752- هیچ جا مثل خونهی خود آدم نمیشه
به خانه برگشتیم
با قطار
با نگار
به خاطر سمپاشی خوابگاه باید کمدا و یخچالو کامل تخلیه میکردیم و تخت و تشک و پتو و دار و ندارمونو جمع و جور میکردیم و وسیلههامونو میذاشتیم توی کارتن و چمدون و دوشنبه و سهشنبه هم صبح تا عصر کلاس داشتم و خلاصه مصیبتی بود این چند روزی که گذشت.
رئیس شماره2 بالاخره دیروز حقوقمو به حسابم واریز کرد و اگه یادتون باشه قرار بود یکشنبهی هفتهی پیش این کارو انجام بده و بماند که چه جوری بنده رو گذاشت لای منگنه که الّا و للّا! که کارارو تا آخر هفته تحویل بده و دو شبانه روز نخوابیدم و دو شبانه روزِ قبلشم که دوشنبه و سهشنبه باشه کلاس داشتم و با چه مصیبتی پنجشنبهی دو هفته پیش کارا رو تحویل دادم؛ و مصیبت عظمی (بخوانید عُظما) چکیدههاییه که باید تا فردا به رئیس شماره1 تحویل بدم.
دیروز، اومدنی (اومدنی قید زمانه، ینی وقتی داشتیم میومدیم تبریز) چمدون نگار خورد به پای یه دختر بچه و دختره گفت آی پام! نگار عذرخواهی کرد و منم عذرخواهی کردم... تو کیفم یه چند تا خوراکی داشتم برای قطار و دختره رو صداش کردم و گفتم خانوم خوشگله؟ ببخشید که چمدونمون خورد به پات و بیسکوییته رو گرفتم سمتش و لبخند زدم و اونم لبخند زد و گفت ممنون خاله! و من بسی بسیار ذوقمند شدم (به یاد این پستِ آنا)
من برای شام کتلت داشتم و نگار، الویه
و من برای شام الویه خوردم و نگار کتلت :دی
همقطارانمون دو تا خانوم ارومیهای بودن که داشتن میرفتن تبریز برای عروسشون که ساکن خیابان بهار بودن عیدی ببرن. در مورد خیابان بهار از من و نگار پرسیدن و ما نمیشناختیم این خیابونو و از اونجایی که ما اسوه (=الگو، نمونه) ی آدرس دادنیم سکوت کردیم و گفتیم نمیشناسیم :دی
بعد از شام و نماز هردومون رفتیم تختای بالایی و تا حدودای یازده در مورد خوابگاه و هماتاقیامون حرف زدیم. من و نگار هممدرسهای بودیم و علاوه بر همرشتهای، سال اول کارشناسی هماتاقی هم بودیم و الان با اینکه تو یه دانشگاه نیستیم ولی تو یه خوابگاهیم (فکر کنم تا حالا صد بار گفتم اینو!)
حدودای یازده بالاخره خوابیدیم تاااااااااااااااااااااااااااااااااا نماز صبح.
یه ایستگاهی که نمیدونیم کدوم ایستگاه بود نگه داشتن و مسئولین قطار یه چیزی گفتن که متوجه نشدیم و سریع شال و کلاه کردیم برای نماز صبح.
پیاده شدیم و هیشششششششکی پیاده نشده بود و سه تن از مأمورین و مسئولین دم در قطار ایستاده بودن و با دیدن ما گفتن خانوم، کجا؟!!
نگار گفت پیاده شدیم برای نماز صبح دیگه
مسئوله گفت هنوز اذانو نگفتن و برای نماز نگه نداشتیم
سوار شدیم و برگشتیم تو کوپه و گوشیمو چک کردم دیدم ساعت یک و نیمه
ینی تا صبح فقط میخندیدیماااااااااااااااااا
دیگه دیدم خوابم نمیبره، دیتای گوشیمو روشن کردم تلگراممو چک کنم.
برای رسیدگی به امور مردمی!
یکی میانترم فیلتر داشت، یکی جزوه میخواست، یکی تمرین، یکی نرمافزار و
مثلاً چند روز پیش یه همچین مکالمهای داشتم با یکی از همکلاسیام: (این و این)
و از اونجایی که برای اولین بار، کسی قرار نبود بیاد دنبالم با بابای نگار اومدم خونه.
* * *
چند روز پیش برای یه کاری، خانواده به دو قطعه عکس سه در چهارِ من نیاز داشتن و تازه امروز یهو یادم افتاد و
من خطاب به مامانم: عکسام همهشون تهران پیش خودم بودن آخه!!!
مامانم: یکی دو تا عکس تو خونه داشتی و اونا رو دادیم
من: کدوم عکس؟
مامانم: همونا که از رو به رو بودن
من: آهان!!!
نیست که عکسای سه در چهارو معمولاً از پشت و سر و نیمرخ میگیریم، همین که مامانم گفت اونایی که از روبهرو بودن، من فهمیدم کدوما رو میگه :دی
خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
جالب بود .
هیچ جا مثل خونه ی ادم نمیشه .