پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۲۹۳ مطلب با موضوع «[خوابگاه][تهران][هم‌اتاقی]» ثبت شده است

۱۹۴۰- از هر وری دری ۴۸

پنجشنبه, ۲۳ شهریور ۱۴۰۲، ۰۷:۰۵ ب.ظ

یک. تو مصاحبۀ استخدامی راجع به آرایش کردن هم پرسیدن. گفتن به‌نظرت چرا خانوما آرایش می‌کنن؟ گفتم برای اینکه زیبا یا زیباتر دیده بشن. در ادامه افزودم دلیل اینم اعتمادبه‌نفس پایینشونه. گفتم البته این نظر شخصی منه و می‌تونه درست نباشه. خانومه گفت خودت آرایش نمی‌کنی؟ گفتم نیازی نمی‌بینم. از همینی که هستم راضی‌ام. بعد گفتم من حتی پیش اومده که برم عروسی و تازه وسط مراسم یادم بیافته آرایش نکردم. اینجا سریع بحثو عوض کردم که راجع به عروسی و رقص و آهنگ و این چیزا نپرسه و نپرسید خدا رو شکر. بعداً که به جوابام فکر می‌کردم خنده‌م می‌گرفت. مثلاً می‌تونستم بگم چون گناهه، چون دستور خداست، یا آرایش فقط برای شوهر! مجازه :)) ولی خب اینا به ذهنم نرسید اون موقع. 

یک‌ونیم. یه سری از دوستان که اون‌ها هم تو آزمون استخدامی شرکت کردن عکس پروفایلشون عوض شده و عکس پرسنلی با مقنعه گذاشتن. چه می‌کنه این مصاحبه با آدم :|

دو. اون روز که درگیر بشوربسابِ خونه و همانندجویی ایرانداک و سروکله زدن با استاد و پروپوزال و جمع کردن وسایلم بودم که شبش برم تبریز، زنگ زدم به بابا گفتم گوشی جدید لازم دارم. اینی که داشتم هم البته سالم بود ولی دیگه باتریش صبح تا شب برای منِ همیشه آنلاین دوام نمیاورد و این اواخر باید پاوربانک یا شارژ همرام بود. اینو از سال ۹۶ داشتم. مدلش آریا بود. گفتم اگه می‌تونه تا من می‌رسم بگیره. پرسید چه مدلی می‌خوای؟ مثل این پسرایی که به مامانشون می‌سپرن براشون یه دختر خوب پیدا کنه و دختر خوب رو توضیح نمی‌دن منم به بابا گفتم یه گوشی خوب می‌خوام. ویژگی خاصی مد نظرم نیست. گفت آخه یه معیاری ملاکی چیزی بگو. گفتم حافظه و باتری و دوربینش خوب باشه. یه چندتا گزینه گذاشت روی میز و منم گزینه‌ها رو فرستادم برای برادرم و گفتم ببین کدومش بهتر از گوشی خودته :)) اون لحظه داشتم یکی تو سر خودم می‌زدم یکی تو سر پروپوزال و لباسا و ملافه‌ها و روبالشیایی که از لباسشویی درمیاوردم پهن می‌کردم و امیدوار بودم تا عصر خشک بشن. یه چک‌لیست بلندبالا هم نوشته بودم که موقع خروج درا رو قفل کن، آب و گازو قطع کن و برق رو قطع نکن چون یخچال هم قطع میشه و فلان چیز و بهمان چیزو بردار. یکی از این فلان چیزها درِ قندون بود که مامانم برای قندون کوچیک، درِ بزرگو آورده بود و گذاشته بودم دم دست که ببرم خونه و عوضش کنم. نه فرصت انتخاب گوشی داشتم نه جزئیاتش واقعاً برام مهم بود. اون چیزی که برام مهمه کارکرد و کاراییه. سر خرید لوازم خانگی هم همینم و هیچ وقت نتونستم اینایی که با دقت و وسواس جهیزیه می‌خرنو درک کنم. ینی وقتی بشقاب می‌خرم فقط به این فکر می‌کنم که قراره توش غذا بخورم. همین. حتی نسبت به لباس و کیف و کفش هم وسواسم نسبت به انتخابشون به حداقل رسیده. خلاصه اگه می‌بینید عکسا خوش‌رنگ‌تره، دلیلش گوشی جدیده.

سه. تازه امروز اونم به لطف گوگل کشف کردم چجوری این گوشی جدیدو خاموش کنم. این چند هفته هر موقع لازم بود خاموشش کنم با فرمان صوتی دستور می‌دادم خاموش بشه. روز مصاحبه هم آخرای سؤال و جواب، بابا زنگ زد. صداشو قطع نکرده بودم. در واقع پیدا نکرده بودم از کجای تنظیمات قطع کنم. اگه دقیق‌تر بگم فرصت نکرده بودم پیدا کنم. یکی دو بار که زنگ خورد و قطع کردم به خانومی که مصاحبه می‌کرد با خنده گفتم تازه گرفتم، هنوز بلدش نیستم :|

چهار. یه هفته‌ست بانی‌مد هر روز به‌مناسبت بازگشایی مدارس یه سری سؤال از مقطع دبستان می‌پرسه و کد تخفیف هدیه می‌ده. احتمالاً تا مهر ادامه داشته باشه. من با سه‌تا شماره سه‌تا کد تخفیف صددرصدی (البته تا سقف سیصد تومن و پونصد تومن، از برندهای مشخص) گرفتم و از اونجایی که چیزی لازم نداشتم یه سری جوراب زنانه گرفتم هدیه بدم به این و اون. دوتا جوراب مردانه هم گرفتم و اونا رو دیگه نمی‌شد به این و اون هدیه داد. گذاشتم برای ابوی و اخوی. یه شال‌گردن پسرانه (پسر دبستانی :دی) هم بود که اونو گرفتم برای پسرم. این شال‌گردنه قیمتش صدوپنجاه تومن از تخفیفم کمتر بود. یهو از یه مانتو با یه برند دیگه برای خودم خوشم اومد و اونم برداشتم. چون برندش فرق داشت نباید کد تخفیف روی مانتو اعمال می‌شد ولی شد و بخشی از قیمتشو کم کرد. در واقع صدوپنجاه تومن هم از قیمت مانتو کم شد. دوباره امتحان کردم و دیدم وقتی مانتو رو به‌تنهایی انتخاب می‌کنم کد تخفیف کلاً روش اعمال نمیشه ولی وقتی یه چیز دیگه از اون برندی که کد برای اون برنده برمی‌دارم، کد برای مانتو هم اعمال میشه. از اونجایی که ید طولایی در زمینۀ پیدا کردن باگ سیستم‌ها دارم، به طرق مختلف کد رو امتحان کردم و حالت‌های مختلفشو بررسی کردم. بعد از خرید شال‌گردن و مانتو به پشتیبانی‌شون پیام دادم و گفتم کدتون نباید روی مانتو اعمال می‌شد ولی شد. گفتم سیستمتون باگ داره و در صورت تمایل اصلاحش کنید. تشکر کردن و با اینکه سفارشم آمادۀ ارسال بود ضمن عذرخواهی، تحویلش ندادن و مبلغی که پرداخته کرده بودم هم برگردوندن. کد رو هم مجدداً آزاد کردن که دوباره ثبت سفارش کنم. منم مجدداً برای این و اون جوراب گرفتم و بی‌خیال شال‌گردن پسرم و اون مانتو شدم. یه پیراهنم برای خودم برداشتم که برندش فرق داشت و تخفیف روش اعمال نشد و خیالم راحت شد که سیستمشون درست شده. از اینکه یه باگ از باگ‌های دنیا رو شناسایی و رفع کرده بودم خوشحال بودم. بابت از دست دادن مانتو ناراحت بودم؟ نه. اگه اطلاع نمی‌دادم خودشون متوجه نمی‌شدن ولی هیچ وقت نمی‌تونستم نسبت به اون مانتو حس خوبی داشته باشم و با حس خوب بپوشمش. این اخلاقمو دوست دارم که در آنِ واحد که در نقش مشتری‌ام، خودمو جای فروشنده و جای برنامه‌نویس سایت هم می‌ذارم و فکر بهبود و اصلاح سیستم اونا و ضرر نکردن دیگران هم هستم. چون خودمو از اونا و اونا رو از خودم می‌دونم و پیشرفت و بقای اونا رو پیشرفت و بقای خودم می‌دونم. تو کارهای دیگه‌م هم همین رویکردو دارم.

چهارونیملینک دعوت بانی‌مد

پنج. یادتونه تو مسابقۀ اتاق نمونۀ خوابگاه شرکت کرده بودیم و هر روز منتظر بودیم بیان اتاقمونو چک کنن و امتیاز بدن و نمیومدن و هی ما منتظر بودیم؟ بالاخره یه روز اومدن و اون روز من و هم‌اتاقیام دانشگاه بودیم. قرار شد بعداً بیان. باز ما هی منتظر بودیم و اینا هی نمیومدن. یه روز که من تنها بودم و داشتم حاضر می‌شدم برم دانشگاه اومدن و یخچال و کمدا و در و دیوارو بررسی کردن و چندتا عکس گرفتن رفتن. بعدش دیگه نفهمیدیم نتیجه چی شد و کدوم اتاق، اتاق نمونه شد. تا اینکه چند روز پیش اسم خودم و هم‌اتاقیامو تو سایت دانشگاه دیدم که اتاقمون به‌عنوان اتاق نمونه در مقطع دکتری انتخاب شده. تاریخ خبر، برای چند ماه پیش بود. گویا نتایج همون موقع که ما منتظر نتایج بودیم اعلام شده بود ولی به اطلاع ما نرسیده بود. منم اتفاقی فهمیدم. در واقع دنبال یه چیز دیگه بودم و این خبرو پیدا کردم. نوشته بود جایزه‌مون کارت هدیه‌ست. هنوز نرفتیم بگیریم ببینیم چقدره. هر موقع گرفتم مبلغشو به سمع و نظرتون می‌رسونم.

شش. دوشنبه رفته بودم دانشگاه. پتومم با خودم بردم بذارم خوابگاه. اول راهم نمی‌دادن که هنوز ترم جدید شروع نشده. وقتی گفتم دانشجوی دکتری‌ام و اتاق داشتم و برای ترم بعد هم اتاق گرفتم، خانومه تلفنو برداشت گفت بذار زنگ بزنم بپرسم. زنگ زد گفت یه دانشجوی دکترا اومده پتوشو بذاره تو اتاق سابقش. اجازه بدم بره تو؟ اجازه دادن :|

هفت. کتابخونۀ دانشگاه هم رفتم. که چندتا کتاب در رابطه با رساله‌م بگیرم. کتابخونه یه قسمتی داره که بچه‌ها کتابایی که لازم ندارنو می‌ذارن که کسایی که لازم دارن بردارن. اتفاقی دیدم یه نفر کلی کتاب راجع به آموزش و پرورش و تاریخچه و قوانین و روش تدریس آورده گذاشته اونجا. چندتاشو برداشتم آوردم بخونم که اگه مصاحبۀ تخصصی هم دعوت شدم ذهنم خالی نباشه. اون کتابی که شش سال پیش دادم به بازیافتی و به‌جاش چک‌نویس (یا شایدم چرک‌نویس) گرفتم هم دیدم بین کتابای اهدایی. شش سال پیش نفهمیده بودم اون کتابو. برش داشتم دوباره بخونمش. شاید این بار فهمیدم چی می‌گه. اگه بازم نفهمیدم می‌برم می‌ذارم سر جاش :|

هشت. تا وقتی از رساله دفاع نکردیم، هر ترم باید ثبت‌نام کنیم و رساله رو برداریم. موقع ثبت‌نام دیدم یه مرام‌نامه تو سایت دانشگاه گذاشتن که باید امضاش می‌کردیم. یه سری تخلفات توش بود که باید امضا می‌کردیم که مرتکبش نشیم. یکی از این تخلفات عدم رعایت موازین محرز شرعی در ارتباط با نامحرم و انجام عمل منافی عفت بود. اجازۀ استعمال مواد مخدر و قمار و استفاده از آلات لهو و لعب هم نداریم. علاوه بر خودمون، مامان و بابا و همسر نداشته‌مونم باید امضاش کنه.

نه. یادتونه گفته بودم درِ غربی دانشگاه که نزدیک‌ترین در به خوابگاه باشه رو چند ماهه که بستن؟ دانشجوها چند بار نامه نوشتن و دلیل بستن این درو از مسئولین پرسیدن ولی کسی پاسخگو نبود. شنیده بودیم که اهالی کوچه از حضور دانشجویان و دوستان مذکرشون شکایت کردن و دانشگاه هم درو بسته که کسی از اونجا رفت‌وآمد نکنه. اینم شنیده بودیم که چون ناامنه و کوچه تاریک و باریکه اون درو بستن که از اون مسیر رفت‌وآمد نشه. حتی شنیده بودیم که چون نگهبان کم دارن اون درو تعطیل کردن. اینکه اون در تو سند زمین دانشگاه نیست و باید دیوار باشه نه در، هم یه پاسخ و دلیل دیگه بود. به هر حال بسته شدن اونجا مسیر رفت‌وبرگشت همه رو طولانی‌تر و دسترسی خوابگاهیا به مغازه‌ها رو محدود کرده بود. و همین‌طور دسترسی اونایی که می‌خواستن برن امامزاده قاضی صابر، که تو همون کوچه بود. و دسترسی اونایی که از بیرون می‌خواستن بیان کلینیک دانشگاه. دادِ همه درومده بود. بارها بچه‌ها نامه نوشته بودن و امضا جمع کرده بودیم، ولی چون مسئولین گفته بودن امکان نداره بازش کنیم و اصرار نکنید، اصرار نکردیم دیگه. مثل خیلی چیزای دیگه پذیرفتیم که همینه که هست. چند روز پیش، یه عده که هنوز امیدوار بودن دوباره نامه نوشتن و کارزار راه انداختن. منم امضا کردم و برای دوستانم هم فرستادم. نمی‌دونم کدومشون لینکو کجا فوروارد کرده بود که اسم من هم موقع فوروارد افتاده بود. فرداش از معاونت فرهنگی دانشگاه که نمی‌دونم این در چه ربطی به اونا داره زنگ زدن و گفتن اسمتو پای لینک فلان کارزار دیدیم. بهم تذکر دادن که از این کارا نکنم. دست و بالمون برای باز کردن یه در همین‌قدر بسته‌ست.

۱۴ نظر ۲۳ شهریور ۰۲ ، ۱۹:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۳۵- از هر وری دری ۴۷

سه شنبه, ۲۴ مرداد ۱۴۰۲، ۱۰:۰۲ ق.ظ

۱. حدسم درست بود و قادا، واژهٔ دخیل از زبان عربیه که یه تغییر آوایی کوچیک درش رخ داده و شده قادا، به همون معنای قضا و قدر و خطر و بلا.

توضیح بیشتر: قادا آلماخ در زبان ترکی برای قربون صدقه رفتن به‌کار می‌ره. قادا به‌معنی خطر و بلا و آلماخ هم به‌معنی گرفتنه. معادل با درد و بلات به جونم، قربونت برم. تو ترکیباتی مثل قادالی (پربلا) هم به‌کار رفته این واژه. بیشتر، سن‌وسال‌دارها و گویشوران شهرستان‌های دیگه می‌گن. تو تبریز از هم‌سن‌وسال‌هام (حداقل از دخترها) نشنیدم ولی تو خوابگاه یه بار از یکی از دانشجوهای اهل خوی شنیدم که تو تعارف‌ها و تشکرهاش به‌جای «قربان شما» استفاده می‌کرد این عبارتو. یه بار وقتی از یکی از دوستان کردزبانم جملهٔ قَضات له گیان رو شنیدم شک کردم که نکنه این قادای ما هم همون قضاییه که اینا می‌گن.



۲. آبگرمکن ارورِ E02 می‌داد. تعمیرکار اومده بود ببینه چشه. گفت دودکش نباید انقدر دراز باشه. یه مبدل هم توش بود اونو جرم‌گیری کرد و منم با دقت داشتم نگاه می‌کردم ببینم چی به چیه. گفتم دما رو هم شونزده نشون می‌ده در حالی که آب، داغه. گفت اشتباهی لولۀ آب سردو به سنسور یا دماسنج وصل کرده‌ن. درستش کرد اونم. دو نفر بودن؛ با پسر همسایه می‌شدن سه‌تا. براشون شربت آلبالو درست کردم. فکر کنم از این قاشقای کوچیک دراز برای هم زدن شربت نداریم. یا من پیدا نکردم. تو لیوان کم‌ارتفاع ریختم و قاشق چایخوری گذاشتم توش. 

یادی هم کنیم از آهنگِ نگو نمیامِ هایده. اونجا که می‌گه کبوتر بچه کرده، کاش بودی و می‌دیدی. تعمیرکار می‌گفت دوتا تخم گذاشته و حواسش بود آسیب نبینن و خونه‌ش خراب نشه.



۳. کاش بودی و اینم می‌دیدی:



۴. کاش آبگوشت و پن‌کیک‌هامم می‌دیدی:



۵. حتی اینو: 



۶. تو شرایطی که فرش خیسو لوله کرده بودم و منتظر تعمیرکار بودم، واقعاً دیگه کاش بودی و می‌دیدی:



۷. کاش بودی و اینم می‌دیدی. با یه کم گلاب و یه کم بهارنارنج (همون سوغات شیراز (گفتم شیراز و یاد شاهچراغ افتادم و جا داره تُفم رو نثار شرف نداشتۀ هر کی از ناامنی کشور خوشحال میشه یا بی‌اعتناست بکنم) و یه کم زعفران و شکر و چند تیکه یخ درست کردم. سؤال اول: آب هم لازمه برای این‌جور شربتا که با عرقیجات! درست میشه؟ چون که تا حالا از این چیزا نخوردم. سؤال دوم: مارک لیوانای نو رو باید مثل مارک لباس نو کند یا خودش به‌مرور کنده میشه؟ تا حالا با لیوان نو مواجه نبودم خب اولین بارمه.

این همون لیوان کم‌ارتفاعیه که توش شربت آلبالو درست کردم برای تعمیرکارا.



۸. ولی همون بهتر که نبودی و این ترکیبِ پیوستۀ برنج و عدس و رشته رو ندیدی. خوبه که نیستی و نمی‌بینی چه بلایی سر برنجای فوق اعلای اعلای اعلای شمال میارم (چون‌که روی کیسه‌ش سه بار نوشته اعلا) :| 



۹. هر سال روز تاسوعا با امید و پریسا و محمدرضا شله‌زرد پخش می‌کردیم و می‌رفتیم درِ خونهٔ مادربزرگ دوستم نگار آش‌رشته می‌خوردیم. امسال تهران بودم و نه شله‌زرد پخش کردیم نه کسی برامون شله‌زرد آورد. دیگه خودم دست‌به‌کار شدم و با یه پیمانه برنج و شکر و یه کم گلاب و زعفران و چندتا دونه خلال پسته و خلال بادام نتیجه شد این چهارتا کاسه. نهم مرداد به منصۀ ظهور رسونده بودمش، ولی پیکوفایل مشکل داشت عکسشو نمی‌تونستم آپلود کنم. حالا درست شده.

نذر و نیت خاصی هم نداشتم ولی اگه بیای خوشحال می‌شم و تا وقتی باشی درست می‌کنم. هر سالم مقدارشو دوبرابر سال قبل می‌کنم. تصاعدشم حساب کردم و رو هوا نگفتم دو برابر. تو فقط بیا :)) به‌قول هایده نگو نگو نمیام. در ادامه می‌فرماید امیدو پر دادن! دیگه سخته برام. گلا چشم انتظارن، تا از در برسی تو، گلا غرق بهارن، کاش بودی و می‌دیدی (اینجا منظور از گلا، فقط و فقط گل نسرینه و منظور از غرق بهارن هم غرق آب این لوله‌های ترکیده)



۱۰. یه بار مسئول حضور و غیاب خوابگاه صدام کرد و گفت یه خانومه اومده خوابگاه دنبال دختر خوب بیست‌وهفت‌هشت‌ساله برای پسرشه. گفتم عزیزم من متولد هفتادویکم. سی رو هم رد کردم امسال. گفت اشکالی نداره پسره بزرگتره و دندونپزشکه. گفتم من کلاً ازدواجِ این‌مدلی رو دوست ندارم. ولی اگه دنبال دختر خوبن چند نفرو می‌شناسم. از منم کوچیکترن و ازدواج این‌مدلی رو هم تأیید می‌کنن. گفت مطمئنی؟ گفتم آره. داشت بختمو باز می‌کرد که نذاشتم و گرهشم محکم‌تر کردم تازه.

۱۱. چله فقط چله‌های خودم که روز عاشورا تصمیم گرفتم تا اربعین هر روز زیارت عاشورا بخونم و اون روز خوندم و دیگه یادم رفت تا امروز که سه هفته گذشته از اون تصمیم.

۱۲. مامان فرستاده. ازآب‌گذشته‌ست.



۱۳. یه اسمی اومده بود فرهنگستان برای گرفتن مجوز ثبت. فکر کنم اَبلوچ، آبلوگ یا آبلوج بود. معنیش می‌شد قند مکرر. قندی که دو بار تصفیه شده باشه. بهش مجوز دادن چون خارجی نبود و از اینا نبود که کلمات خارجی رو تداعی می‌کنه و مجوز نمی‌گیره. ولی تلاش ملت برای پیدا کردن نام‌های عجیب و غریب و استفادۀ مجدد از واژه‌های منسوخ ستودنیه. 

به‌دلیل علاقهٔ وافرم به شیرینی‌جات، یکی از دوستام قندائیل، فرشتۀ موکّل بر قند صدام می‌کنه. خودشم خوابائیل و کافائیله. چون یا خوابه یا در حال خوردن قهوه. فرشته‌های موکّل بر خواب و قهوه.



۱۴. یه بار با یکی از بچه‌های خوابگاه سر یه موضوعی بحث می‌کردم. ارجاعش دادم به کتاب الغارات. اونم رفت خوند. درسته که نظرش عوض نشد ولی شوهرش بهش گفته بود اینی که این کتابو بهت معرفی کرده کیه که تونسته تو رو به خوندن این کتاب وادار کنه؟ این دوستمون به‌شدت غیرمذهبی و یک‌دنده بود و شوهرش حق داشت تعجب کنه که کیه تونسته اینو سراغ یه همچین کتابی بفرسته.

۱۵. تو این جمله، «بی‌زحمت» رو هم میشه «لطفاً» معنی کرد هم «راحت». ایهام داره. چند روز پیش تو مترو گرفتم عکسو. انتظار داشتم این واژه زیرمدخل «زحمت» باشه و معانیش اونجا اومده باشه، اما نه فرهنگ معاصر و نه سخن، زیرمدخلش نکرده بودن و بی‌زحمت رو به‌صورت مستقل به‌عنوان سرمدخل آورده بودن. فرهنگ معاصر فقط معنیِ لطفاً رو نوشته بود و فرهنگ سخن هر دو معنی رو. دهخدا و فرهنگ‌های قدیمی هم همین کارو کرده بودن. سرمدخلش کرده بودن. البته دهخدا هم مدخلش کرده بود هم زیرمدخل زحمت. هر دو جا هم معنی کرده بود که به‌نظرم می‌شد ارجاع داد و دوباره‌کاری نکرد. جایی از جزوهٔ فرهنگ‌نویسی ارشدم (که پی‌دی‌افش کردم و همیشه همراهمه) هم نوشته بودم واژه‌ها زیرمدخل نمی‌شن. از اونجایی که بی‌زحمت هم واژه‌ست، لابد به همین دلیل مستقل به‌عنوان سرمدخل اومده بود. ولی اگه منِ کاربر، زیرِ مدخل زحمت دنبال بی‌زحمت بگردم و اونجا انتظار داشته باشم ببینمش، نباید یه ارجاعی چیزی برام گذاشته باشن که دست‌خالی برنگردم؟ یا انتظارم بی‌جاست و از اول باید می‌رفتم سراغ حرف ب و واژهٔ بی‌زحمت، و نه زحمت و زیرمدخلاش؟

#ز_گهواره_تا_گور_حتی_در_مترو_هم_دانش_بجوی



۱۶. اولین بارم بود اصطلاح آب‌خورده رو می‌دیدم. به‌نظر می‌رسه به چیزی که کهنه و فرسوده و ازکارافتاده باشه و به درد نخوره می‌گن. همین غیرقابل‌تعمیری که نوشته. شایدم بشه به یه دردی خوروند و اجزاشو برای کار دیگه‌ای استفاده کرد و اصطلاحاً بازیافتش کرد. مترادف‌هایی که برای این مفهوم به ذهنم می‌رسه ایناست:

زهواردررفته | فکسنی | قراضه | اوراقی | عتیقه | لکنته | آفتابه خرج لحیم |

البته اینا اون معنی بازیافتی رو نمی‌رسونن. شایدم به‌معنی گوشی‌ایه که واقعاً تو آب افتاده. ولی تعمیر چیزی که غیرقابل‌تعمیره تناقض نیست؟



۱۷. یکی از اصطلاحاتی که تو جلسۀ واژه‌های حوزۀ بازاریابی در موردش بسیار بحث شد ماتریس بوستون بود. استادان حوزهٔ بازاریابی این معادل‌ها رو برای چهار وجه ماتریس پیشنهاد داده بودن: سگ، گاو شیرده، ستاره و علامت سؤال. برای انواع محصول در انواع بازار و نرخ رشد و قدرت رقابت. چون بین خودشون این معادل‌ها رایج بود و این‌ها رو استفاده می‌کردن، فرهنگستان هم پیشنهادشونو پذیرفت و تصویب کرد. البته اولش سعی بر این بود که به‌جای سگ معادل دیگه‌ای پیدا کنن ولی بعد از کلی بحث، معادل بهتری پیدا نشد و در نهایت همون وضعیت سگی! تصویب شد.

اصطلاحات انگلیسیشون اینا بودن: Dog, Cash Cow, Star, Question Mark

۱۷.۵. آسانسورهای فرهنگستان آسان‌بر هستند.



۱۸. بعد از جلسات شورای واژه‌گزینی، دکتر حداد و معاونش و مسئول ثبت اسامی جلسه دارن. منم اجازه گرفتم که تو این جلسات حضور داشته باشم. یه بار این آقایی که چایی میاره اومد برای پذیرایی. دکتر حداد گفت دوتا آبمیوه اونجا دارم بیار نصفشون کن. چهار نفر بودیم. یکی از رانیا پرتقال بود یکی هلو. من عاشق پرتقالم و از هلو متنفرم. تا حالا لب به آبِ هلو نزدم. تو لیوان که ریخت رنگشون مثل هم بود، ولی پرتقالا روشن‌تر بودن. اول گرفت سمت دکتر حداد و مسئول ثبت اسامی. اونا پرتقالا رو برداشتن و آه از نهاد من برخاست. هر کی جز ایشون بود می‌گفتم تو رو خدا بیا عوض کنیم ولی روم نشد و نفسمو حبس کردم و بینیمو گرفتم و سرکشیدم هلو رو. شرایط یه‌جوری بود که نمی‌شد نخورم. خوردم ولی حالم داشت به هم می‌خورد و کم مونده بود بالا بیارم. همچنان متنفرم از آب هلو. هر چه از دوست رسد هم نیکو نیست همیشه.

۱۹. یکی از بچه‌های کامپیوتر شریف هم مثل من ارشدشو فرهنگستان بود و الان دکتری می‌خونه. یه بار تعریف می‌کرد که محل کارم تو یه ساختمون مخابراتی نزدیک فرهنگستان بود و از کارمم راضی بودم. از اونجا بیرون اومدم که بیام سراغ زبان‌شناسی و الان عین چی پشیمونم. مشکل اینجا بود که اون ساختمون نزدیک فرهنگستانه و هر بار از جلوش رد میشه و هر بار احساس ندامتش تجدید میشه.

۲۰. یه بار سر جلسۀ دفاع یکی از بچه‌ها رفته بودیم. داورا یه سری ایراد از کارش گرفتن و اصولاً این‌جور مواقع استاد راهنمای آدم از آدم دفاع می‌کنه. چون استاد راهنماست که می‌گه فلان کارو بکن یا نکن. این استاد نه‌تنها دفاع نکرده بود از اون بدبخت که حتی خودشم دعواش کرده بود که آره من چند بار گفتم گوش نکرد. سلب مسئولیت کرده بود در واقع. بعداً یه بارم پیش اومد که به یکی از بچه‌ها یه مسئولیتی داد و اون یه کارایی کرد و بعدتر یکی از استادها تو یه جلسه‌ای توپید به اون دانشجو که شما چه‌کاره‌ای که این کارا رو می‌کنی؟ این استادم به‌جای اینکه بگه من بهش این مسئولیتو دادم سکوت کرده بود. منم یه بار برای یه کاری ازش مجوز گرفته بودم و اون کار به بهترین شکل ممکن انجام شده بود. کلی هم ازم تعریف و تشکر کرده بود. ولی یه سریا به اسم همکاری تو اون کار کلاسشونو پیچونده بودن و همکاری هم نکرده بودن. بعدها استادی که کلاسش مورد پیچوندن واقع شده بود گلایه کرده بود پیش این استاد. این استادم که بهم مجوز داده بود گفته بود نه ما اجازه نداده بودیم و خودسرانه این کارو کرده بودن. حالا درسته این ادعاش مضحک بود و کی باورش میشه ما بدون مجوز چنین کار بزرگی کرده باشیم، ولی همه‌مون فهمیدیم این استاد، مسئولیت‌گریزه و اعتمادبه‌نفس اینو نداره از کاری که کرده دفاع کنه. و حواسمونو در تعامل باهاش بیشتر جمع کردیم.

۲۱. رفته بودم دانشگاه شهید بهشتی. این جمله رو ازش نوشته بودن که بهشت را به بها دهند نه به بهانه. بچه که بودم تو یه کتابی که اسمش یادم نیست خونده بودم که بهشت را به بهانه دهند نه به بها. شاید اشتباه تو ذهنم مونده ولی هر دو می‌تونه درست باشه.



۲۲. اینجا وایستاده بودم که یهو از آسمون یه تخم‌مرغ نازل شد افتاد ترکید. آسمونو نگاه کردم و پرنده‌ای ندیدم. به خانومی که پیشم بود گفتم فکر کنم عجله داشت همون‌جا تو آسمون تخم گذاشت رفت. شوخیمو جدی گرفت و گفت نه نمیشه، پرنده‌ها باید یه جای آروم و نرم باشن تا بتونن تخم بذارن. یکی هم از اون‌ور گفت خوش‌شانسی میاره این اتفاق.



۲۳. خداوندا به من صبری عطا بفرما که عجله نکنم و نرسیده به ایستگاه مدنظر پیاده نشم مجبور نشم بقیه‌شو پیاده برم یا دوباره سوار شم.

۲۴. تو بی‌آرتی دوتا خانوم مسن تسبیح‌به‌دست و ذکربرلب دیدم. تو اتوبوسی که اکثراً حجاب ندارن دیدن چنین صحنه‌ای برام جای شگفتی داشت.



۲۵. دور از جانِ عزیز این دو بزرگوار و من و شما، ولی شاعر می‌فرماید:

سُبحه بر کف، توبه بر لب، دل پر از ذوق گناه

معصیت را خنده می‌آید ز استغفار ما

حتی می‌فرماید:

تو غره بدان مشو که می می‌نخوری

صد لقمه خوری که می غلام است آن را


۲۶. از پیرمردی که تو صف بی‌آرتی نشسته بود و پولای خردشو می‌شمرد و تو کیسه‌ش دوتا فال بود پرسیدم اینا فروشیه؟ گفت آره. گفتم یکیشو میشه بدین به من؟ گفت خودت بردار. 

حیف است طایری چو تو در خاکدان غم


پس‌زمینه، فرشای خوابگاه دانشگاه شهید بهشتیه.

۶۹ نظر ۲۴ مرداد ۰۲ ، ۱۰:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۳۳- از هر وری دری ۴۵

يكشنبه, ۱۵ مرداد ۱۴۰۲، ۱۱:۲۶ ق.ظ

یک. شهریور قراره مدرسۀ تابستانه برگزار کنیم تو دانشگاه اصفهان. اسمش مدرسه‌ست ولی محتواش دانشگاهیه و مقاله و سخنرانی ارائه میشه. چند روزم طول می‌کشه. اطلاعیه‌شو که منتشر کردم دوستای اصفهانیم گفتن هر موقع اومدی خبر بده همو ببینیم. گفتم خودم نمی‌تونم بیام و صرفاً دارم اطلاع‌رسانی می‌کنم بقیه برن. گفتم دفاع پروپوزالم همون روزاست و آه کشیدم که نمی‌تونم برم. 

دو. دیروز مامان و بعدشم بابا زنگ زده بودن که اربعین میای بریم کربلا؟ بازم قرار نیست پیاده بریم و می‌ریم خونۀ یکی از دوستان. همون دوستی که عروسش کنکور تجربی داره و می‌خواد پزشک بشه. گفتم دفاع پروپوزالم سیزدهمه و نمی‌تونم بیام. آه عمیق‌تری کشیدم.

سه. من بازم دارم ماستو می‌ریزم تو قیمه. به این صورت که تصمیم گرفتم تو مدل ساختار معنایی رساله‌م از گراف‌های ریاضی هوش مصنوعی استفاده کنم و استاد راهنمام هم قبول کرده. تلفیق بازاریابی و زبان‌شناسی بس نبود، حالا ریاضی و کامپیوترم بهش اضافه کردم.

چهار. همیشه موقع شروع آزمون‌ها (چه کنکور چه استخدامی چه هر چی) یکی با بلندگو میگه با نام و یاد خدا و با صلوات به روح رهبر انقلاب، امام راحل، امام خمینی، سؤالات رو بردارید و شروع کنید. تو این ده پونزده سالی که حداقل تو ده پونزده‌تا کنکور ارشد و دکتری و استخدامی شرکت کردم به‌وضوح متوجه بودم که صدای صلوات‌ها آروم‌تر میشه. تو آزمون قبلی که رسماً هیشکی صداش درنیومد. این سری خانومه گفت با نام و یاد خدا و با صلوات شروع کنید. نگفت برای کی و این بار صدای ضعیفی درومد در مقایسه با آزمون‌های قبلی.

پنج. پنج‌شنبه محل آزمون استخدامیِ آموزش و پرورش، شریف بود. اونجا پنج‌تا در داره و من از درِ متروی شریف رفتم. نگهبان گفت دور بزن از درِ مسجد (بعد از درِ آزادی) بیا. چون باید وسایلتونو تو حیاط مسجد بدید امانت و بعدش بگردنتون و بعدش وارد بشید. داشت توضیح می‌داد مسیرو. هی می‌خواستم بگم می‌شناسم ولی بی‌خیال نمی‌شد و توضیح می‌داد. 

شش. سختگیرانه تفتیش می‌کردن و حتی گفتن مقنعه‌تو بکش عقب داخل گوشاتو ببینیم. انگشتر و گوشواره‌های نامتعارف هم ممنوع بود. اتود منو برگردوندن گفتن فقط مداد و پاکن و تراش مجازه. خودکار و اتود ممنوعه. خوراکی هم گفتن ممنوعه و اونجا می‌دیم خودمون. کیفمو داده بودم امانت و وقتی دوباره برگشتم مسجد که اتودمو به آقاهه بدم که بذاره تو کیفم، بهش گفتم بذاره داخل اون کیف جغدی. بعد از امتحان وقتی کیفمو پس می‌گرفتم گفت این کیف چقدر آشناست. گفتم صبح اتودمو توش گذاشتید. گفت آره یادم افتاد.

هفت. شمارۀ داوطلب‌ها با چهارهزار و فلان شروع می‌شد. دختری که پشت سرم نشسته بود به بغل‌دستیش می‌گفت ینی چهل‌میلیون نفر شرکت کردن تو آزمون دبیری ادبیات؟ می‌خواستم بگم اولاً چهل‌میلیون نیست و چهارهزاره، ثانیاً جمعیت ایران هشتادمیلیونه، چجوری نصفش می‌تونه برای دبیری ادبیات تقاضا بده واقعاً؟ دخالت نکردم و بغل‌دستیش همینا رو بهش گفت.

هشت. تو کنکور دکتری یکی دوتا بیشتر داوطلب چادری تو سالن نبود. تو آزمون استخدامی مهندسی که یکی دو سال پیش شرکت کرده بودم هم همین‌طور. ولی تو این آزمون یک‌سوم شرکت‌کنندگان چادری بودن. البته این آمار رشتۀ ادبیاته. شاید رشته‌های دیگه کمتر یا بیشتر باشه. شایدم چون آموزش و پرورشه. تعداد غایب‌ها هم انگشت‌شمار بود.

نُه. دانشکدۀ برق نزدیک‌ترین دانشکده به مسجده. عمران هم نزدیکه، ولی برق بزرگتره و بیشتر تو دیده و چندتا در داره. روز آزمون، بعد از تفتیش هنوز یه کم وقت داشتم. یه سر رفتم دانشکده چرخی بزنم ببینم چه خبره. وارد که شدم به‌وضوح تغییر سیگنال‌های حیاتی اعم از نبض و ضربان و امواج مغزیمو حس می‌کردم. کسی نبود. از درِ سالن کهربا وارد شدم و از در کنار سایت خارج شدم. جلوی همین در داشتن خوراکی می‌دادن. نگهبان وقتی دید از اونجا خارج شدم گفت اونجا چی کار داشتی؟ گفتم دانشکدۀ سابقمه؛ یه سر رفتم برای تجدید خاطره. بعد از آزمونم یه چرخی بین دانشکده‌ها زدم و فهمیدم هنوز فضاش حال و هوامو دگرگون می‌کنه و به همم می‌ریزه.

ده. چهارشنبه و پنج‌شنبۀ هفتۀ پیش به‌خاطر گرمای هوا کل کشور تعطیل بود، ولی آزمون‌های استخدامی برگزار شد. چون برگه‌های سؤالات و پاسخنامه چاپ شده بود و نمیشد به تعویقش انداخت. صبح تو خونه سردم بود و با خودم می‌گفتم رو چه حسابی امروزو تعطیل کردن آخه. ولی بعد از امتحان هوا به‌قدری گرم بود که گوشیم داشت ذوب می‌شد. خودم هم.

یازده. سؤالای آزمون سه نوع بودن. عمومی، اختصاصی، تخصصی. اولین آزمونی بود که سؤالات هوش و ریاضیش عمومی محسوب می‌شدن و سؤالات ادبیات و زبانش تخصصی. وقت کم آوردم و سؤالات ویرایشی و غلط املاییش موند.

دوازده. شب آزمون خواستم زود (حدودای یازده) بخوابم که چهار صبح بیدار شم. نزدیکای دوازده یکی از اقوام زنگ زده بود براش بستۀ اینترنت فعال کنم. برادرم این‌جور مواقع میگه لااقل شب امتحان گوشیتو سایلنت کن راحت بخواب. خودش گوشیشو یه‌جوری تنظیم کرده که دوازده به بعد هر کی زنگ بزنه نشنوه. ولی من دلم نمیاد خلق نیازمند خدا دست‌خالی و ناامید از درگاهم برگردن ولو به قیمت بدخواب شدنم شب امتحان. یکی از مشکلاتی که تو خواب داشتم هم این بود که شبا به‌خاطر هم‌اتاقیام گوشیمو می‌ذاشتم روی حالت ویبره (سکوت هم نه!) و بعضی وقتا که خوابم عمیق بود متوجه لرزشش نمی‌شدم و نمی‌تونستم جواب خلق‌الله رو بدم و گره از کارشون باز کنم.

سیزده. اون روز که برای جلسه رفته بودم دانشگاه شهید بهشتی، چهرۀ نگهبان  به‌شدت آشنا بود. هر چی فکر کردم یادم نیومد کجا دیدمش. از اونجایی که دو سالِ ارشدم تو خوابگاه این دانشگاه بودم حدسم این بود که شاید تو خوابگاه دیدمش. شایدم قبلاً نگهبان دانشگاه یا خوابگاه شریف بوده. هر کی که بود انرژی مثبتی نمی‌داد. روز جلسۀ دانشگاه شهید بهشتی موقع ورود گیر الکی داد بهم. حس کردم قبلاً هم از این گیرا داده بوده و احتمالاً چهره‌شم به‌خاطر همین برام آشنا بوده.

چهارده. یه تعداد از بچه‌های دورۀ ارشدو می‌شناسم که تو فرهنگستان باهم بودیم. اینا پایان‌نامه ندادن و بعد از گذروندن واحدها انصراف دادن. بعضیا واحداشونم نگذروندن. ولی وقتی خودشونو معرفی می‌کنن زیر اسمشون می‌نویسن کارشناسی ارشد فلان از فلان‌جا. اون وقت یه عده فکر می‌کنن من برقو نصفه رها کردم تغییر رشته دادم و هر چند وقت یه بار می‌پرسن چرا ادامه ندادی؟ چیو ادامه می‌دادم؟

پانزده. یکی از آخرین نکاتی که تو نمازخونۀ خوابگاه بعد از نماز از حاج آقای اونجا شنیده بودم و یادداشت کرده بودم که در موردش بیشتر فکر کنم این بود که عقل اولین و مطیع‌ترین مخلوق خداست. نمیشه با عقل نافرمانی کرد. ینی اونی که عقل داره حتماً اطاعت می‌کنه.

شانزده. در وصف حال این روزام به این جملۀ منسوب به شفیعی کدکنی اکتفا می‌کنم که «کاش تو بودی و نبود هر آنچه هست»

هفده. پیکوفایل دوباره مشکل پیدا کرده عکس آپلود نمی‌شه. عکس شله‌زردا و یه چندتا عکس دیگه طلبتون.

۴۱ نظر ۱۵ مرداد ۰۲ ، ۱۱:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۲۸- از هر وری دری ۴۳

چهارشنبه, ۴ مرداد ۱۴۰۲، ۰۱:۳۶ ق.ظ

۰. آبگوشتی که پست قبلی وصف شد و عکسش طلبتون بود:



۱. دستمزد کاری که ازم خواسته بودن و قبول کرده بودم انجام بدم رو پیش‌پیش دادن که حتماً انجامش بدم. حالا من هر چی می‌گم مرگ دست خود آدم نیست و شاید قبل از انجام اون کار جان به جان‌آفرین تسلیم کردم یا نه اصلاً فرار کردم گوش نمی‌دن.

۲. جایی که سوار شدم دستگاه برای زدن کارت بلیت نبود. تو بی‌آرتی هم یادم رفت بزنم. پیاده که شدم تو ایستگاه مقصد هم نبود. حالا کو تا من دوباره سوار بی‌آرتی شم و جبران کنم. خدایا نَمیرم تا اون موقع لطفاً. اگه مردم هم یکیتون به نیابت از من کارت بزنید لطفاً. یکیتون بزنید کافیه.

۳. داشتم یه مسیری رو می‌رفتم. یهو قدم‌هامو غیرعادی برداشتم و جابه‌جا شدم. خانومی که نزدیکم بود با تعجب نگام کرد. گفتم مسیرم پرِ مورچه بود نخواستم له بشن اومدم این‌ور. با تعجب بیشتری دوباره نگام کرد. جلوی دانشکدهٔ شیمی شریف هم پر مورچه بود و همیشه با احتیاط تردد می‌کردم له نشن بندگان خدا.

۴. رمز گوشیمو چند وقته که عوض کردم و هنوز که هنوزه رمز قبلی رو می‌زنم. اون رمز ملکهٔ ذهنم شده. می‌خوام ببینم تا کی رمزو اشتباه می‌زنم و از کی عادت می‌کنم به الگوی جدید.

۵. یکی از داورهای رساله‌م برادر استاد شمارهٔ هشته. هم استاد شمارهٔ هشت هم برادرش استاد زبان‌شناسی‌ان. یکی دیگه از داورا هم استاد شمارهٔ سهٔ ارشده. یکیشم استاد شمارهٔ ۱۸ دکتری. استاد مشاورم هم یکی از فالورهای اینستامه. هر موقع راجع به برندها پست می‌ذاشتم لایک می‌کرد و کامنت می‌ذاشت و مقالهٔ مرتبط می‌فرستاد. قرار بود مشاورم استاد شمارهٔ ۱۹ باشه ولی قبول نکرد و الان مشاورم اون استاد اینستامه :دی استاد شمارهٔ ۱۹ داوری رسالهٔ هم‌کلاسیمم قبول نکرد. کلاً فاز قبول نکردن به خودش گرفته و چند وقته که ناراحت و بی‌حوصله‌ست.

۶. اون روز که رفتم خوابگاه هم‌اتاقیامو ببینم، اولش مسئول خوابگاه گفت تابستونا مهمان قبول نمی‌کنیم. گفتم دو سه ساعت بیشتر نمی‌مونم. کارتمم گروگان نگه‌دارید. گفت چرا می‌ری؟ گفتم هم ببینمشون، هم خوراکی آوردم، هم تف به ریا نماز ظهرمو می‌خوام بخونم. قول دادم تا شش عصر ترک کنم خوابگاهو. رأس ساعت ۶ دم در بودم.

۷. تو خوابگاه فقط من چای دمی می‌خوردم و هم‌اتاقیام چای کیسه‌ای می‌خوردن. عادتشون دادم اونا هم دمی بخورن. گفتن تو بری ما بازم کیسه‌ای می‌خوریم چون حوصلۀ دم کردن نداریم. وقتی رفتم دیدنشون قوریمو از تو کمد درآوردم گفتم تا وقتی من اینجام (فی‌الواقع تا ساعت ۶) کسی چای مصنوعی نمی‌خوره.

۸. تو جلسهٔ دیروز اتحادیهٔ زبان‌ها تو دانشگاه شهید بهشتی (چون هنوز نخوابیدم، منظورم از دیروز، دوشنبه‌ست) پنج‌تا قهوهٔ فوری خوردم. دوتا قبل جلسه دوتا حین جلسه یکی بعد جلسه. نتیجه؟ وقتی رسیدم خونه از خستگی بیهوش شدم. اثرش همین‌قدر بود که من سر جلسه نخوابم.

۹. برای اعضای این جلسات، خوابگاه هم داده بودن بمونیم ولی حس کردم دو روز کافیه و لزومی ندیدم تا آخر هفته بمونم. کارهای مهم‌تری داشتم و برگشتم خونه.



۱۰. دانشگاه شهید بهشتی، به‌لحاظ شیب.



۱۱. جلسه‌مون اون بالا بود. عکس‌های جلسه هم طلبتون. اونی که عکسا تو گوشیشه هنوز نفرستاده.

۱۲. هفتهٔ پیش مانتوی قرمزمو پوشیده بودم. حواسم بود که محرم دیگه نپوشمش. روز اول محرم یادم نبود و هنوز تنم بود. شب وقتی برمی‌گشتم خونه معذب بودم یه سریا لباس مشکی تنشونه و من قرمز. البته چادر داشتم و نمود بیرونی نداشت. ولی باطن هم مهمه به هر حال. معتقدم علاوه بر اینکه آدم باید دلش پاک باشه ولی ظاهر هم مهمه. آوردم گذاشتم تو کمد که دم دست نباشه و کرمی و طوسیمو گذاشتم دم دست. مشکیام تبریزه. دیشب خواب می‌دیدم بازم اشتباهی اون مانتو رو پوشیدم.

۱۳. اکثر پسرا تو دانشگاه پیراهن مشکی پوشیده بودن. البته دانشگاه تعطیله و اینایی که دانشگاهن معمولاً برای هیئت و اینا اونجان. منم چون شال و روسری و مانتوهای مشکیم تبریزه با مقنعه و چادرم حفظ ظاهر کردم.

۱۴. صبح تا ظهر جلسه داشتیم و بعدش مستقیم رفتیم کوروش برای ناهار. بعدش بچه‌ها رفتن خرید و تهران‌گردی. بچه‌ها از شهرهای دیگه اومده بودن و تهران براشون جذابیت داشت. من گفتم برمی‌گردم خوابگاه. خوابگاه شهید بهشتی. نزدیک دانشگاه یادم افتاد نماز ظهرمو نخوندم. نیم ساعت تا غروب مونده بود و یه ساعت راه بود تا خوابگاه. خوابگاه بهشتی سرِ کوهه. معلوم هم نبود برم و نگهبان و مسئولا گیر ندن که از کجا آمده‌ای آمدنت بهر چیست و وقتم گرفته نشه. اون‌ورا مسجد نبود. مسیرمو عوض کردم و یه ربع به غروب رسیدم به بیمارستانی که همون‌ورا بود. گفتن نمازخونه‌ش طبقهٔ دومه. سوم بود. یه اتاقک دومتری که نوشته بود نمازخونۀ آقایان. قسمت خانوما رو پیدا نکردم. پرستارا و مسئولین هم اطلاع نداشتن. هشت دقیقه به غروب مونده بود. همون‌جا تو اتاق آقایون خوندم تا قضا نشده.

۱۵. نگهبان دانشگاه نذاشت از داخل دانشگاه برم خوابگاه. گفت الان دانشگاه پر سگ و شغاله. راست هم می‌گفت. منی که از گربه هم می‌ترسم چجوری با سگ و شغال قرار بود مواجه شم. یادمه شریف هم روباه داشت.

۱۶. چند وقت پیش، هم‌کلاسی اسبق رفته بود شیراز. برگشتنی برای یه تعداد از دوستان از جمله من سوغاتی آورد. یه روز که رفته بودم فرهنگستان زنگ زد که بیا سوغاتیتو بدم و من نرفتم. بهانه آوردم و اصطلاحاً پیچوندم. به خودشم گفتم البته. گفتم اگه ناراحت نمیشی می‌خوام بهانه بیارم نیام. بعد که دیدم قانع نمیشه گفتم باید فکر کنم. حق داشت با تعجب بگه مگه سوغاتی گرفتن هم فکر کردن داره، ولی خب من برای هر چیزی فکر می‌کنم. زیاد هم فکر می‌کنم. گفتم اگه تاریخ انقضا نداره و خراب نمیشه بذار برای بعد. دیروز بعد از جلسهٔ دانشگاه شهید بهشتی، قرار شد برم طرفای شریف محموله رو دریافت کنم. بعدش محل دریافت محموله عوض شد و خانهٔ اردیبهشت قرار گذاشتیم. آدرسش پامنار بود و من تا حالا پامو تو اون منطقه نذاشته بودم و نمی‌دونستم کجاست و چه شکلیه. ولی اسم پامنارو زیاد شنیده بودم. از اسم خانۀ اردیبهشتم خوشم اومد. از روی نقشه چک کردم و دیدم نزدیک متروی ملت و امام خمینیه. ملت پیاده شدم و گفتم هفت هشت دقیقه راهو پیاده میرم تا خانهٔ اردیبهشت که منطقه رو هم بشناسم و ارزیابی کنم. همچین که پامو گذاشتم تو خیابون، تا چشم کار می‌کرد مرد بود. حتی یه دونه خانم هم تو خیابون نبود. حتی یه دونه. همهٔ مغازه‌ها ابزارفروشی بودن و موتور و لاستیک و تجهیزات خودرو می‌فروختن. خیابون پر از موتور. پر که می‌گم ینی حداقل دویست سیصدتا. ولی امن بود به‌نظرم. نگاه‌هاشون هم امن بود. برای همین احساس معذب بودن نکردم. اکثراً هم مشکی پوشیده بودن. اینکه می‌گم امن بود، از این لحاظه که بالاخره بعد یه عمر فرق نگاه‌های علافانِ تو پارکو با مردهایی که سر کارشونن و دارن نون درمیارنو می‌فهمم. تا سر خیابون رفتم و از سمت دربار و کوچۀ بهاءالدوله و رکن‌الدوله رسیدم سر قرار. دیر یادم افتاد عکس بگیرم. ولی گرفتم که یادم بمونه. یه خونهٔ قدیمی بود که تبدیلش کرده بودن به کافه و کتابخونه. غذا هم می‌شد خورد، ولی تنوع نداشت. هر روز یه مدل غذا بود. از خانومی که غذا درست می‌کرد شماره گرفتم که تبلیغش کنم. سبزی پاک‌شده و خردشده و پیاز سرخ‌کرده و اینا هم می‌فروخت. خیلی هم مهربون و خوش‌برخورد بود.



مامان انواع اقسام عرقیجاتو از تبریز با خودش آورده بود جز بهارنارنج. سپرده بود خودم بگیرم و منم چون اهل این چیزا نیستم پشت گوش می‌نداختم. که هم‌کلاسی با این بهارنارنجش تیم عرقیجات کابینت آشپزخونۀ ما رو تکمیل کرد.


سوپ نیست، بستنیه. آب شده، سوپ دیده میشه :|

۱ نظر ۰۴ مرداد ۰۲ ، ۰۱:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۲۷- از هر وری دری ۴۲

يكشنبه, ۱ مرداد ۱۴۰۲، ۱۱:۵۶ ب.ظ

۱. بعد از اینکه خانواده رو بدرقه کردم و پشت سرشون آب ریختم که زود برگردن و برگشتم و کلیدو انداختم و درو باز کردم و وارد خونه شدم، اولین سؤالی که برام پیش اومد این بود که اگه یکی در زد چی کار کنم. سؤال بعدی این بود که این سبزیای خردشدۀ داخل یخچال برای چیه و چی کارشون کنم. سؤال بعدی این بود که رب کجاست؟ و این مایع قرمزرنگ شیرین و غلیظِ تو یخچال شربت چیه. با یه کابینت ادویه مواجه بودم که فقط نمکشو می‌شناختم و استفاده می‌کنم. به‌علاوۀ انواع عرقیجات (به‌جز بهارنارنج!) و کلی دم‌نوش و سبزی خشک که نمی‌دونستم چی‌ان و خاصیتشون چیه.

۲. همه چیو صورتی خریدن. از آبکش و جارو بگیر تا پرده و جاکفشی. همه چی جز رنده که سفیده و هر بار هویج رنده می‌کنم نارنجی میشه و هر بار با خودم می‌گم یادم باشه رندۀ جهیزیه‌مو نارنجی بگیرم که نارنجی نشه. البته اگه اونا رم مامان و بابا خودشون تنهایی نرن بخرن. صدالبته که دستشون درد نکنه.

۳. همین که قانع شدن برای اینجا تلویزیون نخرن موفقیت بزرگیه و راضی‌ام. برنامۀ خوبی هم اگه باشه تلوبیون هست دیگه. آنلاین می‌بینم اگه فرصتشو داشته باشم. کاش نیمهٔ مفقودالاثرم هم تلویزیون‌ندوست باشه مثل من. که بچه‌هامو بدون تلویزیون تربیت کنم ببینم چی از آب درمیان.

۴. مامان نسبت به پاک کردن برنج خیلی حساسه. ساعت‌ها وقت می‌ذاره و حتی برنج پاک‌شده رو هم پاک می‌کنه و چشم و گردنشو نابود می‌کنه که یه وقت برنجی که رنگش سفیدتره یا تیره‌تره قاطی برنجا نشده باشه. من ولی نه؛ یه نگاه سرسری می‌ندازم که سنگی چیزی توش نباشه و می‌پزم می‌خورم. این چند روزی که مامان اینجا بود نصف برنجا رو پاک کرده و برای نصفش فرصت نشد. گفت اونا رم بعداً میام پاک می‌کنم. منم دارم از اون پاک‌نشده‌ها استفاده می‌کنم که بعداً بیاد پاک نکنه.

۵. اولین باری که گفتم کاش بابا اینجا بود وقتی بود که زورم نمی‌رسید درِ موکاپات رو باز کنم.

۶. اینترنتی از اسنپ یه مدل بیسکویت برای خونهٔ تبریز گرفتم. به مامان پیام دادم که توشو تا حالا ندیدم و وقتی بازش کردید عکسشو برام بفرستید. قبل از اینکه پیاممو ببینه بابا بیسکوییتا رو خورده بود.

۷. یه سری از دانشجوهای ارشد هنوز یخ رابطه‌شون باهام آب نشده و به فامیلی صدام می‌کنن و زین حیث بسی خرسندم.

۸. پارسال به استاد راهنمام گفته بودم پروپوزالمو تا عید می‌فرستم. عید نوروز اومد و رفت و نفرستادم. حتی عید فطر و غدیر و قربان هم اومد و رفت و نفرستادم. روز آخری که خوابگاه بودم یه سر رفتم دیدنش. گفتم تا آخر هفته می‌فرستم. آخر هفته شد و نفرستادم. یکشنبه زنگ زد. قرار بود تا آخر هفته بفرستم و یکشنبه برم دیدنش. نه فرستاده بودم و نه رفته بودم دیدنش. عکس و اسم و شماره‌شو می‌دیدم ولی نمی‌تونستم جواب زنگشو بدم. چی می‌گفتم که دروغ نباشه و راست هم نباشه. راستش این بود که حالم خوب نیست. خیلی وقته حالم خوب نیست و تمرکز ندارم. جواب ندادم و نشستم فکر کردم چی بگم بهش. یه کم بعد خودم زنگ زدم و گفتم تا شب می‌فرستم و عذرخواهی کردم که با اینکه گفته بودم می‌رم پیشش نرفتم. گفتم شنبه تا عصر فرهنگستان بودم و گرما و ترافیکو بهانه کردم. تا شب نشستم نوشتم. دوی نصفه‌شب فرستادم. صبح جوابمو داده بود و گفته بود فلان‌جاشو فلان‌جور تغییر بده و دوباره بفرست. سه‌شنبه تو جلسۀ دفاع هم‌کلاسیم گفت تغییراتو زودتر اعمال کن تا آخر هفته بفرست. آخر هفته که پریروز باشه نفرستادم. تا آخر این هفته هم بعیده بفرستم. چرا؟ چون حالم خوب نیست.

۹. یه دختره تو مترو خطاب به یکی که نمی‌دونم کی بود داد می‌زد لِوِل تو در سطح منی که دانشجوی دکتری‌ام نیست، حدّتو بدون.

۱۰. از نگهبان یه ساختمون آدرس جایی رو پرسیدم. شب بود. گفت ته این خیابون، دست راست. یه خیابون خلوت و تاریک و باریک بود. گفت نمی‌ترسی که؟ گفتم نه.

۱۱. از وقتی فهمیدم مرکز خرید اُپال به بی‌حجاب‌ها تخفیف می‌ده، هم مرکز خرید از چشمم افتاده هم بی‌حجاب‌ها. آدم مگه آرمانشو می‌فروشه؟ من اگه بفهمم جایی به باحجاب‌ها تخفیف می‌دن نمی‌رم اونجا.

۱۲. امروز دانشگاه شهید بهشتی بودم. این دانشگاه به شیبش معروفه. مسیرش طولانیه و شیب قابل‌توجهی داره. امروز هر بار که ساختمونا و دانشکده‌هاشو بالا پایین کردم یاد جولیک افتادم. یه ساله ازش بی‌خبرم. هنوز کانال داره؟

۱۳. می‌پرسه تا حالا شده حس کنی چقدر دغدغه‌ها و سطح تفکر بقیه پایینه؟ گفتم آره، معمولاً تو آرایشگاه‌ها همچین حسی دارم. گفت مگه تو آرایشگاه می‌ری؟

۱۴. تا نمازمو شروع کردم گوشیم زنگ خورد. گوشی دستم بود که آیة‌الکرسی رو از روش بخونم. حفظم، ولی گفتم یه وقت ممکنه وسطش یادم بره. هی زنگ می‌زد و هی من قطع می‌کردم. بعد یه ربع بیست دیقه زنگ زدم می‌گم سر نماز بودم. می‌گه یه ربع؟ می‌گم این نماز روز آخر ماه ذی‌حجه بود. نحوهٔ خوندنش تو استوری یکی از بچه‌ها دیده بودم. بیست‌تا توحید و آیةالکرسی داشت طول کشید. گفت از کی از این کارا می‌کنی؟

۱۵. در پاسخ به سؤال هم‌اتاقیام راجع به خونه و فرقش با خوابگاه گفتم اولین تفاوتش اینه که اونجا نمازامو آخر وقت می‌خونم و یه چندتاشم قضا شده و اینجا اول وقت با جماعت می‌خوندم.

۱۶. از وقتی مامان و بابا برگشتن تبریز برنامۀ غذایی من به این صورت بوده که روز اول برای ناهار از این الویه‌های آمادۀ کارخونه‌ای خوردم، شام، کوکوسبزی سلف دانشگاهو که تو خوابگاه نخورده بودم و با خودم آورده بودم خونه خوردم. فرداش که ۲۲ تیر باشه برای ناهار سوپ درست کردم. به‌نظرم راحت‌ترین و سریع‌ترین غذاست. برای شام، برنج و مرغی که مامان درست کرده بود گذاشته بود تو یخچال. فرداش ناهار دوباره سوپ خوردم و شام ماکارونی درست کردم. ماکارونی رو هم جزو غذاهای آسون و سریع می‌دونم با این تفاوت که خیلی هم بهش علاقه ندارم. شنبه ۲۴ تیر رفتم فرهنگستان و ناهار نخوردم! شام هم ذرت پختم. یه چیزی شبیه ذرت مکزیکی بدون پنیرپیتزا. پنیرو اینترنتی سفارش داده بودم ولی گفتن سیستم مشکل داره و پیک نداریم و نیاوردن. یکشنبه ناهار و شام سوپ! دوشنبه ناهار سوپ و شام آبگوشت. این آبگوشت اولین آبگوشت عمرم بود که درست می‌کردم. راضی بودم از رنگ و طعم و ظاهرش. البته صفر تا صدش کار خودم نبود. گوشتا رو مامان پخته بود و آماده بود. من از مرحلۀ پخت گوشت به بعد عمل کردم. لپ‌تاپ همرام نیست عکسشو آپلود کنم. عکسش طلبتون. سه‌شنبه ۲۷ تیر رفتم دانشگاه و بعدشم یه سر به خوابگاه و هم‌اتاقیام زدم. دفاع دوتا از هم‌رشته‌ایام بود و شیرینیای دفاعشون شد ناهار من. البته چند قاشقم با هم‌اتاقیام برنج خوردم و برای شام هم آش شله‌قلم‌کار تو یکی از رستوران‌های همون دوروبر. شب ساعت یازده برگشتم خونه. فرداش که چهارشنبه باشه ناهار سوپ خوردم و بالاخره پروندۀ سوپ رو بستم. تموم نمی‌شد لامصب. البته جزو غذاهای موردعلاقه‌مه. شام هم بقیۀ آبگوشت و ذرت، این بار به‌صورت بلال. پنج‌شنبه ناهار و شام ماکارونی درست کردم و جمعه برای ناهار رشته‌پلو با عدس، شایدم عدس‌پلو با رشته درست کردم. نتیجه به‌قدری افتضاح بود که از پنج، نیم هم نمی‌دم به خودم. چون هر چی فکر کردم یادم نیومد چجوری درستش می‌کنن و گوگل هم یاری نکرد. دقیق‌تر که فکر کردم دیدم هیچ وقت موقع درست کردن این غذا پیش مامانم نبودم ببینم رشته‌ها رو کی می‌ریزه توش. راه‌حل‌های گوگل هم برای برنج آبکشی بود نه کته. خلاصه یه چیز شفته و به‌هم‌پیوسته‌ای شد که در وصف نگنجد. دیروز برای ناهار بقیۀ اون شفته‌پلوی پرویروز خوردم و شام کوبیده‌ای که از سلف دانشگاه گرفته بودم و گذاشته بودم فریزر برای روز مبادا. امروز دانشگاه شهید بهشتی جلسه داشتم. بعد از جلسه، ناهار رفتیم کوروش مال! که فارسیش میشه مرکز تجاری کوروش. پیتزا برای ناهار و از این الویه‌های کارخونه‌ای برای شام.

۱۷. هر سال تاسوعا عاشورا با امید و پریسا و محمدرضا برای نگار اینا شله‌زرد می‌بردیم و از مادربزرگش آش می‌گرفتیم و آشه رو تو ماشین می‌خوردیم می‌رفتیم امامزاده حاجتامونو می‌خواستیم. که البته فقط حاجت‌های پریسا برآورده می‌شد. امسال جز پریسا همه‌مون اینجاییم و خبری از شله‌زرد و آش و امامزاده و حتی اون حاجت‌ها نیست.

۱۰ نظر ۰۱ مرداد ۰۲ ، ۲۳:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۲۵- از هر وری دری ۴۱

يكشنبه, ۱۸ تیر ۱۴۰۲، ۱۲:۴۳ ب.ظ

۱. تو آسمونا دنبال دکتر امیرشاهی می‌گشتم، دیروز اتفاقی تو فرهنگستان تو جلسۀ تصویب واژه‌های مرتبط با برندها و بازاریابی دیدمشون. ایشون هیئت‌علمی دانشکدۀ مدیریت و اقتصاد و بازاریابی دانشگاهمون بودن و بازنشسته شدن چند ساله. برای رسالۀ دکتریم می‌خواستم ازشون مشورت بگیرم که متوجه شدم خارج از کشورن. جمعه تو لینکدین پیداشون کردم و دنبال کردم. تو جلسۀ واژه‌گزینی فرهنگستان با یکی از کارمندا که هم‌دانشگاهیمم بود داشتم راجع به موضوع رساله‌م حرف می‌زدم که گفت با دکتر فلانی هم راجع به کارت حرف می‌زدم و دیشبم که تو لینکدین دنبالش کردی. تعجب کردم که از کجا می‌دونه این موضوع رو. یه استادی پیشش نشسته بود. گفت ایشون دکتر فلانیه. شوکه شدم. انتظارشو نداشتم واقعاً. سلام و احوال‌پرسی کردیم و منو از عکس لینکدینم شناختن و گفتن اتفاقاً در مورد موضوع رساله‌ت با خانم فلانی صحبت می‌کردیم و جالب و جدیده. ولی به قیافه‌ت نمی‌خوره دانشجوی دکتری باشی. یه مقالۀ خوب هم معرفی کردن بهم.

و حضور ایشون در فرهنگستان شاهدیست بر این ادعا که تیم واژه‌گزینی برای معادل‌هایی که می‌گزیند، از متخصصان کمک می‌گیرد.

۲. بعد از اون افتخار قبلی (دیدنِ کارت ملی پدربزرگ مادری نوۀ پسری مقام معظم رهبری :دی)، دیروزم افتخار اینو داشتم که گوشیشو بگیرم و با شیریت براش دهخدا و معین بفرستم. ماجرا این‌جوری شروع شد که یه شرکتی یه اسمی برای خودش انتخاب کرده بود که شبیه کلمات انگلیسی بود. توجیهشم این بود که این کلمه در زبان عربی فلان معنی رو میده. فرهنگستان هم این‌جوری نیست که اگه فلان کلمه عربی باشه مجوز بده. مثلاً یادمه ماذی و رایِز رو رد کردن، هر چند که در زبان عربی معنی داشتن. ولی چون تو فارسی کاربرد ندارن رد شدن. تو اتاقشون دهخدای چندجلدی نبود. یه دهخدا هست که فقط کلمات پرکاربرد رو داره. اونو داشتن و تو اون نبود این کلمه. یکی از کارمندا رفت بیاره. گفتم من تو گوشیم دارم. اینی که من داشتم آفلاین بود و از قدیم داشتم. فکر کنم از گوشی دکمه‌دار سونی اریکسونم انتقال داده بودم. نمی‌دونم. به‌نظرم خیلی وقت بود داشتم. این کلمه رو زدم و معنیشو آورد. گفتن برای منم بفرستش. گفتم شیریت دارید؟ یه نگاهی به برنامه‌هاشون انداختن و گفتن نمی‌دونم شیریت کدومه. گفتن بیا خودت بریز. گوشیشونو گرفتم و علاوه بر دهخدا، معین هم ریختم. بعد نحوۀ استفاده‌شم یادشون دادم :دی هی می‌خواستم بگم آفلاینه و نیازی به اینترنت نداره؛ کلمۀ معادل آفلاین به ذهنم نمی‌رسید. گفتم وقتی اینترنت نیست و دادۀ همراه و وای‌فای خاموشه هم کار می‌کنه. خودشون گفتن منظورت آفلاینه دیگه.

احتمالاً دلتون می‌خواد بدونید چه برنامه‌هایی تو گوشی ایشون بود و مدل گوشیه چی بود، ولی عمداً دقت نکردم :|

۳. هفتۀ پیش نوه‌هاشونم اومده بودن فرهنگستان. پیش اومده که دانش‌آموزها یا دانشجوها بیان برای بازدید. وارد اتاق جلسه که شدم از دور دیدم چهارپنج‌تا دختر و پسر ده‌دوازده‌ساله یه گوشه آروم و مؤدب نشستن و یواشکی باهم حرف می‌زنن. اول فکر کردم برای بازدید اومدن ولی اینکه باهم بودن و باهم صحبت می‌کردن برام عجیب بود. خصوصاً اینکه دخترا چادری بودن و عجیب بود که گرم و صمیمی با پسرا حرف می‌زدن. گفتم شاید دوره زمونه عوض شده :دی یه کم نزدیک‌تر شدم دیدم چقدر چشمای یکی از دخترا شبیه رئیسه. پسرا هم شبیه بودن ولی دختره که بعداً فهمیدم اسمش فاطمه‌ست کپی برابر اصلش بود. انگار سن رئیسو هفتاد سال کوچیکتر کنی و روسری و چادر سرش کنی. چیزی نگفتم و نشستم. وسط جلسه رفتم از منشی اسم سه‌تا از کارشناس‌ها رو بپرسم. بعدش راجع به این بچه‌ها هم پرسیدم که کی‌ان و برای چی اومدن. گفت نوه‌های آقای دکترن. گفتم پس حدسم درست بود. نشستم و دیدم جلوی ماها بیسکویت و آب هست و برای اونا هیچی نذاشتن. همین‌جوری که جلسه در حال برگزاری بود و استادان و متخصصان تو سروکلۀ هم می‌زدن که فلان واژه تصویب بشه یا نه، من برای بچه‌ها از خوراکیایی که روی میز بود بردم. تشکر کردن. بعدش که اومدم نشستم، هر موقع چشم‌توچشم می‌شدیم تشکر می‌کردن. بعد از جلسه هم رفتم پیش رئیس و نوه‌هاشو معرفی کرد و اسماشونو گفت. بعدشم یه جلسۀ خصوصی‌تر داشتیم و اونجا هم باهم بودیم. بسیار مؤدب و آروم و خاکی بودن. برخلاف تصورم که فکر می‌کردم راننده شخصی داشته باشن، خودشون اسنپ گرفتن رفتن خونه. کلی هم دقت کردم و چیز مارک‌دار عجیبی تو پوششون ندیدم. 

۴. یه مغازۀ الکتریکی هست نزدیک خونه‌مون به اسم فاراد. صحبت سر مجوز دادن و ندادن به اسامی انگلیسی بود. گفتم فاراد رو قبول می‌کنید با توجه به اینکه فارسی نیست؟ اون لحظه فقط گفتم فاراد اسم یه آدمه. دکتر حداد گفتن علاوه بر اینکه اسم آدمه، واحد ظرفیت خازن هم هست و چون واحدها بین‌المللی هستن می‌پذیریم. اعتراف می‌کنم به‌عنوان یه مهندس برق یادم نبود فاراد یکای ظرفیت خازنی در سیستم SI هست.

۵. چون پدر هردو هم‌اتاقیم فوت کردن تا جایی که بتونم و حواسم باشه سعی می‌کنم از بابا چیزی نگم تو اتاق. مگه اینکه بپرسن. مثلاً دیروز بابا قرار بود بیاد اینجا و گفته بودم برای جلسۀ پروپوزالم شیرینی بگیره از تبریز. گفت علاوه بر شیرینی، رفته ظرف و یه سری چیزمیز با تِم قرمز گرفته پک درست کنم. حالا من اهل پک و این کارا نیستم و سعی می‌کردم تو ذوقش نزدنم که این چه کاری بود کردی. تازه جلسۀ دفاع رساله نیست که، دفاع از پروپوزاله. قیافه‌م دیدنی بود خلاصه. بعد اینو به هم‌اتاقیام نگفتم که یه وقت دلشون برای پدرشون تنگ میشه. بعداً که خودشون پرسیدن بابات کی می‌خواد بیاد گفتم بابا اومده و چی‌چی آورده.

۶. حاج آقای نمازخونۀ خوابگاه، عید غدیر یه روایتی گفت راجع به فضایل حضرت علی. گویا معاویه به سعد (بابای عمر سعد که این عمر سعد همونی بود که تو کربلا با امام حسین جنگید) می‌گه تو چرا به علی فحش و ناسزا نمی‌گی؟ اون موقع رسم بوده که به حضرت علی دشنام و ناسزا می‌گفتن. اینم می‌گه خودم از پیامبر شنیدم که علی سه‌تا فضیلت داره که منِ عمر سعد حاضر بودم همۀ دنیا رو با یکی از اون فضایل عوض کنم. حاج آقا عید غدیر یکیشو گفت، فرداش یکیشو. دیروز سومی رو نگفت و راجع به یه موضوع دیگه حرف زد. موقع رفتن من بلند شدم دم در ازش پرسیدم سومین فضیلت حضرت علی رو نگفتین چی بود. به‌واقع انتظار نداشت کسی تا این حد پیگیر حرفاش باشه و دنبالش کنه. گفت چون غدیر تموم شد ادامه ندادم بحثو. ولی همون‌جا سر پا سومی رو هم گفت. تازه وقتی فهمید دانشجوی دکتری‌ام ذوق هم کرد چون معمولاً دانشجوهای دکتری تو نماز جماعت شرکت نمی‌کنن. نه که نماز نخوننا، ولی چون نمازخونه تو خوابگاه ارشدهاست و دوره، انتظار نمی‌ره همه شرکت کنن. کلی هم تعجب کرد چون می‌گفت قیافه‌ت به کارشناسیا می‌خوره. تازه وقتی فهمید هم‌اتاقیمم اومده (چند وقتی هست که اون هم‌اتاقیم که عکس شهید رو میزشه رو هم می‌برم نماز جماعت) بیشتر ذوق کرد. هم‌اتاقیام تابستون خوابگاه می‌مونن. اونی که باهام میومد نماز می‌گه اگه بری انگیزه‌م برای نماز جماعت کم میشه. من که بودم، موقع اذان صداش می‌کردم که میاد نماز یا نه و باهم می‌رفتیم. قبلاً چرا نمیومد؟ چون این هم‌اتاقیم یه دوست سنّی داشت که همیشه باهم بودن و موقع نماز می‌رفتن سلف. اون دوست سنی نمازشو قبل از اذان می‌خوند. مثلاً نماز مغرب رو موقع غروب می‌خوند و نمیومد با شیعه‌ها نماز جماعت بخونه. این هم‌اتاقیمم برای اینکه اون تنها نباشه نمیومد با من نماز جماعت. حالا که اون دوست سنی‌مون رفته خونه، هم‌اتاقیم با من میاد نماز جماعت. 

۷. یکی از دعاهایی که تو نمازخونه از حاج آقا یاد گرفتم: اللَّهُمَّ لاَ مَانِعَ لِمَا أَعْطَیْتَ وَ لاَ مُعْطِیَ لِمَا مَنَعْتَ. ترجمه‌ش همون آهنگ احسان خواجه امیریه که می‌گه همه دنیا بخواد و تو بگی نه، نخواد و تو بگی آره تمومه.

۸. آخر هفته وسایل و ملافه و پتو و همه‌چیمو جمع کردم که برم خونه. هم کارام تموم نشده بود، هم دلم نیومد هم‌اتاقیامو به این زودی ترک کنم و موندم یه چند روزم. از اون طرف خانواده اومدن و منتظر منن و می‌خوان یه چند روز دیگه برگردن. دلم برای اونا هم تنگ شده. ینی هر چی دیرتر برم پیششون کمتر می‌بینمشون. از این طرفم اگه خوابگاهو ترک کنم دیگه نمی‌ذارن تا مهر برگردم. اسیر شدیم به خدا.

۹. هم‌اتاقیم می‌گه با خانواده‌ت تعارض منافع داریم. ینی هر موقع با اونایی با ما نیستی، هر موقع با مایی با اونا نیستی.

۱۰. یکی از دانشگاه‌ها، تو یکی از گرایش‌های رشتۀ ما استاد (هیئت‌علمی) نداره. آیا استاد تو این رشته و گرایش نداریم تو ایران؟ داریم، خوبشم داریم. ولی شرط جذب و استخدام هیئت‌علمی تأهله و این استادها مجردن و اونجا استخدامشون نمی‌کنه. استاد مدعو و قراردادی هم ساعتی بیست‌سی‌هزار تومن می‌گیره و فقط یکی دو سال اول برای پر کردن رزومه خوبه نه برای همیشه. الان تنها دانشگاهی که استاد مجرد استخدام می‌کنه دانشگاه ماست که البته فقط مجردهای خانم رو استخدام می‌کنه. چون دانشجوها خانمن. استادان مردِ اینجا هم باید متأهل باشن.

۱۱. از یکی از دوستان شنیدم که یکی از استادهای یه دانشگاه دیگه با یکی ازدواج کرده بود که تو فلان دانشگاه استخدام بشه. بعدشم طلاق گرفته بودن. خبر ازدواجشم منتشر نکرده بود و فقط چند نفر از دوستان بسیار نزدیکش می‌دونستن. منم در این حد می‌دونم که یکی از استادها این کارو کرده. اسمشو نگفتن بهم ولی با این شرط تأهل بعید نیست و چاره‌ای هم جز این نیست.

۱۲. یکی از استادها که تا حالا همو ندیدیم و ارتباطمون مکاتبه‌ای و در چارچوب ارسال و دریافت مقالۀ تخصصیه، یه یادداشت برام فرستاده بود با این محتوا که شاملو ۳۷ سالش بوده و دوتا طلاق تو سابقه‌ش داشته و چهارتا بچه و اعتیاد و وضعیت مالیشم نابسامان بوده و معلوم هم نبوده یه روز شاعر معروفی میشه ولی با این حال یه دختر ۲۳ساله عاشقش بوده. و این سؤالو از خواننده پرسیده که آیا دختران این دوره و زمونه هم عاشق کسی با این ویژگی‌ها میشن یا نه. منظور استاد رو از فرستادن این مطلب نفهمیدم ولی نتونستم بد به دلم راه ندم. یه کم نگران شدم. رزومه‌شو سرچ کردم ببینم چند سالشه و با خودم گفتم نکنه منظور خاصی داره. دیدم از بابام هم بزرگتره. جالبه تا حالا از روی عکس و قبل از سرچ کردن رزومه‌ش فکر می‌کردم دهۀ شصیتیه و جزو استادهای موردعلاقه‌م بود. در واقع موضوعات پژوهشش موردعلاقه‌م بود. پیامشو بی‌جواب گذاشتم و سر صحبت رو باز نکردم. حتی منظورشم نپرسیدم.

۱۳. یه بنده خدایی بین حرفاش گفت سوئدیا همه‌شون عربن، یک‌سوم چین ترکه، و فلانی انقدر نابغه بود که می‌تونست پزشکی شریفو بخونه. دیدم آدم مناسبی برای بحث کردن نیست و صحبتمو ادامه ندادم.

۲۱ نظر ۱۸ تیر ۰۲ ، ۱۲:۴۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۲۴- واقعۀ خُم

پنجشنبه, ۱۵ تیر ۱۴۰۲، ۱۱:۵۳ ب.ظ


عیدی حاج آقای نمازخونۀ خوابگاه و یکی از بچه‌ها که سیّده

حیاط خوابگاه و مجدداً عیدی حاج آقا :دی

تراسِ خوابگاه و نورافشانی برج میلاد


یکی دیگه از بچه‌ها که اینم سیّده، روی این کاغذای رنگی یه حدیث از حضرت علی نوشته بود. نوشته بود شیعیان مرا با این دو خصلت امتحان کنید. اگر دارای این دو خصلت بودند شیعه‌اند: محافظت بر اوقات نماز (اهمیت به نماز اول وقت) و مواسات با برادران دینی (دستگیری با مال). اگر این دو خصلت در آن‌ها نبود، از ما دورند، دورند، دورند.




عیدتون مبارک
۱۶ نظر ۱۵ تیر ۰۲ ، ۲۳:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۲۳- از هر وری دری ۴۰

چهارشنبه, ۱۴ تیر ۱۴۰۲، ۱۰:۵۹ ب.ظ

یه سری از اینا پستای اینستاگرامم هست و یه سریا مخصوص وبلاگه.

۱. به‌مناسبت سیزدهم تیرماه، سالگرد درگذشت محمد معین (۱۲۹۷-۱۳۵۰) و روز ملی دماوند از مدخل «دماوند» فرهنگ معین (بخش اعلام) عکس گرفتم.



۲. داستان این «ماست» از این قراره که وقتی هم‌کلاسیم (هم‌اتاقیم) رفته بوده سلف ناهار بخوره و ناهار منم بگیره بیاره، یکی از بچه‌های دانشگاه ماستی که کنار غذا بهش دادنو داده بهش و گفته دیشب خواب دیدم که ماستمو می‌دم به یکی که یه لباس شبیه لباس شما پوشیده. اونم با تردید و تعجب گرفته آورده هر کدوم یکی یه قاشق ازش خوردیم که اگه خاصیت معنوی و ماورایی داشت روی هرسه‌مون (خودش و من و اون‌یکی هم‌اتاقی) اثر کنه.



۳. من معمولاً تو سلف همراه غذا آب نمی‌خورم. ولی هر موقع یکی از بچه‌ها منو تو سلف می‌بینه برام آب میاره و می‌گه آب نطلبیده مراده. 

۳.۵. خواننده‌های قدیمی اینجا یادشونه که من آبِ سالاد شیرازی رو دوست نداشتم و کاملاً می‌چلوندم که آبش نیاد تو قاشقم. حتی مورد داشتیم یه سریا با دیدن آب سالاد شیرازی یاد من می‌افتادن عکس می‌گرفتن می‌فرستادن برام. تو این عکس هم معلومه که آبشو نخوردم. ولی چند وقتی هست که می‌خورم و بدم نمیاد. این بدم نیومدن به خوشم اومدن تبدیل شده و کم‌کم دارم عاشقش می‌شم. حتی دیروز به مسئول بخش سالاد گفتم آبشو بیشتر بریزه برام.



۴. صبح یکی از بچه‌ها تو سالن داشت صبحانه می‌خورد که اینو می‌بینه. از من کمک خواست و منم اول رفتم یه چندتا عکس از سوسکه گرفتم و بعد چندتا ایده مطرح کردم برای کشتنش. قبل از اینکه به ایده‌هام جامۀ عمل بپوشونم سوسکه پرواز کرد رفت. اولین بارمون بود سوسک پرنده می‌دیدیم و هر دو شوکه بودیم.



۵. هم‌اتاقی شمارۀ دو چادری نیست ولی مذهبیه و حجابشم معمولیه. هم‌اتاقی شمارۀ یک هم البته چادری نیست ولی مذهبی نیست و حجابش برای دانشگاهه فقط. اونی که مذهبیه اهل عروسی و بزن و برقص و آرایش ملایم و خفیفه ولی اونی که مذهبی نیست اهل این چیزا نیست. اونی که مذهبیه به قیافه‌ش نمی‌خوره نمازخون باشه و چه بسا از روی ظاهر در طبقۀ غیرمذهبی‌ها هم بشه گُنجوندش. ولی از ایناست که حتی تعقیبات و نافله‌های نمازشم می‌خونه و اهل هیئت و فعالیت‌های مذهبیه. هر بارم از جلوی مسجد رد میشه می‌ره برای شهدای گمنام فاتحه می‌خونه. من ولی با اینکه چادری‌ام اهل هیئت و نماز مستحبی و اینا نیستم. فاتحه هم بخونم از دور می‌خونم. حالا این هم‌اتاقی مذهبیم که چادری هم نیست ولی اهل هیئت و کارهای مذهبیه، عکس یه شهیدی رو از روز اول آورده گذاشته روی میزش. یه مدت که نبود و رفته بود خونه‌شون، من و اون‌یکی هم‌اتاقیم (که هزاران فرسنگ با این چیزا فاصله داره) دیگه به وسایل هم‌اتاقیِ شمارۀ دو دست نزدیم و تا برگرده این عکس شهید هم همچنان بود تو اتاقمون. روی میز، و جلوی چشم. یه بار یکی اومده بود اتاقمون؛ فکر کرده بود عکسِ شوهر هم‌اتاقی شمارۀ یکه. یه بارم یکی اومد فکر کرد عکس برای منه.



۶. یه بارم با هم‌اتاقی شمارۀ دو رفتیم صبحانه رو تو پارک (باغ ایرانی) خوردیم.



۷. یکی از دوستانِ کُرد در پاسخ به لطفمون، لطف کرده از این نونای محلی برامون آورده. می‌گه اسمش برساقه. ولی هم‌اتاقیم میگه ما به اینا می‌گیم اگردک.



۸. پن‌کیک‌های خوابگاهی



۹. اون شبی که فرداش می‌خواستم برم خونه، هم‌اتاقی دلتنگی و محبتشو با درست کردن کشک بادمجون و گرفتن این کیکای انگشتی ابراز کرد:



۱۰. عکس یادگاریِ دکتربعدازاین‌ها با استاد شمارۀ نوزده در آزمایشگاه آواشناسی

من قبلاً با این اصطلاحِ دکتربعدازاین آشنا نبودم و نشنیده بودم. تو مثال‌های کتاب‌های صرفی دیدم اولین بار. اگه شما هم نشنیده بودید، به کسی می‌گن که قراره دکتر بشه. البته بعد از آزمون جامع و دفاع از پروپوزال و رساله و گذر از هفت خان.



۱۱. صندلیای آزمایشگاه آواشناسی قرمزه. هر موقع می‌رم اونجا مانتوی قرمزمو می‌پوشم با صندلیا ست شم.



۱۲. استاد آواشناسی یه گروه برای دانشجوهای آواشناسیش درست کرده و منم اضافه کرده به اون گروه. از اونجایی که گرایش من آواشناسی نیست، اسم گروهو گذاشته آواشناسان به‌علاوۀ یک. من اون یه نفر نخودیِ گروهم. و یکی از دغدغه‌های من و هم‌اتاقیم که هم‌کلاسیمم هست اینه که اگه استاد من بفهمه با تیم آواشناسان در ارتباطم و باهاشون ناهار می‌خورم و تو گروهشونم چه واکنشی نشون می‌ده. به‌عنوان مثال، یه هفته‌ست منتظریم استاد من عکس ناهاری که با بچه‌های آواشناسی مهمون استادشون بودم رو لایک کنه و نکرده. اول فکر کردیم شاید به اینستا دسترسی نداره ولی از اونجایی که یکی از پستای هم‌اتاقی مورد لایک استاد من واقع شده، نگرانیم که از این کار من خوشش نیومده و عمداً لایک نکرده.


۱۳. سر جلسۀ دفاع یکی از بچه‌ها، وقتی یکی از داورا صحبت می‌کرد میکروفنش نویز تولید می‌کرد. دوتا فرضیه داشتم. یکیش انگشتر داور بود که وقتی نزدیک میکروفن می‌شد نویز تولید می‌شد، یکیشم تلفن همراه داور که دستش بود. تو همون دستی که انگشتر بود. بعد از جلسه موندم تست کنم فرضیه‌هامو. وقتی دوتا میکروفن به هم نزدیک می‌شدن هم این اتفاق می‌افتاد. فهمیدن مهندسم :))


 

۱۴. یه کتاب دارم می‌خونم؛ ارجاعاتش همین‌قدر دقیق و تخصصیه. یه چیزی گفته، بعد منبعشو پانویس کرده نوشته جزوات اساتید دانشگاه تهران و علامه. آخه کدوم جزوه؟ چه درسی؟ چه سالی؟ کدوم استاد؟ صفحهٔ چند؟

پشت جلد کتاب هم رزومهٔ نویسنده‌هاشو نوشته. نوشته مهمان و کارشناس برخی از برنامه‌های صداوسیما. اینجا هم حتی نگفته کدوم برنامهٔ صداوسیما.

اسم کتاب مدیریت برنده. روی جلدش نوشته تألیف و ترجمهٔ علی خویه و فهیمه احمدی. حتی اینجا هم نگفته ترجمهٔ چی. فقط تو بخش پیشگفتار اشاره کرده که سعی شده سبک‌ها و تکنیک‌ها و تاکتیک‌های مدیریت برندسازی و مهندسی برند با گردآوری و ترجمهٔ ادبیات مختلف در این زمینه ارائه بشه.



۱۵. پژو در نام‌گذاری مدل‌هایش، سبک خاصی دارد و از فرمول X0Y استفاده می‌کند. ایکس برای نشان دادن اندازۀ خودرو و ایگرگ یا وای برای سال تولید خودرو به‌کار می‌رود؛ یعنی هر چه رقم بالاتر باشد، مدل خودرو جدیدتر و بزرگتر است. این روش نام‌گذاری در سال ۱۹۲۹ با عرضۀ مدل پژو ۲۰۱ آغاز شد. همۀ مدل‌های پژو ۱۰۱ تا پژو ۹۰۹ این شرکت به‌عنوان نام‌های تجاری مختص پژو ثبت شده‌اند. اما شرکت‌های دیگر نیز محصولاتی با نام‌هایی مشابه محصولات این شرکت داشتند، که برخی از آن‌ها مانند پورشه ۹۰۱ به پورشه ۹۱۱ تغییر نام داد و برخی دیگر مانند مدل‌هایی از فراری همان نام خود را حفظ کردند.


تصویر: صفحهٔ ۷۳ کتاب حس برند، نوشتهٔ مارتین لیندستروم


۱۶. داشتم مقالهٔ گرایش‌های حاکم بر نام‌گزینی کالاهای تجاری رو می‌خوندم و غرق در بحر تفکر بودم که یهو حس کردم یکی کنترلو برداشت و کانالو عوض کرد. چیزایی که صفحهٔ سمت چپ نوشته بود ربطی به موضوع نداشت. یه نگاه به شمارهٔ صفحه کردم دیدم بله، واقعاً کانال عوض شده و از ۴۰۶ پریده ۴۷۱.

تو کتابخونه بودم و این مجموعه مقاله رو هم از اونجا گرفته بودم. گوگل کردم ببینم می‌تونم دانلودش کنم یا نه. تو اینترنت حتی عنوان مقاله هم نبود چه برسه خود مقاله؛ ولی خوشبختانه تو خونه یه نسخه از این کتابو داشتم و گفتم ازش عکس بگیرن بفرستن، وگرنه الان دربه‌در دنبال صفحات مفقودش بودم ببینم تهِ قصه چی میشه.


۱۷. بعد از اینکه خریدمو کردم و اومدم بیرون، دوباره رفتم تو و گفتم روی نام‌ها و نشان‌های تجاری کار می‌کنم و می‌دونم که اسامی انگلیسی ممنوعه. پرسیدم تا حالا بابت انگلیسی بودن اسم مغازه‌تون بهتون تذکر ندادن؟ خانومه گفت آراِن‌اِس مخفف رنگین‌نخِ صباست.



۱۸. فروشندۀ مغازۀ بعدی نمی‌دونست ان‌اف‌سی مخفف چیه.



۱۹. خلاقیت کبابیل هم جالب بود برام. بر وزن میکائیل و اسرافیل و عزرائیل و جبرئیله.



۲۰. اینم خوب بود:



۲۱. سؤالی که این روزا به هر کی می‌رسم ازش می‌پرسم: با چی بشورم بره؟ (پودر و مایع ماشینی پیشنهاد بدید، با دست نمی‌شورم).



۲۲. چند سال پیش کارت متروی دانشجویی گرفتم. این کارتا این‌جوری هستن که هر چقدر شارژ کنی دو برابر شارژ میشه. البته سالانه تا سقف هفتادهزار تومن. اون موقع که بلیت مترو و اتوبوس دویست تومن هیچ وقت به این سقف نمی‌رسیدم، ولی حالا که سه چهار تومنه با چند بار رفت و برگشت به سقف شارژ کارتم رسیدم و دیگه شارژ نمیشه. حتی عادی هم شارژ نمیشه. رفتم از این کارت‌های عادی بگیرم نداشتن. از این کاغذیای تک‌سفره گرفتم و از اونجایی که اولین بارم بود نمی‌دونستم به کجای دستگاه کارتخوان بی‌آرتی بزنم. از راننده پرسیدم. گفت دستگاه‌های ما اینا رو نمی‌خونن و فقط بی‌آرتیای آزادی این امکانو دارن. اسیر شدیم به خدا.



۲۳. کتاب دیگری سفارش داده بودم و به‌اشتباه اتاقِ پُرو مهدی اشرفی رو ارسال کرده بودن. تماس گرفتم و قرار شد تعویض بشه. قبل از اینکه ببرم پسش بدم، ورق زدم و نگاهی به شعرهاش انداختم که اگه خوب بود و دوست داشتم اینم نگه‌دارم. به‌لحاظ محتوا و وزن با سلیقهٔ من سازگار نبود و چنگی به دلم نزد. 

اما این یکی که عکسشو گذاشتم خوب بود. 

البته فقط هم همین یکی.



۲۴. با دیدن این درخت یاد این بیت از ایرج جنّتی عطایی افتادم که می‌گه: درخت پیر تن من دوباره سبز می‌شود، هر چه تبر زدی مرا زخم نشد جوانه شد.



۲۵. زاغکی قالب پنیری دید

به دهن برگرفت و زود پرید



۲۶. یه دیالوگ بود تو فیلم درخت گیلاس، می‌گفت رفته بودم خودکشی کنم توت چیدم. منم رفته بودم هم‌اتاقیو بدرقه کنم توت چیدم.


۹ نظر ۱۴ تیر ۰۲ ، ۲۲:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۱۸- یادگاری با فرهنگستانی‌ها، و شریفی‌ها

سه شنبه, ۳۰ خرداد ۱۴۰۲، ۰۷:۰۶ ب.ظ

من تندتد داشتم میز صبحانه رو جمع می‌کردم و ظرفا رو می‌شستم و هم‌اتاقیم لباساشو اتو می‌کرد. مقنعهٔ منم اتو کرد. پرسید مانتوتم اتو کنم؟ گفتم نمی‌خواد، این سریع چروک میشه. گفتم امروز می‌رم فرهنگستان و اونجا چادرمو درنمیارم و چروک مانتوم دیده نمیشه. هردومون عجله هم داشتیم و لزومی ندیدم اتو کنم مانتومو.



بعد اونجا یهو تصمیم گرفتیم با استادها عکس یادگاری بگیریم. از قضا چادرمم درآورده بودم. نتیجه اینکه قبل از اینکه عکسا رو بذارم اینستا با فوتوشاپ اتو کردم مانتومو :))

کپشن‌های اینستا:

با دکتر ...، استادی که اصطلاح‌شناسی را از او و با او یاد گرفتم.

و ورودی‌های جدید فرهنگستان، که می‌خواستم خودمو براشون معرفی کنم گفتن «می‌شناسیمت؛ شما سلطان جزوه هستی. داریم جزوه‌هاتو».

متأسفانه یک لحظه غفلت کردم و جایگاه بلافصل با استاد رو تو این عکس از دست دادم و این افتخار نصیب پریا و مهسا شد که کنار استاد باشن.

اینا برگه‌های امتحان و تکالیف همین استاده:



حتی ایشونم معتقد بودن خطم قشنگه :))



یادگاری با دکتر ژاله آموزگار، 

متولد ۱۲ آذر ۱۳۱۸، شهر خوی،

دکترای زبان‌های باستانی از دانشگاه سوربن فرانسه،

عضو فرهنگستان زبان و ادب فارسی

عزیز، نازنین، و دوست‌داشتنی 

اولین کتابی که ازشون خوندم کتاب زبان پهلوی بود. سال اول کارشناسی از انقلاب گرفتم این کتابو. با شادروان دکتر تفضلی نوشته بودن.



یادگاری با خالق قصه‌های مجید و مهمان مامان

هوشنگ مرادی کرمانی



در راستای علاقه‌م به جایگاه بلافصل با استادها تو عکس‌ها، توجهتونو جلب می‌کنم به این تصویر از کلاس سیستم‌های مخابراتی دورۀ کارشناسی (که سیسمُخ صداش می‌کردیم). دخترا یه طرف بودن و پسرا یه طرف. من صرف‌نظر از اینکه کی کجا وایستاده کنار استاد وایستاده بودم.



اینم عکس‌های خونۀ رئیس که پنج‌شنبه صبح رفته بودیم برای کلاس مثنوی:


پشت این در، ورودی خونه‌شونه. اینجا هم  زیرزمین خونه‌ست.

هم‌کلاسی اسبق داشت از این سن‌ایچا می‌خورد. جلسه رسمی بود و چند نفر داشتن عکاسی و فیلم‌برداری می‌کردن. بهش گفتن بذاره زیر صندلی که تبلیغ نشه. گذاشت زیر صندلی.


۷ نظر ۳۰ خرداد ۰۲ ، ۱۹:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۱۶- از هر وری دری ۳۹

دوشنبه, ۲۹ خرداد ۱۴۰۲، ۱۲:۳۶ ق.ظ

۱. تو خوابگاه پیش اومده که وسایل بچه‌ها به سرقت بره. از ظرف و لباس و کیف و کفش تا گوشی و لپ‌تاپ. بنابراین وقتی می‌ری بیرون در اتاقو باید حتماً قفل کنی. دیروز استادم لپ‌تاپشو داد یه نگاهی بهش بندازم. ویندوزش مشکل داشت. قبل از اینکه بیام خوابگاه با لپ‌تاپش بیست جا رفتم و حواسم بود که جایی جا نذارمش. وقتایی که می‌رم ناهار، با اینکه در اتاقو قفل می‌کنم، ولی لپ‌تاپم هم می‌ذارم تو کمد و کمدم رو هم قفل می‌کنم. از دیشب درگیر لپ‌تاپ استادم بودم و آپدیتش طول کشید. دیگه خاموشش نکردم و گفتم بذار همین‌جوری بمونه برم سلف برگردم. لپ‌تاپ خودمم از روی میز جمع نکردم بذارم تو کمد. تو آسانسور شک کردم که در اتاقو قفل کردم یا نه. برگشتم دیدم در بازه و لپ‌تاپ‌ها روی میز به امان خدا رها شدن. خود لپ‌تاپ‌ها یه طرف، اطلاعات توشون یه طرف.

۲. یکی از ورودیای جدید دکتری بدون اینکه از موضوع رسالۀ من خبر داشته باشه خواسته روی برندها کار کنه. بهش گفتن این موضوع رسالۀ خانم فلانیه و نمیشه شما روش کار کنی. یه حس عذاب وجدان ریزی دارم. حس می‌کنم کریمم و مسلمون نیستم و تک دل این دوستمونو بریدم.

۳. تو مراسم بزرگداشت فردوسی و پاسداشت زبان فارسی، درست موقعی که داشتم به دوستم که کنارم نشسته بود می‌گفتم ما ترک‌ها در مقایسه با بقیه کمتر فردوسی رو می‌شناسیم و شاهنامه در آیین‌ها و فرهنگ آذربایجان جایگاهی نداره آقای عاشیق احد ملکی اومد نبرد رستم و سهراب رو به زبان ترکی خوند برامون. تا من باشم بدون تحقیق و بررسی حرف نزنم.

۴. می‌خواستم خودمو برای ورودیای جدید فرهنگستان معرفی کنم. گفتن می‌شناسیمت از جزوه‌هات. یکیشون بهم گفت سلطان جزوه، اون یکی گفت مادر جزوه.

۵. از فرهنگستان برمی‌گشتم. نزدیک باغ کتاب سروش صحتو از دور دیدم. در خلاف جهت هم، داشتیم به هم نزدیک می‌شدیم و مردد بودم سلام بدم و به روی خودم بیارم که می‌شناسمش یا نه. هر چی فکر کردم دیدم از نظر من جدی گرفتن آدمای معروف حرکت چیپیه و من اهلش نیستم. بی‌اعتنا از کنار هم رد شدیم.

۶. از یه خانومه که تو ایستگاه نشسته بود و منتظر اومدن مترو بود پرسیدم خیلی وقته منتظرین؟ گفت منتظر چی؟ می‌خواستم بگم منتظر ظهور حضرت. خب منتظر مترو دیگه.

۷. رانندۀ اسنپ لک بود. رشته‌مو پرسید و تا بخشی از مسیر، زبان لکی رو بررسی کردیم. این آقای لک کلی مثال لکی زد. تو یکی از بخشای عرایضش می‌خواست بگه واژه‌های مشترک زیادی داریم. ماچ رو مثال زد. گفت مثلاً می‌گیم یه ماچ می‌دی. با اینکه منظوری نداشت ولی دیگه بحثو ادامه ندادم. گویا خونه‌ش همین کوچه پشتی خوابگاه بود. می‌گفت وقتی دیدم کرایۀ این مسیری که زدی ۶۰ تومن تعیین شده عمداً قبول نکردم که بیشتر بشه. تا صد تومن صبر کرده بود و منم تا صد تومن بالا بردم مبلغو. چون واقعاً عجله داشتم. گفت ظهر از نمایشگاه تا اینجا هفت دقیقه راهو سیصد گرفتم. با افتخار می‌گفت انقدر صبر کردم که کرایه بیشتر بشه بعد قبول کنم. می‌گفت یه بارم آزادی تا اینجا پونصد گرفتم. زن و بچه‌ش شهرستان بودن و این اینجا مجردی زندگی می‌کرد. کار می‌کرد و خرج اونا رو می‌داد. سه‌تا بچه داشت. این چیزا رو یه بار به زبان فارسی می‌گفت یه بار لکی که من تفاوت فارسی و لکی رو بفهمم. یه آهنگ محلی هم گذاشته بود هیچی نفهمیدم ازش.

۸. تو خیابونی که فکر می‌کردم امنه و بارها توش قدم زدم و فکر کردم و تو حال خودم بودم، کیف هم‌اتاقیمو زدن. البته این زرنگی کرده و کیفشو از دست دزده کشیده و نذاشته دار و ندارشو ببره، ولی من نه جزئت پس گرفتن کیفمو دارم نه جونشو. اون شبی هم که هم‌اتاقیم رفته بود از اونجا خرید کنه، من قرار بود برم خرید کنم. یه کاری پیش اومد و من نرفتم و اون رفت.

۹. سه هفته پیش که داشتم برمی‌گشتم تهران، صبح با صدای مهماندارهای قطار که باهم راجع به اینکه فقط دو نفر برای نماز صبح بلند شدن بیدار شدم. قطار حرکت نمی‌کرد، اما جایی که ایستاده بود، ایستگاه راه‌آهن یا محل مناسبی برای پیاده شدن و نماز خوندن نبود. گویا قطار جلویی خراب شده بود و قطار ما پشت سرش توقف کرده بود. وسط بیابون. چیزی به طلوع آفتاب نمونده بود. یکی از مهماندارها به اون یکی گفت بگیم بیان تو رستوران بخونن. بعد با صدای یه کم بلندتر جوری که مسافرهای داخل واگن هم بشنون گفت: نماز! نماز!. یه کم که گذشت با صدای آروم‌تر به همکارش گفت دیدی کسی نیومد. هم‌کوپه‌ایم قبل از من بیدار بود. ازش پرسیدم چه خبر شده؟ گفت قطار جلویی خراب شده، وایستادیم اونو درست کنن. کوپهٔ چهارم از واگن چهار بودیم. رستوران بین واگن سه و چهار بود؛ کنار واگن ما. بلند شدم رفتم رستوران. که قبله رو بپرسم. هم‌کوپه‌ایم گفت نریا. اینا معلوم نیست چی می‌زنن، چی می‌کشن. می‌ری یه بلایی سرت میاد. بعد گفت بذار منم باهات بیام. تا نیمۀ مسیر اومد و ترسید و برگشت. رفتم رستوران و از روی سجاده‌هایی که روی زمین پهن بود متوجه جهت قبله شدم. یکی از مهماندارها گفت جا هست، می‌تونید اونجا بخونید. و اشاره کرد به گوشه‌ای از رستوران قطار. تشکر کردم و گفتم داخل کوپه راحت‌ترم. اومده بودم قبله رو بپرسم فقط. برگشتم و ملافه‌مو انداختم روی زمین، بین دوتا تخت. بدون مُهر و چادر خوندم. البته بعداً دوباره قضاشو خوندم، چون فهمیدم روی پارچه نمیشه سجده کرد.

۱۰. یکی از هم‌کوپه‌ایا ترس از محیط بسته داشت. من تا حالا از نزدیک اونایی که این فوبیا رو دارنو ندیده بودم. خودش خواست بره تخت بالایی. وقتی دراز کشید، یهو تپش قلب گرفت و صورتش شد مثل گچ دیوار. عین مرده‌ها رنگش سفید شده بود. با وحشت اومد پایین در حالی که نفس‌نفس می‌زد.

۱۱. ساعت حرکت قطار دهِ شب بود و قرار بود دهِ صبح برسیم تهران. نفر چهارممون دیرتر از ما، وقتی خواب بودیم سوار شد. قزوین می‌خواست پیاده بشه. فاصلۀ قزوین تا تهران دو سه ساعته. هفت صبح باید پیاده می‌شد ولی چون نصفه‌شب توقف داشتیم، هفتِ صبح تازه رسیده بودیم زنجان. اون نفر چهارممون هم در جریان این توقف و تأخیر نبود و ساعت هفت وسایلشو جمع کرد و پیاده شد. ما هم خواب بودیم و بعداً فهمیدیم که اشتباه پیاده شده و کاری از دستمون برنمیومد براش.

۱۲. بابت این سه ساعت تأخیر خسارتی پرداخت نشد. زنگ زدم پرسیدم خسارتو برای چند ساعت تأخیر می‌دید؟ گفتن چهار ساعت. 

۱۳. یکی از فنجونای قطار که توش برامون چایی آورده بودن از دست یکی از خانومای هم‌کوپه‌ای افتاد و دسته‌ش شکست. مأمور قطار چهل تومن خسارت گرفت ازش. 

خانومه دو بار تجریۀ طلاق داشت و نگاه قشنگی نسبت به زندگی مشترک و مردها نداشت.

معتقد بود نیروهایی که برای سرکوب مردم فرستاده میشن بچه‌های بهزیستی هستن و خانواده ندارن. 

هم‌کوپه‌ای دیگه‌م ورزشکار بود و عضو تیم ملی بود. مربی هم بود و کلی مقام داشت. می‌گفت درس نخوندم و همۀ انرژیمو گذاشتم برای ورزش. داشت یه کاری با گوشیش انجام می‌داد. یه اروری داد. نشونم داد گفت این چی نوشته؟ به انگلیسی نوشته بود ترای اگین، و عضو تیم ملی معنی ترای اگین رو نمی‌دونست. عجیب بود برام.

هر دو شدیداً به دعانویسی اعتقاد داشتن و تجربه‌هاشونو از دعانویسیای دور و براشون می‌گفتن.

یه جا یکیشون یه توهین نامحسوسی به پیامبر کرد در رابطه با بحث ازدواج. کلاً داشتم از دستشون حرص می‌خوردم و سکوت کرده بودم ولی تو این یه مورد کاش سکوت نمی‌کردم.

بحث پتوهای قطار بود. گفتم دیربه‌دیر می‌شورن و بعضی از مسافرا هم رو زمین می‌ندازنشون. یکیشون گفت نه، هر روز می‌شورن. مسئول قطار که اومد بلیتا رو چک کنه ازش پرسیدم پتوها رو چند وقت یه بار می‌شورین؟ گفت ماهی یه بار.

یکی از هم‌کوپه‌ایا چایشو تو فنجان دهنی من ریخت. من قبل از اون چایی خورده بودم و فنجونمو گذاشته بودم تو سینی. وقتی خواست چایی بریزه برای خودش، اشتباهی ریخت تو فنجان من. اگه نمی‌گفتم متوجه نمی‌شد ولی وقتی خودمو جای اون گذاشتم دیدم دلم نمی‌خواد تو لیوان دهنی یکی دیگه چایی بخورم. بهش گفتم. الکی گفت اشکالی نداره. گفتم نه دیگه تعارف نکن، اینو من می‌خورم تو برای خودت تو فنجان تمیز بریز.

۱۴. اینو قبلاً گفته بودم؛ الان کامل‌ترشو می‌گم. هر کی وارد بخش پایان‌نامه‌های کتابخونه بشه باید اسمشو تو دفتری که اونجاست بنویسه. بار اول که رفتم دیدم چهل صفحه اسمه فقط. بدون تاریخ و ساعت. من تاریخ و ساعت ورود و خروج و مقطع و رشته‌م هم نوشتم. روز بعد که رفتم دیدم نفرات بعدی همچنان به روال قبلن. این بار به تبعیت از نفر قبلی، اسممو بدون فاصله زیر اسم قبلی نوشتم که کاغذ کمتری مصرف بشه. تاریخ و ساعت و مقطع و رشته‌م هم نوشتم بازم. دفعهٔ بعدی که رفتم دیدم نفرات بعدی هم همین کارو کردن. هم تاریخ و ساعت ورود و خروجشونو نوشته بودن، هم فاصله‌ها رو حذف کرده بودن. بدعت این‌جوریه. تو بحث انتشار نوآوری با چهار گروه مواجهیم. گروه اول امثال من، یه حرکتی رو شروع می‌کنن و بقیه رو دنبال خودشون می‌کشونن، گروه دوم بدون مقاومت دنبال گروه اول می‌رن، گروه سوم یه کم مقاومت می‌کنن اما بالاخره تبعیت می‌کنن. یه گروه چهارمی هم هستن که مقاومت می‌کنن و نمی‌پذیرن یا به‌زور می‌پذیرن. من از این همین مدل تو پایان‌نامهٔ ارشدم استفاده کرده بودم که بگم گروه اول اگه کارشونو درست انجام بدن واژه‌های جدید جا می‌افته.

۱۵. اگه آدما رو به دو دستۀ کنش‌گر و واکنش‌گر تقسیم کنیم من تو تیم کنش‌گرهام. ترجیح می‌دم کنش داشته باشم تا واکنش.

۱۶. دورۀ کارشناسی، تو شریف اجازه نمی‌دادن بیشتر از ده صفحه از پایان‌نامه‌ها کپی کنی. نمی‌دونم قانون عوض شده یا اینجا این‌جوریه که هر چقدر دلت بخواد می‌تونی ازشون عکس و کپی بگیری.

۱۷. خیلی وقته که شریف نرفتم. احساس دلتنگی هم نمی‌کنم دیگه.

۱۸یه سری لباس دارم که رنگشون بین سبز و آبیه. تازه فهمیدم به این رنگ می‌گن تیفانی. 

۱۹. یه بارم تو یکی از سفرهای زیارتی، پسری که همراهمون بود شلوار سبز پوشیده بود. سبزش شبیه رنگ لباس نظامیا بود. لب مرز گیر دادن و گفتن عوض کنه. تو عکس پاسپورت هم روسری و شال و لباس سبز و سفید ممنوعه. احتمالاً دلیلش همین باشه. ولی هنوز نفهمیدم چرا اسم امیر خالی ممنوعه. اونی که قرار بود از ثبت احوال بپرسه هم نپرسیده هنوز.

۲۰. یه وقتایی پیش میاد که بچه‌ها سر کارن و نمی‌تونن خودشون غذا بگیرن و از اونایی که می‌تونن می‌خوان براشون بگیرن نگه‌دارن. پیش اومده که خودم غذامو خورده باشم و بعداً یکی دیگه گفته باشه غذامو بگیر و به‌خاطرش دوباره سلف رفته باشم. دیروز یکی از این روزا بود و یکی از بچه‌ها که سر کار بود خواست غذاشو بگیریم. برگشتم خوابگاه و براش ظرف برداشتم و داشتم می‌رفتم سلف که دیدم یکی از بچه‌ها هم داره می‌ره سلف. گفتم میشه غذای فلانی رو هم بگیری؟ گفت نه نمیشه. من نه برای بقیه کاری انجام می‌دم نه انتظاری از بقیه دارم که برام کاری انجام بدن. و رفت. یه چند ثانیه مات و مبهوت مونده بودم که حرفشو هضم کنم. شب تو اتاقم بودم و صداشو می‌شنیدم که تو سالن با یکی حرف می‌زنه. نمی‌دونم ازش چه کاری خواسته بود که جوابی که ظهر به من داده بودو بهش داد و گفت من برای کسی کاری انجام نمی‌دم و کارای خودمم خودم انجام می‌دم.

۲۱. سال هشتادونه که اومدم تهران، یه مدت طولانی خواب ندیدم. یا دیدم و یادم نموند. بعدها به تجربه به این نتیجه رسیدم که وقتی محل سکونتم عوض میشه، تا ذهنم به محل جدید عادت کنه، خواب نمی‌بینم یا می‌بینم و یادم نمی‌مونه. امسال از وقتی اومدم خوابگاه، درست و حسابی خواب ندیدم. فقط اون روزای اول یه بار یه کابوس دیدم که مرتبط با قضیۀ عکس‌های افطاری و جاسوسی بود. بعدش هیچی. دو ماه خواب ندیدم. ولی حالا یه هفته‌ست که هر شب خواب می‌بینم. کم‌کم انگار ذهنم داره به محیط دانشگاه و خوابگاه عادت می‌کنه.

۲۲. آدم می‌تونه کارهای روزمره‌شو انجام بده و ظاهر شاد و نرمالی داشته باشه ولی در باطن به‌شدت غمگین یا حتی افسرده باشه. چند دقیقه پیش بابا زنگ زده بود و موضوع صحبتمون تمدید اینترنت خونه بود. بعدش با مامان حرف زدم و چیزایی که لازم داشتنو اینترنتی گرفتم براشون. چیزایی که لازم دارم بیارن تهرانم مرور کردیم که چیزی جا نمونه. یه کم بعد پیک زنگ زد و کد تحویلو پرسید. همزمان داشتم تو گروه تلگرامی انجمن، بین اعضای جدید تقسیم کار می‌کردم و با هم‌اتاقیم برای صدمین بار به ماجرای گرفتنِ سوسک می‌خندیدیم و هر کی از جلوی اتاقمون رد می‌شد و صدای خنده‌مونو می‌شنیدو صدا می‌کردیم بیاد تو و یه بار دیگه تعریف می‌کردیم و می‌خندیدیم. بعد فکر کردیم نباید این اتفاق فراموش بشه و هم‌اتاقیم زنگ زد برای شوهرشم تعریف کرد. حتی تصمیم داریم برای استادامونم تعریف کنیم. قبضا رو پرداخت کردم، پن‌کیک درست کردم، لباسامو اتو کردم، ظرفا رو شستم. ظاهراً همه چی خوبه و حتی بعضی چیزا عالیه؛ ولی تو آینه وقتی به چشمام نگاه می‌کنم غمگینن. چشما دروغ نمی‌گن. غمگینم واقعاً.

۱۹ نظر ۲۹ خرداد ۰۲ ، ۰۰:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۱۴- گذشتن و رفتنِ پیوسته

شنبه, ۲۷ خرداد ۱۴۰۲، ۰۳:۰۸ ق.ظ

دوتا هم‌اتاقی دارم که یکیش هم‌کلاسیمه و اغلب باهمیم و دومی بیشتر خونه‌ست و کمتر می‌بینیمش. هر دو تجربۀ بدی از هم‌اتاقیای قبلیشون دارن. با دعوا و دلخوری ازشون جدا شدن و اگه از دور همو ببینن مسیرشونو کج می‌کنن نبینن همو. من اولین تجربۀ خوبشونم. منو دوست دارن. منم دوستشون دارم. می‌گن کاش از تو هم مثل قبلیا با دلخوری جدا می‌شدیم که دلمون انقدر برات تنگ نشه. میگن برای همیشه نرو و سر بزن گاهی. می‌گن وسایلتو بذار همین‌جا بمونه که گاهی بیای بمونی. تا همین چند وقت پیش که بین خونه و خوابگاه در رفت‌وآمد بودم، وقتایی که تهران بودم دلم برای خونه و خانواده تنگ بود و وقتایی که خونه بودم دلم برای خوابگاه و هم‌اتاقیام. الان این‌جوریه که هم دلم برای خونه و خانواده تنگه هم دلتنگ خوابگاه و هم‌اتاقیامم. باید به دوریشون عادت کنم. به تنهایی عادت کنم. عادت می‌کنم. من به همه چی عادت می‌کنم. الان نه فقط هم‌اتاقیام که حتی دلم برای نمازخونه‌ای که دو ماه، هر شب اونجا نمازم رو به جماعت خوندم و برای حاج آقا و نکته‌های کوتاه بعد از نماز هم تنگ شده. چند شب پیش می‌گفت همیشه حق با اکثریت نیست. اکثر آدما نمی‌فهمن، اکثر آدما نمی‌دونن، اکثر آدما اشتباه می‌کنن. آیۀ ۱۱۶ سورۀ انعام رو مثال زد که «اگر از اکثر مردمِ روی زمین پیروی کنی تو را گمراه خواهند کرد». یه حدیث از حضرت علی هم گفت؛ که وحشت نکنید در راه هدایت از کم بودن اهل اون راه.

+ عنوان پست

۱۰ نظر ۲۷ خرداد ۰۲ ، ۰۳:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۰۹- واقعاً حواسم کجاست؟

جمعه, ۱۲ خرداد ۱۴۰۲، ۰۱:۲۳ ق.ظ

ظهر داشتم می‌رفتم مسجد دانشگاه که از اونجا برم سلف و از سلف غذاهامونو بگیرم برگردم. با همون سرووضعی که عکسش تو پست قبل بود. جلوی آسانسور بودم که هم‌اتاقیم صدام کرد که با دمپایی می‌ری؟ یه نگاه به دمپاییای پلاستیکیم کردم و یه نگاه به هم‌اتاقیم و یه نگاه به خودم تو آینهٔ سالن. گفت البته رنگشون با رنگ شلوار لی‌ت سته :))

من حتی تو خوابگاه هم با دمپایی پلاستیکی تردد نمی‌کنم و دمپاییام مختص سرویس بهداشتیه ولاغیر. فرضاً بخوام برم طبقۀ پایین دوستمو ببینم، لباس رسمی و کفش می‌پوشم؛ چه رسد به دانشگاه و سلف و مسجد. بعد با این هوش و حواس، فردا صبح با دوستام قرار کوه گذاشتم. خدا می‌دونه چیا رو قراره جا بذارم. چندجا برای خودم یادداشت گذاشتم که کفش اسپورت بپوشیا.‌ شب دیدم اوضاع وخیم‌تر اونه که به این یادداشتا توجه کنم. بردم کفشای دیگه‌مو شستم که خیس باشن و صبح نتونم اونا رو بپوشم که اسپورت بپوشم. خوراکیای تو یخچالم که ایشالا یادم نمی‌رن.

۱۵ نظر ۱۲ خرداد ۰۲ ، ۰۱:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اگر تصمیم دارید یا حتی احتمال می‌دید برید از کتابخونه کتاب بگیرید، کیسه‌ای چیزی بردارید با خودتون که مجبور نباشید تو بغلتون بیارید دوازده جلد کتابو.



دیروز ظهر رفتم کتابخونه چندتا کتاب بگیرم و هر چی فکر کردم دیدم هر دوازده‌تاشو امروز می‌خوام. خاطرنشان کنم که دارم روی نام‌های تجاری تحقیق می‌کنم. و یکی از معادل‌های پیشنهادی به‌جای برند، ویژند است. از اونجایی که بیشتر از هفت‌تا امانت نمی‌دن، پرسیدم میشه به اسم یکی دیگه هم بگیرم یا نه و گفتن آره ولی طرف خودش باید بیاد اینجا. سرمو چرخوندم ببینم از بین آدمایی که اونجان کسی هست که قابلیت اعتماد کردن به منی که یه ماه بیشتر نیست خوابگاه و دانشگاه رو به قدومم متبرک کردم داشته باشه یا نه. یکیو دیدم که قبلاً دو بار با هم‌اتاقیم دیده بودمش. نه اون اسممو می‌دونست نه من اسمشو. همون‌جا سریع، فوری، انقلابی باهاش دوست شدم و شش‌تا از کتابا رو به اسم خودم گرفتم و شش‌تا رو به اسم دوست جدیدم.

شبکهٔ ارتباطات و روابط دوستانهٔ من به این صورته که پریشب کیک درست کردم و اون هم‌اتاقیم که هم‌رشته‌ایمه نبود. اون یکی هم‌اتاقیم که باهاش هم‌رشته نیستم هم نبود. رفتم هم‌رشته‌ایشو که ساکن واحد طبقهٔ پایینه و چند بار اومده بود اتاقمون دعوت کردم که بیاد چای و کیک بخوریم. هم‌اتاقیِ هم‌رشته‌ایِ هم‌اتاقیمم دیدم و گفتم اونم بیاد. هم‌رشته‌ایِ هم‌اتاقیِ هم‌رشته‌ایِ هم‌اتاقیمم اونجا بود. گفتم اونم بیاد. بعد دیدیم این هم‌رشته‌ایِ هم‌اتاقیِ هم‌رشته‌ایِ هم‌اتاقیم، خودش یه هم‌اتاقی داره. گفتم هم‌اتاقیِ هم‌رشته‌ایِ هم‌اتاقیِ هم‌رشته‌ایِ هم‌اتاقیمم بیاد.

سری بعد خواستم کیک درست کنم این دوست جدیدم که برام کتاب گرفت هم دعوته. و دوستاش. و دوستای دوستاش.

اینم کیک. گفتم شاید بخواید بدونید کیک‌هایی که تو خوابگاه به منصهٔ ظهور می‌رسن چه شکلی هستن.



این عکسم دیشب سر نماز مغرب تو نمازخونهٔ خوابگاه در کمال تعجب گرفتم و اومدم ضمن به اشتراک گذاشتنِ بُهت و حیرتم با شما، یادآوری کنم که نه‌تنها دخترها هم فوتبال دوست دارن و دربی رو دنبال می‌کنن بلکه دخترهای مذهبی هم فوتبال‌دوستن و حتی وسط نماز هم دربی (مستحب است که به‌جای دربی بگیم شهرآورد) رو دنبال می‌کنن.



عنوان از نهج‌البلاغه، نامۀ ۴۷

و بر شما باد به ارتباط و بذل و بخشش و دوری گزیدن از جدایی و دوری و قطع رابطه و پشت کردن به یکدیگر

۷ نظر ۱۱ خرداد ۰۲ ، ۱۱:۵۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۰۴- اگر به دستِ من اُفتَد فِراق را بِکُشَم

پنجشنبه, ۴ خرداد ۱۴۰۲، ۱۲:۳۰ ب.ظ

شنبه وقتی داشتم چمدونمو می‌بستم بیام خونه، دم در وقتی هم‌اتاقیم بغلم کرد و گفت «زود برگرد»، گفتم من تا حالا دلم برای خوابگاه و هم‌اتاقیام تنگ نشده ولی تو با بقیه فرق داری. گفتم دلم برات تنگ میشه. دلم براش تنگ شد.

حالا خونه‌ام. باید دوباره چمدونمو ببندم و برگردم تهران. بغض کردم که کاش می‌تونستم بیشتر بمونم. یکی می‌گه «نرو»، یکی می‌گه «دیرتر برو»، یکی می‌پرسه «کی برمی‌گردی؟» و من هزار بار دلتنگ‌ترم.


+ عنوان از حافظ

۰۴ خرداد ۰۲ ، ۱۲:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۰۳- این هفته، به روایت اینستاگرام

جمعه, ۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۴:۴۰ ب.ظ

+ بعضی از اینا رو فقط تو پیج فامیلا گذاشتم، بعضیا رو فقط برای هم‌دانشگاهیا و بعضیا رو تو هر دو پیج. 

+ یه پست هم قبل از این پست منتشر کردم. چون پیش‌نویس بود ستاره‌ش روشن نشد. از دستش ندید. 

+ یکی دوتا عکس هم به پست‌های قبلی که عکس نداشتن اضافه کردم.



جمعه (بیست‌ودوم اردیبهشت) برای اولین بار پا شدم رفتم یه ساعت تو صف نونوایی وایستادم که نون تازه بگیرم که بیارم خوابگاه با دوستام یه همچین سفره‌ای بچینیم و در جوار برج میلاد یه همچین صبحانه‌ای نوش جان کنیم.



بعدشم اینترنتی از اُکالا آرد گرفتم و کیک درست کردم به‌مناسبت تولدم.



تولدم بیست‌وششمه، ولی از اونجایی که بیست‌وششم شب شهادت امام صادق بود و هم‌اتاقیمم قرار بود بره خونه و نبود و وسط هفته بود و درس و مشق داشتیم، جمعه که تعطیل بود تولد گرفتیم.

تو دانشکده‌مون یه مسئول آموزش داریم که تا حالا هر مکالمه‌ای باهم داشتیم پرتنش، و حول محور مدارک و رساله و امتحان و نمره و ثبت‌نام بوده. از پرینت یا ارسال اصل فلان گواهی گرفته تا مسائلی از قبیلِ چرا فلان واحدو برداشتی و نباید برمی‌داشتی یا چرا برنداشتی و باید برمی‌داشتی و چرا بعد از ثبت درخواست، تیکشو نزدی و نهاییش نکردی و حتی پوشش مدرس و شرکت‌کنندگان در کارگاه‌ها و دوره‌ها. دوشنبه صبح وقتی شمارهٔ آموزش روی گوشیم افتاد با خودم گفتم وای باز چه کم‌وکسری‌ای تو پرونده‌م پیدا شده و باز چه خبط و خطایی از کی سر زده؟ آمادهٔ هر گونه تذکر و تهدید و تنبیه و توبیخ و توضیح بودم که دیدم بنده خدا زنگ زده حالمو بپرسه و ضمن آرزوی موفقیت و سربلندی، تولدمو پیشاپیش تبریک بگه. همین، و نه جز این. از اونجایی که تاریخ ولادت‌های باسعادت دانشجوها دستشه، لطف کرده بود و یه جایی ثبتشون کرده بود که هر موقع هر کی تولدش بود زنگ بزنه بگه حواسمون بهت هست. به‌واقع اولین بارم بود یه همچین تبریکی رو تجربه می‌کردم. غافلگیر شدم.

عکسو هم‌کلاسی و هم‌اتاقیم جمعه به‌صورتی‌که برج میلاد نقش شمع رو ایفا کنه گرفته.



دوشنبه صبح با دو تن از دوستان دورهٔ لیسانسم رفته بودم کتابخونهٔ ملی که تو آیین گرامیداشت فردوسی حضور به هم برسونیم. آخر مراسم این هم‌کلاسی اسبقم گفت من می‌رم با دکتر حداد دست بدم و بیشتر آشنا بشیم باهم. فکرشم نمی‌کردم بتونه حتی نزدیک ردیف‌اولی‌ها بشه چه برسه به اینکه باهاشون دست هم بده، ولی وی موانع رو درنوردید و تونست. گوشیمو درآوردم فیلم بگیرم از این رخداد و ناباورانه داشتم این لحظه رو ثبت می‌کردم که یهو دیدم منو نشون میده. وی ضمن معرفی خودش به‌عنوان کارآفرین شریفی یه معادل هم برای استارتاپ پیشنهاد کرده بود و خاطرنشان کرده بود که از دوستان و آشنایان یکی از دانشجوهای فرهنگستانه و اسم منو آورده بود. اینجا بود که دیدم دکتر حداد برگشت سمت من و منم هول شدم فیلمو قطع کردم. تازه ازشون اجازه هم گرفت تو جلسات واژه‌گزینی فرهنگستان شرکت کنه و پیشنهادهاشو به تصویب برسونه.



ما سه‌تا (هم‌رشته‌ای‌های اسبق) امروز صبح قرار گذاشته بودیم بریم کتابخونه ملی، تالار قلم، و تو مراسم گرامیداشت فردوسی شرکت کنیم. ولی از اونجایی که هیچ کدوم نمی‌دونستیم تالار قلم کجاست و هرسه‌مون در مجموع، روی‌هم‌رفته سه بار هم کتابخونه ملی رو از نزدیک ندیده بودیم و نمی‌دونستیم از کجا وارد شیم، جلوی فرهنگستان قرار گذاشتیم که به هم ملحق بشیم و بعدش باهم پرسون‌پرسون خودمونو به تالار قلمِ کتابخونه ملی برسونیم.



فرهنگستان بالای یه تپه‌ست و دانشجویان، استادان، کارمندان و دیگران همیشه اون مسیر مارپیچ شیب‌دارو دور می‌زنن که برسن بهش. ولی از اونجایی که این هم‌کلاسی اسبق به اون اصل ریاضی موسوم حمار که کوتاه‌ترین مسیرو ترجیح میده پایبند بود دور نزد و تا من و الهام برسیم، از این دیوار راست بالا رفت و با لباس خاکی در مراسم حضور به هم رسوند. فی‌الواقع بابت اون یه ذره آبرو و حیثیت و اعتباری که طی این سالیان در فرهنگستان کسب کردم احساس خطر می‌کنم.



به‌مناسبت شهادت امام صادق (ع)، تو امامزاده قاضی الصابر مراسم بود. با هم‌اتاقیم رفتیم مستفیض شدیم و از اونجایی که امامزاده روبه‌روی دانشگاهه و خوابگاه توی دانشگاهه، ساعت دوازده برگشتیم.



ساعت ورود به خوابگاه تا نه‌ونیمه، ولی چون امامزاده بودیم چیزی نگفتن بهمون.



صبحانه خوردن با ما این‌جوریه که یهو هستهٔ خرما رو می‌گیریم سمتتون می‌گیم می‌دونستی در زبان عربی این پوست نازک بین هسته و خرما اسم خاص خودشو داره؟ گویشوران زبان‌ها بر اساس نیازشون روی مفاهیم و چیزها اسم می‌ذارن. احتمالاً برای ما فارسی‌زبان‌ها و ترک‌زبان‌ها پوست نازک بین هسته و خرما موضوعیت نداشته که براش اسم مخصوص نداریم.



دسر درست کردن و دسر خوردنمونم به این صورته که، داشتم ژلهٔ نسکافه درست می‌کردم. هم‌اتاقیم گفت برای من شکر نریز که شیرین نشه. به‌قصدِ واژه‌بازی گفتم با شیر درست می‌کنم و به هر حال شیرین میشه. پرسید مطمئنی شیر و شیرین از یه ریشه هستن و هم‌خانواده‌ن؟ گفتم نه؛ بررسی می‌کنم.


۲۳ نظر ۲۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۶:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

یک.

یادم رفته بود که هفتۀ اول خرداد، دانشگاه مازندران میزبان جشنوارۀ حرکته و ما هم دعوتیم. چون یادم نبود بلیت گرفتم که هفتۀ بعد برم خونه. امیدوارم جای من یکی دیگه رو بفرستن مازندران و مجبور نباشم بلیتمو برگردونم و مقصدمو عوض کنم.

دو.

از وقتی اومدم تهران، هر بار تلفنی با خونه حرف زدم اهل بیت پرسیدن کی میای و اظهار دلتنگی کردن. یه بار اصرارشون به اینکه چند روز برگردم خونه و استراحت کنم به‌حدی بود که نگران شدم و زنگ زدم غیرمستقیم از این و اون پرسیدم ببینم چه خبره اونجا. خدا رو شکر حال همه خوبه و جای نگرانی نیست، ولی حدس می‌زنم باز یه کیس مناسب پیدا کردن و چی از این نگران‌کننده‌تر :|

سه.

بعد از یه بحث طولانی با هم‌کلاسیام راجع به ازدواج سنتی، معایب و مزایا، نشستیم شمردیم دیدیم بیشتر استادامون بالای پنجاه سال دارن و چه مرد و چه زن، اکثراً مجردن. چند مورد متارکه هم تو آمارمون داشتیم بین استادها.

چهار. 

هزارتا عکس از یک ماه اخیر دارم ولی فرصت نکردم مرتبشون کنم. یه نیوفولدر ساختم همه رو ریختم اون تو. و هی بهش اضافه میشه. کاری که از من به‌شدت بعیده. منی که هر شب هر عکس و فیلمی تو گوشیم بود رو به فولدر موضوعی مخصوصش توی لپ‌تاپم منتقل می‌کردم و اونایی که قرار بود تو وبلاگ بذارم هم جدا می‌کردم. چقدر بی‌نظم شدم این روزا.

پنج.

یه وقتایی یادم می‌ره اینجا دانشجوی پسر نداره. مثلاً تو سلف، سالن مطالعه، خوابگاه و... از خودم یا بقیه می‌پرسم آیا سلف، سالن مطالعه، یا خوابگاه پسرا هم این‌جوریه؟ بعد یادم می‌افته ما اینجا پسر نداریم. چند روز پیش هم‌اتاقیم راجع به هم‌کلاسیاش یه چیزی گفت. خواستم بپرسم این خصوصیتی که می‌گی فقط بین دختراتون رایجه یا پسرا هم این شکلی‌ان. بعد یادم افتاد هم‌کلاسی پسر نداریم اینجا.

شش.

تو کتابخونه داشتم کارت ملیمو تحویل می‌دادم که کلید کمد بگیرم. یه دانشجوی افغانستانی دید و گفت میشه ببینُم کارت ملی شما چه قِسم است؟ نشونش دادم. گواهینامه و چندتا کارت دیگه‌م هم نشونش دادم ببینه کارتامون چه شکلیه.

هفت.

من هر جا برم یادم نمی‌مونه مردم چی پوشیده بودن ولی کافیه یه روز کیف، شال یا مانتومو عوض کنم. همه واکنش نشون می‌دن که کیف امروزت چه قشنگه و روسریت چه خوشرنگه و این مانتو چه بهت میاد. والا من خودمم یادم نمی‌مونه روز قبل چی پوشیده بودم.

هشت.

برای اینکه فهرست‌نویسی و دیجیتالی کردن پایان‌نامه‌های کتابخونه سریع‌تر پیش بره تقسیم کار کردم و یه طرحی پیشنهاد دادم. ظاهراً استقبال شد ازش.

بعد از تموم شدن کار، رئیس بخش صدام کرد و یواشکی گفت ببین اینجا محیط اداریه و همه کارمندن. قبل از اینکه جمله‌ش تموم بشه اشاره کردم به مانتوم، پرسیدم آستیناش کوتاهه؟ گفت نه. گفتم باید مثل شما مقنعه سر کنم نه شال؟ گفت نه، حرفم به لباس ربطی نداره. اینجا محیطش کارمندیه و کسی از پیشرفت پروژه و سرعت عمل استقبال نمی‌کنه. گفت هر موقع طرحی چیزی داشتی یواشکی به خودم بگو که من نامحسوس و غیرمستقیم تقسیم کار کنم. مستقیم بگی فرار می‌کنن. گفتم باشه. و واقعاً هم فرار کرده بودن بعد از ارائهٔ طرحم.

نه.

از یه جایی برمی‌گشتیم و مسئولیت هماهنگی اتوبوس با بچه‌های کارشناسی بود. نمی‌دونم از بی‌تجربگی اینا بود یا از نابلدی و بدقولی راننده که یه ساعتی علاف شدیم. ولی کسی اعتراض نمی‌کرد. اکثراً بچه‌های کارشناسی بودن و یه تعداد ارشد هم بودن و دو سه نفر هم دکترا. شنیدم که یکیشون آروم به اون یکی می‌گفت «خیلی بد شد، حالا ما خودمون هیچی، ولی شرمندۀ این خانم دکترها شدیم». راستش اولین بارم بود به‌عنوان خانم دکتر مورد ارج و ارزشمندی واقع می‌شدم. دروغ چرا، حس خوبی بود. ولی جا داشت برم بغلش کنم بگم وقت ما باارزش‌تر از وقت شما نیست و غصه نخورید، پیش میاد. همین تفکراته که زمینه رو فراهم می‌کنه که یه عده خودشونو برتر تلقی کنن. ما همه مثل همیم.

ده.

من فکر می‌کردم میرزاقاسمی و کشک بادمجون هر دو شبیه همن و از هر دو بدم میومد. ولی نظرم راجع به کشک بادمجون عوض شده و دیگه دوستش دارم. به‌شرطی که بادمجوناش کاملاً له و غیرقابل‌تشخیص باشن. اما میرزاقاسمی نه. این هفته میرزاقاسمی سلفو گرفتم و اشتباه کردم. با اینکه عادت ندارم غذا رو دور بریزم ولی هر کاری کردم نتونستم بوی سیر پختۀ توشو تحمل کنم. چند لقمه خوردم و بقیه‌شو ریختم دور. و از اونجایی که عادت دارم با اشیا صحبت کنم، کلی ازش عذرخواهی کردم که دارم می‌ریزمش سطل آشغال. چاره‌ای نداشتم واقعاً. هم خدا ببخشه منو بابت اسرافم، هم اون میرزاقاسمی، بابت بی‌مهریم! عذاب وجدان دارم که چرا گرفتمش که بعدش دور بریزم.

یازده.

قبل از اینکه با این دختر واحد بغلی آشنا بشم فکر می‌کردم درون‌گرای عالَم و مردم‌گریزترین مخلوق خودمم. ولی این اصلاً یه چیز دیگه‌ست. با هیچ کس هیچ ارتباطی نمی‌گیره حتی در حد سلام. فقط اون شب که تولد گرفته بودیم و براش کیک و میوه و دسر بردم، فرداش یه شاخه گل خوشگل برام آورد. جز این مورد، تعامل دیگه‌ای نداشتیم. هم‌اتاقیاشم نیستن. تنهای تنهاست.



دوازده.

یکی دو هفته پیش، هفتۀ گرامیداشت خوابگاه‌ها بود. یکی از دانشجوها مسئول اینه که هر شب بیاد حضور و غیاب کنه. یه شب یه فرمی آورد گفت اگه می‌خواید کاندید بشید برای اتاق نمونه این فرمو پر کنید. ما هم گرفتیم پر کردیم و بعدش افتادیم به جون اتاق و همه جا رو تمیز کردیم و منتظر بودیم که بیان ما رو ارزیابی کنن. قرار بود چی گیرمون بیاد؟ نمی‌دونم. آنچه برای من و هم‌اتاقیای خل‌وضع‌تر از من مهمه، مقام آوردنه. اینکه تو فلان چیز، ترین باشیم. مثلاً تمیزترین و مرتب‌ترین اتاق. حالا یه هفته‌ست یه‌جوری رفتار می‌کنیم که یه تار مو هم روی زمین و یه کاغذ اضافه هم روی میز نیست. از راه که می‌رسیم، لباسای بیرونو روی تخت و صندلی پرت نمی‌کنیم. تا می‌کنیم می‌ذاریم تو کمد. داخل کمدها هم قراره بررسی بشه چون. این وسط یکی دو بارم خواب دیدیم اومدن و اتاقمون کثیف و نامرتب بوده. خود من چند شب پیش خواب دیدم کلی لباس کثیف تو کمدمه. در حالی که در عالَم واقع هفته‌ای دو بار لباسامو می‌ندازم تو ماشین و هیچ وقت حتی جوراب کثیف هم نداشتم. حالا این کابوسا به کنار؛ یه‌جوری گوش‌به‌زنگ و چشم‌به‌راهیم که هر بار که یکی در می‌زنه می‌گیم اومدن بازرسی. آماده‌ایم هر لحظه. دیروز هم‌اتاقیم می‌گفت اگه با همین کیفیت که منتظر بازرسای بهداشتیم منتظر امام زمان بودیم تا حالا ظهور کرده بود. به خدا که راست می‌گه.



سیزده.

از یکی از بچه‌ها شنیده بودم که اسم «امیر» به‌تنهایی و نه در ترکیب با اسامی دیگه (مثل علی و حسین) برای پسرها ممنوع شده. پرس‌وجو کردم و بعضیا تأیید کردن. دارم در موردش تحقیق می‌کنم ببینم چرا و از کی. از یکی از کارمندای فرهنگستان که با ثبت احوال در ارتباطه خواستم تحقیق کنه نتیجه رو متعاقباً اعلام کنه.

چهارده.

چند وقتی بود که ذهنم درگیر موضوع اتصال نماز جماعت بود. وقتایی که دیر می‌رسی و می‌بینی و مردم تو رکعت دوم سوم چهارمن می‌تونی نمازتو به اونا متصل کنی و از امتیاز نماز جماعت برخوردار بشی. از بچگی به‌صورت تجربی و مشاهده‌ای، قوانین اتصالو یاد گرفته بودم و می‌دونستم وقتی وصل می‌کنی، باید هماهنگ باشی اما کار خودتو بکنی. مثلاً جایی که باید بشینی بشینی، حتی اگه بقیه بلند شن و جایی که بقیه نشستن ولی تو نباید بشینی، صبر کنی اونا بلند شن و با اونا بلند شی. در همین حد می‌دونستم و وقتایی که دیر می‌رسیدم همین کارا رو می‌کردم. چند شب پیش، این استادی که امام جماعت نمازه و هر بار یه نکته از قرآن و احکام می‌گه، گفت این دفعه شما بگین در مورد چی حرف بزنم. ازش خواستم قوانین اتصال نمازو بگه. وقتی گفت اگه تو رکعت سوم و چهارم متصل کنید، باید خودتون سورۀ حمدو بخونید، و چون سورۀ حمد از ارکان نمازه و اگه خونده نشه نماز باطله، فهمیدم یه تعداد از نمازهام باطل بوده. چون فکر می‌کردم جماعته و حمدو نباید خوند. آخه تو نماز جماعت حمد و توحید بر عهدهٔ امام جماعته. تصمیم گرفتم گاهی وقتا قضا کنم این باطل‌ها رو. حدودی می‌دونستم که از نه‌سالگی تا حالا تعداد اشتباه‌هام به صدتا نمی‌رسه. ولی هم‌اتاقیم می‌گفت چون نمی‌دونستی نیاز نیست دوباره بخونی. چند شب پیش این سؤالو بعد از نماز مطرح کردم که آیا من قضای اون نمازا رو بخونم یا نه. حاج آقا! گفت بستگی داره جاهل قاصر باشی یا مقصر. گفتم فرقشون چیه؟ گفت مقصر خودش کوتاهی می‌کنه و نمی‌ره دنبال منابع که یاد بگیره، ولی قاصر از منابع دوره. مثل مسلمانی که تو چین و افریقاست. گفت جزئیاتشو چک می‌کنم می‌گم. شاید کوتاهی نکرده باشی. روز بعدش رفتم ببینم نتیجه چی شد. قاصرم یا مقصر؟ گفت درسته قصور از خودت بوده ولی جایی ندیدم راجع به باطل شدن اتصال نماز حکم داده باشن و بگن از اول بخون. گفت از چندتا عالِم تو قم می‌پرسم خبر می‌دم. بعد خندید گفت عجب مسائلی مطرح می‌کنید شما.

پانزده.

یه بارم دورهٔ ارشد، از امام جماعت سجدهٔ سهو رو پرسیدم و فهمیدم تا اون موقع اشتباه انجام می‌دادم. این سجده برای وقتاییه که تو نمازت یه کاری رو اشتباه انجام بدی یا یه چیزی رو اشتباه بگی. حالا فکر کن من خود اینم اشتباه انجام می‌دادم :| 

شانزده.

با این شعار که یه ترک از درِ این اتاق وارد شده و دوتا قراره خارج بشه دارم به هم‌اتاقیم ترکی یاد می‌دم و چقدر هم با علاقه و انگیزه داره یاد می‌گیره. ترکی یاد دادن به کسی که زبان‌شناسی خونده راحت‌تر از یاد دادن به کسیه که زبان‌شناسی نخونده. کسی که زبان‌شناسی خونده هم بهتره از کسی که نخونده می‌تونه یاد بده. و از اونجایی که تخصص دوستم آواشناسیه، قواعد آواییشم راحت و سریع متوجه میشه و خطاش خیلی کمه. جالبه چیزایی که یاد می‌گیره رو می‌بره برای استادامون منتقل می‌کنه و استادامون هر سری بهش می‌گن چه معلم خوبی داری و چه پیشرفت سریعی. منم هر موقع می‌بینمشون تعریف شاگردمو می‌کنم و می‌گم بسیار مستعد و باهوشه. فی‌الواقع برای هم نوشابه باز می‌کنیم هی :))

هفده.

چند روز پیش یکی از هم‌کلاسیای اسبقم پیام داده بود که دوست دارم بیشتر باهات آشنا بشم، فرصت بیشتر آشنا شدن رو بهم می‌دی؟ حالا درسته که نظرم در مجموع به هر نوع آشنایی‌ای منفیه و حوصله و انرژیشو ندارم و دیره و الان چه وقت آشناییه، ولی علی‌الحساب بابت اون ویرگول بعد از بشم و نیم‌فاصله بین می و دی، سه امتیاز مثبت دادم. هر چند که چهار امتیاز منفی هم بابت به اسم کوچیک صدا کردنم لحاظ کردم و برایند نظرم در مجموع منفیه. ولی برید نیم‌فاصله و اصول نگارش و ویرایش یاد بگیرید عزیزان. مخ امثال منو با رعایت هر چه بیشتر این چیزا می‌تونید بزنید فقط.

هجده. 

از وقتی فهمیدم استادراهنمام به هکسره اعتقاد داره و غلط نمی‌دونه غمگینم. مثلاً می‌گه می‌تونیم لباس من رو لباسه من، کیف من رو کیفه من بنویسیم؛ چون اون کسره باید نمود زبانی داشته باشه. بعد جالبه من «می‌باشد» رو غلط نمی‌دونم (چون در متون کهن هم می‌باشد داریم و باشیدن مصدرشه) ولی این استادم می‌باشدو غلط می‌دونه. سر این چیزا آبمون تو یه جوب نمی‌ره و فعلاً به عقیدۀ هم احترام می‌ذاریم تا ببینیم چی میشه.

نوزده.

یه جایی تو ماشین (اتوبوس دانشگاه) منتظر بقیه بودیم. مسئول جمع کردنِ بچه‌ها فقط اسماشونو داشت و به چهره نمی‌شناخت. یکی به اسم فاطمه دیر کرده بود و منتظر اون بودیم. دیگه داشتیم حرکت می‌کردیم که یکی پرید تو اتوبوس. پرسیدیم فاطمه‌ای؟ گفت آره و حرکت کردیم. وسط راه گفت من اسم ننوشته بودم و اگه میشه الان اسممو بنویسید. مسئول مربوطه گفت اشکالی نداره و نوشت. بعد یهو یاد اون فاطمه‌ای که اسم نوشته بود و جا موند افتادیم. قسمتش نبود دیگه.

۱۴ نظر ۲۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۶:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

یک.

دو هفته پیش یکی از هم‌کلاسیای سابقم ازم آدرس یه چشم‌پزشک کاربلدو خواست. گفت چند وقت پیش چشمای مادرش همه چیو تار دیده و دیگه خوب نشده. پیش هر کسی هم بردن نفهمیده مشکلش چیه. چند روز پیش دیدم یه صفحۀ مشکی پست کرده و نوشته مادرم... 

ماها حتی اگه مامان و بابای دوستامونو ندیده باشیم و حتی اگه صداشونم نشنیده باشیم، بازم انگار کلی خاطره داریم باهاشون. مثل وقتایی که یه چیزی برای دوستامون درست می‌کنن می‌فرستن یا وقتایی که با دوستامون هستیم و بهشون زنگ می‌زنن. انگار ما هم سهمی از اون خاطره داریم. دلم برای مادرش تنگ شد. مادری که تا حالا ندیدمش.

دو.

سالگرد مادربزرگمه. سال سوم کارشناسی بودم که فوت کرد. هنوز دلم براش تنگ میشه و روزهایی که باهم بودیمو یادمه. وقتایی که میومدم خوابگاه کیفمو پرِ خوراکی می‌کرد. سری آخر برام نون سنگک هم گرفت.

سه.

