پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

ضمن تقدیر و تشکر از دست‌اندرکاران مسابقات، دورهمی‌ها و چالش‌های وبلاگی، عارضم به حضورتون که اگه گذاشتین اینجا تا مهرماه به‌روز نشه. اگه گذاشتین. حالا این پستو می‌نویسم خدافظی می‌کنم، باز دو روز دیگه به چالش دعوتم کنین نذارین اینجا تا مهرماه به‌روز نشه. خب؟ شیطنت، به استناد لغت‌نامه‌های عمید و معین و دهخدا عبارت است از نافرمانی و بدکاری و بداندیشی و بازی و جنب‌وجوشی که موجب آزار دیگران شود. چیزی که اصن به گروه خونی من نمی‌خوره. و به‌عنوان یه بلاگر که وبلاگ‌نویسی و وبلاگش رو دوست داره و بخشی از زندگی و عمرشو اینجا توی بلاگستان با شما سپری کرده، سعی می‌کنم تا جایی که در توانم باشه چالش‌ها، بازی‌ها، مسابقات و دورهمی‌های وبلاگی رو حمایت کنم و حتی اگه شرکت هم نکنم، در کسوت داور و حامی و مشاور و تبلیغاتچی ظاهر شم و همۀ تلاشمو بکنم بازار وبلاگ‌نویسی از رونق نیفته. بریم که داشته باشیم مسابقۀ شیطنت وبلاگ یک آشنا رو.

* * *

انقدر دوستش داشتم که هر چی کتاب تاریخی در موردش بودو خونده بودم و فوق تخصص مسائل سیاسی-اجتماعی دوران زندیه بودم. دیوار اتاقم و جلد دفترا و کتابام عکس لطفعلی‌خان زند بود. عشق دوران راهنمایی و دبیرستانم. یه جایی، تو همین کتابای تاریخی، روز و ماه و سال مرگشو خونده بودم و اون روز براش اعلامیۀ سالگرد درست کردم. چند تا پرینت گرفتم و بردم مدرسه. یکی رو چسبوندم روی تابلوی اعلانات کلاس و یکی رو دم در ورودی و یکی رو هم بردم زدم روبه‌روی اتاق مدیر. زنگ تفریح دیدم اون دوتایی که بیرون کلاس چسبونده بودم، نیستن. دوباره دوتای دیگه بردم زدم همونجای قبلی و زنگ تفریح بعدی دوباره دیدم نیستن [عکس اعلامیۀ مذکور]. فکر کردم ملت خوششون اومده و میان برمی‌دارن برای خودشون. دوباره بردم چسبوندم. نمی‌دونم حالا چه اصراری بود بقیه بدونن اون روز، سالگرد لطفعلی‌خان زنده. من نمایندۀ کلاسمون بودم و یکی از اعضای تحریریۀ نشریۀ خرمالو. اهل ذوق و نویسندگی بودیم و هر هفته روی تابلوی اعلانات کلاس، شعر و اخبار و مطالب جالب علمی و فرهنگی و حتی ورزشی می‌چسبوندیم. با این کار هم خودمونو زنگای تفریح، هم معلم‌ها رو موقع امتحان گرفتن و حل تمرین و وقتای استراحت سرگرم می‌کردیم. اونا هم استقبال می‌کردن و می‌خوندن و نظر می‌دادن. گاهی حتی راجع بهشون حرف هم می‌زدیم و بحث می‌کردیم. عکسامونم با رتبه و دانشگاه و رشته‌ای که آرزوشو داشتیم چسبونده بودیم کنار تابلو. من نوشته بودم دانشجوی دورشته‌ای فیزیک و ادبیات دانشگاه تبریز. جا داره بگم چی فکر می‌کردیم، چی شد (شدم). تخته‌سیاهمون از اینا بود که با گچ روش می‌نوشتیم و زنگای تفریح به نوبت می‌بردیم تخته‌پاکنمونو می‌شستیم که خیس بشه و موقع پاک کردن گرد و خاک بلند نشه. اسم بچه‌ها رو روی یه برگه نوشته بودم و زده بودم روی تابلو. هر کی می‌دونست چه روزی نوبت پاکن شستنشه. اون روز هندسه داشتیم. زنگ تفریح با تمام قوا تخته رو خط‌خطی کرده بودیم و پاکن نداشتیم که پاکش کنیم. آقای هاشمی که اومد، منتظر موندیم اونی که برده پاکنو بشوره، بشوره بیاره. هر چی منتظر موندیم کسی نیومد و نیاورد. همه‌مون تو کلاس بودیم و اصن کسی نرفته بود که بیاد و چیزی بیاره. در واقع تخته‌پاکنی نبود که ببریم بشوریم بیاریم. آقای هاشمی مشغول خوندن تابلوی کلاس و اعلامیۀ لطفعلی‌خان بود. خیلی هم خوشش اومده بود. همیشه منو تشویق و حمایت می‌کرد. همه‌مون منتظر تخته‌پاکن بودیم. وقتی پرسید پس چی شد این پاکن، گفتیم لابد دزدیدنش. عصبانی شد و یکی از بچه‌ها رو فرستاد بره خانم غفاریو صدا کنه. تهدید کرد که از مستمرمون یکی یه نمره کم می‌کنه بابت گم کردن تخته‌پاکن. خانم غفاری ناظممون بود. وقتی اومد تو، نه گذاشت نه برداشت، با عصبانیت گفت من نمی‌دونم به شماها باید بگم مریض یا بیمار؟ (ما هیچ وقت نفهمیدیم این سؤال در بدو ورود چه ربطی به موقعیت داشت؛ ولی به نظرم مریض همون بیماره و هر کدومو بگن فرقی نمی‌کنه). پیش‌بینی رتبه‌های سه سال بعدو که دید پرسید نمایندۀ کلاس کیه؟ بلند شو ببینم. بلند شدم. پرسید اون رتبه‌ها چیه؟ یعنی چه این کار؟ بعد اعلامیه رو دید و با خشمی مضاعف چنانکه گویی سرنخی از مجرمی که روی در و دیوار مدرسه اعلامیه می‌چسبوند و هر چی می‌کندنشون از رو نمی‌رفت، پیدا کرده باشه پرسید این اعلامیه‌ها کار کیه؟ از صبح هر چی من و خانم مدیر از در و دیوار مدرسه می‌کَنیمشون باز میایم می‌بینیم دوباره یکی دیگه چسبوندین جاش...

می‌خواین برگردیم به حال و هوای ده سال قبل و بقیۀ داستانو از زبان شونزده‌سالگیم بخونیم؟ [کلیک‌رنجه بفرمایید]



+ روز سمپادم به سمپادیای قدیم و جدید و گذشته و حال و آینده تبریک میگم.

+ شیطنت‌های سایر شرکت‌کنندگان

+ شما هم شرکت کنید. شاید شما برندۀ جایزۀ یک میلیون ریالی یک آشنا شدید :))

۹۷/۰۲/۱۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

لطفعلی‌خان

یک آشنا

نظرات (۵۸)

یه خاطره هم تو کامنتا می‌نویسم، جایزۀ اونایی که کامنتا رو هم می‌خونن.

