،
داشت از اونجا رد میشد و اومد و با سلام و صلوات بر محمد و خاندان پاکش پرسید چه خبر از زبانشناسی؟
ینی میخواستم خودمو از همون عرشه بندازم پایین مغزم منهدم بشه به واقع
حالا کجاشو دیدی؟
از همون 8 سال پیش و از همون پست اول تا حالا، پدر و مادرم در جریان پستای من هستن
و اون موقع که فیس بوک داشتم و لینک پستامو اونجا شیر میکردم، معلمام و فک و فامیلم لایک میکردن و میشه نتیجه گرفت که حتی اگه نخونن هم آدرس وبلاگمو دارن. یه سریاشون چند بار کامنت هم گذاشتن و فیدبک هم دادن؛ مثل دوست بابا!!! که عمو صداش میکنم و حتی آدمایی که چند ساعت تو قطار یا اتوبوس باهم بودیم و دوست شدیم هم آدرس اینجا رو دارن! و نیز فامیلهای دوری مثل نوهی دخترخالهی مامانبزرگ و نوهی پسرعمهی بابابزرگ و حتی چند وقت پیش عروسی خواهر مریم، مامان عروس برگشت وسط مجلس گفت نسرین وبلاگتو میخونیماااا
و این نشون میده علاوه بر هماتاقیام و همکلاسیام، والدینشونم در جریان وبلاگم هستن و حتی مامان هم اتاقیام و پسر همسایهمون :دی، از اینا چون فیدبک داشتم مثال زدم (پسر همسایهمونم بچه است به واقع! افکارتونو پریشان نکنید به واقع) و از همه مهمتر دانشگاه که موقع فارغالتحصیلی وقتی فرم اطلاعات شخصیو داد دستم که پر کنم و وقتی نوشته بود آیا وبلاگ هم دارید و آدرس؟ من نوشتم بله و آدرسمم نوشتم
تا چهار و نیم در مورد محیط کاری و درس و اینا حرف زدیم و
حتی یه جا وسط منبر، الف. برگشت گفت کفشاتم مبارکه
گفتم آره اصن انگار نمیشه شما راجع به کفشای من کامنت ندی و
تجدید خاطره و (خوانندگان جدید نپرسن کدوم خاطره :دی با تشکر)
و یادی کردیم از اخویِ سهیلا که سال اولِ برقه و ریاضی شهشهانیِ کصافطتو 14 گرفته و
من و الف. یه کم بهش فحش دادیم که خجالتم خوب چیزیه والا!
ملت 14 میگیرن اون وقت ما به خاطرِ همین شَه شَهِ عوضی... عی بابا! عی بابا! عی بابا!!!
و در پایان، با نگار و مریم برگشتیم و مریم رفت خونهشون و من و نگارم اومدیم خوابگاه!
خیلی خوش گذشت دیروز.
و السلام علیکم و رحمه الله و برکاته!