آخرای شب یه عده دسته‌جمعی یهو از دوردست‌ها شروع کردن به خوندن اصغرآقا بفرما، موقع غذا بفرما، قابل نداره بفرما. من و هم‌اتاقی شمارۀ یک در بهت و حیرت بودیم که این چه آهنگیه ولی هم‌اتاقی دوم شنیده بود و گفت آهنگ معروفیه و تو عروسیا پخش میشه. گوگل کردیم و قیافۀ من و هم‌اتاقی شمارۀ یک دیدنی بود موقع شنیدنش. محتواش همین سه جمله بود که اصغرآقا بفرما، موقع غذا بفرما، قابل نداره بفرما.

چهار.

دوتا دختر، قدم‌زنان جلوتر از من داشتن باهم حرف می‌زدن. یکیشون این گلا رو نشون اون یکی داد و گفت می‌دونی اسم اینا، گل یازده‌امامه؟ من پشت سرشون بودم و می‌شنیدم. عکس گلا رو گرفتم و گوگل کردم ببینم چیه اینی که می‌گن. به‌نظرم رسید یازده رو اشتباه گفته. گوگل هم تو نتایجش گل دوازده‌امام رو آورد. ولی یه جایی یکی نوشته بود دلیل یازده‌تا بودنش غائب بودن امام دوازدهمه. گلبرگ‌های ریز زردرنگ داره، با پرچم‌های قرمز. گویا اسم دیگه‌ش ابریشم مصریه. چیز زیادی در مورد ریشهٔ اسمش دستگیرم نشد. تعداد گلبرگا هم یازده یا دوازده نیست. ولی قرمزا یازده شاخه‌ست.



پنج.

درِ غربی دانشگاه که همون درِ خوابگاه باشه رو چند ماهه که بستن و هیچ کس هیچ توضیحی در این رابطه نمی‌ده. هر چی نامه و امضا می‌بریم هم ترتیب اثر نمی‌دن. یکی می‌گه اهالی کوچه از حضور دانشجویان و دوستان مذکرشون شکایت کردن، یکی می‌گه چون ناامنه درشو بستیم که از اون مسیر رفت‌وآمد نکنید، یکی می‌گه چون نگهبان نداریم. بسته شدن اون در دسترسی خوابگاهیا به مغازه‌ها و امامزاده رو سخت کرده. داد و فریاد همه (مذهبی و غیرمذهبی) درومده ولی مسئولان نه پاسخ می‌دن نه وقعی به اعتراض‌ها می‌نهند.

شش.

چند وقت پیش یکی از مسئولین دانشگاه گذرش به خوابگاه افتاده بود. یکی از بچه‌ها که معلمه، رفت در رابطه با بسته شدن در غربی صحبت کنه با این مسئول. اونم بحثو عوض کرده بود که آیا شما می‌دونید دانشجوی روزانه نباید کار کنه؟ از اونجایی که این دوستم بسیار حاضرجوابه به اون مسئوله می‌گه تا چند سال پیش دانشجوی دکتری حقوق داشت. دانشگاه حقوقمو بده سر کار نرم. این مسئول هم گفته شما که اینجا همه‌چیتون رایگانه پول می‌خواید چی کار. اینم کم نیاورده گفته اون ششصد تومنی که هر ترم برای خوابگاه می‌دم و این دویست تومنی که هر ماه بابت غذا و هفتاد تومنی که بابت صبحانه دادیم رو در نظر نمی‌گیرم، باشه. ولی دانشجو هزینۀ رفت‌وآمد و کتاب و چاپ مقاله و شرکت تو کنفرانس و کارگاه و هزینه‌های دیگه نداره؟ تا کی دستش تو جیب خانواده‌ش باشه؟ طرف دیگه لال شد و هیچی نگفت.

هفت.

دانشجوهایی که نمی‌تونن برن سلف و غذاشونو بگیرن، می‌سپرن که دوستشون براشون بگیره. اونایی که کسی رو ندارن یا نمی‌خوان به کسی زحمت بدن و موقع ناهار و شام دانشگاه نیستن که خودشون غذاشونو بگیرن، زنگ می‌زنن به اسنپ‌سلف که براشون بیاره. کیا تو اسنپ‌سلف کار می‌کنن؟ یه تعداد از دانشجوها. یه بار با یکیشون صحبت می‌کردم. می‌گفت ظرف یه‌بارمصرف هزار تومنه. اگه سوپ یا خورشت جدا داشته باشن یه ظرف هم برای اون می‌گیریم و میشه دو تومن. اگه اتاق اونی که غذا رو قراره براش ببریم طبقات بالا (طبقۀ سه و چهار) باشه پنج تومن هم بابت بردن غذا می‌گیریم و اگه پایین باشه چهار تومن. خودِ غذا چهار یا شش تومنه؛ بسته به نوعش. هزینۀ پیک و ظرف هم شش هفت تومن. اونایی که سر کارن و موقع توزیع غذا دانشگاه نیستن، حاضرن این هزینه رو بدن و غذا رو بگیرن نگه‌دارن برای ناهار روز بعدشون که ببرن سر کار. چون تأمین غذا به‌صورت آزاد واقعاً کمرشکنه. اونایی هم که تو اسنپ‌سلف کار می‌کنن این پولو لازم دارن و به‌نوعی مجبورن. یه سریا هم تو خوابگاه جوراب و لباس میارن می‌فروشن. اوضاع مالی دانشجوها هر روز وخیم‌تر داره میشه.

هشت.

اومدنی دو جعبه بیسکویت بزرگ گرفته بودم برای خونه. به یه هفته نکشیده تموم کرده بودن. دوباره دوتای دیگه سفارش دادم. امروز زنگ زدم می‌پرسم چه خبر از بیسکوییتا؟ مامان می‌گه اولی رو تموم کردیم دومی رو تازه شروع کردیم. با اینکه کیلومترها با خونه فاصله دارم ولی هنوز خریدهای اینترنتی خونه با منه. حتی خاله‌ها و عمه‌ها هم چیزهایی که لازم دارنو می‌گن و اینترنتی سفارش می‌دم براشون.

نه.

ظهر یه مبلغی به حسابم واریز شد. حساب ملیمو اختصاص دادم به کارهای دانشگاه و عالم و آدم اون شماره کارتمو دارن. این مبلغی که واریز شده بود به حساب خصوصیم بود که همه ندارن. مبلغشم نه شبیه حقوق بود نه شبیه هزینۀ کارگاه‌ها و دوره‌ها که بگم کسی ثبت‌نام کرده و هزینۀ ثبت‌نامه. ضمن اینکه هزینۀ کارگاه‌ها و دوره‌ها رو بچه‌ها به ملیم می‌ریزن. یه کم فکر کردم و عقلم جایی قد نداد. عصر خاله‌م زنگ زده بود و راجع به قبض تلفنش سؤال داشت. در پایان صحبت‌ها گفت هزینۀ ماست رو هم به حسابت ریختم. براش ماست خریده بودم و گفته بودم بذار مبلغ خریدا که بیشتر شد همه رو باهم حساب کن. حالا این مبلغی که ظهر به حسابم واریز شده بود بیشتر از قیمت ماست بود. گفت حدس بزن بقیه‌ش برای چیه. گفتم پیشاپیش هزینۀ خریدای بعدی رو دادی؟ گفت نه. گفتم عیدیه؟ گفت الان عیده مگه؟ گفتم آهان کادوی تولدمه.

ده.

یکی از بچه‌ها، بعد از بازدید از فرهنگستان تو کیفش یه کلید پیدا کرده. عکس گرفته فرستاده و یه هفته‌ست دنبال صاحب کلیدیم و هنوز پیدا نکردیم صاحبشو.



یازده.

یه خانوم مسن تو ایستگاه اتوبوس تعریف می‌کرد که دختر منم به درس و دانشگاه علاقه داشت. وقتی دانشجو بود ازدواج کرد. شوهرش گفته بود مشکلی با تحصیل و کارش نداره ولی یه مدت که گذشت مادرشوهرش گفت چیه همه‌ش دانشگاهی. بمون خونه به پسرم برس، براش غذا درست کن، بچه بیار. دیگه نذاشتن بره دانشگاه. وقتی کرونا شد، کار و کاسبی شوهرش کساد شد و به دخترم گفت برو سر کار کمک خرج باش. اونم رفت مربی مهد شد. الانم مربی مهده. نپرسیدم رشتۀ دانشگاه دخترش چی بود و از مادرشوهرش بدم اومد.

دوازده.

وقتایی که تبریزم سالی یه بارم شاید نمازمو به جماعت نخونم. ولی اینجا، هم نماز ظهرو به جماعت می‌خونم هم مغربو. حاج آقایی که امام جماعته، یکی از استادهای معارف دانشگاهه. بچه‌ها استاد صداش می‌کنن. آخر نماز یه نکتۀ کوچیک هم می‌گه و می‌ره. مثلاً دیروز به آیۀ ششم سورۀ حجرات اشاره کرد و گفت وقتی یکی یه خبری میاره، باید در موردش تحقیق کنیم نه که سریع رد یا تأییدش کنیم. پریروزم به آیۀ اولش اشاره داشت و گفت توصیه شده که تو کارهامون از پیامبر جلو نزنیم. اصطلاحاً کاسۀ داغ‌تر از آش نباشیم.

سیزده.

یه بار یکی از دانشجوها پرسید دانشجوهای سنی هم می‌تونن تو نماز جماعت شرکت کنن؟ پاسخ این بود که بله. ما شیعه‌ها هم تو نماز جماعت اونا می‌تونیم شرکت کنیم.

چهارده.

با یه دختر ترکمن آشنا شده‌ام به اسم آیچر. آی به ترکی یعنی ماه، و چر همان چهارده فارسی است. معنی اسمش میشه ماه شب چهارده.

پانزده.

یکی از کارمندای دانشگاه می‌گفت یه سریا هستن که کارشون اینه که پسرای فلان دانشگاهو به دخترای دانشگاه ما وصل کنن. بعد گفت برادر خود من بهم گفته تو دانشگاه بگرد اگه دختر خوب سراغ داشتی بهم معرفی کن باهاش ازدواج کنم. وی در ادامه خاطرنشان کرد: ولی کار سختیه و لازمه راجع به خانوادۀ طرف هم شناخت داشته باشیم.

شانزده.

هر کی میاد اتاقمون، موقع رفتن می‌گم بمون برنج خیس کردم. تا حالا یکی دوتاشون متوجه شوخیم نشدن و فکر کردن واقعاً برنج خیس کردم.

هفده.

یکی اومد اتاقمون گفت اینجا کسی آمپول زدن بلده؟ تو خوابگاه به این گندگی هیچ کدوم بلد نبودیم. با اینکه از آمپول و آمپول زدن خوشم نمیاد، ولی حس کردم چقدر لازمه. انگار مثل شنا و رانندگی باید بلد باشی. سر فرصت باید برم هلال احمری جایی یاد بگیرم.

هجده.

هم‌اتاقیام امشب برام تولد گرفتن. البته چهار روز مونده که متولد شم. ولی دیگه چون هفتۀ بعد نبودن و وسط هفته کار داشتیم زودتر گرفتیم. دیشب دسر درست کردم که تا امروز ببنده. صبم آرد و اینا سفارش دادم که کیک هم درست کنم با این پودر کیکای آماده. به پیک گفتم در خوابگاه که همون در غربی باشه بسته‌ست و بیاره در شمالی دانشگاه تحویل بگیرم. کلی راه قرار بود بکوبم برم اون سر دانشگاه که سفارشمو تحویل بگیرم. گفت همین‌جا در خوابگاهم و بیا بگیر. گفتم بسته‌ست آخه. گفت می‌دم نگهبانی. می‌خواستم بگم نگهبان هم نداره که قطع کرد. رفتم دیدم پشت نرده‌هاست. روی نرده‌ها هم یه صفحۀ تخت جوش زده بودن که چیزی از بینشون رد نشه. می‌خواست از بالا پرت کنه تو که دیدیم نمیشه. گفتم از زیر در بدید. با استرس هی دور و برمو نگاه می‌کردم که مسئولی نگهبانی کسی منو تو این وضعیت نبینه. اسیر شدیم به خدا.

۱۷ نظر ۲۳ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۲:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۹۹- از هر وری دری ۳۶ (با محوریت دانشگاه و خوابگاه)

دوشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۱:۲۰ ق.ظ

۱.

با یه دانشجوی افریقایی دیگه (جز عایشه) آشنا شدم به اسم داینابا. داینابا به زبان اونا همون زینب به زبان ماست. با احتساب فاطمه مِنَ القاهره و عایشۀ سنگالی، این سومین دوست افریقاییم می‌تونه باشه.

۲.

دیشب دومین شبی بود که بدوبدو تا هشت خودمو رسوندم دانشگاه که تا سلف نبسته شام بگیرم. اینکه کارامو با باز شدن و بستن سلف تنظیم کنم تجربۀ جدیدیه برام؛ چرا که دورۀ کارشناسی و ارشد با غذای سلف بیگانه بودم. یا از خونه میاوردم یا خودم درست می‌کردم یا از بیرون می‌گرفتم. الان فرصت غذا خوردن هم ندارم چه رسد غذا درست کردن.

۳.

سلف برای هر وعده دوتا حق انتخاب میده بهت. مثلاً ماکارونی یا سوپ، کوفته یا کوکو، عدس‌پلو یا کشک بادمجان. تقریباً هر سری دارم بین نامحبوب و نامحبوب‌تر، نامحبوب رو برمی‌گزینم. امروز باید بین خوراک لوبیا و جوجه‌کباب انتخاب می‌کردم و یکی از یکی نامحبوب‌تر. پنج‌شنبه‌ها هم حق انتخاب نداری و فقط کرفس ارائه میشه. نامحبوب‌ترین.

۴.

بالاخره فهمیدم چرا اسفندماه که اومده بودم سوپ رایگان بود. اگه غذا رزرو نکرده باشی (که من نکرده بودم) و به رستوران‌های آزاد دانشگاه بری (که من رفته بودم)، هر چی سفارش بدی، بیست‌وپنج‌هزار کم میشه ازش. اون موقع من سرما خورده بودم و سوپ سفارش دادم. قیمتش بیست‌وپنج تومن بود که بعد از اعمال اون تخفیف صفر شد. سالاد ماکارونی هم همین‌طور بود. ولی الان سی‌وسه تومن شده.

۵.

خونه که بودم، عادت داشتم ماه رمضون تا سحر بیدار باشم و بعد از نماز صبح بخوابم. خوابگاه اومدم و دیدم نه می‌تونم تا سحر بیدار بمونم (چون صبح کار داشتم) و نه جرئت دارم بخوابم (چون از بیدار شدنم با زنگ گوشی مطمئن نبودم. تازه دلم هم نمی‌خواست هم‌اتاقیمو با آلارم نصفه‌شبم زابه‌را کنم). اگه می‌خوابیدم، برای سحری خوردن که هیچ، برای نماز صبح هم بیدار نمی‌شدم. به‌واقع تو خوابگاه جونم به لب رسید تا ماه رمضون تموم بشه. 

۶.

بعد از ماه رمضون مشکل جدیدی که باهاش روبه‌رو بودم نماز صبح بود. تو خونه عادت دارم خودم بدون مداخلۀ کسی، و بدون زنگ گوشی، ده بیست دقیقه مونده به طلوع آفتاب بیدار شم، که بعدش نخوابم. اینجا بعد از عید فطر همون ساعتی که عادت داشتم بیدار شم بیدار می‌شدم ولی از اونجایی که اوقات شرعی تهران یه ربع بیست دقیقه زودتر از تبریزه، اون ساعتی که من بیدار می‌شدم به وقت تبریز بود و وقت نماز تهران گذشته بود و خورشید طلوع کرده بود و نمازم قضا می‌شد. دو سه روز اول بعد از ماه رمضون این‌جوری شد. زنگ گوشیمم نمی‌شنیدم که با اون بیدار شم. به‌واقع تو این بخش هم پدرم درومد تا ساعت بیداریمو با طلوع آفتاب تهران که ساعت پنج بود تنظیم کنم. جلو کشیده نشدن ساعت‌ها هم مزید بر علت شده بود. من واقعاً نمی‌فهمم چرا باید پنج صبح هوا روشن شه. تازه تو مشهد ساعت چهار و نیم صبح هوا روشن میشه. ساعتا رو بکشید جلو خب.

۷.

چند شب پیش هم‌اتاقیم پرسید تو نماز صبح هم می‌خونی؟ دیده بود نماز ظهر و مغربمو، ولی صبح رو نه. گفتم متوجه نشدی تا حالا؟ گفت نه. گفتم خدا رو شکر. چون نگران بودم بدخوابش کرده باشم تو این مدت. بعد پرسید کی می‌خونی؟ گفتم هر موقع بیدار شم. از اذان تا طلوع آفتاب. گفت تا حالا فکر می‌کرده وقت نماز صبح بعد از طلوعه. ینی اذان، همون طلوعه. بهش گفتم اذان ساعت سه‌ونیمه و تا پنج فرصت هست بخونیش. نیمه‌شب شرعی رو هم توضیح دادم که یه وقت تو مصاحبه‌ای جایی پرسیدن بلد باشه. یه جوری با حیرت گوش می‌داد و می‌پرسید انگار که از مریخ اومده باشه.

۸.

دورهمیِ جمعهٔ عمارت گود رو همه نیومدن. اونایی که ایرانن یه کم بیشتر از اون تعدادی بود که توی عکس بود. از دلایل نیومدن بعضی از پسرا اطلاع دقیقی ندارم چون هماهنگی پسرا با میم و ح بود، ولی از سی‌تا دختری که من مسئول هماهنگیشون بودم نصفشون ایران نبودن، اونایی هم که بودن دو سه نفرشون متأهل بودن و گفتن تو دورهمی مختلط شرکت نمی‌کنن. چندتاشونم کار داشتن و نیومدن. یکیشونم گفت اگه مختلط نبود هم بازم شرکت نمی‌کرد چون همۀ دخترایی که شرکت کرده بودن حجاب نداشتن. اینو نوشتم که بگم همۀ شریفیا شبیه هم نیستن. حالا از بین اونایی که اومده بودن، مریم متأهل بود و اومد، من و منیره هم چادری بودیم و رفتیم. خیلی هم بهمون خوش گذشت.

۹.

این روزا انقدر مشغله دارم که فرصت نکردم به بازخوردهای دو هفتۀ اخیر دوستان وبلاگیم در رابطه با افطاری بیت رهبری و نماز عید فطر فکر کنم و بازتاب‌ها رو جمع‌بندی کنم. البته مهم هم نبوده برام. ولی علی‌الحساب دو سه نفر وبلاگمو آنفالو کردن (از تعداد دنبال‌کنندگانم کم شده) به این دلیل که تو این دو مراسم شرکت کردم. خودشون با صراحت اینو گفتن. یکی دو نفرم قهر کردن به این دلیل که در پاسخ به برخی اظهار نظرها، از حاکمیت دفاع نکردم. این دو قشر از جامعه رو دوست ندارم. اینایی که تصور می‌کنن حق با اوناست و بقیه هر کاری خلاف میل اونا بکنن اشتباه می‌کنن. من اگه بخوام به حرف بقیه وقعی بنَهَم، الان باید از حرف اون هم‌کلاسیم که پشت سرم به اون یکی هم‌کلاسیم گفته بود تمرکز نسرین هم دورهمی‌های مختلطه، ناراحت می‌شدم. این دورهمی نه پیشنهاد من بود، نه تمرکز من این دورهمیاست. به‌واقع بعد از ۹ سال اولین و آخرین بارمون بود.

۱۰.

یه بار که هم‌اتاقیم تا صبح بیدار بود، دید که بیدار شدم رفتم وضو بگیرم. گفت نمیشه قبل خواب وضو بگیری بخوابی که بعدش دوباره نگیری؟ سؤالاش عجیبن ولی جدی می‌پرسه. گفتم نه دیگه خواب وضو رو باطل می‌کنه. گفت چجوری می‌تونی نصفه‌شب از خواب پاشی دست و صورتتو بشوری آخه؟ خوابت می‌پره خب. گفتم کار سختیه و منم تا چند سال پیش نمی‌تونستم. بعضیا این کارای سختو انجام می‌دن که در قبالش به بهشت برسن. بعضیا از ترس جهنم انجام می‌دن، بعضیا هم از سر علاقه و محبت نسبت به کسی که همچین کاری رو خواسته. بحثو کشوند سمت توجیه و دلایل علمی و عقلی که چرا باید این کارو این موقع از شب با این کیفیت انجام بدیم. گفتم من دنبال دلیلش نیستم. بی‌چون‌وچرا انجامش می‌دم.

۱۱.

با یه خانومی آشنا شدم که خیلی ادیب و مؤدب و فرهیخته‌ست. بچه‌هاش وقتی کار بدی انجام می‌دن به‌جای الفاظ مرسومی که مامان‌ها موقع دعوا کردن به‌کار می‌برن، بهشون می‌گه «بی‌معنی». آخه بی‌معنی هم شد فحش؟

۱۲.

از وقتی اومدم تهران نرفته بودم دیدن استاد راهنمام. و چون لایک‌هاشو پای پستای هم‌کلاسیا و استادای دیگه نمی‌دیدم خیالم راحت بود که به اینستا دسترسی نداره و پستِ دورهمی با بچه‌ها و بازدید از فرهنگستان و جلساتمو نمی‌بینه و متوجه حضورم در تهران نمیشه. چرا نمی‌رفتم دیدنش؟ چون مقاله و پروپوزالم آماده نبود و نیست و اسفندماه بهش پیام داده بودم که تا عید نوروز می‌فرستم. عید شد و نفرستادم. با خودم گفتم تا عید فطر می‌رسم. ولی هنوز که هنوزه نفرستادم براش. برای همین تبریک عید نوروزو تو گروه بهش گفتم که اگه خصوصی بفرستم پیام قبلیم که همون پیام اسفندماهه رو می‌بینه و یادش می‌افته که قبل از عید قرار بود مقاله و پروپوزالمو بفرستم. شوخی هم نداره با کسی. دیر تحویل بدی ممکنه کلاً تحویل نگیره و بگه شما رو به خیر و ما رو به سلامت. کاری که با یکی از بچه‌های ارشد کرد و گفت برو یه استاد دیگه برای خودت برگزین. به هر حال، نه وقتشو داشتم مقاله و پروپوزالمو آماده کنم نه حسشو داشتم نه روم می‌شد دست خالی برم پیشش. البته ذهنم خالی نبود. صفر تا صد کارم تو ذهنم بود و هست، ولی به منصۀ ظهور نرسیده و روی کاغذ نیومده. دوشنبه به‌مناسبت روز معلم عزمم رو جزم کردم و گل و شکلات گرفتم و ظهر بدون اطلاع و هماهنگی رفتم دیدنش. خوشحال شد و بعد از کلی تشکر و ابراز ذوق، بغلم کرد. استادم خانومه! فکر کنم اولین باری بود که توسط یه استاد مورد بغل واقع می‌شدم. بعدشم قرار گذاشتیم فرداش جلسه داشته باشیم و من گزارش کار بدم. فرداش که سه‌شنبه باشه رفتم دیدنش و راجع به کارایی که کردم و می‌خوام بکنم صحبت کردیم. از دستاوردهای جانبی این جلسه این بود که استادم کیف جغدیمو دید و فهمید جغد دوست دارم. منم پرسیدم شما چی دوست دارید؟ گفت فیل. از رنگ شال و مانتومم که آبی بود خوشش اومد و گفت آبی رنگ موردعلاقه‌مه. یکی از استادا رم معرفی کرد باهاش صحبت کنم که مشاورم بشه. گفت خودم قبلاً باهاش صحبت کردم و تمایل داره اما تو هم صحبت کن ببین چی می‌گه. کِی بشه که من دوباره عزمم رو جزم کنم برم دیدن این یکی استادم. این البته آقاست.



۱۳.

یه بار یه نفر تو حیاط خوابگاه جلومو گرفت گفت خانم فلانی؟ گفتم بله. گفت فلانی‌ام، از اعضای جدید انجمن زبان‌شناسی. گفتم از کجا می‌شناسی منو؟ گفت عکس پروفایلت. منو با عکسم تطبیق داده بود و شناخته بود. بعد شما میگی عکساتو چرا سانسور می‌کنی. نکنم همین میشه دیگه. همین‌جوری که تو خیابون راه می‌رم شناسایی می‌شم.

۱۴.

چند روز پیش با خودم فکر می‌کردم که چه خوبه که از بلوار کشاورز و رستاک و انقلاب و آزادی و شریف و طرشت دورم و انقدر سرم شلوغه که نمی‌تونم پامو از دانشگاه بیرون بذارم و برم اونجاها گذشته رو مرور کنم. دیروز وقتی از فرهنگستان برمی‌گشتم، به سرم زد که پیاده برگردم. خیلی راه بود و اولین بارم هم بود. بدون اینکه مسیر مشخصی داشته باشم و راهو بشناسم شروع کردم به یه سمتی حرکت کردن. نه‌تنها به خوابگاه نزدیک نمی‌شدم که دورتر هم می‌شدم. سه چهار ساعت راه رفتم و فکر کردم. بدون اینکه بدونم دقیقاً کجام. یه جایی سرمو بلند کردم دیدم جلوی بیمارستانی‌ام که یادآور از دست دادن کسی بود. رفتم تو. یه چرخی هم تو بیمارستان زدم. حراست بهم شک کرد. اومد پرسید کاری داری؟ گفتم اومدم ساعت کار آزمایشگاه‌هاتونو ببینم. دروغ نگفتم. راستشم نگفتم. یه کم بعد جلوی دانشگاهی بودم که اون هم یادآور کسی بود. نمی‌دونستم دقیقاً کجای تهرانم و حتی نمی‌دونستم اون دانشگاه کجای تهرانه، ولی این دو جایی که اتفاقی پیداشون کرده بودم از صدتا بلوار کشاورز و رستاک و انقلاب و آزادی و شریف و طرشت بدتر بودن به‌لحاظ روانی.

۱۵.

انقدر دلم برای خونه تنگ شده که دلم می‌خواد مثل دانشجوهای کارشناسی برم یه گوشه بشینم گریه کنم. ولی سنی ازم گذشته و این کارا بهم نمیاد. بیشتر از هر موقعی دوروبرم شلوغه و بیشتر از هر موقعی احساس تنهایی می‌کنم.

۱۶.

یه خانوم مسنی تو خیابون یه آدرسی پرسید. آدرس کنسرت بود. داشتم مسیرو نشونش می‌دادم که دیدم می‌گه همیشه پسرم منم می‌برد؛ این دفعه قالم گذاشته و الکی گفته بلیت نیست و خودش رفته. می‌خوام برم ببینم با کیا رفته. به شوخی گفتم نه دیگه نشد! من تو تیم پسرتونم و باهاتون همکاری نمی‌کنم :)) بعد پرسیدم مگه چند سالشه؟ گفت شونزده هفده. گفتم حالا با این روسری زرد خیلی تو چشمین که. گفت نه، می‌رم پشت درختی جایی کمین می‌کنم نبینه. گفتم حالا اگه با کسی هم دیدین شوکه نشین، اقتضای سنشه.

۸ نظر ۱۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۱:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۹۵- چه تصادفی!

جمعه, ۸ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۱:۴۳ ق.ظ

امروز برادرم پیام داد که یه سری کتاب لازم دارم و تو یه کانالی دیدمشون و یکی که تهرانه و درسش تموم شده و لازمشون نداره با قیمت خوبی می‌فروشه و همه رو بگیر برام. گفت طرف فارغ‌التحصیل فلان دانشگاهه و اسمش اینه و این شمارۀ کارتشه و این شماره‌شه و زنگ بزن یه جایی قرار بذار کتابا رو بگیر. هفتاد جلد کتاب بود. زنگ زدم و خودمو معرفی کردم و گفتم هر جا براتون مناسبه بگید بیام کتابا رو بگیرم. بعدشم باید وانت! می‌گرفتم کتابا رو میاوردم خوابگاه :)) پسره گفت ماشین دارم و فردا خودم میارم. بعدش پیام داد که امروز بیارم؟ گفتم باشه پس بیارید دانشگاه فلان. با نگهبان حرف زدم که اجازه بده ماشینشو بیاره داخل که تا دم در خوابگاه بیاد. دم در دانشگاه سوار ماشینش شدم و تا خوابگاه راهنماییش کردم. تو راه (دو سه دقیقه بیشتر نبود فاصلۀ درِ دانشگاه تا درِ خوابگاه) راجع به اینکه چقدر این کتابا براش مهمه و دلش نمی‌خواسته دست دلال بیافته و دنبال کسی که کتابا رو واقعاً بخواد نه که ببره به چند برابر قیمت بفروشه بوده حرف زدیم. گفت همه‌شون تمیزن و حتی یه خط هم توشون نکشیدم. گفتم خیالتون از این بابت راحت باشه، برادرم هم همین‌جوریه و به‌شدت از کتاباش مراقبت می‌کنه و صحیح و سالم و تمیز نگهشون می‌داره. پیاده که شدیم کتابا رو شمرد و توی دوتا سبد تحویل داد. منم داشتم مبلغشو کارت به کارت می‌کردم که برادرم زنگ زد. جواب دادم گفتم دارم کتابا رو تحویل می‌گیرم و بعداً حرف می‌زنیم.

چند وقتی بود که برادرم دنبال یه سری کتاب با فلان موضوع بود. یکی از دخترای فامیل که تقریباً باهم هم‌سنیم هم رشتۀ کارشناسی و ارشدش تو این حوزه بود و تهران درس خونده بود و با یکی از هم‌کلاسیاش سال نودوچهار ازدواج کرده بود. اینا یه مدت تهران زندگی کرده بودن و بعد از تموم شدن درسشون برگشته بودن تبریز. اواخر ماه رمضون مادربزرگ این دختر فامیل که میشه خالۀ مامان، ما رو افطاری دعوت کرد و این دختر و شوهرش که هم‌کلاسیش باشه هم اونجا بودن. و مامان و باباش و یه تعداد دیگه از اقوام و آشنایان. ولی چون سفره‌ها رو جدا انداخته بودن و خانوما و آقایون تو اتاق‌های جدا بودن (که به گفتۀ میزبان راحت باشن)، من شوهرشو ندیدم. انقدر هم صمیمی نبودیم که بعد از افطار برم احوالپرسی کنم. من حتی اسم این دامادی که از سال نودوچهار وارد فامیلمون شده بود رو هم نمی‌دونستم و هیچ وقت برام موضوعیت و اهمیت نداشت بدونم. فقط عکسشو تو پیج دختر فامیل که دنبالش می‌کردم دیده بودم و اون روزم تو افطاری اولین باری بود که از نزدیک می‌تونستم ببینمش.

حواسم به کتابا بود. به برادرم گفتم بعداً زنگ می‌زنم. بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم از پسره پرسیدم ترکی بلدید؟ با برادرم ترکی حرف می‌زدم و می‌خواستم بدونم متوجه حرفام شد یا نه. پسره گفت خانومم ترکه. گفت شما ترک کجایی؟ گفتم تبریز. گفت خانوم منم ترک تبریزه ولی من اصالتاً اهل فلان شهرم. اینو که گفت یه لحظه ذهنم رفت سمت اون دختر فامیل که اونم فارغ‌التحصیل همون دانشگاهی بود که این پسره اونجا درس خونده. تازه سرمو کامل بلند کردم و دقیق شدم روی صورتش (تا اون لحظه دقت نکرده بودم ببینم کیه و چه شکلیه) و به لطف عکسای پیج اینستای دختر فامیل دیدم بله! خودشه. پسره اسم همسرشو که گفت یهو خنده‌م گرفت. گفتم فامیل از آب درومدیم آقای فلانی. همین‌جوری که گوشی دستم بود و داشتم مبلغ و رمز دومو وارد می‌کردم گفتم دو سه هفته پیش ما باهم افطاری خونۀ مادربزرگ همسرتون دعوت بودیم. پیامک بانک اومد. هردومون در بهت و حیرت بودیم و غافلگیر شده بودیم. گفت وای چرا پول کتابا رو حساب کردید و قابل شما رو نداشت و این حرفا. تشکر کردم که تا دم در خوابگاه زحمت کشیده آورده و دوباره زنگ زدم به برادرم و گفتم اسم شوهر معصومه رو می‌دونی؟ گفت نه. گفتم این آقایی که این کتابا رو ازش خریدیم شوهر معصومه‌ست بیا باهاش حرف بزن :)) باورش نمی‌شد. اونم در بهت و حیرت فرورفته بود و خنده‌ش گرفته بود. تو این فاصله که اینا باهم تلفنی حرف می‌زدن کتابا رو بردم داخل خوابگاه. گذاشتمشون زیر تخت که هر موقع رفتم تبریز با خودم ببرمشون. قسمت خنده‌دارتر ماجرا اینجاست که پسره می‌گفت این کتاب‌ها سال‌هاست تبریز بودن (تبریز زندگی می‌کنن) و از اونجا آورده تهران بفروشه. ولی مثل اینکه قسمت کتابا این بوده که دوباره برگردن تبریز :))



چمدونامو سانسور کردم که شناسایی نشم باهاشون :))

۹ نظر ۰۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۱:۴۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۹۲- از هر وری دری ۳۵ (با محوریت تهران و خوابگاه)

دوشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۰:۵۰ ق.ظ

۱. شارژ کارت متروم تموم شده بودم. کارتم دانشجوییه و برای شارژش باید کارتمو نشون مسئول اونجا می‌دادم که تمدیدش کنه و تأیید کنه که من هنوز دانشجوام. رفتم نشون بدم، گفت اینجا انجام نمی‌دیم. بعد گفت صادقیه یا امام خمینی. من این جمله‌شو صادقی یا امام خمینی شنیدم. فکر کردم جمله‌ش پرسشیه و من باید از بین صادقی و امام خمینی یکی رو انتخاب کنم. یه کم فکر کردم و نفهمیدم صادقی کی می‌تونه باشه و منظور از امام خمینی چیه. گفتم دانشجویی. گفت چی دانشجویی؟ گفتم نمی‌دونم. فکر کردم نوع کارتمو پرسیدید که نوعش صادقی هست یا امام خمینی؟ خندید. فکر کردم لابد یه سری کارت هست موسوم به کارت امام خمینی :)) گفت ایستگاه صادقیه یا امام خمینی رو می‌گم. برای شارژش باید بری صادقیه یا امام خمینی. به‌زور جلوی خنده‌مو نگه‌داشته بودم :)) گفت تئاتر شهر هم انجام می‌دن و منم رفتم اونجا شارژش کردم.

۲. این عکس وزرات علوم، تحقیقات و فناوریه. سه‌شنبه کارت ورود دیدار و افطاری رو از اینجا گرفتم. رفتم طبقۀ دوازدهمش پرسیدم معاونت فرهنگی کجاست؟ یکیشون گفت این طبقه کلاً معاونت فرهنگیه، با کی کار داری؟



۳. از اونجایی که تا حالا نرفته بودم وزارت، نمی‌شناختمش و نقشه‌به‌دست کوچه‌پس‌کوچه‌ها رو می‌گشتم و از هر رهگذری آدرس اونجا رو می‌پرسیدم. بار اول وقتی از یه دختری آدرس پرسیدم یه آقای میانسال شنید و گفت وزارت علوم رفتم من یه بار. بعد مسیرو نشونم داد. یه کم که جلو رفتم از یه آقای مسن که گویا در حال پیاده‌روی و ورزش بود پرسیدم. حین توضیح، هی می‌گفت متوجه میشی چی می‌گم؟ وارد کوچه‌ای که گفت شدم و در ادامه از یه نگهبان نشونی اونجا رو پرسیدم. نگهبان افغانستانی بود. گفت خیلی مونده. یه کم بعد از یه نگهبان دیگه پرسیدم. جملۀ اولو که گفت فهمیدم ترکه. گفتم اگه ترکید ترکی بگید. ترکی گفت همین مسیرو برو بپیچ دست چپ. از چهره‌ش معلوم بود که خوشحاله که یه همزبان خورده به پستش. نزدیک وزارت بودم ولی تشخیص نمی‌دادم کدوم ساختمونه. نزدیک اذان بود. از یه خانوم تسبیح‌به‌دست که داشت می‌رفت مسجد هم پرسیدم آدرسو. منو تا درِ وزارت برد و خودش رفت مسجدی که اون‌ور خیابون بود. برگشتنی از یه مسیر دیگه برگشتم. دنبال متروی میدان صنعت بودم. این بار از یه گل‌فروش افغانستانی آدرسو پرسیدم. گفت به چپ شو.

۴. این آسانسور وزارت علومه. همیشه برام سؤال بود که چرا دوتا کلید می‌ذارن برای آسانسور. آیا این کلیدها دستوریه یا خبری؟ مثلاً وقتی بالا رو می‌زنی ینی بیا بالا (من بالاترم) یا دارم می‌رم بالا (پایینم). دیدم اینجا توضیح داده و از توضیحش عکس گرفتم. تو وزارت علوم هم کیف و وسایل آدم، حتی خود آدم باید از دستگاه رد بشه و این‌جوری نیست که سرتو بندازی پایین بری تو. باید یه کاغذی معرفی‌نامه‌ای چیزی دستت باشه که نشون بده کجا و با کی کار داری. عکس گرفتن هم احتمالاً ممنوع باشه ولی من گرفتم. این اتفاق قبل از افطاری سه‌شنبه بود. در واقع رفته بودم که کارت افطاری رو بگیرم.



۵. سه‌شنبه نزدیک ظهر رسیدم تهران و چون وزارت علوم تا وقت اداری باز بود، چمدونمو با خودم نیاوردم تهران. قرار شد بابا بعداً پست کنه و برم از انبار توشۀ راه‌آهن بگیرم. این عکس انبار توشه‌ست. چهارشنبه عصر رفتم تحویل بگیرم. وقتی رسیدم گفتن چمدونت هنوز نرسیده. رسیده بود ولی کامیون تخلیه نشده بود گویا. یه نیم ساعتی منتظر موندم بعد تحویل گرفتم.



۶. هزینه‌ای که می‌گیرن بر اساس وزن باره. هزینۀ ارسال چمدون من با انعام به کارکنان اونجا تقریباً صدتومن شد. حداقل صد تومنم باید برای اسنپ بذاری کنار. از راه‌آهن تا خوابگاه صدوده تومن. در واقع من برای یه چمدون دویست تومن پیاده شدم، در حالی که خود راه‌آهن بخش امانت داشت و می‌تونستم با خودم بیارم بذارم چند روز اونجا بمونه. ولی چون نمی‌دونستم همچین جایی داره این کارو نکردم. بخش امانتو بعداً پیدا کردم. هزینۀ امانت هم ساعتی پونصده که موقع گرفتن عکس پنج‌هزار تومن خونده بودم و الان که داشتم پست می‌کردم فهمیدم پونصد تومنه و آه از نهادم برخواست که ساعتی پونصد تومن کجا و دویست‌هزار کجا :|



۷. رانندۀ اسنپی که باهاش چمدونمو آوردم خوابگاه، یه آهنگ از سیاوش قمیشی گذاشته بود. هنوز شروع نشده زد بعدی. بعدی از این آهنگای کوچه‌بازی زرد بود. پرسید روزه‌ای؟ فکر کرد آهنگ روزه رو باطل می‌کنه یا من معذبم و می‌خواست قطع کنه. چون چادر هم پوشیده بودم یه کم احساس فاصله می‌کرد. گفتم آره روزه‌م ولی بذارید باشه من خودمم گوش می‌دم. گفتم قبلی هم خوب بود. سیاوش قمیشی هم گوش می‌دم. بعدش یه چیزی گذاشت گفت اگه گفتی کیه؟ صداش خیلی آشنا بود و اسمش نوک زبونم بود ولی یادم نمیومد. محتوای آهنگ راجع به نیلوفر بود. گفت از مارتیکه، خوانندۀ ارمنی زمان انقلابه. گفتم از مارتیک هم چندتا آهنگ دارم تو گوشیم. پرسید از عصّار هم چیزی داری؟ گفتم از عصّار هم دارم. بعد دیگه تا برسیم خوابگاه، راننده آهنگ درخواستی می‌داد من پخش می‌کردم. موقع پیاده شدن گفتم معمولاً راننده‌ها می‌گن امتیاز یادتونه نره الان من باید بگم به آهنگام امتیاز بدید.

۸. از راننده اسنپ پرسیدم مسافرتون حجاب نداشته باشه شما جریمه می‌شید؟ گفت نه تا حالا جریمه نشدم. کسی هم بهم تذکر نداده.

۹. نزدیک دانشگاه به راننده اسنپ گفتم می‌تونه داخل دانشگاه هم بیاد. خوابگاه داخل دانشگاهه. کارت دانشجوییمو گرفت و نشون نگهبان داد. اونجا تازه پرسید چه مقطعی هستی. گفتم دکتری. تا برسیم خوابگاه ابتدا و انتهای جمله‌هاش هی خانم دکتر می‌ذاشت. گفتم با دقت به محیطتون نگاه کنید که حالاحالا فکر نکنم امکانش پیش بیاد به داخل این دانشگاه راهتون بدن. 

۱۰. چمدونمو گذاشتم دم در خوابگاه و سپردم به مسئول خوابگاه که برم اتاقم و برگردم برش دارم. اومدم دیدم نیست. پرسیدم این چمدون من چی شد؟ یهو گفت ای وای، اون آقای وانتی فکر کرد وسایل دخترشه گذاشت تو وانتش که ببره شهرشون. مثل اینکه یکی از دخترا به پدرش که وانت داشت گفته بود وسایلمو می‌ذارم دم در بیا بردار. وسایلشو گذاشته بود کنار چمدون من و باباهه هم همه رو برداشته بود گذاشته بود تو وانت. داشت حرکت می‌کرد که بره که رسیدم و گفتم یکی از چمدونا رو اشتباهی برداشتید. کلی عذرخواهی کرد. چمدونمو گرفتم و داشتم برمی‌گشتم اتاقمون که وسط راه یادم افتاد کاورشو گذاشته بودم روی چمدون و کاورش تو وانت باباهه جا موند. برگشتم کاورشم بگیرم که دیدم رفته شهرستان. شماره‌ای چیزی هم نداشتم و کلاً دیگه بی‌خیالش شدم.

۱۱. بعد از چند سال دوری از فضای خوابگاه، الان به عشق این لباسشوییه که دارم خوابگاهو تحمل می‌کنم. تنها جذابیت اینجا فعلاً همینه برام. اگه این نبود، چمدونمو برمی‌داشتم برمی‌گشتم خونۀ بابام :|



۱۲. به قطعات مساوی تقسیم کنم ببرم عصرا تو مترو بفروشم :))

از دیشب تا حالا با همین لواشکا کلی دوست پیدا کردم تو خوابگاه. با من دوست میشی؟ من کلی لواشک ترش خونگی دارم :))


۱۰ نظر ۰۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۰:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

چهارشنبه (۲۸ رمضان) با کشکِ بادمجون سلف دانشگاه افطار کردم. قیمت بیشتر غذاها چهار تومنه. هم اولین بار بود کشک بادمجون می‌دیدم هم اولین بار بود می‌خوردم. طعمش خیلی بهتر از قیافه‌شه. کنارش لوبیا و قارچ هم می‌دادن ولی اونو نتونستم بخورم و آخر هفته ریختمش تو قیمه و با قیمه خوردم. قیمه با لوبیا و قارچ هم تجربۀ بدی نبود. بهتر از قیمه به‌تنهایی و لوبیا به‌تنهاییه.



غذای پنج‌شنبه (۲۹ رمضان) کوکوسبزی و شله‌زرد بود. اینم چهار تومن. شله‌زردو خوردم ولی کوکوسبزی هنوز تو یخچاله. اون روز بعد از اینکه اینا رو از سلف گرفتم گذاشتم تو ظرف و برای افطار رفتم نمازخونۀ خوابگاه. اونجا هندونه و آش و خرما و بامیه می‌دادن. بامیه‌شون خیلی نرم بود. بامیه‌های شهر خودمون یه حالت تُرد داره. خرماها رم آوردم اتاقمون اول بشورم بعد بخورم.



دانشگاه این یه ماهو ناهار نمی‌داد ولی کنار افطاری، هم‌زمان سحری هم می‌دادن و اونایی که روزه نمی‌گرفتن می‌تونستن سحری رو نگه‌دارن برای ناهارشون بخورن. من چون زرشک‌پلو با مرغِ سه‌شنبه رو داشتم، عدس‌پلو با کشمش و جوجه‌کباب دانشگاهو نگرفتم دیگه. جزو غذاهای نامحبوبمن. افطاری خوابگاه:



چهارشنبه، شب هم‌کلاسیام تو خوابگاه یه هندونۀ بزرگ گرفتن. بعد زنگ زدن به استاد شمارۀ ۲۲ که استاد راهنماشونه. گفتن داریم هندونه می‌خوریم و جای شما خالی، آدرس خونه‌تونو بدید براتون بفرستیم. و براش با پیک هندونه فرستادن. استاد راهنمای منم نه خودش از این اخلاقا داره نه من. رابطه‌مون دوری و دوستیه ولی اینا خیلی با استادشون ندار هستن (بدون تعارف و رودربایستی). تهِ صمیمیت من اینه هر سری می‌رم دیدنش یه جعبه نوقا می‌برم.

این شله‌زردو یکی از بچه‌های خوابگاه درست کرد آورد برامون. هم‌اتاقیم دوست نداشت، همه رو خودم خوردم.



جمعه (۳۰ام رمضان) هم برای افطاری رفتم نمازخونۀ خوابگاه. غذای سلف، تن ماهی با برنج بود. این شش تومنه. گرفتم ولی نخوردم. کلاً ما برای افطار برنج نمی‌خوریم. آشی سوپی حلیمی شله‌زردی شیربرنجی یه چیزی تو همین مایه‌ها می‌خوریم. تو نمازخونه شله‌زرد و شیرینی دادن. شیرینی به‌مناسیت عید فطرِ فرداش بود. یکی از بچه‌های بنگلادشم بستنی خریده بود برای همه، که تو عکس نیست. اینجا هم خرماها رو نخوردم و آوردم اتاقمون بشورم بعد. چای هم چون یه‌بارمصرف نداشتن و یادم رفته بود لیوان ببرم (روز قبلش فلاسک برده بودم با خودم) نخوردم و از یکی از بچه‌ها خواستم لیوانشو بده که تو عکسم ازش استفاده کنم. خلاصه روز آخر بدون چای با شله‌زرد افطار کردم. 



بعد گفتن هر کی می‌خواد بره برای نماز عید فطر، فردا چهارونیم صبح جلوی گیت خوابگاه باشه. اون شب دو خوابیدم و چهار بیدار شدم که نماز صبمو بخونم و چهارونیم جلوی گیت باشم. اتوبوس پنج حرکت کرد و شش نشسته بودم تو این نقطه از مصلی. جلوتر هم می‌شد رفت ولی گفتن برای جلوتر رفتن باید کیف و گوشیتونو بدید امانت؛ که من ندادم و دورتر نشستم. اولین برای بود برای نماز می‌رفتم مصلی. قبلاً چند بار برای نمایشگاه کتاب رفته بودم. برای نماز فطر هم فکر کنم دومین بارم بود. یه بار چند سال پیش تو شهر خودمون رفته بودم با خانواده.



بدو ورود به مصلی، اونجا که می‌گردن آدمو که اشیاء ممنوع همراهش نباشه، دوتا از خانومایی که سه‌شنبه گوشیمو گرفته بودنو دیدم. البته اونا منو ندیدن و سعی کردم سریع متواری بشم که نبینن. ولی جا داشت برم سلام کنم بگم همون سه‌شنبه‌ای‌ام. با اینکه چهره‌شونو فراموش کرده بودم  و کلاً حافظۀ تصویریم قوی نیست ولی به محض دیدنشون شناختمشون و دلم هرّی ریخت.

این مهر و تسبیج و جانمازی برای خانوم کناری سمت چپم بود. دیدم خوشگله اجازه گرفتم عکس بگیرم ازش. گفت یه صفحۀ اینستا هم دارم توش مطالب مذهبی می‌ذارم فالو کن. نه گفتم باشه نه گفتم نه. آدرسشم جایی ننوشتم و یادم رفت ولی اگه این عکسو جای دیگه دیدید بدونید اون صفحه مال همین خانومه‌ست. خودشم عکس گرفت پست کنه. ضمن اینکه عکس گرفتن تو مصلی هم ممنوع بود و هی تذکر می‌دادن عکس نگیرید :| ولی من یواشکی می‌گرفتم :))



خانم کناری سمت راستم با دخترا و فک و فامیلش از زنجان اومده بود. دختراش می‌گفتن ما انقدر که روی مهدی رسولی تعصب داریم روی رهبر نداریم. همون‌جا یه کاغذ آچهارو به رادیکال شصت‌وسه قسمت نامساوی تقسیم کردن و برای رهبر نامه نوشتن. بدون پاکت. خانومه وقتی داشت نامه رو می‌نوشت کاملاً به متنش اشراف داشتم. تو دلم گفتم می‌دونم فضولی کار زشتیه ولی بذار بخونم ببینم محتوای این نامه‌ها چیه. اول خودشو معرفی کرد و گفت یه زمین داره که می‌خواد تبدیلش کنه به کارگاه و کمک می‌خواد از رهبر. دختراشم گفتن پک نماز (مهر و تسبیح و...) و چادر نماز و چادر مشکی هم بگو هدیه بدن. یکی از دختراش گفتن انگشترم بنویس. بعد به شوخی گفت شوهر هم بنویس. شوهر هم می‌خوایم. یه شوهر ولایت‌مدار می‌خواستن. خانومه هم دستشو بلند کرد سمت آسمون و ضمن اشاره به دختراش و من و بچه‌های خوابگاه که ردیف عقب نشسته بودن گفت خدایا به حق این روز عزیز به همۀ دخترای مجرد این جمع... من نفسو تو سینه حبس کرده بودم که ای وای الان میگه یه شوهر ولایت‌مدار و دعاش می‌گیره و خدا هم سریع استجابت می‌کنه و بیچاره می‌شم و هر هفته باید باهاش بیام نماز جمعه :)) گفت به همۀ دخترا مجرد این جمع پیراهن عروسیشونو برسون. نیشم تا بناگوش باز شد که آخه مادر من، پیراهن خالی می‌خوام چی کار :))

بعد به من گفت تو نمی‌خوای نامه بنویسی؟ یکی از کاغذپاره‌ها رو می‌خواست بده روی اون بنویسم. گفتم نه مرسی. گفت ینی خواسته‌ای نداری؟ گفتم فعلاً چیزی به ذهنم نمی‌رسه.

نامه‌ش: 


بعد از نماز، برای همه‌مون که تو اون موقعیت مکانی بودیم پیامک اومد. محتوای پیامک، نظرسنجی راجع به کیفیت فضا بود. یکی از سؤال‌ها این بود که استقرار شما برای نماز در چه محلی بوده؟ داخل صحن و دور حوض، محوطۀ پشت بام و پارکینگ داخلی، خارج از مصلی. از اونجایی که من حوض و بام ندیدم، کسی می‌دونه با توجه به این عکس‌ها من کجا نشسته بودم؟ خودم نمی‌دونم کجای اونجا بودم :|


۶ نظر ۰۳ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۱:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۸۷- روز بیست‌وششم رمضان (ولی یا همسر)

دوشنبه, ۲۸ فروردين ۱۴۰۲، ۱۲:۰۱ ق.ظ

دارم چمدونمو جمع می‌کنم یه مدت برم تهران. تصمیم داشتم بعد از عید فطر برم که هم به دورهمی با بچه‌های دورۀ کارشناسی برسم هم به بازدیدی که قراره از فرهنگستان به عمل بیاریم و من مسئولشم. ولی افطاری سه‌شنبه برنامه‌هامو به هم ریخت. فردا در مورد این افطاری می‌نویسم ایشالا. 

اول می‌خواستم مثل مشهد فقط یه کوله‌پشتی ببرم با خودم. بعد دیدم لپ‌تاپ و ظرف و لباسام تو یه کوله جا نمیشن. تازه پتو و بالشم باید ببرم. یاد اون ایامی که یه چمدون غذا می‌بردم به‌خیر. الان هی دارم چمدونمو بزرگتر می‌کنم و همچنان برای یه سری چیزا جا نیست. مثلاً اتو رو نمی‌دونم کجای دلم بذارم. درخواست خوابگاهو اسفندماه که رفته بودم دادم و قرار شد با هم‌کلاسیم هم‌اتاقی شم. ولی این قرارمون برای هم‌اتاقی شدن صوری (ظاهری و ساختگی) بود و من تصمیم نداشتم برگردم تهران و به‌صورت دائمی خوابگاه بمونم. چند وقت پیش این هم‌کلاسیم گفت بیا باهم هم‌اتاقی بشیم که مسئولین خوابگاه ببینن ظرفیت اتاق ما تکمیله و هی عضو جدید به ما پیشنهاد ندن و مجبور نباشیم هر سری یه بهانه بیاریم و نپذیریمشون. معمولاً کسایی که می‌تونن خوابگاه بگیرن ولی نمی‌گیرن این لطفو در حق دوستاشون می‌کنن که با اونا هم‌اتاقی میشن که اتاق دوستاشون خلوت باشه. ولی چون می‌دونست با کلک زدن و فریب دادن مسئولین به هر نحوی مخالفم گفت این کار غیراخلاقی و غیرقانونی نیست و حقته که خوابگاه داشته باشی و جای کسی رو نمی‌گیری. با اینکه کلاس ندارم ولی چون دکتری هستم و روی رساله‌م کار می‌کنم بابت غیبتای خوابگاه هم کسی مؤاخذه‌م نمی‌کنه. خلاصه توجیه شدم و پذیرفتم و خوابگاه گرفتم. ولی نمی‌رفتم اتاقشون و چون یکی دو روز بیشتر قرار نبود بمونم می‌رفتم تو اون اتاقی که برای اسکان موقته و دانشجوهایی که یکی دو روز میان بمونن می‌موندم. چون هم حضور من هم‌کلاسیمو ممکن بود معذب کنه هم حضور اون. البته اون بنده خدا اصرار داشت برم پیشش ولی من راحت نبودم. مخصوصاً موقع نماز صبح. بعدها قضیۀ استخدام فرهنگستان جدی‌تر شد و تصمیم گرفتم بیشتر تهران باشم. الانم نمی‌دونم برم پیش هم‌کلاسیم یا برم اتاق موقتیا که هر سری یه دانشجوی جدید میاد. آغوش هر دو اتاق به هر حال بازه به روم ولی تو اتاق موقتیا راحت‌ترم. بزرگتر هم هست و خلوته. حالا شاید وسایلمو بذارم تو اتاق خودم که در امنیت باشه و فقط برای خواب برم اتاق موقتیا.

موقع پر کردن فرم‌ها، گفتن امضا و رضایت ولی یا همسر هم لازمه. گفتم ولی که اینجا نیست، همسر هم ندارم. گفتن اگه نمیان تهران، باید تو یه دفترخونه امضا کنن و گواهی امضا بگیرید بیارید. گفتم باشه ولی تا جایی که یادم میاد دورۀ کارشناسی و ارشد از این کارا نکرده بودم. قبل از عید با بابا رفتم یه دفترخونه و اینا رو اونجا امضا کرد. بعد تو اینستا این فرمو پست کردم و نوشتم:

زن، زندگی، امضای ولی یا همسر زن پای فرم‌های مربوط به ورود و خروج و اسکان.



مقررات نامحبوب، 

قوانین دوست‌نداشتنی.

۲۵ نظر ۲۸ فروردين ۰۲ ، ۰۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

کارشناسمون گفته بود چون سال بعد دانشگاه ما میزبان جشنوارۀ حرکته، دقت کنم ببینم مشهدیا چجوری برگزار کردن که ازشون الگوبرداری کنیم. منم یه سری مجله و کاتالوگ از نمایشگاه حرکت برداشته بودم که بررسی کنم و ببرم تهران ببینه. اینجا معاونت دانشگاهه. رفته بودم کارشناسو ببینم که با این بادکنکا مواجه شدم. با توجه به اینکه اون موقع اسفند بود، فکر کنم به بیست‌ودوی بهمن مربوط می‌شدن اینا. خواستم جمعشون کنم و یه کم مرتب کنم اونجا رو. کلاً هر جا می‌رم آستینامو بالا می‌زنم شروع می‌کنم به مرتب کردن :)) اول خواستم بازشون کنم و بادشونو خالی کنم، دیدم محکم گره زدن و هیچ جوره باز نمیشه. وصلشون کردم به اون درخت پلاستیکی که زیر دست و پا نباشن حداقل. ولی من خودم بادکنکا رو با نخ می‌بندم که بعداً باز کنم و چند بار استفاده بشن. ینی این قابلیتو دارم که اگه یه جایی رئیس شدم بخشنامه صادر کنم که بادکنکا رو با نخ ببندید که بشه بعداً دوباره استفاده‌شون کرد.



اون کیسه هم توش کیک و آبمیوه‌ست. برای جلسه‌ها و بازدیدها و اینا. که به‌نظرم این چیزا هم هزینۀ الکیه مثل پک دفاع. یادم باشه اینم بخشنامه کنم هر موقع بر مسند قدرت نشستم. اصلاً اگه من رئیس دانشگاه بودم پک دفاع رو ممنوع اعلام می‌کردم :|



هفتۀ دومی که مشهد بودم سرما خوردم. وقتی رسیدم تهران، رفتم از رستوران دانشگاه سوپ بگیرم. فکر کردم سوپ برای سرماخوردگی خوبه. سلف دانشجوها نداشت و رفتم رستوران ترمه که اونم داخل دانشگاهه ولی غذاهاش آزاده. اینی که عکسشو گرفتم بیست تومن بود. بعد از اینکه پولشو دادم و رسیدو گرفتم، دختری که پای صندوق نشسته بود گفت کارت دانشجویی داری؟ گفتم آره چطور؟ گفت سوپ برای دانشجوها رایگانه و پولمو پس داد. نفهمیدم چرا و چطور :| فرداش دوباره همین حرکت رو زدم ببینم قضیه چیه. این بار موقع پرداخت گفتم کارت دانشجویی بدم یا پول؟ گفت کارتتو بده. کارتمو گذاشت روی دستگاه و رسیدو داد. همچنان نفهمیدم چرا و چطور. الان دوتا سوپ تو سامانۀ تغذیۀ من ثبت شده ولی نمی‌فهمم چرا رایگان بودن.



یادم نیست این سری تو خوابگاه جز این نیمرو چی خوردم. عکس نگیرم یادم می‌ره. فقط عکس همینو دارم :| این نیمرو رو روز آخر وقتی داشتم وسایلمو جمع می‌کردم برگردم خونه درست کردم. به هم‌اتاقی افریقاییم گفتم بلیتم برای ساعت هفته و هر موقع چهارونیم شد بگو. هنوز لقمۀ اول رو نذاشته بودم دهنم که گفت ساعت چهارونیم است. با توجه به ترافیک، قرار بود چهارونیم خوابگاه رو ترک کنم حال آنکه نه ناهار خورده بودم نه ظرفشو شسته بودم :| نتیجه اینکه دیر رسیدم راه‌آهن. خانومی که باهاش هم‌کوپه بودم می‌گفت با اسنپ اومده و سه ساعت تو راه بوده. وسط راه پیاده شده با مترو خودشو رسونده. یکی دیگه رو هم شوهرش قرار بوده برسونه. می‌گفت وسط راه پیاده شدم با مترو اومدم. اتفاقاً منم وسط راه پیاده شدم و با مترو رفتم بقیۀ مسیرو. یکی دو دقیقه مونده به حرکت قطار رسیدم و دیگه نتونستم نماز مغربمو بخونم. چون بیشتر از نیم ساعت از اذان گذشته بود وسط راه هم نگه‌نداشت. تنها نماز قضای چند سال اخیرم بود :(



اتفاق جدیدی که این سری تو خوابگاه افتاد، هم‌اتاقی شدنم با یه دختر افریقایی با یه اسم عجیب و غریب بود. دانشجوهای خارجی چون ساختمان جدا دارن انتظار دیدن یه دختر سیاه‌پوست تو اتاقی که بهم دادنو نداشتم. و باید اعتراف کنم در ثانیه‌های نخست ورودم به اتاق علاوه بر اینکه جا خوردم، ترسیدم. موهاش وزوزی و کوتاه بود و شبیه پسرا بود. یه کم طول کشید به چهره‌ش عادت کنم. اولین چیزی که ازش پرسیدم این بود که فارسی بلدی یا نه که گفت بلدم و دانشجوی دکتری ادبیات فارسی‌ام. چون فرانسوی هم بلد بود (افریقا یه زمانی تحت استعمار فرانسه بوده) دو سه مرحله از دولینگو رو هم باهاش جلو رفتم و دیگه وقتی برگشتم خونه دولینگو ولم نمی‌کرد که دلتنگتم و ادامه بده تمریناتو. چند سال پیش فرانسوی رو با دولینگو شروع کردم و وسطاش دیدم داره سخت میشه رهاش کردم. هنوز نیم ساعت نشده بود رسیده بودم که سن و سال و وضعیت تأهلمو پرسید. به شوخی گفتم فکر می‌کردم این سؤالا رو فقط هم‌وطنانم می‌پرسن نگو این کنجکاویا جهانیه. از دوستم هم که چهل سالشه و متأهله ولی بچه نداره پرسید چرا بچه نداری و بچه بیار. به منم گفت ازدواج کن حتماً :|

چیزایی که به‌عنوان سوغاتی از مشهد گرفته بودمو سپرده بودم فامیلامون ببرن تبریز. خودم فقط نمک و نبات بردم تهران که به‌عنوان تبرک بدم به چند نفر از دوستای خوابگاه. یکیشم دادم به این دوستم. گفتم تبرکه. یه جوری که انگار اولین بارش باشه این کلمه رو می‌شنوه پرسید چی؟ گفتم آهان شما تبرک و توسل و از این چیزا ندارید. قبلش اسم کشورشو گوگل کرده بودم و دیده بودم که نوشته مسلمان‌هاش سنّی‌مذهبن. با توجه به اینکه نمازاشم با دستِ بسته می‌خوند از اونجا فهمیدم سُنیه و سنی‌ها امام رضا و تبرک و اینا ندارن. 

یه بارم داشتیم باهم راجع به دلاری که شصتو رد کرده بود اون موقع حرف می‌زدیم. من راجع به هزینۀ دانشگاه ازش پرسیدم و صحبتمون رفت سمت دلار و وضعیت اسف‌بار ایران. گفت درست میشه. به‌شوخی گفتم تا امام زمان ظهور نکنه درست نمیشه اوضاع این مملکت. بازخورد نگرفتم ازش. دیدم همین جوری نگام می‌کنه. یهو گفتم آهان، شما امام زمان هم نداری :| ولی به هر حال هر موقع ظهور کنه اوضاع رو درست می‌کنه. بعد با لحن جدی‌تری گفتم می‌دونی که کیو می‌گم؟ گفت بله. بله‌هاشو بامزه می‌گفت. 

یه بارم وقتی داشت غذا می‌خورد گفتم غذاهای خوابگاهو دوست داری؟ گفت نه خیلی، ولی بد نیستن. دیگه نپرسیدم غذاهای خودتون چجوریه و چیه. ورودی نودوشش بود فکر کنم. می‌گفت وقتی باردار بوده میاد ایران امتحان بده برگرده که کرونا میشه و فرودگاه‌ها رو می‌بندن و این اینجا گیر می‌افته و بچه‌شم اینجا به دنیا میاد. یه بار عکسشو تو واتساپ استوری کرده بود دیدم. الان دو سه سالشه. شبیه شکلاته. شیرین و خواستنی با موهای فرفری :)) می‌گفت شوهرم تا حالا ایران نیومده. در مورد تعداد بچه‌ها تو کشورشون پرسیدم. گفت معمولش چهار پنج‌تاست. گفتم تعدد زوجات هم دارید؟ گفت آره هر مرد معمولاً چهار پنج‌تا زن داره. دلیلشم اینه که تعداد دخترها بیشتره. نمی‌دونم این آمارو از کجا درآورد ولی گفت همه جا تعداد دخترا بیشتره. حالا اون موقع گوگل نکردم ولی بعداً آمار جمعیت ایرانو چک کردم تقریباً یکسان بود. حس می‌کنم تحت تأثیر فضای دانشگاه که همه‌ش دختره قرار گرفته بود و فکر می‌کرد دخترا بیشترن. می‌گفت اونجا معمولاً دخترا تو چهارده پونزده‌سالگی شوهر می‌کنن. بیست به بعد دیگه جذابیت نداره و مردا دختر با سنّ سی به بالا دوست ندارن کلاً :| خودش نزدیک چهل سالش بود و عجیب بود که چطور دیر ازدواج کرده و دیر بچه‌دار شده. دوست داشتم بدونم ولی نپرسیدم. به ما چه :|

اسمش به زبون نمی‌چرخید و سخت بود. گفت می‌تونید عایشه صدام کنید. تو ایران، دوستای ایرانیش عایشه صداش می‌کردن. چند بار تلاش کردم چندتا کلمه ازش یاد بگیرم ولی تلفظشون سخت بود. فقط موقع رفتن گفتم بگو «رفتم» چی میشه؟ گفت demna. گفتم خب پس من دِمنا. خدافظ.

کلاً حوصلۀ بیرون رفتن از خوابگاهو نداشت. چند بار پیشنهاد دادم بیا باهم بریم جاهای دیدنی تهرانو نشونت بدم ولی گفت حوصله ندارم. گفتم یه امامزاده این نزدیکیا هست دیدی؟ انقدر نزدیکه وای‌فای دانشگاه اونجا دیده میشه. گفت یه بار با دوستم رفتم قبلاً. گفتم کشور شما هم امامزاده داره؟ بعد خنده‌م گرفت که کدوم امامزاده پا میشه میره افریقا که قبرش اونجا باشه آخه؟ :)) یه فروشگاه دانشجویی تو خوابگاه هست، گفتم می‌تونی اونجا هم بری حال و هوات عوض شه. ندیده بود. جالبه کسی که چند ساله خوابگاهه اونجا رو ندیده و منی که دو روز بود اومده بودم خوابگاه می‌شناختم. گفتم عکسشو برات می‌فرستم. این عکسو برای عایشه گرفتم.



اون موقع یه سریال ایرانی در حال پخش بود به اسم شهباز. من یکی دو قسمتشو دیده بودم و رفته بودم مشهد. عایشه می‌گفت دختری که نقش اول سریاله رو دوست داره. چون دختر باهوش و زرنگیه و لباساش قشنگه. از لباساش خیلی خوشش اومده بود انگار. دختره تو این سریال، مهندس کامپیوتر بود و تو کار هک و اینا بود. گفتم خدا رو شکر که خارجیا جز بدبختی زن ایرانی، هوش و زیباییشم دیدن. اون یکی هم‌اتاقیم هم از خط چشم دختره خوشش اومده بود. می‌گفت اولین باره که می‌بینه تو یه سریال تلویزیونی بازیگرا آرایش دارن. بعد از اینکه برگشتم خونه همۀ قسمتا رو دانلود کردم یه‌جا دیدم. قسمت 22 دقیقۀ 43 داشتن یه سری پیامک تقلبی رو بررسی می‌کردن و استدلال می‌کردن که چون دختره همیشه انتهای جملاتش نقطه می‌ذاره و نیم‌فاصله رو رعایت می‌کنه و شکلک نمی‌ذاره، پس این پیامک نمی‌تونه از طرف اون باشه. منم از کل سریال این بخششو دوست داشتم :)) 

روز اولی که رسیدم خوابگاه عایشه می‌خواست از تلوبیون قسمت نمی‌دونم چندم این سریالو ببینه. صداش پخش نمی‌شد. بلد هم نبود درستش کنه. گرفتم چک کردم و پرسیدم ویندوزشو تازه عوض کردی؟ گفت بله. هفتاد تومن داده بود تو دانشگاه براش ویندوز نصب کرده بودن ولی کارت صدا و درایوراشو نصب نکرده بودن. دانلود کردم و نصب کردم براش.

سری قبلی یکی از دخترا تو خوابگاه لواشک می‌فروخت. این سری هم یکی یه سری محصولات چوبی آورده بود. جعبه و کشو و اینا. عایشه چندتا گرفت سوغاتی ببره. به دختره می‌گفتیم همین ابتدای کار زدی تو خط صادرات و مشتری خارجی :))



دخترا در مواجهه با گربه‌های خوابگاه به دو دسته تقسیم می‌شن. یا مثل اینا آغوششون براشون بازه، یا مثل من وقتی می‌خوان برن بیرون و می‌بینن یه گربه کنار در نشسته، بی‌خیال می‌شن و برمی‌گردن. برگشتم به دوستم که عاشق گربه‌هاست و خودشم گربه داره گفتم یه گربه پشت در نشسته که یکی درو براش باز کنه بره بیرون. برو کمکش کن من می‌ترسم :|


۷ نظر ۲۷ فروردين ۰۲ ، ۱۵:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۵۳- تهران (از هر وری دری ۲۷)

شنبه, ۸ بهمن ۱۴۰۱، ۰۳:۵۰ ب.ظ

ادامهٔ شماره‌گذاری از پست قبل:

۸۹. اون روز که داشتم می‌رفتم خونۀ نرگس، تو متروی تربیت مدرس با نگار قرار گذاشته بودم که باهم بریم. با بی‌آرتی داشتم می‌رفتم. از راننده پرسیدم کدوم ایستگاه باید پیاده شم که از اونجا بتونم برم مترو؟ اسم ایستگاه رو گفت. پیاده که شدم، مترو رو می‌دیدم. وایستادم و سرم تو گوشی در حال فرستادن لوکیشن (موقعیت مکانی) برای نگار و نرگس بودم و هندزفری تو گوشم و حواسم یه جای دیگه. نگو راننده از تو بی‌آرتی داشت صدام می‌کرد که مترو رو نشونم بده و من نمی‌شنیدم. بعد فکر کن راننده به یه رهگذر میگه اون خانمو صدا کن و منم چون هندزفری تو گوشم بود متوجه نبودم. رهگذر با ایما اشاره راننده رو نشونم داد و دیدم راننده داره با دستش مترو رو نشونم می‌ده. هم کلی خجالت کشیدم هم حس خوبِ مهم بودن و اهمیت داشتن بهم دست داد. کلی تشکر کردم و به روی خودم هم نیاوردم که مترو رو دیده بودم. یه جوری برخورد کردم که راننده فکر کنه اون بود که مترو رو نشونم داد و احساس مفید بودن بکنه.


۹۰. اون دوشنبه‌ای که رفته بودم معاونت گزارشا رو با کامپیوتری که روش برچسب نارنجی بود ارسال کنم، به دوستم پیام دادم که می‌خواستم فلان استاد رو هم ببینم و چون کلاسا به‌علت آلودگی مجازی شد ندیدم. دوستم گفت الان تو کتابخونه پیش اون استادم و منتظرتیم و اگه می‌تونی بیا. سریع پا شدم رفتم (فکر کنم حتی کامپیوترم خاموش نکردم و کیفم هم برنداشتم). فقط گوشی و کارت شناسایی برداشتم برای ورود به کتابخونه. این استادمون خیلی خوش‌صحبته و مثل خودم همیشه کلی خاطره داره برای تعریف کردن. یادم نیست چه بحثی شد که یاد خاطرۀ «عمه‌نه» افتاد. می‌گفت اون یکی استادمونو برادرزاده‌هاش عمه صدا می‌کردن. وقتی خاله میشه، خواهرزاده‌ش هم عمه صداش می‌کنه. اینا هم هی به بچه می‌گفتن عمه نه، خاله. بچه هم فکر می‌کرد اسمش عمه‌نه هست و استادمونو یه مدت عمه‌نه صدا می‌کرد. بعد که بزرگ میشه خاله گفتنو یاد می‌گیره. قبل از اینکه برم دیدن استادم و این خاطره رو بشنوم، یه کلیپ تو اینستا دیده بودم که یارو می‌ره دستشویی زنانه و می‌گن چرا اونجا رفتی و نرفتی مردانه؟ می‌گه چون روی درش نوشته مردا، نه. ینی مردها نرن اونجا. برای مردها نیست. اونجا هم نوشته زنا، نه. اینم چون مرد بود رفته بود اونجایی که روی درش نوشته بود زنانه. چنین تقطیعی یه بحث تخصصی تو زبان‌شناسی داره و منم اینو برای دوستان زبان‌شناس فرستاده بودم. ولی روم نشده بود برای استادهام هم بفرستم. نمی‌دونم بحثمون از کجا به عمه‌نه! رسید که من این کلیپ رو برای استادم هم تعریف کردم.


۹۱. معمولاً صفحۀ اول مجله‌ها می‌نویسن مسئولیت محتوای این شماره با سردبیر یا فلانی و بهمانی نیست و نویسندۀ مقاله مسئوله. این جمله همیشه تو همۀ شماره‌هامون طی ده سال اخیر بوده و تو این شماره هم بود. حالا نمی‌تونم تا حالا دقت نکرده بودن یا قانون عوض شده یا چی که این سری تذکر دادن این جمله رو برداریم و مسئولیت محتوا رو خودمون بر عهده بگیریم و اصلاً چه معنی داره که انجمن مسئول محتوای مجله‌ش نباشه. دیگه فرصت نشد برم از نزدیک پیگیر کارهای مجله باشم و علاقه هم ندارم. 


۹۲. یه اصل تو زبان‌شناسی هست تحت عنوان کم‌کوشی که همون‌طور که از اسمش مشخصه به کم کوشیدن مربوطه. مثلاً جاهایی که گویشور چندتا انتخاب داره، اون تلفظ یا اون ساختی رو استفاده می‌کنه که راحت‌تر و ساده‌تر و سریع‌تر باشه و منظورشو با صرف کمترین انرژی بیان کنه. تو همۀ زبان‌ها هم این اصل وجود داره. 

یه بار از یکی از بچه‌های زبان‌شناسی یه کار پیچیده که انرژی فراوانی لازم داشت خواستم انجام بده. در جوابم به این اصل اشاره کرد و گفت من به اصل کم‌کوشی اعتقاد دارم و با روش ساده‌تر پیش رفت.


۹۳. این سری که تهران رفته بودم، یه لیست نوشته بودم از افرادی که قرار بود ببینمشون و بعد از دیدنشون علامت می‌زدم کنار اسمشون. شش نفر، بدون علامت موندن و ندیدمشون. یه نفرم بود که کلاً فراموش کرده بودم اسمشو بنویسم و وقتی برگشتم یادم افتاد. ینی وقتی برای بار چندم پیام داد که هر موقع اومدی تهران خبرم کن ببینیم همو یادم افتاد که قبلاً هم این پیامو فرستاده بود و گفته بودم ایشالا خبر می‌دم و یادم رفته بود خبر بدم. حالا شاید اسفندماه دوباره برم. بهش خبر می‌دم اگه یادم بمونه :|


۹۴. تو خوابگاه دکتری به ترددی‌ها پتو هم می‌دن. ولی بالش ندارن. بار اول، تابستون که رفته بودم دوتا پتو گرفتم که یکی رو به‌عنوان بالش استفاده کردم و یکی به‌عنوان پتو که البته چون هوا گرم بود، نمی‌کشیدم روم. این سری که رفته بودم زمستون بود و یه پتو گرفتم که روم بکشم و پتویی که به‌عنوان بالش ازش استفاده کنم نگرفتم که اگه یکی سردش بود و پتوی بیشتری لازم داشت پتو کم نیاد. پس چی گذاشتم زیر سرم؟ دوستم پتوی مسافرتیشو لازم نداشت و داد به من. منم تا کردم و پیچیدمش لای کاور پارچه‌ای یک‌بارمصرف و تبدیلش کردم به بالش. موقع پس دادن هم دوستم رفته بود شهرشون. پتوشو گذاشتم روی تختش و چندتا نسکافه و دمنوش گذاشتم کنارش، برای تشکر. چندتا از نارنگیایی که نرگس داده بود رو هم به‌عنوان تشکر دادم به اون دوستم که بشقابشو بهم امانت داده بود. از دوست واحد روبه‌رویی هم با شکلات تشکر کردم.


۹۵. تو دانشگاه دورۀ کارشناسیم، همیشه تو سالن مطالعه و کتابخونه و آزمایشگاه و تقریباً همه جا یکی دوتا سجاده بود و هر کی هر موقع می‌خواست نماز بخونه یه گوشه نمازشو می‌خوند. اتفاق عجیب و نامأنوسی نبود. من خودم چون معمولاً کلاسام فشرده بود و فرصت نمی‌کردم برم مسجد، بیشتر نمازامو روی همون سجاده‌ها خونده بودم. ولی فضای فرهنگستان این‌جوری نبود و یه نمازخونه تو پارکینگ بود که اونجا می‌رفتیم. این سری از یکی از دوستان دانشگاه فعلی شنیدم که یکی از دانشجوها خودش روزنامه یا سجاده برده انداخته یه گوشۀ سالن مطالعه و خواسته نماز بخونه، مسئول اونجا گفته اینجا مسجد نیست و سالن مطالعه‌ست و اگه می‌خوای نماز بخونی برو مسجد. اونم البته وقعی ننهاده به حرف مسئول و نمازشو خونده.


۹۶. مدرس زبان کره‌ای از بچه‌ها خواسته بود دوتادوتا گروه تشکیل بدن برای مکالمه و تمرین. هر کدوم از یه شهر و دانشگاه متفاوت بودن و سن و سال‌ها و رشته‌ها هم متفاوت بود و همدیگه رو نمی‌شناختن. چهل نفر تو گروه تلگرامی بودن که باید دوتادوتا گروه تشکیل می‌دادن. دوتا پسر و بقیه دختر. پسرا ساکت بودن و کسی کاری به کارشون نداشت ولی نحوۀ گروه پیدا کردن دخترا عالی بود. یکی نوشته بود «من اعلام آمادگی می‌کنم. هر کی منو بخواد می‌تونه بخواد». یکی نوشته بود «یه مهرماهی مغرورم. کسی منو نمی‌خواد؟» اون یکی نوشته بود «اردیبهشتی‌ام»، یکی دیگه «تیرماهی». یکی نوشته بود «موجبات خنده‌تون میشم و فیلم زیاد می‌بینم». یکی دیگه هم از شهرش مایه گذاشته بود. این وسط یه نفر روی هم‌گروهیش غیرتی شده بود که دیگه نباید با کسی جز من حرف بزنی. یکی دیگه ریپلای کرده بود روی پیام اون غیرتی و نوشته بود «روزای اول رابطه». یه نفرم آخر از همه اومد نوشت هر کی موند بیاد با من. بعد از چند ساعت دوباره یکی اومد نوشت من تنهام، سرپرستی منم به عهده بگیرید. یکی قبولش کرد و با استیکر ذوق‌مرگی نوشت وای بختم باز شد. یه نفرم تازه وارد بحث شده بود و نمی‌دونست چه خبره.


۹۷. به‌دلیل شیوع کرونا، کلاسای دکتریم مجازی بود و تا قبل از آزمون جامع هم‌کلاسیامو از نزدیک ندیده بودم و ارتباط چندان صمیمانه‌ای هم تو این دو سه سال بینمون شکل نگرفته بود که بپرسیم یا بدونیم چند سالمونه. فقط از روی عددی که تو ایمیل یکیشون بود من حدس می‌زدم هم‌سن باشیم و چون خودم سه سال پشت کنکور مونده بودم، فکر می‌کردم بقیه تو اولین مصاحبه قبول شدن و از من کوچیک‌ترن. تیرماه، روز آزمون وقتی صحبت سن و سال و تجرد و تأهل شد تازه فهمیدم به جز اون یه نفر، بقیه از من بزرگترن و دهه‌شصتی‌ان. بعد بازم با خودم فکر کردم شصت‌ونه باشن. چون بیشتر از این بهشون نمیومد. این بار (آذرماه) ارتباطم باهاشون نزدیک‌تر شده بود و وقتی فهمیدم یکیشون متولد پنجاه‌ونهه و یکیشون شصت، حقیقتاً کفم برید و کرک و پرم ریخت. اصلاً بهشون نمیومد چهلو رد کرده باشن. بماند که خودم با سی سال سن به دبیرستانی‌ها شبیهم.


۹۸. تخصص یکی از استادهای فرهنگستان مرتبط با موضوع رسالۀ دکتریمه. یه بار که رفته بودم ببینمش، گفتن بازنشسته شده و رفته شهرشون. ندیدمش تا حالا. پرسیدم کجاییه؟ کدوم شهر رفته؟ گفتن تبریز :| حالا این سری که رفته بودم فرهنگستان شماره‌شو گرفتم ولی نمی‌دونم کجای تبریز باهاش قرار بذارم :|


۹۹. امسال، تابستون تو دانشگاه نمایشگاه فرش بود. بعد از آزمون جامع اولمون (تیرماه) با هم‌کلاسیام یه سر رفتیم ببینیم تو این نمایشگاه چه خبره و چی می‌فروشن. یکی از تابلوفرش‌ها که تصویر پادشاهان ایرانو داشت توجهمونو به خودش جلب کرد. از هر سلسله یک فرد شاخص رو انتخاب کرده بودن. با این سؤال که پس چرا هیچ نشانه‌ای از انقلاب اسلامی تو این تابلو نیست و باید این گوشه و اون گوشه هم عکس رهبران رو می‌ذاشتن که کامل بشه به دوستم گفتم بیا بریم نزدیک‌تر ببینم از سلسلۀ زندیه کیو انتخاب کردن. اون موقع بحث وکالت دادن و ندادن پیش نیومده بود هنوز. کریم خانو نشونش دادم و براش توضیح دادم که من یه زمانی عاشق لطفعلی خانشون بودم. دیگه نگفتم اسم اولین وبلاگم هم لطفعلی خان زند بود. چندتا سلفی گرفتیم و بگو بخند و شوخی و اندک اطلاعات تاریخیمونو باهم به اشتراک گذاشتیم و به مسیرمون ادامه دادیم.

کین نعمت و مُلک می‌رود دست‌به‌دست.


۸ نظر ۰۸ بهمن ۰۱ ، ۱۵:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

این عکسا رو موقعی که تهران بودم تو اینستا منتشر کرده بودم تا وقتی برگشتم تو وبلاگم هم بذارم. شماره‌هایی که رنگشون قرمزه، فقط تو صفحۀ فک و فامیل، و شماره‌هایی که رنگشون آبیه هم تو صفحۀ فک و فامیل هم تو صفحۀ دوستان و استادان منتشر شده. توضیحات با شماره‌های مشکی‌رنگ هم مختص وبلاگه.

ادامهٔ شماره‌گذاری از پست قبل:

۵۳. اگه برنجتون شفته شد و فکر کردید چه بد شد که این‌جوری شد، بدانید و آگاه باشید که همیشه یه حالت بدتر هم وجود داره. به این صورت که داشتم بقیهٔ اون برنج شفتهٔ شب قبلمو گرم می‌کردم برای ناهار امروز، که حواسم پرت شد و یادم رفت و سوخت.

الان با سه‌تا هود که تا آخرین درجه روشنشون کردم و ملاحظه می‌کنید هم این بوی سوختگی رو نمی‌تونم محو کنم.



۵۴. چهارشنبه نزدیک ظهر یکی از دوستان دورهٔ کارشناسیم (زینب) با پسرش اومده بود دانشگاه، که بعد از هفت سال ببینیم همو.

۵۴.۵. این دانشگاه فعلی من دانشگاه دورۀ ارشد زینب بوده. زینب جزو اولین دوستان شریفیمه و دومین کسیه که بیشترین واحد مشترک باهم داشتیم و زیاد همو می‌دیدیم. از ترم اول باهم بودیم و اولین هم‌گروهیم هم بود. یادمه پنج‌تا دختر تو کلاس اصول برقمون بود و سی چهل‌تا پسر. من و زینب و زهرا و حکیمه و فاطمه که نیوشا صداش می‌کردن. چهارتا از این پنج‌تا دختر، چادری بودن و دوتادوتا همگروه شدن. من و زینب، زهرا و حکیمه. نیوشا تنها موند و با یکی از پسرا همگروه شد. من اون سال آزمایشگاه فیزیک هم برداشته بودم. اونجا هم تعداد دخترا فرد بود و چون فیزیک درس تخصصیمون نبود، از همۀ رشته‌ها بودن تو آزمایشگاه. از دخترا کسیو نمی‌شناختم تو آزمایشگاه. همه دوتادوتا گروه تشکیل دادن و من با یه پسر برقی که همیشه یا دیر میومد یا نمیومد هم‌گروه شدم. با اینکه هم‌ورودی بودیم ولی بعد از اون ترم دیگه هیچ وقت ندیدمش و اسمشم یادم نیست. اگر اشتباه نکنم یه محمد تو اسمش یا فامیلیش داشت. حتی یادم نمیاد چی صداش می‌کردم. حتی تو عکس دسته‌جمعیِ دویست‌نفری فارغ‌التحصیلیمون هم نیست.



۵۵. اول رفتیم مسجد دانشگاه نماز خوندیم و بعدشم رفتیم امامزاده قاضی صابر که همین بغل دانشگاهه. هندونه و کیک (دستپخت زینب بود) خوردیم و با در و دیوار و عکسای روی در و دیوار سلفی گرفتیم و حدودای سه‌ونیم اونا رفتن خونه‌شون و منم برگشتم خوابگاه وسایلمو جمع کنم برم راه‌آهن. ساعت هفت بلیت داشتم.



۵۶. ازش خواستم ازم عکس بگیره. داره بارون میاد و زمین خیسه. تازه بعد از برگشتن من به تبریز بارندگی‌ها شروع شد و شدت گرفت و به برف تبدیل شد.



۵۷. تو امامزاده به محمد (پسر دوستم زینب) گفتم اینجا می‌تونی یواشکی آرزوتو به امامزاده بگی تا برآورده کنه. نزدیک ضریح رفت و یواشکی گفت ماشین کنترلی.

کاش منم حداقل یه آرزو حتی در حد همین ماشین کنترلی داشتم. دلی که چیزی نخواد، مُرده به‌نظرم. شاعر می‌فرماید بی‌همگان به سر شود، تو هم روش.

هر دو عکس از یه ضلع گرفته شدن، اما در جهت مخالف. طوری کنار هم گذاشتمشون که تشکیل مکعب بدن.



۵۸. هندوانهٔ یلدای ۱۴۰۱، امامزاده قاضی صابر



۵۹. شیرینی کشمشی رو یه دانشجو به اسم عفت که ترک اردبیل بود و پژوهشگر برتر شده بود آورد. اون یکی هم شیرینی عقد دختری به اسم منتها بود. انارو یکی از دانشجوهای ترددی به اسم نسرین بهم داد. اونم ترک بود و اهل سراب. انارو به سه قسمت تقسیمش کردم و دوتاشو بردم برای هم‌کلاسیام. همونایی که شامو با یکیشون می‌خوردم، ناهارو با یکیشون. بشقاب هم امانت اونی بود که ظهرا باهم می‌رفتیم سلف و غذاشو نصف می‌کرد و لپه‌ها و لوبیاها رو جدا می‌کرد از خورشتم.



۶۰. یکی از دانشجوهای کارشناسی تو سلف لواشک خونگی می‌فروخت. ده تومن. نسیه هم می‌فروخت. چند نفر که نسیه گرفته بودن، دنبالش بودن که پولشو بدن. ولی شماره‌ای ازش نداشتن. اتفاقی دیدمش و شماره‌شو گرفتم که بدم به اونایی که دنبالش بودن. گفتم می‌تونم برات تبلیغ هم بکنم. اجازه گرفتم که از لواشکاش عکس بگیرم و شماره‌شو بدم به جماعت لواشک‌دوست که اگه خواستن باهاش تماس بگیرن.



۶۱. دارم خوابگاهو به مقصد تبریز ترک می‌کنم بالاخره. هر چند، بیشتر کارایی که قرار بود انجام بدمو به‌خاطر آلودگی هوا و مجازی شدن دانشگاه نتونستم انجام بدم.

یه سریا تبلیغات اصلاح ابرو و تایپ و ترجمه و... چسبونده بودن رو در و دیوار آسانسور. به سرم زد تبلیغ لواشکای دختر لواشک‌فروش رو هم بچسبونم اونجا ولی دیرم شده بود و فرصت نبود. اینم اضافه کنم که خودم نخریدم. چون اگه نبینم یه چیزیو چجوری درست کردن نمی‌خورم و تو مهمونیا هم اگه از تمیزی میزبان اطمینان داشته باشم می‌خورم :| موقع تبلیغم می‌گفتم که صرفاً دارم معرفی می‌کنم، ولی همون معرفی کردنام هم فروششو بیشتر کرد.




۶۲. تهران و بوی ذرت مکزیکی و غروب

تهران و چند خاطرۀ افتضاح و خوب

تهران و خط متروی تجریش تا جنوب

این شهر خسته را به شما می‌سپارمش

تهرانِ سکته کردۀ از هر دو پا فلج

تهرانِ وصله پینه شده با خطوط کج

تهرانِ تا همیشه ترافیک تا کرج

این شهر خسته را به شما می‌سپارمش



۶۳. صبح یکی از دانشجوهای تردّدی خوابگاه (دانشجوهایی که یکی دو شب بیشتر نمی‌مونن) ارائه داشت. ارائه‌ش مجازی بود و شب تا دیروقت و از صبح زود درگیر آماده کردن اسلاید و مطلب بود. صبح مشغول کارهای خودم بودم که متوجه شدم میکروفنش روشن نمیشه و صداشو ندارن. از اونجایی که اولین بارش بود مجازی ارائه می‌داد و تجربهٔ این مسائلو نداشت و از اونجایی که دو سال سابقهٔ تحصیل مجازی و هر هفته یه ارائه تو کارنامه‌م داشتم و با انواع مشکلات صوتی و تصویری دست و پنجه نرم کرده بودم، چم و خم کار دستم بود. همین‌جوری که سرم به کار خودم بود بهش گفتم به مرورگرت مجوز دسترسی به میکروفن بده. انقدر استرس داشت که متوجه نمی‌شد چی می‌گم. گوشیشو گرفتم و اجازهٔ دسترسی دادم. رو لپ‌تاپشم نشون دادم از کجا مجوز میدن. گفتم این‌جوری باید فعالش کنی. درست شد.

عصر که برگشتم این یادداشتو با این دوتا ویفر رو تختم گذاشته بود و رفته بود.

اسم و شماره‌ای ازش ندارم و احتمالاً دیگه نبینمش، چون خودمم سال به سال می‌رم خوابگاه و ترددی‌ام!، ولی دوست داشتم حس خوب این دو خط قدردانیشو برای کارِ واقعاً کوچیکم ثبت کنم اینجا.



۶۴. وقتی می‌گیم یه کاری مثل آب خوردنه، ینی راحته. وقتی هم می‌خوایم به‌صورت گفتاری جملهٔ «کار خوب کردن مثل آب خوردن است» رو بنویسیم، می‌نویسیم «مثل آب خوردنه». نمی‌نویسیم مثل آب خوردنِ. اون علامت کسره رو به‌جای «ه»ای که معنیِ «است» می‌ده استفاده نمی‌کنیم.

این بطری آبو از قطار گرفتم. نام تجاریش دی‌دیه و هنوز نمی‌دونم دی‌دی چه ارتباطی به آب و نوشیدنی داره و ینی چی. ولی آره، به‌نظر منم کار خوب کردن مثل آب خوردن راحته. ولی خوب کار کردن یه کم سخت‌تره.



۶۵. با همون قطار ۴۸۱ مشهد-تبریز که از تهران رد می‌شه دارم برمی‌گردم. یلداتون مبارک 🍉



۶۶. از میز یلدای رستوران قطار عکس نگرفتم. تو کوپه دو نفر بودیم. هم من خسته بودم، هم دختری که باهام همسفر بود. به‌قدری خسته بودیم که از وقتی سوار قطار شدیم خوابیدیم تا صبح. می‌گفت شوهرش داشته می‌رسوندتش راه‌آهن. انقدر ترافیک سنگین بود که از قطار بعدازظهر جا مونده و قطار ساعت هفتو گرفته. بعد که دیده ترافیک همچنان سنگینه و به قطار هفت هم نمی‌رسه، از ماشین پیاده شده و با مترو خودشو رسونده به راه‌آهن. مترو هم به‌شدت شلوغ بوده گویا. چون که شب یلدا بود.


۶۷. روز آخر، تصمیم گرفتم با بی‌آرتی برم راه‌آهن. دوستام توصیه می‌کردن زود راه بیافتم؛ چون شب یلداست و ترافیکه. منم به خیال اینکه بی‌آرتی مسیرش جداست و ترافیک تأثیری تو عملکردش نداره عجله‌ای نداشتم. مسیرم هم باز به خیال خودم سرراست بود. از شمال تهران به جنوب تهران. چهار چهارونیم راه افتادم و انتظار داشتم شش برسم ولی نزدیک سه ساعت طول کشید. در حالی که اومدنی همون مسیر کمتر از یه ساعت طول کشیده بود. شانس آوردم که قطار از مشهد میومد و تأخیر داشت. اگه تأخیر نداشت حتماً جا می‌موندم.


۶۸. پدیدۀ جدیدی که این بار باهاش روبه‌رو بودم شکسته بودن و روشن نبودن یا کلاً عدم وجود دستگاه‌های پرداخت بلیت اتوبوس و بی‌آرتی بود. گیت‌های مترو سالم بودن و مردم کارت می‌زدن، ولی اتوبوس‌ها یکی‌درمیون کارت‌خوان‌هاشون شکسته بودن. جاهایی هم که دستگاهش سالم بود مردم کارت نمی‌زدن. حتی بعضی جاها راننده‌ها خودشون خاموش کرده بودن مردم کارت نزنن. من تا جایی که تونستم کارت زدم ولی چند بار پیش اومد که سایر مسافرها بهم گفتن چرا می‌زنی، نزن. ولی تبریز اصلاً این‌جوری نیست و کنار هر دستگاهی یکی وایستاده که حتماً کارت بزنی بعد سوار شی.


۶۹. وقتی داشتم می‌رفتم راه‌آهن، تو بی‌آرتی با یه خانومی هم‌صحبت شدم. از ته‌لهجه‌ش حدس زدم ترکه. اون ازم پرسید کدوم شهر می‌ری و گفتم تبریز، ولی من نپرسیدم خودش کجاییه. یه جایی یکی بهش زنگ زد و باهاش ترکی حرف زد. ولی بعدش بازم نپرسیدم ترک کجاست. می‌گفت «انقدر که من الان استرس دارم از قطار جا بمونی خودت نداری». خب چی کار می‌کردم؟ با استرس من اتوبوس تندتر که نمی‌ره.


۷۰. من با بی‌آرتی چمران داشتم می‌رفتم. می‌تونستم یه جایی پیاده شم و بقیۀ مسیرو با بی‌آرتی راه‌آهن برم. فکر کردم اگه پیاده شم و دوباره سوار شم وقتم تلف میشه و ممکنه ایستگاه انقدر شلوغ باشه که نتونم سوار شم. در حالی که تو این بی‌آرتی روی صندلی نشسته بودم. این شد که پیاده نشدم و تا ایستگاه رباط کریم رفتم که اونجا پیاده شم و از شوش خودمو برسونم راه‌آهن. مسیرش یه جوری بود که فقط می‌شد پیاده رفت و منم ذهنی بلد بودم نقشه رو. نزدیک راه‌آهن به یه سه‌راهی رسیدم. انقدر عجله داشتم که فکر کردم اگه از گوشیم نگاه کنم دیر میشه. از یه خانوم رهگذر! پرسیدم ایستگاه راه‌آهن کدوم‌وره؟ بدون اینکه عمدی در کارش باشه ۱۸۰ درجه اشتباه گفت و من دور شدم از راه‌آهن. یه کم رفتم و احساس کردم که نباید این همه مغازه تو مسیرم باشه. از یه پسربچه پرسیدم این مسیر تهش راه‌آهنه؟ گفت نه، راه‌آهن اون‌وره. سریع برگشتم. برای اینکه مطمئن شم از یه مغازه‌دار هم پرسیدم و بالاخره پنج دقیقه قبل از ساعت حرکت قطار رسیدم. دیگه فرصت نبود برم نمازمم بخونم. چون از اذان مغرب یکی دو ساعتی گذشته بود و قطار دیگه برای نماز نگه‌نمی‌داشت. وضو داشتم و برنامه‌م این بود وقتی رسیدم راه‌آهن سریع بخونم و سوار قطار شم. ولی دیگه فرصت نبود. از دست اون خانومه که مسیرو اشتباه نشونم داد هم ناراحت و عصبانی نبودم. با خودم گفتم صلاحم این بوده که یه ربع دیرتر برسم. شاید تو مسیرم یکی بوده که نباید می‌دیدم یا اتفاق بدی قرار بود بیافته. یا شایدم خودم قبلاً بدون اینکه عمدی در کارم باشه یکی رو اشتباه راهنمایی کردم و این تاوان اون کارم بوده. به هر حال آدم باید در همه حال راضی و شاکر باشه. رسیدم دیدم نوشته که قطار تأخیر داره و هنوز نرسیده. رفتم نمازم هم خوندم.


۷۱. تیرماه که رفته بودم خوابگاه (برای بار اولی که آزمون جامع داشتیم)، چندتا دوست تردّدی پیدا کردم. اون‌ها هم سالی و ماهی یکی دو بار خوابگاه می‌رفتن. یکیشون از اینا بود که به‌زور واکسن زده بود. حالا بهم پیام داده که این سری که رفتی خوابگاه ازت کارت واکسن خواستن؟ دوز سوم رو اگه نزده باشیم اسکان نمی‌دن؟ گفتم کارت واکسن نخواستن، ولی من چند ماه پیش دوز چهارمم رو هم زدم و تو سامانه کنار شمارۀ دانشجوییم ثبت شده و دانشگاه می‌دونه کی چند بار واکسن زده. شاید چون دیدن زده‌م نخواستن. من اگه موقعیتش پیش بیاد پنجمی رو هم می‌زنم اون وقت هنوز که هنوزه یه عده با واکسن مشکل دارن و افتخار هم می‌کنن که تا حالا نزدن.


۷۲. اون هفته که من تهران بودم بابا هم مسافرت رفته بود و تلفنی نمی‌تونستیم صحبت کنیم. یه بار که با اینترنت خوابگاه و دانشگاه و با بستۀ گوشیم فیلترشکنم وصل نشد و گوگل‌میت و یه سری از ابزارهای گوگل هم باز نشد و به مرز کلافگی و استیصال رسیدم تو اسکای‌روم، تو لینک یکی از کلاسا در قالب ارائه! باهاش تماس تصویری گرفتم.


۷۳. یکی تو یه گروهی پیام گذاشته بود که برای گزارش کشف حجاب به فلان شماره زنگ بزنید. یه فایل صوتی هم فرستاده بود از یه خانوم‌جلسه‌ای که ابراز نگرانی کرده بود و خواسته بود واکنش نشون داده بشه به این قضیه. نمی‌خواستم بحث کنم ولی یه وقتایی حس می‌کنم نباید سکوت کنم. نوشتم که من این خانومو نمی‌شناسم و نمی‌دونم ساکن تهرانه یا نه، ولی وضعیت اینجا طوریه که تو دانشگاه و خیابون و مترو و تقریباً هر جا که رفتم بیشتر خانوما حجاب ندارن. کسی هم کاری به کارشون نداره. یکی دو نفرم نیستن که با تذکر و گزارش حل بشه. گر حکم شود که مست گیرند، در شهر هر آنکه هست گیرند. طرف برگشته می‌گه «ما مأمور به تکلیفیم نه نتیجه». حالا نمی‌دونم این سخن گهربار از کیه و برای چه موضوعی گفته، ولی همین تکالیفه که گند زده به نتیجه و رسیدیم به این نقطه :|


۷۴. مهرماه ۹۴، یه بار سر کلاس استاد شمارۀ ۳، بحث نام‌گذاری شد و چندتا مثال از برندهایی که ترکی هستن آوردم. بعد از اون دیگه هیچ وقت این بحث پیش نیومد. این سری که رفته بودم فرهنگستان، استادهای ارشدم راجع به موضوع رسالۀ دکتریم پرسیدن. وقتی گفتم نام‌های تجاری، استاد شمارۀ ۳ به استاد شمارۀ ۱۱ گفت ایشون اون موقع که دانشجوی ما بود هم به این موضوع علاقه داشت و یه بار سر کلاس نام‌های تجاری‌ای که به زبان‌های دیگه بودنو آورد.

چجوری یادش مونده بود؟


۷۵. سوار اتوبوس بودم و آخرین ایستگاه قرار بود پیاده شم. دوتا دانشجوی دختر (که بعداً باهاشون هم‌صحبت شدم و فهمیدم کارشناسی هستن و هم‌دانشگاهی) هم بودن و اونا هم داشتن می‌رفتن خوابگاه. راننده ازشون پرسید شما کجا پیاده می‌شین؟ اونا هم ایستگاه آخر بودن. راننده فهمید هرسه‌مون داریم می‌ریم خوابگاه، گفت خوبه که باهمین و این‌جوری خیال منم راحته.


۷۶. داشتن از بیمارستان برمی‌گشتن. به راننده گفتن مسموم شده بودیم. راننده گفت تا می‌تونید غذای دانشگاهو نخورید. پیاده که شدیم از دخترا پرسیدم غذای دانشگاه یا خوابگاه مسمومتون کرده بود؟ گفتن نه. گفتم کاش به راننده می‌گفتید که تصور اشتباهش به‌عنوان خبر جدید پخش نشه. بیرون غذا خورده بودن.


۷۷. شنبه شب وقتی داشتم از باغ کتاب برمی‌گشتم خوابگاه، ترافیک سنگین بود. یه مسیر اتوبوس هست از حقانی تا شیخ بهایی که تازه کشفش کردم. از گاندی هم رد میشه. راننده پرسید اگه کسی قبل از گاندی پیاده نمیشه، دور بزنم و از یه جای دیگه برم که نخورم به ترافیک و سه ساعت معطل نشید. ده دوازده نفر بودیم و همه بعد از گاندی بودن. پرسید که حق کسی که زودتر قراره پیاده بشه ضایع نشه و از مسیرش دور نشه. اما من داشتم به اونایی که قبل از گاندی تو ایستگاه منتظر اتوبوس بودن و می‌خواستن سوار این اتوبوس شن فکر می‌کردم. حس می‌کنم حق اونا ضایع شد. هر چند ترافیک انقدر سنگین بود که سه ساعت طول می‌کشید تا برسیم بهشون و برسونیمشون به مقصد.


۷۸. معمولاً تو خیابون هندزفری تو گوشمه و انتخاب آهنگا رو هم می‌ذارم روی حالت تصادفی و رندوم. یه فولدر دارم که نزدیک هزارتا آهنگ توشه و همه جور آهنگی هم توشه. همه جور، ینی واقعاً همه جور. نمی‌دونم آهنگ شاهچراغ از فرشاد کاکو! رو چه کسی برام فرستاده بود و از کی داشتمش که یادم نبود. وقتی گفت توی شاهچراغ زیر چلچراغ وعده کردی قلبم مچاله شد. نتونستم تا آخر گوش بدم و زدم بعدی.


۷۹. اون روز که به دعوت دوستم رفتم باغ فردوس، موزۀ سینما ایام فاطمیه بود. آخرای مراسم یه کلیپ پنج‌شش‌دقیقه‌ای گذاشتن با عنوان «قول مادرانه». فکر کردم به ایام فاطمیه و روز مادر مربوطه. قبلاً ندیده بودمش و موقع شروع کلیپ هم ننوشته بود به چه مناسبتیه. تا یکی دو دقیقه همچنان فکر می‌کردم موضوعش مادره، ولی نبود. ببینید اگر ندیده‌اید.


۸۰. تو معاونت فرهنگی یه کاری داشتم و با دوستم رفتم اون کارو انجام بدم. دوستم بیرون منتظر بود. یه خانومی اونجا بوده و می‌گه چرا بیرون وایستادی و بیا تو. اومد و اون مسئولی که قرار بود اون کارو انجام بده طولش می‌داد. البته دوستم هم کار خاصی نداشت و قرار بود از اونجا بریم سلف برای ناهار. بیشتر نگران این بودم که سلف تعطیل بشه و دوستم بی‌ناهار بمونه. اون خانومی که به دوستم گفته بود بیا تو، وقتی فهمید ما دکتری هستیم کلی تعجب کرد که چرا انقدر فروتنی و خشوع و خضوع دارید و چرا بهتون نمیاد دکتری باشید و چرا از موقعیتتون استفاده نمی‌کنید و چرا فلان و چرا بهمان. می‌گفت دانشجوی دکتری که مثل دوستم این‌جوری مؤدبانه پشت در منتظر باشه و مثل من مؤدبانه بشینه ندیده بود. هی می‌گفت چرا از موقعیتتون استفاده نمی‌کنید؟ اونجا کارمون که تموم شد رفتیم سلف. تو سلف به دوستم گفتم منظورش چی بود؟ دوستم گفت چند وقت پیش یه دانشجوی دکتری رو تو سلف دیده که داد و بیداد راه انداخته بوده که من چون دانشجوی دکتری‌ام باید گوشت بیشتری تو خورشتم بریزید. منظور اون مسئول هم لابد یه همچین چیزایی بود دیگه. مثلاً انتظار داشت بقیه رو از روی صندلی بلند کنیم و خودمون بشینیم یا بقیه موظف باشن کار ما رو زودتر راه بندازن چون ما دکتری هستیم.


۸۱. یکی از دوستام که کلاساش تموم شده کارت دانشجوییشو داده به اون یکی دوستم که با کارتش هر روز غذای دانشگاهو بگیره و بده به یکی از خانوم‌های خدماتی دانشگاه. اونم می‌گیره و می‌بره برای بچه‌هاش. خانومه رو نمی‌شناختم من. یه بار که با دوستم داشتیم می‌رفتیم، دیدم دوستم با یکی احوال‌پرسی می‌کنه و می‌گه غذاتون تو یخچاله و صبر کنید برم بیارم و یه سری صحبت دیگه. بدون خداحافظی با دوستم ازش جدا شدم و انگار نه انگار که باهم بودیم. رفتم که نه من خانومه رو ببینم نه اون منو. بعداً از دوستم عذرخواهی کردم که یهو بدون خداحافظی رهاش کردم. گفتم که نمی‌خواستم خانومه رو ببینم و بفهمم کیه و بشناسمش و اونم منو نبینه و احتمالاً خجالت نکشه. روز بعدش خانومه یه ظرف ترشی آورده بود برامون، به‌عنوان تشکر و قدردانی.


۸۲. تو خوابگاه یه اتاقی بود به اسم اتاق تلویزیون. انجمن ما چهارشنبه یه برنامۀ مجازی مشترک با انجمن‌های دیگه و دانشگاه‌های دیگه داشت. اون روز و اون ساعت چون ما کلاس کره‌ای هم داریم، من کلاس کره‌ای رو اداره می‌کردم و یکی از بچه‌های رشتۀ زبان روسی اومده بود کمکم برای ادارۀ اون برنامۀ مشترک. هم‌اتاقیم (همون دختر سرابی) چون خواب بود و چون ما قرار بود حرف بزنیم، رفتیم اتاق تلویزیون. یه دختر تو اتاق تلویزیون داشت درس می‌خوند. ما که حرف می‌زدیم، تمرکز اونم به هم می‌خورد. گفت میشه یه کم آروم‌تر صحبت کنید؟ گفتم چرا نمی‌رید سالن مطالعه؟ گفت آسم دارم و اونجا هواش اذیتم می‌کنه. گفتم باشه یه کم آروم‌تر حرف می‌زنیم ولی اینجا اتاق تلویزیونه و ما می‌تونیم تلویزیونم روشن کنیم و فوتبال هم ببینیم حتی.


۸۳. ترددی این‌جوریه که هر روز یه هم‌اتاقی جدید داری و روز بعدش دیگه اونو نداری. دکتری هم این‌جوریه که هم‌کلاسیات هر سن و سالی دارن. یکی ممکنه نوه هم داشته باشه حتی. اکثراً ده‌شصتی و پنجاهی بودن و من تنها دهه‌هفتادی جمعشون بودم. هر بارم بحث سن و سال می‌شد می‌گفتم تازه سه سال هم پشت کنکور بودم. تا اینکه یه هم‌اتاقی اومد متولد هفتادوچهار. در نظرِ ما هفتاده‌ویکیا، هفتادوچهاریا بچه‌ن هنوز. وقتی تعجبمو دید گفت تازه یه سالم پشت کنکور مونده بودم.


۸۴. می‌خوام به این شرکت آب معدنی دی‌دی ایمیل بزنم بگم غلط نوشتن اون جمله رو. آدرس ایمیلشون روی بطری هست. فعلاً حالشو ندارم.


۸۵. قبل از اینکه برم تهران هواشناسی رو چک کرده بودم و اون هفته قرار بود بارش برف و باران داشته باشیم. منم دوتا لباس گرم برداشته بودم با خودم. ولی نه بارش چشم‌گیری داشتیم نه هوا انقدر سرد شد که من انتظار داشتم. شایدم سرمای تبریز سطح توقعمو بالا برده.


۸۶. از ویژگی‌های شاخص و حال‌به‌هم‌زن خوابگاه دختران پخش‌وپلا بودن موهای سی‌چهل‌سانتی و بعضاً یک‌متری روی موکت‌ها و فرش‌های اتاق‌هاست. هر چقدرم بین خودشون قانون بذارن که داخل اتاق موهاشونو شونه نکنن، بازم همیشه زمین پر از موئه. روز اول که وارد اتاق شدم دیدم روی فرش و سرامیک پر از آشغال و موئه. یه دفتر گذاشته بودن جلوی در اتاق مسئول خوابگاه و دانشجوها درخواستاشونو اونجا نوشته بودن. رفتم درخواست بدم تمیزش کنن که دیدم چند نفر قبل از من این کارو کردن. حضوری رفتم و توضیح دادم که اگه یه شب بود تحمل می‌کردم، ولی نمی‌تونم یه هفته تو این شرایط زندگی کنم. صبحش خانومی که هر روز میومد سرویس‌های بهداشتی و آشپزخونه رو تمیز می‌کرد اومد و اتاق ترددی رو هم جارو کرد و روی میزا رو تمیز کرد. کلی ازش تشکر کردم و تو اون فاصله که کار می‌کرد رفتم اتاق دوستم که جلوی من معذب نباشه. میوه و شیرینی هم گذاشتم براش، ولی نخورد. چند روز بعد یه دانشجوی بیرجندی (شایدم بجنوردی! بروجرد و بروجن هم می‌تونه باشه) اومد. از تمیزی اتاق تعجب کرده بود. می‌گفت هر ماه میام و هیچ وقت اینجا رو این‌جوری مرتب و تمیز ندیده بودم.


۸۷. روز دوم حضورم در خوابگاه، یکی از دخترا اومد ازم پرسید شما هر شب برقای سالن و سرویس بهداشتی و آشپزخونه رو خاموش می‌کنی؟ گفتم چطور؟ گفت آخه دانشجوهای ثابتِ اینجا این کارو نمی‌کنن و شما چون جدید اومدی حدس زدم کار شماست. اگه ممکنه بذارید روشن بمونه. گفتم شبا که همه خوابن. اسراف میشه اگه روشن بمونن. گفت یکی از دوستام که فنی خونده می‌گه اینا عمرشون با روشن و خاموش شدن کم میشه. یه کم فکر کردم و گفتم منم یه کم از مسائل فنی سر در میارم. یه چند روز فرصت بده برم تحقیق کنم بعد میام بهت می‌گم که دوستت راست می‌گه یا نه. تحقیق! کردم و فهمیدم یه نوعی از ال‌ای‌دیا این‌جوری هستن که با روشن و خاموش شدن عمرشون کم میشه. ینی اونی که در مجموع ده ساعت روشن بوده ولی صد بار روشن و خاموش شده، دوام و عمرش از اونی که صد ساعت مداوم روشن بوده کمتره. ینی اونی که روشن و خاموش نشده، هزار ساعتم عمر می‌کنه ولی اینی که روشن و خاموش شده، با اینکه در مجموع ده ساعت روشن بوده، ممکنه تو ساعت یازدهمش بسوزه. البته همه‌شون این‌جوری نیستن. موقعی که داشتم می‌رفتم، بهش گفتم دوستت اشتباه نگفته. البته نمی‌دونم اینا از اون نوع ال‌ای‌دیا باشن ولی میشه احتیاط کرد و زیاد خاموش و روشنشون نکرد. ولی خب این‌جوری انرژی بی‌خودی هدر می‌ره و دیگه تصمیم با خودتونه که انرژی رو هدر بدید یا به سالم موندن ال‌ای‌دیا فکر کنید.


۸۸. یکی از اتفاقاتی که خوشحالم می‌کنه تموم شدن چیزها در آخرین روز کاربردشونه. مثل تموم شدن خودکار و دفتر مشق روز آخر مدرسه و تموم شدن محتویات یخچال قبل از سفر. سر جلسۀ آزمون جامع، موقع جواب دادن به سؤال آخر خودکارم تموم شد و از اونجایی که آخرین سؤال آخرین امتحانم بود ذوق کردم. ولی جوابم نصفه مونده بود و بقیه‌شو با یه خودکار دیگه نوشتم. اگه چند سطر دیرتر تموم می‌شد بیشتر ذوق می‌کردم ولی همونم مایهٔ مسرّتم بود.

۱۳ نظر ۰۱ بهمن ۰۱ ، ۱۳:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۵۱- تهران ( ۲۶ و ۲۷ و ۲۸ آذر)

چهارشنبه, ۲۸ دی ۱۴۰۱، ۰۴:۵۷ ب.ظ

این عکسا رو موقعی که تهران بودم تو اینستا منتشر کرده بودم تا وقتی برگشتم تو وبلاگم هم بذارم. شماره‌هایی که رنگشون قرمزه، فقط تو صفحۀ فک و فامیل، و شماره‌هایی که رنگشون آبیه هم تو صفحۀ فک و فامیل هم تو صفحۀ دوستان و استادان منتشر شده. توضیحات با شماره‌های مشکی‌رنگ هم مختص وبلاگه.

ادامهٔ شماره‌گذاری از پست قبل:

۳۶. شنبه صبح قبل از اینکه برم مسجد و بعدش برم فرهنگستان و با نمکدون سلفی بگیرم و بعدش برم باغ کتاب و بعدشم با پنج‌تا تخم‌مرغ برگردم خوابگاه، یه کار دیگه هم کردم. اون کار این بود که صبح علی‌الطلوع، خروس‌خون پا شدم رفتم دانشکده و برنامۀ کلاسی استادها رو نگاه کردم ببینم چه کلاسی دارن. ساعت ۸ تا ۱۰ اجازه گرفتم و نشستم سر کلاس رده‌شناسی استاد شمارۀ ۱۸ و ساعت ۱۰ تا ۱۲ هم اجازه گرفتم و نشستم سر کلاس فرهنگ‌نویسی استاد شمارۀ ۱۷. هر دو درس، برای دورۀ ارشد بودن و برای من تکراری. هر دو رو هم بیست گرفته بودم و دوست داشتم. هم درسا رو هم استادا رو. قبل از کلاس، استادها گفتن برات تکراریه ها! گفتم هدف اصلیم اینه سر کلاستون بشینم و درس دادنتونو تماشا کنم. گفتن باشه پس بیا. پنج نفر دانشجو سر کلاس بودن. شماره‌مو بهشون دادم که اگه برنامۀ خاصی مد نظرشون بود و نیاز داشتن، انجمن براشون برگزار کنه. نمی‌دونم کلاً ارشدها همین تعداد بودن یا غایب هم داشتن. همون ابتدای جلسه، استادها منو معرفی کردن به دانشجوهاشون. گفتن امروز قراره از نظرات ایشون هم استفاده کنیم. حالا درسته سه چهار روز قبلش آزمون جامع داده بودم و ذهنم آماده بود و یه چیزایی بلد بودم، ولی انقدرا هم صاحب‌نظر نبودم که از نظراتم استفاده کنن. لذا ساکت بودم و فقط جاهایی که مثال جدید و جالب به ذهنم می‌رسید اظهار نظر می‌کردم. مثلاً اونجا که استاد فرهنگ‌نویسی راجع به ارجاع کور و دور باطل می‌گفت کارت دانشجوییمو درآوردم و نشون استاد و بچه‌ها دادم و گفتم اینم یه نمونه‌ش. روی کارت نوشته بود انقضا پشتشه و پشتش نوشته بود انقضا روشه. استادمون خبر نداشت کارت دانشجوییمون این شکلیه و براش جالب بود. بعدازظهر استادهای دیگه هم کلاس داشتن، ولی چون جلسۀ فرهنگستان فقط شنبه‌ها تشکیل میشه، فرهنگستان رو ترجیح دادم و ظهر، دانشکده رو به مقصد فرهنگستان ترک کردم. اون روز تو دانشکده چادر نپوشیده بودم. کلاً این سری تو پنج شش موقعیت خاص چادر پوشیدم فقط. بار اول موقعی بود که تلفنی با مسئول خوابگاه صحبت کردم و گفت به هیچ وجه بیشتر از یه شب اتاق نمی‌دن و هر چی توضیح دادم که دبیر انجمن علمی‌ام و بچه‌ها رو قراره ببرم بازدید و اردو و حداقل یه هفته کار دارم قبول نکرد. و چون قبول نکرد، من نتونستم یه روز زودتر از آزمون جامع برم خوابگاه. چون در این صورت بعد از آزمون جامع باید برمی‌گشتم خونه. چند بارم پشت تلفن شمارۀ دانشجویی و کد ملیمو پرسیدن و گفتن خبر می‌دیم. خبرشونم این بود که بیشتر از یه شب نمیشه. فضا یه‌جوری بود که بهشون حق می‌دادم نگران ناآرامی فضای خوابگاه باشن ولی بیشتر نگران این بودم که چی تو شماره دانشجویی و کد ملیم می‌بینن که همچنان می‌گن نه! بعد از آزمون می‌خواستم برم پیش مسئول مربوطه. چادر پوشیدم که احساس ناامنی نکنه. دوباره خودمو معرفی کردم و همون حرفای پشت تلفن رو تکرار کردم. گفت چند شب می‌خوای بمونی؟ گفتم هشت شب. از امروز که سه‌شنبه‌ست تا چهارشنبۀ بعدی. گفت بذار یه تماس بگیرم. با نمی‌دونم کجا تماس گرفت و دوباره اسم و شماره دانشجویی و کد ملیمو پرسیدن و گفتن مشکلی نیست. اون لحظه دلم می‌خواست زمان برمی‌گشت عقب و یه بار دیگه این اتفاق رو با یه پوشش دیگه تکرار می‌کردم ببینم فرقی می‌کنه یا نه. شنبه صبح وقتی می‌رفتم دانشکده که برای اولین بار سر کلاس استادهام بشینم چادر نپوشیدم. البته استاد شمارۀ ۱۷، استاد دورۀ ارشدم بود و می‌شناخت منو. ولی بقیۀ استادها نه. نمی‌خواستم تو شرایط فعلی، اولین دیدارمون با این پوشش باشه. از فضای داخلی کلاس‌ها هم بی‌خبر بودم. فکر می‌کردم حالا که این دوتا استاد خانوم هستن، حداقل سر کلاس اینا، بچه‌ها حجاب نداشته باشن. ولی حجاب داشتن و دوتا از اون پنج نفر هم چادری بودن. ولی ظهرش وقتی می‌خواستم برم فرهنگستان پوشیدم. اونجا همه منو می‌شناختن و لزومی ندیدم نگران اولین برخورد باشم. ولی وقتی تصمیم گرفتم برم باغ کتاب، نپوشیدم. فرداش که قرار بود بریم خونۀ نرگس اینا پوشیدم، پس‌فرداش تو جلسۀ معاونت فرهنگی پوشیدم، ولی وقتی از همون‌جا رفتم کتابخونه مرکزی که استاد شمارۀ ۲۲ رو ببینم نپوشیدم. پسون‌فرداش که رفته بودم باغ فردوس و خانۀ سینما برای دیدن دوست دورۀ ارشدم، نپوشیدم و پس‌پسون‌فرداش که با یکی از دوستای کارشناسیم رفتیم امامزاده و یه چرخی هم اون دوروبرا زدیم پوشیدم. اینو وقتی از باغ فردوس برمی‌گشتم گرفتم و انقدر به دلم نشست که به‌عنوان عکس پروفایلم گذاشتم. سانسورش نکردم که جایزهٔ کوچیکی باشه برای کسی که پاراگراف به این بلندی رو خونده. نزدیک خوابگاه چندتا آینه‌فروشی هست. فولدر آهنگا رو گذاشته بودم روی حالت رندوم که انتخابشون دست خودم نباشه. عجله‌ای هم برای رسیدن به خوابگاه نداشتم. قدم می‌زدم و فکر می‌کردم. وقتی رسیدم به این آینه‌ها، آینۀ فرهاد پلی شد. این‌جور وقتا فکر می‌کنم جای درستی قرار گرفتم. خلاصه پوشش مقولهٔ مهمیه و نمیشه از کسی که آدمو نمی‌شناسه انتظار داشت از روی ظاهر قضاوت نکنه. شاید اگه اون خانم هم‌کوپه‌ای منو با چادر می‌دید انقدر احساس امنیت نمی‌کرد که بگه تو گیت، به چیِ چمدونش گیر دادن.

۳۷. تو پست قبل به سلفی‌ای که شنبه تو باغ کتاب با زورو گرفته بودم اشاره کردم. شاید خواننده‌های دهه‌هشتادیِ اینجا ندونن زورو که بود و چه کرد. عرضم به حضورتون که زورو اینه. کراش دهه‌شصتیا و دهه‌هفتادیا بود. وقتی خردسال بودم، تلویزیون سریالشم پخش می‌کرد و من بسی دوستش می‌داشتم. زورو در زبان اسپانیایی معنی روباه میده. اسم اسبشم تورنادو بود، چون‌که از سرعت بالایی برخوردار بود.



۳۸. یکشنبه (۲۷ آذر) هفتِ صبح دانشجوها جمع شده بودن صبحانهٔ ماهانه‌شونو بگیرن. از دور فکر کردم اعتراضی اعتصابی چیزیه ترسیدم. ولی صف صبونه‌ست. هفتاد تومن می‌دن و به اندازهٔ چهارصد تومن هر چی خواستن (حتی چیزایی که صبونه محسوب نمیشن) خرید می‌کنن. من چون خوابگاهی نیستم از این یارانه! برخوردار نیستم :|

۳۸.۵. آیا مساوی هستند کسانی که کف خیابونن با کسانی که از صف صبحانه هم وحشت می‌کنن؟



۳۹. دانشکده. درنگ نکن، انجامش بده.

۳۹.۵. رفته بودم استادراهنما و استاد شمارۀ بیستو ببینم. استاد راهنما رو چند دقیقه تو همین سالن دیدم و صحبت کوتاهی کردیم باهم. ولی بیستو تا حالا ندیده بودم. گفتن دفترش تو ساختمان ریاسته و اینجا نیست.



۴۰. پرسون‌پرسون خودمو به ساختمان ریاست رسوندم. نگهبانش پرسید وقت قبلی گرفته بودید؟ گفتم نه، همین‌جوری اومدم ببینم. استادم بودن. کارتمو گرفت و یه نگاهی کرد و گفت برو. رفتم دیدم استادم که رئیس هم بود سر کلاس مجازیه. به‌علت آلودگی هوا، کلاسا مجازی شده بود. دوست داشتم حضوری بشینم سر کلاسش، ولی قسمت نبود. منتظر موندم تا کلاس تموم بشه. تو این فاصله در و دیوارو نگاه می‌کردم. یه جایی بود شبیه موزه که کلی جایزه و هدیه و مدال و لوح تقدیر و افتخارات دانشگاهو اونجا گذاشته بودن. و عکس رؤسای سابق رو. چندتا از قاب عکسا که کج بودن رو مخم بودن. اگه قفل نبود حتماً درستشون می‌کردم. بالاخره کلاسشون تموم شد و منشی اومد صدام کرد که می‌تونی بیای. چون هنوز نمره‌های جامع اعلام نشده بود، دست‌خالی و بدون شیرینی و سوغاتی رفتم که برداشت دیگه‌ای نشه. وارد اتاقشون شدم و گفتم فلانی‌ام و اومده بودم که ببینمتون. چون‌که تا حالا از نزدیک ندیده بودمتون. تعجب کرد. چون اصولاً هر کی بتونه به اتاق رئیس راه پیدا کنه یه التماس دعایی چیزی داره. اون وقت من رفته بودم که فقط ببینمش. می‌دونستم که بعدش جلسهٔ مهمی داره و نباید بیشتر از این مصدع اوقات شم. خیلی کوتاه، همون‌جا سر پا راجع به آزمون پرسید و گفت راضی نبودم، ولی نمرهٔ قبولی دادم. گفت کم خونده بودید و به جز یه نفرتون تسلط نداشتید هیچ کدومتون. گفتم من چند بار کتاب و فایل‌های صوتی ضبط‌شدهٔ کلاس رو مرور کرده بودم و جزوهٔ کاملی هم تایپ کردم (اسلایدهای استاد دست‌نویس بود. من تایپ کرده بودم همه رو)، ولی می‌پذیرم که تسلطم کمه، چون مطالب برام تازگی دارن و جا نیافتادن. تعجب کرد که چرا می‌گم جدیدن. گفت مگه فلان درسا رو نداشتین؟ گفتم رشتهٔ کارشناسی من برق بود و دورهٔ ارشد هم تو فرهنگستان، یکی‌دوتا درس مربوط به زبان‌شناسی داشتیم. تمرکزمون روی اصطلاح‌شناسی بود. تعجبش بیشتر شد. منم تعجب می‌کردم که چطور تا حالا رزومه و اطلاعاتمونو ندیده و نمی‌دونه. وقتی گفتم کارشناسی کجا چی خوندم گفت پس هوش و استعدادشو دارید. اینو یه‌جوری گفت که انگار بچه‌های انسانی بی‌هوش و بی‌استعداد هستن و من که از اول انسانی نبودم پس باهوشم. فرصت اینکه بیشتر صحبت کنیم نبود و منم ساعت ۱۰ با نگار قرار داشتم که باهم بریم خونهٔ نرگس. لذا خداحافظی کردیم و همدیگه رو به خداوند منّان سپردیم. موقع ورود، اونجا که کارتمو نشون نگهبانی دادم کاپشن تنم بود و چادر نداشتم، ولی وقتی رفتم دیدن این استاد، چادر پوشیدم. این استادمون خودشم چادریه. بعدش دیگه با همون پوشش بیرون اومدم و رفتم خونهٔ نرگس اینا. نگهبان ساختمان ریاست اگه فکر کرده باشه مشکوک می‌زنم بهش حق می‌دم. تازه بدون قرار قبلی هم رفته بودم.

دقت کردین همیشه چادریا رئیس دانشگاه می‌شن؟



۴۱. یکشنبه، ظهر. خونهٔ دوست دوران کارشناسیم، با دو تن از دوستان دوران مدرسه.

۴۱.۵. منظور از دوست دوران کارشناسی نرگسه. دو تن از دوستان دوران مدرسه هم نگار و مریمن. دسته‌گل سلیقهٔ نگاره. منم به‌مناسبت تولد مریم و نرگس که دی و آذر بود کیک‌بستنی گرفتم. یه کیلو لواشک خونگی هم برده بودم تهران، با هر کی قرار داشتم بهش لواشک می‌دادم. مریم برای خواهر و دختر خواهرشم برد. اون شیرینیای مربعی رو هم مریم آورده بودم. اولین بارم بود می‌خوردم و خوشمزه بود. دوست داشتم. اسمش مسقطیه. من صورتیشو خوردم. موقع خداحافظی هم نرگس به هر کدوممون چند کیلو نارنگی و پرتقال که برای باغشون بود داد. اون روز برای اولین بار با نوعی نارنگی به اسم یافا هم آشنا شدم.



۴۲. دست‌پخت نرگس حرف نداره. خورشتش غاز بود فکر کنم. شایدم اردک. قاشقا رو یه‌جوری گذاشتم که اونایی که راست‌دستن قاشقشون سمت راست باشه، اونی که چپ‌دسته، قاشقش سمت چپ.



۴۳. صبح دوشنبه، خوابگاه. دارم می‌رم معاونت فرهنگی، جلسهٔ دبیران انجمن‌های علمی. با چادر. چون مسئولین اونجا چادری بودن. قاعده و روالم این بود که اگه جایی می‌رفتم که افراد اونجا چادری هستن، چادر می‌پوشیدم، اگه نبودن، دو حالت پیش میومد. اگه اکثریتشون منو از قبل، کامل می‌شناختن چادر می‌پوشیدم اگه نمی‌شناختن نمی‌پوشیدم.



۴۴. یه سری گزارش باید تو سامانه آپلود می‌کردم. چون سامانهٔ معاونت فرهنگی و سایت دانشگاه و گلستان و... هک شده بود، یه‌جوری تنظیم کرده بودن که فقط با آی‌پی دانشگاه باز بشن. برای همین تو خونه نتونسته بودم آپلود کنم. از خونه با پروکسی دانشگاه هم نمی‌شد. حتی از سایت خوابگاه با کامپیوترای اونجا هم نشد. گفتن فقط با دوتا از کامپیوترای معاونت میشه این کارو انجام داد. با کامپیوترایی که روشون برچسب نارنجی هست. نیم ساعت دنبال برچسب نارنجی بودم. رفتم یکیشونو صدا کردم گفتم منظورتون از برچسب نارنجی چیه؟ گفتن اون برچسب‌های روی دیوار. 

من فکر می‌کردم منظور از روشون، بدنهٔ کامپیوتره نه روی دیوار. روی دیوارو نگاه نمی‌کردم اصلاً.



۴۵. دانشکده. 

۴۵.۵. از یکی از دوستام خواستم ازم عکس بگیره. همهٔ عکسام یا سلفی بود یا از آینه. گفتم یه عکس این‌مدلی هم داشته باشم. برای وبلاگم اسم فارسی دانشکده رو حذف کردم که در نگاه اول تو چشم نباشه. به انگلیسیشم کیه که دقت کنه :|



۴۶. سلف دانشگاه. دوشنبه. ناهار با این یکی دوستم، شام با اون یکی دوستم. اینجا داره غذاشو (قیمه‌شو) باهام تقسیم می‌کنه و لپه‌ها رو جدا می‌کنه. چون‌که با لپه هم حال نمی‌کنم زیاد.



۴۷. اینم ناهار سه‌شنبه. تا مرحلهٔ سیب‌زمینی و پیاز و تن‌ماهی خوب پیش رفتم ولی برنجم شفته شد. از پنج، سه می‌دم به خودم.



۴۸. از آخرین باری که برنج درست کرده بودم سال‌ها می‌گذشت و اون قاعدهٔ یه بند انگشت آب برای کته رو فراموش کرده بودم. آبشو زیاد ریختم و این‌جوری شد.



۴۹. سه‌شنبه عصر به دعوت دوستم رفتم باغ فردوس، موزهٔ سینما، مراسم پنجمین جایزهٔ پژوهش سینما. یه تعداد مسئول و مدیر و اینا دعوت بودن که همه بهشون احترام می‌ذاشتن و التماس دعا داشتن، ولی تنها کسی که من اونجا می‌شناختم همون دوست خودم بود که دعوتم کرده بود. حتی عکس بازیگران روی در و دیوارم برام ناآشنا بود. 



۵۰. این آقاهه از سمت چپ، پنجمی داور عصر جدید بود. حتی ایشونم به اسم نمی‌شناختم. مثل اینکه اسمش دکتر مجید اسماعیلیه. این‌جوری صداش می‌کردن.



۵۱. برگشتنی روی پل عابر پیاده داشتم از ترافیک عکس می‌گرفتم که این دویست‌وششو دیدم. مثلاً داشت زرنگی می‌کرد ولی با این کارش نظمو به هم می‌زد و ترافیکو سنگین‌تر هم می‌کرد.



۵۲. این مایع‌ظرفشوییای کوچولو رو تو سوپرمارکت خوابگاه دیدم و عاشقشون شدم. اون پرتقالو گذاشتم کنارشون مقایسه کنید ابعادشونو.



ادامه دارد...

۲۶ نظر ۲۸ دی ۰۱ ، ۱۶:۵۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۵۰- تهران (۲۴ و ۲۵ و ۲۶ آذر)

شنبه, ۲۴ دی ۱۴۰۱، ۱۰:۳۰ ب.ظ

این عکسا رو موقعی که تهران بودم تو اینستا منتشر کرده بودم تا وقتی برگشتم تو وبلاگم هم بذارم. فیلترشکنتون اگه روشن باشه شاید عکسا لود نشن.

ادامهٔ شماره‌گذاری از پست قبل:

پانزده. این چارتا گربه از جمله موانع ورود بنده به دانشگاهن. این‌ور که وایستادم حیاط خوابگاهه، اون‌ور دانشگاه. در واقع این دری که می‌بینید در خروج از خوابگاه و ورود به دانشگاهه. و من هر روز داستان دارم با این چهارتا گربه. حالا شاید بگید گربه که ترس نداره. ولی به‌نظرم خیلی هم ترس داره. مخصوصاً اگر چهارتا باشن و گرسنه. بیشتر هم میشن شبا.



شانزده. پنج‌شنبه ظهر خواستم برم مسجد دانشگاه نماز بخونم. اذان از بلندگوها پخش می‌شد ولی درِ مسجد بسته بود. از یه دختری پرسیدم درِ مسجد همینه؟ گفت آره. گفتم بسته‌ست آخه. نماز جماعت برگزار نمیشه؟ گفت پنج‌شنبه‌ها مسجد تعطیله.



هفده. ایشون اولین غذای سلف در مقطع دکتری هستن که این هفته رزرو کردم و گرفتم. برنج با کباب‌تابه‌ای، که البته مزهٔ کباب‌تابه‌ای خونه رو نمی‌ده اصلاً. احتمالاً آخرین هم باشه چون بقیهٔ غذاها رو دوست نداشتم و رزرو نکردم. در مورد تعداد پرتقال‌ها هم شایان ذکر است که یکیش مال دوستمه. کیف پول هم برای دوستمه. ضمن اینکه ظرف بردم غذامو نصف کردم که بقیه‌شو بعداً بخورم. کلاً موجود کم‌مصرفی‌ام.



هجده. دلتون نخواد برای شامِ امشبم، جوجه‌کباب ایتالیایی درست کردم. پایه‌ش همون جوجه‌کباب خودمونه، ولی به جای نمک و آبلیمو و زعفران، یه سری ادویه‌های دیگه و سبزیجات داره. ادویه‌هاش آماده بود و دقیقاً نمی‌دونم چیه. من فقط گذاشتم بپزه و یه کم سرخ بشه. مزه‌ش تنده. بهش میاد که جوجه‌کباب هندی باشه تا ایتالیایی، بس که فلفل داره.

اینجا خوابگاهه و این بشقاب هم بشقاب دوستمه. یه هفته ازش قرض گرفتم بشقابشو.



نوزده. خوابگاه ترددی دکتری این شکلیه. ترددی به اونایی می‌گن که هر ماه یا هر سال، یکی دو شب بیشتر نمی‌مونن و حضورشون تو خوابگاه موقتیه. شبی ده تومن می‌گیرن. ترمی چهارصد تومنه اگه اتاق دائمی بگیری.



بیست. لپ‌تاپ نبرده بودم و برای نوشتن و ارسال گزارش فعالیت‌های انجمن، جمعه مجبور شدم برم سایت خوابگاه. یه همچین جایی بود. شبیه‌ترین کامپیوتر و صفحه‌کلید به سیستم خونه رو پیدا کردم که غریبی نکنم و راحت باشم. ولی راحت نبودم. مخصوصاً با موس. سال‌هاست با موس کار نکردم. چون نمی‌خواستم فلشمو بزنم بهش و چون نمی‌خواستم جیمیلمو باهاش باز کنم گزارشو نوشتم و آپلود کردم تو یه سایتی و لینک دانلود رو کامنت گذاشتم تو وبلاگ مجله و با گوشیم لینکو از کامنتا برداشتم و دانلود کردم و با گوشی ایمیلش کردم.



بیست‌ویک. ناهار جمعه. سؤالی که این وسط برام پیش اومده اینه که تن‌ماهی چابهار چرا اسمش ترکیه و پسوند لی داره. اصلاً کیمیلی ینی چی؟



بیست‌ودو. من سیب‌زمینی و تن ماهی رو آماده کردم و دوستم رشته‌پلو. دسترنجمون یه همچین چیزی شد. رومیزیش خیلی خوشگل بود. برای شام هم سوپ درست کردم.



بیست‌وسه. شنبه ظهر، رفتم مسجد دانشگاه و نمازمو به جماعت خوندم. دم در چایی می‌دادن به مناسبت ایام فاطمیه.



بیست‌وچهار. کنار چای، از این کتابا هم می‌فروختن با تخفیف. یه دختره وایستاده بود اونجا معرفی می‌کرد کتابا رو. هیچ کدومو نخوندم. سلام بر ابراهیمو دارم ولی حس خوندنش بهم دست نداده هنوز.



بیست‌وپنج. شنبه ظهر رفته بودم فرهنگستان استادهای سابقمو ببینم. اینجا جلسهٔ شورای واژه‌گزینیه. استادها باهم صحبت می‌کردن، منم یاد می‌گرفتم. دوتا چایی هم آوردن برامون.



بیست‌وشش. تو فاصلهٔ دومتریم جمعی از اساتید و بزرگان علم و ادب فارسی واژه‌گزینی می‌کردن و معادل فارسی می‌ساختن و من با این نمکدونه که روش نوشته فرهنگستان زبان و ادب فارسی، سلفی می‌گرفتم.



بیست‌وهفت. یادتونه خرداد ۹۴ توی پست مربوط به مصاحبهٔ ارشد نوشته بودم اتاق مصاحبه انتهای راهرو سمت راست بود؟ الکی نگید آره. خودمم یادم نبود. 

بعد از جلسه، موقعی که داشتم برمی‌گشتم از یه راهرویی عبور می‌کردم که اون اتاق رو دوباره دیدم. درش باز بود. توش سرک کشیدم و یادم افتاد همون اتاق مصاحبهٔ سال نودوچهاره. عکس گرفتم. روز مصاحبه من روبه‌روی پنجره نشسته بودم و دکتر حداد تو ضلع کوچیک مستطیل نشسته بود و سایر استادان پشت به پنجره، روی ضلع بزرگ مستطیل.



بیست‌وهشت. یادمه هفتهٔ اول ترم اول ارشد تو مسیر پرپیچ‌وخم ساختمان فرهنگستان دنبال سرویس بهداشتی می‌گشتم. اون موقع برای اینکه پیچ‌وخم این ساختمان رو نشونتون بدم با پینت نقشه‌شو کشیدم براتون. این سری که رفته بودم فرهنگستان، دیدم ماکتشو ساختن. اونی که من تو اون پستِ سال ۹۴ کشیده بودم یک‌چهارمِ این ماکت بود.



بیست‌ونه. برگشتنی (ینی وقتی داشتم برمی‌گشتم) با سردر فرهنگستان سلفی می‌گرفتم که دیدم استادام هم دارن میان (ساعت نزدیک پنج بود و در واقع داشتن می‌رفتن خونه‌شون). با اونا هم سلفی گرفتم. درس هردوتاشونو دورهٔ ارشد بیست گرفته بودم و شاگرد زرنگ کلاسشون بودم. هردوشون جزو اساتید محبوبم هستن.

چند ساعت جلسه داخل فرهنگستان بس نبود، یه ساعتم سرِ پا همین‌جا باهم صحبت کردیم. بعدشم دیدیم هوا داره تاریک میشه خداحافظی کردیم و همدیگه رو به خداوند منّان سپردیم. اونا رفتن خونه‌شون، منم رفتم باغ کتاب، کتاب بگیرم.



سی. باغ کتاب، بغل فرهنگستانه. رفتم یه دوری توش بزنم این کتابه که روش عکس جغده اولین چیزی بود که توجهمو به خودش جلب کرد.



سی‌ویک. و این دفتر جغدی.



سی‌ودو. شهر رنگی‌رنگی رو شوهر رنگی‌رنگی خونده بودم و نیم ساعت ذهنم درگیرش بود که چه ربطی داره و چرا همچین کتابی تو بخش کودکانه. چندتا کتاب کودک برای بچه‌هام گرفتم و یه سلفی هم با زورو و دیگه حدودای هشت برگشتم خوابگاه. 



سی‌وسه. یه کتاب برای دخترم گرفتم تحت عنوان وقتی که من عروس شم. مشکل اینجاست که خودم هنوز عروس نشدم.



سی‌وچهار. خوابگاه. ساعت هشتِ شب. پنج‌تا تخم‌مرغم سر راه گرفتم نیمرو درست کنم.

سی‌وچهارونیم. اونی که دستمه چادرمه. ظهر، رفتنی (وقتی رفتم مسجد و بعدشم فرهنگستان) پوشیده بودمش ولی برگشتنی (بعد از جلسه و وقتی داشتم می‌رفتم باغ کتاب) فضا یه‌جوری بود که ترجیح دادم نپوشمش.



سی‌وپنج. دوستم برای شام عدس‌پلو درست کرده بود. گفت زیاد درست کردم بیا باهم بخوریم. برنامهٔ نیمرو کنسل شد دیگه. نمی‌دونست کشمش دوست ندارم و کشمش هم ریخته بود. قبل و بعد این عکس داشتیم کشمشا رو جدا می‌کردیم.



ادامه دارد...

۲۱ نظر ۲۴ دی ۰۱ ، ۲۲:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۴۹- تهران (۲۱ و ۲۲ و ۲۳ آذر)

چهارشنبه, ۲۱ دی ۱۴۰۱، ۱۲:۴۲ ب.ظ

این عکسا رو موقعی که تهران بودم تو اینستا منتشر کرده بودم تا وقتی برگشتم تو وبلاگم هم بذارم. شماره‌هایی که رنگشون قرمزه، فقط تو صفحۀ فک و فامیل، و شماره‌هایی که رنگشون آبیه هم تو صفحۀ فک و فامیل هم تو صفحۀ دوستان و استادان منتشر شده. توضیحات با شماره‌های مشکی‌رنگ هم مختص وبلاگه. این قاعدۀ رنگ‌ها برای دوتا پست بعدی هم صادقه. فیلترشکنتون هم اگه روشن باشه شاید عکسا لود نشن.

صفر. دوشنبه عصر خودم رفتم راه‌آهن. نخواستم کسی به‌خاطر من تا اون سر شهر بیاد و برگرده. با یه کوله‌پشتی که هزار بار محتویاتشو سبک‌سنگین کرده بودم که فقط چیزایی که واقعاً لازم دارمو بردارم که از کت‌وکول نیافتم. تا سر کوچه‌مون بغض داشتم و دلم برای خونه و خانواده‌م تنگ بود. قبلاً تا چند روز بعد از اینکه می‌رسیدم تهران این‌جوری بودم، بعدها کم‌کم تا تهران و تا قزوین و تا زنجان و تا پلیس‌راه تبریز این حالو داشتم. الان تا سر کوچه‌مون غمگین می‌شم فقط.

یک. تو سالن انتظار راه‌آهن، هندزفری‌به‌گوش و کوله‌به‌دوش، منتظر قطارم که بیاد منو ببره (بیاره) تهران. اینکه قراره بیاره یا ببره بستگی به موقعیت شما داره. خودمو با این کتابای همیشه‌پرفروش قطار فرهنگ سرگرم کردم که زمان بگذره. از فولدر آهنگ‌هایی که تو گوشیمه عِصیانکار مصطفی صندلو انتخاب کردم. یه آهنگ ترکی با مضمونی عاشقانه که... ادامه‌ش همون پست «ایسترسن»ه که تو وبلاگم هم گذاشته بودم.



دو. دارم با قطار تبریز مشهد، می‌رم تهران. در واقع دارم می‌رم دانشگاه. اگه صبح خواب نمونم تهران پیاده می‌شم. اگرم خواب بمونم نایب‌الزیاره‌تون هستم.

دوونیم. واگن و کوپه و شمارۀ تختم چهار و چهل (اعداد موردعلاقه‌م) بود، ولی چون کادربندی این زاویه بهتر بود از اینجا گرفتم عکسو. ضمن اینکه برای حفاظت اطلاعات خوبه که آدم آدرس دقیقشو منتشر نکنه تو فضای مجازی و عکس واگن بغلی رو بذاره :))



سه. کوپه چهارتخته بود و قبل از من دوتا خانم سوار شده بودن. من که سوار شدم، یکیشون گفت کاش همین سه‌تا باشیم و کسی سوار نشه. تو دلم گفتم خب اگه راحتی می‌خوای پول اون یکی تخت رو هم بده یا دربست بگیر نه که بیای بشینی دعا کنی کسی سوار نشه. لبخند زدم. یه کم بعد که قطار راه افتاد گفت خدا کنه وسط راه، فلان‌جایی و بهمان‌جایی سوار نشه. آخه فلان‌جییا فلانن و بهمانن و بعد شروع کرد پشت سر همسایه‌شون که فلان‌جاییه بد گفتن. اسم شهرهایی که بعد از تبریز هستن و نیم ساعت یه ساعت فاصله دارنو می‌گفت. لبخند زدم و گفتم همه که مثل هم نیستن. هر مدل آدمی همه جا پیدا میشه. گفت نه آخه فلان همکارم که فلان‌جایی بود هم فلان بود. گفتم آخه با دو سه نمونه که نمیشه آمار بدی. کظم غیظ کرده بودم که خفه‌ش نکنم. بعدش پرسید نکنه شما فلان‌جایی هستین؟ گفت نه، ولی خب باهاتون موافق نیستم. بعد اون یکی خانومه گفت موقع رد شدن از گیت تو چمدونش یه چیز غیرقانونی بوده که گیر دادن بهش. گویا یه سری بطری تو چمدونش بود که شبیه بطریای عادی نبود :| نفهمیدم واقعاً اون چیزا تو چمدونش بودن یا چون فقط شبیهش بودن بهش گیر دادن. حتی اینم نپرسیدم که توشون پر بود یا خالی. داشت غر می‌زد که خانم نژادپرست که از فلان‌جاییا و بهمان‌جاییا بدش میاد بحثو عوض کرد. بعد که فهمیدن من فرداش امتحان دارم پرسیدن مگه فراخوان ندادن برای تعطیلی و اینا؟ گفتم در جریان نیستم و چند روزه اخبارو دنبال نکردم. بعد دوباره اون خانومه سریع بحثو عوض کرد.

یکی دو ساعت از تبریز دور شده بودیم که یه دختر فلان‌جایی سوار شد. اینکه می‌گم فلان‌جا و نمی‌گم کجا، یه دلیلش اینه که به اونایی که اهل اونجان برنخوره و ثانیاً به این دلیله که یادم نیست کجا رو می‌گفت. چون مهم نبود و ارزش اینکه یادم نگه‌دارمو نداشت. دختره بنده خدا سرما خورده بود و ماسک داشت. خانومه سریع فرستادش بالا و هی با چشم و ابرو به من اشاره می‌کرد که چرا کسی که سرما خورده کوپۀ دربست نمی‌گیره :|



چهار. قطاری که قرار بود قبل از هفت برسه تهران که من هشت دانشگاه باشم، هشت رسید تهران که من هشت دانشگاه نباشم.



پنج. حتی اگه دیرت شده باشه هم وایستا از کبوترای راه‌آهن عکس بگیر بعد برو. چون که اینجا یاد کبوترای حرم افتادم.