یه آقایی بود که بابای مدرسه صداش می‌کردیم و صُبا میومد درِ مدرسه رو باز می‌کرد و می‌رفت. می‌رفت می‌خوابید لابد. اون روز، زودتر از بقیه رسیده بودم مدرسه و وارد حیاط که شدم درو بستم و رفتم تو و نشستم کلاس و منتظر موندم معلما و بچه‌ها بیان درس بخونیم. ولی هر چی منتظر موندم کسی نیومد. برگشتم تو حیاط و یه کم قدم زدم و داشتم با خودم فکر می‌کردم پس چرا کسی نمیاد؟ دوباره برگشتم کلاس و دیگه حوصله‌م سررفته بود. گوشامم انقدر گوش نبودن که صدای دری که صد متر اون‌طرف‌تر کوبیده میشه رو بشنون. هفت سالم بود. یهو دیدم بابای مدرسه دوان دوان از خونه‌ش که گوشۀ حیاط بود میره سمت در که «کی اینو بسته؟!!!» و یهو جماعتی از معلمین و مسئولین و دانش‌آموزان و والدینشون هجوم آوردن تو و منم خوشحال و خندان رفتم حیاط که آخ جون! اومدن. ناظممون یه موجود ترسناک شبیه اینایی بود که تو بازی قارچ‌خور در راستای محور ایکس در حرکته و باید از روش بپری نخوری بهش. شبیه اونا بود. با عصبانیت و خشم اومد تو و داد زد که تو درو بسته بودی؟ این همه آدمو پشت در معطل کردی که چی بشه؟ فردا با والدینت میای پرونده‌تو بدیم دستت! اخراااااااااااج. ولی اون هیچ وقت به تهدیدش جامۀ عمل نپوشوند و من همچنان دارم درس می‌خونم.

خواب امروزم هم تو کامنتا می‌نویسم، جایزۀ دوم اونایی که کامنتا رو هم می‌خونن:

امروز تیم بلاگرا دورهمی سی و پنج نفره داشتن که برن نمایشگاه کتاب. یکی از خوانندگان وبلاگم برام چند تا جغد کشیده بود و هی می‌گفت چه جوری برسونم دستت و من هی می‌پیچوندم اسم و آدرس ندم بهش. البته خیلی دلم می‌خواست بگیرم هدیه‌شو، ولی سختمه یه غریبه رو ببینم. اونم کسی که زیاد نمی‌شناسمش. پیشنهاد داد بده به برادرش که نمایشگاه، فلان غرفه است اسمشم آقای بهمانیه و از اونجا بگیرم. یه فکری به ذهنم رسید. از این سی و پنج تا بلاگر، حریر و نیوشا و آقاگل و خورشید و جولیک رو خوب می‌شناختم. جولیک رو هم یه روزی قرار بود ببینم. برای حریر و نیوشا و آقاگل و خورشید کامنت گذاشتم که بسته رو بگیرن و بدن به جولیک، یا جولیک خودش بسته رو بگیره. خواب دیدم خودم هم نمایشگاهم و یه جایی مخفی شدم و جولیک و آقاگل قراره برن بسته رو از داداش خوانندۀ مذکور بگیرن. داداشش شبیه شاعرا بود. بسته رو گرفتن و فرار کردیم. در حین فرار متوجه شدم سه تا دفتر مشق زبان هم کنار بسته هست. انقدر دویدیم که نفس نفس می‌زدیم. حتی تشکر هم نکردیم از آقای بهمانی. بعد یه جا نشستیم و بسته رو باز کردیم. من قبلاً عکس جغدا رو دیده بودم. ینی اون خواننده مذکور عکسشونو فرستاده بود. ولی تو خواب، هیچ کدومشون شبیه عکسی که دیده بودم نبودن. جولیک همه‌ش می‌پرسید این ینی چی سه تا منحنی روی مقوا؟ منم می‌گفتم ببین این یارو هنر خونده و این خطوط براش معنی و مفهوم دارن و ما نمی‌فهمیم. اصولاً باید ده دوازده تا عکس جغد می‌بود تو خواب. ولی تو خوابم یکیش جغد بود و بقیه چند تا خط هنری و شکلای عجیب و غریب بودن. پایینش اسم و امضا هم زده بود. چی نوشته بود؟ نوشته بود از طرف ارشیا فلانی. کنارشم نوشته بود برای هیتابانو. ارشیا فلانی هم‌کلاسی دوران کارشناسیم بود و من شوکه شده بودم که اون مگه هنر خونده؟ اون مگه برادر داره؟ اون مگه فامیلیش بهمانیه؟ اصن مگه من هیتابانوام؟ اصن چرا از اول نگفت من ارشیام که برم دانشگاه ازش بگیرم؟ جولیک و آقاگل داشتن نقاشیا رو تحلیل می‌کردن و من داشتم اون سه تا دفتر مشق زبانو بررسی می‌کردم. فکر کردم اشتباهی اونا رو گذاشتن کنار بسته و باید ببریم پس بدیم این سه تا دفترو. بعد تو خواب یاد فیلم حضرت یوسف افتادم که کیسه‌های پولو یواشکی کنار گندما گذاشته بودن که اینا به خاطر پس دادن پول دوباره برگردن و حالا ما باید به خاطر پس دادن دفترای مشق دوباره برمی‌گشتیم انتشاراتی مذکور.

من هنوز نخوندم
فقط نمیخوام منصب اولین کامنت رو بدم به کسِ دیگه ای :دی
پاسخ:
تو عشق منی :))
چقدر خوشحال شدم ستاره وبتو روشن دیدم😘
پاسخ:
و چقدر خوشحال‌ترم من، وقتی که کامنتاتونو می‌بینم :)
😂😂😂 الهی به زمین گرم بخوره 😂
خورده آقا خورده 😁😂😁😂😁
پاسخ:
کی؟! :))
آقا محمد خان 😁😂
پاسخ:
آره :( ینی مردم کرمان هم ازش بگذرن، من یکی نمی‌ذارم از پل صراط رد شه کصافط عقده‌ای فرومایه!
آروم باش عجقم 😁
بیا پیشونیتو ماساژ بدم چین میفته ها بعد دیگه مراد نمی گیرتتا 😉😁
پاسخ:
تو هم که حرف عمه‌هامو می‌زنی؟ چند وقته گیر دادن به چین پیشونیم که صافش کن وگرنه کسی نمیاد بگیردت. به راستی آیا چین پیشونی هم شد معیار برای انتخاب دختر؟
تو فقط به این فکر کن که اگه آقامحمدخان تو تاریخ نبود، قاجار هم نبود، پهلوی هم نبود، طاغوت نبود، مشروطه نبود، انقلاب نبود، تلگرام هم فیلتر نمیشد :)) همه‌ش تقصیر آقامحمدخانه به نظرم
الهی گور به گور بشه که باعث و بانی همه بدبختیا و گرونیا و فیلترینگ تلگرام و اینا شده 😂😂

