428- نمایشگاه صنعت برق
زنگ زدم نگار و پُرسان پُرسان رفتم سمت مسجد و منتظر دوست نگار بودیم تا وضو بگیره و بره نمازشو بخونه و منم نمازمو فرهنگستان خونده بودم (اولین بارم بود اونجا نماز میخوندم، نمازخونه رو نمیشناختم، از همکلاسیام پرسیدم و یکی گفت توی پارکینگه و گفتم پارکینگ نرفتم تا حالا، یکی گفت کنار انتشاراتی و گفتم اونجام نرفتم، هر چند جزوه هام هر روز میرن اونجا :دی خلاصه وسط کلاس رفتم و پرسان پرسان (قید حالت از مصدر پرسیدن) رسیدم نمازخونه و خوندم و برگشتم)
دوست نگار وضو گرفت و برگشت و داشتیم میرفتیم مسجد که اون آقای موبایل به دست که میخواست قضیه رو به ناتاشا بگه رو دیدیم و من چادر نگارو گرفته بودم و میکشیدم که نگار تو رو خدا بیا دنبالش بریم ببینیم بالاخره به ناتاشا گفت یا نه و کی میخواد بگه!!!
خلاصه رفتیم مسجد و من و نگار تو حیاط نمایشگاه روبهروی مسجد روی نیمکت نشسته بودیم و من رفته بودم روی منبر و داشتم سمینار اون روز (ینی دوشنبه) رو برای نگار توضیح میدادم که سمیناره چی شد و چی گفتم و چند تا از مثالایی که سر کلاس برای بچهها توضیح داده بودم رو برای نگار تشریح و تبیین میکردم که دوست نگار نمازشو خوند و برگشت و نشستیم رو نیمکت و من دوباره رفتم رو منبر و داشتم برای دوست نگار هم قرضگیری زبانی و ریشهشناسی واژههارو توضیح میدادم که یه دختره از نیمکت کناری برخاست و اومد جلو و ضمن عرض سلام و ادب و احترام به ساحت مقدس همهمون! رو کرد سمت نگار و اشاره کرد به من و گفت من با دوستتون یه کار کوچیک دارم
منم که همون دوست نگار باشم گفتم من؟
اون دختره: من شمارو میشناسم، من دوست شمام! شما نسرینی درسته؟
من: بله درسته
دوباره رو کرد سمت نگار و گفت میخوام دوستتونو بدزدم،
بعدش خطاب به من: میشه چند دقیقه باهم باشیم؟
من که کاملاً گیج شده بودم، از نگار و دوست نگار جدا شدم و رفتم سمت دختره
من: نگار فکر کنم دارن منو میدزدن :دی
دختره مرا به کناری کشید و گفت آروم باش
من: اوکی، آرومم!
دختره: هول نکنیاااااااااااا
مات و مبهوت نگاش میکردم
دختره: من پانیذم
من: شنهای ساحل؟!!!
دختره: خودشم
من: پانیذ!!!
کاش یکی بود از قیافهی من عکس میگرفت...
من: اصن بهت نمیاد پانیذ باشی، چه قدر آرومی... چه قدر با اونی که تصور میکردم فرق داری
با ذوق خفیفی رفتم سمت نگار و گفتم شن های ساحله...
یکی دو ساعتی باهم بودیم
حرف زدیم
و من ریز ریز ذوق میکردم
ینی به جای اینکه یهو سکته کنم، جیغ و داد و هوار بزنم، ریز ریز ذوقم رو تخلیه میکردم
شنهای ساحل کیست؟
وی چند سال پیش، اوایل فصل دوم وبلاگم، کاملاً اتفاقی با من آشنا میشه و تنها کسیه که همهی پستای وبلاگمو از فصل اول تاکنون خونده و از نظر کامنت گذارندگی، مقام اول رو داره و جزو خوانندگان گروه A محسوب میشه و پستی نبوده که نخونده باشه، همه رو حتی پستای شخصی که فقط شش هفت نفر پسوردشو داشتن، رو خونده و با این حال نه شماره موبایلمو داشت و نه تا حالا همدیگرو دیده بودیم و نه رو اعصابم پیاده روی کرده!!!
دایی ایشون از اساتید دانشگاه ما بودن و استاد راهنمای هماتاقی بنده!
و از اونجایی که چند روز پیش لابهلای پستام نوشته بودم که میرم نمایشگاه، اومده اونجا و احتمال داده گذرم به مسجد هم بیافته و وقتی دیده یه خل وضع تو نمایشگاه صنعت برق داره ریشه تاریخی واژههارو برای دوستاش تشریح و تبیین میکنه و از اونجایی که ناهار هم نخورده و تند تند وسط منبرش یه گازی هم به ساندویچش میزنه، صبر کرده بود این دخترهی خل و چل نیمی از ساندویچه رو بخوره و حسابی که جون گرفت، بیاد جلو و خودشو معرفی کنه و بالاخره به آرزوی دیرینهاش که دستیابی به شماره موبایل بنده بود برسه
اینم یه هدیه از طرف شنهای ساحل عزیز که حسابی ذوق مرگ و غافلگیرم کرد
همون طور که قبلاً هم اشاره شد، ظاهراً هر کی جغد میبینه یاد شباهنگ میافته!