1. هنوزم مثل بچگیام تا یه وسیلهی برقی میسوزه و خراب میشه، میشینم دل و رودهشو درمیارم ببینم چی توشه و چش شده. از این کار لذت میبرم و به امید اینکه بتونم دوباره زندهش کنم ساعتها باهاش ورمیرم. مثل پزشکی که شکم مریضی رو سفره کرده باشه. هر چند میدونم تهش ملافهی سفیدو روش میکشم و به بازماندگانش میگم متأسفم؛ من همهی تلاشمو کردم، ولی بازم من همهی تلاشمو میکنم.
2. وقتایی که تو آزمایشگاهمون چیزی میسوخت، باید پایهشو میشکستیم و مینداختیم سطل آشغال که قاطی بقیهی اِلمانهای سالم نشه. از مسئول آزمایشگاه اجازه گرفته بودم خازنها و مقاومتها و دیود و آیسیهای سوخته رو برای خودم بردارم.
3. وقتایی که حرفی برای گفتن ندارم میگردم باز یه چیزی پیدا میکنم برای نوشتن. آخه میگن من ویتامین قلب بلاگرای همردهی خودمم. میگن آخرین بلاگر روزانهنویس ایستاده. میگن اگرچه چپ و راست پست رفتن میزاری، ولی این پرچمی که اینجا زدی مایهی دلگرمی خیلیاست. منم میگم انقدر «میذاری» رو با «ز» ننویسید؛ آخرش سکته میکنم از دستتون! میگن شباهنگ فقط مال نسرین نیست، مال یک ملت بلاگر هست. میگن با رفتنت به یک ملت پشت میکنی! میگن تو یه دایناسور انعطافپذیری، با قابلیت تطبیق بالا نسبت به تغییرات محیط! میگن این قصهای که سالها عمرت رو درش ثبت کردی با بیت به بیتش خاطرات زنده و واقعی داری، از یک پوست پفک و شکلات کمتره؟ میگن اصلا شباهنگ عامترین موضوع قابل وقف هست... میگن اصلا یه وضعیه وقتی تیتر میزنی نون و پنیر آوردن دخترتونو بردن... میگن قربون اون دل مهربونت، مخصوصا وقتایی که تنگ میشه. میگن میایم تو عمق متنهای فلسفیت غرق میشیم؛ دردهامون رو، آرزوهامون رو، تلخ و شیرین زندگیهامون رو از زبون و قلم شیرین و دلنشین تو میشنویم... میگن اینقدر دست کم نگیر رفقاتو... رفقایی که خیلی مهندسی شده ازشون دلبری کردی...
عکسهای ارسالیِ شما!
4. این پستو تقدیم میکنم به هندزفریِ تازه ازدسترفته و دل و رودهش هنوز از روی میز جمع نشدهام. آخرین آهنگی که باهم گوش دادیم: Hayedeh Shaba Hamash Be Meykhooneh Miram Man ولیکن الان دارم با هندزفریِ پیر و سابقم اینو گوش میدم: Mahasti Meykhooneh Bi Sharabe. و برای اینکه پستم خیلی هم بیمحتوا و خز و خیل نباشه و یه نصیحتی، توصیهی اخلاقیای چیزی هم این وسط کرده باشم، عارضم به حضورتون که نزدیک اذانه و من همیشه موقع اذان به احترام اذان آهنگهایی که گوش میدم رو Pause یا متوقف میکنم.
دکتر ن.، استاد کنترل خطیمون بود. جزوههاش انگلیسی بود، کوئیزایی که میگرفت انگلیسی بود، حتی امتحانات ترمشم انگلیسی بود. اگه سوالو متوجه نمیشدی راهنماییت میکرد و کنار جوابت یه علامت قرمز میذاشت که ینی یه بار راهنمایی خواستی. برای بار دوم و سوم هم راهنمایی میکرد و هر بار یه علامت قرمز روی برگهمون میذاشت. چهار سال پیش بود. سر جلسهی پایانترم نشسته بودم. همون روز و روز قبلشم امتحان داشتم و امتحان قبلتر رو گند زده بودم. سوال دومی رو متوجه نشدم. سه تا سوال بیشتر نبود، ولی طولانی بودن. دستمو بلند کردم. اون شب دزدا به خونهش حمله کرده بودن و سر و صورت و دست و پاش زخمی شده بود. دیر اومد سر جلسه. فکر میکردیم امتحانمون کنسل بشه، ولی نشد. پاش میلنگید. خواستم خودم برم که گفت بشین خودم میام. اومد و یه علامت قرمز کنار سوال دو گذاشت و راهنماییم کرد. حالم بد بود. خوابگاه گفته بود تخلیه کنید و من هنوز امتحان داشتم. سوال سومو نگاه نکردم و برگه رو دادم و رفتم. سیزده گرفتم.
دیشب خواب میدیدم نشستم سر جلسهی امتحانی که نمیدونم چه امتحانی بود. سوال اولو نوشتم و دومی رو بلد نبودم. سوالا کوتاه بودن. خیلی کوتاه. سوال دوم یه عدد اعشاری چهاررقمی بود که نمیدونستم باید باهاش چی کار کنم. دستمو بلند کردم که استاد راهنماییم کنه. نمیشناختمش. یه آقای حدوداً سیساله با پیرهن سفید و شاید عینک، و ریش پروفسوری. گفتم سوال دومو متوجه نمیشم. یه علامت قرمز کنار سوال...
این یه ماه سعی کردم به هیچی جز آینده و فردا فکر نکنم. فرصت خوبی داشتم که پستهای حذف شدهی بلاگفا رو سر و سامون بدم، فرصت خوبی بود که بشینم کلیدواژههامو پست کنم، بنویسم، بخونم، و فکر کنم. ولی مطلقاً از هر چی و هر کی که منو یاد گذشته مینداخت فاصله گرفتم. حتی از آلبومها، آهنگها، کتابها، عکسها و لباسهای قدیمی. من گذشته رو بوسیدم گذاشتم کنار، ولی انگار گذشته است که نمیخواد دست از سرم برداره. اگه این مغز وامونده مثل هارد بود قطعاً همین الان فرمتش میکردم.
دفتر خاطرات داشتن چیز خوبی نیست. آدم میگیرد ورق میزند، میرسد به جاهایی که رفته و الان هرگز نمیتواند بهشان سر بزند، به آدمهایی که دیده و هرگز دوباره نخواهد دیدشان، لحظههایی که گذرانده و دیگر بر نمیگردند، کسی که بوده و دیگر نیست. بعد هی میرود عقبتر و میبیند چقدر عوض شده. چقدر از آن چیزی که یک روزی میخواست باشد، فاصله گرفته. چقدر آن چیزی که میخواست بشود را یادش رفته. بعد برمیگردد جلو و خودش را برانداز میکند و فکر میکند «همین بود؟ تهش قرار بود همین بشه؟!» و هی فکر میکند و به هیچ نتیجه خاصی نمیرسد. میزند بغل، نگه میدارد، دستی را میکشد، سوییچ را پرت میکند ته دره و پیاده راه میافتد سمت افق. سر در گریبان، دست در جیب، غرق در فکر، میرسد به ته شعاع محدود تفکرش، همان لب مرز مینشیند، و فکر میکند کجای راه را غلط رفته... بخوانید: platelets.blog.ir/post/835
نمیدونم تو این مدت چهقدر تونستم با فرهنگستان آشناتون کنم و چهقدر تو این کار موفق بودم. تا همین دو سال پیش خودم حتی نمیدونستم رئیس فرهنگستان کیه و اونجا دقیقاً دارن چی کار میکنن. الان دارم گزارش کارآموزیمو مینویسم. فکر میکنم علاوه بر انتقادات، پیشنهادها، دیدهها، شنیدهها و آموختههای خودم که تو این گزارش باید بیاد، لازمه نظر مردم هم منعکس بشه. بنابراین برای تکمیل گزارش نهایی یک بار دیگه سراغ کامنتهای پستِ «فرهنگستان زبان هیولای درون» هولدن، «شوکول داغ» مترسک و «پروندۀ قتل اوکی» جولیک رفتم. حتی این پستو نوشتم که اگه وصیتی چیزی دارید برسونم به گوششون. پیش اومده که دوستام به شوخی یا حتی جدی بهم گفتن به فرهنگستان بگو این واژه رو تصویب کنه و چرا فرهنگستان اینو اینجوری گفته و اونجوری نگفته. که خب من همۀ پیامها رو به گوششون رسوندم. اصن رسالت من همینه :دی
کامنتهای جولیک برای پست قبل رو دوست داشتم. کامنتی که فکر پشتشه، به حاشیه نرفته و به نظر من نمونۀ خوب، حتی اعلا و یه جورایی میشه گفت پروتوتایپ کامنت استاندارد هست.
مرحوم مغفور جنتمکان، محمد علی فروغی، رئیس سابق فرهنگستان مقالهای داره به اسم پیام من به فرهنگستان. عنوان پست تلمیحی است به مقالۀ ایشون.
دوستانی که جزوهام رو خواسته بودن، جزوه رو براتون آپلود کردم. ولی چون این کلاس بیشتر عملی بود تا نظری، 18 صفحه ببشتر نیست.
الان چند وقته بهمون میگن گزارشکار اون کارآموزیایی که رفتینو بنویسین بیارین بدین و من هر چی دارم زور میزنم حسش نیست. ینی اصن حالِ نوشتن ندارم به واقع. اینکه چی دیدیم و چی شنیدیم و چی یاد گرفتیم و چه پیشنهاد و انتقادی به سیستم واژهگزینی داریم و از این حرفا. اولین جلسهی کارآموزیمونم بهمنماه بوده و دیگه اصن چیزی یادم نیست که بخوام در موردش بنویسم. موعد تحویل این گزارشم آخر تیره و کماکان من هر چی به مخیّلهام فشار میارم حسش نیست. سر صبی رفتم سراغ سررسید پارسالم ببینم اون روزا چی توش نوشتم که لااقل چهار تا کلیدواژه به ذهنم بیاد و چهار خط چیز بنویسم. سررسید برای من مثل دفتر یادداشته. همیشه باهام بوده و هست. همیشه تو جلسهها همرام بوده و معمولاً چیزایی که به ذهنم میرسه رو در حد یکی دو کلمه مینویسم که بعدش بهشون فکر کنم. هر از گاهی حتی مقدمهی پستامم اون تو مینویسم که بعداً ادامهش بدم. فیالواقع چیزی که از نکاتِ جلسهی دوم عایدم شد این برگه بود:
جناب آهنگر وقتی داشتن ما رو به بقیهی اساتید معرفی میکردن گفتن این عزیزان دانشجویان ما هستن و قراره در آینده جای ما رو بگیرن. برخی از حضار گفتن "نفرمایید استاد". منظورشون این بود که دور از جون و ایشالا سایهتون همیشه بالای سرمون باشه و از این صوبتا. استاد هم فرمودن بالاخره رسم دنیا همینه و اگه غیر از این بود نوبت به خود ما هم نمیرسید.
در راستای اون استکان کمرباریک خط ششم باید بگم، برامون تو اینا چای آورده بودن و خب من اون لحظه که داشتم نوش جانم میکردم، محاسبه میکردم که اگه هر بار 30 تا از این استکانها بیارن، تو این بیست سال، چند بار جناب رئیس تو همین استکانی که من دارم چای میخوردم چای خورده.
اون نصب ویندوز و خواستگاری رو خدایی نمیدونم برای چی و کی نوشتم. یادم نیست به خدا. و اون کلمهی اول خط ششمو خودمم نمیتونم بخونم و نمیدونم چیه. اون جملهی گهربارِ این مُرده انقدر شیون نداره رو هم جناب رئیس برای تصویب یه واژه گفتن و خوشم اومد ازش. واژه هه یادم نیست. ولی یادمه منظورش این بود که ولش کنین، چهقدر بحث میکنین :)) آقای هوشنگ مرادی کرمانی و کلی آدمِ شاخِ دیگه هم کنارمون نشسته بودن و من هیچ کدومو نمیشناختم. ساقه طلایی هم دادن بهمون. اون جملات قصارِ چهار خط آخرم هم قابل تأمله:
تو مملکتی که همه فکر راحتی و آسایشاند و تنپرور و تنبلاند، یه ذره تلاش کنی...
اینکه دندونپزشکه و فلان جا مطب داره و اومده فرهنگستان کار میکنه به کنار، من خرابِ با مترو فرهنگستان اومدنشم.
تو جلسه بودم که بابا زنگ زد و هیچ جوره نه میتونستم جواب بدم و نه برم بیرون. اصن باید گوشیامون خاموش میبود. تو سررسیدم نوشتم: به اندازهی همهی رد تماسهایی که سر کلاس بودم و از خونه زنگ زده بودن از درس خوندن متنفرم.
چند وقت پیش فرهنگستان اطلاعیه زده بود که مهرماه دورهی آموزشی اصطلاحشناسی کاربردی داره و گالینسکی (مدیر مؤسسهی اینفوترم) و استلا خیرالدو (معاونش) قراره بیان و هزینهی ثبتنام اینه و فلان مدارکو بیارین و 20 درصدم به دانشجوها و اساتید تخفیف میدیم. منم از عنفوان کودکیم چه تو مدرسه و چه حتی وقتی برق میخوندم هیچوقت به برنامههای این مدلی و کارگاه و کنفرانس و اینا علاقه نداشتم. بنابراین وقعی به این اطلاعیه ننهادم.
آخرین روز امتحانا مدیر آموزشمون با یه لیست دستش اومد اتاقمون و گفت فلانی و فلانی و فلانی و فلانی چرا ثبتنام نکردین؟ 20 ساعته و یه هفته است و مفیده و گواهی هم میدیم و فلانه و بهمانه! فلانی و فلانی گفتن پس اسم ما رو هم بنویسین. بعد به من و عاطفه گفت شما چرا اسمتون تو لیست نیست؟ عاطفه گفت جایی نداره تو این یه هفته بمونه و منم گفتم جا برای موندن داشته باشم و هزینهاش 350 هزار نباشه و اصن مفت هم باشه، واقعیت اینه که من انقدر دغدغهی اصطلاحشناسی ندارم که بیام تو این دوره شرکت کنم. تازه کلاسا انگلیسیه و منم انقدر با اصطلاحاتِ زبانشناسی آشنایی ندارم و قطعاً به دردم نخواهد خورد. به زبان فارسی هم باشه حتی، سوادم در حد این کلاس نیست.
دیشب خواب دیدم مهرماهه و فرهنگستانم و آقای گالینسکی اومده و یهو منو پرت کردن تو یه اتاقی که ایشون قرار بود بیان اونجا. منم گفتم آقااااا من که گفتم شرکت نمیکنم. مگه زوریه؟ بلند شدم برم و عاطفه هم با من بود. دم در تو سالن آقای گالینسکی رو دیدیم. چون ایشونو تا حالا ندیدم و نمیدونم چه شکلیه، توی تصوراتم دکتر شفیعی کدکنی رو میدیدم. یهو دم در خفتمون کرد گفت من شما رو میشناسم. شاگرد اول و دوم دورهتونید. کدومتون کارشناسی شریف بودید؟ خشکم زده بود از تعجب. به انگلیسی گفتم من بودم. گفت ها! پس شما بودی که هی مقاله در مورد عدد مینوشتی! و من کماکان خشکم زده بود. جالبه این فارسی حرف میزد من انگلیسی جواب میدادم :| بعد دیگه هیچی دیگه. مجبور شدم برم به زور بشینم تو کلاسش. تو کلاسشم فقط من حرف میزدم و خودش ساکت بود. ینی یه چیزی میپرسید و میخواست بدونه نظر من چیه و همه سکوت میکردن بدونن نظر من چیه :|
دیشب وقتی داشتم میرفتم بخوابم، خانواده داشتن دورهمی میدیدن. من از دورهمی و برنامههای طنز و اینایی که یه مهمون میاد و ازش چیز میز میپرسن بدم میاد. اساساً از تلویزیون بدم میاد. از این آقای قیمت هم بدم میاد. از جلوی تلویزیون رد میشدم و گفتم به چیِ این یه وریِ کج و کوله میخندین آخه؟ بعد رفتم خوابیدم و خواب بالا رو دیدم. صبح که بیدار شدم چشم چپ و تکتک دندونای سمت چپ و طرف چپ مغزم چنان درد میکرد که قبل صبونه مسکن خوردم که سردردم خوب شه. الانم اینا رو با دست راستم تایپکنم و راه که میرم یه وریام. کلاً سمت چپم از کار افتاده :))))
نرگس جان سلام. اکنون که این نامه را مینویسم، چند ساعتی است که تو به دنیا آمدهای. حال همهی ما خوب است، حال مادرت و حال خودت هم خوب است و ملالی نیست جز دوری شما. تولدت مبارک. خوش اومدی. صفا آوردی. چشم و دل پدر و مادرت روشن. اومدی؛ به قول بانو لیلا فروهر چه دلنواز اومدی اما با ناز اومدی، شکوفهریز اومدی اما عزیز اومدی، ولی خون به جیگرمون کردی تا بیای. پیش از اینها منتظرت بودیم دختر. فکر کن هی هر روز بیدار میشدم به والدینت پیام میدادم نرگس اومد؟ امروز میاد؟ نیومد؟ پس کی میاد؟ این اواخر از در و همسایههاتون هم میپرسیدم. به هر حال نصف اون خوابگاه متأهلی، همدانشگاهیا و حتی هممدرسهایای سابق منن و من کلی نفوذی دارم اونجا. خبر به دنیا اومدنتو سیما به مطهره و بقیه داد و من هم از مطهره شنیدم و به خیل عظیمی از دوستان و حتی فک و فامیل و در و همسایه اطلاع دادم. فکر میکردم اردیبهشت به دنیا میای و مثل خودم اردیبهشتی میشی. بعد بابات گفت خرداد میای و گفتم خب خوبه مثل مامانت خردادی میشی. هی منتظرت موندیم و هی منتظرت موندیم و دیدیم نهخیر! جات راحته و اصن خیال اومدن نداری. اینجوری شد که مامان و بابات تا امروز صبر کردن و بعد رفتن به زور راضیت کردن که قدم رنجه کنی و تشریف بیاری :))) بعضیا که اسمشون لیلیه و دختر پریسا خانومن، انقدر عجله دارن که قبل از اینکه ریههاشون تشکیل بشه به دنیا میان، تو هم لابد میخواستی دندون دربیاری بعد بیای :دی تیر ماه هم بد نیستااا. ماه چهارم ساله و اتفاقاً منم عاشق عدد چهارم.
من نسرینم :دی. دوستِ مامان و بابات :دی. میتونی نسرین، خاله نسرین، عمه نسرین :دی و حتی مامانِ نسیم صدام کنی :دی احتمالاً تا تو بزرگ شی و خوندن نوشتن یاد بگیری و اینا رو بخونی، منم مامان نسیم شدم :دی. من با این دونقطه دی ها خاطره دارما :دی وقتی بابات اولین بار برام کامنت گذاشت اسمشو مه:دی نوشته بود. بعد من مه:دی رو مهسا خوندم و فکر کردم دختره. بعد رفتم به وبلاگش سر زدم. اسم وبلاگش دلگویههای ما بود. بعد من این delgoyehayema رو دل و قیمه خوندم :))) بعد فکر کردم یه دختره که در مورد آشپزی و قیمه و اینا مینویسه :)) ولی خب مطالبش ادبی و فلسفی و خاطره طور بود. بعد میدونی چی شد؟ اصن بذار از اول بگم. بابات داشته تو گوگل (میدونی که گوگل چیه؟) دنبال عکس اِبنِس میگشته و میرسه به وبلاگ من. ابنس همون ابنسیناست. ابنسینا اسم دانشمنده. حتی بچه محلهاش هم ابنس صداش نمیکردن که ما اینجوری صداش میکنیم. بعد که میرسه وبلاگ من، با دیدن عکس ساختمان ابنسینا میفهمه همدانشگاهی هستیم. بعد میفهمیم عه؟!!! شنبهها و دوشنبهها سیسمخ داریم. سیسمخ ینی سیستمهای مخابراتی. بعد میفهمیم چند تا دوست مشترک هم داریم حتی. مثل عمو ارشیا :دی و خاله الهام :)) اون عکس گوشهی سمت چپ وبلاگمو میبینی؟ یه جامدادی جلومه، تو جامدادی یه خطکش قرمزه، اون خطکشو از بابات گرفتم :دی یه خطکش استیل 15 سانتی دیگه هم هست. اونم از عموت گرفتم :دی
ببین چی برات خریدم نرگس. مسلماً قبل از اینکه این متنو بخونی پوشیدی و دیدی و الان غافلگیر نشدی. یا شایدم وقتی داری اینا رو میخونی این بلوزه رو یادت نمیاد. یادم باشه به مامانت بگم وقتی حسابی پوشیدیش و بزرگ شدی و دیگه برات تنگ شد، یادگاری نگهش داره و بذاره لای دفتر خاطراتش. این بلوز یه بلوز سحرآمیزه. وقتی میپوشیش میخندی و شادی. هی بپوشش و هی بخند و هی شاد باش. عکس خودمم روشه که هی ببینیش و هی یادم بیافتی. آخه میدونی؟ من یه جغدم :))) کلی گشتم تا بلوز جغدی پیدا کردم. دیجیکالا جغدیشو نداشت، از بامیلو گرفتم :))) اگه بامیلو هم نداشت میرفتم سراغ مدیسه و اینا. کلاً من عاشق خرید اینترنتیام. بشین تو خونه و انتخاب کن و بپرداز! که بیارن دم در خونهات. بهتر از اینه که راه بیافتی تو بازار و خستگیش به تنت بمونه. اتفاقاً کارامم تو خونه انجام میدم و میفرستم برای رئیسم و اتفاقاً امروز حقوقمو گرفتم :دی آخه میدونی؟ من ویراستارم. کارم درآوردن غلطای ملته. اینجوری نون درمیارم :))) بله عرض میکردم. اگه فکر کردی بلوزه رو انتخاب کردم و گرفتم و فرستادم و همه چی به خوبی و خوشی تموم شد سخت در اشتباهی. الان از این اشتباه درت میارم.
مصیبتی داشتم سر این موضوع. اولاً میخواستم زرد باشه. آخه گل نرگس زرده :دی بعد باید حتماً عکس جغد روش میبود. بعد فکر کن میخواستم مامان و بابات غافلگیر شن و آدرس خونهتونو بلد نبودم. کلی تو گوگل دنبال خوابگاههای متأهلی دانشگاه سابقم گشتم. بعد دیدم شمارهی واحد و بلوکتونو نمیدونم خب. از مطهره پرسیدم و مطهره هم به لطایفالحیل! آمارتونو گرفت و بهم داد. میدونم نمیدونی لطایفالحیل ینی چی. :دی از بابات بپرس. آدرس دقیق رو از مطهره گرفتم. مطهره همدانشگاهی من و بابات بود و الان همسایهتونه. الانِ من هااا، نه الانی که داری اینا رو میخونی. بعد میخواستم کادوی تو همزمان با کادوی تولد مامانت برسه و روی هیچ کدوم از بستهها اسم خودمو ننوشته بودم که مثلاً با دیدن این جغده بفهمن که کار، کار منه. ولی خب کادوی مامانت زودتر از بلوز تو رسید. من باهم فرستاده بودماااا. اینجوری شد که مامانت در شگفت بود که کیه که تولدشو میدونه و کیه که آدرس و کدپستیشونو انقدر خوب بلده. ماه رمضون بود و تو خوابگاه بودم و دم اذان بود و داشتم سفرهی افطارو میچیدم که رفتم سایت و دیدم کالاها زودتر از اونی که فکرشو میکردم دریافت شده. ینی مامانت دریافت کرده. ینی هم قبل تولد تو و هم قبل تولد مامانت. پیام دادم به مامان و بابات و اعتراف کردم قضیه رو. بندگان خدا یک روز تمام درگیر بودن کار، کار کی بوده. :))) دم افطار مامانت زنگ زد و تشکر کرد و کلی ذوق کردم که صداشو شنیدم. قبلاً هم یه بار باهم حرف زده بودیمااااا. یه بار که تولد بابات بود زنگ زدم بهش تبریک بگم و مامانت گوشیو برداشت و صدا هی قطع و وصل شد و من نفهمیدم کی پشت خطه. بعد که دوباره زنگ زدم بابابزرگت گوشیو برداشت و من فکر کردم صدای باباته و کلی تبریک گفتم تولدشو. بعد گفت من خودش نیستم باباشم و من کلی خجالت کشیدم. آدم با لامپ مهتابی بارفیکس بره اینجوری ضایع نشه. بعد من شمارهی مامانتو از بابات گرفتم و با مامانت دوست شدم و هیچ جکی نموند که تو این مدت براش نفرستاده باشم :))) بله دیگه اینجوریاس. یه کامنت هم تو وبلاگ بابات برات گذاشتم. هر موقع خوندن نوشتن یاد گرفتی اون کامنتم بخون. بوس بوس
یک. بازیِ وبلاگیِ «گاهی به کتابهایت نگاه کنِ» هولدن، به دعوتِ ماهی کوچولوی عزیز:
بعد از اینکه این یادداشتها رو مرور کردم و یاد گذشتهها افتادم، یهویی نصف شبی تصمیم گرفتم با اینکه چند ساله با این عزیزان ارتباط ندارم عکسها رو براشون بفرستم و احوالپرسی کنم. یه چندتا از پیامها همین نصف شبی seen و پاسخ داده شد.
برای آهنگر دادگر نتونستم پیام بفرستم:دی
دو. بازیِ وبلاگیِ «مساحت زیست»، به دعوتِ غمی:
زیستگاه من 18 سال همین اتاق بوده، 7 سال تو این چهار تا چمدون خلاصه شد و حالا برگشتم و مساحت زیستم دوباره همینجا و همین چیزاست. نکتهای که شایان ذکره اینه که از اسباببازیهایی که وقتی دندون درآوردم و برام خریدن و کتابای الفبا و دفتر مشق و نقاشیام تا «پیشنهاده» یا همون پروپوزال و کتابهای آمادگی برای کنکور دکترا حتی! تو همین مساحت ده متر مربعیه. عکس یه کم قدیمیه و قبلاً دیدینش. الان یه کمد و چهار تا قاب عکس و چند تا گلدون و کلی کتاب هم اضافه شده به مساحت زیستم. لپتاپم هم دیگه اونی نیست که تو این عکسه.
سه. فراخوانِ مسابقۀ «خبرنگار شو» رادیوبلاگیها تا 15 ام و برای کنکوریها، تا سه چهار روز بعد از 15 ام تمدید شده. همدیگه رو سوژه کنید، خبر بنویسید و بخونید و بفرستید برای رادیو.
شما هم شرکت کنید تو این «بازی» و «چالش» و «فراخوان». بله با شمام! شرکت کنید و لینک پستاتونو بفرستید برای هولدن و غمی و رادیو.
و تمام.
امروز از رب و روغن و سیبزمینی پیاز و خودکار گرفته تا امتحان و فرهنگستان و خوابگاه و تهران، همه چیز برایم تمام شد. جواب سوال آخر را که نوشتم، نقطه گذاشتم و... حالا چرا اینجوری لفظِ قلم و رسمی مینویسم این پستو؟ :دی بله عرض میکردم امروز از رب و روغن و سیبزمینی پیاز گرفته تا خودکار و امتحان، همه چیز برام تموم شد. جواب سوال آخرو که نوشتم، نقطه گذاشتم و گفتم اینم از آخرین امتحان. ارشد هم تموم شد. فرهنگستان هم تموم شد. بلیت برگشتمو پرینت گرفتم و گفتم تهران هم تموم شد. برگشتم خوابگاه و تسویه حساب کردم و گفتم خوابگاه هم تموم شد. بلوار کشاورز هم تموم شد. فصل بهار هم تموم شد. هماتاقیام یکییکی خداحافظی کردن و رفتن و از شما چه پنهون که ماه رمضون هم به نوعی تموم شد. و در میان همهی این تموم شدنها زده بود به سرم که بیام وبلاگمم تموم کنم که تا کی باید شهرزاد قصهگو باشم. شاید نیاز باشه که یه مدت هر چند کوتاه استراحت کنم. به بازیکن خسته و مصدومی شباهت دارم که 7 سال تو یه زمینی جنگیده و حالا داور سوتِ پایان بازی رو زده. نمیدونم این بازی رو چند چند بردم؛ ولی کارت زردی که گرفتمو فراموش نمیکنم...
ترم اول عاطفه شاگرد اول شد و من شاگرد سوم. کلاً 8 نفریم. ترم دوم با اینکه معدلم یه نمره بیشترم شد، ولی لادن شاگرد اول شد و من پنجم شدم. بالاخره نمرههای ترم سه بعدِ چند ماه! وارد کارنامه شد و امروز دیدم یه همچین چیزی زدن رو تابلوی اعلانات. خیلی وقت بود اول نشده بودم تو چیزی... دارم سعی میکنم ذوق کنم ولی ذوقم نمیاد.
فعلاً بدون احتساب معدل ترم 4، شاگرد دوم کلاسم. عاطفه شاگرد اولمونه. بعد ماه رمضون میخوان برامون جشن فارغالتحصیلی بگیرن و ازمون تقدیر کنن.
امروز، چهارمین امتحانِ ترمِ چهار، و این بیخوابیها هنوز ادامه دارد...
شاگرد اولِ ورودیای بعد از ما هم یه دختر شریفیه.
عنوان: به اندازهی سعی و تلاش، بزرگیها کسب میشود. و هر کس بزرگی طلب کند شبها بیدار میماند.
داشتم برای افطار سوپ درست میکردم. جایخی رو باز کردم مرغ درآرم. یاد دلمههایی که از خونه آورده بودم افتادم. بعدِ کارشناسیم دیگه کمتر از خونه غذا میآوردم. عمیقتر که فکر میکنم میبینم جز یکی دو بار غذا برای خوابگاه ارشدم نیاوردم. این سری دیگه چون ماه رمضون بود و فصل امتحانا، مامان چند تا دلمه برام گذاشت که تو این یکی دو هفته سفرهی افطارم یه تنوعی داشته باشه. دلمهها رو که دیدم ذوق کردم. گفتم دورهمی با بچهها میخوریمشون. برشون داشتم و یاد مامان هماتاقی شمارهی2 افتادم. نمیدونم چند ساله فوت کرده. هیچ وقت راجع به این موضوع باهامون صحبت نکرده. فقط میدونیم مادرش فوت کرده. دلمهها رو گذاشتم سر جاش. لابد بعدِ مادرش هزار بار دلمه خورده. بعضی دردا هر چه قدرم کهنه باشن از یاد آدم نمیرن. نخواستم با خوردن اینا طعم دلمههای مادرش یادش بیافته و دلش تنگ بشه. مادرش یادش بیافته و دلش تنگ بشه. وقتایی که مامان زنگ میزنه سعی میکنم برم بیرون اتاق حرف بزنم. نمیخوام یاد صدای مادرش بیافته و دلش تنگ بشه. دلتنگی چیز بدیه. مخصوصاً دلتنگی برای اونایی که دیگه نیستن.
هر چی فکر میکنم و از هر بُعدی به قضیه نگاه میکنم میبینم چه در لفافه و غیرمستقیم و چه با رمز و چه بیرمز، نمیشه و نمیتونم آنچه که توی جلسات تصویب واژهها بر ما میگذره رو به رشتهی تحریر دربیارم. اساساً ماهیتِ مطالب، سوژهها و حواشی و خاطراتی که دلم میخواد در موردشون بنویسم طوریه که نمیتونم در موردشون بنویسم. علی ایُ حال به این نکته بسنده میکنم که امروز بعد امتحانی که شب قبلش نخوابیده بودم با چهار تن از یاران تو جلسهی تصویب نهایی واژههای نظامی حضور به عمل رسوندیم. اونجایی که میریم توش حضور به عمل میرسونیم یه جاییه که یه میز دراااااااااااااااازِ ده بیست سی و شاید حتی چهل متری داره که دور تا دورش اساتید و اهل فن و متخصص نشستن و کاربرگههایی که چند ماه و حتی چند سال روش کار کردن و معادل فارسی براش پیشنهاد دادنو میارن مطرح میکنن و تصویب نهایی میشه. در رأس میز رئیس میشینه و سایرین در اضلاع مجاور سکنی (بخوانید سُکنا) میگزینن. یارانم رفتن نشستن اون ته تهااااااا! رئیس گفت کنار منم جا هستاااا یکیتونم بیاید اینجا. خب منم از خدامه برم بر مسند قدرت هم نشد، کنار مسند قدرت بشینم. رفتم نشستم. تا نشستم پرسید چه طوری بابا؟ خوبی؟ بعد جلسه شروع شد. بعد من چون امتحان داشتم و شب قبلش نخوابیده بودم چشام باز نمیشد. بعد من دیگه داشتم بیهوش میشدم. الانم که دارم اینا رو میتایپم هم رو به موتم به واقع. و آنچنان خستهام که این قابلیت رو دارم که تا امتحان بعدی که دو روز بعده عینهو خرس بخوابم و قید افطار و هندونهی هشت کیلوییای که برگشتنی (برگشتنی قیده، ینی عصر وقتی داشتم برمیگشتم) خریدم رو بزنم. بعد من فکر میکردم چون واژهها نظامیه هر کی یه کُلت کمری و مسلسل هم با خودش میاره و اگه با واژههاشون مخالفت کردن مخالفینو میبندن به رگبار. بعد من جایی نشسته بودم که همه داشتن نگام میکردن و خمیازه هم نمیتونستم بکشم. بعد ازم پرسید مانیتورو میبینی بابا؟ یکی یه لپتاپ جلوی همهشون بود آخه. گفتم آره میبینم. خدا شاهده هر خطو چهار خط میدیدم. یه سری خطوطم نمیدیدم. الانم از درد بیخوابی تمام تنم زُق زُق میکنه.
پرسید روش تحقیقو با کی پاس کردین؟ گفتیم فلانی. گفت خوب یاد نگرفتین. من یه جای دیگه این درسو ارائه دادم و وُیساشو دارم. خواستین بیاین بگیرین. بعد کلاس با دوستم رفتم وُیسا و یه چند تا PDF بگیرم ازش. پرسید از تاریخ علم ترمِ پیش راضی بودین؟ استادِ تاریخ علم ترم پیشمون دوست همین استادی بود که این ترم باهاش متون کهن علمی داشتیم. چیزی نگفتم. دوستم خندید و گفت آره آخرشم سه نمره نمودار زدن روی نمرات و نوزده شدم. چیزی نگفتم. استاد گفت در جریان اون سه نمره بودم. چیزی نگفتم. استاد انگار منتظر بود چیزی بگم. انگار میدونست میخوام چیزی بگم. دوستم دوباره تکرار کرد سه نمره نمودار روی نمرهی همهمون... نذاشتم حرفشو ادامه بده. زل زدم تو چشمای استاد و گفتم "ولی من راضی نبودم". نگاه به دوستم کردم و گفتم این حق من بود بالاتر از بقیه باشم. دوستم میدونست اهل تعارف الکی نیستم که بگم خوشحالم که دوستامم بیست گرفتن. ولی فکرشم نمیکرد جلوی استاد این حرفارو بزنم. گفتم چه طور وقتی من زبانهای باستانی رو سیزده گرفتم و شما نمرهتون بیشتر از من شد کسی نگفت برگهها بد تصحیح شده؟ چه طور وقتی دو نفر هم افتادن اون درسو کسی اعتراض نکرد به نمرهها؟ چه طور وقتی نحو و آواشناسی رو با شونزده هیفده پاس کردم و بقیه که این درسا براشون آبِ خوردن بود از من بیشتر شدن کسی اعتراض نکرد؟ حالا این درس برای من مثل آب خوردن بود و من بیست شده بودم و بقیه نمرهشون پایین بود. کسی نیافتاده بود. فقط نمرهها پایین بود. لازم بود سه ماه تموم اعتراض و درخواست بدن و سه نمرهی الکی بدون هیچ دلیلی! بگیرن؟ استاد ساکت بود. با خنده گفت ینی انقدر نمره برات مهمه؟ گفتم نه. اگه نمره برام مهم بود کارشناسی رو با چهارده فارغالتحصیل نمیشدم. هیچ وقت نمره برام مهم نبود. جایی که ده حقم بود به ده راضی بودم. اعتراضی نمیکردم. ولی اینجا بیست یا هر نمرهای بالاتر از بقیه حق من بود. بالاتر؛ نه مساوی. دوستم گفت نمیدونستم راضی نبودی و یه همچین حسی داری. گفتم این حسّ من طبیعیه. و چیزی که از طبیعت ما نشأت میگیره لزوماً درست یا نادرست، خوب یا بد نیست. شاید اگه میگفتم بابت این اتفاق خوشحالم، آدم خوبی به نظر میرسیدم؛ ولی خوشحال نیستم. استاد خندید و گفت اصن من این ترم به شما بیست میدم. شما فقط بیا سر جلسه. گفتم با این کارا از دلم درنمیاد. رو کرد به خانم الف، دستیارش و گفت خانم الف میدونستین این خانوم کتابای پیشدبستانی تا حالاشو نگهداشته؟ بعد رو کرد به من و پرسید راسته که میگن لیوانای چای و بستنی و ذرتمکزیکیاتم دور نمیندازی؟ دو تا شکلات روی میز بود. یکیشو برداشت و گرفت سمتم و گفت اینم بگیر بذار کنار اونا. مشتمو باز کردم و شکلاتو گذاشت توی دستم.
امسال دوباره یا اگه دقیقتر بگم پنجباره (برای بار پنجم) کنکور ارشد شرکت کردم. زمستون پارسال که زد به سرم که مجدداً کنکور ارشد ثبتنام کنم، شال و کلاه کردم رفتم دانشکدهی فلسفهی علم شریف که چند تا کتاب فلسفی بگیرم بخونم. مسئول کتابخونه داشت ناهار میخورد. بهم گفت برو بشین تو همین سالن بغلی و ده دیقه بعد بیا. تو سالن بغلی یه سخنرانی فلسفی-فیزیکی بود. خدا شاهده هیچی ازش نفهمیدم. چند دیقه نشستم و سررسیدمو درآوردم و توش نوشتم: "من امسال میخوام کنکور ارشد فلسفهی علم شرکت کنم. میشه اسم کتابهایی که برای کنکور باید بخونم رو بگید؟" دادم به دختری که کنارم نشسته بود و نمیشناختمش. یه نگاه به من کرد و یه نگاه به سررسید و گفت اطلاعاتم کافی نیست. داد به بغل دستیش. اونم با حوصله اسم کتابا رو برام نوشت. اسممو بهش گفتم و شمارهمو بهش دادم که اگه کتاب دیگهای به ذهنش رسید معرفی کنه. بهم یه اسمس داد که شمارهشو داشته باشم. اسمش هما بود.
خدایی تفاوتِ بنیادین این دو تا پیام رو حس میکنید؟ یکی آرزوی موفقیت میکنه یکی صاف زل میزنه تو چش و چال آدم و میگه قبول نمیشی. برای دکتری دنبال رشتهای بودم که هم تهران داشته باشه هم تبریز و هم دوستش داشته باشم و هم به نوعی به رشتهی الانم مربوط باشه. علوم شناختی یه جورایی به مغز و اعصاب و رایانه و روانشناسی و زبانشناسی مربوطه. دکتراشو فقط تبریز و شهید بهشتی داره. تبریز 2 نفر و شهید بهشتی 5 نفر برمیداره. امیدی هست؟ هست...
تصمیم داشتم تابستون دفاع کنم و ارشد اولی رو فارغالتحصیل شم و دوباره یه رشتهی دیگه و یه ارشد دیگه رو شروع کنم. برای این کار دلایل خودمو داشتم. یه سری از دلایل به اختیار و ویژگیهای شخصیتی خودم برمیگرده و یه سری دلایل به جبر و شرایط محیطیم. به عنوان مثال، برای دکتری آماده نبودم و نمیخواستم نخونده برم دکتری بدم و یه دانشگاه سطح پایین و یه رشتهی سطح پایین قبول شم. به نظرم آدم یا یه کاری رو نکنه یا به بهترین شکل ممکن انجامش بده. برای دکتری حسابی باید مطالعه میکردم که نکرده بودم. پس برای دکتری شرکت نکردم. در ثانی! نمیدونستم اساساً چه رشتهای رو برای دکتری انتخاب کنم و در مورد رشتهها اطلاعات لازم و کافی رو نداشتم. ثالثاً نمیشه هر رشتهای رو انتخاب کرد. مثلاً برای دکتری رشتهی ایکس باید مدرک ارشد رشتهی ایکس یا ایگرگ رو داشته باشی و با لیسانس برق و ارشد زبانشناسی، انتخابهام برای دکتری محدود بود. میدونم دلیلِ مسخرهایه ولی یه دلیلم هم این بود که دوست نداشتم تحصیلات همسر آیندهام کمتر از تحصیلات من باشه و دکتری خوندنم به نوعی حذف مواردی بود که لیسانس یا ارشد داشتن. همون طور که عرض کردم دلیل مسخرهایه. دکتری حداقل چهار سال طول میکشه و نمیخواستم چهار سال دیگه هم تهران بمونم. تهران موندنم به نوعی حذف گزینههای تبریزیِ ساکنِ اونجا بود. از طرفی میخواستم برگردم شریف و بمونم تهران و نمیخواستم برگردم شهرمون و اونجا ازدواج کنم. تناقض تو چشام موج میزنه. موضوع دیگه کار بود. تو شهر خودم برای رشتهی من کار نیست. اگه بخوام کار مرتبط با رشتهام داشته باشم باید بمونم تهران. پس یا باید بمونم تهران، یا رشتهمو عوض کنم. من آدم تکبعدی نیستم. دوست ندارم عمرمو صرف یه کار و یه رشتهی خاص کنم. دوست دارم تو این چند سالی که زندهام، تا جایی که میتونم دنیا رو تجربه کنم. رشتهی فلسفهی علم رو دوست داشتم و دو سال پیش وقتی کنکور زبانشناسی شرکت کردم، به فلسفهی علم هم فکر کرده بودم. 94، کنکور برق و زبانشناسی و بهار 95 کنکور مهندسی پزشکی و انفورماتیک پزشکی شرکت کردم. اون برقی که ما تو دانشگاه خونده بودیم به درد کنکور نمیخورد. برای کنکور زیاد نخوندم و رفتم یه رتبهی نجومی آوردم. ولی برای کنکور زبانشناسی وقت گذاشتم و کتاب خوندم و تست زدم و نتیجه گرفتم. (اگه دوست دارید بیشتر بدونید: nebula.blog.ir/post8). رشتههای پزشکی رو هم دوست داشتم، ولی استعدادشو نداشتم. شاید اگه یه کم بیشتر برای کنکورهای وزارت بهداشت وقت میذاشتم نتیجهی بهتری میگرفتم و الان دانشجوی مهندسی پزشکی بودم و به جای سر و کله زدن با فرهنگ لغت و دیکشنری، نوار قلب و نوار مغز تحلیل میکردم. (اگه دوست دارید بیشتر بدونید: nebula.blog.ir/post113). منابع ارشد فلسفهی علم، ریاضی، فیزیک، فلسفه، منطق، عربی، تاریخ و تمدن اسلامی و زبان بود (یه سوال از هر کدوم از این درسا انتخاب کردم. میتونید روی اسم درس کلیک کنید و سوالا رو ببینید). یکی دو ماه خوندم و نمونه سوال حل کردم و نتیجهای که میخواستم بگیرم رو گرفتم. هفتهی پیش دم دمای افطار رتبهها اومد. از استرس نتایج و از ضعف روزه رو به موت بودم. وقتی داشتم شمارهی پرونده و شمارهی شناسنامهمو تایپ میکردم دستام یخ کرده بود. وقتی زنگ درو شنیدم دویدم سمت آیفون که من میخوام جواب بدم. بابا بود. سنگک به دست اومد و صورتشو بوسیدم و گفتم نتایج ارشد اومد بالاخره. سنگکو از دستش گرفتم و دوباره اون ورِ صورتشو بوسیدم. پرسید رتبهت چند شد؟ گفتم همین تعدادی که الان بوسیدمت :دی. گفت باریکلا.
امروز آخرین مهلت انتخاب رشته است. روزانه قبول میشم. ولی نمیشه بیشتر از یه بار روزانه بخونی و چون الان روزانه میخونم این دومی شبانه محسوب میشه. زنگ زدم هزینهی شبانه رو پرسیدم. گفتن ترمی سه تومن. به امید اینکه تا مهرماه گنج پیدا کنم انتخاب رشته کردم. شما نقشهی گنج سراغ ندارید؟
آنچه میخوانید یا بهتره بگم قرار است بخوانید، بخشی از جزوهی واژهگزینی بنده میباشد.
✅ موضوع جلسه: عربگرایی و عربیستیزی، سرهگرایی و سرهستیزی
لازمهی رسیدن به پاسخ این سؤال که چرا فرهنگستان سوم در امر واژهگزینی به گزینش واژههای فارسی در برابر کلمات عربی اقدام نمیکند و فقط در پی جایگزینی واژههای فارسی با واژههای فرنگی مخصوصاً انگلیسی است، آشنایی با تاریخ زبان فارسی، ارتباط آن با زبان عربی، اسلام و قرآن است. مردم ایران بر خلاف مصریها، سوریها و بسیاری از کشورهای دیگر بعد از پذیرش اسلام، زبان عربی را با زبان خود جایگزین نکرده و زبان فارسی را در کنار دین اسلام حفظ کردند. این در حالی بود که زبان عربی، قدرت و قوّت و پشتوانهی محکمتری نسبت به زبان فارسی داشته و زبان جهانی در حوزهی علم محسوب میشد. به همین دلیل، زبان فارسی با وامگیری از زبان عربی به غنای واژگانی خود افزود و آثار فاخری چون کلیله و دمنه پدید آمد. شیرینی و استواری چنین آثاری مرهون بهرهمندی زبان فارسی از زبان عربی و بلوغ و ظرافتهای زبانی ناشی از وامگیری از عربی است که حد تعادل آن در زمان سعدی و حافظ بوده است.
متأسفانه به مرور زمان بعد از حملهی مغولها این نثر معتدل فارسی به افراط و انحراف کشیده شد. البته شعر فارسی به اندازهی نثر فارسی دچار این تکلّف و تصنّع نشد، اما استعمال بیش از حدّ لغات عربی در زبان فارسی، نوعی فضل و برتری به حساب میآمد. این انحراف زبانی تا دوران قاجار ادامه یافت و آرام آرام با گسترش ابزار ارتباطی و نشریات و روزنامهها، نثر فارسی هموارتر، روانتر، مردمیتر، عامهفهمتر و عامهپسندتر شد که نمونهی این سادگی را میتوان در منشآت قائم مقام مشاهده کرد.
در این دوره که به دورهی تجدّد معروف است، فعالیتهایی برای زدودن لغات عربی موجود در نوشتههای فارسی صورت گرفت و همزمان با این حرکتها، مکتبها و جریانهای فکری میهنپرستانهای از غرب آغاز شد و به سراسر جهان سرایت کرد. به عنوان مثال، کشورهای عربی که جزو امپراطوری عثمانی بودند، خواهان جدایی از امپراطوری عثمانی شدند. در ایران نیز تفکر عربیستیزی قوّت گرفت و همزمان در ترکیه عدهای تصمیم به زدودن لغات عربی و فارسی از زبان ترکی گرفتند. در این دوران فرهنگستان اول با ریاست فروغی و همراهی حسین گل گلاب، متولد شد. قبل از فرهنگستان، در ارتش نوین ایران که روحیهی ناسیونالیستی داشت نیز فعالیتهای واژهگزینی صورت میگرفت. اما مسألهی واژهسازی و واژهگزینی و فعالیتهای فرهنگستان در دوران پهلوی اول، آمیخته با موضعگیریهای سیاسی بود. کشف حجاب همزمان با بیرون راندن لغات عربی از زبان فارسی بود و مردم متدیّن، هر دو فعالیت را اسلامستیزی تلقی میکردند و نسبت به کارهای فرهنگستان خوشبین نبودند. فرهنگستان اول از سال 1314 تصویب حدود دو هزار واژه را در کارنامهی فعالیتهای خود دارد. ابداع واژههای «دادگستری»، «شهربانی» و «شهرداری» به جای واژگان «عدلیه»، «نظمیه» و «بلدیه» از خروجیهای فرهنگستان اول بود. شهریور ماه سال 1320 همزمان با اشغال ایران در جنگ جهانی اول این فرهنگستان تعطیل شد.
از جمله آثار این دورهها میتوان «زبان پاک» و «زبان فارسی و راه رسا و توانا گردانیدن آن» از احمد کسروی، «زبان ایران، فارسی یا عربی» از ذبیح بهروز، «نامهی فرهنگستان» و «پیشنهاد شما چیست؟» اشاره کرد. در این دوره در مورد عربی یا لاتین بودن خط فارسی نیز کشمکشهایی بوده است. اما از دورهی پهلوی دوم، این موضوعات مسائل روز نبوده و بیشتر استادان، وفادار به آن تعادلی بودند که فروغی مدافع آن بود.
پس از تعطیلی فرهنگستان اول، محمد مقدم در سال 1342 دربارهی خطر حضور و هجوم واژههای بیگانه هشدار داد. سرانجام در سال 1347 فرهنگستان زبان ایران (فرهنگستان دوم) تأسیس شد و تا سال 1357 برای حدود 6500 واژه، معادلسازی صورت گرفت که حدود 600 مصوبه به دست ما رسیده است. دورهی فرهنگستان دوم نیز با انقلاب اسلامی به پایان رسید و در سال 1368 بر اساس مصوبهی شورای عالی انقلاب فرهنگی، فرهنگستان با ساختار و ترکیبی تازه احیا شد. از مهمترین فعالیتهای پس از انقلاب، تأسیس مرکز نشر دانشگاهی توسط نصرالله پورجوادی در سال 1359 بوده است. این مرکز یکی از فعالترین ناشران ایرانی بهویژه در چاپ کتابهای دانشگاهی بوده است.
پس از انقلاب اسلامی، تصور میشد که چون حکومت، اسلامی است، قرار است سیل واژههای عربی وارد زبان فارسی شود. ولی چنین اتفاقی نیافتاد و مجموع واژههای عربی که طی این چهل سال وارد زبان اداری و سیاسی فارسی شد (مانند مستضعف، امت اسلامی، حد، تعزیرات و...)، از چند ده مورد تجاوز نمیکند. یکی از دلایلی که چنین اتفاقی نیافتاد، شخص امام خمینی و امام1 خامنهای بود. امام خمینی علیرغم اینکه زبان عربی را خوب میدانست و به این زبان تسلط داشت، اما هرگز در آثار و سخنرانیها عربیمآبی به خرج نداد. به عبارت دیگر بعد از انقلاب، نه تنها هیچ مزاحمت و دخالتی از ناحیهی حکومت متوجه فرهنگستان نبوده، بلکه تصمیمها و فعالیتهای فرهنگستان مورد پذیرش و حمایت نیز بوده است.
مسألهی امروز زبان فارسی، تهدید این زبان از ناحیهی زبان عربی نیست؛ بلکه سرعت تولید علم، گسترش ارتباطات و هجوم سیلآسای واژههای فرنگی است که موجب نگرانی شده است. شایان ذکر است که منظور ما از زبان فارسی، فارسی سره نیست. مراد ما از زبان فارسی، زبان سعدی و حافظ و زبانی است که به آن صحبت میکنیم. زبانی که ترکیبی از واژههای فارسی و عربی است و باید بپذیریم که کلمات دخیل عربی، اکنون جزوی از زبان فارسی شدهاند و آن را قوّت بخشیدهاند. به همین دلیل است که فرهنگستان سوم در امر واژهگزینی به گزینش واژههای فارسی در برابر کلمات عربی اقدام نمیکند و فقط در پی جایگزینی واژههای فارسی با واژههای فرنگی مخصوصاً انگلیسی است.
ترجمهی فارسی کتاب آلمانی «سنجش خرد ناب» نخستین بار توسط میرشمسالدین ادیبسلطانی، در سال ۱۳۶۲ منتشر شد. ادیبسلطانی در ترجمهی این کتاب به صورت افراطی از معادلهای سره استفاده کرده است. کسانی که اصرار دارند کلمات عربی را از زبان فارسی بیرون کنند، زبان فارسی را لاغر، ناتوان و نحیف میکنند. ما نمیتوانیم و نباید این تجربهی هزار ساله را کنار بگذاریم و نسبت به واژههای دخیل عربی احساس بیگانگی داشته باشیم. هیچ ضرورتی ندارد اصطلاحات عربی که هزار سال در زبان فارسی بهکاررفته و رایج شده است، معادلگزینی شوند. همان طور که همهی واژههای فرنگی را نیز از زبان فارسی بیرون نمیکنیم. زیرا گاهی حتی معادلسازی امکانپذیر نیست. به عنوان مثال به جای «عشق» و «کتاب» چه معادل فارسی میتوان بهکاربرد؟
امر واژهگزینی و معادلسازی باید بر اساس قواعد و اصول و ضوابط خاصی صورت بگیرد. سالها قبل، نیروی انتظامی بدون هماهنگی با فرهنگستان، به جای «پلیس»، «پاسوَر» را برگزیده و تصمیم داشت بهکارببرد که با مخالفت فرهنگستان روبهرو شد. لزومی ندارد هر واژهی غیرفارسی را از زبان بیرون کنیم. به عنوان مثال، «فیلم» و «خبر» ریشهی فرنگی و عربی دارند، اما با این واژهها میتوانیم ترکیبهای گوناگون فارسی بسازیم. مانند فیلمبردار، فیلمساز، فیلمخانه، خبردار، خبرگیر، خبرچین، خبرگزار، خبرگزاری، خبرساز، خبرسازی، خبردهی، خبررسانی، خوشخبر، بدخبر، بیخبر، باخبر. و حتی خبرنگار شو2
1استاد سر کلاس از لفظِ «آقای خامنهای» استفاده کرد و عبارتِ «امام خامنهای» رو خودم شخصاً با مسئولیت خودم وارد جزوهی تایپ شدهام نمودم :دی
2فراخوانِ رادیوبلاگیها: خبرنگار شو! دو جمله از این فایل صوتی صدای منه، هر کی درست تشخیص بده به قید قرعه یک عدد کارت صدآفرین برایش آپلود مینمایم.
پرسید روش تحقیقو با کی پاس کردین؟ گفتیم فلانی. گفت خوب یاد نگرفتین. من یه جای دیگه این درسو ارائه دادم و وُیساشو دارم. خواستین بیاین بگیرین. کلاس که تموم شد فلش دوستمو گرفتم و دادم به استاد و گفتم میشه فایلهای صوتی روش تحقیقتونو بریزید رو این فلش؟ یه سری نسخهی خطی هم جلسهی قبل بررسی کردیم و پیدیافشو ندارم. اگه میشه اونارم بدید.
با دوستم رفتم اتاقش که فلشو بگیرم. گفت خانم شما این همه کتاب از من میگیری میخونی یا فقط آرشیو میکنی؟ لبخند زدم و گفتم اون نسخهی کفایه التعلیم فی صناعه التنجیمِ ابوالمحامد بخارائی مقدمهش یه کم ناخوانا بود. انگار از زیر سم اسبای مغول درش آورده باشن. نسخهی تایپیشو ندارین؟ یا یه نسخهی تر و تمیزتر. خندید و یه فولدر ریخت رو فلش پرِ نسخهی خطی و متون کهن علمی. نجوم، پزشکی، ریاضیات، فلسفه، هر چی که داشتو بهم داد. رو کرد به خانم الف، دستیارش و گفت خانم الف میدونستین این خانوم کتابای پیشدبستانی تا حالاشو نگهداشته؟ بعد رو کرد به من و پرسید راسته که میگن لیوانای چای و بستنی و ذرتمکزیکیاتم دور نمیندازی؟ خندیدم و گفتم به شرطی که خاطره داشته باشم باهاشون. رو کردم به خانم الف و گفتم حتی شکلاتهایی که معلمام ده پونزده سال پیش بهم دادن هم نگهداشتم. استاد نگاه به روی میزش کرد. دو تا شکلات روی میز بود. یکیشو برداشت و گرفت سمتم و گفت اینم بگیر بذار کنار اونا. مشتمو باز کردم و شکلاتو گذاشت توی دستم. مشتمو بستم و دلم تنگ شد.
صبح داشتم کمدمو مرتب میکردم و چیزایی که از خوابگاه آورده بودمو میذاشتم توش و چیزای اضافه رو دور میریختم. یه جعبه پیدا کردم توش پول بود. کلی سکهی یه قرونی و دو قرونی و یه تومنی و یه چند تای دیگه که عکس شاه روش بود. یادمه اینا رو از مامانبزرگ و بابابزرگم گرفته بودم. ولی یادم نبود یه سری اسکناسم یادگاری نگهداشتم. اسکناسهایی که...
یادی از گذشتهها، از بلاگفا:
سهشنبه جزوهی فیلترمو چند سری کپی کردم و بردم دانشگاه که بدم به همکلاسیام و رسماً کیف و جیبشونو خالی کردم. هر چی بهشون گفتم حالا جزوه رو بگیرین هفتهی بعد حساب و کتاب میکنیم، گوش نکردن. اون دختر 90 ای که مستقیم رفت بانک و پول گرفت و تسویه حساب کرد. اون پسره که اسمشو نمیدونم محشر بود. هرچی بهش گفتم بمونه هفتهی بعد، اصرار داشت همون لحظه بده. جیباشو، کیفشو، کلاً دار و ندارشو ریخت روی میز و قیافهی من دیدنی بود اون لحظه. بقیهی بچههام داشتن نگامون میکردن. دویستی، صدی، پنجاه و پونصد و خلاصه شش، هفت هزار جور کرد داد. منم به همون شکلی که پولارو گرفته بودم آوردم گذاشتم لای دفتر خاطراتم! (دقیقاً به همون شکل) این یکی همکلاسیم هم سه هزار و صد و پنجاه تومن پول داشت و بعد از تسویه حساب ته جیبش فقط 150 تومن موند! 7 تومنِ ایشون هم رفت لای دفتر خاطرات. میدونم قراره دقت به خرج بدید بپرسید 3 تومن یا 7 تومن؟ عرضم به حضورتون که ایشون 4 تومنش رو هفتهی پیش داده بودن. محققان طی تحقیقات شبانهروزی دریافتند که یکی از عاملین اصلی نقدینگی و تورم در کشور منم. که پولایی که از هم کلاسیاش میگیره رو هم یادگاری نگه میداره و واردِ چرخهی اقتصادی کشور نمیکنه. هماتاقیم میگه حیفِ این همه پول نیست میذاری لای دفتر خاطراتت؟! چه جوری دلت میاد؟! بهش گفتم شرط اول قدم آن است که مجنون باشی.
این پنجاه تومنی جایزهی بازدیدکنندهی 50000 امِ بلاگفا بود. برنده همدانشگاهیم بود؛ ولی هیچ وقت نتونستم جایزهشو بهش بدم...
تو کِی میخوای یاد بگیری بزار رو با «ذ» مینویسن؟ :دی
با تقریب خوبی بعد فارغالتحصیلیم حداقل هفتهای یه روز و اغلب چهارشنبهها شریف بودم. به بهانههای مختلف. تولد دوستام و دورهمی با بچهها و کلاسای حوزه و تدبر در قرآن و سخنرانی ایکس و همایش وای و کنفرانس زِد. یه موقع به بهانهی گرفتن کتاب از کتابخونه و یه موقع برای نماز خوندن تو مسجدش و یه موقع به هوس ذرتمکزیکی و آبهندونههاش. حتی اگه هیچ کار خاصی هم نداشتم، میرفتم یه چرخی تو دانشکده میزدم و تابلوهای اعلاناتشو میخوندم و یه کم تو حیاط دانشگاه پرسه میزدم و پنج سال خاطره برام زنده میشد و بغض میکردم و برمیگشتم. از نگهبان دم در و فک و فامیل و هماتاقی و همکلاسی گرفته تا دوست و دشمن و غریبه و آشنا، برای همه عجیب بود که چرا بعد دو سال هنوز نتونستم از اونجا دل بکنم. برادرم هر از گاهی به شوخی میپرسید اُردا نه ایتیرمیسن تاپامیسان؟ (اونجا چی گم کردی که پیدا نمیکنی؟)، هماتاقیامم که رسماً فکر میکردن همیشه با کسی یا کسانی قرار دارم. ولی واقعیت این بود که به جز یکی دو مورد دورهمی دخترانه، بقیهی روزا تنها بودم. حتی با اینکه دلم میخواست اتفاقی یکی دو نفر از دوستان سابقم رو ببینم، ولی هیچ وقت ندیدمشون :(
پارسال دقیقاً آخرین روز ثبت نام آزمون ارشد به سرم زد دوباره ارشد بخونم و برگردم شریف. برای دکتری برنامهای نداشتم فعلاً. گشتم دنبال یه رشتهای که به درد رشتهی الانم هم بخوره. فلسفهی علم. همهی عیدو مشغول خوندن کتابای فلسفه و منطق بودم و وقتی فهمیدم حوزهی امتحانی کنکورم شریفه انگیزهم بیشتر شد. من این چند ماهِ آخر، به یه همچین انگیزهای نیاز داشتم.
(یه چیزی رو داخل پرانتز بگم، من با اینکه اینجا خیلی شریف شریف میگم، ولی در فضای حقیقی یه جورِ دیگهم. اون روز که برای کنکور داشتم میرفتم دانشگاه، تو نمازخونهی مترو یه دختره پرسید ببخشید شما میدونی دانشگاه شریف کجاست؟ هر دومون داشتیم نماز میخوندیم. کنکورمون ظهر تا عصر بود. گفتم آره منم دارم میرم شریف و بیا باهم بریم. همین جوری که میرفتیم سمت دانشگاه به تعداد دخترایی که میپرسیدن ببخشید دانشگاه شریف کجاست اضافه میشد و بنده از نفر به گردان تبدیل شده بودم به واقع. مسئولین دانشگاهم نامردی نکرده بودن و همهی درای دانشگاهو بسته بودن، الّا درِ اصلی که نیم ساعت با متروی شریف فاصله داشت. از سه تا ایستگاه مترو میشه به شریف رسید. استاد معین، دکتر حبیب اله و ایستگاه شریف. این بندگان خدا هم فکر میکردن چون ایستگاه شریف اسمش شریفه، لابد نزدیکِ دره و نزدیکتره. من خودمم خبر نداشتم درِ نزدیک این ایستگاه مترو بسته است. تازه در اصلیشم در حال مرمّت و بنّایی بود و باید از درِ مسجد میرفتیم تو. واقعاً من اگه اونجا نبودم یه گردان آدم گم میشدن تو کوچه پس کوچهها :دی نکتهی قابل تأمل اینجاست که مدام توی مسیر میپرسیدن حالا مطمئنی درست میریم؟ منم انگار میمردم بگم خودم 5 سال اینجا درس خوندم و هی میگفتم آره نگران نباشین میشناسم. گم نمیشیم. یهو یکیشون برگشت گفت آخه حوزهی امتحانی من ساختمان ابنسیناست. مطمئنی درست داریم میریم؟ برای اینکه طفلک از دلشوره دراد گفتم آره عزیز دلم. این ساختمان ابن سینا همون اِبنِسه :دی کارشناسی همین جا بودم من. بعدش دیگه همهشون یه نفس راحت کشیدن و رنگ به چهرهشون برگشت. وقتی رسیدیم ازم خواستن تا ابن سینا باهاشون برم، حوزهی امتحانی خودمم ابن سینا بود. ولی دوست داشتم قبل امتحان برم یه چرخی تو دانشکدهی سابقم بزنم. راهو نشونشون دادم و رفتم دانشکده. چون همیشه تعداد پسرای دانشگاهمون خییییلی بیشتر از دخترا بود، اولین بارم بود این همه دختر و فقط دختر، تو دانشگاه میدیدم. البته یکی دو تا از دانشجوهای پسر دکترا هنوز دانشگاه بودن. از جمله تیایِ آزِ مدار مُخ. با اینکه این پنجمین آزمون ارشدی بود که شرکت میکردم (همزمان با زبانشناسی، کنکور برق هم شرکت کردم و سه چهار ماه بعد از اینا، مهندسی پزشکی و انفورماتیک پزشکی از وزارت بهداشت)، تا حالا به این موضوع دقت نکرده بودم که حوزهی امتحان دخترا و پسرا جداست.)
بعد از عید و بعد از تموم شدن کلاسهای تدبّر، این رفت و آمدا کم شد. اگه دقیقتر بگم، بعد از عید دو سه بار بیشتر نرفتم شریف. چند روز پیش منیره گفت تو دانشگاه نمایشگاه هست و غرفه دارن و اگه فرصت کردم برم. رفتم و تا رسیدم گفت بیا وایستا الکی اینو توضیح بدم یکی عکس بگیره بذارم تو سایت :))) الکی وایستادم و داشت توضیح میداد که یه نرمافزارو بومیسازی کردن و فلان و بهمان. یه کم صحبت کردیم و یه سر رفتم کتابخونه که به پایاننامههای بچههای زبانشناسی شریف سر بزنم و بعدشم رفتیم یه نوشیدنی زدیم بر بدن و دوباره یه کم صحبت کردیم و بلند شدیم بریم که دم در یادم افتاد عه! نرفتم دانشکده... هیچی دیگه... نرفتم دانشکده. الانم دارم خودمو برای کنکور دکتری آماده میکنم. اون ارشد دوم هم اگه قبول شدم، میام پزشو میدم، اگرم قبول نشدم، حداقل فایدهش این بود که چهار تا کتاب فلسفه و منطق خوندم و روز امتحان به یه گردان آدم آدرسِ دانشگاهو نشون دادم.
https://t.me/InnoWareS این کانالشونه. هنوز سایتشون content نداره. Portar شد میگم. منیره میگه اگه از دوستات دِوِلوپر اندروید و ios پیدا کردی بهمون معرفی کن. اگه از این کارا بلدید بهم بگید که بهشون بگم. این پاراگراف آخر اگه برسه دست حداد، اخراجم :))))
زبان، تا آن زمان که زنده و زایا باشد، پیوسته واژههای نو تولید میکند تا نیاز جامعهی زبانی خود را برطرف سازد. تولید واژههای نو، که ما آن را اصطلاحا واژهگزینی مینامیم، از دو طریق صورت میگیرد که یکی مردمی و دیگری رسمی است. واژهگزینی مردمی همان فرایند طبیعی و عادی و عمومی است که، در اصل، باعث پیدایش خود زبان بوده و جلوه و نتیجهی استعدادی است که در انسان برای زبان داشتن وجود دارد. اما واژهگزینی رسمی عملی است آگاهانه و برنامهریزی شده که نتیجهی مدیریت فرد یا موسسهای است که در این باب مسولیتی بر عهده دارد. این نوع واژهگزینی بر پایهی قواعدی صورت میگیرد که از پیش وضع شده است.
هرکس در زبان مردم تامل و تحقیق کند تصدیق میکند که مردم، بدون اتکا به موسسات واژهگزینی رسمی، برای رفع نیازهای خود، لغتهای تازه میسازند. اگر یک کتاب فرهنگ لغت فارسی امروز را با کتابی مشابه آن که متعلق به پانصد یا دویست سال پیش باشد مقایسه کنیم، به انبوهی از لغات تازه برمیخوریم که عمدتا محصول واژهگزینی مردمی است و درصد کمی از آنها به واژهگزینی رسمی تعلق دارد. تفاوت واژههای مردمی با واژههای رسمی شبیه تفاوت گلها و گیاهان صحرایی با گلها و گیاهان گلخانهای است. گلهای صحرایی خودرو و فراوان و وحشیاند و زیبایی و نظمی دارند که همه کس قادر به درک و دیدن آن نیست... این مقاله 7 صفحه میباشد!
154 کیلوبایت - بارگیری کنید :دی
این چند روز گیر و گرفتاریم زیاده و علیرغم موضوعات و کلیدواژههایی که یادداشت کردم در موردشون بنویسم، فرصت نوشتن ندارم. هفتهی آخرِ مدرسه :دی و ماه امتحاناست و کلی چیز میز باید بخونم و برای اینکه شماها رو شریکِ غمم کرده باشم، گفتم یکی از چیز میزا رو بذارم اینجا شما هم ازش مستفیض بشید. اگه استقبال کنید بازم چیز میز میارم براتون که بخونید. تازه به نظرم انصاف نیست من توی گلستان علم و دانش عشق و حال کنم و شما رو بیبهره بذارم از این نعمت. علیالحساب این شما و این هم مقالهی ناصرالدین شاهِ واژهگزین. به قول سعدی، به خاطر داشتم که چون به درخت گل رسم دامنی پر کنم هدیهی اصحاب را.
316 کیلوبایت - بارگیری کنید :دی
خوف نکنید! همهش 13 صفحه است. برای شماها که طویلههای منو خوندید اینا که چیزی نیست. هست؟ توصیفش از دوش حموم و موز و آسانسور و پنکه رو حتماً بخونید. سفرنامههای ناصرالدینشاه، آیینهی روشنی است که در آن میتوان چهرهی غبارآلود و غمانگیز ایران قرن نوزدهم و بسیاری از وجوه زندگانی و فرهنگ و تمدن این سرزمین را در مقایسه با اروپا تماشا کرد و در آن به تأمل و تفکر پرداخت.
داشتیم بستنی میخوردیم و سلفی میگرفتیم و حرف میزدیم. یه دختره اومد گفت ببخشید؟ شما به کی قراره رأی بدی؟ بدونِ اینکه فکر کنم گفتم به ایکس. یه لحظه به خودم اومدم و گفتم نه. شاید به ایگرگ. رنگِ نواری که به دستش بسته بودو دیدم و گفتم شایدم ایکس. گیج شده بودم. تا حالا این جوری موردِ تفتیش عقیده واقع نشده بودم به واقع. گفت میخوای یه کم باهم صحبت کنیم؟ شاید نظرت عوض شد. نگاه به دوستم کردم که بعد از مدتها باهم قرار گذاشته بودیم که همو ببینیم. به دختره گفتم ببخشید ما وقت نداریم. گفتم تو نمیدونی رأیِ من به کیه، ولی قطعاً نمیتونی با چند دقیقه توضیح و توجیه و تحلیل، یه باور قلبی رو تغییر بدی.
یکی از خانومای گروهِ حوزهی شریف اجازه گرفت که مطالب سیاسی تو گروه بذاره. گفت اگر نمایندهی کلاس خواست اطلاعرسانی کنه مطلب رو پین کنه که همه ببینن. گفت با توجه به اوضاع انتخابات، ما هم یه قدمی برداریم. شاید تونستیم رأیِ کسی رو عوض کنیم. پرسید نظر شما چیه؟ موافقین؟ من هیچ وقت تو این گروه بحث نکردم و پیام نذاشتم. ولی اون لحظه لازم دونستم مخالفتم رو ابراز کنم. گفتم موافق نیستم. چون اولاً آرای اعضای این گروه واضحه و ثانیاً معلومه قراره تبلیغات حولِ کدوم نماینده باشه و ثالثاً هیچ کس نظرش با پستهای تلگرامی عوض نشده و نمیشه و نخواهد شد. یه چند نفر با من موافق بودن. ولی وَقَعی به نظرات مخالف ننهاده شد و شروع کردن به تبلیغات. من هم وَقَعی به پیامهای تبلیغی ننهادم. به نظرم تبلیغ وقتی معنی داره که گروهِ مقابل هم حقِ مخالفت داشته باشن.
تو گروهِ هممدرسهایام همه دارن از ایکس طرفداری میکنن و فضای تبلیغی گروه فامیل رو طرفداران ایگرگ دستشون گرفتن. تعداد معدودی از اعضای گروهِ دورهی کارشناسیم هم طرفدار ایگرگ هستن. ولی فضای تبلیغی این گروهها منصفانه و عادلانه نیست. چون هر پستی که بر خلاف فضای حاکم بر گروه باشه به سرعت سرکوب میشه. مخالفتم رو مبنی بر توقف بحث سیاسی بیان کردم و گفتم واقعیت اینه که سلایق متفاوته و کسی درست یا غلط نمیگه. گزینهی ایکس یه سری محاسن و امتیازات داره و گزینهی ایگرگ هم یه سری محاسن و امتیازاتِ دیگه. مثل این میمونه که یه عده دوست دارن بهرهی مدارشون بیشتر بشه یه عده سویینگ و یه عده مقاومت ورودی. هر کی سلیقهی خودشو داره. نکته اینجاست که پستها و مطالب، رأی کسی رو تغییر نمیده و به نظر میرسه هدف، درآوردنِ لجِ گروهِ مقابله.
داشتم به طرفدارانِ ایکس و ایگرگ فکر میکردم. نمیشه گفت باسوادها به ایکس رأی میدن و بیسواد به ایگرگ. مثال نقضش همهی همدانشگاهیایی که طرفدارِ ایگرگن. نمیشه گفت مسجدیها و مذهبیها به ایگرگ رأی میدن و غیرمذهبیها به ایکس. مثال نقضش چادریها و اعتکافرفتههایی که پروفایلشون تا 1400 با ایکسه. حتی نمیشه گفت فقرا به ایگرگ رأی میدن و دستشون به دهنشون میرسهها به ایکس. که برای این مورد هم مثال نقض دارم. همین قدر میدونم که طرفدارانِ ایکس دو دستهن: یک. اونایی که میخوان ایکس بازی رو ببره، دو. اونایی که به ایکس رأی میدن چون نمیخوان ایگرگ بازی رو ببره. طرفدارانِ ایگرگ هم دو دستهن: یک. اونایی که میخوان ایگرگ بازی رو ببره، دو. اونایی که به ایگرگ رأی میدن چون نمیخوان ایکس بازی رو ببره.
زمانِ استراحت بینِ کلاسا بود. رفتم... اممم... کجا رفتم؟ اونجایی که رفتم اسم نداره. یه اتاقه که به ما ارشدا اختصاص دادن و چند تا میز و صندلی و یخچال و سایر امکانات رفاهی! از قبیل لیوانِ یه بار مصرف، چای، قند، آبسردکن، آبگرمکن، کمد، کشو، رختآویز، جارختی و حتی پریز داره. ولی اسم نداره. رفتم همون جا. همون جایی که اسم نداره. ینی بعدِ دو سال هنوز برای اون اتاق اسم انتخاب نکردیم. داشتم لیوانِ نسکافهمو هم میزدم و فکر میکردم. به هزار تا چیز فکر میکردم. به اینکه چی کار کنم که به اون دو نفری که از اولِ ترم نیومدن کلاس جزوه ندم و به بقیه بدم، به اینکه یه هفته تعطیلیِ بعدِ کلاسا رو برم خونه یا نه. به اینکه با پساندازم چی کار کنم؟ اینجا یه خونه اجاره کنم و بمونم کار کنم؟ برگردم و ماشین بخرم مسافرکشی کنم؟ :دی طلا بخرم؟ دلار؟ یا حتی گندم و جو؟ به اینکه مایحتاجِ یخچال رو آخرِ هفته بخرم و هفتهی دیگه پامو از خوابگاه بیرون نذارم. به اینکه آیا ممکنه گروهِ بازندهی انتخابات به خوابگاهِ ما حمله کنه؟ به اینکه کاش تو این بُحبوحهی سیاسی با شوهرم! آشنا میشدم و مدلِ فکر کردنشو میسنجیدم. خب واقعاً برام مهمه بدونم چه جوری عصبانی میشه، چه جوری از نظرش دفاع میکنه و چه جوری به نظرات مخالف جواب میده. فکر میکردم. به هزار تا چیز فکر میکردم و نسکافه رو هم میزدم و خودمو با تمام قوا برای کلاسی بعدی آماده میکردم که بچهها هم اومدن. دوستم گفت شوهرم یه شعر جدید گفته و میخواد منتشرش کنه. قبلِ انتشار فرستاده یه دور بخونمش. یه قُلُپ از نسکافه رو سر کشیدم و گفتم بلند بخون منم بشنوم. ولی شمرده شمرده بخون که هضمش کنم.
و علیرغم فتنهی چشمت به نگاه تو رأی خواهم داد
نه! من آدم نمیشوم حوا! به گناه تو رأی خواهم داد
با تو بودن همیشه و هر جا به منِ بیتو خوب میچسبد
هم به راه تو رأی خواهم داد هم به چاه تو رأی خواهم داد
من چه میخواهم از تو غیر از تو؟ هر چه از دوست میرسد نیکوست
سهمم از زندگی شود حتی اشتباهِ تو، رأی خواهم داد
چادرت انقلاب اسلامیست، عشوههای تو سلطهی طاغوت!
هم طرفدار نهضتت هستم هم به شاه تو رأی خواهم داد
نفست وحی زندگی دارد شور و حال پرندگی دارد
آه، عیسیترین پدیدهی قرن! من به آهِ تو رأی خواهم داد
سادهای مثل مشکی مویت، بکر، وحشی، طبیعی و کولی!
بین این رنگهای امروزی به سیاه تو رأی خواهم داد
شعرهای تمام شاعرها، خود گواه تواَند با این حال
هم اگر حجتی نباشد جز روی ماه تو، رأی خواهم داد
یه اصلی هست تو منطق که بهش میگن گذرایی. تو ریاضیات هم داشتیم این بحثو. که اگه A با B برابر باشه و B با C، میتونیم نتیجه بگیریم که A با C برابره. دیروز سر کلاس معنیشناسی استادمون چند تا مثال برای گذرایی و ناگذری زد و گفت مثلاً رابطهی کمتر بودن گذراست. الف از ب کمتر باشه و ب از ج، الف از ج هم کمتره. بعد گفت کتابتونو باز کنین چند تا مثالم از کتاب بخونیم. تو کتاب نوشته بود:
Are the following predicates transitive, intransitive, or neither?
loves
respects
to the north of
lower than
the immediate superior of
کتاب نوشته بود عشق و احترام نه گذراست نه ناگذر. ینی اگه من عاشق فلانی باشم و فلانی عاشق بهمانی، لزوماً نمیشه گفت من چه حسی نسبت به بهمانی دارم (لابد از بهمانی متنفرم :دی). ولی من پامو تو یه کفش کرده بودم که عشق اگه عشق باشه گذراست. ینی اگه من واقعاً کسی رو دوست داشته باشم، چیزی یا کسی که اون دوست داره رو هم دوست دارم. کلاس که تموم شد و استاد که رفت برای بچهها این شعرها رو خوندم:
عطر خوش پیراهنش را دوست دارم
گلهای روی دامنش را دوست دارم
گفتند دیوانه ندیدی شوهرش را؟
دیوانه هستم شوهرش را دوست دارم
سیامک کیهانی
سیگارهای بهمنش را دوست دارم
بوی بد پیراهنش را دوست دارم
گفتند دیوانه! شنیدی زن گرفته؟
دیوانهام، حتی زنش را دوست دارم
نفیسه بالی
فکر کنم دستورزبان رو اونایی نوشتن که تو عمرشون نه کسیو دوست داشتن نه میدونن دوست داشتن چیه. به نظرشون این فعل هم یه فعلیه مثل بقیهی فعلها.
یکی از ویژگیهای خوبِ استاد شمارهی 3 اینه که وقتی براش "چیزی" مینویسم، خط به خط و با دقت میخونه و به بهترین شکل ممکن نقدش میکنه. اینکه برام وقت میذاره ارزشمنده. خیلی هم ارزشمنده. حتی شماهایی که الان دارید اینا رو میخونید هم برام ارزشمندید. اساساً وقتی کسی وقتشو، که به نظرم گرانبهاترین سرمایهی بشره، صرف دیگری میکنه، ارزشمنده. و کمتر استادی رو دیدم که انقدر به دانشجوش بها بده. تازه ایشون نه استاد راهنمامه، نه استاد پایاننامه نه استاد مشاور. استاد یکی از درسامون بود که هنوز باهم در ارتباطیم و داره باهامون تمرین میکنه که مقاله نوشتن یاد بگیریم. هر بار حتی اگه یه پاراگراف مطلب هم براش بردم، با دقت برای اون چند خط وقت گذاشته و خونده و در موردش صحبت کردیم.
از مهرماه پارسال دارم روی این مقالهی نقش عدد در واژهسازی کار میکنم و فکر میکنم تا بدین لحظه! هزار بار ویرایشش کردم و هر هزار بار برای خط به خطش کامنت گذاشته.
امروز تأییدیهی نهایی رو گرفتم. البته به نظر ایشون این مقاله بازم جای کار داره. و اصرار دارن حتماً ببرم یه جایی چاپش کنم. این در حالیست که من اعتقادی به تولید مقاله ندارم و معتقدم این چرت و پرتام ارزش پرینت کردن هم ندارن چه برسه چاپ و نشر.
علی ایُ حال، تصمیم گرفتم برای هزار و یکمین بار ویرایشش کنم و هفتهی دیگه ببرم نظر استاد شمارهی 11 که تخصصش همین حوزه هست، رو هم بپرسم. پارسال که جزوهی تایپ شدهمو برده بودم براش، خط به خط جزوه رو خونده بود و برای سطر به سطرش نقد و یادداشت و نکته اضافه کرده بود.
"به نظر میرسه" در علوم انسانی "این است و جز این نیست" مطرح نیست. همه چی رو هواست انگار. شب میخوابن و صبح یه نظریهی جدید میدن. نکتهی قابل تأمل نقدِ آخرِ کارم اینجاست که بعد از دو سال تنفس تو فضای علوم انسانی، هنوز نگاهم نگاهِ تند و تیزِ مهندسیه. هنوز هر چیزی برام یا هست یا نیست. هنوز نتونستم با این درسته و اونم درستهی این حوزه کنار بیام. استادم توصیه کرده یه کم آرامتر بیان کنم ایدههامو. و کلاً موقعِ حرف زدن از عباراتی مثلِ به نظر میرسد بیشتر استفاده کنم :))) نکتهی قابل تأملترِ دیگه این غلط املاییمه :)))) یه عمر غلطِ مردم رو گرفتم و هی گفتم تعیین با عین و تأمین با همزه، ترجیح با ح و توجیه با ه، بذار با ذ و حاضر با ض و هی برای پستای ملت غلط درآوردم و هی رو اعصاب و روانِ بلاگرا و کامنتگذارا پیادهروی کردم و رژه رفتم. حالا آهِ کدومتون دامنم رو گرفته؟ کدومتون نفرینم کردین؟ :))))
مجید شریف واقفی در مهر ماه سال ۱۳۲۷ در یک خانوادهی مذهبی در شهر تهران به دنیا آمد. خانوادهی او اصالتاً به شهرستان نطنز در استان اصفهان تعلق دارند. بعد از چند روز از تولد او پدرش که کارمند ادارهی فرهنگ و هنر بود به شهر اصفهان منتقل شد. وی در سال ۱۳۴۵ برای ادامهی تحصیلات خود در رشتهی مهندسی برق در دانشگاه آریامهر راهی تهران شد.
شریف واقفی در سال ۴۲ به دنبال قیام مردم قم به رهبری سید روحالله خمینی در ردیف کفنپوشان به پشتیبانی از خمینی راهپیمایی کرد. وی با وجود شرایط خفقان در آن زمان عکسها و اعلامیههای روحالله خمینی را در کوچه و بازار نصب میکرد. پس از ورود به دانشگاه، همراه با دوستان خود انجمن اسلامی آن دانشگاه را بنیان نهاد. سپس برای مبارزه علیه شاه به سازمان مجاهدین خلق پیوست و با صعود در سلسله مراتب آن به یکی از رهبران سازمان تبدیل شد. پس از مدتی بعضی از سران این گروه تصمیم گرفتند ایدئولوژی سازمان را از اسلام به مارکسیسم تغییر دهند. شریف واقفی به شدت با این تصمیم به مخالفت پرداخت؛ که این مخالفت باعث اخراج وی از شورای مرکزی شد. وی در سال ۵۴ به دلیل اصرار بر هویت اسلامی خود و مخالفت با مارکسیست شدن سازمان مجاهدین خلق، و نیز پارهای اختلافات درون تشکیلاتی بر سر تسلیحات سازمان به دستور رهبری سازمان کشته شد.
بعد از انقلاب اسلامی، دانشگاه آریامهر تهران به نام او (دانشگاه صنعتی شریف) تغییر نام داده شد. فیلم سینمایی سیانور به بخشهایی از زندگی شریف واقفی میپردازد. این فیلم ساختهی بهروز شعیبی و تولید سال ۱۳۹۴ است.
* 16 اردیبهشت، سالروز شهادت مهندس مجید شریف واقفی
دیشب یه کاری رو برای کسی ارائه دادم و در جوابم گفت عاشق این حوصلهتونم. یه چند دقیقهای به پیامش خیره شدم و کلیدواژهی «عاشق» رو تو قسمتِ جستجوی تلگرام، ایمیل و اساماسهام نوشتم ببینم کیا تا حالا عاشق چیم بودن. عاشق استدلال و نوع نگرشت به مسائلم، عاشق نحوهی سوال پرسیدنتم، عاشق فلان پستتم، عاشق سماجت و یهدندگیتم، عاشق این دقیق گزارش کردنتم، عاشق اون لبخندِ گوشهی وبلاگت، عاشق خندههات، عاشق صداتم، عاشق رنگ چشماتم، عاشق جزوههاتم، عاشق خطت، و عاشق رنگ روسریت.
بشنویم: Farhad_Asire_Shab.mp3
تولدِ 25 سالگی اردیبهشتیها
تندیسِ دیالوگ برترِ امروزو میدم به اون سکانسی که یه تیکه کیک اضافی موند و بردم بدم بچههای اتاق بغلی و برگشتم و در زدم و اومدم نشستم و نرگس گفت انگار دارن در میزنن. مریم رفت دید کسی نیست و منم کاملاً جدی و بیشوخی گفتم لابد صدای در زدنِ من با تأخیر رسیده بهت. و کاملاً جدی داشتم فرایند این delay رو توضیح میدادم و بقیه پوکر فیس (ینی اینجوری: ":|") نگام میکردن.
دوستم: آخر هفته با کسی قرار داری؟ قراره جایی بری؟ جایی دعوتی؟
من: چه طور؟ با دوستای کارشناسیم قرار دارم. قراره تولدِ اردیبهشتیا رو پیشاپیش و پساپس بگیریم. از کجا فهمیدی؟
دوستم: از اون جوشای مجلسی رو صورتت :)))
دوستم میگه تو عمرم هیچ وقت جوش نزده بودم. الّا روزِ نامزدیم که یکی دقیقاً روی بینیم درومد و هیچ کاریش نتونستم بکنم.
پارسال اوایل ترم، استاد شمارهی 11 یه تکلیفی بهمون داد و گفت تا آخر ترم فرصت دارید انجام بدید. عصرِ دوشنبه این تکلیفو برامون تعریف کرد و فردای اون روز، سهشنبه صبح من بردم نتایج کارمو تحویل دادم. بعدها این خبر به گوش استاد شمارهی 8 رسیده بود و هر موقع بهمون تکلیف میداد و بچهها میپرسیدن موعد تحویل تا کیه، میگفت یه هفته بعد از هر موقع که خانم مهندس تحویل بده.
امروز دکتر ح. داشتن در مورد الگوهای ساختواژی صحبت میکردن. و از اونجایی که ایشون فلسفه خوندن، همه چیو از منظر فلسفه میبینن. کتاب طبیعیات ارسطو رو آورده بودن و درسو با شرح و تبیین عللِ اربعهی ارسطو شروع کردن. منظور از علل اربعه علت مادی، صوری، فاعلی و غایی هست. مثلاً برای اینکه یه کوزه ساخته بشه، گِل، علتِ مادی هست و شکلِ کوزه علت صوری و کوزهگر علت فاعلی و کوزه شدن علت غایی. البته داستان یه کم پیچیدهتر از این حرفاست و دوستانی که فلسفه خوندن خرده نگیرن.
این علتها رو با مثال توضیح دادن و گفتن اگه ساختارِ واژهها رو با دیدِ فلسفی بررسی کنیم، تو ساختارشون این علل رو پیدا میکنیم. مثلاً «دوچرخه»، از نوعِ علت صوری هست. چون شکل ظاهری دوچرخه در ساختار واژه دیده میشه. «زودپز»، غایی، «سنگواره»، مادی و «دستساز» از نوع علت فاعلی هست. چون دست که فاعلِ کار هست تو ساختِ کلمه دیده میشه. قرار شد هر کدوممون به عنوان مشقِ شب چند تا کلمه رو بررسی کنیم ببینیم درس امروزو خوب یاد گرفتیم یا نه. ولی یهو نظرشون در مورد حجمِ کارمون عوض شد و فرمودن هر کدومتون روی هزارواژههای تخصصی کار کنید. مثلاً هزارواژهی هنر، هزارواژهی پزشکی و کشاورزی و مهندسی و اینا. قرار شد ما واژهها رو بر اساس علل اربعه دستهبندی کنیم و بدیم ایشون تحلیل آماری کنن بگن مثلاً پزشکا یا مهندسا یا هنریا بیشتر ترجیح میدن واژههاشون از چه نوعی باشه.
بچهها داشتن سعی میکردن یه جوری ایشونو منصرف کنن و بیخیال این تکلیف بشن. و بنده داشتم فکر میکردم کاش میذاشت خودمون از دیدگاه خودمون آمار و نتایج کارمونو تحلیل کنیم. حتی داشتم فرضیهسازی میکردم که احتمالاً واژههای علوم مهندسی، از نوع علت مادی نباشن و بیشترشون علت غایی باشه.