پنج‌ونیم. به استادم و هم‌کلاسیام پیام دادم که قطار تأخیر داشت و دیر می‌رسم سر جلسه. از استادم خواستم اگه ممکنه اول سؤالای اون درسی که سری قبل نمره‌م خوب شد و گفتن این سری معافی رو جواب بدن تا من خودمو برسونم. گفت باشه و نگران نباش.



شش. سرد و آلوده. هوا رو عرض می‌کنم. فردا رو هم تعطیل کردن و سه‌تا جلسهٔ مهم و چندتا جلسهٔ غیرمهمم به تعویق افتاد به‌خاطر این تعطیلی. سلفی من و دوستم و گربه، امروز بعد از آزمون جامع.



هفت. ناهار خودم یه چیزی خوردم و برای شام هم‌کلاسیم گفت بیا بریم سلف. گفتم من غذا رزرو نکردم و اساساً نمی‌دونم از کجا رزرو می‌کنن. گفت حالا بیا یا آزاد می‌گیریم یا باهم می‌خوریم. من چون خوابگاهی نبودم، گزینۀ شام برای من فعال نبود. شام اون شبم جوجه‌کباب بود که دوست ندارم. چند قاشق از برنج خوردم و یه تیکۀ کوچیک از جوجه.



هشت. بعد باهم رفتیم رستوران ترمه که سوپ بگیریم برای یکی از بچه‌ها که سرما خورده بود. گفتن فعلاً آماده نیست و یه ساعت دیگه سر بزنیم. از قیمتا عکس گرفتم که دو سال دیگه تعجب کنم.



نه. چون نمی‌خواستیم منتظر بمونیم رفتیم یه جای دیگه سوپ بگیریم. از قیمتای اینجا هم عکس گرفتم که دو سال دیگه بگم چقدر اون موقع ارزون بود :|



ده. صبح چهارشنبه، خوابگاه. اینجا محوطۀ بین اتاق‌هاست. تو مایه‌های لابی هتل. کیک خونگی بود و ازآب‌گذشته. برای دوستام هم بردم. بشقاب رو هم از یکی از دوستام امانت گرفتم چند روز. کیفم جا نداشت خودم بشقاب ببرم. اون شیرینی هم شیرینی عقد یه دختر به اسم منتها بود. نمی‌شناختمش. دوست دوستام بود و برای منم شیرینی تعارف کرد. از این شیریناست که توشو دوست ندارم. 



یازده. این اسمش گِرده‌ست عزیزان. نان محلی کردها و لرها و لک‌ها؛ که من تا حالا نه خورده بودم و نه دیده بودم و نه اسمشو شنیده بودم و به لطف حضورم در خوابگاه باهاش آشنا شدم.

اینجا پشت این عکس دوتا دانشجوی زبان‌شناسی دارن برای صبحانه گِرده با پنیر و گردو می‌خورن و راجع به این بحث می‌کنن که چرا در گونهٔ گفتاری می‌تونیم بگیم این گردوئه ولی نمی‌تونیم بگیم این گرده‌ئه. و چرا می‌تونیم بگیم این گرده‌ست ولی نمی‌تونیم بگیم این گردوست. دنبال قاعده و استثنائاتشن که دانشجوی سوم که اتفاقاً اونم دانشجوی زبان‌شناسیه وارد میشه و بحث رو با این نکته که گویش‌های غیرمعیار فارسی، مثل مشهدی، می‌گن این گردِیه پی می‌گیرن.

ینی ما این قابلیت رو داریم که از صبونه‌مونم مقاله دربیاریم.



دوازده. از ناهار چهارشنبه عکس نگرفتم و یادم نیست چی خوردم. احتمالاً سوپ آماده. برای شام، دوباره دوستم گفت بیا بریم سلف و بازم من شام نداشتم (چون خوابگاهی نیستم). گفت باهم می‌خوریم. گفتم قرمه‌سبزی و کلاً غذاهای حبوبات‌دار دوست ندارم. ضمن اینکه به اون یکی دوستم هم قول داده بودم شام برم پیشش. گفت پس یه کم از سبزی و گوشتش بخور. قرمه‌سبزی خوردیم و یکی دو ساعتی راجع به آزمون جامع و باقی مسائل حرف زدیم.



سیزده. شام دوم چهارشنبه با این یکی دوستم، که اتفاقاً هم‌اتاقی اون یکی دوستم که باهاش قرمه‌سبزی خوردم هم بود. سبزی‌پلو با گوشت چرخ‌کرده درست کرده بود. گفته بودم تن ماهی دارم و با تن ماهی درست کنه ولی تا من برسم خوابگاه و تن ماهی براش ببرم خودش با گوشت درست کرده بود. اون لیوان رو هم یکی از شاگرداش بهش هدیه داده. این دوستم کلی دانشجوی خارجی داره و بهشون فارسی درس میده.



چهارده. برای این عکس دوتا کپشن متفاوت نوشته بودم. فک و فامیل، ظرفیت متن شاعرانه و احساسی ندارن زیاد. حرف درمیارن برای آدم :)) اینه که برای اونا شعر و اینا نمی‌ذارم.

کپشن این عکس، تو صفحۀ دوستان و استادان: 

من و تهران و اندوه صد آدم، 

من و تهران و بغض آسمونش. 

آلوده به غمه هوای این شهر.

برای صفحۀ فک و فامیل: 

تو این خوابگاه از هر کی بپرسی قبله کدوم وره برج میلادو نشون می‌ده. 

سرد و آلوده.




ادامه دارد.

۷ نظر ۲۱ دی ۰۱ ، ۱۲:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۹۹- از هر وری دری ۲۰

شنبه, ۱۲ شهریور ۱۴۰۱، ۱۲:۰۱ ق.ظ

۱. لابه‌لای یادداشت‌هام نوشته بودم «متأسفانه فضای بورژوای اینستا از درک طنز و درون‌مایۀ این قاب عاجزه، و چه بسا نه‌تنها ظرایف و دقایق درک نمی‌شه که دچار کج‌فهمی و بدفهمی هم می‌شن این جماعتِ کم‌عمقِ سطحی‌نگر. چه هم‌دانشگاهیان چه اقوام. لیکن به خوانندگان وبلاگ امیدوارترم همیشه. امید که این امیدم ناامید نشود و شما مثل اون‌ها نباشید». اینو نوشته بودم که همراه یه عکس منتشر کنم. ولی هر چی فکر می‌کنم یادم نمیاد چه عکسی بوده که نمی‌خواستم تو اینستا بذارم و تصمیم داشتم تو وبلاگم بذارم و معتقد بودم فضای اینستا از درک طنز و درون‌مایۀ اون قاب عاجزه.

۲. من تو خوابگاه همه‌جور نمازخوندنی دیده‌م. نماز با لاک، نماز بدون وضو، نماز فقط ماه رمضون، نماز با مانتو و شال، نمازِ همیشه‌قضا به‌صورتی که همۀ هفده رکعت یه‌جا خونده بشه، و حتی نماز اول وقت با تلفظ دقیق عربی که هر کدوم به‌نوبۀ خود برام عجیب بودن و تازگی داشتن. ولی  نماز با روسری و لباس آستین کوتاه عجیب‌تر از همه‌شون بود که اینم این سری که رفته بودم تهران برای اولین بار رویت کردم.

۳. تو سفر پارسالم به تهران قرار بود روز آخر، یکی از دوستامو ببینم بعد برم ترمینال و از اونجا بیام خونه. دوستم بعد از من با دوست دیگه‌ش هم قرار داشت. این دوستش از اون بلاگرای اینستاگرامی بود و با دوستم هم تو اینستا آشنا شده بود. زود اومد؛ قبل از اینکه من برم اومد. حالا قبل از اینکه بیاد دوستم هی می‌گفت ببین شوکه نشیا، این دوستم مثل تو فاخر و فرهیخته نیست و یه کم خزه و دیگه ببخشید. حالا من هر چی می‌گفتم نه این چه حرفیه، اشکالی نداره، این هی عذرخواهی می‌کرد که نه آخه خیلی خزه بیاد می‌بینی، از اون بلاگرای اینستاست که مدل حرف زدنشم با تو فرق می‌کنه. حالا نه چهرۀ دوستش یادمه نه اسمش، نه حرفاش. ولی یادمه به مناسبت تولد دوستم که یه ماه ازش می‌گذشت کیک گرفته بود که برن کافی‌شاپ جشن بگیرن. با اینکه هنوز بلیت نگرفته بودم و می‌تونستم باهاشون بمونم و کلی هم اصرار کردن بمونم ولی نموندم. خز نبود، ولی حال نکردم باهاش. 

۴. علاوه بر اینکه کلی سایت رایگان و غیررایگان وجود داره برای دانلود مقاله‌های علمی، یه روشی هم هست که یه کم غیرقانونیه و به این صورته که اطلاعات مقاله رو به یه کلاغ! می‌دی و اون می‌ره لینک دانلود رو پیدا می‌کنه میاره برات. Sci-Hub رو گوگل کنید میاره اون سایت کلاغه رو. پارسال دنبال یه مقاله‌ای بودم و این روش یادم نبود. تو ریسرچ‌گیت به نویسنده‌ش پیام دادم و ازش خواستم مقاله رو برام بفرسته. در واقع پیام دادم و گفتم به این حوزه و موضوع علاقه دارم و مقاله‌تون جذابه و دوست دارم بخونمش. نگفته بودم بفرسته. فکر می‌کردم غیرمستقیم متوجه میشه اینو. اونم بعد از چند ماه جواب داده بود که چه خوب، ممنون. دوباره پیام دادم و این دفعه شفاف گفتم مقاله رو برام بفرسته. فرستاد. ولی احتمالاً پیش خودش گفته این ایرانیا چقدر درستکارن که با اون کلاغه دانلود نمی‌کنن و از نویسنده می‌خوان براشون بفرسته. حال آنکه یادم نبود.

۵. تو سریال بچه مهندس، جواد جوادی و دوستاش یه گروه برای ساخت روبات داشتن به اسم جهت که مخفف اسماشون بود. مخفف جواد و اسم اون دوتای دیگه که یادم نیست چی بود. دورۀ کارشناسی برای درس کنترل خطی ما هم یه گروه داشتیم که من اسمشو گذاشته بودم نشان. مخفف نسرین و شادی و آرزو و نازنین. کار روبات این بود که توپ‌ها رو بر اساس رنگشون نشانه‌گیری کنه بندازه تو سبد.

۶. تازه فهمیدم این مجله‌ای که چند سال پیش مقاله فرستادم و پذیرفت و چاپ کرد رتبه‌ش یکه و بالاترین امتیازو بین مجله‌ها داره. اگه اون موقع می‌دونستم چه جلال و جبروتی داره با اون حجم از اعتمادبه‌نفس این مقاله رو نمی‌فرستادم براش. البته پیشنهاد استادم بود اونجا بفرستیم. اولین بارم هم نیست این اتفاق برام می‌افته. معمولاً با یه سری آدم خفن هم‌صحبت می‌شم و بعداً می‌فهمم یارو کی بود.

۷. اوایل دورۀ دکتری بودم که دیدم انجمن زبان‌شناسی اطلاعیه زده و دنبال طراح خلاق و مسلط به ابزارهای گرافیکی می‌گرده برای پوسترها. از اونجایی که از هر انگشت بنده یه هنر می‌باره و می‌ریزه رو زمین، اعلام آمادگی کردم برای همکاری و اولین طرحمو با پینت! به جامعۀ علمی عرضه کردم. دو روزم بهم وقت داده بودن، بعد من پوسترو تو بیست دقیقه به منصۀ ظهور رسوندم و شدم گرافیست انجمن. تا آخر دوره هم همۀ پوسترا رو با پینت درست کردم. فوتوشاپم داشتما (دوم دبیرستان یه درسی داشتیم به اسم کامپیوتر که اونجا فوتوشاپ یادمون داده بودن و از اون موقع بلد بودم)؛ ولی تا وقتی پینت کار آدمو راه می‌ندازه چرا فوتوشاپ؟ حالا برای دورۀ خودم دیگه فراخوان ندادم برای جذب گرافیست. فکر کردم اگه خودم چند دقیقه وقت بذارم کارا سریع‌تر پیش می‌ره تا اینکه یکی دیگه انجامش بده و هی من بگم نه اینجاشو این‌جوری کن و فلان چیزو فلان‌طور کن و منظورم این نبود و فلان. همۀ اطلاعیه‌ها رو هم یه شکل می‌زنم که هر سری نشینم دنبال طرح جدید بگردم و کلی فکر کنم و نظرسنجی راه بندازم ببینم کدوم قشنگ‌تره. 

۸. من هر سری می‌رم دیدن استادهام براشون سوغاتی می‌برم. معمولاً نوقا، که خودمون لوکا صداش می‌کنیم و نمی‌دونم چه فرایند آوایی رخ داده که لوکا شده نوقا. این سری سه جعبه نوقا گرفتم. یکی برای استاد راهنمام و یکی برای استاد مشاور احتمالیم (چون هنوز رسماً مشاورم نشده ولی یه صحبتایی کرده‌م باهاش) و یکی هم همین‌جوری گرفته بودم و تصمیم قطعی در موردش نگرفته بودم. قرار بود آخر اون هفته‌ای که تهران بودم خونۀ مریم اینا دورهمی داشته باشیم. گفتم می‌برم اونجا، ولی دورهمی به‌خاطر ابتلای مریم و همسرش به کرونا کنسل شد. بعد خواستم ببرم برای استاد شمارۀ ۲۲ که چون دیدم از نتیجۀ امتحانمون راضی نیست ندادم که فکر نکنه می‌خوام رضایتشو جلب کنم! استاد شمارۀ بیستو که ندیدم و اگه می‌دیدم هم فکر نکنم دل خوشی ازمون داشته باشه. حسمون متقابله البته. امتحانشم خیلی بد داده بودم. تقریباً برگه رو سفید دادم. استاد شمارۀ ۱۸ هم با اینکه امتحانشو خوب داده بودم برخورد گرمی نداشت با هیچ کدوممون. حداقل انتظارمون این بود که از اینکه اولین بار می‌بیندمون یه ذوقی بکنه ولی فقط گفت همه‌تون چقدر ریزه‌میزه‌تر از تصورم هستید. و رفت. موند، تا اینکه روز آخر خانم خ (هم‌اتاقی‌ای که تو آسانسور باهاش آشنا شدم) یه جعبه گز بهم داد. نجف‌آبادی بود. فکر کنم اطراف اصفهان باشه. در معرفی خودش و شهرش گفت همون شهر شهید حججی. بعد پرسید می‌شناسی؟ گفتم آره یه کم. در واکنش به جعبۀ گز این دوستمون منم نوقای سوم رو تقدیم ایشون کردم.


۵ نظر ۱۲ شهریور ۰۱ ، ۰۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۸۵- دوتا پتو

پنجشنبه, ۲۷ مرداد ۱۴۰۱، ۱۰:۴۸ ب.ظ

عصر داشتم اتاقمو مرتب می‌کردم و کارت‌های شناساییمو جمع‌وجور می‌کردم که چشمم خورد به برچسبی که روی کارت کتابخونه‌م بود. یه برچسب کوچیک که روش نوشته بود «دوتا پتو». قبلاً همچین چیزی روش نبود. از یه طرف داشتم به معنی و مفهوم دوتا پتو و کدوم دوتا پتو و چرا دوتا پتو و پس چندتا پتو فکر می‌کردم و از طرفی به اینکه آخرین بار کی و کجا این کارتو استفاده کرده‌ام.

یادم افتاد یه ماه پیش که برای آزمون جامع رفته بودم تهران، تو دانشگاه و خوابگاه برای هر کاری، یه کارتی گرو گذاشته بودم. برای گرفتن کلید خوابگاه و کلید کتابخونه، کارت ملی و کارت دانشجوییمو داده بودم. برای گرفتن مجوز تردد خوابگاه و اینکه تا روز مقرر اونجا رو ترک کنم گواهینامه و برای گرفتن پتو کارت کتابخونه رو. دوستمم کارت واکسنشو با کلید خوابگاه مبادله کرده بود. 

شب اولی که می‌خواستم خوابگاه بمونم، دیدم تختا تشک دارن، ولی پتو ندارن. رفتم از مسئول خوابگاه که اتاقش همکف بود و کلی پتوی نو و تمیز تو کمدش داشت پتو بگیرم. کارت شناسایی خواست که تا وقتی پتوها رو پس ندادم نگه‌داره. گفتم هیچی ندارم. یهو یادم افتاد کارت کتابخونۀ تبریزو دارم هنوز. گفتم کارت کتابخونه قبوله؟ گفت آره. کارت کتابخونه رو هم خرج دوتا پتو کردم که البته یکیش حکم بالشو داشت. حتی یه جایی چند دقیقه موبایلمو گرو گذاشتم، کیفمو، کوله، و اگه به همین منوال ادامه می‌دادم احتمالاً کارم به گرو گذاشتن سبیل نداشته‌م هم می‌کشید.



اینجا در گوشۀ تصویر اون دوتا پتو رو روی تخت می‌بینید که نقش یکیش پتوئه و یکی حکم بالشو داره. این قابلمه هم علاوه بر اینکه قابلمه‌ست و میشه توش نودالیت و سوپ و حتی سالاد درست کرد، حکم کتری رو هم داشت برام؛ برای جوشوندن آب و تهیۀ چای و نسکافه. اون درِ فلاسک هم علاوه بر در بودن، لیوان هم بود. از جوراب [البته تمیز]م هم به‌عنوان دستگیره موقع برداشتن قابلمه استفاده می‌کردم. کشی که باهاش انتهای بافت موهامو می‌بندم هم روز دوم گم شد و چون کلیپس و کش دیگه‌ای نداشتم و جایی که از این چیزا بفروشه اون دوروبرا نبود، از کش ماسکم استفاده کردم برای بستن بافت موهام. هر معضل و مشکلی پیش میومد یا راهی می‌یافتم یا راهی می‌ساختم. نمونۀ اعلاش این دمپاییا بود. وقتی رسیدم خوابگاه، تازه یادم افتاد دمپایی نبردم برای سرویس بهداشتی و حموم. جاکفشی رو باز کردم دیدم یکی از ساکنین قبلیِ اون اتاق دمپایی پاره‌شو گذاشته رفته. سطح رویی دمپایی کنده شده بود و نمی‌شد پوشید. سطحش بسته نبود. منم چسب نداشتم و اگه داشتم هم جوابگو نبود. یه کیسه فریزرو برداشتم پیچیدم دورش و گره زدم. تبدیلش کردم به یه دمپایی کارآمد.



صبح استاد شمارۀ ۱۸ بعد از چند ماه پیام داد و سراغ مقاله‌ای که قول داده بودم بعد از آزمون جامع اصلاحاتشو انجام بدم و بفرستم برای چاپ رو گرفت. راجع به نمره‌هامون نپرسیدم، ولی همون موقع که به من پیام داده بود، بعد از اینکه سراغ مقالۀ یکی دیگه از بچه‌ها رو گرفته بود بهش گفته بود میانگین همه‌تون زیر شونزده شده و باید پاییز یا زمستون دوباره آزمون جامع بدید. این نتیجه برای خودم دور از انتظار نبود، اما بقیه شوکه شده بودن. من ولی ناراحت نبودم بابت این اتفاق. چون تسلط کافی رو نداشتم و حقم قبولی نبود. هر چند که شرمندهٔ استادام هستم بابت یه همچین نتیجه‌ای. یه دلیل دیگهٔ ناراحت نبودنم هم اینه که هنوز از کتابام سیر نشدم و همین که یه بهانۀ دیگه جور شده باز بشینم پای درس و مشق خوشحالم می‌کنه.

۴ نظر ۲۷ مرداد ۰۱ ، ۲۲:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۸۲- مگو چیست کار ۲

جمعه, ۲۱ مرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۰۱ ق.ظ

اولین تجربۀ کاری من فروشندگیه که نیم ساعت سابقۀ کار دارم تو این زمینه. سال هفتادوهفت‌هشت اینا بود. حدودای هفت سالم بود. می‌دیدم تابستونا بچه‌ها (دهه شصتیا) تو کوچه و کنار خیابون آب‌آلبالو و انجیر و شربت خاکشیر و شیرینی پفکی (که ما بهش می‌گفتیم پوکا) می‌فروشن. یه بار به مامان‌بزرگم گفتم یه کم از این شیرینیا بخره منم ببرم بفروشم تو کوچه. ما از اون خونواده‌هاش بودیم که اجازه نمی‌دادیم بچه‌ها تو کوچه بازی کنن که یه وقت حرفای بی‌ادبی یاد نگیرن و بی‌ادب نشن. به‌شرطی که زیاد از خونه دور نشم قبول کردن. شیرینیا رو چیدم توی سینی و با برادرم که طفل خردسالی بیش نبود رفتیم اینا رو بفروشیم. کوچیکا پنج تومن بود (پنجاه ریال)، بزرگا ده تومن (صد ریال). از این سر کوچۀ مامان‌بزرگم اینا رفتیم دور زدیم و از اون سر کوچه برگشتیم. کسی نخرید. در واقع کسی تو کوچه نبود که بخره و ما غمگین و ورشکست! داشتیم برمی‌گشتیم خونه که آقای کریم بنّا که اون موقع پنجاه شصت سالش بود ما رو دید. دوتا شیرینی خرید و پول این دوتا رو داد و یکی از شیرینیا رو گذاشت دهن من و یکی رو گذاشت دهن برادرم. هیچی دیگه. دسترنجمونو خوردیم و با پونزده تومن (۱۵۰ ریال) برگشتیم خونه و بقیه‌شم فروختیم به اهل منزل.

اولین تجربۀ جدی کاریم تو دورۀ کارآموزی کارشناسی بود که نه‌تنها درآمد نداشت بلکه یه چیزی هم دستی بهشون دادیم که به ما کار یاد می‌دن. صبح تا ظهر می‌رفتم یه جایی که از اقصی نقاط استان کامپیوترها و پرینترها و دستگاه‌های مشکل‌دارو می‌فرستادن و ما حالشونو خوب می‌کردیم. چه به‌لحاظ نرم‌افزاری چه سخت‌افزاری. یکی از بهترین بخش‌های وبلاگم که البته الان زیر آوار بلاگفاست و بهشون دسترسی ندارم که لینک بدم پست‌های دورۀ کارآموزیمه. هر روز میومدم خاطرات اداره رو با جزئیات و عکس‌های فراوان عرضه می‌کردم و الان خوشحالم بابت ثبتشون. این کار، کار موردعلاقه‌م بود. البته چون مشکلات رو روی کاغذ می‌نوشتن و ما با صاحبان اون وسیله‌ها در ارتباط نبودیم یه کم از موردعلاقه بودن کار کم می‌کرد. ترجیح می‌دادم خودشون باشن و مشکل رو توضیح بدن و یادشون بدم که اگه این مشکل تکرار شد چجوری خودشون حلش کن.

دومین تجربۀ کاریم که کار دانشجویی بود، مسئولیت سایت خوابگاه بود. من قبل از اینکه برم دانشگاه تو خونه پرینتر داشتم. خوابگاه که رفتم خیلی چیزا رو از دست دادم که یکیش پرینتر بود. هر بار که می‌خواستم تمرینا و گزارش‌کارهای آزمایشگاهو پرینت کنم باید می‌رفتم سایت خوابگاه که مسئولشم معمولاً فرد نابلدی بود. کلی صف و نوبت و بعدشم یه موقع می‌دیدی کاغذ گیر کرده و نمی‌تونه درش بیاره، یه موقع نمی‌تونست دو صفحه رو پشت‌ورو دربیاره و یه موقع کامپیوتره کلاً پرینترو نمی‌شناخت و یه موقع هم می‌دیدی اصلاً مسئول سایت نیومده. درسامم طوری بود که هر ترم چندتا آزمایشگاه داشتیم و هر هفته باید پیش‌گزارش و گزارش‌کار آماده می‌کردیم. سال دوم کارشناسی درخواست دادم که دو روز در هفته مسئول سایت خوابگاه باشم. پنج‌شنبه و جمعه ده تا یازده شب، یا یازده تا دوازده. نیّتم بعد از رضای خدا پرینت کردن گزارش‌های خودم بود. به کار مردم هم رسیدگی می‌کردم البته. به‌موقع می‌رفتم سایت و اگه کسی کارش طول می‌کشدید کرکره رو پایین نمی‌کشیدم که برو فردا بیا. اول کار مردم رو انجام می‌دادم بعد کار خودمو. هزینه‌شم پرداخت می‌کردم. یادمه یه ظرف بستنی یا ظرف حلوا بود که پولا رو اونجا می‌ذاشتیم. هیچ وقت هم غیبت نکردم؛ جز یه بار که فراموش کرده بودم سایتی هست و من مسئولشم. بیست‌وچهار اردیبهشت بود. شب تولد هم‌اتاقیم. بیرون بودیم و کلاً فراموش کرده بودم سایتو. شماره‌مو روی دیوار سایت زده بودم که اگه کسی کاری داشت زنگ بزنه. مشتریا اون شب زنگ زدن کجایی و منم از یکی از بچه‌ها که شیفتش یه روز دیگه بود خواستم اون شب جای من بره و منم بعداً جبران کردم این جابه‌جایی رو. اون شب اولین و آخرین شب دانشجوییم بود که تا پاسی از شب با بچه‌ها بیرون بودم. دو سه ماه مسئول سایت بودم و بعدشم تابستون شد و برگشتیم خونه. تا چند سال بعدشم نرفتم دستمزد این کارمو از شورای صنفی بگیرم. یادم هم نیست چی شد که تصمیم گرفتم برم بگم پولمو بدین! دستمزد این دو سه ماه، شصت تومن، یا هفتاد تومن بود. یا یه شصت تومن و یه هفتاد تومن. که به پول الان میشه ده‌تا بلیت قطار تهران یا دوتا بلیت هواپیما. بعد از اینم دیگه کار نکردم تا ارشد. چون اسم کارو که می‌آوردم خانواده مخالفت می‌کردن که تو فقط درس بخون و به پول درآوردن فکر نکن. فقط یه چند بار همون اوایل کارشناسی چند ساعت کلاس رفع اشکال کنکور برای دوست دوستم برگزار کردم که بابتش پولی نگرفتم و در ادامه هم باهاش دوست شدم. تدریس برای کنکوری‌های مرفّه و بی‌دردی که به جای یاد گرفتن تو مدرسه، معلم خصوصی می‌گیرن که لقمه رو بجَوه بذاره تو دهنشون جزو کارهاییه که شدیداً ازش متنفرم.


پ.ن۱: یه سر رفتم بلاگفا خاطرۀ شب تولد هم‌اتاقیمو مرور کنم. رشتۀ هم‌اتاقیم مهندسی عمران بود و همشهری بودیم باهم. هم‌مدرسه‌ای نبودیم ولی دورادور می‌شناختمش و ارتباط خانوادگی هم داشتیم. روز تولدش دعوتمون کرد پارک ملت. یادم نیست که از قبل گفته بود مختلطه یا تو پارک فهمیدیم. چندتا از پسرای تُرک عمران بودن و برق، که من فقط برقیه رو می‌شناختم. ویژگی مشترک همه‌مونم این بود که نه قبلش نه بعدش نه اونجا دوست‌دختر و دوست‌پسر نداشتیم. تو پارک روی چمنا یه دایرۀ بزرگ تشکیل داده بودیم و دخترا یه سمت بودن پسرا یه سمت دیگه :| مافیا و پانتومیم هم مد نبود و هر چی فکر می‌کنم می‌بینم جز خوردن شام و دادن کادو کار دیگه‌ای نکردیم. تنها قسمت مورددار داستان اونجا بود که حین ارائۀ کادو یه آهنگ مجاز (نفس کشیدن سخته) رو هم‌خوانی کردیم که البته بعدتر فهمیدم فقط سه نفرمون روی آهنگ تسلط داشتیم و به تک‌خوانی شبیه‌تر بوده تا هم‌خوانی. موقع برگشتن هم یادمه تاکسی گرفتیم و پسرا یه جوری تقسیم شدن که حتماً یه مرد! تو تاکسی همراهمون باشه تا خوابگاه!

پ.ن۲: «نفس کشیدن سخته» بی‌ربط‌ترین محتوا رو به شرایط روحی اون موقع‌مون داشت. صرفاً چون تو فیلم سعادت‌آباد موقع فوت کردن شمع اونو خونده بودن ما هم خوندیمش [لینک آپارات اون سکانس].
۵ نظر ۲۱ مرداد ۰۱ ، ۰۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۷۵- مارمولک جان‌سخت

پنجشنبه, ۱۳ مرداد ۱۴۰۱، ۰۹:۲۳ ب.ظ

چند روز پیش دم غروب پای لپ‌تاپ داشتم کارامو انجام می‌دادم که حس کردم یه چیزی کنار دستم حرکت کرد. با ترس و وحشت پا شدم لامپ/ چراغ/ برقو روشن کردم (نمی‌دونم کدومو می‌گین شما). زیر سررسیدم یه چیزی قایم شده بود و صدای تکون خوردنش میومد. تشخیص نمی‌دادم چیه ولی دُم داشت. برادرمو صدا زدم که بیا یه جونور که نمی‌دونم چیه و دمش درازه بهم حمله کرده و به کمکت احتیاج دارم. دقیقاً همین‌جوری داشتم طلب کمک می‌کردم. اومد و یه کم وسایلو جابه‌جا کردیم و فهمیدیم مارمولکه. آروم لپ‌تاپو برداشتم و اول تصمیم گرفتیم بزنیم تو سرش. ولی فرار کرد. بعد هر چی تلاش کردیم بگیریم نشد. البته برادرم داشت تلاش می‌کرد. رفتم یه لیوان آوردم که برعکس کنیم بذاریم روش که توش زندانی بشه و بعداً بابا بیاد برداره. نشد و دررفت. رفت پشت میز کامپیوتر و دیگه گمش کردیم. انقدرم میز سنگینه که نمی‌شد جابه‌جاش کرد. وسایلمو برداشتم بردم تو پذیرایی که تا اونو پیدا نکنی برنمی‌گردم اونجا. نکتۀ عجیب ماجرا اینجاست که خوابگاه که بودم خودم تنهایی چند فقره سوسک و عنکبوت و مارمولک گرفته بودم و بقیۀ واحدا هر موقع جک و جونوری چیزی بهشون حمله می‌کرد میومدن از من کمک می‌گرفتن. ولی تو خونه جرئت مواجهه باهاشونو ندارم. برادرمو سرزنش می‌کردم که تو فراریش دادی و نتونستی بگیری و اگه بلد نبودی می‌گفتی که یه فکر دیگه می‌کردم و حالا چی کار کنیم و اون اتاق دیگه برای من اتاق نمیشه و معلوم نیست کجاش قایم شده. یه کم بعد رفت اتاقم و دید یارو روی دیواره. جاروبرقیو برداشت و کشیدش تو جارو! منم از این حماسه‌آفرینی‌ها فیلم می‌گرفتم که بعداً به والدین نشون بدیم. با اینکه ساعت اوج مصرف برق بود و این چیزا رو رعایت می‌کنم، ولی اتاقمو جارو کردم که یه کم آشغال بره تو کیسه‌ش که یارو خفه بشه توش. بعد برای محکم‌کاری یه دستمال کاغذی گذاشتم روی لوله و چسب زدم که نتونه فرار کنه. چند روز بعد که مامانم رفته بود جارو رو برداره این دستمال کاغذی رو می‌بینه و با خودش می‌گه این کارا چیه و اون تا حالا مرده. خونه رو جارو می‌زنه و جارو رو می‌بره می‌ذاره سر جاش. دستمال رو هم نمی‌چسبونه دیگه. یه کم بعد دیده بود یه مارمولک کنار جارو روی دیوار راه می‌ره. سریع جارو رو روشن می‌کنه و یارو رو می‌کشه توی جارو. بعدشم یه کیسه فریزر می‌کشه روی لولۀ جارو و با کش می‌بنده که نتونه بیاد بیرون. اومده بود می‌گفت چون فکر نمی‌کردم زنده باشه و بیاد بیرون دستمال کاغذی رو انداخته بودم دور ولی اومده بیرون و داشت فرار می‌کرد که گرفتمش. در عجب بودیم که این چند روز چجوری بین اون آشغالا زنده مونده و چی خورده و چجوری نفس کشیده. امروز مامانم دوباره رفته بود جارو رو برداره خونه رو جارو کنه که دیده بود مارمولکه اومده بیرون و توی کیسه فریزره. ولی کِشه مانع می‌شد بیاد بیرون. 

حالا کیسه فریزرو گره زده گذاشته یه گوشه که هر موقع برادرم اومد بدیم ببره تو طبیعت رهاش کنه. نه ما دلمون میاد بکشیمش، نه این خیال مردن داره. اگه معلم انشا بودم از بچه‌ها می‌خواستم خودشونو بذارن جای این مارمولک و از زاویۀ دید مارمولکی که چند روز تو جاروبرقی گرفتار بوده و حالا خلاص شده، این هفته رو روایت کنن. از سروصدای موتور جاروبرقی و آشغالا و تاریکی بگن و گشنگی و تشنگی این چند روز. شما می‌تونید تو کامنتا از زبان این مارمولک کامنت بذارید؟


۱۱ نظر ۱۳ مرداد ۰۱ ، ۲۱:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

مسیر خوابگاه من جوری بود که با مترو نمی‌شد رفت. اون طرفا یه ایستگاه بی‌آرتی بود و یه ایستگاه اتوبوس که چون مبدأ اتوبوس، ولیعصر بود و ولیعصر اون شب غوغا بود بی‌خیالش شدم. شب عید بود. عید غدیر. نشستم روی یکی از صندلی‌های ایستگاه بی‌آرتی. داشتم حساب می‌کردم که از اینجا تا خوابگاه چند ایستگاهه و کی می‌رسم. زودتر از ده بعید بود برسم. احتمالاً بهم تذکر می‌دادن یا نهایتش تعهد می‌گرفتن که دیر نکنم. اولین شب تأخیر بود و نمی‌دونستم چه برخوردی قراره بشه. ماشین‌ها رو تماشا می‌کردم. ماشین‌ها و آدم‌ها. بعضیاشون خسته بودن، بعضیاشون خوشحال. یه پسری داشت گل می‌فروخت. کسی چیزی ازش نمی‌خرید، با این حال ناامید نمی‌شد و می‌رفت سراغ ماشین بعدی و بعدی و بعدی. هیچ کدوم حرکت نمی‌کردن. تا چشم کار می‌کرد ماشین بود. ترافیک بود. انگار که همه‌شون پشت چراغ قرمز باشن. چشمم به خیابون بود و گوشم با این‌هایی که مثل من منتظر اومدن بی‌آرتی بودن. یه خانوم مسن که کلی کیسه دستش بود به خانوم مسن کناریش می‌گفت یه ساعته منتظرم. ایستاده بودن هر دو؛ با اینکه جا برای نشستن هم بود. انگار اگه نشینن زودتر میاد. دختری هم‌سن‌وسال خودم با مادرش سمت راستم نشسته بود. راجع به گل حرف می‌زدن باهم. از من و بقیه می‌پرسیدن این دوروبرا گل‌فروشی هست؟ کجا میشه گل پیدا کرد؟ به‌نظر می‌رسید گل رو برای کسی که قراره برن خونه‌شون می‌خوان. اشاره کردم به پسرک گل‌فروش. گفتم اوناهاش. با دست اشاره کرد که بیاد سمت ما. یه دختر دیگه داشت تلفنی به زبان کُردی با پدرش حرف می‌زد و می‌گفت هنوز نیومده و منتظرم. دوتا دختر هم روبه‌روم ایستاده بودن. یکیشون ساز روی دوشش بود و گویا از کلاس موسیقی برمی‌گشت. اون یکی می‌گفت تا حالا سر کار بوده. یه دختر دیگه هم کنارشون ایستاده بود ولی ساکت بود. مردها دورتر بودن و صداشونو نمی‌شنیدم. چند دقیقه یه بار گوشی‌ها زنگ می‌خورد و جواب‌ها شبیه هم بود: ترافیکه، هنوز اتوبوس نیومده، تو ایستگاه بی‌آرتی‌ام، دیر می‌رسم. یه خانوم چادری هم دورتر ایستاده بود. از این گوشی‌های قدیمی دکمه‌ای دستش بود. یکی می‌گفت زنگ بزنید ادارۀ اتوبوسرانی و بپرسید بی‌آرتیای این مسیر کجا موندن، یکی می‌گفت نمیاد بی‌خودی منتظریم، یکی می‌گفت میاد شاید تو ترافیکه، یکی می‌گفت اگه قرار بود بیاد تو این یه ساعت میومد، چقدر دیگه صبر کنیم؟ سؤال خوبی بود. چقدر دیگه صبر کنیم؟ گل‌های پسر گل‌فروش پلاسیده بود. دختره و مادرش نپسندیدن و دوباره پسرک برگشت سر چهارراه.

دوشنبه بود. دوشنبه‌ای که عید بود. با یکی از دوستان دورۀ کارشناسیم قرار داشتم که ببینیم همو. حدودای نُه بود که نزدیک میدان توحید خداحافظی کردیم. هم اون دیرش شده بود هم من. اون با مترو رفت و من قرار بود با بی‌آرتی برم. باتری گوشیم داشت تموم می‌شد و نمی‌تونستم اسنپ بگیرم. تازه اگه راننده‌ای پیدا می‌شد که تو این ترافیک بخواد کسیو ببره اون سر شهر. پاورمو از تو کیفم درآوردم و گوشیمو زدم به شارژ. خاموش شد. دعا می‌کردم کسی امشب با من تماس نگیره، مخصوصاً از خونه. اینا اگه زنگ بزنن و خاموش باشم دلشون هزار راه میره و زمین و زمان رو به هم می‌دوزن تا یه خبری ازم بگیرن.

نزدیک ده بود. دخترِ گل‌لازمی که کنارم نشسته بود داشت اسنپ می‌گرفت. مسیرمون یکی بود. همون‌جایی قرار بود پیاده شن که من. گفتم اگه اومد منم با شما میام. هزینه‌شم کمتر میشه. به مادرش گفت هفتاده تومنه، بگیرم؟ مادرش گفت یه کم دیگه هم صبر می‌کنیم. دختری که روی دوشش ساز بود با دختری که از سر کار برمی‌گشت صحبت می‌کرد. می‌گفت اسنپ اینجا نمیاد، ترافیکه. باید بریم یه جای خلوت. چندتا ماشین پلیس رد شد. پرسیدم وزیری وکیلی کسی قراره از اینجا رد شه؟ همه اظهار بی‌اطلاعی کردن. دختر سازبه‌دوش با صدای بلند گفت هر کی پل مدیریته و می‌خواد اسنپ بگیره با ما بیاد. من و دخترِ کُرد و خانم چادری که گوشی دکمه‌ای داشت بلند شدیم. دختری که ساکت ایستاده بود گفت منم میام. با دختری که از سر کار میومد شدیم شش نفر. دختری که با مادرش نشسته بود نیومد. مادرش گفت صبر می‌کنیم؛ میاد. به دختر سازبه‌دوش گفتم چقدر باید از اینجا دور بشیم تا اسنپ بیاد؟ گفت با مترو می‌ریم جلوی دانشگاه تربیت مدرس. اونجا خلوته. نیم ساعت یه ساعتی تو مترو، دورِ شمسی و قمری زدیم تا بالاخره رسیدیم تربیت مدرس. تو مترو بیشتر باهم آشنا شدیم. با هر سه هم‌دانشگاهی بودم. دختری که کم‌حرف بود، فارغ‌التحصیل هوافضای شریف بود. دختری که از سر کار برمی‌گشت ارشد گرافیک بود. دختر سازبه‌دوش هم سال آخر ارشد زبان‌شناسی بود. این دوتا هم‌دانشگاهی فعلیم بودن و داشتن می‌رفتن همون خوابگاهی که من قرار بود برم. شمارۀ خوابگاهو داشتن. زنگ زدن شرایطو توضیح دادن و گفتن دیر می‌رسیم. دخترِ کُرد، نیمۀ راه ازمون جدا شد. گفت مقصدم شرق تهرانه. سمت کلاهدوز برم زودتر می‌رسم. تربیت مدرس پیاده شدیم. با مترو بیشتر از این نمی‌شد جلو رفت. نزدیک‌ترین ایستگاه مترو به مقصد ما همین‌جا بود. خانم چادری که گوشی دکمه‌ای داشت می‌گفت نمی‌تونم از کارت بانکیم استفاده کنم ولی پول نقد همرامه؛ میشه شما حساب کنید من بهتون پول نقد بدم؟ گفتم آره اشکالی نداره. نگران بود و مدام می‌پرسید کجاییم و کجا می‌ریم. موقع پیاده شدن گمش کردیم. دختر سازبه‌دوش، گوشی‌به‌دست داشت اسنپ می‌گرفت. با اینکه به مقصد نزدیک‌تر بودیم و مبلغ همون هفتاد تومن بود، ولی هنوز هیچ راننده‌ای قبول نکرده بود. می‌گفتن اعتصاب کردن بابت کم بودن دستمزدشون. دختر کم‌حرف هم خونه‌ش نزدیک خوابگاه ما بود. راه‌حل دیگه‌ای که داشتیم گرفتن تاکسی یا اعتماد کردن به یکی از این ماشین‌شخصیا بود. داشتیم از خیابون رد می‌شدیم که اون سه‌تا یهو گفتن بی‌آرتی بی‌آرتی، بُدوین، بی‌آرتی! مات و متحیر گفتم بی‌آرتیِ چی؟ کجا؟ اشاره کردن به بی‌آرتی اون ور خیابون و گفتن بدو سوار شو می‌گیم حالا. من هر چقدر که مترو رو مثل کف دستم می‌شناسم به همون اندازه با بی‌آرتی و اتوبوس غریبه‌ام. نمی‌فهمم کجا باید سوار بشی و کجا پیدا بشی و از کجا میان و کجا می‌رن. به‌ندرت با اتوبوس جایی می‌رم. سوار شدیم و گفتم این کجا میره؟ هر سه باهم گفتن همون بی‌آرتی‌ایه که منتظرش بودیم دیگه. گویا تو این یه ساعتی که ما تو مترو بودیم که خودمونو برسونیم به تربیت مدرس و از اونجا اسنپ بگیریم، بی‌آرتیه اومده بود و جماعتِ منتظر رو با خودش برداشته بود آورده بود سمت ما و حالا ما رو سوار کرده بود و داشتیم می‌رفتیم پل مدیریت. هنوز متوجه حرف‌های این سه‌تا نشده بودم که کدوم بی‌آرتی از کجا اومده و ما رو سوار کرده و کجا می‌بره. تا اینکه دختر سازبه‌دوش، دخترِ گل‌لازم و مادر صبورشو نشونم داد. بعد اون دوتا خانوم مسن که از یه ساعت قبل از ما تو ایستگاه منتظر بودنو دیدم. تازه فهمیدم قضیه چیه. گفتم همه‌مون تهش با همین اومدیم ولی حیف شد این وسط اون خانوم چادری که گوشی دکمه‌ای داشت گم شد. دختری که از سر کار برمی‌گشت خانومه رو نشونم داد گفت اونم اینجاست. فکّم چسبید به زمین از تعجب. کفم برید به رادیکال شصت‌وسه قسمت نامساوی تقسیم شد! گفت وقتی تو مترو گممون می‌کنه، سریع قبل از ما خودشو می‌رسونه خیابون و سوار بی‌آرتی میشه. یهو همه‌مون زدیم زیر خنده. داشتیم به کار خودمون می‌خندیدیم. دختر کم‌حرف شماره‌شو داد به دختر سازبه‌دوش. چون خونه داشت، قیمتای منطقه دستش بود و دختر سازبه‌دوش هم دنبال خونه و پانسیون بود. منم شمارۀ دختر سازبه‌دوشو گرفتم و اونم شمارۀ منو. به هر حال هم‌رشته‌ای بودیم باهم. لازم می‌شد. گفتم بچه‌ها درس عبرتی که از این ماجرا می‌گیریم چیه؟ با خنده گفتن ما از این داستان نتیجه می‌گیریم که چه صبر می‌کردیم و تو میدون توحید سوار می‌شدیم، چه ناامید می‌شدیم و تا جلوی تربیت مدرس میومدیم، بالاخره قسمتمون این بود که با همین بریم خوابگاه. گفتم ولی قسمت اون دختر کُرد مترو بود. نیومد باهامون. دختر سازبه‌دوش گفت ولی ممکن بود این بی‌آرتیه کلاً نیاد. اگه نمیومد، اون موقع اینایی که با ما نیومدن و منتظر بودن باید درس عبرت می‌گرفتن که هنرِ رها کردنِ به‌موقع رو بلد باشن.

وقتی پیاده شدیم، تو مسیر خوابگاه، دختر گرافیکی که از سر کار برمی‌گشت بستنی مهمونمون کرد. اینجا گیتِ خوابگاهه:



+ من کلاً خوراکیای شکلاتی رو به میوه‌ای ترجیح می‌دم و هیچی میوه‌ایشو دوست ندارم. یکی دو بار پیش اومده بود که بستنی میوه‌ای بگیرم و خوشم نیاد و نخورم، ولی طعم اینو دوست داشتم. بستنی یخی پرتقالی برند جیتو کاله. رفت تو لیست علاقه‌مندی‌ها.

+ اسم دختر سازبه‌دوشِ هم‌رشته‌ای و هم‌دانشگاهی معصومه بود ولی مهتاب صداش می‌کردن.
۲۵ نظر ۰۸ مرداد ۰۱ ، ۱۲:۲۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

این هفته‌ای که تهران بودم خوابگاه موقت گرفته بودم. تعدادی از واحدهای خوابگاه رو اختصاص داده بودن به دانشجوهایی که فقط چند روز تهران کار دارن و زیاد نمی‌مونن. بهشون می‌گفتن واحدهای تردّدی. ظاهرشون مثل بقیه بود، ولی ساکن دائمی نداشتن. از این واحدها گرفته بودم؛ شبی ده تومن. که این ده تومن در مقایسه با هزینۀ ترمی سیصد تومن زیاد بود و در مقایسه با هزینۀ هتل چیزی نبود. چند ساعتِ اول رفتم خوابگاه تردّدی دوستم که ارشد بود. این دوستو موقع رفتن، تو قطار پیدا کرده بودم. باهم تو یه کوپه بودیم. اتفاقی فهمیدم هم‌دانشگاهی هستیم و قرار شد وقتی رسیدیم تهران باهم بریم دانشگاه، که برای نشون دادنِ ادارۀ امور خوابگاه‌ها و مرکز بهداشت و گرفتن مجوز اسکان همراهیم کنه. دانشگاهو خوب نمی‌شناختم و نمی‌دونستم کدوم ساختمون کجاشه. اون تجربۀ این کارها رو داشت و می‌شناخت و من نه. وقتی کارهای اداریم تموم شد نیم ساعت بیشتر تا شروع امتحانم فرصت نداشتم و نمی‌تونستم دنبال خوابگاه خودم بگردم. رفتم خوابگاه ارشدها که کیفمو بذارم اونجا. فکر می‌کردم جای بدی نیست و اگه می‌خواستم می‌تونستم همون‌جا بمونم. اینکه تختاشون تشک نداره و چرک و کثافت از در و دیوار می‌باره و تردّدی‌های کارشناسی و ارشد یخچال ندارن موضوعیت نداشت برام و خیلی هم مهم نبود. مگه چند روز می‌خواستم بمونم؟ بعد از ظهر، بعد از امتحان وقتی رفتم دیدن هم‌کلاسیام و خوابگاه دکتری رو دیدم نظرم عوض شد. خوابگاه اینا کجا و خوابگاه اونا کجا. ساختمان دانشجوهای دکتری تمیز و نوساز و مجهز بود. تشک و پتو و بالش تمیز و اتو و لباسشویی و یخچال و میز ناهارخوری و هر چی که اون‌ور نداشتو داشت. و حتی هود برای حواس‌پرت‌هایی که ید طولایی در سوزوندن غذاشون دارن.

از کنج عزلتی که این دو سالِ کرونا و از سه سال قبل‌ترش به‌واسطۀ موندن پشت کنکور دکتری و دوری از فضای دانشگاه گرفتارش بودم خسته شده بودم. دلم می‌خواست آدما رو تماشا کنم، باهاشون حرف بزنم، ارتباط برقرار کنم و در تعامل باشم. دلم دوست جدید می‌خواست، ارتباط‌های جدید، اتفاقات جدید. روزهایی که دانشگاه باز بود و استادهام بودن می‌رفتم دیدنشون و روزهای تعطیل تو خوابگاه نمی‌موندم. می‌زدم به دل خیابونا. بدون اینکه مقصد مشخصی داشته باشم و بدونم کجام و کجا دارم می‌رم راه می‌افتادم و می‌رفتم ناکجا و معمولاً هم دیر برمی‌گشتم. یه بار تو ترافیک می‌موندم، یه بار گم می‌شدم، یه بارم دلم نمی‌خواست که برگردم خوابگاه و همون دور و برا تو کوچه‌های اطرافش پرسه می‌زدم. نمی‌دونم به دانشجوهای دکتری زیاد گیر نمی‌دادن بابت دیر برگشتن یا به ترددی‌ها یا قیافۀ من انقدر مظلوم بود که زدن نداشته باشه.

واحدی که گرفته بودم طبقۀ سوم بود. خوابگاه دکتری آسانسور هم داشت. تا برسه همکف، گوشیمو درآوردم که از خودم عکس بگیرم. حواسم به تنظیم زاویه و کادر و وضوح تصویر بود. رسیدم همکف و در باز شد و تا به خودم بجنبم در بسته شد و برگشت بالا. این‌جور وقتا می‌گم یا یکی اون پایین بود که به صلاحم نبود ببینمش، یا یکی اون بالا هست برگشتم اونو ببینم. همیشه می‌گم این وقفه‌ها ایجاد میشه که کسی خودشو برسونه به قصه‌م. غر نمی‌زنم و اَه و ای بابا نمی‌گم. طبقۀ اول ایستاد. دختری که نون داغ دستش بود سوار شد. با کیف و چندتا کیسه. دستش پر بود. رفتم سمت کلیدِ طبقاتِ آسانسور و گفتم کجا می‌رید؟ گفت واحد سیصدویک. می‌تونست طبقه رو بگه و واحدشو ندونم. ولی گفت سیصدویک. با تعجب برگشتم سمتش که سیصدویک؟ مطمئنی؟ اونجا واحد منه! گفت موقتاً تهرانم و این مسئولی که طبقۀ اول بود گفت برم سیصدویک. ولی کلید نداشتن که بدن بهم. گفتن یکی اونجا ساکنه و درو برات باز می‌کنه. گفتم من اونجا بودم. ولی دارم می‌رم بیرون و درو قفل کردم. کلیدو از تو کیفم درآوردم و گرفتم سمتش. گفتم خوابگاه دکتری فقط همین یه واحد ترددی که من توشم رو داره و این واحدم فقط همین یه کلیدی که دست منه. شانس آوردی در بسته شد و برگشتم بالا. اگه نمی‌دیدمت یا خسته و کوفته تا شب پشت در می‌موندی، یا می‌فرستادنت خوابگاه ارشدها.


لحظۀ بسته شدن در

۱۳ نظر ۰۵ مرداد ۰۱ ، ۱۵:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۶۵- ماکارونی

جمعه, ۱۶ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۷:۰۲ ب.ظ

تو این پست قراره هم یه نکتۀ زبانی رو راجع به ماکارونی که این روزا بحثش داغه باهم مرور کنیم و هم یادی کنیم از مسابقۀ آشپزی‌ای که ماکارونیمون توش اول شد.

ماکارونی یه واژۀ فرانسوی ایتالیایی‌تباره که برخی به‌غلط و در قیاس با آنچه که دربارۀ نان و نون، یا باران و بارون رخ داده، بهش می‌گن ماکارانی. در زبان‌شناسی به این کار تصحیح افراطی می‌گیم. ینی هر جا او دیدیم به آ تبدیل کنیم و به خیال خودمون فکر کنیم با این کار داریم رسمی صحبت می‌کنیم. که خب اشتباهه. مثلاً یکی که اسمش فریدونه، صورت رسمیش نمی‌شه فریدان. ماکارونی هم مثل فریدون و بر خلاف گلدون و خیابون به همین صورتِ ماکارونی درسته و اگه مثل گلدان و خیابان به اینم بگیم ماکارانی افراط کردیم. پس قرار نیست هر جا او دیدیم به آ تبدیلش کنیم.



و اما تصویر پست. عکس همون مسابقه‌ست. مسابقه‌ای که تو خوابگاه دورۀ کارشناسیم برگزار شد و در یک رقابت تنگاتنگ و نفس‌گیر ماکارونی تیم ما توش اول شد. همون ظرف مستطیل‌شکلِ گوشۀ تصویر که ماحصل خلاقیت و ابتکار سه‌تا مهندس بود که ماکارونیا رو پیچیدن داخل نون لواش و بعد سرخش کردن و آنچه که قرار بود تهِ دیگ باشه رو به‌شکل رولت توسعه دادن تا داورها راحت‌تر تستش کنن و مزۀ ته‌دیگ و ماکارونی رو باهم بچشن.

جایزه‌مونم یه ماهیتابه با پنج‌هزار تومن وجه رایج مملکت بود. معادل با پنج دلارِ الان.


+ یادی از گذشته‌ها:

deathofstars.blogfa.com/post/77

۹ نظر ۱۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۹:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۹۰- دمای مطلوب

چهارشنبه, ۱۵ دی ۱۴۰۰، ۰۵:۱۰ ب.ظ

برادرم سرما خورد،

من هر از گاهی عطسه می‌کنم و

سرماخوردگی بابا هم رو به بهبوده، ولی نه انقدر که بتونه بره بیرون،

مامان هم هنوز سرما نخورده و داره مقاومت می‌کنه.

سرماخوردگیمون از اون سرماخوردگیای کلاسیکه که هر سال زمستونا دچارش می‌شدیم و علتش سردی هوا بود. شبیه اون کرونایی که اردیبهشت‌ماه تجربه‌ش کردیم نیست و با توصیفی که از اُمیکرون شنیده‌ایم اُمیکرون هم نیست. 

دیشب برادرم اومد اتاق من خوابید. می‌گه اتاق تو گرمه. صبح رفتم اتاقش دیدم آره اونجا در مقایسه با اتاق من سیبریه؛ ولی از اونجایی که دمای اونجا دمای مطلوب منه موقتاً تا وقتی خوب بشه یا تا آخر زمستون اتاقامونو عوض کردیم. دلیل سیبری بودنشم اینه که دیوارش سمت کوچه‌ست و علی‌رغم دوجداره بودن پنجره‌ها، گرما از دیوارها خارج میشه و اتاق سرد میشه. صبح زار و زندگیمو که همانا یک دستگاه لپ‌تاپ و گوشی و شارژر و بالش و پتوم باشه برداشتم و آوردم در سیبری سکنی گزیدم و اکنون این پست را از ییلاق۱ منتشر می‌کنم. با اینکه شوفاژش تا آخر بازه و ابعاد شوفاژشم از اونی که تو اتاق منه بزرگتره ولی دمای اتاقش کمتر از بقیۀ جاهای خونه‌ست و منم دقیقاً همین دما رو دوست دارم. من تو خوابگاه، در مقایسه با هم‌اتاقیام سرمایی‌ترین بودم و همیشه تختِ کنار شوفاژو انتخاب می‌کردم و اونی که همیشه لباس گرم می‌پوشید و درجۀ شوفاژو تا منتهاالیه بیشتر می‌کرد و زمستونا موقع درس خوندن روی دوشش پتو بود من بودم. ولی همین من!، در مقایسه با اعضای خانواده‌م گرمایی محسوب می‌شم و عمدۀ جروبحثامون سر دمای خونه‌ست که من معمولاً گرمم هست و بقیه سردشونه و پارسالم سر همین موضوع بعد از تذکرات پی‌درپی پدر مبنی بر اینکه شوفاژ اتاقمو خاموش نکنم و دمای اتاقمو گرم نگه‌دارم که سرما نخورم و سرما تبدیل به آنفولانزا و آنفولانزا منجر به کرونا نشه، و به‌دلیل سرپیچی‌های بنده در رابطه با گرم نگه‌داشتن دمای اتاقم به این دلیل که اگه گرم باشه خوابم می‌بره و خوابم ببره به درس و مشق و کارام نمی‌رسم و اگه نرسم بیچاره میشم، یه روز اومد شوفاژ اتاقمو تا منتهی‌الیه باز کرد و اون یارویی که با چرخوندش دمای شوفاژ تنظیم می‌شد (اسمش شیر ترموستاتیک رادیاتوره) رو درآورد که دیگه نتونم کمش کنم. سپس فرمود تو این خونه کسی حق نداره سرما بخوره و رفت. حالا خودش سرما خورده :|

۱ به‌نظرم خوبه که همین جا یه توضیحی در مورد ییلاق و قشلاق بدم. این دو واژه جزو واژه‌هایی هستن که موقع معنی کردنشون باید تمرکز کنم و مثل خسوف و کسوف بگم چون خسوف خ داره پس کسوف میشه خورشیدگرفتگی!، و یه جورایی برعکس معنیشون کنم. «یای» در زبان ترکی یعنی فصل تابستان. «قش» هم یعنی فصل زمستان. ییلاق یعنی تابستان + پسوند مکان. قشلاق هم یعنی زمستان + پسوند مکان. اما معنیِ ییلاق، «سردسیر» هست و معنی قشلاق، «گرمسیر». همیشه برام سؤال بود که چرا وقتی یای یعنی تابستون، ییلاق میشه سردسیر و قشلاق میشه گرمسیر. زمان مدرسه اینو با این رمز حفظ کرده بودم که قشلاق ق داره و گرمسیر هم گ داره پس هم‌معنی هستن. یه رمز دیگه هم داشتم اونم این بود که یای یعنی تابستون ولی ییلاق که هم‌خانوادۀ یای هست یعنی سردسیر. مثل خسوف که خ داشت ولی معنیش ماه‌گرفتگیه نه خورشیدگرفتگی. حالا ولی وقتی می‌خوام معنیشونو بگم این‌جوری استدلال می‌کنم که وقتی تابستونه و هوا خیلی گرمه، عشایر می‌رن جای خنک‌تر. به اون جای خنک می‌گن ییلاق. پس ییلاق جای سردیست که در تابستان که هوا گرمه به آنجا کوچ می‌کنند. در زمستان هم وقتی هوا سرد میشه می‌رن جای گرم‌تر. پس قشلاق هم میشه جای گرمی که در زمستان به آنجا کوچ می‌کنند. الان چون اتاق من گرمه، اومدم ییلاق.

پ.ن. من فکر می‌کردم لاخ پسوند مکان فارسیه. لاخ رو تو کلماتی مثل سنگلاخ که فارسیه داریم. اگه این لاخ همون لاق ترکی باشه، باید بررسی کنم ببینم از فارسی به ترکی منتقل شده یا از ترکی به فارسی.

۱۰ نظر ۱۵ دی ۰۰ ، ۱۷:۱۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۶۸- اسکوئید گیم یا بازی مرکب

چهارشنبه, ۱۰ آذر ۱۴۰۰، ۰۱:۵۹ ب.ظ

عنوان پست، اسم یه سریال کره‌ای هست که امسال پخش شد و استقبال خوبی هم ازش شد. موضوع سریال، مسابقۀ حدوداً چهارصدوپنجاه نفر برای به دست آوردن چهل‌وپنج میلیارده. به واحد پول خودشون. هر کی تو این مسابقه می‌باخت، می‌مرد. من چون دلِ دیدنِ خون و خونریزی ندارم ندیدم این سریالو، ولی نقدها و خلاصۀ داستانو خوندم و در جریانش هستم.

بعد از به شهرت رسیدن این سریال، اسنپ‌فود هم تصمیم گرفت این بازی رو برگزار کنه. البته اسنپ بازنده‌ها رو نمی‌کشت و هر کی می‌باخت فقط از دور رقابت‌ها حذف می‌شد و به مرحلۀ بعدی راه پیدا نمی‌کرد. ۳۶۲هزار و ۵۶۷ نفر تو این بازی ثبت‌نام کردن و مبلغ جایزه ۳۶۲میلیون و ۵۶۷هزار تومن تعیین شد که در پایان بین اونایی که به مرحلۀ آخر راه پیدا کردن تقسیم بشه.

دیدید اینایی که هر جا ببینن نذری می‌دن یه قابلمه برمی‌دارن می‌رن تو صف وایمیستن؟ حالا البته اگه صفی باشه و بلبشو نشه و گیس‌وگیس‌کشی نکنن. منم از اینایی‌ام که هر جا ببینم امتحانی، آزمونی، مسابقه‌ای، کوییزی، کنکوری چیزی برگزار میشه سریع یه مداد نرم و یه پاکن برمی‌دارم و می‌رم تو صف داوطلبین. اساساً رقابت و مسابقه دادن و مورد سنجش واقع شدن رو دوست دارم. دوست دارم برای خودم چالش درست کنم و تلاش کنم براش. بهم انگیزه می‌ده. از دوران مدرسه این ویژگی رو دارم و بعد از مرگم هم با سؤالات نکیر و منکر قراره به چالش کشیده بشم. زمان دانش‌آموزی انقدر تو مسابقات مختلف شرکت کرده بودم که اگه یه وقتی هم یادم می‌رفت ثبت‌نام کنم مسئولین خودشون اسممو می‌نوشتن تو لیست داوطلبین. مثلاً یادمه یه بار صبح تا پامو گذاشتم تو حیاط مدرسه، دیدم معاون پرورشی با یه رضایت‌نامه منتظرمه و میگه اسمتو نوشتیم برای فلان مسابقه. تو یه شهر دیگه بود و یادم نیست چجوری اون رضایت‌نامه امضا شد ولی یادمه که آمادگی قبلی نداشتم و در اغلب موارد هم مقامی، رتبه‌ای، جایزه‌ای چیزی کسب می‌کردم براشون. چون عربیم خوب بود، لم مسابقه‌های ترجمه و تفسیر قرآن دستم اومده بود ولی تو مشاعره خوب نبودم. غیر از مشاعره تو مسابقه‌های ادبی پای کار بودم همیشه. معما و سؤال هوش و بازی‌های فکری و ریاضی رو هم دوست داشتم. و دارم هنوز. یه بارم به مقام اول مسابقۀ آشپزی خوابگاه نائل اومدم. تو تزئین شله‌زرد و اینا هم مقام دارم :)) :|

اخلاق رقابتیم خوبه. به حریفام به چشم دوست نگاه می‌کنم. اطلاعات و ابزارهامو باهاشون به اشتراک می‌ذارم و کمکشون می‌کنم. یادمه اون سالی که المپیاد ادبی داشتیم، یکی از ده‌ها منابع آزمون، بوستان سعدی بود. من نداشتمش اون موقع. از کتابخونۀ مدرسه امانت گرفته بودم. قانوناً تا بعد از آزمون مهلت داشتم پیش خودم نگهش دارم. ولی وقتی متوجه شدم یکی از رقبا که یکی از بچه‌های تجربی بود هم لازمش داره، کتابو بردم براش و نکاتی هم که تو اون مدتی که کتاب دستم بود یادداشت کرده بودمو کپی گرفتم و بهش دادم. کلاسشون اون‌ور سالن بود. بردنِ کتاب و دادنِ بهش و برگشتن به کلاس چند دقیقه بیشتر طول نکشید. وقتی برگشتم دیدم معاون مدرسه یه بسته آورده برام. جایزۀ یه مسابقۀ دیگه بود. اداره فرستاده بود برام. بسته رو که باز کردم دیدم بوستان سعدیه. همون نسخه و تصحیحی که برای المپیاد لازم داشتم. عین همون کتابی که از کتابخونه امانت گرفته بودم و بعد از خوندنِ نیمی از اون، قبل از اینکه خودم تمومش کنم، برده بودم برای رقیبم. حالا می‌تونستم نیم دیگرش رو هم با کتاب خودم بخونم.

چون دلِ دیدنِ خون و خونریزی نداشتم ندیدم این سریالو. می‌دونستم که با حذف هر کدوم از بازیکنا غمگین می‌شم و حالم گرفته میشه. اینم می‌دونستم بازی اسنپ‌فود هم مشابه همین بازیه و قراره حالم گرفته بشه ولی دوست داشتم تجربه کنم این داستانو. هر مرحله ساعت نهِ صبح شروع می‌شد و تا دوازدهِ شب فرصت شرکت داشتیم. در طول روز چون کار و کلاس و مشغله داشتم و چون نمی‌خواستم وسط بازی با پیام و تماس و زنگ در تمرکزمو از دست بدم و نتم قطع بشه تا شب صبر می‌کردم و شب انجام می‌دادم. یک دقیقه هم بیشتر طول نمی‌کشید.

مرحلۀ اول، شمردن چراغ‌های سبز و قرمزی بود که سریع روشن و خاموش می‌شدن. به برادرم گفتم تو قرمزها رو بشمر من سبزها رو. این مرحله رو بردیم و غصۀ کسانی رو خوردم که تنها بودن و کسی رو نداشتن که براشون رنگ قرمز رو بشمره. در طول اون یک دقیقه رنگ‌ها انقدر سریع عوض می‌شدن که همزمان یه نفر نمی‌تونست دوتا رنگو بشمره. فرصتی هم برای گرفتن فیلم و عکس نبود که بعداً مراجعه کنی و رنگا رو بشمری.

مرحلۀ دوم که شب دوم باشه نیاز به اندکی هوش منطقی داشت. ترتیب قرار گرفتنِ پنج‌تا شکل رو باید حدس می‌زدیم و سه‌تا شانس هم بیشتر نداشتیم برای اشتباه. تو هر شانس می‌گفت که چندتا از حدسامون درست بود و کدوم‌ها اشتباه. باید حتماً یه قلم و کاغذ همراهت می‌بود که حدساتو یادداشت می‌کردی که وقتی می‌گه چندتاش اشتباه بود برگردی به کاغذت نگاه کنی ببینی انتخابت قبلاً چیا بوده. این مرحله رو هم بردیم و من این بار غصۀ اونایی که باهوش نبودن و قلم و کاغذ نداشتن و در انتخاب اولشون بدشانس بودن رو خوردم.

مرحلۀ سوم که شب سوم باشه بازی سنگ و کاغذ و قیچی بود. بازیکن‌ها دوبه‌دو روبه‌روی هم بودن و قرار بود بازی تا جایی ادامه پیدا کنه که یکی از طرفین دو امتیاز جلو بیافته. چندتا مقالۀ روان‌شناسی راجع به این بازی خونده بودم. راجع به اینکه معمولاً انتخاب اول افراد کدومه و وقتی می‌بازن کدوم رو و وقتی می‌برن کدوم رو انتخاب می‌کنن. چندتا فرمول روی کاغذ نوشتم و بر اون اساس پیش رفتم. اگر باختم و حریف با فلان شکل برده بود حرکت بعدیم فلان باشه و اگر بردم حرکت بعدیم بهمان. اون شب برادرم رقیب چغر و قَدَری داشت و باخت و من علاوه بر اینکه غصۀ باخت اونو می‌خوردم غصۀ اون سه نفری که با شمارۀ مامان و بابا و خودم حذفشون کرده بودم رو هم می‌خوردم. خوشحال نبودم اون شب.

دیشب که مرحلۀ چهارم بود باید جای گوسفندها رو به خاطر می‌سپردیم. به هیچ وجه نمی‌شد بدون گرفتن فیلم با یه گوشی دیگه این کارو انجام داد. تو اون یک دقیقه زمانی که داده بود نصفش صرف دیدنِ ده دوازده صفحه گوسفند می‌شد و سی ثانیه بیشتر فرصت نداشتی برای علامت زدن خونه‌هایی که آخرین بار گوسفندها رو اونجا دیده بودی. برای شمارۀ بابا تا بیام فیلمی که گرفته بودم رو باز کنم و گوسفندهای لحظۀ آخرو بیارم و علامت بزنم زمانم تموم شد و بابا حذف شد. برادرمو سرزنش می‌کردم که وقتی می‌بینی من استرس دارم و فیلمو جلو عقب می‌کنم تو هم همکاری کن و وانستا نگام بکن. برای شمارۀ خودم و مامان با دوتا گوشی فیلم گرفتیم و با برادرم دونفری خونه‌ها رو علامت زدیم و سه ثانیه مونده به اتمام بازی، بازی رو تموم کردیم. بردیم. این بار من علاوه بر اینکه غصۀ باخت بابا رو می‌خوردم غصۀ اونایی که تو خونه فقط یه گوشی دارن و اگر هم گوشی دیگه‌ای داشته باشن کسی رو ندارن تو علامت زدن باهاشون همکاری کنه و خونه‌ها رو زود پر کنن رو هم خوردم.

امشب مرحلۀ آخره و این مرحله هم این‌جوریه که هر کی حق انتخابِ یه خونه از شمارۀ ۱ تا ۱۰ رو داره. ظرفیت خونۀ شمارۀ یک پنج نفره و جایزه بین این پنج نفر تقسیم میشه و ظرفیت خونۀ شماره دو ده نفر و ظرفیت‌ها تا خونۀ شمارۀ ده بیشتر میشه و جایزه‌ها کمتر. چون که بین افراد بیشتری تقسیم میشه. خونۀ آخر که شمارۀ ۱۰ باشه ۴۵۰۲ نفر ظرفیت داره و جایزه بین این ۴۵۰۲ نفر تقسیم میشه. اگر خونه‌ای رو انتخاب کنی که در پایان مسابقه بیش از ظرفیتش پر شده باشه حذف میشی. از این ۸۵۳۳ نفری که باقی مونده و من و مامان هم جزوشون هستیم، قطعاً بیش از پنج نفر خونۀ شمارۀ ۱ رو انتخاب خواهند کرد و به فنا خواهند رفت. خونۀ دوم و سوم هم همین‌طور. با اینکه جایزه‌هاشون بزرگتره ولی ظرفیتشون کمه و احتمال به فنا رفتن زیاده. خونۀ آخر خونۀ امنی به نظر می‌رسه چون ظرفیت بالایی داره، ولی جایزه‌ش هم هشتادهزار تومنه. البته اگه همۀ این هشت‌هزار نفر مثل من فکر کنن، ظرفیت خونۀ آخر هم پر میشه و اعضاش حذف میشن و جایزه رو اونایی می‌برن که خونه‌های پایین رو انتخاب کردن. هنوز تصمیم نگرفتم کدوم خونه رو انتخاب کنم. حالت ایدئالش اینه که هر خونه با حداکثر ظرفیتش پر بشه و کسی حذف نشه. این‌جوری اون سیصدوشصت‌ودو میلیون بین این هشت‌هزار نفر تقسیم میشه و همه برنده‌ان.



https://squidgame.snappfood.ir/

۴ نظر ۱۰ آذر ۰۰ ، ۱۳:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


این تصویری که ملاحظه می‌کنید، تصویر کلاس روز سه‌شنبه‌ست. همین هفته. پایینی همون هم‌کلاسیمه که این هفته رفته بود تهران که خوابگاهو از نزدیک ببینه و هم‌اتاقیش بهش گفته بود وقتایی که کلاس مجازی داری تو اتاق نباش که صدات آرامشمو نخراشه. هم‌کلاسیمم از کتابخونه مرکزی دانشگاه وارد لینک کلاس شد و حضور به هم رسوند. سمت راستی استادمونه و سمت چپی هم منم که دارم از دوربین لپ‌تاپم به‌عنوان آینه استفاده می‌کنم که شالمو درست کنم و این تنظیم حجاب یکی دو دقیقه طول می‌کشه و حواسم نیست که استارت و به‌اشتراک‌گذاری وب‌کم هم فعال شده و بقیه هم دارن منو می‌بینن و نه‌تنها می‌بینن بلکه ضبط هم می‌شه حرکات و سکناتم!. حالا خدا رو شکر که الحمدلله که حین عملیات درست کردن شالم اسلامو به خطر ننداختم و دست تو دماغم هم نکردم. ولی چند بار برگشتم پشت سرم و چک کردم ببینم تختم که کنار دیواره معلومه یا نه. و زاویۀ دوربینو جابه‌جا کردم که بالشم معلوم نباشه. و همۀ این مدت، غافل از فعال بودن دوربین به تنظیم خودم و پیرامونم پرداختم و خدو بر تحصیل آنلاین و مجازی که یه همچین مشقت‌هایی داره. قیافه‌ام هم اونجایی دیدنی میشه که ژست تمرکز روی حرفای استادو می‌گیرم که وبکم رو روشن کنم و می‌بینم روشنه که!. و ابداً به روی مبارک نمیارم که جا خوردم.

حالا سؤال امتحانتون اینه که با توجه به اینکه این کلاس دو ساعت و سی‌وسه دقیقه طول کشیده و با توجه به اطلاعات مندرج در پست قبل، و همچنین با توجه به جنسیت استاد، این استاد، استاد شمارۀ چنده؟ ۱۸ یا ۱۹؟ امتحان کتاب‌بازه؛ اگر خواستید می‌تونید نیم‌نگاهی به منابع و جزوه‌تون بندازید ولی دیگه سر و صدا نکنید و به همدیگه تقلب نرسونید.

جواب‌هاتون فعلاً نمایش داده نمیشه ^-^

۲۴ نظر ۰۵ آذر ۰۰ ، ۰۹:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۶۵- هفتۀ دهم ترم سوم + نظرسنجی

پنجشنبه, ۴ آذر ۱۴۰۰، ۰۹:۱۸ ب.ظ

پارسال دانشگاه پیامک زده بود به دانشجوهای جدیدالورود که زنگ بزنید به فلان مسئول تو دانشگاه و شمارۀ حساب بانکیتونو بگید که هدیۀ ورودتونو بدیم. حالا پیام دادن که فرم واکسن رو از سایت دانشگاه پر کنید، بعد تو واتساپ پیام بدید به فلان مسئول تو فلان قسمت دانشگاه و بهش بگید فرمو پر کردید. تو فرم هم فقط نوع و تاریخ واکسن‌ها و تاریخ ابتلاها رو خواسته که دسترسیِ دانشگاه به این اطلاعات کار سختی نیست و کافی بود کد ملیمونو به وزارت بهداشت بده و نیازی به پر کردن فرم نبود. حالا فرضاً نیازه که فرمم پر کنیم، ولی دیگه پیام به مسئول دانشگاه برای چیشه. اینا با اینکه دستشون بهمون نمی‌رسه و همه چی مجازی و از راه دور شده و نمی‌تونن کمافی‌السابق یه کاغذ بدن دستمون که پله‌های این ساختمون و اون ساختمون رو بالا پایین کنیم و از این و اون امضا بگیریم، ولی هنوز اون روحیۀ کاغذبازیشون رو از دست ندادن و خوششون میاد دانشجو رو درگیر فرم و مراجعه به این مسئول و اون مسئول کنن. مثلاً نمی‌تونن شمارۀ حسابا رو ایمیلی و اینترنتی بگیرن و باید زنگ بزنیم بگیم بهشون. وقتی هم که فرمی رو پر کردیم باید پیام بدیم بهشون و بگیم که پر کردیم. سؤال من اینه که این فرما رو برای کی پر می‌کنیم؟ به هر حال باید یکی باشه که دریافتشون کنه دیگه. حالا اگه دریافت می‌کنه، چه نیازی به پیام ما هست که تو واتساپ بگیم آقا یا خانم فلانی، ما فرمو پر کردیم؟ کِی این سیستم چراغ‌نفتیشون برقی میشه الله اعلم.


هفتۀ پژوهش نزدیکه و منی که تا حالا هر ماه دوسه‌تا پوستر برای یکی‌دوتا کارگاه و وبینار درست می‌کردم باید برای ده‌بیست‌تا برنامه و سخنرانی در هفته‌های پیشِ رو پوستر درست کنم. که البته همین دیشب آماده‌شون کردم و فرستادم برای مسئول انجمن و ملالی نیست جز اصلاحات. جدیداً یه دوست جدید با این مسئولمون همکار شده و هر چی می‌فرستم برای اون مسئول، ایشون نظر اون دوست جدید رو هم می‌پرسه و منو ارجاع می‌ده به اون. بعد هی این تعارف می‌کنه که هر چی اون بگه، هی اون تعارف می‌کنه که هر چی این بگه. منم که اعصابمو برای این چیزا هدر نمی‌دم و هر چی بخوان همونو تحویلو می‌دم و نظر خودمو اعمال نمی‌کنم. الان مشکلی که باهاش مواجهم اینه که یه وقتایی اینا دو نظر مختلف ارائه می‌دن و بعد می‌گن هر چی اون یکی بگه! بعد من نمی‌دونم نظر کدومو اعمال کنم که اون یکی ناراحت نشه و اسیر شدیم به خدا.


اخیراً به این نتیجه رسیده‌ام که هفته‌هایی که ارائۀ استادخواسته و شاید هم خداخواسته و به هر حال ناخواسته (فرقش با ارائۀ خودخواسته اینه که موضوع و زمان رو فرد دیگری تعیین و تحمیل کرده) دارم تا مرز نفرت از درس و دانشگاه و غلط کردم وارد این مقطع شدم پیش می‌رم و اون شبی که صبحش ارائه دارم یا از شدت خستگی خوابم نمی‌بره و جوری تنم درد می‌کنه که انگار کوهی رو کنده یا درنَوَردیده‌ام! یا اینکه یک دست کتک حسابی خورده‌ام؛ یا خوابم می‌بره و کابوس اسلاید و ارائه می‌بینم. چون که همیشه اسلایدهامو دقیقۀ نود که صبح همون روزِ ارائه باشه درست می‌کنم و شبا استرس اینو دارم که اگه خواب بمونم و رأس ساعت ارائه بیدار شم چه خاکی باید به سرم بریزم در برابر ملتی که منتظرن من برم براشون صحبت کنم؟ چرا از قبل آماده نمی‌کنم متن سخنرانی و اسلایدمو؟ زودتر آماده نمی‌کنم به این امید که شاید از آسمون سنگ بارید و ارائه‌م کنسل شد. شاید اصلاً خودم مُردم و از ارائه و متعلقاتش راحت شدم. حتی اخیراً علاوه بر اینکه اسلایدامو آماده نمی‌کنم، کتاب یا مقاله‌ای که باید می‌خوندم رو هم نمی‌خونم و نگه‌می‌دارم نصف‌شب بیدار شم بخونم و تا صبح اسلاید درست کنم براش. چرا زودتر آماده نمی‌شم؟ گفتم دیگه! چون منتظرم از آسمون سنگ نازل بشه کنسل بشه کلاسم.


دوشنبه صبح استاد شمارۀ ۱۹ پیام داد و گفت یه جلسه تو دانشگاه براش پیش اومده و اگه ممکنه کلاسو عصر یا فردا تشکیل بدیم. با فردا صبح که سه‌شنبه ده‌ونیم باشه به توافق رسیدیم. سه‌شنبه هشت تا ده من برای کلاس استاد شمارۀ ۱۸ ارائه داشتم. و متأسفانه از آسمون سنگ نبارید و کنسل نشد. قبل از ارائۀ دانشجوها این استادمون خودش یه کم درس می‌ده و با اینکه کلاس قانوناً تا ساعت دهه، ارائه‌ها تا ده‌ونیم طول می‌کشه و کلاس ده‌ونیم تموم میشه. من این هفته تا ده‌وبیست دقیقه سعی کردم ارائه رو تموم کنم که برای کلاسِ ده‌ونیمِ استاد شمارۀ ۱۹ تجدید قوا کنیم. از پنج صبح بیدار بودم و شبم خوب نخوابیده بودم. صبم که ارائه داشتم. خسته بودم. ده‌ونیم کلاس استاد شمارۀ ۱۹ تشکیل شد و بدون لحظه‌ای توقف تا خودِ یک طول کشید. تصویری هم بود و دیگه آدم با خیال راحت یه خمیازه هم نمی‌تونست بکشه. بعد ما همه‌مون سه‌شنبه‌ها ساعت یک انفرادی داریم. من هفتۀ پیش از استادم مرخصی گرفته بودم و چون می‌دونستم درگیر ارائۀ صبح می‌شم و نمی‌رسم برای انفرادی کاری انجام بدم، انفرادیمو کنسل کرده بودم. لذا ساعت یک آزاد شدم و اول یه کم دراز کشیدم و بعد یادم افتاد هنوز صبونه نخوردم. ولی هم‌کلاسیام رفتن انفرادی و به هر حال جام می و خون دل هر یک به کسی دادند، در دایرۀ قسمت اوضاع چنین باشد. نکتۀ شگفت‌انگیز داستان هم اینجا بود که ساعت یک وقتی استاد شمارۀ ۱۹ پرسید ادامه بدیم یا خسته شدید گفتیم نه استاد ادامه بدیم، بعد اون‌ور تو گروه خودمون که استاد نبود داشتیم شهید می‌شدیم و استیکر خمیازه می‌ذاشتیم و من نوشته بودم رو به اضمحلالم و یکی از بچه‌ها هم نوشته بود من جیش دارم :| که البته خدا رو شکر استاد خودش خسته بود و ختم جلسه رو بعد از دوونیم ساعت سخنرانی بی‌وقفه در باب فعل اعلام کرد و گفت ایشالا هفتۀ بعد هم خانم فلانی (که من باشم) قراره راجع به گام‌های متن صحبت کنن. حالا درسته من گفته بودم به این موضوع علاقه‌مندم و مایلم صحبت کنم، ولی نه به این زودی :|


این هفته یکی از هم‌کلاسی‌های این دوره‌ام که باهاش صمیمی‌تر از بقیه‌ام رفته بود خوابگاه. تو گروه چیزی راجع به این موضوع نگفته بود و فقط به من گفت که خوابگاهه. منم ازش خواستم تا می‌تونه عکس بگیره و برام بفرسته از همه چی و همه جا. هر موقع می‌گفت الان تو کتابخونه‌ام الان تو رستورانم الان اتاقم ازش می‌خوستم موقعیت مکانی رو دقیق بفرسته که تو نقشه هم ببینم کجاست دقیقاً. اولین سؤالم هم راجع به لباسشویی بود که خدا رو شکر نه‌تنها مجهز به لباسشویی بلکه مجهز به خیلی چیزای دیگه هم بود. به‌لحاظ تمیزی و قشنگی در مقایسه با خوابگاه‌های سابق و اسبقم بهشت بود، و من با تمام وجودم دلم می‌خواست اونجا بودم. تا اینکه فهمیدم اتاق‌ها تک‌نفره نیست و دونفره‌ست و سوییت نیست و این دوستمون گیر یه هم‌اتاقی کم‌شعور افتاده که چون چند ماهه اونجاست همۀ امکانات رو مال خودش می‌دونه و حاضر نیست کمد و میز و یخچال و غیره رو با هم‌کلاسیم که همون‌قدر که اون پول داده اینم داده به اشتراک بذاره. تازه بهش گفته بود روزایی که کلاس آنلاین داری تو اتاق نباش که صدات اذیتم نکنه. تو اتاق نباشه کجا باشه پس؟ وقتی هم‌کلاسیم اینا رو تعریف می‌کرد یه کم از دلتنگیم برای فضای خوابگاه کاسته شد ولی همچنان دلم می‌خواست اونجا باشم. پیشنهاد دادم اگه ترم بعد لازم شد خوابگاه بگیریم روی هم‌اتاقی شدن با من حساب کنه. هر چند چون کلاسامون تموم میشه نیازی به خوابگاه نیست و الانشم اختیاریه. حتی گفتم اگه خوابگاه با کمبود ظرفیت مواجه نباشه و کسی که واقعاً نیازمنده بی‌اتاق نمونده باشه، می‌تونه ترم بعد اسم منو صوری تو لیست بنویسه و من باشم ولی نباشم و یه اتاقو برای خودش برداره.


به‌ندرت تو نوشته‌هام و حتی موقع حرف زدن، از کلیدواژه‌های «دکتری» و «شریف» استفاده می‌کنم. قبلاً هم اگر استفاده می‌کردم الان کمتر استفاده می‌کنم و چون بار معناییشون سنگینه، به‌نظرم میشه با «مقطع تحصیلی فعلی» و «دانشگاه دورۀ کارشناسی» و «دانشگاه اسبق» همون منظورو رسوند. حتی بسامد کاربرد «فرهنگستان» هم کمتر شده تو نوشته‌های وبلاگم که اینم دلیل خاص خودشو داره. به جای اونم معمولاً می‌گم «محل تحصیل ارشد». در همین راستا، تازه چند روز پیش یکی از دوستان مقطع فعلیم فهمیده شریفی‌ام (بودم) و پیام داده که چه افتخار غرورانگیزی که دوست شریفی دارم. منم نوشتم قربان شما. داستان هم از اینجا شروع شد که تو اینستا، دوستام یه عکس از دورۀ کارشناسی استوری کردن و نوشتن یه عکس بهش اضافه کن که نشون بده شریفی هستی. از این استوریای زنجیره‌ای بود که یه موضوع واحد داره و هی بهش اضافه میشه. منم یه عکس از کارگاه برق کنار لامپای مهتابی که به خدای احد و واحد یه اپسیلون هم یادم نمیاد چجوری مدار اینا رو می‌بستیم اضافه کردم و حس افتخار غرورانگیز به دوستان جدید القا شد. تا باشه از این حس‌ها.


تو کانال ناشریف نوشته بود «از حضور پررنگ و مداوم یک سری از آدم‌ها در ادوار مختلف زندگیم حالا فقط یک عکس و اسم در سین استوری‌هام باقی مونده. زندگی همینه گمونم. پر از آدم‌های موقت، صمیمیت‌های مقطعی». من الان با تمام وجودم با گوشت و پوست و استخونم این گزاره رو لمس می‌کنم. از حضور پررنگ و مداوم تا یه اسم در سین استوری‌ها. آدم‌های موقت، صمیمیت‌های مقطعی. دنبال‌کنندگان اینستام بیشتر از صدتاست ولی معمولاً فقط صد نفر می‌بینن پستامو. تصمیم گرفتم اون سی نفری که تا حالا ازشون نه لایکی دیده‌ام نه استاریامو می‌بینن نه کامنتی نه پیامی نه کلامی نه سلامی حذف کنم که دیگه دنبالم نکنن. چون معتقدم دنبال کردن آداب داره. شاید یه روز با وبلاگم هم همین کارو کردم. با رمزی نوشتن و رمزو فقط به یه عده دادن یا در جای دیگری نوشتن و آدرس را به یک عده دادن.


این هفته برای کلاس استاد شمارۀ ۱۸ ارائه داشتم که از اون ارائه‌های ناخواسته یا استادخواسته بود. هفتۀ بعد هم یه ارائه برای کلاس استاد شمارۀ ۱۹ دارم و یه ارائه هم تو انفرادی برای استاد شمارۀ ۱۷. این دوتا چون تا حدودی خودخواسته هستن (حداقل موضوعشونو خودم انتخاب کردم) دردش کمتره، ولی به هر حال باید براشون مطلب آماده کنم. بعد از این ارائه‌هام دوتا پست باید بنویسم؛ یکی راجع به ویژند، یکی راجع به فرقِ هست و است. بعد چون این یادداشت‌ها رو قراره بدم یکی از دوستان تو سایتش هم بذاره، وسواس دارم که دقیق و کامل و مستند بنویسمشون و اون بخش کمال‌طلب مغزم رضایت نمی‌ده یه چیزی سرهم کنم تحویل بدم.

 

از بچگی عاشق شکلات و چیزای شکلاتی بودم. انقدر که اگه چارلی سند کارخونۀ شکلات‌سازیشو می‌نداخت پشت قباله‌م حتماً باهاش ازدواج می‌کردم و تا آخر عمرم تو شکلات غلت می‌زدم. ولی امروز حساب کردم دیدم شونزده هیفده سالی می‌شه که شکلات هوبی نخورده‌ام. مزه‌ش کاملاً یادم رفته بود. دقت کردم دیدم نه‌تنها نخورده‌ام بلکه خیلی وقته از نزدیک هم ندیده‌ام و اگر هم دیده‌ام، دقت نکرده‌ام. نه که ترکِ شکلات کرده باشم؛ این ده بیست سال بیشتر به هیس و باراکا و شونیز و فرمند خوردن گذشت و از وقتی هم که شکلات‌ها گرون شدن ترمزِ شکلات‌دوستیمو کشیدم و به‌قدر ضرورت می‌خرم. ظهر داشتم از اسنپ برای خونه کره می‌گرفتم که دیدم سوپرمارکته هوبی هم داره. به پاس ارائۀ خوبی که این هفته داشتم و جان سالم به در بردم برای خودم یه دونه هوبی به‌عنوان جایزه گرفتم که البته اکنون که این پست را به رشتۀ تحریر درمی‌آورم تو شکممه و صدالبته اون پنجاه‌وپنج درصد تخفیفی که خورده بود در این اقدام بی‌تأثیر نبود، وگرنه حالاحالاها دلم نمیومد ده تومن بدم بابت چُس‌مثقال شکلاتی که به‌نظرم هیس از اون خوشمزه‌تره. تازه هیس قیمتشم نصف اینه (و می‌دونم چس‌مثقال مؤدبانه نیست و به‌جاش میشه گفت مقدار اندک، ولی یکی از آرزوهام بود که قبل از مرگم تو یکی از جملاتم به کار ببرمش :دی).


نظرتون راجع به باز یا بسته بودنِ بخش نظراتِ پست‌هایی شبیه این پست که خاطره و روایتِ آنچه گذشته چیه؟ لطفاً چه به‌عنوان کسی که معمولاً نظر می‌ذاره، چه به‌عنوان کسی که نظری نداره ولی نظرات بقیه و پاسخ نویسنده رو دنبال می‌کنه، و چه به‌عنوان کسی که کاری به نظرها نداره و فقط پست‌ها رو می‌خونه جواب این سؤال رو بدید.

۱. باز و بسته بودنش برام فرقی نمی‌کنه و مهم نیست.

۲. باز باشه خوشحال می‌شم.

۳. بسته باشه ناراحت می‌شم.

عدد گزینۀ مورد نظرتون رو بفرستید دارم آمار می‌گیرم (گزینه‌هاتون نشون داده نمی‌شن)

۳۶ نظر ۰۴ آذر ۰۰ ، ۲۱:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۴۳- کد شش‌رقمی

شنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۰، ۰۷:۰۷ ب.ظ

یه تلفن همراه داریم تو خونه که مال کسی نیست ولی همه ازش استفاده می‌کنن. سیم‌کارت‌هایی هم که توش می‌ندازیم سیم‌کارت‌هاییه که باز مال کسی نیست ولی همه ازش استفاده می‌کنن. همیشه هم تو خونه‌ست. 

هر چند وقت یه بار براش پیام میومد که دستگاه قانونیست ولی فعال‌سازی نشده و کد فعال‌سازی رو از فروشنده دریافت کنید و کد ستاره 7777 مربع رو بزنید و فعالش کنید وگرنه از فلان تاریخ دیگه سرویس نمی‌ده. بعد از یه مدت هم سیم‌کارتی که توش بودو نمی‌شناخت و باید یه سیم‌کارت دیگه می‌نداختی تا کار کنه. ولی باز بعد از یه مدت، اون سیم‌کارت قبلی رو هم می‌شناخت، البته به این شرط که تا فلان تاریخ فعال‌سازی بشه وگرنه دیگه سرویس نخواهد داد. بار اول که این پیام اومده بود کد ستاره 7777 مربع رو زده بودم ولی تو مراحل کار یه کد شش‌رقمی می‌خواست که نداشتم. تو گوگل نوشته بود این کد شش‌رقمی روی جعبه یا برگۀ ضمانت‌نامه هست. اگه نباشه باید برید از فروشنده بگیرید. روی جعبه‌ش که چیزی نبود. البته یه سری عدد روش بود، ولی شبیه کد شش‌رقمی نبود. توشم یه سری برگۀ راهنما بود. برگۀ گارانتی یا ضمانت‌نامه هم فقط دوتا تاریخ داشت با مُهر یه شرکت. از اونجایی که نمی‌دونستم اینو کِی از کجا گرفتم چند بار چندتا کد شش‌رقمی الکی رو امتحان کردم و دیدم نمی‌شه. منم بی‌خیال شدم. سه چهار سالی می‌شد که همین‌جوری ازش استفاده می‌کردیم. چند ماه با یه سیم‌کارت، چند ماه با سیم‌کارت دیگه. مهم هم نبود البته. چون لازمش نداشتیم و اصلاً نمی‌دونم برای چی و کی خریده بودیمش. اون موقع که این گوشی به دنیا (در واقع خونه‌مون) اومده بود من تهران بودم و در جریانش نبودم. امروز یه بار دیگه اون کد ستاره 7777 مربع رو زدم و با هر عدد شش‌رقمی‌ای که روی جعبه‌ش می‌دیدم امتحان کردم. نشد. رفتم سایت همتا و چندتا مطلب راجع به روش‌های رجیستری گوشی خوندم و این دفعه از طریق سایت و اپلیکیشن هم امتحان کردم. چون اون کد شش‌رقمی رو نداشتم مراحلو تا تهش نمی‌تونستم برم. اسم اون شرکتی که مُهرش زیر برگۀ گارانتی بودو برداشتم و از گوگل شماره‌شو پیدا کردم. حدودای چهار بعدازظهر زنگ زدم. یه خانومه برداشت. تا اومدم بگم چهار سال پیش یه گوشی، صدای تق اومد و وصلم کرد یه جای دیگه. یه خانوم دیگه پشت خط بود. سلام و خسته نباشید و بعدش داشتم توضیح می‌دادم که چهار سال پیش یه گوشی گرفتم که شرکت شما ضمانتش کرده که دوباره تق! وصلم کرد یه بخش دیگه. این دفعه بعد از عرض سلام و خسته نباشید به خانوم پشت خطی سوم، سریع رفتم سراغ اصل مطلب و گفتم کد فعال‌سازی شش‌رقمی می‌خوام. گفت باید زنگ می‌زدی یه جای دیگه. گفتم والا منو همکاراتون وصل کردن به شما. بعد باز صدای تق اومد و یه خانوم دیگه. دوباره ضمن عرض سلام و خسته نباشید قضیه رو گفتم. گفت عکس گوشی رو با واتساپ بفرست برام. یه شماره داد و از گوشی و جعبه‌ش و برگۀ گارانتیش که البته سه سال از انقضاش می‌گذشت عکس گرفتم و فرستادم و در پاسخ، یه کد شش‌رقمی فرستادن. دوباره اون مراحلِ ستاره 7777 مربع و ثبت IMEI و باقی مراحل رو طی کردم و اونجا که کد شش‌رقمی می‌خواست این کده رو هم زدم و فعال‌سازی با موفقیت انجام شد.

از وقتی این طرح رجیستری گوشیا رو راه انداختن، بارها دوست و آشنا و فک و فامیل ازم خواسته بودن این کارو براشون انجام بدم و چون فکر می‌کردم کار سخت و پیچیده‌ایه و بلد نیستم، همیشه ارجاعشون می‌دادم به جایی که گوشی رو ازش خریدن. از امروز باید به فک و فامیل اطلاع بدم علاوه بر اینکه قبضاتونو می‌دیم، خریدای اینترنتی‌تونو انجام می‌دیم و براتون بلیت می‌خریم و استرداد می‌کنیم و برای گوشی و لپ‌تاپتون اپلیکیشن و ویندوز نصب می‌کنیم و مودم نصب می‌کنیم و رمز مودم عوض می‌کنیم و الگوی رمز گوشی و رمزهای فراموش‌شدۀ ایمیل و اینستاتونو بازیابی می‌کنیم، از امروز گوشیاتونو رجیستری هم می‌کنیم. کافی‌ست با ما تماس بگیرید تا به‌صورت حضوری و تلفنی و اینترنتی مشکلتونو حل کنیم. مورد داشتیم، عکس دکمه‌های لباسشوییشونم فرستادن یه نگاهی به تنظیماتش بندازم و کیه که ندونه من چقدر ذوق می‌کنم با این کارا.



+ یادم افتاد تو خوابگاه کارشناسی، هر کی مودم یا ویندوزش مشکل داشت میومد سراغ من. ینی اگه به مسئول خوابگاه هم مراجعه می‌کرد اونا می‌فرستادنش سراغ من. تو خوابگاه دورۀ ارشد خدماتمو توسعه داده بودم و کمد هم نصب می‌کردم براشون :))

+ با اینکه دلم انقدر برای خوابگاه تنگ نشده که آرزو کنم کاش الان اونجا بودم، ولی از مرور خاطراتی که اون موقع نوشتم لذت می‌برم و یه جور دلتنگی خفیف عارض میشه :دی. مثلاً این خاطره که جدول مردم رو حل کردم، براشون کمد نصب کردم، سی‌دی ویندوز هم در اختیارشون گذاشتم و موقع شستن ظرف هم دستامو لت‌وپار کردم. تهشم پستو مزیّن کردم به عکس دسر و چای عصرونه.

۷ نظر ۲۴ مهر ۰۰ ، ۱۹:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۳۸- پاناکوتا

جمعه, ۱۶ مهر ۱۴۰۰، ۰۸:۲۷ ب.ظ


+ موقع ذخیرۀ شمارۀ مردم تو گوشیم، اگه دوست دوران مدرسه باشه ابتدای اسمش حرف ی می‌ذارم که بره اون ته!، دوستان دورۀ کارشناسی با حرف ن شروع می‌شن، ارشد و دکتری با ل، مجازیا با م، بزرگترای فامیل با واو و هم‌سن‌وسال‌های خودم تو فامیل با حرف ه. خانواده هم با الف که اون اول باشن. این دخترخاله که ابتدای اسمش حرف «و-» گذاشتم، همون دخترخالۀ باباست که اسممو با صاد می‌نوشت. بالاخره با سین نوشتنش رو هم دیدم و خدا رو شکر که الحمدلله؛ وگرنه والا به خدا. اونی هم که حلول ماه ربیع‌الاول رو تبریک گفته عمه جانمه. اون فیلم دوازده‌مگابایتی هم نمی‌دونم چیه. چون که هیچ کدوم از فیلم‌ها و عکس‌ها و صداهای این گروه رو باز نمی‌کنم ببینم چیه و از این لحاظ روم به دیوار و شرمم باد.

+ چند ماه پیش به واران قول داده بودم پست خوشمزه بذارم. گذاشتم بالاخره. یه زمانی یکی در میون تو وبلاگم عکس غذا و دسر و سالاد و شیرینی و خاگینه می‌ذاشتم و با کیک‌های بدون فر و بدون همزن خوابگاه هنرنمایی‌ها می‌کردم. حالا هر موقع دلم می‌گیره و کم‌حوصله‌م دست‌به‌قابلمه می‌شم. سه روزه که حوصله ندارم. من می‌گم «تو خوابگاه هر روز درست می‌کردم» شما بخون تو خوابگاه هر روز دلم تنگ بود. من می‌گم «امشب باز از اینا درست کردم»، شما بخون امشبم دلم گرفته.

+ اسم دسر، پاناکوتا هست. یه دسر ایتالیاییه ولی من ژلۀ شیر و خامه صداش می‌کنم :| تو گوگل بزنید کلی فیلم و عکس و طرز تهیه میاره براش. اولین بار از فانتالیزا هویجوریان یادش گرفتم. یه بلاگر قدیمی که چند ساله از بلاگستان مهاجرت کرده به کانال تلگرامی. چند وقتی هم هست که مامان شده. آدرس کانالش: fantaliza. رفتید کانالش، اگه کلیدواژۀ «تورنادو» رو جست‌وجو کنید می‌رسید به عکس سفره‌ها و سالادهای من :| منو با سالادهام یادشه :| 

شما منو با کدوم خوراکی یادتونه؟

۲۱ نظر ۱۶ مهر ۰۰ ، ۲۰:۲۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۸۰- تغییر (۴) و (۵) و (۶)

چهارشنبه, ۲ تیر ۱۴۰۰، ۰۲:۰۰ ب.ظ

۴.

از وقتی به سن تکلیف رسیده بودم هر سال یه دفترچهٔ دوازده‌برگ درست می‌کردم برای ثبت نمازای صبح. جلدش آبی بود. تو هر صفحه‌ش یه جدول کشیده بودم با سی‌تا خونه. مدرسه‌مون دوشیفته بود. وقتایی که نوبت صبح بودم و نیمۀ دوم سال بود و شبا طولانی بود و آفتاب دیرتر طلوع می‌کرد به وقتش می‌خوندم و علامت می‌زدم. وقتایی هم که بعدازظهری بودم قضا می‌شد و «بعداً» می‌خوندم. بعداً یعنی ظهر همون روز یا چند روز بعد یا آخر هفته یا حتی چند ماه بعد. وقتی می‌خوندم خونه‌ها رو رنگ می‌کردم. زمان دانشجویی و دوران خوابگاه هم اوضاع همین بود. هر موقع بیدار می‌شدم می‌خوندم. ساعت هفت، هشت، گاهی ده و یازده. یه وقتایی هم که تا صبح بیدار بودم می‌خوندم و می‌خوابیدم. شش هفت سال پیش پای نمی‌دونم کدوم پستِ کدوم وبلاگ سر کل‌کل و شرط‌بندی با دوتا دوستی که حالا غریبه‌ترینن، برای اینکه ثابت کنم می‌تونم کاری که بهش عادت ندارم رو انجام بدم تصمیم گرفتم هر روز قبل از طلوع بیدار شم. این شرطو وقتی می‌باختم که نماز صبحم قضا بشه. تخفیف داده بودن که اشکالی نداره هفته‌ای یا ماهی یکی دو بار قضا بشه، ولی عمر رابطه‌مون کفاف نداد که حالا بعد شش هفت سال بهشون بگم هنوز تعداد استفاده از تخفیف‌هام به ده‌تا هم نرسیده و من اون شرطی که حالا حتی یادم نیست سر چی بود و تا کی بود رو نباختم هنوز.

۵.

اوایل دهۀ هشتاد، که نه من تلفن همراه داشتم و نه هم‌کلاسیام، روزای آخری که باهم بودیم، شمارۀ خونه و تاریخ تولد همه‌شونو گرفتم و تو یه دفتر کوچیک یادداشت کردم. هر سال روز تولدشون به خونه‌شون زنگ می‌زدم و تولدشونو تبریک می‌گفتم. به همه‌شون، بدون استثنا. از دوستای نزدیکی که کنارم می‌نشستن تا اون ردیف آخریا که باهاشون کمتر صمیمی بودم. اسم مدرسۀ جدیدشونو پرسیده بودم و هر ماه براشون نامه می‌نوشتم و نامه‌ها با کلی واسطه می‌رسید دستشون. تا کی؟ یادم نیست. نه تاریخ آخرین نامه یادمه و نه یادمه اون دفتری که شماره‌هاشونو توش نوشته بودم کجا گذاشتم. بعدها همین برنامه رو با دوستای دورۀ کارشناسیم داشتم. هر سال تا همین چند وقت پیش، روز تولدشون پیام تبریکمو می‌ذاشتم تو گروه که یاد بقیه هم بیافته و بقیه هم تبریک می‌گفتن. عادت کرده بودم هر سال برای همه‌شون پیام بدم. یادم نیست آخرین تبریک رو کِی به کدومشون گفتم ولی همین‌قدر مطمئنم که تو سه چهار سال اخیر به سه چهار نفر بیشتر «تولدت مبارک» نگفتم و تاریخ آخرین مکالمه‌م با خیلیا به سه چهار سال پیش برمی‌گرده. خیلی از این خیلیا همونایی بودن که یه زمانی بیست‌وچهارساعته در ارتباط کلامی بودیم باهم.

۶.

هر چیزی در طول زمان دچار تغییر میشه. مثلاً زبان‌ها هر یکی‌دوهزار سال یه بار یه‌جوری عوض می‌شن که دیگه گویشورانشون اون زبان دوسه‌هزار سال پیش رو نمی‌فهمن. آدم‌ها هم تغییر می‌کنن. حتی عادت‌های چندساله‌شون هم تغییر می‌کنه. هر چی هم سن آدم بالاتر میره تحولاتش بیشتر و بهتر دیده میشه. مثلاً تا همین چند سال پیش، من و برادرم عادت داشتیم که هر شب قبل از خواب، مامان و بابا رو ببوسیم و «شب به‌خیر» بگیم. از وقتی زبون باز کردیم و راه رفتن رو یاد گرفتیم و از وقتی که یادم میاد تا همین چند سال پیش که با اینکه خوابگاهی بودم و خونه نبودم، اما وقتی برای تعطیلات برمی‌گشتم خونه، همچنان یادم بود که شب، قبل از خواب برم ببوسمشون و بگم شب به‌خیر. چند روز پیش داشتم بهشون می‌گفتم یادتونه ما هر شب می‌بوسیدیمتون و شب به‌خیر می‌گفتیم؟ دقت کردین دیگه این کارو نمی‌کنیم؟ بعد هر چی فکر کردیم یادمون نیومد اولین باری که یادمون رفت شب به‌خیر بگیم یا تصمیم گرفتیم نگیم و بدون بوسیدن والدین! خوابیدیم کی بود.


پ.ن: چند سال پیش هم در مورد تغییراتم نوشته بودم. عنوان اون پست‌ها تغییر (۱) و تغییر (۲) و تغییر (۳) بود. برای همین عنوان این پستو تغییر ۴ و ۵ و ۶ گذاشتم.

۰۲ تیر ۰۰ ، ۱۴:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۹۸- بعد از یلدای نودوسه

يكشنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۹، ۰۹:۰۳ ق.ظ

با مژده حرف زده بودم که بعد از کنکور ارشد و بعد از تموم شدن ترم ۹ باهم باشیم. مژده ترم ۹ مرخصی گرفته بود. ترم ۱۰ اومد واحد ۱۴۴ که تو همسایگی ۱۴۳ بود. اونم دنبال هم‌اتاقی جدید بود. این واحد ۱۴۴ همون واحدی بود که ترم دوم اونجا بودیم. مژده هم هم‌اتاقی سال اولم بود. کار دنیا رو می‌بینین تو رو خدا؟ چرخیدم و چرخیدم و برگشتم سر خونۀ اول. با مژده هر روز راه می‌افتادیم می‌رفتیم پی مذاکره. با اونایی که دنبال واحد خالی بودن صحبت می‌کردیم که اگه به توافق رسیدیم بیان واحد ۱۴۴ و با من و مژده باشن. ترم ۱۰ شروع شده بود ولی من هنوز اسباب‌کشی نکرده بودم واحد ۱۴۴. فعلاً تو همون ۱۴۳ بودم. هم‌اتاقیای واحد ۱۴۳ هم هنوز کسیو پیدا نکرده بودن جای من بیارن. البته نمی‌دونم اصلاً دلشون می‌خواست کسی جای من بیاد یا نه. اگه من می‌رفتم تازه می‌شدن شش نفر. من و مژده می‌خواستیم هزینۀ بیشتری بدیم ولی ۱۴۴ خلوت باشه. وقتی ۱۴۳ رو ترک کردم، متین (یکی از اعضای واحد ۱۴۳) هم با من اومد ۱۴۴. بعدها هم یه نفر دیگه اومد و چهار نفر شدیم و همین تعداد موندیم تا آخر. البته متین و اون دختره زیاد نمیومدن خوابگاه و معمولاً خونهٔ دوستاشون بودن. عملاً من و مژده بودیم بیشتر. و خب من مجدداً داشتم بهشت رو تجربه می‌کردم. می‌خواید قصۀ ترک ۱۴۳ و توصیف بهشت ۱۴۴ رو از زبانِ «منِ اون موقع» بشنوید؟

پستی که شش اسفند ۹۳ نوشتم. لینکشو بلاگفا بلعیده!. عکس گرفتم از pdf.

بعد از اینکه اون پستِ شش اسفندو خوندید، این پستِ هفت اسفند رو هم بخونید بشوره ببره تلخیشو. بازم چون لینکشو ندارم از pdf عکس گرفتم. برای اینکه عکسه دراز نشه، دو قسمتش کردم. قسمت اول، قسمت دوم.

اینم عکس همون صبحی هست که از واحد ۱۴۳ نقل مکان کردم به ۱۴۴. اون وسیله‌های تخت بالایی مال یه بنده خدایی بود که تسویه‌حساب کرده بود و رفته بود، ولی وسیله‌هاشو نبرده بود. دورِ داروندارم خط کشیدم.



این دو تا پنجره و بالکنی که گربه جلوش نشسته رو می‌بینید؟ پنجره‌های واحد ۱۴۳ و بالکن مشترک واحد ۱۴۳ و ۱۴۴ هست. پنجره‌های واحد ۱۴۴ هم نیفتادن تو عکس. این‌ورترن.



خب دوستان، قصۀ ما به سر رسید. من از ۷ اسفند ۹۳ تا چهارِ چهارِ نودوچهار تو واحد ۱۴۴ بودم. از اونجایی که مسئولین تصمیم گرفته بودن هر بلوکی که من اونجا سکنی (قرار شد بخونیم سُکنا) گزیده‌ام رو بکوبن نوسازی کنن، این بار هم نوبت بلوک ۱۳ بود که کوبیده بشه و نو بشه. این شد که دستور تخلیه دادن و همه رفتن. چون مژده تصمیم داشت تابستون هم تهران بمونه و خوابگاه بگیره، چهارِ چهارِ نودوچهار رفت یکی از واحدای بلوک ۱. منم وسیله‌هامو جمع کردم اومدم خونه. یلداهای دورهٔ ارشدم هم خونه بودم. حالا به‌عنوان حسن ختام سلسله‌پست‌های یلدایی، خاطرۀ واپسین دقایقی که تو واحد ۱۴۴ سپری کردمو تقدیمتون می‌کنم. این بار ارجاعتون می‌دم به صدوسومین پست همین وبلاگ:

nebula.blog.ir/post/103/post103

۱۳ نظر ۳۰ آذر ۹۹ ، ۰۹:۰۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۹۷- یلدای نودوسه

شنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۹، ۰۹:۰۳ ب.ظ

سال تحصیلی ۹۲ که تموم شد، چهار سالِ تحصیلی منم تموم شد. ولی یه تعداد از واحدای درسیمو هنوز نگذرونده بودم. تو کنکور ارشد هم هنوز شرکت نکرده بودم. روال عادی اینه که اواخر ترم هفت و اوایل ترم هشت کنکور ارشد بدی و چهارساله تموم کنی، ولی من تصمیم گرفته بودم یه سال بیشتر تو شریف بمونم. از اونجایی که احتمال می‌دادم ارشد برق اونجا قبول نشم یه درس اختیاری از ارشد و دکتری برداشتم که آرزوبه‌دل نمیرم. کارشناسیا می‌تونستن از این کارا بکنن. یه استاد معارف هم بود که اونم شریفی بود. دوستش داشتم. با اینکه بیست واحد عمومی و معارفمو کامل گذرونده بودم، سال آخر رفتم لیستو چک کردم و هر چی اون استاد ارائه کرده بودو برداشتم. سه واحد آموزش خط پهلوی از مرکز زبان هم برداشتم. ولی دیگه اجازه نداشتم تو خوابگاه از واحدهای چهارنفره و پنج‌نفره استفاده کنم. باید بهشت رو ترک می‌کردم به مقصد واحدهای شش‌نفرۀ بلوک ۱۳ که گفته بودن شده هفت‌نفره. هم‌اتاقیام خیلی ناراحت بودن از این بابت. پیدا کردن هم‌اتاقی جدید هم برای اونا سخت بود هم برای من. اون سال چون می‌خواستم کنکور ارشد بدم، نیاز به آرامش و سکوت داشتم. برای همین یه مدت فکر خونه گرفتن به سرم افتاد. ولی گزینه‌های مناسبی برای هم‌خونه‌ای پیدا نکردم. یادمه اون سال بابا می‌گفت دویست سیصد تا ظرف یه‌بارمصرف بگیرم که توی اونا غذا بخوری که وقتت برای شستن کاسه بشقاب هدر نره و راحت برای کنکور بخونی. دلم برای محیط‌زیست سوخت و نذاشتم چنین کاری بکنه. تابستون ۹۳ همه‌ش ذهنم درگیر این بود که خونه بگیرم یا برم بلوک سیزده. اگه خونه بگیرم، با کی بگیرم و اگه برم بلوک سیزده با کیا هم‌اتاقی بشم. نگار و نرگس و مژده هم پنج‌ساله بودن. ولی چون نگار دورشته‌ای کامپیوتر بود و نرگس دورشته‌ای فیزیک، قانوناً می‌تونستن تو واحد خودشون بمونن. ولی من و مژده باید واحدامونو تخلیه می‌کردیم و می‌رفتیم بلوک ۱۳. یادم نیست مژده کجا رفت و با کیا هم‌اتاقی شد. به‌نظرم مرخصی گرفت که برای کنکور ارشد بخونه. منم بی‌خیال خونه گرفتن شدم و با الهه و راضیه و متین و سه نفر دیگه که اونا هم مثل من سال پنجم بودن به توافق رسیدم و اسباب‌کشی کردیم واحد ۱۴۳. این واحد همون واحدی بود که براشون جلسۀ توجیهی گذاشتم و بهشون گفتم از سؤال جواب دادن خوشم نمیاد. مثل ۱۴۴، U شکل بود. فرقش با ۱۴۴ این بود که در ورودی و سرویس بهداشتی و تختا تو سر سمت راستِ U بودن و آشپزخونه و جایی که درس می‌خوندیم سر سمت چپ U. میز ناهارخوری و بالکن هم تقاطع دو سر U بود. کنکورم بهمن‌ماه بود و این چهار ماهی که با این شش نفر بودم به درس خوندن گذشت. سال‌های قبلشم همه‌ش درس می‌خوندم، ولی اون سال چون تصمیم گرفته بودم همزمان تو چند تا کنکور ارشد شرکت کنم، شب و روزمو به هم دوخته بودم و بی‌وقفه درست می‌خوندم. برای کنکور برق می‌خوندم، برای کنکور زبان‌شناسی می‌خوندم، برای مهندسی پزشکی می‌خوندم. علاوه بر کارت خودم، با کار دوستامم از کتابخونه کتاب می‌گرفتم و تراکتوروار! می‌خوندم. یادم نیست اونجا تو واحد ۱۴۳ چی گذشت بر من و عملکرد هم‌اتاقیام چجوری بود که بهشون گفتم بعد از کنکورم از اینجا می‌رم یه جای دیگه. واقعاً یادم نیست. حتی یادم نیست کی کجا رو کدوم تخت می‌خوابید و حتی وقتی به این فکر می‌کنم که هفت نفر بودیم و شش تا تخت داشتیم یادم نمیاد کی رو زمین می‌خوابید. همین یادمه که تخت من بالای تخت راضیه بود. یادمه الهه هم مثل من تمیزی رو دوست داشت و مخصوصاً روی تمیزی سرویس بهداشتی حساس بود. چون بقیه حاضر نمی‌شدن پول بدیم بیان تمیز کنن، الهه می‌گفت خودم سرویسا رو تمیز می‌کنم. نامبرده الان امریکاست. می‌گفت تو رزومه‌م باید بنویسم یکی از تخصصام هم تمیز کردن سرویسه. منم بشور بساب آشپزخونه رو بر عهده داشتم. چون منم روی تمیزی گاز و یخچال و سینک حساس بودم. ولی یادم نیست بقیه چی کار می‌کردن. لابد اونا هم جارو می‌کردن. تو این چهار ماه، فکر کنم دو بار اساسی از این حرکتا زدیم. من انقدر که با سر و صدا مشکل داشتم با کثیفی و بی‌نظمی مشکل نداشتم. سر و صداشون زیاد بود. نه می‌تونستم خوب بخوابم، نه خوب درس بخونم. من آدم آرومی‌ام و اونا بمب انرژی بودن. بهشون گفته بودم که بعد از کنکور می‌رم از اینجا. وقتی یکی میره، بازماندگان باید جایگزین پیدا کنن، وگرنه هزینۀ اون فرد می‌افته گردن اونا. حالا یه عده خوشحال هم میشن اگه هم‌اتاقیشون بره. جاشون بازتر میشه. ولی یه عده ناراحت میشن. چون هزینه‌شون بیشتر میشه. وظیفۀ من بود که تصمیمم رو باهاشون در میان بذارم تا اگر قراره کسی رو بیارن زودتر اقدام کنن. کجا قرار بود برم؟ نمی‌دونم. بعد از ۹ ترم، حوصلۀ مذاکره و آشنا شدن با آدمای جدیدو نداشتم. ولی تحمل اونجا رو هم نداشتم.

یلدای ۹۳، یادم نیست هم‌اتاقیام رفته بودن خونه‌شون و نبودن یا من نخواستم باهاشون باشم. از یلدای اون سال این عکسو دارم. عکس میز یلدای اتاق نگار و نرگس ایناست. تو همون واحد ۷۴ای که سال ۹۰ اونجا بودم. بعد از ما اینا اومدن اینجا ساکن شدن. اون شب کیک درست کردم و انار دون کردم و یلدا رو اون سال با نگار و نرگس گذروندم نه با هم‌اتاقیام.

اینم پستی که اون موقع تو وبلاگم گذاشتم (چون لینک پستای ۹۳ به بعدو بلاگفا خورده، از pdf مطالب عکس گرفتم).

حالا من اگه بخوام کوئیز بگیرم و ازتون بپرسم کیکی که شب یلدای ۹۳ برای نگار و نرگس اینا درست کردمو قبلاً کجا دیدید چی می‌گید؟ من هر سؤالی تو امتحان بدم، مطمئن باشید جوابش تو جزوه‌تون هست. پس جزوه‌تونو ورق می‌زنید و به تاریخ انتشار پستی که تو این پست ازش یاد شده دقت می‌کنید و می‌گید عه، این همون کیکِ دم‌کنیِ مزیدیه؟ :))


۹ نظر ۲۹ آذر ۹۹ ، ۲۱:۰۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۹۵- یلدای نَوَدودو

شنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۹، ۰۹:۰۲ ق.ظ

برای سال تحصیلی ۹۲، من و هم‌اتاقیام بازم می‌خواستیم باهم باشیم. ولی چون مسئولین خوابگاه می‌خواستن بلوک ما رو (همون واحد چهارو که بهشت بود) بکوبن نوسازی کنن، دوتا بلوک رفتیم اون‌ورتر و این بار در واحد ۲۸ باهم بودیم. این بلوک‌ها عین هم بودن و ما وسیله‌هامونو دقیقاً به همون شکلی که قبلاً تو واحد ۴ چیده بودیم، آوردیم تو واحد ۲۸ چیدیم.

یلدای ۹۲، هم‌اتاقیام رفتن خونه. من احتمالاً امتحانی پروژه‌ای چیزی داشتم که نتونستم برم. دخترخالۀ بابا در جریان بود که اون شب تنهام. دعوتم کرد خونه‌شون. خونه‌شون تهرانه. منم رفتم و شبم همون‌جا موندم. از سفرۀ یلدای اونا عکس ندارم، ولی تو مسیر خونه‌شون یه فروشگاه بود که یادم نیست برای خریدِ چی رفته بودم اونجا (احتمالاً می‌خواستم یه چیزی بگیرم دست خالی نرم خونه‌شون)؛ عکس سفرۀ یلدای فروشگاهو گرفتم.



اون سال، هم‌دانشکده‌ایام یه تابلو زده بودن همکف دانشکده که هر کی یه یادگاری بنویسه. کیفیت عکسو کم نکردم که اگه خواستید بخونید، بتونید بخونید. روش کلیک کنید بزرگتر میشه:


سمت راست، اون امضای پرنده بالای دست، کنار ابر اثر منه

۳ نظر ۲۹ آذر ۹۹ ، ۰۹:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۹۴- یلدای نودویک

جمعه, ۲۸ آذر ۱۳۹۹، ۰۷:۱۹ ب.ظ

از ترم پنجم که سال سوم کارشناسی باشه نقل مکان کردم به واحد ۴. واحد چهار، چهارمین واحدی بود که داشتم تجربه‌ش می‌کردم. هم‌اتاقی‌های جدیدم پریسا و میترا و الهام بودن. هر سه ورودی ۹۰ بودن و یه سال از من کوچیکتر. هر سه از تبریز بودن و هر سه مهندسی شیمی. پریسا هم‌مدرسه‌ایم بود و گویا قبلاً تو مدرسه از من جزوه گرفته بود. خودش می‌گفت. من چیزی یادم نمیومد. وقتی تصمیم گرفتم از واحد ۷۴ پست قبل برم، با خیلیا وارد مذاکره شدم که ببینم اخلاقم به اخلاقشون می‌خوره یا نه. یادم نیست این سه تا مهندس شیمی منو پیدا کردن یا من اونا رو پیدا کردم. اونا سه نفر بودن و دنبال نفر چهارم می‌گشتن که واحد چهارنفره بگیرن. واحدای چهارنفره از واحدای پنج‌نفره کوچیک‌تر بودن و بالکن نداشتن، ولی آروم‌تر و خلوت‌تر بودن. وقتی باهاشون هم‌اتاقی شدم، تازه فهمیدم زندگی مسالمت‌آمیز ینی چی. واحد ۴ به‌معنای واقعی کلمه بهشت بود. هرگز نه صدامونو روی هم بلند کردیم، نه دعوا کردیم، نه سر شلوغی و کثیفی بحثمون شد. هر کی به‌نوبت آشغالا رو می‌برد و برای تمیز کردن اتاق و آشپزخونه و سرویسا، توافق کرده بودیم که هر چند وقت یه بار از مستخدم‌های خوابگاه خواهش کنیم بیان این کارا رو انجام بدن و هزینه‌شو بدیم. هیچ وقت نه سر این هزینه‌ها بحثمون شد نه سر هیچ موضوع دیگه‌ای. بعضی وقتا هم خودمون بشور بساب داشتیم و چقدر روابطمون گرم و محترمانه بود. تو ساعت غذا خوردن بگوبخند داشتیم و بعدش دیگه انگار تو سالن مطالعه بودیم. یه همچین جایی برای من بهشت بود. چون رشتۀ من با اونا فرق داشت و یه سالم ازشون بزرگتر بودم و چون اتاق خوابمون بزرگ بود، توافق کردیم که من یه میز بذارم تو اتاق خواب و اونجا درس بخونم و اینا هم میز چهارمتریِ توی هال رو بین خودشون تقسیم کنن و اونجا درس بخونن. وقتایی هم که اونا خواب بودن و من شب می‌خواستم بیدار بمونم و درس بخونم، میز ناهارخوری آشپزخونه هم بود. و البته میز اونا هم بود. چقدر همدیگه رو مراعات می‌کردیم. یادمه وقتی فهمیدم میترا به گل حساسیت داره گلدونمو بردم گذاشتم تو حیاط خوابگاه. هندزفریای سوخته‌م رو هم می‌زدم رو دیوار. به‌نظرم این‌جوری خوشگل‌تر بود.



این مارمولکو از پشت پنجرۀ همین واحد کشف و ضبط کردم.



این قفسۀ کتابای من بود. تو آزمایشگاه هر آی‌سی‌ای که می‌سوخت، با اطلاع مسئول آزمایشگاه میاوردم می‌زدم به در و دیوار. چون که همچنان فکر می‌کردم خوشگل‌تر میشه اتاق.



یه نکتۀ جالب دیگه هم این بود که اون سه‌تا همه‌چیشون مشترک بود، از جمله جاقاشقی، ولی وسایل من جدا بود. خودم ترجیح می‌دادم وسیلۀ مشترک نداشته باشم با کسی. سمت چپیه مال منه. یه‌تنه بیشتر از اونا قاشق داشتم.



حالا که دارم سبک زندگی خوابگاهی رو می‌گم راجع به شستن لباس‌ها هم بگم. من هیچ وقت خودم نمی‌شستم لباسامو. ماشین لباسشویی داشتیم تو خوابگاه. این‌جوری جمع می‌کردم و هر ماه می‌بردم می‌دادم اونجا. مثل ماشین لباسشویی خونه بود. ولی هم‌اتاقیام چه قبلیا چه اینا و چه بعدیا ترجیح می‌دادن خودشون بشورن و لباساشونو نندازن تو ماشینی که همه ازش استفاده می‌کنن. من با اینکه وسواسم تو این چیزا بیشتر از اونا بود، ولی در توانم نبود هر ماه یه تشت بذارم جلوم این همه لباس بشورم.



اینم از میز یلدای نودویک. سومین شب یلدایی که کنار خانواده نبودم. البته برای هم‌اتاقیام دومین شب یلدا محسوب می‌شد. اونا یه سال از من کوچیکتر بودن. اون دسر سه‌رنگ کار خودمه. تو این جعبه‌های شکلات درست کردم. شکلاتاشو خورده بودیم و جعبه رو نگه‌داشته بودم که به‌عنوان قالب ازش استفاده کنم. چون ژله دوست نداشتم و ندارم همچنان، فکر کنم اون ژله‌های قرمز کار میترا بود. اون شیرینی بدون فر هم کار خودمه. انارها رو هم بچه‌ها دون کردن. هندونه هم نداشتیم.



سال بعد که ۹۲ باشه، ما بازم می‌خواستیم باهم باشیم. ولی چون مسئولین خوابگاه می‌خواستن بلوک ما رو بکوبن نوسازی کنن، دوتا بلوک رفتیم اون‌ورتر و در واحد ۲۸ سکنی گزیدیم.

از واحد ۴ کلی فیلم دارم. یکی از فیلما رو می‌خوام نشونتون بدم. آهنگی که روی فیلم گذاشتم ترکیه. اگه متوجه می‌شید که خوش به حالتون، ولی اگه متوجه نمی‌شید، با ترجمه کردن فکر نکنم حسش منتقل بشه. میگه گدنلره یاس ساخلاما گلنلره بل باغلاما گلن گیدجی بیرگون آغلاما کونلوم آغلاما. معنیش میشه برای اونایی که رفتن، عزا نگیر و غصه نخور، روی اونایی هم که دارن میان حساب نکن. اونی که میاد، یه روزی هم میره، پس گریه نکن. نمی‌دونم کی خونده که گوگل کنم. فایلی که خودم دارمو براتون آپلود می‌کنم [لینک آهنگ، ۳ مگابایت][لینک فیلم، ۲۷ مگابایت]. حجم فیلم واحد ۴ زیاده، اگه نتونستید دانلود کنید می‌تونید عکسای واحد ۲۸ رو ببینید. واحد ۴ و ۲۸ عین هم بودن به‌لحاظ معماری و چینش. تو این پست:

۱۹ نظر ۲۸ آذر ۹۹ ، ۱۹:۱۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۹۳- یلدای نَوَد

جمعه, ۲۸ آذر ۱۳۹۹، ۱۲:۰۹ ق.ظ

واحد ۷۴ سومین واحدی هست که من درش سکنی (بخونید سکنا) گزیدم. از ترم سوم تا پایان ترم چهارم. اینجا با ساناز و سارا و آتنه و ریحانه هم‌اتاقی بودم. ساناز و سارا و آتنه اعضای همون اتاق‌خواب‌کوچیکۀ ترم اول بودن. ریحانه هم تبریزی بود و هم‌مدرسه‌ای سحر. از طریق سحر باهاش آشنا شده بودم. حالا تو این واحد دوتا ترک داشتیم، دوتا لر و یه شمالی. برای اینایی که می‌گن اهالی فلان شهر فلان ویژگی رو دارن، همیشه این هم‌اتاقیامو مثال می‌زنم. با اینکه من و ریحانه هر دو ترک تبریز بودیم، هیچ شباهتی، مطلقاً هیچ شباهتی به هم نداشتیم و ساناز و سارا هم که تفاوتشون بیشتر از تفاوت من و ریحانه بود. حالا من و ریحانه زبانمون مشترک بود، ولی ساناز و سارا با اینکه هر دو لر بودن، یکیش یه جوری با مامانش لری حرف می‌زد که هیچی نمی‌فهمیدیم و یکیشم تا حالا یه جملۀ لری هم ازش نشنیده بودیم. از این واحد، خاطره زیاد تو خاطرم مونده. عکس و فیلم هم زیاد دارم از اینجا. بیشترین تعامل رو هم با همینا داشتم و بگوبخند زیاد داشتیم باهم. با همین تیم بود که تو مسابقۀ آشپزی خوابگاه شرکت کردیم و اول شدیم. ترم چهارو هم تو همین واحد با همین هم‌اتاقی‌ها بودم، ولی بعدش ازشون جدا شدم. من که جدا شدم، ساناز هم جدا شد و رفت یه واحد دیگه. سارا خونه گرفت و آتنه و ریحانه هم باهم رفتن یه واحد دیگه. به جای ما نگار و نرگس و منیژه و زهرا و لاله و یه نرگس دیگه اومدن. بعداً هم منیژه و زهرا و لاله و اون یکی نرگس رفتن و فروغ و فاطمه و بهاره به جاشون اومدن اینجا. نامرتب بودن اتاق و بی‌نظمی یکی از دلایل جدا شدنم بود.



این عکس شب یلدای سال دوم کارشناسیه. زمستون سال ۹۰. دومین یلدایی که کنار خانواده نبودیم. هندونه رو فکر کنم خوابگاه بهمون داده بود. سوپ هم سوپ شام خوابگاه بود. ماکارونی و خاگینه و دسرا و پفک هندی رو هم من درست کرده بودم. سس‌ها هم کاله و مهرام و بهروز هستن. تا دی، شایدم بهمن، میز غذا همین‌جا بود و تخت‌خواب هرپنج‌تامون تو اتاق خواب بود. دوتا تخت دوطبقه داشتیم و تخت تکی مال من بود. اینجا زور من بیشتر بود، تکی رو من برداشته بودم. سر نامرتب بودن تخت و پتوهاشون همیشه مشکل داشتیم. دقیقاً یادم نیست کی کاسۀ صبرم لبریز شد که تصمیم گرفتم تختمو بیارم بذارم تو پذیرایی جای همین میز و میزو ببرم جلوی اپن آشپزخونه. بعد از اون دیگه پامو تو اتاق خواب نذاشتم که نامرتبی تختا آزارم نده.

قبل از اینکه بریم تو این واحد سکنی بگزینیم رفتم ازش فیلم گرفتم. تو سکانس آخرش یه سوسک هم نقش‌آفرینی می‌کنه. اون سوسک مال وقتیه که توش سکنی گزیدیم. اگه باز نشد، با کانورتر خودتون فرمتشو عوض کنید. [لینک فیلم، ۷ مگابایت] [کانورتر آنلاین]

اینا رو فکر کنم ریحانه برای شب یلدا درست کرده بود. گذاشته بودیم روی میز یلدا.



این واحد، پنج‌نفره بود. اون کاغذای روی دیوارو می‌بینید؟ اسممونو نوشته بودم که به‌نوبت آشغالا رو ببریم و تیک بزنیم جلوی اسممون. برای جارو کردن هم زمان تعیین شده بود. اون هودِ روی گاز هم الکیه و واقعی نیست. رَه به جایی نداره به‌واقع. وقتی از مرتب نبودن این واحد حرف می‌زنم دقیقاً از چی حرف می‌زنم:



یه خاطره از واحد ۷۴:

deathofstars.blogfa.com/post/374

۱۲ نظر ۲۸ آذر ۹۹ ، ۰۰:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۹۲- بعد از یلدای هشتادونه و قبل از یلدای نود

پنجشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۹، ۰۱:۰۵ ب.ظ

ترم اول، واحد ۱۳۲ بودم که عکساشو توی پست قبل دیدید. ترم دوم چون می‌خواستن واحد ۱۳۲ رو بکوبن اتاق ورزش بسازن، ما رفتیم واحد ۱۴۴ که بلوک ۱۳ بود. از بهمن ۸۹ اونجا بودیم تا تابستون ۹۰. ترم دوم، اولین جشن تولد خوابگاهیم تو همین واحد ۱۴۴ برگزار شد. این واحد شبیه حرف U بود. یه سمتش درس می‌خوندیم، یه سمتشم تخت‌خوابامون بود که بخوابیم. بین این دو قسمت، میز ناهارخوری گذاشته بودیم. بالکن هم همون جایی بود که میز ناهارخوری بود. آشپزخونه و سرویس بهداشتی هم ابتدای سرِ سمت چپِ U بودن. این واحد ۱۴۴ شش‌نفره بود. علاوه بر ما چهارتا که تو اتاق‌بزرگۀ پست قبل بودیم، دنیز و ساناز هم به جمع ما پیوستن. دنیز همونی بود که ترم اول مرخصی پزشکی داشت برای عمل زانوش. ساناز هم یکی از اعضای اتاق‌خواب‌کوچیکۀ واحد ۱۳۲ بود. یادم نیست چرا با ما اومد واحد ۱۴۴. لابد با هم‌اتاقیای خودش به توافق نرسیده بود و ترجیح داده بود با ما باشه. آهان. یه چیزایی یادم اومد. مژده، زمان مدرسه تصادف کرده بود و پاش پلاتین داشت. همیشه می‌گفت باید طبقۀ همکف باشم و تخت طبقۀ پایین. دنیز هم که زانوشو عمل کرده بود و همکف و تخت پایین می‌خواست. ساناز هم کمرش مشکل داشت. چون این واحد ۱۴۴ همکف بود با ما اومد. واحد خالی دیگه‌ای تو همکف بلوک‌ها نبود گویا.

ترم دوم که تموم شد، به دلیل اینکه آبمون باهم تو یه جوب نمی‌رفت نگار رفت یه واحد دیگه، دنیز یه واحد دیگه، من و ساناز باهم یه واحد دیگه و مژده و سحر باهم یه واحد دیگه. البته من با نگار مشکلی نداشتم و می‌خواستم هر جا می‌رم با نگار باشم، ولی جایی که نگار می‌خواست بره، ساکنین اونجا گفته بودن بیشتر از یه برقی رو قبول نمی‌کنیم :دی (اونی که این حرفو زده بود الان داره این پستو می‌خونه :دی). این شد که من با ساناز رفتم یه جای دیگه و الان هر چی فکر می‌کنم یادم نمیاد مشکلم با سحر و مژده و دنیز سر چی بود. تو وبلاگم هیچ وقت از دوستام و هم‌اتاقیام بد نمی‌نوشتم و خاطرات بدم رو ثبت نمی‌کردم. خاطره هم اگه ثبت نشه فراموش میشه و برای همینه که واقعاً یادم نمیاد مشکلم باهاشون سر چی بود که جدا شدم. همین یادمه که وقتی جدا می‌شدم دنیز ناراحت بود. خلاصه ترم دوم که تموم شد پخش و پلا شدیم و نگار رفت یه واحد دیگه، دنیز یه واحد دیگه، من و ساناز باهم یه واحد دیگه و مژده و سحر باهم یه واحد دیگه. البته این باهم بودن من و ساناز و نیز باهم بودن مژده و سحر دیری نخواهد پایید و یه سال بعد قراره بازم از هم جدا بشیم و من و ساناز هر کدوم بریم یه واحد دیگه و مژده یه واحد دیگه و سحر کلاً یه خوابگاه دیگه!.

از واحدهایی که بودم فیلم هم دارم، ولی فقط توی یکی‌دوتا از فیلما هم‌اتاقیام نیستن و می‌تونم نشونتون بدم. تو بقیۀ فیلما اونا هم هستن و نمی‌تونم پخش کنم فیلما رو. این فیلمِ سوختنِ سوپمه، تو همین واحد ۱۴۴. اگه باز نشد، با کانورتر خودتون فرمتشو عوض کنید. [لینک فیلم، ۹ مگابایت] [کانورتر آنلاین]

عکس همون سوپی که عرض کردم:



اینم منم. چنان که گویی ببر مازندرانو شکار کرده باشم :)))

۱۰ نظر ۲۷ آذر ۹۹ ، ۱۳:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۹۱- یلدای هشتادونه

پنجشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۹، ۱۲:۱۲ ق.ظ

یلدای ۸۹ اولین یلدایی بود که با خانواده نبودیم. دقیقاً سه ماه از زندگی خوابگاهیمون می‌گذشت. اون میز و صندلی گوشۀ سمت چپ عکسو می‌بینید؟ اون میز و صندلی من بود. روی همونا کد زدنو یاد گرفتم. یه بار که کدم ران نمی‌شد و ارور می‌داد سرمو گذاشتم روی همون میز و گریه کردم. با نگار هم‌اتاقی بودم. اومد گفت چی شده و چرا گریه می‌کنی و گفتم کدم ران نمیشه. باگشو پیدا کرد و منم دیگه گریه نکردم :)) اون میز مخصوص من بود و کنار تختم گذاشته بودم. یه میز ام‌دی‌اف دراز هم داشتیم که در عرض اتاقمون بود. اون میز پنج متر طولش بود. مژده و سحر و نگار به سه قسمت تقسیمش کرده بودن و اونا اونجا می‌نشستن درس می‌خوندن. تخت‌خواب گوشۀ سمت راست عکس تخت‌خواب سحره. دوطبقه بود. تخت بالایی تخت نگار بود. تخت بالای تخت من خالی بود. خالی نگهش داشته بودیم برای دنیز. اون ترم مرخصی پزشکی گرفته بود برای جراحی زانوش. هم‌مدرسه‌ای من و مژده و نگار بود. اون چارپایۀ آبی پلاستیکی یادم نیست مال کی بود. روی میز، اون ظرفای یه‌بارمصرفی که توش نارنگی و کیک و تخمه هستو خوابگاه بهمون داده بود. هندونه رو ولی یادم نیست خودمون خریده بودیم یا خوابگاه داده بود. واحد ۱۳۲ بودیم. بلوک ۱۲. ترم دوم این واحد ما رو کوبیدن اتاق ورزش کردن و مجبور شدیم بریم یه جای دیگه. دو تا اتاق خواب داشت و یه هال و یه آشپزخونه و سرویس بهداشتی. هشت نفر بودیم تو این واحد دوخوابه. هفتاد هشتاد متر بود. من و نگار و مژده و سحر از تبریز بودیم و اتاق خواب بزرگو برداشته بودیم. آتنه و سارا و ساناز و زهرا از شمال و خرم‌آباد و کرمان بودن. اونا اتاق خواب کوچیکو برداشتن. یادم نیست رو چه حسابی ما بزرگه رو برداشتیم اونا کوچیکه رو. اتاق ما دو سه برابر اتاق اونا بود. یادم نیست چه امتیازی بهشون داده بودیم در برابر این اتاق. اتاق ما پنج‌تا تخت‌خواب داشت و چون پنج‌نفره بود، بزرگتر بود. ولی یکی از تختای ما خالی بود و عملاً ما هم چهار نفر بودیم مثل اونا. اون اتاق بغلی انقدر کوچیک بود که به‌نظرم بهتر بود پنج نفر تو اتاق‌بزرگه بودن و سه نفر تو کوچیکه. ولی خب ما چهارتا ترک بودیم، ترکی حرف می‌زدیم، اونا متوجه نمی‌شدن و اذیت می‌شدن. شاید برای همین ترجیح دادن باهم تو همون اتاق خواب کوچیک باشن. ولی خب چرا ما چهارتا باهم اونجا نرفتیم و اونا باهم این اتاق بزرگو انتخاب نکردن؟ :))



این همون موقعیت عکس قبله. باید نود درجه ساعتگرد بچرخید دور میز. اینم منم. پشت سرم تخت‌خواب مژده‌ست. مژده تخت‌خواب تکی رو برداشته بود. مژده چون روز اول با مامانش بود یه کم زورش بیشتر از بقیه بود و تونست تخت تکی رو تصاحب کنه، وگرنه چیزای تکی سهم من بودن :دی هر موقع این عکسو نگاه می‌کنم به این فکر می‌کنم که چرا چاقو رو مثل خودکار گرفتم دستم؟



از این واحد عکس زیاد ندارم، ولی کلی فیلم دارم. این دو تا عکسو از فیلم برداشتم:



ببخشید دیگه، یه کم نامرتبه. الان که عکسا رو دیدم یادم افتاد اتاق اونا کمد دیواری داشت ما نداشتیم. ما لباسامونو تو کیف و چمدون و زیر تخت می‌ذاشتیم. اسم آتنه رو اشتباهی آتنا نوشتم. همیشه سر اینکه آتنه هست نه آتنا بحث می‌کردیم و بعضی وقتا اسمشو اشتباهی آتنا می‌گفتم. الانم باز اشتباه نوشتم و دیگه درستش نکردم :|

یه خاطرۀ بامزه از واحد ۱۳۲:

deathofstars.blogfa.com/post/283

۹ نظر ۲۷ آذر ۹۹ ، ۰۰:۱۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۵۸- تسهیل فرایند دم کشیدن یا معمای دو مزیدی

چهارشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۹، ۱۱:۵۷ ق.ظ


تو کانال تلگرامی توییتر شریف (https://t.me/sut_tw) دیدم یه پست راجع به گوردن ون وایلن (Gordon Van Wylen) گذاشتن که خیلی از دانشجوها با کتاب ترمودینامیکش می‌شناسنش. گویا چند روز پیش در سن ۱۰۰ سالگی دار فانی را وداع گفته. نوشته بودن یادش را با این تصویر از خوابگاه شریف و استفاده از کتاب معتبر او برای تسهیل فرایند دم کشیدن برنج گرامی می‌داریم. تا عکسو دیدم یاد یکی از پستای خودم افتادم و بدوبدو رفتم سراغ بلاگفا که بیام بهتون بگم منم از کتاب 80X86 IBM PC مزیدی به‌عنوان دم‌کنی استفاده می‌کردم. چون کتابش سنگین بود در قابلمه رو کیپ نگه‌می‌داشت و کیکا رو خوب درمیاورد. ولی خب حواسم نبود که پستای سال ۹۳ زیر آوارن و نمی‌تونم لینک بدم بهتون. حالا خدا رو شکر قبل از اون حادثه از وبلاگم پشتیبان گرفته بودم و می‌تونم پستو از پی‌دی‌اف نشونتون بدم. حالا قبل از اینکه توجهتون به تصویر زیر جلب بشه، یه سؤال دارم از خدمتتون. جانیس اسم خانومه؟ جانیس گلیپسی همسر مزیدی بوده؟ نویسنده‌های این دم‌کنی ما اسمشون MuhammadAli Mazidi و Janice Gillispie-Mazidi هست و من تا حالا دقت نکرده بودم جانیس هم فامیلیش مزیدی داره. حالا برام سؤال شده و نتونستم ته‌توشو دربیارم. گوگل و سایت‌ها رو هم زیرورو کردم و هیچ عکس و اطلاعات به‌دردبخوری پیدا نکردم. اسمشونو که جست‌وجو می‌کنم فقط تصویر جلد کتاباشون میاد!


۱۷ نظر ۲۱ آبان ۹۹ ، ۱۱:۵۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۴۱- جبران انجیر

يكشنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۲۷ ق.ظ

اون موقع که هنوز گوشیامون هوشمند نشده بودن و وایبر و تلگرام نداشتیم، از مدرسه و بعدها از دانشگاه که برمی‌گشتم، جی‌تاک و یاهومسنجرمو باز می‌کردم و تا وقتی بخوابم آنلاین بودم. همین‌جوری که زندگیمو می‌کردم، کنار کارای روزمره با سهیلا هم چت می‌کردم. یه وقتایی ساعت‌ها تا صبح حرف می‌زدیم. وقتایی که امتحان داشتیم ساکت بودیم. حرفامون هیچ وقت تموم نمی‌شد. همیشه چیزی برای گفتن داشتیم. یه وقتایی هم تلفنی حرف می‌زدیم. موقع حرف زدن با سهیلا بود که فهمیدم وقتی زمان مکالمه به یک ساعت می‌رسه تلفن خودبه‌خود قطع میشه. تا قبل از اون با کسی این همه حرف نزده بودم. یه روز صحبت انجیر شد. از نمی‌دونم کجا رسیده بودیم به انجیر خشک. گفت آدرس خوابگاهتو بده برات بفرستم. اون موقع طرشت بودم. سال آخر کارشناسی. چند روز بعد، یه بستۀ پستی داشتم از دانشکدۀ مواد دانشگاه تبریز. چند تا انجیر، با یه شونۀ چوبی و یه یادداشت کنار انجیرا. نوشته بود انجیرها نشُسته هستن، قبل خوردن بشورشون. تو یه شهر دور، تو غربت و غم و تنهایی، چقدر به یه دستخط از طرف یه دوست نیاز داشتم.


عکسو سال ۹۴ گرفتم


پارسال تو یه مسابقۀ ویراستاری اینستاگرامی، برندۀ رنگ مو! شدم. تازه با اکانت خودم هم جواب نداده بودم و اکانته مال بابا بود. از این جوایز ناجور زیاد گرفتم. یه بارم دو تا کاسه جایزه دادن بابت مقام نمی‌دونم چندم تو المپیاد. رنگش به دلخواه خودمون بود، ولی هیچ کدوم از اعضای خانه رنگه رو حالا هر رنگی که می‌خواست باشه لازم نداشتن. اون روز به یاد ایام قدیم داشتم با سهیلا چت می‌کردم. هر چند این روزها حرف مشترک کمتری باهم داریم. از جایزه‌ای که بابت ویرایش برنده شده بودم گفتم. گفت آبیشو سفارش بده، بده به من؛ ولی به‌شرطی که پولشم بدم و باهاش چیزی که دوست داری بگیری. آدرس و کد پستی‌شو گرفتم و قبول کردم (اینم یه شاهد دیگه بر این ادعا که تعارف حالیم نمیشه :دی). گفتم رنگو بفرستن برای سهیلا. حالا دیگه آدرس خونه‌شو داشتم و می‌تونستم هی براش هدیه بفرستم و هی غافلگیرش کنم و هی اون انجیرها رو جبران کنم. 

یه زمانی عاشق آسمون و ستاره‌ها و نجوم بود. نمی‌دونستم هنوزم دوست داره یا نه. هفتۀ پیش با یه هدیه که عکس آسمون روش بود غافلگیرش کردم. ولی حس می‌کردم هنوز نتونستم اون انجیرها رو جبران کنم. نه با لواشک، نه با کتاب و نه با گلدون. با یه تریلی پر انجیر هم نمی‌تونم. اون چند تا دونه انجیر وقتی به دست من رسیده بودن که تو یه شهر غریب بودم؛ دور، تنها، غمگین. طرف باید تو یه همچین شرایطی باشه که به‌اندازۀ من خوشحال بشه. البته خدا نکنه دور و تنها و غمگین باشه، ولی چند وقت پیش شنیدم که داره از ایران میره. ویزاشم اومده. با رفتن سهیلا تعداد دوستای نزدیکم که وقتی دلم براشون تنگ میشه بدون گذرنامه و ویزا می‌تونم بغلشون کنم کمتر از انگشتای دست راستم میشه. با اینکه تو این ده سال ده بار هم از نزدیک ندیدمش ولی از وقتی رفتنش قطعی شده، هر روز دلم براش تنگ میشه. رفیق روزهای سختم بود. حالا شاید یه روز وقتی تو غربت، هوس باقلوا، بربری، لواشک یا یه همچین چیزایی کرد، بتونم انجیراشو جبران کنم. البته همینا هم پیدا میشن همه جا. یکی هم نیست بگه حالا حتماً چه اصراریه جبران کنی.

