پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دکتر ح. الف.» ثبت شده است

1167- مکتب‌خونه ۵، پی اُ آی ۲

شنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۶، ۰۷:۳۴ ق.ظ

این چند وقتی که فیلم‌های مکتب‌خونه رو می‌دیدم، نکات و چیزهای جدیدی که یاد می‌گرفتم رو برای خودم یادداشت می‌کردم. نکاتی رو هم که فکر کردم ممکنه برای شما هم جالب باشه، اینجا میارم. اگه روی اعداد و لینک‌ها کلیک کنید، فیلمشم می‌تونید ببینید.

قسمت 194، وضعیت نورون‌ها در حالت خواب و بیداری و صرع رو نشون میده و میگه مغز ما موقع خواب مدام خاموش و روشن میشه. کامل خاموش نمی‌شه. چون اگه کامل خاموش بشه می‌میریم. میگه اگه اون امواجی که موقع خواب از مغز ساطع میشه رو دستی به مغز اعمال کنیم (با همون فرکانس و دامنه)، طرف به سرعت بیهوش میشه و می‌خوابه.

قسمت 195، در مورد خواب دیدن و بختک و راه رفتن و حرف زدن موقع خواب هست. میگه موقع خواب سیستم کنترل و اراده غیرفعال میشه (البته قسمت بعد میگه اندکی کنترل و اراده داریم وقتی خوابیم). تو خواب، احساسات قوی‌تر و هیجانی‌تر و چیزایی که می‌بینیم عجیب‌تره؛ دلیلشم اینه که فرونتال ضعیف‌تر میشه موقع خواب.

قسمت 196، راجع به فعالیت‌های سایر سیستم‌ها مثل سیستم شنوایی، وحی، صداهای عجیب و غریب و حل مسأله توی خواب بحث می‌کنه. بعد نمی‌دونم از کجا به اینجا رسید که گفت در طبیعت چندشوهری مرسوم نیست و چندشوهری صفت تکاملی محسوب نمیشه؛ ولی چندزنی محسوب میشه :|

قسمت 197، این سوال مطرح میشه که اصلاً خواب به چه دردی می‌خوره و پاسخ میده خواب در حافظه اثر دارد. خواب صبح لذت‌بخشه و معمولاً هم همین موقع خواب می‌بینیم. و یه سری ژن داریم که فقط موقع خواب فعال میشن. حالا اگه یه روز صبح تا شب پیانو کار کنید یا برای اولین بار برید فرانسه و موزه‌ی لوور رو ببینید و اونجا کلی اتفاق براتون بیافته، شب خواب موزه و پیانو رو می‌بینید آیا؟ جوابی برای این سوال نداریم. چون فعلاً و در حال حاضر اطلاعاتمون در مورد خواب، کافی نیست. تحقیقات نشون مید اگه چند هفته نذاریم موش بخوابه (آب و غذا بدیم بهش ولی از خواب محرومش کنیم) می‌میره. ولی در مورد انسان تا حالا این کارو نکردیم و نمی‌دونیم چی میشه. البته انسان این قابلیتو داره که یه لحظه چرت بزنه و رفرش بشه مغزش و بیدار بمونه بازم.

قسمت 198، میگه چون موقع خواب، پره‌فرونتال فعال نیست دیدنِ چیزای عجیب، عجیب نیست. حتی ممکنه تو خواب از خودمون جدا بشیم و خودمونو ببینیم.

قسمت 199، راجع به اینه که خواب نوعی مانور و تمرین برای موقعیت‌های احتمالیه و مغز موقع خواب موقعیت‌های پرخطر رو تجربه و شبیه‌سازی می‌کنه.

پریشب قبل خواب داشتم پستِ جنّ جولیک رو می‌خوندم. همزمان با دوستم هم صحبت می‌کردم و بهش گفتم با این پستی که امشب خوندم امیدوارم کابوس نبینم. گفت آیة‌الکرسی بخون قبل از خواب. یه دوستی هم داشتم که می‌گفت اگه فلان آیه رو بخونی، هر موقع که بخوای بیدار میشی. 

دارم به پستِ پی اُ آی فکر می‌کنم و اون قسمتی که راجع به مغز آدمای مذهبی و عابد و زاهد و مسلمان و درک پیچیدگی‌های معنوی بحث شد و به این فکر می‌کنم که این چیزا رو کجای معادلاتم بذارم. به این فکر می‌کنم که اگه همه‌ی این چند سال، قبل از خواب دعا می‌خوندم یا ذکر می‌گفتم، به جای خواب‌هایی که دیدم، چه خواب‌های دیگری می‌تونستم ببینم.

+ به دلیل عدم دسترسی‌م به اینترنت، کامنت‌ها با تأخیر و پس از تأیید منتشر می‌شوند.

+ ادامه ندارد.

۱۱ نظر ۱۱ آذر ۹۶ ، ۰۷:۳۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1166- مکتب‌خونه ۴

جمعه, ۱۰ آذر ۱۳۹۶، ۱۱:۵۳ ق.ظ

این چند وقتی که فیلم‌های مکتب‌خونه رو می‌دیدم، نکات و چیزهای جدیدی که یاد می‌گرفتم رو برای خودم یادداشت می‌کردم. نکاتی رو هم که فکر کردم ممکنه برای شما هم جالب باشه، اینجا میارم. اگه روی اعداد و لینک‌ها کلیک کنید، فیلمشم می‌تونید ببینید. به دلیل جذابیتِ این فصل (رشد مغز کودک)، خلاصه‌ی اغلب قسمتا رو ارائه می‌دم. خواه پند گیرید خواه ملال :دی

قسمت 168 و 169، به نوعی مقدمه محسوب میشه و با مطرح شدن سوالاتی مثلِ «آیا بچه بین چهره و صدای مادرش و دیگران تمایز قائل میشه»، «آیا استرس و احساسات مادر به کودک منتقل میشه»، «آیا تفاوت در تجارب زندگی فرد روی ژن‌هاش و نسل‌های بعدیش تأثیر داره»، «آیا صفات اکتسابی می‌تونن وراثتی باشن و به نسل‌های بعدی منتقل بشن» و اینکه «تجربه‌ی محبت مادری و تجربه‌هایی مثل قحطی در دوران کودکی بعداً چه تأثیری روی رفتارش داره» بحثِ شیرینِ رشد مغز شروع میشه.

قسمت 170، میگه تربیت و طبیعت جدا از هم نیستن و محیط روی رفتار تأثیر داره. تغییراتی که تجلیِ ژنی داشته باشن رو توضیح میده و به عنوان نمونه، تأثیر یادگیریِ زبان و تجربه‌ی قحطی و محبت رو روی ژن مثال می‌زنه و میگه بعضی از این ویژگی‌های اکتسابی به سطح سلول جنسی نمی‌رسن و به نسل بعد منتقل نمیشن، ولی بعضیاشون میشن.