کلاس که تموم شد، دم در ازش خواستم یه هفته کتاب طبیعیات ارسطو رو بهم امانت بده. تاریخ چاپش فروردین 58 بود. صفحهی اولشو امضا کرد و گفت ببر بخون. کتابو گرفتم و مستقیم رفتم دفتر مدیر آموزش و از خانم م. اجازه گرفتم یه نگاهی به هزارواژهها بندازم. از هنر و پزشکی و ورزش و اینا که سر درنمیارم. هزارواژهی مهندسی سه جلد بود. هر سه تا رو گرفتم و بردم گذاشتم تو کیفم و تو مترو داشتم به این فکر میکردم که چه جوری تا هفتهی دیگه هم این سه هزار تا واژه رو تایپ کنم، هم از نظر علت فلسفی دستهبندیشون کنم، هم برم نمایشگاه کتاب، هم صداها رو گوش بدم و جزوههامو تایپ کنم، هم تکالیف اون یکی درسامو انجام بدم، هم برم با استاد راهنمام صحبت کنم، هم اون کتابی که استاد مشاورم داده بخونم، هم برم کنفرانس IWCIT شریف و هم توی دورهمی آخر هفته با بروبچ کارشناسی حضور به عمل برسونم. رسیدیم اون ایستگاهی که من باید پیاده میشدم. لادن دید تو فکرم. پی به نیتِ پلیدِ من در راستای تکلیف فلسفیمون که تا آخر ترم براش وقت داشتیم برد و گفت ببین نسرین! به جان خودم، ببینم هفتهی دیگه هزارواژهتو آوردی، تیکه تیکهت میکنم میدم کلاغا بخورنت!!! با نیشی تا بناگوش باز رفتم سمت در و گفتم واژههای مهندسی هزار تا نیست که! سه هزارتاست. پیاده شدم و رفتم سمت افق که محو شم توش :))))
هر موقع میرفتم کتابخونه میومد کمکم کتابی که میخوام رو زودتر پیدا کنم. یه جوری احوالپرسی میکرد انگار سالهاست همو میشناسیم. کلاً کم میرفتیم کتابخونه ولی به اسم و قیافه میشناختمون. کتابایی که لازم داشتم معمولاً تو مخزن بودن و از سن و سالش خجالت میکشیدم بفرستمش دنبال کتاب. ولی خب دوست داشت این کارو. ذوق میکرد وقتی برامون کتاب میآورد. اسم کتابو با خط درشت و پررنگ براش مینوشتم که برام بیاره. یه وقتایی پیدا نمیکرد و اون مسئول جوونتره میرفت میاورد.
یه بار تا منو دید با افسوس گفت دیر اومدی. با چشای گرد و حیرت زده گفتم دیر اومدم؟ گفت دیر اومدی. اگه نیم ساعت زودتر میومدی باهم ناهار میخوردیم. بعد با دستای لرزون، ظرف خالی ناهارشو نشونم داد و گفت هر موقع فرصت داشتی بیا اینجا. بیشتر به کتابخونه سر بزن.
امروز بیهوا دلم هواشو کرد. گفتم یه سر برم کتابخونه ببینمش. آقای پ. یهو بیمقدمه گفت راستی میدونستین آقای رئیسی فوت کرده؟ دو ماهی میشه که فوت کرده. میدونستین قهرمان دوچرخهسواری بود؟ همین جوری که خشکم زده بود و سعی میکردم بغضمو قورت بدم گفت هفتهی پیش چهلمش بوده انگار.
یکی از عوامل تألیف و تدوین کتب علمی به زبان عربی، نگاه جهانشمولی دانشمندان اسلامی برای ترویج گستردهی علم به دنیا بود، به همین جهت میکوشیدند تا با تقویت و حفظ وحدت زبان فرهنگی، شکوه و سرافرازی تمدن اسلامی را اثبات کنند. از این روست که زبان عربی به زبان نوشتاری و نیز زبان علمی همهی کشورهای اسلامی به ویژه در میان ایرانیان از قرن دوم تا قرن ششم رسمیت و سپس به طور پراکنده از هفتم تا دوازدهم هجری رواج داشت. و از این روست که این همه واژهی عربی وارد زبان فارسی شده.
دانشمندان ایرانی برای ترجمه یا تألیف آثار خود به فارسی عمدتاً دو دلیل را ذکر کردهاند: یا کتاب را به درخواست دوستی یا دانشمندی یا فلان شخص (با ذکر نام) به فارسی مینوشتند تا فایدهی آن عام شود و همه از آن استفاده کنند. یا کتاب را به این دلیل به فارسی مینوشتند که در این باب، کتاب به زبان عربی بسیار نوشته شده.
نویسندگان ایرانی که آثارشان را فقط به زبان عربی تألیف کردهاند و هیچ اثری به فارسی در فهرست مکتوباتشان نیست: محمد بن زکریای رازی، ابونصر فارابی، شیخ مفید، ابوجریر طبری، ابوجعفر شیخ طوسی، ابوعلی مسکویه، ثعالبی نیشابوری.
دانشمندانی که بیشترین آثارشان را به عربی نگاشتند و تنها یک یا چند اثر خود را به فارسی تألیف کردند: ابن سینا که کتاب معاد، دانشنامه علائی و تفسیر چند سورهی قرآن را به فارسی نوشت.
ابن سینا به دستور علاءالدوله کاکویه که حاکم اصفهان بود، دانشنامه علائی را به فارسی تألیف کرد. علاء الدوله گفت: «اگر علوم اوائل پارسی بودی، میتوانستمی دانستن...». معلوم است او چندان به عربی آشنا نبوده. ابن سینا کتاب معاد خود را نخست به عربی و سپس به فارسی برگرداند.
مؤلفان کتب دوزبانه که یک یا دو اثر خود را هم به فارسی و هم به عربی تألیف، یا به تعبیر برخی نقل و به تعبیر بعضی دیگر ترجمه کردند: ابوریحان بیرونی، خواجه نصیرالدین طوسی، قطّان مروزی، مسعودی مروزی، رشیدالدین فضل الله همدانی.
ابوریحان بیرونی به جز کتاب التفهیم لاوائل صناعة التنجیم، دیگر آثارش را به عربی تألیف کرد. کتابهای قانون مسعودی، الآثار الباقیه عن القرون الخالیه، تحقیق ماللهند و الصیدنة فی الطب از جمله آثار اوست. وی کتاب التفهیم را به درخواست دختر نوآموز به نام ریحانه بنت الحسین به فارسی نوشت و سپس آن را برای اهل علم زمان خود به عربی ترجمه یا تألیف کرد.
مسعودی نخست کتاب الکفایه را به عربی نوشت و سپس آن را به فارسی به نام جهان دانش ترجمه کرد. وی در مقدمهی نسخهی فارسی، سبب تألیف به فارسی را چنین بیان میکند: «جماعتی از دوستان صواب دیدند که آن کتاب را ترجمه سازم به پارسی تا منفعت آن عام باشد.»
اسماعیل جرجانی مؤلف کتاب ذخیرۀ خوارزمشاهی و الاغراض الطبیه، با وجود تسلط به زبان عربی و دیگر زبانهای علمی آن روزگار مانند سریانی و یونانی، ذخیره را برای استفادهی فارسیزبانان به فارسی نگاشت، ولی در سالهای پایانی عمر خویش در سن هفتاد سالگی به دلیل توجه و تقاضای معاصران خود و برای تسهیل و ترویج تبادلات علمی، آن را به عربی ترجمه کرد.
و چنین گفت استاد: وقتی فیزیک میخواندم ذرهی مزون جزو ذرات بنیادین تازه کشف شده بود که یک ژاپنی به نام یوکاوا آن را کشف کرده بود. زمانی که یکی از دوستانم به ژاپن رفت گفتم این کتاب یوکاوا را برای من بیاور. زمانی که به ایران برگشت گفت به تمام کتابفروشیها مراجعه کردم و کتاب یوکاوا را به زبان انگلیسی نداشتند فقط به زبان ژاپنی بود. ما نیز باید از این موضوع پند بگیریم.
با تقریب خوبی بعد فارغالتحصیلیم حداقل هفتهای یه روز و اغلب چهارشنبهها شریف بودم. چون کارتِ فارغالتحصیلی نداشتم و ندارم، هر بار باید کارت ملی نشون میدادم و شمارهی دانشجویی سابقمو میگفتم و وارد سیستم میکردن ببینن راست میگم که دانشجوام یا تروریستم و میخوام برم جایی رو منفجر کنم. بعدشم توضیح میدادم قراره کجا برم و چی کار کنم. یه موقع میگفتم اومدم کلاسای حوزه و تدبر در قرآن، سخنرانی ایکس، همایش وای، کنفرانس زِد. یه موقع هم میگفتم اومدم از کتابخونه کتاب بگیرم یا پس بدم، یا حتی دوستامو ببینم، یا مثلاً برم مسجد نماز بخونم. بماند که یه وقتایی نیتم ذرت مکزیکی بود و بس.
هفتهی پیش، هم میخواستم دوستمو ببینم هم یه سری کتاب پس بدم کتابخونه و هم برم جلسهی سخنرانی فلسفهی علم. این جور وقتا واقعاً سختمه از بین انگیزههای مختلف یکی رو انتخاب کنم و بگم. یه چند وقتی میشه فقط میگم کار دارم. دیگه نمیپرسن چی کار دارم. یه چیزی تو مایههای من همون همیشگیام که لابد یا دارم میرم کتابخونه، یا میخوام دوستامو ببینم یا برم بشینم سر کلاس تدبّر. فیالواقع دارم قیافهی نگهبانو تصور میکنم که امروز قراره جلومو بگیره بگه خانوم ارشدا کنکور دارن و دانشگاه تعطیله و منم کارت ورود به جلسهمو نشونش بدم و بگم منم کنکور دارم. حوزهی امتحانم هم همینجاست.
محل کنکور کارشناسیم مدرسهی راهنماییم بود و ارشد برق و زبانشناسی، دانشگاه تهران و امیرکبیر. فکرشم نمیکردم این یکی تو شریف باشه. صادقانه اعتراف میکنم نتیجه برام مهم نیست. همین که یه بار دیگه و شاید برای آخرین بار این فرصتو بهم دادن که برم بشینم رو صندلیای اِبنِس برام کافیه. ولی خب یکی نیست بگه همین جوری نمیتونستی بری بشینی رو صندلیای اِبنِس؟ حتماً باید 33 تومن وجهِ بیزبانو میریختی تو جیب سازمان سنجش و دو ماه خودتو با تست و کتاب خفه میکردی که بری بشینی رو صندلیای اِبنِس؟
اِبنِس همان ابنسینا میباشد. منظور نگارنده ساختمانی موسوم به ساختمان ابنسیناست.
عنوان از سعدی. شاعر در این بیت نگارنده رو به مگس و دانشگاه سابق نگارنده رو به حلوا تشبیه کرده.
عجب حلوای قندی تو!
گروه خانوادگی
مکالمهی من و خانومِ همرشتهای سابقم
گروهِ دخترای برقی ورودی 89 دانشگاه سابقم!
بدون شرح!
هولدن تو این پست یه سری آزمون روانشناسی معرفی کرده که از خواستگار گرفته بشه تا مشخص بشه مرد زندگی هست یا نه. والا من فقط ازشون آزمونِ املا میگیرم. حالا اگه ولتمترم داشته باشم یه جریانی هم ازشون رد میکنم ببینم مقاومت بدنشون چند اُهم هست. آزمونِ دیگهای بلد نیستم :دی
یه آقای هوافضایی کامنت گذاشته منم اگه برام خواستگار بیاد!!! میذارمش توی تونل باد ببینم چه فشار و دمایی رو میتونه تحمل کنه. تازه میتونم استریم لاینهایی که از کنارش رد شدن رو تحلیل کنم و ببینم بدنش آیرودینامیک هست یا نه :دی
من فوبیا یا ترسِ توی جمع خوابیدن دارم. اگه وقتی خوابم یه آدمِ بیدار کنارم باشه، حس عدم امنیت بهم دست میده. انگار دست و پا و چشم و گوش و دهنمو بسته باشن و انداخته باشنم تو یه جای تنگ و تاریک و سرد و مخوف. تو این هفت سالی که خوابگاه بودم، همیشه سعی کردم بعد از همه بخوابم و قبل از همه بیدار شم. و در همین راستا، تا حالا هیچ وقت تو هیچ کلاسی نخوابیدم. شده دو سه روز بیوقفه بیدار بوده باشم و سر کلاس از شدت بیخوابی در حال مرگ بوده باشم؛ ولی هرگز نمیتونم توی جمع بخوابم.
دورهی کارشناسی، یکی از تفریحات ناسالمم این بود که از ملت که این ملتی که میگم یه نفر بیشتر نبود، سر کلاس وقتی چرت میزدن یا به جای کد زدن کومبات بازی میکردن، عکس بگیرم و شب بذارم وبلاگم تا عبرتی باشد برای سایرین. جذابیت کارم هم به همین بیخبریِ سوژه از سوژه شدنش بود. بلاگفا پستای سالهای آخر کارشناسیمو پودر کرده و به فنا داده. فلذا نمیتونم لینک بدم و یادی از گذشتهها بکنیم. علیالحساب روی [این لینک] کلیک کنید چند تا از نمونه کارامو ببینید.
چهارشنبه شریف بودم. رفته بودم سخنرانی دکتر گلشنی (از اساتید دانشکدهی فیزیک و فلسفهی شریف). موضوع سخنرانیشون "ضرورت عنایت دانشکدههای مهندسی و علوم پایه به فلسفه و فلسفهی علم" بود. دویست سیصد نفری اومده بودن. تقریباً سالن جابر پر شده بود. از اونجایی که دوشنبهها و سهشنبهها صبح تا عصر کلاس دارم و خوب نمیخوابم، خیلی خسته بودم. از طرف دیگه، درسته به مباحث علوم انسانی علاقه دارم، ولی خب به هر حال فلسفه کجا و مهندسی کجا. ساعتِ اول سخنرانی رو با حوصله گوش دادم و حدودای سه بود که کمکم داشتم حس میکردم خواب داره بر من مستولی میشه. یکی نبود بهم بگه مگه کسی دعوتت کرده؟ پاشو برو بخواب خب. اولین صندلیِ ردیف هفتم، هشتم نشسته بودم و حرکات و سکناتم تو چشم نبود. دوربین فیلمبرداری هم باهام کلی فاصله داشت. سعی کردم با خوردنِ هله هوله خودمو بیدار نگه دارم. ولی افاقه نکرد. کسی رو هم نمیشناختم باهاش صحبت کنم سرم گرم بشه! دروغ چرا؟ یه آشنا دیدم. تیایِ مدار مخابراتِ ترم آخرمو. وقتی دیدمش تو دلم گفتم این دیگه اینجا چی کار میکنه؟ بعدش یه نگاه به خودم کردم و گفتم مجمع دیوانگان که میگن همینجاست. ینی شکرِ خدا یه آدم سالم از این دانشکده فارغالتحصیل نشد. برو مدارهای مخابراتیتو ببند خب. سلام ندادم. چون دو سال زمانِ کافیایه برای فراموش کردنِ دوست، همکلاسی، همگروهی و کلاً هر کسی. پس عمراً منو یادش بیاد. چشام داشتن سنگین و سنگینتر میشدن. با ماکسیمم صدای ممکن هندزفریو گذاشتم گوشم و دوپس دوپسترین آهنگمو پلی کردم. اما نتیجهای حاصل نشد. نگاه به ساعتم کردم دیدم ده دیقه به سه مونده و کو تا بشه سه و نیم و جلسه تموم بشه. یه جوری نشسته بودم و موضوع رو پیگیری میکردم که انگار من اگه نباشم جلسه پیش نمیره.
تو همون حالتی که داشتم روبهرو رو نگاه میکردم، چشامو گذاشتم روی هم و سرمو تکیه دادم به پشتیِ صندلی. یهو چشامو باز کردم دیدم دوربین تو فاصلهی یه متریم به سمت منه و فیلمبردار و لنز دوربین دقیقاً دارن منو نگاه میکنن. حالی که اون لحظه داشتم، شبیه حس سربازی بود که خوابش ببره و وقتی بیدار میشه لولهی تفنگ دشمن روی شقیقهش باشه. از ضربانِ قلبم که بگذریم، نگاه به ساعتم کردم دیدم 9 دقیقه به سه مونده. فقط یه دیقه چشم رو هم گذاشتم و به تاریخ پیوستم. آه مظلوم و چوب خدا را جدی بگیرید. نسرین که عکس میگرفتی همه عمر، دیدی که چگونه عکس، نسرین گرفت؟ میگم نکنه بعداً فیلسوف بزرگی بشم و این فیلمو پخش کنن بگن این همونیه که هندزفری به گوش، تو جلسهی سخنرانی دکتر گلشنی خوابش برده بود؟
یادداشت برای خودم:
وقتی داشتم عکسو آپلود میکردم یه جور حس بیگانگی داشتم نسبت بهش. عکسه برام غریبه بود. غریبی میکرد. خبری از اون تعلق خاطر و صمیمیت سابق نبود. برای همین فقط لینکشو گذاشتم. عکسه خیلی دور بود و خیلی نزدیک. آنچنان نزدیک که انگار همین دیروز بود که تا استاد برگشت سمت تخته فلاش گوشیمو خاموش کردم، کسی متوجه نشه دارم عکس میگیرم و شب آپلودش کردم برای خاطرات تورنادو. همین قدر نزدیک. و آنچنان دور که گویی عکاس و آدمای توی اون عکس زیر خروارها خاک باشن و به یاد نیارمشون. بعضی خاطرهها مثل لیموشیرینن. یه کم که بگذره تلخ میشن. این عکس هم تلخ شده بود انگار.
جلسهی سخنرانی دکتر گلشنی:
موضوعی که دارم روش کار میکنم کاربرد عدد در واژهسازی هست. استادم تا عنوان مقالهمو دید گفت از شما موضوع دیگهای جز این انتظار نمیرفت. مقاله رو خوند و یه سری نقدها نوشت و تا هفتهی دیگه فرصت دارم ایراداتشو رفع کنم. چکیدهی مقاله اینه:
شماره یا عدد یکی از مفاهیم پایهی ریاضیات است. اعداد اولین بار برای شمردن ظاهر شدند و آشناترین مفهوم ریاضیاند. این آشنایی و احساس سادگی از استفادهی روزمره ناشی میشود. از اعداد طبیعی، یعنی اعدادِ 1، 2، 3 و... برای شمارش تعداد اعضای مجموعهها استفاده میشود. به روشهای مختلفی میتوان ثابت کرد تعداد اعداد طبیعی، نامتناهی است. از ویژگیِ نامتناهی و سلسلهمراتبی بودن اعداد، و نیز از توالی و ترتیبشان میتوان در امر واژهسازی یا نامسازی و نامگذاری استفاده کرد...
یکی از ایرادهای مقالهام این بود که دامنهی مثالها کم بود. مثالهای عمومی که از ترکیب عدد و اسم به ذهنم رسیده بودن اینا بودن: یکچشم، یکتا، یکنفس، یکدم، یکبند، یکهو، دورو، دوپهلو، سهنظام، چهاردستوپا، چهارزانو، چهارشانه، چهارراه، چهارچوب، ششلول، ششطبقه، هفتسر، هفتسنگ، هفتخبیث، هفتخط، هفتتیر، هشتپا، هجدهچرخ، سیوسهپل، چهلستون، شصتتیر، هزارپا، یکتنه، یکجانبه، یکماهه، یکساله، یکخوابه، یکفوریتی، یکوجبی، یکسر، یکسره، یکجا، دوباره، دوتیغه، دوچرخه، دوبیتی، دوجداره، دوجملهای، دوآتشه، دواخطاره، دوگنبدان، دوبرادران، سهچرخه، سهراهی، چهارجوابی، پنجدری، ششضلعی، هفتساله، هفتخواهران، دوازدهامامی، سیمرغ، هشتادمتری، و حتی سیکسپک! مثالهای تخصصی: ستارهها و صورتهای فلکی (مثلاً سحابی LDN1622)، المانهای الکتریکی (مثلاً ترانزیستور بیسی107)، ویتامینها (مثلاً ب12)، داروها و نامهای شیمیایی (مثل تترا فلان و بهمان)، نامهای علمی حیوانات، گیاهان، باکتریها، ویروسها (برای حیوانات و گیاهان و بیماریها مثال بلد نبودم)، انواع گواهینامه (پ1)، انواع کاغذ (A4)، مدلهای گوشی (آیفون6)، ورژنهای برنامهها (ورد2013، ویندوز8)، فیلم (اره1، هریپاتر1، اخراجیها1)، درس (ریاضی1) و پیشوندهای واحدهای SI مثل میلی و کیلو و پیشوندهای یونانی مثل مونو، دی و... یه مثال دیگه هم به ذهنم رسید روم نشد تو مقاله بنویسم و فقط به شما میگم: دیدین بچهها وقتی میرن دستشویی میگن شمارهی 1 یا 2 داریم؟ :))))
دیگه چه ترکیباتِ ترجیحاً تخصصی به ذهنتون میرسه که توش عدد هست آیا؟
1. پارسال تابستون یه هفته زودتر از بقیه رفتم خونه. بعداً وقتی داشتم فایل صوتیِ اون جلسه رو که جلسهی آخر بود، گوش میدادم، استاد به عنوان نکتهی مهم پایانی به بچهها گفته بود امروز خانم فلانی نبود. حتماً مطالب این جلسه رو برسونید دستش. 2. پاییز نود و یک بود. یادم نبود تیای1 ساعت کلاسو تغییر داده. عصر برگشتم خوابگاه و شب همکلاسیم ایمیل زد: سلام مهندس. چرا امروز نیومدى کلاس ساعت ٦ رو؟ من فیلم گرفتم برات میریزم رو فلش. 3. دارم فایلهای صوتیِ این دو هفتهی بعد عیدو گوش میدم. از هشت نفر، چهار پنج نفر نیومدن. استاد داره حضور و غیاب میکنه. "خانم فلانی نیست. دیگه کیا نیستن؟" موقع درس دادن چند بار ریکوردرو برمیداره چک میکنه ببینه صداش ضبط میشه یا نه. جلسهی دوم دو نفر غایبن. یه نگاه به بچهها میکنه و میگه: دو جلسه است که کلاستون خانم فلانی رو نداره. بعداً این صداها رو بدید بهش. 4. سوگند به روشنایی روز، سوگند به شب چون آرام گیرد، که پروردگارت نه تو را رها کرده و نه دشمن داشته است. (ضحی، 3-1)
1 teaching assistant
چند روز پیش تلویزیون داشت فیلمهایی که آخر هفته قراره پخش بشه رو معرفی میکرد. یهو داداشم گفت عه کارتونِ تو! افسانهی جغدهای نگهبان. با ذوق پریدم جلوی تلویزیون و عه این منم گویان!، چنان محوِ جغدهای انیمیشن مذکور بودم که اصن حواسم نبود ببینم کی قراره پخش بشه. یه چیزی تو مایههای جمعه و شبکه 2 (اونم نه با قطعیت!) تو ذهنم موند و دیگه ساعت پخشو ندیدم. بعداً هم هر چی سرچ کردم، هیچی تو گوگل ننوشته بود. سایت شبکه دو هم چیزی به نام جدول پخش برنامهها نداشت. در همین راستا، امروز از صبحِ علیالطلوع، درس و مشق و کار و زندگیمو رها کردم به امان خدا و صرف نظر از اینکه دو هفته دیگه کنکور دارم و باید جُل و پلاسمو جمع کنم برگردم تهران، تخمه و پفک و کلّی قاقالیلی گذاشتم بغل دستم و نشستم پای تلویزیون، منتظر جغدهای نگهبانم. استادم هم صبح پیام داده اون مقالهای که نوشته بودی و گفته بودم بازبینی کنو بیار بخونم ببینم چه کردی. و خدا به سر شاهده که هیچ کاری نکردم هنوز. تا این لحظه چند تا سریال دیدم، چند تا سخنرانی مذهبی دیدم، اخبار ناشنوایان دیدم!، یه برنامه برای کنکوریها بود موسوم به اوج یادگیری، اونو دیدم، هفت هشت ده تا کارتون موسوم به جیم جیم و برنارد و اسم بقیهشون یادم نموند، دیدم و هنوز جغدها رو ندیدم. الان رفتم دوباره یه چرخی تو گوگل و سایر جداول پخش زدم و اصن همچین کارتونی تو لیست نبود.
بعداًنوشت:
1. گَهی پشت به زین
همکلاسیا انقدر به نمرههاشون اعتراض کردن و نامه و پیغام و پسغام برای استاد فرستادن که استاد بینوا، بعد از سه ماه!، تجدیدنظر کرد و 3 نمره هویجوری در راه رضای خدا به همه اضافه کرد بلکه پاس شن دست از سرش بردارن. در همین راستا، امروز بهم خبر دادن نمرهم شده 23. به میمنت و مبارکی. تا باشه از این نمرهها. خدا بیشترش کنه. ولی اگه بگم هیچ حسی نسبت به این اقدام استاد ندارم، و یا خوشحالم که نمرهی همکلاسیام هم بیشتر شده دروغ گفتم. به ضرس قاطع عرض میکنم که برتریای که الان تبدیل شده به همترازی و همسطحی، حق مسلم من بود و حق دارم استادم رو نبخشم. حق ندارم؟
2. گَهی زین به پشت
سرمربی یکی از تیمهای مطرح کشور که قراردادهای میلیاردی میبنده و دستمزدهای میلیاردی میگیره، به مناسبت روز پدر اومده تو یکی از این برنامهها و در پاسخ به سوال مجری در راستای چه خبر و اوضاع چه طوره میگه الحمدلله، خدا رو شکر که به هر حال یه زندگیِ متوسطی دارم و میگذره.
این اگه متوسط زندگی میکنه، ما دقیقاً داریم چی کار میکنیم؟
کتاب کلیات فلسفه، فصل آخرشو اختصاص داده به مبحث زمان. صفحه 388 این کتاب به نقل از بدایةالحکمة علامه طباطبایی نوشته: "نسبت «آن» به زمان همانند نسبت نقطه به خط است. اگر ما در یک خط سه قسمت در نظر بگیریم، حدّ فاصل هر یک از این قسمتها نقطه خواهد بود. وجود این نقطهها بر روی پارهخط مفروض، یک وجود فرضی و بالقوه است، زیرا اصل این تقسیم یک تقسیم فرضی است، نه خارجی. در مورد زمان نیز جریان به همین صورت است. «آن» یک امر عدمی است و یک وجود فرضی و اعتباری دارد، نه یک وجود واقعی و خارجی." ولی «آن» وجود داره. مگرنه اینکه یک «آن» شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود؟ آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود.
نوشته الشیء ما لمیجب، لمیوجد. شیء تا واجب نگردد موجود نمیشود. شیء ممکن تا به حدّ وجوب و ضرورت نرسد موجود نمیگردد. شبیه همون چیزی که کلنل ساندرس صفحهی 403 کافکا در ساحل به هوشینو گفت. گفت "چخوف میگه اگر هفتتیری در یک داستان باشد، عاقبت باید شلیک شود." منظور چخوف اینه که ضرورت یه مفهوم مجرده و ساختمانی متفاوت با منطق، اخلاق یا معنی داره. وظیفهاش کاملاً به نقشی وابسته است که بازی میکنه. آنچه نقشی بازی نمیکنه نباید وجود داشته باشه. آنچه ضرورت ایجاب میکنه، لازمه وجود داشته باشه. و این تویی که تشخیص میدی کِی ماشه رو بکشی و مغز کیو بپاشی رو دیوار. من لولهی تفنگمو گذاشتم روی شقیقهی منِ قبلی.
In this part of the story I am the one who dies
The only one
and I will die of love because I love you
Because I love you, Love, in fire and blood 1
1Pablo Neruda
بچه که بودیم، فکر میکردیم اگه دو نفر باهم یه چیزیو بگن، باید موهای سر همدیگه رو بکشن و آرزو کنن و آرزوی اونی که زودتر موی طرفو کنده برآورده میشه. یه وقتایی معلم سر کلاس یه چیزی میپرسید و بغل دستی همون جملهایو میگفت که من گفتم. یواشکی از زیر مقنعه میافتادیم به جونِ همدیگه و
یه لینکی برای یکی فرستادم و تا اومدم صفحهی مدیریت وبلاگ خودم دیدم همزمان با من اونم همون کامنتو گذاشته. گفتم میتونیم تار موی خودمونو بکَنیم برای طرف مقابل آرزو کنیم. چند دیقه بعد یه تار مو کنار لپتاپ من بود، یه تار مو کنار لپتاپ اون.
بلند شدم تار موی سحرآمیزو بذارم یه جای امن. کمدم تا خرخره پر بود و جا نداشت. حتی برای همین یه تار مو هم جا نداشت. همه رو ریختم بیرون ببینم زورم به کدومشون میرسه که پرتش بدم بره.
این جعبهی خالی چیه نگه داشتم؟ تکونش دادم و بدون اینکه بازش کنم پرتش کردم سمت سطل آشغال. جزوهها نه، کتابام نه. نقاشیها نه. مدادرنگیا بمونه، مدادشمعیا بمونه، آخرین گچی که معلما باهاش درس دادن هم نه. این ماژیکه که خشک شده! ولی بمونه. جایزههای شاگرد اولی، بلیتهایی که تو این 6، 7 سال باهاشون رفتم و اومدم، رسید خرید از سوپری و ترهبار، عصب دندونم، ناخنای دوسانتیم، شمعهایی که نذر امامزادهها کردم، نقل و نبات سفرههای عقد فک و فامیل، کارت عروسیاشون، چوبِ بستنی، ظرف بستنی، ظرف فالوده، لیوان ذرت مکزیکی، ظرف یه بار مصرف آش، پاکت شیرکاکائو؟!!! مداد و پاکنی که باهاشون رفتم سر جلسه کنکور، شکلاتایی که ده بیست سال از تاریخ انقضاشون میگذره، جوراب یه سالگیم، پیرهن قرمز دو سالگیم، اسباب بازیام، عروسکام، ترانزیستورا و دیودایی که تو آزمایشگاه سوزوندیم، هندزفزیای سوخته، پوستِ! چیپس و پفک، عیدیای بچگیم (کلی دویست تومنی و پونصد تومنی و هزار تومنی)، سکههای یه تومنی، یه قرونی، چند تای دیگه که عکس شاه روشه و کلی آت آشغال دیگه. همه رو برگردوندم سر جاش و رفتم سراغ سطل آشغال. جعبه رو باز کردم دیدم خالی نیست. یه لیوان یه بار مصرف توش بود. از اون یه بار مصرفای غیرکاغذی. تا کرده بودم. برخلاف بقیهی چیزا که تاریخ و اسم و امضا داشتن، این یکی هیچی نداشت. یادمم نیومد لیوانِ چیه. دوباره انداختمش تو سطل آشغال و اومدم سراغ کمدم. یهو مثل این فیلما که طرف حافظهش تکون میخوره و یاد یه چیزی میافته برگشتم سمت سطل آشغال و زیرِ لب گفتم آبِ نطلبیده!
بیشتر بدانید: خالقِ کاراکتر مراد، همکلاسی ارشدم، مطهره بود. الان دیگه همکلاسیم نیست. یه ماه از ترم نگذشته بود که با آقای ط. انصراف داد. روزای اول ترم اول بود. تایم استراحت بین کلاسا، هندزفری به گوش خیره شده بودم به آسمون. داشتم به همون موضوعی فکر میکردم که الان که ترم آخرم فکر میکنم. لیوانِ آبو گرفت سمتم و گفت آب میخوری؟ گفتم نه، مرسی. گفت میگن آب نطلبیده مراده و post 373
اون اوایل وقتی این کتابای فلسفی رو میخوندم، به معنای واقعی کلمه هیچی ازشون نمیفهمیدم (هنوزم نمیفهمم البته). یادمه صفحهی 126 یکی از کتابا نشونه گذاشته بودم که بعداً برگردم و از همون صفحه ادامه بدم؛ حواسم نبود و از صفحهی 80 شروع کردم به خوندن و وقتی رسیدم به 126 و نشونهمو دیدم، اصلاً حس نمیکردم این مطالبی که خوندم تکراری بودن. اصطلاحات جدید، بیان جدید و حتی سبک تفکر جدید. یه جاهایی نمیدونستم فلان کلمه رو با فتحه بخونم یا کسره یا چی؟ خب نشنیده بودم قبلاً و همه چی برام تازگی داشت.
سوم دبیرستان، معلم فیزیکمون توصیه میکرد قبل از درس و قبل از اینکه سر کلاس بشینیم کتابامونو مثل روزنامه ورق بزنیم و حتی اگه متوجه نمیشیم چی میگه، با اصطلاحات و بیانش آشنا بشیم. میگفت همین که این کلمات و معادلات به گوشتون میخوره و یه بار میبینید کافیه و به تثبیتش در آینده کمک میکنه. یادمه مثل این شاگردای جوگیرِ همیشه حرفگوشکن فردای اون روز رفتم جهان در پوست گردوی هاوکینگ و چند تا کتاب کوانتومی گرفتم و حالا بماند که حتی یه سطرشم نفهمیدم.
تو اون کتاب فلسفهی قبلی چند بار کلمهی "مرادف" رو دیدم و اولش یه لبخند زورکیِ رنگ و رو رفتهای روی لبام نشست و بعدشم چون کتابه قدیمی بود و چند تا اشتباه تایپی داشت، با خودم فکر کردم لابد اون "ف" اشتباهی دستشون خورده و الکی تایپ شده. تو این کتاب جدیدی که میخونم هم چند بار این کلمه رو دیدم و فکر کردم لابد میخواستن بعد از مراد شیفت و ف رو بگیرن و ویرگول بذارن و شیفت رو محکم فشار ندادن و فقط ف تایپ شده. دیشب رسیدم به فصلی که پرِ مرادُف بود!!! تازه مثل این اسامیِ شوروی سابق، اُف تلفظش میکردم. وقتی رسیدم این صفحه یهو ارشمیدسوار فریادِ یافتم یافتم سردادم. یافتهها حاکی از آن است که این مُرادِفه نه مرادُف و همون مترادف هست. به نظرم مرادِف از بابِ فاعَلَ یُفاعِلُ مُفاعَله هست و مترادف، بابِ تَفاعُل و اینا هممعنی هستن.
تا کشفی دیگر بدرود.
بعد از خوندنِ 307 صفحه از کتاب دروس فلسفه، 211 صفحه از منطق صوری و 36 صفحه از کلیات فلسفه رسیدم به اینکه ارزش احتمال تنها تابع یک عامل، یعنی مقدار احتمال نیست، بلکه عامل دیگری را نیز باید منظور داشت و آن مقدار محتمَل است و حاصلضرب این دو عامل است که ارزش احتمال را تعیین میکند. به عنوان مثال، محتمَل میتواند سعادت بینهایت انسان در جهان ابدی باشد. در این صورت مقدار احتمال هر قدر هم ضعیف باشد، باز هم ارزش احتمال، بیشتر از ارزش احتمال موفقیت در هر راهی است که نتیجهی آن محدود و متناهی باشد. و دارم به تئوری اطلاعات شانون فکر میکنم. به اینکه ارزش یک پیشامد یا متغیر تصادفی با احتمال وقوع آن نسبت عکس دارد. به بیان دیگر، هر چه احتمال وقوع یک پیشامد کم باشد، ارزش آن بیشتر است.
ما در عصر احتمال به سر میبریم
در عصر شک و شاید
در عصر پیشبینی وضع هوا
از هر طرف که باد بیاید
در عصر قاطعیت تردید
عصر جدید
عصری که هیچ اصلی
جز اصل احتمال، یقینی نیست
اما من
بی نام تو
حتی یک لحظه احتمال ندارم
چشمان تو عینالیقین من
قطعیت نگاه تو دین من است
من از تو ناگزیرم
من بی نام ناگزیر تو میمیرم
قیصر امینپور
سیزده فروردین اون سال تندتند چمدونمو بستم و رفتم ترمینال. همهی فک و فامیل اومده بودن بدرقهم. مامانبزرگ پدریم برام سنگک فرستاده بود. برام نون میفرستاد، سیبزمینی پیاز میفرستاد، غذا میفرستاد، تصورش از تهران یه جایی تو مایههای بیابون و برهوت بود و یه جور میوه که شبیه خیاره و خودمون نمیخریدیم و خریدنش تخصص خودش بود هم میفرستاد. اردیبهشت همون سالی که سنگک فرستاده بود تصادف کرد و دیگه بعدش هیچ وقت هیچ کس از اون میوههایی که شبیه خیاره و خودمون نمیخریم و خریدنش تخصص مامانبزرگم بود نفرستاد.
دیشب باید مثل همهی سیزده فروردینهای شش سال گذشته تندتند چمدونمو میبستم و الان مثل همکلاسیام خمیازهکشان و لیوان نسکافه به دست سر کلاس میبودم. ولی نیستم. دراز کشیدم روی تختخواب و پتوی نازنینمو انداختم روم و پاهامو چسبوندم به شوفاژ بغل تختم و دارم برفایی که دیشب باریده و هنوز آب نشده رو تماشا میکنم و به این فکر میکنم که من که فقط دوشنبه و سهشنبه کلاس دارم و سهشنبهی بعدی هم که تعطیله و اصن چه معنی داره از یکِ مهر و چهاردهِ فروردین تا بیست و نهِ اسفند سر کلاس حاضر باشی. دارم به 18 سال و 6 ماه پشتِ نیمکتنشینی فکر میکنم و پنجشنبه اون سالی که مامانبزرگ مادریم فوت کرد. سوم ابتدائی بودم. اون روز نرفتم مدرسه. معلم دینیمون یه چند تا درس جدید داده بود و گفته بود شنبه امتحان میگیره. نه خبر داشتم درس داده و نه میدونستم از این درس جدید امتحان داریم. شنبه ده و نیم گرفتم. ده و نیم گرفتم و یادم هم نمیره که پدرم چه قدر بابت اون نمره سرزنشم کرد. چه انتظاراتی از یه الف بچهی 9 ساله داشتن. 3 تا غیبت برای 18 سال و 6 ماه زیاد نیست که؟ حتی وقتایی که مریض بودم و دکتر گواهی استراحت مطلق میداد هم میرفتم مدرسه که مبادا قطرهای از دریای بیکران علمو از دست بدم. ولی الان دراز کشیدم روی تختخواب و پتوی نازنینمو انداختم روم و پاهامو چسبوندم به شوفاژ بغل تختم و دارم برفایی که دیشب باریده و هنوز آب نشده رو تماشا میکنم.
جلسهی آخر، که همین پریروز باشه، گسترهی مصداقی، پروتوتایپها (prototype) و بهترین نمونه از مصادیق عبارت یا بهترین نمونهای که در گسترهی مصداقی عبارت وجود داره رو توضیح میداد. پرسید مثلاً وقتی لفظ «پرنده» رو میشنوید یاد کدوم پرندهها میافتین؟ گنجشک، بلبل، کبوتر، طوطی، دیگه چی؟ لبخند معناداری زدم و گفتم جغد! خندید و گفت تو کشورای غربی جغد نماد داناییه ولی خب تو فرهنگ ما نحس و شومه. عجیبه که چند وقته یه عده فنِ (طرفدار) جغد شدن و هر جا میرم کیف و کشف و لباس و عروسک جغدی میبینم. با همون لبخند معنادار گفتم آره واقعاً عجیبه... بعضیا دسکتاپ و بکگراندشونم جغده حتی!
تو حیوونا واقعاً دارکوب رو نمیفهمم. صبح تا شب تقتق نوک میزنه تو درخت. خب مرد حسابی تو هم عین جغد ساکت بشین جلوتو نگاه کن.
یه پرنده خریدم آوردم خونه دو هفته شب و روز منتظر بودم حرف بزنه. آخرش گفت حاجی حالا من این دفعه حرف میزنم، ولی ناموساً جغد چه حرفی داره بزنه؟
عیدیِ زبانشناسانه:
s5.picofile.com/file/8288957500/95_12_17.wav.html
برای اون دسته از دوستانی که کامنت گذاشتن گفتن گوشیشون فرمت WAV رو پشتیبانی نمیکنه:
s9.picofile.com/file/8289711900/95_12_17.mp3.html
بعد از گوش دادنِ عیدیاتون، کامنتای این پست رو هم بخونید:
نگارنده الان تک و تنها تو خوابگاه، لپتاپ به بغل و بلیت به دست و ماسک به دهن نشسته و مسئولین اومدن ساختمونو سمپاشی میکنن. و داره به استادش فکر میکنه که صبح بهشون گفت من بهتون گفتم بیاین، شما چرا اومدین؟
همین الان یه آقاهه یهو با ابزار سمّی اومد تو، یهو رفت.
خوبه مانتو تنم و روسری سرم بود...
رفتم ^-^
تلفنمون از اینایی بود که شماره رو میخوند. تماس جدید: پنج پنج یک... «با من کار دارن»
این شماره برام یه جور نوستالوژیه. یه چیزی تو مایههای «این سوالو بلد نیستم بذار زنگ بزنم از نگار بپرسم»
زنگهای تفریح، زنگ رفع اشکال من و نگار بود. من سوالای ریاضی و فیزیکمو از نگار میپرسیدم و اون سوالای عربی و ادبیاتشو از من. هر چیو بلد نبودم، تو دفترم مینوشتم که فردا از نگار بپرسم. با صبر و حوصله به چرتترین سوالات من جواب میداد و همیشه همه رو بلد بود. همه رو، جز اون یه سوال مثلثات که هر چی باهاش کشتی گرفتیم حل نشد. بچهها گفتن ببر ریاضی1. اونجا یکی هست به اسم مریم... احتمالاً بلده.
اولین باری که مریمو دیدم و اولین خاطرهای که از مریم دارم همین زنگ تفریحی بود که سه سوته این سوالو برام حل کرد. گذشت... ما دانشجو شدیم... من هنوز همون نسرینِ پر از سوال و ابهام بودم که هر چیو بلد نبودم، تو دفترم مینوشتم که فردا؟ نه دیگه... همون لحظه از نگاری که هماتاقیم و از مریمی که بلوک بغلی بود میپرسیدم.
مطهره اولین و نرگس دومین دوست شریفیمه. با مطهره اردوی ورودیا، تو قطار مشهد آشنا شدم. هر جا میرفتیم گوشیمو میدادم ازم عکس بگیره. و با نرگس، سر کلاس فیزیک، همون هفتهی اول. با بهت و حیرتِ زایدالوصفی غرق در معادلاتِ نامفهومی که استاد داشت روی تخته مینوشت بودم و متوجه نمیشدم داره چی کار میکنه. از بغل دستیم پرسیدم این انتگرال از کجا اومد، کجا رفت؟! چی شد؟! برام توضیح داد. گفتم اسمت چیه؟ گفت نرگسم.
اگه فکر کردین ما یهو تصمیم گرفتیم سهشنبه، 17 اسفند، ساعت 3 شریف باشیم و همدیگه رو ببینیم، زهی خیال باطل. یکی کلاس داشت، یکی امتحان، یکی تهران نبود، یکی ایران نبود. یکی بود یکی نبود. مثلاً یه شب من خواستم زنگ بزنم نگار. هر چی زنگ زدم برنداشت. بعدش اون زنگ زد من نتونستم جواب بدم (داشتم با مامانم حرف میزدم) دوباره زنگ زدم اون برنداشت، بعدش من رفتم نماز بخونم و نگار زنگ زد من جواب ندادم. داشتم نماز میخوندم. بعد من زنگ زدم، نگار داشت نماز میخوند. بعدش من زنگ زدم نگار با مامانش حرف میزد بعدش نگار زنگ زد من داشتم غذا درست میکردم و دستم بند بود. بعدش من زنگ زدم اون دستش بند بود. ولی دیگه انقدر زنگ زدم که دیگه آخرش جواب داد و دیگه دلم نمیومد بعد از این همه زحمت قطع کنم و انقدر حرف زدم که فکّم داشت از جاش کنده میشد. مصائبِ همین یه مکالمهی ناقابل رو تصور کنید، ببینید برای دورهمی چه دشواریها و مرارتها کشیدیم. اگه قبلاً قرارامونو با کلاسا و امتحانامون تنظیم میکردیم، حالا باید رعایت حال نوعروسا و مامانا و اونایی که قراره مامان بشن هم میکردیم و با بچههاشون و همسر و مادر و مادرشوهراشون که قرار بود بچههاشونو نگهدارن هم هماهنگ میشدیم. خونِ دلها خوردیم تا تونستیم بعدِ دو سال، نیم ساعت همو ببینیم.
وقتی داشتیم عکس میگرفتیم: قراره بذاری وبلاگت؟ من اینجا وایمیستم. کِی پخش میشه؟ بنویس خیلی خوش گذشت. تازه تگمونم میکنه. من همین جا میشینم. خوبه؟ همین جوری میذاری عکسا رو؟ دیرمون شد. نه بابا همیشه ادیت میکنه عکساشو. بچهم رو گازه. لیوانا و قندا نیافتن. خوبه گفتم قند کم بیاریا. اسراف شد. وای من فردا امتحان دارم. این کتاب و اون سوغاتی تو کادرن؟ پلک نزنین بچهها. یادت نره عکسا رو برای منم بفرستی. خب همهتون بگین سیب! صبر کنین یکی دیگه هم بگیرم. این کتاب و اون سوغاتی تو کادر بودن؟
از دیشب دارم فایلهای صوتی کاربرد رایانه در اصطلاحشناسی رو گوش میدم و مشغول تایپ جزوهام. استاد داشت SGML و HTML و سازوکارِ هایپرلینک یا ابرپیوندها رو توضیح میداد. یه مثال زد و گفت اگه www دات فلان چیز رو بزنیم، از این فضای دوبعدی وارد فضای دیگهای میشیم... یاد دورهی کارشناسیم افتادم. یه درس چهار واحدی داشتیم به اسم ساختار کامپیوتر. استاد داشت سازوکارِ صفحهکلید و اینترو توضیح میداد. یه مثال زد و گفت اگه www دات فلان چیز رو بزنیم... یه همکلاسی داشتم که همیشه سر همهی کلاسا میدیدمش. باهم تبادل جزوه و نمونه سوال و فایل صوتی داشتیم. دلم میخواست آدرس وبلاگمو داشته باشه. ولی نمیدونستم چه جوری بهش بگم من یه وبلاگ دارم که خاطرههامو توش مینویسم، اینم آدرسشه و بیا بخون. ما حتی شمارهی موبایل همدیگه رو هم نداشتیم.
میدونستم بعد از کلاس قراره جزوهمو بگیره ببره کپی کنه. استاد داشت سازوکارِ صفحهکلید و اینترو توضیح میداد. مثال زد و گفت اگه www دات فلان چیز رو بزنیم... بعد از www آدرس وبلاگمو نوشتم. نوشتم بعد از تایپ کردن www دات فلان، باید اینتر را فشار دهید تا از وبلاگ من دیدن کنید.
اون شب ایمیل زد: "!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!.............. ااااااااااااااااااااا !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! کفم به رادیکال ٦٣ قسمت نامساوى تقسیم شد !!!!! پسر فوق العاده اى !!!! به قولى U never cease to amaze !!!!!!! واقعاً کف بر شدم ! من تا صبح خوابم نمیبره ! حالا ببین ! فک کنم الان بشینم پاى وبلاگ و دیگه پا نشم ! تاکید میکنم، اگر افراد دیگه هم مثل تو اینقدر شاخ بودن وضعمون واقعاً بهتر از این بود :) موفق باشى :)" هنوز جواب ایمیلشو نداده بودم که دومین ایمیلشم اومد: "پروفایلت وحشتنااااااااکهههههههههههههههههه !!!!!!!!!!!!!!!!! یکى بیاد منو جمع کنه !!!!!"
حالا نشستم دارم جزوهی کاربرد رایانه در اصطلاحشناسی رو تایپ میکنم و رسیدم به جملهی "اگه www دات فلان چیز رو بزنیم" و دلم نمیخواد هیچ کدوم از همکلاسیایی که قراره این جزوه رو بگیرن آدرس وبلاگمو داشته باشن.
گفتم خیلی دوست دارم بدونم استاد اصالتاً اهل کجاست. بیانش از نظر نحوی و جایگاه فعل و فاعل و قید و آهنگ و ریتم و نواخت و تکیه متفاوته. خیلی شبیه من حرف میزنه و فقط هم خودم این شباهت رو متوجه میشم. اگه یه ذره در حد اپسیلون لهجه داشت با قطعیت میگفتم ترکه. معصومه گفت ترکها عاشق رنگ قرمزن، مگه نه؟ مهدیه که شوهرش ترکه، تأیید کرد. لادن که شوهر اونم ترکه گفت آره راست میگه. بعد با لهجهی ترکی گفت قیرمیزی. لیوانِ نسکافه رو گذاشتم روی میز و با اینکه بعد از سفید، قرمزو بیشتر از بقیهی رنگها دوست دارم گفتم نه! اینطور نیست. نمیشه این ویژگیها رو به عموم تعمیم داد. «ایرانیا»، «ترکا»، «انسانیا»، «دکترا»، «مهندسا»، «برقیا»، فلانیا، بهمانیا... هنوز نُطقم تموم نشده بود که لادن گفت تو هیچی نگو که من یکی تو رو اساساً ترک نمیدونم. آقای پ. هم لیوانشو گذاشت روی میز و گفت منم هنوز باور نکردم ایشون ترک باشن. ینی اگه همین الان بگن دو ساله بهمون دروغ گفتن و سر کار بودیم، بنده شخصاً میپذیرم و باور میکنم.
بیر اوشاقلیقدا خوش اولدوم اودا یئر گؤی قاچاراق
قوش کیمی داغلار اوچوب، یئل کیمی باغلار گئچدی
صونرا بیردن قاطار آلتیندا قالیب، اوستومدن
دئیة بیللم نه قدر سئل کیمی داغلار گئچدی
اورة گیمدن خبر آلسان: «نئجه گئچدی عؤمرون؟»
گؤز یاشیملا یازاجاق «من گونوم آغلار گئچدی»
+ نمیتونم (نمیخوام) ترجمه کنم.
از ضرورتِ داشتنِ زبان علمی میگفت. فعلِ Collapse رو مثال زد. گفت اگه جِرم ستاره زیاد باشه، نیروی گرانش باعث میشه ناگهان از درون، فروبریزه و محو بشه. گفت اینا وقتی نابود میشن جاشون سیاهچاله تشکیل میشه. به ستارهای که در حال کولاپس باشه، کولاپسار میگن. این واژه از ادغام کولاپس و استار تشکیل شده. گفت ما هم میتونیم با ترکیب ستاکِ حال و اختر برای این ستاره و ستارههایی مثل پالسار (Pulsating Star = Pulsar) معادلسازی کنیم. اگه «تپیدن» رو معادل پالس در نظر بگیریم میتونیم به پالساستار بگیم «تپاختر». برای فروریختن و از درون منهدم شدن، در زبان فارسی معیار چیزی نداریم؛ ولی اگه گذشتهی زبان فارسی و گویشها رو بگردیم، واژههایی پیدا میکنیم که دقیقاً همین مفهوم رو میرسونن. گفت «رُمبیدن» به گویش شیرازی فروریختن و خراب شدنه و میتونیم به این ستارههایی که یهو از درون میپُکن و محو میشن بگیم «رُمباختر».
رُمباختر... پرنورترین ستارهها هم میتونن یه رُمباختر باشن؟ میتونن ذرهذره از درون نابود بشن و یهو بوم!!! دیگه نباشن و از این همه خاطره یه سیاهچاله بمونه فقط؟ اصن مگه میشه باشی و باشی و باشی و باشی و یهو نباشی؟ کسی میدونه این ستارهها بعدش کجا میرن؟
امروز امتحان تدبّر داشتم. امتحان برای اونایی که دانشجوی حوزه بودن هم اجباری نبود؛ چه برسه برای منِ مصاحبهردّی که فی سبیل الله تو کلاسا شرکت میکردم. سوالا به قدری سخت و مفهومی و منابع انقدر زیاد بودن که قیدِ خوندنو زدم و هویجوری با اطلاعات خودم رفتم سر جلسه. سر کلاس جزوه هم نمینوشتم و جزوهی 108 صفحهای یکی از دوستان رو گرفته بودم که لای اون جزوه رو هم باز نکردم. سوال اول، معنای قرآنیِ تدبر و تبیین و تفسیر رو پرسیده بود و تفاوتشون. از اونجایی که نمیدونستم معنیِ قرآنی ینی چی، گوشیمو درآوردم و با مراجعه به دهخدا و معین معنی لغویشونو نوشتم. فکر کنم این کارم تقلب محسوب میشه. شما یاد نگیرید و سعی کنید از این کارا نکنید. دو تا سوال، تستی و ترجمهطور بود که با مراجعه به قرآنِ توی کیفم جواب دادم (خدایی این یکی دیگه تقلب نبود. استادمون خودش گفته بود میتونید قرآن بیارید سر جلسهی امتحان) به انضمام 10 تا سوال تشریحی.
داشتم هشتمین سوال تشریحی رو جواب میدادم که صدای گریهی بچهی یکی از بچهها بلند شد. خوابونده بودتش تهِ کلاس. نتونست آرومش کنه. گوشیشو درآورد و "سلام آقا هادی"، "خوبم ممنون"، "میشه بیای دم در کلاس بچه رو بگیری؟ بیدار شده آروم و قرار نداره"، "ممنون، منتظرتم". آقا هادی تو حیاط مسجد بود و سریع خودشو رسوند. سرمو برگردونم سمت در ببینم چه شکلیه. بیشتر شبیه هادی بود تا آقا هادی. هر دو شون همسن و سال خودم بودن. اسم یه سری پسرو تو ذهنم لیست کردم و داشتم قبل و بعدشون آقا میذاشتم ببینم آقا بهشون میاد یا نه. یه سریاشونو نمیشد با آقا صدا کرد. یه سریا هم قابلیت آقا فلانی شدن داشتن و هم فلان آقا. داشتم فکر میکردم شاید بشه یه قاعدهی آوایی از تو این لیست درآورد و دلیل اینکه آقا قبل یا بعدِ اسم بعضیا راحتتر تلفظ میشه رو فهمید.
داشتن برگهها رو جمع میکردن و من هنوز سوال 8 بودم و اندازهی یه برگهی آچهار اسم جمع کرده بودم...
امروز امتحان داشتم. دو تا مقاله بهمون داده بودن و گفته بودن از هر کدوم دو تا سوال قراره بدن. این مقالهها یک هفتهی تمام همراه من بودن و بنده حتی فرصت نکرده بودم ببینم اسم مقالهها چیه و کی نوشته.
یه سر به پستهای inoreaderم زدم و دیدم هولدن و نیکولا هر کدوم یه پست با عنوان «گاهی یک نفس عمیق بکش و کاری نکن» و «قصهی شما چیه» نوشتن. (دقت کردین برای پستهای ملت فرصت دارم برای مقالهها نه؟) تو فضای inoreader خبری از قالب و فونت و رنگ وبلاگها نیست و همهی مطالب مثل روزنامه پشت سر هم روی یه صفحهی سفید ردیف شدن و اسم نویسنده هم یه گوشه کنار پست نوشته شده. اسم نیکولا رو دیدم و یه کم اومدم پایینتر و حواسم نبود که دارم پست هولدنو میخونم. خوشم اومد. همیشه از پستای نیکولا خوشم میاد. روی لینک پست کلیک کردم بذارمش توی پیوندهای روزانهام. کلیک کردم و وقتی سر از وبلاگ هولدن درآوردم جا خوردم. پستی که ازش خوشم اومده بود پست نیکولا نبود.
امروز امتحان داشتم. صبح لقمه به دست اون دو تا مقاله رو از کیفم درآوردم محض رضای خدا هم که شده یه نگاه بهشون بندازم. دیدم در موردِ زبان علم هستن و یکی رو دکتر حداد نوشتن و یکی رو دکتر منصوری (استاد فیزیک دانشگاه سابقم). یه پاراگراف از اولی خوندم و یه پاراگراف از دومی و به عاطفه گفتم این مقالهی دکتر حداد چه قدر تکراریه و چه قدر همون حرفای همیشگیشه و اینا چیه آخه و چه قدر اِله و چه قدر بِله و گذاشتم کنار و مقالهی دکتر منصوری رو برداشتم و با بهبه و چَهچَه و احسنت به چه نکات ظریفی اشاره کرده گویان شروع کردم به خوندن مقاله. یه چند خط سر سفرهی صبونه و یه چند خط تو مترو خوندم و شونصد صفحهی بقیهشم نگهداشتم یواشکی سر کلاس بخونم. امتحانم ظهر بود. هی مقاله رو میخوندم و هی تو دلم میگفتم چه نکات عالمانهای، چه نکات مهمی، چه دقتی، چه ظرافتی. احسنت به این تیزبینی. چه قلمی، چه سبکی، چه بیانی، چه سری، چه دمی، عجب پاییگویان از خوندن مقالهی مذکور فارغ شدم و تا کردم بذارم تو کیفم و گفتم تا استاد برگههای سوالات رو پخش میکنه، یه نگاهم به مقالهی دکتر حداد بندازم. مقاله رو از توی کیفم درآوردم و دیدم اینی که تو کیفمه مقالهی دکتر منصوریه. یه نگاه به مقالهای که از صبح یواشکی داشتم سر کلاس میخوندم کردم دیدم مقالهی دکتر حداد بود.
دارم فکر میکنم چرا در آنِ واحد نظرم راجع به یه پست یا یه مقاله عوض شد؟ مطلب که همون مطلب بود. چی عوض شد این وسط؟
فقط یه بلاگر شریفی این قابلیت رو داره که در حین تایپ جزوه، وبلاگشم مدیریت کنه و با دیدن آیپیِ دانشگاه سابقش تو لیست بازدیدکنندههای وبلاگش دلش یهو تنگ بشه و صدای استادشو پاوز کنه و دست از تایپ بکشه و بشینه های های و زار زار گریه کنه و در حالی که فین میکنه توی دستمال کاغذی و آب لب و لوچهشو پاک میکنه بره جلوی آینه و عاقل اندر اسُکل، پوکرفیس خودشو نگاه کنه و یه طورِ مهندسیطور بگه از Ubuntu بودنِ سیستم عاملش حدس میزنم طرف یا برقی بود یا کامپیوتری. و دوباره فین کنه توی همون دستمال مذکور، گوشیشو برداره و خودت میدونی عزیزیِ امیدو پخش کنه و ندای میدونی دوستت دارم قدّ یه دنیا، قدر اون ستارههای آسمونها سر بده و بعدش سکوت کنه و بگه نمیدونی. نمیدونی دوستت دارم. و دوباره به تایپ جزوهش ادامه بده و برای انتشار ششمین شمارهی ماهنامهی نجوم که اتفاقاً اسمش شباهنگه لحظهشماری کنه.
هیچ وقت نجوم دوست نداشتم.
چیزای این همه دور دوست نداشتم.
فاصله رو دوست نداشتم.
1.
یکی از فانتزیام اینه که چهل سال زودتر به دنیا میومدم و توی دانشگاه و خوابگاه اعلامیههای انقلابی پخش میکردم و اخراجم میکردن و دوباره اعلامیه پخش میکردم و ساواک دستگیرم میکرد و یه مدت حبس میکشیدم و بعدِ آزادیم دوباره به کارم ادامه میدادم و دوباره دستگیر و آخرشم اعدامم میکردن. یکی دیگه از فانتزیامم اینه که سی سال زودتر به دنیا میومدم و دانشجوی پزشکی بودم و زمان جنگ تو بیمارستانای صحرایی کار میکردم و عراقیا اسیرم میکردن و اونجا کتاب خاطراتِ من زندهام رو مینوشتم و موقع فرار از اردوگاهِ اسرا، به ضرب گلوله میمردم و یکی از عراقیا مَرام و معرفت به خرج میداد و کتابمو میرسوند دستِ خانواده و خانواده چاپش میکردن و شما الان میخوندیدنش. یکی دیگه از فانتزیامم اینه که برم راهپیمایی و راهپیمایی نرفته از دنیا نرم.
2.
استادمون میگفت توی ژاپن اگه یه مسئول متوجه بشه زیردستش اشتباهی مرتکب شده، هاراگیری (یه نوع خودکشی که طرف شکم خودشو پاره میکنه دل و رودهشو میریزه بیرون) میکنه. یکی از دوستان گفت استاد اینجا اگه یه مسئول اشتباه کنه و ما متوجه اشتباهش بشیم، ماراگیری میکنه. (ماراگیری ینی ما رو میگیرن :دی)
3.
بشنویم: Mohsen_Chavoshi_Mame_Vatan.mp3
4.
این دیالوگِ خیلی دور خیلی نزدیکو چون اسم دو فصلِ وبلاگم توشه خیلی دوست دارم. پسره میگه سحابی (nebula) هم محل تولد هم محل مرگ ستارههاست (death of stars). همشون برمیگردن به همونجایی که ازش متولد شدن. دختره میگه من نمیدونستم که ستارهها (شباهنگ اسم ستاره است) هم میمیرن. پسره میگه همشون میمیرن. خیلی از ستارههایی که ما الان میبینیم شاید میلیونها سال پیش مردن. ولی ما به خاطر مسافتی که باهاشون داریم هنوز داریم اونا رو میبینیم. دوشنبه هر جای دنیا که بودید نِت گیر بیارید و ذیلِ پستِ 999 حضور به عمل برسونید و به اندازهی همهی کامنتهایی که نذاشتید کامنت بذارید.
5.
این ترم (که ترمِ 4 و آخرِ ارشدم باشه)، یه درسی با دکتر حداد دارم که شبیه کاراموزیه. باید بریم بشینیم تو جلساتِ واژهگزینی ببینیم این واژهها چه جوری و طی چه فرایندی تصویب میشن و گزارش کار بنویسیم. ادبیاتِ ترم قبلو با 19.5 پاس کردم. امتحانمون شفاهی بود. یکی یکی میرفتیم پیشش و متن یکی از درسا رو روخوانی و معنی میکردیم و به یه سری سوال جواب میدادیم. انتظار داشتم 20 بگیرم. ولی خب همینم خوبه. مدیر آموزشمون میگفت ایشون خوشنمره نیستن و 14 رو هم نمرهی خوبی میدونن. فلذا نباید انتظارِ نمرهی بالا از ایشون داشته باشین.
این ترم خودمم از کاراموزیم انتظار نمرهای فراتر از 14 رو ندارم به واقع.
تازه امتحانمونم این جوریه که خودمون باید یه چند تا واژه برای یه سری کلمات خارجی پیشنهاد بدیم.
6.
ترم اول ارشد، استاد عربیمون یه چیزایی راجع به سورهی تبّت گفت و منم چند تا کلیدواژه و جمله گوشهی جزوهم نوشتم که بعداً بیام تو وبلاگم بنویسم. ولی تو این دو سال! هیچ وقت فرصت نکردم بنویسم و حالا بعد از گذشتِ چهار ترم! یادم نمیاد موضوع بحثمون چی بود و دلم هم نمیاد کلیدواژهها رو بیخیال شم. فلذا این شما و این هم کلیدواژههای من در همین راستا: تبّت / دورهی اصلاحات چاپ شد جمع شد دوباره چاپ شد (نمیدونم چی جمع شد و دوباره چاپ شد) / کتاب معنای متن نصر حامد ابوزید مرتضی کریمینیا / حرام و اعدام / کبریت احمد چیزی که نمیشه فهمید / روی طاقچه / نقدی بر کتاب جواهرالقرآن حسنی مبارک لغو کرد (نمیدونم کی چیو لغو کرد) / بغداد را ساختند پایگاه نظامی باشد برای گرفتن ایران / عبدالباسط / مالک و ملک یوم الدین / اخیرا تو اروپا یه چند تا برگه (یه چند تا برگه چی؟) / قریش فیل مسد احد / عمر میگفت من از پیامبر شنیدم (چیو؟) / حالت دعایی بوده تو قنوت میخونن (چیو؟) / یه چند برگه تو اروپا و ترکیه موزهی عثمانی. و نتیجهی اخلاقیِ این بند اینه که وقتی کلیدواژه مینویسید، قبل از اینکه یادتون بره شرح و تفسیر و توضیحشم بنویسید.
7.
یه بار استادمون سر یه موضوعی بدجوری عصبانی بود و به خاطر بینظمی و عدم رعایت مقررات اعصاب معصاب نداشت. یه چند دیقه سکوت کرد که اعصابش بیاد سر جاش. یهو بلند شد گفت خاطرات عَلَم رو حتماً بخونید. اینو گفت و درسو ادامه داد.
یادم باشه سر فرصت بخونمش ببینم چه ربطی به اون روز داشت.
همین استاد، وقتی داشت اختصارسازی رو درس میداد «صادرات» رو مثال زد. ص، صندلی، آ، آینهی جلو، د، دنده، ر، راهنما، آ، آینههای بغل، ت، ترمزدستی. بچهها گفتن عه چه جالب. منم گفتم یادمه تو آموزشگاه به ما «صاکدرات» گفته بودن. ک، کمربند بود. هر چند، خودم شخصاً بدون بستن کمربند قبول شدم :| بعدش ب.م.م و ک.م.م رو مثال زد و گفت بزرگترین و کوچکترین مضرب مشترک هستن اینا. یکی از بچهها که دبیرستان انسانی خونده بود گفت ب.م.م، مقسومالیه مشترکه نه مضرب مشترک. ملت یه کم بحث کردن و من ساکت بودم. بین علما اختلاف افتاد و استادمون گفت بهتره از متخصصِ این موضوع بپرسیم کدوم درسته. برگشت سمت من و گفت نظر شما چیه و منم توضیح دادم که مقسومالیه درسته.
شباهنگ هستم. متخصصِ مضارب و مقسومالیههای مشترک :)))))
8.
آقا من فکر میکردم آتشنشان ینی کسی که نشانِ آتش داره؛ اواخر ترم فهمیدم آتشنشان اسم فاعل هست به معنی نشانندهی آتش (فرونشانندهی آتش) و حتی فکر میکردم عرقجوش مثل شیرجوش و قهوهجوش یه ظرفیه که توش عرقیات میجوشونن؛ ولی زهی خیال باطل که به جوش ناشی از عرق میگن عرقجوش. حتی اینم فهمیدم که پدِ پدرام، یه جور پسوندِ نفیکننده است. و داشتم فکر میکردم مثل نسیم و طوفان که متضاد هم هستن، میتونم یه جفت دیگه هم بچه داشته باشم و اسمشونو بذارم پدارم و آرام. و یادآور میشود نگارندهی این سطور تا همین چند وقت پیش فکر میکرد زانسو مثل زانیار اسم آدمه. بازم زهی خیال باطل که به لغتنامهای که ترتیب لغتهاش برعکس باشه و از آن سو نوشته شده باشه میگن زانسو.
9.
یه بار یه خانومه اومده بود فرهنگستان میگفت اسم شرکت داداشم اینا فارسیه ولی میگن فارسی نیست و تایید نمیکنن و مجوز نمیدن به شرکتش. اومدم بپرسم فارسیه یا نه. یادم نیست اسم شرکته چی بود. از این چی چی گسترِ فلان آبادیا بود. و واضح و مبرهن بود فارسیه. میخواست بره دهخدا رو نگاه کنه مطمئن بشه که فارسیه.
10.
ترم دوم یه استاد خیلی باسواد داشتیم که تو حوزهی تخصصیش حرف اول و آخرو زده بود. یه بار داشت پیشینهی مقالاتی که راجع به یه موضوعی نوشته شده رو لیست میکرد که برامون توضیح بده. پای تخته اسم مقالاتو نوشت، مقالهی خودشم بین مقالات بود. قبل اسم همهی نویسندهها دکتر فلانی نوشت و قبل اسم خودش هیچی ننوشت و اسم و فامیل خالی نوشت.
این حرکتش برام خیلی ارزشمند و معنادار بود.
11.
مثل وقتی که سرما خوردی و هوا گرمه و استاد میره پنجره رو باز کنه و ازت میخواد هر موقع سردت شد بگی که ببنده.
یکی از بینظیرترین حسهای دنیا اینه که بدونی یکی هست که حواسش بهت هست. حالا این یکی میتونه دوست، استاد یا حالا هر کس دیگهای باشه. و چه بهتر که ایمان داشته باشی خدا هست...
12.
مسئول کتابخونه، یه آقای خیلی پیره که احتمالاً 100 سالو رد کرده و بازنشست شده؛ ولی برای دلخوشی خودش و بقیه میاد کتابخونه و به بقیه کمک میکنه. با اینکه زیاد نمیرم کتابخونه (شاید در کل ده بار هم نرفتم اونجا تو این دو سال)، ولی هر موقع میرم احوالپرسی گرمی میکنه که هر کی ندونه فکر میکنه سالهاست همو میشناسیم. نه تنها حال خودم، حال خانواده و بقیهی همکلاسیامم میپرسه. یه بار رفتم یه کتابی بگیرم و تا منو دید، با افسوس گفت دیر اومدی. با چشای گرد و حیرت زده گفتم دیر اومدم؟ گفت دیر اومدی! اگه نیم ساعت زودتر میومدی باهم ناهار میخوردیم و بعدش با دستایی که میلرزید، ظرف خالی ناهارشو نشونم داد و گفت هر موقع فرصت داشتی بیا اینجا. بیشتر به کتابخونه سر بزن.
13.
شاید باورتون نشه؛ من یه دختر همسن و سال خودم میشناسم اسمش نعناع هست. یه دختر دیگه هم میشناسم اسمش عظمته! بگذریم که مورد داشتیم اسم دختره رامین بود.
14.
روزای آخر با یکی از همکلاسیام سر اینکه فایل وردِ جزوههامو بهش بدم بحثم شد. گفت فونت پیدیاف رو نمیتونه تغییر بده و وردشو بده و منم گفتم هر فونتی میخوای بگو تغییر بدم و بازم پیدیافشو بفرستم. گفت بعضی قسمتاشو میخوام حذف کنم و گفتم اوکی! بگو کدوم قسمتا، خودم حذف کنم و پیدیافشو بدم. بعدِ نیم ساعت درگیریِ پیامکی! آخرش گفت نمیخوام اصلاً.
خب جزوهی خودمه، نمیخوام وردشو بدم.
والا!
15.
توی لیست حضور و غیاب جلوی اسممون، رشته و دانشگاه سابقمونم نوشتن که اساتید بدانند و آگاه باشند. و اعتراف میکنم یکی از یه جور ناجورترین لحظات عمرم همین جلسات اولِ ترمای ارشدم بود. و سوالِ تکراریِ انگیزهت چی بود. یه بار یکی از اساتید همچین که لیست رسید دستش، با اینکه اسمم اون وسطا بود، همون اولِ اول پرسید خانم فلانی کیه؟ وقتی دستمو بلند کردم گفت متوجه شدی چرا همون اولِ اول اسم شما رو پرسیدم؟
این استادمون خودش برقی بود. فارغالتحصیل علم و صنعت. یکی دو تا استادِ برق شریفی هم داشتیم که جا داشت خودم پاشم بپرسم استاد انگیزهی شما چی بود که الان هیئت علمی فرهنگستانی؟
گاهی وقتا فکر میکنم کاش توی دنیای حقیقی هم میتونستم کامنتا رو ببندم تا ملت کمتر بپرسن و کمتر نظر بدن راجع به زندگیم.
16.
وقتایی که میخوام فکر کنم میرم میشینم عرشه (یه جایی هست توی دانشکدهی سابقم.) و آجرای روی دیوارو میشمرم. 39 تا آجر روی هم و 27 تا کنار هم. انقدر میشمرم که کلاس تدبّر در قرآن شروع بشه و برم بشینم سر کلاس. بارها سعی کردم چیزایی که اونجا یاد میگیرم رو اینجا بنویسم و به دلایلی نتونستم. یه دلیلش این بود که خودم سواد لازم و کافی تو این حوزه رو ندارم و میترسم به جای شفافسازی و درست کردنِ اَبرو، بزنم چش و چالِ موضوع رو دربیارم و اوضاع بدتر از اینی که هست بشه. خیلی مهمه که چه کسی به راه راست هدایتتون کنه. سواد، قدرت و حتی محبوبیت مُبلّغ تاثیر بسزایی در فرایند تبلیغ داره. ممکنه دو نصیحتِ واحد رو از دو نفر بشنوی و یکی بهت بربخوره و یکی تا مغز استخونت نفوذ کنه و مسیر زندگیتو تغییر بده.
17.
یکی از مشکلات من با خانومای مسنِ مسجدِ نزدیکِ خونهی مامانبزرگم اینا این بود که وقتی میپرسیدن چی میخونی و میگفتم برق، دقیقاً متوجه نمیشدن ینی چی و تصورششون یه چیزی تو مایههای سیمکشی و عوض کردنِ لامپ بود. وقتی این موضوع رو با هماتاقیم نسیم که هوافضا میخونه مطرح کردم، گفت اتفاقاً از منم ساعت حرکت هواپیماها رو میپرسن.
این چند روز که خونه بودم همسایهی مامانبزرگم اینا آورده بود برای نوهش سرم بزنه و وقتی گفتم من حتی آمپول زدنم بلد نیستم گفت پس شش ساله تهران چی کار میکنی!
18.
شمارهی پسره رو گرفت و گفت اگه تمایلی به آشنایی داشتم پیام میدم. شب بهش پیام داد. چه رنگی و چه غذایی و چه حیوونی رو دوست داری و متولد چه ماهی هستی و بابام چی کاره است و خودم چی خوندم و چی دارم و چی ندارم و میخوام اپلای کنم برم و وای چه تفاهمی و از این صوبتا. پسره گفت تو راهم؛ دارم میرم خونه. دوستم خطاب به ما: با این سرعتی که این پسره داره تایپ میکنه و جواب منو میده احتمالاً پشت فرمون نیست. لابد توی مترو و اتوبوسه. فکر کنم ماشین نداره.
19.
شبا سرعت نت خوابگاه شدیداً کم میشه. اتاق ما چون توی سالن نیست و نزدیکترین واحد به راهپله است، اصن شبا وایفای بهش نمیرسه. دیشب از تختم دل کندم و رفتم نشستم نزدیک در که وایفای بهم برسه. هماتاقیم اومد تو و تا خواست درو ببنده گفتم باز بذار نِت بیاد تو. با تعجب گفت مگه امواج الکترومغناطیس از در رد نمیشن؟ منم جلوی خندهمو گرفتم و خیلی جدی و مهندسیطور گفتم نه بابا؛ میخوره به در و اگه بسته باشه برمیگرده. برای همینه که ما نت نداریم. اونم باز گذاشت درو. هر نیم ساعت یه بار میپرسید خدایی داری شوخی میکنی؟ موج از در و دیوار رد میشه هاااا!
میگن مهندسین برق و مخابرات کشور بعد از خوندنِ این سطور مدارک فارغالتحصیلیشونو گذاشتن توی کوزه و اعتصاب غذایی کردن و جز آبِ همین کوزهی مذکور لب به هیچی نمیزنن.
20.
من اگه نعوذِبالله! خدا بودم، حتماً و قطعاً هماتاقیم نسیم رو به پیامبری مبعوث میکردم. چرا؟ الان میگم. از مهر ماهِ پارسال تا حالا این بشر، هر موقع میوه پوست میکنه و غذا درست میکنه، میگه نسرین؟ میخوری؟ و من هر بار میگم نه ممنون و سری بعد دوباره میپرسه نسرین؟ میخوری؟ و من بازم میگم نه ممنون. اما ناامید نمیشه و سری بعد بازم میپرسه نسرین؟ میخوری؟ خوبه میدونه میوه و غذای بقیه رو نمیخورم؛ ولی میگه شاید یه موقع هوس کردم و خوردم.
ولی من پیامبرِ خوبی نمیشم. چرا؟ چون اگه سری اول برم به یه قومِ گمراه بگم قومِ گمراه؟ به راه راست هدایت میشید؟ و اونا بگن نه، ممنون، دیگه بار دوم و سومی در کار نخواهد بود. برمیگردم پیشِ خدا و میگم باریتعالی! اینا نمیخوان هدایت شن.
اما نسیم، هماکنون که من در حال تایپ این سطورم داره میوه پوست میکنه و قول میدم قراره بیاره بگه نسرین؟ میخوری؟
21.
دیشب شیما اینا داشتن با هماتاقیام راجع به موضوعی بحث میکردن. بحث، جدی و تند و مهم و دعواطور بود. و من نه سر پیاز بودم نه تهِ پیاز. کلاً توی بحثشون هیچ نقشی نداشتم و سرم تو کار خودم بود. یهو شیما به من اشاره کرد و خطاب به بقیه گفت نسرین هر اخلاقِ گندی هم داشته باشه خوشم میاد رابطهش با آدم شفافه، مشکلی هم داشته باشه رک و رو راست مشکلشو به آدم میگه.
شباهنگ هستم؛ یه دوستِ کاملاً شفاف!
22.
عقلاشونو ریخته بودن روی هم که حالا که سرویسشون بیرونِ دانشگاه پیادهشون میکنه، راهی پیدا کنن که نگهبان دم در دانشگاه به ظاهرشون گیر نده. قبلاً با سرویس میرفتن توی دانشگاه و غمی نداشتن. یکی میگفت از در رد شو برو توی دانشگاه آرایش کن و یکی میگفت آرایش کن و لاک بزن، ولی لاکپاککن هم ببر، یکیشون به اون یکی که چادری بود و دیگه نیست میگفت با چادر بری گیر نمیدن و یکی میگفت مانتوی بلند بپوش رد شو برو توی کلاس عوض کن و دیگه آخرای بحث زدن به سیم آخر که غرب داره آپولو هوا میکنه، اون وقت ما لنگِ یه تار موئیم!
میخواستم بگم همون غرب، دانشجوهاش وقتی میرن دانشگاه با سر و وضع مهمونی نمیرن و دغدغهشون خط چشم و رنگ رژ و لاکشون نیست. تازه به قول خودتون از بیست نمره، 18 نمرهشو با تقلب جواب نمیدن و نصف بیشتر کلاساشونو نمیپیچونن. برای همین آپولو هوا میکنن.
ولی نگفتم.
23.
لباسشویی خوابگاه خراب شده. یه ماهه خرابه. اون روز که داشتم میرفتم خونه نمیدونستم خرابه و لباسامو انداختم توش و شست و درش آوردم و کماکان نمیدونستم خرابه. خانومه که راهپلهها رو تمیز میکرد پرسید چه جوری لباساتو شستی و منم گفتم با لباسشویی. گفت این که خراب بود. ولی به نظرم خراب نبود. اگه خراب بود که لباسامو نمیشست. میشست؟ نمیشست. پس خراب نبود. ولی امروز که رفتم لباسای این هفتهمو بندازم توش دیدم خرابه. حالا اومدم نشستم با این احتمال که تا عید درستش نکنن، جورابا و شلوارا و مانتوهامو برای یه ماه جیرهبندی کردم و دارم با برنامهریزیِ مدوّن مصرفشون میکنم. خوبیش اینه که لباسایی که تا حالا نپوشیدمو دارم میپوشم.
24.
بعدِ اینکه رفتم چهارصد تومنِ ترمِ چهارو ریختم به حساب خوابگاه و اولین روزِ ترمِ چهار، ساعت چهار، چهارمین دندونمم عصبکشی کردم و چهارصد تومن دیگه هم ریختم تو جیبِ دندونپزشکه، و بعد از اینکه نگار زنگ زد گفت برای تبریز فقط دو تا بلیت قطار مونده بخرم یا نخرم و گفتم بخر و پولِ بلیتم کنار گذاشتم و بعد از اینکه کلی خرید کردم یخچالو پر کنم و کارتِ مترومو شارژ کردم، تو مسیرِ برگشت یه سری کیف و کفشِ جغدی دیدم که با کیف پولم ست بودن. قیمتشونو که پرسیدم، کارت بانکیم رفت تهِ کیفم و گفت نزدیکم بشی و دست بهم بزنی جیغ میزنم :دی
25.
آن بزرگواربانوی بلاگر، چند تا پُستو توی یه پست و چند تا عکسو توی عکس میگُنجوند تصوّر میکرد این طوری خیلی باحال میشه. :))) اون پسر سمت راستی پسرم طوفانه. مثل مامانش سفید پوشیده. تو این سکانس، بچههای کوچهمون دارن فوتبال بازی میکنن و منم بهش گفتم نری بیرون لباساتو کثیف کنیااااا! تازه بچههای کوچه حرفای زشت و بیادبانه میزنن و اگه بری دیگه مامانت نمیشم. اون دخترهی سمت راستی هم خودمم که که دورِ گردنی و هدِ جغدی که عمهجونش بافته رو پوشیده.
البته تو این تصویر، طرحِ جغدش زیاد معلوم نیست. به واقع اصن معلوم نیست.
26.
خوابگاه هر ماه 6 گیگ و 244 مگ ترافیک بهمون میده و من همون هفتهی اول سهم خودمو تموم میکنم و بعدش سهم هماتاقی شمارهی 1 و 2 و 3 (خوشبختانه اینا استفادهشون از فضای مجازی در حد تلگرامه و سهمشون میرسه به من.) روزای آخرِ دی، ترافیک کلِ اعضای واحدِ شباهنگ اینا تموم شد و حتی منفی هم شد! فلذا دست به دامنِ 2.7 گیگِ نگار شدم (رفته بود خونه و لازمش نداشت). اون اکانتی که با 444 تموم میشه اکانت خودمه. دیشب سرعتِ نت به 4 کیلوبیت! بر ثانیه رسید. مقایسه میکنیم این سرعتو با سرعتِ هتل کربلا که 1.4 مگابایت بر ثانیه بود.
27.
بالاخره بعد از سه سال سهیلا (هممدرسهایم) رو دیدم. آخرین بار ماه رمضونِ اون سالی دیدمش که میرفتم مخابرات برای کاراموزی. رفتنی (رفتنی قیده؛ ینی وقتی داشتم میرفتم سهیلا رو ببینم) گفتم یه کم قاقالیلی هم براش ببرم و اون بستهی خوشمزهی سمت چپی لواشک و آلوچه و آلبالو و زردآلو توشه. [نگارنده هنگام تایپ آبِ دهنش را قورت میدهد.]
28.
داشتیم راجع به یه موضوعی صحبت میکردیم که دیدم دختری که پشت سر سهیلا نشسته سیگار میکشه. سهیلا گفت کارِ درست یا نادرستِ بقیه ربطی به تو نداره و اون جوری نگاش نکن. گفتم حتی اگه دود سیگار خفهم کنه و خفهت کنه هم ربطی به ما نداره؟ گفت خودت این کافیشاپی که توش سیگار آزاده رو انتخاب کردی. پس حق اعتراض نداری.
29.
باهم رفتیم شهر کتاب. سهیلا و نازنین یه سری کتاب خریدن و منم دو تا خودکار آبی و صورتی. خودکارا رو سهیلا حساب کرد که یادگاری ازش داشته باشم که هر موقع مُرد نگاشون کنم و به یادش بگریَم! تاریخ بیهقیو دیدم و گفتم عه! من یه صفحه از اینو حفظم. سهیلا گفت میدونیم بابا! روز مصاحبه هم برای حداد خوندی اون یه صفحه رو.
سمت چپی که دوربین دستشه نازنینه. نازنین یکی از دوستای مدرسهام بود که موقع ساخت فصل اول وبلاگم کنارم نشسته بود. منم همونیام که توی هر عکسی در مرکزیت قرار میگیرم.
30.
بیهقی میگه: احمق مردا که دل در این جهان بندد، که نعمتی بدهد و زشت باز ستاند.
31.
یه کتاب دیگه دیدیم اسمش «دوستش داشتم» بود. از اسمش خوشم اومد. یه حسرت خاصی به آدم القا میکرد.
32.
من اگه تو زندگیم شکست بخورم و به سمت زوال و اضمحلال و نابودی برم، دلیلش اینه که بعد از مشورت با سهیلا، دقیقاً همون کاری رو کردم که گفت نکن و همون کاری رو نکردم که گفت بکن. و اگه احیاناً یه روزی به موفقیتهایی دست پیدا کردم و به یه جاهایی رسیدم، بدانید و آگاه باشید که دلیلش اینه که بعد از مشورت با سهیلا، دقیقاً همون کاری رو کردم که گفت نکن و همون کاری رو نکردم که گفت بکن.
33.
اومدنی (اومدنی قیده؛ ینی وقتی داشتم میومدم تهران) تو قطار با فریبا آشنا شدم. اهل «اهر»، یکی از شهرستانهای اطراف تبریز بود و دانشجوی سمنان. میگفت چون مسیر مستقیم از اهر به سمنان نیست، هر بار از اهر میاد تبریز و از تبریز به تهران و از تهران به سمنان. یه دختر دیگه هم بود به اسم ندا که علم و صنعت، برق میخوند. اهل بناب، یکی از شهرستانهای اطراف تبریز بود. وقتی باهاشون صحبت میکردم، قبل از اینکه خودشون و شهرشونو معرفی کنن متوجه شدم لهجههاشون باهم فرق داره و با لهجهی ترکی من هم فرق داره. ینی سه نوع لهجهی ترکی مختلف داشتیم. و اینجا بود که زبانشناسِ درونم ذوق کرد. یه خانوم دیگه هم بود به اسم زینب. اهل قزوین بود، ولی شوهرش تبریزی بود و تبریز زندگی میکردن. خودش تو کار آموزش فرش بود و فرش خونده بود. کار شوهرشم یه ارتباطی به فرش داشت. اولین دیالوگمون این جوری شروع شد که پرسید چی میخونی و بعد اینکه حرف ارشد پیش اومد گفت ارشد، یزد قبول شدم و تو خانوادهی ما رسم نبود دختر بره یه شهر دیگه درس بخونه و منم دیگه ادامهی تحصیل ندادم. پرسیدم الان که تبریزی دوست داری ارشد بخونی؟ گفت آره. گفتم فکر کنم اوایل اسفند اونایی که ثبت نام نکردن بتونن ثبت نام کنن برای ارشد. دفترچهی ثبت نام و رشتهها رو همون جا توی قطار براش دانلود کردم و چهار پنج ساعت بیوقفه در مورد کار و درس صحبت کردیم. گفت از اینکه تنهایی بخواد بره دندونپزشکی میترسه و حتی وقتی میخواست از سرویس قطار استفاده کنه ازم خواهش کرد که باهاش برم و اوضاع رو تحت کنترل داشته باشم. بقیه ساکت نشسته بودن و مکالمهی ما رو گوش میدادن. وقتی میگم بیوقفه ینی واقعاً بیوقفه صحبت کردیم. موقع خواب ازم تشکر کرد که باهاش حرف زدم. گفت این مدت که تبریز بوده کسی نبوده باهاش فارسی حرف بزنه و دلش تنگ شده بوده برای زبان فارسی.
34.
وقتی برای نماز پیاده شدیم، تو نمازخونه سانازو دیدم (هممدرسهایم). آخرین باری که همو دیده بودیم بهارِ 89 بود. من رکعت سوم بودم که رسید و مهرو گذاشت کنار مهر من و شروع کرد به خوندن. نشناخت منو. وقتی نمازم تموم شد، ساناز هنوز داشت میخوند. موقع بستن بند کفشم یه کم تعلل کردم؛ ولی وقتی نمازشو تموم کرد و مهرو برداشت که بیاد بیرون، حس کردم آمادگی دیدن کسی که شش هفت ساله ندیدمش رو ندارم. آمادگی شنیدنِ چه خبر و چی کار میکنیو نداشتم. به واسطهی اینکه همکلاسی دورهی کارشناسیِ ساناز، تو خوابگاه ما بود، دورادور از حال و روزش باخبر بودم؛ ولی شک نداشتم اون هیچی از منِ الان نمیدونه.
وقتی رسیدیم تهران و از قطار پیاده شدیم دوباره همو دیدیم. به خاطر کوله پشتی و ساکم، چادرمو گذاشته بودم تو کیفم و قیافهم هم هیچ شباهتی به بهار 89 نداشت. با خودم گفتم عمراً بشناسدت.
ولی شناخت و اومد نزدیک و با ذوق زایدالوصفی گفت نسریییییییییییییییییین!!!
35.
همکلاسیای ارشدم هیچ کدوم خوابگاه ندارن. اونایی که شهرستانین، یه شب میمونن تهران و هر هفته برمیگردن خونهشون و دوباره هفتهی بعدش میان تهران و برمیگردن. این هفته عاطفه جایی نداشت بره و اومد خوابگاه ما. دخترِ فوقالعاده آروم و خوبیه. تابستون دو هفته باهم بودیم. و من نهایت مهماننوازی رو اینجوری در حقش تموم کردم که بهش گفتم وقت دندونپزشکی دارم و تو رو میرسونم خوابگاه و تا شب نیستم و قراره تنها بمونی. گفت اشکالی نداره و اگه میخوای باهات بیام که تنها نباشی و گفتم این دندونپزشکه چهار ساله داره دهنمو سرویس میکنه و آدم مطمئنیه. گفت از اون لحاظ نه. ممکنه فشارت بیافته. گفتم خیالت راحت؛ این چهارمین دندونیه که میبرم عصبشو بکشم. جای وسیلههامو نشونش دادم و قبل دندونپزشکی باهم رفتیم یه سری خرت و پرت برای ناهار خریدیم و قرار شد شب بریم بیرون شام بخوریم.
یه رستوران سنتی پیدا کردیم که وقتی وارد شدیم دود قلیون داشت خفهمون میکرد. ولی صاحبای رستوران پسرای فوقالعاده مودب و خوبی بودن. رفتارشون و ظاهر و باطنشون به قدری برای منِ حساس به این چیزا مورد لایک واقع شد که رستورانه رو فرستادم تو لیست رستورانهایی که اگه بعداً موقعیتش پیش اومد باز برم. وارد که شدیم اومدن سمت ما و گفتن اینجا قسمت خانوادگی هم داره و راحت باشیم. ولی ما یه کم ناراحت بودیم و گفتیم غذا رو بدن ببریم. قیمت و کیفیت غذاشونم خوب بود. یه کم قدم زدیم و بعدش یه سر رفتیم فروشگاه فرهنگ. برای عاطفه توضیح دادم آخرین باری که اینجا اومدم آخرین ماه رمضون دورهی کارشناسیم بود. گفتم کلی خاطرهی خوب و انرژی مثبت تو این فضا هست که بهم آرامش و حس خوبی میده.
اینا رو که دیدم یاد اون روزی افتادم که دنبالِ حرف N میگشتیم. اون روز حروفو مرتب نکرده بودن و هر چی گشتیم N رو پیدا نکردیم.
36.
مثل وقتی که با خانومش نشسته و داره پستای چند سال پیش و تگای خودش و دیالوگامونو که میذاشتم تو وبلاگم میخونه. مثل وقتی که میگه خانومم از خنده پاشید به لپتاپ. مثل وقتی که خوشحالم.
میدونم هیچ وقت روزانهنویسیهامو نمیخوندی و نمیخونی و عمراً این پستو تا اینجا خونده باشی؛
ولی تولدت مبارک!
37.
