عید تا عید ۱۴ (رمز: ح****) فرهنگستان و پژوهشگاه
فرهنگستان اون نقطۀ دوریه که در عمق تصویر میبینید. متروی حقانی هم پشت سرمه. اندازۀ همین مسیری که میبینیدو از متروی حقانی پیاده اومدم و تا فرهنگستانم باید پیاده برم. و هر موقع میرم اونجا یه پستی از سردرش میذارم اینستا که حرص فامیلو دربیارم و پستای متعصبانۀ اونا رو راجع به زبان ترکی و فارسی تلافی کنم. اون روزم همین که رسیدم پست گذاشتم که کابُل و تهران و تبریز و بخارا و خُجند، جمله مُلک توست تا بلخ و نشابور و هری. خطاب جمله به زبان فارسیه. شاعرشم دکتر حداده.
سپس رفتم از مسئول آموزش، کارنامه و گواهی معدل و کاغذ ماغذایی که برای مصاحبه لازم داشتمو گرفتم. جلد شونزده مصوبات و واژههای زمینشناسی و روانشناسی و کشاورزی و باستانشناسی و یه هفت هشت ده تای دیگه رو نداشتم و رفتم اونارم بگیرم. زمان دانشجوییمون این کتابا رو رایگان بهمون میدادن. هیچ کسم جز من طالبشون نبود. سال اول یه چند تاشو بهعنوان هدیۀ روز دانشجو بهمون دادن و بعداً دیگه هر کدومو لازم داشتیم میرفتیم برمیداشتیم. من تنها کسی بودم که وسواس داشتم مجموعهام کامل باشه و همه رو داشته باشم. ینی معتقدم یا باید همهشو داشته باشم، یا هیچ کدومو نمیخوام. تا پارسال هر موقع مجموعۀ جدیدی چاپ میشد من میرفتم میگرفتم و میبردم خونه. این سری که رفتم بگیرم دیدم کتابا جای همیشگی نیست. به خانوم میم گفتم، گفت برو پیش خانوم ب، خانوم ب فرستاد پیش خانوم جیم و دال و هی از این اتاق به اون اتاق فرستاده شدم. تهش دوباره رسیدم به خانوم میم و گفتم قضیه چیه؟ گفت بودجه نداریم و کاغذ و کتاب گرون شده و یه کم سخت میگیرن. آقای ق گفت یه نامه و درخواست رسمی بنویس برای خانوم پ، اگه موافقت کرد کتابایی که میخوای رو بیارن برات. گفتم حالا که انقدر مشقت داره، لیست همۀ کتابا رو بدین ببینم چیا رو ندارم که همه رو تو نامه بنویسم :دی گفتن برو پیش خانوم جیم و دال و دوباره از این اتاق به اون اتاق، تا اینکه این لیستو پیدا کردم. اونایی که نداشتم رو تو نامه نوشتم و امضا کردم و دادم به منشی خانوم پ. و جا داره اعلان برائت کنم از نوشتنِ هر چی نامۀ اداریه. آقا من میخوام بگم این ده تا کتابو بدین بهم. دیگه این اصطلاحات عجیب و غریب و فاخر و خواهشمند است اقدامات لازم را مبذول دارید چیه آخه. اَه.