قسمت 171، چگونگی تبدیلِ کرم! به انسان طی چهل هفته رو توضیح میده و میگه اگه بچه 28 هفتگی‌ش به دنیا بیاد هم می‌تونه اون بیرون رشد کنه و نمیره و آدم بشه. و این چیزا برای منی که تو کفِ ناف بودم و هستم هنوز، تازگی و جذابیت داره و شگفت‌انگیز به نظر می‌رسه. ولیکن هنوز هم معتقدم برای نجات جون آدما هم که شده هیچ وقت نباید برم سراغ پزشکی.
داستانِ ناف چی بود؟ nebula.blog.ir/post/13

قسمت 172، معماری و مدل‌های عصبی رو توضیح میده که خب سرِ سوزنی هم متوجه نمیشم چی میگه و علاقه‌مند هم نیستم متوجه بشم چی میگه. در ادامه‌ی همین قسمت، دانشگاهی رو معرفی می‌کنه که امریکاست و دانشجوها و استاداش همون جا توی دانشگاه زندگی می‌کنن و خب اولین چیزی که بعد از شنیدنِ این نکته به ذهنم رسید این بود که فکر کن پیازت تموم بشه و بری تق‌تق، درِ واحدِ استادت اینا رو بزنی که دکتر پیاز داری؟ دکترم در حالی که شلوار کردی تنشه چار تا دونه پیاز بیاره و بگه آش رشته درست می‌کنی؟ بوش همه‌ی بلوکو برداشته. بعد تو هم بگی آره الان تو فازِ پیازداغشم. آماده که شد براتون میارم :دی

قسمت 177، این سوال مطرح میشه که آیا کودک هنگام تولد صدای مادرش رو تشخیص میده یا نه. برای پاسخ دادن به این سوال، دانشمندان میان از مغز کودکِ یه روزه EEG می‌گیرن و متوجه میشن وقتی صدای غریبه برای بچه پخش میشه قسمت راست مغزش فعال میشه و وقتی صدای مامانش پخش میشه، قسمت چپ. و سوال من الان اینه که چرا با صدای باباها این آزمایشا رو انجام نمی‌دن هیچ وقت؟ بی‌توجهی به مردان تا کی؟!

قسمت 181، در مورد توانمندی‌های کودک پنج‌ماهه و هفت‌ماهه و حافظه و درک و فهمشون میگه.

قسمت 182، در مورد صدماتیه که به مغز نوزاد وارد میشه و اثراتیه که بعداً روی رفتارش می‌ذاره میگه.

اون روز که داشتم این قسمت‌ها رو می‌دیدم، کاملاً اتفاقی متوجه شدم شبکه‌ی دو هم داره مستندی رو در مورد کودک انسان نشون میده. دقایق آخرِ این مستند رو دیدم و متوجه نشدم اسم و مشخصات برنامه چیه که دانلودش کنم و کامل ببینم. منتظر موندم سایت‌هایی که برنامه‌های صدا و سیما رو آرشیو می‌کنن، این مستند رو بذارن رو سایتشون برای دانلود. چند روز بعد وقتی برنامه‌های مستند شبکه‌ی دو رو بررسی می‌کردم متوجه شدم فقط اون روز نبوده که این مستند پخش می‌شده و این مستند قسمت‌های دیگری هم داره. از کیفیت فیلم و پوشش افراد و مطالبی که ارائه می‌شد، می‌شد فهمید که مستند، قدیمیه. ولی با این‌همه برام تازگی و جذابیت داشت. آرشیوِ مستندهای روزها و هفته‌ها و ماه‌های قبلِ شبکه دو رو جست‌وجو کردم و این چهار تا رو پیدا کردم. اگه فرصت و علاقه دارید، ببینید:

مستند کودک انسان، قدرت تکلم در کودکان
(
telewebion.com/episode/1710569):

اولین چیزی که با دیدن این مستند نظرمو به خودش جلب کرد اسم بچه بود. اسمش هدر بود و من داشتم فکر می‌کردم لابد پدر یا مادرش بلاگر بودن که اسم بچه‌شونو گذاشتن هدر :دی. تو این قسمت با شدت و فرکانسِ مکیدنِ پستونک بچه، در مورد درک کودک از چهره‌ی وارونه و سکوت و اشاره و زبان مادریش تحقیق می‌کردن و اینکه آیا حروف اضافه رو از واژه‌ها می‌تونه تفکیک کنه یا نه. و من چقدر دلم می‌خواست کلی بچه داشتم که این آزمایشا رو روشون انجام می‌دادم و به‌عنوان پروژه تحویل اساتیدم می‌دادم :دی

مستند کودک انسان، فکر کردن
(telewebion.com/episode/1709975):

در مورد درک کودک از ریاضیات و اعداد و قانون جاذبه و استفاده از ابزارهایی مثل قاشق و نرده و...

مستند کودک انسان، روابط اجتماعی
(
telewebion.com/episode/1708783):

در مورد درک کودک از تفاوت جنسیت‌ها و جنس خودش و دوست شدن با بقیه و مشارکت و همکاری و اینا.

مستند کودک انسان، راه رفتن
(
telewebion.com/episode/1709397):

در مورد تجربه‌ی چهار دست و پا راه رفتن کودک و ترسش از ارتفاع و پرتگاه‌های بصری و استفاده از دستش موقع راه رفتن.

همزمان با دیدنِ این مستندها و فیلم‌های مکتب‌خونه، داشتم خودمو برای آزمون استخدامی (مربی مهدکودک) آماده می‌کردم و کتابی در همین راستا می‌خوندم موسوم به «کمک برای والدین: راهنمای عملی تغییر و اصلاح رفتار کودک». انقدر نچسب بود این کتاب که هر آن تصمیم می‌گرفتم ببندم بذارم کنار و با خودم می‌گفتم اگه همه‌شو نخونی، حق نداری بهش بگی مزخرف. چون ممکنه فصل بعدش مزخرف نباشه و خب با تمام تلاشی که کردم کتابه رو تو دلم جا کنم، مهرش به دلم ننشست و تا آخرین صفحه‌ش مزخرف بود. البته شاید به درد تربیت بچه‌های غربی بخوره. ولی مطلقاً حتی یک درصد هم حاضر نیستم بچه‌هامو بر اساس این کتاب تربیت کنم. ینی اصن بچه‌های من بر یه همچین اساس‌هایی نمی‌تونن تربیت بشن. 

