پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

عید تا عید ۳۷ (رمز: ص**) چه دانستم

دوشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۴۴ ب.ظ

تو فرهنگستان، اتاق بچه‌های ارشد پشت لپ‌تاپ نشسته بودم و سرم تو کار خودم بود. ظهر که شد یکی دو تا از کارمندا آوردن غذاهاشونو گرم کنن. یخچال و ماکروویو چون اتاق ماست، بقیه هر موقع لازم داشته باشن میان و استفاده می‌کنن. بلند شدم بطری آبمو بذارم تو یخچال و ببینم چی توشه. دو تا خربزه و یه کیک و کلی نون و چند تا ظرف غذا. اومدم نشستم پای کارم و غرق در بحر تفکر. یه پسره ظرف ماکارونی به دست وارد شد و خب نمی‌شناختمش که سلام بدم. می‌خواست گرمش کنه. سرم تو کار خودم بود. گفت ببخشید شما خانوم فلانی نیستی؟ گفتم خودمم، شما از دانشجوهای جدیدی؟ گفت آره دوره چهارمی‌ام. ورودی ۹۷. سلام و احوالپرسی کردم و گفتم هنوز کلاس دارین؟ ترم تابستونی‌ای چیزی گذاشتن؟ گفت نه همین‌جوری اومدم. راجع به پایان‌نامه‌ام پرسید و جزوه‌هایی که تایپ کردم و دادم آموزش که هر موقع هر کی خواست بگیره. در مورد استادها و اخلاقشون و نمره‌ها و حتی راجع به شریفم حرف زدیم. من اما هنوز نه اسمشو می‌دونستم، نه می‌دونستم لیسانس چی خونده. تیپ مذهبی نداشت. از علاقه‌ش به زبان‌های باستانی گفت و گفتم کمترین نمرۀ کارنامه‌م برای همین درسه. از دوران مدرسه هم بلد بودم چند تا خط و زبان قدیمی رو. یه کم پشت سر استاد شمارهٔ چهار غیبت کردیم و بحث کلاس خط پهلوی شد و مصاحبۀ ارشد و گفتم من چون علم رجال این حوزه رو نداشتم، چند تا سوتی دادم و تو جلسۀ مصاحبه از افرادی اسم بردم که اینا قبولشون ندارن. به علم رجال گفتنم خندید و گفت تا حالا این اصطلاح رو به این معنی نشنیده بودم. گفتم منظورم علمی هست که نسبت به رجال یه رشته باید داشته باشیم. مثلاً من استادهای فلان رشته رو می‌شناسم، ینی علم رجال اون رشته رو دارم. گفت آخه علم رجال یه تعریف دیگه‌ای داره. گفتم ببخشید شما چی خوندین؟ گفت تحصیلات حوزوی دارم. گفتم آهان. چه جالب. ظرف ناهارشو گذاشت تو ماکروویو و چند دقیقه‌ای سکوت شد. بعد آورد سر میز و گفت اگه قاشق دارین باهم بخوریم. گفتم نه مرسی و ممنون و خب از ایشون تعارف و از من تعارف. گفت آخه این‌جوری بد میشه و کاش قاشق اضافی داشتیم. روی میزم اتفاقاً هفت هشت ده تا قاشق فلزی و یه بار مصرف بود. امیدوار بودم نبیندشون. لپ‌تاپمو خاموش کردم و بلند شدم. گفتم راحت باشید. می‌رم برای نماز. گفت ای بابا به خاطر من اذیت میشین و اینا. گفتم به هر حال که باید برم نمازمو بخونم. الان می‌رم. رفتم و چند ثانیه بعد برگشتم گفتم ببخشید اسمتونو نپرسیدم. گفت فلانی هستم. تو گروه تلگرامی فلان استادم هستم. رفتم و وقتی برگشتم نبود.

