پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

‌۱۳۰۱- سه ماه قبل

جمعه, ۳ خرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۰۳ ق.ظ

صندلی‌مو پیدا می‌کنم و می‌شینم و از اینکه چپ‌دسته و لازم نیست راه بیفتم دنبال مراقب و مسئول آزمون که یه صندلی دیگه بیارن بذارن کنار دستم خوشحالم. نگاه به ساعتم می‌کنم. بیشتر از یک ساعت تا شروع آزمون مونده. بلند می‌شم و قدم می‌زنم. رشتۀ داوطلب‌ها رو از روی برگه‌ای که روی دستۀ صندلیا چسبوندن می‌خونم. زیست‌شناسی، زمین‌شناسی، زبان انگلیسی، و زبان‌شناسی. گویا رشته‌ها رو به ترتیب حروف الفبا چیدن و رشته‌هایی که با «ز» شروع می‌شن تو این کلاسن. دو نفر قبل و یکی بعد از من زبان‌شناسیه. ازشون می‌پرسم ارشد، کجا خوندن و میگن رشتۀ ارشدشون زبان‌شناسی نبوده. راجع به زبان‌شناسی حرف می‌زنیم. پشت سریم میگه زیاد نخوندم. میگه پاسخنامه‌تو یه جوری بگیر منم ببینم. به همین خیال باشِ خاصی تو چشامه. لبخند می‌زنم و برای هم آرزوی موفقیت می‌کنیم. می‌شینم و پچ‌پچی که با خودم آوردم رو باز می‌کنم و وقتی دختر ردیف سمت راستی می‌خنده که از الان؟، میگم اثر آنی که نداره. الان باید بخورم که موقع جواب دادن به سؤال‌ها تأثیرشو بذاره. به آرزوی موفقیتی که برای هم کردیم فکر می‌کنم. موفق شدنِ اونا مستلزم عدم موفقیت منه و و موفقیت من، یعنی ناکامی اونا. مسخره است. دوباره بلند می‌شم و اسم اون سه نفری که زبان‌شناسی بودنو از روی صندلی‌شون می‌خونم. با خودم تکرار می‌کنم و سعی می‌کنم به خاطر بسپارم. نگاهم گره می‌خوره به قاب عکس روی دیوار؛ عکس رهبر و امام. زیرش نوشته پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به مملکت شما آسیبی نرسد. چند بار تکرارش می‌کنم و سعی می‌کنم این جمله رو هم به خاطر بسپرم. به خاطر سپردن چیزها برام لذت‌بخش‌ترین کار دنیاست. دنبال ساعت می‌گردم. این کلاس، روز به این مهمی ساعت دیواری نداره؟ نداره. صندلیا رو می‌شمرم. غایب‌ها رو می‌شمرم. چادری‌ها رو می‌شمرم، مانتو مشکیا رو می‌شمرم، عینکیا رو می‌شمرم. شمردن، بعد از به خاطر سپردن لذت‌بخش‌ترین کار دنیاست. چاهک کلاس توجهم رو جلب می‌کنه. درش بازه و پایۀ یکی از صندلی‌ها درست لبۀ چاهکه و اگه یه کم جابه‌جا بشه پایه‌ش می‌افته توی چاهک. باید به اونی که قراره روش بشینه بگم حواسش باشه. نیومده هنوز. پایین چادرم خاکی شده. می‌شینم و جمعش می‌کنم و شروع می‌کنم به پاک کردن. دلم می‌خواد بنویسم. ویار نوشتن دارم. چند وقته ننوشتم؟ با مداد، آروم و کمرنگ پشت برگه‌ای که اسم و شمارۀ داوطلبی‌مو روش نوشتن و روی دستۀ صندلیم چسبوندن می‌نویسم «چاهک». دختری که ردیف آخر، گوشۀ کلاس نشسته دنبال دستمال کاغذیه. ندارم که بهش بدم. اگه داشتم می‌تونستم روش از چاهک بنویسم، از ساعت دیواری، از آهنگ‌هایی که صبح رانندۀ اسنپ از دلکش و الهه و جمشید شیبانی گذاشته بود و بابت انتخاب و سلیقه‌ش پنج ستاره دادم، از جملۀ زیر عکس و اسم اون سه نفری که برای کنکور زبان‌شناسی اومدن. دلم می‌خواد