مثل وقتی که مامان و بابای دوستات و هماتاقیاتو تو جشن فارغالتحصیلی میبینی و دوستات تو رو با وبلاگت به خانوادهشون معرفی میکنن. مثل وقتی که مامان دوستت میگه هنوز خاطراتتو میخونم.
38.
یه چند وقت بود پستِ دستپختانه نذاشته بودم:
39.
این چند روزی که خونه بودم کلی کتاب شعر خوندم. همه رو همزمان شروع کردم به خوندن. یه جلدش تو آشپزخونه بود، یکی زیر میز، یکی روی مبل، پشت تلویزیون، زیر تخت، روی پتو، زیر بالش. عینِ این کارتونِ ردّ پای آبی، هر جا که حضور داشتم، یه کتاب شعر ازم به جا مونده بود. آنها، ضد، اقلیت، گریههای امپراطور، جنگ میان ما دو نفر کشته میدهد، روایت ستم، تاریخ بی حضور تو یعنی دروغ محض، مهرابان، خودزنی، شعریکاتور، خندههای امپراطور، چه حرفها.
به جز سه تا کتابِ احسانپور که خانومش که از دوستای ارشدمه برای تولدم هدیه داده، بقیه رو امسال و پارسال از نمایشگاه گرفته بودم و شرایطش پیش نیومده بود بخونمشون. سمت چپی از «آنها»ی فاضل نظری و سمت راستی از «جنگ میان ما دو نفر کشته میدهد» امید صباغ و اون سه تا پایینی از شعریکاتورِ رضا احسانپوره.
40.
این غزلِ فاضل نظری از گریههای امپراطورو دوست داشتم:
به نسیمی همهی راه به هم میریزد
کی دل سنگ تو را آه به هم میریزد؟
سنگ در برکه میاندازم و میپندارم
با همین سنگ زدن ماه به هم میریزد
عشق بر شانهی هم چیدن چندین سنگ است
گاه میماند و ناگاه به هم میریزد
آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
دل به یک لحظهی کوتاه به هم میریزد
آه! یک روز همین آه تو را میگیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم میریزد
رضا احسانپور در جواب این کتاب، خندههای امپراطورو نوشته که از این کتابم این بیت وصف حال منه:
حال من گاه به ناگاه و گَهی هم باگاه،
گاه و بیگاه، به هر گاه بهم میریزد
سررسیدمو باز کردم و نوشتم: جواب اون سوال امتحان که یه جمله خواسته بودین که کنشگر و کنشپذیر و کنشابزار داشته باشه چی بود؟ صفحهی 99 کتابتون، چرا برای پسوندِ «گاه»، فقط کلماتی که معنی مکانی دارن مثال زده شده؟ گاه در شبانگاه، پسوند زمان نیست؟ آیا اصلاً پسوند نیست؟ چرا گفتین عدد همیشه وابستهی پیشینِ هسته در گروهی اسمی هست؟ مگه دو در معادلهی درجه دو، پسین نیست؟ چرا توی کتابتون ساختِ اسم + عدد ندارین؟ درجه دو و دنده دو چین؟
بچهها داشتن در مورد اینکه چه قدر برگهها بد تصحیح شده و چه قدر بد نمره دادن بحث میکردن و برگهی اعتراض پر میکردن و منم "این چه وضعشه" گویان (این چه وضعشه گویان، قیده. ینی در حالی که داشتم میگفتم این چه وضعشه) همراهیشون میکردم و مدام میگفتم بهتره بگیم نمرهی دومِ کلاس رو ببرن روی نمودار. میانگین نمرات حول و حوش چهارده پونزده بود و به واقع نمیدونم چرا نمرهها انقدر کم شده بودن. یهو یکیشون گفت چرا گیر دادی نمرهی دوم رو ببرن روی نمودار آخه!!! و من در حالی که سوت میزدم و داشتم میرفتم توی افق محو شم گفتم خب آخه ممکنه نمرهی اول نوزده، نوزده و نیم و حتی بیست باشه و تو همین سکانس بود که ملت با لنگه کفش دنبالم کرده بودن و دوان دوان و قول میدم دیگه بیست نگیرم گویان داشتم از کادر خارج میشدم.
یه خودکار گذاشتم لای سررسید و رفتم سمت دفتر اساتید. در زدم و گفت بفرمایید. آروم درو باز کردم و تا منو دید گفت نوزده و نیم شدی. آفرین. بالاترین نمره رو گرفتی. لبخند زدم و گفتم برای پرسیدن نمرهم نیومده بودم. اگه فرصت دارین چند تا سوال درسی بپرسم. اجازه گرفتم که بشینم و سررسیدمو باز کردم. پرسیدم جواب اون سوال که یه جمله خواسته بودین که کنشگر و کنشپذیر و کنشابزار داشته باشه چی بود؟ با لحنی که انگار یهو چیزی یادش افتاده باشه گفت آهااااااااااان! اون نیم نمره رو برای همین سوال کم کردم. چرا انقدر پیچیده نوشته بودین؟ جوابش یه جملهی ساده بود نه یه صفحه1.
گفتم اگه اون سوالو دکتر د. (استادِ نَحو) میپرسیدن همون یه جملهی ساده رو مینوشتم. ولی برای سوال سه نمرهای امتحانِ صرف و ساختواژهی شما همین جوابو باید میدادیم. گفت درسته و منم برای همین فقط نیم نمره کم کردم. ولی طرز فکر کردنتون و نگاهتون به سوال جالب بود. گفتم صفحهی 99 کتابتون، چرا برای پسوندِ «گاه»، فقط کلماتی که معنی مکانی دارن مثال زده شده؟ گاه در شبانگاه، پسوند زمان نیست؟ کتابو آورد و برام توضیح داد که گاه پسوند مکان هست، ولی برای زمان، واژه است نه پسوند. پرسیدم چرا گفتین عدد همیشه وابستهی پیشینِ هسته در گروهی اسمی هست؟ چرا توی کتابتون ساختِ اسم + عدد ندارین؟ با حوصله به سوالام جواب داد و تشکر کردم. وقتی داشتم ازش خداحافظی میکردم دوست داشتم بهش بگم بین 17 تا استادِ دورهی ارشدم، بیشتر از بقیهی استادا دوستش داشتم.
نگفتم.
هیچ وقت نتونستم به آدمایی که دوستشون دارم بگم دوستشون دارم.
1.
عمهجون: فلان چیزم ببر.
من: نه؛ بارم سنگین میشه. از تهران میخرم.
مامان: بهمان چیزم ببر.
من: از تهران میخرم.
عمهجون: بیا اینارم بذار تو کیفت.
من: از تهران میخرم.
مامان: بلیت خریدی؟
من: از تهران میخرم.
مامان: :| !!!
2.
مامان: میوه بشورم برات؟
من: آره، زیاد بشور (=چُخ یو!)
مامان: اگه به شستنِ من اعتماد نداری بیا خودت انقدر بشور تا تمیز شه.
من: نه؛ منظورم این نیست که خیلی بشوری، میگم زیاد بشور.
بابا: تو کی میخوای این رفتارای وسواسیتو ترک کنی؟
من: آقا!!! ای بابا! این زیاد، قیدِ فعل نیست؛ برای مفعوله. ینی اونی که شسته میشه، مقدارش زیاد باشه. میخوام زیاد بخورم. ینی خیلی میوه بشور. نه که میوه رو خیلی بشور.
والدین: :| :/ !!!
(مکالمات فوق، زبان اصلی بودن و من ترجمهشو نوشتم به واقع.)
3.
ایمیلی دریافت کردم از طرف یکی از خوانندگان وبلاگم بدین شرح که میخوام ارشد روانشناسی بخونم بعد بیام این طویلهنویسیهای تو رو که یه نوع مرض حاد روانی محسوب میشه درمان کنم یه جماعتی رو هم نجات بدم. والابقران.
4.
آرایشگر: چند وقته نرفتی آرایشگاه؟
من: یه ماه، دو ماه... نه نه! همین دو سه هفته پیش با حداد عکس یادگاری گرفتیم آخرین بار بود.
آرایشگر: این حداد که میگی با اون حداد عادل نسبتی داره؟
من: نسبت نداره، خودشه دیگه. همونیه که رای نیاورد 31 ام شد (اولین چیزی که برای توصیفش به ذهنم رسید 31 ام شدنش بود خب...).
5.
کاشف به عمل اومد وقتی سه سالم بوده منو بردن سلمانی مردونه و به آقایی موسوم به عباس سلمانی که اخیراً فوت شده گفتن موهای منو کوتاه کنه. اونم پسرونه کوتاشون کرده.
6.
7.
سعدی میگه نه قرار زخم خوردن نه مجال آه دارم / نه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستن / نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم / نه اگر همینشینم نظری کند به رحمت / نه اگر همیگریزم دگری پناه دارم.
8.
9.
10.
11.
12.
13.
عنوان: خالطوا الناس مخالطه ان متم معها بکوا علیکم، و ان عشتم حنوا الیکم؛ حضرت علی (ع)، نهج البلاغه، حدیث 89
گفتهاند که فرهنگستان در سال، ۲۶۱ واژه تصویب کرده و برای تصویب هر واژه یازدهمیلیون و چهارصدهزار تومان هزینه کرده است. توضیح فرهنگستان این است که واژههای مصوّب، سالانه بین ۳۰۰۰ تا ۴۰۰۰ واژه است. این واژهها همهساله در کتابی به نام فرهنگ واژههای مصوّب منتشر میشود که تاکنون سیزده جلد آن انتشار یافته است. اگر قرار باشد برای هر واژه یازدهمیلیون و چهارصدهزار تومان هزینه شود، قاعدتاً بودجۀ فرهنگستان میباید حداقل ۳۴/۲۰۰/۰۰۰/۰۰۰ (سیوچهارمیلیارد و دویستمیلیون تومان) باشد، درحالیکه بودجۀ فرهنگستان در سال ۹۵ معادل ۱۲/۸۰۰/۰۰۰/۰۰۰ (دوازدهمیلیارد و هشتصدمیلیون تومان) بوده که البته همۀ آن نیز تخصیص داده نشده است. رقم بودجۀ فرهنگستان برای سال ۹۶ نیز پانزدهمیلیارد تومان است که بههیچوجه کفاف هزینههای این سازمان را نمیدهد.
کسانی که این شایعات را پراکندهاند چنین وانمود کردهاند که فرهنگستان تنها به کار واژهگزینی میپردازد، حال آنکه فرهنگستان ۱۳ گروه پژوهشی دارد که عبارتاند از: ادبیات معاصر، ادبیات تطبیقی، ادبیات انقلاب اسلامی، دستور زبان، فرهنگنویسی، مطالعات زبان و ادب فارسی در آسیای صغیر، آموزش زبان و ادبیات فارسی، دانشنامۀ تحقیقات ادبی، شبهقاره، تصحیح متون، زبان و رایانه، زبانها و گویشهای ایرانی، و واژهگزینی. گروه واژهگزینی فقط یکی از گروههای پژوهشی فرهنگستان است و واژهگزینی یکی از چندین فعالیتی است که در این فرهنگستان صورت میگیرد، اما به دلیل ماهیت آن، بیش از سایر گروههای پژوهشی در جامعه مطرح است. فرهنگستان ۸ مجلۀ علمی ـ پژوهشی نیز در حوزههای مرتبط با گروههای پژوهشی خود منتشر میکند که در زمرۀ مجلات تراز اوّل کشور هستند.
ما یه همکلاسی داریم موسوم به آقای پ.؛ که هر موقع بهمون پیامک میده، میرم 13 جلد مصوبات فرهنگستانو میارم میذارم جلوم تا متن پیامش رو به حالت عادی برگردونم ببینم منظورش چی بوده. مثلاً درود؛ برخطّین؟ (و من پاسخ میدم سلام. بله آنلاینم.) در ادامه: رایانامهی فلانی رو دارید؟ (و من پاسخ میدم بفرمایید اینم ایمیل فلانی.) و در ادامه: پروندهی پردهنگارها چرا به هم ریخته؟ (و من پاسخ میدم منظورتون فایلهای پاورپوینتِ فولدرِ فلانه؟!) و قس علی هذا!
یه روز بعد کلاس، برگشتنی (برگشتنی قیده؛ ینی وقتی داشتیم برمیگشتیم) باهم بودیم و داشتیم در مورد مسائل بنیادین فرهنگستان صحبت میکردیم و ایشون گفتن بهتر بود به جای رایانامه، رامه رو برای ایمیل تصویب میکردن. این جوری میتونستیم ازش فعلِ رامستن (به معنای ایمیل کردن!) رو هم درست کنیم!!! منم گفتم ایدهی خوبیه؛ ولی من یکی که استفاده نمیکنم :دی شما اول بیا منو توجیه کن که چرا رامستن آری و ایمیل کردن نه؛ بعد رامه رو تصویب کن ملت به جای ایمیل کردن بگن رامستن. والاع!!!
گذشت... تا اون روز که قرار بود طرحِ مقاله یا همون ایسِیها رو برای استاد ایمیل کنیم و داشتیم تو گروه بحث میکردیم که کِی و چه جوری بفرستیم که ایشون (آقای پ.) گفتن باید تا ساعتِ چهارده برای استاد برامیم. :|
بعدِ اون جمله، من دیگه آدم سابق نشدم. زُل میزنم به در و دیوار و روح پرفتوح فردوسی میاد جلوی چشمم و بیتِ پی افکندم از نظم کاخی بلند که از باد و باران نیابد گزند تو گوشم زمزمه میشه و یهو جیغ میزنم و گریه میکنم و اینا رو با خودم تکرار میکنم: رامِستَم، رامِستی، رامِست، بِرامَم، بِرامی، بِرامَد، رامِستیم، رامِستید، رامِستند...
برای طرح مقالهم نیاز داشتم عدد رو با نگاه زبانشناسانه و نه مهندسی، تعریف کنم. یه سری کتابا عدد رو صفت محسوب کرده بودن و یه سری کتابا اسم. استاد خودمون توی کتابش عدد رو از یه جنبه صفت و از یه جنبه اسم و در کل یه چیز مستقل حساب کرده بود و توی جزوه گفته بود عدد همیشه وابستهی پیشینِ هسته در گروه اسمی هست. سوالی که برام پیش اومده بود این بود که مثلاً معادلهی درجهی "چهار"، چهار اینجا پسین نیست مگه؟
این سوالو تو گروه درسی مطرح کردم و هر کدوم از بچهها یه نظری دادن و من سردرگمتر شدم و این استیکرو گذاشتم:
* این نقاشیا رو ده سال پیش کشیدم و بلاگفا که بودم یکی دو پست در موردشون گذاشته بودم که اون پستا الان زیر خروارها خاکن :(
یک.
پارسال با دوستم (هماتاقی شمارهی1) رفته بودیم ارگ (یه مرکز خریده؛ توی تجریش. قبلاً تو پست 433 در موردش نوشته بودم). یه مانتو دیدیم و دوستم گفت واو! چهارصد تومنه. یه نگاه به قیمتش کردم و گفتم نه بابا چهل تومنه. یه صفرش برای ریاله. دوستم گفت بدون همون صفر، چهارصد تومنه. دوباره یه نگاه به مانتو کردم گفتم پارچهش شبیه گونی برنجه. بیشتر از چهل تومن نمیارزه. دوستم گفت آخه اینجا ارگه و چون ارگه، پس چهارصد تومنه. یه کم بحث کردیم و رفتیم تو از فروشنده قیمتشو پرسیدیم و قیافهی هر دومونو تصور کنید وقت فروشنده گفت چهار میلیون تومن!
هماتاقی شمارهی2 میخواست یه دونه لیوان بخره ببره بذاره شرکت که وقتی میره سر کار، اونجا لیوان داشته باشه. از یه ماگ خوشش میاد و با خودش دو دو تا چهار تا میکنه و میگه سه تومن برای یه لیوان زیاده و میره تو و به فروشنده میگه از این ارزونترشو ندارین؟ قیافهی هماتاقیمو تصور کنید وقتی فروشنده میگه جنسامون همهشون بالای سی تومنه و سی تومن دیگه حداقلشه.
دیروز رفته بودم فروشگاه. یه سری خرت و پرت خریدم برای خودم. یه چیزی هم خریدم ببرم خوابگاه. گفتم برای خونه هم بخرم. بعدش گفتم یکی هم بخرم برای خونهی مامانبزرگم اینا. فکر کردم قیمتش ایکس تومنه. اومدم تو خونه فاکتور خریدو چک کردم دیدم ده ایکس تومن بوده قیمتش! میفهمین؟ ده برابرِ ایکس تومنی که فکرشو میکردم!
یه بار میخواستم برای 8 تن از دوستان یه چیز یادگاریطور! سفارش بدم؛
بقیهشو از اینجا بخونید: deathofstars.blogfa.com/post/179
کامنتی که برای این پست گذاشتن رو هم بخونید.
دو.
دیروز یه کتابیو گذاشتم روی میز و زاویه و نورو تنظیم میکردم ازش عکس بگیرم.
داداشم: برای وبلاگت عکس میگیری؟
من: وبلاگ؟ نمیدونم. نه. چند وقته انگیزهمو برای نوشتن از دست دادم.
داداشم با مسخرهبازی: آی قلبم! وای چه خبر بدی! بی تو هرگز!!! اگه بری ما روزمون شب نمیشه، شبمون روز نمیشه. آه روزهای بیتو بودن در راهه و چه روزای سختی... آه!
من: برووووووووووو! برو مسخرهبازی درنیار... جدی میگم. احساس میکنم از ایدهآلهام فاصله گرفتم و دچار روزمرگی شدم. دقیقاً دارم چیزایی رو مینویسم که دلخواهم نیست و آنچه که میخوام بنویسم رو قورت میدم. به قول استاد شفیعی کدکنی هیچ میدانی چرا چون موج در گریز از خویشتن پیوسته میکاهم؟ زانکه بر این پردهی تاریک، این خاموشی نزدیک، آنچه میخواهم نمیبینم و آنچه میبینم نمیخواهم.
سه.
یکی از بلاگرا بود که نوشتههاشو خیلی دوست داشتم، قلمشو، فن بیانشو، کلاً سبک نگارشیشو دوست داشتم. ولی براش کامنت نمیذاشتم. مثل صدها وبلاگی که میخونم و براشون کامنت نمیذارم این وبلاگم میخوندم و براش کامنت نمیذاشتم. با این تفاوت که اون صدها وبلاگ رو چون خوانندهی وبلاگ من بودن میخوندم و اینو مطمئن بودم وبلاگمو نمیخونه. ولی بازم میخوندمش. چون دوستش داشتم. اگه براتون مهمه بدونید دختر بود یا پسر؛ دختر بود. یه چند بار پست رمزدار گذاشت و خواست آدرس عوض کنه و گفت فقط به اونایی میده که همیشه براش کامنت میذارن. من کامنت گذاشتم و گفتم نمیتونم همیشه کامنت بذارم. چون کامنت گذاشتنو دوست ندارم. رمزو نداد، آدرس جدیدشم نداد. آدرسشم عوض نکرد و تو همون آدرس قبلی به نوشتن ادامه داد. منم به خوندنم ادامه دادم. چند روز پیش نوشته بود متاسفانه بیان امکاناتی ندارد که انتخاب خواننده دست خود آدم باشد که اگر دست خودم بود تنها دوستانی که این مدت بودند و محبت داشتند و فراموش نکردند را نگه میداشتم و باقی را حذف... اما خب امیدوارم باقی خودشان بگذارند و بروند و خانه ی دنجم بماند برای خودم و چند دوست با معرفتم... و حتی امیدوارترم خوانندگان خاموش یکبار عمیقا فکر کنند چقدر دوستشان ندارم و چقدر نمیخواهم که باشند و آن ها هم بروند و واقعا بفهمند که من میخواهم بروند!... امیدوارترم بتوانم در این کلبه چوبی ام از نو بنویسم برای دل خودم و همه ی آنهایی که اینجا را دوست دارند.
به این پاراگراف که رسیدم حتی نرفتم پاراگراف بعدی. بعد از چند سالی که خوانندهی وبلاگش بودم، پذیرفتم که دوست داشتن قاعده داره و این رسمش نیست یکیو دوست داشته باشم و اون آدم با این احساس من اذیت بشه. بدون اینکه براش کامنت بذارم، یا حتی برم پاراگراف بعدی رو بخونم، رفتم inoreader و آدرس وبلاگشو دیاکتیو کردم. حذف نکردم. دیاکتیو کردم که پستای جدیدش نشون داده نشه. ولی قبلیها موند. تا هر جا که خونده بودم موند. و من پامو از کلبهی دنج اون بلاگر کشیدم بیرون و رفتم. نمیگم دیگه دوستش ندارم یا فراموشش میکنم. نه. ولی وقتی حضور منِ نوعی آزارش میده، اگه دوستش دارم، منطقیه که آزارش ندم. لابد میگین اگه واقعاً دوستش داری و میدونی کامنت گذاشتن رو دوست داره خب براش کامنت بذار. و جواب من کماکان اینه که نمیتونم همیشه کامنت بذارم. و اساساً کامنت گذاشتن و نظر دادن رو چه تو فضای حقیقی چه مجازی دوست ندارم.
وبلاگ دیگهای بود که نوشتههاشو دوست داشتم. امکان نداشت پستی بذاره و من زیرِ دو سه پاراگراف کامنت نذارم براش. بعضی از وبلاگا هم هستن که کامنت گذاشتن براشونو دوست دارم. شرایطی پیش اومد که تصمیم گرفتم نباشم. و دیگه نیستم. امروز ملیکا یه همچین پیامی فرستاده بود که "یکی از سختترین خودکشیها، سعی در کشتن خودت تو ذهن کسیه که دوستت داره ولی تو دوسش نداری". فکر کنم بیربط به چیزی که نوشتم نباشه. میخوام بگم دوست داشتن و عاشقی و محبت چیز پیچیده و غیر قابل کنترل و غیر منطقی و غیر عاقلانهای نیست. یه کم اون کسی که دوست داشته میشه رو درک کنیم. شاید دوست نداره دوست داشته بشه. مَخلص یا خلاصهی کلام این که اینجا دیگه اون خونهی دنجِ سابق من نیست. یه عزیزی میگفت اگر جایی را که ایستادهاید نمیپسندید، عوضش کنید. شما درخت نیستید. من اگه یه روزی بخوام از اینجا برم اول باید یه جایگزین پیدا کنم و به اون جایگزین عادت کنم؛ بعد برم. باید تو این ترید آف و بده بستون، چیزی که با رفتن به دست میارم بیارزه به چیزی که با نموندن از دست میدم. بعضی بلاگرا وبلاگشونو ترک میکنن و بعد از یه مدت میان میگن این مدت که نبودیم به خدا نزدیکتر شدیم، به سجادهمون نزدیکتر شدیم، به خانواده نزدیکتر شدیم، به دوستامون نزدیکتر شدیم. ولی من از اون بلاگرایی نبودم و نیستم که وبلاگم بین منِ حقیقیم فاصله بندازه. من به همهی اینایی که ملت با حذف وبلاگشون بهشون نزدیکتر میشن نزدیکم. خوانندههای اینجا آدمای حقیقی دور و برمن و من اساساً اینجا رو برای اونا ساختم که کانالی باشه که فاصلهی فیزیکی بینمونو کم کنه.
چهار.
0.
ابتدای بعضی پستا باید نوشت: هشدار؛ خوانندهی عزیز، این یه فقره رو هویجوری برای دل خودم نوشتم. خوندنش برات بیفایده است...
1.
اومدنی تو قطار فیلمِ دخترو دیدیم. قطار پخشش میکرد. خانوما داشتن میدیدن؛ منم دیدم. از این فیلمای خونوادگی بود. بد نبود. ولی فیلم دومی اسمشم نفهمیدم. رفتم تخت بالایی بخوابم. دومی از این فیلمای طنز مسخره بود. طبق معمول همقطارام مسن و ناتوان و بچهدار بودن و من باس میرفتم تخت بالایی. [آه و نفسِ عمیق]
2.
یکی از سوالای امتحانِ چهارشنبه رو یه جوری جواب دادم که هیشکی اونجوری جواب نداده. قیافهی استاد (اونم استادِ شمارهی 11 که جزوهای که تایپ کرده بودمو گرفت و خطبهخط با دقت خوند و جمله به جمله ویرایش کرد) موقع تصحیحِ برگهها از دو حالت خارج نیست؛ یا به دورترین نقطهی ممکن خیره میشه و با آیکون دو نقطه خط صاف آه میکشه و تاسف میخوره؛ یا جیغ میزنه و درحالیکه برگهام تو دستشه و جملهی "این خانوم خیلی باهوشه" رو تکرار میکنه خودشو میرسونه اتاق رئیس فرهنگستان و بغلش میکنه و میگه جانشینتو پیدا کردم! و این اونجوری جواب دادنم برمیگرده به این ویژگیم که برام مهمه کی چی پرسیده و به کی چه پاسخی بدم. مثلاً یه دلیل بستن کامنتای وبلاگم اینه که وقتی از طرفِ n نفر، کامنتی یکسان با عبارتِ X دریافت میکنم، n تا پاسخ متفاوت به تکتکشون میدم و اگه کامنتِ اون n نفر عمومی باشه، اون n-1 نفرِ دیگه پاسخِ نفر n ام رو خواهند دید و این مطلوب من نیست.
سوال امتحان این بود که یه جمله بنویسیم که کنشگر، کنشپذیر و کنشابزار داشته باشه (3 نمره). کنشگر یه چیزی شبیه فاعل و کنشپذیر یه چیزی تو مایههای مفعول و کنشابزار یه چیزیه که با حرف اضافه میاد و بهش میگن متمم. با خودم فکر کردم اگر استاد شمارهی 6 که استاد نحو و نظریه بود این سوالو میداد، کافی بود بنویسم من با آبپاش به گلها آب دادم. اینجا من کنشگرم و آبپاش کنشابزاره و گلها کنشپذیرن. ولی این سوالو استادِ شمارهی 11 که استاد ساختواژه بود داده بود. برای این استاد، مورفولوژی و ساختِ کلمه مهمه نه نحو و دستور. بنابراین سر جلسهی امتحان با خودم فکر کردم یک سوال 3 نمرهای، انتظاری بیش از اینها از ما داره. فلذا یه سری کلمه ساختم که این کنشگری و کنشپذیری و کنشابزاری رو تو خودشون و ساختارشون داشته باشن و توی جمله هم همون نقش رو بپذیرن. به عنوان مثال، مردم در "مردمسالار"، کنشگر هست، چون مردم دارن سالاری میکنن؛ اما سپه در "سپهسالار" کنشپذیره. چون یه کسی سالاری بر سپاه رو انجام میده و خودِ سپاه، سالاری نمیکنن. خدا و مردم هم در کلمات "خداپسند" و "مردمپسند" کنشگر هستند. برای کنشابزار کلمهی "دستساز" به ذهنم رسید. دست در "دستساز" کنشابزاره؛ چون دستساز چیزیه که با دست ساخته میشه و دست اینجا ابزارِ کنش هست. بعد از اینکه همین توضیحاتو برای استاد نوشتم، با تکتک این کلمات یه جملهی جداگانه ساختم و برای محکمکاری یه جمله هم ساختم که هر سهتاشون توش به کار رفته بودن. بعد از امتحان وقتی از ملت پرسیدم شما چی نوشتین جواب همهشون یه جمله و فقط یه جمله در حد "من با آبپاش به گلها آب دادم"، بود؛ همین یه جمله برای یه سوال سه نمرهای... در حالی که نه من، نه آبپاش و نه گل، از نظر ساختاری کنشی درشون اتفاق نمیافته. برای همین بیصبرانه منتظرم نمرهها بیاد و به شدت مشتاقِ دیدن قیافهی استاد موقع تصحیحِ اوراق، علیالخصوص ورقهی خودمم.
3.
بعد از چند ماه نه تنها نتونستم با بچههای کلاس تدبر مچ شم، بلکه حتی هنوز اسمشونم نمیدونم و حتی موقع حضور و غیاب هم سعی نکردم بدونم. صبح بیدار شدم دیدم اضافه (add) شدم تو گروهی موسوم به گروه بروبچِ تدبّر! نمایندهی کلاس (که تنها کسیه که اسمشو بلدم و شمارهشو دارم) از ملت خواسته بود خودشونو معرفی کنن. ملت در وهلهی اول اسم، سن و رشتهشونو گفته بودن و در وهلهی دوم نوشته بودن متاهل هستن یا مجرد. من نه تنها خودمو معرفی نکردم، بلکه نوتیفیکیشنِ گروهم برداشتم و مترصد فرصتی هستم برای لفت دادن. بعضی وقتا دلم برای آدمایی که سعی میکنم دوستشون داشته باشم و نمیتونم، میسوزه. واضح و مبرهنه که انگیزهم برای شرکت تو یه همچون کلاسی مکان تشکیل کلاسه که شریفه و نیز استادمون که مهرش به دلم نشسته و حرفاشو دوست دارم.
4.
چهارشنبهی قبلی که برای کلاس تدبر رفته بودم شریف، یه سر رفتم درمانگاه و قضیهی اون جامدادی جغدی توی ویترین درمانگاهو پرسیدم و گفتن گم شده و گذاشتیم صاحبش بیاد و ببره.
چهارشنبهها نماز مغربو توی مسجد و نماز ظهرمو توی سالن مطالعهی دانشکدهی سابقم میخونم. از وقتی پامو گذاشته بودم تو اون دانشکده، یه سری مهرِ شکسته و سیاه و درب و داغون توی سالن مطالعهش بود و من هی تصمیم میگرفتم مهرِ نو ببرم و هی یادم میرفت و آخرشم فارغالتحصیل شدم. این هفته عزمم رو جزم کردم و دو تا مهر هم با خودم بردم و اون مهرای درب و داغونو برداشتم بردم انداختم تو باغچهی!!! جلوی دانشکده.
یه جایی شنیده بودم که نماز خوندن با مهرِ شکسته مکروهه.
5.
دوستامو که میبینم حالم خوب میشه. تو این یه هفته ده روز سعی کردم تا جایی که میتونم دوستای قدیمیمو ببینم و بعد برگردم خونه. ساعت قرارم باهاشون یه جوری تداخل داشت که عین اینایی که سیگارو با سیگار روشن میکنن، بعدِ خوردنِ ناهار با اولی، با اولی میرفتم سر قرار دومی و اولی رو با دومی آشنا میکردم و خداحافظی و بعدش با دومی میرفتم مجدداً ناهار میخوردم. مریمو دیدم، سحر، الهام، نرگس، لادن. سعی کردم مطهره و منیره و نگارم ببینم و نشد و موند برای وقتی که دوباره برگردم تهران. بعضیارم اتفاقی انتظارشو نداشتم و یهویی تو خیابون دیدم. بعضیارم دیدم و منو ندیدن. بعضیارم ندیدم.
شنبه بعد از یکی مونده به آخرین امتحان؛ ناهار سمت چپی با الهام و سمت راستی با سحر. هر دو ناهارم به شدت چسبید و خوشمزه بود. بس که گرسنه بودم. ماکارونی رو دوتایی باهم خوردیم و یه کمیش موند.
6.
اون روز که با سحر قرار داشتم، پیام داد اگه اشکالی نداره با دوستش بیاد و گفت دوستم هم مثل تو عاشق ادبیاته (راستش من اصن عاشق ادبیات نیستم و نمیدونم چرا دوستان و خانواده و حتی شما دوست عزیز هم فکر میکنی عاشق ادبیاتم!). گفت اگه اشکالی نداره دوستم هم بیاد و شما رو به هم معرفی کنم و انقدر تعریفتو کردم که خیلی دلش میخواد ببیندت.
خوبه همین جا فلاش بک بزنم به مهرماه 89 که ترم اول کارشناسی بودم و قرار بود با هممدرسهایم – مریم – که دانشجوی ادبیات دانشگاه تهران بود، باهم برگردیم تبریز و ترمینال باهم قرار گذاشتیم و زنگ زد گفت قراره با دوستاش بیاد. رسیدم ترمینال و دیدم دو تا پسر کنار مریم ایستادن. وقتی مریم معرفیشون کرد لبخند زدم و تو دلم گفتم زین پس باید توی مفهوم دوست تجدید نظر کنم. نوید و محمد. البته من فکر میکردم رضا و فریدن و نمیدونم چرا همیشه این چهار تا اسمو باهم قاطی میکنم و نمیدونم چرا به نظرم همهی رضاها و فریدها و محمدها و نویدها شبیه همن. یکیشون، شایدم دو تاشون از دوستان وبلاگیِ فصل اول (دوران مدرسه) بودن و فکر کنم هر چهارتاشون شریفی بودن. گفتن اگه کیفم سنگینه برام تا دم اتوبوس بیارن و منم هیچ وقت تعارف حالیم نبود. ساکمو دادم برام آوردن. تو سالن انتظار نشسته بودیم و پرسیدن چند سالته و گفتم 18 سال و 4 ماه و ... داشتم حساب میکردم روزشم بگم که یهو همهمون خندیدیم. کتابِ ریاضی شهشهانی رو تو کیفشون دیدم و فهمیدم اونام شریفین. اون سکانس، آخرین سکانسی بود که دیدمشون.
برگردیم سراغ پیام سحر.
چیزی نگفتم و اجازه دادم ادامه بده و وقتی نوشت "دوستم دختر ارومیه"، اون نفس راحته رو کشیدم.
سحر اون روز سکوت کرده بود تا من با دوستش بیشتر آشنا بشم و هر لحظه که میگذشت، این دختره بیشتر به دل من نمینشست. سر میز ناهار بعد از دو سه ساعت گفتوگوی بیوقفه نظرمو در مورد خودش پرسید. گفتم متاسفانه یا خوشبختانه آدم دیرجوشیام و به این آسونیا با کسی مچ نمیشم. گفتم اگه با کسی شباهت و علایق مشترک زیادی داشته باشم اصلاً مچ نمیشم. این جور وقتا حس حسادت و غیرت بهم دست میده و یا ترجیح میدم از اون آدم فاصله بگیرم؛ یا از چیزی که هر دومون دوستش داریم. گفتم البته وقتی یکیو دوست دارم، سعی میکنم به علایقش نزدیک بشم و چیزایی که اون دوست داره رو هم دوست داشته باشم. به زبان بیزبانی میخواستم بهش بفهمونم دوست دارم این آخرین سکانسی باشه که همو میبینیم.
موقع خداحافظی گفتم ولی اصن لهجهت شبیه ارومیهایها نبود. گفت چه طور؟ گفتم سحر گفته بود ارومیهای هستی.
پیام سحرو نشون دادم و کاشف به عمل اومد دختر آرومیه رو دختر ارومیه نوشته و من فکر کرده بودم دختره ارومیهایه و خودمو آماده کرده بودم برای بحثهایی از قبیل دلایل و اثرات خشکوندن دریاچهی ارومیه، ظلمهایی که در حقمون میشه، جدایی کردهای ارومیه و کلاً کردها از ایران و مباحثی از این قبیل.
7.
بیشتر از شش ساله با سحر دوستم. سحر دوستِ هممدرسهایِ هماتاقیم بود. سال اول از هماتاقیم (س.) جدا شدم و با هممدرسهایِ س. هماتاقی شدم و دیری نپایید که از ر. (هممدرسهایِ س.) هم جدا شدم و با دوستِ ر. که همین سحر باشه دوست شدم. الان س. و ر. هر دو شون امریکان.
8.
تو آزمایشگاه وقتی مدار میبستیم، vcc رو میزدیم به مثبت 10 و vcc- رو گاهی به زمین که صفره و گاهی منفی 10. این منبع تغذیه روی مقاومت ورودی و جریانها و سویینگ و خیلی چیزهای دیگه تاثیر داشت.
یه بار سر جلسهی امتحان، تو فرمول محاسباتِ جریان، به جای منفی 10، صفر گذاشته بودم. برای سوال بعدی هم باز به جای منفی 9، صفر رو تو فرمول و محاسباتم جاگذاری کرده بودم. با این کار، جریان کلکتور تمام ترانزیستورا رو اشتباه به دست آوردم. دقیقاً نصف اون چیزی که باید باشه. ولتاژ کلکتور امیتر همهشون 9 ولت بیشتر یا کمتر به دست اومد. و همین طور آر پای و جی ام و مقاومت ورودی و خروجی مدار که توی محاسباتشون باید این جی ام رو جاگذاری میکردم. سوئینگ مدارم هم به هم ریخته بود. قسمت ب خواسته بود با فیدبک سوالو حل کنیم و خب تمام محاسبات قسمت الف رو برای محاسبات بخش فیدبک لازم داشتم و نمرهی این سوال و سوال بعدی رو فقط به خاطر اینکه vcc- رو به جای 9-، صفر جاگذاری کرده بودم از دست دادم. یه چیزی حول و حوش هفت هشت نمرهی ناقابل.
یه موقع حواسمون به کارامون نیست و اشتباه میکنیم. گاهی این اشتباها انقدر کوچیک و بیاهمیتن که به چشم نمیان. ولی ضربهای که به آدم میزنن بد ضربهایه. من نه اشتباهات خودمو فراموش میکنم نه اشتباهات بقیه رو. آدمِ بخشندهای نیستم. نه خودمو میبخشم نه بقیه رو. یه وقتایی میشینم و زندگیمو بالا پایین میکنم و دنبال همین اشتباهای کوچیک میگردم.
نمیشه جبرانشون کرد؛ ولی میشه دیگه تکرارشون نکرد.
9.
این روزانهنویسی و روزمرگیهامو برای خودم و آیندهی خودم و برای دوستان و آشنایان حقیقیم که از هم دوریم مینویسم؛ دوستانی که با خوندن این پستها به نوعی جویای حال و روز من هستن.
پستایی که به نظرم مهمن رو تو یه پستِ تقریباً کوتاه و بدون بند و حاشیه و عکس مینویسم. ولی اون حرفایی که خیلی مهمن اما نمیخوام شما بدونین مهمن رو لابهلای پستای طولانیم میارم که حوصلهی خواننده سربره و متوجه نکته نشه و رد شه و این، مطلوب منه. اونم نه تو یه بند جداگانه، بلکه لابهلای حرفام تو چند تا بند. هر چند، خواننده اگه خواننده باشه مو رو از ماست میکشه بیرون.
یه عده هستن بمب انرژین و منبع روحیه و هر موقع میای کامنتا رو چک میکنی، یه آهنگ، یه عکس، یه متن، یه جمله یا یه چیزی فرستادن که لبخندو مینشونه رو لبات. اینا همونایین که اگه یه روز بخوای دیگه بلاگر نباشی دلت براشون تنگ میشه. ولی دستهی دیگهای هم هستن که صُبا دست و صورتشونو نشسته میان میشینن پای وبت و گیر میدن به چنینبودگیت. چرا چنینی و چرا چنانی و این کارت اشتباه بود و اون کارت درست بود و این ازت بعید بود و باید فلان و نباید بهمان. اینها همان، قضاوتکنندگاناند. نوعِ پیشرفتهی این دسته اونایین که برچسبِ قضاوتگری رو به خودت میزنن و مثلاً میان میگن چرا در مورد دوستان چنین نوشتی و چرا قضاوتشون کردی و چه کاری به کارشون داری و چرا میخوای خودتو خوب و بقیه رو بد جلوه بدی. اینها همانا رد دادگاناند.
10.
میخواستم راجع به خونهی استاد! بنویسم. من وقتی یه خاطره یا رویداد رو توی وبلاگم منتشر میکنم، خودم حواسم به چارچوب و خطوط قرمز و چیو بگم و چیو نگمها هست. ولی وقتی یه عامل خارجی با فُرس و به اجبار منو محدود میکنه که اونی که میخوام رو ننویسم و اونی که نمیخوام رو بنویسم اذیت میشم و کلاً ترجیح میدم عطای اون پستو به لقاش ببخشم و هیچی ننویسم. و لابد میگین رمزی بنویس. که خب باید بگم من در عالمِ بلاگری از دو چیز بیزارم. یکی نوشتنِ بقیهی پست توی ادامهی مطلبه و یکی رمزدار نوشتن. متنفرم از این دو کار! حالا به اونایی که رمزی مینویسن یا پستاشونو میذارن ادامهی مطلب برنخوره یه وقت. این کامنتم، سنجاق بشه به سلسلهپستهایی با عنوانِ من جای شما بودم، وبلاگهایی که شباهنگ براشون کامنت میذاره رو هم دنبال میکردم.
یه روز موسی به خدا میگه أرِنی (خودتو نشونم بده) خدا هم در جوابش میگه لنترانی (هرگز مرا نخواهی دید).
سعدی میگه:
چو رسی به طورِ سینا ارِنی مگو و بگذر
که نیرزد این تمنا به جواب لنترانی
در جواب سعدی، یه شاعر دیگه میگه:
چو رسی به طور سینا ارنی بگو و مگذر
تو صدای دوست بشنو نه جواب لنترانی
و در جواب این دو یه شاعر دیگه میگه:
"ارنی" کسی بگوید که تو را ندیده باشد
تو که با منی همیشه چه جوابِ لنترانی
و علامه طباطبایی:
سحر آمدم به کویت که ببینمت نهانی
"ارنی" نگفته گفتی دو هزار "لنترانی"
جلسهی آخر من تو عکس دستهجمعی نبودم و شنبه قبل امتحان از ملت خواستم دوباره بیان عکس بگیریم. دوربینو دادم دست خانم م. و گفتم اول یه عکس الکی و آزمایشی بگیره بعد. اون عکس سمت چپی همون عکس الکیه. همون طور که ملاحظه میکنید جناب آهنگر دقیقاً یه سر و گردن از من بلندتره. امتحان شفاهیشم به نحو احسن پاس میشم. کتابمم دادم برام یادگاری نوشت و امضا کرد :)) یه شعرم خوند که توش لنترانی داشت:
بشنویم: s7.picofile.com/file/8282815876/95_10_28.MP3.html
صفر.
از صبح یه فولدر چندصدتایی آهنگ گوش دادم. اونجا که علیرضا افتخاری میگه به داد دلم، نوبهار دلم، میرسی پس کی رو دوست داشتم. ارمغان تاریکی اونجا که میگه من از تو رسیدم به باور تو. آهنگ کردیه وقتی میگه ئه ترسم دؤریت بؤم بیته عادت، دیدار من و تو کفته قیامت. آهنگ ترکیه، حالیم تُز، حالیم دومان، اونجا که میگه یه دنیا سوالو تو سینهم گذاشتی. هر بار دستامو تو محکمتر گرفتی هر بار آسونتر من از تو دل بریدم. آسون نبود پا پس کشیدن توی این راه، آسون نبود دنیا رو از چشم تو دیدن. اونجا که رضا صادقی میگه دل من حالش خوشه، اصلاً بلد نیست بگیره. ولی خیلی تنگ میشه؛ گاهی میترسم بمیره. تو که هستی زندگی هست، قدرت هر خستگی هست، میشه دست قسمتو بست...
یک.
دوستِ فلانی: فلانی؟ فلانی؟
فلانی (از توی حموم): هااااا! چیه؟
دوستِ فلانی: گوشیت هی زنگ میزد؛ برداشتم جواب دادم.
فلانی: کی بود؟ چی گفت؟
دوستِ فلانی: بهنام میشناسی؟
فلانی: آره. چی میگفت؟
دوستِ فلانی: مگه پنج باهاش قرار نداشتی؟ میگه جلوی خوابگاهه.
فلانی: ای وایِ من! یادم نبود. بهش بگو رفته آرایشگاه گوشیشو تو خوابگاه جا گذاشته. نه نه. یه چیز بهتر بگو.
دوست فلانی: بهش میگم مسموم شدی حالت بد شده بردیمت بیمارستان.
فلانی: آره آره همینو بگو. اِیول!
خوابگاه ما تو یه نقطه از شهره که شصت تا بیمارستان دور و برشه و اون لحظه داشتم به این فکر میکردم که اگه این آقای بهنام بپرسه کدوم بیمارستان بردنش این دوستِ فلانی قراره چی بگه؟ اصلنم دلم به حال پسره نسوخت که یه همچین موجود بیکمالاتی گیرش اومده. معتقدم خدا در همچین مواردی هم حتی در و تخته رو به هم چفت میکنه.
دو.
در میزنن
بفرما میگم
فلانیِ دیگهای میاد تو و اجازه میخواد یه گوشه از اتاقمون بشینه گریه کنه.
اجازه میدم.
صد البته در یه همچین مواردی باید بری طرفو در آغوش بگیری و بگی عززززززززززیزم! چی شده! گریه نکن.
ولی من بهش گفتم فرد مناسبی برای دلداری و درد و دل نیستم و اگه کار دیگهای از دستم برمیاد بگه.
گفت نه و یه کم گریه کرد و رفت.
و البته از دردش آگاه بودم.
به یکی توی خیابون شماره داده بود برای دوستی و یارو بهش زنگ نزده بود هنوز.
فلذا گریه میکرد که چرا با احساساتش بازی کردن!
موقع رفتن وقتی داشت درو میبست گفتم تقصیر خودته و این گریهها هم حقته.
گفت قبلاً چند تا شونو باهم مدیریت میکردم. نمیدونم چرا چند وقته هیشکی به تورم نمیخوره!
همون طور که عرض کردم حقشه!
سه.
اتاق ما نزدیکترین اتاق به راهپله است و معمولاً ملت میان توی راهپله با یارشون صحبت میکنن و معمولاً ما میشنویم صوبتاشونو. یه یادداشت زدم روی در و نوشتم بدانید و آگاه باشید که ما ناخواسته حرفاتونو میشنویم و این مکان، مکان مناسبی برای صحبتهای عاشقانه نیست. و صد البته برای آدم بیتجربهای مثل من خوبه. چون الان دیگه میدونم روزای اول چه جوری باید با طرف صوبت کرد و چی بگی چی میشه و چه حرفهایی موجب استحکام یا گسستن روابط طرفین میشه.
اون روز یکیشون پشت در اتاق ما داشت عطری که یارو براش خریده بودو برای دوستش توصیف میکرد. میشد حدس زد دوستش داره میگه عطره تقلبیه و این داره توجیهش میکنه که نه! پسره خیلی دوستم داره و خیلی هم اصله! در پایان مکالمه با سرچِ اسم عطر تو گوگل! توجیه شد که عطره بیشتر از سی تومن نمیارزه و قرار شد زنگ بزنه پدر پسره رو دربیاره و به هم بزنن.
چهار.
دانشگاه سیمکارت رایگان رایتل میداد و ملت گرفتن.
میگه بگیر.
میگم لازم ندارم.
میگه بعداً خواستی شوهر کنی لازم میشه سیمکارتتو عوض کنی. یه سیمکارت نو داشته باشی خوبه.
پنج.
اومده میگه یه پسره پیشنهاد آشنایی داد و شمارهمو خواست و دادم.
با اینکه به من ربطی نداشت؛ ولی برای خالی نبودن عریضه پرسیدم پسره هم مثل خودت فلان جاییه؟
گفت نه بابا. تهرانیه
گفتم بعیده پسرای تهرانی با دختر فلان جایی ازدواج کننا
گفت حالا کی خواست ازدواج کنه. یه چند ماه میخوایم دوست باشیم فقط.
شش.
قبلاً دوستپسر داشته و فکر کنم فقط هم همون یه دونه دوستپسره رو داشته. نمیدونم چی شده که به هم زدن و جدا شدن. ولی میدونم که خیلی دوست داشتن همو. هنوزم دارن البته. ولی دختره داره با یکی دیگه ازدواج میکنه. چند ماه پیش عقد کردن و چند روز دیگه عروسیشونه. هر بار از خونهی نامزدش اینا برمیگرده گریه میکنه و همهمون میدونیم چرا. ولی چیزی نمیگیم و دعا میکنیم محبت و عشق! بینشون ایجاد بشه. میگه هیچ عشقی عشق اول نمیشه. میپرسه حاضری با کسی که دوستش داری و دوستت نداره ازدواج کنی یا کسی که دوستت داره و دوستش نداری؟
ملت گفتن وقتی نمیتونی با کسی که دوستش داری باشی، حداقل با کسی که دوستت داره باش.
جملهشون سنگین بود.
هنوز هضمش نکردم.
کلاً من این جماعتو هضم نمیکنم.
ولی من حاضر نیستم با کسی که دوستش ندارم ازدواج کنم. حتی اگه خیلی خیلی دوستم داشته باشه. دوست داشتن باید دوطرفه باشه. اینو هر اسکولی میدونه.
هفت.
دیشب فهمیدم یکی از دوستام داره بابا میشه و الان همون حسِ خاله شدنی رو دارم که وقتی مطهره و زینب و حکیمه مامان شدن داشتم. با این تفاوت که حس کنونیم اینه که دارم عمه میشم :)))
کلاً هم تو این پست کسیو تگ نمیکنم که تو کفِ هویت نامبردگان بمونید.
1: من دندون عقل ندارم. از اولشم نداشتم. ینی کلاً 28 تا دندون دارم. 4 تا از دندونای چپ و راست و بالا و پایینم عصبکشی کردم و اعصاب هم ندارم. تکیهکلام استاد شمارهی یازدهمونم مراده. همهی پاراگرافهای کتابشم با مراد از فلان چیز اینه و مراد از بهمان چیز اونه شروع کرده و مثالاشم با مراد زده. منظورشم از بیمراد منم. (فعلاً بیمرادم. به مرادم که رسیدم میشم بامراد.)
2: سوالای امتحانشم اینجوریه که میپرسه مراد از فلان چیز چیه. عکس سوالای امتحانِ پارسال:
3: یکی از سکانسهایی که هی تو حرم تکرار میشد، سکانس ساعت پرسیدنِ مامان و ساعت دستم نیستِ من بود. هی هر بار میگفت پس اون ساعت به چه دردت میخوره و منم هی هر بار میگفتم میترسم تو این شلوغی بندش باز شه و گم شه و خاطرهی خوبی تو ذهنم نمونه از گم شدن ساعتی که شش ساله باهاش خاطره دارم و چه کلاسایی که چشمم به ساعت بود تا بلکه استاد ما را بهلد (رها کند!)
ساعتمو قبل از سفر گذاشته بودم تو کیفم و اون موقع صحیح و سالم بود. صبحِ اولین امتحان وقتی داشتم میرفتم سر جلسه از کیفم درش آوردم و دیدم بندش درومده! به دلایل امنیتی نمیتونم عکسشو نشون بدم. اگه عکسشو ببینین تو گوگل سرچ میکنین مدلشو پیدا میکنین بعد میرید پستای مخصوص بانوان رو میخونید و بعدش دیگه آبرو حیثیت برای نگارندهی این سطور نمیمونه.
دیشب بردم دادم درستش کردن. کار آقاهه که تموم شد گفتم هزینهی تعمیر چه قدر میشه؟ جایی که رفته بودم ساعتای مارک میفروختن و اساساً دو سه تومن و حتی ده بیست تومن عددی نبود. آقاهه گفت هیچی. گفت فقط با انبر محکمش کردم و کار خاصی نکردم و هیچی نمیشه. منم نیست که آدم بیتعارفیام! نمیدونستم داره تعارف میکنه یا جدی هیچی نشده. یه کم مکث کردم و گفتم ببخشید متوجه نمیشم هیچی ینی چی. ینی من الان ساعتو بردارم برم و هیچ هزینهای در قبال کارتون ندم. درسته؟ آقاهه لبخند زد و گفت درسته. منم تشکر کردم و ساعتمو گرفتم و در قبال کارش هیچی بهش ندادم. ولی اسم مغازهش یادم میمونه که اگه خواستم بعداً برای کسی ساعت بخرم اون مغازه در اولویت باشه.
4: هماتاقیام امتحاناشون تموم شده و رفتن خونه. منم سر صبی (دقیقاً هشتِ صبح!) رفتم از این آبمیوهگیریای دستی گرفتم. لیمو تُرش و نارنج داشتم. سه کیلو نارنگی و پرتقالم گرفتم آوردم آبمیوهی چهارصددرصد طبیعی درست کردم. زدم تو رگ!!! فقط الان احساس میکنم یه کم فشارم افتاده و سرشار از امگا 3 ام. امگا 3؟ اممممم... فکر کنم ویتامین 3 بود منظورم. شایدم ث، یا c! یا حالا هر چی.
5: وقتی این جزوه رو نوشتم به خودم فتبارک الله احسن الخالقین گفتم.
مکالمهی من و استاد شمارهی 12 و 8 و یکی از همکلاسیا
6: اون روز یکی از بچههای کلاس پرسید «مَجاز» و «مُجاز» و «ایجاز» و «اجازه» از یک ریشهان؟
منم اول صبر کردم ملت جواب بدن و دیدم کسی چیزی نمیگه و اینا رو گفتم و از اونجایی که اینا برای خودم جالب بود میذارمش اینجا که شما هم بخونید و البته مطمئنم اصلاً براتون جالب نیست.
گفتم نه اینا همریشه نیستن وَجَزَ، أوْجَزَ، یُوْجِزُ، اِوْجاز (=ایجاز) باب افعال هست؛
جاز، یَجوزُ، ثلاثی مجرد که اسم فاعلش میشه جایز.
مَجاز بر وزن مَفال و از فعل جاز یجوز و مصدر میمی به معنای تجاوز از معناست. مَفال وزن اسم مکان از اجوف هم هست.
مُجاز بر وزن مُفعَل (مُفال = وزن اسم مفعول از فعل اجوف در باب اِفعال)
اجازه: بر وزن افاله، وزن مصدر باب افعال از فعل اجوف هست.
درسم که تموم بشه یه کتاب مینویسم عنوانشم میذارم عربی آسان است. به خوانندگان وبلاگم هم 40 درصد تخفیف میدم. صفحهی اولشم براشون امضا میکنم :)))
همچنین بد نیست بدانید که:
7: دخترِ یکی از همکلاسیای کلاس تدبر.
از حیاط مسجد تا جلوی دانشکده برق تاتیتاتیکنان و بدون کفش داشت برای خودش پیادهروی میکرد. مامانشم خبر نداشت این شیطونبلا! سر از کجاها درآورده. اول میخواستم بذارمش تو کیفم و فرار کنم! اما کیفم جا نداشت و دستشو گرفتم ببرم مسجد. یکی دو تا سلفی هم گرفتم باهاش. ولی وسط راه به دلایلی ولش کردم خودش بیاد. چه دلایلی؟ والا از دور یه آشنای نزدیک دیدم و سریع باید فلنگو میبستم که رو در رو نشم باهاش و سرعت قدمای این بچه هم پایین بود و نمیتونستم بغلش کنم. فلذا رهاش کردم به امان خدا :))) و سوالم اینه که چرا کسی که الان باید اون ور آب باشه رو مدام سمت مسجد میبینم؟
8: یکشبنه یه سر رفتم دانشکدهی سابقم و مریم هم دیدم و کادوی تولد و سوغاتیشم دادم. وقتی گفتم کجا بیام و گفت طبقهی 4 (اتاق دانشجوهای دکترا طبقهی چهار دانشکده است)، تو دلم گفتم آی آلله اُزومو سنه تاپشیردم!!!
طبقهی 4 یه چیزی تو مایههای منطقهی ممنوعهی مینگذاری شده است. بس که آشنا توشه!
9: آقا من هیچ وقت نفهمیدم این چیزایی که این تو میذارن برای چیه! تبلیغاته؟ گم شده؟ نمونهی جنسه؟ نخریم؟ بخریم؟ ببینیم؟ چیه؟ اصن اون جامدادی اونجا چه نقشی داره؟ کمدِ درمانگاه شریف:
10: دو تا از امتحانام مونده هنوز. یکی امتحان همین استاد شمارهی 11 که چهارشنبه است و یکی هم امتحان آهنگر دادگر که گفته امتحانشو شفاهی میگیره. ینی قراره عینهو بچهی ابتدایی بریم پای تخته ازمون سوال بپرسه. وای خدای من. روز اول که دیدمش گفتم: آنکه روزم سیه کند این است. این ینی همین استاد!!!
آخه امتحان شفاهی از دانشجوی ارشد؟ خب کتبی چشه مگه؟ تازه کتبی خوبیش اینه که استاد نمیفهمه وقتی برگه رو گرفتی هیچی بلد نیستی و کمکم داره جوابا بهت الهام میشه. امتحان کتبی مزایای دیگهای هم داره که چون خونواده رد میشه بیخیال.
علی ایُ حال! تا حالا 29 تا از نامههای مولانا رو بررسی کردیم و قراره از همین 29 تا امتحان بگیره. شمارهی درسا رو روی کاغذ مینویسه و ما برمیداریم و متن اون درسو میخونیم و معنی میکنیم و به سوالاش جواب میدیم. من میگم نامهی شمارهی چهارو قراره بخونم. هر کدوم از دوستان هم یه حدسی زدن. شما چی فکر میکنید؟ قرعهی کدوم درس قراره به نام من بیافته؟
و یکی از ویژگیهای این بازی اینه که فقط و فقط در ایام امتحانات جذاب میشه برای آدم.
رکورد جدیدم:
صبح تا ظهر فرهنگستان بودم. امتحان داشتم. سوال امتحانمون چی باشه خوبه؟ دو تا موضوع داده بودن که همون جا برای هر کدوم یه مقالهی دو صفحهای بنویسیم. مقاله که نه؛ ایسِی مدّ نظرشون بود. امیدوارم فرق essay و مقاله رو بدونید. از اونجا یه راست رفتم شریف. انقدر گرسنهام بود که مستقیم رفتم بوفه و منِ فست فود نخور، همبرگرو توی کمتر از 5 دقیقه بلعیدم و حتی به خودم فرصت ندادم ازش عکس بگیرم. تا 6 سر کلاس تدبّر بودم و بعدشم وقت دندونپزشکی داشتم. هشت باید میومدم ساعتفروشی میدون ولیعصر و بند ساعتمو درست میکردم. همون ساعته که مدلش رمز پستای مخصوص خانوماست. حدودای 9 جنازهم رسید خوابگاه. خسته، گرسنه، سرماخورده و سرفهکنان، با دندون عصبکشی شده که کمکم داشت اثر مادهی بیحسیش از بین میرفت. از 9 شب تا موقعی که بخوابم فرصت داشتم به پیامها و تماسها و ایمیلهای درسی و کاری و خانوادگی و دوستانه جواب بدم و غذا درست کنم و برای امتحان بعدی یه کم درس بخونم.
اومدم دیدم یکی از خوانندگان وبلاگم که وبلاگ نداره! بعدِ چند ماه پیام داده که چرا تو این مدت سراغمو نگرفتی و حالمو نپرسیدی و من دوستت داشتم و تو دوستم نداشتی و دوستیمون یه طرفه بود و تو اصلا منو نمیدیدی و دوست داشتنمو ندیدی و حضورمو ندیدی و دیگه دوستت ندارم. (اینی که اینو فرستاده دختره و یکی از خوانندگان قدیمی که همیشه به من ارادت داشت و معمولاً برای همهی پستام کامنت میذاشت.) بعد میام میبینم یکی دیگه از شماها پیام داده سلام و فلان و بهمان و یه چیزی پرسیده و منم خدا شاهده هیچ پیام و کامنتی رو بیجواب نمیذارم. بعد طرف برمیگرده میگه چرا انقدر سرد و کوتاه جواب میدی؟ (البته این مورد هم دختره و خوانندهی قدیمی که بازم نسبت به من لطف و ارادت داره.)
میدونید داستان چیه؟
نمیدونید!
که اگه میدونستید یه طرفه به قاضی نمیرفتید.
داستان اینه که فقط تو (توِ نوعی) نیستی که برام آهنگ و عکس جغد میفرستی و کامنت میذاری. صد تای دیگه هم مثل تو هستن و من نمیتونم برای هر صد تاتون وقت و انرژی بذارم. هر صد تا تونم فکر میکنید با بقیه فرق دارید و عشقتون نسبت به من یه چیز دیگه است. بیجواب نمیذارمتون. ولی من یه نفرم و با صد تای دیگه که معلوم نیست کین طرفم. با اینکه کامنتام بسته است، تا حالا 108 صفحهی 100 تایی معادل با 10800 فقره کامنت داشتم. اشکال درسی پرسیدید جواب دادم، اشکال شرعی پرسیدید جواب دادم، مشاورهی خانوادگی و ازدواج و درمان افسردگیهاتون حتی! من کامنتای بدون آدرستونم یه جوری جواب دادم. ولی خب بذارید بیتعارف بگم. منی که 9 شب میرسم خوابگاه، صرف نظر از زمانی که برای استراحتم دارم، برای فرصت باقیماندهام خانواده و دوستان حقیقیم در اولویتن نه شماها! بیانصافیه بگو بخندم با شماها باشه و بدخلقیا و بیحوصلگیم با اینایی که چشم تو چشمم باهاشون. من انقدر وقت و انرژی ندارم که بیام یکی یکی حالتونو بپرسم و سراغتونو بگیرم. عکسایی که میفرستینو به اسم خودتون میریزم تو یه فولدر و اسم فولدر آهنگارم گذاشتم شله قلمکار. آش شله قلمکار برای من نماد آشیه که همه چی توش میریزن. بس که همه مدل آهنگی برام میفرستید. 525 آدرس وبلاگ (البته با احتساب وبلاگهای حذف شدهی بلاگفا) تو اینوریدرم دارم و خاموش و گذرا در جریان پستاتون هستم.
میدونم تلخه. ولی بپذیرید این وقعیت تلخو. بپذیرید که بیشتر از این نمیتونم دوستتون داشته باشم. با این تفاسیر! اگه انتظارتون محبتی بیش از اینه؛ من بلد نیستم. ینی نمیتونم. پس شما هم مثل اون دختری که امروز ایمیل زده بود دوستم نداری پس دوستت ندارم، ترکم کنید. قول میدم ناراحت نشم.
این کامنتا رو برای مریم گذاشته بودم. سنجاق شود به سلسلهپستهایی با عنوانِ من جای شما بودم، وبلاگهایی که شباهنگ براشون کامنت میذاره رو هم دنبال میکردم.
1.
پنجشنبه رسیدیم کربلا. دعای کمیل تو شبستان خانوما با صدای امّ عمّارِ عزیز، نازنین و دوستداشتنی.
2.
سکانسهای متعدد و مشابهی داشتم که خانومای مفتّش دستکشامو لایک کردن. تو یکی از همین سکانسا، دستکشا تو کیفمه و خانومه داره کیفمو تفتیش میکنه و دستکشا رو درمیاره و بررسی میکنه و میپرسه: مِن ایران؟ منم میگم بله. ایرانیام.
3.
تو صفِ تفتیش! یه چند تا خانومِ ایرانی از لباسای یه خانوم هندی خوششون اومده بود و داشتن ازش میپرسیدن اهل کجاست و خانوم هندی متوجه نمیشد. بعد از تلاشها و پرس و جوهای فراوان خانوما فهمیدن که این خانوم، هندیه. ولی کماکان خانوم هندی متوجه نشده بود اینا از چی خوششون اومده.
خانوما که رفتن به خانوم هندی گفتم لباسش خوشگله و چون نمیدونستم به لباساشون چی میگن؛ از لفظِ clothes و dress استفاده کردم که بگم Your dress look really nice and looks good on you
4.
5.
تو یه سکانسی تو نجف یه پرندهای روی آستین اخوی یه حرکت ناشایست انجام داد و من قاه قاه خندیدم. تو یه سکانس دیگه یه پرندهی دیگه توی کربلا انتقام اخوی رو گرفت و روی چادرم، عملیات شمارهی 2 انجام داد.
6.
تو یه سکانسی توی بازار نحوهی شستنِ استکان توسطِ یکی از آقایونِ عرب که یه جایِ قهوهخونهطوری داشت و به ملت چای میداد رو دیدم و حالم از چای و چایکار و چایساز و چایدان و چایخور و هر چی که به چای مربوطه به هم خورد. با یه لیتر آبی که توی کاسه ریخته بود، استکانها رو میشست... چِندش...
7.
میخواستم یه فلاسک کوچیک، از اونایی که خودم دارم برای دوستم سوغاتی بخرم. از آقاهه قیمتشو پرسیدم و ایشون که از قضا ایرانی بودن به زبان شیرین فارسی گفتن یه چیز دیگه بخر؛ اینا اینجا گرونه. اینا رو برو از ایران بخر. ما خودمون از اونجا میاریم.
تا حالا فروشنده تا بدین حد از انصاف ندیده بودم به واقع.
8.
از جلوی یه مغازهای که لوازم تحریر میفروخت رد میشدیم و دیدم یه سری جامدادی داره که روش عکس جغده. با صدایی نه چندان آهسته گفتم خدایا!!! خداوندا!!! بار الهی!!! آخه چرا من یه بچه هفت ساله ندارم از اینا براش بخرم و مامانم دو نقطه خط وار نگام میکرد. یهو رفتم تو مغازه و با سه تا جامدادی برگشتم.
مامان: برای کی خریدی؟
من: زرده برای خودمه، صورتیه برای نسیم، آبی برای امیرحسین (طوفانِ سابق).
مامان: !!!
پ.ن برای خوانندگان جدید: نسیم و طوفان بچههای منن. هنوز به دنیا نیومدن البته :دی
9.
تو یه سکانسی ما میریم برای من چادر لبنانی بخریم و خریدای قبلی دست منه و من از شدت ذوق با همون چادر لبنانیه از مغازه میام بیرون و چادر قبلیمو میذارم تو کیفم و خریدا رو تو مغازهی چادرفروشی جا میذارم و تا روزِ بعدش خریدا همون جا میمونه و بعداً میریم میگیریم.
10.
تو یه سکانس دیگه من و مامان داریم از جلوی یه مغازهای رد میشیم که یهو فروشنده مامانو صدا میکنه که خانووووم! خانووووم!
مام برمیگردیم سمت مغازه ببینیم چی میگه و چی میخواد
آقاهه در حالی که داره یه مقدار خاک رو تو یه کیسهی صورتی میذاره از مامان میپرسه دخترتون مجرده؟
و در حالی که ما با چشمای از تعجب گرد شده تایید میکنیم، کیسه رو میده به مامان که بذاره تو جهیزیهی دختری که من باشم و تاکید میکنه سید علی رو دعا کنیم حتماً.
و ما تا بدین لحظه نفهمیدیم سید علی خودش بود یا باباش یا داداشش یا عموش یا پسرش یا کی! حتی گمانههایی وجود داره که شاید اصن منظورش رهبر بوده.
الان منم و تُربَت متبرّک و دعا برای سید علیای که نمیدونیم کیه.
11.
در بازار
یه آقاهه که پشت سرم بود خطاب به فروشنده: بولار نِچه دیلَر؟
فروشنده: !!!
من چونان قاشق نشسته خطاب به آقاهه: آقا اینا عربن، ترکی که بلد نیستن. خب فارسی بپرسین سوالتونو.
آقاهه: !!!
ظاهراً آقاهه ترکیهای بود و جملهی فارسیِ منو متوجه نشد.
فلذا
من خطاب به آقاهه: بولارین قیمتین سُروشوسوز؟ (=قیمت اینا رو میپرسین؟)
آقاهه با سر تایید کرد.
من خطاب به فروشنده: آقا این تسبیحا چنده؟
فروشنده: [...] هفت تومن (اون قسمتِ نقطه چین رو متوجه نشدم)
من: بیست و هفت تومن؟
فروشنده: نه نه؛ هفت تومن.
من خطاب به آقاهه: یِدّی تومن، ایکی یاریم عراقی (= هفت تومن، معادل با دو و نیم عراقی)
آقاهه: یدّی خمینی؟ (= هفت خمینی؟)
من: بله یدّی خمینی، یدّی مین. (= بله هفت خمینی، معادل با هفت هزار تومن)
دقیقاً جملههای بعدیمون یادم نیست؛ ولی گفت گرونه و نخرید و رفت.
منم در حالی که به واحد پولی به نام "خمینی" میاندیشیدم به طیّ مسیرم ادامه دادم.
12.
جامدادیا، تربتِ متبرّکِ سید علی و روسریام!
13.
پارسال خانومِ ت. یه ذکری یادم داده بود که تو حرم حضرت ابوالفضل بگم. (حضرت ابوالفضل داداشِ امام حسینه؛ ولی مامانش حضرت زهرا نیست. حرمش با حرم امام حسین 378 متر فاصله داره. حرمِ یکیشون این ورِ بینالحرمینه، یکیشون اون ورِ بینالحرمین. میدونم بدیهیه ولی یه دوستی داشتم اینا رو نمیدونست. وقتی براش توضیح دادم پرسید پس حضرت عباس کیه؟ عرضم به حضورتون که حضرت عباس همون حضرت ابوالفضله) ذکری که خانم ت. یادم داد این بود: یا کاشف الکرب عن وجه الحسین اکشف کربی بحق اخیک الحسین. (ای برطرفکنندهی غم و اندوه از روی حسین به حق برادرت حسین، اندوه و مشکل من را برطرف کن).
از آقای قرائتی شنیده بودم که میگفت وقتی دعا میکنید برای همه دعا کنید. نه فقط خودتون، نه برای شیعهها یا مسلمونا؛ برای همهی آدما! برای شفای همهی مریضا، برای حاجتروا شدنِ همهی اونایی که حاجت دارن، برای همهی اونایی که درد و مشکل و غم و گرفتاری دارن. میگفت حتی وقتی فاتحه میخونین هدیه کنین برای همهی اموات؛ نه فقط اموات خودتون.
این شد که من وقتی این ذکرو از خانمِ ت. یاد گرفتم، تغییرش دادم به اکشف کربَنا (ضمیرِ «نا» ینی ما، ضمیرِ «ی» ینی من). از اون موقع هر موقع این ذکرو میگم، نه فقط برای اندوه و مشکل خودم، برای گیر و گرفتاری بقیه هم دعا میگم.
14.
چند وقت پیش دکتر سین ختم وبلاگ قرآنی... منظورم ختم قرآن وبلاگی بود :دی (تپقِ تایپی زدم؛ ولی دلم نیومد پاک کنم تپقمو.) بله عرض میکردم! چند وقت پیش ایشون طی پستی بلاگران را به خواندن قرآن فراخواندند و تا من برسم کربلا رسیده بودن انعام. منم از انعام شروع کردم و این یه هفته سه چهار تا از سورهها رو خوندم.
معمولاً قبل یا بعدِ نماز و زیارت یه چند صفحه میخوندم و روزای آخر رسیده بودم به سورهی توبه.
ایستاده بودم جلوی ضریح و این سوره رو میخوندم که یه خانوم عرب اومد کنارم وایستاد و فکر کنم فکر کرد دارم زیارت عاشورا میخونم. شاید گفت بلند بخون منم بخونم. متوجه نشدم دقیقاً چی میگه و چی میخواد. وقتی چند بار درخواستِ مبهمشو مطرح کرد، سوره رو نشونش دادم و گفتم توبه است! توبه. بعدش رفت.
من تا سورهی توبه رو خوندم؛ شمام اگه میتونین تو کامنتدونیِ پستِ زیر اعلام وجود کنید و توی این ختم قرآن شریک بشید.
پستِ دکتر سین: inja-minevisam.blog.ir/1395/10/05
15.
سعی میکردم هر روز لیست دوستای وبلاگی و مخاطبین گوشیمو چک کنم و آدما یادم بیافتن و حتی اگه خبر ندارن من کجام برای برآورده شدن آرزوهاشون و سلامتی و موفقیتشون دعا کنم. بعضیا بدون اینکه اسمشونو جایی بنویسم همیشه جلوی چشمم بودن و اسمشون روی زبونم. ولی یه عده به بامزهترین شکل ممکن میومدن به ذهنم. مثلاً فرض کنید اسم بعضیا آمانگالدا باشه. یه بچه تو صحن میدوید و مادرش دنبالش بود و هی صدا میکرد آمانگالدا آمانگالدا وایستا. یا مثلاً مسئول تور یه شهری پرچمی گرفته باشه دستش که مسافرا گم نشن و اسم تور، آمانگالدا گشتِ آمانگالدستان باشه. یا مثلاً کنار ضریح یه خانومه اون یکی خانومو صدا میکرد که خانومِ آمانگالدازاده... خانومِ آمانگالداپور... خانومِ آمانگالدانیا... خانومِ آمانگالدامند... و من یادِ آمانگالداها میافتادم. مورد داشتیم با دیدنِ مارشمالو، تیرِ چراغ برق، کابل مخابرات، انار، صفحهی عربیِ گوگل و حتی تهسیگارِ کف خیابون یاد یه عده افتادم.
16.
علاوه بر سیستمِ کفشداریِ سنتی و قدیمی که کفشا رو میدادیم و یه شماره میگرفتیم و شماره رو میدادیم و کفشا رو پس میگرفتیم، یه سری کمد دور تا دور حرم تعبیه شده بود که ملت خودشون کفشاشونو میذاشتن اون تو و کلیدا رو با خودشون میبردن.
معمولاً پیرمردا و پیرزنا به شمارهی کمدشون دقت نمیکردن و یا سواد و توانایی خوندن شمارهی کمد و کلید رو نداشتن و یکی از تفریحات سالمم این بود که بعد از نماز برم پیرمردا و پیرزنا رو در کشفِ کفشاشون کمک کنم. انقدر دعا میکردن آدمو که آدم دلش میخواست تا صبح کنار کمدا وایسه و شمارهی کمد و کلیدا رو براشون بخونه.
17.
یکی از خادمای خانوم داشت توضیح میداد که نمازو باید شکسته بخونیم و خانوم مسنی کنارم نشسته بود که متوجه نمیشد خادم چی میگه. براش توضیح دادم و دو رکعتِ اول که تموم گفتم بلند شه و با جماعت دو رکعت دیگه همین جوری برای خودش نماز بخونه. نماز که تموم شد تشکر کرد که این مورد رو یادش دادم و گفت اهل گیلانه و پرسید اهل کجام و از آشنایی باهم خوشحال شدیم و خدافظی کردیم و رفتیم پی کارمون.
18.
یه خانوم مسن میخواست برای دخترش که اسمش لیلی بود یه سری عکس بفرسته. براش ارسال فایل به وسیلهی تلگرام رو توضیح دادم. کلی تشکر کرد و رفت. روز بعد دوربینش خراب شده بود و تو رستوران همو دیدیم. تا منو دید گفت کاش دوربینمو میآوردم درستش میکردی.
حیف ما داشتیم برمیگشتیم تهران و نتونستم درستش کنم.
کلاً تف به ریا :دی
19.
تو حرم نشسته بودم و منتظر مامان بودم بیاد که بریم. سه تا خانوم مسن روبهروم نشسته بودن. داشتم قرآن میخوندم که سمت چپیه ازم خواست بطری آبی که کنارم بودو بهش بدم. گفتم بطری مال من نیست. ولی آبمیوه دارم. گفت آبمیوه ضرر داره برام و نخورد.
چند دیقه بعد مامان اومد و میدونستم که تو کیفش آب داره. بهش گفتم به اون خانوما آب بده و وقتی سمت چپیه داشت آب میخورد سمت راستیه از مامانم پرسید تو خواهر فلانی نیستی؟ مامانم گفت چرا. من فلانیام.
کاشف به عمل اومد این خانوما همسایههای خالهم اینا هستن و سلام و احوالپرسی و چه طوری و چه خبر و سلام برسون و از این صوبتا.
20.
لایِ سجادهای که برای علی گرفته بودم چند تا نخِ سبز بود. علی پسر دوستمه. علی دو ماهشه. مامانِ علی خبر نداره برای پسرش یه سجادهی کوچولوی سبز خریدم؛ مگه اینکه این پستو بخونه و سورپزایزم لو بره.
صبحِ اون روزی که قرار بود برگردیم تهران، برای نماز صبح رفتم حرم. نخهای سبزم برداشتم ببرم گره بزنم کنارِ گرهِ بقیهی مردم. بردم حرم، تلّ زینبیه، قتلگاه، ضریح حبیببنمظاهر و امام حسین و حضرت ابوالفضل. هر کدومو یه جا گره زدم. هم شل میبستم، هم مثل بندِ کفش یه جوری میبستم خادمای حرم راحت بتونن باز کنن و اذیت نشن. نمیدونم چرا داشتم این کارو میکردم. نخ آخریو که گره زدم با خودم گفتم این کارا از تو که باسوادی بعیده.
21.
سجاده رو کشیدم روی هر دو ضریح که متبرک بشه. تو هر دو حرم با همین سجاده دو رکعت نماز حاجت خوندم به نیت همهی اونایی که گفته بودن التماس دعا و حتی اونایی که میخواستن بگن و نگفته بودن و اونایی که نمیخواستن بگن و نگفته بودن.
22.
سر میز شام (شام سوم)، من، بابا، مسئول غذای ایرانی... امممم نه!، مسئول ایرانی غذا... به عبارت دیگه، یه آقاهه که ایرانی بود و مسئول غذا بود.
بابا و آقاهه داشتن باهم صحبت میکردن و من چونان قاشق نشسته پریدم وسط حرفشون که یه چیزی به بابا بگم.
بابا: ایشون دخترم هستن.
آقاهه: سلام، منم یه دختر همسن و سال شما دارم. کلاس دهمه.
من: سلام. خدا حفظشون کنه. ولی من یه ده سالی ازش بزرگترم فکر کنم.
بابا: :دی
آقاهه: پس همسن اون یکی دخترمی. داره پزشکی میخونه.
من: موفق باشن. (ولی احتمالاً از ایشونم بزرگترم)
23.
میز، میز که میگم منظورم اینه. غذا رو هم حتماً باید توی سینی بخوریم. دلیلشم نمیدونم. یه چند بار سینی برنداشتم و بشقابو همینجوری آوردم گذاشتم رو میز و اون آقاهه که مسئول جمع کردن ظرفا و تمیز کردن میز بود برام سینی آورد.
24.
دقت کردین چیزایی که خریدمو همون جا پوشیدم؟ کیف، روسری، چادر... کلاً بعداً برای من یه مفهوم تعریف نشده است.
25.
در سطح شهر، به ندرت رانندهی زن دیدم. اگه دقیقتر بگم فقط یه دونه رانندهی زن دیدم.
26.
تو فرودگاه یه جایی بود به اسم اتاق سیگار (اسموکینگ روم). یه خانوم محجبهی غیرایرانی البته! رفت اون تو و نشست و یه نخ سیگار زد و برگشت.
27.
این چند روز موقتاً برای پروفایل تلگرامم یه عکس از کربلا گذاشته بودم (همون عکسِ پست قبل). صبح وقتی داشتم عکسمو عوض میکردم، یه سر رفتم تو اون فولدری که قبلاً عکسای پروفایلهامو میریختم توش. از ابتدا تاکنون هر عکسی رو گذاشتم برای هر پروفایلی (پروفایل ایمیل، فیسبوک، اینستا، تلگرام، وایبر یا حالا هر چی) تو اون فولدره. معمولاً آدما عکسایی که خیلی خیلی خیلی دوست دارن رو میذارن برای پروفایلشون.
یکی از این عکسا که بینهایت دوستش داشتم، عکس دورهمی با هممدرسهایام بود. نمیدونم دوربین دست کی بود؛ ولی من داشتم بالارو نگاه میکردم.
چند وقته به هر دلیلی من برای هیچ کدوم از پروفایلهام عکسی که صورتم معلوم باشه نمیذارم و با باز کردن اون فولدر یهو پرت شدم لابهلای خاطرات اون روزا.
چند وقت پیش مامانم برای تلگرامش عکس سه نفری خودم و خودش و داداشمو گذاشته بود و کلی جیغ و داد و کولی بازی درآوردم که اون عکسو برداره.
مطلقاً نمیخوام راجع به این موضوع و این بند، کامنت داشته باشم. مطلقاً به هر دلیلی!
28.
روی میزِ مأموری که گذرنامههارو مهر میزنه یه دوربینه که تصویر ملت رو ثبت و ضبط میکنه.
پیرمردی قبل از من توی صف بود. وقتی رفت جلوی دوربین انگشتشو گذاشت رو چشمیِ دوربین. بنده خدا فکر کرد برای اثر انگشته. نمیگم خندهام نگرفت. کارش بامزه و خندهدار بود. ولی غمی تهِ دلم نشست. شاید اگه سازندهی اولین دوربین هم تو زمین و زمانی که این بنده خدا به دنیا اومده به دنیا میومد جلوی دوربین همین کارو میکرد. آیا به یه همچین کسی میشه گفت مستضعفِ علمی؟ مستضعف با ضعیف فرق داره. مستضعف خودش نمیخواد ضعیف باشه و جامعه ضعیفش کرده. اصن از کجا معلوم پیرمردای اروپایی هم در مواجهه با یه همچین پدیدهای همین کارو انجام میدن؟ چرا من سرمو نمیندازم پایین و راجع به کوچکترین حرکات بیاهمیت ملت ساعتها فکر میکنم و ذهنمو مشغول میکنم؟
29.
من منکرِ این نیستم که فرودگاه امام انقدر از تهران دوره که اگه اهل تهران باشی و بخوای اونجا نماز بخونی، نمازت شسکته میشه. ینی قبول دارم که مسافتش زیاده. ولی خب آخه 85 تومن زیاد نیست یه کم؟ همین شش سال پیش بلیت قطار تهران-تبریز 4 تومن و اتوبوس 9 تومن بود. ینی با 8 تومن میشد رفت تبریز و برگشت! اصن همین هفتهی پیش مگه کرایهی همین مسیر 60 تومن نبود؟
30.
تمام مسیر کربلا تا نجف، لپتاپ بغلم بود و جزوههایی که تایپ کرده بودمو ویرایش میکردم که کامل کنم و بفرستم برای اساتید و بچهها. فرودگاه نجف باتری لپتاپم تموم شد و رفتم دو ساعتِ تمام کنار مأمور اطلاعات وایستادم که از پریزِ کنار میزش استفاده کنم و جزوههامو ویرایش کنم. انقدر وایستادم که دیگه منو با مأمور اطلاعات اشتباه میگرفتن و یه وقتایی مسافرا میومدن سراغ من و من هدایتشون میکردم سمت مأمور!
دیدم یکی از همکلاسیام اسمس داده که تا دو ساعت دیگه لطفاً جزوه رو بفرست. گفتم تا شب فرودگاهم و نت ندارم و فردا میفرستم. جواب داده من فردا نت ندارم.
سوال من اینه که آیا من مسئول اینترنت نداشتن شمام؟
31.
دیشب وقتی رسیدم تهران چند تا حس رو توأمون داشتم. (توأمان مثناست؛ ینی دو تا حس. ولی از اونجایی که من چند تا حس داشتم حسّهام توأمون بودن نه توأمان :دی)
حسِ اولم وای بازم خوابگاه! حس بعدی دلتنگی برای جایی که چند ساعت پیش اونجا بودم. حس بعدی حس خستگی ناشی از راه (صبح از کربلا راه افتادیم سمت نجف و ظهر از نجف سمت تهران و مسیر فرودگاه تا خوابگاهم یه ساعت طول کشید.)، حس بعدی دلشوره و نگرانی و نیز دلتنگی برای خانواده که داشتن برمیگشتن تبریز. حس بعدیِ استرس امتحانِ شنبه و دوشنبه و چهارشنبه و شنبه و چهارشنبهی بعدی و نیز حسِ خشم نسبت به بعضی از همکلاسیا که انتظار داشتن من تو این شرایط! جزواتی که تایپ کردم رو براشون بفرستم و حس نهایی: گرسنگی. که چون دیروقت بود و چون دخترا 9 به بعد اجازهی خروج از خوابگاهو ندارن، نمیتونستم برم خرید و دلم هم نمیخواست از هماتاقیام چیزی بگیرم. با مرغ و گوشت یخ زده هم نمیشه یه چیز فوری درست کرد.
خاطرتون جمع! گرسنه سر بر بالین ننهادم و یه چیزی خوردم به هر حال. ولی سخته یه هفته شام و ناهار هتلو بخوری و یهو بیای جایی که یه بطری آبم پیدا نشه. از پارچ آب مشترکمونم که آب نمیخورم اصولاً. ینی برم بمیرم با این ادا و اطوارای مزخرفم.
32.
یه جایی میخوندم آدما سه دستهن.
بصریها، تصاویر براشون بیشتر جلب نظر میکنه و از آنچه که دیدن، بیشتر صحبت میکنن. هیجانیترن. سریعتر صحبت میکنن. از حرکات دست زیاد استفاده میکنن. به رفتارها، به ظاهر و هر آنچه به چشم میاد، بیشتر توجه میکنن. بصریها، تصویریان. با اونها باید خیلی خلاصه صحبت کرد. توضیح و تفسیر زیاد، حوصلهشونو سر میبره. آرامش افراطی و شل بودن، بصریها رو کلافه میکنه.
به نظر خودم شصت درصدِ من بصریه.
سمعیها از آنچه که شنیدن بیشتر صحبت میکنن. کلام و طنین و آهنگ رو به خاطر میسپارن و هیجان آرامتری دارن. آهسته صحبت میکنن و سعی میکنن بیانشون شیوا و رسا باشه و به گفتار خودشون و طرف مقابل، توجه خاصی دارن. و نیز به اظهار علاقهی گفتاری، به جملهی دوستت دارم، به لحن و طنین و به موسیقی و خوشآهنگی صدا. با سمعیها باید کمی آرامتر از بصریها صحبت کنید اما خلاصه هم نکنید. شرح و تفسیر فراوان هم ندهید. یک آفرین برای یک سمعی هزار مرتبه بیشتر از یک شاخه گل میارزه.
به نظر خودم سی درصدِ من سمعیه.
اما لمسیها! اینا از آنچه که لمس کردن بیشتر حرف میزنن. خیلی آرومن و حتی یک نوع رخوت و سستی رو میشه در اونها دید. احساسشون عمیقتره و با آنچه که با دست و تن حس میکنن میانهی خوبی دارن. لمسیها را باید در آغوش کشید و بوسید و دستاشون رو به گرمی فشرد. نه با هدیه و گفتنِ دوستت دارم.
و به نظر خودم فقط ده درصدِ من لمسیه.
نمیدونم و سواد و تخصصشو ندارم که بگم این صفتِ بصری و سمعی و لمسی ارثین یا اکتسابی؛ ولی در موردِ خودم مطمئنم بلاگر بودنم و حضور تو این فضای مجازی و رفاقتهای با فاصله و دوستی از راهِ دور و تحصیل تو یه شهر دیگه و حتی دوزبانه بودنم، تو این درصدها بیتاثیر نبودن.
دیشب وقتی رسیدم خوابگاه، سلام دادم و احوالپرسی و زیارت قبول و همین.
بوس و بغل و وای عزیزم دلم برات تنگ شده بود افسانه است. تعریف نشده برام.
33.
صبح بعدِ نماز برای آخرین بار رفتم حرم. روبهروی ضریح، کنار دیوار، نزدیک در نشسته بودم و آخرین زیارت عاشورا رو میخوندم. خانومه مفاتیحشو نشونم داد و گفت میشه دعای وداع رو برام پیدا کنی؟
فهرستو باز کردم و پیداش کردم و نشونش دادم.
گفت میشه بلند بخونی منم تکرار کنم؟ عینکمو نیاوردم.
بلند و شمرده خوندم و تکرار کرد.
گفتم ببخشید که بعضی جاها مکث کردم. اولین بارم بود میخوندم. یه سری کلمههاش برام تازگی داشت.
پرسید اولین بارته میای؟
گفتم نه. ولی اولین بارم بود این دعا رو میخوندم.
سرمو بلند کردم و برای آخرین بار خیره شدم به ضریح. بلند شدم و رفتم سمت کفشداری و دلم تنگ شد.
مرا هزار امید هست و هر هزار تویی
34.
ضریحِ سمتِ خانوما ردیفا رو جدا کردن که صف وایستی و راحت زیارت کنی. دیگه داشتیم برمیگشتیم و قیافهم محزون و غمگین بود و سعی میکردم همهی اونایی که التماس دعا گفته بودن رو یادم بیارم. وقتی رسیدم زیر قبّه (قُبّه همون جای گنبدی شکله. دقیقاً کنار ضریح. زیرِ اون مخروط ِ گرد و برآمده شکل) وقتی رسیدم، کیفمو باز کردم سجاده رو دربیارم بکشم روی ضریح. قیافهام کماکان محزون بود. یهو پیرزنی که کنارم ایستاده بود به زبان شیرین فارسی گفت آی خانوما اینجا زیر قُبّه است، اینجا هر چی آرزو کنین برآورده میشه، اینجا مراد میدن، مرادتونو بخواین، مراد همین جاست.
آقا تا من این کلیدواژهی مرادو شنیدم نیشم تا بناگوش باز شد. ینی یهو یه جوری از قیافهی محزون به آیکونِ دو نقطه دی تغییر فاز دادم که خانوم خادم فکر کرد خل شدم. نمیتونستم جلوی خندهمو بگیرم. یه نگاه به پیرزنه کردم یه نگاه به خادم یه نگاه به سجادهای که دستم بود. سرمو بلند کردم دیدم درست زیر قُبّهام.
حتی حافظ هم یه شعر داره توش گفته "ای ملک العرش مرادش بده"
35.
گر چه وصالش نه به کوشش دهند
هر قدر ای دل که توانی بکوش
لطف خدا بیشتر از جرم ماست
نکتهی سربسته چه دانی، خموش
ای ملک العرش مرادش بده
و از خطر چشم بدش دار گوش
36. یه خاطره از کربلای قبلی: nebula.blog.ir/post/777
1. واپسین جلسه، فرهنگستان، گرفتنِ سلفی یا همون خویشعکسِ خودمون. ماسکه به دلیل سرماخوردگیه. اون لپتاپم که برچسباش هنووووووووز کنده نشده لپتاپِ من نیست، لپتاپ فرهنگستانه.
2. هفته ی آخر آذر با اساتید صحبت کردیم که اون هفته، هفتهی آخر باشه و جلساتو دو تا دو تا و سه تا سه تا و رو هم رو هم و حتی تو هم تو هم تشکیل دادیم که کم و کسری نداشته باشیم و خداحافظی کردیم و بلیتامونو گرفتیم برگردیم ولایت. و تا شب فرهنگستان بودیم.
علیرغم اصرار همکلاسیا مبنی بر اینکه بیا با اتوبوس باهم برگردیم، افتاده بودم رو دندهی لج که میخوام با مترو برم و تنها باشم کلاً. میگن این مسیر پر از دزد و قاتل و کیف قاپه :دی
بازگشت به خوابگاه:
3. راهآهن تهران، قطارِ تهران-تبریز، به مقصدِ خونه. خونه خوبه!
