عید تا عید ۲۳ (رمز: ق***) پایتون
اصفهان. چهارمین نفری بودم که رسیدم دانشکدۀ زبان، اما دوازدهمین نفر مدارکم رو تحویل مسئول مصاحبه دادم. مسئول تحویل مدارک یه آقای خوشبرخورد و مهربون بود که وقتی مدارکم رو بهش دادم و فهمید از فرهنگستانم، نشستیم به صحبت راجع به دکتر حداد و واژهگزینی و دکتری و رتبهها و نمرهها و معدلها و پایاننامهها و حتی وقتی فهمید با عاطفه دوستم گفت دورۀ کارشناسی دانشجوی اینجا بود و دانشجوی خوبی بود و راجع به عاطفه هم حرف زدیم و گفتم همین دیروز دفاع کرد. راجع به پایاننامۀ من هم پرسید و اینکه کی دفاع میکنم و چرا تا الان سه نفر فقط دفاع کردن. صحبتمون انقدر ساده و صمیمی بود که فکر میکردم دارم با یه کارمند معمولی درد دل میکنم. بعداً بچهها گفتن اون آقایی که مدارک رو میگرفت خودش استاد اینجاست. نمیدونستم. شاید بهتر بود یه حرفایی رو نمیزدم.
دست یکی از دخترا پایاننامۀ دانشگاه الزهرا رو دیدم. پرسیدم فلانی رو میشناسی و از فلان پروژه خبر داری و گفت آره. فهمیدم از اعضای همون پروژهایه که داریم روش کار میکنیم. سرگروههامون فرق داشت. از فایلهایی که روشون کار میکرد پرسیدم. گفت یه فایل تر و تمیز از صحبت مجری و مهمان دستمه. گفتم وای! نه. قرار بود روی جملات کنترلشده کار نشه. تلویزیون سر تا پاش کنترل میشه. پرسیدم کی این فایلا رو بهت داده و چرا حواسش نبوده که صحبت تلویزیونی نده. گفت نمیدونستم همچین محدودیتی هست. گفتم منم سر کلاس از استاد شنیده بودم. تو شیوهنامه ننوشتن چیزی. بهش گفتم دست نگهداره و ادامه نده. چون این فایلا به درد نمیخورن. به استادمون پیام دادم که امروز یکی از همکارا رو تو جلسۀ مصاحبه دیدم و بحث پروژه شد و فهمیدم فایل کنترلشدۀ تلویزیون دستشه. گفتم من سری قبل که به سرگروهها تذکر دادم از این فایلها نفرستن ناراحت شدن که فقط همین یه بار بود. اما مثل اینکه برای بقیه هم فرستادن و بقیه هم که خبر ندارن نباید روی این فایلا کار کنن. تشکر کرد و گفت پیگیری میکنم. همین کارا میکنم که ازم راضیه و دوستم داره و میخواد سرگروهم کنه. حواسم به همه چیِ پروژه هست.