آرایش صورتتو با گلاب پاک کن
هم آرام بخشه :دی و هم طبیعی و بدون عارضه ست : ))))

+قشنگ بی ربط کامنت میدم دقت کردی؟ 😁
پاسخ:
:)) حتی عامل بیکاری جوانان و فساد و فقر و بی‌حجابی هم ایشونه

من اصن آرایش نمی‌کنم :)) روز مادر یه چیزایی برای مادرم می‌گرفتم و گفتم تا اینجا که اومدم، دو تا بردارم. برای خودمم برداشتم و الان دورهٔ مقدماتی رژ و مداد و ریمل رو می‌گذرونم و هر از گاهی صُبا اگه داداشم دانشگاه باشه و بابا خونه نباشه :دی تمرین می‌کنم و به قدری مسخره میشم که با خودم فکر می‌کنم ملت چجوری با آرایش میان دانشگاه؟ بعد فکر کن چون عادت ندارم، یادم میره و با صورت میرم روی بالش و گند می‌زنم بهش :)) یا چشامو می‌مالم از خستگی و می‌بینم انگشتام سیاه و کبود شده :))

+ راحت باش :))
۱۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۴:۴۸ 🔹🔹نیلگون 🔹🔹
ازین پستت دریافتم نه تنها شیطون نبودی،بلکه خیلی هم منظم و مرتب و منظم و شاگرد اول و فعال و اینا بودی😁😎
واقعا فیزیک دوست داشتی؟
پاسخ:
گل سرسبد مدرسه بودم اصن. یادمه زنگ تفریح رفتم پیش مدیر و گفتم شما اونا رو می‌کندین؟ من فکر کردم کار بچه‌هاست :)) مدیرمون گفت نمی‌دونستم کار شماست :)) بعد پرسید با کاغذای مدرسه پرینت کرده بودی؟ گفتم نه تو خونه با کاغذای خودم. بعد دیگه چیزی نگفت :)) جزو دانش‌آموزان نمونه بودم و به نظرشون بعید بود یه همچین حرکتی از من
دبیرستان، فیزیکو بیشتر از ریاضی دوست داشتم و ادبیاتو بیشتر از اینا. الان ریاضی و فیزیکو یه اندازه دوست دارم و ادبیاتو کمتر از ریاضی و فیزیک.
فقط آخر اعلامیه 
(حق چاپ محفوظ است)

سال 87 من سوم دبیرستان بودم

پاسخ:
خدایی با خودم چی فکر کردم اون موقع یه همچین حرکتی زدم؟ :))
پس تقریبا هم‌سن و سالیم :)
یه شاعر همشهری داشتیم به نام هندی شباهنگ
سفیر ایران در هند بود(چندین سال قبل)


نسبتی دارین؟
یا میشناسین؟

پاسخ:
نه والا اسمشو نشنیدم تا حالا
یه جوری پرسیدی انگار شباهنگ اسم شناسنامه‌ایمه :))
خدا لعنت کنه آقا محمد خان عقده ای رو :)
ناظم رو باش  لطفعلی و فتل رو اشتباه گرفته.:))
اعلامیه ها رو باش چهقدر هم جدی بودن.
درب مدرسه رو هم رو به خلق الله بستین که:)))))
نمی دونم این چه تهدید بی خودی بود گاهی وقتا مدیرای ما هم این جوری تهدید می کردن. O-o

اینا اسم های رمز برا وبلاگ بودن یا نه واقعا همو با اینا صدا میزدین .جالب بود.
من بیشتر از ابراهیم خان کلانتر بدم میاد. خائن آدم فروش .
پاسخ:
عذابشو شدیدتر کنه :))
گاهی فکر می‌کنم اگه برگردم به گذشته ۹۹ درصد کارایی که کردمو نمی‌کنم. این اعلامیه هم یکی از همون کاراست. چی فکر کردم پیش خودم واقعا؟! :))
نمی‌دونم چرا فکر کردم وقتی میام تو باید درو ببندم و به این فکر نکردم که ملت می‌مونن پشت در :)))))))
آره اسم مستعار بود برای وبلاگ. من امیرکبیر بودم. زهرا سفیدبرفی بود. آنشرلی و سیندرلا هم نسیم و بهناز بودن. اون موقع برای اینکه ازشون تو وبلاگم اسم نبرم اسم مستعار گذاشتم. بعد جالبه از معلم و ناظم اسم بردم از دوستام نه :)))
دلم خنک شد وقتی انداختنش تو دیگ آب‌جوش. خائن!!!
نه گفتم شاید اسمشو شنیدین و انتخاب کردین واس وبلاگتون
پاسخ:
آهان. نه :) داستان انتخاب این اسم رو تو این پست نوشتم:
داستان نیست البته و در حد دو خط توضیحه

۱۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۷:۴۰ منتظر اتفاقات خوب (حورا)
چقدر خوبه این چالش ها که این ستاره ها رو روشن میکنه:-))
چه ناظمی:| 
ماجرا شبیه انقلابی هایی بود که اعلامیه می چسبوندند و ناظم هم نقش ساواک رو داشت احتمالا:-)))
پاسخ:
شما عزیز دلی :)
خدایی با مأمور ساواک مو نمی‌زد :| :((( ترسناک بود :((( 
حالا من ازینام که قیافه‌م نه به انقلابیا می‌خوره نه ضدانقلابا. ینی هر اعلامیه‌ای هر جا منتشر بشه من حتی آخرین نفرم نیستم که بهم شک کنن. کلا بهم شک نمی‌کنن :)))
خدایی هر چی فکر می‌کنم هیچ توجیهی برای کارم ندارم. ببین آخه عکس لطفعلی‌خانو زدم رو تابلوی اعلانات کلاس :|
حتی شاگرد زرنگ ها هم از خشم اولیای مدرسه در امان نیستن!
حالا اخر چی شد تونستن بسته رو واست بگیرن یا نه؟  
راستی تو کوچه ی هتلمون، یه هتل اپارتمان بود به اسم شباهنگ. هر بار میدیدمش یادت میوفتادم :-))
پاسخ:
من یه وظیفهٔ دیگه هم داشتم تو اون مدرسه. اونم این بود که هر جا هر مراسمی، مسابقه‌ای چیزی بود بدون اینکه بهم خبر بدن اسممو می‌نوشتن و بعد فکر کن یه بار صبح همچین که پامو گذاشتم مدرسه گفتن اتوبوس دم در منتظره بیا برو انشای نماز. بعد من نمی‌دونستم انشای نماز چیه. الانم یادم نیست چی بود :)) یه بارم فرستادنم مسابقهٔ احکام استان. یه بارم از رادیو اومده بودن و فرستادنم مصاحبه کنم باهاشون و راجع به دعا یه کم صحبت کنم. یه همچین وظایفی داشتم به واقع :))) فلذا زیاد دعوام نمی‌کردن وقتی خبط و خطایی می‌کردم :)))

