پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

عید تا عید ۳۸ (رمز: م****) باغ کتاب

دوشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۴۴ ب.ظ

شنبه شب فقط دو ساعت خوابیده بودم و هشت صبح تا هشت شب تو فرهنگستان پشت لپ‌تاپ بودم. ده شب رسیدم خونه (خونۀ دخترخاله)، دیدم برنامۀ درکه دارن. گفتم اگه اجازه بدین من بمونم و به کارام برسم. تا نصف شب و تا اینا برگردن پشت لپ‌تاپ چرت زدم فقط. وقتی برگشتن سویل خواب بود و گویا اعصاب ندا رو هم به هم ریخته بود بابت بادکنکی که دست یه بچه‌ای می‌بینه و می‌خواد و اینا هم نصف شبی بادکنک از کجا پیدا کنن. بعداً با دخترخاله که حرف می‌زدم می‌گفت که ندا می‌گفته که خوش به حال نسرین. چقدر آزاده و چقدر برای خودش زندگی می‌کنه. خوش به حالش که هر موقع با هر کی هر جا بخواد می‌ره و میاد و تفریح و دوستاش و درسش و کارش و همه چیو داره. به دخترخاله گفتم حاضر بودم هیچ کدومشو نداشتم و یکی مثل سویلو داشتم. خدا انگار هیچ وقت نمی‌تونه بنده‌هاشو راضی کنه. چیزی که من دارم آرزوی اونه و چیزی که اون داره آرزوی من.

یکشنبه صبح باهاشون خداحافظی کردم و گفتم دیگه برای ناهار برنمی‌گردم و کارم که تو فرهنگستان تموم بشه برمی‌گردم تبریز. کتابا و یه سری از وسایلمم دادم ندا اینا بیارن تبریز. عصر دو نسخه از کارمو پرینت گرفتم و بردم گذاشتم رو میز استادهام و بلیت قطار گرفتم و رفتم باغ کتاب یه چرخی بزنم. باغ کتاب درست بغل فرهنگستانه و چهار سال هر روز از جلوش رد شدم، ولی این اولین بارم بود اونجا رو به قدومم متبرک می‌کردم.

موقع رفتن از آبدارچی تشکر کردم بابت چایی‌ها. می‌دونستم ترکه، ولی این چند سال هیچ وقت ترکی حرف نزده بودم باهاش. موقع رفتن به ترکی گفتم دارم می‌رم تبریز و شما ترک کجایین؟ یه جایی اطراف تبریزو گفت. خوشحال شد که یه همشهری تو فرهنگستان داره. کاش زودتر خودمو معرفی می‌کردم. دیگه تصمیم گرفتم به تلافی این چند سال، باهاش فارسی حرف نزنم.

پستای اینستای اون روزم:

می‌خواستم این جامدادی و دفتر و اون مدادتراش رومیزی آبی رو از باغ کتاب بخرم. جامدادیه ۵۱ تومن بود، مدادتراش ۳۶، دفترم ۳۵. هر جوری حساب کردم دیدم گرونه و دو ساعت طول کشید خودمو متقاعد کنم که نخرمشون. پیشنهادم اینه که با بچه‌هاتون نرید باغ کتاب. اونا مثل من انقدر زود مقاعد نمیشن. اونا کلاً متقاعد نمیشن. اون دستبند نارنجی هم کلید کمدیه که کوله‌مو گذاشتم توش. گفتن با کوله نمیشه رفت تو.



اینا اسمشون اسطوخودوسه. رو میز منشی دکتر حداد دیدم. گفت از پارک جلوی فرهنگستان چیده و برای اعصاب خوبه و میشه دم کرد خورد و آرامش‌بخشه. الان ساعت شش‌ونیمه و این سر شهر دارم اسطوخودوس می‌چینم. بلیتم هم هفت و بیست دقیقه است. راه‌آهن هم اون سر شهره. اگه دیر برسم و جا بمونم از قطار و بپرسن چرا دیر اومدی می‌گم داشتم اسطوخودوس می‌چیدم. شما مثل نسرین نباشید. شما یه ساعت قبل حرکتتون تو راه‌آهن باشید.