قطار مذکور با یه ساعت تاخیر حرکت کرد و زنگ زدم گفتم یه ساعت دیرتر بیاید دنبالم.
ولیکن از اون ور یه ساعت هم زودتر رسید تبریز و واقعاً من دیگه حرفی برای گفتن نداشتم.
برنامهریزیشون عالیه! 2 دی
4. اول دی تولد مامانم بود.
5. ترمینال تبریز، اتوبوس تبریز-تهران، به مقصدِ تهران. 6 دی
6. فرودگاه امام تهران، هواپیمای تهران-؟، به مقصدِ ؟
به دلیل بارون و مِه! با یه ساعت تاخیر راه افتاد.
7. اگه گفتین این گروه کدوم گروهه؟
8. آیپی! Internet Protocol Address
9. من همون بلاگریام که اگه یه لیوان آبم میخوردم عکسشو آپلود میکردم که بدونید من یه لیوان آب خوردم. پریروز یکی از خوانندگان وبلاگم پیام و پیشنهاد داده بود آخر هفته برم تئاتر و یه استراحتی به خودم بدم. جواب دادم تهران نیستم، هفتهی پیش اومدم خونه، بعدش برگشتم تهران، بعدش اومدیم نجف، بعدش میریم کربلا، بعدش تهران، بعدش امتحانا
ایشون: جدیداً بیخبر میری
10. هوای اینجا سرده. هرگز تصور نمیکردم عربها روی دشداشه کاپشن بپوشن :)))
این دستکشای منم داستان داره. چند وقت پیش طرحشو فرستادم برای عمهجون و به همین سوی چراغ مودم سوگند! منظورم این نبود که برام از اینا ببافه :دی اون روز که اومده بودن بدرقه برام آورد و ذوق زده شدم و حالا هر جا میرم خانومای عرب و این خانومای تفتیش! میگیرن بررسی میکنن و عکس میگیرن و یه چیزایی به هم میگن و پس میدن و منم به لبخندی اکتفا میکنم.
قابل شما رو نداره به عربی چی میشه؟ :(
اون کیفم دیشب شکار کردم. اون سبزه رو نمیگماااا. اونو 10 سال پیش از مشهد خریدم. من در زمینهی خرید بسی بسیار مشکلپسندم و تا یه چیزی به دلم نشینه و باهاش ارتباط برقرار نکنم نمیتونم داشته باشمش! دیشب یهو با این کیف ارتباط برقرار کردم و فقط هم همینی که توی ویترین بودو داشت و چون آقای فروشنده از نگاهم فهمیده بود کیفه بدجوری دلمو برده یک ریال هم تخفیف نداد نامرد.
11. سر میز شام (شام اول)، من، مامان، خانومه
خانومه: سلام، شما تازه اومدین، نه؟
ما: بله، همین امروز رسیدیم.
خانومه: چندمین باره میاین؟ اول رفتین کربلا؟ ما رو کاظمین هم بردن، اهل کجایین؟ دخترتونه؟
مامان: بله
خانومه: مجردی؟
من: بله
خانومه: خب دیگه التماس دعا، خداحافظ
ما: :|
13=11>10>3>8>5>2>12>9>1>6>7>4. فیالواقع نصف شبی نشستم دارم اساتیدمو بر اساس میزان علاقهم بهشون دستهبندی میکنم و به این فکر میکنم که چی شد که 13 رو که بیشتر از همه دوست داشتم الان اندازهی 11 دوست دارم؟ 11 علوّ درجه پیدا کرده یا خبط و خطایی از 13 سر زده؟ به این فکر میکنم که برم پایاننامهمو با کدومشون بردارم و آیا صبر کنم و ترم بعد با اساتید دیگری آشنا بشم و گزینههام بیشتر بشه یا همین ترم انتخاب کنم و پایاننامه رو کلید بزنم و تابستون دفاع کنم؟ (لینک راهنما جهت درک این شمارهها)
دفترچهی آزمون دکتری رو گذاشتم جلوم و دارم فکر میکنم. به اینکه برای رشتههای مهندسی نیازی نیست مدرک ارشد اون رشته و حتی مدرک مهندسی داشته باشی. همهی رشتهها میتونن تو آزمون شرکت کنن و دروس امتحانی همون درسای دورهی لیسانسن. دارم فکر میکنم از اساتید خودمون دکتر م. یک و م. دو و دکتر ک. برق و اتفاقا دوتاشون برق شریف بودن و اون یکی برق علم و صنعت و ارشد و دکترا تغییر فاز دادن و حالا هیئت علمی فرهنگستانن و حتی هیئت علمی شریف! با این همه فکر نمیکنم زبانشناسی، گرایش خودم به این زودیا دکترا داشته باشه و حتی گرایش زبانشناسی رایانشی شریف هم دکترا نداره و اساساً اصن چرا دکترا؟ آیا وقت آن نرسیده است که برم بشینم ور دل مامان و بابا و مدارک لیسانس و فوق لیسانسم رو بذارم در کوزه و آبش رو بخورم؟ همین جوری که دارم فکر میکنم این مطلب رو در مورد استادم از یه سایتی پیدا میکنم و به فکر کردنم ادامه میدم.
و اگه یه روز استاد تدبّر از ساکتترین و یه گوشه آروم و بیسر و صدا نشستهترین و بیسوالترین و لبخند روی لب، همهی حواسش به حرفای استاد ترین دانشجوی حوزهش بپرسه چرا این همه راهو تو این سرما میکوبی میای میشینی سر کلاس من وقتی نه امتحان میگیرم و نه حضور و غیاب مهمه و نه اصن دانشجوی رسمی منی؛ بهش میگم من همهی هفته رو درگیر این دنیامم و اینو جمع میکنم و اونو جمع میکنم و اینو میخرم و اونو میخرم و اینو بخون و اونو بخون و حرص نمره و میز و آینده و
چهارشنبهها میام که بگی هیچ کدومشون برام نمیمونه؛ میام که بگی این زندگی زودگذره، این دنیا زودگذره؛ میام که بگی یه روزِ وانفسایی میرسه که خودتی و خودت.
چهارشنبهها، به ایستگاه «شادمان» که میرسم باید تصمیم بگیرم که از کدوم درِ دانشگاه قراره برم تو. اگه خطو عوض کنم، میتونم «شریف» پیاده شم و از دری که بهش میگفتیم درِ انرژی، برم. ولی اگه همون مسیرو ادامه بدم باید «حبیباله» پیاده شم که نزدیک درِ اصلی یا همون درِ آزادیه.
اون روز خطو عوض نکردم. حبیباله هم رد کردم و رسیدم «استاد معین». میخواستم از عکسپرینت که سر کوچهی خوابگاه سابقم بود عکسایی که سفارش دادمو بگیرم. استاد معین پیاده شدم و عکسارو گرفتم و رفتم توی کوچه. رفتم وایستادم جلوی خوابگاه. پنج سال خاطره رو اون تو جا گذاشته بودم. نگهبانو از دور دیدم و دلم براش تنگ شد. برای وقتایی که امتحانامون تا 9، نه و نیم طول میکشید و کلاس جبرانی داشتیم و دیر میرسیدم و کارت دانشجوییمو میگرفت و اسممو نمیدونم کجا ثبت میکرد.
یه نگاه به دور و برم کردم.
خلوت بود.
یاد اون وانتیه افتادم که تو همین کوچهی خلوت با بلندگو شمارهشو بهم داد و گفت دوستم داره. یاد اون ماشین مشکیه که رانندهش بیچشم و رو و به عبارتی بیشرم و حیا و عرضم به حضورتون که پیشنهادش خیلی بیشرمانه بود، یاد اون پرایده، یاد اون سفیدِ شاسی بلنده و یاد همهی ماشینایی که مسیر دانشگاه تا خوابگاهو با دنده یک! دنبالم اومدن و همیشه هندزفری تو گوشم بود و هیچ وقت نفهمیدم چی میگن و چی میخوان. یاد اون ماشینه که تو همین کوچه آدرس کوچهی قلانی رو پرسیده بود و من هیچ وقت دقت نکرده بودم که اسم این کوچه قلانیه و بنده خدا رو فرستاده بودم سه چهار خیابون بالاتر. یادِ...
من همهی این خاطرهها رو تو وبلاگم نوشته بودم و حالا سطر به سطرشون داشتن از جلوی چشمم رد میشدن و چشمام.. چشمام داشتن گرم میشدن برای...
نگاه به ساعتم کردم و با خودم گفتم فکر کن یه ربع دیگه کلاس داری، فکر کن یه ربع دیگه استاد میاد سر کلاس و درو میبنده و هیچ دانشجویی رو راه نمیده، فکر کن این کیف خالیت، پرِ جزوه و کتابه، فکر کن دو سال پیشه، سه سال، چهار سال، پنج سال، شش سال. تا میتونی برگرد عقب... برگرد به دو هزار و پونصد پست قبل!
فکر کردم هنوز الکترومغناطیسو پاس نکردم. راه افتادم سمت شریف. از دم در خوابگاه. از همون مسیری که همیشه میرفتم دانشگاه. فکر کردم یه ربع دیگه استاد میاد و شروع میکنه به حضور و غیاب، فکر کردم کیفِ خالیم پر کتاب و جزوهست و حتی فکر کردم لپتاپم هم مثل همیشه توشه. فکر کردم کیفم چه قدر سنگینه، فکر کردم ماشین استاد آمارمون که خونهشون روبهروی خوابگاه ما بود الان سر کوچه است و فکر کردم وقتی برسم میرم میشینم ردیف اول، سمت چپ و کیفمو میذارم رو اون صندلی خالی بین صندلی خودم و همکلاسیم...
یه آژانسیه بود که حالا سبزیفروشی شده بود. ولی قنادی، بربری، بانک، مدرسه، درخت توت، پیرمرد واکسیه و حتی اون سه راهی که مسیر خوابگاه پسرا و دخترا رو جدا میکرد سر جاشون بودن. به اون سه راهی میگفتیم سه راهی «وصال». عشّاق رو صُبا به هم میرسوند. ولی هیچ وقت منو به هیشکی وصل نکرد لامصب.
داشتم امین حبیبی گوش میدادم. این ورا که میام یا سیاوش قمیشی گوش میدم یا همینو. همهی آهنگ یه طرف و اونجا که میگه «وقتی به تو فکر میکنم، خاطرههام زنده میشه، از جا دلم کنده میشه، دوباره شرمنده میشه» هم یه طرف.
از دری که چون روبهروی سالن تربیت بدنی بود بهش میگفتیم درِ تربیت، رفتم تو. شبیه قبرستون بود. انگار همه چی مُرده. هیشکیو نمیشناختم. و البته دانشجوی ورودی 89 کارشناسی نباید انتظار دیدن آشنا داشته باشه به واقع. دلم یهو برای همه چی تنگ شد و به قول مرتضی پاشاییِ مرحوم، «دلم دیگه دلتنگیاش بیشماره».
معمولاً قبل کلاس تدبر یه سر میرم دانشکده و برای خودم پرسه میزنم و اگه ببینم کسی تحت نظرم داره الکی اعلانات روی در و دیوارو میخونم و حتی یادداشت هم برمیدارم و به صورت مرموز و مشکوک میزنم به چاک!
بعد از کلاسم سعی میکنم برم مسجد و نماز مغرب رو به جماعت بخونم.
اون روز وقتی رسیدم دم در دانشکده، دیدم این گربه مثل همیشه نشسته دم در و منم مثل همیشه باید دانشکده رو دور برنم و از درای دیگه وارد بشم. فیالواقع تنها موجودی که تو این دانشگاه ارتباطمون رو باهم کما فیالسابق حفظ کردیم و هنوز و همیشه میبینمش و چنان که گویی باهم قرار و مداری داشته باشیم، همین گربه است.
بعدِ نماز فاطمه هماتاقی سابقِ نگارو دیدم [نگار= همرشتهای و هممدرسهای و هماتاقیِ سابق خودم]. سلام و احوالپرسی و چه طوری و چه خبر و... پرسید از این ورا؟ گفتم برای کلاس تدبر اومدم. گفت حوزه قبول شدی؟ گفتم نه از مصاحبه رد شدم. همین جوری اومدم. گفت اینا همه رو قبول میکنناااااا لابد خیلی داغون بودی (هر دومون خندیدیم). گفت لابد با ولایت فقیه مشکل داشتی. گفتم نه والا. مشکل سرِ دست دوستی با اوباما بود (و دوباره هر دومون خندیدیم). هایبای دستم بود. گرفتم سمتش و همون لحظه یه پسر کوچولو دوید سمتم و گفت خاله خاله منم منم. منم میخوام. هایبایو گرفت و رفت. و دوباره هر دومون خندیدیم. فاطمه گفت الان میری پست میذاری این بچه رم تگ میکنی.
لبخند زدم و گفتم تو هنوز وبلاگ من یادته؟
گفت مگه میشه تگا یادم بره...
عکسایی که از عکس پرینت گرفتمو آوردم چسبوندم رو دیوار خوابگاه. اون ساعت جغدی همونیه که اخوی برام خریده بود و نزدیک یه ساله با خودم درگیر بودم عکس کیو توش بچسبونم که بالاخره به این نتیجه رسیدم که عکس خودم و خودش. اون دست هم دست خودشه و اون یادداشتهای سمت راست، که بعضیاشون به صورت شماتیک هم هستن همونایین که طی هفتههای گذشته در موردشون نوشته بودم.
این بود انشای من.
خدایی میدونم باید از یلدا مینوشتم؛ ولی حسش نبود. پیشنهادم اینه که پستهای یلداهای گذشتهمو بخونید.
+ یلدای 91: deathofstars.blogfa.com/post/142
+ یلدای 92: deathofstars.blogfa.com/post/537
+ یلدای پارسال: nebula.blog.ir/post/589
+ پستِ اون وانتیه: deathofstars.blogfa.com/post/692
+ بشنویم: Ey_Yar_Begoo_Ebi_.mp3.html
+ بشنویم: Ali_Akbar_Ghelich_Yek_Daghighe.mp3.html
1. خانومه تو مترو جوراب میفروخت. سه تا پنج تومن. یادم افتاد هماتاقیم جوراب لازم داشت و بهش گفته بودم اگه دیدم برات میخرم. از خانومه خواستم جورابا رو بیاره نزدیکتر و با دقت داشتم بررسیشون میکردم. یکی یکی نگاشون کردم و سه تا انتخاب کردم و تمام این مدت که من در حال بررسی و انتخاب بودم یه خانوم مسن داشت نگام میکرد. وقتی داشتم جورابا رو میذاشتم تو کیفم خانوم مسن گفت سلیقهت خوبه. میخواستم بگم انتخابای من کلاً حرف نداره. ولی وقتی خودم منتخب واقع میشم و خبرش به سهیلا میرسه میگه چرا بقیه رو برق میگیره تو رو چراغ نفتی :دی
2. بیهقی تو یه قسمت از کتابش مینویسه "سخنی نرانم تا خوانندگان این تصنیف گویند شرم باد این پیر را".
نوشته بودم "سرما خوردم. از این سرماخوردگیا که فیلو از پا درمیاره. اتفاقاً آهنگر هم سرما خورده بود و هی براش آبلیمو عسل میآوردن. ولی برای من نمیآوردن. تبعیض تا به کی؟"
واقعیت اینه که اگه اون روز میرفتم به آقای آبدارچی میگفتم منم سرما خوردم و آبلیمو عسل میخوام برام درست میکرد. پس این جملهی "تبعیض تا به کی؟" تو اون پاراگراف ضرورتی نداشت. تازه فقط یه بار و یه لیوان آبلیمو عسل آوردن و نباید میگفتم "هی" براش آبلیمو عسل میآوردن.
3. دیروز برامون یه میز بزرگ آوردن (این دو سال استادامون یه میز کوچیک داشتن که سمت چپ عکس میبینیدش) وقتی داشتن میزا رو جابهجا میکردن خانم م. گفت دکتر ح. (همون آهنگر!) گفتن یه میز بزرگتر برای کلاستون تهیه کنیم. گفتم این صندلی چرخدار و میز به این بزرگی چه ضرورتی داره وقتی استادامون ایستاده درس میدن و نهایتش یه لپتاپ میارن و دو سه تا کتاب؟
یکی از بچهها گفت چه طور پارسال که ایشون تدریس نمیکردن این میزو تهیه نکردین و امسال تهیه کردین؟ از اونجایی که خانم م. از خودمونه یکی از بچهها به شوخی گفت برای اینکه آبلیمو عسل و کیک و بیسکویت و شیرینیای دکتر ح. رو میز جا بشه و یکی از بچهها نشست رو صندلی و چرخوند و گفت برای اینکه دکتر رو این بشینه و این جوری بچرخه!
مدتیه که میز اساتیدو تحت نظر دارم و جز آبِ خالی و گاهی آب جوش و تیبگی در کنارش و گاهی بیسکویت چیز دیگهای براشون نیاوردن و معمولاً هم این چیزایی که براشون میارن دستنخورده میمونه. کلاهمو که قاضی میکنم میبینم اگه دکتر برای رفاه خودش اون میزو میخواست، از مهرماه سفارش میداد، نه حالا که کلاسامون تموم شده و هفتهی دیگه هفتهی آخره. و نکتهی دیگه اینکه صبح برای استادِ کلاس ورودیا دو تا شیرینی هم گذاشته بودن که دستنخورده مونده بود و آبدارچی برد و بعدش که با دکتر ح. کلاس داشتیم همون شیرینی رو آورد براش و ایشونم اعتراض کرد که یا برای همه بیارین یا نیارین و نمیشه که استاد بخوره و دانشجو نگاه کنه و آبدارچی شیرینی رو برد و بعدِ کلاس برای همهمون شیرینی آوردن.
و دیگه این که هر موقع در مورد کتابی که تدریس میکنه حرف زدیم، غر زدیم و گفتیم مجبورمون کرد کتابی که خودش نوشته رو بخریم. اعتراف میکنم کتاب بدی نبود و من که کلی چیز میز یاد گرفتم و راضی بودم از کلاسش.
4. منظور بیهقی از "سخنی نرانم تا خوانندگان این تصنیف گویند شرم باد این پیر را" اینه که باید مسئولیت چیزی که میگی یا مینویسی رو به عهده بگیری. همیشه یه طوری نوشتم که شرمندهی وجدانم نباشم و اگه اونی که در موردش نوشتم اینجا نبوده و چیزایی که در موردش نوشتم رو نخونده، با خودم گفتم خودش نیست، خداش که هست. جدا از شخصیتِ سیاسی و حزب و جناح و اون چیزی که بیرون از کلاس هست و من ازش بیخبرم، در عالمِ استادی و شاگردی، بیشتر از بقیهی استادام دوستش دارم. پارسال اینا رو به مناسبت روز دانشجو بهمون هدیه داده بود و امسال اینا رو:
5. دیروز یکی از بچهها یه قابلمه آش درست کرده بود و آورده بود فرهنگستان دور همی بخوریم. برای اینکه دستشو رد نکنم یه قاشق خوردم و خوب بود. منم الویه درست کرده بودم و بچهها خوردن و تحسین و باریکلا گفتن و دیگه وقت شوهر دادنته و فضا فضای شوخی بود. به ف. گفتم حیف پسر نداری منو بگیری برای پسرت؛ ولی بیست و شش هفت سال اختلاف سنی زیاد نیست و صبر میکنم تا اون موقع. یکی دیگه از بچهها که یه دختر داره گفت منم رزروِ دوم! اگه پسردار شدم، تو رو میگیرم برای پسرم. کماکان فضای فضای شوخی بود و بگو بخند و دو تای دیگه از بچهها هم اومدن و برای اونا هم تعارف کردم و خوردیم و خوردن و نظر اونا رو هم در مورد دستپختم پرسیدم و به م. گفتم شما نمیخوای منو به عروسی خودت قبول کنی؟ تُن صداشو آورد پایین و یواشکی گفت حالا تو یه فرصتی راجع به یه چیزی... یکی هست... میخواستم باهات صحبت کنم.
بعدش دیگه من خفه شدم و از دیروز اینجوریام: :||||
این روزها استادِ درس سمینارمون، آیین نگارش یادمون میده؛ قواعد نوشتن، آداب نویسندگی. هر هفته مجبورمون میکنه چیزی بنویسیم. یک صفحه، یک پاراگراف، یک خط. یاد میده چه جوری موضوع نوشتهمون رو انتخاب کنیم و چه عنوانی براش بذاریم. چه طوری شروع کنیم، کجا و با چه جملهای تموم کنیم و چه کنیم که نوشتهمون رغبتانگیز باشه و مخاطب رو جلب کنه، جذب کنه. همین چند وقت پیش چیزی برای استادمون نوشته بودم که خوشش اومده بود. کلی تعریف و تحسین و تمجید کرده بود و چه بسیار ثناى نیکو که من لایق آن نبودم و تو از من بر زبانها منتشر ساختى. وَ کَمْ مِنْ ثَنَاءٍ جَمِیلٍ لَسْتُ أَهْلاً لَهُ نَشَرْتَهُ. کنار عنوان، نوشته بود "جالب" و در حاشیهی جملاتم چندتایی کامنت و آخرش هم نوشته بود در همین راستا حرکت کنم.
این روزها که اونجا تمرین نوشتن میکنم، اینجا ننوشتن رو تمرین میکنم. این روزها اینجا بغضها و اشکها و لبخندهام رو قورت میدم و نمینویسم. کلیدواژهای گوشهی دفترم مینویسم و نمینویسم. چیزی به ذهنم میرسه و نمینویسم. نمینویسم و برای خالی نبودن عریضه عکسی از سفره و کاسه بشقابم میگیرم که آذر ماه 95 خجالتزدهی آذر سال قبل نباشه. تمام زورم رو میزنم و تا اینجا شده 7 تا. حالا این 7 تا پست را گذاشتهام کنار آن 124 تای آذرِ 94 و به این فکر میکنم که 124 تا پست برای یک ماه؟ یعنی هر روز چهار تا پست و گاهی بیشتر؟ مگر آذر 94 چه خبر بود که حالا آن خبر نیست؟
مثل همیشه در حاشیهی جملاتم چندتایی کامنت گذاشته بود و آخرش هم نوشته بود در همین راستا حرکت کنم. برگه رو داد دستم و گفت موضوع خوب و جدیدی انتخاب کردی و ادامه بده و ول نکن این ایده رو. یه چند تا کتاب معرفی کرد و گفت فلان فصلاشو بخون و بازم بنویس. دوباره جملهشو تکرار کرد: ول نکن این موضوع رو. وقتی برگه رو گرفتم دلم میخواست بگم ول کردن این موضوع که سهله؛ اگه همین الان عزرائیل بگه پاشو بیا بریم، این جهانو با آدماش ول میکنم و میرم.
خدایا چرا نوشتههامو نمیخونی؟ چرا مثل استادمون براشون کامنت نمیذاری؟ چرا نمیگی چی کار کنم؟ چرا نمیگی تو کدوم راستا حرکت کنم؟ چرا نمیگی ادامه بدم؟ برگردم؟ وایستم؟ ول کنم؟ ول نکنم؟ چی کار کنم؟ خدایا این کتابی که معرفی کردی کدوم سوره؟ کدوم آیه؟ مگه هادیَ المُضِلّین نبودی تو؟
1. ما یه استادی داریم که آهنگره؛ دادگر هم هست. ینی آهنگر دادگره. سر ساعت میاد و همچین که میرسه شروع میکنه به حضور و غیاب و حتی اگه یه دیقه بعدِ حضور و غیابش برسی، اون "غ" جلوی اسمتو به تاخیر یا تیکِ حاضر تبدیل نمیکنه و کلاً تا آخر کلاس "غ" میمونی. حالا از شانس من، یا از شانس این استاد، قبلِ کلاساش هوا بارونیه و مسیر، پرِ دار و درخت و آدم دلش نمیاد طبیعتو ول کنه بره بشینه سر کلاس و نامههایی که مولانا به این و اون نوشته رو بخونه. فلذا، آدم با اینکه میدونه استاد الان سر کلاس نشسته و علامت "غ" زده جلوی اسمش، گوشیشو درمیاره و از در و دیوار و دار و درخت و گربهای که خوابه عکس میگیره و زیر شر شر بارون خیس میشه و کماکان دلش نمیاد طبیعتو ول کنه بره بشینه سر کلاس و نامههایی که مولانا به این و اون نوشته رو بخونه. علی ایُ حال سه تا تصویر سمت چپی مربوط به دیروزه و نمیدونم دیروز آفتاب از کدوم طرف درومده بود که آخرِ کلاس استاد، که آهنگره و دادگر هم هست، "غ" جلوی اسممو پاک کرد و گفت فلانی هم که اومده و حاضر بود. کپشنِ عکس سمت راستی هم من و چادرِ خیس و گِلیم همین الان یهویی، قبل از کلاسه که دو هفته پیش زیر برف و بوران گرفته شده. موقع پایین اومدن از پلهها حواسم نبود جمعش کنم و به فجیعترین شکل ممکن گِلی شد و چون رنگ لباسم روشن بود، داشت لباسامم گلی میکرد و مجبور شدم با یه همچین سر و وضعی برم و اول چادرمو بشورم و با چادری که تهش خیس بود و سرش تَر (برف، تَرِش کرده بود. تر، یه درجه پایینتر از خیسه) برم بشینم سر کلاس. اون سیم مشکی هم سیم هندزفریمه.
2. دیروز برای صبونه چی خوردم؟
3. هفتهی پیش برای شام و ناهار چی خوردم؟
هر کدومشونو دو سه بار خوردم. ولی تنوعشون در همین حد بود. و جالب است بدانید که ماکارونی و عدسپلو و پیتزا جزو اون دسته از غذاهایی هستن که دوستشون ندارم. انقدر از عدسپلو بدم میاد که دلم نیومد گوشتو قاطیش کنم و برنج و عدس رو جدا خوردم و گوشتو جدا! اون کتاب آبیِ کنار سوپ مرغ هم همون شرح زندگانی من عبدالله مستوفیه.
4. هفتهی پیش چه چیزی نوشیدم؟
این تاریخ اجتماعی و اداری دورهی قاجاریّه اسمِ دیگهی همون شرح زندگانی منه. بعید نیست کامنت بذارید بپرسید اون چیزِ قرمز چیه. اون چیزِ قرمزِ داخل شربت، زعفرونه! نباتش زعفرانی بود به واقع.
5. میوه چی خوردم؟
6. دیگه چی خوردم؟
سهشنبهی هفتهی پیش، استادمون یه کتابی رو معرفی کردن که من دوران دبیرستان، فقط اسم این کتاب رو شنیده بودم و هیچی در مورد محتوا و سبک نگارشش نمیدونستم. معمولاً دانشجو جماعت، کتابای درسی رو هم به زور و با هدف پاس کردن میخونه. ولیکن بنده بعد از کلاس مستقیم رفتم کتابخونه و اسم کتاب رو سرچ کردم و فهمیدم کتابخونهمون پنج شش نسخه از این کتابو داره و شمارهشونو یادداشت کردم و تحویل مسئول کتابخونه دادم که برام بیاره. رفت و با قدیمیترین نسخه برگشت. ظاهراً چاپهای جدیدشو امانت گرفته بودن و فقط همین یه نسخه که مربوط به سال 1324 (شمسی) بود رو داشتن. نویسندهی کتاب (عبدالله مستوفی) زمان ناصرالدین شاه به دنیا اومده و 1329 (شمسی) فوت کرده. به عبارت دیگه، من الان اون نسخهای رو دارم که زمان حیات نویسنده چاپ شده. فکر کردم حالا که هماتاقیام رفتن خونه و یه چند روز تعطیلم و خونه رفتنِ خودم هم کنسل شده، فرصت خوبیه که بخونمش. لازمه اینم بگم که من کلاً اهل رمان و نوشتههای طویل و خوندنِ پستهای طویل نیستم (هر چند خودم طویلهنویسم :دی). ولی تنها انگیزهای که باعث شد من شروع به خوندن این کتاب چند هزار صفحهای بکنم این بود که به نظرم عبدالله مستوفی هم یه بلاگر بود و حس میکردم دارم وبلاگ یه آدمِ دویست سال پیشو میخونم. موضوع کتاب، شرح زندگی خودشه و خاطرات خودشو نوشته و لابهلای نوشتههاش اوضاع ایران رو هم تشریح کرده. مثل من که خاطرات خودمو مینویسم و شما حین خوندنِ پستای من از جوّ شریف و فرهنگستان و خوابگاه هم آگاه میشین. و تمام پاراگرفهای این کتاب عنوان داره؛ دقیقاً مثل یه پُست. ولی چون خیلی قدیمیه، ویرگول و نقطه و علایم نگارشی نداره. البته اخیراً ویرایش شده و اگه بخواین بخرین، ویرایش شدهش رو بخرین و اگرم نخواین بخرین میتونین دانلودش کنین. این چند روز حدود 300 صفحهشو خوندم و کماکان دارم میخونمش و نکاتی که برام جالب بود رو عکس گرفتم و کماکان دارم میگیرم که بذارم وبلاگم و شما هم بخونید. صفحات 100 تا 200 اصلاً به مذاقم خوش نیومد و همهش از دربار و وزیر و وزرای دورهی قاجار بود. ولی پستهای اجتماعی و خانوادگیشو دوست داشتم. مخصوصاً پستایی که در مورد آغامحمدخان و لطفعلیخان بود :دی صدای استادمون (جناب آهنگر) وقتی داشت در مورد کتاب توضیح میداد (4 دقیقه، 4 مگابایت):
s9.picofile.com/file/8276433526/95_9_8_1_.MP3.html
این شما و این هم پستهایی که لایک کردم، به انضمام کامنتایی که براشون گذاشتم:
1.
وقتی نویسندهی این کتاب (عبدالله مستوفی) به دنیا میاد باباش (نصرالله) 72 سالش بوده و مامانش (زیبنده) 21 سال. مامانش زن سوم باباش بوده.
2.
فاصلهی سنی داداش بزرگه و باباش، 16 سال بوده. فکر کنم باباش همین که به سن تکلیف رسیده براش زن گرفتن. زن اول باباشم از باباش بزرگتر بوده.
3.
ناشزه (عربیه، بر وزن فاعله) ینی زنی که حرفای شوهرشو گوش نمیده! بهونهی خوبیه برای آقایون موقع طلاق زنشون.
4.
زن دومی باباش زود میمیره و باباش وقتی 60 و چند سالش بود یه دختر 15 ساله که مامان نویسنده باشه رو میگیره.
5.
اینجا عین بلاگرا داره با خواننده صحبت میکنه :دی
6.
در مورد صیغه و ازدواج دائم یکی از همسایهها یا اقوامشون نوشته.
7.
اینجا به یکی از ویژگیهای هموطنان اصفهانیمون اشاره میکنه. دقت کنید که ماجرا برمیگرده به 200 سال پیش.
8.
فکر کنم اینجا به همشهریام توهین شده. ولی برای اینکه فیلتر نشه طی یک فقره پانوشت توضیح میده که منظور بدی نداشته به واقع :)))
9.
فروشنده ترک بوده و زبان فارسی رو نمیفهمیده :دی
10.
به نظر منم افلاطون یه چیزی تو مایههای درس الکترومغناطیسه :))))
11.
اگه اون موقع به دنیا میومدم با این توصیفی که ایشون از حموم عمومی کردن، فکر کنم انقدر حموم نمیرفتم که کپک میزدم :))) الان سال 2016 هست و من چندشم میشه برم استخر! خدایا شکرت که اون موقع به دنیا نیومدم.
12.
چی بگم والا!
13.
اسم خواهرش خیرالنسا بوده؛ خانوم کوچولو صداش میکردن :دی سوالم اینه که خانوم کوچولو وقتی مامان بزرگ شد، بازم خانوم کوچولو صداش میکردن؟
14.
گاراژ همون پارکینگه! اتفاقاً ما هم توی ترکی به پارکینگ میگیم گاراژ. فکر کنم garage فرانسویه.
15.
خودش با باباش 72 سال اختلاف سنی داشته هیچ! تازه بعد خودش چند تا خواهر برادر دیگه هم داشته. من دیگه حرفی ندارم به واقع :|
16.
کلاً عروس و داماد هیچ دخالتی در راستای انتخاب همدیگه نداشتن!
17.
اینجام مثل بلاگرا با خواننده صحبت کرده :دی
18.
داداش بزرگهش با باباش 16 سال فاصلهی سنی داشته و تو مجالس فکر میکردن اینا داداشن. تازه باباش انقدر خوب مونده بوده که فکر میکردن پسرش داداش بزرگهشه.
19.
تنِ سعدی بعد از خوندن این سطور تو گور لرزیده.
20.
21.
پست اقتصادی
22.
کلاً الهی بمیرم برای جوونای اون دوره و زمونه
23.
راست میگه خب!
24.
موافقم
25.
همونطور که عرض کردم کلاً عروس و داماد در زمینهی ازدواج هیچ کاره بودن.
26.
آغامحمدخان اولین شاه قاجار بوده و نویسنده، آغامحمدخان رو ندیده و اینجا داره خاطرات گذشته رو میگه و یادی از گذشتهها میکنه.
27.
لطفعلیخان زند عشق منه :دی
28.
اینجا داره توضیح میده که اگه شب یک ساعت بلندتر بود لطفعلیخان شکست نمیخورد و زنده میموند.
29.
الهی بمیرم براش!
30. :((((
31.
آغامحمدخان چون مقطوعالنسل بوده، برادرزادهش فتحعلیشاه جانشینش شد. فتحعلیخان انقدر زن و بچه داشت که لقبش باباخان بود :))) ظاهراً آغامحمدخان خیییییییییلی خسیس بوده. بیرحم هم بوده :(((
32.
آغامحمدخان برای یه کاری میره مسافرت و یه سفیری میاد و باهاش کار داشته و وزرا میگن به جای آغامحمدخان، خواهرش با سفیر صحبت کنه. بعداً یکی از وزرا غیرتی میشه و میخواد خواهر شاهو شلاق! بزنه که چرا با نامحرم حرف زده. شاه میفهمه و دستور میده وزیرو بندازن تو دیگ بجوشونن. اسم یارو زهرمار خان بوده :))))
33.
ادامهی عکس قبلیه
34.
این فتحعلیشاه دومین شاه قاجاره. برادرزادهی آغامحمدخان.
35.
این فتحعلیشاه شعر هم میگفته :)))
36.
این حاجی همون وزیر لطفعلیخان بوده که به لطفعلیخان خیانت کرد و دروازههای شهرو بست و کلی کرمانیِ بیگناه رو به کشتن داد. عوضی!!! عوضیِ خر!!! من که نمیبخشمش :(((
37.
وای این پاراگراف فوقالعاده بود :)))))
دیدین یکی پدرش فوت میکنه میگن پدر همهی شهر فوت کرده؟
یه بندهخدایی اینو برای زن یکی میگه و بعداً متوجه سوتیِ خودش میشه
38.
محمدشاه سومین شاه قاجار بوده. بعد محمدشاه هم ناصرالدین شاه، شاه میشه.
عکس شاهان قاجار: fa.wikipedia.org
39.
افسر بیمروت :(((
40.
خاطرهای بسی بسیار چِندِش!
دلم برای طویلههام تنگ شده و این پستو بدون شمارهگذاری مینویسم که شبیه طویله بشه. امروز یه چند دیقه دیر رسیدم سر کلاس و بعداً که داشتم فایل صوتی ضبط شده توسط دوستان رو استماع میکردم شنیدم که استاد میپرسه پس خانم فلانی که من باشم کو و بچهها میگن یحتمل رفته کربلا و نمیاد! بعدش من وارد کلاس میشم و همه لبخند ملیحی میزنن که اون لحظه معنی این لبخندو نمیفهمم. دیشب فقط سه ساعت خوابیده بودم و امروز از صبح تا عصر کلاس داشتم و به زورِ نسکافه سر کلاس نشسته بودم و الان به جای خون، قهوه توی رگهام در جریانه. هماکنون نیز که در حال تایپ این سطورم، یکی از تکالیفی که باید فردا تحویل بدمو انجام ندادم و یحتمل تا پاسی از شب نخُسبم و فردام به زور نسکافه بشینم سر کلاس. عصر که رسیدم خوابگاه خواستم نیم ساعت بخوابم و هماتاقیام اومدن و انقدر سر و صدا کردن که با سردرد بیدار شدم و انقدر از دستشون عصبانی بودم که تا نیم ساعت ساکت ساکت بودم و هیچی نمیگفتم. بعدش نسیم اومد عذرخواهی کرد و بهش گفتم با اینکه صدای تو هم تو این جیغ جیغا بود از دست تو دلخور نیستم. شاید دلیل عصبانیتم کُردی حرف زدنِ هماتاقیهای شمارهی 2 و 3 باشه (جیغجیغشون کُردی بود). با اینکه نسیم هم کُرده ولی فقط با خانوادهش کُردی حرف میزنه و این دو تای دیگه اصن رعایت نمیکنن که تو این اتاق یه نفر دیگه هم هست که زبانشونو متوجه نمیشه و واقعاً سردرد میگیره یه وقتایی! و من همیشه انقدر شعور داشتم که جایی که کسی زبانمو نفهمه به زبان معیار! حرف بزنم و حتی با خانواده هم که بخوام تلفنی حرف بزنم میرم بیرون که اینا اذیت نشن. و اعتراف میکنم به همون اندازهای که فوامیل (جمع مکسر فامیل!) متعصب و پانترکم روی اعصاب و روانم ترد میل میرن، این هماتاقیهای کُردم هم همون قدر و حتی بیشتر! رو اعصاب و روانم هستن و اصن نه یاشیاسین آذربایجان و نه حتی بژی کوردستان! کلاً منقرض شیم بریم پی کارمون. بگذریم. شما در تصویر اول دسری رو ملاحظه میکنید که با نشاسته و شیر و شکر و تخممرغ تهیه شده و چون شیرش یه کم زیاد شد، چند تا دونه بیسکویت از نوع پتیبور خرد کردم ریختم توش و شد آنچه شد. شاعر در بیت پایانی همین تصویر میفرماید: تمنای کمک در عشق آسان نیست؛ این یعنی، کسی حین سقوط از پرتگاهی لال هم باشد. تصویر دوم هم همون دسره، با این تفاوت که شیرش به اندازه است و اون گلدون هم همون گلدون پست 435 هست که بزرگ شده و قد کشیده و وقتی عکسشو برای خالهم فرستادم گفت بهبه میبینم که زبان مادرشوهر خریدی و این جملهی ایشون چنان تاثیر شگرفی روی افکار من گذاشت که شب خواب مادرشوهرمو دیدم و از ذکر جزئیات خواب مذکور خودداری میکنم :دی تصویر بعدی نیز یکی از قاقالیلیهایی است که عمهجانمان از وطن ارسال کرده و من این مربای کدوتنبل رو چنان از دل و به جان دوست میدارم که میزان عشق و محبتم نسبت بهش با میزان عشقم به سیبزمینی سرخ کرده و شکلات و پاستیل نوشابهای رقابت میکنه و به بهشت نمیروم اگر از اینا آنجا نباشد. و شیخ امروز بعدِ n سال رفت نمازخونه نمازشو به جماعت بخونه و حاجآقا گفت فردا نمیاد و فضیلت نماز جماعت رو از دست ندید و فردا یکیتون بیاید جای من امام جماعت وایستید. یه سری شرایط هم گفت که طرف باید فلان ویژگیها رو داشته باشه. در کمال اعتماد به سقف، با اینکه همهی ویژگیهای اخلاقی که شمرد رو دارم، ولی قرائتم صحیح نیست و مثلاً ه و ح رو یه جور تلفظ میکنم و صلاحیتشو ندارم به واقع. تصویر بعدی، تصویر ناهار منه که چه مشقتها که نکشیدم برای درست کردن اون کتلت (که مزهی آبگوشت میداد!). وقتی خواستم شروع کنم به خوردنِ دسترنجم که چه مرارتها کشیدم بر حصولش! استاد اومد و بچهها رفتن سر کلاس و استاده همون استادی بود که بهم میگه مهندس. بچهها گفتن بدو بیا استاد اومده. گفتم بگین مهندس داره ناهار میخوره.
+ بشنویم: Shajarian_Tasnife_Jane_Jahan.mp3
1. خوبی نسرین؟
تا خوبو چی تعریف کنیم.
پاشو بیا بریم اتاق ما.
[نگاش میکنم]
گفتی اسم سیگار استادتون چی بود؟
[نگاش میکنم]
دو نخ وینستون دارم.
[نگاش میکنم]
[نگام میکنه]
[نگاش میکنم]
به تاریکی گرفتارم، شبم گم کرده مهتابو...
2. خیلی عجیبه، با اینکه حداد دستش تو کاره ولی تا حالا یه معادل فارسی واسه هروئین پیدا نکرده. مثل جنس داغ، حال خوب. یا سفید پودرِ فضانوردی مثلا.
3. من انواع بافت مو رو بلدم، بافت چهارتایی، تیغ ماهی، حتی بلدم موهای خودمم ببافم. ولی وقتی فلانی میگه موهامو بباف میگم بلد نیستم. میگم حتی اون بافت سه تایی ساده رو هم بلد نیستم. من حتی بند انداختن هم بلدم. ولی وقتی فلانی میگه رو صورتم بند بنداز میگم بلد نیستم. من وقتی دارم دمای آب ماشین لباسشویی و زمانش رو تنظیم میکنم و تاید رو میریزم توش، حواسم هست که لباس فلانی رو که گفته بود وقتی لباساتو میشوری لباس منم بنداز توش رو ننداختم توش. ولی بعد از اینکه استارت رو فشار دادم میگم آخ دیدی چی شد؟ لباساتو ننداختم توش! چون با کسی که نتونم باهاش ارتباط روحی و فکری برقرار کنم، ارتباط جسمی و فیزیکی هم نمیتونم برقرار کنم. نمیتونم به وسایلش، به موهاش و به صورتش دست بزنم، باهاش دست بدم، ببوسمش و یا لباساشو قاطی لباسای خودم بندازم تو ماشین. من حتی حاضر نیستم براش کیک بدون فر درست کنم. به نظرم هیچ عشقی و محبتی و دوستی و دوست داشتنی در رابطهی من و بچههای این خوابگاه جریان نداره. سال که تموم بشه از اینجا میرم و هیچ وقت دلم براشون تنگ نمیشه.
4. تابستون غلطگیرم شکست و پاشید رو کاغذ و دستم لاکی شد. هی نمیخریدم که برم از لوازم تحریر شریف بخرم. و ما ادراک ما شریف. روزایی که شریف کلاس تدبّر دارم، نیم ساعت یه ساعت زودتر میرم و میشینم رو یکی از صندلیای روبهروی پلههای عرشه و آدمایی که میان رد میشنو تماشا میکنم. غریبه، آشنا، استاد، دانشجو، مستخدم... فقط نگاشون میکنم و سه و نیم بلند میشم میرم سمت مسجد.
5. امروز برگشتنی (برگشتنی قید زمانه، ینی عصر بعد از کلاسم وقتی داشتم برمیگشتم خوابگاه) سبزی گرفتم. پاک شده و خرد شده هم نگرفتم که خودم پاک کنم. اون سنگک رو هم در شرایطی ابتیاع کردم که 10 تا مرد تو صف بودن و من تنها خانومِ حاضر در نونوایی بودم. برگشتنی (اینجا هم برگشتنی قید زمانه؛ ولی منظور از برگشت، مسیر برگشت از نونوایی به خوابگاهه) هر کیو دیدم بفرمایید نونِ داغ گویان، سنگک تعارف کردم و نگهبان و مستخدم و رئیس و کارکنان خوابگاه، همه و همه رو مستفیض کردم. من عاشق هویجم و تو همه چی هویج میریزم. بعدشم اینکه گیر ندید که چرا این آشِ به اصطلاح رشته! پیاز داغ و نخود و لوبیا نداره. بدانید و آگاه باشید که من پیاز داغ و نخود و لوبیا دوست ندارم.
1. این جلسه داشت تاریخ نجوم رو میگفت. یه نفر یه سوال در مورد صورتهای فلکی پرسید. استاد یه نگاه به بچهها کرد و گفت کسی برجهای دوازدهگانه رو بلده؟ داشت منو نگاه میکرد. میخواستم بگم داداچ! این دیگه با تالس و فیثاغورث فرق داره. قرار نیست چون مهندسی خوندم از نجومم سررشته داشته باشماااا! چرا منو نگاه میکنی خب؟ ولی اینو نگفتم و آروم آروم شروع کردم به شمردن اسامی صُوَر فلکی... حَمَل، ثور، جوزا، سرطان، اَسد، سُنبُله، میزان، عقرب، قوس، جَدی، اینجا مکث کردم و گفتم تلفظشو بلد نیستم استاد. شاید جُدَی باشه. گفت نه همین جَدی درسته. ادامه دادم: جَدی، دَلو، حوت (فایل شمارهی 6 - تاریخ علم، استاد شمارهی 12- دقیقهی هفتاد و چهارم)
2. گفت کیا تا حالا متن درسو نخوندن؟ دستمو بلند کردم و یه نگاه به پشت سرم کردم و دیدم دست همه پایینه. یه مصرع از گلستان خوند که توش فامیلی من بود و مکث کرد و منم آروم زیر لب بقیهی بیتو خوندم. گفت بخون خانم فلانی. اول توضیحاتشو بخون. خوندم. بعد متن نامهای که مولانا برای پسرش نوشته بود. این پسرشم مثل پسر قبلی ناخلف بود و زن و زندگیشو ول کرده بود به امان خدا و دل به کار و زندگی نمیداد. مولوی نصیحتش کرده بود که برگرد سر خونه زندگیت. خوب میخوندم. نه انقدر تند که گوش ملت جا بمونه و نه انقدر آروم که خسته بشن. بلند میخوندم و رسا. حواسم به تکیه و آهنگ و ریتم ابیات بود و سعی میکردم کلمات ناآشنا و پیچیده و سخت رو هم بیغلط بخونم. به یه بیتش که رسیدم دلم لرزید، صدام لرزید، نفسم بند اومد... به روی خودم نیاوردم و ادامه دادم. ولی... ولی دیگه انگار آدم چند ثانیه قبل نبودم. دیگه حواسم به متن نبود. من میخوندم و استاد تصحیح میکرد. من میخوندم و اون دوباره میخوند. حواسم سر جاش نبود. یه جاهایی مکث میکردم و انگار اولین بارم باشه یه متن فارسی به خط فارسی جلوم گذاشته باشن. یه کلمات دیگه رو جای کلماتی که نوشته بود میخوندم. نقطهی اوج قصه اونجا بود که یه چیزی خوندم که اصن تو کتاب نبود همچین چیزی. خندید و حرفمو قطع کرد گفت تو کتاب شما اینجوری نوشته؟ خودم و بچهها هم خندهمون گرفت. همیشه یه همچین وقتایی جهت انبساط خاطرِ حضّار! یه بیت شعر در وصف حال طرف میخونه. ولی چیزی نگفت. خندید و گفت ایرادی نداره. ادامه بده. (فایل شمارهی 6 - حداد - دقیقهی شصت و دوم)
2.5. در آتشی که تو افروختی میان دلم، تمام زندگیام باز شعلهور شدهاست، از آن زمان که تو مضمون شعر من شدهای، غزل نوشتنم انگار سادهتر شدهاست، حواسپرت تو هستم. ببخش. این حالت، همیشه بوده و چندی است بیشتر شدهاست.
3. استاد شمارهی 8 داشت برامون تکلیف! طراحی میکرد و بچهها میخواستن موعد تحویلشو تا جایی که جا داره بندازن عقب. استاد نگاه معناداری به تکتکمون کرد و گفت من یه مهندس میشناسم که 4 ساعته اون تکلیفی که تا پایانِ ترم فرصت داشتید تحویل بدیدو تحویل داده. هر موقع اون اینو تحویل بده، تا یه هفته بعدش فرصت دارید شما هم تحویل بدید. ولی لطفاً بنده خدا رو سر به نیست نکنید :دی (اشاره به تکلیف استاد شماره 11 که هفتهی پیش تحویل دادم. در حیرتم کی بهش گفته من یه همچون کاری کردم.)
4. استاد شمارهی 8 هم مثل خودم جغده و تا صبح مقاله و کتاب میخونه که صبح با کولهباری از معلومات بیاد سر کلاس. یکی از نتایج این شبزندهداریا این بوده که این جلسه به جای جامدادی، کنترل تلویزیون خونهشونو با خودش آورده بود سر کلاس! نشونمون داد و توصیه کرد شبا زود بخوابیم.
5. چند وقته هر چی تلاش میکنم زود بخوابم و سر کلاسای صبح خسته نباشم، نمیشه و تا دو سه نصف شب بیدارم. زود بیدار شدن و عصر نخوابیدنم هم کوچکترین تاثیری روی این موضوع نداره. شاعر میفرماید: «عجبا للمحب کیف یُنام، کل نوم علی المحب حرام». نوم هم ینی خواب. و از اونجایی که جناب آهنگر، همچین که میرسه سر کلاس، سلام و بسم الله و حضور و غیاب رو شروع میکنه و از اونجایی که هفتهی قبل با چند دقیقه تاخیر، موقع حضور و غیاب رسیدم و وقتی رسیدم اسمم رو خونده بود و جلوش غیبت زده بود و از اونجایی که غیبتم رو پاک نکرد :( فلذا عزمم رو جزم کردم این هفته از 11 بگیرم بخوابم و هندزفریو گذاشتم تو گوشم و داریوش داشت ناناستاپ! هر جا چراغی روشنه از ترس تنها بودنه، میخوند و منم هر چی تلاش کردم بخوابم ثمری نداشت! صبح با آلارمِ خاموشی گوشی به دلیل کاهش باتری و صدای داریوش بیدار شدم که کماکان داشت میخوند اینجا چراغی روشنه. دیگه نمیدونم بنده خدا از سر شب تا صبح چند بار تکرار کرده بود این آهنگو، ولی به نظرم نصفههای شب داشته بهم فحش میداده که لامصب، وقتی گوش نمیدیدی چرا گذاشتی ناناستاپ پلی شه خب...
6. استاد شمارهی 4 پریم (استادِ زبانهای باستانی خودمون شمارهش 4 بود و 2 نفرو انداخت و بقیه رو با کمترین نمرهی ممکن پاس کرد و من 13 شدم و هیچی هم یاد نگرفتیم و اون استادو عوض کردن و برای ورودیا یه استاد دیگه آوردن که زین پس 4 پریم صداش میکنیم و به ما هم گفتن بریم مستمع آزاد بشینیم سر کلاسش و علم بیاندوزیم. ولی من نمیرم و تا حالا ندیدمش اصن)... بله عرض میکردم! استاد شمارهی 4 پریم که 80 سالشه، این هفته کلاس صبو دو ساعت دیرتر برگزار کرد. چرا؟ چون بنده خدا خالهش فوت کرده بود. اون وقت من هنوز 25 سالم هم نشده، خالهام دو ساله فوت کرده. امید به زندگیم هم نصف اون 80 سالی که استاد تاکنون زیسته هم نیست به واقع!
7. هماتاقیم بیدار شده با ذوق میگه وااااااای یه همچون خوابی دیدم. دو نقطه خط صاف طورانه نگاش کردم و گفتم حالا ایرادی نداره، آدم تو خواب اراده و اختیار نداره و فکر نکنم کارای بدی که تو خواب انجام بدیم، تو نامهی اعمالمون نوشته بشن. روز بعدش دوباره بیدار شده میگه وااااااای من این دفعه هم یه همچون خوابی دیدم! دو نقطه خط صاف طورانه بازم نگاش کردم و گفتم میخوای تو فیلمایی که میبینی تجدید نظر کنی؟ فکر کنم تاثیر بدی روت میذارن. والا تهِ تهِ تهِ تهِ خوابایی که من میبینم و نامحرم توشه اینه که تو خواب داریم راجع به فرکانس ضرب دو تا سیگنال بحث میکنیم و آخرشم مقالهشو میگیرم تصحیح میکنم و میگم بره درستش کنه! والا!
8. دیشب خواب دیدم خودکارایی که تو پست 83 دوستام برام خریده بودنو گم کردم. داشتم دنبالشون میگشتم. میدونستم کجا جا گذاشتم ولی پیداشون نمیکردم. من هنوز با همون خودکارا سوالای امتحانمو جواب میدم. با اینکه الان اون خودکارا جلوی چشمم هستن ولی هنوز ناراحتم که تو خواب گمشون کرده بودم.
9. این سوالِ «چرا برقو ادامه ندادی» داره به یه موضوع فرسایشی تبدیل میشه و خب برای منی که اساساً و اصولاً آدمیام که هیچ وقت از کسی نمیپرسم چرا فلان کارو کردی یا نکردی، یه کم آزاردهنده است که هر چند روز یک بار این سوال تکرار بشه و من هر بار گاهی مفصّل و گاهی مختصر جواب بدم بهش. تو این دو سال انقدر این سوال ذهنم رو ساییده! که رسماً دارم رشتهی کنونی یا رشتهی سابقم رو از افرادی که باهاشون در ارتباطم مخفی میکنم! ینی الان یه عده هستن که فکر میکنن من ارشدِ برقم و یه عده هم فکر میکنن من هم کارشناسی و هم ارشدم رو زبانشناسی بودم و تازه برای اینکه مجبور نباشم این رشتهی جدید و غریب زبانشناسی رو توضیح بدم، از عبارتِ «زبان میخونم» استفاده میکنم. و واقعیت اینه که رشتهی ارشد من زبانشناسی هم نیست. اصطلاحشناسیه. کشورهای اروپایی اصطلاحشناسی (ترمینولوژی) رو به عنوان رشتهی مستقل تدریس میکنن ولی چون ما هنوز اول کاریم، مسئولین اومدن اصطلاحشناسی رو به عنوان یکی از گرایشهای زبانشناسی تو دفترچه انتخاب رشته ثبت کردن و احتمالاً 100 سال طول بکشه که مستقل و شناخته بشه. و در پاسخ به این سوال باید بگم جهانبینی و طرز تفکر آدما باهم فرق داره و اون دید و بینشی که من نسبت به تحصیل و کار دارم پیامدهایی داره که از همون طرز تفکرم نشئت میگیره. به عنوان مثال، من بر خلاف دیدگاه فمینیستی، معتقدم زن با مرد فرق داره و بار اقتصادی خانواده و حتی کشور روی دوش من نیست و وظیفهی من نیست و اگر هم دارم درس میخونم، تحصیل کردنم تفریحی و در اولویت دومِ زندگیمه. (جا داره رئیس دانشگاه شریف بعد از شنیدنِ اینکه بنده تفریحی برق خوندم و فارغالتحصیل شدم، اَلاَمان گویان جامههاشو بدره و سر به بیابان بذاره). و البته این دقیقاً خلاف جهت عقیدهی خانواده و دوستان و اطرافیانمه. ضمنِ اینکه من بر خلاف بعضیا که از درس خوندن زجر میکشن، از تحصیل لذت میبرم و دوست دارم به هر علمی یه ناخنکی بزنم ببینم چه مزهای داره. دلیلی هم نمیبینم دلیل کارمو برای کسی توضیح بدم. دلیلی نداره. دوست دارم. دوست داشتن دلیل نمیخواد.
10. چهارشنبهها، شریف، کلاس تدبّر دارم. هفتهی پیش هوا بدجوری طوفانی بود و چادرم که سهله، اگه محکم واینمیستادم، باد خودمم میبرد. وقتی رسیدم حیاط مسجد، بچهها داشتن توپ بازی میکردن. خانومایی که میان حوزه بچه دارن و بچهها تو حیاط بازی میکنن تا کلاس ماماناشون تموم بشه (یادآوری: من حوزه قبول نشدم و الان یه جورایی مستمع آزادم). دم در داشتم هندزفریو از تو گوشم درمیاوردم و یه سر و سامونی به سر و وضعم میدادم که برم تو کلاس و باد و نمنم بارونم کلافهم کرده بود. یکی از بچهها توپو به هوای اینکه بگیرم باهاش بازی کنم، پرت کرد سمت من. پسرا داشتن دم حوض وضو میگرفتن و معذب بودم کلا. حواسم بیشتر به باد و بارون بود و متوجه توپ نشدم و توپه یه جوری بهم خورد که چادرم رفت رو هوا و کلاً صحنه تماشایی بود! :دی استاد تدبر هم از پنجرهی کلاس داشت تماشام میکرد و نچ نچ گویان محو افق بود :))) اسم استادم نمیدونم هنوز که تگش کنم.
11. چهارشنبهی این هفته...
12. یه دعای جدید برای قنوت نماز یاد گرفتم. آهنگر یادمون داد البته. «رَبِّ إِنِّی لِما أَنْزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیرٌ» به آنچه از خیر بر من نازل میکنی، نیازمندم.
13. من ضدی دارم
آنقدر فریبکار که آن را
خود پنداشتهام
حالا
من از خود برای تو شکایت آوردهام
نگارنده این روزا ساکته و علیرغم سوژههای متعدد و اتفاقات جالبانگیزناک و کلیدواژهها و یادداشتهای نصفه نیمهای که تو دفتر یادداشت و تقویم و گوشهی جزوه و حتی کف دستش نوشته، علیرغم همهی اینا، حرفی برای گفتن نداره. فلذا خواننده رو به دیدن یه چند تا عکس که برای خالی نبودن عریضه است دعوت میکنه.
این سری که رفته بودم خونه، یه دبّهی گُندهی ترشی رو برداشتم با خودم آوردم تهران. نرسیده بود البته. بابا زنگ زده میپرسه ترشیت رسید؟ میگم خیلی وقته تموم شده. یه دبّهی گُندهی دیگه هم برام بذارین کنار.
1.
2.
3.
کتابخونهی فرهنگستان! امروز، من؛ در حال جستوجوی کتاب
4.
اتاق ارشدها! امروز، من؛ در حال تحقیق و پژوهش
و البته وبگردی :دی
5.
خوابگاه؛ امروز
6.
خوابگاه؛ پریروز
قالب قلبی نداشتم... خودم با دستم قلب درست کردم
7.
خوابگاه؛ پسان پس پریروز
برای اونایی که منبعِ روایتِ پست قبلو خواسته بودن:
www.tebyan.net/newindex.aspx?pid=263594
8.
دورهمی بلاگران! insidemonster.blog.ir/post/553
البته نقش من تو این دورهمی در حد این سنجاق سینهی جغدی بود
9.
چالش وبلاگیِ عکس از جانمازی که همیشه باهاش نماز میخونید:
10.
امروز؛ خوابگاه! (که میشه فردایِ شبی که این پستو گذاشتم!)
یکی از اقوام داره جدول حل میکنه و زنگ زده میگه دو حرفیه و... حال دخترخاله رو میپرسم، سلام میرسونه و سلام میرسونم و قول میدم سر فرصت حتماً بهشون سر بزنم. یه دختره در میزنه و میاد تو و یه نگاه به دور و ور میندازه و میپرسه اون کمد مال کیه؟ میگم من. میگه منم از اینا خریدم و بلد نیستم سر همش کنم. میای کمکم کنی؟ میرم درستش میکنم. تو راه به اون دختره که اومده بود ازم سیدیِ ویندوز بگیره سلام میدم. برمیگردم آشپزخونه دستامو بشورم. یه دختره میاد و شلوارشو نشون میده و ازم میپرسه عکس خوانندهی خانوم روشه. به نظرت میشه باهاش نماز خوند؟ میگم آره جایی ندیدم نوشته باشه نماز با شلواری که عکس روشه باطله. میره. برمیگردم اتاقمون. بچهها دارن کلیپ خواستگاری یه دختره از محمدرضا گلزارو میبینن. هماتاقیم میپرسه به نظرت "پسر" حق داره بدونه یه "دختر" دوستش داره؟ یکم فکر میکنم و یاد جلسهی اولی که حداد گفت روایت داریم وقتی یکیو دوست دارین بهش بگین میافتم. هندزفریو میچپونم تو گوشم و میگم نمیدونم. شیما میگه تو بودی چی کار میکردی؟ نگاش میکنم و میگم کاری نمیکردم. شیما عاشق شعره. این بیتو براش میخونم: رفتم به او بگویم "من عاشقت شدم" را لرزیدم از نگاهش، گفتم عجب هوایی... حرفشو ادامه میده: تو مگه مسلمون نیستی؟ مگه خدیجه... بلند میشم ظرفامو برمیدارم و میگم ما خدیجه نیستیم. پسرای این دوره زمونه هم محمد نیستن. میرم آشپزخونه بشورمشون. میشکنه میره تو دستم. سینک پر خون میشه. ظرفام خونی میشه. شیما داره رو زخمم چسب میزنه. گوشیمو میدم دست نسیم و میگم عکس میگیری از مصداق عینیِ آیهی «وقطعن ایدیهنِ» سورهی یوسف؟
برمیگردیم و کتابی که سه شنبه از استادم گرفتمو میذارم جلوم. میخونم. اسممو توش میبینم. شبآهنگ... به زبانهای مختلف... ذوق میکنم. ورق میزنم. کاغذاش نوئه. انگشت دست چپمو میبره. یه چسب دیگه میزنم رو زخمم. دست راستمم میسوزه. دقت میکنم میبینم بریده. کی و کجا و چه جوریش یادم نمیاد.
بشنویم؟
0- منظور مولوی از خامُش، خاموش بوده؛ منظور منم از باهُش، باهوش.
1- برای درس سمینار باید یه مقاله بنویسیم. برای درس اصطلاحشناسی هم همین طور. یه ارائهی ده بیست دیقهای هم باید برای درس ساختواژه داشته باشیم. هفتهی پیش قرار بود یه چیزی تو مایههای طرح یا پروپوزال به اساتید تحویل بدیم و من یه موضوع انتخاب کردم و همون یه موضوع رو (که البته موضوعِ پایاننامهام نیست) هم به استاد شمارهی 3 دادم، هم 5 و 8 و 9، هم 11. به نظرم آدم یه مقالهی درست و درمون بنویسه بهتر از صد تا مقالهی به درد نخوره. ولی بچهها معتقدن کمیت مهمه و ما باید تا میتونیم مقاله بنویسم. ولی من ترجیح دادم روی این موضوع و فقط روی این موضوع تمرکز کنم. یه نسخه از نوشته رو هم به بچهها دادم و ازشون خواستم این هفته نظرشونو بگن. [نظرِ یکی از بچهها]، [نظرِ استاد]
1.5- استاد شمارهی 8 که مهندس صدام میکنه گفت یه سر برم حضوری و مفصل صحبت کنم باهاش و استاد شمارهی 3 هم گفت برای پایاننامهات روی موضوع دیگهای فکر نکن و روی همین کار کن. بنده خدا یه کتاب معرفی کرده بود به اسم «البته واضح و مبرهن است» که در مورد نحوهی مقالهنویسیه (بیشتر به درد علوم انسانی میخوره البته). هدف استاد این بود که نوشتههامونو با جملهی کلیشهای «البته واضح و مبرهن است» شروع نکنیم. منم عمداً موقعِ نوشتن طرحم با این جمله شروع کردم و استاد علامت «:)» گذاشته کنار جملهم و نوشته حالا خوبه گفته بودم با این جمله شروع نکنیااااا! گفته بود متنتون 300 کلمه باشه و من وقتی داشتم مینوشتم، نیت کردم با 444 تا کلمه تموم کنم و نقطهی پایان رو که گذاشتم دیدم اون پایین نوشته: [عکس]
2- یادتونه؟ یه استادی داشتم تا میومدم دهنمو باز کنم یه چیزی بپرسم، میگفت شما پیشزمینه و پسزمینه و تحصیلاتِ این رشته و تخصص این موضوع رو نداری و نمیدونی و بلد نیستی! یه موقع یه چیزی میپرسید و صبر میکردم ملت جواب بدن و وقتی میدیدم کسی چیزی نمیگه یه چیزی میگفتم و البته جوابم هم درست بود؛ ولی خب دریغ از اپسیلونی (به اندازهی دانهی خَردَل) تشویق و احسنت و آفرین و باریکلا. خودش تو دل برو بود ولی هیچ جوره نمیتونستی تو دلش بری. ترم قبل چه کوششها که نکردم نگاهی از سر لطف و عطوفت به این بندهی سراپاتقصیر بکنه و نکرد! یه بار به بچهها گفتم بچهها؟ دکتر چرا منو دوست نداره؟!!! بچهها گفتن این خودشم دوست نداره؛ به دل نگیر...
به دل نگرفتم و به تلاشم ادامه دادم و درسشو با 20 پاس کردم. فکر کنم فقط من تونسته بودم 20 بگیرم. حتی برای جواب مازاد بر نیاز هم نمره کم کرده بود از بچهها. اون ترم تموم شد و این ترم یه درس دیگه باهاش داریم. دیروز بعد از ظهر باهاش کلاس داشتیم و برای هر کدوممون یه تکلیف تعیین کرد که موعد تحویلش پایانِ ترم بود. بچهها یه چشمکی به همدیگه زدن و گفتن دو هفته بعد از پایانِ ترم هم تمدید میکنیم موعدشو. قرار بود روی صفاتِ فرهنگ لغت کار کنیم. از نظر تبار (فارسی و عربی و لاتین بودن)، از نظر ساخت و مقوله و غیره. برای اونایی که تغییر مقوله داشتن مثال هم باید میزدیم. هر کی روی یه حرفی از حروف الفبا قرار بود کار کنه. قرعهی حرفِ «ر» به نام من افتاد و دیروز عصر که برگشتم خوابگاه نشستم پای این تکلیف و شب تمومش کردم. امروز صبح بردم تحویل دادم و استاد چشاش از تعجب گرد شده بود که چه جوری تکلیفی که تا آخر ترم وقت داده بودمو چند ساعته تموم کردی.
2.5- دیروز سر کلاس یه سوالی پرسید و گفت هر کی جواب بده خیلی هنر کرده و خیلی آفرین و ایول و باریکلا داره و اینا. وقتی داشتم به سوالش جواب میدادم، هنوز حرفم تموم نشده بود و داشتم توضیح میدادم که با ذوق زایدالوصفی گفت خیییییییلی این خانوم باهوشه و تا نیم ساعت هی احسنت و آفرین و باریکلا میگفت. بالاخره نمردم و تحسین کردنشم دیدم. جا داشت پاشم بگم میدونم عشق تو تاخیر داره، ولی اصرار من تاثیر داره، تو هم دیوونهی من میشی آخر، تب مجنون بدون واگیر داره. البته از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون، وقتی جواب سوالو گفتم و گفت خیلی این خانوم باهوشه، اول فکر کردم جوابم انقدر چرت و چرند بوده که داره مسخرهام میکنه :))))
s9.picofile.com/file/8273054384/95_8_10.rar.html
این فایل صوتی بیست سی ثانیه است. برای امنیت بیشتر زیپش کردم و چون صدای خودمم توشه، رمز مخصوص بانوان رو گذاشتم. البته بعد از اینکه استاد سوالو مطرح کرد پنج شش دیقه صبر کردم اول بچهها نظرشونو بگن و بعد من جواب دادم. ولی صدای بچهها رو حذف کردم. کامنتای این پستو استثنائاً باز میذارم که اگه از خانوما کسی رمزو (رمز مخصوص خانوما مدل ساعتمه) فراموش کرده بود یا نداشت بپرسه. به خانومایی که یکی دو ماهه دارن دنبالم میکنن رمز نمیدم و لازمه بیشتر بشناسمشون. ناگفته نماند که من وبلاگ همهی دنبال کنندههامو میخونم. اونایی هم که وبلاگ ندارن، باید 4 تا شاهد و ضامن داشته باشن که مطمئن شم واقعاً خانومن! پیشاپیش از آقایون که تعدادشون کم هم نیست عذرخواهی میکنم. جامعهی آرمانی من جامعهای نبود که تو اون جامعه عکسامو یا صدامو ادیت کنم. من فکر میکردم میشه در کنار هم بدون اینکه جنسمون مطرح باشه زندگی کرد، نوشت، خوند، خندید، گفت، شنید... ولی این ایدئولوژیم هم مثل خیلی ایدئولوژیهای دیگهم شکست خورد. البته بعضی از آقایون هستن که به سلامت عقلی و روحی و روانیشون ایمان دارم و از اونجایی که این فایل صوتی یه سوال و جواب چند ثانیهای و عادیه، اگه بخوان لینک مستقیم رو براشون میفرستم تا اونا هم بدونن وبلاگ چه خانوم باهوشی رو میخونن. و چون کامنتای پستای بعدی هم بسته خواهد بود و چون من کلاً با کامنت بسته نوشتن راحتترم و آرامش بیشتری دارم و کلاً چون این جوری دوست دارم بنویسم، اگه وصیتی چیزی داشتین، از باز بودنِ درِ دیزی استفاده کنید و ذیل همین پست کامنت بذارید چون تا 25 بهمن که تولد وبلاگمه همچین فرصتی گیرتون نمیاد. باشد که این غنیمت را ارج نهید.
0. امروز یه استاد 97 ساله به عنوان استاد مهمان اومده بود کلاسمون برامون از نحوهی نگارش علمی و مقالهنویسی میگفت. خیلی ناز و گوگولی بود. خدا حفظش کنه. امید به زندگی من حتی نصف سن اون استادم نیست ینی!
1. پستِ محمدتقیِ پارسال یادتونه؟ پسرِ دوستم پروین... دو تا دیگه از دوستامم یهویی ناغافل مامان شدن و چهارمی هم تو راهه و وجه اشتراک این دوستان اینه که اولین دوستای شریفی من بودن. مثلاً یکیشون روز اول وقتی داشتیم میرفتیم اردوی ورودیا (مشهد) تو قطار کنارم نشسته بود و اسمشو پرسیدم و دوست شدیم باهم. و همهی عکسایی که تو مشهد گرفتم رو اون برام گرفته بود. یکیشونم اولین همگروهی یکی از درسای ترم اولم بود و اون ترم همهی 18 واحدمون باهم مشترک بود. ترم اول، دویست تا ورودی رو چهل تا چهل تا تقسیم کرده بودن و تیمِ چهل تاییِ ما متشکل از چهار تا دختر و کلی پسر بود و این دخترا اولین موجوداتی بودن که باهاشون دوست شدم و حالا مامان شدن ^-^
یادی از گذشتهها: deathofstars.blogfa.com/post/27
2. هفتهی پیش جلسه که تموم شد، آهنگر موقع رفتن گفت دوشنبه شبا قبل خواب خواهر برادرای کوچیکتونو بذارین جلوتون متن درسو (همون نامههای مولانا رو که برای دوستان و آشنایانش نوشته) با صدای بلند برای برادر خواهرای کوچیکتون بخونید و تمرین کنید که سر کلاس وقتی یهو همچین ناغافل میگم شما بخون، آماده باشید. میخواستم پاشم بگم داداچ، خواهر برادرای ما خودشون الان دانشجوئن. طفلِ چشم و گوش بسته که نیستن...
حالا اگه میگفت بچههاتونو بذارین جلوتون یه چیزی...
والا
3. خواب دیدم رفتم شریف و از مسئول کارگاه برق خواهش کردم اجازه بده نیم ساعت لحیمکاری کنم. گفتم دلم برای لحیم کردن مدار تنگ شده و مسئول کارگاه برقم قبول کرد و تمام مدتی که تو خواب هویه دستم بود داشتم فکر میکردم من کِی خودم مدارامو لحیم کردم اصن! که الان دلم هم تنگ شده... هویه به شدت سنگین بود. به شدت!!! انقدر سنگین که وقتی بیدار شدم دستم درد میکرد.
بشنویم: Dishab_Khabe_To_Ra_Didam
این ترم (سهشنبهها) یه درسی دارم به اسم متون ادب فارسی. احوال دل گداخته، اسم کتابیه که جناب آهنگر انتخاب کرده و این ترم برای ما و ورودیا تدریس میکنه. محتوای این کتاب، نامههای مولاناست که برای دوستان و آشنایانش نوشته و بعد از مرگش جمعآوری کردن و جناب آهنگر شرح و بسطش داده و ابیات و کلمات سختشو معنی کرده و هر جلسه بدون اینکه از قبل تعیین شده باشه، هر کدوممون بخشی از نامهها رو با صدای بلند و رسا میخونیم و البته تا حالا قرعه به نام من نیافتاده خدا رو شکر!
و من از عُنفوان کودکیم از مولانا خوشم نمیومد. حالا دقیقاً دلیلشو نمیدونم، ولی یحتمل به این خاطر باشه که یه سری هممدرسهای داشتم که باهاشون تفاوت ایدئولوژیکی داشتم و اینا شیفته و عاشق سینه چاک و فداییِ مولانا بودن و خب این جوری شد که من هیچ وقت علیرغم اینکه غزلیات و مثنویشو خوندم و شعراشو دوست دارم و برخیشو حفظ هم هستم، بازم نتونستم خودشو دوست داشته باشم.
جلسهی پیش، استاد (نمیدونم چرا بهش نمیاد بگم استاد، علی ایُ حال! هر جا میگم استاد، منظورم دکتر حداده) گفت مولانا با اینکه سُنّی بوده، از نسل و نوادگان امام جواد هست و به اهل بیت ارادت فراوان داشته. بعدشم کلی از مولانا تعریف و تمجید کرد.
حالا نشستم دارم نامههاشو میخونم و خودمو برای جلسهی بعدی آماده میکنم که یه موقع اگه گفت من بخونم، درست و حسابی قرائت کنم و روی تلفظ غ و گ و ق هم کلی تمرین کردم و میتونم سه بار پشت سر هم بگم یار مرا غار مرا عشق جگر خوار مرا یار مرا غار مرا عشق جگر خوار مرا یار مرا غار مرا عشق جگر خوار مرا! لامصب کمر آدم خم میشه زیر سنگینی این مصرع. تُرک نیستی، نمیدونی چی میگم!
حین مطالعهی کتاب مذکور متوجه شدم مولانا که خیلی هم به اهل بیت ارادت داشته، هر جا نوشته نبی، به "صلی الله علیه و سلّم" اکتفا کرده و لفظِ "و آله" رو نیاورده. به عبارتی ایشون هر جا اسم پیامبرو آوردن، درودشونو فقط به پیامبر و نه خاندانش روانه کردن. بعد یه جای دیگه اومده نوشته عُمر رضیالله و فلان و بهمان.
خب اگه قرار باشه منی که دو ساله دارم با هماتاقیای سُنّی مذهبم به صورت مسالمتآمیز زندگی میکنم و در راستای هدفِ والای وحدت اسلامی کوششها کردهام، این نامه رو تو کلاس برای ملت بخونم، به تلافیِ "و آله" نگفتنِ مولانا عُمرو خالی میخونم و رضی الله رو نمیگم.
همون طور که گفتم محتوای این کتاب، نامههای مولاناست که برای دوستان و آشنایانش نوشته. موضوع نامهها متفاوته. مثلاً یه نامه برای حاکم و سلطان نوشته، تو یه نامه شفاعتِ یکیو کرده، یا برای قرض کسی مهلت خواسته، یا خواسته یکیو با یکی آشتی بده و حتی برای یکی کار پیدا کنه. مثلاً یه جا مولانا به پسرش نامه نوشته که هوای زنتو که عروس مولانا و به عبارتی دخترِ دوستِ مولانا باشه رو بیشتر داشته باش. ظاهراً پسرش مردِ زندگی نبوده و دنبال رفیق بازی و دوستدختر و اینا بوده و عروس میاد به پدرشوهرش که مولانا باشه میگه این پسرت اصن به من توجه نمیکنه و مولانا هم یه نامه برای پسرش مینویسه که پسرم! خاطرِ ایشان را عزیزِ عزیز دار و هر روز را و هر شب را چون روز اول و شب اول فرض کن و فکر نکن حالا که گرفتیش دیگه خرت از پل گذشته و فکر آبروی منم باش که رفتم وساطت کردم و دخترِ همکارمو برات گرفتم. بعدش میگه پسرم یه وقت فکر نکنی زنت اومده اینا رو به من گفته هااااا! نه بابا جان! اینا تو خواب بهم وحی و الهام شده و خودم مکاشفه کردم فهمیدم تو با زنت مشکل داری و خواستم تذکر بدم فقط.
شواهد نشون میده نه تنها مولانا که پسرشو اسکول فرض کرده و گفته تو خواب دیدم این قضیه رو، بلکه مامانِ هماتاقیم نسیم هم یه بار داداشِ نسیمو اسکول فرض کرده بوده و بهش گفته بود تو خواب دیدم یه سری فرشته اومدن بهم گفتن دوستدختر داری و بهم الهام شد اسمش فلانه حتی!
این ترم (سهشنبهها)1یه درس دیگه هم دارم به اسم تاریخ و فلسفهی علم. تنها مزیت این درس اینه که تنها کارشناس مسائل فنی کلاسم و هر چی بگم، حرفم حجته و کسی حتی استاد هم مخالفت نمیکنه. مثلاً این هفته استاد لابهلای نُطقش حجم هرم رو پرسید و منم با قیاس به حجم مخروط که یک سوم حجم استوانه است، گفتم ارتفاع هرم ضرب در قاعده تقسیم به سه. از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون، تا حالا تو عمرم به فرمول حجم هرم فکر نکرده بودم و یه چیزی پروندم و بعداً اومدم سرچ کردم و دیدم فرمولش همون بوده. تاریخ علم و هر چی که به تالس و فیثاغورث مربوطه رو با گوش جان درک میکنم؛ ولی هر چی بیشتر وارد مباحث فلسفی میشیم و هر چی بیشتر در مورد فلسفه میفهمم، بیشتر ازش بدم میاد، بیشتر ازش متنفر میشم و اگه تا یه ماه پیش، از فلسفه و مباحث فلسفی فقط بدم میومد، الان این قابلیت رو در خودم میبینم که خرخرهی هر چی فیلسوفه رو با دندونام بِجَوَم و با همین ناخنام چشاشو از کاسه دربیارم بذارم کف دستش. و پناه میبرم به الکترومغناطیس از شرّ فلسفه. توبه میکنم از اینکه فکر میکردم هیچی منفورتر از الکترومغناطیس نیست. به همین سوی چراغ مودم قسم، بهشت نمیرم اگه افلاطون و سقراط و ارسطو اونجا باشن. بار خدایا! تا حالا همه جوره با هر چی که به فکرت رسیده آزمایشم کردی، ولی تو رو قسم میدم به ذات اقدست که منو با فیلسوف جماعت در نینداز و سرنوشتمو به سرنوشتشون گره نزن. آمین یا ربالعالمین.
بعداًنوشت: در توصیفِ آشفتگی ذهنِ پریشانم همین بس که هفتهی دوم آبان و بعد از یک و نیم ماه از شروع ترم و حضور مستمر در همهی کلاسها بدون غیبت، تازه الان که داشتم تکلیفای یکی از درسامو انجام میدادم و بعد از نوشتن این پست متوجه شدم این تاریخ علمو دوشنبهها دارم و همهی دوشنبههایی که سر کلاس درس مذکور نشستم فکر کردم سهشنبه است. تازه پایِ یه نوشتهای که باید اسم استاد رو هم مینوشتم، اسم کوچیک استاد همین درسو محمدامین نوشتم و شمارهشم تو گوشیم دکتر محمدامین فلانی سیو کردم و الان دیدم اسمش امیرمحمده و من همهی این یک و نیم ماه به چشمِ محمدامین میدیدمش. به نظرم دوشنبه هیچ فرقی با سهشنبه نداره. همون طور که محمدامین و امیرمحمد تفاوت چندانی باهم ندارن. اصن شاعر میفرماید:
وقتی تو نیستی
نه هستهای ما چونانکه بایدند
نه بایدها
مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را با بغض میخورم
عمری است لبخندهای لاغر خود را در دل ذخیره میکنم
باشد برای روز مبادا!
اما در صفحههای تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هرچه باشد
روزی شبیه دیروز، روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه میداند؟
شاید امروز نیز روز مبادا باشد
وقتی تو نیستی
نه هستهای ما چونانکه بایدند
نه بایدها
هر روز بیتو روز مباداست...
بعداًتر نوشت:
نامبرده، دوست چندین و چندون ساله است :|
1. دیروز 3 تا 5 اولین جلسهی کلاس تدبّر تشکیل شد. کلاسش مثل بقیهی کلاسا میز و صندلی داشت، ولی موکتم داشت و باید کفشاتو درمیآوردی میرفتی تو. برادرا و خواهرا دو تا کلاس جدا بودن. برای اونایی که حوزه قبول شده بودن دومین جلسه بود و برای من و یه چند نفر مصاحبهردّیِ دیگه جلسهی اول بود. تمام مدتی که استاد داشت سورهی مُزمّل و صف رو تحلیل میکرد، بنده پاستیل و رنگارنگ میخوردم و ساعتو نگاه میکردم و پس کی تموم میشهی خاصی تو نگاهم بود. نماز ظهرمو نخونده بودم و استاد بنا داشت ما رو تا پنج و نیم نگه داره. وقت غروب، پنج و ربع بود و خب خیلی زشته آدم تو مسجد باشه و نمازش قضا شه. پنج و پنج دیقه بلند شدم رفتم بیرون یه گوشه گیر آوردم خوندم و برگشتم.
کلاس که تموم شد، موقع حضور و غیاب اسم من اون آخرای لیست بود و وقتی حضور و غیابکننده دید پس کی به اسم من میرسهی خاصی تو نگاهمه جلوی اسمم تیک زد و گفت برو. و من به واقع داشتم شاخ درمیآوردم که این منو از کجا شناخت وقتی لام تا کام تو کلاس حرف نزده بودم؟! دم در که داشتم کفشامو میپوشیدم یکیشون اومد سمت من و گفت نسرین جان برگهی تعهد و ثبت نام رو امضا کردی؟ و اینجا بود که یه شاخ دیگه کنار اون شاخ قبلی درومد که "نسرین جان؟" چرا تو انقدر معروفی آخه؟!
2. تنهایی ینی تو ایستگاه مترو یه آشنا ببینی و با اینکه عجله داری وایستی و صبر کنی دور شه
3. چند وقته دارم سیگنال low battery میدم... سه شنبه صبح تو مترو، میدون ولیعصر، حس کردم دارم خاموش میشم. نه دلم میخواست سوار شم و نه به این فکر میکردم که کلاسم داره دیر میشه و نه دلم میخواست برگردم خوابگاه و نه هیچی... هیچی دلم نمیخواست... واقعاً داشتم خاموش میشدم.
5. سرما خوردم. از این سرماخوردگیا که فیلو از پا درمیاره. شبا هفت هشت نهایتاً 9 میخوابم و سه شنبه صبح به زور رفتم نشستم سر کلاس. یه کم هم دیر رسیدم. اتفاقاً آهنگر هم سرما خورده بود و هی براش آبلیمو عسل میآوردن. ولی برای من نمیآوردن. تبعیض تا به کی؟!!!
6. دیشب زیارت عاشورا نخوندم و از وقتی خوابیدم تا صبح خوابِ زیارت عاشورا میدیدم. یه خواب دیگه هم دیدم. خواب دیدم برای هولدن کامنت گذاشتم (محتوای کامنت یادم نیست) ولی دعوامون شد و پشیمون بودم از اینکه کامنت گذاشتم. چند وقت پیش یه درگیری لفظی پیش اومد و از اون موقع نه میخونمش نه کامنت میذارم :|
7. چند وقته تو جاهای مختلف و بیربط به هم، این آیه به پستم میخوره: فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَنَجَّیْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ وَکَذَلِکَ نُنْجِی الْمُؤْمِنِین پس دعاى او را برآورده کردیم و او را از اندوه رهانیدیم و مؤمنان را نیز چنین نجات مىدهیم...
4. دیروز وقتی داشتیم روی آیهی بیستم تدبر میکردیم فهمیدم قرض و مقراض از یه ریشهن. مقراض به زبان عربی ینی قیچی؛ ینی چیزی که میبره. قرض دادن ینی از یه چیزی ببری و دل بکنی و بدیش به کسی. وَأَقْرِضُوا اللَّهَ قَرْضًا حَسَنًا... استاد گفت این قرض، همیشه قرض مادی نیست...
تا حالا کسی یا چیزی رو به خدا قرض دادین؟
صبحانهی امروز: (طرز تهیهشو قبلاً تو پست 341 گفته بودم)
1. داشتم روی یه گوشه از جزوهام نقوشِ اسلیمی و طرح بتّه جقّه میکشیدم و
استاد شمارهی11: ... (نشنیدم چی گفت)
همهی کلاس ساکت شدن
سرمو بلند کردم دیدم استاد و بچهها دارن منو نگاه میکنن
استاد: زبان ترکی هم این شکلیه؟
یه نگاه به استاد و یه نگاه به تخته کردم ببینم قضیه چیه و چی چه شکلیه
استاد: انگلیسی که این جوری نیست...
من: آره ترکی هم همین شکلیه (و به واقع نمیدونستم دقیقاً دارن در مورد چی صحبت میکنن)
استاد: یه مثال میشه از ترکی بزنید؟
دوباره یه نگاه به تخته کردم و
من: همین مثالای فارسی رو میتونیم به ترکی ترجمه کنیم که بشه اون شکلی
و کماکان نمیدونستم چه شکلی!
2. همیشه با یه لیوان نسکافه میرم میشینم سر کلاس و همین جوری که استاد داره درس میده، منم قُلپ قُلپ کافئین به خودم تزریق میکنم. امروز بعدِ سه تا کلاس دو ساعته نایی برام نمونده بود. کلاس که تموم شد استاد گفت کسی سوالی نداره؟ دستمو بلند کردم یه چیزی بپرسم و ملت ساکت شدن و استاد برگشت سمت من و تا گفت بله بفرمایید یادم رفت چی میخواستم بپرسم... و شاعر میفرماید: خودکار توی فنجان، قاشق به روی کاغذ... زیباییات حواس مرا پرت میکند.
3. دقت کردین برای جلسهی سوم، پست احوال دل گداخته نداشتیم؟ هفتهی پیش جاتون خالی! باید میبودید و میدیدید و اصن با فایلِ صوتی نمیتونستم مفهومو برسونم. داستان از این قرار بود که آهنگر خواست یه حکایت تعریف کنه و حکایت از این قرار بود که: شخصی به شیخ مراجعه کرده و دست خود را تکان داده و سوال کرد: یا شیخ! این عمل از نظر اسلام حرام است؟ شیخ پاسخ داد خیر جانم. او دست دیگرش را تکان داد و گفت این عمل اشکالی دارد؟ و همان پاسخ را شنید. کمرش را تکان داد و همان پاسخ را شنید. سر و گردنش را تکان داد و سوال کرد این حرکت از نظر اسلام اشکالی دارد؟ باز هم شیخ پاسخ داد خیر اشکالی ندارد جانم. طرف در آخر کار شروع کرد به رقصیدن و گفت: پس چرا این عمل که ترکیبی از همان اعمال است را میگویند اشکال دارد؟ شیخ گفت: مفردات و تجزیهات خوب است ولی مرده شور، ترکیب تو ببرد.
حالا تصور بفرمایید جناب آهنگر همین حکایت را به صورت تصویری تعریف میکرد!
اون میانترمم که هفتهی دوم ازمون گرفتو، 18 شدم.
4. میگن عشق آدمو کور و کر میکنه. راست میگن. من قبلاً وقتی میشنیدم یکی سیگاریه از چِشَم میافتاد و ازش بدم میومد. امروز استاد (حالا مهم نیست کدوم استاد) کلاسو مثل همیشه طولش داد و بعد کلاس خانم میم. گفت چرا انقدر طولش داد؟ اصن چه جوری تونست دو ساعت بدون سیگار دووم بیاره! گفتم مگه دکتر سیگاریه؟ گفت از اون سیگاریاس که وسط جلسه هی میره بیرون یه نخ میزنه برمیگرده. حالا واکنش من چی بود؟ هیچی! عزمم رو جزم کردم این سری که میرم اتاقش بیشتر دقت کنم ببینم اسم سیگارش چیه و عاشق سیگارشم بشم حتی!
وقتی کسیو دوست داری دیگه عیباشو نمیبینی و نمیدونم خوبه یا بد.
ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم | امید ز هر کس که بریدیم، بریدیم | |
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند | از گوشهی بامی که پریدیم، پریدیم | |
رم دادن صید خود از آغاز غلط بود | حالا که رماندی و رمیدیم، رمیدیم |
دیشب آقای پ. تماس گرفته بود و سوالاتی در مورد وبلاگ و وبلاگنویسی میپرسید.
سال آخر کارشناسی، بعد از کنکور ارشد، چهل پنجاه نفر اولو دعوت کردن برای مصاحبه. من دیر رسیدم و تو اتاق انتظار جا برای نشستن نبود و من و چند نفرو فرستادن بشینم دفتر آقای آهنگر دادگر. اون چند ساعتی که منتظر بودم، داشتم پست میذاشتم و خیلیاتون پستِ روز مصاحبهی ارشدم رو خوندید (پست 75). تو اون پست از دختر و پسر اصفهانی که کنارم نشسته بودن نوشتم و از آقای ق. و ط. و آدمای جدیدی که داشتم باهاشون آشنا میشدم. بعداً فهمیدم اون دختر اصفهانیه عاطفه است و پسره، آقای پ. و دقیقاً ما پنج شش نفری که جا برامون نبود بشینیم، قبول شدیم.
اون موقع هنوز فصل سوم وبلاگمو شروع نکرده بودم و تورنادو بودم. تورنادو یه دختر شرّ و شیطون بود که تو همون برخورد اول، روز مصاحبه، وقتی حتی نمیدونست که کیا قراره از مصاحبه قبول شن، یه برگه داد دست آقای پ. و گفت میشه شمارهتونو داشته باشم؟ حتی بعدتر که نتایج اومد، روز اول ترم اول ارشد، برگشتم بهش گفتم شما چه قدر منو یاد همکلاسی دوران کارشناسیم میندازید. بهش گفتم وبلاگ دارم و توش خاطرههامو مینویسم. گفتم جزوه نوشتنتون، خطتون، مدل درس خوندن و بیاید قبل از امتحان نکاتو مرور کنیم گفتنتون، حتی لهجهی اصفهانیتون منو یاد همکلاسیم میندازه. گفتم اون همکلاسیم یکی از کاراکترای وبلاگم بود و قراره فصل جدید رو با کاراکترهای جدید شروع کنم.