همزمان با خوندنِ این کتاب و دیدن این مستند و درس‌های مکتب‌خونه، متنی به دستم رسیده بود برای مجله‌ای. و من باید این متنو ویراستاری می‌کردم و اتفاقاً تو آزمون استخدامی ویراستاری هم شرکت کرده بودم و این کار تمرین هم محسوب می‌شد برام. تو یه بخشی از این متن در مورد تولستوی نوشته بود «او با دختری به نام آندره یفنا، ازدواج نمود و صاحب سیزده فرزند شد». علاقه‌ی من به کودکان و بازی باهاشون بر کسی پوشیده نیست و اعتراف می‌کنم تو فانتزیام حداقل دو تا دختر و دو تا پسر دارم. و از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون دلم می‌خواست دویست سال زودتر به‌دنیا میومدم و زودتر از آندره یفنا با تولستوی آشنا می‌شدم و همین جوری که داشتم به دویست سال پیش فکر می‌کردم یادِ لطفعلی‌خان زند هم افتادم که اونم همون حول و حوش می‌زیست و خب دچار بحران عاطفی شدم که اگه دویست سال پیش می‌زیستم، ترجیح می‌دادم برم شیراز و زنِ عشق دیرینم بشم یا مهاجرت کنم روسیه و سیزده فرزند به‌دنیا بیارم و در ادامه حتی داشتم به این فکر می‌کردم که فارسی یادشون بدم یا ترکی یا روسی؟ و حتی داشتم فکر می‌کردم اسمشونو چی بذارم و اگه اسمشون ماه‌های سال باشه طبق اصلِ لانه‌ی کبوتری حداقل دو تا از بچه‌هام اسم مشابه خواهند داشت و حتی داشتم فکر می‌کردم روسیه به استرآباد گرگان نزدیکه و چقدر نزدیک آقامحمدخان ایناییم و حتی‌تر اینکه داشتم فکر می‌کردم اگه دویست سال پیش به دنیا میومدم قبل از اینکه سلسله‌ی قاجار، زندیه رو منقرض کنه، خودم آقامحمدخانو منقرض می‌کردم.

ادامه دارد...



من این دو تا فیلمو کامل ندیدم؛ ولی دوستشون دارم و همیشه آرزو داشتم دو تا دختر و دو تا پسر و در کل یه همچین خانواده‌ای داشته باشم و خب آرزو بر جوانان عیب نیست. ولیکن واقعیت اینه که:


از سلسله عکس‌های اکانت اینستاگرام خانوادگی‌م.

دفتری که تو این عکس جلومه دفتریه که خلاصه‌ی مکتب‌خونه رو توش می‌نوشتم.

۸ نظر ۱۰ آذر ۹۶ ، ۱۱:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1165- مکتب‌خونه ۳

سه شنبه, ۷ آذر ۱۳۹۶، ۰۹:۵۶ ق.ظ

این چند وقتی که فیلم‌های مکتب‌خونه رو می‌دیدم، نکات و چیزهای جدیدی که یاد می‌گرفتم رو برای خودم یادداشت می‌کردم. نکاتی رو هم که فکر کردم ممکنه برای شما هم جالب باشه، اینجا میارم. اگه روی اعداد کلیک کنید، فیلمشم می‌تونید ببینید.

قسمت 155، بازیِ سنگ، کاغذ، قیچی و فعالیت ناحیه‌ی پاراسینگولیت؟ (این اسمای اجغ وجغ چیه آخه روی نواحی مغز می‌ذارین. خدایی مختصات بدیم بهتر و راحت‌تر نیست؟ مثلاً ناحیه‌ی 89 و 100 و 587. اینجوری می‌فهمیم باید 89 میلی‌متر بیایم جلو، 100 تا بریم سمت راست و 587 تا بالا. والا به قرآن.) چی داشتم می‌گفتم؟ همین دیگه. فعالیت این ناحیه رو موقع بازی نشون میده.

قسمت 158. ینی هر چی قسمت تا حالا دیدین و خوندین یه طرف، این قسمت هم یه طرف. می‌فرمایند اگر روی پلی داغون و در حال ریزش و در موقعیت‌هایی مثل زلزله و سیل و طوفان (شایدم توفان) و آتش‌سوزی و خطر و اینا باشیم، اون قسمت از مغزمون که کسی رو دوست داره فعال‌تر میشه و بیشتر دوست می‌داریم اونی که کنارمونه. آزمایش‌ها حاکی از آن است که اگه تنهایی روی پلی که در حال تکون خوردنه باشیم ترس رو حس می‌کنیم و وحشت بر ما مستولی میشه. ولیکن چنانچه با کسی باشیم، هر چقدر هم این فرد کریه‌المنظر و کچل و چاق و سیبیلو و بی‌کار و بی‌پول و بی‌سواد باشه، ناحیه‌ی مهر و محبت به اون فرد فعال میشه و عاشقش می‌شیم. و در ادامه توصیه می‌کنه وقتی با کسی آشنا شدید و قصد ازدواج و این صوبتا بود، برای تحکیم رابطه و احساساتتون جلسه‌ی اول برید شهربازی و سوار ترن هوایی و تله‌کابین بشید و تا می‌تونید خودتون رو در شرایط خطر قرار بدید. حالا منم از اینایی‌ام که از ارتفاعِ 5 سانتی هم واهمه دارم. واهمه که چه عرض کنم تو بگو وحشت تا سر حد مرگ. اصن یه چیزی می‌گم یه چیزی می‌شنوی. هفت هشت ده سال پیش بود فکر کنم. خونه‌ی مامان‌بزرگم‌اینا بودیم و بچه‌ها رفتن پشت بوم برای چیدن توت. پشت بومشون از اینایی بود که باید تا یه جایی رو با نردبون می‌رفتی و بقیه رو مرد عنکبوتی طور طی می‌کردی و خب امید و محمدرضا و پریسا رفتن و من نرفتم و گفتم اصن توت نمی‌خوام. ملت شیرم کردن که برو تو می‌تونی و چی کم از اینا داری و خب منم خر شدم و رفتن همانا و اونجا گیر کردن همانا. اونا توتاشونو چیدن و خوردن و من اون بالا جیغ می‌زدم که منو بیارین پایین و خب نه پام به آخرین پله‌ی نردبون می‌رسید و نه اصن جرئتشو داشتم برسونم پامو به نردبون. اونجا اون لحظه آخر دنیا بود و فکر می‌کردم دیگه هیچ وقت نمی‌تونم پایین بیام. بابا هم خونه نبود. بابای پریسا و محمدرضا نردبونو بلند کرد رو هوا و نزدیکم کرد و پامو گذاشتم روش و آروم‌آروم آوردم پایین. غلط کردمِ خاصی تو چشام بود. ینی اگه خورشیدو بدن دست راستم و ماهو بدن دست چپم که سوار تله‌کابین شم و امپراطوری شرق و غرب رو بذارن پشت بوم و بگن برو برش دار، هرگز. بعد تو قسمت 164 میگه مهم‌ترین ناحیه‌ای که در هیجان دخالت داره آمیگداله که دروازه‌ی هیپوتالوموس محسوب می‌شه. ینی تو روحتون با این نام‌گذاری نواحی. ولی ما نسبت به هیپوتالاموس هشیار و آگاه نیستیم. ینی متوجه می‌شیم و متوجهِ متوجه شدنمون نمی‌شیم. مثل این نیست که ببینیم یکی صورتش قرمزه و به این نتیجه برسیم که خشمگین و عصبانیه. در واقع یه اتفاقی می‌افته، بدون اینکه دلیلشو بفهمیم و متوجه دلیلش بشیم. ینی مثلاً از یکی خوشمون بیاد و نفهمیم چرا چنین شد. بعد میاد آزمایش مردمکِ باز رو مثال می‌زنه و میگه بدون اینکه خودمون متوجه بشیم و آگاهانه باشه، مردمک باز رابطه‌ی عاطفی جدی‌تری رو ایجاد می‌کنه و یه حسی به طرف مقابل میده که طرف مقابل از این حس آگاه نیست، ولی اون حسه رو داره. و در ادامه توصیه می‌کنه وقتی با کسی آشنا شدید و قصد ازدواج و این صوبتا بود، برای تحکیم رابطه و احساساتتون جلسه‌ی اول که خواستید برید شهربازی و سوار ترن هوایی بشید، مردمک چشمتونم گشاد کنید با لنز و اینا. 

