۱۲۸۷- سفرنامه (قسمت پنجم: دانشگاه تهران، الزهرا، خوارزمی، و دوباره انقلاب)
۳۱. هدف اصلیم از رفتن به دانشگاه الزهرا، بستن یه قرارداد کاری با استادم بود. هر چند یه سر هم به دانشکدۀ مدیریتشون زدم که یه قدمی برای پایاننامهم برداشته باشم. اونجا که نشسته بودم منتظر استادم که قرارداد رو امضا کنه، یه آقاهه اومد که ازش ده دقیقه فایل صوتی ضبط کنن برای یه پروژۀ زبانشناسانه. بهش گفتن هر چی میخوای بگی بگو. اصن یه خاطره تعریف کن. مهم نیست محتوای حرفات. اینم گفت اینجا کسی ترک نیست؟ گفتن چطور؟ گفت میخوام یه خاطره بگم ممکنه به ترکها بربخوره :| منم گوشامو تیز کردم ببینم چی میخواد بگه و اصن به روی خودم نیاوردم ترکم :| بعد این رفت تو یه اتاقک و شروع کرد به تعریف کردن خاطره. موضوع حرفاش اختلاف تبریزیا با اردبیلیها بود. حال آنکه ما اصن با اونا، با ارومیهایها و کلاً با هیچ گروه دیگهای هیچ مشکلی نداریم. شایدم داریم و من خبر ندارم :| بعضیا علاوه بر اینکه بین ترکها و فارسها تفرقه میندازن، بین ترکها هم تفرقه ایجاد میکنن. خب که چی آخه؟ اتّحدوا ایهاالناس، اتّحدوا و لاتفرّقوا!
۳۲. تندیس مهربونترین نگهبان دانشگاه رو مشترکاً اهدا میکنم به نگهبانِ روز یکشنبۀ دانشکده مدیریت شریف و نگهبان روز چهارشنبۀ دانشکدۀ مدیریت دانشگاه خوارزمی. با اینکه نگهداشتن وسیلههای دانشجو توسط نگهبان مرسوم نیست و همهشون توهم دارن بمبی، موادی چیزی تو کیفمون باشه، ولی اینا کولهپشتی سنگینمو که حاوی لپتاپ، مقادیر متنابهی (قابل توجه) سوغاتی و یکی دو دست لباس بود نگهداشتن و مسیرو نشونم دادن. حتی نگهبان خوارزمی گفت حواسم به گوشیم باشه (همیشه هندزفری تو گوشمه و گوشی دستم). گفت همین چند وقت پیش گوشی یکی از بچهها رو زدن. علاءالدین هم که همین بغله؛ سریع میبرن اونجا و آبش میکنن.
بین خودمون بمونه ولی تا چند دقیقه فکر میکردم علاءالدینِ چراغ جادو رو میگه و نمیتونستم ارتباط گوشی و علاءالدین رو بفهمم. اولین بارمم بود اونجا میرفتم و نمیدونستم نزدیک جمهوریام و ساختمان علاءالدین.
۳۳. سهشنبه چهارمین روز سفرم بود. منتظر جواب ایمیل دکتر ح. بودم و تقریباً علاف و آواره. نگار اون روز مسابقۀ والیبال داشت و بهش گفته بودم اگه تهران بودم و وقتم آزاد بود میرم تشویقش میکنم. تولد مریم هم بود؛ اما به کل فراموش کردم بهش تبریک بگم. روز قبلش به مهدی و خانومش پیام دادم که اگه خانومش و خواهرِ خانومش دوست داشتن و فرصت داشتن بیان والیبال و نگارو تشویق کنن. تیم دانشکده فنی با تیم تربیت بدنی مسابقه داشت. گفتم نرگسی رو هم بیارن. انقدر به این نرگس کوچولو نرگسی گفتن که وقتی ازش میپرسیدم اسمت چیه میگفت نرگسی :دی از چپ به راست: مریم، من، مامان نرگسی، خالۀ نرگسی. نرگسی هم بغل منه و تمام هوش و حواسش پی بازیه :|
+ دوباره بخوانید: nebula.blog.ir/post/1103
۳۴. از والدینش اجازه گرفتم عکسشو ویرایش نکنم و نشونتون بدم. یه شکلاتم گذاشت تو جیبش ببره برای باباش. یکی از دخترا پرسید خواهرته؟ گفتم والا باباش از منم کوچیکتره :))) مهدی ۹۰ای بود :دی هر کی هم میپرسید کیه میگفتم دختر همکلاسیم و دیگه توضیح نمیدادم مامانش همکلاسیمه یا باباش.