اون روز فکر میکردم آقای پ.، ارشیای دوم وبلاگمه. یه کاراکتر جدید که فکر میکردم آدرس وبلاگمو میدم بهش و میشه ماکسیمم تگِ این فصل. اما زهی خیال باطل که من حالا دارم وبلاگمو از همکلاسیام پنهان میکنم. زهی خیال باطل که من دیگه اون دختر شرّ و شیطون دو سال پیش نیستم. زهی خیال باطل که یه حصار کشیدم دور خودم و سایهی هر کی داره بهم نزدیک میشه رو با تیر میزنم.
دیشب آقای پ. تماس گرفته بود که سوالاتی در مورد وبلاگ و وبلاگنویسی بپرسه. چند وقت پیش هم بعد از کلاس، بحث وبلاگ رو پیش کشید و از فضای بلاگستان و سرویسهای ارائه دهنده پرسید. با تمام قوا سعی کردم منحرفش کنم. گفتم این روزا اصن کسی وبلاگ نمینویسه، اصن کی وبلاگ میخونه، گفتم کانال تلگرامی بهترین ایده است، گفتم اصن فضای بلاگستان مناسب ایشون و در شأن ایشون نیست و اصن بعد اتفاقی که برای بلاگفا افتاد همه انگیزهشونو از دست دادن و الان همهی بلاگرا یه مشت بچه مدرسهاین و وقتی دیدم مصممه که حتماً وبلاگ داشته باشه، شروع کردم به تعریف و تمجید از بلاگفا و بلاگاسکای و تا جایی که در توانم بود سعی کردم به بیان فکر نکنه. وقتی تعداد کاربرا و امکانات این سرویسها رو میپرسید اسم بیان از دهنم پرید بیرون و خب راستش دلم نمیخواست فردا پس فردا وقتی دارم لیست دنبالکنندگانم رو چک میکنم ببینم آقای پ. هم داره دنبالم میکنه.
حالا پیام داده که وبلاگ ساختم. آدرسشو نپرسیدم و حتی نپرسیدم بلاگفا یا بیان یا چی؟ حتی تبریک هم نگفتم. حتی هیچی نگفتم.
اینا بچههای منن:
وقتی تو آشپزخونه داشتم ناهار درست میکردم رفتن سر وقتِ لپتاپ من و باباشون و آدرس وبلاگمو پیدا کردن و یواشکی دارن پستامو میخونن (اون سفیده لپتاپ منه، مشکیه لپتاپ مراده)
کامنت گذاشتن حق مسلم خواننده است؛ ببخشید که این حق رو ازتون گرفتم. یه مدت به خلوت نیاز دارم. دلتنگم. دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست...
+ اونجا هر چی تلاش کردم با اکانت نتِ شریف این پستو بذارم نشد. فکر کنم بالاخره بعد یه سال، اکانتمو غیرفعال کردن. یحتمل خوانندگان وبلاگم رفتن لو دادن منو. ولی خدایی این یه سال چرا نتمو قطع نمیکردن؟
+ خره آخر هفته تولدشه. رشتهش هوافضاست و عشق هواپیما و آسمون [عکس دیوار اتاقمون]. پریشب که شیما اینا اومده بودن برای چایی، قرار شد شیما گوشی نسیمو به یه بهانهای بگیره و حواسشو پرت کنه و گوشیو بده به هماتاقی شمارهی 2 و اونم یواشکی یه چند تا عکسو از گوشی نسیم برداره بفرسته گوشی خودش و بعدش عکسا رو برسونه دست من و یه طرحی بزنم روی لیوان و نسیمو از بیلیوانی نجات بدم. باشد که این یکیو گم نکنه.
+ صبح کیفمو عوض کردم و کارت ملی و دانشجوییم موند تو اون یکی کیفم. ولی کارت مترو همرام بود و اسم و شماره شناسنامهام رو کارت متروم هست. به نگهبان دانشگاه گفتم فارغالتحصیلم و اگه لازمه شماره دانشجوییمو بگم سرچ کنن و با کارت متروم تطبیق بدن. گفت لازم نیست. موقع تحویل سفارشم به مسئولِ عکس پرینت هم کارت مترومو نشون دادم.
+ امروز اون جاهایی که آشنا میدیدم و مسیرمو خم و راست میکردم و حرکات مارپیچی میزدم که برخورد نکنم باهاشون یه طرف، اون جاها که تو چشمای طرف نگاه میکردم و با سکوتی سرد بی هیچ سلام و لبخندی به طی طریقم ادامه میدادم هم یه طرف. رسماً رد دادم!
تاریخ و فلسفهی علم میگفت
بعد از اینکه خسوف و کسوف و قوانین نیوتن و شتاب جاذبه و قضیهی تالس و فیثاغورسو توضیح داد پرسید:
اینجا کسی چیزی از ساز و موسیقی میدونه؟
آقای پ. گفت تنبک میزنم
استاد گفت نه منظورم ساز زهی بود
میخواست طول موج و بسامدو توضیح بده
سرمو انداختم پایین و یاد اون روزی افتادم که یکی گفته بود "هر موقع از گیتارت خسته شدی دورش ننداز بیار من خودم نصف قیمت ازت میخرم"، یاد اون روزی افتادم که یکی گفته بود "ول نمیکنی این ساز رو ها! وگرنه من میدونم و تو!!! ساز به این خوبی! یادت باشه اولش سخته، زودی یاد میگیری، پشتکار یادت نره". یاد روزی که یکی اسم گیتارمو گیتورنادو گذاشت. یاد روزی که یکی گفت "تشابهها زیاده، از کویر و شکلات و کتاب و فیلم گرفته تا ریاضیات و ادبیات و حتی اِلِکمِغ. هرچند تفاوتها هم هست؛ مثل سیر و گیتار و سیاست و سطح رفاه..."
راستی! الان این یکیها کجان؟ چی کار میکنن؟
1. وقتی داره میره سفر و یواشکی اون دو تا شکلاتی که دوست داشتیو هی دلت نمیومد بخوریو میذاری تو چمدونش و دلت تنگ میشه.
2. من تحمل این حجم عظیم دلتنگی رو ندارم... من تحمل تنهایی رو ندارم... من کلاً دیگه تحمل ندارم... تو خودت گفتی خُلِقَ الإِنسَانُ ضَعِیفًا... چه انتظاری داری از منِ ضعیف، منِ ناتوان، منِ کمتحمل... چه طور دلت میاد برای مقاومتِ چند اُهمی و توانِ نحیفِ من، مگاولت اعمال کنی؟ یا رب فکر کنم مدارم سوخته... تو بفرما که منِ سوخته خرمن چه کنم؟
3. تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول، آخر بسوخت جانم در کسب این فضایل
4. یا رب اندر کَنَف سایهی آن سرو بلند، گر منِ سوخته یک دم بنشینم چه شود؟
5. غم در دلِ تنگ من از آن است که نیست، یک دوست که با او غم دل بتوان گفت...
6. چند روزه دارم یکی از کتابای استاد شمارهی 11 رو میخونم. تکیه کلامش "مراد"ه. جملههاشو با "مراد از فلان چیز اینه" شروع میکنه و امکان نداره یه پاراگرافیو پیدا کنی که توش مراد نباشه :| فکر کنم اگه فایل وردِ کتاب 100 و خردهای صفحهایشو داشتم و کلیدواژهی مرادو سرچ میکردم، چهارهزار و چهارصد و چهل و چهار بار find میشد. اتفاقاً سوالای امتحانشم اینجوریه که میپرسه مراد از فلان چیز چیه [عکس سوالای امتحانِ پارسال]
7. امروز خوندنِ اون کتاب احکامو که تو بخش هشتمِ پست 946 هم در موردش نوشته بودم، تموم کردم. مطالبی رو که خوندم به سه دسته تقسیم میکنم. دستهی اول یه سری باید و نبایده که با عقلم جور درمیاد و هیچی. دستهی دوم برام تازگی داشت و نشنیده بودم و با عقلم هم جور درنمیاد؛ ولی خب اینارم میپذیرم. این احکامی که در مورد ارتباط با جنس مخالف بودو گذاشتم توی دستهی دوم و علیرغم اینکه نمیتونم توجیه منطقی براشون داشته باشم، ولی از دم همه رو قبول دارم. یه سری احکام هم در مورد سلام دادن بود که جالب بود برام. اینکه سلام واجب نیست ولی جوابش واجبه. جالبتر از همه، کراهتِ سلام دادن به خانومای جوون بود. ینی نه تنها واجب نیست و ثواب نداره، مکروه هم هست...
دستهی سوم یه سری احکام بودن که تا وقتی یکی نیاد و قانعم نکنه "نمیتونم" بپذیرم. مثلِ چی؟ مثلِ این: "خوردنِ غذا با دستِ راست مستحبه" و "خوردنِ آب با دستِ چپ مکروهه". خب این برای من که چپدستم و قاشقو دست چپم میگیرم، قابل پذیرش نیست. اساساً چرا باید یه همچین حکمی تو کتاب احکام باشه؟
8. بچه که بودم، زیاد کتاب میخوندم و هی معنی کلمهها رو از بزرگترا میپرسیدم و خب همهی کلمهها هم معنیِ قشنگی نداشتن. مثلاً یه بار تو یه مهمونیِ بزرگ، از حاضرین پرسیدم این "زِنا" که خدا گفته بهش نزدیک نشید چیه (سورهی اسرا/32). حالا بماند که 9 سالم بود و سوالم در نطفه خفه شد و بیپاسخ موند... بابا بعداً برام یه لغتنامه گرفت که دست از سرشون بردارم (جوان بودم و طالبِ علم :دی)
چند روز پیش یکی از دوستان معنی منحنح رو پرسید و گفت ممکنه فحش باشه و منم خب بلد نبودم معنیشو. تو گروه درسی هم خجالت کشیدم بپرسم. گفتم یه وقت ممکنه بازم معنیِ قشنگی نداشته باشه! خصوصی از یکی از بچهها که ارشد ادبیات داشت و با بچههای ادبیات عرب دوست بود پرسیدم و گفت تو بیهقی اومده و معنیش اینه که وقتی میخوای یه جایی وارد بشی سرفه یا صدایی تولید میکنی که متوجه ورودت بشن.
تَنَحنُح کردن: سرفه کردن، گلو روشن کردن. در رفت در سرای پرده بایستاد و تنحنح کرد. من آواز امیر شنیدم که گفتی چیست. (تاریخ بیهقی).
9. تهران، معمولاً روزی دو بار مسواکو حتماً میزنم. ولی از وقتی اومدم خونه، حسِ مسواک زدنم پریده و یه ترشیِ سیرِ 4 ساله هم داریم که هر روز کنار غذام ازش مستفیض میشم. امروز سر نماز از بارگاه احدیت و مقربین بارگاهش خجالت کشیدم و تصمیم گرفتم امشب حتماً مسواک بزنم. :))))
10. آیا به جای قمه زدن و ایجاد رعب و وحشت، نمیشه خون اهدا کرد؟!
1. پست احوال دلِ گداختهی 1 یادتونه؟ یه فایل صوتی گذاشته بودم از جلسهی سهشنبهی هفتهی قبل. اینم فایل صوتی این هفته است. ولی خب با خودم فکر کردم این فایلا رو مفت و مجانی در اختیارتون قرار ندم و یه روش مردمآزارانه کشف کردم. اونم اینه که فایل دوم رمز داره و رمزِ دانلود، جواب یه سواله که توی فایل اولیه. فایل سوم هم رمز خواهد داشت و جوابش توی همین فایل دومه. حالا سوال چیه؟ سوال اینه که هفتهی پیش، توی فایل اول، استاد دو نوع مرغ رو مقایسه کرد و گفت مرغ فلان بر مرغ فلان ترجیح داره. اون مرغِ "سه حرفی" که به مرغ دو حرفی ترجیح داره، رمزِ دانلود فایل هفتهی دومه.
هفتهی دوم: s9.picofile.com/file/8269761384/95_7_13.MP3.html
2. اگه فایل این هفته رو گوش کنید، صدای یه استاد دیگه رو هم میشنوید. چسبوندم تهِ فایل! همون استاد شمارهی 8 که مهندس صدام میکنه و میگه برای پایاننامهام روی طراحی پایگاه داده کار کنم. این فایلو دقیق گوش بدید که سوالِ فایل سوم، از محتوای فایل دومه. و برید و خدا رو شکر کنید پستام رمزدار نیست و رمز هر پست یه سوال از پست قبلی نیست. (یه بار تو فصل دوم همچین کاری کردم. خعلی حال داد خدایی)
3. سر همان جا نِه که باده خوردهای
تو این فایل صوتی میگه، آدم باید برای همون جایی مفید باشه که نون و آبشو خورده. بعدش فرهنگستانو مثال زد که ما اینجا تربیتتون میکنیم که بعداً به درد ما بخورید. خب اون لحظه داشتم به این فکر میکردم من هنوز به درد اون جای قبلی که مِی و بادهشو خوردم نخوردم و برای اینکه از اون تجربیاتم هم استفاده کنم بهتره همین موضوعی رو برای پایاننامهام بردارم که استاد شمارهی 8 پیشنهاد داده. هر چند یه کار کامپیوتریه و من کامپیوتر نخوندم، ولی فکر نکنم یاد گرفتنش برای من کار سختی باشه (هر چند تهِ دلم استرس و دلشوره دارم که نکنه نتونم به سرانجام برسونم).
4. سر کلاس موقع تدریس، هی نامهی اداریِ فوری میاوردن که آهنگر مهر و امضا کنه و چون از قبل در جریان محتوای نامه بود، سریع بدونِ قطعِ کلامش امضا میکرد. یهو یاد یه خاطره از آغامحمدخان قاجار افتاد که خیلی بیرحم بوده و دائم در حال کشت و کشتار! یه روز سر نماز چند تا محکومو میارن و همون جا بدون اینکه نمازو قطع کنه یا صبر کنن نمازش تموم بشه با انگشتش به گردنش اشاره میکنه و میکِشه روی گلوش که ینی سر از تنشون جدا کنید. استاد اینو گفت و گفت الان کار منم شبیه کار آغامحمدخان شده که نه درسو قطع میکنم و نه صبر میکنن تموم بشه و نامهها رو امضا میکنم. (میخواستم بگم داداچ حواست هست خودتو به کی تشبیه کردی؟)
5. قبل از این که کلاس شروع بشه خانوم میم. میاد یه نگاه به حجابمون میکنه و تذکرات لازم رو میده و میره.
6. هفتهی پیش همین که وارد کلاس شدم، ورودیا فلششونو دادن و ازم جزوه و کتاب و فایلای صوتی ترمای قبلو خواستن. فلش آقای ه. پر بود و گفت توش آهنگه و تو لپتاپشم داره و فلشو فرمت کنم. گفتم اگه ایرادی نداره فولدرو پاک نکنم و cut کنم برای خودم بردارم و اگه دوسشون نداشتم پاک میکنم. ریختم روی دسکتاپم و تا این هفته اصن بازش نکرده بودم گوش بدم ببینم چیه. صد تا آهنگ از نامجو و چارصد تا خارجکی بود. این هفته بازم فلششو آورد فایلای صوتی این هفته و هفتهی قبلو بگیره و پرسید آهنگا رو گوش دادم یا نه. گفتم فرصت نکردم حتی فولدرو باز کنم و اصن دست نزدم بهشون. گفت حواسش نبوده که این آهنگا رو نداره و اگه هنوز دارمشون، بریزم روی فلش و بدم بهش. هیچی دیگه. همین. نتیجهی اخلاقی اینکه، فلشاتونو با آگاهی کامل از محتواش فرمت کنید.
7. امتحان چه طور بود؟
ردیف اول نشسته بودم. تو حلقِ مراقب. اون وقت عقبیا طبق معمول کتابو باز کردن هر چهار تا سوالو از رو کتاب نوشتن و جوابا رو برای هم رسوندن. بیعدالتی و نابرابری تا کِی؟ تازه قرار بود به قول خودش "آزمونک" بگیره. منبعِ آزمونکشم 137 صفحهی اولِ کتابش بود که درس هم نداده بود و گفته بود خودتون بخونید. وقتی برگههای سوالو دادن دستمون فهمیدیم میانترمه. میانترم! اونم جلسهی دوم! مراقبِ آزمونکم یه موجود دیلاقِ دو متری که یحتمل از ندیمههاشه، بود. هر جا میره اونم هست. یارو وقتی داشت برگهها رو پخش میکرد بنده مشغول عکاسی از برگهی سوالات و پاسخنامه بودم. تعداد سوالا رو داشته باشید :دی
8. هر موقع میگم قطار، یه همچین جایی رو تصور کنید.
9. خوابی که دیشب تو قطار دیدم:
10. خطِ اول پستِ قبل یادتونه دیگه؟ "باهام قهره. وبلاگمم نمیخونه..."
دیشب این کامنتو گذاشته. کامنتِ داداشمه.
11. یکی از خوانندگان وبلاگم که آیدیِ تلگراممو داره اسممو یه همچین چیزایی سیو کرده:
12. یکی از بچهها این عکسو از یه مجلهای گرفته گذاشته گروه هممدرسهایا یا همدانشگاهیا (یادم نیست کدوم)، میخواستم بگم اولاً آره جونِ عمهشون! ثانیاً داداچ من خودم یه عمره عضو این جنبشم!
والا
13. نحوهی کامنت جواب دادنِ بعضیا به دلم میشینه و صرفاً خواستم تقدیر کرده باشم:
14. بدون شرح:
15. یه عکس بدون شرح دیگه از سرویس بهداشتی خوابگاه که منو به تأمل و تفکر واداشت:
16. پارسال همین موقعها با نسیم یه گلدون کوچیک برای اتاقمون خریدیم که اولش این شکلی بود: (435)، بعدش این شکلی شد: (567) و بعد: (737)
حالا این شکلیه:
و در پایان:
+ بشنویم: Shab1Moharram1392.mp3 (سلام ای هلال محرم-میثم مطیعی)
1.
باهام قهره. وبلاگمم نمیخونه. البته این قهر و آشتیها نمک زندگیه و اختلاف نظر بین دو دانشجوی آزاد و خرخون طبیعیه و ما هیچ وقت از نظر آموزشی و آکادمیک آبمون تو یه جوب نخواهد رفت. و با اینکه حق با من بود، ولی خب همین یه داداشو دارم... منتِ اینو نکشم منت کیو بکشم. معمولاً کادو براش کتاب یا یه چیز عمومی میخرم و اولین بارم بود میخواستم یه لباس پسرونه بگیرم. کلاً اولین بارم بود برای یه پسر میخواستم یه چیز پسرونه بخرم و حس میکردم روم نمیشه و دارم خجالت میکشم! وارد مغازه که شدم آقاهه سلام کرد و خوش آمدید و بفرمایید و از این صوبتا. سرمو انداختم پایین و رفتم سمت لباسای زنونه و روسری و شال و مانتوها. و داشتم فکر میکردم چه قدر سخته و چه جوری بگم چی میخوام!!! آقاهه اومد سمتم و گفت میتونم کمکتون کنم؟ گفتم از اون تیشرتای توی ویترین میخوام :| (ینی این شرم و حیام تو حلق تکتکتون!) (بخوانید: nebula.blog.ir/post/532)
2.
امروز رفتم از مسئول آموزش، رتبهمو بپرسم. گفتم معدل بچهها رو نمیدونم و فقط میخوام ببینم نسبت بهشون چه قدر اختلاف دارم. گفتم عدد شانس من چهاره و ترجیح میدم چهارُم باشم. یه نگاه به معدلا کرد و گفت با اختلافِ یه دهم از نفرِ چهارم، پنجمی. نفسِ اندوهباری کشیدم و گفتم ترم قبل چی؟ ترم قبل رتبهام چند بود؟
گفت با اختلاف یه دهم از نفرِ چهارم، سوم بودی.
دیگه خودتون قیافهی منو تصور کنید :|
3.
الان که دارم این پستو مینویسم، دقایقی دیگر قراره آهنگر ازمون امتحان (به قول خودش آزمونک) بگیره؛ ولی وقتی شماها دارید میخونید ساعت 4 و 4 دیقه است و من توی کوپهی 4 نفره نشستم و بلیتی که 44 تومن خریدمش دستمه و سوار قطار شمارهی 400 و خردهای به مقصد تبریزم و دارم میرم خونه.
جلسه اول برگشته بهمون میگه تا میتونید متن ادبی و شعر و غزل حفظ کنید. میخواستم پاشم بگم داداچ مگه روز مصاحبه یادت نیست یه صفحه نثر مصنوع و متکلف تاریخ بیهقی رو از حفظ خوندم؟
4. معرفی فیلم: Divergent
من یکشو دیدم، فکر کنم 2 و 3 هم داشته باشه. شاید باورتون نشه، با صرف نظر از یکی دو فقره بوس!، کلاً صحنه نداشت. بازم شاید باورتون نشه، ولی صحنه نداشت! شاید باورتون نشه ولی دختره شبا میومد تو اتاق پسره بخوابه و پسره رو زمین میخوابید. عاشقِ کاراکترِ Four (همون پسره :دی) شدم به واقع! مراد اگه خارجکی باشه، ترجیح میدم اسمش فور! باشه و من اگه بخوام یه بار دیگه به دنیا بیام، صبر میکنم ده ماهه شم و 4 تیر به دنیا بیام.
5.
هماتاقیام یه سری دوست دارن به اسم شیما اینا. شیما اینا از هر 4 تا کلمهای که از دهنشون خارج میشه یکیش 18+ و نیم ساعت همصحبتی باهاشون، معادل با پاس کردن 4 واحد تنظیم خانوادهی پیشرفته است. شیما اینا هر شب میان اتاق ما که باهم چایی بخوریم. منم همیشه اتفاقاً تازه چایی خوردم و همیشه اتفاقاً برای فردا کلی تکلیف دارم و همیشه الکی مثلاً سرم شلوغه و کمترین میزان مشارکت رو در بحثاشون دارم. مباحث مهمی مثل اون پسره که تو پارک بهم پیشنهاد داد و اون پسره که زنگ میزنه و جواب نمیدم و اون پسره که پورشه داره و اون پسره که هی میاد ازم جزوه میگیره و اون پسر قدبلنده و اون پسر پلیور آبیه و نحوهی پاسخدهی به پیشنهاد پسرها و راهکارهای موفقیت در روابط و چگونگی پوشش در قرار ملاقاتها و میزان و نوعِ لبخند و عطر و رنگ لباس، رژ و لاک، مدل آرایش در برخورد اول و غیره و ذلک (بخوانید ذالک!).
6.
هماتاقی شمارهی 2 و 3 داشتن به زبان کردی راجع به چیزی صحبت میکردن که متوجه نمیشدم؛ ولی حس میکردم فاعل، مفعول یا مضافالیه جملهشون منم. پرسیدم دارین در مورد من صحبت میکنین؟ گفتن آره؛ داریم میگیم خوش به حالش، لابد چون برنج نمیخوره شکم نداره.
(یه پست مشابه دیگه در همین راستا: nebula.blog.ir/post/705)
یه بار شیما داشت میگفت هر شب قبل خواب فلان آهنگو گوش میدم. منم پای لپتاپم بودم. گفتم شیما آهنگو دارم، بذارم؟ گفت بذار. همون لحظه گذاشتم و این آهنگه شد موسیقی متنِ حرفاشون. چند دیقه بعد دوباره وسط حرفاش اسم یه آهنگ دیگه رو آورد. در مورد آهنگ صحبت نمیکردن، ولی هر از گاهی مثلاً یه تیکه از یه آهنگو زمزمه میکرد. گفتم شیما دارم آهنگشو. بذارم؟ گفت بذار. همون لحظه پلی (play) کردم. چند دیقه بعد دوباره! و تا صبح اینا داشتن چایی میخوردن و حرف میزدن. فکر کنم منم ده بیست تا آهنگ پلی کرده بودم. یه چیزی گفت که فکرشم نمیکرد کسی اون آهنگو شنیده باشه و من گفتم شیما دارم آهنگشو... هنوز جملهام تموم نشده بود که نگاه معناداری بهم انداخت و گفت ببینم من الان فلان کارو انجام بدم صدای اونم داری؟! (مثلاً فکر کنین منظورش یه کاری مثل عطسه یا سرفه بود).
8.
ملت فوبیای ارتفاع و درِ بسته دارن و منم فوبیای اتوبوس دارم. تصور میکنم اتوبوس آدمو به یه جای دور میبره و تو یه جنگل مخوف و تاریک رها میکنه. میزان استفادهام از اتوبوس و BRT نسبت به مترو و تاکسی، یک به صد بوده و همیشه قطارو به اتوبوس ترجیح دادم.
9.
بچههای خوابگاه هی میرن بیرون، خرید و پارک و هی دورهمی و فیلم و ورق و عرق و (نثر مسجّعو داشته باشین :دی) هر وقتم به من میگن وای من چه قدر تکلیف دارم و چه قدر سرم شلوغه و الکی مثلاً وقت ندارم.
صبح داشتم برای امتحان سه شنبه یه کتابیو میخوندم و از بس این کتاب ملالآوره، کانهو (بخوانید کَ اَنّهو) قرص خواب! حدودای یازده صبح خوابم برد و دو و ربع بیدار شدم و تا گوشیمو برداشتم ساعتو نگاه کنم، عکس و شمارهی نگار افتاد رو گوشیم. جواب دادم و توی عالم خواب و بیداری همینو فهمیدم که داره میپرسه "میای؟" گفتم "آره آره الان حاضر میشم. گفتی کجا؟" (آره آره حاضر میشم رو در جوابِ میایی گفته بودم که نمیدونستم کجا!) گفت چی چیِ ملت... ملتو شنیدم و فکر کردم میگه پارک ملت. گفتم الان راه میافتم. گفت سه تا پنجه. سه تا پنجو که شنیدم فکر کردم لابد همایشی، کنفرانسی، یا یه همچین چیزی هست. گفتم چه جوری بیام و گفت با بیآرتی بیا نیایش. گفت مریم هم میاد. میدون ولیعصر بودم که اسمس داد "پیاده که شدی بیا این ور خیابون تاکسی بگیر بیا سینما ملت." و من تازه اون موقع فهمیدم دارم میرم سینما، برای دیدن فیلمی که اسمشم نمیدونستم.
میخوام بگم بعضیا هستن که مهم نیست کی و کجا ببینیشون؛ مهم نیست تکلیف داری، امتحان داری، یا وقت نداری. میخوام بگم بعضیا با بعضیای دیگه خیلی فرق دارن.
10.
ظهر هوسِ املت کردم و شال و کلاه کردم برم تخم مرغ و گوجه بگیرم.
همچین که پامو از در خوابگاه بیرون گذاشتم، یادم رفت برای چی اومدم بیرون و یک ساعت تموم، علاف توی ترهبار چرخیدم و یادم نیومد چی قرار بود بخرم و الکی دو کیلو سیبزمینی خریدم برگشتم و دقیقاً دم در خوابگاه دوباره هوس املت کردم. ولی دیگه به هوسم وقعی ننهادم و اومدم سیبزمینا رو سرخ کردم.
11.
استاد شمارهی 11 نشسته واو به واو جزوهای که تایپ کردمو خونده و داده تصحیح کنم که مثلاً فلان جا فلان چیزو گفتی و بهتره قبلش از "شاید" استفاده میکردی. توی هر صفحهش کلی خط و ضربدر کشیده! به نظرم این بشر پتانسیل اینو داره که استاد راهنمام بشه!
جلسه اول داشت یه سری ساختِ پایگانی و ناپایگانی مثال میزد؛ مثل جالباسی و جاکفشی و اون وسط یه جادندونی هم گفت که یه هفته است ذهنم درگیره که جادندونی دقیقاً چیه و شکلش چه جوریه.
12.
استاد شمارهی 12 (تاریخ و فلسفهی علم) هفتهی پیش نیومده بود و این هفته اولین جلسه بود. اولِ بسمالله شروع کرده کسوف و خسوف و سرعت و شتاب جاذبه رو میگه و این همکلاسیای انسانی ما هم بندگان خدا نهایت سواد ریاضیشون به قول خودشون ضرب دو رقم در دو رقمه و قیافهی همهمون سر کلاس دیدنی بود. میپرسه علم ریاضی و تجربی با علومی مثل فلسفه چه فرقی داره و بچهها هم بنا به اطلاعاتشون یه چیزایی گفتن و منم معمولاً صبر میکنم آخر از همه اظهار نظر کنم. گفت نظر شما چیه؟ گفتم والا فکر کنم بود و نبود بعضی از علوم توی زندگی و روی رفاهمون تاثیر چندانی نداشته باشه، یا بهتره بگم هیچ تاثیری نداشته باشه. نه به درد دنیا بخوره نه آخرت. (میخواستم بگم فقط یه مشت حرفه. مصداق بارزِ علمِ لاینفع!) ولی خب علومی مثل ریاضی و تجربی به پیشرفت تکنولوژی کمک میکنن.
یه نگاهی به کل کلاس کرد و گفت اینجا کسی مهندسی خونده؟
بچهها گفتن خودش استاد!
استاد: همممم. حدس میزدم و دور از انتظار نبود که یه همچین جوابی هم بشنویم.
14. پستِ بدون عکسم که اصن پست نیست.
1.
آهای ایهالخاموشین، که فکر میکنید چون صداتون در نمیاد، من از وجودتون و حضورتون و فکرایی که در مورد من میکنید بیخبرم، بله، با شمام! فکر کردین دیوار موش نداره و موشم گوش نداره؟ فکر کردین حرفایی که میزنین به گوش من نمیرسه؟ فکر کردین من خبردار نمیشم چیا راجع به من گفتین؟ نچ نچ نچ نچ! اُف بر خیال و خاطرِ پلید شما. بدانید و آگاه باشید که افراد من نه تنها در اقصی (بخوانید اقصا) نقاط کشور بلکه در جای جای کرهی خاکی از مشارق عالم تا مغاربها پخش و پلا هستن و حواسشون به همه چی هست! بعله!!!
یکی از افرادم که دانشجوی دانشگاه ایکس شهر ایکسه، پیام داده دو تا از پسرا توی اتاق انفورماتیک داشتن وبلاگ منو میخوندن و منو تجزیه و تحلیل میکردن. اسم یکیشونم ایکس بود. سال ایکسمِ مهندسیِ ایکس. آروم حرف میزدن. پشت سیستم بودن و مامور تجسسم دید کافی نداشته. هدر وبلاگمو یه لحظه دیده. به فامیلی خطابم میکردن و میگفتن از خرخونای شریفم. ظاهراً اسمم رو نمیدونستن وگرنه پسرای دانشگاه مذکور ینی همون ایکس، اونم مهندسیا انقدر ماخوذ به حیا نیستن که دختری رو با فامیلی صدا کنن.
من از خرخونای شریفم؟ شما خجالت نمیکشی چنین تهمت ناروایی رو به من نسبت میدی؟ شما خانوم اون ته که ساکتی! آقای محترم با شما هم هستم! اون دوست عزیزی که با پیرهن چارخونه اون ته نشسته و دستش تو دماغشه! شما صحبتی نداری؟! من خودم رئیس تیم تجسّسِ رادیو بلاگیام. یه جوری ملتو سوژه میکنم که نفهمن از کجا خوردن، اون وقت شما میری میشینی تو سایت دانشکدهتون و وبلاگ منو باز میکنی و شخصیت منو تحلیل میکنی؟ اُف بر شما و بر تحلیلتان از شخصیت من باد!!! حاشا و کلا! وا اسفا کلاً!
2.
من ازوناشم که همچین که تشهد و سلامشونو گفتن از پای سجاده در میرن. نه ذکری نه تسبیحی نه دعایی. ولی اون روز بعد نمازم نشستم و داشتم ذکرِ قاضیالحاجات میگفتم. دوشنبه بود. یکی از همین دوشنبههایی که وبلاگ نداشتم. در بندِ تعدادشم نیستم و تا جایی که حسش باشه ذکر میگم... خونه بودم... تو اتاقم... با ویبرهی گوشیم به خودم اومدم. شماره ناشناس، کُدِ تهران
دختره خودشو دوستِ زهرا معرفی کرد و گفت شمارهمو از زهرا گرفته. "زهرا" بیشترین فراوانی رو بین اسامی دوستام داره. قیافهی بیست سی تا زهرا از جلوی چِشَم رد شد و نپرسیدم کدوم زهرا. اسم خودشم نپرسیدم حتی. برای انتخاب واحد میخواست ازم مشورت بگیره. فلان درسو با پرنیانی بردارم یا احسان، نصیری فلان درسو بهتر درس میده یا تهامی، فلان درسو با کی بردارم که خوب نمره بده و آیا بهمان درس سخته و بذارم ترم بعد بردارم یا همین ترم. گفت ازدواج کرده و مرخصی زایمان گرفته و یه چند سالی از ورودیای خودش عقب مونده و کسیو نمیشناسه ازش راهنمایی بگیره. اون داشت شرایطشو توضیح میداد و من داشتم به چند دیقه قبل و ذکری که میگفتم، به خواستههام، به چیزی که عُرَفا میگن حاجت و به گرهای که حالا به دست من باز میشه فکر میکردم. به کسی که داره ازم کمک میخواد. به کسی که داشتم ازش کمک میخواستم. به کسی که جوابشو دادم. به کسی که جوابمو نمیده.
با ذوق، اسم نینیشو پرسیدم. در مورد مرخصی و زندگی و خونهداری و درسایی که افتاده و حذف کرده یا کردم حرف زدیم و هنوز اسم خودشو نپرسیده بودم و تمام مدت داشتم توی ذهنم دنبال تهامی و نصیری و پرنیانی و احسان میگشتم. از همهشون یه سری خاطرات مبهم تو ذهنم بود. حتی نمرههام هم یادم نمیومد.
3.
بعد از فارغالتحصیلیم سعی میکردم به هر بهانهای برم شریف. از پر کردن و ترمیم دندونام تا دادنِ جزوه به ورودیای 5 نسل بعد از خودم. نفس کشیدن توی اون فضا انرژی خوبی بهم میداد و کارای اداری و گرفتن امضاهای فراغت از تحصیلمم تا جایی که تونستم کش دادم. کارم تو شرکت که تموم میشد به بهانهی مترو، نماز یا ناهار از این درش میرفتم تو و از اون درش درمیومدم. ولی از یه جایی به بعد کارم بیشباهت به قمار نبود. به نظرم یکی از دلایل حرام بودن قمار، صرف نظر از آسیبهای اقتصادی، اینه که خدا دوست نداره ما کاری بکنیم که از نتیجهش بیخبریم و نتیجهش دستمون نیست. از یه جایی به بعد مطمئن نبودم اگه برم چی میشه. وقتی میرسیدم دم نگهبانی، دیگه نمیدونستم قراره با چه حالی بیرون بیام. بعضی وقتا شاد و سرخوش، بعضی وقتا با گریه.
به دختره گفتم اسلایدا و جزوهها و نمونه سوالا و کتابامو دارم هنوز. گفتم حجم فایلای هر درس بیشتر از یه گیگه و یا کمکم میفرستم یا هر موقع اومدم تهران، یه سر میام شریف و میدمشون.
4. ماکسوِل میدونست من چهارو دوست دارم و این چهار تا قانونو کشف کرد.
بازی با چشمانت،
آخرین قمار زندگیام بود.
1. خسرو شکیبایی: فریـد، بابا! عشق اون نیست که وقتی دیدیش دلت بلرزه. عشق اونه که وقتی نمیبینیش دلت میخواد کـَنده شه... (مجموعه تلویزیونی خانهی سبز)
شباهنگ: نسیم، مامان! شاعرا و نویسندهها و کتابا و لغتنامهها، تعاریف و معانی مختلفی از عشق ارائه دادن که هیچ کدومشون جامع و مانع نیست. عشق یه نوع هیجان مثل بقیهی هیجاناتیه که قراره تجربه کنی. هیجاناتی مثل ترس، خشم، غم، شادی، نفرت، تعجب، غرور، کنجکاوی، تاسف، حسادت، تسلط، شرم، جسارت، گناه، پشیمانی، بدبینی، اطاعت، پذیرش، کینه، انتظار، ناامیدی، امیدواری. عشق هم یکی مثل همینا و شاید ترکیبی از ایناست. نباید سرکوبش کنی و شرمنده باشی، نباید خجالت بکشی و پنهانش کنی. باید یاد بگیری همهی اینا رو مدیریت کنی. شاید به کمک یه راهنما نیاز داشته باشی. یه بزرگتر که سرزنشت نکنه و راه درستو بهت نشون بده. متاسفم، ولی روی کمک پدر و مادرت حساب نکن. تو هیچ وقت نخواهی تونست با اونا راجع به این حست صحبت کنی.
2. یه پسره به اسم علیرضا، از همدانشگاهیای سابق دوستم، از طریق LinkedIn بهش پیام داده "با وجود دختر زیبایی مثل شما، حیف نیست آخر هفته تنهایی ناهار بخورم؟" و دعوتش کرده برای ناهار و آشنایی. دوستم میخواد بره. چون این پسر اولین معیارِ دوستم که دست و دل بازیه رو داره. چون ناهار دعوتش کرده!!! دوستم تا حالا دوست پسر نداشته. دوستم دوست داره ازدواج کنه و خانوادهش خواستگاراشو رد میکنن و منتظر شاهزادهای سوار بر اسب سفیدن. بهش میگم این پسره برات شوهر نمیشه هاااا! من حوصلهی شکست عشقی خوردنتو ندارماااا! هیچ خواستگاری این جوری پیشنهاد نمیده هاااا! اون یکی دوستم حرفای منو تکذیب کرد و گفت کار خوبی میکنی. برو. یه ناهار که آدمو نمیکشه. و در ادامه افزود: "اصن شماها چرا دوست پسر ندارین؟ این روزا همه چندتا چندتا دارن. شوهر که کردین میفهمین اونم دوست دختر داشته. دوست پسر اصن ترس نداره. باهاش میرین پارک، سینما، کافیشاپ".
3. از مدرسهی ابتدائیم فقط من نمونه دولتی قبول شدم. اون موقع شهرمون فقط دو سه تا مدرسهی نمونه داشت. اون روز با خودم گفتم نمونه دولتی، دوستای مدرسهمو ازم گرفت. سه سال بعد، از کلاسمون فقط من تیزهوشان قبول شدم. اون روز با خودم گفتم تیزهوشان دوستای راهنماییمو ازم گرفت. چهار سال بعد، از کلاسمون فقط دو نفر شریف قبول شدن. اون روز با خودم گفتم تهران و شریف، مدرسه و خانوادهمو ازم گرفتن. وقتی اومدم فرهنگستان، رشتهی جدید، خوابگاه جدید، آدمای جدید... تنهای تنها بودم. خواستم بگم فرهنگستان، شریف رو هم ازم گرفت. ولی نگفتم. چون این من بودم که داشتم داشتههامو از خودم میگرفتم.
4. داشتم به همهی دورهمیهایی فکر میکردم که دوستام اخیراً به مناسب قبولیشون دعوتم کردن و رد کردم. رد کردم چون حوصلهی کسیو ندارم. داشتم به دلتنگیام فکر میکردم و به اینکه شریف SMS داده آخر هفته فارغالتحصیلا قراره جمع شن سالن جابر و دستاورداشونو بکنن تو چش و چال هم و شما هم بیاید و حضور به عمل برسونید و چه غمانگیز که نه کسی هست که باهاش برم و نه کسی هست که برم تا ببینمش.
5. اونایی که از نزدیک میشناسنم، میدونن آدم منضبط و قانونمداری هستم و به قوانین جایی که تابعش هستم، حتی اگه به نظرم غیرمنطقی و عجیب بیان احترام میذارم. قوانینی مثل مصرف برق در ساعات پیک و ورود و خروج به خوابگاه و گردی صورت و دستها تا مچ. اخیراً یه کتاب احکام گرفتم و دارم میخونمش. امروز داشتم به این فکر میکردم که اگه معادی وجود داشته باشه، اونایی که به معاد ایمان ندارن، اون دنیا دست خالین و چه قدر افسوس خواهند خورد. ولی اگه معادی وجود نداشته باشه، اونایی که به معاد ایمان داشتن، لذتهای نقدِ این دنیا رو هم از دست دادن و به امیدِ نسیه مُردن و خب معادی هم وجود نداره. داشتم فکر میکردم قسمت مذهبی و ایمانیِ مغزم نیاز به مرمت و بازسازی داره.
6. ازش میپرسم حالا این پسره که دختر زیبایی مثل تو پیدا کرده و نمیخواد تنهایی ناهار بخوره چی کاره است؟ میگه ذخیرهی زندگی. میگم چی؟ میگه نوشته lifesaving. میگم نجات غریق :|
7. مثل وقتاییام که کُدِمون ران نمیشد و باگشو پیدا نمیکردیم. مثل وقتایی که مدار کار نمیکرد و مینشستیم دونه دونه ترانزیستورا و دیوداشو با ولتمتر تست میکردیم. همه سالم بودن ولی مدار خروجی نداشت. مثل وقتایی که بویِ دیود و خازن و مقاومت سوخته آزمایشگاهو برمیداشت و مثل وقتایی که با کابلای اسیلوسکوپ ور میرفتیم که شاید ایراد از کابله. کلافهام. به اندازهی همهی معادلات و مسألههای بیجواب، کلافهام.
8. با خوندنِ این کتابِ احکام به نکات ظریفی دست پیدا کردم.
میدونستم مشروبات الکلی و هر چی که آدمو مست کنه خوردنش حرامه؛ ولی نمیدونستم نجسه. ینی مثلاً نمیدونستم اگه بریزه روی فرش، باید همون واکنشی رو نشون بدم که وقتی امیرحسین (طوفان سابق) جیش میکنه روی فرش!!!
میدونستم اگه وضو نداشته باشی دست زدن به اسم خدا حرامه ولی نمیدونستم این اسم، هر زبانی رو شامل میشه؛ حتی God. و من یه پلاک طلا دارم که روش نوشته God و تا همین چند وقت پیش همیشه گردنم بود و خب همیشه هم وضو نداشتم. چند وقت پیش خستهام کرد. گذاشتمش خونه :|
میدونستم چه چیزایی وضو رو باطل میکنه، ولی نمیدونستم ریا هم وضو رو باطل میکنه و وقتی این موردو خوندم اولین چیزی که به ذهنم رسید، وضویِ مسئولین ادارات بود که پیراهناشونو تا آرنج تا میکنن و با دست و صورت خیس و جوراب تو جیب از جلوی آدم رد میشن. البته میشه کارشونو گذاشت به حسابِ امر به معروفِ عملی و غیرزبانی. بستگی به نیتشون داره.
9. مَنِ استَوى یَوماهُ فهُو مَغبونٌ، و مَن کانَ آخِرُ یَومَیهِ شَرَّهُما فهُو مَلعونٌ، و مَن لم یَعرِفِ الزِّیادَةَ فی نفسِهِ فهُو فی نُقصانٍ، و مَن کانَ إلى النُّقصانِ فالمَوتُ خَیرٌ لَهُ مِنَ الحیاةِ. (امام کاظم (ع))
هر که دو روزش برابر باشد، ضرر کرده است و هر که امروزش بدتر از دیروزش باشد از رحمت حق به دور است و هر که پیشرفتى در وجود خود نبیند در کمبود به سر بَرَد و هر که در مسیر کاستى باشد، مرگ براى او بهتر از زندگى است.
10. معمولاً وقتی چمدونامو میبندم بیام خوابگاه چیکه چیکه اشک میریزم و اون روز وقتی داشتم لباسامو میذاشتم توی چمدون، از اعماقِ کمدِ لباسم این گوگولی مگولیا رو پیدا کردم و نیشم همچین تا بناگوش باز شد که انگار نه انگار چند دیقه پیش فین فین کنان داشتم گریه میکردم.
11. مقایسه کنیم. امروزِمونو با دیروزمون مقایسه کنیم، جورابای یک سالگیمونو با جورابای الانمون. خودمونو با خودمون. تغییر کنیم. تغییری که با رشد همراهه. یه جوری تغییر کنیم که اون هماتاقیای که نه از پست و وبلاگ سر در میاره و نه آدرس وبلاگتو داره بهت بگه عوض شدی. بهت بگه چرا از در و دیوار عکس نمیگیری بذاری وبت. بهت بگه چرا صبح بیدار میشی قبل شستن دست و صورتت لپتاپتو روشن نمیکنی. بهت بگه شبا زود میخوابی و حتی ازت بپرسه "لپتاپت سوخته؟"
+ بشنویم: Omid_Hajili_Delbar.mp3.html
- عربی، استاد شمارهی1 - نمره: 20
- روش تحقیق، استاد شمارهی2 - نمره: 18
- زبانشناسی، استاد شمارهی3 - نمره: 18
- تاریخ زبان فارسی، استاد شمارهی4 - نمره: 13
- مبانی اصطلاحشناسی، استاد شمارهی5 - نمره: 18
معدل ترم1: 17.4 که درساش کلاً پیشنیاز بود و توی معدل کل حساب نمیشه
- نحو زبان فارسی، استاد شمارهی6 - نمره: 16.5
- آواشناسی، استاد شمارهی7 - نمره: 17
- اصطلاحشناسی1، استادهای شمارهی5،8،9 - نمره: 18.5
- جامعهشناسی زبان، استاد شمارهی10 - نمره: 19
- مبانی ساختواژه، استاد شمارهی11 - نمره: 20
معدل ترم2: 18.2
این ترم:
- سمینار، استاد شمارهی3 (استادِ ترم اول)
- تاریخ علم، استاد شمارهی12 (این استاد، شاگرد یکی از اساتید دانشکدهی فلسفهی علم شریف میباشد که ابتدا برق خوانده و مدرکش را گرفته و لابد گذاشته در کوزه تا آبش را بخورد و سپس برای دکترای فلسفه رفته فرانسه و اکنون برگشته و فلسفهی علم درس میدهد)
- ساختواژه، استاد شمارهی11 (استادِ ترم دوم)
- ادبیات، استاد شمارهی13 (همان نوکر (غلام) شیرخدا (علی) آهنگر (حداد) دادگر (عادل))
- اصطلاحشناسی2، استادهای شمارهی5،8،9 (استادهای ترمِ دوم)
تصمیم داشتم پایاننامهام را با استادی بردارم که نمرهی درسش را 20 گرفته باشم و خودش و درسش را دوست داشته باشم و او نیز مرا دوست داشته باشد. به عربی علاقهی چندانی ندارم و عربی هم علاقهی چندانی به من ندارد. به خطوط باستانی علاقه داشتم و تنها درسی بود که قبل از ورود به فرهنگستان، در آن مهارت داشتم و بلد بودم و میتوان آثارِ این بلدم بلدمها را در نمرهی درخشانِ 13 مشاهده نمود. استاد شمارهی 11 هم که لابد یادتان است. چه تلاشها که نکردم بروم توی دلش و پدرم درآمد تا درسش را با نمرهی 20 پاس کنم و کردم و این در حالی بود که شاگرد اول کلاسمان کمترین نمرهاش همین نمرهی استاد شمارهی 11 شد. لابد توانستهام خویش را در دل استاد جای دهم. مخصوصاً دیروز که هی مرا بلند کرد و کوبید در فرق سر بقیه که از خانم فلانی یاد بگیرید که چه برگهی امتحانی نوشته بود، چه کار تحقیقیِ کاملی، چه جزوهای، چه سری چه دمی عجب پایی! ولیکن، میترسم بروم بگویم بیا و استاد راهنمایم شو و دست رد بر سینهام بزند و دلم بشکند و بروم افسرده شوم. امروز نیز استاد شمارهی 8 و 9، همانها که مرا مهندس خطابم میکردند و میکنند و دوستشان دارم، علیرغم 18.5 ای که گرفتم، گفتند بهتر است پایاننامهام را در راستای فلان چیز بردارم و حیف است از سوابق مهندسیام استفاده نکنم و فلان چیز به یک مهندس نیاز دارد و کی بهتر از من! به نوعی پیشنهاد دادند که بروم پیشنهاد دهم که بیایید و استاد راهنمایم شوید. یک استادِ شریفی دیگری هم هست که او را نیز دوست میدارم و او نیز مرا دوست میدارد و البته تاکنون همدیگر را ندیدهایم و اصلاً نمیدانم چه درسی قرار است با وی پاس کنم. ولیکن، ایشان نیز از گزینههای روی میزم میباشد. با کلیک بر روی شمارهی اساتید، میتوانید خاطرات مرتبط با وی را مجدداً مرور نُمایید.
اینها به کنار! امروز استاد شمارهی 13، با کلی بادیگارد و خدم و حشم وارد کلاس شد و حضور و غیاب کرد و من ردیف اول، در حلق استاد سکنی (بخوانید سُکنا) گزیده بودم. درسش را که داد پرسید کسی اشکالی سوالی ندارد و دستم را که بلند کردم گفت "جانم خانم فلانی" و من با همین جانم خانم فلانی گفتنِ وی عاشق وی و عاشق درس وی شدم. در این فایل صوتی، که ذیل همین پست آپلودش کردهام، شما میتوانید گزیدهای از درس وی را شنود نمایید. صدای خودم را بعد از جانم خانم فلانی که سوالی پرسیدهام حذف کردم ولیکن در ادامه چیز دیگری از استاد پرسیدم و آن چیز را حذف ننمودم. متاسفانه به دلیل تراکم بادیگاردها نتوانستم عکسی در خورِ پست بگیرم و به عکسی از کتاب وی اکتفا نمودم که همین امروز به مبلغ 21 هزار تومان وجه رایج مملکت خریداری نمودم و جلسهی بعد قرار است از 139 صفحهی ابتدایی این کتاب امتحان بگیرد و حتی قرار است بلاتعیُّن! یعنی بدون اینکه از قبل تعیین شود، هر کداممان بخشی از کتاب را که همانا نامههای مولاناست، سر کلاس بخوانیم.
قرار بود پستهای سه شنبه با رمز منتشر شود. ولی تعدادتان زیاد است و حوصلهی رمز دادن بهتان را ندارم. و مهمتر اینکه فعلاً دلیلی برای این کار ندارم. کلاً از رمزی نوشتن خوشم نمیآید و از 945 پستی که منتشر شده، پنج شش پست رمز دارد که هر کدام دلایل خاص خودشان را دارند. و نکتهی دیگر آنکه نمیدانم چرا لحنم این چنین کتابیطور شده است.
این کلاس، فقط برای ما که ترم سهای باشیم نیست و ورودیها هم در کلاس ما هستند و یکی از ورودیها از کامپیوتریهای شریف است و در برخورد اول حس کردیم چشم دیدن هم را نداریم و به لبخندی اکتفا نمودیم. ولیکن با دو تن از ورودیان که مردمانی خوشبرخورد بودند، دوست شدم. دختری به نام بهتاب، که لیسانس مترجمی بود و پسری محسن نام که مهندس بود و دو سه سالی از من کوچکتر و زین پس او را آقای ه. صدا خواهیم کرد تا در حق آقای پ. اجحاف نشود و عدالت را در خطابه نیز رعایت کرده باشیم. در برخورد اول بعد از سلام و احوالپرسی فهمیدم مهندس است و چنان که گویی در غربت یک همشهری پیدا کرده باشم. بخت با وی یار بود که لپتاپم همراهم بود و توانست تمام جزوات ترم اول و دومم را به انضمام فایلهای صوتی بگیرد و این حرکتش از نظر من حرکتی نیک و پسندیده است. هر چند همورودیهای خودم منعم کردند که ولشون کن بابا! ولی خب من ولشان نکردم و سعی کردم بیشتر راهنماییشان کنم. یک پسر دیگری هم که نامش را نمیدانم دمِ در خفتم کرد و علیرغم ورودی بودنش، سوالاتی در باب پایاننامه و رشتهی سابقم و علایقم پرسید و علیالظاهر هم ادبیات خوانده بود هم ریاضی هم حوزه و کلاً موقع حرف زدن نگاهم نمیکرد و در و دیوار را نگاه میکرد و آخ که چه قدر روی اعصاب و روانند پسرهای این چنینی! و اتفاقاً دیروز مسئول آموزش به آقای پ. گفته بود یکی از این ورودیها همشهری شماست و پسر خیلی مؤمنی است. حدس زدم این همان پسر مؤمنی باشد که وعده داده شده بود.
گزیدهی نکات جلسهی اول: (حدوداً 4 دقیقه، 4 مگابایت)
هفتهی اول: s8.picofile.com/file/8268840200/95_7_6.MP3.html
1. این روزا، در اوج انرژی و جوونی، به جای اینکه قدرتم رو به رخ کائنات بکشم، دارم مجبورتر زندگی میکنم. قبلاً آزادی و اختیار بیشتری داشتم. البته قبلاً انتخاباتم انقدر سخت و پیچیده نبودن و در این حد که این جعبه مدادرنگی قشنگتره یا اون پاکن، تصمیم میگرفتم. همون اندازه که من قویتر و بزرگتر شدم، مشکلاتم هم بزرگتر شدن. درسته که افتادنِ یه سری اتفاقات بزرگ و مهم مثل مرگ دست ما نیست و مجبوریم بپذیریم، ولی دارم اتفاقات غیرمهم و ساده و پیش پا افتادهای رو تجربه میکنم که دست من نیست و باید بپذیرم.
2. من به «خبر» علاقه ندارم. اخبار گوش نمیدم، کانالها و سایتهای خبری رو نمیخونم، به رسانهها و رادیو و تلویزیون علاقه ندارم، روزنامه نمیخونم و کلاً آدمِ بیخبری هستم. عینهو اصحاب کهف. برای پروژههای تبدیل گفتار به نوشتار و نوشتار به گفتار، شرکت، 50 ساعت فایل صوتی برام فرستاده بود که یه کارایی روشون صورت بدم! هر فایلو حداقل دو سه بار دقیق و جمله به جمله باید گوش میدادم و تقطیع میکردم. فایلای صوتی چی بودن؟ 50 ساعت خبر شبکه یک و جام جم، خبر 7 صبح، خبر ساعت 2، خبر 9 شب، تحلیل خبری 22:30 و واقعاً اگه دستمزدش خوب نبود، هر آن ممکن بود انصراف بدم. کارشون تلفیقی از زبانشناسی و کامپیوتره و محتوای این صداها برای کامپیوتر مهم نیست. ولی خب برای منی که مدام ریپیت میکردم، کشنده بود! ظاهراً علاوه بر قانون جذب، یه قانون دیگهای هم هست به نام قانون دفع که میگه از هر چی فرار کنی و از هر چی بدت بیاد میاد دم در خونهت سبز میشه و اینکه تو نمیری سراغ این مقولهها دلیل نمیشه این مقولهها هم نیان سراغ تو. (بخشی از مکالمهی من و آقای رئیس)
3. قبلاً پستی نوشته بودم با عنوانِ «مهندسی ارتباطات». خواستم اسم این پست شبیه اسم اون پست باشه و اسمشو گذاشتم مهندسی اتفاقات. این پستها ساخته و پرداخته ذهن پریشان منه و بار علمی و آموزشی و ارزش مادی و معنوی دیگری ندارد.
4. «دعا»، درخواست برای وقوع یا عدم وقوعِ یه اتفاق هست که آمار و احتمال به اون اتفاق میگه «پیشامد». و طبیعیه که هر پیشامدی، پیامدی هم داره که بعد از وقوع اون اتفاق رخ میده و ما از پیامدهاش بیخبریم. این دعا از «خدا کنه نونواییه باز باشه» و «امیدوارم امتحانتو خوب بدی» و «کاش استاد نیاد و کلاس امروز تشکیل نشه» شروع میشه و میتونه به اندازهی «ایشالا که جواب آزمایشت منفیه» و «ینی میشه که بشه و جواب مثبت بده» سرنوشتساز باشه.
5. وقتی edu (ای دی یو) نمرههامونو ایمیل میکرد، یه موقع خدا خدا میکردم درسیو نیافتاده باشم و یه موقع چشامو میبستم و دوست داشتم وقتی باز میکنم نمرهی بیستو ببینم. و هر بار با خودم فکر میکردم این دعا کردنِ من چه فایده داره وقتی برگهها تصحیح شده و نمرهها ایمیل شده و اون اتفاقی که میخوام بیافته یا نیافته افتاده.
6. انتظار من از خدایِ «یَعْلَمُ مُرَادَ الْمُرِیدِینَ» و «یَعْلَمُ ضَمِیرَ الصَّامِتِینَ» و خدای «عَلِیمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ»م، این بود که از سکوتم بفهمه دردم چیه. ولی استادِ معارفمون میگفت ساکت نشینید، بخواید، به زبون بیارید، دعا کنید. ولی حرف زدن با کسی که نه میبینیش و نه صداشو میشنوی کار سختی به نظر میرسید. "خواستن" برای من که به داشتههام قانع بودم کار سختتری بود. ولی به پیشنهادِ حضرت حافظ! «از هر کرانه تیر دعا کرده بودم روان». شب تاسوعا، ظهر عاشورا، شب قدر، سر سفرهی افطار، موقع فوت کردن شمع تولدم، لحظهی تحویل سال، کربلا، نجف، کاظمین، سامرا، نذر فلان امامزاده و مسجد و ختم و چلهی بهمان دعا. هر کی رفت قم، سپردم برام دعا کنه و هر کی رفت مشهد زنگ زدم گفتم گوشیو بگیر سمت ضریح. «باشد کز آن میانه یکی کارگر شود». دیگه امام و پیغمبر و امامزادهای نمونده بود که نذرش نگفته باشم و واسطهش نکرده باشم. استادمون میگفت وقتی دعا میکنید خدا یا همونو میده، یا یه اتفاق بهتر میافته، یا یه اتفاق بدو از سرنوشت آدم پاک میکنه، یا هیچ اتفاقی نمیافته و نگه میداره برای اون دنیا. خب اگه من به خدا اعتقاد نداشته باشم، یا اعتقاد داشته باشم و دعا نکنم هم برای وقوع هر پدیدهای، یه احتمال وقوع هست، یه احتمال عدم وقوع، که این عدم وقوع تقسیم میشه به احتمال برای وقوع یه اتفاق بهتر و احتمال برای عدم وقوع یه اتفاق بدتر. خب این وسط این دعا کردنِ من چه فایدهای داره دقیقاً؟ آیا دعا، تابعِ احتمال وقوع رو تغییر میده؟ من بودم و خواستههام و این سوالاتِ بیپاسخ.
7. تصور میکنم زندگی ما مثل یه مدار مخابراتیه و کد یا سیگنالِ 1 به منزلهی وقوع یه اتفاق، یا درخواست برای وقوع اون اتفاق و کدِ 0 به منزلهی عدم وقوع اون رخداد هست. مثلاً یه حاجتی داریم و صبح و ظهر و شب داریم سیگنالِ 1 رو میفرستیم برای خدا. یا مثلاً میریم دست به دامن اماما و امامزادهها میشیم که این سیگنال مارو برسونن دست خدا. خدا هم ممکنه response بده یا نده. از سیستم ارسال و دریافت این سیگنالها سر در نمیارم که دقیقاً چه جوریه؛ ولی مثلاً ممکنه یه روز صبح خدا برای رخدادِ «این بره زیر ماشین مغزش بپاشه رو آسفالت» کدِ 1 رو ارسال کرده باشه و این یارو هم برای رخدادِ «امروز یه صدقهای بذارم کنار» کدِ 1 رو. این صدقه یا همون دعاهایی که بدون پاسخ مونده بودن، ممکنه خدا رو موقتاً منصرف کنن و اون یارو جون سالم به در ببره. ولی نمیدونم اگه صد تا دانشجو همزمان دعا کنن که «رتبهی یکِ فلان رشته بشیم» و تلاش هم بکنن، خدا اون response signal رو برای کدومشون میفرسته. مدارِ هستی پیچیدهتر از اینه که بشه به این آسونیا پیشبینی یا تحلیلش کرد.
8. ما آدما، صبور آفریده نشدیم. «وکانَ الاِنسانُ عَجولاً»، «إنّ الإنسان خُلِقَ هلوعًا (کم طاقت و ناشکیبا)» ولی خیلی عجیبه که خدا همه جا به صبر دعوتمون کرده. اگه «صبر» همون تاخیر (delay) در پاسخ باشه، طبیعیه. به هر حال هیچ سیستمی پاسخ آنی بهمون نمیده. ولی با این حرفِ سعدی که میگه: «چه خوشست در فراقی همه عمر صبر کردن، به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی» هم مخالفم. «همه عمر» ینی همهی سرمایهی آدم. سعدی داره از وصالی صحبت میکنه که هزینهش یه عمر انتظاره؛ که برام قابل قبول نیست. مگر اینکه به زندگی بعد از مرگ و حرف استادم ایمان بیارم. که گاهی خدا نتیجهی دعا و صبرمونو نگه میداره برای اون دنیا.
9. چند وقت پیش یه جا یه بیت شعر دیدم که «جواب نالهی ما را نمیدهد دلبر، خدا کند که کسی تحبسالدعا نشود». شاید باورتون نشه، خودمم باورم نمیشد این شعر از رهبر باشه. آیات و روایاتو سرچ کردم ببینم این تحبسالدعا شدن چه جوریه و رسیدم به این دعای ابوحمزه ثمالی که «أعوذ بک من نفس لاتقنع و بطن لاتشبع و قلب لایخشع و دعاء لایسمع و عمل لاینفع». این دعا رو که خوندم، مدار مخابراتیمو بدین صورت تکمیل کردم که یه موقع یه کارایی میکنیم که خدا میاد یه فیلتر جلوی سیگنال ما میذاره و عینهو این کانالایی که توی تلگرام mute میکنیم و گزینهی Notifications رو غیر فعال میکنیم، خدا هم یه همچین کاری باهامون میکنه. ینی اصن انگار نه انگار که داریم ضجّه میزنیم. فکر میکنم این فیلتر با عواملِ عدم استجابت دعا فرق داره. یه موقع هست خدا کلاً گوش نمیده به حرفمون (دیگه ببین چی کار کردیم که بلاکمون کرده!)، یه موقع هم گوش میده و جواب نمیده (مثل وقتی که پیامامون seen میشه و جواب داده نمیشه). حافظ میگه «وظیفهی تو دعا گفتن است و بس. دربند آن مباش که نشنید یا شنید» که من با کمال ادب و احترام، این حرفشو قبول ندارم و معتقدم باید دنبال نشونه و فیدبک باشیم ببینم خدا صدامونو داره یا نه و اگه لازمه عملکرد و سیستممونو تغییر بدیم.
10. تغییر کنیم. تغییری که با رشد همراهه. تصمیم بگیریم. پای تصمیمی که گرفتیم وایستیم. مقایسه کنیم. خودمونو با خودمون. دیروزمونو با امروز، هفتهی قبلو با این هفته، پارسالو با امسال، 120 تا پست مهرِ پارسالو با مجموع پستای سه ماه اخیر مقایسه کنیم... مقایسه کنیم. اون آدمی که اون پستا رو مینوشتو با این آدمی که داره اینا رو تایپ میکنه مقایسه کنیم... پاییز پارسالو با پاییز امسال مقایسه کنیم.
پاییز تنهایی....
+ بشنویم: Alireza_Eftekhari_Sayad
0. یه سر رفته بودم دانشگاه و دانشکدهی سابقم. از جلوی یکی از کلاسا رد میشدم که کلاس تموم شد و یه سری دانشجو که از کیف و کفش نو و قیافهشون تابلو بود ورودین اومدن بیرون. استاد سابقمو دیدم. استاد ترم اول. میخواستم برم یقهی یکی از این ورودیا رو بگیرم بهش بگم دارم میبینم اون روزو، نه اون (شریف) تورو بخواد نه تو، نه راه برگشت واسه من، نه راه جبران واسه تو! یه روز به حرفم میرسی، امروزو یادت بمونه، رفتنی میره میدونم، محاله یارت بمونه :دی (این آهنگ: Mehdi_Ahmadvand_Narafigh)
1. سعی کنیم به اتفاقات و پدیدههای پیرامونمون منطقی نگاه کنیم. حتی اگه اون اتفاقات غیرمنطقی باشن، نباید منطق ما رو تحتالشعاع قرار بدن.
یه ماه پیش، بعد از اعلامِ نتایج آزمون کتبی:
یه هفته پیش:
* مالّا، همون مُلّا =آخوند، روحانی، طلبه و...
7. خوبیِ حرف زدن با خدا اینه که نیازی نیست همه چیو براش توضیح بدی. اون همه چیو دیده، شنیده و میدونه و هیچ وقتم از حرف زدن باهاش پشیمون نمیشی. البته بدیشم اینه که وقتی باهاش حرف میزنی متکلم وحدهای و اون فقط گوش میده و چیزی نمیگه. نه کامنتی، نه فیدبکی، نه لایکی نه دیسلایکی. بچه که بودم، فکر میکردم قبلهی همهی خونهها باید عمود بر راستای دستشویی و به سمت پنجرهها و حیاط خونه باشه. وقتی فهمیدم قبلهی خونهی مادربزرگ مادریم سمت دیواره و سمت حیاط نیست کلی غصه خوردم. اولین باری هم که رفته بودم خونهی یکی از اقوام تهرانی، بدون اینکه ازشون بپرسم قبلهشون کدوم وره عمود بر راستای دستشویی و به سمت پنجرههای خونه نماز خونده بودم که خب قبلهی اونا هم سمت دیوار بود. قبلهی واحدی که پارسال اونجا بودم هم سمت دیوار بود و امسال بازم خوابگاه همون واحدو بهم داد. پریشب تنها بودم. امشبم تنهام. امیدوارم دانشجوی دیگهای نفرستن اینجا و من به تنهاییم ادامه بدم. یادم نبود قبلهش سمت دیواره. شب بود. حالم بد بود. وقت نماز نبود. برداشتم سجاده رو پهن کردم رو زمین، سمت پنجره. چادرمو انداختم رو سرم و نشستم و زانوهامو بغل کردم. فکر کنم نیم ساعت بیوقفه گریه کرده بودم. الان یادم افتاده قبله سمت پنجره نبود و دارم خدا و ملائک و مقربین درگاهشو تصور میکنم که اون شب سمت دیوار نشسته بودن و با آیکونِ دو نقطه خط صاف نگام میکردن که سمت پنجره نشستم و
8.
جانا چه گویم شرح فراقت، چشمی و صد نم، جانی و صد آه
کافر مبیناد این غم که دیدهست، از قامتت سرو از عارضت ماه
شوق لبت برد از یاد حافظ، درس شبانه ورد سحرگاه
9.
آیین تقوا ما نیز دانیم، لکن چه چاره با بخت گمراه
ما شیخ و واعظ کمتر شناسیم، یا جام باده یا قصه کوتاه
حافظ چه نالی گر وصل خواهی، خون بایدت خورد در گاه و بیگاه
10.
+ بشنویم: همایون شجریان - تصنیف جانی و صد آه
1. عنوانِ پست، محتوای ایمیلی هست که ساعاتی پیش از طرف حوزه دریافت کردم.
2. احساس ناخوشایندی دارم و حس میکنم این اتفاق لکهی ننگی است در کارنامهی دینیم!
3. بچههای حوزه به من گفته بودن این امتحان کتبی و مصاحبه فرمالیته است و حتماً قبول میشی.
گفته بودن حاجآقا هر چی پرسید نظر و عقیدهی خودتو بگو. حتماً قبول میشی.
گفته بودن اینا هدفشون جذبِ علاقهمندان هست و تو هم که علاقهمندی؛ پس قبول میشی.
4. پس فرض میکنیم چون ظرفیتشون محدود بوده، از من بهتراشو انتخاب کردن.
5. خیلی دلم میخواد بدونم کیا قبول شدن (کیا رو قبول کردن).
6. امیدوارم روز مصاحبه بر حسب ظاهرمون قضاوتمون نکرده باشن؛ مثلاً من نمیدونستم کفشامونو قراره دربیاریم بریم تو یه کلاسی که فرش داره و مثل همیشه جوراب رنگ پای نازک پوشیده بودم و البته در تمام طول مدت مصاحبه جلوی حاجآقا در تلاش بودم چادرمو بندازم روی جورابم که دیده نشه. موهام بیرون نبود، ولی مثل خانمِ مصاحبهکننده ابروها و پلکامم زیر چادرم نبود و جلوی دهنم هم روبند نداشتم.
7. قبل از این یه امتحان کتبی هم گرفته بودن که اونو قبول شده بودم. سوالاتشون در مورد فرهنگ و سیاست و اقتصاد و زن و جامعه بود.
8. سوال اولی که خانومه پرسید این بود که بزرگترین مشکلِ زن در جامعهی فعلی چیه و گفتم مشکل زنِ امروز اینه که زن نیست. خانواده از من همون انتظاری رو دارن که از برادرم دارن. نقش باخته شدیم. سر جامون نیستیم!
9. آقاهه (که چاق بود و منم از آدمهای چاق و آخوندهای چاق خوشم نمیاد) از یکی از دخترا که تو رزومهش نوشته بود حافظ قرآنه پرسید چه قدرشو حفظه. از منم در مورد کتابایی که خوندم پرسید. یکی از سوالاتِ رزومه اسم رمانهایی که خوندیم بود و من اسم چند تا رمان که احتمالاً به مذاقشون خوش نیومده رو هم نوشته بودم.
10. سوالات شخصیش که تموم شد از همهمون در مورد حزب الله و حزب شیطان پرسید، اینکه آیا امام خمینی رو از حزب الله میدونیم یا نه؟ اسم یه شهیدِ ارمنی رو گفت (فکر کنم گفت لازار) و پرسید این شهید چی، اینم از حزب الله هست؟ اون خبرنگار اروپایی (اسمشو گفت، ولی یادم نیست) که به حمایت از مردم غزه رفت زیر تانکِ اسرائیلیا چی؟ چهگوارا و چاوز چی؟ آیا کارِ احمدی نژادو تایید میکنیم که برای چاوز نامه فرستاد؟ اینا آدمای خوبین؟ این افراد داخل دایرهی حزبالله هستن؟ نظرمونو راجع به این روایت که هر کس ولایت حضرت علی رو قبول نکنه کلاً هیچ کدوم از اعمالش قبول نمیشه پرسید. اسم یه شهید سنّی رو گفت و پرسید به این شهید نمرهی بیشتری میدی یا پروفسور سمیعی که پزشکه و شیعه است. و چرا!
دوستانی که قبل از من به این سوالات جواب دادن معتقد بودن امام خمینی چون نیتش خدایی بوده جزو حزبالله هست و اون غیر مسلمونا و غیر شیعهها خارج از این دایرهن! هر چند همسو هستن ولی خارج دایرهن.
فکر میکنم خوانندگان وبلاگم بهتر از هر کس دیگهای حدس بزنن چه جوابایی دادم. گفتم من همهی اینا رو جزو حزبالله میدونم. برخی در شعاع دورتر، برخی نزدیکتر. گفتم نمیتونم یه خط کش بذارم و یه عده رو بفرستم این ورِ خطِ حزبالله یه عده اون ور خط! گفتم اگه عدالتطلبی و حمایت از مظلوم از معیارهای حزب اللهی بودنه، همهمون توی این دایرهایم. گفت شما اوباما رو آدمِ خوبی میدونی؟ گفتم برای مردم خودش آدمِ خوب و مفیدی بوده، ولی خب قبول دارم که مردمِ کشورای دیگه رو کشته. ولی نمیتونم با قطعیت بگم قراره بره بهشت یا جهنم. گفت "خانوم شما موضعتو مشخص کن، تو یه جلسهی سیاسی حاضری با اوباما دستِ دوستی بدی؟" گفتم من خانومم نمیتونم باهاش دست بدم :دی گفت خب حالا! با هیلاری کلینتون چی؟ دستِ دوستی میدی؟ گفتم من اصن کی باشم که با اینا دست بدم یا ندم آخه!!! گفت "خانوم موضعتو مشخص کن" و دقیقاً بعد از یک ساعت بحث!!! بالاخره موضع منو نفهمید :|
11. غمگینم! مثل شیخی که از مصاحبهی حوزه رد شده :(
عیدتون مبارک :)
+ دوازدهِ شبِ دیشب: حرکت از سمت تبریز به سمت تهران
+ 8 صبح: حرکت از آزادی به سمت ولیعصر (هدف: گذاشتن چمدانها در خوابگاه)
+ 10 صبح: حرکت از سمت ولیعصر به سمت آزادی (هدف: مصاحبهی حوزه (در این راستا چیزی نپرسید، بعداً اگه صلاح دیدم توضیح میدم))
+ 1 بعد از ظهر: حرکت از سمت آزادی به سمت تجریش و سپس ولنجک (هدف: پرداخت هزینهی خوابگاه)
+ 3 بعد از ظهر: ارجاع به فرهنگستان جهت تاییدیه درخواست خوابگاه به دلیل اینکه درخواستِ قبلی، یک سال انقضا داشت (هدف: دانشجوآزاری! مردمآزاری)
+ 3 و نیمِ بعد از ظهر: حرکت از سمت ولنجک به سمت ولیعصر (هدف: گرفتنِ مهر و امضا از مسئول خوابگاه)
+ 6 الی 7 بعد از ظهر: بالا و پایین کردن طبقات خوابگاه (هدف: انتقال 3 عدد چمدان و 3 بسته حاوی تشک و پتو و ظروف از همکف تا طبقهی 3 (3 تا چمدونو از خونه آورده بودم و این 3 بسته تو نمازخونهی خوابگاه بود))، هدف بعدی: سکنی (بخوانید سُکنا) گزیدن در واحدی که فعلا بدون هماتاقی و خالی از سَکَنه است (در مورد هماتاقیام هم چیزی نپرسید، بعداً اگه صلاح دیدم توضیح میدم)
+ 7 شب: حرکت از ولیعصر به سمت فاطمی (هدف: خرید مایحتاج مخصوصاً نان و دمپایی (بعداً توضیح میدم))
+ 9 شب: دانلود و آپلود فایلهای پروژههای کاری (شرکتِ رئیس شمارهی2 (در این راستا هم چیزی نپرسید، بعداً اگه صلاح دیدم توضیح میدم))
+ 10 شب: انتشار پست جدید در شرایط جنازهطور!
داستانِ سیستان - خاطراتِ ده روزهی امیرخانی از سفر سیستان با رهبر - رو میخوندم.
"میانهی صحبت رهبر، ناگهان یکی فریاد میکشد:
- برای سلامتیِ دشمنانِ آمریکا صلوات!!
بعضی اتوماتیک میفرستند، بعضی مشغول محاسبهاند، بعضی گیج میخورند، خود آقا هم لبخند میزند. مثلاً صدام جزو کدام گروه است؟ به حاجآقا تقوی که کنارم نشسته است، میگویم:
- خیلی پیچیده بود! (همان کتاب)"
عمهی شمارهی2 کارت دعوت عروسی ندا رو نشونم میده و میگه: ببین! کارت اینم ساده است. حالا تو هی بگو کارت باید خاص باشه. دو روز دیگه کارت اینم میندازیم دور؛ مثل کارت پریسا، مثل کارت میترا. گفتم منظورم از کارت خاص، لزوماً یه چیز گرون نیست؛ من میگم یه کم نوآوری و خلاقیت داشته باشن. اینو گفتم و دوباره رفتم تو لاکِ خودم! تلویزیون داشت عروس و دامادایی که خطبهی عقدشونو آقای خامنهای (امام خامنهای) خونده رو نشون میداد. برگشتم سمت بابا و گفتم اینا چه ویژگیهایی دارن که خطبه عقدشونو یه آدم خاص میخونه؟ بابا گفت اینا خودشونم خاصّن! و نگاه عمیق و معناداری بهم انداخت. و در ادامه، عمهی شمارهی1 افزود: مثلاً مهریهشون چهار هزار و چهارصد و چهل و چهار تا سکه نیست. یه کم فکر کردم و گفتم: یه سالی میشه که چهارده تا سکه نذر کردم و سریع مسیر بحثو عوض کردم که کسی نپرسه این دقیقاً چه نذریه که تو کردی!
قبل خواب یه کم دیگه هم کتاب خوندم.
"دو سه محافظ باهم دویدند طرفش. او اما انگار نه انگار، با دست کنارشان زد و جلو آمد. اوضاع به نوعی به هم ریخته بود. حتی من هم میخواستم بلند شوم و جلویش را بگیریم. تعدّد محافظها به عوض آرام کردن پیرمرد، او را جریتر کرد و شروع کرد به هل دادن محافظها. دیگر با دست گرفته بودندش و او هم داد میزد. رهبر از بالا اشاره کرد که رهایش کنند. محافظها که رهایش کردند، دست کرد داخل دشداشه. دست محافظها هم رفت زیر کت. نامهای را درآورد و جلو گرفت و گفت:
- باید با دست خودت بگیری...
رهبر خم شده بود و پیرمرد روی نوک پنجه ایستاده بود. عاقبت یکی از محافظها بالا رفت و نامه را از دست پیرمرد گرفت و به دست رهبر داد... رهبر نامه را روی میز کنار دستش گذاشت و پیرمرد آرام شد. (داستان سیستان، رضا امیرخانی، صفحهی 82)"
و تمام مدتی که روی تختم دراز کشیده بودم و به گوشهای از سقف خیره شده بودم، داشتم به راههای خاص شدن فکر میکردم.
خوابِ شریفو دیدم. امتحان داشتم و داشتم میدویدم سمت یکی از کلاسها که قرار بود امتحانمون اونجا برگزار بشه. توی مسیرم همدانشگاهیای سابقم رو میدیدم و سلام و احوالپرسی میکردیم. اونام امتحان داشتن انگار. خودمو رسوندم سر کلاس و تا نشستم یادم افتاد کیفمو جا گذاشتم و هیچی ندارم که جواب سوالارو باهاش بنویسم. به هوای اینکه کلی دوست و آشنا دارم، بلند شدم از یکی یه خودکار بگیرم و هر چی نگاشون کردم هیشکیو نمیشناختم. میخواستم گریه کنم که یادم افتاد کیفمو توی تالار یا ساختمان ابنسینا جا گذاشتم (در عالمِ واقع هم همیشه وسایلمو اونجا جا میذاشتم). داشتن برگههای سوالات رو پخش میکردن و اجازهی خروج از جلسه رو نمیدادن بهم. هلشون دادم و دویدم سمت تالارها. کیفمو پیدا کردم و جامدادیمو برداشتم و دیگه نذاشتن از اون مسیر برگردم. دور زدم از حیاط پشتی برم و استاد درس محاسبات مانعم شد. هلش دادم و درِ تالارو باز کردم و وارد حیاط شدم. اینجا لوکیشنِ خوابم عوض شد و من تو حیاطِ حرمِ حضرت علی بودم! تو نجف!!! جماعتی تو حیاط جمع شده بودن. منم بیخیال امتحان شده بودم و زنجیرهی انسانی رو شکافتم و رفتم نزدیکتر ببینم چه خبره و از فاصلهی یه متریم آقای رهبر! رد شد و یهو گفتم عه!!! من این آقا رو میشناسم. برگشتم دقیقتر نگاه کنم که مامورای حفاظت و امنیت اومدن سمتم که هوووووووی دختره! تو اونجا چی کار میکنی؟! تو این بخش از خواب، مامورارو هل دادم که ولم کنین برم من با اون آقا یه کار مهم دارم. باید درخواستمو بهش بگم (که بیاد خطبه عقد من و مرادِ خیالی رو بخونه. اسمش مراده فامیلیش خیالی :دی) زدم چند نفر از مامورای حفاظتو لت و پار کردم و زنجیرههای انسانی رو یکی یکی شکافتم که برم برسم به رهبر! و درخواستمو ابلاغ کنم که یهو احمد تپل لولهی تفنگشو گذاشت روی شقیقهم که خانوم کجا؟ منم تفنگشو زدم کنار که بکش کنار این ماسماسکو! (احمد تپل یکی از کاراکترهای کتاب داستان سیستانه و ماسماسک وسیلهای بیاهمیت، ابزاری بیارزش و ناکارآمد را گویند!) هیچی دیگه! بعدش از خواب بیدار شدم. ولی هنوزم سردیِ لولهی تفنگشو روی پیشیونیم حس میکنم.
خودمم خاص نباشم، خوابام خیلی خاصّن! تنِ اعلیحضرت رو تو گور لرزوندم با این خواب (post/929)
خیلی وقته که این عنوانو نوشتم و چمدونمو بستم و گذاشتم دم در و هر بار خواستم بلند شم بگم آهای من دارم میرم؛ هر بار خواستم خداحافظی کنم، دلمو گره زدم به کوچکترین دلخوشی که اینجا داشتم و با این حداقل انرژی دوباره جون گرفتم و موندم. مثل خازنی که مرتب شارژ و دشارژ میشد. ولی خیلی وقته که دیگه حرفی برای گفتن ندارم. ینی خیلی وقته که حرفام اون چیزایی نیستن که میخواستم بگم.
این دنیای مجازی انقدر وبلاگ مفید و سرگرمکننده داره که اگه یه مدت ستارهی شباهنگ روشن نشه، دنیا تکون نمیخوره و هیشکی هیچ طوریش نمیشه. شباهنگ میخواد بره و یه مدت مثل دخترایی که وبلاگ ندارن زندگی کنه. مثل دختری که شب خواب میبینه نمرهی درس فلان استاد کم شده و نگو اونی که داشته برگههای سوالاتو پخش میکرده برگهی دوم رو بهش نداده و اینم نمرهی اون سوالارو نگرفته و تمام خوابشو گریه میکرده برای نمرهش. مثل دختری که دیگه وبلاگ نداره که بیاد خواباشو بنویسه. مثل دختری که جای کمد و میزشو جابهجا کرده و وبلاگ نداره که عکس بگیره از اتاقش که پستش کنه و نشونتون بده. مثل دختری که میخواد خونوادهشو شام مهمون کنه و وبلاگ نداره که عکس شیرینی حقوقشو بذاره و مثل دختری که امتحان حوزه داره و داره فکر میکنه رزومه چی بفرسته براشون. دختری که اگه از این امتحان کتبی قبول بشه میره برای مصاحبه. ولی خب وبلاگ نداره که بیاد سوژههای مصاحبه رو بنویسه. دختری که مثل بقیهی همکلاسیاش که وبلاگ ندارن سر کلاس میشینه و دیگه برای سوژهها، گوشهی جزوهش کلیدواژه یادداشت نمیکنه. دختری که صبح یه ناشناس، براش پیام میذاره که من به یه دوست نیاز دارم و اینم میزنه بلاکش میکنه و دیگه اسکرین شات نمیگیره از این مکالمهی تلگرامش که بیاره بذاره وبلاگش. دختری که یه چند روز دیگه تولدِ قمریشه و به سالِ قمری 25 سالش میشه و خب وبلاگ نداره که... میخوام بعدِ 9 سال پست کردنِ لحظه لحظههام، ببینم اینایی که وبلاگ ندارن چه جوری زندگی میکنن.
یه کار نیمهتموم دارم که روی کمک شماها حساب کرده بودم. نمیتونم تنهایی انجامش بدم؛ کارم میدانیه؛ ینی باید با ملت مصاحبه کنم و فقط نظر خودم مهم نیست. موضوع تحقیق دلخواه بود. مثلاً یکی از بچهها که خبرنگاره روی رسانه قراره کار کنه و یکی از بچهها که معلمه روی دانشآموزای دوزبانهش و اینکه تو خونه چه جوری حرف میزنن. موضوعی که برای تحقیق جامعهشناسی زبانم انتخاب کردم تداخل زبانیه؛ این تداخل یه موقع آگاهانه است یه موقع نه. یه موقع فقط یه واژه از یه زبان دیگه وارد جمله میشه و یه موقع یه جمله به زبان دیگه رو حین مکالمهمون میگیم.
یه تعداد از جملههایی که جمع کردم کامنت اول همین پسته.
سوال اولم اینه که وقتی این جملهها یا جملههای مشابهش رو میشنوید، چه حسی بهتون دست میده؟ شاید حس کنید گوینده خیلی باسواده، یا میخواد کلاس بذاره، یا حتی ممکنه طرف همکارتون باشه و این مدل حرف زدنش براتون عادی باشه. پس سوال اول، دیدِ شما نسبت به گوینده است، وقتی که شما مخاطبش هستید.
سوال دومم اینه که خودتون چرا این مدلی صحبت میکنید؟ عمدی و آگاهانه است و میخواید به اصطلاح کلاس بذارید؟ یا دوست دارید معادلشونو بگید و معادلشونو نمیدونید یا معادلشون مناسب نیست و یا شایدم اصن معادل فارسی ندارن. پس سوال دوم، انگیزهی شما در جایگاهِ گوینده است.
سوال سوم، ربطی به تحقیقم نداره. چند وقت پیش یکی از بچهها معادل فارسی کانال، پُست، لینک، آیدی، فوروارد، کپی و تایپ رو مطرح کرد و سوال اینه که شما حاضرید به جای اینا یه چیز دیگه بگید؟ مثلاً به جای تایپ بگید برنوشتن. معادلِ بقیه رو نمیدونم و احتمالاً معادل ندارن؛ ولی اگه یه معادلِ خوشآوا و خوشآهنگ (نه مثلِ خویشانداز به جای سلفی) براش درست کنن ازش استفاده میکنین؟ چرا آره و چرا نه.
اگه دوست ندارید هویتتون یا کامنتتون عمومی بشه، امکان ارسال نظر به صورت خصوصی و ناشناس هم هست. کامنتا هفتهی بعد بسته میشه. اتفاق خاصی نیافتاده و قرار هم نیست بیافته. تصمیم رفتنم یهویی نبود و در موردش فکر کردم. نگید کارم درسته یا نه، نگید به این استراحت نیاز داشتم یا سعی نکنید منصرفم کنید. برای همیشه نمیرم. یه ماه دو ماه یه سال دو سال؛ نمیدونم کِی، نمیدونم این انرژیِ از دست رفتهام کی برمیگرده. کِی شعرِ تَر انگیزد، خاطر که حزین باشد. خاطرِ حزین، انرژیِ آدمو کم میکنه و پنهان کردنش انرژی مضاعفی رو میطلبه و پنهان کردن و خودتو شاد نشون دادن، انرژی مضاعفتر.
قول میدم باانرژی برگردم.
با اینا تابستونو سرمیکنم؛ با اینا خستگیمو درمیکنم.
فکر کنم از وقتی وارد این پروژه شدم، تا حالا دو هزار صفحه ویرایش کردم و الان به درجهای از جنون رسیدم که زیرنویس شبکههای خبری و تیتراژ سریالارم با دقت میخونم ببینم یه موقع غلطی چیزی توشون نباشه و خدا به داد پستاتون برسه.
هنوز کارم با رئیس شمارهی یک تموم نشده، رئیس شمارهی دو پیام داده و پیشنهاد کار جدید داده. شمارهی دو همونه که استاد دانشگاه سابقم بود و شرکتشون روبهروی دانشگاه سابقم بود و پارسال یه ماه رفتم برای نرمافزار تبدیل گفتار به نوشتار، روی سیگنالای صوتی کار کردم. روی تگِ اسماشون کلیک کنید یادتون میاد.
هیچی دیگه! از او به یک اشارت و از من به سر دویدن! بهش گفتم تهران نیستم و فایلا رو میل کنن و گفت ایرادی نداره. کی گفت ایرادی نداره؟ همون کسی که نمیذاشت فایلا رو از شرکت ببرم بیرون و میگفت همین جا انجام بده. الان میخواد ایمیل کنه. پارسال همین رئیس شمارهی دو، گفت بیا آوانویسیشونم خودت انجام بده و خب اون موقع درس آواشناسیو پاس نکرده بودم و فرق غ و گ و ق رو نمیدونستم (الانم نمیدونم :دی) ولی خب اون موقع هیچی از آواشناسی حالیم نبود و قبول نکردم و با اینکه چند تا فایل آموزشی فرستاد، بازم گفتم تجربهشو ندارم و بهتره بسپرن به یکی دیگه.
این خیلی خوبه که وقتی یه کاریو بلد نیستیم، بگیم نمیتونیم و بلد نیستیم.
این متنایی که ویرایش میکنم شخصی نیست و پیکره است؛ ینی نمیدونم مال کیه و مهم اینه که متن باشه فقط. ولی این متنا، متن پایاننامههای ارشد و دکتریه و این همه غلط املایی و ویرایشی مایهی تاسفه. کی به اینا مدرک داده آخه!!! جا داره یادی بکنم از دکتر ش. یکی از اساتید دانشگاه سابقم که به بود و نبود ویرگولهای متنِ یه گزارش کار سادهی کارشناسی هم گیر میداد. به ایشونم میگن استاد، به اینایی که حال ندارن پایاننامهی دانشجوشونو بخونن و نخونده بیستشونو رد میکنن هم میگن استاد. به خدا قلبم تیر میکشه.... دیروز داداشم کلاس داشت (دو تا از درساشو ترم تابستونی برداشته) رفته یه ساعت بعد برگشته. میپرسم چی شد؟ میگه استاد ماژیک نداشت، بچهها گفتن بریم خونهمون؟ اونم گفت آره. اون وقت دارم به نُهِ شبهایی فکر میکنم که میموندیم دانشگاه برای کلاس جبرانی و دیر برمیگشتیم خوابگاه و یه ساعت باید با نگهبان کل کل میکردیم که کدوم گوری بودیم؟ دارم به دانشجویی فکر میکنم که صبح نمیره سر جلسهی امتحان و درسه خود به خود براش حذف میشه و اون وقت ما باید با چار تا شاهد عادل و بالغ و سند و مدرکِ محکمهپسند از استاد درس و استاد راهنما و رئیس دانشکده و رئیس دانشگاه و مسئول مرکز مشاورهی مشکلات اعصاب و روان و امام جماعت محلهمون امضا میگرفتیم که میخوایم درسو حذف کنیم. اعصاب معصاب یُخ! چگونه فریادت نزنم؟ چرا دم از یادت نزنم؟
خدایی حاضرو با ظ بنویسین، اشکالی نداره؛ ولی خب عکسُل؟!!!
یکی از همرشتهایهای رشتهی سابقم! برای عروسی یکی از اقوام رفته آلمان و کانالشو دنبال میکردم و
ملاحظه بفرمایید:
+ عنوان از سعدی
+ دعا کنید این درسو پاس شم. استاد نمرهها رو رد کرده؛ معلوم نیست ما رم رد کرده باشه :(
+ خدایا دستم به دامنت؛ من جلوی این استاد (همون که بهم میگه مهندس) آبرو دارما!