مراد، من همین جوری بدونِ ترن هوایی و تله‌کابین و با مردمکِ بسته هم دوستت دارم. 

ای آنکه دوست دارمت اما ندارمت، بر سینه می فشارمت اما ندارمت
ای آسمان من که سراسر ستاره‌ای، تا صبح می‌شمارمت اما ندارمت
در عالم خیال خودم چون چراغ اشک، بر دیده می‌گذارمت اما ندارمت
می‌خواهم ای درخت بهشتی، درخت جان، در باغ دل بکارمت اما ندارمت
می‌خواهم ای شکوفه‌ترین مثل چتر گل، بر سر نگاه دارمت اما ندارمت

[بشنوید]

ادامه دارد...

۷۹ نظر ۰۷ آذر ۹۶ ، ۰۹:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1164- مکتب‌خونه ۲

جمعه, ۳ آذر ۱۳۹۶، ۰۹:۲۴ ق.ظ

این چند وقتی که فیلم‌های مکتب‌خونه رو می‌دیدم، نکات و چیزهای جدیدی که یاد می‌گرفتم رو برای خودم یادداشت می‌کردم. نکاتی رو هم که فکر کردم ممکنه برای شما هم جالب باشه، اینجا میارم. اگه روی اعداد کلیک کنید، فیلمشم می‌تونید ببینید.

قسمت 105، یه سری نکات تخصصی در مورد پیکسل و چشم و دیدن و نحوه‌ی بازنمایی در مغز بود. مفهومِ پیکسل از اهمیت فراوانی در زندگی من برخورداره و تا یه دوربین یا موبایل دستم بیافته اول چک می‌کنم ببینم چند مگاپیکسلی‌ه. قبلاً یه جایی در راستای تبلیغات یه تلویزیون خفن! خونده بودم که اگه کیفیت تلویزیون از یه حدی بیشتر باشه، ما و چشم ما دیگه نمی‌تونیم کیفیت بالاش رو تشخیص بدیم. اینجا به اون نکته اشاره می‌کنه.

قسممت 107، در مورد شبکه‌ی هرمان و تفاوت منطق رنگ و منطق نور میگه. همیشه فکر می‌کردم چرا چیزایی که ما تو فیزیک و اپتیک در مورد نور و طول موج‌ها می‌خونیم با چیزایی که تو کتابای هنر دبیرستان در مورد رنگ‌ها می‌نویسه فرق داره. چند بارم با معلم هنر و فیزیک و استادامون بحثم شده بود و به این فکر کرده بودم یا اطلاعات من ناقصه، یا اطلاعات اونا (اعتماد به نفس موج می‌زنه در من کلاً). امروز فهمیدم منطق رنگ، جذب و منطق نور گذر هست و یکی از سوالات زندگی‌م حل شد خدا رو شکر. 

قسمت 113، عکس اوباما رو برعکس نشون میده و وقتی برش می‌گردونه، عکسه شبیه اوباما نیست. دلیل تشخیص ندادن تفاوت‌ها (تشخیص چهره‌ی چینیا، تفاوت عکسی که سر و ته شده، تشخیص قیافه‌ی حیوانات) رو توضیح میده و میگه کفتربازا، تفاوت چهره‌ی پرنده‌ها رو تشخیص میدن و می‌تونن تفکیکشون کنن.

قسمت 114، در مورد یه سری اختلالات مغزیه. آدمایی که دنیا رو سیاه و سفید می‌بینند و رنگا رو تشخیص نمی‌دن، نمی‌تونن از خیابون رد شن چون تشخیص نمی‌دن ماشین کی می‌رسه و در واقع حرکت رو نمی‌فهمن، نمی‌فهمن لیوانی که دارن پر آب می‌کنن کی پر میشه و تا سرریز نشه و نریزه پرش می‌کنن، آدمایی که کاراشونو نصفه انجام می‌دن، مثلاً اگه بگیم لیوانو پر کن تا نصفه پر می‌کنن و یه چند تا اختلال دیگه.

قسمت 124، سال 1957 یه پسر نوجوانی بوده که هی تشنج می‌کرده. فکر می‌کنن دلیل تشنجش بخش ام تی الِ مغزشه. مغزشو باز می‌کنن و اون تیکه رو برمی‌دارن و قطع میشه تشنج. ولی اون قسمت حافظه است و اون پسر حافظه‌شو از دست میده. در واقع هاردش بوده و خب دیگه هارد نداشته بنده خدا. از این داستان نتیجه می‌گیریم هر موقع خواستین یکیو فراموش کنین برین ام تی الِ مغزتونو بکَنین بندازین دور. تشنجتونم قطع میشه حتی.

قسمت 130، دو نفرو معرفی می‌کنه که روی این حوزه‌های شناختی کار می‌کنن. بعد میگه اتفاقاً اغلب اینایی که به این چیزا علاقه دارن یهودی‌ن و اسرائیل حمایتشون می‌کنه و اینا از این تحقیقاتشون هدف دارن. اسم یکی‌شون مسکوویچ بوده و یکی‌شونم تیم‌شریف. حالا شاید شریف نبوده باشه و من شریف می‌شنوم. علی ایُ حال از اسمش خوشم اومد :دی

قسمت 131، برج لندن و هانوی! و ما ادراکَ ما برج لندن و هانوی!!! باید حداقل سه واحد برنامه‌نویسی پاس کرده باشی و با کُدِ اینا چند شب و چند روز کشتی گرفته باشی تا عظمت دردی که با دیدن اینا بر آدم مستولی میشه رو درک کنی.