رسیدم راه‌آهن. ولی چخ پیس اخلاقدی دقیقهٔ نودی اولماخ (ولی خیلی اخلاق زشتیه دقیقه‌نودی بودن).

الان تو قطارم و طبق معمول آبمیوه‌شون آناناسه، که من دوست ندارم. آناناس هم شد میوه آخه‌؟!

این کتابارم از باغ کتاب گرفتم. من خیلی حساسم که علاوه بر محتوا رسم‌الخط کتابا هم درست باشه. جزو معدود کتابایی بود که نیم‌فاصله رو هم رعایت کردن توش.



کتابا رو دادم به دختری که تو کوپه‌مون بود. دیدم دوستشون داره گفتم بردار مال تو. مامانش گفت آخه برای خودت خریده بودی. گفتم حالا بعداً می‌خرم برای خودم. گفت پس بذار پولشو بدم. گفتم باشه بده :دی با اینکه علاقه ندارم به بازاریابی، ولی بازاریاب خوبی می‌شم. مهارت و استعداد فوق‌العاده‌ای دارم تو این عرصه. تعارف هم سرم نمیشه. بذار پولشو بدم ینی بذار پولشو بدم. معنیش چیزی جز اینه؟



سسیمی تبریزدن اشیدیسیز. دا بُرکومده توشسه تهرانا گدیپ گُتومرم. یُرولدوم اِله هی هر هفته تهران هر هفته تهران (صدامو از تبریز می‌شنوید. دیگه کلاهمم بیفته تهران نمی‌رم بردارم. خسته شدم هی هر هفته تهران هر هفته تهران).

پیشیح دن گرخانّار مجبور دولار یارم سات بوردا مونتظر دورالار کی بو گده. نرده لر دن کی رد اولماخ اولماز. جالیب یری ده بوردا دی کی من اونّان گُرخورام اُ منّن (افرادی که از گربه می‌ترسند مجبورند نیم ساعت اینجا منتظر بمانند که این برود. از نرده‌ها هم که نمی‌شود رد شد. نکتۀ جالبش اینجاست که من از اون می‌ترسم اون از من). تو رو خدا ببین کجا وایستاده آخه.



بالاخره امروز موفق شدم کارت بانک ملیمو عوض کنم. تاریخ انقضاش تموم شده بود. دو تا نکته: یک اینکه من همون امضای هفتهٔ پیشو زدم و کارمند بانک نگفت امضات این نیست و تو سیستم ثبت نشده. منم نگفتم هفتهٔ پیش کارمند تهران گفته امضات این نیست و کارتمو عوض نکرده. ولی خیلی دلم می‌خواد دلیل کارشو بدونم. یا الکی گیر داد به امضام که بعیده، یا کارمند تبریز حواسش پرت بود و متوجه امضام نشد که بازم به‌خاطر بازرس‌ها بعیده همچین بی‌دقتی‌ و اشتباهی. نکتهٔ دوم هم اینکه من از وقتی به سن قانونی رسیدم کارت اهدای عضو دارم و پیوندکارتم با کارت بانک ملیم یکیه. قانونشون اینه که یکی باشه. موقع تعویض کارتم باید حواستون باشه که هر شعبه‌ای نرید. چون فقط بعضی‌از شعبه‌های بانک ملی از این کارتا دارن. شعبه‌های تهران زیاده، ولی توی تبریز شعبهٔ میدان شهدا پیوندکارت میده و شعبۀ دانشگاه تبریز.


۹۸/۰۵/۲۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

آقای امدادی

دخترخاله‌ی شماره‌ی 1 بابا

سویل دختر ندا

ندا

کتاب