+ آن روزها: یک، دو

۲۷ مهر ۹۹ ، ۰۷:۲۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۹۱- گذشته‌ها رو دوره کن؛ روزای خوبمون گذشت

سه شنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۸، ۰۷:۱۹ ق.ظ

عکس‌نوشت ۱۳۹۱. ترم چهار، با هم‌اتاقیام تو مسابقۀ آشپزی خوابگاه شرکت کردیم. انتخاب نوع غذا دلخواه بود. ملت کلی غذای سخت و پیچیده و محلی و بین‌المللی درست کرده بودن. ما تصمیم گرفتیم ماکارونی درست کنیم. خدایی از منی که تا قبل از خوابگاهی شدنم آب هم بلد نبودم بجوشونم جز این انتظار نمی‌رفت. من ماکارونی رو درست کردم و هم‌اتاقیام سالادو. غذای تیم ما اول شد و ماهیتابه و پنج هزار تومن وجه نقد! برنده شدیم. من ماهیتابه رو برداشتم هم‌اتاقیام پولو. اون موقع با پنج تومن می‌تونستی با قطار بری تبریز :| ینی می‌خوام بگم کم پولی نبود پنج تومن. ماهیتابه رو استفاده نکردم و نگه‌داشتم با خودم ببرم خونۀ بخت و توش اولین نیمروی زندگی مشترکمونو به منصهٔ ظهور برسونم :| من اونی‌ام که ابر قرمز رو صورتشه. به سه نفر اول ماهیتابه دادن و به نفر چهارم که کنار من ایستاده و اسمشو نمی‌دونم و یه سر و گردن از بقیه بلندتره بطری آب. موقعیت عکس هم نمازخونۀ خوابگاهه. داورهای مسابقه هم مسئولین خوابگاه و اون خانومه که از مرکز معارف میومد دخترای دم بختو به پسرای دم بخت وصلت می‌داد و دختر سه‌ساله‌ش بودن.



عکس‌نوشت ۱۳۹۱. چه ذوقی می‌کردیم وقتی مدار جواب می‌داد.



عکس‌نوشت ۱۳۹۱. غذای خوابگاه و دانشگاهو نمی‌خوردم. یا از خونه غذا می‌بردم یا خودم درست می‌کردم. ولی هر از گاهی هم پیش میومد که راه گم کنم و برم سلف.


چون که مدلش رمز خانوماست.


عکس‌نوشت ۱۳۹۱. شاهگلی شاهگلی که میگن اینجاست. البته اسم بعد از انقلابش ائلگلیه ولی ما خودمون عادت کردیم می‌گیم شاهگلی. با هم‌مدرسه‌ایام اینجا دورهمی داشتیم. بعد از کنکور، اوایل از این دورهمیا زیاد داشتیم و تند تند دلمون برای هم تنگ می‌شد. ولی از یه جا به بعد دیگه سراغ همو نگرفتیم و دلمون هم تنگ نشد برای هم.



سفرنوشت ۱۳۹۱. سال ۹۱ دو تا سفر داشتیم. قم-جمکران، کربلا و نجف. هم جمکران رفتنم اولین بار بود هم کربلا. ترم چهار بودم اون موقع. سر کلاس محاسبات عددی نشسته بودم که بابا زنگ زد. رفتم بیرون و جواب دادم. گفت داریم می‌ریم سفر و ادامۀ صحبت‌ها (به‌شدت توصیه می‌کنم کلیک کنید روش و خاطرۀ اولین سفر کربلامو بخونید).



پی‌نوشت. سال ۹۱ کلاس رانندگی رفتم و آزمون کتبی دادم و برای اولین بار با ماشینِ بدونِ کلاج و ترمزِ کمکی رانندگی کردم. البته فرصت نکردم امتحان افسرو بدم و چهار سال دیگه! قراره گواهینامه‌مو بگیرم. فعلاً اینو گوشۀ ذهنتون نگه‌دارید، تو پست ۱۳۹۵ خاطرۀ امتحان افسرم هم تعریف می‌کنم براتون.

عنوان. بخشی از آهنگ گذشته‌ها از احسان خواجه‌امیری

۳۳ نظر ۱۳ اسفند ۹۸ ، ۰۷:۱۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

درگذشتگان ۱۳۸۷ و ۱۳۸۹. تصمیم جدیدی گرفتم مبنی بر اینکه در کنار عکس‌نوشت‌ها و سفرنوشت‌هایی که مصادف با شمارهٔ پست‌ها هستن، یادی هم بکنم از عزیزانی که تو اون سال‌ها از دست دادم و بند جدیدی تحت عنوان درگذشتگان اون سال به هر پستم اضافه کنم. پدربزرگ و مادربزرگ مادریمو وقتی ابتدائی بودم از دست دادم و تاریخ دقیقش یادم نیست. سال ۸۷ مادربزرگ پدرم فوت کرد. مامانِ بابابزرگم. با محمدرضا و پریسا اینا زندگی می‌کرد؛ چون که پدر و مادر محمدرضا و پریسا هردوشون نوه‌های ایشون بودن. هر سال تو مناسبت‌ها، تاسوعا و عاشورا و سیزده‌بدر و یلدا و تولدهامون، تو همهٔ مراسم‌هامون حضور داشت. عاشق سس مایونز بود. هر موقع سسو خالی می‌کنیم رو سالاد می‌خندیم و یادش می‌افتیم. خردادماه فوت کرد. البته من همیشه فکر می‌کردم سال فوتش  ۸۸ هست و من خرداد سال ۸۸ سوم دبیرستان بودم و توی مراسم ختم و کفن و دفن منتظر نتایج المپیاد ادبی. ولی شاهدان قضیه میگن سال فوتش ۸۷ بود و تو دوم دبیرستان بودی اون موقع. لابد ۸۸ تو مراسم سالگردش من منتظر نتایج بودم. سال ۸۹ هم پدربزرگم فوت کرد. مردادماه. درست قبل از اعلام نتایج کنکور. نبود و ندید وقتی نتایج اومد. پدربزرگم هم عاشق ترشی بود. منم که نوهٔ همین مرد باشم شیفتهٔ ترشیجاتم. اینا انقدر برام عزیز بودن و دوستشون داشتم و دارم که هنوز دلتنگشون میشم و خوابشونو می‌بینم.

پدربزرگ و مادرش، سیزده‌بدر


عکس‌نوشت ۱۳۸۹. دارم می‌رم سر جلسۀ کنکور. هیژده سالمه.


چون مچ تا آرنجم هم معلوم بود :| 


سفرنوشت ۱۳۸۹. مشهد. اردوی ورودی‌های دانشگاه. ششمین سفر مشهدمه این سفر.



عکس‌نوشت ۱۳۸۹. یک واحد کارگاه عمومی، با اعمال شاقّه.



عکس‌نوشت ۱۳۸۹. اولین نونی که گرفتم. دویست تومن. خوابگاه.



+ عنوان، بخشی از شعریه که شب کنکور کارشناسی تو وبلاگم نوشته بودم. امشبم قرار بود شب کنکور سومین آزمون دکترا باشه. کلی برنامه‌ریزی کرده بودم این پست با این شماره امشب منتشر بشه. ولی خب کنکورو به‌خاطر کرونا دو ماه عقب انداختن و البته که خوشحالم.

+ چند روزه که وزارت بهداشت برای همه پیام‌‌‌‌‌های بهداشتی می‌‌‌فرسته. امروز فهمیدم پیام‌‌‌هایی که به ایرانسلم میان متفاوت با پیام‌‌‌‌های همراه اولم هستن. تعدادشون هم بیشتره. و نکتهٔ جالب دیگه اینکه تو خونه، بیشتر از همه برای من پیام می‌‌‌‌‌‌‌فرسته.

+ و بدینوسیله به استحضار غمی‌خوانان می‌رسانم غمی اینجاست: 

ghami.blog.ir

۳۸ نظر ۰۸ اسفند ۹۸ ، ۱۹:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۲۸ (رمز: ف******) سینما

شنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۸، ۰۶:۴۴ ب.ظ

تو خونۀ ما رسمه که هر کی پیشنهاد فیلم و سینما و ذرت و بستنی و هر چی بده مهمون اون می‌شیم. ماجرای نیمروز و به وقت شام و لاتاری رو داداشم پیشنهاد داده بود و منم چند وقت پیش بردمشون مارموز ببینیم. یا در واقع بهتره بگم حامد بهداد ببینیم :دی

این یه هفته‌ای که بعد از مصاحبۀ علّامه خونه بودم و بعدشم باز تهران کار داشتم، داداشم گفت بریم شبی که ماه کامل شد رو ببینیم. رفتیم و منتظر بودیم ملت از سالن خارج شن که ما بریم تو که دیدیم محمدرضا و پریسا هم اومدن. من که تا فیلم تموم بشه می‌گفتم داداشم باهاشون هماهنگ کرده و تبانی شده، ولی تهش دیگه قبول و باور کردم اتفاقی بوده حضورشون. 

من نقد فیلم بلد نیستم و نظرم اینه که فیلم خوبی بود. دوست داشتم. اگر «به وقت شام» رو دیده باشید و دوست داشته باشید، این رو هم دوست خواهید داشت.

برای خواننده‌های جدید: پریسا و محمدرضا نوه‌های عمو و عمۀ پدرم هستن. در واقع محصول مشترک پسرعمه و دخترعموی بابا هستن. خواهر و برادرن، از من کوچیکترن، پریسا متأهله و یه پسر یه‌ساله داره. هر سالم ظهر تاسوعا چهارتایی می‌ریم دم خونۀ مامان‌بزرگ نگار اینا آش می‌خوریم و بعد چهارتایی می‌ریم امامزاده سید ابراهیم برای من مراد می‌طلبیم.

شکوفه ریخت، چمن پیر شد، بهار گذشت، نیامدی و بهارم به انتظار گذشت. (شاعرش: زنده‌یاد عبدالقهار عاصی)

۲۶ مرداد ۹۸ ، ۱۸:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۲۰ (رمز: ث***) شمال

جمعه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۴۴ ق.ظ

ساعت ۸ دورهمی به پایان رسید و از اون به بعد دیگه من مهمون خوابگاه نگار بودم. اسنپ گرفتیم و رفتیم خوابگاه. یه نکته رو لازم می‌دونم همین‌جا بهش اشاره کنم و آن اینکه اسنپای تهران در مقایسه با تبریز قیمتاشون خیلی گرونه. از این سر تبریز تا اون سرش نهایتاً هفت هشت تومنه، ولی تهران مسیرای کوچیک و کوتاه بالای پونزدهه و میانگین بیست، بیست و خرده‌ای. سی، و چهل حتی. چه خبرتونه واقعا؟



نگار سریع رفت شام بگیره و منم سنگک گرفتم. با هم‌اتاقی نگار دوست شدم و سه‌تایی تا پاسی از شب حرف زدیم. بستنی خوردیم و خوابیدیم و شش صبح تهران رو به مقصد شمال ترک کردیم. اون روسری رو هم نمی‌دونم چرا برنداشتم :))



من عکس زیاد می‌گیرم، ولی فیلم و صدا خیلی کم دارم. تو وبلاگم هم عکس زیاد آپلود می‌کنم، ولی فیلم و صدا نه. یه دلیلش اینه که عکس رو می‌تونم ادیت کنم قیافه‌مو نبینین، ولی تو فیلم و صدا سخت میشه یا نمیشه. و دیگه اینکه کیفیت و حجمشون زیاده و فکر شمام هستم. یه دلیلشم اینه که فرمت فایلای صوتی و فیلما متنوعه و گوشیاتون پشتیبانی نمی‌کنه و هی باید کامنت جواب بدم که چرا باز نمیشه و هی فرمت عوض کنم و دنگ و فنگ زیاد داره. ولی حیفم اومد چند تا سکانس از جاده‌های شمال که محاله یادم بره نشونتون ندم و از اونجایی که این پست، پست نیمه‌نهاییه (بیست، نصف چهله دیگه. ینی نصف مسیرو اومدین، نصف دیگه‌ش مونده :دی)، می‌خوام یه حالی بهتون بدم و چهار تا فیلم هم براتون آپلود کنم. حجم و زمانشو کم کردم و جاهاییشو انتخاب کردم که صدای خودم توش نباشه. اگه باز نشد دیگه به بزرگی خودتون ببخشید. با گوشی اگه باز نشه با لپ‌تاپ حتماً باز میشه. قبلش فقط بگم که اتوبوس مختلط بود و ممکنه صدای آقا هم بشنوید. صدای بزن و برقص هم میاد. ولی فقط می‌زدیم و رقص؟ استغفرالله.

فیلم اول: ۱۷ ثانیه، کمتر از ۱ مگابایت [دانلود]

فیلم دوم: ۱ دقیقه و ۱۸ ثانیه، ۲.۷ مگابایت [دانلود]

فیلم سوم: ۱ دقیقه و ۲۰ ثانیه، ۲.۹ مگابایت [دانلود]

فیلم چهارم: ۲ دقیقه و ۲۶ ثانیه، ۷.۹ مگابایت [دانلود]

بعد از دیدنشون ممکنه آهنگ پس‌زمینه‌شونو بخواید که خب چون دستتون از کامنتا کوتاهه :دی، خودم پیشاپیش آهنگایی که راننده تو اتوبوس گذاشته بود رو معرفی می‌کنم:

آهنگ پس‌زمینۀ فیلم اول: [آهنگ یک دو سه از آرش]. می‌فرماید که: یک دو سه پیکا بالا پنج شیش همه حالا، حال کنید باهم هستیم دست بزنید امشب مستیم :| امشب از اون شبا هستش، ساقی یه پیک بده دستش، گرمش کن تو امشب ساقی باهمیم.

آهنگ پس‌زمینۀ فیلم دوم: [آهنگ هماهنگه از سامی بیگی]. می‌فرماید که: دلت با من هماهنگه نگاه تو تو چشمامه، تنت با من می‌رقصه همون حسی که می‌خوامه. تو این دنیا واسه شب‌ها جز آغوشت :| پناهی نیست، با این حالی که من دارم جز اینجا دیگه جایی نیست.

آهنگ‌های پس‌زمینۀ فیلم سوم: [آهنگ فدا شم از سامی بیگی] و [آهنگ ساقیا از ساسی مانکن]. می‌فرماید که: تو دلم همیشه هستی پیش روم اگه نباشی، عاشقت که میشه باشم آرزوم که میشه باشی؟ دوری و ازم جدایی ولی کنج دل یه جایی داری، مثل نبضی تو وجودم که می‌زنی و بی‌صدایی. و نیز می‌فرماید: ساقیا می هی هی هی هی بریز، بنویس گر که نرقصم گله‌مندی بنویس.

آهنگ پس‌زمینۀ فیلم چهارم: [آهنگ انگار نه انگار منصور]. می‌فرماید که: یه دل نه صد دل عاشق، ولی انگار نه انگار، امون از دست این دل، امون از دست دلدار. دل من رفت و رفتی، تو هم دنبال نازت، ببین با من چه کرده، نگاه دلنوازت. به عشقت عاشقیمو، به رسوایی کشیدی، واسم ای داد و بیداد، چه خوابا که ندیدی.

صبح نگار برای خودم و خودش لقمۀ نون‌پنیر و تخم‌شربتی و خاک‌شیر برای راهمون درست کرد و شش دم در خوابگاه بودیم که اتوبوس تور بیاد و برمون داره ببره. یکی از تفاوت‌های جالب ما دو تا که اون شب دقت کردم و بهش پی بردم، نظرسنجیمون از بقیه است. من تا حدودی خودرأی‌ام و به‌ندرت پیش میاد از کسی بپرسم فلان یا فلان؟ تو زندگیم متکی به رأی و نظر بقیه نیستم، حتی اگه اکثریت باشه. ولی نگار اون شب مدام نظرمونو راجع به اینکه چی برداره و چی برنداره و چی بپوشه یا نپوشه می‌پرسید. نظرات رو بادقت گوش می‌کرد، تحلیل می‌کرد و به یه جمع‌بندی می‌رسید و تصمیم می‌گرفت. که خب این اخلاقشو دوست دارم. درست برعکس من که صفر تا صد تصمیم رو تنهایی انجام می‌دم و بقیه رو شگفت‌زده می‌کنم و تهش تسبیح برمی‌دارم صد مرتبه ذکرِ غلط کردم می‌گم.

اون روز، به‌روایت اینستا:

ساعت ۸ صبح، مازندارن. با بروبچ اومدیم شمال و جاده‌های شمال محاله یادمون بره و رانندهٔ اتوبوسمونم یه خانومه. دیگه خدایا خودمو به خودت سپردم.



ساعت ۹، صبحانه، جاده هراز. گفتم این همه از در و دیوار عکس می‌گیرم می‌ذارم، یه عکسم از خودم بذارم چشمتون رو به جمال بی‌مثالم روشن کنم.



ساعت ۱۲، جنگل الیمستان



ساعت ۱۲:۴۰، جنگل الیمستان، خسته، کوفته، در حال استراحت و تجدید قوا. تا شش قراره کوه‌نوردی کنیم.



ساعت ۱۴. رسیدیم دشت. به وقت ناهار. انگشت نگار چند ثانیه بعد از گرفتن این عکس قرار از سه ناحیه ببره :دی



ساعت ۱۷. داریم جمع می‌کنیم برگردیم. تجارب سفر: سری بعد زیرانداز بیاریم. سری بعد زیرانداز بیاریم. سری بعد زیرانداز بیاریم. تَکرار می‌کنم: سری بعد زیرانداز بیاریم.

نکتۀ دیگه اینکه بهمون نگفتن تو جنگل آب نیست و آب کم برداشتیم. هر کدوم یه بطری کوچیک آب خنک داشتیم و یه فلاسک کوچیک آب جوش.



ساعت ۱۸:۳۰. مازندران، آمل، الیمستان، امامزاده حسن لهاش.



ساعت ۱۹:۳۰. با یک عدد بستنی قیفی شمال را به مقصد تهران ترک کردیم.



ساعت ۱۱ شب رسیدیم تهران و اومدیم خوابگاه. شام خوردیم و مسواک زدیم و دیگه داشتیم می‌رفتیم بخوابیم که دیدم نگار تارومار به دست دنبال یه سوسکه. سوسکه رفت زیر تخت من. در واقع زیر تخت هم‌اتاقیش مهسا، که رفته خونه‌شون و تختشو به من قرض داده. یک ساعت تمام جلوی تخت منتظر موندیم سوسکه بیاد بیرون و نیومد. تارومارو خالی کردیم زیر تخت و پیداش نشد. زیر تختو زیرورو کردیم و پیداش نکردیم. و بالاخره رهاش کردیم. جامو با نگار عوض کردم من رو تخت اون بخوابم، اون رو تخت من و الان از شدت خستگی دارم بیهوش می‌شم، ولی فکر سوسکه نمی‌ذاره بخوابم.

۸ صبح، جمعه، ۳۱ ام. خوابگاه نگار اینا. رفتم سنگک گرفتم برای صبونه. کاری که در تبریز هرگز انجام نمی‌دهم. و تو ظرف دوستام غذا خوردم. کاری که قبلاً انجام نمی‌دادم.



این تور، دانشگاهی بود. ولی ملت، خانواده‌شونم می‌تونستن با خودشون بیارن. من و نگار و یه دختره و مامانش تنها چادریای جمع بودیم که اون دختره و مامانش وسط راه غیبشون زد و فکر کنم اصلاً نیومدن جنگل. برگشتنی دوباره تو اتوبوس دیدیمشون. برگشتنی (می‌دونید که برگشتنی قیده؟ ینی وقتی داشتیم برمی‌گشتیم تهران)، بردنمون امامزاده و من خیلی دوست داشتم برم توشم ببینم و زیارت کنم. چند تا از پسرا رفتن و از دخترا کسی نرفت. رفتم از اون دختره و مامانش خواهش کردم بیان امامزاده که من و نگار تنها نباشیم و رومون بشه بریم تو.

و اگه یادتون باشه، سال ۹۰ و ۹۳ هم با دانشگاه رفته بودیم کویر. لینک پستای کویرو بلاگفا خورده. سال ۹۳ هزینۀ سه روز اردو با شام و ناهار و صبحانه‌ای که بهمون دادن شد هفتاد تومن که خب گرون بود. ولی خوش گذشت بهمون. این سری هزینۀ اردو صد تومن بود و ناهار و شام هم ندادن. فقط صبونه بود و شبم که نموندیم و برگشتیم. اینم خوش گذشت؛ ولی اگه بخوام میزان خوش‌گذشتگی این دو اردو رو باهم مقایسه کنم شمال بیشتر خوش گذشت. از اردوی کویر، یه سکانس شیرین تو خاطرم مونده و اونم موقعی بود که رفتیم از نیروگاه تولید برق هم بازدید کردیم و بعد بچه‌ها خواستن نماز بخونن. چون عوامل کارخونه همه آقا بودن، نمازخونۀ بانوان نداشتن و یه اتاق بهمون دادن که اونجا نماز بخونیم. اینکه ببینی دوستایی که فکر می‌کردی مذهبی نیستن اومدن نماز می‌خونن یه جور شیرینه ولی اینکه ببینی استادی که ایران بزرگ نشده و تیپ مذهبی هم نداره، وضو گرفته داره می‌ره برای نماز یه جور دیگه شیرینه. این یکی شیرین‌تره در واقع.

۲۵ مرداد ۹۸ ، ۰۹:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1298- 10yearchallenge#

جمعه, ۲۸ دی ۱۳۹۷، ۰۱:۵۰ ب.ظ
نمی‌دونم در جریان این چالش «ده سال قبل» هستید یا نه. ملت عکس الان و ده سال پیششونو می‌ذارن اینستا و یه 2018vs2008 یا 2019vs2009 هم زیرش می‌نویسن و بقیه میان نظر می‌دن راجع به تغییراتی که طرف تو این ده سال کرده. بعد چند نفر دیگه هم به این چالش دعوت می‌شن و اونا هم عکساشونو می‌ذارن و خب از اونجایی که من الان تو سنی واقعم که عکسای ده سال پیشم قابل پخش نیست (می‌دونین که چی میگم؟ :دی)، فلذا داشتم تنهایی و یواشکی عکسای سال هشتادوهفتِ خودمو مرور می‌کردم و تنهاتنها ریسه می‌رفتم. همین‌جوری که داشتم خاطراتمو مرور می‌کردم رسیدم به این عکس تختۀ کلاسمون. عکسه رو گذاشتم تو گروه دبیرستان و گفتم بچه‌ها امضای من هنوز همونه. بعد بچه‌ها یکی‌یکی اومدن گفتن عه! امضای منم همونه یا همون نیست. 


این یکی عکسو ببینین. اینا امضاهای حضوری خوابگاه شریفه. وقتی برمی‌گشتیم خوابگاه، اگه قصد خروج! نداشتیم باید تو این دفتر امضا می‌زدیم. به اینا می‌گفتیم حضوری. اگه امضا نمی‌کردیم زنگ می‌زدن می‌گفتن پاشو بیا حضوریتو بزن. نکتۀ قابل تأملشم اینجاست که کل بلوک تو این بازۀ زمانی رفته بودن منزل، من مونده بودم خوابگاه معلوم نبود مشغول کشف یا شکافتن کدوم اتم بودم. حتم دارم یا امتحان داشتم، یا پروژه. چون من از اوناش بودم که تا یه فرصتی و لو یک‌روزه گیر می‌آوردم می‌رفتم خونه.


و از اونجایی که خب من یه بلاگرم، گفتم برم یه سر به پست‌های ده سال پیشم بزنم ببینم چه تغییراتی کردم تو این چند سال. تغییر چندانی حس نکردم. همون گلولۀ نمکی هستم که بودم :))
این پستو شهریور ۸۷ نوشتم. خاطرۀ اون شبی هست که بابا بازی کامپیوتری لطفعلی‌خان زند رو خریده بود و نمی‌تونستیم نصبش کنیم. موضوع بازی جنگ لطفعلی‌خان با سپاه آقامحمدخان قاجار بود.
این پستم خرداد ۸۷ نوشتم. خاطرۀ اون روزیه که رانندۀ سرویسمون ماشینشو گذاشته بود جلوی در مدرسه و خودش نبود. زنگ زدیم بهش که کجایی. گفت سوار شین و هر کدومتون که رانندگی بلدین ماشینو بیاره سر چهارراه، من اونجام. البته این اتفاق بهمن افتاده بود و من پستشو خردادماه نوشته بودم. موبایل هم ممنوع بود زمان ما. یواشکی می‌بردیم و یه همچین مواقعی به دردمون می‌خورد.
و از اونجایی که شما هم لابد بلاگرید، می‌خواستم از اونایی که هنوز آرشیو پستای قدیمی‌شونو دارن دعوت کنم چند تا از پستاشونو رو کنن بخونیم دلمون وا شه. که خب فکر کنم اینا الان یا خودشون نیستن یا پستاشون.

بعداًنوشت۱: یه عکس دیگه پیدا کردم که مال ده سال پیش نیست و عکس هشت سال پیشه. ولی تغییرات بنیادینی رو میشه از این عکس استنباط کرد. ترم اول دانشگاه، من در حد جوشوندن آب هم آشپزی بلد نبودم. غذای دانشگاه و خوابگاه و غذای بیرونم نمی‌خوردم. یَک موجود بدغذایی بودم که خدا نصیب هیچ پدر و مادری نکنه. هی می‌رفتم خونه و این‌جوری غذا می‌آوردم. یا نمی‌رفتم و هی از خونه برام غذا می‌فرستادن. این عکس خونه‌مونه و ماه اول دانشگاهه. دارم غذا می‌برم خوابگاه:



بعداًنوشت۲: یادم اومد وبلاگم اون موقع این‌جوری بود که وقتی بازش می‌کردی یه آهنگ، خودبه‌خود پخش می‌شد. آهنگ بی‌کلام و آروم هم نه ها. از این بندریای دالام دیمبولی و دوپس دوپس می‌ذاشتم. خز، به معنای واقعی کلمه. یه بار آهنگ دو تا چشم سیاه مهرشادو گذاشته بودم و آبروی چند نفرو تو اداره‌شون برده بودم. یکیشونم اون ور آب بود تازه. وطنم پارۀ تنم :|
بعد داشتم نظراتی که اون موقع برام می‌ذاشتن رو می‌خوندم. شونزده هفده ساله‌م بود و وقتی یه خوانندۀ بیست و چند ساله برام کامنت می‌ذاشت کلی اعتماد به نفس می‌گرفتم. فکر می‌کردم طرف بنده‌نوازی کرده و اومده وبلاگم و نظر داده. یه وبلاگی بود که خط میخی و چیزای باستانی یاد می‌داد. من همۀ مطالبشو بادقت می‌خوندم و یه بار کامنت گذاشتم و تشکر کردم بابت مطالب و جزوات. طرف در جواب کامنتم اومده بود وبلاگم و نظر گذاشته بود که «نسرین جان علاقه‌ات به تاریخ و فرهنگ پیشینیان قابل تقدیر و باارزش است. خوشحالم از اینکه می‌بینم در نسل جدید میل به دانستن از گذشتگانمان و هویتمان افزایش یافته. احساس شعف می‌کنم. خوشحالم از اینکه آموزش‌های من در خصوص خط میخی به دردت خورد. وبلاگ ساده و زیبایی داری. سعی کن مطالبت را در وبلاگ دسته‌بندی کنی. مثلاً داستان تاریخی، مشاهیر، علمی و... تا از الان یک نظمی داشته باشد. ضمناً برای اینکه به اعتبار وبلاگت افزوده گردد حتماً مطالبی را که می‌نویسی با ذکر منبع و مرجع باشد». خط آخر نظرشم نوشته بود «پاک زی، بی‌آک زی». یادمه همون موقع رفتم سراغ عمید که ببینم «آک» ینی چی.
برای همینه که دوست دارم برای بلاگرای کوچکتر از خودم بیشتر کامنت بذارم. وقتی وبلاگشونو می‌خونم و ذوق می‌کنن که براشون نظر گذاشتم یاد ذوق کردنای خودم می‌افتم.
۲۸ دی ۹۷ ، ۱۳:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۹۱- مرا باشد از درد خوابگاهی‌ها خبر

چهارشنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۷، ۱۱:۵۹ ب.ظ

صبح داداشم شال و کلاه کرده بود بره با دوستاش درس بخونه. گفت میره خوابگاه. تا اسم خوابگاه اومد، چند تا شکلات گذاشتم تو کیفش و گفتم خوابگاه که میری دست خالی نرو. گفتم سعی کن پیششون از خونه و راجع به خونه نگی. بعد سه تا نسکافه و سه تا کاپوچینو گذاشتم تو کیفش و گفتم حالا اگه نخوردین هم بده بهشون بعداً می‌خورن. گفت در حد یه لیوان چای امکانات دارن نگران نباش. گفتم خوابگاه که میری دست خالی نرو. دوباره تأکید کردم پیششون از خونه و خانواده نگه. یه حرفی نزنه که دلشون برای خونه‌شون تنگ بشه. خاکی برخورد کنه کلاً. پرسیدم می‌خوای بیسکویتم بذارم؟ یه وقت ممکنه ناهارشون کم باشه. یه وقت از ناهارشون ایراد نگیریا. برای بار سوم تأکید کردم پیششون از خونه و خانواده حرف نزنه. گفت بدجوری درد کشیدیا. گفتم تو که نمی‌دونی غربت چه شکلیه، چه رنگیه، چه طعمی داره. دوستات هر چقدر هم باهات مهربون باشن و هر چقدر هم فهم و شعور داشته باشن و هر چقدر هم منظوری نداشته باشن، یه وقت ممکنه دلت بگیره با جملۀ دیگه باید برم خونه کم‌کم نگرانم شدنشون. یه جور حس بی‌پناهی، آوارگی، تنهایی. حس بدِ نداشتن ثبات و قرار. حسادت نه، شاید غبطه، شاید حسرت. نمی‌دونم. نمی‌تونم توصیفش کنم. با یکی دو روز دوری از خونه شاید حتی حس آزادی هم بهت دست بده، ولی هفت هشت سال دوری از خونه و خانواده‌ای که حتی اگه خونۀ خوبی نباشه و خونوادۀ خوبی نباشه بازم بهتر از خوابگاهه. دم در پرسیدم راستی دوستات کجایی‌ان؟ گفت ارومیه. گفتم دعوای لهجۀ من معیاره راه نندازینا. دوست باشین باهم. و برای چهارمین بار تأکید کردم یه حرفی نزنی یاد خونه‌شون بیفتن.

سعدی یه جای بوستان میگه:

چو بینی یتیمی سر افکنده پیش

مده بوسه بر روی فرزند خویش

مرا باشد از درد طفلان خبر

که در طفلی از سر برفتم پدر

۱۲ دی ۹۷ ، ۲۳:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)
چند روز پیش رادیوبلاگی‌ها پستی منتشر کرد با این مضمون که آهای ایهاالناس، یه جمله دربارۀ رادیوبلاگی‌ها بگین ضبط کنین و بفرستین برای پادکست یلدا. جمله‌ای که حستون راجع به رادیو که تو این مدت داشتین رو دربرداشته باشه. تا دیروزم فرصت داشتین. دیروز سوسن پیام داد که نسرییییییییییین!!! گفتم جانم؟ گفت فقط یه نفر ویس داده، چه کنیم؟ گفتم تهدید :)) الان رفتم ازش بپرسم ویسا چند تا شد؟ میگه سه تا :| پرسید چاره چیست شیخ؟ گفتم ترغیب :))
الان من یه فیلم از آشپزخونۀ سال اول کارشناسی براتون آپلود می‌کنم. این فیلمو فقط خودم دارم و فقط به معدود کسانی که مطمئن بودم رازدار هستن و هرگز به مراد نخواهند گفت که من چه پیشینه‌ای داشتم نشونش دادم :دی داستان از اینجا شروع میشه که سال اول کارشناسی بودیم و شب بود و من و مژده و دنیز و سحر و نگار دور هم نشسته بودیم و جک می‌گفتیم و جک می‌شنیدیم. یکیشون گفت یه روز یه آتشنشانه... من گفتم وای سوپم از ظهر رو گازه و دویدم سمت آشپزخونه :| (دقت کنید که شب بود و سوپم از ظهر رو گاز بود) خوابگاهمونم سوئیت بود و آشپزخونه تو فاصلۀ پنج شش متریمون. و حس بویایی همه‌مونم که خدا رو شکر داغون :| و فیلمه از جایی شروع میشه که من گوشی به دست دارم میرم آشپزخونه گاز رو خاموش کنم. تو سکانس پایانی در ماهیتابه رو برمی‌دارم (دقت می‌کنید که سوپ رو تو ماهیتابه درست کردم؟) و دوربین تو افق سیاه‌رنگی از کربن! محو میشه و من خودم هم با دوربین رهسپار افق‌های دور می‌شم.


حالا چجوری دانلودش کنیم این ۹ مگابایت رو؟ ساده است. خیییلی ساده است. ویس می‌دید و رمز می‌گیرید. تو ویستون از حستون نسبت به رادیوبلاگی‌ها بگین. مثلاً بگین رادیو مثل این دستگاه‌های الکتروشوکه که وقتایی که یکی سکته می‌کنه طرف رو باهاش احیا می‌کنن. دیدین تو فیلما؟ دکتره میگه فلان‌قدر ژول و بعدش چند بار به یارو شوک می‌دن زنده میشه. به‌نظر من که رادیو همچین چیزیه و به بلاگستان شوک میده هر چند وقت یه بار که وبلاگ‌ها نمیرن. نقش من چیه این وسط؟ من نقش تقویت کننده رو دارم این وسط. بله؛ اینجوریاس :))
خب بچه‌ها، این آیدی تلگرام سوسنه: @artihoo همین الان ویستونو بفرستین براش و رمز دانلود رو بگیرید ازش. اگرم تلگرام ندارید صداتونو ضبط کنید و آپلود کنید برای خودم بفرستید. می‌تونید اینجا آپلود کنید و لینکشو بفرستید: www.picofile.com. من چجوری رمز می‌دم؟ اگه وبلاگ داشته باشین که براتون کامنت می‌ذارم یا در جواب کامنتتون که بدیهیه باید خصوصی باشه پاسخ می‌دم و رمز رو میگم. اگرم وبلاگ ندارید، وقتی لینک صداتونو می‌فرستین یه عدد ۶ رقمی هم برام بفرستین. مثلاً ۱۲۳۶۵۴. من صدای شما و این عدد رو از کامنتتون که بدیهیه باید عمومی باشه که زیرش بتونم جواب بدم سانسور می‌کنم و می‌گم ۳۲۰۷۹۰ تا بذار روش. و فقط شمایی که می‌دونی ۳۲۰۷۹۰ تا رو روی چی باید بذاری که بفهمی رمز ۴۴۴۴۴۴ هست.

۵۰ نظر ۲۹ آذر ۹۷ ، ۰۹:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

این اون گلدونیه که روز تولدم هم‌اتاقی‌های شمارۀ ۱ و ۲ بهم دادن. از یه گل‌فروشی اسم گل و طرز نگه‌داریشو پرسیدم و گفت خُرفه است؛ هفته‌ای یه بار آبش بده و بذار جلوی نور. اسمشو گذاشتم خرفه‌ورتا. معنیش میشه گل خرفه‌ای که در کافۀ ورتا هدیه داده شده باشد. وزن خالص سنگش یک‌پنجم وزن خودمه. با نسیم‌ها۱ خرفه‌ورتا رو به‌سختی بردم خوابگاه و چند روزی اونجا بودم و با سختی بیشتر آوردمش تبریز. این نصیحت خواهرانه رو از من داشته باشین: هیچ وقت به یه مسافر گلدون هدیه ندید. لااقل گلدونی که جنسش از سنگه هدیه ندید.

۱ یکی از نسیم‌ها هم‌مدرسه‌ایم بود و یکیشونم هم‌اتاقی شمارۀ یک. چون مسیرمون مشترک بود، سه‌تایی باهم از کافه برگشتیم. تازه رفتنی هم با نسیمی که هم‌کلاسی ارشدم بود رفتم کافه. برگشتنی گلدون دست من بود. یه جا گفتم نسیم اینو یه دیقه بگیر گوشیمو جواب بدم. دیدم هردوشون برگشتن سمت من. گفتم عه! چه جالب هردوتون نسیمین. بعد گفتم تازه اسم دختر اول منم نسیمه :|



آبش دادم، نونش دادم، نازش کردم و نازشو کشیدم و شد این:



عکسشو برای دوستام فرستادم ببینن چه دسته‌گلی تحویل جامعه دادم و هزار الله اکبر و هزار الحمدلله و هزار سبحان الله و هزار آیة الکرسی و هزار وان‌یکاد و کلاً هزار هر ذکری که مفهوم ماشالا از چشم بد دور رو برسونه. ولیکن عزیزانی که در نیمۀ جنوبی کشور پهناورمان می‌زیستن گفتن عه! ما اینا رو می‌خوریم. یکی گفت قاطی سبزی خوردن، یکی گفت تو قرمه‌سبزی و خب من دیگه حرفی نداشتم. تازه داشتن خواصشم بیان می‌کردن که ماه رمضونا برای رفع تشنگی خوبه.

از وقتی دخترمو انتقال داده بودم به گلدون بزرگ‌تر، گلدون خودش خالی مونده بود. یه شاخۀ کوچولو ازش بریدم و گذاشتم تو آب ریشه بده و حالا نوه‌مو گذاشتم تو گلدون کوچیکه. میگن بچه مثل میوه است، نوه مثل هسته‌ش؟ مغزش؟ بادام؟ گزینۀ چهار؟ منظورمو گرفتین و بیشتر از این تقلا نکنم؟ خلاصه همون. اسمشم خرفه‌بلوره. خرفه‌ای که هم‌اکنون در کافی‌شاپ برج بلور به سهیلا هدیه داده می‌شود.


۲۶ آذر ۹۷ ، ۱۷:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

ضمن عرض سلام و خسته نباشید و صبح به خیر، در خدمت شما هستیم با پستی دیگر از سلسله پست‌های «هر چه من دیوانه بودم، ابن سیرین۱ بیشتر». مستحضر هستید که من هنوز که هنوزه خواب کلاس و درس و مدرسه می‌بینم و هر بار به طرق مختلف از آزمون‌های گوناگون زندگیم قبول یا رد میشم و شبی نیست که یه امتحان تو خواب ازم نگیرن. الانم اومدم تندیس مسخره‌ترین خوابو تقدیم خواب دیشبم کنم و برم. مسواک به دهن داشتم می‌رفتم سرویس بهداشتی طبقهٔ چهارم خوابگاه مسواک بزنم. دورهٔ کارشناسی خوابگاهمون سوئیت بود و آشپزخونه و سرویس‌ها توی واحدمون بودن. ولی دورهٔ ارشد اینا بیرون اتاقمون بودن و صُبا معمولاً سرویس طبقهٔ خودمون پر بود و من می‌رفتم طبقهٔ چهارم مسواک می‌زدم. تو خوابم هم داشتم می‌رفتم طبقهٔ چهارم مسواک بزنم. هر طبقه هم یه نگهبان داشت که می‌پرسید کجا میری و چرا میری و میری کیو ببینی و میری چی کار کنی. تو خواب. موقع رفتن نگهبان طبقهٔ چهارم مادرشوهر مارال تو سریال آنام بود. بله من این سریال رو هم دیده‌ام به لطف و برکتِ فراغت از تحصیل و سوز به دل همه‌تون که دیالوگ‌های ترکیشو بدون زیرنویس متوجه می‌شدم :دی. اجازه داد برم و وقتی برگشتم نگهبان عوض شده بود و جلومو گرفت گفت تو اون بالا چه می‌کردی و چجوری رفتی و چرا رفتی و چرا ندیدمت وقتی رفتی؟ که مادرشوهر مارال اومد گفت من اجازه دادم بره مسواک بزنه. بعد یه متنی که انگار پایان‌نامه‌م بودو نشونش دادم که ببینه فونتش درسته یا نه. یادتونه مشهد، تو رواق غدیر چند تا خانوم ردیف جلو نشسته بودن و کتاب دعاشون به خط اردو و شبیه هندیا بود؟ این تصویر از کتابشون گوشهٔ ذهن من مونده بود. استادم هم یه گزارش از پایان‌نامه‌م خواسته و گفته تا پایان مهرماه بفرستم براش. امروزم پایان مهره و دیشب داشتم فکر می‌کردم امروز چه خاکی به سرم قراره بریزم و از یکی از دوستان که دکتری قبول شده و شاید باورتون نشه دفاع نکرده و مدرک ارشد نداره هنوز، خواستم شیوه‌نامه‌ای که باید بر اون اساس پایان‌نامه بنویسیمو برام بفرسته. خودم فونت و سایز و اینا رو بر اساس شیوه‌نامهٔ شریف تنظیم کرده بودم. حالا این بحث فونت متن هم یه گوشهٔ دیگهٔ ذهنم بود. بعد این چیزی که تو خواب نوشته بودم فارسی بود، ولی شبیه خط هندیا بود. نشون نگهبان طبقات خوابگاه دادم و گفت اینکه فونتش منطبق بر اصول ما نیست که. این فونتش بی مراده ببر فونتشو عوض کن باید تاهما باشه.

۱ ابن سیرین معبّر خواب بودن و در این زمینه تخصص فراوان داشتن.

۳۰ مهر ۹۷ ، ۰۷:۴۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۰۸- عقل احمق

سه شنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۷، ۰۲:۲۳ ب.ظ

خوابم نمی‌بره. پتو رو کنار می‌زنم و بلند میشم میام سر وقت لپ‌تاپم. نصف شبی توی تاریکی از آرشیو چت‌های هفت هشت ده سال پیشِ جی‌تاک و یاهو مسنجر دنبال بستنی، خامه ای، مانتو صبا، سیم کشی و سیم پیچی می‌گردم. حواسم هست که خامه‌ای و سیم‌کشی و سیم‌پیچی رو بدون نیم‌فاصله جست‌وجو کنم. اون روزا هنوز نیم‌فاصله رو یاد نگرفته بودیم و با فاصله می‌نوشتیم.

  • مهسا: ‫تو ولیعصر ‫روبروی مانتو صبا ‫یادت هست؟ ‫تبریز ‫دیار‬ ولایت ‫یه بستنی فروشی هست‬
  • من: ‫آره یادمه
  • مهسا: ‫بستنیاش خیلی خوشمزه س ‫بهترینش و فوق العاده ترینش بستنی خامه ایه دلم می خوادش الان‬
  • من: ‫خب وقتی می دونی غیر ممکنه چرا دلت میخواد همین الان؟!!!‬
  • مهسا: ‫خب می خواد دیگه دل که این حرفا رو نمی فهمه‬
  • من: ‫ما دلمون رو با یه سری سیم اتصال دادیم به مغزمون کلا سیم کشیش فرق داره پس شمارو به خیر و مارو به سلامت‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬

آره همین. دنبال همین بودم. روزای اول خوابگاه بود. من و مهسا هم‌مدرسه‌ای بودیم. تهران، دو رشته و دو دانشگاه مختلف قبول شده بودیم. دور شده بودیم از هم. هر شب باهم چت می‌کردیم، وبلاگ همو می‌خوندیم و برای هم کامنت می‌ذاشتیم.

  • من، سه ساعت بعد: ‫دلت کماکان همین الان بستنی خامه ای ولیعصرو میخواد؟‬
  • مهسا: ‫اوهوم
  • من: ‫زمان برای دلت تعریف نشده؟ همین الان دیگه گذشت‬
  • مهسا: ‫نه دیگه همین الان وقتی مداوم میشه‬ یعنی همه ی امروز‬
  • من: خب ببین دختر خوب میگم سیم پیچیش ایراد داره نگو نه ‫یه سیم از دلت به مغزت وصل کنی مشکلت حل میشه‬‬‬‬ به خواسته هات جهت بده الکی نگو میخوام وقتی ممکن نیست اگه میتونی ممکنش کن وگرنه تغییر مسیر بده نگفتم تغییر جهت و تغییر هدف فقط تغییر مسیر‬‬ ‫این همه بستنی فروش خوب تو تهران‬‬ مجنون بازی در میاری دیگه‬‬ که من لیلی خودمو میخوام‬‬ 
  • مهسا: نمی فهمم چی میگی
  • من: فردا امتحان دارم دیگه باید برم شام بخورم ‫دومین بارمه دارم برنج دم میکنم باورت میشه‬‬‫؟؟؟‬ حواسمو پرت کردی نمک و روغن نریختم‬‬
  • مهسا: روغنو که همین الانم می تونی بگیری روش‬‬ ‫توی یه ماهیتابه یکم روغن داغ کن‬‬ ‫بگیر روش‬‬ ‫خوب میشه‬‬
  • من: ‫نه دیگه کره میذارم روش نمک هم باید موقع خیس کردن میریختم که از اول یادم نبود‬‬ ‫من هیچ وقت آشپز موفقی نبودم‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬

صفحه رو می‌بندم، لپ‌تاپو خاموش می‌کنم و میام پتو رو می‌کشم رو سرم و به سبک نوشتاریم فکر می‌کنم. گویا نه به نقطه اعتقاد داشتم اون موقع نه ویرگول؛ نیم‌فاصله پیش‌کش. حالا ولی تو یادداشت‌های دست‌نویسم هم اصول نگارشی رو رعایت می‌کنم. به مهسا فکر می‌کنم که یه زمانی رفیق فابریکم بود و محرم اسرار و سنگ صبور و نزدیک‌ترین دوستم. حالا ولی یادم نمیاد آخرین بار چند سال پیش بود که دیدمش و آخرین بار کی صداشو شنیدم. به روزایی فکر می‌کنم که ساعت‌ها با دوستام حرف می‌زدم و حالا حوصلۀ احوالپرسی ساده رو هم ندارم. به دستپخت الانم فکر می‌کنم. خوب شده خدایی. همه چی عوض شده. نوشته‌هام، دوستام، عادت‌هام، دستپختم، همه چی. همه چی عوض شده، جز اون یه رشته سیم. سر جاشه هنوز.


+ Sina-Hejazi-Aghle-Ahmagh

۲۳ مرداد ۹۷ ، ۱۴:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۰۳- ته‌دیگِ فصل سوم

پنجشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۷، ۰۲:۰۰ ب.ظ



1. افطاری در قطار

به مقصد تهران

سوار قطار تبریز-مشهد


2. دیشب تو قطار دیدم

به یه بار دیدنش می‌ارزه :)

ببینید اگه فرصت داشتید


3. افطاری، مهمان هم‌اتاقی سابقم نسیم :)


4. یکی از مراحل و مناسک و اعمال مستحب مصاحبهٔ دکتری، گرفتن توصیه‌نامه از اساتیدیه که باهاشون درس داشتی. میری بهشون میگی دکتری قبول شدی و اونا هم لطف می‌کنن نامه می‌نویسن به دانشگاه مذکور که این دانشجو خیلی خوبه و خیلی خفنه و اِله و بِله و من تأییدش می‌کنم و به غلامی و کنیزی بپذیریدش. اونا هم می‌پذیرنش. 

الان من تو اون مرحله‌ام و دانشگاه به دانشگاه و دانشکده به دانشکده دارم دنبال اساتیدم می‌گردم و اقصی، بخوانید اقصا، نقاط تهرانو زیر پا گذاشتم پیداشون کنم که منو توصیه کنن.

هم‌اکنون در محضر مبارک استادی که باهاش فرهنگ‌نگاری داشتم. اون فرهنگ لغت فانوس یادتونه؟ پارسال. آره همون استاد.

این دانشگاه الزهرا هم خیلی باحاله ها. همهٔ دانشجوهاش دخترن. حس دبیرستان به آدم دست میده


5. یه زمانی این نقشه رو حفظ بودم و چشم‌بسته می‌تونستم ملتو راهنمایی کنم چجوری از فلان جا برن بهمان جا. حالا یه جوری فراموش کردم ایستگاه‌ها و آدرسا رو که ده دیقه یه بار نقشه رو نگاه می‌کنم و می‌پرسم و تازه اشتباه هم سوار میشم و دور می‌زنم برمی‌گردم سر جای قبلی.

هم‌اکنون در مترو، این سر شهر به سوی اون سر شهر برای گرفتن توصیه‌نامه‌ای دیگر


6. حالا از اون سر شهر اومدم این سر شهر بلکه یه توصیه‌نامه هم از استادراهنمای شریفم بگیرم. قبلا وقت نگرفتم و ممکنه نباشه تو اتاقش. حتی ممکنه منو یادش نیاد. اون وقت میگم من همون دانشجویی‌ام که شما وقتی رئیس دانشگاه بودین و اومدین خوابگاه‌ها سربزنین، با خدم و حشم اومدین اتاقشو دیدین. آره من همونم که دو دقیقه قبل از ورودتون به خوابگاه بهش خبر دادن قراره بیان بازدید و تو این دو دقیقه در و دیوارو سابیدم و زمینی به مساحت هفتاد مترمربع رو جارو کردم و توی همون دو دقیقه ظرفای نشسته رو گذاشتم تو یخچال و لباسا رو چپوندم تو کابینتای آشپزخونه و هر چی دم دست و رو زمین ول بودو هُل دادم زیر تختا و زیر پتو پنهان کردم. اگه بازم یادش نیومد من کی‌ام میگم همونم که وقتی فراموش کرده بودین فلشتون و اسلایدا رو بیارین سر کلاس و عن‌قریب بود کلاس منحل بشه، فلشمو درآوردم از تو کیفم و گفتم استاااااااد، من اسلایدا رو دارم و ملت چقدر دعا به جونم کردن که نذاشتم کلاس تشکیل نشه و کلاسو تشکیلوندم. 

حالا اگه بازم یادش نیومد میگم من همونم که در فلششو ندادین و تو جیبتون جا موند.

و حمید هیراد در راستای این عکس می‌فرماید:

گر جان به جان من کنی

جان و جهان من تویی

سیر نمی‌شوم ز تو

تاب و توان من تویی

هر بار میام تهران، زیارت اهل قبور هم میام. کلی خاطره اینجا دفن شده.


7. ظهر که داشتم می‌رفتم فرهنگستان گرفتم این عکسو. شعری که سر در فرهنگستان نوشتن رو دکتر حداد سروده. تو یه بیتش کلمهٔ تبریز بود، گفتم نشونتون بدم ذوق کنین مثل من. بیتش اینه

کابل و تهران و تبریز و بخارا و خُجَند

جمله مُلک توست تا بلخ و نشابور و هَری

خطاب به زبان فارسی میگه اینو

قابل توجه فامیل‌های عزیزم که عاشق زبان فارسی‌ن


8. پیکسل‌های روی کیف هر کس نشانهٔ شخصیت اوست؛ شناسنامهٔ اوست‌؛ و حتی هویت اوست و کلاً اوست. دوستام منو با اینا می‌شناسن و همه‌ش استرس دارم یکی از پشت سر صدام کنه دستشو بذاره روی شونه‌م بگه سُک سُک دیدمت

هم‌اکنون در مترو

خسته


9. دانشگاه شهید بهشتی روی کوه ساخته شده و به شیبش معروفه. ینی شما از هر کدوم از دانشجوهاش بخوای بهشتی رو توصیف کنه امکان نداره به این شیب ۴۵ درجه اشاره نکنن

صبح که داشتم می‌رفتم مصاحبه، نمی‌دوستم دانشکده علوم شناختی کجاست و از تو نقشه هم پیدا نکردم و رفتم نوک قله و پُرسون پُرسون خودمو رسوندم کوهپایه و دامنه و دیدم دانشکدهٔ مذکور دقیقا دم در ورودیه

مصاحبه چطور بود؟ 

دو تا گرایش دعوت شده بودم. یکی مهندسی‌تر بود و یکی انسانی‌تر. در واقع یکیش گرایش مدل‌سازی شناختی بود و یکیش گرایش روان‌شناسی شناختی. عرضم به حضورتون که حیف اون هفتاد تومنی که ریختم تو حلق مصاحبه‌کنندگان روان‌شناسیِ شناختی. اصن همین که وارد شدم معلوم بود می‌خوان ردم کنن. هیچی نپرسیدن جز رشتهٔ کارشناسی و ارشدم که تو برگه‌ای که دستشون بود، نوشته شده بود و لزومی نداشت بپرسن. بعدشم الکی برای خالی نبودن عریضه پرسیدن اوقات فراغتتو چجوری سپری می‌کنی. آخه من اوقات فراغت دارم؟

هیچی دیگه. همین. البته حق داشتن. به هر حال من هیچ پیش‌زمینهٔ روان‌شناسانه ندارم. ولیکن می‌تونستم برم شکوفا بشم تو گرایششون.

ولی مصاحبه‌کنندگان گرایش مدل‌سازی رو دوست داشتم. تقریبآً همه‌شون مهندس بودن. مهندس کامپیوتر و برق. راجع به رشته و پایان‌نامهٔ کارشناسیم هم پرسیدن. حتی پرسیدن کار می‌کنم یا نه. براشون مهم بود تمام‌وقت درس بخونم و درگیر مسائل دیگه نباشم. حتی وضعیت تجردم هم پرسیدن که یه وقت درگیر این موضوع هم نباشم. کلاً انتظار داشتن بیست‌وچهار ساعته با کتاب و کامپیوتر سر و کله بزنم و خلاصه سؤالاشون خوب بود و فرصت دادن در مورد موضوعاتی که مورد علاقه‌مه حرف بزنم. به قبول شدنم تو این گرایش امیدوارم


10. مهمانی که از مصاحبه برگردد و کیفش را بگذارد زمین و مانتو به تن و مقنعه به سر، دست به قابلمه شود و برای افطار میزبانش سوپ درست کند گلی است از گل‌های بهشت

ما که مسافریم و روزه نیستیم، میزبانمونم که تا عصر دانشگاهه. 

بعدِ مصاحبه رفتم تره‌بار و هویج و سیب‌زمینی و اینا گرفتم و گفتم یه حال اساسی به هم‌اتاقی‌م بدم

فقط یه کم تند شد

یه ذره بیشتر فلفل نزدما، ولی لامصب خیلی تند بود


11. اون موقع که خوابگاهی بودم، وقت و بی‌وقت تو آشپزخونه بودم. یه موقع می‌دیدی سهٔ نصفه شب دارم کیک درست می‌کنم، کلهٔ سحر مرغ می‌پزم و شش عصر تدارک ناهار می‌بینم. حالا این وقت شب هوس سیب‌زمینی سرخ کرده کردم و به بچه‌ها میگم الان واحدای کنار آشپزخونه صدای جلز و ولز روغنو می‌شنون میگن باز این دیوونه اومد

در این تصویر علاوه بر دست هم‌اتاقی سابقم، انگشتان پای هم‌اتاقی جدید وی هم قابل رویته


12. اون قطار تبریز-مشهد یادتونه باهاش اومدم تهران؟ منتظرم از مشهد بیاد منو برگردونه تبریز


13. تنها مسافر کوپه می‌باشم و تمام تخت‌ها الان تحت سیطرهٔ منه. در واقع این کوپه کلاً واس ماس

برای ناهارم الویه درست کردم دیشب

سوپم که تند شده بود، اینم یه کم خوش‌نمک شده

ندای درونم میگه تا می‌تونی بخور که فردا همین موقع روزه‌ای و از فرط گشنگی جان به جان‌آفرین تسلیم خواهی نمود


14. یه قسمت از کار پایان‌نامه‌م اینه که رشد کاربرد دوازده‌هزار واژه‌ای که بیست سال پیش فرهنگستان تصویب کرده رو پیدا کنم. با خودم فکر کردم اگه تو گوگل بزنم تعداد پهباد، بسپار، رایانه، یارانه، برجام، پیامک و هر کلمهٔ جدید دیگه که فرهنگستان برای حوزه‌های تخصصی ساخته و طی سال‌های ۷۱ تا ۷۲ به‌کاررفته، این جست‌وجو و ثبت اطلاعات اگه یک دقیقه طول بکشه، هشت شبانه‌روز کار مداوم بدون لحظه‌ای درنگ لازمه. بعد باید سال ۷۲ تا ۷۳ رو پیدا می‌کردم و ۷۳ تا ۷۴ و تا ۹۶ و ۹۷. به عبارت دیگه من اگه دویست روز نخورم و نخوابم و پشت لپ‌تاپ بشینم، این جست‌وجو تموم میشه. تحلیل بعدشم یه زمان جدا می‌طلبه. بعد با خودم فکر کردم چرا یه کد کامپیوتری ننویسم که اون این کارو انجام بده؟ هم سرعتش بیشتره هم خطاش صفره و در همین راستا، دو روزه درگیر این کد و نصب پایتون و پیپ و داس و لینوکس و این ماجراهام و حتی تو قطارم بی‌خیال این قضیه نشدم و از وقتی سوار شدم درگیرم و دوستان کامپیوتریمو بسیج کردم این درست شه


15. پریروز تو مترو یه دختری هم‌سن و سال خودم با دختر یه‌ساله‌ش کنارم نشسته بود. من محو تماشای بچه و شکلک درآوردن و خندوندنش بودم و اونم تو فاصله‌ای که منتظر قطار بودیم شصت جا زنگ زد و گویا می‌خواست کوچولوشو بسپره به کسی و کسی نبود. دوستاش یا دانشگاه بودن یا کار داشتن یا سرما خورده بودن یا خواب بودن یا جواب ندادن. بالاخره قطار اومد و بی‌خیال دوستاش شد و دخترشو بغل کرد و گفت اشکالی نداره باهم می‌ریم دانشگاه. سوار شدیم و تا برسیم مقصد چشم از بچه برنداشتم. وقتی رسیدن چهارراه ولیعصر دختره به فسقلی گفت با خاله خدافظی کن پیاده شیم. اونم دستشو تکون داد برام. قبل پیاده شدن اسم فسقلیو پرسیدم و لپشو ناز کردم. گفت اسمش ریحانه است. حافظهٔ تصویری من اصلاً خوب نیست و قیافهٔ آدما زود یادم میره. عجیبه که هنوز تصویر ریحانه و مامانش تو خاطرم مونده. چقدر این بچه شیرین بود. چقدر دوست دارم بازم ببینمش.

پند و نتیجه اخلاقی پست: درس خوندن با بچه کار سختیه. اگه به مهدکودک و پرستار اعتقاد نداری سعی کن یا نزدیک مامانت اینا خونه بگیری، یا نزدیک مامانش اینا

والسلام علی من اتبع الهدی


16. اینو همین یکشنبه که شریف بودم گرفتم. یکی از هشت هزار و هشتصد و بیست و پنج عکسیه که تو این هفت هشت ده سال گرفتم و تو فولدر عکس‌های لپ‌تاپمه. همه می‌دونن چقدر جونم به این عکسا بنده و با چه دقت و حوصله‌ای عکسا رو بر اساس زمان و مکان و موضوع دسته‌بندی می‌کنم و چقدر کیفیت و زاویه و نور و روشنایی و حس توی عکس‌ها برام مهمه و چند بار یه تصویرو می‌گیرم تا یکی از عکسا به دلم بشینه.

داشتم فکر می‌کردم اگه یه روز همهٔ این عکس‌های دلبندمو ازم بگیرن و حتی اون قسمت از هیپوکامپ مغزم که شریف و متعلقاتش توشه رو هم پاک کنن و بگن فقط یه عکس و یه خاطره رو می‌تونی نگه‌داری میگم این عکس، اینجا، اون روز.


17. دیدین وقتایی که یه پولی و لو در حد بوزوشموش جرخ یوز تومنخ از جیب لباسای قدیمی و کیفای کهنه و لای کتاب و پشت کمد و زیر فرش و از توی متکامون، بله متکامون، پیدا می‌کنیم چقدر ذوق می‌کنیم؟ 

دم‌دمای افطار، دلم هله هوله می‌خواست و هیچی نداشتم. خسته و تشنه و گشنه کف اتاقم پخش و پلا بودم و دلم کماکان هله هوله می‌خواست و هیچی نداشتم. ثانیه‌ها رو می‌شمردم اذانو بگن و دلم هله هوله می‌خواست و هیچی نداشتم. بعد یهو یه کیسهٔ گُنده زیر تختم توجهم رو به خودش جلب کرد و بله عزیزان... دو ماه پیش اینا رو خریدم و رفتم تهران و برگشتم و دوباره رفتم تهران و برگشتم و ماه رمضون اومد و این وسط این دلبران رو به کل فراموش کرده بودم. 

هیچی دیگه. گفتم بیام ذوقمو باهاتون به اشتراک بذارم و بگم دعایی، حاجتی چیزی داشتین بگین من از درگاه احدیت طلب کنم. گویا مستجاب‌الدعوه بودیم و خبر نداشتیم


18. وقتی جایی، خونه‌ی کسی میری مهمونی،

دمِ رفتن

اونجا که جلوی در وایسادی و هی خداحافظی میکنی و باز برمیگردی و مرورِ خاطرات میکنی،

صاحب‌خونه میگه صبر کنید

بدو بدو میره چندتا کیسه میاره

چندتا کیسه پر از توشه‌ی راه

میگه اینارو ببرید با خودتون، لازمتون میشه

میگه حتما بخورید که یه وقت ضعف نکنید تو راه

یه وقت گرسنه نمونید تا رسیدن به مقصد...

هی سفارش میکنه..‌. هی مُشت مشت جیبا رو پر میکنه...

آخدا سفره‌ت داره جمع میشه،

سفره‌ای که سی روز مهمونش بودیم... که دل کندن ازش خودِ جون کندنه...

که هی خداحافظی می‌کنیم و هی دلمون نمیاد بریم..‌.

آخدا ما دمِ در وایسادیم منتظر!

دستای خالیمونو پر نمی‌کنی؟

راه درازه و صعب‌العبور،

توشه‌ی راه بهمون نمیدی؟

ما قوت نداریما... ما بدونِ توشه‌ی مقویِ تو کم میاریما...

آخدا ما بی‌عرضه‌ایم... بلد نبودیم این چند روز از گوشه و کنار سفره‌ت چیزمیز جمع کنیم

جیبامونو پر کنیم...

میشه مثلِ همیشه خودت زحمتشو بکشی؟


19. اینو صبح یه خانومه بعد نماز بهم داد. دقت کردم دیدم به همه نمیده و جامعهٔ هدفش ردهٔ سنی ۱۲ تا ۱۷ ساله. منم تصمیم گرفتم بعدِ دکترا شناسنامه‌مو عوض کنم یه دیپلم دیگه بگیرم از اول برم دانشگاه


20. تهران، مسجد راه‌آهن

منتظر روشن شدن هوا

و در حال نوشتن بخشی از پایان‌نامه

در پس‌زمینه تصویرمونم جماعتی خفته‌اند و جا داره یادی کنیم از آهنگ تموم شهر خوابیدن و من از فکر توِ پایان‌نامه و کنکور بیدارِ خواجه‌امیری

از گوشی قبلی هم به‌عنوان مودم استفاده می‌نماییم


21. منم از اینایی بودم که تا دقیقهٔ نود و حتی توی وقت اضافه و موقع پخش کردن برگه‌ها هم به جزوه خوندنم ادامه می‌دادم و نیمی از امتحانامو تو مترو و نیم دیگرشو در حین طی طریق مسیر امتحان و با پای پیاده خوندم و پاس کردم.

فی‌الواقع ضمن آرزوی موفقیت برای بدبخت‌بیچاره‌های امتحان‌دار این نکته رو متذکر میشم که دختره امتحان فیزیک داره و چه امتحانی شیرین‌تر از فیزیک

به خدا ما از اوناش نیستیم که تو مترو سرشون تو گوشی بغلیه. جزوه‌ش انقدر نخ و قرقره داره که از شش فرسخی معلومه جزوهٔ فیزیکه خب :دی

هم‌اکنون در مترو، به سمت فرهنگستان


22. فرهنگستان، فرهنگستان که میگم اینجاست. این اتاق واس ماس. ینی واسه ما دانشجوهاست و همون طور که ملاحظه می‌کنید یخچال و ماکروفر هم داریم. اون بند و بساطم خرت و پرتای منه روی میز. دو سومِ یخچالم خودم شخصاً با هله هوله و قاقالی‌لیام پر کردم.

حالا تو پست بعدی عکس قاقالی‌لیامم نشونتون میدم.


23. میوه‌های باغ صفا هستن ایشون. آوردم خوابگاه با هم‌اتاقیای باصفاترم بخورم. 

دیروز صبح که رسیدم تهران مستقیم رفتم فرهنگستان. گذاشته بودم تو یخچال اونجا و هی می‌خواستم برای استادامم ببرم بگم مراحل کاشت و داشت و برداشتشو خودمون انجام دادیم و تولید ملّیه و اگه نمرهٔ خوبی بهم بدین سری بعد براتون ترشی و عسل و شیر و ماست و تخم‌مرغ و فتیرم میارم از دهاتمون

که یادم افتاد ما ده نداریم اصن


24. خوابگاه، خوابگاه هم که میگم اینجاست. گفتم شاید تا حالا خوابگاه ندیده باشین نشونتون بدم. از شیر مرغ تا جون آدمیزاد توش پیدا میشه

اون روفرشی رو هم که ملاحظه می‌کنید پس‌زمینهٔ عکسای منه


25. کی گفته اینستا محل نشر عکس‌ها و پست‌های لاکچری جماعت مرفه و بی‌درد و باکلاسه؟ حاشا و کلا که من ساعت‌هاست دنبال سنگ و گوشت‌کوب می‌گردم اینا رو بشکنم بخورم، نمی‌یابم.

آخرشم نتونستم بشکنم :| هعی دریغا!


26. زینب (هم‌اتاقی جدیدِ هم‌اتاقی سابقم نسیم) اومده با بُهت و حیرت میگه وااای بچه‌ها دهان‌شویه‌ای که یه ماه پیش بیست و پنج گرفته بودمو امروز چهل گرفتم. اسکاچی که سه تاش دو هزار بودو، یکی هزار و پونصد خریدم. پشت سرش فاطمه (دوست زینب و هم‌اتاقی جدید هم‌اتاقی سابقم نسیم) رسیده میگه باورتون میشه پنکک شصت تومنی رو امروز صد تومن می‌دادن؟ مجبور شدم شصت تومن بدم و کیفیت پایین‌ترشو بگیرم. سهیلا (از بچه‌های واحد بغلی) اومده احوالمونو بپرسه، از ضدآفتاب هشتادتومنی‌ای رونمایی کرد که دیروز شصت تومن بود. مریم (هم‌اتاقی جدید هم‌اتاقی سابقم نسیم) نیز خاطرنشان کرد منم پفک هزارتومنیو دو تومن گرفتم.

منم در حال حاضر خیره شدم به قیمت بلیتایی که ده تومن اومده روش. ینی دیروز با چهل تومن اومدم تهران، فردا با پنجاه تومنم نمی‌تونم برگردم

روحانی مچکریم

یکی از دوستام، یه گربه از کوچه پیدا کرده و حس کرده چشماش ضعیفه و براش دکتر آورده و قطره و واکسن گرفته براش و وقتی دیده گربه دچار اسهال و استفراغ شده برده پنج روز بیمارستان گربه‌ها بستریش کرده. طی این چند روز یک و نیم خرج گربه‌هه کرده و به فرزندی قبولش نموده آخر سر. اون وقت دغدغهٔ من اینه که چرا قیمت بلیتا ده تومن ده تومن گرون میشه هی و چجوری برم بیام


27. بریم که داشته باشیم مصاحبهٔ امروزو که چهارمین روز از چهارمین ماه سال باشه

به اینا میگن توصیه‌نامه. دو تاش کافیه ولی من پنج تا گرفتم. چراکه کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کنه.

توش چی نوشته شده؟

اساتید توشون می‌نویسن فلانی اِله و بِله و جیمبله و من ازش راضی‌ام و برای دکتری قبولش کنین. بعد می‌ذارن تو پاکت و درشو می‌بندن و می‌چسبونن و اصولاً دانشجو نباید توشو ببینه و بخونه. ولیکن چون موقع ثبت‌نام اینا رو باید آپلود می‌کردیم روی سایت، اساتید دادن خودم بعد از آپلود بذارم تو پاکت و درشو مهر و موم کنم و منم توشونو خوندم و فهمیدم چی نوشتن.

نوشته بودن نسرین اِله و بِله و جیمبله و ما ازش راضی‌ایم و برای دکتری بپذیریدش


28. اسنپ می‌گیریم و خودمونو می‌رسونیم دانشگاه تربیت مدرس. شماره پلاک اسنپ چند بود؟ ۴۴

امروز چندم بود؟ چهارم

اینجا من باید مدارکمو تحویل کی بدم؟

خانم کاوه

اتاقش کجاست؟ طبقه چهار، اتاق ِ؟ ۴۵۵


29. بله عزیزان، در ادامهٔ پست قبلمون همون طور که ملاحظه می‌کنید بین اتاق ۴۵۴ و ۴۵۶، هیچ اتاقی موسوم به ۴۵۵ وجود نداره

لیکن ناامید نمی‌شیم و به جُستنمون ادامه می‌دیم که در نومیدی بسی امید است


30. دانشکده رو زیر و رو می‌کنیم و بالاخره این ۴۵۵ رو پیدا می‌کنیم. بعد می‌بینیم هفت هشت ده تا ۴۵۵ کنار هم ردیف کردن که خانوم کاوهٔ ما تو چهارصد و پنجاه و پنجِ چهارمه. امروز چندم بود؟ چهارم؟ پلاک اسنپ؟ ۴۴. خانوم کاوه کجا؟ طبقهٔ چهار، ۴-۴۵۵. بله عزیزان. باید هشت و نیم مدارکو تحویل ایشون بدیم و گویا ایشون قراره ۹، ۹ و نیم تشریف بیارن


31. یه کاغذ روی در اتاق مصاحبه زده بودن و هر کی میومد اسمشو می‌نوشتن اونجا. من وقتی رسیدم سه نفر قبل من اونجا بودن. آقاهه که فکر کنم استاد بود اسم اونا رو نوشت و رفت. گفتم عه پس من چی؟ گفت تو هم مگه برای مصاحبه اومدی؟ فکر کردم خواهر کوچیکهٔ یکی از اینایی

ارجاعتون می‌دم به پست عید فطر و اون خانومه که بعد نماز، تبلیغات طرح تابستانی ۱۲ تا ۱۷ ساله‌ها رو داد دستم

حالا امروز چندمه؟ چهارم. پلاک اسنپ؟ ۴۴، اتاق خانم کاوه؟ طبقهٔ چهار، ۴-۴۵۵. من نفر چندمم؟ چهارم.


32. توصیه‌نامه‌ها رو گذاشتم تو پاکت و پشت در منتظرم صدام کنن


33. یه همچین حیاطی داره


34. هنوز منتظرم

اون کاغذ روی در همون کاغذه است که اسممونو روش نوشتن

شماره اتاق مصاحبه دویست و سی و چهاره

امروز چندم بود؟ چهارم

پلاک اسنپ؟ چهل و چهار

اتاق خانم کاوه؟ طبقه چهار، ۴-۴۵۵


35. منتظرم نفر دوم بیاد سومی بره بعد نوبت من بشه.

هر مصاحبه نیم ساعت طول می‌کشه. آقا اینا انگار خیلی جدی گرفتن قضیه رو. برن از دانشگاه شهید بهشتی یاد بگیرن که هفتاد تومن می‌گرفت هر مصاحبه‌شم دو دیقه بود.

برامون کیک و شیرم آوردن. شیرش که داغ بود. فکر کنم رفت تو معده‌م ماست شد. کیکشم میوه‌ای بود نخوردم.


36. این دختره کیفش چه خوشششگله

کجام؟

تو اتوبوس.

کجا میرم؟ انقلاب، 

که از اونجا برم شریف

چرا؟ که استادمو ببینم

استادم اتاقش طبقهٔ چندمه؟ چهار

اصن چهار موج می‌زنه تو پستام

این دختره خیلی مهربون بود. بهش گفتم من زیاد اتوبوس سوار نمیشم و مسیرا رو نمی‌شناسم. همیشه با مترو میرم میام. گفت منم مسیرم با تو یکیه و تا مترو باهم بودیم. موقع خداحافظی بهش گفتم کیفت خیلی خوشگله و دوستش دارم. گفت همه چیم جغدیه. گفتم منم همین طور


37. اینو برای تولد نگار گرفته بودم. بعد مصاحبه دیدم عه دانشگاشون روبه‌روی دانشگامونه و خدایی نمی‌دونستم دانشکده‌های فنی تهران و تربیت مدرس انقدر روبه‌روی هم باشن دیگه. رفتم دیدمش و اینو ازش گرفتم خودمم بخونم. بعد رفتم خوابگاشون و ناهارشم تصاحب کردم.

کتاب خوبیه

سه‌شنبه‌ها با موری

سه‌شنبه روز چندم هفته است؟ چهارم

مصاحبه چطور بود؟

دست رو دلم نذارین. در اتاق مصاحبه رو که باز کردن برم تو رفتم دیدم استاد خودمم اون تو تشریف داره. ینی تا نیم ساعت هنوز تو شوک بودم. استادی که ازش توصیه‌نامه گرفته بودم برای مصاحبه خودش تو تیم مصاحبه بود

هر چی هم پرسیدن بلد نبودم. انقدر گفتم نمی‌دونم که خودشون گفتن می‌خوای خودت یه سوال طرح کن جواب بده

بعدش استادم یه کتاب انگلیسی گذاشت جلوم گفت بخون ترجمه کن

اینو دیگه بلد بودم

مصاحبهٔ این سری خیلی بد بود به نظرم

هعی...

حالم چو دلیری است که از بخت بد خویش

در لشکر دشمن پسری، یا حتی میشه گفت استادی داشته باشد

شاعرش فکر کنم حسین جنتیه


38. ایشون ناهار امروزم هستن. 

زمان ما اسم سلف‌های شریف آیدا و هایدا بود. الان میگن شریف‌پلاس. بزرگترم هست خیلی. قیمتاشم دو سه برابر قیمتای زمان ماست. قارچم نمی‌ریزن تو ماکارونی. قبلاً می‌ریختن. اصن من به عشق قارچش سفارش دادم اینو. فکر کنم قبلا گوشتم می‌ریختن، الان فقط سویا داشت توش.

حالا اگه خونه بود غر می‌زدم ماکارونی چیه و ماکارونی دوست ندارم. ولیکن چون شریفه می‌خوریم.


39. ماکارونی پست قبلو خوردم.

یه بطری آبم روش.

پنج تا خانم مسن که گویا کارمند یا مسئول کتابخونه یا آموزش دانشکده‌ها یا نگهبان یا بالاخره مسئول یه جایی تو دانشگاه بودن اومدن نشستن سر میزی که من نشسته بودم. سه تاشون بندری سفارش داده بود، یکی سالاد، یکیشونم از خونه ماهی آورده بود. بندری رو بهانه کرده بودن و بندری می‌زدن و می‌رقصیدن. یک ساعت تمام گفتن و خندیدن و حتی یکیشون موبایلشو درآورد قرص قمر بهنام بانیو پخش کرد برامون.

ینی می‌خوام بگم یه همچین مسئولین شادی داریم ما. اون وقت منو میگی انگار کشتیام غرق شده بود و دار و ندارمم توش بود.


40. سخت‌ترین قسمت امروز اونجا بود که تا ۱۲ کارم در اقصی، بخونید اقصا، نقاط تهران تموم شد و بلیتم برای ۹ بود. و من رسماً این ۹ ساعتو علاف بودم. دوستامم وقتشون آزاد نبود برم مصدع اوقاتشون بشم جز این دوستم که ظهر تا عصر باهم بودیم و رفتیم پارک طالقانی. یه کم پایین‌تر از آب و آتش.

یه گربه هم جدیداً به فرزندی قبول کردن ایشون که عکسشو تو عکس ملاحظه می‌نمایید


41. همیشه تو قطار بهمون از این بسته‌ها میدن و توش کیک و آبمیوه و اینا می‌ذارن. به ضرس قاطع می‌تونم بگم تو این هشت سالی که این همه با قطار رفتم و اومدم اولین باره که آب‌پرتقال و کیک شکلاتی نصیبم شده. هر بار طعم آبمیوه و کیکاشون آناناس و انبه و سیب و انگور و توت‌فرنگی و اینا بود و من متنفرم از این طعم‌ها. و هر بار موقع تهران رفتن می‌بردم می‌دادم به هم‌اتاقیام، موقع برگشتنم به زور می‌کردمشون تو حلق خانواده. ولیکن این سری خودم ازشون مستفیض شدم.

ضمن اینکه کیک و آبمیوهٔ سایر دوستان توی کوپه از همون میوه‌هاست که من دوست ندارم و جا داره بگم من و این همه خوشبختی از محالاته


42. یه استادی هم داشتیم توی دورهٔ کارشناسی؛ می‌گفت کلاسای من مثل نمازه. نیتو که کردین و تکبیرو که گفتین و کلاس که شروع شد مطلقاً برای هیچ کاری، تأکید می‌کنم هیچ کاری حق خروج ندارین تا کلاس تموم بشه. جیکّ‌مون درنمیومد تو کلاس. تازه منم تنها دختر کلاس بودم و زین حیث هم فضا، فضای سنگینی بود. 

ایستگاه مراغه

دو ساعت دیگه تبریزم ایشالا


43. حال این بچه رو خریدارم. 

حال خوبشو خریدارم.

رسیدم.


44. دو روزم تو مهدکودک برای بچه‌ها نقاشی و الفبا و رنگ‌ها رو یاد دادم و یه ماهه دارم خاطرات این دو روزو تعریف می‌کنم و به‌نظر می‌رسه تا دو سال آینده هم تموم نمیشه خاطراتم. 

بامزه‌ترین سکانس سلسله خاطراتم اونجا بود که یکی از بچه‌ها بوی وحشتناکی می‌داد و رفتم مسئول تعویض پوشک رو صدا کردم رسیدگی کنه به موضوع. گفتم این بچه بوی شماره دو میده. گفت این بوی شماره یکه که چهار ساعته خشک شده. گفت یه مدت بگذره تو هم بوها رو یاد می‌گیری.

این دو روز کلی انرژی گرفتم و کلی تجربه کسب کردم و کلی خاطره و کلی دوستِ چهار پنج ساله پیدا کردم.

چرا انصراف دادم؟

اولا تکلیف درس و دکترا مشخص نشده، ثانیاً مدرک و تخصص این کارو ندارم و باید دوره‌شو ببینم، ثالثاً تخصص خودم یه چیز دیگه است و درستش اینه که در راستای تخصص خودم کار کنم و کلی پروژه از استادام گرفتم و اونا رو باید انجام بدم و رابعاً حقوقش. از بچه‌ها شش هفت میلیون می‌گیرن و فکر می‌کردم کمِ کمش یه تومنم به مربی میدن. خودم اگه مدیر اونجا بودم برای یه همچین کاری سه تومن کمتر به مربیا نمی‌دادم. ولی در کمال ناباوری حقوقِ هفتِ صبح تا سهٔ بعد از ظهر، شش روزِ هفته بدون مرخصی و مزایا و بیمه و حتی آب‌جوش برای صبحانه، ماهی دویست تومنه. حقوق، ماهی دویست تومن. همه جا هم روال همینه. یه جورایی میشه گفت بیگاری مُردن که مسبب این ظالم‌پروری همین مربیایی هستن که این شرایطو قبول می‌کنن. تازه اغلب مربیا هم تخصص مربی‌گری ندارن و این وسط حیفِ تربیت بچه و حیف ساعت‌هایی که بچهٔ بیچاره تو مهد سپری می‌کنه


45. اینم از مصاحبهٔ چهارم، و آخر.

یکی از محاسن بومی بودن و خونهٔ نزدیک دانشگاه اینه یه ربع قبل مصاحبه‌ت می‌تونی توی خواب ناز باشی و محل مصاحبه رو از پشت پنجرهٔ اتاقت ببینی حتی. ولیکن این احتمال هم وجود داره که یهو با صدای بابات مثل برق از جا بپری که دختر مگه تو مصاحبه نداری امروز. پاشو برو دیگه.

از دیگر محاسن هم اینه که بعد مصاحبه آوارهٔ خیابونا نیستی و دنبال رستوران و کافه نمی‌گردی و مستقیم میای خونه و ناهار مامان‌پزتو می‌خوری

محاسن دیگه‌ای هم داره. از جمله اینکه تهران اگه مدارک پرینت‌شده‌ت ناقص باشه باید دربه‌در کپی و پیدا کردن مسئول تکثیر باشی و اینجا می‌تونی برگردی خونه و کارنامه‌تو پرینت کنی و دویست تومنم پس‌انداز کنی این وسط. والا غنیمته تو این اوضاع اقتصادی. و ضمن تقدیر و تشکر از روحانی و یاران بابت اوضاع قشنگ اقتصادی‌مون و آب و برق و گاز و تلفن و سایر امکانات، لابد می‌پرسین مصاحبه چطور بود؟

خوب بود.

اون خانومه که اون گوشه نشسته، مسئول بازبینی مدارک و دادن پاکت برای گذاشتن مدارکه. حال آنکه من خودم پاکت داشتم. تو مصاحبه‌های قبلی هم روال همین بود. یک ساعت، بلکه بیشتر دانشجوی بی‌نوا باید بشینه تو نوبت که پاکت بگیره مدارکو بذاره توش و یک ساعت دیگه بشینه تو نوبت تا بره تو اتاق مصاحبه.

حالا اگه بخوام به خودم تو این مصاحبه‌ها نمره بدم، تبریز، گرایش علوم اعصاب نمرهٔ بالا رو می‌گیرم، ولی اولویت چهارممه. بعد شهید بهشتی، گرایش مدل‌سازی نمرهٔ بهتری میارم که اولویت دوممه. بعد تربیت مدرس، گرایش زبان‌شناسی که این اولویت اولم بود ولیکن از مصاحبه راضی نبودم. 

و هیچ امیدی به گرایش روان‌شناسی شهید بهشتی ندارم. اینم اولویت سومم بود. اینو مطمئنم قبول نمیشم. چون قبولت نمی‌کنیم خاصی تو چشای اساتید بود.


46. این مصاحبه آخرمو بین‌العروسیین می‌نامم. تلفظشو دقت کنید که بین‌العروسین نیست، بین‌العروسیینه. ینی مصاحبه‌ای که زمانش بین دو فقره عروسی واقع میشه و شما شب قبل از مصاحبه از عروسی میای صُبِش میری مصاحبه و ظهر دوباره یه عروسی دیگه دعوتی. اینکه چجوری از فاز قر به فاز آکادمیک سوئیچ کنی و دوباره برگردی به فاز قبل و اونجا جلوی اساتید دلکم دلبرکم، خوشگلا باید برقصن تو مغزت رژه نره، خودش بحث جداییه و در این مقال نمی‌گنجه. آنچه که بایسته است آرزوی خوشبختی برای این دو عزیزه و تَکرار این بیت وزین که چو دیدی نداری نشانی ز شوی، ز گهواره تا گور دانش بجوی


+ حوصله ندارم. فکر هم نمی‌کنم تا چند ماه آینده حوصله‌م برگرده و حوصله‌دار بشم. دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست. برای همین کامنتا رو بستم. ولی شما کماکان می‌تونید پیام خصوصی بذارید برام. پیام‌هاتونو می‌خونم :)

۱۴ تیر ۹۷ ، ۱۴:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


1. فکر می‌کردم عشقولانه و هندیه، لیکن سخت در اشتباه بودم. به یه بار دیدنش می‌ارزه


2. هر بار متنی که در راستای پایان‌نامه‌م نوشتمو پس می‌گیرم تغییرش بدم یه غلط کردمِ خاصی تو چشامه به جهت انتخاب موضوع و استاد مشاور و استاد راهنما و حتی ادامه تحصیل

و جا داره باریکلایی بگم به خودم بابت حدس سن و سال ملت. اون از همکارم تو اون شرکته که هی ازم راجع به کنکور ارشد می‌پرسید و تصور می‌کردم از من کوچیکتره و روز آخر فهمیدم دو تا ارشد و یه دکترا داره و اینم از استاد مشاورم که هم‌سن بابامه و فکر می‌کردم اندکی از من بزرگتره فقط. تازه امروز فهمیدم ۴۹ سالشه. ولی خدایی خوب مونده.

ینی می‌خوام بگم تخمین زدن‌هام تو حلقم :|


3. تا ساعاتی دیگر امتحان زبان دارم و خوابم میاد. فکر می‌کردم چهار می‌رسم قزوین، پنج رسیدم و خوابم میاد. از سه بیدار بودم و نگران بودم خواب بمونم و الان خوابم میاد. تا یک نصف شب خوابم نمی‌برد و الان خوابم میاد. دیشب من فقط دو ساعت خوابیدم و طبیعیه که خوابم بیاد. هم‌اکنون نشستم سالن انتظار راه‌آهن قزوین که هوا روشن بشه و خوابم میاد. باید تا هشت و نیم خودمو برسونم دانشگاه امام خمینی و خوابم میاد. دانشگاه امام خمینی رو نمی‌شناسم و خوابم میاد. بعد از امتحان باید برم تهران و خوابم میاد.


4. تهران یه نفر

یه نفر تهران

اتوبوسای ترمینال که خالیه. قطارم که نیست. دقیقاً یک ساعته با سه تن از دوستانی که از سر جلسه پیداشون کردم نشستیم توی تاکسی و راننده داره حنجره‌شو پاره می‌کنه یه مسافر دیگه پیدا کنه و کسی نیست. الان علاوه بر اینکه خوابم میاد، گشنه هم هستم.

یه نفر تهران

تهران یه نفر

هنوز در قزوین


5. ره‌آورد نمایشگاه کتاب تهران

اون شاخه گل رزو یه خانومه تو نمایشگاه بهم داد و گفت ممنون که پوششت قشنگه. منم مات و مبهوت و متحیر گله رو گرفتم و گفتم خواهش می‌کنم.

و مثل همیشه بن کتابم کم اومد و از جیب خرج کردم.

هم‌اکنون در مترو


6. چایِ قبل از کیک تولد

هر لیوان ۴۵۰۰ تومن :(

یازده و نیم تا بودیم

نگار و مریم هم‌مدرسه‌ای و هم‌رشته‌ای کارشناسی

زهرا هم‌رشته‌ای کارشناسی

نسیم ۱ و فهیمه هم‌اتاقی ارشد

نسیم ۲ هم‌مدرسه‌ای من و نگار و مریم

شن‌های ساحل و جولیک دوست وبلاگی

و خدیجه و زهرا و نرگس، همسر، خواهرزن و فرزند هم‌کلاسی کارشناسی

ینی یه جورایی میشه گفت هیچ کدوم از مدعوین همدیگه رو نمی‌شناختن 😂


7. چای‌های ۴۵۰۰ تومنی که دستم خورد ریخت روی میز و بعدش رفت زیر میز و کتابایی که برای دوستام کادو گرفته بودمو خیس کرد

ما چهار تا اردیبهشتی هستیم و میانگین گرفتیم از تولدامون و میانگینمون امروز بود. 

من ۲۶ ام. تبریکاتونو نگه‌دارید اون موقع بگید


8. اگه یه وقت دیدین یه دختری خسته و کوفته با کوله‌باری از کتاب داره یه هندونهٔ ده کیلویی رو تو یه مسیری با خودش حمل می‌کنه شک نکنید دانشجوی خوابگاهیه و تو اون شهر غریبه

شیرین بود :)


9. وقتی برای تولد کسی هدیه می‌خرید یه چیزی بخرید که به دردش بخوره و به کارش بیاد. مثلا از این لیوانا که مثل قوریه و چای توش دم می‌کشه بخرید که طرف از صبح فردای اون روز که هدیه‌شو تحویل گرفت توش چای دم کنه و بخوره و دعاتون کنه

با تشکر از دوستی که اینو برام خرید


10. یادتونه می‌گفتم جغد دوست دارم؟ اگه یادتون نیست برید پستای سه چهار ماه پیشو مرور کنید یادتون بیفته و دیگه سعی کنید مطالبی که می‌گمو یادتون نره

خب از اونجایی که جغد دوست دارم بلوزی که الان تنمه جغدیه، کیفی که روی دوشمه جغدیه، دستبند دستم جغدیه، کیف پول و جلد دفترا و جاکلیدیمم جغدیه. نصف کادوهای دیشبم هم جغدی بود. اون شال و کلاه جغدی رو هم دوستم بافته نگهش دارم برای نسل‌های آینده و دلتون بسوزه که شما از این دوستا ندارید و من دارم

با تشکر از دوستی که این شال و کلاه جغدی رو بافته


11. تصویری که مشاهده می‌کنید تصویر گل‌های جلوی مسجد دانشگاه شریفه. اصولا من الان باید پژوهشگاه علوم انسانی سر جلسهٔ سخنرانی تاریخچهٔ واژه‌گزینی می‌بودم

ولیکن صبح رفتم شریف و دو ساعتی توی کتابخونه‌ش چرخیدم و دو ساعتی در مسجدش خسبیدم و دیدم من الان این سر شهرم و سخنرانی اون سر شهر. بعد دیدم اصن نای راه رفتن ندارم. تازه صبم برخلاف عادتم که بعد اذان و نماز صبح نمی‌خوابم دل سیر خوابیده بودم. فلذا به خسبیدنم تو مسجد ادامه دادم و سخنرانی رو نرفتم. حال آنکه یکی از اهدافم از تهران اومدن حضور توی اون سخنرانیه بود


12. تصویری که مشاهده می‌کنید عکس چای نُقل‌پَهلوی بر وزن قندپهلوی جلسهٔ دیروز فرهنگستانه. نقل‌ها رو دوست ارومیه‌ایم آورده بود و منم سری بعد باید یه چیزی از تبریز ببرم که به هر حال کم نیاورده باشیم جلوی ارومیه‌ای‌ها. در سمت چپ تصویر که شما مشاهده‌ش نمی‌کنید چند تا صندلی اون‌ورتر دکتر حداد نشسته و روبه‌روم چند صندلی اون‌ورتر هوشنگ مرادی کرمانی و دکتر پورجوادی و طباطبائی و علی کافی و ژاله آموزگار و چند تا استاد دیگه است که احتمالاً نمی‌شناسید. ولی به هر حال من این پستو می‌ذارم که دلتون بسوزه و بدونید ما با کیا نشست و برخاست داریم و با کیا چایی می‌خوریم


13. از اونجایی که من خوابگاه ندارم و یکی دو روز بیشتر تهران نیستم، امشب شام ماکارونی مهمون هم‌اتاقی سابقم نسیم


14. از اونجایی که من خوابگاه ندارم و یکی دو روز بیشتر تهران نیستم، پریشب شام ماکارونی مهمون هم‌اتاقی خیلی سابقم نگار

در واقع می‌خوام بگم ماکارونی عضو ثابت سفرهٔ یه خوابگاهیه

اون آشم دستپخت مامان نگاره


15. دستپخت هم‌اتاقیمه

چشم والدینمو دور دیدم و امشب شام سوسیس‌تخم‌مرغ داشتیم

فکر کنم پونزده سالی میشه که ما سوسیس نمی‌خوریم و معده‌م در حال تعجبه الان


16. شش عصر جنازهٔ خسته و گشنه و ناهار نخورده‌ و بی‌جانمو رسوندم خوابگاه و رفتم از حلیم‌فروشی پشت خوابگاه حلیم بگیرم. پرسیدم هنوز حلیم دارین؟ خدایی شش عصر چنین انتظاری، انتظار منطقی‌ای نیست. ولی خوشبختانه به اندازهٔ همین یه کاسه تهِ دیگشون حلیم داشتن

اون لیوانم از اتاق استادم برداشتم آوردم. برام چایی ریخت. منم بعد اینکه خوردم لیوانو گذاشتم تو کیفم و گفتم استاد، من کلی لیوان یه بار مصرف یادگاری جمع کردم اینم می‌برم بذارم پیش اونا


17. دیگه گفتم سر صُبی، بخشی از هزاران هزار هنرم رو فروکنم تو چش و چال ملت بعد برم دانشگاه. برای تهیهٔ این خاگینه، از اونجایی که ساکن خوابگاه نیستم و از لوازم خوابگاهی برخوردار نمی‌باشم، مقداری روغن و آرد و شکر و تعدادی تخم‌مرغ از نسیم و کمی ماست از سهیلا اخذ نمودم و داخل کاسهٔ فاطمه ریخته و باهم مخلوط کرده و با قاشق و چنگال نسیم هم‌زده و در ماهیتابهٔ زینب به منصهٔ ظهور رسوندم و چیدمشون توی بشقاب نسیم. بعدشم ظروف کثیف تلنبار شده توی سینک رو با اسکاچ و مایع ظرفشویی یکی از همین عزیزان، دقیقاً نمی‌دونم کدومشون، شستم و فی‌الواقع داریم دور هم حاصل دست‌رنجمو نوش جان می‌کنیم. حالا من از اونایی بودم که از هیشکی هیچی نمی‌گرفتم که جانما سینمز. ولی الان می‌بینم به جانم می‌سیند


18. روز پاسداشت زبان فارسی و بزرگداشت فردوسی

اون آقاهه ردیف اول، دومی، دکتر حداده

اون خانومه هم از صدا و سیما اومده

باهم اومدیم

اصن اگه من نبودم اون خانومه اینجا رو پیدا نمی‌کرد گم میشد

والا

سه تایی همزمان رسیدیم هر چی گفتم شما بفرمایید نفرمودن و اول منو فرموندن تو


19. از سمت راست پنجمی استاد سمیعی گیلانیه. بزنم به تخته چند روز بیشتر تا تولد صدسالگیش نمونده. چهارمی هم استاد سعادته که نود و سه چهار سالشه

حفظکم الله

دیروز یکی از دغدغه‌هام این بود که تو یه همچین شرایطی که در هر لحظه از زمان حداقل یکی از این یازده بزرگوار نگام می‌کنن چجوری آدامسمو دربیارم جاش شکلات بذارم دهنم

این عزیزان دل، مدیران یازده گروه فرهنگستانن و همونطور که ملاحظه می‌نمایید دکتر حداد و واژه‌گزینی یکی از گروه‌هاست و فرهنگستان فقط منحصر در واژه‌سازی نیست و کارهای دیگری هم می‌کنه و مدیران دیگری هم داره که می‌بینید


20. اعتراف می‌کنم این پیرمرد تنها کسیه که وقتی دارم برمی‌گردم تبریز دلم براش تنگ میشه و هر بار به امید اینکه یه بار دیگه از جلوی بساطش رد شم و ببینمش تهران رو ترک می‌کنم و برمی‌گردم خونه

بلوار کشاورز، حوالی خوابگاه سابقم


21. خُرفه‌وَرتا هستن ایشون. هدیهٔ تولد هم‌اتاقی‌های سابق ارشدم. اسمشم خودم گذاشتم. نامی وزین و شیک و شکیل و بسیار هم زیبا. خرفه که اسم عامیانهٔ خودشه؛ مثل کاکتوس، شب‌بو و غیره. ورتا هم در زبان پهلوی ینی گل سرخ و اشاره داره به کافه‌قنادی ورتا که تولد رو اونجا برگزار نمودیم. حالا اگه گل در بیاره رنگ گل‌هاش قرمز میشه و از این لحاظ هم ورتا اسم مناسبیه. ضمن اینکه این زبان پهلوی زبان رضاشاه و محمدرضاشاه پهلوی نیست. اونا اصن پهلوی نبودن و این زبان، زبان هزار سال پیشمونه. در واقع زبان ایرانیان در زمان ساسانیان و اشکانیان. و جا داره ضمن تقدیر و تشکر از کادودهندگان یه نصحیت و توصیهٔ دوستانه و خواهرانه هم داشته باشم و اون اینکه وقتی می‌خواید برای کسی که خونه‌ش یه شهر دیگه است و تولدشو یه جای دیگه گرفته کادو بگیرید، به این نکته دقت و توجه داشته باشید که این بدبخت چجوری می‌خواد این هدیه رو ببره خونه. به ابعاد و حجم و وزن و چگالی‌ش دقت نمایید. از کت و کول افتادم تا بیارمش خونه به خدا


22. آقا؟!


23. پیرمردی که کیکو ازش گرفتیم بنده خدا دیکته‌ش خیلی ضعیف بود. اول یه دندونه اضافی گذاشت و تذکر دادم و با خامه درستش کرد. بعد دیدم ی بعد از سین هم اضافیه و بابا چشمک زد برام که گیر ندم دیگه و دیگه چیزی نگفتم. برای جان هم نقطه نذاشت 😂

خلاصه برای یه ویراستار هیچی دردناک‌تر از این نمیتونه باشه 😭


+ بچه‌ها این اکانت اینستای من خانوادگیه و فقط فامیل درجۀ یک و دو و سۀ سببی و نسبی می‌تونن پستامو دنبال کنن. حتی دوستان و هم‌کلاسیای صمیمی و نزدیکم هم نه.

+ یادتونه می‌گفتم یه چیزایی برای ویراستاران تایپ کردم و چون بابت هر کلمه‌ش دستمزد گرفتم نمی‌تونم بدون اجازه‌شون بذارم وبلاگم و اگرم اجازه بگیرم نمی‌تونم آدرس وبلاگمو بهشون بدم؟ الوعده وفا که اجازه رو گرفتم و آدرس اون یکی وبلاگو بهشون دادم که اونجا منتشر کنم. زین پس هر روز یک پست با موضوع درست‌نویسی:

persianacademy.blog.ir/category/virastaran

۱۷۵ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۸:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1193- یادداشت‌های پراکنده

پنجشنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۶، ۰۹:۵۰ ب.ظ

در زمان‌ها و مکان‌ها و شرایط روحی مختلف نوشتمشون. عید امسال، زمستون پارسال، عصر جمعه، صبح شنبه، تو خیابون، تو مهمونی، تو قطار، تو کلاس، قبل خواب، بعد امتحان، تو گوشیم، گوشه‌ی کتاب، و حالا اینجا.

0. چند ماه پیش یکی (یادم نیست کی) کامنت گذاشته بود و فرق زبان و گویش و لهجه رو پرسیده بود. اگه هنوز اینجا رو می‌خونی اینا رو ببین: [1] و [2

1. یکی از فانتزیام اینه که وقتی سرم درد می‌کنه و میرم دکتر و داره معاینه‌م می‌کنه ببینه چمه، بهش بگم دکتر دُرسولترال پرفرونتال چپم درد می‌کنه. بعدشم اشاره کنم به ناحیه‌ی پیش‌پیشانی خلفی جانبی نیم‌کره‌ی چپ مغزم و بگم همین جا. دقیقاً همین جا.

2. به نظرم استدلال به کار رفته در بیتِ هر دو شبیهیم مگر موی تو مثل دل ساده‌ی من صاف نیستِ آهنگ نیمه‌ی منِ حامد همایون همین قدر ضعیف و سخیف و غیرمنطقیه که بگیم هر دو شبیهیم مگر قد تو مثل ناخنای من دراز نیست.

3. دارم زبانِ مدرسان شریفو می‌خونم. ۳۴ تا نکته برای کاربرد حرف تعریف the نوشته. مورد هفتم و دهم اینه که قبل از اسامی کشورهایی که به صورت مشترک‌المنافع اداره میشه و رشته‌کوه‌ها به جز کوه‌ها و قله‌ها the میاد. ینی الان این از من انتظار داره فرق کوه و رشته‌کوه و قله رو بدونم و بدونم کدوم کشورا به صورت مشترک‌المنافع اداره میشن؟ واقعاً یه همچین انتظاری از منی داره که همیشه‌ی خدا جغرافیامو با بدبختی پاس کردم؟

4. هزار روز، خیلیه. خیلی. هزار روز و هزار شب. کلی ثانیه میشه.

5. وقتی استادم و دستیارش در جواب پیامم که «چون اسفند کنکور دارم و درگیرم، فعلاً نمی‌تونم همکاری کنم» میگن «شما جزء افرادی هستید که ما دوست داریم باهامون همکاری کنین. بنابراین هر موقع وقتتون آزاد شد حتماً بگین».

6. عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش، که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند. این هفته چند جای مختلف این شعرو از چند تا آدم مختلف شنیدم. بار اول، مشهد، صحن غدیر، حاج آقای نماز صبح گفت. بار دوم از تلویزیون، از جلوش رد می‌شدم یکی گفت، شنیدم. نمی‌دونم کی، برای کی، برای چی. بار سوم یه جایی خوندم. یادم نیست کجا. حس می‌کنم ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست در دست هم دارن سعی می‌کنن یه چیزی رو حالیم کنن. چه چیزی؟ نمی‌دونم.

7. داشتم دنبال یه جمله‌ی خوب برای استادم می‌گشتم بنویسم روی چیزی که قرار بود بهش بدم. استادم خانمه. اینو پیدا کردم: «عطرهای خوب شیشه‌ی خالی‌شان هم بوی خوب می‌دهد. درست مثل جای خالی تو». خوبه؛ جمله‌هه به دلم نشست. ولی خب الان تو این فاز و فضا به دردم نمی‌خوره. زیادی عاشقانه است. امیدوارم هیچ وقت هیج جا به دردم نخوره این جمله. کلی غم توشه لامصب.

8. شخصی می‌گفت: «من سی سال دارم.» بزرگی به او خرده گرفت و گفت: «نباید بگویی سی سال دارم، باید بگویی آن سی سال را دیگر ندارم». یادم باشه از این به بعد اینو روی کادوی تولد دوستام بنویسم. هر سال هی تکراری می‌نویسم با آرزوی بهترین‌ها. تولدت مبارک. دیگه خودمم از این جمله‌های کلیشه‌ای خسته شده بودم. زین پس همینو می‌نویسم براشون.

9. امروز یه کلمه‌ی جدید یاد گرفتم. کراش. قبلاً هم شنیده بودم چند بار. از دوستام، تو خوابگاه. ولی معنی‌شو نمی‌دونستم. ینی انقدر برام موضوعیت نداشت که برم کاربرد و معنی و ریشه‌شو پیدا کنم. هزار تا چیز دیگه هم شنیده بودم ازشون که معنی‌شو نمی‌دونستم. برای همین این کلمه توشون گم بود. امروز سه بار، سه جای مختلف به این کلمه برخوردم. صبح تو سایت فارسی شهری، ظهر تو کانال چهرازی، شب تو یه سریال. تو یه سکانسی، دختره داشت برای دوستش معنی این کلمه رو توضیح می‌داد و اونجا یاد گرفتم. تو کانال چهرازی نوشته بود «به دلبر به‌دست نیامده اطلاق می‌شود. به دلبری که تو هر چقدر دوستش داری، او همانقدر یا خبر ندارد؛ یا دارد و دوستت ندارد. هر چقدر در خیال توست و با او حرف می‌زنی، همانقدر او بودنت را عین خیالش نیست و هیچ نیازی به حرف زدن با تو ندارد. به دلبری که هر چقدر عاشقش هستی و دوست داری با تو باشد، او همانقدر دوست دارد با کسی جز تو باشد. معانیِ دیگری هم دارد؛ له‌شدن، خرد شدن و با صدا شکستن. به‌نظرم عجیب هر سه‌تایش درست است؛ خصوصاً آخری».

10. یه روز یه کتاب می‌نویسم و اسمشو می‌ذارم «بیا عاشقی را رعایت کنیم». تو یکی از صفحاتش که احتمالاً مضرب چهاره به سوال تا حالا عاشق شدی مهران مدیری جواب میدم و آخرشم اینجوری تموم می‌کنم که عشق یه کم با دوست داشتن فرق داره. یه تجربه است. یه فرصت برای شناختن جهان درون و جهان بیرون. لزوماً تهش وصال نیست. هدف رسیدن نیست، رفتنه. مقصد نیست. همه‌ش مسیره. یه مسیر پر پیچ و خم و صعب‌العبور. کسی که عاشق میشه اول مسیره. اول همین راه پر چاله چوله. همه عاشق میشن. در واقع همه می‌تونن اول اون مسیرو تجربه کنن. ولی هر کسی تحمل طی کردن این مسیرو نداره. هر کدوم از ما فقط چند قدم از این مسیرو می‌ریم. بعدشم اینترو می‌زنم و کتابو با این جمله تموم می‌کنم که مجنون تا تهش رفت.

11. از سرفصل‌های مهم این چند تا کتابی که این روزا می‌خونم مفهوم لذت و خوشحالیه. دارم فکر می‌کنم چند ساله از تهِ دلم خوشحال نبودم؟ نه که خوشحال نشده باشم این چند وقت، نه. ولی چند ثانیه بیشتر طول نکشیده این خوشحالیم. همه‌ش چند ثانیه، اونم نه از تهِ دل. یه جا راجع به داروها و مواد مخدر و تأثیرشون روی سیستم لذت و خوشحالی می‌خوندم. نوشته بود اینا بعضیاشون سطح شادی آدمو انقدر بالا می‌برن که دیگه برای رسیدن به اون سطح، مدام باید مصرف بشن. دارم فکر می‌کنم از کی سطح شادی من رفت چسبید به سقف که دیگه دستم بهش نرسید. یه جا می‌خوندم که «لذت بردن را یادمان ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ. از گرما می‌نالیم. از سرما فرار می‌کنیم. در جمع از شلوغی کلافه می‌شویم و در خلوت از تنهایی بغض می‌کنیم. تمام هفته منتظر رسیدن روز تعطیل هستیم و آخر هفته هم بی‌حوصلگی، تقصیر غروب جمعه است. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪگی‌مان هستند».

12. ده دوازده سالم بود. خیلی دوست داشتم تو اتاقم تلفن داشتم برای خودم. که هر موقع دوستام زنگ می‌زنن جلوی بقیه باهاشون صحبت نکنم. که بقیه نشنون؟ نمی‌دونم. صحبتامون همه‌ش چهار تا سوال درسی بود و اینکه خانوم برای فردا چقدر مشق گفته و دیکته‌ی فردا تا کجاست. ولی همینارم نمی‌خواستم کسی بشنوه انگار. بچه بودم. سقف آرزوهام همین یه تلفن بود. همین قدر پایین. اگه تو فیلما می‌دیدم کسی تو اتاقش تلفن داره با خودم فکر می‌کردم چقدر خوشبخته این آدم که تو اتاقش تلفن داره. الان که نشستم اینا رو می‌نویسم، یه تلفن روی میز کنار دستمه. یه تلفن که سال‌هاست از پریز درش آوردم و خاصیتی نداره جز اینکه یه وقتایی منو یاد بچگیام بندازه. هر بار که چشمم بهش می‌افته یاد شماره‌مون می‌افتم که چند ساله عوض شده و دوستام هیچ کدوم این شماره رو ندارن. ینی پیش نیومده که شماره‌ی خونه رو بهشون بدم و اگه کاری باهام داشتن زنگ زدن موبایلم. درست و حسابی خونه هم نبودم این چند سال که کسی زنگ بزنه و باهام کار داشته باشه. حالا یه تلفن تو اتاقمه. حالا که نه مشقی دارم و نه دوستی که زنگ بزنم و تکالیف فردا رو ازش بپرسم و بپرسه امتحان تا کجاست. بعضی آرزوها دیر برآورده میشن. از دهن می‌افتن انگار. انقدر دیر که بی‌رمق از پریز درش میاری و می‌ذاری یه گوشه و گاهی انگشتتو روش می‌کشی و میگی چه خاکی روش نشسته.

13. آخرای کلاس دوم یه چند وقت خونه‌ی مامان‌بزرگم اینا بودیم. خونه‌شون تا مدرسه‌م دور بود و یه وقتایی دیر میومدن دنبالم. یه بار خیلی دیر کردن. تنهایی پشت در مدرسه منتظر نشسته بودم و ماشینا رو می‌شمردم. یه خانومه اومد و شماره‌ی خونه‌ی مامان‌بزرگم اینا رو گرفت که بهشون زنگ بزنه. خودم دستم نمی‌رسید به تلفن. از این تلفنای سکه‌ای بود. کنار خیابون، روبه‌روی مدرسه. مثل قلک سکه رو می‌نداختی توش و شماره رو می‌گرفتی و حرف می‌زدی. فکر کردم یه روز منم بزرگ میشم و دستم به تلفن می‌رسه.

14. اولین روزِ کلاس چهارم، آخرای جلسه بود فکر کنم. معلممون پرسید کسی اینجا فرق معنی آمرزگار و آموزگارو می‌دونه؟ بعد زنگ خورد و متفرق شدیم. من روی یه تیکه کاغذ معنی این دو تا رو نوشتم و بردم که بهش بدم. یه دختره، فکر کنم مبصر کلاسمون بود، کاغذو ازم گرفت و گفت من می‌برمش. کاغذو بهش دادم. نمی‌دونم برد و به خانم خ. داد کاغذو یا نه. اسممو روش ننوشته بودم. انقدر عجله‌ای نوشتم معنی این دو تا کلمه رو که فرصت نکردم اسمم هم بنویسم. اسم برای چی. خودم داشتم می‌بردم دیگه. برای همین اسممو ننوشتم لابد. ولی خانم خ. هیچ وقت راجع به اون کاغذ حرف نزد. راجع به اون دو تا کلمه و معنیاشون هم همین طور. هیچ وقت نفهمیدم معنی‌شونو نمی‌دونست یا داشت ما رو امتحان می‌کرد. هیچ وقت نفهمیدم اون دختره برد اون کاغذو بهش داد یا انداختش دور. نکنه کاغذه رو به اسم خودش داد و کلی هم تشویقش کردن؟ یه وقتایی فکر می‌کنم چرا یه همچین اتفاق بی‌اهمیتی یادم نمیره؟ چرا با اینکه حتی اسم و قیافه‌ی اون دختره یادم نمیاد، این کارشو فراموش نمی‌کنم؟ چرا نذاشت خودم ببرم؟ بعضی سوالا انگار باید تا همیشه تو ذهنمون بمونن. بی‌جواب.

15. یه بارم معلم نقاشی کلاس اولم روی پرچمی که کنار مدرسه کشیده بودم خط کشید و گفت پرچمو اون وری نمی‌کشن. با خودکار پرچمو اینوری کشید و گفت این درسته. با خودم گفتم مگه جهت پرچم این ور و اون ور داره؟ باد از هر طرف بخوره، جهت پرچم اون ورِ دیگه میشه خب. تازه اگه از این ور ببینیم، یه وره، از اون ور ببینیم، یه ور دیگه. چرا اون معلم یه بچه‌ی هفت‌ساله رو با یه همچین سوال مهمی رها کرد و بی‌پاسخ گذاشت؟ فکر نکرد بعد هیژده سال، هنوز برام سواله که مگه جهت پرچم این ور و اون ور داره؟

16. ذهن، درآمدی بر علوم شناختی، فصل پنج، صفحۀ 109. دنیایی را تصور کنید که در آن مجبورید همیشه همه چیز را از اول شروع کنید؛ هر کلاسی تجربه‌ی اولتان است و هر رابطه‌ی دوستی را بار اول است که تجربه می‌کنید. خوشبختانه انسان‌ها قادرند تجارب قبلی را به خاطر بسپارند و از آنها یاد بگیرند. اما این نوع یادگیری همیشه منجر به کسب دانشی عمومی از نوع دانش موجود در قاعده‌ها و مفهوم‌ها نمی‌شود. تفکر تمثیلی یعنی با موقعیت جدید بر اساس موقعیت‌های مشابه قبلی رفتار کنید. تمثیل‌های نیرومند نه تنها مستلزم شباهت‌های ظاهری بلکه مستلزم روابط ساختاری عمیق‌تر نیز هستند. اگر امسال به علت ثبت‌نام نتوانستید مجموعه‌ی تلویزیونی بعدازظهرتان را تماشا کنید، ممکن است به یاد آورید که قبلاً به علت پرداخت شهریه، برنامه‌ی مورد علاقه‌ی خود را از دست داده بودید. بنابراین دلیل مطابقت میان این دو موقعیت این نیست که هر دو شامل تشریفات اداری و از دست دادن برنامه‌ی تلویزیونی هستند؛ بلکه تناظر میان این دو موقعیت یک رابطه‌ی سطح بالاتری است: "شما به علت تشریفات اداری، برنامه‌ی مورد علاقه‌تان را از دست دادید." اگرچه هر دو موقعیت، از این نظر که در یکی ثبت‌نام رخ داده و در دیگری پرداخت شهریه، متفاوت هستند، اما هر دو، ساختار دقیقاً یکسانی دارند. زیرا رابطه‌های «از دست دادن» و «علت» کاملاٌ هم‌تراز هستند. تصمیم‌گیری در باب اینکه کدام اعمال را انجام دهیم نیز غالباً به صورت تمثیلی انجام می‌گیرد. تمثیل‌ها می‌توانند به واسطه‌ی فراخوانی راه‌حل‌های موفقیت‌آمیز قبلی و یادآوری فاجعه‌های گذشته به رهبران، تصمیم‌گیری را بهبود بخشند.

17. یه روزم یه کتاب راجع به تربیت بچه‌ها می‌نویسم. اسمشو می‌ذارم.... نمی‌دونم. هنوز اسمی براش انتخاب نکردم. یه فصلشو اختصاص می‌دم به تصمیم‌هایی که بچه‌هامون می‌گیرن. نقل قول می‌کنم از معلم زبان فارسیم که بهمون می‌گفت تو همه‌ی مراحل زندگی‌تون با بزرگتراتون مشورت کنید و ازشون راهنمایی بخواید؛ از تجربیاتشون استفاده کنید و حرفاشونو بشنوید، و یادتون باشه که اونا خیر و صلاح شما رو می‌خوان. یه وقتایی اجازه بدید اونا براتون انتخاب کنن و اونا به جای شما تصمیم بگیرن. ولی دو تا چیز هست که باید خودتون انتخاب کنید و خودتون تصمیم نهایی رو بگیرید: یک. وقتی دارید رشته‌ی تحصیلی‌تونو چه حالا برای دبیرستان، چه برای دانشگاه، انتخاب می‌کنید و دو. وقتی دارید ازدواج می‌کنید. پدر و مادر صلاح شما رو می‌خوان و قطعاً بد براتون نمی‌خوان. نمی‌خوان بندازنتون تو چاه؛ ولی این شمایی که باید چند سال سر اون کلاس بشینی و سال‌ها با اون رشته کار کنی و با کسی که باهاش ازدواج کردی زندگی کنی نه پدر و مادر. پس خودتون انتخاب کنید و پای انتخابتون وایستید. اینو به مامان و باباها میگم. میگم من رشته، گرایش و حتی شهر و دانشگاهی که بزرگترهام با منطقشون صلاح می‌دونستن رو انتخاب نکردم. نه دبیرستان و موقع انتخاب رشته، نه برای لیسانس، نه ارشد، نه دکترا. ولی اونا به تصمیم‌های من احترام گذاشتن و حمایتم کردن. جلومو نگرفتن. نه نگفتن. بهم روحیه دادن. با این حال گاهی تهِ حرفاشون اگر فلان نمی‌کردی و بهمان می‌کردی چنین نمی‌شد و چنان میشدی بود؛ که مثل تهِ خیار تلخ بود برام. از تلخی همین کاش و اگر میگم.

18. از وقتی مدرسه می‌رفتم می‌شناختمش. ندیده بودمش؛ ولی همیشه تعریف و توصیفشو از مادربزرگم می‌شنیدم. همیشه از اخلاق و ادبش می‌گفت. می‌گفت دانشجوی مهندسیه و هر موقع کلاس نداشته باشه میاد نونوایی کمک پدرش. گذشت و من خودم دانشجو شدم و مادربزرگم فوت کرد. یه روز صبح که کسی نبود بره نون بخره پُرسون پُرسون خودمو رسوندم اونجا. همون نونوایی. همچین نزدیک هم نبود. یه نیم ساعتی پیاده راه بود. یه ساعتم تو صف نونوایی منتظر ایستادم. تکیه داده بودم به کیسه‌های آرد کنار دیوار. چادرم حسابی آردی شد. اون موقع این گوشیای لمسی تازه اومده بازار. اونم از این گوشیا داشت. گذاشته بود تو کیسه فریزر که آردی نشه. شیطنت کردم و وقتی برگشت سمت تنور عکس گرفتم از نونم. یه جوری گرفتم که اونم تو کادرم باشه. گذشت... تا همین پارسال که اتفاقی از جلوی اون نونوایی رد می‌شدیم که عمه گفت پسر نونوایی اینجا یادته مامان‌بزرگ هی ازش تعریف می‌کرد؟ گفتم آره آره! یه بارم خودم رفتم نون بگیرم و یواشکی عکسم گرفتم. امان از دست توئی گفت و چشم غره‌ای رفت و گفت طفلک تو مسیر دانشگاه تصادف کرده و چند ماهه کماست. ناراحت شدم و غصه خوردم برای کسی که نه اسمشو می‌دونستم، نه قیافه‌ش یادم بود، نه اصن منو می‌شناخت.
چند وقت پیش شنیدم به هوش اومده. خوشحال شدم. می‌گفتن دندوناش تو تصادف شکسته و دیگه اون آدم سابق نیست. ساکت و آروم و افسرده. ناراحت شدم براش. می‌دونم یه همچین غصه خوردن و خوشحال شدن و به فکر کسی بودنی تو سیستم فرهنگی و اجتماعی ما تعریف نشده. برای همین یه وقتایی با حسرت آه می‌کشم و میگم اگه دختر نبودم، یه دسته گل و یه جعبه شیرینی می‌گرفتم و می‌رفتم اون نونوایی و می‌گفتم خوشحالم که زنده‌ای. عکسشو نشونش می‌دادم و می‌گفتم دوست جدیدی که خیلی وقته می‌شناسدت نمی‌خوای؟ کمکش می‌کردم درسشو ادامه بده و ازش می‌خواستم راجع به دوره‌ای که کما بوده حرف بزنه، بگه چیا یادشه و چیا رو فراموش کرده، هنوز رانندگی می‌کنه یا نه، اگه نه حسش ترسه یا نفرت و هزار تا سوال دیگه. ولی خب من دخترم و همین چند خطی هم که دارم در مورد این موضوع می‌نویسم در شأنم نیست و درست نیست و خوب نیست و عیبه و زشته.

19. به نظرم یکی از بزرگترین و مهم‌ترین تفاوت‌های من با اطرافیانم اینه که پیله می‌کنم به چیزی که کوچکترین اهمیتی نه تنها برای اونا بلکه برای هیچ کس نداره. نمی‌فهمم چه طور می‌تونن از کنار مسائلی به این هیجان‌انگیزی بگذرن و از خودشون نپرسن چرا! چی چرا؟ دو سال پیش بزرگواری به اسم «سعیدم» هفت صبح بهم پیام داد که «سلام. صبح به خیر». جواب دادم «سلام. من شما رو می‌شناسم؟»، فرمود «نه. نمی‌شناسی». گفتم «خب؟»، گفت «من یک دوست میخوام». من هم در حالی که برو خدا روزی‌تو جای دیگه بده‌ی خاصی تو چشام بود گفتم امیدوارم به زودی یه دوست خوب پیدا کنید و بلاکتون می‌کنم که دیگه پیام ندید. بلاکش کردم. تا همین چند وقت پیش که موقع تعویض گوشیم، داشتم مخاطبین و مزاحمین و بلاک شدگانم رو سامان‌دهی می‌کردم از بلاک درش آوردم. همون لحظه پیام داد می‌خوای بدونی کی عکس پروفایلتو چک یا ذخیره کرده؟ روی این لینک کلیک کن. رایگان و واقعیه. سیامک‌انصاری‌طور خیره شدم به دورترین نقطه‌ی ممکن و دوباره بلاکش کردم و به این فکر می‌کردم که آیا ایشون دو سال آزگار منتظر بودن من از بلاک درشون بیارم پیام بدن که می‌خوای بدونی کی عکس پروفایلتو چک یا ذخیره کرده؟ اصن این سعیدم ینی سعید هستم، یا سعیدِ من؟ این میم، واژه‌بستِ فعلیه یا مضاف‌الیه؟ سوال مهمی بود که ذهنم درگیرش بود. شماره‌ش برام قابل رویت بود. و عکس پروفایلش دختری رو نشون می‌داد که روی اعضا و جوارحش اسم سعید رو هکاکی کرده. پس احتمالاً منظورش از سعیدم، سعیدِ منه. سعید من نه ها! من سعید ندارم. سعید خودش. در ادامه‌ی بررسی عکساش دیدم چند تا شعر و گل و بوس و بغل‌های کارتونی! و یه چند تا عکس عاشقانه از سریال‌های خز و خیل ترکیه‌ای گذاشته؛ با یه تعداد دیالوگ از بازیگرا. کف دستشم نوشته سعید لاو می. وقتی من شماره‌شو می‌تونم ببینم، پس شماره‌ی من تو گوشی اون ذخیره شده. ینی قبل از اینکه بهم پیام بده، یه شماره‌ای رو که شماره‌ی من باشه شانسی سیو کرده و پیام داده بهش. واقعاً شانسی تورم کرده یا می‌شناخته منو از قبل؟ چرا علی‌رغم اینکه دو سال بلاک بود پاک نکرده شماره‌مو؟ و چرا وقتی دارم با ذوق و هیجان یه همچین مسأله‌ای رو براتون تعریف می‌کنم که باهم روش فکر کنیم و در مورد اینکه آدم چطور می‌تونه هفت صبح به یه غریبه پیام بده و ازش بخواد باهاش دوست بشه، پوکر فیس نگام می‌کنید و می‌گید پاشو برو ظرفا رو بشور امشب نوبت توئه؟ و چرا وقتی نوبت خودتونه می‌رید مسافرت و آدمو با تلنبار ظرف نشسته تنها می‌ذارید؟

20. دوستم: امروز اولین دروغ زندگی‌مو گفتم. ازم پرسید قبل از من چند تا دوست‌پسر داشتی؟ خجالت کشیدم بگم نداشتم. دروغکی گفتم یکی قبلاً بوده که دیگه نیست. خیلی ضایع بود اگه می‌گفتم هفت سال تهران بودم و تنها بودم. یه دروغ دیگه هم گفتم. اون مانتو آبیه که چهارده تومن خریده بودمشو پوشیده بودم. خیلی خوشش اومد، پرسید چند خریدی؟ الکی گفتم هشتاد تومن.

21. شیما میگه انقدر قارچ خام نخور مریض میشی. چه مرضی رو نمی‌دونه دقیقاً. منم نمی‌دونم. هیچ کسم تو خوابگاه نیست علوم تغذیه بخونه و صحت و سقم این مطلبو ازش بپرسیم ببینیم اگه کسی چند سال قارچ خام خورده باشه چند وقت دیگه زنده است. نمیشه که تفتش بدم بریزم تو سالاد. چند روز پیشم داشتم چرخ‌کرده رو تفت می‌دادم. شیما اینا هم تو آشپزخونه بودن. واحدشون روبه‌روی آشپزخونه‌ست و دم به یه دیقه اونجان. نفیسه گیر داده بود این هنوز خامه و نپخته و بیشتر تفتش بده. یه تیکه خامشو برداشتم گذاشتم تو دهنم گفتم بببن اگه قرار بود بمیرم تا حالا مرده بودم. بهش گفتم مامان‌بزرگم هم همیشه می‌گفت چیی اَت دَت گتیرر، ینی گوشت خام درد میاره. اینکه چه دردی به کدوم ناحیه عارض میشه رو نمی‌دونم. مامان‌بزرگم هم نمی‌دونست. اصن مگه قبل از کشف آتش کسی غذاشو می‌پخت؟

22. حدودای دو، سه‌ی شب بود. خوابم نمی‌برد. من تخت بالایی بودم. خانومی که تخت بالای اونوری بود بیدار شد و یه سیگار از تو کیفش درآورد و خواست روشن کنه. دید من بیدارم. پرسید ایرادی نداره اینجا روشن کنم؟ به نظرم خیلی ایراد داشت. تو یه کوپه‌ای که در و پنجره‌ش بسته است خیلی ایراد داره سیگار کشیده بشه. بماند که از خانومای سیگاری بیشتر بدم میاد تا آقایون سیگاری. حالا نیاین بگین حقوق مرد و زن باید برابر باشه و خانوما هم حق سیگار کشیدن دارن و نباید بیشتر تعجب کنیم و باید به اندازه‌ی مساوی بدمون بیاد. خیر! من دوست دارم از کارِ خانومای سیگاری بیشتر تر بدم بیاد. ولی اون لحظه نمی‌دونم چرا دلم به حالش سوخت. کسی که یهو نصف شب بیدار شه سیگار بکشه، مستحق اینه که دلمون براش بسوزه. لابد یه دردی داره که می‌خواد با سیگار تسکین بده. گفتم از نظر من نه. بقیه هم که خواب بودن. کشید و من تا صبح داشتم خفه می‌شدم از بوی بد سیگارش. ولی خب، چیزی نگفتم. هر کس دیگه‌ای هم بود بهش اجازه می‌دادم بکشه. صبح خانم تخت پایینی یواشکی تو گوشم گفت من دیشب بیدار بودم و ترسیدم بگم نکشه. حساسیت هم دارم، ولی نتونستم بگم. چون سیگاری بود، ترسیدم ازش. 

دارم به این فکر می‌کنم که درسته من اون شب از حق خودم گذشتم، ولی وقتی قدرتِ نه گفتن داشتم و مثل خانوم تخت پایینی که جرئت بیان حرف حقش رو نداشت نبودم و این قدرت رو حداقل در کلامم داشتم، نباید فقط از طرف خودم بهش می‌گفتم اشکالی نداره. باید از حق بقیه‌ای که نمی‌تونستن از حقشون دفاع کنن هم دفاع می‌کردم. در واقع یه جاهایی شاید خودمون نه ذی‌نفع باشیم نه آسیبی بهمون برسه، ولی این قدرتو داشته باشیم که از حق کسی دفاع کنیم. اگه دفاع نکنیم ما هم تو اون ظلم شریکیم. یادم باشه دیگه این اشتباهو تکرار نکنم.

23. خانومه تا سوار شد، گوشی‌شو درآورد و شروع کرد به نشون دادن عکسای عروسی دیشب. عروسی برادرزاده‌ش بود و اومده بود عروسی. حالا داشت برمی‌گشت تهران. پرسید دانشجویی؟ گفتم آره. دو تا خانوم مسن دیگه هم بودن تو کوپه. چهار نفر بودیم. یکیشون اهل اون شهرستانی بود که همین چند وقت پیش سیل اومده بود. می‌گفت کلی از محصولات و داممون تلف شد. داشت می‌رفت تهران بچه‌هاشو ببینه. اون یکی خانومه هم می‌رفت خواهرشو ببینه. این دو تا خانوم مسیرشون نزدیک خوابگاه ما بود و یه ماشین گرفتیم و باهم بودیم. اون خانومه که از عروسی برادرزاده‌ش برمی‌گشت، قرار بود شوهرش بیاد دنبالش. می‌گفت از وقتی شوهر کردم اومدم تهران و بچه‌هام هم همین جا به دنیا اومدن. عکس دو تا دخترشو نشونمون داد. بعد دوربینشو از کیفش درآورد و بقیه‌ی عکسای عروسی رو نشون داد. چرا فکر می‌کرد عکسای عروسی برادرزاده‌ش برای ما جذابیت داره؟ بعدشم فیلمِ رقصیدن عروس و داماد و خودش. می‌گفت توی تالار اجازه‌ی فیلم‌برداری نمی‌دن و یواشکی فیلم گرفتم. یه بند داشت صحبت می‌کرد. بی‌وقفه! با تمام جزئیات. جزئیاتش در این حد بود که کی چی پوشیده بود و من چی پوشیده بودم. ضمن اینکه تأکید داشت جوراب هم پوشیده بودم. بعد داشت می‌گفت شوهرم به حجابم کاری نداره و اصن اونجا تو عروسی حجاب و روسری و اینا نداشتم. ولی شوهرم روی جوراب حساسه و میگه حتی اگه شده رنگ پا بپوشی، ولی بپوش. چرا داشت اینا رو به ما می‌گفت؟ نمی‌دونم. لابد انتظار داشت بگیم خب خب؟ بعدش چی شد؟ اینکه کیا دعوت بودن و کی چی کادو آورده بود و جهیزیه رو از کجا خریدیم و چی خریدیم و چقدر خریدیم و... مامان دختره انگار سکته کرده بود و همه‌ی کارای عروسی رو عمه‌ها که یکی از عمه‌ها همین خانوم بود انجام داده بودن. بابای دختره راننده‌ی کامیون بود و همیشه تو جاده. خانومه می‌گفت اگه ما نبودیم و اون یکی خواهرام نبودن فلان میشد و بهمان میشد و شوهرم فلان قدر داد برای خرید فلان چیز. یه ساعتی هم راجع مادر عروس صحبت کرد. اینکه خواهراش میرن بهش می‌رسن و یه ساعتی هم راجع خواهر کوچیکش صحبت کرد. (شکر و قند و نبات داخل کلام خودم. جهیزیه مقوله‌ی مهمیه تو فرهنگ ما. مثلاً همین چند وقت پیش از یکی شنیدم با آب و تاب می‌گفت دختره تو جهیزه‌ش کامپیوتر هم داره. خب اولاً، این رسم مزخرف جمع کردن جهیزیه تو یه مکان و نشون دادنش به ملت باید برچیده بشه. که چی آخه. به بقیه چه ربطی داره کی چی خریده یا نخریده. ثانیاً، کامپیوترِ خودشه خب. لابد تو خونه‌ی پدرش کسی نبوده ازش استفاده کنه و داره می‌بردش خونه‌ی شوهر. ثالثاً، کامپیوتر داشتن توی جهیزیه افتخار داره؟ اگه آره، احتمالاً دوربین و لپ‌تاپ و هارد و فلش! هم موجبات افتخار هستن. پرینتر و دستگاه فکس چی؟ پرینترمون سه‌کاره‌ستاااا.) بعد عکس پسرشو نشونمون داد و گفت رفته آلمان. اسمش سهرابه. قربون صدقه‌ش رفت و ابراز دلتنگی. تا اینجای داستان ساکت بودم. برای خالی نبودن عریضه گفتم رشته‌شون چی بوده؟ برای ادامه‌ی تحصیل رفتن؟ از کدوم دانشگاه بورسیه گرفتن؟ گفت نه بابا درس نخوند که. سربازی هم نرفت. رفت ترکیه و از اونجا فرار کرد آلمان و پناهنده شد. چند وقت دیگه قراره دادگاهی بشه. توی دادگاه از بدبختیای اینجا میگه و بعدش رسماً به عنوان پناهنده می‌پذیرنش. از اون تیمی که با قایق فرار کرده بودن، فقط پسر من زنده مونده و یه دختر و پسر دیگه. هی براش پول می‌فرستیم. ولی قراره بعد دادگاه حقوق هم بدن بهش. بچه‌م اینجا آزاد نبود. برای همین رفت. الان اونجا راحت مشروب می‌خوره، با هر کی بخواد هست، با هر کی نخواد نیست. بهش گفتم آزاد باش. الان هر کیو بخواد میاره خونه‌ش، با هر کی بخواد هست، با هر کی نخواد نیست. دخترامم آزاد گذاشتم. دختر بزرگه و دامادم هفت سال باهم دوست بودن. ازدواج که کردن، چند ماه بعد با گیس و گیس کشی طلاق گرفتن. دخترم می‌گفت پسره شکاک بود و اجازه نمی‌داد بره بیرون و وقتی خودش می‌رفت سر کار از اون ورِ در چوب کبریت می‌ذاشت لای در که اگه دخترم باز کرد درو بفهمه باز کرده درو. بهت‌زده گفتم ینی دخترتون نتونسته تو این هفت سال پسره رو بشناسه؟ چرا با یه همچین موجود شکاکی ازدواج کرده خب؟ بعد تو دلم گفتم یا شایدم پسره تو این هفت سال دختره رو خوب شناخته. اون وقت چرا با دختری که بهش شک داره ازدواج کرده؟ به من چه اصلاً. 

24. کتاب «منطق صوری» خوانساری، صفحه‌ی 15: «قانون لغتی است یونانی که در اصل لغت به معنی مسطره یعنی خط‌کش است»... مسطره، خط‌کش. کلیدواژه‌ای که دستتو می‌گیره و از تونل زمان ردت می‌کنه و پرتت می‌کنه تو حال و هوای یه پست، دو تا کامنت، یه ایمیل، چهل دقیقه می‌گذره و هنوز صفحه‌ی پونزدهی و به اون ایمیل فکر می‌کنی. ایمیلی که هنوز گاهی می‌خونیش.

25. بدون شرح:

۴۹ نظر ۱۹ بهمن ۹۶ ، ۲۱:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1180- تو رو قبلاً کجا دیدم؟

چهارشنبه, ۲۰ دی ۱۳۹۶، ۰۶:۵۸ ق.ظ

ایام میمون و مبارک و خجسته‌ی امتحاناته و دنبال یه فرمول و نمودار ریاضی برای رفع اشکال اخوی، کتاب به کتاب و جزوه به جزوه گشتم و رسیدم به سررسیدی که ترم دوی کارشناسی، ریاضی رو سر کلاس تو اون می‌نوشتم و بعد تو خوابگاه پاکنویسش می‌کردم. بعدشم با جزوه‌ی یکی که می‌گفتن خیلی جزوه‌ش کامله تطبیق می‌دادم جزوه‌م چیزی کمتر از جزوه‌ی اون نداشته باشه. بعد چند تا بیشتر بدانید و آیا می‌دانید و برای مطالعه تهش اضافه می‌کردم که مال من کامل‌تر باشه. با این همه همیشه به خوش‌خطیش حسودیم میشد. نشستم به ورق زدن سررسید. ورق می‌زدم و یاد ایام جوانی می‌کردم. گویا علاوه بر ریاضی، توش خلاصه‌های ادبیات و فیزیک و اصول مهندسی برق هم نوشته بودم. و زبان؟ نه، زبان نبود. اول فکر کردم تمرینِ رایتینگه. ولی خط اولشو که خوندم دیدم ترکی نوشتم؛ با خط لاتین. عجیبه. من نه عادت به ترکی نوشتن داشتم و دارم، نه به خط لاتین نوشتن. بلد هم نیستم و نبودم. هر چی فکر کردم یادم نیومد اینا رو کی و کجا نوشتم. برای کی نوشتم. خط‌به‌خط می‌خوندم و هیچی یادم نمیومد. یه جوری این نوشته‌ها برام تازگی داشتن و غریب بودن که انگار اولین بارم باشه می‌خونمشون و انگار نه انگار خودم نوشته باشم.


ترجمه: اسم من نسرینه. از تبریز اومدم. نوزده سال دارم. بیست و شش اردیبهشت به دنیا اومدم. توی بیمارستان طالقانی. روز شنبه. ساعت یازده. خیلی دختر منظمی‌ام. خیلی. تو خوابگاه راحت نیستم. کثافت از همه جا می‌باره. (۹۰/۲/۲)

این روزا احساس می‌کنم که کم‌کم دارم به اینجا عادت می‌کنم. البته این نشون نمیده که اینجا رو دوست دارم. دیروز سرما خوردم. امروز آش درست می‌کنم به همه میدم. خوشمزه میشه. رشته‌شو از سارا گرفتم. قابلمه رو هم از اون گرفتم. آش آماده است. به‌به. (۹۰/۲/۳)

یکی از بچه‌ها این دفترو می‌خواد. و من مجبور شدم سر کلاس ریاضی، سریع جمله‌هامو بنویسم. انقدر خسته بودم که کلاس فیزیکو نرفتم. تو استراحتگاه خوابیدم. خیلی خسته بودم. وقتی برگردم خوابگاه برای خودم بستنی می‌خرم. خیلی هوس کردم. با دنیز برمی‌گردم. اونم ریاضی داره. کلاس تموم شد. (۹۰/۲/۵)

سحر دلمه درست کرده. خوشمزه شده. به همه هم داد. منم وقتی آش درست کردم به همه دادم. تو بشقاب من برد به سارا اینا داد. یه کم نمکش کم شده. مامان مژده اومده. قبل از اینکه برسه همه‌مون باید اینجا رو مرتب کنیم دعوامون نکنه. (۹۰/۲/۶)

فردا میرم خونه‌ی دخترخاله اینا. ایشالا جمعه برمی‌گردم. تو مسابقه‌ی فدک ثبت‌نام کردم. جوابامو اونجا می‌نویسم، شنبه تحویل میدم. جایزه داره. اطلاعات عمومی رو هم بالا می‌بره. سمینار سعدی هم رفتم. امروز خیلی خوش گذشت. ناهار هم نخوردم. گرسنه نبودم. (۹۰/۲/۷)

دوشنبه‌ها رو دوست ندارم. خسته‌کننده است. تربیت بدنی آدمو خسته می‌کنه. دیگه جونی برای کلاس ریاضی و فیزیک برام نمی‌مونه. سر کلاس خوابم میاد. تا چند روز نمی‌تونم راه برم. اه بابا ول کن. (۹۰/۲/۱۲)

مژده اولین کسی بود که تولدمو تبریک گفت. داداشم امید هم شب قبلش پیشاپیش تبریک گفته بود. بعدش مهسا م. اسمس زد و مامان و سحر و مهسا ن. و خاله. باباجون هم بهم زنگ زد. با امید و مامان هم صحبت کردم. توی استراحتگاه رقیه رو دیدم و بهم گفت تولدت مبارک و بعدش آتنه و خیلی‌های دیگه. (۹۰/۲/۲۶)

تهران خیلی گرمه. به اندازه‌ی جهنم و حتی بیشتر. امروز سر جلسه‌ی فیزیک آقای الف (استادمون) پرسید گرمه؟ وقتی شکایت کردیم و آه و ناله، گفت اشکالی نداره تحملتون برای اون دنیا بیشتر میشه. استاد می‌گفت از یکی شنیده که دلیل اینکه این همه از بهشت میگن و از جهنم نمی‌گن اینه که خب می‌ریم جهنم رو از نزدیک می‌بینیم ولی بهتره نسبت به بهشت هم شناخت داشته باشیم. (۹۰/۳/۲)

خدایی چرا هیچی از این مسابقه و سمینار سعدی یادم نمیاد؟ اصن این سمیناره کجا بود؟ جایزه‌ی فدکو بردم؟ نبردم؟ تو یادداشت دوازده اردیبهشت اه بابا چی رو ول کنم؟ من ترم دو آش درست کردم؟ من که آب هم بلد نبودم بجوشونم برای صبونه؟ چرا انقدر سخیف و سبک و بی‌محتوا بود نوشته‌هام قبلاً؟ و عجیب‌تر اینکه پاراگراف اولو یکی انگار از نظر املایی تصحیح کرده. کی؟ یادم نمیاد. برای کی نوشتم اینا رو؟ برای چی نوشتم؟ یادم نمیاد. مگه چند سال گذشته از این نوشته‌ها؟ ینی ممکنه روزی برسه که اینجا و این نوشته‌ها یادم نیاد؟

بشنویم: تو رو قبلاً کجا دیدم؟

۳۷ نظر ۲۰ دی ۹۶ ، ۰۶:۵۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1179- روزمره‌جات

دوشنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۶، ۰۹:۰۹ ق.ظ

1. فکر کردم برادرم موبایلشو جا گذاشته. هنوز دم در بود. به نظرم نمی‌تونست زیاد دور شده باشه. زنگ زدم بهش میگم چک کن ببین اگه گوشیت همرات نیست، بیارم برات. (امید یه گوشی بیشتر نداره و من به موبایلش زنگ زده بودم. می‌فهمین؟ به موبایلش. ینی می‌خوام بگم اینا واسه شما جُکه، برای ما خاطره‌ست.)

2. داشتم تو گوشیم دنبال برنامه‌ای می‌گشتم که باهاش کلیپی که دانلود کرده بودمو ببینم. هیچ کدوم از برنامه‌هام پشتیبانی‌ش نکردن. آخرین برنامه رو با هزار امید و آرزو باز کردم و پیام داد: پوزش می‌طلبیم. این برنامه قادر به باز کردن ویدئوی شما نیست. یه جوری این پوزش می‌طلبیمش به دلم نشست که انگار نه انگار تا دقایقی پیش داشتم برنامه‌نویسان و کلیپ‌سازان رو می‌شستم پهن می‌کردم رو بند و به فحش و فضیحت بسته بودمشون. با لبخند، نگاهی از سر مهر و عطوفت انداختم به برنامه‌هه و گفتم بی‌خیال! فدای سرت، عذرخواهی برای چی آخه؟ فیلم مهمی نبود که. اصن پاکش می‌کنم بی‌خودی فضای حافظه رو هم اشغال نکنه. تو هم فراموش کن قضیه رو. (ینی معلومه انقدر ازم پوزش نطلبیدن که عقده‌ش تو دلم مونده و حس پوزش طلبیدگی بهم دست داده یا بیشتر توضیح بدم؟)

3. دوستم لینک برنامه‌ای موسوم به رمزنگارو برام فرستاده و: سلام اینو نصب کن خیلی خوبه. من: سلام. آیا می‌دانی لپ‌تاپ و گوشی و هیچیِ من رمز نداره و تازه پسورد ایمیل و وبلاگ و تمام اکانتام همیشه سیو هست و فقط کلیک می‌کنم و وارد میشم؟! 
برنامه رو معرفی کردم به داداشم که حتی جامدادیشم پسورد داره.

4. چند روزه دارم روزه می‌گیرم. عادت دارم وقتی درس می‌خونم یه چیزی تو دهنم باشه. به هر حال عقل سالم در بدن سالم. هی نگاه به ساعت می‌کنم و از پنج و چهل دقیقه کمش می‌کنم ببینم چقدر مونده تا اذان. ظرف آجیلمو میارم می‌ذارم کنار جزوه‌ها و کتابام و میگم چیزی به افطار نمونده. چند تا شکلاتم می‌ذارم کنارشون و میگم بعد افطار. کشوی کمدم پر هله هوله است. هله هوله‌های خوشمزه و دلنواز و دلفریب و دل‌انگیز و روح‌افزا. باز می‌کنم و چند تا ویفر و بیسکویت شکلاتی برمی‌دارم و می‌ذارم کنار ظرف آجیلم و منتظر می‌مونم. می‌دونم هنوز ظهر هم نشده و خیلی مونده، ولی بطری آبم هم آماده می‌کنم می‌ذارم کنار اینا. نزدیک اذان سفره رو می‌چینم و تا می‌تونم پرش می‌کنم. انقدر ذوق دارم که نمی‌دونم با چی و با کدومشون شروع کنم. هم چای دم می‌کنم، هم شیر می‌ریزم تو لیوان، هم چشمم به آبمیوه است. پنیر، کره، خرما، مربا، بربری، سنگک، لواش، یه بشقاب میوه؛ چشمم به ساعته و گوشم به صدای الله اکبر. همچین که اذانو میگن، چند تا دونه خرما می‌خورم و چند قاشق سوپ. بلند میشم و میرم می‌شینم پشت میزم و خیره میشم به ظرف آجیل و شکلاتام. به این فکر می‌کنم که چقدر بی‌اشتهام و چقدر نمی‌خوامشون دیگه. چایم سرد میشه، یخ می‌کنه و با اکراه لیوانو می‌گیرم دستم و به این فکر می‌کنم که لذتی که در انتظار هست، در رسیدن نیست. ولی خب از سختی‌های انتظار هم نمیشه چشم‌پوشی کرد. کاش تو همه‌ی اون پنج و سی‌ونه دقیقه‌های انتظار کشیدنمون، زمان می‌ایستاد و دنیا متوقف میشد.
(روزه‌های قضای این دو‌ ساله. امتحانای پایان‌ترمم افتاده بود ماه رمضون و منم یه جوری رفت و برگشتم به تهرانو تنظیم کردم که مسافر محسوب بشم و نگیرم. نمی‌تونستم هم بگیرم به واقع. اینجوری شد که نصف بیشتر روزه‌هام قضا شد.)

5. مامان (در حال اتو کردن البسه، با اتوی من، با اینکه اتوی خودش پیشرفته‌تر و خفن‌تر از مال منه): دکترا تهران قبول شی می‌ری خوابگاه؟
من (یه کم فکر می‌کنم و): آره دیگه. باید برم خوابگاه. حالا شایدم شوهر کردم رفتم خونه‌ی مراد. چه طور؟
مامان: این اتوت خیلی خوبه. اینو نبر با خودت؛ یکی دیگه برای خودت بگیر.
6. یه وقتی پست گذاشته بودم که کیا می‌دونن این صفحه‌ی فلزی کنار اتو چیه. ذهنم درگیر بود. هنوزم درگیره. جایزه‌ی جواب قانع‌کننده، پنجاه تا تگ بود. اصن اینجا کسی تگ یادشه؟ دعوای سر تگ شدن و تگ کردن. چه شور و حالی داشتم اون روزا. لحنمو ببینین. آیکونای تهِ جمله‌ها، کشیدن حروف و علامت‌های تعجب... اون روز ملت کلی برام کامنت گذاشتن و هر کی یه چیزی گفت. یه چند نفر گفتن برای پاک کردن صفحه‌ی اتوئه. که خب پس اون دو تا سوراخش برای چی بود. برای یه بلاگر همه‌ی کامنتا عزیزن؛ ولی یه وقتایی بعضی کامنتا عزیزترن. بلاگفا که پرید، این پست و کامنتاشم پرید... کامنت‌های عزیزم پرید...

۳۸ نظر ۱۸ دی ۹۶ ، ۰۹:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۱۷۷- تهران

پنجشنبه, ۷ دی ۱۳۹۶، ۰۸:۰۱ ق.ظ

۱. ساعت شش و شش دقیقه، تهران، راه‌آهن

شش ماه و شش روز پیش همین جایی که الان ایستادم، گوشیمو درآوردم و نوشتم ساعت چهار و چهار دقیقه است. اولین روز چهارمین ماه سال و اولین روزِ بعد از ترمِ چهار. سوار قطار شماره‌ی چهارصد و نمی‌دونم چند به مقصد خونه با یه بلیت چهل و چند هزار و چند صد تومنی، تو یه کوپه‌ی چهارتخته، توی واگن شماره‌ی چهار. نگاه به بازدیدهای وبلاگم کردم و دیدم چیزی نمونده که بشه ۴۴۴۴۴۴. گوشیمو انداختم تو کیفم و دستمو گذاشتم زیر چونه‌ام و رفتم تو لاک خودم. حالا برگشتم. شش ماه و شش روز بعد، ساعت شش و شش دقیقه، تو یه کوپه‌ی شش‌تخته. 

۲. ساعت هشت، ایستگاه استاد معین، عکس پرینت، خوابگاه طرشت و پارک طرشت

از سال اول کارشناسی، هر چند وقت یه بار از هر کدوم از رویدادهای مهم و خاطره‌انگیز زندگی‌م یه چند تا عکس انتخاب می‌کردم و می‌دادم عکس‌پرینت چاپ کنه. اینترنتی سفارش می‌دادم و در واقع آپلودشون می‌کردم. و از اونجایی که نمایندگی‌ش بغل خوابگاهمون بود، حضوری تحویل می‌گرفتم و هزینه‌ی پست هم می‌موند تو جیبم. نزدیک هفتصد هشتصد تا عکس تا حالا چاپ کردم و هنوز در حال چاپم. از وقتی دونه‌ای دویست تومن بود، تا الان که ۶۷۵ تومنه. یکی از عکسا رو برای عملیات روز شنبه می‌خواستم و بقیه برای خودم بود. عکس‌های فرهنگستان، دورهمی با دوستام، سفر، عید، تولد، عروسی و هر صحنه‌ی خاطره‌انگیزی که بخوام بذارمش تو آلبومم و هر از گاهی ورق بزنم و روحم شاد شه. حواسم به ساعت نبود و وقتی رسیدم عکس‌پرینت دیدم کارمندا هنوز نیومدن و فقط آقای مستخدم تو بود که اونم تازه رسیده بود. با خوش‌رویی درو برام باز کرد و گفت ساعت کار اینجا هشت و نیمه و زود اومدی. گفتم پس برم نیم ساعت دیگه بیام. پرسید اومدی سفارشتو تحویل بگیری؟ گفتم آره. یه چند تا عکس سفارش داده بودم. سفارش شماره‌ی ۲۱۶۴۱۶. هفت هشت ده دیقه‌ای کمد انبوه از سفارشاتو گشت و آخر سر یه بیست و یک، شصت و چهار، شونزدهی یافت که از آن من نبود و به اسم یه آقاهه بود. گفت مطمئنی همین شماره بود سفارشت؟ ایمیلمو دوباره چک کردم و ضمن عذرخواهی و طلب پوزش، گفتم مثل اینکه تهش چهاردهه نه شونزده :دی. بنده خدا دوباره گشت و منم در حال فرورفتن داخل زمین بودم از شدت خجالت. عکسا رو گرفتم و رسیدو امضا کردم و تشکر و خدافظی. خدا خیرش بده. مِهرِ عکس‌پرینت هفت ساله به دلمه، ولی با برخورد امروز ایشون محبتم فزونی یافت و بیش از پیش شد به این مجموعه.