قسمت 134 و 135، در مورد قواعد ساده‌ای که تو زندگی‌مون ازشون استفاده کنیم میگه. مثلِ قاعده‌ی همه‌ی تخم‌مرغاتو توی یه سبد نذار و دو تا مَویز بهتر از یه دونه خرماست که خب من هیچ کدومشونو قبول ندارم. حداقل در مورد مَویز و خرما ترجیح می‌دم یه دونه خرمای بزرگ داشته باشم تا چند تا مَویز (کشمش) کوچیک. در واقع من از اینایی‌ام که همه‌ی دارایی‌مو می‌ذارم رو هم و ترجیح میدم یه خونه‌ی بزرگ و یه ماشین خوب داشته باشم تا اینکه چند تا خونه‌ی نقلی و چند تا ماشین معمولی. ینی می‌خوام بگم یه دونه باشه.

قسمت 138، میگه واژه‌ی صندلی و دیدن خود صندلی و فکر کردن به صندلی یه ناحیه رو در مغز فعال می‌کنه و در واقع صندلی با صندلی توی مغز فرقی نمی‌کنه. این نکته رو داشته باشید تا یه چیز جالب‌تر و ترسناک‌تر بگم.

قسمت 142، میگه وقتی در چیزی و کاری مهارت پیدا می‌کنیم جاهای کوچیکتری از مغز نسبت به وقتی که مهارت نداشتیم و اون کارو انجام می‌دادیم فعال میشه. در حالی که اوایل که چیزی یاد می‌گیریم جاهای بیشتری توی مغزمون روشن میشه. بعد میگه وقتی یه متنی می‌خونیم که روش خط کشیده شده توجه‌مون یه جور دیگه بهش جلب میشه. :دی 

قسمت 144، یه چند تا میمونو معتاد به کوکائین می‌کنن و وابستگی‌شونو بررسی می‌کنن. به این نتیجه می‌رسن که برای از بین بردن اثر یک هفتگی مواد یه سال زمان لازمه. ما از این داستان نتیجه می‌گیریم که اگه معتاد بشیم بدبخت میشیم. پس نباید معتاد بشیم.

قسمت 149، میگه چشم طرف مقابل اگه به اندازه‌ی یه درجه حرکت کنه و جابه‌جا بشه مغز ما اونو تشخیص میده. بعد در مورد theory of mind صحبت می‌کنه و قضاوت‌های اشتباهی که مغزهای مریض! از آدم می‌کنه. مثلاً میگه افراد معتاد معمولاً با بدگمانی قضاوت می‌کنن و قضاوتاشون نادرسته.

قسمت 150، میگه مغز هر چیزی که شبیه چهره‌ی آدم باشه رو تشخیص میگه. مثل وقتی که آسمون آفتابی رو نگاه می‌کنیم و ابرها رو شبیه آدما می‌بینیم. بعد میگه هر کاری که دیگران انجام بدن و ما ببینیم، شبیه سیستمی که تو مغز اون آدم فعال شده تو مغز ما هم فعال و روشن میشه و همون اثرو داره انگار. برگردیم به قسمت 138. واژه‌ی صندلی و دیدن خود صندلی و فکر کردن به صندلی یه ناحیه‌ی خاصی رو در مغز فعال می‌کنه. حالا هر کاری که دیگران انجام بدن و ما ببینیم اون کارو، شبیه سیستمی که تو مغز اون آدم فعال شده تو مغز ما هم فعال و روشن میشه. در واقع همون اثرو روی سیستمِ کننده‌ی اون کار می‌ذاره که روی بیننده‌ی اون کار و فکر کننده به اون کار. ینی حتی نیّت هم مهمه. ینی حتی نیّت هم اثرشو می‌ذاره. ینی دیدن و فکر کردن و انجام دادن یه کاری، معادلن باهم. ینی می‌خوام بگم بیاید از این به بعد بیشتر دقت کنیم در انتخاب فیلم‌ها و صحنه‌هایی که می‌بینیم :دی

ادامه دارد...

۲۲ نظر ۰۳ آذر ۹۶ ، ۰۹:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1163- مکتب‌خونه ۱

جمعه, ۲۶ آبان ۱۳۹۶، ۰۵:۳۳ ب.ظ

این چند وقتی که فیلم‌های مکتب‌خونه رو می‌دیدم، نکات و چیزهای جدیدی که یاد می‌گرفتم رو برای خودم یادداشت می‌کردم. در مجموع تو این دو ماه، چهار تا درس دانلود کردم و دیدم. هر کدوم از درسا، ده دوازده جلسه بود و هر جلسه‌ی دو ساعته، به بخش‌های هفت هشت دقیقه‌ای تقسیم شده بود. هر چند موقع دانلودشون خیلی سختم شد و نتونستم یه جا دانلود کنم و 733 بار راست کلیک کردم و لینکشو کپی کردم به IDM، ولیکن خوبیِ تیکه تیکه بودنِ جلسات این بود که هر چند دیقه یه بار که بحث عوض می‌شد، فیلم هم اونجا کات می‌شد و می‌دونستی اون موضوع تموم شد و اینی که استاد الان میگه یه نکته‌ی جدیده. عنوان موضوع رو هم ابتدای فیلم نوشته بودن. مبانی علوم اعصاب شناختی 201 قسمت بود، روش‌های مطالعه‌ی مقدماتی 120 قسمت، تکمیلی 265 قسمت و کارگاه تصویربرداری مغزی 147 تا. اون 265 قسمت تکمیلی شامل 120 تای مقدماتی هم میشد و درواقع 120 تا فیلم تکراری دانلود کرده بودم. کارگاه هم اصلاً و ابداً مفید نبود. تقریباً همون چیزایی بود که تو درس مبانی و روش مطالعه گفته شده بود.

برای همه‌ی قسمت‌ها، برای خودم در حد یکی دو پاراگراف خلاصه نوشتم. نکاتی رو هم که فکر کردم ممکنه برای شما هم جالب باشه، اینجا میارم. اگه روی اعداد کلیک کنید، فیلمشم می‌تونید ببینید. اگه خواستید دانلود کنید با حجم پایین دانلود کنید. امیدوارم به دردتون بخوره و خوشتون بیاد.

قسمت 1، مقدمه و معرفی درس بود. یه آزمایشی به اسم آزمایش مارشمالو روی چند تا بچه انجام میدن و بهشون یه مارشمالو میدن و تو یه اتاقی تنهاشون می‌ذارن و بهشون میگن اگه مارشمالو رو نخورن یه مارشمالوی دیگه هم جایزه می‌گیرن. بعد میان کنترل تمایل اینا و زمانی که صبر می‌کنن رو ثبت می‌کنن. چهل سال بعد دوباره روی همون بچه‌ها همین تستو انجام می‌دن ببینن اونایی که روی تمایلاتشون کنترل بیشتری داشتن آخر و عاقبتشون چی شد و اونای دیگه چه جوری‌ن.