نیوشا کامنت گذاشته که یه دور رفته و داداش مورد نظر نبوده و سپرده حریر و جولیک پیگیری کنن. خواننده‌ی مورد نظر هم کامنت گذاشته که مگه نگفتم بعد از ظهر؟ و در ادامه افزوده یکی اومده و داداشم نبوده و دوباره بیاین :)))

به هر جا بنگرم کوه و در و دشت، نشان از قامت رعنای شباهنگو وینم
اینکه اعلامیه لطفعلی خان زند را زدید به دیوار یا معلم را بخاطر آوردن تخته پاک کنی که نبوده منتظر گذاشتید، یا رتبه های کنکور ندادن زدین به دیوار ، قابل چشم پوشی هست! ولی اینکه یک تنه در مدرسه رو رویِ دانش آموز و معلم و مدیر و همه و همه ببندید قابل اغماض و چشم پوشی نیست!   اخرااااج
پاسخ:
:))) موارد نخست رو در سن شونزده سالگی انجام دادم، ولی اونجا که در مدرسه روی ملت بستم هفت سالم بود. هفت!!! :))))))))
۱۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۰:۳۵ منتظر اتفاقات خوب (حورا)
من اولش فکر کردم همینجوری خوشحال رفتی اعلامیه رو زدی به در و دیوار مدرسه:-)))) ولی وقتی فهمیدم یه بولتنی داشتین که می نوشتین و می چسبوندین و اینا. قابل توجیه شد برام:-))))) 
پاسخ:
بولتن کلاس که بولتن خودمون بود و صاحب اختیار بودیم. بیرون کلاسم تو سالن چند تا بولتن بود که روش بخشنامه‌های اداره‌ها و نمرات و برنامه‌ها و مطالبی از این قبیل می‌زدن و با خودم فکر کردم اعلامیهٔ لطفعلی‌خانو باید بزنم اونجا.
خدا رو شکر توجیه شدی، من خودم هنوز توجیه نشدم :))))
۱۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۱:۱۲ جولیک ‌‌‌‌‌
این خاطره لطفعلی خان رو آخر یه روز تو تلویزیون میگی:))
پاسخ:
اصن فیلمنامه‌شو می‌نویسم میدم یه سریال ۹۰ قسمتی بسازن ازش :))
قبل از هر چیزی تشکر میکنم برای این که شرکت کردید ^_^
ولی اون در بسته خیلی بهم چسبید ، یعنی یه جور خاصی حال بنمودیم 
پاسخ:
منم از شما ممنونم :)
برای اینکه قیافه‌مو تصور کنی موقع بستن در، اینو ببین:

از چشام معلومه کار خودمه :)))
اعلامیه ی بامزه ای بود...
   
سلام....برای ماه رمضان امسال ختم قرآن گروهی گذاشتم وبلاگم...شما هم دعوتین به این جمع....اگه دوست دارین در این راه شریک باشین بیاین وبلاگم و پست ثابتمو بخونین....البته اگه دوست دارین....
پاسخ:
سلام :)
اگه فرصت کردم، چشم.

الان میرم به یک آشنا میگم نه تنها امتیاز مثبت بهت نده و تو مسابقه شرکت داده نشی و جایزه نبری،بلکه یه امتیاز منفی هم بهت بده و یه چیزیم دستی بگیره ازت:|

متاسفم برات

واقعا فک کردی شیطنته این؟این ته شیطنتته؟این حتی اوضاع یک روز عادی و بی داستان تو مدرسه ما نیست( نبود) :)))) هر دو هم سمپادیم تازه :دی

واقعا فک میکنی تو با این همه بیست گرفتن و این درجه از بچه مثبت بودن لذت های زندگی رو چشیدی؟

بعدا واس بچه هات و نوه هات میخوای بگی ننه من همش بیست میشدم؟:|

ینی تو یه کار خفن هم نکردی تو عمرت؟

 الان سرمو کجا بکوبم از دست تو دختر؟:))))))

 +بعد از ارشدت هنوز آرایش کردن بلد نیستی؟نقطه اوجش اون جاس جلو بابا و داداشت خجالت میکشی با آرایش ظاهر شی:)))))))) بمیرم برا مراد با این زن پاستوریزه استریلیزه هموژنیزه ـش .لابد سرشار از ویتامین دی هستی پالم هم نداری :دی

پاسخ:
:))) دیگه خفن‌ترین کارم بستن در به روی معلمین و مسئولین بوده. اونم تو هفت سالگی. البته غیرعمد!
گفتم که شیطنت تو گروه خونی من نیست :))