+ حتی تو دورهی ارشدم هم اسم اغلب اساتیدم با ف. شروع میشه
+ معرفیِ کانال: دوستان؟، کنکاش. کنکاش؟ دوستان
+ گفتم کنکاش، یاد این پست افتادم: rafighekhamoush.blog.ir/1395/04/28
ترم اولِ دورهی کارشناسیم (سال 89) یه درسی با دکتر ف. داشتم (با تقریب خوبی اکثرِ قریب به اتفاق اساتیدِ من اسمشون با ف. شروع میشه). تو این کلاسِ 40 نفره، 5 تا دختر بودیم که نفر 5 ام که تنها دخترِ المپیادیمون بودو هیچ وقت ندیدیم.
ترم اول من فقط همین چهار تا دخترو میشناختم و به جز هممدرسهایام، فقط با همینا سلام علیک داشتم. تازه این دختر المپیادی رم که اصن نمیدیدیم و اگه دقیقتر بگم فقط با این سه تا دختر سلام علیک داشتم.
یه روز مهسا (هممدرسهایم؛ که شهیدبهشتی قبول شده بود. از مؤسسین این وبلاگ) بهم گفت فریدو میشناسی؟ فرید تو کلاس شماست و اگه کمک لازم داشتی روش حساب کن و برو بگو من دوست مهسام و (فرید طلای جهانی المپیاد فلان رو داشت و مهسا هم مرحلهی اول المپیاد فلان رو قبول شده بود و فرید همشهریمون بود و همین مدرسهی بغلیمون درس میخوند و انقدر شاخ بود که به جای اینکه این به دانشگاهها درخواست بده اونا درخواست میدادن بورسیهش کنن).
روزای اول بود و خب من هنوز یخم باز نشده بود و هیچ جوره راه نداشت برم به فرید بگم سلام من دوست مهسام :| خب که چی آخه!!! فلذا یادمه در اقدامی مضحک!!! به مهسا گفتم ببینم کلاسمون فقط چهار تا دختر داره که هر چارتامون چادری هستیم و فقط منم که همیشه شال سفید سرمه و اگه خواست اون بیاد بگه سلام من دوست مهسام :دی (ظاهرِ من خیلی شیطون و شرّه :دی ولی اولین دیالوگم با همین آقای الفی که میشناسید رو فروردین 91 با یک سلام شروع کردم. ینی ترم 4! اونم با کسی که تمام واحدام باهاش مشترک بود.)
خلاصه، نه این فرید اومد سلام داد نه من و بالاخره فارغالتحصیل شدیم و اولین دیالوگم باهاش همین چند ماه پیش بود که یکی از پستای زبانشناسانهی اینجا رو تو فیسبوکم منتشر کرده بودم و برای پستم کامنت گذاشت. (پست 444) البته خیلی وقته که فیسبوک ندارم.
این همه مقدمهچینی کردم که بگم دورهی کارشناسیم موجودِ بیحاشیهای بودم که نه اسمم سر زبونا بود و نه حتی با همشهریام سلام علیک داشتم. اصن حالا که تا اینجا نوشتم بذارید اینم بنویسم:
ترم 6 همکلاسیم جزوههاشو داده بود اسکن کنن بذارن رو سایت دانشکده و بهم گفت تو هم جزوههاتو بده و قرار شد برم یه جایی به اسم اتاق شورا که کنار اتاقی به نام رسانا بود. و من تا اون لحظه فرق اتاق شورا و رسانا رو نمیدونستم و تا حالا نرفته بودم. در حالی که پاتوق خیلی از بچهها بود. رفتم وایستادم دم در و با مکث و به آرامی رفتم تو و قرار بود جزوهها رو بدم به یکی به اسم حمید. این همکلاسیم و دوست حمید (که اسمش رضا بود) اونجا بودن و منتظر موندم حمید بیاد و جزوهمو دادم بهش و گفتم برای فردا لازمش دارم و اسکن که کردی همین امروز خبرم کن و پسش بده و چون کلاس داشتم خدافظی کردم برم سر کلاس و قرار شد اسکنش که تموم شد خبرم کنه. چه جوری؟
گفت بهتون میل میزنم. فکر کن روش نشده بود شمارهمو بگیره. جلوی خندهمو به زور گرفتم و گفتم شمارهتونو بدید زنگ بزنم شمارهام بیفته. هیچ وقت نسبت به شمارهم و پخش شدنش بین بچهها حساسیت نداشتمااا! مثلاً شب امتحان اخلاق، که من تنها دختر کلاس بودم و فقط هم من جزوه نوشته بودم، یه شماره ناشناس زنگ میزد جزوه میخواست و یه شماره ناشناس اسمس میداد میگفت شمارهتو از فلانی گرفتم که خب نه خودشو میشناختم نه فلانی رو.
خلاااااصه! این همه مقدمهچینی کردم که بگم به نظر خودم بین دویست نفر ورودی، موجودِ ساکت و بیحاشیه و گمنامی بودم که نه تو اردوها شرکت میکرد نه تو همایشها و کنفرانسها و کارگاهها و اگر هم در یک مقطعی معروف میشدم، به مددِ جزوههام بوده که بعد امتحان از یادها و خاطرهها حذف میشدم.
حالا این دکتر ف. که ترم اول باهاش اصول برق داشتم و از اینایی هم نبودم که سر کلاس سوال بپرسه و سوال جواب بده و از اینایی هم نبودم که دائم تو دفترش باشم و حتی یک بار هم نرفتم دفترش، بعدِ 5 سال! هنوز نتونسته فراموشم کنه و نه تنها فراموشم نمیکنه، بلکه بقیه رو هم به فامیلی من صدا میکنه! زینب یکی از اون چهار تا دختری بود که ترم اول با این استاد درس داشتیم و استادمون سر کلاس هم به من میگفت خانم فلانی و هم به زینب. منو که بعدِ اون کلاس ندید، ولی 5 ساله زینبو به فامیلی من صدا میکنه و حس میکنم اگه بعد این همه سال خودمو ببینه نمیشناسه. چند روز پیش زینب بهم پیام داده که:
حاشیه:
میدونم میدونید و حتی میدونم دونستنش براتون مهم نیست، ولی اون دختره که سمت راستِ عکسِ از بالا دومی وایستاده و روسریش سفیده منم، اون دختر در مرکز عکسِ اولی با روسری قرمز هم منم. اون مانتو سبزه با کفش سفید هم منم، اون ستاره هم اسمش شباهنگه و به واقع درخشانترین ستارهی آسمانِ شبه! و اونی که دورش دایرهی زرد کشیدم دکتر ف. هست. نمیدونم سِمَتش چیه الان؛ ولی روز فارغالتحصیلی مسئولمون بود.
و کماکان معتقدم یه هدر دارم شاه نداره. برای پیکسل پیکسلش زحمتها کشیدم که مپرس.
اُسکارِ شاخترین خوابی که دیدم رو تقدیم میکنم به خوابِ دیشبم که:
توی مسجد با جمعی از مریدان داشتیم نماز جماعت به امامتِ نمیدونم کی میخوندیم و یهو بانگِ دور باش و کور باش برخاست و اعلام کردن که محمدرضا شاه، شاهِ شاهان، قبلهی عالم وارد میشود و ملت نمازشونو قطع کردن و برگشتن سمت شاهنشاه! و تعظیمها نمودندی ولیکن بنده همچنان به نمازم ادامه دادم و اضطراب و استرس بر حاضرین مستولی شده بود که الان اعلیحضرت همایونی دستور میده سر از تنم جدا کنن. نمازم تموم که شد، قبلهی عالم که یه همچین لباسی تنش بود: [عکس] تحت تاثیر قرار گرفت و اومد سمت من و حرکتمو لایک کرد و گفت احسنت و بعدشم از جیبش یه انگشتر عقیق! درآورد داد دستم و فضا فضای ملکوتی بود و چنان که گویی بلانسبت دارم از رهبری چفیه میگیرم مثلا. ولیکن انگشتره رو نگرفتم و گفتم من انگشتر دوست ندارم و یه چیز دیگه بده. لوکیشنِ مسجد عوض شد و به ناگاه خود را در فرهنگستان یافتم و اعلیحضرت اومده بودن بازدید و دانشجوها یکی یکی میرفتن ایشون ببیندشون و من مانتوی قرمز تنم بود و در عالم واقعیت من هیچ وقت مانتویی به این رنگ نداشتم و پشت در منتظر اذن دخول بودم و داشتم فکر میکردم کاش با روسری قرمزم ستش میکردم و اذن دخول یافتم و ضمن عرض سلام و ادب و احترام وقتی داشتم مینشستم متوجه شدم ساپورت پوشیدم و خب من بیرون ساپورت نمیپوشم و تو خونه میپوشم و اون ساپورته برام حکم شلوارِ خونه رو داشت و از شاهنشاه خواستم اجازهی مرخصی بده برم یه چیز دیگه بپوشم برگردم و عجیب آنکه کمد لباسم پشت در بود و از رو ساپورته شلوار سفیدمو پوشیدم و خب موقعیتشو نداشتم عوض کنم و فقط میتونستم از روش یه چیز دیگه بپوشم. برگشتم و یه سری دیالوگ در راستای امور مملکتداری بینمون رد و بدل شد که تف به این حافظه! هیچ کدوم یادم نیست.
نشسته بودم پای برنامهی دورهمی مهران مدیری. کامبیز دیرباز نگرانِ آینده و بیست سال بعدِ دختر دو سالهش بود و مدیری بهش گفت بیست سال بعد همین فرداست.
یاد دورهی کارشناسیم افتادم. برای یکی از درسام یه تیای داشتیم که تمرینا رو برامون حل میکرد. یه بار بهش گفتیم چند تا نمونه سوال امتحانی هم برامون حل کنه و گفت بمونه جلسه بعد و جلسه بعد یادش رفته بود بیاره. گفت از وقتی میرم سر کار سرم شلوغ شده و یادم رفته و من اون لحظه داشتم فکر میکردم اووووووووووووو سر کار! کی بشه که منم برم سر کار.
بچه که بودم، به هر کی میرسیدم میگفتم تا صد بشمره و یاد بگیرم و وقتی فهمیدم بیشتر از صد رو هم میشه شمرد و وقتی تا هزار رو برام شمردن با خودم گفتم اوووووووووووو هزار! کی بشه که منم تا هزار شمردنو یاد بگیرم.
انگار همین دیروز بود که اومدم پست گذاشتم که کنکور دارم. اون روز من کنکور داشتم و امروز شما!
در رابطه با این موضوع زیاد سرچ کردم و همیشه دنبال کتابا و مقالههایی بودم که ارتباط آدما و دوستی و دوست داشتن رو به زبان ریاضی تعریف و تحلیل کرده باشن و توی این تحقیقاتم ناکام بودم و چیزی دستگیرم نشده تا حالا. و همیشه فکر میکردم بزرگ که شدم باید یه کتاب راجع به این مقوله بنویسم.
یادمه یه بار با یکی از دوستام راجع به این موضوع حرف میزدم و چون سررشتهای از مهندسی نداشت، برای انتقال مقصودم کلی شکل و نمودار کشیدم تا منظورمو برسونم. به شدت دوست دارم با همون اصطلاحاتی که تو ذهنم دارم شرح بدم ولی الان سعی میکنم به سادهترین زبان ممکن بنویسم این پستو.
اون شکلای بالا اسمشون تابعه. تابعِ زمان. ینی محور افقی که زمانه تغییر میکنه و محور عمودی به مرور زمان دچار تحول میشه (البته به جز شمارهی 14 که ثابته).
وقتی با یکی آشنا میشم و وارد زندگیم میشه، سریع براش از این نمودارا میکشم. این آدم میتونه پدرم، مادرم، فامیل، دوست، نگهبان دم در، پستچی، مامور شهرداری، هماتاقی، همکلاسی، همسایه، همقطار و حتی خوانندهی وبلاگم و نویسندهی وبلاگی باشه که میخونم. مبدا زمان هر کدوم از این نمودارا، لحظهی آشناییه و لزومی نداره حضور اون شخص پایدار باشه. همین که یک لحظه یا یک بازهی زمانی از عمرم رو بهش اختصاص دادم، کافیه تا یکی از این نمودارها رو براش اختصاص بدم.
آدمای زیادی بودن که دیگه نیستن یا نیستن و خواهند بود یا بودن و هستن و خواهند بود. این محور عمودی میتونه میزان شناخت، میزان ارتباط و صمیمیت یا شعاع رابطهمون باشه و البته شعاع با صمیمیت رابطهی عکس داره و هر چه صمیمیتر، شعاع، کمتر.
این محور عمودی، فقط، تابع زمان نیست و به نظرم ضریب اهمیت زمان انقدرام زیاد نیست. پارامترها یا متغیرهای دیگهای این نمودارو شکل میدن؛ نوع و روند رشد ارتباط به خیلی چیزا بستگی داره، به سن و جنسیت و حتی مجرد یا متاهل بودن طرف مقابل، همزبان و هموطن و همشهری و همرشتهای بودنش، درد، دغدغه یا علاقهی مشترک، اشتراک در مختصات زمانی و مکانی، عقیدهی سیاسی و مذهبی و شاید حتی طبقهی اجتماعی و میزان رفاه مشابه. این عوامل و صدها عامل دیگه در کنار هم یه تابع چند صد متغیره تشکیل میدن که ایجاب میکنه اون نمودار ثابت بمونه، رشد کنه، کنترل بشه و حتی یه جا قطع بشه. یه موقع از دل میرود هر آنکه از دیده برفت و یه موقع ممکنه شیب نمودارِ دوست مجازیت بیشتر از شیب روندِ ارتباطیت با خواهر و برادرت باشه.
الان نمیخوام بحثِ ثابت موندن، رشد یا کنترل رو باز کنم؛ نموداری که "هست" ممکنه با نموداری که "باید" باشه، تطبیق نداشته باشه؛ اون موقع لازمه یه مدار کنترلی ببندی به رابطهات و حواستو بیشتر جمع کنی. اگه نمیتونی عامل همکلاسی بودن رو تغییر بدی، میتونی مسیر رفت و برگشتت رو تغییر بدی که هممسیر نباشی با طرف.
خوبه که چند وقت یه بار بشینی و این نمودارها رو ارزیابی کنی. اون نموداری که شیبش ملایمه و به اصطلاح، مشتقش نزدیک صفره نیازی نیست هر روز چک بشه و نگرانش باشی. ولی امان از این سینوسیا و امان از اینایی که یهو اوج میگیرن و دیگه نمیتونی کنترلشون کنی. منظورم لزوماً ارتباط با جنس مخالف نیست و البته این شیبِ بینهایت و صمیمت همیشه هم بد نیست. اون چیزی که مهمه اینه که بدونی دلیل اوج گرفتن، پیشرفت و پسرفت و رکود ارتباط چیه، بدونی و بتونی تحلیلش کنی تا اوضاع رو تحت کنترل داشته باشی که نه تو آسیب ببینی نه طرف مقابلت.
من تکتک این نمودارا رو تجربه کردم و این شمارهها، آدمایی رو برام تداعی میکنن که یه روزی بودن و نیستن یا هستن و ممکنه فردا نباشن. برای تکتکشون تا جایی که عقلم قد میداده نشستم دونه دونه عواملو کنار هم چیدم ببینم چه جوری میتونم روند رابطهمونو مدیریت کنم و یه وقتایی پدرم درومده شیب بینهایتِ نمودارو صفر کنم و یه وقتایی نتونستم از قطع شدن ارتباط و از دست دادن یه دوست جلوگیری کنم و اعتراف میکنم با این همه دقت و اهمیتی که این موضوع برام داشته بازم یه جاهایی کم آوردم. اعتراف میکنم از نمودارهایی که شیبشون تنده میترسم و از توابع پله (شمارهی 16) بیشتر تر میترسم.
شاید اگه جای اون دوستم بودم که دیپلمشو گرفت و شوهر کرد و نه با دوستای مدرسهاش ارتباط داره و نه از اینترنت سر درمیاره، هرگز به این چیزا فکر نمیکردم. شاید چون تو یه سنی هستم که روابطم تثبیت نشده و اطرافم پره از آدمایی که امروز هستن و فردا نیستن، انقدر حساسم، شاید چون آسیبپذیریم بیشتره حساسم و شاید اصن از سرِ بیکاری انقدر گیر میدم به همه چیز... بگذریم...
پ.ن: چند ماه پیش، داشتم توابع یه چند نفرو ارزیابی میکردم و دیدم نمودار یکیشون یه جور ناجوری رشد کرده و همین دریوریارو براش توضیح دادم و خب اوایل برام سخت بود برای کسی که تا همین دیشب مطالب مفید! فوروارد میکردم، زین پس هیچ پیام مفیدی ارسال نکنم و برای اینکه زیاد اذیت نشم، یه مدت این عادتِ فوروارد کردن لینکها و جکها و فیلمهای مفید رو نه تنها برای ایشون، بلکه کلاً گذاشتم کنار و برای هیشکی هیچی نفرستادم که صرفاً این یه نموداره رو کنترل کرده باشم. و از اونجایی که بنده هر تصمیمی بگیرم، طبیعت و کائنات و ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست در دست هم میدن به مهر تا دهن منو سرویس کنن، یادمه دقیقاً فردای اون شب که اینا رو برای اون بنده خدا توضیح دادم گفتم دیگه چیز میز فوروارد نمیکنم، دقیقاً فرداش استادمون هررررررررررررر مثالی زد با اسم این بابا بود. ینی استادی که فاعل و مفعول و مضافالیهش همیشه حسن بود، عدل، همون روز تصمیم گرفته بود با اسم این آدم مثال بزنه برامون. و ماجرا به اینجا ختم نشد و استاد مذکور یه مقاله معرفی کرد که بریم برای جلسهی بعد بخونیم و اون مقاله هم مثالاش با اسم همین آدم ساخته شده بود!
و اون هفته چندین نفر اعم از استاد و خواننده و همکلاسی به پستم خوردن با همین اسم!
بعد میدونین چی شد؟ من رفتم نمایشگاه کتاب؛ بخش کودکان! که برای کودکانِ آیندهام کتاب بخرم. با این فرض که مثلاً اسم این بنده خدا حسن باشه، اولین قفسهای که باهاش مواجه شدم سلسله قصههای حسنی بود! حسنی و حوض آبی، حسنیِ فضانورد، حسنی و فروشگاه و حسنی و کوفت و درد! و کمکم داشتم به یکی از پستای یکی از دوستان ایمان میآوردم در همین راستا که فرموده بود: برای مثال فکر کنید فرد، اسم عجیب و غریب و نایابی مثل "آمانگالدا" داشته باشد. یک روز در خیابانها قدم میزنید و میبینید کوچه بالایی محل کارتان اسمش شهید آمانگالداست. یا میروید کتاب بخرید یکهو فروشنده میگوید "اشعار جدید شاعر نامی، آمانگالدا رو هم حتما بخونید" این ماجرا به وضعی پیش میرود که میبینید در یک کلاس سی نفره، یکهو اسم بیست و نه نفر به اضافه استادش آمانگالدا از آب درمیآید و در کتاب فیزیک مبحث جدیدی به اسم آمانگالداشناسی به چشمتان میخورد! در یکی از همین روزها وقتی از دست این همه نام و یاد آمانگالدا فرار میکنید و به کافه میروید تا خلوت کنید، گارسون میآید و با لبخندی میگوید "دسر جدید و مخصوص کافه را داریم با سس آمانگالدا"
این پست جای بحث داره و اگه کسی خواست مناظره کنه و کتاب و مقاله و سخنرانی خوبی در این راستا سراغ داشت، با کمال میل میپذیرم و مشتاق بحث و تکمیل افکارم هستم.
دیروز، با رئیس و تنی چند از مسئولان فرهنگستان دیدار نمودیم. از سمت چپ، اولی، عاطفه، شاگرد اولمونه که این چند روز با هم همخونه بودیم. بعدی، معصومه، رتبه یکمون و بعدی آقای پ. و کنار ایشونم معاون گروه و بعدی آهنگر دادگر و کنار ایشون، استاد شماره 6 که معاون علمی پژوهشی هستن و کنار ایشون مدیر آموزش و لادن (همون معلمه که دختر 14 ساله داره) و مهدیه (که این ترم شوهر کرد) و روسری سفیده هم که میشناسید دیگه :دی کنارم خانم خ. که هم همکلاسیمونه و هم کارمندِ اونجا نشسته و روبهروی آهنگر، فرزانه (همسرِ شاعرِ چه حرفها که درونم نگفته میماند) نشسته که تو عکس نیست.
در ابتدای جلسه، جناب رئیس ازمون خواست خودمونو معرفی کنیم و بعد از مصاحبهی پارسال و روز اول ترم اول، این سومین دیدار رسمیمون بود و این میز همون میزیه که دور تا دورش اساتید نشسته بودن و ما یکی یکی میومدیم برای مصاحبه.
بچهها یکی یکی خودشونو معرفی کردن و نوبت من که شد، برگشت گفت شما رو یادمه همونی هستین که پارسال روز مصاحبه اینجا نشسته بودید (و اشاره کرد به صندلیای که آقای پ. نشسته بود)
فرزانه گفت استاد ما همهمون روز مصاحبه اونجا نشسته بودیم خب.
آهنگر: نه آخه، ایشون فرق دارن، ایشونو خوب یادمه. شما رو یادم نمیاد :))))
من: :دی
جا داشت پاشم این دو بیتو از طرف آهنگر تقدیم خودم کنم که
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود، هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود
آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت، که اگر سر برود از دل و از جان نرود
پ.ن: یکی از کابوسام اینه که لپتاپ جلوشه و کلیک کرده روی تگِ آهنگر دادگر و داره پستایی که در موردش نوشتمو میخونه.
1. هر کدوم از واجها و حروف یه سری ویژگیها دارن که به واقع نمیتونم حفظشون کنم ولی باید حفظشون کنم. مثلاً ب و پ و ت و د و ک و گ و همزه و ق و غ انسدادیان و ف و و و س و ز و ش و ژ و خ و ه سایشی و چ و ج انسایشی و ر لرزشی و م و ن خیشومی و ل کناری و ی روان! یا مثلاً پ و ب دولبیه و ت و د دندانی و ک و گ و ی کامی و خ و ق و غ ملازی و ف و و لبی-دندانی و س و ز و ر و ن و ل لثوی و ش و ژ و ج و چ لثوی-کامی و همزه و ه چاکنایی. حالا اینا یه سریاشون واک دارن و یه سریاشون بیواکن. واکهها یه سری پسینن و یه سری پیشین و افراشته و افتاده و میانی و مثلاً الان لثویها رو (z , n , r , s , l) رو این جوری حفظ کردم که زنِ رسول! لثههاش مشکل داره. (با همون حروف ز و ن و ر و س و ل این ترکیب رو ساختم.) با سایر حروف هم چیزای دیگه درست کردم که حالا بماند.
2. یکی از فانتزیام (آرزوهام) اینه که فامیلیم نامی بود و اسمم مینا و با یکی به اسم امین که اتفاقاً فامیلی اونم نامی بود و البته فامیلمون نبود ازدواج میکردم و دو تا پسر دو قلو داشتیم و اسمشونو میذاشتیم مانی و نیما و این جوری با چهار تا واجِ الف و میم و ی و نون تشکیل خونواده میدادیم.
[آیکونِ دانشجوی پریشانحالی که داره با واکههای کوتاه و بلند و پسین و پیشین دست و پنجه نرم میکنه و استاد شماره پنجش که اسمش شهینه (Shahin) بهش میل زده و یه ساعته داره فکر میکنه شاهین (Shahin) کیه و قبلاً هم یه دوستی به اسم سمن (Saman) داشته که با سامان (Saman) اشتباه میگرفتدش.]
پ.ن: من هر موقع امتحانِ این درسو دارم (میانترم، پایانترم، کوییز و...) خیلی سعی کنم احترام خودمو نگهدارم و ماه رمضونی درّ و گوهر نثارِ باعث و بانی این فلاکت نکنم و کاری به کار روح پرفتوحِ بنیانگذار این رشتهی علمی نداشته باشم، ولی خب نمیشه. به ولله نمیتونم سکوت کنم در برابر این ظلم و فاجعهی انسانی که در حق بشریت کرده.
نور به قبرش بباره به هر حال.
کامنت1: امین تارخ اسم سه چهار تا بچه که داره همین طوریه دقیقا! خودش امینه. پسراش نیما و مانی و دخترش هم مینا! فقط فامیلیشون مشکل داره!!! وگرنه کاملا خانواده ای با الف و نون و ی و میم هستن!
کامنت2: امین تارخ سه تا پسر داره ک مینا خانوم در واقع آقای نامی تارخ هستن.
امتحانامون کلاً 11 صبح شروع میشه و فردا بعد آخرین امتحان همهمون بلیت داریم برگردیم ولایت. امروز سر صبی زنگ زدن که فردا بعدِ امتحان یه کم صبر کنید دکتر میخوان باهاتون دیدار داشته باشن و به بقیه هم بگین که بمونن برای مراسم خداحافظی! گفتم والا ما همهمون بلیتامونو گرفتیم و داریم میریم. یا امتحانو بندازین صبح یا مراسم دیدار با ایشونو.
الان دوباره زنگ زدن که دکتر با 10 صبح موافقت کرده و دیر نکنی منتظره! و ضمن مطرح شدن این پرسش که وای حالا من چی بپوشم، جا داره در بدو ورود ایشان این غزل رو تقدیمشون کنم که:
زین دست که دیدار تو دل میبرد از دست
ترسم نبرم عاقبت از دست تو جان را
یا تیر هلاکم بزنی بر دل مجروح
یا جان بدهم تا بدهی تیر امان را
وان گه که به تیرم زنی اول خبرم ده
تا پیشترت بوسه دهم دست و کمان را
سعدی ز فراق تو نه آن رنج کشیدست
کز شادی وصل تو فرامش کند آن را
و سوالی که مطرحه و هنوز بیجواب مونده اینه که ما نخوایم ترم بعد سه واحد ادبیات داشته باشیم و ادبیات چه ربطی به ما داره و حتی نخوایم با ایشون این واحده رو داشته باشیم دقیقاً کیو باس ببینیم؟ و سوال بعدی اینه که آیا فردا بهش بگیم که ترمهای بعد هم میخوایم اینجا بمونیم یا نه و جا داره بازم این نکته رو تکرار کنم که وقتی شخص، با علم بر تمام جوانبِ موضوع نمیتونه بینِ اینجا موندن و از اینجا رفتن یکیو انتخاب کنه، چند درصد احتمال داره پیشنهاد ناظر بیرونی که در حد 4 خط در جریانِ اون موضوع هست، به درد بخوره؟ به نظر من کمتر از 1 درصد؛ که اگر اون شخص خودرأی و متکی به خود باشه این درصد کم هم میشه. به بیانی دیگر، شخص با نوشتن درگیریهای فکریش در راستای دوراهیهای زندگیش تو وبلاگش دنبال راه و چاه و ایدههای خواننده نیست و هدف از بیان این سطور شاید صرفاً ثبت خاطراتش باشه.
فرهنگستان ما و فرهنگستان اون ور آبیا: (ظاهرشون که شبیه همه)
* عنوان و شعر از سعدی
چهارشنبه وقتی داشتم سیدی فارغالتحصیلی رو میگرفتم خدا خدا میکردم مسئول مراسم بذاردش تو جعبهی آبی. روی میز پرِ جعبههای رنگی بود که سیدیا رو میذاشت توشون و میداد دست بچهها. سیدی منو گذاشت تو یه جعبهی سبز. چیزی نگفتم. شاید فکر کردم مثل اون روزا که با درخواستهای کوچیک، تمرینِ نه شنیدن میکردم، باید با حسرتهای کوچیک شروع کنم و به نرسیدنها و نداشتنهای بزرگ عادت کنم. مثلاً حسرتِ نداشتنِ جعبهی آبی.
خوبیِ داشتنِ مشکلات و دغدغههای متعدد و متنوع اینه که وقتی از دردِ یکیشون فریاد میزنی، کسی شک نمیکنه که شاید اصن این فریاده مال این درد نباشه.
سه سال پیش، روزِ تحویل پروژهی یکی از درسای برقیمون... همکلاسیم پروژهشو جمع و جور نکرده بود و صبح سر کلاس ازم خواست از درسِ اون روز فیلمبرداری کنم و جزوهی اون روزو با دقت بنویسم که بره پروژهی اون درس برقیمون که ساعت بعد قرار بود تحویل بدیمو سر و سامون بده. این اخلاقشو که براش مهم بود غیبت یا تاخیر نداشته باشه و جزوههاش کامل باشه و هیچ نکته و بحثی رو از دست نده دوست داشتم.
ردیف اول نشسته بودیم. بلند شد بره و گوشیمو درآوردم فیلمبرداری کنم و یه عکس هول هولکی هم دمِ رفتن از همین همکلاسیم گرفتم. گوشیمو گذاشتم روی دستهی صندلی که از استاد فیلم بگیره و منم جزوه رو بنویسم و گوشیم چون نازک بود واینمیستاد و هی تلاش میکردم یه جوری ثابت نگهش دارم و نمیشد.
یه دختره پشت سرم نشسته بود. دو تا ماژیک داد بذارم پشت گوشیم که ثابت بمونه.
کلاس که تموم شد ماژیکارو بهش پس دادم و تشکر کردم و شب وقتی اومدم کامنتای وبلاگمو چک کنم دیدم یکی کامنت گذاشته که من همون دخترم که ردیف پشتی نشسته بودم و اون ماژیکا رو بهت دادم.
چهارشنبه رفته بودم شریف، شقایقو ببینم. همون دختری که ردیف پشتی نشسته بود و اون ماژیکا رو بهم داد.
شقایق یه روز وقتی داشته تمرینا و جزوههای این درسو (یه درس اختیاری از مقطع ارشد و دکترای رشتهی مدیریت دانشگاه سابق) سرچ میکرده میرسه به وبلاگ من و برام کامنت میذاره و میگه منم این درسو دارم و همدانشگاهیتم و ایمیلشو میده که جزوهی درسو براش بفرستم و منم که دست به خیر! جزوه رو براش فرستادم.
با توصیفی که تو وبلاگم از خودم ارائه میدادم و میدم :دی، از بین دویست و اندی دانشجوی حاضر در کلاس کشفم میکنه و اون روز با اون دو تا ماژیک به دادم میرسه.
چند روز پیش داشتم وبلاگشو میخوندم، یهو بعدِ سه سال دلم هوای اون دو تا ماژیکو کرد و براش کامنت گذاشتم که بیاد شریف و بیاردشون و بگیرم و یادگاری نگهشون دارم.
نکتهای که اگه نگم خفه میشم: زمانِ ما صندلیای کلاس بدان سان که در تصویر بالا مشاهده مینُمایید درب و داغون بود! اینم عکسِ جدیدِ اونجا که چند ماه پیش که برای جشن فارغالتحصیلی رفته بودیم شریف گرفتم:
یادی از گذشتهها: این درس تمرینای جالبی داشت. منم بعد تحویل به استاد، جواب تمرینامو میذاشتم تو وبلاگم. پست 695 و 696 جواب تمرین من و همکلاسیمه که من پدیدهی پخت کیک رو بررسی کرده بودم و ایشون پدیدهی گیتار.
یه سر اومدم دانشگاه سابق برای گرفتن دو تا ماژیکی که بعدا توضیح میدم و فیلما و عکسای فارغ التحصیلی و بلیت برگشت و حتی رمز دوم برای کارت بانکیم. ینی چند ماهه بدون رمز مونده بودم که فقط و فقط بیام از بانک اینجا رمز دوم بگیرم!
جزوه استاد شماره 11 رو بهش دادم و از ذوق نمیدونست چی بگه! گفت بچه ها گفته بودن جزوه رو تایپ کردین و منتظر بوده ببرم براش.
صبح که پرینت کردم جزوه رو، تصمیم گرفتم حتی اگه بیست و پنج صدمم کم آوردم، نبرم بهش بدم که به خاطر نمره نباشه. بعد امتحان که دیدم بیسته رو میگیرم بدو بدو رفتم بهش دادم جزوه رو.
عاطفه رفت اصفهان و شنبه میاد و منم دیدم اگه نسیمو دعوت کنم هم اتاقی شماره دو رو هم باید دعوت کنم و اگه دعوت نکنم تنها میمونه و خودمم نمیخواستم برم پیششون. فلذا برای اینکه شب تنها نباشم دارم میرم خونه دخترخاله بابا. لپ تاپ و جزوه هامم با خودم نیاوردم و صبح باید برگردم.
فردا شب و پس فردا شبو چی کار کنم؟! :(
سالن مطالعه دانشکده سابقم
اینا هنوز هر ماه ترافیکمو شارژ میکنن
خدا خیرشون بده ولی خب چرا نمیخوان قبول کنن من از اینجا رفتم؟!
بعد این پستایی که با اکانت شریف میذارم وضعیتشون چه جوریه؟ حلاله دیگه؟
گشنمه و به واقع حالم از هرررررررررر چی غذای آماده است به هم میخوره
پیش به سوی غذای خونگی و دستپخت دخترخاله!
0. دوستم چهارشنبه میخواد بره خونهشون و این چند روز تنهام و از تنهایی میترسم. حالا یا باید زنگ بزنم نسیم بیاد پیشم؛ یا خودم یکی دو روز برم پیشش.
1. اون شب که راه افتادم بیام تهران هوا خوب بود. همین که سوار اتوبوس شدم بارون شروع به باریدن گرفت و قطع هم نمیشد و ملت تا زانو توی آب بودن. حس خوبی به اتوبوسه نداشتم؛ ولی اگه با قطار میومدم دیر میرسیدم سر جلسهی امتحان و نمیخواستم یه روز زودتر هم بیام. برای هواپیما هم دقیقاً همین مشکلِ زمانِ رسیدنو داشتم. بابا منتظر موند تا راه بیافتیم و بعد بره. سوار که شدم مامان زنگ زد ببینه راه افتادیم و نگاه به ساعتم کردم بگم کی راه میافتیم و دیدم ساعتم وایستاده. بعد چند سال باتری تموم کرده بود و حس بدم بیشتر شد. انگار زمان ایستاده باشه و بگن بسه دیگه؛ تا همین جاشم که زندگی کردی برات زیادی بوده. ساعتمو درآوردم گذاشتم تو کیفم و نه بارون بند میومد نه اتوبوسه حرکت میکرد نه بابا میرفت و نه این راننده میومد بلیتمو چک کنه. آخه قبل چک کردن بلیت نمیتونم گریه کنم و دلم نمیخواد کسی موقع چک کردن بلیت چشامو خیس ببینه و نمیدونم چرا بعدِ پنج شش سال هنوز عادت نکردم و این رفتنها و اومدنها عادی نشده برام.
2. جزوهمو پیدیاف کرده بودم ریخته بودم تو گوشیم تو راه یه کم درس بخونم.
3. بابا زنگ زد گفت اتوبوستون سفید بود، با چند تا خط قرمز و اگه پیاده شدم اشتباهی سوار یه ماشین دیگه نشم. به هر حال پدرمه و منو خوب میشناسه و دختری که اشتباهی به جای ماشین خودشون بره سوار ماشین آقای همسایهای که اتفاقاً تو ماشین نشسته بشه، صد البته که اتوبوسم اشتباهی سوار میشه.
4. حدودای پنج نگه داشت برای نماز و این لحظه جزو بدترین لحظات زندگی من محسوب میشه. چون کسی پیاده نمیشه و معمولاً تنهام. ولی این سری در کمال ناباوری، تقریباً همه پیاده شدن.
5. بعد نماز دیگه نخوابیدم و تا برسیم تهران یه کم درس خوندم. مستقیم از ترمینال قرار بود برم سر جلسهی امتحان.
6. مسیرم با مترو سرراستتر بود و چمدونم نداشتم. دم اتوبوس، یکی از رانندهتاکسیای ترمینال اومد سمتم و گفت به نظر خانم محترم و متشخصی هستید. حال و حوصلهی موردِ مخزنی واقع شدن رو نداشتم. گفتم ایستگاه مترو ترمینال کدوم وره و گفت بالاشهر میخوای بری یا پایین شهر؟
گفتم تجریش و با دستش مسیرو اشتباه نشونم داد. منم تشکر کردم و گفتم اینکه کجا قراره برم ربطی به اینکه ایستگاه کجاست نداره و اولین بارم نیست پامو تو این شهر میذارم و از دور تابلوی ایستگاهو دیدم و رفتم سمت مترو.
7. یکی دو ساعت زودتر رسیدم سر جلسهی امتحان و از کیفم یه چیزی درآوردم بخورم و با اینکه یکی دو نفرم مثل من مسافر بودن و روزه نبودن، ولی از همکلاسیم، آقای پ.، خجالت کشیدم و نخوردم.
ما تو خونهمون حتی اگه روزه نباشیم هم جلوی بقیه غذا نمیخوریم و عادت ندارم وقتی ماه رمضونه جلوی کسی چیزی بخورم.
8. برای افطار یه کم سوپ خورده بودم و شام و سحری هم نخورده بودم و صبر کردم بچهها برن سر جلسه و تا برگهها توزیع بشه، یه چیزی بخورم که ضعف نکنم.
9. عاطفه (همکلاسیم) هر هفته، بعد از کلاسا برمیگشت اصفهان و این بار برای امتحانا قرار شد بمونه تهران و این ده روزو، با هماهنگی مسئولینِ اونجا اومدیم اینجا و میخوایم درخواست بدیم سال بعد هم همین جا بمونیم و به جای اینکه من چند برابر دانشجوهای عادی برای خوابگاههای دانشگاههای دیگه هزینه کنم، همون پولو بدم و بیام اینجا. فقط یه کم بزرگه و منم از تنهایی میترسم و امیدوارم ورودیهای سال بعد هم یه چندتاشون غیر تهرانی باشن و بیان همین جا.
10. به نظرم مستخدم اینجا ترکه؛ هم به خاطر تلفظ یه سری واجها و هم به این خاطر که همین که رسیدیم پرسید کدومتون اهل تبریز بودین.
11. از وقتی رسیده بودیم تا دیشب پامونو از اینجا بیرون نذاشته بودیم. دیشب که خواستیم بریم خرید، نگهبان داشت با مستخدم حرف میزد و تا ما رو دیدن گفتن بالاخره شما دو تا اومدین بیرون. چه قدر درس میخونین آخه. (حالا یکی نبود بگه از کجا میدونی درس میخوندیم :دی) پرسید اهل کجایین و عاطفه گفت اصفهان و تبریز و نگهبان گفت منم ترکم. کلید واحدو تحویل دادیم و رفتیم.
12. یه کم خرید کردیم و برگشتنی، دم در دو تا پیراشکی بهمون داد گفت نذریه. تشکر کردیم و حیاط و پارکنیگ و هفت طبقه راهو اومدیم و دم در یادمون افتاد کلید واحدو از نگهبان نگرفتیم.
عاطفه گفت من برم بگیرم یا شما میری؟ (انقدر باهم صمیمی نیستیم که همدیگه رو تو خطاب کنیم ولی خب دیروز ده دوازده ساعت بیوقفه باهم حرف زدیم)
غذاها رو ازش گرفتم و گفتم من ترکم؛ اگه میشه شما برو. (نمیخواستم با نگهبان روبهرو شم.)
رفت کلیدو بگیره و داشتم فکر میکردم از وقتی رشتهمو عوض کردم چه قدر روی ضمایر و شناسهها حساس شدم. چه قدر برام مهم شده که یه مرد غریبه، اینجا تو این شهر و تو این بافت زبانی، احساس صمیمیت نکنه و باهام دیالوگ ترکی نداشته باشه و این غریبهای که میگم نه تنها شامل حال نگهبان و مستخدم میشه، بلکه همکلاسی و همکار و رئیس هم غریبهن. بعد داشتم به اینایی که آدمو خواهر خطاب قرار میدن و به این بهانه فکر میکنن میتونن به آدم نزدیک شن فکر میکردم و به اینکه شبِ قدره و من چه قدر خستهام و چه قدر خوابم میاد.
پ.ن:
الف: شب در فلان جا ماندیم.
ب: شب را در فلان جا ماندیم.
میدونین فرق اون دو تا جمله چیه؟
این «را» نشون میده کل طول شب را در فلان جا ماندیم یا فقط قسمتی از شب را.
وقتی متن پستامو مینویسم، به این جزئیات دقت میکنم که همون چیزی رو به مخاطب منتقل کنم که میخوام. برام مهمه حرفِ «که» رو کجای جمله بذارم و تکیه و آهنگ جمله چه جوری باشه و این «را» باشه یا نباشه، پستو چه جوری شروع کنم و با کدوم جمله تموم کنم.
این ینی ارزش دادن به شما! وگرنه من با چهار تا کلیدواژه و عکس هم میتونم خاطراتمو بنویسم و وقتم هم کمتر تلف میشه. اما یه گلهای دارم از بعضی مخاطبا که علیرغم این همه دقتی که من به خرج میدم؛ یه ذره، اندازهی یه ارزن هم توجه نمیکنن به محتوای چیزی که نوشتم و این کمشعوریِ اون فرد رو نشون میده. من اگه اون یای نکرهی لامصب رو میذارم که مفعول و فاعل جملهم ناشناس باشه، دلیلش اینه که برای خوانندهی ناشناس، اطلاعات نداده باشم؛ درخواست بزرگیه بخوام چیزی که به شما مربوط نیست رو نپرسید؟ اگه انقدری باهوش نیستید که درک کنید چه چیزی رو بیان کردم و چه چیزی رو بیان نکردم و چه چیزی رو نمیخواستم بیان کنم، کلاً نخونید وبلاگمو. یا حداقل کامنت نذارید و اعصابمو با سوالات نابهجا خط خطی نکنید. پستای من شبیه سریاله؛ یه موقع لازمه چند روز صبر کنید تا یه موضوعی براتون شفاف بشه و یه موقع هم پایان بازه. اگه قِلِق اخلاق و رفتارم دستتون بیاد ارتباط با من همچین کارِ پیچیدهای هم نیست؛ ولی اگه بلد نیستید با این سیستم پیچیده کار کنید، نه وقت خودتونو تلف کنید نه انرژی منو.
دم درِ آسانسور
واحدِ چهار! و چهار عدد شانس من است
از درِ ورودی که میای تو، آشپزخونه رو میبینی و پلههای طبقه دوم رو
این آشپزخونه است؛ مجهزه! تو کابینتا ظرفم هست حتی.
از دم درِ آشپزخونه، 90 درجه سرتو بچرخون سمت چپ، سرویس و پذیرایی:
و یه همچین ویویی از پنجره
حالا میخوایم از همون پلههایی که وقتی وارد شدیم دیدیم، بریم بالا
سه تا اتاق خوب میبینم و دوباره یه سرویس دیگه
دو تا سمت راستی اتاق خوابن و روبهرو سرویسه و اتاق خواب سومی، سمت چپه
بعدشم باید بریم خرید یخچالو پر کنیم
همین چهار قلم جنس، پنجاه تومن
برای ناهار کنسرو تن ماهی داریم و به نظر میرسه من اینجا تنها نیستم
و سوپ آماده برای شام
مثل وقتی که دوست داری فردا پای برگهی امتحانت، وقتی استاد نوشته John loves Mary رو مجهول کن، بنویسی استاد؟ به خدا عشق volitional نیست، فعلِ ارادی نیست که بشه مجهولش کرد و دستورنویسا اشتباه کردن گفتن ارادیه و زیرش بنویسی:
میتوان آیا به دریا حکم کرد، که دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست! باد را فرمود: باید ایستاد؟
استادم لابد با شیکترین نمرهی ممکن میندازدت و پای همون برگه مینویسه برو هر وقت فرق فعلهای کنشی و ارادی رو فهمیدی بیا پاست کنم و با خودت بگی:
آنکه دستور زبان عشق را، بی گزاره در نهاد ما نهاد
خوب میدانست تیغ تیز را، در کف مستی نمیبایست داد
+ شعر از قیصر و تلمیح به این پست
این "به" اگر نبود
به تو نمیرسیدم
این "را" اگر نبود
تو را نمیدیدم
این "در" اگر نبود
در آغوشت نمیکشیدم
اما حرفهای اضافه همیشه این قدر مهربان نیستند
"از"،
تو را از من میگیرد
و "با"،
مرا با خودم تنها میگذارد
+ حمیدرضا شکارسری
+ قشنگ معلومه امتحان نحو و دستورزبان فارسیِ شنبه بهم فشار آورده یا بیشتر توضیح بدم؟
+ من شهید راه علمم به واقع :)
دیروز سالگرد شهادت چمران بود؛ دم افطار از تلویزیون شنیدم و یاد تنها کتابی که ازش دارم و خوندم افتادم. یاد پارسال افتادم که رفته بودم برای کارای فارغالتحصیلی و یه سر رفتم رسانا و چه قدر دلم برای اون روز1 و اون روزا تنگ شد.
بعد افطار برش داشتم برای چندمین بار بخونمش و هر بار که شروع کردم به خوندن تا نیمه پیش رفتم و سوالاتی برام پیش اومد که خب همصحبتی نداشتم که باهاش مطرح کنم و بگم اونجا که اون نمودار هایپربولیکو کشیده که جبر و اختیارو توضیح بده، اونجا رو نمیفهمم، اونجا باهاش مخالفم و اصن دوست دارم یکی باشه و اون عکس بالا رو براش بکشم و بگم ببین؟ یه وقتایی آدم اوج میگیره و میرسه به اون پیک. بعد ممکنه زمین بخوره. هیچ اشکالی نداره؛ بلند میشه و تلوتلوخوران ادامه میده و خب دوباره میخوره زمین. به هر دری میزنه و بلند میشه؛ بلند میشه و میجنگه و باز میخوره زمین و کم نمیاره و ادامه میده. اون رینگینگ تایمه ممکنه یه ماه، دو ماه، اصن یه سال طول بکشه. بالاخره یه روزی و یه جایی کم میاری و تسلیم میشی و زانو میزنی و البته که بهترین تصویر عمرم، عکس زانو زدنم بود... لابد باید بسپری به خودش و بگی منو درگیر خودت کن، بلکه آرامش بگیرم.
قرار بود جمعه، شب که دارم بند و بساطمو جمع میکنم برم تهران، بیام اینجا و روی گزینهی ارسال مطلب جدید کلیک کنم و عنوان پستو بنویسم من و تهران و اشکهای پیاپی؛ من و اندوه، من و این غصه تا کی و لینک آهنگِ قمیشی رو بذارم و بگم عنوان: Siavash_Ghomayshi_Tehran؛ بعدشم همین جوری که چیکه چیکه اشکام میریزه روی کیبورد، بنویسم از فردا دیگه قرار نیست سه و نیم بابا بیاد برای سحر بیدارم کنه و دیگه قرار نیست بگم فقط پنج دیقه دیگه بخوابم و دیگه قرار نیست پنج دیقه دیگه امید بیاد سر به سرم بذاره و قلقلکم بده و انقدر رو اعصابم رژه بره که بالشو پرت کنم سمتش و با موهای افشون و پریشون برم بشینم سر میز و دیگه قرار نیست مامان بگه اول برو یه آبی به دست و صورتت بزن و دیگه قرار نیست سر اینکه کم بکش اشتها ندارم دعوامون بشه. اصن دیگه قرار نیست کسی برام غذا بکشه...
بعدشم آبِ بینیمو فین کنم :دی توی دستمال و به تایپ کردن ادامه بدم و بنویسم فردا صبح امتحان دارم و دارم میرم تهران و امشب شب قدره و تو این شبای عزیز، محتاج دعاهای تکتکتونم و اگه یه روزی یه جایی با یه خط از پستام حالتون خوب شده، به حرمت همون یه خط، دعا کنید حال منم خوب شه.
خب امروز سهشنبه است و نشستم تو اتاقم و دارم فکر میکنم حالا که چند روز تا جمعه وقت دارم و حالا که شرایط ایجاب میکنه یه دستم جزوه باشه و یه دستم کتاب و بشینم جلوی لپتاپ؛ خب چرا نرم نشینم تو آشپزخونه، کنار مامان و همین جوری که اون داره کاراشو انجام میده منم درس نخونم؟ اصن من که تو شلوغی و سر و صدا هم میتونم درس بخونم، چرا عصرا که بابا کنترلو گرفته دستش و داره اخبار گوش میده نمیرم بشینم پیشش که همون جا درسمو بخونم؟ اتاق داداشم هم جای بدی نیست... اون که سرش تو کار خودشه، منم میرم یه گوشه میشینم و به کارام میرسم. ایدهی خوبیه؛ نه؟
حتی میتونم امشب و فردا شب بالشمو محکمتر سمتش پرت کنم و بیشتر سر به سرش بذارم و سر سفره کمتر نق بزنم! شاید این جوری اون ده روزی که تهرانم و اون ده شبی که تنهام و از ترس خوابم نمیبره و چراغا رو روشن میذارم، کمتر غصه بخورم و کمتر دلم تنگ بشه و شایدم نه؛
شاید اون شبا یاد همین آخر هفتهای بیافتم که تو آشپزخونه کنار مامان نشسته بودم و هی میگفتم گشنمه! پس کی اذانو میگن و یاد روزایی که نشستم کنار بابا و اخبار گوش دادم و درس خوندم و یاد آهنگایی که وقتی تو اتاق امید نشسته بودم درس میخوندم گوش میداد و هی میگفتم بزن بعدی، اینا چیه گوش میدی بیافتم.
یه اخلاقِ فوقالعاده خوبی که دارم اینه که تو زندگی حقیقیم هیچ وقت مسائلِ حوزههای مختلف زندگیم رو وارد حوزهی دیگه نمیکنم؛ مثلاً مشکلِ خانوادگیم رو نمیبرم سر کلاس درس و مشکلِ درسیمو نمیارم سر میز شام و هماتاقیام شاید هیچ وقت متوجه مشغلهی کاری من نشن و لزومی نمیبینم همکارام در جریان مسائل شخصیم باشن و حتی در سطح عالیتر معتقدم دردهای جسمی و روحی به عالَم درون مربوط میشن نه جهانِ بیرون و معتقدم دوستم هیچ گناهی نکرده که من سردرد دارم و لبّ مطلب اینکه، تو هر شرایطی که باشم، نقشی که تو اون بافتِ محیطی دارم رو ایفا میکنم و خدا رو شکر، بازیگر موفقی بودم.
و به نظر میرسه دنیای مجازی هم یه حوزه، مثل بقیهی حوزههاست و اینجا هم نباید چون امتحان یا دندوندرد داری، جواب مخاطبتو بد بدی و کاسه کوزههای دنیای حقیقیتو سر مخاطب مجازیت بشکنی. و در مقابل، همون طور که یه همکلاسی، هماتاقی، همکار یا اعضای خانواده وقتی میبینن یه کم پَکَری و رعایت حالتو میکنن، از مخاطبِ مجازیای که بهش اجازه داده شده وارد دنیای حقیقی نویسنده بشه هم یه همچین انتظاری میره.
پ.ن: مثل وقتی که روزانهنویسیو کنار میذاری و یه جای خلوت، یه گوشهی دنج گیر میاری و میری اونجا و درو از پشت سر قفل میکنی و یه مدت هم برای خودت مینویسی و با خودت خلوت میکنی و میگی آره! من همونیام که آدرس وبلاگمو تو فرم فارغالتحصیلیم نوشتم و تیکِ لزومی ندارد محرمانه بماندو زدم. من همونم که آدرس اینجا رو به عالم و آدم دادم و 9 سال، ترسی از خونده شدن نداشتم، همون آدمی که فکر میکردم میتونم همهی حرفامو راحت بزنم. بدون استعاره و مَجاز و کنایه! من همونم... ولی خب تازگیا فهمیدم یه حرفاییو باید تو دلت چال کنی و هر از گاهی بری سر خاک و یه فاتحه بخونی و بگی دیدی؟ دیدی همیشه هم نمیشه رک و رو راست و بیتعارف بود؟ دیدی یه حرفاییو نمیشه زد؟
1. رمز اون پست: Tornado
و شاعر در همین راستا میفرماید: خرابم مثل خرمشهر؛ ولی تو خرمآبادی...
بعد سحری داشتم قرآن میخوندم؛
رسیدم آل عمران، آیه 8، اونجا که میگه
رَبَّنَا لَا تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَیْتَنَا وَهَبْ لَنَا مِنْ لَدُنْکَ رَحْمَةً إِنَّکَ أَنْتَ الْوَهَّابُ
رو نقطهی غ تمرکز کردم و با خودم گفتم این که غ نبود!
باید ع باشه
این آیه از اول دبستان، همیشه تو کتابای دینیمون بود و همیشه تُزِع بود
فکر کردم قرآنم اشتباه چاپی داره و اومدم یه چند تا قرآن دیگه رو هم چک کردم و
خب 24 ساله که من اینو لاتُزِع تلفظ میکنم و دعای قنوتام رَبَّنَا لَا تُزِع قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَیْتَنَاست
قانع نشدم و رفتم از بابا پرسیدم این آیه نباید لاتُزِع باشه؟
باورم نمیشه که من هیچ وقت اینو غ نشنیدم و غ نگفتم...
کامنتِ پارسالم برای یکی از وبلاگا:
این خاطره یادتونه؟
کلاسِ درسِ [...]:
"استاد اون معادله رو اشتباه نوشتین. (دانشجو کتاب رو باز میکنه) اوه! کتاب هم اشتباه نوشته که!"
داشتم فکر میکردم سخته بعد یه عمر بفهمی مسیرتو اشتباه اومدی و سخته قبول کنی که باید برگردی و از اون سختتر اینه که فرصت برگشت و جبران و تغییر مسیرو نداشته باشی.
1. اخیرا یه عبارت جدید یاد گرفتم و اونم اینه که "کجای زمین و زمانی" و هی میخوام ازش استفاده کنم و موقعیتش پیش نمیاد.
2. یاد اون شبایی که تا صبح بیدار میموندم به خیر! چند وقته 12 که میشه، عین این عروسکایی که باتریشو دربیارن و از کار بیافته، بیهوش میشم، تا سحر.
3. حتی یاد اون صبایی که بعد سحری بیدار میموندم و بعدش میرفتم مدرسه یا میرفتم شرکت برای کارآموزی هم به خیر! این روزا همین که سحری میخورم بیهوش میشم تا خودِ یازده!
4. دیشلخ به زبان ما ینی دندونی. دو هفته پیش، یه روز قبل سرماخوردگیم، یکی از اقوام برامون دندونی آورده بود و منم تا حالا دندونی نه دیده بودم و نه خورده بودم! یکی دو قاشق خوردم و خوب بود... عرضم به حضورتون که صاحبِ دندونی، دخترِ نوهی عمهی بابا بود و نوهی عمهی بابا 17 سالشه الان. ینی وقتی همسن و سال من میشه، دخترشو میفرسته مدرسه! تف به این روزگار!
6. استاد شماره5 میگفت کشورای عربی واژههاشونو استاندارد نمیکنن و هر کشور عربیای به کلاچ ماشین یه چیزی میگه! بعدشم گفت چرا راه دور بریم؛ همین افغانستان و تاجیکستانو در نظر بگیرین؛ اونا به نویسندهی ادبیات کودک میگن بچهنویس، به بازیگر میگن مسخره و از همه بامزهتر، به ماشین میگن موتور! از یکی از اساتید نقل قول میکرد برای یه همایشی رفته بودن کابل و بعدِ همایش، مسئولینِ افغانستانی (افغانی واحد پولشونه) به استادمون گفتن اینجا ایسته کنید بریم موتور بیاریم و استاد بیچارهی ما که نود و اندی سالش بوده :)))) گفته آقا من نمیتونم موتور سوار شم و یه سن و سالی ازم گذشته و خلاصه موتوره رو آوردن و کاشف به عمل اومده اینا به ماشین میگن موتور.
7. استاد شماره9 میگفت این عربا یه سری کلمه رو از بقیهی زبانها قرض میگیرن و یه بلایی سرش میارن که اهل اون زبان هم نمیفهمن کلمه مال خودشون بوده و "تاریخ" رو مثال زد که ازش مورخ هم ساخته شده و در ابتدا روزمَه بوده و شده مَهروز و عربها مهروز رو کردن موروخ و دیگه تاریخ و مورخ و اینا رو ازش ساختن و استاد شمارهی 8 اشاره کرد به من و گفت مهندس و هندسه هم از اندازهی فارسی گرفته شده. (همزمان سه تا استاد سر کلاسه و این شمارهی 8 همونه که همیشه، چه در ملا عام و چه در خفا! مهندس صدام میکنه و این کارشو دوست دارم و بر خلاف بقیه، ایشون اصلاً رو اعصابم نیستن و دلیلشو نمیدونم که چرا دوست دارم این مهندس گفتنشو)
8. استاد شمار 10 اسم کوچیکش یحیاست. میگفت من هفتاد ساله عادت کردم یحیی رو یحیی بنویسم و اصن نمیتونم بپذیرم اسممو یحیا بنویسن. ولی خب مگه من چند سال قراره عمر کنم؟ ده سال، بیست سال، اصن صد سال! بالاخره که میمیرم و پسرایی به دنیا میان که اسمشونو یحیا و مرتضا و عیسا مینویسن و عادت میکنن به این الف و این جوری میشه که زبان آروم آروم بدون اینکه متوجه بشیم تغییر میکنه! میگفت جامعهی ما، ملتمون، کلاً فازمون انقلابیه! از اینایی هستیم که دوست داریم سریع بریزیم تو خیابون و حکومتی رو برکنار کنیم و درِ یه جایی رو تخته کنیم و بزنیم و بشکنیم و
بعدش حرفشو این جوری ادامه داد که تغییرات زبان یا خط تو کشور ما نمیشه یهویی باشه؛ مثل ترکیه نیستیم یهو یه آتاتورکی بیاد خطو لاتین کنه و بگه از فردا خطتون همینه. میگفت اگه فرهنگستان یه واو ساده رو از "خواهر" حذف کنه و بگه از فردا بنویسید "خاهر"، یه عده کفنپوش میریزن تو خیابونا و خواستار بازگردانی اون واو میشن!
9. اونجایی که استادمون گفت ملت ما هیجانیان و دوست دارن بریزن تو خیابونا و اعتراض و راهپیمایی و تظاهرات و اینا! میخواستم بگم من اصن این جوری نیستم. ینی من اگه متولد سال 30، 40 بودم، زمان انقلاب، هیچ وقت منو تو راهپیماییا نمیدیدین. من از اینایی بودم که همه فکر میکردن سرش تو کتاب و درس و مشقه و هیچی حالیش نیست. ولی در واقع این من بودم که اعلامیهها رو تایپ میکردم و تو مدرسهمون یا محل کارم پخش میکردم. شعار من اینه: "بیصدا فریاد کن!"
10. داشتم اون قسمت از فایلای صوتی که خودم کنفرانس داشتمو گوش میدادم؛ یه جایی گفتم تعداد زبانهای دنیا شش هفت هزار تاست و اون دوست عزیزمون که اوایل خیلی رو نِروِ و روان من بود و اتفاقاً ریکوردر هم کنارش بود، زیر لب گفت 6786!
یاد خودم افتادم که وقتی معلم سر کلاس میگفت ایران کشور پهناوریست، زیر لب میگفتم یک میلیون و ششصد و چهل و هشت هزار و صد و نود و پنج کیلومتر مربع مساحتشه. (شنیدم بر اساس اندازهگیریهای جدید یه کم بیشتر شده؛ ولی من همینو حفظم)
11. فکر کنم جزو معدود آدمایی باشم که از صدای ضبط شدهام خوشم میاد. یاد اون پستی که توش صدای جیغ جیغمو موقعِ کشتن سوسک تو خوابگاه گذاشته بودم هم به خیر! باورم نمیشه من همون آدمم! جا داره بگم اِی بر پدرت دنیا، آن باغ جوانم کو؟ دریاچهی آرامم، کوه هیجانم کو؟
12. ذهنم درگیرِ یه مدل برای مفهوم دوست داشتنه. نمیدونم چه قدر ما مفهوم «مدل» و «مدلسازی» و «شبیهسازی» آشنایی دارین. دارم فکر میکنم چه اتفاقی میافته و چه پارامترایی تاثیر میذارن که ما از یکی خوشمون میاد و از یکی نه! تازه نوعِ دوست داشتنامونم فرق داره و دارم فکر میکنم چند نوع دوست داشتن داریم و دارم به این فکر میکنم که اگه ویژگیهای ظاهری و باطنی و رفتاری یه آدمو بدیم به یه روبات و بگیم این آدم دوستداشتنی هست یا نه، جوابی براش داره؟ میشه فرایند دوست داشتن رو براش مدلسازی کنیم که اونم بتونه دوست داشته باشه کسیو؟ یا چه اتفاقی میافته که از یکی تاثیر میپذیریم از یکی نه! میشه رفتارهای انسانی رو مدل کرد؟ یه مدلِ ریاضیطور...
13. پیشنهاد شباهنگ: radioblogiha.blog.ir/post/81 به قلم و صدای Elanor
استاد شماره 9 دندونپزشکه؛ ولی اینم مثل من یه تختهش کم بوده و کار پزشکی رو ول کرده و سالهاست تو گروه واژهگزینی کار میکنه و تو کارش نامبر وانه! ینی کارش درسته و بیسته و حرف نداره!
یه بار داشت در مورد رؤسای فرهنگستانِ دورهی رضاخان میگفت و تاریخ عزل و نصبشون
محمدعلی فروغی از اردیبهشت 1314 تا آذر همون سال و حسن وثوق از آذر همون سال تا اردیبهشت 1317 رئیس بوده، بعدش اینم مثل فروغی عزل شد و علیاصغر حکمت و اسماعیل مرآت و عیسی صدیق و غیره! الانم که رئیس، آهنگر دادگره.
استادمون میگفت برای رضاخان، سرعت واژهسازی و واژهگزینی مهم بوده و اصن دقت کار براش موضوعیت نداشت! اینکه به تفنگ بگیم تفنگ و تفنگ از تف میاد براش مهم نبوده و مهم این بوده که اینا واژهی فارسی بسازن فقط!
حتی علیاکبر دهخدا هم تو تیمشون بوده و چون با وسواسی که داشته سرعت کارو کم میکرده دیگه دعوتش نکردن بعد یه مدت.
امروز رئیس شماره1 زنگ زده بود و اولین سوالم این بود که مگه برگشتید ایران و خوش اومدید و گفت آره الان تهرانم و دارم کاراتونو بررسی میکنم و با تعجب پرسید خانم فلانی؟ شما فقط این همه دستمزد گرفتید و همکاراتون اون همه؟
گفتم خب من این همه کار کرده بودم و اونا لابد اون همه!
گفت نه بابا، دقت کار اینا نصف نصف نصف دقت شما هم نبوده و فقط یه سری فایل تحویل دادن که صرفاً تحویل داده باشن و چند برابر شما دستمزد گرفتن و تازه انصراف هم دادن و وسط پروژه کارو ول کردن! اون وقت شما دستمزد این دو ماهو هنوز نگرفتی و هنوز داری کار تحویل میدی و من حقتو از حلقوم اینا میکشم بیرون و فلان و بهمان!
پ.ن1: رئیسمون زبانشناسی شریف خونده و عکسش تو قسمت pictures هست و البته اون موقع که اون عکس تو اون همایش گرفته شد، من هنوز برای اونا کار نمیکردم و هنوز رئیسم نبود :)
پ.ن2: هموطن! دنبال نکردن یه وبلاگ به این معنی نیست که اون وبلاگو نمیخونم و قطع دنبال کردنشم به معنی این نیست که از نویسندهاش دلخورم. یه چند تا وبلاگ هست که دوست دارم وقتی پست میذارن سریع بپرم برم بخونمشون. فلذا دنبالشون میکنم. ولی آدرس بقیهی دوستان هم تو inoreader م هست و هر موقع آپدیت بکنن به صورت اتوماتیک پستاشون برام سیو میشه و سر فرصت میخونمشون. این 397 تایی که میبینید، وبلاگهایی هستن که تو این 8 سال باهاشون آشنا شدم و میخوندمشون و شاید 200 تاشون حذف شدن و دیگه آپدیت نمیشن (ینی اونایی که نوار صورتی دارن)؛ ولی خب من هنوز نگهشون داشتم و حذف نکردم از inoreader م که آرشیوشون حذف نشه. اونایی هم که دایره مشکیشونو برداشتم، وبلاگهایی هستن که ارشیوشونو دارم و هنوز آپدیت میشن، ولی دیاکتیو کردم که متوجه اپدیت شدنشون نشم.
امیدوارم توضیحاتم کافی بوده باشه!
این صورتیه همونه که قراره ترم 3 شوهر کنه و این روزا درگیر خرید جهزیه است. سبزه، معلمه و آبیه هم همونیه که ترم 2 ینی این ترم شوهر کرد رفت سر خونه زندگیش و الان بدجوری قدر مامانشو میدونه و لازمه خاطر نشان کنم که این پست، هویجوری برای دل خودمه و خوندنش چیز خاصی به معلومات خواننده اضافه نخواهد کرد. بقیهی پستامم همچین بار علمی ندارن، ولی این یکیو دیگه خودمم مطمئنم دردی از خواننده دوا نمیکنه!
باز کردم دیدم نوشته نمرات میدترم پالس رو دیدی؟ دقت داری میانگین 67.8 بوده؟!
تشکر کرد و نوشت: wish u all the best, and patience and strength in this month
پ.ن1: خواهشاً نماز روزههاتونو جدی بگیرید؛ دیشب خواب دیدم تو بهشتم، هیچ کدومتون نبودید! خیلی تنها بودم.
1. هنوز کبودی جای سرُمها رو دستمه و اگه اسلام دست و بالمو نمیبست، شک نکنید که پیش از اینها عکسشو همین جا آپلود کرده بودم.
2. هفتهی آخر اردیبهشت سرم حسابی شلوغ بود و مراسم و جشن فارغالتحصیلی و دور همی با دوستام و کلی ارائه و کنفرانس داشتم و فرصت نکردم این اتفاق بامزه رو اینجا بنویسم و کلیدواژهشو نوشته بودم بمونه سر فرصت و البته الانم سر فرصت نیست؛ ولی دوست داشتم تو پست 888 بنویسمش.
4. یه بارم تو خوابگاه سابق، داشتم میرفتم بلوک روبهرویی و دمپاییهای هماتاقیمو پوشیدم و برگشتنی، با یه لنگه از دمپاییهای هماتاقیم برگشته بودم و یه لنگه از دمپاییهای دوستِ اون کسی که رفته بودم بلوک روبهرویی و باهاش کار داشتم و از قضای روزگار دوستش هم اونجا بود و با دوست من کار داشت و منم برگشتنی یه لنگه از دمپاییهای دوستِ دوستم و یه لنگه از دمپاییهای هماتاقیمو پوشیدم و تا چند روز بعدشم متوجه نشده بودم که یه لنگه از دمپاییهای دم درمون آبیه و یه لنگه بنفش! بعدها اتفاقی این دوست دوستم از جلوی در واحد ما رد میشده و یه لنگه از دمپاییشو میبینه و در میزنه و میاد تو و یادمه منو که دید، یه نگاه معناداری بهم کرد و گفت اون شب که دیده یه لنگه از دمپاییش نیست، با خودش گفته یارو عجب آدم عاشقی بوده :دی
5. از مامان بزرگ خدا بیامرزم شنیده بودم هر کی چادرشو اشتباهی سر کنه، به زودی میره مشهد.
6. بعد از آخرین باری که رفتم مشهد، 3 بار رفتم کربلا، ولی مشهد قسمت نمیشه... داشتم به رودروایستی که با امام رضا دارم فکر میکردم. کربلا که رفته بودیم هم همین حسو داشتم. ینی با امام حسین راحتتر بودم تا نجف و حضرت علی. دلیلشو نمیدونم ولی به هر حال دلم بدجوری مشهد میخواد.
7. دارم سبزهی نوروز محمد اصفهانیو گوش میدم. عنوان، یه بخشی از متن آهنگه.
8.
نمرهی صندلیام باز درآمد، هشت است
ساعت رفتن من نیز به مشهد، هشت است
بین ما مردم ایران، نود و نه درصد
عدد حاجتمان پنج نباشد، هشت است
کربلاییست دلم در وسط مشهد تو
کسر بر نُه شود هفتاد و دو درصد، هشت است
وقت آن است در این بیت که تاکید کنم
بهترین ساعت پرواز به مشهد، هشت است
از اونجایی که یه هفته زودتر از بقیهی بچهها برگشتم خونه و از اونجایی که تاکنون غیبت نداشتم و از اونجایی که ملت از غیبتاشون استفاده کرده بودن؛ اونا نتونستن نرن سر کلاس و من تونستم نرم و هفتهی آخرو نبودم و بچهها صدای اون جلسهها رو برام فرستادن و الان داشتم صدای درسِ اون استادی که خودشم دوست نداشت و ایضا منم دوست نداشت و چه تلاشها که نکردم برم تو دلش و نرفتم و البته میدونم که تو دلشم رو گوش میکردم.
داشت سرواژهسازی (acronym) رو درس میداد و لیزر (laser) رو مثال زد که سرواژههای Light Amplification by Stimulated Emission of Radiation هست و در ادامهی حرفاش گفت حیف که خانم فلانی نیستن که ازشون بخوایم سازوکار لیزر رو برامون شرح بده!
پارسال (دورهی کارشناسی منظورمه) یه درسی داشتم که راجع به دیودهای نوری و لیزر و اینا بود. درس اختیاری از مقطع ارشد و دکترا برداشته بودم و از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون این درسو افتادم :دی تازه ترم آخر بودم و تازه اختیاری بود و تازه کلی گند زد به معدلم و تازه استاد اون درس، استاد راهنمام بود و تازه تنها دختر کلاسم بودم. و یادمه همین لیزر جزو سوالای امتحان همون درسِ مذکور بود و منم بلد نبودم و ننوشتم و الان حس میکنم تا من این لیزرو یاد نگیرم، دست از سرم برنمیداره!
* * *
با دادن انرژی به الکترونهای یک اتم میتوان آنها را به مدارهای بالاتر برد. اما این خانهی جدید برای الکترونها جایگاه چندان پایداری نیست و الکترونها ترجیح میدهند با پس دادن انرژی به مدار اصلی خود برگردند. این انرژی به صورت یک فوتون با فرکانس مشخص آزاد میشود. یعنی یک واحد انرژی. نور از همین فوتونها ساخته میشود. پس اگر با تعداد زیادی از اتمها همزمان این کار را انجام دهیم، میتوانیم پرتو نوری تک فرکانس ایجاد کنیم.
لیزر ابزاری است که نور را به صورت پرتوهای موازی بسیار باریکی که طول موج مشخصی دارند ساطع میکند. نخستین بار طرح اولیه لیزر (اول اسمش میزر بود) را انیشتن داد. کار لیزر به این گونه است که با تابش یک فوتون به یک ذره (اتم یا مولکول یا یون) برانگیخته، یک فوتون دیگر نیز آزاد میشود که این دو فوتون باهم، همفرکانس هستند. با ادامهی این روند شمار فوتونها افزایش مییابد و باریکهای از فوتونها به وجود میآید.
تو سایت رشد، در مورد لیزر اینو نوشته: فرض کنید یک کامیون کمپرسی پر از ماسه داریم، که ابتدا دانههای ماسه را یکی یکی بر روی فردی که روی زمین دراز کشیده میریزیم، فرد هیچ گونه احساس فشار و ضربه و ناراحتی نکرده، اگر همان ماسه را یکباره بر روی آن بریزیم چه اتفاقی میافتد؟ تقریبا تفاوت نور معمولی با نورهای حاصل از لیزر مشابه همین حالت میباشد.
+ ببینید: www.aparat.com/v/H3TbU
* * *
بعداًنوشت: چه طور عاشقش نباشم وقتی جلسه تموم میشه و به عنوان نکتهی پایانی به ملت میگه چون خانم فلانی نیست و فقط هم همین یه جلسه غیبت رو داره، حتماً مطالب این جلسه رو برسونید دستش؟ آخ! اگه اسلام دست و بالم رو نمیبست میپریدم میگرفتمش و محکم بغلش میکردم و بهش میگفتم که چه قدر دوستش دارم و چه قدر عاشقشم.
میدونم که چه قدر ذوق میکنه اگه جزوهمو بهش بدم و دلم میخواد همین که پام رسید تهران، قبل امتحان، برم ببینمش و پرینت جزوه رو بهش بدم و ذوق مرگش کنم. دلم میخواد جواب سوالای امتحانو با خودکارای رنگی رنگی بنویسم و نشون بدم که دوستش دارم.
+ خوشحالم که ترم بعد هم باهاش یه درس دیگه دارم. خیلی خوشحالم. همین.
میگفت ما با استفاده از یه سری ابزارها سعی میکنیم علاوه بر پیام زبانی و ظاهری که منتقل میشه، پیام فرهنگی و اجتماعیمونم منتقل کنیم و مثلا به نحوی فروتنی خود و احترام مخاطبو نشون بدیم.
تکیه کلامش "به نظر میرسد" بود.
حرفشو این جوری ادامه داد که به نظر میرسد در مسیر دموکراتیزه شدن و تغییر هنجارها، نسلهای جدید گرایشی به این ابراز فروتنی ندارن و باید توجه داشت این هنجارشکنی، نشان بیادبی نیست و البته بخشی از این هنجارشکنی بیادبی نیز میتواند باشد.
داشتیم در مورد politeness بحث میکردیم و از نوبتگیری (turn taking) و قطع نکردن گفتار دیگران و پوزشخواهی و ادب افراطی (over politeness). گفت ادب افراطی دو جوره؛ یا چاپلوسی (Flattery) که خیلی بده، یا تعارف؛ که این تعارف در فرهنگ ایرانی زیاده و اگر افراطی نباشه خوبه.
سرشو بلند کرد و با همون لبخند همیشگیش نگام کرد و گفت: معلومه شما موافق نیستی! منم با همون لبخند همیشگیم گفتم آدم بیتعارفیام استاد؛ اگه شرایط پذیرایی نداشته باشم، الکی دعوتتون نمیکنم و اگه موقع خوردن یه چیزی بگیرم سمتتون و بگم بفرما، شک نکنید این بفرما رو از صمیم قلبم گفتم و یاد پستِ دلمهی خوابگاه افتادم.
خندید و گفت اگه بار اول بگم ممنون و قبول نکنم دیگه اصرار نمیکنید؟ گفتم نه دیگه اگه دلتون میخواست بخورید که همون بار اول برمیداشتید. گفت صراحتی که در سایر فرهنگهاست در فرهنگ پیچیدهی ایرانی نیست و تشخیص غرض طرف مقابل در جامعهی ما کار آسانی نیست و به نظر میرسد نسل جدید در حال فاصله گرفتن از چاپلوسی و تعارفاند. عاشق این به نظر میرسد گفتناش بودم.
* * *
به نظر میرسه این همون یه طرفه به قاضی رفتنه، اینم یه جور قضاوته، این همون فرهنگِ پیچیدهایه که استادمون میگه! و دارم فکر میکنم چرا وقتی زبان هست و میتونیم به راحتی باهاش جملهی "دوستت دارم" یا "ازت بدم میاد" رو ادا کنیم، از ایما و اشاره استفاده میکنیم؟ چرا انقدر پیچیده فکر میکنیم و انتظار داریم بقیه هم پیچیده رفتار کنن و از رفتارهای سادهی بقیه، برداشتهای پیچیده میکنیم؟
تو این کمتر از یه سال، به لطفِ این رشتهی جدید! با مفاهیمی آشنا شدم که تو عمرم نه راجع بهشون شنیده بودم، نه خونده بودم، نه حرف زده بودم و نه حتی فکر کرده بودم! و نه حتی فکر میکردم که یه روز بشینم راجع بهشون فکر کنم. و تو این مدت، هر جا سخن از کلمه و واژه و لغت بود، نام انواع و اقسام فرهنگ لغتها و دیکشنریها و اصطلاحنامهها میدرخشید و منم که فقط دهخدا رو میشناسم! و بیاغراق میتونم بگم اسمِ حداقل شصت هفتاد تا از این کتابای مرجعو تو این مدتِ کمتر از یک سال! شنیدم؛ که زانسو یکیشون بود. که خب فکر میکردم اینم مثل عمید و معین و دهخدا اسم یه بنده خداییه که اینو نوشته.
استادمون میگفت تفاوت ادب (politeness) و مدنیّت (civility) اینه که،
در ادب، فرد، بیان احساس واقعی و از صمیم قلب خود را با هدف مثبت بیان میکند.
بنابراین در ادب، ما احساس مثبت واقعی خود را منتقل میکنیم؛
اما در مفهوم مدنیّت، میکوشیم که احساس منفیمان منتقل نشود.
قرصای 12 شب
1- کامنت گذاشتن: "هروقت تونستی یه پِخ کن تو وبلاگت بفهمیم حالت خوبه"
2- فرمودن: "پست بزار کصافط... طولانی، طومار، طویله... هر چی بیشتر بهتر"
4- چند فقره از مزخرفترین سوالاتی که میشه از یه نفر پرسید اینه که کی درسِت تموم میشه، کی ازدواج میکنی، کی بچهدار میشین، کار پیدا کردی یا نه، و از اینا مزخرفتر، معدلت و حتی میزان حقوقت! ولی خب بنده تندیس مزخرفترین سوال رو اهدا میکنم به "تو هم روزه میگیری مگه!؟"
و
تندیس کامنت برتر روزهای اخیرو تقدیم میکنم به کامنتِ پرمحتوا و دلنشین و دوکلمهایِ "خوب شو"
و تندیس پیام برتر تلگرام هم تقدیم میشود به عکس کمپوت گیلاس D:
دیشب خواب دیدم با تنی چند از فضانوردان رفتم فضا و یه چیزی به پرههای فضاپیمامون گیر کرده بود و درِ فضاپیما رو باز کردم و رفتم عقبِ فضاپیما و اون چیزی که گیر کرده بودو درآوردم و برگشتم نشستم تو کابین خلبان! و به این فکر میکردم مگر نه اینکه به دلیل اختلاف فشار اگه یه سوراخ 1 میلیمتری هم تو فضاپیما ایجاد بشه منفجر یا مچاله میشه؟ (یادم نیست منفجر میشه یا مچاله! بستگی به اختلاف فشار داره)
پاسخ شمارهی3: اولا سوال امکان پذیر نیست چون فشار زیادی پشت در قرار داره و تا زمانی که محفظه پر نشه درب اول باز نمیشه ولی حالا بر فرض که این اتفاق افتاد چرا باید انفجار رخ بده یا مچاله بشه انفجار زمانی رخ میده که فشار حجم کنترل ما که اینجا فضاپیما بیشتر از جو باشه و بدنه قابلیت تحمل فشار داخل نسبت به بیرون نداشته باشه ولی طراحی فضاپیما برای تحمل این موضوع هست و زمانی مچاله میشه که مثل زیر دریایی فشار خارج بیشتر باشه ولی جو که فشاری نداره فقط با سرعت بسیار زیاد مولکول های هوا از فضاپیما خارج میشن تا اختلاف فشار برقرار بشه برای همین من اصلا دلیلی برای رخ دادن اتفاقی نمیبینم مگر اینکه قسمت ها تحت فشار جداگانه ای ازش که پوشش ضعیف تری دارن منفجر بشن. و اینکه خود انسان دچار مرگ دردناک بدون پوشش خواهد شد.
امید وقتی داشت میرفت دکتر، با دمپایی و بدون جوراب و کمربند رفت؛ من تیپ مهمونی زده بودم و تازه دو تا کتابم با خودم برده بودم که اگه بستری شدم وقتم تلف نشه یه موقع :دی برگشته میگه آدم باس یه جوری بره دکتر که دکتر باورش بشه مریضه؛ البته این دو تا کتاب نشون میدن تو علاوه بر مشکل جسمی، از سلامت روحی روانی هم برخوردار نیستی متاسفانه.
دیروز نزدیک 20 ساعت خواب بودم! خواب دیدم امروز 15 خرداده و تقویممو چک کردم دیدم 16 خرداد امتحان مدارهای DC و AC دارم و هی داشتم فکر میکردم که آقااااااااااا مگه من فارغالتحصیل نشدم هنوز؟ بعدشم بلیت گرفتم برم تهران و تو راه یادم اومد که اون تقویمی که چک کردم تقویم پارسال پیارسال بوده! بعدشم یادم اومد که ما اصل درسی به نام مدارهای AC و DC نداریم و بعدشم از خواب بیدار شدم :دی
اون ضربدر سهی کنار سرُم ینی سه تا سرُم
بعداًنوشت: سکانس آخر خوابم الان یادم افتاد! داشتم میرفتم تهران امتحان مدارهای DC و AC بدم، خب؟ رسیدیم و قطار یا هواپیما یا اتوبوس (نمیدونم با چی میرفتم) جلوی حرم امام [که امیدش به ما دبستانیها بود]، پیادهمون کردن و منم داشتم داد و بیداد میکردم که آقااااااااااااا! من دارم میرم تهران، امتحان دارم! چرا اینجا نگهداشتین؟ اینام گفتن از همین جا سوار مترو فلان خط فلان میشی میری تجریش! منم داشتم میرفتم سمت مترو و دم در خروجی حرم یه سری شخصیت معروفم دیدم الان یادم نیست دقیقا کیا بودن.
+ کامنت گذاشتن که حالا تو که داری زحمتشو میکشی یه سلفی هم با نکیر و منکر بزار قربون دستت! :)))
@فاطمه: نمیدونم دقیقا مشکل کامپیوترتون چیه... تا حالا برام پیش نیومده.
یه استادی داریم که خودش تو دل بروئه! ولی هیچ جوره نمیتونی تو دلش بری! و شگفت آنکه بدون اینکه خودت بدونی و به روت بیاره تو دلش هستی! ولی نمیگه که پر رو نشی مثلاً!
اتفاقا پارسالم، جزو تیم مصاحبهکنندگان بود و از اون روزِ مصاحبه که گیر داده بود به نام خانوادگی بنده که مشتقه یا مرکب، مهرش به دلم افتاد، یا نشست. (حالا نمیدونم مهر به دل میافته یا میشینه!)
ولی خب این ترم هر کاری کردم مهر منم به دلش بیافته نشد!!!
آقا تا میومدم دهنمو باز کنم یه چیزی بپرسم، میگفت شما پیشزمینه و پسزمینه و تحصیلاتِ این رشته و تخصص این موضوع رو نداری و نمیدونی و بلد نیستی!
یه موقع یه چیزی میپرسید و صبر میکردم ملت جواب بدن و وقتی میدیدم کسی چیزی نمیگه یه چیزی میگفتم و البته جوابم هم درست بود؛ ولی خب دریغ از اپسیلونی (به اندازهی دانهی خَردَل) تشویق و احسنت و آفرین و باریکلا!
الغرض؛ داشتم صداهای درسِ این استادو گوش میدادم و رسیدم اونجایی که یه چیزی پرسید و من و دوستم همزمان جواب دادیم و کلاس از خنده ترکید!
حالا سوالش چی بود؟
در اغلب موارد و در اکثر زبانها اگر جزئی از یک واژهی مرکب فعل باشه، جزء دوم، مفعول اون فعله! مثل Pickpocket (جیببُر، ینی بُرندهی جیب)، گوشتکوب، دماسنج، آبپاش... بعدش گفت در زبان فارسی، در برخی موارد این جزء، فاعله نه مفعول و گفت یه مثال بزنید... من و دوستم همزمان، من گفتم مردمپسند، دوستم گفت خداپسند! (خندهی ملت برای این بود که من گفته بودم مردمپسند و اون یکی همکلاسیم، خداپسند)
این استادمون پیرمردههاااا! سوء برداشت نشه یه وقت؛ ولی چه کوششها که نکردم نگاهی از سر لطف و عطوفت به این بندهی سراپاتقصیر بکنه و نکرد! یه بار به بچهها گفتم بچهها؟ دکتر چرا منو دوست نداره؟!!!
فرزانه گفت این خودشم دوست نداره؛ به دل نگیر!
فکر اینجاشو نکرده بودم که یه وقت ممکنه حقوق خودت و همکارات عقب بیافته هیچ، حقوق دستیاراتم از جیب خودت بدی...
پ.ن: روی سنگ قبر آن بانو بنویسید این سری کامنتاشو به خاطر حجم و فشار کاری و درسی بسته! بنویسید 5 ام که فردای شب قدره امتحان نحو داره، 8 ام جامعهشناسی، 9 ام ساختواژه، 12 ام اصطلاحشناسی و 14 ام که روزِ قبلِ عید فطره، آواشناسی. بنویسید عید فطر کامنتارو باز میکنه! قول میده!!!
13. استاد یه جملهی پیجن (پیجنِ پایه انگلیسی) رو تخته نوشت که نامهی یه معلمی خطاب به مسیونری در جزایر ماتاسو در قرن 19 بوده! و متن نامه بدین شرح است:
misi kamesi arelu you no kamu ruki me
مستر کامس، هاو آر یو؟ شما نه آمدید من نگاه کنی
me no ruki iuo
من نه نگاه کردم شما
استاد داشت اینو به فارسی و انگلیسی روان ترجمه میکرد و از اونجایی که جزوه ننوشتم، فقط صدای استادو دارم که میگه دییر مستر کامس هاو آر یو؟ وی هونت سین ایچ آدر فر اِ وایل!!!
خب؟
Dear Mr. Kames, how are you? we haven’t seen each other for a while
14. استادمون تعریف میکرد یه روز یکی از خدماتیا بهش میگه "آقای دکتر؛ منم کمکم تو این محیط دارم فرهنگی میشم"
استادمون میپرسه چه طور؟
مستخدم: قبلاً اگه کسی میپرسید اتاق فلانی کجاست میگفتم تهِ راهرو؛ الان میگم انتهای راهرو
15. چند وقت پیش توی دفتر یادداشتم کلیدواژهای ثبت کرده بودم بدین صورت: «ز»
یه مدت درگیرِ این حرفِ ز بودم که خدایا خداوندا! ینی من قرار بودم راجع به این ز چی بنویسم و اصن این ز چیه و کیه!!!
الان که داشتم صدای جلسه 14 رو گوش میکردم، دیدم بحثِ زبان و جنسیته و داریم در مورد تفاوتِ گونههای زبانی خانمها و آقایون صحبت میکنیم و یکی از بچهها میگه زنان قبیلهی «زولو» به شدت از بهکاربردن کلماتی که توشون حرف «ز» باشه پرهیز میکنن و استفاده از حرف «ز» رو تابو میدونن!
دوست دارم برم تو اون قبیله و این بیتو بخونم:دی
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است باد خنک از جانب خوارزم وزان است
1- یه جا استاد داره جامعهی زبانی همگن رو توضیح میده و از بچهها میخواد مثال بزنن و ملت میگن مثلاً تهران همگن نیست و یکی از بچهها میگه مثلاً تبریز همگنه و همون لحظه من در میزنم و میام تو و ملت میگن آخ آخ صاحبش اومد و منم تا میرسم میشینم و وارد بحث میشم و جامعهی اسرائیل که یه پلند سوساییتی (planned society) هست رو مثال میزنم! (و این کلاس، در طول ترم یه جوری طلسم شده بود که هیچ وقت نتونستم قبل از استاد سر کلاس حاضر باشم.)
2- یه جا بحث فرهنگ و آداب و رسومه و یکی از بچهها میگه تو شهر ما رسمه که وقتی میرن خواستگاری، از خونهی دختره یه چیز کوچیک به نیت تبرک میدزدن و یکی از بچهها میگه مامانبزرگ من یه بار متکّای خونهی دختره رو دزدیده بود :دی! (آخه متکّا؟!!!)
3- اگه یه روز خواستین از زندگیم فیلم درست کنین... تو یه سکانسی دستمو گذاشتم زیر چونهام و خیره شدم به گوشه سمت راست کلاس و استاد چند بار صدام میکنه و متوجه نمیشم. شما تو اون قسمت از فیلم هنوز نمیدونی من به چی فکر میکنم و باید تا قسمت آخر فیلم با ما همراه باشید تا دستگیرتون بشه که تو اون سکانس من به چی فکر میکردم. :دی
4- افراد قبیلهی Tukano (تاکانو) که در آمازون زندگی میکنند، اجازه ندارند با همزبانهایشان ازدواج کنند و همزبان بودن نوعی محرمیت محسوب میشود. نتیجهی چنین رسمی در این قبیلهی کوچک چند هزارنفری، چندزبانگی است. (خودم میدونم این مورد تکراریه ولی خب اون موقع که در مورد این قبیله نوشته بودم کامنتا بسته بود؛ الان بازه :دی)
5- دوزبانهی افزایشی (Additive) کسی است که با آموختن L2، زبان L1 را فراموش نمیکند اما دوزبانهی کاهشی (Subtractive)، به مرور زمان زبان L1 را فراموش میکند. بعدش استاد به من اشاره کرد و گفت این خانوم دوزبانهی افزایشیه و منم تایید کردم و خاطرهی مشهد رفتنمونو برای کلاس تعریف کردم و استادمون بسی بسیار ذوق کرد.
6- استادمون میگه هند، کشور عجیبیه و در نهایت فقر و بدبختی، مردم صبوری داره. اما ما مردمِ طلبکاری هستیم. توی هند 14 زبان رسمی وجود داره و به دلخواه مردم، آموزش داده میشه. اما در خیلی از کشورهای پیشرفته چنین دموکراسی و آزادیای حتی برای انتخاب اسم افراد هم وجود نداره.
* قسمت اول این پست که به رنگ آبیه، با اندکی دخل و تصرف و سانسور! از صفحهی فیس بوک یکی از دوستان که این مطلب رو پابلیک (عمومی) منتشر کرده بودن کپی شده و بقیه به قلم نگارنده است.
برق شریف جایی بود که دوستان جدای از کار درست بودن خیلی هم اهل فروتنی نبودن. همونطور که دوستی میگفت:
"من فکر نمیکنم اعتماد به نفسم اون طور که شما میگین زیاد باشه صرفاً به اندازست."
تعدادی از جملاتی که در سالهای ۱۳۸۵ تا ۱۳۸۹ یادداشت کردهبودم رو گفتم به ثبت برسونم که شاید نگاه کردن بهشون بعد از گذشت ده سال خالی از لطف نباشه.
- کلاسِ درسِ [...]:
"استاد اون معادله رو اشتباه نوشتین. (دانشجو کتاب رو باز میکنه) اوه! کتاب هم اشتباه نوشته که!"