بعد همونجا وسط خیابون داشتم هول‌هولکی عکسا رو می‌دیدم. انگار نه انگار که خودم گرفتم و خودم آپلود کردم و عکس خودمه. انقدر برام جذابیت و تازگی داشت. آدمم نشدم با اون تجربه‌ی به باد رفتن عکسام. سال‌های اول دانشگاه عکسای مدرسه‌مو داده بودم برای چاپ و همچین که تحویل گرفتم باز کردم تو خیابون ببینم و چشتون روز بد نبینه از دستم لیز خوردن و همه‌شون ریختن رو زمین و باد بردشون :دی. چهل و یکی عکس سفارش داده بودم. چهل تاشو پیدا کردم و یکی‌شم انگار آب شده بود رفته بود زیر زمین. که بعد از کلاس برگشتم و دوباره اون منطقه رو گشتم و دیدم یکی پیداش کرده و ریزریزش کرده گذاشته گوشه‌ی دیوار. منم برداشتم چسبوندم و الان هر موقع آلبوممو ورق می‌زنم و می‌رسم به اون عکس، یاد اون روز می‌افتم و اینکه پشت دستمو داغ کرده بودم تو خیابون عکس نبینم. ولیکن توبه کردم که دگر می نخورم، به جز امشب و فردا شب و شب‌های دگر.

کوچه‌ی بغل عکس‌پرینت خوابگاه دوره‌ی کارشناسی‌م بود. یه سر رفتم اونجا که از جلوش رد شم تجدید خاطره بشه. بعد مثل قدیما چنانکه گویی دارم میرم دانشگاه، به مسیرم ادامه دادم و الان اومدم نشستم پارک نزدیک دانشگاه و صبونه می‌خورم. یه عده هم دارن برای خودشون ورزش می‌کنن. این پارکو دوست دارم. قرارامو معمولا تو همین پارک می‌ذاشتم. بغل خوابگاه بود و خوش‌مسیر. وقتایی که بابا میومد تهران براش صبونه آماده می‌کردم و میومدیم همین جا می‌خوردیم. یه بارم رفتیم کله‌پزی نزدیک خوابگاه پسرا اونجا صبونه خوردیم. من البته فقط عکس می‌گرفتم و سعی می‌کردم به دل و روده‌م مسلط باشم نیاد تو دهنم. خدایی درک نمی‌کنم چشم و مغز و زبان و گوش و حلق و بینی یه گوسفند چه طور انقدر جذابیت دارن برای بعضیا. جذابیتش اصن بخوره تو فرق سر من، سوال اساسی‌م اینه وقتی سرشو می‌پزن، محتویات بینی‌ش نمی‌ریزه بیرون؟ اونم خوشمزه است ینی؟

۳. ساعت ۱۰، مترو شریف

این بیچاره‌هایی که کتاب به دست و سرشون تو جزوه صبح پنج‌شنبه دارن میرن دانشگاه یحتمل میانترم دارن.

و جا داره یادی بکنم از کتابخونه‌ی طرشت که توی پارک طرشته و من امتحان ریاضی و مباحث کرل و دیورژانسو اینجا برای امتحان خوندم. یه بارم با سحر رفتیم امامزاده‌ی بغل کتابخونه. باید تحقیق کنم ببینم این طرشت کیه که این همه چیز میز به اسمشه.

اون شرکته که یه مدت توش کار می‌کردم بغل مترو شریفه. اومدم از جلوش رد شم هم خاطرات کاری تجدید بشه هم برم عملیات بعدی رو به انجام برسونم.

۴. ساعت ۱۰:۵۹، سر کوچه‌ی نرگس اینا

۵. ساعت ۱۳، در حال سورپرایز کردن مریم بابت تولدش، با یک فقره ساعت هوشمند، خونه‌ی نرگس اینا، حاضرین: نرگس، نگار، مینا، من و مریم

۶. ساعت ۱۴، کم‌کم می‌خوایم میز ناهارو بچینیم.

۷. ساعت ۱۴:۳۰، داریم ناهار می‌خوریم.

۸. ساعت ۱۵، کماکان داریم ناهار می‌خوریم. نرگس برای هفت نفر اندازه‌ی هفتاد نفر غذا درست کرده. سوپ، قرمه‌سبزی، اردک، سالاد ماکارونی، یه چند جور سالاد دیگه و مخلفات!

۹. ساعت ۱۵:۳۰، بچه‌ها دارن ظرفا رو می‌شورن و غذاها رو به داخل یخچال منتقل می‌کنن. منم دارم ثبت می‌کنم خاطراتو. ناظر کیفی و فنی هم هستم :دی

۱۰. ساعت ۱۶، با همکاری لادن و فاطمه (تأکید کرد ازش اسم ببرم و تگش کنم) و نگار و مریم و مینا و زهرا (زهرا خودش نبود، ولی کادوش بود) نرگسو به سورپرایزانه‌ترین شکل ممکن با کادوهامون غافلگیر کردیم و بعدشم ازش خواستیم فیلم عروسی‌شو بیاره نشون‌مون بده.

۱۱. ساعت ۱۶:۳۰، کماکان داریم فیلم می‌بینیم و چای دارچینی می‌خوریم و نرگس ازمون می‌خواد میوه پوست بکنیم ولیکن نمی‌کنیم. چون تا خرخره ناهار خوردیم و جا نداریم.

۱۲. ساعت ۱۷، داریم متفرق میشیم. 

۱۳. ساعت ۱۷:۳۰، دارم ایستگاه امام خمینی خط عوض می‌کنم برم خونه‌ی دخترخاله‌ی بابا

۱۴. ساعت ۱۸، تو قنادی‌ام و دارم شیرینی‌های مورد علاقه‌ی خودمو برمی‌گزینم بخرم برای دخترخاله اینا :دی و نیز یه جعبه شکلات برای عملیات روز شنبه (همون عملیاتی که یه عکسم چاپ کردم براش. ارجاع به بند ۲)

۱۵. ساعت ۱۹:۳۰، با دخترخاله اینا داریم می‌ریم تهران‌گردی. خسته‌ام :( جنازه‌ام به‌واقع :(

۱۶. ساعت ۲۱، ذرت مکزیکی و آیس‌پک، میدون ولیعصر

۱۷. ساعت ۲۲، اولین باره میام پارک ساعی. اینجا پر مجسمه‌ی حیواناته. کنار مجسمه‌ی جغد عکس گرفتم و داریم برمی‌گردیم خونه. هوا سرده و منم نه کاپشن آوردم با خودم نه پالتو. امیدوارم سردتر نشه :(

۱۸. ساعت ۲۳ پنج‌شنبه، با تمام وجود خوابم میاد. از سه صبح بیدارم.

۱۹. ساعت ۷:۱۰ بیدار شدم تندتند (سه چهار دیقه تا طلوع نمونده بود) نماز صبمو خوندم و گور بابای کنکور گویان می‌خوام برای یه بارم که شده صبح جمعه رو تا لنگ ظهر بخسبم!

۲۰. ساعت ۸:۴۵، ولیکن هنوز بیدارم و خیره به سقف. و دارم فکر می‌کنم تو این یه ساعت چند تا تست می‌تونستم بزنم. تف به ذات کنکور کلاً. دیشب خواستم مثل فیلمای وطنی با روسری بخوابم، دخترخاله نذاشت که خیالت راحت؛ هیشکی نمیاد این اتاق. بعد من امشب همه‌ش خواب می‌دیدم در اتاق باز میشه و ملت هی میان اینجا و منو بی‌حجاب می‌بینن. جالبه من اصن تو خواب دغدغه‌ی حجاب ندارم و اولین بارم بود خواب اسلامی می‌دیدم. یه بار خواب دیدم خندوانه دعوتم کرده و منم موهامو با یه کش ساده بسته بودم و در برنامه‌شون حضور به عمل رسونده بودم.

بلند شم یه کم درس بخونم :(

۲۱. چرا من از دیشب هر چی اینترنت مصرف می‌کنم حجم بسته‌م تموم نمیشه؟ حتی حجم شبانه‌م هم ثابته و کم نمیشه. تا ساعت ۹ صبح اینجوریه. آیکون تفکر در راستای چرایی و چگونگی این امر

۲۲. سردرد و ژلوفن!

۲۳. ساعت ۱۳، سبزی‌فروشی سر کوچه‌ی دخترخاله اینا. تو لیستی که دستمه نوشتم نیم کیلو گشنیز و شوید، سیر تازه چهار پنج شاخه، یه کیلو سبزی قرمه‌سبزی، شنبلیله کم بذاره. اگه اینا رو نداشت نیم کیلو تره و جعفری. خیار اگر خوب بود (پرسیدم خوب ینی چی؟ دخترخاله گفت بوته‌ای باشه خوبه، درختی خوب نیست. و بنده تا بدین سن نمی‌دونستم خیار دو جوره و خوب و بد داره)، یک کیلو.

۲۴. ۱۶:۳۰ سر سجاده‌ی نماز ظهر (شما یاد نگیر و اول وقت بخون). دیروز با بچه‌ها بحث نماز شکسته بود و حواسم بود که نماز خونه‌ی نرگس اینا رو شکسته بخونم. امروز یادم رفت و نشکوندم و دوباره خوندم. تهرانِ عزیزم، وقتی نمازامو اینجا شکسته می‌خونم احساس غریبی می‌کنم باهات :(

۲۵. چرا با بسته‌ی ایرانسلم فقط تلگرام باز میشه و با بسته‌ی همراه اولم همه چی؟ و چرا اینستاگرامم فقط به شرط فیلترشکن باز میشه؟ چرا خب آخه!؟

۲۶. ساعت ۱۹، گفتن کجا بریم امشب؟ گفتم پارک لاله. خوابگاه ارشدم بغل پارک لاله بود و کلی خاطره داشتم تو این پارک. تجدید شدن :)) تیم شیما اینا هم تو پارک بودن. دیدمشون، ولیکن نرفتم احوالپرسی کنم.

۲۷. فردا راهپیمایی‌ای چیزی قراره رخ بده؟ اداره‌جات و دانشگاه‌ها تعطیل نباشن یه وقت. به خدا کلی کار دارم.

۲۸. ساعت ۷:۳۰ شنبه، نماز صبم با چند دیقه تأخیر قضا شد. تف به ریا، ولی این اتفاق هر چند صد سال یه بار می‌افته. 

۲۹. ساعت ۸، تو مترو نشستم و منتظرم خلوت شه سوار شم. با اینکه منِ نی قلیون حجم قابل توجهی رو اشغال نمی‌کنم، ولیکن له که میشم. نمیشم؟ یقیناً میشم اگه الان سوار شم.

۳۰. ساعت ۸:۳۰، کماکان توی مترو. راننده گفت دو تا ایستگاه بعدی نگه‌نمیداره و اونایی که مقصدشون اون دو تا بود سوار نشدن و سواره‌ها هم پیاده شدن با بعدی برن. با این حرکت خیرخواهانه و انسان‌دوستانه‌ی راننده موجبات سوار شدن من فراهم شد و هم اکنون عازم شریفم برای گرفتن تعدادی کتاب از کتابخونه‌ش، برای خودم، ولیکن به اسم مریم و نرگس و لادن.

۳۱. بخوای بری شریف، هم می‌تونی ایستگاه شریف پیاده شی، هم ایستگاه حبیب‌اله هم استاد معین. ایستگاه شریف نزدیک در اصلی دانشگاه نیست ، ولی بغل کتابخونه مرکزیه و خب منم دارم میرم کتابخونه. ولیکن دانشجوهایی که در حال تحصیل در این دانشگاه نیستنو از این در به سختی راه میدن تو. به واقع از هر صد باری که از این در خواستم برم تو، ۹۸.۲ دفعه‌ش نتونستم. الانم دارم شانسمو امتحان می‌کنم.

۳۲. ساعت ۸:۴۵، رسیدم. ینی الان هر کی آنلاین باشه و اینو بخونه و ایستگاه شریف هم باشه می‌تونه دیدگانش رو به جمال من منوّر کنه. و چه سعادتی!

۳۳. وای باورم نمیشه حتی کارت شناسایی هم نخواست ازم. با کلمه‌ی عبور «من فارغ‌التحصیل شدم» نگهبانه لبخندی مهربانانه و زد و گفت بفرمایید. خجسته بااااااد اییییییین پیروزی. ایییییین پیروزی خجسته باد! البته نگهبان دم در آقا بود و یه ورودی بیشتر نداشت. تا جایی که یادمه در ورودی پسرا و دخترا جدا بود قبلا و نگهبان دخترا خانوم بود. الان اون خانومه نبود.

۳۴. ساعت ۹، طبقه‌ی اول کتابخونه مرکزی. ۹:۳۰، طبقه‌ی دوم. از ده تا کتابی که می‌خواستم دو تاش رفرنس بود و نمیدن (نباید هم بدن خب)، یکیش گم و گور شده بود و معلوم نبود اشتباهی کجا گذاشته بودن که نه امانت بود نه تو کتابخونه. یکیشم تا دیروز امانت نبود و امروز گرفته بودن. می‌دونین این ینی چی؟ ینی یکی هست که یه همچین موقعی کتابایی که من لازم دارمو لازم داره. ینی یه رقیبِ احتمالا شریفی و قدر قدرت دارم.

۳۵. ساعت ۱۰. اومدم دانشکده منتظر بچه‌هام جلسه‌شون تموم شه بریم کتابا رو بگیریم. مسئول کتابخونه گفت به دانشجوهای دانشگاه‌های دیگه کتاب نمی‌دیم. من الان دانشجوی دانشگاه‌های دیگه محسوب میشم. گفت ولی یه طرح غدیر هست که عضو باشی میدیم. گفتم اصن اسم اینی که می‌گین رو نشنیده بودم. دارم با در و دیوار دانشکده تجدید خاطره می‌کنم. یه دختره اومد ازم پرسید ۳۰۸ جنوبی کجاست؟ می‌خواست تمریناشو تحویل تی‌ای بده. الهی بمیرم براش. تمرین تحویلی یکی از عذاب‌های اخرویه که در دنیا اجرا میشه روی آدم. گفتم همین روبه‌رو ۳۰۸ جنوبیه. به واقع من الان روبه‌روی اتاق ۳۰۸ جنوبی که همون عرشه باشه نشستم. مریم گفت ۱۱ تموم میشه جلسه‌شون. فکر کنم بهتره برم کتابخونه و تو این فاصله چار صفه کتاب بخونم. لابد الان رقیبم هم داره مطالعه می‌کنه :دی

۳۶. فعلا کتابخونه‌ام. اومدم نشستم کنار مسئول بخش مراجع. قبلا بغل قفسه‌ها میز و صندلی‌هایی برای دانشجویان تعبیه شده بود که دیگه نیست انگار. مریم نیومده هنوز. سپرده بودم به آقای پ. که پرس‌وجو کنه و اگه امروز جلسه‌ی تصویب بود خبر بده که برم. الان زنگ زد گفت هست. باید تا ۲ خودمو برسونم فرهنگستان. با هشت جلد کتاب. از شانس من هر دانشجوی دکترا هشت تا کتاب می‌تونه بگیره و مریم هم دکتراست و کلا امروز رو شانسم. در راستای پایان‌نامه‌م با دکتر حداد کار مهمی دارم و پیداش نمی‌کنم. دیگه گفتم یا باید برم خونه‌شون برای کلاس مثنوی، که هر هفته پنج‌شنبه‌هاست و دیروز صبح باید می‌رفتم، یا تو این جلسه‌های تصویب معادل‌های فارسی که هر دو هفته یه باره و از شانس من این هفته هم هست شرکت می‌کردم. برم ببینم این سری چیا رو می‌خوان تصویب کنن.

۳۷. ساعت ۱۱:۵۵. مریم نیومده هنوز و من دارم از بی‌خوابی می‌میرم به واقع. تازه می‌خواستم خونه‌ی مطهره و امممم چی صداش کنم خانمِ مهدی رو؟ خب الان من نمی‌دونم می‌تونم از خانومش تو خاطراتم اسم ببرم یا اسم همسر فرد جزو اطلاعات شخصی فرد محسوب میشه. خودش تو وبلاگش اسمشو گفته ها، ولی خب ما اینجا خانم مهدی صداش می‌کنیم. حالا بعداً منم که شوهر کردم، شما خواستین از شوهرم اسم ببرین تو خاطراتتون، آقای نسرین؟ نه خب همون مراد صداش کنین. بعدشم اینکه چرا شما باید با شوهر من خاطره‌ی مشترک داشته باشین که اسم ببرین اصلاً. بله عرض می‌کردم. قرار بود برم خونه‌شون. با مطهره اینا همسایه‌ن و خب از اونجایی که مطهره هم‌کلاسیم بود با مطهره راحت‌ترم و گفتم اول برم مطهره رو ببینم، بعد با مطهره بریم خونه‌ی اونا. هماهنگم کرده بودم همسراشون سر کار باشن اون موقع. ولی خب امروز کلی کار دارم و نرسیدم برم. مطهره هم کلاس داره فکر کنم و سختش میشه اگه الان برم. از همه مهم‌تر اینکه برای عکسی که چاپ کردم قاب عکس دلخواهمو پیدا نکردم هنوز. عکس نرگس و مامانشو (مامان نرگس میشه خانم مهدی :دی) از پروفایلشون کش رفتم و چاپ کردم. پنج‌شنبه برای همین رفته بودم عکس‌پرینت. حالا درسته مهدی هر صد سال یه بار وبلاگمو می‌خونه، ولی امیدوارم یه امروزو نخونه و سورپرایزم به فنا نره. دنبال قاب عکس با طرح گل نرگسم. نرگس که یادتونه؟ دختر مهدی. همین تیر ماه به دنیا اومد و یه پست اختصاصی هم براش نوشته بودم. 

ایناهاش: nebula.blog.ir/post/1103

۳۸. ساعت ۱۲، انگار کار مریم خیلی طول می‌کشه. خواستم برم کارت دانشجویی‌شو بگیرم، مسئول کتابخونه گفت نمیشه و خودش باید بیاد. حالا اگه نمی‌گفتم کارت خودم نیست نمی‌فهمیدا. دیگه چی کار کنم که نمی‌تونم صداقتو زیر پا بذارم و خدشه‌دارش کنم. کتابا رو گذاشتم تو پلاستیک تحویل مسئول کتابخونه دادم و به مریم گفتم هر موقع کارش تموم شد بره کتابخونه کتابا رو بگیره و بذاره همون جا، عصر برگردم برشون دارم. 

۳۹. ساعت ۱۲:۳۰، ایستگاه طالقانی. در حال حاضر پنج تا دست‌فروش در فاصله‌ی یه متری‌م هستن و در حال مخ‌زنیِ مشتریانن. مترو تا حدودی خلوته و صندلی گیرم اومده. اون چند نفری هم که ایستادن جَوونن و حاضر نیستم بلند شم جامو بدم بهشون. یه پسره اومده واگن بانوان خودکار می‌فروشه. خودکارش از ایناست که با پاکن پاک میشه. شبیه مداد نیست، چون پاکنشم فرق داره. نمی‌دونم چه جوریه. یه دونه سه تومن، دو تا پنج هزار. یه خانومه هم فتیر (شایدم فطیر) می‌فروشه. ضمن تبلیغات، داشت طرز تهیه‌شم توضیح می‌داد و می‌گفت خانومای آذری می‌دونن فطیر چیه. من به عنوان یک بانوی آذری اولین بار اسم فطیرو تو وبلاگ مهدی که جنوبیه خوندم و اولین بارم امسال که شمال رفته بودیم، برگشتنی (برگشتنی قیده، ینی وقتی داشتیم برمی‌گشتیم) سراب نگه‌داشتیم و اونجا خریدیم خوردیم. من بای‌دیفالت چیزای جدیدو دوست ندارم مگه اینکه خلافش ثابت بشه. فطیرم اولش فکر کردم دوست ندارم. ولی خوردم و نمردم و خوشمزه هم بود. نمی‌دونم سوغات کجاست دقیقاً. ولی واس ماس به هر حال.

۴۰. ساعت ۱۳، متروی حقانی، زیر سایه‌ی درختان باغ‌موزه‌ی روبه‌روی فرهنگستان. هم باغه، هم موزه‌ی تانک و موشک و اینا. باغ‌موزه‌ی دفاع مقدسه فکر کنم. دو سال آزگار مسیر هر روزه‌ی من به فرهنگستان این باغ‌موزه بود. از مترو تا فرهنگستان یه ربع پیاده راهه. این مسیر باغ‌موزه تاکسی نداره. پیاده نخواین بیاین باید دم در مترو سوار ون بشین از اتوبان بیاین. پر شدن ون ده بیست دیقه طول می‌کشه معمولا. برسم، اول میرم نمازخونه بعد کتابخونه بعدشم تا خدا چی بخواد.

۴۱. ای وایِ من. گفتم قبل نماز و کتابخونه یه سر به منشی دکتر بزنم وقت بگیرم برای فردا پس فردا. دیدم دکتر داره ناهار می‌خوره. گفت یه دیقه واستا ناهارم الان تموم میشه... استرس گرفتم...

۴۲. ۱۳:۲۷، دفتر ریاست. منتظر تموم شدن ناهار رئیس. دستام از استرس می‌لرزه موقع تایپ این سطور.

۴۳. یه کم صحبت‌های شخصی کردیم و منم که صحبتام خاطره‌طوره. خوشش اومد و گفت خاطرات مربوط به زبان و فرهنگستانتو بنویس بیار برام. آدرس وبلاگمو بدم بهش؟! :))))

۴۴. الان جلسه‌ام. استاد شماره‌ی ۳ و ۵ و ۸ هم هستن. با جناب هوشنگ مرادی کرمانی همزمان وارد اتاق شدم و همه به احترام ایشون برخاستن و خب منم به معیت ایشون حال کردم. دورترین صندلی نسبت به صندلی ریاست نشستم الان. دقیقاً روبه‌روی دکتر :دی نه ناهار خوردم نه نماز نه کتابخونه... ای وایِ من! عشقم استاد شماره‌ی ۱۱ هم اومد. خب دیگه. جلسه رسمیه. الان گوشی‌مو می‌گیرن می‌کنن تو حلقم.

۴۵. ساعت ۱۴:۴۵، یکی از اساتید شریف که اخیراً استاد ممتاز شدن هم اینجان. ملت بابت این مقام ازش شیرینی میخوان. تو این استکانای کمرباریک برامون چای آوردن. نیم ساعت پیش، یکی تو اتاق رئیس خوردم و این دومیه. جلسه هم قراره دو ساعت طول بکشه. بیرونم نمیشه رفت. یه بطری آبم تو مترو خوردم. متوجه هستین که چی میخوام بگم؟ 

۴۶. ساعت ۱۵:۳۰، بازم چای آوردن. از طرفی گشنمه، از طرف دیگر معده‌م و دل و روده و کلیه‌هام دارن منفجر میشن، و نکته‌ی مهم‌تر آنکه نیاز دارم یه چیزی تو مایه‌های چای که محرک مغز و اعصابه بخورم خوابم بپره. اینایی که شما الان می‌خونید زیر میز تایپ میشن :))

۴۷. ساعت ۱۶:۱۵، تموم شد. الان هم گشنمه هم نمازم داره قضا میشه هم سرویس بهداشتی روبه‌روی اتاق استاد شماره‌ی یازدهه، هم با همه‌ی اساتید سلام و احوالپرسی کردم جز ایشون. و هم اینکه الان پیش خانم ت. ام و دارم یه سری اسناد مهم ازش می‌گیرم و اگه نگیرم دیگه دستم بهش نمی‌رسه بگیرم.

۴۸. ساعت ۱۶:۴۵، نمازخونه‌ی فرهنگستان نشستم روبه‌قبله دارم نون و پنیری که برای صبونه‌م تدارک دیده بودمو می‌خورم. نزدیک نمازخونه یه سرویس هست برای خانوما که کلیدش پشت در نمازخونه است و همیشه قفله. و همگان از محل اختفای کلید آگاه نیستن. اونو برداشتم و خودمو از مرگ حتمی نجات دادم. تا شش باید خودمو برسونم شریف که کتابارو بگیرم. این در حالیست که الان آقای پ. بالا منتظرمه که راجع ایده‌هاش و وبلاگ اصطلاح‌شناسی و مباحثی از این دست باهام مشورت و تبادل نظر کنه. نمی‌خوام هم بگم بیا تو مسیر صحبت کنیم. خلاصه یه سر دارم هزار سودا.

۴۹. ساعت ۱۷:۴۰ متروی حقاقی. بدیِ مسیر فرهنگستان اینه که برای رفتن، حداقل چهار تا دونه تاکسی پیدا میشه، ولی مسیر برگشت یه‌طرفه است و باس پیاده برگردی تا مترو. باغ‌موزه‌م این موقع شب خلوت و تاریکه و دیگه راهی نمی‌مونه جز اتوبان. از خستگی پای چپ و کتف چپم باهم دارن کنده میشن. اگه برم ببینم مسئول کتابخونه رفته همونجا نفت می‌ریزم رو خودم، هم خودمو آتیش می‌زنم هم کتابخونه رو. 

۵۰. ساعت ۱۸:۱۰، ایستگاه امام خمینی. باید پیاده شم. الان اینا رو توی واگن بانوان می‌نویسم. در شرایطی که از شش جهت در محاصره‌ام.

۵۱. ساعت ۱۸:۳۴، نرگسو دیدم سر کوچه

۵۲. ساعت ۱۸:۳۵، دم در نگهبانی. آیا راهم خواهد داد؟

۵۳. ساعت ۱۹، ایستگاه امام خمینی، به سمت خونه‌ی دخترخاله. کتابا رو گرفتم. در کمال ناباوری ساعت کار کتابخونه تا ۱۸:۴۵ بود و من ۱۸:۴۴ رسیدم اونجا. نگهبان دم در دانشگاهم نه کارت خواست نه چیزی پرسید. خداوندگار عالم را هزاران مرتبه شکر که ظهر مریم نتونست بیاد بگیره. ظهر می‌گرفتم، هشت تا کتابو چه جوری می‌خواستم ببرم فرهنگستان؟ من حیث المجموع از وزن خودمم بیشتره وزن این کتابا. و نکته‌ی غم‌انگیز ماجرا اینجاست که من اینا رو یه بار دیگه باید کول کنم برگردونم شریف.

۵۴. یه خانومه تو مترو داشت زیتون می‌فروخت. زیتوناشو سپرد به من که بره تبلیغات کنه و اونایی که دستش بودو بفروشه. ولی برنگشت. منم داشتم پیاده می‌شدم و سپردمشون به یه خانوم دیگه.

۵۵. ساعت ۲۰، اگه فکر کردین چون روز سختی داشتم همچین که رسیدم خونه، تخت گرفتم خوابیدم سخت در اشتباهید. دخترخاله یه بشقاب آش دوغ داده دستم و سین جیمم می‌کنه ببینه معیارام برای ازدواج چیه و آیا کسی رو زیر سر! دارم یا خیر. و اخیراً آیا خواستگار داشتم یا نه . اگه آره چرا بهشون گفتم نه. بعد فکر کن می‌پرسه دوست داری اسم شوهرت چی باشه. اونم الان که نصف مغز و بدنم از کار افتاده و از خستگی نای حرف زدن ندارم. دقیق‌تر که فکر می‌کنم نای تایپ هم ندارم...

۵۶. ۶ صبح یکشنبه، با چشمانی که به زور باز میشن، با دست چپی که از کار افتاده و فقط با راست میشه تایپ کرد و درد زانو! دارم شصت هفتاد پست نخونده‌ی دیروزو می‌خونم و کامنت می‌ذارم براتون. ماشالا ۹۸.۲ درصدتونم سیاسی نوشته بودین.

۵۷. جلسه‌ی دیروز فرهنگستان خیلی خوب و مفید بود. تقریبا همه‌ی اساتید ما که اونجا هیئت علمی بودن و تخصصشون به جلسه مربوط بود تو جلسه بودن. جلسه‌ی تصویب واژه‌های علم اصطلاح‌شناسی بود. دقیقاً همون مباحثی که دو سال در موردش بحث می‌کردیم و دغدغه‌مون بود. اصطلاح‌شناسی هم مثل زیست‌شناسی و زمین‌شناسی علمه و کلی لغت خارجی داره که معادل باید براشون ساخته بشه. مثلا دزیگنیشن، یکیشه که کلی بحث شد و بازنمود و برنمون و یه چند تا معادل دیگه پیشنهاد کرده بودن و رأی‌گیری می‌کردن. یکی از بحث‌های مهم هم سر معادل ترمینولوژی بود که چندین ساله یه عده میگن واژه‌گزینی و یه عده هم میگن اصطلاح‌شناسی. روی کارت دانشجویی و مدرک ما هر دو رو نوشتن. هر گروه که این معادل‌ها رو پیشنهاد داده دلایل منطقی خودشو داره. حالا چون این موضوع زیادی تخصصیه و خارج از حوصله‌ی وبلاگه، بگذریم. نتیجه‌ی کار خوب بود و اساتید ما راضی بودن از آرای کسب شده و انگار حرفشون به کرسی نشسته بود. اینا تو یه تیم بودن و اصطلاح‌شناسی رو قبول داشتن و یه چند نفر از عزیزان هم واژه‌گزینی رو. جالب‌ترین بخش جلسه هم اونجایی بود که در مورد بودجه بحث شد. فرهنگستان تو این بیست سال، برای ۶۰ هزار واژه‌ی علمی و تخصصی، معادل فارسی تصویب کرده (هر سال میانگین سه هزار تا). اولین سال، دویست و شصت هفتاد تا مصوبه داشته و این گزارشو ابلاغ می‌کنه جایی. حالا بماند کجا. بعدشم هر سال روی چند هزار تا واژه کار می‌کنن. یه عده اخیراً اعلامیه‌های اعتراض‌آمیز نوشتن که چرا فرهنگستان برای هر واژه دوازده میلیون بودجه می‌گیره. حتی بیشتر. اونجا تو جلسه بودجه رو (که تازه همه‌ش برای واژه‌گزینی نیست و صرف کارهای دیگه‌ی زبانی هم میشه) تقسیم به دوازده میلیون تومن کردیم و دیدیم اگه حقیقت داشته باشه، با این بودجه دویست و شصت هفتاد تا واژه میشه تصویب کرد. ینی چی؟ ینی طرف رفته آمار بیست سال پیشو گرفته و بودجه‌ی امسالو تقسیم به آمار اون موقع کرده. ینی همون دویست و شصت هفتاد تای بیست سال پیش. تازه بودجه‌ی کل فرهنگستانو تقسیم به این مقدار واژه کرده، در حالی که اونجا نزدیک بیست تا بخش مجزا داره و بودجه بین این بخش‌ها تقسیم میشه و فقط یکی از بخش‌ها واژه‌گزینیه.

۵۸. ساعت ۱۱:۳۰، دارم میرم فرهنگستان. یه چند تا کتاب باید از کتابخونه می‌گرفتم که دیروز فرصت نشد. عصر شاید برم از خوابگاه نگار هم بازدید به عمل بیارم.

۵۹. امروز تولد خاله‌ی هشتادساله‌ی باباست. مامان همین دخترخاله‌ای که الان خونه‌شم. دیگه جدی جدی امسال هشتاد سالو تموم کرد و رسماً میشه خاله‌ی هشتادساله صداش کرد. زنگ زدم تبریز و بهش تبریک گفتم. کلی ذوق کرد و خوشحال شد. نوه‌های خودش برنامه‌ای نداشتن انگار. فکر کنم زنگ هم نزده بودن بهش. یحتمل خبر هم نداشتن. من بودم، یه جشن کوچیک می‌گرفتم براش. دو سال پیش که دایی بابا فوت کرد، همه از تبریز اومدن اینجا برای مراسم. کمِ کمش ده تا ماشین با پلاک ۱۵ سر کوچه‌ی دایی اینا بود. برای چهلم دیگه نشد با ماشین بیان. ۱۰ دی بود. زمستون بود و اوضاع جاده‌ها خوب نبود. یه چند نفر با هواپیما اومدن و قرار شد من برای هیژده نفر بلیت قطار بگیرم. رفتنی (در واقع درست‌ترش اینه که بگم اومدنی) چهار تا چهارتخته گرفتم و یه تکی برای خودم و یه تکی برای یکی از آقایون. کلی نمودار و جدول کشیده بودم محارم رو باهم بندازم و تو کوپه راحت باشن. اون شب همه‌شون شماره‌ی شناسنامه و تاریخ تولدشونو برام فرستادن که اینترنتی بگیرم. موقع خرید بلیت فهمیدم تولد خاله‌ی هشتاد ساله‌ی بابا ۱۰ دی، ینی همون شبی هست که تو قطاریم. اون یکی خاله‌ی بابا هم اومده بود و تولد اونم ۱۰ دی بود. از اون موقع یادم مونده این شب خاطره‌انگیز. کل واگنو گذاشته بودیم روی سرمون :)) انگار نه انگار میریم مراسم چهلم. برگشتنی من موندم تهران (دانشجو بودم دیگه! کلاس داشتم) ملت برگشتن، چه برگشتنی! تا عمر دارن یادشون نمیره :)) بلیت چهارتخته تموم شده بود و شش‌تخته گرفتم براشون. همه‌شونم چاق و هیکلی! برگشتنی خیلی تنگ شده بوده جاشون ظاهراً. ینی تا برسن تبریز، نفرینم کرده بودن :دی

۶۰. ساعت ۱۲:۳۰، مسجد جامع خرمشهر :))) بهتون گفته بودم یکی از تفریحات سالمم کشف مساجد و تجربه‌های جدید معنویه؟ :دی خب الان میگم. داشتم می‌رفتم فرهنگستان و موقع اذان رسیدم همون باغ‌موزه‌ای که دیروز در موردش نوشته بودم. یه مسجد بغل پارکه که دو سال آزگار از جلوش رد شدم و یه بارم سرمو بلند نکردم اسم مسجدو بخونم. دوره‌ی ارشدم زیاد و دوره‌ی کارشناسی‌م یه وقتایی پیش میومد که صبح تا شب بیرون باشم و دنبال جایی برای ادای فریضه‌ی نماز. معمولاً وضو می‌گرفتم می‌رفتم بیرون که اگه موقع اذان از جلوی مسجدی رد شدم، سرمو بندازم پایین برم تو ببینم چه خبره و چجوریه و نمازمم بخونم. در کل از تنوع و تجربه‌های جدید استقبال می‌کنم. خلاصه که مسجد جامع خرمشهرم الان و دارم برنامه‌ی صبونه‌ی فردا رو با منیره تنظیم می‌کنم.

۶۱. ساعت ۱۳:۳۰، کتابخونه‌ی اینجا کتابایی که می‌خوامو نداره.

۶۲. ساعت ۱۴، منتظرم مسئول آموزشمون بیاد، یه سری مسائل آموزشی رو باهاش مطرح کنم و چند تا سوال ازش بپرسم.

۶۳. ساعت ۱۴:۳۰، چقدررررررر این آدم با شعور و خیرخواه و ماهه آخه! مسئول آموزشمونو عرض می‌کنم. مسئول به تمام معناست. همیشه به من میگه شما جای خواهر کوچیکمی.

۶۴. ساعت ۱۵، سرویس (اتوبوس) فرهنگستان. عمداً سوار سرویس شدم آقای ر، بابای ریحانه رو ببینم. نخواستم تو فرهنگستان مزاحم کارش بشم. الان کنارش نشستم و داریم در مورد پروژه‌ی روز سه‌شنبه صحبت می‌کنیم. ازش حال ریحانه رو هم پرسیدم؛ گفت صنایع شریف قبول شده. خوشحال شدم براش. فکر کنم بابای ریحانه نمی‌دونه منم شریفی بودم یه زمانی. چند ماه پیش یکی به اسم شیما کامنت گذاشته بود که شیمی شریف قبول شده و منم گفته بودم هر موقع اومدم تهران نمونه‌سوال‌های شریفو میارم می‌ذارم جاکفشی شماره‌ی ۴۴ مسجد. ولی خب از اونجایی که این خواننده اسم و آدرس و ایمیل و شماره از خودش برجای نذاشته، می‌ذاشت هم من ارتباط برقرار نمی‌کردم، به بابای ریحانه گفتم که اگه میشه شماره‌ی ریحانه رو بده بهم که فردا که میرم شریف، نمونه سوالای ریاضی و فیزیکو بدم بهش، یا یه جوری باهاش قرار بذارم و با واسطه یا بی‌واسطه برسونم دستش. ریحانه رو که یادتونه؟

ایناهاش: nebula.blog.ir/post/751

۶۵. ساعت ۱۵:۱۵، از مترو دو تا کلیپس خریدم برای عمه‌هام. هشت سال مقاومت کردم از مترو چیزی نخرمااااا. ولی خب نمی‌خوام یه وقتی حسرتش به دلم بمونه که من هیچ وقت هیچی از دستفروشای مترو نخریدم.

۶۶. به برکت فیلتر شدن تلگرام، دارم از امکانات پیامک گوشیم استفاده می‌کنم. برنامه‌ی فردا ان شاء الله بدین شرح است: صبح با منیره، ظهر با مطهره، بعد از ظهر با مامان نرگس. جولیک اگه صدای منو می‌شنوی بعد از غروب، تو مترو هم با شما (و تو ای جولیک! بدان و آگاه باش که اولین مجازی‌ای هستی که می‌خوام ببینمت)

۶۷. ساعت ۲۳، دخترخاله می‌فرمایند یکی هست به شدت پولدار و به شدت خوشتیپ، ولیکن دیپلم. دنبال یکی مثل توئه. آیا وکیلم؟ (مراد تو رو خدا دست بجنبون دارم از دستت میرماااا! هی بختم شل میشه و هی می‌خواد وا شه و من هی دارم گره‌شو محکم‌تر می‌کنم. تو هم انگار نه انگار)

۶۸. ساعت ۲۳:۳۰، داریم شام می‌خوریم و دخترخاله با تمام قوا تا تونسته توی ماکارونی پیاز ریخته و خب منم پیاز دوست ندارم. یه چند تا شو جدا کردم گذاشتم گوشه‌ی بشقابم. بعد دیدم خسته‌ام. خیلی هم خسته‌ام. آنچنانکه نای تفکیک پیاز از ماکارونی رو نداشتم. فلذا بی‌خیال شدم و خوردم. و نمردم.

۶۹. ساعت ۷ صبح دوشنبه. شصت تا وبلاگِ نخونده هم برای امروز داشتم که درون‌مایه‌ی ۹۸.۲ درصدشون فیلتر شدن تلگرام بود. الان من نمی‌دونم به مقاومتم ادامه بدم و با فیلترشکن برم تلگرام، یا سروش نصب کنم؟

۷۰. ساعت ۸، سروش نصب کردم. از حدود پونصد مخاطبی که دارم ۳۸ نفر سروش داشتن پیش از من.

۷۱. ساعت ۲۰:۰۸ لحظه‌ی وداع با جولیک! (مترو، ایستگاه دانشگاه سابق :|)

۷۲. ساعت ۵:۳۰ از مطهره، علی (پسرش)، مامان و خاله‌ی نرگس و خود نرگس؟ خیر، خود نرگس خواب بود، خداحافظی کردم و راهی مترو شدم. شماره‌ی جولیکو نداشتم. تا به حال ندیده بودمش و تلگرام با فیلترشکن هم گشوده نمی‌شد. و آی‌دی‌ش در اون شرایط به‌کار نمیومد. به امید کامنتی از سوی وی، سری به اینجا، یعنی بیان زدم. شماره‌شو برام کامنت گذاشته بود. ذوقمندانه پیام دادم «سلام. شباهنگم :دی عجله نکن من x6ام هنوز. با آرامش به کارت ادامه بده تا برسم. می‌تونی یه کم بیشتر بمونی شرکت؟ تا هفت می‌رسم ایشالا». و چنین پاسخ داد: «سلام. ای ای ای خدا رو شکر. داشتم کم کم نگران می‌شدم. تا هفت می‌رسی x1؟ x6 کدوم خطه؟ می‌خوای اگه از سمت کلاهدوز میای من یه ایستگاه برم عقب، x0 وایسم یه کمم تاریخ شفاهی داشته باشیم؟» گفتم «آره می‌رسم. x6 غرب تهرانه. نزدیک کرج. از ارم سبز میام و از x4 رد میشم که برسم امام خمینی و بعدشم وارد خط تجریش میشم. مسیرم اینه ولی می‌تونم مسیرمو منحرف کنم سمت x1 که تا ساعت ۷ به هم بپیوندیم». یه ربع بعد کامنت گذاشتم هفت می‌رسم x4. جواب داد طبق کامنتت هفت می‌رسی x4 یا طبق اس ام است هفت می‌رسی x1؟ گفتم وقتی اسمس می‌زدم نشسته بودم ایستگاه x6 و فکر می‌کردم الانه که قطار بیاد سوارم کنه. یه ربع گذشت و نیومد. بعد وقتی کامنتو جواب می‌دادم قطار اومد. در واقع یه ربع از آنچه پیش‌بینی کرده بودم عقب افتادم. جواب داد خب پس من میام x2 وامیستم که تو نخواد خط عوض کنی. خوبه؟ چندی مونده به هفت میام x2، خط دو، به سمت فرهنگسرا. گفتم زودتر از هفت نیا. هر کی زود رسید، بره بشینه سمت واگن بانوان، دست چپ. گفت قبوله :دی

۱۸:۵۳ پیام دادم راهتو ادامه بده بیا x4. من داشتم منفجر می‌شدم! (وقتایی که صبح تا غروب بیرونم به این مشکل دچار میشم :دی)، x4 اومدم بیرون برم سرویس بهداشتی مترو (بعضی ایستگاه‌ها بیرونشون یه همچین امکاناتی رو در اختیار بشریت قرار میدن). گفتم اگه تهِ مسیرت همینجاست تو هم بیا بیرون مترو. گفت باشه میام x4.

ساعت ۷ پیام دادم خب من به زندگی برگشتم :))) حالا فرض کن مشتمو بستم و گرفتم سمتت. تو یکیش اسنکه، یکیش ذرت. کدوم دستمو انتخاب می‌کنی؟ اون دستی که توش چیه؟ گفت اسنک. دیروز ذرت خوردم :)) و در ادامه افزود: x4 اسنکیش جمع کرده رفته ها.

به آقای اسنکیِ x4 که جمع نکرده بود و نرفته بود گفتم دو تا اسنک لطفاً. گفت تموم شده.

۱۹:۰۶ پیام داد من به قطار شیش و پنجاه و پنج نرسیدم :( نشستم x1 تا قطار بیاد. جواب دادم دارم میام سمت x2.

۱۹:۱۶ پرسید کجایی همکنون؟ و اذعان کرد اگه نصفه شب رسیدی خونه بگو تقصیر جولیک بود.

گفتم ایستگاه x2ام. پیاده شدم. تو چی؟ 

واکنش جولیک، بعد از اینکه x2 پیاده شدم: نیا نیا نیاااا. من تو راه x5ام! وای نههههه. متوقف شو! ایمپریو! پتریفیکوس توتالوس! نهههه. بگو که x5ای. لطفا بگو نرفتی x2. بگو اینا همه‌ش دروغه. جواب دادم جلوی اسنک‌فروشی x2ام. برگرد x3. منم میام x3 :دی

۱۹:۲۶ پیام داد رسیدم. :نفس نفس و دقایقی بعد افزود: یا من x3 نیستم یا اینجا که هستم سمت چپ نیست یا تو x3 نیستی یا اونجا که هستی راسته :دی

١٩:٣١ پیام دادم یه دیقه‌ی دیگه چشمت به جمال دختری روشن میشه که دو تا اسنک دستشه. و چنین شد.

۷۳. جولیک رو پیش از این ندیده بودم، ولی پارسال که برای کارهای خوابگاهم رفته بودم بهشتی یه سر به دانشکده‌ی برق و کامپیوترشونم زدم نگارو ببینم. اون روز جولیک پست گذاشته بود تو نمازخونه‌ی دانشکده داریم کد می‌زنیم. بعداً کاشف به عمل اومد اون لحظه که من جلوی آسانسور همکف بودم، ایشونم اونجا بودن. اولین مجازیا و بلاگرایی که از نزدیک دیده بودمشون هم‌دانشگاهیام بودن (به جز شن‌های ساحل که هم‌دانشگاهی نبودیم، ولی دایی محترمش استادراهنمای هم‌اتاقیم بود :دی). اسنک به دست از قطار پیاده شدم. از قبل برنامه‌ای برای اولین دیالوگ‌هامون در آغازین لحظه‌های دیدار نداشتم. پس بی‌مقدمه نشستیم به خوردن اسنک‌ها. حرف زدیم و بعدشم جعبه‌ی فیلای جولیکو باز کردیم. جعبه‌ی نیمه‌جانی که ششصد کیلومتر راهو کوبیده بود و اومده بود تهران و همه‌ی این شش روز هم تو کیفم بود. محتوی شش قلاده! فیل بندانگشتی! که اسم شش تا ایستگاه x1 تا x6 رو با دلیل و منطق روشون گذاشتیم. بعد دو بسته پاستیل مهندسی و زبان‌شناسانه به علاوه‌ی نیم متر مارشمالو تقدیمم شد که موجبات ذوقمو فراهم کرد. ولیکن اصن فضا فضای عزیزم‌گویی و وای گلم مرسی و فدات و قربونت و بوس نبود. نمی‌دونم چرا اصن بهش نمیومد اینا رو بهش بگم. سعی می‌کردم رسمی نباشما، ولی یکی تو ناحیه‌ی فرونتال مغزم نشسته بود و هر چند ثانیه یه بار یادآوری می‌کرد جدی باش. رسمی باش. چرت و پرت نگو. در پایان یادی کردیم از بانوچه که دو روز دیگه تولدشه. یادداشتی نوشتیم براش که سند مکتوبی باشه جهت یادبود وی. عکسی هم گرفتیم از یادداشت مذکور تا برای متولد عزیز ارسال گردد. ارسال گردیدنشو گردیده، ولیکن سین نشده هنوز. بانوچه اگه صدای منو می‌شنوی سینش کن :دی

۷۴. می‌دونید که تهران الان شلوغ پلوغه و نمیشه از هر مسیری رفت‌وآمد کرد. به همین دلیل، این چند روزه جرئت نکردم برم انقلاب و ولیعصر. هر چند روز آخری که امروز باشه مجبورم برم و خواهم رفت. کار مهمی دارم. دیروز برای علی (تقریباً یک‌ساله) و نرگس (دقیقاً شش‌ماهه) می‌خواستم اسباب‌بازی بخرم و نتونستم. صبم منیره نتونست بیاد شریف. اوضاع قمر در عقرب بود. خدا بگم چی کارشون نکنه که تظاهرات کردنم بلد نیستن :| بله عرض می‌کردم. من ولی به هر حال باید می‌رفتم و کتابای کتابخونه رو پس می‌دادم. نشستم از همه‌شون عکس گرفتم. نمی‌تونستم با خودم ببرم تبریز یا کپی کنم. اولاً به اسم خودم نبودن و دو هفته بیشتر نمی‌تونستم امانت ببرم. از اونجایی که یکی از کتابایی که می‌خواستم نبود و دست یکی امانت بود، فهمیدم حداقل یکی هست اونجا که لابد اونم کنکوریه و بعید نبود همینایی که دستم بودو رزرو کنه و نتونم تمدیدشون کنم. هم اینکه سنگین بودن، هم اگه کپی می‌کردم باز سنگین بودن. هشت جلد کتاب، میانگین هر کدوم سیصد صفحه. عکس گرفتم از همه‌شون :| زیرا که شهرمون از این کتابا نداشت و کلی دنبالشون گشته بودم بخرم و گشتم نبود، نگرد که نیست. سه تاشو از طبقه‌ی اول کتابخونه گرفته بودم پنج تاشو از طبقه‌ی دوم. اون سه تای طبقه‌ی اولو تحویل کتابخونه دادم. آقاهه نگاه به سیستم کرد و گفت ۳۳۶ روز تأخیر داری. فکر کردم چون زود بردم پس بدم شوخی می‌کنه. لبخند زدم و چیزی نگفتم. جمله‌شو تکرار کرد. دیدم نه، کاملا جدی و طلبکاره. گفتم من اینا رو شنبه گرفتم. یادتون نیست دوستم اومد به اسم خودش برای من گرفت؟ گفت به هر حال ۳۳۶ روز تأخیر داری! گفتم آقااااا شما تاریخ تحویلو یه سال پیش زدی آخه. گفت خب چون یه سال پیش گرفتی. من دیگه حرفی نداشتم واقعاً. عجله هم داشتم و ناهار خونه‌ی مطهره دعوت بودم و دیرم شده بود. گفتم واقعاً نمی‌تونم بیشتر از این توضیح بدم و قانعتون کنم. و رفتم طبقه‌ی دوم. مسئول اونجا تاریخ این پنج تا رو درست نوشته بود. برگشتم به آقای طبقه‌ی اول گفتم آقای طبقه‌ی دوم تاریخ شنبه رو زده و شما شنبه‌ی پارسالو لابد. لطفاً تصحیح کنید که بعداً مشکلی برای دوستم که کتابا به اسم اونه پیش نیاد.

۷۵. تو همون کوچه‌ای که بند ۵۱، ساعت ۱۸:۳۴ نرگسو دیده بودم، دوباره نرگسو دیدم. این بار ۱۲ ظهر، در حالی که داشتم می‌رفتم کتابخونه کتابا رو تحویل بدم. اگه قرار می‌ذاشتیم سر کوچه‌ی منتهی به دانشگاه فلان ساعت همو ببینیم باید چند ماه قبلش برنامه‌ریزی می‌کردیم.

۷۶. ساعت ۸:۵۸ سه‌شنبه. از بسته‌ی یه هفته‌ای همراه اولم ۱۸ مگ مونده. همین الان یهویی پنج گیگ ایرانسل خریدم. ایرانسلی شو! دنیاتو تغییر بده :|

۷۷. رفته بودم ایرانداک گواهی یا سابقه‌ی کارمو بگیرم. ظاهراً رئیسم ناخوش احوال بودن و نیومده بودن. وقتی زنگ زدم که من ایرانداکم و رسیدم کلی عذرخواهی و ابراز شرمندگی کرد. آخه خودش این روز و ساعت رو پیشنهاد داده بود. دیگه نشد ببینمش. یه کم زود رسیده بودم و می‌خواستم برم شیرینی فرانسه، یه چیزی هم بگیرم براش دست خالی نباشم. خوب شد منیره به موقع رسید ایرانداک و دیگه نرفتم برای شیرینی. کادوی جغدیمم آورده بود. برای مصاحبه‌ها به درد می‌خوره یه همچین گواهیایی. که خب موند برای یه وقت دیگه که بیام تهران.

۷۸. ساعت ۱۴، سه‌شنبه. برای یه مأموریت فوق سرّی اومدم دانشگاه الزهرا. دانشکده‌ی ادبیاتم الان. به راستی که دانشگاهشون شبیه دبیرستان دخترونه است.

۷۹. ساعت ۲۰:۲۶، یکشنبه. مطهره: فردا کى میاى ایشالا؟ من: چه ساعتی خونه‌ای؟ صبح میرم شریف منیره رو ببینم و بعدش آزادم. مطهره: ناهار منتظرت باشم دیگه؟ من: خیلی دوست دارم ناهار باهم باشیم ولی از صمیم قلبم نمی‌خوام به زحمت بیفتی. مطهره: نه عزیزم من با بچه اصلا نمی‌تونم تدارک آنچنانى بچینم. نگران نباش. ساعت چند با منیره قرار دارى؟ می‌خوام ببینم کى حدودا منتظرت باشم. من: ۱۰ می‌خوایم باهم املت بزنیم :دی شما کی ناهار می‌خورین؟ تا یک برسم خوبه؟ مطهره: خوبه. منتظرم. منیره هم اگه میومد بیارش. من: بهش گفتم. به نرگس و نگار و مریم هم گفتم میام خونه‌تون. گفتن خیییلی دوره. من میام بعد بهشون میگم که دور بود یا نه. چون زهرا این سری نتونست بیاد خونه‌ی نرگس، ایشالا اسفندم می‌خوایم دور هم باشیم. اون موقع میایم می‌بینیمت. 

۸۰. ساعت ۲۱:۳۰، من: فردا خونه‌ای دیگه؟ ایشالا اول میام مطهره رو ببینم، بعد از ظهر باهم میایم خونه‌ی شما دور هم باشیم. مامان نرگس: خیلی خوشحال میشم. خوش می‌گذره حتما.

۸۱. ساعت ۱۲:۱۰، دوشنبه. درحالی‌که گیر مسئول حواس‌پرت کتابخونه افتادم و هیچ جوره حاضر نیست متوجه بشه من این کتابا رو یه سال پیش نگرفتم و پریروز گرفتم، من: یه کم دیر می‌رسم مطهره. انقلاب تا آزادی شلوغ بود. منیره هم نتونست بیا‌د دانشگاه. دنبال قاب عکسم. عکسشونو چاپ کردم که بذارم تو قاب. طرفای شما همچین چیزی پیدا میشه یا برم آزادی؟ مطهره: قاب عکس اینجا نه ولى وردآورد داره که بلد نیستی. شلوغ کردن باز؟

۸۲. ساعت ۱۲:۳۱. من: ایستگاه‌های متروی طرفای انقلابو بستن کلا. الان استاد معینم اینجا عکاسی زیاده. از اینجا می‌گیرم. وردآورد که پیاده شدم بیام بیرون سوار چی بشم؟ مطهره: اتوبوساى شهرک دانشگاه.

۸۳. ساعت ۱۳:۳. مطهره: کجایی؟ من: من هنوز آزادی‌ام. قاب عکس پیدا نکردم.دارم میام از ورداورد بگیرم. مطهره: ورداورد اتوبوساش فرق داره با شهرکااا گم میشى یه وقت.

۸۴. ساعت ۱۳:۸. من: الان متروام دارم میام سمت ارم سبز. آزادی پر ماشین پلیس بود. ترسیدم انقلاب برم. خیلی بد شد. تو ناهارتو بخور یه دورم با من می‌خوری. مطهره: حواست باشه قطاراى تندرو رو سوار نشى. من: اتفاقا می‌خواستم تندرو سوار شم زود برسم :))) یادم نبود نگه‌نمیداره وسطا. الان ارم سبزم. پرس‌وجو می‌کنم از ملت ببینم عادیه یا تند. مطهره: ورداورد میرى؟ من: وردآورد از ایستگاه متروش خیلی دوره؟ خب شهرک سوپری و قنادی هم نداره ینی؟ از شانس خجسته‌ی من قطار الان تندروئه و باید منتظر بعدی بمونم. مطهره: نه دور که نیست. قنادى، ورداورد داره. سوپرى داره شهرک. برای من چیزى نخریا. ماشینم ندارم امروز که بیام دنبالت باهم بریم. من: حالا بذار مسیر بدون ماشینو یاد بگیرم سری بعد با ماشین میام. برای تو یه بسته شکلات گرفته بودم که از فرط گرسنگی چند تا شو خودم تو مترو خوردم :)) مطهره: :)) همون شکلاتو ببر براشون. خودتو اذیت نکن. دیگه ورداورد نرو. من: نه آخه من می‌خوام خودمو اذیت کنم :دی این شکلاتا تا برسن شهرک تموم میشن.

۸۵. ساعت ۱۴:۷، من: مطهره من الان وردآوردم. میرم سوار اتوبوس شهرک شم. گاو و گوسفند و شترارو آماده کن.

۸۶. ساعت ۱۴:۲۳، رسیدم و پیاده شدم.

۸۷. ساعت ۱۵:۳۳، مامان نرگس: سلام عزیزم کجایی پس؟ من: سلام. خونه‌ی مطهره. علیو یه ساعت بخوابونیم میایم. خسته است خیلی بی‌قراره. مامان نرگس: خب بیاید اینجا بخوابونیدش. من: خیلی بدخوابه داره زمین و زمانو به هم می‌ریزه.

۸۸. ساعت ۱۵:۴۵، از مطهره آدرس چند تا سوپری رو گرفتم برم برای مامان نرگس یه چیزی بگیرم. قاب عکس و اسباب‌بازی برای بچه‌ها که نشد، گفتم لااقل یه جعبه شیرینی و شکلات بگیرم. بیشتر مغازه‌ها بسته بود از شانس من. خوشبختانه روز قبلش برای مطهره شکلات گرفته بودم و مطهره می‌گفت بیا همینو ببر برای مامان نرگس :دی نمی‌خواست زحمتم بشه و برای یه جعبه شیرینی برگردم این همه راهو. ولی خب برگشتم :دی و اولین سوپری بسته بود. یه کم پایین‌تر، یه سوپری دیگه بود که باز بود خدا رو شکر.

۸۹. ساعت ۱۶:۱۶، اسمس دادم مطهره که باورت میشه اون سوپریه بسته باشه؟ علی خوابید؟ مطهره: نه. بیا. کجایی؟ من: تو راه‌پله. همکف. الان می‌رسم. نمازم مونده هنوز. بخونم بعد بریم.

۹۰. ساعت ۱۶:۵، منیره: امروز الان جایی هستی که حدود یک ساعت اونجا باشی بتونم برات بفرستم جغدتو؟ بازم معذرت می‌خوام که امروز نتونستم بیام. من: تا شش شهرک دانشگاه شریفم پیش مطهره. بعدشم تا هفت تو متروام. کاش خودتم می‌تونستم ببینم. برای جغد که نیومدم تهران. منیره: عب نداره ایشالا یه وقت دیگه همدیگه رو می‌بینیم. شاید من اومدم تبریز. می‌ترسم این یکی‌م ندم الان بهت، بمونه رو دستم (پارسال یه لیوان جغدی برام خریده بود و انقدر نرفتم بگیرمش که خودش استفاده کرد). 

۹۱. ساعت ۱۶:۱۶، منیره: خب پس آدرس اونجا رو به علاوه لوکیشنشو برام بفرست من می‌فرستم برات. فکر کنم نیم ساعت بعد ارسالم برسه دستت. من: آدرسش دوره برات. وردآورده. غرب تهران. من فردا ساعت ۱۱ ایرانداکم. چهارراه ولیعصره. بفرست اونجا. یا خودت بیا‌. اصن بگو خودم بیام شرکت. منیره: خب پس فردا حدود ساعت ۱۱ همونجا می‌رسونم دستت. حالا یا خودم میام یا می‌فرستم برات. ما که جامون تو دانشگاهه ولی خیلی روزا اونجا نیستم. من: اگه رفتی دانشگاه بگو من بیام پیشت، چون تا ۱۱ بیکارم اگه نه که می‌سپرم به نگهبان ایرانداک که تحویل بگیره. تا ۱۲ اونجا پیش دکتر ب. ام.

۹۲. ساعت ۶:۴۶، صبح سه‌شنبه، سحر: «سلام نسرین جونم، خوبی زیباا؟ کلاسمون امروز تشکیل نمیشه. رو این حساب، با توجه به جو انقلاب فکر نکنم دیگه دانشگاه بیام. از امروز میرم کتابخونه ملی. فردا یا هر روز دیگه‌ای که اونجا بودی بیا ببینمت». باهم قرار صبونه داشتیم از شنبه. ولی به خاطر شلوغیا هی قرارمون کنسل شد و عقب افتاد. جواب دادم: «سلام خانومی. صبحت به خیر. بمونه یه وقتی که اوضاع آروم بشه. دوستت دارم». و چنین پاسخ داد: «باشه. من بیشتر دوستت دارم». دوشنبه صبح با منیره هم قرار صبونه داشتم که به خاطر شلوغیا کنسل شد و قرار شد سه‌شنبه ایرانداک چند دیقه همو ببینیم و جغدمو ازش بگیرم.

۹۳. ساعت ۸:۳۵، صبح سه‌شنبه، من: امروز می‌تونیم همو ببینیم الهام؟ یا هنوز کارات تموم نشده و بمونه برای بعد؟ الهام: نمی‌دونم، شاید تا قبل از ۱۱ تموم شه، شایدم تا قبل از ۱. الان می‌تونی بیای پست میدون ولیعصر؟ دستبندات امانتن، امروز بهت بدمشون.

۹۴. ساعت ۸:۵۶، دارم وسایلمو جمع می‌کنم. از دخترخاله اینا که خداحافظی کنم دیگه برنمی‌گردم خونه‌شون. کارای امروزمو که انجام بدم میرم راه‌آهن. من: الهام همین الان نمی‌تونم. وسیله‌هامو جمع نکردم هنوز. ولی اگه تا ۱۰ اونجا باشی میام. الهام: فکر کنم تا ۱۰ هم هستم. محض احتیاط، إن شاءالله ۹.۵ دوباره اعلام وضعیت می‌کنم. من: خوبه. منم تا نه و نیم می‌تونم وسیله‌هامو جمع کنم. قراره برم تئاتر شهر. الهام: یعنی یه قرار دیگه هم همون ساعت داری که به خاطرش باید بری تئاتر شهر؟ یا همون ساعت ۱۱ ایرانداک رو منظورت بود؟ سؤالم در راستای اینه که یه وقت اخلالی در برنامه‌هات ایجاد نکرده باشم. من: نه. ایرانداک ایستگاه تئاتر شهر مترو هست. ساعت ١١ باید برم ایرانداک.

۹۵. ساعت ۹:۲۸، الهام: روی صندلیای انتظار طبقه اول نشستم. ۱۷ نفر مونده تا نوبتم بشه. وقتی جواب اولین اس‌ام‌اس امروزتو دادم، ۶۳ نفر مونده بود تا نوبتم بشه.

۹۶. ساعت ۹:۲۹، الهام: الان ۱۵ نفر مونده تا نوبتم بشه.

۹۷. ساعت ۹:۳۴، الهام: ۱ نفر مونده تا نوبتم بشه.

۹۸. ساعت ۹:۳۹، الهام: نوبتم شد.

۹۹. ساعت ۱۰:۳، منیره: من حول و حوش ۱۱ شایدم مثلا ۵ یا ۱۰ دقیقه زودتر میام چهارراه ولیعصر. این ایرانداک کجاشه که بیام اونجا دو دقیقه ببینمت؟ من: چشمی بلدم. خروجی پنج یا شش مترو سمت انقلابه. دارم با مترو میام من. منیره: باشه پس می‌بینمت. حدودا چه ساعتی می‌رسی؟ من: ایشالا ده دیقه به ده تئاتر شهرم. از سمت دروازده دولت میام با خط ارم سبز. 

۱۰۰. ساعت ۱۰:۱۲، الهام: اگه از متروی میدون ولیعصر میری تئاتر شهر، فکر کنم قرارمون تو مترو باشه بهتره. البته فکر کنم تو با خط تجریش-کهریزک (خط ۱) تو دروازه دولت خط عوض می‌کنی به سمت تئاتر شهر، که در اون صورت همون متروی تئاتر شهر هم میشه همو دید و دوباره برگردم پست و دانشگاه تهران. هنوز کارم تو پست تموم نشده. من: به کارت ادامه بده ایشالا ده دیقه به ده تئاتر شهرم. از دروازده دولت میام (پیامی که برای منیره فرستاده بودمو براش کپی کردم). الهام: ده دقیقه به یازده رو منظورته البته فکر کنم. باشه، إن شاءالله. جلسه‌ی ایرانداک ساعت ۱۳ تموم میشه؟ آخه اینجا شناسنامه‌م رو ازم گرفتن، تا پسش نگیرم نمی‌خوام اینجا رو ترک کنم چون از بس بی‌نظمن و همچنین از بس شلوغه که می‌ترسم گم بشه، و مطمئن نیستم که تا ساعت ده دقیقه به یازده شناسنامه‌م رو بهم می‌دن یا نه. من: اونجا ‌حداکثر کارم یه ساعت طول می‌کشه. بعد خودمو تا ۲ می‌رسونم الزهرا. الهام: آره جلسه‌ی ۲ تا ۴ الزهرا رو یادمه. باشه، ۱۲ هم خوبه فکر کنم. البته اینجا فکر کنم کارم داره تموم میشه. دقیق‌ترش پنج دقیقه دیگه مشخص میشه.

۱۰۱. ساعت ۱۰:۳۶، من: منیره من رسیدم. تو مسیرتو با مترو ادامه می‌دی؟ برم بیرون سمت ایرانداک یا بمونم تو مترو؟ منیره: نه من با بی‌آرتی میام از سمت انقلاب. بیا بیرون. من ۱۰ دقیقه دیگه می‌رسم.

۱۰۲. ساعت ۱۰:۴۱، الهام: خب کار دومم تو پست، انجام شد. الان از متروی میدون ولیعصر میرم متروی تئاتر شهر، منتظرت می‌شینم.

۱۰۳. ساعت ۱۰:۴۵، من: الهام رسیدم. دارم میرم بیرون. صبح نشد منیره رو ببینم، داره با بی‌آرتی میاد اونم. الهام: من با مترو دارم میام. پس منم میام بیرون. بی‌آرتی آزادی-تهران‌پارس یا راه‌آهن-تجریش؟ من: تهران‌پارس. خروجی شش. الان رسیدم بیرون و آسمونو دیدم. الهام: البته من چون از خط قائم-آزادگان تردد نمی‌کنم، سمت قطارو اشتباه گرفتم فلذا دیرتر می‌رسم! ولی قبل از ۱۱ می‌رسم دم ایرانداک. یعنی مستقیم میرم دم ایرانداک.

۱۰۴. ساعت ۱۰:۵۱، من: منیره من از خروجی شش اومدم بیرون و یک دقیقه پیاده اومدم و الان جلوی ایرانداکم.

۱۰۵. ساعت ۱۰:۵۳، الهام: هنوز قطار نیومده، اگه نرسیده بودم، برو جلسه‌ی ایرانداک رو. فوقش دوباره ۱۲ میام دم ایرانداک! من حساب کردم دیدم یازده و دو سه دقیقه می‌رسم دم ایرانداک، که خب دیره. فلذا میرم بقیه‌ی کارای اداریم رو تو دانشگاه تهران انجام می‌دم و میام تئاتر شهر (اگه قراره از تئاتر شهر بری توحید و الزهرا)

۱۰۶. ساعت ۱۱، من: الهام منیره رسید و جغدشو داد و داره میره. دکتر ب. هنوز نیومده. میای؟ الهام: من همون پنج دقیقه به یازده از متروی میدون ولیعصر بیرون اومدم و الان تو بلوار کشاورزم، فلسطین. اگه برگردم، دیر می‌رسم و فایده نداره چون اون موقع به احتمال زیاد جلسه‌ت شروع شده و اون جوری نه می‌تونم ببینمت و نه کار خودمم انجام نمیشه. إن شاءالله بعد جلسه‌ت همو می‌بینیم. متروی تئاتر شهر خوبه؟

۱۰۷. ساعت ۱۱:۶، با دکتر ب. تماس گرفتم و متوجه شدم یه کم حالش خوب نیست و نیومده ایرانداک. کلی عذرخواهی کرد که یادش رفته بهم اطلاع بده کنسل شدن قرارمونو.

۱۰۸. ساعت ۱۱:۱۳، من: الهام دکتر ب. نبود. زنگ زدم خواب بود انگار. گفت مریض بودم یادم رفت بگم. حالا من بیام سمت تو؟ تا ۲ کلی وقت دارم. دقیقا کجا باید بیام؟ الهام: متأسفانه نمی‌دونم دقیقا کجا باید بیای، چون دانشگاه تهران خیلی بی‌نظمه و معلوم نیست کار من دقیقا تو چه بخشی می‌تونه حل شه. الان ساختمون مرکزی دانشگاه تهران تو سر خیابون قدس تو بلوار کشاورزم.

۱۰۹. ساعت ۱۱:۱۶، دارم میرم سمتی که الهام گفت. وقتی از جلوی مغازه‌ها رد میشم و قاب عکس و اسباب‌بازیا رو می‌بینم با حسرت نگاشون می‌کنم که چرا من دیروز ترسیدم و نیومدم از اینجا بخرم اینا رو. یه ماشین خوشگل و یه عروسک طلب علی و نرگس و یه قاب عکسم طلب مامان نرگس برای عکس بدون قابشون. اگه می‌دونستم اینجوری میشه رو تخته شاسی یا مگنت چاپ می‌کردم.

۱۱۰. ساعت کمی قبل از ۱۱:۲۹، یه موتوری یه چیزی گفت دور از شأن و شخصیت من؛ و رفت. شأن و شخصیت خودش که معلوم بود چقدر پست و اسفناکه. دعا کردم چند متر اون طرف‌تر با کله بره تو جوب و دست و پاشم اگه نشکست فکّش بشکنه یه مدت نتونه صحبت کنه. نمی‌دونم دعام مستجاب میشه یا نه.

۱۱۱. ساعت ۱۱:۲۹، من: الهام من الان خیابان قدسم. دم در دانشگاه. بخوام بیام تو راه میدن یا چه کنم؟

۱۱۲. حدودای یازده و نیم، بیست دیقه به دوازده چشممون بالاخره به جمال هم روشن شد. اول رفتیم بقیه‌ی کارای اداری الهامو انجام بدیم و بعدش نشستیم همکفِ اونجا و الهام از سه تا دستبند جغدی که قولشو بهم داده بود رونمایی کرد. با مصیبت و مکافات و سعی و تلاش فراوان و با کمک و همفکری هم، هر سه تا دستبندو بستیم به دستم و تا متروی انقلاب باهم بودیم. 

۱۱۳. ساعت ۱۲:۳۴، به ریحانه اسمس دادم (مرده شور بیاد تلگرامو ببره که اسمس‌های این یه هفته ورشکستم کرد) من امروز برمی‌گردم شهرمون. نتونستم برم شریف یا فرهنگستان. اینا نمونه‌سوالات پایان‌ترم ریاضی و فیزیکه. اگه بدم به دوستای تهرانی بیارن شریف یا فرهنگستان، یه ماه دیگه شاید بیارن. بدم به دوستم؟ گفت بله بله بدین. کتابایی رو که باید می‌رسوندم دست ریحانه (دختر آقای ر.) دادم به الهام که هر موقع فرصت کرد ببره شریف. توحید از هم خداحافظی کردیم. باید با بی‌آرتی خودمو می‌رسوندم پل مدیریت و از اونجا ده ونک و الزهرا.

۱۱۴. ساعت ۱۳:۱۶، الهام: بی‌آرتی مورد نظرو پیدا کردی؟ پایانه افشار-ترمینال جنوب رو باید سوار شی، به سمت پایانه افشار. و برگشتنی (یادداشت نگارنده: برگشتنی قیده و منظور الهام وقتیه که دارم از الزهرا برمی‌گردم) هم می‌تونی با همین بی‌آرتی بیای متروی توحید و بری راه‌آهن. از توحید به راه‌آهن رو بلدی یا بگم؟ من: آره. یه ایستگاه مونده تا پل مدیریت. الهام: خوبه پس دیرت نشد. سفرت هم به خیر و سلامتی :)

۱۱۵. ساعت ۱۳:۵۶، من: رسیدم الزهرا و اول رفتم نمازمو بخونم. موقع وضو باز کردم دستبندامو. دستبندایی که با کلی زحمت بسته بودیم.

۱۱۶. نمازخونه‌شون جهت قبله رو مشخص نکرده بود. اول فکر کردم به چهار جهت بخونم. یکیش درست از آب درمیاد بالاخره. بعد دیدم فرصت کمه و تصمیم گرفتم با جهت سایه و نور خورشید قبله رو پیدا کنم که خب هوا بارونی بود و خورشید اصن معلوم نبود. رفتم بیرون که از نگهبان دم در بپرسم. یه دختره تو نگهبانی بود و خود نگهبان نبود. ازش پرسیدم و وقتی برگشتم دیدم یه دختره هم داره نماز می‌خونه. همون جهتی که دختر توی اتاق نگهبانی بهم گفته بود.

۱۱۷. شاید باورتون نشه ولی یکی از موضوعاتی که من و جولیک داشتیم در موردش بحث می‌کردیم این بود که شهید باهنر خوش‌تیپه یا شهید بهشتی. بعد من می‌گفتم شهید بهشتی منو یاد آلمان می‌ندازه :دی

۱۱۸. ساعت ۱۶:۲۵، سه‌شنبه. من میگم فوبیای اتوبوس و بی‌آرتی دارم شما باور نکن. ینی حاضرم تا اون سر دنیا با مترو برم و سوار تاکسی و اتوبوس نشم. اصن هر چیز چهار چرخی اعصابمو خرد و خاک شیر می‌کنه. جلسه که تموم شد، از ملت پرسیدم از الزهرا تا راه‌آهن چجوری باید برم؟ گفتن با بی‌آرتیای ترمینال جنوب. سه و ربع سوار شدم و به قول خودمون «ها گت کی یتیشجاخسان!». ینی هی برو که برسی :)) از ایستگاه‌هایی رد شدیم که حتی اسمشونم به گوشم برخورد نکرده بود. یکیش کمیل بود. بقیه یادم نموند. بعد از یک ساعت، حتی بیشتر، از راننده پرسیدم هنوز نرسیدیم راه‌آهن یا رد کردیم یا من اشتباه سوار شدم؟ همه چی برام نامأنوس بود. گفت راه‌آهنو رد کردیم و شوشم رد کردیم حتی. داشت مسیر برگشت با اتوبوس و تاکسی رو می‌گفت بهم، که پنج دیقه بیشتر نیست. شوش مولوی راه‌آهن که یادتونه؟ شین میم ر :دی ولیکن اومدم متروی ترمینال جنوب، دارم میرم سمت تجریش که از ایستگاه‌های شوش، محمدیه (مولوی سابق)، خیام، پونزده خرداد، امام خمینی، سعدی رد شم و دروازه دولت خط عوض کنم سمت ارم سبز و فردوسی رو رد کنم برم تئاتر شهر پیاده شم و دوباره خط عوض کنم سمت آزادگان که برم منیریه و رازی و بعدشم راه‌آهن. وبلاگ یه همچین اسکولی رو می‌خونید شماها. ولی خب از اونجایی که بلیتم برای ۶ه، بد نشد. می‌رفتم راه‌آهن حوصله‌ام سر می‌رفت. واگنا خلوته و جا برای نشستن هست خوشبختانه.

۱۱۹. ساعت ۶:۱۵، صبح چهارشنبه. در شهری به نام گوگان، و نه گرگان، برای ادای فریضه‌ی نماز صبح نگه‌داشته و در همین حین منیره یه شعر فرستاده که بیت چهارمش سخته (و من در عالم خواب و بیداری فکر کردم مصرع چهارم منظورشه). گفته ویس بفرستم. ولیکن ملت خوابن و دارم آوانگاری می‌کنم براش.

من: الان تو قطارم ملت خوابن. صبح می‌خونمش برات.

‌ke har ke ra to begiri ze khishtan berahani

منیره: بیت چهارم نسرین

من: آهان. مصرع چهارم خوندم تو عالم خواب. تلفظ نظره مثل لحظه است. نگه‌داشتن برای نماز صبح. یه چند دیقه رفتم پایین. برای همین دیر جواب دادم.

chonan be nazreye aval ze shakhs mibebari del

ke baz minatavanad gereft nazreye sani

ینی یه جوری در نگاه اول دلبری می‌کنی که کار به نگاه دوم و سوم نمی‌رسه. طرف از دست میره دیگه.

۱۲۰.

ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی

جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی

به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت

که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی

مرا مپرس که چونی به هر صفت که تو خواهی

مرا مگوی که چه نامی به هر لقب که تو خوانی

چنان به نظره اول ز شخص می‌ببری دل

که باز می‌نتواند گرفت نظره ثانی

تو پرده پیش گرفتی و ز اشتیاق جمالت

ز پرده‌ها به درافتاد رازهای نهانی

بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد

تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی

چو پیش خاطرم آید خیال صورت خوبت

ندانمت که چه گویم ز اختلاف معانی

مرا گناه نباشد نظر به روی جوانان

که پیر داند مقدار روزگار جوانی

تو را که دیده ز خواب و خمار باز نباشد

ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی

من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم

تو می‌روی به سلامت سلام من برسانی

سر از کمند تو سعدی به هیچ روی نتابد

اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی

۱۲۱. ۷:۳۰، راه‌آهن تبریز

۱۲۲. ۷:۴۵، با بی‌آرتی میرم. گم نشم و آبرسانو رد نکنم صلوات...

۱۲۳. ۷:۵۰. نشسته بودم. یه خانوم مسن سوار شد که جا برای نشستنش نبود. تا بلند شم جامو بدم بهش یه نفر دیگه پیشدستی کرد. والسابقون السابقون. اولئک المقربون!

۱۲۴. هر دو دیقه یه بار از همین خانوم مسنی که جا برای نشستنش نبود و الان کنار من نشسته می‌پرسم تا آبرسان خیلی مونده؟ جواب میده خیلی!

۱۲۵. ۸:۲۰. رسیدم، پیاده شدم و دارم از سنگک‌فروشی روبه‌روی برج بلور سنگک می‌خرم. این اولین باره که تو شهر خودمون سنگک می‌خرم.

۱۲۶. ۸:۳۵. خونه.

پایان

تا سه‌شنبه اینجام و پست جدید منتشر نمیشه. همین پستو هر چند ساعت یه بار ویرایش و تکمیل می‌کنم. برای افزایش ضریب امنیت و اطمینان، اینکه کجا میرم و چی کار می‌کنمو با چند ساعت تأخیر و پس از ترک موقعیتم خواهم نوشت تا خوانندگان پیش از من در محل حضور نیابند و شناسایی‌م نکنن :دی

۶۸ نظر ۰۷ دی ۹۶ ، ۰۸:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دیشب پسرخاله‌اینا مهمونمون بودن. همچین که رسیدن، تا نشستن، خانوم پسرخاله اشاره کرد به پسرخاله و بهم گفت اومده با تو بحث کنه! گفتم من؟ پسرخاله گفت ندیدی بخش‌نامه کردن ترک‌ها رو استخدام نکنن؟ حالا تو هی بگو آهنگر خوبه! خندیدم و گفتم اصلنم خوب نیست. خیلی هم بده. نمرات ترم چهارو تازه دیروز اعلام کردن و همه‌شون بیست، جز نمره‌ی درسِ همین آهنگرِ خوب! حیف اون همه زحمتی که برای نشر مصوباتش کشیدم و عرقی که برای دفاع ازش ریختم. حیف اون همه پست! حیف اون یه دونه رأی‌ای که بهش دادم و سی و یکم شد :دی حیف اون چار تومن پول تاکسی که دادم و رفتم خونه‌ش برای کلاس مثنوی. حیف! و صدها حیفِ دیگر :)) پسرخاله خندید و گفت بگم بروبچ بریزن پیجشو با خاک یکسان کنن که چرا به دختر پسرخاله‌ی ما هفده دادی؟ آخه تا کی به ترک‌ها ظلم میشه تو این ممکلت؟ تا کی؟!!! خندیدم و گفتم نه تو رو خدا؛ من خودم اعتراض نکردم. یه چی میگین همین هفدهم ازم می‌گیرن بدبخت میشم :))) خانمش گفت حالا جدی چرا هفده؟ گفتم والا تنها درسی که مطمئن بودم بیست میشم همین بود. احتمالاً چون تهران نبودم و زیاد نتونستم تو جلسات مصوبات شرکت کنم، فکر کردن فعالیت خارج از کلاسیم کمه. یه نمره‌شم سرِ غیبتِ بعد از عید بود که گفت از همه‌تون یکی یه نمره کم می‌کنم تا الکی کلاسو تعطیل نکنید.


بیات‌نوشت‌ها و خرده خاطراتِ باقی‌مانده از ترم چهار:

0. در نوشته‌های زیر منظور از امروز و دیروز، امروز و دیروز نیست و قیدهای زمان و زمان افعال به چند ماه پیش برمی‌گرده.

1. تو کلاس نشسته بودم که اومدن بهم گفتن چرا نشستی که دارن وام میدن. گفتم ینی الان باید چی کار کنم؟ گفتن اسمتو تو لیست بنویس و درخواست بده دیگه. تا حالا وام نگرفتی مگه؟ گفتم چقدر می‌دن حالا؟ تصورم چند ده میلیون بود؛ که مثلاً بشه باهاش ماشین و خونه خرید. سند و مدرک و ضامن و اینا می‌خواستن. بعدِ نیم ساعت یه ساعت علافی فهمیدم سیصد چهارصد تومن میدن :)) ینی چار تا کتابم نمیشه خرید با این مبلغ. به دوستم گفتم برو باباااااااااااااااا! به منتش نمی‌ارزه. فکر کردم حالا چقدر میخوان وام بدن. بچه‌ها گفتن می‌تونی باهاش کتاب بخری و همین که بهره نداره غنیمته و فلان و بهمان و بیسار. و متقاعد شدم که بگیرم. اومدم زنگ زدم به بابا میگم وام دانشجویی میدن و مثل اینکه باید وکالت‌نامه داشته باشم یا یه چیزی تو مایه‌های سند محضری و یه ضامن با فلان ویژگی‌ها و یه حساب تو فلان بانک و اینا. مدارکو تا فردا تهیه کنید بفرستید تهران برم وامو بگیرم. بابا: آخه وامو می‌خوای چی کار؟ اگه یکی دو میلیونه ولش کن. نمی‌ارزه به دردسرش. پول لازم داری بگو بریزم به حسابت. من: یکی دو میلیون؟!! نه خب. چیز. راستش. یکی دو میلیون که نه. خب... سیصد چهارصد تومنه مبلغش :دی
کاش بودم و قیافه‌ی بابا رو می‌دیدم.
همون شب هم‌اتاقی شماره 3 اومده میگه دانشگاه ما (دانشگاه من و دانشگاه هم‌اتاقیام فرق داشت و در واقع من دو سال مهمان خوابگاهِ دانشگاه اونا بودم) داره وام خرید چادر میده. نمی‌خوای؟ من: خریدِ چی؟ ایشون: چادر :|
کاش بودین و قیافه‌ی منو می‌دیدین.

2. تو پارکینگ منتظر مسئول انتشاراتی بودیم که یه ماشین سیاسی با کلی محافظ و خدم و حشم (البته حشم ینی چهارپا و حشم بینشون نبود) اومد پارکینگ و یه عده پیاده شدن و رفتن طبقه‌ی بالا. بدون اینکه سرمو برگردونم، به دوستم گفتم می‌شناسی‌شون؟ برگشت که نگاشون کنه. گفتم نه نگاه نکن. مشکوک می‌شن بهمون. بعد همونجوری که داشتم سقفو نگاه می‌کردم به آقای مسئول انتشاراتی گفتم شما می‌دونید اون آقایون کی‌ن؟ نگاه به سقف کرد و گفت کیا؟ گفتم همینایی که پشت سر منن. نگاشون نکنید که مشکوک نشن بهمون. خندید و چند تا اسم گفت که یادم نموند. زیرچشمی نیم نگاهی بهشون کردم و کماکان نشناختمشون. از حرفای مسئول انتشارات، مصدق و نفت و وزیر یادم موند فقط. آدمای مهمی به نظر می‌رسیدن. به هر حال از منی که تازه روز مصاحبه فهمیدم رئیس اونجا کیه نباید انتظار داشته باشیم وزرای سابق رو بشناسم. 

3. یه فایل متنی از فرهنگستان گرفته بودم. اینا برای حفاظت اطلاعات، خیر سرشون پسورد گذاشته بودن و نمی‌تونستم تغییرش بدم. خیلی شیک اطلاعات رو کپی کردم توی یه فایل جدید و اونجا تغییرشون دادم. برای هر تغییری پسورد گذاشته بودن. ولی کپی رو غیرفعال نکرده بودن. منم کپی کردم و تغییر دادم. اگه مسئول و نگارنده‌ی این فایل یه بلاگر بود، اول از همه کد غیرفعال کردن کپی رو اعمال می‌کرد به فایلش لابد.

4. میگن اگه یه خانومی یه جا بشینه و بلند شه و یه آقای دیگه بخواد بیاد اونجا بشینه، باید صبر کنه اون مکان (صندلی، یا اون قسمت از فرش و زمین) سرد بشه. ایکس وقتی می‌خواست جای ایگرگ بشینه به شوخی صندلی رو فوت کرد خنک شه بعد نشست. [از سلسه خاطراتی که هزار بار، هزار جور به هزاران طریق نوشتم و پاک کردم و هر بار به این فکر کردم که چرا نمیشه عین برداشت و حست رو در قالب متن و کلمات به مخاطب منتقل کنی]

5. محل آزمون ارشد دومم دانشگاه سابقم بود. جلسه که تموم شد، یه چرخی تو دانشگاه زدم و آهسته و خرامان داشتم می‌رفتم سمت در اصلی. یه دختره که سر جلسه هم دیده بودمش دم در داشت سیگار می‌کشید. فکر کنم اعصابش از سوالا خط‌خطی شده بود.

6. تصمیم نداشتم سوال‌های زبانو جواب بدم. در واقع تصمیم داشتم جواب ندم. وقت اضافه آوردم و نشستم متناشو خوندم. نصف بیشترش متن و reading بود. تو یکی از متن‌ها در مورد testimony نوشته بود. هر چی متنو خوندم معنی‌شو نفهمیدم. بدجوری تو نخ این کلمه بودم. فکر می‌کردم یه جور اختلال روانیه یا یه جور خطای ذهنی و زبانی. تا برسم خوابگاه مدام تکرارش می‌کردم که یادم نره و بیام سرچ کنم ببینم چیه. همچین که رسیدم پای لپ‌تاپ کلمه‌هه یادم رفت. دیگه باید منتظر می‌موندم سنجش سوالا رو بذاره روی سایت و دفترچه رو دانلود کنم ببینم چی بود اون کلمه. حالا دفترچه رو دانلود کردم و فهمیدم چیه. ولی خب کسی نیست که ذوقمو باهاش تقسیم کنم و این قضیه رو باهاش به اشتراک بذارم.

7. این روزا همه چی بوی آخرین میده. آخرین باری که دستمو بلند می‌کنم تا از استاد چیزی بپرسم؛ آخرین صبحی که بیدار میشم و تا 8 باید خودمو برسونم سر کلاس؛ آخرین باری که متروی بهشتی پیاده میشم و سمت تجریش خط عوض می‌کنم که خودمو برسونم فرهنگستان؛ آخرین سطرهای جزوه‌ای که تایپ می‌کنم؛ آخرین باری که می‌رم آشپزخونه ظرفامو بشورم؛ آخرین باری که صدای فروشنده‌های مترو رو می‌شنوم؛ آخرین باری که خانومه میگه مسافرین محترمی که قصد ادامۀ مسیر به سمت ایستگاه صادقیه و یا فرهنگسرا و یا تجریش و کهریزک را دارند می‌توانند در این ایستگاه از قطار پیاده شده و با توجه به تابلوهای راهنما وارد خط 1 و 2 شوند. همه چی و همه جا و همه کس بوی آخرین میدن و من دستمو محکم گذاشتم جلوی بینی‌م. بوی تعفنِ تموم شدن و جدایی. 

8. خواب مترو می‌دیدم. پله‌های برقی، تابلوهای ایستگاه‌ها، شلوغی، ازدحام، نرسیدن. تا رسیدم درا بسته شد و رفت. تو شلوغی یه لنگه از کفشمو گم کردم. خوابم در عین غم‌انگیزی، به شدت مسخره بود. باید می‌رفتم دوباره کفش می‌خریدم. مترو پرِ کفش بود. کفشای آدمایی که کفشاشونو جا گذاشته بود. یکی‌شونو برداشتم و پوشیدم. پوشیدم که برم بیرون و برای خودم کفش بخرم :|

9. میدونین؟ نه خب. از کجا باید بدونین؟

10. من همچین که پامو از در خوابگاه می‌ذارم بیرون، هندزفریامو می‌کنم تو گوشم. اصولاً چون همیشه تنها می‌رم اینور و اونور، خلوتمو با آهنگ‌های توی گوشیم پر می‌کنم. معمولاً هم شاد گوش میدم. به جز روزهایی که مثلاً محرم باشه. اینجور موقع‌ها یا فایل‌های تقویت زبان گوش میدم، یا سخنرانی مثلاً. بعد این همه وقت، یکی از هم‌کلاسیام امروز ازم می‌پرسه تو چی گوش میدی که همیشه هندزفری تو گوشته؟ گفتم حدس بزن ببینم چی بهم میاد گوش بدم. گفت فایل‌های صوتی کلاس و صدای اساتید. گفتم این چه تصور چندشیه از من داری آخه؟

11. تا این نمره‌های فرهنگ فانوس اعلام بشه، من قراره هر شب کابوسشو ببینم. صبح بیدار شدم تو گروه درسی‌مون پیام دادم ضمن عرض سلام و ادب و احترام، جهت شادی روحتون، اومدم خوابی که دیشب دیدم رو به سمع و نظرتون برسونم. خواب دیدم استاد از اینکه قیمت انواع میوه‌ها (هلو، سیب و گیلاس) و قیمت انواع نان و طرز پخت و دمای فر برای تهیه‌ی کیک رو به عنوان مطالب پایانی توی فرهنگم نیاوردم، 9.2 نمره ازم کم کردن و نمره‌ام شد 10.8 و افتادم و بسی غمگین بودم.

12. مثل وقتی که به استادت میگی این قسمت کتاب اشتباهه و ب‌م‌م مخفف بزرگترین مضرب مشترک نیست. چون اصولاً نمیشه بزرگترین مضرب رو تعیین کرد و استادت میگه نه درسته اینم میشه. مثل وقتی که استادت تازه آخر ترم می‌فهمه شما دانشجوی ارشدید نه دکترا و شما به سطح معلوماتتون و مسئولین آموزشتون که استادتون رو توجیه نکرده سر کدوم کلاس میره افتخار می‌کنید. مثل وقتی که استاد کلاهشو تو کلاس جا بذاره و همه برن و تو باشی و کلاس و کلاه و برش داری ببری و هی داد بزنی استاد! استاد! کلاهتون. و ملت بگن هم کلاه استادو برداشتی هم گذاشتی سرش. مثل وقتی که استاد دیگری کتشو جا بذاره و کسی حاضر نباشه دست به کتش بزنه و تو برش داری و ببری و برسونی دستش. مثل وقتی که استادت آخر ترم بپرسه تعطیلات کجا میری و تو بگی خونه و بگه خونه‌تون کجاست و تو با بهت و حیرت بگی تبریز :| مثل وقتی که بری از استاد دیگری فایل درسی بگیری و بپرسه متولد چندی و دو نقطه خط صاف طورانه بگی 71. و مدام از خودت بپرسی آیا من نسبت به سوالات ملت زیادی حساسم یا سوالات ملت زیادی یک جوری است؟ مثل وقتی که یکی از پسرای ورودی، زمان استراحت بین کلاسا میاد ازتون می‌پرسه تسبیح دارید؟ و شما تسبیحو دستمال می‌شنوید و می‌گه برای استخاره می‌خوام و شما به این فکر می‌کنید که چه جوری میشه با دستمال استخاره کرد و اصن الان چه وقت استخاره کردنه و چی رو می‌خواد استخاره کنه. و یکی از دوستان بهش تسبیح می‌رسونه و استخاره رو انجام میده. مثل وقتی که همین ایشون در طول ترم روی مخت باشه و مدام ازش فرار کنی و سوالاشو جواب سربالا بدی و آخر ترم که یه مدت نیومد و فهمیدی مریضه و مرخصی گرفته غمگین بشی که چرا مهربون نبودی باهاش و با خودت بگی: خب خدایی رو مُخم بود آخه. مثل وقتی که استاد بگه شادی را تعریف کنید که پای تخته بنویسم و ملت کلی تعریف از خودشون ارائه بدن و تو بگی شادی یعنی شاد بودن و سپس ارجاع بدی به معنیِ شاد. و استاد که می‌خواسته ارجاع رو یادمون بده بگه دست گلت درد نکنه کار منو برای سه جلسه راحت کردی. مثل وقتی که مسئول آموزش که آخر هر ترم میاد و برگه‌ی ارزیابی اساتیدو میده دستمون که به اساتید نمره بدیم با عصبانیتی توأم با لبخند بیاد و بگه همه‌تون نمره‌ی رُندِ پنج و ده و بیست میدید و راحت میانگین می‌گیرم. ولی کیه که همیشه نمرات عجیب و غریب به اساتید میده؟ و تو دستتو بلند کنی و بپرسه خدایی چه جوری حساب کتاب می‌کنی که بهشون هشت ممیز پونزده صدم می‌دی؟

مثل وقتی که داری روی شله‌زردا یاابالفضل می‌نویسی و با خودت فکر می‌کنی چرا روی پیرهن رضازاده همیشه یاابوالفضل می‌نوشتن؟ مگه یا حرف ندا نیست و مگه منادا منصوب نمیشه و مگه ابا منصوب و ابو مرفوع نیست؟ مثل وقتی که دلت برای استاد عربی‌ت تنگ بشه و یاد سوالایی می‌افتی که طول هفته جمع می‌کردی که آخر جلسه بپرسی.

و مثل وقتی که یک عده چندین ماه پیش کامنت گذاشته باشن نتیجه‌ی تحقیق علل اربعه رو تو وبلاگت بنویس و تو یادت نیاد کی این درخواستو ازت کرده بود که نتایج تحقیقو برسونی دستش.

13. روز آخر قبل ماه رمضون به بچه‌ها گفتم از هفته‌ی دیگه این میز خالی میشه و جمعش نکنید یه عکس یهویی از آخرین صحنه‌ی روی میزمون بگیرم. اون روز یکی از بچه‌ها داشت در مورد برندها تحقیق می‌کرد و بحثمون نمی‌دونم از کجا رسید به مارشمالو. نشنیده بود تا حالا اسمشو. یکی از بچه‌ها رفت یه بسته مارشمالو گرفت آورد نشونِ این هم‌کلاسی داد و خوردیم و خب مارشمالو هم تو این عکسه بود. یاد یکی از بلاگرا افتادم که منو یاد مارشمالو می‌ندازه. شایدم مارشمالو منو یاد اون می‌ندازه. عکسو براش فرستادم و جواب داد "وقتی یکی از بین این همه سوژه از بین اون لیوان پلاستیکیا که سرطان‌زاس! از بین اون ساقه طلایی که خوراک دانشجوها و سربازاس! از بین اون ریموتایی که یکیش احتمالا برای سمند باید باشه! از بین اون ریکوردر و تبلت و گوشی که روی میزه... از اون پوست رنگارنگ که دلم خواست! از اون نسکافه‌ای که اون گوشه قائم شده کسی پیداش نکنه! از اون ماگ قشنگی که روش حتما نوشته از ما به جز حکایت عشق و وفا مپرس! از اون ده تومنی لای کتاب و لیستی که روی کتاب گذاشتن که حس لیست خرید خونه به آدم میده! از اون قندون فلزی که نوستالژی‌بازا باهاش خاطره دارن! از این همه، شیبابا رو عکس بگیره واسه من بفرسته که بعد دق کنم از گشنگی..."


۶۰ نظر ۲۶ مهر ۹۶ ، ۱۱:۵۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1123- من از یادت نمی‌کاهم

شنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۱۲ ب.ظ

شب آخری که داشتم چمدونامو می‌بستم برگردم خونه شیما اومد و کنارم نشست. من داشتم یکی یکی وسایلمو توی چمدون می‌چیدم و اون یکی یکی برمی‌داشت و نگاشون می‌کرد. چند تا دستمال مرطوب و چند تا چسب زخم و یکی دو بسته قرص مسکن برداشت و گفت اینا رو بذار همین‌جا بمونه؛ تو دیگه لازمشون نداری. بعد نگاه به اتو کرد و برش داشت و گفت هر جا می‌ری برو، این اتو رو نبر فقط. بعد گذاشت سر جاش. دو تا جعبه‌ی کوچیک تو چمدونم بود. کادوشون کرده بودم برای تولدهای یهویی. یکی رو برای تولد شیما آماده کرده بودم؛ از پارسال. ولی نداده بودم بهش. چون ازش خوشم نمیومد. آدم عجیبی بود. هزار دلیل برای دوست نداشتنش داشتم و هزار دلیل برای دوست داشتنش. به خاطر همون هزار دلیلِ اول، تولدم دعوتش نکردم و تولدش دعوتم نکرد و به خاطر هزار دلیلِ دوم وقتی برمی‌گشتم خونه براش ترشی می‌بردم. وقتی می‌رفتم تو لاک خودم تنها کسی بود که جزئت داشت بهم نزدیک بشه و با مسخره‌بازیاش سعی کنه حال و هوامو عوض کنه. ولی آبمون تو یه جوب نمی‌رفت. شبیه من نبود. نمی‌تونستم بیشتر از چند دقیقه تحملش کنم. نمی‌تونستم بیشتر از چند دقیقه باهاش صحبت کنم و باهاش باشم. ولی چیزایی رو بهش گفته بودم که به هم‌اتاقیام نگفته بودم. برای همین می‌گم آدم عجیبی بود. اون دو تا جعبه رو برداشت و خواست بازشون کنه. با تندی بهش گفتم بدون اجازه به وسایلم دست نزن. گذاشتشون سر جاش و رفت عقب‌تر و گفت همیشه تلخ بودی؛ حتی همین شب آخری. لبخند زدم. دلم می‌خواست بگم دلم براش تنگ میشه. نگفتم. چمدونو تا خرخره پر کردم و سعی کردم برای جعبه‌ی خرت و پرتام هم جا باز کنم. اومد نزدیک‌تر و بازش کرد. چیزی نگفتم. اون روز که با نسیم و فهیمه رفته بودن شمال یه عکس سه تایی گرفته بودن. نسیم ازم خواسته بود عکساشونو چاپ کنم. اینم چاپ کرده بودم. روز آخر عکسه رو از نسیم گرفتم که یادگاری نگهش دارم. شیما جعبه رو باز کرد و عکسه رو دید. برش داشت و نگاش کرد. عکسو گرفت سمتم. گرفتم و گفتم نگهش داشتم که هر موقع دلم براتون تنگ شد نگاش کنم. لبخند زد و گفتم فکر می‌کردم ازمون بدت میاد. گفتم اون حسابش جداست. هنوزم نمی‌خوام سر به تنت باشه. ولی خب دلیل نمیشه دلم برات تنگ نشه. چمدونو دوباره خالی کردم و اون دو تا جعبه‌ی کوچیکو درآوردم. قرمزه رو گرفتم سمتش و گفتم برای تولدت گرفته بودم. حسش نبود اون موقع بهت بدم. بازش کن ببین دوستش داری؟ لبخند زد و گفت تو عجیب‌ترین موجودی هستی که تو عمرم دیدم. منم لبخند زدم و گفتم تو هم همین‌طور.

موقع خداحافظی گفت فراموشت نمی‌کنم. چون از این به بعد هر جا جغد ببینم یاد تو می‌افتم. هر جا یه برقی ببینم یاد تو می‌افتم. هر کیو ببینم ساعت‌ها پشت لپ‌تاپ نشسته و از جاش تکون نمی‌خوره یاد تو می‌افتم. هر موقع از جلوی شریف رد شم و اسمشو بشنوم یاد تو می‌افتم. شیما علوم سیاسی می‌خوند. گفت هر موقع اسم اصولگراها و حدادو بشنوم یاد فرهنگستان می‌افتم و بعد یاد تو می‌افتم. یه چند ثانیه مکث کرد و خندید و گفت مراد! گفت هر موقع اسم مرادو بشنوم هم یاد تو می‌افتم.


۳۹ نظر ۲۱ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۱۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1103- برای نرگسی :دی

پنجشنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۳۳ ب.ظ

نرگس جان سلام. اکنون که این نامه را می‌نویسم، چند ساعتی است که تو به دنیا آمده‌ای. حال همه‌ی ما خوب است، حال مادرت و حال خودت هم خوب است و ملالی نیست جز دوری شما. تولدت مبارک. خوش اومدی. صفا آوردی. چشم و دل پدر و مادرت روشن. اومدی؛ به قول بانو لیلا فروهر چه دلنواز اومدی اما با ناز اومدی، شکوفه‌ریز اومدی اما عزیز اومدی، ولی خون به جیگرمون کردی تا بیای. پیش از اینها منتظرت بودیم دختر. فکر کن هی هر روز بیدار می‌شدم به والدینت پیام می‌دادم نرگس اومد؟ امروز میاد؟ نیومد؟ پس کی میاد؟ این اواخر از در و همسایه‌هاتون هم می‌پرسیدم. به هر حال نصف اون خوابگاه متأهلی، هم‌دانشگاهیا و حتی هم‌مدرسه‌ایای سابق منن و من کلی نفوذی دارم اونجا. خبر به دنیا اومدنتو سیما به مطهره و بقیه داد و من هم از مطهره شنیدم و به خیل عظیمی از دوستان و حتی فک و فامیل و در و همسایه اطلاع دادم. فکر می‌کردم اردیبهشت به دنیا میای و مثل خودم اردیبهشتی میشی. بعد بابات گفت خرداد میای و گفتم خب خوبه مثل مامانت خردادی میشی. هی منتظرت موندیم و هی منتظرت موندیم و دیدیم نه‌خیر! جات راحته و اصن خیال اومدن نداری. اینجوری شد که مامان و بابات تا امروز صبر کردن و بعد رفتن به زور راضیت کردن که قدم رنجه کنی و تشریف بیاری :))) بعضیا که اسمشون لیلی‌ه و دختر پریسا خانومن، انقدر عجله دارن که قبل از اینکه ریه‌هاشون تشکیل بشه به دنیا میان، تو هم لابد می‌خواستی دندون دربیاری بعد بیای :دی تیر ماه هم بد نیستااا. ماه چهارم ساله و اتفاقاً منم عاشق عدد چهارم.

من نسرینم :دی. دوستِ مامان و بابات :دی. می‌تونی نسرین، خاله نسرین، عمه نسرین :دی و حتی مامانِ نسیم صدام کنی :دی احتمالاً تا تو بزرگ شی و خوندن نوشتن یاد بگیری و اینا رو بخونی، منم مامان نسیم شدم :دی. من با این دونقطه دی ها خاطره دارما :دی وقتی بابات اولین بار برام کامنت گذاشت اسمشو مه:دی نوشته بود. بعد من مه:دی رو مه‌سا خوندم و فکر کردم دختره. بعد رفتم به وبلاگش سر زدم. اسم وبلاگش دلگویه‌های ما بود. بعد من این delgoyehayema رو دل و قیمه خوندم :))) بعد فکر کردم یه دختره که در مورد آشپزی و قیمه و اینا می‌نویسه :)) ولی خب مطالبش ادبی و فلسفی و خاطره طور بود. بعد می‌دونی چی شد؟ اصن بذار از اول بگم. بابات داشته تو گوگل (می‌دونی که گوگل چیه؟) دنبال عکس اِبنِس می‌گشته و می‌رسه به وبلاگ من. ابنس همون ابن‌سیناست. ابن‌سینا اسم دانشمنده. حتی بچه محل‌هاش هم ابنس صداش نمی‌کردن که ما اینجوری صداش می‌کنیم. بعد که می‌رسه وبلاگ من، با دیدن عکس ساختمان ابن‌سینا می‌فهمه هم‌دانشگاهی هستیم. بعد می‌فهمیم عه؟!!! شنبه‌ها و دوشنبه‌ها سیسمخ داریم. سیسمخ ینی سیستم‌های مخابراتی. بعد می‌فهمیم چند تا دوست مشترک هم داریم حتی. مثل عمو ارشیا :دی و خاله الهام :)) اون عکس گوشه‌ی سمت چپ وبلاگمو می‌بینی؟ یه جامدادی جلومه، تو جامدادی یه خط‌کش قرمزه، اون خط‌کشو از بابات گرفتم :دی یه خط‌کش استیل 15 سانتی دیگه هم هست. اونم از عموت گرفتم :دی

ببین چی برات خریدم نرگس. مسلماً قبل از اینکه این متنو بخونی پوشیدی و دیدی و الان غافلگیر نشدی. یا شایدم وقتی داری اینا رو می‌خونی این بلوزه رو یادت نمیاد. یادم باشه به مامانت بگم وقتی حسابی پوشیدیش و بزرگ شدی و دیگه برات تنگ شد، یادگاری نگهش داره و بذاره لای دفتر خاطراتش. این بلوز یه بلوز سحرآمیزه. وقتی می‌پوشیش می‌خندی و شادی. هی بپوشش و هی بخند و هی شاد باش. عکس خودمم روشه که هی ببینیش و هی یادم بیافتی. آخه می‌دونی؟ من یه جغدم :))) کلی گشتم تا بلوز جغدی پیدا کردم. دی‌جی‌کالا جغدیشو نداشت، از بامیلو گرفتم :))) اگه بامیلو هم نداشت می‌رفتم سراغ مدیسه و اینا. کلاً من عاشق خرید اینترنتی‌ام. بشین تو خونه و انتخاب کن و بپرداز! که بیارن دم در خونه‌ات. بهتر از اینه که راه بیافتی تو بازار و خستگیش به تنت بمونه. اتفاقاً کارامم تو خونه انجام میدم و می‌فرستم برای رئیسم و اتفاقاً امروز حقوقمو گرفتم :دی آخه می‌دونی؟ من ویراستارم. کارم درآوردن غلطای ملته. اینجوری نون درمیارم :))) بله عرض می‌کردم. اگه فکر کردی بلوزه رو انتخاب کردم و گرفتم و فرستادم و همه چی به خوبی و خوشی تموم شد سخت در اشتباهی. الان از این اشتباه درت میارم. 

مصیبتی داشتم سر این موضوع. اولاً می‌خواستم زرد باشه. آخه گل نرگس زرده :دی بعد باید حتماً عکس جغد روش می‌بود. بعد فکر کن می‌خواستم مامان و بابات غافلگیر شن و آدرس خونه‌تونو بلد نبودم. کلی تو گوگل دنبال خوابگاه‌های متأهلی دانشگاه سابقم گشتم. بعد دیدم شماره‌ی واحد و بلوکتونو نمی‌دونم خب. از مطهره پرسیدم و مطهره هم به لطایف‌الحیل! آمارتونو گرفت و بهم داد. می‌دونم نمی‌دونی لطایف‌الحیل ینی چی. :دی از بابات بپرس. آدرس دقیق رو از مطهره گرفتم. مطهره هم‌دانشگاهی من و بابات بود و الان همسایه‌تونه. الانِ من هااا، نه الانی که داری اینا رو می‌خونی. بعد می‌خواستم کادوی تو همزمان با کادوی تولد مامانت برسه و روی هیچ کدوم از بسته‌ها اسم خودمو ننوشته بودم که مثلاً با دیدن این جغده بفهمن که کار، کار منه. ولی خب کادوی مامانت زودتر از بلوز تو رسید. من باهم فرستاده بودماااا. اینجوری شد که مامانت در شگفت بود که کیه که تولدشو می‌دونه و کیه که آدرس و کدپستی‌شونو انقدر خوب بلده. ماه رمضون بود و تو خوابگاه بودم و دم اذان بود و داشتم سفره‌ی افطارو می‌چیدم که رفتم سایت و دیدم کالاها زودتر از اونی که فکرشو می‌کردم دریافت شده. ینی مامانت دریافت کرده. ینی هم قبل تولد تو و هم قبل تولد مامانت. پیام دادم به مامان و بابات و اعتراف کردم قضیه رو. بندگان خدا یک روز تمام درگیر بودن کار، کار کی بوده. :))) دم افطار مامانت زنگ زد و تشکر کرد و کلی ذوق کردم که صداشو شنیدم. قبلاً هم یه بار باهم حرف زده بودیمااااا. یه بار که تولد بابات بود زنگ زدم بهش تبریک بگم و مامانت گوشیو برداشت و صدا هی قطع و وصل شد و من نفهمیدم کی پشت خطه. بعد که دوباره زنگ زدم بابابزرگت گوشیو برداشت و من فکر کردم صدای باباته و کلی تبریک گفتم تولدشو. بعد گفت من خودش نیستم باباشم و من کلی خجالت کشیدم. آدم با لامپ مهتابی بارفیکس بره اینجوری ضایع نشه. بعد من شماره‌ی مامانتو از بابات گرفتم و با مامانت دوست شدم و هیچ جکی نموند که تو این مدت براش نفرستاده باشم :))) بله دیگه اینجوریاس. یه کامنت هم تو وبلاگ بابات برات گذاشتم. هر موقع خوندن نوشتن یاد گرفتی اون کامنتم بخون. بوس بوس


۱۵ تیر ۹۶ ، ۲۳:۳۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1098- سوتِ پایانِ بازی

چهارشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۴۶ ب.ظ

و تمام.

امروز از رب و روغن و سیب‌زمینی پیاز و خودکار گرفته تا امتحان و فرهنگستان و خوابگاه و تهران، همه چیز برایم تمام شد. جواب سوال آخر را که نوشتم، نقطه گذاشتم و... حالا چرا اینجوری لفظِ قلم و رسمی می‌نویسم این پستو؟ :دی بله عرض می‌کردم امروز از رب و روغن و سیب‌زمینی پیاز گرفته تا خودکار و امتحان، همه چیز برام تموم شد. جواب سوال آخرو که نوشتم، نقطه گذاشتم و گفتم اینم از آخرین امتحان. ارشد هم تموم شد. فرهنگستان هم تموم شد. بلیت برگشتمو پرینت گرفتم و گفتم تهران هم تموم شد. برگشتم خوابگاه و تسویه حساب کردم و گفتم خوابگاه هم تموم شد. بلوار کشاورز هم تموم شد. فصل بهار هم تموم شد. هم‌اتاقیام یکی‌یکی خداحافظی کردن و رفتن و از شما چه پنهون که ماه رمضون هم به نوعی تموم شد. و در میان همه‌ی این تموم شدن‌ها زده بود به سرم که بیام وبلاگمم تموم کنم که تا کی باید شهرزاد قصه‌گو باشم. شاید نیاز باشه که یه مدت هر چند کوتاه استراحت کنم. به بازیکن خسته و مصدومی شباهت دارم که 7 سال تو یه زمینی جنگیده و حالا داور سوتِ پایان بازی رو زده. نمی‌دونم این بازی رو چند چند بردم؛ ولی کارت زردی که گرفتمو فراموش نمی‌کنم...

+ بشنویم: Faramarz_Aslani_Yar.mp3

۳۱ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۴۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1094- محبت؛ کمی یواشکی‌تر از استانداردهای جهانی

يكشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۶، ۰۷:۱۲ ب.ظ


داشتم برای افطار سوپ درست می‌کردم. جایخی رو باز کردم مرغ درآرم. یاد دلمه‌هایی که از خونه آورده بودم افتادم. بعدِ کارشناسی‌م دیگه کمتر از خونه غذا می‌آوردم. عمیق‌تر که فکر می‌کنم می‌بینم جز یکی دو بار غذا برای خوابگاه ارشدم نیاوردم. این سری دیگه چون ماه رمضون بود و فصل امتحانا، مامان چند تا دلمه برام گذاشت که تو این یکی دو هفته سفره‌ی افطارم یه تنوعی داشته باشه. دلمه‌ها رو که دیدم ذوق کردم. گفتم دورهمی با بچه‌ها می‌خوریم‌شون. برشون داشتم و یاد مامان هم‌اتاقی شماره‌ی2 افتادم. نمی‌دونم چند ساله فوت کرده. هیچ وقت راجع به این موضوع باهامون صحبت نکرده. فقط می‌دونیم مادرش فوت کرده. دلمه‌ها رو گذاشتم سر جاش. لابد بعدِ مادرش هزار بار دلمه خورده. بعضی دردا هر چه قدرم کهنه باشن از یاد آدم نمیرن. نخواستم با خوردن اینا طعم دلمه‌های مادرش یادش بیافته و دلش تنگ بشه. مادرش یادش بیافته و دلش تنگ بشه. وقتایی که مامان زنگ می‌زنه سعی می‌کنم برم بیرون اتاق حرف بزنم. نمی‌خوام یاد صدای مادرش بیافته و دلش تنگ بشه. دلتنگی چیز بدیه. مخصوصاً دلتنگی برای اونایی که دیگه نیستن.


بخوانیم: nikolaa.blogfa.com/post/1605

۲۸ خرداد ۹۶ ، ۱۹:۱۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

هر چی فکر می‌کنم و از هر بُعدی به قضیه نگاه می‌کنم می‌بینم چه در لفافه و غیرمستقیم و چه با رمز و چه بی‌رمز، نمیشه و نمی‌تونم آنچه که توی جلسات تصویب واژه‌ها بر ما می‌گذره رو به رشته‌ی تحریر دربیارم. اساساً ماهیتِ مطالب، سوژه‌ها و حواشی و خاطراتی که دلم می‌خواد در موردشون بنویسم طوریه که نمی‌تونم در موردشون بنویسم. علی ایُ حال به این نکته بسنده می‌کنم که امروز بعد امتحانی که شب قبلش نخوابیده بودم با چهار تن از یاران تو جلسه‌ی تصویب نهایی واژه‌های نظامی حضور به عمل رسوندیم. اونجایی که می‌ریم توش حضور به عمل می‌رسونیم یه جاییه که یه میز دراااااااااااااااازِ ده بیست سی و شاید حتی چهل متری داره که دور تا دورش اساتید و اهل فن و متخصص نشستن و کاربرگه‌هایی که چند ماه و حتی چند سال روش کار کردن و معادل فارسی براش پیشنهاد دادنو میارن مطرح می‌کنن و تصویب نهایی میشه. در رأس میز رئیس می‌شینه و سایرین در اضلاع مجاور سکنی (بخوانید سُکنا) می‌گزینن. یارانم رفتن نشستن اون ته تهااااااا! رئیس گفت کنار منم جا هستاااا یکی‌تونم بیاید اینجا. خب منم از خدامه برم بر مسند قدرت هم نشد، کنار مسند قدرت بشینم. رفتم نشستم. تا نشستم پرسید چه طوری بابا؟ خوبی؟ بعد جلسه شروع شد. بعد من چون امتحان داشتم و شب قبلش نخوابیده بودم چشام باز نمی‌شد. بعد من دیگه داشتم بیهوش می‌شدم. الانم که دارم اینا رو می‌تایپم هم رو به موتم به واقع. و آنچنان خسته‌ام که این قابلیت رو دارم که تا امتحان بعدی که دو روز بعده عینهو خرس بخوابم و قید افطار و هندونه‌ی هشت کیلویی‌ای که برگشتنی (برگشتنی قیده، ینی عصر وقتی داشتم برمی‌گشتم) خریدم رو بزنم. بعد من فکر می‌کردم چون واژه‌ها نظامیه هر کی یه کُلت کمری و مسلسل هم با خودش میاره و اگه با واژه‌هاشون مخالفت کردن مخالفینو می‌بندن به رگبار. بعد من جایی نشسته بودم که همه داشتن نگام می‌کردن و خمیازه هم نمی‌تونستم بکشم. بعد ازم پرسید مانیتورو می‌بینی بابا؟ یکی یه لپ‌تاپ جلوی همه‌شون بود آخه. گفتم آره می‌بینم. خدا شاهده هر خطو چهار خط می‌دیدم. یه سری خطوطم نمی‌دیدم. الانم از درد بی‌خوابی تمام تنم زُق زُق می‌کنه.

۲۷ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

از صبح دلم املت می‌خواد و هر ده دیقه یه بار درِ یخچالو باز می‌کنم خیره میشم تو چشمای تخم‌مرغ و گوجه‌فرنگی و فلفل دلمه‌ای و کره و نمک حتی! و دوباره میام می‌شینم سر جام و زل می‌زنم به ساعت و عقربه‌ی ثانیه‌شمارو دنبال می‌کنم و با خودم میگم دووم بیار. پارو بزن. ساحل نزدیکه.
ولی الان هر چی فکر می‌کنم می‌بینم نمی‌تونم سه ساعت و بیست دیقه‌ی دیگه هم پارو بزنم. اگه مردم روی سنگ قبرم بنویسید املت نخورده مرد. تا یه هفته هم املت خیرات کنید روحم شاد شه.

۲۵ خرداد ۹۶ ، ۱۷:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1086- دیشب

دوشنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۲۸ ب.ظ

بیدار کردن من برای سحری، یکی از معضلات و دغدغه‌های خانواده‌ی ما محسوب میشه. اون چند روزی که خونه بودم یکی یه بیل دستش می‌گرفت و یکی یه پارچ آب و یکی دستمو می‌کشید و یکی پامو یکی پَر تو دماغم می‌کرد تا بنده بالاخره بیدار می‌شدم. این چند روزی که برای امتحانا برگشتم خوابگاه، دغدغه‌شون بیشتر شده و موقع سحر انقدر زنگ می‌زنن که پدر گوشیم درمیاد. باور هم نمی‌کنن بیدارم. دیشب چون هم‌اتاقیام خواب بودن (لزوماً به این معنی نیست که روزه نمی‌گیرن) نمی‌تونستم جواب بدم و رد تماس می‌کردم. دیگه مجبور شدم برم بیرون بگم به پیر و پیغمبر بیدارم. برگشتم دیدم مامانم اسمس داده چه جوری مطمئن شم بیداری؟



دیشب موضوع شفته شدن برنجِ پریشبو با مادرم مطرح کردم و ایشونم گفتن این برنجا کته‌ش خوب درنمیاد و باید به روشِ پلویی درست کنی. منم نه تو این 7 سالی که خوابگاه بودم و نه تو خونه هیچ وقت برنجو این جوری درست نکرده بودم و بلد نبودم به واقع. همیشه یه کم آب و روغن می‌ریزم توی برنج و می‌ذارم برای خودش بپزه. آبکش و اینا حالیم نیست. با راهنمایی‌های از راهِ دور مادر و تحت نظارت هم‌اتاقی شماره‌ی 2، دیشب اولین برنجِ پلویی‌مو به بشریت عرضه کردم و برای سحری با هم‌اتاقی شماره‌ی 2 خوردیم. تازه تهش ته‌دیگم داشت.



بعد از اینکه یه تولد با دوستام تو دانشگاه و یه تولد تو خوابگاه و یه تولدم هفته‌ی پیش تو خونه با خونواده گرفتم و بعد از اینکه بهم گفتن ایشالا سال دیگه چهار تا کیک بگیری و چهارمی رو با خونواده‌ی شوهر بخوری، دیشب داشتم کابوس کیک بعدی رو می‌دیدم. خواب می‌دیدم یه کیک تولد بزرگ، خیلی بزرگ! انقدر بزرگ که حتی از میز و فرش هم بزرگتر بود! گرفتم و یادم هم نمیومد این یکی کیکو قراره با کیا بخورم. کیکه هی بزرگ و بزرگتر می‌شد و کلّ اتاق رو گرفته بود و هی داشتم فکر می‌کردم من چه جوری اینو از قنادی آوردم؟ و هی داشتم فکر می‌کردم با کیا قراره بخورم اینو و هی یادم نمیومد و هی افسوس می‌خوردم که کاش اصن نمی‌خریدم.

۲۲ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۲۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

برنجای سحری دیشبم جدید بود. با قبلیا فرق داشت. هنوز قلقش دستم نیومده. و نه تنها شفته شد، بلکه نمک و روغن هم نداشت. در واقع نه تنها روغن و نمک، بلکه حتی زعفران هم داشت، ولی خب توش ریخته نشده بود. ینی اونی که باید اینا رو توش می‌ریخت سرش گرمِ وبلاگ و کامنتا و اتو کردن لباساش میشه و یادش میره علاوه بر برنج چیزای دیگه‌ای هم توی قابلمه بریزه. نمی‌دونستم انقدر سریع می‌پزه. یه جوری اجزای سازنده‌ش در هم تنیده شده بودن چنانکه گویی آرد ریخته باشم توی آب و صد رحمت به خمیر و هلیم. خلاصه دیشب برای سحری غذایی خوردم که مسلمان نشنود، کافر نبیند.

عنوان از Song By Puzzle Band Called Nagam Barat

۲۱ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۳۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1083- من تروریست نیستم

جمعه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۵۰ ق.ظ

فردا دو تا امتحان دارم و باید برمی‌گشتم تهران.

خوابگاه من جاییه که به نوعی منتهی میشه به مسیر تشییع شهدای حادثه‌ی پریروز. خیابونا رو بسته بودن. همه جا خلوت بود. تا یه جایی با مترو اومدم و بقیه رو پیاده. این بقیه که میگم یه ربع راه بیشتر نیست. ولی خب روزه باشی و ساک و چمدونم داشته باشی، یه ربع هم یه ربعه. خیابونا پرِ پلیس و موتوری بود. از یه جایی حس کردم دو تا مأمور با لباس شخصی دنبالمن. با موتور بودن. رفتن دور زدن و پیچدن جلوم. عذرخواهی کردن و گفتن اگه میشه ساکتونو باز کنید. بلیت و کارت شناسایی‌مو نشون دادم. گفتم از راه‌آهن میام. دانشجوام و میرم همین خوابگاه دو تا کوچه پایین‌تر. داشتم محتویات ساکمو به مأمور اول نشون می‌دادم و دومی داشت بلیتمو چک می‌کرد. چادرمو گذاشته بودم تو کیفم. با کیف و ساک سختم بود نگهش دارم. یاد اون سکانسه افتادم که پلیسا اون پسره که ساکش با ساک یه طلبه جابه‌جا شده بودو گرفته بودن و وقتی ساکشو باز کردن و عمامه و عباشو دیدن خجالت کشیدن. مثلاً می‌تونستن چادرمو ببین و خجالت بکشن. یا حتی می‌تونستن مشکوک‌تر بشن که لابد لباس مبدّل‌مه. دومیه گفت یه کم ترکی حرف بزن. فکر کنم می‌خواست مطمئن بشه که از تبریز میام و بلیتم جعلی نیست. یه کم ترکی حرف زدم. بلیتمو پس گرفتم. زیپِ کیفمو بستم. دوباره عذرخواهی کردن و رفتن.


+ برای شادی روحِ شهدا و سلامتیِ سربازها و مدافعان حرم: الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ

+ بخونید: lafcadio.blog.ir/post/96/3/18

۱۹ خرداد ۹۶ ، ۱۱:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1079- ما همچنان لب بر لبی نابرگرفته کام را

پنجشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۶، ۰۹:۳۳ ب.ظ

چمدون کتابا رو بردم گذاشتم دم در. سنگین بود. شصت هفتاد جلد بیشتر. نفس نفس می‌زدم. ماشین دم در منتظرم بود. سریع رفتم چمدون لباسام و پتوم هم آوردم. دیگه نای بالا رفتن از این سه طبقه رو نداشتم. برگشتم لپ‌تاپمو گذاشتم توی کوله‌پشتی و هر چی خرت و پرت دیگه بودو ریختم توش و بطری آبی که گذاشته بودم جایخی رو گذاشتم تو کوله و با بچه‌ها خدافظی کردم و برگشتم پایین. چمدونا رو گذاشتم تو ماشین. چمدون سنگینه رو راننده گذاشت. با نگرانی پرسیدم تا هفت و نیم می‌رسیم راه‌آهن؟ سرشو به نشانه‌ی تایید تکون داد. سوار شدم. کمربندمو بستم. تشنه‌م بود. بطری رو درآوردم. درشو باز کردم و بردم سمت دهنم. درست وقتی که لبام خنکی‌شو حس کرد یادم افتاد ماه رمضونه. نخوردم. درشو بستم و دوباره گذاشتمش تو کیفم. چشامو بستم. آخرین روزِ آخرین ترم ارشد. چشامو بستم و این هفت سال، همه‌ی هفت سال از ذهنم گذشت. همه‌ش مثل یه خواب بود. یه رویا، یه کابوس. چشامو باز کردم دیدم پشت چراغ قرمزیم. به این هفت سالی که گذشت فکر می‌کردم، به کارایی که خنکی‌شونو روی لبام حس کردم و نکردم، به همه‌ی چراغ قرمزایی که پشتشون وایستادم، به چیزایی که می‌تونستم بخورم و نخوردم، به حرف‌هایی که می‌تونستم بزنم و نزدم، به هدیه‌هایی که می‌تونستم بگیرم و نگرفتم، به هدیه‌هایی که دلم خواست بدم و ندادم، به احوالپرسیایی که نکردم، به تبریک‌هایی که نگفتم، به سوال‌هایی که نپرسیدم، به لبخندهایی که نزدم، به فیلم‌هایی که ندیدم، به کامنتایی که خواستم بذارم و نذاشتم، به پستایی که خواستم بنویسم و ننوشتم، خواستم بخونم و نخوندم، خواستم بشنوم و نشنیدم، خواستم ببینم و ندیدم، خواستم باشم و نبودم. به آهنگایی که خواستم بفرستم و نفرستادم، به آدمایی که می‌تونستم باهاشون باشم و نبودم، به... به... به هزار تا کاری که خواستم بکنم و نکردم. هر خواستنی توانستن نیست. یه وقتایی می‌خوای و می‌تونی و انجام نمی‌دی. به این هفت سالی که گذشت فکر می‌کردم، به کارایی که خنکی‌شونو روی لبام حس کردم و...


* عنوان از سعدی

۱۱ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۳۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1078- خوشمزه‌جات

دوشنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۶، ۰۹:۰۸ ب.ظ

هر موقع میرم خونه‌ی دخترخاله اینا، اگه خرید مرید داشته باشن براشون انجام میدم.
اون سبزیا رو در حالی خریدم که نصفشونو نمی‌شناختم :| 
فردای انتخابات خونه‌ی دخترخاله‌ی بابا بودم.
آرد و یه سری خرت و پرت گرفتم براشون کیک درست کنم.
نمی‌دونستم کیک شکلاتی دوست ندارن و  تقریباً کیکه رو کلاً خودم خوردم.

دیروز برای افطاری خونه‌شون دعوت بودم (خودم خودمو دعوت کرده بودم به واقع).
با خودم آرد و اینا بردم و این سری شکلات نریختم توش.
یه ساعت قبل اذان مواد رو گذاشتم روی گاز و دم افطار رفتم برش گردونم و خاموشش کنم.
یه ساعت بعد افطار رفتم ببینم خنک شده یا نه. درِ ماهیتابه رو باز گذاشته بودم. هنوز داغ بود.
یه ساعت بعد دوباره رفتم بهش سر زدم. کولر روشن بود و درِ ماهیتابه باز بود. ولی هنوز داغ بود.
یه ساعت بعد هم بهش سر زدم. هنوز داغ بود.
یازده و نیم دخترخاله گفت برو برش دار بذار تو یخچال خب!
انقدر داغ بود که نمی‌تونستم برش دارم.
برش داشتم بذارم تو یخچال، دیدم گاز روشنه!!!
روشن بود :| چهار ساعتِ تموم روشن بود :|
و خب طبیعی بود که شبیه بیسکویت بشه.


پفک‌هایی که تو لیست خرید بودن

به اینا میگن پفک هندی

مثل ماکارونیه، می‌ریزی تو روغن داغ، پف می‌کنه

چند روز پیش، خوابگاه

کتلت جغدی و الویه‌ی جغدی

دسر شکلاتی و

اون سه تا پاستیل جغدی وسطی رو دریابید!

اولین، یا دومین برنجی که بعد از عید درست کردم.

برنج کم می‌خورم کلاً

امکاناتم هم برای خورشت در حد سیب‌زمینی و گوشت چرخ‌کرده بود.

زعفران نرگس چیست؟

سفره‌ی افطارِ روزِ اول

فقط اون بشقاب سوپ مال منه

اون دلمه‌ها رو هم‌اتاقیام تو خونه‌ی یکی از دوستاشون درست کردن

چشامو بستم و یکیشو به زور قورت دادم :|

ناخناشون بلنده خب...

پریشب یه جعبه شکلات گرفتم به هم‌اتاقیام گفتم پاشین بریم اتاق شیما اینا چایی بخوریم

با اینکه اونا همیشه اتاق ما و بچه‌های اتاق ما همیشه اتاق اونا پلاسن، 

ولی من اولین بارم بود قدوم مبارکم رو اتاقشون می‌ذاشتم :|

باعث و بانیِ این پست کسیه که عکس این دو تا کیکو فرستاد گفت چرا از این پستای خوشمزه نمی‌ذاری؟

فکر کنم یه سری چیز میزِ نفتی رو کیک نوشته

اون RIG 81 هم انگار شماره‌ی دکل نفته

روی کیک سمت چپی هم فکر کنم نفت ریخته :|

۳۹ نظر ۰۸ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1076- تغییر (2)

جمعه, ۵ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۱۴ ق.ظ

حدودای یازده بردم کتری رو بذارم روی گاز و منتظر بودم هم‌اتاقیام کم‌کم بیدار شن. هم‌اتاقی شماره‌ی 2 اومد برای نسیم نیمرو درست کنه و هم‌اتاقی شماره‌ی 3 یه تخم‌مرغ آورد برای آب‌پز کردن. نسیم هم ظرف‌های دیشب‌شون رو آورد بشوره. داشتم کتری رو پر می‌کردم که یکی از بچه‌های واحد 305 سیر و سیب‌زمینی و تمر هندی به دست اومد آشپزخونه. اسمشو تازه یاد گرفتم. گفتم سلام مهسا! صبت به خیر. اومده بود به ناهارش سر بزنه و خیلی هم صبح نبود به واقع. بعد سلام و احوالپرسی، پرسید دال عدس دوست داری؟ گفت این همه وقت بشقاب کیک تولدتو نگه‌داشته بودم که دال عدس درست کنم توش بریزم پس بدم. گفتم تا حالا اسمشم نشنیدم. چه شکلیه؟ درِ قابلمه‌شو برداشت و عدسا رو نشونم داد. گفت با سیر که مشکلی نداری؟ آخه سیرم می‌ریزن توش. گفتم قبلاً دوست نداشتم، ولی چند وقته عاشقش شدم. دیگه چیا می‌ریزن توش؟ با حوصله جزئیات فرایندو برام توضیح داد. گفتم اهل کجایی؟ غذای محلی‌تونه؟ (می‌دونم یه کم دیره برای پرسیدن این سوالا از کسی که دو سال باهاش تو یه خوابگاهی و هر روز می‌بینیش) گفت اهواز. گفتم اصلاً شبیه اهوازیا نیستی. صرف نظر از لهجه‌ای که نداری، حداقل انتظارم از یه اهوازی پوستِ تیره و سبزه است که تو اونم نداری. گفت تو چی؟ شمالی باید باشی. خندیدم گفتم چون سیر دوست دارم؟ گفت شیراز؟ کرمان؟ اصفهان؟ ابروهامو به نشانه‌ی نفی بردم بالا. گفت مشهد!!! گفتم نه بابا بیا این ورتر، سمت غرب. یه کم فکر کرد و گفت کُردی؟ گفتم یه کم برو بالاتر، تُرکم. گفت عه! هم‌اتاقی منم ترکه! گفتم می‌شناسم مهنازو. یه بار باهاش رفتم راه‌آهن. ولی مهناز ترکِ مراغه است، یا شایدم مرند. و حتی شاید میانه (این سه تا شهرستان با میم شروع می‌شن و تو ذهنم نمی‌تونم تفکیک‌شون کنم) با تعجب گفت تبریز!!! همشهری سروِنازی؟!!! چرا پس تا حالا باهاشون ترکی حرف نزدی؟!!! گفتم والا با مریم (همشهریِ مهناز و یکی از اعضای اتاق شیما اینا) که پاره‌وقت و تمام‌وقت اتاق ماست هم تا حالا یه کلمه ترکی حرف نزدم :دی آب جوشید و من برای خودم و هم‌اتاقیام برای خودشون چایی دم کردن. بقیه‌ی قصه رو تو پست قبل گفتم. بریم سر اصل مطلب :دی

برای ناهار، نسیم با دوستش قرار داشت و رفت. من تن‌ماهی گرم کردم و هم‌اتاقی شماره‌ی 3 غذای خوابگاهو گرفت. شماره‌ی 2 هم عدسی درست کرده بود.

همیشه روی تخت‌خوابم غذا می‌خورم.

ماهیتابه‌مو برداشتم و آوردم گذاشتم توی سفره‌شون. تعجب کردن. ولی نه به شدتِ صبح :))) گفتن تو امروز یه چیزیت شده هاااا! :))) داشتم عکس می‌گرفتم که نسیم کیک به دست برگشت. تولد دوستش (احتمالاً همسر آینده‌ش) بود. البته تولدش مقارن با ولادت باسعادت منه؛ ولی کیکش مونده بود برای حالا. گفتم کیکتو بذار تو سفره که ثبتش کنم تو خاطراتم. داشتیم سفره رو جمع می‌کردیم که مهسا کاسه بشقاب به دست اومد و گفت براتون دال عدس آوردم. هم می‌تونید خالی خالی بخورید، هم بریزیدش روی برنج. با ذوق زایدالوصف گرفتم و تشکر کردم و گذاشتمش تو سفره و تا تونستم از جهات مختلف ازش عکس گرفتم. هم‌اتاقی شماره‌ی 2 یه قاشق برداشت و گفتم خودم الان عدسی خوردم و سیرم. شماره‌ی 3 گفت سیر دوست ندارم و لب بهش نزد. نسیم هم رفته بود خونه‌ی خاله‌ش. کاسه رو گذاشتم جلوم و یه نگاه به هم‌اتاقی شماره‌ی 2 کردم و یه نگاه به هم‌اتاقی شماره‌ی 3 و خوردمش. خیلی هم خوشمزه بود :دی

بخوانید: deathofstars.blogfa.com/post/372


+ اون پارچ، جهیزیه‌ی مامانمه. گذاشته بود دم در که بده بره. از دم در خونه‌مون برداشتم آوردم خوابگاه :)))

+ با همه‌ی تغییراتی که کردم، نونو گذاشتم توی بشقاب که نخوره به سفره :دی

۸۷ نظر ۰۵ خرداد ۹۶ ، ۱۱:۱۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1075- تغییر (1)

پنجشنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۵۳ ب.ظ

هم‌اتاقیام زیاد اهل صبونه نیستن و چون معمولاً دیر بیدار میشن، اولین وعده‌ی غذایی‌شون ناهاره. ولی بعضی روزای تعطیل اگه حس و حال صبونه داشته باشن میخورن. منم چون تعطیل و غیرتعطیل زود بیدار میشم، وقتی اینا خوابن صبونه‌مو می‌خورم و هیچ وقت پیش نیومده باهاشون سر یه سفره باشم.

صبح چند تا بیسکویت خوردم و صبر کردم بیدار شن. حدودای یازده کتری رو گذاشتم روی گاز و کم‌کم بیدار شدن. فهیمه (هم‌اتاقی شماره‌ی 2) رفت برای نسیم نیمرو درست کنه و اَسرا (هم‌اتاقی شماره‌ی 3) یه تخم‌مرغ برداشت ببره برای آب‌پز کردن. نسیم هم رفت ظرف‌های دیشب‌شون رو بشوره. آب جوشید و من برای خودم و اونا برای خودشون چایی دم کردن و 

 همیشه روی تخت‌خوابم غذا می‌خورم.

بشقاب کره و پنیرمو برداشتم و آوردم گذاشتم توی سفره‌شون. نسیم داشت نیمرو می‌خورد و وقتی منو پای سفره دید لقمه توی دستش، خشکش زد. نگاه به هم‌اتاقی شماره 2 کرد. بعد نگاه به من کرد. هم‌اتاقی شماره‌ی 3 تخم‌مرغ آب‌پز به دست وارد اتاق شد و دم در خشکش زد. اومد نشست و یه نگاه به نسیم و یه نگاه به هم‌اتاقی شماره‌ی 2 انداخت. بعد شیما اومد. همونجا دم در خشکش زد. نفیسه (یه عضو دیگه از اتاق شیما اینا)، پشت سر شیما اومد تو و دهنش همین جوری باز مونده از تعجب. بعد مریم (یه عضو دیگه از اتاق شیما اینا) اومد و 

من بودم و 6 جفت چشم متعجب و شش عدد دهنِ باز و قیافه‌هایی پر ابهام! بعد یهو همه‌مون زدیم زیر خنده :))))

بخوانید: nebula.blog.ir/post/969


۳۱ نظر ۰۴ خرداد ۹۶ ، ۱۷:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

25 سالگی

سه شنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۰۸ ب.ظ

۳۸ نظر ۲۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1067- ای شاخِ تر به رقص آ، ای خوش‌کمر به رقص آ

يكشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۳:۰۱ ب.ظ

از غیبت هم‌اتاقیام استفاده کردم و [...]1 یاد یه سکانس از یه فیلم هندی افتادم که یه ظالم که به احتمال قوی اسمش جبارسینگ بود با دار و دسته‌ش که شاید سی چهل نفر بودن، یه آقاهه رو گروگان گرفته بودن و یه دختره هم بود که بهش گفته بودن باید برقصی و اگه رقصیدنت متوقف بشه این آقاهه رو می‌کشیم. هر چی به ذهنم فشار آوردم اسم فیلم یادم نیومد. داشتم فکر می‌کردم اون دختره تا کی رقصید و بعدش چی شد؟ خسته شد؟ پسره رو کشتن؟ دختره هم مُرد؟ پلیسا اومدن اون ظالمو دستگیر کردن؟ ظالمه دلش به رحم اومد و ولشون کرد؟ مطمئن بودم فیلمه رو وقتی بچه بودم از ویدئوکلوپ گرفته بودیم و تلویزیون اساساً و اصولاً چنین سکانسی نمی‌تونه داشته باشه. (راستی چی شدن این ویدئوکلوپا؟ مثل دکه‌های بلیت‌فروشی یهو غیبشون زد.) اومدم پای لپ‌تاپ و شروع کردم به سرچ و تحقیقات. فیلم هندی + رقص دختر + گروگان. نتیجه‌ای حاصل نشد. فیلم هندی + نه تو نباید جلوی این سگا برقصی + گروگان. نتیجه‌ای حاصل نشد. فیلم هندی + گروگان + تا وقتی پاهات قدرت رقصیدن داشته باشه اینم نفس می‌کشه. نتیجه‌ای حاصل نشد. و قس علی هذا :)))) شک نداشتم گوگل داره به کلیدواژه‌هام می‌خنده و تو دلش میگه این دیگه چه اسکولیه سر صبی رقص هندی + گروگان + شیشه رفت تو کفِ پاش! رو سرچ می‌کنه. ولی از قدیم گفتن جوینده یابنده است. تلاش‌هام بی‌نتیجه نموند و بالاخره اسم فیلمو پیدا کردم. شعله! بله شعله. محصولِ سال 1975!!! این سکانسو از آپارات پیدا کردم و دیدم. ولی کامل نبود. ینی ساعت‌ها این دختره رقصید و هی بطری شکستن انداختن جلوی پاش و بازم رقصید و بالاخره نفهمیدم آخرش چی شد. خواستم کلِ فیلمو دانلود کنم بشینم از اول ببینم دیدم حجمم کمه :( باید بسپرم بچه‌ها برام دانلود کنن بگیرم ببینم آخرش چی شد بالاخره.

یه بار یکی که از قضای روزگار، خانوم هم نبود بهم گفته بود وقتی یه چیزی رو تعریف می‌کنی یه جوری به جزییات اشاره می‌کنی که قشنگ به صورت ویدئو به همراه صدا و تصویر می‌تونم اون موقعیت و صحنه رو تجسم و تصور کنم. چنان که گویی خودمم اونجام. تو پاراگراف اول این پست، به این نکته اشاره کرده بودم که چی شد که من یاد این فیلم افتادم. لامصب (خودمو عرض می‌کنم) انقدر خوب توصیف کرده بودم شرحِ حرکات موزونِ صُبمو که خجالت کشیدم از محضرِ آقایون و تقوا پیشه کردم و حذف کردم اون قسمتو. شاید اساساً بهتر بود از اول برای خانوما و با رمزِ خانوما می‌نوشتم این پستو. والا!

+ خدایی ریتمش قشنگ نیست؟ www.irmp3.ir/play آدم می‌تونه ساعت‌ها باهاش برقصه.

۲۶ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۵:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1057- جوشِ مجلسی

چهارشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۹:۳۵ ب.ظ

دوستم: آخر هفته با کسی قرار داری؟ قراره جایی بری؟ جایی دعوتی؟

من: چه طور؟ با دوستای کارشناسی‌م قرار دارم. قراره تولدِ اردیبهشتیا رو پیشاپیش و پساپس بگیریم. از کجا فهمیدی؟

دوستم: از اون جوشای مجلسی رو صورتت :)))



دوستم میگه تو عمرم هیچ وقت جوش نزده بودم. الّا روزِ نامزدی‌م که یکی دقیقاً روی بینی‌م درومد و هیچ کاریش نتونستم بکنم.

۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۳۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

آهای خوشگلِ عاشق

سرمو بلند می‌کنم

آهای عمر دقائق

دنبال گوشی‌م می‌گردم

آهای وصله به موهای تو سنجاق شقایق

روی تخت، زیر تخت، زیر بالش، توی کیف، لای کتاب

آهای ای گل شب‌بو، آهای گل هیایو

مثل اینکه صدا از تو یخچال میاد!!!

آهای طعنه زده چشمای تو...

دستمو می‌ذارم روی علامت سبز و می‌کشم سمت راست. با خنده میگم سلام دختردایی خوبین؟ می‌پرسه چرا انقدر دیر جواب دادی؟ می‌خندم و میگه چیزی شده؟ میگم نه. گوشی‌م تو یخچال بود. میگه مولودی داریم میای؟ میگم آره. چرا که.
حالا من چی بپوشم؟

+ کلاً من عادت دارم چیز میزامو بذارم تو یخچال: nebula.blog.ir/post/497

+ Fereydoun_Gole_Hayahoo.mp3

۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1049- بی‌ساقی و بی‌شراب مستم

چهارشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۴:۰۴ ب.ظ

دوستم: آلبالوها این سری خُمارن، یه حس مشترک با شراب دارن

من: والا نمی‌دونم شراب چه شکلیه ولی فکر کنم وجه اشتراکشون گرما یا آفتاب‌خوردگی‌شون باشه

دوستم: ولی قبلیا اینجوری نبودن

من: پس حواسم باشه قبل نماز نخورمشون. لا تَقْرَبُوا الصَّلاةَ وَ أَنتُمْ سُکَارَی

دوستم: تو که همین جوریشم نخورده مستی :))


لحظه‌ی دیدار نزدیک است 

باز من دیوانه‌ام، مستم 

باز می‌لرزد، دلم، دستم 

باز گویی در جهان دیگری هستم 

های! نخراشی به غفلت گونه‌ام را، تیغ 

 های! نپریشی صفای زلفکم را، دست 

و آبرویم را نریزی، دل 

ای نخورده مست 

لحظه‌ی دیدار نزدیک است

اخوان ثالث

۰۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۶:۰۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1047- پستِ خوشمزه

سه شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۴:۵۹ ب.ظ

کمتر از 48 ساعت دیگه کنکور دارم و رفتم سه کیلو هویج و سیب‌زمینی گرفتم آوردم خرد کردم پختم گذاشتم توی فریزر (من میگم فریزر، شما بخون جایخی) که بمونه برای بعد. اون خورشتِ قلبیِ روی برنج، خورشتِ قارچ و سیب‌زمینیه. خودم کشفش کردم. حاویِ مقداری سیب‌زمینی سرخ‌کرده و قارچ و گوشت و رب و پیازه. پایینی سالاد کلم و زیتون و هویجه. همزمان با اینا داشتم ماکارونی هم درست می‌کردم. توی ماکارونی تن‌ماهی و قارچ ریختم. اون سوپم سوپ قارچ و مرغ و عدسه. تصویر بعدی شام و دسره. عدسی درست کردم که بخورم سر جلسه‌ی امتحان دچار کمبود آهن مغز نشم. عدس دوست ندارم و توش سیب‌زمینی ریختم که این عدم علاقه رو جبران کنه. عکس دسرای شکلاتی رو فرستادم برای گروه خانواده و فک و فامیل و عمه‌ها برگشتن میگن وای آبرومون رفت. چرا تو ظرف پلاستیکی ریختی؟ الان هم‌اتاقیات میگن این ظرف درست و حسابی نداره. عمه‌هام نمی‌دونن هم‌اتاقیام منتظرن شکلات صبونه‌م تموم بشه تو لیوانش چایی بخورن. چه تصوراتی از محیط پیرامونم دارن والا. اون سبزی‌پلو با ماهی هم با تمام سبزی‌پلو با ماهی‌های دنیا فرق داره. فرقشم اینه که استخونای ماهی‌شو طی عملیاتی کثیف! درآوردم و قاطی سیب‌زمینی سرخ‌کرده کردم و یه کم رب هم بهش اضافه کردم. اون ظرف پلاستیکی قرمزو گذاشتم بغل دستم و موقع درس خوندن ازش مستفیض میشم. از پنج شش سالگی‌م دارمش. بچه که بودم توش گوجه سبز می‌ریختم و با مامان‌بزرگم می‌رفتم پارک و گوجه سبزا رو می‌خوردم برمی‌گشتیم. قراره قاطی جهیزه‌م ببرم خونه‌ی مراد و کماکان توش چیز میز بریزم. با این حال، الان دارم فکر می‌کنم برای شام چی درست کنم؟ آخه من ازوناشم که وقتی امتحان دارن میرن آشپزخونه و هی سیب‌زمینی سرخ می‌کنن، هی هویج رنده می‌کنن، هی پیاز پوست می‌کنن، هی سبزی پاک می‌کنن، هی یه چیزی رو هم می‌زنن و هی شعله رو کم و زیاد می‌کنن و فشار روانی‌شونو روی گوشت و سبزیجات و حبوبات تخلیه می‌کنن. وگرنه در حالت عادی حس و حال آشپزی ندارم به واقع. فکر کن مثلاً مراد معلم یا استاد دانشگاه باشه و هی هر روز ازم امتحان بگیره. اینجوری منم هی هر روز تو آشپزخونه‌ام :)))

+ بشنویم: www.irmp3.ir

این آهنگ خودش یه طرف، اون جمله‌ای که دقیقه‌ی دوم میگه یه طرف

عیدتون مبارک.

بک‌گراندِ غذاهام همون زیرانداز؟ روفرشی؟ گلیم؟ قالیچه؟ چیه اسمش؟ خلاصه همونیه که هم‌اتاقیام شستن و من با قدرمطلقِ تانژانت زاویه‌ی جارو با سطح افق منهای پی‌چهارم جاروش کردم.

۰۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۶:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1046- می‌خندی از ته دل، من خنده‌هاتو می‌شمرم

دوشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۳:۲۳ ب.ظ

از دمِ در خوابگاه تا روبه‌روی بانک سینا و قنادی شادمنش 350 قدم. از همونجا تا سوپری چهره‌گشا 250 قدم. از سوپری تا مهدکودک بیرنگ؟ بهرنگ؟ چی بود اسمش؟ 200 قدم. از مهدکودک تا دم درِ دانشکده شیمی 200 قدم. اگه از درِ صنایع برگردی از دمِ در دانشگاه تا خط‌کشی‌های چهارراه 400 قدم و 100 قدم دیگه تا سرسره‌های پارک کنار امامزاده. از کنار سرسره‌ها تا نیمکتای پارک هم 100 قدم. 600 تای دیگه تا قلانی و بعدشم خوابگاه.

