564- هماتاقی جدیدِ شاهین دژی یا شایدم مشکین شهری
به تلافی خستگی این چند روز، حدودای 5 که رسیدم خوابیدم تاااااااااااااااااااااااااا 5 و نیم
ینی نیم ساعت!!! :دی
بعدش تا 1 نصف شب پیرامونمو سر و سامون میدادم
چون از پریشب و پس پریشب و پسان پریشب و پسان پس پریشب یه چیزی تو مایههای بازار شام بود
بعدش 1 خوابیدم تاااااااااااااااااااااااااا حدودای 6 و نیم 7 و بعد نماز دوباره خوابیدم تاااااااااااااااااااااااااا 11
ینی تا وقتی که یه دختره اومد و با صدای در زدن اون دختره از خواب برخیزیدم
داشت با نسیم حرف میزد که موقع امتحانا میخوام خوابگاه باشم
و از اونجایی که لهجه اصفهانی نداشت و
از اونجایی که میدونستم یکی از اینایی که نیومدن ترک و یکیشون اصفهانیه،
ضمن عرض سلام و علیک سلام به روی ماه نشستهام؛ پرسیدم شما همون مشکین شهری هستی
گفت مشکین شهر نه، شاهین دژ
گفتم چه فرقی میکنه خطه شمال غربن به هر حال
گفت یکی برای اردبیله یکی آذربایجان غربی، فرق دارن خب
والا به نظر من که هیچ فرقی ندارن، ساختشونم عین همه، مشتق مرکبن :دی
اصن عرضم به حضور انور همهتون که من کلاً شهرستانای استان خودمونو نمیشناسم
اون جغرافیای استانمونم که ازش یکی دو نمره قرار بود سوال بدن، یادمه با بدبختی حفظ کرده بودم
حفظ کرده بودم!!!
میفهمید؟
ینی به همین سوی چراغ مودم، جز تبریز نمیدونم دیگه چه شهرایی استان ما هستن
البته دیشب داشتم ساعت بلیتای اتوبوسو چک میکردم، دیدم از مبدا تهران برای مقصد استان ما
اسم 5 تا شهرستانو نوشته، تبریز و اهر و شبستر و مرند و سراب
بعد جالبه توی پرانتز برای سراب نوشته بود آذربایجان شرقی
نمیدونم برای محکم کاری بود یا استانهای دیگه هم سراب دارن
الله اعلم!
مامانم میگه زمستونه با اتوبوس نیا و من گوش استماع ندارم لمن تقول :دی
مادر است دیگر!
والا
علی ایُ حال اوضاع من خیلی بهتر از هماتاقیمه که دیروز نقشه جهانو گذاشته بود جلوش و
میگفت عه!!! هند اینجاست! عه!!! مکه! عه!!! چین! عه!!! چه قدر همسایه داریم ما!!!
نقطه اوج تعجب و این عه ها اونجا بود که گفت عه!!! کانادا چه قدر دووووووووووره فکر میکردم همسایهایم
آخه یه فامیل کانادایی دارن و زود زود میاد و میره و این همیشه فکر میکرده کانادا نزدیکه
اون دوست عزیزی که پرسیده دیروز دو تا کوله رو چون (چگونه) حمل کردی،
عرضم به حضور انور ایشون و شما که شاید سوال شمام باشه، کوله سفیدم این قابلیت رو داره که بندشو به جای دو تا به یه دونه تبدیل کنی و بشه مثل همین کیفای معمولی که منم همین کارو کرده بودم و کیف لپتاپم رو دوشم بود و اینو دست چپم گرفته بودم و اون کتابارو دست راستم؛
و اون دوستی که کامنت گذاشته فِک کنم شومآ غیر از وبلاگ (بخش عُمده) و تلگرآم و کیکِ بدونِ فر و کمی دانشگآه و مُرآد هیچ کارِ دیگه ای ندارین و اون دوستی که پرسیده 24 ساعتم چه جوری میگذره:
چهار پنج ساعت خواب (حدودای یک و دو میخوابم تا 6 صبح)
تا ظهر کارای پروژه و بخشی از اون 30 ساعت کار در هفته
اگه کلاس داشته باشم که صبح تا عصر سر کلاسم
عصر تا شبم درسامو میخونم و تکالیفمو انجام میدم و نوشتن گزارش کار
تلگرام که هیچ کانالی رو فالو نمیکنم و گروه خاصی نیستم
نه مثل هماتاقیم کلاس رقص و تفریح دارم، نه مثل این دخترای واحد روبه رویی یکیو دارم که نامحدود!!! صبح تا شب شب تا صبح برم بشینم تو راه پله ها باهاش حرف بزنم (دلم برای گوشیش میسوزه! وصلش میکنه به پریز که موقع حرف زدن شارژ کم نیاره یه موقع)
اگرم فکر میکنید برای آشپزی وقت زیادی رو تلف میکنم، باید بگم نه دیشب شام خوردم نه فعلاً صبونه و ناهار
تا شبم باید کلی درس عقب افتاده مو بخونم و سمینار و به عبارتی میانترم یکشنبه
اگه کامنتاتونم معمولاً سریع جواب میدم دلیلش اینه که درس و کارم همهاش با لپتاپه و همیشه آنلاینم
اینو بذارید به حساب اینکه برای مخاطب ارزش قائلم نه اینکه علاف و بیکارم!
مِن حیث المجموع فقط همین وبلاگم یه زنگ تفریحه که اگه اینم زیاده ننویسم یا بنویسم و منتشر نکنم!
و من الله توفیق!