قسمت 2، در مورد خودمهاریه. میگه اونایی که یه مدت تمرین می‌کنن با دست غیرغالبشون بنویسن و کارهایی می‌کنن که مطابق میلشون نیست، راحت‌تر سیگارو ترک می‌کنن و موفقیتشون و احتمال ترک کردنشون سه برابر میشه. خشمشونم بهتر کنترل می‌کنن. من خودم از این کارا زیاد کردم. مثلاً وقتایی که شدیداً دلم یه چیزی و یه کاری می‌خواست، انجامش نمی‌دادم. از کامنت نذاشتن، پست نذاشتن تا ذرت مکزیکی نخوردن و فلان لباس رو نپوشیدن. یه وقتایی یه لیست می‌نوشتم از کارای مورد علاقه‌ام که هر روز انجامشون می‌دادم، بعد یهو تصمیم می‌گرفتم چهل روز فلان خوراکی رو نخورم یا فلان جا نرم یا فلان کس رو نبینم یا حتی در مورد فلان چیز فکر نکنم. خلاصه من اگه معتاد شم موفقیتم در ترک، چهل برابر بقیه است :دی

قسمت 3، در مورد مهار خودمون هنگام خریده. من جزو اون دسته از آدمایی هستم که تبلیغات، یه درصدم روم اثر نداره. درواقع اون قسمت مهاریِ مغزم خوب کار می‌کنه خدا رو شکر.

قسمت 4، جایگاه ایران و بقیه‌ی کشورها رو تو این حوزه میگه. تو آسیا و خاورمیانه سومیم، تو دنیا سی و هشتم.

قسمت 8 و 26، میگه میمون‌ها هم مثل ما تو مغزشون ناحیه‌ی بروکا و ورنیکه دارن. بروکا بخش زبانه، ورنیکه بخش فهم. ولی چون تو مغز میمونا، این دو ناحیه با فیبر به هم وصل نشده، نمی‌تونن حرف بزنن. و فقط یه دونه ژن هست که همچین تفاوتی رو ایجاد کرده.

قسمت 21، در مورد گفتار درونی و تصویرسازی ذهنیه. میگه آدمایی که گفتار درونی‌شون بیشتره، تنهایی رو راحت‌تر و بیشتر تحمل می‌کنن. مثل من. ینی صد سالم لام تا کام با کسی صحبت نکنم نمی‌میرم از حرف نزدن و بی‌هم‌صحبتی.

قسمت 24، یه موسیقی‌دان انگلیسی رو معرفی می‌کنه که یه روز تب می‌کنه و مغزش ویروسی میشه و هیپوکامپش نابود میشه. و همه چیزو فراموش می‌کنه. نه می‌تونه چیزی رو ذخیره کنه و نه قدیمی‌ها رو بازیابی کنه. بعد میاد یه کتاب می‌نویسه به اسم forever today. برای همیشه در حال. منم اگه بخوام کتاب بنویسم اسمشو می‌ذارم برای همیشه در گذشته.

قسمت 25، در مورد تأثیر آموزش روی قسمت‌های جلوی مغزه. یه شوخی‌ای با رانندگی خانوما می‌کنه و میگه یه چک‌لیست دارن که علاوه بر قانونِ صاکدراتِ صندلی و آینه و کمربند و دنده و راهنما و آینه بغل و ترمز، چهل پنجاه تای دیگه هم تو اون لیسته می‌نویسن :دی که خب من تأیید می‌کنم. تازه من یه لیستِ معکوس هم داشتم برای وقتی که می‌خواستم خاموش کنم پیاده شم :دی ولیکن الان دیگه این اطلاعات به مخچه‌ام منتقل شده و بدون لیست می‌رانم!

قسمت 29، میگه سال 1848 یه میله‌ای میره تو چشم یه معدن‌کار و یه قسمت از مغزشو منهدم می‌کنه. میله رو که درمیارن، این آدم شخصیتش عوض میشه و کارهای پرخطر و هیجانی انجام میده و کلاً دیگه نمی‌تونه خودشو کنترل کنه.

قسمت 35، یه چند تا نکته در مورد سیناپس و نورون و دندریته. میگه سیستم بدن طوریه که اگر کمبودی داشته باشه، هر چی گیرش بیاد اول مغز رو تغذیه و سیر می‌کنه بعد میده به بقیه‌ی نواحی. ینی در مناطق محروم افرادی هستند که عملکرد ذهنی خوبی دارن و باهوشن؛ هر چند ممکنه از نظر جسمی لاغر و ناتوان باشن.

قسمت 44، اسم سری فوریه که اومد آه از نهادم بلند شد. باورم نمی‌شد سروکلّه‌ی ریاضیات مهندسی اینجا هم پیدا بشه.‌ ینی من بمیرم، نکیر و منکر سوال اول نه، سوال دوم نه، سوال سومشون قطعاً همینه. شک نکن یه سیگنال جهنمی بهم میدن، بعد میگن به مجموع چند تا سیگنال سینوسی تبدیلش کن فوریه بگیر.

قسمت 47، میگه میمون‌ها هم پاچه‌خواری می‌کنن و رنک و طبقه‌ی اجتماعی دارن. طبقه‌ی اجتماعی‌شونم به طبقه‌ی مادرشون برمی‌گرده. یه چیزایی هم در مورد وزن و شکل مغز آدما و حیوونا و تفاوتشون گفت.

قسمت 51، در مورد زوال عقل هست؛ با یه چند تا مثال. مثلاً آدمایی که صداهای عجیبی می‌شنون که بقیه نمی‌شنون، آدمایی که نصف صورتشونو آرایش می‌کنن، یا نصف ریششونو می‌زنن، یا دقیقاً نصف غذا رو می‌خورن و کلاً نصف هر کاری رو انجام میدن.

قسمت 54، در مورد اینسولا یا قشر جزیره‌ای مغزه. این قسمت، همون جاییه که احساسی که از خودمون داریم اونجاست. قضاوت شکمی که میگن هم همین جاست.

قسمت 64، یه دستگاهی به اسم MEG رو معرفی می‌کنه که ما تو ایران نداریم و اسرائیلیا یه خفنشو دارن و نحوه‌ی کار باهاش رو توضیح میده.

