1190- مشروحِ بند 41، 42، و 43 پستِ 1177
رفته بودم از منشیش وقت بگیرم برای پایاننامهام. قبلاً تلفنی به معاون آموزشمون سپرده بودم که به مسئول آموزشمون بسپره که با منشیه صحبت کنه و بهم خبر بده که کی برم پیشش. ولی خبری نشده بود و منم خودم رفتم که وقت بگیرم. منشیه شناخت منو. گفت یه دیقه بشین برم بپرسم ببینم اگه الان سرش خلوته، بری صحبت کنی باهاش. داشت ناهار میخورد. منتظر موندم ناهارش تموم بشه. تموم که شد، منشیه منو برد پیشش. اتاقش از این قفلای برقی داشت که از تو یه دکمهای چیزی میزدی و باز میشد. بزرگ بود و دلباز. حس بویاییم خوب نیست. هر چی بو کشیدم نفهمیدم چی بود ناهارش. لابد ساندویچی، لقمهای چیزی بوده که ظرف نداشته. آخه ظرف ناهارشو ندیدم. ظرف غذای استاد شمارهی یازدهو زیاد دیدم ولی. بنده خدا هر موقع ناهار میخورد میرفتم سر وقتش. هر بار سعی میکردم یه وقتی برم که قاشق به دست نبینمشا؛ ولی نمیشد. انگار اونم هر بار وقت ناهارشو تغییر میداد و عدل، موقعی غذا میخورد که من میرفتم سوالی، اشکالی، چیزی بپرسم. در اتاقشم قفل نمیکرد. هر موقع میرفتم یا خودش درو باز میکرد برام یا بفرمایی میگفت که برم تو. بچهها میگفتن بوی سیگار میده اتاقش. تو که میرفتم ریههامو با تمام قوا پر میکردم ببینم راست میگن؟ ولی هر چی بو میکشیدم چیزی متوجه نمیشدم. ضعیفه لامصب. بویاییمو میگم. ولی خب وقتی یکیو دوست داری، بوی سیگارشم دوست داری. به اندازهی همهی غذاهایی که سرد شد تا جواب سوالای منو بده بهش مدیونم و دوستش دارم. این دو تا رو بیشتر از بقیهی استادام دوست دارم و البته بیشتر از بقیه ازشون میترسم. یازدهمی رو بیشتر. از یازدهمی بیشتر.
برامون چایی آوردن. قبلاً کلی تمرین کرده بودم که چی بگم و چه جوری بگم و چرت و پرت نگم. ولی تو که رفتم استرس گرفتم و همه چی یادم رفت. فقط سعی میکردم یادم نره چرا اونجام. وقتایی که میرم پیش استادام حس میکنم دارم وقت باارزششونو تلف میکنم. بیمقدمه رفتم سر اصل مطلب. هر چند، ترجیح میدادم انقدر فرصت داشتم که یکی دو ساعتی مقدمهچینی میکردم برای حرفام. من یا حرف نمیزنم، یا برم روی منبر، باید با چک و لگد بیارنم پایین. هنوز حرفام تموم نشده بود که گفت چاییتو بخور سرد نشه بابا. چقدر این بابا گفتنشو دوست دارم. قندو کشید سمت من که بردارم. نخواستم بحثمون سر یه حبه قند به حاشیه کشیده بشه. وگرنه من چاییمو بدون قند میخورم. «شما اهل کجا بودی؟» قنده رو گذاشتم تو دهنم و «تبریز». سعی کردم ناراحت نشم که یادش نیست من اهل کجام. کلی مشغله داره. همین که یادشه من دانشجوشم خیلیه. خیلیه؟ چرا من انقدر کمتوقعم؟ ولی استاد شمارهی یازده یادش بود همیشه. اون مگه مشغله نداره؟ تازه منتظرم نمیذاشت که ناهارشو بخوره. این من بودم که غذاهاشو از دهن مینداختم همیشه. «ترکی هم بلدی؟» گفتم «زبان مادریمه! چرا بلد نباشم. اتفاقاً فارسی رو تا شش سالگیم بلد نبودم. مدرسه که رفتم کمکم یاد گرفتم.» استکان چایشو گذاشت روی میز و: «فارسی رو خوب صحبت میکنی. میشه اینا رو برام بنویسی؟» تموم نکرده بودم چایمو هنوز. «چیو بنویسم؟» پیام اومد. برگشت سمت گوشیش. اسمس بود یا تلگرام، نفهمیدم. من ولی گوشیمو گذاشته بودم دفتر منشیش. هم شارژ بشه، هم کسی زنگ نزنه و پیام نده و مزاحممون نشه. «هر چی خاطره داری از حرف زدنهای بچگیت و از فارسی یاد گرفتن و فارسی نوشتنت. بنویس بیار برام. اینکه چجوری یاد گرفتی و چیا رو اول یاد گرفتی. میتونی بنویسی؟ برای یه طرح و تحقیق میخوایم. داریم داده جمع میکنیم.» خواستم بگه آره!!! من دفترهای انشا و جملهسازیمو نگهداشتم. همه رو. از اول اول ابتدائی. کلی خاطره از فارسی یاد گرفتنم دارم. مدتهای مدیدی با املا و معنیِ «میشد» و «میشود» درگیر بودم. مثل خورشید که واوش رو اُ میخونیم، همیشه برام سوال بود که واوِ میشود رو اُ نمیخونیم چرا و اگه بخونیم چه فرقی با میشد میتونه داشته باشه. با پختن و پزیدن هم درگیر بودم. حتی با بالِ ترکی که میشه عسل و بالِ فارسی که بال پرنده است. با داغ و باغ، با ان الانسان لفی خسر که تازه حفظش کرده بودم و با پسر همسایه که اسمش خسرو بود. با خودش نه ها! با اسمش. اینا هممعنی بودن ینی؟ خسر و خسرو؟ چهار تا کتاب صد و چند صفحهای برای دیکتهی شب داشتم. کلی کلمه که معنیشونو بلد نبودم. جایزهی اولین روزهم لغتنامهی عمید بود. بابا سر سفرهی سحری بهم داد. اون کتابی که در مورد محاصرهی اقتصادی در صدر اسلام بود و از کتابخونهی بابا برداشته بودم، اونو چند صد بار خوندم و هر بار هیچی نفهمیدم. چرا میخوندم؟ نمیدونم. دوست داشتم چیزای سخت سخت بخونم. کتابای قانون و حقوق بابا رو هم میخوندم. چند سال درگیرِ معنی حضانت بودم. جابربنحیان رو جابر، بِن، حِیان، حجرالاسود رو حَجَر، آلاسود، الف لام التماس رو فکر میکردم الف لام معرفه است و اتماس میخوندم و دیگه، دیگه همینا یادمه. یه بارم چهل تا حدیث بهمون دادن حفظ کنیم سر صف بگیم از حفظ چندتاشو. من اون موقع هنوز خوندن بلد نبودم زیاد. برام میخوندن که حفظشون کنم. چون معنی حدیثا رو نمیفهمیدم حفظ نمیشدم. رفتم سر صف گفتم حسود هرگز نیاسود. بعد دیگه بقیهی حدیثا یادم نیومد. تازه معنی نیاسودم بلد نبودم. همینجوری حفظ کرده بودم. خواستم بگم کلی کتاب قصه خوندم وقتی بچه بودم. خوندم و نفهمیدم و خوندم و نفهمیدم و انقدر نفهمیدم که بالاخره فهمیدم زبان شما رو. از اون به بعد تو مدرسه نه با دوستام نه با معلما ترکی حرف نزدم دیگه. انقدر فارسیم خوب شد که روز مصاحبه شما هم نفهمیدی ترکم. اینا رو نگفتم. ولی گفتم وقتی با مامان بزرگم اینا رفته بودیم مشهد با اون دختر مشهدیه دعوام شده بود سر اینکه هر چی میگم نمیفهمه و هر چی میگه نمیفهمم. بعد گریه کرده بودم و سال بعدش که رفته بودم مدرسه و سال بعدترش که دوباره رفته بودیم مشهد، یاد گرفته بودم زبان شما رو. انقدری که با مامان بزرگم که فارسی بلد نبود رفتیم بازار و یه کیلو خیار خریدیم. پنجاه یا صد تومن بود کیلویی.
و منم این بابا گفتنشونو دوست دارم، یعنی تصور میکنم که استادی مثل ایشون به لحاظ سن و تجربه و اینا، ته حرفاش بهم بگه بابا، میبینم خوشاینده. :)