800- غصه نخور دیوونه، کی دیده شب بمونه
شوفاژمون آب میداد؛ صبح گفتیم تاسیساتی بیاد درستش کنه
اینو رو تختم جا گذاشته بود
تا چند دیقه پیش فکر میکردم به اینا میگن فیوز، ولی الان سرچ کردم دیدم فیوز نیست
ولی نمیدونم چیه
سرچ هم کردم! ولی چیزی دستگیرم نشد
ولی خیلی بهش میاد فیوز باشه
با تشکر از مریم گلی، اسمش استارته :)
فرزانه غایب بود؛ تنها برگشتم.
صُبا خودم میرم ولی برگشتنی اون منو میرسونه خوابگاه.
صبح یه پسره بیست بیست و پنج ساله که معلول جسمی و شاید ذهنی بود کف واگن خانوما نشسته بود و بیسکویت میفروخت. یه کم شلوغ که شد خواست بلند بشه و نتونست و یه کم تلاش کرد و کنترل دست و پاهاش دست خودش نبود انگار...
گفت خانوما میشه کمکم کنید؟
همهمون همدیگه رو نگاه میکردیم
یه خانوم چادری چهل، چهل و پنج ساله و یه دختره که شالش بیست درصد موهاشو پوشش میداد رفتن دستشو گرفتن بلندش کردن
هندزفریمو جا گذاشته بودم
دو سه ماهی میشه تو راه ازش استفاده نمیکنم
امروز مسیرم به نظرم طولانی بود و تنها هم بودم و از سر بیحوصلگی حس کردم لازمش دارم
از اون سوپریه که بچهها میگن یه جوریه چند تا بستنی گرفتم برای آخر هفته
فکر کردم ممکنه یه شب هوس بستنی بکنم و نتونم برم بیرون
گفتم بگیرم بذارم بمونه برای بعد...
اون اوایل که دخترا میگفتن یارو یه جوریه، میذاشتم به حساب ظاهر و ریخت و قیافهی خودشون
بعداً نگار هم گفت یارو یه جوریه و فکر کردم لابد یه جوریه دیگه
ولی من هر موقع میرم خرید، هیچ جوری نیست؛
اصن شاید من خودمم یه جوری ام، برای همین یه جوری بودنِ بقیه رو متوجه نمیشم
بگذریم.
همین که رسیدم دم در خوابگاه، شر شر، بارون گرفت.
سیل میومد انگار!!!
لباسای ده روز گذشته رو به انضمام اونایی که تنم بود انداختم تو لباسشویی و
الاناس که دیگه تموم شه و برم درشون بیارم
(حدودای 6 اینا رو تایپ میکردم. الان لباسام رو بندن دارن خشک میشن)
وقتی داشتم این پستو تایپ میکردم، گوشیمو دادم نسیم عکسمو بگیره
من و یکی از اون بستنیا:
* عنوان از شاملو