من فکر می‌کنم اولین بار شمردن رو آدمای تنها کشف کردن. آدمایی که هر چی تنهاتر می‌شدن، چیزای بیشتری پیدا می‌کردن برای شمردن. شمردنِ آدمای توی خیابون، ماشینا، مغازه‌ها، سنگ‌ها و آجرها، نرده‌ها، میله‌ها، جدول‌ها، قدم‌هاشون، شمردنِ دوستایی که داشتن، دوستایی که دارن، دوستایی که ندارن، دوستایی که نمی‌دونن دارن یا ندارن.

۰۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۵:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1038- و دوباره تهران

دوشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۶، ۱۲:۰۲ ق.ظ

چند روز پیش خواب دیدم وقتی می‌رسم خوابگاه می‌فهمم یه چیزایی رو جا گذاشتم. ظهر رسیدم خوابگاه و چمدونمو باز کردم فهمیدم یه چیزایی رو جا گذاشتم. معمولاً چیزایی رو جا می‌ذارم که ارزش پست کردن ندارن و باید یکی دیگه بخرم. مثل مسواک، شونه، قیچی، فلش، جامدادی، خودکار، مداد، پاکن، خط‌کش، دفتر یادداشت. می‌خرم؛ ولی هیچ وقت نمی‌تونم با وسیله‌ی جدید ارتباط برقرار کنم.

لام تا کام تو قطار با هم‌کوپه‌ایا صحبت نکردم. اون وقت وقتی راننده تاکسی پرسید اهل کجام و گفتم تبریز و وقتی گفت یه بار اومده تبریز و ائل‌گلی رو دیده، داشتم براش توضیح می‌دادم که ما خودمون می‌گیم شاهگلی و گُل که تلفظ درستش گوئل هست ینی برکه و دریاچه و بعد از انقلاب اسمشو عوض کردن و وقتی گفت مادرش تهرانی و پدرش آستاراییه، بحثمون رفت سمت اردبیلیا و درخواستشون مبنی بر چسبوندن آستارا به اردبیل و قبول نکردنِ آستارایی‌ها. تا برسیم خوابگاه در مورد فرهنگ تبریزیا و تفاوتشون با اردبیلیا و ارومیه‌ای‌ها و سایر ترک‌ها صحبت کردیم. در مورد تهران و دردسرهای پایتخت‌نشینی و شلوغی و جمعیت و کار و تحصیل و چشم و هم چشمی. وقتی پیاده شدیم و رفت از صندوق عقب چمدونمو بیاره، نوشابه و ساندویچی که یکی از خانومای قطار بهم داده بودو دادم بهش و گفتم این نذری همون خانومی بود که میدون فاطمی پیاده شد. نخواستم دستشو رد کنم و گرفتم. ولی من ساندویچ و نوشابه دوست ندارم. گرفت و تشکر کرد و چمدونمو تا نگهبانی آورد و رفت.

رسیدم دیدم هم‌اتاقیام زیرانداز یا شایدم گلیم، قالی، قالیچه، روفرشی یا حالا هر چی رو شستن منتظر منن بیام وسیله‌هامو که به خاطر سمپاشی گذاشته بودم توی کارتن، بچینم و پهنش کنن. لباسشویی خوابگاه هنوز خرابه و تو حیاط خوابگاه شسته بودنش. تشکر کردم و گفتم پس منم اتاقو جارو می‌کنم. گفتن جاروبرقی خرابه ها! گفتم خب از شیما اینا جارو دستی می‌گیریم. منظورم این جاروهای سنتی بود که اجدادمون با اونا خونه‌هاشونو تمیز می‌کردن. هم‌اتاقیام معتقدن من بلد نیستم جارو کنم. با این حال من اتاقو جارو کردم و در حینِ عملیات به این نتیجه رسیدم که جارو ماکسیمم بازدهی رو وقتی داره که با شیب 45 درجه نگهش داری. اینجوری آشغالای بیشتری جمع میشه. ولی تو این حالت موها از روی موکت تکون نمی‌خورن و باید زاویه رو کم یا زیاد کنی. شاید تابعِ میزان جمع‌آوری مو قدرمطلقِ تانژانت زاویه‌ی جارو با سطح افق منهای پی‌چهارم باشه.

۲۸ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

من: اون خانومه رو می‌بینی؟ مامانِ هم اتاقیم ریحانه است. خیلی خانوم مهربونیه. خیلی. هر موقع میومد خوابگاه می‌گفت بده لباساتو بشورم. البته من نمی‌ذاشتم این کارو انجام بده.

مامان: چون می‌خواسته لباساتو بشوره میگی مهربون؟

من: آره دیگه. به نظر من لباس شستن سخت ترین کار دنیاست. نهایت لطفی که کسی میتونه در حق من بکنه اینه که لباسامو بشوره و نهایتِ عشق و ایثار منم توی همین عمل متجلّی میشه.

۲۹ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۱۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1012- این پست، سمّی است!

سه شنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۵، ۰۲:۳۶ ب.ظ

نگارنده الان تک و تنها تو خوابگاه، لپ‌تاپ به بغل و بلیت به دست و ماسک به دهن نشسته و مسئولین اومدن ساختمونو سمپاشی می‌کنن. و داره به استادش فکر می‌کنه که صبح بهشون گفت من بهتون گفتم بیاین، شما چرا اومدین؟

همین الان یه آقاهه یهو با ابزار سمّی اومد تو، یهو رفت. 

خوبه مانتو تنم و روسری سرم بود...

رفتم ^-^

۲۴ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1007- اضغاثِ احلامِ منکراتی

پنجشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۲۹ ق.ظ

فرهنگستان یه جایی داره که تابستون که ما خوابگاه نداشتیم، موقع امتحانات پایان‌ترم یه چند روز رفتیم اونجا موندیم. بچه‌هایی که تهران نمی‌مونن و هفته‌ای یه شب برای کلاساشون میان تهران هم میرن اونجا. مهمونای خارجی رو هم معمولاً می‌فرستن اونجا. چند وقت پیش بهمون گفتن کلی دانشجوی پسر و دختر روسی اومده و اونجا جا نداره. اونجا اسم داره؛ ولی ما اینجا، اونجا رو اونجا صدا می‌کنیم. من که خوابگاه داشتم و برام فرقی نداشت اونجا جا داشته باشه یا نداشته باشه. ظاهراً تعداد پسرای روسی کمتر از دخترا بوده و پسرای شهرستانی ما می‌تونستن برن با پسرای روسی بمونن؛ ولی واحد دخترا ظرفیتش پر بود. اینجوری شد که عاطفه هفته‌ای یه شب میومد خوابگاه ما و مهمون من بود. منظورم از خوابگاه ما، خوابگاه یه دانشگاه دیگه است که اجازه داده من این دو سال ارشد از خوابگاهشون استفاده کنم. چون فرهنگستان خوابگاه نداره. اون شب به عاطفه گفتم خب روس جماعت که محرم، نامحرم حالیشون نیست، یه چند تا دختر روسی رو می‌فرستادن واحد پسرا و دخترای ما به جای اونا می‌رفتن واحد دخترا.

اینو گفتم و خوابیدم و خواب دیدم ظرفیت خوابگاه پسرای شریف پر شده و فرستادنشون خوابگاه ما. منظورم از خوابگاه ما، خوابگاه یه دانشگاه دیگه است که اجازه داده من این دو سال ارشد از خوابگاهشون استفاده کنم. در عالم خواب، امتحان تبدیل انرژی داشتم. سرنوشت من با امتحان گره خورده؛ یا در عالم واقع امتحان دارم یا در عالم خیال. در عالم خواب، این تبدیل انرژی (یکی از درسای ترم چهارم پنجم کارشناسی) هم جزو درسای ارشدم بود. از اونجایی که هیچی از این درس (که پیشنیازش الکترومغناطیس لعنت الله علیه بود) یادم نبود، از معاون آموزش‌مون (خانم میم. که در عالم واقع هم معاون آموزش‌مون هست) خواهش کردم که از استادم (خانم ن.) خواهش کنه که ازم امتحان نگیره و یه هفته بهم وقت بده. استادم در عالم خواب همون استاد تبدیل انرژی دوره‌ی کارشناسی‌م بود که در عالم واقع بعد از امتحانِ میان‌ترم رفته بودم درسشو حذف اضطراری کرده بودم و ترم بعد با یه استاد دیگه برداشته بودم این درسو. خانم میم. با خانم ن. صحبت کرد؛ ولی خانم ن. (که استادم باشه) قبول نکرد بهم وقت بیشتری بده و هر چی به پیر و پیغمبر قسم خوردم که نمی‌دونستم تبدیل انرژی هم جزو درسای ارشد زبان‌شناسیه باور نکرد و گفت تو حتی در طول ترم یک بار هم سر کلاس نیومدی و من باید ازت امتحان بگیرم. با گریه و گیسوی افشون و پریشون وارد اتاقمون شدم. کلی کتاب و جزوه‌ی تبدیل انرژی دستم بود و داشتم ضجّه می‌زدم که من هیچی تبدیل انرژی یادم نیست و چه جوری این همه فرمولِ محاسبه‌ی توان و ولتاژ و جریانو تا صبح بخونم و این همه سه و رادیکال سه و تبدیل ستاره به مثلث و مثلث به ستاره رو کجای دلم بذارم. حتی اگه زورمو بزنم پاس شم، معدلم چه قدر میاد پایین و دیگه شاگرد اول نخواهم بود. حالا یه ترم شاگرد اول شدماااا! هی کابوس می‌بینم این مقامو ازم گرفتن. جنبه ندارم به واقع. در اتاقو که باز کردم دیدم علاوه بر هم‌اتاقیِ شماره‌ی 1 و 2 و 3، چند تا پسرم پای لپ‌تاپ‌شون نشستن دارن تبدیل انرژی می‌خونن. سه تا بودن؛ ولی زاویه‌ی دوربین تو خوابم یه جوری بود که من فقط اونی که دم در نشسته بود رو می‌دیدم. گفتن ظرفیت خوابگاه‌شون پر شده، فرستادنشون خوابگاه ما. سلام دادم و دیدم عه اینی که دم در نشسته رو می‌شناسم. این آقا در عالم واقع، استاد راهنماش همون استاد تبدیل انرژی‌م بود و حتی یه زمانی خواننده‌ی وبلاگم هم بود. نشستم روی تختم و داشتم فکر می‌کردم این آقایون، نامحرم نیستن؟ بعد با خودم گفتم نه دیگه؛ لابد هم‌اتاقی، حکمش فرق داره. دچار شک و شبهه بودم و گفتم حالا تا وقتی که به رساله مراجعه نکردم بهتره چادر نمازمو بردارم سرم کنم. و با همین چادر نماز گل‌گلی، تا صبح داشتم با مسائل جریان و ولتاژ دست و پنجه نرم می‌کردم. بقیه هم داشتن تبدیل انرژی می‌خوندن. وقتی بیدار شدم، سرم از شدت خستگیِ ناشی از محاسباتِ توان‌فرسای توان و ولتاژ درد می‌کرد. هنوزم درد می‌کنه.

۱۹ اسفند ۹۵ ، ۰۹:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1004- نازپروردِ تَنَعُّم

دوشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۰۴ ق.ظ

حتما که نباید پول پارو کنی و دختر وزیری، مدیر کلی، کارخونه‌داری، تاجری، حقوقِ نجومی بگیری چیزی باشی تا احساس رفاه بر تو مستولی بشه. همین که بابات زنگ بزنه بعدِ احوالپرسی سراغ لباسشویی خوابگاهو بگیره و وقتی میگی هنوز خرابه بگه اگه لباسای تمیزت تموم شده برو بخر؛ ینی به واقع داره با حقوق کارمندی اونم از نوعِ آموزش پرورشی، لای پرِ قو بزرگت می‌کنه و نمی‌ذاره آب تو دلت تکون بخوره. 

هر چند پدر جان همیشه بدترین حالت که چه عرض کنم، غیرممکن‌ترین حالت ممکن رو در نظر می‌گیرن و تصورشون از آینده‌ی من اینه که یخ حوض می‌شکنم گرم می‌کنم می‌برم لب چشمه باهاش کهنه‌ی بچه می‌شورم. که خب هر چی فکر می‌کنم می‌بینم با این مصرعِ گهی (بخوانید گَهی) پشت به زین و گهی (اینم گَهی هست، چیز دیگه نخونید) زین به پشتِ مرحوم ابوالقاسم فردوسی هم تطابق داره یه همچون سرنوشتی.

۱۶ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۰۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1.

یکی از فانتزیام اینه که چهل سال زودتر به دنیا میومدم و توی دانشگاه و خوابگاه اعلامیه‌های انقلابی پخش می‌کردم و اخراجم می‌کردن و دوباره اعلامیه پخش می‌کردم و ساواک دستگیرم می‌کرد و یه مدت حبس می‌کشیدم و بعدِ آزادی‌م دوباره به کارم ادامه می‌دادم و دوباره دستگیر و آخرشم اعدامم می‌کردن. یکی دیگه از فانتزیامم اینه که سی سال زودتر به دنیا میومدم و دانشجوی پزشکی بودم و زمان جنگ تو بیمارستانای صحرایی کار می‌کردم و عراقیا اسیرم می‌کردن و اونجا کتاب خاطراتِ من زنده‌ام رو می‌نوشتم و موقع فرار از اردوگاهِ اسرا، به ضرب گلوله می‌مردم و یکی از عراقیا مَرام و معرفت به خرج می‌داد و کتابمو می‌رسوند دستِ خانواده و خانواده چاپش می‌کردن و شما الان می‌خوندیدنش. یکی دیگه از فانتزیامم اینه که برم راهپیمایی و راهپیمایی نرفته از دنیا نرم.

2.

استادمون می‎گفت توی ژاپن اگه یه مسئول متوجه بشه زیردستش اشتباهی مرتکب شده، هاراگیری (یه نوع خودکشی که طرف شکم خودشو پاره می‌کنه دل و روده‌شو می‌ریزه بیرون) می‌کنه. یکی از دوستان گفت استاد اینجا اگه یه مسئول اشتباه کنه و ما متوجه اشتباهش بشیم، ماراگیری می‌کنه. (ماراگیری ینی ما رو می‌گیرن :دی)

3.

بشنویم: Mohsen_Chavoshi_Mame_Vatan.mp3

4.

این دیالوگِ خیلی دور خیلی نزدیکو چون اسم دو فصلِ وبلاگم توشه خیلی دوست دارم. پسره میگه سحابی (nebula) هم محل تولد هم محل مرگ ستاره‌هاست (death of stars). همشون برمی‌گردن به همونجایی که ازش متولد شدن. دختره میگه من نمی‌دونستم که ستاره‌ها (شباهنگ اسم ستاره است) هم می‌میرن. پسره میگه همشون می‌میرن. خیلی از ستاره‌هایی که ما الان می‌بینیم شاید میلیون‌ها سال پیش مردن. ولی ما به خاطر مسافتی که باهاشون داریم هنوز داریم اونا رو می‌بینیم. دوشنبه هر جای دنیا که بودید نِت گیر بیارید و ذیلِ پستِ 999 حضور به عمل برسونید و به اندازه‌ی همه‌ی کامنت‌هایی که نذاشتید کامنت بذارید.

5.

این ترم (که ترمِ 4 و آخرِ ارشدم باشه)، یه درسی با دکتر حداد دارم که شبیه کاراموزیه. باید بریم بشینیم تو جلساتِ واژه‌گزینی ببینیم این واژه‌ها چه جوری و طی چه فرایندی تصویب میشن و گزارش کار بنویسیم. ادبیاتِ ترم قبلو با 19.5 پاس کردم. امتحان‌مون شفاهی بود. یکی یکی می‌رفتیم پیشش و متن یکی از درسا رو روخوانی و معنی می‌کردیم و به یه سری سوال جواب می‌دادیم. انتظار داشتم 20 بگیرم. ولی خب همینم خوبه. مدیر آموزش‌مون می‌گفت ایشون خوش‌نمره نیستن و 14 رو هم نمره‌ی خوبی می‌دونن. فلذا نباید انتظارِ نمره‌ی بالا از ایشون داشته باشین.
این ترم خودمم از کاراموزی‌م انتظار نمره‌ای فراتر از 14 رو ندارم به واقع.
تازه امتحان‌مونم این جوریه که خودمون باید یه چند تا واژه برای یه سری کلمات خارجی پیشنهاد بدیم.

6.

ترم اول ارشد، استاد عربی‌مون یه چیزایی راجع به سوره‌ی تبّت گفت و منم چند تا کلیدواژه و جمله گوشه‌ی جزوه‌م نوشتم که بعداً بیام تو وبلاگم بنویسم. ولی تو این دو سال! هیچ وقت فرصت نکردم بنویسم و حالا بعد از گذشتِ چهار ترم! یادم نمیاد موضوع بحثمون چی بود و دلم هم نمیاد کلیدواژه‌ها رو بی‌خیال شم. فلذا این شما و این هم کلیدواژه‌های من در همین راستا: تبّت / دوره‌ی اصلاحات چاپ شد جمع شد دوباره چاپ شد (نمی‌دونم چی جمع شد و دوباره چاپ شد) / کتاب معنای متن نصر حامد ابوزید مرتضی کریمی‌نیا / حرام و اعدام / کبریت احمد چیزی که نمیشه فهمید / روی طاقچه / نقدی بر کتاب جواهرالقرآن حسنی مبارک لغو کرد (نمی‌دونم کی چیو لغو کرد) / بغداد را ساختند پایگاه نظامی باشد برای گرفتن ایران / عبدالباسط / مالک و ملک یوم الدین / اخیرا تو اروپا یه چند تا برگه (یه چند تا برگه چی؟) / قریش فیل مسد احد / عمر می‌گفت من از پیامبر شنیدم (چیو؟) / حالت دعایی بوده تو قنوت می‌خونن (چیو؟) / یه چند برگه تو اروپا و ترکیه موزه‌ی عثمانی. و نتیجه‌ی اخلاقیِ این بند اینه که وقتی کلیدواژه می‌نویسید، قبل از اینکه یادتون بره شرح و تفسیر و توضیح‌شم بنویسید.

7.

یه بار استادمون سر یه موضوعی بدجوری عصبانی بود و به خاطر بی‌نظمی و عدم رعایت مقررات اعصاب معصاب نداشت. یه چند دیقه سکوت کرد که اعصابش بیاد سر جاش. یهو بلند شد گفت خاطرات عَلَم رو حتماً بخونید. اینو گفت و درسو ادامه داد.
یادم باشه سر فرصت بخونمش ببینم چه ربطی به اون روز داشت.

همین استاد، وقتی داشت اختصارسازی رو درس می‌داد «صادرات» رو مثال زد. ص، صندلی، آ، آینه‌ی جلو، د، دنده، ر، راهنما، آ، آینه‌های بغل، ت، ترمزدستی. بچه‌ها گفتن عه چه جالب. منم گفتم یادمه تو آموزشگاه به ما «صاکدرات» گفته بودن. ک، کمربند بود. هر چند، خودم شخصاً بدون بستن کمربند قبول شدم :| بعدش ب.م.م و ک.م.م رو مثال زد و گفت بزرگ‌ترین و کوچکترین مضرب مشترک هستن اینا. یکی از بچه‌ها که دبیرستان انسانی خونده بود گفت ب.م.م، مقسوم‌الیه مشترکه نه مضرب مشترک. ملت یه کم بحث کردن و من ساکت بودم. بین علما اختلاف افتاد و استادمون گفت بهتره از متخصصِ این موضوع بپرسیم کدوم درسته. برگشت سمت من و گفت نظر شما چیه و منم توضیح دادم که مقسوم‌الیه درسته.
شباهنگ هستم. متخصصِ مضارب و مقسوم‌الیه‌های مشترک :)))))

8.

آقا من فکر می‌کردم آتش‌نشان ینی کسی که نشانِ آتش داره؛ اواخر ترم فهمیدم آتش‌نشان اسم فاعل هست به معنی نشاننده‌ی آتش (فرونشاننده‌ی آتش) و حتی فکر می‌کردم عرق‌جوش مثل شیرجوش و قهوه‌جوش یه ظرفیه که توش عرقیات می‌جوشونن؛ ولی زهی خیال باطل که به جوش ناشی از عرق می‌گن عرق‌جوش. حتی اینم فهمیدم که پدِ پدرام، یه جور پسوندِ نفی‌کننده است. و داشتم فکر می‌کردم مثل نسیم و طوفان که متضاد هم هستن، می‌تونم یه جفت دیگه هم بچه داشته باشم و اسمشونو بذارم پدارم و آرام. و یادآور می‌شود نگارنده‌ی این سطور تا همین چند وقت پیش فکر می‌کرد زانسو مثل زانیار اسم آدمه. بازم زهی خیال باطل که به لغت‌نامه‌ای که ترتیب لغت‌هاش برعکس باشه و از آن سو نوشته شده باشه میگن زانسو.

9.

یه بار یه خانومه اومده بود فرهنگستان می‌گفت اسم شرکت داداشم اینا فارسیه ولی میگن فارسی نیست و تایید نمی‌کنن و مجوز نمی‌دن به شرکتش. اومدم بپرسم فارسیه یا نه. یادم نیست اسم شرکته چی بود. از این چی چی گسترِ فلان آبادیا بود. و واضح و مبرهن بود فارسیه. می‌خواست بره دهخدا رو نگاه کنه مطمئن بشه که فارسیه.

10.

ترم دوم یه استاد خیلی باسواد داشتیم که تو حوزه‌ی تخصصی‌ش حرف اول و آخرو زده بود. یه بار داشت پیشینه‌ی مقالاتی که راجع به یه موضوعی نوشته شده رو لیست می‌کرد که برامون توضیح بده. پای تخته اسم مقالاتو نوشت، مقاله‌ی خودشم بین مقالات بود. قبل اسم همه‌ی نویسنده‌ها دکتر فلانی نوشت و قبل اسم خودش هیچی ننوشت و اسم و فامیل خالی نوشت.
این حرکتش برام خیلی ارزشمند و معنادار بود.

11.

مثل وقتی که سرما خوردی و هوا گرمه و استاد میره پنجره رو باز کنه و ازت می‌خواد هر موقع سردت شد بگی که ببنده.
یکی از بی‌نظیرترین حس‌های دنیا اینه که بدونی یکی هست که حواسش بهت هست. حالا این یکی می‌تونه دوست، استاد یا حالا هر کس دیگه‌ای باشه. و چه بهتر که ایمان داشته باشی خدا هست...

12.

مسئول کتابخونه، یه آقای خیلی پیره که احتمالاً 100 سالو رد کرده و بازنشست شده؛ ولی برای دلخوشی خودش و بقیه میاد کتابخونه و به بقیه کمک می‌کنه. با اینکه زیاد نمی‌رم کتابخونه (شاید در کل ده بار هم نرفتم اونجا تو این دو سال)، ولی هر موقع میرم احوالپرسی گرمی می‌کنه که هر کی ندونه فکر می‌کنه سال‌هاست همو می‌شناسیم. نه تنها حال خودم، حال خانواده و بقیه‌ی هم‌کلاسیامم می‌پرسه. یه بار رفتم یه کتابی بگیرم و تا منو دید، با افسوس گفت دیر اومدی. با چشای گرد و حیرت زده گفتم دیر اومدم؟ گفت دیر اومدی! اگه نیم ساعت زودتر میومدی باهم ناهار می‌خوردیم و بعدش با دستایی که می‌لرزید، ظرف خالی ناهارشو نشونم داد و گفت هر موقع فرصت داشتی بیا اینجا. بیشتر به کتابخونه سر بزن.

13.

شاید باورتون نشه؛ من یه دختر هم‌سن و سال خودم می‌شناسم اسمش نعناع هست. یه دختر دیگه هم می‌شناسم اسمش عظمت‌ه! بگذریم که مورد داشتیم اسم دختره رامین بود.

14.

روزای آخر با یکی از هم‌کلاسیام سر اینکه فایل وردِ جزوه‌هامو بهش بدم بحثم شد. گفت فونت پی‌دی‌اف رو نمی‌تونه تغییر بده و وردشو بده و منم گفتم هر فونتی می‌خوای بگو تغییر بدم و بازم پی‌دی‌افشو بفرستم. گفت بعضی قسمتاشو می‌خوام حذف کنم و گفتم اوکی! بگو کدوم قسمتا، خودم حذف کنم و پی‌دی‌اف‌شو بدم. بعدِ نیم ساعت درگیریِ پیامکی! آخرش گفت نمی‌خوام اصلاً.
خب جزوه‌ی خودمه، نمی‌خوام وردشو بدم.
والا!

15.

توی لیست حضور و غیاب جلوی اسم‌مون، رشته و دانشگاه سابق‌مونم نوشتن که اساتید بدانند و آگاه باشند. و اعتراف می‌کنم یکی از یه جور ناجورترین لحظات عمرم همین جلسات اولِ ترمای ارشدم بود. و سوالِ تکراریِ انگیزه‌ت چی بود. یه بار یکی از اساتید همچین که لیست رسید دستش، با اینکه اسمم اون وسطا بود، همون اولِ اول پرسید خانم فلانی کیه؟ وقتی دستمو بلند کردم گفت متوجه شدی چرا همون اولِ اول اسم شما رو پرسیدم؟
این استادمون خودش برقی بود. فارغ‌التحصیل علم و صنعت. یکی دو تا استادِ برق شریفی هم داشتیم که جا داشت خودم پاشم بپرسم استاد انگیزه‌ی شما چی بود که الان هیئت علمی فرهنگستانی؟
گاهی وقتا فکر می‌کنم کاش توی دنیای حقیقی هم می‌تونستم کامنتا رو ببندم تا ملت کمتر بپرسن و کمتر نظر بدن راجع به زندگی‌م.

16.

وقتایی که می‌خوام فکر کنم می‌رم می‌شینم عرشه (یه جایی هست توی دانشکده‌ی سابقم.) و آجرای روی دیوارو می‌شمرم. 39 تا آجر روی هم و 27 تا کنار هم. انقدر می‌شمرم که کلاس تدبّر در قرآن شروع بشه و برم بشینم سر کلاس. بارها سعی کردم چیزایی که اونجا یاد می‌گیرم رو اینجا بنویسم و به دلایلی نتونستم. یه دلیلش این بود که خودم سواد لازم و کافی تو این حوزه رو ندارم و می‌ترسم به جای شفاف‌سازی و درست کردنِ اَبرو، بزنم چش و چالِ موضوع رو دربیارم و اوضاع بدتر از اینی که هست بشه. خیلی مهمه که چه کسی به راه راست هدایت‌تون کنه. سواد، قدرت و حتی محبوبیت مُبلّغ تاثیر بسزایی در فرایند تبلیغ داره. ممکنه دو نصیحتِ واحد رو از دو نفر بشنوی و یکی بهت بربخوره و یکی تا مغز استخونت نفوذ کنه و مسیر زندگی‌تو تغییر بده.

17.

یکی از مشکلات من با خانومای مسنِ مسجدِ نزدیکِ خونه‌ی مامان‌بزرگم اینا این بود که وقتی می‌پرسیدن چی می‌خونی و می‌گفتم برق، دقیقاً متوجه نمی‌شدن ینی چی و تصورش‌شون یه چیزی تو مایه‌های سیم‌کشی و عوض کردنِ لامپ بود. وقتی این موضوع رو با هم‌اتاقی‌م نسیم که هوافضا می‌خونه مطرح کردم، گفت اتفاقاً از منم ساعت حرکت هواپیماها رو می‌پرسن.
این چند روز که خونه بودم همسایه‌ی مامان‌بزرگم اینا آورده بود برای نوه‌ش سرم بزنه و وقتی گفتم من حتی آمپول زدنم بلد نیستم گفت پس شش ساله تهران چی کار می‌کنی!

18.

شماره‌ی پسره رو گرفت و گفت اگه تمایلی به آشنایی داشتم پی‌ام می‌دم. شب بهش پی‌ام داد. چه رنگی و چه غذایی و چه حیوونی رو دوست داری و متولد چه ماهی هستی و بابام چی کاره است و خودم چی خوندم و چی دارم و چی ندارم و می‌خوام اپلای کنم برم و وای چه تفاهمی و از این صوبتا. پسره گفت تو راهم؛ دارم می‌رم خونه. دوستم خطاب به ما: با این سرعتی که این پسره داره تایپ می‌کنه و جواب منو میده احتمالاً پشت فرمون نیست. لابد توی مترو و اتوبوسه. فکر کنم ماشین نداره.

19.

شبا سرعت نت خوابگاه شدیداً کم میشه. اتاق ما چون توی سالن نیست و نزدیک‌ترین واحد به راه‌پله است، اصن شبا وای‌فای بهش نمی‌رسه. دیشب از تختم دل کندم و رفتم نشستم نزدیک در که وای‌فای بهم برسه. هم‌اتاقیم اومد تو و تا خواست درو ببنده گفتم باز بذار نِت بیاد تو. با تعجب گفت مگه امواج الکترومغناطیس از در رد نمیشن؟ منم جلوی خنده‌مو گرفتم و خیلی جدی و مهندسی‌طور گفتم نه بابا؛ می‌خوره به در و اگه بسته باشه برمی‌گرده. برای همینه که ما نت نداریم. اونم باز گذاشت درو. هر نیم ساعت یه بار می‌پرسید خدایی داری شوخی می‌کنی؟ موج از در و دیوار رد میشه هاااا!

میگن مهندسین برق و مخابرات کشور بعد از خوندنِ این سطور مدارک فارغ‌التحصیلی‌شونو گذاشتن توی کوزه و اعتصاب غذایی کردن و جز آبِ همین کوزه‌ی مذکور لب به هیچی نمی‌زنن.

20.

من اگه نعوذِبالله! خدا بودم، حتماً و قطعاً هم‌اتاقیم نسیم رو به پیامبری مبعوث می‌کردم. چرا؟ الان می‌گم. از مهر ماهِ پارسال تا حالا این بشر، هر موقع میوه پوست می‌کنه و غذا درست می‌کنه، میگه نسرین؟ می‌خوری؟ و من هر بار می‌گم نه ممنون و سری بعد دوباره می‌پرسه نسرین؟ می‌خوری؟ و من بازم می‌گم نه ممنون. اما ناامید نمیشه و سری بعد بازم می‌پرسه نسرین؟ می‌خوری؟ خوبه می‌دونه میوه و غذای بقیه رو نمی‌خورم؛ ولی میگه شاید یه موقع هوس کردم و خوردم.
ولی من پیامبرِ خوبی نمیشم. چرا؟ چون اگه سری اول برم به یه قومِ گمراه بگم قومِ گمراه؟ به راه راست هدایت می‌شید؟ و اونا بگن نه، ممنون، دیگه بار دوم و سومی در کار نخواهد بود. برمی‌گردم پیشِ خدا و می‌گم باری‌تعالی! اینا نمی‌خوان هدایت شن.
اما نسیم، هم‌اکنون که من در حال تایپ این سطورم داره میوه پوست می‌کنه و قول میدم قراره بیاره بگه نسرین؟ می‌خوری؟

21.

دیشب شیما اینا داشتن با هم‌اتاقیام راجع به موضوعی بحث می‌کردن. بحث، جدی و تند و مهم و دعواطور بود. و من نه سر پیاز بودم نه تهِ پیاز. کلاً توی بحث‌شون هیچ نقشی نداشتم و سرم تو کار خودم بود. یهو شیما به من اشاره کرد و خطاب به بقیه گفت نسرین هر اخلاقِ گندی هم داشته باشه خوشم میاد رابطه‌ش با آدم شفاف‌ه، مشکلی هم داشته باشه رک و رو راست مشکلشو به آدم میگه.

شباهنگ هستم؛ یه دوستِ کاملاً شفاف!

22.

عقلاشونو ریخته بودن روی هم که حالا که سرویس‌شون بیرونِ دانشگاه پیاده‌شون می‌کنه، راهی پیدا کنن که نگهبان دم در دانشگاه به ظاهرشون گیر نده. قبلاً با سرویس می‌رفتن توی دانشگاه و غمی نداشتن. یکی می‌گفت از در رد شو برو توی دانشگاه آرایش کن و یکی می‌گفت آرایش کن و لاک بزن، ولی لاک‌پاک‌کن هم ببر، یکی‌شون به اون یکی که چادری بود و دیگه نیست می‌گفت با چادر بری گیر نمی‌دن و یکی می‌گفت مانتوی بلند بپوش رد شو برو توی کلاس عوض کن و دیگه آخرای بحث زدن به سیم آخر که غرب داره آپولو هوا می‌کنه، اون وقت ما لنگِ یه تار موئیم!
می‌خواستم بگم همون غرب، دانشجوهاش وقتی میرن دانشگاه با سر و وضع مهمونی نمیرن و دغدغه‌شون خط چشم و رنگ رژ و لاک‌شون نیست. تازه به قول خودتون از بیست نمره، 18 نمره‌شو با تقلب جواب نمیدن و نصف بیشتر کلاساشونو نمی‌پیچونن. برای همین آپولو هوا می‌کنن.
ولی نگفتم.

23.

لباسشویی خوابگاه خراب شده. یه ماهه خرابه. اون روز که داشتم می‌رفتم خونه نمی‌دونستم خرابه و لباسامو انداختم توش و شست و درش آوردم و کماکان نمی‌دونستم خرابه. خانومه که راه‌پله‌ها رو تمیز می‌کرد پرسید چه جوری لباساتو شستی و منم گفتم با لباسشویی. گفت این که خراب بود. ولی به نظرم خراب نبود. اگه خراب بود که لباسامو نمی‌شست. می‌شست؟ نمی‌شست. پس خراب نبود. ولی امروز که رفتم لباسای این هفته‌مو بندازم توش دیدم خرابه. حالا اومدم نشستم با این احتمال که تا عید درستش نکنن، جورابا و شلوارا و مانتوهامو برای یه ماه جیره‌بندی کردم و دارم با برنامه‌ریزیِ مدوّن مصرف‌شون می‌کنم. خوبیش اینه که لباسایی که تا حالا نپوشیدمو دارم می‌پوشم.

24.

بعدِ اینکه رفتم چهارصد تومنِ ترمِ چهارو ریختم به حساب خوابگاه و اولین روزِ ترمِ چهار، ساعت چهار، چهارمین دندونمم عصب‌کشی کردم و چهارصد تومن دیگه هم ریختم تو جیبِ دندون‌پزشکه، و بعد از اینکه نگار زنگ زد گفت برای تبریز فقط دو تا بلیت قطار مونده بخرم یا نخرم و گفتم بخر و پولِ بلیتم کنار گذاشتم و بعد از اینکه کلی خرید کردم یخچالو پر کنم و کارتِ مترومو شارژ کردم، تو مسیرِ برگشت یه سری کیف و کفشِ جغدی دیدم که با کیف پولم ست بودن. قیمتشونو که پرسیدم، کارت بانکی‌م رفت تهِ کیفم و گفت نزدیکم بشی و دست بهم بزنی جیغ می‌زنم :دی


25.

آن بزرگواربانوی بلاگر، چند تا پُستو توی یه پست و چند تا عکسو توی عکس می‌گُنجوند تصوّر می‌کرد این طوری خیلی باحال میشه. :))) اون پسر سمت راستی پسرم طوفانه. مثل مامانش سفید پوشیده. تو این سکانس، بچه‌های کوچه‌مون دارن فوتبال بازی می‌کنن و منم بهش گفتم نری بیرون لباساتو کثیف کنیااااا! تازه بچه‌های کوچه حرفای زشت و بی‌ادبانه می‌زنن و اگه بری دیگه مامانت نمیشم. اون دختره‌ی سمت راستی هم خودمم که که دورِ گردنی و هدِ جغدی که عمه‌جونش بافته رو پوشیده.
البته تو این تصویر، طرحِ جغدش زیاد معلوم نیست. به واقع اصن معلوم نیست.


26.

خوابگاه هر ماه 6 گیگ و 244 مگ ترافیک بهمون میده و من همون هفته‌ی اول سهم خودمو تموم می‌کنم و بعدش سهم هم‌اتاقی شماره‌ی 1 و 2 و 3 (خوشبختانه اینا استفاده‌شون از فضای مجازی در حد تلگرامه و سهمشون می‌رسه به من.) روزای آخرِ دی، ترافیک کلِ اعضای واحدِ شباهنگ اینا تموم شد و حتی منفی هم شد! فلذا دست به دامنِ 2.7 گیگِ نگار شدم (رفته بود خونه و لازمش نداشت). اون اکانتی که با 444 تموم میشه اکانت خودمه. دیشب سرعتِ نت به 4 کیلوبیت! بر ثانیه رسید. مقایسه می‌کنیم این سرعتو با سرعتِ هتل کربلا که 1.4 مگابایت بر ثانیه بود.

27.

بالاخره بعد از سه سال سهیلا (هم‌مدرسه‌ایم) رو دیدم. آخرین بار ماه رمضونِ اون سالی دیدمش که می‌رفتم مخابرات برای کاراموزی. رفتنی (رفتنی قیده؛ ینی وقتی داشتم می‌رفتم سهیلا رو ببینم) گفتم یه کم قاقالی‌لی هم براش ببرم و اون بسته‌ی خوشمزه‌ی سمت چپی لواشک و آلوچه و آلبالو و زردآلو توشه. [نگارنده هنگام تایپ آبِ دهنش را قورت می‌دهد.]


28.

داشتیم راجع به یه موضوعی صحبت می‌کردیم که دیدم دختری که پشت سر سهیلا نشسته سیگار می‌کشه. سهیلا گفت کارِ درست یا نادرستِ بقیه ربطی به تو نداره و اون جوری نگاش نکن. گفتم حتی اگه دود سیگار خفه‌م کنه و خفه‌ت کنه هم ربطی به ما نداره؟ گفت خودت این کافی‌شاپی که توش سیگار آزاده رو انتخاب کردی. پس حق اعتراض نداری.

29.

باهم رفتیم شهر کتاب. سهیلا و نازنین یه سری کتاب خریدن و منم دو تا خودکار آبی و صورتی. خودکارا رو سهیلا حساب کرد که یادگاری ازش داشته باشم که هر موقع مُرد نگاشون کنم و به یادش بگریَم! تاریخ بیهقیو دیدم و گفتم عه! من یه صفحه از اینو حفظم. سهیلا گفت می‌دونیم بابا! روز مصاحبه هم برای حداد خوندی اون یه صفحه رو.

سمت چپی که دوربین دستشه نازنینه. نازنین یکی از دوستای مدرسه‌ام بود که موقع ساخت فصل اول وبلاگم کنارم نشسته بود. منم همونی‌ام که توی هر عکسی در مرکزیت قرار می‌گیرم.


30.

بیهقی میگه: احمق مردا که دل در این جهان بندد، که نعمتی بدهد و زشت باز ستاند.

31.

یه کتاب دیگه دیدیم اسمش «دوستش داشتم» بود. از اسمش خوشم اومد. یه حسرت خاصی به آدم القا می‌کرد.

32.

من اگه تو زندگی‌م شکست بخورم و به سمت زوال و اضمحلال و نابودی برم، دلیلش اینه که بعد از مشورت با سهیلا، دقیقاً همون کاری رو کردم که گفت نکن و همون کاری رو نکردم که گفت بکن. و اگه احیاناً یه روزی به موفقیت‌هایی دست پیدا کردم و به یه جاهایی رسیدم، بدانید و آگاه باشید که دلیلش اینه که بعد از مشورت با سهیلا، دقیقاً همون کاری رو کردم که گفت نکن و همون کاری رو نکردم که گفت بکن.

33.

اومدنی (اومدنی قیده؛ ینی وقتی داشتم میومدم تهران) تو قطار با فریبا آشنا شدم. اهل «اهر»، یکی از شهرستان‌های اطراف تبریز بود و دانشجوی سمنان. می‌گفت چون مسیر مستقیم از اهر به سمنان نیست، هر بار از اهر میاد تبریز و از تبریز به تهران و از تهران به سمنان. یه دختر دیگه هم بود به اسم ندا که علم و صنعت، برق می‌خوند. اهل بناب، یکی از شهرستان‌های اطراف تبریز بود. وقتی باهاشون صحبت می‌کردم، قبل از اینکه خودشون و شهرشونو معرفی کنن متوجه شدم لهجه‌هاشون باهم فرق داره و با لهجه‌ی ترکی من هم فرق داره. ینی سه نوع لهجه‌ی ترکی مختلف داشتیم. و اینجا بود که زبان‌شناسِ درونم ذوق کرد. یه خانوم دیگه هم بود به اسم زینب. اهل قزوین بود، ولی شوهرش تبریزی بود و تبریز زندگی می‌کردن. خودش تو کار آموزش فرش بود و فرش خونده بود. کار شوهرشم یه ارتباطی به فرش داشت. اولین دیالوگ‌مون این جوری شروع شد که پرسید چی می‌خونی و بعد اینکه حرف ارشد پیش اومد گفت ارشد، یزد قبول شدم و تو خانواده‌ی ما رسم نبود دختر بره یه شهر دیگه درس بخونه و منم دیگه ادامه‌ی تحصیل ندادم. پرسیدم الان که تبریزی دوست داری ارشد بخونی؟ گفت آره. گفتم فکر کنم اوایل اسفند اونایی که ثبت نام نکردن بتونن ثبت نام کنن برای ارشد. دفترچه‌ی ثبت نام و رشته‌ها رو همون جا توی قطار براش دانلود کردم و چهار پنج ساعت بی‌وقفه در مورد کار و درس صحبت کردیم. گفت از اینکه تنهایی بخواد بره دندون‌پزشکی می‌ترسه و حتی وقتی می‌خواست از سرویس قطار استفاده کنه ازم خواهش کرد که باهاش برم و اوضاع رو تحت کنترل داشته باشم. بقیه ساکت نشسته بودن و مکالمه‌ی ما رو گوش می‌دادن. وقتی می‌گم بی‌وقفه ینی واقعاً بی‌وقفه صحبت کردیم. موقع خواب ازم تشکر کرد که باهاش حرف زدم. گفت این مدت که تبریز بوده کسی نبوده باهاش فارسی حرف بزنه و دلش تنگ شده بوده برای زبان فارسی.

34.

وقتی برای نماز پیاده شدیم، تو نمازخونه سانازو دیدم (هم‌مدرسه‌ایم). آخرین باری که همو دیده بودیم بهارِ 89 بود. من رکعت سوم بودم که رسید و مهرو گذاشت کنار مهر من و شروع کرد به خوندن. نشناخت منو. وقتی نمازم تموم شد، ساناز هنوز داشت می‌خوند. موقع بستن بند کفشم یه کم تعلل کردم؛ ولی وقتی نمازشو تموم کرد و مهرو برداشت که بیاد بیرون، حس کردم آمادگی دیدن کسی که شش هفت ساله ندیدمش رو ندارم. آمادگی شنیدنِ چه خبر و چی کار می‌کنیو نداشتم. به واسطه‌ی اینکه هم‌کلاسی دوره‌ی کارشناسیِ ساناز، تو خوابگاه ما بود، دورادور از حال و روزش باخبر بودم؛ ولی شک نداشتم اون هیچی از منِ الان نمی‌دونه.
وقتی رسیدیم تهران و از قطار پیاده شدیم دوباره همو دیدیم. به خاطر کوله پشتی و ساکم، چادرمو گذاشته بودم تو کیفم و قیافه‌م هم هیچ شباهتی به بهار 89 نداشت. با خودم گفتم عمراً بشناسدت.
ولی شناخت و اومد نزدیک و با ذوق زایدالوصفی گفت نسریییییییییییییییییین!!!

35.

هم‌کلاسیای ارشدم هیچ کدوم خوابگاه ندارن. اونایی که شهرستانی‌ن، یه شب می‌مونن تهران و هر هفته برمی‌گردن خونه‌شون و دوباره هفته‌ی بعدش میان تهران و برمی‌گردن. این هفته عاطفه جایی نداشت بره و اومد خوابگاه ما. دخترِ فوق‌العاده آروم و خوبیه. تابستون دو هفته باهم بودیم. و من نهایت مهمان‌نوازی رو اینجوری در حق‌ش تموم کردم که بهش گفتم وقت دندون‌پزشکی دارم و تو رو می‌رسونم خوابگاه و تا شب نیستم و قراره تنها بمونی. گفت اشکالی نداره و اگه می‌خوای باهات بیام که تنها نباشی و گفتم این دندون‌پزشکه چهار ساله داره دهنمو سرویس می‌کنه و آدم مطمئنیه. گفت از اون لحاظ نه. ممکنه فشارت بیافته. گفتم خیالت راحت؛ این چهارمین دندونیه که می‌برم عصب‌شو بکشم. جای وسیله‌هامو نشونش دادم و قبل دندونپزشکی باهم رفتیم یه سری خرت و پرت برای ناهار خریدیم و قرار شد شب بریم بیرون شام بخوریم.
یه رستوران سنتی پیدا کردیم که وقتی وارد شدیم دود قلیون داشت خفه‌مون می‌کرد. ولی صاحبای رستوران پسرای فوق‌العاده مودب و خوبی بودن. رفتارشون و ظاهر و باطن‌شون به قدری برای منِ حساس به این چیزا مورد لایک واقع شد که رستورانه رو فرستادم تو لیست رستوران‌هایی که اگه بعداً موقعیتش پیش اومد باز برم. وارد که شدیم اومدن سمت ما و گفتن اینجا قسمت خانوادگی هم داره و راحت باشیم. ولی ما یه کم ناراحت بودیم و گفتیم غذا رو بدن ببریم. قیمت و کیفیت غذاشونم خوب بود. یه کم قدم زدیم و بعدش یه سر رفتیم فروشگاه فرهنگ. برای عاطفه توضیح دادم آخرین باری که اینجا اومدم آخرین ماه رمضون دوره‌ی کارشناسی‌م بود. گفتم کلی خاطره‌ی خوب و انرژی مثبت تو این فضا هست که بهم آرامش و حس خوبی میده.
اینا رو که دیدم یاد اون روزی افتادم که دنبالِ حرف N می‌گشتیم. اون روز حروفو مرتب نکرده بودن و هر چی گشتیم N رو پیدا نکردیم.


36.

مثل وقتی که با خانومش نشسته و داره پستای چند سال پیش و تگای خودش و دیالوگامونو که می‌ذاشتم تو وبلاگم می‌خونه. مثل وقتی که میگه خانومم از خنده پاشید به لپ‌تاپ. مثل وقتی که خوشحالم.
می‌دونم هیچ وقت روزانه‌نویسی‌هامو نمی‌خوندی و نمی‌خونی و عمراً این پستو تا اینجا خونده باشی؛
ولی تولدت مبارک!

37.

مثل وقتی که مامان و بابای دوستات و هم‌اتاقیاتو تو جشن فارغ‌التحصیلی می‌بینی و دوستات تو رو با وبلاگت به خانواده‌شون معرفی می‌کنن. مثل وقتی که مامان دوستت میگه هنوز خاطراتتو می‌خونم.

38.

یه چند وقت بود پستِ دستپختانه نذاشته بودم:


39.

این چند روزی که خونه بودم کلی کتاب شعر خوندم. همه رو همزمان شروع کردم به خوندن. یه جلدش تو آشپزخونه بود، یکی زیر میز، یکی روی مبل، پشت تلویزیون، زیر تخت، روی پتو، زیر بالش. عینِ این کارتونِ ردّ پای آبی، هر جا که حضور داشتم، یه کتاب شعر ازم به جا مونده بود. آن‌ها، ضد، اقلیت، گریه‌های امپراطور، جنگ میان ما دو نفر کشته می‌دهد، روایت ستم، تاریخ بی حضور تو یعنی دروغ محض، مهرابان، خودزنی، شعریکاتور، خنده‌های امپراطور، چه حرف‌ها.
به جز سه تا کتابِ احسان‌پور که خانومش که از دوستای ارشدمه برای تولدم هدیه داده، بقیه رو امسال و پارسال از نمایشگاه گرفته بودم و شرایطش پیش نیومده بود بخونم‌شون. سمت چپی از «آن‌ها»ی فاضل نظری و سمت راستی از «جنگ میان ما دو نفر کشته می‌دهد» امید صباغ و اون سه تا پایینی از شعریکاتورِ رضا احسان‌پوره.


40.

این غزلِ فاضل نظری از گریه‌های امپراطورو دوست داشتم:

به نسیمی همه‌ی راه به هم می‌ریزد

کی دل سنگ تو را آه به هم می‌ریزد؟

سنگ در برکه می‌اندازم و می‌پندارم

با همین سنگ زدن ماه به هم می‌ریزد

عشق بر شانه‌ی هم چیدن چندین سنگ است

گاه می‌ماند و ناگاه به هم می‌ریزد

آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است

دل به یک لحظه‌ی کوتاه به هم می‌ریزد

آه! یک روز همین آه تو را می‌گیرد

گاه یک کوه به یک کاه به هم می‌ریزد

رضا احسان‌پور در جواب این کتاب، خنده‌های امپراطورو نوشته که از این کتابم این بیت وصف حال منه:

حال من گاه به ناگاه و گَهی هم باگاه،

گاه و بی‌گاه، به هر گاه بهم می‌ریزد

۲۳ بهمن ۹۵ ، ۱۴:۱۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

993- این خاموشیِ نزدیک...

پنجشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۵، ۰۲:۱۱ ب.ظ

یک.

پارسال با دوستم (هم‌اتاقی شماره‌ی1) رفته بودیم ارگ (یه مرکز خریده؛ توی تجریش. قبلاً تو پست 433 در موردش نوشته بودم). یه مانتو دیدیم و دوستم گفت واو! چهارصد تومنه. یه نگاه به قیمتش کردم و گفتم نه بابا چهل تومنه. یه صفرش برای ریاله. دوستم گفت بدون همون صفر، چهارصد تومنه. دوباره یه نگاه به مانتو کردم گفتم پارچه‌ش شبیه گونی برنجه. بیشتر از چهل تومن نمی‌ارزه. دوستم گفت آخه اینجا ارگه و چون ارگه، پس چهارصد تومنه. یه کم بحث کردیم و رفتیم تو از فروشنده قیمتشو پرسیدیم و قیافه‌ی هر دومونو تصور کنید وقت فروشنده گفت چهار میلیون تومن!

هم‌اتاقی شماره‌ی2 می‌خواست یه دونه لیوان بخره ببره بذاره شرکت که وقتی میره سر کار، اونجا لیوان داشته باشه. از یه ماگ خوشش میاد و با خودش دو دو تا چهار تا می‌کنه و میگه سه تومن برای یه لیوان زیاده و میره تو و به فروشنده میگه از این ارزون‌ترشو ندارین؟ قیافه‌ی هم‌اتاقیمو تصور کنید وقتی فروشنده میگه جنسامون همه‌شون بالای سی تومنه و سی تومن دیگه حداقلشه.

دیروز رفته بودم فروشگاه. یه سری خرت و پرت خریدم برای خودم. یه چیزی هم خریدم ببرم خوابگاه. گفتم برای خونه هم بخرم. بعدش گفتم یکی هم بخرم برای خونه‌ی مامان‌بزرگم اینا. فکر کردم قیمتش ایکس تومنه. اومدم تو خونه فاکتور خریدو چک کردم دیدم ده ایکس تومن بوده قیمتش! می‌فهمین؟ ده برابرِ ایکس تومنی که فکرشو می‌کردم!

یه بار می‌خواستم برای 8 تن از دوستان یه چیز یادگاری‌طور! سفارش بدم؛ 
بقیه‌شو از اینجا بخونید: deathofstars.blogfa.com/post/179 
کامنتی که برای این پست گذاشتن رو هم بخونید.



دو.

دیروز یه کتابیو گذاشتم روی میز و زاویه و نورو تنظیم می‌کردم ازش عکس بگیرم.
داداشم: برای وبلاگت عکس می‌گیری؟
من: وبلاگ؟ نمی‌دونم. نه. چند وقته انگیزه‌مو برای نوشتن از دست دادم.
داداشم با مسخره‌بازی: آی قلبم! وای چه خبر بدی! بی تو هرگز!!! اگه بری ما روزمون شب نمیشه، شبمون روز نمیشه. آه روزهای بی‌تو بودن در راهه و چه روزای سختی... آه!
من: برووووووووووو! برو مسخره‌بازی درنیار... جدی میگم. احساس می‌کنم از ایده‌آل‌هام فاصله گرفتم و دچار روزمرگی شدم. دقیقاً دارم چیزایی رو می‌نویسم که دلخواهم نیست و آنچه که می‌خوام بنویسم رو قورت میدم. به قول استاد شفیعی کدکنی هیچ می‌دانی چرا چون موج در گریز از خویشتن پیوسته می‌کاهم؟ زانکه بر این پرده‌ی تاریک، این خاموشی نزدیک، آنچه می‌خواهم نمی‌بینم و آنچه می‌بینم نمی‌خواهم.

سه.

یکی از بلاگرا بود که نوشته‌هاشو خیلی دوست داشتم، قلم‌شو، فن بیان‌شو، کلاً سبک نگارشی‌شو دوست داشتم. ولی براش کامنت نمی‌ذاشتم. مثل صدها وبلاگی که می‌خونم و براشون کامنت نمی‌ذارم این وبلاگم می‌خوندم و براش کامنت نمی‌ذاشتم. با این تفاوت که اون صدها وبلاگ رو چون خواننده‌ی وبلاگ من بودن می‌خوندم و اینو مطمئن بودم وبلاگمو نمی‌خونه. ولی بازم می‌خوندمش. چون دوستش داشتم. اگه براتون مهمه بدونید دختر بود یا پسر؛ دختر بود. یه چند بار پست رمزدار گذاشت و خواست آدرس عوض کنه و گفت فقط به اونایی میده که همیشه براش کامنت می‌ذارن. من کامنت گذاشتم و گفتم نمی‌تونم همیشه کامنت بذارم. چون کامنت گذاشتنو دوست ندارم. رمزو نداد، آدرس جدیدشم نداد. آدرسشم عوض نکرد و تو همون آدرس قبلی به نوشتن ادامه داد. منم به خوندنم ادامه دادم. چند روز پیش نوشته بود متاسفانه بیان امکاناتی ندارد که انتخاب خواننده دست خود آدم باشد که اگر دست خودم بود تنها دوستانی که این مدت بودند و محبت داشتند و فراموش نکردند را نگه میداشتم و باقی را حذف... اما خب امیدوارم باقی خودشان بگذارند و بروند و خانه ی دنجم بماند برای خودم و چند دوست با معرفتم... و حتی امیدوارترم خوانندگان خاموش یکبار عمیقا فکر کنند چقدر دوستشان ندارم و چقدر نمیخواهم که باشند و آن ها هم بروند و واقعا بفهمند که من میخواهم بروند!... امیدوارترم بتوانم در این کلبه چوبی ام از نو بنویسم برای دل خودم و همه ی آنهایی که اینجا را دوست دارند.

به این پاراگراف که رسیدم حتی نرفتم پاراگراف بعدی. بعد از چند سالی که خواننده‌ی وبلاگش بودم، پذیرفتم که دوست داشتن قاعده داره و این رسمش نیست یکیو دوست داشته باشم و اون آدم با این احساس من اذیت بشه. بدون اینکه براش کامنت بذارم، یا حتی برم پاراگراف بعدی رو بخونم، رفتم inoreader و آدرس وبلاگشو دی‌اکتیو کردم. حذف نکردم. دی‌اکتیو کردم که پستای جدیدش نشون داده نشه. ولی قبلی‌ها موند. تا هر جا که خونده بودم موند. و من پامو از کلبه‌ی دنج اون بلاگر کشیدم بیرون و رفتم. نمی‌گم دیگه دوستش ندارم یا فراموشش می‌کنم. نه. ولی وقتی حضور منِ نوعی آزارش میده، اگه دوستش دارم، منطقیه که آزارش ندم. لابد میگین اگه واقعاً دوستش داری و می‌دونی کامنت گذاشتن رو دوست داره خب براش کامنت بذار. و جواب من کماکان اینه که نمی‌تونم همیشه کامنت بذارم. و اساساً کامنت گذاشتن و نظر دادن رو چه تو فضای حقیقی چه مجازی دوست ندارم.
وبلاگ دیگه‌ای بود که نوشته‌هاشو دوست داشتم. امکان نداشت پستی بذاره و من زیرِ دو سه پاراگراف کامنت نذارم براش. بعضی از وبلاگا هم هستن که کامنت گذاشتن براشونو دوست دارم. شرایطی پیش اومد که تصمیم گرفتم نباشم. و دیگه نیستم. امروز ملیکا یه همچین پیامی فرستاده بود که "یکی از سخت‌ترین خودکشی‌ها، سعی در کشتن خودت تو ذهن کسیه که دوستت داره ولی تو دوسش نداری". فکر کنم بی‌ربط به چیزی که نوشتم نباشه. می‌خوام بگم دوست داشتن و عاشقی و محبت چیز پیچیده و غیر قابل کنترل و غیر منطقی و غیر عاقلانه‌ای نیست. یه کم اون کسی که دوست داشته میشه رو درک کنیم. شاید دوست نداره دوست داشته بشه. 
مَخلص یا خلاصه‌ی کلام این که اینجا دیگه اون خونه‌ی دنجِ سابق من نیست. یه عزیزی می‌گفت اگر جایی را که ایستاده‌اید نمی‌پسندید، عوضش کنید. شما درخت نیستید. من اگه یه روزی بخوام از اینجا برم اول باید یه جای‌گزین پیدا کنم و به اون جای‌گزین عادت کنم؛ بعد برم. باید تو این ترید آف و بده بستون، چیزی که با رفتن به دست میارم بیارزه به چیزی که با نموندن از دست میدم. بعضی بلاگرا وبلاگشونو ترک می‌کنن و بعد از یه مدت میان میگن این مدت که نبودیم به خدا نزدیک‌تر شدیم، به سجاده‌مون نزدیک‌تر شدیم، به خانواده نزدیک‌تر شدیم، به دوستامون نزدیک‌تر شدیم. ولی من از اون بلاگرایی نبودم و نیستم که وبلاگم بین منِ حقیقی‌م فاصله بندازه. من به همه‌ی اینایی که ملت با حذف وبلاگشون بهشون نزدیک‌تر میشن نزدیکم. خواننده‌های اینجا آدمای حقیقی دور و برمن و من اساساً اینجا رو برای اونا ساختم که کانالی باشه که فاصله‌ی فیزیکی بینمونو کم کنه.

چهار.

اون شب که قرار بود صبش بریم خونه‌ی استاد، بابا زنگ زد گفت عکس مکس برای وبلاگت نگیریاااااا! این یه چند ساعتو بی‌خیالِ سوژه شو. اینا خونه‌شون دوربین مداربسته داره و می‌فهمن داری عکس می‌گیری. سرتو بنداز پایین عین بچه‌ی آدم فقط نگاه کن. 
اون روز آقای پ. سر جلسه‌ی آخرین امتحان با صدای بلند اعلام کرد که فردا می‌خوایم بریم خونه‌ی استاد و هر کی میاد اعلام آمادگی کنه. من و خانم ش. قبلاً اعلام آمادگی کرده بودیم (آقای پ. و خانم ش. هم‌ورودی‌م هستن). صحبت آقای پ. که تموم شد، گفتم دوستان! ما فردا ساعت 7، فلان ایستگاه مترو قرار داریم. نزدیک‌ترین ایستگاه مترو به خونه‌ی استاده. اگه میاید بگید منتظرتون بمونیم. آقای ه. (از ورودیای جدید) گفت میاد. بنده خدا از کرج قرار بود بیاد و از خونه‌شون تا ایستگاه متروی خونه‌ی استاد اینا، سه ساعت راه داشت و باید چهارِ صبح راه می‌افتاد. یکی دو نفر گفتن احتمالاً میان و شب پیام دادن که نمیان. دو سه نفرم بلیت داشتن و قرار بود برگردن شهرشون. منم می‌تونستم مثل اونا چهارشنبه برگردم خونه؛ ولی مگه می‌تونستم سوژه به این مهمی رو از دست بدم؟ آقای س. (همون پسر مؤمن) هم اومد. تنهایی اومد؛ ولی باهم برگشتیم. از دخترا فقط من بودم و خانم ش. که برگشتنی عجله داشت و زودتر از ما تنهایی برگشت. بعد از کلاس، یه ساعت پیاده تا مسیر مترو راه داشتیم. رفتنی با تاکسی رفتیم و برگشتنی مسیر تاکسی‌خور! نبود. من بودم و خیل عظیمی از جماعت ذکور که اولاً نمی‌دونستم موقع راه رفتن کجا و تو چه مختصاتی قرار بگیرم که خدا رو خوش بیاد و ثانیاً با کی راجع به چی صحبت کنم. تا برسیم ایستگاه مترو، مکالمات حول مباحث درسی چرخید. تو یه سکانسی آقای س. پرسید واقعاً چه جوری از دانشگاه سابقتون دل کندید، که خانومی کردم و به اعصابم مسلط موندم و به جمله‌ی مگه قرار بود تا آخر عمرم اونجا بمونم اکتفا کردم. تو یه سکانس دیگه آقای س. گفت حیف شد بچه‌ها دعوت رسمی استادو مبنی بر صرف صبحانه تو منزل شخصی‌شون قبول نکردن و نیومدن. آقای پ. هم خطاب به آقای ه. گفت می‌تونید تو رزومه‌تون بنویسید مشاور شخص اول مملکت منو خونه‌ش دعوت کرد و نرفتم (استاد همه رو دعوت کرده بود و چون همه نیومدن، اون مهمونی اصلی کنسل شد و به حضور در کلاسی که 5 شنبه صُبا همکف خونه‌شون برگزار میشه اکتفا کردیم). منم برای خالی نبودن عریضه گفتم عه! استاد مشاورِ رهبره؟ نمی‌دونستم. فکر می‌کردم فقط نوه‌ی بابابزرگشه. آقای پ.: نوه‌ی بابابزرگ نه؛ بابابزرگِ نوه. من: منظورم همین بود. ولی بین خودمون بمونه؛ من تا لحظه‌ی مصاحبه‌ی ارشد هم حتی نمی‌دونستم رئیس فرهنگستان ایشونه.


۰۷ بهمن ۹۵ ، ۱۴:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

990- هیچ دانی تا علاج لَن‌تَرانی چون کنم؟

سه شنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۵، ۱۰:۳۶ ب.ظ

یه روز موسی به خدا میگه أرِنی (خودتو نشونم بده) خدا هم در جوابش می‌گه لن‌ترانی (هرگز مرا نخواهی دید). 

سعدی میگه:
چو رسی به طورِ سینا ارِنی مگو و بگذر
که نیرزد این تمنا به جواب لن‌ترانی

در جواب سعدی، یه شاعر دیگه میگه:
چو رسی به طور سینا ارنی بگو و مگذر
تو صدای دوست بشنو نه جواب لن‌ترانی

و در جواب این دو یه شاعر دیگه میگه:
"ارنی" کسی بگوید که تو را ندیده باشد
تو که با منی همیشه چه جوابِ لن‌ترانی

و علامه طباطبایی:

سحر آمدم به کویت که ببینمت نهانی
"ارنی" نگفته گفتی دو هزار "لن‌ترانی"

جلسه‌ی آخر من تو عکس دسته‌جمعی نبودم و شنبه قبل امتحان از ملت خواستم دوباره بیان عکس بگیریم. دوربینو دادم دست خانم م. و گفتم اول یه عکس الکی و آزمایشی بگیره بعد. اون عکس سمت چپی همون عکس الکیه. همون طور که ملاحظه می‌کنید جناب آهنگر دقیقاً یه سر و گردن از من بلندتره. امتحان شفاهی‌شم به نحو احسن پاس میشم. کتابمم دادم برام یادگاری نوشت و امضا کرد :)) یه شعرم خوند که توش لن‌ترانی داشت:

بشنویم: s7.picofile.com/file/8282815876/95_10_28.MP3.html


صفر.

از صبح یه فولدر چندصدتایی آهنگ گوش دادم. اونجا که علیرضا افتخاری میگه به داد دلم، نوبهار دلم، می‌رسی پس کی رو دوست داشتم. ارمغان تاریکی اونجا که میگه من از تو رسیدم به باور تو. آهنگ کردیه وقتی میگه ئه ترسم دؤریت بؤم بیته عادت، دیدار من و تو کفته قیامت. آهنگ ترکی‌ه، حالیم تُز، حالیم دومان، اونجا که میگه یه دنیا سوالو تو سینه‌م گذاشتی. هر بار دستامو تو محکم‌تر گرفتی هر بار آسون‌تر من از تو دل بریدم. آسون نبود پا پس کشیدن توی این راه، آسون نبود دنیا رو از چشم تو دیدن. اونجا که رضا صادقی میگه دل من حالش خوشه، اصلاً بلد نیست بگیره. ولی خیلی تنگ میشه؛ گاهی می‌ترسم بمیره. تو که هستی زندگی هست، قدرت هر خستگی هست، میشه دست قسمتو بست...

یک.

دوستِ فلانی: فلانی؟ فلانی؟

فلانی (از توی حموم): هااااا! چیه؟

دوستِ فلانی: گوشی‌ت هی زنگ می‌زد؛ برداشتم جواب دادم.

فلانی: کی بود؟ چی گفت؟

دوستِ فلانی: بهنام می‌شناسی؟

فلانی: آره. چی می‌گفت؟

دوستِ فلانی: مگه پنج باهاش قرار نداشتی؟ میگه جلوی خوابگاهه.

فلانی: ای وایِ من! یادم نبود. بهش بگو رفته آرایشگاه گوشی‌شو تو خوابگاه جا گذاشته. نه نه. یه چیز بهتر بگو.

دوست فلانی: بهش میگم مسموم شدی حالت بد شده بردیمت بیمارستان.

فلانی: آره آره همینو بگو. اِیول!

خوابگاه ما تو یه نقطه از شهره که شصت تا بیمارستان دور و برشه و اون لحظه داشتم به این فکر می‌کردم که اگه این آقای بهنام بپرسه کدوم بیمارستان بردنش این دوستِ فلانی قراره چی بگه؟ اصلنم دلم به حال پسره نسوخت که یه همچین موجود بی‌کمالاتی گیرش اومده. معتقدم خدا در همچین مواردی هم حتی در و تخته رو به هم چفت می‌کنه.

دو.

در می‌زنن
بفرما میگم
فلانیِ دیگه‌ای میاد تو و اجازه میخواد یه گوشه از اتاقمون بشینه گریه کنه.
اجازه میدم.
صد البته در یه همچین مواردی باید بری طرفو در آغوش بگیری و بگی عززززززززززیزم! چی شده! گریه نکن.
ولی من بهش گفتم فرد مناسبی برای دل‌داری و درد و دل نیستم و اگه کار دیگه‌ای از دستم برمیاد بگه.

گفت نه و یه کم گریه کرد و رفت.
و البته از دردش آگاه بودم.
به یکی توی خیابون شماره داده بود برای دوستی و یارو بهش زنگ نزده بود هنوز.
فلذا گریه می‌کرد که چرا با احساساتش بازی کردن!

موقع رفتن وقتی داشت درو می‌بست گفتم تقصیر خودته و این گریه‌ها هم حقته.
گفت قبلاً چند تا شونو باهم مدیریت می‌کردم. نمی‌دونم چرا چند وقته هیشکی به تورم نمی‌خوره!

همون طور که عرض کردم حقشه!

سه.

اتاق ما نزدیک‌ترین اتاق به راه‌پله است و معمولاً ملت میان توی راه‌پله با یارشون صحبت می‌کنن و معمولاً ما می‌شنویم صوبتاشونو. یه یادداشت زدم روی در و نوشتم بدانید و آگاه باشید که ما ناخواسته حرفاتونو می‌شنویم و این مکان، مکان مناسبی برای صحبت‌های عاشقانه نیست. و صد البته برای آدم بی‌تجربه‌ای مثل من خوبه. چون الان دیگه می‌دونم روزای اول چه جوری باید با طرف صوبت کرد و چی بگی چی میشه و چه حرف‌هایی موجب استحکام یا گسستن روابط طرفین میشه. 

اون روز یکی‌شون پشت در اتاق ما داشت عطری که یارو براش خریده بودو برای دوستش توصیف می‌کرد. می‌شد حدس زد دوستش داره میگه عطره تقلبیه و این داره توجیهش می‌کنه که نه! پسره خیلی دوستم داره و خیلی هم اصله! در پایان مکالمه با سرچِ اسم عطر تو گوگل! توجیه شد که عطره بیشتر از سی تومن نمی‌ارزه و قرار شد زنگ بزنه پدر پسره رو دربیاره و به هم بزنن.

چهار.

دانشگاه سیم‌کارت رایگان رایتل می‌داد و ملت گرفتن.
میگه بگیر.
میگم لازم ندارم.
میگه بعداً خواستی شوهر کنی لازم میشه سیم‌کارتتو عوض کنی. یه سیم‌کارت نو داشته باشی خوبه.

پنج.

اومده میگه یه پسره پیشنهاد آشنایی داد و شماره‌مو خواست و دادم.
با اینکه به من ربطی نداشت؛ ولی برای خالی نبودن عریضه پرسیدم پسره هم مثل خودت فلان جایی‌ه؟
گفت نه بابا. تهرانی‌ه
گفتم بعیده پسرای تهرانی با دختر فلان جایی ازدواج کننا
گفت حالا کی خواست ازدواج کنه. یه چند ماه می‌خوایم دوست باشیم فقط.

شش.

قبلاً دوست‌پسر داشته و فکر کنم فقط هم همون یه دونه دوست‌پسره رو داشته. نمی‌دونم چی شده که به هم زدن و جدا شدن. ولی می‌دونم که خیلی دوست داشتن همو. هنوزم دارن البته. ولی دختره داره با یکی دیگه ازدواج می‌کنه. چند ماه پیش عقد کردن و چند روز دیگه عروسی‌شونه. هر بار از خونه‌ی نامزدش اینا برمی‌گرده گریه می‌کنه و همه‌مون می‌دونیم چرا. ولی چیزی نمی‌گیم و دعا می‌کنیم محبت و عشق! بین‌شون ایجاد بشه. میگه هیچ عشقی عشق اول نمیشه. می‌پرسه حاضری با کسی که دوستش داری و دوستت نداره ازدواج کنی یا کسی که دوستت داره و دوستش نداری؟
ملت گفتن وقتی نمی‌تونی با کسی که دوستش داری باشی، حداقل با کسی که دوستت داره باش.

جمله‌شون سنگین بود.
هنوز هضمش نکردم.
کلاً من این جماعتو هضم نمی‌کنم.
ولی من حاضر نیستم با کسی که دوستش ندارم ازدواج کنم. حتی اگه خیلی خیلی دوستم داشته باشه. دوست داشتن باید دوطرفه باشه. اینو هر اسکولی می‌دونه.

هفت.

دیشب فهمیدم یکی از دوستام داره بابا میشه و الان همون حسِ خاله شدنی رو دارم که وقتی مطهره و زینب و حکیمه مامان شدن داشتم. با این تفاوت که حس کنونی‌م اینه که دارم عمه میشم :)))

کلاً هم تو این پست کسیو تگ نمی‌کنم که تو کفِ هویت نامبردگان بمونید.

۲۸ دی ۹۵ ، ۲۲:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

986- غرور و تعصّب

سه شنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۵، ۰۶:۲۳ ب.ظ


مقدمه‌شو که خوندم گذاشتم کنار.

یه چند روز گذشت و دلم نیومد با یه مقدمه در موردش قضاوت کرده باشم و دوباره شروع کردم به خوندن.

روزا من می‌خوندم، شبا هم‌اتاقیم. یه هفته‌ای تمومش کرد.

از بچه‌های واحد بالایی گرفته بود.

بیست سی صفحه که خوندم گفتم ببر پسش بده...


شب امتحانی دور هم جمع شده بودن داشتن فال ورق می‌گرفتن.

اول باید نیت کنی و به طرف فکر کنی و بُر بزنی و بر این اساس که اسمش چند حرفیه کارتا رو تقسیم کنی و یه سری کارتا رو نمی‌دونم بر چه اساسی حذف کنی. تهش به این می‌رسی که ازش دوری یا نزدیکی، دوستت داره یا نه، چه قدر دوستت داره و به ازدواج باهات فکر می‌کنه یا نه. دلِ شماره‌ی 2 نشانه‌ی دودلی و تردیده و حتی از روی همین کارتا تعداد رقبا و دور و نزدیک بودنشونم میشه فهمید.

بعد از سه چهار ساعت از احساس و نیت‌های پنهان هم‌کلاسیاشون آگاه شدن و فهمیدن اون استاده که مهربونه و اون پسره که جزوه‌شونو گرفته و اون پسره که تا خوابگاه رسوندتشون و اون پسره که فلان عکسشونو لایک کرده قصد ازدواج داره و اون پسره که بهشون تقلب رسونده و اون پسره که بادقت داشته ارائه‌شونو گوش می‌کرده دچار تردیده و داره فکر می‌کنه پیشنهاد بده یا نه و اون پسره که...

همین قدر خز! که ملاحظه کردید.

ساکت نشسته بودم رو تختم و دستمو گذاشته بودم زیر چونه‌م و به ده بیست سی تا پسری که روحشونم خبر نداره اینجا ذکر خیرشونه فکر می‌کردم. می‌دونم برای دلخوشی و سرگرمی بود؛ ولی این بازیا شوخی‌شونم زشته؛ شوخی‌شونم خطرناکه...

به قول یکی از دوستان، در مدرسه خیلی چیزها به ما یاد ندادند. یاد ندادند چطور به کسی که دوستش داریم بگوییم که دوستش داریم. یاد ندادند چطور به کسی که به ما می‌گوید دوست‌مان دارد پاسخ بدهیم. یادمان ندادند عشق یک دفعه از حیاط پشتی پیدایش می‌شود. همین‌قدر ناگهانی.

با صدای شیما به خودم اومدم که می‌پرسه نمی‌خوای بدونی ملت نسبت به تو چه حسی دارن؟

با همون حالتِ دست زیرِ چونه گفتم اگه لازم باشه بدونم ملت به من چه حسی دارن وقتش که برسه خودشون میان میگن نسبت به من چه حسی دارن.


از شیخ پرسیدند: "سخت می‌گذرد" چه باید کرد؟ گفت: خودت که می‌گویی سخت "می‌گذرد" سخت که "نمی‌ماند"
۲۱ دی ۹۵ ، ۱۸:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

13=11>10>3>8>5>2>12>9>1>6>7>4. فی‌الواقع نصف شبی نشستم دارم اساتیدمو بر اساس میزان علاقه‌م بهشون دسته‌بندی می‌کنم و به این فکر می‌کنم که چی شد که 13 رو که بیشتر از همه دوست داشتم الان اندازه‌ی 11 دوست دارم؟ 11 علوّ درجه پیدا کرده یا خبط و خطایی از 13 سر زده؟ به این فکر می‌کنم که برم پایان‌نامه‌مو با کدومشون بردارم و آیا صبر کنم و ترم بعد با اساتید دیگری آشنا بشم و گزینه‌هام بیشتر بشه یا همین ترم انتخاب کنم و پایان‌نامه رو کلید بزنم و تابستون دفاع کنم؟ (لینک راهنما جهت درک این شماره‌ها)

دفترچه‌ی آزمون دکتری رو گذاشتم جلوم و دارم فکر می‌کنم. به اینکه برای رشته‌های مهندسی نیازی نیست مدرک ارشد اون رشته و حتی مدرک مهندسی داشته باشی. همه‌ی رشته‌ها می‌تونن تو آزمون شرکت کنن و دروس امتحانی همون درسای دوره‌ی لیسانسن. دارم فکر می‌کنم از اساتید خودمون دکتر م. یک و م. دو و دکتر ک. برق و اتفاقا دوتاشون برق شریف بودن و اون یکی برق علم و صنعت و ارشد و دکترا تغییر فاز دادن و حالا هیئت علمی فرهنگستانن و حتی هیئت علمی شریف! با این همه فکر نمی‌کنم زبان‌شناسی، گرایش خودم به این زودیا دکترا داشته باشه و حتی گرایش زبان‌شناسی رایانشی شریف هم دکترا نداره و اساساً اصن چرا دکترا؟ آیا وقت آن نرسیده است که برم بشینم ور دل مامان و بابا و مدارک لیسانس و فوق لیسانسم رو بذارم در کوزه و آبش رو بخورم؟ همین جوری که دارم فکر می‌کنم این مطلب رو در مورد استادم از یه سایتی پیدا می‌کنم و به فکر کردنم ادامه می‌دم.



و اگه یه روز استاد تدبّر از ساکت‌ترین و یه گوشه آروم و بی‌سر و صدا نشسته‌ترین و بی‌سوال‌ترین و لبخند روی لب، همه‌ی حواسش به حرفای استاد ترین دانشجوی حوزه‌ش بپرسه چرا این همه راهو تو این سرما می‌کوبی میای می‌شینی سر کلاس من وقتی نه امتحان می‌گیرم و نه حضور و غیاب مهمه و نه اصن دانشجوی رسمی منی؛ بهش میگم من همه‌ی هفته رو درگیر این دنیامم و اینو جمع می‌کنم و اونو جمع می‌کنم و اینو می‌خرم و اونو می‌خرم و اینو بخون و اونو بخون و حرص نمره و میز و آینده و 

چهارشنبه‌ها میام که بگی هیچ کدوم‌شون برام نمی‌مونه؛ میام که بگی این زندگی زودگذره، این دنیا زودگذره؛ میام که بگی یه روزِ وانفسایی می‌رسه که خودتی و خودت.

چهارشنبه‌ها، به ایستگاه «شادمان» که می‌رسم باید تصمیم بگیرم که از کدوم درِ دانشگاه قراره برم تو. اگه خطو عوض کنم، می‌تونم «شریف» پیاده شم و از دری که بهش می‌گفتیم درِ انرژی، برم. ولی اگه همون مسیرو ادامه بدم باید «حبیب‌اله» پیاده شم که نزدیک درِ اصلی یا همون درِ آزادی‌ه.

اون روز خطو عوض نکردم. حبیب‌اله هم رد کردم و رسیدم «استاد معین». می‌خواستم از عکس‌پرینت که سر کوچه‌ی خوابگاه سابقم بود عکسایی که سفارش دادمو بگیرم. استاد معین پیاده شدم و عکسارو گرفتم و رفتم توی کوچه. رفتم وایستادم جلوی خوابگاه. پنج سال خاطره رو اون تو جا گذاشته بودم. نگهبانو از دور دیدم و دلم براش تنگ شد. برای وقتایی که امتحانامون تا 9، نه و نیم طول می‌کشید و کلاس جبرانی داشتیم و دیر می‌رسیدم و کارت دانشجویی‌مو می‌گرفت و اسممو نمی‌دونم کجا ثبت می‌کرد.

یه نگاه به دور و برم کردم.
خلوت بود.
یاد اون وانتیه افتادم که تو همین کوچه‌ی خلوت با بلندگو شماره‌شو بهم داد و گفت دوستم داره. یاد اون ماشین مشکیه که راننده‌ش بی‌چشم و رو و به عبارتی بی‌شرم و حیا و عرضم به حضورتون که پیشنهادش خیلی بی‌شرمانه بود، یاد اون پرایده، یاد اون سفیدِ شاسی بلنده و یاد همه‌ی ماشینایی که مسیر دانشگاه تا خوابگاهو با دنده یک! دنبالم اومدن و همیشه هندزفری تو گوشم بود و هیچ وقت نفهمیدم چی میگن و چی می‌خوان. یاد اون ماشینه که تو همین کوچه آدرس کوچه‌ی قلانی رو پرسیده بود و من هیچ وقت دقت نکرده بودم که اسم این کوچه قلانیه و بنده خدا رو فرستاده بودم سه چهار خیابون بالاتر. یادِ...

من همه‌ی این خاطره‌ها رو تو وبلاگم نوشته بودم و حالا سطر به سطرشون داشتن از جلوی چشمم رد می‌شدن و چشمام.. چشمام داشتن گرم می‌شدن برای...

نگاه به ساعتم کردم و با خودم گفتم فکر کن یه ربع دیگه کلاس داری، فکر کن یه ربع دیگه استاد میاد سر کلاس و درو می‌بنده و هیچ دانشجویی رو راه نمی‌ده، فکر کن این کیف خالی‌ت، پرِ جزوه و کتابه، فکر کن دو سال پیشه، سه سال، چهار سال، پنج سال، شش سال. تا می‌تونی برگرد عقب... برگرد به دو هزار و پونصد پست قبل!

فکر کردم هنوز الکترومغناطیسو پاس نکردم. راه افتادم سمت شریف. از دم در خوابگاه. از همون مسیری که همیشه می‌رفتم دانشگاه. فکر کردم یه ربع دیگه استاد میاد و شروع می‌کنه به حضور و غیاب، فکر کردم کیفِ خالی‌م پر کتاب و جزوه‌ست و حتی فکر کردم لپ‌تاپم هم مثل همیشه توشه. فکر کردم کیفم چه قدر سنگینه، فکر کردم ماشین استاد آمارمون که خونه‌شون روبه‌روی خوابگاه ما بود الان سر کوچه است و فکر کردم وقتی برسم می‌رم می‌شینم ردیف اول، سمت چپ و کیفمو می‌ذارم رو اون صندلی خالی بین صندلی خودم و هم‌کلاسی‌م... 

یه آژانسیه بود که حالا سبزی‌فروشی شده بود. ولی قنادی، بربری، بانک، مدرسه، درخت توت، پیرمرد واکسیه و حتی اون سه راهی که مسیر خوابگاه پسرا و دخترا رو جدا می‌کرد سر جاشون بودن. به اون سه راهی می‌گفتیم سه راهی «وصال». عشّاق رو صُبا به هم می‌رسوند. ولی هیچ وقت منو به هیشکی وصل نکرد لامصب.

داشتم امین حبیبی گوش می‌دادم. این ورا که میام یا سیاوش قمیشی گوش میدم یا همینو. همه‌ی آهنگ یه طرف و اونجا که میگه «وقتی به تو فکر می‌کنم، خاطره‌هام زنده میشه، از جا دلم کنده میشه، دوباره شرمنده میشه» هم یه طرف.

از دری که چون روبه‌روی سالن تربیت بدنی بود بهش می‌گفتیم درِ تربیت، رفتم تو. شبیه قبرستون بود. انگار همه چی مُرده. هیشکیو نمی‌شناختم. و البته دانشجوی ورودی 89 کارشناسی نباید انتظار دیدن آشنا داشته باشه به واقع. دلم یهو برای همه چی تنگ شد و به قول مرتضی پاشاییِ مرحوم، «دلم دیگه دلتنگیاش بی‌شماره».

معمولاً قبل کلاس تدبر یه سر میرم دانشکده و برای خودم پرسه می‌زنم و اگه ببینم کسی تحت نظرم داره الکی اعلانات روی در و دیوارو می‌خونم و حتی یادداشت هم برمی‌دارم و به صورت مرموز و مشکوک می‌زنم به چاک!
بعد از کلاسم سعی می‌کنم برم مسجد و نماز مغرب رو به جماعت بخونم.
اون روز وقتی رسیدم دم در دانشکده، دیدم این گربه مثل همیشه نشسته دم در و منم مثل همیشه باید دانشکده رو دور برنم و از درای دیگه وارد بشم. فی‌الواقع تنها موجودی که تو این دانشگاه ارتباطمون رو باهم کما فی‌السابق حفظ کردیم و هنوز و همیشه می‌بینمش و چنان که گویی باهم قرار و مداری داشته باشیم، همین گربه است. 

بعدِ نماز فاطمه هم‌اتاقی سابقِ نگارو دیدم [نگار= هم‌رشته‌ای و هم‌مدرسه‌ای و هم‌اتاقیِ سابق خودم]. سلام و احوالپرسی و چه طوری و چه خبر و... پرسید از این ورا؟ گفتم برای کلاس تدبر اومدم. گفت حوزه قبول شدی؟ گفتم نه از مصاحبه رد شدم. همین جوری اومدم. گفت اینا همه رو قبول می‌کنناااااا لابد خیلی داغون بودی (هر دومون خندیدیم). گفت لابد با ولایت فقیه مشکل داشتی. گفتم نه والا. مشکل سرِ دست دوستی با اوباما بود (و دوباره هر دومون خندیدیم). های‌بای دستم بود. گرفتم سمتش و همون لحظه یه پسر کوچولو دوید سمتم و گفت خاله خاله منم منم. منم می‌خوام. های‌بایو گرفت و رفت. و دوباره هر دومون خندیدیم. فاطمه گفت الان میری پست می‌ذاری این بچه رم تگ می‌کنی.
لبخند زدم و گفتم تو هنوز وبلاگ من یادته؟
گفت مگه میشه تگا یادم بره...



عکسایی که از عکس پرینت گرفتمو آوردم چسبوندم رو دیوار خوابگاه. اون ساعت جغدی همونیه که اخوی برام خریده بود و نزدیک یه ساله با خودم درگیر بودم عکس کیو توش بچسبونم که بالاخره به این نتیجه رسیدم که عکس خودم و خودش. اون دست هم دست خودشه و اون یادداشت‌های سمت راست، که بعضیاشون به صورت شماتیک هم هستن همونایی‌ن که طی هفته‌های گذشته در موردشون نوشته بودم.



این بود انشای من. 

خدایی می‌دونم باید از یلدا می‌نوشتم؛ ولی حسش نبود. پیشنهادم اینه که پست‌های یلداهای گذشته‌مو بخونید. 

+ یلدای 91: deathofstars.blogfa.com/post/142

+ یلدای 92: deathofstars.blogfa.com/post/537

+ یلدای پارسال: nebula.blog.ir/post/589

+ پستِ اون وانتیه: deathofstars.blogfa.com/post/692

+ بشنویم: Ey_Yar_Begoo_Ebi_.mp3.html

+ بشنویم: Ali_Akbar_Ghelich_Yek_Daghighe.mp3.html


۰۲ دی ۹۵ ، ۰۱:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


 17 ربیع‌الاول زادروز نبی اکرم حضرت محمد (ص) و امام جعفر صادق (ع) است و یکی از چهار روزی است که در تمام سال به فضیلت روزه امتیاز دارد. کسى که این روز را روزه بگیرد، خداوند براى او ثواب روزه‌ی یکسال را مقرّر می‌فرماید. اینو تو یکی از وبلاگ‌ها خوندم و یهویی نصف شب تصمیم گرفتم سحری درست کنم و روزه بگیرم. شامم نخورده بودم.

مراحلِ پخت: (یکِ نصف شب - آشپزخونه)



مرحله‌ی خوردن:



پیشاپیش، یه همچین چیزی رو هم برای افطارم قراره درست کنم :دی



پیامِ خواننده‌ای از برلین:



+ عنوان بخشی از یکی از تک‌آهنگای حامد زمانی‌ه که برای حضرت محمد (ص) خونده. معنی‌ش اینه که ما سعی خواهیم کرد تا راه متعالی تو را ادامه دهیم. آنچه تو آغاز کردی، نور راه ماست. رحمتی برای جهانیان؛ رحمتی بیاور، برای پیدا و نهان.

بشنویم: beeptunes.com

+ فکر کنیم: s8.picofile.com/file/8278791268/95_9_26_2_.jpg


عیدتون مبارک

۲۷ آذر ۹۵ ، ۰۲:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1. ما یه استادی داریم که آهنگره؛ دادگر هم هست. ینی آهنگر دادگره. سر ساعت میاد و همچین که می‌رسه شروع می‌کنه به حضور و غیاب و حتی اگه یه دیقه بعدِ حضور و غیابش برسی، اون "غ" جلوی اسمتو به تاخیر یا تیکِ حاضر تبدیل نمی‌کنه و کلاً تا آخر کلاس "غ" می‌مونی. حالا از شانس من، یا از شانس این استاد، قبلِ کلاساش هوا بارونیه و مسیر، پرِ دار و درخت و آدم دلش نمیاد طبیعتو ول کنه بره بشینه سر کلاس و نامه‌هایی که مولانا به این و اون نوشته رو بخونه. فلذا، آدم با اینکه می‌دونه استاد الان سر کلاس نشسته و علامت "غ" زده جلوی اسمش، گوشی‌شو درمیاره و از در و دیوار و دار و درخت و گربه‌ای که خوابه عکس می‌گیره و زیر شر شر بارون خیس میشه و کماکان دلش نمیاد طبیعتو ول کنه بره بشینه سر کلاس و نامه‌هایی که مولانا به این و اون نوشته رو بخونه. علی ایُ حال سه تا تصویر سمت چپی مربوط به دیروزه و نمی‌دونم دیروز آفتاب از کدوم طرف درومده بود که آخرِ کلاس استاد، که آهنگره و دادگر هم هست، "غ" جلوی اسممو پاک کرد و گفت فلانی هم که اومده و حاضر بود. کپشنِ عکس سمت راستی هم من و چادرِ خیس و گِلی‌م همین الان یهویی، قبل از کلاسه که دو هفته پیش زیر برف و بوران گرفته شده. موقع پایین اومدن از پله‌ها حواسم نبود جمع‌ش کنم و به فجیع‌ترین شکل ممکن گِلی شد و چون رنگ لباسم روشن بود، داشت لباسامم گلی می‌کرد و مجبور شدم با یه همچین سر و وضعی برم و اول چادرمو بشورم و با چادری که تهش خیس بود و سرش تَر (برف، تَرِش کرده بود. تر، یه درجه پایین‌تر از خیسه) برم بشینم سر کلاس. اون سیم مشکی هم سیم هندزفری‌مه.



2. دیروز برای صبونه چی خوردم؟



3. هفته‌ی پیش برای شام و ناهار چی خوردم؟
هر کدومشونو دو سه بار خوردم. ولی تنوع‌شون در همین حد بود. و جالب است بدانید که ماکارونی و عدس‌پلو و پیتزا جزو اون دسته از غذاهایی هستن که دوستشون ندارم. انقدر از عدس‌پلو بدم میاد که دلم نیومد گوشتو قاطی‌ش کنم و برنج و عدس رو جدا خوردم و گوشتو جدا! اون کتاب آبیِ کنار سوپ مرغ هم همون شرح زندگانی من عبدالله مستوفی‌ه.



4. هفته‌ی پیش چه چیزی نوشیدم؟
این تاریخ اجتماعی و اداری دوره‌ی قاجاریّه اسمِ دیگه‌ی همون شرح زندگانی منه. بعید نیست کامنت بذارید بپرسید اون چیزِ قرمز چیه. اون چیزِ قرمزِ داخل شربت، زعفرونه! نباتش زعفرانی بود به واقع.



5. میوه چی خوردم؟



6. دیگه چی خوردم؟



7. دسر هم درست کردم؟ بله. چی درست کردم؟
یکی از خوانندگان عزیز (گیسوکمند) که آدرس وبلاگ و ایمیلشو ندارم، دستور تهیه‌ی این دسرو برام کامنت گذاشته بودن و از پشت همین تریبون ازشون سپاس‌گزارم. هم میشه تو اون ظرفای آبی و سبز خورد این دسرو، هم از قالب جدا کرد و گذاشت تو بشقاب و شیرینی‌طور تزئینش کرد. [دستور تهیه‌ش و به عبارتی کامنتِ ایشون]



7. دیگه چه کارایی کردم؟
یه زمانی برنجِ پخته از خونه‌مون می‌فرستادن برام! الان به درجه‌ای از کدبانو بودگی رسیدم که برای ایام امتحاناتم چیز میز فریز می‌کنم!


8. دیالوگ - من و راضیه (دوست وبلاگی)

پست یه جمله‌ای که بهش اشاره کردم: post/356

9. 

10. دیالوگ - من و فریال (دوست وبلاگی)
شاعر می‌فرماید: هم دعا می‌کنم این عشق فراموش شود، هم دعا می‌کنم آن روز خدایا نرسد!


11. دیالوگ من و سهیلا (هم‌مدرسه‌ای)
بعد از اینکه دو سه ساعت چت کردیم و کلی نصیحتم کرد، به این نتیجه رسیدیم که عقلم زایل شده! ینی به زوال رفته!


12. فکر نکنم تا اینجا این پست براتون مفید بوده باشه و به درد دنیا و آخرت‌تون خورده باشه و به سوادتون افزوده باشه. ولی این بندِ 12 رو به ضرس قاطع مطمئنم که به دردتون نمی‌خوره و احتمالاً تنها فایده‌ش اینه که بعدش به این نتیجه می‌رسید که روی سنگ قبرم بنویسید آن بانو هیچ وقت تو بحث کردن کم نمی‌آورد. ولی وقتی حق با طرف مقابل بود، حق رو به طرف مقابل می‌داد.
این دیالوگا رو برای دلِ خودم و برای اینکه یادگاری برای خودم نگهش دارم می‌ذارم اینجا. با دوستم داشتیم در مورد بند 52 پست هفته‌ی پیش بحث می‌کردیم.

۱۷ آذر ۹۵ ، ۱۲:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

976- مثل یه خاطره از فردا بود

يكشنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۵، ۰۷:۱۴ ب.ظ

0. بندها به هم مربوط و مرتبطن و با ترتیب خاصی نوشته شدن.

1. با اینکه موکت و روفرشی اینجا نوئه و خودم هم روفرشیِ مخصوص دارم! که اگه لازم بود روی زمین بشینم، روی اون بشینم؛ ولی بازم راحت نیستم رو زمین غذا بخورم یا درس بخونم و این تخت‌خواب، علاوه بر تختِ خواب برام حکم میز مطالعه و میز غذاخوری هم داره. اون روز، مثل همیشه لبه‌ی تخت‌خوابم نشسته بودم و سفره رو چیده بودم روی تختم و داشتم به خوابگاه دوره‌ی کارشناسی‌م می‌اندیشیدم که سوئیت بود. یه خونه‌ی پنجاه شصت متری که اتاق خواب و آشپزخونه و سرویس و بالکن و همه چی داشت. هم میز مطالعه داشتیم، هم میز ناهارخوری. آشپزخونه اُپن بود و کلی کابینت و کلی کمد و حتی من تو اتاق خواب یه میز جدا و مخصوص! علاوه بر میزای مطالعه داشتم و کلاً 4 یا 5 نفر بودیم. واحدهای 5 نفره بزرگ‌تر بودن و هر موقع تعدادمون فرد بود تخت‌خواب تکی رو من برمی‌داشتم که بالای سرم کسی نباشه. حالا برای ارشد به جای پیشرفت، پسرفت کردم و اومدم تو یه اتاقی که از این سرش تا اون سرش 4 قدم هم نمیشه و 4 نفر توش زندگی می‌کنن و علاوه بر خودشون همسایه‌هاشونم میارن که باهاشون زندگی کنن. خبری از میز و صندلی نیست و اگه خودم کمد نمی‌خریدم باید مثل بقیه لباسامو می‌ذاشتم تو چمدون می‌موند. رشته‌ی ارشد من اصلاً خوابگاه نداشت. تو دفترچه هم نوشته بود که این رشته هنوز خوابگاه نداره. ولی یه جایی بود (قبلاً عکساشو تو پست 903 نشون‌تون داده بودم) که می‌تونستیم بریم اونجا. یه جایی که هزینه‌ش خیلی خیلی کمتر از هزینه‌ی اینجا بود. ولی بقیه‌ی هم‌رشته‌ایام هفته‌ای یه شب تهران بودن و برمی‌گشتن شهر خودشون و اگه می‌رفتم اونجا، کل هفته رو تنها می‌موندم. نرفتم و اومدم اینجا که خوابگاهِ دانشگاه خودم نیست و چون خوابگاه دانشگاه خودم نیست هزینه رو آزاد حساب می‌کنن و تازه نه میز داره نه صندلی.

2. اون هفته که برای سالگرد دایی بابا رفته بودم کرج، نسیم و هم‌اتاقی شماره‌ی 2 و شیما اینا اردوی شمال بودن و چون با دو تا قطار مختلف قرار بود برن شمال، بلیتا و کارت‌ملیاشونو با دو نفر دیگه عوض کرده بودن که بچه‌های اتاق ما و اتاق شیما اینا باهم تو یه کوپه باشن. بعد از اینکه برگشتن، اون دو نفر کارت اینا رو برگردوندن و اینا گفتن کارتشون دست ما نیست و ما اصن کارت نگرفته بودیم ازشون و کارتشون دست مسئول اردوئه و خلاصه این وسط کارت اون بندگان خدا هپلی هپو شد! اون بندگان خدا هم این چند روز پیگیر و درگیر کارت‌ملی‌شون بودن و مسئول اردو و امور فرهنگی و کل دانشگاهو به هم ریخته بودن که خب البته حق داشتن. اون روز که من لبه‌ی تختم نشسته بودم و داشتم به فقدان میز و صندلی می‌اندیشیدم، هم‌اتاقی شماره‌ی 2 کیف پولشو باز می‌کنه و کارت ملیه رو می‌بینه و کلی عذاب وجدان و فلان و بهمان! بعدشم مسئول اردو (یه دختره هم‌سن و سال خودمون) اومد و از نسیم خواست اونم دوباره کیفشو بگرده و نسیم گفت شما اصن به من کارت نداده بودی و همزمان داشت کیفشو می‌گشت و کیفه رو جلوی چشم ما خالی کرد رو زمین و کارته افتاد رو زمین و خب کارت دوم هم پیدا شد. مسئول امور فرهنگی زنگ زد که این دو نفر باید بیان از اون دو نفر و از ما عذرخواهی کنن و اینا نرفتن. چون معتقدن عمدی نبوده کارشون! اون دو نفرم بی‌خود قیل و قال کردن و حالا مگه چی شده که رفتن امور فرهنگی و گزارش دادن که کارتمون گم شده. کارته دیگه. 
کلی نصیحت‌شون کردم که برن یه عذرخواهی خشک و خالی بکنن و قتل هم اگه غیر عمد باشه بازم مجازات داره و به هر حال بی‌مسئولیتی کردید که کیف‌تونو خوب نگشتید و اصن نگشتید! و ده روز تمام اون دو تا رو بدون کارت گذاشتید. والا اون دو نفرم متانت به خرج دادن که تازه بعدِ دو هفته رفتن امور فرهنگی. گفتم برن عذرخواهی کنن و من اگه جای اونا بودم همون فردای اردو پدرِ هر دو تونو بابت گم کردن کارت‌ملی‌م درمیاوردم که دیگه شماره‌ی ملی خودتونم یادتون بره. 
هم‌اتاقیا خندیدن و بدون اینکه اشاره‌ی مستقیمی به پیام تلگرامی اخیرم در راستای ساعت خواب داشته باشن گفتن: بله تو رو می‌شناسیم. یکی از اعضای اتاق شیما اینا هم که طبق معمول اتاق ما بود گفت تو باید وکیل می‌شدی و خونِ یه وکیل تو رگاته!
آخرشم نرفتن برای عذرخواهی.

3. هم‌اتاقی شماره‌ی 2 کفش خریده بود و آورد تو اتاق پوشید که ببینیم و تبریک بگیم و لابد قیمتشو بپرسیم و بگیم از کجا خریدی و من تمام حواسم 6 دانگ به تهِ کفش مذکور بود که یه موقع خاکی نباشه و روفرشی کثیف نشه. همین جا بود که کیف پولشو باز کرد و کارت ملی اون بنده‌ی خدا رو نشونم داد و عذاب وجدانشو ابراز کرد.

4. با دوست، هم‌رشته‌ای و هم‌دانشگاهی سابقم مطهره حرف می‌زدم (چت می‌کردم)، گفت با تمام مشغله‌ای که جدیداً با ورودِ نی‌نی به زندگی‌شون درست شده، همچنان وقتی میاد پای لپ‌تاپ جزو اولین وبلاگ‌هایی هستم که می‌خونه و لذت می‌بره و وسط حرفاش اشاره کرد به نی‌نی و گفت این فسقلی یکم بخوابه که من لااقل ناهار درست کنم و نماز بخونم.

5. صبح که بیدار شدم دیدم بازم کتری‌مون نیست. حدس زدم اتاق شیما اینا باشه و یه یادداشت دیگه نوشتم برای هم‌اتاقیام و چسبوندم کنارِ یادداشت قبلی. نوشتم دوستان عزیزی که کتریِ شخصی منو امانت گرفتید و سوزوندید و بعدش یه کتری بزرگ گرفتید که مشترکاً استفاده کنیم، لطفاً یا کتری‌مونو ندید به شیما اینا، یا اگه می‌دیدید یا می‌برید اونجا دورهمی چایی بخورید، شب قبل از خواب بیارید اتاق خودمون که منی که دلم نمی‌خواد صبح برم درِ اتاقشون و بیدارشون کنم و از همه مهم‌تر ببینم‌شون و کتری‌مونو پس بگیریم، صبونه‌مو بدون چایی نخورم. و در ادامه‌ی یادداشت با رنگ قرمز افزودم: "این چندمین باره که دارم این نکته رو تذکر می‌دم". ظهر! که بیدار شدن یادداشتو خوندن و خودشون رفتن کتری رو آوردن و دیگه نمی‌دونم چی گفتن به شیما اینا که همون روز رفتن برای خودشون کتری خریدن :دی

6. نسیم دیرتر از همه یادداشتمو خوند و با خنده گفت فکر کنم تا آخر سال دیوار اتاقو پرِ تذکر و اطلاعیه و اعلامیه می‌کنی و منم با خنده گفتم آره مثلاً یادداشت بعدی در مورد جاکفشیه. خوشبختانه عادتِ پوشیدنِ دمپاییای منو ترک کردید، ولی لازمه یه تذکر بنویسم بزنم رو دیوار که دوستان عزیز، کفش و دمپاییاتونو نذارید روی کفشای من.

7. همون شب با هم‌اتاقی شماره‌ی 3 که به یادداشتای روی در و دیوار من میگه منشورِ نسرین، رفتیم جمهوری که از پاساژ علاءالدین برای گوشی شوهرش lcd بگیریم. تو راه داشتیم صحبت می‌کردیم و گفت همه‌مون کاملاً متوجه هستیم که تو این چند ماه اخیر رفتارت عوض شده و منم گفتم دلیل تغییر رفتارم حضور مستمر شیما اینا تو اتاقمونه. درسته که بعضی وقتا برای خوابیدن و غذا خوردن میان اتاق ما، ولی یادشون رفته که به هر حال مهمونن و مثلاً برای باز کردن درِ یخچال باید اجازه بگیرن و موقع ورود در بزنن. یه موقعی شماها نیستین و من تنهام. اینا سرشونو می‌ندازن پایین نه در می‌زنن نه اجازه می‌گیرن. همین جوری میان تو! والا تا وقتی نگار تو این خوابگاه بود، یادم نمیاد بدون اطلاع اومده باشه اتاق ما و حتی یادمه که در می‌زد و یا منتظر بفرمای من می‌موند یا خودم می‌رفتم درو باز می‌کردم. اینا رو گفتم و سکوت کردم و دیگه نمی‌دونم بعد از این حرفا به شیما اینا چی گفته که از اون به بعد موقع ورود در می‌زنن و حتی یه بار که حواسشون نبود در بزنن عذرخواهی کردن که در نزدن. فکر کنم دیگه لازم نیست یادداشت دیگه‌ای بچسبونم کنار یادداشت قبلی و روش بنویسم: دوست عزیز، قبل از ورود، در بزن و اجازه‌ی ورود بگیر و بعد وارد شو.

8. هم‌اتاقی شماره‌ی 3 متاهله (همونی که پست 669 در موردش نوشته بودم و لازمه دوباره این نکته رو یادآوری کنم که من مخالف درس خوندن خانوما نیستم. ولی مخالفِ خوابگاه اومدن و چند ماه اینجا موندنِ خانومای متاهلم. کلاً مخالفِ اینم که یکی که مناسبِ یه کاری نیست، بیاد جای یکی که برای اون کار وقت و انرژی و تمرکز بیشتری داره و مفیدتره رو بگیره). شش ساله ازدواج کرده و برگشتنی (برگشتنی قیده؛ ینی وقتی کارمون تو پاساژ علاءالدین تموم شد و داشتیم برمی‌گشتیم خوابگاه) داشت از تجربه‌های زندگی مشترک‌ش با خانواده‌ی شوهرش می‌گفت و با رفتار فعلی من و یادداشت‌هایی که روی در و دیوار می‌چسبوندم مقایسه می‌کرد و بهم هشدار می‌داد که در زندگی‌م کلاً یه کم کوتاه بیام و تحملم رو بیشتر کنم که در آینده دچار مشکل نشم. منم گفتم در زدن و اجازه گرفتن موقع ورود چیزی نیست که آدم بتونه باهاش کنار بیاد یا کوتاه بیاد. حتی من بارها دیدم مسئولین خوابگاه هم بدون اجازه یا درو باز کردن اومدن تو یا در زدن و بدون بفرما اومدن تو! و برای همینه که من اغلب درو قفل می‌کنم که سرشونو نندازن پایین و بیان تو و فکر نکنن اینجا کاروانسراست. و هر کی این قانون رو رعایت نکنه، از کمترین میزان شعور هم برخوردار نیست و باید یه یادداشت براش بنویسی که عزیزم قبل از ورود، در بزن و اجازه‌ی ورود بگیر و بعد وارد شو.
هم‌اتاقیم که هفت هشت ده تایی خواهر شوهر داشت خندید و گفت ببینیم و تعریف کنیم.

9. رفتنی (رفتنی هم قیده؛ ینی وقتی داشتیم می‌رفتیم جمهوری) یه خانومه با یه بچه تو بغلش تو بی‌آرتی بودن و صورت بچه سمت من بود. این بچه به قدری شیرین و خوردنی بود که من تا تونستم چلوندمش و هی قربون صدقه‌ش رفتم و دماغ‌شو، لپ‌شو، انگشتاشو، گوششو و هر قسمتی که در دسترسم بود رو کشیدم و فشار دادم و بوسیدم! این خانومه که پیاده شد، یه خانوم دیگه سوار شد که اونم بچه بغلش بود و همین اعمال رو روی اون بچه هم پیاده کردم و این قابلیت رو در خودم می‌دیدم که بچه رو یواشکی بذارم تو کیفم و پیاده شم و فرار کنم حتی.

10. برگشتنی (ینی وقتی داشتیم برمی‌گشتیم خوابگاه) به هم‌اتاقی‌م گفتم تا چهارراه ولیعصرو پیاده برگردیم که من مغازه‌هایی که لباس بچه می‌فروشنو ببینم و ذوق کنم. تو مسیرمون یه دست‌فروش، کفشای بچگونه می‌فروخت و یه کفش پسرونه‌ی خیلی ناز داشت که عن‌قریب بود بخرم‌ش. ولی نخریدم. به هم‌اتاقی‌م سپرده بودم هر چی لباس جغدی دید نشونم بده و هی بهش می‌گفتم تو که شوهر داری تا عید یه نی‌نی بیار که من اینا رو براش بخرم.

11. هم‌اتاقی‌م اون روز دو تا امتحان داشت و شب قبلش بیدار مونده بود و بعد امتحان هم تا 9 شب جمهوری و ولیعصر بودیم و دنبال lcd و لباس بچگونه. فقط می‌خواست برسه خوابگاه و بخوابه. فلذا تند تند جلوتر از من راه می‌رفت که فقط برسه و بخوابه. نزدیک میدون سه تا دختر که به قیافه‌شون نمی‌خورد ایرانی باشن، جلومو گرفتن که اکسکیوز می، دو یو آندرستند انگلیش؟ گفتم نه زیاد. یه کم بلدم و اشاره کردم هم‌اتاقی‌م وایسه. دخترا گفتن دنبال گِگ هستن و گِگ کجاست؟ اول فکر کردم منظورشون گیتِ مترو یا بی‌آرتی‌ه ولی با دستشون عملِ خوردن رو اجرا کردن و فهمیدم منظورشون کیکه. اون دور و ورا یه جایی می‌شناختم که نون و کیک صبحانه و پیراشکی می‌فروشن و بردیم‌شون اونجا و تو راه پرسیدم اهل کجان و گفتن کشمیر. هم‌اتاقی‌م گفت پاکستان؟ گفتن نه!!!! ایندیا! و من همیشه به این فکر می‌کردم که حالا که دولت هند و پاکستان سر کشمیر دعوا دارن، خودِ کشمیریا دوست دارن از کدوم کشور باشن که به نظر می‌رسه هند رو ترجیح می‌دن. وقتی رسیدیم و مغازه رو نشون‌شون دادم گفتن منظورشون گگ هست، گِگ، قند! گفتم کیک تولد؟ قنادی؟ برث‌دی؟ و تازه فهمیدم اینا دنبال قنادی‌ن و خب نزدیک خوابگاه و یه کم جلوتر یه قنادی هست که امسال کیک تولدم هم از همونجا گرفته بودم و خدا خدا می‌کردم شب وفات پیامبر و شهادت امام حسن بسته نباشه. تا برسیم قنادی، خودمو معرفی کردم و اسمشونو پرسیدم. اسمشون مهوش، تابش و وظیفه بود. دانشجوی دندان‌پزشکی.
گگ‌فروشی رو نشون‌شون دادیم و خداحافظی کردیم و برگشتیم خوابگاه. هم‌اتاقی‌م از خستگی نای راه رفتن نداشت و می‌گفت هیچ وقت فکر نمی‌کردم تو انقدر پرانرژی و اجتماعی باشی. همیشه تو خوابگاه ساکتی و انقدر تو خودتی که فکر می‌کردم خوشت نمیاد با کسی ارتباط برقرار کنی و کلاً امشب تصوراتم رو در مورد خودت دگرگون کردی.

12. اون شب از شدت خستگی بیهوش شدم و خواب دیدم داریم می‌ریم (با کی داریم می‌ریم؟ الان می‌گم.) داشتیم می‌رفتیم خونه‌ی مادرشوهرم اینا! خواب من از اون سکانسی شروع شد که وارد یه خونه‌ای شدیم که خیلی شیک و تر و تمیز و باکلاس بود؛ ولی میز و صندلی نداشت و رفتیم روی زمین نشستیم! فکر کنم این قسمت از خواب، مغزم تحت تاثیر بند 1 پست بوده. ما (من و مراد و یه بچه که بغل مراد بود) در نزدیم و به نظرم بدون اجازه رفتیم تو. مدام داشتم تو ذهنم به دیالوگ‌های خودم و هم‌اتاقی‌م و بند 8 و اون یادداشته فکر می‌کردم که "قبل از ورود، در بزن و اجازه‌ی ورود بگیر و بعد وارد شو". کسی نیومده بود استقبال ما و یحتمل ما خودمون کلید داشتیم. به محض ورود، به مراد گفتم کفشای بچه رو دربیار. با کفش داشت روی فرش راه می‌رفت و حواس من 6 دانگ به تهِ کفشاش بود که خاکی نباشه (ذهنم تحتِ تاثیر بند 3 و کفشای هم‌اتاقی‌م بود.) و دقیقاً همون کفشایی پای بچه بود که چهارراه ولیعصر (بند 10) دیدم و بچه همون بچه‌ای بود که تو بی‌آرتی (بند 9) بغل مامانش بود. در همون حین مادرشوهر وارد کادر شد. بچه رو دادم بغل مادربزرگش و خودم هم رو زمین نشستم و لپ‌تاپ بغلم بود و داشتم پست می‌ذاشتم (من حتی توی خواب هم بلاگرم). سکانس بعدی، بچه کنار من نشسته بود و هی اینتر می‌زد :دی ینی انگشت من روی بک اسپیس بود و انگشتای کوچولوی اون روی اینتر و نمی‌ذاشت تایپ کنم. یادمم نیست چی داشتم تایپ می‌کردم. همین یادمه که تا یه کلمه تایپ می‌کردم اینتر می‌زد و می‌خندید و آب از لب و لوچه‌ش می‌ریخت و ذوق می‌کرد و نمی‌ذاشت به کارام برسم (ذهنم تحت تاثیر فسقلی بند 4 بود). آخرش بچه رو نشوندم جلوم گفتم پسرم! اینتر برای وقتیه که جمله یا پاراگراف تموم بشه. بعدش نسیمو نشونش دادم که عین بچه‌ی آدم یه گوشه نشسته بود و گفتم از نسیم یاد بگیر. ببین چه قدر آرومه، ساکته! بذار به کارام برسم و انقدر اینتر نزن. بعدش پشیمون شدم که چرا بچه‌ها رو با همدیگه مقایسه کردم (تو این مقایسه هم ذهنم تحت تاثیر یه چیزی بود که بماند...). به هر حال نباید بچه رو این جوری تربیت کنی که به یکی بگی از اون یکی یاد بگیر و کلاً نمی‌دونم نسیم کِی و چه جوری وارد کادر شد. ولی یکی دو سالی از طوفان بزرگتر بود و ساکت و مظلوم یه گوشه نشسته بود و شبیه بچگی خودم بود. طوفان هم کماکان داشت اینتر می‌زد و می‌خندید و آب از لب و لوچه‌ش می‌ریخت رو لپ‌تاپم.

و تندیس حس خوب‌دارترین و شیرین‌ترین خوابی که تا حالا دیدم رو به این خواب می‌دم و همون طور که ملاحظه می‌کنیم اغلب خواب‌هایی که می‌بینیم از اتفاقات روزمره نشأت می‌گیره و رویای صادقه نیست. پس اگه میام اینجا تعریفشون می‌کنم دلیلش اینه که چون بامزه و مسخره به نظر می‌رسن، فکر می‌کنم می‌تونن بهونه‌ای باشن برای اینکه دورهمی بخندیم بهشون. علی ایُ حال اگر در آینده‌ای دور دیدید که من دارم این جوری
پست
می‌ذارم
که
هی
یه
کلمه
می‌نویسم
و
بعدش
اینتر
می‌زنم
بدانید
و
آگاه
باشید
که
طوفان
کنارم
نشسته

+ بشنویم: Ehsan_Khaje_Amiri_Khab_o_Bidari.mp3.html



امشب، شایدم فرداشب، شایدم آخر هفته (دقیقاً نمی‌دونم کی!) رادیوبلاگی‌ها ویژه‌برنامه داره (به مناسبِ چی؟ :دی) و احتمالاً سعادت اینو داشته باشید که 40 ثانیه صدای منو بشنوید. به محض انتشار پست مذکور لینکشو می‌ذارم اینجا. گوش به زنگ و چشم به راه باشید.


radioblogiha.blog.ir/post/174

۱۴ آذر ۹۵ ، ۱۹:۱۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

0.

مستحضر هستم و به این نکته واقفم که در شأن دانشجوی ارشد نیست که بیاد از خوابگاه و مشکلاتش با هم‌اتاقیاش پست بذاره؛ ولی بد نیست شرح حال دوره‌ی ارشدم رو هم مثل دوره‌ی کارشناسی‌م بنویسم.

1.

پریشب ازشون خواهش کردم برای دورهمی و فیلم دیدن و چای آخر شب، برن اتاق شیما اینا و شیما اینا نیان اینجا. هر سه شون رفتن و منم در آرامش و سکوت یه کم درس خوندم و خوابیدم. حدودای 2 برگشتن و تنها برنگشتن! شیما اینارم با خودشون آورده بودن که اینجا بخوابن. چند ماهه شام و ناهار و صبونه رو باهم می‌خورن و همین مونده بود بیان اینجا بخوابن و فکر کنم کم‌کم باید براشون کمد لباسم اختصاص بدیم. با سر و صداشون بیدار شدم و منتظر موندم بخوابن و خودم هم سعی کردم دوباره بخوابم. ولی تا 3 مشغول صحبت کردن بودن. ظاهراً دورهمیِ اونجا کافی نبوده و بقیه‌ی حرفاشونو اومده بودن اینجا بزنن. گوشی‌مو برداشتم و داشتم پیامای تلگراممو چک می‌کردم که هم‌اتاقی شماره‌ی 3 گفت "عه بچه‌ها نسرین بیداره." با همون لحن و تُنِ صدای خودش گفتم "بیدار نیستم، بیدار شدم. بیدارم کردید!" این آخرین جمله‌ای بود که همه‌مون شنیدیم. بعد از این جمله‌ی من همه‌شون سکوت کردن و حتی جمله‌ی ناتمامشون رو هم تمام نکردن و پتو رو کشیدن رو سرشون و خوابیدن. و من تا خود صبح بیدار موندم و کلاً دیگه نتونستم بخوابم.

صبح براشون چنین پیامی نوشتم و فرستادم و رفتم دوش گرفتم خشمم فروکش کنه و بعدش اومدم نماز صبح و صبونه و دیگه هیچی دیگه. تا موقعی که گشنه‌م بشه و بخوام بیام ناهار بخورم سالن مطالعه بودم. حدودای 5 صبح به همه‌شون به جز نسیم پیام دادم: "دوست عزیز! الان ساعت پنج‌ه و من هنوز نتونستم بخوابم. چرا؟ چون بدخواب شدم! چون دو ساعت پیش صدای شما بدخوابم کرد. چون در طی شبانه روز فقط یک بار می‌تونم بخوابم که این یک بار میتونه یک ساعت تا هر چند ساعت باشه و اگه بیدار شم دوباره نمی‌تونم بخوابم. و امشب مثل هر شب! صدای شما بیدارم کرد. شمایی که تا 3 نصف شب بیدار می‌مونید و فردا تا لنگ ظهر قراره بخوابید و البته که به خودتون مربوطه چه قدر و تا کی می‌خوابید. اما من که عادت دارم زندگیم رو از 6 صبح شروع کنم، مجبور خواهم بود تو اون بازه‌ی زمانی که شما خوابید آروم‌تر صبحانه بخورم، آروم‌تر ناهار درست کنم و حتی آروم‌تر درس بخونم. خب الان دلم می‌خواد اون چراغو روشن کنم و کتاب بخونم. ولی الان پنج صبه و شما خوابیدین و رعایت کردن حال کسی که خوابه یه رفتار انسانی و اجتماعی‌ه و مستلزم داشتن یه شعور حداقلی‌ه که من اونو دارم. برای همین الان بلند نمی‌شم آشپزی کنم، درس بخونم یا بلندبلند صحبت کنم. به نظر می‌رسه لازمه برای این اتاق که یه مکان اجتماعی محسوب می‌شه، ساعت خاموشی تعیین بشه. مثلا 12 شب. و حتی به نظرم لازمه مجددا تکرار کنم کسی که دوست داره آهنگی رو بشنوه از هندزفری استفاده کنه. به هر حال یه وقتایی یکی شاده و دوست داره آهنگ شاد گوش بده و بقیه که من هم عضوی از بقیه هستم ممکنه شاد نباشن و دوست نداشته باشن اون آهنگو بشنون. یا برعکس، ممکنه نخوان آهنگ غمگین شما و کلا آهنگ شما رو و حتی الفاظ و عبارت‌های غیرمودبانه و به تعبیری زشت و رکیک شما رو گوش بدن. کسی که واقف هست به کارش و به اشتباهش، حق عذرخواهی و بخشیده شدن نداره. و مستحضر هستیم که این اتفاق نه یک بار و نه برای اولین بار، بلکه یک ماهه که هر شب تکرار میشه و من هر روزی که صبح کلاس دارم، شبش خواب کافی نداشتم. حتی عصر که برگشتم و خواستم بخوابم هم موفق نشدم." بعدشم یه برچسب چسبوندم کنار کلید و روش نوشتم:


2.

شایان ذکر است من موقع خواب نه تنها به نور حساس نیستم، بلکه ترجیح می‌دم اطرافم روشن هم باشه به دلیل ترس از تاریکی. ولی باید به این نکته هم توجه کنیم که روشن نبودن برق، خاموش شدن صداشونم در پی خواهد داشت. و دلیل دیگر اینکه، بارها اتفاق افتاده که شب من داشتم درس می‌خوندم و اینا با لحن مهربون گفتن می‌خوایم بخوابیم و خواهش کردن که برقو خاموش کنن و منم چاره‌ی دیگه‌ای نداشتم جز خاموشی و دیگه نتونستم درس بخونم و الان با این یادداشت خواستم تلافی کرده باشم اون شبا رو. هم اون شبا رو، هم شبایی که برق روشن بود خودشون درس بخونن و هم همه‌ی صبایی که بدون آلارم گوشی‌م خودم بیدار شدم و به آهستگی صبونه خوردم که خوابشون دچار اختلال نشه و قدرِ این شعور منو ندونستن.

3.

چیزی که این وسط بیشتر اذیتم می‌کرد این بود که ظاهراً هم‌اتاقیامم از این شب‌نشینی‌ها دلِ خوشی نداشتن و هر بار که همسایه‌ها میومدن دورهمی و وقتی برمی‌گشتن نفس راحتی می‌کشیدن و می‌گفتن بازم از کار و زندگی افتادیم. یا وقتایی که نمیومدن می‌گفتن خوب شد نیومدن. ولی خب نکته‌ی تأمل‌برانگیز قصه اینجاست که اصلاً و ابداً اعتراض‌شون رو نه به این موضوع بلکه کلاً به موضوعات دیگه هم علناً نشون نمی‌دادن و لابد منتظر بودن من اعتراض کنم و بگن نسرین گفته دیگه نیاید اتاق ما؛ که چهره‌ی خودشون مخدوش نشه. به هر حال من آدمی نیستم که تظاهر کنم به حسی که ندارم یا دارم. ممکنه یه روز دو روز یه هفته یه ماه حتی یه سال صبر کنم، تحمل کنم، بیام تو وبلاگم غر بزنم و ناراحتی‌مو بروز ندم، ولی خب وقتش که برسه طرف رو در جریان می‌ذارم که بره روی رفتارش با من تجدید نظر کنه.

4.

صبح که اینا خواب بودن تاسیساتی خوابگاه با میخ و دریل داشت در و پنجره‌ها رو عایق‌بندی می‌کرد. بعدشم مسئول خوابگاه در زد و بی‌هوا درو باز کرد که بلند شید بیایم اتاق شمارم عایق‌بندی کنیم. که بچه‌ها گفتن نمی‌خوایم. بعدشم دزدگیر ماشین یه بنده خدا و بعدشم جیغ و از خواب پریدن هم‌اتاقی شماره‌ی 3 و تلفنِ هم‌اتاقی شماره‌ی 2 که یکی زنگ زده بود و یه کار اینترنتی داشت و بقیه خواب بودن و اینم باید پشت لپ‌تاپ و تلفنی، کار اون بنده خدا رو راه می‌نداخت. ینی فکر کنم یه خواب خوش از گلوی هیچ کدوم پایین نرفت. بیدار که شدن غر می‌زدن که چه وضعشه و نتونستیم بخوابیم و پیام منو هنوز نخونده بودن. تا بیان تلگرامشونو چک کنن رفتم سالن مطالعه که راحت‌تر خجالت بکشن :دی

5.

لابد الان پیش خودتون فکر می‌کنید ما باهم قهریم و حرف نمی‌زنیم و سایه‌ی همو با تیر می‌زنیم. ولی سخت در اشتباهید. دیشب شیما اینا (اینا یه گروهنااااا. ولی به ذکر سردسته‌شون اکتفا می‌کنم) آلو و آلبالو و زردآلو خشک ازم خواستن و دورهمی خوردیم و یکی‌شون مشکل کامپیوتری داشت و رفع و رجوع کردم و آپدیت ویندوز و نصب آنتی ویروس برای هم‌اتاقی شماره‌ی 2 و درست کردن دسر برای هم‌اتاقی شماره‌ی 3، و SMS زیر که مکالمات من و نسیم‌ه، همه و همه طی همین 24 ساعت گذشته اتفاق افتاد و در کل بچه که نیستیم قهر کنیم! اگه نگیم نخندیم، پیاز می‌شیم می‌گندیم. و من به هر دلیلی نسیم رو بیشتر از بقیه دوست دارم. برای تحمل کردن بقیه هم تمام تلاشمو کردم که ویژگی‌های مثبت و خوب‌شون که با اخلاقم سازگارند رو کشف کنم و مدام تو ذهنم تقویت کنم. و ناگفته نمانَد که دیشب هم اومدن اینجا بخوابن و اتفاقاً همین الان که من در حال تایپ این سطورم، خوابن و در جای‌جای اتاقمون یه رخت خواب پهنه و کوفتشون بشه که این همه می‌خوابن و من جمعه‌ها هم حتی بلد نیستم زیاد بخوابم.


6. 

اینجا تو این تصویر، تخم‌مرغ هیچ ضرورتی نداره و من اگه توی دسرا ازش استفاده می‌کنم دلیلش اینه که معمولاً کمتر به عنوان غذا (نیمرو و املت و...) از تخم‌مرغ استفاده می‌کنم و سعی می‌کنم حداقل بریزمش توی دسر که بدنم دچار کمبود تخم‌مرغ نشه به واقع! نکته‌ی دوم هم اینکه برید دعا به جونِ شباهنگ بکنید که حتی از میزان شعله‌ی گاز هم عکس می‌گیره. اون وقت ادمین کانالای آشپزی برای طرز تهیه‌ی غذاهاشون شماره حساب میدن و من مفت و مجانی، تمام فنون و فوت‌های کوزه‌گری‌هامو در اختیارتون قرار می‌دم.



7.

عکس جغد روی لباسشو! (از وبلاگ آقاگل کش رفتم این عکسو. که اخیراً کربلا بودن.)



8. الف

دوست، ینی کسی که تاریخ تولدشو بدون نگاه کردن به تقویم و سررسید حفظ باشی.


8. ب

دوست، ینی خواننده‌ی وبلاگت نباشه و بعد از دوره‌ی کارشناسی ندیده باشدت و دوره‌ی کارشناسی‌ت جغد نبوده باشی، ولی بدونه که الان عاشق جغدی و این عکسا رو برات بفرسته که کادوی تولد سال بعدتو انتخاب کنی.


9. الف

این روزا دارم این کتابو می‌خونم و از بعضی سطرا و صفحاتش عکس می‌گیرم و تموم که شد، پست بعدی منتشرشون می‌کنم و یه کم بیشتر در مورد این کتاب توضیح می‌دم. سه شنبه از کتابخونه فرهنگستان گرفتمش.


9. ب

تنها ایرادش اینه که فروردین 1324 چاپ شده و صفحاتش عین بیسکویت خرد میشه!


10.

دردی که انسان را به سکوت وامی‌دارد

بسیار سنگین‌تر از دردیست که انسان را به فریاد وامی‌دارد.

و انسان‌ها فقط به فریاد هم می‌رسند نه به سکوت هم!

+ بشنویم MP3-Milad-Derakhshani-Barf

۰۵ آذر ۹۵ ، ۱۱:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دلم برای طویله‌هام تنگ شده و این پستو بدون شماره‌گذاری می‌نویسم که شبیه طویله بشه. امروز یه چند دیقه دیر رسیدم سر کلاس و بعداً که داشتم فایل صوتی ضبط شده توسط دوستان رو استماع می‌کردم شنیدم که استاد می‌پرسه پس خانم فلانی که من باشم کو و بچه‌ها میگن یحتمل رفته کربلا و نمیاد! بعدش من وارد کلاس میشم و همه لبخند ملیحی می‌زنن که اون لحظه معنی این لبخندو نمی‌فهمم. دیشب فقط سه ساعت خوابیده بودم و امروز از صبح تا عصر کلاس داشتم و به زورِ نسکافه سر کلاس نشسته بودم و الان به جای خون، قهوه توی رگ‌هام در جریانه. هم‌اکنون نیز که در حال تایپ این سطورم، یکی از تکالیفی که باید فردا تحویل بدمو انجام ندادم و یحتمل تا پاسی از شب نخُسبم و فردام به زور نسکافه بشینم سر کلاس. عصر که رسیدم خوابگاه خواستم نیم ساعت بخوابم و هم‌اتاقیام اومدن و انقدر سر و صدا کردن که با سردرد بیدار شدم و انقدر از دستشون عصبانی بودم که تا نیم ساعت ساکت ساکت بودم و هیچی نمی‌گفتم. بعدش نسیم اومد عذرخواهی کرد و بهش گفتم با اینکه صدای تو هم تو این جیغ جیغا بود از دست تو دلخور نیستم. شاید دلیل عصبانیتم کُردی حرف زدنِ هم‌اتاقی‌های شماره‌ی 2 و 3 باشه (جیغ‌جیغ‌شون کُردی بود). با اینکه نسیم هم کُرده ولی فقط با خانواده‌ش کُردی حرف می‌زنه و این دو تای دیگه اصن رعایت نمی‌کنن که تو این اتاق یه نفر دیگه هم هست که زبانشونو متوجه نمیشه و واقعاً سردرد می‌گیره یه وقتایی! و من همیشه انقدر شعور داشتم که جایی که کسی زبانمو نفهمه به زبان معیار! حرف بزنم و حتی با خانواده هم که بخوام تلفنی حرف بزنم میرم بیرون که اینا اذیت نشن. و اعتراف می‌کنم به همون اندازه‌ای که فوامیل (جمع مکسر فامیل!) متعصب و پان‌ترکم روی اعصاب و روانم ترد میل میرن، این هم‌اتاقی‌های کُردم هم همون قدر و حتی بیشتر! رو اعصاب و روانم هستن و اصن نه یاشیاسین آذربایجان و نه حتی بژی کوردستان! کلاً منقرض شیم بریم پی کارمون. بگذریم. شما در تصویر اول دسری رو ملاحظه می‌کنید که با نشاسته و شیر و شکر و تخم‌مرغ تهیه شده و چون شیرش یه کم زیاد شد، چند تا دونه بیسکویت از نوع پتی‌بور خرد کردم ریختم توش و شد آنچه شد. شاعر در بیت پایانی همین تصویر می‌فرماید: تمنای کمک در عشق آسان نیست؛ این یعنی، کسی حین سقوط از پرتگاهی لال هم باشد. تصویر دوم هم همون دسره، با این تفاوت که شیرش به اندازه است و اون گلدون هم همون گلدون پست 435 هست که بزرگ شده و قد کشیده و وقتی عکسشو برای خاله‌م فرستادم گفت به‌به می‌بینم که زبان مادرشوهر خریدی و این جمله‌ی ایشون چنان تاثیر شگرفی روی افکار من گذاشت که شب خواب مادرشوهرمو دیدم و از ذکر جزئیات خواب مذکور خودداری می‌کنم :دی تصویر بعدی نیز یکی از قاقالی‌لی‌هایی است که عمه‌جانمان از وطن ارسال کرده و من این مربای کدوتنبل رو چنان از دل و به جان دوست می‌دارم که میزان عشق و محبتم نسبت بهش با میزان عشقم به سیب‌زمینی سرخ کرده و شکلات و پاستیل نوشابه‌ای رقابت می‌کنه و به بهشت نمی‌روم اگر از اینا آنجا نباشد. و شیخ امروز بعدِ n سال رفت نمازخونه نمازشو به جماعت بخونه و حاج‌آقا گفت فردا نمیاد و فضیلت نماز جماعت رو از دست ندید و فردا یکی‌تون بیاید جای من امام جماعت وایستید. یه سری شرایط هم گفت که طرف باید فلان ویژگی‌ها رو داشته باشه. در کمال اعتماد به سقف، با اینکه همه‌ی ویژگی‌های اخلاقی که شمرد رو دارم، ولی قرائتم صحیح نیست و مثلاً ه و ح رو یه جور تلفظ می‌کنم و صلاحیت‌شو ندارم به واقع. تصویر بعدی، تصویر ناهار منه که چه مشقت‌ها که نکشیدم برای درست کردن اون کتلت (که مزه‌ی آبگوشت می‌داد!). وقتی خواستم شروع کنم به خوردنِ دسترنج‌م که چه مرارت‌ها کشیدم بر حصول‌ش! استاد اومد و بچه‌ها رفتن سر کلاس و استاده همون استادی بود که بهم میگه مهندس. بچه‌ها گفتن بدو بیا استاد اومده. گفتم بگین مهندس داره ناهار می‌خوره.

+ بشنویم: Shajarian_Tasnife_Jane_Jahan.mp3


۰۲ آذر ۹۵ ، ۰۰:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

971- جان جهان! دوش کجا بوده‌ای؟

شنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۵، ۰۲:۱۸ ب.ظ


1. خونه‌ی دایی بابا اینا. ایلیا: دلت با من
من: هماهنگه
ایلیا: نگاه تو 
من: تو چشمامه
ایلیا: تنت با من، می‌رقصه. همون حسی که می‌خوامه. نسین با من می‌یقصی؟
من: :)))) نه دیگه این یه فقره رو شرمنده‌ام. ناسلامتی مجلس عزاست. بریم بیتِ بعدی
ایلیا: من یه دیوونم وقتشه عاقل شم
من: تو تهِ خوبی حق بده عاشق شم. ایلیا من چیِ تو ام؟
ایلیا: آجی!

شاعر می‌فرماید: سخت است عاشقش شده باشی و او فقط، همشیره‌ات بخواند و هی دلبری کند :)))

sami_beigi_hamahang.mp3

فقط به مسئولین حوزه نگین من از این آهنگا گوش می‌دم. من اونجا آبرو دارم به واقع :دی

2. دیشب سالگرد دایی بابا بود و رفته بودم کرج. پارسال همین موقع:

nebula.blog.ir/post/462 و nebula.blog.ir/post/468

3. رفتنی (ینی وقتی داشتم می‌رفتم خونه‌شون) برای ایلیا و بیتا دفتر نقاشی خریدم و برای خودم مداد و پاکن و مدادتراش و اون ماژیکارم برای محدثه ابتیاع کردم. البته مشکی و قرمزشو خودم برداشتم. لازم داشتم. شما سمت راست تصویر بالا، یه قفس می‌بینید که توش پرنده است و قرار بود به زودی جوجه‌دار بشن و صبح که اینا خونه نبودن تخمِ جوجه افتاده شکسته و اونی که ایلیا داره در سمت چپ تصویر پایینی نشون میده جنین مورد نظره.



4. ما هم بچه بودیم رو مدادامون اسم‌مونو می‌چسبوندیم. یادمه بابا اسممو تایپ می‌کرد و با فونت‌ها و سایزهای مختلف پرینت می‌کرد و من کلی کیف می‌کردم که اسمم تایپ شده است. آخِی... یادش به خیر...

5. زن‌دایی بابا با اینکه خیلی وقته کرج زندگی می‌کنن، فارسی بلد نیست و دیروز وقتی رسیدم، مهمونا ازش خواستن منو بهشون معرفی کنه. گفت: نسرین، نوه‌ی خاله، تهران، درس، دانشگاه!

6. شب، قرار شد ما مهمونا بریم خونه‌ی پسردایی بابا بخوابیم و منم رفتم اتاق ایلیا و بیتا. یه رخت خواب رو زمین پهن بود که ظاهراً جای خواب من بود. ولیکن! ایلیا نذاشت رو زمین بخوابم و گفت تو برو رو تخت من بخواب (تختش بزرگ بود البته!). بعد برگشته به دخترخاله (مامانش دخترخاله‌ی باباست) میگه مامان من بهترین جایی که داشتم رو به نسین دادم («ر» رو نمی‌تونه تلفظ کنه و اگه یه اسمی با «ر» شروع بشه «ی» تلفظ میشه.) صبح که برای نماز بیدار شدم دیدم داره همین جوری برای خودش راه میره. فکر کنم نتونسته بود بخوابه. گفتم بیا پیش من بخواب. از من به یه اشارت و از وی به سر دویدن. همین که سرش به بالش رسید خوابش برد. تنها مشکلی که تا حدودای 9، 9 و نیم باهاش دست و پنجه نرم می‌کردم این بود که هر چند دیقه یه بار جیغ می‌زدم که ایلیا موهام. ایلیاااااااااااا موهام. رفتی رو موهام. موهامو ول کن. یه کم بکش اون ور. آی موهام! وای موهام. و سوالم از خانومای متاهلی که موهاشون بلنده اینه که موقع خواب اینا رو چه جوری مدیریت می‌کنن که نمی‌مونه زیر سر و دست و پای آقاشون! نگن می‌بندیم که من اصن نمی‌تونم با موی بسته بخوابم و در حالت بیداری هم لقبم "آهای وصله به موهای تو هیچی"ه. بر وزن آهای وصله به موهای تو سنجاق شقایقی که جناب فریدون خوندن.

7. موقع صبونه بلند شدم برم پیش ملت و وارد که شدم گفتم سلام، صبح به خیر. (تو خونه هم همیشه همین جمله رو ادا می‌کنم. موقع خواب هم میگم شب به خیر. ینی لفظِ صبح به خیر و شب به خیر رو حتی اگه موقعیت و بافتِ زمانی‌م ترکی باشه بازم همین مدلی و به همین شکل ادا می‌کنم.) خلاصه ما رفتیم و گفتیم صبح به خیر و جماعتِ پان‌ترکِ طایفه‌مون که تعدادشون کم هم نیست فرمودن به زبان آدمی‌زاد بگو. صبح به خیر چیه. باید بگی "گون آیدن". و من اون لحظه در کِسوت یه زبان‌شناس (کِسوت ینی لباس) نمی‌دونستم در پاسخ به اینکه فارسی زبان آدمی‌زاد نیست، چه جوابی بدم به واقع. خب ینی چی آخه. کارت عزا و عروسی و روی سنگ قبرو که ترکی می‌نویسین. دیگه چی کار به صبح به خیر گفتنِ من دارین آخه. الان این موضوع انقدر برای من حیاتی و رو اعصاب و روانه که اگه n سال دیگه خواستم شوهر کنم، جلسه‌ی خواستگاری به جای بحث شغل و تحصیلات و مهریه، اولین و آخرین چیزی که از یارو می‌پرسم نظرش در مورد زبان و زبان ترکی و زبان‌های آدمی‌زاد و غیر آدمی‌زاده. خدا راه راستو به سمت اینا کج کنه به حق همین وقت عزیز.

8. خاله‌ی 80 ساله‌ی بابا (سمت راستم نشسته): کی درس و دانشگاهت تموم میشه؟
من: یه سال  دیگه ارشدم تموم شه و دکترا و بعدش پُست دکترا و فکر کنم یه ده دوازده سالی طول بکشه
خاله‌ی 80 ساله‌ی بابا: بسه دیگه. چه قدر درس می‌خونی. شوهر کن!
(دقت کردین این خاله سنش تغییر نمی‌کنه و همیشه 80 سالشه؟ :دی)
اون یکی خاله‌ی بابا (سمت چپم نشسته بود. همون که پسراش ارادت عجیبی به زبان سرزمین سبزم ایران دارن): کار هم بکن. زن باید دستش تو جیب خودش باشه. تو این دوره زمونه زن نباید تو خونه بمونه.
خاله‌ی 80 ساله‌ی بابا (که سمت راستم نشسته): ازدواج هم بکن!

9. پسرخاله‌ی بابا قرار بود یه سری چیز میز از تبریز برام بیاره. ترشی و مربا و رب و آبلیمو و هر چیز خونگی که تهران گیر نمیاد! به مامانم گفته بودم چند جفت کفشم بفرسته برام. با اینکه معمولاً همیشه یه جفت کفش پامه و تنوع برام یه چیز تعریف نشده است، ولی گفتم یه وقت اگه این کفشامو بدزدن یا یه بلایی سرشون بیاد، تا یکی دیگه بخرم سختم میشه. عمه‌ها (که عمه جون صداشون می‌کنم) هم کلی شکلات و خوراکی و قاقالی‌لی فرستاده بودن که چون به روح اعتقاد دارم عکسشو نذاشتم که دلتون نخواد :دی

10. نصف شب برگشتم تهران و بچه‌های خاله‌ی 80 ساله منو رسوندن خوابگاه و رفتن. همین که رسیدم هم‌اتاقی شماره‌ی 3 با حال و احوال پریشون ازم خواست با دقت به وسیله‌هام نگاه کنم ببینم چیزی کم شده یا نه. بچه‌ها رفته بودن اردو (شمال) و این هم‌اتاقیم تنها بوده و ظاهراً ظهر یه چند دیقه از اتاقمون میره بیرون و میاد می‌بینه ساعت و پولای توی کیفش نیست. لپ‌تاپ و گوشی و همه چی وسط اتاق رو زمین بوده. ولی دزده به اینا دست نزده. یه جفت کفشم خواسته ببره. تا وسط راه برده، بعدش گذاشته رو پله‌ها و رفته. دزد که میگم منظورم یکی از دانشجویان سرزمین سبزم ایرانه که ساکن همین خوابگاهم هست. لپ‌تاپ من که سر جاش بود. چیز باارزش دیگه‌ای هم نداشتم. یه چمدون دارم که خوراکیامو توش می‌ذارم. بازش کردم دیدم خوراکیام سر جاشه. خب دزد عزیز، تو که یکی یکی کیفا رو چک کردی پولاشو برداشتی. اینم باز می‌کردی چار تا دونه پسته و شکلات برمی‌داشتی :)))))

11. این عکسو یکی از بلاگرانِ بلاگستان که رفته بوده کربلا و دیروز برگشته فرستاده:



السَّلاَمُ عَلَیْکَ یَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ وَ عَلَى الْأَرْوَاحِ الَّتِی حَلَّتْ بِفِنَائِکَ‏ عَلَیْکَ مِنِّی سَلاَمُ اللَّهِ أَبَداً مَا بَقِیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهَارُ وَ لاَ جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّی لِزِیَارَتِکُمْ. السَّلاَمُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلَى عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلَى أَوْلاَدِ الْحُسَیْنِ وَ عَلَى أَصْحَابِ الْحُسَیْنِ. اللَّهُمَّ ارْزُقْنِی شَفَاعَةَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ وَ ثَبِّتْ لِی قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَکَ مَعَ الْحُسَیْنِ وَ أَصْحَابِ الْحُسَیْنِ الَّذِینَ بَذَلُوا مُهَجَهُمْ دُونَ الْحُسَیْنِ علیه السلام‏.

۲۹ آبان ۹۵ ، ۱۴:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

970- خدایا من کجا میرم، کجای جاده دلتنگه

دوشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۲۳ ب.ظ

1. خوبی نسرین؟
تا خوبو چی تعریف کنیم.
پاشو بیا بریم اتاق ما.
[نگاش می‌کنم]
گفتی اسم سیگار استادتون چی بود؟
[نگاش می‌کنم]
دو نخ وینستون دارم.
[نگاش می‌کنم]
[نگام می‌کنه]
[نگاش می‌کنم]

به تاریکی گرفتارم، شبم گم کرده مهتابو...

2. خیلی عجیبه، با اینکه حداد دستش تو کاره ولی تا حالا یه معادل فارسی واسه هروئین پیدا نکرده. مثل جنس داغ، حال خوب. یا سفید پودرِ فضانوردی مثلا.

3. من انواع بافت مو رو بلدم، بافت چهارتایی، تیغ ماهی، حتی بلدم موهای خودمم ببافم. ولی وقتی فلانی میگه موهامو بباف میگم بلد نیستم. میگم حتی اون بافت سه تایی ساده رو هم بلد نیستم. من حتی بند انداختن هم بلدم. ولی وقتی فلانی میگه رو صورتم بند بنداز میگم بلد نیستم. من وقتی دارم دمای آب ماشین لباسشویی و زمانش رو تنظیم می‌کنم و تاید رو می‌ریزم توش، حواسم هست که لباس فلانی رو که گفته بود وقتی لباساتو می‌شوری لباس منم بنداز توش رو ننداختم توش. ولی بعد از اینکه استارت رو فشار دادم میگم آخ دیدی چی شد؟ لباساتو ننداختم توش! چون با کسی که نتونم باهاش ارتباط روحی و فکری برقرار کنم، ارتباط جسمی و فیزیکی هم نمی‌تونم برقرار کنم. نمی‌تونم به وسایلش، به موهاش و به صورتش دست بزنم، باهاش دست بدم، ببوسمش و یا لباساشو قاطی لباسای خودم بندازم تو ماشین. من حتی حاضر نیستم براش کیک بدون فر درست کنم. به نظرم هیچ عشقی و محبتی و دوستی و دوست داشتنی در رابطه‌ی من و بچه‌های این خوابگاه جریان نداره. سال که تموم بشه از اینجا میرم و هیچ وقت دلم براشون تنگ نمیشه.

4. تابستون غلط‌گیرم شکست و پاشید رو کاغذ و دستم لاکی شد. هی نمی‌خریدم که برم از لوازم تحریر شریف بخرم. و ما ادراک ما شریف. روزایی که شریف کلاس تدبّر دارم، نیم ساعت یه ساعت زودتر می‌رم و می‌شینم رو یکی از صندلیای روبه‌روی پله‌های عرشه و آدمایی که میان رد میشنو تماشا می‌کنم. غریبه، آشنا، استاد، دانشجو، مستخدم... فقط نگاشون می‌کنم و سه و نیم بلند میشم میرم سمت مسجد. 



5. امروز برگشتنی (برگشتنی قید زمانه، ینی عصر بعد از کلاسم وقتی داشتم برمی‌گشتم خوابگاه) سبزی گرفتم. پاک شده و خرد شده هم نگرفتم که خودم پاک کنم. اون سنگک رو هم در شرایطی ابتیاع کردم که 10 تا مرد تو صف بودن و من تنها خانومِ حاضر در نونوایی بودم. برگشتنی (اینجا هم برگشتنی قید زمانه؛ ولی منظور از برگشت، مسیر برگشت از نونوایی به خوابگاهه) هر کیو دیدم بفرمایید نونِ داغ گویان، سنگک تعارف کردم و نگهبان و مستخدم و رئیس و کارکنان خوابگاه، همه و همه رو مستفیض کردم. من عاشق هویجم و تو همه چی هویج می‌ریزم. بعدشم اینکه گیر ندید که چرا این آشِ به اصطلاح رشته! پیاز داغ و نخود و لوبیا نداره. بدانید و آگاه باشید که من پیاز داغ و نخود و لوبیا دوست ندارم.


۲۴ آبان ۹۵ ، ۲۳:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

969- شیخ و مریدان، این قسمت: قوری

شنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۵، ۰۷:۳۸ ب.ظ

آورده‌اند که روزی شیخنا و پیرنا و مرشدنا، شباهنگ دام ظلهاالعالی و ادام الله علوّها و رَحِمَها الله، بر سر سفره نشسته بودندی و صبحانه بخوردندی و مریدان گرد وی حلقه زده بودندی و وی کره عسل خوران، جمله مریدان را موعظه بکردندی. 

شیخ قدری زبان به کام گرفت تا چای بنوشندی و مریدی فرصت را غنیمت شمردندی و پرسیدندی که مسئلتُن یا شیخ! 

شیخ لیوان چای را بر زمین نهادندی و گفتندی بپرس جانم! بپرس!

مرید شگفت کرده و منقلب، گریه‌ها کرد که ما عاشقانِ کویت، بر ما کمی نظر کن، چرا شیخ هیچ گاه با ما غذا نخوردندی و سفره‌ی جدا داشتندی و با ما چای هم نخوردندی و آب هم نخوردندی و عینهو کردستانِ عراق، تو این اتاق برای خود فدرال تشکیل دادندی؟

شیخ، مریدان را جملگی دور سفره گرد آوردندی که امروز شما را حکمتی گویم که در اذهانتان بماند! سپس قوری خود را و قوری مریدان را در کنار هم نهادندی و قدری تامل کردندی و از دو قوری عکسی گرفتندی برای وبلاگ و دستی بر محاسن به نشانه‌ی تدبر کشیدندی و گفتندی: من حالم از قوری‌تون به هم می‌خوره و چندشم میشه خب!

مریدان توجیه و قانع شدندی و نعره زنان پست وی را لایک کردندی و جامه دریدندی و فغان‌کنان به بیرون دویدندی.



