919- تو نیکی میکن و در دجله انداز و دیگه بقیهشو بسپر به اونی که اون بالا نشسته
این پنج شش خط اول که رنگش آبیه، پست چند سال پیشه:
دیروز وقتی رسیدم راهآهن دو ساعت تا حرکت قطار وقت داشتم و رفتم نمازخونه یه کم استراحت کنم. رو صندلیای سالن انتظار جا برای نشستن نبود. حدودای چهار بلند شدم برم سوار قطار شم. یه کوله پشتی سبک داشتم و یه کیف دستی حاوی خرت و پرت. نزدیک پلهها یه پیرزن با قد خمیده و یه ساک سنگین داشت میرفت سمت واگن چهار و منم واگن سه بودم. چند متر یه بار ساکشو میذاشت زمین و استراحت میکرد. صد صد و پنجاه متری با واگنامون فاصله داشتیم. به نظر میرسید خیلی خسته شده و زیر لب داشت غر میزد؛ ساکشو دوباره گذاشت زمین که استراحت کنه. رفتم سمتش و پرسیدم اجازه میدید کمکتون کنم و بدون اینکه منتظر جوابش باشم ساکشو برداشتم و راه افتادم. صدای قطارا نمیذاشت بشنوم دقیقاً چه دعایی میکنه ولی گمونم میگفت خدایا یه همچین دختر مهربونی رو نصیب مراد کن :دی زیر لب داشت دعام میکرد و داشتم فکر میکردم نکنه این خانومه مامانبزرگ اون پسره است... ساکشو تا دم واگن بردم و تشکر کرد و لبخند زدم و رفتم سمت واگن سه.