845- شصت جلد میگم، شصت جلد میشنوی
هفتهی دیگه کلاسام تموم میشه و احتمالاً برای همیشه از این خوابگاه میرم. همین یه سالی هم که اینجا بودم مهمونِ خوابگاهِ شهید بهشتی بودم و معلوم نیست سال بعد چی پیش میاد و دانشگاهِ خودمون خوابگاه میده یا نه. تیرماه برای امتحانای پایانترمم هم که برگردم باید برم هتلی، مسافرخونهای، پارکی جایی :دی (البته فرهنگستان یه مهمونخونه داره که مهمونای خارجیش که میان، میرن اونجا؛ از آهنگر دادگر! نامه گرفتم تیرماه برم اونجا.)
سر صبی، پتو و ملافه و روبالشی و روتختی و روانداز و زیرانداز و روفرشی و زیرفرشی و سجاده مو (تف به ریا :دی) بردم انداختم تو لباسشویی و شروع کردم به جمع و جور کردن کتابام که بچینم تو چمدون و قبل از خودم بفرستمشون خونه.
پنجاه جلد کتاب، که بعضیاشون ششصد هفتصد صفحهای بودنو چیدم تو چمدون و با خودم فکر میکردم ینی من این همه کتاب داشتم و خبر نداشتم؟ تازه اینا فقط کتابن و جزوه نیستن و تازه اینا همهشون مربوط به ارشدن و تو همین شش هفت ماه گذشته خریدمشون یا گرفتمشون!
خم شدم زیر تختمو چک کنم چیزی جا نمونده باشه و دیدم یا قمر بنیهاشم!!! ده دوازده جلد مصوبات هنوز زیر تخته و ینی آه از نهادم بلند شدااااااااااااااااااا! (این کتابا منظورمه)
الان سه تن مردِ جنگاور هم نمیتونن این چمدون محتوی 60 جلد کتابو تکون بدن! اون وقت منِ زار و نحیفِ 44 کیلویی، موندم سه طبقه بدون آسانسورو چه جوری ببرمشون پایین...
عکس کتابایی که امسال و پارسال از نمایشگاه کتاب گرفته بودمو نشونتون دادم؛ اینم کتابای پیارسال نه، پسون پیارساله. فکر کنم پیارسال نرفتم نمایشگاه (این عکسو قبلاً تو خونهمون گرفتم و عکسِ دیگهای ندارم الان؛ وگرنه خودم میدونم عکسه یه کم چیپ و ضایع است :دی)