یکی از مریدان کامنت گذاشته که تلفظ صحیحِ "ض" به عربی پدرم رو دراورده و گویا تو نماز هم خیلی مهمه و از اونجایی که عربیت خوبه فکر کردم شاید بتونی کمکم کنی و متاسفانه وبلاگ ندارم و نمی‌دونم چه جوری می‌خوای جوابم رو بدی!
عرضم به حضور اَنور (نورانی) این مرید که داداچ من خودمم نمازامو با تلفظ فارسی و حتی ترکیِ ص و ث و ض و ظ و ذ و ح می‌خونم.
این لینک شاید به دردت بخوره: www.aparat.com

+ شما هم تو این چالش میز شرکت کنید. موقع امتیاز دادنم به میز من رای بدید. 

۲۲ آبان ۹۵ ، ۱۹:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

967- خوشا به حال شماها که شاعری بلدید

سه شنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۵، ۰۷:۳۶ ب.ظ

نگارنده این روزا ساکته و علی‌رغم سوژه‌های متعدد و اتفاقات جالب‌انگیزناک و کلیدواژه‌ها و یادداشت‌های نصفه نیمه‌ای که تو دفتر یادداشت و تقویم و گوشه‌ی جزوه و حتی کف دستش نوشته، علی‌رغم همه‌ی اینا، حرفی برای گفتن نداره. فلذا خواننده رو به دیدن یه چند تا عکس که برای خالی نبودن عریضه است دعوت می‌کنه.
این سری که رفته بودم خونه، یه دبّه‌ی گُنده‌ی ترشی رو برداشتم با خودم آوردم تهران. نرسیده بود البته. بابا زنگ زده می‌پرسه ترشی‌ت رسید؟ میگم خیلی وقته تموم شده. یه دبّه‌ی گُنده‌ی دیگه هم برام بذارین کنار.

1.

2.

3.

کتابخونه‌ی فرهنگستان! امروز، من؛ در حال جست‌وجوی کتاب

4.

اتاق ارشدها! امروز، من؛ در حال تحقیق و پژوهش

و البته وبگردی :دی

5.

خوابگاه؛ امروز

6.

خوابگاه؛ پریروز

قالب قلبی نداشتم... خودم با دستم قلب درست کردم

7.

خوابگاه؛ پسان پس پریروز

برای اونایی که منبعِ روایتِ پست قبلو خواسته بودن:

www.tebyan.net/newindex.aspx?pid=263594

8.

دورهمی بلاگران! insidemonster.blog.ir/post/553

البته نقش من تو این دورهمی در حد این سنجاق سینه‌ی جغدی بود

9.

چالش وبلاگیِ عکس از جانمازی که همیشه باهاش نماز می‌خونید:

وبلاگی اسی: tolooeman.blog.ir

10.

امروز؛ خوابگاه! (که میشه فردایِ شبی که این پستو گذاشتم!)

۱۸ آبان ۹۵ ، ۱۹:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


یکی از اقوام داره جدول حل می‌کنه و زنگ زده میگه دو حرفیه و... حال دخترخاله رو می‌پرسم، سلام می‌رسونه و سلام می‌رسونم و قول می‌دم سر فرصت حتماً بهشون سر بزنم. یه دختره در می‌زنه و میاد تو و یه نگاه به دور و ور می‌ندازه و می‌پرسه اون کمد مال کیه؟ میگم من. میگه منم از اینا خریدم و بلد نیستم سر همش کنم. میای کمکم کنی؟ می‌رم درستش می‌کنم. تو راه به اون دختره که اومده بود ازم سی‌دیِ ویندوز بگیره سلام میدم. برمی‌گردم آشپزخونه دستامو بشورم. یه دختره میاد و شلوارشو نشون میده و ازم می‌پرسه عکس خواننده‌ی خانوم روشه. به نظرت میشه باهاش نماز خوند؟ میگم آره جایی ندیدم نوشته باشه نماز با شلواری که عکس روشه باطله. میره. برمی‌گردم اتاقمون. بچه‌ها دارن کلیپ خواستگاری یه دختره از محمدرضا گلزارو می‌بینن. هم‌اتاقی‌م می‌پرسه به نظرت "پسر" حق داره بدونه یه "دختر" دوستش داره؟ یکم فکر می‌کنم و یاد جلسه‌ی اولی که حداد گفت روایت داریم وقتی یکیو دوست دارین بهش بگین می‌افتم. هندزفریو می‌چپونم تو گوشم و می‌گم نمی‌دونم. شیما میگه تو بودی چی کار می‌کردی؟ نگاش می‌کنم و میگم کاری نمی‌کردم. شیما عاشق شعره. این بیتو براش می‌خونم: رفتم به او بگویم "من عاشقت شدم" را لرزیدم از نگاهش، گفتم عجب هوایی... حرفشو ادامه میده: تو مگه مسلمون نیستی؟ مگه خدیجه... بلند میشم ظرفامو برمی‌دارم و میگم ما خدیجه نیستیم. پسرای این دوره زمونه هم محمد نیستن. میرم آشپزخونه بشورم‌شون. می‌شکنه میره تو دستم. سینک پر خون میشه. ظرفام خونی میشه. شیما داره رو زخمم چسب می‌زنه. گوشی‌مو میدم دست نسیم و میگم عکس می‌گیری از مصداق عینیِ آیه‌ی «وقطعن ایدیهنِ» سوره‌ی یوسف؟

برمی‌گردیم و کتابی که سه شنبه از استادم گرفتمو می‌ذارم جلوم. می‌خونم. اسممو توش می‌بینم. شب‌آهنگ... به زبان‌های مختلف... ذوق می‌کنم. ورق می‌زنم. کاغذاش نوئه. انگشت دست چپمو می‌بره. یه چسب دیگه می‌زنم رو زخمم. دست راستمم می‌سوزه. دقت می‌کنم می‌بینم بریده. کی و کجا و چه جوری‌ش یادم نمیاد.



بشنویم؟

Taher_Ghoreyshi_Mahboube_Ziba.mp3

۱۴ آبان ۹۵ ، ۱۱:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


دیدین وقتایی که بچه‌ها اسباب‌بازی‌شونو می‌برن میدن مامان و باباشون و میگن درستش کنن؟ صبح یکی از اعضای اتاق شیما اینا اومد و ازم خواست اینو براش درست کنم. گفت کادوی تولدشه و به نظرش خیلی پیچیده و ریاضی  و مهندسی‌طوره و بلد نیست! منم از خدا خواسته، درس و مشقو ول کردم و نشستم پای این تیر و تخته و بهش گفتم درستش می‌کنم و هر موقع تموم شد میارم برات. همین چند دیقه پیش تموم شد. ولی هنوز نفهمیدم دقیقاً کجاش ریاضی داشت :دی

جزو معدود بانوانی هستم که با خرید کردن و پاساژدرمانی حالم خوب نمیشه. بلکه با آشپزی، ساختن و خلق کردن چیزی و اثری! کلی انرژی می‌گیرم. الان من کلی انرژی دارم. با اینکه زیاد فکر می‌کنم و زیاد از مغزم کار می‌کشم، ولی کارِ یدی رو دوست دارم. کار یدی کاری است که با دستت بسازیش (کاردستی).

حالا اینایی که میگم چه ربطی به عنوان پست داره! به واقع هیچ ربطی. کلاً عناوین پستای من یه طرف، عکسا یه طرف، متن یه طرف، مقصود و منظورِ اصلی‌م هم یه طرف :دی! عارضم به حضور اَنوَرِ همه‌تون که امروز 7 آبانه. بچه که بودم، کتاب تاریخی زیاد می‌خوندم. لطفعلی‌خان زند رو هم از تو همین کتابا پیداش کردم. تو یکی از همین کتابا نوشته بود که پنج ربیع‌الثانی هزار و دویست و نه هجری قمری سلسله‌ی زندیه منقرض شد و آغامحمدخان قاجار، قاجاریه رو تاسیس کرد. منم نشستم حساب و کتاب کردم و دیدم 5 ربیع‌الثانیِ اون موقع میشه 7 آبان. سال اول کارشناسی، یه بار مامانم زنگ زده بود که داریم "تبریز در مه" رو می‌بینیم و جات خالی، آغامحمدخان داره اون پسره که دوستش داشتیو کور می‌کنه (منظورِ والده‌ی مکرمه از اون پسره که دوستش داشتی، لطفعلی‌خان، همون کهنه عشق من بود!)

برای اینکه برای خوانندگان قدیمی تکرار مکررات نشه، به این دو فقره لینک از فصول قبلی وبلاگم بسنده می‌کنم.

deathofstars.blogfa.com/1387/06 و deathofstars.blogfa.com/1389/08

عنوان: Sattar_Salam_ey_kohne_eshghe_man.mp3


غم‌نوشت: داشتم کامنتای یکی از همین لینکای قدیمی رو می‌خوندم و کامنتِ مریم (هم‌مدرسه‌ایم) رو دیدم. برای قسمت سوم پستم کامنت گذاشته بود: "یاد اون روزی افتادم که کله‌ی سحری با کلی وسایل به سوی اندرونی ترمینال حرکت می‌کردیم و همه‌ی ماشین‌های گذرنده برامون بوق می‌زدن". منم جواب داده بودم: "راننده اتوبوس ما رو بیرون ترمینال پیاده کرد و باباهای گرامی هم توی ترمینال منتظر بودن". 

اولین باری که می‌خواستم برم خونه با مریم رفتم. بابای من و بابای مریم توی ترمینال منتظرمون بودن و داشتن باهم حرف می‌زدن. وقتی رسیدیم تبریز، راننده ما رو بیرونِ ترمینال پیاده کرد و مجبور شدیم کلی راهو پیاده برگردیم ترمینال و کلی ماشین برامون بوق بوق می‌کردن. اولین و آخرین باری بود که بابای مریمو می‌دیدم... چند روز بعدِ اون روز مامان و بابای مریم وقتی داشتن میومدن تهران که مریمو ببینن تصادف کردن و...

۰۷ آبان ۹۵ ، ۱۵:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

956- آخرین نقطه‌ی دنیا، تو جهان من همین جاست

چهارشنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۵، ۱۱:۰۴ ب.ظ


+ اونجا هر چی تلاش کردم با اکانت نتِ شریف این پستو بذارم نشد. فکر کنم بالاخره بعد یه سال، اکانتمو غیرفعال کردن. یحتمل خوانندگان وبلاگم رفتن لو دادن منو. ولی خدایی این یه سال چرا نتمو قطع نمی‌کردن؟

+ خره آخر هفته تولدشه. رشته‌ش هوافضاست و عشق هواپیما و آسمون [عکس دیوار اتاقمون]. پریشب که شیما اینا اومده بودن برای چایی، قرار شد شیما گوشی نسیمو به یه بهانه‌ای بگیره و حواسشو پرت کنه و گوشیو بده به هم‌اتاقی شماره‌ی 2 و اونم یواشکی یه چند تا عکسو از گوشی نسیم برداره بفرسته گوشی خودش و بعدش عکسا رو برسونه دست من و یه طرحی بزنم روی لیوان و نسیمو از بی‌لیوانی نجات بدم. باشد که این یکیو گم نکنه.

+ صبح کیفمو عوض کردم و کارت ملی و دانشجویی‌م موند تو اون یکی کیفم. ولی کارت مترو همرام بود و اسم و شماره شناسنامه‌ام رو کارت متروم هست. به نگهبان دانشگاه گفتم فارغ‌التحصیلم و اگه لازمه شماره دانشجویی‌مو بگم سرچ کنن و با کارت متروم تطبیق بدن. گفت لازم نیست. موقع تحویل سفارشم به مسئولِ عکس پرینت هم کارت مترومو نشون دادم.

+ امروز اون جاهایی که آشنا می‌دیدم و مسیرمو خم و راست می‌کردم و حرکات مارپیچی می‌زدم که برخورد نکنم باهاشون یه طرف، اون جاها که تو چشمای طرف نگاه می‌کردم و با سکوتی سرد بی هیچ سلام و لبخندی به طی طریقم ادامه می‌دادم هم یه طرف. رسماً رد دادم!

+ دلِ زارم فغان کم کن Fereydoon_Farrokhzad_Deleh_Zaram.mp3

۴۴ نظر ۲۸ مهر ۹۵ ، ۲۳:۰۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1.

هم‌اتاقیام پارچ آب ندارن و بطری هم ندارن و آبو توی کاسه و قابلمه می‌ذارن تو یخچال و موقع خوردن می‌ریزن تو لیوان. هفته‌ای یه بار قاشقاشونو گم می‌کنن و هیچ وقت قاشق ندارن. همیشه دستگیره‌هایی که باهاش ظرف داغ برمی‌دارنو می‌سوزونن یا گم می‌کنن و امشبم لیوان ندارن.

2.

مامان یه سری ظرف که از چشش افتاده بودو گذاشته بود دم در که سر به نیستشون کنه. 
این سری که رفتم خونه دیدم ظرفا هنوز تو راه‌پله است و گفتم پارچ و این قاشقا رو بده ببرم برای هم‌اتاقیام. الان هم‌اتاقیام از شدت ذوق در پوست خودشون گنجیده نمیشن و هر پنج دقیقه یه بار میگن خدا خیرت بده و هی دارن آب می‌خورن. 
یه سری پارچه هم آوردم دادم نسیم بدوزه دستگیره درست کنه.

3.

سال تحصیلی که شروع میشه، ملت میرن کتاب و دفتر و خودکار می‌خرن و من قابلمه و ماهیتابه و کتری و وسایل آشپزخونه برای خوابگاه. و هیچ وقت اینایی که ظرفای درب و داغون خونه رو با این طرز تفکر که اینجا موقتیه میارن خوابگاه درک نکردم. با محاسباتی که انجام دادم، یک چهارم عمرم رو خوابگاه بودم و مگه ما چند سال قراره عمر کنیم که ظرف و لباسای خوب رو از خودمون دریغ کنیم؟

4.

به نظر من دمپایی، کتری، فندک آشپزخونه، دستگیره‌ی قابلمه، اسکاچ ظرفشویی، قابلمه، ماهیتابه، قاشق، کارد، چنگال، بشقاب، لیوان ، اتو و حتی مُهر! وسایل شخصی محسوب میشن. دقیقاً مثل مسواک و حوله! برای همین، هیچ وسیله‌ی مشترکی با هم‌اتاقیام ندارم و هیچ وقتم از کسی چیزی نمی‌گیرم.
من وقتی دارم در مورد خوابگاه می‌نویسم، در مورد خوابگاه می‌نویسم نه در مورد عادات و اخلاقیاتم در زندگی مشترک. در این مورد بیشتر از این نمی‌خوام توضیح بدم؛ چون باعث سوء تعبیر میشه و حمل بر وسواسی بودنِ من میشه. مورد داشتیم، مورد که چه عرض کنم، مواردی داشتیم که طرف اومده گفته خانم فلانی، بر اساس فلان پست که فرمودید خمیردندونمم باید جدا باشه یا فلان پست که فرمودید کسی میوه پوست بکنه نمی‌خورید، آیا فلان و بهمان...

5.

پنجمین واگن، اولین کوپه. از اونجایی که به دلایلی خانواده همرام نیومده بودن، کسی نبود که براش دست تکون بدم و خدافظی کنم و شر شر اشک بریزم و فین فینِ دماغمو پاک کنم و  عین بچه‌ی آدم رفتم کوپه‌‌مو پیدا کردم و نشستم. اولین کوپه، صندلی شماره‌ی 4.

اول مامان زنگ زد و ضمن آرزوی سفری خوش، اذعان کرد: "خدا کنه هم‌کوپه‌ایات خانوم باشن". بعدشم عمه جون طی تماسی تلفنی اظهار داشت: "خدا کنه هم‌کوپه‌ایات آقا نباشن". و من بعد از شش سال قطارسواری، هنوز نتونستم مفهوم کوپه‌ی خواهران رو برای خانواده‌ام تبیین کنم و بندگان خدا همیشه نگران هم‌کوپه‌های من هستن.

تا یکی دو ایستگاه بعدِ تبریز تنها بودم و خوشحال از اینکه هر چهار تا تخت مال خودمه و برای اولین بار می‌تونم روی تخت پایین بخوابم. همیشه هم قطارام یا پیر و از کار افتاده‌ن و درد پا و درد کمر دارن، یا پا به ماهن و نمی‌تونن خودشونو تکون بدن، چه برسه به اینکه برن بالا. ولی این بار بخت با من یار بود و نه تنها یه تخت، بلکه هر دو تخت پایین مال خودم بودن.

البته زهی خیال باطل!

یکی دو ایستگاه بعد سه تا پیرزن با 9 تا ساک سوار قطار شدن و آه از نهادم برخاست و مظلومانه و مذبوحانه داشتم پله‌های نردبونو طی می‌کردم برم بالا که خانم شماره‌ی 1 گفت قربون دستت، این ساکای مارم بذار رو تخت بالایی. خانم شماره‌ی 2 گفت من رو زمین می‌خوابم و ما نمیایم بالا و یه بسته پفک بهم داد و علی‌رغم "نه مرسی" گفتنای من گفت بگیر بخور بابا! منم گرفتم. بعدش یه بسته های‌بای داد و تشکر کردم و از وی اصرار و از من انکار و بالاخره اینم گرفتم. خانم شماره‌ی 3 چند تا چیز! شبیهِ سنجد بهم داد و گفت بیا بخور عناب‌ه و من با شنیدن اسم عناب یاد یه جوکی افتادم که خب در شان این مجلس نیست اینجا تعریف کنم. ظاهراً یه ارتباطی به فرهنگستان و معادل فارسی یه چیزی داره این کلمه... که بگذریم.

خانم شماره‌ی 1 خواهر شوهر خانم شماره‌ی 3 بود و خانم شماره‌ی 2، اسمش نسرین بود. و من چه قدر بدم میاد یکی هم‌اسم من باشه. دوست دارم اسمم فقط مال خودم باشه و خدا رو صد هزار مرتبه شکر نه تو مدرسه‌مون و نه ورودیای برق و نه سال بالایی و نه سال پایینی نسرین نداشتیم. البته توی طالع‌بینیم نوشته قراره یه خواهر شوهر یا جاری به اسم نسرین داشته باشم. شایدم مراد سرم یه هوو بیاره به اسم نسرین.

من داشتم ساک‌های خانوما رو یکی یکی می‌ذاشتم اون بالا و خانم شماره‌ی 2 که اسمش نسرین بود یهو به صورت خودجوش شروع کرد از کمالات پسرش گفتن! ظاهراً پسر بزرگه متاهل بود و کوچیکه که 18 سالش بود سال اول رشته‌ی نمی‌دونم چی چی بود. چون گوش نمی‌کردم یادم نموند رشته‌ش چی بود. همین تو خاطرم موند که پسرش غذای خوابگاه و دانشگاهو نمی‌خوره و مامانش براش خونه گرفته که نره خوابگاه. کدوم شهر و کدوم دانشگاهم یادم نموند. خانومه داشت از غذاهایی که پسرش دوست داشت می‌گفت و من داشتم به طالع‌بینی‌م فکر می‌کردم. به اینکه علاوه بر خواهرشوهر و جاری و هوو، ممکنه مادرشوهر آدمم اسمش نسرین باشه. پرسید چند سالته و با این سوال رشته‌ی افکارم پاره شد. گفتم ارشدم. خانم شماره‌ی 3 گفت وااااااااااااا، بهت میومد نهم باشی. (نهم ینی اول دبیرستان!) و با تبیین و شفاف‌سازی سنّم، موضوع بحث عوض شد. چون یه دختر 24 ساله به درد پسر 18 ساله نمی‌خوره.

پرسیدن اهل کجام و برای چی دارم میرم تهران و منم گفتم اهل کجام و برای چی دارم میرم تهران. پرسیدن آیا اونجا فامیل هم دارین یا نه و منم گفتم اونجا فامیل هم داریم یا نه. خانم شماره‌ی 3 تلگرامشو باز کرد و پرسید تو هم تلگرام داری یا نه و منم گفتم من هم تلگرام دارم یا نه. خانم شماره‌ی 3 برام لقمه‌ی کتلت درست کرد و خیار و گوجه هم توش گذاشت. منم بدم میاد کسی برام میوه پوست بکنه و میوه خرد کنه. خیار و گوجه هم میوه محسوب میشه و چون تخت بالایی بودم، منو نمی‌دیدن و یواشکی خیار و گوجه‌ها رو ریختم دور و به زور! کتلت رو خوردم. لقمه‌هه تموم نشده، دومی رو دادن و گفتم من تو خونه شام خوردم و پرسیدن چی خوردی و گفتم چی خوردم. ولی بی‌خیالِ کتلت نشدن و گفتن باید بخوری و دومی رو دیگه داشتم بالا می‌آوردم! ولی خوردم.

شب که شد هیچ کدوم نیومدن بالا و هر سه تاشون پایین خوابیدن. خانم شماره‌ی 2 وسط قطار رو زمین خوابیده بود و منی که یه لیوان دوغ خورده بودم و یه بطری آب و یه لیتر شیرکاکائو و در حال انفجار بودم، باید تا خود صبح صبر می‌کردم که اینا بیدار شن که برم دستشویی. چون ما انسان‌ها توانایی پرواز کردن و پرش با بُردِ دو متر نداریم.



صبح داشتن برام لقمه‌ی نون و پنیر درست می‌کردن که گفتم پنیر دوست ندارم. از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون تو کیفم یه ظرف پنیر لیقوان داشتم و سفارش کرده بودم به مامانم که آبِ پنیرم بریزه که خراب نشن. خانم شماره‌ی 1 آجیل تعارف کرد و یه دونه نخود برداشتم و بدون جویدن قورتش دادم! خانم شماره‌ی 3 نخود و کشمش گرفت سمتم و گفتم از کشمش متنفرم. واقعاً از کشمش متنفرم و تو عمرم یه دونه کشمش هم نخوردم.

برخلاف هم‌قطارانِ قبلی، اینا از شوهراشون راضی بودن و حتی می‌گفتن اگه مُهر و خدا نبود، شوهرامونو می‌ذاشتیم جلومون سجده می‌کردیم براشون. بس که خوبن!

خانم شماره‌ی 1 داشت لحظه‌ی فوتِ مادرشو برای خانوما توضیح می‌داد و گریه می‌کرد. مامان خانم شماره‌ی 1 مادرشوهر خانم شماره‌ی 3 بود و همه‌ی خانوما نوه نتیجه داشتن. همون طور که در ابتدای مقاله عرض کردم پیر بودن.

منم داشتم روزنامه می‌خوندم. روزنامه‌ی اعتماد که مامور قطار آورده بود برامون.

نوشته بود:



6.

اون روز که داشتم می‌رفتم خونه هم‌اتاقیام گفتن فندک و دستگیره و کتری‌تو بده این چند روز که نیستی استفاده کنیم. روی دمپاییام حساسم و اجازه دادم فقط یکیشون از دمپاییام استفاده کنه.
حالا برگشتم می‌بینم دمپاییام تو پای یکی از بچه‌های یه اتاق دیگه است، کتری‌م ذوب شده، دستگیره‌ها آتیش گرفته، سوخته و بعدشم گم شده.

7.

در پیِ واکنش به این حادثه، رفتن برام یه کتری بزرگ خریدن که باهم استفاده کنیم. برام!!! و باهم!!! بعدشم آوردن توش آبو جوشوندن و چایی رو ریختن توش. من چایی رو توی قوری دم می‌کنم و آب جوش رو جدا از چایی می‌جوشونم و بدم میاد کتری رنگ چایی بگیره. فلذا نمی‌تونم با اینا باهم از کتری استفاده کنم. چون حالم از کتری‌ای که رنگ چایی بگیره به هم می‌خوره. فلذا فردا باید برم دوباره برای خودم یه سری وسیله بخرم و تصمیم بگیرم دیگه به کسی چیزی امانت ندم. هر چند همین الان که در حال تایپ این سطورم، هم‌اتاقی داره با اتوی من لباساشو اتو می‌کنه.

8.

شیما اینا اومدن برای چایی و موضوع جلسه‌ی امشب کتک‌هاییه که از والدین‌شون خوردن. دارن از شیلنگ و کمربند!!! صحبت می‌کنن... تازه دخترم هستن! تازه قرن 21 ایم.

9.

برای صبونه اگه چایی نخورم لقمه از گلوم پایین نمیره و من فردا بدونِ چایی قراره صبونه بخورم. فی‌الواقع می‌تونم تو قابلمه آب بجوشونم تی‌بگ (چای کیسه‌ای) بخورم تا یه کتری بخرم. عصبانی نیستم، ناراحت نیستم، فقط خسته‌ام... خیلی خسته... خسته از همه چی.

بشنویم: Amir_Tataloo_Be_Man_Che_Han.mp3

۶۷ نظر ۲۵ مهر ۹۵ ، ۲۳:۵۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

950- احوال دل گداخته‌ی 2

پنجشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۵، ۰۹:۲۵ ق.ظ

1. پست احوال دلِ گداخته‌ی 1 یادتونه؟ یه فایل صوتی گذاشته بودم از جلسه‌ی سه‌شنبه‌ی هفته‌ی قبل. اینم فایل صوتی این هفته است. ولی خب با خودم فکر کردم این فایلا رو مفت و مجانی در اختیارتون قرار ندم و یه روش مردم‌آزارانه کشف کردم. اونم اینه که فایل دوم رمز داره و رمزِ دانلود، جواب یه سواله که توی فایل اولیه. فایل سوم هم رمز خواهد داشت و جوابش توی همین فایل دومه. حالا سوال چیه؟ سوال اینه که هفته‌ی پیش، توی فایل اول، استاد دو نوع مرغ رو مقایسه کرد و گفت مرغ فلان بر مرغ فلان ترجیح داره. اون مرغِ "سه حرفی" که به مرغ دو حرفی ترجیح داره، رمزِ دانلود فایل هفته‌ی دومه.

هفته‌ی دوم: s9.picofile.com/file/8269761384/95_7_13.MP3.html

2. اگه فایل این هفته رو گوش کنید، صدای یه استاد دیگه رو هم می‌شنوید. چسبوندم تهِ فایل! همون استاد شماره‌ی 8 که مهندس صدام می‌کنه و می‌گه برای پایان‌نامه‌ام روی طراحی پایگاه داده کار کنم. این فایلو دقیق گوش بدید که سوالِ فایل سوم، از محتوای فایل دومه. و برید و خدا رو شکر کنید پستام رمزدار نیست و رمز هر پست یه سوال از پست قبلی نیست. (یه بار تو فصل دوم همچین کاری کردم. خعلی حال داد خدایی)

3. سر همان جا نِه که باده خورده‌ای

تو این فایل صوتی میگه، آدم باید برای همون جایی مفید باشه که نون و آبشو خورده. بعدش فرهنگستانو مثال زد که ما اینجا تربیتتون می‌کنیم که بعداً به درد ما بخورید. خب اون لحظه داشتم به این فکر می‌کردم من هنوز به درد اون جای قبلی که مِی و باده‌شو خوردم نخوردم و برای اینکه از اون تجربیاتم هم استفاده کنم بهتره همین موضوعی رو برای پایان‌نامه‌ام بردارم که استاد شماره‌ی 8 پیشنهاد داده. هر چند یه کار کامپیوتریه و من کامپیوتر نخوندم، ولی فکر نکنم یاد گرفتنش برای من کار سختی باشه (هر چند تهِ دلم استرس و دلشوره دارم که نکنه نتونم به سرانجام برسونم).

4. سر کلاس موقع تدریس، هی نامه‌ی اداریِ فوری میاوردن که آهنگر مهر و امضا کنه و چون از قبل در جریان محتوای نامه بود، سریع بدونِ قطعِ کلامش امضا می‌کرد. یهو یاد یه خاطره از آغامحمدخان قاجار افتاد که خیلی بی‌رحم بوده و دائم در حال کشت و کشتار! یه روز سر نماز چند تا محکومو میارن و همون جا بدون اینکه نمازو قطع کنه یا صبر کنن نمازش تموم بشه با انگشتش به گردنش اشاره می‌کنه و می‌کِشه روی گلوش که ینی سر از تنشون جدا کنید. استاد اینو گفت و گفت الان کار منم شبیه کار آغامحمدخان شده که نه درسو قطع می‌کنم و نه صبر می‌کنن تموم بشه و نامه‌ها رو امضا می‌کنم. (می‌خواستم بگم داداچ حواست هست خودتو به کی تشبیه کردی؟)

5. قبل از این که کلاس شروع بشه خانوم میم. میاد یه نگاه به حجابمون می‌کنه و تذکرات لازم رو میده و میره. 

6. هفته‌ی پیش همین که وارد کلاس شدم، ورودیا فلششونو دادن و ازم جزوه و کتاب و فایلای صوتی ترمای قبلو خواستن. فلش آقای ه. پر بود و گفت توش آهنگه و تو لپ‌تاپشم داره و فلشو فرمت کنم. گفتم اگه ایرادی نداره فولدرو پاک نکنم و cut کنم برای خودم بردارم و اگه دوسشون نداشتم پاک می‌کنم. ریختم روی دسکتاپم و تا این هفته اصن بازش نکرده بودم گوش بدم ببینم چیه. صد تا آهنگ از نامجو و چارصد تا خارجکی بود. این هفته بازم فلششو آورد فایلای صوتی این هفته و هفته‌ی قبلو بگیره و پرسید آهنگا رو گوش دادم یا نه. گفتم فرصت نکردم حتی فولدرو باز کنم و اصن دست نزدم بهشون. گفت حواسش نبوده که این آهنگا رو نداره و اگه هنوز دارمشون، بریزم روی فلش و بدم بهش. هیچی دیگه. همین. نتیجه‌ی اخلاقی اینکه، فلشاتونو با آگاهی کامل از محتواش فرمت کنید.

7. امتحان چه طور بود؟

ردیف اول نشسته بودم. تو حلقِ مراقب. اون وقت عقبیا طبق معمول کتابو باز کردن هر چهار تا سوالو از رو کتاب نوشتن و جوابا رو برای هم رسوندن. بی‌عدالتی و نابرابری تا کِی؟ تازه قرار بود به قول خودش "آزمونک" بگیره. منبعِ آزمونکشم 137 صفحه‌ی اولِ کتابش بود که درس هم نداده بود و گفته بود خودتون بخونید. وقتی برگه‌های سوالو دادن دستمون فهمیدیم میان‌ترمه. میانترم! اونم جلسه‌ی دوم! مراقبِ آزمونکم یه موجود دیلاقِ دو متری که یحتمل از ندیمه‌هاشه، بود. هر جا میره اونم هست. یارو وقتی داشت برگه‌ها رو پخش می‌کرد بنده مشغول عکاسی از برگه‌ی سوالات و پاسخنامه بودم. تعداد سوالا رو داشته باشید :دی



8. هر موقع میگم قطار، یه همچین جایی رو تصور کنید.

وقتی رسیدم راه‌آهن، نماز ظهرمو نخونده بودم و نیم ساعت تا حرکت قطار فرصت داشتم. رفتم وضو بگیرم برم نمازخونه و موقع وضو دیدم یه دختره داره نگام می‌کنه. هی نگاه کرد، هی نگاه کرد، هی نگاه کرد. دست و صورتمو که شستم نشستم رو صندلی که کفشمو دربیارم برای مرحله‌ی مسح! دیدم دختره اومده سمتم میگه این جوری اشتباهه؛
سوال من اینه که آیا جور دیگه‌ای هم میشه توی سرویس بهداشتی راه‌آهن وضو گرفت؟
نه تنها کوتاه نیومدم، بلکه داشتم توجیهش می‌کردم که اولاً انقدری بین مراحل وضو وقفه نیافتاده و ثانیاً با درآوردنِ کفشام دستام خشک نشده و هنوز خیسه برای مسح و اون بنده خدا بی‌خیال شده بود و من کماکان داشتم توجیهش می‌کردم که وضو جزو فروع دینه و اصول دین نیست و ممکنه مراجع تقلید نظرات مختلفی داشته باشن و ممکنه مرجع شما این کارو اشتباه بدونه. خلاصه این که اگه هنوز از جونتون سیر نشدید منو نصیحت نکنید. 



9. خوابی که دیشب تو قطار دیدم:



10. خطِ اول پستِ قبل یادتونه دیگه؟ "باهام قهره. وبلاگمم نمی‌خونه..." 

دیشب این کامنتو گذاشته. کامنتِ داداشمه.



11. یکی از خوانندگان وبلاگم که آی‌دیِ تلگراممو داره اسممو یه همچین چیزایی سیو کرده:



12. یکی از بچه‌ها این عکسو از یه مجله‌ای گرفته گذاشته گروه هم‌مدرسه‌ایا یا هم‌دانشگاهیا (یادم نیست کدوم)، می‌خواستم بگم اولاً آره جونِ عمه‌شون! ثانیاً داداچ من خودم یه عمره عضو این جنبشم!

والا


13. نحوه‌ی کامنت جواب دادنِ بعضیا به دلم می‌شینه و صرفاً خواستم تقدیر کرده باشم:


14. بدون شرح:


15. یه عکس بدون شرح دیگه از سرویس بهداشتی خوابگاه که منو به تأمل و تفکر واداشت:



16. پارسال همین موقع‌ها با نسیم یه گلدون کوچیک برای اتاقمون خریدیم که اولش این شکلی بود: (435)، بعدش این شکلی شد: (567) و بعد: (737)

حالا این شکلیه:


و در پایان: 


+ بشنویم: Shab1Moharram1392.mp3 (سلام ای هلال محرم-میثم مطیعی)

۴۶ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۰۹:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1.

باهام قهره. وبلاگمم نمی‌خونه. البته این قهر و آشتی‌ها نمک زندگیه و اختلاف نظر بین دو دانشجوی آزاد و خرخون طبیعیه و ما هیچ وقت از نظر آموزشی و آکادمیک آبمون تو یه جوب نخواهد رفت. و با اینکه حق با من بود، ولی خب همین یه داداشو دارم... منتِ اینو نکشم منت کیو بکشم. معمولاً کادو براش کتاب یا یه چیز عمومی می‌خرم و اولین بارم بود می‌خواستم یه لباس پسرونه بگیرم. کلاً اولین بارم بود برای یه پسر می‌خواستم یه چیز پسرونه بخرم و حس می‌کردم روم نمیشه و دارم خجالت می‌کشم! وارد مغازه که شدم آقاهه سلام کرد و خوش آمدید و بفرمایید و از این صوبتا. سرمو انداختم پایین و رفتم سمت لباسای زنونه و روسری و شال و مانتوها. و داشتم فکر می‌کردم چه قدر سخته و چه جوری بگم چی می‌خوام!!! آقاهه اومد سمتم و گفت می‌تونم کمکتون کنم؟ گفتم از اون تی‌شرتای توی ویترین می‌خوام :| (ینی این شرم و حیام تو حلق تک‌تک‌تون!) (بخوانید: nebula.blog.ir/post/532)

2.

امروز رفتم از مسئول آموزش، رتبه‌مو بپرسم. گفتم معدل بچه‌ها رو نمی‌دونم و فقط می‌خوام ببینم نسبت بهشون چه قدر اختلاف دارم. گفتم عدد شانس من چهاره و ترجیح می‌دم چهارُم باشم. یه نگاه به معدلا کرد و گفت با اختلافِ یه دهم از نفرِ چهارم، پنجمی. نفسِ اندوه‌باری کشیدم و گفتم ترم قبل چی؟ ترم قبل رتبه‌ام چند بود؟ 
گفت با اختلاف یه دهم از نفرِ چهارم، سوم بودی.
دیگه خودتون قیافه‌ی منو تصور کنید :|

3.

الان که دارم این پستو می‌نویسم، دقایقی دیگر قراره آهنگر ازمون امتحان (به قول خودش آزمونک) بگیره؛ ولی وقتی شماها دارید می‌خونید ساعت 4 و 4 دیقه است و من توی کوپه‌ی 4 نفره نشستم و بلیتی که 44 تومن خریدمش دستمه و سوار قطار شماره‌ی 400 و خرده‌ای به مقصد تبریزم و دارم می‌رم خونه.
جلسه اول برگشته بهمون میگه تا می‌تونید متن ادبی و شعر و غزل حفظ کنید. می‌خواستم پاشم بگم داداچ مگه روز مصاحبه یادت نیست یه صفحه نثر مصنوع و متکلف تاریخ بیهقی رو از حفظ خوندم؟

4. معرفی فیلم: Divergent

من یکشو دیدم، فکر کنم 2 و 3 هم داشته باشه. شاید باورتون نشه، با صرف نظر از یکی دو فقره بوس!، کلاً صحنه نداشت. بازم شاید باورتون نشه، ولی صحنه نداشت! شاید باورتون نشه ولی دختره شبا میومد تو اتاق پسره بخوابه و پسره رو زمین می‌خوابید. عاشقِ کاراکترِ Four (همون پسره :دی) شدم به واقع! مراد اگه خارجکی باشه، ترجیح می‌دم اسمش فور! باشه و من اگه بخوام یه بار دیگه به دنیا بیام، صبر می‌کنم ده ماهه شم و 4 تیر به دنیا بیام.

5. 

هم‌اتاقیام یه سری دوست دارن به اسم شیما اینا. شیما اینا از هر 4 تا کلمه‌ای که از دهنشون خارج میشه یکیش 18+ و نیم ساعت هم‌صحبتی باهاشون، معادل با پاس کردن 4 واحد تنظیم خانواده‌ی پیشرفته است. شیما اینا هر شب میان اتاق ما که باهم چایی بخوریم. منم همیشه اتفاقاً تازه چایی خوردم و همیشه اتفاقاً برای فردا کلی تکلیف دارم و همیشه الکی مثلاً سرم شلوغه و کمترین میزان مشارکت رو در بحثاشون دارم. مباحث مهمی مثل اون پسره که تو پارک بهم پیشنهاد داد و اون پسره که زنگ می‌زنه و جواب نمی‌دم و اون پسره که پورشه داره و اون پسره که هی میاد ازم جزوه می‌گیره و اون پسر قدبلنده و اون پسر پلیور آبیه و نحوه‌ی پاسخ‌دهی به پیشنهاد پسرها و راهکارهای موفقیت در روابط و چگونگی پوشش در قرار ملاقات‌ها و میزان و نوعِ لبخند و عطر و رنگ لباس، رژ و لاک، مدل آرایش در برخورد اول و غیره و ذلک (بخوانید ذالک!).

6. 

هم‌اتاقی شماره‌ی 2 و 3 داشتن به زبان کردی راجع به چیزی صحبت می‌کردن که متوجه نمی‌شدم؛ ولی حس می‌کردم فاعل، مفعول یا مضاف‌الیه جمله‌شون منم. پرسیدم دارین در مورد من صحبت می‌کنین؟ گفتن آره؛ داریم می‌گیم خوش به حالش، لابد چون برنج نمی‌خوره شکم نداره.
(یه پست مشابه دیگه در همین راستا: nebula.blog.ir/post/705)

7.

یه بار شیما داشت می‌گفت هر شب قبل خواب فلان آهنگو گوش می‌دم. منم پای لپ‌تاپم بودم. گفتم شیما آهنگو دارم، بذارم؟ گفت بذار. همون لحظه گذاشتم و این آهنگه شد موسیقی متنِ حرفاشون. چند دیقه بعد دوباره وسط حرفاش اسم یه آهنگ دیگه رو آورد. در مورد آهنگ صحبت نمی‌کردن، ولی هر از گاهی مثلاً یه تیکه از یه آهنگو زمزمه می‌کرد. گفتم شیما دارم آهنگشو. بذارم؟ گفت بذار. همون لحظه پلی (play) کردم. چند دیقه بعد دوباره! و تا صبح اینا داشتن چایی می‌خوردن و حرف می‌زدن. فکر کنم منم ده بیست تا آهنگ پلی کرده بودم. یه چیزی گفت که فکرشم نمی‌کرد کسی اون آهنگو شنیده باشه و من گفتم شیما دارم آهنگشو... هنوز جمله‌ام تموم نشده بود که نگاه معناداری بهم انداخت و گفت ببینم من الان فلان کارو انجام بدم صدای اونم داری؟! (مثلاً فکر کنین منظورش یه کاری مثل عطسه یا سرفه بود).

8. 

ملت فوبیای ارتفاع و درِ بسته دارن و منم فوبیای اتوبوس دارم. تصور می‌کنم اتوبوس آدمو به یه جای دور می‌بره و تو یه جنگل مخوف و تاریک رها می‌کنه. میزان استفاده‌ام از اتوبوس و BRT نسبت به مترو و تاکسی، یک به صد بوده و همیشه قطارو به اتوبوس ترجیح دادم.

9.

بچه‌های خوابگاه هی میرن بیرون، خرید و پارک و هی دورهمی و فیلم و ورق و عرق و (نثر مسجّعو داشته باشین :دی) هر وقتم به من میگن وای من چه قدر تکلیف دارم و چه قدر سرم شلوغه و الکی مثلاً وقت ندارم.

صبح داشتم برای امتحان سه شنبه یه کتابیو می‌خوندم و از بس این کتاب ملال‌آوره، کانهو (بخوانید کَ اَنّهو) قرص خواب! حدودای یازده صبح خوابم برد و دو و ربع بیدار شدم و تا گوشیمو برداشتم ساعتو نگاه کنم، عکس و شماره‌ی نگار افتاد رو گوشیم. جواب دادم و توی عالم خواب و بیداری همینو فهمیدم که داره می‌پرسه "میای؟" گفتم "آره آره الان حاضر میشم. گفتی کجا؟" (آره آره حاضر می‌شم رو در جوابِ میایی گفته بودم که نمی‌دونستم کجا!) گفت چی چیِ ملت... ملتو شنیدم و فکر کردم میگه پارک ملت. گفتم الان راه می‌افتم. گفت سه تا پنجه. سه تا پنجو که شنیدم فکر کردم لابد همایشی، کنفرانسی، یا یه همچین چیزی هست. گفتم چه جوری بیام و گفت با بی‌آرتی بیا نیایش. گفت مریم هم میاد. میدون ولیعصر بودم که اسمس داد "پیاده که شدی بیا این ور خیابون تاکسی بگیر بیا سینما ملت." و من تازه اون موقع فهمیدم دارم میرم سینما، برای دیدن فیلمی که اسمشم نمی‌دونستم.

می‌خوام بگم بعضیا هستن که مهم نیست کی و کجا ببینیشون؛ مهم نیست تکلیف داری، امتحان داری، یا وقت نداری. می‌خوام بگم بعضیا با بعضیای دیگه خیلی فرق دارن.

10.

ظهر هوسِ املت کردم و شال و کلاه کردم برم تخم مرغ و گوجه بگیرم.
همچین که پامو از در خوابگاه بیرون گذاشتم، یادم رفت برای چی اومدم بیرون و یک ساعت تموم، علاف توی تره‌بار چرخیدم و یادم نیومد چی قرار بود بخرم و الکی دو کیلو سیب‌زمینی خریدم برگشتم و دقیقاً دم در خوابگاه دوباره هوس املت کردم. ولی دیگه به هوسم وقعی ننهادم و اومدم سیب‌زمینا رو سرخ کردم.

11.

استاد شماره‌ی 11 نشسته واو به واو جزوه‌ای که تایپ کردمو خونده و داده تصحیح کنم که مثلاً فلان جا فلان چیزو گفتی و بهتره قبلش از "شاید" استفاده می‌کردی. توی هر صفحه‌ش کلی خط و ضربدر کشیده! به نظرم این بشر پتانسیل اینو داره که استاد راهنمام بشه!
جلسه اول داشت یه سری ساختِ پایگانی و ناپایگانی مثال می‌زد؛ مثل جالباسی و جاکفشی و اون وسط یه جادندونی هم گفت که یه هفته است ذهنم درگیره که جادندونی دقیقاً چیه و شکلش چه جوریه.

12.

استاد شماره‌ی 12 (تاریخ و فلسفه‌ی علم) هفته‌ی پیش نیومده بود و این هفته اولین جلسه بود. اولِ بسم‌الله شروع کرده کسوف و خسوف و سرعت و شتاب جاذبه رو میگه و این هم‌کلاسیای انسانی ما هم بندگان خدا نهایت سواد ریاضی‌شون به قول خودشون ضرب دو رقم در دو رقمه و قیافه‌ی همه‌مون سر کلاس دیدنی بود. می‌پرسه علم ریاضی و تجربی با علومی مثل فلسفه چه فرقی داره و بچه‌ها هم بنا به اطلاعاتشون یه چیزایی گفتن و منم معمولاً صبر می‌کنم آخر از همه اظهار نظر کنم. گفت نظر شما چیه؟ گفتم والا فکر کنم بود و نبود بعضی از علوم توی زندگی و روی رفاهمون تاثیر چندانی نداشته باشه، یا بهتره بگم هیچ تاثیری نداشته باشه. نه به درد دنیا بخوره نه آخرت. (می‌خواستم بگم فقط یه مشت حرفه. مصداق بارزِ علمِ لاینفع!) ولی خب علومی مثل ریاضی و تجربی به پیشرفت تکنولوژی کمک می‌کنن.

یه نگاهی به کل کلاس کرد و گفت اینجا کسی مهندسی خونده؟
بچه‌ها گفتن خودش استاد!
استاد: همممم. حدس می‌زدم و دور از انتظار نبود که یه همچین جوابی هم بشنویم.

14. پستِ بدون عکسم که اصن پست نیست.



+ بشنویم: Homay-Divane Tari.mp3

۴۸ نظر ۱۳ مهر ۹۵ ، ۱۶:۰۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1. خسرو شکیبایی: فریـد، بابا! عشق اون نیست که وقتی دیدیش دلت بلرزه. عشق اونه که وقتی نمی‌بینیش دلت میخواد کـَنده شه... (مجموعه تلویزیونی خانه‌ی سبز)
شباهنگ: نسیم، مامان! شاعرا و نویسنده‌ها و کتابا و لغت‌نامه‌ها، تعاریف و معانی مختلفی از عشق ارائه دادن که هیچ کدومشون جامع و مانع نیست. عشق یه نوع هیجان مثل بقیه‌ی هیجاناتیه که قراره تجربه کنی. هیجاناتی مثل ترس، خشم، غم، شادی، نفرت، تعجب، غرور، کنجکاوی، تاسف، حسادت، تسلط، شرم، جسارت، گناه، پشیمانی، بدبینی، اطاعت، پذیرش، کینه، انتظار، ناامیدی، امیدواری. عشق هم یکی مثل همینا و شاید ترکیبی از ایناست. نباید سرکوبش کنی و شرمنده باشی، نباید خجالت بکشی و پنهانش کنی. باید یاد بگیری همه‌ی اینا رو مدیریت کنی. شاید به کمک یه راهنما نیاز داشته باشی. یه بزرگتر که سرزنش‌ت نکنه و راه درستو بهت نشون بده. متاسفم، ولی روی کمک پدر و مادرت حساب نکن. تو هیچ وقت نخواهی تونست با اونا راجع به این حس‌ت صحبت کنی.

2. یه پسره به اسم علیرضا، از هم‌دانشگاهیای سابق دوستم، از طریق LinkedIn بهش پیام داده "با وجود دختر زیبایی مثل شما، حیف نیست آخر هفته تنهایی ناهار بخورم؟" و دعوتش کرده برای ناهار و آشنایی. دوستم می‌خواد بره. چون این پسر اولین معیارِ دوستم که دست و دل بازیه رو داره. چون ناهار دعوتش کرده!!! دوستم تا حالا دوست پسر نداشته. دوستم دوست داره ازدواج کنه و خانواده‌ش خواستگاراشو رد می‌کنن و منتظر شاهزاده‌ای سوار بر اسب سفیدن. بهش میگم این پسره برات شوهر نمیشه هاااا! من حوصله‌ی شکست عشقی خوردنتو ندارماااا! هیچ خواستگاری این جوری پیشنهاد نمیده هاااا! اون یکی دوستم حرفای منو تکذیب کرد و گفت کار خوبی می‌کنی. برو. یه ناهار که آدمو نمی‌کشه. و در ادامه افزود: "اصن شماها چرا دوست پسر ندارین؟ این روزا همه چندتا چندتا دارن. شوهر که کردین می‌فهمین اونم دوست دختر داشته. دوست پسر اصن ترس نداره. باهاش میرین پارک، سینما، کافی‌شاپ".

3. از مدرسه‌ی ابتدائیم فقط من نمونه دولتی قبول شدم. اون موقع شهرمون فقط دو سه تا مدرسه‌ی نمونه داشت. اون روز با خودم گفتم نمونه دولتی، دوستای مدرسه‌مو ازم گرفت. سه سال بعد، از کلاسمون فقط من تیزهوشان قبول شدم. اون روز با خودم گفتم تیزهوشان دوستای راهنمایی‌مو ازم گرفت. چهار سال بعد، از کلاسمون فقط دو نفر شریف قبول شدن. اون روز با خودم گفتم تهران و شریف، مدرسه و خانواده‌مو ازم گرفتن. وقتی اومدم فرهنگستان، رشته‌ی جدید، خوابگاه جدید، آدمای جدید... تنهای تنها بودم. خواستم بگم فرهنگستان، شریف رو هم ازم گرفت. ولی نگفتم. چون این من بودم که داشتم داشته‌هامو از خودم می‌گرفتم.

4. داشتم به همه‌ی دورهمی‌هایی فکر می‌کردم که دوستام اخیراً به مناسب قبولیشون دعوتم کردن و رد کردم. رد کردم چون حوصله‌ی کسیو ندارم. داشتم به دلتنگیام فکر می‌کردم و به اینکه شریف SMS داده آخر هفته فارغ‌التحصیلا قراره جمع شن سالن جابر و دستاورداشونو بکنن تو چش و چال هم و شما هم بیاید و حضور به عمل برسونید و چه غم‌انگیز که نه کسی هست که باهاش برم و نه کسی هست که برم تا ببینمش.

5. اونایی که از نزدیک می‌شناسنم، می‌دونن آدم منضبط و قانونمداری هستم و به قوانین جایی که تابعش هستم، حتی اگه به نظرم غیرمنطقی و عجیب بیان احترام می‌ذارم. قوانینی مثل مصرف برق در ساعات پیک و ورود و خروج به خوابگاه و گردی صورت و دست‌ها تا مچ. اخیراً یه کتاب احکام گرفتم و دارم می‌خونمش. امروز داشتم به این فکر می‌کردم که اگه معادی وجود داشته باشه، اونایی که به معاد ایمان ندارن، اون دنیا دست خالی‌ن و چه قدر افسوس خواهند خورد. ولی اگه معادی وجود نداشته باشه، اونایی که به معاد ایمان داشتن، لذت‌های نقدِ این دنیا رو هم از دست دادن و به امیدِ نسیه مُردن و خب معادی هم وجود نداره. داشتم فکر می‌کردم قسمت مذهبی و ایمانیِ مغزم نیاز به مرمت و بازسازی داره.

6. ازش می‌پرسم حالا این پسره که دختر زیبایی مثل تو پیدا کرده و نمی‌خواد تنهایی ناهار بخوره چی کاره است؟ میگه ذخیره‌ی زندگی. میگم چی؟ میگه نوشته lifesaving. میگم نجات غریق :|

7. مثل وقتایی‌ام که کُدِمون ران نمی‌شد و باگشو پیدا نمی‌کردیم. مثل وقتایی که مدار کار نمی‌کرد و می‌نشستیم دونه دونه ترانزیستورا و دیوداشو با ولت‌متر تست می‌کردیم. همه سالم بودن ولی مدار خروجی نداشت. مثل وقتایی که بویِ دیود و خازن و مقاومت سوخته آزمایشگاهو برمی‌داشت و مثل وقتایی که با کابلای اسیلوسکوپ ور می‌رفتیم که شاید ایراد از کابله. کلافه‌ام. به اندازه‌ی همه‌ی معادلات و مسأله‌های بی‌جواب، کلافه‌ام.

8. با خوندنِ این کتابِ احکام به نکات ظریفی دست پیدا کردم.
می‌دونستم مشروبات الکلی و هر چی که آدمو مست کنه خوردنش حرامه؛ ولی نمی‌دونستم نجسه. ینی مثلاً نمی‌دونستم اگه بریزه روی فرش، باید همون واکنشی رو نشون بدم که وقتی امیرحسین (طوفان سابق) جیش می‌کنه روی فرش!!! 
می‌دونستم اگه وضو نداشته باشی دست زدن به اسم خدا حرامه ولی نمی‌دونستم این اسم، هر زبانی رو شامل میشه؛ حتی God. و من یه پلاک طلا دارم که روش نوشته God و تا همین چند وقت پیش همیشه گردنم بود و خب همیشه هم وضو نداشتم. چند وقت پیش خسته‌ام کرد. گذاشتمش خونه :|
می‌دونستم چه چیزایی وضو رو باطل می‌کنه، ولی نمی‌دونستم ریا هم وضو رو باطل می‌کنه و وقتی این موردو خوندم اولین چیزی که به ذهنم رسید، وضویِ مسئولین ادارات بود که پیراهناشونو تا آرنج تا می‌کنن و با دست و صورت خیس و جوراب تو جیب از جلوی آدم رد میشن. البته میشه کارشونو گذاشت به حسابِ امر به معروفِ عملی و غیرزبانی. بستگی به نیتشون داره.

9. مَنِ استَوى یَوماهُ فهُو مَغبونٌ، و مَن کانَ آخِرُ یَومَیهِ شَرَّهُما فهُو مَلعونٌ، و مَن لم یَعرِفِ الزِّیادَةَ فی نفسِهِ فهُو فی نُقصانٍ، و مَن کانَ إلى النُّقصانِ فالمَوتُ خَیرٌ لَهُ مِنَ الحیاةِ. (امام کاظم (ع))

هر که دو روزش برابر باشد، ضرر کرده است و هر که امروزش بدتر از دیروزش باشد از رحمت حق به دور است و هر که پیشرفتى در وجود خود نبیند در کمبود به سر بَرَد و هر که در مسیر کاستى باشد، مرگ براى او بهتر از زندگى است.

10. معمولاً وقتی چمدونامو می‌بندم بیام خوابگاه چیکه چیکه اشک می‌ریزم و اون روز وقتی داشتم لباسامو می‌ذاشتم توی چمدون، از اعماقِ کمدِ لباسم این گوگولی مگولیا رو پیدا کردم و نیشم همچین تا بناگوش باز شد که انگار نه انگار چند دیقه پیش فین فین کنان داشتم گریه می‌کردم. 

11. مقایسه کنیم. امروزِمونو با دیروزمون مقایسه کنیم، جورابای یک سالگی‌مونو با جورابای الانمون. خودمونو با خودمون. تغییر کنیم. تغییری که با رشد همراهه. یه جوری تغییر کنیم که اون هم‌اتاقی‌ای که نه از پست و وبلاگ سر در میاره و نه آدرس وبلاگتو داره بهت بگه عوض شدی. بهت بگه چرا از در و دیوار عکس نمی‌گیری بذاری وبت. بهت بگه چرا صبح بیدار میشی قبل شستن دست و صورتت لپ‌تاپتو روشن نمی‌کنی. بهت بگه شبا زود می‌خوابی و حتی ازت بپرسه "لپ‌تاپت سوخته؟"

+ بشنویم: Omid_Hajili_Delbar.mp3.html


۶۵ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۲۱:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

0. یه سر رفته بودم دانشگاه و دانشکده‌ی سابقم. از جلوی یکی از کلاسا رد می‌شدم که کلاس تموم شد و یه سری دانشجو که از کیف و کفش نو و قیافه‌شون تابلو بود ورودی‌ن اومدن بیرون. استاد سابقمو دیدم. استاد ترم اول. می‌خواستم برم یقه‌ی یکی از این ورودیا رو بگیرم بهش بگم دارم می‌بینم اون روزو، نه اون (شریف) تورو بخواد نه تو، نه راه برگشت واسه من، نه راه جبران واسه تو! یه روز به حرفم می‌رسی، امروزو یادت بمونه، رفتنی میره می‌دونم، محاله یارت بمونه :دی (این آهنگ: Mehdi_Ahmadvand_Narafigh)

1. سعی کنیم به اتفاقات و پدیده‌های پیرامونمون منطقی نگاه کنیم. حتی اگه اون اتفاقات غیرمنطقی باشن، نباید منطق ما رو تحت‌الشعاع قرار بدن.

2. سعی کنیم هیجانات و احساساتمون اعم از خشم، ترس، غم و حتی عشق رو تحت کنترل داشته باشیم. سخته؛ ولی غیرممکن نیست. کافیه عوامل تشدیدکننده‌شونو کنترل کنیم.
3. خودمون رو بشناسیم. برای خودشناسی، وقت و هزینه صرف کنیم. خودشناسی خیلی خیلی خیلی مهم‌تر از علومی مثل زبان‌شناسی و روان‌شناسی و زمین‌شناسی و هواشناسی و غیره است. کسی که خودش رو می‌شناسه، راحت‌تر و سریع‌تر از کسی که خودآگاهی نداره مشکلاتشو حل می‌کنه.
4. فکر کنیم. زیاد فکر کنیم. قبل از هر تصمیمی، هر قدمی، هر کنش و هر واکنشی، فکر کنیم.
5. از دیالوگ‌های دو ماه پیش و مراحل اولیه‌ی ثبت‌نامم عکس گرفته بودم که بعد از قبولیم بخونیم و بخندیم. به نظرم هنوزم میشه خوند و بهشون خندید.


یه ماه پیش، بعد از اعلامِ نتایج آزمون کتبی:

یه هفته پیش:

* مالّا، همون مُلّا =آخوند، روحانی، طلبه و...


6. رفته بودم دانشکده‌ی جولیک اینا. با نگار کار داشتم. نگار نبود و چیزی که می‌خواستم به نگار بدمو به دوستش دادم. جلوی آسانسور به دوستم گفتم کاش درِ آسانسور وا شه و از توش یه جولیک بیرون بیاد. عصر اومدم تو گروهِ رادیوبلاگیا بهش گفتم امروز دانشکده‌تون بودم. پرسید چه ساعتی؟ گفتم سه و نیم. گفت من سه و نیم دمِ آسانسور بودم. صبح سوسن و صبا (از بچه‌های رادیوبلاگیا)، تو گروه پیام گذاشته بودن که پارک لاله‌ن. منم داشتم حاضر می‌شدم برم از بربری‌فروشی کنار پارک لاله نون بگیرم برای صبونه. به نظر می‌رسه دنیا خیلی کوچیکه.

7. خوبیِ حرف زدن با خدا اینه که نیازی نیست همه چیو براش توضیح بدی. اون همه چیو دیده، شنیده و می‌دونه و هیچ وقتم از حرف زدن باهاش پشیمون نمیشی. البته بدیشم اینه که وقتی باهاش حرف می‌زنی متکلم وحده‌ای و اون فقط گوش میده و چیزی نمیگه. نه کامنتی، نه فیدبکی، نه لایکی نه دیس‌لایکی. بچه که بودم، فکر می‌کردم قبله‌ی همه‌ی خونه‌ها باید عمود بر راستای دستشویی و به سمت پنجره‌ها و حیاط خونه باشه. وقتی فهمیدم قبله‌ی خونه‌ی مادربزرگ مادریم سمت دیواره و سمت حیاط نیست کلی غصه خوردم. اولین باری هم که رفته بودم خونه‌ی یکی از اقوام تهرانی، بدون اینکه ازشون بپرسم قبله‌شون کدوم وره عمود بر راستای دستشویی و به سمت پنجره‌های خونه نماز خونده بودم که خب قبله‌ی اونا هم سمت دیوار بود. قبله‌ی واحدی که پارسال اونجا بودم هم سمت دیوار بود و امسال بازم خوابگاه همون واحدو بهم داد. پریشب تنها بودم. امشبم تنهام. امیدوارم دانشجوی دیگه‌ای نفرستن اینجا و من به تنهایی‌م ادامه بدم. یادم نبود قبله‌ش سمت دیواره. شب بود. حالم بد بود. وقت نماز نبود. برداشتم سجاده رو پهن کردم رو زمین، سمت پنجره. چادرمو انداختم رو سرم و نشستم و زانوهامو بغل کردم. فکر کنم نیم ساعت بی‌وقفه گریه کرده بودم. الان یادم افتاده قبله سمت پنجره نبود و دارم خدا و ملائک و مقربین درگاهشو تصور می‌کنم که اون شب سمت دیوار نشسته بودن و با آیکونِ دو نقطه خط صاف نگام می‌کردن که سمت پنجره نشستم و

8.

جانا چه گویم شرح فراقت، چشمی و صد نم، جانی و صد آه

کافر مبیناد این غم که دیده‌ست، از قامتت سرو از عارضت ماه

شوق لبت برد از یاد حافظ، درس شبانه ورد سحرگاه

9. 

آیین تقوا ما نیز دانیم، لکن چه چاره با بخت گمراه

ما شیخ و واعظ کمتر شناسیم، یا جام باده یا قصه کوتاه

حافظ چه نالی گر وصل خواهی، خون بایدت خورد در گاه و بی‌گاه

10.

بشنویم: همایون شجریان - تصنیف جانی و صد آه

تقویم مهرماه برای پس‌زمینه: yasdl.com/Mehr07.jpg

بشنویم: Mazyar_fallahi_Mahe_Haftom.mp3.html

۲۲ نظر ۰۱ مهر ۹۵ ، ۲۰:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

941- متّصل است او

يكشنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۵، ۱۰:۳۳ ب.ظ


+ دوازدهِ شبِ دیشب: حرکت از سمت تبریز به سمت تهران

+ 8 صبح: حرکت از آزادی به سمت ولیعصر (هدف: گذاشتن چمدان‌ها در خوابگاه)

+ 10 صبح: حرکت از سمت ولیعصر به سمت آزادی (هدف: مصاحبه‌ی حوزه (در این راستا چیزی نپرسید، بعداً اگه صلاح دیدم توضیح میدم))

+ 1 بعد از ظهر: حرکت از سمت آزادی به سمت تجریش و سپس ولنجک (هدف: پرداخت هزینه‌ی خوابگاه)

+ 3 بعد از ظهر: ارجاع به فرهنگستان جهت تاییدیه درخواست خوابگاه به دلیل اینکه درخواستِ قبلی، یک سال انقضا داشت (هدف: دانشجوآزاری! مردم‌آزاری)

+ 3 و نیمِ بعد از ظهر: حرکت از سمت ولنجک به سمت ولیعصر (هدف: گرفتنِ مهر و امضا از مسئول خوابگاه)

+ 6 الی 7 بعد از ظهر: بالا و پایین کردن طبقات خوابگاه (هدف: انتقال 3 عدد چمدان و 3 بسته حاوی تشک و پتو و ظروف از همکف تا طبقه‌ی 3 (3 تا چمدونو از خونه آورده بودم و این 3 بسته تو نمازخونه‌ی خوابگاه بود))، هدف بعدی: سکنی (بخوانید سُکنا) گزیدن در واحدی که فعلا بدون هم‌اتاقی و خالی از سَکَنه است (در مورد هم‌اتاقیام هم چیزی نپرسید، بعداً اگه صلاح دیدم توضیح میدم)

+ 7 شب: حرکت از ولیعصر به سمت فاطمی (هدف: خرید مایحتاج مخصوصاً نان و دمپایی (بعداً توضیح میدم))

+ 9 شب: دانلود و آپلود فایل‌های پروژه‌های کاری (شرکتِ رئیس شماره‌ی2 (در این راستا هم چیزی نپرسید، بعداً اگه صلاح دیدم توضیح میدم))

+ 10 شب: انتشار پست جدید در شرایط جنازه‌طور!


+ بشنویم: Siavash_Ghomayshi_Tehran.mp3

+ عنوان: Mottasel-Chavoshi.mp3

۴۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۳۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


ادامه‌ی پست قبل:

13. اولین چیزی که از آقای مستخدم پرسیدیم پسورد وای‌فای اینجا بود و تازه آخر وقت که می‌خواستیم نماز بخونیم یادمون اومد قبله رو نپرسیدیم ازش و من گفتم عاطفه بیا اول سرویس بهداشتی رو چک کنیم؛ چون قطعاً قبله در اون راستا نیست و بعدش از جهت خیابونا و اینکه تو خوابگاه دانشگاه سابق همیشه سمت میدون آزادی می‌خوندیم، یه سری خطوط در امتداد خیابون آزادی کشیدیم و رسیدیم دم در همین جایی که هستیم و قبله رو عینهو انسان‌های اولیه که نرم‌افزار و اینا حالیشون نیست کشف کردیم و نمازه رو خوندیم و فرداش که آقاهه اومد آشغالا رو ببره ازش قبله رو پرسیدیم و دقیقاً در همون راستایی بود که محاسبه و اندازه‌گیری نموده بودیم.

۰۷ تیر ۹۵ ، ۲۲:۴۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

0. دوستم چهارشنبه میخواد بره خونه‌شون و این چند روز تنهام و از تنهایی می‌ترسم. حالا یا باید زنگ بزنم نسیم بیاد پیشم؛ یا خودم یکی دو روز برم پیشش.

1. اون شب که راه افتادم بیام تهران هوا خوب بود. همین که سوار اتوبوس شدم بارون شروع به باریدن گرفت و قطع هم نمی‌شد و ملت تا زانو توی آب بودن. حس خوبی به اتوبوسه نداشتم؛ ولی اگه با قطار میومدم دیر می‌رسیدم سر جلسه‌ی امتحان و نمی‌خواستم یه روز زودتر هم بیام. برای هواپیما هم دقیقاً همین مشکلِ زمانِ رسیدنو داشتم. بابا منتظر موند تا راه بیافتیم و بعد بره. سوار که شدم مامان زنگ زد ببینه راه افتادیم و نگاه به ساعتم کردم بگم کی راه می‌افتیم و دیدم ساعتم وایستاده. بعد چند سال باتری تموم کرده بود و حس بدم بیشتر شد. انگار زمان ایستاده باشه و بگن بسه دیگه؛ تا همین جاشم که زندگی کردی برات زیادی بوده. ساعتمو درآوردم گذاشتم تو کیفم و نه  بارون بند میومد نه اتوبوسه حرکت می‌کرد نه بابا می‌رفت و نه این راننده میومد بلیتمو چک کنه. آخه قبل چک کردن بلیت نمی‌تونم گریه کنم و دلم نمی‌خواد کسی موقع چک کردن بلیت چشامو خیس ببینه و نمی‌دونم چرا بعدِ پنج شش سال هنوز عادت نکردم و این رفتن‌ها و اومدن‌ها عادی نشده برام.

2. جزوه‌مو پی‌دی‌اف کرده بودم ریخته بودم تو گوشیم تو راه یه کم درس بخونم.

3. بابا زنگ زد گفت اتوبوس‌تون سفید بود، با چند تا خط قرمز و اگه پیاده شدم اشتباهی سوار یه ماشین دیگه نشم. به هر حال پدرمه و منو خوب می‌شناسه و دختری که اشتباهی به جای ماشین خودشون بره سوار ماشین آقای همسایه‌ای که اتفاقاً تو ماشین نشسته بشه، صد البته که اتوبوسم اشتباهی سوار میشه.

4. حدودای پنج نگه داشت برای نماز و این لحظه جزو بدترین لحظات زندگی من محسوب میشه. چون کسی پیاده نمیشه و معمولاً تنهام. ولی این سری در کمال ناباوری، تقریباً همه پیاده شدن.

5. بعد نماز دیگه نخوابیدم و تا برسیم تهران یه کم درس خوندم. مستقیم از ترمینال قرار بود برم سر جلسه‌ی امتحان.

6. مسیرم با مترو سرراست‌تر بود و چمدونم نداشتم. دم اتوبوس، یکی از راننده‌تاکسیای ترمینال اومد سمتم و گفت به نظر خانم محترم و متشخصی هستید. حال و حوصله‌ی موردِ مخ‌زنی واقع شدن رو نداشتم. گفتم ایستگاه مترو ترمینال کدوم وره و گفت بالاشهر میخوای بری یا پایین شهر؟
گفتم تجریش و با دستش مسیرو اشتباه نشونم داد. منم تشکر کردم و گفتم اینکه کجا قراره برم ربطی به اینکه ایستگاه کجاست نداره و اولین بارم نیست پامو تو این شهر می‌ذارم و از دور تابلوی ایستگاهو دیدم و رفتم سمت مترو.

7. یکی دو ساعت زودتر رسیدم سر جلسه‌ی امتحان و از کیفم یه چیزی درآوردم بخورم و با اینکه یکی دو نفرم مثل من مسافر بودن و روزه نبودن، ولی از هم‌کلاسیم، آقای پ.، خجالت کشیدم و نخوردم.
ما تو خونه‌مون حتی اگه روزه نباشیم هم جلوی بقیه غذا نمی‌خوریم و عادت ندارم وقتی ماه رمضونه جلوی کسی چیزی بخورم.

8. برای افطار یه کم سوپ خورده بودم و شام و سحری هم نخورده بودم و صبر کردم بچه‌ها برن سر جلسه و تا برگه‌ها توزیع بشه، یه چیزی بخورم که ضعف نکنم.

9. عاطفه (هم‌کلاسیم) هر هفته، بعد از کلاسا برمی‌گشت اصفهان و این بار برای امتحانا قرار شد بمونه تهران و این ده روزو، با هماهنگی مسئولینِ اونجا اومدیم اینجا و می‌خوایم درخواست بدیم سال بعد هم همین جا بمونیم و به جای اینکه من چند برابر دانشجوهای عادی برای خوابگاه‌های دانشگاه‌های دیگه هزینه کنم، همون پولو بدم و بیام اینجا. فقط یه کم بزرگه و منم از تنهایی می‌ترسم و امیدوارم ورودی‌های سال بعد هم یه چندتاشون غیر تهرانی باشن و بیان همین جا.

10. به نظرم مستخدم اینجا ترکه؛ هم به خاطر تلفظ یه سری واج‌ها و هم به این خاطر که همین که رسیدیم پرسید کدومتون اهل تبریز بودین.

11. از وقتی رسیده بودیم تا دیشب پامونو از اینجا بیرون نذاشته بودیم. دیشب که خواستیم بریم خرید، نگهبان داشت با مستخدم حرف می‌زد و تا ما رو دیدن گفتن بالاخره شما دو تا اومدین بیرون. چه قدر درس می‌خونین آخه. (حالا یکی نبود بگه از کجا می‌دونی درس می‌خوندیم :دی) پرسید اهل کجایین و عاطفه گفت اصفهان و تبریز و نگهبان گفت منم ترکم. کلید واحدو تحویل دادیم و رفتیم.

12. یه کم خرید کردیم و برگشتنی، دم در دو تا پیراشکی بهمون داد گفت نذریه. تشکر کردیم و حیاط و پارکنیگ و هفت طبقه راهو اومدیم و دم در یادمون افتاد کلید واحدو از نگهبان نگرفتیم.
عاطفه گفت من برم بگیرم یا شما میری؟ (انقدر باهم صمیمی نیستیم که همدیگه رو تو خطاب کنیم ولی خب دیروز ده دوازده ساعت بی‌وقفه باهم حرف زدیم)

غذاها رو ازش گرفتم و گفتم من ترکم؛ اگه میشه شما برو. (نمی‌خواستم با نگهبان روبه‌رو شم.)

رفت کلیدو بگیره و داشتم فکر می‌کردم از وقتی رشته‌مو عوض کردم چه قدر روی ضمایر و شناسه‌ها حساس شدم. چه قدر برام مهم شده که یه مرد غریبه، اینجا تو این شهر و تو این بافت زبانی، احساس صمیمیت نکنه و باهام دیالوگ ترکی نداشته باشه و این غریبه‌ای که می‌گم نه تنها شامل حال نگهبان و مستخدم میشه، بلکه هم‌کلاسی و همکار و رئیس هم غریبه‌ن. بعد داشتم به اینایی که آدمو خواهر خطاب قرار می‌دن و به این بهانه فکر می‌کنن می‌تونن به آدم نزدیک شن فکر می‌کردم و به اینکه شبِ قدره و من چه قدر خسته‌ام و چه قدر خوابم میاد.


پ.ن:

الف: شب در فلان جا ماندیم.

ب: شب را در فلان جا ماندیم.

می‌دونین فرق اون دو تا جمله چیه؟

این «را» نشون می‌ده کل طول شب را در فلان جا ماندیم یا فقط قسمتی از شب را.
وقتی متن پستامو می‌نویسم، به این جزئیات دقت می‌کنم که همون چیزی رو به مخاطب منتقل کنم که می‌خوام. برام مهمه حرفِ «که» رو کجای جمله بذارم و تکیه و آهنگ جمله چه جوری باشه و این «را» باشه یا نباشه، پستو چه جوری شروع کنم و با کدوم جمله تموم کنم. 

این ینی ارزش دادن به شما! وگرنه من با چهار تا کلیدواژه و عکس هم می‌تونم خاطراتمو بنویسم و وقتم هم کمتر تلف میشه. اما یه گله‌ای دارم از بعضی مخاطبا که علی‌رغم این همه دقتی که من به خرج می‌دم؛ یه ذره، اندازه‌ی یه ارزن هم توجه نمی‌کنن به محتوای چیزی که نوشتم و این کم‌شعوریِ اون فرد رو نشون میده. من اگه اون یای نکره‌ی لامصب رو می‌ذارم که مفعول و فاعل جمله‌م ناشناس باشه، دلیلش اینه که برای خواننده‌ی ناشناس، اطلاعات نداده باشم؛ درخواست بزرگیه بخوام چیزی که به شما مربوط نیست رو نپرسید؟ اگه انقدری باهوش نیستید که درک کنید چه چیزی رو بیان کردم و چه چیزی رو بیان نکردم و چه چیزی رو نمی‌خواستم بیان کنم، کلاً نخونید وبلاگمو. یا حداقل کامنت نذارید و اعصابمو با سوالات نابه‌جا خط خطی نکنید. پستای من شبیه سریاله؛ یه موقع لازمه چند روز صبر کنید تا یه موضوعی براتون شفاف بشه و یه موقع هم پایان بازه. اگه قِلِق اخلاق و رفتارم دستتون بیاد ارتباط با من همچین کارِ  پیچیده‌ای هم نیست؛ ولی اگه بلد نیستید با این سیستم پیچیده کار کنید، نه وقت خودتونو تلف کنید نه انرژی منو.


دم درِ آسانسور

۰۷ تیر ۹۵ ، ۱۲:۴۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

903- من الان اینجام

شنبه, ۵ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۰۶ ب.ظ

واحدِ چهار! و چهار عدد شانس من است

از درِ ورودی که میای تو، آشپزخونه رو می‌بینی و پله‌های طبقه دوم رو

این آشپزخونه است؛ مجهزه! تو کابینتا ظرفم هست حتی.

از دم درِ آشپزخونه،  90 درجه سرتو بچرخون سمت چپ، سرویس و پذیرایی:

و یه همچین ویویی از پنجره

حالا می‌خوایم از همون پله‌هایی که وقتی وارد شدیم دیدیم، بریم بالا

سه تا اتاق خوب می‌بینم و دوباره یه سرویس دیگه

دو تا سمت راستی اتاق خوابن و روبه‌رو سرویسه و اتاق خواب سومی، سمت چپه

بعدشم باید بریم خرید یخچالو پر کنیم

همین چهار قلم جنس، پنجاه تومن

برای ناهار کنسرو تن ماهی داریم و به نظر می‌رسه من اینجا تنها نیستم

و سوپ آماده برای شام

۰۵ تیر ۹۵ ، ۲۳:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

888- چه کسی رو به تو آورد و نچید از تو نگاهی

يكشنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۱۳ ب.ظ

1. هنوز کبودی جای سرُم‌ها رو دستمه و اگه اسلام دست و بالمو نمی‌بست، شک نکنید که پیش از این‌ها عکسشو همین جا آپلود کرده بودم.

2. هفته‌ی آخر اردیبهشت سرم حسابی شلوغ بود و مراسم و جشن فارغ‌التحصیلی و دور همی با دوستام و کلی ارائه و کنفرانس داشتم و فرصت نکردم این اتفاق بامزه رو اینجا بنویسم و کلیدواژه‌شو نوشته بودم بمونه سر فرصت و البته الانم سر فرصت نیست؛ ولی دوست داشتم تو پست 888 بنویسمش.

3. هفته‌ی آخر، کنفرانس داشتم و تازه یه کم دیر هم رسیدم و صبح داشتم بدو بدو پله‌های فرهنگستانو می‌رفتم بالا که یه سری چیزا نظرمو به خودشون جلب کردن! کلی فرش قرمز رو زمین و حیاط و پله‌ها پهن بود و کلی پرچم و بنر و اطلاعیه و ماشین خارجی و اینا.
بعداً از بچه‌ها شنیدم تو سایت نوشته بوده که یه هیئت از مسئولینِ نمی‌دونم چی از هند اومده بودن و این تشریفات برای اونا بوده و از دووووووور آهنگرو دیدم که تا من برسم بهش دورتر شد و این سومین باری بود که تو عمرم باهاش برخورد داشتم. اولین بار روز مصاحبه‌ی ارشد بود و دومین بار روز اول ترم اول و سومین بار هم که همین از دور! 
چهارمین بارش ایشالا ترم بعده که یه درس باهاش دارم و بچه‌هایی که باهاش درس‌های دیگه‌ای داشتن بهم گفته بودن سر کلاساش نسبت به حجاب خیلی حساسه و مقنعه‌ات تا منتهاالیه باید روی ابروهات باشه و البته این آخرین پستیه که من به صورت عمومی ایشون رو تگ می‌کنم و قبلاً هم اتمام حجت کردم که روشن شید و به خواننده‌های خاموش قرار نیست رمز بدم و قرار هم نیست اتفاقات سر کلاس ایشونو بدون رمز بنویسم. علی‌ایُ‌حال اون روز صبح ایشونو از دوووووووور دیدم و استرس گرفتم و ناخودآگاه دستم رفت رو سرم که مقنعه‌مو بکشم جلو و البته جلو بود! به استرسم ادامه دادم و چادرمو مرتب کردم و دیدم ای دل غافل! برعکس سرم کردم!!! فکر کن مسیر بیست دیقه‌ای خوابگاه تا مترو و مسیر بیست دیقه‌ای مترو و نیز مسیر بیست دیقه‌ای مترو تا فرهنگستان، من چادرمو برعکس سرم کردم و عمق فاجعه اون ماشینای خارجی و فرش قرمز و هیئت و مسئولین بودن که جلوشون نمی‌تونستم چادرمو درست کنم!!! فلذا یه جوری چادرمو جمع کردم که قسمت دوختش که برعکس بودنشو نشون می‌داد معلوم نباشه و سرمو انداختم پایین و بدون اعتنا به مهمانان و بدون سلام و احوالپرسی با احدالناسی، از رو فرش قرمزه رد شدم و رسیدم حیاط و دور تا دور حیاط، درخته و یه گوشه از حیاط پشت یکی از درختا سریع چادرمو درست کردم و رفتم سر کلاس و کنفرانس و اینا! حالا خوبه وسط کنفرانس متوجهِ قضیه نشدم...

4. یه بارم تو خوابگاه سابق، داشتم می‌رفتم بلوک روبه‌رویی و دمپایی‌های هم‌اتاقی‌مو پوشیدم و برگشتنی، با یه لنگه از دمپایی‌های هم‌اتاقی‌م برگشته بودم و یه لنگه از دمپایی‌های دوستِ اون کسی که رفته بودم بلوک روبه‌رویی و باهاش کار داشتم و از قضای روزگار دوستش هم اونجا بود و با دوست من کار داشت و منم برگشتنی یه لنگه از دمپایی‌های دوستِ دوستم و یه لنگه از دمپایی‌های هم‌اتاقی‌مو پوشیدم و تا چند روز بعدشم متوجه نشده بودم که یه لنگه از دمپایی‌های دم درمون آبیه و یه لنگه بنفش! بعدها اتفاقی این دوست دوستم از جلوی در واحد ما رد می‌شده و یه لنگه از دمپایی‌شو می‌بینه و در می‌زنه و میاد تو و یادمه منو که دید، یه نگاه معناداری بهم کرد و گفت اون شب که دیده یه لنگه از دمپایی‌ش نیست، با خودش گفته یارو عجب آدم عاشقی بوده :دی

5. از مامان بزرگ خدا بیامرزم شنیده بودم هر کی چادرشو اشتباهی سر کنه، به زودی میره مشهد. 

6. بعد از آخرین باری که رفتم مشهد، 3 بار رفتم کربلا، ولی مشهد قسمت نمیشه... داشتم به رودروایستی که با امام رضا دارم فکر می‌کردم. کربلا که رفته بودیم هم همین حسو داشتم. ینی با امام حسین راحت‌تر بودم تا نجف و حضرت علی. دلیلشو نمی‌دونم ولی به هر حال دلم بدجوری مشهد می‌خواد.

7. دارم سبزه‌ی نوروز محمد اصفهانی‌و گوش می‌دم. عنوان، یه بخشی از متن آهنگه.

8.

نمره‌ی صندلی‌ام باز درآمد، هشت است

ساعت رفتن من نیز به مشهد، هشت است

بین ما مردم ایران، نود و نه درصد

عدد حاجتمان پنج نباشد، هشت است

کربلایی‌ست دلم در وسط مشهد تو

کسر بر نُه شود هفتاد و دو درصد، هشت است

وقت آن است در این بیت که تاکید کنم

بهترین ساعت پرواز به مشهد، هشت است

۲۳ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۱۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

863- :|

جمعه, ۷ خرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۵۵ ب.ظ

به نظر "خودم"، همه‌ی جذابیت وبلاگم به اینه که اطرافیانم هم می‌خوننش؛ یا بهتره بگم می‌تونن بخوننش و این پدیده به همون اندازه که روی افزایش صداقت نویسنده تاثیر داره، جرئت و جسارتش رو هم کاهش می‌ده.

عنوان این پست قرار نبود دونقطه خط صاف باشه. داشتم کلمات رو کنار هم می‌چیدم و داستان ازدواج یکی از دوستانمو می‌نوشتم. راجع به اینکه وقتی فهمیدیم با کی ازدواج کرده از تعجب دهنمون باز مونده بود و چشمامون گرد که اصن بهش نمیومد با چنین کسی ازدواج کنه.

چند خط نوشتم و هدف نهایی‌م این بود که بگم ماها بعضی وقتا یه کارایی می‌کنیم که بهمون نمیاد؛ یا شایدم بقیه فکر می‌کنن بهمون نمیاد و شاید خیلی هم بهمون میاد و این بقیه هستن که راجع به ما اشتباه فکر کردن و دچار تعجب می‌شن. و این پست، پست خوبی از آب درمیومد اگه یادم نمیفتاد که همین دوست و دوستان مشترکمون اینجا رو می‌خونن یا ممکنه بخونن.

* * *

چند وقت پیش وقتی داشتم با فرزانه برمی‌گشتم خوابگاه، در مورد نوشتن و وبلاگ‌نویسی صحبت می‌کردیم و پرسید چه جور وبلاگایی می‌خونی و چه جوری می‌نویسی و گفتم خاطرات شخصی و روزانه و یهو یاد نیکولا و خرمالوی سیاه افتادم و گفتم یه چند تا وبلاگم هستن که صرفاً به خاطرِ متن و محتواش و نه نویسنده‌هاش، می‌خونم. این هم‌کلاسی‌م تو کار روزنامه و نشریه است و آدرس وبلاگمم نداره. وقتی گفتم آلما توکل، گفت عه! این یه مدت همکارم بوده و اسم واقعی‌شو گفت و اولین سوالی که به ذهنم رسید بپرسم این بود که این دختره تو فضای حقیقی هم انقدر رو اعصابه؟ :دی

۱۷ نظر ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۵۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

861- مکالمه‌ی پیامکی من و هم‌اتاقیم، امروز صبح

پنجشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۰۵ ب.ظ


بین سی چهل تا هم‌اتاقی که تاکنون داشتم، فکر کنم نسیم اولین هم‌اتاقیه که دلم براش تنگ شده :|

۱۰ نظر ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

855- با توام یک نفس از هشت بهشت اولی‌تر

يكشنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۳۱ ب.ظ

نسیم داره آرایش می‌کنه که بره نماز بخونه

اون یکی هم‌اتاقی: خجالت بکش! داری خودتو برای حوریا آرایش می‌کنی؟

نسیم: نسرین خودش گفت آرایش موقع نماز ثواب داره، تازه‌شم، اسم فرشته‌هایی که به خانوما میدن حوری نیست، نسرین میگه اسمشون... قاسم؟ قلی؟ غلام؟ نسرین اسمشون چی بود؟

من: غِلمان! :))))

نسیم: نرو دیگه؛ اگه بری اشکالات شرعی و کامپیوتری‌مونو از کی بپرسیم؟

اون یکی هم‌اتاقیم: میشه به جای غِلمان، شوهرِ خودمو بهم بدن؟

نسیم: نه؛ من غلمان می‌خوام!


عنوان از سعدی؛

۱۹ نظر ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۳۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

پس از پروسه‌ی ساماندهی به کتابام و چیدنشون تو چمدون و شستن و خشک کردن و اتو زدن پتو و ملافه و لحاف تشکم، و نیز به سرانجام رسوندن فاز اَلبسه و شستن و خشکوندن و اتو کردنشون، اکنون نوبت خوردنیا و یخچاله!!!

دیدم دمِ رفتن، یه چند تا کره و گوجه و تخم مرغ رو دستم باد کرده و



+ یه چند وقته که دنبال یه همچین قالبی‌ام برای نیمرو :دی کسی نمی‌دونه کجا از اینا می‌فروشن؟

تفاوت نیمرو درست کردن دخترا و پسرا

عنوان از www.shereno.com

۱۹ نظر ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

853- یک گل هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد

يكشنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۵۷ ق.ظ


گاه با یک گل سرخ

گاه با یک دلِ تنگ

گاه با سوسوی امیدی کمرنگ

زندگی باید کرد


روباه گفت: همان مقدار وقتی که برای گلت صرف کرده‌ای باعث ارزش و اهمیت گلت شده‌است.

شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند: همان مقدار وقتی که برای گلم صرف کرده‌ام...

روباه گفت: آدم ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند. اما تو نباید فراموش کنی؛ تو مسئول همیشگی آن می‌شوی که اهلی‌اش کرده‌ای. تو مسئول گلت هستی.

شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند: من مسئول گلم هستم...


+ اسم فصل اول وبلاگم گلدان بود.

nebula.blog.ir/post/435

۸ نظر ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۰۸:۵۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

850- من اگر فتحعلی‌شاه بودم؛

شنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۱۰ ب.ظ

1. پروسه‌ی ساماندهی به کتابام و چیدنشون تو چمدون و شستن و خشک کردن و اتو زدن پتو و ملافه و لحاف تشکم تموم شد و از دیروز فاز اَلبسه رو کلید زدم و شستم و خشکوندم و اتو کردم و خدا اموات اون دانشمندی که لباسشویی رو اختراع کرده بیامرزه و قرین رحمت کناد!

2. داشتم لباسامو می‌چیدم تو چمدون و هر کدومشو برمی‌داشتم تا کنم نسیم می‌گفت اینو چرا هیچ وقت نپوشیدی و اونو چرا نپوشیدی و اینو ندیده بودم تا حالا و اون جدیده و اِ اینو! اِ اونو!

لباسا رو گذاشتم زمین و گفتم ببین دخترم؛ من اینا رو چند ساله دارم، ولی اگه دقت کنی مارک یه سریارو حتی نکندم که یه بار امتحان کنم و در ادامه افزودم من اگه فتحعلی‌شاه بودم (که انقدر زن و بچه داشت که لقبش باباخان بود)، اکثرِ قریب به اتفاق زنامو ندیده بودم تا حالا! و  اذعان کردم که چهار تا چادر و ده تا کیف تهران دارم و ده تای دیگه تو خونه و فقط همین یکیو همیشه استفاده می‌کنم و هنوز انگیزه‌ام از آوردنِ این همه تجهیزات به خوابگاه، اونم یه وجب جا و نه سوئیت خوابگاه سابق، مشخص نیست. عمق فاجعه این کاپشن و لباسای گرم و پالتو و بافتا هستن که نمی‌دونم کجای دلم بذارم و ببرم و هر سال به امیدِ برف و کولاک میارمشون تهران و دریغ از یه چیکه برف!

3. و یاد روز اول مهر پارسال افتادم که اومدم دیدم این خوابگاه نه کمد داره نه میز و رفتم کمد گرفتم و نگار میز و صندلی گرفت و تو این یه وجب جا، جاشون کردیم و انگار همین دیروز بود که سحر و الهام اومدن کمکم کنن چمدونامو بیارم بالا. حالا داشتم قطعات کمد لباسو یکی یکی جدا می‌کردم و انگار همین دیروز بود که مریم اومد خوابگاه کمکمون کرد کمدو درست کردیم. پستای اوایل فصل 3 رمز دارن و خوندنِ خاطره‌ی اون روز برای خواننده‌های جدید خالی از لطف نیست؛ رمزشو برداشتم (post/290)

4. آقا من یه کم سرمایی‌ام و جهت کولر اتاقمون، سمتِ تخت منه؛ فلذا اغلب لباس آستین بلند می‌پوشم و با دو تا پتو می‌خوابم. ولیکن این یکی دو روز هوا زیادی گرم بود و منم آستین کوتاه پوشیدم.

امروز یکی از بچه‌ها اومده بود یه چیزی بگیره و زیرچشمی اشاره کرد به النگوهایی که 20 ساله دستمن و زیرِ لباسای آستین بلندم از نگاه نافذش دور مونده بودن و یواشکی از نسیم پرسید نسرین ازدواج کرده؟! و من قبلاً در مورد خاله‌زنک بودن خوابگامون نوشته بودم (post/765) و دیگه حرفی ندارم! واقعاً حرفی ندارم :|| و به واقع حرفی ندارم :||| برای مورد 4 کامنت نذارید. مرسی؛ اَه

5. و از اونجایی که از پستِ بدون عکس خوشم نمیاد یه عکسم هویجوری می‌ذاریم برای خالی نبودن عریضه:


۱۶ نظر ۰۱ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۱۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دور هم جمع شدن و فال و ورق و فیلم و بعضاً حتی فوتبال دیدن تو خوابگاه یه امر طبیعی و معمول محسوب میشه و از ترم اول دوره‌ی لیسانسم تا همین الان، هم‌اتاقیایی داشتم که هر شب یا دوستاشونو دعوت می‌کردن اتاقمون/سوئیتمون، یا خودشون می‌رفتن یه واحد دیگه و فیلم می‌دیدن و دور همی صفا و عشق و حال می‌کردن. و امشب اولین شب دوره‌ی دانشجویی‌م بود که من هم باهاشون نشستم پای دیدن یه فیلم؛ امریکایی، عاشقانه و کمدی.
آدم فیلم‌بینی نیستم، ولی فیلم نبین هم نیستم و البته ترجیح می‌دم تنها باشم موقع فیلم دیدن. و از آخرین فیلمی که دیده بودم بیشتر از یک سال می‌گذشت و من اون فیلمو که اسمشم یادم نیست، نصفه رها کرده بودم و تصمیم گرفته بودم مدت مدیدی که شد یک سال و چند ماه، دیگه فیلم نبینم. و امشب با خودم شرط کردم تا جایی همراهی‌شون کنم که ذهنم به هم نریزه و خوشبختانه تا آخر نشستم پای فیلم و بسی هم خندیدیم به یه سری دیالوگاش و هم‌اتاقیام میگن امشب شانس تو بود که فیلمه صحنه نداشت؛ وگرنه از فیلم امریکایی و عاشقانه، که رده‌ی سنی بازیگراش بیست تا بیست و پنجه، بعید بود به سه چهار فقره بوسه کفایت کنه و انقدر تر و تمیز تموم شه.

پاسخ سوال احتمالی1: اگه می‌خواستم اسم فیلمو بگم، اسمشو میذاشتم برای عنوان پست؛

پاسخ سوال احتمالی2: اگه می‌خواستم دلیل یه مدت فیلم ندیدنمو بگم تشریح و تبیین می‌کردم؛


از طرف هم‌اتاقیام برای تولدم:


+ منتظر اذان صبم!

۱۳ نظر ۰۱ خرداد ۹۵ ، ۰۳:۳۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

845- شصت جلد می‌گم، شصت جلد می‌شنوی

چهارشنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۳۲ ق.ظ

هفته‌ی دیگه کلاسام تموم میشه و احتمالاً برای همیشه از این خوابگاه میرم. همین یه سالی هم که اینجا بودم مهمونِ خوابگاهِ شهید بهشتی بودم و معلوم نیست سال بعد چی پیش میاد و دانشگاهِ خودمون خوابگاه میده یا نه. تیرماه برای امتحانای پایانترمم هم که برگردم باید برم هتلی، مسافرخونه‌ای، پارکی جایی :دی (البته فرهنگستان یه مهمونخونه داره که مهمونای خارجی‌ش که میان، میرن اونجا؛ از آهنگر دادگر! نامه گرفتم تیرماه برم اونجا.)

سر صبی، پتو و ملافه و روبالشی و روتختی و روانداز و زیرانداز و روفرشی و زیرفرشی و سجاده مو (تف به ریا :دی) بردم انداختم تو لباسشویی و شروع کردم به جمع و جور کردن کتابام که بچینم تو چمدون و قبل از خودم بفرستمشون خونه.

پنجاه جلد کتاب، که بعضیاشون ششصد هفتصد صفحه‌ای بودنو چیدم تو چمدون و با خودم فکر می‌کردم ینی من این همه کتاب داشتم و خبر نداشتم؟ تازه اینا فقط کتابن و جزوه نیستن و تازه اینا همه‌شون مربوط به ارشدن و تو همین شش هفت ماه گذشته خریدمشون یا گرفتمشون!

خم شدم زیر تختمو چک کنم چیزی جا نمونده باشه و دیدم یا قمر بنی‌هاشم!!! ده دوازده جلد مصوبات هنوز زیر تخته و ینی آه از نهادم بلند شدااااااااااااااااااا! (این کتابا منظورمه)

الان سه تن مردِ جنگاور هم نمی‌تونن این چمدون محتوی 60 جلد کتابو تکون بدن! اون وقت منِ زار و نحیفِ 44 کیلویی، موندم سه طبقه بدون آسانسورو چه جوری ببرمشون پایین...

عکس کتابایی که امسال و پارسال از نمایشگاه کتاب گرفته بودمو نشونتون دادم؛ اینم کتابای پیارسال نه، پسون پیارساله. فکر کنم پیارسال نرفتم نمایشگاه (این عکسو قبلاً تو خونه‌مون گرفتم و عکسِ دیگه‌ای ندارم الان؛ وگرنه خودم می‌دونم عکسه یه کم چیپ و ضایع است :دی)



امروز تولد 50 سالگی شریفه و کم کم حاضر شم برم تو جشن تولدش حضور به عمل برسونم؛ اینترنتم هم که اونجا ایشالا قطع نشده هنوز و اینا اصن نمی‌خوان بپذیرن من از اونجا رفتم و فارغ‌التحصیل شدم و نتمو قطع کنن و 
حالا من چی بپوشم؟!!!

۱۸ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۳۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

842- زادروزم بسی بسیار خجسته و فرخنده باد + عکس

يكشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۶:۲۵ ب.ظ

با سلام و عرض ادب و احترام؛

صبح دل‌انگیز بهاری‌تون به خیر و شادی!

از اونجایی که بنده صبح حدودای 11 پا به عرصه‌ی وجود نهادم (و به قولِ مادربزرگ مرحومم چون قبل از ظهر به دنیا اومدم، دستم سَبُکه و خب دقیقاً نمی‌دونم این سنگینی و سبکی به چه کارم میاد،) پست تولدمو الان می‌ذارم و ان‌شاء‌الله به حول و شاید هم هول! و قوه‌ی الهی شب میرم یه کیکم می‌گیرم و پستو مزین می‌کنم به تصویر کیک شکلاتی و به میمنت و مبارکی، کامنتارم که باز کردم و قربانت، فداااااااااات، ستاره بچینید تا من برم اسلایدامو درست کنم که فردا و ارائه‌هام از رگ گردن هم به من نزدیک‌ترن...

+ بیست و چهارسالگی، سلام!



عکاس: هم‌اتاقی شماره‌ی2

جوابِ سوال احتمالی‌تون: بله دستکش دستمه، نه چیزی نشده، لاک زده بودم برای همین دستکش دستم کردم.

۱۰۹ نظر ۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دو روزه جلساتو فشرده کردیم که تا ماه رمضمون کلاسامون تموم شه و خدا به سر شاهده دیروز از 8 صبح تا عصر بدون تایم استراحت سر کلاس بودم! تایم استراحت نداشتیم، ناهار پیشکش!!! ینی فکر کن استاد بعدی وایمیستاد دم در که استاد فعلی بره و بیاد تو!!! با این شرایط، برگشتنی (برگشتنی قید زمانه، ینی وقتی داشتم برمی‌گشتم) در اوج خستگی، سبزی گرفتم و آوردم نشستم پاکشون کردم و یه قابلمه (ابعاد قابلمه رو می‌تونید توی تصویر ذیل! ببینید) آش درست کردم و یه کم از سبزیا رو نگه داشتم هویجوری با نون و پنیر بخورم و با اسفناجام بورانی اسفناج درست کردم و من تا حالا نه بورانی اسفناج دیده بودم و نه خورده بودم. انگشت شست دست راستم هم به صورت ضربدری بریدم.



امروز خونه مهمون داشتیم؛ با تلگرام ویس فرستادم برای مهمونا که هر کدومتون یکی یه بیست تومن به مناسبت تولدم کارت به کارت کنید!

الان اسمس اومد بیست تومن به کارتم پول واریز شده :)))))

من و این همه خوشبختی محاله!

کلی حرف دارمااااااااااااا! ولی خب خیلی کار دارم به خدا!

شاید چند روز نتونم پست بذارم (به این دلیل)

باقی حرفام بقای عمر شما.

۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۱۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

835- خدا رو شکر من تو قبیله‌ی تاکانو به دنیا نیومدم

يكشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۴۸ ب.ظ

موقع امتحانا و ارائه‌هام یکی تو سر خودم می‌زنم یکی تو سر کتابام.

بدخلق میشم و دنبال بهونه می‌گردم برای گریه کردن و دوست دارم همه چیو رها کنم و 

فرار کنم و سر به کوه و بیابون بذارم رسماً.

به جای یبوست فکری، استفراغ ذهنی می‌گیرم و بیشتر پست می‌ذارم 

و البته کمتر حرف می‌زنم.


امروز از صبح نشستم پای ترجمه‌ی مقاله‌هایی که باید ارائه بدم

این appeare شدن فلان کتاب رو هر جا می‌دیدم نمی‌دونستم چی ترجمه کنم

به نظر رسیدن و ظاهر شدنه معنیش ولی منتشر شدن معنی کردم

مثلاً فلان کتاب فلان سال منتشر شد

الان یه جا دیدم نوشته فلان کتاب publish و appeare شد و دیگه اینجا هر دوشون معنی انتشار نمی‌دن

یهو برای appeare رونمایی شدن به ذهنم رسید


دیشب پای لپ تاپِ روشن خوابم برد و دیگه نای خاموش کردنشو نداشتم

هم‌اتاقیام خاموشش کردن و صبح بهشون گفتم این چند روز بیش از پیش هوامو داشته باشن و

حواسشون به غذاهایی که میذارم رو گاز و کتری آب و اینا باشه

خودم حواسِ درست و درمونی ندارم

امشبم پام خورد زدم قندونِ نسیمو شکستم

آخه جای قندون رو زمینه؟!!!


دیروز حاج‌آقای نمازخونه در مورد انجام کارای مستحب می‌گفت

می‌گفت لازم نیست هر مستحبی رو هر کسی و همیشه انجام بده

مثلاً یه ذره نمک خوردن قبل غذا مستحبه؛ ولی نه برای کسی که فشارش بالاس

امشبم داشت در مورد خواستگاری کردنِ دختر از پسر صحبت می‌کرد

والا به خدا کسی چیزی نپرسید!

یهویی خودش گفت

می‌گفت نه تنها اشکالی نداره، بلکه روال اسلامیش همینه

ولی اصول خاص خودشو داره این کار

فردا قراره اصولشو بگه و یاد که گرفتم میام تو یه پست مخصوص بانوان یادتون میدم :دی


امشب یه کم دیر اومد و بچه‌ها گفتن فردا شب باید به تلافی تاخیر امشب، با بستنی بیاید

این همه سوژه تو اون نمازخونه بود و من خبر نداشتم؟

افسوس...

کاش زودتر هدایت می‌شدم


استادمون می‌گه یه قبیله هست، یادم نیست قاره امریکا بود یا افریقا

اینا با هم‌زبانشون ازدواج نمی‌کنن، 

ینی حرامه!

ینی هم‌زباناشونو محرم می‌دونن و 

مثل ما که با برادرامون ازدواج نمی‌کنیم، اینام هم‌زباناشونو مثل برادرشون می‌دونن و

موقع ازدواج میرن از یه قبیله‌ی دیگه دختر می‌گیرن میارن

حالا نمی‌دونم بچه‌هاشون زبون مادرو یاد می‌گیرن یا پدر

ولی بچه‌هاشونم وقتی بزرگ شدن نمی‌تونن برن با قبیله‌ی پدر و مادرشون وصلت کنن

می‌تونه توطئه‌ی آقایون اون قبیله باشه واسه اینکه از پر حرفی خانوماشون در امان باشن


داشتم فکر می‌کردم اینا وقتی ازدواج می‌کنن و زبون همدیگه حالیشون نیست، 

اون اوایل زندگی چه جوری زندگی می‌کنن؟

خب من یه کم استعداد یادگیری زبانیم ضعیفه؛ 

خب اگه منم از این قبیله بودم، خب چه جوری با مراد حرف می‌زدم؟

خب من کلی حرف دارم برای گفتن خب...

بعد مثلاً اگه غذا رو حاضر کردم چه جوری بگم بیاد غذا بخوریم؟ 

بکوبم رو میز؟ برم دستشو بگیرم بیارم سر میز؟ داد بزنم؟ شکلک درارم؟ خب چی کار کنم؟


میگماااااااا

خرقه پوشیّ من از غایت دین‌داری نیست

پرده‌ای بر سر صد عیب نهان می‌پوشم

۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

ماجرا از اونجایی شروع شد که این سه هم‌اتاقیِ کُرد و عزیزتر از جانِ من :دی آخر هفته هوس دلمه کردن و سر صبی رفتن سراغ سبزی و مایحتاجِ دلمه و شبم مهمون داشتن و هر دو مهمون، کُرد بودن. کردِ پاوه و پیران‌شهر و این سه تام که سنندج و بوکان و ایلام. منم دستمو گذاشته بودم زیر چونه‌م و هر از گاهی فلان چیز زُر جوانا و فلان کس زُر جوناشونو می‌فهمیدم فقط :دی

برگردیم سرِ اصل مطلب!

دو تا قابلمه‌ی بزرگ دلمه درست کردن و بوی دلمه همه‌ی خوابگاهو برداشته بود و هر کی می‌رفت آشپزخونه و از کنار قابلمه رد می‌شد به به و آفرین و ایول و باریکلایی به هم‌اتاقیام می‌گفت و می‌رفت پیِ کارش!

منم شخصاً از دلمه بدم نمیاد. خوشم هم نمیاد البته! 
ولی خب میل و رغبتی به دلمه‌ی مذکور نداشتم به واقع

برای شام آماده شد و اینا برای هر اتاق یه بشقاب دلمه بردن و فی الواقع برای خودشون چیزی نموند و ملت چه ذوقی کرده بودن و آی خدا خیرت بده و دستت درد نکنه و مرسی و اینا! و تنها کسی که لب به این دلمه‌ها نزد فکر کنم خودم بودم.

ینی حتی برای بچه‌های طبقه‌ی دوم و چهارم هم بردن و سرانجام نسیم اعتراض کرد که آقا برای خودمون چیزی نموند و هم‌اتاقی شماره2 گفت خب نمیشد ندیم بهشون و ملت هوس کرده بودن و دلشون می‌خواست و مکالمه‌ی این دو تا این جوری ادامه پیدا کرد که نسیم اخم کرده بود و هم‌اتاقی شماره2 می‌گفت ندیدی فلانی گفت به به چه بوی خوبی و فلانی گفت آفرین و فلانی رد شد و نگاه کرد و فلانی فلان و فلانی بهمان و

اینجا من واردِ بحث شدم و گفتم خب اینا تحسین کردن! دلمه که نخواستن...

هم‌اتاقی شماره2 گفت اصولاً هیشکی نمیاد مستقیم بگه من دلمه می‌خوام

و منم گفتم هر کی نتونه مستقیم بگه دلمه می‌خوام حقشه بدون دلمه بمونه تا یاد بگیره مستقیم بگه دلمه می‌خوام و خودمو مثال زدم که موقعِ غذا خوردنِ شما اگه چیزی دلم خواسته، بی‌تعارف اومدم نشستم سرِ سفره‌تون و اگه دلم نخواسته خب نخواسته دیگه! نخوردم! تحسین با درخواست فرق داره! من از صبح دارم کارتونو تحسین می‌کنم ولی خب هوس دلمه نکردم و دلم دلمه نمی‌خواد و دو سه پاراگراف در مدح و منقبتِ تعارف کردن و عدم توانایی در بیانِ حرف دل! براشون حرف زدم و

امروز صبح داشتم کیک درست می‌کردم

رفتم آشپزخونه که برش دارم بیارم بخورم و دیدم اون خانومه که هر روز آشپزخونه و سرویسا رو تمیز می‌کنه مشغول کاره و تا منو دید گفت تو باز بوی کیکِ بدون فر راه انداختی و آفرین و باریکلا و هی میخوام دستور پختشو بگیرم ازت و یادم میره

منم مثل همیشه لبخند زدم و گرفتم سمتش و گفتم یه کم بردارین تست کنین و مثل همیشه گفت نه مرسی و مثل همیشه گفتم نصف لیوان آرد و نصف لیوان شکر و نصف لیوان ماست و یه دونه تخم مرغ و یه کم روغن و مثل همیشه گفت یه بار باید درست کنم ببینم چه جوریه و مثل همیشه... داشتم به این 8 ماه و این مثل همیشه‌هایی فکر می‌کردم و به حرفایی که دیشب هم‌اتاقیم می‌گفت! به اینکه خیلیا منظورشون از اون چیزی که میگن همون چیزی نیست که میگن و

اومدم تو اتاق و فرصتِ اینکه بیشتر درست کنم نداشتم و خودمم صبونه نخورده بودم؛ کم بود؛ ولی یه کم از همون کم رو بریدم گذاشتم تو ظرف و چهار تا خرما و آلبالو خشک و قیسی (یه عده برگه هم میگن) گذاشتم کنارش و دستور تهیه‌شو نوشتم و نوشتم که اگه روغنش کم باشه می‌سوزه و نوشتم که شعله باید خیلی کم باشه و نوع آرد فرقی نمی‌کنه و بکینگ (Baking) پودرم چون حس کردم لزومی نداره به وجودش از مواد لازمی که براش می‌نوشتم حذف کردم و بردم بهش دادم و خب خیلی ذوق کرد بنده خدا.



بعداًنوشت: جنابِ اَخَوی امر فرمودند پست 484 رو ذیلِ همین پست بازنشر کنم

۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۴۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

امشب حاج آقایِ نمازخونه در موردِ دستگیره‌ی دری که نجس شده می‌گفت اگر چیز پاکی مثلاً دستمون با دستگیره‌ی نجس برخورد داشته باشه و خیس باشه نجس می‌شه و اگر این متنجّس (دستمون!!!) با یه چیز پاک دیگه برخورد کنه اونم نجس می‌شه (مثلاً من با همون دستم با یکی دست بدم) و اگر دومی هم با سومی برخورد کنه سومی هم نجس می‌شه (مثلاً شخص دوم که من باهاش دست داده بودم بره با سومی دست بده) اما برخورد سومی و چهارمی موجب نجاست چهارمی نمی‌شه. ینی دیگه سوم به بعد پاکه و من از شنیدن عدد چهار به وجد اومده بودم؛ بس که این عددو دوست دارم و ذوق می‌کردم از یاد گرفتنِ چیزی که قبلاً بلد نبودم و نشنیده بودم تا حالا.

و عنوان، ربط مستقیمی به پست نداره؛ ولی به صورت غیرمستقیم، نشون میده نگارنده کماکان احتمالاً داره آهنگ عشقِ عارف رو گوش میده و این بیت می‌تونه از زبانِ نگارنده باشه برای خوانندگان وبلاگش که دارن دنبالش می‌کنن و حتی می‌تونه از زبانِ خدا باشه خطاب به نگارنده‌ای که راه، گم که نه! اتفاقاً راهشو پیدا کرده و بعد از 8 ماه و برای دومین بار قدم رنجه کرده و نمازخونه‌ی خوابگاه رو منوّر کرده به قدومش و اینجاست که خدا بهش میگه: هر بار می‌رسی به من خوشحال می‌کنی منو!

۱۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۴۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

825- عیدتونم مبارک :)

پنجشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۰۰ ق.ظ

کنفرانس دیروز:


صرفاً جهت سوزاندن دلِ مسلمین و المسلمات، بعد از گردنبند جغدیِ «هم‌اتاقی» و بعد از «مگهان» و ساک دستی و دفترچه و جامدادی و ساعت گردنبندی جغدی‌ش به مناسبت تولد وبلاگم و بعد از «شن‌های ساحل» و جاسوییچی جغدی‌ش، این بار نوبت «باران» بود و کلاسور جغدی و جاسوییچی جغدی و سوغاتِ کربلا و کتاب چهار اثر فلورانس به مناسبت تولد خودم و همچنین کیف پول جغدیِ «شن‌های ساحل».

و اگه فکر کردین از ایشان به یک اشارت و از من به سر دویدن، زهی خیال باطل. که بیچاره باران، بیشتر از یک ماهه ازم آدرس میخواد اینا رو بفرسته و منو ببینه و انقدر نه و نمیشه آوردم که با پیک موتوری فرستاد خوابگاه سابقم! :دی ینی یه همچین رفیق بی‌مروتی هستم من! ینی انقدر بی‌احساس و عوضی‌ام... ناز دارم خب... نازمم خریدار داره خوشبختانه :دی

اینم عکس دیروز و شریف و کنفرانس iwcit و پیتزا و همبرگر و شن‌های ساحل! 
بدبختِ بینوا! 5 سال خواننده‌ی وبلاگم بود و برای تک‌تک پستام کامنت میذاشت و رمز همه‌ی پستارم داشت؛ اون وقت یه شماره‌ی ناقابلم رو ازش دریغ کرده بودم! ایشونم یه روز رفت بست نشست تو مسجد نمایشگاه بین‌المللی صنعت برق، به این امید که حتماً گذرِ من به مسجد می‌خوره و منو می‌بینه و post 428

ترافیک اینترنت دانشگاه و خوابگاه سابقم هم کماکان هر ماه شارژ میشه!!! آقا اینا اصن حواسشون نیست که من فارغ‌التحصیل شدم 0-O


اینم به مناسبت امروز: beeptunes.com/track/7223022

یه سال پیش در مورد این آهنگ و بیپ تونز و دانلود حلال و تاثیر مبلّغ بر فرایند تبلیغ، یه چیزی نوشتم تو مایه‌های منبر، ولی خب حسش نیست منتشر کنم :دی ینی هنوز اون آمادگی روحی رو در مریدانم ندیدم :دی

۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

هم‌اتاقی شماره‌ی 1: نسرین؟

من: جانم

هم‌اتاقی شماره‌ی 1: برای کار می‌خوام رزومه‌مو بفرستم یه جایی، توش چی بنویسم؟

من: کارایی که کردی و بلدی بکنیو توش بنویس، نرم‌افزارایی که بلدی باهاشون کار کنی، سطح زبانت، نمره‌هایی که مربوط به این کاره و

هم‌اتاقی شماره‌ی 1: پیری تافل دارم

من: خب بنویس پیری تافل داری

هم‌اتاقی شماره‌ی 1: اسپلش می‌کنی؟

من: :|


هم‌اتاقی شماره‌ی 3: نسرین؟

من: هوم؟

هم‌اتاقی شماره‌ی 3: ایران کجای آسیاست؟

من: طرفای غربه


هم‌اتاقی شماره‌ی 2 داره جدول حل می‌کنه: راهِ بی‌پایان

من: را


دیشب

من: هم‌اتاقی شماره‌ی 2؟

هم‌اتاقی شماره‌ی 2: بله

من: شرکت مخابرات استان، sms داده و از حضور پرشورمون تو انتخابات تشکر کرده، منظورش کدوم انتخاباته؟

هم‌اتاقی شماره‌ی 2: انتخابات امروز دیگه! امروز رای‌گیری بود، تموم شد البته.

من: اِوا!!! چرا انقدر یهویی و در خفا!!!؟ ینی الان بازم روحانی رئیس جمهوره؟ بدون کشت و کشتار؟ بدون خون و خونریزی؟

هم‌اتاقی شماره‌ی 2: :|

روحانی: :|

احمدی نژاد: :|

حتی حداد: :|

و کسی که قراره برای آزمون حوزه‌ی شریف، باهام مصاحبه کنه: :||||

۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۵۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

4 شب پیش تولد نگار بود؛ ولی امشب  گرفتیم

یه بارم قراره باهم تو دانشگاه بگیریم که هم‌دانشگاهیای سابقمونم باشن

عصری اومد و گفت کیک گرفتم و شب با هم‌اتاقیات بیاین بالکنِ اتاق ما

رفتیم و دوربینم هم بردم

این دوربین بردن یه سیاسته! 

تو هر مراسمی که پا بذارم عکاسی مراسم رو خودم به عهده می‌گیرم و میگم کسی عکس نگیره

این جوری اوضاع رو تحت کنترل دارم و 

خیالم راحته که تو این چند سال هیچ عکسی پیش کسی ندارم

مگر عکس دسته‌جمعی که با صلاحدید خودم دست کسی باشه. ولی نه هر کسی...

ولی عکس تولد و حتی عروسی خیلیا پیش منه و 

خدایی آدمِ معتمدی ام!


یه دختره فِرت و فِرت عکس می‌گرفت و از بدو ورود به جِدّ یا به شوخی می‌گفت دنبال زن می‌گردم برای برادرم

تقریباً تمام مدت پشتم بهش بود و یه بار بهش گفتم حواست باشه از من عکس نگیری

گفت نترس، من دنبال دختر قرتی‌ام!

تو دلم گفتم صبر کن... دارم برات...

چون تو بالکن بودیم و بالکن سمت کوچه بود همه‌مون حجابِ نصفِ نیمه‌ای داشتیم

ولی بحثِ حجاب نبود. من حتی با فامیل و اقوام نزدیک هم همچین برخوردی دارم و 

کلاً نسبت به عکسام حساس بودم و هستم!


داشتیم کیک می‌خوردیم و دونه دونه داشت ملّیت و رشته‌ی بچه‌ها رو می‌پرسید!

به من که رسید گفتم چه فرقی می‌کنه! من که قرتی نیستم... 

گفت حالا تو بگو چی می‌خونی... 

گفتم خب آخه من اصن از خواهر شوهری مثل تو خوشم نمیاد

یه کم فکر کرد و تازه دوزاری‌ش افتاد چی میگم و 

بعدش خندیدیم

پ.ن1: با اینکه تو یه خوابگاهیم، اونم یه خوابگاه کوچیکِ 3 طبقه! ولی خیلیا رو اولین بارم بود می‌دیدم و اسم خیلیا رو نمی‌دونستم.

پ.ن2: مکالماتمون در نهایت مهربونی و شوخی بود.

پ.ن3: خوش گذشت.

پ.ن4: حالا خوبه تصمیم گرفته بودم کمتر پست بذارماااااااا!

۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

809- من اون دنیا، با همین عددِ 4 محشور میشم

دوشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۸:۳۰ ب.ظ

 نسیم جان! عزیز دلم، قربون اون شکل ماهت برم، تو آزادی که برای درس خوندن و کسب و تحصیل علم، هر رشته و شهری رو انتخاب کنی و خونه و زندگی و من و بابامراد و برادر، خواهراتو (امیرحسین (طوفان سابق!)، خاطره و ساحل) رو ترک کنی و بری برای خودت توی یه شهر غریب، تک و تنها زندگی کنی و به کسب علم و دانش بپردازی...

آمّا! 

به این فکر کن که یه روز، که اون روز اتفاقاً نه صبونه خوردی و نه ناهار؛ خسته و درب و داغون، عصر، از پشت سنگر علم و دانش برمی‌گردی خوابگاه و فرداشم امتحان داری و یهو هوس یه سیخ جیگر! می‌کنی؛ 
به این فکر کن که اون موقع نه به من دسترسی داری، نه به ابوی و نه اخویت و تا فاصله‌ی 60 کیلومتری‌تم جیگرکی نمی‌شناسی و بشناسی هم اصن لب به غذای بیرون نمی‌زنی

اون وقت باید بیای رو تختت دراز بکشی و همین جوری که منتظر باز شدنِ یخِ گوشت چرخ‌کرده‌ای، به این فکر کنی که هر که خربزه خواهد جور هندوستان کشد...
من که میگم بمون و همین جا پیش ما درستو بخون
اصن نخون...
به خدا تهش قراره مای‌بی‌بی بچه‌تو بشوری!
حالا خود دانی...

یه چیزی هم بگم به مامانت افتخار کن
تیم پروژه‌ای که مامانت الان داره روش کار می‌کنه چهار تا سرگروه داره
خب؟
مامانتم یکی از اون چهار تاست
بگو خب...

اممممم.... داده‌های مامانت کمترین خطا رو داشته تا حالا!!!

یه چیز بامزه هم بگم کَف کن!!!

می‌دونی که من چه قدر چهارو دوست دارم؟
استادمون گفته از فرهنگ معاصر، تا صفحه‌ی سیصدش، روی کلمه‌ها یه کاری انجام بدم
خب؟
بگو خب!
بعد فکر کن امروز رفتم ببینم کدوم کلمه‌ها رو باید تحلیل کنم و
شاید باورت نشه!
خودمم باورم نمیشه
ولی اولین کلمه‌ی صفحه‌ی 301، "چهار" بود!!!



+ فردا امتحان دارم و تُف هم بلد نیستم...

و کماکان دلم جیگر میخواد :((((((

۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

806- در آستانه‌ی بیست و چهار سالگی

پنجشنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۴۴ ب.ظ

آلاّه دییَن اُلسون بیز دییَن اُلماسین (عبارتی ترکی، معادل با ان‌شاء الله) هفته‌ی آخر اردیبهشت ماه سال جاری که اتفاقاً سالگرد مامان‌بزرگم هم هست، قراره اینجوری شروع بشه که برم شریف و لباس فارغ‌التحصیلی‌مو تحویل بگیرم و روز بعدش در جشن فارغ‌التحصیلان نود و چهار حضور به عمل برسونم و روز بعدش برم سراغ سفارش کیک و متعلقات تولدم و سپس خیل عظیمی از یاران و مریدانمو دعوت کنم به صرف کیک و شیرینی و "دادن کادو" :دی و روز بعدش ارائه‌ی مقاله‌ای که نیمی از نمره‌ی درس اصطلاح‌شناسی‌م به اون کنفرانس تعلق می‌گیره و یه ترم براش وقت داشتم و تف هم آماده نکردم هنوز (این اصطلاحِ تف رو از هم‌دانشگاهیای سابقم یاد گرفتم) و نیز ارائه‌ی نقدی بر کتابی که نه خریده‌ام هنوز و نه خوانده‌ام هنوز، برای درس ساخت‌واژه که یادم باشه بعداً طی پستی مبسوط و مفصل توضیح بدم چه درگیری‌هایی با استادِ این درس دارم و هر کاری می‌کنم مهرم به دلش بشینه، نرود میخ آهنین در سنگ! و نیز گزارشی از تحقیق میدانی‌ام و ارائه‌ی مقاله‌ای دیگر و کنفرانسی در همان راستا برای درس جامعه‌شناسی زبان که برای این مقاله و ارائه هم هنوز قدم از قدم برنداشته‌ام! این هفته‌ی آخر اردیبهشت با ارائه‌ی پیشرفت کار به رئیسم که خدا به زمین گرم بزندش! و انتشار پست‌های متعدد و طویله! (خدا به دادتون برسه) ادامه یافته و در نهایت با حضور در جشن 50 سالگی شریف و نیز نمایشگاه بین‌المللی و خرید چهار جلد کتاب خاتمه خواهد یافت. (این قرمزا لینک بودنااااا روشون کلیک کنید!)

فلذا بیست و چهار روزِ دیگه من بیست و چهار ساله میشم.
من عدد
چهار رو دوست دارم، من جمع چهار نفری خانواده‌مونو دوست دارم، من پیش‌شماره‌ی شهرمون و پیش‌شماره‌ی موبایلم که چهاره، دوست دارم، من، فارغ‌التحصیل سال نود و چهار، از اینکه شماره‌ی موبایلم چهار تا چهار داره و از اینکه پدرم متولد چهل و چهاره خوشحالم و من هنوز نمی‌دونم چرا استاد شماره چهار، موقع آوانویسی عدد چهار، واجِ آخرو با تی می‌نوشت و می‌گفت dort! در حالی که من چهارو با دال تلفظ می‌کنم و میگم دُرد! من حتی همین حرف d که چهارمین حرف حروف الفباست رو دوست دارم و آدرس قبلی وبلاگم که با دی شروع می‍شد رو هم دوست دارم. من هر موقع بین گزینه‌ها شک داشته باشم گزینه‌ی چهارم که دال باشه رو انتخاب می‌کنم، اتاق‌های چهار نفره‌ی خوابگاهو به بقیه‌ی اتاق‌ها ترجیح می‌دم و الان تو اتاقمون چهار نفریم و من چهار تا بشقاب و چهار تا پیش‌دستی و چهار تا قاشق غذاخوری و چهار تا قاشق چای‌خوری و چهار تا کارد و چهار تا چنگال دارم و خوشحالم که در مجموع چهار تا دست و پا داریم و شماره‌ی خونه‌مون با چهل تموم میشه و پلاکخونه‌مون یه ربطی به چهار داره و مسیر خوابگاه تا دم در کلاس، چهل و چهار دقیقه طول می‌کشه و راضی ام از معدل ترم اول ارشدم که هفده و چهار دهم شد و کلاس چهارم دبستان، معدلم چهار صدم کمتر از 20. ما همه‌مون چهارو دوست داریم و چند روز پیش وقتی داشتم برمی‌گشتم خوابگاه مامانم برام چهار تا سیب و چهار تا کیوی و چهار تا پرتقال گذاشت تو کیفم که تو راه بخورم و چهار تا کتلت و چهل پیمانه برنج! و چهل تا نسکافه و چهار تا بیسکویت. من خوشحالم که فلش چهار گیگ دارم و خونه‌مون چهارراه فلانه و خوابگاه و محل کارم به چهارراه بهمان مربوطه و اسمم چهار تا نقطه داره و اسم مامان و بابا و داداش و عمه و عمو و حتی پدربزرگ و مادربزرگ‌هام چهار حرفیه. حتی خوشحالم که رئیس جمهورها هر چهار سال یه بار عوض میشن! حتی اگه عوض نشن :دی. من هر موقع می‌بینم تعداد خواننده‌های آنلاینم، چهار نفره و تعداد بازدیدهای روز قبل یا اون روز چهارصد و چهل و چهار، ذوق می‌کنم. من چهل و چهار کیلو ام و الان ساعت چهار و چهل و چهار دقیقه و چهل و چهار ثانیه است. و ترجیح می‌دادم چهار تیر که چهارمین ماه ساله به دنیا میومدم یا چهار آوریل که آوریل هم چهارمین ماه ساله و حتی ترجیح می‌دادم این پست، پست چهارصد و چهل و چهارم وبلاگم بود. ولیکن، 13 هم عدد شانس منه و با اینکه متولد سیزدهمین روز ماه نیستم، اگه روز تولدمو به ماه تولدم تقسیم کنید، همین عددِ منحوس و میمونِ 13 به دست میاد. و شرط می‌بندم مهریه‌ام هم یه ربطی به چهار یا  چهل و چهار یا چهارصد و چهل و چهار خواهد داشت. اسم چهار تا از بچه‌هامم انتخاب کردم و آرزو بر جوانان عیب نیست.

* * *

من هیچ وقت برای درس خوندن دفتر برنامه‌ریزی نداشتم؛ ینی خوشم نمیومد حتی برنامه‌ای که خودم تنظیم می‌کنم، منو مجبور به انجام کاری بکنه که شاید اون لحظه حس انجام دادنشو نداشته باشم. ولی هر سال یه دفتر برنامه‌ریزی می‌گرفتم برای نوشتن کارایی که انجام دادم و نه کارایی که قراره انجام بدم. حدودای یازده و نیم، یه ربع به دوازده شب، دفتر برنامه‌ریزی‌مو باز می‌کردم و تو جدولاش که هر روزش بیست و چهار تا خونه داشت، هر ساعتی هر کاری کرده بودم رو می‌نوشتم و یه فیدبک از عملکردم می‌گرفتم برای فردا. یه موقع از بیست و چهار ساعتی که گذشته بود راضی بودم و یه موقع نه. 

حالا دوست دارم دفتر عمرمو، دفتر زندگی‌مو باز کنم و توش بنویسم که تو این بیست و سه ساعت و چند دقیقه که نه، تو این بیست و سه سال و چند ماهی که گذشت چی کار کردم. بنویسم از بیست و چهار سالی که گذشت راضی بودم و از یه سالی که گذشت بیشتر. بنویسم تو این یه سال به مسیرم جهت دادم و حداقل تکلیف خودمو با خودم روشن کردم و بنویسم از آدمایی که به مسیرم جهت دادن. از تک تک آدمایی که این مسیرو مدیون اونام. تو این مدتِ چند هفته‌ای که اینجا نمی‌نویسم، دارم یه چیزایی رو برای خودم یادداشت می‌کنم که بمونه برای بعد. و دوست ندارم وقتی به عرصه‌ی وبلاگ‌نویسی و به آغوش پر مهر شما برگشتم، فراموشم کرده باشین و چهار تا خواننده هم برام نمونده باشه. فلذا از پشت صفحات نمایشتون تکون نخورین و حتی من اگه پست نذارم هم هی رفرش کنید تا برگردم (مکالمه من و اَخَوی). و من الله توفیق برای خودم و صبر جمیل و جزیل برای شما. 


۰۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


و چه زحمت‌ها که نکشیدم:

(از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون که اون آش رشته کار من نیست، برنجم هم‌اتاقیم درست کرده)



نسیم داشت نماز ظهرشو می‌خوند

بلند شد طبق عادت مألوف، قضای نماز صبشو بخونه و یادش اومد صبح خونده

برگشته میگه واااااااای نماز صبمو خوندم!!!

و در ادامه‌ی ذوقش: انقدر خوشحال شدم که دو تا پسر می‌زاییدم انقدر ذوق نمی‌کردم...

۲۶ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

خوابگاه دانشگاه سابق، سوئیت بود.

اتاق خواب جدا، آشپزخونه جدا و هال و سرویس جدا، اونم برای چهار نفر؛

نه مزاحم درس خوندن هم بودیم نه مزاحم خواب و استراحت.

حالا ترقی کردیم و برای ارشد، خوابگاهمون متشکل از یه دونه اتاقه!


دیشب می‌خواستم روزه بگیرم و در جریان هستید که

اتاق ما تشکیل شده است از 4 نفر؛ یه ترک و سه کُردِ دوتاش سنّی و یکیش شیعه

که از این چهار نفر یکی‌شون به حجاب اعتقاد داره سه تاشون نه،

دو تا از اون سه تا به نماز اعتقاد دارن یکی‌شون نه،

یکی از اون دو تا به نماز بدون وضو اعتقاد داره و نمازاشو 5 بار میخونه و عجیب آنکه قضا هم نمیشه!

ولی خب با لاک وضو می‌گیره و دوست دیگرمون خدا رو شکر با نماز اوکیه

ولی همه رو یه جا به صورت 17 رکعتی می‌خونه!


تصمیم گرفتم بهشون نگم روزه می‌گیرم که موقع ناهار خوردن معذّب نباشن و

از اونجایی که کلاً تایم غذا خوردنم باهاشون سینک نیست، شک هم نمی‌کردن

معضل اولم سحری خوردن بود

ما (خانواده‌ی ما) هرگز تاکنون بدون سحری روزه نگرفتیم و همیشه هم برنج می‌خوریم 

عوضش شام نمی‌خوریم و برای افطاری یه کم سوپ می‌خوریم

با این اوصاف و با این شرایط، یا باید بی‌خیال سحری می‌شدم یا بی‌خیال روزه

چون نمی‌خواستم صبح با سر و صدام بیدارشون کنم


روز قبلش که دیروز باشه، بچه‌ها کنار غذاشون آش رشته هم گرفته بودن و

برای منم کنار گذاشته بودن و من آش رشته را عاشقم!

نخوردم و گفتم فردا می‌خوام روزه بگیرم و بمونه برای افطاری

موقع شام نسیم گفت منم می‌خوام روزه بگیرم، بگیرم؟ ولی صبا نمی‌تونم برای سحری و نماز بیدار شمااااااااا!

اون یکی هم‌اتاقیم گفت ما سنی‌ها، شب آرزوها نداریم و در نتیجه از این روزه‌ها هم نداریم

گفتم ماه رجب، چه ربطی به شیعه و سنی بودن داره خب

گفت ینی منم می‌تونم روزه بگیرم؟

گفتم سر کار هم قراره بریا، سختت نشه

گفت نه فکر کنم بتونم

هم‌اتاقی شماره سه: آقا من نمازم نمی‌خونم و 

اندکی تامل کرد و گفت ینی منم بگیرم؟


حدودای 2 خوابیدم و چون بسی بسیار خسته بودم، فرصت نکردم غذا درست کنم

چهار و نیم آبِ جوش گذاشتم و برای سحری بیدارشون کردم و اذان، پنج و 2 دیقه بود.

یه کم از ماکارونی پریشبم مونده بود، اونو خوردم و 

بچه‌ها هم نون‌پنیر و کره عسل و یه همچین چیزایی خوردن

ینی یک چهارم چیزایی که تو خونه موقع روزه گرفتن می‌خورم هم نخوردم و الان گشنمه :(

و هم‌اتاقیام می‌پرسن آیا دیدنِ فیلمی که یهو ناغافل توش صحنه داشته باشه روزه رو باطل می‌کنه یا نه

و من می‌گم اگه بزنین بره جلو "نه!"


بعد سحری خوابیدیم و البته یه جایی می‌خوندم که نوشته بود:

خواب پیش از طلوع خورشید و نیز خواب قبل از نماز عشاء، باعث فقر و پریشانی امور می‌شود.

خوابی که بعد از خوردن سحری دیدم بدین شرح بود که:

با نگار و خانواده‌ام، یه جلسه‌ای دعوت شده بودیم که قرار بود تو اون جلسه آهنگر دادگر صحبت کنه و به معدل اولِ ترم پیش جایزه بده و عجیب آنکه من معدلِ اول نبودم، ولی جز من دانشجوی دیگه‌ای دعوت نشده بود و عجیب‌تر آنکه جایزه رو دادن به داداشم. یه امتحانم از من گرفتن که به روباتیک مربوط بود و نگار کمکم می‌کرد و نکته‌ی هیجان انگیز این امتحان این بود که اصن برگه‌ی سوالات خالی بود و باس خودمون سوال رو حدس می‌زدیم! و جواب می‌دادیم. و همه‌مون به جای صندلیِ معمولی روی مبل و راحتی نشسته بودیم و مالِ من ارتفاعش بیشتر از همه بود (تعبیرش اینه که من به زودی به عُلُوّ درجات می‌رسم :دی) بامزه‌ترین قسمتش بخش پایانیِ سخنرانی ایشون بود که نطقش که تموم شد ملت تکبیر گفتن. از این تکبیرایی که دستتو مشت می‌کنی و با زاویه‌ی 45 درجه در جهت سخنران تکون می‌دی و مثلاً میگی مرگ بر امریکا و الله اکبر و اینا. و به واقع من تاکنون این حرکت رو انجام نداده بودم و اونجا درگیر این بودم که با کدوم دستم انجام بدم و همزمان با حرکاتِ دست شعارمو بدم یا صبر کنم مشتم به سکون برسه و بعد. و ریز ریز و زیر زیرکی با نگار سر همین موضوع می‌خندیدم که دیدم ای دل غافل، دوربین مخفی خنده‌هامو ثبت و ضبط کرد و بعداً که ویدئو چک کردن منو به جرم تمسخرِ عملِ تکبیر اخراج می‌کنن و به این قسمت از این اضغاث احلام که رسیدم از خواب برخیزیدم. و مِن الله شفای عاجل :)))

۲۶ فروردين ۹۵ ، ۱۱:۳۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

800- غصه نخور دیوونه، کی دیده شب بمونه

سه شنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۵، ۰۹:۰۱ ب.ظ

شوفاژمون آب می‌داد؛ صبح گفتیم تاسیساتی بیاد درستش کنه

اینو رو تختم جا گذاشته بود

تا چند دیقه پیش فکر می‌کردم به اینا میگن فیوز، ولی الان سرچ کردم دیدم فیوز نیست

ولی نمی‌دونم چیه

سرچ هم کردم! ولی چیزی دستگیرم نشد

ولی خیلی بهش میاد فیوز باشه


با تشکر از مریم گلی، اسمش استارته :)


فرزانه غایب بود؛ تنها برگشتم.

صُبا خودم میرم ولی برگشتنی اون منو می‌رسونه خوابگاه.


صبح یه پسره بیست بیست و پنج ساله که معلول جسمی و شاید ذهنی بود کف واگن خانوما نشسته بود و بیسکویت می‌فروخت. یه کم شلوغ که شد خواست بلند بشه و نتونست و یه کم تلاش کرد و کنترل دست و پاهاش دست خودش نبود انگار...

گفت خانوما میشه کمکم کنید؟

همه‌مون همدیگه رو نگاه می‌کردیم

یه خانوم چادری چهل، چهل و پنج ساله و یه دختره که شالش بیست درصد موهاشو پوشش می‌داد رفتن دستشو گرفتن بلندش کردن


هندزفریمو جا گذاشته بودم

دو سه ماهی میشه تو راه ازش استفاده نمی‌کنم

امروز مسیرم به نظرم طولانی بود و تنها هم بودم و از سر بی‌حوصلگی حس کردم لازمش دارم


از اون سوپریه که بچه‌ها میگن یه جوریه چند تا بستنی گرفتم برای آخر هفته

فکر کردم ممکنه یه شب هوس بستنی بکنم و نتونم برم بیرون

گفتم بگیرم بذارم بمونه برای بعد...


اون اوایل که دخترا می‌گفتن یارو یه جوریه، می‌ذاشتم به حساب ظاهر و ریخت و قیافه‌ی خودشون

بعداً نگار هم گفت یارو یه جوریه و فکر کردم لابد یه جوریه دیگه

ولی من هر موقع می‌رم خرید، هیچ جوری نیست؛

اصن شاید من خودمم یه جوری ام، برای همین یه جوری بودنِ بقیه رو متوجه نمیشم

بگذریم.


همین که رسیدم دم در خوابگاه، شر شر، بارون گرفت. 

سیل میومد انگار!!!

لباسای ده روز گذشته رو به انضمام اونایی که تنم بود انداختم تو لباسشویی و

الاناس که دیگه تموم شه و برم درشون بیارم

(حدودای 6 اینا رو تایپ می‌کردم. الان لباسام رو بندن دارن خشک می‌شن)

وقتی داشتم این پستو تایپ می‌کردم، گوشیمو دادم نسیم عکسمو بگیره

من و یکی از اون بستنیا:


* عنوان از شاملو

۲۴ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

مثل وقتی که 3 نصف شب بیدار میشی و دیگه خوابت نمی‌بره... بالشو می‌ذارم این ورِ تخت، خوابم نمی‌بره، اون ورِ تخت خوابم نمی‌بره، بالشو می‌ذارم روی سرم! زیرِ سرم! باز خوابم نمی‌بره... دیروز صبح تا عصرم کلاس داشتم و عصرم اصن نمی‌خوابم و نخوابیده بودم که بگم به اندازه کافی خوابیدم و برای همینه الان خوابم نمی‌بره. و امروز نیز صبح تا عصر کلاس دارم و اگه به همین روالِ درگیری با بالشم ادامه بدم و نخوابم، سر کلاس از شدت خستگی و بی‌خوابی نابود خواهم شد. سیستم لایک و دیسلایک این پستم غیر فعال کردم؛ چون هر چی فکر می‌کنم می‌بینم چه معنی میده لایکش کنین آخه!!!

والا!

و برای اینکه در بحر تنهایی‌م به طور کامل! مستغرق بشم، قسمت آمارو از پنل کاربری وبلاگم برداشتم که تعداد بازدیدا و خواننده‌های آنلاینو نبینم. از ستون سمت چپم آمارو حذف کردم که ناغافل چشم تو چشم نشم باهاتون. خوددرگیر هم خودتی...


* عنوان از حافظ: کسی را که دردی کشنده است چگونه چشم برهم تواند گذارد؟

۲۴ فروردين ۹۵ ، ۰۴:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

فضاسازی پست: خونه‌ی مامان‌بزرگم اینا، خوابگاه سابق، خوابگاه فعلی


از اینایی بودم که به زور و با تشویق و تهدید غذا می‌خوروندن بهش

از اینایی که یکی دو قاشق می‌خورد و می‌گفت بسه دیگه سیر شدم، نمی‌خورم و

مامان‌بزرگ خدابیامرزم هم بشقابو برمی‌داشت و می‌رفت حیاط، سمت سطل آشغال و می‌گفت باشه! نخور

منم داد می‌زدم که نه!!! نریزش دور... می‌خورم...

آخه مامان‌بزرگم گفته بود هر کی غذاشو دور بریزه کور میشه و دیگه هیچیو نمی‌بینه


تا همین دو سه سال پیش هم حتی این سناریو تو خونه‌ی مامان‌بزرگم اینا تکرار می‌شد و من زود سیر می‌شدم و مامان‌بزرگم می‌گفت باشه می‌ریزمش دور و من بازم مثل بچگیام می‌گفتم نه! دور نریز، کم‌کم می‌خورمش و به زور هم که شده می‌خوردم که دور ریخته نشه.


اوایل که بلد نبودم آشپزی کنم (البته الانم بلد نیستم)، غذاهام افتضاح از آب درمیومدن (الانم تعریفی ندارن به واقع!)؛ شور، بی‌نمک، تند، بی‌مزه، شفته، سوخته. با این همه دورشون نمی‌ریختم و یه جوری تغییر کاربری می‌دادم که قابل خوردن باشن. برنجو تبدیل می‌کردم به آش، آبگوشتو می‌کردم کتلت و چه غذاهای نابی که اختراع نکردم! :دی 

و قانون نانوشته‌ای داشتم و اونم این بود که هیچ غذایی نباید دور ریخته بشه.

و اتفاقاً از یکی از هم‌اتاقیام به خاطر همین عادتِ دور ریختن غذا جدا شدم. چون فکر می‌کرد خیلی حرکت باکلاسانه‌ایه این کارش. و کلی آیه و حدیث می‌آورد که باید نیم‌سیر دست از غذا بکشیم و خب البته تو هیچ روایتی هم گفته نشده به اندازه‌ی ده نفر غذا بچین روی میز و نیم‌سیر بلند شو و بقیه‌شو دور بریز.


عصر، بچه‌های واحد بغلی داشتن سیر و پیاز سرخ می‌کردن و آشپزخونه یه بویی گرفته بود بیا و ببین.

شب یه کاسه باقله (که باقلا یا باقالی یا باقله و یا باقلی هم گفته می‌شود) برامون آوردن و باقلا گیاهی است یک ساله از خانواده بقولات.

منو که خدا رو شکر می‌شناسین و دستپخت هر کسیو به این سادگیا نمی‌خورم. هم‌اتاقیامم یا سیر دوست نداشتن یا باقلا و این خورشت همین جوری موند تااااااااااااااااا چند دیقه پیش که تصمیم گرفتن بریزنش تو سطل آشغال و یاد حرف مادربزرگم افتادم. البته هیشکی با یه کاسه اسراف که هیچ، با کارای بدتر از اینم کور نشده تا حالا.

مثل همون نسرینِ سه چهار ساله، کاسه رو از دست هم‌اتاقیم گرفتم و گفتم دورش نریز. یه چند دیقه صبر کن ببینم می‌تونم براش مشتری پیدا کنم یا نه!

پیام دادم به نگار ببینم خوابگاهه یا نه و نبود؛ بعدش هم‌اتاقیای نگار و هم‌رشته‌ایاش (یه مشت برقی!) که تنها موجوداتی هستن که تو این خوابگاه می‌شناسمشون...

یکی از هم‌اتاقیاش که یه شب اومده بود پرگار بگیره و الان یادم افتاد که هنوز پس نداده! گفت خودم دوست ندارم ولی شاید دوستم دوست داشته باشه و تو یه کاسه‌ی دیگه ریخت و برد برای دوستش و بهش گفتم اگه دوستت دوست نداشت دورش نریز و پسش بیار :دی که خدا رو صد هزار مرتبه شکر! که هم‌اتاقیاش دوست داشتن و همون طور که در بیابان لنگه کفش غنیمته، تو خوابگاهم یه کاسه خورشت غنیمت محسوب میشه به واقع.


إِنَّ الْمُبَذِّرِینَ کَانُواْ إِخْوَانَ الشَّیَاطِینِ وَکَانَ الشَّیْطَانُ لِرَبِّهِ کَفُورًا (27 اسراء)

چرا که اسرافکاران برادران شیاطین‌اند و شیطان همواره نسبت به پروردگارش ناسپاس بوده است.

۲۲ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دوره کارشناسی‌م یه هم‌اتاقی تُرک داشتم (خودمم تُرکم البته!) که تا میومد حرف بزنه (چه فارسی، چه ترکی)، همه چیو جابه‌جا و اشتباهی می‌گفت و چه گرته‌برداری‌ها که از ترکی به فارسی و از فارسی به ترکی نمی‌کرد (گرته‌برداری ینی ترجمه‌ی تحت‌الفظی جمله؛ مثل مای آیز دونت درینک واتر!). به آدمِ آب زیر کاه می‌گفت آدم زیر خاکی، تقبل کردنِ هزینه رو اقبال کردنِ هزینه و بدرقه رو پیشواز می‌گفت و قس علی هذا! منم هر بار اشتباهاشو تذکر می‌دادم و چندین مقامِ شاعری و داستان‌نویسی هم داشت و چه فعالیت‌ها که تو حوزه‌ی ادبیات نکرده بود و وبلاگ هم داشت!

* * *

هم‌اتاقی فعلی‌م (نسیم) از مهرماه پارسال تا همین الان! مترصّدِ فرصتیه (مترصّد از رصد میاد. ینی در کمین نشسته) که من یه سوتی بدم و اشتباه لپی‌م رو بکنه عَلَم یزید یا پیراهن عثمان یا حالا هر چی و تو دفترش بنویسه و بخنده!

ویِ تاکنون یه دفتر پر کرده از سوتی‌های هم‌اتاقی شماره 2 و 3 و دوست داشت یه تُپُقی هم از من کشف کنه و کشف نمی‌کرد! (الکی مثلاً من فن بیانم خیلی خوبه). کلاً نه، ولی حداقل تو فضای اتاقمون آدم کم‌حرفی نیستم و ده برابر همین چیزایی که اینجا می‌نویسم رو با جزئیات، براشون تعریف و توصیف می‌کنم و چه منبرها و چه سخنرانی‌ها که مستفیض‌شون نمی‌کنم و چه قلم‌ها که نمی‌فرسایم براشون.

داشتم براش کسیو توصیف می‌کردم که کلی گریه کرده بوده و اشک تمام صورتشو پر کرده بوده و می‌خواستم بگم یارو به پهنای صورتش اشکمی‌ریخت و گفتم "به صورت پهنا" داشت گریه می‌کرد. و از اونجایی که دیگه این بیچاره تو این مدت به سخنوری بنده ایمان آورده، فکر کرد همون به صورت پهنایی که گفتم درسته و اصن مگه میشه نسرین یه چیزیو اشتباه بگه و چیزی نگفت و یه کم بعد پرسید به پهنای صورت هم داریم یا همون به صورت پهنا درسته؟ و منم گفتم مسلّماً که به پهنای صورت درسته!

حالا هر چند دیقه یه بار دفتر سوتیا رو باز میکنه و میگه "به صورت پهنا" و می‌خنده!

۲۱ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

از طرف هم‌اتاقی شماره2، مگهان و هم‌اتاقی شماره1 (نسیم)


دارم گوش میدم: beeptunes.com/track/41493511

یا radiopadide.com/AlirezaGhorbani-NaghsheFarsheDel

۲۰ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۵۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

765- مانتو و ماجراهای پیرامون

يكشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۴، ۰۵:۴۷ ب.ظ

توصیه می‌کنم برای عیدتون یه همچین لباسی خریداری کنید و جلوی مهمونا بپوشید:



روزای اولی که اومده بودم خوابگاه جدید، نقل مجالس و محافل، دماغ یه دختره بود که بیست تومن، معادل دویست میلیون ریال وجهِ بی‌زبانو داده برای عمل بینی‌ش و نه تنها از عملش راضی نبود، بلکه بسی بسیار زشت‌تر هم شده و دماغش بزرگ‌تر هم شده بود و نه درست و حسابی می‌تونست حرف بزنه، نه نفس بکشه.

حالا من نه دختره رو دیده بودم، نه می‌شناختمش و نه اصن برام مهم بود این قضیه. ینی خودم انقدر سمن داشتم و دارم که این یاسمن توش گم باشه.

این هم‌اتاقیم که خودشم دماغشو عمل کرده بود، شب و روز و صبح و ظهر، دماغ اون بدبختو مورد تحلیل و بررسی قرار می‌داد که من با سه تومن عمل کردم به این خوشگلی و اون بیچاره سرش کلاه رفته و بیست تومن داده و اونم ریخت و قیافه‌شه و 

خب منم حرفی برای گفتن نداشتم به واقع!!!

هم‌اتاقیم یه روز دختره رو تو راه پله‌ها شکار کرد و آورد و نشونم داد و گفت نسرین ببین اینو می‌گفتماااااااااااااا، همون که دماغشو عمل کرده.

منم نه گذاشتم نه برداشتم، گفتم همون که از عملش راضی نبود؟ دماغش خوبه که! این کجاش...

بیچاره هم‌اتاقیم سرخ و سفید و سیاه شد و گفت نهههههههههههههه! اونو نمی‌گم، این همونه که دماغشو یه دکتر خفن عمل کرده و بیست تومن گرفته دکترش؛ ببین چه خوشگل شده!!! مبارکش باشه؛ دست دکترش درد نکنه! خیلی خوشگل شده، چه قدرم بهش میاد مثل عروسک شده!

من که کاملاً گیج شده بودم، با ایما و اشاره‌های هم‌اتاقیم دوزاریم افتاد که منم الان باید تعریف و تمجید کنم و البته این کارو نکردم و حقیقتو گفتم. حقیقت این بود که دماغش خوب بود؛ ولی این بیست تومن یه کم زیادی زیاد بود برای یه همچین دماغی!