قسمت 70، خیلی جالب بود برام. در مورد ایناییه که مرگ مغزی شدن. یه آزمایشی انجام میدن و می‌خوان ثابت کنن که این افراد، می‌شنون و بیرون رو کاملاً درک می‌کنن؛ ولی نمی‌تونن خروجی داشته باشن و واکنش و پاسخ کلامی بدن. برای اثبات حرفشون و اینکه اینا از فضای بیرون ورودی می‌گیرن (ولی خروجی ندارن)، باهاشون صحبت می‌کنن و میگن برای پاسخ دادن و بله گفتن تصور کنن که دارن بیسبال بازی می‌کنن و اگه جوابشون به سوال، نه هست تصور کنن وارد اتاقی شدن و در حال نگاه کردن به در و دیوارن. توی هر کدوم از این فعالیت‌های ذهنی یه سری از قسمت‌های مغز فعال میشه. وقتی پزشک، از بیمار می‌پرسه آیا نام پدرت فلان هست، اون قسمت از مغز بیمار روشن میشه و پزشک می‌فهمه که این داره جواب میده به سوالش. این آزمایش و مقالات مربوط بهش خیلی جنجالی بوده و اینایی رو که می‌خواستن اعضای بیمارشونو اهدا کنن دچار تردید می‌کرد. ولی خب این آزمایش فقط نشون میده که اونا از هشیاری برخوردارن، ولی هیچ وقت نمی‌تونن به زندگی برگردن.

قسمت 78، تقسیم‌بندی مغزه و حجم ماده‌ی سفید و خاکستری. میگه بین حجم هیپوکامپ و حافظه رابطه وجود داره و به‌شوخی پیشنهاد داد از خواستگارا ام‌آرآی بگیریم و شخصیتشو با بررسی مغزش کشف کنیم و بعد بهش جواب بدیم. 
مراد، من بدونِ ام‌آرآی هم قبولت دارم :دی تو فقط بیا. نذار منو بدن به پسر کدخدای دهمون :دی

قسمت 79، در مورد مغز آدم‌هاییه که شغل یا ویژگی خاصی دارن؛ مثل راننده‌تاکسیا، دوزبانه‌ها، یا آدم‌های عابد و زاهد و مسلمان. میگه وزن مغز موقع فکر کردن تغییر می‌کنه. اینو با این آزمایش ثابت کردن که طرفو خوابوندن روی یه چیزی مثل الاکلنگی که در حال تعادل بوده. وقتی طرف فکر می‌کرده مغزش سنگین‌تر می‌شد و از تعادل خارج می‌شد این الاکلنگه.

قسمت 83 و 84، در مورد مغز سوسک! و بودجه‌هاییه که کشورهای مختلف برای تحقیقات تو این حوزه‌ها خرج می‌کنن.

قسمت 85 و 86 و 87 و 88 و 89، یه بنده خدایی رو معرفی می‌کنه که استخوان سقف حفره‌ی بینی‌شو عمل می‌کنه و موقع عمل یه آسیبی به قشر پیشانی مغزش وارد میشه و از اون عمل به بعد، رفتارش عوض میشه و نمی‌تونه درست تصمیم بگیره. یه جورایی انگار حس ششمش رو از دست میده. از نظر مالی ورشکست میشه و روان‌شناسان میان یه آزمونی رو طراحی می‌کنن ببین کجای مغزش اختلال پیدا کرده.
کلا این چند قسمت در مورد عواقب بدِ تصمیمات و ریسک و حس ششم صحبت می‌کنه و میگه معتادها و قماربازها هم همین قسمت از مغزشون مشکل داره.

قسمت 99، در مورد ایناییه که پشتکار دارن و یه کاری رو تا تهش انجام می‌دن و کم نمیارن و نصفه نیمه رهاش نمی‌کنن و به‌واقع لنگه‌ی خودمن. بعد میاد علامه طباطبایی رو مثال می‌زنه و میگه این بنده خدا انقدر کار می‌کرده و زمان براش مهم بوده که نشسته بوده حساب کتاب کرده بوده که اگه اول متنو بنویسه بعد نقطه‌هاشو بذاره وقتش کمتر تلف میشه و اینجوری کتاباشو نوشته بوده.

قسمت 101، در مورد پی‌اف‌سیِ آدمایی که رشد بیشتری نسبت به بقیه داشته. این جور آدما درک بیشتری از پیچیدگی‌های معنوی و روح و اینا دارن. درواقع اینا همونایی‌ن که به روح اعتقاد دارن. بقیه به روح اعتقاد ندارن و مثل کریم مسلمون نیستن :)))

ادامه دارد...

۵۵ نظر ۲۶ آبان ۹۶ ، ۱۷:۳۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1162- پی اُ آی

پنجشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۶، ۱۰:۵۷ ق.ظ

اواخر شهریورماه، داشتم کمد و کتابخونه‌مو مرتب می‌کردم که فضای اتاقمو برای کتابا و کنکور دکترا آماده کنم. از لابه‌لای انبوه کتابای قدیمی و جزوه‌های دبیرستان و دوره‌ی لیسانس و ارشدم سی چهل برگه‌ی آچهار پیدا کردم که ده دوازده سال پیش، هر ماه توی هر کدومشون غذاهایی که خورده بودیم رو با تاریخش نوشته بودم. دفتری پیدا کردم که توش خواب‌هامو نوشته بودم. کارهای عجیب‌تر از اینا هم کردم من. ولی چون آدما هنوز یاد نگرفتن هر سؤالی به ذهنشون می‌رسه رو نپرسن و نمی‌دونن لزومی نداره دلیلِ هر کاری که بقیه انجام میدن رو بدونن و علتش رو بپرسن و منم چون دلم نمیاد مربوط نبودنِ مسائل زندگی‌م و کارهایی که انجام می‌دم بهشون رو براشون یادآوری کنم، ترجیح می‌دم کمتر در مورد کراماتم بنویسم.

به خودم اومدم و دیدم ساعت‌هاست وسط اتاقم لابه‌لای انبوه خرت و پرت‌ها نشستم و دارم آمار و فراوانی غذاهای ده سال پیشو تحلیل می‌کنم. فراوانی قیمه صفر بود و هنوزم صفره؛ قبلاً سوپ و آش بیشتر می‌خوردیم به نسبت الان؛ پیتزا کمتر می‌خوردیم، ساندویچ بیشتر می‌خوردیم، میگو تو لیست غذایی‌مون نبود؛ ماهی بیشتر بود. داشتم غذاهایی که تو این ده سال آروم آروم به سفره‌مون اضافه و ازش کم شدن رو بررسی می‌کردم. خواب‌هایی که دیده بودمو مرور می‌کردم. هیچ کدوم یادم نمیومد. هیچ کدوم. بعضیاشون بی‌نهایت عجیب و مسخره بودن و بعضیاشون ترسناک. اون سال‌ها درگیر امتحان و المپیاد و کنکور بودم و اغلب خواب‌هام درسی و مدرسه‌ای بودن. خوابِ نتایج به اشکال مختلف، خواب هم‌کلاسیام، معلمام و البته خوابِ مرگ و قبرستون؛ در حالی که هر چی فکر می‌کنم ما اون موقع فوتی نداشتیم تو فک و فامیل و دوست و آشناها، جز مادربزرگ پدرم. اطلاعات خوبی میشد از توشون پیدا کرد. اینکه مثلاً من اسم و فامیلمو تو خواب می‌دونستم؛ به اعداد و اعمال ریاضی آگاهی داشتم ولی درست جمع و تفریقشون نمی‌کردم تو خواب؛ اینکه خواب‌های رنگی می‌دیدم؛ نه فقط رنگ‌های اصلی بلکه نارنجی و بنفش رو هم دیده بودم و اینکه بعد از هشت، نُه سال بعضی از خواب‌هام تعبیر شده بود و اتفاقی که خوابشو دیده بودم افتاده بود.