از دانشکدهشون خوشم اومده بود. همه چیزش داشت به دلم مینشست و دوستش داشتم. دو سال پیش کنکور ارشد فلسفۀ علم شرکت کرده بودم و همین دانشگاه قبول شده بودم. با اینکه اون موقع نیومدم برای ثبتنام و پیگیری نکردم این قبولی رو، ولی با این همه، خودمو دانشجوی بالقوۀ اصفهان میدونستم. حالا برای مصاحبۀ دکتری اومده بودم. مصاحبهای که ظرفیتش یه نفر بود و شانس من؟ تقریباً صفر. پیشتر بهم گفته بودن که اگه بردارن دانشجوی دانشگاه خودشونو برمیدارن. کسیو برمیدارن که لااقل اصفهانی باشه. بهم گفته بودن که خیلی پرت و بیربطم، اما دوست نداشتم بعداً بگم کاش، بعداً بگم اگه. همه چیزش داشت به دلم مینشست و این خوب نبود. مدام با خودم تکرار میکردم که احتمال قبولیت کمه، امتیازت کمه، نمرهت کمه، شانست کمه، همه چیزت از بیشتر اینایی که اومدن اینجا کمتره و بگذر از این دوست داشتن. با دختری آشنا شدم که دانشجوی همونجا بود. معدل الفشون. استاد راهنما و مشاورش استادهای مصاحبه بودن و شانسش از همهمون بیشتر بود. اون بود که گفت مسئول گرفتن مدارک، استاد همین دانشکده است. و اون بود که گفت تو مهمونی هم از همین خیارها میذاریم جلوی مهمون. هر بار که در باز میشد و کسی میرفت یا میومد ازش میپرسیدم اون استاده که پیراهنش فلانرنگه استاد چیه؟ اخلاقش چجوریه؟ اونم با حوصله توضیح میداد. نفر یازدهم بود و باهم جلوی در ایستاده بودیم و منتظر بودیم که صدامون کنن. هر مصاحبه یه ربع بیست دقیقه طول میکشید. گرم صحبت با دختری بودم که تا ظهر و حتی تو صف سلف هم باهم بودیم و نمیدونم چرا اسمش رو نپرسیدم. یا پرسیدم و یادم نیست. داشتیم راجع به پایاننامهمون حرف میزدیم که یه پسری اومد طرفمون و ضمن عرض سلام و ادب و احترام، رتبهمونو پرسید. اینکه پیش از این کجاها رفتیم مصاحبه و اوضاع رو چطور ارزیابی میکنیم. به دختره گفت با اینکه اصفهانی هستین، اما لهجه ندارین. پایاننامۀ دختره رو گرفت و همین که باز کرد گفت کارای آماریشو کی انجام داده؟ فلان چیزش اشتباهه. دختره گفت داده بودم برام انجام بدن و میدونم که اشتباهه، اما فرصت نکردم درستش کنم. دختره دفاع کرده بود. کارای آماریشو داده بود براش انجام بدن. نتایج اشتباه بود. و شانسش از همهمون برای قبولی بیشتر بود. لعنت به این شانس.
داشتن راجع به کارهای آماری حرف میزدن. دختره نوبت مصاحبهش رسید. رفت و من موندم و پسری که باهوش و باسواد بهنظر میرسید. راجع به پایاننامهم پرسید، راجع به کارام پرسید، راجع به پروژههایی که کار کردم. همۀ استادهایی که باهاشون کار کرده بودم رو میشناخت. از پروژههاشون هم خبر داشت. پیشنهاد داد با یکی از دوستاش که اندونزی یا مالزی بود همکاری کنم. حرفاشو با دقت گوش نمیکردم. حتی یادم نموند دوستش روی چی چه کاری انجام میده. ایمیل دوستش رو روی کاغذ نوشت و بهم داد. میخواست چند تا منبع و کتاب معرفی کنه که نوبت مصاحبهم رسید. رفتم تو. پرانرژی. با لبخند. با قدرت. سؤالاتشون تخصصی نبود. سؤالات تخصصی رو قرار بود کتبی بپرسن. راجع به خودمون میپرسیدن. راجع به تبریز، تهران، فرهنگستان، شریف، ایرانداک، پروژههام، کتابی که صفحۀ اولش ازم تشکر کرده بودن، پایاننامهم، ایدههایی که برای دکتری داشتم، مهارتایی که دارم و کارایی که کردم. بحث زبان مادری شد. گفتن ترکی بلد نیستی؟ گفتم چطور؟ گفتن به فارسی مسلطی. گفتم به ترکی هم مسلطم. تو خونه ترکی حرف میزنم. اونا میپرسیدن و من جواب میدادم. رضایت رو تو چهرهشون میدیدم. اولی راضیتر بود. انگار که بخواد بقیه رو هم مجاب کنه من خوبم. لبخند روی لبم بود اما مدام تو ذهنم با خودم تکرار میکردم که سه تا مصاحبۀ پارسال یادت نیست؟ با اون رتبه و اون همه معرفینامه برت نداشتن و حالا میخوای برت دارن؟ باور نکن. دارن گولت میزنن. دلم میخواست بهشون بگم اگه قبولم بکنین پشیمون نمیشین. یاد حرف استادم افتادم. چهارشنبهای که رفته بودم الزهرا ازش معرفینامه بگیرم گفت ضرر میکنن اگه برت ندارن. ولی بعدش دعا کرد برم ندارن که سال دیگه باز شرکت کنم و رتبهم بهتر بشه و الزهرا هم مجاز بشم که خودش برم داره. گفت بمونی سال بعد من برت میدارم. معرفینامهها رو که داد دستم گفت دلم میخواست انقدر ازت بد بنویسم که قبولت نکنن. گفتم هر چی قسمت باشه.