بنویسم. نوشتن بعد از به خاطر سپردن و شمردن سومین کار لذت‌بخش دنیاست برام. یکی بلند میشه و مسئول جلسه رو صدا می‌کنه و میگه بوی گاز میاد. پشت همون برگه‌ای که اسم و شمارۀ داوطلبی‌مو نوشتن و چسبوندن روی دستۀ صندلیم می‌نویسم «بوی گاز»، می‌نویسم «رقیه»، «فرزانه»، «ساناز»، «پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به مملکت شما آسیبی نرسد». به این فکر می‌کنم که این خانومه که صندلی جلویی نشسته اصلاً بهش نمیاد اسمش فرزانه باشه و پشت سریم هم شبیه سانازها نیست. دختری که پایۀ صندلیش کنار چاهکه میاد و می‌شینه و سر صحبتش با ساناز باز میشه راجع به کار. می‌گه برای زمین‌شناسی، اونم گرایشی که من خوندم کار نیست؛ می‌رفتم سراغ آرایشگری و خیاطی پول پارو می‌کردم. میگه تابلوفرش هم پول خوبی توشه. برمی‌گردم عقب و ضمن تأیید و همدردی، بهش میگم پایۀ صندلیت لب چاهکه؛ حواست بهش باشه. تشکر می‌کنه و صندلی‌شو می‌کشه سمت ردیف ما و این‌جوری یه کم از چاهک فاصله می‌گیره. دفترچه‌ها رو میارن. توی پاکت شکلاتی‌رنگه. این دومین کنکور دکتری و هشتمین کنکور عمرمه. همۀ پاکت‌ها رو نگه‌داشتم. هر کدوم یه رنگه و این شکلاتی‌رنگ. یواشکی روی برگه‌ای که روی دستۀ صندلیم چسبوندن می‌نویسم «شکلاتی». نمی‌خوام کسی فکر کنه دارم روش تقلب می‌نویسم. یواشکی و بااحتیاط می‌نویسم. به جای شکلاتی می‌تونستم بنویسم قهوه‌ای؟ خنده‌م می‌گیره. بعد از امتحان الکترومغناطیس با بچه‌ها رفته بودیم جزوۀ تئوری مدارمو کپی کنن و من شب قبلش خوب نخوابیده بودم. اون شب تا صبح قهوه خورده بودم. تو انتشاراتی به بچه‌ها گفته بودم دیشب انقدر قهوه خوردم که برگۀ سؤالات رو قهوه‌ای می‌دیدم و امروز همه چی برام قهوه‌ایه، حتی شما. من معنی دوم قهوه‌ای رو چند سال بعد فهمیده بودم. قرآن می‌خونن. نمی‌دونم کدوم سوره، کدوم آیه. چرا هیچ وقت نمی‌گن کدوم سوره رو می‌خونن؟ نمی‌تونم به خاطر بسپرم. جدول آواشناسی رو تو ذهنم می‌کشم. چیزی شبیه جدول مندلیف شیمی. سر جلسۀ کنکور کارشناسی و قبل از شروع آزمون هم همین کارو کرده بودم. جدول مندلیف رو تو ذهنم کشیده بودم. فلوئور، کلر، برم، ید، استاتین. هالوژن بودن اینا. گروه؟ گروه هفده. آب می‌خورم و نگاه به ساعتم می‌کنم. نفس عمیق می‌کشم و آواهای سایشی، انسدادی و انسایشی رو زیر لب تکرار می‌کنم. پ، ب، ت، د، ک، گ، ق، غ؟ چرا من این سه تا رو نمی‌تونم تفکیک کنم از هم؟ ک کامیه، گ نرم‌کامی، ق ملازی، غ چیه پس؟ مسئول برگزاری آزمون میگه با نام و یاد خدا و با صلوات برای سلامتی رهبر و هدیه به روح امام شروع کنید. صلوات آهسته و خسته‌ای فرستاده میشه و همه خم میشن سمت دفترچه‌ها. یاد وقتایی می‌افتم که سر صف می‌گفتن صلوات و به وعجِّل فرجهُمش هم اکتفا نمی‌کردیم و صدای اَهلِک اَعدائهُم اَجمعینمون تا چند تا خیابون اون‌ورترم می‌رفت. نگاه به جای خالی ساعت می‌کنم و خم میشم. بسم الله میگم و دفترچه رو از روی زمین برمی‌دارم. آروم بستۀ شکلاتی‌رنگ سؤالات رو باز می‌کنم. اسم و کد داوطلبی روی