دختره که رفت، هم‌اتاقیم می‌خواست سر از تنم جدا کنه به خاطر صداقتم!!! :دی


یه چند روز بعد، دختره و دماغش به فراموشی سپرده شدن و ساکنین خوابگاه، سوژه‌ها و موضوعات جدید دیگه‌ای پیدا کرده بودن برای محافل و مجالسشون... مثلاً کفشای اون دختره که کفشاشو از فلان جا خریده و خیلی هم دهاتیه کفشاش! یا مانتوی فلان دختره که مثل گونیه! و حتی وزن و قد بهمان دختره و چه هیکل نافرمی داره و کی میاد اونو بگیره!!! و چرا فلانی همیشه روسری سرشه و شاید موهاش کم پشت و کچله و یکی می‌گفت من یه بار دیدمش وقتی موهاشو شونه می‌کرد و خیلی هم موهاش پرپشت بود و شاید خیلی مذهبیه و یکی می‌گفت نه! من بیرون دیدمش، چادری نیست و قس علی هذا!!!

این اواخرم هر جا می‌رفتم، سخن از موهای "لو لایتِ" شرابی یه دختره بود که دویست تومن داده بود به آرایشگره و اه اه و واه واه که چه قدرم زشت شده و موهاشم بلند نیست و برای یه ذره مو دویست تومن زیاده و جمعه عقدشه و چه قدرم چاقه و شوهرش خلبانه و خدا به ما هم از این شانسا بده و از این صوبتا!!!

و من کماکان حرفی برای گفتن نداشتم به واقع!!!

ینی اصن برام مهم نبود راستش؛ هیچ وقت نبود...

چیزی که مهم بود، این بود که جماعت چرا جلو روی خود دختره انقدر تعریف و تمجید می‌کنن و پشت سرش اینارو میگن!!! خب اگه جرئت دارین جلو خود دختره هم بگین همچین تحفه‌ای هم نیستی و حسودی‌مون میشه که شوهرت خلبانه!

روز آخر تو آشپزخونه یه دختر نه چندان چاق با موهای کوتاهِ شرابی دیدم و حدس زدم خودشه

زشت نبود هیچ، خیلی هم مهربون به نظر می‌رسید!

کلاً تو این خوابگاه همه، به همه کار آدم کار دارن و فکر کنم مرموزترین موجودی که هنوز نتونستن اسرارشو کشف کنن منم :دی

اون روز یکی‌شون ازم می‌پرسید ماشینِ بابای نگار چیه و کجای تبریز زندگی می‌کنن و اونجا بالای شهره یا پایین شهر؟

گفتم شاید باورت نشه، از دوران مدرسه تا الان باهاش دوستم، ولی نه من تا حالا ازش پرسیدم خونه‌تون کجاست و ماشین‌تون چیه و بابات چی کاره‌ست، نه اون! نه تنها نگار، در مورد بقیه‌ی صمیمی‌ترین دوستامم یه همچین رابطه‌ای داریم باهم. 

حالا من این همه براش در مورد روابطم با دوستام حرف زدم و حرفام که تموم شد پرسید خودتون کجای تبریز زندگی می‌کنین و اونجا بالای شهره یا پایین شهر و 

چنان که گویی یاسین به گوش خر می‌خوندم!!! 

و البته همیشه هم تعریف و تمجید نمی‌کنن؛ بعضی وقتام به صورت کاملاً عامدانه میزنن تو ذوق طرف!

مثلاً همین چند وقت پیش نسیم یه جفت کفش مجلسی گرفته بود و دونه دونه اتاقا رفته بود به ملت نشون بده و یه عده گفته بود چه قدر زشته و اصن بهت نمیاد! حالا اینم اومده بود غمبرک گرفته بود که بهم نمیاد و پشیمونم که خریدمشون و منم گفت به درک که میگن بهت نمیاد! خیلی هم خوشگله؛ اصن تو چرا میری کفشتو به ملت نشون میدی هان؟!

هیچی دیگه! یه کم دعواش کردم که دیگه خریداشو به کسی نشون نده!!!

با این مقدمه، هفته‌ی پیش تصمیم گرفتم برم مانتو بخرم

لازم نداشتم؛ ولی دوست داشتم برای سال جدید یه چیز نو داشته باشم...

با نگار و نرگس قرار گذاشتیم و یه سر رفتیم میرداماد و مدلاشو دوست داشتم ولی سایز من نبودن هیچ کدوم. می‌خواستم سفید باشه، دکمه نداشته باشه، جلو باز نباشه، آستیناش کوتاه نباشه خیلی ساده نباشه خیلی پیچیده و عجیب غریبم نباشه!

قبلاً با نسیم تجریش هم رفته بودم و اولاً قیمتاش نامعقول بودن و ثانیاً مدلا و سایزی که می‌خواستمو پیدا نکردم. بعداً یه بارم با نگار رفتم ولیعصر و اونجام قیمتاش خیلی پایین بود و بازم مدلا و سایزی که می‌خواستم نبود و خوشم نیومد راستش! و سری آخر با هم‌اتاقیام رفتم هفت تیر و یکی دو تا پاساژ نزدیک بازار اصلی و همون روز یکی از اقوام زنگ زد برای ناهار دعوتم کنه و گفتم اومدم خرید و این ینی شروع بدبختیام! چرا؟ چون رسیدنِ همچین خبری به گوش این فامیل تهرانی همانا و رسیدن این خبر به تبریز، همانا! ینی تا شب همه‌ی تبریز قرار بود بفهمن که من رفتم خرید، مانتو بخرم و چند خریدی و از کجا خریدی یه طرف قضیه بود و اینکه اولین بارم بود تنهایی از تهران خرید می‌کردم یه طرف قضیه و ملت منتظر بودن ببینن انتخابم چه جوریه و منی که انقدر مشکل پسندم چی قراره بخرم!

ولی خب من آدمی نبودم و نیستم که نظر بقیه رو تو انتخابم دخالت بدم و وقتی از یه مانتوی کِرِم رنگ پشت ویترین خوشم اومد، هم‌اتاقیام طبقه‌ی پایین پاساژ بودن و تنهایی وارد مغازه شدم و به خانومه گفتم رنگ سفید و سایزِ 36 اونی که تنِ مانکنه رو می‌خوام و گرفتم و پوشیدم و خوشم اومد و کارتمو دادم و پامو از مغازه بیرون نذاشته بودم که sms بانک هم اومد و زنگ زدم به هم‌اتاقیام و گفتم اینم از مانتوی من! تموم شد!!! به همین راحتی... بدون اینکه نظر کسیو بپرسم

عکسشو فرستادم برای گروه تلگرام خانوادگی و


پ.ن: وقتی خودمو گذاشتم جای خواننده، دوست داشتم عکس مانتو رو ببینم ولی در جایگاهِ نویسنده‌ی وبلاگ دلم نمی‌خواست به صورت عمومی منتشرش کنم؛ فلذا خانوما می‌تونن روی "این لینک" کلیک کنن و با وارد نمودن مدل ساعتم که این رمز فقط به بانوان اعطا می‌گردد، عکسو واضح‌تر ببینن! لوکیشنم راه‌پله‌های خوابگاهه :دی

۵۹ نظر ۲۳ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۴۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

هم‌اتاقیم نسیم، یه دوستی داشت از طایفه خزل که یه بار اومده بود نسیمو ببینه و 

اتفاقاً جزو معدود انسان‌هایی بود که تونستم باهاش خوب، ارتباط برقرار کنم و ازش خوشم اومد!

این طایفه معروفن به زیبایی و انصافاً دختر خوش بر و رویی بود و دو فقره داداش هم داشت :دی

داداش کوچیکه‌ش تو فاز دوست دختر و اینا بود و خودش قرار بود زنشو انتخاب کنه

ولی داداش بزرگه از این پسرای سر به زیر و سر به راه و اهل کار و علم و دانش بود و این امر خطیر (=بزرگ و مهم) رو سپرده بود به خواهر و مادرش و با اینکه هم تحصیل‌کرده بود و هم اوضاع مالیش خوب بود، دنبال زن باسواد نبود و این بندگان خدا هم رو هر دختری دست میذاشتن، داداشه یه عیب و ایرادی روش میذاشت و می‌گفت نه، خوشگل نیست! ناگفته نماند که داداش بزرگه خودش از همون طایفه‌ی خوشگلان هست و تنها ملاکش برای ازدواج، زیبایی است و بس!

اون سری که این دوستمون اومده بود خوابگاه، نسیمو ببینه، می‌گفت یه دختر پیدا کردیم شاه نداره و یه تیکه ماهه و کدبانو به تمام معنا و ابعاد و ابرو کمون و کمر باریک و فلان و بهمان و از همه مهم‌تر پاک و ساده و بی شیله پیله و قراره داداشمونو ببریم دختره رو ببینه و دیگه همه چی اوکیه و 
ما هم گفتیم مبارکه!

گذشت تااااااااااااااااااااا همین چند روز پیش که این دوستمون دوباره یه سر اومد خوابگاه و نسیم هم کلی ذوق مرگ بود که عید قراره بره عروسی داداشِ دوستش! که دوستش گفت بی خودی دلتو صابون نزن که داداشم ازش خوشش نیومد!
من که نه سر پیاز باشم نه ته پیاز نه خود پیاز: دقیقاً از چیش خوشش نیومد؟!!!
دوست نسیم: داداشم می‌گه دختره سر و زبون نداره؛ 
همون سری اول که میرن دختره رو ببینن دختره لام تا کام حرف نمی‌زنه!

سری به نشانه‌ی تاسف تکون دادم و پرسیدم تا حالا خودت به قصد ازدواج با یه پسر حرف زدی؟ می‌دونی دخترا هر چه قدرم سر و زبون داشته باشن و بلبل زبون باشن، این جور مواقع لال می‌شن؟! بهش گفتم ببخشیدااااا، به دل نگیری یه وقت، ولی داداشت علی‌رغم تحصیلات و سن و سال و مال و منال بالا خعلی بی‌شعوره!

۲۱ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۴۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

752- هیچ جا مثل خونه‌ی خود آدم نمیشه

چهارشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۴، ۰۵:۳۰ ب.ظ

به خانه برگشتیم

با قطار

با نگار

به خاطر سمپاشی خوابگاه باید کمدا و یخچالو کامل تخلیه می‌کردیم و تخت و تشک و پتو و دار و ندارمونو جمع و جور می‌کردیم و وسیله‌هامونو می‌ذاشتیم توی کارتن و چمدون و دوشنبه و سه‌شنبه هم صبح تا عصر کلاس داشتم و خلاصه مصیبتی بود این چند روزی که گذشت.

رئیس شماره2 بالاخره دیروز حقوقمو به حسابم واریز کرد و اگه یادتون باشه قرار بود یکشنبه‌ی هفته‌ی پیش این کارو انجام بده و بماند که چه جوری بنده رو گذاشت لای منگنه که الّا و للّا! که کارارو تا آخر هفته تحویل بده و دو شبانه روز نخوابیدم و دو شبانه روزِ قبلشم که دوشنبه و سه‌شنبه باشه کلاس داشتم و با چه مصیبتی پنج‌شنبه‌ی دو هفته پیش کارا رو تحویل دادم؛ و مصیبت عظمی (بخوانید عُظما) چکیده‌هاییه که باید تا فردا به رئیس شماره1 تحویل بدم.

دیروز، اومدنی (اومدنی قید زمانه، ینی وقتی داشتیم میومدیم تبریز) چمدون نگار خورد به پای یه دختر بچه و دختره گفت آی پام! نگار عذرخواهی کرد و منم عذرخواهی کردم... تو کیفم یه چند تا خوراکی داشتم برای قطار و دختره رو صداش کردم و گفتم خانوم خوشگله؟ ببخشید که چمدونمون خورد به پات و بیسکوییته رو گرفتم سمتش و لبخند زدم و اونم لبخند زد و گفت ممنون خاله! و من بسی بسیار ذوق‌مند شدم (به یاد این پستِ آنا)

من برای شام کتلت داشتم و نگار، الویه

و من برای شام الویه خوردم و نگار کتلت :دی



هم‌قطارانمون دو تا خانوم ارومیه‌ای بودن که داشتن می‌رفتن تبریز برای عروسشون که ساکن خیابان بهار بودن عیدی ببرن. در مورد خیابان بهار از من و نگار پرسیدن و ما نمی‌شناختیم این خیابونو و از اونجایی که ما اسوه (=الگو، نمونه) ی آدرس دادنیم سکوت کردیم و گفتیم نمی‌شناسیم :دی

بعد از شام و نماز هردومون رفتیم تختای بالایی و تا حدودای یازده در مورد خوابگاه و هم‌اتاقیامون حرف زدیم. من و نگار هم‌مدرسه‌ای بودیم و علاوه بر هم‌رشته‌ای، سال اول کارشناسی هم‌اتاقی هم بودیم و الان با اینکه تو یه دانشگاه نیستیم ولی تو یه خوابگاهیم (فکر کنم تا حالا صد بار گفتم اینو!) 

حدودای یازده بالاخره خوابیدیم تاااااااااااااااااااااااااااااااااا نماز صبح.

یه ایستگاهی که نمی‌دونیم کدوم ایستگاه بود نگه داشتن و مسئولین قطار یه چیزی گفتن که متوجه نشدیم و سریع شال و کلاه کردیم برای نماز صبح.

پیاده شدیم و هیشششششششکی پیاده نشده بود و سه تن از مأمورین و مسئولین دم در قطار ایستاده بودن و با دیدن ما گفتن خانوم، کجا؟!!

نگار گفت پیاده شدیم برای نماز صبح دیگه

مسئوله گفت هنوز اذانو نگفتن و برای نماز نگه نداشتیم

سوار شدیم و برگشتیم تو کوپه و گوشیمو چک کردم دیدم ساعت یک و نیمه

ینی تا صبح فقط می‌خندیدیماااااااااااااااااا

دیگه دیدم خوابم نمی‌بره، دیتای گوشیمو روشن کردم تلگراممو چک کنم. 

برای رسیدگی به امور مردمی!

یکی میانترم فیلتر داشت، یکی جزوه می‌خواست، یکی تمرین، یکی نرم‌افزار و 

مثلاً چند روز پیش یه همچین مکالمه‌ای داشتم با یکی از هم‌کلاسیام: (این و این)

و از اونجایی که برای اولین بار، کسی قرار نبود بیاد دنبالم با بابای نگار اومدم خونه.

* * *

چند روز پیش برای یه کاری، خانواده به دو قطعه عکس سه در چهارِ من نیاز داشتن و تازه امروز یهو یادم افتاد و

من خطاب به مامانم: عکسام همه‌شون تهران پیش خودم بودن آخه!!!

مامانم: یکی دو تا عکس تو خونه داشتی و اونا رو دادیم

من: کدوم عکس؟

مامانم: همونا که از رو به رو بودن

من: آهان!!!

نیست که عکسای سه در چهارو معمولاً از پشت و سر و نیمرخ می‌گیریم، همین که مامانم گفت اونایی که از روبه‌رو بودن، من فهمیدم کدوما رو میگه :دی

۴۱ نظر ۱۹ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

747- لبخند زدم و بهش گفتم مدادرنگی هم دارم حتی

شنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۲۰ ب.ظ

در زد و اومد تو و با ناامیدی پرسید: "اینجا احیاناً کسی پرگار داره؟"


۱۶ نظر ۱۵ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

745- فدای سرم

چهارشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۴، ۰۸:۴۹ ب.ظ

تابستونِ دو سال پیش، ماه رمضون، یکی دو ماه رفتم یه شرکت مخابراتی تو شهر خودمون برای پاس کردن درسی به نام کارآموزی؛ که به صورت مبسوط در جریان خاطراتش هستید...

عصر که خسته و درب و داغون برمی‌گشتم خونه، خلق و خویی بس نیکو داشتم که در قالب کلمات نمی‌گنجد. ماه رمضونم بود و اصن یه وضعی!!! حتی یادمه یه پست گذاشتم و یه چیزی با این مضمون نوشتم که این آقایونی که میرن سر کار و وقتی برمی‌گردن مدام غر میزنن که خسته‌ایم و هوا گرمه یا سرده یا ترافیکه و اون دسته از عزیزانی که انتظار دارن وقتی میرسن خونه شام یا ناهارشون آماده باشه و یه آبمیوه‌ای، چایی، قهوه‌ای براشون بیارن انتظار به جایی دارن و حق میدم بهشون.

این دو ماهی که اینجا، تهران می‌رفتم سر کار (هنوزم میرم البته؛ ولی خب غیرحضوری) این دو ماهی که گذشت با اون کارآموزی دو سال پیش یه فرقایی داشت و اولین تفاوتش این بود که وقتی خسته و درب و داغون می‌رسیدم خوابگاه کسی نبود نازمو بکشه، غذای آماده جلوم بذاره و بگه خب! تعریف کن ببینم چی شد، چه طور بود...

حوصله و وقت آزاد کافی نه برای خودم داشتم نه دیگران، سر چیزای بی‌خود و بی‌اهمیت با هم‌اتاقیامم بحثم میشد و مکالمات تلفنی‌م با خانواده در حد سلام خوبی خوبم خداحافظ بود و از اینکه کسی یازده به بعد بهم زنگ بزنه ناراحت و گاهی حتی عصبانی می‌شدم و انقدر خسته بودم که به وبلاگم هم نمی‌تونستم پناه بیارم...

دنبال یکی بودم که فقط درکم کنه؛ بفهمه که دیر خوابیدم و کله‌ی سحر رفتم دانشگاه و از اونجا سر کار و شاید حتی ناهار هم نخوردم؛ یه موقع نایِ خرید کردن نداشتم؛ اگر هم خرید می‌کردم نایِ غذا درست کردن نبود و اگر هم درست می‌کردم از شدت خستگی نای خوردنشو نداشتم.

موقع ثبت نام هم نرفته بودم سراغ کارای اداری برای گرفتن غذای خوابگاه و به مامانم هم گفته بودم غذا نفرسته و غذا نیارم و خودم درست کنم و خلاصه دهنم سرویسِ سرویس بود به واقع!!! سیستم خوابگاه این جوریه که غذاهارو می‌ریزن تو ظرف یه بار مصرف و میارن میذارن رو یه میز کنار پله‌ها و ملت میرن برمی‌دارن و البته ممکنه به سرقت هم بره حتی!

هر از گاهی تنها برمی‌گشتم خوابگاه و هر از گاهی با نگار. ینی روزایی که والیبال داشت و شریف بود باهم برمی‌گشتیم؛ چند وقت پیش نگار یه سر رفت تبریز و وقتی برگشت خوابگاه از خونه‌شون غذا آورده بود. برگشتنی (ینی وقتی داشتیم برمی‌گشتیم خوابگاه) نگار غذاشو از رو اون میز کنار پله‌ها برداشت و گفت از خونه غذا آوردم و نمی‌خوامش و بمونه برای یکی که غذا نداره...

شام، عدس پلو بود و منم عدس پلو دوست ندارم :دی ازش گرفتم و گفتم ینی الان از من مستحق‌تر هم هست مگه؟ 

روز بعد، ینی شب بعد قیمه بود و من قیمه هم دوست ندارم، ینی کلاً حبوبات دوست ندارم. اون شبم قیمه رو آورد داد بهم و گفت من بازم غذا دارم و نمیخوام. یه کم خورشت درست کردم و برنجشو خوردم و قیمه‌هه موند (چون لپه هم دوست ندارم) و دو روز بعد برنج درست کردم و قیمه رو هم خوردم :دی

ناگفته نماند که برنج هم دوست ندارم حتی!

هفته‌ی بعد افتادم رو غلطک و روال کار اومد دستم؛ ولی با شروع شدن ترم جدید و کلاسام، بازم عنان کارو از دست دادم و اون هفته هم نسیم غذاهاشو باهام نصف می‌کرد ولی خب معده‌ام اصن با غذای خوابگاه سازگار نیست و نبود و نخواهد بود.


صبح لباسامو انداختم تو لباسشویی و اومدم رو تختم دراز کشیدم و به این فکر می‌کردم که خب یکی باید باشه که الان بره یه کیلو اسفناج و قارچ و یه کم سیب‌زمینی و هویج و ماست و شیر و کاهو و کلم و یه چند کیلو میوه بگیره و به واقع نایِ از تخت پایین اومدنو نداشتم و دل‌پیچه و دل‌درد چنان بر من مستولی شده بود که دعوت دخترخاله‌ی بابا به صرف ناهار و حتی شام رو رد کرده بودم و کماکان به این فکر می‌کردم که چرا کسی نیست بره یه کیلو اسفناج و قارچ و یه کم سیب‌زمینی و هویج و ماست و شیر و کاهو و کلم و یه چند کیلو میوه برام بگیره

برای تلطیف فضای ذهنم بلند شدم موهامو شونه کنم و نگارو تو راه‌پله‌ها دیدم که داشت می‌رفت ناهارشو بگیره

برگشت و ظرفو گرفت سمت من و گفت من امروز نمی‌تونم ناهار بخورم؛ روزه‌ام :)

دوباره اومدم رو تختم دراز کشیدم و به این فکر کردم که درسته که کسی نیست بره برام یه کیلو اسفناج و قارچ و یه کم سیب‌زمینی و هویج و ماست و شیر و کاهو و کلم و یه چند کیلو میوه بگیره، ولی خب یکی هست که دوست دارم برای افطار مهمونش کنم :)

بلند شدم رفتم خرید


+ یادی از گذشته‌ها (روز اول ترم اول ارشد)

+ دیالوگ من و مامان (فقط خانوما میتونن بخونن و رمزش مدل ساعتمه)

۵۴ نظر ۱۲ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۴۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

742- همه‌اش انقدر مونده بود وارد مجلس بشم

يكشنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۵۴ ب.ظ

چه قدر؟

انقدر:


هنوز نمره‌های ترم قبلمون تایید نهایی نشده

رئیس درگیر انتخابات بود و فرصت نمی‌کرد امضاشون کنه...



حس خوبیه وقتی تنها خواننده‌ی یه وبلاگی... خیلی حس خوبیه! خیلی هااااا! خیلی!

نویسنده‌اش هم دختره به واقع!

و نیز حس خوبیه وقتی تو گروه درسی، یه همچین پیام تبریکی دریافت می‌کنی:



امروز با نسیم و سایر دوستان، 7 صبح خوابگاه رو به مقصد شهید بهشتی ترک گفتم که صرفاً و صرفاً برم مجوز خوابگاه رو بگیرم و وقتی می‌گم صرفاً برای این کار رفتم، ینی واقعاً صرفاً برای همین کار رفتم! هزینه‌شو که معادل دو، دو و نیم برابر هزینه‌ی بقیه دانشجوهاست، یه ماه پیش پرداخت کرده بودم و مجوز اسکان داشتم؛ ولی شخصاً خودم باید می‌رفتم اون برگه رو تحویل می‌گرفتم ازشون و به دوستام یا هم‌اتاقیام نمی‌دادن اون برگه‌ی کوفتی رو. بدمسیرم هست این شهید بهشتی و منم که اصن دانشجوی بهشتی نیستم و بنا به درخواست جناب آهنگر دادگر صرفاً و صرفاً از خوابگاهشون مستفیض میشم؛ چون رشته‌ی من به دلیل جدید بودن، خوابگاه نداشت و موقع مصاحبه گفته بودم خوابگاه ندین نمیام و اینا رو میگم که اونایی که جدیدن نپرسن که اعصاب ضعیف من خط خطی نشه.


8 صبح – بوفه‌ی دانشکده حقوق - شهید بهشتی

من و نگار و فاطمه و ناهید (اینا همه‌شون برقی‌ان)

(نگار همون هم‌دانشگاهی و هم‌مدرسه‌ای و حتی هم‌اتاقی سال اول کارشناسیمه)


بنده همین که به سن قانونی رسیدم، علی‌رغم میل باطنی والدینم عضو گروه پیوند اعضا شدم که اگه یه موقع خدای نکرده یه جوری مُردم که اعضای بدنم به درد بقیه بخوره، مستفیدشون کنم (از استفاده میاد؛ ینی همون مستفیض‌شون کنم). البته قلبم یه خورده شکسته و شاید به درد نخوره ولی خب پاک پاکه! چشمامم همین طور؛ نمیگم فیلمای بد، بد ندیدماااااااااااااا، ولی از وقتی تصمیم گرفتم دیگه نبینم دیگه ندیدم. حتی آهنگای بد، بد هم دیگه گوش نمی‌دم. شمام می‌تونین از این تصمیما بگیرین؛ سخته ولی غیرممکن نیست. نمی‌دونم معده رو هم میشه پیوند زد یا نه؛ ولی معده‌ام خدایی به درد کسی نمی‌خوره. دندونامم همین طور! همه‌شون یا عصب کشی شدن یا ترمیم :دی این سمت چپی دندونای قبل از کنکور و بیفور شریفه و این سمت راستیه افتر شریف و افتر زندگی خوابگاهی و تغذیه نامناسب!!! اون دندون عقل بالا سمت چپم هم عمل نکردم دیگه. قرار بود بعد از کنکور کارشناسیم عمل کنم :))))



بالاخره چند روز پیش یهویی رفتم کارت اهدای عضومو بگیرم و البته خیلی وقته کارته رو دارم ولی تحویل نگرفته‌بودم؛ ظاهراً قانون جدیدشون اینه که کارت اهدا رو با کارت بانک ملی یکی می‌کنن و باید بانک ملی حساب داشته باشی که من داشتم و چون شماره کارتمو داده بودم به رئیس شماره1 برای حقوق و اینا، گفتم فعلاً دست نگه دارن و قبلی رو باطل نکنن تا حقوقم واریز بشه و بعدش کارت جدید رو که همون کارت اهدای عضوم هم بود صادر کنن.

خلاصه امروز رفتم برای تحویل کارت جدید و سوزوندن کارت قبلی و موقع نوشتن آدرس و کد پستی، شماره خونه رو نوشتم و آدرس خوابگاه فعلی و کدپستی خوابگاه سابق!!! 600تا تک تومنی وجه رایج مملکت رو هم به خاطر استعلام ازم گرفتن.

کارمنده پرسید رشته‌ات چیه و تو دلم گفتم یا خودِ خدا!!! حالا چه جوری حالیش کنم ترمینولوژی چیه و الکی گفتم مترجمی زبان و زبان تخصصی! شانسم که ندارم! یارو برگشت گفت منم ارشد زبانم و یه مقاله نوشتم و بیا بخون نظرتو بگو و کتابایی که به نظرت به دردم می‌خوره رو معرفی کن! 

یارو بیست سال پیش لیسانس گرفته بود و رو مقاله‌اش هم که به واقع خلاصه‌ی یه کتاب بود نوشته بود دانشجوی دانشگاه آزاد!!! واضح و مبرهن بود که با پول و بدون کنکور و صرفاً برای ارتقاء شغلی و حقوقی رفته دانشگاه و منم هر چی کتاب بی‌ربط و با ربط به ذهنم رسید تو یه برگه نوشتم و تحویلش دادم که بره بخونه!!!  مقاله رو هم ندیده و نخونده گفتم عالیه!!! موفق باشید...

یه دستگاه نظر سنجی هم کنار دست همه‌ی کارمندا بود که گزینه‌های خوب و متوسط و ضعیف داشت برای سرعت و برخورد و راهنمایی و اینا و از اونجایی که یه ساعت کارمو لفت دادن و سوالات بی‌جا ازم پرسیدن، از طریق همون سامانه و گزینه‌ها شستم‌شون و پهن‌شون کردم رو بند و تا الانا دیگه فکر کنم خشک شده باشن.

عصر به نسیم میگم چشات خیلی خوشگله؛ بیا برو تو هم از این کارتا بگیر که بعد از مرگت بازم چشاتو داشته باشیم

میگه نه! من نمی‌خوام ناقص برم تو قبر!

میگم چه فرقی داره؛ موشا و سوسکا که بالاخره می‌خورنت؛ بالاخره که تجزیه میشی!

بعد کارتمو نشونش دادم

می‌ترسید از کارتم!!! :دی



یه استاد فیزیک هست تو شریف که میگن خیلی خفنه و تو فرهنگستانم استاده. احتمالاً یه درس هم باهاش داشته باشیم و احتمالاً پایان‌نامه‌مو با همین بشر بردارم. گزینه‌ی بعدی‌م هم برای پایان‌نامه و استاد راهنما آهنگر دادگره؛ و هیچ بنی بشری با این دو تن پایان‌نامه برنمی‌داره. معاون آموزشی‌مون تعریف می‌کرد که این استاد فیزیکه که قراره استادمون بشه یه روز لیست بچه‌ها رو می‌گیره و اسم منو که می‌بینه میگه عه! این شریفیه!!! این هم‌ولایتی خودمه و مشتاق دیدار همیم خلاصه!!!

دو هفته پیش، معاون دانشکده‌مون یه لیست آورد سر کلاس که اسامی و قیمت یه سری کتاب بود که با پنجاه درصد تخفیف می‌فروشیم و بیاین بخرین. فرهنگ‌نامه و دانشنامه و دیکشنری و اینا بود و منم کلاً علاقه‌ای به کتاب کاغذی ندارم و ترجیح میدم همه‌چی آنلاین یا پی‌دی‌اف باشه. فقط برای یکی از کتابا درخواست دادم.

سه‌شنبه تایم استراحت بین کلاسا داشتم کارای رئیس شماره2 رو انجام می‌دادم و (همون تصویر بالا که یه کیک هم کنارمه) معاون آموزشی دوباره اومد که کی مجله و کتاب‌های فلان و فلان و فلان رو نخواسته و گفتم من و یه کم نگام کرد و گفت رایگانه هااااا

یه کم همدیگه رو نگاه کردیم و گفت نمی‌خوای؟

گفتم خب لازمشون ندارم!

خندید و گفت از ما گفتن بود، خواه پند گیر خواه ملال و رفت...

خب وقتی لازمشون ندارم چرا بگیرم آخه!!! اونم کتاب مرجع که تو هر کتابخونه‌ای هست

مجله بخون هم نیستم!!! حتی اگه یه پولی هم رو کتابا می‌ذاشت میداد بازم نمی‌گرفتم!!!


اینجا احتمالاً خونه‌مونه و این بچه هم احتمالاً بچه‌ی منه که داره وبلاگ مامانشو می‌خونه؛


۶۴ نظر ۰۹ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)
همه‌مون خلق و خوهای خاصی داریم که از بقیه متمایزمون می‌کنه و شخصیتمونو می‌سازه. تو هم ویژگی‌هایی داری که ماها نداریم یا انقدری که تو داری نداریم. دقیق، کنجکاو، منظم، پیگیر و سریش برای پیدا کردن جواب سوالی که دنبالشی و [خندیدم. خندید و گفت:] جدی میگم، زود خسته نمیشی، حواست به کارای خودت و کارای ماها هست، دیر با آدم صمیمی میشی، خیلی دیر؛ با این همه مهربونی. خیلی مهربونی، برای همه مهربونی؛ با اونایی که ازشون دلخوری هم مهربونی. [چند بار به این صفتِ مهربونی تاکید کرد و گفت:] ولی بین همه‌ی اینا، صداقت عجیبی داری که راستگوییِ صرف نیست، یه رفتار خاصی که آدم می‌تونه بهت اعتماد کنه. "رابطه‌ات با آدما صادقانه است." [اینا رو معصومه، هم‌کلاسی ارشدم می‌گفت. خندیدم و گفتم چه خوب تو این مدت شناختی منو.]

* * *

گاهی من تنها کسی بودم که از بیماری یا اعتیاد یا مشکل خانوادگی فلانی خبر داشتم. از درگیری‌هایی که با پدر و مادرش داشت یا والدینش باهم داشتن و گاهی جزو همه بودم؛ همه‌ای که می‌دونستن و من هم می‌دونستم. و هیچ وقت از کسی نپرسیدم و نمی‌پرسم فلانی که باهاش رابطه داری اسمش چیه و چه شکلیه و چی کاره است و چی می‌خونه و سطح رابطه‌تون در چه حدیه؛ نمی‌پرسم چون هستند کسانی که به این امور رسیدگی کنن و مورد تجزیه و تحلیل قرار بدن. تنها سوالی که ذهنمو درگیر می‌کنه و گاهی ازشون می‌پرسم و اتفاقاً صادقانه جواب میدن اینه که کیا از این رابطه‌تون خبر دارن که خب جواب اغلب‌شون اینه که یه چند نفر از دوستان. به ندرت شنیدم خانواده‌هاشون هم مطلع باشن و از وقتی "مشاور" به دوستم که در شرف ازدواج بود گفت به شوهرت نگو دوست‌پسر داشتی، از اون موقع به هم‌جنس خودم هم اعتماد ندارم چه برسه به ناهمجنسی که دنیا دنیا باهاش فاصله دارم.

از من و دوستم در مورد لباسش پرسید که نظرتون چیه و اینو بپوشم یا نه و وقتی فهمیدم برای یه مهمونی مختلط قراره همچون لباسیو بپوشه، مغزم انقدر داغ کرده بود که تو چله‌ی زمستون یه ساعت زیر دوش آب سرد بودم که حالم بیاد سر جاش. موقع رد شدن از جلوی نگهبانی چادر سرش می‌کرد و عصر می‌رفت و صبح برمی‌گشت و می‌گفت سر از تنم جدا می‌کنن اگه بفهمن کجا میرم و اگه خانواده‌اش زنگ می‌زدن و سراغشو می‌گرفتن باید می‌گفتیم خوابیده یا رفته با دوستش درس بخونه و البته نمی‌گفتیم. 

شاید خوابگاه یکی از رازآلودترین مکان‌های دنیا باشه. شاید آدما هر چی رازهاشون بزرگتر باشه، مجبور بشن دروغ‌های بیشتری بگن. هم‌اتاقی دوستم تن‌فروشی می‌کرد؛ (معادل دیگه‌ای برای کارش ندارم) و نه تنها براش مهم نبود که بقیه از این موضوعِ به نظر من کثیف، مطلع باشن، بلکه کارش رو با طلاق والدینش توجیه می‌کرد و شغلش رو، تاکید می‌کنم شغلش رو یک راز نمی‌دونست و دلیلی برای پنهان کردنش نداشت. در حالی که همین موضوع طلاق هم حتی برای برخی می‌تونه یک راز باشه، طلاق می‌تونه موضوعی باشه که از نزدیک‌ترین دوستان هم پنهانش کنی.

همه‌ی ما رازهای خاص خودمونو داریم. سابقه‌ی بیماری، سابقه‌ی اعتیاد، یه تجربه‌ی تلخ، یه حادثه‌ی دردناک، حتی شغل و موجودی حساب بانکی و معدل و نامِ واقعی و اصل یا بدل بودن جواهرات هم می‌تونه یه راز باشه. موضوعی که از دیگران پنهان بشه یه رازه؛ حتی احساساتمون و هر چیزی که نخوایم همه بدونن. پس همه‌ی ما رازهای خاص خودمونو داریم که بالطّبع درجه‌ی اهمیت‌شون متفاوته و گاهی اجازه می‌دیم بعضی از نزدیک‌ترین‌ها توی دونستن اون راز، سهیم باشن. با این همه، موضوعی که برای من یه رازه شاید برای دیگری یه اتفاق پیش پا افتاده باشه. 

یه دوستی که پدرِش، دوست پدرم بود و خانواده‌ی فوق‌العاده متدین و مذهبی داشت. یهو نه چادرش رو که همه چیو گذاشت کنار و دوست دیگرم، پدرِش آشنای همکار بابا بود و به خاطر مشروب از خوابگاه اخراج شد و هر موقع بابای از همه چی بی‌خبرم می‌پرسید از فلانی و فلانی چه خبر، می‌گفتم خوبن و من نه تنها به خانواده‌ی خودم نمی‌تونستم این موضوع رو بگم، بلکه بقیه‌ی دوستان هم خبر نداشتن و شاید دلم می‌خواست به احترام رفاقتمون تو چشم بقیه هنوز خوب بمونن و فکر می‌کردم آبروی اونا آبروی منه.

اونا خوب موندن و این من بودم که هر روز باید "از اونا یاد بگیر که چه قدر خوبن" رو می‌شنیدم و چیزی نمی‌گفتم و اگه ازشون جدا می‌شدم، محکوم می‌شدم به ناسازگاری! نه این، که حتی به هم خوردن "موضوعی" رو گردن گرفتم تا اون آدم، تو ذهن پدرم خوب بمونه و هر بار متهم شدم به ناسازگاری با آدما. به اینکه همیشه مشکل از من و رفتارهای منه و هر بار سکوت کردم تا اون آدم و اون فلانی‌ها خوب و بی‌مشکل بمونن.

همه‌ی ما رازهای خاص خودمونو داریم. موضوعی که از دیگران پنهان بشه یه رازه؛ حتی احساساتمون و هر چیزی که نخوایم همه بدونن؛ که بالطّبع درجه‌ی اهمیت‌شون متفاوته و گاهی اجازه می‌دیم بعضی از نزدیک‌ترین‌ها توی دونستن اون راز، سهیم باشن.

وقتی یکی رازشو بهتون نمی‌گه لابد شرایطشو ندارین و لابد وقتش نرسیده که بدونین. این به معنی بی‌صداقتی نیست؛ بی‌صداقتی ینی اونی نباشی که هستی، ینی پیام‌هاتو بعد از دریافت و ارسال پاک کنی و اسم هم‌کلاسیا و دوستای پسرتو سارا و مریم سیو کنی، بی‌صداقتی ینی بری مهمونی و بگی کتابخونه بودم ینی...
۰۹ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۳۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

738- خلاصه دهنِ شیخ، سرویس شده تو این اتاق!!!

شنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۳۷ ب.ظ

با اینکه اصلاً و ابداً آدم سخت‌گیری نیستم ولی به شدت به رول‌ها یا همون اصول و قواعد پایبندم

هر چند تو عمر بیست و سه سال و نه ماه و اندی‌م، فقط دو بار به رساله توضیح المسائل مراجعه کردم

یکی برای حکم آدامس جویدن موقع نماز!

یکی هم برای حکمِ گرفتن هدیه از نامحرم که نوشته بود اگه لزومی نداشته باشه جایز نیست و نگرفتیم

ینی اون سه تای قبلیو خودم نمی‌خواستم بگیرم و نگرفتم ینی هم می‌خواستم هم نمی‌خواستم

ولی این چهارمیو می‌خواستم و چون می‌خواستم رجوع به آراء همکارانم کردم و دیدم میگن نگیر و نگرفتم

علی ایُ حال همه‌ی احکامو حفظم و مدرک اجتهادمو که بگیرم خودمم فتوا میدم حتی!

اتاق ما متشکل از 4 نفره و از یه ترک و سه کُردِ دوتاش سنّی و یکیش شیعه تشکیل شده

که از این چهار نفر یکی‌شون به حجاب اعتقاد داره سه تاشون نه،

دو تا از اون سه تا به نماز اعتقاد دارن یکی‌شون نه،

یکی از اون دو تا به نماز بدون وضو اعتقاد داره و نمازاشو 5 بار میخونه و عجیب آنکه قضا هم نمیشه! 

ولی خب با لاک وضو می‌گیره و دوست دیگرمون خدا رو شکر با نماز اوکیه

ولی همه رو یه جا به صورت 17 رکعتی می‌خونه! 

زیارت عاشورا هم می‌خونه

جاتون خالی همین الانم داره عربی می‌رقصه :))))

تازه خودم ثبت نامش کردم برای کلاس رقص و کمربند رقصشم خودم گرفتم براش :دی

۱۹ نظر ۰۸ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۳۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

صبح نسیم برد ظرفای شام و ناهار روز قبل خودش و اون دو تا هم‌اتاقی دیگه رو بشوره و من ظرفامو خودم به موقع شسته بودم به واقع! از این فداکاریام بلد نیستم ظرفای یکی دیگه رو بشورم!

تا این بره آشپزخونه، آرد و شیر و شکر و تخم‌مرغو ریختم تو یه کاسه و همزنان رفتم آشپزخونه (همزنان قید حالته؛ ینی در حالی که داشتم هم می‌زدم. مثل برگشتنی که قید زمان بود به معنی وقتی داشتم برمی‌گشتم) رسیدم دیدم نسیم ظرفارو می‌شوره و خانوم ت.، شایدم ط.!!! غرزنان (اینم قید حالته) داره گازو پاک می‌کنه. آقا این بنده خدا تا منو دید چنان که گویی داغ دلش تازه شده باشه، شروع کرد به ناله و نفرین اونایی که گازو کثیف کردن که "چه وضعشه و یه کم رعایت حال منم بکنین و اصن ایشالا گیر مادرشوهری بیافتین که هر روز گازو بده پاک کنین به حق پنج تن و صد و بیست و چهار هزار پیغمبر و دوازده امام!!!"

نسیم: ایشّالا (این شین‌ش رو کشیده و مشدد گفت)

گفتم آقا چرا نفرین می‌کنین، من کی گازو کثیف کردم آخه؟!

خانومه: تو رو نمی‌گم که!!! هر کی این گازو کثیف کرده رو می‌گم! ایشالا به حق پنج تن گیر یه مادرشوهری بیافته که نذاره پاشو از آشپزخونه بذاره بیرون. به حق انبیا اوصیا!!!

نسیم: ایشّالا!!!

من: ایشالا :دی


چه خبر از کاکتوس پست 435؟



گلدونه براش کوچیک بود؛ منتقلش کردیم به ظرف قارچ و بعدشم برای محکم‌کاری، گذاشتیمش تو ظرف ماست.

۱۶ نظر ۰۸ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

719- یه شب از همه چی به خدا گله کرد

پنجشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۱۵ ب.ظ

یه دوستی داشتم (دارم) که چون خانواده‌اش به دلایل ناهم‌کفو بودن به خواستگارش جواب رد داده بودن،

یارو تهدیدش می‌کرد (می‌کنه) که یا جواب مثبت بدین

یا تلگرامتو حذف کن و با هم‌کلاسیات (تو گروه درسی) حرف نزن

یا به خانواده‌ات میگم که قبل و در حین فرایند خواستگاری (چند سال پیش) با من رابطه‌ی sms ای داشتی


به دوستم گفتم خب بگه! اصن قبل از اینکه اون بگه خودت به خانواده‌ات بگو

گفت نمیشه! تو شهر ما همچین روابطی تعریف نشده و درست نیست

گفتم خب به تحصیل‌کرده‌ترین فرد فامیل بگو و کمک بگیر ازشون!

آخه رابطه‌ی sms ای هم ترس داره مگه؟!!! اصن بگو این پسره داره اذیتم می‌کنه


گفت اگه بگم اذیتم می‌کنه پدر و برادرم تفنگشونو برمی‌دارن میرن پسره رو سر به نیست می‌کنن

(ظاهراً تفنگ داشتن تو شهر اینا طبیعیه و دوستم می‌گفت تفنگمونو تو اتاق خودم قایم کردیم)

و تهدیدات این بشرِ لایعقل! نه تنها رو اعصاب دوستم، بلکه رو اعصاب منم بود!


خب این بنده خدا مجبور شد یکی از پیشنهادات پسره که حذف تلگرام بود رو انجام بده

و از اینایی هم نبود که بره یه خط دیگه بگیره و دوباره تلگرام داشته باشه

اصن این دوستم سالانه یک ساعت هم پای نت نیست و فضای مجازی نمی‌دونه چیه به واقع

علی ایُ حال! تلگرامشو حذف کرد و منو ادد کرد تو گروه درسی‌شون و

حالا من بیشتر از این دوستم در جریان اتفاقات کلاسشونم و

یه عضوی از کلاسشونم به واقع!

نشون به این نشون که یه بار استادشون سر کلاس می‌پرسه چند تا ترک تو کلاسه و 

یکی از بچه‌ها میگه دو تا و

اون یکی میگه نه استاد سه تا! خانم شباهنگم هست و

کلاس میره رو هوا و استاد نمی‌فهمه چی به چیه

بگذریم...

نمیدونم باید خوشحال باشم از اینکه پدرم اینارو می‌خونه یا نه

وقتی زنگ می‌زنه و 

از لحنش می‌فهمم این "خوبی؟"، کامنتِ کدوم پستم بود...


نگران منی که نگیره دلم

واسه دیدن تو داره میره دلم

نگران منی مثل بچگیام


بعد از سهیلا و اون انجیر و شونه‌ای که فرستاد خوابگاه و

بعد از حرکت انتحاری شن‌های ساحل و اون هدیه‌ی جغدولانه‌اش

این بار نوبت مگهان بود که کامنت بذاره و آدرس خوابگاهو بگیره و

از وی به یک اشارت و از من به سر دویدن!

آدرس خوابگاه سابق رو بهش دادم که هدیه‌شو بفرسته اونجا که نرگس تحویل بگیره

هدیه تولد 8 سالگی وبلاگم به واقع!


امروز بعد از شرکت رفتم خوابگاه سابق و شرکت که چه عرض کنم! 

شرکت که نمیرم، میرم سیزده بدر، میرم پیک نیک :دی

والا!

روی میز، کنار کامپیوتر، شرکت!


رفتم خوابگاه سابق و با دیدن کادوهای جغدولانه از شدت ذوق نزدیک بود جان به جان آفرین تسلیم کنم

با ذوق زایدالوصفی برگشتم خوابگاه فعلی و

گردنبند ساعتی رو انداختم گردنم و جامدادی و دفترچه و ساک دستی رو گرفتم دستم و

گوشیمو دادم دست نسیم که عکسمو بگیره

یهو جیغ زد گفت نه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! منم برات گردنبند جغدی گرفته بودم...


و بدینسان من اکنون صاحب دو عدد گردنبند جغدولانه ام

و شما تو این تصویر منو می‌بینید که دو تا گردنبند جغدولانه گردنمه



در راستای هدایای تکراری؛

دو سال پیش طی یک هفته سه تا ساعت هدیه گرفتم و 

با ساعت فعلی و سابق خودم شد پنج تا!

اطلاعیه زده بودم رو در و دیوار که هر کی زین پس برام ساعت بخره ساعتو می‌کنم تو حلقش!

۱۲ نظر ۲۹ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1.

هم‌اتاقیام با دیدن این صحنه هر سه‌شون افسوس خوردن که برادراشون کوچیکتر از خودشونه

افسوس و دو صد افسوس!!! که یه همچین دختر کدبانویی رو از دست دادن

یادی از گذشته ها: deathofstars.blogfa.com/post/324


جعفری و اسفناج - بهمن 94

2.

آقا یه چیز بامزه‌ی دیگه در مورد سبیلِ بابای نسیم

نسیم میگه هر موقع به بابام میگیم برو یه کیلو سیب بخر، میره یه جعبه سیب و خیار و سیب‌زمینی و پیاز و گوجه می‌گیره میاره و وقتی اعتراض می‌کنیم چه خبره میگه من با این همه سبیل برم یه کیلو سیب بخرم زشت نیست؟

هیچی دیگه!

میره یه وانت کرایه می‌کنه و کل مغازه رو میخره میاره میریزه تو خونه :)))))

3.

با اینکه من و نگار و سهیلا و مریم هم‌مدرسه‌ای بودیم، 

به جز در موارد نادر اونم به مدت چند ثانیه، ترکی حرف نزدیم باهم تا حالا!

و از اول این جوری عادت کردیم به واقع!

ولی با مژده چون هم‌اتاقیام هم بودم (ترم اول و آخر)، وقتی خوابگاه بودیم ترکی و

تو دانشگاه و جلوی دوستای زبانِ ترکی نفهممون :دی مطلقاً ترکی حرف نمی‌زدیم


حالا این خصلتِ نیکوی من و دوستان رو داشته باشید فلش بک بزنیم به اتاقمون

منو تصور کنید که دستمو می‌ذارم زیر چونه‌م و با دقت به کردی حردف زدن اینا گوش میدم ببینم چی میگن 

و نمی‌فهمم چی میگن به واقع!


دیشب یه "توریز" از لابه‌لای حرفاشون دیتکت کردم و 

من: آقا این توریز همون تبریزه؟

اونا: بلی!

من: خب الان شما دارین در مورد تبریز حرف می‌زنین ینی؟

اون‌هم‌اتاقیم که کارشناسی‌شو تبریز خونده، همون شماره2: داریم در مورد تو حرف می‌زنیم

من: خب؟!!!

هم‌اتاقی شماره2: داریم می‌گیم آب و هوای شهرشون سرد و خشکه و لامصب تو اون چهار سال دوره کارشناسی پدر پوستمونو درآورد ولی پوست خودشون خوبه، جوش و اینا هم ندارن و داریم فکر می‌کنیم چرا این جوریه

خب دیگه! حالا فلش بک بزنین به عنوان پست

۲۲ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دیشب هم‌اتاقیِ نگار اومده بود ازم سوال مدار مخابراتی می‌پرسید

نه جزوه داشت نه کتاب

جزوه و کتابای خودمم یا خونه است یا دادم به دوستام

یه چیزایی یادم بود و یه چیزایی هم نه


دو تا از هم‌اتاقیای نگار می‌خوان برن یه خوابگاه دیگه و

به اینی که داشت ازم سوال مدار مُخ! می‌پرسید گفتم هر موقع اون دو تای دیگه رفتن میام اتاق شما

بیرون، پشت در بودیم و 

حرفامون که تموم شد خدافظی کردیم و

وقتی اومدم تو اتاق، دیدم هم‌اتاقی شماره2 حالش گرفته و نسیم بغض کرده

گفتم چی شده و

نسیم گفت میری؟

تا بیام توضیح بدم شروع کرد به گریه کردن!!!

شماره3 هم اومد و گفت نمی‌ذاریم بری


والا به جز مامان و مامان‌بزرگم تا حالا کسی برام گریه نکرده تا حالا! (می‌دونم دوبار گفتم تا حالا!!!)

اونام وقتی داشتم میومدن تهران گریه می‌کردن

یه بارم ن. و م. از دخترای فامیل اشتباهی فکر کرده بودن تصادف کردم مُردم و گریه کرده بودن و

بعدش دیگه یادم نمیاد کسی برام گریه کرده باشه!

اصن من حتی شک دارم کسی دوستم داشته باشه!!!

والا!!! :دی

همیشه فکر می‌کردم

ﮔﻮﺭﯾﻞ ﺍﻧﮕﻮﺭﯼ ﺑﺎ ﺍﻭﻥ ﻫﯿﮑﻠﺶ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺟﺎ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﺗﻮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ کوچیکی ﺑﯿﮕﻠﯽ ﺑﯿﮕﻠﯽ 

ﺑﻌﺪ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﺗﻮ ﺩﻝ ﯾﮑﯽ ﺟﺎ ﮐﻨﻢ


هیچی دیگه!

دو قطره اشک دیدم و نظرم برگشت و منصرف شدم

برای همینه که نمی‌ذارن قاضی بشیمااااا!!!

والا



دیشب با نگار رفتم یه کیک جغدی سفارش بدم 

(والیبال نگار و کار من همزمان تموم میشه و باهم برمی‌گردیم خوابگاه)

یارو گفت کمتر از دو سه کیلو سفارش قبول نمی‌کنیم

منم گفتم دوستام نیم کیلو بیشتر نیستن :دی

نگار و نرگس و مریم و اگه الهام هم بتونه بیاد میشیم 5 نفر

هم‌اتاقیام آدرس وبلاگمم ندارن

پس هیچ سهمی از کیک ندارن به واقع!!!

همین قدر بی‌رحمم که می‌بینید!!!

۱۹ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

689- بی‌سبیل

پنجشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۴۹ ق.ظ


دیشب نسیم داشت عکساشو به هم‌اتاقیای شماره دو و سه نشون می‌داد و 

از اونجایی که همه‌ی عکساش شبیه هم بودن و تو همه‌شون یه گوشی دستش بود و جلوی آینده،

بنده به دیدن یکی از عکوس (جمع مکسر جدید برای عکس، فرهنگستان هنوز تصویب نکرده البته) اکتفا کردم.

تا اینکه رسید به عکس باباش و گفت اینم بابامه و منم شیرجه زدم تو لپ‌تاپش که منم منم منم ببینم و 

واکنشم اینجوری بود که واااااااااااااااااااای چه قدر سبیل!!!

نسیم: خب باباها باید سبیل داشته باشن دیگه

اون یکی هم‌اتاقیای کُرد هم همراهیش کردن و گفتن اصن مرد کُردِ بی‌سبیل مرد نیست!!!

هم‌اتاقی شماره 3 به نقل از یکی از پسرای کرمانشاهی دانشکده‌شون که سبیل نداشته تعریف می‌کرد که یه منطقه‌ای هست تو کرمانشاه، قلع خان، قلعه خان یا یه همچین اسمی، اونجا دیگه همه‌ی مردا "باید" سبیل داشته باشن و  یه بار اونجا تو همون شهر یه کَل کَل و بحثی پیش میاد و یه یارویی یهو برمی‌گرده به این پسره میگه بی‌سبیل و در میره! (این بی‌سبیل تو اون شرایط، یه نوع سوپر فحش محسوب میشده ظاهراً)


یکی از عکسا دیوار اتاق سال دوم دوره کارشناسیمه و یکیشون دیوار اتاق خواب سال سوم دوره کارشناسی. لازم به ذکر است که به خاطر تاسیساتیای خوابگاه، عکسایی که شئونات اسلامی درش رعایت شده بود رو در معرض دید عموم می‌ذاشتم؛
در مورد اون شاخه گلای خشکیده هم کامنت نذارید، کسی برام نخریده :دی والا!
زوم هم نکنید که کیفیتشو تا جایی که تونستم پایین آوردم :دی
تو اون عکس دومی هم تولدم بود و کاغد رنگی و اینا چسبونده بودم رو در و دیوار

عادت دارم هر چند وقت یه بار عکسامو چاپ کنم و بذارم تو آلبوم و هر کی میاد خونه‌مون میگه آلبوم جدید چی داری و بیار نگاه کنیم (فقط هم به جماعت نسوان نشون می‌دم البته). علاوه بر چاپ عکس برای خودم و فک و فامیل و دوست و آشنا به عنوان یادگاری و کادو، دوره کارشناسیم به در و دیوار خوابگاهم رحم نمی‌کردم و هر کی میومد اتاق ما، چنان که گویی اومده باشه گالری عکس!


از راست، بالا: عکس جلسه آخر درس ساختار، اصول الک، کنترل خطی، محاسبات


خلاصه یادم باشه با کُرد جماعت وصلت نکنم!

حالا هر چند ترک جماعتم از سبیل بی‌بهره نیستن ولی نه تا این حد!!!

و یه توصیه علمی به دختر خانمای دم بخت؛

موقعی که خواستگار میاد به مادر داماد بگید وای من فکر کردم شما خواهر بزرگترشین!

یعنی تاثیری که این جمله در نتیجه خواستگاری داره کتاب‌های قلمچی و گاج و ماهان در قبولی کنکور نداره

۱۵ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۴۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اون جعبه بیسکویت سه چهار پست قبل یادتونه؟

دوره کارشناسیم جزء لاینفک کیفم بود و البته هست و

همیشه یه همچین چیزی تو یخچال دارم که وقتی میرم بیرون می‌ذارمش تو کیفم.


پریشب، برگشتنی (برگشتنی قید زمانه؛ ینی وقتی داشتم برمی‌گشتم) 

برگشتنی با نگار، یه چند تا تخم مرغ گرفتم و یه سری خرت و پرت دیگه.


خودم دو تا قابلمه کوچیک و یه ماهیتابه دارم، 

رفتم یه ماهیتابه‌ی دیگه هم از نگار گرفتم که کارام سریع‌تر پیش بره (نگار طبقه بالاست)

و به هر دلیلی نخواستم از هم‌اتاقیام بگیرم. به هرررررررررر دلیلی که به خودم مربوطه!

که محکه‌پسندترینشون اینه که دنبال ماهیتابه نسوز و نچسب بودم

البته اینا هنوز هیچ هیزم تری به من نفروختن و دلیل منطقی مبنی بر این دیر جوش خوردنم با آدما ندارم



تو آشپزخونه منتظر سرخ شدن و به فرجام رسیدن این پروسه‌ی توان‌فرسا بودم و به این فکر می‌کردم که آیا این کسی که ساعت یک نصف شب داره برای هفته‌ی آینده‌اش غذا درست می‌کنه، همونیه که برنج پخته از خونه می‌آورد؟ همونیه که زنگ می‌زد سفارش پنج وعده فلان خورشت و ده وعده بهمان خورشت و ده تا فلان نوع کوکو و دلمه و کتلت و سالادو به مامانش می‌داد؟ اصن همونیه که مامان‌بزرگش از تبریز براش نون سنگک فرستاد و همونیه که چهارشنبه عصر که کلاسش تموم می‌شد باباش میومد دنبالش و می‌برد خونه و جمعه دوباره برش می‌گردوند خوابگاه؟ ینی هفته‌ای چهار بار ماشینمون جاده‌های تبریز تهرانو طی می‌کرد؟ اینی که الان داره به اون روزا فکر می‌کنه، اینی که 5 ماهه حتی یه وعده غذا هم از خونه نیاورده و نه از خوابگاه غذا گرفته نه دانشگاه، همونیه که بلد نبود کبریتو روشن کنه و آب بجوشونه برای صبونه و چایی دم کنه و همونیه که پشت تلفن تاکید می‌کرد که مامان! با دستکش درست کنیاااااا! همونیه که وقتی مامانِ مژده کابینتای آشپزخونه رو تقسیم کرد و بهش گفت یه چیزی بیار اینجارو تمیز کن رفت گریه کرد؟
سی و نهمین کتلتو که گذاشتم تو ماهیتابه یادم افتاد چه تاکیدی داشتم به رند بودن تعداد کتلتا!
مامان یادت نره هااا، بیست پیمانه برنج و ده بسته هویج برای سوپ و 
پنج بسته کتلت و تو هر بسته ده تا بذاریااااا!

دلم برای مامان و بابا تنگ شد
حتی دلم برای امید و شکلاتایی که هفته پیش برام آورده بود تنگ شد
چشمام خسته‌تر از اونی بود که گریه کنه
ظرفارو نشُسته تو آشپزخونه گذاشتم و کتلتارو برداشتم و اومدم رو تختم دراز کشیدم و
جهت تلطیف فضای ذهن آشفته‌ام، به سوتی صبم فکر کردم و یه لبخند محوی اومد نشست رو لبام

اون شب از این تخم مرغ شونه‌ایا خریدم و برای اینکه تخم‌مرغام نشکنه، گذاشتمشون تو همون جعبه بیسکویت و گذاشتم تو یخچال و صبح موقع حاضر شدن، جعبه رو گذاشتم تو کیفم و کفشامو پوشیدم و شرکت و :دی
تا عصر خدا خدا می‌کردم این همکاران محترم یهو هوس بیسکویت نکنن و ازم بیسکویت نخوان :دی

تمام حواسم پرت توست. نمی‌دانم پرت شدن حواسم به سویت از جاذبه‌ی چشمانت است یا از برد بالای حواس من


این ملافه‌ای که پس‌زمینه‌ی حاصل زحمات شبانگاهی منه، همون ملافه‌ی نسیمه


* عنوان از احسان شهبازیان و شعر آخری از زهرا میری

۱۴ بهمن ۹۴ ، ۰۹:۱۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

 60، 70 درصد نمره کل این درسم اختصاص داره به همین مقاله و 15 ام هم باید تحویلش بدم به واقع!


۱۲ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

تو مترو، ایستگاه شادمان نشسته بودم و منتظر و 

داشتم به کسی که صانعی رو ثانه‌ای و اصطلاح رو استلاع و ادوات رو عدبات و صالحات باقیات رو سالیات باقیات و لشکر رو لاشه تایپ کرده بود! فکر می‌کردم و به اینکه کی به اینا مدرک داده یا اصن کی اینارو وارد پروژه کرده و به حدیثی که روی دیوار مترو نوشته شده بود هم فکر می‌کردم: "راز دوستی را در زمان دشمنی فاش نمودن دور از شهامت و اخلاق جوانمردی است"

یه پسره داشت با تلفن حرف می‌زد
وسطای حرفش بود و متوجه نشدم با کی حرف می‌زنه
سند و ضامن و به حاج آقا نگو و از این صوبتا
یه جا برگشت گفت آقا من صد تومن میدم تو بگو انجام میدی یا نه
صد میلیون
بعد گفت نمی‌خوام ممنوع الخروج شم میخوام برم خارج
بعدش قطار اومد و رفتم سمت واگن خانوما و من موندم و حس فضولیم که تا سر حد مرگ تحریک شده بود

رسیدم خوابگاه و دیدم هم‌اتاقیا در حال بشور بسابن و 
روفرشی (زیر انداز، رو انداز، یا حالا هرچی) رو گذاشته بودن بیرون که شسشته بشه و
وقتی من رسیدم جلسه‌ای تشکیل داده بودن مبنی بر اینکه الان رو چی بشینیم
خیلی شیک و رک و متین! گفتم اگه منظورتون اینه که من روفرشی‌مو بدم بندازین زمین؛ نمیدم
گفتن نه بابا، یه جوری تخت و کمدو جابه‌جا می‌کنیم که با روفرشی قبلی هم کارمون راه بیافته
اومدم نشستم پای لپ‌تاپ و دیدم جلسه‌شون هنوز ادامه داره
گفتم خب آخه من رو زمین نمی‌شینم، این موکتم انقدر کثیف و کهنه هست که نخوام روفرشی نازنینمو بندازم روش :(

نسیم گفت اگه من ملافه‌مو بندازم رو زمین، تو روفرشی‌تو می‌ندازی روش؟ این جوری با موکتم برخورد نداره دیگه
گفتم دیدین بحث، بحثِ روفرشی منه!!!
یه کم فکر کردم و گفتم نه
خب دلم نمیومد خب!!!
یه کم بعد گفتم باشه، ولی روش غذا نمی‌خوریناااا، فقط اجازه دارین درس بخونین روش
گفتن باشه، سفره رو اون ور پهن می‌کنیم

نسیم ملافه‌شو رو زمین پهن کرد و روفرشی‌مو انداختم روش و نشستم پای لپ‌تاپ
روفرشی پهن شد و اینا از روش رد میشدن و روش می‌نشستن و 
البته خب طبیعیه که از روی روفرشی رد بشی و روش بشینی 
ولی چنان که گویی رو اعصاب من راه برن و روش بشینن
به این فکر می‌کردم که پاهاشون تمیزه ینی؟
آخرین بار کی شستن پاهاشونو!
بعد هی می‌خواستم بگم کمتر راه برین روش!
تا اینکه دو تاشون اومدن نشستن روش و 
به این فکر می‌کردم که اینا الان اولین موجوداتی هستن که روی روفرشی من نشسته‌ان!!!
مثل یوری گاگارین که اولین موجود زنده‌ای بود که روی ماه پا گذاشته بود!

دوره کارشناسیم خوابگاه انقدر بزرگ بود که وقتی یه گوشه پهنش می‌کردم، می‌گفتم کسی از روش رد نشه!!!
یه همچین اسکولی بودم به واقع!
حتی وقتی می‌رفتم دانشگاه جمعش می‌کردم و تا می‌زدم می‌ذاشتم یه گوشه
کلاً روفرشی رو با سفره اشتباه گرفته بودم انگار
خلاصه الان اینا نشسته بودن روی روفرشی من و 
نیم ساعت نگذشته بود که به نسیم گفتم میشه روفرشی رو روی موکت بندازیم و 
تو ملافه تو روی روفرشی من بندازی؟
آخه ممکنه پاهامون کثیف باشه و
اگه روی روفرشی یه ملافه باشه خیالم راحت‌تره
هیچی دیگه!
اینا رسماً به خل وضعی من ایمان آوردن و پا شدم ملافه و روفرشی رو جابه‌جا کردم و 

از خداوند منّان طلب شفای عاجل دارم!

+ یادی از گذشته ها: deathofstars.blogfa.com/post/283 (به شدت عاشق این خاطره ام)

۱۱ بهمن ۹۴ ، ۰۸:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

681- ارزنده‌ترین زینت زن حفظ حجاب است!

شنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۲۴ ب.ظ

هر موقع دانشگاه نماز می‌خوندم، مقنعه‌مو یه کم می‌کشیدم جلو

امروز وقتی تو نمازخونه‌ی مترو نماز می‌خوندم، دقت کردم دیدم چند وقته که این کارو نمی‌کنم

چون مقنعه‌ام چند وقته به خودی خود به اندازه لازم و کافی جلوئه :دی (همه تون بگید تف به ریا)

و از اونجایی که جغدها نصف شبا صبونه می‌خورن، صبح داشتم ناهار می‌خوردم و چون تا عصر شرکتم، شامم روی گاز در حال طبخ بود و منتظر بودم شامم آماده بشه و بذارمش تو یخچال و برم که وقتی برمی‌گردم شامم آماده باشه. هم‌اتاقی شماره2 تازه رسیده بود و داشت وسیله‌هاشو می‌چید و بفرما زدم که باهم ناهار بخوریم (دقت کنید که صبح بود) اونم چون صبونه نخورده بود نشست پای سفره و از بلندگوی خوابگاه ندای یالله سر دادن که شرایط یالله هست و حواستون باشه
یادم نیست راجع به چی باهاش حرف می‌زدم ولی یهو موضوع بحث من و هم‌اتاقی شماره2 عوض شد و سوییچ کردیم رو شرایط یالله و داشتیم چرایی و چگونگی‌شو تحلیل و بررسی و مورد نقد قرار می‌دادیم که یهو گفتم اِوا خاک عالم برنجم ته گرفت!
از اونجایی که خوابگاه اینجا مثل خوابگاه اونجا سوییت نیست، آشپزخونه یه ده بیست متری باهات فاصله داره و 
بلند شدم برم آشپزخونه و دوان دوان رسیدم و 
دم در آشپزخونه، من: هییییییییییییییییییییع!
خب یه آقا دیدم! چنان که گویی یه سوسک دیده باشم :دی
خب حواسم نبود که شرایط یالله هست و
اون خانومه که هر روز صبح سرویسا و آشپزخونه رو می‌شوره میسابه پرید جلوم و دستاشم باز کرد که مثلاً اون آقاهه منو نبینه. ینی به زور جلوی خنده‌مو گرفته بودماااااااا!!! دستاشو باز کرده بود آقاهه منو نبینه؟!!! نه واقعاً آخه این جوری؟ منم کاملاً شیک و متین سرمو انداختم پایین و برگشتم و البته خدارو صد هزار مرتبه شکر اون لباسایی که دیروز تنم بود (عکس) امروز تنم نبود و به علت برودت هوا یه چیز دیگه تنم بود (عکس)! علی ایُ حال برگشتم و چادر نمازمو سر کردم و دوباره رفتم سراغ برنج! خب داشت می‌سوخت خب!!! آقاهه هم از آشپزخونه متواری شده بود! فکر کنم اومده بود گازو درست کنه بره. برنجه رو برداشتم و داشتم برمی‌گشتم سمت اتاقمون که چادرم سر خورد از سرم افتاد کشیدم رو سرم و دوباره سر خورد و دوباره کشیدم رو سرم و دوباره سر خورد و قابلمه‌ی برنجم که تو دستمه و داغم هست تازه! قابلمه به دست وایستادم جلوی آینه قدی راه‌پله‌ها و سعی کردم خودمو جمع و جور کنم و جمع و جور که شدم از تو همون آینه هه دیدم یارو صورتشو برگردونده سمت دیوار و لابد تو دلش میگه خدایا این دختره‌ی خل وضع رو شفا و منم هر چه سریع تر از اینجا نجات بده!


پ.ن مهم: اون دو تا عکس لباسا عکسای خودم نیست... عکسِ لباسِ مشابهِ لباسِ منه
۱۰ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

در راستای پست قبل کامنتی ناشناس دریافت نمودم مبنی بر اینکه: "میدونی بودجه‌ی دانشگاه‌های شریف و تهران و امیرکبیر و شهید بهشتی چقدره؟ دانشگاه تهران حدود 600 میلیارد تومن در سال. دانشگاه شریف حدود 200 میلیارد و امیرکبیر حدود 180 میلیارد شهید بهشتی هم همین حدودا بود یادم نیست دقیقا. اگه ناراحت نمیشی باید بگم مسوولین دانشگاه‌هایی که نام بردن همه دزدن! که اگه نیستن چرا جوابگو نیستن که پولا کجا میره؟ تو امیرکبیر نامه نوشتن دانشجو ها حتی! ولی جواب ندادن. من خوابگاهی نیستم ولی اگه بودم همه ی لامپا رو روشن میذاشتم. پول برق بیاد بهتره بره تو جیب این دزدا!"

در پاسخ باید بگم متاسفم برای یه همچین طرز فکر و سطح تفکری که البته کم هم نیستن امثال شما! من از سارقین دفاع نمیکنم ولی کار شما هم درست نیست و قطعاً درست نیست و البته چاره و راه حل مناسبی هم نیست! حالا که کامنت ناشناس و بدون اسم و آدرسه اگه از دوستان و آشنایان هستید خودتونو معرفی نکنید تا بدون رو در وایسی جواب بدم. در مورد آمار مُضحکتون نظری ندارم. ولی شک ندارم اونایی که صندلیای اتوبوس و ورزشگاه‌ها و شیشه های بانکارو میشکنن و سطل آشغالارو آتیش می‌زنن هم یه همچین طرز تفکری دارن...

علی ایُ حال، میگن وزیر امور خارجه روسیه، پس از سفر به ایران نماز خوان شد. وقتی علت را از او پرسیدند گفت: "در این سفر واقعا فهمیدم خدایی وجود دارد و ایران را اداره می‌کند وگرنه با این مسئولانی که من دیدم تا به حال نباید چیزی از ایران باقی می ماند!"

و متاسفانه تو این جامعه تنها قشری که دارن کارشونو درست انجام میدن، مراقبای امتحانای منن.


۰۹ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

678- وَلَا تُسْرِفُوا!!!

جمعه, ۹ بهمن ۱۳۹۴، ۰۱:۰۱ ب.ظ

یه عده هم هستن که اگه بهشون بگی لامپ‌های اضافه رو خاموش کنید و شیر آبو الکی باز نذارید میگن پولشو میدیم؛ با اینا کاری ندارم. یه عده هم تو خونه‌شون این چیزا رو رعایت میکنن و جاهای دیگه و مسافرت و خوابگاه، نه! که خب با اینا هم کاری ندارم! یه عده هم بیماری وسواس دارن و نه یه بار نه دو بار، کلاً شب و روزشون جلوی شیر آب سپری میشه و نه یه بار نه دو بار، کل عمرشون در حال شستن دستاشونن که خب با اینا هم کاری ندارم!!! کلاً من الان با کسی کاری ندارم؛ من الان منتظرم این دختره دستاشو بشوره برم وضو بگیرم (تف به ریا)! ولی هر آن ممکنه شات گانمو از جیبم!!! درآرم خونشو بریزم کف سرویس! بلکه یه کم اعصابم به تسلی برسه!!! دختره جدیداً اومده و از وقتی اومده داره سرویسارو میشوره! ینی اولش فکر کردم خوابگاه یه خدماتی جدید استخدام کرده!!! د خب آخه خودشم می‌بینه هر روز صبح چند نفر میان خوابگاهو میشورن میسابن میرنااااااااا! ولی بعد اینا باز خودش میافته به جون در و دیوار!!! ینی یک ساعت تموم مسواک به دهن منتظر بودم این خانوم در و دیوارو غسل بده برم دهنمو بشورم! آخرشم رفتم سرویس طبقه پایین! (و یکی از دلایلی که دوره کارشناسی اتاقمو عوض میکردم (البته اون موقع واحد بود و اتاق نبود)، یه همچین هم‌اتاقیایی بود که در ابتدای پست توصیفشون کردم! و خدارو شکر و صد هزار و صدها هزار مرتبه شکر با این دختره هم‌اتاقی نیستم!)

این یکی دو هفته که صبح می‌رفتم، شب میومدم؛ فرصت نمی‌کردم لباسامو بندازم لباسشویی؛ از بخت بد منم یکی دو شب هوا بارونی بود و شلوارم که خب سفید بود به فنا رفت و من بودم و کلی شلوار گِلی و کثیف و البته سفید!!! و می‌دانیم و اگر نمی‌دانیم بهتر است بدانیم که به ساعت‌هایی که مصرف برق در کل کشور زیاد است، ساعت اوج مصرف یا پیک مصرف می‌گویند و در ساعات اوج مصرف برق که در اواخر روز می‌باشد (ینی همون موقع که من برمی‌گشتم خوابگاه)، وسایل روشنایی نیز به جمع مصرف‌کنندگان برق می‌پیوندد و این در حالی است که مصرف‌کنندگان ثابتی نظیر یخچال و فریزر (البته اینجا فریزر نداریم، فر هم نداریم حتی!) از قبل در مدار بوده‌‌اند (نیست که من برقی ام، اینا رو بلدم به هر حال) در این صورت است که مصرف انرژی الکتریکی به حداکثر میزان خود می‌رسد و اصطلاحاً به آن پیک مصرف برق می‌گوئیم (البته درسته من الکترونیکی بودم و این چیزا به حوزه کار گرایش قدرت برمی‌گرده ولی به هر حال نیست که من برقی ام، اینا رو بلدم به هر حال) ساعات پیک مصرف در تابستان بین ساعات 19 تا 23 و در زمستان بین ساعات 18 تا 22 می‌باشد (نیست که من درس تحلیل انرژی یا همون بررسی رو با دکتر پ. با نمره مشعشعِ حالا بماند چند پاس کردم، اینا رو بلدم به هر حال) همچنین در بعضی از فصل‌های سال مصرف برق نسبت به سایر فصول سال بیشتر است مثلاً در ساعات پیک سال 1372، 2000 مگاوات برق تنها در یک درصد از طول زمانی سال به مصرف رسیده که این رقم معادل حدود 2 میلیارد دلار سرمایه‌گذاری برای احداث نیروگاه‌های جدید بوده است (اینو گفتم که دیگه باورتون بشه که من برقی‌ام و تحلیل انرژی پاس کردم)

علی ایُ حال، ساعات پیک شبکه سراسری (در این ساعات نباید از وسایل برقی پر مصرف استفاده کرد)

تابستان (از ساعت 19 الی 23) زمستان (از ساعت 18 الی 22)

ساعات کم‌باری شبکه سراسری (بهترین زمان برای استفاده از وسایل برقی پر مصرف)

شش ماه اول (از ساعت 23 الی 7) شش ماه دوم (از ساعت 22 الی 6)

در ساعات پیک مصرف هزینه برق شبکه حدودا سه برابر حساب میشه و در این زمان نباید از وسایل برقی پر مصرف مانند لباس شویی، اتو، جاروبرقی استفاده کرد حتی اگه اتاقتون خیلی کثیفه؛ چون فشار خیلی زیادی به شبکه میاره ولی در ساعات کم‌باری بهترین زمان برای استفاده از این وسایل هست و هزینه برق در این ساعت حدود یک چهارم بهای واقعی محاسبه میشه. حتی اگه این هزینه رو خودتون نمیدید و ساکن خوابگاهید!!! اینارو گفتم برسم به اینجا که در راستای اصلاح الگوی مصرف و الگوی صحیح مصرف یه هفته‌ی تموم درگیر شستن و حتی اتو کردن لباسام بودم و تو اون ساعات کم‌باری خواب بودم و موقع پیک می‌رسیدم خوابگاه.

۰۹ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

676- من که نمی‌گذرم

پنجشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۳۴ ق.ظ

تصور کنید شش صبه و دارم هویج رنده می‌کنم و سیب‌زمینی خرد می‌کنم برای شام و می‌شینم سر ویرایش چکیده‌ها و 



بعدش میرم یه سر به برنج می‌زنم و خیالم از شام که راحت شد یه چیزی برای ناهارم برمی‌دارم و میرم شرکت و می‌شینم سر ویرایش فایل‌های صوتی و تطبیق با متنایی که دیگه به غلط‌های املاییشون عادت کردم و بدون اینکه غر بزنم تصحیح‌شون می‌کنم و شب برمی‌گردم و خسته و گشنه و جنازه و 

حالا اگه منو تصور کردید، هم‌اتاقی شماره یکمو تصور کنید که از خواب برخیزیده و یهو یادش می‌افته که به پو غذا نداده و ماهیاش از گشنگی مردن و (اسم بازیه فیش چی چیه، چون کلاً رو گوشیم بازی ندارم، اسم بازیارو بلد نیستم) و غمگین میشه که برای ماهیاش زن گرفته بوده و بزرگشون کرده بوده و حالا دیگه مردن :( بعد اون یکی هم‌اتاقی رو تصور کنید که داره غذاهای خوابگاهو رزرو می‌کنه و چون تازه اومده، در مورد کیفیت قورمه‌سبزی خوابگاه می‌پرسه و علی‌رغم اینکه این یکی هم‌اتاقی بهش میگه خوب نیست و انگار چمن ریختن تو غذا، رزرو می‌کنه و میگه کی حال داره غذا درست کنه آخه! همین چمنم خوبه و همون چمنو رزرو می‌کنه!

برای پروژه استانداردسازی متن، باید یه ده هزارتایی چکیده رو بر اساس پروتکل، یه دست کنیم و هر کدوممون داریم رو سه هزار تاش کار می‌کنیم و من بیشتر روی چکیده‌های حوزه مهندسی و ریاضی کار می‌کنم؛ هر چند هر از گاهی در مورد تربیت‌بدنی و حقوق و پزشکی هم هست توشون. علاوه بر رعایت نشدن فاصله‌ی کلمات و نیم‌فاصله و قواعد جدا و چسبیده‌نویسی، غلط املایی هم توشون هست! همکارام می‌گفتن آدم گاهی شک می‌کنه که اینارو یه تحصیلکرده نوشته باشه که رئیسمون گفت لفظ تحصیلکرده لفظ درستی نیست و بهتره بهشون گفت مدرکدار.

به شخصه با چشم خودم دیدم و با گوش خودم شنیدم که طرف می‌گفت استاد راهنماش حتی اسم و عنوان پایان‌نامه‌شو نخونده و نمره بیستو رد کرده بود و می‌گفت اگه شعر هم توش می‌نوشتم نمی‌فهمید و بماند که برای یکی از امتحاناشم به جای توضیح جواب سوال، یه شعرو همین‌جوری پشت سر هم از حفظ نوشته‌بود و استادشون اصن تصحیح نکرده بوده و نمره‌شم گرفته‌بود!

اون وقت یاد گزارشِ کارآموزیِ نگار و امینه و یکی دیگه از بچه‌ها می‌افتم که دکتر صاد بارها و بارها یه گزارش ساده‌ی یه درس 0 واحدی رو برگردوند تا تصحیح کنن و یه چیز استاندارد تحویل جامعه بدن!

بگذریم

نه 

نگذریم

من که نمی‌گذرم


جهت تلطیف فضا:

یکی از همکاران، یه دختر کوچولوی ناز شیطون داره


۰۸ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۳۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

675- پیروِ پست قبل و حتی پست‌های قبل

چهارشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۳۸ ب.ظ


1. من و اَخَوی (اخوی 3 سال و 10 ماه از بنده کوچیکتره)

2. بیر دن بیره اوز اوزونه همون همین الان یهویی شماست :دی :)))

3. پست قبل، دا دِنه سَنَه یوح گَتیرَم دا ینی دِ بگو دارم واسِ تو بار میارم دیگه

4. کلمه‌ی "یوح" حس سنگینی بار رو به شنونده (البته شنونده‌ای که معنی یوح رو بدونه) القا می‌کنه در حالی که "بار" همچین بار معنایی رو نداره؛ علی ایُ حال معادل دیگه‌ای به جز بار برای یوح به ذهنم نمیرسه

5. هوس ذرت کرده بودم و رفتیم یه جایی و گفتم برو دو تا ذرت بگیر بیا؛ گفت اینجا یه جوریه بریم یه جای "بیر آز یوخاری". ینی یه کم بالاتر (منظور: شیک‌تر، با کلاس‌تر، تمیزتر، بهتر و...)

6. تاریخ امروزو اشتباهی نوشت 5 بهمن و گفت حالا چی کارش کنم؟ گفتم بنویس 5+2

7. امروز کار و درس رسماً تعطیل بود و تا صبح باید بیدار بمونم و جبران کنم و فردا صبح بازم شرکت :(((

8. ظهر یه سر رفتم شهید بهشتی پول خوابگاه ترم بعدو بدم و نماز ظهرمو همون جا خوندم. مساحت مسجد دو برابر مسجد شریف بود، تعداد دانشجوهای دانشگاه شاید حدود ده برابر شریف ولی نمازگزاراش 1 دهم شریف. ولی وضو خونه و سرویساش بیگ لایک داشت.

9. خیلی زور داره دانشجوی روزانه باشی و هزینه خوابگاهتو شبانه خدا تومن حساب کنن برات

10. دیروز اون رژ کالباسیای دو تومنی تو مترو، سه تا پنج بود؛ امروز چهار تا پنج. خانومه داشت حنجره‌شو پاره می‌کرد و در باب کیفیت محصولش توضیح می‌داد و اینکه خانومای واگن قبلی همه‌شون خریدن و دیروز کلی فروش داشتم و خانومم چهار تا پنج تومن و تست کن ببین بهت میاد یا نه و خانومم بدم تست کنی و طرحای دیگه هم دارم و کیفتشون حرف نداره و داشتم به رژِ دونه‌ای هزار و دویست و پنجاه تومنی فکر می‌کردم و اینکه اگه نصف جمعیت 7 میلیارد و 400 میلیونی جهانو خانوما تشکیل بدن، چند درصد همین خانوما تا سن 23 سال و 8 ماه و 11 روز، رژ نداشتن و البته قصد داشتنشم ندارن؟

11. اون خواننده‌ی ترکی که برای پست 668 کامنت می‌ذاره که بژی کوردستان! عرضم به حضورش که ما ز یاران چشم یاری داشتیم!!! بژی کوردستان؟ نچ نچ نچ نچ

12. هم‌اتاقی شماره3 از انصراف منصرف شد و دوباره برگشت خوابگاه.

۰۷ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

این هم‌اتاقی شماره3، ترم پیش مرخصی بوده

هم‌سنیم (ینی سال اول ارشد) ولی اون شش ساله شوهر کرده (چه زود به مرادش رسیده!!! :دی)

حالام خونه زندگی و مرادشو سپرده به امان خدا اومده اینجا درس بخونه

مسیر رفت و برگشتشم یه جوریه که مثل خیلیا وقتی میاد تهران باس یه دو سه ماهی موندگار بشه

دیشبم انقدر خودش اینجا و شوهرش اونجا دلتنگی کردن 

که سر صبی رفت دانشگاه کارای انتقالی و انصراف و مرخصیشو انجام بده

اگه این رشته رو انصراف بده محروم میشه ولی 

میخواد کنکور وزارت بهداشت اردیبهشتو بده ببینه چی پیش میاد

این جوری از وزارت علوم محروم میشه، ولی وزرات بهداشت هست

درسشم خوبه خدایی

المپیادی بوده و آدم حیفش میاد رشته به این خوبیو ول کنه بره ولی خب...

به همون خدای احد و واحد این مدل درس خوندن کراهت داره!!!

مکروهه آقا مکروهه!!!

حالا نمی‌دونم فتوای بقیه همکارانم در این مورد چیه، ولی بنا بر احتیاط واجب، به نظر من مکروهه

خدایی کجای این سیستم آموزشی رایگانه

وقتی داره به ازای یه مدرک ناقابل عمر و جوونی که هیچ، در کنار هم بودنمونو ازمون می‌گیره

اونم نه هر در کنار هم بودنی، در کنار عزیزانمون بودنمونو!!!

تازه اگه بره نفرات اتاقمونم کمتر میشه :دی

بهش گفتم همین امشب نری سر خونه زندگیت زنگ می‌زنم شوهرت بهش میگم یک زن کردی دیگه بستون

اسمشم بذار عمقزی! دور کلاش قرمزی :دی

وقتی به شوهرش گفت میخواد برگرده، اصن ذوق و شوق پسره از پشت تلفن هویدا بود!!!


۰۴ بهمن ۹۴ ، ۰۷:۳۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

به تلافی دو هفته‌ای که تنها بودم،

الان منم و

هم‌اتاقی شماره 1، نسیم، کُرد ایلام

هم‌اتاقی شماره 2، کُرد شاهین دژ

هم‌اتاقی شماره 3: کُرد سنندج


الان من اینجا ناخالصی محسوب میشم ینی؟

یهو احساس در اقلیت بودن بر من مستولی شد!

یاشاسین آذربایجان!!!

۰۳ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۲۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

درسته که به قول اَبَوی پیشکش آتین دیشلرین سایمازلار

ینی دندونای اسب پیشکشی رو نمی‌شمرن...

دختره در زده، تق تق...

بفرما زدم

دیدم آش آورده برام

آش دوغ!

که خب شبیه شیربرنجی بود که به جای شیر با ماست درست شده

حالا بماند که شیربرنج دوست ندارم و

یه سالی هم هست برنج نمی‌خورم 

ولی خب آخه چرا نعناع؟!

این همه سبزی...

چرا نعناع؟!

و چرا فقط نعناع؟!

عمق فاجعه اینجاست بعد چهار ماه و دقیقا چهار ماه، نه تنها اسم دختره رو نمیدونم، حتی برای پس دادن ظرفشم نمی‌دونستم کدوم واحده و پرسیدم و ظرفشو پر از خوراکیای خوشمزه کردم بردم پس دادم، کلی هم تشکر کردم ولی خب دارم از دل درد می‌میرم به واقع!!!

و سوالی که پیش میاد اینه که نسرین جان، قربون اون شکل ماهت، آیا هنوز وقت آن نرسیده است که برداری اون کتاب 464 صفحه ای تو یه تورقی بکنی محض رضای خدا آیا؟!

تازه چون هوا آلوده است، گفتن دو ساعت دیرتر بیاید سر جلسه

۲۸ دی ۹۴ ، ۲۳:۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

657- احبک جدا و اعرف منذ البدایة بانّى سافشل

يكشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۰۰ ب.ظ

ذخایر بستنی فریزر (من میگم فریزر، شما بخون جایخی؛ فریزرم کجا بود آخه!!!) تموم شده بود و 

یه چند تا بستنی گرفتم بذارم برای روز مبادا که خب به قول قیصر

وقتی تو نیستی، نه هست‌های ما چونان که بایدند، نه بایدهای ما

هر روز بی‌تو، روز مباداست

بی نسیم!!!

بی‌هم‌اتاقی!!!

دیدم بنا بر فتوای قیصر امروز روز مبادا محسوب میشه و نشستم همه رو خوردم :|

همه رو باهم نخوردمااااا، هر چند ساعت یه بار یکیشو می‌خوردم :دی

پریروز ناهار بستنی، شام، بستنی، دیروز صبونه یه لیوان شیر، ناهار سیب‌زمینی سرخ‌کرده، شام بستنی

امروز ناهار همون ذرت پست قبل، شام، سه تا هویج!!!

و بترس از روزی که  سیستم گوارشت این پستو به عنوان مدرک می‌بره دادگاه عدل الهی و علیه‌ت شهادت می‌ده

ماستم گرفتم بخورم بخوابم و شبو بیدار بمونم درس بخونم (این کارارو دیروز انجام دادم برای امتحان امروز)

روش نوشته بود 900 به علاوه منهای 30 گرم که خب اینم خوردم و تا عصر اثر نکرد

سر شب به ناگاه خمیازه بر من مستولی شد و

به مرحله‌ای رسیده‌بودم که این خمیازه تموم نشده و دهنم بسته نشده خمیازه بعدی از راه می‌رسید و

مجدداً شروع می‌کردم به خمیازه کشیدن! 

از این رو فاز قهوه و نسکافه رو کلید زدم و یه دو سه تا، شما بخون هفت هشت تا نسکافه هم زدم و




عنوان از نزار قبانی

دوستت می‌دارم بسیــــار

و از ابتدا می‌دانم،

که من این بازی را خواهم باخت...

۲۷ دی ۹۴ ، ۲۳:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

651- گرفته‌ای... و برایت نماز آیات می‌خوانم...

پنجشنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۵۴ ق.ظ

دوباره درِ اتاقو قفل کردم و نشستم پشت در و زانوهامو بغل کردم و تقویمو گرفتم دستم و یکی یکی برگه‌هاشو می‌خوندم و پاره می‌کردم... می‌خوندم و پاره می‌کردم... عروسی پریسا، میان‌ترم ادوات، میان‌ترم بیوسنسور، تولد مریم، تولد سهیلا، عروسی ندا، موعد تحویل پروژه پالس، میان‌ترم مدارمخ ده و نیم تالار2، تولد نگار، کوییز ادوات از بی جی تی، امروز روزه گرفتم، امروز نماز صبم قضا نشد، کوییز بیوسنسور، امروزم نماز صبم قضا نشد، امروز روزه گرفتم، می‌خوندم و پاره می‌کردم، کوییز ادوات موند یکشنبه بعدی، دانشگاه فردا و پس فردا تعطیله، تولد خودم، کنکور وزارت بهداشت، کنکور دوم وزارت بهداشت، نماز صبم قضا شد، ارائه پروژه کارشناسی،نماز صبم قضا شد، ارائه پروژه ادوات، مصاحبه ارشد، می‌خوندم و پاره می‌کردم، ساعت9 پایان‌ترم ادوات،نماز صبم قضا شد، امتحان پالس دارم، گزارش سمینار بیوسنسور، رسیدیم نجف، کاظمینیم، داریم برمی‌گردیم، آدرس وبلاگمو عوض کردم، می‌خوندم و پاره می‌کردم، نتایج ارشد، وقت دندونپزشکی دارم، کارای فارغ‌التحصیلی، باید برم شریف، جلسه اول ارشد، وقت دندونپزشکی دارم، سفارش کمد، باید برم شریف، وقت دندونپزشکی، تحویل کمد، می‌خوندم و پاره می‌کردم، عروسی میترا، سمینار، خونه، امتحان، دایی بابا، سمینار، موعد تحویل گزارش، امتحان، خونه، موعد تحویل گزارش، روزه گرفتم، بازم تهران، چهلم دایی، امتحان، سمینار، سمینار، جلسه آخر ترم اول، می‌خوندم و پاره می‌کردم

یه سررسید دیگه گرفتم... برای 94؛ برای این دو ماه و 6 روزی که مونده هنوز؛ 
بعد نشستم کاغذ پاره‌هارو گذاشتم کنار هم و تو این جدیده دوباره یادداشتشون کردم... عروسی پریسا، میان‌ترم ادوات، میان‌ترم بیوسنسور، تولد مریم، تولد سهیلا، عروسی ندا، موعد تحویل پروژه پالس، می‌نوشتم و گریه می‌کردم می‌نوشتم و گریه می‌کردم...


۲۴ دی ۹۴ ، ۱۱:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

داستان شماره1:

دختره لپ‌تاپ به دست در زده و بفرما زدم و اومده تو و خطاب به من: 

شما همونی که خیلی کامپیوتر بلدی؟

من در کمال اعتماد به سقف: بله من همونم

دختره: چه جوری برای پایان‌نامه‌ام فهرست بذارم؟

+ یه جوری گفت خیلی کامپیوتر بلدی که فکر کردم کدی، هکی چیزی مد نظرشه!!!


داستان شماره2:

اومده میگه چه‌جوری این پی‌دی‌افو ورد کنم که بهش گفتم منِ کَل (=کچل) اگر طبیب بودم سر خود دوا نمودم که اون همه گزارشی که فایل وردشون دود شده‌بود رفته‌بود هوارو دوباره تایپ نکنم و البته یه حدسایی در مورد اون اتفاق می‌زنم که نمی‌دونم درسته یا نه، فکر می‌کنم به خاطر اپتیمایز کردن آنتی‌ویروسم باشه... آنتی‌ویروسم بیت‌دیفندره و من شب قبلش به جای اسکن، اپتیمایز کرده‌بودم

+ بازم ممنون بابت راهنمایی‌های اون روزتون


داستان شماره3:

هم‌رشته‌ایِ سابقم که شوهرش فروشگاه داره و


۲۲ دی ۹۴ ، ۲۰:۰۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

627- ویل للمصلین... الّذین هم عن صلاتهم ساهون

چهارشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۵۰ ب.ظ

برای اینکه رُطب خورده منع رطب نکرده باشم، بعدِ اینکه اون عکسو گذاشتم برای پست ثابت، تصمیم گرفتم خودمم زین پس عزمم رو جزم کنم و اولِ وقت بخونم که آیه‌ی أتأمرون الناس بالبر وتنسون أنفسکم شامل حالم نشه و از اونجایی که سیستمم هنوز به این سبک اول وقت نماز خوندن عادت نکرده، از صبح ششصد بار وضو گرفتم برای ادای فریضه‌ی مذکور و یادم افتاده که خوندم آقا! بیا بشین درستو بخون و اومدم نشستم درسمو خوندم و دوباره چند دیقه بعد پاشدم سمت محراب و سجاده! و دوباره یادم افتاده که خوندم! به والله خوندم!!! و اکنون به درجه‌ای از عرفان رسیدم که تو یه برگه‌ی A4 نوشتم تو نمازتو خوندی و زدم رو دیوار که هی بلند نشم برای نماز و از اونجایی که نسیم نیست و من مانده‌ام تنهای تنها میان سیل غم‌ها و اصن ارکان نمازم همه بر طبق رساله‌است، جز قبله که سمت رخ تو زاویه دارد و از اونجایی که دیگه چه‌قدر زنگ بزنم خونه و چه‌قدر درس بخونم و چرا تموم نمیشن این روزا و خب البته شروع هم نشدن متاسفانه و برآیند حرفام اینه که حوصله‌ام سر رفته و به وبلاگم پناه آوردم و بذار امتحانام تموم شه... یه پدری از خواننده‌هام درارم که اصن یه وضعی و منی که زیر 100 خط پست نمی‌ذاشتم میام چهار خط می‌نویسم و میرم و دوباره میام چهار خط دیگه پست می‌ذارم و میرم و البته که بنده به اینا میگم چهار خط! و هم‌اکنون با این پستای کوتاه، وبلاگ عزیزم شده عینهو تویتر! بله... بنده یه زمانی تویتر هم داشتم... ولی الان فیس بوکم ندارم و هیچی ندارم و به فاز فنا و بریدن از کائنات و وصل به ماورا رسیدم و فکر کنم پله پله دارم هدایت میشم سمت معراج و مِن حیث المجموع الان منم و این وبلاگ و در پی قطع رابطه ایران و جیبوتی وزارت خارجه کشورمان به دیپلمات‌های جیبوتی 24 ساعت فرصت داد تا کشور خود را روی نقشه پیدا کنند و تازه خوابمم میاد و شام هم نخوردم و انقدر کلیدواژه نوشتم که بعد از امتحانا در موردشون بنویسم که سرطان کلیدواژه گرفتم و پیش بینی می‌شود تا چندی دیگر واژه مجعول و ناشناس "پنج به علاوه یک" جای خود را به واژه ملموس و شیرین "دویست منهای یک" بدهد و معنی عنوان هم اینه که واى بر آن نمازگزاران، همانان که در نمازشان غفلت مى‌ورزند؛

آقا این ﺑﻼﮔﻔﺎ یا بیان ﺳﻔﺎﺭﺕ ﻧﺪاﺭن؟ ﻣﻴﮕﻢ ﻳﻪ ﻭﻗﺖ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺁﺭﺷﻴﻮﻣﻮنو ﭘﺎﻙ ﻛﺮﺩن، ﻻﺯﻡ ﻣﻴﺸﻪ

۱۶ دی ۹۴ ، ۲۲:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

امتحانای نسیم تموم شد و داره میره خونه و امتحانای من هنوز شروع نشده و قراره این دو هفته رو تنها باشم و این ترم به حول و قوه‌ی الهی و با استعانت از نیروهای ماورایی یکی از اخلاق به ظاهر گند گذشته‌ام رو با موفقیت کنار گذاشتم و به نسیم اجازه دادم از ظرفام استفاده کنه... البته هنوز به اون درجه از تعالی نرسیدم که از ظرفای یکی دیگه استفاده کنم و تنبلی وی در امر شستن ظرفاش مزید بر علت میشه که هر از گاهی از ظرفای من استفاده کنه و اگر چنانچه این پست deathofstars.blogfa.com/post/346 را مطالعه بفرمایید، پی به عظمت این تغییر و تحول تاریخی شخصیتی بنده برده و آرزوی توفیق روزافزون می‌نمایید.

هم اتاقی شاهین‌دژی‌م که از ترم بعد قراره بیاد خوابگاه، یه کُردِ جدایی‌طلبه؛ 

و این برای منِ وطن‌پرستِ دو آتیشه که نه خودش و نه خانواده‌ی 4 نفره‌اش هرگز پان‌ترک نبوده و نیستند و نخواهند بود و شعارشون حب الوطن من الایمانه ینی عذاب! ینی دیروز اون نیم‌ساعتی که وسیله‌هاشو آورده بود بچینه بره و ترم بعد بیاد، همه‌ی اون نیم ساعت و به عبارتی همه‌ی اون 1800 ثانیه رو نفس عمیق کشیدم و سعی کردم به اعصاب نداشته‌ام مسلط باشم. البته نسیم هم به نوعی کُرده ولی خب نسیمی که نمی‌دونه ایران با چه کشورایی همسایه است کجا و این شاهین‌دژی که آورده نقشه جدید ایرانو نشونم میده کجا!

دیشب به نسیم گفتم ترم بعد خبری از کیک نیست...

 دلم برای پستای طویله‌ام تنگ شده... من اصن از این پستای سه چهار خطی خوشم نمیاد... دوست دارم بیام برم رو منبر و پایینم نیام... مرگ بر امتحان!


۱۶ دی ۹۴ ، ۱۳:۳۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دیالوگ دیشب من و یه شریفی:



و از دیشب تا حالا، نتم هی قطع و وصل میشه

حتی الانم قطعه و منتظرم وصل شه که این پستو منتشر کنم

* وی‌پی‌ان همون Virtual Private Network هست... خودتون سرچ کنید ببینید چیه... من اعصاب ندارم

* برای خواننده‌های جدید: nebula.blog.ir/post/458

۱۵ دی ۹۴ ، ۱۶:۴۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

618- من از یادت نمی‌کاهم

شنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۴، ۰۴:۰۱ ب.ظ
نیم ساعت پیش هم‌اتاقی شاهین‌دژی و دوستش اینجا بودن
وقتی فهمیدم دوستِ هم‌اتاقی شاهین‌دژی‌م هم‌اتاقی مهساست،
چند تا از اون کیکایی که از خونه آورده‌بودمو گذاشتم تو یه ظرف و گفتم ببره برای مهسا
یه یادداشتم کنار کیکا گذاشتم
نوشتم:
گرم یادآوری یا نه، من از یادت نمی‌کاهم


deathofstars.blogfa.com/1386/11 اون هوالحق رو مهسا تایپ کرد...

بعداًنوشت:
۱۲ دی ۹۴ ، ۱۶:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

پاشدم وضو بگیرم برم نماز ظهرمو بخونم؛ دیدم هنوز ساعت 10 هم نشده :|

۱۲ دی ۹۴ ، ۰۹:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)
از صبح، آشنا و غریبه، دوست و دشمن، همسایه و ده واحد اون ور تر و این ور تر، هر کی منو می‌بینه، میگه رسیدن به خیر! بس که در فراقم این هم‌اتاقیم ناله و زاری و شیون و فغان کرده و هر کیو دیده گفته دلم برای شباهنگ تنگ شده و تنهام و اونام گفتن شباهنگ کیه و اینم گفته هم‌اتاقیمه و اونا پرسیدن چی می‌خونه و این بنده خدام شروع کرده به توضیح و شرح و بسط ماجرا و پرسیدن چی میخونده و اینم توضیح داده و حتی بهش رحم نکردن و پرسیدن چرا تغییر رشته داده و چه جوری یه دانشگاه تهرانی اومده خوابگاه ما و اینم مساله رو از اساس و بیخ و بن تشریح و تببین کرده و الان با یه تقریب خوبی همه منو می‌شناسن بحمدالله! تازه ازم خوششونم اومده!!! بازم بحمدالله!

و جامدادی و محتویاتش از جمله فلشم رو خونه جا گذاشتم؛ یه سری خرت و پرت سپرده بودم مامانم برام آماده کنه و اونارم جا گذاشتم؛ حتی شونه‌مو هم جا گذاشتم و من اگه موهامو شونه نکنم خوابم نمی‌بره! و شونه چیزی نیست که از کسی قرض بگیری و چیزی نیست که یکی یه چندتا اضافه داشته باشه و آکبند هم باشه که ازش بگیری و این دور و برام شونه‌فروشی نیست...

اردیبهشت امسال، یه سورپرایز و به عبارتی یه بسته‌ی پستی داشتم از تبریز و از طرف سهیلا؛ برام سوغاتی، شونه خریده بود و تازه انجیرم فرستاده بود و نوشته بود نشسته و موقع خوردن بشورمشون



مثلاً نمیشد این شونه رو امروز می‌فرستاد؟!

شونه میخوام خب...



و اگه بعد از دیدن شوفاژ کثیف خوابگاه بغض کردید و با شوفاز تمیز خونه‌تون مقایسه کردید و دوباره بغض کردید و حس گریه بهتون دست داد و بغض کردید و اهل بشور بسابم نبودید، روش کاغذ رنگی بچسبونید و به این فکر کنید که مسائلی به مراتب مهم‌تر از کثیفی شوفاژ هم هست برای بغض کردن؛ مساله‌ی بغرنجی به نام امتحانات! و می‌دونم تحمل درد فراق و هجران سخته ولی خب این تاریخ امتحانامه: 19 و 21 و 26 و 27 و 29 دی! و من کتابامو با خودم نبرده بودم خونه و هیچی نخوندم و قطعاً شما هم دوست ندارید من بیافتم! :دی
به وبلاگ دیگه‌ای معتاد نشید تا من برگردم...
۱۱ دی ۹۴ ، ۱۸:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

این ترم از دار دنیا فقط یه هم‌اتاقی داشتم که نسیم نامی بود از خطه‌ی کردستان

و هر چی فکر می‌کنم می‌بینم جز 17 رکعت نماز، هییییییییییچ شباهت ظاهری و باطنی و رفتاری و فکری با این بشر ندارم و با اون سابقه درخشانی که بنده در زمینه تعویض و تعدد هم‌اتاقی داشتم و در جریان هستید، اعتراف سختیه اگه الان بگم دلم براش تنگ شده و میخوایم ترم بعد هم باهم باشیم و از اون سخت‌تر اینه که اعتراف می‌کنم دوستش دارم... حسی که نسبت به اغلب هم‌اتاقیام نداشتم :دی و روایت داریم دانشجویان شریفِ شریف به استثنای جماعت ذکور یا هم‌اتاقی من بودن یا دوست هم‌اتاقیای من یا هم‌اتاقی دوستای من و بنده با اون سابقه درخشان ناسازگاری با محیطم! رسماً حق آب و گل تو خوابگاه شریف و تک تک واحداش دارم و در راستای تفاوت ظاهری و باطنی با نسیم، همین بس که روز اولی که رسیدم خوابگاه، آینه رو گذاشتم بیرون ینی دم در که یکی بیاد ببره، چون فکر کردم چیز به درد نخوریه که الکی فضا رو اشغال می‌کنه! ولی وقتی نسیم و مامانش اومدن، مامان نسیم که از این خانوم چادریای مهربون بود، آینه رو آورد تو اتاق و گفت بدون آینه که نمیشه آرایش کرد و (بنده قبل از اینکه اینا بیان همه‌چی و همه‌جارو شسته بودم و سابیده بودم و ضدعفونی کرده بودم جز آینه؛ یه آینه‌ی تقریباً قدی بزرگ که باید رو دیوار نصبش می‌کردیم. این آینه رو گذاشتم پشت در که هر کی به آینه‌ی بیشتری نیاز داره ببره) و نسیم عاشق ظرف شستن بود من نه! من عاشق آشپزی‌ و اون نه، اون در زمینه خواب مثل خرس :دی و من جغد و اون ناهار و شام برنج و من چند ماهه لب به برنج نزدم و اون صبونه نمی‌خوره و من صبونه نخورم اصن روزم شروع نمیشه و اون عاشق خرید و با خرید حالش خوب میشه و من نه، اون عاشق تماشای مغازه‌ها و من نه و اون از نزدیک‌ترین سوپری خرید می‌کنه و من از باشخصیت‌ترین و باشعورترین و چشم و دل پاک‌ترین و مودب‌ترین و فلان‌ترین و بهمان‌ترین! ولو اینکه دورترین هم باشه! من دائم پای لپ‌تاپ و اون هر از گاهی هفته‌ای یه بار یه ساعت و من علاوه بر سهم نت خودم، نت اون و اون یکی هم‌اتاقیمون که نیومده رو هم مصرف می‌کنم و کم میارم و اصن دنیای مجازی برای اون تعریف نشده و هزار تا تفاوت ظاهری و باطنی و فکری و فرهنگی دیگه که تشریح و تبیینش خارج از حوصله مجلسه!

ولی دوستش دارم :)

دو تا آهنگ کردی با مضمون نسرین برام فرستاده که فقط متوجهِ نسرینش میشم و نمی‌فهمم یارو چی می‌خونه و در همین راستا میخوام توصیه اکید کنم که یکیو دوست داشته باشین و دلتون براش تنگ بشه که لااقل هم‌زبونتون باشه! مثلاً الان تصور کنید همین دو فقره آهنگو مراد برام می‌فرستاد! اون وقت مجبور بودم برم کردی یاد بگیرم...



لینک آهنگارو گذاشتم تو یکی از پستای مخصوص خانوما :دی (nebula.blog.ir/post/404)

به هر حال یه عده از خواننده‌ها نامحرمن و بنده صلاح نمی‌دونم این دو تا آهنگو بشنون :دی

کامنت: اتفاقا من برعکسشو فکر میکنم. ازدواج با کسی که زبونش فرق میکنه باهات و مثلا تو بخاطرش یا اون بخاطر تو یه زبون دیگه یاد میگیره خیلی هیجان انگیزه. خیلی ^_^

پاسخ: فقط یه زبان‌شناس می‌دونه که یاد گرفتن یه زبان دیگه اصلنم هیجان انگیز نیست و خیلی هم خره!
۰۳ دی ۹۴ ، ۱۱:۵۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

588- I love his

دوشنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۳۴ ق.ظ

پریشب هم‌اتاقیم و دوستش داشتن خاطرات گذشته‌شونو باهم مرور می‌کردن و

منم رو تختم دراز کشیده بودم و مغزم در حال تشعشع امواج آلفا بود 

(در مرحله اولیه خواب، مغز این امواج رو از خودش ساطع می‌کنه)

یکی یکی خاطراتشونو مرور کردن و رسیدن به کلاس زبان (از این کلاسای آموزشگاهی)

یهو یادشون افتاد چه قدر دلشون برای معلم زبانشون تنگ شده و آخی الهی نازی یادش به خیر و

مغزم فاز تشعشع امواج آلفا رو رد کرده بود و رسیده بود به تتا!

یکی یکی داشتن خاطرات کلاس زبانو مرور می‌کردن و دلشون تنگ‌تر و تنگ‌تر میشد برای معلمشون

چیزی نمونده بود که امواج دلتارو هم منتشر کنم و به خواب عمیقی فروبرم که

دوست هم‌اتاقیم: واااااااااااااااااااای، آی لاو هیز!

آقا یهو عینهو موشک از جام پریدم که هیزززززززززززززززززززززززز؟ یو لاو هیز؟!!!

بعدش دیگه تا صبح داشتم بتا منتشر می‌کردم


+ فیزیولوژی خواب

+ پایان‌نامه‌ام تحلیل سیگنال‌های مغزی موقع خواب بود

۳۰ آذر ۹۴ ، ۰۰:۳۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

امشب نسیم مهمون داره

یکی از دوستاش از ایلام اومده

از طایفه خزل

این طایفه خزل دختراشون معروفن به زیبایی!

البته به نظر من نسیم که از طایفه ملکشاهیه خوشگل‌تر از دوستشه

ملکشاهیا معروفن به جنگاوری و شجاعت و خشونت

کلاً معیار زیبایی و حتی معیار ازدواجشون با معیار ما و حداقل با معیارهای من زمین تا آسمون متفاوته

این دوستش که مثلاً خوشگله هر روز صد تا خواستگار داره و 

دختراشون پسرای چارشونه قوی هیکل و ریش و سیبیل دار تیریپ هرکولیو دوست دارن

اون وقت من دنبال مرادِ نی قلیونم :دی

خب آخه خودمم نی قلیونم!!!

و از اونجایی که بنده با امور بشور و بسابانه حال نمی‌کنم، اول ترم تقسیم کار کردیم و

مسئولیت یخچال و آشپزخونه و امور مربوط به شکم رو بنده به عهده گرفتم 

و نسیم، امور مربوط به جارو و بشور بسابانه!

البته منم یه بار یه تیکه از اتاقو جارو کردم (post/416)

الانم نشستم غذا درست کردن و نحوه پذیرایی نسیمو تماشا می‌کنم و نیشم تا بناگوش بازه

تازه به دوستش قول خاگینه و کیک بدون فرم داده :)))))

منم گفتم امتحان دارم و خودش باید درست کنه

به هر حال تن‌پروری تا به کی!!!

درست کنه یاد بگیره... همیشه که من نیستم...

تازه چون من دو سری پتو و لوازم خواب! دارم، پتومم باید بهشون بدم

چه وضعشه آخه، چرا من کردی بلد نیستم!!!

شیطونه میگه پاشم زنگ بزنم ولایت یه کم ترکی حرف بزنم دلم خنک شه :))))

شش صبم باید پاشم برای اینا کیک درست کنم

این نسیمی که من می‌شناسم، زودتر از 9 عمراً بیدار شه

دیشب خواب دیدم پروژه ویرایش و خلاصه‌نویسی لغتنامه دهخدارو سپردن به من و

منم از جلد اول شروع کرده بودم به تایپ مجدد لغت‌نامه‌ی مذکور

چون فایل وردش گم شده بود و باید از اول تایپ می‌کردیم

لوکیشن خوابم دبیرستانم بود و اساتید پروژه، جمعی از اساتید دوره لیسانس و ارشد بودن

تعبیرشو نمی‌دونم ولی داداشم میگه تو هر خوابی ببینی تعبیرش اینه که به زودی به مرادت می‌رسی

۲۸ آذر ۹۴ ، ۰۰:۳۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

567- چه خبر از کاکتوس پست 435؟

چهارشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۲۶ ق.ظ

nebula.blog.ir/post/435

سلام دارن خدمتتون :دی

اون دو تا سبزه‌های کوچولو قبلاً نبودن و 

به کوری چشم حسودان تنگ‌نظر و عنودان بدگهر، جوانه زده و فکر کنم داره گل میده!



برای عاشق شدن به دنبال باران و بابونه نباش

گاهی در انتهای خارهای یک کاکتوس 

به غنچه‌ای می‌رسی که ماه را بر لبانت می‌نشاند

۲۵ آذر ۹۴ ، ۰۰:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

به تلافی خستگی این چند روز، حدودای 5 که رسیدم خوابیدم تاااااااااااااااااااااااااا 5 و نیم

ینی نیم ساعت!!! :دی

بعدش تا 1 نصف شب پیرامونمو سر و سامون می‌دادم

چون از پریشب و پس پریشب و پسان پریشب و پسان پس پریشب یه چیزی تو مایه‌های بازار شام بود

بعدش 1 خوابیدم تاااااااااااااااااااااااااا حدودای 6 و نیم 7 و بعد نماز دوباره خوابیدم تاااااااااااااااااااااااااا 11

ینی تا وقتی که یه دختره اومد و با صدای در زدن اون دختره از خواب برخیزیدم

داشت با نسیم حرف می‌زد که موقع امتحانا می‌خوام خوابگاه باشم 

و از اونجایی که لهجه اصفهانی نداشت و 

از اونجایی که می‌دونستم یکی از اینایی که نیومدن ترک و یکیشون اصفهانیه، 

ضمن عرض سلام و علیک سلام به روی ماه نشسته‌ام؛ پرسیدم شما همون مشکین شهری هستی

گفت مشکین شهر نه، شاهین دژ

گفتم چه فرقی می‌کنه خطه شمال غربن به هر حال

گفت یکی برای اردبیله یکی آذربایجان غربی، فرق دارن خب

والا به نظر من که هیچ فرقی ندارن، ساختشونم عین همه، مشتق مرکبن :دی

اصن عرضم به حضور انور همه‌تون که من کلاً شهرستانای استان خودمونو نمی‌شناسم

اون جغرافیای استانمونم که ازش یکی دو نمره قرار بود سوال بدن، یادمه با بدبختی حفظ کرده بودم

حفظ کرده بودم!!!

می‌فهمید؟

ینی به همین سوی چراغ مودم، جز تبریز نمی‌دونم دیگه چه شهرایی استان ما هستن

البته دیشب داشتم ساعت بلیتای اتوبوسو چک می‌کردم، دیدم از مبدا تهران برای مقصد استان ما

اسم 5 تا شهرستانو نوشته، تبریز و اهر و شبستر و مرند و سراب

بعد جالبه توی پرانتز برای سراب نوشته بود آذربایجان شرقی

نمی‌دونم برای محکم کاری بود یا استان‌های دیگه هم سراب دارن

الله اعلم!

مامانم میگه زمستونه با اتوبوس نیا و من گوش استماع ندارم لمن تقول :دی

مادر است دیگر!

والا

علی ایُ حال اوضاع من خیلی بهتر از هم‌اتاقیمه که دیروز نقشه جهانو گذاشته بود جلوش و

می‌گفت عه!!! هند اینجاست! عه!!! مکه! عه!!! چین! عه!!! چه قدر همسایه داریم ما!!!

نقطه اوج تعجب و این عه ها اونجا بود که گفت عه!!! کانادا چه قدر دووووووووووره فکر می‌کردم همسایه‌ایم

آخه یه فامیل کانادایی دارن و زود زود میاد و میره و این همیشه فکر می‌کرده کانادا نزدیکه


اون دوست عزیزی که پرسیده دیروز دو تا کوله رو چون (چگونه) حمل کردی،

عرضم به حضور انور ایشون و شما که شاید سوال شمام باشه، کوله سفیدم این قابلیت رو داره که بندشو به جای دو تا به یه دونه تبدیل کنی و بشه مثل همین کیفای معمولی که منم همین کارو کرده بودم و کیف لپ‌تاپم رو دوشم بود و اینو دست چپم گرفته بودم و اون کتابارو دست راستم؛

و اون دوستی که کامنت گذاشته فِک کنم شومآ غیر از وبلاگ (بخش عُمده) و تلگرآم و کیکِ بدونِ فر و کمی دانشگآه و مُرآد هیچ کارِ دیگه ای ندارین و اون دوستی که پرسیده 24 ساعتم چه جوری می‌گذره:

چهار پنج ساعت خواب (حدودای یک و دو می‌خوابم تا 6 صبح)

تا ظهر کارای پروژه و بخشی از اون 30 ساعت کار در هفته

اگه کلاس داشته باشم که صبح تا عصر سر کلاسم

عصر تا شبم درسامو می‌خونم و تکالیفمو انجام می‌دم و نوشتن گزارش کار

تلگرام که هیچ کانالی رو فالو نمی‌کنم و گروه خاصی نیستم

نه مثل هم‌اتاقیم کلاس رقص و تفریح دارم، نه مثل این دخترای واحد روبه رویی یکیو دارم که نامحدود!!! صبح تا شب  شب تا صبح برم بشینم تو راه پله ها باهاش حرف بزنم (دلم برای گوشیش می‌سوزه! وصلش می‌کنه به پریز که موقع حرف زدن شارژ کم نیاره یه موقع)

اگرم فکر می‌کنید برای آشپزی وقت زیادی رو تلف می‌کنم، باید بگم نه دیشب شام خوردم نه فعلاً صبونه و ناهار

تا شبم باید کلی درس عقب افتاده مو بخونم و سمینار و به عبارتی میانترم یکشنبه

اگه کامنتاتونم معمولاً سریع جواب می‌دم دلیلش اینه که درس و کارم همه‌اش با لپ‌تاپه و همیشه آنلاینم

اینو بذارید به حساب اینکه برای مخاطب ارزش قائلم نه اینکه علاف و بیکارم!

مِن حیث المجموع فقط همین وبلاگم یه زنگ تفریحه که اگه اینم زیاده ننویسم یا بنویسم و منتشر نکنم!

و من الله توفیق!

۲۴ آذر ۹۴ ، ۱۲:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


نسیم: نمی‌خوای یه آهنگ دیگه بذاری؟ از صبح همین پلی میشه خب، یکی دیگه بذار!

من: از خواجه نصیری بذارم؟

نسیم: هممم چه قدر اسمش آشناست

من: آره... اسم دانشگاه نیست؟

نسیم: آره!!!

من: چه جالب! تا حالا دقت نکرده بودم اسم این خواننده اسم دانشگاهه

نیم ساعت بعد

من: نسیم؟!!! فامیلی احسان که خواجه نصیری نیست!!!

beeptunes.com/track/6656563

۲۱ آذر ۹۴ ، ۱۹:۳۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

در راستای ترک اعتیادم به کافئین، کمتر شکلات می‌خورم و 

چند ماهه که نسکافه رو از برنامه روزانه‌ام حذف کردم

و فقط اجازه دارم سر کلاس نسکافه بخورم

ینی یکشنبه‌ها و دوشنبه‌ها

که خب همین دو روز در هفته هم از خجالت بقیه روزا درمیام و به کمتر از سه چهار تا رضایت نمی‌دم

تا امشب سر حرفم بودم، یا روی حرفم، شایدم پای حرفم!

نمی‌دونم دقیقاً کجای حرفم بودم ولی تا صبح باید اینارو تموم کنم و تموم نشدن هنوز

اینکه اینا چیَن که تموم نشدن و نمیشن مهم نیست

اینکه امتحانا دارن کم کم شروع میشن و حس له شدن زیر آوار یا تریلی بهم دست داده هم مهم نیست

مهم اینه که کتری الان رو گازه و به زودی من قراره چند لیوان نسکافه بخورم و 


۲۱ آذر ۹۴ ، ۰۰:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

549- تو نیکی میکن و در دجله انداز 1

جمعه, ۲۰ آذر ۱۳۹۴، ۰۷:۱۷ ب.ظ

چند روز پیش من و نسیم داشتیم ناهار می‌خوردیم (ماکارونی و به روایتی ماکارانی!)

یه دختره و دوستش داشتن از بیرون برمی‌گشتن و 

دختره داشت به دوستش می‌گفت الان کی حوصله داره غذا درست کنه و

از اونجایی که واحد ما نزدیک راه‌پله‌هاست، حرفاشونو می‌شنیدیم

می‌گفت کاش الان یه بشقاب ماکارونی از آسمون نازل میشد...

من و نسیم چند ثانیه همدیگه رو نگاه کردیم و 

هیچی دیگه!

یه بشقاب ماکارونی نازل کردیم اتاقشون :دی


دیشب نسیم هوس پفک و تخمه کرده بود

می‌ترسید تنهایی بره بیرون و باهاش رفتم پفکه رو خریدیم و سوپری تخمه نداشت

اومدیم خوابگاه و

دختره بشقابمونو پس آورده بود

یه بشقاب تخمه آفتابگردون!!!


دبیرستان که بودم، یکی از بیست سی منبع المپیاد ادبی، بوستان بود

اون موقع نه بوستان داشتم نه هیچ کتاب ادبی دیگه‌ای

الان کتابخونه‌ام تقریباً کامله ولی اون موقع فقط یه حافظ خیلی قدیمی داشتم

دو هفته قبل از المپیاد از کتابخونه مدرسه‌مون امانت گرفتم و نصفشو تو اون یه هفته خوندم

یکی از بچه‌های تجربی هم المپیاد شرکت کرده بود و دورادور می‌شناختمش

ینی در حد اسم و نه حتی احوالپرسی

وقتی فهمیدم اونم مثل من بوستان نداره و کتابخونه مدرسه فقط یه بوستان داشته که من گرفتم،

کتابی که تا نصفه خونده بودمو بردم بهش دادم که اونم تو اون یه هفته‌ای که وقت داریم دست خالی نباشه

شرایطش نبود کتابو کپی کنیم

ولی خلاصه‌هامو تو خونه کپی کردم براش که دیگه بخشای اولشو نخونه


کلاسشون روبه‌روی کلاس ما بود

زنگ تفریح کتابو بردم بهش دادم و تاکید کردم مواظبش باشه که امانته

داشتم برمی‌گشتم سر کلاس خودمون

دم در کلاس خانم غفاری صدام کرد

گفت یه بسته پستی داری

گفتم بسته؟

گفت جایزه است

گفتم جایزه؟

گفت نمی‌دونم کِی تو چی شرکت کردی چه مقامی آوردی، اینو از اداره برات فرستادن

هر چی فکر می‌کردم که داستانِ این جایزه چیه، چیزی به ذهنم نمی‌رسید

زنگ تفریح بود

خانم غفاری و چند نفر از بچه‌ها واستاده بودن بالا سرم ببینن توش چیه

بازش کردم و 

همونجا پای تخته خشکم زده بود

بوستان سعدی...



کامنت یکی از دوستان:

اولای مهر خواهرم نوبت دندونپزشکی داشت و از قبل مبلغش مشخص بود و ما پول کافی و حتی بیشتر همراهمون بود؛ تو راه که سوار تاکسی بودیم یه پیرمرد کارگر خواست تاکسی بگیره به راننده گفت آقای راننده پول ندارم منو می‌رسونی؟ راننده م نامردی نکرد سوارش کرد؛ پیرمرده با راننده حرف زد گفت شرمندم به خدا صبحم که زدم بیرون دست خالی رفتم خونه الانم باید دست خالی برم از زن و دخترم خجالت می‌کشم ناهارم نخوردیم به خدا... از قیافه‌ش معلوم بود دروغ نمیگه... آدم با آبرو معلومه... من و خواهرم یه نگاه به هم انداختیم هم کرایه شو حساب کردیم هم یواشکی بهش یه مبلغی دادیم و حتی یه مسیرو پیاده رفتیم برای برگشتمون کرایه بمونه؛ گفتیم فعلاً بریم عکسو نشون بدیم... تو مطب که رسیدیم عکسونشون دادیم همون موقع پرش کرد... ما هم چیزی نگفتیم اصلاً، بعد که پر کردن دندون تموم شد، منشی گفت فلان مبلغ میشه... ما هم هاج و واج که دفعه پیش گفتین فلان مبلغ میشه؛ گفت دکتر به هرکس درسخون باشه تخفیف میده! دقیقاً اون مبلغی که ما به پیرمرده دادیم همون قدر تخفیف داده بود

۲۰ آذر ۹۴ ، ۱۹:۱۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

546- خاگینه ماست

جمعه, ۲۰ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۴۱ ق.ظ

همه‌تون بگید نوش جون :)



داداش تو هم بیا کامنت همیشگی‌تو بذار :دی

۲۰ آذر ۹۴ ، ۱۰:۴۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

همینجوری که دارم اینو گوش میدم درس هم می‌خونم :دی

و شاعر در همین راستا می‌فرماید:

بقدر الکد تکتسب المعالى    و من طلب العلا سهر اللیالى

بزرگی به اندازه تلاش به دست می‌آید، هرکس خواستار بزرگی است، شب را به بیداری می‌گذراند


۲۰ آذر ۹۴ ، ۰۳:۴۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

542- چمدونم زودتر از خودم رفت خونه

پنجشنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۲۱ ب.ظ

پنج شش تا چمدون خالی تو خوابگاه داشتم 

که دیگه خدایی تو این یه وجب جا نمی‌دونستم چی کارشون کنم

تازه خوبه دو نفریم و اون دو نفر دیگه هیچ وقت نیومدن!!!

حتی اسمشونم نمی‌دونیم!

ولی یه بار ملیتشونو از مسئول خوابگاه پرسیدم، یکیش ترک بود یکیش اصفهانی

ولی خب خدا خیرشون بده که نیومدن به هر حال!


دوشنبه (این دوشنبه نه، دوشنبه بعدی) مستقیم بعد کلاس میرم خونه (ایشالا)

برای همین نمی‌تونم چمدونمو با خودم ببرم سر کلاس

سپرده بودم به فامیلامون که هر موقع رفتن ولایت زحمت چمدونای مارم بکشن و ببرن

خالی می‌برم و پرش می‌کنم میارم :دی

دیشب این سه تا رو گذاشتم تو هم و امروز صبح دادم رفت



عکس چمدونام (کلیک رنجه بفرمایید!)

دو تا از این سه تایی رو که فرستادم خونه بعداً خریدیم و تو اون عکسه که کلیک رنجه فرمودید نیست

ینی در کل شش هفت تا چمدون دارم!!!


از دیروز سیل عظیمی از خوانندگان دارن طرز تهیه دلمه کلمو یادم میدن که برگه‌هاش نشکنه :))))

داستان اینه که می‌دونستم باید بجوشونم و همین کارم کردم!

مشکلم این بود که وقتی یه برگه رو از اون توپه جدا می‌کردم می‌شکست و 

کلِ توپشو! نمی‌خواستم بجوشونم


کامنت گذاشتن که مرادا از تو همین پی وی آ در میان ها بچسب دو دستی

والا من اگه از اوناش بودم که امیرحسینم کلاس اول و به جای این لپ‌تاپ نسیم الان تو بغلم بود :دی


مانیا جان خیلی خوشحالم که هنوز اینجارو می‌خونی

فکر کنم جزو قدیمی‌ترین خواننده‌ها باشی که هر سه فصلو تو این 8 سال خوندی

جواب کامنتت بمونه 25 بهمن، که تولد وبلاگمه :)

روایت داریم اون روز و از اون روز به بعد، باز کردن کامنتا نه تنها مستحب بلکه واجبم هست

۱۹ آذر ۹۴ ، ۲۰:۲۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

538- زندگیم روی مداره

چهارشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۳۲ ب.ظ

کلی تکلیف و تمرین و ترجمه و ویرایش و گزارش کار آوار شده رو سرم

اون وقت نشستم سبزی پاک می‌کنم!

به تلافی دیروز که درست و حسابی نه ناهار خوردم نه شام و با اون حال و روز حقم داشتم نخورم؛

خواستم دلمه‌ی کلم درست کنم ولی هر کاری کردم برگه‌هاش شکستن و با لواش درست کردم

بعدش که سرخ کردم کلمو الکی دورش پیچیدم :|

این سوپ سفیدم، سوپ کلم و هویجه مثلاً! 

قرار نبود درست کنم

یهویی آخر کار هوس کردم و موادشم آماده بود و

بورانی اسفناجم می‌خواستم درست کنم (تا حالا نخوردم و فقط اسمشو شنیدم البته!)

دیدم ماست توشه، خوشم نیومد؛ رب ریختم :دی



ولی یکی از ایرادات آشپزی من اینه که همیشه یا بی نمکه یا کم نمک :(

ینی الان اینایی که می‌بینید، یه ذره نمکم توشون نیست :((( 

یادم رفت خب...

نه هم‌اتاقیم هست نه نگار...

تنهام


عنوان: زندگیم روی مداره - بابک جهانبخش

الانه که داداشم بیاد کامنت همیشگی‌شو بذاره nebula.blog.ir/post/484

۱۸ آذر ۹۴ ، ۱۴:۳۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

صبح وقتی بیدار شدم برای نماز، چشام درد می‌کرد

مال گریه‌ی دیشبه

خوبه هم‌اتاقیم، نسیم امتحان داشت و سالن مطالعه بود کلاً

آخه اصن دوست ندارم کسی گریه‌مو ببینه!

شماها البته یه کم فرق دارید

شماها یه کم بیشتر از اونایی که وبلاگمو نمی‌خونن منو می‌شناسین

برای همین زیاد نگران کج فهمی‌تون نیستم!

تا همین پارسال چه قدر غر می‌زدم سر همین نماز صبح

یادتونه می‌گفتم این چه وقتِ عبادته؟!

خب خدایی باس از خواب نازت بزنی بیدار شی دو رکعت نماز که چی آخه!!!

اصن تایمش با تایم حیاتی جغدا سازگار نبود

ولی خداروشکر یه سالی میشه بیشتر از یکی دو بار قضا نشده

یادمه تو وبلاگ بنده خدای شماره 1 سر همین قضا نشدن با یه سری بنده خدای دیگه شرط بندی کردیم و

یادم نیست سر چی شرط بستیم

ولی من بردم به هر حال...


داشتم وضو می‌گرفتم که اون دختره که هنوز اسمشو نمی‌دونم و عمه نداره رو دیدم

گفت سلام؛ صبح به خیر!

خب همچین مکالمه‌هایی برام یه کم عجیبه

اگه دوباره دیدمش اسمشو می‌پرسم و باهاش دوست میشم

تازه بنده خدای شماره 1 حاضره یک یا چند فقره از عمه‌هاشو با تمام امتیازاتش تقدیم این دوستمون کنه

ولی میگه گارانتی نداریم...


بعد نماز تو سالن، جلوی آینه قدی داشتم موهامو شونه می‌کردم

اون دختره که به داد کتلتام رسیده بودو دیدم

گفت سلام؛ صبح به خیر!

اسمشو پرسیدم... زهرا بود

هممم... زهرا!

به قول شاعر، بوی بهبود ز اوضاع جهان می‌شنوم!


میخوام برم میدون میوه و تره بار و یه کم خرید کنم

یه سری خرت و پرتم برای دسر باید بخرم، سالاد و سبزی و حالا ببینم دیگه چی لازم دارم

همین تره باره که کنار مسجده

همین مسجد دو تا کوچه پایین‌تر



باهاشون صبحت می‌کنم داداشمم بیاد تو سلول ما :دی

از این لست سین اخوی میشه به این نکته پی برد که ما خونوادگی همه‌مون جغدیم!

سر راه، از این قرص صورتیام باس بگیرم :)))))

۱۸ آذر ۹۴ ، ۰۸:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

532- کاش به جای دلم گلویم تنگ میشد و خلاص.

سه شنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۴، ۰۴:۰۲ ب.ظ


اون شب که فرداش امتحان آمار و احتمال داشتم و چمدونمو جمع می‌کردم برگردم خوابگاه و 

تو، تو جزوه‌ام نوشته بودی نرو...

کمرنگ نوشته بودی؛

می‌دونستی چه قدر به جزوه‌هام حساسم...

+ beeptunes.com/track/9339019

۱۷ آذر ۹۴ ، ۱۶:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

با این مقدمه که سه ماهه چپیدم تو این یه وجب جا و اصن با کسی کاری ندارم و به جز نگار که هم‌مدرسه‌ای و هم‌دانشگاهیم بود و نسیم که هم‌اتاقیمه کسیو تو این خوابگاه نمی‌شناسم و نه سلامی نه علیکی نه دور همی و نه حتی چهار تا دیالوگ خشک و خالی با کسی؛ پیرو دیالوگ چند شب پیش با اون دختره که هنوز اسمشو نمی‌دونم و نمی‌دونم چرا نمیرم بپرسم که اینجا هی بهش نگم دختره؛ امروز سه تا دیالوگ دیگه هم با سه نفر دیگه داشتم که به عنوان اولین دیالوگام با این دخترا ثبت و ضبطشون می‌کنم


داشتم ظرفای ناهارو می‌شستم

یه دختره: می‌تونم یه چیزی بگم؟

من در حالی که شیر آبو می‌بندم: بله، بفرمایید

دختره: لباسایی که می‌پوشیو دوست دارم مثلاً همینایی که الان تنته 

من: ممنون، قابل شمارو نداره

دختره: از کجا خریدی؟

من: بافته!

دختره: مامانت بافته؟

من: نه! عمه‌ام بافته

دختره: چه عمه‌ی خوبی، من عمه ندارم

سکوت می‌کنم

خب چی بگم؟

بگم خدا عمه نصیبت کنه؟!!!

اسم اینم مثل قبلی نپرسیدم


داشتم برای ناهار فردا کتلت درست می‌کردم

یه دختره هم داشت ماکارونی گرم می‌کرد

دختره: شما ترکی؟

من: اوهوم

یه کم بعد

من: چه جوری فهمیدی؟

دختره: منم ترکم؛ یه بار تلفنی با مامان یا بابات حرف می‌زدی

سکوت می‌کنیم

یه کم بعد

دختره: اصالتاً ترک نیستی، نه؟

من: هفت جد اندر جدم تبریزی بودن

دختره: هممممم تو خونه هم ترکی حرف می‌زنین؟

من: بله! مگه نمیگی با خانواده‌ام تلفنی ترکی حرف می‌زدم...

دختره: بهت نمیاد

من: ینی رو پیشونی‌م نوشته این بهش نمیاد ترک باشه؟

دختره: آخه اگه ترک بودی الان ذوق می‌کردی که یه ترک دیدی و ترکی حرف می‌زدی

سکوت می‌کنیم

دختره: رشته‌ات چیه؟

توضیح میدم

دختره: می‌دونستی همین آهنگر چه قدر به ماها توهین کرده؟

من: نه؛ نمی‌دونستم؛ چه قدر؟

دختره: برو سرچ کن توهیناشو تو سخنرانیاش ببین

من: خب من خودشو دارم می‌بینم دیگه؛ خیلی محترمانه است رفتارش

دختره: گفتم دیگه؛ اصن شبیه ترکا نیستی؛ اون به ما توهین کرده

سکوت می‌کنیم

دختره: موفق باشی

من: تو هم همین طور


سری اولِ کتلتارو از تو ماهی‌تابه برداشتم و سری دوم رو گذاشتم که سرخ بشن

اومدم نشستم پای لپ تاپ و

یه لحظه یادم افتاد غذام رو گازه و بدو رفتم سمت آشپزخونه

دیدم یه دختره بالا سرشونه و نذاشته بسوزن

تشکر کردم و 

دختره: شما رشته‌ات چیه؟

توضیح دادم

سکوت کردیم

بابت کتلت‌ها تشکر کردم، شب به خیر گفتم و خدافظ و اسم اینم نپرسیدم


می‌دونم که خیلی دیر جوشم و خودمم اینو خوب حس می‌کنم

می‌دونم که هر کسیو وارد شعاع روابطم نمی‌کنم

می‌دونم که یه کم سخت می‌گیرم

می‌دونم...
۱۵ آذر ۹۴ ، ۲۱:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

515- اشک ریزان هوس دامن مادر کردم

شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۴۶ ق.ظ

پرسید ارزش مادّی بارت چه قدره؟ 

گفتم ینی چی؟ 

گفت این چهار تا چمدون پونصد تومن می‌ارزه؟ 

داشتم به کتابام, لباسام, کیفام, ظرفام, دستبند و ساعتم که حواسم نبود و گذاشته بودمش تو چمدون, فن لپ‌تاپ و یه مشت خرت و پرت برقی و پتو و بالشم فکر می‌کردم, اصن پونصد تومن برای چهار تا چمدون خالی هم کمه

گفتم آره پونصد تومن می‌ارزه, چه طور؟ 

گفت وقتی یه چیزی پست می‌کنی, ممکنه قطارش آتیش بگیره, هواپیما سقوط کنه, بدزدنش, گم بشه یا حالا هر اتفاق دیگه‌ای؛ اینو می‌پرسیم که الان بیمه کنیم و هزینه‌شو بگیریم که بعداً هزینه‌ی اون خسارت احتمالی رو بدیم

بابا مسافرت بود و مجبور بودم خودم اسباب و اثاثیه‌مو بیارم تهران

پستش کردم

تا برسن تهران دلم هزار راه رفت

اگه گم بشن، اگه آتیش بگیرن، اگه بدزن، اگه دیگه نبینمشون، اگه...

این اگه‌ها تا چند روز کلافه‌ام کرده بود

یه لحظه آروم و قرار نداشتم

رسیدم تهران و چند روز مهمون دوستم بودم تا خوابگاه اوکی شد و رفتم چمدونامو تحویل گرفتم

تحویل گرفتم و یه نفس راحت کشیدم

نفس راحت کشیدم و تازه اون موقع فهمیدم مامان و بابا تو این پنج سال چی کشیدن

یه دختر تنهارو فرستادن تو یه شهر غریب و اگه‌هایی که آروم و قرارو ازشون گرفته


بابا زنگ زده میگه چند وقته یادی از ما نمی‌کنیااااا

میگم بابا من که همین پریشب داشتم حماسه‌ی ذوب شدن دسته‌ی ماهیتابه‌مو برات تعریف می‌کردم؛ فقط همین یه دیشبو حرف نزدیم، دونن بیر بویون ایکی! همه‌اش دو روزه!

میخنده و میگه مادر که شدی می‌فهمی بی خبریِ دونن بیر بویون ایکی ینی چی


* عنوان از شهریار
۱۴ آذر ۹۴ ، ۰۰:۴۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

خوابگاهِ اینجا مثل اونجا سوییت نیست و به جز اتاق خواب همه چیش مشترکه

تو آشپزخونه داشتم ظرف می‌شستم

یه دختره: ببخشید؟

من: جانم

دختره: شما تازه اومدی؟

من در حالی که لبخند می‌زنم: منظورت امساله؟ این ماه، این هفته، امروز، یا چی؟

دختره: قبلاً ندیده بودمت، ینی کلاً خیلی کم می‌بینمت

من: آهان! نه عزیزم سه ماهه اینجام ولی ساعت حیاتی‌م با شماها فرق داره

بعدش اشاره کردم به ساعت و گفتم مثلاً الان میرم ناهار بخورم


+ این پست را دریابید: hichgah.blog.ir دستپخت یکی از خوانندگان وبلاگم

اسمشم کیک انارشکلاتیِ در فر پخته شده است

نوشته: مراد از نسرین همون نسرینِ مراده :)))


۱۳ آذر ۹۴ ، ۱۸:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

پریشب داشتم سیب‌زمینی پیاز بله درسته پیاز! سرخ می‌کردم، دسته‌ی ماهیتابه ذوب شد و وقتی از رو گاز برش داشتم حواسم نبود این ذوب شده و شُله و دسته‌اش موند تو دستم و محتویاتش ریختن زمین و علاوه بر به گند و کثافت کشیدن آشپزخونه، شلوار سفید نازنینم نابود شد؛ روغنم داغ بود و البته طبیعی بود داغ باشه! ولی خداروشکر جوراب پام بود و فقط یه کم دستم سوخت! ینی چند قطره روغن پاشید رو دستم که الان رد و اثری ازش نیست!

این ماهیتابه رو سه ماه پیش خریده بودم

یارو می‌گفت جنسش خوبه

سایز کوچیکشو داد، گفت بعداً بیا سایزای دیگه‌شو برای جهیزیه‌ات ببر!!!


همیشه جوراب پامه

نه برای سرما که چله‌ی تابستونم جوراب پامه؛

کلاً جورابو دوست دارم!

بهم آرامش میده :دی

مثل باز گذاشتن موهام که اهل خونه میگن ببند "داریخدیخ"

در مورد این جورابم هر کی منو با جوراب می‌بینه میگه درشون بیار "داریخدیخ"

نمی‌دونم داریخدیخ دقیقاً ترجمه‌ش چی میشه، بعضیا به معنی دلتنگی ازش استفاده می‌کنن و

ما ها به معنیِ امممم... خب نمی‌دونم دقیقاً فارسی‌ش چی میشه :(

این هم‌اتاقیم همیشه میگه جوراباتو دربیار موقع خواب

میگه چشمات ضعیف میشه!

چه ربطی به چشم داره رو نمی‌دونم ولی من گوش استماع ندارم لمن تقول!!!

خرافاته!

چه قدر حاشیه رفتم!!!

برگردیم سر اصل مطلب که ماهیتابه بود

امروز که کیک درست می‌کردم چون ماهیتابه‌ام دسته نداشت یه کم سخت بود برگردوندن کیک

یه دختره تو آشپزخونه داشت غذا درست می‌کرد و کمکم کرد عملیات برگردوندن کیکو انجام بدم

نمی‌شناختیم همو

اینجا من فقط نسیمو می‌شناسم که هم‌اتاقیمه و نگارو که هم‌مدرسه‌ایم بود و هم‌دانشگاهی و

خلاصه کیکو برگردوندیم و 

یکیو خودم خوردم

یکیو نسیم و یکی دیگه درست کردم که به عنوان تشکر بدم به دختره که هنوز اسمشو نمی‌دونم!

اونم الان به عنوان تشکر برام ماکارونی آورده

هنوز اسمشو نمی‌دونمااا!

نمی‌دونم چرا نمی‌پرسم :|

ولی خب من نه ماکارونی دوست دارم نه ته دیگ نه 

عدسم ریخته توش حتی!


خانوم همسایه هم پریشب شله زرد آورده بود

این همسایه روبه‌رویی خوابگاه

بگم شله زردم دوست ندارم یا خودتون می‌دونید؟

برای خواننده‌های جدید: nebula.blog.ir/post/391

این  همون کتابه که اصن خیلی خره! همینم مونده اعداد میخیو یاد بگیرم! :(((((((((((



در راستای عنوان، هر موقع این جوری غر می‌زنم، بابا میگه پیشکش آتین دیشلرین سایمازلار

ینی دندونای اسب پیشکشی رو نمی‌شمرن

البته بابا این پیشکش رو یه جور دیگه تلفظ می‌کنه که هر چی سعی کردم یادم نیومد :|

ولی به هر حال من گوش استماع ندارم لمن تقول!

یه چیزی بیارین که دوست داشته باشم خب

مثلاً این دامن چین چینی که ده دوازده سال پیش عمه‌ها از ترکیه آوردنو یه بارم نپوشیدم تا حالا


+ بعضیام این متد رو برای کامنت گذاشتن انتخاب کردن: fantaliza.blog.ir

۱۳ آذر ۹۴ ، ۱۳:۱۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

با سلام و صبح به خیر!

از پشت همین تریبون، توجه دوستانِ جدیدی که می‌خوان کامنت بذارن و طرز تهیه‌شو بپرسن، جلب می‌کنم

به ستون سمت چپ وبلاگ و موضوع: خانوم خونه که من باشم



این کتابم کتاب آشپزی و شیرینی پزی نیست؛ دستور زبان فارسی باستان و آموزش خط میخیه

اصلنم خیلی خره :((((

خیلی!

۱۳ آذر ۹۴ ، ۱۱:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

Shahryar_Parvaz_Ba_Khorshid_.mp3




عوض دستت درد نکنه بابت این چنین جک‌های وزینی، یکی فحش میده، یکی میگه مسلمون نیستی!

خاله‌م هم بهم گفت جغد!

چند نفرم بلاکم کردن :))))

۱۳ آذر ۹۴ ، ۰۰:۳۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

504- اون وانتیه خیلی دوسَم داشت... خیلی!

پنجشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۴، ۰۷:۵۳ ب.ظ

جونم براتون بگه، عصر یهویی به سرم زد برم آرشیو بلاگفامو منتقل کنم بیان

ینی می‌خواستم deathofstars.blogfa.com رو منتقل کنم deathofstars.blog.ir

از اردیبهشت تا حالا وارد سیستم مدیریت بلاگفا نشده بودم و پسورد بلاگفا یادم نبود

گزینه فراموشی رمزو زدم و لینک تغییر رمزو ایمیل کردن و 

then suddenly i became sad

خیلی هم sad

خیلی خیلی sad

نه به خاطر به فنا رفتن آرشیو دو سال اخیر

که بک آپِ همه‌ی پستامو داشتم و ملالی نبود جز

جز نبش قبر

قبری که یه سری مرده توش بود

یه مشت کامنت، کامنت آدمایی که بودند و دیگه نیستند

گزینه‌ی آخرین نظرات رو انتخاب کردم و آخرین کامنت مربوط به این پست بود 

deathofstars.blogfa.com/post/692

پستو که خوندم نیشم تا بناگوش باز شد که عجب دوران باشکوهی داشتم!!!

کجایی جوانی که یادت به خیر...

اینم سه کامنت آخر اون پست که کامنتای آخر وبلاگمم هستن و تمام کامنتای بعد از اینا به فنا رفتن

کماکان نیشم تا بناگوش بازه :))))

اول پستو بخونید بعد کامنتارو


۱۲ آذر ۹۴ ، ۱۹:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

497- کجایی تو بی من تو بی من کجایی دقیقا کجایی؟!

سه شنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۳۷ ب.ظ

اولاً اگه فکر کردید عنوان پستو خطاب به مراد نوشتم، زهی خیال باطل!

ثانیاً صدای بنده رو از سالن مطالعه دانشکده سابقم می‌شِنَوید و امروز دکتر صادو دیدم و 

ثالثاً اینا چرا اکانت نت منو غیر فعال نکردن هنوز؟ :)))))

ینی الان این پستایی که می‌ذارم حلالن؟ :دی

طفلک نگار همین که مدرکشو گرفت شریف آیدیش به فنا رفت :دی

به هر حال من شیخم و یه سری کرامات دارم که بقیه ندارن :پی

رابعاً صبح قرار بود بیام پرینت کارنامه‌مو بگیرم و شال و کلاه کردم و دم در دست کردم تو کیفم که ساعتمو بردارم و دیدم نیست! یه کم گشتم و دیدم نیست! همیشه میذارم تو کیفم که اگه یه موقع وسط راه یادم افتاد، ساعتم تو کیفم باشه و خلاصه کیفمو و جیبامو گشتم و نبود! اومدم جیب مانتویی که دیروز تنم بود گشتم و نبود، کیف دیروزی رو هم گشتم و خالی بود، کیفمو دوباره گشتم، جامدادی مو، اون یکی جامدادی مو، بقیه کیفامو، بقیه جیبامو، لای کتابا و جزوه‌ها و زیر تخت، روی تخت، زیر تشک! روی تشک، روی بالش، زیر بالش، توی بالش!!! توی کمد و زیر کمد و روی کمد و داخل چمدونا و سطل آشغال و دیگه همه جارو به هم ریخته بودم و نبود! هم‌اتاقیم بیدار شد و با کمک هم دوباره شروع کردیم به گشتن و حتی توی وسیله‌های اونم گشتیم و نبود! حالا خوبه دو نفریم و انقدرام وسیله نداریم ولی خب تا جایی که عقلمون می‌رسید و عقل جن هم نمی‌رسید گشتیم و آخرش نسیم گفت بیا ساعت منو ببر، بی خیال!
گفتم الان موضوع، گم شدن ساعتم نیست، چه ساعت، چه درِ بطری آب!!! تا وقتی پیداش نکنم نمی‌تونم برم بیرون و کارامو انجام بدم و تا شب آشفته‌ام! فلذا دوباره شروع کردیم به گشتن و زیر تخت و روی تخت و برای اِن امین بار توی کیفام و ظرفا و لباسا و کتابا و دیگه حسابی کلافه شده بودم و خیر سرم صبح می‌خواستم کارنامه‌مو بگیرم و ظهر برم مسجد دانشگاه و زودی برگردم خوابگاه و حالا اذانم گفته بودن و من هنوز خوابگاه بودم!!!
نسیم گفت میخوای یخچالم بگردیم؟
گفتم خدایی دیگه انقدرام اسکول نیستم ساعتمو بذارم تو یخچال ولی خب بگردیم
لباسامم عوض نمی‌کردم و با همون مانتو و روسری که از صبح پوشیده بودم عملیات تجسس رو ادامه دادم
شروع کردیم به گشتن و لای نونا و داخل ترشیا و میوه‌ها و جایخیو گشتیم نبود و نگرد که نیست
حسابی ضعف کرده بودم و با ناامیدی جعبه‌ی های بایو از تو یخچال برداشتم دو تا های بای کوفت کنم که یهو جیغ زدم؛ جیغ زدماااااااااااااااا!
بیچاره نسیم فکر کرد جک و جونوری چیزی دیدم :))))



خامساً چون مدل ساعتم رمز پستای مخصوص خانوماست ادیتش کردم :دی

سادساً دنبال یکی می‌گردم لپ‌تاپمو بسپرم بهش برم پرینت کارنامه‌مو بگیرم دوباره بیام سالن مطالعه :دی

دوستی که معنی طفّ رو پرسیده بودن: wiki.ahlolbait.com/%D8%B7%D9%81%D9%91

۱۰ آذر ۹۴ ، ۱۴:۳۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)