۲۰۲۰- صندلی بیثبات و معادلهٔ زمان
بهمنماه ۹۲ دانشجوی سال چهارم کارشناسی بودم. درسی داشتیم به نام اخلاق مهندسی. دوشنبهها، ساعت سه تا چهارونیم. با اینکه من تنها دختر این کلاس بودم و همیشه ردیف اول مینشستم و عیان بودم و چه حاجت به بیان، اما استادمان، موقع حضور و غیاب، هر بار اسم مرا هم میخواند و هر بار سرش را بلند میکرد که ببیند هستم. همیشه آخر جلسه حضور و غیاب میکرد. ساعت چهارونیم کلاس دیگری داشتیم که استادِ آن کلاس هم ابتدای جلسه حضور و غیاب میکرد و اگر دیر میرسیدیم تأخیر و گاهی حتی غیبت میخوردیم. فاصلهٔ این دوتا کلاس هم از این سر دانشگاه تا آن سر دانشگاه بود.
یک بار موقع حضور و غیاب، بعد از اینکه استاد اسم یکی از پسرها را خواند، بندۀ خدا حضورش را با واژهٔ «حاضر» اعلام کرد و با عجله بلند شد که به آن کلاس بعدی که آن سر دیگر دانشگاه بود برسد. استادمان، اخلاق خاصی داشت. مثلاً بعد از ورودش به کلاس، اجازهٔ ورود دانشجو را نمیداد، و قبل از اتمام جلسه هم اجازهٔ خروج نمیداد. وقتی آن دانشجو بلند شد که برود، استاد با تحکم گفت بنشین! هنوز جلسه تمام نشده. بندهٔ خدا نشست. بدجوری هم نشست. به همان محکمی که استاد گفت بنشین نشست. و نشستن همانا و شکستن صندلی همانا! همه جمع شدند اطرافش تا جمعش کنند. هم خودش را، هم صندلیاش را. استاد هم ابداً هیچ عکسالعملی نشان نداد و به حضور و غیابش ادامه داد.
نام آن دانشجو خاطرم نیست اما موسی نامی در کلاسمان بود که تکههای صندلی را جمع کرد و برد. من هم پشت سرش رفتم تا از صندلی و خاطرهٔ آن روز عکسی به یادگار نگهدارم. ناگفته پیداست که همهمان با تأخیر به کلاس بعدی رسیدیم.
یازده سال و چهار ماه از آن ماجرا میگذرد. سهشنبه داشتم اسم دانشآموزانم را یکییکی میخواندم و تکالیفشان را تحویل میگرفتم. قرار بود داستان بنویسند. درس آخرشان داستاننویسی بود. یکی داستان آشنایی و ازدواج پدربزرگ و مادربزرگش را نوشته بود؛ یکی هم داستانی خیالی دربارهٔ سرباز جنگ جهانی که بعد از پایان جنگ قرار بود به آغوش نامزدش که از همان ابتدا زیباییاش را توصیف کرده بود برگردد. تا واژهٔ آغوش و زیبا را شنیدم شیطنتم گل کرد و پیشنهاد دادم سرباز چشمها یا یکی از دستهایش را در جنگ از دست داده باشد. به آنهایی که اغلب سر کلاس خواب بودند پیشنهاد دادم راجع به خوابهایشان بنویسند. یک دانشآموز هم ردیف آخر کلاس، غرق در بحر تفکر، داشت با صندلیاش بازی میکرد و تاب میخورد. وقتی موضوع داستانش را پرسیدم گفت چیزی به ذهنش نمیرسد که بنویسد. طوفان و بارش فکری راه انداختیم که به اینهایی که موضوع به ذهنشان نمیرسد موضوع پیشنهاد دهیم؛ که یکباره صدای افتادن و فریاد کمک برخاست. آن دانشآموزِ غرق در بحر تفکر آنقدر با صندلیاش بازی کرد تا بالاخره عقبعقب رفت و سُر خورد و افتاد. یاد آن روز که صندلی همکلاسیام شکست افتادم. پرت شدم به بهمنماه ۹۲. بچهها جمع شده بودند که جمعش کنند. بلند شد و خودش را تکاند. گفتم این هم موضوع. راجع به افتادنت از صندلی بنویس. گفتم فرض کن ده سال گذشته و میخواهی این قصه را برای کسی تعریف کنی. ده سال بعد، خودش را جای معلمی گذاشته بود که یک روز دانشآموزش وقتی با صندلیاش بازی میکند، میافتد. او یاد افتادنش از صندلی افتاده بود و انگار این داستان را ده سال بعد نوشته بود. نام داستانش را هم گذاشته بود صندلی بیثبات و معادلهٔ زمان:
«روزی روزگاری، در زنگ ادبیات من تصمیم گرفتم لحظاتی شاعرانه را تجربه کنم؛ ولی به سبک خودم. پام رو روی میز گذاشتم و تاب خوردم. احساس میکردم دارم به عمق فلسفهٔ زندگی فکر میکنم، اما هنوز فکرم به تهش نرسیده بود که بدنم رسید ته کلاس. با یه جیغ که احتمالاً تا دفتر مدیر هم رفت داد زدم: بچهها بچهها! و بعدش سقوط. یکی از دوستانم با چشمانی پر از دلسوزی و شاید یه کم خنده در دلش آمد تا من را بلند کند. اما اصل ماجرا این نبود. اصلش آن صحنهٔ دراماتیک بود که سرم را بلند کردم و دیدم همهٔ کسانی که همیشه سرشان را میگذارند روی میز و میخوابند حالا انگار که دارند فیلم میبینند. زل زدهاند به من. یعنی اگر یک پاپکورن دستشان بود کامل میشد. حالا ده سال گذشته. من دیگه اون دختر شیطون سابق نیستم. حالا یه معلم ریاضیام، با خطکش، گچ، فرمول و یه عالمه مسئولیت. روزی رفتم سر کلاس تا به بچهها از معادلهٔ خطی بگم. اما یه لحظه چشمم افتاد به یکی از دانشآموزانم که دقیقاً همان حالت من را داشت. پا روی میز، تاب روی صندلی، لبخند تو هوا. خواستم چیزی بگویم که همان لحظه افتاد. یه لحظه به هم زل زدیم و من دقیقاً برگشتم به همان روز. همان زمین خوردن. همان نگاه بچهها. فقط این بار من بودم که سرپا ایستادم. اون لحظه فهمیدم زندگی یه چرخه است. مثل یه دایره تو هندسه. یه روزی نقطهٔ A بودم، حالا شدم نقطهٔ B. ولی بین این دو نقطه خط مستقیم نیست. یه مسیر پر از صندلی، خاطره و لبخند.»
این روز رو به شما مهندس معلم تبریک میگم.
انشاءالله توفیق روزافزون.