۱۲۵۴- چرت و پرت جدید
چند روز دیگه و اگه دقیقتر بگم چهار روز دیگه ثبتنام دکتری ۹۸ شروع میشه، اون وقت این مغز بیصاحاب من کماکان داره خواب مصاحبه و نتایج آزمون قبلو میبینه و گویا نپذیرفته که من هنوز تصمیمی مبتنی بر ادامۀ تحصیل نگرفتهام و بیخیال آنچه گذشت شود. دیشب از دوستم که پایاننامهش تأیید شده و وارد مرحلۀ دفاع شده شنیدم باید فونت پایاننامههامون بینازنین باشه و فاصلۀ خطوط ۱.۱۵. اون وقت من پایاننامهمو با بیلوتوس نوشتم، با فاصلۀ ۱.۵. خب چرا تغییرش نمیدم که منطبق بر اصول و ضوابط مصوب بشه؟ چون بیلوتوس رو دوست دارم. چون پایاننامۀ کارشناسیم هم بیلوتوس بود. چون نمیخوام خطوطم تو هم باشه و میخوام ۱.۵ باشه فاصلهشون. چون پاراگرافها و بخشها رو طوری تنظیم کردم که صفحه که تموم میشه پاراگراف هم تموم بشه و اگه فونت و فاصلهها رو تغییر بدم نصف حرفم این ور صفحه است و نصفش اون ور صفحه. این رو اعصابمه. خواب دیدم امروز پا شدم رفتم فرهنگستان با استادم صحبت کنم که اجازه بده فونت پایاننامهم بیلوتوس و فاصلۀ خطوط ۱.۵ بمونه. نشسته بودم منتظر استاد مشاورم بودم که اومد تو و گفت سلام آقای دکتر حداد. گفتم سلام. ولی من آقای دکتر حداد نیستم. نه آقام نه دکترم نه حدادم. گفتم میشه فونت پایاننامهمو تغییر ندم و همینی که نوشتم بمونه؟ بهش قول داده بودم تا سیام کارمو تحویل بدم و تو خواب حواسم بود که امروز بیستوششمه و چهار روز دیگه باید کارمو تحویل بدم. داشتیم باهم راجع به فونت صحبت میکردیم که صدام کردن گفتن نوبت مصاحبهته. عذرخواهی کردم که بحث فونت رو نصفه رها میکنم و رفتم برای مصاحبه. خوشحال شدم که استادم جزو تیم مصاحبهکنندگان نیست. یه میز دراز با کلی استاد که دور میز نشسته بودن. روی تنها صندلی خالی که در عرض میز واقع شده بود نشستم و هفت هشت ده استاد خانوم سمت راست نشسته بودن و هفت هشت ده استاد خانوم در سمت چپ میز. اساتید گرایش روانشناسی علوم شناختی بودن. این گرایش اولویت آخرم بود. گویا مصاحبهٔ قبلی الکی بوده و حالا داشتن دوباره مصاحبه میکردن با ملت. حواسم بود که سال تحصیلی شروع شده و میدونستم باز هم شانسی برای قبولی ندارم. گفتم اجازه میدید قبل از شروع مصاحبه یه چیزی بگم؟ یه چیزی تو دلم مونده که داره خفهم میکنه و اگه اجازه بدید بگم. گفتن بگو. گفتم اون روز که وارد اتاق مصاحبه شدم یه آقایی داشت با تلفن صحبت میکرد. منتظر موندم تلفنش تموم بشه، اما اون هنوز داشت صحبت میکرد که بقیۀ استادها اسممو پرسیدن. معدلمو پرسیدن، اسم دانشگاههایی که اونجاها درس خوندمو پرسیدن. گفتم اون روز خیلی بهم برخورد که آقاهه داشت با تلفن صحبت میکرد و گوش نمیکرد. ولی چیزی نگفتم. از یه استاد همچین انتظاری نداشتم. تلفنش که تموم شد پرسید اوقات فراغتمو چی کار میکنم. اونا در واقع داشتن وقت تلف میکردن و چیزایی رو میپرسیدن که تو فرمی که دستشون بود نوشته بودم. خانومی که روبهروم نشسته بود همون خانومی بود که روز مصاحبه هم دیده بودمش. گفتم شما میدونین من با چه بدبختی منابع آزمون رو پیدا کرده بودم و خونده بودم؟ چقدر تلاش کرده بودم؟ میدونین برای هر کدومشون چند بار اومدم تهران، به عالم و آدم سپردم کتابا رو برام پیدا کنن؟ اما حالا اون کتابها دارن تو کتابخونهم خاک میخورن. اینها رو تو خواب گفتم. بعد سرمو بلند کردم دیدم اساتید دارن ناهار میخورن و باهم حرف میزنن و اصن حواسشون به من و حرفهای من نیست.
+ عنوان: امروز صبح از سوی یکی از خوانندگان کامنتی دریافت کردم با این مضمون: «چرت و پرت جدید ندارید بنویسید؟»