استادی که فیلم‌های کلاساشو از مکتب‌خونه دانلود می‌کنم و می‌بینم هر چند جلسه یه بار در مورد مفهومی به اسمِ POI یا Problem Of Interest صحبت می‌کنه. میگه باید یه سؤالی، موضوعی، دغدغه‌ای تو ذهنِ منِ محصل و منِ دانشجو باشه که تو همه‌ی زندگی‌م ذهنم درگیرش باشه و دنبال پاسخ باشم و مدام بهش فکر کنم. مثل موضوعِ حافظه، خاطره، به یاد آوردن، فراموش کردن، ارتباط و اینکه دقیقاً چه اتفاقی تو ذهن ما می‌افته و با کسی یا چیزی ارتباط برقرار می‌کنیم و دوستش داریم یا ازش بدمون میاد، اینکه یه ناشناس تازه‌وارد چه ویژگی‌های متمایزی و چه تفاوتی با سایرین داره که توجه‌مون بهش جلب میشه و یه فولدر تو مغزمون باز می‌کنه برای خودش و جا خوش می‌کنه تا همیشه. وقتی از دانشجوهاش پرسید پی اُ آیِ شما چیه، یاد دفترچه‌ی خواب‌های ده سال پیشم افتادم؛ اینکه من حتی موضوع پایان‌نامه‌ی کارشناسی‌م هم فیلتر سیگنال‌هایی بود که فرکانسشون، فرکانس خواب بود. که مثلاً یه آدم خواب‌آلودی که کار مهمی انجام میده رو هشیار نگه‌داریم. خواب می‌تونه یه پی اُ آیِ هیجان‌انگیز برای یه جغد باشه؟

آخرین خوابی که تو این دفتر نوشته بودم خوابِ شریف بود. بعدها که رفتم خوابگاه دیگه خواب ندیدم. ماه‌ها و حتی شاید یکی دو سال خواب ندیدم و عادتِ نوشتنِ خواب‌هامو ترک کردم. این یکی دو سالِ اخیر خواب‌هام دوباره برگشته بودن و هر از گاهی جسته گریخته تو وبلاگم می‌نوشتم‌شون؛ ولی به دلایلی نه همه رو و نه کامل.

آخرین شبِ شهریور تصمیم گرفتم از فردا هر چی خواب دیدم موبه‌مو بنویسم، بی‌هیچ سانسور و ملاحظه‌ای، فقط برای خودم و تحقیقات و پژوهش‌های احتمالی‌م در آینده. مثل ده سال پیش. ساعت خوابم رو منظم کردم. حدودای دوازده، یک تا شش، هفت. سعی کردم ذهنم رو درگیر چیزی نکنم و فیلم و سریال‌ها رو دنبال نکنم. ارتباطاتم رو کمتر کردم و قبل از خواب سعی کردم به چیزی فکر نکنم و در خسته‌ترین حالت ممکن برم رخت‌خواب که ذهنم فرصت فکر کردن به موضوعی رو نداشته باشه. سعی هم نکردم حتماً خواب ببینم. حداکثر تا یه ربع نیم‌ساعت بعد از بیدار شدن خوابمو یادداشت می‌کردم که چیزی از قلم نیافته و یادم نره. بعد از نوشتن بعداً دوباره نمی‌خوندم و مطلقاً در موردش فکر نمی‌کردم. فقط اگه می‌دونستم دلیلِ دیدن اون خواب چیه و چه اتفاقی روز قبلش افتاده بوده که تو ذهنم تأثیر گذاشته داخل پرانتز یادداشت می‌کردم. چهارم، دهم، یازدهم، دوازدهم، سیزدهم، پونزدهم، بیست و دوم، بیست و سوم و سی‌ام مهر هیچ خوابی ندیدم. نمی‌دونم چرا. ولی بقیه‌ی شبا خواب‌های طولانی‌ای می‌دیدم. طولانی، با چند موضوع متفاوت. آبان‌ماه هم این روندِ ثبت خواب رو ادامه دادم؛ ولی تعداد شب‌هایی که آبان خواب دیدم حتی نصفِ ماه قبل هم نبود و خواب‌هام به شدت کوتاه بودن. چرا؟ نمی‌دونم. می‌خوام این روندو تا همیشه ادامه بدم. برام لذت‌بخش و هیجان‌انگیزه. چون به قصد پژوهش و نه به نیت پست کردن برای خودم می‌نویسم و می‌نوشتم‌شون، و نه برای وبلاگم و انتشار در فضای عمومی، و چون می‌خوام و می‌خواستم یادداشت‌هام کامل و با جزئیات باشه، فیلترهای شخصی رو لحاظ نکردم و نمی‌تونم همه رو به سمع و نظرتون برسونم؛ ولی یه چند تا کوتاهشو می‌ذارم اینجا مستفیض بشید:

25 مهر: اون یارو که سیم‌کارت دوستمو خریده بود و بلاکشم کرده بودم، بلاک رو شکسته بود و کلی پیام بهم داده بود. 

27 مهر: کفگیر و برنج یادمه فقط. احتمالا من غذا درست کرده بودم و خانوادگی می‌خوردیمش.

6 آبان: آدرس وبلاگمو عوض می‌کردم که فقط به بعضیا بدم. و از اینکه داشتم آدرس دوست داشتنی‌مو ترک می‌کردم غمگین بودم.

11 آبان: یه پست نصفه نیمه نوشته بودم و اشتباهی منتشرش کردم و داشتم سعی می‌کردم برش گردونم به حالت پیش‌نویس.

19 آبان: (خوابم سه پاراگراف طولانی با سه موضوع مختلف بود. بخشی از پاراگراف دوم:) شریف بودم. یه پسرم داشتم انگار. بغلم بود. برای اولین بار پوشک‌شو کثیف کرده بود. کثیف‌کاری‌ش از نوعِ شماره‌ی دو بود. همکف ابن سینا مجبور شدم عوضش کنم. مامان هم پیشم بود و ازش خواستم کمکم کنه در این امر مهم و خطیر. کارِ به شدت چندشناکی بود.

۲۰ نظر ۲۵ آبان ۹۶ ، ۱۰:۵۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)