- تعریف کردنِ یک دوست از دوست دیگه:
"[...] باورت نمیشه فلانی چقدر باهوشه! یه سوال خیلی سخت رو بهش دادم ۱ ساعته حل کرد. من خودم ۴۰ دقیقه داشتم با سوال کلنجار میرفتم تا تونستم حلّش کنم"
- در پاسخ به تحلیلهای دکتر [...] در مورد مشکلات دانشجویان:
"استاد الان اکثر بچههایی که حرفای شمارو شنیدن این طور برداشت میکنن که این چقدر شوته"
- در راستای اعتراض به نمره:
"من نمیفهمم معیار شما برای نمره دادن چیه! اگر به معلومات باشه باید من اول بشم! اگه به هوش باشه هم باید من اول بشم!"
- دانشجو ورودی سال اول در جواب به دکتر [...]:
"آقا اگه شما یه عمر الکترونیک کار کردین منم یک عمر کوانتوم کار کردم"
- وقتی استاد رو به یک دانشجو گفت اون چه کتابیه داری سر کلاسِ من میخونی:
"ببخشید سرعت درس دادنِ شما پایینه باید خودمو مشغول کنم"
- نظر یکی از استادانِ محترم در مورد رابطهٔ دختر و پسر:
"من نمیفهمم دوست دختر یعنی چی! اگه میخواین بگیرینش بگیرینش اگه نمیخواین به عنوان یه مهندس باید با کمترین هزینه کارو راه بندازین ۵۰ تومن (دلار ۹۰۰ تومن بود اون موقع) به یک نفر بدین سریع بیاد کارو راه بندازه"
- نظر یه استادی که ظاهراً مهندس بهتری بود و ارزونتر کارش راه میافتاد:
"ما وقتی کانادا بودیم کارمون با ۲ دلار راه میافتاد الان این دانشجوها باید ۶ ماه بدو بدو کنن آخرشم کارشون راه نمیفته"
- استاد خطاب به دانشجو:
"من سعی میکنم نمرهٔ زیر دهِ شمارو سریع بدم که بتونی درس رو برای ترم بعد برداری چون ظرفیت پر شده.
دانشجو: استاد بقیه کسایی که درس رو افتادن چی میشن اگه ظرفیت پر شه؟
استاد: احتمالا مجبور بشیم باقی رو پاس کنیم (و این اتفاق افتاد!)"
یکی از همکلاسیهای ارشدم، علاقهی عجیبی به نمره داره. دانشجوی شریف نبوده، ولی ترجیح میده و اصرار داره در جملاتش حتی اگر ربطی به شریف نداشته باشند هم، از لفظ شریف استفاده کنه؛ مثلاً اگر آدرس جایی رو بپرسی مبدأش شریف هست، اول برو ایستگاه شریف و بعد فلان، یا جایی که آدرسشو میپرسی نزدیک شریفه، یا دو ایستگاه بعد از شریفه، یا مثلاً شرق شریفه، یا شمال شریفه!
علاقهی عجیبی داره به اینکه بگه فلان استادِ شریف رو دیده یا باهاش حرف زده یا میشناسه، و علاقهی وافری به کنفرانسهایی و لو بیربط به رشتهمان که مربوط به شریف هستند. به عنوان مثال، مکالمهی من و ایشون:
ایشون علاقهی عجیبی دارن به ذکرِ عناوین کُتُبی که خوندن و نیز تعدادِ دفعاتی که خوندن! به عنوان مثال:
ایشون: فلان کتاب رو 17 بار و فلان کتاب رو 13 بار خوندم
ایشون قبل از کلاس و قبل از هر جلسه، درس رو به امیدِ اینکه استاد قراره بپرسه میخونن و مکالمهی من و ایشون:
نیم ساعت بعد
نیمساعت بعد
از اینایی که جلسهی اول هی از استاد میپرسن برای امتحان چی بخونیم و چه جوری سوال میدین و دفترِ چند برگ برداریم و مراجعِ درس چین و جلسه دوم میرن مراجع رو میخرن و میخونن و اشکالات احتمالیشون رو که هنوز تدریس هم نشده میپرسن و جلساتِ یک و نیم ساعته رو انقدر کش میدن با سوالاشون که وقت استراحتمون به فنا میره هیچ، از وقتِ استاد بعدی هم میگذره و خلاصه آقا دست رو دلم نذار که این همکلاسی پدر همهمونو درآورده!
سر جلسهی امتحان، ما جوابارو تو یه برگهی آچهار نوشتیم و ایشون با فونتِ مورچه روی 7 تا برگه!!!
بارها و بارها خواستم بگیرم به قصدِ کشت بزنمش و خب احترامِ سن و سالشو نگه داشتم و اتفاقاً یه بار سر کلاس وقتی داشت تکلیفتراشی میکرد و اتفاقاً موفق هم شد، استاد که رفت بهش گفتم به جانِ خودم اگه ده سال ازم بزرگتر نبودی انقدر میزدمت که انصراف بدی از درس خوندن!!!
علیرغمِ رو اعصاب بودنش، معتقدم رفتارِ هر کس، رفتارِ خودشه و ما اجازهی تغییر و دخالت نداریم؛ تا زمانی که به ما آسیب نزنه البته.
به خاطر اعصابِ ضعیفم، سعی میکردم تایم استراحتها باهم نباشیم و اگر احیاناً تو مترو میدیدمش، بیست تا واگن ازش فاصله میگرفتم و این هر مسیری رو انتخاب میکرد، بنده خلافِ جهتش حرکت میکردم و لو اینکه به مقصد نرسم.
ولی خب سرِ کلاس از دستش در امان نبودم و کافی بود یه موضوعی پیدا کنه که یه ربط نامحسوسی مثلاً به مهندسی داشته باشه؛ دیگه گیر میداد به شریف که شریف فلان و شریف بهمان و اتفاقاً تعریف میکرداااااااا! ولی خب واضح و مبرهن بود که سایرین و حتی خود من هم خوشمون نمیومد از این تعاریف. ینی امکان نداشت بحثِ اصطلاحاتِ تخصصی باشه و ایشون رزومهی منو تشریح و تبیین نکنه برای بقیه!
چند وقت پیش که داشتم میرفتم فرهنگستان، متاسفانه توی مسیر همدیگه رو دیدیم و بازم متاسفانه سوار ماشین یکی از کارمندان اونجا شدیم و سوار شدن همانا و تعریف و تمجید من توسط ایشون برای اون خانوم کارمند همانا. ینی همین که سوار شدیم و درو بستیم و خانومه پاشو گذاشت روی گاز، ایشون شروع کردن به تشریح و توصیف من که از کجا آمده است و آمدنش بهر چه بود و نمیدونی چه قدر خفنه! (در حالی من حس خود خفنپنداری نداشتم هیچ وقت). و به واقع تو اون مسیر چند دقیقهای نمیدونستم چه جوری موضوع رو عوض کنم و پیاده که شدیم حتی تا دم در کلاس هم، این همکلاسیم داشت من و دانشگاه سابقم رو توصیف میکرد و قیافهی اون کارمنده دیدنی بود!!!
چند روز پیش دلو زدم به دریا و گفتم باید بهش بگم که این رفتارش گرچه خیرخواهانه است ولی آزارم میده و بهش گفتم که چه قدر اذیت میشم و حتی اینم گفتم که بارها سعی کردم صحنه رو ترک کنم یا موضوع رو عوض کنم و از اون روز دیگه حواسش هست که وقتی میخواد منو به کسی معرفی کنه به اسم و فامیل اکتفا کنه.
البته این همکلاسیم جزوِ مقربین درگاه منه الان و بسیار دوستش دارم و اصن روایت داریم که من در برخورد اول با هر کی گیس و گیسکشی داشته باشم، سرانجام جزو صمیمیترینها میشه. اینم بگم که این هفته دوشنبه دو تا کلاس دارم که جلسهی آخرشونه و من الان خونهام و تهران نیستم و قراره همین دوستم صدای اساتیدو ضبط کنه و یه جوری برسونه دستم. قبلاً تو قسمت هفتم این پست هم در مورد این همکلاسیم چند خط نوشتهبودم.
به نظر "خودم"، همهی جذابیت وبلاگم به اینه که اطرافیانم هم میخوننش؛ یا بهتره بگم میتونن بخوننش و این پدیده به همون اندازه که روی افزایش صداقت نویسنده تاثیر داره، جرئت و جسارتش رو هم کاهش میده.
عنوان این پست قرار نبود دونقطه خط صاف باشه. داشتم کلمات رو کنار هم میچیدم و داستان ازدواج یکی از دوستانمو مینوشتم. راجع به اینکه وقتی فهمیدیم با کی ازدواج کرده از تعجب دهنمون باز مونده بود و چشمامون گرد که اصن بهش نمیومد با چنین کسی ازدواج کنه.
چند خط نوشتم و هدف نهاییم این بود که بگم ماها بعضی وقتا یه کارایی میکنیم که بهمون نمیاد؛ یا شایدم بقیه فکر میکنن بهمون نمیاد و شاید خیلی هم بهمون میاد و این بقیه هستن که راجع به ما اشتباه فکر کردن و دچار تعجب میشن. و این پست، پست خوبی از آب درمیومد اگه یادم نمیفتاد که همین دوست و دوستان مشترکمون اینجا رو میخونن یا ممکنه بخونن.
* * *
چند وقت پیش وقتی داشتم با فرزانه برمیگشتم خوابگاه، در مورد نوشتن و وبلاگنویسی صحبت میکردیم و پرسید چه جور وبلاگایی میخونی و چه جوری مینویسی و گفتم خاطرات شخصی و روزانه و یهو یاد نیکولا و خرمالوی سیاه افتادم و گفتم یه چند تا وبلاگم هستن که صرفاً به خاطرِ متن و محتواش و نه نویسندههاش، میخونم. این همکلاسیم تو کار روزنامه و نشریه است و آدرس وبلاگمم نداره. وقتی گفتم آلما توکل، گفت عه! این یه مدت همکارم بوده و اسم واقعیشو گفت و اولین سوالی که به ذهنم رسید بپرسم این بود که این دختره تو فضای حقیقی هم انقدر رو اعصابه؟ :دی
1.
اون کلاسی که براش سه تا استاد داریم، بحث آرشیو کردن اسناد و مدارک بود و یهو همچین ناغافل داغ دل استاد شماره 5 تازه شد و داشت از اسناد و کتابایی میگفت که باید فلان جا باشن و نیستن و هیچ کس مسئولیتِ نبودنشون رو به عهده نمیگیره و میگفت یه سری فایل صوتی داشتیم از لهجههای مختلفِ دانشآموزان کل کشور که آموزش پرورش انقدر گفت جا نداریم جا نداریم که یه روز که چشم ما رو دور دید همه رو منهدم کرد :| بعد داشت میگفت صورتجلسههای فلان دوره که اسناد مهم و مفیدی هم بودند و دست فلان استاد بودن و اون فلان استاده داده بوده فلان جا، الان نه دست استاده و نه فلان جا و یاد یکی از خاطراتِ فنلاند افتاد که اونجا چرتترین یادداشتها هم آرشیو میشه و اشاره کرد به تک تک ما و گفت اصن خود شماها، کدومتون کتابای دوران مدرسهتونو نگهداشتید؟
یکی از بچهها اشاره کرد به من و گفت استاد ایشون از اول ابتدائی تا حالا همهی کتاباشونو نگه داشتن و یکی دیگه از بچهها گفت اینکه چیزی نیست، من شنیدم sms ها و ایمیلاشونم تاکنون پاک نکردن و یکی دیگه از بچهها رو کرد به اون یکی استاد (سه تا استاد سر کلاسه) و گفت حتی بستههای چیپس و پفک و شکلات و لیوانای آبمیوه و ذرت مکزیکیاشم نگهمیداره و منم برگشتم سمت اون یکی استاد و گفتم البته نه هر لیوانی! بعد برگشتم سمت بچهها و گفتم عصب دندونم هم چسبوندم رو کاغذ و اونم نگه داشتم و اساتیدمون هر سه تَن، دونقطه با چندین خط صاف بودن و بهم قول مساعد دادن اگه برای قسمت آرشیو اسناد دنبال کسی بودن من تو اولویت باشم :دی
2.
استاد شماره 5 [که خانومه؛] داشت حضور و غیاب میکرد و مهدیه نیومده بود و گفتیم استاد عروسیشه، غیبتشو لحاظ نکنید و استاد گفت به به! ترم اول عروسی فرزانه بود و این ترم عروسی مهدیه و یکی از بچهها گفت استاد ترم سوم هم عروسی عاطفه است، فعلاً عقد کرده و ایشالا چند ماه دیگه عروسیشه! بعد ملت برگشتن سمت من و گفتن تا ترم چهار هم تو رو شوهر میدیم! :دی
3.
مامانم داره میره خونهی خالهام و بابا هم تا شب نیست و من و اخوی امروز برای ناهار، املت داریم :دی اون وقت مامانم یه ساعته وایستاده دم در و هی میگه گوجه رو این جوری خرد کن، روغنو این جوری بریز، تخممرغارو چه طوری بشکن و نمکو کی اضافه کن و درِ ماهیتابه رو بذار که روی گاز روغنی نشه و فلان ادویه خاصیتش چیه و نونو فلان جا گذاشتم و ینی هر چی آیه و قسم میارم که من تو خوابگاه آش رشته هم درست کردم، باور نمیکنه!!!
4. بعداً نوشت:
اینجا:
اونجا:
می مانند تا شاید روزی وطن را جایی برای ماندن کنند
اینم آخرین کنفرانس ترم 2 ارشد و
پیش به سوی آغوش پر مهر خانواده...
چند وقت پیش سر همون کلاسی که براش سه تا استاد داریم، بحث naming بود و استاد شماره 9 داشت از اهمیت نامگذاری و اصول نامگذاری میگفت و نامگذاری انواع باد رو مثال زد و گفت لفظِ "نسیم" و "طوفان" برای انواع باد کافی نیست و ما دوازده نوع باد داریم و باید برای هر کدومشون یه اسمی بذاریم.
خواستم دستمو بلند کنم و ضمن ابراز ذوق بابت ذکر خیرِ بچههام، نسیم و امیرحسین (طوفانِ سابق! :دی)، استادو به چالش بکشم و قضیه رو وارد حاشیه کنم و دلم نیومد و شمشیرمو غلاف کردم و گفتم بذار باشه برای بعد.
هفتهی بعدی که میشه دو سه هفته پیش، یه وقت ملاقات گرفتم از استاد شماره 5، که یکی از سه استادِ همین درسه و یه چند تا سوال درسی داشتم و مطرح کردم و جواب گرفتم و زدم تو جاده خاکی که استاد؟! چه کاریه اینجا جمع شدیم و هی جلسه تشکیل میدیم و تحقیق میکنیم و وقت و انرژی میذاریم که برای انواع باد اسم بذاریم؛ خب چرا بر حسب سرعتشون نمیگیم باد شمارهی یک و دو و سه و ... مثلاً باد شمارهی دوازده!؟ حالا حتماً باید یه عده بیان اینجا اسم پیشنهاد بدن و یه عده دیگه بررسی کنن و یه عده تصویب کنن که مثلاً به فلان باد بگیم تُندوَزه و چی چی وَزه و دوازده تا اسم درست کنیم؟ شمارهگذاری بهتر نیست؟ هم نامگذاری سریعتره، هم راحتتره، هم دیگه نیازی به این سازمان و تشکیلات نیست. و همین جوری که داشتم یه عده رو از نون خوردن مینداختم حرفمو بدین نحو ادامه دادم که مثلاً چی میشد اسم خیابونای ما هم شماره بود و این جُک رو که البته یه واقعیته مطرح کردم که:
یکی باید باشه که آدم بیرودروایسی بهش بگه تو که قراره برای تولدم یه چیزی بخری؛ بیا و این کتابو برام بخر. اسمشم عمداً تو عنوان پست با نیمفاصله نوشتم؛ چون نیمفاصله رو اولین بار الهام یادم داده.
اگه این داستانِ سیستان رو بخونم، اولین کتابی خواهد بود که از امیرخانی خوندم؛ و از اونجایی که حسِ هممدرسهای بودن و همدانشگاهی بودن نسبت بهش دارم، دوستش دارم و این کتابو سه چهار ماه پیش، بنده خدای شماره1 بهم معرفی کرد.
عکاسِ تصویر ذیل! منم و الهام روبهروم نشسته و دوستامم لنگهی خودمن و حاضرن برنجِ خالی بخورن ولی خورشتی که دوست ندارنو نخورن و اونجا طبقهی دوم سلفِ دانشگاه سابقه. منم که هیچ وقت با برنج حال نمیکنم و اون سالادِ چهار فصل مال منه.
همهاش حواسم به دوربینا و عکاسا و فیلمبردارا بود و
مدام سرمو میچرخوندم این ور و اون ور که تو عکسا نباشم؛
الان داشتم سایتا رو چک میکردم عکسای مراسمو ببینم و دیدم یکی از دوربینا شکارم کرده!
ولی خدا رو شکر، خوب فوکوس نکرده! :دی
جشن پنجاهمین سال تأسیس دانشگاه سابق
جوابِ سوالات احتمالی:
اون روسری آبیه منم، هوا گرم بود، چادرمو انداخته بودم رو شونهام.
سمت چپ، اولی، استاد زبان تخصصی بچههای مهندسی صنایعه.
ترم بعد، با از سمت چپ هشتمی یه درسی دارم که خاطراتشو رمزدار خواهم نوشت و تصریح میکنم که رمز پستا رو به خاموشان نخواهم داد! از هماکنون روشن شوید... مرسی، اَه :دی
هفتهی دیگه کلاسام تموم میشه و احتمالاً برای همیشه از این خوابگاه میرم. همین یه سالی هم که اینجا بودم مهمونِ خوابگاهِ شهید بهشتی بودم و معلوم نیست سال بعد چی پیش میاد و دانشگاهِ خودمون خوابگاه میده یا نه. تیرماه برای امتحانای پایانترمم هم که برگردم باید برم هتلی، مسافرخونهای، پارکی جایی :دی (البته فرهنگستان یه مهمونخونه داره که مهمونای خارجیش که میان، میرن اونجا؛ از آهنگر دادگر! نامه گرفتم تیرماه برم اونجا.)
سر صبی، پتو و ملافه و روبالشی و روتختی و روانداز و زیرانداز و روفرشی و زیرفرشی و سجاده مو (تف به ریا :دی) بردم انداختم تو لباسشویی و شروع کردم به جمع و جور کردن کتابام که بچینم تو چمدون و قبل از خودم بفرستمشون خونه.
پنجاه جلد کتاب، که بعضیاشون ششصد هفتصد صفحهای بودنو چیدم تو چمدون و با خودم فکر میکردم ینی من این همه کتاب داشتم و خبر نداشتم؟ تازه اینا فقط کتابن و جزوه نیستن و تازه اینا همهشون مربوط به ارشدن و تو همین شش هفت ماه گذشته خریدمشون یا گرفتمشون!
خم شدم زیر تختمو چک کنم چیزی جا نمونده باشه و دیدم یا قمر بنیهاشم!!! ده دوازده جلد مصوبات هنوز زیر تخته و ینی آه از نهادم بلند شدااااااااااااااااااا! (این کتابا منظورمه)
الان سه تن مردِ جنگاور هم نمیتونن این چمدون محتوی 60 جلد کتابو تکون بدن! اون وقت منِ زار و نحیفِ 44 کیلویی، موندم سه طبقه بدون آسانسورو چه جوری ببرمشون پایین...
عکس کتابایی که امسال و پارسال از نمایشگاه کتاب گرفته بودمو نشونتون دادم؛ اینم کتابای پیارسال نه، پسون پیارساله. فکر کنم پیارسال نرفتم نمایشگاه (این عکسو قبلاً تو خونهمون گرفتم و عکسِ دیگهای ندارم الان؛ وگرنه خودم میدونم عکسه یه کم چیپ و ضایع است :دی)
خاطراتت همچو باران، در هوای نوبهاران
میرهاند جسم و جانم، از طلسم هر زمستان
خاطراتت چون نسیمی، در عبور از لالهزاران
مینوازد دست امید، تا جدا سازد غم از جان
روز اول که نگاهم، با نگاه تو گره خورد
غصه و غم، ترس و وحشت، در فضای سینه پژمرد
پای در کویت نهادم، تو مرا در برگرفتی
در تمام لحظههایم
هرگز از یادم نرفتی
هرگز از یادم نرفتی
فایل اصلی، 5 دقیقه است (647 مِگ!)، حجم و کیفیتشو کم کردم و شد این:
s6.picofile.com/file/8251677242/New_95_2_24.avi.html
تا اینکه چشمم خورد به اسم استادمون که نویسندهی مقالهی مذکور، حرفاشو ارجاع داده به حرفای ایشون! و الان من دارم به این فکر میکنم که چه جوری برم صاف تو چشای استاد نگاه کنم و یه مشت اکاذیب تحویلش بدم؟ داغونمااااااااااااااااااا! اصن لهِ لِهَم!
پیروِ کامنتهایی مبنی بر چرایی و چگونگیِ کشف حجاب شیخ! والا دیروز قبل از جشن، من و چند تن از چادریان! عکسای جشن پارسال و پیارسال و پس پیارسال و پسان پیارسال و پسان پس پیارسال! رو از سایت دانشگاه چک کردیم ببینیم چادریا چی کار کردن تو مراسم و خب تو عکسای سالهای قبل، چادری ندیدیم. :دی
سمت راستی منم. دیروز، روبهروی ساختمان ابنسینا. که تا دم در سالن جشن با چادر بودم؛ همون شکلی که تو عکسه و تو سالن چادرمو گذاشتم تو کیفم و کلاهو گذاشتم رو سرم و جشن که تموم شد، اومدم بیرون و کلاهو درآوردم و چادرمو پوشیدم که خب عکسهای مربوطه رو تو پست قبلی دیدید.
سمت چپیا دوستامن، جلوی دانشکده، که چندتاشون اون روز اصن چادر نپوشیده بودن و بدون چادر اومده بودن دانشگاه و سه چهارتاشونم که لباس رو از زیر چادر پوشیدن.
یه چیزی هم داخل پرانتز بگم، اونم این که، هفتهی پیش وقتی یه پستی از زبان تورنادو نوشتم، حدس میزدم چه فیدبکی قراره دریافت کنم و البته خودمو آماده کرده بودم برای شنیدن این حرفا که از سرِ خیرخواهیِ مخاطبه و هدایتِ من به صراط مستقیم. ولی خب ترجیح میدادم اون کلمهای که با رنگ قرمز، تایپش کرده بودم هم دیده بشه که نشد.
و از این که کلاً حواستون به لغزشهای احتمالی شیختون هست بینهایت سپاسگزارم! :دی
من آنم که گل دستشه:
از طرفِ نگار و نرگس و مریم و زهرا، دانشگاه، تالار1، ساختمان ابن سینا
و این دو دانشجویی که هم دانشجو اَن هم بابا! :دی و برای وضوح بهتر و بیشتر، از پردهی نمایش عکس گرفتم
از اونجایی که هفتهی بعد 4 تا ارائه دارم، باقیِ حرفام بقایِ عمر شما :)
دو روزه جلساتو فشرده کردیم که تا ماه رمضمون کلاسامون تموم شه و خدا به سر شاهده دیروز از 8 صبح تا عصر بدون تایم استراحت سر کلاس بودم! تایم استراحت نداشتیم، ناهار پیشکش!!! ینی فکر کن استاد بعدی وایمیستاد دم در که استاد فعلی بره و بیاد تو!!! با این شرایط، برگشتنی (برگشتنی قید زمانه، ینی وقتی داشتم برمیگشتم) در اوج خستگی، سبزی گرفتم و آوردم نشستم پاکشون کردم و یه قابلمه (ابعاد قابلمه رو میتونید توی تصویر ذیل! ببینید) آش درست کردم و یه کم از سبزیا رو نگه داشتم هویجوری با نون و پنیر بخورم و با اسفناجام بورانی اسفناج درست کردم و من تا حالا نه بورانی اسفناج دیده بودم و نه خورده بودم. انگشت شست دست راستم هم به صورت ضربدری بریدم.
امروز خونه مهمون داشتیم؛ با تلگرام ویس فرستادم برای مهمونا که هر کدومتون یکی یه بیست تومن به مناسبت تولدم کارت به کارت کنید!
الان اسمس اومد بیست تومن به کارتم پول واریز شده :)))))
من و این همه خوشبختی محاله!
کلی حرف دارمااااااااااااا! ولی خب خیلی کار دارم به خدا!
شاید چند روز نتونم پست بذارم (به این دلیل)
باقی حرفام بقای عمر شما.
موقع امتحانا و ارائههام یکی تو سر خودم میزنم یکی تو سر کتابام.
بدخلق میشم و دنبال بهونه میگردم برای گریه کردن و دوست دارم همه چیو رها کنم و
فرار کنم و سر به کوه و بیابون بذارم رسماً.
به جای یبوست فکری، استفراغ ذهنی میگیرم و بیشتر پست میذارم
و البته کمتر حرف میزنم.
امروز از صبح نشستم پای ترجمهی مقالههایی که باید ارائه بدم
این appeare شدن فلان کتاب رو هر جا میدیدم نمیدونستم چی ترجمه کنم
به نظر رسیدن و ظاهر شدنه معنیش ولی منتشر شدن معنی کردم
مثلاً فلان کتاب فلان سال منتشر شد
الان یه جا دیدم نوشته فلان کتاب publish و appeare شد و دیگه اینجا هر دوشون معنی انتشار نمیدن
یهو برای appeare رونمایی شدن به ذهنم رسید
دیشب پای لپ تاپِ روشن خوابم برد و دیگه نای خاموش کردنشو نداشتم
هماتاقیام خاموشش کردن و صبح بهشون گفتم این چند روز بیش از پیش هوامو داشته باشن و
حواسشون به غذاهایی که میذارم رو گاز و کتری آب و اینا باشه
خودم حواسِ درست و درمونی ندارم
امشبم پام خورد زدم قندونِ نسیمو شکستم
آخه جای قندون رو زمینه؟!!!
دیروز حاجآقای نمازخونه در مورد انجام کارای مستحب میگفت
میگفت لازم نیست هر مستحبی رو هر کسی و همیشه انجام بده
مثلاً یه ذره نمک خوردن قبل غذا مستحبه؛ ولی نه برای کسی که فشارش بالاس
امشبم داشت در مورد خواستگاری کردنِ دختر از پسر صحبت میکرد
والا به خدا کسی چیزی نپرسید!
یهویی خودش گفت
میگفت نه تنها اشکالی نداره، بلکه روال اسلامیش همینه
ولی اصول خاص خودشو داره این کار
فردا قراره اصولشو بگه و یاد که گرفتم میام تو یه پست مخصوص بانوان یادتون میدم :دی
امشب یه کم دیر اومد و بچهها گفتن فردا شب باید به تلافی تاخیر امشب، با بستنی بیاید
این همه سوژه تو اون نمازخونه بود و من خبر نداشتم؟
افسوس...
کاش زودتر هدایت میشدم
استادمون میگه یه قبیله هست، یادم نیست قاره امریکا بود یا افریقا
اینا با همزبانشون ازدواج نمیکنن،
ینی حرامه!
ینی همزباناشونو محرم میدونن و
مثل ما که با برادرامون ازدواج نمیکنیم، اینام همزباناشونو مثل برادرشون میدونن و
موقع ازدواج میرن از یه قبیلهی دیگه دختر میگیرن میارن
حالا نمیدونم بچههاشون زبون مادرو یاد میگیرن یا پدر
ولی بچههاشونم وقتی بزرگ شدن نمیتونن برن با قبیلهی پدر و مادرشون وصلت کنن
میتونه توطئهی آقایون اون قبیله باشه واسه اینکه از پر حرفی خانوماشون در امان باشن
داشتم فکر میکردم اینا وقتی ازدواج میکنن و زبون همدیگه حالیشون نیست،
اون اوایل زندگی چه جوری زندگی میکنن؟
خب من یه کم استعداد یادگیری زبانیم ضعیفه؛
خب اگه منم از این قبیله بودم، خب چه جوری با مراد حرف میزدم؟
خب من کلی حرف دارم برای گفتن خب...
بعد مثلاً اگه غذا رو حاضر کردم چه جوری بگم بیاد غذا بخوریم؟
بکوبم رو میز؟ برم دستشو بگیرم بیارم سر میز؟ داد بزنم؟ شکلک درارم؟ خب چی کار کنم؟
میگماااااااا
خرقه پوشیّ من از غایت دینداری نیست
پردهای بر سر صد عیب نهان میپوشم
حدودای یک، خوابگاه رو به مقصد دانشگاه سابقم ترک کردم برای گرفتن لباس جشن فارغالتحصیلی.
از درِ آزادی تا طبقهی آخر ساختمان ابنسینا رفتم و مسئول لباسا گفت برو از امور دانشجویی برگه بگیر.
ساختمان امور دانشجویی رو که کوبیده بودن و اصن همچین جایی نبود.
تا طبقهی آخر تحصیلات تکمیلی رفتم و گفتن برو ساختمون کناری!
رفتم و برگه رو گرفتم و دوباره برگشتم ساختمان ابن سینا که لباسو بگیرم.
اون برگه رو میتونستن بذارن روی میز مسئولِ لباسا که هر کی برگهی خودشو برداره و
لباسشو تحویل بگیره
ولی خب تو این ممکلت هر کی باید به هر نحوی یه جوری نون دربیاره دیگه.
باید اشتغالزایی بشه!
مثلاً سه نفر بشینن تو اون قسمتی که قراره به ما برگه بدن.
اون سه نفر اون سه تا میزو گرفتن که سر ماه نونِ حلال! ببرن سر سفرهشون خب.
برای تحقیق میدانیم روی اصطلاحات باید یکی دو ساعتی با نمونههام حرف میزدم و
اصطلاحات مهندسی که ناخوداگاه تو دیالوگاشون استفاده میکردن رو یادداشت میکردم.
با پرسشنامه مشکلم حل نمیشد.
یه چند ساعتی با نرگس و مریم و نگار بودم و یه چند تا کلمه دستگیرم شده بود
ولی خب کافی نبود
گره کارمو فقط ارشیا میتونست باز کنه
ارشیایی که وقتی حرف میزد، باید یه دیکشنری انگلیسی به فارسی میذاشتی دم دستت که بفهمی چی میگه!
آخرین پیامی که با تلگرام براش فرستاده بودم، بعد از چند ماه هنوز seen نشده بود و
حدس زدم درگیر کنکور ارشده.
صبر کردم تا جمعه و خدا رو شکر seen شدن بالاخره و
اسمس دادم که اگه وقت داره این هفته یه ساعت همو ببینیم و حرف بزنیم
کلاً یادم نمیاد تا حالا به کسی گفته باشم که بیا همو ببینیم و حرف بزنیم،
ولی خب باید حتماً حرف میزدیم و با چت نمیشد
قرارمون امروز، حوالی سه.
حدودای دو لباسارو تحویل گرفتم و برگشتم دانشکده و رفتم سالن مطالعه و
یه سجاده پهن کردم رو زمین و نمازمو خوندم و رفتم نشستم عرشه و
اینترنت داشتم هنوز :)
مطهره رو دیدم
همسرشو دیدم
دوست داشتم مهدی و خانومشم ببینم و
اسمس دادم که اگه دانشگاهه یه جایی قرار بذاریم و خانومش دانشگاه نبود و خودش کلاس داشت.
تو عرشه نشسته بودم و منتظر 3 شدنِ ساعت
نگارو دیدم و کار داشت و یه سلام و احوالپرسی و رفت و
علیاصغر!
از کنکورش پرسیدم و از حداد حرف زدیم و از مسابقهی خوشبخت دلنشین
ارشیا به سرعت از کلاس اومد بیرون و رفت اتاق (دفتر) دکتر صاد و
با علیاصغر رفتیم همکف و منتظر موندیم کارش تموم شه و
بیرون که اومد با خنده گفتم تو هنوز این فیلترو پاس نکردی؟!
از کنکورش پرسیدم و با این درصدایی که زده یحتمل رتبه زیر چهارو میاره
گفت تا حالا به سه نفر قولِ ناهار دادم و تو هم چهارمی و گفتم نه آقا من خطکشتو میخوام!
گفتم اگه رتبهات خوب شد، اون یکی خطکشتم بده من
علیاصغر کار داشت و رفت و گفت اگه مهدیو دیدیم سلام برسونیم و با ارشیا رفتیم آیدا (بوفه)
طبق معمول نه صبونه خورده بود نه ناهار و لابد شبم نخوابیده بود
گفت چی میخوری و گفتم ذرت، ولی کوچیک
یه بزرگشو برای خودش گرفت و کوچیک برای من و
صندلیای جلوی آیدا رو رنگ زده بودن و روش نوشته بودن رنگی نشوید
ننشستیم و نیم ساعت، به صورت ایستاده در مورد کنکور و تحقیق من حرف زدیم
در ابتدای مکالمهمون گفتم که دارم روی اصطلاحات تخصصی که تو زندگی روزمرهمون استفاده میکنیم
و فقط هم عدهی خاصی و نه همه استفاده میکنن، کار میکنم.
یهو سعید و دوستاش اومدن و
اون با دوستای سعید و منم با سعید، نیم ساعت، بازم ایستاده، جلوی صندلیا حرف زدیم و
موضوع بحث من و سعید، حداد بود.
سعید و دوستاش سه کلاس داشتن و سه و نیم بود و ما داشتیم حرف میزدیم کماکان!
سه و نیم رفتن و اسمس دادم مهدی و گفتم ما جلوی هایدا (بوفهی کنار آیدا) نشستیم و
کلاسش که تموم شد بیاد اونجا
دفترمو دادم دست ارشیا و گفتم همین جوری که حرف میزنی،
هر چی اصطلاح به ذهنت میرسه رو توش بنویس و
این وسط هی ملت رد میشدن و سلام میدادن و ارشیا میشناختتشون و من نه
یکی اومد ازش در مورد یه فیلمی سوال کنه و تا اینا داشتن حرف میزدن من رفتم آب طالبیای هندونهای چیزی بگیرم و مهدی اومد و البته باید میرفت سر کار و اومد که بره و خیلیهای دیگه رو هم دیدیم که علیرغم دروس متعددی که باهاشون داشتم، ولی چون تاکنون دیالوگی باهم نداشتیم، من سلام ندادم بهشون و اینا فقط احوالپرسی کردن.
نزدیک پنج بود و یه مسیری رو برای برگشت انتخاب کردیم که هم به محل کار مهدی نزدیک باشه، هم به خونهی ارشیا و هم به مترو که من برگردم خوابگاه.
هی میپرسیدیم چه خبر و هی سلامتی و هی چه خبر و هی سلامتی. مهدی گفت چی کار میکنی و گفتم حوزه ثبت نام کردم و ارشیا خندید و مهدی گفت همین جوریشم با ما با اکراه و به قدر ضرورت ارتباط داری؛ دیگه شیخ بشی چی میشی!
گفتم اون موقع شمارههاتونو از گوشیم پاک میکنم و دیگه نمیشناسمتون :دی
لباسا و کتابامو دادم دستش که از کیفم لواشک درارم و تاکید کردم خونگیه و گفت لواشکمو میبرم با خانومم بخورم و گفتم پس صبر کن بیشتر بدم.
نمیخواستم در مورد امروز بنویسم؛ ینی قرار نبود بنویسم. ولی یه اتفاقی افتاد که مهدی گفت اینم سوژه برای وبلاگت و ارشیا گفت حتماً بنویس و لینکشو بده بخونم و منم بدون مقدمه نمیتونستم فقط اون اتفاق رو بنویسم. حالا اون اتفاق چی بود؟
وقتی رسیدیم نزدیک مترو و سر کوچهای که محل کار مهدی بود، وایستادیم که مکالمات آخرو انجام بدیم و خدافظی کنیم و بریم پی کار خودمون
هوا گرم و آفتابی بود؛ با یه نمه باد! ینی اگه چادرمو سفت نمیچسبیدم باد میبردش و خب تا منتهاالیه روسریم جلو بود و چادرمم سفت گرفته بودم و حالا بماند که اخیراً ساق هم خریدم و اصن من انقدر خوبم که دومی ندارم.
من که شوکه بودم، وسیلههامو دادم دست مهدی که درستش کنم و تا خودم اقدام کنم خانومه چادرمو کشید که خیر سرش درست کنه و خب از سرم افتاد!!!
البته روسریم کماکان رو سرم بود ولی خب خانوم محترم!!! به تو چه آخه؟!!!
بعد بیخیال هم نمیشد و میخواست دوباره درستش کنه و اگه جلوی ارشیا رو نمیگرفتیم فکر کنم میگرفت خانومه رو یه دست میزد :دی
خانومه رفت و مهدی عذرخواهی کرد از من و گفتم نه بابا تو چرا معذرت میخوای و هر سه تامون دونقطه با چند تا خط صاف بودیم.
میخواستم به خانومه بگم چی فکر کردی؟ من خودم الان شیخم! حوزه ثبت نام کردم! هر چند هنوز نه آزمونشو دادم نه مصاحبه، ولی خب حوزه میدونی چیه؟ اصن میدونی این مهدی خودش شیخه؟ اصن همین ارشیا رو الان نبین! این مکبّر نمازجماعتای مدرسهشون بود خیر سرش!
ولی خب اینا رو نگفتم و با لبخند تشکر کردم و هر سه داشتیم سعی میکردیم به اعصابمون مسلط باشیم و به این فکر کنیم که خب امروز خوش گذشت بهمون و بیاید به چیزای خوب خوب فکر کنیم.
امر به معروف و نهی از منکر خوبه، اتفاقاً من خودم شخصاً 24 ساعته در حال امر به معروف و نهی از منکر شماهام :دی ولی به پیر به پیغمبر شرایط داره!!!
کنفرانس دیروز:
صرفاً جهت سوزاندن دلِ مسلمین و المسلمات، بعد از گردنبند جغدیِ «هماتاقی» و بعد از «مگهان» و ساک دستی و دفترچه و جامدادی و ساعت گردنبندی جغدیش به مناسبت تولد وبلاگم و بعد از «شنهای ساحل» و جاسوییچی جغدیش، این بار نوبت «باران» بود و کلاسور جغدی و جاسوییچی جغدی و سوغاتِ کربلا و کتاب چهار اثر فلورانس به مناسبت تولد خودم و همچنین کیف پول جغدیِ «شنهای ساحل».
و اگه فکر کردین از ایشان به یک اشارت و از من به سر دویدن، زهی خیال باطل. که بیچاره باران، بیشتر از یک ماهه ازم آدرس میخواد اینا رو بفرسته و منو ببینه و انقدر نه و نمیشه آوردم که با پیک موتوری فرستاد خوابگاه سابقم! :دی ینی یه همچین رفیق بیمروتی هستم من! ینی انقدر بیاحساس و عوضیام... ناز دارم خب... نازمم خریدار داره خوشبختانه :دی
اینم عکس دیروز و شریف و کنفرانس iwcit و پیتزا و همبرگر و شنهای ساحل!
بدبختِ بینوا! 5 سال خوانندهی وبلاگم بود و برای تکتک پستام کامنت میذاشت و رمز همهی پستارم داشت؛ اون وقت یه شمارهی ناقابلم رو ازش دریغ کرده بودم! ایشونم یه روز رفت بست نشست تو مسجد نمایشگاه بینالمللی صنعت برق، به این امید که حتماً گذرِ من به مسجد میخوره و منو میبینه و post 428
ترافیک اینترنت دانشگاه و خوابگاه سابقم هم کماکان هر ماه شارژ میشه!!! آقا اینا اصن حواسشون نیست که من فارغالتحصیل شدم 0-O
اینم به مناسبت امروز: beeptunes.com/track/7223022
یه سال پیش در مورد این آهنگ و بیپ تونز و دانلود حلال و تاثیر مبلّغ بر فرایند تبلیغ، یه چیزی نوشتم تو مایههای منبر، ولی خب حسش نیست منتشر کنم :دی ینی هنوز اون آمادگی روحی رو در مریدانم ندیدم :دی
ولی خب غرض از این پست این بود که بگم یهو همچین ناغافل یاد آخرین اردوی کویری که دو سال پیش با بروبچ رفته بودم افتادم و این عکس و یاد یه صبح تا شبی که هیچی نخوردم تا گذرم به اونجا که توی تصویر میبینید نیافته!
دیشب خواب دیدم برای این کنفرانس آی دبلیو سی آی تی که هفتهی بعده و دوستام ارائه دارن و قراره برم تشویقشون کنم، رفتم شریف؛ ولی لوکیشن خوابم اصن شبیه شریف نبود! تازه به جای اساتید و دانشجویان، فک و فامیلم اونجا بودن :|
یهو یادم افتاد جواب یکی از سوالای امتحان دیروزو اشتباه نوشتم. جوابی که نوشتم اشتباه نبوده ولی چیزی که نوشتم جواب اون سوال نبوده و تو امتحانی که میتونستم نمرهی کامل بگیریم، نمرهی اون سوال رو از دست دادم.
هندزفریو کردم تو گوشم و از فولدرِ آهنگام، مخور غمِ گذشتهی معینو پیدا کردم و و الان دارم عمر، کمه صفا کن، گذشته رو رها کن گوش میدم که مخور غم گذشته گذشتهها گذشته هرگز به غصه خوردن گذشته برنگشته و خوشحالم که هیچ وقتِ هیچ وقتِ هیچ وقت نمرهگرا نبودم
ولی اطرافیانم و اقوام و فوامیل! چرا؛ برای اونا این چیزا مهمه... دروغ چرا، یه زمانی برای پدرم هم مهم بود
ابتدائی و راهنمایی که بودیم، بعد از هر امتحانی، نمرههامونو باید نشونِ پدر و مادرمون میدادیم و کنار نمره، امضا میکردن که رویت شد.
بابا نمرههای کمتر از 20 رو امضا نمیکرد.
هرگز امضا نکرد.
یادمه مادربزرگِ مادریم فوت کرده بود و مادرم چند روز خونه نبود. مسافرت بود و من تو اون بازهی زمانی، امتحان ریاضیمو 19.75 گرفته بودم و میدونستم که پدرم امضا نمیکنه
چند روز برگهی امتحانیمو نگه داشتم و صبحِ اون روزی که باید امضای والدینو به معلممون نشون میدادیم، از بابا خواستم و خواهش کردم که امضا کنه و انقدری اسکول بودم که خودم امضاش نکنم. بابا حاضر نبود این کارو انجام بده و یه کم فکر کرد و بعدش امضا کرد. ولی نه امضای خودشو بلکه امضای مامانو.
دوران تحصیلیم هیچ وقت غیبت نداشتم. به جز اون پنجشنبهای که پدربزرگِ مادریم فوت کرد و سوم ابتدائی بودم. پنجشنبه معلمِ دینیمون درس میده و میگه شنبه امتحان میگیرم. و من از امتحانِ شنبه خبر نداشتم و 10 گرفتم. و الان که دارم فکر میکنم میبینم همین که یه درسیو نخونده 10 شدم، خیلی خوبه!
خب من به خاطر اون 10 مورد غضبِ پدر واقع شدم و برگهی امتحانیمو تابلو کرد زد رو دیوار تا درسِ عبرتی بشه برام که دیگه 10 نگیرم. و اون هفته عمههام خونهمون بودن و اون نمرهمو دیدن و هنوز که هنوزه یادشونه و تو هر محفلی بحثِ نمره باشه این خاطره رو تعریف میکنن!
ولی من هرگز نمرهگرا نبودم و نمره هیچ وقت هیچ اهمیتی برام نداشت و تنها ذوقم بابت نمره، رند بودن معدل دیپلمم بود که 19 بود و دو تا صفر جلوش.
داشتم به یکی از همکلاسیای ارشدم فکر میکردم که یکی از درسارو 19.5 گرفته بود و یک ساعت تمام با استاد بحث کرد که بشه 19.75 و همهمون تو کلاس بودیم و داشتیم از خجالت آب میشدیم که این 0.25 چرا انقدر برای یه دانشجوی ارشد مهمه...
حیفه که هدفمون از امتحان و سر کلاس نشستن، فقط، نمره باشه. عمرمون و زمانمون بیشتر از اینا ارزش داره!
یاد بگیریم که "یاد بگیریم تا یه جایی تو زندگیمون به دردمون بخوره".
نسیم جان! عزیز دلم، قربون اون شکل ماهت برم، تو آزادی که برای درس خوندن و کسب و تحصیل علم، هر رشته و شهری رو انتخاب کنی و خونه و زندگی و من و بابامراد و برادر، خواهراتو (امیرحسین (طوفان سابق!)، خاطره و ساحل) رو ترک کنی و بری برای خودت توی یه شهر غریب، تک و تنها زندگی کنی و به کسب علم و دانش بپردازی...
آمّا!
اممممم.... دادههای مامانت کمترین خطا رو داشته تا حالا!!!
یه چیز بامزه هم بگم کَف کن!!!
+ فردا امتحان دارم و تُف هم بلد نیستم...
و کماکان دلم جیگر میخواد :((((((
زمستون پارسال نه پیارسال، وقتی هندزفری به گوش، لابهلای قفسههای طبقهی دوم کتابخونهی دانشگاه سابقم قدم میزدم و کتابای قفسههای آخرِ گوشهی کتابخونه رو یکی یکی برمیداشتم و ورق میزدم و بیشتر از ظرفیتِ یه دانشجو کتاب میگرفتم و نه با غر زدنای مسئول کتابخونه، که با لبخنداش مواجه میشدم که "تو این همه کتاب زبانشناسیو میبری چی کار میکنی؟"، حتی فکرشم نمیکردم یه روز تو کتابخونهی فرهنگستان، هندزفری به گوش، همون آهنگِ زمستون پارسال نه پیارسال پِلِی بشه و لابهلای قفسهها قدم بزنم و دنبال فرهنگ و اصطلاحات مهندسی بگردم و با لبخندِ آقای رئیسیِ مهربون مواجه بشم که میپرسه "تو این فرهنگ لغات مهندسیو میخوای چی کار؟"
اگه یه روز خواستین از زندگینامهام فیلم درست کنین، تو اون سکانسی که پیرمردِ قدخمیدهی کتابخونهی فرهنگستان، ازم میپرسه کمک نمیخوای، اونجا فلش بک بزنید و برگردید به زمستون پارسال نه پیارسال، همون جا لابهلای قفسههای طبقهی دوم که مسئول کتابخونه ازم میپرسه کتابایی که میخواستیو پیدا کردی و کمک نمیخوای و منم لبخند میزنم و میگم ممنون.
+ پیشنهادِ اَخَوی، مثل مهر تو که یه دفعه، بی هوا به دلم افتاد
آلاّه دییَن اُلسون بیز دییَن اُلماسین (عبارتی ترکی، معادل با انشاء الله) هفتهی آخر اردیبهشت ماه سال جاری که اتفاقاً سالگرد مامانبزرگم هم هست، قراره اینجوری شروع بشه که برم شریف و لباس فارغالتحصیلیمو تحویل بگیرم و روز بعدش در جشن فارغالتحصیلان نود و چهار حضور به عمل برسونم و روز بعدش برم سراغ سفارش کیک و متعلقات تولدم و سپس خیل عظیمی از یاران و مریدانمو دعوت کنم به صرف کیک و شیرینی و "دادن کادو" :دی و روز بعدش ارائهی مقالهای که نیمی از نمرهی درس اصطلاحشناسیم به اون کنفرانس تعلق میگیره و یه ترم براش وقت داشتم و تف هم آماده نکردم هنوز (این اصطلاحِ تف رو از همدانشگاهیای سابقم یاد گرفتم) و نیز ارائهی نقدی بر کتابی که نه خریدهام هنوز و نه خواندهام هنوز، برای درس ساختواژه که یادم باشه بعداً طی پستی مبسوط و مفصل توضیح بدم چه درگیریهایی با استادِ این درس دارم و هر کاری میکنم مهرم به دلش بشینه، نرود میخ آهنین در سنگ! و نیز گزارشی از تحقیق میدانیام و ارائهی مقالهای دیگر و کنفرانسی در همان راستا برای درس جامعهشناسی زبان که برای این مقاله و ارائه هم هنوز قدم از قدم برنداشتهام! این هفتهی آخر اردیبهشت با ارائهی پیشرفت کار به رئیسم که خدا به زمین گرم بزندش! و انتشار پستهای متعدد و طویله! (خدا به دادتون برسه) ادامه یافته و در نهایت با حضور در جشن 50 سالگی شریف و نیز نمایشگاه بینالمللی و خرید چهار جلد کتاب خاتمه خواهد یافت. (این قرمزا لینک بودنااااا روشون کلیک کنید!)
فلذا بیست و چهار روزِ دیگه من بیست و
چهار ساله میشم.
من عدد چهار رو دوست دارم، من جمع چهار نفری خانوادهمونو دوست
دارم، من پیششمارهی شهرمون و پیششمارهی موبایلم که چهاره، دوست دارم، من، فارغالتحصیل سال نود و چهار، از اینکه شمارهی
موبایلم چهار تا چهار داره و از اینکه پدرم متولد چهل و چهاره خوشحالم و من هنوز نمیدونم چرا استاد شماره چهار،
موقع آوانویسی عدد چهار، واجِ آخرو با تی مینوشت
و میگفت dort!
در حالی که من چهارو با دال تلفظ میکنم و میگم دُرد! من حتی همین حرف d که چهارمین حرف حروف الفباست رو دوست دارم و
آدرس قبلی وبلاگم که با دی شروع میشد رو هم دوست دارم. من هر موقع بین گزینهها
شک داشته باشم گزینهی چهارم که دال باشه رو انتخاب میکنم، اتاقهای چهار نفرهی خوابگاهو به
بقیهی اتاقها ترجیح میدم و الان تو اتاقمون چهار نفریم و من چهار تا بشقاب و
چهار تا پیشدستی و چهار تا قاشق غذاخوری و چهار تا قاشق چایخوری و چهار تا کارد
و چهار تا چنگال دارم و خوشحالم که در مجموع چهار تا دست و پا داریم و شمارهی
خونهمون با چهل تموم میشه و پلاکخونهمون یه ربطی به چهار داره و مسیر خوابگاه تا دم در کلاس، چهل و چهار دقیقه طول میکشه
و راضی ام از معدل ترم اول ارشدم که هفده و چهار دهم شد و کلاس چهارم دبستان، معدلم چهار صدم کمتر از 20. ما همهمون چهارو دوست
داریم و چند روز پیش وقتی داشتم برمیگشتم خوابگاه مامانم برام چهار تا سیب و چهار
تا کیوی و چهار تا پرتقال گذاشت تو کیفم که تو راه بخورم و چهار تا کتلت و چهل پیمانه برنج! و چهل تا نسکافه و چهار تا بیسکویت. من خوشحالم که فلش چهار گیگ دارم و خونهمون چهارراه فلانه و خوابگاه و محل کارم به چهارراه بهمان مربوطه و اسمم چهار
تا نقطه داره و اسم مامان و بابا و داداش و عمه و عمو و حتی پدربزرگ و مادربزرگهام
چهار حرفیه. حتی خوشحالم که رئیس جمهورها هر چهار سال یه بار عوض میشن! حتی اگه عوض نشن :دی. من هر موقع میبینم تعداد خوانندههای آنلاینم، چهار نفره و تعداد
بازدیدهای روز قبل یا اون روز چهارصد و چهل و چهار، ذوق میکنم. من چهل و چهار
کیلو ام و الان ساعت چهار و چهل و چهار دقیقه و چهل و چهار ثانیه است. و ترجیح میدادم چهار تیر که چهارمین ماه ساله به دنیا میومدم یا چهار آوریل که آوریل هم چهارمین ماه ساله و حتی ترجیح میدادم این پست، پست چهارصد و چهل و چهارم وبلاگم بود. ولیکن، 13 هم عدد شانس منه و با اینکه متولد سیزدهمین روز ماه نیستم، اگه روز تولدمو به ماه تولدم تقسیم کنید، همین عددِ منحوس و میمونِ 13 به دست میاد. و شرط میبندم مهریهام هم یه ربطی به چهار یا چهل و چهار یا چهارصد و چهل و چهار خواهد داشت. اسم چهار تا از بچههامم انتخاب کردم و آرزو بر جوانان عیب نیست.
* * *
من هیچ وقت برای درس خوندن دفتر برنامهریزی نداشتم؛ ینی خوشم نمیومد حتی برنامهای که خودم تنظیم میکنم، منو مجبور به انجام کاری بکنه که شاید اون لحظه حس انجام دادنشو نداشته باشم. ولی هر سال یه دفتر برنامهریزی میگرفتم برای نوشتن کارایی که انجام دادم و نه کارایی که قراره انجام بدم. حدودای یازده و نیم، یه ربع به دوازده شب، دفتر برنامهریزیمو باز میکردم و تو جدولاش که هر روزش بیست و چهار تا خونه داشت، هر ساعتی هر کاری کرده بودم رو مینوشتم و یه فیدبک از عملکردم میگرفتم برای فردا. یه موقع از بیست و چهار ساعتی که گذشته بود راضی بودم و یه موقع نه.
حالا دوست دارم دفتر عمرمو، دفتر زندگیمو باز کنم و توش بنویسم که تو این بیست و سه ساعت و چند دقیقه که نه، تو این بیست و سه سال و چند ماهی که گذشت چی کار کردم. بنویسم از بیست و چهار سالی که گذشت راضی بودم و از یه سالی که گذشت بیشتر. بنویسم تو این یه سال به مسیرم جهت دادم و حداقل تکلیف خودمو با خودم روشن کردم و بنویسم از آدمایی که به مسیرم جهت دادن. از تک تک آدمایی که این مسیرو مدیون اونام. تو این مدتِ چند هفتهای که اینجا نمینویسم، دارم یه چیزایی رو برای خودم یادداشت میکنم که بمونه برای بعد. و دوست ندارم وقتی به عرصهی وبلاگنویسی و به آغوش پر مهر شما برگشتم، فراموشم کرده باشین و چهار تا خواننده هم برام نمونده باشه. فلذا از پشت صفحات نمایشتون تکون نخورین و حتی من اگه پست نذارم هم هی رفرش کنید تا برگردم (مکالمه من و اَخَوی). و من الله توفیق برای خودم و صبر جمیل و جزیل برای شما.
خوابگاه دانشگاه سابق، سوئیت بود.
اتاق خواب جدا، آشپزخونه جدا و هال و سرویس جدا، اونم برای چهار نفر؛
نه مزاحم درس خوندن هم بودیم نه مزاحم خواب و استراحت.
حالا ترقی کردیم و برای ارشد، خوابگاهمون متشکل از یه دونه اتاقه!
دیشب میخواستم روزه بگیرم و در جریان هستید که
اتاق ما تشکیل شده است از 4 نفر؛ یه ترک و سه کُردِ دوتاش سنّی و یکیش شیعه
که از این چهار نفر یکیشون به حجاب اعتقاد داره سه تاشون نه،
دو تا از اون سه تا به نماز اعتقاد دارن یکیشون نه،
یکی از اون دو تا به نماز بدون وضو اعتقاد داره و نمازاشو 5 بار میخونه و عجیب آنکه قضا هم نمیشه!
ولی خب با لاک وضو میگیره و دوست دیگرمون خدا رو شکر با نماز اوکیه
ولی همه رو یه جا به صورت 17 رکعتی میخونه!
تصمیم گرفتم بهشون نگم روزه میگیرم که موقع ناهار خوردن معذّب نباشن و
از اونجایی که کلاً تایم غذا خوردنم باهاشون سینک نیست، شک هم نمیکردن
معضل اولم سحری خوردن بود
ما (خانوادهی ما) هرگز تاکنون بدون سحری روزه نگرفتیم و همیشه هم برنج میخوریم
عوضش شام نمیخوریم و برای افطاری یه کم سوپ میخوریم
با این اوصاف و با این شرایط، یا باید بیخیال سحری میشدم یا بیخیال روزه
چون نمیخواستم صبح با سر و صدام بیدارشون کنم
روز قبلش که دیروز باشه، بچهها کنار غذاشون آش رشته هم گرفته بودن و
برای منم کنار گذاشته بودن و من آش رشته را عاشقم!
نخوردم و گفتم فردا میخوام روزه بگیرم و بمونه برای افطاری
موقع شام نسیم گفت منم میخوام روزه بگیرم، بگیرم؟ ولی صبا نمیتونم برای سحری و نماز بیدار شمااااااااا!
اون یکی هماتاقیم گفت ما سنیها، شب آرزوها نداریم و در نتیجه از این روزهها هم نداریم
گفتم ماه رجب، چه ربطی به شیعه و سنی بودن داره خب
گفت ینی منم میتونم روزه بگیرم؟
گفتم سر کار هم قراره بریا، سختت نشه
گفت نه فکر کنم بتونم
هماتاقی شماره سه: آقا من نمازم نمیخونم و
اندکی تامل کرد و گفت ینی منم بگیرم؟
حدودای 2 خوابیدم و چون بسی بسیار خسته بودم، فرصت نکردم غذا درست کنم
چهار و نیم آبِ جوش گذاشتم و برای سحری بیدارشون کردم و اذان، پنج و 2 دیقه بود.
یه کم از ماکارونی پریشبم مونده بود، اونو خوردم و
بچهها هم نونپنیر و کره عسل و یه همچین چیزایی خوردن
ینی یک چهارم چیزایی که تو خونه موقع روزه گرفتن میخورم هم نخوردم و الان گشنمه :(
و هماتاقیام میپرسن آیا دیدنِ فیلمی که یهو ناغافل توش صحنه داشته باشه روزه رو باطل میکنه یا نه
و من میگم اگه بزنین بره جلو "نه!"
بعد سحری خوابیدیم و البته یه جایی میخوندم که نوشته بود:
خواب پیش از طلوع خورشید و نیز خواب قبل از نماز عشاء، باعث فقر و پریشانی امور میشود.
خوابی که بعد از خوردن سحری دیدم بدین شرح بود که:
با نگار و خانوادهام، یه جلسهای دعوت شده بودیم که قرار بود تو اون جلسه آهنگر دادگر صحبت کنه و به معدل اولِ ترم پیش جایزه بده و عجیب آنکه من معدلِ اول نبودم، ولی جز من دانشجوی دیگهای دعوت نشده بود و عجیبتر آنکه جایزه رو دادن به داداشم. یه امتحانم از من گرفتن که به روباتیک مربوط بود و نگار کمکم میکرد و نکتهی هیجان انگیز این امتحان این بود که اصن برگهی سوالات خالی بود و باس خودمون سوال رو حدس میزدیم! و جواب میدادیم. و همهمون به جای صندلیِ معمولی روی مبل و راحتی نشسته بودیم و مالِ من ارتفاعش بیشتر از همه بود (تعبیرش اینه که من به زودی به عُلُوّ درجات میرسم :دی) بامزهترین قسمتش بخش پایانیِ سخنرانی ایشون بود که نطقش که تموم شد ملت تکبیر گفتن. از این تکبیرایی که دستتو مشت میکنی و با زاویهی 45 درجه در جهت سخنران تکون میدی و مثلاً میگی مرگ بر امریکا و الله اکبر و اینا. و به واقع من تاکنون این حرکت رو انجام نداده بودم و اونجا درگیر این بودم که با کدوم دستم انجام بدم و همزمان با حرکاتِ دست شعارمو بدم یا صبر کنم مشتم به سکون برسه و بعد. و ریز ریز و زیر زیرکی با نگار سر همین موضوع میخندیدم که دیدم ای دل غافل، دوربین مخفی خندههامو ثبت و ضبط کرد و بعداً که ویدئو چک کردن منو به جرم تمسخرِ عملِ تکبیر اخراج میکنن و به این قسمت از این اضغاث احلام که رسیدم از خواب برخیزیدم. و مِن الله شفای عاجل :)))
+ شب آرزوها نزدیکه... فردا رو اگه روزه گرفتید پای سفره افطار، دعا یادتون نره، به دعای تکتکتون محتاجم :)
شوفاژمون آب میداد؛ صبح گفتیم تاسیساتی بیاد درستش کنه
اینو رو تختم جا گذاشته بود
تا چند دیقه پیش فکر میکردم به اینا میگن فیوز، ولی الان سرچ کردم دیدم فیوز نیست
ولی نمیدونم چیه
سرچ هم کردم! ولی چیزی دستگیرم نشد
ولی خیلی بهش میاد فیوز باشه
با تشکر از مریم گلی، اسمش استارته :)
فرزانه غایب بود؛ تنها برگشتم.
صُبا خودم میرم ولی برگشتنی اون منو میرسونه خوابگاه.
صبح یه پسره بیست بیست و پنج ساله که معلول جسمی و شاید ذهنی بود کف واگن خانوما نشسته بود و بیسکویت میفروخت. یه کم شلوغ که شد خواست بلند بشه و نتونست و یه کم تلاش کرد و کنترل دست و پاهاش دست خودش نبود انگار...
گفت خانوما میشه کمکم کنید؟
همهمون همدیگه رو نگاه میکردیم
یه خانوم چادری چهل، چهل و پنج ساله و یه دختره که شالش بیست درصد موهاشو پوشش میداد رفتن دستشو گرفتن بلندش کردن
هندزفریمو جا گذاشته بودم
دو سه ماهی میشه تو راه ازش استفاده نمیکنم
امروز مسیرم به نظرم طولانی بود و تنها هم بودم و از سر بیحوصلگی حس کردم لازمش دارم
از اون سوپریه که بچهها میگن یه جوریه چند تا بستنی گرفتم برای آخر هفته
فکر کردم ممکنه یه شب هوس بستنی بکنم و نتونم برم بیرون
گفتم بگیرم بذارم بمونه برای بعد...
اون اوایل که دخترا میگفتن یارو یه جوریه، میذاشتم به حساب ظاهر و ریخت و قیافهی خودشون
بعداً نگار هم گفت یارو یه جوریه و فکر کردم لابد یه جوریه دیگه
ولی من هر موقع میرم خرید، هیچ جوری نیست؛
اصن شاید من خودمم یه جوری ام، برای همین یه جوری بودنِ بقیه رو متوجه نمیشم
بگذریم.
همین که رسیدم دم در خوابگاه، شر شر، بارون گرفت.
سیل میومد انگار!!!
لباسای ده روز گذشته رو به انضمام اونایی که تنم بود انداختم تو لباسشویی و
الاناس که دیگه تموم شه و برم درشون بیارم
(حدودای 6 اینا رو تایپ میکردم. الان لباسام رو بندن دارن خشک میشن)
وقتی داشتم این پستو تایپ میکردم، گوشیمو دادم نسیم عکسمو بگیره
من و یکی از اون بستنیا:
* عنوان از شاملو
گیر دادن به عکس پروفایل بنده، سابقهای دیرین داره و هر کی رد میشه سعی میکنه یه نظری در موردش بده و اصن نصف سی پست آخر بلاگفام راجع به همین مقوله بود و اعتراف میکنم وقتی عضو فیس بوک شدم، نمیدونستم لایک چیه و به هنگام عضویت، بعد از اینکه محل تولد و اسم دانشگاهو وارد سیستم کردم، ازم عکس پروفایل هم خواست و منم اون عکسی که تو بوفه دانشگاه سابق گرفته بودم و اتفاقاً با مقنعه و به غایت ضایع بود رو کراپ کردم و گذاشتم و بسی مورد لایک واقع شد!!! و به واقع بنده متوجه نبودم چرا دم به دیقه نوتیفیکیشن میاد که فلانی و فلانی عکستو لایک کردن و واقف نبودم به این قضیه که آدم باس عکس پروفایل ملتو لایک کنه!!!
اکنون، این شما و این هم عکسی که دیشب برای تلگرامم گذاشتم و زیرشم نوشتم "It's Me" و از اونجایی که دخترا معمولاً شبیه بچگیای ماماناشون هستن، حس میکنم نسیم هم قراره این شکلی بشه ^-^
1.
2.
گروه درسی دوره ارشد
3.
4.
یکی از تکالیف درسیم که یکشنبه باید تحویلش بدم در مورد فرهنگ فرشه
و هدف اینه که کار کردن با فرهنگها رو یاد بگیریم
انواع طرحها و گرهها و مدلهای فرش و هر چی که در مورد فرشه
من دارم روی ابزارش کار میکنم
چون از علوم انتزاعی و غیرملموس خوشم نمیاد، فکر کردم کار کردن روی ابزار قالیبافی ملموستر و عینیتر و با روحیهام سازگارتر باشه و برام راحتتر از اینه که بیام مثلاً راجع به طرحهاش تحقیق کنم.
حالا منی که فرق تار و پودو نمیدونم، یه هفته است درگیر دار و قلاب و دفتین و دفّه و کرکیت و کلوزار و دستوکم و دنبال اسم این یارویی بودم که بهش میگن سیخ و نمیدونستم اسمش سیخه و تو اون فرهنگ فرشم پیداش نکردم. و چون اسمشو نمیدونستم، عکسشم پیدا نمیکردم و به هر کی میرسیدم میپرسیدم راجع به فرش چیزی میدونی و اسم اون یارویی که مثل خطکشه و میذارن لای نخهای فرش چیه و عکسشم نداشتم که نشونشون بدم و اولین واکنششون این بود که نکنه میخوای تغییر رشته بدی بری سراغ رشتهی فرش؟! بعدشم میگفتن نمیدونیم اسم اون یارو چیه...
بعد نمایشگاه، برای ناهار رفتیم از بوفه دانشگاه سابق دو تا پیتزا گرفتیم و
این دو تا گلم تو نمایشگاه بهمون داده بودن.
و عجیب آنکه پنجشنبهها دانشجو جماعتو راه نمیدن و با یه کم اصرار رامون دادن.
یه سرم رفتیم دانشکده که وضعیت اینترنتمو چک کنم ببینم غیرفعالش کردن یا نه
و عجیبتر آنکه شناسهی اینترنتیم هنوز فعاله و ماه به ماه شارژ هم میشه!!!
بعدشم رفتیم خوابگاه سابق نرگسو دیدیم.
+ فردا با رئیس اعظم قرار دارم و قراره برم حقوقمو بگیرم. این دفعه میخواد چک بده و منم تا حالا چک ندیدم :دی سرچ کردم ببینم چک چه جوریاس
+ دیروز یکی از همکلاسیام داشت از "عباس دوران" حرف میزد و منم تا نیمی از بحث فکر میکردم مثل امام زمان و شمر زمان و یزید زمان، عباس دوران هم یه حالت تشبیهی داره؛ ینی کسی که شمر زمانش باشه، یا عباس دورانش باشه!!! تا اینکه اواخر بحث متوجه شدم اسم یه خلبانه که شهید شده و اومدم سرچ کردم ببینم که بود و چه کرد!
+ اوتیسمو اون شبی سرچ کردم که هولدن یه پست راجع به اوتیسم نوشته بود
+ اون نقرسم اون شبی سرچ کردم که تو خونه داشتم دورهمی میدیدم و مهمان برنامه (امیریل ارجمند) گفت پام درد میکنه و بحث نقرس بود و سرچ کردم ببینم این نقرس چیه
+ بقیهی سرچها هم نیازی به توضیح ندارن و قبلاً راجع بشون نوشتم یا لزومی نمیبینم توضیح بدم.
1.
از اونجایی که بنده پروسهی مسواکیدن رو از اتاقم شروع میکنم و همین جور مسواک زنان، به بقیهی امورم میرسم و البته این ویژگی از نظر سایر اعضای خانواده ویژگیای بس چندشناک محسوب میشه، یکی از بدبختیام در راستای همین ویژگی منحصر به فردم اینه که وقتی دارم مسواک میزنم یکی زنگ میزنه و دهنم پره و شرایط جواب دادنو ندارم و جایی که سریع تف کنم توش! و جواب پشت خطیه رو بدم هم در دسترسم نیست.
2.
3.
کمکم شروع کردم به نوشتن تمرینها و تکالیف درسی. یکی از تکالیفمون که در راستای بحث نومینالیسمه، تحقیق در مورد تاریخ.چهی نامگذا.ری عنا.صر و تر.کیبات شیمیایه. (دلیل اینکه این جوری نوشتم اینه که نمیخوام همکلاسیام با سرچ گوگلی همین تمرین که یه ماهه درگیرشیم، وبلاگم رو کشف کنن! چون هنوز آمادگیشو ندارم وارد دنیای مجازیم بکنمشون و یادم نمیره که مستر آر، میم.، شقایق، مهتاب و خیلیهای دیگه که همکلاسیهای دوره لیسانسم بودن، با همین سرچ تمرینات درسی، کشفم کردن)
4.
رشتهی دبیرستان همکلاسیای ارشدم انسانی بوده و رشتهی دانشگاهیشون هم هیچ ارتباطی به شیمی نداشته و یه کم براشون سخته در مورد نامگذاری اسیدها و بازها و ترکیبات آلی و معدنی تحقیق کنن. این تمرین رو زودتر از بقیهی تمرینام حل کردم (میدونم نباید از لفظ حل کردن، استفاده کنم ولی عادت کردم و دوست دارم از همین لفظِ حل کردن که یادگار دورهی کارشناسیمه در همین مقطع ارشد هم استفاده کنم.) دیشب یکیشون ازم خواست نتایج تحقیقاتمو براش بفرستم و یکیشونم جزوههایی که تایپ کردمو! خواست. فرستادم.
5.
سختترین قسمت تایپ جزوهها اونجایی بود که استاد میگفت لاکاتوش، شاگرد طغیانگر پوپر، با استادش مخالفت کرد و ادامه نمیداد سرِ چی باهاش مخالفت کرد و میذاشت به حساب اینکه میدونیم و لابد کتابهای این فیلسوفان محترم رو هم خوندیم و منِ بدبختِ از همه جا بیخبر باید اسامی این عزیزان رو سرچ میکردم و بیوگرافی مختصری رو ازشون پیدا میکردم و عمق فاجعه اونجا بود که استاد میگفت ووستر فلان کارو کرده و وقتی به زبان فارسی سرچ میکردم، گوگل میپرسید آیا منظورم پوستره و هیچ نتیجهای عایدم نمیشد و اسم انگلیسیشم ندیده بودم جایی و بلد نبودم و حتی نمیدونستم اهل کجاست یا چه کتابایی نوشته که اونا رو سرچ کنم و اگه میگم برای یه ساعت فایل صوتی، 5 ساعت زمان هزینه کردم، بیراه نمیگم.
6.
وقتی همکلاسیام تمرین یا جزوههامو خواستن، به درستی یا نادرستی کارم و کارشون فکر نکردم. میدونستم دارم بهشون لطف میکنم و وظیفهام نیست، ولی به این هم فکر میکردم که خب آقای پ. هم لطف کرد و صداهای ضبط شده رو در اختیارم گذاشت، ملیکا هم لطف کرد و مقالههایی که دنبالش بودم رو از اون ورِ آب! برام فرستاد و آقای الف. هم لطف میکنه که هر موقع مشکل ترجمه دارم، کمکم میکنه و قس علی هذا!
7.
صبحِ اون روزی که پایانترمِ درس استاد شماره2 رو داشتم، زود رسیدم سر کلاس و یکی از فصلها رو نخونده بودم. دم در نگهبانی نشستم و نرفتم بالا که همکلاسیامو نبینم! موجودات استرسزایی هستن و منم آدم استرسی نیستم. فقط اعصابم خرد و خاک شیر میشه وقتی تظاهر به نخوندن و نمرهی تاپ گرفتنشونو میبینم. برای همین نرفتم بالا و نشستم دم در نگهبانی و اون فصلی که نخونده بودم رو میخوندم که رتبهی یکمون اومد سراغم که چرا نمیای بالا و نیازی به توضیح نیست که ایشون رو اعصابتر از بقیه ان! (موجوداتی که زیاد درس بخونن رو اعصابمن و البته خودم هم رو اعصاب خودم هستم گاهی.) بهش گفتم نمیام و میخوام تنها باشم و سرمو کردم تو کتاب تا بره! یه برگه از تو کیفش درآورد و گفت خلاصهی همین فصلیه که نخوندی و چون با خوندن تموم نمیشه و زمان کمه برای خوندن، خلاصههای منو بخون. درسته خلاصههاشو نخوندم و سوالی که از اون فصل اومده بود رو جواب ندادم و اون درسو با 18 پاس کردم، ولی از اون روز تا حالا یه جای خوب تو قلبم برای خودش باز کرده و دیگه رو اعصابم نیست.
8.
دو هفتهی قبل از عید و این چند روزی که فرصت داشتم، بر اساس صداهای ضبط شده، جزوههامو تایپ کردم. 5 تا درس و هر کدوم 5 جلسه، معادل با 50 ساعت سیگنال صوتی که حداقل 250 ساعت زمان صرفش کردم. به علاوهی 300 و اندی صفحه چکیده معادل با 90 هزار کلمه که ویرایش کردم و فردا میرسه دست رئیس اعظم.
9.
دغدغههایی دارم بلند مدت و کوتاه مدت، حلشدنی و حلناشدنی، که ترجیح میدم با تا خرخره زیرِ فشارِ درسی و کاری بودن و پر کردن ثانیه ثانیههای حیاتم! کمتر بهشون فکر کنم تا کمتر آزارم بدن.
10.
11.
12.
زنِ زندگی ینی کسی که روز زن، حقوق دو ماه گذشتهشو بذاره رو هم بره چهار تا تیکه طلا بگیره و یه حال اساسی به خودش بده! ولی چه قدر شلوغ بودن طلافروشیا!!! بیچاره مردها و مرادها :دی گناه دارن خب... من که روز مرد براش جوراب میخرم.
مامان میگه کاش انگشتر میگرفتی، البته میدونم دوست نداری ولی کمکم انگشتاتو عادت بده
آقا حسِ در غل و زنجیر بودن بهم دست میده وقتی انگشتر دستم میکنم!
داداشم میگه همین شما و امثال شماهایید که اقتصاد مملکت رو فلج کردید و به خاک سیاه نشوندیدش و به جای اینکه پولتونو وارد چرخهی اقتصاد کنید، دهتا دهتا النگو بگیرید بکنید تو دستتون که چی بشه! خب برو باهاش یخچال بخر، لباسشویی بخر، اتو بخر!!!
فکر کنم منظورش این بود که به فکر جهیزیهات باش!
13.
و از اونجایی که خودم روحیهی بازارگردی ندارم، به یکی از اقوامِ نزدیک سپرده بودم برن یه گشتی بزنن و یه چند تایی رو بپسندن و بهم بگن و من برم از بین اونا انتخاب کنم و از اونجایی که در مورد مشکلپسندی یا از این ور بوم میافتم یا از اون ور! وارد اولین مغازه که شدیم، اولین پیشنهادشونو اکسپت! کردم و قیمتش دو برابر پولی بود که کنار گذاشته بودم. پس بقیهشو اونا پرداخت کردن و اومدیم بیرون و یهو مثل اینایی که یه هزاری مچاله از ته جیب لباسی که مدتهاست تنشون نکردن کشف میکنن و ذوق میکنن، منم از تهِ یکی از حسابام پول گزافی رو کشف کردم و مقروض نموندم!
14.
15.
16.
ریشهٔ واژهٔ «پیچگوشتی» هنوز بهدرستی دانسته نیست؛ یعنی منشأ ریشهشناختیِ جزء دوم (گوشتی)، نامشخص است. اینکه تحریفشدهٔ «پیچگَشتی» باشد، در حد حدس و گمان است.
17.
18.
19.
یکی از مهمونا: نگاه کردن به آینه مستحبه.
20.
اون فامیل تهرانی که یه ماه پیش چند بار خونهشون دعوتم کردن و چون درگیر خرید مانتو بودم، نرفتم؛ همون یه ماه پیش، بعدِ خرید مانتو، عکس مانتومو خواسته بودن و منم همون عکس ادیت شدهای که صورتم معلوم نبود و با رمز مخصوص خانوما به خوانندههای خانوم نشون داده بودم رو براشون فرستاده بودم (چون خانمِ فامیل تلگرام نداشت برای شوهر محترمشون فرستادم). حالا اومدن خونهمون، گله و شکایت که مگه ما غریبه بودیم که عکستو ادیت کردی و چرا کامل نفرستادی و اینا! منم خعلی رک گفتم اگه میخواین منو ببینین که الانم میبینین ولی خب راحت نیستم عکسم دست کسی باشه و از اونجایی که شماها به سیستم تلگرام تسلط ندارین، ممکن بود یه موقع عکسمو اشتباهی برای یکی فوروارد کنید و احتیاط واجب این بود ادیت کنم و یکی دیگر از فوامیل (جمع مکسر فامیل) به حمایت از اونا برخاست که چه طور عکساتو میذاری این ور و اون ور و تو پروفایلت و چه طور هر موقع میومدیم خونهتون لپتاپتو وصل میکردی به تلویزیون و عکسا و فیلمای دانشگاهی و خوابگاهیتو نشونمون میدادی و منم گفتم سه چهار ماهه اکانتام عکس ندارن و خلاصه تا اینا برن بحث عکس بود و مانتو و ما که غریبه نیستیم و اینا!
21.
اسم یکی از خانومای خادم حرم، احلام بود.
22.
از سلسله عجایبی که در طول سفر باهاش مواجه شدم این بود طبقهی اول شبستان قبلهشون به یه سمت بود و طبقه دوم با 90 درجه اختلاف درجه به یه سمت دیگه نماز میخوندن و خطای دیدشون به خاطر پلهها بوده و گردبودن صحنه و سکانس هیجان انگیز اونجایی بود که من و یه خانوم اصفهانی و سه تا خانوم لبنانی یه صف جدا تشکیل داده بودیم به سمت گوشه که نه این وری بخونیم نه اون وری! و هر کی رد میشد راجع به صحت نماز ما 5 تن که به سمت گوشه نماز میخوندیم، فتوا میداد و میرفت.
23.
روبهروی هتل کربلا، یه مدرسهی پسرونه بود که تا روز آخر تو کفِش بودم که کشفش کنم چیه و کجاست و یه روز حدودای 12 که داشتیم میرفتیم حرم، یهو درِ مدرسهی مذکور باز شد و جمعیتی انبوه مثل زندانیایی که از زندان گریخته باشن اومدن بیرون و فهمیدم اونجا مدرسه است. یه سریاشون کیف نداشتن و کتاباشونو با طناب بسته بودن و مثل جعبهی شیرینی گرفته بودن دستشون.
24.
یکی از نکاتی که در طی سفر شدیداً حواسم بهش بود، این بود که تو این کشور اصن از فونت انگلیسی استفاده نمیشه مگر برای نوشتن کلمهی HOTEL ولاغیر! بغدادو که پایتخته اگه بذاریم کنار، هیچ جای دیگه ندیدم از حروف لاتین برای نوشتنِ حتی اسم مغازهشون استفاده کرده باشن.
25.
و نکتهی دومی که بهش دقت کردم عکس شهداشون بود که همه جا رو در و دیوار و لباساشون بود. زیر عکسا تاریخ شهادتم نوشته بودن. مثلاً یکیشون ماه سوم 2016 بود، ینی همین چند روز پیش.
26.
تو جادهی کربلا به سمت سامرا یه آهنفروشی دیدم رو درش نوشته بود "حداده"ی فلان! نمیدونم حالا این "ه" بعد از حداد برای چی بوده ولی به هر حال یاد آهنگر دادگر خودمون افتادم.
27.
یکی از همسایههامون اخیراً از کربلا اومده و رو درِ خونهشون بازگشتشونو تبریک گفتن و قبولی زیارت کربلایی و کربلاییه رو از خداوند منان مسئلت کردن! این "ه" بعد از کربلایی، چند شبه خواب و خوراک رو ازم گرفته!!! آخه مگه بعد از پسوند فارسی "ی"، تای مونث میذارن؟ مگه داریم همچین چیزی؟!!!
28.
29.
30.
یه دختره تو همون امامزاده (همون دختر جنوبی خونگرم): آدم باید تکلیف خدا را به صورت واضح مشخص کنه! کار میخوام و شوهر میخوام که نشد دعا! دقیقاً بگو کیو میخوای و چه کاری و کجا میخوای کار کنی و با چه حقوقی!
31.
32.
تو یه سکانسی از مسافرت از والدین، طلبِ عروسک کردم و مامان گفت تو بالاخره تکلیفتو مشخص کن که مراد میخوای یا عروسک.
33.
34.
آقای قرائتی و یه نفر دیگه که قیافهاش آشنا بود و اسمشو بلد نیستم هم دیدیم.
35.
36.
37.
امعمار میگفت درست نیست تو خیابون جلب توجه کنید و میخواست آدامس جویدن رو مثال بزنه و هر چی توضیح میداد، آدامسِ فارسی یادش نمیومد و با پانتومیم و به زبان فصیح و شیرین عربی میگفت این آدامسو تو خیابون نجوید!
38.
39.
40.
41.
42.
43.
44.
45.
یکی از دوستان کامنت گذاشته بودن که در روایات خوندن که "جغـد" پرندهی ولاییه. یعنی دوستدار ولایت اهل بیت و در ادامهی کامنت گفته بودن: اگه یادم باشه بیشترین ارتباط وجودیش، با امام حسینه و خانوادهی اون حضرت. رفتار جغدها بعد از "واقعهی عاشورا" تغییر کرد و ساکت و گوشهگیر شدن. انگار غم بزرگی تو دلشون وجود داره، روزها ساکتن، و شبها با لحن عارفانهای "هو هو" یا "حقحق" میگن و پرندههای دوست داشتنی هستن.
46.
چند روزه عدهای از مریدان، کامنت میذارن که چرا وبلاگت تو لیست صد وبلاگ برتر 94 نیست و منِ از همه جا بیخبر تازه شستم خبردار شده که وبلاگم جزو 100 وبلاگ برتر نیست. خب که چی؟ خب که هیچی... خب تقلب شده آقا! تقلب شده!!! مگه میشه من وبلاگ برتر سال نباشم؟!!! آهااااااااااااااای طرفدارای من، بریزید تو خیابونا سطل آشغالا رو آتیش بزنید... من اعتراض دارم عاقا! اعتراض دارم!!! اسم جنبشمونم میذاریم جرس! البته این جرس با اون جرس فرق داره و سین این جرس سینِ رنگ سفیده!
47.
در راستای مسابقهی خوشبخت دلنشین آقایِ روانی، ضمن تقدیر و تشکر از دوستانی که 20 دادن و حتی اونایی که 20 ندادن و حتی اونایی که شَستشون دیر خبردار شد و فرصت یه هفتهایشون برای نمره دادن تموم شد و عذرخواهی کردن و اینا (با تو ام جلبک! شونههام دیگه جای تو نیست!) عارضم به حضور انورتون که نسبت به پیشنهاد و انتقاداتون در راستای طولانی نوشتنم که اتفاقاً برخی دوستان با همین معیار، نمره کم کردن، اتفاقاً من این سبک رو حُسن میدونم و خودم در جایگاه خواننده ترجیح میدم اگه قراره خاطرهای رو بخونم، نویسنده با حوصله و با جزئیات برام شرحش بده و یا اگه در مورد چیزی که در گذشته نوشته بوده و ممکنه یادم رفته باشه لینک بده و اینا! منظورم اینه که همینه که هست و طویلهنویسی از ویژگیهای بارز آن بانو بود.
48.
در راستای "خبردار شدن شست" که پاراگراف قبلی و قبل از پاراگراف قبلی ازش استفاده کردم، عارضم به حضورتون که شست، قلابی از آهن است که ماهیگیران با آن ماهی میگیرند. هنگامیکه قلاب ماهیگیری در داخل دریا و یا رودخانه در حلقوم ماهی فرو رفت ماهی به تکاپو میافتد تا شاید خلاصی پیدا کند. در این موقع صیاد ماهیگیر انگشت شستش که از طریق نخ به شست قلاب وصله، خبردار میشود و بلافاصله قلاب را میکشد و ماهی صید شده را از قلاب جدا کرده و در سبد میاندازد!
49.
حافظ در راستای پاراگراف قبلی میفرماید:
50.
و اما عنوان!
طولانیترین کلمه در زبان انگلیسی: antidisestablishmentarianism به معنی پادنهادزدایشگرایی هست. این کلمه به همان اندازه که در فارسی نامأنوس است، در زبان انگلیسی نیز چنین است. هدف از عنوان کردن این مثال این است که در گذشته، به چنین ترکیباتی نیاز نبود و با کلمات بسیط و دو جزئی هم امر ارتباط میسر بود؛ اما امروزه نیازمند جزئیات بیشتری برای توصیف هستیم و به کمک پیشوندها و پسوندها کلمات جدیدی میسازیم. و از اونجایی که این پست طولانیترین یا جزو طولانیترین پستهای بنده محسوب میشه، این عنوان را انتخاب نمودم. به هر حال، طویلهنویسی از ویژگیهای بارز آن بانو بود. :دی
+ دیالوگ هفتهی پیش:
استاد شماره10 یه دانشجویی داره (دانشجوی سابقشه البته)
که هر جلسه برای استادمون شیرینی میاره
استادمونم یکی از شیرینیها رو میخوره و بقیهاش میرسه به ما!
و از اونجایی که من شیرینی غیر خامهای دوست ندارم،
تا این هفته هیچ کدوم از شیرینیا باب طبع من نبودن :(((((((((
این هفته خانومه شیرینی خامهای آورد و به بچهها گفتم این دفعه دیگه مال خودمه!
+ حالا اینا به کنار؛ یکی نیست بگه روکش صندلیا رو چرا نکندین هنوز!!!
پرسید: بچهها؟ به نظرتون بشر از کی تصمیم گرفت دیگه چهار دست و پا راه نره؟ از کی بهش گفتن بشرِ دو پا؟
همه سکوت کرده بودیم
استاد سوالشو یه جور دیگه مطرح کرد: اصن چی شد که بشر به جای ایما و اشاره، از زبانش برای ارتباط استفاده کرد؟
این جور موقعها ترجیح میدم بقیه جواب بدن... ولی خب، کماکان سکوت کرده بودیم و علیرغم اینکه نظریه تکامل داروینو قبول نداشتم و منکر این بودم که اجدادمون میمون بوده باشن دستمو بلند کردم و گفتم: شاید از وقتی که فکر کرد دستاشو برای کارای دیگهای لازم داره، برای ساختن، برای نوشتن برای...
از دل و دیده، گرامیتر هم
آیا هست؟
- دست،
آری، ز دل و دیده گرامیتر:
دست!
زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان،
بیگمان دست گرانقدرتر است
هر چه حاصل کنی از دنیا،
دستاورد است
هر چه اسباب جهان باشد، در روی زمین،
دست دارد همه را زیر نگین
سلطنت را که شنیدهست چنین؟!
شرف دست همین بس که نوشتن با اوست!
خوشترین مایه دلبستگی من با اوست
در فروبستهترین دشواری،
در گرانبارترین نومیدی،
بارها بر سر خود، بانگ زدم:
- هیچت ار نیست مخور خون جگر،
دست که هست!
بیستون را یاد آر،
دستهایت را بسپار به کار،
کوه را چون پَر کاه از سر راهت بردار!
وه چه نیروی شگفتانگیزی است،
دستهایی که به هم پیوسته است
بهیقین، هر که به هر جای، درآید از پای
دستهایش بسته است!
دست در دست کسی،
یعنی پیوند دو جان!
دست در دست کسی
یعنی پیمان دو عشق!
دست در دست کسی داری اگر،
دانی، دست،
چه سخنها که بیان میکند از دوست به دوست؛
لحظهای چند که از دست طبیب،
گرمی مهر به پیشانی بیمار رسد؛
نوشداروی شفابخش تر از داروی اوست
چون به رقص آیی و سرمست برافشانی دستٰ
پرچم شادی و شوق است که افراشتهای
لشکر غم خورد از پرچم دست تو شکست
دست، گنجینه مهر و هنر است
خواه بر پردهی ساز،
خواه در گردن دوست،
خواه بر چهرهی نقش،
خواه بر دندهی چرخ،
خواه بر دستهی داس،
خواه در یاری نابینایی،
خواه در ساختن فردایی
آنچه آتش به دلم میزند، اینک، هر دم
سرنوشت بشرست،
داده با تلخی غمهای دگر دست به هم
بار این درد و دریغ است که ما
تیرهامان به هدف نیک رسیدهاست، ولی
دست هامان، نرسیدهاست به هم
+ فریدون مشیری
+ عنوان از علیرضا بدیع
درخت را به نام برگ
بهار را به نام گل
ستاره را به نام نور
کوه را به نام سنگ
دل شکفته ی مرا به نام عشق
عشق را به نام درد
مرا به نام کوچکم صدا بزن!
+ عمران صلاحی
میگفت این الگوی غربی کمکم داره وارد فرهنگ ما میشه و حتی بچهها پدر و مادراشونو به اسم، صدا میزنن؛ در حالی که تا چند سال پیش سنّت ایرانی این اجازه رو به بچهها نمیداد که والدینشون رو "تو" خطاب قرار بدن و از افعال با شناسههای مفرد استفاده کنن.
اون همکلاسیم که معلمه و دختر سیزده چهارده ساله داره تایید کرد و گفت دختر منم من و باباشو به اسم کوچیک صدا میکنه و استادمون گفت من هیچ وقت به پدر و مادرم "تو" نگفتم و بچههامم هیچ وقت به من "شما" نگفتن.
استاد داشت الگوهای فرهنگی رو بررسی میکرد و تغییر و تحولاتشون رو و عوامل موثر بر این پدیده و من نه سر کلاس جامعهشناسی زبان، بلکه سر کلاس ریاضی مهندسی بودم و منتظر استاد و به کسی فکر میکردم که بعد از چهار ترم هنوز هیچ دیالوگی باهم نداشتیم... همون که یه روز سر همین کلاس ریاضی مهندسی یهو ازم پرسید "نسرین، تمریناتو نوشتی؟"
وقتی داشت از اون یه سوالی که حل کرده بودم عکس میگرفت، تقویممو از کیفم درآوردم و صفحهی اون روزو باز کردم و جلوی سوم اردیبهشت 91 نوشتم: "نسرین" صدام میکنه!!!