خجالت که نه. مثلا من خیلی راحت به بابا میگم منو برسون فلان جا وقت آرایشگاه دارم. یا اگه چند وقت نرم آرایشگاه داداشم میگه قبلنا بیشتر به خودت می‌رسیدی :)) مشکلم با مسخره بودن آرایشه. خب که چیِ خاصی تو چشامه وقتی آرایش می‌کنم :)) دقیقا همین حسو نسبت به رقصیدن جلوی ملت دارم.
بذار مثال‌های دیگه بزنم. ببین من تو هفت سالی که خوابگاه بودم هیچ وقت تاپ شلوارک نپوشیدم جلوی بچه‌ها. ولی تو خونه می‌پوشم جلوی بابا و داداشم. ینی می‌خوام بگم هر کاری جای خودشو داره :)) تو خوابگاه با بچه‌ها در حد تاپ شلوارکم راحت نبودم و تو خونه با آرایش کردن راحت نیستم.
بعدشم اینکه تو کلا حساب مرادو با بقیه جدا کن اون حسابش جداست. خب؟ :)))
عزیزم ، دلش اومد دعوات کنه !
پاسخ:
می‌بینی تو رو خدا؟
یادم می‌افته میخوام گولّه گولّه اشک بریزم به مظلومیتم.
چطور تونست داد بزنه بگه اخرااااج؟ :(((
سلام ناظم تون چقدر بی رحم بوده که می خواسته خلاقیت رو تو اعلامیه لطف علی خان زند کور کنه:(
معلم هندسه تون آقا بود؟ما که به زور برامون فقط تو پیش دانشگاهی معلم تقویتی دیفرانسیل و فیزیک آقا آوردند هی مدیرمون می گفت از لحاظ اخلاقی درست نیست معلم آقا براتون بیاریم ولی بالاخره قبول کرد و آورد:)
پاسخ:
سلام
واقعاً می‌بینی چقدر بی‌ذوق بودن مسئولین ما؟
اغلب معلمامون آقا بودن. مثلاً فیزیک اول خانوم بود و دوم و سوم و پیش آقا. سه تا معلم آقا داشتیم و در مقابلش یه دونه خانوم. برای شیمی و ادبیات هم همین طور. برای ریاضی و حسابان و گسسته و هندسه و... هم کلاً آقا بود معلما.
ما آخرین نسل از دخترانی بودیم که علی‌رغم فشارهای اداره معلم مرد داشتیم. بعد فکر کن برای دینی دو تا معلم داشتیم. یه آقا یه خانم. یکی برای کنکور یکی برای کتاب درسی. ولی اون معلم آقا خوب نبود و من واقعاً نمی‌دونم چرا کسی پیگیری نمی‌کرد اونو عوض کنن یا کلاً بردارن حذفش کنن.
بعد از ما مدرسه‌مون یه طرحی زد به اسم محرم‌سازی و با خانوما عوض کرد آقایونو. و کلی افت تحصیلی داشتن بچه‌ها. چون تیزهوشان پسرانه معلمای آقای ما رو جذب کرد و کلی خوش به حالشون شد. و معلمای جدید ما که خانوم بودن دیگه اون تجربه‌ی کافی رو نداشتن
چقدر خوب شد که اینجا بروز شد:) با تشکر از یک اشنا:)
این در بستن رو معلم و دانش آموزها خیلی جالب بود من خندم گرفت یاد مدرسه افتادم .. جایزه کامنت خونی رو خوب گذاشتی :) 
چه یادآوری های قشنگی از زنان مدرسه شد :)
****؟
پاسخ:
جایزه نوش جونتون :)
من شرمندۀ همه‌تونم به خدا. دوست دارم تندتند بنویسماااا ولی یه جوری میشم وقتی اینجا به‌روز میشه. نمی‌دونم چه جوری. حس خوشایندی نیست. فکر می‌کنم مشکل از خواننده‌هاست. شماها نه‌ها. در واقع مشکل از کامنتاییه که گذاشته نمیشه. چند وقت پیش نشستم دونه دونه کامنت‌های اینجا رو دوباره مرور کردم و خواننده‌ها رو پوشه پوشه تقسیم کردم به جدید و قدیمی و صمیمی و دور. دیدم حدود دویست نفر طی یک سال گذشته نزدیک پنج هزار کامنت داشتن و با من در ارتباط بودن و این خیلی خوبه. بعد دیدم دویست تا بلاگر دیگه تو این یکی دو سال هیچ خبری ازشون نیست. تعطیل کردن اصن.  اینایی که میگم صمیمی‌ترین و قدیمی‌ترین دوستام بودن و واقعا هنوز نتونستم به جای خالیشون عادت کنم.
فکر می‌کنم اینجا یه گذشتۀ خوبی داشته که مدام دارم حالم رو با اون مقایسه می‌کنم...
جانم شیطنتت این بوده، آروم بودی چی بودی تو؟؟ لابد حس ندااشتی کلا شایدم خسته بودی :))
پاسخ:
:))) آقا من یه روزم غیبت و تأخیر نداشتم. در کل بچه‌ی خوبی بودم و تخطی نمی‌کردم از قوانین :دی
جز اون یه موردی که سوم راهنمایی بودم و یواشکی رفتم بیرون یخمک خریدم و برگشتم. با چه مصیبتی هم برگشتم :))) مدیر واستاده بود دم در :|
روشن شدن ستاره این وبلاگ هم از اون غافلگیریای خوشحال کننده بود :)
و مرحبا به این شیطنت که دیگه تهش بوده (با لحن کنایی :دی)  :)))
من یکی که فقط درگیری فیزیکی با مسئولین مدرسه مون نداشتم! اونم اگه یکی دوسال دیگه می موندم اونجا قطعا به واقعیت می پیوست! :|
پاسخ:
قربانت :) شما عزیز دلی

اِندِ خلاف ما این بود که پیش‌دانشگاهی گوشی می‌بردیم مدرسه :)))) ته تهش بود این.
میدونم که چی میگی شباهنگ جان :) 
پس باید حتما بروز کنی بخاطر اینکه نزاری این حس هم بما دست بده که ای خدا شباهنگ هم دیگه بروز نمیشه :(
من خودم از ننوشتن خیلی از وبلاگها واقعا ناراحتم و خیلی از دوستان وبلاگی رو دیگه ندارم .تقریبا لیست دوستان من دیگه هیچ کدوم بروز نمیشن://
البته اگه کار و اینا داشتی که اول زندگی واقعی در اولویت باشه:) 
پاسخ:
نمیشه از ملت انتظار داشت همیشه همونجوری باشن که بودن. به هر حال شرایط آدما عوض میشه. من خودم قبلاً عطسه هم می‌کردم میومدم ده بیست تا پست عریض و طویل در باب عطسه می‌نوشتم عکس هم می‌ذاشتم :|
یه وقتایی یه نگاه به آرشیوم می‌ندازم حیرت می‌کنم
باز شمام با این همه مثبت بودن یه شیطنتی داشتی. من از وقتی این چالش شروع شده دارم فکر می‌کنم ولی شیطنتی به ذهنم نمی‌رسه.  :/
اون بستن در خیلی خوب بود :))
پاسخ:
من از اون موقع به بعد دیگه هیچ دری رو نبستم :)))
یکی از مشکلات عمده‌ی هم‌اتاقیام تو خوابگاه با من سر نبستن در و پنجره بود :دی تو خونه هم حتی :))
پس شما از اونایی هستی که فامیل دور رو حرص میدن :))
که با این در اگر در بند در مانند در مانند...
پاسخ:
کانال مستانه:
من به یه سندرمی به اسم ”در بسته” مبتلا هستم، اینجوریه که در باز هرچیزی عصبیم میکنه. همه درا رو باید ببندم. تو هراتاقی که بخوام طولانی بمونم باید درش بسته باشه، تو مدرسه هیچوقت نمیزاشتم در کلاس باز باشه حتی اگه همه خفه میشدن از گرما ! تنها دری که از این قاعده مستثنی هست، در دهن مردمه که حتی اگه اندازه دهن اسب آبی هم باز باشه برام مهم نیست ^__^

من برعکس اینم
همیشه در کمد و کشو و اتاق و خونه رو باز می‌ذارم
یکی از گرفتاریای هم‌اتاقیام طی این هفت سال با من سر همین موضوع بود
در واحدمونو هیچ وقت نمی‌بستم
یه دوست دیگه هم دارم میگه من برعکس جفتتون، به در نیمه باز حساسم! در یا باید کاملا باز باشه یا کاملا بسته
چیزی که مشخصه اینه که شماها مجرم نیستید... :)))
پاسخ:
صد البته‌ :))
آخه تو که نمی تونی حرف نزنی چرا وبلاگتو می بندی؟:))
تو انقد نیاز داری به حرف زدن و علاقه داری به تعریف کردن که حتی خودت واسه پست خودت کامنتای طولانی می ذاری!:) نکن این کارو ( تعطیل کردن وبو ) خوب!