ساعت تقریباً یک شد و چهار باید میرفتم پژوهشگاه علوم انسانی و ساعت هفت هم قرار بود برم شریف. مجوز خوابگاه بهشتی رو هم نگرفته بودم و جای خواب نداشتم اون شب. کولهپشتیم سنگین بود و سختم بود برای یه امضای کوچیک تا دانشگاه بهشتی برم و تا چهار خودمو برسونم پژوهشگاه. به مسئول آموزشمون گفتم میشه زنگ بزنید بنیاد سعدی و اگه واحداش خالی بود و اجازه دادن شب برم اونجا؟ گفت باشه زنگ میزنم. زنگ زد و گفتن صبر کنین خبر میدیم. آقای ق گفت صبر کن خبر میدن. گفتم چقدر صبر کنم؟ یه ساعت دیگه وقت اداری تموم میشه و ادارههای دانشگاه بهشتی تعطیل میشه. گفتم اگه فکر میکنید میگن نه، برم بهشتی و از اونجا مجوز خوابگاه بهشتیو بگیرم. دوباره زنگ زد و گفتن باشه بیاد اشکالی نداره. گفتم بهشون بگین شب دیر میرما. مثل خوابگاه یه وقت گیر ندن. گفت ینی چقدر دیر؟ گفتم نُه، ده. دیگه تا یازده خودمو میرسونم اونجا ایشالا :دی
یه کم از بنیاد سعدی بگم براتون.
خارجیهایی که میان ایران و میخوان زبان فارسی یاد بگیرن، کلاساشون بنیاد سعدی برگزار میشه. هفت هشت طبقه است که پنج شش تاش اداری و کلاسه و دوتای آخری دوبلکس، خونه است. در واقع محل اسکان موقت این خارجیاست و یه جورایی مهمانسراطوره. دورۀ ارشد، من خوابگاه شهید بهشتی بودم. فرهنگستان یه نامه داد بهشون و ازشون خواست دو سال مهمانشون باشم. ترم دوم، امتحانای پایانترم فرهنگستان دیرتر از امتحانای دانشگاه بهشتی تموم شد و خوابگاهو خالی کردن و همه رو انداختن بیرون برای سمپاشی و تعمیرات. فرهنگستانم من و دوستم عاطفه رو فرستاد بنیاد سعدی و اون چند روزی که امتحان داشتیم بنیاد سعدی بودیم. (یادآوری: این، این و این)
بعد از اینکه خیالم بابت جای خواب اون شبم راحت شد، پیام دادم و حس و حال مرادی رو جویا شدم. میدونم الان همهتون بهش حسودیتون میشه، ولی حسادت چیز خوبی نیست عزیزان من :دی
بعد با الهام تماس گرفتم و باهم قرار گذاشتیم که بریم پژوهشگاه علوم انسانی و تو یه کنفرانس زبانشناسی شرکت کنیم. راجع به تحلیل گفتمان تطبیقی اخبار بیبیسی فارسی و اخبار شبکهٔ یک خودمون بود و خانوم دکتر داوری قرار بود ارائه بدن. الهام همرشتهای دورۀ کارشناسیمه و مهندسه و به خاطر من تو این کنفرانس شرکت میکرد که من تنها نباشم. من به خاطر چی شرکت میکردم؟ تف به ریا :دی دکتر داوری استاد دانشگاه شهید بهشتیه و باخبر شده بودم یکی از استادهای مصاحبه هم هست. میخواستم تو کنفرانسش حضور فعالم رو نشون بدم که فردا تو جلسۀ مصاحبه بپرسه من شما رو کجا دیدم؟ منم بگم دیروز تو کنفرانس.
حدودای سهونیم رسیدیم پژوهشگاه و با الهام نشستیم تو پارک جلوی پژوهشگاه و میوه خوردیم. چهار تا شش جلسه بودیم و جلسه که تموم شد، عکس گرفتیم. بعد من یه فلش گرفته بودم دستم و دنبال عکس بودم که دیدم الهام منو میکشه که بیا اول با خانوم دکتر دست بده خسته نباشید بگو و خودتو معرفی کن بعد برو دنبال عکس :دی. که خب دیدم راست میگه و رفتم سلام و خسته نباشید گفتم و سعی کردم یه جوری خودمو تو ذهنش ثبت کنم که لااقل تا فردا یادش بمونم که بپرسه من شما رو کجا دیدم و منم بگم دیروز تو کنفرانس. و سپس رفتم سراغ آقای عکاس که عکسو بگیرم. عکسمون:
و حدودای ششونیم هفت از الهام جدا شدم که برم شریف.