۱۲۱۶- به شکوفهها به باران، برسان سلام ما را (1)
اولین باری که دیدمش تو سایت دانشکده با همگروهیای پروژهٔ میکرو منتظرش بودیم. منتظر بودیم بیاد و بگه مدارمون چه مرگشه که کدمون جواب نمیده. سال پایینی بود و به چهره نمیشناختیمش. پای لپتاپم نشسته بودم و یه چشمم به کد بود و یه چشمم به در. چند بار اومد و رفت و اون چند بار نفهمیدم خودشه. تو تخیلم سعیدها موجودات ضعیفالجثه و لاغر و نحیف بودن و هر کی وارد سایت میشد قد و وزنشو چک میکردم و میگفتم نچ! این نیست، این شبیه سعیدها نیست. دیدم هی میره و میاد و به مدار و کد بقیه هم سر میزنه. خودش بود. یه موجود قویپیکر و ابرهیکل و چهارشونهٔ مثبت صد کیلو که اگه کنارش میایستادم به فیل و فنجان میمانستیم. با خواهرش اومده بود. کمردرد داشت و خواهرش اومده بود کیف و کولهشو بیاره براش. اسم خواهرشو پرسیدم؟ اگرم پرسیده باشم فراموش کردم.
چند وقت پیش پیام داد گفت دارم میرم. خوبی و بدی دیدی حلالمون کن. گفتم جز خوبی که ندیدم. گفتم حالا که اینستا نداری و با بورژوای حاکم بر فضای اینستا حال نمیکنی رسیدی چند تا عکس و فیلم از خارج بگیر بفرست ببینیم این خارج خارج که میگن چه شکلیه. صبح دیدم چند تا عکس و فیلم از طبیعتِ خارج فرستاده. براش آرزوی موفقیت کردم و گفتم اینجوری سختت میشه هی عکسهای غربت رو بفرستی برای تکتک دوستان؛ یه کانالی چیزی درست کن عکسا رو بذار کانالت و آپلود کن اونجا که همهمون استفاده کنیم. گفت همه الان اینجان. شما که اونجایی باید کانال درست کنی. دیدم راست میگه. من الان غریبتر از اونام.