در راستای اون بحث آرایش و این ها، وبسایت "چی نپوشیم" و ببین اگه قبلا ندیدی. یه سری نوشته های جمع و جور داره راجع به آرایش و مراقبت از پوست و مو و..
http://chi-napooshim.com
پاسخ:
:))  بگیر نگیر داره این حسم. نیم ساعت حس نوشتن هست، دو روز حسش نیست. دو روز حسش هست، یه هفته حسش نیست. مثلا آخر هفته میخوام برم تهران و هفته‌ی دیگه تولد بگیرم با دوستام دور هم باشیم. با استادهام قرار دارم، نمایشگاه می‌خوام برم و برای اولین بار تک و تنها باید قزوین هم برم و همه‌ش با خودم فکر می‌کنم چرا دیگه دلم نمی‌خواد از لحظه به لحظه‌ش پست بذارم. حتی تو اینستای خانوادگیم هم هیچ کاری نمی‌کنم.

پوست من خیلی خوبه. چون آرایش نمی‌کنم خوب مونده به نظرم. من حتی از این جوشایی که نوجوونا می‌زنن هم نزدم هیچ وقت. خلاصه بزنم به تخته راضی‌ام از شکل و قیافه‌م.
ممنون بابت معرفی سایت :) یه سر بهش می‌زنم حتما
یادت به خیر شادمانی بی‌سبب...
شیخنا :)))
پاسخ:
کرامات شیخ :دی
معاون محترم  رو توجیه نکردی که بابا این لطفعلیه نه فتحعلی؟  ((((:
به نظرم یکم بی‌اعصاب بازی درآورده آقای هاشمی. یه تخته پاک‌کن بود دیگه دور هم صلوات می‌فرستادید می‌رفت پی کارش.


+من روم نمیشه شیطنتام رو اصلا بگممم. قشنگ خود بدکاری و بدسگالی و جنب و جوش و کِرمی که باعث آزار دیگران می‌شود :دی
پاسخ:
بهناز و نسیم هی می‌خواستن بگن فتحعلی نیست لطفعلیه، ولی خب شرایط طوری بود که جز سکوت نشاید و نباید
اعصاب معصاب نداشتن که. خعلی خط‌خطی بودن از دستمون 
خدایی اگه ژاپن بود به پاس این خلاقیت می‌فرستادنم تورِ شیرازگردی و کرمان‌گردی که بیشتر با آثار و ابنیه دورۀ زند آشنا شم

+ آره انصافاً وقتی شیطنت‌های بچه‌ها رو می‌خونم در مخیله‌م نمی‌گنجه که منم بتونم انجامشون بدم :))
۱۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۱:۱۱ 🔹🔹نیلگون 🔹🔹
نسرین
من میگم شاید حس و حالمون-این که فکر میکنیم خیلی چیزا شبیه گذشته نیست- اینکه شاید خیلی شور و هیجانمون نسبت به قبلاهاکم شده،بخاطر خروجمون از نوجوانی و ورود به دوره ی جوانی و پختگی باشه!
پاسخ:
شاید
اعتراف می‌کنم دیشب و پریشب کرمی افتاده بود به جونم، در واقع به سرم، که قالب وبلاگو حذف کنم و کل محتوای وبلاگ یه صفحه‌ی سفید بشه یه چند ماه. بعد چند ماه دوباره قالبو برمی‌گردوندم...
اینجا منو مدام یاد خیلی چیزا میندازه
یه مدت می‌خوام ذهنم آروم باشه و اینجا نمیذاره
مشکلم با اینجا، نوشتن و خوندن اینه که اینجا تنها جاییه و اینا تنها چیزایی هستن که حالمو خوب می‌کنن و منو از دنیای بیرون نجات میدن و البته یکی از جاهایی و چیزایی که حالمو بد هم می‌کنن. وقتی این معادله رو می‌ذارم روبه‌روم می‌بینم به اینجا نیاز دارم :( 
دلیلشم نمی‌تونم توضیح بدم
۱۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۱:۵۹ 🔹🔹نیلگون 🔹🔹
من کاملا حالتو میفهمم ..
پاسخ:
چه خوب
خدا رو شکر
حالا برم تهران برگردم جامهٔ عمل می‌پوشونم به این تصمیم
۱۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۲:۴۲ 🔹🔹نیلگون 🔹🔹
نههههه :( پلیز!
پاسخ:
:))) به خدا زورم به هیچی نمی‌رسه جز اینجا
پاک که نمی‌کنم. قالبو برمی‌دارم که وبلاگ از دسترس خارج شه. و صد البته که می‌دونم اوضاع تغییر نمی‌کنه :|
حالا هر بار تصمیمم جدی میشه، صدای خودم تو ذهنم می‌پیچه که یه متنی برای رادیوبلاگی‌ها خونده بودم و گفته بودم این روزا مد شده بستن و رفتن و کم آوردن و... شنیدی؟
۱۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۳:۲۹ 🔹🔹نیلگون 🔹🔹
میدونم چون منم همینطوری ام.فقط زورم به وبلاگم میرسه!
یه بار اینستامو دی اکتیو کردم،چشمت روز بد نبینه.همه ی فک و فامیل و آشناها و دوستا و خانواده،پاپیچ شده بودن که "چی شده" که پیجتو کن فیکون کردی.حتما "یچیزی" شده! یعنی به غلط کردم افتاده بودم غلط کردنی!
همه فکر کرده بودن شکست عشقی خوردملابد .حالا عشق کجا بود؟خدا میدونه :|
اما وبلاگ نه.فک و فامیل و آشنا نداره.دوستان هستن عزیز هم هستن اما همه وبلاگ نویسند و همچین حالاتی رو درک میکنند.

نه نشنیده بودم
پاسخ:
اینستا دو تا اکانت دارم. برای اکانتی که مخصوص هم‌کلاسیاست که اصن پست نمی‌ذارم و نذاشتم تا حالا. برای خونوادگی‌ هم معمولا مناسبتی پست می‌ذارم. مثل وقتی که بریم مسافرتی، سینمایی، تولدی، جایی. فک و فامیل ما که ظرفیت دو بیت شعر هم ندارن :)))
همه‌ی آشناهام می‌دونن وبلاگ دارم. ولی نمیان بخونن. قبلا می‌خوندناااا. دیدن چرت و پرت زیاد می‌نویسم و طولانی هم می‌نویسم نخوندن. اصن یکی از دلایل طولانی نوشتنم اینه که خیلیا نخونن و خیلی از حرفای مهمم رو لابه‌لای طویله‌هام بگم :))))

اینو:
ببین صدام خوبه؟ :)))
ینی یکی از مهم‌ترین موانع ترک نکردن وبلاگم این فایل صوتیه. چون یه چیزی اونجا گفتم که نمی‌خوام خودم عالم و آمر بی‌عملش باشم
۱۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۴:۳۱ 🔹🔹نیلگون 🔹🔹
شنیدم :))
خیلی خوب بود :دی
صدات خوبه 
یکمم تند حرف میزنی 😁 نمیدونم بخاطر محدودیت زمان ثبت وویس بود یا کلا همینجوری؟
آره..طرف بسته و رفته و .. 
عالم بی عمل نباش یا شیخ!
پاسخ:
کلا اینجوری‌ام :)) یا ساکتم و حرف نمی‌زنم یا تند تند حرف می‌زنم. می‌ترسم عمر شنونده هدر بره :)) از آدمایی هم که لفتش میدن همه چیزو بدم میاد :دی بعد فکر کن وسط حرفام هی پرانتز بازم می‌کنم و شاخه شاخه میانبر می‌زنم به موضوعات دیگه و دوباره برمی‌گردم سر بحث اول. نمی‌دونم کلیله و دمنه خوندی یا نه. اونم دقیقا همینجوریه.