وقتی اومدم بیرون پسره همون جای قبلی بود. اومد بپرسه چیا پرسیدن و چی گفتم. داشت یه چیزایی راجع به پایتون و برنامهنویسی میگفت که صدامون کردن برای آزمون کتبی. حرفاش نصفه موند. گفت بعداً میگم. نه شمارهای ازش گرفتم و نه شمارهای دادم و نه حتی اسمشو پرسیدم. یاد مصاحبۀ دورۀ ارشدم افتادم که یه تیکه کاغذ دادم دست آقای پ و گفتم میشه شمارهتونو داشته باشم که در ارتباط باشیم؟ چقدر تغییر کرده بودم. چقدر عوض شده بودم. هفت هشت برگۀ آچهار سؤال دادن دستمون. خوشخط و خوانا و با حوصله هر چیو که بلد بودم جواب دادم. برای یه همچین امتحانی نمیشد چیزی خوند. چهار ماه بعد از کنکور داشتن دوباره ازمون امتحان میگرفتن. خوندن خلاصهها هم دردی رو دوا نمیکرد. فقط جدول آوانویسی رو مرور کرده بودم. از همۀ درسای کارشناسی و ارشد سؤال داده بودن. پسره زودتر از همه برگهشو داد و رفت. من اما هنوز داشتم مینوشتم. همه رفته بودن و من همچنان مینوشتم. یهو یه خانومی اومد و گفت تو هنوز برگهتو ندادی؟ برگهها رو برده بودن شمرده بودن و دیده بودن یکی کمه. برگشته بودن سالن و دیده بودن من هنوز برگهم دستمه و مشغول نوشتنم و حواسم نیست که همه رفتهن. گفتم جواب دو تا از سؤالا مونده آخه. برگهمو دادم. با دو سؤال بیپاسخ و جملهای که نصفه موند. وقت ناهار داشت تموم میشد. داشتم به اون پسره فکر میکردم. همه رفته بودن. من حتی اسمشم نمیدونستم. چجوری باید پیداش میکردم؟ به دوستش ایمیل میزدم و میگفتم این ایمیل رو از دوستتون گرفتم و اسم دوستتون چیه؟ خب اون از کجا بدونه کدوم دوستش ایمیلشو بهم داده؟ خسته بودم. انگار که ظرفیت ارتباطیم پر شده باشه. دلم آدم جدید، دوست جدید، ارتباط جدید و هیچیِ جدیدی نمیخواست. رفتم رستوران. رستوران مختلط بود. نشستم و داشتم با جوجهها بازی میکردم. اشتها نداشتم. اومد و با دوستاش نشست میز روبهرویی. میتونستم بلند شم و برم بگم حرفتون نصفه موند. داشتین راجع به پایتون میگفتین. میخواستین یه چیزایی بفرستین برام. باید شمارهشو میگرفتم. بدش نمیومد اگه میگفتم شمارهشو بهم بده و اگه شمارهمو میدادم بهش. خسته بودم. خستۀ آدما بودم. همون خستهای که معنی مجروح میداد. یکی انگار بلندم میکرد که پاشو برو خودتو معرفی کن و اسمشو بپرس و یکی دستمو میگرفت که بشین. نشستم. انقدر نشستم که بلند شه و بره. رفت. منم رفتم.