پاسخنامه رو چک می‌کنم. همونا رو توی دفترچه می‌نویسم و امضا می‌کنم. پاسخنامه رو هم امضا می‌کنم. از پایین صفحه، از سؤال هشت شروع می‌کنم. بلدم. سؤال هفت، شش، پنج، می‌خونم و جواب می‌دم و می‌رسم به سؤال اول. برمی‌گردم سراغ سؤال هشت. ساعتمو نگاه می‌کنم. گزینه‌ها رو توی پاسخنامه پر می‌کنم. دفترچه رو ورق می‌زنم. صفحۀ بعد. بعد و بعدتر. ۹ و ۱۸ دقیقه است. چقدر از آواشناسی و فرآیندهای آوایی سؤال دادن امسال. می‌رسم به انبه و امبه و شک دارم بین خیشومی‌شدگی و لبی‌شدگی. مثل دانمارک نیست؟ فرایند آواییش کدوم بود؟ دامّارک. یاد تو می‌افتم. چشمامو می‌بندم. فرایند آواییش کدوم بود؟ دانمارک. صدای قدماتو می‌شنوم. گرمای نفستو حس می‌کنم. برمی‌گردم عقب. می‌پرسی اوضاع بر وفق ماست؟ مدادو می‌ذارم روی دفترچه؛ لبخند می‌زنم و میگم تو اینجا چی کار می‌کنی؟ چجوری راهت دادن بیای تو؟ خم میشی چادرمو جمع می‌کنی میگی خاکی شده. آروم می‌تکونمش. مدادو کنار می‌کشی و برگه‌ها رو برمی‌داری. میگم بِدش من الان مراقب می‌بینه. می‌ری عقب‌تر و پاسخنامه رو تو یه دستت می‌گیری و سؤالا رو تو یه دست. گردالیای مشکی منو از روی پاسخنامه می‌شمری و می‌خندی. میگی همه رو جواب نده نمره منفی داره. میگم منو از چی می‌ترسونی؟ الکترومغناطیسمو منفی بیست‌ودو زدم آخ نگفتم. می‌خندی. نگاهت می‌افته به اون سه خطی که پایین دفترچه‌م نوشتم. شروع می‌کنی به خوندن: «دارم ز تو نامهربان شوقی به دل شوری به جان». می‌گم هیس! آروم؛ حواس بچه‌ها رو پرت می‌کنی. می‌خندی و میگی فعلاً اونی که اینجا حواسش پرته تویی. ادامه میدی: «عاشقم من، عاشقی بی‌قرارم، کس ندارد خبر از دل زارم». دفترچه رو می‌کشم از دستت. نمی‌دیش. میگم بده تو رو خدا وقت کم میارما؛ چه وقت اومدن بود الان. اخم می‌کنی که باشه از این به بعد زنگ می‌زنم از منشیت وقت قبلی می‌گیرم. «بعد از این دیگر نیایم بی‌وفا حتی به خوابت». چپ‌چپ نگات می‌کنم. میگی خودت اینجا نوشتی. ببین؛ ایناهاش. نوشتی بعد از این دیگر نیایم... دفترچه رو می‌ذاری روی دستۀ صندلیم و میگی آهنگای اسنپه؟ دفترچه رو قراره ازتون بگیرن. اگه می‌خوای بعداً دانلودشون کنی تو اون برگه که اسم و شمارۀ داوطلبی‌تو نوشتن و چسبوندن روی دستۀ صندلیت بنویس. اونو می‌تونی با خودت ببری. ولی دفترچه‌ها رو می‌گیرن. تشکر می‌کنم که تو این گیرودار فکر کلیدواژه‌هامی. مدادو برمی‌دارم و روی اون دو تا گزینه‌ای که مطمئنم اشتباهه خط می‌کشم. پاسخنامه‌م هنوز دستته. می‌ذاریش روی دستۀ صندلیم و میگی اگه شک داری جواب نده. می‌گم شک دارم. چیزی نمی‌گی. می‌پرسم فرایند آواییش کدوم بود؟ چیزی نمی‌گی. چشمامو باز می‌کنم. برمی‌گردم عقب. نیستی. همه سرشون پایینه. دنبالت می‌گردم. نیستی. مراقب بلند میشه میاد سمتم. می‌پرسه چیزی شده خانوم؟ چیزی گم کردی؟ می‌خوام بگم آره؛ می‌خوام بهش بگم که تو رو. میگم نه. ساعتو نگاه می‌کنم. ۹ و ۱۸ دقیقه است.

سوم اسفندماه هزاروسیصدونودوهفت

۹۸/۰۳/۰۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)