من اگه برگردم به گذشته، اون حرفا رو نمی‌زنم دیگه. چون اگه اونا رو نمی‌گفتم بدون عذاب وجدان در اینجا رو تخته می‌کردم :|
الانم فقط به خاطر مسابقه شیطنت تعلل می‌کنم. زشته لینک بدی و ملت بیان ببینن هیچی نیست.
خلاصه که بدجوری با چرخِ گردون درافتادم :))
۱۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۴:۴۳ 🔹🔹نیلگون 🔹🔹
من فقط بیام ببینم در اینجا رو تخته کردی رفتی دیگه!
تهدید کنان و به حالت قهر وبلاگ شباهنگ را ترک میکند!
پاسخ:
:( 
:)) 
الان که شب نیست. این کرمی که میگم شبا به جونم می‌افته :دی
۱۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۵:۴۴ 🔹🔹نیلگون 🔹🔹
یه بخشیش هم بخاطر سردرگمیه این حالات
ان شاءالله تو مصاحبه قبول میشی و میری واسه دکتری،این حس و حالت کمتر میشه.
نسرین انقدر دلم میخواد تو تهران دانشجو شم که خدا میدونه!خیلی ناراحتم که ارشد شرکت نکردم و حتی کوچکترین تلاشی در این راستا نکردم (اما چه کنم که وقتی میای تو بازار تازه میفهمی درس خوندن چقدر پروسه مزخرف و کم بازده ای بوده)

اما وجدانا نکن اینکارو.نبند اینجارو!
چیکار داری به اینجا.خودتو تو معذورات نذار.کم باش محو باش ولی باش.پست بذار پست نذار ولی باش.باش دیگه!
پاسخ:
:)) برای همیشه نمی‌بندم که. قبلا هم گفتم تا مهرماه. در واقع امیدوارم تا مهرماه شرایط روحیم عوض شه. الان از ریخت و قیافه‌ی اینجا، قالبش، هدرش، آرشیوش، حتی آمارش، کلا از آدرس و اسم اینجا حالم به هم می‌خوره. هم حالم به هم می‌خوره هم دوستش دارم. تناقض بدیه. من از این بلاگرایی بودم که خودم پستای خودمو لایک می‌کردم و هفت هشت ده بار می‌خوندم و بازم می‌خوندم و سیر نمی‌شدم. شاید باورت نشه وقتای بیکاری وبلاگمو باز می‌کردم و چیزایی که خودم نوشته بودمو برای صدمین بار می‌خوندم و هی کامنتا رو با جواباش می‌خوندم. هر بار فکر می‌کردم دارم یه چیز تازه می‌خونم و هر بار ذوق می‌کردم. یکی از کارایی که خوشحالم می‌کرد تغیبرات کوچیک هدرم بود. ولی مدت‌هاست اصن به وبلاگم سر نمی‌زنم. چند روز پیش گوشه سمت راست هدر وبلاگم دفتر ۹۶ رو اضافه کردم به امید اینکه این تغییر حالمو خوب کنه. جای انار و آسمون رو عوض کردم. ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. حتی رفرش نمی‌کنم ببینم چقدر عوض شده هدرم. بعد فکر کن من از اینا بودم که هدر وبلاگمو پرینت رنگی براق گرفته بودم همیشه تو کیف پولم باشه!!! انقدر هم خل وضع بودم که مثل کارت ویزیت به هر کی می‌رسیدم هدرمو با آدرسم بهش می‌دادم یادگاری نگه‌داره. الان حتی نمی‌خوام یه بار رفرش کنم روی آدرسم ببینم وبلاگم چه شکلیه.
نظرها رو که خوندم یادم اومد دو تا عکس هست که چند وقته می‌خوام آپلود کنم برات. و از اون‌جایی که به قول خودت نسرین هم در هیچ چارچوبی نمی‌گنجد، دیگه به فردا نینداختم و الآن آپلود کردم! :)

http://s8.picofile.com/file/8325712676/C360_2018_04_25_21_03_45_428.jpg
و
http://s8.picofile.com/file/8325712642/C360_2018_04_25_21_05_24_388.jpg
پاسخ:
:)) هنوزم ذوق می‌کنم با این عکسا. چند وقت پیش از یه جایی رد می‌شدیم، روی تابلو نوشته بود شباهنگ. یه لحظه فکر کردم یکی از خواننده‌های وبلاگمم. می‌خواستم عکس بگیرم بفرستم برای خودم :دی

عکس پروفایل تلگرام و سروش و ایتا و ایمو و واتساپم یکی از جغدهاییه که تو فرستادی :دی همون جغدی که نشسته پشت میز و کلی کتاب و لپ‌تاپ جلوشه
۱۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۳:۴۲ 🔹🔹نیلگون 🔹🔹
با قلبی آکنده از اندوه به تصمیمت احترام میگذارم :(
فقط لطفا زود بیا.وب فرهنگستانم آپ کن حداقل.

امیدوارم اینجا رو خیلی زودتر از مهرماه، با یه شور و هیجان ویژه به روز کنی :)
پاسخ:
تو عزیز دلمی :)
اونجا رو که هر روز آپدیت می‌کنم. تصمیم دارم از هفته‌ی دیگه پست‌های ویراستاری و درست‌نویسی بذارم. امیدوارم بتونم اجازه‌ی انتشار پست‌ها رو بگیرم از مسئول «ویراستاران». شصت هفتاد تا پست آماده دارم :)

خدا از دهنت بشنوه :)
چه افتخاری ^_^ 😇
پس‌زمینه‌ی لپتاپ خودمم یکی از عکساییه که واست فرستادم، اون خانواده‌ی بزرگ جغدی که روی یه شاخه نشستن و رنگ پس‌زمینه‌ش تقریبا آبیه. یه‌بارم یکی ازم پرسید چرا این؟ گفتم هم بامزه‌ست و هم من رو یاد یه‌نفر می‌ندازه. به‌طور کلی‌تر یادم میاره بودنم تو دنیای مجازستان رو :)
پاسخ:
خیلی دوست دارم اون عکسو
بذار آپلود کنم بقیه هم ببینن عکس پروفایلمو:
برای پروفایلم برعکسش کردم خودکارو بگیره دست چپش. نیست که چپ‌دستم؟ :دی

پس‌زمینۀ لپ‌تاپ من همیشه تقویمه
۱۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۴۶ 🔹🔹نیلگون 🔹🔹
:قلب

منتظرررررریم
پاسخ:
من خودمم منتظرم راستش :)))
در آستانه تولدتان می خواهید ترک بلاگستان بگویید؟!
ورزش از برای سلامتی و فرار از ملولی و خستگی وگذران وقت و سلامت جسمی و حتی افزایش وزن D: هم مفید است.