بعد از این همه وقت، چند شب پیش یادش افتادم و اسمش یادم نمیومد. برداشتم اعضای گروه تلگرامی استادمونو بالا پایین کنم بلکه یادم بیاد و یادم نیومد. استادمون دانشجوهای چند دانشگاه و چند دوره رو تو این گروه جمع کرده بود و به این آسونی نمی‌شد کسی که اسمش یادت رفته رو پیدا کنی. بی‌خیال شدم و داشتم گوشیمو می‌ذاشتم روی میز که پیام ناشناس بدون شماره اومد که سلام من فلانی‌ام؛ اون روز یادم رفت موضوع پایان‌نامه‌تونو بپرسم. چه جالب! خودش بود. جواب سلامشو دادم و عنوان و کلیدواژه‌های کارمو فرستادم. چند تا سؤال دیگه هم راجع به کارم پرسید و جواب دادم و خواست روز دفاع بهش اطلاع بدم که اگه تونست بیاد. بعد راجع به دکتری و مصاحبه پرسید. فردای اون شب یه کلیپ راجع به مسیحیت فرستاد. بامزه بود و کلی خندیدم. بعدش یه جمله از سخنرانی آقای عاملی و ترجمه‌ش. گفتم نمی‌شناسمشون. گفت خیلی آدم حسابیه و مردم اردبیل می‌شناسنش. چیزی نگفتم. چی می‌گفتم آخه. فرداش یه متنی فرستاد که نوشته بود کلمۀ هردمبیل همون هردنبیر از ترکی رفته به فارسی. پرسیده بود آیا درسته این مطلب یا نه. یه کم گیج شده بودم. این از کجا می‌دونست من ترکم؟ توضیح دادم که به نظرم ریشۀ هردن، همون هردمِ فارسیه و از فارسی رفته ترکی. ولی بیرش ترکیه. تشکر کرد و روز بعد یه متن راجع به یونس نبی! فرستاد. بعد بحث ویراستاری شد و دو روز بعد، روز جهانی چپ‌دستا رو تبریک گفت. دیگه واقعاً گیج شده بودم. از کجا می‌دونست چپ‌دستم. احساس می‌کردم یکی روبه‌رومه که منو خیلی وقته می‌شناسه و من هیچی ازش نمی‌دونم. یه چیزی تو مایه‌های خواننده‌های خاموش و ناشناس وبلاگ. که چند سال وبلاگ آدمو می‌خونن و نویسنده نمی‌شناسدشون. بابت تبریکش تشکر کردم و غیرمستقیم پرسیدم از کجا می‌دونه ترکم و چپ‌دستم. گفت با مسئول آموزش بحث خوابگاه بود و حرف شما شد و لابه‌لای حرفاشون به این موضوع اشاره کردن که شما اهل کجایین. چپ‌دست بودنتونم از عکس پروفایل تلگرامتون متوجه شدم. در واقع از عکس پروفایل چند سال پیشم که قلم و کاغذ دستمه و زیرش نوشتم ۱۳ آگوست، روز جهانی چپ‌دستا. فرداش یه متن از مقالات شمس تبریزی فرستاد. «هنوز ما را "اهلیتِ گفت" نیست. کاشکی "اهلیتِ شنودن" بودی. تمام‌ گفتن می‌باید و تمام‌ شنودن. بر دل‌ها مُهر است، بر زبان‌ها مُهر است. و بر گوش‌ها مُهر است. مرد آن باشد که در ناخوشی خوش باشد، در غم شاد باشد. زیرا که داند آن "مراد" در "بی‌مرادی" درپیچیده است.». همچین که دیدم مراد و بی‌مرادی رو گذاشته بین دو تا کوتیشن نیم‌سکته رو زدم. هیچ کدوم از بچه‌های فرهنگستان از وجود وبلاگم آگاه نیستن و چه می‌دونن مراد کیه. چرا همچین چیزی فرستاده؟ آره می‌دونم، کاملاً اتفاقی بوده وجود همچین کلمه‌ای تو همچین متنی. می‌دونم. و جوابی نداشتم. منم باید شعر می‌فرستادم؟ چی باید می‌گفتم؟ نوشتم زیباست. فرداش یه متن از فیه‌مافیه مولوی فرستاد و خوندم و جواب ندادم. جواب ندادم که دیگه چیزی نفرسته که مجبور نشم جواب بدم. 

سال‌هاست یه دایرۀ قرمز دور خودم کشیدم که هر کی به هر دلیلی بهش نزدیک میشه مثل یه اسب وحشی رم می‌کنم. 

چه دانستم که این سودا مرا زین‌سان کند مجنون.

۹۸/۰۵/۲۸