این اتفاق برای من تازگی داشت و من هر اتفاقی که برام تازگی داشت رو تو تقویمم مینوشتم؛ البته مختصر و رمزگونه! مثل همهی اولینهایی که تو زندگیم اتفاق افتاده. و خب تا اون موقع دیسیپلینم به طرف مقابل این جرئت و جسارت رو نداده بود که انقدر بهم نزدیک بشه و البته من واقف بودم که این مورد، نشان صمیمیت نیست و همون فرهنگ امریکاییه که میگه بی هیچ پیششرطی در برخورد اول، من ماری ام و تو تام یا جو یا جک و انتظار به جایی نبود از کسی که پدر و مادرشو به اسم کوچیک صدا میزنه، منو به فامیلی صدا کنه و شاید ماهها طول کشید تا من هم تونستم "تو" خطابش کنم و به اسم کوچیک صدا بزنمش.
همون روز که جزوهاش دستم بود و عجله داشتم و باید پسش میدادم و برمیگشتم. رسیدم همکف و داشت با دوستش پلهها رو بالا میرفت و خب باید صداش میکردم که برگرده عقب و تا اون روز با زیرکی از زیر تمام خطاب قرار دادناش قسر دررفته بودم و تونسته بودم ساعتها باهاش حرف بزنم بدون اینکه متوجه بشه که من هیچ وقت به اسم کوچیک صداش نمیکنم
ولی اون روز جزوه به دست دویدم و دم پلهها صداش کردم که بایسته و برگرده
قطعاً اون هیچ وقت نرفت تو تقویمش بنویسه که نسرین بالاخره منو به اسم کوچیک صدا کرد
ولی من اون شب اومدم تو تقویمم نوشتم: "بالاخره تونستم!"
به خانه برگشتیم
با قطار
با نگار
به خاطر سمپاشی خوابگاه باید کمدا و یخچالو کامل تخلیه میکردیم و تخت و تشک و پتو و دار و ندارمونو جمع و جور میکردیم و وسیلههامونو میذاشتیم توی کارتن و چمدون و دوشنبه و سهشنبه هم صبح تا عصر کلاس داشتم و خلاصه مصیبتی بود این چند روزی که گذشت.
رئیس شماره2 بالاخره دیروز حقوقمو به حسابم واریز کرد و اگه یادتون باشه قرار بود یکشنبهی هفتهی پیش این کارو انجام بده و بماند که چه جوری بنده رو گذاشت لای منگنه که الّا و للّا! که کارارو تا آخر هفته تحویل بده و دو شبانه روز نخوابیدم و دو شبانه روزِ قبلشم که دوشنبه و سهشنبه باشه کلاس داشتم و با چه مصیبتی پنجشنبهی دو هفته پیش کارا رو تحویل دادم؛ و مصیبت عظمی (بخوانید عُظما) چکیدههاییه که باید تا فردا به رئیس شماره1 تحویل بدم.
دیروز، اومدنی (اومدنی قید زمانه، ینی وقتی داشتیم میومدیم تبریز) چمدون نگار خورد به پای یه دختر بچه و دختره گفت آی پام! نگار عذرخواهی کرد و منم عذرخواهی کردم... تو کیفم یه چند تا خوراکی داشتم برای قطار و دختره رو صداش کردم و گفتم خانوم خوشگله؟ ببخشید که چمدونمون خورد به پات و بیسکوییته رو گرفتم سمتش و لبخند زدم و اونم لبخند زد و گفت ممنون خاله! و من بسی بسیار ذوقمند شدم (به یاد این پستِ آنا)
من برای شام کتلت داشتم و نگار، الویه
و من برای شام الویه خوردم و نگار کتلت :دی
همقطارانمون دو تا خانوم ارومیهای بودن که داشتن میرفتن تبریز برای عروسشون که ساکن خیابان بهار بودن عیدی ببرن. در مورد خیابان بهار از من و نگار پرسیدن و ما نمیشناختیم این خیابونو و از اونجایی که ما اسوه (=الگو، نمونه) ی آدرس دادنیم سکوت کردیم و گفتیم نمیشناسیم :دی
بعد از شام و نماز هردومون رفتیم تختای بالایی و تا حدودای یازده در مورد خوابگاه و هماتاقیامون حرف زدیم. من و نگار هممدرسهای بودیم و علاوه بر همرشتهای، سال اول کارشناسی هماتاقی هم بودیم و الان با اینکه تو یه دانشگاه نیستیم ولی تو یه خوابگاهیم (فکر کنم تا حالا صد بار گفتم اینو!)
حدودای یازده بالاخره خوابیدیم تاااااااااااااااااااااااااااااااااا نماز صبح.
یه ایستگاهی که نمیدونیم کدوم ایستگاه بود نگه داشتن و مسئولین قطار یه چیزی گفتن که متوجه نشدیم و سریع شال و کلاه کردیم برای نماز صبح.
پیاده شدیم و هیشششششششکی پیاده نشده بود و سه تن از مأمورین و مسئولین دم در قطار ایستاده بودن و با دیدن ما گفتن خانوم، کجا؟!!
نگار گفت پیاده شدیم برای نماز صبح دیگه
مسئوله گفت هنوز اذانو نگفتن و برای نماز نگه نداشتیم
سوار شدیم و برگشتیم تو کوپه و گوشیمو چک کردم دیدم ساعت یک و نیمه
ینی تا صبح فقط میخندیدیماااااااااااااااااا
دیگه دیدم خوابم نمیبره، دیتای گوشیمو روشن کردم تلگراممو چک کنم.
برای رسیدگی به امور مردمی!
یکی میانترم فیلتر داشت، یکی جزوه میخواست، یکی تمرین، یکی نرمافزار و
مثلاً چند روز پیش یه همچین مکالمهای داشتم با یکی از همکلاسیام: (این و این)
و از اونجایی که برای اولین بار، کسی قرار نبود بیاد دنبالم با بابای نگار اومدم خونه.
* * *
چند روز پیش برای یه کاری، خانواده به دو قطعه عکس سه در چهارِ من نیاز داشتن و تازه امروز یهو یادم افتاد و
من خطاب به مامانم: عکسام همهشون تهران پیش خودم بودن آخه!!!
مامانم: یکی دو تا عکس تو خونه داشتی و اونا رو دادیم
من: کدوم عکس؟
مامانم: همونا که از رو به رو بودن
من: آهان!!!
نیست که عکسای سه در چهارو معمولاً از پشت و سر و نیمرخ میگیریم، همین که مامانم گفت اونایی که از روبهرو بودن، من فهمیدم کدوما رو میگه :دی
دیروز صبح دم آسانسور، یکی از مسئولین فرهنگستانو دیدم و از اونجایی که ما 8 تا (با احتساب آقای ط. و خانم م. که انصراف دادن میشیم 10تا)، تنها دانشجویان فرهنگستانیم و از اونجایی که بنده هیچ کدوم از ادیبان سرزمین سبزم ایران رو نمیشناسم و تفاوتی بین اساتید و کارمندان از نظر بصری قائل نیستم و از اونجایی که کلاً اهل سلام و احوالپرسی با ملت هم نیستم (بودم، ولی دیگه نیستم) بنابراین مثل درخت از کنار این مسئول محترم رد شدم و رفتم سمت آسانسور که منو از طبقه همکف ببره طبقه اول (خسته بودم سر صبی خب! یه طبقه میدونین چند تا پله است؟!)
غرق در افکار افسار گسیخته ام بودم که به ناگاه این مسئوله گفت سلام خانم شباهنگ!
یه کم نگاش کردم و یادم نیومد کجا دیدمش
دوباره نگاش کردم و
خب استادم که نبود و نیست، مسئول آموزش و کتابخونه و کپی و نگهبانم که نیست و
* * *
تو این شش ماهی که اینجا بودم، فقط دو سه بار از سرویس استفاده کردم؛ شاید چون ترجیح میدم در طی روز آدمای کمتری رو ببینم و تمایلی به آشنایی و ارتباط با ساکنین اینجا ینی فرهنگستان ولو در حد چند دقیقه تو سرویس هم ندارم حتی؛ نه تنها نسبت به ساکنین اینجا، بلکه نسبت به ساکنین خوابگاه یا حتی نویسندگان و خوانندگان فضای مجازی (وبلاگ) هم همین حسِ به من نزدیک نشو بذار تنها باشم رو دارم؛
اوایل ترم اول یکی دو بار با سرویس تا سر کریم خان رفتم که معادل نیمی از مسیرم بود و با یه خانومه که اسمشو هیچ وقت نپرسیدم و تو حوزه ادبیات دفاع مقدس کار میکرد آشنا شدم. بار آخر، اواسط پاییز بود و ژاکت به دست سوار اتوبوس شدم (کوچیکتر از اتوبوس و بزرگتر از ون بود البته). هوا انقدر سرد نبود که بپوشم و انقدر هم گرم نبود که همراه خودم برش ندارم.
سوار شدم و دیدم خانوما دوتا دوتا نشستن و آقایون هم یه جوری نشسته بودن که کنار همه شون یه صندلی خالی بود و من باید انتخاب میکردم که کنار یکیشون بشینم
بدون اینکه سرمو بلند کنم و از نظر سن و سال و ظاهر و باطن تحلیلشون کنم کنار آقایی که نزدیکترین صندلی خالی نشسته بود نشستم و تا نشستم آقایی که رو یکی از صندلیای ردیف راست نشسته بود سر صحبت رو با منی که ردیف چپ بودم باز کرد که سایز ژاکتتون چنده؟
اون روزا همون روزایی بود که کامنتا بسته بود و از نظر روحی رو پیک منفی سینوس زندگیم بودم و سایهی همه، بالاخص هر چی جنس مذکر بودو با تیر میزدم به واقع (هنوزم میزنم البته :دی) فلذا لبخند سردی نثارش کردم و گفتم اندازهی تن شما نه، ولی شاید به درد دخترتون بخوره و گرفتم سمتش که قابل شما رو نداره
با ذوق زایدالوصفی پرسید وااااای شما از کجا میدونستی من یه دختر هم سن و سال شما دارم و منم با لبخندی سردتر از قبل گفتم حدس زدم شما جزو باباهایی باشین که دختر دارن. و به واقع حوصلهی حرف زدن نه با ایشون بلکه با هیچ بنی بشری رو نداشتم و از اونجایی که قیافه ام نه شباهتی به اساتید داشت و نه کارمندان و مسئولین و پژوهشگران،
پرسید شما دانشجویی؟
و من یه نفس عمیق کشیدم و با خودم گفتم نسرین جان، اینم جای پدرت. انقدر بدبین و بداخلاق نباش و با خوشرویی به سوالاش جواب بده (هنوزم در مواجهه با انسانها این تذکر رو به خودم میدم ولی خب مثلاً نمیشه جواب اون مزاحم تلفنی رو که شانسی یه شماره میگیره و وقتی "بله بفرمایید" یه دختر رو میشنوه و اسمس میده عاشق صدات شدم رو با خوشرویی داد. جواب چنین پلیدِ دون صفت فرومایهای رو اصن نباید بدی به واقع)
نفس عمیقی کشیدم و گفتم بلی! دانشجوی همینجام؛ اصطلاحشناسی.
با ذوق زایدالوصفتری گفت دختر باهوشی هستین که وقتی سایز ژاکتتون رو پرسیدم، معنای کنایی جمله رو گرفتید و گفتید به دردتون نمیخوره، در حالی که میتونستید یه عدد که همون سایز ژاکتتون باشه رو بهم بگید
تو دلم گفتم اتفاقاً مهندس درونم ترجیح میداد یه عدد رو به عنوان جواب سوالت تحویلت بده
لبخند زدم و گفتم دخترتون باید همسن و سال من باشن
گفت دبیرستانیه و عاششششششق ریاضی و هندسه و هر چی میگیم بیا ادبیات بخون گوش نمیده
بهش گفتم اتفاقاً رشتهی منم ریاضی بود، اجازه بدید هر چی دوست داره بخونه
یه کم درباره رشتههای مختلف صحبت کردیم و رسیدیم به اسم دخترش
گفت من دوست داشتم اسمش صبا باشه و من پرسیدم با "س" یا "ص"؟ چون من دو تا دوست دارم یکی سبا و یکی هم صبا و ایشون گفتن دوست داشتم دختر صبا با صاد باشه و مادرش ریحانه رو دوست داشت و تا روزی که دخترم به دنیا اومد با مادرش سر همین موضوع اختلاف نظر داشتیم و حتی یکی از اساتید فرهنگستان صبحانه رو پیشنهاد کردن که ترکیبی از صبا و ریحانه بود.
لبخند زدم و البته لبخندم گرمتر از قبل بود؛
پرسیدم بالاخره تو شناسنامهاش ریحانهست یا صبا؟
گفت ریحانه؛ ولی من دوست داشتم صبا باشه...
دیروز بعد از چند ماه پدر ریحانه رو دوباره دم آسانسور دیدم
ایشون منو شناختن و من متوجه ایشون نشدم
سلام کردن و من نشناختمشون
یه کم نگاش کردم و یادم نیومد کجا دیدمش
دوباره نگاش کردم و
خب استادم که نبود و نیست، مسئول آموزش و کتابخونه و کپی و نگهبانم که نیست و
آهاااااااااااااااان!
من: "سلام آقای امممممم بابای صبحانه امممم نه بابای صبا خانوم یاااااا ریحانه... بابای ریحانه! خوب هستین؟ ریحانه جان خوبن؟"
* * *
همیشه تو کیفم یه چند تا نسکافه و تیبگ (چای کیسهای) دارم و اینا اجزای لاینفک کیفم هستن. تاکید میکنم "همیشه"
صبح کیفمو عوض کردم و با خودم گفتم چه کاریه بارمو سنگین میکنم و به هوای اینکه تو فرهنگستان، تو اتاقمون (اتاق ارشدها) چای و نسکافه هست، گذاشتمشون خوابگاه و الان اومدم دیدم هم چای و هم نسکافهمون تموم شده!
هیچی دیگه؛ دارم آب جوش میخورم!
تایم استراحت بین کلاسا، بچهها داشتن در مورد جزوههای استاد شماره10 صحبت میکردن و یکی از بچهها برگشت بهم گفت تو به استاد بگو جزوههاشو بهمون بده و یکی دیگه از بچهها گفت وقتی نمیده چرا بخوایم ازش!!!
یکی از بچهها خطاب به من: تو مهارت "نه" شنیدن داری؛ ترم پیش یادته تمرین میکردی یه چیزیو بخوای و به دست نیاری؟ میشه یه امتحانی بکنی؟ شاید جزوههاشو بهت داد! نداد هم طوری نمیشه؛ محکمتر میشی
* * *
یه زبانشناس هست به اسم ووستر که مهندس برق بوده؛
هر موقع اساتید راجع به اون حرف میزنن، ملت منو نگاه میکنن.
امروز استاد شماره8 میگفت انشاءالله خدا شما رو به مقام ووستر برسونه.
ظاهراً مقام والایی در حوزهی زبانشناسی داره و آدم مهمی بوده!
برای این کلاس اصطلاحشناسی، سه تا استاد میان سر کلاس. استاد شماره3 هم همیشه باهاشون میاد تا دم در کلاس و این سه تا میان تو و اونم باهاشون خدافظی میکنه و به مام سلام میده و میره.
امروز اولِ جلسه استاد شماره8 ازمون خواست یه گروه تلگرامی درست کنیم و اساتیدم ادد کنیم و یکی از ما ایمیلمون رو بهشون بدیم که به عنوان نماینده با اساتید در ارتباط باشه و فایلهای ارسالی رو برسونه دست بچهها.
کلاس که تموم شد، ملت شال و کلاه کردن برن و اصن تلگرام و گروه و شماره و ادد یادشون رفت
دم در اساتیدو خفت کردم که شماره و ایمیلشون رو بگیرم
استاد شماره9 خندید و گفت به ایشون میگن مهندس!!!
استاد شماره8 هم تایید کرد و گفت خانم مهندس حواسش بیشتر از بقیه جمعه و
همونجا دم در منو به مقام نمایندگی کلاس منصوب کردن
الانم اددشون کردم تو گروه و
این خانوم م. همونه که انصراف داده و دیگه نمیاد سر کلاس
ولی هنوز تو گروه تلگرامه! (خالق کاراکتر مراد)
مکالمه من و آقای پ. به صورت پی وی در حین ادد کردن اساتید:
اون روز اتوده رو یه جوری گرفتم سمتش که دستم به دستش نخوره و اونم یه جوری گرفت که اتودم افتاد رو میزش و برداشت زاویه رو نشونم داد...
بعدش فلش بک بزنین اردوی کویر و اون نیروگاه تولید برق نزدیک ورزنه، همونجایی که یه چند ساعت برای بازدید و شام و نماز نگه داشتن و دوربینو ببرین تو اون اتاق کوچیکی که اختصاص داده بودن برای نماز و پسرا و دختر قاطی هم نماز میخوندن؛ اونجایی که نمازم تموم میشه و به دوستم میگم ما باید پشت سر آقایون نماز بخونیم و میگه نمیدونستم؛ اونجایی که دارم کفشامو میپوشم و همون استاده که اون روز زاویه رو نشونم داد میاد تو برای نماز؛ همون استادی که یه عمر اون ور آب بوده و خط فارسیش به قول خودش مثل خط بچههای کلاس اوله
بعدش فلش بک بزنین و برگردین سر کلاس آواشناسی و سر کلاس استاد شماره7 و نرمکام و سختکام و یه جوری به بیننده بفهمونین دلم تنگ شده برای اون روزا
استاد: Reza resembles his brother مجهول نداره
نمیتونیم بگیم His brother resembled by Reza
چون شبیه بودن از نوع کنشی و اِرادی نیست، دست خودت نیست، ایستاست؛ پس مجهول نمیشه.
مثل دوست داشتن. Reza likes his brother اینم مجهول نداره
نمیشه گفت His brother is liked by Reza
من: ولی خودتون تو کتابتون "دوست داشته شدن توسطِ" رو مثال زدید.
استاد: اون دوست داشتن نیست؛ عشقه , عشق ارادیه؛ volition هست. پس میشه مجهول ساخت.
John loves Mary. Mary is loved by John
من: عشق ارادی نیست
استاد: هست
من: نیست
استاد: هست
سرمو به نشانهی تایید انداختم پایین و زیر لب گفتم: نیست...
چه قدر؟
انقدر:
هنوز نمرههای ترم قبلمون تایید نهایی نشده
رئیس درگیر انتخابات بود و فرصت نمیکرد امضاشون کنه...
حس خوبیه وقتی تنها خوانندهی یه وبلاگی... خیلی حس خوبیه! خیلی هااااا! خیلی!
نویسندهاش هم دختره به واقع!
و نیز حس خوبیه وقتی تو گروه درسی، یه همچین پیام تبریکی دریافت میکنی:
امروز با نسیم و سایر دوستان، 7 صبح خوابگاه رو به مقصد شهید بهشتی ترک گفتم که صرفاً و صرفاً برم مجوز خوابگاه رو بگیرم و وقتی میگم صرفاً برای این کار رفتم، ینی واقعاً صرفاً برای همین کار رفتم! هزینهشو که معادل دو، دو و نیم برابر هزینهی بقیه دانشجوهاست، یه ماه پیش پرداخت کرده بودم و مجوز اسکان داشتم؛ ولی شخصاً خودم باید میرفتم اون برگه رو تحویل میگرفتم ازشون و به دوستام یا هماتاقیام نمیدادن اون برگهی کوفتی رو. بدمسیرم هست این شهید بهشتی و منم که اصن دانشجوی بهشتی نیستم و بنا به درخواست جناب آهنگر دادگر صرفاً و صرفاً از خوابگاهشون مستفیض میشم؛ چون رشتهی من به دلیل جدید بودن، خوابگاه نداشت و موقع مصاحبه گفته بودم خوابگاه ندین نمیام و اینا رو میگم که اونایی که جدیدن نپرسن که اعصاب ضعیف من خط خطی نشه.
8 صبح – بوفهی دانشکده حقوق - شهید بهشتی
من و نگار و فاطمه و ناهید (اینا همهشون برقیان)
(نگار همون همدانشگاهی و هممدرسهای و حتی هماتاقی سال اول کارشناسیمه)
بنده همین که به سن قانونی رسیدم، علیرغم میل باطنی والدینم عضو گروه پیوند اعضا شدم که اگه یه موقع خدای نکرده یه جوری مُردم که اعضای بدنم به درد بقیه بخوره، مستفیدشون کنم (از استفاده میاد؛ ینی همون مستفیضشون کنم). البته قلبم یه خورده شکسته و شاید به درد نخوره ولی خب پاک پاکه! چشمامم همین طور؛ نمیگم فیلمای بد، بد ندیدماااااااااااااا، ولی از وقتی تصمیم گرفتم دیگه نبینم دیگه ندیدم. حتی آهنگای بد، بد هم دیگه گوش نمیدم. شمام میتونین از این تصمیما بگیرین؛ سخته ولی غیرممکن نیست. نمیدونم معده رو هم میشه پیوند زد یا نه؛ ولی معدهام خدایی به درد کسی نمیخوره. دندونامم همین طور! همهشون یا عصب کشی شدن یا ترمیم :دی این سمت چپی دندونای قبل از کنکور و بیفور شریفه و این سمت راستیه افتر شریف و افتر زندگی خوابگاهی و تغذیه نامناسب!!! اون دندون عقل بالا سمت چپم هم عمل نکردم دیگه. قرار بود بعد از کنکور کارشناسیم عمل کنم :))))
بالاخره چند روز پیش یهویی رفتم کارت اهدای عضومو بگیرم و البته خیلی وقته کارته رو دارم ولی تحویل نگرفتهبودم؛ ظاهراً قانون جدیدشون اینه که کارت اهدا رو با کارت بانک ملی یکی میکنن و باید بانک ملی حساب داشته باشی که من داشتم و چون شماره کارتمو داده بودم به رئیس شماره1 برای حقوق و اینا، گفتم فعلاً دست نگه دارن و قبلی رو باطل نکنن تا حقوقم واریز بشه و بعدش کارت جدید رو که همون کارت اهدای عضوم هم بود صادر کنن.
خلاصه امروز رفتم برای تحویل کارت جدید و سوزوندن کارت قبلی و موقع نوشتن آدرس و کد پستی، شماره خونه رو نوشتم و آدرس خوابگاه فعلی و کدپستی خوابگاه سابق!!! 600تا تک تومنی وجه رایج مملکت رو هم به خاطر استعلام ازم گرفتن.
کارمنده پرسید رشتهات چیه و تو دلم گفتم یا خودِ خدا!!! حالا چه جوری حالیش کنم ترمینولوژی چیه و الکی گفتم مترجمی زبان و زبان تخصصی! شانسم که ندارم! یارو برگشت گفت منم ارشد زبانم و یه مقاله نوشتم و بیا بخون نظرتو بگو و کتابایی که به نظرت به دردم میخوره رو معرفی کن!
یارو بیست سال پیش لیسانس گرفته بود و رو مقالهاش هم که به واقع خلاصهی یه کتاب بود نوشته بود دانشجوی دانشگاه آزاد!!! واضح و مبرهن بود که با پول و بدون کنکور و صرفاً برای ارتقاء شغلی و حقوقی رفته دانشگاه و منم هر چی کتاب بیربط و با ربط به ذهنم رسید تو یه برگه نوشتم و تحویلش دادم که بره بخونه!!! مقاله رو هم ندیده و نخونده گفتم عالیه!!! موفق باشید...
یه دستگاه نظر سنجی هم کنار دست همهی کارمندا بود که گزینههای خوب و متوسط و ضعیف داشت برای سرعت و برخورد و راهنمایی و اینا و از اونجایی که یه ساعت کارمو لفت دادن و سوالات بیجا ازم پرسیدن، از طریق همون سامانه و گزینهها شستمشون و پهنشون کردم رو بند و تا الانا دیگه فکر کنم خشک شده باشن.
عصر به نسیم میگم چشات خیلی خوشگله؛ بیا برو تو هم از این کارتا بگیر که بعد از مرگت بازم چشاتو داشته باشیم
میگه نه! من نمیخوام ناقص برم تو قبر!
میگم چه فرقی داره؛ موشا و سوسکا که بالاخره میخورنت؛ بالاخره که تجزیه میشی!
بعد کارتمو نشونش دادم
میترسید از کارتم!!! :دی
یه استاد فیزیک هست تو شریف که میگن خیلی خفنه و تو فرهنگستانم استاده. احتمالاً یه درس هم باهاش داشته باشیم و احتمالاً پایاننامهمو با همین بشر بردارم. گزینهی بعدیم هم برای پایاننامه و استاد راهنما آهنگر دادگره؛ و هیچ بنی بشری با این دو تن پایاننامه برنمیداره. معاون آموزشیمون تعریف میکرد که این استاد فیزیکه که قراره استادمون بشه یه روز لیست بچهها رو میگیره و اسم منو که میبینه میگه عه! این شریفیه!!! این همولایتی خودمه و مشتاق دیدار همیم خلاصه!!!
دو هفته پیش، معاون دانشکدهمون یه لیست آورد سر کلاس که اسامی و قیمت یه سری کتاب بود که با پنجاه درصد تخفیف میفروشیم و بیاین بخرین. فرهنگنامه و دانشنامه و دیکشنری و اینا بود و منم کلاً علاقهای به کتاب کاغذی ندارم و ترجیح میدم همهچی آنلاین یا پیدیاف باشه. فقط برای یکی از کتابا درخواست دادم.
سهشنبه تایم استراحت بین کلاسا داشتم کارای رئیس شماره2 رو انجام میدادم و (همون تصویر بالا که یه کیک هم کنارمه) معاون آموزشی دوباره اومد که کی مجله و کتابهای فلان و فلان و فلان رو نخواسته و گفتم من و یه کم نگام کرد و گفت رایگانه هااااا
یه کم همدیگه رو نگاه کردیم و گفت نمیخوای؟
گفتم خب لازمشون ندارم!
خندید و گفت از ما گفتن بود، خواه پند گیر خواه ملال و رفت...
خب وقتی لازمشون ندارم چرا بگیرم آخه!!! اونم کتاب مرجع که تو هر کتابخونهای هست
مجله بخون هم نیستم!!! حتی اگه یه پولی هم رو کتابا میذاشت میداد بازم نمیگرفتم!!!
اینجا احتمالاً خونهمونه و این بچه هم احتمالاً بچهی منه که داره وبلاگ مامانشو میخونه؛
پریروز آخرین روزِ کاری من بود؛ و پروژهی فوق سرّی تبدیل گفتار به نوشتار پس از یک و نیم ماه سر و کله زدن با سیگنال و نویز و صدا، به فرجام رسید و مهرم را حلال نموده و جانم را آزاد کردم. حقوقم هم قراره یکشنبه واریز بشه؛ به محض دریافت sms حتماً به سمع و نظرتون میرسونم!
* پست اختصاصی برای فرزندانم
مادرتون وقتی 23 سال و 9 ماه و 11 روزه بود
عکسِ سرلاک رو فرستاد تو گروه 4 نفره متشکل از خودش و مامانبزرگ و بابابزرگ و داییتون و
داییتون استیکر فامیل دورو فرستاد و گفت من دیگه حرفی ندارم!!!
ماجرای اسفناک دوم زمانی اتفاق افتاد که مراسم چهلم جدّتون، ینی بابابزرگِ مامانتون بود و یه سری از فامیلهای دور، دورادور شنیده بودن که نوهی جدّتون، پس ازسالها تلاش و مشقّت و مهمونی نرفتن و حبس شدن تو اتاق، لابهلای کتب و دود چراغ خوردن، دانشگاه!!! قبول شده و چون نمیدونستن مادرتون قبول شده یا خاندایی جانتون و چون کلاً نمیدونستن کدوممون از اون یکی بزرگتریم به واقع! ترجیح میدادن به خاندایی جانتون تبریک بگن به واقع!!!
و ماجرای سوم در یکی از شهربازیهای زادگاه مادرتون (تبریز) رقم خورد؛ بدینگونه که مادرتون که یه هفده سالی از خداوند عمر گرفته بود، به راحتی موفق شد از تمام وسایل بازی کودکان استفاده نماید ولیکن مسئولین شهربازی به خاندایی جانتون اجازه ندادند و فرمودند آقا اون اسبه که سوارش شدی مال بچههاس! بیا پایین! اونم اومد پایین :دی
پ.ن: میگم این یارو سِرِلاکه عوارض موارض نداشته باشه یه وقت؟ خوشمزه است خب :دی
+ عنوان، از سلسله عاشقانههای یک عدد دانشجو که یکی از فانتزیاش این بود که مراد یکی از مهمونای جشن فارغالتحصیلیش باشه
با سلام!
شبتون پرستاره
این ترم یه کلاسی داریم که متشکل از 8 دانشجو و 3 استاده که توی تصویر هم ملاحظهشون میکنید
و این 3 تن منو خانم مهندس خطاب قرار میدن
و خودم عمداً کیفتشو آوردم پایین، وگرنه گوشیِ بیچارهام 12 مگاپیکسلیه به واقع
دوشنبه آخرای جلسه یهو یه بلایی سر کابل اومد و اسلایدهاشون پرید
و چون 4 به بعد بود، از مسئولین کسی نبود بیاد به دادشون برسه و یکی از بچهها رفت یکیو پیدا کنه
اساتید و ادبا یه کم با لپتاپ و سیما کشتی گرفتن و درست نشد
یهو استاد شماره 8 برگشت بهم گفت خانم مگه شما مهندس نیستی بیا ببین چشه خب!!!
آقا تا اینو گفت و تا من یه تکونی به خودم بدم یارو درست شد و
اونی که رفته بود یکیو پیدا کنه که اینو درستش کنه سررسید و گفت عه! چی شد درست شد؟
استاد شماره 9: اسم اعظم خانم مهندس رو آوردیم :))))
ساعت 3 نصفه شبه و جناب حافظ در همین راستا میفرماید:
روز و شب خوابم نمیآید به چشم غم پرست
بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع
ولی خب از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون، به خاطر کارای شرکت که فردا باید تحویلشون بدم بیدارم و
عنوان پست هم از سعدیه و
5 اسفند روز مهندسه و شبشم لابد شب مهندسه!
مهندسای عزیز،
شبمون مبارک
این طویله (پستهای طویل را طویله گویند و پست طویل پستی است که بیش از هزار ورد یا کلمه داشته باشد و پست حاضر چنین پستی است و بنده افتخار اینو دارم که طویلهنویسترینِ طویلهنویسان بلاگستانم و چنین طویلههایی رو در شرایطی مینویسم که در شبانهروز فرصت نفس کشیدن و سر خاراندن هم ندارم به واقع)، به هر حال این طویله هیچ ربط مستقیم و غیر مستقیمی به اون پسر همسایهی دوران طفولیتم که برادرانی شاهین نام و رامین نام بودند و باباشون پلیس بود نداره. حتی هیچ ربط مستقیم و غیر مستقیمی به همکلاسیها و همرشتهایها و همکاران و خوانندگانی که موسوم به این اسم هستند نیز نداره و حتی عنوان یکی از پستام بیتی از ابیات فخرالدین اسعد گرگانی شاعرِ منظومهی عاشقانهی ویس و رامین بود و البته این طویله به اون منظومه هم ربطی نداره و این ویس، به اون اویس قرنی زمان پیامبر هم ربطی نداره و به نظر میرسه داستان از اونجایی شروع شد که استاد شمارهی1 ینی همون استاد عربیمون یه روز تصمیم گرفت مصدرها رو یادمون بده و البته این پست به اون مصدرها هم ربطی نداره :دی
راستشو بخواین استادمون، ینی همین استاد شماره یکمون، یه دانشجویی داره به اسم رامین و البته این رامین با اینکه دانشجوی استادمونه ولی همکلاسی ما نیست، ینی رشتهاش فرق داره و ماجرا برمیگرده به دورهی اشکانیان یا همون پارتیان که قرن اول پس از میلاد میزیستند و داستان خصومت دو خاندان بزرگ پارتی یکی در شرق و دیگری در غرب ایران. ماجرا از آنجا آغاز میشود که پادشاه مرو (همون خاندان شرقی) به "شهرو"، ملکهی ماه آباد یا همون مهاباد امروزی که خاندان غربی باشه ابراز علاقه مینماید و شهرو به پادشاه مرو توضیح میدهد که متاهل و دارای یک فرزند پسر به نام "ویرو" میباشد و الکی که نیست و نمیشه!!! اما ناگزیر میشود به دلیل داشتن روابط دوستانه با اون خاندان قول بدهد که اگر روزی صاحب دختری شد او را به همسری پادشاه مرو دربیاورد و هرگز نمیاندیشید که فرزند دیگری به دنیا بیاورد. اما از قضای روزگار چنین نشد و وی صاحب دختری شد.
پس شهرو ملکه زیبای ایرانی نام دخترک را ویس گذاشت و او را به دایهای سپرد و همین دایه، یه بچهی دیگه رو هم داشت تربیت میکرد رامین نام! که برادر پادشاه مرو بود به واقع.
یه چند سال سپری میشه و رامین برمیگرده مرو و ویس هم به زادگاهش برمیگرده که با برادرش ویرو ازدواج کنه. (قبل از اسلام در ایران ازدواج با محارم برای حفظ ثروت و قدرت خاندان مرسوم بوده به واقع!)
حالا این داستانی که الان دارم برای شما تعریف میکنم، خودم وقتی تازه خوندن نوشتن یاد گرفته بودم خونده بودم و بچهی با معلوماتی بودم به واقع!
روز مراسم ازدواج ویس و ویرو، "زرد" که برادر ناتنی پادشاه مرو باشه به عنوان نمایندهی مرو میره کاخ ملکه (همون شهرو که پادشاه مرو عاشقش بود) و میگه تو مگه قول نداده بودی و بهش میگن آقا برو رد کارت و اینا خشمگین میشن که مگه نگفته بودی ویسو میدی به ما و خلاصه پادشاه مرو به شاهان گرگان، داغستان، خوارزم، سغد، سند، هند، تبت و چین نامه نوشت و درخواست سپاهیان نظامی نمود تا با شهرو وارد نبرد شود. شهرو هم از شاهان آذربایجان، ری، گیلان، خوزستان، استخر و اسپهان یا اصفهان که همگی در غرب ایران بودند درخواست کمک نمود و پس از چندی هر دو لشگر در دشت نهاوند رویاروی یکدیگر قرار گرفتند.
نبرد آغاز شد و پدر ویس در این جنگ کشته شد. (ینی همون همسر شهرو؛ دقت کردین این شهرو شوهر داشته و پادشاه مرو میخواستدش؟ بیچشم و رو!!!) رامین نیز در کنار داداشش که شاه مرو باشه قرار داشت و ویس نیز در سپاه غرب ایران. ینی اون موقعها خانوما هم میرفتن جنگ و خلاصه این دو تا یکی این ور میدون و اون یکی اون ور میدون که سالهای کودکیشان را باهم پیش اون دایه سپری کرده بودن عاشق هم میشن و رامین میره به داداشش که همون شاه مرو باشه قضیه رو میگه و این پست فطرت که اندازه بابابزرگ ویس سن و سالش بود میگه ویس مال خودمه به واقع!!! بعدشم میره به مامانش میگه و مامانشم میگه ویس مال داداشته به واقع!!!
خلاصه تیم شهرو شکست میخوره و شوهرشم میمیره و دخترش که ویس باشه رو میبرن مرو و طفلک مجبور میشه با شاه مرو ازدواج کنه!
خاطر نشان میکنم که این داستانی که الان دارم برای شما تعریف میکنم، خودم وقتی تازه خوندن نوشتن یاد گرفته بودم خونده بودم و بچهی با معلوماتی بودم به واقع!
و در ادامه، اون دایه که این دو تا رو بزرگ کرده بود کمکشون میکنه که این دو تا یه چند بار همدیگه رو ببینن و دقت کنید که هنوز اسلام ظهور نکرده و سال صد میلادی هستیم.
ملت این دو تا رو نصیحت میکنن و حتی "ویرو" که اول اول اول قرار بود خودش با ویس ازدواج کنه با ویس حرف میزنه و میگه ما خاندان بزرگ و باآبرویی هستیم و اینجای داستان بود که من فهمیدم علیرغم اینکه اسلام هنوز نیومده بوده ولی اینا مسلمون بودن به واقع!!!
خلاصه پسره میره با یه دختر دیگه به اسم "گل" ازدواج میکنه و میره غرب که ویسو فراموش کنه! (دقت کنید که مرو، شرقه) و این داستانی که الان دارم برای شما تعریف میکنم، خودم وقتی تازه خوندن نوشتن یاد گرفته بودم خونده بودم و بچهی با معلوماتی بودم به واقع!
ولی خب این دو تا کماکان برای هم نامه مینوشتن و یه روز تصمیم میگیرن دو تایی فرار کنن و یکی نیست به این پسره بگه خب این وسط چرا با "گل" ازدواج کردی و دختره رو بدبخت کردی آخه!!!
این شاه مرو هم سپاهشو برمیداره میره دنبال اینا و یه کم باهم میجنگن و یه شب ناگهان گرازی بزرگ به اردوگاه شاه مرو حمله میکند و پس از چندین ساعت درگیری میان شاه و گراز، آن حیوان شکم شاه مرو را میدرد و در نهایت پادشاه مرو آن شب کشته میشود. (حقش بود عوضی!!!)
و پس از شنیدن خبر مرگ شاه مرو، رامین به عنوان جانشین وی تاج سلطنت را بر سر میگذارد و زندگی رسمی خود را با ویس آغاز میکند و
اتفاقاً یکی از درسای ادبیات دبیرستان، چند بیت از همین منظومه بود و حالا منِ هفده ساله رو تصور کنید که زنگ تفریحه و ساعت بعدی ادبیات داره و با ملت بحث و گیس و گیسکشی میکنه که رامین پسره و ویس دختره و این ویس با اون اویس قرنی فرق داره!!! ینی به همین برکت قسم نصف کلاس میگفتن تو این منظومه اسم دختره رامینه و اسم پسره ویس و بگذریم که چه قدر من حرص و جوش خوردم سر همین قضیه!!!
حالا اون استاد شماره1 رو تصور کنید که داره مصدرها رو درس میده و منِ دانشجوی ارشد (همون بچهی بامعلومات سابق) رو تصور کنید که یهو میپرسه استاااد! مصدرها مذکرن یا مونث؟
استاد گفت مونثن و برای همین احسان و عرفان که مصدرن تو کشورهای عربی و حتی افغانستان و پاکستان اسم دخترن و اسم پسر نیستن و یاد یکی از از دانشجوهاش افتاد که دختری بود پاکستانی به نام احسان! منم گفتم اتفاقاً هماتاقی منم اسمش متین بود و حتی شروین و هممدرسهایهایی ماهان نام هم داشتهام و علاوه بر هماتاقی خودم، برادرِ یه دوست دیگهام هم اسمش شروین بود و در ادامه افزودم: یکی از پسرای 91 برقم اسمش اندیشه بود و تازه یه دختره هم تو خوابگاهمون بود که دوست هماتاقیم بود و اونم اسمش اندیشه بود.
استادمونم برای اینکه کم نیاره گفت اینا که چیزی نیست؛ یکی از دانشجوهام که دختره اسمش رامینه و مامان و باباش فکر میکردن تو اون منظومه ویس و رامین، ویس اسم پسره بوده و اسم دخترشونو گذاشتن رامین و ثبت احوال بدبختم متقاعد کردن که تو اون منظومه رامین اسم دختره بوده به واقع!
هیچی دیگه!!!
من دیگه حرفی نداشتم
و بدینسان یکی از دغدغههای کنونی من اینه که اگه اون دخترو دیدم چه جوری "رامین" صداش کنم آخه؟! :دی
ولی خدایی قصهگوی خوبی برای بچههام میشم نه؟
کلی قصه بلدم و گلستان و بوستان و کلیله و دمنه و شاهنامه هم بلدم تازه
یه صفحه تاریخ بیهقی هم حفظم تازه
تف به ریا!!!
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته!
اون همکلاسی ارشدم که یه خانوم چهل سالهی معلمه یادتونه؟
یه دختر 15 ساله داره و فقط هم همین یه دخترو داره
حالا پشیمونه که فقط یه دختر داره و
راه به راه به من و اون سه تا همکلاسیم که امسال عقد کردن میگه بچه اولو از شیر نگرفتین فکر دومی باشین و
تا دومی خواست دندون دربیاره سومی، همچین که سومی شروع کردن به راه رفتن، چهارمی
تازه اون روز برگشته میگه فلان میوهها و غذاهارم بخورین چند قلو میشه و
خلاصه کمر همت بسته در راستای هر چه شادتر کردن زندگی همکلاسیاش!
اون سه تا رو که تازه عقد کردن بعد ماه رمضون دعوت کرده خونهشون (لرستان)
به منم تا عید فرصت داده مرادو پیدا کنم!!!
حالا جدای از شوخی
این هماتاقی شماره2، دو تا خواهر و دو تا برادر داره
فکر کن 5 تا بچه تو خونه!!!
حالا درسته من آدم حسودی ام و همینجوریشم به داداشم حسودیم میشه و
به چشم هوو نگاش میکنم
ولی خب خعلی حال میداد الان یه هفت هشت ده تایی خواهر برادر داشتمااااااا
والا
روی سنگ قبر آن بانو بنویسید: وی علاقهی وافری به عدد 4 داشت!!!
4 تا پسر 4 تا دختر :دی با خودم و مراد میشیم 10 نفر و 10 رند هم هست تازه!
آن بانو علاقهی وافرتری به اعداد رند هم داشت حتی!!!
استاد شماره 7 (استاد آواشناسی) یه لیست بلند بالا از انواع و اقسام اصوات رو داده بود دستمون و
اونایی که برای زبان فارسی بودن رو توضیح میداد که ما دورشون خط بکشیم
توضیح میداد که اِ داریم، ای داریم، ب و پ و ت داریم، ولی این ث رو نداریم
جیم داریم، چ و خ داریم ولی این ح که از ته حلق میادو نداریم و
همین جوری داشتیم واج به واج پیش میرفتیم و اینکه این واج مخصوص عربیه و
این مخصوص فرانسه و این یکی آفریقایی و اون یکی ترکی و
این برای فارسیه و این برای فارسی نیست و
اینو هزار سال پیش زبان فارسی داشت و الان نداره و نداشته و الان داره و
رسیدیم به غ و غ رو رد کردیم و لام و میم و نون و واو و ه و ی و
بخش مقدماتی آواشناسی تموم شد!
استاد سرشو بلند کرد که از قیافههامون فیدبک بگیره و
خب از اونجایی که دو تن از دوستان لیسانس زبانشناسی دارن، به این مبحث واقف بودن
دو نفرم ادبیات خوندن و اون دو نفر مترجمی زبانان هم به هر حال یکی دو درسی پاس کرده بودن
یه دختره هم علوم ارتباطات خونده و سه چهار تا زبان بلده و اونم اوکی بود
اما من!
همین که استاد سرشو بلند کرد گفت شما انگار متوجه نشدی نه؟ سوال داری؟
گفتم ینی ما فارسیزبانان! "غ" نداریم؟ باغ نداریم؟ غم و غصه نداریم؟
ملت یه نگاه عاقل اندر جاهلی کردندی و لبخند ملیحی زدندی و
استاد: این غ با ق یکیه! غ رو با گاما نشون میدیم، ق رو با کیو! فارسی فقط همین کیو رو داره
من: همممم؟ مگه ق ترکی نیست؟ همون که با جی نشون میدیم
استاد: از دید یه فارسی زبان غریب و قریب یه جور تلفظ میشن، اونی که با جی نشون میدیم گ هست
من: ینی گاو و گریه رو با جی نشون میدیم؟
استاد: با جیِ کوچیک البته!
خب اون لحظه سایر دوستان مثل شما ساکت بودن و با دقت داشتن به مناظره من و استاد گوش میدادن
من: مگه جیِ غیر کوچیک هم داریم؟ (آیکون درماندگی!!! آیکون گیج شدن!!! آیکون استیصال!!!)
استاد: اونی که با جیِ بزرگ نشون میدیم همون گ ای هست که از ترکی وارد شده
من: قره گاش گُز؟ (کاملاً ترکی تلفظش کردم!!!)
استاد: هممممم؟
من: منظورتون همین گ ای بود که من الان گفتم؟
استاد: بچهها این تُرکه!!!
کلاس منفجر شد و ملت زدن زیر خنده که بله استاد! این ترکه!!!
گفتم آره خب من ترکم
گفت برای همینه که انقدر ق بلدی!!!
هیچی دیگه!
بنده خدا مجبور شد بیخیال درس اون جلسه بشه و تاریخچهی ق و گ و غ رو بگه
خلاصهی حرفاش این بود که "غ" که با گاما نشون میدیم، سایشی هست و از قسمت نرمکام تولید میشه و واکداره و در فارسی هزار سال پیش این آوا وجود داشته و میشه مرغ و باغ و غم و غصه رو براش مثال زد!!!
ولی "ق" که با کیو نشون میدیم، انسدادی هست و ملازی و بیواک و این "ق" رو اصفهانیا و یزدیا شبیه "ک" تلفظ میکنن و مال فارسی نیست؛ این اعراب وقتی این "ق" رو وارد ایران کردن (مثل قالَ = گفت) ایرانیا نمیتونستن تلفظش کنن و شبیه "ک" تلفظ میکردن و البته کمکم عادت کردن به این "ق" ولی خب یزدیا و اصفهانیا هنوز شبیه "ک" تلفظش میکنن
با گذشت زمان به جای این "ق" که انسدادی و ملازی و بیواک بود، گونهی واکدارش رایج شد که با جی بزرگ نشون میدن و همون "گ" هست و در فارسی معیار، گونهی اصلی همین جی بزرگه! که شبیه اون "گ" ای هست که تو ترکی هست ولی یه "گ" دیگه هم داریم که با جی کوچیک نشون میدیم و انسدادی و واکدار هست ولی ملازی نیست و نرمکامیه
به همین برکت قسم اگه خودم فهمیده باشم چی گفتم!!!
همینجوری که بهت و حیرت بر من مستولی شده بود، استاد گفت بازم نفهمیدی؟
گفتم نه! ولی میشه یه سوال دیگه هم بپرسم؟
استاد: در مورد "گ"؟
من: نه! در مورد "چ" و "ج"؛ اینا انسدادی و سایشی و لثوی کامی ان دیگه؟ نه؟ اون وقت این چ و ج ای که مخصوص لهجهی ترکی و اصفهانیه چی؟ لثوی هست ولی کامی نیست، درسته؟
هیچی دیگه!
استادمون هنوز تو کماست :دی
آقا اگه خون آریایی تو رگاته اینو درست بخون:
یار مرا غار مرا عشق جگر خوار مرا
تازه یارش اگه قره گاش گُز باشه که دیگه هیچی (= چشم ابرو مشکی)
استاد شماره 6 امر فرمودهاند صفحه 1-16 کتاب فلان را مطالعه بنمایید بعد بیایید بنشینید سر کلاس
و استاد شماره 11 نیز 25 صفحه از بهمان کتاب را
و به همین برکت قسم از هر دوان (از هر دو کتاب) به همین یک پاراگراف اکتفا نمودهام و
هیچ نخواندهام جز همین یک مثال
که همین یک فقره مثال ما را بس که صبح شنبه نیشمان را تا بناگوش باز کند و
آیکون دو نقطه دی بر ما مستولی گردد!
سال 94 را این گونه آغاز کردیم که در اقدامی محیرالعقول و یهویی، دختر پسرخاله ابوی و دختر دخترخاله ابوی و دختر دخترعمو و پسرعمه ابوی یهویی ازدباج نمودند و نیز این سال را بدینسان به فرجام میرسانیم که دختر دخترخاله اموی (نقطه مقابل ابوی اموی میشه؟ :دی) هم ازدباج نمود! و نکته قابل تامل اینه که این عزیزان از من کوچیکترن به واقع! هر چهارتاشون به واقع! برن از خدا بترسن و خجالت بکشن به واقع!
والا!!! به واقع!!!
همان گونه که مشاهده مینماییم ویرگول و فاصله و نقطه و سایر علائم نگارشی برای خالهی ما تعریف نشده به واقع! حالا اگه استاد شماره 6 بود (همون که موقع حرف زدن هم علائم نگارشی رو ذکر میکنه) میگفت: درضمن ویرگول یه خبر دو نقطه معصومه رو می نیمفاصله شناسی دیگه دو نقطه ویرگول ازدواج کرد نقطه
به همین برکت قسم دقیقاً همین مدلی حرف میزنه!!!
یک.
یه دخترم ندارم اینو تنش کنم
two
تو روحتون!!! که برای چهارمین بار باید چکیدههامو بازبینی کنم!!!
سه.
سه از سه گرفتم بابت گزارش کنفرانس
و البته جزوهام قابل شما رو نداره استاد!
چهار.
چهار قلم جنس خریدم و
من: چه قدر میشه؟
آقای فروشنده تعاونی فرهنگستان: نُه هزار و نهصد و هفتاد و پنج
من: نه هزار و نهصد و هفتاد و پنج؟!!!
هفتاد و پنج؟ مگه میشه؟!!! مگه داریم همچین چیزی!!!
پنج.
پنجمین درسم هم با 18 پاس کردم و الان شما میتونید با دادههای قبلی معدلمو حساب کنید
همراه با آیکون خود خوشخط پنداری
کادوهای خوانندگان:
تولدت مبارک با صدای محسن چاوشی، با صدای علی جهانیان، با صدای جلال همتی، با صدای شهرام معصومیان، با صدای حسن شماعی زاده، با صدای شماعی زاده و فتانه، اگه دلی گرفته داری، کتاب مفید در برابر باد شمالی و کتاب «خاک های نرم کوشک» نوشته سعید عاکف و کتاب «داستان سیستان» نوشته امیرخانی، کتاب عطر سنبل عطر کاج
و این و zendegiejolbakieman.blogsky.com/1394/11/25 و unimodal.blog.ir/1394/11/25
و کلی عکس جغد و آدرس اماکنی با عنوان شباهنگ!!!
از این سایت هم میتونید کمک بگیرید :دی
24 بهمن 94 - عرشه - دانشکده برق
دیروز حدودای 10 از خوابگاه کنونی راه افتادم سمت دانشگاه سابق
حال روحیم خییییییییییلی بد بود که از پستهای شب قبلشم میشد حدس زد
و اگه رودروایسی نداشتم با بچهها زنگ میزدم قرار و مدار تولد رو کنسل میکردم و
سراغ کیکم نمیرفتم اصلاً
تو مترو بودم که مسئول آموزش زنگ زد و نمره امتحانای ترم پیشو اعلام کرد و
با بیستِ عربی یه لبخند نصفه نیمهای اومد رو لبام ولی خب هنوز پاهام نایِ رفتن نداشت
با همهی دوستام یه ساعت معین و یه جای معین قرار نداشتم
چون دوستام هیچ وقت هیچ اشتراکی باهم نداشتن که یه جا جمعشون کنم
اولین کسی که قرار بود ببینمش الهام بود
ویراستار این وبلاگ و کسی که با تقریب خوبی همهی فصول وبلاگمو خونده و با دقت هم خونده!!!
ینی یه ویرگولم اشتباه بذارم تذکر میده و عاشقم ینی!
و قرار بود باهم بریم کیکو تحویل بگیریم
وقتی رسیدم دانشگاه، الهام سالن مطالعه دانشکده برق بود و من سمت درِ انرژی
داشتم میرفتم دانشکده که جلوی سلف و مرکز معارف یکی از خوانندگان وبلاگمو دیدم
برای اینکه رو در رو نشیم مسیرمو کاملاً طبیعیطور! کج کردم سمت دانشکده مهندسی شیمی
ولی خب ایشون متوجه شده بودن که من راهمو کج کردم!
ینی بعداً خودشون بهم گفتن
و البته ایشون تاکنون منو ندیده بودن به واقع!
و در ادامه خواهید دید که چگونه یهویی بُرقَع از رخ برفکندم و براشون کیک بردم!!!
دومین کسی که قرار بود ببینمش دکتر ن. استاد کنترل خطیم بود که
درس ایشونم با 13 پاس کردم؛ ولی خب این 13 کجا، سیزدهِ تاریخ زبان کجا!
دکتر ف. استاد اس اس دی و بیوسنسورمم دیدیم و
دکتر ن. نبود و یه چرخی تو دانشکده زدیم و رفتیم سراغ کیک (با الهام)
و بنده صبحانه و ناهار و حتی شب قبلش شام هم نخورده بودم و از الهام خواستم برام شکلات بخره
و این شکلات هدیه تولد وبلاگم بود به واقع :دی
روبهروی ساختمان ابنسینا
اسم آقای شیرینی فروش شاهین بود
ینی همکارش صداش کرد که شاهین بیا کیک جغدی این خانومو بده و اونجا بود که اسمشو فهمیدم
و البته مهم هم نیست به واقع!
فقط یاد همسایه روبهرویی دوران کودکیم افتادم که دو تا پسر بودن به اسم شاهین و رامین و
باباشون پلیس بود
کیکو گرفتیم و الهام دیرش شده بود و باید میرفت دنبال اَخَویش
باهم رفتیم خوابگاه سابق و من کیکو گذاشتم نگهبانی و با الهام تا دم مترو رفتم و
الهام رفت و من برگشتم خوابگاه سابق و کیکو برداشتم و پیش به سوی دانشگاه سابق
سومین کسی که قرار بود ببینمش میم. بود
میم. دو سه سال پیش از طریق گوگل کشفم کرده بود و بعداً فهمیدیم همکلاسی هستیم
و البته ایشون سال پایینی بودن
اسمس دادم کجایی و بیرون دانشگاه بود و داشت میومد سلف
گفت باتری گوشیم کمه و ممکنه خاموش بشه
گفتم میام جلوی درِ انرژی و
وقتی رسیدم جلوی دانشکده شیمی، اسمس داد که جلوی کتابخونهام و
جلوی کتابخونه همو دیدیم
البته تا من برسم یه پسره رفت باهاش احوالپرسی کنه و کمی تعلل کردم (از معطلی میاد فکر کنم)
املای تعلل رو شک دارم
پلیز ویت... برم چک کنم
آره درسته! تعلل ینی درنگ کردن!
درنگ کردم تا پسره بره و رفت و
میم. رو بعد از ماهها دیدم
و از اونجایی که مدیریت چادر و کیف و کیک سخت بود، زحمت جعبهی کیک رو تا تعاونی ایشون کشیدند
و خب چون دو روز پیش تولد خودش بود ملت فکر میکردن کیک خودشه
قرار بود ظرف یه بار مصرف بگیرم و
رفتیم تعاونی و گرفتم و
میخواستم بگم میم. حساب کنه که کادوی تولد وبلاگم محسوب بشه ولی خب روم نشد به واقع!
الهام انقدر دوست داره این به واقع گفتنامو که هی دوست دارم بگم به واقع!
چهارمین عنصر دعوت شده به مراسم، جناب الف.، حضرت صاحبِ ماکسیمم تگِ فصل2 بود
این یکیو دیگه خییییییییییییلی وقت بود ندیده بودم
انتظار داشتم پیر شده باشه و عصا به دست ببینمش!!!
گفت دندونپزشکیه و ایشونم مثل من نصف عمرشونو سر کلاس بودن و در حال نوشتن جزوه و
نصف دیگهش دندونپزشکی
با میم. و جعبه کیک و ظروف یه بار مصرف رفتیم دانشکده و
میم. همکف دانشکده رفقاشو دید و مشغول احوالپرسی بود و
بهش گفتم میرم سالن مطالعه و احوالپرسیش که تموم شد با الف. بره عرشه تا منم بیام
سالن مطالعه آناهیتا رو دیدم و ازش خواستم چند تا عکس ازم بگیره و
کیکو برداشتم و رفتم عرشه
الف.، یک و نیم با دکتر صاد فیلتر داشت و به خاطر دندونش قرار شد بعداً بیاد کیکشو ببره
ولی یه کوچولو از خامهشو خورد و
موقع بریدن کیک، من: این روبانشو بردارم؟
الف.: آره فکر نکنم قابل هضم باشه
میم.: شمع نداری؛ نه؟
من: خط کش!!!
الف.: :دی
من: به خاطر این خط کش دو هفته ظرفای خونه رو شستم! نخند!!!
اون قسمت شباهنگ رو برش دادیم که برسد به دست کسی که این اسمو برای وبلاگم پیشنهاد داده
و مورد قبول واقع شده!
ینی بنده خدای شماره1
جعبه کیکو گذاشتم سالن مطالعه و
با میم. رفتیم طبقه 4 تا طی یک حرکت انتحاری و فوقِ سورپرایزانه بنده خدای شماره 1 رو خوشحال کنیم!
من پشت ستون اختفا کردم و از میم. خواستم بره اون بنده خدارو به بهانهای درسی بکشونه بیرون
خودم عمراً نمیتونستم برم همچین کاری بکنم
و این حرکتم رو مدیون حضور میم. هستم!
یه درصد فکر کن من کیک به دست برم درِ اتاقِ یه دانشجو دکترارو بزنم بگم بیا برات کیک آوردم!
تازه همکاراشم تو اتاقش بودن و اصن نمیشد
نکته قابل تامل اینجاست که بنده تو عرشه با الف. و میم. سلفی میگیرم
اون وقت اونجا سرمم بلند نکردم ببینم این بنده خدا چه شکلیه دقیقاً :دی
میم.
الف.
سپس با میم. رفتیم سالن مطالعه و کیکو برداشتیم و من رفتم نشستم تو عرشه منتظر نگار و مریم و نرگس
میم. هم رفت پیِ کارش!
تو آسانسور، من خطاب به میم.: کاش امروز دکتر میم. رو نبینم!!!
آقا همین که این جملهی وامونده از دهان مبارک بنده خارج شد،
دکتر میم. و ف. و دو تا دکتر دیگه وارد آسانسور شدن و
هیچی دیگه!
اتفاقاً صبم به الهام میگفتم امروز سر کار نرفتم و
به رئیسم که استاد کامپیوتر اینجاست گفتم کار مهم دارم و
همین که اینو گفتم، دیدم رئیس محترم داره میاد سمت ما و :دی
تو عرشه نشسته بودم که آرزو رو دیدم و ایشان هم در جریان وبلاگم هست!
کلاً همهی همکلاسیام در جریان وبلاگم هستن به واقع
بعدش مریم اومد و نرگس و نگار همزمان رسیدن و کیکو برداشتیم رفتیم سالن مطالعه
مریم نسکافه مهمونمون کرد و از اونجایی که لیوان نداشتیم،
نگار هم لیواناشو مهمونمون کرد
هزینه خرید یک عدد ظرف یه بار مصرف رو هم متقبل شد که برای هماتاقیامم کیک بیارم
و اینارم هدیه تولد وبلاگم محسوب کردیم
و آرزو همون لحظه که منو دید اشاره کرد به روسریم و
خاطره پیارسال که یه بار یهویی بهم گفته بود "کصافط عجب رنگی داره" تجدید شد
الهام هم بعداً اسمس داد و خاطر نشان کرد که رنگ روسریمو لایک میکنه!
منم تشکر کردم و گفتم چشماشون خوشگل میبینه!
نرگس و آرزو کلاس داشتن و رفتن و من و مریم رفتیم آزمایشگاه مخابرات و
منتظر الهام و الف.
الهام قرار بود اخویشو ببره کلاس زبان و دوباره بیاد دانشگاه و با ع. اومد
ع. مثل میم. 90ایه، ینی سال پایینی و الهام 88ایه (ینی سال بالایی)
همهی اینایی که دارم در موردشون حرف میزنم، عکسشون تو پروفایلم هست
الف. هم اسمس داد که دارم مهمون میارم با خودم و
منم اول فکر کردم خانومشه و زهی خیال باطل
مهمون مورد نظر لیلا بود که بیخیال دیگه لیلا رو نمیتونم توضیح بدم و
نیومد البته!
کیکو گذاشته بودم تو یخچال آزمایشگاه و
الهام و ع. و الف. اومدن و رفتن عرشه و منم کیکو از تو یخچال برداشتم رفتم اونجا
ینی از صبح این جعبه دستم بود و از این ور به اون ور منتقلش میکردم به واقع
الهام سریع کیکشو خورد و رفت دنبال اَخویش که ببره خونه
کلاس نگار تموم شد و رفت آزمایشگاه پیش مریم و
من و ع. و الف. تو عرشه نشسته بودیم و
غیبتِ بابابزرگِ نوهی مقام معظم رهبری رو میکردیم
نقطه اوج ماجرا اونجایی بود که یکی از پسرای همدورهایم که من با این بشر یه درس مشترک داشتم و
فقط هم یه درس مشترک داشتم
و به جز اون یه باری که ازم جزوه خواسته بود تاکنون باهاش همکلام هم نشده بودم،
داشت از اونجا رد میشد و اومد و با سلام و صلوات بر محمد و خاندان پاکش پرسید چه خبر از زبانشناسی؟
ینی میخواستم خودمو از همون عرشه بندازم پایین مغزم منهدم بشه به واقع
حالا کجاشو دیدی؟
از همون 8 سال پیش و از همون پست اول تا حالا، پدر و مادرم در جریان پستای من هستن
و اون موقع که فیس بوک داشتم و لینک پستامو اونجا شیر میکردم، معلمام و فک و فامیلم لایک میکردن و میشه نتیجه گرفت که حتی اگه نخونن هم آدرس وبلاگمو دارن. یه سریاشون چند بار کامنت هم گذاشتن و فیدبک هم دادن؛ مثل دوست بابا!!! که عمو صداش میکنم و حتی آدمایی که چند ساعت تو قطار یا اتوبوس باهم بودیم و دوست شدیم هم آدرس اینجا رو دارن! و نیز فامیلهای دوری مثل نوهی دخترخالهی مامانبزرگ و نوهی پسرعمهی بابابزرگ و حتی چند وقت پیش عروسی خواهر مریم، مامان عروس برگشت وسط مجلس گفت نسرین وبلاگتو میخونیماااا
و این نشون میده علاوه بر هماتاقیام و همکلاسیام، والدینشونم در جریان وبلاگم هستن و حتی مامان هم اتاقیام و پسر همسایهمون :دی، از اینا چون فیدبک داشتم مثال زدم (پسر همسایهمونم بچه است به واقع! افکارتونو پریشان نکنید به واقع) و از همه مهمتر دانشگاه که موقع فارغالتحصیلی وقتی فرم اطلاعات شخصیو داد دستم که پر کنم و وقتی نوشته بود آیا وبلاگ هم دارید و آدرس؟ من نوشتم بله و آدرسمم نوشتم
تا چهار و نیم در مورد محیط کاری و درس و اینا حرف زدیم و
حتی یه جا وسط منبر، الف. برگشت گفت کفشاتم مبارکه
گفتم آره اصن انگار نمیشه شما راجع به کفشای من کامنت ندی و
تجدید خاطره و (خوانندگان جدید نپرسن کدوم خاطره :دی با تشکر)
و یادی کردیم از اخویِ سهیلا که سال اولِ برقه و ریاضی شهشهانیِ کصافطتو 14 گرفته و
من و الف. یه کم بهش فحش دادیم که خجالتم خوب چیزیه والا!
ملت 14 میگیرن اون وقت ما به خاطرِ همین شَه شَهِ عوضی... عی بابا! عی بابا! عی بابا!!!
و در پایان، با نگار و مریم برگشتیم و مریم رفت خونهشون و من و نگارم اومدیم خوابگاه!
خیلی خوش گذشت دیروز.
و السلام علیکم و رحمه الله و برکاته!
صبح دلانگیز زمستانیام را، با یک تماس از مسئول آموزش دانشکدهمان آغاز نمودم
فرهنگستان، صفر بیست و یک، هشتاد و هشت، شصت و چهار و یهویی دلم آشوب شد...
تا انگشتمو روی علامت سبز رنگ بذارم و بکشمش سمت راست، دلم هزار راه رفت
من، با صدایی لرزان در مترو، به سمت شریف: سلام...
منتظر موندم ببینم خانم میم. پشت خطه یا آقای ق.
خانم میم.: سلام خانم شباهنگ، صبح به خیر، خوب هستین؟
من: ممنون خانم میم.، شما خوبی؟
خانم میم.: خانم شباهنگ، نمرههاتون اومده، زنگ زدم خبر بدم؛ صرف و نحو 20 شدی
و خب خدا میدونه من تا یه دیقه هنگ بودم که صرف و نحو چی بود!!!
من: عه عربی بیست شدم!!! چه خوب؛ ممنون که خبر دادین
خانم میم.: دکتر ت. هم نمرههاشونو اعلام کردن، 18 شدی، دکتر ر. هم که 18 شده بودی. تاریخ زبانم 13 گرفتی؛
من: ینی من پاس شدم این درسو؟!!!
ارجاع به پست nebula.blog.ir/post/626 در راستای درس تاریخ زبان و نمره مشعشع 13
هم میانترم 13، هم پایانترم 13
کلاً درسِ به غایت منحوسی بود به واقع!!!
روی تگ استاد شماره4 کلیک کنید کلی خاطره منحوس دیگه هم دارم از این درس :دی
امسال روز تولدم کرج بودیم
تولدم بود و دم به دیقه اسمس و ایمیل و کامنت و از در و دیوار پیام تبریک
به جز سهیلا که تلفنی تبریک میگه، یکی دیگه از همکلاسیامم زنگ زد و
مامانم اینا هم اومده بودن کرج و مامان از لحنم متوجه شد پشت خطیه دختر نیست
گوشیو که قطع کردم گفتم میم. بود مامان؛ سلام رسوند
(آخه موقع خدافظی گفت به خانواده سلام برسون!)
امروز تولد میم. بود
اسمس دادم و تبریک گفتم و جواب نداد
تلگرام، آنلاین نبود
تا الان منتظر موندم و کمکم نگرانی بر من مستولی شد
زنگ زدم و
برنداشت
دوباره یه کم بعد زنگ زدم
صدام به صداش نرسید و قطع و وصل شد
من زنگ زدم و اون مشغول و
اون زنگ زد من مشغول و
دوباره من زنگ زدم اون مشغول و
اون زنگ زد من مشغول
آخرش نفهمیدم اون زنگ زد و من برداشتم یا من زنگ زدم و اون برداشت
ولی بالاخره ارتباط برقرار شد و با نام و یاد خدا و سلام و صلوات بر محمد و آل محمد یه ریز شروع کردم به حرف زدن و تبریک و میدونم بد موقع زنگ زدم و ببخشید مزاحمت شدم و چند وقته نیستی و تولدت مبارک و
زبان به کامم نمیگرفتم بدبخت جواب سلاممو بده
جواب سلامم هم که داد نفهمیدم اونی که اون ور خطه صدای خودش نیست و
به تبریکات و میم. چه طوری و میم. خوبی و میم. چه خبر و میم. تولدت مبارک ادامه دادم
یهو اونی که اون ور خط بود گفت سلام خوب هستین؟ من باباشم!
ینی قیافهام این ورِ خط دیدنی بود که شَوَد آیا که زمین دهن باز کند بروم توش؟
نه به اون میم. میم. گفتنام نه به اینکه گفتم من فلانیام، همکلاسی آقای فلانی! ینی پسرتون! :)))
حالا میم. زنگ زده و با یه تصویر تمام شطرنجی ماجرا رو براش شرح دادم و
کاشف به عمل اومد اونی که اول اول اول گوشیو برداشته بود و صدامون به هم نمیرسید زنش بوده.
ازش خواستم گوشیو بده به زنش که به اونم تبریک بگم...
و چه حس خوبی... خیلی خوب.. خیلی خیلی خوب...
بعضی دوستا نعمتن و بر هر نعمتی شکری واجب!!!
این آخرین عکسیه که از دلبر دارم! :دی
چند اپسیلون ثانیه قبل از تحویل به مسئول آموزش در حین فارغالتحصیلی
سه تا قنادی نزدیک خوابگاه سابقم بود و من روبهروی دانشگاه بودم
هندزفریو کردم تو گوشم و شادترین آهنگ ممکن رو گذاشتم و
برای خاطرهبازی مثل من که لحظه لحظههای زندگیم یادمه
5 سال خاطره کم نیست از آجر به آجر دیوارای این مسیر...
یه موقع شاد، یه موقع غمگین ولی معمولاً تنها
آهنگه رو بلندتر کردم و سعی کردم به مسیر فکر نکنم
نمیشد...
هزار تا خاطره
بیشتر
که شاید هزارتاشو تو فصل دوم تونستم ثبت کنم
بلندتر
گوشیم اخطار داد که شنواییت در خطره
ماشینه به فاصله نیم متریم ترمز کرد
حواست کجاست خانوم؟
حواسم؟
.
.
.
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
هر چند خودمم نمیدونم "تو" الان اینجا ینی کی
مهم اینه که به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!!!
پاوز کردم و زنگ زدم به اون دختره که مسئول حوزه بود
شمارهشو یکی از دوستام برام اسمس کرده بود
یه روز قراره برم بشینم سر کلاساشون
رسیدم قنادی شادمنش
کیک سال اول خودم و نگارو از اینجا گرفته بودیم
مدلی که میخواستم نداشت
گفت عکسشو بیار اگه تونستیم تا شنبه آماده میشه
کیلویی 18 تومن
رفتم سراغ ساقه عروس؛ سمت خوابگاه پسرا
از این جا کیک نه، ولی شمع گرفته بودم قبلاً
اسمش دیگه ساقه عروس نبود
برو بیا!
الان دیگه قنادی و شیرینی برو بیا صداش میکردن
یه نگاه به آلبومش کرد و گفت جغد نداریم؛ طرحتو بیار تا شنبه آماده میشه
کیلویی 20 تومن
نمیدونم چه جوری میخواد طرح به این عظمت منو روی یه کیلو اعمال کنه
فردا باید برم طرحو بهش بدم و فرصت این کارو ندارم به واقع
یه سر به قصر شیرین هم زدم؛ روبهروی در اصلی دانشگاه
کیک تولد سال دوممو از اینجا گرفتم
زیر چهار کیلو اصن سفارش قبول نمیکرد
یه سرم رفتم شرکت و رئیس شماره2 نرمافزارو برام نصب کرد و
به اندازه 4 روز فایل گرفتم که دو روزه قراره تحویل بدم
گفت آخه چه جوری میتونی و آیا خودت انجام میدی به واقع؟
گزینه date created رو نشونش دادم و بهم ایمان آورد
گفت موس نمیخوای؟
گفتم چرا! همین موسو میبرم
گفت یکی دیگه برات میارم و تا بره موس بیاره داشتم به موس خودم فکر میکردم که دست باباست
دلم تنگ شد...
تنگتر
بغض کردم
بس که میشینم پای کامپیوتر الکی الکی خیس میشه چشام
اصلاً هم یاد بابام نیفتاده بودم به واقع!
بعداً نوشت دلبرانه:
سوال: اساسا میشود گفت که من دلبرم را گم کردهام و آنها یک دلبر دیگر برایت صادر میکنند و سپس شما در زمان فارغ التحصیلی دلبر دوم را تحویل میدهید و با خوشی تا پایان عمر در کنار دلبر اول زندگی میکنید چرا همچین کاری نکردید؟
استاد شماره11 همونیه که تو جلسه مصاحبه هم حضور داشت
یادمه بعد از مصاحبه از آقای پ. پرسیدم اینا کی بودن مصاحبه میکردن باهامون و
ایشونم اسم اساتید رو برام نوشت و منم ازش خواستم شماره موبایلشم بنویسه!
به همین سادگی شماره پسر مردمم گرفتم :دی
البته اون موقع نمیدونستم آقای پ.، آقای پ. هست و اصن نمیدونستم قراره هر دومون قبول شیم و
افکارتونو پریشان نکنید به واقع!
چون میبینم یه چند وقته با تمام قوا سعی دارید از لابهلای پستام مرادو کشف کنید
و البته آقای پ. از من کوچیکتره یه سال؛ زیرا من 5 ساله تموم کردم کارشناسیمو
و دلیلش و نیز تعداد واحدهای اختیاری که سال آخر پاس کردم
هیچ ربط مستقیم و غیر مستقیمی به کسی نداره به واقع
پریشب که داشتم رمز پستای قبلی رو برمیداشتم، خاطره روز مصاحبه رو مرور میکردم و
دیدم استاد شماره11 همونیه که تو جلسه مصاحبه هم حضور داشت
و خب دیروز سر کلاس یه کم استرس داشتم مِن باب این قضیه!
ظهر همهمون تو دارالندوه نشسته بودیم و (عکس عرشه و دارالندوه تو پروفایلم هست)
استاد رفت سر کلاس و بچهها وسیلههاشونو همون جا تو دارالندوه رها کردن و رفتن سر کلاس و
منم تا بخوام روی میزو جمع و جور کنم طول کشید و یه ده ثانیهای دیرتر از بقیه رسیدم
همین که در کلاسو باز کردم رفتم تو استاد پرسید شما خانوم شباهنگی؟
ینی رسماً تو شوک بودمااااا که چه جوری تو اون ده ثانیه حضور غیاب کرده یا منو یادش مونده یا چی
که کاشف به عمل اومد وقتی ملت میرن سر کلاس، میپرسه شما که 8 نفر بودید اون یکیتون کو و
بچهها میگن خانوم فلانی فلان جاست و الان میاد و
اساتید این ترمم را بیشتر عاشقم به واقع!
احتمالاً ترم بعد یکی دو درسم با نوکر شیر خدا آهنگر دادگر داشتهباشیم و
دیروز تو مترو اگه اون خانومه میفهمید من شاگرد بابابزرگ نوهی مقام معظم رهبریام
خودمم میشست پهن میکرد رو میلهها کنار بقیه کابینه!
صبح خواستم شمارش معکوسِ تا تولد وبلاگمو به جای روز به ساعت بنویسم
حساب کردم دیدم تا 25 بهمن 4 روز مونده و هر روز اگه 100 ساعت باشه!!! میشه چهارصد ساعت
بعد حس کردم خیلی زیاد نوشتم
حالا اگه هر روزم 100 ساعت باشه بازم نمیرسم هم تکلیفای درسیمو انجام بدم و
هم اون دو تا پروژه رو مدیریت کنم! و هم وبلاگمو!!!
یادم اومد که آهان! هر روز 60 ساعت بود و نوشتم 240 ساعت و
یه چند دقیقه این 240 ساعت موند و احتمالاً یه چند نفرتونم شاهد این سوتی بنده بودید سرِ صبی!
تا اینکه یادم اومد تو فیلمای پلیسی پلیسا زیاد از لفظ 48 ساعت استفاده میکنن
بعد یادم اومد که هر روز 12 ساعته و
یه کم دیگه هم فکر کردم و
اصن همیشه با تبدیل روز به ساعت و ساعت به دقیقه و دقیقه به ثانیه مشکل داشتم به واقع
یادی از گذشتهها: deathofstars.blogfa.com/post/373
دیشب تو شرکت (کسی که عصرا بعد دانشگاه مستقیم بره سر کار و تا 8 شبم اونجا باشه قید زمان دیگهای جز "دیشب" هم میتونه برای خاطرات کاریش به کار ببره ینی؟!) دیشب یکی از پسرا (همون که با لیوانش میشه 60 نفر تشنه رو آب داد) خلاصه دیشب این پسره زل زده بود به عکس یه ساعت هوشمند (اسمارت واچ) تو یه سایت و به یه دختره و اون یکی پسره که 5 ساله مدرک ارشدشو گرفته و دوباره میخواد ارشد بخونه میگفت بچهها من حاضرم کلیههامم بفروشم و این مال من بشه و
عنوان: شعری از نیما؛ همان آی نید یور هلپ، پلیز هلپ می!!! در راستایِ
این ترم جزوههام شبیه دفتره خاطره است تا جزوه!
اخیراً درگیریهای لفظی و البته با شدت و ضعفهای متفاوتی داشتم با شما خوانندگان عزیزتر از جان مبنی بر اینکه چرا فالوشون نمیکنم در حالی که منو فالو میکنن و چرا نمیخونمشون در حالی که منو میخونن و چرا کامنت نمیذارم در حالی که برام کامنت میذارن و اگه میخونم چرا فیدبک نمیدم و اگه میخونم چرا خاموشم و چرا وقتی پست رمزدار مینویسن رمزو نمیگیرم و چرا اگه کامنت نمیذارم میگم رمزو بدید بخونم؛ یا سوالات محتوایی در مورد پستها که خب صد بار گفتم من اگه بخوام یه چیزیو توضیح بدم میدم، اگه ندادم ینی یا نپرسید یا فعلاً نپرسید! و مورد بعدی نصیحت کردنِ منه! که خوشم نمیاد از این کار!!!
و یه چند وقته که بنده کامنتهای بی بدیلی دریافت میکنم از سوی همان خوانندگان عزیزتر از جان با این مضمون که چرا اجازه میدید آشنایانتون وبتونو بخونن؟ و چرا آدرس وبتونو بهشون دادید و حتی چه بد که آدرس وبتونو دارن و آدرستونو عوض کنید و بهشون ندید و لابد چه قدر عذاب میکشید از این بابت که آدرس وبتونو ازتون گرفتن و خب ظاهراً یه عده و اگه دقیقتر بگم، همان خوانندگان عزیزتر از جان دچار خلط مبحث شدهاند و من الان وظیفهی خودم میدونم که این جماعت رو از این خلط نجات بدم
ببینید، عزیزان من، این وبلاگ، به معنای عام، اصن وبلاگ نیست! ینی برای من دنیای مجازی محسوب نمیشه! ینی ممکنه الان شما سر قبری نشسته باشید که خالیه! ینی از من و نوشتههام یه همچین انتظاری رو نداشته باشید به واقع!
بعداً توضیح میدم! ینی توضیحش بمونه برای بعد ینی همون باقی بقا!
فعلاً برم تا استاد شماره 10 نیومده...
این ترم یه درس دارم که 3 تا استاد داره
یه سه چهار فصلشو یکی درس میده سه چهار تاشو یکی و بقیهشم یکی!
اینجام ظاهراً مثل دانشگاه قبلی دانشگاه که نیست، دارالمجانینه!!!
روزنامه رو پیدا کردم و دو طبقه پایینتر از روزنامه، منفی2 که سه جفت کفش مردونه دم در بود
فکر کردم حالا که فهمیدم کجاست بهتره برگردم و بعداً دوباره بیام
گوشیمو درآوردم عکس بگیرم و دیدم نوشته این مکان مجهز به دوربینه و
دیدم اگه همینجوری برگردم خیلی ضایع است که یکی رفته عکس گرفته و برگشته!
برای همین دلو زدم به دریا و رفتم سمت در و در زدم و خدا خدا میکردم کسی درو باز نکنه
که خب کسی هم باز نکرد درو و منم برگشتم.
هوافضا و فیزیک مقابل و دانشکده برق دست چپم بود
اون روز بعد از آخرین امتحان ترم اول ارشد، تو عرشه نشسته بودم و به تصمیمی که گرفته بودم فکر میکردم؛
اغلب تصمیمهای مهم زندگیمو همون جا تو عرشه گرفتم! :دی
نمیدونم چرا، ولی اونجا فکرم بهتر و منظمتر و منسجمتر کار میکنه ظاهراً!
باید حسابی در موردش فکر میکردم، آدمی نیستم که بیگدار به آب بزنم
پیش از این، از دو نفر در حد تحقیق، پرس و جو کرده بودم
و از یکی از دوستانِ جان که یکی از اون دو نفر بود نمونه سوال و جزوههاشم گرفته بودم
کنکور یا همون آزمون ورودیش اردیبهشته یا شایدم خرداد
سؤالاتِ منابعی که خودشون میدن سخت نیست؛ ینی میشه خونده و جواب داد
فقط سؤالات تحلیلی و تحلیلهای شخصی که منبع مشخصی براشون وجود نداره یه کم نگرانم کردن
مسایل کلان و کلی کشور و جامعه، انقلاب، فرهنگ، اقتصاد، سیاست، اجتماع، اخلاق، دانشگاه
که من اطلاعاتم در این زمینهها خیلی کمه
و سوابق فعالیتها یا همون رزومه که رزومهی من در حد چند بار شرکت در نماز جماعت مسجد دانشگاهه!!!
مثلاً اگه یه موقع، ازم خواستن اسم 5 تا شهید و دو تا از عملیات دوران دفاع مقدس رو بگم چی بگم؟
اولین و آخرین فیلم جنگی که دیدم اخراجیها بود و نیم ساعت آخرِ فیلم "چ". همین الانم اگه بخوام اسم چند تا شهید رو بگم میگم شهید فهمیده، شهید مطهری، شهید بهشتی و اون خلبانه که شهاب حسینی نقششو بازی کرده بود و شهید شریف (ینی همین دانشگاه شریف) و اگه خیلی به مغزم فشار بیارم شهید رجایی و شهید باهنر و شهید باکری و شهید همت... آهان، شهید بابایی بود اسم اون فیلمه (اگه اشتباه نکنم) و تازه فقط هم در حد اسم بلدم و حواسم هست که اینا یه سریاشون قبل انقلاب شهید شدن و یه سری بعدش و یه سری موقع جنگ! به هر حال انقلابو با 20 پاس کردم به واقع! ولی به قول دوستان، تف هم یاد نگردم و همه رو حفظ کردم و بعد امتحان همهشون یادم رفت :دی
تو عرشه نشسته بودم و داشتم به دو سه سال پیش فکر میکردم. یکی از جزوهها یا گزارش یکی از آزمایشگاههامو داده بودم مطهره و شرایط یه جوری بود که همدیگه رو نمیدیدیم که پس بگیرم جزوههامو! عینهو جن و بسمالله، وقتی من دانشگاه بودم مطهره نبود و وقتی اون بود من نبودم. که مطهره تصمیم گرفت ببره بذاره یه جایی که من بعداً برم بردارم و (پست مربوط به این واقعه: deathofstars.blogfa.com/post/582)
گفتم ینی چی منفی دوئه؟
گفت دو طبقه پایینتر از روزنامه!
گفتم روزنامه اسم جاییه؟
گفت ورودی جدیدین؟
گفتم فارغالتحصیل شدم...
آره من دیوونهام
نمیدونم میتونم از مصاحبه و آزمون ورودیش قبول شم یا نه
ولی زده به سرم که همزمان با ارشدم، برم حوزه شریف
از اینایی که توش فقه و فلسفه و معارف تدریس میشه و یه شش هفت سالی هم طول میکشه و
بعدش میشم شیخ راست راسکی!!! :دی
دو روزه پامو از خوابگاه نذاشتم بیرون که گزارش کوفتیم تموم شه و از صبح دارم با یه مشت مقاله سر و کله میزنم که این essay و نه paper رو کامل کنم تحویل بدم بره پی کارش، اون وقت تازه الان و دقیقاً همین الان فهمیدم این پرونجایی که یه خط در میون تو این مقالات در موردش صحبت شده همون فایله! حالا بازم گُلی به گوشهی جمال نویسندهی شیر پاک خوردهاش که تو پرانتز به این فایله اشاره کرده بود، وگرنه من همینجوری در گمراهی آشکار میموندم!
تازه همین الان یهویی اینم کشف کردم که ما ترکها، هزار سال پیش هم ترکی حرف میزدیم و زبان فارسی نیکو نمیدانستیم ولی خب متاسفانه هنوز نمیدونم قطران اینا که تبریزی بودن به 4، دُرد میگفتن یا دُرت :دی
ظاهراً به گویش پهلوی آذربایجان سخن میگفتهاند که نمیدونم دقیقاً چه جوریاس!
فقط خدا خدا میکنم این مقاله تموم شه و به مشاعره امشب ساحل افکار برسم.
60، 70 درصد نمره کل این درسم اختصاص داره به همین مقاله و 15 ام هم باید تحویلش بدم به واقع!
امروز حواسم نبود از فایلهای اورجینال بکآپ بردارم و همهی تغییراتو روی سیگنال های اصلی اعمال کردم
فکر کنم دیگه وقتش رسیده که یا خودم استعفا بدم یا اینا منو اخراج کن
البته انقدر کارم درسته که فردا با یه خانم حواستونو بیشتر جمع کنید و چشم، حل میشه قضیه
به شدت با کمبود نیرو مواجهیم و امروز ازم خواستن هر کیو میشناسم بیارم تو کار
منم به هر کی میشناختم گفتم ولی خب لازمهی این کار اعصاب درست و درمونه که هیشکی نداره
و آشنایی مختصر با کول ادیت
ولی خب اگه فکر کردید به شماها آدرس شرکتو میدم بیاید اینجا زهی خیال باطل :دی
این پست از شرکت منتشر میشه و منتظر نگارم بیاد باهم برگردیم خوابگاه
رفته تمرین والیبال سالن تربیت بدنی دانشگاه سابق
منم الان اتفاقاً روبهروی دانشگاه سابقم
هر دو مونم از اون دانشگاه سابق فارغالتحصیل شدیم به واقع!
ولی به قول اخوی که میگه بولمورم اُردا نه ایتیرمیسیز کی تاپامسز!
اُرا و به عبارتی بورا بیزدن الچکیپ بیز اُردان ینی بوردان یُخ!
و صرفاً جهت مردمآزاری ترجمه نمیکنم براتون :دی
تازه نگار یه درس مهمان برداشته از شریف
منم هر موقع مغزمو خر گاز گرفت میرم چند واحد اختیاری از زبانشناسیش برمیدارم
ظاهراً خیلی کلاس داره واحداتو اونجا پاس کنی
بیافتی هم کلاس داره کلاً
در راستای پست قبل کامنتی ناشناس دریافت نمودم مبنی بر اینکه: "میدونی بودجهی دانشگاههای شریف و تهران و امیرکبیر و شهید بهشتی چقدره؟ دانشگاه تهران حدود 600 میلیارد تومن در سال. دانشگاه شریف حدود 200 میلیارد و امیرکبیر حدود 180 میلیارد شهید بهشتی هم همین حدودا بود یادم نیست دقیقا. اگه ناراحت نمیشی باید بگم مسوولین دانشگاههایی که نام بردن همه دزدن! که اگه نیستن چرا جوابگو نیستن که پولا کجا میره؟ تو امیرکبیر نامه نوشتن دانشجو ها حتی! ولی جواب ندادن. من خوابگاهی نیستم ولی اگه بودم همه ی لامپا رو روشن میذاشتم. پول برق بیاد بهتره بره تو جیب این دزدا!"
در پاسخ باید بگم متاسفم برای یه همچین طرز فکر و سطح تفکری که البته کم هم نیستن امثال شما! من از سارقین دفاع نمیکنم ولی کار شما هم درست نیست و قطعاً درست نیست و البته چاره و راه حل مناسبی هم نیست! حالا که کامنت ناشناس و بدون اسم و آدرسه اگه از دوستان و آشنایان هستید خودتونو معرفی نکنید تا بدون رو در وایسی جواب بدم. در مورد آمار مُضحکتون نظری ندارم. ولی شک ندارم اونایی که صندلیای اتوبوس و ورزشگاهها و شیشه های بانکارو میشکنن و سطل آشغالارو آتیش میزنن هم یه همچین طرز تفکری دارن...
علی ایُ حال، میگن وزیر امور خارجه روسیه، پس از سفر به ایران نماز خوان شد. وقتی علت را از او پرسیدند گفت: "در این سفر واقعا فهمیدم خدایی وجود دارد و ایران را اداره میکند وگرنه با این مسئولانی که من دیدم تا به حال نباید چیزی از ایران باقی می ماند!"
و متاسفانه تو این جامعه تنها قشری که دارن کارشونو درست انجام میدن، مراقبای امتحانای منن.
تصور کنید شش صبه و دارم هویج رنده میکنم و سیبزمینی خرد میکنم برای شام و میشینم سر ویرایش چکیدهها و
بعدش میرم یه سر به برنج میزنم و خیالم از شام که راحت شد یه چیزی برای ناهارم برمیدارم و میرم شرکت و میشینم سر ویرایش فایلهای صوتی و تطبیق با متنایی که دیگه به غلطهای املاییشون عادت کردم و بدون اینکه غر بزنم تصحیحشون میکنم و شب برمیگردم و خسته و گشنه و جنازه و
حالا اگه منو تصور کردید، هماتاقی شماره یکمو تصور کنید که از خواب برخیزیده و یهو یادش میافته که به پو غذا نداده و ماهیاش از گشنگی مردن و (اسم بازیه فیش چی چیه، چون کلاً رو گوشیم بازی ندارم، اسم بازیارو بلد نیستم) و غمگین میشه که برای ماهیاش زن گرفته بوده و بزرگشون کرده بوده و حالا دیگه مردن :( بعد اون یکی هماتاقی رو تصور کنید که داره غذاهای خوابگاهو رزرو میکنه و چون تازه اومده، در مورد کیفیت قورمهسبزی خوابگاه میپرسه و علیرغم اینکه این یکی هماتاقی بهش میگه خوب نیست و انگار چمن ریختن تو غذا، رزرو میکنه و میگه کی حال داره غذا درست کنه آخه! همین چمنم خوبه و همون چمنو رزرو میکنه!
برای پروژه استانداردسازی متن، باید یه ده هزارتایی چکیده رو بر اساس پروتکل، یه دست کنیم و هر کدوممون داریم رو سه هزار تاش کار میکنیم و من بیشتر روی چکیدههای حوزه مهندسی و ریاضی کار میکنم؛ هر چند هر از گاهی در مورد تربیتبدنی و حقوق و پزشکی هم هست توشون. علاوه بر رعایت نشدن فاصلهی کلمات و نیمفاصله و قواعد جدا و چسبیدهنویسی، غلط املایی هم توشون هست! همکارام میگفتن آدم گاهی شک میکنه که اینارو یه تحصیلکرده نوشته باشه که رئیسمون گفت لفظ تحصیلکرده لفظ درستی نیست و بهتره بهشون گفت مدرکدار.
به شخصه با چشم خودم دیدم و با گوش خودم شنیدم که طرف میگفت استاد راهنماش حتی اسم و عنوان پایاننامهشو نخونده و نمره بیستو رد کرده بود و میگفت اگه شعر هم توش مینوشتم نمیفهمید و بماند که برای یکی از امتحاناشم به جای توضیح جواب سوال، یه شعرو همینجوری پشت سر هم از حفظ نوشتهبود و استادشون اصن تصحیح نکرده بوده و نمرهشم گرفتهبود!
اون وقت یاد گزارشِ کارآموزیِ نگار و امینه و یکی دیگه از بچهها میافتم که دکتر صاد بارها و بارها یه گزارش سادهی یه درس 0 واحدی رو برگردوند تا تصحیح کنن و یه چیز استاندارد تحویل جامعه بدن!
بگذریم
نه
نگذریم
من که نمیگذرم
جهت تلطیف فضا:
یکی از همکاران، یه دختر کوچولوی ناز شیطون داره