پاسخ:
خدایی چه جوری یادتون می‌مونه تولدمه؟!!! هر چی سعی می‌کنم از خاطرات محو شم نمیشه انگار :|
من که خیلی وقته ترک کردم. خواستم این چند ماه از دسترس خارجش کنم وبلاگمو که هی ملت نیان الکی وقتشون تلف شه. آخه هیچی که نمی‌نویسم. خودمم فی‌الواقع حالم به هم می‌خوره از این رکود 

افزایش وزنم کجا بود غصه داره آبم می‌کنه :))))
20-30 تا وبلاگ رو باهم خوندم وقتی از تهران اومده بودم و اعتراف می‌کنم کامنتارو ندیده بودم :)
خاطره بستن در مدرسه هم خیلی خاطره بامزه‌ای بود. خیلی حال نمودیم.:d
پیرامون خوابم که گفتم دیگه. 
تازه رفتم ماجرا رو از وبلاگ خاطرات تورنادو خوندم. به خودت می‌گفتی امیرکبیر؟ :)
پاسخ:
همین که به عناوین این بیست سی تا اکتفا نکردی و خوندیشون خیلیه دیگه کامنت‌ها رو نمیشه خوند خدایی
والا اون موقع خواستم اسم نبرم روی هر کی یه اسم مستعار گذاشتم و فکر کردم خودم هم شبیه امیرکبیرم به جهت آبادسازی کلاس و مدرسه
یاد کانن دویل افتادم وقتی شرلوکو تو پرونده آخر کشت که از دستش خلاص بشه انقد ملت گیر دادن که مجبور شد دوباره ادامش بده:))
#اسارت_مولف لابد:)
پاسخ:
:)))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))) وای عالی بود این تشبیهت عالی :دی
بعد از مدت ها اومدم به وبلاگ ها سر بزنم ، چه حالی داد وقتی دیدم اینجام پستِ جدید هست^_^
من کلا دورانِ تحصیلم خیلی بی حاشیه و در حاشیه ! بودم ، البته به جز پیش دبستانی که هفته ی اول از بس گریه کرده بودم ، کلاس امُ عوض کردن ، معلمم نمیتونست تحمل کنه گریه هامُ :))))
پاسخ:
:)) عزیزمی ^-^

گریه برای چی آخه؟ ما هم تو کلاسمون دو نفر داشتیم در حد ضجه و آه و فغان گریه می‌کردن :))
میخواستم برم خونه ، نمونم تو مدرسه !
دقیقا ما هم دوتا دوست بودیم ، همزمان گریه میکردیم ، الان که فکر میکنم چقد نچسب بودیم :))
پاسخ:
:)))) تازه همه هم بهتون می‌خندیدن :دی
جالب بود. مخصوصا خاطره تو کامنت.لبخند کمرنگی نشوند رو لب ما
پاسخ:
خدا رو شکر
لب‌خندهاتون مستدام و پررنگ
عزیززززم 
چیگده بامزه ^_^ 
احساس می کنم خوابتو دیدم شباهنگ جان ولی یادم نمیاد چی بود!! 


پاسخ:
:))))
کابوس دیدی شاید :دی
تبریک
پاسخ:
سپاس
سلام بر شباهنگ جان.
تولد تولد تولدت مباااارک مبااااارک مبااارک تولدت مبارررررک.چو گلها سراپا نشاطو شوری تولدت مبارک.تولدت مبارک.بهار امیدی همه سروری تولدت مبارک 
دووووور از هر بلای خزانی بمانی باااا شورو نشاط جوانی بمانییییی.
دررررررر عالم به جز روی شادی نبینی
تولدت مبااااارک امیدوارم فردا خیلی بهت خوش بگذره.

❤️🎈🎉🎊🎂😘
پاسخ:
عزیزم :)))
ممنونم

الان تو قطارم دارم میرم خونه. این یه هفته تهران بودم و چهار روز زودتر تولد گرفتیم با چهار تا از دوستام :) شاید عکساشو نشونتون دادم
تبریک

اردیبهشت ،ماه قشنگی هست.
پاسخ:
اصن دلیل قشنگیش اینه که من تو این ماه به دنیا اومدم :))

ممنون :)
تولدت مبارک شباهنگ :)
با آرزوی روزهایی پر از موفقیت و سلامتی و لبخند‌های عمیق. :)

اینم چندی پیش دیده‌بودم، گفتم دست خالی نیام حالا! :))

http://s8.picofile.com/file/8326520192/Screenshot_%DB%B2%DB%B0%DB%B1%DB%B8%DB%B0%DB%B5%DB%B1%DB%B2_%DB%B2%DB%B2%DB%B0%DB%B5%DB%B4%DB%B4.png
پاسخ:
ممنونم
شماها چقدر خوبین :)
شرمنده مرام و معرفتتونم

+ چه خوشگله. نگهش دارم برای عکس پروفایل بعد از دفاع و فارغ‌التحصیلی 
فکر نکن یادم رفت تولدتو هی دست دست کردم تا ساعت از دوازده گذشت :/ به هر حال
HBD🌹
پاسخ:
عزیزم... فدای دل مهربونت. ممنون که یادم بودی. بوست دارم :دی
اونو خصوصی فرستادم
اینو یکم عمومی تر میفرستم 😂

👇
الهی قربونت برم
من چرا روز تولد جغدمونو فراموش کردم :(
منو ببخش عزیزم (هق هق و تیک شدید شانه)

ولی به جان خودم تا بیست و چهارم یادم بود که دیروز تولدته ها
ولی نمیدونم چرا دیروز فراموش کردم بیام تبریک بگم.

دیدی
دیدی
ربع قرن زندگی کردیم و گذشت (در یک چشم بر هم زدنی گذشت [دوباره همون جمله بالایی :دی])
بیست و شش سالگیت مبارک و میمون و فرخنده و اینا باشه. (به عمد شش رو بولد کردم که با واقعیت های اطرافت رو به رو بشی) : ))))
ان شاءالله امسال به مرادت برسی و مرادتم به تو برسه و *** ***** **** ^_- (*** *****)

عمرت با برکت
تنت سلامت
خدا واسه مون حفظت کنه
ما رو مخصوصا منو برات نگه داره و +**** ** : )))))

+چیه خو : )))
گفتم شاید مرغ آمین همین دور و اطراف باشه 
همش که نباید برای اونی که متولد شده دعاهای خوب خوب کرد
بد میگم بگو بد میگی؟ (اگه جرئت داری بگو بد میگم :|)
 : )))))
ماه رمضانتم مبارک باشه : )


+خلاصه اینجوریا ^_-
پاسخ:
من الان ذوقناکم!!!
سرمو کجا بکوبم تخلیه بشه انرژی‌م؟ :)))

آمین برای همۀ آرزوهای خوشگلت