1123- من از یادت نمیکاهم
شب آخری که داشتم چمدونامو میبستم برگردم خونه شیما اومد و کنارم نشست. من داشتم یکی یکی وسایلمو توی چمدون میچیدم و اون یکی یکی برمیداشت و نگاشون میکرد. چند تا دستمال مرطوب و چند تا چسب زخم و یکی دو بسته قرص مسکن برداشت و گفت اینا رو بذار همینجا بمونه؛ تو دیگه لازمشون نداری. بعد نگاه به اتو کرد و برش داشت و گفت هر جا میری برو، این اتو رو نبر فقط. بعد گذاشت سر جاش. دو تا جعبهی کوچیک تو چمدونم بود. کادوشون کرده بودم برای تولدهای یهویی. یکی رو برای تولد شیما آماده کرده بودم؛ از پارسال. ولی نداده بودم بهش. چون ازش خوشم نمیومد. آدم عجیبی بود. هزار دلیل برای دوست نداشتنش داشتم و هزار دلیل برای دوست داشتنش. به خاطر همون هزار دلیلِ اول، تولدم دعوتش نکردم و تولدش دعوتم نکرد و به خاطر هزار دلیلِ دوم وقتی برمیگشتم خونه براش ترشی میبردم. وقتی میرفتم تو لاک خودم تنها کسی بود که جزئت داشت بهم نزدیک بشه و با مسخرهبازیاش سعی کنه حال و هوامو عوض کنه. ولی آبمون تو یه جوب نمیرفت. شبیه من نبود. نمیتونستم بیشتر از چند دقیقه تحملش کنم. نمیتونستم بیشتر از چند دقیقه باهاش صحبت کنم و باهاش باشم. ولی چیزایی رو بهش گفته بودم که به هماتاقیام نگفته بودم. برای همین میگم آدم عجیبی بود. اون دو تا جعبه رو برداشت و خواست بازشون کنه. با تندی بهش گفتم بدون اجازه به وسایلم دست نزن. گذاشتشون سر جاش و رفت عقبتر و گفت همیشه تلخ بودی؛ حتی همین شب آخری. لبخند زدم. دلم میخواست بگم دلم براش تنگ میشه. نگفتم. چمدونو تا خرخره پر کردم و سعی کردم برای جعبهی خرت و پرتام هم جا باز کنم. اومد نزدیکتر و بازش کرد. چیزی نگفتم. اون روز که با نسیم و فهیمه رفته بودن شمال یه عکس سه تایی گرفته بودن. نسیم ازم خواسته بود عکساشونو چاپ کنم. اینم چاپ کرده بودم. روز آخر عکسه رو از نسیم گرفتم که یادگاری نگهش دارم. شیما جعبه رو باز کرد و عکسه رو دید. برش داشت و نگاش کرد. عکسو گرفت سمتم. گرفتم و گفتم نگهش داشتم که هر موقع دلم براتون تنگ شد نگاش کنم. لبخند زد و گفتم فکر میکردم ازمون بدت میاد. گفتم اون حسابش جداست. هنوزم نمیخوام سر به تنت باشه. ولی خب دلیل نمیشه دلم برات تنگ نشه. چمدونو دوباره خالی کردم و اون دو تا جعبهی کوچیکو درآوردم. قرمزه رو گرفتم سمتش و گفتم برای تولدت گرفته بودم. حسش نبود اون موقع بهت بدم. بازش کن ببین دوستش داری؟ لبخند زد و گفت تو عجیبترین موجودی هستی که تو عمرم دیدم. منم لبخند زدم و گفتم تو هم همینطور.
موقع خداحافظی گفت فراموشت نمیکنم. چون از این به بعد هر جا جغد ببینم یاد تو میافتم. هر جا یه برقی ببینم یاد تو میافتم. هر کیو ببینم ساعتها پشت لپتاپ نشسته و از جاش تکون نمیخوره یاد تو میافتم. هر موقع از جلوی شریف رد شم و اسمشو بشنوم یاد تو میافتم. شیما علوم سیاسی میخوند. گفت هر موقع اسم اصولگراها و حدادو بشنوم یاد فرهنگستان میافتم و بعد یاد تو میافتم. یه چند ثانیه مکث کرد و خندید و گفت مراد! گفت هر موقع اسم مرادو بشنوم هم یاد تو میافتم.