۳۵. شیرین، بانمک، و بسیاربسیار شیطون و پرانرژی و از دیوار راست بالارونده و یک جا آرام و قرار نگیرنده.
۳۶. تیم نگار اینا باختن و دوم شدن. البته باختن به تیم تربیت بدنی، چیزی از ارزشهای آدم کم نمیکنه. تازه نگار میگفت تیم دخترا با تیم پسرا هم بازی دوستانه داشته و پسرا گفتن تیمتون قویه و تربیت بدنی رو میبرین و خلاصه شییییییییییییییییره! فنی :|
آرایش کردن بعضی از دخترا قبل از بازی هم صحنۀ بامزهای بود که دلم نیومد اینجا ثبت و ضبطش نکنم.
یه دختره هم بود ناخنای بلند و لاکی داشت. گفتم نگار این چجوری قراره بازی کنه؟ یواشکی با اشارۀ چشم و ابرو حالیم کرد که سرپرستشونه و قرار نیست بازی کنه :|
یکی از فانتزیام هم این بود که یه روزی یه مدالو گاز بگیرم که مدال نگار این رویای منو به واقعیت تبدیل کرد.
۳۷. بعد از مسابقه با نرگسی و مامان و خالهش رفتیم همونجایی که پریروزش با سحر رفته بودم. میز، همون همیشگی و نوشیدنی هم همون همیشگی. اون سطل شنم خالهش براش خرید. اون دو تا شیرینیِ کنار چیزکیک رو هم خانومای تونسی میز بغلی بهمون دادن.
۳۸. از اونجایی که مهدی و خانومش اهوازی هستن، عربی هم بلدن. من تا برم سفارش بدم برگردم، دیدم داره با خانومای میز بغلی عربی حرف میزنه. اونا هم با ما دوست شدن و بهمون از این شیرینیا دادن. سوغات کرمانشاهه و هنوز نفهمیدم تونس چه ربطی به کرمانشاه داره.
۳۹. اون روز (سهشنبه) فکر میکردم برمیگردم خونه و نمیدونستم قراره از قطار جا بمونم و نمیدونستم دکتر ح. جواب ایمیلمو میده و موندنیام. رفتم برای مامان و بابا و امید یه چیزی بگیرم و به خدیجه و خواهرش گفتم همونجا بشینن تا من زودی برگردم. ینی من این قابلیت رو دارم که در عرض ده دقیقه برای سه نفر خرید کنم برگردم. یه پلیور یشمی برای امید و یه پلیور سفید با یه تیکهٔ مشکی برای بابا و یه شال زمستونی هم که نصفش سفید بود نصفش مشکی برای مامان گرفتم. شال مامان و پلیور بابا همرنگ بودن و شبیه هم و زین حیث بسی ذوقمندم. موقع خرید پلیور، آقاهه گفت برای چه سنی میخواین؟ گفتم همسن و سال خودتون. بعد در ادامه اذعان کردم البته برای داداشم :| نمیدونم واقعاً چرا اینو گفتم :)) همیشه موقع خرید برای بابا و امید، خجالت میکشم. همهش فکر میکنم باید توضیح بدم به فروشنده که دارم برای کی خرید میکنم :| موقع پرداخت مبلغ، عددی که آقاهه باید وارد کارتخوانش میکرد ۷۰ تومن بود. به آقاهه گفتم حالا من چونه نزدم، شما نمیخوای تخفیف بدی؟ اونم نوشت شش و داشت به رقم یکانش فکر میکرد. منم یهو بدون اینکه فکر کنم داره بهم تخفیف میده و یه رقم پایینتر بگم گفتم هشت. اونم شصت و هشت تومن از کارتم کشید و همینجوری که داشت نگام میکرد گفتم عدد مورد علاقهمه :| اون: :| من: :| و کماکان من: :| خدایا خودت شفام بده دکترا قطع امید کردن :))
۴۰. یه هفته ده روزه که خواب نمیبینم.